راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء0%

راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 29

راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده: ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
گروه:

صفحات: 29
مشاهدات: 5561
دانلود: 22

توضیحات:

راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء
  • كتاب شرح شگفتيهاى قلب

  • مقدّمه

  • اين اولين كتاب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الا حياء است

  • شرح معناى نفس ، روح ، عقل ، قلب ، و آنچه مقصود از آنهاست

  • نخستين لفظ

  • دومين لفظ

  • سومين لفظ

  • چهارمين لفظ

  • شرح لشكريان قلب

  • تمام لشكريان قلب به سه نوع منحصر مى شود:

  • شرح مثالهاى قلب با لشكريان درونى اش

  • توضيح خاصيت قلب براى آدمى

  • بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن

  • توضيح مثال قلب نسبت به دانشها

  • توضيح حالت دل

  • تفاوت ميان الهام و فرا گرفتن دانش

  • توضيح تفاوت ميان دو مقام با مثالى حسّى

  • شرح شواهد دين

  • شرح چيره شدن شيطان بر قلب با وسوسه و معناى وسوسه و علت غالب شدن آن

  • فصل : شيطان در گوشت و خون و دل آدمى نفوذ دارد

  • شرح راه هاى ورود شيطان به دل

  • فصل : دور كردن شيطان چگونه ممكن است ؟

  • فصل : آيا يك شيطان آدمى را به گناهان گوناگون دعوت مى كند يا چند شيطان ؟

  • فصل : چرا شيطان براى برخى از مردم مجسم مى شود و براى بعضى مجسم نمى شود؟

  • شرح امورى كه بنده به آن مؤ اخذه مى شود

  • شرح اين مطلب كه آيا وسوسه شيطان در هنگام ذكر خدا بكلى قطع مى شود يا نه ؟

  • سرعت دگرگون شدن دل و تقسيم شدن دلها به ثابت و متغيّر

  • كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيماريهاى دل

  • مقدّمه

  • اين دومين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

  • شرح برترى خوشخويى و نكوهش بدخويى

  • سخنان بزرگان

  • شرح حقيقت خوشخويى و بدخويى

  • شرح تغيير پذيرى اخلاق از راه تمرين

  • عاملى كه آدمى به وسيله آن تا حدى به خوشخويى مى رسد

  • شرح تفصيلى راه تهذيب اخلاق

  • نشانه هاى بيمارى دل و نشانه هاى بازگشت آن به صحت

  • راهى كه به وسيله آن آدمى عيبهاى نفس خود را مى شناسد

  • بيان دلايل نقلى از صاحب بصيرت

  • شرح نشانه هاى خوشخويى

  • راه تمرين دادن كودكان

  • در آغاز رشد و روش تربيت و نيكو ساختن اخلاق آنها

  • شروط اراده و مقدمات پيكار با نفس و اين كه مريد راه ارادت را بتدريج بايد بپيمايد

  • كتاب سركوب كردن شكمبارگى و شهوت همخوابگى

  • مقدّمه

  • اين سومين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

  • شرح فضيلت گرسنگى و نكوهش سيرى

  • فوايد گرسنگى و آفات سيرى

  • فايده اول

  • فايده دوم

  • فايده سوم

  • فايده چهارم

  • فايده پنجم

  • فايده ششم

  • فايده هفتم

  • فايده هشتم

  • فايده نهم

  • فايده دهم

  • راه رياضت در سركوب شكمبارگى

  • امّا وظيفه اول

  • وظيفه دوم

  • وظيفه سوم

  • شرح گوناگونى حكم گرسنگى و فضيلت آن به گوناگونى حالات مردم

  • شرح آفت ريا كه كسى به آن دچار مى شود كه ترك خوردن مشتهيات كند يا كم بخورد

  • گفتارى در شهوت همخوابگى

  • وظيفه مريد در ازدواج كردن و ترك آن

  • فضيلت كسى كه با شهوت همخوابگى و چشم چرانى مخالفت مى كند

  • كتاب آفت هاى زبان

  • مقدّمه

  • اين چهارمين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

  • شرح بزرگ بودن خطر زبان و فضيلت خاموشى

  • فصل : سخنان بزرگان

  • فصل : علت برترى سكوت چيست ؟

  • نخستين آفت ، سخن گفتن از چيزى است كه به انسان مربوط نيست

  • آفت دوم ، سخن زايد است

  • آفت سوم ، فرو رفتن در باطل است

  • آفت چهارم لجاجت و نزاع است

  • آفت پنجم دشمنى است

  • آفت ششم

  • آفت هفتم دشنام و بدزبانى است

  • آفت هشتم لعن حيوان ، جماد، يا انسان است

  • آفت نهم غنا و شعر است

  • آفت دهم شوخى است

  • آفت يازدهم مسخره و ريشخند است

  • آفت دوازدهم آشكار كردن راز است

  • آفت سيزده هم وعده دروغ است

  • آفت چهاردهم گفتار و سوگند دروغ است

  • مواردى كه دروغگويى مجاز است

  • شرح پرهيز از دروغ با توريه ها

  • آفت پانزدهم غيبت است

  • بيان معناى غيبت و تعريف آن

  • توضيح درباره منحصر نبودن غيبت به زبان

  • عواملى كه آدمى را به غيبت وا مى دارد

  • شرح درمانى كه زبان را از غيبت منع مى كند

  • شرح حرمت غيبت قلبى

  • شرح دلايلى كه مجوز غيبت مى شود

  • شرح كفاره غيبت

  • آفت شانزدهم سخن چينى است

  • تعريف سخن چينى و آنچه در ردّ آن واجب است

  • آفت هفدهم سخن گفتن دو زبانه است

  • آفت هيجدهم ستايش است

  • شرح وظايف ممدوح

  • آفت نوزدهم

  • آفت بيستم

  • كتاب آفت خشم و كينه و حسد

  • مقدّمه

  • اين پنجمين كتاب از بخش مهلكات كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

  • شرح نكوهش خشم

  • شرح حقيقت خشم

  • عواملى كه موجب بروز خشم مى شوند

  • فرو نشاندن خشم پس از بروز آن

  • فضيلت فرو خوردن خشم

  • فضيلت بردبارى

  • شرح مقدار سخنى كه مى توان به قصد انتقام گرفت

  • گفتارى در معناى كينه و نتايج آن و فضيلت عفو و مدارا

  • فضيلت عفو

  • فضيلت نرمى و مدارا كردن

  • گفتارى در نكوهش حسد، و در حقيقت و عوامل حسد و درمان آن و نهايت چيزى كه در برطرفساختن آن لازم است

  • شرح نكوهش حسد

  • بيان حقيقت حسد و حكم و اقسام و درجات آن

  • شرح عوامل حسد و منافست

  • عوامل بسيارى حسد و قوى بودن آن

  • شرح دارويى كه بيمارى حسد را از دل مى برد

  • شرح آن مقدار از حسد كه واجب است از دل زدوده شود

  • كتاب نكوهش دنيا

  • مقدّمه

  • اين ششمين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

  • شرح نكوهش دنيا

  • فصل : روايات اهل بيت عليهم السّلام در نكوهش دنيا

  • فصل : سخنان بزرگان درباره دنيا

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 5561 / دانلود: 22
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد پنجم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده:
فارسی
كتاب شرح شگفتيهاى قلب

راه روشن ، جلد پنجم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : عبدالعلى صاحبى

كتاب شرح شگفتيهاى قلب

مقدّمه
اين اولين كتاب از بخش مهلكات محجة البيضاء فى تهذيب الا حياء است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
ستايش ويژه خدايى است كه در برابر شكوه او دلها و انديشه ها حيران ، و در مقابل درخشندگى تابش انوار او ديدگان مات و مبهوت مى شود.
خدايى كه به رازهاى نهان آگاه و بر مكنونات درون داناست . در تنظيم حكومتش از رايزن و ياور بى نياز است ؛ دگرگون كننده دلها، آمرزنده گناهان ، پوشاننده عيبها و گشاينده غمهاست .
درود بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله سرور فرستادگان ، گردآورنده پراكندگيهاى دين ، قطع كننده ريشه كافران ، و بر خاندان پاكش .
پس از ستايش خدا، بزرگى و فضيلت انسان كه به سبب آن بر تمامى انواع آفريدگان برترى يافته به اين است كه استعداد شناخت خداى سبحان را دارد؛ خدايى كه جمال و كمال و مباهات او در دنيا و ساز و برگ و اندوخته اش در آخرت است . انسان تنها با دل خود استعداد شناخت دارد نه با عضوى از ديگر اعضايش . بنابراين دل است كه به خدا عالم مى شود، براى خدا كار مى كند و به سوى او مى شتابد و به او تقرب مى جويد؛ دل است كه آنچه در پيشگاه خداست كشف مى كند. براحتى همه اعضا پيرو دل و چاكران و ابزارى هستند كه دل آنها را به خدمت مى گيرد، به همان گونه اى كه مالك بردگان ، امير رعيت ، و صنعتگر ابزار را به كار مى گيرد. آنگاه كه دل از طريق سرگرم شدن به غير خدا معيوب نشود، در پيشگاه او مقبول افتد و چون بكلى سرگرم غير خدا شود، از خدا در پرده بماند. دل است كه مورد خطاب ، و مطالبه حق و نيز مورد پاداش و كيفر است ؛ دل است كه استعداد نزديك شدن به خدا را دارد.
از اين رو پاكى آن موجب رستگارى و فساد و گمراهى آن و نيز به كار زشت آلوده شدنش مايه بدبختى است . در حقيقت دل فرمانبردار خداست . تنها دل است كه انوارش از عبادات بر ديگر اعضا مى تابد؛ دل است كه نافرمانى خدا و تمرد از امر او مى كند و آثار گناهان از دل به اعضا سرايت مى كند، تاريك و نورانى بودن دل خوبيها و بديهاى ظاهر را آشكار مى سازد، زيرا هر مايعى كه درون ظرفى باشد، همان به بيرون تراوش مى كند از كوزه همان برون تراود كه در اوست ؛ دل است كه چون انسان آن را بشناسد، نفس ‍ خويش را مى شناسد و چون نفس خود را بشناسد پروردگارش را مى شناسد؛ دل است كه هرگاه انسان آنرا نشناسد نفس خود را نمى شناسد و هرگاه نفس خود را نشناسد پروردگارش را نمى شناسد. هر كس قلبش را نشناسد ديگران را نيز نشناسد. بيشتر مردم نفوس و دلهاى خود را نمى شناسند و ميان ايشان و نفوسشان مانعى قرار گرفته است ، زيرا خدا ميان انسان و قلبش را مانع ايجاد مى كند. مانع شدن ميان انسان و قلبش به اين است كه خدا انسان را موفق نمى دارد كه از شهود و مراقبت دل برخوردار شود، صفاتش را بشناسد و آگاه شود از اين كه دل چگونه ميان دو انگشت از انگشتان قدرت رحمان زير و رو شود و اين كه چگونه يك بار به اسفل السافلين پايين مى رود و تا افق شياطين پست مى شود و ديگر بار چگونه تا اعلا عليين اوج مى گيرد و به عالم فرشتگان مقرب بالا مى رود. هر كس دل خويش را نشناسد و از آن مراقبت ننمايد و بر آنچه از خزائن عالم ملكوت بر دل و در دل مى درخشد مواظبت نكند از كسانى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد: (( و لا تكونوا كاالذين نسواللّه فاءنساهم اءنفسهم اولئك هم الفاسقون . )) (١) بنابراين شناختن دل و حقيقت اوصاف آن ريشه دين و شالوده راه رهروان (طريق حق ) است .
چون در نخستين جزء اين كتاب از بررسى و نگرش امور مربوط به اعضاى بدن كه عبارت از عبادتها و عادتها يعنى علم برون بود فراغت يافتيم و وعده داديم كه در جزء دوم ، صفات هلاك كننده و نجات دهنده را كه علم درون است شرح دهيم ، ناگزيريم دو كتاب را پيش از آن بياوريم :
١-كتابى در شرح شگفتيهاى دل و اخلاق آن .
٢-كتابى در چگونگى تمرين دادن دل و پاكيزه ساختن اخلاق آن .
پس از آن به شرح صفات هلاك كننده و نجات دهنده مى پردازيم .
اينك در مورد شگفتيهاى دل با استفاده از چند مثال مطالبى را نقل مى كنيم كه به فهم نزديك باشد، زيرا اگر اخلاق و شگفتيهاى دل و رازهاى درونى آن كه در زمره عالم ملكوت است بروشنى بيان نشود فهم بيشتر مردم از درك آن ناتوان مى شود توفيق از خداست .

شرح معناى نفس ، روح ، عقل ، قلب ، و آنچه مقصود از آنهاست
بايد دانست كه واژه هاى ياد شده ، چهار اسم است كه در اين بابها به كار مى رود و در ميان علماى بزرگ كسانى كه بر شناخت اين نامها و اختلاف معانى و حدّ و مسمّاهاى آنها احاطه داشته باشند، اندكند. منشاء بيشتر اشتباهات ، ناآگاهى به معناى اين اسمها و مشترك بودن آنها در بين مسماهاى گوناگون است . ما معانى اين اسمها را تا آنجا كه به هدفمان مربوط مى شود شرح مى دهيم .

نخستين لفظ
لفظ ((قلب )) است كه در دو معنى به كار مى رود:
١-عضو گوشتى مخروطى شكل كه در سمت چپ سينه قرار گرفته و ميان تهى است . در آن بخش خالى قلب خون جريان دارد كه سرچشمه روح است . اكنون ما بر آن نيستيم كه صورت و كيفيت قلب را شرح دهيم ، چون اهداف دينى به آن وابسته نيست و آن تنها هدف پزشكان است ؛ اين قلب (عضوى گوشتى ) در حيوانات بلكه در مرده نيز موجود است . ما هرگاه اسم قلب را در اين كتاب به كار ببريم مقصودمان اين معنى نيست كه پاره گوشتى بى ارزش از جهان طبيعت است ، زيرا حيوانات هم آن را با حس بينايى در مى يابند چه رسد به آدميان .
٢-ديگر معنا قلب ، لطيفه اى (طرفه موجودى ) است روحانى و منسوب به پروردگار كه به اين قلب مادى تعلقى دارد. آن موجود طرفه ، حقيقت انسان است كه درك كننده ، دانا آگاه ، مور خطاب و سرزنش و طلب است . اين لطيفه ربانى به قلب مادى علاقه اى دارد و عقول بيشتر مردم در درك مناسبت آن علاقه حيران مانده است ، زيرا تعلق آن لطيفه به قلب مادى به تعلق عرض به جسم ، صفت به موصوف برندگى به كارد و تعلق جسم به مكان شباهت دارد و ما به دو دليل از شرح آن خوددارى مى كنيم :
١-يكى آن كه اين بحث مربوط به علوم مكاشفه است و هدف ما در اين كتاب تنها علوم معامله است .(٢)
٢-دوم آن كه لازمه پژوهش در اين مطلب آشكار ساختن راز روح است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در آن باره سخن نگفته است ، (٣) و ديگرى را نمى رسد كه در آن باره سخن بگويد. مقصود ما اين است كه هرگاه در اين كتاب قلب را به كار ببريم اين لطيفه ربانى را اراده مى كنيم و هدفمان بيان حقيقت ذات آن لطيفه نيست ، بلكه بيان اوصاف و احوال آن است ، علم به امور محسوس ، به شناخت اوصاف و احوال آن لطيفه نيازمند است و به بيان حقيقت آن نيازى ندارد.

دومين لفظ
روح است كه آن نيز در آنچه به هدف ما ارتباط دارد به دو معنى به كار مى رود:
١-يكى به معناى جسمى لطيف مى باشد كه سرچشمه اش بخش توخالى قلب جسمانى است و به وسيله رگهاى زننده (زنده و فعال ) در ديگر اجزاى بدن پخش مى شود. روان شدن آن در بدن و پخش شدن انوار زندگى ، احساس ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، از بخش ميان تهى قلب به اعضاى بدن شبيه پخش شدن نور از چراغى است كه در گوشه هاى خانه حركت داده مى شود و به هر قسمتى از خانه كه برسد آن را روشن مى كند. بنابراين زندگى همانند نورى است كه بر ديوارهاى خانه مى تابد، و روح همانند چراغ است . جريان روح و حركت آن در درون انسان همانند حركت چراغ به وسيله محرك در اطراف خانه است . پزشكان هنگامى كه لفظ ((روح )) را به كار مى برند مقصودشان همين معناست . روح به اين معنى بخارى است لطيف كه حرارت قلب آن را مى پزد و شرح آن هدف ما نيست ، زيرا غرض ‍ پزشكانى كه بيمارى را درمان مى كنند به آن تعلق مى گيرد، امّا غرض ‍ پزشكان دين كه دلها را درمان مى كنند (پزشكان روح انسانى مانند انبياء و اولياء) تا به جوار رحمت پروردگار عالميان هدايت شود، هرگز به شرح اين روح (روح حيوانى ) مربوط نمى شود.(٤)
٢-دومين معناى روح ، همان لطيفه (طرفه موجود) ربانى انسان است كه دانا و درك كننده است ، و ما در يكى از دو معناى قلب آن را شرح داديم و همان است كه خداى متعال در گفتار خود آن را اراده فرموده است : (( و يساءلونك عن الروح قل الروح من امر ربى )) روح امرى است شگفت آور و منسوب به پروردگار كه بيشتر عقول از فهميدن كنه حقيقت آن ناتوانند.

سومين لفظ
نفس است ، اين كلمه نيز ميان چند معنى مشترك است كه دو معناى آن به غرض ما ارتباط دارد:
١-يكى از معناى نفس بنابر آنچه شرحش خواهد آمد معنايى است كه شامل قوه خشم و شهوت در انسان مى شود. اين كاربرد در ميان صوفيه بيشتر رايج است زيرا مقصود آنها از نفس همان اصلى است كه شامل صفات نكوهيده انسان مى شود.
آنها مى گويند كه مبارزه با نفس و درهم شكستن آن لازم است و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خويش : ((سرسخت ترين دشمنت نفسى است كه در ميان دو پهلويت قرار دارد)) (٥) بدان اشاره فرموده است .
٢-معناى دوم نفس ، همان لطيفه (طرفه موجود) است كه ياد كرديم و حقيقت انسان همان است ، نفس و ذات انسان هموست ، ليكن بر حسب احوال گوناگونش به صفات مختلفى توصيف مى شود. همين نفس چون به فرمان درآيد و آرامش يابد و به سبب پيكار با شهوتها آشفتگى آن بر طرف شود، نفس مطمئنه ناميده مى شود. خداوند متعال مى فرمايد: (( يا اءيتها النفس المطمئنة إ رجعى الى ربك راضية مرضية . )) (٦)
نفس به معناى اول به سوى خدا باز نمى گردد، زيرا از خداى متعال بدور است و جزء حزب شيطان است ، و هرگاه به آرامش كامل نرسد، ليكن با نفس شهوانى به مبارزه برخيزد نفس لوامه (نكوهشگر) ناميده مى شود، زيرا هنگامى كه صاحبش در عبادت خدا كوتاهى ورزد او را نكوهش مى كند. خداى متعال مى فرمايد: (( و لا اقسم بالنفس اللوامة )) (٧) اگر با نفس شهوانى مبارزه نكند و از خواهشهاى نفسانى و انگيزه هاى شيطان پيروى كند (( نفس اماره بالسوء )) (بسيار فرمان دهنده به بدى ) ناميده شود. خداى متعال در حالى از زبان يوسف عليه السّلام خبر مى دهد مى فرمايد: (( و ما ابّرّى نفسى ان النفس لامارة بالسوء. )) (٨) گاهى رواست گفته شود: مقصود از نفس اماره همان نفس به معناى اول است . در اين صورت نفس به معناى اول ، سخت نكوهيده است ، و به معناى دوم پسنديده ، زيرا دومى نفس انسان يعنى ذات و حقيقت اوست كه به خداى متعال و ديگر دانسته ها عالم است .

چهارمين لفظ
((عقل )) است . اين كلمه نيز ميان معناى گوناگونى مشترك است : كه آنها را در كتاب (( العلم )) نقل كرده ايم ؛ از آن جمله دو معنى مربوط به مقصود ماست :
١-آن كه گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن كه آگاهى از حقيقت امور است . در نتيجه صفت علم مى شود كه جاى آن قلب است .
٢-گاهى عقل گفته مى شود و مقصود از آن ، چيزى است كه علوم را در مى يابد. بنابراين همان قلب (لطيفه ) است ، و ما مى دانيم كه براى هر عالمى وجودى است و آن اصلى است كه به خود پايدار است ، و علم صفتى است كه در آن وارد شده است ، و صفت و موصوف با هم مغايرت دارند (دو وجودند). گاه عقل گفته مى شود و مقصود از آن محل ادراك يعنى درك كننده مى باشد و مقصود رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از گفتارش : ((نخستين چيزى كه خدا آفريده عقل است )) (٩) همين است ، زيرا علم عرض است و عقل نمى پذيرد كه نخستين آفريده باشد، بلكه ناگزير بايد محل پيش از آن يا همراه آن آفريده شده باشد؛ و نيز عرض مورد خطاب قرار نمى گيرد. در حديث آمده است : ((خدا به عقل فرمود: روى بياور، پس روى آورد، و به او گفت : برگرد، برگشت .)) الخ .(١٠)
بنابراين بر شما روشن شد كه معانى اين اسمها موجود است و آن ، قلب مادى ، روح مادى ، نفس شهوانى ، عقل علمى است ، و اين چهار معناست كه چهار نام بر آنها نهاده شده است . معناى پنجمى نيز هست و آن لطيفه اى (طرفه موجودى ) در انسان است كه دانا و مدرك است ، و همه آنها چهار لفظ براى آن لطيفه به كار مى روند. بنابراين پنج معنى و چهار لفظ است . هر لفظى هم بر دو معنى گفته مى شود. گوناگونى اين الفاظ و توارد آنها بر بيشتر علما مشتبه مانده ، از اين رو مى بينى آنها را كه درباره خاطره ها گفتگو مى كنند و مى گويند: اين خاطره عقل است ، اين خاطره روح است ، اين خاطره نفس است ، و اين خاطره قلب است . بيننده تفاوت معناى اين نامها را نمى داند، و به سبب پرده برداشتن از اين مطلب شرح اين نامها را مقدم داشتيم . آنجا كه لفظ قلب در قرآن و سنت وارد شده مقصود معنايى است كه انسان مى فهمد و حقيقت اشيا را مى شناسد، و گاه قلبى را كه در قفسه سينه است كنايه از آن قلب حقيقى مى آورند زيرا ميان اين لطيفه و قلب مادى رابطه ويژه اى است ، چون اين لطيفه اگر چه با ديگر اعضاى بدن ارتباط دارد و بدن را به كار مى گيرد، ليكن به وسيله قلب است كه با آنها مرتبط مى شود. بنابراين نخستين ارتباطش با قلب است و گويا قلب مسكن و مملكت و جهان و مركب اوست . از اين رو سهل شوشترى قلب را به عرش و سينه را به كرسى تشبيه كرده و گفته است كه قلب عرش و سينه كرسى است ، و گمان نكنيد كه منظورش عرش و كرسى خداى سبحان مى باشد، چه آن محال است ، بلكه مقصودش آن است كه قلب (لطيفه ربانى ) مملكت خداست و نخستين عضوى است كه فرمانهاى او را در تدبير و تصرف بدن اجرا مى كند. بنابراين قلب و سينه نسبت به انسان مانند عرش و كرسى نسبت به خداست اين تشبيه نيز جز از چند نظر راست نمى آيد و شرح آن مربوط به غرضمان نيست و از آن صرف نظر مى كنيم .

شرح لشكريان قلب
خداى متعال مى فرمايد: (( و ما يعلم جنود ربك الا هو. )) (١١)
پس براى خداى متعال در دلها و روانها و ديگر عوالم لشكريان فراهم آمده اى است كه جز خود او كسى از حقيقت و شماره آنها آگاه نيست . ما اكنون به شرح برخى از لشكريان قلب كه مربوط به غرض ماست مى پردازيم براى قلب دو لشكر است : يكى لشكرى كه با چشم ظاهر ديده مى شود و ديگرى لشكرى كه جز با چشم باطن قابل رويت نيست . قلب در حكم سلطان و لشكريان در حكم چاكران و ياورانند و اين همان معناى لشكر است . لشكريان قلب كه با چشم مشاهده مى شوند عبارتند از: دست ، پا، چشم ، گوش ، زبان ، و ديگر اعضاى ظاهرى و باطنى . در حقيقت همه اينها خدمتكار قلب و به فرمان اويند و قلب فرمان دهنده و بازدارنده آنهاست . اعضاى مزبور بر حسب فطرت ، فرمانبردار قلب آفريده شده اند و توان سرپيچى و مخالفت با آن را ندارند. بنابراين هرگاه چشم را به باز شدن فرمان دهد گشوده شود، و هرگاه پا را به حركت امر كند به حركت در آيد، هرگاه زبان را به سخن گفتن فرمان قطعى دهد سخن بگويد، همچنين ديگر اعضا. فرمانبردارى اعضا و حواس از قلب از جهتى شبيه فرمانبردارى فرشتگان از خداى متعال است . زير فرشتگان بر حسب فطرت فرمانبردارند و قدرت مخالفت با خداوند را ندارد بلكه (( لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤ مرون . )) (١٢) تنها در يك چيز با هم تفاوت دارند و آن اين كه فرشتگان از بندگى و اطاعتشان از پروردگار آگاهند، ولى (پلكهاى چشم ) در باز و بسته شدن به صورت جبر از قلب اطاعت مى كنند و از خود اختيارى ندارند و در اطاعت كردنشان از قلب چنين هستند. و همانا احتياج قلب به اين لشكريان از اين نظر است كه در مسافرتى كه براى آن آفريده شده به مركب و توشه راه نياز دارد، و آن مسافرت به سوى خداى متعال و طى كردن منزلها براى رسيدن به ديدار اوست . دلها براى همين منظور آفريده شده اند چنان كه خداى متعال مى فرمايد: (( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ، )) (١٣) و تنها اين مركب قلب ، تن و تنها توشه اش دانش ‍ است ، و تنها اسبابى كه او را به توشه مى رساند و به او توان توشه برداشتن مى دهد عمل صالح است . دل ممكن نيست به خداى متعال برسد تا زمانى كه بدن با مرگ آرام نگيرد و از دنيا عبور نكند، زيرا براى رسيدن به آخرين منزل ناگزير است منزل نزديكتر را بپيمايد. دنيا كشتزار آخرت و يكى از منزلهاى هدايت است ، دنيا به اين دليل دنيا ناميده شده كه نزديكترين دو منزل است . بنابراين انسان ناگزير است كه از اين جهان (دنيا) توشه برگيرد، او بدن مركب اوست كه با آن به اين جهان مى رسد. بدين ترتيب ، قلب نياز دارد كه از بدن نگهدارى و پرستارى كند. تنها حفظ بدن به اين است كه غذا و ديگر چيزهايى را كه سازگار طبع اوست بدان برساند، و آنچه با بدن ناسازگار است و موجب نابودى آن مى شود يا عوامل نابودى آن را ممكن مى سازد از بدن دفع كند. از اين رو قلب براى جذب غذا به دو لشكر محتاج است : لشكرى درونى كه شهوت است و لشكرى برونى كه دست و اعضايى است ، كه غذا را به طرف بدن مى كشاند. از اين رو شهوتهايى كه مورد نياز قلب است در آن آفريده شده است ، و نيز براى قلب اعضايى خلق شده كه ابزار شهوت است . همچنين قلب براى دفع نابود كننده ها به دو لشكر نيازمند است : لشكرى درونى كه غضب است و قلب با آن هلاك كننده ها را دفع مى كند و از دشمنان انتقام مى گيرد، و لشكرى برونى كه دست و پاست و قلب با آنها به مقتضاى خشم عمل مى كند، همه اينها به كمك امورى بيرون از بدن مانند اسلحه و ديگر اشيا انجام مى شود؛ آن گاه كسى كه به غذا نياز دارد اگر غذا را نشناسد ميل به غذا و ابزار استفاده از آن برايش سودى ندارد. بنابراين براى چنين شناختى به دو لشكر نيازمند است لشكرى درونى كه ادراك ديدن ، چشيدن ، بوييدن ، شنيدن ، لمس كردن است ، و لشكرى برونى كه چشم ، گوش ، بينى و ديگرى اعضاست ، شرح علت نيازمندى به آنها و حكمت آنها طولانى مى شود و مجلدات بسيارى هم گنجايش آنها را ندارد. ما در كتاب (( الشكر )) به قسمت كمى از آنها اشاره كرده ايم و بايد به همان اندازه قناعت شود.

تمام لشكريان قلب به سه نوع منحصر مى شود:
١-نوع اول ، مشوق و برانگيزنده است ، يا آدمى را به جلب منفعت دلخواه بر مى انگيزد؛ مانند شهوت . يا به دفع ضرر مخالف ميل انسان وا مى دارد مانند خشم . گاه از اين مشوق به اراده تعبير مى شود.
٢-نوع دوم ، اعضا را تحريك مى كند تا اين اهداف را به دست آورد و از اين دومى به قدرت تعبير مى شود. قدرت عبارت از لشكريانى است كه در ديگر اعضا بويژه عضله ها و اوتار (چيزهايى شبيه به زه كمان كه در اطراف ماهيچه ها مى رويد) پراكنده اند.
٣-نوع سوم ، آن است كه اشيا را درك كرده و مى شناسد؛ مانند اعضاى خبرگزار؛ آنها عبارتند از: نيروى بينايى ، شنوايى بويايى ، چشايى و جز آنها. اين نيروها در اعضاى مشخصى پراكنده اند، و از آن به آگاهى و ادراك تعبير مى شود. با هر يك از اين لشكريان درونى لشكريانى است برونى و آن اعضايى است كه از گوشت ، پيه ، پى ، خون ، و استخوان ، تركيب شده است و براى اين لشكريان ابزار فراهم مى آورند، زيرا نيروى گرفتن سريع به كمك انگشتان (اشيا را) مى گيرد، نيروى بينايى اشيا را با چشم مى بيند همچنين ديگر نيروها.
ما از لشكريان برونى كه همان اعضاست سخن نمى گوييم ، چه آنها از جهان مادى هستند. بلكه اكنون درباره نيروهايى كه با لشكريان نامريى كمك مى شوند سخن مى گوييم ، اين نوع سوم كه در ميان نيروها دريابنده است به دو بخش تقسيم مى شود:
١-نيروهايى كه در منزلهاى برونى جا گرفته اند و عبارتند از: حواس ‍ پنجگانه ، شنوايى ، بينايى ، بويايى ، چشايى ، بساوايى .
٢-نيروهايى كه در منزلهاى درونى جا گرفته اند كه بخشهاى ميان تهى مغز است ، اين نيروها نيز پنج بخش است ، زيرا انسان پس از ديدن چيزى چشمانش را مى بندد و صورت آن را در نفس خود مى بيند و آن نيروى خيال است . پس از آن اين صورت به وسيله چيزى كه آن را حفظ مى كند همراه خيال باقى مى ماند كه به آن لشكر حافظه گويند، سپس درباره آنچه حفظ كرده مى انديشد. در نتيجه برخى از آن را با برخى ضميمه مى كند و آنچه را فراموش كرده به خاطر مى آورد و به آن بر مى گردد، پس از آن همه معانى حس شده را به وسيله حسى كه مشترك ميان تمام محسوسات است ، در نيروى خيال خود گرد مى آورد. بنابراين در درون (انسان ) حس مشترك ، نيروى خيال ، نيروى تفكر، نيروى تذكّر (ذاكره ) و نيروى حافظه ، وجود دارد. اگر خدا نيروى حافظه ، انديشه ، ذاكره و خيال ، را نمى آفريد، البته مغز از آن تهى مى بود و چنان كه دست و پا از آن نيرو، تهى است . پس اين نيروها نيز لشكريان درونى اند و جاى آنها نيز در درون آدمى است . اين بود كه انواع لشكريان قلب ، و شرح آنها به گونه اى كه براى ضعيفان قابل فهم باشد به طول مى انجامد و هدف چنين كتابى اين است كه علماى بزرگ و نيرومند از آن بهره ببرند معذلك با آوردن مثالهايى در فهماندن ضعيفان مى كوشيم تا به خواست خدا اين مطالب به درك آنها نزديك شود.

شرح مثالهاى قلب با لشكريان درونى اش
بايد دانست كه دو لشكر خشم و شهوت گاه به طور كامل فرمانبردار قلب مى شوند و آن را در راهى كه مى پيمايد كمكى و در سفرى كه قصد كرده است بخوبى همراهى مى كنند. امّا گاه از روى سركشى نافرمانى مى كنند تا بر قلب مسلط شوند و آن را بنده خود سازند. نابودى قلب و بازماندنش از سفرى كه با آن به خوشبختى ابدى مى رسد، در همين نافرمانى خشم و شهوت از قلب است .
قلب لشكر ديگرى دارد كه علم ، حكمت و تفكر است و بزودى شرح آن خواهد آمد و سزاوار است كه قلب از اين لشكر كمك بگيرد، زيرا اين لشكر در برابر دو لشكر ديگر، لشكر خداست . گاه آن دو لشكر به حزب شيطان در مى آيند، بنابراين اگر از لشكر علم و حكمت و تفكر كمك نگيرد و لشكر خشم و شهوت بر نفس او مسلط شود بى ترديد نابود مى شود و زيان آشكارى خواهد كرد. حال بيشتر مردم همين است ؛ زيرا خرد آنان براى چاره انديشى در برآوردن شهوت به فرمان شهوت گردن مى نهد. در صورتى كه سزاوار است شهوت در مواردى كه عقل به آن نياز دارد به فرمان عقل درآيد. ما با سه مثال اين مطلب را روشن مى كنيم .
مثال اول : نفس موجود در بدن انسان كه لطيفه اى است ربانى و علم و ادراك ويژه اوست ، همانند حاكمى است كه بر مملكت خود حكومت مى كند. بدن مملكت نفس و قرارگاه اوست و نيروها و اعضاى بدن به مثابه كارگزاران نفسند، و نيروى خرد و انديشه همانند رايزن خيرخواه و وزيرى خردمند است ، شهوت همانند بنده بدى است كه خوراك و آذوقه به شهر مى آورد و خشم و نخوت همانند رئيس پليس است .
بنده اى كه آذوقه مى آورد (شهوت ) بسيار حيله گر و دروغگو و پليد است كه به صورت فردى خيرخواه جلوه مى كند ولى در خيرخواهى او شرّى ترسناك و شرنگى كشنده نهفته است ، و طبعش چنان است كه با وزير خيرخواه در هر تدبيرى كه مى انديشد نزاع كند، تا آنجا كه يك ساعت هم از نزاع و مخالفت با آراى او فراغت ندارد. بنابراين همان طور كه هرگاه حاكم در مملكت خويش با وزير مشورت كند و از دستور اين بنده پليد روى بگرداند و حتى به پيشنهاد وزير استدلال كند كه حق ، خلاف راءى آن بنده (شهوت ) است و رئيس پليس (خشم ) خود را ادب كند و او را به وزير بسپارد و فرمانبردار وزير قرار دهد و از آن جهت وزير را بر اين بنده پليد (شهوت ) و پيروان و ياورانش مسلط سازد، تا شهوت تحت فرمان باشد نه فرمانده و تدبير كننده ، امور كشورى چنين حاكمى استوار و به سبب آن عدل برقرار مى شود، نفس نيز چنين است يعنى زمانى كه از عقل كمك بگيرد و نخوت ناشى از خشم را ادب كند و آن را بر شهوت مسلط سازد و از يكى بر عليه ديگرى كمك بگيرد؛ يك بار با فريفتن شهوت ، از درجه خشم و زياده روى آن بكاهد و ديگر بار با مسلط ساختن خشم و نخوت بر شهوت ، آن را از بن بر كند و مغلوب سازد و خواسته هايش را زشت بشمارد، نيروهاى نفس معتدل و خلق و خويش نيكو شود و هر كس از اين راه منحرف گردد همانند آن كسى است كه خداى متعال درباره اش مى فرمايد: (( افراءيت من اتخذ الهه هواه و اضله اللّه على علم . )) (١٤) و فرموده : (( و اتبع هواه و كان امره فرطا. )) (١٥) و فرموده : (( و اتبع هواه فمثله كمثل الكلب )) (١٦) و درباره كسى كه نفس را از خواهش خود نهى مى كند، فرمايد: (( فان الجنة هى الماءوى )) (١٧) به خواست خدا چگونگى مبارزه با اين لشكريان و مسلط ساختن بعضى بر بعضى بزودى در كتاب رياضت نفس خواهد آمد.
مثال دوم : بدن انسان همانند يك شهر و عقل يعنى همان نيروى ادراكى انسان ، همانند سلطان مدبرى است كه شهر را اداره مى كند، و نيروهاى مدركه عقل كه حواس ظاهرى و باطنى است همانند لشكريان و ياوران عقل و اعضاى حواس همانند رعيت اويند، و نفس امّاره (نفسى كه بسيار به بدى فرمان مى دهد) كه شهوت و خشم است ، همانند دشمنى است كه با عقل در مملكتش نزاع مى كند و در نابود كردن رعيت او مى كوشد و بدن انسان لشكرگاه و كمينگاه مى شود، و نفس او مانند محافظى است كه در لشكرگاه اقامت دارد. پس اگر با دشمن خود جنگيد و او را مغلوب ساخت آن طور كه دوست دارد هرگاه به وطن برگردد كارش ستوده مى شود، چنان كه خداى متعال (در وصف مجاهدان ) مى فرمايد: (( فضل اللّه المجاهدين باموالهم و انفسهم على القاعدين درجة )) (١٨) و اگر مرز مملكت را از دست بدهد و رعيت خود را مهمل گذارد، در هنگام ملاقات با حق تعالى ذات حق كارش را نكوهش مى كند و از او كيفر مى گيرد و در روز قيامت به او گفته مى شود: ((اى شبان بد، گوشت خوردى و شير نوشيدى و گمشده را بر نگرداندى و استخوان شكسته را التيام ندادى امروز انتقام او را از تو مى گيرم چنان كه در حديث وارد شده است )) (١٩) پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در گفتارش : ((از جهاد اصغر به جهاد اكبر بازگشتيم )) (٢٠) به اين جهاد نفس ‍ اشاره فرموده است . مثال سوم : عقل همانند شكارچى سواركار است و شهوتش همانند اسب او خشمش مانند سگ او. پس وقتى كه سواركار ماهر و اسبش تمرين كرده و سگش تعليم ديده باشد سزاوار موفقيت است امّا وقتى سواركار بى شعور و اسب چموش و سگ گزنده باشد نه اسبش مطيع اوست و نه سگش ، چنين سواركارى سزاوار هلاكت است ، چه رسد كه به مطلوب خود نايل شود. بى شعورى سواركار مثلى براى نادانى انسان و كمى حكمت و بصيرت او و چموشى اسب مثلى براى غالب شدن شهوت بر اوست ، بويژه شهوت زنبارگى و شكمبارگى ، و عقور بودن سگ مثلى براى سلطه و غلبه خشم بر اوست .

توضيح خاصيت قلب براى آدمى
بدان كه خداوند تمام آنچه ياد كرديم علاوه بر انسان به ديگر حيوانات نيز عطا فرموده است حيوانات هم شهوت و خشم و حواس ظاهرى و باطنى دارند؛ حتى گوسفند گرگ را با چشم خود مى بيند و در دل از دشمنى او آگاه است و از او مى گريزد و دريافت درونى همان است . بنابراين آنچه ويژه قلب انسان است و به خاطر آن از ارج و شرافتى بسيار برخوردار است و شايستگى تقرب به خدا را دارد يادآور مى شويم . برگشت ويژگيهاى قلب انسان به علم و اراده است . منظور از علم آگاهى به امور دنيا و آخرت و حقايق عقلانى است ، زيرا اين امور ماوراى محسوسات است و حيوان ها در آن شركت ندارند، بلكه دانشهاى كلى ضرورى از ويژگيهاى عقل است . عقل انسان حكم مى كند كه يك اسب در يك حال نمى تواند در دو جا باشد و اين حكم عقل در مورد هر اسبى صادق است ، (حكمى كلى است ) و روشن است كه انسان با حس خود فقط بعضى از مصداقهاى اسب را در مى يابد لذا اين حكم كلى كه از سوى عقل صادر مى شود وراى ادراك حسى است ، و هرگاه اين نكته را در علم ظاهر بديهى درك كرديد در بقيه علوم نظرى آشكارتر است .
امّا اراده آن است كه هرگاه از راه خرد خويش فرجام كار و راه درستى آن را دريافت از ذات او شوقى به طرف آن مصلحت و فراهم ساختن اسباب آن و اراده آن برانگيخته مى شود و اين غير از اراده و تمايل حيوانات است ، بلكه مخالف تمايل است . انسان از رگ زدن و خون گرفتن متنفر است ، ولى شخص خردمند آن را طلب و اراده مى كند و براى آن پول هم مى دهد؛ انسان در حال بيمارى به غذاى لذيذ تمايل دارد، ولى خردمند از خوردن آن خوددارى مى كند و اين منع از روى شهوت نيست . اگر خدا عقل را كه فرجام كارها را مى شناسد خلق مى كرد امّا اين انگيزه اى كه اعضا را بر طبق خواسته عقل به حركت در مى آورد، نمى آفريد محققا حكم عقل ضايع و هدر مى شد.
بنابراين در قلب انسان دانش ها و اراده هايى جاى دارد كه ديگر حيوان ها و حتى كودك در آغاز خلقت ، از آنها بدورند و تنها در هنگام بلوغ پديد مى آيند، امّا شهوت ، خشم و حواس ظاهرى و باطنى در كودك نيز وجود دارد.
پس كسب اين علوم براى كودك به هنگام بلوغ به دو صورت حاصل مى شود: صورت اول آن كه قلب او شامل بخشى از علوم بديهى اولى است ، مانند علم به محال بودن امور محال و جايز بودن امور جايزى كه ظاهر است . پس علوم نظرى در آن حاصل نشده امّا حصول آن ممكن و نزديك است . حال چنين شخصى نسبت به علوم مانند حال نويسنده اى است كه از نوشتن جز دوات و قلم و حروف ساده چيزى نمى داند. اين فرد به نوشتن نزديك شده ولى هنوز كاتب نيست .
صورت دوم آن كه با تجربه و انديشه علوم اكتسابى را به دست مى آورد و در خزانه سينه اش جاى مى دهد و هر وقت بخواهد به آنها رجوع مى كند. در اين جا حال او همانند حال نويسنده ماهرى است كه به سبب قدرت بر نوشتن به او كاتب مى گويند، اگر چه خود به نوشتن نپردازد، و اين آخرين درجه انسانيت است . ليكن در اين درجه ، درجات بى شمارى است ، كه مردم به تناسب معلومات كم و زياد، شرافت و پستى معلومات و روش به دست آوردن آن متفاوت مى باشند براى بعضى دلها علم به وسيله الهام الهى از راه مكاشفه حاصل مى شود، و براى برخى با آموختن و اكتساب به دست مى آيد، و گاه اين علم زود و گاه به كندى حاصل مى شود. و از اينجاست كه درجات دانشمندان حكيمان ، اولياء و انبياء گوناگون مى شود و درجات ترقى در آن محدود نيست ، زيرا براى معلومات الهى پايانى نيست . آخرين درجه درجه پيامبرى است كه همه حقايق يا بيشتر آن بدون درس ‍ خواندن و زحمت با كشف الهى در اسرع وقت حاصل مى شود و با اين سعادت است كه بنده قرب معنوى و حقيقى به خدا پيدا مى كند نه قرب مكانى و فيزيكى . پله هاى اين درجات منزلهاى رهروان به سوى خدا متعال است و اين منزلها بى شمار است و هر رهروى همان منزلى را كه به آن رسيده و منزلهاى پايين تر آن را مى شناسد؛ امّا به حقيقت آنچه در برابر اوست احاطه علمى ندارد، ولى گاه به سبب ايمانى كه به غيب دارد آن را تصديق مى كند. چنان كه ما به پيامبر و نبوت او ايمان داريم و آن را تصديق مى كنيم ولى جز پيامبر كسى حقيقت نبوت را نمى داند، همان طور كه چنين از حال طفل و طفل از حال كودك مميز و آگاهيهاى بديهى او آگاه نيست و نيز كودك مميز از حال عاقل و علوم نظرى كه به دست آورده خبر ندارد. بنابراين هيچ خردمندى آنچه را خدا بر اوليا و پيامبران خود از لطف و رحمتش گسترده آگاه نيست . (( ما يفتح اللّه للناس من رحمة فلا ممسك لها. )) (٢١) اين رحمت بر اساس بخشندگى و كرم خداى سبحان بى آنكه به كسى بخلى روا دارد (به بندگان ) بخشيده شده ، ولى در دلهايى كه در معرض نفحه هاى رحمت خدا هستند آشكار مى شود. چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نسيمهاى رحمت پروردگارتان در ايام روزگار شما مى وزد. بهوش باشيد خود را در معرض آنها قرار دهيد)). (٢٢) در معرض ‍ نسيم رحمت الهى قرار گرفتن از طريق پاك كردن دلها و تزكيه آن از پليدى و كدورتى كه از اخلاق نكوهيده حاصل مى شود و توضيحش خواهد آمد، ميسر است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين بخشش اشاره فرموده است : ((خدا در هر شبى به آسمان دنيا نازل مى شود و مى فرمايد: آيا دعا كننده اى هست تا او را اجابت كنم )) (٢٣) و نيز به گفتار خود به نقل از پروردگارش : ((اشتياق نيكوكاران به ديدار من بسيار است و اشتياق من به ديدار آنان بيشتر است )) (٢٤) و به فرموده خداوند: ((هر كه به من يك وجب نزديك شود من يك ذراع به او نزديك مى شوم )) (٢٥) همه اين موارد اشاره دارد به اين كه انوار دانشها به سبب بخل از سوى منعم (خداوند) از دلهاى منع نشده است . خداى متعال برتر از آن است كه بخل و منبع در ذات مقدسش راه داشته باشد. ليكن پليدى و تيرگى و سرگرمى دلهاست كه آنها را از انوار دانش محروم مى كند، دلها مانند يك ظرفند كه تا وقتى پر از آب است هوا در آن وارد نشود و در دلهاى سرگرم به غير خدا شناخت جلال خدا وارد نمى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين مطلب اشاره فرموده است : ((اگر شيطانها دور دلهاى فرزندان آدم نمى گرديدند البته به ملكوت آسمانها مى نگريستند)).(٢٦)
از اين جمله پيداست كه خاصيت انسان شايستگى براى كسب دانش و حكمت است و برترين انواع دانشها، علم به خدا صفات و افعال اوست ، كمال آدمى به اين دانش است و سعادت او در كمال اوست و با همان كمال است كه شايسته مجاورت درگاه كمال و جلال الهى مى شود.
بنابراين بدن مركب نفس و نفس جاى علم است ، و هدف از آفرينش انسان و خاصيت او همان كسب دانش است . چنان كه اسب با الاغ در قدرت باربرى شريك است و با شكل زيبا و خاصيت حمله و گريز از الاغ ممتاز مى شود. معلوم است كه اسب براى اين خاصيت آفريده شده و اگر فاقد آن باشد به درجه پايين خريّت تنزل مى كند. انسان نيز با اسب و الاغ در كارهايى مشترك است و در كارهايى كه ويژه اوست از آن دو جدا مى شود، و اين خاصيت از صفات فرشتگان مقرب خداست ، و آدمى در درجه اى ميان فرشتگان و چهارپايان است . انسان از آن نظر كه تغذيه و توليد نسل مى كند نبات و از آن نظر كه احساس داد و به ميل خود حركت مى كند حيوان ، و از نظر صورت و قامت همانند نقش بر ديوار است ، و همانا خاصيت او شناخت حقيقت اشيا است . بنابراين هر كس همه اعضا و نيروهاى خود را به كار برد و از آنها در علم و عمل كمك بگيرد شبيه به ملائكه شده و سزاوار است جزء آنها به شمار آيد و فرشته الهى نام بگيرد، چنان كه خداى متعال فرموده : (( ان هذا الا ملك كريم . )) (٢٧) و هر كس در پيروى لذتهاى بدنى بكوشد و همانند چهارپايان بخورد (بى خبر از همه چيز سر در آخور داشته باشد) تا حد پست ترين حيوانات سقوط كند، در نتيجه يا مانند گاو نرد كودن يا بدتر از آن همچون خوك شود، يا مانند سگ و گربه درنده يا مانند شتر كينه توز يا چون پلنگ متكبر يا مثل روباه حيله گر و مكار يا همه اين بديها در او جمع شود، مانند شيطان سركش . مى توان از تمام حواس در راه رسيدن به خدا كمك گرفت ، چنان كه در كتاب شكر (همين كتاب ) توضيح بخشى از آن به خواست خدا خواهد آمد، پس هر كه نيروهاى خود را در آن راه بكار گيرد رستگار و هر كه از آن منحرف شود زيان بيند و نوميد شود، و همه سعادت در اين مورد آن است كه انسان مقصد و هدف خود را لقاء اللّه و جايگاه خويش را خانه آخرت قرار دهد و دنيا را راه عبور و بدن را مركب و اعضا را خادمان آن بداند. پس نيروى مدر كه در قلب كه وسط مملكتش مى باشد، همانند سلطانى مستقر شود و نيروى خيال كه در جلو مغز نهاده شده همانند رئيس پيك او باشد، زيرا خبرهاى مربوط به امور محسوس در آنجا جمع مى شود و نيروى خيال آن را به قوه حافظه كه خزانه دار است تحويل مى دهد و انباردار آنها را به سلطان عرضه مى كند و سلطان براى اداره مملكت خويش و به پايان بردن سفر خود و ريشه كن ساختن دشمنى كه بدان مبتلاست و دور كردن راهزنان ، اخبار لازم را مى گيرد؛ و چون چنان كند موفق و خوشبخت و سپاسگزار نعمت خدا شود. و هرگاه تمام اين نيروها را مهمل گذارد يا آنها را به نفع دشمنان خود كه همان خشم و شهوت و ديگر لذتهاى دنياست يا براى آباد كردن دنيا كه راه عبور به آخرت است به كار گيرد نه براى خانه آخرت كه وطن اصلى و قرارگاه اوست ، در اين صورت خوار و بدبخت و نسبت به نعمتهاى خدا كفر ورزيده و لشكريان الهى را ضايع ساخته است و دشمنان خدا را يارى كرده و حزب خدا را خوار ساخته است ، از اين رو شايسته عذاب و دور شدن از آخرت و معاد مى شود. از اين بلا به خدا پناه مى بريم .
كعب الاحبار به مثالى كه زديم اشاره كرده مى گويد: ((بر عايشه وارد شدم و گفتم : چشمهاى انسان پرنده و گوشهايش قيف و زبانش مترجم و دستهايش ‍ دو بال و پاهايش دو پيك و قلب سلطان است ، و هرگاه سلطان خوب باشد لشكريانش خوب است ، پس عايشه گفت ، من هم شنيدم كه پيامبر چنين مى فرمود.))(٢٨)
على عليه السّلام در توصيف دلها فرمود: ((براى خدا در زمين ظرفى به نام دلهاست پس محبوبترين دلها آن است كه از همه نازكتر و صاف تر و محكم تر باشد.))(٢٩) سپس آن را تفسير كرد و فرمود: در دين استوارتر و در يقين صافت تر و نسبت به برادران نازكتر باشد و اين سخن اشاره به گفتار ذات حق است كه فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (٣٠) و نيز فرموده : (( مثل نوره كمشكوة فيها مصباح . )) (٣١) گفته شده كه معنايش اين است كه نور مؤ من و قلب او مانند نور مشكات است و گفتار خداوند متعال : (( او كظلمات فى بحر لجى . )) (٣٢) مثل قلب منافق است و در گفتار خداوند: (( فى لوح محفوظ )) (٣٣) قلب مؤ من است .
سهل گويد: مثل قلب و سينه همانند عرش و كرسى است ، اين بود مثالهاى مربوط به قلب .

پي نوشتها
__________________________________________

١- حشر / ٢٠: همچون كسانى كه خدا را فراموش كردند و خدا نيز آنها را به (خود فراموشى ) گرفتار كرد نباشيد، و آنان فاسق و گنهكارند.
٢- غزالى ، علمى كه آدمى را بر آخرت متوجه مى سازد به دو قسم تقسيم كرده است :
١-علم مكاشفه كه تنها هدفش امورى است كه انسان به وسيله آن خدا را مى شناسد.
٢-علم معامله ، كه به علم ظاهر و باطن تقسيم مى شود: علم ظاهر، علم اعضاى بدن است و علم باطن ، علم مربوط به قلب مى باشد، (( محجة البيضاء، ج ١، مقدمه صص ٦-٧. (ما پس از اين توضيح ، در كتاب فقط اصطلاح مكاشفه و معامله را در ترجمه مى آوريم م .)
٣- اين حديث را كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله درباره روح سخن نگفته است ، ابن ابى شيبه ، ابن جرير، ابن منذر، و ابن ابى حاتم از مجاهد روايت كرده اند و احمد، بخارى ، مسلم ، ترمذى ، نسائى ، ابن حبان ، ابن مردويه ، ابونعيم ، و بيهقى ، با هم در كتاب (( الدلائل )) از ابن مسعود (رض ) نقل كرده اند به (( الدرّالمنثور )) سيوطى ، ج ٤، ص ١٩٩ رجوع كنيد.
٤- اسراء / ٨٥: از تو درباره روح سؤ ال مى كنند، بگو روح از فرمان پروردگار من است .
٥- اين حديث را بيهقى در باب زهد چنان كه در (( كنوزالحقايق )) مناوى آمده ، روايت كرده است . قاضى نعمان در (( دعائم الاسلام )) از طريق اهل بيت عليهم السّلام به عبارت ديگرى روايت كرده چنان كه در (( مستدرك الوسائل ، )) ج ٢، ص ٢٧٠ آمده است .
٦- فجر / ٢٧-٢٨: تو اى روح آرام يافته ! به سوى پروردگارت باز گرد در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است .
٧- قيامت / ٣: سوگند به نفس لوامه ، وجدان بيدار و ملامتگر، (كه رستاخيز حق است ).
٨- يوسف / ٥٣: من هرگز نفس خويش را تبرئه نمى كنم كه نفس (سركش ) بسيار به بديها اثر مى كند.
٩- اين روايت را طبرانى در (( الاوسط )) از حديث عايشه به دو سند ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است ، من (مصحح ) از طريق شيعه اين حديث را نيافتم . ١٠- اين حديث را برقى در محاسن ، ص ١٩٢، كلينى در كافى ، ج ١، ص ٢٦ روايت كرده است .
١١- مدثّر / ٣١: لشكريان پروردگارت را جز او كسى نمى داند.
١٢- تحريم / ٦: و هرگز مخالفت فرمان خدا نمى كند و دستورات او را دقيقا اجرا مى نمايند.
١٣- ذاريات / ٥٦: جن و انس را نيافريدم جز براى اين كه مرا بپرستند.
١٤- جاثيه / ٢٢: آيا ديدى كسى را كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده ؟ و خدا او را با آگاهى (بر اين كه شايسته هدايت نيست ) گمراه ساخته .
١٥- كهف / ٢٨: همانها كه پيروى هواى نفس كردند و كارهايشان افراطى است .
١٦- اعراف / ١٧٥: و از هواى نفس خويش پيروى كرد او همچون سگ (هار) است .
١٧- نازعات / ٤٠:... و بهشت جايگاه اوست .
١٨- نساء / ٩٤: خدا مجاهدان فداكار به جان و مال را بر قاعدان برترى بخشيده است .
١٩- عراقى گويد: براى اين حديث اصلى نيافتم .
٢٠- اين حديث را بيهقى در (( الشعب )) از حديث جابر به سندى كه راوى ضعف در سندش ‍ هست روايت كرده است و كلينى در كافى ، ج ٥، ص ١٢ به شماره ٣، از طريق شيعه روايت كرده است .
٢١- فاطر / ٢: خداوند هر رحمتى را به روى مردم بگشايد كسى نمى تواند جلو آن را بگيرد.
٢٢- بخارى و مسلم اين حديث را روايت كرده اند و پيش از اين گذشت . طبرانى از محمّد بن مسلم با سندى ضعيف روايت را نقل كرده است چنان كه در (( الجامع الصغير )) هست .
٢٣- اين حديث را مسلم در صحيح خود، ج ٢، ص ١٧٥ روايت كرده و در جلد دوم همين كتاب از آن سخن گفته شد.
٢٤- عراقى گويد: براى اين حديث اصلى نيافتم جز اين كه صاحب فردوس آن را از حديث ابودردا نقل كرده و پسرش در مسند فردوس اسنادى براى آن ذكر نكرده است .
٢٥- مسلم در صحيح جلد ٨، ص ٦٦ اين حديث را آورده است .
٢٦- قبلا در همين كتاب ، ج ٢، ص ١٢٥ نقل شد.
٢٧- يوسف / ٣١: اين يوسف فرشته اى بزرگوار است .
٢٨- عراقى گويد: ابونعيم اين حديث را در (( طب النبى صلّى اللّه عليه و آله )) نقل كرده و طبرانى در (( مسند الشاميين ، )) و بيهقى در (( الشعب )) از حديث ابوهريره نظير آن را نقل كرده اند، ابوهريره و احمد از حديث ابوذر بدين صورت نقل كرده اند: (( ((و امّا الا ذن فقمع ، و امّا العين فمقره لما يوعى القلب )) )) و هيچ يك از اين عبارات صحيح نيست .
٢٩- راوندى در كتاب (( النوادر )) اين حديث را از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل كرده چنان كه در (( سفينة البحار، )) ج ٢، ص ٤٤١ و در بحار، ج ١٥، جزء دوم ، ص ٢٩ از راوندى و ص ٣٠ از (( فقه الرضا )) روايت شده است .
٣٠- فتح / ٢٩: در برابر كفار سرسخت و شديد و در ميان خود مهربانند.
٣١- نور / ٣٥: مثل نور خدا همانند چراغدانى است كه در آن چراغى (پرفروغ ) باشد.
٣٢- نور / ٤٠: يا همچون ظلماتى است در يك درياى پهناور.
٣٣- بروج / ٢٢: در لوح محفوظ جاى دارد.



۱
بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن

بيان مجموعه هايى از صفات دل و مثالهاى آن
بايد دانست كه با تركيب و آفرينش انسان چهار خلط همراه است . از اين رو چهار نوع صفت : درندگى ، حيوانى ، شيطانى ، ربانى ، در او جمع شده است . پس انسان از آن نظر كه خشم بر او مسلط مى شود كار درندگان كه دشمنى و كينه و حمله به مردم زدن و دشنام دادن است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه شهوت بر او مسلط مى شود كار حيوانات كه حرص و آزمندى و شهوت بسيار و غيره است از او سر مى زند؛ و از آن نظر كه در وجود او امرى ربانى است ، چنان كه خداى متعال فرموده : (( قل الروح من اءمر ربى . )) (١) در نفس خود مدعى ربوبيت مى شود و سلطه جويى ، برترى خواهى و انحصارطلبى و خودكامگى در همه كارها و منفرد بودن در رياست و بر كنار بودن از رشته بردگى و فروتنى را دوست دارد، و مايل است كه از همه دانشها آگاه شود، حتى ادعاى علم و معرفت و آگاه بودن به حقيقت اشياء را دارد. هرگاه به او عالم بگويند و شاد و اگر جاهل بگويند غمگين مى شود. در حالى كه احاطه داشتن به همه حقايق و مسلط شدن مقتدرانه بر همه مردم از صفات خداوند است و انسان به آن حريص است ، و از آن نظر كه با قوه تشخيص از حيوانات جدا مى شود با آن كه در خشم و شهوت با آنها شريك است حالت شيطانى در او به وجود مى آيد و شرور مى شود و قدرت تشخيص خود را در پيدا كردن راه هاى شر و چاره جوييها به كار مى برد و با مكر و فريب و نيرنگ به اهداف خود مى رسد، و به جاى كار خير شرارت مى كند و اين خلق و خوى شيطانهاست .
در هر انسانى آميزه اى از اين چهار عنصر: ربانى ، شيطانى ، درنده خويى و حيوانى موجود است تمام آنها در قلب گرد مى آيد و گويا در جلد انسان خوك ، سگ ، شيطان ، حكيم گرد آمده است .
خوك ، همان شهوت است زيرا نكوهيده بودن خوك به سبب رنگ و صورتش نيست بلكه به خاطر درندگى و حرص اوست .
سگ همان خشم است ، زيرا جانور درنده يا سگ گزنده از نظر صورت و رنگ و شكل درنده و گزنده نيست ، بلكه به سبب روح درندگى و دشمنى و گزندگى است كه در اوست . در باطن آدمى درندگى درنده و خشم آن و حرص خوك و شهوترانى اش جاى گرفته است . بنابراين خوك انسان را به حرص در گناه و كار زشت فرا مى خواند و درنده او را به وسيله خشم به ستم و آزار رساندن به ديگران مى خواند.
شيطان پيوسته شهوت ناشى از خوك صفتى و خشم ناشى از درنده خويى را در انسان بر مى انگيزد و يكى از آنها را شيفته ديگرى مى سازد و آنچه شهوت و خشم بر حسب طبيعت خود مى خواهند، نيكو جلوه مى دهد.
حكيم كه همان عقل آدمى است ماءموريت دارد كه نيرنگ شيطان را دفع كند و با بينش نافذ و راءى روشن حرص او را درهم بشكند، زيرا با خشم شدت شهوت شكسته مى شود و درندگى سگ را با مسلط ساختن خوك بر آن دفع كند و همه آنها را مغلوب سياست خود سازد. اگر چنين كند كارها معتدل و عدالت در مملكت تن آشكار مى شود و همه به راه راست مى روند امّا اگر نتواند آن نيروها را مغلوب سازد، آنها وى را مغلوب كرده به خدمت خود در مى آورند. پس همواره در انديشه و به فكر پيدا كردن راه چاره است تا خوك شهوت را سير و سگ خشم را خشنود سازد از اين رو هميشه در بندگى سگ يا خوك به سر مى برد.
حال بيشتر مردم تا وقتى كه همه كوشش آنها ارضاى شكم و شهوت و فخر فروشى بر دشمنان باشد همين است . جاى بسى شگفتى است انسانى كه خود بت پرست است ، بت پرستان را به خاطر عبادت سنگ نكوهش ‍ مى كند، حال آن كه اگر پرده كنار رود و باطن خودش آشكار شود همان طور كه در خواب يا بيدارى براى اهل كشف و شهود باطن اشيا مجسم مى شود خود را در برابر خوك شهوت به حال سجده و ركوع و منتظر دستور او خواهد ديد و هر وقت خوك شهوت به هيجان آيد و چيزى بخواهد بزودى سرگرم خدمتش مى شود و شى ء مورد شهوتش را حاضر مى كند؛ يا خود را در برابر سگ گزنده و پرستش آن مى بيند و در مقابل خواسته هاى او فرمانبردار است در حالى كه براى چاره جويى در رسيدن به بندگى او بدقت مى انديشد و در شادمان كردن شيطان خود مى شتابد، چون شيطان است كه خوك شهوت و سگ خشم را به هيجان مى آورد و آنها را به خدمت خود بر مى انگيزد. بنابراين انسان با پرستش شهوت و خشم در حقيقت شيطان پرست است ، پس اگر هر بنده اى مواظب رفتار و سخن گفتن و خاموشى گزيدن و نشست و برخاست خود باشد و با چشم بصيرت بنگرد در صورتى كه نسبت به خود منصفانه قضاوت كند سراسر روز در پرستش بت شهوت و خشم و غيره مى كوشد و اين ، نهايت ستم است ؛ زيرا مالك را كه عقل انسانى است برده و ربّ را مربوب و آقا را بنده و غالب را مغلوب قرار داده است . عقل است كه شايسته آقايى و غلبه و مسلط شدن است ، در حالى كه اين شخص عقل را به خدمت اين سه نيرو (خشم و شهوت و شيطان ) در آورده است ، و ناگزير از بندگى اين سه در قلب او صفاتى متراكم مى شود كه به صورت طبيعت وى در مى آيد و دل را مى ميراند.
امّا از فرمانبردارى خوك شهوت صفت بى شرمى ، پليدى ، اسراف و سخت گيرى بر اهل و عيال در مخارج ، رياكارى ، پرده درى ، ديوانگى ، بيهودگى ، حرص ، طمع ، چاپلوسى ، كينه توزى ، بخل ، سرزنش ، و غيره ، به وجود مى آيد.
امّا از فرمانبردارى سگ خشم ، صفت بى باكى ، سبكسرى ، خود بزرگ بينى ، خودستايى ، خشم ، تكبر، خودپسندى ، ريشخند، مباهات ، سبك شمردن ، كوچك شمردن مردم ، شرارت و تمايل به ظلم و غيره به وجود مى آيد.
امّا نتيجه فرمانبردارى از شيطان به سبب فرمانبردارى از خشم و شهوت است كه حاصل آن نيرنگ و مكر و زيركى ، دروغ ، زرق ، بر هم زدن ميان ديگران ، غشّ در جنس ، فتنه انگيزى ، دشنام دادن و غيره است . امّا اگر برعكس تمام نيروها مغلوب و به زير فرمان صفت ربانى درآيد، دانش و حكمت و يقين و احاطه به باطن اشيا و شناخت حقيقت اشيا در قلب مستقر مى شود و آدمى با نيروى دانش و بينش بر همه صفات زشت مسلط مى گردد، و به سبب كمال در علم شايستگى تقدم بر مردم را پيدا مى كند، و از پرستش شهوت و خشم بى نياز مى شود و با كنترل خوك شهوت و برگرداندن آن به مرز اعتدال صفات ارزنده اى چون پاكدامنى ، قناعت ، آرامش ، زهد، پارسايى ، پرهيزگارى ، شادمانى ، برخورد خوب ، شرم ، لطافت طبع ، همراهى و مساعدت و نظاير آنها در قلب مستقر مى شود، و با كنترل نيروى خشم و مغلوب ساختن آن و برگرداندنش به اندازه اى كه لازم است ، صفت شجاعت و بخشندگى و بزرگوارى و كنترل نفس ، شكيبايى ، بردبارى ، تحمل ، گذشت ، پايدارى ، نجابت ، شهامت ، وقار و غيره ، در قلب جاى مى گيرد.
بنابراين قلب در حكم آينه اى است كه اين امور مؤ ثر در آن پيرامونش را گرفته اند و اين آثار پياپى به دل مى رسد، امّا آثار ستوده اى كه ياد كرده ايم بر روشنى و تابش و نور دل مى افزايد تا تجلى ذات حق در آن بتابد و آن حقيقتى كه از دين مورد نظر است در آن كشف شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با گفتار خود به اين قلب اشاره فرموده است : ((هرگاه خدا خير بنده اش ‍ را بخواهد قلب او را پند دهنده اش قرار مى دهد)) (٢) و نيز با اين گفتار: ((هر كه در قلب خود پند دهنده اى داشته باشد از سوى خدا بر او نگهبانى گماشته شود)) (٣) و همين دل است كه ياد خدا در آن مستقر مى شود. خداى متعال مى فرمايد: (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (٤)
امّا صفات نكوهيده همانند دودى تيره و سياه بر آينه دل مى نشينند، و پيوسته بر روى آن متراكم مى شوند تا آن كه قلب به سياهى و تاريكى مى گرايد و بكلى از خداى متعال در حجاب مى ماند و آن حالت مهر خوردن و زنگار گرفتن قلب است . خداى متعال مى فرمايد: (( كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون . )) (٥) و نيز فرمود: (( ان لو نشاء اصبناهم بذنوبهم و نطبع على قلوبهم فهم لا يسمعون . )) (٦) بنابراين خداوند نشنيدن حقايق را كه از مهر نهادن بر دلها ناشى مى شود به گناه ارتباط داده چنان كه شنيدن را به تقوا مرتبط ساخته ، آن جا كه فرموده است : (( و اتقواللّه و اسمعوا (٧) : فاتقواللّه و اطيعون ، (٨) و اتقواللّه و يعلمكم اللّه . )) (٩) زمانى كه گناهان متراكم شوند بر دل مهر نهاده مى شود و در اين وقت آدمى كور باطن مى گردد و از دريافت حق و درك مصلحت دين ناتوان مى ماند؛ كار آخرت را سبك مى شمارد و به كار دنيا اهميت مى دهد و كوشش خود را بدان منحصر مى سازد؛ و هرگاه امور مربوط به آخرت و خطرهاى آن به گوشش برسد از يك گوش وارد و از گوش ديگر خارج مى شود، و در دل نمى ماند و او را به توبه و جبران گذشته تحريك نمى كند. آنان كسانى هستند كه ((از آخرت نااميد شده اند چنان كه كافران خفته در گورها نااميد هستند)) معناى سياه شدن دل چنان كه قرآن و سنت از آن سخن گفته اند همين است )).
مى گويم : زراره از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((در دل هر بنده اى نقطه اى سفيد است و اگر گناهى مرتكب شود در آن نقطه نقطه اى سياه پديد مى آيد. پس اگر توبه سياهى مى رود و اگر به گناه ادامه دهد آن سياهى زياد مى شود تا آنجا كه سفيدى را مى پوشاند و هرگاه سفيدى را پوشاند صاحب آن دل هرگز به خير و صلاح بر نمى گردد و معناى گفتار خداى متعال همين است : ((بلكه تاريكى ستم و بدكاريهاى آنان بر دلهايشان چيره شده است )).(١٠)
از امام باقر عليه السّلام روايت شده : ((همانا دلها سه نوعند: دل وارونه كه هيچ خيرى را حفظ نمى كند و آن دل كافر است ؛ دلى كه در آن نقطه اى سياه است و خير و شرّ در آن مى جنگند و هر كدام در آن پديد آمد به وسيله آن بر دل چيره مى شود؛ دلى كه باز است و در آن چراغهاى تابانى است و نورش ‍ تا روز قيامت خاموش نمى شود و آن دل مؤ من است )).(١١)
همانا امام عليه السّلام فرموده نور آن دل تا روز قيامت خاموش نمى شود، براى اين كه قلب در اين معنى با نابودى بدن نابود نمى شود.
غزالى مى گويد: از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه دل مؤ من صاف است و چراغى در آن مى درخشد و دل كافر سياه و وارونه است . (١٢) بنابراين ، فرمانبردارى خداى متعال و مخالفت با شهوتها دل را جلا مى دهد و نافرمانى خدا و گناه ، دل را سياه مى كند، پس هر كس به گناهان روى بياورد دلش سياه شود و هر كس در پى گناه ، حسنه اى انجام دهد و اثر گناه را از بين ببرد دلش تاريك نشود ولى از نورش كاسته شود، مانند آينه اى كه انسان بر روى آن نفس بكشد سپس دست بكشد، دوباره نفس بكشد و دست بكشد كه تيره شدن آن قطعى است ، خداى متعال مى فرمايد: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون . )) (١٣) پس خداوند خبر داده كه روشنايى و بينايى دل به وسيله ذكر حاصل مى شود و جز تقوا پيشگان كسى توان آن را ندارد. بنابراين تقوا باب ذكر خداست و ذكر باب كشف و بر طرف شدن پرده و كشف باب رستگارى بزرگ است و آن رسيدن به لقاء اللّه است .

توضيح مثال قلب نسبت به دانشها
بدان كه قلب يعنى همان لطيفه ربانى كه تمام اعضاى فرمانبردار و كارگزار را تدبير مى كند. جايگاه دانش است . اين لطيفه نسبت به حقايق معلوم همانند آينه نسبت به صورت اشياى رنگ دار است . پس همان طور كه براى جسم رنگ دار صورتى است و عكس آن صورت در آينه مى افتد و در آن متجلى مى شود براى هر دانسته اى حقيقتى است و آن حقيقت صورتى دارد كه در آينه دل مى افتد و در آن روشن مى شود؛ و همان طور كه در مورد آينه سه عنصر موجود است : آينه ، صورت اشيا، عكس حاصل در آينه ، در مورد دل نيز سه چيز موجود است : قلب ، حقيقت اشياء، به وجود آمدن خود حقايق در دل و حضور در آن .
بنابراين ، عالم (دانا) همان دلى است كه تصوير حقايق اشيا در آن وارد مى شود، معلوم (دانسته ) همان حقايق اشيا است و علم (دانش ) عبارت است از پديد آمدن دانشها در دل مانند پديد آمدن تصوير در آينه . پس ‍ همان طور كه در آينه پنج چيز مانع نقش بستن صورت مى شود: اول ناقص ‍ بودن شكل آينه ، يعنى جوهر آهن را پيش از مدور و صورت بندى و صيقلى شدن در نظر بگيريد؛ دوم شكل آينه كامل است ولى رويش را زنگار گرفته است ؛ سوم ، آينه در برابر صورت نيست ؛ چهارم ، ميان آينه و صورت مانعى وجود دارد، پنجم آن سمتى كه مى خواهيم صورت را ببينيم بر ما مجهول است و نمى توانيم صورت و جهت آن را در مقابل آينه قرار دهيم ، دل نيز آينه اى است كه آمادگى دارد واقعيت همه اشيا را متجلى سازد و خالى بودن دل از دانشها به سبب اين مواضع پنجگانه است .
١-كاستى در خود دل ؛ مانند دل كودك چرا كه بر اثر كاستى ، دانشها در آن جلوه نمى كند.
٢-تيرگى گناهان و خباثتى كه از شهوترانى زياد حاصل و بر روى دل متراكم مى شود، زيرا گناهان صفا و روشنى دل را از بين مى برد و به نسبت تراكم تاريكى مانع از ظهور حق در آن مى شوند. گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به اين مطلب اشاره دارد: ((كسى كه به گناهى نزديك شود قسمتى از عقلش ‍ از او جدا مى شود و هرگز باز نمى گردد.))(١٤) يعنى در دلش تيرگى پديد مى آيد كه اثرش هرگز برطرف نمى شود، زيرا نهايت كارى كه از او ساخته است اين است كه در پس گناه كار نيكى انجام دهد كه اثر آن را بر طرف سازد. پس اگر كار نيكى انجام دهد در صورتى كه پيش از آن گناهى نكرده باشد ناگزير روشنايى قلب زياد مى شود امّا چون پيش از ثواب گناه مرتكب شده ثواب بى فايده است و قلب به حالت قبل از گناه بر نمى گردد و نورى بر آن افزوده نمى شود و اين زبانى آشكار و نقصانى مسلم است ، و آينه اى كه چركين مى شود سپس چرك آن با ابزار جلا و صيقل داده مى شود مانند آينه اى نيست كه هرگز چركين نشده و براى جلاى بيشتر صيقل داده مى شود بى آن كه قبلا چركين شده باشد، بنابراين روى آوردن به بندگى خدا و روى گرداندن از شهوتها قلب را جلا مى دهد و آن را صاف مى كند از آن رو خداى متعال مى فرمايد: (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. )) (١٥) و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس عمل كند به آنچه مى داند خدا دانش آنچه نمى داند به او مى دهد.))(١٦)
٣-اين كه از راه رسيدن به حقيقت مطلوب منحرف شده باشد، زيرا دل شخص فرمانبردار درستكار اگر چه صاف است تابش حق در آن ظاهر نمى شود، زيرا طالب حق نيست و آينه دل خود را در راستاى مطلوب قرار نمى دهد، بلكه چه بسا تمام كوشش خود را متوجه عبادات بدنى يا فراهم آوردن اسباب زندگى مى سازد و فكر خود را صرف دقت در بارگاه ربوبى و حقايق پنهان الهى نمى كند. بنابراين جز همان آفتهاى اعمال دقيق كه به آن مى انديشد و عيبهاى پنهان نفس يا مصلحتهاى زندگى ، چيز ديگرى بر او كشف نمى شود و هرگاه مقيد ساختن همت و تلاش به اعمال و تفصيل عبادات ، مانع از كشف جلوه حق شود پس در مقايسه چگونه ممكن است كسى كه كوشش خود را صرف شهوتهاى دنيوى و لذتها و دلبستگيهاى آن مى كند اعمالش مانع از كشف حقيقت نشود؟!
٤-حجاب و مانع است . انسان فرمانبردارى كه مغلوب شهوتهاى خويش ‍ است آنگاه كه خود را مهياى انديشيدن در حقيقتى كند آن حقيقت بر او كشف نمى شود چون بر اساس اعتقاد پيشين خود از آغاز جوانى به صورت تقليد و قبول از روى حسن ظن از آن حقيقت ممنوع شده ، و حسن ظن ميان او و حقيقت واقعى مانع مى شود و نمى گذارد خلاف آنچه به تقليد دريافت كرده در دلش ظاهر شود. اين نيز حجابى بزرگ است كه بيشتر متكلمان و متعصبان در مذهبها بلكه بيشتر درستكارانى كه در باطن آسمانها و زمين مى انديشند از آن محجوب مانده اند زيرا آنان بر اساس اعتقادهاى تقليدى كه در نفوس آنها به جمود گراييده و در دلهايشان رسوخ كرده است و ميان آنها و درك حقايق حجاب شده است ، محجوب مى باشند.
٥-جهل به آن سمتى است كه آگاهى بر مقصود در آن واقع مى شود، زيرا بر خواستار دانش تحصيل علم به مجهول ممكن نيست ، جز با يادآورى علومى كه مناسب با مطلوب اوست ؛ به طورى كه هرگاه آنها را به ياد بياورد و در نفس خويش مرتب سازد، به ترتيب ويژه اى كه دانشمندان آن را معتبر مى دانند. در اين صورت از جهت مقصود آگاه مى شود و حقيقت مقصود در دلش مى تابد؛ زيرا دانشهاى مطلوبى كه فطرى نيستند، جز با توسل به دانشهاى به دست آمده كسب نمى شوند. بلكه هر دانشى از دو دانش قبلى كه با هم تركيب مى يابند و به صورت مخصوصى به هم مى پيوندند حاصل مى شود و علم سوم از آن دو به دست مى آيد. همانند به دست آمدن فرزند از ازدواج نر و ماده و آن در صورتى است كه ميان آن دو پيوند خاصى روى دهد. هر دانشى نيز چنين است ، يعنى دو ريشه مخصوصى دارد و ميان آن دو راهى براى پيوند وجود دارد كه علم مورد نظر از آن حاصل مى شود.
بنابراين ناآگاهى از اين اصول و چگونگى پيوندشان مانع از كسب علم و آگاهى است . مثال آن همان جهل به سمتى است كه صورت در آن قرار دارد، بلكه مثالش آن است كه انسان بخواهد پشت سر خود را با آينه ببيند؛ هرگاه آينه را در برابر صورتش قرار دد پشت سر در آن ظاهر نمى شود و اگر آينه را روبروى قفاى خود قرار دهد آينه از چشمش منحرف مى شود، در اين صورت نه آيه را مى بيند نه پشت سر را. پس به آينه ديگرى نيازمند است كه در پشت سر قرار دهد آينه اول را در مقابل آن به گونه اى قرار دهد كه آن را ببيند و فاصله مناسبى را ميان دو آينه بايد رعايت كند تا صورت قفا در آينه مقابل قفا بيفتد سپس صورت اين آينه در آينه ديگرى كه در برابر چشم است بيفتد؛ آنگاه چشم صورت قفا را درك مى كند. كسب علوم نيز راه هاى شگفت آورى دارد كه در آن انحرافها و تعبيرهايى است و از آنچه در مثال آينه ياد كرديم شگفت آورتر است ؛ و در روى زمين كم است كسى كه به چگونگى چاره جويى اين انحراف ها كاملا آشنا باشد اين است عواملى كه دلها را از شناخت حقيقت امور باز مى دارد وگرنه هر دلى بر اساس ‍ فطرت ، شايسته شناخت حقايق است ، چون دل موجودى شريف و ربانى است و از ديگر جواهر موجود در جهان با اين ويژگى و شرافت جدا مى شود. خداى متعال در گفتار خود به همين نكته اشاره مى كند: (( انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فاءبين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان . )) (١٧) آيه اشاره مى كند به اين كه انسان خصوصيتى دارد كه با آن از آسمان ها و زمين و كوه ها ممتاز مى شود و به وسيله آن خاصيت توان برداشتن امانت خداى متعال را دارد و آن شناخت خدا و توحيد است و دل هر انسانى در اصل آمادگى و توان حمل امانت را دارد، ليكن اسباب و عواملى كه ياد كرديم آن را از قيام به مسؤ وليت و رسيدن به حقيقت آنها باز مى دارد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده : ((هر نوزادى به فطرت (توحيد) زاده مى شود، جز اين كه پدر و مادرش را او يهودى ، نصرانى ، مجوسى بار مى آورند)) (١٨) و گفتار آن حضرت : ((اگر شيطانها پيرامون دل آدميان نمى گشتند البته آنان به ملكوت آسمانها مى نگريستند)) (١٩) اشاره به برخى عوامل است كه ميان دل و باطن اشيا مانع مى شود. به همين مطلب اشاره دارد آنچه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه ((سؤ ال شد از رسول خدا: خدا كجاست در زمين است يا در آسمان ؟ فرمود: در دل بندگان مؤ منش )).(٢٠) در حديث است : ((خداى متعال فرمود: زمين و آسمان من گنجايش مرا ندارد ولى قلب بنده مؤ من من كه نرم و نگهدارنده حقايق است گنجايش مرا دارد))؛ (٢١) و در حديث است كه ((به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گفته شد: بهترين مردم كيست ؟ فرمود: هر مؤ منى كه دلش مخموم باشد، عرض شد: مخموم بودن دل به چه معناست ؟ فرمود: دل پرهيزگار و پاك كه در آن غشّ، ستم ، مكر، كينه و حسد نباشد)). (٢٢) لذا على عليه السّلام (٢٣) فرمود: دلم پروردگارم را ديد. در اين صورت به وسيله تقوا حجاب برداشته مى شود و هر كس حجاب ميان او و پروردگارش برداشته شود، صورت ملك و ملكوت در قلبش تجلى مى كند. پس بهشتى را مى بيند كه پهناى قسمتى از آن مانند پهناى آسمانها و زمين است ، امّا همه بهشت وسعتش بيش از آسمانها و زمين است زيرا آسمانها و زمين عالم غيب و شهود است ، اين عالم اگر چه پيرامونش وسيع و دور از هم است ، ولى متناهى است . امّا عالم ملكوت كه همان اسرار پنهان از ديدگان و مخصوص به درك بصيرتهاست برايش نهايتى نيست . آرى آن اندازه كه از عالم ملكوت به دل مى تابد متناهى است ، ليكن خود عالم ملكوت و نسبت به علم خداى متعال درباره آن نهايتى ندارد. مجموعه عالم ملك و ملكوت هرگاه در آن واحد در نظر گرفته شود حضرت ربوبيت نام دارد، زيرا حضرت ربوبيت به همه موجودات احاطه دارد، چون جز خداى متعال چيزى عالم وجود نيست و (حقيقت وجود يكى است ) و افعال و مملكت بندگان خدا از افعال او به شمار مى روند، و در نزد گروهى آنچه از حضرت ربوبى به دل مى تابد عينا همان بهشت است ، و در نزد اهل حق همان تابش در دل سبب استحقاق بهشت مى شود و وسعت قلمرو اهل حق در بهشت بر حسب وسعت معرفت و اندازه تجلى ذات حق و صفات و افعال او در دل آنهاست و تنها هدف از عبادات و كار همه اعضا صاف شدن دل و تزكيه و جلاى آن است ، پس رستگار شد هر كه دل را تزكيه كرد. و مقصود از تزكيه دل پديد آمدن انوار ايمان در دل است ، يعنى تابش نور معرفت خدا و مقصود خداوند از گفتار خود، همين است كه فرموده : (( فمن يرد اللّه ان يهديه يشرح صدره للا سلام . )) (٢٤) و نيز (( افمن شرح اللّه صدره للا سلام فهو على نور من ربه . )) (٢٥)
اين تجلى و اين ايمان سه مرحله دارد: مرحله اول ايمان عوام است كه تنها، ايمان تقليدى است . مرحله دوم ايمان متكلمان است كه آميخته با نوعى استدلال است و از لحاظ درجه به ايمان عوام نزديك است . مرحله سوم ايمان عارفان است كه شهود با نور يقين است . با يك مثال اين مراحل برايتان روشن مى شود: اين كه تصديق مى كنيد زيد در خانه است سه مرحله دارد:
١-كسى آن را به شما خبر مى دهد كه او را دروغگويى نمى دانيد و متهم به گزافه گويى نيست در اين صورت تنها با شنيدن خبر دلتان آرام مى گيرد و به صحت آن مطمئن مى شويد اين همان ايمان تقليدى است . ايمان عوام چنين است ، زيرا اينان وقتى به سن تشخيص (خوب و بد) رسيده اند از پدران و مادرانشان وجود خدا و علم و اراده و قدرت خدا و ديگر صفاتش و بعثت پيامبر و بر حق بودن او و هر چه آورده ، شنيده اند و همان طور كه شنيده اند پذيرفته و بر آن پايدار مانده و اطمينان پيدا كرده اند و خلاف گفته هاى آنان به دلشان خطور نكرده چون به پدران و مادران و معلمانشان حسن ظن داشته اند. اين ايمان سبب نجات در آخرت است . دارندگان اين ايمان نخستين درجات اصحاب اليمين را دارند و جزء مقربان نيستند چون كشف و بينش ندارند و سينه شان به نور يقين گشاده نشده است ؛ زيرا در آنچه انسان از يك فرد يا افراد در امور اعتقادى مى شنود امكان اشتباه مى رود دل يهود و نصارا نيز به آنچه از پدر و مادرهايشان شنيده اند مطمئن است ، جز اين كه به اعتقاد خطاى آنها معتقد شده اند چون پدر مادرها عقايد اشتباه را به فرزندانشان القا كرده اند و مسلمانان به حق معتقدند نه آن كه آگاهى داشته باشند بر دين بلكه كلمه حق به آنها القا شده است .
٢-درجه دوم اين كه سخن و صداى زيد را در خانه از پشت ديوار بشنويد و به اين وسيله استدلال كنيد كه زيد در خانه است . اين تصديق و ايمان و يقين به بودن زيد در خانه قوى تر از صرف شنيدن خبر (مرحله اول ) است ، زيرا وقتى به شما بگويند كه زيد در خانه است سپس صدايش را بشنويد بر يقين شما افزوده مى شود، چون صدا دلالت بر شكل و صورت مشخص ‍ مى كند در نزد كسى كه صدا را مى شنود، در حالى كه صورت را ديده باشد، پس قلبش حكم مى كند كه اين صدا صداى آن شخص است ، اين ايمان با دليل همراه است . در عين حال احتمال خطا نيز در آن مى رود، چون گاهى صداى افراد به هم شبيه است (ممكن است صدايى شبيه به صداى زيد باشد) و گاه ممكن است كسى خود را به زحمت اندازد و صداى زيد را تقليد كند. امّا اين احتمال كمتر به دل شنونده خطور مى كند چون جاى متهم ساختن افراد نيست و هدفى در اين تقليد فرض نمى شود.
٣- مرحله سوم آن است كه وارد خانه شوى و با چشمت او را ببينى ، اين شناخت شناخت حقيقى و شهود يقينى است . اين شناخت شبيه شناخت مقربان و صديقان است ، چون ايمان آنها بر اساس مشاهده است . در نتيجه ايمان عوام و متكلمان نيز در ايمان آنان موجود و نهفته است . بنابراين به علت داشتن درجه اى كه با وجود آن درجه (شهود يقينى ) امكان اشتباه محال است ، نسبت به گروه اول و دوم امتياز بيشترى دارند. گروه سوم خود از لحاظ ميزان دانش و درجات كشف با يكديگر متفاوتند. مثال براى درجات اين است كه زيد را در خانه از نزديك و در صحن خانه در هنگام تابش خورشيد ببينى در نتيجه ادراكت نسبت به او كامل مى شود، نوع ديگر آن كه او را در خانه يا از دور يا در شب هنگام ادراك كنى و صورتش برايت مجسم شود به گونه اى كه يقين كنى خود اوست ولى ريزه كاريهاى صورتش ‍ به طور دقيق در نفست مجسم نشود، نظير اين تفاوتهاى ادراكى در مشاهده امور الهى و معنوى نيز وجود دارد، امّا اندازه دانشها به اين است كه يك بازديد كننده در خانه زيد عمرو، و بكر و ديگران را نيز مى بيند، ولى بازديد كننده ديگر جز زيد را نمى بيند. بنابراين شناخت شخص اول ناگزير با زيادى دانسته هايش زياد مى شود. حال قلب نسبت به علوم نيز چنين است .

پي نوشتها
__________________________________________

١- بنى اسرائيل / ٨٥: بگو روح از امر پروردگار من است .
٢- ابومنصور ديلمى اين حديث را در (( مسند الفردوس )) از حديث امّ سلمه روايت كرده و سندش ضعيف است چنانكه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٣- عراقى گويد: اصلى براى اين حديث نيافتم . مصحح گويد: در (( نهج البلاغه )) خطبه ٨٨ نظير آن آمده است و شيخ در امالى خود به اسنادش از على بن الحسين عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: (( ابن آدم لا تزال بخير ما كان لك واعظ، )) فرزند آدم تا برايت پند دهنده اى باشد به طرف خير مى روى .
٤- رعد / ٢٨: آگاه باشيد تنها با ياد خدا دلها آرامش مى يابد.
٥- مطففين / ١٤: بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دلهايشان نشسته .
٦- اعراف / ٩٩: اگر بخواهيم آنان را به گناهانشان هلاك مى كنيم و بر دلهايشان مهر مى نهيم (تا صداى حق را) نشنوند.
٧- مائده / ١٠٨: از (مخالفت ) خدا بپرهيزيد و گوش فرا دهيد.
٨- مائده / ١٠٨: از خدا بترسيد و مرا اطاعت كنيد.
٩- بقره / ٢٨٢: از خدا بپرهيزيد و خداوند به شما تعليم مى دهد.
١٠- كلينى در كافى ، ج ٢، ص ٢٧٣ به شماره ٢٠ اين حديث را روايت كرده است . گفتار امام عليه السّلام (( ((تمادى فى الذنوب )) )) يعنى اصرار بر گناه و ادامه آن داشته باشد و منظور از رين مهر خوردن بر قلب است ، و حقيقت مطلب اين است كه هر كس كار نيكى انجام دهد و در نفسش اثر مى گذارد و هر چه آن كار نيك زياد مى شود بر صفا و روشنى نفس افزوده مى گردد تا مانند آينه اى صاف و جلا داده مى شود. و هر كس گناهى كند گناه نيز در نفس اثر مى گذارد و تيرگى در آن ايجاد مى كند سپس اگر زشتى عمل بر او ثابت شد و از آن توبه كرد، اثر برطرف و نفس جلا داده و صاف مى شود و اگر بر گناه اصرار ورزيد آن اثر زشت زياد مى شود و در نفس پخش مى شود اين قلب تاريك ديگر اقرار به گناه و بازگشت به خدا و توبه و طلب آمرزش نمى كند. پناه بر خدا و (( و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم . ))
١١- اصول كافى ، ج ٢، ص ٤٢٣.
١٢- احمد بن حنبل اين روايت را در مسند ج ٣، ص ١٧ از ابوسعيد خدرى روايت كرده است .
١٣- اعراف / ٢٠١: پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند به ياد (خدا و پاداش و كيفر او) مى افتند و (در نتيجه ياد خدا) بينا مى شوند.
١٤- عراقى مى گويد: مدركى براى اين حديث نديدم .
١٥- عنكبوت / ٦٩: آنان كه در راه ما با جان و مال كوشش كردند محققا آنها را به راه (شناخت خود) هدايت مى كنيم .
١٦- اين حديث را ابونعيم در (( الحليه )) از حديث انس روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است و پيش از اين هم بيان شد.
١٧- احزاب / ٧٢: ما امانت (تعهد، مسؤ وليت و ولايت الهيه ) را بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه داشتيم آنها از حمل آن ابا كردند و از آن هراس داشتند امّا انسان آن را بر دوش كشيد.
حافظ شيرازى در اشاره به اين مطلب گويد:
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به نام من ديوانه زدند م .
١٨- اين حديث را ابوداود در سنن ، ج ٢، ص ٥٣١ روايت كرده است .
١٩- در صفحات پيش نقل شد.
٢٠- مصحح گويد: اين دو حديث را به اين صورت نيافته ام فقط طبراين در (( الكبير )) از ابوعتبه خولانى به سندى ضعيف روايت كرده چنانكه در (( الجامع الصغير )) نيز آمده است : (( ان للّه تعالى آنية من اهل الارض و آنية ربكم قلوب عباده الصالحين و احبها اليها الينها و ارقها. )) خدا در ميان اهل زمين ظرفى دارد و ظرف پروردگارتان دلهاى بندگان صالح اوست و محبوبترين دلها در نزد خدا دلى است كه نرم تر باشد.
٢١- مصحح گويد: اين دو حديث را به اين صورت نيافته ام فقط طبراين در (( الكبير )) از ابوعتبه خولانى به سندى ضعيف روايت كرده چنانكه در (( الجامع الصغير )) نيز آمده است : (( ان للّه تعالى آنية من اهل الارض و آنية ربكم قلوب عباده الصالحين و احبها اليها الينها و ارقها. )) خدا در ميان اهل زمين ظرفى دارد و ظرف پروردگارتان دلهاى بندگان صالح اوست و محبوبترين دلها در نزد خدا دلى است كه نرم تر باشد.
٢٢- اين حديث را ابن ماجه در سنن به سند صحيح به شماره ٤٢١٦ روايت كرده است .
٢٣- در (( احياء العلوم قال عمر، )) دارد.
٢٤- انعام / ١٢٥: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را براى (پذيرش ) اسلام گشاده مى كند.
٢٥- زمر / ٢٢: آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده و برفراز مركبى از نور الهى قرار گرفته است .



۲
توضيح حالت دل

توضيح حالت دل
نسبت به اقسام علوم عقلى ، دينى ، دنيوى و اخروى
قلب همان طور كه پيش از اين بيان شد بر حسب طبيعتش آماده پذيرش ‍ حقيقت دانشهاست ، ليكن علومى كه در آن وارد مى شود به دو قسم عقلى و شرعى تقسيم مى شود. علوم عقلى نيز به ضرورى و اكتسابى تقسيم مى گردد و علوم اكتسابى به دنيوى و اخروى تقسيم مى شود. مقصود ما از علوم عقلى آن علومى است كه غريزه عقل به آن حكم مى كند و از تقليد و شنيدن گرفته نمى شود و اين علوم به بديهى و اكتسابى تقسيم مى شود. بديهى آن است كه عقل نمى داند از كجا و چگونه به دست آمده است ، مانند آگاهى انسان به اين كه يك شخص در يك حال نمى تواند در دو جا باشد، و يك شى ء نمى تواند هم حادث باشد و هم قديم هم موجود باشد و هم معلوم . انسان اين علوم را از آغاز كودكى در فطرت خود مى يابد و نمى داند كى و از كجا برايش حاصل شده است مقصود آن است كه عامل مستقيمى براى اين علوم نمى شناسد وگرنه بر او پوشيده نيست كه خدا آن آگاهيها را در وجود او آفريده است .
امّا اكتسابى آن علمى است كه با آموختن و استدلال به دست مى آيد و گاه به هر دو قسم ، عقل گويند.
على عليه السّلام مى فرمايد:
راءيت العقل iiعقلين فمطبوع و iiمسموع
و لا ينفع iiمسموع إ ذا لم يك iiمطبوع
كما لا تنفع iiالشمش و ضوء العين ممنوع (١)
مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گفتار خود: ((خدا آفريده اى نيافريده كه در نزد او از عقل گرامى تر باشد)) (٢) همان عقل طبيعى است و مقصود آن حضرت از گفتارى كه به على عليه السّلام فرمود: ((هرگاه مردم با خوبيهاى گوناگون به خداى متعال نزديك شوند تو با عقلت به خدا تقرب بجوى )) (٣) عقل اكتسابى است . هرگاه تقرب به خدا با عقل طبيعى و با علوم بديهى ممكن نشود، با عقل اكتسابى ميسر گردد، ليكن شخصيتى چون على عليه السّلام مى تواند با به كارگيرى عقل در به دست آوردن علومى كه موجب قرب به خدا مى شود به خدا تقرب جويد. قلب به منزله چشم و غريزه عقل در آن به منزله نيروى بينايى در چشم است . نيروى ديدن لطيفه اى است كه در نابينا نيست و در بينا هست ، اگر چه چشم را ببندد يا شب تاريك او را فرا گيرد. علمى كه در قلب حاصل مى شود به منزله نيروى ادراك بينايى است ، يعنى دل عين اشيا را مى بيند، پنهان ماندن علوم از چشم عقل در مدت كودكى تا سنين تشخيص يا بلوغ شبيه پنهان ماندن اشيا تا زمان طلوع آفتاب و تابش نور آن بر ديدنيهاست ، و قلمى كه خدا با آن دانش ها را بر صفحه دلها مى نگارد به منزله قرص خورشيد است ، از اين رو، علم در قلب كودك پيش از مميز شدن حاصل نمى شود چرا كه صفحه دلش هنوز آماده پذيرش نقش دانش نيست ، و قلم آفريده اى است از آفريدگان خداى متعال مى فرمايد: (( علم باالقلم علم الانسان ما لم يعلم . )) (٤) قلم خدا به قلم آفريدگانش شباهت ندارد، چنان كه صفت او به صفت آفريدگانش شبيه نيست . بنابراين قلم خداوند از نى و چوب نيست چنان كه ذات او از جنس جوهر و عرض نمى باشد. پس از اين جهات ياد شده ميان بينش بيرون و بينش درون موازنه اى صحيح برقرار است جز اين كه از نظر شرافت مناسبتى ميان آن دو نيست ، زيرا بينش درونى همان چشم نفس است كه همان لطيفه ياد شده (ربانى ) است و به منزله سواركار است و بدن همانند اسب است و نابينايى سواركار براى وى از نابينايى است زيانبارتر مى باشد بلكه ميان آن دو زبان مناسبتى وجود ندارد و براى موازنه بينش درونى با بينايى ظاهرى اس كه خدا ادراك دل را ديدن ناميده و فرموده است : (( ما كذب الفؤ اد ما راءى )) (٥) و همچنين گفتار خداوند: (( و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السماوات و الارض ، )) (٦) و اين رؤ يت و ديدن قصد ديدن ظاهرى نكرده است چون اين ديدن تنها مخصوص ابراهيم نيست تا به عنوان منت نهادن ذكر شود از اين رو ضد ادراك ابراهيم را كورى ناميده و فرموده است : (( فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب اللتى فى الصدور. )) (٧) و فرمود: (( و من كان فى هذه اعمى فهو فى الا خرة اعمى و اضل سبيلا. )) (٨) اين بود توضيح علم عقلى .
امّا علوم دينى از پيروى كردن از پيامبران عليهم السّلام گرفته شده و كسب آن از راه فرا گرفتن قرآن و حديث و درك معانى آنها پس از شنيدن حاصل مى شود و كمال دل و سلامت آن از دردها و بيماريها بدان تحقق مى يابد. بنابراين علوم عقلى براى سلامت دل كافى نيست ، بلكه بايد خواص دواها و عقاقير از راه آموختن از پزشكان شناخته شوند زيرا عقل بتنهايى به آن رهنمون نمى شود اگر چه پس از شنيدن ، درك آن جز با عقل ممكن نيست . از اين رو عقل از شنيدن و شنيدن از عقل بى نياز نيست . پس آن كسى كه تنها به تقليد دعوت مى كند و بكلى عقل را كنار مى زند نادان است و كسى كه تنها به عقل اكتفا مى كند و از انوار قرآن و سنت بهره نمى گيرد فريب خورده است ، بپرهيز كه يكى از آن دو گروه باشى و ميان هر دو اصل (عقل و نقل ) جمع كن ، زيرا علوم عقلى مانند غذاست و علوم شرعى مانند دوا و شخص بيمار هرگاه دارو نداشته باشد از غذا زيان مى بيند. بيماريهاى دل نيز چنين است و درمان آن جز با داروهايى كه از دين گرفته مى شود ممكن نيست . آن داروها تكاليف عبادى و اعمالى است كه پيامبران صلّى اللّه عليه و آله براى درمان دلها تركيب كرده اند. بنابراين كسى كه دل بيمار خود را با عبادتهاى شرعى درمان نكند و به علوم عقلى اكتفا كند از آن زيان برد چنان كه بيمار از غذا زيان مى برد و پندار كسانى كه علوم عقلى را مخالف با علوم شرعى قلمداد كرده و جمع بين آنان را ناممكن دانسته اند پندارى است كه از كوردلى نشاءت گرفته است ، و ما از كوردلى به خدا پناه مى بريم .
بسا كه در نظر اين گوينده بعضى از علوم شرعى با بعض ديگر تناقض داشته و نتوانسته است ميان آنها جمع كند و پنداشته است كه با دين تناقض دارد، پس بدان سبب سرگردان مانده و همانند مويى كه از خمير جدا مى شود از دين جدا شده است . علتش اين است كه ناتوانى اش او را بدين توهم واداشته كه در دين نقصانى هست و دور است كه در دين نقصى باشد، و مثل او همانند نابينايى است كه وارد خانه اى شود و بر اثر برخورد با ظرفهاى خانه بلغزد و بگويد: چرا اين ظرفها در سر راه گذاشته شده چرا آنها را در جاى خود ننهاده اند؟ پس به او بگويند: ظرفها در جاى خودش است اين تويى كه به سبب نابينايى از راه راست نمى روى ، و از تو شگفت است كه لغزشت را به نابينايى خود حواله نمى دهى و به كوتاهى ديگرى نسبت مى دهى . علوم دينى به علوم عقلى چنين نسبتى دارد.
امّا علوم عقلى به دنيوى و اخروى تقسيم مى شود: علوم عقلى دنيوى مانند پزشكى ، حساب و هندسه ، ستاره شناسى و ديگر صنعتها و حرفه ها. علوم اخروى مانند علم به حالات قلب و آفتهاى اعمال ، علم به خداى متعال و صفات و افعالش چنانكه در كتاب علم به تفصيل بيان كرديم ، اين دو علم (دنيوى و اخروى ) با هم در تضاد هستند به اين معنى كه غالبا هر كس به يكى از آن دو توجه كند و به ژرفنگرى بپردازد از ديگرى باز مى ماند. از اين رو على عليه السّلام براى دنيا و آخرت سه مثال زده و فرموده است : ((دنيا و آخرت مانند دو كفه ترازويند، مانند خاور و باخترند، مانند دو هوويند كه چون يكى را خشنود سازى ديگرى را خشمگين كرده اى )).(٩) به همين دليل مى بينى كسانى كه در كارهاى دنيا و در علوم پزشكى و حساب و هندسه فلسفه هوشيارند بيشتر آنان نسبت به كارهاى آخرت نادانند و بر عكس ، زيرا قوه عقل غالبا براى اين دو علم كافى نيست و يكى از آن دو مانع از كامل شدن ديگرى است . لذا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بيشتر اهل بهشت ساده لوحانند)) (١٠) يعنى كسانى كه در كارهاى دنيا ابله و كودن هستند.
يكى از پيشينيان گويد: ما با گروهى برخورد كرديم كه اگر شما آنها را مى ديديد مى گفتيد ديوانه اند، و اگر آنان شما را مى ديدند مى گفتند: شيطانيد پس هرگاه كار شگفت آورى از كارهاى دينى را كه هوشمندان ديگر علوم منكر آن شده اند شنيدى ، انكارشان موجب انزجارت از قبول آن نشود، زيرا محال است رهرو راه خاور به آنچه در باختر است دست يابد. كار دنيا و آخرت نيز چنين است . از اين رو خداى متعال فرمود: (( ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدنيا و اظماتوا بها )) (١١) و فرمود: (( يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الا خرة هم غافلون . )) (١٢) و فرمود: (( فاعرض عن من تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحياة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم . )) (١٣) پس جمع ميان بينش كامل در مصالح دنيا و دين ممكن نمى شود مگر براى كسانى كه خدا تدبير دنيا و آخرت بندگانش را در وجود آنها قرار داده است آنان پيامبرانند كه به وسيله روح القدس تاءييد مى شوند و از نيروى الهى كمك مى گيرند. از اين رو دلهايشان گنجايش تمام كارها (دنيا و آخرت ) را دارد، امّا دلهاى ديگر مردم هرگاه به كارى مشغول شود از كار ديگر باز مى ماند و نمى تواند در آن به كمال برسد.

تفاوت ميان الهام و فرا گرفتن دانش
و فرق ميان راه آنها كه در كشف حق مى كوشند و راه آنها كه در پى كسب مى روند
بايد دانست دانشهايى كه ضرورى نيست و گهگاه در دل پديد مى آيد، پديد آمدنش گوناگون است يك بار بر دل هجوم مى آورد گويى از جايى نامعلوم در دل افتاده و يك بار از راه استدلال و فراگرفتن به دست مى آيد، اولى را الهام و دومى را آزمون و تاءمل مى نامند. پس آنچه بدون چاره جويى و تلاش ‍ بنده در دل قرار مى گيرد دو قسم است : يكى آن كه بنده نمى داند چگونه و از كجا حاصل شده است ، ديگر آن كه بر سببى كه آن علم از آن به دست آمده مطلع مى شود و آن با مشاهده فرشته اى است كه دانش را در دل مى افكند. نوع اول الهام و به دل گذشتن ناميده مى شود و نوع دوم وحى نام دارد. وحى ويژه پيامبران است و الهام ويژه اوليا و برگزيدگان ، و نوع قبل كه از راه استدلال به دست مى آيد ويژه دانشمندان است .
حقيقت مطلب در اين مورد آن است كه قلب آماده است تا تمام حقيقت اشيا در آن تجلى كند و تنها مانع ميان دل و حقايق اشيا عوامل پنجگانه اى است كه پيش از اين ياد شد. عوامل پنجگانه ، مانند پرده آويخته اى است كه ميان آينه دل و لوح محفوظ كه تمام مقدرات الهى تا روز رستاخيز در آن ثبت شده است ، مانع ايجاد مى كند تابش حقيقت دانشها از آئينه لوح محفوظ به آئينه دل شبيه انعكاس صورتى از آئينه اى در آئينه مقابل آن است و پرده و مانع ميان دو آئينه گاه با دست كنار زده مى شود و گاه با وزيدن بادى است كه آن را حركت مى دهد همچنين گاهى نسيم الطاف (الهى ) مى وزد و پرده ها را از مقابل چشم دل كنار مى زند. پس بعضى از نوشته هاى لوح محفوظ در آن مى تابد. اين حالت گاه در عالم خواب است كه در نتيجه آن آينده بر شخص انكار مى شود و با مرگ پرده ها بكلى بر طرف مى گردد و گاه در بيدارى نيز با عنايت نهانى خداى متعال پرده كنار مى رود و از پشت پرده غيب بخشى از علوم شگفت آور مانند برق درخشان در دل مى تابد و گاه تا حدودى پياپى مى تابد و خيلى كم اتفاتق مى افتد كه اين حالت زياد دوام يابد. پس الهام با به دست آوردن علم در خود علم و محل و سببش تفاوتى ندارد ولى از نظر بر طرف شدن حجاب اين تفاوت را دارد كه الهام در اختيار بنده نيست ، وحى با الهام فرقى ندارد. تنها تفاوت در وحى ديدن فرشته اى است كه به شخص آگاهى مى دهد، زيرا به وسيله فرشتگان است كه دانشها در دل ما پديد مى آيد و خداى متعال در اين آيه بدان اشاره فرموده است : (( و ما كان لبشر ان يكلمه اللّه الا وحيا او من وراء حجاب او برسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء. )) (١٤)
حال كه از اين مطالب آگاه شديد توجه داشته باشيد كه مجاهدان به علوم الهامى تمايل دارند نه آموختنى . از اين رو بر آموختن دانش و به دست آوردن كتب مصنفان و بحث گفتگوها و دليلهاى ياد شده حريص نيستند، بلكه مى گويند: (راه رسيدن به دانش ) آن است كه در زدودن صفات نكوهيده از دل بكوشيم و تمام وابستگيها را قطع كنيم و با تمام كوشش به خداى متعال رو بياوريم . هرگاه اين حالت به دست آيد خداى متعال سرپرست دل بنده مى شود و آن را به انوار دانش منور مى سازد، رحمت الهى سرازير دل مى شود و نور بر آن مى تابد، سينه وى باز و راز ملكوت بر او آشكار مى شود، حجاب عزت با عنايت حق از چهره دل كنار مى رود و حقيقت امور الهى در آن مى تابد. پس تنها وظيفه مريد آن است كه براى تصفيه دل آماده باشد و صادقانه بكوشد و كاملا تشنه آن باشد و همواره در انتظار به سر برد تا از درهاى رحمت الهى كه بر او گشوده مى شود بهره بگيرد، چرا كه بر پيامبران و اولياى خدا واقعيتها آشكار مى شود و نور دانش ‍ بر سينه هايشان مى تابد بى آن كه از كتابى بياموزند، بلكه با زهدورزى در دنيا و بر حذر داشتن و دور ساختن دل از دلبستگيها و سرگرميهاى آن با تلاش هر چه تمام تر به خدا روى آوردن ، به دانش رسيده اند ((پس هر كه با خدا باشد خدا با اوست ))
انبياء و اولياء راه توجه به خدا را در اين دانسته اند كه انسان اولا بكلى دلبستگيهاى دنيا را قطع و دل را از آن تهى سازد و از زن و فرزند و ثروت و ميهن و كار و پست و مقام صرفنظر كند، بلكه دلش بگونه اى شود كه بود و نبود همه چيز برايش يكسان باشد. آنگاه در گوشه اى خلوت گزيند و به واجبات و فرايض يوميه بسنده كند و دل آسوده بنشيند و تمام همتش در ياد خدا جمع باشد، نه آن كه فكرش را در خواندن قرآن و تفكر در تفسير و كتابهاى حديث و جز آن كه پراكنده سازد، بلكه سعى كند كه جز ياد خدا چيزى به دلش خطور نكند و پس از نشستن در خلوت همواره و با توجه كامل و حضور قلب اللّه اللّه بگويد تا به حالتى برسد كه بدون حركت دادن زبان احساس كند گويى اللّه بر زبانش جارى است . سپس در همان حالت بماند تا اثر آن از زبان محو شود و قلبش بر ذكر اللّه مواظبت كند، آنگاه مراقب باشد تا صورت لفظى اللّه و حروف و شكل كلمه از دل نيز محو گردد و فقط معناى اللّه در قلبش حاضر باشد و گويى كه آن معنا همراه دل است و از آن جدا شدنى نيست . انسان تا رسيدن به اين مرحله و ادامه دادن آن با دفع كردن وسوسه هاى شيطانى مختار است ولى در جلب رحمت خدا به خود اختيارى ندارد بلكه با كارهاى خود در معرض نسيم رحمت حق قرار مى گيرد و تنها كار او اين است كه منتظر بماند تا خدا درهاى رحمتى را كه بر روى انبيا و اوليا از اين راه مى گشايد بر او نيز بگشايد. در اين هنگام است كه اگر اراده اش صادق و همتش خالص باشد و بخوبى از خويشتن مواظبت كند و تمايلات او را به خود جذب نكند و به دلبستگيهاى دنيا سرگرم نشود انوار الهى بر قلبش مى تابد. اين تابش در آغاز همانند برق جهنده است كه ثبات ندارد سپس تكرار مى شود و گاه ديرتر مى درخشد و اگر برگردد ثابت مى ماند و گاه حالت جهش دارد، و در صورت ثبات هم گاه ثبات آن اندك است و گاه طول مى كشد، گاه نظاير آن پياپى بيايد و گاه به يك فن اكتفا كند. درجات دوستان خدا در اين راه بى شمار است همان طور كه تفاوتهاى آنها در آفرينش و اخلاق بى شمار است و اين راه به جلا و صفا و پاكى دل باز مى گردد، پس از آن تنها آمادگى و انتظار مى خواهد.
اهل نظر و اعتبار وجود اين راه و امكان آن را منكر نشده اند امّا معتقدند كه اين راه بندرت انسان را به مقصد مى رساند زيرا اين حالتى است كه بيشتر انبيا و اوليا داشته اند آنها اين راه را دشوار دانسته و به نتيجه رسيدنش را كند توصيف كرده و جمع شدن شروط آن را بعيد شمرده اند. به اعتقاد آنها از بين بردن دلبستگيها تا اين اندازه دشوار است ، و اگر هم ميسر شود ثابت ماندنش بسيار بعيد است ، زيرا كمترين وسوسه اى دل را پريشان مى سازد. پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دل مؤ من بيشتر از ديگ جوشان زير و رو مى شود)) (١٥) و آن حضرت فرمود: ((دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتان قدرت خداوند است و هر طور بخواهد زير و رو مى كند)). (١٦) بعلاوه در اثناى اين مبارزه نفسانى گاه مزاج به فساد مى گرايد و به عقل تباه و بدن بيمار مى شود و در صورتى كه نفس جلوتر به وسيله علوم حقيقى تمرين نكند و مهذب نشود، خيالهاى فاسد در دل ريشه مى دواند و مدت زيادى نفس به آنها آرامش مى يابد تا بر طرف شود و بى آن كه در تمرين توفيقى حاصل كن عمر مى گذرد. چه بسا مجاهدانى كه اين راه را پيمودند سپس بيست سال در يك خيال باقى ماندند، و اگر از پيش در دانش استوار مى شدند علت اشتباه بودن آن خيال بى درنگ بر آنها روشن مى شد. بنابراين سرگرم شدن از راه تحصيل علم مطمئن تر و نزديك تر به هدف خواهد بود. اين مجاهدان پنداشته اند كه پيمودن اين راه شبيه آن است كه انسان آموختن علم فقه را ترك كند، و گفته اند كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فقه نياموخت بلكه به كمك وحى و الهام فقيه شد، بى آن كه درس بخواند و مى گويند: بسا كه ما نيز با رياضت به مقام فقاهت برسيم . ولى هر كس چنين پندارد به خود ستم روا داشته و عمرش را تباه كرده بلكه همانند كسى است كه به اميد دستيابى به گنج راه كسب را رها ساخته است . البته چنين تصادفى ممكن ولى بسيار بعيد است . در اين مورد هم چنين است ، از اين رو گفته اند: ناگزير آنچه را علما به دست آورده اند ابتدا بايد به دست بياورد و گفتار آنان را دريابد آنگاه مانعى ندارد كه انتظار بكشد تا آنچه بر ديگر علما كشف شده بر او نيز كشف شود و اميد است پس از آن به وسيله مجاهدت حالت كشف برايش حاصل شود.

توضيح تفاوت ميان دو مقام با مثالى حسّى
بايد دانست شگفتيهاى دل از دريافته هاى حواس بيرون است ، زيرا دل نيز از دريافت حسّ بيرون است و آنچه با حواس (ظاهرى ) درك نشود فهم از درك آن عاجز بماند جز با مثالى محسوس با ادراك در نيابد. ما اين مطلب را با دو مثال توضيح مى دهيم تا افرادى كه دركشان ضعيف است درك كنند يكى آن كه حوضى را در زمين فرض مى كنيم كه آب مى تواند از بالاى آن به وسيله نهرها در آن سرازير شود و نيز مى توان از كف حوض خاك بردارى كرد تا به آب زلال برسد و آب از پايين حوض بجوشد و اين آب ، صافتر و با دوام تر و احيانا فراوانتر باشد. در اين مثال قلب مانند حوض و علم مانند آب و حواس پنجگانه مانند (نهرهاى بالاى حوض ) فرض شده است و ممكن است دانشها به وسيله نهرهاى حواس و عبرت گيرى از مشاهدات بر قلب فرو ريزد تا پر از علم شود، زيرا ممكن است با خلوت و گوشه گيرى و بستن چشم ، اين نهرها مسدود شوند و با برطرف ساختن موانع از قلب به تطهير ژرفاى آن پرداخت تا چشمه دانش از درون آن بجوشد.
اگر كسى اشكال كند: در حالى كه دل از دانش تهى است چگونه دانش از خود قلب مى جوشد؟ بايد بداند كه اين از شگفتيهاى اسرار دل است و ذكر آن در علم معامله روا نيست و آن مقدار كه ذكرش جايز است اين است كه حقيقت اشيا در لوح محفوظ بلكه در دلهاى فرشتگان مقرب نوشته شده است همان طور كه مهندس نقشه ساختمان را در كاغذى ترسيم مى كند و بر طبق آن ساختمان را در خارج مى سازد، آفريننده آسمانها و زمين نقشه جهان را از اول تا آخر در لوح محفوظ نوشته و بر طبق آن ايجاد فرموده است و آن جهانى كه شكلش موجود شده است در حواس و خيال (انسان ) شكل ديگرى دارد، زيرا كسى كه به آسمان و زمين مى نگرد سپس چشمش ‍ را مى بندد در خيال خود شكل آنها را مى بيند گويى به آنها مى نگرد و اگر آسمان و زمين نابود شود و اين انسان بماند شكل آسمان و زمين را در نفس ‍ خود مى يابد به طورى كه گويى مى بيند و به آنها مى نگرد. آنگاه از عالم خيال او اثرى به قلب مى رسد و حقيقت اشيايى كه در حسّ و خيال يافت شده در قلب ظاهر مى شود. پس جهانى كه در قلب ظاهر مى شود با جهانى كه در خيال است مطابق است و جهانى كه در خيال ظاهر است با جهان موجود در خارج از قلب و خيال انسان مطابق است و نيز جهان موجود (در خارج ) با آن نقشه اصلى كه در لوح محفوظ وجود دارد يكى است .
جهان از نظر وجود چهار درجه دارد: ١-وجود در لوح محفوظ كه بر وجود جسمانى آن برترى دارد. ٢-وجود حقيقى كه در رتبه پس از لوح محفوظ است . ٣-وجود خيالى يعنى صورت جهان در خيال كه بعد از وجود حقيقى است . ٤-وجود عقلى يعنى وجود صورت جهان در عقل پس از وجود خيالى است .
بعضى از وجودهاى ياد شده روحانى و برخى جسمانى است ، و روحانيت بعضى از وجودهاى روحانى از بعض ديگر بيشتر است . و اين لطفى نشاءت گرفته از حكمت الهى است كه حدقه چشم تو را با حجمى اندك بگونه اى قرار داده كه شكل جهان و آسمانها و زمين با گستردگى اطراف آنها در عدسى آن مى افتد سپس از وجود حسّى گذشته در خيال ظاهر مى شود، آنگاه در قلب ، زيرا همواره چيزهايى را درك مى كنى كه به تو مى رسد. پس ‍ اگر براى تمام جهان نمونه اى در وجودت قرار ندهد از آنچه جدا از وجود توست آگاه نمى شوى . پاك و منزه است خدايى كه اين شگفتيها را در دل ها و ديده ها تدبير كرده و دلها و ديده ها از درك آن نابيناست ، تا آنجا كه دلهاى بيشتر مردم از نفس و شگفتيهاى آن بى خبر است . اينك به مقصود خود باز مى گرديم .
مى گوييم : قلب ، حقيقت جهان و صورت آن را يك بار از حواس مى گيرد و يك بار از لوح محفوظ، چنان كه چشم يك بار صورت خورشيد را با نگاه به آن مى بيند و يك بار به آب زلال مقابل خورشيد كه عكس خورشيد در آن افتاده نگاه مى كند و خورشيد را مى بيند. پس هرگاه حجاب ميان قلب و لوح محفوظ برطرف شود اشياء را در لوح مى بيند و دانش از لوح به سوى او مى جوشد در اين صورت است كه از حواس ظاهرى بى نياز مى شود نظير جوشيدن آب از عمق زمين كه در مثال حوض گذشت ، و هرگاه به خيالات روى بياورد كه از محسوسات حاصل مى شود، آن خيالات مانع مى شوند كه روح محفوظ را ببيند. چنان كه هرگاه آب از نهرها در حوض جمع شود مانع مى شود كه آب از عمق زمين بجوشد، و كسى كه صورت خورشيد را در آب مى بيند خود خورشيد را نمى بيند. بنابراين قلب دو در دارد: يك در به عالم ملكوت يعنى لوح محفوظ و عالم فرشتگان باز است و يك در به حواس ‍ پنجگانه باز است كه به عالم طبيعت وابسته است و عالم طبيعت بگونه اى عالم ملكوت و لوح محفوظ را نشان مى دهد.
امّا باز شدن در قلب با دريافت از حواس آشكار است و بر كسى پوشيده نيست ؛ و امّا باز شدن در درونى قلب به عالم ملكوت و ديدن لوح محفوظ با دقت در شگفتيهاى خواب و آگاه شدن قلب در خواب از رويدادهاى آينده يا گذشته بى آن كه از طريق حواس دريافت كرده باشد ميسر است ، و مسلم است كه اين در تنها بر روى كسانى گشوده مى شود كه منحصرا به ذكر خدا بپردازند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مفردون گوى سبقت ربودند. عرض ‍ شد: اى رسول خدا آنها كيانند؟ فرمود: كسانى كه در ذكر خداى متعال حريصند و ياد خدا گناهانشان را مى ريزد و سبكبار وارد قيامت مى شوند آنگاه حضرت در توصيف آنها به نقل از خداى متعال فرمود: به آنها روى مى آورم آيا هيچ كس مى داند به كسى كه روى مى آورم چه چيزى مى خواهم بدهم ، آنگاه خداوند فرمود: نخستين چيزى كه به آنها مى دهم اين است كه از نور خودم در دلهايشان مى افكنم پس از من خبر مى دهند چنان كه من از آنها خبر مى دهم )). (١٧) محل ورود اين دانشها همان در درونى قلب است ، در اين صورت فرق بين علوم انبيا و اوليا عليهم السّلام و علوم حكما و علما همين است ، به اين معنى كه علوم انبيا و اوليا از درون دل و از همان درى مى آيد كه به عالم ملكوت باز است ، و علم حكما و علما از درهاى حواس ظاهرى مى آيد كه به عالم طبيعت باز است . شگفتيهاى دل و حركت آن ميان دو عالم غيب و شهود (ملك و ملكوت ) در علم معامله قابل كنجكاوى و بررسى نيست . اين بود مثالى كه تو را از تفاوت ميان محل ورود دو دانش آگاه مى كند.
مثال دوم از تفاوت ميان دو عمل اوليا و علما تو را آگاه مى سازد. علما كار مى كنند كه خود علوم را به دست آورده و در قلب جاى دهند، و اوليا كار مى كنند كه دل را جلا دهند و آن را فقط پاك كنند و صيقل دهند. نقل كرده اند كه چينيان و روميان در برابر يكى از شاهان به زيبايى صنعت نقاشى افتخار كردند. شاه تصميم گرفت كه ايوانى را در اختيارشان قرار دهد تا يك طرف ايوان را چينيها و طرف ديگرش را روميها نقاشى كنند و ميان دو گروه نقاش پرده اى آويخت كه هر گروهى از كار گروه ديگر آگاه نشود. هر دو گروه مشغول كار شدند روميان رنگهاى بى شمار و كمياب فراهم آوردند و چينيان بدون رنگ و دست خالى وارد ايوان شدند و آن سمت از ايوان را كه مى بايست نقاشى كنند صيقل و جلا دادند. چون روميان از نقاشى فراغت يافتند چينيها نيز ادعا كردند كه كار را به پايان رسانده اند. شاه از گفته آنها به شگفت آمد كه چگونه با نداشتن گنگ كار را تمام كرده اند. گفته شد: چگونه با نداشتن رنگ نقاشى را تمام كرده ايد؟ گفتند: از ما چه مى خواهيد پرده را برداريد. پرده را برداشتند ديدند در آن طرف از ايوان كه آنها كار مى كردند نقاشيهاى زيباى روميان تابيده و درخشش و روشنى آن بيشتر از طرف روميان است ، زيرا طرف مربوط به آنها بر اثر جلاى فراوان همانند آينه شده بود. و به سبب همين جلاى فراوان ، طرف چينيها از زيبايى بيشترى برخوردار بود.(١٨)
همچنين توجه اوليا به پاكسازى و صيقل دادن دل است تا نور حق كاملا بر دل بتابد همانند كار چينيها (در مثال گذشته ) و توجه علما و حكما به گردآوردن نقش و صورت علوم در دل معطوف است همانند كارى كه روميان كردند. به هر حال دل مؤ من نمى ميرد و علم او در هنگام مرگ از بين نمى رود و صفاى دل او به تيرگى مبدل نمى شود، و به اين مطلب اشاره داشته هر كس گفته است : خاك جايگاه ايمان (دل مؤ من ) را از بين نمى برد و ايمان وسيله اى است كه انسان را به خداى متعال نزديك مى كند امّا آنچه آدمى از علم به دست آورده يا آنچه از صفا و آمادگى براى پذيرش خود علم تحصيل كرده او را از ايمان و معرفت بى نياز نمى كند، از اين رو هيچ كس جز با علم و معرفت به سعادت نمى رسد.
بعضى سعادتها شريفتر از بعضى است ، چنان كه بى نيازى فقط به ثروت است پس كسى كه پول دارد ثروتمند است و كسى كه گنجهاى پر دارد نيز ثروتمند است . درجات خوشبختان بر حسب شناخت و ايمان آنها متفاوت است چنان كه درجات ثروتمندان بر حسب كمى و زيادى مال تفاوت مى كند، (شناخت هاى مربوط به ذات حق ) نور است و مؤ منان تنها با نور معرفت به ديدار حق مى شتابند. خداى متعال مى فرمايد: (( يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم )) (١٩) و در حديث آمده است ((به بعضى از مؤ منان نورى همانند كوه و به بعضى نورى كوچكتر از آن داده مى شود، تا آنجا كه نفر آخر آنها مردى است كه نورى به او داده مى شود كه به اندازه انگشت شست پاى اوست . پس يك بار نور متجلى و ديگر بار خاموش مى شود هرگاه نور متجلى شود مؤ من گام بر مى دارد و راه مى رود و چون خاموش شود مى ايستد. عبور مؤ منان از صراط به اندازه نور آنهاست . بعضى از آنها به يك چشم بر هم زدن مى گذرند و بعضى مانند برق و بعضى چون ابر و برخى مانند سقوط ستاره و بعضى مانند دويدن اسب عبور مى كنند و كسى كه به اندازه انگشت شست پايش نور به وى عطا شده چهار دست و پا راه مى رود، بطورى كه يك دست او بر زمين مى افتد و دست ديگرش را به جايى مى گيرد؛ يك پايش بر زمين مى افتد و پاى ديگرش به جايى وابسته است و آتش به اطراف بدنش مى رسد. حضرت فرمود: ((پيوسته به آن حال هست تا رها شود تا آخر حديث )).(٢٠)
پس با توجه به اين روايت تفاوت ايمان مردم آشكار مى شود، بنابراين نور ايمان مردم عوام مانند نور چراغ ، و نور برخى از آنها مانند شمع نيست ، و نور ايمان صديقان مانند نور ماه و ستارگان است ، و نور ايمان پيامبران همانند نور خورشيد است ، و همان طورى كه در نور خورشيد چهره كرانه ها با همه گستردگى شان آشكار مى شود و در نور چراغ تنها يك گوشه محدودى از خانه آشكار مى شود، تفاوت شرح صدر به وسيله معارف و آشكار شدن ملكوت و عالم فرشتگان با همه وسعتش براى دلهاى عارفان نيز چنين است .
از اين رو در حديث آمده است : ((گفته مى شود: روز قيامت كسى كه در دل او يك مثقال ايمان ، نصف مثقال ، يك چهارم مثقال و به اندازه يك دانه جو و ذرّه اى ايمان باشد از دوزخ بيرون آورده مى شود)) (٢١) تمام اين روايات تفاوت درجات ايمان را اعلام مى دارد. زيرا اين اندازه هاى ايمان قانع از ورود در دوزخ نيست و مفهوم آن اين است كه هر كس بيش از يك مثقال ايمان داشته باشد وارد دوزخ نمى شود و اگر هم وارد شود به اخراج آن فرمان داده شود. زيرا كسى كه به اندازه سنگينى ذرّه اى ايمان در دل او باشد استحقاق ندارد كه براى هميشه در دوزخ بماند اگر چه در آن داخل شود.
همچنين گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : ((چيزى نيست كه از هزار عدد نظير خودش بهتر باشد جز انسان يا شخص مؤ من )) (٢٢) ، اشاره به برترى قلب خداشناس با ايمان است زيرا اين قلب بهتر از هزار قلب مردم عوام است .
خداى متعال فرمود: (( و انتم الاعلون ان كنتم مؤ منين . )) (٢٣) و اين ، برترى دادن مؤ منان بر مسلمانان است و مقصود از مؤ من ، مؤ من آگاه و عارف است نه مؤ منى كه ايمانش تقليدى باشد، و فرمود: (( يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوالعلم درجات . )) (٢٤) مقصود خداوند در اين جا از (( الذين آمنوا )) كسانى هستند كه ناآگاهانه خدا را تصديق كرده اند و آنها را از كسانى كه علم و آگاهى داده شده اند جدا كرده است . دليل مطلب اين است كه نام مؤ من روى مقلد نهاده مى شود اگر چه ايمانش ‍ از روى بينش و دانش نباشد. ابن عباس (( والذين اوتواالعلم درجات )) را تفسير كرده و گفته است : ((خدا عالم را هفتصد درجه بالاتر از مؤ من بالا مى برد كه فاصله ميان هر درجه به اندازه فاصله ميان آسمان و زمين است )).
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((برترى عالم بر عابد مانند برترى من بر پايين درجه ترين مرد از ياران من است )). (٢٥) و در روايتى است ((مانند برترى ماه بر ديگر ستارگان است )). و نيز فرمود: ((بيشتر بهشتيان افراد ساده لوح هستند و درجات بلند از آن خردمندان است )).(٢٦) با توجه به اين شواهد تفاوت درجات بهشتيان بر حسب تفاوت دلها و معرفتهايشان روشن مى شود از اين رو روز قيامت روز بى بهرگى و غبن است ، زيرا كسى كه از رحمت خدا محروم شده سخت زيان برده است . و آن كه مورد رحمت حق واقع شده در بالاى درجه خود درجات بالاترى مى بيند و نگاهش به آن درجات مانند نگاه ثروتمندى است كه ده درهم سرمايه دارد به ثروتمندى نگاه مى كند كه از خاور تا باختر زمين را مالك است و بر هر يك از آنها ثروتمند اطلاق مى شود، امّا ميان آن دو بسيار تفاوت است و چه بسيار زيان و بى بهرگى است بر كسى كه بهره اش از آن اندك است . خداى متعال فرمود: (( و للا خرة اكبر درجات و اكبر تفضيلا. )) (٢٧)

پي نوشتها
__________________________________________

١- من به دو نوع قل معتقدم عقل طبيعى و عقل شنيدنى (اكتسابى ). عقل شنيدنى سودمند نيست اگر عقل طبيعى نباشد. چنان كه نور خورشيد سودى (براى ديدن ) ندارد در صورتى كه چشم بى فروغ و نابينا باشد.
٢- قال صلّى اللّه عليه و آله : اين حديث پيش از اين نقل شد و ترمذى آن را در (( نوادر الاصول )) به اسنادى ضعيف روايت كرده است .
٣- به (( رساله معراجيه ابن سينا، )) ص ١٥ رجوع كنيد و پيش از اين هم در جلد اول همين كتاب نقل شد.
٤- علق / ٤-٥: خدا به وسيله قلم آموخت و به انسان آنچه را نمى دانست تعليم داد.
٥- نجم / ١١: قلب او در آنچه ديد هرگز دروغ نمى گفت .
٦- انعام / ٧٥: اين چنين ملكوت آسمان ها و زمين را به ابراهيم نشان داديم .
٧- حج / ٤٦: چشمهاى ظاهر نابينا نمى شود بلكه دلهايى كه در سينه ها جاى دارد بينايى را از دست مى دهد.
٨- اسراء / ٧٢: امّا آنها كه در اين جهان (از ديدن چهره حق ) نابينا بودند در آنجا نيز نابينا هستند و گمراه تر.
٩- در (( نهج البلاغه )) بابهاى حكم به شماره ١٠٣، آمده است : (( ((ان الدنيا و الا خرة عدوان متفاوتان و سبيلان مختلفان : فمن احب الدنيا و تولاها ابغض الاخرة و عاداها، و هما بمنزلة المشرق و المغرب و ماش بينهما، كلما قرب من واحد بعد من الاخرو هما ضرتان ، )) دنيا و آخرت دو دشمن متفاوت و دو راه مختلف اند، هر كه دل به جهان بست و آن را خواست با آخرت كينه ورزيد و با آن دشمنى كرد، اين دو همانند مشرق و مغرب اند و آن كس كه ميان اين دو راه مى رود هر چه به يكى نزديك شود از ديگرى دور مى گردد و آن دو همانند دو هوو هستند (دو زن در كابين يك شوهر).
١٠- اين حديث را بزار از انس بن سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١١- يونس / ٧: آنها كه اميد لقاى ما (و رستاخيز) را ندارند، و به زندگى دنيا خشنود شدند و بر آن تكيه كردند.
١٢- روم / ٧: آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند و از آخرت بى خبرند.
١٣- نجم / ٢٩-٣٠: حال كه چنين است از اينها كه از ذكر ما روى گردانند و جز زندگى مادى دنيا را نمى طلبند اعراض كن اين آخرين حد آگاهى آنهاست .
١٤- شورا / ٥١: شايسته هيچ انسانى نيست كه خدا با او سخن بگويد، مگر از طريق وحى ، يا از وراى حجاب ، يا رسولى مى فرستد و به فرمان او آنچه را بخواهد وحى مى كند.
١٥- اين حديث را احمد در مسند، ج ٦، ص ٤ از حديث مقداد بن اسود روايت كرده است .
١٦- اين حديث را حاكم در مستدرك ج ١، ص ٥٢٥ و ج ٤، ص ٣٢١ روايت كرده و در آن چنين شروع مى شود: (( ((ما من قلب الا )) تا آخر حديث )).
١٧- اين حديث را ترمذى و حاكم با كمى اختلاف از ابوهريره و طبرانى در (( الكبير )) از ابودردا به سندى صحيح روايت كرده اند چنانكه در (( الجامع الصغير )) آمده است و بيهقى در (( الشعب )) به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١٨- اين داستان را مولوى در مثنوى خود به نظم كشيده و به جاى رومى ، چينى و به جاى چينى رومى گذاشته و گفته است :
اهل چين و روم در بحث آمدند روميان در علم واقف تر بدند
چينيان گفتند يك خانه به iiما خاص بسپاريد و يك آن iiشما
بود دو خانه مقابل در iiبدر آن يكى چينى ستد رومى دگر
چينيان صد رنگ از شه خواستند پس خزينه باز كرد آن iiارجمند
هر صباحى از خزينه iiرنگها چينيان را راتبه بود و iiعطا
روميان گفتند نى نقش و نه iiرنگ در خور آيد كار را جز دفع زنگ
در فرو بستند و صيقل مى زدند همچو گردون ساده و صافى iiشدند
چينيان چون از عمل فارغ iiشدند از پى شادى دهلها مى iiزدند
شه درآمد ديد آن جا iiنقشها مى ربود آن عقل را و فهم iiاز
بعد از آن آمد به سوى iiروميان پرده با بالا كشيدند از ميان
عكس آن تصوير و آن iiكردارها زد بر اين صافى شده iiديوارها
هر چه آنجا بود اينجا به iiنمود ديده را از ديده خانه مى iiربود
١٩- حديد / ١٢: نور آنها (مردان و زنان مؤ من ) پيش رو و در سمت راستشان بسرعت حركت مى كند.
٢٠- اول اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٢، ص ٤٧٨ با كمى اختلاف و به سندى صحيح بر طبق شروط بخارى و مسلم ، روايت كرده و نيز ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه نقل كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦، ص ١٧٢، آمده است .
٢١- مسلم اين حديث را با كمى اختلاف لفظى در صحيح ، ج ٢، ص ١١٧ روايت كرده است .
٢٢- اين روايت را طبرانى در (( الكبير )) از سلمان به سندى صحيح روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٢٣- آل عمران / ١٣٩: شما برتريد اگر ايمان داشته باشيد.
٢٤- مجادله / ١١: خداند آنها را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه از علم بهره دارند درجات عظيمى مى بخشيد.
٢٥- ترمذى اين حديث را در سنن ، ج ١٠، ص ١٥٨ روايت كرده و در ج ١، (همين كتاب ) ص ١٦ گذشت .
٢٦- اين روايت بدون اين زيادتى در صفحات پيش گذشت .
٢٧- اسراء / ٢١: درجات آخرت و برتريهايش از اين هم بيشتر است .



۳
شرح شواهد دين

شرح شواهد دين
بر درست بودن راه كسانى كه از طريق مجاهده (با نفس ) معرفت به دست مى آورند و از طريق دانش آموختن و راهى كه معمول و رايج است به كسب معرفت نمى پردازند.
هر انسانى كه از راه الهام و بطور ناخودآگاه چيزى بر او كشف شود، اگر چه اندك باشد درست بودن اين راه را مى شناسد و هركس در نفس خود چنين آگاهى نيابد لازم است كه به آن ايمان بياورد، زيرا درجه شناخت در انسان غريزه است و از دين و داستانها و تجربه ها شواهدى بر قيمت آن وجود دارد.(١)
شاهد بر اين مطلب گفتار خداوند است : (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. )) (٢) بنابراين هر دانشى كه با مواظبت بر عبادت ، بدون آموختن در دل آشكار شود طريق كشف و الهام است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه به آنچه مى داند عمل كند خدا علم آنچه را نمى داند به او مى دهد و در عمل كردن به آنچه مى داند موفقش مى دارد تا سزاوار بهشت شود و هر كس به آنچه مى داند عمل نكند در آنچه مى داند سرگشته شود و در آنچه عمل مى كند توفيق به دست نياورد تا سزاوار دوزخ گردد)) (٣) ، خداى متعال فرمود: (( و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب . )) (٤) گفته شده : ((خدا برايش راه بيرون شدن از اشكالات و اشتباهات را قرار مى دهد)) و نيز فرمود: (( يا ايها الذين آمنوا ان تتقواللّه يجعل لكم فرقانا.)) (٥) گفته شده منظور اين است كه خدا نورى را به او عطا مى كند كه با آن ميان حق و باطل فرق بگذارد و با آن وى را از اشتباهات بيرون بياورد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در دعاى خود از خدا درخواست نور مى كرد، و عرضه مى داشت : ((بارخدايا به من نورى بده و بر نورم بيفزاى و در دلم و گوشم نورى قرار بده تا اين كه عرض ‍ كرد: در مو و پوست و گوشت و خونم نورى قرار ده )) (٦) و از آن حضرت درباره گفتار خداوند: (( افمن شرح اللّه صدره للاسلام فهو على نور من ربه . )) (٧) سؤ ال شد كه منظور از اين شرح (صدر) چيست ؟ حضرت فرمود: ((منظور توسعه است هرگاه نور در دل وارد شود سينه وسعت يابد و حوصله زياد مى شود)). پيامبر در حق ابن عباس فرمود: ((بارخدايا ابن عباس را در دين توانايى بده و تاءويل را به او بياموز.))(٨)
على عليه السّلام فرمود: ((چيزى كه پيامبر در نهان برايمان حديث كرده باشد جز اين حديث نيست كه خداوند سبحان درك كتابش (قرآن ) را به بنده اى بدهد.)) (٩) و اين عمل آموختى نيست ، و در تفسير گفته خداى متعال : (( يؤ تى الحكمة من يشاء. )) (١٠) گفته شده كه منظور قرآن است ، و خداى متعال فرمود: (( ففهمناها سليمان . )) (١١) و آنچه را كه بر سليمان كشف شده فهم ناميده است ، و ابودردا مى گفت : ((مؤ من كسى است كه از پشت پرده اى نازك مى نگرد و به خدا سوگند كه خدا حق را در دلهايشان مى افكند و بر زبانهايشان جارى مى سازد.)) يكى از پيشينيان گويد: ((پندار مؤ من آينده گويى است .))(١٢)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از تيزهوشى مؤ من بر حذر باشيد كه او با نور خدا مى نگرد)) (١٣) و گفتار خداى متعال به همين مطلب اشاره دارد: (( ان فى ذلك لا يات للمتوسمين . )) (١٤) و نيز گفتار خداى متعال : (( قد بينا الا يات لقوم يوقنون . )) (١٥) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((دانش دو گونه است دانشى درون قلب است كه مفيد مى باشد)) (١٦) از عالمى سؤ ال شد كه علم باطن چيست ؟ گفت : علم باطن سرى از اسرار الهى است كه خدا در دلهاى دوستانش مى افكند كه هيچ انسان و فرشته اى از آن آگاه نمى باشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بعض از امت من با فرشته سخن مى گويند)) (١٧) ابن عباس ‍ چنين قرائت كرده است : (( و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبى و لا محدث . )) (١٨) منظور از رسول و بنى صديقين است و محدث كسى است كه به او الهام مى شود و از درون دل حقايق بر او كشف مى شود نه از راه محسوسات خارجى .
قرآن بصراحت مى فرمايد كه تقوا كليد هدايت و كشف است و اين علمى است كه بدون آموختن حاصل مى شود. خداى متعال مى فرمايد: (( و ما خلق اللّه فى السموات و الارض لا يات لقوم يتقون . )) (١٩) خداوند آيات و نشانه هاى (وجود خدا) را به تقوا پيشگان اختصاص داده است و فرموده است : (( هذا بيان للناس و هدى و موعظة للمتقين . )) (٢٠) ابويزيد و ديگران مى گفتند: عالم آن كسى نيست كه مطلبى را از كتابى حفظ مى كند و چون محفوظات خود را فراموش كرد جاهل مى شود، بلكه عالم كسى است كه علم خود را هر وقت بخواهد بدون درس خواندن و حفظ كردن از پروردگارش مى گيرد. و اين همان عالم ربانى است و به چنين عالمى خداى متعال اشاره فرموده است : (( آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما. )) (٢١) با اينكه هر علمى از پيشگاه اوست ، ليكن بعضى از علوم به وسيله آموختن مردم است و اين علم لدنى ناميده نمى شود، بلكه علم لدنى علمى است كه بدون وسيله خارجى مشخصى از درون دل گشوده مى شود. اين بود شواهدى از شرع و عقل و اگر تمام آيات و رواياتى كه در اين مورد وارد شده گرد آيد بيرون از شمار خواهد بود، امّا مشاهده اين حقيقت از راه تجربه نيز بيرون از شمار است و اين حقيقت بر صحابه و تابعين و افراد بعد از آنها آشكار شده است .
مى گويم : اين كشف باطنى بر امامان معصوم از اهل بيت عليهم السّلام بسيار به ظهور رسيده ، چنان كه در اصول كافى كلينى (ره ) (( كتاب الحجة و كتاب بصائرالدرجات محمّد بن حسن صفار و كتاب الخرايج و الجرايح راوندى و كتاب كشف الغمه اربلى )) و ديگر كتب تصنيف شده آمده است كه آن بزرگواران (ع ) از اعتقادات مردم و باطن آنها به فراست ، خبر داده اند و در سخن گفتن آنان با خضر عليه السّلام و گفتگويشان با فرشتگان و مسخّر ساختن جنيان و فرستادن آنها براى كارهايشان و ديگر انواع كرامتها، بسيار نقل شده است و ما پاره اى از آن كرامات را در كتاب اخلاق امامت از بخش عادات ، نقل كرده ايم . از جمله روايات نبوى در اين زمينه بدين قرار است : ((علم با بسيار آموختن نيست ، بلكه علم نورى است كه خدا در دل كسى مى اندازد كه هدايت او را مى خواهد)).(٢٢) ((دانش نور و روشنى است كه خدا در دلهاى دوستانش مى اندازد و به زبانشان جارى مى سازد.)) (٢٣) ((علم ، علم خداست و آن را جز به اوليا به كسى نمى دهد.)) (٢٤) ((گرسنگى ابر دانش است و هرگاه بنده گرسنه شود از او حكمت مى بارد.))(٢٥) ((هر كس خود را چهل بامداد براى خدا خالص سازد، چشمه هاى دانش بر زبانش ظاهر شود.)) (٢٦) ((هيچ بنده اى نيست مگر اين كه دل او دو چشم پنهان دارد و با آنها غيب را درك مى كند.)) (٢٧) ((هرگاه خدا نسبت به بنده اى خير بخواهد دو چشم دلش را مى گشايد پس آنچه را كه از چشم ظاهريش پنهان باشد مى بيند.))(٢٨)
غزالى مى گويد: ((اين داستانها به حال كسى كه منكر اين حقايق است نفعى ندارد مگر زمانى كه آن حقيقت را در نفس خود مشاهده كند و هر كس ‍ اصل مطلب را منكر شود شرح و تفضيل آن را نيز انكار مى كند.)) امّا دليل قطعى كه هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند دو چيز است :
١-شگفتيهاى رؤ ياى صادقه ، زيرا به وسيله آن امور پنهانى كشف مى شود و هرگاه اين عمل در خواب ممكن باشد در بيدارى هم محال نخواهد بود. تفاوت خواب و بيدارى فقط در راكد بودن حواس و عدم اشتغال آن به امور محسوس است و بسا شخص بيدارى كه در فكر فرو رود و بر اثر سرگرمى به خودش ، نه مى بيند و نه مى شنود.
٢-پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از غيب و كارهاى آينده خبر داد چنان كه قرآن نيز مشتمل بر امور غيبه است و هرگاه براى پيامبر اين كار ممكن باشد براى ديگران هم ممكن است ؛ زيرا پيامبر كسى است كه حقيقت كارها بر او كشف مى شود و به اصلاح مردم نيز مشغول است . بنابراين محال نيست كه شخصى وجود داشته باشد كه حقايق بر او كشف شود و به اصلاح مردم مشغول نباشد و چنين شخصى پيامبر نيست بلكه ولى ناميده مى شود. پس ‍ هر كس به پيامبر ايمان داشته باشد و خواب صحيح و درست را راست بداند ناچار بر او لازم است كه اعتراف كند كه قلب يك در به سوى خارج دارد كه در حواس است و يك در از درون دل بسوى ملكوت و عالم فرشتگان دارد كه باب الهام و وحى و دميدن در دل است ، و هرگاه به اين دو با هم اقرار كند نمى تواند علوم را به آموختن و از راه اسباب شناخته شده منحصر بداند، بلكه مجاهده (با نفس ) مى تواند راهى براى رسيدن به علم باشد. و اين مطلب بر حقانيت شگفتيهاى دل و آمد و شد آن ميان عالم دنيا و عالم فرشتگان كه نقل كرديم دلالت مى كند.
امّا علت كشف شدن امور در خواب ، به صورتى كه به تعبير محتاج باشد و نيز مجسم شدن فرشتگان به صورتهاى گوناگون براى پيامبران و اولياء از اسرار شگفتيهاى قلب است و مربوط به علم مكاشفه ، از اين رو آنچه گفتيم اكتفا مى كنيم زيرا همين براى تشويق به مجاهده و مكاشفه خواستن به كمك جهاد كافى است .

شرح چيره شدن شيطان بر قلب با وسوسه و معناى وسوسه و علت غالب شدن آن
بدان كه قلب بسان گنبدى است كه درهايى دارد و از هر درى حالات بدان فرو ريزد، يا مانند هدفى كه از اطراف تيرها به آن فرود مى آيد، يا همانند آينه اى نصب شده است كه انواع صورتها در برابر آن قرار مى گيرد و پياپى در آن صورتى ديده مى شود و از صورت خالى نيست يا مانند حوضى است كه از نهرهاى مختلفى كه به آن سرازير است آبهايى در آن فرو مى ريزد. تنها راه هاى ورود اين نشانه ها كه در هر حال در دل تازه مى شود يا از طريق ظاهر است كه همان حواس پنجگانه است ، و يا از باطن است كه خيال ، شهوت غضب و اخلاق تركيب يافته در مزاح انسان است ، زيرا هرگاه چيزى با حواس درك شود در دل اثر مى گذارد. همچنين هرگاه بر اثر پرخورى يا قوت مزاج شهوت بجنبد، اثرى در قلب پديد مى آيد و اگر خود را از احساس و خيالاتى كه در نفس پديد مى آيد باز دارد اثر آن باقى مى ماند، لذا خيال از چيزى به چيزى منتقل مى شود و در نتيجه قلب از حالى به حال ديگر بر مى گردد، و مقصود اين است كه قلب همواره به وسيله اين عامل در تغيير و تحول است . آثار ويژه اى كه در دل پديد مى آيد همان خواطر است ، يعنى انديشه ها و خاطره هايى است كه بر قلب عارض مى شود و آن ادراكات علمى دل است كه يا بتازگى فرا مى گيرد و يا پس از فراگيرى به ياد مى آورد، آن را خواطر مى نامند زيرا پس از آن كه دل از آن غافل بوده به خاطر مى آورد، و همين خواطر موجب تحريك اراده هاست زيرا نيت و تصميم و اراده تنها پس از خطور مقصود به دل ، حاصل مى شود. پس مبداء كارها خواطر است بنابراين خاطر است كه رغبت را تحريك مى كند و رغبت اراده را و اراده نيت را و نيت اعضا را به حركت در مى آورد.
خواطرى كه رغبت را تحريك مى كند تقسيم مى شود به خواطرى كه به شرّ فرا مى خواند و به آخرت زيان مى رساند و خواطرى كه به خير فرا مى خواند و در آخرت بهره مى رساند و دو انديشه مختلفند و نياز به دو اسم دارند. بنابراين انديشه ستوده الهام ناميده مى شود و انديشه نكوهيده وسواس نام دارد؛ و مى دانيد كه اين انديشه ها نوپديد است و هر نوپديدى علت مى خواهد و هرگاه پديده ها گوناگون شود بر وجود علتهاى گوناگون دلالت مى كند اين همان متوقف بودن مسببات بر اسباب است كه در سنت خدا شناخته شده است . پس هرگاه ديوارهاى خانه با نور آتش روشن شود و سقف آن تاريك و با دود سياه شود روشن است كه علت سياهى غير از علت روشنايى است . همچنين براى روشنايى ها و تاريكيهاى دل دو علت مختلف وجود دارد: پس انديشه اى كه به خير دعوت مى كند فرشته و علتى كه به شرّ فرا مى خواند شيطان ناميده مى شود و لطفى كه دل به وسيله آن آماده قبول الهام فرشته مى شود توفيق نام دارد و آنچه با آن آماده قبول وسوسه شيطان مى شود خوارى و گمراهى ناميده مى شود، زيرا معانى گوناگون نياز به اسمهاى گوناگون دارد و فرشته از آفريدگان خداست كه كارش خير رساندن و افاده دانش و كشف حقيقت و وعده دادن به خير و امر به معروف است . خدا او را آفريده و بر آن كار مسخرش ساخته است . شيطان آفريده اى است كه كارش بر خلاف فرشته است ؛ و به شرّ فرا مى خواند و به كارهاى زشت فرمان مى دهد و در هنگامى كه بنده اى همت به كار خير مى كند او را از فقر مى ترساند. از اين رو وسوسه در برابر الهام و شيطان در برابر فرشته و توفيق در برابر خذلان است و خداى متعال در گفتارش به آن اشاره دارد: (( و من كل شى خلقنا زوجين لعلكم تذكرون . )) (٢٩) تمام موجودات جفت و در برابر يكديگر قرار دارند جز خداى متعال كه چيزى در برابر او نيست بلكه او حقيقتى يكتا و خالق همه جفتهاست .
بنابراين دل به طرف شيطان و فرشته كشيده مى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در دل دو همدم است : همدمى از جنس فرشته كه به خير وعده دهد و حق را تصديق كند و هر كس آن را بيابد بداند كه از سوى خداست و خدا را بستايد، و همدمى از دشمن است كه به شرّ وعده مى دهد و حق را تكذيب مى كند و از خير نهى مى نمايد، و هر كس آن حالت را در خود بيابد از (شرّ) شيطان به خدا پناه ببرد. سپس اين آيه را تلاوت كرد: (( الشيطان يعدكم الفقر، )) (٣٠) تا آخر آيه . يكى از پيشينيان گويد: ((اين دو همدم دو نوع تصميم به كارند كه در دل به حركت در مى آيند؛ تصميمى از سوى خدا و تصميمى از سوى دشمن . پس خدا رحمت كند بنده اى را كه در برابر تصميم خود توقف كند. اگر از خدا باشد امضا كند و اگر از دشمن باشد با آن بستيزد و به سبب كشيده شدن قلب ميان اين دو همدم است كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دل مؤ من ميان و انگشت از انگشتان (قدرت ) خداوند است )) (٣١) و خداى سبحان منزّه از آن است كه انگشت مركّب از گوشت و خون و استخوان داشته باشد كه به بندهايى تقسيم شود. معناى واقعى انگشت تند زير و رو كردن و قدرت بر حركت و تغيير دادن است زيرا انسان انگشت را براى انگشت بودنش نمى خواهد، بلكه آن را براى عمل زير و رو كردن و برگرداندن مى خواهد، و همان طورى كه انسان با انگشتانش كارها را انجام مى دهد خداى متعال نيز كارهايش را با مسخّر ساختن فرشته و شيطان انجام مى دهد و آن دو را در زير و رو كردن دلها مسخر قدرت حقند، چنان كه انگشتان شما در زير و رو كردن اجسام به فرمان شمايند؛ و دل بر اساس ‍ سرشت بطور يكسان شايسته قبول آثار فرشتگان و شياطين مى باشد و قبول هيچ كدام بر ديگرى ترجيح ندارد و تنها يك طرف با پيروى خواهش ها و در افتادن با شهوت ها يا روى گردانى و مخالفت با آنها ترجيح پيدا مى كند. پس ‍ اگر انسان از خواسته شهوت و خشم پيروى كند شيطان به وسيله هوى بر انسان مسلط مى شود و دل لانه شيطان مى گردد، زيرا خواهش هاى نفسانى چراگاه شيطان است و اگر با شهوت ها بستيزد و آن را بر نفس خود مسلط نسازد و به خوى فرشتگان در آيد دل او قرارگاه و جاى فرود آمدن فرشتگان مى شود، و چون هيچ قلبى از شهوت ، غضب و حرص و طمع و آرزوى دراز و ديگر صفات بشرى كه از هوى سرچشمه مى گيرد، خالى نيست ناچار هيچ قلبى از وسوسه شيطان خالى نمى باشد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براى هر يك از شما شيطانى است ، عرض كردند: اى پيامبر خدا آيا براى تو هم شيطانى است ؟ فرمود: آرى جز اين كه خدا به من كمك كرد و شيطان تسليم من شد و جز به كار خير مرا به كارى امر نمى كند)).(٣٢) دليل اين امر اين است كه شيطان فقط به وسيله شهوت در وجود انسان تصرف مى كند و خداوند به هر كس كمك كند تا شهوتش را جز در موارد شايسته و به اندازه شايسته اعمال نكند شيطان او را به بدى دعوت نمى كند از اين رو شيطانى كه به چنين شهوتى مسلح است جز به كار خير فرمان نمى دهد.
هرگاه ياد دنيا و خواهش هاى نفسانى بر دل چيره شود فرصت وسوسه براى شيطان پيدا مى شود و هرگاه قلب به ياد خدا بگرايد شيطان كوچ كند و فرصت (وسوسه ) را از دست بدهد و فرشته و همت (به كار خير) به انسان روى بياورد. بنابراين حمله ميان دو لشكر فرشته و شيطان در ميدان دل همچنان ادامه دارد تا دل براى يكى از دو لشكر فتح شود و در آن سكنا گزيند و آن را وطن خود قرار دهد و عبور لشكر دوم (از دل ) نوعى اختلاس ‍ و ربودن است و بيشتر دلها را لشكريان شيطان فتح كرده و آن را تصاحب كرده اند در نتيجه پر از وسوسه هايى شده است كه آدمى را به برگزيدن دنيا و رها كردن آخرت فرا مى خواند: منشاء تسلط لشكريان شيطان پيروى كردن از خواهش هاى نفسانى است و پس از آن فتح كردن دل (براى فرشتگان ) ممكن نيست جز با تهى ساختن دل از خوراك شيطان كه شهوت ها و خواسته هاى نفسانى است و آبادى دل به ياد كردن خداى متعال است ، زيرا ياد خدا جايگاه نشان فرشتگان است . جرير بن عبداللّه عدوى گويد: به علاء بن زياد شكوه كردم كه در سينه ام وسوسه اى مى يابم گفت : سينه مانند خانه اى است كه دزدان بر آن عبور مى كنند؛ اگر چيزى در خانه باشد به آن سرگرم مى شوند وگرنه مى روند و خانه را رها مى كنند. يعنى دلى از هوى تهى باشد شيطان در آن وارد نشود از اين رو خداى متعال فرموده : (( ان عبادى ليس لك عليهم سلطان . )) (٣٣) و هر كس از هوى پيروى كند بنده هوى است به بنده خداى . از اين رو شيطان بر او چيره مى شود، خداى متعال مى فرمايد: (( افراءيت من اتخذ الهه هواه . )) (٣٤) كه اشاره دارد به اين كه هواى نفس معبود و خداى اوست پس چنين شخصى اسير و بنده هواى نفس است نه بنده خدا.
عثمان بن ابى العاص گويد: ((اى رسول خدا شيطان ميان من و نماز و قرائتم مانع شد حضرت فرمود: آن شيطانى است به نام خنزب ، هرگاه او را (در خود) احساس كردى از او به خدا پناه ببر و سه بار از سمت چپ آب دهان بينداز. عثمان گفت : چنان كردم و خدا او را از من دور كرد)). (٣٥) و در حديث است كه ((براى وضو شيطانى است به نام ولهان پس از او به خدا پناه ببريد)) (٣٦) وسوسه شيطان را از دل محو نمى كند، مگر ياد چيزى كه غير از وسوسه باشد؛ زيرا هرگاه ياد چيزى در دل حضور يابد آنچه قبلا در دل بوده از بين مى رود ولى هر چيزى جز ذكر خدا و آنچه به آن تعلق دارد ممكن است جولانگاه شيطان باشد. بنابراين ذكر خداى سبحان است كه موجب امنيت است و شيطان را در آن مجالى نيست و هيچ چيز با ضد خودش چاره نمى شود و ضد تمام وسوسه هاى شيطانى ذكر خدا و پناه بردن به اوست و رهايى از شيطان با حول و قوه الهى ميسر است و همين است معناى : (( اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم و لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم ، )) و جز پرهيزكاران كه بيشتر به ياد خدايند كسى قادر به اين عمل نيست و شيطان فقط در هنگام لغزش و خطا و فرصت مى يابد كه در دل ها وسوسه كند، خداى متعال مى فرمايد: (( ان الذى اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكر و افاذا هم مبصرون . )) (٣٧) مجاهد در معناى آيه (( من شرّ الوسواس الخناس . )) (٣٨) گفته است : وسوسه بر دل انسان گسترده است و هرگاه خداى سبحان را ياد كند دور شود و آرام گيرد و هرگاه از ياد خدا غافل شود بر دلش گسترده شود. پس ميان ذكر خدا و وسوسه شيطان تنازع و حمله برقرار است همان طور كه ميان روشنى و تاريكى و شب و روز تدافع وجود دارد و به سبب همين تدافع است كه خداى متعال فرموده : (( استحوذ عليهم الشيطان فاءنساهم ذكر اللّه . )) (٣٩)
در حديث است كه ((شيطان بينى خود را بر روى دل آدمى مى نهد و هرگاه خدا را ياد كند آرام بگيرد و ساكت شود و اگر خدا را فراموش كند قلبش را ببلعد)).(٤٠)
ابن وضّاح در حديثى كه نقل كرده گويد: ((هرگاه شخص به چهل سال برسد و (از گناهان ) توبه نكند شيطان دست به صورتش مى كشد و مى گويد: پدرم قربان صورتى كه رستگار نمى شود.))(٤١)

فصل : شيطان در گوشت و خون و دل آدمى نفوذ دارد
همان طور كه شهوت آميخته با گوشت و خون آدمى است ، شيطان نيز در گوشت و خون انسان جارى است و بر تمام پيرامون دل احاطه دارد. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى كه شيطان همانند خون كه در رگ ها جارى است در وجود انسان جريان دارد. بنابراين با گرسنگى راه هاى ورود شيطان را تنگ كنيد))(٤٢) و براى اين كه شهوت ها دل را از همه سو در بر گرفته خداى متعال از ابليس خبر مى دهد و مى فرمايد: (( لا قعدن لهم صراطك المستقيم . ثم لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن اءيمانهم و عن شمائلهم . )) (٤٣) پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى كه شيطان از راه هايى در كمين انسان مى نشيند. ابتدا از راه اسلام در كمين او مى نشيند و مى گويد: آيا مسلمان مى شوى و دين خود و پدرانت را رها مى كنى ؟ پس نافرمانى شيطان مى كند و مسلمان مى شود آنگاه از طريق هجرت در كمين او مى نشيند و مى گويد: آيا هجرت مى كنى و سرزمين و زنانت را رها مى سازى ؟ پس نافرمانى اش مى كند و هجرت مى كند، سپس از طريق جهاد در كمين او مى نشيند و مى گويد: با آن كه در جهاد از دست دادن جان و مال هست جهاد مى كنى كه كشته شوى و زنانت شوهر كنند و ثروتت تقسيم شود؟ پس نافرمانى شيطان كند و به جهاد بپردازد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه چنين كند و بميرد بر خداست كه او را به بهشت داخل كند)).(٤٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله معناى وسوسه را ذكر كرده و آن همين انديشه هاست كه به ذهن شخص مجاهد مى آيد كه كشته مى شود و زنانش ‍ شوهر مى كنند و ديگر امورى كه او را از جهاد باز مى دارد، و اين انديشه ها معلوم است ، در اين صورت وسوسه با مشاهده معلوم است و هر انديشه اى علتى دارد و به اسمى نياز دارد كه آن را معرفى كند. بنابراين نام سبب وسوسه ، شيطان است . و هيچ انسانى از آن جدا نيست و تنها در نافرمانى و پيروى كردن از آن با يكديگر اختلاف دارند. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براى هر انسانى شيطانى است )) (٤٥) و با اين نوع بينش ‍ معناى وسوسه ، الهام ، فرشته ، شيطان ، توفيق ، سلب توفيق روشن شد و پس ‍ از اين (مطلب ) هر كه مى خواهد در ذات شيطان بينديشد كه آيا جسمى لطيف يا جسم نيست و در صورتى كه جسم است چگونه جسم وارد بدن انسان مى شود؟ ما اكنون در علم مربوط به قلب نيازى به دانستن آن نداريم ، بلكه كسى كه در اين موضوع بحث كند همانند كسى است كه مارى در لباسش وارد شود و در حالى كه دفع ضرر مار بر او لازم است سرگرم بحث از رنگ و شكل و طول و عرض مار شود و اين عين نادانى است . بنابراين از برخورد انديشه هايى كه انسان را به بدى وادار مى كند آگاه شدى و اين دلالت دارد كه اين تصادم و برخورد دون ترديد علتى دارد و معلوم شد آن محركى كه به بدى تحريك مى كند و بايد از او پرهيز كرد دشمن است و اينك كه دشمن را شناختى سزاوار است كه به پيكار با او بپردازى .
خداى متعال در بسيارى از آيات قرآن دشمنى او (شيطان ) را بيان فرموده تا پس از ايمان به وجود اين دشمن از او پرهيز كنى ؛ لذا فرموده است : (( ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا انما يدعوا حزبه ليكونوا من اصحاب السعير. )) (٤٦) و نيز فرمود: (( الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدو الشيطان انه لكم عدوّ مبين . )) (٤٧) پس بر بنده لازم است كه دشمن را از خود دور كند نه آن كه از اصل و تبار و محل سكونت آن بپرسد، آرى سزاوار است كه از اسلحه دشمن بپرسد تا بتواند آن را از خود دفع كند. اسلحه شيطان خواهش هاى نفسانى و شهوتهاست و براى عمل كنندگان همين بس است .
امّا شناخت ذات شيطان و حقيقت فرشتگان محل تاخت و تاز عارفانى است كه با شتاب وارد علم مكاشفه شده اند و در علم معامله نيازى به شناخت آن نيست ؛ آرى لازم است همين مقدار بداند كه خواطر و انديشه ها به چند بخش تقسيم مى شود: انديشه اى كه مى دانيم آدمى را به شرّ مى خواند و بر كسى پوشيده نيست كه اين وسوسه است و انديشه اى كه انسان به يقين مى داند آدمى را به كار خير دعوت مى كند و بدون ترديد اين انديشه الهام است ، و ديگر خواطرى است كه انسان در آن ترديد دارد كه آيا اين ، آهنگ فرشته است يا شيطان زيرا يكى از مكرهاى شيطان اين است كه شرّ را خير وانمود مى كند و تشخيص آن دشوار است و بيشتر مردم به وسيله اين (اشتباه ) هلاك مى شوند. شيطان وقتى نمى تواند آدمى را به شرّى كه آشكار است فرا بخواند شرّ را به صورت خير جلوه مى دهد. چنان كه به دانشمند از راه اندرز مى گويد: به مردم نمى نگرى كه از نادانى مرده اند، و بر اثر غفلت رو به هلاكت ، و مشرف به دوزخند. آيا به بندگان خدا رحم نمى كنى تا آنها را با پند و موعظه ات از مهلكه نجات دهى ، در حالى كه خداوند به لطف خود دلى بينا و زبانى گويا و لهجه اى پسنديده به تو عطا فرموده است پس چگونه ناسپاسى مى كنى و خود را در معرض خشم او قرار مى دهى و از او انتشار دانش خود و دعوت آفريدگان خدا به راه راست خوددارى مى كنى ؟ همواره اى مطالب را در نفس او استوار مى سازد و با لطايف الحيل او را وادار مى كند كه به پند دادن مردم بپردازد و پس از آن او را به خود آرايى و الفاظ نيكو و اظهار خير كردن وا مى دارد و به او مى گويد: اگر چنين نكنى سخنت در دلهاى آنان نمى نشيند و به حق هدايت نمى شوند و اين كار را پى در پى انجام مى دهد و در اثناى موعظه او را بر رياكارى و مقبول مردم شدن و لذت مقام و عزت يافتن به داشتن دانش و پيروان بسيار و تحقير مردم فرا مى خواند و با اظهار خيرخواهى آن بيچاره را به تدريج به مهلكه مى افكند پس اين دانشمند به سخنرانى مى پردازد در حالى كه مى پندارد كار خير مى كند با آن كه قصد او مقام و مقبول خلق شدن است و بدين سبب هلاك مى شود، در حالى كه مى پندارد كه در پيشگاه الهى مقامى دارد؛ با آن كه او در نزد خدا از كسانى است كه رسول خدا درباره آنها فرموده است : ((خدا اين دين را به وسيله كسانى تاءييد مى كند كه بهره اى از خير ندارند)) (٤٨) و نيز فرموده ((همانا خدا اين دين را به وسيله مرد تبهكار تاءييد مى كند)).(٤٩)
از اين رو روايت شده كه ابليس براى عيسى مسيح عليه السّلام مجسم شد و به او گفت : بگو (( لا اله الا اللّه )) . حضرت فرمود: سخن حقى است ولى به گفته تو آن را نمى گويم ، زيرا براى شيطان در پوشش خير نيز نيرنگهايى است و شيطان از اين نوع نيرنگها بسيار دارد و با آن نيرنگها عالمان و عابدان و زاهدان و درويشان و ثروتمندان و ديگر طبقات مردم را كه از شرّ آشكار بدشان مى آيد و راضى نمى شوند در گناهان آشكار فرو روند، هلاك مى كند.
بزودى مقدارى از حيله هاى شيطان را در كتاب غرور از آخر همين بخش ‍ بيان خواهيم كرد، شايد اگر روزگار به ما فرصتى دهد كتابى در خصوص ‍ مكرهاى شيطان به نام تلبيس ابليس تصنيف كنيم زيرا اكنون نيرنگهاى او در ميان شهرها و بندگان (خدا) بويژه در اعمال (عبادى ) و مذهبها منتشر شده تا آنجا كه از كارهاى خير فقط اسمى باقى مانده است . تمام اينها اقرارى است به وجود مكرها و حيله هاى شيطان ، پس بر بنده لازم است در برابر هر خاطره اى درنگ كند تا بداند كه راه راه شيطان است يا فرشته و با نور بصيرت در آن دقت كند نه به دلخواه طبع خود و جز با دانش بسيار و نور تقوا از آن حيله ها آگاه نمى شود چنان كه خداى متعال فرموده : (( ((ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا )) (يعنى به نور علم رجوع مى كنند) و اذا هم مبصرون )). )) يعنى اشكال بر آنها آشكار مى شود. امّا كسى كه نفس را به تمرين تقوا وادار نكند طبيعت او متمايل مى شود كه تسليم حيله هاى شيطان شود و از خواهش هاى نفسانى پيروى كند و بسيار به اشتباه افتد و بسرعت هلاك شود، در حالى كه خودش ‍ نمى فهمد. در مورد چنين افرادى خداى متعال فرموده است : (( و بدالهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون )) (٥٠) در تفسير آيه گفته شده منظور كارهايى است كه گمان مى كند آنها حسنات است ، در حالى كه سيئات و گناهان است . دشوارترين انواع علوم مربوط به قلب ، آگاه شدن از نيرنگهاى نفس و حيله هاى شيطان است ، و اين آگاهى بر هر بنده اى واجب است ، حال آن كه مردم نسبت به آنها بى تفاوتند و سرگرم علومى مى شوند كه وسوسه آنها بيشتر و شيطان بر آنها چيره مى شود و دشمنى شيطان و راه پرهيز از او را از ياد مى برند. انسان از وسوسه زياد رهايى نمى يابد مگر آن كه درهاى انديشه هاى برونى يعنى حواس پنجگانه و درونى يعنى شهوتها و دلبستگيهاى دنيا را مسدود سازد و در خانه اى تاريك خلوت كند كه بابت حواس مسدود باشد و از ثروت و اهل و عيال كناره گيرد تا راه هاى وسوسه درونى كم شود و اگر چنين كند باز هم راه هاى وسوسه درونى از طريق خيالاتى كه وارد قلب مى شود باقى است و جز با مشغول ساختن دل به ياد خدا اين وسوسه هاى خيالى دفع نمى شود؛ پس شيطان همواره با دل در پيكار است و آن را از ياد خدا باز مى دارد از اين رو ناچار بايد با او مبارزه كرد و اين مبارزه جز به مردن پايان نمى پذيرد، زيرا هر كس تا زنده است از شرّ شيطان رها نمى باشد. آرى گاه عواملى نيرومند در اختيار انسان است به گونه اى كه مطيع شيطان نمى شود و با جهاد حيله شيطان را دفع مى كند ولى هرگز تا خون در رگهايش جارى است از جهاد بى نياز نخواهد بود؛ زيرا آدمى تا زنده است درهاى (ورود) شيطان به دلش گشوده است و بسته نمى شود. اين درها شهوت ، غضب ، حسد، طمع ، آزمندى و ديگر صفات رذيله است چنان كه شرحش خواهد آمد.
تا زمانى كه در (ورود شيطان ) باز است و دشمن (شيطان ) در بى خبرى نيست جز با مبارزه و پاسدارى (شرّ او) دفع نمى شود. مردى به يكى از پيشينيان گفت : آيا ابليس مى خوابد؟ او لبخند زد و گفت : اگر مى خوابيد از شرّ او راحت بوديم . در اين صورت مؤ من از شرّ شيطان رهايى ندارد. آرى براى تضعيف و دفع او راهى وجود دارد، چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى مؤ من شيطان خود را ناتوان و لاغر مى كند چنان كه شما شترتان را در مسافرت ضعيف و فرسوده مى كنيد)) (٥١) ابن مسعود گفته است : شيطان مؤ من لاغر است . قيس بن حجاج گفته است : شيطانم به من گفت : من وارد بدنت شدم در حالى كه به اندازه گوسفندى بودم و اكنون به اندازه گنجشكم ، گفتم : دليلش چيست ؟ گفت : مرا با قرآن آب مى كنى ، بر تقوا پيشگان دشوار نيست كه با پاسدارى از درهاى ظاهرى (ورود شيطان ) و راه هاى آشكارى كه منجر به گناهان ظاهر مى شود درهاى ورود شيطان را ببندند و تنها در راه هاى دشوار اين مبارزه مى لغزند، زيرا اينان به آن راه ها دست نمى يابند تا از آنها پاسدارى كنند، چنان كه در فريب خوردن علما و واعظان اشاره كرديم . آنچه مشكل است اين است كه راه هاى شيطان به دل (انسان ) بسيار، امّا راه ورود فرشتگان يكى است و اين در ورودى با آن درهاى بسيار اشتباه مى شود. مثل بنده در اين مورد مانند مسافرى است كه در شب تاريك در بيابانى بماند كه راه ها بسيار و صعب العبور دارد و جز با چشم بينا و طلوع خورشيد تابان ممكن نيست از آن رها شود. چشم بينا در اين جا همان دلى است كه به تقوا روشن باشد و خورشيد تابان همان دانش ‍ بسيارى است كه از كتاب خدا و سنت پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله فراهم شود و با انسان با اين دو وسيله به راه هاى دشوار (بيابان طبيعت ) هدايت مى شود وگرنه راه هاى اين بيابان بسيار است و دشوار. عبداللّه بن مسعود گويد: ((روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله خطى ترسيم كرد)) و فرمود: اين راه خداست سپس خطهايى از چپ و راست آن ترسيم كرد و فرمود: اين راه هاى شيطان است و در هر راهى شيطانى است كه (آدمى را) به آن راه دعوت مى كند. آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود: (( و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله . )) (٥٢) يعنى از آن خطوط (شيطان ) نرويد. پس پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله كثرت راه هاى شيطان را بيان فرموده است .
ما نمونه اى از راه هاى شيطان را يادآور شديم كه از آن راه ها عالمان و عابدانى كه خود را از گناهان شهوتها نگاه مى دارند، مى فريبد و اينك نمونه اى از راه هاى آشكار شيطان را يادآور مى شويم كه (بر هيچ كس ) پوشيده نيست جز اين انسان مجبور مى شود از آن راه برود، چنان كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: در ميان بنى اسرائيل راهبى بود پس شيطان پيش كنيزى مى آمد و گلويش را سخت بفشرد و در دل خاندانش انداخت كه دواى او در دست آن راهب است . پس بيمار را نزد آن راهب آوردند و او مريض را نپذيرفت . امّا همچنان از او تقاضا كردند تا او را پذيرفت . كنيز در نزد راهب بود تا درمانش كند. پس شيطان نزدش ‍ آمد و وسوسه كرد و نزديكى كردن با كنيز را در نظرش آراست و همچنان وسوسه مى كرد تا با او نزديكى كرد و از راهب باردار شد. پس او را وسوسه كرد و گفت : بزودى رسوا مى شوى خاندان كنيز پيش تو مى آيند. بنابراين او را بكش و اگر خاندانش آمدند بگو مرده است ، پس او را كشت و دفنش كرد. شيطان نزد خاندان كنيز آمد و آنها را وسوسه كرد و در دلهايشان افكند كه راهب او را باردار كرده سپس كشته و دفنش كرده است . پس خانواده كنيز نزد راهب آمده و از حال دخترشان پرسيدند. راهب گفت : مرده است پس ‍ شيطان در دلشان افكند كه در نزد راهب مدفون است . پس جستجو كردند و او را كشته يافتند. در اين حال شيطان پيش راهب آمد و گفت : من بودم كه كنيز را گرفتم و در دل خانواده اش افكندم ، پس از من اطاعتت كن تا رها شوى و تو را از دست آنها خلاص كنم راهب گفت : به چه چيز اطاعت كنم ؟ گفت : بر من دو سجده كن . راهب بر شيطان دو سجده كرد. پس به راهب گفت : من از تو بيزارم و اين همان (قضيه ) است كه خداى متعال فرموده : (( كمثل الشيطان اذ قال للانسان اكفر فلما كفر قال انى برى منك . )) (٥٣)
اينكه به حيله گرى شيطان و مجبور ساختن راهب به اين گناهان كبيره بينديش كه تمام آن گناهان بر اثر اطاعت از شيطان در قبول كردن آن كنيز براى درمان بود و كار آسانى هم بود و بسا كه صاحب اين كار (راهب ) گمان داشت كه كار خوب و حسنه اى است و شيطان آن كار را در دل راهب همراه با خواسته نفسانى پنهان ، نيكو جلوه مى داد و همانند كسى كه به كار خير رغبت دارد پيش مى آمد پس از آن كار را از اختيار او بيرون آورده و بعضى از گناهان او را به گناه ديگرى وا مى دارد، بطورى كه راه فرارى برايش ‍ نمى ماند، پس به خدا پناه مى بريم از ضايع ساختن آغاز كارها و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به فرموده خود به اين مطلب اشاره دارد: ((هر كس پيرامون قرقگاه بچرخد ممكن است در آن بيفتد)).(٥٤)

پي نوشتها
__________________________________________

١- عنكبوت / ٦٩: و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت ) جهاد كنند قطعا هدايتشان خواهيم كرد.
٢- عنكبوت / ٦٩: و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت ) جهاد كنند قطعا هدايتشان خواهيم كرد.
٣- اين روايت به صورت زير قبلا گذشت (( من عمل بما علم ورثه اللّه علم ما لم يعلم ، )) ولى بر بقيه اين روايت (كه مؤ لف ذكر كرده است ) دست نيافتم .
٤- طلاق / ٢: و هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند.
٥- انفال / ٢٩: اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر از (مخالفت فرمان ) خدا بپرهيزيد براى شما يك وسيله اى براى جدايى حق از باطل قرار مى دهد.
٦- احمد بن حنبل اين روايت را در مسند خود، ج ١، ص ٣٧٣ در يك حديث طولانى نقل كرده است .
٧- زمر / ٢٢: آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته است . (( درّالمنثور )) ، ج ٥، ص ٣٢٥ در قبل همين آيه با اندك تغييرى كه از ابن مردويه از عبداللّه بن مسعود روايت شده رجوع كنيد.
٨- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ١، ص ٣١٤، روايت كرده است .
٩- در جلد دوم (همين كتاب )، ص ٢٣٩ گذشت .
١٠- بقره / ٢٦٩: دانش را به هر كس بخواهيد مى دهد.
١١- انبيا / ٧٩: ما حكم (واقعى ) آن را به سليمان تفهيم كرديم .
١٢- در شرح ابن مثيم بر صد كلمه اميرالمؤ منين على عليه السّلام ، چاپ جامعه مدرسين قم ، ص ٨٥، (( ظن العاقل كهانة ، )) آمده است . م .
١٣- بخارى در تاريخ و ترمذى در سنن ابوسعيد و ابن عدى از ابوامامه روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) است .
١٤- حجر / ٧٥: در اين (سرگذشت عبرت انگيز) نشانه هايى است براى هوشياران .
١٥- بقره / ١١٨: ولى ما (به اندازه كافى ) آيات و نشانه ها را براى اهل يقين روشن ساخته ايم .
١٦- ترمذى حكيم در (( النوادر )) و ابن عبدالبر در (( العلم )) روايت كرده چنان كه در مختصر خود ص ٩٠ از حديث حسن به صورت مرسل به اسناد صحيح نقل كرده و خطيب در تاريخ (بغداد) از روايت حسن از جابر به اسناد خوبى نقل كرده و ابن جوزى چنان كه در (( المغنى )) است آن را معلول دانسته ، و ابن ابى شيبه آن را از حسن روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) است و نظير آن در ج اول ، ص ١٢٥ گذشت .
١٧- به صحيح بخارى ، ج ٥، ص ١٥ رجوع كنيد.
١٨- حج / ٥٢: ما هيچ رسول و پيامبرى را پيش از تو نفرستاديم .
١٩- يونس / ٦: و آنچه خداوند در آسمانها و زمين آفريده آيات (و نشانه هايى ) است بر آنها كه پرهيزگارند.
٢٠- آل عمران / ١٣٨: اين بيانى است براى عموم ، و هدايت و اندرزى است براى پرهيزكاران .
٢١- كهف / ٦٥: او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم .
٢٢- از حديث عنوان بصرى از حضرت صادق عليه السّلام معروف است ، به (( بحارالانوار، )) ج ١، ص ٦٨ رجوع كنيد.
٢٣- در هيچ ماءخذى به آن دست نيافتم .
٢٤- اين دو حديث را در هيچ ماءخذى نيافتم .
٢٥- اين دو حديث را در هيچ ماءخذى نيافتم .
٢٦- اين حديث را ابونعيم در (( الحليه )) از ابوايوب به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) است .
٢٧- مدركى براى آن نيافتم .
٢٨- بر اين حديث دست نيافتم مگر آنچه را ابوالشيخ از ابوذر به سندى ضعيف چنين روايت كرده است : (( ((اذا اراد اللّه بعيد خيرا فتح له قفل قلبه و جعل فيه اليقين و الصدق ، و جعل قلبه وعيا لما سلك فيه ، و جعل قلبه سليما و لسانه صادقا و خليقته مستقيمة و جعل اذنه سميعة و عينه بصيرة ، )) هرگاه خدا خير بنده اى را بخواهد قفل دلش را مى گشايد و در آن يقين و راستى قرار مى دهد، دلش را پذيراى مطالبى مى كند كه در آن وارد شود، و دلش را سالم ، زبانش را راستگو و طبيعتش را مستقيم و گوشش را شنوا و چشمش را بينا قرار مى دهد)) به (( الجامع الصغير )) باب همزه رجوع كنيد.
٢٩- ذاريات / ٤٩: و از هر چيز دو زوج آفريديم شايد متذكر شويد.
٣٠- بقره / ٢٦٨: شيطان شما را (به هنگام انفاق ) وعده فقر مى دهد.
٣١- اين حديث را حاكم روايت كرده چنان كه اندكى پيش گذشت .
٣٢- مسلم در صحيح ج ٨، ص ١٣٩ از حديث ابن مسعود روايت كرده است .
٣٣- اسراء / ٦٥: (امّا بدان ) تو هرگز سلطه اى بر بندگان من پيدا نخواهى كرد.
٣٤- جاثيه / ٢٣: آيا ديدى كسى را كه معبود خود را هواى نفس خويش قرار داده ؟
٣٥- مسلم در صحيح ج ٧، ص ٢١ روايت كرده و نووى گويد گفتار آن حضرت (( ((حال بينى و بين صلاتى )) )) يعنى مانع شد كه از آن لذت ببرم و با فراغت بال در آن خاشع باشم .
٣٦- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤٢١ روايت كرده و در حاشيه آن آمده است گفتار آن حضرت (( ((ولهان )) )) مصدر (( ((وله )) )) است يعنى هرگاه سرگردانى شيطان براى به حيرت افكندن مردم متحير و سرگشته شود از اين رو به اين اسم ناميده شده است .
٣٧- اعراف / ٢٠١: پرهيزكاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند به ياد (خدا و پاداش و كيفر او) مى افتد.
٣٨- ناس / ٤: از شرّ وسواس خناس .
٣٩- مجادله / ١٩: شيطان بر آنها چيره شده و ياد خدا را از خاطر آنها برده است .
٤٠- اين حديث را ابن ابى الدنيا در مكرهاى شيطان و ابويعلى و بيهقى در (( الشعب )) از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) است .
٤١- عراقى گويد: براى حديث ماءخذى نيافتم .
٤٢- اين حديث را دارمى در ج ٢، (سنن )، ص ٣٢٠ و احمد در مسند ج ٣، ص ١٥٦ و ٢٨٥ و ٣٠٩ روايت كرده اند و جمله (( ((فضيقوا مجاريه با الجوع )) )) را ندارد.
٤٣- اعراف / ١٦-١٧: من بر سر راه مستقيم تو براى آنها كمين مى كنم . سپس از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ آنها، به سراغ آنها مى روم .
٤٤- اين حديث را نسايى در ج ٦ (سنن )، ص ٢٢، و احمد و طبرانى و ابن حبان و بيهقى در (( الشعب )) از سبرة بن ابى فاكه روايت كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور )) ، ج ٣، ص ٧٣ آمده است .
٤٥- لحظه اى پيش گذشت .
٤٦- فاطر / ٦: مسلما شيطان دشمن شماست او را دشمن خود بدانيد، او فقط حزبش را دعوت مى كند كه اهل آتش سوزان (جهنم ) باشند!
٤٧- يس / ٦٠: آيا با شما عهد نكردم اى فرزندان آدم ! كه شيطان را پرستش نكنيد كه او براى شما دشمن آشكارى است ؟
٤٨- اين حديث را ابن حسان در صحيح خود و نسايى از سنن ، و احمد و طبرانى در (( الكبير )) از ابوبكره روايت كرده اند چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٤٩- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ٢، ص ٣٠٩ روايت كرده و پيش از اين گذشت و بخارى آن را از ابوهريره روايت كرده است .
٥٠- زمر / ٤٧: در آن روز اعمال بدى را كه انجام داده اند براى آنها ظاهر مى شود و آنچه را استهزا مى كردند بر آنها واقع مى گردد.
٥١- اين حديث را احمد در مسند و ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) از ابوهريره روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است ، و شريف رضى آن را در (( المجازات النبويه ، )) ص ٢٦٤، نقل كرده و گفته است : اين استعاره و كنايه است و مقصود اين است كه مطيع ساختن مؤ من بر شيطان دشوار است و مؤ من به وسوسه هاى شيطان گوش نمى دهد و در معرض هوا حبس آن قرار نمى گيرد، چون به دين خود چنگ مى زند، و با بهشت يقين خود بر او غالب آيد، بنابراين شيطان مؤ من همواره بر اثر ستيز مداوم با مؤ من براى مطيع ساختن او و كشيدن مهار وى خسته است پس ‍ حضرت چنين تشبيه كرده كه شيطان مؤ من را در پناه بردن به گمراهى هاى او معيوب نمى سازد و با فرسوده كردن شتر خود در سفر در صورتى كه طولانى شود و توانش كم گردد و خلقتش نيكو باشد از پيروى شيطان خوددارى مى كند.
٥٢- انعام / ١٥٣: اين راه مستقيم من است از آن پيروى كنيد و از راه هاى مختلف (و انحرافى ) پيروى نكنيد. كه شما را از راه حق دور مى سازد اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى كند تا پرهيزگار شويد. حديث را احمد و عبد بن حميد، نسايى ، بزار، ابن منذر، ابن ابى خاتم ، ابوالشيخ ، ابن مردويه و حاكم روايت كرده اند و از ابن مسعود آن را صحيح دانسته چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٣، ص ٥٥-٥٦ آمده است .
٥٣- حشر / ١٦: كار آنها همچون شيطان است كه به انسان گفت كافر شو (تا مشكلات تو را حل كنيم ) اين حديث را ابن ابى حاتم از طريق عوفى از ابن عباس روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦، ص ١٩٩ آمده است .
٥٤- اين حديث را بخارى به لفظ (( ((من يرتع حول الحمى يوشك ان يوقعه ، )) هر كس ‍ اطراف قرقگاه بچرخد احتمال افتادن در آن مى رود)) از نعمان بن بشير روايت كرده و شريف رضى در (( المجازات النبويه ، )) ص ٨١، با اين عبارت نقل كرده است : (( ((فمن ارتع حول الحمى كان قمنا ان يرتع فيه ، هر كه پيرامون قرقگاه بچراند سزاوار است كه در آن بيفتد)).



۴
شرح راه هاى ورود شيطان به دل

شرح راه هاى ورود شيطان به دل
لازم است بدانى كه قلب همانند دژى است و شيطان دشمنى است كه قصد ورود به اين دژ و تسلط بر آن را دارد و هيچ كس نمى تواند دژ را از (ورود) دشمن نگاه دارد مگر آن كه از درهاى دژ و راه هاى ورودى و رخنه هايش ‍ پاسدارى كند تا دشمن وارد نشود و تنها كسى توان اين كار را دارد كه درهاى دژ را بشناسد. نگاهدارى دل از تبهكارى شيطان واجب است و بر هر بنده مكلفى لازم و مقدمه واجب است و دفع شيطان كه واجب است ممكن نيست مگر با شناخت راه هاى ورود آن (مقدمه واجب ). بنابراين شناخت راه هاى ورود شيطان نيز واجب مى شود و راه هاى ورود شيطان و درهاى آن صفات بنده است كه متعددند ولى ما به درهاى مهم آن اشاره مى كنيم آن راه هاى ورودى حكم دروازه هايى را دارد كه اگر لشكريان فراوان شيطان بخواهند وارد شوند گنجايش آنها را دارد.
يكى از آن درهاى بزرگ حرص و حسد است . پس هرگاه بنده به چيزى حريص باشد حرص او را كر و كور مى كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر چيزى را دوست بدارى تو را كر و كور مى كند)). (١) نور بصيرت همان است كه راه هاى ورود شيطان را مى شناسد، و چون پرده حرص يا حسد آن را بپوشاند نمى بيند و شيطان فرصت پيدا مى كند و در نظر شخص حريص تمام كارهايى كه او را به خواسته اش مى رساند نيكو جلوه مى دهد، اگر چه زشت و ناپسند باشند، روايت شده كه وقتى نوح عليه السّلام بر روى دريا حركت مى كرد و در كشتى از هر جاندارى دو جفت برد، چنان كه از طرف خدا ماءمور شده بود در كشتى پيرمردى را ديد كه او را نمى شناخت . پس به او گفت : چه چيز انگيزه ورودت شد؟ گفت وارد شدم كه دلهاى يارانت را در اختيار گيرم تا دلهايشان با من و بدنهايشان با تو باشد، نوح عليه السّلام گفت : اى دشمن خدا از كشتى بيرون شو كه تو رانده درگاه خدايى ، ابليس به او گفت : پنج چيز است كه مردم به سبب آن هلاك شده اند سه چيز را برايت مى گويم ولى دو تا را نمى گويم . خدا به نوح عليه السّلام وحى كرد كه آن سه نيازى ندارى به او دستور بده آن دو را برايت بگويد. نوح به شيطان گفت : آن دو چيست ؟ ((گفت : دو چيزى است كه در مورد آن دو مرا دروغگو نخوانى و با من مخالفت نكنى . مردم را حرص و حسد هلاك ساخته است من به وسيله حسد لعنت شدم و شيطانى رانده شدم . امّا حرص ، تمام (نعمتهاى ) بهشت بر آدم مباح شد و من به وسيله حرص وى به حاجتم رسيدم (و او را گمراه كردم ). (٢)
يكى از درهاى مهم ورود شيطان ، خشم و شهوت است : خشم عقل را تضعيف مى كند و هرگاه لشكر عقل ضعيف شد، لشكر شيطان حمله مى كند، و هر زمان كه انسان خشمگين شود شيطان با او بازى مى كند چنان كه كودك با توپ بازى مى كند. روايت شده كه ابليس موسى عليه السّلام را ملاقات كرد و گفت : ((اى موسى تو كسى هستى كه خدا تو را به رسالت خويش ‍ برگزيده و با تو سخن گفته است ، و من آفريده خدايم ، گناه كرده ام و مى خواهم توبه كنم . در پيشگاه پروردگار از من شفاعت كن كه توبه ام را بپذيرد. موسى گفت : آرى چنين خواهم كرد موسى خداى را خواند. خداوند فرمود: موسى حاجتت را برآوردم به شيطان دستور بده به قبر آدم سجده كند. موسى عليه السّلام ابليس را ديد و به او گفت : ماءمور شدى به قبر آدم سجده كنى تا خدا توبه ات را بپذيرد. پس تكبر كرد و به خشم آمد، و گفت : در حال زنده بودن به آدم سجده نكردم ، حال كه مرده است سجده كنم ؟ آنگاه به موسى گفت : اى موسى در برابر اين شفاعتى كه از من در پيشگاه پروردگار كردى حقى بر من دارى . در سه مورد از من غافل مشو تا هلاك نشوى : ١-در هنگام خشم زيرا روح من در دل تو و چشمم در چشم توست و همچنين خون در بدنت جريان دارم ٢-هنگامى كه با لشكر (دشمن ) برخورد مى كنى از من غفلت نكن زيرا من در آن وقت نزد آدميزاده مى آيم و او را به ياد فرزندان و عيال و خاندانش مى اندازم تا به دشمن پشت كند (جهاد را ترك كند) ٣-از همنشينى با زن نامحرم بپرهيز، زيرا من پيك او در نزد تواءم و پيك تو در نزد او)) (٣) شيطان در اين گفتار به شهوت ، خشم و حرص اشاره كرده است زيرا فرار از جنگ بر اثر حرص دنياست و منشاء سرپيچى كردن از سجده بر آدم حسد بود كه از بزرگترين راه هاى ورود شيطان است . يكى از پيامبران صلّى اللّه عليه و آله به شيطان گفت : به وسيله چه گناهى بر آدميزاده غالب مى شوى ؟ گفت : در موقع خشم و خواسته هاى نفسانى او را مى گيرم .
شيطان بر راهبى آشكار شد. راهب به او گفت : كدام خوى آدميزاده بيشتر به تو كمك كند؟ گفت : تندى و خشونت ، زيرا بنده هرگاه تند شود او را زير و رو مى كنم ، چنان كه كودكان توپ را زير و رو مى كنند. گفته شده كه شيطان مى گويد: چگونه آدميزاده مرا مغلوب سازد؟ در حالى كه هرگاه خشنود باشد مى آيم و در قلبش جا مى گيرم ، و هرگاه خشمگين شود به درون سر او مى پرم .
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان علاقه به آراستگى لباس و اثاث و خانه است . شيطان هرگاه اين علاقه را در دل آدمى ببيند در آن تخم مى گذارد و جوجه مى كند. پس همواره شيطان او را به آباد كردن خانه و تزيين سقف و ديوارها و توسعه بناهاى آن فرا مى خواند و نيز به آراستگى لباس و مركبها دعوت مى كند و در طول عمرش او را به فرمان خويش در مى آورد و هرگاه او را به اين امور گرفتار ساخت ديگر نيازى ندارد كه نزد او برگردد، زيرا يكى از اين دلبستگيها او را به دلبستگى ديگر فرا مى خواند و همچنان ادامه مى يابد تا اجلش برسد و بميرد در حالى كه در راه شيطان و پيرو او مى باشد. از اين روست كه بيم مى رود فرجام كار آدمى به كفر انجامد. از بدفرجامى به خدا پناه مى بريم .
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان سير شدن از غذاست ، اگر چه حلال و پاك باشد. سيرى شهوت را كه اسلحه شيطان است تقويت مى كند. روايت شده كه ابليس بر يحيى عليه السّلام ظاهر شد يحيى عليه السّلام ديد كه همه نوع قفل به همراه دارد، لذا به شيطان گفت : اى ابليس اين قفلها چيست ؟ گفت : اينها شهوتهاست كه آدمى زاده را به آن گرفتار مى كنم . گفت : براى من هم قفلى هست ؟ گفت : بسا باشد كه از غذا سير شوى پس تو را نسبت به نماز و ياد خدا سنگين و (بى ميل ) مى سازم . يحيى گفت : آيا قفل ديگرى هم هست ؟ شيطان گفت نه . يحيى گفت : خدا را بر خود گواه مى گيرم كه هرگز شكمم را پر از غذا نكنم . ابليس گفت : من نيز خدا را شاهد مى گيرم كه هرگز مسلمانى را نصيحت نكنم .(٤)
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان طمع داشتن از مردم است . پس هرگاه طمع بر دل غالب آيد پيوسته شيطان او را وا مى دارد كه نسبت به شخص ‍ مورد طمع خود نمايشها و حيله گريها كند تا شخص مورد طمع معبود او شود و پيوسته به فكر جلب دوستى اوست و از هر درى وارد مى شود تا به هدف خود برسد و كمترين حالات او ثناگويى شخص مورد طمع است به صفاتى كه در او نيست لذا، با وى چاپلوسى كرده تا آن جا كه نسبت به او امر به معروف و نهى از منكر نكند.
صفوان بن سليم روايت كرده كه ابليس براى عبداللّه بن حنظله مجسم شد و گفت : اى پسر حنظله مطلبى را كه به تو مى آموزم حفظ كن او گفت : مرا بدان نيازى نباشد. شيطان گفت : بينديش اگر سخنى كه مى گويم خير بود بپذير و اگر شرّ بود نپذير. اى پسر حنظله جز خدا از هيچ كس چيزى مخواه و بينديش كه در حال خشم چه حالى دارى .
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان شتاب و پايدار نبودن در كارهاست ، پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شتاب كار شيطان است و درنگ كار خداست )) (٥) خداى متعال فرموده : (( خلق الانسان من عجل . )) (٦) و فرمود: (( و كان الانسان عجولا )) (٧) و به پيامبرش صلّى اللّه عليه و آله فرمود: (( و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه . )) (٨) اين نهى از شتاب براى آن است كه كارها را بايد پس از بينش و شناخت انجام داد و بينش نياز به فرصت و تاءمل دارد و شتاب مانع از آن مى شود. بنابراين در هنگام عجله شيطان از جايى كه معلوم نمى شود شرّ خود را ترويج مى كند. روايت شده كه چون عيسى عليه السّلام متولد شد شياطين نزد ابليس آمدند و گفتند: سرهاى بتها به زير افكنده شده ابليس گفت : اين پديده اى است كه در جاى شما پديد آمده پس پريد و مشرق و مغرب را دور زد و چيزى نيافت . آنگاه ديد كه عيسى عليه السّلام متولد شده است ، و فرشتگان پيرامون او را گرفته اند. پس به سوى شياطين برگشت و گفت : شب گذشته پيامبرى متولد شده است . هرگز هيچ زنى حامله نشده و وضع حمل نكرده مگر اين كه من حاضر بوده ام جز اين زن و كودك . پس از امشب به بعد از پرستيده شدن بتها نوميد شويد ولى به آدميزادگان از راه عجله و سبكى درآييد.
ديگر از درهاى مهم ورود شيطان سكه هاى نقره و طلا و ديگر انواع ثروتهاست كه عبارتند از متاع بى ارزش دنيا و لوازم زندگى ، چهارپايان ، زمينهاى زراعتى ، و هر چه زايد بر نياز و مقدار روزى باشد محل استقرار شيطان است . زيرا كسى كه خوراكش همراهش باشد دل آسوده است . پس ‍ اگر مثلا در راه صد دينار بيابد از دلش صد خواسته برانگيزد كه هر خواسته اى نياز به صد دينار دارد. و تنها صد دينار (پيدا شده ) او را كفايت نمى كند بلكه به نهصد دينار ديگر نياز دارد، در حالى كه پيش از داشتن صد دينار بى نياز بود و اكنون كه صد دينار پيدا كرده خود را بى نياز مى پندارد در حالى كه به نهصد دينار ديگر محتاج است تا با آن خانه اى بخرد و تعميرش ‍ كند و كنيزى بخرد و لوازم منزل و لباسهاى گرانبها تهيه كند و تمام اينها چيز ديگرى مى طلبد كه در خور آن است و براى آن پايانى نيست . پس در هاويه اى مى افتد كه آخر آن ژرفاى دوزخ است و جز آن پايانى ندارد.
ثابت گويد: چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برانگيخته شد ابليس به شيطانهايش گفت : حادثه اى روى داده است بنگريد چيست ؟ پس برفتند سپس آمدند و گفتند: نمى دانيم . ابليس گفت : من آن خبر را برايتان مى آورم پس رفت و آمد و گفت : محمّد صلّى اللّه عليه و آله برانگيخته شده است . پس شياطين خود را نزد اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرستاد و آنها نااميد بر مى گشتند و مى گفتند: هرگز گروهى را مانند اينان نديده ايم به آنها برخورد مى كنيم پس براى نماز به پا مى خيزند و اثر برخورد ما را محو مى كند ابليس گفت : به آنان مهلت دهيد باشد كه در زندگى دنيا وسعت يابند آنجاست كه شما در مورد آنها به حاجت خود خواهيد رسيد.(٩)
روايت شده كه عيسى عليه السّلام سنگى را متكاى خويش قرار داد. پس ابليس بر او گذشت و گفت : اى عيسى به دنيا مايل شدى سنگ را از زير سرش ‍ برداشت و به دو افكند، و گفت : اين سنگ با دنيا از آن تو باشد در حقيقت كسى كه مالك سنگى شود تا در هنگام خفتن متكاى خود قرار دهد مالك چيزى در دنيا شده كه ممكن است با آن شيطان بر او چيره شود، زيرا كسى كه مثلا در شب براى نماز بر مى خيزد هرگاه در نزديكش سنگى باشد كه آن را متكاى خويش قرار دهد شيطان ممكن است همواره او را به خوابيدن و متكا ساختن آن سنگ فرا بخواند و اگر همان سنگ نباشد استراحت و رغبت به خواب به دلش خطور نمى كند. اين است نتيجه داشتن يك سنگ پس چگونه باشد حال كسى كه مخدّه هاى گسترده و فرشهاى پهن شده و تفريحگاه هاى پاكيزه دارد. پس چه وقت براى عبادت خدا به نشاط مى آيد.
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان بخل و ترس از تهيدستى است ، زيرا همين بخل و ترس است كه مانع بخشيدن و صدقه دادن مى شود و آدمى را به اندوختن و ذخيره ساختن و عذاب دردناك كه به مال اندوزان وعده داده شده فرا مى خواند. چنان كه قرآن فرموده است ، خثيمة بن عبدالرحمن گويد: شيطان مى گويد: در مورد هر چيزى آدميزاده بر من چيره شود امّا در سه مورد هرگز بر من غالب نبايد ١-او را فرمان دهم كه با حق مال به دست آورد ٢-به ناحق ببخشد ٣-به حق نبخشد. گفته شده : براى شيطان اسلحه اى بهتر از ترس از تهيدستى نيست و هرگاه آدمى پذيراى چنين ترسى شد و به كار باطل شروع كند، و مانع از حق شود، و از روى هواى نفس سخن بگويد و به پروردگارش بدگمان شود.
از ضررهاى بخل همواره در بازار ماندن براى جمع كردن ثروت است . زيرا بازارها محل لانه كردن شيطان است . ابوامامه روايت كرده است كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((چون ابليس به زمين فرود آمد گفت : پروردگارا مرا به زمين فرود آوردى و از درگاه خود راندى . پس برايم خانه اى قرار بده ، فرمود: (خانه ات ) حمال ، عرض كرد: برايم مجلسى قرار بده ، فرمود: بازارها و سر چهارراه ها، عرض كرد: خوراكى برايم مقرر بدار فرمود: آنچه بر آن نام خدا برده نشود. گفت برايم شرابى مقرر كن ، فرمود: هر مايع مست كننده اى ، گفت برايم مؤ ذنى تعيين كن ، فرمود: قره نى ، عرض كرد: برايم قرآنى قرار بده ، فرمود: شعر، عرض كرد: برايم كتابى معين فرما، فرمود: عيب گرفتن ، عرض كرد: برايم سخنى قرار بده ، فرمود: دروغ ، گفت : برايم آشكار گاه هايى مقرر بدار فرمود: زنان )).(١٠)
ديگر از راه هاى مهم ورود، شيطان تعصب در مذاهب و خواهشهاى نفسانى و كينه نسبت به دشمنان و كوچك شمردن آنهاست ، كه عابدان و فاسقان همه را هلاك مى كند، چرا كه سرزنش كردن مردم و نقل عيبهايشان صفت طبيعت انسان و از صفات درندگان است و هرگاه شيطان آن را در نظرش حق جلوه دهد و مطابق با طبيعتش باشد شيرينى آن بر دلش غلبه كند و با تلاش ‍ بسيار سرگرم آن شود و از آن كار شادمان است و گمان كند كه در راه دين مى كوشد در حالى كه در پيروى از شيطان تلاش مى كند.
يكى از اين گونه افراد را مى بينى كه نسبت به طرفدارى از على عليه السّلام تعصب مى ورزد، در حالى كه از نمونه هاى زهد على عليه السّلام و سيره آن حضرت يكى آن است كه در زمان خلافتش جامه اى مى پوشيد كه آن را به سه درهم خريده آستينهايش تا آرنج پاره بود، و فاسق حرير پوش را مى بينى كه خود را به اموال از حرام به دست آمده مى آرايد و نسبت به على عليه السّلام ادعاى دوستى مى كند، در حالى كه على عليه السّلام روز قيامت نخستين دشمن اوست . كاش مى دانستم اگر كسى فرزند عزيز كس ديگرى را كه نور چشم و حيات قلب پدر است بگيرد، او را بزند و موى بدنش را بكند و قطعه قطعه اش كند و اين حال با پدر آن فرزند ادعاى دوستى داشته باشد در نظر پدر چه وضعى خواهد داشت !
روشن است كه دين و شريعت در نظر على عليه السّلام از خاندان و فرزندان بلكه از حال خودش عزيزتر است و آنها كه مرتكب گناهان مى شوند دين را از طريق ارضاى شهوات قطعه قطعه مى كند و در نتيجه ابليس كه دشمن خدا و دوستان خداست دوستى مى كنند. پس ببين حال آنها در روز قيامت در محضر على عليه السّلام و دوستان خداى متعال چگونه خواهد بود. بلكه اگر پرده كنار رود و اينان بدانند چگونه نسبت به اولياى خدا در ميان امت محمّد صلّى اللّه عليه و آله مرتكب خيانت شده اند با توجه به كارهاى زشت خود شرم خواهند داشت كه ياد آن بزرگواران را بر زبان آورند آنگاه شيطان در خيال آنها مى اندازد كه هر كس با دوستى على عليه السّلام بميرد آتش پيرامون او نگردد در حالى كه هر كس ادعاى پيروى از مذهب امامى كند و به اراده او نرود، آن امام دشمن اوست ، زيرا به او مى گويد: مذهب من عمل بود نه سخن گفتن با زبان و سخن گفتن براى عمل كردن است نه براى ياوه گويى پس چرا در عمل و راه و روشى كه پيمودم و به سوى خدا حركت كردم با من مخالفت كردى و به دروغ مذهبم را ادعا كردى )).
مى گويم : از جمله رواياتى كه از طريق شيعه در اين مورد وارد شده ، روايتى است كه كافى به اسناد خود از جابر از امام باقر عليه السّلام نقل كرده و گويد: ((حضرت به من فرمود: اى جابر آيا كسى كه ادعاى شيعه بودن مى كند او را بس است كه از دوستى خانواده ما دم بزند؟ به خدا شيعه ما نيست مگر كسى كه از خدا بترسد و اطاعتش كند. اى جابر شيعيان ما شناخته نمى شوند جز با فروتنى و خشوع و امانت و بسيارى ياد خدا و نماز و روزه و نيكى به پدر و مادر و رسيدگى به همسايگان فقير و مستمند و وامداران و يتيمان و راستگويى و خواندن قرآن و اين كه زبان خود را از (حرف زدن ) درباره مردم نگاه دارند مگر خوبيهايشان را بگويند و امين فاميل خود باشند. جابر عرض كرد: اى پسر پيامبر امروز هيچ كس را با اين اوصاف نمى شناختيم . فرمود: اى جابر به راه هاى مختلف نرو آيا براى شخص كافى است كه بگويد على را دوست دارم و پيرو اويم ولى با اين حال فعاليت دينى نكند، پس اگر بگويد: من پيامبر خدا را دوست دارم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله كه بهتر از على عليه السّلام است . آنگاه از سيرت پيامبر پيروى نكند و به سنت آن حضرت عمل ننمايد دوستى پيامبر هيچ نفعى به حال او ندارد. پس از خدا بپرهيزيد و براى (نعمتهايى ) كه در پيشگاه خداست عمل كنيد، خدا با هيچ كس خويشاوندى ندارد، محبوبترين و گرامى ترين بندگان در نزد خدا با تقواترين و فرمانبردارترين آنهاست ، اى جابر: به خدا جز با اطاعت نتوان به خداى متعال نزديك شد و برات آزادى از آتش در اختيار ما نيست و هيچ كس بر خدا حجت ندارد، هر كس فرمانبردار خدا باشد دوست ماست و هركس نافرمانى خدا كند دشمن ماست و ولايت ما جز با عمل و ورع به دست نيايد)).(١١)
اين حديث را در كتاب علم از بخش عبادات و در كتاب (( اخلاق الاماميه و اداب الشريعه )) از بخش عادات نيز نقل كرده ايم و چون بسيار مناسب اين جا بود و بيشتر مردم سخت به آن نيازمندند دوباره آن را نقل كرديم .
كافى به اسناد خود از حنان بن سدير روايت كرده مى گويد: ((ابوالصّباح كنانى به حضرت صادق عليه السّلام عرض كرد: به خاطر شما چه نارواييهايى از مرد مى بينيم ! امّا فرمود: مگر به خاطر من از مردم چه مى بينى ؟ گفت : هرگاه ميان من و مردى سخنى رد و بدل مى شود به من مى گويد: جعفرى خبيث ، فرمود: شما را به من سرزنش مى كنند؟ ابوالصباح گفت : آرى ، فرمود: به خدا در ميان شما كسانى كه پيروى جعفر مى كنند بسيار اندكند! همانا صحابه من كسى است كه ورعش بسيار باشد و براى آفريدگارش عمل كند و به پاداش ‍ او اميدوار باشد. اينان اصحاب منند)).(١٢)
كلينى به اسنادش از موسى بن جعفر عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((از پدرم بسيار مى شنيدم كه مى فرمود: از شيعيان ما نيست كسى كه در پارسايى و ورع به درجه اى نرسيده باشد كه زنان پرده نشين در پشت پرده از ديندارى او سخن بگويند و از دوستان ما نباشد كسى كه در شهرى باشد كه ده هزار مرد در آن باشند و خدا پارساتر از او در ميان آنها آفريده باشد)).(١٣)
ابوحامد گويد: تعصب يكى از مهمترين راه هاى ورود شيطان است كه بيشتر مردم به وسيله آن هلاك شده اند و منبرها در اختيار گروهى قرار گرفته است كه ترسشان از خدا كم و بينش دينى آنان اندك و تمايلشان به دنيا قوى و حرصشان بر جلب مريد بسيار است ، و جز با تعصب نمى توانند به مقامى برسند و پيروانى به دست آورند. پس مقام و مريد خواهى را در سينه هايشان نيكو دانستند و مردم را از حيله هاى شيطان در آن امر باز نداشتند، بلكه خودشان از شيطان در تنفيذ حيله هايشان نيابت كردند. پس ‍ خود هلاك شدند و ديگران را نيز هلاك كردند. خداى متعال توبه ما و ايشان را بپذيرد. يكى از پيشينيان گويد: به ما خبر داده اند كه ابليس گفته است گناهان را براى امت محمّد صلّى اللّه عليه و آله بياراستم و آنان با طلب آمرزش كمرم را شكستند، پس گناهانى را در نظرشان آراستم كه در مورد آنها استغفار نمى كنند و آن گناهان خواهشهاى نفسانى است . شيطان ملعون راست گفته است زيرا مردم نمى دانند كه اين خواهش ها از عواملى است كه آدمى را به گناهان مى كشاند، پس چگونه از آنها استغفار كنند؟ از بزرگترين حيله هاى شيطان اين است كه انسان خود را به اختلافات مردم كه در مذهب و نزاعهاى خصوصى دارند سرگرم كند. ابن مسعود گويد: گروهى در مجلسى نشستند و به ياد خدا پرداختند، شيطان آمد كه آنها را حركت دهد و از هم جدا سازد ولى نتوانست . پس نزد رفقاى ديگرى آمد كه درباره دنيا سخن مى گفتند و در ميان آنها اختلاف انداخت پس برخاستند و به نزاع و كشتار يكديگر پرداختند وى اين گروه منظور شيطان نبودند در نتيجه گروهى كه سرگرم ذكر خدا بودند به ميانجى گرى ميان آنها مشغول شدند و از آن مجلس ذكر خدا پراكنده شدند و شيطان جز اين هدفى نداشت .
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان (به قلب ) اين است كه عوام و افراد كم سواد را كه از علم بهره كافى ندارند وادار مى كند كه در ذات و صفات خدا و مطالبى كه عقلشان به آن نمى رسد بينديشند تا بدين وسيله آنها را در اصل دين به شك اندازد يا درباره خداى متعال گرفتار اوهامى شوند كه خدا منزه از آنهاست و در نتيجه انسان كافر يا بدعت گذار مى شود حال آن كه خود از اين كار شادمان است و به آنچه در انديشه اش خطور كرده مى بالد و گمان مى كند كه شناخت و بينش همين است و اين مطالب از تيزهوشى و فزونى عقل بر او كشف شده است ، در حالى كه نادان ترين مردم كسى است كه خود را عاقل مى داند، و عاقل ترين مردم كسى است كه به خودش خوش ‍ گمان نباشد و به پرسيدن از علما حريص باشد. روايت شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شيطان نزد يكى از شما مى آيد و مى گويد: تو را كه آفريده است ؟ آن شخص مى گويد: خداى متعال ، شيطان مى گويد: پس ‍ خداى متعال را كه آفريده است ؟ و هرگاه يكى از شما چنين انديشه اى در خود يافت بايد بگويد به خدا و رسولش ايمان دارم ، زيرا اين اقرار شك را از بين مى برد)) (١٤) بنابراين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله براى چاره كردن اين وسوسه به بحث دستور نداده است ، زيرا اين وسوسه در مردم عوام به وجود مى آيد نه دانشمندان و بر عوام سزاوارتر است كه ايمان بياورند و به عبادتها و امور زندگى شان مشغول شوند و علم را به علما واگذارند. شخص ‍ عامى اگر زنا يا دزدى كند به از آن است كه راجع به علم سخن بگويد زيرا كسى كه بدون آگاهى و پختگى ، در علم مربوط به خدا و دين خدا سخن بگويد ندانسته كافر مى شود مانند كسى كه خود را به دريا بيفكند در حالى كه شناگر نيست . حيله هاى شيطان در مورد اعتقادات و مذهب ها بى شمار است و هدفمان از آنچه ايراد كرديم فقط ذكر نمونه اى در اين باره بود.
ديگر از راه هاى مهم ورود شيطان (به دل ) بدگمانى به مسلمانهاست از اين رو خداى متعال فرموده است : (( اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم . )) (١٥) هر كس بر ديگرى از روى گمان به بدى حكم كند شيطان او را به غيبت وا مى دارد در نتيجه يا هلاك شود يا در اقدام به اداى حقوق او كوتاهى كند يا در احترامش سستى نمايد يا در او به نظر حقارت بنگرد و خود را از او بهتر بداند و تمام اين امور را هلاك كننده است . لذا دين از اين كه انسان خود را در معرض تهمت قرار دهد منع كرده است و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده است : ((از مواضع تهمت بپرهيزيد)) (١٦) تا آنجا كه صفيه يكى از همسران پيامبر گويد: (( پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله در مسجد معتكف بود پس نزد او آمدم (صفيه ) و با او سخن گفتم و چون شب شد برگشتم . پيامبر برخاست و همراهم آمد. پس دو مرد از انصار به پيامبر برخوردند و سلام كردند و گذشتند. پيامبر آنها را صدا زد و فرمود: اين زن صفيه دخت حيّى است . عرض كردند اى رسول خدا آيا ما به تو جز خوبى گمان ديگرى مى بريم ؟! پيامبر فرمود: شيطان مانند خون در بدن آدمى جارى است و ترسيدم كه گمان بدى به دلتان راه يابد)) (١٧) پس ببين چگونه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله با مهربانى ، دينشان را حفظ كرد و چطور نسبت به امتش مهربان است و راه پرهيز از تهمت را به آنان مى آموزد تا دانشمند پارسا كه به ديندارى مشهور است در حالات خود سهل انگار نباشد و از روى خودپسندى بگويد: به شخصى مانند من جز گمان خوب نمى رود زيرا تمام مردم به پارساترين و پرهيزكارترين و عالمترين افراد به يك چشم نمى نگرد، بلكه به بعضى با ديده رضايت و به بعضى با ديده خشم و نارضايتى مى نگرد.
(( و عين الرضا عن كل عيب كليلة
و لكن عين السخط تبدى المساويا ))(١٨)
از اين رو پرهيز از بدى و دورى از تهمت زدن به اشرار لازم است زيرا اشرار به تمام مردم گمان بد مى برند پس هرگاه انسانى را ديدى كه به مردم بدگمان است و در جستجوى عيبهاست بايد بدانى كه باطنش پليد است و همان پليدى باطنى است كه اثرش به بيرون تراوش مى كند و ديگران را مانند خود مى بيند، زيرا مؤ من در جستجوى يافتن راه عذر است و منافق در جستجوى عيبهاست و مؤ من درباره تمام مردم از قلبى پاك برخوردار است . اين بود بعضى از راه هاى ورود شيطان به دل و اگر مى خواستم تمام راه ها را بررسى كنم توانش را نداشتم به همين اندازه اكتفا مى كنم زيرا مشت نمونه خروار است . پس هر صفت نكوهيده اى كه در انسان وجود دارد اسلحه شيطان و يكى از راه هاى ورود شيطان (به دل ) است .

پي نوشتها
__________________________________________

١- اين حديث را ابوداود در سنن ، ج ٢، ص ٦٢٧ روايت كرده است .
٢- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) و ابن عساكر از ابن عمر روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٣، ص ٣٢٣ آمده است .
٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) از ابن عمر روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ١، ص ٥١، و ج ١٤، (( بحارالانوار، )) ص ٦٣٤ آمده است .
٤- اين حديث را ابن الشيخ در (( مجالس )) خود مفصل تر روايت كرده است به (( بحارالانوار )) ، ج ١٤، ص ٦٢٠ رجوع كنيد.
٥- اين حديث را ترمذى روايت كرده چنان كه در (( كنوزالحقايق مناوى باب العين )) چنين آمده است (( ((العجلة من الشيطان و الاناءة من اللّه ، )) شتاب از شيطان و آرامشى و تاءنى از خداست )).
٦- انبياء / ٣٧: انسان از عجله آفريده شده .
٧- اسراء / ١١: انسان همواره عجول است .
٨- طه / ١١٤: و نسبت به قرآن عجله مكن پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود.
٩- اين روايت را ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١٠- عراقى گويد: اين حديث را طبرانى در (( الكبير )) روايت كرده و اسنادش براستى ضعيف است ، و نظير آن را از حديث ابن عباس به سندى ضعيف روايت كرده است .
١١- كافى ، ج ٢، ص ٧٤، فرمايش آن حضرت (( ((و ما معنا براعة من النار)) )) يعنى ما حكمى نداريم كه خودمان و شيعيانمان از آتش در امان باشيم اگر مانند فاجران عمل كنند. (( ((و لا على اللّه لاحد من حجة )) )) يعنى هيچ كس بر خدا حجتى ندارد اگر او را نيامرزد بتواند بگويد: من شيعه على بودم چرا مرا نيامرزيدى زيرا خداى متعال كسى را كه مدعى شيعه بودن شود و عمل نداشته باشد نمى آمرزد، به عبارت ديگر (( ليس لنا على اللّه حجة فى انقاذ من ادعى التشيع من العذاب ، )) ما براى نجات كسى كه مدعى تشيع شود حجتى نداريم . اين معين را جمله اى كه در مجالس است تاءييد مى كند (( ((و ما لنا على اللّه حجة ))، ((من كان للّه مطيع )) )) گويى اين جمله جواب كسى است كه توهم مى كند كه ائمّه عليهم السّلام حكم كرده اند كه شيعيان و دوستانشان وارد جهنم نمى شوند پس حضرت جواب داده هر كه نافرمانى خدا كند دوست ما نيست و جز با عمل به عبادات و پرهيز از گناهان كسى به ولايت و دوستى ما نمى رسد.
١٢- اصول كافى ، ج ٢، ص ٧٧، در اين كه امام رجا (اميدوارى ) را بعد از عمل و ورع ذكر كرده هشدارى است بر اين كه عمل و ورع سبب اميدوارى به ثواب مى شود نه سبب خود ثواب و نيز هشدارى است بر اين كه بر هيچ كس سزاوار نيست به عملش تكيه كند، آخرين درجه براى چنين شخصى اين است كه عمل را وسيله اى براى اميدوارى قرار دهد زيرا اميد بدون عمل و ورع نوعى خودخواهى و نادانى است . و اين سخن دلالت دارد بر اين كه وى از گفته ابوالصباح بدش آمده است چون در آن خشونت و خلاف ادب هست (مؤ لف اين مطلب را در وافى خود گفته است ).
١٣- اصول كافى ، ج ٢، ص ٧٩.
١٤- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١٥- حجرات / ١٢: از بسيارى از گمانها بپرهيزيد چرا كه بعضى از گمانها گناه است .
١٦- اين حديث را مولى على قارى در (( الموضوعات الكبير، )) ص ٢٤ نقل كرده و گفته است : اين از نظر معنى مانند گفته عمر است (( ((من سلك مسالك التهم اتهم ، )) هر كه به راه هاى تهمت برود متهم شود)) اين روايت را خرائطى در (( مكارم الاخلاق )) به صورت موقوف از عمر روايت كرده به اين لفظ (( ((من اقام نفسه التهم فلا يلومن من اساء به الظن ، )) هر كس ‍ خود را در محل تهمت قرار دهد پس كسى را كه به او بدگمان شود نكوهش نكند)).
١٧- اين حديث را بخارى و مسلم روايت كرده اند، ج ٧، ص ٨، و پيش از اين گذشت .
١٨- چشمى كه از روى رضايت مى نگرد از ديدن هر عيبى ناتوان است ، ولى ديده اى كه با نارضايتى و خشم مى نگرد بديهاى (شخص مورد نظر) را آشكار مى سازد.


۵
فصل : دور كردن شيطان چگونه ممكن است ؟

فصل : دور كردن شيطان چگونه ممكن است ؟
اگر بگوييد: براى دور ساختن شيطان چه تدبيرى بايد كرد و آيا ذكر خداى متعال و گفتن (( لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم )) كافى است ، بايد بدانيد كه چاره دفع شيطان بستن راه هاى ورود شيطان و پاك كردن دل از صفات نكوهيده است و ذكر آنها طولانى مى شود و هدف ما در اين بخش ‍ از كتاب شرح درمان صفاتى است كه آدمى را هلاك مى كند و شرح هر صفتى نياز به يك كتاب جداگانه دارد، چنان كه به خواست خدا شرحش ‍ خواهد آمد، آرى هرگاه ريشه اين صفات را از دل بركنى شيطان به دل وارد مى شود ولى در آن جا نمى ماند و ياد خدا مانع رفت و آمد او مى شود، زيرا حقيقت ذكر خدا در دل جايگزين نمى شود مگر پس از آباد شدن دل به تقوا و پاك شدن دل از صفات نكوهيده ، وگرنه اين خدا حديث نفس است و بر دل حكومت ندارد و سلطه شيطان را دفع نمى كند، از اين رو خداى متعال فرمود: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا. )) خداوند در اين آيه آنگاه كه شيطان آهنگ دل انسانى را مى كند ياد خدا را به پرهيزكاران اختصاص داده است . شيطان همانند سگ گرسنه اى است كه به تو نزديك مى شود و اگر در دستت گوشت و نانى نباشد و او را از خود برانى از تو منزجر مى شود و يك فرياد او را دفع مى كند و اگر در دستت نان و گوشت باش و سگ هم گرسنه حمله مى كند و با فرياد دفع نمى شود، بنابراين دلى كه خالى از غذاى شيطان است تنها با ياد خدا شيطان از آن منزجر مى شود، ولى اگر شهوت بر دل غالب شود ذكر خدا نمى تواند شيطان را از درون دل بيرون كند، پس شيطان در درون دل مستقر مى شود. امّا دلهاى تقوا پيشگان را كه از هوى و صفات نكوهيده خالى است ، شيطان به خاطر شهوتها نمى كوبد بلكه آنگاه آن را مى كوبد كه غافل و از ياد خدا خالى باشد، و هرگاه به ياد خدا برگردد شيطان دور مى شود. دليل آن يكى گفتار خداى متعال : (( فاستعذ بااللّه . )) (١) و ديگر آيات و رواياتى است كه راجع به ذكر (خدا) وارد شده است . پس اگر انتظار دارى كه به محض ياد خدا شيطان از تو دور شود چنان كه از تقوا پيشگان دور مى شود، انتظار محالى است و مانند كسى هستى كه انتظار دارد پيش از پرهيز در حالى كه معده پر از غذاست دوا بخورد و سودمند واقع شود همان طور كه نوشيدن دوا براى كسى كه پرهيز كرده و معده را تهى ساخته سودمند واقع مى شود، يا خدا دواست و تقوا پرهيزى است كه دل را از شهوت ها خالى مى كند. پس هرگاه ياد خدا وارد دلى شود كه فارغ از غير خداست ، شيطان از آن دور مى شود چنان كه بيمارى با وارد شدن دوا به معده خالى از غذا برطرف مى شود. خداى متعال فرموده است : (( ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب . )) (٢) و نيز فرمود: (( كتب عليه انه من توليه فانه يضله و يهديه الى عذاب السعير. )) (٣)
هر كس با علمش به شيطان كمك كند دوست اوست ، اگر چه با زبان خدا را ياد كند، اگر مى گويى : حديث ياد شده بطور مطلق دلالت دارد كه ذكر خدا شيطان را دور مى كند، بايد درك كنى كه بيشتر ادله عامى كه در شرع آمده در شرايطى خاص استثنائاتى دارد كه علماى دين آن را مى دانند. پس به خودت بنگر كه شنيدن مانند ديدن نيست و بينديش كه آخرين درجه ذكر خدا و عبادصلّى اللّه عليه و آله همان نماز توست . پس مراقب دلت باش كه در حال نماز چگونه شيطان آن را به طرف بازارها و حساب خريداران و پاسخ دشمنان مى كشاند و چگونه تو را به دره هاى دنيا و جاهاى خطرناك آن مى برد تا آنجا كه هر چه از امور دنيا را فراموش كرده اى فقط در نماز به ياد مى آورى و شيطان فقط در نماز به قلبت يورش مى آورد. نماز محك دلهاست و در حال نماز است كه بديها و خوبيهاى دل آشكار مى شود. بنابراين نماز از دلهايى كه آلوده به شهوتهاى دنيوى است قبول نمى شود و ناچار شيطان را از تو دفع نمى كند، بلكه گاه وسوسه ات را زيادتر مى كند چنان كه گاه پيش از پرهيز، ضرر دوا براى تو بيشتر است ، پس اگر بخواهى كه از شيطان رها شوى پيش از آن به وسيله تقوا پرهيز كن سپس داروى ياد خدا را به دنبال آن بياور كه شيطان از تو خواهد گريخت . از اين رو وهب بن منبّه گفته است : تقوا پيشه كن و شيطان را آشكارا دشنام مده در حالى كه در نهان دوست اويى و از او اطاعت مى كنى . يكى از بزرگان گويد: شگفتا از كسى كه خدا را پس از آگاهى از احسانش معصيت مى كند و از شيطان لعين فرمان مى برد حال آن كه از سركشى او آگاه است ، همان طورى كه خداى متعال فرموده است : (( ادعونى استجب لكم )) (٤) تو خداى را مى خوانى ولى به تو پاسخ نمى دهد؛ همچينين خدا را ياد مى كنى امّا شيطان از تو نمى گريزد براى اين كه شروط ذكر و دعا در تو نيست .
به ابراهيم بن ادهم گفته شد: ما را چه شده كه دعا مى كنيم و دعايمان مستجاب نمى شود با آن كه خداى متعال فرموده است : (( ادعونى استجب لكم ؟ )) گفت : براى اين كه دلهاى شما مرده است ، سؤ ال شد: چه چيز دل ما را ميرانده است ؟ گفت : هشت خصلت : ١-حق خدا را شناختيد ولى حقش را ادا نكرديد ٢-قرآن را مى خوانيد و به حدود آن عمل نمى كنيد. ٣-گفتيد پيامبر خدا را دوست مى داريم و سنت او را ترك كرديد، ٤-گفتيد: از مرگ مى ترسيم و آماده مرگ نشديد، ٥-خداى سبحان فرمود: (( ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا )) (٥) شما با شيطان در گناهان توافق كرديد، ٦-گفتيد: از دوزخ مى ترسيم و بدنهايتان در آن افكنديد، ٧-گفتيد: بهشت را دوست داريم و براى آن كار نكرديد، ٨-چون از بستر خود برخاستيد عيبهايتان را پشت سر انداختيد و عيبهاى مردم را در برابرتان قرار داديد در نتيجه پروردگارتان را به خشم آورديد. پس چگونه خدا جوابتان را بدهد؟

فصل : آيا يك شيطان آدمى را به گناهان گوناگون دعوت مى كند يا چند شيطان ؟
اگر بگويى : آن كه آدمى را به گناهان گوناگون فرا مى خواند يك شيطان است يا چند شيطان ؟ بايد بدانى كه در علم معامله نيازى به دانستن اين مطلب ندارى . تو دشمن را از خودت دور كن و از اوصاف او مپرس چنان كه گفته مى شود: سبزى از هر جا مى آيد بخور و از سبزى فروش مپرس . ولى آنچه با نور بينش و دلايل نقلى روشن مى شود اين است كه شياطين لشكريانى گرد آمده اند، و براى هر نوع گناهى شيطان ويژه اى است كه به آن گناه فرا مى خواند، امّا ذكر راه بينا شدن به طول مى انجامد و همان اندازه كه نقل كرديم كافى است ، و آن اين كه گوناگون بودن مسببها و معلولها دليل بر گوناگون بودن اسباب و علتهاست ، چنان كه در نور آتش و سياهى دود گفتيم .
امّا روايات مجاهد، گفته است : ابليس پنج فرزند دارد و هر يك را ماءمور كارى كرده است ، و نام آنها را چنين بيان كرده است : بثر، اعور، مبسوط، داسم ، زلنبور، امّا بثر صاحب مصيبتهايى است كه در آن آدمى را به ناله و فرياد و دريدن گريبان و سيلى زدن به صورت و ادعاى افكار دوره جاهليت وا مى دارد؛ امّا اعور صاحب ريا است كه آدمى را به ريا فرمان مى دهد و آن را در نظر انسان مى آرايد؛ و امّا مبسوط صاحب دروغ است ؛ و امّا داسم با مرد وارد بر خاندانش مى شود و غيب آنها را نشان مى دهد و او را بر آنان خشمگين مى سازد. امّا زلنبور صاحب بازار است و به وسيله (وسوسه ) او كاسبها همواره (از وضع كسب خود) شكايت مى كنند و شيطان نماز خنزب نام دارد، و شيطان وضو، ولهان ناميده مى شود و در اين مورد روايات زيادى وارد شده است . همانطور كه شيطانها بسيارند فرشتگان و اين كه هر كدام كارى مخصوص به خود دارند مطالبى نقل كرديم . ابوامامه گفت : كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((صد و شصت فرشته ماءمور مؤ من است كه آنچه را نمى تواند از خود دور كند از او دور مى سازند، از اين تعداد فرشتگان هفت فرشته براى يارى كردن (مؤ من ) است كه از او دفاع مى كنند، همان طور كه (مردم ) مگسها را در روز تابستان از كاسه عسل دفع مى كنند، و اگر براى شما ظاهر شوند آنها را بر هر زمين هموار و كوهى خواهيد ديد كه هر يك از آنها دست خود را پهن كرده و دهانش را گشوده است ، و اگر بنده به اندازه چشم بر هر زدنى به خود واگذار شود شيطانها او را خواهند ربود)).(٦)
ايوب بن يونس گويد: به ما خبر رسيده كه همراه فرزندان انسان فرزندان جن هم زاده مى شوند. آنگاه با آنها بزرگ مى شوند. جابر بن عبداللّه گويد: چون آدم عليه السّلام به زمين هبوط كرد (فرود آمد) گفت : ((پروردگارا اين بنده اى كه ميان من و او دشمنى قرار دادى اگر مرا در برابر او كمك نكنى بر او پيروز نخواهم شد. خداوند فرمود: هر فرزندى از تو متولد شود فرشته اى بر او گماشته مى شود. عرض كرد: پروردگارا كمك بيشترى بفرما. خداى متعال فرمود: در برابر هر بدى يك مجازت و در برابر هر ثواب ده ثواب تا هر چه بخواهم مى دهم ، عرض كرد: پروردگارا بر كمك خود بيفزاى ، خداى متعال فرمود: تا روح در كالبد است در توبه باز است . ابليس گفت : پروردگارا اين بنده اى را كه در برابر من بزرگوارى داده اى (آدم ) اگر در برابر او كمكم نكنى بر او مسلط نمى شوم . خداى متعال فرمود: براى آدم فرزندى متولد نشود مگر آن كه براى تو نيز فرزندى متولد شود. عرض كرد: پروردگارا بيشتر كمكم كن ، فرمود: تو مانند خون در بدن آنها روانى و سينه هايشان را خانه خود مى گيرى ، عرض كرد: پروردگارا بيشتر كمكم كن ، خداى متعال فرمود: (( اءجلب عليهم بخيلك و رحلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد وعدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا)). )) (٧)
از ابودردا روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدا جن را سه نوع آفريده است يك صنف مارها، كژدمها و حشرات زمين ، و نوعى مانند با در هواست ، و يك نوع كه داراى حساب و عقابند. و خداوند انسان ها را سه نوع آفريده است يك نوع مانند چهارپايانند، خداى متعال مى فرمايد: (( لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها )) (٨) تا آخر آيه . و يك نوع كالبدهايشان مانند كالبد آدميزادگان است و روحشان روح شيطانهاست و يك نوع در سايه خدايند روزى كه جز سايه حق سايه اى نيست )).(٩)
وهيب بن ورد گويد: به ما خبر داده اند كه ابليس براى يحيى بن زكريا عليه السّلام مجسم شد و به او گفت : تو را پند مى دهم . يحيى گفت : نصيحت نمى خواهم ، ولى مرا از حال آدميزادگان خبر بده گفت : آنها در نزد ما سه نوعند. يك نوع آنها سخت ترين نوعها نزد ما هستند به يكى از آنها روى مى آوريم تا او را بفريبيم و بر او مسلط شويم آنگاه با بيتابى آمرزش ‍ مى خواهد و توبه مى كند و همه تلاشهاى ما را تباه مى سازد. سپس به سوى او باز مى گرديم نه از او نااميد مى شويم نه به حاجت خود مى رسيم و از اين رو از دست او در رنج هستيم ، امّا نوع ديگرش مانند توپ كه در دست كودكانتان است در اختيار ما مى باشند هر طور بخواهيم آنها را در اختيار خود قرار مى دهيم و نفوس آنها ما را بس است ؛ امّا نوع ديگر مانند تو (يحيى ) معصومند كه نمى توانيم بر هيچ يك از آنها مسلط شويم .

فصل : چرا شيطان براى برخى از مردم مجسم مى شود و براى بعضى مجسم نمى شود؟
اگر بگويى چگونه شيطان براى بعضى از مردم مجسم مى شود و براى بعضى نمى شود؟ و هرگاه صورتش را ببيند آيا صورت واقعى اوست يا صورتى است كه به آن شكل درآمده است ؟ و اگر به صورت واقعى اش باشد پس چطور به صورتهاى گوناگون در مى آيد؟ و چگونه در يك زمان در دو جا ديده مى شود؟ و به دو صورت تا آن جا كه دو نفر او را به دو صورت مختلف مى بينند؟ بايد بدانى كه فرشته و شيطان دو صورت دارند كه همان صورت حقيقى آنهاست و جز با انوار نبوت مشاهده نمى شود، چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جبرئيل را دوبار (١٠) به صورت خود ديده است چون خود آن حضرت از جبرئيل خواست كه خودش را به صورت واقعى به آن حضرت بنماياند. پس جبرئيل در اين خصوص با پيامبر در كوه حرا وعده گذاشت و براى آن حضرت به صورت اصلى ظاهر شد و افق را از خاور تا باختر مسدود ساخت و بار ديگر جبرئيل را در شب معراج كنار سدرة المنتهى به صورت واقعى اش ديد و بيشتر اوقات او را به صورت انسان به شكل دحيه كلبى (١١) كه مردى زيبا روى بود مى ديد. شيطان بر اهل مكاشفه يعنى صاحبدلان غالبا به شكل خودش ظاهر مى شود. پس ‍ شيطان در بيدارى بر او ظاهر مى شود و صاحبدل او را با چشم خود مى بيند و با گوش خود صدايش را مى شنود و در اين حال حقيقت صورت شيطان برايش مجسم مى شود همان گونه كه در خواب براى بيشتر صالحان آشكار مى شود. شخصى كه داراى كشف و شهود در بيدارى است به درجه اى مى رسد كه سرگرمى حواس به دنيا او را حتى از مكاشفه اى كه در خواب حاصل مى شود نيز، باز نمى دارد. پس در بيدارى مى بيند آنچه را كه ديگرى در خواب مى بيند. چنان كه روايت شده مردى از پروردگار خود خواست كه جاى شيطان را در قلب آدميزاده به او نشان دهد. پس در خواب بدن مردى را ديد مانند بلور كه درون آن از برونش پيدا بود و شيطان را به صورت قورباغه اى ديد كه بر طرف چپ ميان شانه و گوشش نشسته است و خرطوم دراز و باريكش را از سمت چپ در دلش داخل كرده و او را وسوسه مى كند و چون خدا را ياد مى كند غايب مى شود و نظير آن را عينا در بيدارى هم مشاهده كرد، يكى از اهل مكاشفه شيطان را به صورت سگى ديد كه به مردارى چسبيده و مردم را به آن دعوت مى كند و آن مردار به شكل دنيا بود و اين مشاهده به منزله ديدن صورت واقعى شيطان است ، زيرا بناچار صورتى از شيطان كه در برابر عالم ملكوت است بايد در دل آشكار شود و در اين هنگام اثر آن بر آن صورت شيطان كه روبروى عالم شهادت (دنيا) است مى تابد، زيرا يكى از صورتهاى واقعى (عالم ملكوت ) به صورت ديگر (صورت عالم ناسوت ) پيوسته است ، و ما توضيح داديم كه براى قلب دو صورت است : يك صورت به جانب جهان غيب دارد و آن محل ورود الهام و وحى است و صورتى به جانب عالم شهادت (دنيا) دارد؛ و آنچه در آن از صورتى كه به جانب دنياست آشكار مى شود فقط صورتى خيالى است ، زيرا تمام صورتهاى عالم دنيا خيالى است جز اين كه خيال يك بار از نگرش ‍ به ظاهر دنيا به وسيله حس حاصل مى شود و ممكن است كه آن صورت مطابق با صورت معنوى (روحانى ) نباشد حتى شخص را زيبا روى ببيند در حالى باطن وى پليد باشد، زيرا دنيا عالمى است كه اشتباه در آن بسيار است ، امّا صورتى كه در خيال حاصل مى شود بر اثر تابش جهان ملكوت بر باطن دل است و حكايت از صفت واقعى مى كند و با آن مطابق است ، چرا كه صورت در عالم ملكوت تابع صفت واقعى است و بناچار معناى زشت را به صورت زشت مى بيند. از اين رو شيطان را به صورت سگ و قورباغه و خوك و ديگر صورتها مى بيند، و فرشته را به صورتى زيبا، و آن صورت نشان صورتهاى معنوى است و براستى آن را نشان مى دهد، بدين سبب ديدن ميمون و خوك در خواب دلالت بر انسانى پليد دارد، و گوسفند بر انسان آرام و بى آزار دلالت مى كند، تمام بخش هاى خواب و تعبير چنين است . يعنى اسرار شگفت آورى در آن نهفته است كه از شگفتيهاى علوم مربوط به قلب است ، و شرح آن مناسب با علم (معامله ) نيست . تنها هدف اين است كه اين حقيقت تصديق شود كه شيطان براى صاحبدلان آشكار مى شود، و همچنين فرشته يك بار از راه مجسم شدن در خواب ، و يك بار از راه حقيقت بر صاحبدلان ظاهر مى گردد و بيشتر مجسم شدن به صورتى است كه نشان دهنده معنايى است كه حقيقت معنى نيست ، بلكه صورت معنى است ، جز اين كه وى با چشم واقعا آن را مشاهده مى كند و تنها صاحب كشف و شهود به ديدن آن موفق مى شود نه كسى كه در پيرامون اوست ، مانند شخص خوابيده .

شرح امورى كه بنده به آن مؤ اخذه مى شود
اين امور عبارتند از وسوسه دلها و همت و خاطره ها و نيت آن و وسوسه هايى كه به آن مؤ اخذه نمى شود و مورد عفو قرار مى گيرد.
بايد دانست كه بحث در اين مورد كار دشوارى است زيرا آيات و رواياتى مخالف با هم در اين مورد وارد شده است است كه جمع ميان آنها تنها براى دانشمندان دين امكان پذير است از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((از امت من آنچه در نفوسش پديد آيد بخشيده شده است )).(١٢)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود: ((خداى متعال به (فرشتگان ) حافظ اعمال مى فرمايد: هرگاه بنده من قصد گناهى كرد ننويسيد پس اگر آن را انجام داد يك گناه بنويسيد ولى اگر قصد ثوابى كرد و انجام نداد يك ثواب ثبت كنيد و اگر انجام داد ده ثواب بنويسيد)) اين حديث را مسلم و بخارى در صحيح خود روايت كرده اند و دليل آن است كه نيت در دل و قصد گناه مورد عفو است و به تعبير ديگر آمده است ((هر كه قصد ثوابى كند و به آن عمل نكند برايش يك ثواب نوشته شود، و هر كه قصد ثوابى كند و انجام دهد ده ثواب برايش نوشته شود تا هفتصد برابر و هر كه قصد گناهى كند و انجام ندهد بر او نوشته نشود و اگر انجام دهد يك گناه نوشته شود)).(١٣)
ابوحامد مى گويد: امّا آنچه بر كيفر شدن دلالت مى كند گفتار خداى سبحان است : (( و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء. )) (١٤)
و نيز فرمود: (( و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤ اد كل اولئك كان عنه مسؤ ولا. )) (١٥) اين آيه دلالت مى كند بر آن كه كار دل مانند كار گوش و چشم است و از آن بخشيده نمى شود.
و نيز خداى متعال فرمود: (( و لا تكتمو الشهادة و من يكتمها فانه آثم قلبه . )) (١٦) و خداى سبحان فرمود: (( لا يؤ اخذكم اللّه باللغو فى اءيمانكم و لكن يؤ اخذكم بما كسبت قلوبكم . )) (١٧)
بنابراين در اين مساءله به عقيده ما حقيقت آن است كه انسان تا زمانى كه بر كارهاى دل از آغاز آشكار شدن تا رسيدن به مرحله عمل به وسيله اعضا احاطه كامل نيافته بر اسرار آن مطلع نمى شود. پس مى گوييم نخستين چيزى كه وارد دل مى شود خطور است . مانند اين كه صورت زنى به دلش ‍ خطور كند كه در راه پشت سر اوست و اگر به آن سمت توجه كند او را خواهد ديد. مرحله دوم ميل شديد به نگاه كردن به اوست و آن جنبش ‍ شهوتى است كه در طبيعت شخص وجود دارد و اين ميل به نگاه نتيجه خطور اولى است و آن را ميل غريزى مى ناميم كه خطور اول حديث نفس ‍ نام دارد. مرحله سوم حكم دل است كه بايد به اين زن نگاه كرد، زيرا وقتى طبيعت انسان به چيزى مايل شود تا موقعى كه موانع جلو آن را نگيرند از قصد و نيت منصرف نمى شود، مثلا گاه شرم يا ترس او را از نگاه كردن منع مى كند، و نبودن اين موانع گاه بر اثر انديشيدن است و به هر حال حكمى است عقلى و اعتقاد نام دارد و آن در پى خطور قلبى است . ميل چهار تصميم قطعى بر نگاه است و آن را قصد انجام كار مى ناميم . گاه اين قصد سرآغاز ضعيفى دارد ولى هرگاه دل به خطور اول گوش دهد تا نفس را به خود جذب كند، اين قصد استوار مى گردد و اراده قطعى مى شود، و گاه پس ‍ از قطعى شدن اراده پشيمان مى شود و كار را ترك مى كند و گاه بر اثر عارضه اى از كار غافل مى شود و آن را ترك مى كند و گاه چيزى مانع او مى شود و انجام كار را بر او غير ممكن مى سازد. بنابراين اينجا چهار حالت براى قلب وجود دارد كه مربوط به پيش از انجام كار به وسيله اعضاست ، خطور كه همان حديث نفسى است ، سپس ميل است آنگاه اعتقاد است و بعد از آن قصد است . پس مى گوييم : بر آنچه به دل (انسان ) خطور مى كند مؤ اخذه نمى شود، چون اين مقدار در اختيار انسان نيست و همچنين است ميل و هيجان شهوت ، زيرا آن دو نيز به اراده انسان نيست و مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از حديث زير همين دوتاست كه فرموده : ((از امتم بخشوده شده آنچه به نيت و دلش خطور كند)) (١٨) بنابراين حديث نفس ‍ عبارت است از آنچه در نفس خطور مى كند و در پى آن اراده انجام نيست . امّا به عزم و قصد حديث نفس نمى گويند بلكه حديث نفس نظير موردى است كه از عثمان بن مظعون روايت شده آنجا كه مى گويد: ((اى پيامبر خدا همانا نفسم با من سخن مى گويد كه خوله را طلاق بدهم . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دست نگهدار همانا نكاح سنت من است (نه طلاق ) گفت : نفسم با من سخن مى گويد كه آن را سركوب كنم ، فرمود: دست نگه دار اختگان امتم كسانى هستند كه هميشه روزه اند. عرض كرد: نفسم با من سخن مى گويد كه گوشت خوردن را ترك كنم ، فرمود: دست نگهدار من آن را دوست دارم و اگر هر روز بر آن دست يابم آن را مى خورم و اگر از خدا بخواهم آن را به من مى رساند)).(١٩)
پس اين امورى كه به دل خطور مى كند و همراه آنها تصميم بر انجام كار نيست حديث نفس نام دارد از اين رو (عثمان ) با پيامبر مشورت كرد، زيرا تصميم و قصد انجام آن را نداشت . امّا سومى كه دل معتقد به انجام آن است و به صدور آن حكم مى كند، ميان دو صورت اختيارى و اجبارى مردد است و حالات در آن مختلف است . پس آن كه اختيارى است شخص ‍ مؤ اخذه مى شود و آن كه اجبارى است مؤ اخذه نمى شود. و امّا چهارم كه قصد انجام كار است انسان به آن مؤ اخذه مى شود، جز اين كه اگر انجام ندهد مهلت داده مى شود. پس اگر از ترس خدا آن را ترك كند و از قصد آن پشيمان شود برايش حسنه اى نوشته مى شود، زيرا نيت گناه ، گناه است و خوددارى از آن و جهاد با نفس ثواب ، و قصد بر طبق غريزه دليل بر غفلت كامل از خدا نيست و خوددارى از گناه يا جهاد بر خلاف غريزه محتاج به قدرت زيادى است ، پس تلاش او در مخالفت با غريزه و كار كردن براى رضايت خداى سبحان بيشتر از تلاش او در پيروى از شيطان و موافقت با غريزه است ؛ لذا برايش يك ثواب نوشته مى شود، زيرا تلاش در ترك را بر تلاش انجام دادن ترجيح داده است . و اگر انجام گناه را به سبب ترس از خدا به تاءخير نمى اندازد بلكه مانعى موجب تاءخير آن مى شود برايش گناهى نوشته مى شود، زيرا قصد فعل اختيارى قلب است .
دليل بر اين شرحى كه داده شد مطلبى است كه در صحيح مسلم وارد شده و به لفظ حديث پيوسته است كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((فرشتگان گويند: پروردگارا اين بنده توست و قصد گناه دارد در حالى كه بيناست . خدا بفرمايد: مراقبش باشيد اگر انجام داد يك گناه بر او بنويسد و اگر ترك كرد برايش حسنه بنويسيد چون به خاطر من آن را ترك كرده است )) (٢٠) و آنجا كه گفته است : (( ((لم يعملها)) )) مقصود آن است كه براى خدا ترك كرده است ، امّا هرگاه تصميم بر گناهى بگيرد و به سبب غفلت يا علت ديگرى نتواند انجام دهد، چگونه برايش حسنه نوشته مى شود؟ در حالى كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردم بر حسب نيتهايشان محشور مى شوند)) (٢١) و ما مى دانيم كسى كه شب تصميم بگيرد كه صبح مسلمانى را بكشد يا با زنى زنا كند و همان شب بميرد در حال اصرار بر گناه مرده است و بر طبق نيتش محشور مى شود در حالى كه قصد گناهى كرده و انجام نداده است .
دليل قطعى بر اين مطلب روايتى است كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيده و فرموده است : ((هرگاه دو مسلمان با شمشيرهايشان با هم برخورد كنند قاتل و مقتول هر دو در دوزخند. عرض شد: اى رسول خدا قاتل گنهكار است مقتول چه گناهى دارد؟ فرمود: مقتول نيز قصد كشتن طرف مقابل را داشت )).(٢٢)
اين روايت صراحت دارد كه مقتول فقط با قصد كشتن طرف مقابل اهل دوزخ شده با آن كه مظلوم كشته شده است . پس چگونه پندارند كه خدا (كسى را) به نيت و قصد مؤ اخذه نمى كند بلكه بنده در برابر هر كارى كه در اختيار اوست مؤ اخذه مى شود، مگر اين كه با حسنه اى آن را جبران كند. شكستن تصميم با پشيمانى ، حسنه است ؛ از اين رو (برايش ) حسنه نوشته مى شود، ليكن اگر بر اثر مانعى گناه نكند حسنه نمى باشد، امّا انسان در برابر آنچه به دل خطور مى كند و نيز حديث نفس و رغبت زياد به گناه مؤ اخذه نمى شود، چون اين امور در اختيار انسان نيست و مؤ اخذه به اين امور تكليفى خارج از توان انسان است ، به همين جهت است كه پس از نزول اين آيه : (( و ان تبدوا ما فى انفسكم او تخفوه يحاسبكم به اللّه . )) (٢٣) گروهى از صحابه خدمت پيامبر خدا آمدند و گفتند: آنچه در توان ما نيست به ما تكليف فرموديد، در نفس يكى از ما چيزى پديد مى آيد كه دوست ندارد كه در دلش ثابت بماند آنگاه به آن محاسبه مى شود؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: شايد شما سخنى را مى گوييد كه بنى اسرائيل گفتند: شنيديم و اطاعت نكرديم ، بگوييد: شنيديم و اطاعت كرديم پس خداى متعال با فرو فرستادن اين آيه بر آنها گشايش نازل فرمود: (( لا يكلف اللّه نفسا الا وسعها. )) (٢٤)
مى گويم : در (( احتجاج )) (٢٥) از طريق شيعه روايتى از اميرالمؤ منين عليه السّلام در ضمن حديثى طولانى رسيده است ((اين آيه (٢٨٤ بقره ) بر پيامبران و امتهاى پيشين عرضه شد به سبب سنگين بودنش از پذيرش آن سرباز زدند، ولى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آن را پذيرفت و بر امتش ‍ عرضه داشت . آنها نيز قبول كردند، و چون خداى سبحان پذيرش آنها را ديد با علم به اين كه توان آن را ندارند فرمود حال كه امت تو اى پيامبر اين آيه را با همه سختيهايش پذيرفتند با اين كه ديگر امتها نپذيرفتند بر من لازم است كه آن (بار سنگين ) را از دوش امتت بردارم ، و فرمود: (( لا يكلف اللّه نفسا الا وسعها. ))
ابوحامد مى گويد: از اين آيه آشكار مى شود كه هر كارى از كارهاى قلب كه در اختيار و توان انسان نيست آدمى به آن مؤ اخذه نمى شود، و اين است پرده بردارى از اين اشتباه . تمام كسانى كه گمان مى كنند هر چه بر دل بگذرد حديث نفس نام دارد، و كسانى كه ميان اين سه قسم فوق نگذارند ناگزير در اشتباه مى افتد. چگونه انسان در برابر كارهاى قلبى مؤ اخذه نشود در حالى كه تكبر، خودپسندى ، رياكارى ، نفاق ، بخل و همه پليديها از كارهاى قلب است ، بلكه گوش و چشم و دل تماما مورد سؤ ال واقع مى شوند، يعنى كارهايى كه در اختيار انسان است ، بنابراين اگر چشم بى اختيار به نامحرمى بيفتد مؤ اخذه نمى شود و اگر دوباره نگاه كند مؤ اخذه خواهد شد چون امرى اختيارى است . و همچنين آنچه به دل خطور مى كند همين حكم را دارد، بلكه دل مؤ اخذه شدن سزاوارتر است زيرا دل اصل است ، پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: تقوا در اين جاست )) (٢٦) و به دل اشاره فرمود.
خداى متعال فرمود: (( لن ينال اللّه لحوفها و لا دماؤ ها و لكن يناله التقوى منكم . )) (٢٧) و تقوا در دل است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((گناه بسيار بر دل چيره مى شود)) (٢٨) و نيز فرمود: ((خوبى چيزى است كه دل به آن مطمئن شود اگر چه به تو فتوا دهند.)) (٢٩) تا آنجا كه مى گوييم : هرگاه فتوا دهنده به وجوب چيزى فتوا دهد و خطا كند در مقابل كارش ماءجور است ، بلكه هر كس گمان كند كه با وضوست بايد نماز بخواند پس اگر نماز خواند آنگاه يادش آمد كه خوانده است در مقابل آن نماز ثواب مى برد. پس اگر ترك نماز كرد سپس يادش آمد كه نخوانده است كيفر مى شود. هر كس در بسترش زنى يافت و گمان كرد همسرش است در نزديكى كردن با آن گنهكار نيست ، اگر چه معلوم شود كه زن بيگانه اى بوده است و اگر گمان كند زن بيگانه اى است و با او نزديكى كند و معلوم شود همسرش بوده معصيت كرده است . تمام اين احكام به دل نظر دارد نه به اعضاى بدن .

شرح اين مطلب كه آيا وسوسه شيطان در هنگام ذكر خدا بكلى قطع مى شود يا نه ؟
بايد دانست دانشمندانى كه مراقب دلهايند و به صفات و شگفتيهاى دل مى نگرند در اين مساءله اختلاف دارند و پنج گروه شده اند. گروهى گويند: وسوسه (شيطان ) با ياد خداى متعال قطع مى شود زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هرگاه (بنده ) ياد خدا كند شيطان خاموش مى شود)). (٣٠) گروهى گفته اند: ريشه وسوسه (با ذكر خدا) از بين نمى رود و در دل جريان دارد ولى بى اثر است ، زيرا دل هرگاه پر از ذكر خدا شود از متاءثر شدن با وسوسه مصون مى گردد. مانند كسى كه به كار مهمى سرگرم است اگر در حال سخن گفتن صدايى به گوشش برسد نمى شنود، (٣١) گروهى گفته اند: وسوسه و اثرش از بين نمى رود ولى بر دل نتواند غالب شود و گويى از دور و بگونه اى ضعيف وسوسه مى شود. گروهى گفته اند: در هنگام ذكر خدا لحظه اى وسوسه از بين مى رود و با وسوسه لحظه اى ياد خدا معدوم مى شود و در زمانهاى نزديك به هم ذكر خدا و وسوسه پياپى مى آيند: و به سبب نزديك بودن وسوسه به ذكر خدا گمان مى رود كه آن دو با هم پياپى مى آيند همانند توپى كه در بعضى از جاهاى آن نقطه هايى است و هرگاه با سرعت چرخانده شود نقطه ها را به صورت دايره مى بينى ، چون با حركت سريع نقطه ها به هم متصل مى شوند. اين گروه استدلال كرده اند كه سكوت شيطان هنگام ذكر خدا از پيامبر وارد شده ولى ما با وجود ذكر خدا وسوسه را مشاهده مى كنيم و جز به اين صورت كه ذكر شد نمى توان آن را توجيه كرد، گروهى گفته اند: وسوسه و ذكر (خدا) همواره و پياپى در دل مى آيد و قطع نمى شود، و همان طورى كه انسان گاه در يك حالت با چشمش دو چيز را مى بيند دل نيز مجراى دو چيز مى شود پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر بنده اى چهار چشم دارد دو چشم در سر كه با آن امور دنيايش را مى بيند و دو چشم در دل كه امور دينش را با آن مى بيند)) (٣٢) محاسبى اين قول را اختيار كرده است .
قول صحيح در نزد مؤ لف آن است كه تمام اين نظريه ها صحيحند ولى هيچ كدام در حدى نيستند كه بتوانند تمام اقسام وسوسه ها را در بر گيرند بلكه هر گروهى به نوعى از وسوسه توجه كرده و از آن خبر داده است ، در حالى كه وسوسه سه نوع است : ١-يك نوع وسوسه مشتبه ساختن حق به باطل است كه كار شيطان است و به آدمى مى گويد: ترك لذتها و نعمتها نكن كه عمر طولانى است و در اين عمر طولانى شكيب در برابر شهوتها دردى است بزرگ ، در اين حال هرگاه بنده عظمت خداوند و عظمت پاداش و كيفرش را به ياد آورد و بگويد: شكيب در بربر شهوتها سخت است ولى صبر بر آتش سخت تر از آن است و بناچار يكى را بايد برگزيند، پس هرگاه بنده وعده و وعيد خدا را به ياد آورد و ايمان و يقينش را تجديد كند شيطان سكوت مى كند و مى گريزد، زيرا شيطان نمى تواند بگويد: آتش سخت تر از شكيب بر معاصى نيست و نمى تواند بگويد: گناه آدمى را به دوزخ نمى كشاند، زيرا ايمان بنده به قرآن شيطان را دفع و وسوسه اش را قطع مى كند، همچنين به انسان وسوسه مى كند تا به علم و عمل خويش عجب كند و به آدمى مى گويد: كدام بنده است كه خدا را چون تو بشناسد و بپرستد پس چه بسيار در پيشگاه خدا ارزش دارى . در اين حال بنده به ياد مى آورد كه شناخت و توان و دل و اعضايش كه علم و عملش به وسيله آنهاست تمام اينها را آفريده است ، پس از كجا به خود عجب كند. در اين صورت شيطان ساكت مى شود. زيرا شيطان نمى تواند بگويد: اين نعمتها از خدا نيست چرا كه معرفت و ايمان ، آن را رد مى كند پس اين ، نوعى از وسوسه است كه بكلى از عارفانى كه به نور ايمان و معرفت بينش يافته اند بدور است .
نوع دوم آن است كه شيطان با تحريك شهوت و به هيجان آوردن آن وسوسه كند و اين نوع به دو بخش تقسيم مى شود. يكى آن كه بنده به گناه بودنش يقين كند و ديگر آن كه غالب به گناه بودنش داشته باشد. پس اگر يقين كند، شيطان از هيجانى كه در تحريك شهوت مؤ ثر باشد دست مى كشد ولى از تحريك بطور كلى دست نمى كشد و اگر گمان به گناه بودن داشته باشد به طورى كه در دفع آن نياز به مجاهده باشد وسوسه (شيطان ) موجود خواهد بود ولى وسوسه بر انسان چيره نمى شود.
نوع سوم آن است كه وسوسه شيطان فقط در مورد خطورهاى قلبى و يا به ياد آوردن حالات گذشته باشد و با اين كه در نماز به فكر كارهاى ديگر باشد. مثلا هرگاه به ياد خدا روى بياورد، تصور مى كند كه شيطان ساعتى دور مى شود، امّا بر مى گردد و مجددا دفع مى شود و باز بر مى گردد. پس ذكر و وسوسه در پى هم مى آيند و انسان تصور مى كند كه ذكر و وسوسه با هم هستند تا فهم وى معناى قرائت و آن خطورهاى قلبى را در بر بگيرد به طورى كه گويى وسوسه و ذكر در دو جاى دل قرار دارند. براستى بعيد است كه وسوسه شيطان بكلى بر طرف شود به گونه اى كه هرگز خطور نكند، ولى محال نيست ، زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس دو ركعت نماز بگزارد كه در آن نفس خود را به چيزى از امور مربوط به دنيا حديث نكند خدا گناه گذشته و آينده اش را بيامرزد)).(٣٣) اگر اين عمل قابل تصور نبود، پيامبر آن را ذكر نمى فرمود جز اين كه فقط براى قلبى تصور است كه محبت خدا بر آن چيره شده باشد تا آن اندازه كه حريص ذكر خدا شود، زيرا گاه كسى كه دلش غرق فكر درباره يك دشمن است حتى در مدت انجام دو ركعت يا ركعتها نماز به دشمنش فكر مى كند و جز آن انديشه چيزى به فكرش خطور نمى كند. همچنين است كسى كه غرق در محبت است . گاه در دل در گفتگوى با محبوب خود غرق در انديشه او مى شود، بطورى كه جز سخن محبوبش هيچ چيز به قلبش خطور نمى كند و اگر ديگرى با او سخن بگويد نمى شنود و اگر كسى از برابرش عبور كند گويى او را نمى بيند. هرگاه براى انسان اين حالت از ترس از دشمن و حرص به مال و مقام قابل تصور باشد چگونه در ترس از دوزخ و حرص به بهشت قابل تصور نباشد، ولى بر اثر ضعف ايمان به خدا و روز جزا حالت اخير كمتر ديده مى شود.
هرگاه در تمام اين اقسام و انواع وسوسه بينديشى در خواهى يافت كه هر يك از نظريه هاى ياد شده صحيح است ولى در جاى مخصوص خودش ، خلاصه آن كه رهايى از شيطان در يك آن يا يك ساعت دور به نظر مى آيد، ولى رهايى در طول يك عمر بعيد يا محال است . وسوسه عوارض دنيا و پول آن جز با دور افكندن و جدايى قطع نمى شود. پس انسان تا آنگاه كه چيزى را اضافه بر نيازش مالك است اگر چه يك دينار باشد شيطان او را در نماز از انديشيدن در آن رها نمى سازد، كه چگونه نگاه دارد و در چه راهى خرج كند و چگونه پنهان بدارد تا هيچ كسى كه چنگالهايش را در دنيا فرو برده و انتظار دارد كه از شيطان رها شود مانند كسى است كه در عسل فرو رود و گمان كند كه مگس روى او نمى نشيند و اين محال است ، بنابراين دنيا باب مهمى براى وسوسه شيطان است و يك در ندارد بلكه درهاى زيادى دارد.
يكى از حكيمان گفته است : شيطان از طريق گناهان نزد آدميزاده مى آيد. اگر امتناع كرد از راه خير خواهى مى آيد تا او را در بدعتى بيفكند، و اگر خوددارى كرد او را به سخت گيرى نسبت به خودش وا مى دارد تا آنچه را بر او حرام نيست بر او حرام سازد، و اگر باز هم سر، باز زد در وضو و نمازش او را به شك مى اندازد تا علم او را بر طرف كند، و اگر امتناع كرد كارهاى نيك را بر او آسان سازد تا مردم او را شكيبا پاكدامن ببينند، پس دلهاى آنان به او مايل شود و به نفس خود عجب كند و به آن سبب هلاك شود. در اين حالت است كه آدمى بايد با دشمن سخت مبارزه كند چون آخرين درجه است و اگر اين مرحله را پشت سر بگذارد درهاى بهشت به رويش باز مى شود.

پي نوشتها
__________________________________________

١- اعراف / ١٩٩: به خدا پناه بر.
٢- ق / ٣٧: در اين تذكرى است كه براى آن كس كه عقل دارد.
٣- حج / ٤: بر او نوشته شده كه هر كس ولايتش را بر گردن نهد بطور مسلم گمراهش مى سازد و به آتش سوزان راهنمايى اش مى كند.
٤- مؤ من / ٦٠: مرا بخوانيد تا (دعاى ) شما را اجابت كنم .
٥- فاطر / ٦: مسلما شيطان دشمن شماست ، او را دشمن خود بدانيد.
٦- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) روايت كرده است ، و نيز طبرانى در (( المعجم الكبير )) به اسنادى ضعيف چنان كه در (( المغنى )) است .
٧- اسراء / ٦٤: لشكر سواره و پياده ات را بر آنها گسيل دار و در ثروت و فرزندانشان شركت جوى و آنها را با وعده ها سرگرم كن ولى شيطان جز فريب و دروغ وعده اى نمى دهد. حديث را بيهقى در (( الشعب )) روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور )) ، ج ٤، ص ١٩١ نقل شده است .
٨- اعراف / ١٧٩: آنها دلها (عقلهايى ) دارند كه با آن (انديشه نمى كنند و) نمى فهمند و چشمانى دارند كه با آن نمى بينند.
٩- حديث را ابن ابنى الدنيا در (( مكائد الشيطان )) و ابوالشيخ در (( العظمه )) و ابن مردويه در (( التفسير )) به سندى ضعيف روايت كرده اند، چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١٠- اين حديث را بخارى (در صحيح خود)، ج ٦، ص ١٧٦ روايت كرده است .
١١- اين حديث را شيخان (بخارى و مسلم ) از حديث اسامة بن زيد روايت كرده اند ((همانا جبرئيل به محضر پيامبر (ص ) رسيد در حالى كه امّ سلمه در خدمتش بود پس با او به سخن گفتن پرداخت آنگاه برخاست و پيامبر به امّ سلمه فرمود: اين كيست ؟ امّ سلمه گفت : دحيه است )).
١٢- به صحيح مسلم ، ج ١، ص ٨١، رجوع كنيد، طيالسى نيز آن را در مسند خود ص ٣٢٢ به شماره ٢٤٥٩ از ابوهريره چنين روايت كرده است (( ((ان اللّه تجاوز لاتى عما حدثت به نفسها ما لم تتكلم به او تعمل به ، )) همانا خدا براى امتم از آنچه در نفسشان پديد آيد (افكار بد) در مى گذرد تا زمانى كه به مرحله سخن يا عمل در آيد)).
١٣- بخارى (در صحيح خود)، ج ٨، ص ١٢٨ و مسلم (در صحيح )، ج ١، ص ٨٣ از حديث ابن عباس ‍ روايت كرده است .
١٤- بقره / ٢٨٤: اگر آنچه در دل داريد آشكار سازيد يا پنهان ، خداوند شما را طبق آن محاسبه مى كند سپس هر كس را بخواهد (و شايستگى داشته باشد) مى بخشد و هر كس را بخواهد (و مستحق باشد) مجازات مى كند.
١٥- اسراء / ٣٦: از آنچه نمى دانى پيروى مكن ، چرا كه گوش و چشم و دل مسؤ ولند!.
١٦- بقره / ٢٨٣: و شهادت را كتمان نكنيد و هر كس آن را كتمان كند قلبش گناهكار است .
١٧- بقره / ٢٢٥: خداوند شما را به خاطر سوگندهايى كه بدون توجه ياد مى كنيد، مؤ اخذه نخواهد كرد، امّا به آن چه دلهاى شما كرده (و سوگندهايى كه از روى اراده و اختيار ياد مى كنيد) مؤ اخذ مى كند.
١٨- پيش از اين از طيالسى و مسلم در صحيح خود نقل شد.
١٩- در يك حديث مستقل بر آن دست نيافتم و تنها مضمون آن در احاديث متعددى آمده است .
٢٠- اين حديث را مسلم (در صحيح خود)، ج ١، ص ٨٢ روايت كرده و در آن بجاى ، (( انما تركها من اجلى ، )) آمده است : (( ((انما تركها من جرائى )) )) و هر دو به يك معنى است .
٢١- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤٢٣٩ از حديث جابر روايت كرده است .
٢٢- حديث مورد اتفاق است . و ابن ماجه به شماره ٣٩٦٤ روايت كرده است .
٢٣- بقره / ٢٨٤: اگر آنچه در دل داريد آشكار سازيد يا پنهان خداوند شما را بر طبق آن محاسبه مى كند.
٢٤- بقره / ٢٨٦: خداوند هيچ كس را جز به اندازه توانايى اش تكليف نمى كند. حديث فوق را مسلم (در صحيح )، ج ١، ص ٨٠ روايت كرده است .
٢٥- احتجاج ، ص ١١٧.
٢٦- اين حديث را مسلم از حديث ابوهريره در حديثى استخراج و نقل كرده است چنان كه در (( المغنى )) است .
٢٧- حج / ٣٧: هرگز گوشتها و نه خونهاى آنها به خدا نمى رسد آنچه به او مى رسد تقوا و پرهيزكارى شماست .
٢٨- در جلد اول همين كتاب ؛ شرح آن گذشت .
٢٩- اين حديث را طبرانى از حديث ابى ثعلبه روايت كرده ، و نظير آن را احمد در حديثى از وابصه نقل كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٣٠- اين حديث جزئى از روايتى است كه در ص ٥١ گذشت (( ((ان الشيطان واضع خطمه على قلب ابن آدم )). ))
٣١- دانشمندان روان شناس اثبات كرده اند كه اگر انسان تمام حواسش به شخصى يا نقطه اى متمركز شود حواس ظاهرى او از كار مى افتد و در روايات اسلامى نيز تاءييد شده است چنان كه براى حضرت على عليه السّلام افتاق افتاد كه به فرمان پيامبر پيكان تير را در حال نماز از بدنش بيرون آوردند و احساس ‍ نكرد و براى امام سجاد عليه السّلام نيز اتفاق افتاده است . م .
٣٢- عراقى گويد: اين حديث را ابومنصور ديلمى در (( مسندالفردوس )) از حديث معاذ به لفظ (( ((الاخرة )) )) به جاى (( ((دينه )) )) روايت كرده است در سند اين روايت حسين بن احمد بن محمّد هروى سماخى حافظ است كه حاكم او را تكذيب كرده است و ضعف حديث از اوست .
٣٣- اين حديث را احمد روايت كرده و در ج ١، ص ٣٤٩ گذشت .



۶
سرعت دگرگون شدن دل و تقسيم شدن دلها به ثابت و متغيّر

سرعت دگرگون شدن دل و تقسيم شدن دلها به ثابت و متغيّر
بايد بدانى چنان كه ذكر كرديم صفات ياد شده دل را در بر مى گيرد و حالات و آثار از درهايى كه وصف كرديم به آن وارد مى شود. گويى دل هدفى است كه همواره از هر سو مورد اصابت است و هرگاه چيزى به آن اصابت كند و متاءثر شود ضد آن از سوى ديگر به آن مى رسد و صفت دل را تغيير مى دهد. پس اگر شيطان در آن فرود آيد و آن را به انجام خواهشهاى نفسانى دعوت كند و دل به آن توجه كند فرشته در آن نازل شود و او را از آن كار منع كند و اگر شيطان او را به كار شرى بكشاند شيطان ديگرى او را به كار ديگرى بكشاند. و اگر فرشته اى او را به كار خيرى بكشاند فرشته ديگرى او را به كار خير ديگر بكشاند. پس گاه ميان دو ملك در نزاع است و گاه ميان دو شيطان و گاه ميان يك شيطان و يك فرشته و هرگز بيكار نمى ماند. خداى متعال در قرآن به آن اشاره كرده است : (( و نقلب افئدتهم و ابصارهم . )) (١) و چون پيامبر خدا از عظمت صنع الهى در مورد شگفتيهاى دل و زير و رو شدن آن آگاه بود به آن سوگند ياد مى كرد و مى گفت : ((نه ، سوگند به زير و رو كننده دلها)).(٢)
بيشتر اوقات آن حضرت مى گفت : ((اى زير و رو كننده دلها دلم را بر دينت ثابت بدار. عرض كردند اى رسول خدا آيا مى ترسى ؟ فرمود: چه چيز به من اطمينان مى دهد در حالى كه دل ميان دو انگشت از انگشتان قدرت خداست و هر طور بخواهد زير و رو مى كند)) و در تعبير ديگر دارد ((اگر بخواهد دل را بر حق استوار دارد استوار نگاه مى دارد و اگر بخواهد از حق منحرف سازد چنان كند)).(٣)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله براى دل سه مثل زده و فرموده است : ((قلب مانند گنجشك است و هر ساعتى جابجا مى شود)).(٤)
و نيز فرمود: ((قلب در زير و رو شدن مانند ديگى است كه همه جاى آن جوش بيايد)).(٥)
همچنين فرمود: ((قلب مانند يك پر (مرغ ) در سرزمين هموار است كه بادها آن را زير و رو مى كنند)).(٦)
اين دگرگونيها امر شگفتى از امور الهى است و از شگفتيهاى كار الهى در زير و رو شدن دل فقط افرادى آگاه مى شوند كه مراقب دلهاى خود هستند و به حالات خودشان با خدا توجه خاص دارند.
دلها را در ثابت بودن بر كار خير و شرّ و مردد ماندن ميان آن دو سه بخش ‍ كرده اند: دلى كه به تقوا آباد و به رياضت تزكيه شده و از آلودگيهاى اخلاق پاك شده است . پس خطورها قلبى خير از خزانه هاى غيب و ملكوت بر دل او وارد مى شود و عقل به انديشيدن در آن خطورها روى مى آورد تا كارهاى خير ظريف را در آن بشناسد و بر اسرار فوايد آن آگاه شود و با نور بصيرت چهره آن برايش گشوده شود و حكم به انجام آن كند و بر آن اصرار ورزد و بر عمل كردن به آن اهتمام ورزد. پس فرشته به آن دل مى نگرد و جوهر آن را به تقوا طاهر و پاك و به نور عقل منور و به نور معرفت آباد مى بيند و آن را شايسته مستقر شدن و فرود آمدن خود مى يابد. در اين هنگام او را به لشكريان نامريى كمك مى كند و به خيرات ديگر هدايت مى نمايد تا كار خير به خير ديگر منتهى شود و همچنان در تشويق به كار خير كمك مى كند و كار را بر او آسان مى سازد و خداوند بدان اشاره فرموده است : (( فاما من اعطى و اتقى و صدق باالحسنى فسنيسره لليسرى . )) (٧) و بر چنين قلبى است كه نور چراغ از چراغدان ربوبى مى تابد تا در آن شرك خفى باقى نماند كه اين شرك پوشيده تر از حركت مورچه سياه در شب تاريك است ، و بر اين نور هيچ چيز پنهانى پنهان نمى ماند و هيچ حيله اى از حيله هاى شيطان پيرامون آن نمى چرخد بلكه شيطان متوقف مى شود و سخن باطل را از روى فريب به آن وحى مى كند، ولى او به سخنان شيطان توجه نمى كند. اين دل پس از پاك شدن از هلاك كننده ها بزودى به وسيله صفات نجات دهنده اى كه بيان مى كنيم آباد مى شود و آنها عبارتند از: شكر، صبر، بيم و اميد تهيدستى و بى ميلى به دنيا و محبت و رضايت و شوق و توكل و انديشيدن و محاسبه و مراقبت و ديگر صفات نجات دهنده ، و آن دلى است كه خداى به آن توجه مى فرمايد و آن دل آرامش يافته است كه در اين آيه مقصود است : (( الا بذكر اللّه تطمئن القلوب . )) (٨) و در گفتار خداى متعال : (( يا ايتها النفس المطمئنة . )) (٩)
دومين نوع دل ، دلى است مخذول و پر از خواهشهاى نفسانى كه به پليديها و اخلاق نكوهيده آلوده است ، و درهاى ورود شيطان در آن باز و درهاى ورود فرشتگان بسته است ، و سرآغاز شرّ در آن اين است كه خواهشهاى نفسانى در آن وارد شود و در آن خطور كند از اين رو دل به عقل كه حاكم است مى نگرد تا از آن نظر و حكم بخواهد و چهره حق را بر آن بگشايد. امّا عقل به خدمت كردن هوى خو گرفته و در راه كمك به هواى نفس همچنان به فكر يافتن راه چاره است . از اين رو نفس ، هوى را مى آرايد و به آن كمك مى كند در نتيجه سينه به سبب هواى نفس گشاده مى شود و تاريكيهايش در آن گسترده مى گردد چرا كه لشكريان عقل از دور كردن شيطان سرپيچى كرده اند و چون هوى در دل پراكنده شود جاى شيطان وسعت مى يابد و سرانجام شيطان در كمال قدرت بر دل مسلط مى شود. پس به دل روى مى آورد و آرزوها و غرور و زينت را در نظرش مى آرايد و از روى فريب سخن باطل را به دل وحى مى كند و با وعده و وعيد قدرت ايمان را ضعيف مى سازد و نور يقين به ترس از آخرت خاموش مى شود، زيرا از خواهشهاى نفسانى دودى تاريك به طرف دل بلند مى شود كه تمام اطراف دل را پر مى كند تا تمام نورهايش را خاموش سازد، و عقل همانند چشمى مى شود كه دود پلكهايش را پر كرده است و توان نگاه كردن ندارد. همچنين شهوت بر دل غالب مى شود تا ديگر براى قلب امكان توقف و بينش نماند و اگر پند دهنده اى او را بينا سازد و حق را به گوش او برساند از درك حقيقت كر و كور مى شود و شهوت به هيجان مى آيد و شيطان با نشاط مى شود و اعضاى بدن بر طبق خواهش نفس به حركت در مى آيد و گناه از خزينه هاى عيب بنابر قضا و قدر الهى در عالم دنيا آشكار مى شود و به چنين قلبى خداى متعال فرموده است : (( اءراءيت من اتخذ الهه هواه . )) تا آخر هر دو آيه (١٠) و به گفته خود: (( لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يؤ منون . )) (١١) و به گفته خود: (( سواء عليهم اءاءنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون . )) (١٢) (بسا دلى كه حالش نسبت به شهوتها اين است ) و بسا دلى كه حالش ‍ نسبت به بعضى شهوتها اين است . مانند كسى كه از بعضى چيزها پرهيز مى كند ولى هرگاه صورت نيكويى ببيند نمى تواند چشم و دلش را حفظ كند و عقلش سبك مى شود و خوددارى قلبى اش را از دست مى دهد؛ يا مانند كسى كه در برابر مقام و رياست و تكبر نمى تواند نفس خود را نگاه دارد و آنگاه كه عوامل رياست آشكار شود توان مقاومت ندارد؛ يا مانند كسى كه در موقع خشم بر نفس خود مسلط نيست آنگاه كه يكى از عيبهايش گفته شود يا تحقير گردد؛ يا مثل كسى كه در موقع قدرت داشتن بر گرفتن پول نمى تواند خود را نگاه دارد بلكه مانند انسان دلداده غرق در ماديات خود را به هلاكت مى افكند و مروت و تقوا را از ياد مى برد و تمام اين امور به سبب بلند شدن دود هوى به طرف قلب است تا آنجا كه دل تاريك مى شود و نور بصيرت آن خاموش مى گردد و نور حيا و مروت و ايمان در آن به خاموشى مى گرايد و در فراهم ساختن خواسته شيطان سعى مى كند.
سومين نوع دل ، دلى است كه در آن خطورهاى هوى آشكار مى شود و آن را به كار بد دعوت مى كند امّا خطور ايمان به آن ملحق مى شود و او را به كار خير مى خواند. پس نفس به سبب شهوتش به يارى خطور شرّ بر مى خيزد و شهوت قدرت مى گيرد و بهره ورى و برخوردارى از نعمت را نيكو مى شمارد. آنگاه عقل به طرف خطور خير بر مى خيزد و شهوت را دور مى سازد و كارش را زشت مى شمارد و آن را به جهل نسبت مى هد، و نيز در هجوم به كار شرّ و كم اعتنايى به فرجام كارها به حيوان و درنده تشبيه مى كند. پس نفس به خيرخواهى عقل مايل مى شود. در اين حال شيطان به عقل حمله ور مى شود و انگيزه هواى را تقويت مى كند و مى گويد: اين پرهيز خنك چيست چرا مانع خواهشهاى نفست مى شوى و نفست را آزار مى دهى آيا يك نفر از معاصران خود را مى بينى كه با خواسته هاى نفسش ‍ مخالفت كند؟ يا هدفش را رها سازد؟ آيا لذتهاى دنيا را براى آنها مى گذارى كه از آن بهره مند شوند؟ و نفست را منع كنى تا محروم و بدبخت و در رنج بمانى و مردم زمانت بر تو بخندند؟ آيا مى خواهى مقام تو از فلان و فلان بيشتر شود در حالى كه آنچه تو مى خواهى ترك كنى انجام داده اند و از آن امتناع نكرده اند؟ آيا فلان عالم را نمى بينى كه از اين كار خوددارى نكرده است و اگر بد بود خوددارى مى كرد. پس نفس به شيطان مايل شده و به آن روى مى آورد. اينجا فرشته به شيطان حمله مى كند و مى گويد: آيا جز كسانى كه از لذت دنيا پيروى كرده و آخرت را فراموش كرده اند، به هلاكت رسيده اند؟ آيا به لذتى اندك قناعت مى كنى و لذت و نعمتهاى بهشت را براى هميشه رها مى سازى ؟ و يا درد شكيب بر شهوت خود را سنگين و درد دوزخ را سبك مى شمارى ؟ آيا به غفلت مردم از خودشان و پيروى آنها از خواسته هاى نفسانى شان و همراهى آنها با شيطان فريب مى خورى ؟ با اين كه عذاب دوزخ به معصيت ديگران از تو كاسته مى شود؟ آيا معتقدى كه اگر در تابستان باشى و تمام مردم در برابر آفتاب ايستاده باشند و تو خانه اى سرد داشته باشى به مردم كمك مى كنى يا خودت را نجات مى دهى ؟ پس ‍ چگونه با مردم از ترس گرماى آفتاب مخالفت مى كنى ولى از ترس گرماى دوزخ با آنها مخالفت نمى كنى ؟ در اين وقت نفس به قول فرشت متمايل مى شود و همچنان دل ميان دو لشكر فرشته و شيطان در تردد است و به سوى يكى از دو گروه كشانده مى شود تا آن كه هر كدام سزاوارتر است بر دل غالب مى شود. پس اگر صفاتى كه بر دل غالب مى شود صفات شيطانى باشد كه قبلا از آنها ياد كرديم ، شيطان بر آن غالب آيد و دل به حزب شيطان مايل شود و از حزب خدا و دوستان خدا روى بگرداند و به حزب شيطان و دشمنان خدا كمك كند و به وسيله اعضاى او بنابر آنچه قبلا مقدر شده كارهايى انجام مى شود كه او را از خدا دور مى سازد. حال اگر صفات فرشته اى بر قلب غالب آيد، دل به فريب شيطان و تشويق او به دنيا و سبك شمردن كار آخرت گوش نمى دهد، بلكه به حزب خدا مايل مى شود و بندگى به موجب قضا و قدر پيشين بر اعضايش ظاهر مى شود ((دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتهاى قدرت الهى است )) يعنى در ميان كشش اين دو حزب است و گرايش از حزبى به حزبى بر دلها غالب است ، امّا پايدارى دائمى با حزب فرشتگان يا حزب شيطان از هر دو طرف اندك است .
اين عبادتها و معصيتها از خزينه هاى غيب در عالم دنيا به وسيله خزانه دل آشكار مى شود، زيرا دل از خزينه هاى ملكوت است و اين عبادات و معاصى هرگاه ظاهر شود نشانه هايى است كه صاحبدلان قضا و قدر پيشين را مى شناسند. پس كسى كه براى بهشت آفريده شده عبادت و اسباب آن برايش فراهم مى آيد و هر كس براى دوزخ آفريده شده برايش اسباب گناه ميسر مى شود و همنشينان بد بر او مسلط مى شوند و حكم شيطان در دلش ‍ قرار مى گيرد. زيرا شيطان نادانان را با انواع حكمهايش مى فريبد مانند اين گفتار شيطان : براستى خدا مهربان است پس (به گناه ) اهميت نده و همانا تمام مردم از خدا نمى ترسند. پس (در گناه ) با مردم مخالفت نكن ، زيرا عمر دراز است پس صبر كن تا فردا توبه كنى (( بعدهم و يمنيهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا )) (١٣) شيطان انسان ها را به توبه وعده مى دهد و به آمرزش آرزومند مى سازد و به اذن خدا با اين حيله ها و نظايرش آنها را مى فريبد، و دل او را براى پذيرش فريب وسعت مى دهد و از پذيرش اسلام تنگ مى كند و تمام اين كارها به قضا و قدر الهى است . (( فمن يرد اللّه ان يهديه يشرح صدره للاسلام و من يرد ان يضله يجعل صدره ضيقا حرجا كانما يصعد فى السماء. (١٤) ان ينصركم اللّه فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالذى ينصركم من بعده . )) (١٥) پس خدا هدايتگر و گمراه كننده است ، هر كار بخواهد انجام مى دهد هر حكمى بخواهد صادر مى كند، هيچ كس حكمش را نتواند برگرداند و نتواند حكمش را به تاءخير اندازد؛ بهشت را آفريد و براى آن اهلى آفريده است و آنها را در عبادت به كار گماشته است ، دوزخ را آفريده و براى آن اهلى آفريده است و به گناه واداشته است و به مردم نشانه هاى اهل بهشت و اهل دوزخ را شناسانده و فرموده است : (( ان الابرار لفى نعيم و ان الفجار لفى جحيم . (١٦) : فتعالى اللّه الملك الحق ، لا يساءل عما يفعل و هم يساءلون . )) (١٧) اكنون به اين مقدار اندك از ذكر شگفتيهاى دل اكتفا مى كنيم زيرا بررسى آن بطور كامل به علم معامله ارتباط ندارد و تنها قسمتى از آن شگفتيها را ذكر كرديم كه براى شناخت پيچيدگيهاى علوم معامله و اسرار آن لازم است تا كسانى كه به ظواهر قناعت ندارند و بجاى مغز به پوست اكتفا نمى كنند بهره مند شوند، بلكه علاقمند به شناخت عوامل دقيق شوند و آنچه ذكر كرديم به خواست خدا او را كافى است .
اين پايان كتاب شرح شگفتيهاى قلب از كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است . به خواست خداى متعال در پى آن كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيماريهاى دل خواهد آمد. سپاس از آن خداست در آغاز و انجام .

كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيماريهاى دل

مقدّمه

اين دومين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
سپاس خدايى را سزد كه با تدبير خود امور را متحول و تركيب آفريدگان را معتدل ساخت و به بهترين صورت تصوير كرد و صورت انسان را با نيكوترين اندام و اندازه گيرى بياراست و آن را از فزونى و كاستى در شكل و مقدار در امان داشت ، و نيكو ساختن اخلاق را به كوشش و اراده بنده واگذاشت ، و با انذار و هشدار او را به پاكسازى اخلاق تشويق كرد و با توفيق خود تهذيب اخلاق را بر بندگان خاصش آسان ساخت و به خاطر اين كار بر آنان منت نهاد.
و درود بر محمّد صلّى اللّه عليه و آله كه بنده و پيامبر و دوست و برگزيده خدا و بشير و نذير است ؛ پيامبرى كه نور نبوت از چهره زيبايش ظاهر و حقيقت حق از ظاهر او آشكار است ؛ و بر خاندان و اصحابش درود باد كه چهره اسلام را از تاريكيهاى كفر پاك و ريشه باطل را قطع كردند و به كم و زياد آن آلوده نشدند.
امّا بعد خلق خوب صفت سيد المرسلين و بهترين كار صديقان و به يقين جزء دين و نتيجه تلاش تقوا پيشگان ، و رياضت خداپرستان است ؛ و خلق بد زهر كشنده و از هلاك كننده هاى مغز و خواريهاى رسوا كننده و رذيلتهاى آشكار و پليديهايى است كه انسان را از جوار رحمت پروردگار دور مى سازد و دارنده خود را در زمره (پيروان ) شيطان لعين قرار مى دهد، و از درهايى است كه از دل به آتش برافروخته حق گشوده شده ، آتشى كه بر دلها چيره مى شود چنان كه اخلاق خوب درهايى است كه از دل به نعمتهاى بهشت و جوار رحمت پروردگار گشوده شده است . اخلاق پليد بيمارى دلها و نفوس ‍ است و زندگى جاويد را نابود مى سازد و با بيمارى تن كه زندگى مادى را نابود مى كند قابل مقايسه نيست . در صورتى كه پزشكان سخت به حفظ قوانين درمان بدنها توجه دارند با آن كه در آن بيمارى از دست دادن زندگى (دنياى ) فانى است ، پس توجه به حفظ قوانين درمان بيماريهاى دل كه زندگى جاويد را از بين مى برد سزاوارتر است ، و آموختن اين نوع طبابت بر هر عاقلى لازم است ، زيرا هيچ دلى خالى از بيمارى نيست و اگر به حال خود رها شود بيماريها انباشته گردد و بر آدمى چيره شود. از اين رو بنده نيازمند است كه در شناخت علتها و عوامل آن جستجو كند، آنگاه به درمان و اصلاح آنها بپردازد و مقصود خداى متعال در اين آيه : (( قد افلح من زكيها. )) (١٨) همين درمان است و مقصود در آيه شريفه : (( و قد خاب من دسيها. )) (١٩) به حال خود رها كردن بيماريهاست .
ما در اين كتاب به بخشى از بيمارى دل و چگونگى معالجه آنها به اختصار اشاره مى كنيم و به شرح درمان بيماريها نمى پردازيم ، زيرا در بقيه كتابهاى اين بخش خواهد آمد. اكنون هدف ما نگرش كلى به تهذيب اخلاق و آماده سازى راه هاى آن است و درمان بدن را مثالى براى آن قرار مى دهيم تا درك آن به فهم (انسانها) نزديك شود و يا شرح برترى خوشخويى آن را روشن مى سازيم . سپس بيان حقيقت حسن خلق ، پس از آن بيان پذيرش اخلاق و تغيير آن با رياضت ، آنگاه عاملى را كه با آن به خوشخويى مى رسيم شرح مى دهيم . سپس به شرح راه هاى تهذيب اخلاق و رياضت نفوس ‍ مى پردازيم ، و نشانه هايى را كه با آن بيمارى دلها شناخته مى شود توضيح مى دهيم ، آنگاه راه هايى را كه با آن انسان عيبهاى نفس خود را مى شناسد شرح مى دهيم و شواهدى نقل مى آوريم كه راه درمان دلها فقط به ترك كردن شهوتهاست . سپس نشانه هاى خوشخويى را بيان مى كنيم و راه تمرين كودكان در آغاز رشد را شرح مى دهيم و سرانجام شروط اراده و مقدمات مجاهده را بيان مى كنيم .
مجموع اين مطلب يازده فصل است كه به خواست خدا مقاصد اين كتاب را در بر خواهد داشت .

شرح برترى خوشخويى و نكوهش بدخويى
خداى متعال به پيامبر و حبيب خود صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه او را مى ستايد و نعمتش را بر او آشكار مى كند فرموده است : (( و انك لعلى خلق عظيم . )) (٢٠)
عايشه گويد: ((خلق و خوى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله قرآن بود.))(٢١)
مردى از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله درباره خوشخويى پرسيد. حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: (( خذ العفو واءمر باالعرف و اعرض عن الجاهلين . )) (٢٢) آنگاه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: و آن اين است كه بپيوندى به كسى كه با تو قطع رابطه كرده و عطا كنى به كسى كه تو را محروم ساخته و درگذرى از كسى كه به تو ستم كرده است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((همانا برانگيخته شدم تا كرامتهاى اخلاقى را كامل كنم .))(٢٣)
همچنين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سنگين ترين عملى كه در ميزان نهاده مى شود تقواى الهى و خوشخويى است .))(٢٤)
((مردى از روبرو خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد: دين چيست ؟ حضرت فرمود: خوشخويى . سپس از پشت سر پيامبر آمد و عرض كرد: دين چيست ؟ حضرت به او رو كرد و فرمود: آيا نمى فهمى ؟ دين ، خشم نكردن است .))(٢٥)
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال شد: ((شوم چيست ؟)) فرمود: ((بدخويى )).(٢٦)
مردى عرض كرد: ((اى رسول خدا به من سفارشى كن ؛ فرمود: هر جا هستى از خدا بترس ، عرض كرد: بيشتر بفرما؛ فرمود: در پى هر گناهى ثوابى كن كه گناه را محو كنى . عرض كرد: بيشتر بفرما؛ فرمود: با مردم خوشخو باش )).(٢٧)
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال شد: ((كدامين كار بهتر است ؟ فرمود: خوشخويى .))(٢٨)
و فرمود: ((خدا آفرينش و خوى كسى را كه نيكو قرار داده است ، آتش او را نمى خورد.))(٢٩)
فضيل گويد: ((به پيامبر خدا عرض شد: فلان زن در روز روزه مى گيرد و شب عبادت مى كند ولى بد خلق است و با زبانش همسايگانش را مى آزارد، فرمود: خيرى در او نيست و اهل دوزخ است .))(٣٠)
ابودردا مى گويد: ((شنيدم پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: بهترين عملى كه در ميزان نهاده شود خوشخويى و بخشش است ، و چون خدا ايمان را آفريد عرض كرد: خدايا تقويتم فرما. پس خدا آن را به خوشخويى و بخشندگى تقويت كرد، و چون كفر را آفريد عرض كرد: خدايا نيرويم بده پس خداوند كفر را با بخل و بدخويى نيرو بخشيد.))(٣١)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى خدا اين دين (اسلام ) را خالص براى خود قرار داد و دين شما را جز بخشندگى و خوشخويى اصلاح نمى كند. پس دينتان را به آن (دو صفت ) بياراييد.))(٣٢)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خوشخويى بزرگترين آفريده خداست .))(٣٣)
عرض شد: ((اى رسول خدا كدام يك از مؤ منان از نظر ايمان برترند؟ فرمود: خوشخوترين آنها.))(٣٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شما نمى توانيد مردم را با ثروت خود در وسعت قرار دهيد پس آنها را با روى باز و خوشخويى در وسعت قرار دهيد (خوشخو باشيد).))(٣٥)
همچنين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بدخويى عمل را تباه مى كند، چنان كه سركه عسل را.))(٣٦)
از حرير بن عبداللّه روايت شده گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود: ((تو مردى هستى كه خدا خلقتت را نيكو كرده پس خلقت را نيكو كن .))(٣٧)
از براء بن عازب روايت شده كه گفت : ((پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله نيكوترين مردم بود از نظر صورت و بهترين مردم بود از نظر اخلاق .))(٣٨)
از ابومسعود بدرى روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: ((خدايا آفرينشم را نيكو ساختى پس اخلاقم را نيكو كن .))(٣٩)
از عبداللّه بن عمر روايت شده گفت : ((پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله بسيار نيايش مى كرد و مى گفت : خدايا از تو درخواست سلامتى و تندرستى و خوشخويى دارم .))(٤٠)
از ابوهريره از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((بزرگوارى مرد دين اوست ، و مروت او عقل اوست و تبارش خوشخويى اوست .))(٤١)
از اسامة بن شريك روايت شده گفت : در حضور عربها بودم كه از پيامبر سؤ ال كرده مى گفتند: بهترين چيزى كه خدا به بنده داده چيست ؟ فرمود: خوشخويى .))(٤٢)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((محبوبترين شما نزد من و نزديكترينتان در نشستن با من در روز قيامت خوشخوترين شماست .))(٤٣)
از ابن عباس روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سه چيز است كه اگر آنها يا يكى از آنها در كسى نباشد، عملش ارزش ‍ ندارد: تقوايى كه او را از محرمات خدا منع كند، و علمى كه سفاهت را از او باز دارد و اخلاقى كه با آن در ميان مردم زندگى كند.))(٤٤)
از جمله دعاهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در شروع نماز اين دعا بود: ((خدايا مرا به بهترين اخلاق راهنمايى فرما كه جز تو كسى به بهترين خوها هدايت نمى كند و بدترين خوها را از من دور ساز كه جز تو بدترين خوها را از من دور نمى كند.))(٤٥)
انس گويد: در حالى كه روزى با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوديم فرمود: ((خوشخويى گناه را آب مى كند همانطور كه آفتاب يخ را آب مى كند.))(٤٦)
و نيز فرمود: ((از نشانه هاى خوشبختى شخص خوشخويى است .))(٤٧)
و حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خوشخويى ميمنت است )).(٤٨)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به ابوذر فرمود: ((اى ابوذر، خردى چون تدبير نيست و تبارى چون خوشخويى .))(٤٩)
از انس روايت شده كه گفت : ((ام حبيبه عرض كرد: اى رسول خدا چه عقيده دارى درباره زنى از ما زنان كه در دنيا دو شوى داشته باشد. پس آن زن با شوهايش بميرند و به بهشت روند آن زن از كدامين شوى خواهد بود؟ فرمود: از آن شوهرى است كه در دنيا نزد او خوشخوترينشان بوده است ، اى ام حبيبه شخص خوشخو خير دنيا و آخرت را برده است .))(٥٠)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى مسلمان درستكار با خوشخويى و طبيعت بزرگوار خود درجه شخص روزه دار و نمازگزار را دريافت مى كند.)) (٥١) و در روايت ديگرى است : ((درجه شخص تشنه در بيابانهاى سوزان را مى برد))(٥٢)
انس گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده با خوشخويى خود به بزرگترين درجات آخرت و مقامات شريف مى رسد در حالى كه در عبادت ضعيف است .))(٥٣)
و نيز فرمود: ((بدخويى گناهى نابخشودنى است و بدگمانى گناهى است گسترده .))(٥٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده از بدخويى خود به پايين ترين درجه دوزخ مى رسد.))(٥٥)
مى گويم : رواياتى در فضيلت خوشخويى و نكوهش بدخويى از طريق شيعه در آغاز كتاب آداب همنشينى از بخش عادت ها نقل كرده ايم و با ذكر مجدد آنها سخن را طولانى نمى كنيم .

سخنان بزرگان
پسر لقمان حكيم به پدرش گفت : اى پدر كدامين خصلت آدمى بهتر است ؟ گفت : ديندارى ، پسر گفت : اگر دو خصلت باشد؟ گفت : ديندارى و ثروت . گفت : اگر سه خصلت باشد؟ گفت : ديندارى ، ثروت و شرم . گفت : اگر چهار خصلت باشد؟ گفت : ديندارى و ثروت و شرم و خوشخويى . گفت : اگر پنج خصلت باشد؟ گفت : ديندارى و ثروت و شرم و خوشخويى و بخشندگى ، گفت : اگر شش خصلت باشد؟ جواب داد: پسركم هرگاه اين پنج خصلت در انسان گرد آيد او فردى با تقوا، پاك و دوست خدا و از شيطان بيزار است .
گفته شده است : هر كه بدخو باشد نفسش در رنج باشد.
يحيى بن معاذ گفت : گنجهاى روزى در اخلاق خوب است .
وهب بن منبه گويد: مثل شخص بدخو مانند كوزه (سفالين ) شكسته است كه نه قابل ترميم است و نه دوباره به صورت گل (رس ) در مى آيد.
فضيل گويد: اگر گنهكارى خوشخو با من همنشين شود، نزد من محبوب تر است كه خداپرستى بدخو.
ابن مبارك در مسافرتش با مرد بدخويى رفيق شد و بدخويى او را تحمل و با او مدارا مى كرد و چون از او جدا شد گريست از علت گريه اش سؤ ال شد. گفت بر او ترحم كردم . من از او جدا شدم ولى خلقش با اوست و از وى جدا نمى شود.
جنيد گويد: چهار چيز است كه بنده را به بالاترين درجات مى رساند، اگر چه علم و عملش كم باشد: بردبارى ، فروتنى ، بخشندگى ، خوشخويى ، و اين (آخرى ) نشان كامل بودن ايمان است .
يحيى بن معاذ گفت : بدخويى گناهى است كه ثوابهاى زياد با وجود آن سودى نبخشد و خوشخويى حسنه و ثوابى است كه گناه زياد با وجود آن زيانى ندارد.
از ابن عباس سؤ ال شد كرامت و بزرگوارى چيست ؟ گفت : همان است كه خداى متعال در قرآن بيان فرموده است : (( ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم . )) (٥٦) از او سؤ ال شد تبار چيست ؟ گفت : خوشخوترين شما بهترين شما از نظر تبار.
گفته شده : هر ساختمانى پايه اى دارد و پايه ايمان خوشخويى است .
ابن عطا گفت : آن كه رفعت و بلندى يافت تنها به خوشخويى بود و هيچ كس به خوشخويى كامل و نهايى نرسيد جز محمّد مصطفى صلّى اللّه عليه و آله و نزديكترين مردم به خداى متعال آنهايند كه با خوشخويى خود راه پيامبر را پيمودند.

پي نوشتها
__________________________________________

١- انعام / ١١٠: ما دلها و چشمهاى آنها را واژگونه مى سازيم .
٢- بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٦٠ از حديث ابن عمر روايت كرده و ابن ماجه (در سنن ) به شماره ٢٠٩٢ از سالم از پدرش روايت كرده است و در روايت سالم است (( ((لا و مصرف القلوب ، نه سوگند، به تغيير دهنده دلها)).
٣- اين حديث را ابن ماجه (در سنن ) به شماره ١٩٩، و حاكم در ج ١، ص ٥٢٩ و ج ٤، ص ٣٢١ روايت كرده است و گذشت .
٤- حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٤، ص ٣٠٧ روايت كرده و گفته است : حديث به شرط مسلم صحيح است .
٥- احمد در (سنن )، ج ٦، ص ٤ از حديث مقداد روايت كرده و در آن (( ((اجمعت غليا)) )) است .
٦- حديث را ابن ماجه به شماره ٨٨، و طبرانى در (( الكبير )) و بيهقى در (( الشعب )) از حديث ابوموسى اشعرى روايت كرده اند.
٧- ليل / ٥، ٦، ٧: امّا آن كسى كه (در راه خدا) انفاق كند و پرهيزگارى پيش گيرد. و جزاى نيك (الهى ) را تصديق كند. ما او را در مسير آسانى قرار مى دهيم .
٨- رعد / ٢٨: آگاه باشيد با ياد خدا دلها آرامش مى يابد.
٩- فجر / ٢٧: تو اى روح آرام يافته ...
١٠- فرقان / ٤٣: آيا ديدى كسى را كه هواى نفس خويش را معبود خود برگزيده بود.
١١- يس / ٧: فرمان (الهى ) درباره اكثر آنها تحقق يافته از اين رو ايمان نمى آورند.
١٢- يس / ١٠: براى آنها يكسان است ، چه انذارشان كنى يا نكنى ايمان نمى آورند.
١٣- نساء / ١٢٠: شيطان به آنها (وعده هاى دروغين ) مى دهد و به آرزوها سرگرم مى سازد و جز فريب و نيرنگ به آنها وعده نمى دهد.
١٤- انعام / ١٢٥: آن كس را كه خدا بخواهد هدايت كند سينه اش را براى (پذيرش ) اسلام گشاده مى سازد و آن كس را كه (به خاطر اعمال خلافش ) بخواهد گمراه سازد سينه اش را آنچنان تنگ مى كند كه گويى مى خواهد به آسمان بالا برود.
١٥- آل عمران / ١٦: اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما پيروز نخواهد شد و اگر دست از يارى شما بردارد كيست كه بعد از او شما را يارى كند و مؤ منان تنها بر خداوند بايد توكل كند.
١٦- انقطار / ١٣-١٤: مسلما نيكان در نعمت فراوانى هستند، و بدكاران در دوزخند.
١٧- انبياء / ٢٣: هيچ كس بر كار او نتواند خرده بگيرد ولى در كارهاى آنها جاى سؤ ال و ايراد هست .
١٨- شمس / ١٠: هر كس نفس خود را تزكيه كرده ، رستگار شده .
١٩- شمس / ١١: آن كس كه نفس خويش را با گناه آلوده ساخته ، نوميد و محروم گشته است .
٢٠- قلم / ٤: تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى .
٢١- حديث را ابن سعد در طبقات ،ج ١، قسم ثانى ، ص ٨٩ روايت كرده است .
٢٢- اعراف / ١٩٩: با آنها مدارا كن و عذرشان را بپذير و به نيكيها دعوت نما و از جاهلان روى بگردان . روايت فوق را ابن مردويه در (( التفسير )) از حديث جابر و قيس بن سعد بن عباده و انس بن سندهاى خوبى روايت كرده اند چنان كه در مغنى است .
٢٣- حديث را بيهقى در (( الشعب )) روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور )) ، ج ٣، ص ‍ ١٥٤ روايت كرده است .
٢٤- حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٦٨ از حديث ابودردا چنين نقل كرده است (( ((ما من شى يوضع فى الميزان اثقل من حسن الخلق )) هيچ چيز در ميزان نهاده نشود كه سنگين تر از خوشخويى باشد)). و در حديث ديگرى از ابوهريره است ((از رسول خدا راجع به بيشترين چيزى كه مردم را وارد بهشت مى كند سؤ ال شد فرمود:
تقوا و خوشخويى است )).
٢٥- حديث را محمّد بن نصر مروزى در كتاب (( الصلوة )) به صورت مرسل از ابواعلاء بن شخير به لفظ (( ((اى العمل افضل )) كدام عمل برتر است )) روايت كرده چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٤٠٥ آمده است .
٢٦- حديث را طبرانى در (( الاوسط )) از جابر به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٢٥ است .
٢٧- دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٣٢٣ از حديث ابوذر، و احمد در مسند، ج ٥، ص ٢٢٨ روايت كرده است .
٢٨- در ص ٨٩، به شماره ٧ گذشت .
٢٩- طبرانى در (( الاوسط )) و بيهقى در (( الشعب )) از ابوهريره روايت كرده چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٣٠٧ آمده است .
٣٠- حديث را بزاز و احمد از حديث ابوهريره به سندى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( مجمع الزوائد، ج ٨، ص ١٦٩ آمده است .
٣١- اول حديث را ترمذى (در سنن )، ج ٨، ص ١٦٨ و ابوداود (در سنن ) ج ٢، ص ٥٥٢ روايت كرده اند و من ماءخذى براى آن نيافتم .
٣٢- حديث را طبرانى در (( الكبير )) از عمران بن حصين روايت كرده و او متروك است چنان كه در (( مجمع الزوائد، ج ٨، ص ٢٠ آمده است .
٣٣- حديث را طبرانى در (( الكبير )) به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) است .
٣٤- اين حديث را دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٣٢٣ روايت كرده است .
٣٥- حديث را طبرانى و بزاز و ابويعلى از حديث ابوهريره روايت كرده اند چنان كه در معنى آمده رجال بعضى از طرق بزاز موثقند.
٣٦- حديث را حاكم از (( الكنى )) از ابن عمر به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٣٧- حديث را خرائطى در (( مكارم الاخلاق )) و ابوالعباس دغولى در كتاب (( الاداب )) روايت كرده اند و چنان كه در (( المغنى )) آمده حديث ضعف دارد.
٣٨- حديث مورد انفاق است و به سند صحيح از براء روايت شده چنان كه در (( الجامع الصغير در باب (( الشمايل )) آمده است .
٣٩- حديث را طيالسى در مسند خود، ص ٤٩، روايت كرده است .
٤٠- حديث را خرائطى در مكارم به اسنادى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
٤١- حديث را احمد و حاكم و بيهقى در (( الكبرى )) به سندى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٤٢- حديث را طيالسى در مسند خود، ص ١٧١، به شماره ١٢٣٣ روايت كرده است .
٤٣- حديث را احمد در مسند عبداللّه بن عمر به اسنادى خوب روايت كرده چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٢١ آمده است .))
٤٤- حديث را طبرانى در (( الكبير )) از ابن عباس و خرائطى در (( المكارم )) از امّ سلمه به اسنادى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
٤٥- حديث را بيهقى در (( السنن الكبرى ، )) ج ٢، ص ٣٣ از حديث على عليه السّلام روايت كرده است .
٤٦- حديث را طبرانى در (( الكبير و الاوسط )) به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٢٤ آمده است .
٤٧- حديث را بيهقى در (( الشعب )) از جابر به سندى ضعيف نقل كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٤٨- حديث را خرائطى در (( مكارم الاخلاق )) از حديث على عليه السّلام روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
٤٩- حديث را ابن ماجه در سنن به شماره ٤٢١٨ روايت كرده است .
٥٠- حديث را طبرانى در (( الكبير و الاوسط )) روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٤١١ آمده است .
٥١- حديث را احمد در مسند خود از عبداللّه بن عمر روايت كرده است .
٥٢- حديث را نيز احمد در مسند ابوهريره و طبرانى روايت كرده اند چنان كه در (( الترغيب ٧ )) ج ٣ ص ٤٠٤ آمده است .
٥٣- حديث را طبرانى روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٤٠٤ آمده است .
٥٤- با اين عبارت در هيچ ماءخذى بر آن دست نيافتم .
٥٥- اين حديث ، بقيه حديث انس و همان حديث پيشين است .
٥٦- حجرات / ١٣: گرامى ترين شما نزد خداوند با تقواترين شماست .



۷
شرح حقيقت خوشخويى و بدخويى

شرح حقيقت خوشخويى و بدخويى
بايد دانست كه مردم راجع به حقيقت و ماهيت خلق خوب سخن گفته اند و نتيجه خوشخويى را بيان كرده اند نه حقيقت آن را. ولى تمام نتايج آن را شرح نداده ، بلكه هر كس آنچه از نتايج آن به ذهنش خطور كرده و در ذهنش ‍ حاضر بوده بيان كرده است و توجه به ذكر تعريف حقيقى آن كه مفصلا شامل همه نتايج شود نكرده اند. اين گونه تعريف مانند گفته يكى از آنهاست كه مى گويد: خوشخويى گشاده رويى ، و بخشش و آزار ندادن است . واسطى گويد: خوشخويى آن است كه از شناخت بسيار به خدا با كسى دشمنى نورزد و مورد خصومت واقع نشود. يكى از بزرگان گفته است : خوشخويى اين است كه انسان به مردم نزديك و در ميان آنها غريب باشد. ابوعثمان گويد: خوشخويى خشنود بودن از خداست . اين گونه تعريفها و نظاير آن بسيار است و اين تعريفها مطرح ساختن نتايج خوشخويى است نه خود خوشخويى ، و نيز شامل تمام نتايج نيست .
پرده برداشتن از حقيقت سزاوارتر از نقل گفته هاى گوناگون است . بنابراين مى گوييم : خلق (به فتح خ ) و خلق (به ضم خ ) دو لفظند كه با هم به كار مى روند. گفته مى شود: فلان شخص خلق و خلقش نيكوست يعنى ظاهر و باطنش خوب است . بنابراين مقصود از خلق صورت ظاهر است و مقصود از خلق صورت باطن . به اين دليل است كه انسان مركب از جسم و جان است كه جسم با چشم سر ديده مى شود و جان با بينش و چشم دل و هر يك از آنها شكل و صورتى زشت يا زيبا دارد. روح و جان كه با چشم دل درك مى شود ارزنده تر از جسم است كه با چشم (سر) ديده مى شود. از اين رو خداوند امر روح را با نسبت دادن به خودش بزرگ شمرده و فرموده است : (( انى خالق بشرا من طين فاذا سويته و نفحت فيه من روحى . )) (١) و هشدار داده كه بدن به گل منسوب است و روح به خدا. در اينجا منظور از روح و نفس يكى است . بنابراين اخلاق عبارت از صورت ثابتى است براى نفس و كارهايى كه از نظر عقل و شرع ستوده است به آسانى از آن صادر مى شود كه خوشخويى نام دارد، و اگر كارهاى بد از آن صادر شود آن صورتى كه منشاء كارهاى بد است بدخويى ناميده مى شود.
ما گفتيم اخلاق صورت ثابتى است براى نفس از اين رو به كسى كه بندرت مال مى بخشد، آن هم به سبب حاجتى كه ممكن است پديد آمده باشد سخى نمى گويند مگر آن كه اين خوى در نفسش رسوخ كرده باشد، و دليل اين كه شرط كرديم كارها از نفس به آسانى و بدون فكر صادر شود آن است كه هر كس از روى عدم رغبت مال ببخشد و در هنگام خشم نتواند به آسانى خود را كنترل كند بخشنده و بردبار ناميده نمى شود. بنابراين در اين جا چهار چيز وجود دارد: ١ كار زشت و زيبا، ٢-توانايى بر انجام آنها، ٣-شناخت آنها، ٤-صورت نفس كه به وسيله اين صورت به يكى از دو طرف (زشت و زيبا) مايل مى شود و خوب و يا بد بر او آسان مى شود. و اخلاق عبارت از فعل نيست . بسا مردمى كه خوب بخشندگى دارند امّا بخشش نمى كنند به سبب نداشتن مال يا وجود مانعى ، و بسا مردمى كه بخل دارند امّا از روى رياكارى يا انگيزه ديگر مال مى بخشند. پس هر انسانى بر حسب سرشت خود هم توان بخشيدن دارد و هم نبخشيدن و اين حالت موجب خوى بخل و بخشندگى نمى شود اخلاق شناخت هم نيست ، زيرا شناخت به زشت و زيبا هر دو به يك صورت تعلق مى گيرد بلكه اخلاق به معناى چهارم است ، يعنى صورتى كه نفس به وسيله آن آماده مى شود تا بخشيدن يا نبخشيدن از آن صادر شود. به اين ترتيب اخلاق هياءت نفس و صورت باطنى آن است و چنان كه زيبايى صورت ظاهرى هرگز به نيكويى چشمها بدون زيبايى بينى و دهان و صورت كامل نمى شود بلكه بايد تمام اين اعضا زيبا باشد تا زيبايى ظاهر كامل شود، همچنين در باطن انسان چهار ركن است كه بايد تمام آنها زيبا باشند تا خوشخويى كامل شود. پس هرگاه اين اركان چهارگانه برابر و معتدل شود خوشخويى حاصل آيد و آن اركان عبارتند از: نيروى علم ، نيروى خشم ، نيروى شهوت و نيرويى كه ميان اين سه قوه تعادل برقرار مى كند. امّا نيروى علم خير و صلاحش در اين است كه به آسانى ميان گفتار دروغ و راست و عقايد حق و باطل و كارهاى زشت و زيبا فرق بگذارد و چون اين نيرو به دست آمد ثمره حكمت از آن حاصل مى شود كه سرچشمه اخلاق نيكوست و همان است كه خدا درباره اش ‍ فرموده است : (( و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا. )) (٢) امّا نيروى خشم حسنش در اين است كه انقباض و انبساطش به اندازه اى محدود شود كه حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت خير و صلاحش در اين است كه به فرمان حكمت اقتضا دارد، همچنين شهوت خير و صلاحش ‍ در اين است كه به فرمان حكمت يعنى به فرمان عقل و دين باشد. و امّا نيروى برقرار كننده عدالت (ميان سه قوه ) كارش حفظ قوه خشم و شهوت به فرمان عقل و دين است . بنابراين عقل همانند خيرخواهى است كه مشورت مى كند و قوه عقل همان قدرت است و قدرت فرمان عقل را امضاء و اجرا مى كند، و خشم نيرويى است كه امر در آن نفوذ مى كند. مثل خشم مثل سگ شكارى است كه نياز به ترتيب دارد تا حركت و توقفش بر حسب فرمان (صاحبش ) باشد نه بر مبناى هيجان نفس . مثل شهوت همانند اسبى است كه شكارچى سوار مى شود تا در پى شكار برود اين اسب گاه تمرين كرده و تربيت شده و گاه چموش است . پس كسى كه اين صفات در او كامل و معتدل شود بطور كلى خشخوست و در هر كسى كه بعضى از صفات معتدل شود خشخوست نسبت به همان صفت مخصوص ، مانند كسى كه بعضى از اعضاى بدنش زيباست .
از اعتدال و نيكويى نيروى خشم به شجاعت تعبير مى شود و از اعتدال و نيكويى نيروى شهوت به عفت . پس اگر نيروى خشم از حالت اعتدال به زيادى گرايد تهور نام دارد، و اگر به ضعف و كاستى مايل شود جبن و ترس ‍ ناميده مى شود، و اگر نيروى شهوت به طرف فزونى رود حرص ناميده شود و اگر به كاستى مايل گردد آن را خمود نامند و آنچه ستوده است حد وسط است كه فضيلت محسوب شود، و دو طرف آن از صفات ناپسند و نكوهيده است ؛ و هرگاه عدل از بين برود فزونى و كاستى ندارد، بلكه فقط يك ضد دارد و آن ((ستم )) (٣) است .
امّا حكمت اگر در مقاصد فاسد به صورت افراط به كار رود خبّ و جربزه ناميده مى شود و طرف تفريط آن نادانى نام دارد و وسط همان است كه نام مخصوص حكمت مى گيرد. در اين صورت اصول اخلاق چهار خصلت است : حكمت ، شجاعت ، عفت ، و عدالت ؛ و مقصودمان از حكمت حالتى از نفس است كه در تمام كارهاى اختيارى درست را از نادرست تشخيص ‍ مى دهد؛ و مقصدمان از عدالت حالتى از نفس است كه به وسيله آن خشم و شهوت را اداره مى كند و آنها را بر طبق اقتضاى حكمت به كار مى اندازد و در آزاد گذاشتن و محدود ساختن بر حسب اقتضاى خود آن دو را كنترل مى كند؛ و مقصودمان از شجاعت اين است كه نيروى خشم در هنگام روى آوردن و توقف كردن فرمانبردار عقل باشد، و مقصودمان از عفت آن است كه نيروى شهوت به فرمان عقل و شرع در آمد.
بنابراين با معتدل شدن اين اصول چهارگانه اخلاقى تمام اخلاق زيبا از آدمى سر مى زند زيرا از اعتدال قوه عقل ، خوب تدبير كردن ، تندى ذهن ، دانايى راءى ، راست بودن گمان و تيز دركى آفات پنهانى نفوس ، صادر مى شود و از طرف افراط اين اصول ، جربزه حيله گرى ، فريب ، زيركى ، نشاءت مى گيرد، و از طرف تفريط آنها نادانى و غماره و حماقت و ديوانگى صادر مى شود. مقصودمان از غماره كم تجربگى در كارهاست در صورتى كه نيروى تخيل سالم باشد، و گاه آدمى در يك چيز كم تجربه است و در چيز ديگر با تجربه . تفاوت ميان حماقت و جنون اين است كه احمق هدفش ‍ درست است ، ليكن (براى رسيدن به هدف ) راه را بد انتخاب مى كند لذا فكر درستى در راه رسيدن به هدف ندارد، امّا مجنون آنچه شايسته نيست ، انتخاب مى كند و گزينش و انتخابش فاسد است .
امّا از صفت شجاعت بخشندگى ، سرسختى و مقاومت ، شهامت ، شكستن (هواى ) نفس ، تحمل و بردبارى ، فرو خوردن خشم ، سنگينى و متانت و نظاير آنها نشاءت مى گيرد، و تمام اينها اخلاق ستوده است امّا طرف افراط شجاعت تهور و بى باكى است كه از آن گزافه گويى ، برترى جويى و خشم و تكبر و خودپسندى نشاءت مى گيرد و امّا از طرف تفريط آن ذلت و خوارى ، بى تابى ، فرومايگى و كوچكى نفس و خوددارى از پذيرش حقى كه واجب است ، صادر مى شود.
امّا از عفت ، بخشندگى ، آزرم ، شكيب ، گذشت ، قناعت ، ديندارى ، امانت ، گشاده رويى ، كمك ، ظرافت و طمع نداشتن صادر مى شود، و در صورتى كه به طرف افراط و تفريط بگرايد حرص ، آزمندى ، بى حيايى ، پليدى ، ولخرجى ، تنگ گرفتن در روزى ، رياكارى ، پرده درى ، بى شرمى ، كارهاى بيهوده ، چاپلوسى ، بخل ، سرزنش ، خوار شدن در مقابل ثروتمندان و كوچك شمردن فقيران و غيره نشاءت مى گيرد.
بنابراين اصول اخلاق نيك صفات و فضايل چهارگانه است كه عبارتند از: حكمت ، شجاعت ، عفت ، عدالت و بقيه فضايل شاخه هاى آنها به شمار مى روند، و جز پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله كسى در اين اصول چهارگانه به درجه كمال اعتدال نرسيده است و ديگر مردم پس از او در نزديك و دور شدن به آن حضرت متفاوتند. پس هر كس در اين اخلاق به پيامبر نزديك شود به اندازه نزديكى اش به رسول خدا به خدا نزديك مى شود و در هر كسى كه اين اخلاق بطور كامل جمع شود شايسته است كه در ميان مردم فرشته اى فرمانبردار باشد كه تمام مردم به او رجوع كنند و در تمام كارها به او اقتدا كنند، و هر كس از تمام اين اخلاق جدا شود و متصف به صفات مخالف آنها گردد سزاوار است كه از ميان مردم و شهرها رانده شود زيرا او به شيطان ملعون و دور از رحمت خدا نزديك شده از اين رو سزاوار است كه تبعيد شود، چنان كه شخص اول به فرشته مقرب نزديك بود و سزاوار بود كه به او اقتدا و تقرب جسته شود، و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به پيامبرى برانگيخته نشد مگر آن كه اخلاق نيكو را كامل كرد، چنان كه خود فرمود.(٤)
قرآن به اين اخلاق در صفات مؤ منان اشاره كرده و فرموده است : (( انما المؤ منون الذين آمنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و انفسهم فى سبيل اللّه اولئك هم الصادقون . )) (٥) بنابراين ايمان به خدا و رسولش بدون ترديد همان نيروى يقين است كه نتيجه عقل و كمال حكمت است و جهاد با مال همان بخششى است كه به حفظ نيروى شهوت باز مى گردد و جهاد با نفس همان شجاعتى است كه به پيروزى خشم از شروط عقل و حفظ اعتدال بر مى گردد. خداى متعال صحابه را به آن توصيف كرده و فرموده است : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (٦) آيه فوق اشاره به اين است كه سخت گيرى جايى و رحمت و مهربانى جايى دارد. سخت گيرى در همه حال نشان كمال نيست و رحمت و مهربانى نيز در همه حال از كمال آدمى نمى باشد.
اين بود شرح معناى اخلاق زشت و زيبايى آن و شرح اركان و نتايج و شاخه هايش .

شرح تغيير پذيرى اخلاق از راه تمرين
بايد بدانى كسانى كه بيهودگى بر آنها چيره شده ، جهاد و تمرين و اشتغال به تزكيه نفس و تهذيب اخلاق بر آنها گران مى آيد و نفسشان اجازه نمى دهد كه آن را بپذيرند. اين گران آمدن به خاطر كوتاهى و نقص و پليدى باطن خود آنهاست ، امّا گمان مى كنند كه اخلاق تغييرپذير نيست و طبيعتها دگرگون نمى شود و بر اين اعتقاد به دو مطلب استدلال مى كنند: يكى اين كه اخلاق همان صورت باطن است چنان كه خلق و آفرينش همان صورت ظاهر است و همان طور كه خلقت ظاهرى تغييرپذير نيست و شخص بلند قامت نمى تواند كوتاه قد شود و بالعكس ، و زشت نمى تواند صورتش را زيبا كند، اخلاق باطن نيز چنين است . دوم اين كه گفته اند: خوشخويى با ريشه كن ساختن خشم و شهوت ميسر است و ما با مجاهده اى طولانى آن را آزموده ايم و شناخته ايم كه شهوت و خشم خواسته مزاج و غريزه است و هرگز در انسان ريشه كن نمى شود. از اين رو سرگرم شدن به قطع ريشه خشم و شهوت وقت تلف كردن است ، زيرا هدف ، قطع توجه قلب به لذتهاى دنياست و آن محال است .
در پاسخ اين دو استدلال مى گوييم : اگر اخلاق تغييرپذير نباشد سفارشات و اندرزها و تربيتها باطل خواهد بود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نمى فرمود: ((اخلاقتان را نيكو كنيد.))(٧) چگونه تغيير اخلاق در مورد انسان انكار مى شود، در حالى كه تغيير اخلاق حيوان ممكن است ، زيرا حيوان وحشى اهلى مى شود و به انسان انس مى گيرد و سگ در برابر حرص به خوردن شكار به خوددارى و تربيت و اسب از چموشى به فرمانبردارى مى گرايد و تمام اينها تغير اخلاق است ، و سخنى كه از اين حقيقت پرده بر مى دارد اين است كه بگوييم :
موجودات دو قسمند: در يك قسم آن آدمى راه ندارد و اساسا در اختيار انسان نيست مانند كرات و ستارگان حتى اعضاى داخلى و خارجى بدن و ديگر اجزاى حيوانات و خلاصه هر چيزى كه بوجود آمده و به كمال رسيده يا به عبارت ديگر از وجود و كمال فراغت يافته است . قسم ديگر آن كه هستى ناقص دارد در آن توان پذيرش كمال با وجود شرط كمال قرار داده شده است و شرط كمال گاه در اختيار بنده است زيرا هسته خرما سيب و درخت خرما نيست جز اين كه آفرينش آن به گونه اى است كه توان نخل شدن را دارد، اگر تربيت شود؛ و هرگز سيب نمى شود نه از اصل و نه با تربيت . پس هرگاه هسته خرما به اختيار تاءثيرپذير باشد تا بعضى حالات (مثلا نخل شدن ) را بپذيرد و بعضى حالات (سيب شدن ) را نپذيرد، خشم و شهوت را نيز با اراده نمى توان بكلى مغلوب و ريشه كن ساخت تا اثرى از آنها نماند، ولى اگر بخواهيم با تمرين و مجاهده آن دو را به فرمان خود درآوريم مى توانيم و به اين كار ماءمور هستيم و اين سبب نجات ما و رسيدنمان به خداى متعال است . آرى طبيعتها گوناگون است . بعضى از آنها بسرعت تربيت پذيرند و بعضيها بكندى . اختلاف طبيعتها دو عامل دارد: يكى نيروى غريزى است كه در اصل طبيعت انسان و در تمام دوران زندگى او وجود دارد، زيرا نيروى شهوت و خشم و تكبر در آدمى هست ، ولى تعبير دادن نيروى شهوت از همه دشوارتر است چرا كه وجودش مقدم بر باقى قوه هاست و شهوت از آغاز كودكى خلق و خوى انسان شده و پس از هفت سال احتمالا نيروى خشم برايش آفريده مى شود و بعد از آن قوه تشخيص ‍ ظاهر مى گردد. عامل دوم اين است كه اخلاق گاه با پايبندى و رعايت اصول آن و فرمانبردارى از آن و با اعتقاد به نيك و پسنديده بودنش ، تقويت مى شود. مردم در اين خصوص چهار درجه اند:
١- انسان بى خبرى كه ميان حق و باطل و زشت و زيبا تشخيص نمى دهد بلكه بر فطرت اوليه خالى از تمام عقايد باقى مانده است و يا پيروى از لذتها شهوتش نيز كامل نشده است ، چنين شخصى براستى كه بسرعت درمان مى پذيرد و تنها به يك معلم ارشادگر و انگيزه درونى نياز دارد كه او را به مجاهده و تلاش وادارد، و در مدت كمى خوشخو مى شود.
٢- انسانى كه زشتى كار زشت را شناخته ولى به كار شايسته عادت نكرده بلكه كار زشت برايش جلوه كرده و مطيع شهوتهاى خود شده و بر اثر مسلط شهوت از عقيده درست خود روى برگردانده ولى به نادرستى عمل خود آگاه است . كار چنين فردى از شخص اول دشوارتر است ، زيرا تكليفش دو برابر شده است : اول بايد فسادى را كه بر اثر انجام اعمال ناشايست در نفسش رسوخ كرده ريشه كن كند، دوم آن كه صفت بازگشت به انجام كار خوب را در نفس خود ايجاد كند. ولى چنين شخصى اگر براى تمرين با اراده و دورانديشى و جديت حركت كند شايستگى آن را دارد كه موفق شود.
٣- انسانى كه معتقد باشد داشتن اخلاق زشت لازم و نيكوست و بر همين حال تربيت شده باشد. درمان چنين شخصى تقريبا محال است و جز بندرت اميدى به درستكارى او نيست ، چون عوامل گمراهى چند برابر شده است .
٤- انسانى كه با اعتقاد فساد و انجام كار بد نشو و نما كرده و علاوه بر آن فضيلت را در شرارت بسيار و نابود كردن انسانها مى داند و بدان مى بالد، و گمان مى كند اين كار ارزش او را بالا مى برد و اين دشوارترين درجات است و براى چنين موردى گفته شده : تمرين انسان پير رنج دارد و مهذب ساختن گرگ عذاب كشيدن است .
نفر اول از اين گروه فقط نادان و دومى نادان و گمراه و سومى نادان ، و گمراه و فاسق و چهارمى نادان ، گمراه ، فاسق و شرور است .
امّا نظر ديگرى كه به آن استدلال كرده اند آن است كه آدمى تا زنده است خشم و شهوت و دوستى دنيا و ديگر اخلاق هاى زشت وى ريشه كن نمى شوند امّا اين اشتباه گروهى است كه پنداشته اند مقصود از مجاهده بطور كلى ريشه كن ساختن اين صفات است و اين پندار بسيار نادرست است . زيرا شهوت براى فايده اى آفريده شده و در آن اصل فطرت لازم است چنان كه اگر ميل به غذا و آميزش با زنان قطع شود انسان مى ميرد و نسل منقطع مى گردد يا اگر خشم بكلى از بين برود انسان آنچه را كه هلاكش ‍ مى سازد از خود دور نمى سازد و به هلاكت مى رسد و آنگاه كه اصل شهوت باقى بماند ناچار دوستى مال كه با آن به شهوت دست مى يابد باقى مى ماند و او را به نگهدارى مال وادار مى كند و هدف آن نيست كه بكلى شهوت را طرد كنيم ، بلكه مقصود برقرارى اعتدال است كه حد وسط ميان افراط و تفريط است . پس آنچه در صفت خشم مطلوب است آن است كه انسان نه متهور باشد و نه ترسو بلكه در عين نيرومندى مطيع عقل باشد از اين رو خداى متعال فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم ؛ )) (٨) مسلمانان را به خشونت توصيف كرده و خشونت از غضب ناشى مى شود. اگر غضب نابود شود جهاد با كفار ممكن نخواهد بود و چگونه هدف ريشه كن ساختن خشم و شهوت است در حالى كه پيامبران عليهم السّلام از آن جدا نبودند. سرور پيامبران رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من فقط بشرى مانند شمايم خشمگين مى شوم ، چنان كه بشر خشمگين مى شود.)) (٩) و وقتى صورتش سرخ مى شد ولى جز سخن حق چيزى نمى فرمود (١٠) و خشم آن حضرت را از حق خارج نمى ساخت . خداى متعال فرمود: (( و الكاظمين الغيظ، )) (١١) فرو خورندگان خشم ، و نفرمود: (( و الفاقدين الغيظ، )) آنها كه خشم ندارند. بنابراين برگرداندن خشم و شهوت به اعتدال بطورى كه يكى از آنها مغلوب عقل شود نه غالب بر عقل بلكه عقل بر آن دو چيره شود و آنها را به اختيار خود درآورد امكان پذير است و مقصود از تعبير دادن اخلاق همين است زيرا گاه شهوت به گونه اى بر انسان مسلط مى شود كه عقل نمى تواند جلو آن را بگيرد كه كار زشت نكند و امّا با تمرين به حد اعتدال بر مى گردد، و اين دلالت بر امكان تغيير اخلاق دارد. تجربه و مشاهده نيز بدون ترديد بر اين امكان دلالت دارد و دليل بر اين كه هدف از اخلاق همان حالت حد وسط است نه دو طرف افراط و تفريط، اين است كه بخشندگى و سخاوت سبخيه اى است كه شرعا مطلوب است و آن حد وسط ميان دو طرف اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و خداى متعال حد وسط را ستوده است .
خداوند فرموده : (( و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما. )) (١٢)
و فرمود: (( و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تسبطها كل البسط. )) (١٣) و همچنين در اشتهاى غذا اعتدال ، مطلوب است نه حرص و سكون خداى متعال فرمود: (( كلوا و اشربوا و لا تسرفوا. )) (١٤)
و در مورد غضب فرموده : (( اشداء على الكفار رحماء بينهم . )) (١٥)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بهترين كارها حد وسط آنهاست )) (١٦) و در اين حقيقت و رازى است و آن اين كه خوشبختى وابسته به ايمنى دل از عوارض دنياست . خداى متعال فرمود: (( الا من اتى اللّه بقلب سليم . )) (١٧) و بخشش و بخل از عوارض دنياست و شرط ايمن بودن آن قلب است كه نه به مال توجه كند و نه حريص به اتفاق آن باشد، زيرا كسى كه حريص در انفاق است دلش متوجه بخشش است همان طور كه شخص حريص بر نگهدارى مال دلش پيوسته متوجه آن است . پس كمال قلب در اين است كه از هر دو صفت (توجه به نگهدارى مال و حرص بر انفاق آن ) خالى باشد و هرگاه اين كار در دنيا ممكن نباشد حالتى كه شبيه به نبودن دو صفت (ياد شده ) باشد و از هر دو طرف (افراط و تفريط) دور باشد يعنى همان حالت متوسط را طلب مى كنيم . آب نيم گرم نه داغ است و نه سرد و حد وسط ميان آن دو است و گويى از هر دو صفت (گرمى و سردى ) حالى است . همچنين بخشندگى حد ميانى اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و شجاعت حد وسط ميان بى باكى و بزدلى است و عفت حد ميانى حرص و سكون است ، و همچنين ديگر خلقها زيرا قصد كردن هر دو طرف (افراط و تفريط) نكوهيده است و هدف ما هم همين است ، و براستى كه اين امرى ممكن است ، آرى بر هر استادى كه مريدى را راهنمايى مى كند لازم است كه بطور كلى خشم را زشت بداند و تقبيح كند و مال اندوزى را نكوهش كند و به مريد اجازه انجام آن را ندهد، زيرا اگر به او در كمترين چيزى رخصت دهد آن را مجوزى براى اعمال بخل و خشم خود در سطح گسترده ترى تلقى مى كند، و مى پندارد كه به اين مقدار رخصت داده شده است . ولى هرگاه اراده كند كه ريشه بخل و خشم را بر كند و در آن سعى نمايد فقط مى تواند قدرت آن را در هم بشكند و به حال اعتدال برگرداند، از اين رو حق آن است كه تصميم بگيرد آن را از ريشه بر كند تا آن ميزانى كه مقصود اوست برايش ميسر شود و اين راز را بر مريد آشكار نسازد، زيرا كشف اين راز موجب فريب خوردن شخص نادان است چون گمان مى كند كه خشم او به حق و مال نبخشيدنش نيز به حق بوده است .

عاملى كه آدمى به وسيله آن تا حدى به خوشخويى مى رسد
پيش از اين دانستيد كه خوشخويى به معتدل بودن نيروى عقل از طريق كامل شدن حكمت بر مى گردد و نيز به معتدل بودن نيروى خشم و شهوت و فرمانبردارى هر دو از عقل و شرع بازگشت مى كند. اين اعتدال از دو راه به دست مى آيد: يكى از راه بخشش الهى و كمالى كه در اصل فطرت است ، بطورى كه انسان با عقل كامل و خلق خوب از مادر متولد شود و شهوت و غضب بر او مسلط نباشد، بلكه شهوت و غضب در او معتدل و مطيع عقل و شرع آفريده شده باشد، در اين صورت بدون معلم ، عالم و بدون مربى تربيت مى شود، مانند عيسى و يحيى عليه السّلام و همچنين ديگر پيامبران عليهم السّلام و بعيد نيست كه در طبيعت و فطرت انسان نيرويى باشد كه بتواند به وسيله آن به فضيلت دست يابد مثلا چه بسا كودكانى كه راستگو، بخشنده و جرى آفريده شده و چه بسا كودكانى كه بر عكس آن آفريده شده باشد، امّا با عادت و آميزش با دارندگان اين اخلاق آن را تحصيل كنند و يا با آموختن ، صداقت و بخشندگى و غيره را به دست آورند. راه دوم براى به دست آوردن اين اخلاق مجاهده و تمرين است ، و مقصود اين است كه انسان نفس را بر اعمالى كه مقتضاى اخلاق مطلوب است وادار سازد. به عنوان مثال هر كس بخواهد خلق بخشندگى را دارا شود راهش آن است كه با زحمت خود را به بخشيدن مال كه كار شخص بخشنده است وادار كند و پيوسته چنان كند تا بخشندگى برايش آسان و طبيعت (ثانوى ) شود و نفسش بخشنده گردد. همچنين كسى كه مى خواهد خوى تواضع را تحصيل كند و تكبر بر او غالب است راهش اين است كه مدتها به اعمال متواضعان توجه و با نفس خود در اين راه مبارزه كند و با زحمت كار متواضعان را انجام دهد تا تواضع برايش اخلاق و طبيعت (ثانوى ) شود و بر او آسان گردد، تمام خلقها كه شرعا ستوده است از اين راه به دست مى آيد و در نهايت كارى كه از او سر مى زند لذت بخش مى گردد بنابراين شخص بخشنده كسى است كه از بخشيدن مال لذت مى برد، ولى كسى كه از روى اكراه مال مى بخشد چنان نيست ، و متواضع كسى است كه از تواضع لذت مى برد. تا زمانى كه انسان به انجام عمل نيك عادت نكند و تمام اعمال بد را ترك نگويد اخلاق دينى هرگز در نفس رسوخ نمى كند و نيز اگر شخصى مشتاق به كارهاى خوب كه از آن بهره مند مى شود، بر كارهاى خوب مواظبت نكند و از كارهاى زشت ناراحت نشود و از آنها بدش نيايد، اخلاق خوب در نفس ‍ او رسوخ نمى كند. چنان كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((روشنايى چشم من در نماز قرار داده شده است .))(١٨) و هرگاه انجام عبادات ترك كارهاى ممنوع با سنگينى و بى ميلى باشد خود نقصان به شمار مى آيد و با اين نقصان به كمال سعادت نتوان رسيد. آرى مواظبت كردن بر ترك كارهاى زشت به وسيله مجاهده بهتر است ولى در انجام كارهاى خوب با ميل و رغبت ، نياز به مجاهده نيست . از اين رو خداى متعال فرمود: (( انها كبيرة الا على الخاشعين . )) (١٩) و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدا را در حال خشنودى بپرست و اگر نتوانستى ، شكيبايى بر عبادتى كه از آن كراهت دارى خير فراوان دارد.))(٢٠)
پس در رسيدن به سعادتى كه بر اساس خوشخويى وعده داده شده ، لذت بردن از بندگى و پرهيز كردن از گناه گاه بگاه كفايت نمى كند، بلكه سزاوار است كه همواره و در تمام عمر چنين باشد. بدون شك هر چه طولانى تر باشد، فضيلت اخلاقى كامل تر مى شود و بيشتر در نفس رسوخ مى كند. از اين رو آنگاه كه از پيامبر راجع به سعادت سؤ ال شد، فرمود: ((عمر طولانى در بندگى خداست .))(٢١) لذا پيامبران و اولياى خدا مرگ را دوست نداشتند چرا كه دنيا كشتزار آخرت است . هر چه با طول عمر عبادتها بيشتر شود ثواب هم بيشتر، نفس پاك تر و اخلاق (نيك ) نيرومندتر و راسخ ‌تر مى شود. تنها هدف از عبادات اين است كه در قلب اثر بگذارد و در صورتى كه بسيار بر عبادت مواظبت كند، آثار آنها بيشتر مى شود. هدف اين اخلاق آن است كه دوستى دنيا از نفس ريشه كن شود و محبت خداى متعال در آن رسوخ كند، و هيچ چيز در نزد او محبوب تر از خداى سبحان و لقاى او نباشد. پس بنده مال خود را به كار نمى گيرد مگر در راهى كه او را به خداى سبحان برساند، و آن در صورتى ميسر خواهد شد كه از قانون عقل و شرع پيروى كند و از آن شادمان باشد و لذت ببرد، و سزاوار نيست كه نور چشم شدن نماز و لذيذ شدن عبادات را دور بشمارد، زيرا عادت در نفس ‍ شگفتيهاى بالاتر از اينها ايجاد مى كند. از اين رو شاهان و افراد مرفه را همواره غرق در غمها مى بينى و قمارباز بى پول را مى بينى كه گاه از قماربازى و نتايج آن لذت مى برد و شادمان مى شود و شادمان شدن ديگر مردم را به غير قمار زشت مى شمارد با اين كه قماربازى گاه مالش را از دستش بيرون و خانه اش را ويران مى سازد با اين كه قماربازى گاه مالش را از دستش بيرون و خانه اش را ويران مى سازد و مفلس رهايش مى كند، با اين حال قماربازى را دوست دارد و از آن لذت مى برد و دليلش اين است كه مدتى طولانى با آن الفت و خو گرفته است . همچنين كبوترباز گاه در برابر گرماى خورشيد سراسر روز را روى پاهايش مى ايستد و احساس درد نمى كند، چون از پرندگان و حركت و پرواز و دور زدن آنها در آسمان و برگشتن آنها شادمان مى شود، حتى شخص گنهكار و عيار را مى بينى كه از كتك خوردن و بريده شدن اعضايش و تحمل تازيانه ها و كشانده شدن به طرف دار افتخار مى كند و با اين حال به خودش و توانش در صبر بر اين امور مباهات مى كند، تا آنجا كه يكى از اعضايش را قطعه قطعه مى كنند تا كارى را كه خود او يا ديگرى انجام داده بگويد ولى او در انكار پافشارى مى كند و به كيفرها اهميت نمى دهد چون شادمان است به آنچه كه آن را كمال و شجاعت و مردانگى مى داند، و احوال او با تمام كيفرهايش چشم روشنى و موجب افتخار او مى شود. امّا هيچ حالتى پست تر و زشت تر از حال شخصى مخنث نيست كه خود را شبيه به زنان مى سازد و موى صورت را بند مى اندازد و آن را خال كوبى مى كند و با زنان مى آميزد و شخص مخنث مى بينى كه به مخنث بودن خود مى بالد و آن را براى خود كمال مى داند و به ديگر مخنثها افتخار مى كند حتى افتخار و مباهات در ميان خون گيرها و نظافتچى ها همانند شاهان و دانشمندان رايج است . تمام اين موارد نتيجه عادات و مواظبت بر يك روشن بطور دائم در مدتى طولانى است ، و همين شادمانى در ميان تمام آشنايان و همنشينان مشاهده مى شود. پس هرگاه نفس به سبب عادت از كار باطل لذت مى برد و به آن مايل مى شود، چگونه از حق لذت نمى برد اگر مدتى به آن عادت و بر آن مواظبت كند؟ حتى تمايل نفس به اين كارهاى زشت خارج از طبيعت انسان و شبيه تمايل به خوردن گل است كه گاه با عادت بر بعضى از مردم غالب مى شود. امّا تمايل انسان به حكمت و دوستى و شناخت و پرستش خداى متعال مانند تمايل به غذا و نوشيدنى است و خواسته طبيعت قلب است ، چون دل موجودى الهى است ، و تمايل آن به آنچه مورد درخواست شهوتهاست دور از ذات او و عارض بر طبيعت اوست . غذاى قلب حكمت و معرفت و محبت به خداى متعال است ؛ ولى بر حسب مقتضاى طبيعتش بر اثر مرضى كه به او رسيده از آن روى گردانده است چنان كه با رسيدن بيمارى به معده انسان ميل به غذا و نوشيدنى از بين مى رود. در حالى كه هر دو عامل زنده ماندن انسان است . پس هر دلى كه به غير دوستى خدا متمايل شود به اندازه تمايلش به غير خدا بيمار دل است ، مگر از آن نظر غير خدا را دوست داشته باشد كه به محبت خدا و دين او كمك مى كند. در اين صورت بر بيمارى او دلالت نمى كند. پس با اين توضيحات يقينا دانستيد كه به دست آورد اين اخلاق زيبا با تمرين ممكن است و تمرين به اين صورت است كه در آغاز كار خود را با زحمت به انجام آنها وادار كند تا سرانجام طبيعت او شود، و اين نشان علاقه عجيبى است كه ميان قلب و اعضا يعنى نفس و بدن وجود دارد. هر صفتى كه در دل آشكار مى شود اثر آن به اعضا مى رسد تا آن جا كه بناچار مطابق آن به حركت در مى آيد و هر كارى كه از اعضا سر مى زند اثرش ‍ به قلب مى رسد و اين نوعى تسلسل است كه با يك مثال روشن مى شود:
اگر كسى بخواهد مهارت در خوشى نويسى برايش يك صفت نفسانى شود و به صورت يك امر طبيعى در آيد راهى ندارد جز اين كه همانند يك خطاط ماهر دستش را به كار بيندازد و مدتى طولانى بر اين كار مواظبت كند و از روى خط استاد بنويسد و تمرين كند، زيرا كار خوش نويس ، نوشتن خط زيباست و او با تمرين و زحمت شبيه به كاتب ماهرى مى شود، سپس ‍ همواره بر آن مواظبت مى كند تا در نفس به او صورت يك صفت ريشه دار در آيد و سرانجام بطور طبيعى خط زيبا بنويسد به رغم آن كه در آغاز به زحمت خط زيبا مى نوشت . بنابراين پشتكار در خوشنويسى است كه خط او را زيبا كرده است ولى در اول كار با زحمت بوده و بعد اثرى از آن به نفس ‍ رسيده ، سپس از نفس اثرى به عضو رسيده است ، و حالتى در او پديده آمده كه بطور طبيعى خط خوب مى نويسد. همچنين كسى كه مى خواهد فقيه شود راهى ندارد جز اين كه همان كار فقها را كه ممارست بر فقه است انجام دهد تا صفت فقاهت به دل او برسد و فقيه شود. همچنين هر كه بخواهد بخشنده ، با عفت ، بردبار و فروتن شود بر او لازم است كه با زحمت كار دارندگان اين صفات را انجام دهد تا از طريق عادت برايش طبيعى شود و تنها راه چاره همين است ، و چنان كه طالب فقه از رسيدن به اين درجه با يك شب تعطيل كردن كار نوميد نمى شود و با ممارست و مطالعه يك شبه نيز به آن نمى رسد، شخصى هم كه خواهان تزكيه و تكميل نفس و آراستن آن به اخلاق نيكوست با عبادت كردن يك روز به آن نمى رسد و با معصيت يك روز از آن محروم نمى شود. همين است معناى گفتار ما كه يك گناه كبيره موجب شقاوت هميشگى نمى شود، ولى تعطيل كردن يك روز انسان را به تعطيل كردن روز ديگر فرا مى خواند، آنگاه اندك اندك او را به تعطيلى دائم فرا مى خواند تا دل به كسالت انس مى گيرد و تحصيل را بكلى ترك مى كند؛ در نتيجه فضيلت فقه را از دست مى دهد. گناهان صغيره نيز چنين است ، انجام بعضى از آنها موجب انجام گناهان صغيره ديگر مى شود تا اصل سعادت سرانجام با نابودى ايمان از بين مى رود، و چنان كه ممارست و مطالعه يك شب تاءثيرش در فقيه شدن احساس نمى شود، بلكه فقيه شدن مانند رشد بدن و بلند شدن قد بتدريج و اندك اندك ظاهر مى شود اثر يك عبادت نيز در تزكيه و تطهير نفس فورا احساس نمى شود. ليكن سزاوار نيست كه عبادت اندك را سبك شمرد، زيرا عبادت بسيار مؤ ثر است و آن از اجتماع تك تك عبادتها حاصل مى شود. پس هر عبادتى تاءثير دارد و اگر چه تاءثيرش آشكار نيست ، بناچار پاداشى دارد و پاداش در مقابل اثر آن است . همچنين است معصيت ؛ چه بسيار فقيهانى كه تعطيل كردن فقه در يك شبانه روز را كوچك مى شمارند و همچنان روز بروز خود را به پرداختن به فقه وعده مى دهد تا سرانجام طبيعت آنها را ممارست بر فقه سر، باز مى زند؛ همين طور است كسى كه گناهان صغيره را كوچك مى شمارد و خود را پياپى به توبه وعده مى دهد تا ناگهان مرگ او را مى ربايد يا تاريكى گناهان بر روى قلبش متراكم و توبه بر او دشوار مى شود، زيرا گناه كم آدمى را به گناه بسيار فرا مى خواند در نتيجه دل به زنجيرهاى شهوت گرفتار مى شود و نمى تواند از چنگالهايش رهايى يابد. معناى بسته شدن در توبه همين است و مقصود فرموده خداى متعال : (( و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا )) (٢٢) تا آخر آيه نيز همين است . از اين رو على عليه السّلام فرمود: ((ايمان در دل به صورت نقطه سفيدى ظاهر مى شود و هر اندازه بر ايمان افزوده شود، آن سفيدى زياد مى شود و هرگاه ايمان بنده كامل شود تمام دل سفيد مى گردد، و نفاق نقطه اى سياه در دل به وجود مى آورد و هر اندازه بر نفاق افزوده شود آن سياهى زياد مى شود و چون نفاق كامل گردد تمام دل سياه مى شود.))(٢٣)
در اين صورت دانستيد كه اخلاق نيكو گاه فطرى است و گاه با عادت كردن به كارهاى زيبا و گاه با ديدن و مصاحبت نيكوكاران و برادران درستكار حاصل مى شود، زيرا طبيعت و سرشت آدمى خوبى و بدى را از طبيعت ديگران مى ربايد. پس كسى كه در وجود او هر سه مورد (ياد شده ) جمع شود، يعنى حسب سرشت و عادت و آموختن داراى فضيلت (اخلاقى ) شود به آخرين درجه فضيلت رسيده است ، و كسى كه بر حسب سرشت پست باشد و با همنشينان بد بنشيند و از آنها بدى بياموزد و اسباب بدى برايش فراهم آيد تا به آنها عادت كند از خداى متعال بسيار دور مى شود. در ميان اين دو درجه كسانى هستند كه در اين جهات مختلفند و براى هر يك بر حسب آنچه صفات و حالتش اقتضا مى كند درجه اى است در دورى و نزديكى به خدا: (( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره . )) (٢٤)(( و ما ظلمهم اللّه و لكن كانوا انفسهم يظلمون . )) (٢٥)

پي نوشتها
__________________________________________

١- ص / ٧١-٧٢: من بشرى را از گل مى آفرينم . هنگامى كه آن را نظام بخشيدم و از روح خودم در آن دميدم .
٢- بقره / ٢٦٩: و به هر كس دانش داده شده خير فراوانى به او داده شده است .
٣- تنها صفتى كه در ميان فضايل اخلاقى طرف افراط و تفريط ندارد عدالت است چرا كه دو طرف عدالت ((ستم )) است و شخص ستمگر هم طالب فزونى است و هم كسى يعنى در مورد منافع شخص خود افزون طلب است و در مورد ديگران طالب نقصان و كاستى هر كمبودى را از خويشتن دور مى كند و آن را براى ديگران مى خواهد از اين رو طرف افراط و تفريط عدالت (ضد عدالت ) يكى است و آن ظلم است . (( طهارة الاعراق ، )) ابن مسكويه ، چاپ بيروت ، چاپ اول ص ١٠٤-م .
٤- به (( مجمع الزوائد، )) ج ٩، ص ١٥، مصابيح بغوى ، ج ٢، ص ١٣٤ رجوع كنيد.
٥- حجرات / ١٦: مؤ منان واقعى تنها كسانى هستند كه به خدا و رسولش ايمان آورده اند، سپس ‍ هرگز شك و ترديدى به خود راه نداده ، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كرده اند. آنها راستگو باشند.
٦- فتح / ٢٩: در برابر كفار سرسخت و شديد، و در ميان خود مهربانند.
٧- حديث را ديلمى در (( الفردوس )) از حديث معاذ روايت كرده چنان كه در (( كنوزالحقايق )) مناوى (( باب الياء )) چنين آمده است : (( ((يا معاذ حسن خلقك للناس ، )) اى معاذ اخلاقت را براى مردم نيك كن .))
٨- فتح / ٢٩: در برابر كفار بسيار سرسخت و در ميان خودشان رحم دلند.
٩- حديث را مسلم در (سنن )، ج ٨، ص ٢٧، از حديث انس روايت كرده است .
١٠- در جلد چهارم همين كتاب بابهاى اخلاق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله حديثى گذشت كه بر آن دلالت دارد.
١١- آل عمران / ١٣٤: و خشم خود را فرو مى برند.
١٢- فرقان / ٦٧: آنها كسانى هستند كه هرگاه انفاق كنند به اسراف مى كنند و نه سخت گيرى ، بلكه در ميان اين دو اعتدالى دارند.
١٣- اسراء / ٢٩: هرگز دستت را بر گردنت زنجير مكن (و ترك انفاق و بخشش منما) و بيش از حد آن را مگنا.
١٤- اعراف / ٣٠: بخوريد و بياماشيد و اسراف نكنيد.
١٥- فتح / ٢٩: به شماره ٤٧ رجوع شود.
١٦- بيهقى در (( الشعب )) از روايت مطرف بن عبداللّه به صورت معضل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١٧- شعراء / ٨٩: مگر كسى كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.
١٨- نسايى و ابوداوود از حديث انس روايت كرده اند و پيش از اين گذشت و در كافى ، ج ٥، ص ٣٢١ آمده است .
١٩- بقره / ٤٥: و اين كار (نماز) جز براى خاشعان گران است .
٢٠- طبرانى روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
٢١- قصاعى در مسند (( الشهاب )) و ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) از حديث ابن عمر به اسنادى ضعيف روايت كرده است چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٢- يس / ٩: و در پيش روى آنها سدى قرار داديم و در پشت سرشان سدى .
٢٣- شريف رضى (ره ) اول حديث را در (( نهج البلاغه )) باب مختار سخنان غريب على عليه السّلام به شماره ٥، ذكر كرده است .
٢٤- زلزال / ٧-٨: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده آن را مى بيند. و هر كس به اندازه ذره اى كار بد كرده آن را مى بيند.
٢٥- نحل / ٣٣: خداوند به آنها ستم نكرده ولى آنان به خويشتن ستم كردند.



۸
شرح تفصيلى راه تهذيب اخلاق

شرح تفصيلى راه تهذيب اخلاق
پيش از اين دانستيد كه معتدل بودن اخلاق همان سلامتى نفس است ، و انحراف از حالت اعتدال بيمارى نفس ، چنان كه معتدل بودن مزاج همان سلامتى بدن است و انحراف از حالت اعتدال بيمارى بدن . بنابراين بدن را به عنوان مثال مى آوريم و مى گوييم : مثل نفس در درمان كردن آن از طريق ترك اخلاق پست و كسب فضيلتها و اخلاق زيبا همانند درمان بدن از طريق از بين بردن بيماريهاى آن و به دست آوردن سلامتى است ؛ و چنان كه بر اصل مزاج اعتدال غايب است و به وسيله عوارض غذا و هوا و حالات ، بيمارى بر آن عارض مى شود، هر نوزادى نيز سالم و معتدل و به فطرت توحيد متولد مى شود و پدر و مادرش هستند كه او را يهودى ، نصرانى و مجوسى بار مى آورند؛ به اين معنى كه از طريق عادت و آموختن ، صفات پست را كسب مى كند؛ و چنان كه بدن در آغاز كامل آفريده نشده است و با غذا رشد و تربيت مى يابد نفى نيز ناقص خلق شده امّا قابل رسيدن به كمال است و تنها با تزكيه و تهذيب اخلاق و با غذاى دانش كامل مى شود. اگر بدن سالم باشد كار پزشك آماده سازى قانون بهداشت است ، و اگر بدن بيمار باشد كارش برگرداندن سلامتى به بدن است . پس نفس تو اگر از نظر اخلاقى پاك و مهذب است سزاوار است كه در حفظ آن و حفظ سلامتى اش ‍ و تقويت و افزودن بر صفاى آن بكوشى و اگر از كمال و صفا خالى است شايسته است سعى كنى تا كمال و صفا در آن ايجاد كنى . همان طور كه عامل دگرگون كننده اعتدال بدن كه موجب بيمارى است جز به ضد خود قابل درمان نيست ، مثلا اگر بيمارى از حرارت است بايد با برودت آن را درمان كرد و بالعكس ، درمان صفت پستى كه بيمارى قلب است نيز تنها به ضد آن ميسر است . بنابراين بيمارى نادانى به آموختن دانش ، بيمارى بخل به بخشندگى و داشتن نفس ، بيمارى تكبر به تواضع و بيمارى حرص به خوددارى از تكلف در كسب مال و ثروت درمان مى شود، و همان طور كه براى درمان بدن مريض بايد تلخى دارو سختى صبر در برابر خواسته ها را تحمل كند، بايد براى درمان قلب نيز تلخى جهاد و صبر را تحمل كند، حتى بيمارى قلب مهم تر از بيمارى بدن است ؛ زيرا بيمارى بدن نتيجه اش مردن است و بيمارى دل پناه بر خدا نتيجه اش كيفر دائمى پس از مردم است ؛ و همان طور كه داروى خنك كننده اى براى مرضى كه عاملش گرمى است مناسب نيست ، مگر اين كه به اندازه معينى باشد و با شدت و ضعف و دوام و عدم آن و زيادى و كمى سردى فرق مى كند و بايد معيارى داشته باشد كه با آن مقدار سردى سودمند و زيانبخش آن شناخته مى شود و اگر آن معيار رعايت نشود مفسده اش بيشتر است . به همين طريق صفت ضدى كه با آن اخلاق معالجه مى شود بايد معيارى داشته باشد؛ همانطور كه ميزان دوا، از معيار علت بيشمارى گرفته مى شود تا آن جا كه پزشك تا نداند بيمارى از گرمى پديد آمده يا سردى به درمان نمى پردازد و اگر از گرمى باشد بايد درجه اش را بداند كه درجه ضعيف گرمى است يا قوى و پس از شناخت به احوال بدن و شرايط زمان و شغل بيمار و سن و ديگر حالات او توجه مى كند. آنگاه بر حسب آن شرايط درمان مى كند، به همين طريق ، شيخى كه ديگران از او پيروى مى كند و به طبابت نفوس مريدها مى پردازد و دلهاى طالبان هدايت را درمان مى كند، لازم است تا زمانى كه اخلاق و بيماريهايشان را نشناخته آنها را به تمرين و تكليف در فنى مخصوص و راهى مخصوص وادار نكند و چنان كه پزشك اگر تمام بيماران را يك نواخت درمان كند بيشترشان را خواهد كشت ، شيخ نيز اگر به همه مريدها دستور يك نوع رياضت بدهد نابودشان مى كند و دلهايشان را مى ميراند بلكه سزاوار است به نوع بيمارى مريد و سن و حال و مزاج او بنگرد كه بنيه اش تحمل چه رياضت و تمرينى را دارد و تمرين خود را بر آن اساس ‍ شروع كند.
مى گويم : آنگاه ابوحامد به ذكر جزئيات راه آموزش شيخ به مريد پرداخته و چون اساس بيشتر آنها بر لزوم پيروى از كسانى است كه جايزالخطا هستند و بدعتهاى مى كنند كه با راه اهل بيت عليهم السّلام مخالف است چنان كه شرحش خواهد آمد، ما بحث آن را درهم پيچيديم و علاوه بر اين كه مطلب با اهميتى نيست از مطالبى است كه پيش از اين و بعد از اين مكرر ذكر شده و خواهد شد.

نشانه هاى بيمارى دل و نشانه هاى بازگشت آن به صحت
بايد دانست هر يك از اعضاى بدن براى كار ويژه اى آفريده شده و بيمارى آن عضو آن است كه نتواند آن كار مخصوص را انجام دهد يا كار را ناقص ‍ انجام دهد چنان كه بيمارى دست آن است كه گرفتن چيزى برايش غير ممكن باشد و بيمارى چشم آن است كه نتواند ببيند به همين طريق بيمارى دل آن است كه نتواند كار مخصوصى را كه براى آن آفريده شده است انجام دهد و آن ، دانش ، حكمت ، شناخت و دوستى خداى متعال و پرستش ‍ اوست ، و نيز لذت بردن از ياد او و برگزيدن آن بر هر ميلى كه سواى آن است ، و اين كه تمام اعضا و خواسته ها به اين امر كمك كنند خداى متعال فرمود: (( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون . )) (١) پس در هر عضوى فايده اى است و فايده قلب حكمت و معرفت و ويژگى نفس آدمى است كه با آن از حيوانات جدا مى شود، زيرا انسان با نيروى خوردن و ديدن و آميزش با زنان و ديگر امور از حيوان جدا نمى شود، بلكه با شناخت اشيا چنان كه هستند و شناخت اصل اشيا و آفريننده آنها كه خداى متعال است از حيوانات جدا مى شود. پس اگر هر چيزى را بشناسد و خدا را نشناسد گويى چيزى را نشناخته است ؛ و نشان شناخت دوست داشتن است . پس ‍ هر كس خدا را شناخت او را دوست دارد و نشان دوستى (خدا) اين است كه دنيا و ديگر دوست داشتنيها را بر دوستى خدا ترجيح ندهد، چنان كه خداى متعال فرمود: (( قل ان كان آباؤ كم )) تا گفته خداوند (( احب اليكم من اللّه و رسوله )) تا آخر آيه . (٢) پس كسى كه چيزى در نزد او محبوب تر از خداست قلبش بيمار است ، چنان كه هر معده اى كه گل از نان و آب بيشتر دوست بدارد يا ميل به آب و نان نداشته باشد بيمار است . پس اين نشانه هاى بيمارى است و با آن روشن مى شود كه تمام دلها بيمار است ، مگر آنچه خدا بخواهد جز اين كه بعضى از بيماريها را خود شخص نمى داند، و بيمارى دل از بيماريهايى است كه خود مريض از آن آگاه نيست . از اين رو از آن غافل است و اگر هم آگاه باشد صبر بر تلخى دواى آن بر او مشكل است زيرا دواى آن مخالفت كردن با شهوتهاست و آن كنده شدن روح از بدن است ، و اگر شخص بيمار دل توان صبر بر معالجه داشته باشد پزشك ماهرى نمى يابد كه او را درمان كند، زيرا پزشكان همان دانشمندانند كه بيمارى بر خود آنان مسلط شده است و پزشك بيمار كمتر به درمان مريض توجه مى كند، لذا بيمارى مشكل و به صورت مزمن در آمده است و علم (درمان دل ) مندرس شده ، و درمان دلها و درمان امراض ‍ آن بكلى مجهول مانده و مردم به دوستى دنيا و عباداتى روى آورده اند كه به ظاهر عبادت و در باطن عادت و رياكارى است و اين است ريشه بيمارى .
امّا نشانه بازگشت دل به صحت پس از درمان آن است كه در مورد مرضى كه قصد درمانش را دارد بينديشد. بنابراين اگر هدفش درمان بخل است كه هلاك كننده است و آدمى را از خدا دور مى سازد درمانش بخشيدن مال است . ليكن گاه انسان به اندازه اى مال مى بخشد كه دچار اسراف مى شود و آن خود يك بيمارى است . چنين شخصى مانند كسى است كه سردى را با گرمى درمان مى كند تا گرمى بر بدن غالب آيد كه آن نيز بيمارى است ، بلكه هدف برقرارى اعتدال ميان گرمى و سردى است . همچنين مقصود از اعتدال حد متوسط ميان اسرافكارى و سخت گيرى بر عائله است و دورى از هر دو طرف افراط و تفريط و اگر بخواهى حد وسط را بشناسى به كارى كه اخلاق پست موجب مى شود بنگر، پس اگر بر تو آسان تر و گواراتر از ضد آن بود، آن خلقى كه موجب آن شده بر تو غالب است . مثلا اگر نگاهدارى و جمع كردن مال آسان تر و گواراتر از بخشيدن به مستحق باشد بدان كه بخل بر تو غالب است . پس بيشتر بخشش كن و اگر بخشيدن بر غير مستحق بر تو گواراتر و آسان تر است در نگاهدارى به حق اسرافكارى بر تو غالب شده است ، پس مال و ثروت خود را حفظ كن ، و همواره مراقب خودت باش و بر خلق خود به آسانى و سختى كارها استدلال كن تا دلبستگى قلبى ات به مال قطع شود و تمايل به بخشش و نگهدارى مال نداشته باشى بلكه مال در نزد تو مانند آب باشد و از آن فقط براى رفع نياز نيازمندان يا بخشيدن آن به نيازمندان استفاده كنى و در نزد تو بخشيدن بر نگاهدارى مال ترجيح نداشته باشد و بالعكس . پس هر دلى كه چنان شود فقط از همين مقام با قلب سالم به پيشگاه خدا برسد و واجب است كه از اخلاق ناشايسته بر كنار بماند تا به دنيا و وابستگيهاى آن دل نبندد و نفس از دنيا كوچ كند در حالى كه از دنيا قطع دلبستگى كرده باشد و به آن توجهى نكند و به اسباب و عوامل دنيوى تشويق نشود. در اين هنگام همانند نفسى كه آرامش يافته به پيشگاه پروردگارش باز گردد در حالى كه از خدا خشنود و خدا نيز از او خشنود است و در زمره بندگان خدا يعنى پيامبران ، صديقان ، شهيدان ، صالحان ، داخل شود و اينان نيكو يارانى هستند و چون (انتخاب ) حد وسط حقيقى ميان دو طرف افراط و تفريط در نهايت كار دشوارى است ، بلكه باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است . بناچار هر كس در دنيا در اين راه مستقيم حركت كند در آخرت نيز از صراط (پل ) كه نظير همين صراط دنياست عبور كند. كمتر بنده اى از منحرف شدن از صراط مستقيم كه همان حد وسط است در امان است . پس قلبش وابسته به همان طرفى است كه بدان مايل شده است . از اين رو نوعى عذاب و عبور از آتش براى همه وجود دارد، اگر چه (عبورش ) همانند برق باشد. خداى متعال فرمود: (( و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا، ثم ننجى الذين اتقوا. )) (٣) منظور كسانى است كه نزديكى آنها به صراط مستقيم بيش از دورى آنها از صراط است ؛ و به سبب دشوارى پايدار ماندن است كه بر هر بنده اى واجب است در هر روز ١٧ بار خدا را بخواند و بگويد: (( اهدنا الصراط المستقيم )) ، زيرا خواندن سوره حمد در هر ركعت (نماز) واجب است . يكى از صحابه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را در خواب ديد (٤) و عرض كرد: فرموده بودى : ((سوره هود مرا پير كرد)) چرا اين سخن را فرمودى ؟ آن حضرت فرمود: به خاطر اين سخن حق متعال : (( فاستقم كما امرت . )) (٥) بنابراين پايدارى بر صراط مستقيم سخت دشوار است . ولى سزاوار است كه انسان اگر نمى تواند به استقامت حقيقى برسد در نزديك شدن به پايدارى و راستى بكوشد. پس هر كس مى خواهد نجات يابد برايش جز با عمل صالح و راه نجاتى نيست . و اعمال صالح نشاءت نمى گيرد جز از اخلاق نيكو. پس لازم است هر بنده اى صفات اخلاق خود را بررسى كند و برشمارد و بترتيب به درمان تك تك آنها بپردازد.

راهى كه به وسيله آن آدمى عيبهاى نفس خود را مى شناسد
بايد دانست كه هرگاه خداوند سعادت بنده اى را بخواهد او را به عيبهاى نفسش بينا مى سازد. پس انسانى كه بينش او كامل شود عيبهايش بر او پنهان نمى ماند و چون عيبها را شناخت مى تواند درمان كند. ولى بيشتر مردم از عيبهاى نفس خود بى خيرند. خاشاك را در چشم برادرش مى بيند، ولى شاخه را در چشم خودش نمى بيند، از اين رو براى كسى كه بخواهد از عيب نفس خود آگاه شود چهار راه وجود دارد:
١-در محضر شخصى كه به عيبهاى نفس بيناست و از بلاهاى پنهانى (نفس ) آگاه است بنشيند و او را بر نفس خود حاكم قرار دهد و از دستورى كه براى مجاهده با نفس مى دهد پيروى كند، ولى در زمان ما چنين شخصى كمياب است .
٢-دوستى راستگو، بينا و ديندار بجويد و او را بر نفس خود مراقب قرار دهد تا به احوال و افعال او توجه كند، و او را از كارهاى و اخلاق و عيبهاى ظاهرى و باطنى اش كه نمى پسندد آگاه سازد. پيشوايان بزرگ دين چنين مى كردند و يكى از آنان مى گفت : ((خدا رحمت كند كسى را كه عيبهاى مرا به من هديه كند)).(٦) هر كس كه عقلش بيشتر و مقامش برتر باشد كمتر خودپسند مى شود و خود را بيشتر (به عيبها) متهم مى سازد، جز اين كه اين مورد هم تعداد افراد اندك است . بنابراين كم هستند دوستانى گفتار خلاف حقيقت را ترك كنند و عيب را بگويند يا ترك حسد كنند و بيش از اندازه لازم نگويند. بنابراين در ميان دوستانت شخص حسود يا رفيق مغرضى هست كه آنچه عيب نيست عيب مى بيند، يا خلاف گويى است كه بعضى عيبهايت را از تو پنهان مى دارد. به همين سبب داود طايى از مردم كناره گيرى كرد. او گفته شد: چرا با مردم آميزش نمى كنى ؟ گفت : مرا چه كار است با مردمى كه عيبهايم را از من پنهان مى كنند.
دينداران سخت مايل بودند كه با خيرخواهى ديگران از عيبهايشان آگاه شوند. امّا حال كه كار به ماها رسيده هر كه خيرخواه ما شود و عيبهاى ما را به ما گوشزد كند در نظر ما از همه مبغوض تر است و اين كار تا حدى پرده از ضعف ايمان ما بر مى دارد، زيرا اخلاق بد مارها و كژدمهاى بسيار گزنده اند و اگر هشدار دهنده اى به ما هشدار دهد كه زير لباسمان كژدمى است منت او را مى پذيريم و از اين هشدار شاد مى شويم و كژدم را از خودمان دور كرده و مى كشيم ، در حالى كه نيش او بريدن است و درد آن يك روز يا كمتر دوام مى يابد، و درد اخلاق پست بر اصل قلب است ، و ممكن است هميشه پس ‍ از مرگ يا هزاران سال باقى بماند، امّا از كسى كه ما را از وجود اين كژدم (اخلاق ) آگاه مى سازد شاد نمى شويم و به نابود كردن آن كژدم اخلاقى همت نمى گماريم بلكه سرگرم مقابله با شخص خيرخواه مى شويم و مى گوييم تو نيز چنين و چنانى و دشمنى با او ما را از بهره مند شدن از نصيحت او باز مى دارد. ممكن است اين حالت از قساوت قلب پديد آمده باشد كه از بسيارى گناه نشاءت گرفته است و ريشه تمامى اين حالات از ضعف ايمان است . پس از خدا مى خواهيم كه راه هدايت را به ما نشان دهد و ما را به عيبهاى نفوسمان بينا سازد و به درمان آن سرگرم كند و به لطف و كرمش ما را موفق بدارد تا از كسانى كه ما را از بديهايمان آگاه مى سازند سپاسگزار باشيم .
٣-عيبهاى نفس خود را از زبان دشمنانش بفهمد، زيرا چشمى كه با نارضايتى و خشم مى نگرد بديها را آشكار مى كند. شايد انسان از دشمن كينه توزى كه عيبهايش را بازگو مى كند بيشتر سود ببرد تا دوستى كه حقيقت را نمى گويد و او را مى ستايد و عيبهايش را از او پنهان مى دارد. امّا طبيعت آدمى بر حسب فطرت دشمنى را تكذيب مى كند و گفتارش را بر حسد حمل مى نمايد ولى انسان بينا از گفته دشمنانش بى بهره نمى ماند زيرا بديهاى او بناچار توسط دشمنانش منتشر مى شود.
٤-با مردم آميزش كند و هر چه را در ميان مردم نكوهيده يافت نفس خود را به ترك آن وادارد و هر چه را ستوده يافت نفس را به جستجوى آن فرا بخواند و نفس خود را به آن نسبت دهد، زيرا مؤ من آينه مؤ من است . پس در عيبهاى ديگرى عيبهاى خود را مى بيند، و بايد بداند كه طبايع در پيروى هواى نفسانى به هم نزديكند. پس آنچه يكى از همگنان بدان متصف است همگن ديگر از اصل يا بيشتر آن يا قسمتى از آن جدا نيست . پس در نفس ‍ خود به جستجو بر آيد و آن را از عيبهايى كه ديگران نكوهش مى كنند پاك سازد و در ادب كردن انسان همين بس است زيرا اگر تمام مردم ترك كنند تمام آنچه را از ديگران نمى پسندند، از مربى بى نياز مى شوند. به عيسى عليه السّلام گفته شد: تو را كه تربيت كرد؟ فرمود: ((هيچ كس مرا تربيت نكرد، نادانى نادان را ديدم پس از آن پرهيز كردم )) تمام اين موارد حالت كسى است كه اسنادى ندارد كه پاك و عارف و بينا و عيبهاى نفس و مهربان باشد و در دين خيرخواهى كند، و نيز از تهذيب نفس خود فارغ شده و مشغول به تهذيب بندگان خدا و خيرخواهى آنان باشد، پس كسى كه چنين فردى را بيابد به طبيب دست يافته و بايد از او جدا نشود، زيرا اوست كه وى را از بيمارى رها مى سازد و از هلاكت حتمى نجات مى دهد.

بيان دلايل نقلى از صاحب بصيرت
و دلايل شرع بر اين كه راه درمان بيماريهاى دل ترك شهوت است و اين كه ريشه بيماريهاى دل پيروى از شهوت است .
بدان كه اگر با تعمق به گفته هاى ما بينديشى ، چشم بصيرتت گشوده و بيماريهاى دل و داروهاى آن به نور علم و يقين آشكار مى شود. پس اگر از اين كار ناتوان شدى نبايد تصديق و ايمان تقليدى را از كسى كه شايسته تقليد است از دست بدهى ، زيرا ايمان درجاتى دارد چنان كه علم را درجاتى است و علم پس از ايمان به دست مى آيد و در درجه بعد از آن است ، خداى متعال فرموده : (( يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات ، )) (٧) از اين رو كسى كه تصديق كند راه رسيدن به خداى متعال مخالفت كردن با شهوتهاست امّا بر عامل و سر اين راه آگاه نشود از مؤ منان است ، و هرگاه بر گفته هاى ما درباره شهوات و تعمق در اسرار آنها آگاه شود از كسانى است كه علم به او داده شده است و خدا به همه وعده نيكو داده است ، و آنچه موجب ايمان به اين امر است در قرآن و سنت و گفتار علما بيشتر از آن است كه به شماره درآيد.
خداى متعال فرمود: (( و نهى النفس عن الهوى ، فان الجنة هى الماءوى )) (٨)
و نيز فرمود: (( اولئك الذين امتحن اللّه قلوبهم للتقوى . )) (٩) گفته شده منظور اين است كه دوستى شهوتها از آن دلها كنده شده است .
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من در ميان پنج سختى گرفتار است : مؤ منى كه به او حسد مى ورزد، و منافقى كه او را دشمن مى دارد، و كافرى كه با او مى ستيزد، و شيطانى كه گمراهش مى كند، و نفسى كه با او در نزاع است ))(١٠) بنابراين پيامبر روشن ساخت كه نفس ، دشمنى است كه با مؤ من در نزاع است و واجب است با او جهاد كند.
روايت شده كه خداى سبحان به داوود عليه السّلام وحى كرد: ((اى داود ياران خود را از پيروى شهوتها بترسان ، زيرا عقول دلهايى كه به شهوتهاى دنيا وابسته است از من پوشيده و در حجاب است )).(١١)
عيسى عليه السّلام فرمود: ((خوشا به حال كسى كه شهوت حاضر را براى نعمت موعودى كه غايب است و نديده ترك كند.))(١٢)
پيامبر ما صلّى اللّه عليه و آله به گروهى كه از جهاد برگشته بودند فرمود: ((آفرين بر شما از جهاد اصغر برگشتيد و به جهاد اكبر مى رويد، عرض ‍ كردند: اى رسول خدا جهاد اكبر چيست ؟ فرمود: جهاد با نفس )).(١٣)
و نيز فرمود: ((جهادگر كسى است كه با نفس خود در بندگى خدا جهاد كند))(١٤) و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خود را از آزار نفست باز دار و از هواى نفسانى در معصيت خدا پيروى نكن در غير اين صورت نفس در روز قيامت با تو دشمنى ورزد و بعضى از اعضاى بدنت بعض ديگر را نفرين كنند مگر اين كه خداى متعال بيامرزد و به رحمتش بپوشاند.))(١٥)
يحيى بن معاذ گفت : با شمشيرهاى رياضت با نفس جهاد كن و رياضت چهار صورت دارد:
استفاده از غذا به مقدار قوت ؛ چشم پوشى از خواب ؛ سخن گفتن به اندازه نياز؛ رفع آزار از تمام مردم ؛ از كم خوردن غذا شهوتها زايل مى شوند؛ از كم خوابى خلوص اراده ها نشاءت مى گيرد؛ از كم حرفى ايمنى از بلاها و از دفع آزار از مردم رسيدن به هدفها حاصل مى شود. و بر بنده چيزى دشوارتر از بردبارى در برابر ستم و شكيب آزار نيست . پس هرگاه نفس به جنبش آمد و قصد شهوت و گناه كرد و سخنان بيهوده به نظر شيرين آمد، شمشير كم غذايى را از غلاف كم خوابى و شب زنده دارى (به عبادت ) بيرون بياور و با دستهاى سستى و كم حرفى فرود آور، تا از ستم و كيفر گرفتن منصرف شود و در ديگر زمانها از ستم آن در امان بمانى و نفس را از تاريكى شهوات منور كن تا از گرفتارى بلاهايش رها شوى ، نفس در اين حال روحانى و لطيف و نورانى و سبك شود و در ميدان كارهاى خير به حركت در آيد و در راه نهانى بندگى همانند اسب سرسمت در ميدان راه برود و مانند سلطانى باشد كه در باغ تفريح مى كند.
و نيز گفته است : آدمى سه دشمن دارد: دنيا، شيطان و نفسش . پس با زهدورزى در دنيا، خود را از دنيا محفوظ بدارد، و با مخالفت كردن با شيطان و ترك شهوتها خود را از شيطان و نفس نگاه دارد.
يكى از حكيمان گفته است : نفس بر هر كس مسلط شود اسير شهوت دوستى آن گردد، و به زندان خواهشهاى نفس گرفتار آيد و قلبش از نعمتها محروم شود.
جعفر بن حميد گفته است : علما و حكما اتفاق نظر دارند كه نعمتها به دست نيايد جز با ترك نعمتها.
ابويحيى وراق گفته است : هركس به وسيله شهوتها اعضاى بدن را خشنود سازد، در قلب خود درخت پشيمانى بكارد.
وهيب بن ورد گفته است : هر كس شيفته دنيا شود بايد آماده خوارى شود.
روايت شده كه زن عزيز (مصر) به يوسف پس از آن كه حضرت صاحب گنجهاى زمين شد، گفت : اى يوسف حرص و شهوت شاهان را به بردگى مى كشاند و صبر و تقوا بردگان را به شاهى مى رساند، يوسف عليه السّلام گفت : خداى متعال مى فرمايد: (( انه من يتق و يصبر فان اللّه لا يضيع اجر المحسنين . )) (١٦)
على عليه السّلام فرمود: ((آن كه مشتاق بهشت است در دنيا ترك شهوتها كند.))(١٧)
بنابراين علما و حكما متفقند كه راه رسيدن به سعادت آخرت تنها با نهى كردن نفس از هوى و مخالفت با شهوتهاست . پس ايمان آوردن به اين حقيقت لازم است .
از گفتار گذشته ما، شهوتهايى كه بايد ترك شوند و نيز شهوتهايى كه نبايد ترك شوند آشكار مى شود و خلاصه تمرين و سرّ آن اين است كه نفس از نعمتهايى كه در قبر همراهش نخواهد بود، فقط به اندازه لازم استفاده ببرد. بنابراين در خوردن و زناشويى و پوشاك و مسكن و هر چه به آن احتياج دارد به اندازه نياز و ضرورت استفاده كند، زيرا اگر از آنها بيش از نياز بهره ببرد به آن خو بگيرد و ماءنوس شود و چون بميرد به خاطر آنها آرزوى برگشتن به دنيا كند كه به هيچ رو بهره اى از آخرت نداشته باشد، بنابراين از آرزو رهايى نيابد مگر اين كه در دنيا دل به شناخت خداى متعال و محبت او و تفكر در او مشغول دارد و از دنيا به اندازه اى استفاده كند كه مانع انديشيدن و ياد خدا نشود؛ و هر كس نمى تواند به اين حقيقت برسد بايد خود را به آن نزديك كند. بنابراين مردم در اين مورد چهار دسته اند: ١-شخصى كه ياد خدا سراسر قلبش را گرفته است و به دنيا جز به اندازه اى كه براى زندگى ضرورى است توجه نمى كند. اين شخص جزء صديقان است ؛ و كسى به اين درجه نمى رسد، مگر آن كه مدتها تمرين كند و بر شهوتها صبور باشد. ٢-شخصى دنيا سراسر قلبش را فرا گرفته است و براى خدا يادى در قلب او نمانده است ، مگر از جهت حديث نفس چون فقط خدا را به زبان مى آورد، اين شخص جزء هلاك شوندگان است . ٣-شخصى كه به دين و دنيا مشغول است ولى دين بر قلبش غلبه دارد. اين شخص ناچار وارد دوزخ مى شود. ولى زود از آتش رهايى مى يابد البته به تناسب نيروى غلبه ياد خدا بر قلبش . ٤-امّا شخصى كه به دنيا و آخرت سرگرم است ولى دنيا بر قلب او غالب است ، مدتى طولانى در دوزخ خواهد بود ولى سرانجام از دوزخ بيرون مى آيد، زيرا ياد خدا در قلب او قوت دارد و در دلش جاى گرفته است اگر چه ياد دنيا بر قلب او غالب است .
چه بسا فردى بگويد: برخوردارى از نعمتهاى مباح ، مباح است پس چگونه برخوردارى از نعمت موجب دورى از خداى متعال مى شود؟ سخن اين فرد فرضى ضعيف است ، بلكه دوستى دنيا منشاء تمام گناهان است . مباح اگر پيش از مقدار نياز باشد نيز دوستى دنياست ، و بزودى اين مطلب در كتاب نكوهش دنيا خواهد آمد در اين صورت اصلاح قلب براى پيمودن راه خداى متعال تا وقتى كه جلو نفس از بهره ورى از مباح گرفته نشود ممكن نيست زيرا هرگاه جلو نفس از بعضى كارهاى مباح گرفته نشود در كارهاى ممنوع طمع مى كند پس هر كه مى خواهد زبان خود را از غيب و حرفهاى بيهوده حفظ كند، سزاوار است كه جز در كارهاى مهم سكوت كند تا ميل به حرف زدن در او بميرد و جز به حق سخن نگويد. در اين صورت سكوت و سخن گفتن او عبادت است ، و هرگاه چشم عادت كند به هر چيز بنگرد از نگاه به حرام محفوظ نمى ماند و همچنين ديگر شهوتها زيرا آنچه به سبب آن ميل به حلال مى كند به همان سبب به حرام مايل مى شود. پس شهوت يكى است ، و بر بنده واجب است كه شهوت را از حرام منع كند و اگر در شهوتها و مشتهيات به اندازه نياز اكتفا نكند شهوت بر او غالب آيد.
مطلبى كه گفتيم يكى از بلاهاى امور مباح بود. بلايى بزرگتر از اين نيز وجود دارد و آن اين است كه نفس در بهره ورى از دنيا شاد مى شود و از روى غرور و سرمستى به آن اعتماد مى كند تا از آن سرشار و پر شود؛ مانند شخص ‍ مستى كه به هوش نمى آيد. براى اين كه شادى از دنيا زهرى كشنده است كه در رگها جارى مى شود. پس اندوه و ترس و ياد مرگ و وحشتهاى قيامت را از دل بيرون مى آورد و اين همان دل مرگى است . خداى متعال فرمود: (( و فرحوا بالحياة الدنيا و ما الحياة الدنيا فى الا خرة الا قليل . )) (١٨)
و نيز فرموده : (( اعلموا انما الحياة الدنيا لعب و لهو )) تا گفتار حق متعال (( الا متاع الغرور. )) (١٩) پس صاحبدلان دورانديش دلهاى خود را آزموده اند. در شادمانى حاصل از برخوردارى از نعمتها دل را با قساوت و ناسپاس يافته اند كه ياد خدا و قيامت در آن اثرى ندارد؛ امّا در حزن و اندوه آن را نرم و صاف يافته اند كه ياد خدا بر آن اثر مى كند لذا پى برده اند كه نجات در اندوه هميشگى و دورى از عوامل غرور و شادمانى است . از اين رو دلهاى خود را از لذتها جدا كرده و به صبر در برابر خواسته هاى حلال و حرام عادت كرده اند و دريافته اند كه حلال دنيا حساب دارد و آن خود نوعى عذاب است . پس هر كه در بيابان قيامت حسابرسى دقيق شود به نوعى كيفر شده است ، لذا نفوس خود را از عذاب قيامت رهايى بخشيده و از طريق رهايى از اسارت و بردگى شهوات ، و انس ‍ گرفتن به ياد خداى متعال و سرگرمى به عبادت او در دنيا و آخرت به آزادى و حكومت دائمى رسيدهاند و با نفس همان كارى كرده اند كه با باز شكارى مى شود. چون بخواهند تربيتش كنند و او را از حالت تسلط و توحش به حالت تربيت و فرمانبردارى در آورند نخست او را در خانه اى تاريك زندانى مى كند و دو چشمش را مى بندند تا از پرواز در هوا برگرفته شود، و طبيعت آزادى را كه به آن خو گرفته از ياد ببرد. آنگاه با دادن گوشت به او مهربانى مى كنند تا با صاحبش انس بگيرد، به گونه اى كه هرگاه صدايش بزند جوابش ‍ بدهد، و هرگاه صداى صاحبش را شنيد به سوى او برگردد. به همين طريق نفس با پروردگار خود و ياد او انس نمى گيرد مگر آنگاه كه اولا جلو چشم و گوش خود را از آنچه بدان انس گرفته با خلوت كردن و كناره گيرى بگيرد. ثانيا در خلوت به نيايش و ياد خدا عادت كند تا به جاى انس به دنيا و ديگر شهوتها انس به خدا و ياد او بر او غالب آيد و اين كار در آغاز بر او سنگين مى آيد، امّا در نهايت از آن بهره مند مى شود؛ مانند كودك كه وقتى از پستان گرفته مى شود در حالى كه بشدت بى تابى مى كند از غذايى كه به جاى شير برايش مى آوريد سخت تنفر دارد، ولى هرگاه بكلى از شير محروم شود و گرسنگى بر او غالب آيد و سخت به رنج در افتد، به زحمت غذا مى خورد سپس غذا خوردن برايش طبيعى مى شود و اگر به پستان برگردانده شود نمى پذيرد. پس پستان را رها مى سازد و از شير معاف مى گردد و غذا مى خورد، همچنين چهار پا در آغاز از زين و دهنه و سوارى گريزان است ، ليكن به جبر بر او بار مى شود در ابتدا از زينى كه با زنجيرها و بندها همراه است مخالفت مى ورزد، سپس به آن انس مى گيرد بطورى كه در جاى خود رها مى گردد و بدون بند مى ايستد، همچنين نفس مانند پرندگان و چهارپايان تربيت مى شود، بدين صورت كه بايد كه بايد از غرور و سرمستى و شادى به نعمتهاى دنيا منع شود، بلكه از هر چيزى كه با مرگ از آن جدا مى شود محروم گردد و به نفس گفته شود: هرچه را خواهى دوست بدار كه از آن جدا مى شوى ، و چون دريافت كه هر كس هر چه را دوست بدارد كه از آن جدا شدنى است ، بناچار براى جدا شدن از آن خود را به زحمت خواهد انداخت ، پس قلب خود را سرگرم به چيزى مى كند كه از آن جدا نمى شود و آن ياد خداى متعال است ، زيرا ذكر خدا در قبر همنشين اوست و از او جدا نمى شود و تمام اينها در مدتى كوتاه تمام مى شود. بنابراين عمر (در دنيا) نسبت به مدت زندگى آخرت اندك است و هر خردمندى خشنود است كه در مسافرتى سختى تحمل كند و يك ماه حرفه اى و كارى فرا گيرد تا يك سال در نعمت به سر ببرد، پس تمام عمر آدمى نسبت به زندگى هميشگى كمتر از مدت يك ماه نسبت به عمر دنياست لذا بناچار بايد صبر و مجاهده كرد ((انسان سختيها را تحمل مى كند به اين اميد كه به راحتى دست يابد))(٢٠)
راه مجاهده و تمرين براى هر انسانى نسبت به حالات مختلف او گوناگون است و آنچه در مجاهده اصالت دارد اين است كه انسان اسباب شادمانى خود از دنيا را ترك كند. بنابراين كسى كه از مال و مقام يا مقبوليت در وعظ يا عزت در قضاوت و حكومت يا به بسيارى پيروان در تدريس و بهره رساندن شاد مى شود، در مرحله اول سزاوار است كه آنچه را موجب شادمانى اوست ترك كند، زيرا اگر يكى از امور ياد شده منع شود و به او گفته شود با منع شدن چيزى از پاداش آخرتت كم نمى شود و او ناخشنود و متاءلم شود از كسانى است كه از زندگانى دنيا شادمان است و به آن اطمينان كرده است و اين حالت موجب هلاكت اوست . آنگاه اگر موجبات شادمانى دنيا را رها ساخت بايد از مردم كناره گيرى كند و تنها بماند و از دل خود مراقبت نمايد تا به غير از ياد خدا و فكر او به چيزى مشغول نشود و در كمين باشد كه هرگاه در نفس وسوسه و شهوتى پديد آيد از بن بر كند زيرا براى هر وسوسه اى عاملى است و از بين نمى رود مگر اين كه آن عامل را قطع كند و در بقيه عمر بر اين حالت باشد، بنابراين مبارزه با نفس و وسوسه هاى آخرت جز با مرگ پايان نمى پذيرد، والسلام .

پي نوشتها
__________________________________________

١- ذاريات / ٥٦: من جن و انس را نيافريدم جز براى اين كه عبادتم كنند (و از اين راه تكامل يافته به من نزديك شوند)
٢- توبه / ٢٤: بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و... در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب تر است ...
٣- مريم / ٧١-٧٢: و همه شما (بدون استثنا) وارد جهنم مى شويد، اين امرى است حتمى و فرمانى است قطعى از پروردگارتان !
٤- به تفسير كشاف ، ج ٢، ص ٢٣٧ ذيل آيه رجوع كنيد.
٥- هود / ١١٣: بنابراين همان گونه كه فرمان يافته اى استقامت كن .
٦- به (( تحف العقول ، )) ص ٣٦٦ رجوع كنيد.
٧- مجادله / ١١: خداوند آنها را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه از علم بهره دارند درجات عظيمى مى بخشد.
٨- نازعات / ٤٠ ٤١: و نفس را از هوى بازداشته ، بهشت جايگاه او نيست .
٩- حجرات / ٣: آنها كسانى هستند كه خداوند قلوبشان را براى تقوا خالص نموده است .
١٠- ابوبكر بن لال در (( مكارم الاخلاق )) از حديث انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١١- مفيد (ره ) در (( الاختصاص ، )) ص ٣٣٥ روايت كرده است .
١٢- (( تنبيه الخواطر، )) ج ١، ص ٩٦...
١٣- پيش از اين در (( شرح عجايب القلب )) گذشت .
١٤- ترمذى و ابن حبان در صحيح خود از فضالة بن عبيد به سندى صحيح روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١٥- عراقى گويد: ماءخذى براى اين حديث نيافتم .
١٦- يوسف / ٩٠: هر كس تقوا پيشه كند و شكيبايى و استقامت نمايد (سرانجام پيروز شود چرا كه خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند) صدوق در امالى ، ص ٤، از طريق عامه از وهب بن منيه روايت كرده گويد: ((در بعضى از كتابهاى خداى عزوجل يافتم كه يوسف با موكب خود بر زن عزيز مصر (زليخا) گذشت در حالى كه در مزبله اى نشسته بود، پس گفت : سپاس خدايى را كه شاهان را بر اثر گناهشان برده قرار داده و بردگان را در برابر بندگى شان به سلطنت رسانده است . الخ )).
١٧- (( نهج البلاغه )) باب حكم و مواعظ، شماره ٣٠.
١٨- رعد / ٢٦: و آنها به زندگى دنيا شاد (و خوشحال ) شدند در حالى كه زندگى دنيا در برابر آخرت متاع ناچيزى است .
١٩- حديد / ٢٠: بدانيد زندگى دنيا تنها بازى و سرگرمى است .
٢٠- (( عند الصباح يحمد القوم السرى ، )) مفهوم ديگر اين ضرب المثل در مورد كسى است كه با زحمت و رنج به خواسته اش مى رسد. (( المنجد، فرايد الادب ، )) حرف صلّى اللّه عليه و آله ص ٩٩٥ چاپ ٢٦. م .



۹
شرح نشانه هاى خوشخويى

شرح نشانه هاى خوشخويى
بدان كه انسان عيب نفس خود را نمى داند و هرگاه با نفس مختصر مبارزه اى كند تا گناهان زشت را رها سازد چنين پندارد كه نفسش را پاك و خلقش را مهذب ساخته و از مبارزه با نفس بى نياز شده است . از اين رو لازم است نشانه هاى خوشخويى روشن شود، زيرا خوشخويى همان ايمان است و بدخويى همان نفاق ، خداى سبحان صفات مؤ منان و منافقان را در قرآن بيان فرموده و تمام آنها نتيجه خوشخويى و بدخويى است و ما بخشى از آن را نقل مى كنيم تا خوشخويى معلوم شود.
خداى متعال فرمود: (( قد افلح المؤ منون ... اولئك هم الوارثون . )) (١) و فرمود: (( التائبون العابدون ... و بشر المؤ منون . )) (٢)
و نيز فرمود: (( انما المؤ منون الذين اذا ذكر اللّه وجلت قلوبهم ... اولئك هم المؤ منون حقا. )) (٣)
و نيز فرمود: (( و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا )) تا آخر سوره . (٤)
پس هر كس نسبت به حال خود ترديد دارد، نفس خود را بر اين آيات عرضه كند، چه بودن تمام اين صفات (در انسان ) نشان خوشخويى است و نبودنش نشان بدخويى و بودن بعضى از آن صفات و نبودن بعضى دليل بر اين است كه برخى از اخلاق خوب را دارد و بعضى را ندارد، بدين جهت بايد به تحصيل اخلاقى كه ندارد بپردازد و آنچه را دارد حفظ كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مؤ من را به صفات بسيار توصيف كرده و در تمام آنها به خوبيهاى اخلاق اشاره كرده است :
پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من براى برادرش دوست مى دارد آنچه براى خود دوست دارد.))(٥)
و فرموده : ((هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد مهمانش را محترم بدارد.))(٦)
و فرمود: ((هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد همسايه اش را گرامى بدارد.))(٧)
و فرمود: ((هر كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد سخن خير بگويد يا سكوت كند.))(٨)
آن حضرت خاطر نشان كرد كه صفات مؤ منان خوشخويى است و فرمود:
((كاملترين مؤ منان از نظر ايمان كسى است كه خوشخوترين آنها باشد.))(٩)
و فرمود: ((هرگاه مؤ من را خاموش و سنگين ديديد به او نزديك شويد كه او حكمت تلقين مى كند.))(١٠)
و فرمود: ((هر كس را كه ثواب و كار نيك خشنودش مى سازد و كار بد ناراحتش مى كند مؤ من است .))(١١)
و فرمود: ((براى مؤ من حلال نيست كه به برادرش با نگاهى اشاره كند كه او را بيازارد.))(١٢)
و فرمود: ((براى مسلمان حلال نيست كه مسلمانى را بترساند.))(١٣)
و فرمود: ((دو همنشين در امانت خدا مى نشينند و بر هيچ يك از آنها حلال نيست كه راز برادرش را كه از افشاى آن كراهت دارد آشكار كند.))(١٤)
يكى از علماى اخلاق نشانه هاى خوشخويى را جمع كرده و گفته است : خوشخويى اين است كه شخص پر آزرم ، كم آزار، پر خير، كم مفسده ، راستگو، كم حرف ، پر كار و كم لغزش باشد؛ حرفهاى زايد نزند، نيكوكار، سنگين ، شكيبا، خشنود، سپاسگزار، بردبار، رفيق ، پاكدامن و مهربان باشد؛ نفرين كننده ، دشنام دهنده ، سخن چين ، فحاش ، غيبت كننده ، عجول ، كينه توز، حسود و بخيل نباشد؛ متبسم و خوشرو باشد؛ براى خدا دوست دارد و براى خدا دشمن بدارد و براى خدا خشنود شود و براى خدا خشمگين ؛ چنين شخصى خوشخوست .
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مورد نشانه هاى مؤ من و منافق سؤ ال شد و فرمود: ((كوشش مؤ من در نماز و روزه عبادت است و كوشش منافق مانند حيوان در خوردن و نوشيدن .))(١٥)
حاتم اصل گويد: مؤ من سرگرم انديشه و عبرت گرفتن است ، و منافق سرگرم حرص و آرزوست ؛ مؤ من از هر كس جز خدا نااميد است و منافق به هر كس ‍ اميدوار است جز خدا؛ مؤ من از هر كس در امان است جز از خدا، و منافق از هر كس ترسان است جز خدا؛ مؤ من نيكى مى كند و مى گريد، و منافق بدى مى كند و مى خندد، مؤ من تنهايى و خلوت را دوست دارد، و منافق آميزش ‍ و جمع را دوست دارد؛ مؤ من كشت مى كند و از تباه شدن كشته اش ‍ مى ترسد، و منافق از ريشه بر مى كند و اميد درويدن دارد؛ مؤ من به قصد سياست كردن امر و نهى مى كند و هدفش اصلاح است ، و منافق براى رياست امر و نهى مى كند و قصدش فساد است . بهترين چيزى كه با آن خوشخويى آزموده مى شود شكيب بر آزار، و تحمل ستم است ، و هر كه از بدخويى ديگرى شكايت كند دليل بر بدخويى خود اوست زيرا خوشخويى ، تحمل آزار (ديگران ) است .
((روايت شده است كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله راه مى رفت در حالى كه انس همراهش بود. عربى بيابانى به آن حضرت برخورد، پس ‍ عباى او را سخت بكشيد و حضرت بر روى عبا خبرانى پوشيده بود كه حاشيه اى درشت داشت ، انس گويد: عرب آن اندازه عبا را كشيد كه ديدم حاشيه برد بر گردن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اثر گذاشته است آن گاه گفت : اى محمّد صلّى اللّه عليه و آله از مال خدا كه در اختيار توست به من ببخش . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله به او توجه كرد و خنديد پس به او بخششى كرد)) (١٦) و چون قريش بر آزار و زدن آن حضرت افزودند، عرض كرد: ((خدايا قوم مرا بيامرز چه آنها نادانند.)) از اين رو خداى متعال فرموده : (( و انك لعلى خلق العظيم . )) (١٧) روايت شده : ((على عليه السّلام غلامش را صدا زد. او را جواب نداد. دوباره و سه باره صدايش زد، پاسخش نداد پس به طرف او رفت او را ديد كه تكيه كرده و لميده است . پس فرمود، غلام مگر نشنيدى ، گفت : چرا فرمود: چه چيز تو را بر آن داشت كه پاسخم را ندهى ؟ گفت : از كيفر كردنت در امان بودم . از اين رو در جواب كوتاهى كردم . پس فرمود: برو تو در راه خدا آزادى .))(١٨)
مى گويم : آنگاه ابوحامد داستانهايى از صوفيه نقل مى كند به اين گمان كه اين داستانها بر خوشخويى آنها دلالت مى كند كه خودشان را در برابر مردم خوار مى كنند و ما از طريق اهل بيت دانستيم كه خدا به بنده اش اجازه نداده است كه خود را خوار سازد. بنابراين نيازى به نقل آن داستانها نداريم ، قبلا در كتاب (( اخلاق الائمه و آداب الشيعه )) از بخش عادت ها از اخلاق اهل بيت و سخنانشان در اخلاق خوب و صفات مؤ منان مطالبى نقل كرده ايم كه براى خداپرستان كفايت است . همچنين در كتاب (( آداب الصحبة و المعاشره )) از همان بخش مطالبى بيان شد البته كردار و گفتار اهل بيت عليهم السّلام در هر بابى حجت و پيشواست ، و توفيق دهنده خداست .

راه تمرين دادن كودكان

در آغاز رشد و روش تربيت و نيكو ساختن اخلاق آنها
بايد دانست كه كودك امانتى در دست والدين است . دل پاك او گوهرى گرانبها، ساده و خالى از هر نقش و صورتى است كه آمادگى (پذيرش ) هر نقشى را دارد و به هر چيزى او را متمايل سازى مايل مى شود. پس اگر به كار خوب عادت داده شود و مورد تعليم قرار گيرد به همان صورت بزرگ مى شود و در دنيا و آخرت خوشبخت مى گردد و والدين و تمام معلمان و مربيانش در كارهاى خير و ثواب او شريكند و اگر به بدى خو بگيرد و مانند حيوانات به او توجه شود بدبخت و هلاك مى شود و گناهانش بر گردن سرپرست و ولى اوست . خداى متعال فرموده : (( يا ايها الذين آمنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا. )) (١٩) همچنان كه پدر او را از آتش دنيا حفظ مى كند، لازم است از آتش آخرت نيز او را حفظ كند. حفظ او از آتش آخرت به اين است كه تربيت و تهذيبش كند و اخلاق خوب را به او بياموزد و نگذارد با همنشينهاى بد بياميزد؛ او را به خوش گذرانى عادت ندهد و زينت و عوامل آسايش را در نظر او دوست داشتنى قرار ندهد تا چون بزرگ شود عمر خود را براى هميشه در به دست آوردن آنها هدر دهد؛ بلكه لازم است از همان آغاز (كودكى ) مواظب تربيت او باشد؛ براى نگهدارى و شير دادن او زنى درستكار و ديندار و حلال خوار را به كار بگيرد، زيرا شيرى كه از غذاى حرام فراهم آيد بركتى ندارد و اگر كودك با آن شير رشد كند خميره وجودش به پليدى سرشته شود و فطرت او تمايل به كارهاى زشت پيدا كند. هرگاه گمان تشخيص (خوب از بد) در او پديد آيد لازم است خوب از او مراقبت كند. آغاز حالت تشخيص وقتى است كه شرم ظاهر مى شود. پس ‍ اگر اظهار شرم و حيا كرد و بعضى كارها را ترك نمود براى اين است كه نور عقل بر او تابيده است ، تا آنجا كه بعضى كارها را زشت و مخالف بعضى مى بيند، پس از بعضى چيزها شرم دارد و از بعضى ندارد. اين هديه اى از سوى خدا به اوست و مژده اى است كه بر معتدل بودن اخلاق و صفات قلب او دلالت مى كند، و نويد مى دهد كه در زمان بلوغ از عقل كامل برخوردار خواهد بود. بنابراين كودك شرمگين نبايد به حال خود واگذار شود، بلكه در تربيت او به همان شرم و تشخيص (خوب و بد) بايد كمك كرد. نخستين صفتى كه كودك بر آن غالب مى آيد حرص غذا خوردن است و شايسته است در آن مورد تربيت شود مانند اين كه غذا را با دست راست بردارد، (( بسم اللّه )) بگويد، از جلو غذا بخورد، پيش از ديگران شروع به غذا خوردن نكند، و به غذا و كسى كه غذا مى خورد چشم ندوزد، در خوردن عجله نكند، غذا را خوب بجود، لقمه ها را پى در پى برندارد و دست و لباسش را به غذا آغشته نكند، گاه بگاه خود را به نان بى خورش ‍ عادت دهد تا حالتى در او پديد نيايد كه بدون خورش غذا نخورد، و پرخورى بر او زشت آيد و شخص پرخور را به چهارپايان تشبيه كند. والدين بايد برابر او كودك پرخور را نكوهش كنند و كودك با ادب را كه كم مى خورد بستايند، و او را علاقه مند سازند كه به هر غذايى اكتفا كند و به غذا چندان اهميت ندهد بلكه غذا دادن به ديگران در نظرش مهم باشد و خود با غذاى ساده قناعت كند، و دوستى لباس سفيد نه لباس ابريشم و رنگارنگ را در دل او ايجاد كنند و به او ثابت كنند كه چنين لباسى شايسته زنان و افراد مخنث است و مردان از آن بدشان مى آيد و مرتب اين سخن را گوشزد كنند. هرگاه بر تن كودكى لباس ابريشم يا رنگارنگ ديد لازم است زشت شمارد و نكوهش كند. والدين بايد كودك را از (همنشينى ) با كودكانى كه به رفاه و خوش گذرانى و پوشيدن لباس هاى گرانبها عادت كرده اند منع كند، و از آميزش با هر كس كه او را به رفاه و غيره تشويق مى كند بر حذر دارند، زيرا كودك اگر در آغاز رشد به حال خود رها شود غالبا بدخو، دروغگو، حسود، دزد، سخن چين ، لجباز، پرحرف ، خنده رو، و حيله گر، خودراءى و بى پروا مى شود، و با تربيت خوب از تمام آن صفات محفوظ مى ماند، آنگاه لازم است كه در مكتب به فراگيرى قرآن و احاديث نيكان و داستانهاى نيكوكاران و حالات آنها بپردازد تا دوستى نيكوكاران در زمين دلش كاشته شود، و از اشعارى كه در آن از عشق و عاشقان سخن مى رود او را نگاه دارد و او را از آميزش با اديبانى كه گمان مى كنند شعر نشان ظرافت و نازكى طبع است حفظ كنند، زيرا در دل كودكان تخم فساد مى پاشد.
پس آنگاه كه اخلاق نيك و كار ستوده از كودك بروز كرد لازم است كه احترام شود و پاداشى خشنود كننده دريافت دارد و در ميان مردم ستوده شود، و اگر احيانا يك بار خلاف آن را انجام داد بايد ناديده گرفته شود و پرده اش ‍ دريده نشود و خلافش افشا نگردد و كودك تصور نكند كه كسى حق دارد به ديگرى جسارت كند بويژه هرگاه كودك سعى در پنهان ساختن گناه خود داشته باشد، زيرا گاه اظهار آن گناه بر جسارت او مى افزايد تا آنجا كه پس از آن به آشكار شدن گناهش اهميت نمى دهد. اگر دوبار گناه كرد شايسته است كه والدين در نهان او را سرزنش كنند و خلاف او را بزرگ بشمارند، و به او گفته شود: بپرهيز از اين كه كسى از اين خلاف تو آگاه شود و در ميان مردم رسوا گردى ؛ و هر لحظه او را سرزنش نبايد كرد چرا كه اين عمل ، شنيدن نكوهش و انجام كار بد را بر او آسان و ارزش سخن را در دل او كم مى كند؛ و پدر بايد در سخن گفتن با كودك هيبت خود را حفظ و فقط گاهى او را ملامت كند و بر مادر لازم است كه او را از (خشم ) پدر بترساند و از انجام زشتيها منع كند. و نيز لازم است از خواب روز او جلوگيرى كند، زيرا موجب كسالت مى شود و او را از خواب شب منع نكند ولى از خوابيدن او بر بساط نرم جلوگيرى كند، تا اندامهايش محكم گردد و بدنش ضعيف نشود و نتواند در برابر نعمت خوددارى كند، حتى بهتر است به فرش و لباس و غذاى خشن عادت كند، و لازم است او را از هر كار پنهانى باز دارند زيرا كارى كه در نهان انجام مى دهد به زشتى آن معتقد است و هرگاه به حال خود رها شود به كار زشت عادت مى كند، و او را در ساعتى از روز به حركت و راه رفتن و ورزش عادت دهند تا كسالت بر او غالب نشود، و عادتش دهند كه لباسهايش را باز نگذارد و تند راه نرود و دستهايش را رها نسازد بلكه به سينه اش بچسباند، و او را عادت دهند كه بر همگنان خود به داراى پدرش ‍ يا پوشاك و خوراك يا تخته و دوات خود مباهات نكند، و به تمام همنشينان خود احترام كند و متواضع باشد و در سخن گفتن با آنها مهر ورزد، و اگر از اولاد بزرگان است نگذارند از كودكان چيزى بگيرد كه بزرگى اش خدشه دار شود، بلكه بداند كه رفعت مقام در بخشيدن است نه گرفتن ، و گرفتن از ديگران فرومايگى است و اگر از فرزندان تهيدستان است بداند كه گرفتن و طمع در مال ديگران خوارى است و عادت سگ است ، زيرا سگ در انتظار لقمه اى دمش را مى جنباند.
كوتاه سخن آن كه براى كودكان دوست داشتن طلا و نقره و طمع در آنها زشت است و بايد از آنها بيشتر از مار و كژدم بگريزند، زيرا بلاى دوستى طلا و نقره و طمع در آنها بيش از بلاى زهر بر كودكان بلكه بر بزرگان است ، و بايد عادت كند در حضور ديگران آب دهان و بينى نيندازد و شانه هايش را نكشد و خميازه نكند و پشت به ديگران ننمايد و يك پاى خود را روى ديگرى ننهد، و كف دستش را در زير چانه اش نزند و سر خود را به بازويش ‍ تكيه ندهد، زيرا اين كارها دليل كسل بودن است ، و چگونه نشستن را به وى بياموزند، و لازم است او را از پرحرفى بازدارند و براى كودك توضيح دهند كه پر حرفى نشان بى شرمى است و فرزندان فرومايگان پرحرفند؛ و بكلى او را از سوگند خوردن ممانعت كنند راست باشد يا دروغ تا در كوچكى به دروغ خو نگيرد، و او را از آغاز كردن به سخن منع كنند تا عادت كند كه فقط به اندازه سؤ ال جواب بدهد، و هرگاه ديگران كه از او بزرگترند سخن مى گويند خوب گوش بدهد؛ و براى برتر از خود به پا خيزد و جا را برايش ‍ توسعه دهد (راه باز كند) و در رو برويش بنشيند، و از سخنان بيهوده و نفرين و دشنام منع شود، و اگر با كسانى هنشين شود كه آن سخنان از دهانشان در آيد ناچار از همنشينان بد به او سرايت مى كند، و اصل تربيت كودكان نگاهدارى آنها از همنشينان بد است ، و چون معلم او را بزند سزاوار است كه شرارت و داد و فرياد نكند و هيچ كس را زشت نشمارد بلكه صبر كند و به او تذكر دهند كه صبر بر زدن معلم عادت شجاعان است و بسيار فرياد كشيدن عادت بردگان و زنان ؛ و سزاوار است پس از فراغت از مكتب به او اجازه دهند بازيهاى خوب كند تا از رنج تربيت بياسايد، به گونه اى كه در بازى خسته نشود زيرا مانع شدن كودك از بازى و همواره او را به فراگيرى دانش فرستادن دلش را مى ميراند و تيزهوشى او را باطل و زندگى را بر او تيره مى سازد تا در رهايى از آن بكلى چاره جويى كند و سزاوار است بياموزد كه از پدر و مادر و معلم و مربى و تمام آنها كه بزرگتر از اويند اطاعت كند خواه خويشاوند باشند يا بيگانه و به آنها به ديده احترام و بزرگى بنگرد و در برابر آنها بازى نكند؛ و هرگاه كودك به سن تشخيص خوب از بد رسيد لازم است كه در طهارت و نماز بى تفاوت نباشد و در بعضى از روزهاى ماه رمضان دستور روزه گرفتن به او بدهند و از پوشيدن حرير و طلا بپرهيزد و تمام حدود شريعت را كه بدان محتاج است فرا نگيرد، و از دزدى و حرام خوردن و دروغ و خيانت و دشنام ، و هرچه بر كودكان غالب است بترسد، پس هرگاه در كودكى چنين تربيت شود، در نزديك شدن به بلوغ ممكن است راز اين كارها را بفهمد؛ و به او تذكر دهند كه غذا نوعى داروست و هدف از آن نيرومند شدن انسان بر خداپرستى است و اين كه تمام دنيا بى اساس است چون دوام ندارد و مرگ ، نعمتهاى دنيا را قطع مى كند؛ دنيا خانه اى است كه بايد از آن گذشت و خانه ماندن نيست ، و آخرت خانه ماندن است نه خانه عبور؛ و در هر ساعتى مرگ در انتظار آدمى است . انسان باهوش و خردمند كسى است كه از دنيا براى آخرت زاد و توشه بر گيرد تا درجه اش در پيشگاه خدا زياد شود و در بهشت به نعمتهاى فراوان برسد، و هرگاه درست رشد كند اين سخنان در هنگام بلوغ در او مؤ ثر واقع مى شود و در دلش ثبت مى شود چنان كه نقش در سنگ ؛ و اگر رشدش خلاف آن باشد تا آنجا كه كودك به بازى و دشنام و بيشرمى و حرص ورزى در غذا خوردن و پوشاك و آرايش و باليدن بر ديگران عادت كند دلش از پذيرفتن حق عاجز شود، همان طور كه ديوار خاك خشك را نمى پذيرد. بنابراين سزاوار است (در تربيت كودك ) آغاز كار رعايت شود، زيرا ذات كودك طورى آفريده شده كه مى تواند خير و شرّ را بپذيرد و والدين او هستند كه به يكى از دو طرف او را متمايل مى سازند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر نوزادى به فطرت اسلام زاده شود و همانا پدر و مادرش او را به دين يهودى ، نصرانى ، و مجوسى در مى آورند.))(٢٠)

پي نوشتها
__________________________________________

١- مؤ منون / ١-١٠: مؤ منان رستگار شدند... (آرى ) آنها وارثانند.
٢- توبه / ١١٢: مؤ منان توبه كنندگانند و پرستندگان و بشارت بده به چنين مؤ منان .
٣- انفال / ٢-٣: مؤ منان تنها كسانى هستند كه هرگاه نام خدا برده شود دلهاشان ترسان مى گردد، مؤ منان حقيقى آنها هستند.
٤- فرقان / ٦٣: بندگان خاص خداوند رحمان آنها هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مى روند.
٥- بخارى در ج ١، (صحيح ) ص ١١ به اسنادش از انس از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده گويد:
(( ((لا يؤ من احدكم حتى لاخيه ما يحب لنفسه ، )) هيچكدامتان مؤ من نيست تا براى برادرش ‍ دوست بدارد آنچه براى خودش دوست مى دارد)).
٦- اين حديث را مسلم در صحيح خود، ج ١، ص ٤٩ از ابوهريره از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود: (( ((من كان يؤ من باللّه و اليوم الا خر قليقل خيرا او ليصمت ، و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم جاده و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، )) كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد سخن خير بگويد يا سكوت كند و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد و همسايه اش را گرامى بدارد و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد مهمانش را گرامى بدارد)).
٧- اين حديث را مسلم در صحيح خود، ج ١، ص ٤٩ از ابوهريره از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود: (( ((من كان يؤ من باللّه و اليوم الا خر قليقل خيرا او ليصمت ، و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم جاده و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، )) كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد سخن خير بگويد يا سكوت كند و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد و همسايه اش را گرامى بدارد و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد مهمانش را گرامى بدارد)).
٨- اين حديث را مسلم در صحيح خود، ج ١، ص ٤٩ از ابوهريره از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود: (( ((من كان يؤ من باللّه و اليوم الا خر قليقل خيرا او ليصمت ، و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم جاده و من كان يؤ من باللّه و اليوم الاخر فليكرم ضيفه ، )) كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد سخن خير بگويد يا سكوت كند و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد و همسايه اش را گرامى بدارد و كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد بايد مهمانش را گرامى بدارد)).
٩- ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٢٣ روايت كرده است .
١٠- ابن ماجه در سنن از ابوخلاد روايت كرده گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: (( اذا رايتم الرجل قد اعطى زهدا فى الدنيا و قلة منطق فاقتربوا منه يلقن الحكمة ، )) هرگاه ديديد به شخصى در دنيا زهد و كم حرفى عطا شده به او نزديك شويد چه او به انسان حكمت تلقين مى كند)).
١١- حديث را طبرانى در (( الكبير )) از ابوموسى اشعرى به سندى حسن روايت كرده است چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١٢- ابن مبارك اين حديث را در باب زهد و رقائق و نيكى و صله (رحم ) به صورت مرسل روايت كرده است (( (المغنى ) )) .
١٣- حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٣، ص ٥٩٧. و طبرانى در (( الكبير )) روايت كرده و راويانش موثقند، و بزاز آن را از حديث ابن عمر روايت كرده است .
١٤- حديث را ابوالشيخ از ابن مسعود روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١٥- عراقى گويد براى اين ماءخذى نيافتم .
١٦- حديث را بخارى (در صحيح )، ج ٧، ص ١٨٩ از حديث انس روايت كرده است .
١٧- قلم / ٤: تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى ؛ اين حديث را ابن حبان و بيهقى در (( الدلائل )) از حديث سهل بن سعد روايت كرده است . (( (المغنى ). ))
١٨- ابن شهر آشوب اين حديث را در مناقب در فصل بردبارى و مهربانى على عليه السّلام نقل كرده است .
١٩- تحريم / ٦: خود و خانواده خويش را از آتش نگاه داريد.
٢٠- مسلم (در صحيح )، ج ٨، ص ٥٢، از حديث ابوهريره روايت كرده است .



۱۰
شروط اراده و مقدمات پيكار با نفس و اين كه مريد راه ارادت را بتدريج بايد بپيمايد

شروط اراده و مقدمات پيكار با نفس و اين كه مريد راه ارادت را بتدريج بايد بپيمايد
بايد دانست هر كس كه آخرت را با قلب خود به يقين مشاهده كند بالضرورة به فكر كشت آخرت خواهد بود، و به آن مشتاق مى شود و راهش را مى پيمايد، و نعمت ها و لذت هاى دنيا را خوار مى شمارد؛ زيرا هر كس ‍ خرمهره اى داشته باشد و گوهر گرانبهايى را ببيند به خرمهره رغبت نمى كند و عزم خود را بر خريدن گوهر جزم مى كند. پس هر كه به فكر كشت آخرت نباشد و ديدار خدا را نخواهد براى اين است كه به خدا و رسول خدا و روز جزا ايمان ندارد. مقصود از ايمان بر زبان راندن شهادتين و حديث دل كه در آن صداقت و خلوص نباشد نيست زيرا چنين اقرارى شبيه به گفتار كسى است كه اقرار دارد گوهر از خرمهره بهتر است ولى از حقيقت گوهر آگاه نيست و تنها با لفظ آن آشناست . چنين تصديق كننده اى هرگاه به خرمهره انس بگيرد گاه آن را رها نمى كند و به گوهر مشتاق نمى شود. در اين صورت مانع از رسيدن به خدا نپيمودن راه راست و مانع از پيمودن راه خدا نداشتن اراده است و مانع از اراده نبودن ايمان است و عامل نبودن ايمان نبودن هدايتگرانى است كه به او تذكر دهند و نيز نبودن عالمان به خدا و هدايت كنندگان به راه خدا و هشدار دهندگان به پست بودن دنيا و زوال آن و اهميت كار آخرت و دوام آن است . بنابراين مردم بى خبرانى هستند كه در شهوتها و زندگى خوش خود فرو رفته اند و در ميان عالمان دين كسى نيست كه به آنها هشدار دهد؛ و اگر كسى از آنها بيدار شود، بر اثر نادانى از پيمودن راه (خدا) ناتوان است ، زيرا طلب كردن راه (خدا) از علمايى كه به هوى و هوس مايل و از راه منحرفند موجب ضعف اراده و ناآگاهى از راه حق مى شود و سخنهاى آنان كه از روى هوى و هوس گفته مى شود موجب خالى شدن راه خدا از رهروان گشته است ، و هرگاه آنچه مطلوب است ناشناخته باشد و دليل و راهنما نيز نباشد و هواى نفس چيره و طالب (راه ) غافل باشد رسيدن به خدا محال و ناچار راه ، بى رهرو خواهد ماند. پس اگر كسى خودش بيدار شود يا ديگرى او را بيدار كند و تصميم بگيرد كه براى آخرت كشت و تجارت كند اين كار شروطى دارد كه بايد در آغاز تصميم ، آن شروط را فراهم سازد و وسيله اى است كه بايد به آن چنگ زند و دژى دارد كه بايد بدان پناه ببرد تا از دشمنانى كه راهزنى مى كنند در امان باشد، و در هنگام پيمودن راه وظايفى دارد كه بايد انجام دهد، امّا مجموعه شروطى كه لازم است در هنگام تصميم آنها را فراهم آورد اين است كه مانع و حجابى را كه ميان او و حق است بر طرف سازد، چرا كه علت دور ماندن مردم از راه حق ، انباشته شدن موانع و قرار گرفتن آنها بر سر راه است . خداوند متعال فرموده : (( و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا )) تا آخر آيه . (١) مانع ميان مريد و حق چهار چيز است : مال ، مقام ، تقليد و گناه . حجاب مال چنين برطرف مى شود كه مال را ببخشد و از ملك خويش ‍ بيرون كند تا فقط به اندازه رفع حجاب برايش بماند، زيرا تا زمانى كه يك درهم برايش باقى است دلش به آن توجه دارد و شخص به آن گرفتار و از خداى متعال محجوب است و رفع حجاب مقام با دور شدن از محل مقام و تواضع و برگزيدن گمنامى و فرار از عوامل يادآورى (مقام ) و انجام كارهايى كه دلهاى مردم از او متنفر شود حاصل مى شود؛ و حجاب تقليد با دست داشتن از تعصب نسبت به مذهبها برطرف مى شود و اين كه معناى اين گفته خود: (( ((لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه )) )) را از روى ايمان تصديق كند و در تحقق بخشيدن صدق آن با برطرف ساختن هر معبود جز خدا عميقانه بينديشد و اگر به اين كار توفيق يابد حقيقت بر او كشف مى شود كه اعتقاد تقليدى او هواپرستى است و بزرگترين معبودش هواى نفس است . پس سزاوار است كه از طريق مجاهده در طلب كشف آن باشد نه از راه مجادله ، و اگر در اعتقادى تعصب بر او غالب شود و در دل او جايى براى ديگر عقايد نماند اين تعصب برايش قيد و حجابى خواهد شد، زيرا از شروط مريد نيست كه هرگز به مذهب معينى منتسب شود .
مى گويم : اين مطلب بنابر مذاهب اهل تسنن صحيح است ، چون آنها در اصول نسبت به اشعرى و معتزلى و نظير آنها از صاحبنظران تعصب مى ورزند و در فروع نسبت به ابوحنيفه و شافعى و نظير آنان از هواپرستان تعصب نشان مى دهند. امّا بنابر مذهب حق (شيعه ) چنگ زدن به رشته محكم اهل بيت عليهم السّلام كه اساتيد و پناهگاههاى ما هستند، واجب است ، زيرا شرط هدايت يافتن به احكام دين انتساب به آنان است و تعصب نسبت به آنها بر يقين رهرو راه (خدا) مى افزايد.
غزالى گويد: امّا معصيت يك حجاب است ، و جز توبه و بيرون شدن از مظلمه ها و تصميم گرفتن بر عدم بازگشت به آن و پشيمانى حقيقى بر گذشته و رد كردن مظلمه ها و راضى كردن طرفهاى نزاع برطرف نمى شود، زيرا كسى كه درست توبه نكرده و از گناهان ظاهرى دورى نجسته ، و مى خواهد با مكاشفه از اسرار دين آگاه شود مانند كسى است كه بخواهد بر اسرار قرآن و تفسير آن بدون آگاهى به لغت عرب آگاه شود، چرا كه ترجمه عربى قرآن نخست مستلزم دانستن لغت عربى است و پس از اين مرحله است كه مى توان به اسرار معانى قرآن دست يافت . همچنين انسان بايد ظاهر دين خود را با اطاعت از دستورات و دورى جستن از نواهى آن تصحيح كند، آنگاه به درك اسرار و ژرفاى آن بكوشد، و هرگاه اين چهار شرط را جلوتر آماده سازد همانند كسى است كه خود را پاك كرده و وضو گرفته است و شايسته نمازگزاردن شده است و به امامى محتاج است كه به آن اقتدا كند. همچنين مريد احتياج به شيخ و استادى دارد كه ناگزير به آن اقتدا كند تا او را به راه راست رهنمون شود، زيرا راه دين دشوار است و راه هاى شيطان بسيار و آشكار؛ و هر كس استادى نداشته باشد كه هدايتش ‍ كند بناچار شيطان او را به راه هاى خود براند. پس هر كس بيابانهاى هلاك كننده را بدون راهنما و محافظ بپيمايد خود را به خطر انداخته و بسا كه هلاك شود و كسى كه مستقل و تنهاست مانند درخت خود روست كه زود خشك مى شود و اگر مدتى بماند و برگ كند ميوه نمى دهد، بنابراين پس از اين كه مريد شروط ياد شده را آماده كرد پناه او استاد اوست و بايد همانند نابينا در كناره رودخانه به راهنما چنگ مى زند به استاد چنگ بزند بطورى كه نابينا تمام كارهايش را به راهنما واگذار مى كند و با او در ورود و خروجش ‍ از آب مخالفت نمى كند و هيچ چيز را در پيروى از او رها نمى سازد، و بايد بداند كه نفع او در اشتباه استادش اگر اشتباه كند بيشتر از نفعى است كه از عمل درست خود مى برد اگر درست عمل كند.
مى گويم : در صورتى كه استاد جايزالخطا باشد ممكن است مريد را تباه سازد و فساد او بيش از اصلاحش باشد و حق اين است كه در اعتقاد و عمل جز به شخص معصوم از خطا و لغزش نمى توان اعتماد كرد، معصومى كه عصمتش از سوى خداى سبحان تاءييد شده باشد و جز امامان ما كسى چنين عصمتى ندارد و پس از معصومين كسانى از شيعيان مورد اعتمادند كه احكام دين را از آنان و سخنان استوارشان دريافت كرده اند و به ما اجازه داده اند احكام را از آنها بگيريم (فقها). امام صادق عليه السّلام فرمود:(( بپرهيز از اين كه مردى را در برابر حجت (خدا) نصب كنى و هر چه را مى گويد تصديق كنى .)) (٢) از ائمّه عليهم السّلام در آداب و سنت ها و چگونگى سلوك در هر موردى رواياتى وارد شده است كه ما را از بيشتر رواياتى كه ابوحامد نقل كرده است بى نياز مى كند و ستايش از آن خداست .
غزالى گويد: هرگاه چنين پناهگاهى بيابد بر شخصى كه به او پناه برده واجب است او را حمايت كند و در دژى استوار او را پناه دهد و راهزنان را از او دور سازد و آن دژ محكم چهار چيز است : خلوت ، سكوت ، گرسنگى و شب زنده دارى . پس اين دژ انسان را از راهزنان حفظ مى كند، زيرا مقصود مريد اصلاح قلب خويش است تا در آينه آن پروردگارش را مشاهده و شايستگى تقرب او را كسب كند. امّا گرسنگى از خون دل مى كاهد و آن را سفيد مى كند و نورانيت دل در سفيدى آن است ، و پيه دل را آب مى كند و نتيجه آن نازك شدن دل است و نازكى دل كليد مكاشفه است چنان كه سنگدلى موجب محجوب شدن آن است ، و هر زمان كه خون دل كاهش ‍ يابد راه ورود دشمن تنگ شود زيرا راه هاى ورود آن رگ هايى است كه پر از شهوت است . حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: ((اى حواريون شكم هايتان را گرسنگى دهيد شايد دل هايتان پروردگارتان را ببيند)).
سهل گويد: ابدال (٣) به چهار خصلت ابدال شدند: تهى بودن شكم ها (از طعام )، شب زنده دارى ، سكوت و كناره گيرى از مردم . فايده گرسنگى در منوّر ساختن دل امرى است آشكار و تجربه گواه آن است و بزودى شرح خواهيم داد كه چگونه دل بتدريج نورانى مى شود. و اين مطلب در كتاب (( ((كسر الشهوتين )) )) خواهد آمد. امّا شب زنده دارى آئينه دل را چون ستاره اى درخشان جلا و صفا و نورانيت مى بخشد و بر صفايى كه گرسنگى حاصل شده مى افزايد در نتيجه جمال ذات حق در آن آشكار مى شود و در آن درجات بلند آخرت و پستى دنيا و بلاهاى آن را مى بيند و بى ميلى او به دنيا و روى آوردنش به آخرت كامل مى شود.
شب زنده دارى نيز نتيجه گرسنگى است ، زيرا بيدارى با سيرى غير ممكن است و خواب موجب سنگدلى و دلمردگى است مگر به اندازه لازم باشد. بيدارى در شب ، موجب آشكار شدن اسرار غيب مى شود. پس در صفت ابدال گفته شده است : همانا غذا خوردن آنها بر حسب نياز است و خوابشان بر اثر غالب شدن (خواب ) است و سخن گفتن آنها به مقدار ضرورت و احتياج است . ابراهيم خواص گويد: به اعتقاد هفتاد صديق پرخوابى از آب نوشيدن بسيار نشاءت مى گيرد.
امّا سكوت را كناره گيرى از مردم آسان مى كند، ولى شخص منزوى كسى را كه برايش خوردنى و نوشيدنى فراهم مى سازد يا به كارهايش مى پردازد مى بيند و سزاوار است كه جز به مقدار نياز سخن نگويد، زيرا سخن گفتن دل را مشغول مى كند و حرص دلها به سخن گفتن بسيار است . دل به حرف زدن آسايش مى يابد و تنها انديشيدن و ذكر گفتن را سنگين مى شمارد، لذا با حرف زدن راحتى مى طلبد؛ بنابراين سكوت موجب بارور شدن عقل است و دمى را به طرف ورع مى كشاند و تقوا را آشكار مى كند.
امّا خلوت فايده اش كنار گذاشتن كارها و حفظ چشم و گوش است ، زيرا اين دو عضو دالان قلب است و قلبه به منزله حوضى است كه از نهرهاى حواس ‍ آبهاى تيره در آن مى ريزد و هدف رياضت خالى كردن حوض از آن آبها و از گلى است كه از آنها به وجود آمده تا اصل حوض بجوشد و آب پاك و تميز از آن بيرون آيد. بنابراين چگونه ممكن است آب حوض تمام شود با آن كه نهرها به طرف آن باز است . پس در هر حالتى بيش از آن كه از آب (كدر) كاسته شود آب تازه مى جوشد، بنابراين ناگزيريم حواس را جز به مقدار نياز نگاه داريم و حفظ آنها بطور كامل ممكن نيست مگر با خلوت كردن در جاى تاريك ؛ و اگر جاى تاريكى ندارد، پس سر را در گريبان فرو برد يا زير عبا برود. در چنين حالتى نداى ذات حق را مى شنود و جمال حضرت ربوبى را در آينه دل مشاهده مى كند. مگر نديده اى كه نداى ذات حق به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيد در حالى كه پيامبر عبا يا گليم به خود پيچيده بود (( يا ايها المدثر، يا ايها المزمل . )) (٤) بنابراين چهار خصلت ياد شده سپر و دژى است كه با آنها راهزنان را از خود دور مى كند و جلو عوارضى را كه مانع راه است مى گيرد، و هرگاه چنان كند پس از آن به پيمودن راه سرگرم مى شود و آن با پيمودن گردنه هاست و در راه خدا گردنه اى نيست جز آن صفات دل كه عاملش توجه به دنياست ، و بعضى از اين گردنه ها مهمتر از بعض ديگر است ، و ترتيب پيمودن آنها اين است كه با رعايت ترتيب از آسان تر شروع كند و آن صفات دل علايقى است كه در آغاز قصد سلوك بايد آنها را رها سازد و آثار آنها مال و مقام و دوستى دنيا و توجه به مردم علاقه به گناهان است . پس بناچار بايد درون را از آثار آنها تهى سازد، چنان كه برون را از اسباب ظاهرى آن خالى كرده است . مجاهده در اين كار به طول مى انجامد و برحسب حالات (افراد) متفاوت مى شود. چه بسا شخصى بيشتر صفات را به دست آورده باشد و مجاهده او طولانى نشود. پيش از اين گفتيم راه مجاهده مخالفت با شهوت و خواهش نفسانى است در هر صفتى كه بر نفس مريد غالب آيد و هرگاه اين حالت را به دست بياورد يا از طريق مجاهده آن صفت غالب شده بر نفس ، ضعيف شود در دلش ‍ علاقه اى نمى ماند كه پس از آن او را سرگرم سازد به ذكرى كه همواره در دلش باشد و او را از وردهاى ظاهرى باز مى دارد، بلكه به واجبات و رواتب اكتفا مى كند و ورد او فقط يك ورد است كه عصاره تمام وردهاست و نتيجه آن همواره به ياد خدا بودن است پس از آن كه دل از ياد غير خدا خالى شده باشد و تا دل به ذكر خدا توجه دارد، چيزى او را از اين كار باز نمى دارد.
شبلى به حصرى گفت : از اين جمعه تا جمعه ديگر كه نزدم مى آيى اگر به دلت جز خدا چيزى خطور كند، آمدنت نزد من حرام است ؛ و چنين تجردى از غير خدا جز با اراده راستين و سيطره محبت خدا بر دل ، حاصل نمى شود تا آنجا كه انسان به صورت عاشق دلداده اى در مى آيد كه فقط به يك چيز مى انديشد و هرگاه (مريد) به چنان حالتى رسيد استاد او را در گوشه اى تنها مى گمارد و كسى را بر او نگاهبان قرار مى دهد كه مقدار كمى غذاى حلال به او بدهد، زيرا اصل راه دين غذاى حلال است و در اين حال يكى از ذكرها را به او تلقين مى كند تا دل و زبانش به آن مشغول شود. پس ‍ بنشيند و (( لا اله الا اللّه يا اللّه اللّه اللّه يا سبحان اللّه )) بگويد يا كلماتى را بر زبان بياورد كه استاد به او دستور مى دهد و همواره آنها را تكرار مى كند تا زبان از حركت بازماند و بدون حركت زبان ، گويى آن كلمات بر زبان جارى مى شود آنگاه پيوسته مراقب است تا اثر ذكر از زبان نيز بيفتد و شكل آن ذكر در دل بماند و همچنان باقى باشد تا حروف كلمات ذكر و صورت آن را از دل برود و حقيقت معناى آن در دل بماند و آنجا حاضر باشد و بر دل غالب شود، و دل از هر چه جز خداست خالى شود، زيرا دل هرگاه به چيزى مشغول شود از ديگر اشيا هرچه باشد خالى مى گردد. پس ‍ هرگاه به ياد خدا مشغول شود كه هدف (اصلى ) است ناچار از غير خدا تهى مى شود، در اين صورت لازم است كه مراقب وسوسه هاى دل و ديگر امورى باشد كه به دل خطور مى كند و مربوط به دنياست و نيز مواظب ديگر چيزهايى باشد كه به ياد مى آورد از قبيل حالاتى كه بر خود او و ديگران گذشته است زيرا هرگاه لحظه اى به آن امور سرگرم شود در همان لحظه دلش از ياد خالى مى شود و اين نقصيه اى است كه بايد در دور كردن آن بكوشد و هر زمان كه تمام وسوسه ها را دفع كرد نفس به كلمه اى روى مى آورد كه وسوسه ها از آن كلمه سرچشمه گرفته است ، و مى گويد اين كلمه چيست و معناى گفته ما اللّه چيست ؟ و به چه معنى خدا و معبود است ؟ و در اين زمان خاطره هايى بر او عارض مى شود كه در انديشيدن را بر روى او مى گشايد، و بسا كه از شيطان وسوسه هايى بر دلش وارد شود كه كفر يا بدعت باشد، و هرگاه از آن وسوسه ها بدش بيايد و همت گمارد كه آنها را از دل برطرف سازد ضررى به او نرسد و خاطره ها تقسيم مى شود به آنهايى كه بطور قطع روشن است كه خدا از آن منزه است ، ولى شيطان آن خاطره را در دلش افكنده و بر خاطرش جارى ساخته . بنابراين شرط آن (رهايى از اين خاطره ) اين است كه به آن اهميت ندهد و به خداى پناه ببرد و به درگاهش ‍ زارى كند تا شيطان را از او دور سازد، چنان كه خداى متعال فرمود: (( و امّا ينزغنك من الشيطان نزغ فاستعذ بااللّه انه سميع عليم )) (٥) و فرمود: (( ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذا هم مبصرون . )) (٦) لازم است در آنچه دچار ترديد مى شود و بر استاد خود عرضه كند، بلكه هر حالتى را كه در قلب خود احساس مى كند، چه سستى و چه نشاط و چه توجه و دلبستگى يا ارادت صادق آن را با استاد در ميان بگذارد و از ديگران پنهان بدارد بطورى كه هيچ كس از آن آگاه نشود. آنگاه بر استادش لازم است كه به حال مريد بنگرد و در زيركى و هوشيارى او بينديشد و چون دانست كه اگر او را رها كند و به فكر وادارد خود از حقيقت آگاه مى شود، در اين صورت لازم است او را به فكر وادار سازد و به مداومت در فكر فرمانش بدهد تا نورى به دلش بتابد كه حقيقت حق برايش ‍ آشكار شود و اگر استاد دانست كه مريد توان اين كار را ندارد به وسيله پند و ذكر و دليلى است به درك او نزديك باشد او را به اعتقاد صحيح قطعى برگرداند و لازم است كه استاد استوار باشد و به مريد مهربانى ورزد، زيرا امور ياد شده خطرهاى مهلك و مواضع پرخطر راهند و چه بسا مريدانى كه مشغول رياضت شوند و خيال فاسد بر آنها غالب گردد و نتوانند به حالت كشف برسند و از راه بمانند و سرگرم امور بيهوده شوند و همه چيز را بر خود مباح سازند كه اين بزرگترين هلاكت است ؛ و هر كس خود را براى ذكر و ياد خدا خالص كند و دلبستگيهايى را كه موجب سرگرمى او مى شود از خود دور سازد از انديشه ها و خيالات فاسد در امان نيست چرا كه بر كشتى پر خطر (سير و سلوك ) سوار شده است . بنابراين اگر از اشتباه در امان بماند در دين به مقام بلندى مى رسد و اگر اشتباه كند هلاك مى شود. از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بر شما باد به دين پيرزنان .))(٧)
منظور روايت پذيرفتن اصل ايمان و اعتقاد طاهرى از راه تقليد و سرگرم شدن به كارهاى خوب است چرا كه خطر منحرف شدن از اين راه بسيار است . از اين رو بر استاد لازم است كه مريد را با زيركى زير نظر بگيرد و اگر باهوش و زيرك نيست و نمى تواند اعتقاد ظاهرى پيدا كند به ذكر و فكر سرگرمش نكند بلكه او را به كارهاى ظاهرى و وردهاى مشهور برگرداند يا به خدمت كسانى بگمارد كه فقط مشغول انديشه اند تا بركت آنها به او هم برسد؛ زيرا كسى كه در ميدان جنگ نمى تواند بجنگد لازم است سقّاى لشكر شود و مركبهاى آنها را تيمار كند تا روز قيامت در مره آنان محشور شود و بركت آنها او را هم در برگيرد، اگر چه به درجه آنها نمى رسد. سپس ‍ مريدى كه فقط براى ذكر و فكر (خدا) آماده شده است آگاهى موانع بسيارى در راه او پيدا مى شود از قبيل : خودپسندى ، رياكارى ، و شادمانى از حالاتى كه برايش كشف مى شود و كرامت هاى اوليه كه برايش ظاهر مى گردد و هرگاه به اين امور توجه كند و نفسش به آن مشغول شود سستى و توقفى در راهش پديد مى آيد، بلكه لازم است در تمام عمر خود حالت را داشته باشد مانند شخص تشنه اى كه درياها او را سيراب نمى سازد اگر چه تمامى آب ها بر او ريزش كند و دائمى باشد، و سرمايه اصلى (رهرو راه خدا) بريدن از آفريدگان و خلوت كردن است . يكى از سياح ها گويد: به يكى از ابدال كه از مردم بريده بود گفتم : راه يافتن به حقيقت چگونه است ؟ گفت : در دنيا چنان باشى كه گويى رهگذر هستى . و گفت : دوباره به او گفتم : مرا به كارى راهنمايى كن كه در آن كار دلم را در هر زمان و هميشه با خدا بيابم ؛ پس به من گفت : به مردم نگاه نكن كه تاريكى است ، گفتم به آنها محتاجم گفت : به سخنشان گوش مكن زيرا سخن آنها موجب سنگدلى است ، گفتم : از استماع آن ناگزيرم گفت : با آنها داد و ستد نكن زيرا داد و ستد با آنها موجب وحشت است ، گفتم : من در ميان آنهايم و ناگزيرم با آنها داد و ستد كنم گفت : به آنها اعتماد نكن زيرا اعتماد به آنها موجب هلاكت است . گفتم : شايد اين كار را بتوانم . گفت : فلانى آيا به غافلان مى نگرى و سخن نادانان را مى شنوى و با بيهوده كاران داد و ستد مى كنى و مى خواهى كه همواره دلت را با خدا بيابى اين از امورى است كه هرگز صورت نپذيرد.(٨)
مى گويم : ابوحامد در سخن طولانى خود فرو رفتن در دره هاى گمراهى را مطرح كرده و مدعى امكان چيزى شده كه تقريبا محال است . بعلاوه آنچه مطرح ساخته اظهار دين جديد و پديد آوردن بدعتى زشت است كه از ميان يك ميليون نفر يكى نجات نمى يابد، و اگر راهى وجود مى داشت كه به دين پيامبر ما بهتر هدايت مى كرد البته پيامبر آن را مى آورد، زيرا دين او بهترين دينهاست ، چنان كه آن حضرت بهترين پيامبران است . در قرآن آمده است : (( و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فنفرق بكم عن سبيله . )) (٩) پس بناچار آنچه پيامبر آورده است براى هدايت كافى است و در مقررات آن حضرت كارهايى كه سالكان خود را به تكلف به آن وادار مى كنند وجود ندارد، بلكه نصوص اسلامى كه به ما رسيده است بر خلاف دستوراتى است كه آنها جعل كرده اند به ما رسيده است . امّا در اين مورد كه سالكان بكلى مال و ثروت و مقام را طرد كرده اند اسلام بر به دست آوردن روزى حلال و مقدار خوراك سال سخت تشويق كرده است ، و اين كه هركس سربار مردم شود (در روزى ) ملعون است (١٠) ((و هر كه خود را خوار سازد مورد نكوهش است )) (١١) و تنها چيزى كه نكوهيده است دوستى مال و مقام است نه به دست آوردن مال به اندازه لازم بدون دوستى مال و تعصب نداشتن . در روايات اسلامى وارد شده است كه : ((همانا بهترين وسايل نزديكى به خدا، دوستى براى خدا و دشمنى براى خداست .))(١٢) ((و همانا دين دوستى و دشمنى است .)) (١٣) و روايات ديگرى كه به اين مضمون رسيده است . امّا راجع به شب زنده دارى در تنهايى روايت شده كه ((شيطان در وقتى كه آدمى تنهاست بر او جرى تر است و بيشتر به او مى پردازد.))(١٤) و امّا در مورد اكتفا كردن به يك كلمه در وردها پس در فضيلت تلاوت قرآن و دعا وارد شده است كه ((هسته عبادت خالص نيايش است .)) (١٥) و حاجت را بايد از خدا خواست . علاوه بر آن رواياتى در فضيلت نماز جمعه و جماعت و بركت ديد و بازديد و اجتماعات وارد شده است و در حديثى كه شيعه و سنى بر آن اتفاق نظر دارند آمده است : ((رهبانيت و گوشه گيرى در اسلام نيست .)) (١٦) و اين كه ((رهبانيت امت من روزه است .))(١٧) و در حديث ديگرى است : ((رهبانيت امتم نشستن در مسجدهاست .)) (١٨) و ديگر رواياتى كه مخالف با راه و روش اين گروه است . پس اين بدعت گذاران جهل و بى ادبى نسبت به خدا و رسول خدا را باهم جمع كرده اند، امّا نادانى آنها از آن جهت است كه حكمت اوامر و نواهى الهى را كه خداوند به بندگان خود تكليف كرده و بر حسب لياقتشان و موافق با درك و مزاجشان بوده است ، درنيافته اند. امّا بى ادبى آنها به سبب مخالفتشان با خدا و رسول اين است كه به پندار خودشان راهى به معرفت خدا جعل كرده اند و آنها كسانى هستند كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند كه فرمود است : ((هر كه در دين ما چيزى پديد بياورد كه در دين نيست اين عمل مخالف سنت و مردود است .))(١٩) و در حديث ديگرى است : ((هر كه به امتم غش كند نفرين كند نفرين خدا و فرشتگان و تمام مردم بر اوست ، عرض ‍ شد اى رسول خدا: غش نسبت به امتت چيست ؟ فرمود: بدعتى پديد آورد و مردم را بر آن وادار كند)) (٢٠) و در روايت ديگر است : ((همانا براى خدا فرشته اى است كه هر روز فرياد مى كند هر كه با سنت رسول خدا مخالفت كند شفاعت پيامبر به او نمى رسد)) (٢١) بدعت گذاران همان كسانى هستند كه گفته اند: مثل كسى كه با ابداع چيزى مخالف سنت رسول خدا در دين جنايت مى كند به كسى كه گناهى مى كند، همانند كسى است كه با شاه در قلب دولتش نافرمانى كند نسبت به كسى كه در خدمت معينى با شاه مخالفت كند، گاه اين گناه آمرزيده مى شود امّا مخالفت در قلب دولت بخشوده نمى شود، پس گفتار اين سالكان تنها با رهايى از اميال نفسانى مى تواند صحيح باشد و اين عمل در توان بشر نيست بويژه مردم عوام . شخصى به مولايمان امام صادق عليه السّلام گفت : ((من خاندانى قدريّه دارم كه مى گويند مى توانيم چنين و چنان كنيم و مى توانيم كارى نكنيم حضرت فرمود: به او بگو آيا مى توانى از آنچه به دست مى آيد ياد نكنى و آنچه دوست دارى فراموش نكنى ؟ پس اگر گفت : نه گفتار خود را رها كرده ، و اگر گفت : آرى هرگز با او سخن مگو كه مدعى خدايى شده است )) و نيز سلوك كامل نمى شود جز به پيروى از استاد و مخالفت نكردن با او در كارهايى كه انجام مى دهد و ترك مى كند چنان كه مى گويند، در حالى كه به اعتراف خودشان استاد جايزالخطاست چون در استاد عصمت را شرط نمى دانند بنابراين ممكن است مريد را به كارى مكلف سازد كه نابودى دين و دنيايش در آن كار باشد چنان كه به اين نيز اعتراف كرده اند و ما آن را ديده ايم . بعضى از مريدان بر اثر رياضت مرده و دين بعضى از آنها تباه شده است ، از اين رو مولايمان امام صادق عليه السّلام فرمود: ((بپرهيز از اين كه مردى را در مقابل حجت خدا منصوب نمايى و در تمام گفته هايش او را تصديق كنى .))(٢٢) و اين يكى از معانى گفتار ذات حق است : (( و الذين اجتنبوا الطاغوت ان يعبدوها. )) (٢٣) زيرا پيروى كردن از چنين استاد بدعت گذار كه از خدا سخن نمى گويد و جايزالخطاست پرستش طاغوت است ، بعلاوه كه مى بينيم بيشتر اساتيد اين سالكان كه همين راه زشت را پيموده اند و مردم را به آن راه واداشته اند خود در شناخت امام كور و سرگشته بودند، با اين كه شناخت دين از نظر علم و عمل بر شناخت امام منصوب به وحى از سوى خدا مبتنى است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حديثى كه مورد اتفاق شيعه و سنى است فرموده : ((هر كس بميرد و امام زمان خود را نشناسد به مرگ جاهليت مرده است ))(٢٤) ؛ (( و من اضل ممن اتبع هواه بغير هدى من اللّه ان اللّه لا يهدى القوم الظالمين . )) (٢٥)
از امام باقر عليه السّلام روايت شده : ((هر كس به خدا نزديك شود با عبادتى كه خود را در آن به زحمت اندازد و امامى را كه خدا تعيين كرده قبول نداشته باشد، سعيش مقبول نيست و گمراه و سرگشته است و خدا از كارهايش در خشم است ؛ و مثل او همچون گوسفندى است كه گله و چوپان خود را گم كند و سرگردان از اين سو به آن سو رود و روز بر او بگذرد و چون تاريكى شب او را فرا بگيرد گله گوسفندى ببيند ولى چوپان را نبيند. پس فريفته شود و با اشتياق داخل آنها شود و در آغل با آن گله بخوابد و چون شبان گله اش را از آغل به چرا برد شبان و گله را بيگانه بيابد و سرگشته در جست و جوى شبان و گله خود حركت كند. پس گوسفندانى را با شبانى ديده با علاقه به آنها ملحق شود. پس شبان فرياد بزند: به شبان و گله خود بپيوند زيرا تو گله و شبان خود را گم كرده اى و سرگشته اى ، پس ترسان و حيران بگريزد و آواره شود در حالى كه شبانى ندارد كه راهنمايش شود و او را به چراگاهش برگرداند. در همان حال گرگ از فرصت استفاده كند و او را بخورد. بخدا همچنين گمراه و حيران است كسى از اين امت كه از سوى خدا امامى عادل و ظاهر نداشته باشد، و اگر بدين حال بميرد به كفر و نفاق مرده است ، بايد دانست كه پيشوايان ستم و پيروانشان كه از دين خدا بدورند خود گمراه و ديگران را نيز گمراه كرده اند و كارهايى كه انجام مى دهد مانند خاكسترى است كه در روزى سخت تندباد بر آن بوزد و نتوانند چيزى از آنچه فراهم كرده اند (برداريد) اين همان گمراهى آشكار است .))(٢٦)
از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده : ((به خدا اگر شيطان پس از نافرمانى و تكبر خدا را در تمام عمر دنيا سجده مى كرد سودى به حالش نداشت و تا بر طبق فرمان خدا به آدم سجده نمى كرد خداوند اعمالش را نمى پذيرفت ؛ همچنين اعمال اين امت عصيانگر را پس از آن كه بعد از پيامبر خدا مورد آزمون قرار گرفتند و پس از آن كه امام منصوب از سوى پيامبر خود را رها كردند نمى پذيرد و هيچ حسنه اى از جانب آنها بالا نمى رود مگر از همان راهى كه خدا به آنها امر كرده است به در خانه خدا بروند و امامى را كه به دوستى او ماءمور شده اند دوست بدارند و از درى كه خدا و رسولش بر ايشان گشوده است )).
اگر بگويى : راه شناخت اسرار دين و به دست آوردن يقين چيست ؟ پس ‍ بدان كه خداى سبحان ما را جفت هايى قرار داده و براى هر يك از ما راه و روشى مقرر داشته است ، و عامه مردم نمى توانند به راه حكماى عاقل يا راه علماى ربانى بروند، زيرا پيشگاه ذات حق برتر از اين است كه محل ورود هر كسى باشد يا جز يك نفر يك نفر به آن جا روى بياورند، و مؤ منى كه به يقين رسيده از درّ كمياب تر است . پس كسى كه مى خواهد به تحصيل علمى شروع كند كه در نزد اهلش مكنون است از تعليم آن به غير اهلش دريغ و خوددارى مى شود لازم است جوان ، صحيح المزاج ، باهوش ، امين و پاكدامن و راستگو، و آراسته خو به دور از ريا و نفاق باشد. و به جيفه دنيا فريفته نشود و از حيله و فريب و خيانت و مانند آن روى بگرداند، علم و علما را بزرگ بدارد و به تكاليف شرعى واجب و مستحب روى بياورد، پس ‍ از آن احكام دينى را بياموزد و حلال و حرام آن را بشناسد و آنها را از اهل دين و امام دين بياموزد. حضرت صادق عليه السّلام فرمود: ((نشان دروغگو اين است كه از آسمان و زمين به تو خبر دهد و چون از مسائل حلال و حرام سؤ ال مى كنى چيزى نمى داند.))(٢٧)
آنگاه پس از تمام اين كارها به تحصيل اين علم از راهش بپردازد به اين طريق كه واجبات را مقدم بدارد، آنگاه مستحبات را به جاى آورد سپس آداب و سنت ها را رعايت كند، و بر گرفتارى ها و رنج ها صبر كند و بر اندازه ممكن به فكر ادامه دهد و ملازم ذكر باشد؛ به مقدار توان خود را از شهوت هاى نفسانى و خيالات شيطانى تهى سازد و تمام غم ها را يك غم قرار دهد و نيت را خالص و صاف كند و به آنچه اندك اندك مى آموزد عمل كند، و لحظه به لحظه مواظب نفس باشد تا علم پس از يقين برايش آشكار شود و از مرحله (( علم اليقين )) به (( عين اليقين )) و به (( حق اليقين )) برسد؛ آنچه در اين راه مهم است بى ميلى به دنيا و پيروى دين از طريق امامان ، هدايت و ملازمت تقواست ؛ خداى متعال فرمود: (( و اتقواللّه و يعلمكم اللّه . )) (٢٨)
و فرمود: (( ان تتقوااللّه يجعل لكم فرقانا. )) (٢٩)
و فرمود: (( و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض . )) (٣٠)
و فرمود: (( و من يتق اللّه يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث و لا يحتسب . )) (٣١)
و فرمود: (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا. )) (٣٢)
اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: ((همانا محبوبترين بندگان خدا در پيشگاه خدا بنده اى است كه خدا او را پشتيبانى و تقويت كند تا بر نفس خود غالب شود. پس اندوه را دريابد و لباس خوف از خدا را بر خود بپوشاند، در نتيجه چراغ هدايت در قلبش روشن شود))؛ تا اين كه فرمود: ((جامه هاى شهوت را بكند و از تمام غم ها جز يك غم تهى شود. سپس از حالت نابينايى و مشاركت با اهل هوى و هوس بيرون رود و درهاى هدايت را به روى خود بگشايد و درهاى پستى را ببندد تا راهش را ببيند و برود و نشانه هايش بشناسد و از گرداب هاى دنيا (به وسيله كشتى هاى نجات ) بيرون برود و به مطمئن ترين رشته ها و محكم ترين ريسمان ها چنگ بزند، پس او در يقين خود مانند نور خورشيد است )).(٣٣)
غزالى گويد: در اين هنگام آخرين درجه رياضت اين است كه مريد قلب خود را همواره با خدا بيند، و اين ممكن نيست مگر دل را از ديگران تهى كند و آن تنها با مجاهدت طولانى ميسر شود. پس هرگاه دلش با خدا شد، شكوه دربار ربوبى برايش آشكار شود و حق برايش تجلى كند، و از لطائف رحمت خدا چيزهايى بر او ظاهر شود كه اصلا قابل وصف نباشد و چون چيزى از امور ياد شده بر مريد كشف شود بزرگ ترين موانع براى وى اين است كه به تذكر و موعظه و پند دادن ديگران بپردازند و لذتى از آن در نفس ‍ خود احساس كند كه جز آن لذتى نباشد و آن لذت او را فرا بخواند كه در چگونگى ايراد آن مطالب و نيكو ساختن الفاظى كه از آن (موعظه و پند) تعبير مى كند و ترتيب نقل آنها و آراستن آن به داستان ها و شاهدهاى قرآن و حديث بينديشد و براى اين كه دل ها و گوش ها به او تمايل نشان دهند صورت سخن را زيبا سازد، و بسا كه شيطان اين توهم را در او ايجاد كند كه اين پند دادن تو زنده كردن دل هاى مردگانى است كه از خدا بى خبرند، و تو واسطه ميان خدا و خلقى تا بندگان خدا را به او دعوت كنى و تو در آن بهره اى ندارى و نفست از آن لذتى نمى برد و حيله گرى شيطان روشن مى شود به اين كه در ميان همگنان او كسى پيدا شود كه از او بهتر و شيرين تر سخن بگويد و بيشتر بتواند دل هاى عوام را جذب كند، در اين صورت كژدم حسد ناگزير در درونش به حركت مى آيد اگر محرك او (در موعظه ) لذت قبول مردم باشد، و اگر محرك او فقط خدا باشد از آن نظر كه بر دعوت بندگان خدا به راه راست حريص است پس با پيدا شدن واعظى زيردست سخت خوشحال مى شود و مى گويد: سپاس خدا را كه مرا كمك كرد و به كسى كه در اصلاح بندگان خدا پشتيبان من است مرا تاءييد فرمود مانند كسى كه بر او واجب است مرده اى را دفن كند و شرعا دفن بر عهده او قرار گرفته است پس اگر كسى به كمكش بيايد قطعا خوشحال مى شود و به ياور و خود حسد نمى برد، بنابراين بى خبران از خدا مردگانند و واعظان ، هشداردهنده و زنده كننده آنهايند پس اگر واعظان بسيار باشند موجب آسايش و پيروزى است ، و سزاوار است كه از وجود آنها سخت شادمان شود و چنين واعظى براستى كمياب است ، پس لازم است مريد از اين حالت (لذت بردن از موعظه ) بپرهيزد زيرا از بزرگترين ريسمان هاى شيطان است كه با آن راه كسانى را كه تازه راه بر آنها گشوده شده است مى بندد زيرا برگزيدن زندگى دنيا طبيعتى است كه بر انسان غلبه دارد از اين رو خداى متعال فرمود: (( بل تؤ مرون الحيوة الدنيا. )) (٣٤) سپس خداى سبحان بيان فرموده است كه شرّ در طبيعت انسان ها قديم است و بر انسان غالب و در كتب پيشين نيز ياد شده است . پس از آن خداى سبحان فرمود: (( ان هذا لفى الصحف الاولى صحف ابراهيم و موسى . )) (٣٥)
اين بود راه رياضت مريدها و ترتيب آن در اين جا كه تدريجا به ديدار خداى سبحان نايل شوند. امّا شرح رياضت در هر صفتى بزودى خواهد آمد، زيرا بيشتر صفاتى كه بر انسان غالب است مربوط به شكم و غريزه جنسى و زبان و پس از آن خشم است كه آن در حمايت شهوت ها همانند لشكرى است و آنگاه كه انسان شهوت شكمبارگى و همخوابگى را دوست بدارد و به آن انس بگيرد دنيا را دوست بدارد و جز با مال و مقام به دنيا نمى رسد و هرگاه مال و جاه به دست بياورد خودپسندى و تكبر و رياست طلبى در او به وجود مى آيد، و هرگاه اين امور ظاهر شود و نفسشس به او اجازه ندهد كه بكلى دين را رها سازد به چيزهايى از دين چنگ مى زند كه در آن رياست باشد و غرور بر او غالب مى شود.
از اين رو بر ما واجب است پس از تقديم اين دو كتاب ، بخش مهلكات را با هشت كتاب كامل كنيم .
كتابى در سركوب كردن شكمبارگى و همخوابگى ، كتابى در بلاى زبان ، كتابى در شكستن خشم و حسد و كينه ، كتابى در نكوهش دنيا و شرح نيرنگ هاى آن ، كتابى در شكستن محبت مال و نكوهش بخل ، كتابى در نكوهش ريا و مقام دوستى ، كتابى در تكبر و خودپسندى ، و كتابى در شرح مواضع غرور و گول خوردن .
با ذكر اين هلاك كننده ها و آموختن راه درمان آنها مقصود ما از اين بخش ، يعنى بخش هلاك كننده به پايان مى رسد (( ان شاء اللّه ، )) زيرا آنچه در كتاب اول ياد كرديم شرح صفات دل بود كه منشاء هلاك كننده ها و نجات دهنده ها بود، و آنچه در كتاب دوم ياد كرديم اشاره اى كلى به راه مهذب ساختن اخلاق و درمان بيمارى هاى دل بود. امّا شرح آنها به خواست خدا در اين كتاب ها خواهد آمد (( و الحمدللّه رب العالمين . ))
اين است آخر كتاب رياضت نفس و تهذيب اخلاق و درمان بيمارى هاى دل از كتاب (( محجة البيضاء در تهذيب احيا )) و به خواست خداى متعال در پى آن كتاب سركوب كردن و شهوت شكمبارگى و همخوابگى مى آيد. سپاس از آن خداست در آغاز و انجام ، و ظاهر و باطن .

كتاب سركوب كردن شكمبارگى و شهوت همخوابگى

مقدّمه
اين سومين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است

(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
سپاس از آن خدايى است كه در بزرگى و بلندى مقام و شكوه يگانه است ، شايسته سپاس و تقديس و تنزيه است ، و در آنچه قضاوت و بطور قطع حكم مى كند عادل است ، و بخشش و انعامش شامل همه مى شود، و در تمام موارد و جريانات امور سرپرست و حافظ بندگان خويش است ، و بيش ‍ از نيازهاى مهم بنده بلكه آن اندازه كه آرزوهايش را كفايت كند به بنده خود انعام مى كند، هدايت بنده و مرگ و زندگى او به دست پروردگار است ، و هرگاه بيمار شود او را شفا مى دهد، و چون ضعيف شود او را نيرو مى بخشد، و اوست كه بنده را به بندگى موفق مى دارد، آنگاه او را مورد عنايت قرار مى دهد، و اوست كه بنده را غذا مى دهد و سيراب مى كند، و اوست كه بنده را از نابودى حفظ مى كند، و در خوردنى و نوشيدنى از آنچه او را به نابودى مى كشاند حراست مى كند، و توان قناعت به غذاى كم به او مى دهد و نيرومندش مى سازد تا بدان وسيله راه هاى ورود شيطان را كه با او دشمنى مى كند، ببندد، و قدرت نفس را كه با او دشمنى مى ورزد درهم مى شكند، پس بنده شرّ آن دو (شيطان و نفس ) را دفع مى كند آنگاه به پرستش و تقواى پروردگار مى پردازد. اين كارها پس از آن است كه در آنچه مى خواهد و لذت مى برد بر او توسعه مى دهد، و آنچه انگيزه هاى لذت را در او به هيجان مى آورد زياد مى كند و تمام اين كارها براى آزمايش اوست ، تا بنگرد چگونه خدا را بر خواسته هاى خود بر مى گزيند و چگونه اوامر او را انجام و نواهيش را ترك مى كند و مواظبت بندگى اوست و از معصيت او منع مى شود.
و بر محمّد بنده شريف و پيامبر والامقام او درود باد؛ درودى كه بر قرب و منزلت او بيفزايد و مقام او را بالا ببرد، و درود بر خاندان نيكوكار و خويشاوندان و صحابه خوب و تابعينش .
امّا بعد، از بزرگترين هلاك كنندهاى فرزند آدم شهوت شكمبارگى است ، و آدم و حوا به همين علت از بهشت به خانه ذلت و احتياج يعنى دنيا بيرون رانده شدند، زيرا از خوردن ميوه آن درخت بهشتى نهى شدند پس شهوت بر آن دو غالب آمد تا از درخت ممنوع خوردند و عورتشان آشكار شد، و بدون ترديد شكمبارگى سرچشمه شهوتها و منشاء بلاها و دردهاست ، زيرا در پى آن شهوت همخوابگى و شهوت مجامعت زياد مى شود و در پى شهوت غذا و زناشويى ميل به مال و مقام افزون مى گردد و آن دو وسيله اى براى توسعه در خوراك و مجامعت مى شود و در پى افزايش مال و مقام انواع نادانى ها و نزاع ها و حسدها به وجود مى آيد، سپس از امور ياد شده ريا و مباهات و افزون طلبى به وجود مى آيد، و اين امور آدمى را به بخل و كينه و دشمنى مى كشاند و نتيجه اش آن است كه صاحب اين صفات دست به ستم و كارهاى زشت مى زند.
تمام امور ياد شده نتيجه پر كردن معده و مستى سيرى است ، و اگر بنده نفس خود را با گرسنگى خوار سازد و راه هاى ورود شيطان را ببندد به بندگى خدا اقرار مى كند و راه مستى و طغيان را نمى پيمايد و به سبب آن در لذات دنيوى غرق نمى شود، و دنيا را بر آخرت ترجيح نمى دهد و به خاطر دنيا به ديگران دشمنى نمى ورزد.
حال كه آفت شكمبارگى تا اين اندازه مهم است شرح آفات آن به منظور پرهيز از آنها لازم است و نيز روشن ساختن راه مبارزه با آن آفات و هشدار بر فضيلت مبارزه به منظور پرداختن به آن ضرورى مى باشد. همچنين شرح شهوت همخوابگى لازم است چون اين شهوت تابع شكمبارگى است و به يارى خداى متعال آن را در فصل هايى كه همه را در بر داشته باشد شرح مى دهيم و آن شرح فضيلت گرسنگى و سپس فوايد آن و راه رياضت و سركوب شهوت شكمبارگى با كاستن از غذا و به تاءخير انداختن آن است ، آنگاه مختلف بودن حكم گرسنگى و فضيلت آن را به اختلاف حالات مردم شرح مى دهيم ، و نيز رياضت در ترك شهوت را توضيح خواهيم داد، و سپس به شرح شهوت همخوابگى مى پردازيم ، آنگاه ترك ازدواج را كه وظيفه مريد است بيان مى كنيم ، و سرانجام فضيلت كسى را كه با شكمبارگى و شهوت همخوابگى و چشم چرانى مخالفت مى كند شرح مى دهيم .

پي نوشتها
__________________________________________

١- يس / ١٠: و در پيش روى آنها سدى قرار داديم و در پشت سرشان به سدى .
٢- حديث را صدوق (ره ) در (( معانى الاخبار، )) ص ١٦٩ در حديثى از ابوحمزه روايت كرده گويد: امّا صادق عليه السّلام فرمود: ((از رياست بپرهيز و نيز از سر فرود آوردن پشت سر مردان بر حذر باش ، عرض كردم : فدايت شوم رياست را دانستم ، و امّا راه رفتن در پى مردم دو سوم ثروتم را از راه رفتن پشت سر مردم به دست آورده ام ؟ فرمود: آنچه تو دريافتى منظور نيست ، بپرهيز كه شخصى را در برابر امام نصب كنى و هر چه بگويد تصديق نمايى )).
٣- ابدال چنان كه گويند گروهى از صالحانند كه دنيا خالى از آنها نيست و چون يكى از آنان بميرد خدا عوض او ديگرى را قرار دهد. (( المنجد، )) چاپ ٥، ص ٢٧. م .
٤- حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٦، ص ٢٠٠ از حديث جابر بن عبداللّه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود: ((در غار حرا معتكف شدم و چون نماز گزاردم حواريانى فرود آمده و صدا زدند پس به سمت راستم نگاه كردم چيزى نديدم به سمت چپم نگريستم چيزى نديدم به روبرويم نگاه كردم چيزى نديدم به پشت سرم نگريستم چيزى نديدم ، سرم را بلند كردم چيزى ديدم ، به نزد خديجه آمدم و گفتم مرا در چيزى بپيچيد و آب سرد بر رويم بريزيد فرمود: مرا پيچيدند و آب سر بر رويم ريختند، فرمود: پس (( يا ايها المدثر )) تا آخر آيات نازل شد)). و در بعضى روايات است ((گفتم : مرا به جامه اى بپيچيد، مرا به جامه اى بپيچيد، پس مرا پيچيدند تا آخر حديث )).
مى گويم : هر كه در اين گونه روايات و آنچه مورخان و مفسران در آغاز وحى و شاءن نزول اين آيه ها گفته اند بينديشد يقين بداند كه بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پس از مشاهده اين نشانه ها و حالت ترس ‍ عجيبى دست داد كه با پيچيدن خود به گليم يا جامه خود را از آن رهانيد و آن را براى خود نوعى رياضت قرار نداد تا ممكن باشد به آنچه ابوحامد استدلال كرده است ، استدلال نمود.
٥- اعراف / ٢٠٠: و هرگاه وسوسه اى از شيطان به تو برسد به خدا پناه ببر كه او شنونده و داناست .
٦- اعراف / ٢٠١: پرهيزكاران هنگامى كه گرفتار وسوسه هاى شيطان شوند به ياد (خدا و پاداش و كيفر او) مى افتند و (در پرتو ياد او راه حق را مى بينند) بينا مى گردند.
٧- عراقى گويد: ابن طاهر در كتاب (( التذكره )) گفته است : اين عبارت را ميان توده مردم رايج است ولى من ماءخذى بر آن در يك روايت صحيح يا ضعيف نيافتم الخ . پايان گفتار ابن طاهر.
مى گويم : گروهى از بزرگان اين سخن را به سفيان ثورى نسبت داده اند، از آن جمله اند شيخ بهائى و فاضل جواد در (( غاية الماءمول )) و ظاهر گفتار مازندرانى در شرح خود برزبد نيز چنين است ، آنجا كه مطلبى نقل مى كند كه دلالت دارد بر اين كه سخن از سفيان است ، نظير آنچه صاحب قوانيى در باب هفتم نقل كرده گويد: آنچه از سخن محقق بهايى در حاشيه زبده استفاده مى شود، اين است كه اين حكايت داستان چرخ پيرزن و دست كشيدن از حركت دادن آن است تا اعتقاد خود به وجود صانع محرك كرات و مدبر جهان را آشكار سازد؛ و آنچه قوشچى نقل كرده و فاضل جواد (ره ) نيز از آن پيروى كرده اين روايت است كه عمرو بن عبيد چون منزلتى ميان ايمان و كفر اثبات كرد، پيرزنى گفت : (( ((هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤ من ، )) خدا شما را آفريد بعضى از شما را كافر و بعضى را مؤ من قرار داد.)) بنابراين خدا بندگانش را فقط كافر و مؤ ن قرار داده است پس سفيان گفت : (( عليكم بدين العاجز )) پايان سخن صاحب قوانين .
پوشيده نماند كه صادر شدن اين سخن از سفيان منافاتى با صادر شدن آن از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ندارد ليكن سخاوى گفته است اين حديث ماءخذ و اصالتى ندارد.
٨- پوشيده نماند كه چنين تعليماتى به تعطيل شدن نماز جمعه و جماعت و حج و ديد و بازديد و برادرى نسبت به يكديگر و گردهماييها و مهمانيها منجر مى شود، و بازگشت به انزوا و كناره گيرى از مردم و همنشينى نكردن و خو نگرفتن با آنها است و روشن است كه كناره گيرى و بريدن از مردم سرچشمه نفاق و كشتگاه وسوسه ها و محروميت از روش كامل محمدى صلّى اللّه عليه و آله و جايگاه پسنديده اجتماعى است و موجب آن است كه انسان بسيارى از فضايل و كارهاى خير و سنت هاى شرعى را رها كند.
٩- انعام / ١٥٣: و اين كه اين راه مستقيم من است از آن پيروى كند و از راه هاى مختلف (و انحرافى ) پيروى نكند كه شما را از راه حق دور مى سازد، اين چيزى است كه خداوند شما را به آن سفارش مى كند تا پرهيزكار شويد.
١٠- حديث را كلينى در كافى ، ج ٥، شماره ٧ و شيخ (طوسى ) در تهذيب ، ج ٢، ص ٩٩ روايت كرده اند.
١١- به (( وسائل الشيعه ، )) ج ٢، ص ٤١٤، (( باب كراهة التعرض للذل ، )) رجوع كنيد.
١٢- كلينى در كافى ، ج ٢، ص ١٢٦، با اختلاف عبارتى كمى روايت كرده و ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٠٤، نقل كرده است .
١٣- برقى در محاسن حديث نظير آن را روايت كرده است .
١٤- كلينى در كافى ، ج ٦، ص ٥٣٣، روايت كرده است .
١٥- ترمذى در (سنن )، ج ١٢، ص ٢٦٦ از حديث انس روايت كرده و تعبير از دعا به (مخ ) كه خاصل هر چيزى است براى اين است كه حقيقت عبادت خضوع و اظهار دقت است كه نتيجه دعاست و در كافى ، ج ٢ ٧ ص ٤٦٧ است (( ((ان الدعا هو العبادة ، )) دعا همان عبادت است )) و نيز ابن ماجه (در سنن )، به شماره ٣٨٢٨ روايت كرده است .
١٦- به بحار، ج ١٥، جزء ٢، ص ٥٢ رجوع كنيد و احمد در مسند، ج ٦، ص ٢٢٦ چنين روايت كرده (( ((ان الرهبانية لم تكتب علينا)). ))
١٧- به اين صورت در ماءخذى دست نيافتم بلكه احمد (در سنن )، روايت كرده است (( ((خصى امتى الصيام و القيام ، )) اختگى امتم روزه و نماز است ))
١٨- بغوى در مصابيح ، ج ١، ص ٤٩ از حديث عثمان بن مظعون روايت كرده است .
١٩- حديث را ابن ماجه در سنن به شماره ١٤ و احمد در (سنن )، ج ٦، ص ٢٧٠، روايت كرده اند.
٢٠- از ماءخذ اين دو حديث اطلاعى پيدا نكردم .
٢١- از ماءخذ اين دو حديث اطلاعى پيدا نكردم .
٢٢- صدوق در (( معانى الاخبار )) ، ص ١٦٩ روايت كرده است .
٢٣- زمر / ١٩: كسانى كه از عيادت طاغوت اجتناب كردند.
٢٤- اين حديث در جلد ٤ همين كتاب گذشت .
٢٥- قصص / ٥٠: و آيا گمراه تر از آن كس كه پيروى هواى نفس خويش كرده ، و هيچ هدايت الهى را نپذيرفته است كسى پيدا مى شود؟ مسلما خداوند قوم ستمگر را هدايت نمى كند.
٢٦- كافى ، ج ١ ٧ ص ٣٧٥.
٢٧- كافى ، ج ٢، ص ٣٤٠.
٢٨- بقره / ٢٨٢: از خدا بپرهيزيد و خداوند به شما تعليم مى دهد.
٢٩- انفال / ٢٩: اگر از (مخالفت فرمان ) خدا بپرهيزيد براى شما وسيله اى براى جدايى حق از باطل قرار مى دهد.
٣٠- اعراف / ٩٦: اگر مردمى كه در شهرها و آبادى ها زندگى دارند ايمان بياورند و تقوا پيشه كنند بركات آسمان و زمن را بر آنها مى گشاييم ولى (آنها حقايق را) تكذيب كردند ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم .
٣١- طلاق / ٢-٣: هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند. و او را از جايى كه گمان ندارد روزى مى دهد.
٣٢- عنكبوت / ٦٩: آنها كه در راه ما (با خلوص نيت ) جهاد كند قطعا هدايتشان خواهيم كرد.
٣٣- (( نهج البلاغه ، باب الخطب ، )) شماره ٨٥.
٣٤- اعلى / ١٦: بلكه شما حيات دنيا را مقدم مى داريد.
٣٥- اعلى / ١٨-١٩: اين دستورات در كتب آسمانى پيشين آمده است ، كتب ابراهيم و موسى .



۱۱
شرح فضيلت گرسنگى و نكوهش سيرى


شرح فضيلت گرسنگى و نكوهش سيرى
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با گرسنگى و تشنگى با نفس هايتان مبارزه كنيد، زيرا پاداش آن مانند پاداش كسى است كه در راه خدا جهاد كند، و هيچ كارى در نزد خدا محبوب تر از گرسنگى و تشنگى نيست .))(١)
ابن عباس گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دل كسى كه شكم خود را پر (از غذا) كند به درون آسمان ها وارد نشود.))(٢)
سؤ ال شد: اى پيامبر خدا كدام مردم بهترند؟ فرمود: ((كسى كه غذا و خنده اش كم باشد و به آنچه عورتش را بپوشاند قناعت كند.))(٣)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سرور كارها گرسنگى است و خوارى نفس در پوشيدن جامه پشمين است .))(٤)
ابوسعيد خدرى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((جامه پشمينه بپوشيد و دامن بر كمر زنيد و به اندازه اى كه شكم نصف شود بخوريد كه جزيى از نبوت است .))(٥)
حسن گفت : پيامبر فرمود: ((انديشيدن نصف عبادت است ، و كم خوردن تمام عبادت است .))(٦)
رسول خدا فرمود: ((بهترين شما از نظر مقام در روز قيامت كسى است كه بيشتر گرسنگى كشيده و فكر كرده است و مبغوض ترينتان در پيشگاه خدا كسى است كه پر خور و خواب باشد و بسيار بنوشد.))(٧)
در حديث است : ((همانا رسول خدا بى آن كه محتاج باشد گرسنه مى ماند))، (٨) يعنى به ميل خود گرسنه مى ماند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((همانا خدا بر ملائكه مباهات مى كند به كسى كه در دنيا كم غذا مى خورد و مى گويد: به بنده ام بنگريد او را در دنيا به خوردنى و نوشيدنى آزمودم . پس آن دو را به خاطر من ترك كرد اى فرشتگانم گواه باشى كه به عوض هر وعده غذا كه به خاطر من ترك كرده است يك درجه در بهشت به او مى دهم .))(٩)
و نيز فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((دل ها را با زياد غذا خوردن و آب نوشيدن نميرانيد، زيرا دل مانند زراعت است كه چون آب آن زياد شود بميرد.))(١٠)
و فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((فرزند آدم هيچ ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد، فرزند آدم را چند لقمه كوچك بس است كه فقط كمرش را راست بدارد و اگر از خوردن غذا ناگزير است يك سوم شكم را به غذا اختصاص دهد و يك سوم را به آب و يك سوم را به نفس ‍ كشيدن .))(١١)
در حديث اسامة بن زيد است : (١٢) ((همانا نزديكترين مردم به خداى متعال در روز قيامت كسى است كه گرسنگى و تشنگى و اندوهش در دنيا طولانى باشد، آنان عارفان پرهيزكارى هستند كه اگر حاضر باشند شناخته نشوند و اگر غايب باشند گم نيستند؛ بقعه هاى زمين آنها را مى شناسد و فرشتگان آسمان پيرامون آنهايند؛ مردم از دنيا بهره مند مى شوند و آنان از بندگى خدا؛ مردم فرش هاى پرتار و پود مى گسترند، و به آنها پيشانى ها و زانوها بگسترند؛ مردم كار و اخلاق پيامبران را تباه كنند و آنان حفظ مى كنند. هرگاه زمين آنها را از دست بدهد مى گريد و خدا بر شهرى كه يكى از آنها در آن نباشد خشم بگيرد. آنها مانند سگانى كه بر مردار حمله مى كنند، بر دنيا حمله ور نمى شوند؛ كم مى خورند و لباس پاره مى پوشند، غبار آلودند، مردم آنان را مى بينند و گمان مى كنند كه بيمارند در حالى كه بيمار نيستند و گفته مى شود: بيمارى وارد بدنشان شده و عقل هايشان را از دست داده اند در حالى كه چنان نيست نه عقلشان را از دست داده اند و نه بيمارند ليكن اين گروه با دل هاى خود دستورات خدا را مى نگرند كه علاقه دنيا را آنها سلب كرده ؛ در نزد مردم دنيا مانند آدم بى عقل راه مى روند، ولى آن جا كه عقول مردم از بين مى رود عقل خود را به كار مى اندازند. دنياداران شرافت دنيوى دارند و آنها از شرافت آخرت برخوردارند، اى اسامه هرگاه آنها را در شهرى ديدى بدان كه آنها موجب ايمنى اهل آن شهرند، و خدا گروهى را كه آنها در ميانشان باشند عذاب نمى كند؛ زمين به وجود آنها شاد است ، و خداى جبار از آنها خشنود است ؛ آنها را براى خود برادر برگزين ، باشد كه به وسيله آنها نجات يابى و اگر بتوانى چنان كن كه در حال گرسنگى و تشنگى مرگ به سراغت بيايد، زيرا در اين صورت به بهترين مقام ها مى رسى و با پيامبران وارد بهشت مى شوى از وارد شدن روح تو فرشتگان شاد مى شوند و خداى جبار بر تو درود مى فرستد)).
عيسى عليه السّلام فرمود: ((جگرهايتان را گرسنه بداريد و بدنهايتان را لاغر كنيد. شايد دلهايتان خدا را ببيند، همين روايت از پيامبران صلّى اللّه عليه و آله نيز روايت شده است .))(١٣)
در تورات نوشته شده : ((همانا خدا دانشمند فربه را دشمن مى دارد))، زيرا فربهى دليل غفلت و پرخورى است و اين دو زشت است بويژه براى دانشمند، و براى همين ابن مسعود گويد: همانا خدا قارى فربه را دشمن مى دارد، و در حديث مرسل است : ((همانا شيطان همانند خون كه در بدن فرزند آدم جارى است در بدن انسان جريان دارد. پس راه هاى ورود شيطان را با گرسنگى و تشنگى ببنديد.))(١٤)
در حديث است : ((همانا غذا خوردن در حال سيرى موجب برص ‍ مى شود.))(١٥)
و حضرت عليه السّلام فرمود: ((مؤ من در يك معده غذا مى خورد و منافق در هفت معده .))(١٦) يعنى هفت برابر مؤ من غذا مى خورد و شهوتش در خوردن هفت برابر شهوت مؤ من است و معده كنايه از اشتهاى غذاست ، زيرا اشتها پذيراى غذاست و آن را در معده انباشته مى كند و مقصود زيادى تعداد معده منافق بر مؤ من نيست .
از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده است : ((همواره در بهشت را بكوبيد تا گشوده شود، عرض شد: چگونه در بهشت را همواره بكوبيم ؟ فرمود: با گرسنگى و تشنگى )).(١٧)
روايت شده : ((همانا ابوجحيفه در مجلس پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آروغ زد. پس حضرت به او فرمود: كمتر آروغ بزن زيرا گرسنه ترين مردم در روز قيامت آنهايند كه در دنيا سيرتر بوده اند)).(١٨)
عايشه مى گفت : همانا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله هرگز سير نشد و بسا كه بر اثر ترحم بر او مى گريستم كه او را گرسنه مى ديدم و شكمش را دست مى كشيدم و مى گفتم : جانم به فدايت چه مى شد كه اگر در دنيا به اندازه قوت خود و آن اندازه كه مانع گرسنگى ات شود استفاده مى كردى ، پس ‍ مى فرمود: ((اى عايشه برادرانم از پيامبران اولوالعزم بر حالتى سخت تر از حال من صبر كردند و به همان حال درگذشتند و به پروردگارشان ملحق شدند. پس خداوند جايشان را خوب قرار داد و ثواب بسيار به آنها داد از اين رو شرم دارم زندگى مرفه داشته باشم و بر اثر آن فرداى (قيامت ) پايين تر از آنها باشم . پس اگر چند روزى (به همين زندگى ) صبر كنم در نزد من محبوب تر از آن است كه فردا بهره ام در آخرت كم شود و هيچ چيز در نظرم محبوب تر از محلق شدن به برادران و دوستانم نيست .)) عايشه گفت : به خدا پس از اين سخن به يك هفته نرسيد كه خداى متعال روح او را گرفت .(١٩)
از انس روايت شده گفت : فاطمه عليها السّلام پاره نانى خدمت پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آورد حضرت فرمود: اين پاره نان چيست ؟ فاطمه عرض كرد گرده نانى پختم و بر من گوارا نبود مگر اين كه اين قسمت را براى شما بياورم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((به خدا از سه روز پيش اين نخستين غذايى است كه به دهان پدرت وارد شده است .))(٢٠)
و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((گرسنگان دنيا در آخرت سيرند همانا مغبوض ترين مردم در پيشگاه خداى متعال شكمبارگان هستند، و هر بنده اى از غذايى كه به آن تمايل دارد صرف نظر كند به ازاى آن درجه اى در بهشت به او دهند.))(٢١)
مى گويم : در كافى به اسناد از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((پرخورى مكروه است )).
و نيز از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دل هاى اشخاص فاسد و ترسو و پرخور و حريص به همخوابگى ، كمك به دين نيستند.))(٢٢)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((شكم از خوردن طغيان مى كند، و بهترين حالتى كه بنده به خداى متعال نزديك مى شود زمانى است كه شكمش خالى باشد، و مبغوض ترين حالت بنده در پيشگاه خدا وقتى است كنه شكمش پر باشد.))(٢٣)
ابوذر (ره ) به نقل از آن حضرت عليه السّلام گفت : ((سيرترين شما در دنيا گرسنه ترين شما در آخرت است ، يا فرمود: در روز قيامت است .))(٢٤)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((در حال سيرى غذا خوردن موجب برص است .))(٢٥)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((هر مرضى از پرى معده است جز تب كه عارض مى شود.))(٢٦)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((فرزند آدم ناگزير از خوردن غذايى است كه با آن كمرش را راست كند و هرگاه يكى از شما غذا بخورد لازم است يك سوم شكم خود را براى خوردنى و يك سوم را براى نوشيدنى و يك سوم را براى نفس كشيدن قرار دهد و مانند خوك ها براى كشته شدن چاق نشويد.))(٢٧)
از ابوجعفر (امام باقر) عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((هرگاه شكم سير شود طغيان كند.))(٢٨)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرمود: ((هيچ چيز در پيشگاه خدا مبغوض تر از شكم پر نيست .))(٢٩)
در (( مصباح الشريعه )) (٣٠) از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((كم خورى در هر حال و نزد هر گروهى ستوده است ، زيرا صلاح ظاهر و باطن در آن است ، و چهار نوع خوردن ستوده است : ١-به مقدار ضرورت ٢-به مقدار مهيا شدن ٣-فتوح (رزقى كه خدا مى رساند) ٤-قوت (خوراك ) مقدار ضرورت ، غذاى برگزيدگان است غذايى كه براى مهيا شدن است ، براى پايدارى تقوا پيشگان است و فتوح از آن متوكلان است و اندازه قوت از آن مؤ منان است و هيچ چيز براى دل مؤ من زيانبارتر از پرخورى نيست و آن ، دو نتيجه دارد سنگدلى و تحريك شهوت و گرسنگى نان و خورش مؤ من ، غذاى روح ، خوراك دل ، و تندرستى بدن است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((فرزند آدم ظرفى را پر نكرد كه بدتر از شكمش باشد.))
حضرت داود عليه السّلام فرمود: رها كردن لقمه اى در عين نياز به آن پيش من محبوب تر از قيام (عبادت ) بيست شب است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((واى بر مرم از دو قبقب . عرض شد: اى رسول خدا آن دو چيستند؟ فرمود: شكم پرستى و همخوابگى )) عيسى بن مريم عليه السّلام فرمود: ((دل به مرضى سخت تر از قساوت گرفتار نشده است ، و هيچ نفس ‍ به مرضى دشوارتر از تحريك گرسنگى گرفتار نشد و سنگدلى و تحريك گرسنگى دو افسار خوارى اند)).
غزالى مى گويد: امّا سخنان بزرگان ؛ لقمان به پسرش گفت : ((پسركم هرگاه معده پر شود انديشه بخوابد و حكمت لال شود و اندام ها از عبادت ناتوان شوند.))
شقيق گفت : عبادت حرفه اى است كه دكان آن خلوت كردن و ابزار آن گرسنگى است .
فضيل گويد: خداى من ، مرا و عيالم را گرسنه كردى و مرا در تاريكى هاى شب بدون چراغ رها كردى ، و تو اين كار را نسبت به اولياى خود انجام مى دهى ، پس به چه مقامى در پيشگاهت رسيده ام !
يحيى بن معاذ گويد: گرسنگى راغبين (متمايلان به خدا) بيدار كننده و گرسنگى توبه كنندگان آزمايش و گرسنگى مجتهدان بزرگوارى ، و گرسنگى شكيبايان سياست ، و گرسنگى زاهدان حكمت است و در تورات است از خدا بپرهيز و هرگاه سير شدى از گرسنى ياد كن .
ابوسليمان گويد: ((اگر لقمه اى از شام شبم را رها كنم در نزد من محبوب تر است كه شب خود را تا صبح به عبادت قيام كنم )).
و نيز گويد: گرسنگى در خزينه هاى خداست ، آن را نمى دهد جز به كسى كه دوست دارد.
سهل شوشترى بيست و اندى روز گرسنگى مى كشيد و چيزى نمى خورد و يك درهم براى خوراك سالش كافى بود. او به گرسنگى اهميت مى داد و در آن زياده روى مى كرد تا آنجا كه گفت : در روز قيامت هيچ كار نيكى به انسان داده نشود كه بزرگتر از ترك زيادى غذا و اقتدا كردن به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در غذا خوردنش باشد.
وى همچنين گفته : زيركان چيزى را براى دين و دنيا سودمندتر از گرسنگى نمى دانند.
و گفت : بر طالبان آخرت چيزى را زيانبارتر از پرخورى نمى دانم .
و گفت : حكمت و دانش در گرسنگى قرار داده شده است و نادانى و گناه در سيرى .
و گفت : خدا به چيزى پرستش نشده است كه برتر از مخالفت با هواى نفس ‍ باشد در ترك كردن حلال .
و در حديث گفته است : يك سوم (معده ) براى غذاست ، پس هر كه زيادتر از آن بخورد از حسناتش خورده است .
و از آن زيادتى سؤ ال شد، فرمود: زيادتى حاصل نمى شود مگر نخوردن در نزد انسان محبوب تر از خوردن باشد و آن گونه شود كه هرگاه شبى گرسنه بماند از خدا بخواهد كه دو شب شود و هرگاه به آن حالت رسيد زيادتى را در مى يابد.
و نيز فرموده : ابدال به اين مقام نرسيدند جز با تهى ساختن شكم ها و خموشى و شب زنده دارى و خلوت كردن .
و فرمود: در فاصله ميان آسمان و زمين سرچشمه هر خوبى گرسنگى است ، و در ميان آسمان و زمين سرچشمه هر گناهى سيرى است ، و فرمود هر كه خود را گرسنه نگاه دارد وسوسه از او قطع مى شود.
و فرمود: هرگاه خدا بر بنده روى بياورد، او را به گرسنگى و بيمارى و بلا گرفتار سازد مگر كسى را كه خدا بخواهد بدون اين گرفتارى ها به او روى بياورد.
و فرمود: بدانيد اين زمان زمانى است كه هيچ كس در آن رهايى نيابد جز اين كه نفس خود را با صبر و گرسنگى و كوشش ذبح كند و بكشد.
و فرمود: گمان ندارم كسى بر روى زمين از آب بنوشد تا سيراب شود و از گناه سالم بماند اگر چه خدا را هم شكر كند، پس سير شدن از غذا چگونه خواهد بود.
از حكيمى سؤ ال شد با چه چيزى نفسم را به بند كشم ؟ گفت : با گرسنگى و تشنگى و آن را با گمنامى و رها كردن عزت خوار ساز، و با نهادن نفس در زير پاى فرزندان آخرت (مؤ منان ) آن را كوچك كن ، و با رها كردن لباس عابدان قدرت نفس را درهم بشكن ، و از آفت هاى نفس با بد گمانى هميشگى به آن رها شو و بر خلاف ميل نفس با آن رفتار كن .
عبدالواحد بن زيد به خداى متعال سوگند ياد مى كرد كه خداوند با هيچ بنده دوست خالص نمى شود مگر با گرسنگى و بندگان را دوست نمى دارد جز با گرسنگى و نتوانند بر روى آب بروند جز با گرسنگى و زمين به وسيله آنها پيموده نشود جز با گرسنگى .
ابوطالب مكى گويد: شكم مانند مزمار و چوب درون تهى است كه داراى تارهايى است و صدايش نيكوست براى اين كه سبك و باريك و ميان تهى است . درون انسان نيز اگر از غذا تهى باشد به تلاوت و خواندن علاقه مندتر و براى قيام (به عبادت ) با دوام تر است و براى خواب كمتر آماده است .
بكر بن عبداللّه گويد: سه نفرند كه خدا دوستشان دارد: شخصى كه كم بخورد، كم بخوابد، كم استراحت كند.
و روايت شده كه عيسى عليه السّلام شصت بامداد گرسنه با خدايش مناجات كرد و خوردن به دلش خطور نكرد. آنگاه نان به ذهنش خطور كرد و از مناجات بريده شد. پس ناگاه متوجه گرده نانى شد كه جلو او نهاده شده بود. پس ‍ نشست و گريست براى اين كه مناجاتش با خدا قطع شد، پير گفت : بارخدايا اگر از آنگاه كه تو را شناخته ام فكر نان به دلم خطور كرده است مرا نيامرز؛ بلكه هرگاه غذايى نزد او حاضر مى شد بدون خطور كردن به دل و فكر كردن مى خورد، و روايت شده كه موسى عليه السّلام چون چهل روز خوردن را ترك كرد خداوند او را با سخن گفتن به خود نزديك ساخت ، سى روز سپس ده روز (با او سخن گفت ) چنان كه در قرآن آمده است موسى عليه السّلام پس از سى روز دندان هاى خود را مسواك كرد و بدان سبب ده روز افزوده شد.

فوايد گرسنگى و آفات سيرى
شايد بگويى : علت اين همه فضيلت براى گرسنگى چيست و از كجاست ؟ با آنكه در گرسنگى جز درد معده و تحمل زحمت چيز ديگرى نيست ؛ و اگر چنين باشد سزاوار است در هر چيزى كه موجب آزادى آدمى است از قبيل زدن خود بريدن بدن خود و خوردن چيزهاى بد و نظاير آنها فضيلت بسيار باشد.
بايد بدانى اين گفتار شبيه گفتار كسى است كه دوايى بنوشد و از آن بهره ببرد و گمان كند كه بهره اش براى تلخى دوا و مطبوع نبودن آن است . پس هر چيزى كه تلخ و نامطبوع است بخورد، در حالى كه اين كار اشتباه است ، بلكه بهره مندى او از دوا به واسطه خاصيتى است كه در آن است نه تلخى آن و تنها پزشكان از آن خاصيت آگاهند، همچنين بر علت نفع گرسنگى فقط دانشمندان خبره آگاه مى شوند، و هر كس خود را گرسنگى دهد در حالى كه ستايش شريعت از گرسنگى را تصديق كند از آن بهره مى برد اگر چه علت نافع بودن آن را نداند چنان كه دوا براى بيمار سودمند مى افتد اگر چه منفعت و علت نافع بودن آن را نداند ولى اگر مى خواهى كه از درجه ايمان به درجه علم ارتقا يابى آن را برايت شرح مى دهيم . خداى متعال فرمود: (( يرفع اللّه الذين آمنوا منكم و الذين اوتوالعلم درجات . )) (٣١) بنابراين مى گوييم : در گرسنگى ده فايده است .

فايده اول
صفاى دل ، برافروخته شدن طبع و ذوق ، و نافذ شدن بينش ، زيرا سيرى موجب كودنى و كوردلى است و بخار دماغ (مغز) را زياد مى كند شبيه حالت مستى تا به سرچشمه هاى انديشه را دست يابد، در نتيجه دل به سبب آن در كار وارد شدن در انديشه ها كاهلى مى كند و انسان را از سرعت درك (مطالب ) محروم مى سازد حتى كودك چون بسيار بخورد حافظه اش ‍ ضعيف و ذهنش تباه و دركش كند شود.
ابوسليمان گويد: بر تو باد گرسنگى كشيدن ، چرا كه نفس را خوار مى سازد و دل را نازك مى كند و موجب علم آسمانى مى شود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: دلهايتان را به كم خنديدن و كم خوردن زنده كنيد، و با گرسنگى آنها را پاك سازيد تا صاف شود و ترقى كند.(٣٢)
برخى گويند: گرسنگى مانند رعد و قناعت چون ابر و حكمت بسان باران است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس شكمش را گرسنگى دهد، انديشه اش زياد و دلش هوشمند شود.))
ابن عباس گويد: ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: كسى كه سير شود و بخوابد قلبش سخت شود؛ آنگاه فرمود: براستى كه براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدن گرسنگى است .))(٣٣)
شبلى گويد: هيچ روزى براى خدا گرسنگى نكشيدم جز اين كه دردى از حكمت و عبرت در دلم گشوده شد كه هرگز نديده بودم ، و پوشيده نيست كه هدف نهايى از عبادتها فكرى است كه انسان را به شناخت و ديدن حقايق واقعى برساند، و سيرى مانع از آن است و گرسنگى در آن را مى گشايد، و معرفت درى از درهاى بهشت است ؛ بنابراين سزاوار است كه همواره با گرسنه بودن در بهشت را بكوبد، از اين رو لقمان به پسرش گفت : پسركم هرگاه معده پر شود انديشه بخوابد و حكمت لال شود و اندام ها از عبادت فرو مانند.
ابوزيد گويد: گرسنگى ابرى است كه هرگاه بنده گرسنه شود از دل حكمت ببارد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((روشنى بخش حكمت گرسنگى است و دورى از خدا در سيرى است ، و نزديك شدن به خدا دوستى مسكينان و نزديكى به آنهاست ؛ سير نشويد كه نور معرفت از دلهايتان برود و هر كه شب بيدار بماند و با معده سبك از طعام نماز بگزارد حورالعين بيدار بمانند تا صبح شود.))(٣٤)

فايده دوم
نازكى و صفاى دل است كه با آن براى درك لذت مناجات و متاءثر شدن از ياد خدا مهيا مى شود؛ چه بسا ذكرى كه با حضور قلب بر زبان جارى شود ولى قلب از آن لذت نبرد و متاءثر نگردد تا آنجا كه گويى ميان زبان و دل مانعى است كه همان قساوت قلب است ، و گاه در بعضى از حالات دل نازك مى شود و سخت از ياد خدا متاءثر مى شود و از مناجات لذت مى برد كه تهى بودن معده آشكارترين عامل آن است ؛ ابوسليمان مى گويد: آنگاه شكم من به پشتم بچسبد عبادت در كام جانم شيرين مى آيد.
جنيد مى گويد: بعضى ميان خود و خدا توبره اى از غذا قرار مى دهند و مى خواهند شيرينى مناجات را دريابند.
ابوسليمان گويد: دل هرگاه گرسنه و تشنه شود زلال و نازك مى شود، و چون از آب و غذا سير شود كور و خشن گردد، در اين صورت متاءثر شدن دل به لذت مناجات امرى است سواى آسان شدن انديشه و به دست آوردن معرفت ؛ پس اين فايده دوم بود.

فايده سوم
قبول شكست و خوارى و بر طرف شدن سرمستى و شادمانى و غرورى است كه سر منشاء آن طغيان و غفلت از خداست ، و نفس با هيچ چيزى شكسته و خوار نمى شود آن گونه كه با گرسنگى خوار مى شود و در حال گرسنگى در برابر پروردگارش آرام و خاشع و از ناتوانى و خوارى خود آگاه مى شود، زيرا توانش ضعيف و راه چاره اش با چند لقمه اى كه از دست داده بسته شده و به شربت آبى كه به او نرسيده دنيا بر او تيره و تار شده است ، و تا انسان خوار و ناتوانى خود را مشاهده نكند عزت و قدرت مولاى خود (خدا) را نمى بيند، و سعادت انسان تنها در اين است كه همواره با چشم خوارى و ناتوانى به خود و به مولاى خود به ديده قدرت و غلبه و عزت بنگرد، پس بايد همواره گرسنه و خوار و محتاج مولاى خود باشد و مزه درماندگى را بچشد، از اين روست كه چون دنيا و گنجينه هاى آن بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرضه شد فرمود: ((نمى خواهم بلكه يك روز گرسنگى مى كشم و روزى سير مى شوم پس هرگاه گرسنه شوم صبر مى كنم و زارى مى كنم و چون سير شوم شكر مى كنم .))(٣٥) يا چنان كه فرمود:
شكمبارگى و همخوابگى درى از درهاى دوزخ و ريشه آن سيرى است ، و خوارى و شكستگى درى از درهاى بهشت و ريشه آن گرسنگى است . هر كس درى از درهاى دوزخ را ببندد بطور حتم درى از درهاى بهشت برايش ‍ گشوده شود، زيرا آن دو مانند مشرق و مغرب در مقابل هم هستند؛ پس ‍ نزديك شدن به يكى از آنها موجب دور شدن از ديگرى است .(٣٦)

فايده چهارم
اين است كه بلا و عذاب خدا و نيز اهل بلا را از ياد نبرد، زيرا انسان سير گرسنگان و گرسنگى را فراموش مى كند، و بنده باهوش بلايى را مشاهده نكند جز اين كه از بلاى آخرت ياد مى آورد. پس از تشنگى خود تشنگى مردم را در صحراى رستاخيز به ياد مى آورد و از گرسنگى خود گرسنگى دوزخيان را كه آنان هرگاه گرسنه شوند از درخت زقّوم و درخت خارتر خورانيده مى شوند و از چرك جراحت ها و زرد آب زخم ها نوشانده مى شوند و سزاوار نيست عذاب آخرت و دردهاى آن از نظر بنده پنهان بماند، زيرا احساس ترس را بر مى انگيزد و هر كس به بيمارى و خوارى و بلا و كمى مال گرفتار نشود عذاب آخرت را از ياد ببرد و آن عذاب در نفسش ‍ مجسم نشود و بر قلب وى غلبه نكند از اين رو سزاوار نيست كه بنده در زحمت يا مشاهده بلا باشد و سزاوارترين بلايى كه او را به زحمت مى اندازد بلاى گرسنگى است زيرا در آن به غير از ياد كردن عذاب آخرت پنج فايده مهم هست ، و يكى از عللى كه موجب شد بلا به انبيا و اوليا و نيكان به ترتيب درجات نيكى آنها اختصاص يابد همين است ، از اين روست كه چون به يوسف عليه السّلام گفته شد، چرا گرسنه مى مانى با آن كه گنج هاى زمين در اختيار توست ؟ فرمود: مى ترسم سير شوم و گرسنه را از ياد ببرم ، بنابراين يادآوردن گرسنگان و محتاجان يكى از فايده هاى گرسنگى است زيرا اين يادآورى انسان را به ترحّم و غذا دادن و مهربانى به خلق خدا فرا مى خواند و انسان سير از درد گرسنه بى خبر است .

فايده پنجم
اين فايده از بزرگترين فايده هاست و آن شكستن ميل به تمام معصيت ها و مسلط شدن بر نفس امّاره است ، زيرا سرچشمه تمام گناهان شهوت ها و نيروهاست و ناگزير اساس نيروها و شهوت ها غذاهاست ، پس كاستن از غذاها هر نيرو و شهوتى را ضعيف مى كند، و تمام سعادت ها در اين است كه انسان بر نفس خود مسلط باشد و تمام بدبختى ها در اين است كه نفس بر او مسلط شود، و چنان كه بر چهار پاى چموش جز با گرسنگى دادن و لاغر كردن آن مسلط نمى شوى و چون سير شود نيرو بگيرد و سركش شود و چموشى كند، نفس نيز چنين است .
به يكى از انسان ها گفته شد: تو را چه شده است كه با پير شدن به بدنت نمى رسى و بدنت شكسته شده است ؟ گفت : براى اين كه زود دچار غرور و كبر مى شود، و علنى فساد مى كند، مى ترسم نسبت به من چموش شود و مرا به هلاكت افكند، اگر آن را به سختى ها وادار كنم محبوب تر است نزد من كه مرا به كارهاى زشت وادار سازد.
ذوالنون گويد: هرگز سير نشدم مگر اين كه معصيت خدا يا قصد آن را كردم .
عايشه گويد: همانا نخستين بدعتى كه پس از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله پديد آمد سيرى بود، براستى مردم چون شكم هايشان سير شود نفوس ‍ آنها با سركشى آنها را به طرف دنيا برد، در گرسنگى يك فايده نيست ، بلكه مخزن فايده هاست ؛ از اين رو گويند: گرسنگى گنجينه اى از گنجينه هاى خداى متعال است .
كمترين چيزى كه با گرسنگى دفع مى شود شهوت همخوابگى و شهوت سخن گويى است زيرا شخص گرسنه گرفتار شهوت حرف زدن زياد نمى شود در نتيجه از آفت هاى زبان مانند غيبت ، دشنام ، سخن چينى ، دروغ و ديگر گناهان رها مى شود، پس گرسنگى او را از تمام اين گناهان باز مى دارد و هرگاه سير شود نياز به شوخى دارد پس ناگزير غيبت مردم را مى كند ((و مردم را به رو در آتش نيفكند جز سخنان بى فايده اى كه زده اند)).(٣٧) امّا شهوت همخوابگى و فساد آن پوشيده نيست و گرسنگى شرّ آن را كم مى كند. پس هرگاه انسان سير شود نمى تواند بر شهوتش مسلط شود و اگر تقوا مانع او شود نگاهش را نتواند حفظ كند، چشم نيز زنا مى كند چنان كه شهوت همخوابگى ممكن است به زنا انجامد و اگر با پوشش تقوا بر چشمش مسلط باشد نمى تواند بر فكرش تسلط داشته باشد. پس افكار بد و حديث نفس كه عامل شهوتند به دل او خطور مى كند و مناجات او را پريشان مى سازد و بسا كه اين پريشانى در بين نماز بر او عارض شود. ما آفت فرج و زبان را به عنوان مثال آورديم وگرنه عامل تمام گناهان اعضاى هفتگانه نيرومند شدن به وسيله سيرى است ، حكيمى گفت : هر مريدى كه خود را با سياست به صبر وادارد پس يك سال به نان خالى اكتفا كند و از نان خالى هم كاملا سير نشود، خدا خرج زن داشتن را از او بردارد (نيازى به زن نخواهد داشت ).

فايده ششم
دور ساختن خواب و ادامه شب زنده دارى است زيرا كسى كه سير شود زياد آب بنوشد و هر كه بسيار آب بنوشد بسيار بخوابد، از اين رو يكى از پيران در سر سفره به يارانش مى گفت : گروه مريدان بسيار نخوريد كه زياد آب بنوشيد و خوابتان زياد شود و در نتيجه بسيار زيان ببينيد، هفتاد صديق به اجماع معتقد بودند كه پرخوابى از بسيار نوشيدن است و بسيار خوابيدن موجب تباه شدن عمر، و از دست دادن نماز شب ، و كودنى طبع ، و سنگدلى است ، و عمر گرانبهاترين گوهرهاست و سرمايه بنده است كه با آن تجارت مى كند، و خواب نوعى مرگ است و زيادى آن عمر را كوتاه مى كند، و فضيلت نماز شب نيز پوشيده نيست و با خوابيدن از بين مى رود، و هرگاه خواب بر انسان غالب شود شيرينى عبادت را در نمى يابد، و شخص عزب اگر در حال سيرى بخوابد محتلم شود و احتلام نيز او را از نماز شب باز مى دارد و ناگزير است كه يا با آب سرد غسل كند و اذيت شود و يا به حمام برود و بسا كه در شب نتواند حمام برود، و نماز شب او فوت شود و به خرج حمام محتاج مى شود و بسا كه در حمام چشمش به عورتى بيفتد و در آن نيز خطرهايى است كه در كتاب طهارت نقل كرديم ، و تمام اين امور نتيجه سيرى است ، ابوسليمان گفته است : محتلم شدن نوعى عقوبت است ، و دليل آن گفتار اين است كه احتلام مانع عبادات زيادى مى شود، زيرا غسل در هر حالى دشوار است ، بنابراين خواب سرچشمه بلاهاست و سيرى خواب مى آورد و گرسنگى آن را قطع مى كند.

فايده هفتم
گرسنگى آن است كه مواظبت بر عبادت را آسان مى سازد زيرا خوردن مانع از عبادت هاى بسيار مى شود. انسان بايد زمانى را براى غذا خوردن و چه بسا زمانى را براى خريد و پخت غذا صرف كند، آنگاه بايد زمانى را براى شستن دست و خلال كردن در نظر بگيرد و بسيار بايد دنبال آب برود، چون بسيار آب مى نوشد پس اگر اين اوقاتى را كه براى خوردن مصرف مى كند در ذكر و مناجات و ديگر عبادت ها صرف كند بسيار بهره ببرد. سرى گويد: على جرجانى را ديدم كه سويقى را مى مكيد، به او گفتم : چه چيز تو را به اين كار واداشت ؟ گفت من محاسبه كردم كه در فاصله ميان جويدن و مكيدن هفتاد بار مى توان ذكر گفت : از اين رو چهل سال است كه نان را نجويده ام (٣٨) پس او را ببين كه چقدر به وقت خود توجه داشت و عمرش ‍ را به جويدن ضايع نكرد، و هر نفسى از عمر گوهر ارزنده اى است كه نتوان قيمتى برايش در نظر گرفت پس سزاوار است از آن گنجينه كاملى فراهم شود كه در آخرت بماند و تمام نشود، يعنى عمر در ياد خدا و بندگى او سپرى شود.
ديگر از كارهايى كه با پرخورى دشوار مى شود مداومت بر طهارت و در مسجد ماندن است چون در اين صورت نياز دارد براى آشاميدن آب و دفع آن (از مسجد) خارج شود و آن ضرر دارد.
از جمله فايده هاى گرسنگى روزه گرفتن است ، زيرا روزه گرفتن براى كسى ممكن است كه به گرسنگى عادت كرده باشد؛ بنابراين در روزه و ادامه اعتكاف (در مسجد) و ادامه طهارت و پرداختن به عبادت به جاى سرگرم شدن به خوردن و لوازم آن سودهاى بسيار است و تنها بى خبرانى كه ارزش ‍ دين را نشناخته اند، آن را كوچك شمرده و به زندگى دنيا خشنود و به آن مطمئن شده اند: (( يعلمون ظاهرا من الحيوة الدنيا و هم عن الا خرة هم غافلون . )) (٣٩) ابوسليمان دارانى به شش آفت از آفت هاى سيرى اشاره كرده و گفته است : هر كه سير شود شش آفت به او رسد: از دست دادن شيرينى عبادت ، دشوار شدن حفظ دانش ، محروميت از مهربانى به مردم زيرا كسى كه سير باشد گمان مى كند كه تمام مرد سيرند، و سنگين شدن در عبادت ، افزونى شهوت ، و ديگر اين كه مؤ منان گرسنه پيرامون مسجدها مى گردند و سيران پيرامون مزبله ها.

فايده هشتم
كم خورى حفظ سلامتى بدن و دفع بيماريهاست ، زيرا علت بيمارى پرخورى و به وجود آمدن زياد اخلاط در معده و رگهاست . بيمارى مانع از عبادت مى شود و دل را پريشان مى كند و آدمى را از انديشيدن و ياد خدا باز مى دارد و زندگى را تيره مى سازد و انسان به خون گرفتن و حجامت و دارو و پزشك احتياج پيدا مى كند. تمام اين امور هزينه دارد و كسب اين هزينه ها مستلزم زحمت و گاه ارتكاب گناه و وارد شدن در شبهه ها خواهد بود، پس ‍ در گرسنگى اثرى است كه تمام اين امور را دفع مى كند.
حكايت شده كه هارون الرشيد چهار پزشك هندى ، رومى ، عراقى ، سوادى را گرد آورد و گفت : هر يك از شما بايد دارويى را كه عوارضى در پى ندارد توصيف كند، هندى گفت : آن دارو كه به عقيده من عارضه اى به دنبال ندارد هليله سياه است ، رومى گفت : تخم شاهى است . عراقى گفت : آب داغ است ، سوادى كه داناترين آنها بود گفت : هليله معده را مى كند (مسهل است ) و اين بيمارى است و تخم شاهى معده را لزج مى كند و اين بيمارى است و آب داغ معده را سست مى كند و اين نيز بيمارى است . گفتند: پس ‍ چه دارويى نزد توست ؟ گفت : دارويى كه به عقيده من دردى به همراه ندارد اين است كه تا ميل به غذا نباشد غذا نخورد، و در حالى كه هنوز به غذا اشتها دارد از آن دست بكشد. همه گفتند: راست مى گويى .
براى يكى از پزشكان اهل كتاب گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل شد كه فرمود: ((يك سوم (معده ) براى غذا و يك سوم نوشيدنى و يك سوم براى نفس كشيدن است ))، او به شگفت آمد و گفت : درباره كم خورى سخنى محكم تر از اين سخن نشنيده ام و اين سخنى استوار است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شكمبارگى ريشه بيمارى و پرهيز عين دواست و به هر بدنى آنچه عادت كرده است برسانيد.))(٤٠) گمانم تعجب پزشك ياد شده را برانگيخته است از اين حديث نه حديث بالا.
ابن سالم گويد: هر كه با آداب نان گندم خالص بخورد بيمار نشود جز بيمارى مرگ . به او گفته شد: منظور از آداب چيست ؟ گفت : پس از گرسنه شدن نان گندم بخورد و پيش از سير شدن دست بكشد.
يكى از پزشكان دانشمند در نكوهش پرخورى گفت : همانا سودمندترين چيزى كه وارد معده انسان مى شود انار است ، و زيانبارترين چيزى كه وارد معده مى شود غذاى شور است و اگر غذاى شور كمتر بخورد برايش بهتر از بسيار خوردن انار است .
و در حديث مشهور است : ((روزه بگيريد تا سالم شويد)) (٤١) بنابراين روزه گرفتن و گرسنگى و كم خورى بدن را از بيمارى ها و دل را از طغيان و سرمستى و ديگر امراض در امان مى دارد.

فايده نهم
سبك شدن هزينه است زيرا كسى كه به كم خورى عادت كند مال اندك او را بس است ، و آن كه به سيرى عادت كند شكمش طلبكار شود و هر روز دست بر شكم خود بگذارد و بگويد: امروز چه مى خورى ؟ پس مجبور خواهد شد كه به كارهايى وارد شود و از راه حرام مال به دست بياورد و به گناه افتد يا از حلال به دست آورد و دچار زحمت شود و خوار گردد، و بسا كه چشم طمع به خلق بدوزد و آن كمال خوارى است ، در حالى كه مؤ من كم خرج است .
يكى از حكيمان گويد: من حوائج خود را با صرفنظر كردن از آنها بر مى آورم اين كار برايم راحت تر است .
ديگرى گويد: هرگاه بخواهم از ديگرى براى شهوت يا فزون طلبى وام بگيرم از خود وام مى گيرم به اين طريق كه شهوت يا فزون طلبى را ترك مى كنم و آن برايم بهترين وام است .
ابراهيم ادهم درباره قيمت برخى خوردنى ها از يارانش مى پرسيد به وى پاسخ مى دادند گران است . وى مى گفت : با نخريدن آن را ارزان كنيد.
سهل گويد: پرخور در سه خصلت نكوهيده است : اگر اهل عبادت است كسل مى شود، اگر اهل كسب است از آفت ها در امان نيست ، و اگر از كسانى است كه چيزى به او مى رسد مى گويد: خدا با من منصفانه عمل نكرده است . خلاصه سخن آن كه عامل هلاكت مرم حرص ورزى آنها به دنياست ، و علت حرص ورزى آنها شكمبارگى و شهوت همخوابگى است ، و علت شهوت رانى شكم پرستى است و كم خورى تمام اين درها را كه درهاى آتش است مى بندد، و با بسته شدن آنها درهاى بهشت گشوده مى شد. چنان كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با گرسنگى همواره در بهشت را بكوبيد.))(٤٢) پس كسى كه به گرده نانى در هر روزى قناعت كند، در ديگر خواسته هايش قانع باشد، و آزاد گردد و از مردم بى نياز و از رحمت آسوده شود و براى عبادت خدا و تجارت آخرت فراغت مى يابد و از مردانى خواهد شد كه هيچ تجارتى و خريد و فروشى آنها را از ياد خدا باز نمى دارد، علت اين كه كسب آنها را از ياد خدا باز نمى دارد آن است كه با قناعت بى نياز شده اند امّا انسان محتاج را ناگزير از ياد خدا باز مى دارد.

پي نوشتها
__________________________________________

١- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٢- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٣- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٤- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٥- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٦- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٧- عراقى گويد: ماءخذى براى اين هفت حديث نيافتم . مى گويم : مضمون بعضى از اين روايات در حديث معراجيه كه ديلمى در ارشاد خود به صورت مرسل نقل كرده وارد شده است ، حديث معراجيه حديثى طولانى است به صورت مسند به ضميمه (( تحف العقول ، )) چاپ سنگى ص ١٢٨ چاپ شده است .
٨- در هيچ ماءخذى بر لفظ اين خبر دست نيافتم فقط بيهقى در (( الشعب )) از عايشه روايت كرده گويد: (( ((لو شئنا ان نشبع لشبعنا و لكن محمّدا (ص ) كان يؤ ثر على نفسه ، )) ما اگر مى خواستيم گرسنه بمانيم مختار بوديم ولى محمّد (ص ) گرسنگى را بر مى گزيد)). عراقى پس از نقل اين حديث گفته است : اسناد اين حديث معضل است .
٩- عراقى گويد: حديث را ابن عدى در (( الكامل )) روايت كرده است .
١٠- بر ماءخذ معتبر اين حديث دست نيافتم . فقط طبرسى در مكارم باب آداب خوردن ، ص ١٧١ به صورت مرسل از كتاب (( روضة الواعظين فتال )) نقل كرده است .
١١- ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٢٤ روايت كرده و در آن آمده است : (( ((اكلات يقمن )) )) ابن ماجه و ابن حبان در صحيح خود روايت كرده جز اين كه ابن ماجه گفته است : (( فان غلبت الادمى نفسه فثلث للطعام )) تا آخر حديث ، به (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ١٣٦ رجوع كنيد.
١٢- عراقى گويد: اين حديث را با همه طولانى بودنش ، خطيب درباره زهد از حديث سعيد بن زيد روايت كرده گويد، (( سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و اقل على اسامة بن زيد، )) و آن را با تقديم و تاءخير نقل كرده است و ابن جوزى در (( الموضوعات )) از طريق سعيد روايت كرده است و در طريق آن حباب بن عبداللّه بن جبله يكى از دروغگويان وجود دارد و در طريق حديث راويى است كه شناخته نيست و نيز منقطع است ، و آن را ارث بن ابى اسامه به همين صورت روايت كرده است .
١٣- به مآخذ آن دست نيافتم .
١٤- بارها پيش از اين نقل شده است .
١٥- شيخ (طوسى ) در امالى خود با اسنادش از موسى بن جعفر از پدران بزرگوارش (ع ) از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده است چنان كه در وسائل كتاب اطعمه ، باب آداب غذا، باب دوم به شماره ٨ آمده است .
١٦- بخارى در (صحيح )، ج ٧، ص ٩٢ روايت كرده و در آن به جاى (( ((المنافق )) ((الكافر)) )) آمده است . مسلم نيز در (صحيح )، ج ٦، ص ١٣٢ چنين روايت كرده است ، و صدوق (ره ) در خصال ، ج ٢، ص ٧ با اسنادش از حضرت صادق عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به همان صورت كه در صحيحى آمده روايت كرده است .
١٧- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
١٨- اين حديث را طبرانى در (( الاوسط و الكبير )) به سندهايى روايت كرده است به (( مجمع الزوايد، )) ج ٥، ص ٣١ رجوع كنيد.
١٩- حديث را ابوموسى مدينى متوفاى ٥٨١ در كتاب (( استحلاء الموت )) روايت كرده است .
٢٠- حديث را حارث بن اسامه در مسند خود به سندى ضعيف همانطور كه در (( المغنى )) آمده روايت كرده است .
٢١- كافى ، ج ٦، ص ٢٦٩.
٢٢- هر دو روايت در كافى ، ج ٦، ص ٢٦٩ آمده است .
٢٣- هر دو روايت در كافى ، ج ٦، ص ٢٦٩ آمده است .
٢٤- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٢٥- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٢٦- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٢٧- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٢٨- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٢٩- كافى ، ج ٦، صص ٢٦٩-٢٧٠.
٣٠- (( مصباح الشريعه )) ، باب ٤١، (( باب الاكل . ))
٣١- مجادله / ١١: خداوند آنها را كه ايمان آورده اند و كسانى را كه از علم بهره دارند نجات عظيمى مى بخشد.
٣٢- عراقى گويد: ماءخذى براى آن نيافتم . و همچنين است حديث بعد.
٣٣- آخر اين حديث را ابن ماجه از حديث ابوهريره به شماره ١٧٤٥ چنين روايت كرده است (( ((لكل شى ء زكاة و زكاة الجسد الصوم ، )) هر چيزى زكاتى دارد و زكات بدن روزه است )).
٣٤- اين حديث را ابومنصور ديلمى در (( مسندالفردوس )) از حديث ابوهريره نقل كرده و حكم كرده كه مسند است و اين نشانه حديثى است كه (مغنى ) به اسناد خود روايت كرده است .
((مى گويم : حديث را طبرسى در (( مكارم الاخلاق )) ، ص ١٧١، از كتاب (( روضة الواعظين )) نقل كرده است .
٣٥- ترمذى اين حديث را روايت كرده و قبلا گذشت .
٣٦- چنان كه اميرالمؤ منين عليه السّلام فرموده است : (( ((الدنيا و الا خرة عدوان متعاديان و سبيلان مختلفان من احب الدنيا و والاها ابغض الاخره و عاداها مثلهما المشرق و المغرب و الماشى بينهما لايزداد من احدهما قربا الا ازداد بعدا، )) دنيا و آخرت دو دشمن مخالف و دو راه مختلفند، هر كه دنيا را دوست بدارد با آخرت دشمن باشد مثل دنيا و آخرت مثل مشرق و مغرب است و كسى كه ميان مشرق و مغرب را مى پيمايد به هر كدامين نزديك تر شود از ديگرى دور شود)). اين حديث را ابن شعبه در (( التحف ، )) ص ٢١٢ روايت كرده است .
٣٧- حديث را كلينى در كافى ، ج ٢، ص ١١٥، به شماره ١٤، روايت كرده است .
٣٨- خدا به فرياد برسد از اين عقيده نابخردانه و فكر و انديشه پست ناقص و بافته رياكارانه و عبادت بى مغز و كهنه و زهد و اين نيست جز خودراءيى ، و دورى از پيامبر و خاندانش صلّى اللّه عليه و آله و از علوم و حكمت هاى آنان ، و گناه تمرد از پيروى كردن آنان و گرفتن از آنها چگونه چنين نباشد در حالى كه هزاران روايت بر خلاف اين درك غلط و عرفان نكوهيده و مخالف عقل سالم رسيده است و خدا هيچ عضوى را بيهوده و باطل نيافريده است خداى ما را از اين بى حيايى ها در امان بدارد.
٣٩- روم / ٧: آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مى دانند، و از آخرت (و پايان كار) بى خبرند.
٤٠- عراقى گويد: ماءخذى براى آن نيافتم . مى گويم : صاحب (( مكارم الاخلاق )) در باب آداب مريض ، ص ٤١٩، از حديث موسى بن جعفر عليه السّلام نقل كرده است .
٤١- ابن سنى و ابونعيم در (( الطيب )) از ابوهريره به سندى حسن به همان صورت كه در (( الجامع الصغير )) آمده روايت كرده است .
٤٢- اين حديث پيش از اين نقل شد.



۱۲
فايده دهم


فايده دهم
اين است كه با گرسنگى مى تواند غذاهاى زيادى را به يتيمان و مسكينان صدقه دهد و روز قيامت در سايه صدقه خود قرار گيرد، چنان كه در حديث (١) آمده است . پس آنچه را مى خورد گنچ پنهان اوست و آنچه را صدقه مى دهد گنجينه اش لطف خداست ؛ بنابراين بنده را از مال خود بهره اى نيست جز آنچه صدقه كه برايش بماند، يا بخورد و فانى شود يا بپوشد و كهنه شود؛ پس صدقه دادن به غذاهاى اضافى بهتر از سيرى و پوده كردن است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به مردى شكم گنده نگاه كرد، با انگشت به شكم او اشاره كرد و فرمود: ((اگر اين غذاهايى كه در اين جا ريخته اى در جاى ديگر بود (انفاق مى كردى ) برايت بهتر بود.)) (٢) يعنى اگر آن را براى آخرتت جلوتر مى فرستادى و به ديگران مى بخشيدى بهتر بود.
از حسن روايت شده كه گفت : به خدا ما مردانى را درك كرديم كه يكى از آنها در هنگام شام به قدر كافى غذا داشت و اگر مى خواست مى توانست تمامش را بخورد ولى مى گفت : به خدا اين غذا را به شكم خود اختصاص ‍ نمى دهم مگر اين كه قسمتى از آن را در راه خدا ببخشم .
اين ده فايده از فوايد گرسنگى بود كه هر فايده اى خود فوايد بى شمارى دارد و تعداد آن فوايد پايان پذير نيست . بنابراين گرسنگى گنجينه بزرگى براى فايده هاى آخرت است ؛ از اين رو يكى از پيشينيان گويد: گرسنگى كليد آخرت و باب زهد است و سيرى كليد دنيا و باب رغبت است تمام اين مطالب در اخبارى كه روايت كرديم بصراحت آمده است ، و با آگاهى بر جزئيات اين فوايد معناى اين روايات با بينش و آگاهى درك مى شود و هرگاه جزئيات اين فوايد را ندانستى و در عين حال فضيلت گرسنگى را تصديق مى كردى در ايمان خود رتبه مقلدان را خواهى داشت .

راه رياضت در سركوب شكمبارگى
بايد بدانى كه مريد در آنچه مى خورد و مربوط به شكم اوست به چهار چيز موظف است : يكى اين كه جز حلال نخورد، زيرا عبادتى كه با خوردن غذاى حرام انجام شود، مانند ساختمانى است كه بر روى امواج دريا ساخته شود. در كتاب حلال و حرام درجات ورع كه رعايتش واجب است ذكر شد؛ و سه وظيفه مخصوص به غذا خوردن باقى مى ماند كه اندازه غذا از نظر كمى و زيادى و اندازه آن از نظر زمان در دير و زود خوردن و تعيين جنس خوردنى ، در خوردن آنچه انسان اشتها دارد و ترك آنهاست .

امّا وظيفه اول
در كاستن غذا اين است كه بتدريج انجام شود پس كسى كه به پرخورى عادت كرده و يك باره كم غذا مى خورد مزاجش آن را تحمل نمى كند و ضعيف مى شود و بسيار به زحمت مى افتد؛ پس سزاوار است كه اندك اندك و به تدريج به آن برسد يعنى از غذايى كه به آن عادت كرده كم كم بكاهد، مثلا اگر دو گرده نان در روز مى خورده و قصد دارد به يك گرده تقليل دهد بايد هر روز يك گرده نان را به هفت قسمت كند و يك چهارم از يك قسمت را كم كند كه ١٢٨ گرده نان يا حدود ٣٠١ گرده نان در روز مى شود. در نتيجه در مدت يك ماه يك گرده نان از خوراك روزانه اش بكاهد و اين كار برايش زيانبار نخواهد بود و در او اثرى نمى كند و اگر بخواهد مى تواند همين كار را با وزن كردن نان يا به طور تخمين انجام دهد. پس در هر روزى مقدار يك لقمه از غذاى روز گذشته اش بكاهد، آنگاه اين عمل چهار درجه مى شود كه آخرين درجه اش اين است كه نفس خود را به اندازه اى از غذا عادت دهد كه بدن به كمتر از آن پايدار نمى ماند و آن عادت صديقان است كه سهل شوشترى آن را برگزيده و گفته است : مردم خدا را با سه چيز بپرستند: به زنده بودن و عقل و (نيروى بدن ). پس اگر بنده بر دو چيز كه حيات و عقل است بترسد در صورتى كه روزه است افطار كند و اگر فقير است با زحمت غذا به دست بياورد و اگر بر آن دو امر نمى ترسد بلكه بر توان خود ترسان است سزاوار است كه اهميت ندهد اگر چه ضعيف شود تا آن درجه كه نماز را نشسته بخواند كه نشسته نماز خواندن بر اثر ضعف ناشى از گرسنگى بهتر از نماز ايستاده اوست با پرخورى . (٣)
مى گويم : اين عقيده درست نيست زيرا خلاف آن چيزى است كه از روايات اهل بيت عليهم السّلام آشكار مى شود، بنابراين حق اين است كه رهرو راه خدا تا آنجا كه ممكن است قوت و نيروى خود را همانند حيات و عقلش ‍ حفظ كند. خداى متعال فرمود: (( كلوا من الطيبات و اعلموا صالحا. )) (٤) و فرمود: (( قل من حرم زينة اللّه اللتى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا خالصة يوم القيامة . )) (٥) و تمام سخن در اين مورد خواهد آمد.
غزالى گويد: درجه دو اين است كه نفس خود را با رياضت در هر شبانه روزى به ١٢ مد (حدود ٥ سير) كه يك گرده و خورده اى نان است برگرداند كه چهار گرده آن يك من مى شود و اين مقدار ١٣ غذاى شكم است درباره بيشتر مردم ، چنان كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله بيان كرده است و آن بيشتر از لقيمات (٦) است ، زيرا اين صيغه براى قلت است و بر كمتر از عدد ده دلالت دارد.
درجه سوم اين است كه نفس خود را به اندازه مد (١٠ سير) برگرداند و آن دو گرده و نصف (دو و نيم گرده نان ) است و اين مقدار غذا درباره مد (١٠ سير) برگرداند و آن دو گرده و نصف (دو و نيم گرده نان ) است و اين مقدار غذا بيشتر مردم بيش از ١٣ غذاى شكم است و نزديك به ٢٣ غذاى شكم است و ١٣ براى آب باقى مى ماند و ديگر جايى براى ذكر و ياد خدا نمى ماند و در بعضى از روايات عبارت (( ثلث للذكر )) (١٣ براى ذكر خدا) به جاى (( ثلث للنفس )) (١٣ براى نفس كشيدن ) آمده است .
درجه چهارم اين است كه بيش از اندازه يك مد تا به يك من باشد ولى بيش ‍ از يك من اسراف و مخالف فرموده خداى متعال است : (( و لا تسرفوا. )) (٧) يعنى درباره بيشتر مردم زيرا مقدار نياز به غذا نسبت به شخص ‍ و سن و شغل مختلف مى شود و در اين جا راه پنجمى است كه اندازه اش ‍ برايش معين نشده است ولى اين راه اشتباه است و آن اين كه اگر حقيقةً گرسنه است هر چه خواهد بخورد و هنوز اشتهاى حقيقى دارد دست بكشد، ولى غالبا چنين است كه آن كس كه نتواند جلوى نفس خود را از يك گرده يا دو گرده نان بگيرد، حدود گرسنگى واقعى برايش آشكار نمى باشد و احتمال مى رود كه اشتهاى او كاذب و دروغين باشد.
براى گرسنگى واقعى نشانه هايى ذكر شده يكى آن است كه انسان خورشت نخواهد بلكه با اشتها تنها نان بخورد هر نانى كه باشد و هرگاه نان مخصوصى يا خورشتى بخواهد گرسنه نيست ، و گويند: يكى از نشانه هاى گرسنگى واقعى آن است كه اگر آب دهن بيندازد مگس بر روى آن ننشيند، يعنى در آب دهانش چربى نماند و آن دليل خالى بودن معده است ، امّا شناخت اين حالت دشوار است . پس حق آن است كه مريد براى خود مقدار غذايى در نظر بگيرد كه او را براى عبادتى كه در صدد انجام آن است ضعيف نسازد و چون به آن مقدار رسيد دست بكشد اگر چه اشتها داشته باشد.
خلاصه اندازه گيرى غذا ممكن نيست چون در حالات و اشخاص مختلف فرق مى كند آرى گاه خوراك گروهى از صحابه در هر جمعه اى يك صاع گندم بود و هرگاه خرما مى خوردند خوراكشان يك صاع و نيم خرما مى شد و يك صاع گندم چهار مد (١٠ سير) بود. بنابراين خوراكشان در هر روزى نزديك به نصف مد مى شد و اين همان است كه گفتيم به اندازه ١٣ شكم است و در خوردن خرما نياز به بيش از يك صاع بود چون هسته خرما از آن كم مى شود.
ابوذر (رض ) مى گفت : خوراك من در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در هر هفته يك صاع جو بود. به خدا سوگند بر آن نمى افزايم تا پيامبر را ملاقات كنم ، زيرا شنيدم كه مى فرمود: ((نزديكترينتان در نشستن با من در قيامت و محبوبترين شما در نزد من كسى است كه به همان حال باشد كه در زمان من هست .))(٨) و به عنوان زشت شمردن بر بعضى صحابه مى فرمود شما دگرگون شديد، جو براى شما غربال مى شود و قبلا غربال نمى شد؛ گرده هاى نان بزرگ و نازك مى پزيد و ميان دو خورشت جمع مى كنيد، و غذاهاى رنگارنگ براى شما مى آورند يكى از شما صبح يك جامه مى پوشد و شبانگاه با جامه اى ديگر ولى در زمان پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين نبوديد، غذاى اصحاب صفه در هر روزى (٩) يك مد خرما بود كه ميان دو نفر تقسيم مى شد. و مد يك رطل و ١٣ رطل است با حذف هسته آن .
يكى از پيشينيان گويد: مؤ من مانند گنجشك است . مشتى خرماى نامرغوب و يك مشت سويق و يك جرعه آب او را بس است ، و منافق مانند جانور درنده است كه مى بلعد و مى بلعد، و به فكر گرسنگى همسايه اش نيست و غذاى زايدش را به برادرش نمى بخشد، اين غذاهاى اضافى را پيشاپيش ‍ (براى آخرتتان ) بفرستيد.
سهل گويد: اگر دنيا خون ذبيحه باشد تغذيه مؤ من از آن حلال است ، زيرا خوردن مؤ من در هنگام ضرورت فقط به اندازه برپا ايستادن اوست .

وظيفه دوم
درباره زمان خوردن و ميزان به تاءخير انداختن آن است و در آن نيز درجاتى است .
بالاترين درجه آن است كه سه روز و بيشتر گرسنه باشد. و در مريدها درجه رياضت ، تمرين به گرسنگى است نه به مقدار (غذا) تا آنجا كه بعضى از مريدها به سى يا چهل روز رسيده اند و گروهى از علما كه تعدادشان هم بسيار است به آنجا رسيده اند كه از گرسنگى براى راه آخرت كمك گرفته اند يكى از علما گويد كسى كه چهل روز گرسنگى براى راه آخرت كمك گرفته اند يكى از علما گويد كسى كه چهل روز گرسنگى بكشد قدرتى از ملكوت برايش ظاهر شود، يعنى بعضى از اسرار الهى بر او كشف گردد. يكى از اين طايفه (صوفيه ) از راهبى آگاه شد. پس در حال او سخن گفت و به مسلمان شدن او و ترك غرورش طمع كرد، پس راهب در اين مورد با او به مكالمه پرداخت تا به او گفت : مسيح عليه السّلام چهل روز گرسنه مى ماند و اين معجزه اى است كه فقط از پيغمبر راستين سر مى زند. صوفى به او گفت : اگر من پنجاه روز گرسنه ماندم دينت را رها مى كنى ؟ و وارد دين اسلام مى شوى ؟ و اعلام مى كنى كه پيامبر اسلام بر حق و تو بر باطلى ؟ گفت : آرى ، پس نشست و از جا برنخاست مگر اين كه روى او را مى ديد تا پنجاه روز گرسنه بودن گذشت گفت : اى راهب بر آن نيز بيفزايم . پس گرسنه ماند تا شصت روز كامل شد. راهب از كار او در شگفت ماند و گفت : ((گمان نمى كردم كسى از مسيح بگذرد))، و اين امر موجب مسلمان شدن او گرديد. اين درجه اى بزرگ است كه كمتر كسى به آن مى رسد، مگر صاحب مكاشفه اى كه تحمل اين گرسنگى داشته باشد و به ادامه راهى را كه پيموده همچنان سرگرم شود و لذت نفس خود را از آن كامل و گرسنگى و نياز خود را فراموش كند.(١٠)
درجه دوم اين است كه دو تا سه روز گرسنه بماند و اين (تعداد گرسنگى ) طبيعى است و با كوشش مى توان به آن رسيد.
درجه سوم كه كمترين زمان گرسنگى است اين است كه در شب و روز به يك وعده غذا اكتفا كند و آنچه از اين مقدار تجاوز كند زياده روى و مداومت بر سيرى است و اين كار خاص عيّاش و مرفّه است و از سنت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدور مى باشد.
ابوسعيد خدرى روايت كرده : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هرگاه صبحانه مى خورد شام نمى خورد و بالعكس )) (١١) و پيشينيان در هر شبانه روز يك بار غذا مى خوردند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به عايشه فرمود: ((از اسراف بپرهيز زيرا دوبار غذا خوردن در روز جزو اسراف است .)) (١٢) بنابراين در روزى دوبار غذا خوردن اسراف و هر دو روز يك وعده غذا خوردن سخت گيرى در خرج و يك بار غذا خوردن در شبانه روز حد وسط ميان آن دو مى باشد و در قرآن (١٣) ستوده شده است و كسى كه در هر روز يك بار غذا مى خورد مستحب است كه در سحر پيش از طلوع صبح بخورد، يعنى پس از نماز شب و پيش ‍ از صبح براى اين شخص گرسنگى روز براى روزه و گرسنگى شب براى برخاستن و خالى شدن قلب به سبب تهى بودن معده و ظرافت فكر و گرد آمدن همت و آرامش نفس تا زمان مشخص (غذا خوردن ) حاصل است .
در حديث عايشه است : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله (گرسنگى خود را) به سحر متصل مى ساخت )).(١٤)
مى گويم : اين كار صحيح است مشروط بر آن كه گرسنگى را روزه پيوسته قرار ندهد بلكه پس از مغرب افطار كند، زيرا روزه پيوسته از ويژگى هاى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بود و بر امتش حرام است ؛ چنان كه از اهل بيت عليهم السّلام روايت شده است .(١٥)
ابوحامد گويد: اگر دل روزه دار پس از مغرب به غذا توجه كند و اين توجه مانع حضور قلب در هنگام نماز شب شود، شايسته تر آن است كه غذايش را نصف كند به عنوان مثال اگر دو گرده نان است يك گرده را موقع افطار بخورد و يك گرده را در موقع سحر تا نفسش آرام شود و در وقت نافله شب بدنش سبك باشد و در روز نيز به سبب سحرى خوردنش سخت گرسنه نشود. پس ، گرده نان اول به خواندن نافله شب كمك مى كند و گرده دوم به روزه گرفتن ؛ و كسى كه يك روز روزه مى گيرد و يك روز افطار مى كند مانعى ندارد كه در روز افطارش پيش از ظهر و در روز روزه داريش در وقت سحر غذا بخورد. اين بود راه هاى تنظيم زمان غذا خوردن و دير و زود (زمانى ) آن .
مى گويم : در كافى به اسنادش از ابن اخى شهاب بن عبد ربّه روايت شده كه گفت : ((به محضر امام صادق عليه السّلام از دردها و پوده اى كه مبتلا بودم شكايت كردم . حضرت به من فرمود: صبحانه و شام بخور و در فاصله آن دو چيزى نخور كه موجب تباهى بدن است . مگر نشنيده اى كه خداى متعال مى فرمايد: (( لهم رزقهم فيها بكرة و عشيا. )) (١٦)
از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((اميرمؤ منان عليه السّلام فرمود: شام پيامبران ثلث اول شب است . پس آن را ترك نكنيد، زيرا شام نخوردن موجب تباهى بدن است )).(١٧)
و نيز از آن حضرت است كه فرمود: ((شام نخوردن موجب ضعف و پيرى انسان مى شود (١٨) و براى شخص مسن لازم است كه با شكم پر بخوابد.))(١٩)
از حضرت رضا عليه السّلام روايت شده است : ((در بدن رگى است كه به آن عشا گويند و هرگاه شخص شام نخورد آن رگ تا صبح صدايش مى زند و مى گويد: خدا تو را گرسنگى دهد چنان كه مرا گرسنه گذاشتى ، و خدا تو را تشنگى دهد چنان كه مرا تشنه گذاشتى . پس هيچ يك از شما شام را ترك نكنيد اگر چه يك لقمه نان يا شربت آبى باشد.))(٢٠)
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((يارانم را چه شده كه گوشت نمى خورند، بوى خوش نمى بويند، و با زنان آميزش نمى كنند؟ امّا من گوشت مى خورم ، بوى خوش مى بويم و با زنان همبستر مى شوم ، و هر كه از سنت من روى بگرداند از من نيست (پيرو من نيست ).))(٢١)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بر هر كه چهل روز بگذرد و گوشت نخورد وام بگيرد و گوشت بخورد.))(٢٢)
ابوحامد در اين باب (از نظر لباس و غيره ) در گذشته و آينده بسيار سخت گيرى كرده است و در تك تك گفتارش بر او ايراد نگرفتيم ، بلكه به آنچه نقل شد اكتفا كرديم ، و بعضى حكايت ها را كه از صوفيه نقل كرده و موجب كراهت طبع هاى سليم است حذف كرديم ؛ مانند اين داستان كه درباره سهل بن عبداللّه نقل كرده كه سه سال انجير كوبيده مى خورد آنگاه در سه سال با سه درهم تغذيه كرد و ديگر داستان ها.
غزالى گويد:

وظيفه سوم
انتخاب نوع غذا و ترك خورشت است و برترين غذا مغز گندم است و اگر آن را غربال كند كه كمال رفاهيت است ، و حد وسط آن جو غربال شده و كمترين آن جو غربال نشده است . برترين خورشت ها گوشت و شيرينى است و كمترين آن نمك و سركه است و حد وسط آن چيزهايى است كه به روغن بدون گوشت آراسته شود. عادت رهروان راه آخرت همواره خوددارى از خورشت است ، بلكه خوددارى از خواسته هاست ، زيرا انسان مايل به خوردن هر غذاى لذيذى است و آن موجب غرور در نفس او و سختى در قلب او مى شود و دلش به لذت هاى دنيا خو مى گيرد و از مرگ و ديدار خدا بدش مى آيد و دنيا براى او بهشت و مرگ برايش زندان مى شود؛ و هرگاه نفس خود را از خواسته هايش باز دارد و بر او تنگ بگيرد و لذتهايش ‍ را بر او حرام سازد دنيا برايش تنگ و زندان مى شود و نفس او مايل به رهايى از دنيا مى شود و رهايى او در مردن است . يحيى بن معاذ به همين نكته اشاره كرده آن جا كه مى گويد: اى گروه صديقان خودتان را براى مهمانى بهشت گرسنگى دهيد، زيرا ميل به غذا به اندازه گرسنه نگاه داشتن نفس است . تمام آنچه ياد كرديم از آفتهاى سيرى است ، زيرا اين آفت ها با خوردن غذاهاى گوارا به جريان مى افتد و ما با تكرار آنها سخن را طولانى نمى كنيم . از اين رو ترك خواسته هاى مباح پاداش فراوان دارد و خوردن غذاى لذيذ خطر بسيار تا آنجا كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بدترين امتم كسانى اند كه مغز گندم مى خورند.)) (٢٣) در حالى كه مغز گندم حرام نيست بلكه مباح است ، به اين معنى كه هر كس آن را يك بار يا دو بار بخورد معصيت نكرده است ، و هر كس بر خوردنش مداومت ورزد نيز گناه نكرده است ، ولى نفس خود را به رفاه تربيت مى كند و به دنيا و لذتهايش انس مى گيرد و در صدد به دست آوردن آن بر مى آيد در نتيجه اين كارها، او را به گناهان مى كشاند. پس آنها بدترين امتند زيرا مغز گندم آنها را به انجام كارهايى مى كشاند كه تمام آنها گناه نيست .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بدترين امتم آنهايى هستند كه با غذاهاى خوب تغذيه كنند و از آنها گوشت بر بدنشان برويد و تنها همّشان خوردن غذاهاى گوناگون و لباس هاى رنگارنگ است و در سخن گفتن بى پروايند.))(٢٤)
خداى متعال به موسى عليه السّلام وحى كرد: ((به ياد آر كه در گور مسكن مى گزينى چه آن تو را از بسيارى خواسته باز مى دارد.)) پيشينيان از خوردن غذاهاى لذيذ و عادت دادن نفس بر آن سخت مى ترسيدند و معتقد بودند كه آن نشان شقاوت است و منع آن را از سوى خدا براى خود كمال سعادت مى دانستند، تا آنجا كه روايت شده وهب بن منبّه گفت : دو فرشته در آسمان چهارم با هم ملاقات مى كردند و يكى به ديگرى گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : ماءمور شدم يك ماهى را كه فلان يهودى (لع ) خواسته بود از دريا برانم و ديگرى گفت : ماءمور شدم روغن زيتونى را كه فلان عابد خواسته بود بريزم . و اين هشدارى است بر اين كه فراهم آمدن اسباب شهوت از نشانه هاى خير نيست .
از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده است : ((بسا كسى كه چيزى بخواهد و رد شود و آن را بر نفس خويش برگزيند، خدا او را بيامرزد.))(٢٥)
و نيز از آن حضرت روايت شده است : ((هرگاه سگ گرسنگى را با گرده نانى و كوزه آبى دفع كنى پس دنيا و اهل دنيا نابود باد.))(٢٦)
حضرت با اين سخن اشاره فرموده كه درد گرسنگى و ضرر آن را بايد دفع كرد نه اين كه از لذت هاى دنيا برخوردار شد، پيشينيان از خوردن مشتهيات و سير شدن از غذاها خوددارى مى كردند و خوددارى آنها به سبب فوايدى بود كه ذكر كرديم ، و در بعضى اوقات غذاى حلالى نداشتند، لذا به مقدار ضرورت اجازه استفاده داشتند؛ و خواسته ها از موارد ضرورت نيست ، تا آنجا كه بعضى از همان علماى سابق گفته اند: نمك خواهش است زيرا بر نان افزوده مى شود و غير از نان هر چه هست شهوت و خواسته است و اين آخرين درجه رعايت درخواسته هاى نفس است و هر كه بر آن قادر نيست سزاوار است از نفس خويش غافل نشود و در شهوت ها نيفتد و در مسرف بودن شخص همين بس كه هر چه خواهد بخورد و هر كارى كه مايل است انجام دهد، و شايسته است كه بر خوردن گوشت مواظبت نكند.
على عليه السّلام فرمود: ((هر كه چهل روز گوشت نخورد اخلاقش بد شود و هر كه چهل روز به خوردن آن مداومت كند دلش سخت شود.))(٢٧)
و گويند: تداوم بر گوشت خوارى در آدمى عادتى مانند عادت (٢٨) به ميگسارى پديد مى آورد، و هر زمان گرسنه شود و شوق جماع در نفسش ‍ پديد آيد شايسته نيست غذا بخورد و مجامعت كند و دو خواسته نفسش را بر آورده سازد كه نفس بر او غالب آيد، و بسا كه نفس غذا بخواهد تا نشاط و شوق جماع بيابد. مستحب است كه در حال سيرى نخوابد كه ميان دو غفلت جمع كند و به سستى عادت نمايد و بر اثر آن دچار قساوت قلب شود. ليكن نماز بگزارد يا بنشيند و خدا را ياد كند به سپاس نزديك تر است .
در حديث است : ((غذايتان را با نماز و ياد خدا آب كنيد و پس از غذا نخوابيد كه دلهايتان سخت شود.))(٢٩) و هر زمان كه ميل به ميوه هاى خوب دارد لازم است كه نان نخورد و به جاى آن ميوه بخورد به عنوان غذا نه به قصد لذت بردن از ميوه و براى اين كه در نفس ، جمع ميان عادت و ميل پيدا نشود؛ و هر زمان غذاى نرم و خشنى يافت بايد غذاى نرم را اول بخورد، زيرا پس از آن به غذاى خشن ميل نكند ولى اگر اول غذاى خشن را بخورد غذاى نرم را نيز به خاطر نرمى اش بخورد. يكى از بزرگان به يارانش ‍ مى گفت : آنچه مى خواهيد نخوريد و اگر خورديد به دنبالش نرويد و اگر در پى آن رفتيد آن را دوست نداريد. و در پى بعضى از انواع نان ها رفتن شهوت و ميل است .
خلاصه هيچ راهى نيست كه نفس را در خواسته هاى مباحش آزاد بگذاريم و نبايد در هر حال از آن پيروى كنيم و به همان ميزان كه بنده شهوتش را ارضا مى كند بيم آن مى روند كه در روز قيامت به او بگويند: (( اءذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمتعتم بها. )) (٣٠) و انسان به اندازه اى كه با نفسش جهاد مى كند و از اميالش مى گذرد در آخرت از خواسته هايش ‍ بهره مى برد.
خداى متعال فرمود: (( كلوا واشربوا هنيئا بما اسلفتم فى الايام الخالية . )) (٣١) و آنها ترك شهوت ها را پيش فرستادند نه خوردن مشتهيات را و لذا گفته شد: ((ترك خواسته اى از خواسته هاى نفس براى دل سودمندتر از روزه و عبادت يك سال است )).

شرح گوناگونى حكم گرسنگى و فضيلت آن به گوناگونى حالات مردم
بايد دانست كه هدف نهايى در تمام حالات و اخلاق رعايت حد وسط است ، زيرا بهترين كارها رعايت ميانگين آنهاست ، و هر دو طرف ميانگين در كارها نكوهيده است . آنچه ما در فضيلت گرسنگى نقل كرديم بسا كه مطلوب بودن افراط از آن استنباط شود و بعيد است كه چنين باشد، ولى از اسرار حكمت دين يكى آن است كه در هر چيزى كه طبيعت انسان حد نهايى آن را بخواهد و در آن فسادى باشد، دين در منع آن مبالغه مى كند به گونه اى كه شخص نادان چنين برداشت مى كند كه با هر چه طبيعت مى خواهد بايد تا آخرين حد ممكن مخالفت كرد، ولى دانشمند در مى يابد كه هدف رعايت حد ميانگين است ، زيرا طبيعت آدمى هرگاه كمال سيرى را بخواهد لازم است كه دين كمال گرسنگى را بخواهد تا طبيعت محرك انسان و شريعت مانع وى شود و در اثر مقاومت آن و تعادل برقرار شود، زيرا بعيد به نظر مى رسد كه كسى بتواند طبيعت انسانى را بكلى سركوب كند و روشن است كه آدمى به درجه نهايى نمى رسد و اگر كسى در مخالفت با طبيعت زياده روى كند شرع نيز آن را بد مى داند؛ چنان كه دين از عبادت شب و روزه روز بسيار ستايش كرده است ولى آنگاه كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آگاه شد بعضى از مسلمانان تمام روزها روزه مى گيرند و تمام شب ها را به عبادت مى گذرانند از آن نهى فرمود.
هرگاه از اين مطلب آگاه شدى بدان در تناسب با طبيعت متعادل بهتر آن است كه انسان به اندازه اى غذا بخورد كه كه نه احساس سنگينى معده كند و نه احساس گرسنگى ، بلكه از شكم فراموش كند كه هرگز گرسنگى در آن مؤ ثر نشود زيرا هدف از غذا خوردن زنده ماندن و توان يافتن بر عبادت است ، و سنگينى معده مانع از عبادت مى شود، و درد گرسنگى نيز دل را سرگرم مى كند و از عبادت باز مى دارد؛ پس هدف اين است كه معتدل غذا بخورد بطورى كه اثر خوردن در او باقى نماند تا به فرشتگان شبيه شود، زيرا فرشتگان منزّه از سنگينى غذا و درد گرسنگى هستند، و آخرين هدف انسان اقتدا كردن به آنهاست ، و هرگاه انسان از سيرى و گرسنگى رهايى نداشته باشد، پس از حالت متوسط كه اعتدال است دورتر خواهد شد.(٣٢)
مثل انسان در دورى از اين طرف هاى مخالف (افراط و تفريط) و رعايت حد وسط مانند مورچه اى است كه در وسط حلقه (فلزى ) بيفتد كه در آتش داغ شده و بر روى زمين افتاده است . مورچه كه به وسيله حلقه احاطه شده از گرماى آن مى گريزد و نمى تواند از زير حلقه بيرون رود. پس همواره در حال گريز است تا در مركز و وسط حلقه آرام بگيرد و اگر بميرد در همان جا خواهد مرد زيرا وسط حلقه نيست به اطراف آن گرماى كمترى دارد؛ همچنين تمايلات انسان به انسان محيط (و انسان محاط است ) است همانند حلقه كه به مورچه محيط است و فرشتگان از اين حلقه بيرونند و راهى براى بيرون شدن انسان نيست در حالى كه او مى خواهد در بيرون بودن از اين حلقه به فرشتگان شبيه شود. بنابراين شبيه ترين حالات انسان به فرشتگان دورى از حلقه است و دورترين جاها از اطراف حلقه وسط آن است نتيجه آن است كه در تمام اين حالات مخالف (افراط و تفريط) حد وسط (وسط حلقه ) مطلوب است ، و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در گفتار خود از اين حالت به (( خير الامور اوسطها )) (٣٣) تعبير فرموده و خداى متعال در قرآن به آن اشاره فرموده است : (( كلوا واشربوا و لا تسرفوا. )) هر زمان انسان احساس گرسنگى و سيرى نكند عبادت و انديشيدن برايش آسان مى شود و در نفس خود احساس سبكى مى كند و توان انجام كار را دارد، ولى اين حالت پس از معتدل شدن طبيعت حاصل مى شود امّا در آغاز كار هرگاه نفس چموش باشد انسان را به شهوت ها تشويق مى كند و به افراط متمايل مى سازد. بنابراين معتدل بودن به حال او نفعى ندارد، بلكه ناگزير بايد نفس را با گرسنگى رنج دهد، چنان كه در آزار دادن چهارپايى كه با گرسنگى و زدن و غيره براى معتدل شدن تمرين داده نشده است مبالغه مى كند؛ و هرگاه حيوان تمرين داده شود و به اعتدال برگردد انسان از آزار دادنش صرف نظر مى كند. از اين روست كه استاد مريد خود را فرمان مى دهد به كارهايى كه استاد شخصا آنها را انجام نمى دهد و او را به گرسنگى دستور مى دهد ولى خود گرسنگى نمى كشد و از خوردن ميوه ها و خواسته ها باز مى دارد و گاه او خود را از آنها منع نمى كند، چرا كه استاد از ادب كردن نفس خود فراغت يافته و از رنج دادن نفس بى نياز است ، و چون بيشتر حالات نفس ، حرص و شهوت و خوددارى از عيادت است گرسنگى كه درد آن را بيشتر احساس كند، براى او مفيدتر است تا شكسته شود و به اعتدال گرايد، و پس از آن در غذا نيز معتدل شود، و در ميان رهروان راه خدا تنها صديق يا مغرور نادان از تداوم بر گرسنگى خوددارى مى كند. امّا صديق چون نفسش مستقيم و در راه راست است ، از راندن آن با تازيانه گرسنگى به سوى حق بى نياز است ، امّا شخص مغرور (كه از تداوم بر گرسنگى خوددارى مى كند) براى اين است كه گمان مى كند صديق و از تربيت نفس خود بى نياز است و به نفسش گمان خوب دارد، و اين غرور بزرگى است و غالبا چنين است ، زيرا نفس كمتر بطور كامل تربيت مى پذيرد و بيشتر فريفته مى شود؛ سپس شخص مغرور و فريفته به صديق نگاه مى كند و چون سهل انگارى اش نسبت به تربيت نفس را مى نگرد او نيز در تربيت نفس خويش مسامحه مى كند؛ همانند بيمار كه نگاه مى كند به كسى كه بهبود يافته مى بيند وى هر چه مى خواهد مى خورد. بيمار نيز گمان مى كند كه سالم است در نتيجه هر چه مى خواهد مى خورد تا هلاك مى شود. و آنچه دلالت مى كند بر اين كه غذا به اندازه كم و زمان و نوع معين هدف اصلى نيست ، بلكه منظور مبارزه با نفسى است كه از حق دور شده و به درجه كمال نرسيده است ، اين است كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله اندازه و زمانى در غذا خوردن نداشت ؛ عايشه گويد: ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزه مى گرفت تا آن اندازه كه مى گفتيم : افطار نمى كند و غذا مى خورد تا حدى كه مى گفتيم : ديگر روزه نمى گيرد.))(٣٤)
پيامبر بر خاندانش وارد مى شد و مى گفت : ((آيا چيزى داريد؟ اگر مى گفتند: آرى مى خورد و اگر مى گفتند نه ، مى فرمود: در اين صورت روزه مى گيرم و گاه غذايى نزد او مى آوردند پس مى فرمود: من قصد روزه داشتم آنگاه مى خورد.))(٣٥)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزى (از خانه ) بيرون رفت و فرمود: ((من روزه ام ، عايشه به او گفت : به ما حيس (نوعى غذا) هديه شده است . پس ‍ فرمود: من قصد روزه داشتم ولى آن را نزديك بياور.))(٣٦)
براى معروف كرخى غذاهاى خوب هديه مى آوردند و مى خورد. به او مى گفتند: برادرت بشر از اين غذاها نمى خورد. پس مى گفت : برادرم بشر را ورع گرفته بود ولى معرفت مرا آزاد و رها گذاشته است ، آنگاه گفت : من در خانه مولايم (خدا) مهمانم . هرگاه غذايم بدهد مى خورم و هرگاه گرسنگى ام بدهد صبر مى كنم ، مرا چه رسد كه اعتراض كنم و تشخيص ‍ دهم .
ابراهيم بن ادهم به يكى از برادرانش چند درهم داد و گفت با اين پول برايمان روغن و عسل و نان سفيد بگير. پس گفت : اى ابواسحاق با تمام اين پول ها، گفت : واى بر تو هرگاه داشته باشيم مانند مردان صبر مى كنيم . روزى غذاى بسيارى فراهم آورد و تعداد كمى را دعوت مى كرد. به او گفته شد: نمى ترسى كه اسراف باشد؟ گفت : در غذا اسرافى نيست ؛ اسراف در لباس ‍ و اثاث است . بنابراين كسى كه به اسرار معرفت بيناست مى داند تمام اين موارد حق است ولى نسبت به حالات مختلف مردم .

شرح آفت ريا كه كسى به آن دچار مى شود كه ترك خوردن مشتهيات كند يا كم بخورد
بايد بدانى بر كسى كه خواسته هاى نفسانى را ترك مى كند دچار دو آفت بزرگ مى شود، كه از خوردن مشتهيات بزرگ تر است : يكى آن كه نفس نتواند بعضى از خواسته ها را ترك كند و مايل به آنها باشد ولى نخواهد كه به خواستن آنها معروف شود. پس تمايل خود را پنهان بدارد و در خلوت چيزى بخورد كه در جمع نمى خورد و اين همان شرك پنهان است كه آفتى است بزرگ ، بلكه بر بنده لازم است كه هرگاه به حب آنها گرفتار شود، آن را آشكار سازد؛ زيرا اين صداقت است و بر فوت ثواب جهاد در كارها دلالت دارد. پنهان ساختن عيب و آشكار كردن كمالى كه دوزخ محسوب مى شود و مستحق دو نوع عذاب است ، در نتيجه خدا از آن راضى نمى شود مگر با دو توبه واقعى ، از اين رو خدا بر منافقان سخت گرفته و فرموده است : (( ان المنافقين فى الدرك الا سفل من النار. )) (٣٧) زيرا كافر كفر ورزيده و آن را آشكار ساخته و منافق كفر ورزيده و آن را پنهان داشته و اين پنهان داشتن كفر، خود كفرى ديگر است ، زيرا چنين كسى نگاه خدا به قلب خودش را سبك شمرده و ديدن مخلوقان را بزرگ شمرده است . پس كفر را از ظاهر خود محو و در باطن خود اثبات كرده است . بنابراين عارفان به خواسته هاى بلكه گناهان گرفتار مى شوند ولى به رياكارى و تقلب و پنهان داشتن (عيب ها) گرفتار نمى شوند، بلكه كمال عارف آن است كه براى خدا خواسته ها را ترك مى كند و خود ميل به چيزى را آشكار مى سازد تا جايگاهى كه در دل مردم دارد از بين ببرد. يكى از عارفان هر چه را مى خواست مى خريد و در خانه مى آويخت ، در حالى كه هيچ علاقه اى به آن نداشت ولى مى خواست با آن عمل حالت خود را مشتبه سازد تا دل هاى عاقلان از او برگردد و حال او آنان را پريشان نسازد. پس كمال زهد، زهد ورزيدن در اظهار زهد است به اين كه خلاف آن را اظهار كند و اين عمل صديقان است ، زيرا او دو صدق را با هم جمع كرده است چنان كه شخص ‍ او ميان دو دروغ جمع كرده ، بنابراين صديق دوبار سنگين را بر نفس بار كرده و جام صبر را دوبار به نفس نوشانده است : يك بار به نوشيدن صبر و ديگر بار به ترك آن ، پس ناگزير در برابر صبرشان دو اجر دريافت مى كنند و اين حالت شبيه به روش كسى است كه آنچه داده مى شود آشكارا مى گيرد و در نهان رد مى كند تا نفس خود را با خوارى آشكار و با فقر در نهان بشكند.
مى گويم : من صداقتى در اين حالت تدليس و نيرنگ نمى بينم و خيرى در اين گونه كارها نيست ، بلكه معتقدم تمام آنها دروغ و رياكارى محض و توجه به مردم و اظهار حالاتى است كه وجود ندارد.
غزالى گويد: كسى كه اين حالت (تلبيس حال ) را از دست بدهد نبايد از اظهار شهوت خود و كاستى آن و صداقت در آن خوددارى كند و نبايد اين گفته شيطان او را بفريبد كه : هرگاه تمايلات خود را آشكار سازى ديگران به تو اقتدا مى كنند، بنابراين براى اصلاح ديگران آن را پنهان بدار. زيرا اگر قصد اصلاح ديگران را دارد اصلاح خودش برايش مهم تر از ديگران است حال آنكه قصد او فقط رياكارى است و شيطان او را براى اصلاح ديگران به رياكارى تشويق مى كند، از اين رو بر او دشوار است كه عيب خود را آشكار سازد هر چند بداند كه افراد مطلع از اين موضوع در عمل به او اقتدا نمى كنند يا از اعتقاد خود بر نمى گردد كه او تمايلات را ترك كرده است .
آفت دوم اين است كه مى تواند تمايلات را ترك كند ليكن از معروف شدن به آن و شهوت به پاكدامنى شاد مى شود، در اين صورت با تمايل به خوردن كه ميل ضعيفى است مخالفت كرده و از تمايلى بدتر از آن كه تمايل به شهرت و مقام اطاعت كرده و آن تمايل پنهانى است ، و هرگاه در نفس خود چنان تمايل (ميل به شهرت ) را احساس كرد بداند كه شكستن آن از شكستن تمايل به غذا مهم تر است . بنابراين غذا بخورد سزاوارتر از حبّ مقام است .
ابوسليمان گويد: هرگاه ميل به چيزى كه تارك آن هستى برايت آماده شد به ميزان كمى از آن بهره ببر و آرزوى نفس خود را كاملا برنياور تا تمايل را از نفست دور سازى و خوشى آن را تيره گردانى زيرا خواسته اش را به او نداده اى .
حضرت جعفر بن محمّد صادق عليه السّلام فرمود: ((هرگاه نزد من چيزى آورده مى شد كه به آن ميل داشتم به نفسم نگاه مى كردم اگر اظهار تمايل به آن مى كرد به آن مى خورانيدم و آن بهتر از منع نفس بود، و اگر تمايل خود را پنهان مى كرد و دورى از آن را آشكار مى ساخت (به ظاهر اظهار بى ميلى مى كرد) با ترك آن تمايل او را كيفر مى كردم و چيزى از آن به او نمى دادم )) و اين راهى براى كيفر دادن نفس بود و در برابر اين تمايل پنهانى .
مى گويم : اين سخن به سخن مولايمان حضرت صادق عليه السّلام شباهت ندارد بلكه به سخن صوفيان شبيه تر است .
ابوحامد گويد: خلاصه هر كس ميل به غذا را رها كند و در تمايل به رياكارى افتد مانند كسى است كه از كژدمى بگريزد و به مارى پناه ببرد زيرا تمايل به ريا بيش از تمايل به غذا زيان آور است .

پي نوشتها
__________________________________________

١- حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ٤١٦، اين روايت را از حديث عقبة بن عامر نقل كرده است .
٢- طيالسى در مسند خود، ص ١٧١، به شماره ١٢٣٥ از حديث جعده جشمى روايت كرده است .
٣- مؤ منون / ٥٢: تمام آيه اين است ، (( يا ايها الرسل كلوا من الطيبات واعلموا صالحا انى بما تعملون عليم ... )) اى پيامبران از غذاهاى پاكيزه بخوريد و عمل صالح انجام دهيد كه من به آنچه انجام مى دهيد آگاهم .
٤- مؤ منون / ٥٢: تمام آيه اين است ، (( يا ايها الرسل كلوا من الطيبات واعلموا صالحا انى بما تعملون عليم ... )) اى پيامبران از غذاهاى پاكيزه بخوريد و عمل صالح انجام دهيد كه من به آنچه انجام مى دهيد آگاهم .
٥- اعراف / ٣١: بگو چه كسى زينت هاى الهى را براى بندگان خود آفريده و روزى هاى پاكيزه را حرام كرده است ؟ بگو اينها در زندگى دنيا براى كسانى كه ايمان آورده اند (اگر چه ديگران نيز با آنها مشاركت دارند ولى ) در قيامت خالص (براى مؤ منان ) خواهد بود.
٦- پيش از اين گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله گذشت (( ((حسب بن آدم لقيمات يقمن صلبه و ان كان لابد فاعلا فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه . ))
٧- اعراف / ٣٠: و اسراف نكنيد.
٨- اين حديث را احمد در كتاب زهد روايت كرده و از طريق او ابونعيم در (( الحليه )) بودن (( ((و احبكم الى )) )) روايت كرده است روايت فوق منقطع است چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٩- حديث را حاكم در مستدرك ، ج ٣، ص ١٥، از حديث طلحه بصرى روايت كرده است ؛ اصحاب صفّه به فقرايى مى گفتند كه در مسجد النبى سكنا گزيده و به عبادت خدا اشتغال داشتند و اينان فقراى امت اند و يا افرادى بودند كه در جنگ هاى اسلامى عضوى از اعضاى خود را از دست داده بودند و مهاجرانى كه از كار افتاده بودند. فرهنگ معارف اسلامى ، ج ١، ص ٢١١. م .
١٠- اگر اين مطلب درست باشد و اين درجه از بلندترين درجات به حساب آيد پس پيامبر بزرگ ما صلّى اللّه عليه و آله به اين درجه نرسيده است زيرا در سيره و سنت خوردن و آشاميدن او چنين عملى نقل نشده ، و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله امت خود را از صوم وصال چنان كه بزودى خواهد آمد، نهى فرموده است ، آرى روزه وصال او اين بود كه روزه دو روز را به هم متصل مى ساخت و اين از ويژگى هاى آن حضرت بود و جز اين گونه روزه از او نقل نشده است . حق اين است كه چنين خراقه هايى از دروغ ها و بافته هاى رياكارانه صوفيان است وگرنه قرآن با صداى بلند فرياد مى زند:
(( يا ايها الرسل كلوا من الطيبات و اعملوا صالحا. ))
١١- حديث را ابونعيم از (( الحليه )) به سندى صحيح روايت كرده همان طور كه در (( الجامع الصغير باب الشمايل )) آمده است .
١٢- حديث را بيهقى در (( الشعب )) روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٣، ص ‍ ٨٠ روايت كرده است .
١٣- در اين آيه : (( ((والذين اذا انفقوا لم يسرفوا، و لم تقيروا و كان بين ذلك قواما)).
١٤- عراقى گويد: من جايى نيافتم كه پيامبر چنان عمل كرده باشد فقط فرموده است : (( ((فايكم ارادان يواصل فليواصل حتى السحر، )) هر كدامتان بخواهيد روزه تان را پيوسته ادامه دهيد پس تا سحر ادامه دهد)). حديث را بخارى (در صحيح ) ج ٣، ص ٤٧، از حديث ابوسعيد روايت كرده امّا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روزه اش را متصل مى كرد و از ويژگى هاى آن حضرت بود، مسلم نيز اين حديث را (در صحيح )، ج ٣، ص ١٣٣ روايت كرده است .
١٥- به (( من لا يحضره الفقيه ، )) ص ١٩٧، باب نوادر از كتاب صوم و كتاب وسايل ، ج ٢، (( باب صوم وصال )) و صحيح بخارى ج ٣، ص ٤٦، رجوع كنيد.
١٦- كافى ، ج ٦، ص ٢٨٨؛ مريم / ٦٢:... و هر صبح و شام روزى آنها در بهشت مقرر است .
١٧- كافى ، ج ٦، ص ٢٨٨.
١٨- حديث را جزرى در (( النهايه )) و زمخشرى در (( الفائق )) نقل كرده است .
١٩- كافى ، ج ٦، ص ٢٨٨.
٢٠- همان ماءخذ، ج ٦، ص ٢٨٩.
٢١- همان ماءخذ، ج ٥، ص ٤٩٦ و مسلم در صحيح خود، ج ٤، ص ١٢٩ روايت كرده است .
٢٢- كافى ، ج ٦، ص ٣٠٩.
٢٣- ماءخذى براى اين حديث نيافتم .
٢٤- اين حديث را ابن ابى الدنيا در نكوهش غيبت اين چنين ذكر كرده است (( ((شرار امتى الذى غذوا با النعيم الذين ياكلون من الطعام الوانا و يلبسون الوان الثياب و يتشدقون فى الكلام )) )) و بيهقى در (( الشعب )) به سندى ضعيف از فاطمه سلام اللّه عليها روايت كرده است . و حاكم در مستدرك از عبداللّه بن جعفر به سندى صحيح نظير آن را روايت كرده است ، به (( الجامع الصغير )) باب شين رجوع كنيد.
٢٥- اين حديث را ابن حسان در كتاب (( الثواب )) روايت كرده است . و مقدسى در (( تذكرة الموضوعات )) ص ٥٠، گفته است ، در سند اين حديث عمرو بن خالد واسطى كذاب ، وجود دارد.
٢٦- اين حديث را ديلمى در مسند الفردوس )) از حديث ابوهريره به اسنادى ضعيف روايت كرده است . (( (المغنى ) ))
٢٧- اول اين حديث در كافى ، ج ٦، ص ٣٠٩، و در محاسن ، ص ٤٦٦، از حضرت صادق و امام رضا عليه السّلام روايت شده است ولى در كتب احاديث بر ذيل حديث دست نيافتم .
٢٨- در (( النهايه : )) در حديث آمده است : (( ((ان للحم ضراوة لضراوة الخمر اى ان له عادة ينزع اليها كعادة الخمر، )) براى گوشت عادتى همانند عادت شراب است كه آدمى را طرف آن مى كشاند)).
٢٩- حديث را ابن سنّى در (( اليوم و الليله ، )) ص ١٣١ روايت كرده است .
٣٠- احقاف / ٢٠: از طيبات و لذائذ زندگى دنياى خود استفاده كرديد و از آن بهره گرفتيد.
٣١- حاقّه / ٢٤: (به آنها گفته مى شود) بخوريد و بياشاميد گوارا در برابر اعمالى كه در ايام گذشته انجام داديد.
٣٢- حديث را بيهقى در (( الشعب )) به صورت مرسل روايت كرده و پيش از اين گذشت .
٣٣- حديث را بيهقى در (( الشعب )) به صورت مرسل روايت كرده و پيش از اين گذشت .
٣٤- حديث فوق را مسلم (در صحيح )، ج ٣، ص ١٦٣ و بخارى (در صحيح )، ج ٣، ص ٤٨ روايت كرده اند.
٣٥- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ١، ص ٥٧١ و ترمذى در ج ٣، ص ٢٧٠ روايت كرده اند.
٣٦- مسلم در (صحيح )، ج ٣، ص ١٥٩ از حديث عايشه روايت كرده است .
٣٧- نساء / ١٤٤: (زيرا) منافقان در پايين ترين مرحله دوزخ قرار دارند.



۱۳
گفتارى در شهوت همخوابگى


گفتارى در شهوت همخوابگى

بايد بدانى كه ميل به آميزش با زنان به سبب دو فايده بر انسان غالب مى شود: يكى اين كه لذت هاى آن را دريابد و لذت هاى آخرت را با آن مقايسه كند زيرا لذت آميزش با زنان اگر دوام يابد بهترين لذت هاى جسمانى است چنان كه آتش و درد بزرگترين دردهاى جسمانى است ؛ پس ‍ ميل و ترس مردم را به طرف خوشبختى هايشان سوق مى دهد، ميل تنها با درك لذت و ترس با احساس درد حاصل مى شود زيرا آنچه با ذائقه درك نشود اشتياق زياد به آن پيدا نشود.
فايده دوم باقى ماندن نسل و ادامه وجود است ، ولى در آن آفتى هست كه دين و دنيا را تباه مى سازد و آن صورتى است كه مقهور و مهار نشود و به حد اعتدال در نيايد. خداى متعال فرموده است : (( ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به . )) (١) و به معناى آن شديد شدن شهوت است .
از ابن عباس در گفته خداى متعال : (( و من شرّ غاسق اذا وقب ، )) (٢) نقل شده كه گفت : مقصود قضيب برخاسته است و بعضى راويان اين سخن را به پيامبر نسبت داده اند با اين تفاوت كه حضرت در تفسير آن فرمود: مقصود آيه قضيب است آنگاه كه داخل (فرج ) شود. (٣) و گفته شده : هرگاه قضيب انسان نعوذ كند دو سوم عقلش برود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: ((خدايا از شرّ گوش و چشم و دل و منى خود به تو پناه مى برم .))(٤)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زنان ابزارهاى شكار شيطانند، و اگر اين شهوت نبود زنان بر مردان سلطه اى نداشتند.))(٥)
روايت شده كه موسى عليه السّلام در يكى از مجلس هايش نشسته بود كه شيطان به او روى آورد در حالى كه كلاهخود رنگارنگى بر سر داشت ، و چون به موسى نزديك شد كلاهخود از سر به زمين نهاد، آن گاه به خدمت موسى عليه السّلام آمد و سلام كرده و موسى عليه السّلام فرمود: كيستى ؟ گفت : ابليسم . موسى عليه السّلام فرمود: عمرت دراز مباد به چه كار آمده اى ؟ گفت : به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى آمده ام سلامت كنم . موسى گفت : آن چيست كه بر سرت مى بينم ؟ گفت : دل هاى آدميان را با آن مى ربايم ، موسى گفت : آن عملى كه اگر آدمى انجام دهد بر او مسلّط مى شوى چيست ؟ گفت : هرگاه به خود عجب كند و عملش را بزرگ بداند و گناهانش را فراموش كند، (اى موسى ) تو را از سه كار برحذر دارم : با زنى كه بر تو حلال نيست خلوت مكن ، زيرا مردى با زن نامحرم خلوت نكند جز اين كه من يار او هستم تا آن دو را شيفته يكديگر سازم ؛ به پيمانى كه با خدا مى بندى عمل كن ، و صدقه اى را جدا نكن مگر آن را ادا كين زيرا مردى صدقه اى را ادا نكرد مگر اين كه من بجاى اصحابش رفيق اويم تا ميان او و وفاى به پيمان مانع شوم . آنگاه شيطان پشت كرد و مى گفت : واى اگر موسى بداند كه آدميزادگان را از چه چيز برحذر دارد.
از سعيد بن مسيب روايت شده كه گفت : خدا پيامبرى را در زمان گذشته مبعوث نكرده ، جز اينكه ابليس نااميد نشد كه او را به وسيله زن ها هلاك سازد و در نزد من هيچ چيز ترسناك تر از زنان نيستند، و در مدينه خانه اى نيست كه وارد آن شده باشم جز خانه خودم و خانه دخترم روز جمعه در خانه ام غسل مى كنم و بيرون مى روم .
يكى از بزرگان گفته است : شيطان به زن مى گويد: تو نصف لشكر منى ، و تيرى هستى كه مى اندازم و به خطا نمى رود و محل سرّ من و پيك منى كه حاجتم را برمى آورى .
بنابراين نصف لشكر شيطان شهوت و نصفى خشم است و بزرگترين شهوت ها ميل به زنان است و در اين ميل نيز افراط و تفريط و حالت اعتدال هست ، افراط حالتى است كه عقل را مغلوب سازد تا تلاش مردان را متوجه بهره گيرى از زنان و كنيزان سازد و از پيمودن راه آخرت محروم سازد يا دين وى را شكست دهد تا او را انجام گناهان بكشاند و گاه حالت افراط در شهوت در مورد گروهى به دو كار زشت پايان يابد: يكى اين كه غذاهاى مقوى بخورند تا بيشتر با زنان در آميزند چنان كه بعضى از مردم گاه داروهايى مصرف مى كنند كه معده را تقويت مى كند تا بيشتر اشتهاى غذا پيدا كنند. كسى كه داروهاى مقوى مى خورد همانند كسى است كه به درندگان و چهارپايان سركش گرفتار شده است ؛ پس بعضى از آن درندگان مى خوابند امّا وى به (حال استراحت ) براى برانگيختن و به هيجان آوردن آنان چاره جويى مى كند و پس از بيدار شدن آنها براى دفعشان چاره جويى مى كند زيرا ميل به غذا و آميزش با زنان براستى دردهايى هستند كه آدمى مى خواهد از آن رها شود و با خلاص شدن احساس لذت كند.
اگر گفته شود در روايات عجيبى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده آمده است : ((به برادرم جبرئيل از ضعف آميزش شكايت كردم پس ‍ مرا به خوردن هريسه (غذايى از گوشت و حبوبات ) امر كرد.))(٦)
بنابراين بايد بدانى كه پيامبر نه زن داشت كه بر او واجب بود كه با بهره ورى از آنها را (از گناه ) حفظ كند و در صورتى هم كه آنها را طلاق مى داد ازدواج آنها بر ديگران حرام بود، از اين رو در جستجوى تقويت (خود) بود نه به منظور بهره ورى از شهوت .
مى گويم : اين حديث از طريق شيعه چنين وارد شده است : ((به برادرم جبرئيل از بسيارى همسران شكوه كردم پس مرا به خوردن هريسه امر كرد.))(٧) در اين صورت سؤ الى نيست .
غزالى گويد: امر دوم اين است كه اين شهوت گاه بعضى گمراهان و نادانان را به عشق مى كشاند و آن كمال ناآگاهى از هدفى است كه نزديكى با زن براى آن وضع شده است و عشق زياده روى در شهوت تا سرحد حيوانات است ، زيرا كسى كه دل به شهوت بسته به ريختن شهوت آميزش قناعت نمى كند با اين كه بدترين شهوتهاست و لازم است از انجام آن در هر جايى حيا كند و حتى معتقد است كه بايد شهوت را فقط در يك جا برآورده ساخت ، ولى حيوان شهوت را هر جا كه اتفاق افتد برآورده مى سازد و به آن اكتفا مى كند و انسان تنها به يك فرد معين اكتفا مى كند تا ذلتى بر ذلت خود بندگيى بر بندگى خود بيفزايد، و عقل را به استخدام شهوت در آورد، با آن كه عقل آفريده شده تا فرمانبردار باشد نه اين كه خدمتكار شهوت و چاره جوى آن باشد، و سرچشمه عشق افراط در شهوت است و آن بيمارى دلى است آسوده كه هيچ كارى ندارد و در آغاز عشق به شهوت لازم است با ترك اعاده نگريستن و فكر كردن از آن پرهيز شود وگرنه در صورت مستحكم شدن عشق دفع آن دشوار است . عشق به مقام و مال و اولاد و املاك بلكه علاقه شديد به بازى با تنبور و نرد و شطرنج نيز چنين است ، زيرا اين كارها گاه بر گروهى مسلط مى شود به طورى كه دين و دنياى آنها را تيره مى سازد و نمى تواند در برابر آنها خويشتن دار باشند. كسى كه قدرت عشق را در آغاز انگيزش مى شكند مانند كسى است كه زمام حيوان را در هنگام روى آوردن به ورود در خانه اى بر مى گرداند و چه آسان است جلوگيرى از دخول آن به خانه با برگرداندن افسارش ، مثل درمان عشق پس از مستحكم شدن مانند كسى است كه حيوان را رها مى كند تا از در خانه بگذرد و در آن وارد شود آن گاه دمش را بگيرد و او را به عقب بكشد؛ چه بسيار است تفاوت اين دو حالت در سخت بودن و آسان بودن ، از اين رو در آغاز كارها بايد احتياط كرد كه در آخر كار جز با تلاش بسيار درمان پذير نيست تلاشى كه تقريبا با جان كندن برابر است .
در اين صورت افراط در شهوت اين است كه عقل تا اين اندازه مغلوب شود و آن براستى نكوهيده است و تفريط شهوت با سستى يا ضعيف بودن در بهره ورى از زن نيز نكوهيده است . همانا شهوت ستوده آن است كه معتدل باشد و در كم و زيادى از عقل و شرع پيروى كند و هر زمان كه دچار افراط شد آن را با گرسنگى و ازدواج در هم بشكند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اى گروه جوان بر شما باد كه از طريق حلال شهوت خود را دفع كنيد و هر كه نتواند پس روزه بگيرد زيرا روزه آن را قطع مى كند.(٨)

وظيفه مريد در ازدواج كردن و ترك آن
بايد دانست كه سزاوار نيست مريد در آغاز كارش خود را با ازدواج كردن سرگرم سازد، زيرا اين عمل او را از حركت در راه خدا باز مى دارد و به همدمى با زن مى كشاند و هر كس با غير خدا انس بگيرد از خداى متعال باز مى ماند. ازدواج هاى بسيار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نبايد يك مسلمان را بفريبد، زيرا تمام آنچه در دنيا وجود داشت دل آن حضرت را از خدا باز نمى داشت . بنابراين فرشتگان با آهنگران مقايسه نمى شوند و چگونه ديگران با پيامبر خدا مقايسه شوند، در حالى كه آن حضرت بطورى غرق در محبت خدا بود كه بيم مى رفت در آتش محبت خدا بسوزد و تا آنجا كه ترس ‍ آن مى رفت كه آتش عشق به خدا به كالبدش سرايت كند و آن را نابود سازد، از اين رو گاه دستش را به پاى عايشه مى زد و مى فرمود: ((اى عايشه با من سخن بگو.)) (٩) و خود را به سبب حالت سختى كه به او دست مى داد و به سخن عايشه سرگرم مى كرد چون كالبدش نمى توانست آن حالت را تحمل كند و انس گرفتن آن حضرت به خدا ذاتى بود و انس او به مردم از باب حفظ بدن عارضى بود، و هرگاه با مردم مى نشست نمى توانست صبر كند و چون سينه اش تنگ مى شد مى فرمود: ((اى بلال ما را (از مردم ) آسوده ساز)) (١٠) ، تا به كارى كه مايه روشنى چشمش بود (نماز) بر مى گشت ، بنابراين شخص ضعيف هرگاه احوال آن حضرت را در اين مورد ملاحظه كند فريفته شده است زيرا فهم ها از آگاهى بر راز كارهاى او عاجز است . پس از شروط مريد است كه در آغاز عزب باشد تا در معرفت خدا قوى شود و اين وقتى است كه شهوت بر او غالب نگردد، و اگر شهوت بر او غالب آيد بايد با گرسنگى طولانى و روزه هميشگى آن را در هم بشكند، و اگر بوسيله آن شهوت از بن كنده نشود و طورى باشد كه نتواند نگاه را حفظ كند اگر چه توانايى خوددارى از مقاربت را دارد پس ازدواج كردن براى او بهتر است تا شهوت آرام گيرد وگرنه هر زمان چشمش را نگاه ندارد فكرش را حفظ نكند و همتش متفرق شود و بسا كه به بلايى افتد كه خارج از توان اوست )).
مى گويم : نياز به ازدواج (براى مريد) در آغاز كار بيشتر از پايان كار است . پس سزاوار است بر كسى كه مى خواهد به شناخت برسد به گونه اى ازدواج كند كه او را از كار باز ندارد مثلا ازدواج موقت كند، اين بحث ها به تفصيل در كتاب آداب ازدواج مطرح شد.
غزالى گويد: زناى چشم از گناهان صغيره بزرگ است كه به كبيره شدن نزديك است و به زناى فرج مى انجامد و هر كه نتواند چشمش را بپوشد فرجش را نيز نتواند حفظ كند.
حضرت عيسى عليه السّلام فرمود: ((از نگاه كردن (به نامحرم ) بپرهيزيد زيرا بذر شهوت را در دل مى كارد و براى ايجاد فتنه كافى است .))
داود (ع ) به پسرش گفت : ((پسركم پشت سر شير درنده راه برو و پشت سر زن راه مرو.))
به يحيى بن زكريا (ع ) عرض شد: آغاز زنا چيست ؟ فرمود: نگاه نكردن و آرزو.
فضيل گفت : ابليس مى گويد نگاه كردن (به نامحرم ) كمان ديرينه من و تير من است كه به خطا نمى رود.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نگاه كردن (نامحرم ) تيرى از تيرهاى مسموم شيطان است و هر كس به خاطر ترس از خدا آن را ترك كند خدا به او ايمانى دهد كه حلاوتش را در دل خود بيابد.))(١١)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((پس از خودم فتنه اى زيانبارتر از فتنه زنان نسبت به مردان نگذاشته ام .))(١٢)
و نيز فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((از فتنه دنيا و زنان بپرهيزيد زيرا نخستين فتنه بنى اسرائيل از سوى زنان بود.))(١٣)
خداى متعال فرمود: (( قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم و يحفظو فروجهم . )) (١٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر انسانى بهره اى از زنا دارد، ديدگان زنا مى كنند و زناى آنها نگاه كردن است ، دست ها زنا مى كنند و زناى آنها گرفتن چيزى با شدت است ، پاها زنا مى كنند و زناى آنها راه رفتن است ، دهان زنا مى كند و زناى آن بوسيدن است ، دل نيت و آرزو مى كند و فرج آن را تصديق يا تكذيب مى نمايد.))(١٥)
امّ السلمه گويد: ابن امّ مكتوم نابينا از پيامبر اجازه ورود گرفت در حالى كه من و ميمونه نشسته بوديم . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خود را از او بپوشانيد، عرض كرديم : مگر نابينا نيست و ما را نمى بيند؟ فرمود: شما كه او را مى بيند.))(١٦)
اين روايت دلالت دارد كه براى زنان نشستن با نابينايان جايز نيست ؛ چنان كه در مجالس سوگ و مهمانى ها عادت بر آن جارى است . بنابراين خلوت گزيدن نابينا با زنان حرام است و بر زن نيز همنشينى با نابينا و بدون حاجت خيره شدن به او حرام است و تنها در موقع نياز بر زنان جايز است كه با مردان سخن بگويند و به آنها بنگرند. و اگر كسى مى تواند چشمان خود را از زنان حفظ كند ولى از نگاه به كودكان نمى تواند نگاه دارد ازدواج كردن براى او سزاوارتر است زيرا شرّ در كودكان بيشتر است چرا كه اگر دلش به زنى مايل شود مى تواند با ازدواج او را بر خود مباح سازد ولى نگاه شهوت آلود به صورت كودك حرام است ، بلكه هركسى كه دلش از جمال صورت بى ريش متاءثر شود به طورى كه ميان امرد و ريش دار فرق بگذارد جايز نيست به امرد نگاه كند.
اگر بگويى : هر موجودى كه حس دارد ناگزير زشت و زيبا را از يكديگر تشخيص مى دهد و هميشه چهره كودكان باز است .
در جواب گوييم : مقصودمان تنها خوددارى از نگريستن نيست ، بلكه سزاوار است كه فرق داشتن را درك كند آن چنان كه ميان درخت سبز و خشك و آب زلال و تيره درخت شكوفه دار و بى برگ فرق مى گذارد. زيرا به يكى از آنها با چشم و بطور طبيعى ميل مى كند ولى بدون شهوت از اين رو به دست كشيدن گل ها و بوسيدن آن و بوسيدن آب زلال مايل نمى شود، چنين است چهره زيبا گاه چشم به آن مايل مى شود و تفاوت آن را با چهره زشت درك مى كند ولى شهوتى در آن نيست ، و اين نكته با ميل نفس به نزديك شدن و دست كشيدن معلوم مى شود، پس هرگاه اين ميل را در دل خود يافت و ميان چهره زيبا و گياه زيبا و لباس هاى نقشه دار و سقف هاى زرين تفاوتى دريافت و از روى شهوت نگاه كرد حرام است ، و اين از امورى است كه مردم آن را آسان مى گيرند و ندانسته آنها را به جاهايى مى كشاند كه هلاك مى شوند.
يكى از تابعين گويد: من به اندازه اى كه از نشستن كودك بى ريش با جوان خداپرست مى ترسم از درندگان نمى ترسم . يكى از پيشينيان گويد: بزودى سه صنف در اين امت به لواط دچار مى شوند: يك گروه نگاه مى كنند (لواط با نگاه )؛ گروهى مصافحه مى كنند و گروهى رسما لواط مى كنند. در اين صورت نگاه كردن به نوجوانان بلاى بزرگى است . هرگاه مريد نتوانست چشمش را ببندد و انديشه اش را حفظ كند حق آن است كه با ازدواج شهوتش را بشكند. بسا نفسى كه اشتياق آن (به شهوت ) با گرسنگى آرام نمى گيرد. يكى از سالكان گويد: در آغاز تصميم به سير و سلوك بطورى شهوت بر من غالب آمد كه توان خويش از دست بدادم . پس بسيار به درگاه خداوند ناليدم شخصى را در خواب ديدم كه گفت : تو را چه شده است ؟ به او شكايت كردم . گفت : نزد من بيا نزديكش رفتم و دست خود را بر سينه ام نهاد پس سردى آن را در دلم و تمام بدنم احساس كردم . پس شب را به صبح آوردم و آن حالتم برطرف شد و يكسال آلوده بودم . پس از يكسال همان حالت بازگشت و بسيار به درگاه خدا زارى كردم . شخصى در خواب نزدم آمد و گفت : آيا دوست دارى گردنت را بزنم تا آن حالتت از بين برود؟ گفتم : آرى ، گفت : گردنت را بلند كن . چنان كردم پس شمشيرى از نور كشيد و گردنم را بزد. وارد صبح شدم و حالتم برطرف شد، يك سال آسوده بودم آنگاه همان حالت يا سخت تر از آن مجددا به من برگشت . پس شخصى را در خواب ديدم كه ميان سينه و پهلويم مرا مخاطب قرار داده و مى گويد: واى بر تو چقدر از خدا مى خواهى كه از تو دور سازد چيزى (گرايش به شهوت ) كه خدا دور شدن آن را دوست ندارد. ازدواج كن ، گفت : پس ‍ ازدواج كردم در نتيجه آن حالت برطرف شد و صاحب فرزند شدم . هرگاه نياز به ازدواج پيدا كرد سزاوار است شرط اخلاص در ازدواج را آغاز تا پايان ازدواج مراعات كند، در آغاز با نيت پاك ازدواج كند و سپس آن را با خوشخويى و روش درست و اداى حقوق واجب زن ادامه دهد، چنان كه تمامش را در كتاب آداب ازدواج شرح داديم ، و با تكرار آن سخن را طولانى نمى كنيم و نشان راستى ارادت او در ازدواج اين است كه با زن فقير با ايمان ازدواج كند و دنبال زن ثروتمند نباشد. يكى از بزرگان گويد: هر كه با زن ثروتمند ازدواج كند به پنج خصلت دچار شود: سنگينى مهر، به تاءخير افتادن عروسى ، از دست دادن چاكران ، و خرج بسيار؛ و هرگاه قصد طلاق دادنش را بكند از ترس از دست دادن ثروتش نمى تواند چنين كند، در حالى كه زن فقير بر عكس آن است . يكى از بزرگان گويد: سزاوار است زن در چهار چيز پايين تر از مرد باشد وگرنه مرد را كوچك مى شمارد: از نظر سن ، بلندى قامت ، ثروت و تبار و لازم است مرد در چهار چيز برتر از زن باشد: از نظر زيبايى ، فرهنگ و دانش ، اخلاق ، ديندارى ، و نشان راستى ارادت و اخلاص ‍ در ادامه ازدواج خلق (خوش ) است . يكى از مريدها با زنى ازدواج كرد و همواره او را خدمت مى كرد تا زن شرمنده شد و از آن رفتار به پدرش ‍ شكايت برد و گفت : من از اين مرد حيرتم ، سالهاست در منزل اويم هرگز به مستراح نرفتم مگر اين كه پيش از من يا همراهم آب مى آورد. و نيز يكى از صوفيان با زنى بدخو ازدواج كرد و بر خوى بدش صبر مى كرد. به او گفتند چرا طلاقش نمى دهى ؟ گفت : مى ترسم با مردى ازدواج كند كه تحمل اخلاق او را نداشته باشد و از آن زن اذيت شود. پس اگر مريد ازدواج كند سزاوار است چنين باشد، و هرگاه بتواند ازدواج را ترك كند بهتر است و آن در صورتى است كه ازدواج او را حالت سلوك باز مى دارد. چنان كه روايت شده محمّد بن سليمان هاشمى درآمد هر روز غلّه اش هشتاد هزار درهم بود. او به بزرگان و علماى بصره نوشت كه زنى براى ازدواج او در نظر بگيرند. همگى اتفاق به رابعه عدوّيه راءى دادند پس به آن زن نوشت : (( بسم اللّه الرحمن الرحيم )) امّا بعد خداى متعال در هر روزى صد هزار درهم از غلّه دنيا نصيبم كرده است و من براى تو (مهريه اى ) به مبلغ اين صد هزار درهم و نيز همانند آن قرار مى دهم پس به درخواست من جواب بده . رابعه به او نوشت : (( بسم اللّه الرحمن الرحيم . )) امّا بعد آسايش بدن با زهد در دنيا حاصل مى شود و ميل به دنيا موجب اندوه و غم است . چون نامه ام به تو رسيد توشه سفر آخرتت را آماده كن و جلوتر براى روز معادت بفرست . خود وصى خويشتن باش و مردان را وصى خود قرار مده تا ميراثت را تقسيم كنند. در دنيا روزه بگير و افطارت را مرگ قرار ده . امّا من اگر خداى متعال چند برابر ثروتى كه به تو داده به من بدهد مرا شادمان نمى سازد اگر يك لحظه از خدا غافل شوم . اين مطلب اشاره دارد به اين كه هر چيزى انسان را از خدا باز دارد نقصان و كاستى است . پس بايد مريد به حال و دلش بنگرد. پس اگر در حال عزب بودن دل را تهى از شهوت يافت بطورى كه دچار پريشانى حال نشد ازدواج نكردن به حقيقت نزديك تر است و اگر در برابر شهوت ناتوان شد ازدواج برايش سزاوارتر است ، و دواى اين بيمارى سه چيز است : گرسنگى ، بستن چشم از نامحرم و سرگرمى به كارى كه بر قلب چيره شود و اگر اين سه سودمند نشد تنها ازدواج است كه ريشه بيمارى (شهوت ) را از بيخ و بن مى كند از اين رو پيشينيان به ازدواج با زنان و دختران اقدام مى كردند.
سعيد بن مسيّب گويد: شيطان از دلى نااميد نشد جز اين كه از سوى زنان نزد آن دل آمد. سعيد در سن ٨٤ سالگى در حالى كه يكى از چشمانش را از دست داده بود و ديگرى هم نور كافى نداشت گفت : از هيچ چيز بيشتر از زنان نمى ترسم .
از عبداللّه بن ابى وداعه نقل شده كه گفت : با سعيد بن مسيّب همنشين بودم . پس چند روزى غايب شدم . و چون به نزدش آمدم گفت : كجا بودى گفتم : عيالم درگذشت سرگرم (دفن ) او بودم گفت : چرا به ما خبر ندادى كه حاضر شويم ؟ عبداللّه گفت : وقتى خواستم برخيزم پرسيد: آيا زن گرفته اى ، گفتم : خدايت بيامرزد چه كسى به من زن مى دهد در حالى كه فقط دو درهم يا سه درهم دارم ؟ گفت : من گفتم : تو اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى . سپس ‍ خدا را ستايش كرد و بر پيامبر درود فرستاد و در همان مجلس در حضور حاضران دخترش را به ازدواج من در آورد و مهريه را همان دو درهم يا سه درهم قرار داد. عبداللّه گفت : از مجلس برخاستم و نمى دانستم از شادى چه كنم و به منزلم رفتم و فكر مى كردم از كه وام بگيرم . پس نماز مغرب را بگزاردم و به منزلم بازگشتم . چراغ را روشن كردم در حالى كه تنها و روزه دار بودم . پس شام خود را كه نان و روغن زيتون بود آوردم كه ناگاه در خانه ام كوبيده شد، گفتم : كيست ؟ كوبنده در گفت : سعيد پس هر كس در مدينه سعيد نام داشت به ذهنم خطور كرد جز سعيد بن مسيب زيرا چهل سال بود كه جز در خانه اش و مسجد ديده نشده بود. برخاستم و بيرون شدم ناگاه او را ديدم پنداشتم كه راءى او (از دادن دخترش به من ) برگشته است . گفتم : اى ابومحمّد چرا پيكى نفرستادى تا من خدمت شما بيايم ؟ گفت : نه تو سزاوارترى كه نزدت بيايند. گفتم : چه امرى داريد گفت : تو مردى عزب هستى و ازدواج كرده اى و نخواستم كه شب را تنها بخوابى ، اين زن توست ناگاه دخترش را كه در پشت سرش ايستاده بود ديدم . سپس دست دختر را گرفت و در خانه انداخت و در را بست . زن از شرم بر زمين افتاد، سعيد گفت خدا به رحمت خود اين ازدواج را بر شما مبارك گرداند و برگشت . پس در را محكم بستم و به طرف كاسه اى كه در آن نان و روغن زيتون بود آمدم و آن را در سايه چراغ نهادم تا زن آن را نبيند. آن گاه پشت بام رفتم و همسايگان را صدا زدم . پس نزدم آمدند و گفتند چه كار دارى ؟ گفتم : امروز سعيد بن مسيّب دخترش را به عقدم در آورد و بى خبر امشب او را آورده است . گفتند: آيا سعيد دخترش را به عقد تو درآورده است ؟ گفتم : آرى ، گفتند: آيا دختر سعيد در خانه توست ؟ گفتم : آرى . پس نزد او آمدند و خبر به مادرم رسيد و آمد و گفت : ديدن صورتم بر تو حرام باشد اگر تا سه روز صبر نكنى و دست به او بزنى پيش از آنكه او را آرايش كنم . عبداللّه گفت : سه روز صبر كردم سپس بر او وارد شدم . او را از زيباترين انسان ها و حافظترين مردم به كتاب خدا (قرآن ) و داناترين مردم به سنت رسول خدا و آشناترين مردم به حق شوهر يافتم ، عبداللّه گويد: يك ماه درنگ كردم نه سعيد نزد من آمد و نه من نزد او رفتم . پس از يك ماه به خدمت سعيد رسيدم در حالى كه در مجلس و حلقه درس بود. بر او سلام كردم جوابم داد و با من سخن نگفت تا اهل مجلس پراكنده شدند؛ پس گفت : حال همسرت چطور است ؟ گفتم : خوب است اى ابومحمّد آن طور است كه دوست مى خواهد و دشمن نمى خواهد. پس گفت اگر درباره او چيزى تو را به شك انداخت با عصا تاءديبش كن . پس به منزلم بازگشتم و سعيد برايم بيست هزار درهم فرستاد.
عبداللّه بن سليمان گويد: دختر سعيد بن مسيّب را عبدالملك بن مروان براى پسرش وليد در زمان ولايتعهدى وى خواستگارى كرد. سعيد از تزويج دخترش به او امتناع ورزيد. وى همواره نسبت به سعيد نقشه هاى حيله گرانه مى كشيد تا اين كه بر او در روزى سرد صد تازيانه زد و يك كوزه آب سرد روى بدنش ريخت و يك جبّه پشمين بر او پوشانيد. بنابراين شتاب سعيد در عروسى آن شب تو را از خطر شهوت و وجوب سرعت در حفظ دين با خاموش ساختن آتش شهوت به وسيله ازدواج ، آگاه مى سازد.

پي نوشتها
__________________________________________

١- بقره / ٢٨٠: پروردگارا مجازات هايى كه طاقت تحمل آن را نداريم بر ما مقرر مدار.
٢- فلق / ٣: و از شرّ هر موجود مزاحمى هنگامى كه وارد مى شود.
٣- عراقى گويد: اين حديث اصالتى ندارد.
٤- نسايى در (سنن )، ج ٨، ص ٢٥٥، روايت كرده است و مقصود از منى همان آبى است كه با بيرون شدن آن غسل واجب مى شود.
٥- اين حديث را اصفهانى در (( الترغيب و الترهيب )) از حديث خالد بن زيد جهنى به اسنادى كه در آن نوعى جهالت هست روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٦- در كافى ، ج ٦، ص ٣٢٠ از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((پيامبرى از پيامبران به خداى عزوجل از ضعف و كمى جماع شكايت كرد پس او را به خوردن هريسه امر فرمود)) و در همان كتاب نيز از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به پروردگارش از درد كمر شكايت كرد پس او را امر كرد كه گوشت و حبوبات يعنى هريسه بخورد)). عراقى گويد: اين حديث را عقيلى در (( الضعفا )) و طبرانى در (( الاوسط )) از حديث حذيفه روايت كرده است و اين حديث جعلى است .
مترجم گويد: ابوحامد محمّد غزالى در كتاب (( سرّ العالمين و كشف ما فى الدارين )) از ابوطالب مكى روايت كرده كه : (( ان النبى صلّى اللّه عليه و آله قال شكوت الى اخى جبرئيل ضعف الوقاع فامرنى باكل الهرايس فوجدت بها جبرانا، )) پيامبر فرمود: به برادرم جبرئيل از ضعف آميزش ‍ شكايت كردم پس مرا راهنمايى كرد كه هريسه بخورم و با خوردن آن ضعف كمرم جبران شد، (( سرّ العالمين ، )) نسخه خطى به خط جدم مرحوم حاج شيخ عبدالعلى بسطامى در نجف ١٣٠٩ هجرى ، ص ٢٠. (( واللّه اعلم . )) م .
٧- به كافى ، ج ٦، ص ٣٢٠ رجوع كنيد.
٨- حديث را مسلم و بخارى ، (در صحيح )، ج ٧، ص ٣، و ابن ماجه و ابوداوود از حديث ابن عباس ‍ روايت كرده اند.
٩- عراقى گويد: ماخذى براى اين حديث نيافتم . مى گويم : آنچه معروف است ((كلمينى يا حميرا)) است مولى على قارى گفته است : مزى گويد: هر حديثى كه كلمه حميرا در آن باشد جعلى است . (( الموضوعات الكبير، )) ص ١٤٣.
١٠- اين حديث در ج ١، (همين كتاب )، ص ٣٧٧، گذشت .
١١- حديث را طبرانى در (( المستدرك ، )) از حديث خذيفه روايت كرده و گفته است : اسناد حديث صحيح است چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٣٤، آمده است .
١٢- اين حديث را بخارى و مسلم و ترمذى و احمد نسايى و ابن ماجه به شماره ٣٩٩٨ از حديث اسامة بن زيد نقل كرده اند.
١٣- حديث را مسلم (در صحيح ) از حديث ابوسعيد خدرى روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
١٤- نور / ٣١:... به زنان با ايمان بگو چشم هاى خود را (از نگاه هوس آلود) فرو گيريد و دامان خويش را حفظ كنند.
١٥- حديث را بخارى و مسلم به اختصار روايت كرده اند و نيز نسايى و ابوداوود در كتاب سنن ، ج ١، ص ٤٩٦ روايت كرده است به (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٣٦، رجوع كنيد.
١٦- حديث را ابوداوود (در سنن )، ج ٢، ص ٣٨٤ با كمى تغيير لفظى روايت كرده است .



۱۴
فضيلت كسى كه با شهوت همخوابگى و چشم چرانى مخالفت مى كند


فضيلت كسى كه با شهوت همخوابگى و چشم چرانى مخالفت مى كند
بايد بدانى كه شهوت مقاربت بيشتر از ديگر شهوت ها بر آدمى غلبه مى كند و در وقت به هيجان آمدن آنها را بر عليه عقل بيشتر به نافرمانى وا مى دارد جز اين كه شهوت مقاربت زشت و انسان از آن حيا دارد و از آلوده شدن به آن مى ترسد و اين كه بيشتر مردم از ارضاى آن امتناع مى كنند يا نمى تواند يا مى ترسند يا شرم دارند يا بدنشان را حفظ مى كنند، و هيچ كدام آنها ثواب ندارد، زيرا برگزيدن بهره و لذتى از لذت هاى نفس بر لذت ديگر است . آرى از مقدمات عصمت است كه نتواند (گناه كند) پس در اين موانع (ياد شده ) فايده دفع گناه هست ، زيرا كسى كه ترك زنا كند به هر دليلى ترك كرده باشد گناهش از او دفع مى شود، ولى ثواب و فضيلت بسيار آن است كه زنا را با داشتن قدرت و نبودن موانع و فراهم آمدن اسباب بويژه آنگاه كه شهوت واقعى بجنبد براى خدا ترك كند، و اين درجه صديقان است . از اين رو پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه عاشق شود و عفّت نشان دهد و عشق را پنهان دارد و بميرد اجر شهيد را دارد.))(١)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هفت نفرند كه خدا در روزى كه جز سايه او سايه اى نيست آنان را در زير سايه خود مى گيرد و از آن هفت نفر شمرد مردى را كه زنى داراى حسب و زيبايى او را به سوى خود بخواند و مرد بگويد: (( و انى اخاف )) رب العالمين )) (٢)
داستان يوسف (ع ) و سرپيچى او از زليخا با قدرت و ميل آن زن معروف است و خدا يوسف را در قرآن بر اين كار ستوده است و او پيشواى هر كسى است كه در مبارزه با شيطان در برابر اين شهوت بزرگ پيروز و موفق شود.
از عبداللّه بن عمر (٣) روايت شده كه گفت : ((شنيدم پيامبر خدا مى فرمود: سه نفر از كسانى كه پيش از شما بودند رفتند و در غارى سكنا گزيدند و وارد آن شدند؛ پس تخته سنگى عظيم از كوه فرود آمد و راه غار را بر آنها بست ، آنان گفتند: هيچ نيرويى ما را از اين تخته سنگ نجات نمى دهد مگر اين كه خدا را با كارهاى شايسته خود بخوانيم . مردى از آنها گفت : خدايا مى دانى كه من پدر و مادرى پير داشتم و پيش از خدمت به آنها به خاندان و فرزندان و چهارپايان خود نمى پرداختم پس روزى در پى جمع آورى هيزم از آنها دور شدم و به خدمت پدر و مادر نرفتم تا خوابيدند. پس نوشيدنى (شير) آنها را دوشيدم و آنها را خفته يافتم و نمى خواستم پيش از آنها خاندان و فرزندان شير بنوشند، پس كاسه به دست در انتظار بيدار شدنشان ماندم تا فجر طلوع كرد و كودكان در برابر من از گرسنگى فرياد مى كشيدند. پس پدر و مادرم بيدار شدند و نوشيدنى خود را نوشيدند؛ خدايا اگر من آن كار را براى تو انجام داده ام مشكلى را كه به آن گرفتار شده ايم برطرف بفرما. پس مقدار كمى راه باز شد كه نمى توانستند بيرون روند. ديگرى گفت : خدايا من دختر عمويى داشتم و محبوب ترين مردم نزد من بود و خواستم از او كام بجويم و او امتناع ورزيد و از آن رفتار يك سال در رنج بودم . پس نزد من آمد و به او صد و بيست دينار دادم مشروط بر اين كه خود را در اختيارم قرار دهد و چنان كرد تا امكان كامجويى از او را به دست آوردم امّا گفت : اى بنده خدا تقوا پيشه كن ، بر تو حلال نيست كه مهر (بكارت ) را بردارى مگر بر حق باشى . پس از نزديكى با او پرهيز كردم و با آن كه محبوب ترين مردم در نزد من بود از او روى برگردانده و از طلايى كه به او داده بودم صرف نظر كردم . خدايا اگر مى دانى كه اين كار را براى رضا تو كرده ام گشايشى بر اين مشكل ما قرار بده . پس تخته سنگ كنار رفت امّا نمى توانستند بيرون آيند. نفر سوم گفت : خدايا مى دانى كه من چند كارگر گرفتم و مزدشان را دادم جز يك مرد كه مزدش را رها كرد و رفت . پس مزدش بهره كرد تا مال هاى بسيارى شد او پس از مدتى نزد من آمد و گفت : اى بنده خدا مزد آن روزم را بده . گفتم : تمام اين شتر و گاو و گوسفند و بردگانى كه مى بينى مزد آن روز توست ، پس گفت : اين بنده خدا مرا مسخره نكن . گفتم : من تو را ريشخند نمى كنم تمام آنها را گرفت و با خود برد و هيچ چيز نگذاشت . خدايا اگر اين كار را براى رضا تو كرده ام گشايشى به ما بده . پس تخته سنگ كنار رفت و همه بيرون شده به راه خود رفتند))
اين است فضيلت كسى كه امكان ارضاى شهوت برايش فراهم شود ولى عفّت را رعايت كند و اين تقريبا همانند كسى است كه بتواند از شهوت نگاه بگذرد، زيرا نگاه كردن سرچشمه زناست بنابراين حفظ آن مهم است و از آن نظر كه گاهى آن را كوچك مى شمارند و از آن نمى ترسند كار دشوارى است ، در حالى كه تمام بلاها از آن نشاءت مى گيرد. پس نگاه اول هرگاه به قصد شهوت نباشد مؤ اخذه ندارد و نگاه بار دوم مؤ اخذه دارد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نگاه اول به نفع تو و نگاه دوم به ضرر توست .))(٤)
علاء بن زياد گويد: چشمت را به چادر زن ندوز، زيرا نگاه كردن در دل شهوت مى كارد، و كمتر اتفاق مى افتد كه انسان درآمد و رفتهايش چشمش ‍ به زنان و كودكان نيفتد و هرگاه زيبايى او در نظرش بيايد طبيعت انسان مى خواهد كه دوباره نگاه كند. در اين جا سزاوار است به خود تلقين كند كه اين نگاه دوباره عين نادانى است زيرا اگر نگاه كند و او را زيبا بيابد شهوت بجنبد و چون از رسيدن به او عاجز است تنها حسرت و افسوس برايش ‍ مى ماند، و اگر بار دوم نگاه كرد و او را زشت يافت از آن لذت نمى برد و گناهكار نيز هست زيرا قصد لذت بردن كرده . پس كارى كرده است كه او را آزرده ساخته است . لذا هردو حالتش از معصيت و رنج و افسوس خالى نيست ، و هرگاه چشم را حفظ كند بسيارى از آفت ها از دلش دور شود و اگر چشمانش اشتباه كند و بتواند شهوت را مهار كند موجب كمال قدرت و توفيق است .
از ابوبكر بن عبداللّه مزنى روايت شده كه قضايى به كنيز يكى از همسايگانش سخت دلبسته بود. پس خاندان كنيز او را به روستاى ديگرى براى كارى فرستادند. قصاب در پى او رفت و از او تقاضاى كار ناشايست كرد. كنيز گفت : اى مرد كارى انجام نده چه من به تو بيشتر علاقه دارم ولى از خدا مى ترسم . قصاب گفت : تو از خدا مى ترسى و من نترسم ؟ پس توبه كرد و برگشت در راه عطشى به او رسيد كه نزديك بود جان دهد. ناگاه پيك يكى از پيامبران بنى اسرائيل به او رسيد و پرسيد: تو را چه شده است ؟ گفت تشنه ام گفت : بيا تا خدا را بخوانيم تا ابرى بر ما سايه افكند و وارد روستا شويم ، قصاب گفت : من عملى ندارم كه خدا را بخوانم . پيك گفت : من دعا مى كنم و تو آمين بگو. پس پيك دعا كرد و او آمين گفت ابرى بر روى آنها سايه افكند تا به ده رسيدند. پس قصاب به جاى خود روانه شد و ابر با او برفت . رفيقش به او گفت : تو مى پنداشتى كه عملى ندارى من دعا كرد و تو آمين گفتى و ابرى بر ما سايه افكند آنگاه ابر در پى تو آمد. بايد مرا از حال خود خبر دهى پس داستان خود را به او خبر داد. پيك گفت : كسى كه از گناه توبه مى كند مقامى در پيشگاه خدا دارد كه هيچ كس ندارد.
احمد بن سعيد عابد از پدرش روايت كرده كه گفت : جوانى خداپرست كه همواره در مسجد جامع بود در كوفه نزد ما بود. او خوشرو و خوش قامت و خوش منظر بود. پس زنى زيبا و خردمند به او نگاه كرد و دلباخته او شد و اين حالت طولانى شد. روزى زن در راه جوان كه قصد مسجد رفتن داشت ايستاد و به او گفت : جوان سخنم را گوش كن آنگاه هر چه خواستى انجام بده . جوان برفت و با او سخن نگفت . سپس بر سر راه جوان كه آهنگ رفتن منزل خود كرده بود ايستاد و گفت : اى جوان سخنم را گوش كن . راوى گفت : جوان مدت زيادى خاموش ماند و به زن گفت : اينجا محل تهمت است و من نمى خواهم متهم شوم . زن به او گفت : به خدا من در اين جا نايستادم ، در حالى كه از كار تو آگاه نباشم ولى پناه به خدا كه خداپرستان به خاطر من متهم شوند و آنچه مرا واداشت كه در چنين كارى با تو ملاقات كنم اين است كه بدانم اين كار اندك در نزد مردم بسيار است و شما خداپرستان مانند شيشه هايى هستيد كه كمترين چيزى آنها را بر اثر صافى و زلالى معيوب و تيره مى سازد. خلاصه سخنم با تو اين است كه با تمام اعضاى وجودم شيفته توام ؛ خدا را در كار من و خودت در نظر بگير. راوى گفت : جوان به منزلش رفت و خواست نماز بگزارد ولى ندانست چگونه نماز بگزارد. پس ‍ كاغذى برداشت و نامه اى نوشت آنگاه از خانه اش بيرون شد ناگهان زن را در جاى خود ايستاده يافت و نامه را به طرف او انداخت و به منزلش ‍ برگشت مضمون نامه چنين بود: به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. اى خانم بايد بدانى كه خداى متعال هرگاه معصيت شود حلم ورزد و هرگاه بنده به گناه باز گردد او را بپوشاند و هرگاه جامه گناه بر تن كرد خداوند خشمى مى گيرد كه آسمان ها و زمين و كوه ها و درختان و جنبندگان تاب خشم او را ندارند. پس چه كسى كه تاب خشم خدا را دارد پس اگر آنچه يادآور شوم باطل است من روزى را به ياد تو مى آورم كه آسمان همانند آهن گداخته و كوه ها مانند پشم مى شود، و امت ها در برابر صولت خداى جبار به زانو در مى افتند، زيرا به خدا سوگند من از اصلاح نفس خود ناتوان شده ام . پس چگونه مى توانم ديگرى را اصلاح كنم و اگر گفته هايم حق است تو را به پزشكى راهنمايى مى كنم كه زخم هاى بيمارى زا و دردهاى مزمن و حاد را درمان مى كند و او پروردگار جهانيان است ، پس با درخواست صادقانه آهنگ او كن و به سوى او باز گرد زيرا من تو را سرگرم گفتار خداوند مى كنم : (( و اءنذرهم يوم الا زفة اذالقلوب لذى الحناجر كاظمين ما للظالمين من حميم و لا شفيع يطاع . يعلم خائنة الاعين و ما تخفى الصدور. )) (٥) پس از اين آيه به كجا مى توان گريخت ؟ پس آن خانم چند روز بعد (از دريافت نامه ) آمد و در راه جوان ايستاد. جوان چون زن را از دور ديد خواست به منزلش برگردد تا او را نبيند، امّا آن زن گفت : اى جوان برنگرد كه بعد از امروز هرگز ديدارى نخواهد بود مگر در پيشگاه خدا (روز قيامت ) و سخت بگريست و گفت : از خدايى كه كليدهاى دل تو در دست قدرت اوست مى خواهم كه كار دشوار تو را بر من آسان نمايد (تحمل عشقت را بر من آسان سازد) سپس در پى جوان رفت و گفت : بر من منت بگذار و مرا موعظه اى بفرما كه از تو داشته باشم و سفارشى كن كه به كار بندم . جوان به او گفت : تو را سفارش مى كنم كه خودت را از (شرّ) نفست حفظ كنى و گفتار خداى متعال را به يادت مى آورم : (( و هو الذى يتوفيكم باالليل و يعلم ما جرحم باالنهار. )) (٦) راوى گفت : آن زن مدتى صبر كرد و سخت تر از اول بگريست ؛ آنگاه آرام شد و به خانه اش رفت و به عبادت پرداخت ، و همچنان مشغول عبادت بود تا رنگ پريده و غمگين درگذشت . جوان پس ‍ از مرگ آن زن از او ياد مى كرد و بر او مى گريست . به او گفتند: چرا مى گريى در حالى كه او را از خود نااميد ساختى ، پس مى گفت : در همان اول طمعش ‍ را از خود قطع كردم و آن را براى خود ذخيره اى در پيشگاه خداى متعال قرار دادم و من از خدا شرم دارم كه ذخيره اى را كه نزد او اندوخته ام باز پس ‍ بگيرم و حكم از آن خداست .
اين است پايان كتاب شكستن دو شهوت شكمبارگى و همخوابگى از بخش ‍ مهلكات كتاب (( محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) به خواست خدا پس از آن كتاب آفت هاى زبان خواهد آمد. سپاس از آن خداست در آغاز و انجام ، و ظاهر و باطن و درود و سلام خدا بر محمّد و آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله .

كتاب آفت هاى زبان

مقدّمه

اين چهارمين كتاب از بخش مهلكات كتاب محجة البيضاء فى تهذيب الاحياء است
(( بسم اللّه الرحمن الرحيم ))
سپاس خداوندى را سزاست كه آفرينش انسان را نيكو و منظم ساخت ، نور ايمان را به او الهام فرمود، او را به نور ايمان بياراست . و سخن گفتن را به او آموخت و به وسيله آن وى را بر ديگر موجودات مقدم و برتر قرار دارد؛ گنجينه هاى دانش را بر قلبش فرو ريخت و او را كامل كرد، آن گاه پرده هايى از رحمت (ستّارى ) خود بر او بيفكند؛ سپس به او زبانى داد كه ترجمان دل است و پرده از رازى بر مى دارد كه فرستاده است . پس گفتارش را به سپاس ‍ آغاز كرد و از نعمتهايى كه به او عطا كرده شكر كرد و از دانشى كه به دست آورد و نطقى كه بر او آسان ساخت بروى منت نهاد و گواهى مى دهم كه جز خداى يگانه خدايى نيست و شريك ندارد، و محمّد بنده و فرستاده اوست كه او را گرامى داشته و پيامبر اوست كه وى را با كتابى كه فرو فرستاد و قرآنى كه آن را تفصيل داده و دينى كه آسان قرار داده گسيل داشته است .
درود خدا بر او و خاندان و اصحابش و پيامبران پيش از او تا آن زمان كه بنده اى تكبير و تهليل بگويد.
امّا بعد، زبان از نعمت هاى بزرگ و صنايع ظريف و عجيب خداست ، زيرا حجم آن كوچك و بندگى و گناهش بزرگ است ، و كفر و ايمان جز به گواهى زبان آشكار نمى شود، و كفر و ايمان آخرين حد بندگى و سركشى است ، و هيچ شى ء موجود يا معدوم ، آفريننده يا آفريده ، خيالى يا معلوم ، مورد گمان يا وهمى نيست مگر اين كه زبان به آن مى رسد و اين خاصيتى است كه در ديگر اعضا نيست ، زيرا چشم جز به رنگ ها و صورت ها نمى رسد و گوش ‍ جز به صداها نمى رسد، و دست جز به اجسام نمى رسد و همچنين ديگر اعضا، و زبان ميدان وسيعى دارد براى آن بازگشتى و براى جولان آن حد و پايانى نيست . بنابراين در كار خير ميدان جولان دارد و در كار بد مجراى كشيده اى دارد. پس هر كس رشته و افسار زبان را رها سازد شيطان او را به هر ميدانى ببرد، و بر لب سيلگاهى فرو ريختنى براند تا او را به نابودى ناگزير سازد ((و مردم را به رو در (آتش ) نمى افكند جز آنچه با زبانهايشان به دست مى آورند))، و از شرّ زبان رها نمى شود جز اين كه زبان را با لگام دين مهار كند و جز در مواردى كه به نفع دنيا و آخرت است رهايش نسازد و شرّ زبان را از هر چه در مورد دنيا و آخرت خود ترسان است نگاهدارد، و شناخت مواردى كه رها ساختن زبان ستوده يا نكوهيده است سخت است و بر كسى كه آن موارد را شناخته است عمل كردن به موجب آن دشوار است و سنگين . زبان در ميان اعضا نسبت به انسان سركش تر است ، زيرا حركت دادنش زحمتى و رها ساختنش خرجى ندارد، مردم در پرهيز از آفات و شرور و شكارگاه ها و كمندهاى زبان بى تفاوتند در حالى كه زبان در گمراه ساختن انسان بزرگترين ابزار شيطان است و ما به توفيق خدا و حسن امكان او تمام آفت هاى زبان را شرح مى دهيم و تك تك آنها را با حدود و انگيزه ها و شرورش ياد مى كنيم و راه پرهيز از آنها را نشان مى دهيم و رواياتى را كه در نكوهش آن رسيده است ذكر مى كنيم .
بنابراين در آغاز، فضيلت سكوت را نقل مى كنيم و در پى آن آفات سخن گفتن بى مورد را مى آوريم . آنگاه به ترتيب بيان بيست آفت زبان به شرح زير مى پردازيم : به آفت سخن زايد گفتن ، آفت فرو رفتن در باطل ، آفت مجادله ، آفت دشمنى ، آفت عمق بخشيدن به سخن با كج كردن دهان براى فصيح سخن گفتن و به زحمت سخن هماهنگ گفتن ، فصاحت و تصنع در آن ديگر امورى كه عادت فصيحان مدعى خطابه بر آن جارى است ، آفت دشنام و بدزبانى ، آفت لعن حيوان يا حمار يا انسان ، آفت غنا و شعر، آفت شوخى ، آفت ريشخند و مسخره كردن ، آفت افشاى راز و افت سوگند و سخن دروغ و بيان دروغ هاى مجاز، پرهيز از دروغ با توريه ها، آفت غيبت و تعريف آن ، اين كه غيبت منحصر به زبان نيست ، عواملى كه به غيبت تحريك مى كند، علاجى كه زبان را از غيبت باز مى دارد، حرام بودن غيبت قلبى ، موارد مجاز غيبت ، كفاره غيبت ، آفت سخن چينى و آنچه در رد آن واجب است ، آفت شخص دو زبانه كه در ميان دو دشمن درآمد و شد است و يا هر يك مطابق دلخواهش سخن مى گويد، آفت ستايش ، آفت غفلت از اشتباهات ظريف در بين سخن گفتن ، بويژه در سخنانى كه مربوط به خدا و صفات اوست و به امور دين مربوط مى شود، آفت پرسش مردم عوام از صفات و سخن خدا و بحث درباره حروف و اين كه آيا حروف قديمند يا حادث و هر چه به اين امور است .(٧)

شرح بزرگ بودن خطر زبان و فضيلت خاموشى
بايد دانست كه خطر زبان زياد است و جز با سكوت ، از آن رهايى نيست . از اين رو دين (اسلام ) سكوت را ستوده و به آن تشويق كرده و فرموده است : ((هر كس سكوت كند نجات يابد)).(٨)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نيز فرمود: ((سكوت حكمت است و انجام دهنده آن اندك ))(٩) يعنى سكوت حكمت و دورانديشى است .
عبداللّه بن سفيان از پدرش روايت كرده كه گفت : به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله عرض كردم : ((از اسلام مطلبى را به من خبر بده كه پس از تو از هيچ كس نپرسم ، فرمود: بگو به خدا ايمان آوردم آنگاه پايدارى كن ، عرض ‍ كردم : از چه بپرهيزيم ؟ پس با دست مبارك به زبانش اشاره فرمود.))(١٠)
عقبة بن عامر گويد: ((به پيامبر خدا عرض كردم : رهايى چيست ؟ فرمود: زبانت را نگاه دار، و خانه ات را توسعه بده ، و بر گناهت گريه كن .))(١١)
سهل بن سعد ساعدى گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هركس حفظ زبان و فرجش را ضمانت كند، بهشت را برايش ضامن مى شوم .))(١٢)
و نيز از آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس شرّ شكم و فرج و زبانش را نگاه دارد محفوظ است )) (١٣) به وسيله اين سه شهوت بيشتر مردم هلاك مى شوند از اين رو پس از فراغت از شرح آفت شكمبارگى و همخوابگى به شرح آفت هاى زبان پرداختيم .
از پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال شد: ((بيشترين چيزى كه موجب داخل شدن مردم به بهشت مى شود چيست ؟ فرمود: تقواى الهى و خوشخويى و از آنچه بيشترين مردم را وارد دوزخ مى كند سؤ ال شد، فرمود: دو عضو ميان تهى : دهان و فرج )) (١٤) و ممكن است مقصود از دهان آفت زبان باشد زيرا دهان جايگاه زبان است و محتمل است مقصود شكم باشد زيرا دهان منفذ آن است .
معاذ گويد: به پيامبر خدا عرض كردم : آيا به گفته هايمان مؤ اخذه مى شويم ؟ فرمود: اى پسر جبل مادرت برايت بگريد، آيا چيزى جز نتايج و كاشته هاى زبان هاى مردم آنان را در آتش مى افكند؟ (١٥) (پيامبر سخنان انسان را به كاشته اى تشبيه كرده كه با داس درو مى شود و همان طور كه داس تر و خشك و خوب و بد را با هم مى درود انسان پر حرف هر گونه سخنى را مى گويد و خوب و بد را از هم جدا نمى كند، حاشيه سنن .)
عبداللّه ثقفى گويد: ((به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرض كردم : از مطلبى برايم سخن بگو كه به آن چنگ در آويزم ، فرمود: بگو: پروردگارم خداست ، آنگاه پايدار بمان ، و گفت : عرض كردم : اى رسول خدا از چه چيز بيشتر بر من مى ترسى ؟ پيامبر زبانش را گرفت سپس فرمود: از اين ))(١٦)
انس بن مالك گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((ايمان بنده اى راست نشود تا دلش راست نشود و دلش راست نشود تا زبانش راست نشود، و كسى كه همسايه اش از شرش در امان نباشد وارد بهشت نمى شود.))(١٧)
و نيز آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: و هر كه از سالم ماندن شادمان مى شود، پس همواره ساكت باشد.))(١٨)
از سعيد بن جبير به صورت مرفوع از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((هرگاه آدميزاده به بامداد درآيد تمام اعضايش نيز به بامداد در مى آيد و از زبان مى خواهند كه نسبت به ما از خدا بترس زيرا اگر تو راست باشى ما راستيم و اگر كج باشى كج شويم .))(١٩)
از ابن مسعود روايت شده كه بر كوه صفا در حال تلبيه (لبيك گفتن ) مى گفت : اين زبان سخن خبر بگو تا غنيمت برى يا سكوت كن تا سالم بمانى پيش از اين كه پشيمان شوى . به او گفتند: اى ابو عبدالرحمان آيا اين سخى است ، كه خود مى گويى يا شنيده اى ؟ گفت : شنيدم كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى فرمود: ((بيشترين گناه آدميزاده از زبان اوست .))(٢٠)
ابن عمر گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه زبانش را نگاه دارد خدا عيبش را بپوشاند، و هر كه مالك خشم خود باشد، خدا او را از عذاب خود نگاهدارد، و هر كه از خدا پوزش بخواهد خدا پوزش او را بپذيرد.))(٢١)
روايت شده كه معاذ بن جبل به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد: مرا سفارش فرما فرمود: خدا را بپرست به طورى كه گويا او را مى بينى ، و خود را در شمار مردگان حساب كن ، و اگر خواهى تو را از چيزى مهم تر از تمام اينها خبر دهم و با دست خود به زبانش اشاره كرد.))(٢٢)
از صفوان بن سليم روايت شده كه گفت : رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آيا به شما خبر دهم از آسان ترين عبادت هاى بدن كه سكوت و خوشخويى است .))(٢٣)
ابوهريره گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه به خدا و روز جزا ايمان دارد، بايد سخن خير بگويد يا سكوت كند.))(٢٤)
حسن گفت : براى ما نقل شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدا بيامرزد بنده اى را كه سخن خير بگويد و بهره برد يا سكوت كند تا سالم بماند.))(٢٥)
سفيان گويد: به عيسى عليه السّلام گفتند: ما را به كارى راهنمايى كنيد كه با آن داخل بهشت شويم ، فرمود: هرگز حرف نزنيد، گفتند: توان آن را نداريم ، فرمود: پس جز سخن خير نگوييد.
سليمان بن داوود (ع ) گفت : ((اگر سخن گفتن نقره است ، پس سكوت طلاست .))
از براء بن عازب روايت شده كه گفت : ((عربى بيابانى خدمت رسول خدا آمد و گفت : مرا به كارى راهنمايى كن كه با آن وارد بهشت شوم ، فرمود: گرسنه را غذا و تشنه را آب بده و امر به معروف و نهى از منكر كن ، و اگر نتوانستى زبانت را از سخنى كه خير نيست نگاه دار.))(٢٦)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زبانت را جز از سخن خير حفظ كن زيرا با اين كار بر شيطان غالب مى شوى .))(٢٧)
و نيز فرمود: ((خدا در كنار زبان هر گوينده اى حاضر است پس لازم است هر كسى در آنچه مى گويد تقوا پيشه كند.))(٢٨)
و نيز فرمود: ((هرگاه مؤ من را بسيار خاموش و سنگين ديديد به او نزديك شويد كه حكمت القا مى كند.))(٢٩)
ابن مسعود گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردم سه دسته اند غانم ، سالم و شاجب : غانم كسى است كه ياد خدا مى كند؛ سالم كسى است كه ساكت است ؛ شاجب كسى است كه در باطل فرو مى رود.))(٣٠)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زبان مؤ من در پس قلب اوست . هرگاه بخواهد سخنى بگويد در دل مى انديشد، آنگاه با زبان آن را امضاء مى كند، و زبان منافق در پيش دل اوست و هرگاه به چيزى تصميم بگيرد، با زبان امضاء مى كند و در دل به آن نمى انديشد.))(٣١)
عيسى عليه السّلام فرمود: ((عبادت ده جزء است ، نه جزء در سكوت و يك جزء در فرار از مردم است .))
پيامبر ما صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه بسيار سخن گويد اشتباهش ‍ بسيار باشد و هر كه بسيار اشتباه كند گناهانش بسيار باشد و هر كه بسيار گناه كند دوزخ برايش سزاوارتر است .))(٣٢)
مى گويم : در كتاب (( مصباح الشريعه )) از مولايمان امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((سكوت شعار كسانى است كه از حقايق گذشته آگاهند و قلم درباره آنها خشك مى شود (چيزى به عنوان گناه ثبت مى كند)؛ سكوت ، كليد تمام راحتى هاى دنيا و آخرت است و موجب خشنودى پروردگار و سبك شدن حساب و مصونيت از لغزشها و اشتباهات است ؛ خدا سكوت را پوششى براى نادان و زينتى براى عالم قرار داده است ؛ در سكوت مصونيت از خواهش هاى نفسانى و تمرين نفس و شيرينى عبادت و بر طرف شدن قساوت قلب ، پاكدامنى و مروت و ظرافت وجود دارد؛ بنابراين در زبانت را از آنچه برايت عوض دارد، ببند، بويژه هرگاه براى سخن گفتن در راه خدا و براى خدا شخص لايق و ياورى نيابى . ربيع بن خثيم كاغذى در برابر خود مى نهاد و هرچه سخن مى گفت مى نوشت و شب به محاسبه مى پرداخت و سخنانى را كه به نفع و ضررش ‍ بوده بررسى مى كرد، و مى گفت : آه افراد ساكت رها شدند و ما باقى مانديم . يكى از اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سنگريزه اى در دهانش مى نهاد و هرگاه مى خواست سخنى بگويد كه مى دانست براى خدا و در راه خداست آن را از دهانش بيرون مى آورد، زيرا بيشتر اصحاب پيامبر همانند كسانى كه در آستانه غرق شدن هستند نفس مى كشيدند و همچون بيماران سخن مى گفتند. تنها عامل نابودى مردم سخن گفتن و عامل رهايى آنها سكوت است . پس خوشا به حال كسى كه شناخت سخن درست از نادرست نصيب وى شده باشد و سكوت و فوايد آن را بداند، زيرا اين حالت از اخلاق پيامبران و شعار برگزيدگان است و هركس ارزش سخن را بداند بهتر ملازم سكوت مى شود و هر كه بر نكته هاى سكوت دست يابد و امين گنجينه هاى آن شود سخن گفتن و سكوتش همه عبادت است و از اين عبادتش فقط خداى جبار آگاه مى شود.))(٣٣)
در همان كتاب از حضرت صادق عليه السّلام نيز روايت شده كه فرمود: ((سخن اظهار كردن صفا و تيرگى و دانايى و جهلى است كه در دل وجود دارد. اميرالمؤ منين عليه السّلام فرمود: مرد در زير زبانش پنهان است . بنابراين سخنت را بسنج و آن را بر عقل و معرفت عرضه كن ؛ پس اگر براى خدا و را در راه خداست بر زبان ران ، و اگر جز اين است سكوت به از حرف زدن است و هيچ عبادتى براى اعضاى بدن در پيشگاه خدا كم خرج تر و پر ارج تر از سخنى نيست كه در آن خشنودى خدا باشد و براى خدا و انتشار نعمت هاى خدا در ميان بندگانش انجام شود، مگر نمى بينى كه خداى سبحان ميان خود و پيامبرانش چيزى كه به وسيله آن اسرار علوم پنهان و وحى خود را آشكار سازد جز سخن گفتن قرار نداد همچنين ميان پيامبران و امت ها! بنابراين ثابت شد كه بهترين وسيله و ظريف ترين عبادت سخن گفتن است و همچنين از آفت زبان گناهى سنگين تر و از نظر كيفر در نزد خدا سريع تر و از نظر نكوهش دشوارتر و از لحاظ منفور شدن در نزد مردم مؤ ثرتر وجود ندارد. زبان ترجمان باطن ، و خبرنگار دل است ، و به وسيله آن آنچه در درون آدمى است آشكار مى شود و بر اساس زبان در روز قيامت به اعمال مردم رسيدگى مى شود. سخنى كه براى غير خدا باشد شرابى است كه عقل ها را مدهوش مى كند، و هيچ مجرمى سزاوار نيست در زندان بسيار بماند، جز زبان ، يكى از حكيمان گويد: زبانت را از سخن زشت حفظ كن و اگر بتوانى در گفتن سخن خوب سكوت نكن . امّا وقار و آرامش براى صاحبانش صورتى زيبا و والا از سوى خداى سبحان است و آنان امين رازهاى خدا در روى زمين هستند.))(٣٤)

فصل : سخنان بزرگان
ابوحامد گويد: امّا آثار و گفتار بزرگان طاووس گويد: زبانم درنده اى است ، اگر رهايش سازم مرا مى خورد.
وهب بن منبه گويد: ((در حكمت آل داوود است : بر خردمند لازم است كه آگاه به زبان خود باشد و زبانش را حفظ كند و به كار خود روى بياورد.))(٣٥)
حسن گويد: كسى كه زبانش را حفظ نكند دينش محفوظ نماند.
اوزاعى گويد: عمر بن عبدالعزيز به ما نوشت : امّا بعد كسى كه بسيار به ياد مرگ باشد از دنيا به كم خشنود مى شود، و هر كس سخن خود را جزء اعمالش بشمارد، سخنش در آنچه به او مربوط نيست كم مى شود.
يكى از بزرگان گويد: سكوت براى انسان دو نتيجه به همراه مى آورد: سلامتى در دينش و درك رفيقش .
محمّد بن واسع به مالك بن دينار گفت : اى ابويحيى نگاه داشتن زبان براى مردم از نگاه داشتن طلا و نقره دشوارتر است .
يونس بن عبيد گويد: هيچ كس نيست كه زبانش به قلبش مرتبط باشد، مگر اين كه خوبى و صلاح آن را در ديگر اعمالش ديدم .
حسن گويد: در نزد معاويه مردم سخن مى گفتند و احنف خاموش بود. گفتند: تو را چه شده اى ابوبحر كه سخن نمى گويى ؟ گفت : اگر دروغ نگويم از خدا مى ترسم و اگر راست بگويم از شما ترسانم .
ابوبكر بن عيّاش گويد: چهار تن از شاهان بر نكوهش سخن گوى گرد آمدند. شاه هندوستان ، شاه چين و كسرى (شاه ايران ) و قيصر (شاه روم ) يكى از آنان گفت : من بر آنچه گفته ام پشيمانم و بر آنچه نگفته ام پشيمان نيستم . ديگرى گفت : من هرگاه سخنى بگويم سخن بر من مسلط است نه من بر او هرگاه سخنى نگويم من بر سخن مسلطم . سومى گفت : از كسى كه سخن مى گويد در شگفتم اگر سخنش به او برگردد به او زيان رساند و اگر بر نگردد به او بهره اى نرساند. چهارمى گفت : من بر رد آنچه نگفته ام تواناترم تا بر رد آنچه گفته ام .
گويند: منصور بن معتز چهل سال پس از عشاى آخر سخن نگفت .
گويند: ربيع بن خيثم بيست سال سخنى نگفت و هرگاه صبح مى شد دوات و كاغذ و قلمى در جلو خود مى نهاد و تمام سخنانش را مى نوشت . آنگاه شبانگاه اعمال خود را محاسبه مى كرد.

فصل : علت برترى سكوت چيست ؟
اگر بگويى : علت اين همه فضيلت براى سكوت چيست ، بايد بدانى كه علتش آفت هاى زياد زبان است كه عبارتند از: اشتباه ، دروغ ، سخن چينى ، غيبت ، ريا، دورويى ، دشنام ، مجادله ، خودستايى ، دشمنى ، زياده گويى ، فرو رفتن در باطل ، تحريف ، فزونى و كاستى ، مردم آزارى و پرده درى . اين است آفت هاى بسيارى كه به زبان مربوط مى شود و بر زبان سنگين نيست و در دل نيز شيرين است و عواملى چون طبيعت انسان و شيطان آدمى را بر انجام آنها تحريم مى كنند. بنابراين كسى كه در آن آفات فرو رود كمتر مى تواند بر زبانش افسار بزند و در هر جا واجب است رهايش كند و هر جا واجب نيست او را باز دارد؛ زيرا چنان كه شرح آن خواهد آمد اين كار از علوم دشوار است . و فرو رفتن در سخن خطر و در سكوت سلامتى است ؛ از اين رو فضيلت سكوت بسيار است با توجه به اين كه بايد همت فراهم آيد و وقار دوام يابد و براى انديشه و عبادت و ياد خدا و ايمنى از پيامدهاى سخن گفتن در دنيا و حساب آن در آخرت كوشش شود. خداى متعال مى فرمايد: (( يا يلفظ من قول الا لديه درقيب عتند. )) (٣٦) و اين كه سخن چهار قسم است تو را به فضيلت مداومت بر سكوت راهنمايى مى كند. يك نوع سخن ضرر خالص است و نوعى بهره خالص است و نوعى هم ضرر دارد و هم بهره و نوع ديگرى است كه نه ضرر دارد و نه بهره . امّا آن نوعى كه فقط ضرر دارد بايد در آن سكوت كرد و نيز از سخنى كه ضرر و بهره دارد و ضررش با بهره برابر نيست بايد پرهيز كرد، امّا سخنى كه نه فايده دارد نه ضرر زايد است و سرگرم شدن به آن هدر دادن وقت است و عين ضرر است . بنابراين فقط نوع چهارم كه سودمند است باقى مى ماند و در اين نوع سخن نيز خطر هست ، زيرا با سخنى كه آلوده به گناه است چون ريا، سازشكارى ، غيبت ، خودستايى و سخن زايد به گونه اى آميخته مى شود كه درك آن مشكل است . بنابراين انسان در اين نوع سخن نيز از خطر مصون نيست . هر كس آفت هاى دقيق زبان را بشناسد بر اساس آنچه ياد خواهيم كرد بيقين بداند كه آنچه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود. جدا كننده حق از باطل است و آن جا كه فرمود: ((هر كس سكوت كرد نجات يافت ))، (٣٧) به خدا گوهرهاى حكمت و سخنان جامع را در اختيارمان قرار داده است و تك تك سخنان آن حضرت دريايى از معانى است كه جز علماى ويژه آن را نمى شناسند و در آفاتى كه بزودى ياد خواهيم كرد و دشوارى پرهيز از آنها، مطلبى است كه به خواست خدا حقيقت آن را به شما مى شناساند. اينك آفات زبان را بر مى شماريم و از سبك ترين آنها آغاز كرده و اندك اندك كه به سوى سخت ترين آنها مى رسيم و سخن از غيبت و سخن چينى و دروغ را در آخر خواهيم آورد، زيرا مطالعه در آنها طولانى تر است و بيست آفت است .

پي نوشتها
__________________________________________

١- حديث را خطيب (بغدادى ) در تاريخ از حديث ابن عباس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( جامع الصغير )) است .
٢- اين حديث را ابن زنجويه از حسن به صورت مرسل روايت كرده ، و ابن عساكر از ابوهريره و بيهقى در (( الاسماء )) از ابوهريره نيز به سندى حسن نقل كرده و بخارى و مسلم نيز روايت كرده اند و در كتاب نكاح گذشت .
٣- حديث را بخارى (در صحيح )، ج ٨، ص ٣، با همه طولانى بودنش روايت كرده است .
٤- حديث را دارمى (در سنن )، ج ٢، ص ٢٩٨ و احمد در مسند على عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه فرمود: (( يا على ان لك كنزا فى الجنة و انك ذوقرنيها فلا تتبع النظرة النظره فانما انك الاولى و ليست لك الاخره )) اى على تو را در بهشت گنجى است و تو صاحب آن هستى پس در پى نگاه اول نگاه نكن زيرا نگاه اول از آن توست ولى نگاه دوم از تو نيست ترمذى و ابوداوود از حديث بريده نظير اين حديث را روايت كرده اند و پيش از اين گذشت .
٥- مؤ من / ١٨-١٩: آنها را از روز نزديك نترسان ، روزى كه از شدت وحشت دل ها به گلوگاه مى رسد و تمامى وجود آنها مملو از اندوه مى گردد، براى ستمكاران دوستى وجود ندارد و نه شفاعت كننده اى كه شفاعتش پذيرفته شود.
٦- انعام / ٦٠: او كسى است كه (روح ) شما را در شب (به هنگام خواب ) مى گيرد و از آنچه در روز كسب كرده ايد (و انجام داده ايد) با خبر است .
٧- اين حديث را احمد در (سنن )، ج ٢، ص ١٧٧ از حديث ابن عمر به سندى ضعيف نقل كرده و دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٢٩٩ آورده است .
٨- اين حديث را احمد در (سنن )، ج ٢، ص ١٧٧ از حديث ابن عمر به سندى ضعيف نقل كرده و دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٢٩٩ آورده است .
٩- اين حديث را قضاعى از انس و ديلمى در (( مسند الفردوس )) از ابن عمر به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) نقل شده است .
١٠- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٣٩٧٢ از سفيان بن عبداللّه ثقفى روايت كرده است .
١١- ترمذى حديث را در (سنن )، ج ٩، ص ٢٤٧ روايت كرده و گفته است : اين حديث حسن است .
١٢- بخارى (در صحيح ) و ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٤٨ روايت كرده اند و ترمذى گويد: اين حديث حسن صحيح و غريب است .
١٣- بيهقى اين حديث را در (( الشعب )) از انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) نقل شده است .
١٤- ابن ماجه اين حديث را به شماره ٤٢٤٦ از حديث ابوهريره روايت كرده است .
١٥- ابن ماجه اين حديث را به شماره ٣٩٧٣ در حديث طولانى از حديث معاذ روايت كرده است .
١٦- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩ ص ٢٤٩ روايت كرده و پيش از اين گذشت ، و دارمى در (سنن )، ج ٢، ص ٢٩٩ نقل كرده است .
١٧- اين روايت را احمد (در مسند) و ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده اند و هر دو راوى از روايت على بن مسعده باهلى از قتاده از انس روايت كرده اند چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٥٢٨ آمده است .
١٨- ابن ابى الدنيا اين حديث را در (( الصمت و ابوالشيخ در فضائل الايمان )) و غير از آن دو روايت كرده اند چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣ ص ٥٣٦ آمده است .
١٩- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٢٤٧ روايت كرده است و بجاى (( تستكفى اللسان (تكفر اللسان ) )) از باب تفعيل آمده است به اين معنى كه به او يادآور مى شود از خدا بترسد و حرف ياوه نگويد.
٢٠- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت و بيهقى در السعب )) به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است و طبراين به سندى صحيح روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٥٣٤ آمده است .
٢١- اين حديث را ابن ابنى الدنيا در (( الصمت )) به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٢- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) به سندى جيّد روايت كرده چنانكه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٥٣٢، نقل شده است .
٢٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٥٣٣ نقل شده و ابوالشيخ در (( طبقات المحدثين )) از حديث ابوذر و ابوالدرداء به صورت مرفوع روايت كرده است .
٢٤- حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٤٩ در ضمن حديثى روايت كرده است .
٢٥- اين حديث را ابوالشيخ از ابوامامه به سندى ضعيف روايت كرده و نظير آن را بيهقى در (( الشعب )) از انس و از حسن به صورت مرسل و به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) نقل شده است .))
٢٦- اين حديث را طيالسى در (( منسد البراء )) به شماره ٧٣٩ در حديثى نقل كرده است .
٢٧- طبرانى در (( الصغير )) اين حديث را نقل كرده چنان كه در (( الترغيب )) ، ج ٣، ص ‍ ٥٣٢ آمده است .
٢٨- اين حديث را ابن شيبه و احمد در (( الزهد )) و حكيم ترمذى از عمر بن ذر از پدرش از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦، ص ١٠٥ روايت شده است .
٢٩- اين حديث را ابن ماجه به شماره ١٤٠١ چنين نقل كرده است (( ((اذا رايتم الرجل قد اعطى زهدا فى الدنيا و قله منطق فاقتربوا منه فانه يلقى الحكمة ، )) هرگاه مردى را ديديد كه در دنيا زهد و كم حرفى داده شده به او نزديك شويد كه او حكمت منتقل مى كند.))
٣٠- عراقى گويد: اين حديث را طبرانى و ابويعلى از حديث ابوسعيد خدرى روايت كرده اند و در آن حديث (( (المجالس ثلاثه ) )) دارد و ابن عدى اين حديث را ضعيف دانسته است و من آن را در حديث ابن مسعود نيافتم .
٣١- عراقى گويد: من اين حديث را به صورت مرفوع نيافته ام و فقط خرائطى در (( مكارم الاخلاق )) از روايت حسن بصرى نقل كرده گويد: (( كانوا يقولون ))
٣٢- اين حديث را طبرانى در (( الاوسط )) از ابن عمر روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) نقل شده است .
٣٣- (( مصباح الشريعه ، )) باب بيست و هفتم در سكوت .
٣٤- (( مصباح الشريعه ، )) باب چهل و ششم در سخن گفتن .
٣٥- به (( الترغيب و الترهيب )) منذرى ، ج ٣، ص ٥٣١، رجوع كنيد.
٣٦- ق / ١٨: انسان هيچ سخنى را تلفظ نمى كند مگر اين كه نزد او فرشته اى مراقب و آماده براى انجام ماءموريت است .
٣٧- اين حديث پيش از اين از دارمى و احمد روايت شده است .



۱۵
نخستين آفت ، سخن گفتن از چيزى است كه به انسان مربوط نيست


نخستين آفت ، سخن گفتن از چيزى است كه به انسان مربوط نيست
بايد بدانى كه بهترين حالات تو اين است كه كلماتت را از تمام آفت هاى ياد شده حفظ كنى كه عبارتند از: غيبت ، دروغ ، مجادله ، نفاق و جز اينها و سخن مباح بگويى كه در آن هرگز ضرر خودت و مسلمانى نباشد و اگر سخنى بگويى كه بدان نياز ندارى اتلاف وقت كرده و مؤ اخذه مى شوى و بايد كردار پست را به كردار خوب تبديل كنى زيرا اگر رشته سخن را به انديشه برگردانى بسا كه در هنگام فكر كردن از وزش نسيم رحمت خدا درى بر تو گشوده شود كه بسيار سودمند باشد، چون اگر تسبيح و تهليل خدا بگويى و ياد خدا كنى بيقين برايت بهتر است . چه بسا سخنى كه با آن قصرى در بهشت ساخته شود و هر كس بتواند گنجى به دست آورد و بجاى آن مقدارى گل و خاك بردارد كه از آن سودى نمى برد، زيانى آشكار كرده است . و اين مثل كسى است كه ياد خدا را ترك كند و به كار مباحى سرگرم شود كه به حال او نفعى ندارد. چنين شخصى اگر چه مرتكب گناه نشده امّا ضرر كرده است از آنجا كه بهره زيادى را كه ذكر خداست از دست داده است ؛ سكوت مؤ من تفكر، نگاهش عبرت و گفتارش فقط ذكر خداست ، پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين فرموده است ؛ (١) بلكه سرمايه بنده فرصت هايى است كه در اختيار دارد و هرگاه آنها را در جايى مصرف كند كه بى ثمر است و ثوابى را با آنها نيندوزد سرمايه اش را تباه ساخته است از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نشان خوب بودن اسلام شخص ‍ اين است كه آنچه به او مربوط نيست رها كند)) (٢) بلكه بالاتر از اين حديث وارد شده است .
انس گويد: نوجوانى از لشكر اسلام در روز احد شهيد شد و بر شكمش از گرسنگى سنگى بسته بود. پس مادرش خاك را از صورتش زدود و گفت : پسركم بهشت گوارايت باد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از كجا مى دانى (اهل بهشت است ) شايد سخنان بى ربطى گفته باشد و از سخنى كه به او ضررى نداشته خوددارى كرده باشد.))(٣)
در حديث ديگرى است : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كعب را نيافت ، از حال او پرسيد عرض كردند بيمار است . پس به قصد ديدار او بيرون آمد و چون بر او وارد شد گفت : اى كعب مژده باد تو را. مادرش گفت : اى كعب بهشت بر تو گوارا باد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اين زن كه جلوتر از خدايى حكم مى كند كه به او سوگند ياد مى شود كيست ؟ كعب گفت : اين زن مادر من است . فرمود: اى مادر كعب از كجا مى دانى كعب به بهشت مى رود شايد سخنى بى ربط گفته باشد يا از سخنى كه او را بى نياز نمى كند مانع شده باشد.))(٤) معناى حديث اين است كه بهشت بر كسى گوارا است كه مورد محاسبه واقع نشود و هر كس سخنى بى ربط بگويد به خاطر آن محاسبه خواهد شد، اگر چه سخنش مباح باشد. پس با محاسبه دقيق اعمال ، بهشت بر او گوارا نيست ، چه آن خود نوعى عذاب است .
از محمّد بن كعب روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نخستين كسى كه از اين در وارد شود مردى بهشتى است پس ‍ مردى به نام عبداللّه بن سلام وارد شد و جمعى از ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برخاسته به طرف او رفتند و جريان را به او خبر دادند و گفتند: ما را از مطمئن ترين كارى كه دارى و به آن اميدوارى خبر بده ، گفت : من ضعيفم و مطمئن ترين عملى كه با آن به خدا اميدوارم سلامتى سينه و انديشه و ترك سخنى است كه به من ارتباط ندارد.(٥)
ابوذر (رض ) گويد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به من فرمود: ((آيا به تو بياموزم عملى را كه بر بدن سبك و در ميزان (عمل ) سنگين است ؟ عرض ‍ كردم : آرى اى پيامبر خدا. فرمود: آن عمل سكوت و خوشخويى و ترك سخن بى ربط است .))(٦)
مجاهد گويد: شنيدم ابن عباس مى گفت : پنج چيز است كه بهتر از تعداد بسيار شتران ايستاده اى است كه نعمت به شمار مى آيند: سخنى كه به تو مربوط نيست مگو كه زايد است . و از گناه آن در امان نيستى ؛ و راجع به سخنى كه مربوط به توست سخن مگو تا جايى برايش بيابى ، زيرا بسا انسانى كه سخنى مربوط به خود را بگويد و در جايش نگويد و گرفتار آيد؛ و با شخص بردبار و نادان مجادله نكن زيرا بردبار با سكوت خود تو را خشمگين سازد و نادان با گفتارش تو را آزار دهد؛ و از برادرت ياد كن به امورى كه اگر تو غايب شدى دوست دارى او درباره ات بگويد؛ و از سخنى او را معاف بدار كه دوست دارى تو را معاف بدارد، و مانند شخصى كار كن كه معتقد است در برابر نيكى پاداش مى گيرد و در برابر گناه كيفر مى شود.(٧)
به لقمان حكيم گفته شد: حكمتت چيست ؟ گفت : از آنچه ضرورتى ندارد سؤ ال نمى كنم و در كارى و سخنى كه به من ارتباط ندارد خود را به زحمت نمى اندازم .
مورّق عجلى گويد: بيست سال است كه من در جستجوى چيزى هستم و بر آن دست نيافتم و از جستجوى آن نيز باز نايستادم . گفتند: آن چيست ؟ گفت : سكوت در مورد آنچه به من مربوط نيست .
ديگرى گفته است : به آنچه مربوط به تو نيست نپرداز و از دشمنت كناره گيرى كن ، و از دوست خود بپرهيز مگر امين باشد؛ و امين كسى است كه از خدا مى ترسد. و با شخص گنهكار همنشينى مكن كه كارهاى زشت او را نياموزى و او را بر راز خود آگاه مساز و در كار خود با كسانى كه از خداى متعال مى ترسند مشورت كن . تعريف (( ما لا يعنيك )) (سخن بى فايده و بى ارج ) اين است كه سخنى بگويى كه اگر آن را نگويى نه گناهى كرده اى و نه در حال و آينده ضررى خواهى كرد، مثل اين كه با گروهى بنشينى و داستان هاى مسافرتت و ديدنى هايى را كه ديده اى از قبيل كوه ها و رودخانه ها و وقايع سفر و پوشاك و خوراك هاى خوبى كه خورده اى و وقايع و امور شگفتى كه در شهرهاى مهم مشاهده كرده اى نقل كنى ، اينها امورى است كه اگر نسبت به آنها خاموش بمانى گناه نكرده و زيان نبرده اى و هرگاه سخت بكوشى كه به داستانهايت سخن كم يا زياد نيفزايى و به مشاهدات مهم خود نبالى و غيبت كسى يا نكوهش از چيزى نكنى با تمام اين اوصاف وقت خود را تلف كرده اى و كجا از آفت هاى ياد شده سالم مى مانى . از جمله سخنان بى ربط است كه از ديگرى بپرسى چيزى را كه به تو مربوط نمى شود، چه در سؤ ال وقت خود را تلف كرده اى و رفيق خود را نيز ملزم به تلف كردن وقت كرده اى و اين در وقتى است كه از آن سؤ ال بلايى برنخيزد، و در بيشتر سؤ ال ها آفت هايى است ، زيرا تو از عبادت ديگرى مى پرسى و مى گويى : آيا روزه اى ؟ اگر بگويد آرى ، اظهار عبادت مى كند و داخل ريا مى شود، و اگر داخل ريا نشود نامش از دفتر كسانى كه عبادت نهانى دارند حذف مى شود و عبادت پنهانى به درجاتى از عبادت آشكار افضل است و اگر بگويد: روزه نيستم ، دروغگو است و اگر سكوت كند تو را تحقير كرده و از آن آزرده مى شوى ، و اگر در جواب دادن چاره جويى كند نياز به زحمت و رنج دارد. پس تو او را با سؤ ال كردن در معرض ريا يا دروغ يا تحقير ديگرى يا زحمت در چاره دفع سؤ ال قرار داده اى ، و همچنين است سؤ ال از ديگر عبادت هاى او، و پرسش از تمام آنچه پنهان مى دارد و از آن شرم دارد؛ و سؤ ال تو از آنچه به ديگرى مى گويد و از او مى پرسى : چه مى گويى و در چه حالى ، و همچنين انسانى را در راه مى بينى و مى گويى : از كجايى ؟ بسا كه مانعى در گفتن و ذكر آن دارد. پس اگر آن را ذكر كند آزاد شود و حيا كند و اگر تصديق نكند به دروغ افتد و تو سبب دروغگويى او شده اى . همچنين از مساءله اى سؤ ال مى كنى كه به آن احتياج ندارى ، پس شخص مورد سؤ ال بسا كه به خودش اجازه ندهد كه بگويد: نمى دانم و بدون بينش پاسخ دهد و مقصودم از سخن گفتن بى ربط اين نوع سخنان (ياد شده ) نيست ، زيرا به اين سخنان گناه يا ضرر راه مى يابد، همانا نمونه سخن بى ربط موردى است كه از لقمان روايت شده كه بر داوود (ع ) وارد شد در حالى كه زره مى بافت و پيش از آن زره بافتن را نديده بود و از آنچه مى ديد به شگفت آمد و خواست درباره زره از او بپرسيد. پس حكمت لقمان مانع از سؤ ال شد و خويشتن دارى كرد و نپرسيد و چون زره را تمام كرد برخاست و آن را پوشيد و گفت : زره خوبى است براى جنگ ، پس ‍ لقمان گفت : سكوت حكمت است و كم است كسى كه سكوت اختيار كند. يعنى بدون سؤ ال از زره و فايده آن آگاه شد و از سؤ ال بى نياز گرديد. گفته شده يك سال به نزد داود آمد و رفت داشت و مى خواست از زره آگاه شود ولى سؤ ال نكرد. بنابراين در چنين سؤ الاتى هرگاه ضرر و پرده درى و افتادن در ريا و دروغ نباشد از سؤ الات بى ربط است و ترك آن نشان ديندارى است .
اين بود تعريف سخنى كه به انسان مربوط نيست امّا عاملى كه موجب اين سخنان بى ربط مى شود حريص بودن انسان بر شناخت چيزى است كه بدان احتياج ندارد و يا مى خواهد سخن را به عنوان جلب محبت و دوستى گسترش دهد يا با داستان هاى بى فايده وقت بگذراند. درمان تمام اينها آن است كه بداند مرگ پيش روى اوست و در برابر هر كلمه اى مسؤ ول است و نفس هايى كه مى كشد سرمايه اوست ، و زبانش همچون ثورى است كه مى تواند با آن حورالعين را شكار كند. پس مهمل گذاشتن و ضايع ساختن زبان زيان است . اين درمان زبان از نظر علم است و امّا درمان آن از نظر عمل گوشه گيرى است و اين كه در دهانش سنگى بگذارد و نسبت به برخى از آنچه مربوط به اوست سكوت اختيار كند تا زبان وى به ترك سخنى كه به او مربوط نيست عادت كند، و حفظ زبان در اين مورد بر كسى كه از مردم كناره نگرفته است براستى سخت است )).

آفت دوم ، سخن زايد است
سخن زايد نيز نكوهيده است و اين شامل مسائلى مى شود كه به ما مربوط نيست ؛ و نيز بيش از حد لازم سخن گفتن درباره مسائلى كه به خود ما مربوط مى شود. كسى كه قصد كارى را دارد مى تواند با سخن مختصرى بگويد و ممكن است آن را بزرگ و تكرار كند. مثلا هرگاه مقصودش با يك كلمه برآيد دو كلمه بگويد در اين صورت كلمه دوم زايد بر نياز است و با توجه به سخنان سابق اين كار نيز نكوهيده است ، اگر چه در آن گناه و زيانى نباشد. عطاء بن ابى رياح گويد: براستى آنها كه پيش از شما بودند سخنان زايد و بيهوده را نمى پسنديدند و بجز قرآن و سنت رسول خدا يا امر به معروف و نهى از منكر و سخن مورد نيا در زندگانى كه از آن ناگزيرى ، همه را سخن زايد مى شمردند. آيا انكار داريد كه : (( ان عليكم لحافظين كراما كاتبين . )) (٨)
(( عن اليمين و عن الشمال قعيد ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عنيد. )) (٩) آيا يكى از شما شرم ندارد اگر نامه اى را كه در آغاز روزش املا كرده بگشايد و ببيند نوشته هاى آن نامه سخنانى است كه به كار دين و دنيايش مربوط نمى شود؟ از يكى از صحابه روايت شده كه گفت : شخصى با من سخن مى گويد كه پاسخ دادن آن در نزد من گواراتر از آب سرد بر تشنه است ولى من جوابش نمى دهد از ترس اين كه سخن زائد باشد. مطرف گويد: بايد شكوه خدا در دلهايتان بسيار باشد. پس نام خدا را نبريد مثلا، در جايى كه از شما به سگ و درازگوش بگويد (( الهم اخزه )) خدايا او را ذليل و خوار كن .
بايد دانست كه سخن زايد و بى فايده محدود نيست ، بلكه اهم آن در قرآن مشخص شده است (آنجا كه ) خداى متعال فرمود: (( لا خير فى كثير من نجويهم الا من امر بصدقة او معروف او اصلاح بين الناس . )) (١٠)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خوشا به حال كسى كه زبانش را از سخن زايد نگاه دارد و مال اضافى خود را ببخشد)) (١١) پس ببين چگونه مردم در اين مورد كار را وارونه كرده اند مال زايد را نگاه داشته و سخنان زايد زبان را آزاد گذاشته اند.
از مطرف بن عبداللّه از پدرش روايت شده كه گفت : با گروهى از بنى عامر خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيديم . پس آن گروه گفتند: تو پدر ما، و سرور ما، برترين ما از نظر فضيلت ، و بلند قامت ترين مايى ، تو اصل و ريشه شرافتى ، و تو و تو.
پس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((حرفتان را بگوييد ولى شيطان هواى نفسانى شما را نيارايد و عقلتان را نبرد.)) (١٢) اين حديث اشاره است به اين كه زبان هرگاه در ستايش ديگران رها شود اگرچه سخن صواب باشد، بيم آن مى رود كه شيطان عقلش را به ستايش زايدى كه نيازى به آن نيست سوق دهد.
ابن مسعود گويد: شما را از سخن زايد بر حذر مى دارم پس آن سخنى كه حاجت انسان را برآورد كافى است .
از مجاهد نقل شده كه گويد: ((براستى كه سخن نوشته مى شود حتى اگر شخصى فرزند خود را ساكت كند و به او بگويد: بزودى برايت چنين و چنان مى خرم يك دروغ برايش نوشته مى شود)).
مى گويم : از طريق راويان شيعه چنين دروغى مجاز شمرده شده است . (١٣)
غزالى گويد: حسن گفت : اى فرزند آدم نامه اى برايت گشود شده و دو فرشته بزرگوار بر آن گماشته شده اند و كار تو را مى نويسند، هر كار خواهى انجام بده بسيار يا كم .
روايت شده كه سليمان بن داود (ع ) يكى از ديوهاى خود را گسيل داشت و چند نفر را فرستاد كه رفتارش را بنگرند و به او خبر دهند. پس به سليمان گزارش كردند كه ديو از بازار گذشت در حالى كه سر بر آسمان برداشت و به مردم نگريست و سرش را تكان داد. سليمان علت را از او پرسيد؛ او گفت : از فرشتگان به شگفت آمدم كه بر بالاى سر مردم بسرعت مطالبى مى نوشتند، و فرشتگانى كه پايين تر از آنها بودند با شتاب آن مطالب را ديكته مى كردند.
ابراهيم تميمى گفت : مؤ من هرگاه قصد سخن كند بينديشد. اگر برايش خير باشد سخن بگويد وگرنه خود را نگاه دارد، و شخص فاجر همواره زبانش را رها مى سازد.
عمرو بن دينار گويد: مردى در محضر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سخن گفت و بسيار گفت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((زبانت چند در به خارج دارد؟ گفت : لبان و دندانهايم ، فرمود: آيا اينها كافى نبودند كه جلو سخنت را بگيرند؟))(١٤)
در روايت ديگرى است كه حضرت اين سخن را درباره مردى فرمود كه وى را ستود و در سخن حريص و بى بند و بار بود. سپس فرمود:
((به شخص ‍ چيزى داده نشده كه بدتر از سخن زايد زبان باشد)).
يكى از حكيمان گويد: هرگاه شخص در مجلسى باشد و سخنى او را به شگفت آورد بايد سكوت كند. و اگر ساكت باشد و سكوت او را به شگفت آورد بايد سخن بگويد.
يزيد بن ابى حبيب گويد: از خصائل شخص دانشمند يكى آن است كه سخن گفتن نزد او محبوب تر از شنيدن (سخن ) نباشد، و اگر در مجلسى كسى را بيابد كه به حد كافى سخن مى گويد، وى سخن نگويد، چه در شنيدن سلامتى است و در سخن گفتن آراستن و فزونى و كاستى است .
ابودرداء زنى را ديد كه زبان دراز بود. پس گفت : اگر اين زن لال بود برايش ‍ بهتر بود.
ابراهيم گفت : مردم از دو خصلت هلاك مى شوند: مال بيش از حد و سخن زايد، يعنى سخنى كه به او مربوط نيست .
اين بود نكوهش پرحرفى و سخن زايد و عواملى كه انسان را بر آن تحريك مى كند و درمانش مطلبى است كه در بحث سخن گفتن از آنچه به انسان مربوط نيست گذشت .

آفت سوم ، فرو رفتن در باطل است
و آن سخن گفتن از گناهان است ، مثل اين كه حالات زنان و مجالس ‍ ميگسارى ، و مقامات فاسقان ، و در رفاه بودن ثروتمندان ، و تكبر ورزيدن شاهان و مراسم نكوهيده و احوال ناپسند آنان را نقل كند، زيرا بر زبان راندن تمام اين گونه سخنان حرام است . ولى سخن گفتن درباره كارهايى كه به انسان مربوط نيست يا اگر مربوط است بيش از مقدار لازم سخن بگويد حرام نيست ، بلكه ترك آن اولى است . آرى ، كسى كه بسيار سخن مى گويد در امورى كه به او مربوط نيست ناگزير در سخنان باطل فرو رود. بيشتر مردم با هم مى نشينند تا با سخن گفتن شادمان شوند ولى سخن آنان به غيبت از مردم يا فرو رفتن در باطل مى انجامد، و چون كارهاى باطل بسيار و گوناگون است ، قابل شمردن نيست ؛ از اين رو انسان از آن رها نمى شود جز اين كه به كارهاى مهم دين دنيا كه به او مربوط مى شود اكتفا كند و در اين سخن گفتن نيز ممكن است كلمه اى بگويد كه او را هلاك سازد در حالى كه آن را كوچك مى شمارد.
بلال بن حارث گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((براستى كه مرد سخنى مى گويد كه مورد رضاى خداست و گمان مى كند كه با آن به مقدارى ثواب مى رسد، پس خدا با آن عمل خشنودى خود را براى او تا روز قيامت مى نويسد، همانا مرد سخنى كه موجب خشم خداست مى گويد و گمان مى كند مقدار معينى گناه بر او نوشته مى شود پس خدا خشم خود را به وسيله آن عمل تا روز قيامت بر او مى نويسد.)) بلال گفت : علقمه مى گفت : حديث بلال بن حارث مرا از سخنان بسيارى بازداشت .(١٥)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مرد سخنى مى گويد تا همنشينانش ‍ بخندند و با آن سخن به ميزان فاصله ميان زمين و ثريا سقوط مى كند.))(١٦)
و فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((در روز قيامت خطاى كسانى از همه بيشتر است كه بيشتر در باطل فرو رفته باشند. خداوند در اين آيه به آن اشاره فرموده است : (( و كنا نخوض مع الخائضين . )) (١٧) و نيز آيه (( فلا تقعدوا معهم حتى يخوضوا فى حديث غيره . )) (١٨)
سلمان گويد: ((در روز قيامت گناه كسانى از همه بيشتر است كه در معصيت خدا بيشتر سخن گفته باشند.))(١٩)
ابن سيرين گويد: مردى از انصار از مجلسى كه مردم در آن بودند مى گذشت ولى گفت : وضو بگيريد چرا كه بعضى از گفته هاى شما بدتر از حدث است . معناى فرورفتن در باطل همين است و آن غير از غيبت و سخن چينى و جز آنهاست كه پيش از اين مى آيد، بلكه فرورفتن در باطل ، نقل كردن امور ممنوعى است كه پيش از اين گذشت يا آن كه آدمى در رسيدن به آنها بى آنكه نيازى به نقل آن باشد چاره انديشى كند و نيز فرورفتن در نقل داستان هاى مربوط به بدعت ها يا اديان فاسد تمام اين موارد فرورفتن در باطل به شمار مى آيد.

آفت چهارم لجاجت و نزاع است
لجاجت و نزاع ، نهى شده است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با برادرت لجاجت مكن و از شوخى با او بپرهيز و در وعده اى كه به او مى دهى خلف وعده نكن .))(٢٠)
و فرمود صلّى اللّه عليه و آله : ((لجاجت را واگذاريد چرا كه حكمت آن را درك نمى كنى و از فتنه آن در امان نمى باشى .))(٢١)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه لجاجت را ترك كند با آن كه حق با اوست در بلندترين نقطه بهشت برايش خانه اى ساخته شود و هر كس لجاجت را ترك كند با آن كه حق با او نيست برايش خانه اى در اطراف بهشت ساخته شود.))(٢٢)
از ام سلمه (رض ) روايت شده كه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((نخستين چيزى كه خدا از من پيمان گرفت و مرا از آن نهى فرمود پرستش بت ها و ميگسارى و نزاع با افراد بود.))(٢٣)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هيچ گروهى پس از هدايت يافتن گمراه نشدند مگر اين كه به جدال و نزاع پرداختند.))(٢٤)
و نيز فرمود: ((هيچ بنده اى ايمانش كامل نشود تا نزاع و جدال را ترك كند اگر چه بر حق باشد.))(٢٥)
و نيز فرمود: ((شش خصلت است كه در هر كه باشد به حقيقت ايمان مى رسد: روزه گرفتن در تابستان ، زدن دشمنان خدا با شمشير (جهاد)، شتاب در نماز خواندن در روز ابرى و بارانى ، شكيبايى در مصيبت ها، و شاداب وضو گرفتن در حال سختى ، و ترك نزاع كردن در حالى كه راستگوست .))(٢٦)
لقمان به پسرش گفت : ((پسركم با علما ستيز مكن كه تو را به خشم آورند.))
بلال بن ابى سعيد گويد: هرگاه ديدى كه شخصى بسيار لجاجت مى كند و خودراءى است در خسارت كامل است .
ابودردا گويد: همين گناه برايت بس است كه همواره نزاع كنى .
عيسى عليه السّلام گويد: ((هر كه بسيار دروغ بگويد جمال او برود و هر كه با مردم بستيزد مروتش از بين برود و هر كه بسيار غم بخورد تنش بيمار شود و هر كه بدخو باشد روحش در عذاب باشد.))
به ميمون بن مهران گفته شد: تو را چه شده كه با هيچ يك از برادرانت از روى كينه و نفرت جدا نشدى گفت : زيرا با او مجادله و نزاع نمى كنم . مطالبى كه در نكوهش مجادله و نزاع وارد شده بسيار است .
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كفاره هر نزاعى دو ركعت نماز است )) (٢٧) و مراء عبارت از هرگونه اعتراض به سخن ديگران با ايراد گرفتن لفظى يا معنوى است يا آن كه گوينده قصد مراء كند، و ترك مراء عبارت از ترك انكار و اعتراض بر سخن ديگران است . بنابراين هر سخنى را شنيدى اگر حق باشد آن را تصديق كن و اگر باطل است و مربوط به دين نيست سكوت كن . ايراد گرفتن بر سخن ديگران ايراد يا بر لفظ اوست كه از نظر نحو يا لغت يا عربى بودن اشكال دارد يا از نظر نظم و ترتيب كه رعايت تقديم و تاءخير نشده است ، اشكال اول از كوتاهى در معرفت سرچشمه مى گيرد و اشكال دوم از طغيان كردن زبان حاصل مى شود و هر چه باشد هيچ دليلى براى اظهار ايراد وجود ندارد. و گاه ايراد گرفتن بر معناى سخن ديگرى است ، چنان كه بگويى : مطلب آن طور كه تو مى گويى نيست و در فلان و فلان مورد اشتباه كرده اى ، و يا گوينده ، قصد ايراد مى كند مثل اين كه بگويد: اين سخن حق است ولى تو از اين سخن قصد حق ندارى و مغرضى و نظير اين حرف ها و اين نوع سخن اگر در مساءله علمى روى دهد بسا كه جدل ناميده شود كه آن نيز نكوهيده است بلكه لازم است در اين مورد سكوت شود يا سؤ ال به منظور بهره بردن باشد نه عناد و انكار، يا با ظرافت در تعريف بيان كند نه عنوان ايرادگيرى ، زيرا مجادله عبارت است از ساكت كردن ديگرى با دلايل و ناتوان ساختن و نسبت دادن كاستى به او با عيب گرفتن بر سخنش و نسبت دادن جهل و قصور به او و نشانه اش اين است كه هشدار دادن او نسبت به حق از سوى ديگر در نزد شخص نزاع كننده ناخوشايند باشد، بلكه دوست دارد كه او خطاى طرف را آشكار سازد تا برترى خود و عيل رفيقش را ثابت كند و از اين گناه رها نمى شود جز به اين كه در هر چيزى كه گناه ندارد سكوت كند، امّا انگيزه اى كه آدمى را به اين كار وا مى دارد رفعت طلبى با اظهار كردن فضيلت خود و حمله به ديگرى با آشكار ساختن نقص اوست و هر دو از تمايلات قوى و باطنى نفس است ، امّا اظهار فضيلت كردن نوعى تزكيه نفس است و ادعاى برترى و بزرگى كه در بنده طغيان مى كند چنين اقتضايى دارد با اين كه برترى و بزرگى از صفات خداوندى است .
امّا نسبت دادن كاستى و نقصى به ديگران از ويژگى هاى درنده خويى است ، چرا كه درنده خويى پاره كردن و شكستن ، آزار رساندن و مصدوم ساختن ديگران را مى طلبد و هر دو (اظهار فضل و تحقير ديگران ) از صفات نكوهيده و مهلك است ، و نيرومندى آن دو با نزاع و اعتراض كردن به ديگران آشكار مى شود. بنابراين كسى كه بر اين دو صفت زشت اصرار ورزد اين صفات نابود كننده را تقويت كرده است و چنين شخصى از حد يك عمل ناخوشايند تجاوز كرده است ، حتى هرگاه آن عمل موجب آزار ديگرى شود معصيت كرده است ، و اعتراض به ديگران سبب آزار و خشم آنان مى شود و چه بسا شخص مورد اعتراض از سخن خود چه حق باشد چه باطل تا سرحد امكان دفاع كند و هرچه به ذهنش مى رسد به گوينده اش ‍ عيب بگيرد؛ از اين رو نزاع ميان دو معترض در مى گيرد همچنان كه دو سگ به جان هم مى افتند و هر يك ديگرى را مى گزد، هر يك از دو متخاصم سعى مى كند ديگرى را با دليل مغلوب و ساكت كند.
درمان اين صفت زشت با درهم شكستن تكبرى كه او را بر مى انگيزد تا اظهار دانش كند و نيز با سركوب صفت درنده خويى كه او را تحريك مى كند تا به ديگران نسبت نقصان دهد، ميسر است . چنان كه بزودى در كتاب نكوهش تكبر و خودپسندى و خشم خواهد آمد، زيرا درمان هر بيمارى با از بين بردن علت آن حاصل مى شود؛ و علت اعتراض به ديگران همان بود كه بيان كرديم آنگاه مواظبت كردن بر آن است تا آن جا كه به ديگران همان بود كه بيان كرديم آنگاه مواظبت كردن بر آن است تا آن جا كه به صورت عادى و طبيعت در آيد و نفس قدرت يابد و صبر در برابر آن دشوار شود. به داود طايى گفته شد: چرا گوشه گيرى را برگزيد؟ گفت : تا از طريق ترك مجادله با نفس خود مبارزه كنم . پس گفته شد: در مجالس حاضر شو و آنچه مردم مى گويند بشنو و سخن مگو گفت : اين كار را كردم و هيچ مبارزه اى را بر خودم سخت تر از آن نديدم و حق همان است كه داود گفته است ، زيرا كسى كه از ديگرى اشتباهى را مى شنود و مى تواند رفع كند، براستى صبر كردن در برابر آن دشوار است . از اين رو پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس ‍ نزاع و اعتراض به ديگرى را ترك كند با آن كه حق با اوست خدا در بلندترين نقطه بهشت برايش خانه اى بسازد.)) چون اين كار بر نفس دشوار است ، و بيشتر در اعتقادات و مذهب ها وجود دارد، زيرا اعتراض به ديگران جزء طبيعت آدمى است و هرگاه گمان كند كه در برابر آن به ثواب مى رسد حرصش زياد مى شود و طبيعت و شريعت نيز به او كمك مى كند در حالى كه اين اشتباه محض است ، بلكه بر آدمى لازم است كه زبان خود را از اهل نماز باز دارد و هرگاه بدعت گذارى را ديد در خلوت و با ملايمت پندش ‍ دهد نه آن كه با او به ستيز پردازد، زيرا ستيز اين تصور در بدعت گذار ايجاد مى كند كه حيله اى براى به اشتباه افكندن اوست و هنرى است كه ستيزه گران بدون وسيله بر امثال وى پيروز مى شدند در اين صورت بدعت جدل در دلش دوام مى يابد و قوى مى شود؛ و هرگاه آدمى مى دانست كه پند دادن بدعت گذار سودمند نيست آن را ترك مى كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بيامرزد كسى را كه زبان خود را از نمازگزاران باز دارد مگر به بهترين صورتى كه مى تواند.)) (٢٨) هشام ابن عروه گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اين سخن را هفت باز تكرار مى فرمود.
((هر كه مدتى به نزاع عادت كند و به سبب آن و ستايش مردم عزت وجاهتى به دست آورد اين صفات نابود كننده در او قوى شود و نمى تواند از آنها رها شود. هرگاه صفات نكوهيده تكبر و خودپسندى و ريا و دوستى مقام و عزت يافتن به دانش در او گرد آيد، مبارزه با تك تك اين صفات دشوار باشد چه رسد كه تمام آنها در كسى جمع شود)).

آفت پنجم دشمنى است
دشمنى نيز از صفات نكوهيده است و آن غير از مراء و مجادله است . مراء ايراد گرفتن بر سخن ديگرى با اظهار اشكال در سخن اوست و انسان جز تحقير ديگرى و زيرك نشان دادن خود غرض ديگرى ندارد و مجادله همان مراء و اعتراض به ديگران است با اين تفاوت كه جدل مربوط به اظهار و تثبيت مذهب است ، و خصومت نزاع در سخن گفتن است تا مال يا حقى را به دست بياورد و آن يك مرحله ابتدايى دارد و يك مرحله اعتراض ، در حالى كه مراء فقط اعتراض بر سخنى است كه قبلا مطرح شده است . عايشه مى گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردانى در پيشگاه خدا بيشتر مورد خشم واقع مى شوند كه در دشمنى سخت ترين افرادند.))(٢٩)
ابوهريره گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هركس در خصومتى بدون آگاهى ستيز كند همواره مورد خشم خداست تا روحش گرفته شود.))(٣٠)
يكى از بزرگان گفته است : از دشمنى بپرهيز، زيرا خصومت دين را از بين مى برد. و گويند: كسى كه در دين پارساست ، هرگز دشمنى نمى ورزد. اين قتيبه گويد: بشر بن عبداللّه بن ابى بكر بر من گذشت و گفت : چه چيز تو را در خانه نشانده است ؟ گفتم : دشمنى كه ميان من و پسر عمويم هست . بشير گفت : پدرت بر من حقى دارد و مى خواهم آنرا تلافى كنم به خدا من هيچ چيزى را نديدم كه مانند دشمنى دين را از بين ببرد و مروت را بكاهد و لذت را ضايع سازد و دل را سرگرم دارد. ابن قتيبه گفت : برخاستم كه برگردم پس ‍ دشمنم (بشر بن عبداللّه ) گفت : تو را چه شده است ؟ گفتم : هرگز با تو دشمنى نمى كنم . بشر گفت : دانستى كه حق من اين است ، گفتم : نه ولى نفس من گرامى تر از اين است . بشر گفت : من چيزى را كه از آن توست نمى خواهم .
اگر كسى اين اشكال را مطرح كند كه هرگاه انسان حقى داشته باشد، بايد در برابر ظلم ظالم در طلب و حفظ آن خصومت ورزد. بنابراين چگونه خصومت در اين مورد نكوهش مى شود و حكمش چيست ؟ شكى نيست كه اين نكوهش در مواردى چند صادق است : در مورد كسى كه بدون حق خصومت مى ورزد؛ در مورد كسى كه به حق خصومت مى كند ولى بدون آگاهى مانند وكيل قاضى ، چرا كه او پيش از اين كه بشناسد حق با كدام طرف است در خصومت وكالت مى كند. از هر طرف كه باشد و بدون آگاهى خصومت مى ورزد؛ در مورد كسى كه حق خود را مى طلبد ولى به مقدار نياز اكتفا نمى كند بلكه به قصد آزار يا مسلط شدن در دشمنى سرسختى نشان مى دهد؛ در مورد كسى كه بر خصومت سخن آزار دهنده اى را مى افزايد كه در حمايت و اظهار حق به آن نيازى نيست ؛ و نيز در مورد كسى كه تنها عناد براى شكست دادن خصم او را به دشمنى وا مى دارد؛ با اين كه او آن مقدار مال را كوچك مى شمارد، بعضى از مردم آشكارا مى گويند: فقط مقصودم دشمنى و شكستن آبروى اوست ، و هرگاه اين مال را از او بستانم بى آن كه اهميت دهم در چاه مى اندازم . چنين شخصى مقصودش سرسختى و لجاجت است و براستى كه اين صفت بسيار نكوهيده است .
امّا مظلومى كه از راه شرع از خود دفاع مى كند و بيش از مقدار نياز لجاجت نمى ورزد و زياده روى و سرسختى نشان نمى دهد و قصد عناد و اذيت ندارد كارش حرام نيست ولى اگر راهى داشته باشد بهتر آن است آن را ترك كند، زيرا در مجادله نگاه داشتن زبان در حد اعتدال غير ممكن است . مجادله و نزاع فراموش مى شود و كينه در ميان طرفين نزاع باقى مى ماند، تا آنجا كه هر يك از آنها از غم ديگرى شادمان و از شادمانى او غمگين مى شود و زبان به بدگويى او مى گشايد. بنابراين هر كس به نزاع آغاز كند، در معرض اين گرفتارى ها قرار مى گيرد و كمترين گرفتارى پريشان خاطرى است تا آنجا كه در نماز خود سرگرم مجادله با دشمنش مى شود. از اين رو خصومت در همان حد ضرورت باقى نمى ماند، نتيجه آن كه خصومت سرچشمه هر بدى است ، مجادله و نزاع نيز چنين است . در اين صورت لازم است كه انسان در نزاع را جز در مورى كه ضرورى است نگشايد و در حال ضرورت نيز لازم است كه زبان و دل را از پيامدهاى خصومت حفظ كند، و براستى كه اين كار دشوار بلكه غير ممكن است . پس كسى كه در نزاع به مقدار لازم اكتفا كند از گناه در امان مى ماند، و هر خصومتى نكوهيده است مگر اين كه انسان به آن ناچار شود، چون دليل كافى دارد. در اين صورت اگر نزاع كند ترك كار شايسته تر كرده است ، ولى گنهكار نيست ، آرى كمترين چيزى كه در خصومت و نزاع و جدال از دست داده سخن خوب گفتن و ثواب آن است ، چرا كه كمترين درجات سخن خوب اظهار موافقت است و هيچ خشونتى در سخن بزرگتر از طعن و اعتراض نيست كه نتيجه اش يا نادان دانستن يا دروغگو دانستن ديگرى است ؛ زيرا كسى كه با ديگرى نزاع و مجادله مى كند او را جاهل و دروغگو مى داند، در نتيجه خوب سخن گفتن را از دست مى دهد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با سخن خوب گفتن و اطعام كردن مى توانيد وارد بهشت شويد.))(٣١) خداى متعال فرمود: (( و قولوا للناس حسنا. )) (٣٢)
ابن عباس گفته است : از بندگان خدا هر كه بر تو سلام كرد جوابش بده ، اگر چه مجوسى باشد، زيرا خداى متعال مى فرمايد: (( و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها او ردوها )) (٣٣) و نيز گفت : اگر فرعون به من سخن خوبى بگويد پاسخ او را مى دهم . انس گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در بهشت غرفه هايى است كه برون آنها از درونشان و درون آنها از برونشان ديده مى شود، خدا آن غرفه ها را براى كسانى مهيا فرموده است كه اطعام كنند و سخن خوب بگويند))(٣٤)
روايت شده كه خوكى از جلو عيسى عليه السّلام گذشت ، حضرت فرمود: به سلامت بگذر، عرض شد: اى روح خدا به خوك اين سخن را مى گويى ؟ فرمود: نمى خواهم كه زبانم را به سخن بد عادت دهم .
پيامبرمان صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سخن خوب ، صدقه است )).(٣٥)
و آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از دوزخ بپرهيزيد، اگرچه به نصف خرما باشد و اگر نبود به سخن خوبى (خود را از آتش نگاه داريد).))(٣٦)
گفته شده : نيكى كار آسانى است : روى باز، و سخن نرم .
يكى از حكيمان گويد: هر سخنى كه پروردگارت را به خشم نياورد و همنشين خود را با آن خشنود مى سازى در گفتن آن بخل نكن ، باشد كه خدا در عوض آن ثواب نيكوكاران به تو بدهد.
يكى از حكيمان گويد: سخن نرم كينه هاى متمركز در اعضا را مى شويد و از بين مى برد. تمام اين مطالب در برترى سخن خوب بود و ضد آن نزاع و جدال و لجاجت است چرا كه تمام اينها سخن زشت و وحشت زا است ، قلب را مى آزارد و زندگى را تيره مى سازد، خشم را به هيجان مى آورد و آتش ‍ كينه را در دل بر مى افروزد.

پي نوشتها
__________________________________________

١- عراقى گويد: براى اين حديث اصلى نيافتم . ليكن كلينى در كافى ، ج ٢، ص ٢٣٧ در حديثى از حضرت صادق از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده كه (( ((ان اولياء اللّه سكتوا فكان سكتوهم ذكرا و نظروا فكان نظرهم عبرة و نطقوا فكان نطقهم حكمة و مشوا فكان مشيهم بين الناس بركة ... )) تا آخر حديث . اولياء سكوت مى كنند و سكوتشان ياد خداست و مى نگرند و نگريستن آنها عبرت است و سخن مى گويند و سخن گفتن آنها حكمت است و راه مى روند و راه رفتن آنها در ميان مردم بركت است .
٢- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٣٩٧٦ روايت كرده است .
٣- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ١٩٦ روايت كرده است : اين حديث عجيب است و در آن آمده است (( ((فلمة تكلم فيها لا يعنيه او بخل بها لا ينقصه )) )) و ابن ابى الدنيا اين حديث را در (( الصمت )) به همان لفظ مصنف روايت كرده است .
٤- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) از حديث كعب بن عجره به سندى جيّد روايت كرده است جز اين كه ظاهرا ميان صحابى و آن راوى كه از صحابى روايت كرده فاصله زمانى وجود دارد چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٥- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٦- اين حديث را بزاز و طبرانى و ابويعلى بدون (( ((و ترك ما لا يعينك )) )) روايت كرده اند و بيهقى در (( الشعب )) با همان جمله روايت كرده است چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٥٣٣ آمده است .
٧- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣،
ص ٥٣٥ آمده است .
٨- الا نفطار ١٠-١١: بدون شك نگهبانى بر شما گمارده شده والامقام و نويسنده (اعمال نيك و بد شما).
٩- ق / ١٧-١٨: دو فرشته راس و چپ كه ملازم انسان هستند.
١٠- نساء / ١١٣: در بسيارى از سخنان در گوشى (و جلسات محرمانه ) آنها سودى نيست مگر كسى كه (به اين وسيله ) امر به كمك به ديگران يا كار نيك يا اصلاح در ميان مردم كند.
١١- اين حديث را ابن شعبه در (( التحف ، )) ص ٣٠، به صورت مرسل و بيهقى از ركب المصرى روايت كرده است چنانكه در (( الدرّالمنثور، ج ٣، ص ٢٢١ به همان صورت مرسل آمده است .
١٢- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٣- اين حديث را كلينى در كافى ، ج ٢، ص ٣٤٢، به شماره ١٨ از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: گوينده هر دروغى روزى مورد سؤ ال واقع مى شود مگر در سه مورد: مردى كه در جنگ خود به دروغ فكر كند كه اين دروغ گناهش از او برداشته شده يا مردى كه ميان دو نفر آشتى برقرار كند و با هر كدام به نوعى برخورد مى كند تا آنها را آشتى دهد، يا مردى به خانواده اش وعده اى دهد و قصد وفا كردن ندارد.))
١٤- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٥- اين حديث را ابن ماجه در حديثى به شماره ٣٩٦٩ از حديث علقمة بن وقاص روايت كرده گويد: شنيدم بلال بن حارث مزنى صحابى يار رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى گفت ... تا آخر حديث ، و احمد در (سنن )، ج ٣، ص ٤٦٩، نيز روايت كرده است .
١٦- اين حديث را بغوى در (( مصابيح ، )) ج ٢، ص ١٥٣، به همان صورت مؤ لف و ابن ابى الدنيا از حديث ابوهريره به سندى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٧- مدثر / ٤٥: و پيوسته با اهل باطل همنشين و هم صدا بوديم . و احمد اين حديث را از حديث ابن مسعود روايت كرده است .
١٨- نساء / ١٣٩: با آنها ننشينيد تا به سخن ديگرى بپردازيد. چنان كه در (( الدرّالمنثور )) ، ج ٢، ص ٢٢٢، آمده است .
١٩- اين حديث را ابن ابى شيبه و احمد در زهد از سلمان (رض ) روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٢، ص ٢٢١، آمده است .
٢٠- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٦٠ روايت كرده و گفته است اين حديث حسن و عجيب است .
٢١- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده و در ابن مسعود سند را موقوف ساخته چنان كه در (( المغنى )) روايت شده است .
٢٢- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٥٩ روايت كرده و پيش از اين نقل شد.
٢٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا و بيهقى در طبرانى به سندى ضعيف روايت كرده اند چنان كه در (( المغنى و مجمع الزوائد، )) ج ١، ص ١٥٦، نقل شده .
٢٤- حديث را ابن ماجه به شماره ٤٨ از حديث ابوامامه و احمد در (سنن )، ج ٥، ص ٢٥٢، روايت كرده اند.
٢٥- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) است .
٢٦- اين حديث را طبرانى در (( الكبير )) از ابومالك اشعرى به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٢٧- حديث را طبرانى در (( الكبير )) از حديث ابوامامه به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٢٨- حديث را ابن ابى الدنيا به سندى ضعيف روايت كرده و ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) از حديث هشام بن عروه از عايشه به همان صورت روايت كرده اين حديث براستى منقطع و ضعيف است چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٩- اين حديث را وكيع و احمد و بخارى و مسلم و ترمذى و نسايى و ابن مردويه نقل و بيهقى در (( الشعب )) از عايشه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده است ، چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ١، ص ٢٣٩ نقل شده است .
٣٠- حديث را ابن ابى الدنيا در نكوهش غيبت از ابوهريره به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٣١- عراقى گويد: اين حديث را طبرانى از حديث جابر نقل كرده است و در سند آن كسانى هستند كه آنها را نمى شناسم و طبرانى از حديث هانى بن شريح به سندى جيّد روايت كرده (( ((يوجب الجنة اطعام الطعام و حسن الكلام ، )) غذا به ديگران و خوش سخن بودن موجب ورود به بهشت مى شود)).
٣٢- بقره / ٨٢: و به مردم نيك بگوييد.
٣٣- نساء / ٨٦: هنگامى كه كسى به شما تحيت گويد پاسخ آن را به طور بهتر دهيد يا (لااقل ) به همان گونه پاسخ گوييد.
٣٤- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ١٠، ص ٥، از حديث اميرالمؤ منين عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده است .
٣٥- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٣، ص ٨٣ در حديثى از ابوهريره روايت كرده است .
٣٦- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٤ از حديث عدى بن حاتم نقل كرده است .



۱۶
آفت ششم


آفت ششم
ششمين آفت زبان آن است كه كلمات را از مخرج ادا كند و بى پروا سخن بگويد و با زحمت سعى كند كه مسجع و فصيح حرف بزند و به وسيله تشبيهات و مقدمات سخن خود را فصيح وانمود كند و به عادت فصيح نماها كه مدعى تسلط بر فن خطابه اند سخن بگويد و تمام اين كارها ظاهر سازى است و نكوهيده و مورد خشم مى باشد به طورى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله در آن مورد فرمود: ((من و تقواپيشگان امتم از تكلف و ظاهر سازى به دور هستيم ))(١)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مبغوض ترين و دورترين شما از من در نشستن ياوه گويان ، فقيه نماها و سخن گويان بى پروايند.))(٢)
فاطمه زهرا سلام اللّه عليها مى گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بدترين امتم كسانى هستند كه از نعمت ها تغذيه مى كنند و غذاهاى رنگارنگ مى خورند و لباس هاى رنگين مى پوشند و بى پروا سخن مى گويند.))(٣)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سه بار فرمود: ((آگاه باشيد كسانى كه در گفتار و كردار غلوّ و زياده روى مى كنند در هلاكتند.))(٤)
هر نوع سخن موزونى كه از روى تكلف ادا شود و نيز فصيح نمايى كه از حد عادت خارج است و در مكالمات روزمره به تكلف سخن مسجع گفتن از آفات زبان است ، زيرا پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله درباره چنين حكم كرد (ديه معين فرمود) و يكى از قبيله جنايتكار گفت : چگونه براى كسى كه نمى آشامد و نمى خورد و فرياد نمى زند و آشكار نشده (او را نديده ايم ) ديه بدهيم و چنين جنينى خونش هدر است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آيا مانند كاهنان و پيشگويان سخنان موزون مى گويى ؟)) (٥) پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله چنين سخن گفتن را زشت دانست چرا كه اثر تكلف و تصنع در آن آشكار بود. بنابراين شايسته است در هر موردى به مقصود اكتفا شود. و مقصود از سخن گفتن فهماندن غرض به ديگرى است و بيش از آن ساختگى و نكوهيده است ولى اگر سخنان خطابه و موعظه را نيكو ادا كند و از افراط و گفتن كلمات ناماءنوس بپرهيزد جزء تكلف نكوهيده نيست چرا كه مقصود از خطابه و موعظه تكان دادن دل ها و تشويق و قبض ‍ و بسط آنهاست ، و شيوايى سخن در اين مورد مؤ ثر و شايسته است . امّا در مكالمات عادى به منظور برآوردن نيازها تظاهر به فصاحت و موزون سخن گفتن ضرورتى ندارد و سرگرم شدن به آن تكلفى نكوهيده است و انگيزه آن رياكارى ، اظهار فصاحت و ممتاز شدن (از ديگران ) به علم است و تمامش ‍ نكوهيده و از نظر شرع ناپسند و ممنوع است .

آفت هفتم دشنام و بدزبانى است
دشنام نكوهيده است و در شريعت از آن نهى شده و سرچشمه اش پليدى و پستى است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از دشنام دادن بپرهيزيد، چرا كه خدا گفتار و كردار زشت و دشنام دادن را دوست نمى دارد.))(٦)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از دشنام دادن به كشته شدگان مشركان در بدر نهى كرد و فرمود: ((اينان را دشنام ندهيد، زيرا چيزى از گفته هاى شما به آنان نمى رسد، در حالى كه زندگان را مى آزاريد. بهوش باشيد كه دشنام (نشانه ) پستى است ))(٧)
همچنين پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من طعنه نمى زند و دشنام نمى دهد و بد زبان نيست )) (٨)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((چهار گروهند كه دوزخيان از رنج آنها رنج مى برند آنها در ميان دوزخ و آب جوش جهنم تلاش مى كنند. و فرياد مى زنند: مردى است كه از دهانش چرك و خون سرازير است و به او گفته مى شود: اين شخص دور از رحمت خدا را چه شده كه علاوه بر رنجى كه خود داريم ما را مى آزارد وى مى گويد: اين شخص دور از رحمت خدا به هر سخن پليد و دردآورى توجه مى كرد، و از آن لذت مى برده چنان كه از دشنام لذت مى برده است .))(٩)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اى عايشه اگر فحش به صورت مردى مجسم مى شد، مرد بدى بود.))(١٠)
و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بد زبانى و زبان آورى دو شعبه از شعبه هاى نفاق است )) (١١) و ممكن است مقصود از اين بيان آشكار ساختن چيزى باشد كه اظهار كردنش جايز نيست ، و نيز مى تواند زياده روى در توضيح مطلبى باشد تا آن اندازه كه به حد تكلف برسد، و احتمال مى رود سخن گفتن در امور مربوط به دين و در صفات خداى متعال باشد، چرا كه بيان صفات خدا به اجمال و رساندن به گوش و عوام سزاوارتر از مبالغه در شرح آن است ، زيرا گاه از مبالغه در توضيح آن ترديد و وسوسه هايى ايجاد مى شود، و هرگاه به اجمال بگويد دل ها مى پذيرند و پريشان نمى شوند؛ ولى اين كه بيان همراه با بذاء ذكر شده مى تواند قرينه اى باشد كه مقصود از بيان آشكار گفتن مطلبى است كه آدمى از گفتن آن شرم دارد، و در چنين مواردى بهتر است از آن سخنان چشم پوشى شود و مورد غفلت قرار گيرد نه آن كه آشكار گردد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خداى متعال كسى را كه گفتار و كردار بد دارد و دشنام مى دهد و در بازارها فرياد مى زند دوست ندارد.))(١٢)
جابر بن سمره گفت : در محضر رسول خدا با پدر و مادرم نشسته بودم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((گفتار و كردار بد و دشنام گويى در اسلام جايى ندارد، و در ميان مردم ، اسلام كسى بهتر از همه است كه خوشخوترين آنها باشد.))(١٣)
اين بود نكوهش فحش . امّا تعريف و حقيقت فحش عبارت است از اين كه آدمى كارهاى زشت را صريح و آشكار به زبان بياورد و بيشتر الفاظ مربوط به آميزش با زنان و آنچه پيرامون آن است بر زبان راند. تبهكاران عبارت هاى آشكار و زشتى دارند كه در اين مورد به كار مى برند و درستكاران از بيان آن كلمات امتناع مى كنند، بلكه از آنها به كنايه و رمز و كلماتى كه به معانى آنها نزديك است ياد مى كنند. ابن عباس گويد: خدا بسيار پر آزرم و بزرگوار است ، كلمات زشت را به كنايه بيان مى كند و ملامسه (دست زدن ) را در آميزش با زنان به صورت كنايه آورده است . بنابراين مس و لمس ، دخول و صحبت همه كنايه از آميزش با زنان است و زشت محسوب نمى شود ولى عبارات زشتى وجود دارد كه گفتن آن زشت است و بيشتر در مورد دشنام و سرزنش به كار مى رود و اين عبارات نيز در فحش بودن متفاوتند و بعضى از بعض ديگر زشت ترند و بسا كه بر حسب عادت در شهرهاى مختلف گوناگون باشند.
كلمات زشتى كه فحش به شمار مى آيد منحصر به الفاظ مربوط به آميزش با زنان نيست ، بلكه به جاى گفتن بول و غايط به طور كنايه گفتن قضاى حاجت شايسته تر است ، چرا كه اين گونه كلمات نيز بايد مخفى بماند و هر چه آدمى از آن شرم دارد و مخفى مى سازد نبايد الفاظ آنها صريح گفته شود، زيرا فحش است از اين روست كه بر حسب عادت نام برد زنان به كنايه نيكوست و نمى گويند: زنت چنين گفت ، بلكه گويند: در حجره گفته شد يا از پشت پرده چنين گفته شد، يا مادر فرزندان چنين گفت و ظرافت و كنايه در اين الفاظ ستوده است و صراحت در آنها به فحش كشانده مى شود. همچنين نبايد از عيب هايى كه در ديگرى است و انسان از آن شرم دارد بصراحت نام برد مانند برص ، كچلى ، بواسير بلكه گفته مى شود دردى كه فلانى از آن شكايت مى كند و نظير آن ، و آشكار گفتن آن فحش محسوب مى شود و تمام آنها از آفات زبان است .
انگيزه فحش يا قصد آزار دادن است يا عادتى است كه از همنشينى با فاسقان و افراد پليد و پست حاصل مى شود زيرا عادت آنها دشنام دادن است .
يكى از عرب هاى بدوى به پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله گفت : به من سفارشى كن فرمود: ((تقواى خدا پيشه كن و اگر كسى به عيبى كه در توست سرزنش كرد، تو او را به عيبى كه در او سراغ دارى سرزنش مكن تا گناهش بر او و اجرش بر تو باشد، و هيچ يك از آفريدگان خدا را دشنام نده .)) گفت : پس از سفارش پيامبر هيچ گاه دشنام ندادم .(١٤)
عياض بن حمار (١٥) گفت : به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله عرض كردم : مردى از بستگانم مرا دشنام مى دهد در حالى كه فروتر از من است ؛ اگر جواب دهم خلافكارم ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دو شخص كه به هم دشنام مى دهند دو شيطانند كه به يكديگر كمك مى كنند و سخن بيهوده و باطل مى گويند.))(١٦)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دو شخص كه به هم فحش مى دهد گناه بر آغازگر است ، مگر اين كه فحش به مظلوم (نفر دوم ) سرايت كند و او جواب دهد.))(١٧)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دشنام دادن به مؤ من گناه و پيكار با او كفر است .))(١٨)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((ملعون است كسى كه والدينش را دشنام دهد.))(١٩)
در روايتى است : ((جزء بزرگترين گناهان است كه كسى والدينش را دشنام دهد، عرض كردند: اى رسول خدا چگونه كسى والدينش را دشنام مى دهد؟ كسى به پدر ديگرى دشنام مى دهد و آن ديگرى پدر او را دشنام مى دهد.(٢٠)
مى گويم : از طريق شيعه روايتى در كافى (٢١) از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه فرمود: ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به قصد اسب دوانى بيرون شد و از قبر ابواحيحه (٢٢) گذشت ابوبكر گفت : خدا صاحب اين قبر را لعنت كند. به خدا اگر مى بود مانع راه خدا مى شد و پيامبر خدا را تكذيب مى كرد. خالد، پسر (ابواحيحه ) گفت : خدا ابوقحافه (پدر ابوبكر) را لعنت كند به خدا از مهمان پذيرايى نمى كرد و با دشمن روبرو نمى شد، خدا لعنت كند هر كدام را كه تحمل فقدانش بر قبيله اش آسان تر است . پس پيامبر خدا افسار مركبش را بر روى شانه آن انداخت و فرمود: هرگاه به مشركان رسيديد همه را در نظر بگيريد نه شخصى خاصى را. آنگاه ايستاد و اسب دوانى شد. سپس سخن ادامه يافت تا اين كه از گروهى ياد شد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آنها را لعن كرد و از آنان شمرد كسى را كه به والدينش دشنام دهد. امام فرمود: مردى عرض كرد: اى پيامبر خدا، آيا كسى كه والدينش را لعن كند وجود دارد فرمود: آرى پدر و مادر اشخاص را لعن مى كند و آنها نيز والدينش را لعن مى كنند.))(٢٣)
مى گويم : اين جمله پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : (( ((و من لعن ابويه )) )) ابوبكر بن ابى قحافه را شامل مى شود چرا كه او ((ابواحيحه )) را لعن كرد و پسرش (خالد) پدر ابوبكر را لعن كرد و روشن است كسى كه مورد لعن پيامبر خدا واقع شود شايستگى خلافت او را ندارد.

آفت هشتم لعن حيوان ، جماد، يا انسان است
لعن كردن نكوهيده است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مؤ من لعن كننده نيست .))(٢٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((به لعنت خدا و غصب او و جهنم يكديگر را مورد لعن قرار ندهيد.))(٢٥)
حذيفه گويد: ((هيچ قومى يكديگر را لعن نكردند مگر اين كه سخن حق بر آنها ثابت شد.))
عمران بن حصين گويد: پيامبر در يكى از سفرهايش بود. ناگاه زنى از انصار كه بر روى شترى در زحمت بود شتر را لعن كرد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((جهاز از روى شتر برگيريد و برهنه اش كنيد چرا كه اين زن ملعونه است عمران گويد: من آن شتر را ديدم كه در ميان مردم راه مى رفت و هيچ كس مزاحم او نمى شد.))(٢٦)
ابودردا مى گويد: هيچ كس زمين را لعن نمى كند، مگر اين كه آن زمين گويد: خدا هر يك از ما را كه بيشتر معصيت خدا مى كنيم لعنت كند.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((لعن كنندگان در روز قيامت نه مورد شفاعتند و نه شهادت .))(٢٧) انس گويد: مردى بر روى اشترى همراه پيامبر بود. پس شترش را لعن كرد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده خدا بر روى اشترى ملعون همراه ما حركت مكن .)) (٢٨) پيامبر اين سخن را به سبب زشت شمردن كار او فرمود.
لعن عبارت است از رانده شدن و دورى از خداى متعال ، و آن جايز نيست مگر انسان كسى را لعن كند كه صفتى دور كننده از خدا داشته باشد، به اين معنى كه كافر و ظالم باشد؛ و بگويد لعنت خدا بر كافران و ظالمان باد، و سزاوار است در لعن از لفظى كه در دين وارد شده پيروى كند، چرا كه در لعن كردن خطر بزرگى است ، زيرا بر خدا حكم كرده كه ملعون را از خود دور ساخته است ، و آن امرى غيبى است كه فقط خدا مى داند و اگر خدا به پيامبر خبر دهد پيامبر نيز مى داند. سه صفت موجب لعن مى شود: كفر، بدعت ، فسق و گناه و لعن در هر يك از اين صفات سه درجه دارد: ١-لعن با صفات عام كه بگوييم : لعنت خدا بر كافران و بدعت گذاران و فاسقان باد؛ ٢-لعن با صفاتى اخص از اول كه بگوييم : لعنت خدا بر يهوديان ، ترسايان ، مجوس ، قدريه ، خوارج ، زنديقان ، ظالمان و رباخوارن باد و تمام اينها جايز است ولى لعن كردن اصناف بدعت گذاران موجب هلاكت است ، چرا كه شناخت بدعت دشوار است و در آن مورد روايتى نرسيده كه لفظ لعن را مشخص كرده باشد. از اين رو شايسته است كه عوام از آن منع شوند، زيرا نتيجه اش مقابله به مثل است و در ميان مردم نزاع و فساد ايجاد مى كند؛ ٣-لعن كردن شخص است كه چنين لعنتى جاى ترديد و اشكال است مثلا بگوييم : خدا زيد را لعنت كند او كافر يا فاسق يا بدعت گذار است و شرح مطلب اين است كه لعنت هر كسى از نظر شرع ثابت شود جايز است ، مانند اين كه بگوييم : خدا فرعون ، ابوجهل را لعنت كند چرا كه در شرع ثابت شده كه آنها كافر مرده اند. امّا لعن يك شخص معين در زمان ما مانند اين كه گفته شود خدا زيد را لعنت كند او يهودى است موجب هلاكت است چه بسا كه مسلمان شده و در حالى مرده باشد كه در نزد خدا مقرب بوده . پس چگونه حكم به ملعون بودنش مى كنيم .
مى گويم : از سوى اهل بيت عليهم السّلام ثابت شده لعن كسانى كه به ستم و تجاوز بر اميرالمؤ منين )) مسلط شده و به او ستم كرده اند جايز است و نيز لعن كسانى كه خود را به زور و دروغ جانشينان رسول خدا ناميدند و كسانى كه آنها را در اين كار حمايت و يارى كردند با تعيين شخص آنها جايز است ، و آنچه از سوى اهل بيت عليهم السّلام ثابت شده از طرف خدا و رسولش نيز در نزد ما ثابت شده بر ما جايز است ، سپس مى گويم : ذكر لعن در سخن خداى سبحان و رسولش و سخنان اهل بيت عليهم السّلام به گونه اى تكرار شده كه برداشتمان اين است كه لعن (اشخاص ياد شده ) جزء عباداتى است كه انسان را به خداى سبحان نزديك مى كند و در صورتى كه شخص معينى كفر يا نفاق و فسق شناخته شد مى توان او را لعن كرد. خداى سبحان فرمود: (( اولئك عليهم لعنة اللّه و الملائكة و الناس اجمعين . )) (٢٩) از اين آيه معناى امر (به لعن ) فهميده مى شود.
خداى متعال مى فرمايد: (( اولئك يلعنهم اللّه و يلعنهم اللاعنون )) (٣٠) و خداى متعال در جريان مباهله نصاراى نجران لعنت را وسيله اى براى اثبات ادعاى نبوت (پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ) و دليلى بر رد منكران آن قرار داده ، آن جا كه فرمود: (( ثم نبتهل فنجعل لعنة اللّه على الكاذبين )) (٣١) از اين رو آنها محكوم شده و به صلح و پرداخت جزيه متوسل شدند و راهى به بازگو كردن گفتار خود نيافتند. همچنين لعن ميان زن و شوهر موجب ساقط شدن حد از آنها و نفى فرزند است ، به گونه اى كه فرزند هرگز به لعن كننده منسوب نشود و بسا كه موجب اجراى حد بر زن هم بشود اگر بدون شهود و دليل نكول كند، از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((خدا دروغگو را لعنت كند اگر چه به شوخى دروغ بگويد.))(٣٢) و ديگر روايات رسيده .
اميرالمؤ منين عليه السّلام گروهى را لعن كرده و روايت شده كه آن حضرت در قنوت نماز واجب معاويه و عمرو بن عاص و ابوموسى (اشعرى ) و ابو اعور سلمى (٣٣) را لعن مى كرد. با اين كه آن حضرت در برابر گناه گنهكار بردبارترين مردم به شمار مى آيد و برتر از آن بود كه نفس مقدس او مانند نفوس بشرى بلغزد، و اگر معتقد نبود كه لعن آنها از بهترين وسايل تقرب به خداست در نمازهاى واجب آن را بر نمى گزيد.
علماى عامه روايت كرده اند كه عايشه عثمان را لعن كرد و عثمان نيز او را لعن كرد و عايشه در حالى كه از او خشمگين بود به مكه رفت .(٣٤)
اصحاب ما (اماميه ) روايت كرده اند كه اميرالمؤ منين عليه السّلام در قنوت بعضى از نمازهاى مستحبى خود دو بت قريشى را لعن مى كرد و قصدش از دو بت ابوبكر و عمر بود.(٣٥)
شيخ طوسى (ره ) در تهذيب (٣٦) روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام از نماز كه برمى گشت چهار نفر را لعن مى كرد. از آن جمله ابوبكر و عمر بودند، و هر كس بينديشد در آنچه ميان امام حسن عليه السّلام و معاويه و يارانش روى داد و چگونه بنا به روايت عامه امام آنها را لعن كرد و دشنام داد و اگر در روايات رسيده از ائمّه اطهار عليهم السّلام در اصول كافى و ديگر كتب حديث و دعاها تفحص كنيد كه آن بزرگواران سران گمراهان را كه استحقاق لعن داشتند با تصريح به اسم آنها لعن مى كردند خواهد دانست كه لعن چنين افراد جزء دين و شعائر آن است ، بطورى كه برايش جاى شك و ترديد باقى نمى ماند.
در كافى (٣٧) از امام هفتم عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((خدا ابوحنيفه را لعنت كند كه مى گفت : على گفت و من مى گويم و در روايتى است صحابه گفتند و من مى گويم .))
امّا حديث ((لعنت كننده نباشيد))، شايد نهى كرده به سبب اين كه دشنام بر اثر زياده روى در آن افراط در لعنت براى انسان عادت و اخلاق شود، بطورى هر كسى را لعن كنند چنان كه لعانين به صورت صيغه مبالغه بر اين مطلب دلالت دارد و منظور جمله منع از لعن كردن افراد شايسته لعن نيست وگرنه مى فرمود: (( لا تكونوا لاعنين )) چرا كه ميان اين دو تعبير تفاوت است و افراد مسلط بر نكات دقيق عربى از آن آگاهند.
امّا ((روايتى كه از اميرالمؤ منين عليه السّلام رسيده و آن حضرت از لعن مردم شام نهى فرموده )) اگر صحيح باشد اين احتمال مى رود كه آن حضرت اميد داشته شاميان مسلمان شوند و به اسلام رجوع كنند، چنان كه كار رئيس مهربان نسبت به رعيت همين است . از اين رو فرمود: ((ليكن بگوييد خدايا ميان ما اصلاح فرما)) و اين سخن حضرت به گفتار خداى متعال در داستان فرعون نزديك است : (( فقولا له قولا لينا. )) (٣٨)
امّا سخنى كه ابوحامد در اين باب در مورد لعن يزيد بيان كرده سزاوار است پوشيده بماند و نقل روايت نشود.
غزالى گويد: جايز نيست بدون تحقيق مسلمانى را به كفر و فسق نسبت دهد، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر مردى ديگرى را به كفر و فسق نسبت دهد و او چنين نباشد خود مرتد شود.))(٣٩)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر مردى بر كافر بودن مرد ديگر شهادت دهد كفر به يكى از آن دو باز مى گردد، در صورتى كه (او واقعا) كافر باشد و به مفاد اين سخن ، اگر شخص منسوب به كفر كافر نباشد نسبت دهنده به سبب تكفير او كافر مى شود.))(٤٠) معناى سخن اين است كه ديگرى را تكفير كند در حالى كه مى داند مسلمان است ؛ بنابراين ، اگر گمان كند به سبب بدعت گذارى يا غير آن كافر است و او را تكفير كند خطاكار و كافر خواهد بود.
لعن و دشنام به مردگان گناهش بيشتر است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((مردگان را دشنام ندهيد چرا كه آنان از دنيا رفته و در گرو اعمال از پيش فرستاده خويشند.))(٤١)
نفرين كردن بر انسان حتى بر شخص ستمگر، به لعن نزديك است ؛ مثلا گفته است : تنش سالم مباد، خدا او را تندرست قرار ندهد، و نفرين هايى از اين قبيل تماما نكوهيده است . در حديث است : ((ستم رسيده بر ظالم نفرين مى كند تا ظلمش را جبران كند آنگاه براى ستمگر در برابر ستم رسيده روز قيامت فضيلت خواهد بود.(٤٢)

آفت نهم غنا و شعر است
ما در كتاب سماع غناى حرام و حلال را بيان كرديم و ديگر تكرار نمى كنيم .
مى گويم : خلاصه گفتار ابوحامد در كتاب سماع كه در آخر آن كتاب ايراد شده اين است كه حكم سماع از چهار صورت بيرون نيست : حرام محض ، مباح ، مستحب ، مكروه .
سماع حرام شامل بيشتر مردم يعنى جوانان و دنيا پرستان مى شود چرا كه سماع ، صفات نكوهيده اى را كه بر دل هاى اينان غالب است تحريك مى كند.
سماع مكروه شامل كسانى است كه از حالت عادى و انسانى خارج نمى شوند ولى به عنوان لهو آن را عادت خود قرار مى دهند.
سماع مباح براى كسى است كه از آن هيچ لذتى جز آواى خوش نمى برد.
سماع مستحب براى كسى است كه محبت خدا بر دل او مسلط است و صفات پسنديده او را تحريك مى كند. اين بود سخن ابوحامد.
در كافى از امام صادق عليه السّلام درباره اين آيه شريفه روايت شده كه منظور از قول زور، غناست (٤٣) (( فاجتنبوا الرجس من الا وثان و اجتنبوا قول الزور.))
و از آن حضرت در مورد اين آيه : (( لا يشهدون الزور )) روايت شده كه منظور غناست . (٤٤)
و از آن حضرت عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((غنا يك دهم نفاق است )).(٤٥)
از حضرت باقر عليه السّلام روايت شده : غنا از امورى است كه خداوند بر آن وعده دوزخ داده است و اين آيه را تلاوت فرمود: (( و من الناس من يشترى لهو الحديث ليضل عن سبيل اللّه . )) (٤٦)
و از آن حضرت روايت شده : ((در صورتى كه خدا حق را از باطل جدا ساخته غنا جايى ندارد.(٤٧) در تهذيب از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه راجع به فروش ‍ كنيزان آواز خوان از آن حضرت سؤ ال شد فرمود: ((خريد و فروش آنها حرام و تعليم دادنشان كفر و گوش دادن به آوازشان نفاق است .))(٤٨)
از آن حضرت روايت شده است : ((زن آوازه خوان ملعون است و هر كه از درآمد كسب او بخورد ملعون است .))(٤٩)
از آن حضرت عليه السّلام روايت شده است : ((مزد زن آوازه خوانى كه عروس ها را مى آرايد بى اشكال است و جزء زنانى نيست كه مردان بر او وارد مى شوند.))(٥٠)
از امام باقر عليه السّلام درباره كسب زنان آوازه خوان سؤ ال شد فرمود: ((اگر زنى است كه مردان بر او وارد مى شوند كسب او حرام است ولى در كسب زنى كه به مجلس عروس ها دعوت مى شود اشكالى نيست و آن مفاد گفتار خداست : (( و من الناس من يشترى لهو الحديث ليضل عن سبيل اللّه . )) (٥١)
در كتاب (( من لا يحضره الفقيه )) است كه : ((مردى از امام چهارم عليه السّلام درباره خريدن كنيز خوش آواز پرسيد، فرمود: ((اگر او را بخرى و بهشت را به يادت بياورد بر تو باكى نيست .)) (٥٢) منظور اين است كه آن كنيز با خواندن قرآن و فضيلت هايى كه غنا نيست بهشت را يادآور شود، چرا كه غنا ممنوع است . پايان
در كافى از حضرت باقر عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((در قرآن خواندن صدايت را در گلو بگردان چرا كه خداى متعال صداى خوب را دوست مى دارد، صدايت را در فضاى دهان بگردان .))(٥٣)
امام صادق عليه السّلام روايت شده كه بگويد: ((پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: قرآن را با لحن عرب ها و صداى آنها بخوانيد، و از آواز فاسقان و مرتكبان كبيره بپرهيزيد، زيرا پس از من گروهى بيايند كه قرآن را مانند آواى غنا در گلو بگردانند و كسانى كه در قرآن را به غنا و نوحه و مانند رهبانان بخوانند جايز نيست و اين عمل مقبول درگاه خدا نمى شود، ((دلهاى آنان و دلهاى كسانى كه كار آنان را خوش دارند وارونه است .))(٥٤)
ما در كتاب آداب تلاوت قرآن از بخش عبادات (٥٥) روايات ديگرى در اين مورد نقل كرده ايم و از مجموع آنها استنباط مى شود كه حرام بودن غنا و شنيدن آن و آموختن و اجرت گرفتن و غيره آن غنايى است كه در زمان امويان و عباسيان رايج بوده كه مردان بر زنان وارد مى شدند و زنان به شوخى و ياوه گويى مى پرداختند و با آلات لهو و چوب ها بازى مى كردند، امّا غير از اين نوع غنا يا مستحب است ، چون تلاوت قرآن با آواز و هر چه وسيله اى براى ياد خدا و قيامت باشد، يا مكروه و مباح است ، چنان كه ابوحامد بيان كرد و بعيد نيست كه حكم غنا در مورد بعضى از مصاديقش ‍ نسبت به تفاوت درجات مردم مختلف باشد، زيرا غنايى كه شايسته فرومايگان است لايق صاحبان مروت نيست .
ابوحامد مى گويد: امّا شعر سخنى است كه خوبش خوب و بدش بد است ، جز اين كه تمام وقت سرگرمى به شعر نكوهيده است . و رسول خدا فرمود: ((اگر شكم يكى از شما پر از چرك و خون شود تا آن را ببيند برايش به از آن است كه پر از شعر شود.))(٥٦)
از بعضى بزرگان درباره شعر سؤ ال شد. در جواب گفت : به جاى آن ذكر خدا بگو چرا كه ذكر خدا بهتر از شعر است . خلاصه خواندن شعر و نظم آن حرام نيست ، اگر در آن سخن ناپسندى نباشد.
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : ((بعضى از شعرها حكمت است .)) (٥٧) آرى مقصود از شعر (مكروه ) ستايش و نكوهش و سرودن غزل هاى عشقى است كه گاه دروغ در آن وارد مى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((حسان (بن ثابت ) را به هجو كردن كفار امر فرمود.)) (٥٨) ستايش بسيار (در شعر) اگر چه دروغ باش در حرام بودن مانند دروغ نيست مانند گفته حبيب شاعر:
و لو لم يكن فى كفه غير روحه لجادبها فليتق اللّه iiسالئله (٥٩)
شاعر درجه اعلاى بخشندگى را وصف كرده است اگر فرد ممدوح بخشنده نباشد دروغ است و اگر بخشنده باشد مبالغه و از صنايع ادبى در شعر است و قصد شاعر اظهار اعتقاد به آن نيست . در محضر رسول خدا اشعارى خوانده شده كه اگر بررسى شود نظير شعر مبالغه آميز ياد شده در آنها يافت مى شود و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از آن منع نفرمود. عايشه مى گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله كفش خود را تعمير مى كرد و من آواز مى خواندم . عايشه گفت به رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مى نگريستم پس پيشانى آن حضرت غرق كرده و از آن دورى پديد آمد، من مبهوت شدم كه حضرت به من نگاه كرد و فرمود: چرا مبهوت شده اى ؟ عرض كردم : اى رسول خدا به شما نگريستم كه در پيشانى تان عرق نشسته و از آن نورى پديد آمده است و اگر ابوكثير هذلى شما را مى ديد و مى دانست كه شما سزاوارتر به شعر و هستيد. پيامبر فرمود: اى عايشه ابوكثير هذلى چه مى گفت ؟ عرض كردم : او مى گفت :
و مبراء من كل غبر رحيضه و فساد مرضعه وداء iiمغيل
و اذا نظرت اسرة وجهه برقت كبرق العارض iiالمتهلل (٦٠)
عايشه گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله كفش خود را بر زمين گذاشت و به طرف من آمد و پيشانى مرا بوسيد و فرمود: اى عايشه خدا به تو جزاى خير دهد هيچ روزى مثل امروز از تو شادمان نشدم .))(٦١)
وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غنايم جنگى را تقسيم مى كرد، دستور داد به عباس بن مرداس چهار ماده شتر جوان بدهند. عباس بسرعت برخاست و در شعر خود به شكايت پرداخت و در شعر ديگر گفت :
و ما كان بدر و لا iiحابس يفوقان مرداس فى iiالمجمع
و ما كنت دون امرى iiمنهما و من تضع اليوم لا iiيرفع
و قد كنت فى الحرب ذاتدراء و لم اعط شيئا و لم iiامنع (٦٢)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: شرّ زبان او را از من قطع كنيد پس ابوبكر او را برد و صد شتر براى وى انتخاب كرد. آنگاه برگشت در حالى كه از خشنودترين مردم بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: آيا درباره من شعر مى گويى ، او پوزش خواست و مى گفت : پدر و مادرم به فدايت شعر را در زبان خود مانند حركت مورچه احساس مى كنم . آنگاه شعر زبان مرا مى گزد چنان كه مورچه (انسان را) مى گزد. و مرا از گفتن شعر گزيرى نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تبسم كرد و فرمود: ((عرب شعر را رها نمى كند تا شتر ناله را رها كند)) (٦٣) يعنى عرب دست از شعر بر نمى دارد.
مى گويم : ابوحامد معناى شعر را و اين كه بر كدامين سخن اطلاق مى شود بيان نكرد و چنان كه آفات نظير آن را شرح مى داد.
پس بايد دانست كه شعر بر دو معنى اطلاق مى شود: يكى سخن هماهنگ و با قافيه چه حق باشد و چه باطل و بر سخن هماهنگ حق حمل مى شود. حديث پيامبر صلّى اللّه عليه و آله : ((بعضى از اشعار حكمت است )) و نيز حديث ((براى خدا گنجينه هايى در زير عرش است و كليد آنها در زبان شاعران است )) بر شعر حق ، صادق است ، و همچنين تمام رواياتى كه در ستايش شعر رسيده است چنان كه بيان خواهيم كرد زيرا مقصود از سخن حق و موزون سخنى است كه از دروغ خالى باشد. دوم سخنى است كه داراى تخيلات آزار دهنده و دروغ هاى بى اساس باشد، چه وزن و قافيه داشته باشد يا نداشته باشد و تمام رواياتى كه در نكوهش شعر رسيده است بر اين نوع شعر حمل مى شود و قريش كه قرآن را شعر خواندند و به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شاعر گفتند منظور همين نوع شعر بوده است . چرا كه قرآن موزون نيست همچنين از اين قبيل است مجادلات متكلمان و شبهه هاى بيهوده و گمراه كننده در مورد مذهب ها. امام باقر عليه السّلام در مورد اين آيه شريفه (( و الشعراء يتبعهم الغاوون ، )) فرمود: ((آيا ديده ايد كسى از شاعرى پيروى كند؟ مقصود آيه گروهى هستند كه فقيه شده اند براى غير خدا كه آنان خود گمراهند و ديگران را نيز گمراه مى كنند.)) (٦٤) امام صادق عليه السّلام فرمود: ((منظور از شعرا در آيه ، گروهى هستند كه دانش و فقه آموختند بى آن كه عالم باشد، پس خود گمراهند و ديگران را گمراه كردند.))(٦٥) بعضى از علماى اماميه (٦٦) (طاب ثراهم ) گفته اند: آيه در مورد كسانى نازل شده است كه دين خدا را تغيير داده و با امر خدا مخالفت كرده اند. آيا هرگز ديده ايد كه كسى از شاعرى پيروى كند همانا مقصود از شعرا در آيه كسانى هستند كه به راءى خود دينى جعل كرده اند و مردم از آنها پيروى مى كنند فرمود: (( ((الم تر انهم فى كل واد يهيمون . )) يعنى شاعران با سخنان باطل مناظره مى كنند و با دلايل باطل گرايان استدلال نموده و به هر راهى مى روند به اين معنى كه دين خدا را تغيير مى دهد (( و انهم يقولون ما لا يفعلون . )) مردم را پند مى دهند و خود پند نمى گيرند، نهى از منكر مى كنند و خود كار زشت انجام مى دهند، امر به معروف مى كنند و خود اهل معروف نيستند. فرمود: ((آنها كسانى هستند كه حق آن محمّد صلّى اللّه عليه و آله را غصب كردند.))
امّا از جمله رواياتى كه در ستايش شعر به معناى اول (شعر حق ) از طريق شيعه رسيده روايت صدوق (ره ) در كتاب (( عيون اخبار الرضا (ع ) به اسنادى از حسن از عبداللّه بن فضل هاشمى است كه گفت : امام صادق عليه السّلام فرمود: ((هر كس درباره ما شعرى بگويد خدا برايش در بهشت خانه اى بنا كند.))(٦٧)
و به اسنادش از همان حضرت عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((هيچ شاعرى درباره ما شعرى نگويد مگر اين كه روح القدس او را تاءييد و كمك مى كند.))(٦٨)
و به اسنادش از حسن بن جهم روايت كرده كه گفت : شنيدم حضرت رضا عليه السّلام مى فرمود: ((هيچ مؤ منى در مدح ما شعرى نگويد، جز اين كه خدا در بهشت شهرى كه بيش از هفت برابر دنيا وسعت دارد برايش بسازد و در آن شهر هر فرشته مقرب و هر پيامبر مرسلى او را زيارت مى كنند.))(٦٩)
و به اسنادش از اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده كه : ((مردى از على عليه السّلام در مورد نخستين گوينده شعر سؤ ال كرد، فرمود: آدم ، پرسيد: شعرش چه بود؟ فرمود: چون آدم از آسمان به زمين فرو فرستاده شد و زمين و فراخى زمين و هواى آن را ديد و هابيل كشته شد، آدم عليه السّلام گفت :
تغيرت البلاد و من iiعليها فوجه الارض مغبر iiقبيح
تغير كل ذى لون و iiطعم و قل بشاشه الوجه المليح
تا آخر، حديث )) (٧٠)
مؤ لف تهذيب (٧١) به اسنادش از خلف به حماد از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده گويد: عرض كردم : ((ياران ما از پدرانت (ع ) روايت مى كنند كه شعر در شب و روز جمعه و ماه رمضان و در شبانگاه مكروه است و من قصد كردم كه در رثاى ابوالحسن (موسى بن جعفر عليهما السّلام ) شعر بگويم ولى ماه رمضان بود. حضرت فرمود در شب جمعه ماه رمضان ، شبانگاه و ديگر ايام در رثاى ابوالحسن عليه السّلام شعر بگو كه خداوند بر اين كار به تو پاداش خواهد داد.))
در حديث صحيح از على بن يقطين از امام هفتم عليه السّلام روايت كرده گويد: ((از حضرت راجع به خواندن شعر در طواف پرسيدم فرمود: هر شعرى كه شرعا مجاز شمرده شده اشكال ندارد.))(٧٢)
در حديث صحيح از على بن جعفر از برادرش امام هفتم عليه السّلام روايت شده كه گفت : ((از آن حضرت راجع به شعر خواندن در مسجد پرسيدم ؟ فرمود: اشكالى ندارد.))(٧٣)
امّا از جمله رواياتى كه در نكوهش شعر به معناى باطل (معناى اول ) رسيده روايت جعفر بن ابراهيم در حديث صحيح از امام چهارم عليه السّلام است كه فرمود: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرموده است : ((هر كس را كه شنيديد در مسجد شعر مى خواند بگوييد: خدا دهانت را بشكند. مسجدها را براى تلاوت قرآن ساخته شده است .)) (٧٤) اين حديث بر شعر باطل حمل مى شود.
همچنين است روايتى كه سماعه در حديث موثق نقل كرده گويد: ((از امام سجاد در مورد خواندن شعر پرسيدم كه آيا وضو را مى شكند يا شخص به رفيقش ستم كند يا دروغ بگويد. حضرت فرمود: ((آرى مگر شعرى باشد كه در آن سخن راست بگويد يا كم باشد سه بيت يا چهار بيت ، امّا اگر شعر بسيار و باطل بخواند وضو را مى شكند.))(٧٥)
ممكن است مقصود از شكسته شدن وضو كاسته شدن ثواب آن به خاطر شعر و مستحب بودن تجديد وضو باشد نه اين كه اعاده وضو واجب شود.
امّا روايتى كه حمّاد بن عثمان و ديگران در حديث صحيح از امام صادق عليه السّلام نقل كرده اند كه فرمود: ((شعر در شب ، و ماه رمضان در شب و روز خوانده نشود، اسماعيل از او سؤ ال كرد: پدرم اگر چه در مدح ما باشد، فرمود: اگر چه در مدح ما باشد.))(٧٦)
همچنين روايت حمّاد در حديث صحيح از آن حضرت عليه السّلام كه فرمود: ((بر شخص محرم و روزه دار و در حرم و روز جمعه و شب نقل شعر مكروه است ، حمّاد گفت : عرض كردم : اگر چه شعر حق باشد؟ فرمود: اگر چه شعر حق باشد)). (٧٧) بر شعر موزونى حمل مى شود كه شامل تخيلات باطل و دروغ باشد، چون حق بودن موضوع شعر مانند حكمت و پند يا مدح ائمّه عليهم السّلام موجب نمى شود كه از مبالغه شعر دروغ آن را خارج سازد. بنابراين اگر تهى از مبالغه دروغ باشد موزون بودنش اشكال ندارد.

پي نوشتها
__________________________________________

١- اين حديث را ديلمى و ابن عساكر از زبير روايت كرده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: (( ((انى لا الى من التكلف و صالحوا امتى ، )) من و صالحان امتم به تكلف نمى گراييم ))؛ (( الدرّالمنثور، ج ٥، ص ٣٢١.
٢- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٧٥ روايت كرده ، و در ج ٣، ص ٨٣ گذشت ن . و در (( النهايه )) آمده است : (( هم الذين يكثرون الكلام تكلفا و خروجا عن الحق و الثرثره كثرة الكلام و ترديده ، منظور از فقيه نماها كسانى هستند كه براى خودنمايى بسيار حرف مى زنند و از حق خارج مى شوند و مقصود از ثرثره پرگويى است .
٣- چند صفحه پيش از اين حديث گذشت .
٤- اين حديث را مسلم در (سنن )، ج ٨، ص ٥٨، روايت كرده و نووى گويد منظور از فقيه نماها كسانى هستند كه در گفتار و كردارشان از حدود تجاوز كرده و غلوّ نمايند و به ژرفنگرى بپردازند.
٥- اين حديث را مسلم در (سنن )، ج ٤، ص ١١٠ روايت كرده است .
٦- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ١٢ در حديثى از ابوهريره روايت كرده است ، و احمد و طبرانى در (( الكبير )) از حديث اسامه بن زيد از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده اند كه مى فرمود: (( ((ان اللّه كل فاحش متفحش )) )) به (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٦٤ رجوع كنيد.
٧- اين حديث را ابن ابى الدنيا از حديث محمّد بن على الباقر (ع ) به صورت مرسل روايت كرده و رجال سندش موثقند (( (المغنى ) ))
٨- اين حديث را حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ١٢ از حديث عبداللّه ، و ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ‍ ١٤٩ روايت كرده و آن را حسن شمرده است .
٩- ابن ابى الدنيا اين حديث را از حديث شفى بن ماتع روايت كرده و در صحابى بودن اين راوى اختلاف است ابونعيم او را جزء صحابه ذكر كرده ، و ابن حبان و بخارى او را از تابعين دانسته اند. (( (المغنى ) ))
١٠- اين حديث را كلينى در كافى ، ج ٢، ص ٣٢٥ به شماره ١٢ روايت كرده است .
١١- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، نص ١٨٣ و حاكم در مستدرك ، ج ١، ص ٦ روايت كرده اند.
١٢- اين حديث را بخارى در (( الادب المفرد )) از حديث جابر به سندى حسن روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
١٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا و احمد به سندهايى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٤- اين حديث را احمد و طبرانى به سندهايى جيّد از حديث ابوجرى مجمى روايت كرده اند و گويند اسم او جابر بن سليم و به نقلى سليم بن جابر بوده است . (( (المغنى ) ))
١٥- عياض بن حمار به كسر (هاى ) بى نقطه و (ميم ) مخفف ، تميمى مجاشعى و صحابى ساكن بصره بوده و تا حدود سال ٥٠ هجرى زندگى كرده .
١٦- اين حديث را طيالسى در مسند خود، ص ١٤٦ به شماره ١٠٨٠ در حديثى روايت كرده است .
١٧- اين حديث را احمد در (سنن )، ج ٢، ص ٥١٧ روايت كرده ولى مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢١ چنين نقل كرده است (( ((المتسابان ما قالا فعلى البادى ما لم يعتدى المظلوم )) ))
١٨- بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٨ از حديث ابن مسعود روايت كرده و در اصول كافى ، ج ٤، ص ‍ ٦٤، دفتر نشر فرهنگ آمده است . م
١٩- حديث را احمد در (سنن )، ج ١، ص ٢١٧ چنين نقل كرده است (( (ملعون من سبّ اباه )). ))
٢٠- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٦٤ و در آن آمده است (( ((من الكبائر شتم الرجل والديه ... الحديث )) ))
٢١- كافى ، ج ٨، ص ٧٠.
٢٢- ابواحيحه به ضم همزه (احيحه ) و دو (حا) بدون نقطه ميان دو (حا) (يا) است و مصغر است كه هم اسم واقع مى شود و هم كنيه .
٢٣- اين حديث را از روايت عمرو بن شمر است و به حديث او استدلال نمى شود چون كاملا ضعيف است وى احاديثى بر كتاب هاى جابر جعفى افزوده كه بعضى از آنها به او نسبت داده مى شود و به گفته نجاشى (ره ) كار او مشتبه است .٢٤- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٤٩ در حديث (( ((ليس المؤ من باالطعان و لا اللعان )) )) روايت كرده است .
٢٥- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٧٥ با كمى اختلاف لفظى روايت كرده است .
٢٦- اين حديث را مسلم در (سنن )، ج ٨، ص ٢٣ از حديث عمران روايت كرده است .
٢٧- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٧٥ و مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢٤ روايت كرده است .
٢٨- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) و ابويعلى به سندهايى جيّد روايت كرده چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٤٧٤ آمده است .
٢٩- بقره / ١٦١: لعنت خداوند و فرشتگان و همه مردم بر آنها خواهد بود.
٣٠- بقره / ١٥٩: خدا آنها را لعنت مى كند و همه لعن كنندگان نيز آنها را لعن مى نمايند.
٣١- آل عمران / ٦١: آن گاه مباهله مى كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان قرار مى دهيم .
٣٢- بر لفظ اين حديث دست نيافتم فقط احمد در مسندش از طريق ابوهريره در ج ٢، ص ٣٥٢ روايت كرده است (( ((لا يؤ من العبد الايمان كله حتى يترك الكذب من المزاحة )) )) تا آخر حديث و در (( جامع الاخبار )) از انس از على عليه السّلام از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده (( ((المؤ من اذا كذب من غير عذر لعنه سبعون الف ملك و خرج من قلبه نتن حتى يبلغ العرش و يلعنه حملة العرش و كتب اللّه عليه لتلك الكذبة سبعين زنية اهونها كمن يزنى مع امه )). ))
٣٣- اين حديث درباره عمرو بن عاص نقل شده چنان كه طبرسى در احتجاج ، ص ١٤٩ از حسن بن على عليه السّلام روايت كرده است كه على عليه السّلام به عمرو بن عاص فرمود: تو با هفتاد بيت شعر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را هجو كردى : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدايا من سرودن شعر را خوب نمى دانم و شايسته من هم نيست كه شعر بگويم خدايا عمرو بن عاص را در برابر هر شعرى كه سروده هزار بار لعن كن )) و در احتجاج ، ص ١٤٧ آمده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در هفت جا ابوسفيان را لعن كرد... تا آخر. به (( خصال )) باب خصال هفتگانه رجوع كنيد.
٣٤- اين حديث را محمّد بن مثنى در كتاب خود به صورت مسند از ابومعقل مزنى روايت كرده است به (( بحارالانوار، )) ج ٨، ص ٥٦٦ رجوع كنيد و در كتاب نصر بن مزاحم آمده است كه على عليه السّلام بعد از جريان حكميت هرگاه نماز صبح و مغرب مى گذارد و از نماز فارغ مى شد مى گفت : ((خدايا معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه را لعنت كن )) به (( سفينة البحار )) ، ج ٢، ص ٥١٤ رجوع كنيد.
٣٥- به مصباح كفعمى ، دعاى صنمى قريش رجوع كنيد.
٣٦- تهذيب ، ج ١، ص ٢٢٧.
٣٧- كافى ، ج ١، ٥٧.
٣٨- مى گويم : اميرالمؤ منين )) اصحاب خود را از لعن مردم شام منع فرمود كه در (( نهج البلاغه )) تحت عنوان (( ((و من كلام له (ع ) و قد سمع قوما من اصحابه يسبون اهل الشام ايام حربهم بصفين ، )) از سخن على عليه السّلام است آن گاه كه شنيد گروهى از يارانش در جنگ صفين مردم شام را دشنام مى دادند)) آمده است . ابن ابى الحديد در شرح خود، ج ٣، ص ٤ گفته است ((آنچه را كه على عليه السّلام از يارانش نپسنديد اين بود كه به مردم شام دشنام مى دادند ولى از لعن صحابه به مردم شام بدش نمى آمد، نه به آن صورت كه گروهى از حشويه پنداشته و گفته اند: لعن هر كسى كه به اسم مسلمان است جايز نيست و اين عمل را بر آنان زشت مى شمارند و بعضى از آنها در اين مورد غلو كرده و گفته است : من كافر و ابليس را لعن نمى كنم و خداى متعال روز قيامت به كسى نمى گويد چرا لعن نكرده اى ؟ بلكه مى گويد: چرا لعن كرده اى ؟
بدان كه اين سخن بر خلاف صريح قرآن است چرا كه خداى متعال مى فرمايد: (( (ان اللّه لعن الكافرين و اعد لهم سعيرا )) خداوند كافران را لعن كرده و از رحمت خود دور داشته ) و براى آنها آتش ‍ سوزاننده اى آماده نموده است (احزاب / ٦١) و نيز فرمود: (( اولئك يلعنهم اللّه و يلعنهم اللاعنون )) (بقره / ١٥٩) و درباره ابليس فرموده است : (( ان عليك لعنتى الى يوم الدين ، و مسلما )) لعنت من بر تو تا روز قيامت خواهد بود (ص / ٧٧) و فرمود: (( ملعونين اينما ثقفوا، )) و از همه جا طرد مى شوند (احزاب / ٦١) در قرآن از اين نوع آيات بسيار است .
چگونه بر مسلمان جايز است كه تبرى جستن از كسانى را كه تبرى از آنها واجب است انكار كند؟ آيا اينان گفتار خداى متعال را نشنيده اند: (( لقد لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا برآء منكم و مما تعبدون من دون اللّه كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوه و البغضاء ابدا، )) براى شما تاءسى نيكى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت ، هنگامى كه به قوم مشرك خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد بيزارم ، ما نسبت به شما كافريم ميان ما و شما و عداوت و دشمنى هميشگى آشكار شده است (ممتحنه / ٤) و در مورد شخصى كه حالش ‍ مشكوك است لازم است بينديشيم ، پس اگر مرتكب گناهان كبيره شده و بدان سبب استحقاق لعن و تبرى يافت مانعى ندارد كه مورد لعن و تبرى قرار بگيرد در غير اين صورت تبرى و لعن او جايز نيست ، از جمله آياتى كه دلالت بر جواز لعن هر مسلمان مرتكب كبيره دارد آيه اى است كه در قصه لعان آمده : (( فشهاده احدهم اربع شهادات بااللّه انه لمن الصادقين . و الخامسه ان لعنة اللّه عليه ان كان من الصادقين ، )) هر يك از (همسران كه جز خودشان شاهد ندارند) بايد چهار مرتبه به نام خدا شهادت دهد كه از راستگويان است (نور / ٦-٧)، و خداى متعال درباره قذف كننده فرموده : (( ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤ منات لعنوا فى الدنيا و الاخره و لهم عذاب عظيم ، )) كسانى كه زنان پاكدامن و بى خبر (از هر گونه آلودگى ) و مؤ من را متهم مى سازند در دنيا و آخرت از رحمت الهى بدوزند، و عذاب بزرگى در انتظارشان است . (نور / ٢٣).
اين دو آيه در مورد مكلفان اهل نماز است و آيات پيش از آنها درباره كافران و منافقان است از اين رو اميرالمؤ منين عليه السّلام در قنوت نماز و پس از نماز معاويه و گروهى از اصحابش را لعن مى فرمود اگر كسى بگويد: پس صورت دشنامى كه اميرالمؤ منين عليه السّلام از آن نهى فرموده است ؟ مى گويم : صحابه على عليه السّلام پدران و مادران مردم شام را دشنام مى دادند و بعضى در تبار گروهى عيب مى گرفتند و بعضى مردم شام را نكوهش مى كردند بعضى آنها را به ترسو بودن و بخل و هجوهايى كه كار شاعران بودند آنان را هجو مى كردند و روش هجو روشن است پس على عليه السّلام آنها را از اين نوع دشنام ها منع فرمود و گفت : من نمى خواهم كه شما بسيار دشنام دهيد ولى نزديك تر به حق اين است كه اعمالشان را برايشان توصيف كنيد و حالشان را يادآورى كنيد تا آخر.
٣٩- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٥٧ روايت كرده و بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٨ با كمى تقديم و تاءخير نقل كرده است و احمد و بزاز آن را از حديث ابوذر روايت كرده اند و رجال روايتى آنها همان رجال روايتى صحيح است به (( مجمع الزوايد، )) ج ٨، ص ٧٣ رجوع كنيد.
٤٠- اين حديث را ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) از حديث ابوسعيد خدرى به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است و نظير آن را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٥٧ نقل كرده است .
٤١- اين حديث را بخارى و نسايى و احمد از حديث عايشه به سندى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٤٢- در كافى ، ج ٢، ص ٣٣٤ نظير اين حديث آمده است .
٤٣- كافى ، ج ٦، ص ٤٣١؛ حج ، ٣٠: از پليدى ها يعنى از بت ها اجتناب كنيد و از سخن باطل و بى اساس بپرهيزيد.
٤٤- كافى ، ج ٦، ص ٤٣١، فرقان / ٧٢: شهادت به باطل نمى دهند.
٤٥- كافى ، ج ٦، ص ٤٣١، و در آن آمده است (( ((عش النفاق )). ))
٤٦- كافى ، ج ٦، ص ٤٣١؛ لقمان / ٦: بعضى از مردم سخنان باطل و بيهوده خريدارى مى كنند تا مردم را از روى جهل و نادانى گمراه سازند.
٤٧- كافى ، ج ٦، ص ٤٣٥.
٤٨- كافى ، ج ٢، ص ١٠٧.
٤٩- كافى ، ج ٢، ص ١٠٧.
٥٠- كافى ، ج ٢، ص ١٠٨.
٥١- تهذيب ، ج ٢، ص ١٠٨.
٥٢- (( الفقيه ، )) ص ٤٨٢ به شماره ٩.
٥٣- كافى ، ج ٢، ص ٦١٦و
٥٤- كافى ، ج ٢، ص ٦١٤، و منظور از لحن در قرائت قرآن اظهار طرب كند و آوازش را بلند نمايد و هرگاه از نظر قرائت و غنا نيكوترين مردم باشد مى گويند الحن مردمند. و به گفته جوهرى مقصود از ترجيح صوت گرداندن صدا در گلوست ، قرائت آوازه خوان ها. و در (( النهايه )) آمده است : (( تراقى جمع ترقوه )) به اين معنى است كه قرائت آنها مقبول خدا واقع نمى شود.
٥٥- به متن عربى همين كتاب ، ج ٢، ص ٢٣٢ رجوع كنيد.
٥٦- اين حديث را بزاز روايت كرده و رجال روايتى او رجال صحيح و طبرانى است و در ميان راويان يزيد بن سفيان وجود دارد و او ضعيف است چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٢، ص ٥٩٨ روايت كرده است .
٥٧- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٨ روايت كرده است .
٥٨- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ٤٥ از حديث براء روايت كرده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به حسان (بن ثابت ) فرمود: هجو كن كه جبرئيل با توست .
٥٩- اگر در كف (بخشنده ) او جز روح و جابش نباشد آن را مى بخشد از اين رو بايد كسى كه از او چيزى مى طلبد از خدا بترسد.
٦٠- (شخص مورد نظر شاعر) از اين كه نطفه حيض باشد مبراست و نيز در شير او فسادى نيست و از شيرزن باردار كه مرضى مى آورد تغذيه نكرده است . و هرگاه به قسمت هاى زيبا (با خطوط) چهره اش بنگرى مانند برق ابرى كه تند باران مى بارد مى درخشد.
٦١- اين حديث را بيهقى در (( الدلائل )) روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٦٢- بدر و حابس در اجتماع بر مرداس (پدر شاعر) برترى ندارند. من نيز از نظر درجه و مقام پست تر از آن دو نفر نيستم و هر كس امروز (در تقسيم غنايم ) پست شود رفعت نمى يابد من در (ميدان ) جنگ دشمن را دفع مى كردم ولى (در هنگام تقسيم غنايم ) چيزى به من داده نشد و محروم هم نشدم (كم دادند)
٦٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٣، ص ١٠٨ از حديث رافع بن خديج روايت كرده و پيش از اين گذشت ، و طبرى آن را در حوادث سال هشتم هجرى ايراد كرده است .
٦٤- اين حديث را ابن بابويه روايت كرده چنان كه در تفسير برهان ، ج ٣، ص ١٩٤ آمده است (شعراء / ٢٢٤).
٦٥- اين حديث را عياشى در تفسير خود روايت كرده چنان كه در (( مجمع البيان )) در ذيل آيه آمده است .
٦٦- مقصود على بن ابراهيم قمى است كه در تفسير مشهور خود آيه را تفسير كرده است .
٦٧- (( عيون اخبار الرضا، )) ص ٥.
٦٨- (( عيون اخبار الرضا، )) ص ٥.
٦٩- (( عيون اخبار الرضا، )) ص ٥.
٧٠- شهرها و ساكنان آن دگرگون شده اند چهره زمين گردآلود و زشت شده است هر رنگ و مزه اى تغيير يافته است و از شادابى چهره غمگين كاسته شده است . تا آخر حديث ، (( عيون اخبار الرضا، )) ص ١٤٣.
٧١- اين جا در نسخه ها اشتباهى روى داده است و درست همان است كه در كتاب خطى (( آداب الدينيه )) آمده است و صاحب وسائل در آخر كتاب مزار (وسائل ) نقل كرده است .
٧٢- تهذيب ، ج ١، ص ٤٨٥.
٧٣- تهذيب ، ج ١، ص ٣٣٠، باب فضيلت مساجد.
٧٤- تهذيب ، ج ١، ص ٣٣٣.
٧٥- استبصار، ج ١، ص ٨٧؛ تهذيب ، ج ١، ص ٥.
٧٦- تهذيب : ج ١، ص ٤٠٧ باب ٤٨ سنن صيام ؛ كافى ، ج ٤، ص ٨٨.
٧٧- تهذيب ، ج ١، ص ٤٠٧، باب سنن صيام .


۱۷
آفت دهم شوخى است


آفت دهم شوخى است
اصل شوخى نكوهيده و ممنوع است ، مگر مقدار اندكى كه استثنا شده . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((با برادرت مجادله و شوخى مكن .)) (١) اگر گويى : مجادله آزار دادن است چون برادر يا دوست خود را تكذيب مى كنى يا به جهل نسبت مى دهى ، ولى شوخى موجب شادمانى و خوشدلى است ، پس چرا ممنوع شده ؟ بايد بدانى كه افراط و زياده روى يا تداوم در شوخى ممنوع است . امّا تداوم شوخى سرگرمى به بازى است و بازى مباح است ولى مداومت بر شوخى نكوهيده است . و امّا زياده روى در شوخى موجب خنده زياد مى شود و آن دل را مى ميراند و گاه موجب كينه مى شود و شكوه و وقار انسان را از بين مى برد و هر شوخى كه خالى از اين امور باشد نكوهيده نيست ، چنان كه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه فرمود: ((من شوخى مى كنم ولى جز سخن حق نمى گويم .))(٢)
شخصيتى مانند پيامبر مى تواند شوخى كند و جز سخن حق نگويد، امّا هرگاه براى ديگران در شوخى باز شود هدفش خنداندن مردم است به هر صورتى كه باشد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شخصى سخنى مى گويد و همنشينان او مى خندند و با آن سخن از ستاره ثريا سقوط مى كند.)) (٣) يكى از بزرگان مى گويد: هر كس بسيار بخندد شكوهش كم شود و هر كه شوخى كند سبك شود و هر كس كارى را بسيار انجام دهد به همان معروف گردد و هر كه بسيار سخن بگويد بسيار اشتباه كند و هر كه بسيار اشتباه كند شرمش كم شود و هر كه كم حيا باشد ديندارى اش كم است . و هر كه پارسايى او كم باشد دلش مى ميرد؛ و نيز خنديدن دليل بى خبرى از قيامت است . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر آنچه من مى دانم بدانيد بسيار خواهيد گريست و كم خواهيد خنديد.))(٤)
مردى به برادرش گفت : برادرم آيا به تو خبر رسيده كه به دوزخ مى روى ؟ گفت : آرى ، گفت : به تو خبر رسيده كه از آن بيرون مى آيى ؟ گفت : نه ، پس ‍ گفت : چرا مى خندى ؟ گفت : آن مرد تا هنگام مرگ خندان ديده نشد. يكى از بزرگان به گروهى نگريست كه در روز عيد فطر مى خنديدند. پس گفت : اگر اينان آمرزيده شده اند اين كار شكرگزاران نيست و اگر آمرزيده نشده اند اين كار خائفان نيست .
ديگرى به خودش گفت : آيا مى خندى در حالى كه شايد كفنهايت از نزد قصّار بيرون شده باشد.
ابن عباس گويد: هر كه گناهى كند و بخندد گريان وارد دوزخ شود.
اين است آفت هاى خنده و نكوهيده اش آن است كه انسان در خنده مستغرق شود و خنده ستوده لبخندى است كه دندان ظاهر شود و صدايى شنيده نشود، و خنده پيامبر صلّى اللّه عليه و آله چنين بود.(٥)
قاسم غلام معاويه گويد: يكى از عرب هاى جاهلى در حالى كه شتر چموشى سوار بود به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روى آورد، و به آن حضرت سلام داد و هرگاه مى خواست به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نزديك شود تا از او سؤ الى كند شتر رم مى كرد و ياران پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر او مى خنديدند سه بار اين كار را تكرار كرد، آنگاه شتر رم كرد و سوار خود را كشت . به پيامبر عرض شد: اى پيامبر شتر اعرابى او را بر زمين زد و هلاك شد. فرمود: ((آرى دهن هاى شما از خون او مملو شده است .))(٦)
امّا اگر شوخى به از بين رفتن شكوه بينجامد گفته شده : هر كه شوخى كند سبك شود. يكى از بزرگان به پسرش گفت : پسركم با شخص بزرگ شوخى نكن كه بر تو كينه مى گيرد و با شخص فرومايه شوخى مكن كه بر تو جرى شود. ديگرى گفته : از شوخى بپرهيزيد كه موجب كينه مى شود و آدمى را به كار زشت مى كشاند؛ سخن از قرآن بگوييد و با آن بياميزيد و اگر بر شما دشوار بود سخنان خوب مردان را بازگو كنيد. و گفته شده : آيا مى دانيد چرا مزاح را مزاح ناميده اند؟ نه ، گفت : چون صاحب خود را از حق دور مى كند. و گفته شده هر چيزى بذرى دارد و بذر دشمنى شوخى است ؛ و گويند: شوخى بزرگى را مى برد و دوستان را جدا مى كند.
اگر كسى بگويد: نقل شده كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و اصحابش شوخى مى كردند، پس چگونه از آن نهى شده است ؟ مى گوييم : اگر مى توانى مانند پيامبر شوخى كنى و جز سخن حق نگويى و دلى را نرنجانى و در آن زياده روى نكنى و به كم اكتفا كنى شوخى كردن جايز است ؛ ولى اشتباه بزرگى است كه انسان شوخى را حرفه خود قرار دهد و بر آن مداومت كند و دچار افراط شود، آنگاه به عمل پيامبر تمسك كند. اين كار گناه است و بعضى از گناهان صغيره با اصرار بر آن ، كبيره مى شود و بعضى از كارهاى مباح با اصرار بر آن گناه صغيره مى شود، از اين رو سزاوار نيست از اين عمل غفلت شود. آرى ابوهريره روايت كرده كه اصحاب عرض كردند: ((اى رسول خدا با ما شوخى مى كنى فرمود: من اگر با شما شوخى مى كنم جز سخن حق نمى گويم .))(٧)
عطا گويد: مردى از ابن عباس پرسيد و گفت : آيا پيامبر خدا شوخى مى كرد؟ گفت : آرى . آن مرد گفت : شوخى اش چه بود؟ ابن عباس گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله يكى از روزها بر يكى از زنانش پيراهن گشادى پوشانيد و به او گفت : آن را بپوش و چشمت را ببند و خدا را شكر كن و دامن آن را مانند دامن عروس (بر روى زمين ) بكش . (٨) انس روايت كرده ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از شوخ ‌ترين مردم بود)) (٩) و روايت شده ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بسيار لبخند مى زد.)) (١٠) از حسن روايت شده كه گفت : ((پيرزنى خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد حضرت به او فرمود: پيرزن وارد بهشت نمى شود، آن پير گريست ، پيامبر فرمود: تو در روز قيامت پير نيستى خداى متعال مى فرمايد: (( انا انشاءنا هن انشاعا فجعلنا هن ابكارا. )) (١١)
زيد بن اسلم كرده زنى به نام امّ ايمن خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد: شوهرم تو را مى خواند پيامبر فرمود: شوهرت كيست آيا همان كسى است كه در چشمش سفيدى هست ؟ عرض كرد: نه به خدا در چشمش سفيدى نيست . پيامبر فرمود: چرا در چشمش سفيدى هست ، عرض كرد: نه به خدا پيامبر فرمود: در چشم هر انسانى سفيدى هست .) (١٢) مقصود پيامبر سفيديى بود كه پيرامون حدقه چشم است .
زن ديگرى خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفت : ((اى رسول خدا: مرا بر شترى سوار كن فرمود: تو را سوار بر پسر شتر مى كنم . زن گفت : پسر شتر به چه كارم مى آيد. او به من سوارى نمى دهد پيامبر خدا فرمود: آيا شترى هست كه پسر شتر نباشد؟)) (١٣) و منظور پيامبر شوخى بود.
علقمه از ابومسلمه روايت كرده كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله زبانش را براى حسين بن على عليه السّلام بيرون مى آورد. آن كودك زبان پيامبر را مى ديد و شادى مى كرد. عيينة بن بدر فزارى گفت : به خدا پسرى دارم كه مردى شده و ازدواج كرده و مو بر صورتش روييده و هرگز او را نبوسيده ام پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كم رحم نكند رحم نمى شود.))(١٤)
بيشتر اين شوخى ها كه نقل شد با زنان و كودكان بود و پيامبر اين كار را براى درمان ضعف دل هاى آنان مى كرد و ميل به شوخى نداشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به صهيب كه چشم درد بود و خرما مى خورد فرمود: آيا با درد چشم خرما مى خورى ؟ گفت : من با طرف ديگر خرما مى خورم . پيامبر لبخند زد يكى از راويان گويد: پيامبر چنان لبخند زد كه دندان هاى آسياى او را ديدم .(١٥)
روايت شده كه كه خوّات بن جبير در راه مكه كنار زنانى از بنى كعب نشسته بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او روى آورده فرمود: اى ابوعبداللّه تو را با زنان چه كار؟ گفت : براى شتر رمنده ام ريسمان مى بافند. خوّات گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در پى حاجت خود رفت ، آنگاه به من روى آورد و فرمود: اى ابوعبداللّه هنوز آن شتر، رميدن را ترك نكرده است ؟ خوات گويد: سكوت كردم و شرمنده شدم ، و گويد: پس از آن هرگاه پيامبر را مى ديدم از خجالت مى گريختم تا به مدينه وارد شدم پس از آن روزى به من روى آورد در حالى كه در مسجد نماز مى گزاردم حضرت در كنارم نشست و من نماز را طول دادم فرمود: نماز را طولانى مكن كه من منتظر توام . چون از نماز فراغت يافتم فرمود: اى ابوعبداللّه هنوز آن شتر، ترك رمندگى نكرده است ؟ خوات گويد: سكوت كردم و شرمنده شدم . پيامبر برخاست و من همچنان از او مى گريختم تا روزى مرا ديد در حالى كه بر الاغى سوار بود و هر دو پاى مبارك را به يك طرف آويخته بود. پس فرمود: اى ابوعبداللّه آيا هنوز اين شتر رمندگى را رها نكرده است ؟ گويد: عرض كردم : به خدايى كه تو را به حق به نبوت برانگيخته است ، از روزى كه مسلمان شده ام رم نكرده است پيامبر صلّى اللّه عليه و آله تكبير گفت و عرض كرد خدايا ابوعبداللّه را هدايت فرما و فرمود: خدا او را هدايت كرد و خوب مسلمانى شد.))(١٦) نعيمان انصارى بسيار شوخ و ميگسار بود. او را خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى آوردند. حضرت با كفش خود او را مى زد و به اصحابش ‍ دستور مى داد كه با كفش هايشان او را مى زدند و چون ميگسارى او زياد شد مردى از اصحاب به او گفت : خدا لعنتت كند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: او را لعن نكنيد چرا كه او خدا و رسولش را دوست مى دارد. هر چيزى نوبرى كه وارد مدينه مى شد نعيمان از آن مى خريد و براى پيامبر مى آورد و مى گفت : اين را برايت هديه آورده ام و چون صاحب جنس ‍ مى آمد و از نعيمان مطالبه پول مى كرد او را خدمت پيامبر مى آورد. و عرض ‍ مى كرد: اى رسول خدا پول جنس او را بدهيد. پيامبر مى فرمود: مگر آن را به ما هديه نكردى ؟ عرض مى كرد به خدا پولى در اختيارم نبود و دوست داشتم كه از آن بخورى . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مى خنديد و پول صاحب جنس را مى پرداخت .(١٧)
اين است شوخى هايى كه گهگاه نظاير آن مباح است ولى نه هميشه و تداوم آن شوخى نكوهيده است و موجب خنده اى مى شود كه دلمردگى مى آورد.

آفت يازدهم مسخره و ريشخند است
اين كار هرگاه موجب آزار ديگران شود حرام است . خداى متعال مى فرمايد: (( لا يسخر قوم من قوم عسى ان يكونوا خيرا منهم . )) (١٨) مسخره به معناى كوچك و خوار شمردن و آگاهانيدن مردم بر نقايص و عيب هاى كسى است ، به گونه اى كه موجب خنده آنها شود. اين عمل گاه با انجام دادن كار و گفتارى شبيه شخص مورد مسخره مشخص مى شود و گاه با اشاره است . اگر اين عمل در حضور فرد مورد استهزا باشد غيبت نيست ، ولى داراى معناى غيبت است . عايشه گويد: تقليد كسى را درآوردم ، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((من دوست ندارم تقليد كسى را در آورم ، در حالى كه براى من چنين و چنان (گناهى ) باشد. (١٩) )) ابن عباس در مورد آيه شريفه : (( يا ويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصيها )) (٢٠) گفت : منظور از صغير لبخند زدن به قصد مسخره كردن مؤ من است و كبيره بلند خنديدن به همين منظور است و اشاره به اين است كه خنديدن بر مردم از جرايم و گناهان است .
از عبداللّه بن زمعه روايت شده كه شنيد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله خطبه مى خواند و مردم را كه از صداى ضرطه مى خنديدند نصيحت مى كرد و مى فرمود بر چه كارى خنده مى كنيد.))(٢١)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در قيامت براى يكى از كسانى كه مردم را مسخره مى كنند در بهشت گشوده مى شود و گفته مى شود بيا بيا. با غم و اندوهى كه دارد مى آيد ولى در بهشت بر رويش بسته مى شود. آنگاه در ديگرى برايش گشوده مى شود و گفته مى شود: بيا بيا و او غمين و اندوهگين مى آيد و در بهشت به رويش بسته مى شود. اين كار همچنان ادامه مى يابد تا آن جا كه در بهشت براى آن مرد باز مى شود و مى گويند: بيا بيا و او نمى رود.))(٢٢)
معاذ بن جبل گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس ‍ برادرش را به گناهى سرزنش كند كه از آن توبه كرده است نمى ميرد تا خود آن را انجام دهد.)) (٢٣)
بازگشت تمام اين روايات به كوچك شمردن ديگرى و خنديدن بر او به قصد خوار ساختن و كوچك شمردن اوست و گفتار خداى متعال بر آن هشدار داده است : (( عسى ان يكونوا خيرا منهم . ))(٢٤) يعنى به منظور كوچك ساختن ديگرى را مسخره نكن شايد او بهتر از تو باشد و اين در مورد كسى حرام است كه از ريشخند آزار شود. امّا كسى كه خود را در معرض مسخره قرار دهد و از آن خوشحال شود مسخره كردن او شوخى به حساب مى آيد و شوخى ستوده و نكوهيده پيش از اين گذشت و نوع حرامش آن بود كه ديگرى را كوچك قرار دهد به طورى كه شخص مورد مسخره از آن تحقير و توهين آزرده شود و ممكن است خنديدن بر سخن او باشد آنگاه كه اشتباه مى كند و نامنظم سخن مى گويد يا بر كارهاى نامرتبش ‍ بخندند، مثلا بر دستخط، بر كار، يا بر صورت و آفرينش او بخندند هرگاه كوتاه قد يا معيوب باشد. بنابراين چنين خنده اى جزء مسخره محسوب مى شود كه منع شده و نكوهيده است .

آفت دوازدهم آشكار كردن راز است
آشكار ساختن راز ديگران چون موجب آزار و توهين دوستان و آشنايان مى شود ممنوع است پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هرگاه مرد سخنى بگويد و روى بگرداند آن سخن امانت است .))(٢٥) و به صورت مطلق فرمود: ((سخن در ميان شما امانتى است .))(٢٦) حسن گفت : سخن گفتن از راز برادرت خيانت به شمار مى آيد. مطالبى را كه مربوط به پنهان داشتن راز است در كتاب آداب همنشينى نقل كرديم و تكرار نمى كنيم .

آفت سيزده هم وعده دروغ است
زبان در وعده دادن درنگ نمى كند و بسا كه آدمى به وعده وفا نكند و خلف وعده شود كه از نشانه هاى نفاق است خداى متعال فرمود: (( يا ايها الذين آمنوا اوفوا باالعهود )) (٢٧) و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((وعده دادن نوعى وام است ))(٢٨) و نيز فرمود: ((وعده نوعى بخشش ‍ است ))(٢٩) و نيز فرمود: ((وعده دادن مانند وام دادن يا برتر است .)) خداى متعال پيامبرش اسماعيل (ع ) را ستوده و فرموده است : (( انه كان صادق الوعد و كان رسولا نبيا. )) گويند اسماعيل با شخصى در جايى وعده گذاشت و طرف به آن جا نرفت و وى بيست و دو روز به انتظار او بماند.
مى گويم : از طريق شيعه از امام صادق عليه السّلام روايت شده : ((اسماعيل از آن نظر (( صادق الوعد )) ناميده شده كه در جايى با مردى وعده گذاشت و در آن جا يك سال به انتظارش ماند. پس خداى متعال او را (( صادق الوعد )) ناميد. آنگاه مرد پس از يك سال آمد اسماعيل به او گفت : همچنان منتظرت بودم .))(٣٠)
ابوحامد گويد: از عبداللّه بن ابى حمساء روايت شده كه گويد: با پيامبر بيعت كردم و با او وعده گذاشتم كه در جاى خودش به خدمتش برسم ، آن روز و روز بعد فراموش كردم و در روز سوم به خدمتش رسيدم . او را در جاى خود ديدم ، كه فرمود: اى جوان بر من سخت آمد كه سه روز است در انتظار تواءم .(٣١)
به ابراهيم عرض شد: مردى با مرد ديگرى جايى را به عنوان وعدگاه معين مى كند و نمى آيد، فرمود: تا موقع رسيدن وقت نماز منتظر او مى ماند؛ پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله : ((هرگاه وعده مى داد مى فرمود: شايد.))(٣٢) ابن مسعود هيچ وعده اى نمى داد مگر آن كه انشاء اللّه مى گفت ؛ و آن سزاوارتر است ، آنگاه اگر معناى حتمى بودن وعده را دريافت بايد وفا كند، مگر اين كه غير ممكن باشد؛ ولى اگر در موقع وعده دادن تصميم به وفا نكردن داشته باشد منافق است .
ابوهريره گويد: پيامبر خدا فرمود: ((سه خصلت است كه در هر كه باشد منافق است اگر چه نماز بگزارد و روزه بگيرد و خود را مسلمان پندارد: هرگاه حرف بزند دروغ بگويد: و چون وعده دهد وفا نكند، و هرگاه امين واقع شود خيانت كند.))(٣٣)
عبداللّه بن عمر گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((چهار خصلت است كه در هر كه باشد منافق است و هر كس كه يكى از آن خصلت ها را داشته باشد بخشى از نفاق دارد تا آن را ترك كند: هرگاه حرف بزند دروغ بگويد، و هرگاه وعده دهد خلاف كند، و چون پيمان ببندد خيانت ورزد، و هرگاه نزاع كند مرتكب گناه شود.))(٣٤) اين حديث در مورد كسى است كه وعده مى دهد و قصد خلف وعده داشته باشد؛ امّا كسى كه تصميم دارد به وعده وفا كند و به سبب عذرى نتواند، منافق نيست ، اگر چه به ظاهر حكم نفاق بر او جارى است ؛ ليكن لازم است از ظاهر نفاق نيز بپرهيزد چنان كه از نفاق واقعى دورى مى كند؛ و شايسته نيست بدون عذر و مانعى خود را از وفاى به وعده معذور بدارد. از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله روايت شده كه به ابوالهيثم بن تيهان غلامى وعده داده بود. پس سه اسير آوردند و پيامبر دو اسير را بخشيد و يك اسير باقى ماند. دخترش فاطمه سلام اللّه عليها نزد پدر آمد و از او غلامى خواست در حالى كه عرض مى كرد: اى رسول خدا آيا اثر دستاس را در دستم نمى بينى ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله وعده اى را كه به ابوالهيتم داده بود به ياد آورد و مى فرمود: با وعده اى كه به ابوالهيتم داده ام چه كنم . پس او را بر فاطمه سلام اللّه عليها ترجيح داد، چرا كه قبلا به او وعده داده بود، با اين كه فاطمه سلام اللّه عليها با دست ناتوان خود دستاس مى چرخاند.(٣٥)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در قبا نشسته بود و غنايم هوازن را كه در حنين شكست خورده بودند تقسيم مى كرد. مردى خدمت پيامبر ايستاد و عرض ‍ كرد: اى رسول خدا من با شما وعده اى داشتم . حضرت فرمود: راست مى گويى هر حكمى كه خواهى صادر كن آن مرد گفت : به هشتاد ميش و شبان آنها حكم مى دهم . حضرت فرمود: مال تو باشد ولى كم حكم دادى . زنى كه همنشين موسى بود و او را به استخوان هاى يوسف (قبر او) راهنمايى كرد دورانديش تر و حكمش قاطع تر از تو بود، آنگاه كه موسى او را داور قرار داد، پس آن زن گفت : حكم من اين است كه مرا به حال جوانى برگردانى و با تو وارد بهشت شوم ، گويند مردم حكم مرد مذكور را پست شمردند تا آنجا كه به صورت ضرب المثل درآمده و مى گويند: بخيل تر از صاحب هشتاد ميش و شبان آنها.(٣٦)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خلف وعده اين نيست كه مردى به مردى وعده دهد و نيتش آن است كه وفا كند.)) و در عبارت ديگرى است : ((هرگاه مرد به برادرش وعده دهد و نيت وفا كردن داشته باشد ولى نتواند وفا كند، گناهى بر او نيست .(٣٧)
مى گويم : پيش از اين گذشت كه خلف وعده زنان و كودكان در صورتى كه براى آرامش خاطر آنها باشد، جايز است .

آفت چهاردهم گفتار و سوگند دروغ است
گفتار و سوگند دروغ از زشت ترين گناهان و بدترين عيب هاست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خيانت بزرگى است كه به برادرت سخن بگويى و او تو را تصديق كند در حالى كه تو به او دروغ گفته اى .))(٣٨)
ابن مسعود گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده همواره دروغ مى گويد و آن را طالب است تا اين كه نام او در پيشگاه خدا جزء كذاب ها نوشته مى شود.))(٣٩)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر دو مرد گذشت كه گوسفندى معامله مى كردند و سوگند مى خوردند يكى از آنها مى گفت : به خدا از اين مبلغ كم نمى كنم ، و ديگرى مى گفت : به خدا بيشتر از اين مبلغ نمى دهم سرانجام خريدار گوسفند را خريد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((يكى از آنها موجب گناه و كفاره شده است .))(٤٠)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((دروغ روزى را كم مى كند.))(٤١)
و نيز فرمود: ((بازرگانان گنهكارند، عرض شد اى رسول خدا مگر خدا خريد و فروش را حلال نكرده است ؟ فرمود: چرا ولى آنها سوگند مى خورد و گناه مى كنند و در سخن دروغ مى گويند.))(٤٢)
و نيز فرمود: ((خدا در روز قيامت با سه نفر سخن نمى گويد و به آنان توجه نمى كند و آنها را پاك نمى گرداند: كسى كه بخشش خود منت مى گذارد، و آن كه كالاى خود را با سوگند ترويج مى كند و كسى كه لباس خود را متكبرانه رها مى سازد.))(٤٣)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس به خدا سوگند ياد كند و به اندازه بال پشه اى دروغ در آن داخل كند تا روز قيامت به صورت نقطه اى در قلبش خواهد بود.))(٤٤)
ابوذر گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سه گروهند كه خدا دوستشان دارد: مردى كه در ميان گروهى است و خود را براى كشته شدن مهيا مى كند تا اين كه كشته مى شود و خدا فتح را نصيب او و يارانش مى كند و مردى كه همسايه بدى دارد و آزارش مى دهد و او بر آزار همسايه صبر مى كند تا مرگ يا نقل مكان آنها را از يكديگر جدا سازد، و مردى كه با گروهى در سفرى يا با گروهى جنگجو باشد و شب هاى زيادى راه بروند تا آنجا كه دوست بدارند براى استراحت روى زمين بخوابند. پس فرود آيند و از يارانش دور شود و نماز بگزارد تا يارانش براى كوچ كردن بيدار شوند؛ و سه گروهند كه مورد خشم خدايند: بازرگان و فروشنده اى كه بسيار سوگند مى خورد و فقير حيله گر و بخيلى كه بسيار منت مى نهد.))(٤٥)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((واى بر كسى كه حرف مى زند و براى خنديدن مردم دروغ مى گويد. واى بر او واى بر او!))(٤٦)
و نيز فرمود: ((در رؤ يا ديدم مردى را كه نزد من آمد و گفت : برخيز. پس ‍ برخاستم . ناگاه دو مرد را ديدم كه يكى ايستاده و ديگرى نشسته بود. در دست مرد ايستاده آهنى سرخميده بود كه به دهان مرد نشسته فرو مى برد. سپس آن را جا به جا مى كرد تا به پشت گردنش (شانه اش ) مى رسيد، آنگاه آهن را مى كشيد و به سمت ديگر دهانش فرو مى برد و آن را مى كشيد و لب ديگر به حال اول باز مى گشت . پس به مردى كه مرا برپا داشت گفتم : اين چيست ؟ گفت : مردى كذاب است كه تا روز قيامت در قبرش عذاب مى شود.))(٤٧)
از عبداللّه بن جراد روايت شده كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله پرسيد و عرض كرد: ((اى پيامبر خدا آيا مؤ من زنا مى كند؟ فرمود: گاه ممكن است ، عرض كرد: اى رسول خدا آيا مؤ من دروغ مى گويد؟ فرمود: نه . آنگاه پيامبر اين آيه را آورد: (( انما يفترى الكذب الذين لا يؤ منون . )) (٤٨)
ابوسعيد گويد: شنيدم پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله در دعا عرض مى كرد: ((خدايا دلم را از نفاق پاك و مرا از زنا و دروغ حفظ كن .))(٤٩)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سه گروهند كه خدا با آنان سخن نمى گويد و در روز قيامت به آنها توجه نمى كند و آنان را پاك نمى سازد و براى آنان عذاب دردناكى است : پير زناكار، سلطان كذاب و فقير متكبر.))(٥٠)
عبداللّه بن عامر گويد: پيامبر خدا به خانه ما آمد در حالى كه من طفلى خردسال بودم پس براى بازى رفتم ، مادرم گفت : عبداللّه بيا به تو چيزى بدهم ، پيامبر فرمود: چه مى خواهى به او بدهى ؟ مادرم عرض كرد: خرما، پيامبر فرمود: ((اگر به او خرما بدهى گناه يك دروغ بر تو نوشته مى شود.))(٥١)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((اگر خداى متعال به عدد اين سنگريزه ها به من شتر و گاو و گوسفند بدهد آنها را ميان شما تقسيم مى كنم و مرا بخيل ، كذاب ، ترسو نخواهيد يافت .))(٥٢)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه تكيه كرده بود فرمود: ((آيا شما را از بزرگترين گناهان كبيره خبر دهم ؟ شرك به خدا، نارضايى والدين ، آنگاه نشست و فرمود: ((آگاه باشيد ديگر از گناهان كبيره گفتار دروغ است .))(٥٣)
ابن عمر گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((بنده دروغ مى گويد و فرشته از بوى بد دروغ او به اندازه يك ميل راه از او دور مى شود.))(٥٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شش چيز را براى من بپذيريد، من برايتان بهشت را تعهد مى كنم . عرض كردند: اى رسول خدا آنها چيست ؟ فرمود: هرگاه يكى از شما حرف بزند دروغ نگويد: و چون وعده دهد خلف وعده نكند، و هرگاه امين شود خيانت ننمايد، چشمانتان را (از حرام ) بپوشيد، دستهايتان را نگاه داريد، و فروجتان را حفظ كنيد.))(٥٥)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شيطان سرمه و چيزى ليسيدنى و دارويى بوييدنى دارد، ليسيدن شيطان دروغگويى است و داروى بوييدنى او خشم است ، و سرمه اش خواب است .))(٥٦)
و نيز فرمود: ((هر كه از من حديثى نقل كند و معتقد باشد كه دروغ است ، يكى از دروغگويان است .))(٥٧)
و نيز فرمود: ((هر كس سوگند دروغ بخورد تا مال مسلمانى را به ناحق مالك شود، خدا را در روز قيامت ديدار كند در حالى كه خدا بر او خشمگين باشد.))(٥٨)
روايت شده : ((پيامبر صلّى اللّه عليه و آله شهادت مردى را كه دروغ گفته بود نپذيرفت .))(٥٩)
و نيز فرمود: ((مؤ من بر هر خصلتى خو مى گيرد يا نيت آن مى كند جز خيانت و دروغ .))(٦٠)
عايشه مى گويد: هيچ خلقى در نزد اصحاب پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بدتر از دروغ نبود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هرگاه اطلاع مى يافت كه مردى از اصحابش دروغ گفته است ، تا از توبه او آگاه نمى شد سينه مباركش صاف نمى شد.))(٦١)
موسى عليه السّلام گفت : ((پروردگارا كدامين بنده ات از نظر عمل بهتر است ؟ فرمود: كسى كه زبانش دروغ نگويد و دلش گناه نكند و فرجش زنا ننمايد.)) لقمان به پسرش گفت : ((پسركم از دروغ بپرهيز چرا كه مانند گوشت گنجشك لذيذ است و بزودى صاحب دروغ را كباب مى كند.))
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در مدح راستگويى گفت : ((چهار خصلت است كه هرگاه در تو باشد هر چه از دنيا از دست بدهى به تو زيانى نمى رسد: گفتار راست ، نگهدارى امانت ، خوشخويى ، رعايت عفت در خوراك .))(٦٢)
معاذ گويد: رسول خدا به من فرمود: ((تو را به تقواى الهى و راستگويى و اداى امانت و وفا كردن به پيمان ، و سلام دادن و فروتنى سفارش ‍ مى كنم .))(٦٣)
على عليه السّلام فرمود: ((بزرگترين گناه در نزد خدا زبانى است كه بسيار دروغ بگويد و بدترين پشيمانى ها پشيمانى روز قيامت است .))
مالك بن دينار گويد: ((در يكى از كتاب ها خواندم : خطبه هر خطيبى بايد بر كردارش عرضه شود اگر راستگو بود تصديق مى شود و اگر دروغگو باشد لبهايش با قيچى آتشين بريده مى شود، و هر چه بريده شود دوباره گوشت برويد.))
ابن سماك گويد: عقيده ندارم كه بر دروغ نگفتن پاداش داده شوم زيرا، با بى ميلى آن را ترك مى كنم .

پي نوشتها
__________________________________________

١- اين حديث از ترمذى و غير او گذشت .
٢- اين حديث را طبرانى در (( الصغير )) از حديث ابن عمر روايت كرده چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٨٩ آمده است
٣- در صفحات پيش گذشت .
٤- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤١٩١ از انس روايت كرده و احمد در (سنن )، ج ٢، ص ٢٥٧ از ابوهريره نقل كرده است .
٥- اين حديث را ترمذى در (( الشمائل ، )) ص ١٦ از عبداللّه بن حارث روايت كرده گويد: ((خنده پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فقط لبخند بود.))
٦- اين حديث را ابن مبارك در (( الزهد و الرقايق )) روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٧- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٥٧ روايت كرده و آن را حسن دانسته است .
٨- عراقى گويد: بر اين حديث اطلاع نيافتم .
٩- اين حديث پيش از اين گذشت .
١٠- اين حديث پيش از اين گذشت .
١١- اين حديث را ترمذى در كتاب (( الشمائل ، )) ص ١٦ به صورت مرسل روايت كرده است .
١٢- اين حديث را زبير بن بكار در كتاب (( الفكاهة و المزاح ، )) روايت كرده و ابن ابى الدنيا از حديث عبده بن سهم فهرى با كمى اختلاف نقل كرده است . (( (المغنى ) ))
١٣- اين حديث را ابوداود (در سنن )، ج ٢، ص ٥٩٦ با كمى اختلاف لفظى روايت كرده است .
١٤- اين حديث را ابويعلى به همين صورت غير از آنچه در آخر حديث است از قول عينيه روايت كرده و مسلم آخر آن را از قول اقرع بن حابس با كمى تغيير نقل كرده است (( (المغنى ) ))
١٥- اين حديث را حاكم در (مستدرك )، ج ٣، ص ٣٩٩ نقل كرده و گفته است : حديث صحيح است و ابن ماجه به شماره ٤٢ و ٣٤ آن را نقل كرده است .
١٦- اين حديث را طبرانى در (( الكبير )) از روايت زيد بن اسلم از خوات بن جبير با كمى اختلاف روايت كرده است و رجال حديث موثقند، چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٧- اين حديث را زبير بن بكار در (( الفكاهه )) روايت كرده و از طريق او ابن عبدالبرّ از روايت محمّد بن عمرو بن حزم به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
١٨- حجرات / ١١: نبايد گروهى به گروه ديگر استهزا كند شايد كه آنان بهتر باشند.
١٩- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٣١٠ روايت كرده و گفته است اين حديثى است حسن و صحيح .
٢٠- كهف / ٤٩: اى واى بر ما! اين چه كتابى است كه هيچ عمل كوچك و بزرگى نيست مگر اين كه آن را برشمرده است ؟.
٢١- از حديث عبداللّه بن زمعه و مورد اتفاق است .
٢٢- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) و بيهقى در (( الشعب )) از حديث حسن به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٦١١ آمده است .
٢٣- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٩، ص ٣١١ روايت كرده است .
٢٤- حجرات / ١١: ترجمه آيه قبلا ذكر شده است .
٢٥- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٦٦ روايت كرده است .
٢٦- اين حديث را ابن ابى الدنيا از حديث ابن شهاب به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٧- مائده / ١: اى كسانى كه ايمان آورده ايد به پيمان ها و قراردادها وفا كنيد.
٢٨- اين حديث را ابن عساكر از حديث على در حديثى روايت كرده و پيش از اين نقل شد.
٢٩- اين حديث را ابونعيم در (( الحليه )) از ابن مسعود به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٣٠- اين حديث را صدوق در (( علل الشرايع )) باب ٦٧ از حضرت رضا عليه السّلام روايت كرده ، آيه در سوره مريم / ٥٤: (( و اذكر فى الكتاب اسمعيل انه كان صادق الوعد، )) در كتاب آسمانى خود از اسماعيل ياد كن كه او در وعده هايش صادق بود.
٣١- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٥ و بغوى در مصابيح ، ج ٢، ص ١٥٤ روايت كرده اند.
٣٢- عراقى گويد: براى اين حديث ، ريشه و ماءخذى نيافتم .
٣٣- مسلم اين دو حديث را در (صحيح )، ج ١، ص ٥٦ روايت كرده است و هر دو پيش از اين گذشت .
٣٤- مسلم اين دو حديث را در (صحيح )، ج ١، ص ٥٦ روايت كرده است و هر دو پيش از اين گذشت .
٣٥- در هيچ ماءخذى بر تمام اين حديث دست نيافتم .
٣٦- اين حديث را حاكم در مستدرك با كمى اختلاف روايت كرده ، ج ٢، ص ٥٧٠، و گفته است سندهايش صحيح است ولى در صحت سندهايش اشكال است .
٣٧- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٥ روايت كرده است .
٣٨- اين حديث را بخارى در (( الادب المفرد )) و ابوداود از حديث سفيان بن اسيد روايت كرده اند.
٣٩- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢٩ روايت كرده است .
٤٠- عراقى گويد: اين حديث را ابوالفتح ازدى در كتاب (( الاسماء المفرده )) از حديث ناسخ حضرمى روايت كرده است .
٤١- اين حديث را اصفهانى روايت كرده چنان كه در (( الترغيب ، )) ج ٣، ص ٥٩٦ آمده است .
٤٢ اين حديث را بيهقى در (( الكبرى ، )) ج ٥، ص ٢٦٦، از حديث عبدالرحمن بن شبل روايت كرده است .
٤٣- سنن كبرى ، ج ٦، ص ٢٦٥ از صحيح مسلم از حديث غندر بن شعبه روايت كرده است ، و قبلا گذشت .
٤٤- اين حديث را ترمذى و حاكم از حديث عبداللّه بن انيس روايت كرده اند.
٤٥- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٥، ص ١٥١ روايت كرده است .
٤٦- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٤ روايت كرده است .
٤٧- اين حديث را بخارى در حديثى طولانى در (صحيح )، ج ٩، ص ٥٦ از سمرة بن جندب روايت كرده است .
٤٨- نحل / ١٠٥: تنها كسانى دروغ مى گويند كه ايمان ندارند. و حديث را خرائطى در (( مساوى الاخلاق )) و ابن عساكر و خطيب (بغدادى ) در تاريخ ‌هاى خود روايت كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٤، ص ١٣١ نقل شده است .
٤٩- عراقى گويد در نسخه هاى (( احياءالعلوم )) از ابوسعيد به همين صورت آمده است فقط راوى ام معبد است خطيب در تاريخ بغداد نيز چنين روايت كرده است ولى جمله (( ((و فرجى من الزنى )) )) را ندارد و اين جمله را افزوده است (( ((و عملى من الرياء و عينى من الخيانة )) )) و سندهايش ضعيف است .
٥٠- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٧٢ از ابوهريره روايت كرده است .
٥١- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٤ روايت كرده است .
٥٢- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٤، ص ١١٥ از حديث جبير بن مطعم روايت كرده و در ج ٤، ص ١٥٠ گذشت .
٥٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٦٤ از حديث ابوبكره روايت كرده است .
٥٤- اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٤٧ روايت كرده و آن را حديث حسن دانسته است .
٥٥- اين حديث را حاكم در مستدرك و بيهقى در (( الشعب )) از انس به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٥٦- اين حديث را بيهقى در (( الشعب )) به سندى ضعيف از انس روايت كرده چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است و صدوق آن را در (( المعانى )) ١٣٨ چنين روايت كرده (( ((ان لا بليس كحلا و لعوقا و سعوطا فكحله النعاس و لعوقه الكذب و سعوطه الكبير)). ))
٥٧- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٧، از حديث سمره بن جندب روايت كرده است .
٥٨- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٨، ص ١٦٧ از حديث عبداللّه ، و مسلم در (صحيح )، ج ١، ص ٨٥، روايت كرده اند.
٥٩- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) از حديث موسى بن شيبه به صورت مرسل روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٦٠- اين حديث را ابويعلى و بزاز روايت كرده اند چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٥٩٥ آمده است .
٦١- نظير اين حديث را ترمذى در (سنن )، ج ٨، ص ١٤٨ روايت كرده و به (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص
٦٢- اين حديث را احمد و ابن ابى الدنيا و طبرانى و بيهقى به سندهايى حسن روايت كرده اند چنان كه در الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٥٨٩ آمده است .
٦٣- اين حديث را ابونعيم در (( الحليه )) روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .



۱۸
مواردى كه دروغگويى مجاز است


مواردى كه دروغگويى مجاز است
بدان كه دروغ حرمت عينى ندارد، بلكه از آن نظر كه به مخاطب يا ديگرى (١) ضرر مى رساند حرام است ، زيرا كمترين درجه اش اين است كه خبر دهنده به چيزى خلاف آنچه مى گويد معتقد باشد در اين صورت جاهل است و گاه دروغ براى ديگرى ضرر دارد، و بسا جهلى كه بهره و مصلحت داشته باشد. بنابراين دروغ به دست آوردن آن جهل است كه در آن ماءذون هستيم . گاه دروغ واجب است ، در صورتى كه راستگويى موجب بنا حق كشته شدن كسى شود. پس مى گوييم : سخن وسيله رسيدن به هدف هاست و هر هدفى ستوده است و مى توان با راست و دروغ به آن رسيد امّا دروغگويى حرام است ، ولى اگر تنها با دروغ مى توان به آن رسيد، دروغ مباح است اگر به دست آوردن هدف مباح باشد و اگر رسيدن به هدف واجب باشد دروغ واجب است مانند حفظ خون مسلمان ؛ و هرگاه راستگويى موجب ريختن خون مسلمانى شود كه از ظالمى مخفى شده است دروغگويى در آن جا واجب است ؛ و هرگاه رسيدن به هدف در جنگ يا آشتى دادن دو مسلمان يا دلجويى از شخص ستم رسيده جز با دروغ ممكن نشود دروغ مباح است ؛ در عين حال تا آنجا كه ممكن است انسان بايد از دروغ بپرهيزد، زيرا هرگاه باب دروغ بر او گشود شود بيم آن مى رود در جايى هم كه نياز به دروغ نيست دروغ بگويد و در آن جا كه دروغ واجب است به اندازه واجب اكتفا نكند. بنابراين دروغ اساسا حرام است مگر ضرورتى پيش آيد. آنچه دلالت مى كند كه در دروغ موارد استثنا وجود دارد روايتى است از امّ كلثوم كه گفت : ((شنيدم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله جز در سه مورد اجازه دروغ گفتن بدهد: در اصلاح ميان دو طرف ، در جنگ ، در وقتى كه مردى با زنى سخن بگويد و آن زن به شوهرش ‍ بگويد.))(٢)
و نيز ام كلثوم گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه ميان دو نفر آشتى دهد كه كذاب نيست . پس به قصد اصلاح سخن خير بگويد يا بر سخن خير چيزى بيفزايد.))(٣)
اسماء دختر يزيد گفت : پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر دروغى براى پسر آدم نوشته مى شود، مگر مردى كه به قصد آشتى دادن دو نفر به آن دو دروغ بگويد.))(٤)
از ابوكاهل روايت شده كه گويد: ميان دو مرد از ياران پيامبر سخنى در گرفت تا آنجا كه با يكديگر برخورد و نزاع كردند، من به يكى از آنها برخوردم و گفتم چرا با فلانى خوب نيستى شنيدم كه تو را به نيكى مى ستود و ديگرى را ديدم و به او نيز همان سخن را گفتم تا آشتى كردند، آنگاه گفتم : خود را هلاك كردم آنها را آشتى دادم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آگاه شد و فرمود: ((اى ابوكاهل ميان مردم آشتى برقرار كن .)) (٥) يعنى اگر چه با سخن دروغ باشد مردم را آشتى بده .
عطاء بن يسار گويد: مردى به پيامبر صلّى اللّه عليه و آله عرض كرد: به خانواده ام مى توانم دروغ بگويم ؟ فرمود: ((خيرى در دروغ نيست ، گفت : به خانواده ام وعده دروغ مى دهم ؟ فرمود: بر تو باكى نيست .))(٦)
از نواس بن سمعان كلابى روايت شده كه گويد: پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شما را چه شده كه مى بينم خود را همانند پروانه ها در آتش ‍ مى افكنيد، تمام دروغ ها ناگزير در نامه عمل نوشته مى شود مگر اين كه شخص در جنگ دروغ بگويد، چرا كه جنگ نيرنگ است ، يا ميان دو نفر كينه باشد و شخصى ميانشان آشتى دهد، يا به زنش سخن دروغى بگويد كه او را خشنود سازد.))(٧)
على عليه السّلام فرمود: ((هرگاه راجع به رسول خدا با شما سخن مى گويم ، اگر از آسمان به زمين سقوط كنم در نظرم محبوب تر از آن است كه بر او دروغ ببندم ؛ و هرگاه با شما سخن بگويم جنگ نيرنگ است (يعنى دروغ در جنگ مجاز است ))) اين سه مورد بروشنى (در روايات ) از دروغ استثنا شده است و نيز مواردى جز اينها كه انسان براى خودش يا ديگرى هدف صحيحى داشته باشد استثناست ، امّا در مورد مال و ثروتش وقتى مى تواند دروغ بگويد كه ظالمى او را دستگير كند و راجع به مالش سؤ ال كند يا اگر سلطان او را بگيرد و از يك گناه زشت كه ميان او و خداست بپرسد، مى تواند انكار كند و بگويد: زنا نكرده ام ، شراب نخورده ام (اگر به دروغ بگويد). پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه از اين كثافت كارى ها بكند بايد بپوشاند.)) (٨) چرا كه آشكار ساختن گناه گناهى ديگر است . بنابراين بر انسان لازم است كه خون و مالش را كه در معرض غارت ظالمانه است و نيز آبروى خود را با زبانش حفظ كند اگر چه دروغ بگويد.
امّا آبروى ديگران مثل اين كه از او راز برادرش را بپرسند لازم است منكر شود، و نيز ميان دو نفر آشتى برقرار سازد و نيز ميان زنان خود كه هوو هستند اصلاح كند و به دروغ به هر كدام بگويد كه تو عزيزترين همسر منى ، و اگر همسرش جز با وعده اى كه توان وفاى آن را ندارد از او اطاعت نمى كند براى دلخوشى او مى تواند وعده دروغ بدهد و نيز مى تواند با سخن دروغ از كسى پوزش بخواهد كه جز با انكار گناه يا بسيار دوستى ورزيدن دلخوش نمى شود؛ ولى مرز اين موارد مجاز دروغگويى اين است كه دروغ ممنوع است ولى اگر راست بگويد مفسده اى از آن پديد مى آيد. از اين رو سزاوار است كه مفسده دروغ با مصلحت آن با ترازوى عدالت سنجيده شود، و چون دريابد كه مفسده راستگويى از نظر دين بيش از دروغ است مى تواند دروغ بگويد و اگر هدف از دروغگويى بى ارج تر از هدف راستگويى است واجب است راست بگويد، و گاه اين دو عامل در برابر يكديگر قرار مى گيرند بطورى كه انسان نسبت به آنها ترديد مى كند؛ در اين صورت گرايش به راستگويى سزاوارتر است ، زيرا دروغگويى در هنگام ضرورت يا نياز مهم مباح مى شود و در حالت شك به اصل تحريم دروغ رجوع مى كنيم .
چون درك درجات هدف ها پيچيده است بر آدمى لازم است تا آنجا كه امكان دارد از دروغ بپرهيزد. همچنين هرگاه نياز به دروغ داشته باشد بر او مستحب است كه از اهدافش بگذرد و دروغ را كنار بگذارد، امّا در مورد اهداف ديگران ، بى تفاوت به حق آنها و ضرر زدن جايز نيست . مردم بيشترين دروغ را براى منافع شخصى خودشان مى گويند آنگاه براى افزونى مال و مقام و از دست دادن چيزهايى كه از دست رفتن آنها چندان اهميت ندارد، تا آنجا كه اگر زن از شوهرش سخنانى دروغ نقل كند تا بر عليه هووهاى خود به آن ببالد، حرام است . اسماء گويد: شنيدم زنى از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله سؤ ال كرد و گفت : من يك هوو دارم و من از شوهرم و كارهايى را كه انجام نداده بسيار نقل مى كنم تا او را بيازارم . آيا گنهكارم ؟ حضرت فرمود: كسى كه كارهاى انجام نشده را بسيار بگويد همانند كسى است كه لباس ريا بپوشد.))(٩)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((كسى كه بگويد خورده ام و نخورده است يا بگويد: دارم و نداشته باشد يا بگويد بخشيده ام و نبخشيده باشد در روز قيامت مانند كسى است كه لباس ريا پوشيده باشد.))(١٠) از اين قبيل است فتوا دادن به چيزى كه يقين ندارد يا نقل حديثى كه برايش ثابت نشده است ، زيرا هدف او اظهار دانش خويش مى باشد؛ و از اين رو از گفتن نمى دانم امتناع مى كند، و اين كار حرام است . امّا در دروغ گفتن به كودكان در حكم دروغ گفتن به زنان است ، زيرا هرگاه كودك جز با وعده يا تهديد و ترساندن به دروغ ميل به مكتب رفت نكند، اين كارها مباح است . آرى در روايات نقل شده كه اين گونه دروغ ها در نامه عمل ثبت مى شود و انسان بر آن بازخواست مى شود آنگاه اگر در مؤ اخذه روشن شود كه قصد صحيح داشته مورد عفو قرار مى گيرد، زيرا دروغ فقط به قصد اصلاح مباح شده است ، و فريب بسيار در آن راه مى يابد چرا كه گاه انگيزه دروغ بهره و غرضى است كه انسان از آن بى نياز است و بر حسب ظاهر اظهار اصلاح مى كند، از اين رو چنين دروغى در نامه عمل ثبت مى شود؛ و هر كه دروغى بگويد در مقام اجتهاد قرار مى گيرد كه بداند آيا آنچه براى آن دروغ گفته است در دين از راستگويى مهم تر است يا نه ؛ و كسب اين آگاهى دشوار است ، بنابراين دورانديشى در ترك دروغ است مگر به حد وجوب برسد، مثل اين كه به خونريزى يا ارتكاب گناه بينجامد. بعضى چنان پنداشته اند كه جعل خبرهاى دروغ در كارهاى خوب و سخت گيرى در گناهان جايز است و گمان كرده اند كه چنين قصد صحيح است و اين پندار اشتباه محض است زيرا پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس به عمد بر من دروغ ببندد جايگاهش پر از آتش شود.))(١١) دروغ جز در مورد ضرورت گفته نمى شود و دروغ بستن بر پيامبر ضرورت نيست ، زيرا سخنان راست پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ما را از دروغ بستن به آن حضرت بى نياز مى كند، و اگر كسى بگويد: سخنان پيامبر بر اثر تكرار جاذبه خود را از دست داده و سخن نو جاذبه ديگرى دارد اين سخن هوسى بيش نيست و جزء اهدافى نيست كه بتواند در برابر مفسده دروغ بر پيامبر و خدا مقاومت كند و اگر اين در گشوده شود به كارهايى مى انجامد كه موجب پريشانى در دين مى شود و خير آن (به پندار گوينده ) در برابر شرّ آن ناچيز است ؛ از اين رو دروغ بستن بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از گناهان كبيره اى است كه هيچ چيز نمى تواند با آن معاوضه و در برابر آن مقاومت كند.))

شرح پرهيز از دروغ با توريه ها
از علماى گذشته نقل شده كه وجود توريه ها چاره اى براى فرار از دروغ است . از ابن عباس و ديگران روايت شده : ((در توريه ها وسعتى است كه انسان را از دروغ بى نياز مى كند.)) مقصود بزرگان اين است كه هرگاه آدمى مجبور به دروغگويى شود بايد از توريه استفاده كند، امّا در صورت بى نياز بودن نه دروغ آشكار جايز است نه پنهان (توريه )، ولى توريه آسان تر است .
نمونه اى از توريه روايتى است كه نقل شده : مطرف بر زياد وارد شد. زياد گفت : چرا دير آمدى ؟ وى بيمارى خود را دليل تاءخير قرار داد و گفت : از وقتى كه از امير جدا شده ام از زمين برنخاستم جز اين كه خدا مرا برخيزاند.
ابراهيم گفت : هرگاه از طرف تو چيزى به كسى برسد و نخواهى دروغ بگويى بگو: خدا مى داند (( ما قلت من ذلك من شى ، )) ((در آن مورد چيزى نگفته ام )) و در نظر شنونده كه (ما) نافيه است همين معنى كه گفته شد استفاده مى شود، در حالى كه (ما) در نيت گوينده براى ابهام است يعنى آنچه در اين مورد گفته ام مهم نيست .
نخعى به دخترش نمى گفت برايت شكر مى خرم بلكه مى گفت : اگر برايت شكر بخرم دوست دارى و بسا كه خريدنى هم روى نمى داد.
هرگاه كسى در خانه به سارغ ابراهيم مى آمد كه از او بدش مى آمد به كنيز خود مى گفت : بگو: ابراهيم را در مسجد بجوى ، و نمى گفت اين جا نيست تا دروغگو نشود. نمى خواست با او ملاقات كند دايره اى مى كشيد و به كنيز خود مى گفت انگشت را در اين دايره بگذار و بگو شعبى اين جا نيست .
تمام اين توريه ها در جايى است كه انسان نياز به توريه داشته باشد، امّا در موردى كه نياز نيست نبايد توريه كند، زيرا توريه اگر چه در لفظ دروغ نيست ، در معنى دروغ است و آن در پاره اى از موارد است چنان كه از عبداللّه بن عتبه روايت شده كه گويد: همراه ابوعلى بر عمر بن عبدالعزيز وارد شدم و از آن جا بيرون مى آمدم در حالى كه جامه اى بر تن داشتم مردم مى گفتند: اين جامه را اميرالمؤ منين بر تن تو پوشانيده و من مى گفتم : خدا به امير پاداش خير دهد، پدرم به من گفت : پسركم خود را از دروغ نگاه دار و از دروغ و آنچه به دروغ شبيه است بپرهيز. علت منع پدرش اين بود كه گمان مردم را در مورد جامه با گفتار خود تاءييد مى كرد و هدفش مباهات بود كه هدفى باطل بود و فايده اى نداشت . آرى توريه براى اهدافى مانند خوشدل ساختن ديگران با شوخى مباح است مانند فرموده پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه : ((پيرزن وارد بهشت نمى شود، يا در چشم شوهرت سفيدى است ، و تو را بر فرزند شتر سوار مى كنم .))(١٢) امّا دروغ آشكار چنان كه عادت مردم است تا با نادانان شوخى كنند و فريبشان دهند كه زنى به ازدواج با تو مايل است و اگر در اين دروغ ضررى باشد كه به آزردن دلى بينجامد حرام است ؛ و اگر فقط به قصد شوخى باشد موجب فسق طرف نمى شود ولى از درجه ايمان او كاسته مى شود. پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((ايمان شخص كامل نمى شود تا براى برادرش دوست بدارد آنچه را براى خود دوست مى دارد و در شوخى خود از دروغ بپرهيزد.))(١٣)
امّا مقصود پيامبر صلّى اللّه عليه و آله از اين سخن : ((مرد براى خنديدن مردم سخنى مى گويد و به سبب آن سقوط مى كند بيش از فاصله زمين با ثريا)) (١٤) منظور اين است كه اگر كسى در شوخى خود غيبت مسلمانى كند يا دلى در بيازارد چنين است نه شوخى تنها.
از جمله دروغ هايى كه موجب فسق نمى شود، دروغى است كه در مبالغه رايج است ؛ مانند اين سخن كه صد بار به تو چنين گفتم و صد بار به سراغت آمدم ، چرا كه در اين نوع محاوره قصد صد بار را ندارد بلكه مى خواهد مبالغه كند. بنابراين اگر تنها يك بار به سراغ او رفته باشد دروغگوست و اگر چند بار به سراغش رفته باشد كه معمول نيست گنهكار نيست اگر چه به صد بار هم نرسد و در ميان آن درجاتى هست انسانى كه زبانش آزاد است با مبالغه در آن در معرض خطر دروغ گفتن قرار مى گيرد و از جمله مواردى كه دروغگويى در آن معمول است و به آسانى انجام مى شود موردى است كه گفته شود: غذا بخوريد و طرف بگويد ميل ندارم و اين دروغ ممنوع و حرام است ، در صورتى كه هدف درستى در آن نباشد.
مجاهد گويد: اسماء بنت عميس گفت : همدم عايشه بودم در شبى كه كه او را آماده كردم و به همراه چند زن او را به خانه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله برديم . به خدا در خانه رسول خدا جز يك جام شير نبود. پيامبر نوشيد سپس آن را به عايشه داد و او شرم كرد. من گفتم : دست رسول خدا را در نكن ، بگير! عايشه گفت : با حالت شرم شير را از پيامبر گرفتم و نوشيدم ، آنگاه فرمود: به رفقايت بده آنها گفتند ميل نداريم . پيامبر فرمود: گرسنگى با دروغ جمع نمى شود. اسماء گويد: به پيامبر عرض كردم : اى رسول خدا اگر يكى از ما در جايى كه به چيزى مايليم بگويد ميل ندارم آيا دروغ به حساب مى آيد فرمود: دروغ (در نامه عمل ) نوشته مى شود تا آنجا كه دروغ كوچك ، دروغ كوچك نوشته مى شود.(١٥)
دينداران از چنين دروغ هايى نيز پرهيز مى كردند. ليث بن سعد گويد: چشمان سعيد بن مسيب چرك مى داد به حدى كه چرك به بيرون چشمانش مى رسيد. به او مى گفتند: اين چرك را پاك كن ؛ مى گفت : پزشك به من گفته است : دست به چشمانت نزن و اگر دست به چشمانم بزنم چگونه بگويم دست نزده ام (دروغ بگويم )؟ اين نمونه اى از مواظبت دينداران بر راستگويى است ، و هر كس مواظبت نكند زبانش در دروغگويى از اختيارش بيرون مى رود و ندانسته دروغ مى گويد. از خوّات تيمى روايت شده كه گويد: خواهر ربيع بن خيثم عائده نزد پسركم آمد و خود را بر روى او انداخت و گفت : پسركم حالت چطور است ؟ پس ربيع نشست و گفت : خواهرم آيا او را شير داده اى ؟ گفت : نه . ربيع گفت : چه مى شد اگر مى گفتى پسر برادرم و راست مى گفتى .
از جمله عادت هاست كه انسان بگويد: خدا مى داند، در جايى كه خود نمى داند. عيسى عليه السّلام گويد: ((از بزرگترين گناهان در پيشگاه خداست كه بنده بگويد: خدا مى داند در حالى كه خود نمى داند. و بسا كه در نقل كردن خواب دروغ بگويد كه گناهش بزرگ است ، زيرا رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از بزرگترين دروغ هاست كه شخصى به كسى غير از پدرش نسبت داده شود يا آنچه در خواب نديده ادعا كند كه ديده است يا سخنى را كه من نگفته ام به من نسبت دهد.))(١٦)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه در نقل خواب خود دروغ بگويد روز قيامت مجبور مى شود كه ميان دو دانه جو گره بزند.))(١٧)

آفت پانزدهم غيبت است
بحث درباره غيبت طولانى است و ما اول شواهد دينى را كه در نكوهش ‍ غيبت وارد شده بيان مى كنيم ، خداى متعال در قرآن بر نكوهش غيبت تصريح فرموده و غيبت كننده را به كسى تشبيه كرده كه گوشت برادر دينى خود را در حالى كه مرده باشد بخورد و فرموده است (( و لا يغتب بعضكم بعضا ايحب احدكم ان ياءكل لحم اخيه ميتا فكرهتموه . )) (١٨)
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خون و مال و آبروى تمام مسلمانان بر مسلمان محترم است .))(١٩)
غيبت از بين بردن آبروست پيامبر ميان آبرو و خون و مال جمع فرموده است .
و نيز فرمود: ((به يكديگر حسد نورزيد، با هم دشمنى نكنيد، و يكى از شما ديگرى را غيبت نكند و اى بندگان خدا با هم برادر باشيد.))(٢٠)
از جابر و ابوسعيد روايت شده كه گفتند: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از غيبت بپرهيزيد چرا كه غيبت بدتر از زناست ، زيرا شخص گاه مرتكب زنا مى شود و توبه مى كند خدا توبه اش را مى پذيرد ولى غيبت كننده آمرزيده نمى شود تا شخص غيبت شده او را بيامرزد.))(٢١)
انس گويد: رسول خدا فرمود: ((در شب معراج به گروهى گذشتم كه صورت هايشان را با ناخن هايشان مى خراشيدند به جبرئيل گفتم : اينان كيانند؟ گفت : كسانى اند كه غيبت مردم مى كردند و آبروى آنها را مى ريختند.))(٢٢)
سليم بن جابر گويد: به محضر پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله آمدم و گفتم : به من خيرى بياموز كه خدا مرا از آن بهره مند سازد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هيچ كار خيرى را كوچك مشمار، اگر چه از ظرف خود در ظرف تشنه آب بريزى ، و با روى باز برادرت را ديدار كنى و چون روى برگرداند او را غيبت نكنى .))(٢٣)
براء گويد: رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله براى ما خطبه ايراد كرد، تا آنجا كه به گوش كنيزان در خانه هايشان رسانيد و فرمود: ((اى گروهى كه به زبان ايمان آورده و به دل ايمان نياورده ايد، غيبت مسلمانان نكنيد و در جستجوى عيب هايشان نباشيد، زيرا كسى كه در جستجوى عيب برادرش ‍ باشد خدا عيب او را بجويد و هر كس كه خدا در پى عيب او باشد در درون خانه اش رسوا شود.))(٢٤)
خداى متعال به موسى وحى كرد: ((هر كس با توبه از غيبت بميرد آخرين كسى است كه وارد بهشت مى شود و هر كه بميرد و در غيبت كردن اصرار ورزد نخستين كسى است كه وارد دوزخ مى شود.))
انس گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردم را به روزه يك روز امر كرد و فرمود: ((هيچ كس افطار نكند تا به او اجازه دهم . مردم روزه رفتند تا شب شد شخصى مى آمد و مى گفت : اى رسول خدا روزه دارم اجازه بده افطار كنم و پيامبر به او اجازه مى داد و همچنان مى آمدند و اجازه مى گرفتند تا مردى آمد و عرض كرد: از خانواده ام دو دختر جوان روزه دارند و شرم دارند كه خدمت شما بيايند به آنها اجازه بده افطار كنند. پيامبر از او روى گرداند. دوباره تكرار كرد و پيامبر روى برگرداند سومين بار تكرار كرد. پيامبر فرمود: آنها روزه ندارند و چگونه روزه دار است كسى كه امروز گوشت هاى مردم را خورده است ؟ برو و به آن دو دستور بده اگر روزه اند قى كنند. مرد برگشت و به آنها خبر داد و از آنها خواست قى كنند. پس هر كدام لخته خونى قى كرد. مرد به محضر پيامبر برگشت و جريان را به او خبر داد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سوگند به خدايى كه جان محمّد صلّى اللّه عليه و آله در دست قدرت اوست اگر لخته هاى خون در شكم آنها باقى مى ماند آتش (دوزخ ) آنها را مى خورد.))(٢٥)
در روايتى است : ((چون پيامبر از او روى گرداند پس از آن خدمت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا: به خدا اى رسول خدا آن دو دختر مردند يا نزديك به مرگند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آنها را نزد من بياور. پس آنها آمدند حضرت طشت يا كاسه بزرگى طلبيد و به يكى از آنها گفت : قى كن و او چرك و خون قى كرد تا كاسه پر شد. پيامبر به ديگرى فرمود: قى كن او نيز همان طور قى كرد. آنگاه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: اين دو از آنچه خدا حلال كرده بود امساك كردند و بر آنچه خدا حرام كرده بود (غيبت ) افطار كردند، يكى از آنها كنار ديگرى به غيبت نشست و گوشت هاى مردم را مى خوردند.))(٢٦)
انس گويد: رسول خدا براى ما خطبه خواند و راجع به ربا و بزرگى گناه آن سخن گفت و فرمود: ((يك درهم كه شخص از ربا به دست مى آورد گناهش در پيشگاه خدا بزرگ تر از سى و شش زناست و بدترين نوع ربا هتك حرمت شخص مسلمان است .))(٢٧)
جابر گويد: در راه با پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بوديم . حضرت كنار دو قبر آمد كه صاحب آن قبرها عذاب مى شدند. پيامبر فرمود: ((كيفر شدن آنها به سبب گناه كبيره نيست ، يكى از آنها غيبت مردم مى كرد و ديگرى از بول خود اجتناب نمى كرد و يك شاخه يا دو شاخه درخت خرما طلبيد و آنها را شكست و روى هر قبرى كاشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: از عذابشان كم مى شود تا آنگاه كه اين شاخه ها تر باشند يا خشك نشوند.))(٢٨)
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله مردى به نام ماغر را به سبب زنا كردن سنگسار كرد، مردى به رفيق خود گفت : اين شخص (پيامبر) سگ را كشت . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله آن دو را كنار مردارى برد و فرمود: آن را بجويد و بخوريد. عرض كردند: اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله مردارى را بجويم ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آنچه درباره برادرتان گفتيد (غيبت كرديد) گنديده تر و كثيف تر از اين مردار بود.))(٢٩)
امام چهارم عليه السّلام شنيد كه مردى از ديگرى غيبت مى كرد. فرمود: ((از غيبت بپرهيز چرا كه غيبت نان خورش سگ هاى جهنم است .))(٣٠)
از مجاهده درباره اين گفتار خداوند، (( ويل لكل همزة لمزة . )) (٣١) روايت شده كه مقصود از (( همزه )) طعنه زدن به مردم است ، و (( لمزه )) كسى است كه گوشت مردم را مى خورد. صحابه (پيامبر) با روى باز با هم ديدار مى كردند و غيبت نمى كردند و معتقد بودند كه بدترين اعمال غيبت كردن است و انجام آن را عادت منافقان مى دانستند. يكى از صحابه گويد: ما پيشينيان را درك كرديم . آنها تنها روزه و نماز را عبادت نمى دانستند، بلكه خوددارى از ريختن آبروى مردم را عبادت مى شمردند.
ابن عباس گويد: هرگاه خواستى عيب هاى رفيقت را نقل كنى عيب هاى خود را به ياد بياور. يكى از صحابه گويد: يكى از شما خاشاك را در چشم برادرش مى بيند و شاخه درخت را در چشم خودش نمى بيند؛ ديگرى گويد: اى فرزند آدم به حقيقت ايمان نمى رسى مگر وقتى كه عيبى در خودت هست از ديگرى عيب نگيرى و تا آنگاه كه به اصلاح آن عيب خود بپردازى ، و هرگاه چنان كردى سرگرم به خودت مى شوى ، و محبوب ترين بنده در پيشگاه خدا كسى است كه سرگرم اصلاح عيب هاى خود باشد.
مالك بن دينار گويد: عيسى بن مريم عليه السّلام در حالى كه حواريون همراهش بودند به مردار سگى گذشت . حواريان گفتند: اين سگ چه بدبوست ! عيسى عليه السّلام فرمود: دندان هايش چه سفيد است ظاهرا عيسى آنها را از عيب گرفتن (غيبت ) بر سگ نهى كرد و به آنان هشدار داد كه فقط خوبى هاى مخلوقات خدا را بگوييد))
مى گويم : بعضى از علماى اماميه گفته اند: از گفتار عيسى عليه السّلام به حواريان استنباط نمى شود كه سخن حواريان درباره سگ غيبت است ، بلكه دليل سخن عيسى عليه السّلام اين بود كه بو دادن مردار و نظير آن كه خوشايند طبع انسان نيست به فعل كسى كه زشتى آن را نيكو مى داند نسبت داده نمى شود و ظاهر سخن حواريان زشت شمردن آن است ظاهرا عيسى عليه السّلام به اين نكته توجه فرموده كه تمام كارهايى كه با طبع انسان سازگار و ناسازگار است امرى است كه خدا بر طبق حكمت خود انجام داده است ، و دستور داده كه وى در برابر كارهاى سازگار با طبع سپاسگزار و در برابر كارهاى ناسازگار با طبع ، صبر كند، حواريان كه از عفونت سگ بدشان آمده بود صبر نكردند يا از حقيقت كار غافل بودند. از اين رو عيسى عليه السّلام آنان را متوجه سفيدى دندان سگ كرد كه با طبعشان سازگار بود و آن را در برابر بوى بد و ناخوشايند سگ قرار دارد و حواريان را از توجه به آن بازداشت و اين نكته لطيفى است كه از سخن بزرگان دريافتم .
از طريق شيعه صدوق (ره ) روايتى به اسناد خود از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله نقل كرده كه فرمود: ((هر كه براى غيبت و اظهار عيب برادرش حركت كند اولين گامى كه بردارد به طرف دوزخ برداشته است ، و خدا عيبش را بر تمام مردم آشكار سازد و هر كه مسلمانى را غيبت كند روزه اش باطل و وضويش شكسته مى شود؛ و اگر به اين حال بميرد حرام خدا را حلال دانسته است .))(٣٢)
از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه گويد: ((پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: غيبت در دين شخص مسلمان سريع تر اثر مى كند از مرضى كه از درون عضو انسان را مى خورد.))(٣٣)
و نيز آن حضرت گفت : ((رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: نشستن در مسجد به انتظار نماز عبادت است تا حدثى از او سر نزند، عرض شد: اى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله حدث چيست ؟ فرمود: غيبت كردن .))(٣٤)
ابن ابو عمير از امام صادق عليه السّلام روايت كرده كه فرمود: ((كسى كه درباره مؤ من سخنى بگويد كه با چشمانش ديده و با گوش هايش شنيده است ، در زمره كسانى است كه خداوند فرموده است : (( ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين آمنوا لهم عذاب اليم . )) (٣٥)
از مفضل بن عمر روايت شده گويد: امام صادق عليه السّلام فرمود: ((كسى كه از مؤ منين سخنى نقل كند كه قصدش عيبگويى و از بين بردن مروت او باشد تا آن مؤ من از چشم مردم بيفتد خدا او را از تحت سرپرستى خود به سرپرستى شيطان بيرون كند و شيطان او را نپذيرد.))(٣٦)
از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: ((غيبت بر هر مسلمانى حرام است و غيبت حسنات را مى خورد، چنان كه آتش هيزم را مى خورد.))(٣٧)

بيان معناى غيبت و تعريف آن
بدان كه غيبت ، گفتن چيزى درباره برادر دينى است كه اگر از آن آگاه شود برنجد و تفاوتى ندارد كه عيب جسمانى يا تبار يا اخلاق يا گفتار و كردار يا دين و دنيايش را بگويى و يا عيب لباس و خانه و مركب سوارى او را بازگو كنى . عيب جسمانى مثلا ضعف چشم و آبريزى آن ، لوچ بودن كچل بودن ، كوتاه و بلند بودن ، سياه و زرد بودن و تمام صفاتى كه يادآورى آن فرد مبتلا را مى رنجاند، و امّا عيب تبار اين است كه بگويى : پدرش نبطى ، هندى ، فاسق ، خسيس ، تعميركار كفش ، رفتگر، سلاّخ است يا هر چه از آن رنجيده خاطر شود. امّا عيب اخلاقى اين است كه بگويى : بدخو، بخيل ، متكبر، رياكار، عصبى ، ترسو، ناتوان كم دل و جراءت ، بى باك است و نظير اينها؛ و امّا عيب كارهايى كه به دين او مربوط مى شود اين است كه مثلا بگويى : دزد، كذّاب ، ميگسار، خيانتكار، ظالم ، كاهل نماز و زكات است ؛ ركوع و سجود نمازش را كامل نمى كند؛ از نجاسات پرهيز ندارد؛ به پدر و مادرش ‍ نيكى نمى كند يا زكات را به جايش نمى دهد يا درست تقسيم نمى كند يا در روز روزه داريش خود را از آميزش با زنان و غيبت و هتك حرمت مردم حفظ نمى كند. امّا عيب هاى مربوط به دنيا مثل اين است كه بگويد: فلانى بى ادب است ، مردم را خوار مى شمارد، و هيچ كس را بر خود صاحب حق نمى داند و تنها خود را صاحب حق مى داند، يا بگويد پرحرف ، پرخور و پرخواب است و زمانى كه وقت خواب نيست مى خوابد و در آن جا كه شاءن او نيست مى نشيند، امّا عيب لباسش به اين است كه بگويد آستين گشاد، بلند دامن ، عمامه گنده يا يقه چركين است . گروهى گفته اند عيبجويى دينى از كسى غيبت نيست ، زيرا نكوهشى است كه خدا در قرآن بيان فرموده است . از اين رو نقل گناهان شخص و نكوهش او جايز است به دليل روايتى كه از پيامبر صلّى اللّه عليه و آله رسيده است : براى آن حضرت از زنى كه بسيار اهل نماز و روزه بود، ولى همسايگانش را اذيت مى كرد ستايش شد. پيامبر فرمود: آن زن در دوزخ است ))؛ (٣٨) و نيز از زنى ياد شد كه بخيل است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((در اين صورت چه خيرى دارد؟))(٣٩)
اين سخن باطل است زيرا مردم آن سخنان را مى گفتند چون احتياج داشتند كه با سؤ ال احكام دين را بفهمند و غرض آنها عيبجويى ياد شدگان نبود و در غير از مجلس رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله به آن نيازى نمى باشد و دليل آن اجماع امت است بر اين كه هر كس از ديگرى ياد كند به سخنانى كه موجب رنجش وى شود از او غيبت كرده است چرا كه داخل در تعريف غيبتى است كه پيامبر از آن نهى فرموده است . بنابراين اگرچه در تمام موارد ياد شده راستگو باشد غيبت و معصيت خدا كرده و گوشت برادرش را خورده است به دليل روايتى كه پيامبر فرمود: ((آيا مى دانيد غيبت چيست ؟ گفتند: خدا و رسولش داناتر است . فرمود: ياد كردن از برادرت به سخنى كه او را برنجاند. عرض شد: آيا اگر آنچه مى گويم در برادرم باشد غيبت است ؟ فرمود: اگر آنچه مى گويى در او باشد. او را غيبت كرده اى و اگر در او نباشد به او بهتان زده اى ))(٤٠)
معاذ بن جبل گويد: از مردى در محضر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله ياد شد و گفتند: چقدر او عاجز و ناتوان است ، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((از رفيقتان غيبت كرديد، عرض كردند: اى رسول خدا آنچه در او بود گفتيم . فرمود: اگر آنچه در او نبود مى گفتيد به او بهتان زده بوديد.))(٤١) حذيفه از عايشه روايت كرده كه عايشه از زنى ياد كرد و گفت : آن زن كوتاه قد است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((او را غيبت كردى )).(٤٢)
حسن گويد: به بدى ياد كردن ديگران سه گونه است : غيبت ، بهتان ، دروغ و تمام آنها در قرآن آمده است . غيبت گفتن چيزى است كه در او وجود دارد؛ بهتان گفتن چيزى است كه در او نيست ؛ دروغ ، گفتن چيزى درباره اوست كه به تو رسيده است .
ابن سيرين از مردى ياد كرد و گفت : آن مرد سياه ، آنگاه گفت : از خدا آمرزش ‍ مى خواهم من معتقدم كه او را غيبت كرده ام . ابن سيرين از ابراهيم ياد كرد و گفت : ابراهيم نخعى و نگفت ابراهيم اعور.
عايشه گويد: هيچ يك از شما نبايد از ديگرى غيبت كند زيرا يك بار در محضر پيامبر به زنى گفتم : اين زن بلند دامن است . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: آب دهانت را بينداز، آب دهان انداختم و تكه گوشتى بود. (٤٣)
مى گويم : اين رواياتى كه اهل سنت نقل كرده اند نمى تواند حكم شرعى را ثابت كند، بويژه كه انگيزه جعل چنين رواياتى در آنان وجود دارد؛ زيرا پيشوايان اهل سنت و رؤ ساى آنها عيب و نقص هاى فراوانى دارند كه آنها را واداشته است براى به دست آوردن حاجت خود باب اظهار آن عيب ها را به هر صورت كه شده مسدود سازند تا حال خود را ترويج كرده و از تنفر رعيت در امان باشند. همان طور كه آشكار ساختن عيب هاى مردم موجب هلاكت است ، قطع ريشه اين عمل و بستن آن (باب اظهار عيب ها) نيز خطر آفرين است زيرا اظهار نكردن عيب ها، خود موجب تاءييد كارهاى گنهكاران و صاحبان عيب هاست ، برخى از علماى ما (شيعه ) چنين گفته اند.
در (( مصباح الشريعه )) (٤٤) از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده : غيبت ، ياد كردن كسى است به عيبى كه در پيش خدا عيب نيست و نكوهش چيزى است كه آگاهى از آن ستوده است . امّا اگر از شخص غايبى به عيبى ياد شود كه در پيش خدا نكوهيده است و صاحب آن عيب به آن نكوهش مى شود اين نكوهش غيبت اگر چه صاحب آن غيبت اگر بشنود برنجد به شرط آن كه نكوهنش كننده خود آن عيب را نداشته باشد و مقصودش تنها جدا كردن حق از باطل بر اساس گفتار خدا و رسول باشد؛ ولى اگر در اظهار آن عيب هدف دينى نداشته باشد. بر اساس مقصود فاسد خود مؤ اخذه مى شود اگر چه درست باشد (عيب در طرف باشد).
از امام صادق عليه السّلام روايت شده : ((غيبت ، گفتن عيب برادر دينى است كه خدا آن عيب را پوشانده است ، امّا عيب آشكار مانند شتابزدگى و تندى غيبت نيست .))
و در خبر ديگر آمده است ((غيبت ، گفتن عيبى از عيب هاى برادر دينى است كه خودش انجام نداده است . (٤٥) و چيزى را كه خدا بر او پوشانده است و حدى بر او اقامه نشده است منتشر سازد.))(٤٦)
بعضى از علماى ما (شيعه ) گفته اند كه حرام بودن غيبت اختصاص به معتقدان به حق دارد (موحدان شيعه ) زيرا دلايل حكم غيبت شامل گمراهان (پيروان ديگر اديان و مشركان ) نمى شود چون حكم در غيبت مربوط به مؤ منان يا برادران ايمانى است بنابراين شامل كسانى نمى شود كه به دين حق معتقد نيستند.

پي نوشتها
__________________________________________

١- در اين سخن اشكال است زيرا دروغ اظهار كردن چيزى است برخلاف حقيقت به عمد خواه زيان آور باشد يا سودبخش و اين بيرون شدن از حق و انحراف از راه راست به باطل است كه عقل و فطرت سالم از آن ناراحت مى شود و شرعا حرام و عقلا زشت است مگر اين كه منكر حسن و قبح عقلى شويم و اين خلاف اعتقاد اصحاب ما (اماميه است ) و اين كه دين در بعضى از موارد براى مصلحتى دروغ را جايز شمرده تا كمترين دو محذور را برگزيند با حرمت نفسى دروغ منافات ندارد و ظاهر روايات مؤ يد اين مطلب است .
٢- اين حديث را بخارى و مسلم و احمد و ترمذى از ام كلثوم دختر عقبه بن ابى معيط به سندى صحيح روايت كرده اند چنان كه در (( الجامع الصغير )) آمده است .
٣- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢٨ روايت كرده است .
٤- اين حديث را احمد در (مسند )، ج ٩، ص ٤٥٥ با افزودن در آن و اختلاف در لفظ روايت كرده است .
٥- اين حديث را طبرانى روايت كرده و آن را صحيح نداسته چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٦- اين حديث را مالك در (( الموطا، )) ج ٢، ص ٢٥٤ از صفوان بن سليم روايت كرده است و عراقى گويد: حديث را ابن عبدالبر در (( التمهيد )) از روايت صفوان از عطا روايت كرده است .
٧- اين حديث را ابوبكر بن لال در مكارم به لفظ (( ((تتبايعون تا فى النار)) )) روايت كرده است و مابعد حديث را روايت نكرده است و طبرانى آن را روايت كرده است و در هر دو (سند) شهر بن حوشب وجود دارد. (( (المغنى ) ))
٨- اين حديث را حاكم از حديث ابن عمر به لفظ (( ((اجتنبوا هذا القاذورات اللتى نهى اللّه عنها فمن الم بشى منها فليستتر بستر اللّه )) )) نقل كرده و سندهايش حسن است .
٩- نظير اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٩٥، و احمد در (مسند)، ج ٦، ص ٣٤، روايت كرده است . و نووى گويد معناى حديث اين است كه آنچه را ندارد بسيار نشان دهد يعنى چيزى را كه ندارد وانمود كند كه دارد و در نزد مردم با آن خود را صاحب چيز بسيار بداند و به باطل آراسته شود اين كار نكوهيده است چنان كه پوشيدن لباس ريا نكوهيده است ابوعبيده و ديگران گفته اند: منظور از كسى كه لباس ريا مى پوشد آن كسى است كه لباس زاهدان و دينداران را مى پوشد و مقصودش اين است كه خشوع و زهدى بيش از آنچه در دلش هست به مردم نشان دهد. لباس ريا پوشيدن به اين معنى است . تا آخر گفتار...
١٠- عراقى گويد: اين حديث را به اين لفظ نيافته ام .
١١- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٣٤، ٣٥، ٣٦، ٣٧ روايت كرده است .
١٢- هر سه حديث در آفت دهم پيش از اين گذشت .
١٣- اين حديث را ابن عبدالبر در (( الاستيعاب )) از حديث ابومليكه ذمارى بدون حمله (( ((و حتى يجتنب الكذب فى مزاحه )) )) روايت كرده است ، و ارقطنى در (( الموتلف و المختلف )) از حديث ابوهريره چنين روايت كرده است (( ((لا يومن عبد الايمان كله حتى يترك الكذب فى مزاجه )) )) و از احمد پيش از اين گذشت كه در مسند خود، ج ٢، ص ٣٥٢ روايت كرده (( ((لا يؤ من العبد الايمان كله حتى يترك الكذب من المزاحه )) تا آخر حديث )).
١٤- پيش از اين در آفت سوم گذشت .
١٥- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) و طبرانى در (( الكبير )) روايت كرده اند و نظير آن را طبراين از حديث شهر بن حوشب از اسماء بنت يزيد نقل كرده و آن درست است زيرا اسماء بنت عميس در آن هنگام در حبشه بوده ليكن در (( طبقات الاصبهانيين )) تاءليف ابوشيخ از روايت عطاء ابن ابى رياح از اسماء بن بنت عميس روايت شده (( ((زففنا الى النبى صلّى اللّه عليه و آله بعض نسائه الحديث )) )) بنابراين منظور از اين ازدواج زنى غير از عايشه باشد كه پس ‍ از فتح خيبر (پيامبر با او ازدواج كرده ) اشكالى ندارد. (( (المغنى ) ))
١٦- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٩، ص ٥٤ از حديث ابن عمر روايت كرده است .
١٧- اين حديث را بخارى در (صحيح )، ج ٩، ص ٥٤ از حديث ابن عباس روايت كرده است .
١٨- حجرات / ١٢: هيچ يك از شما ديگرى را غيبت نكند آيا كسى از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ (به يقين ) همه شما از اين امر كراهت داريد.
١٩- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ١١ از حديث ابوهريره روايت كرده است .
٢٠- اين حديث مورد اتفاق علماست جز اين گفته (( ((و لا يغتب بعضكم بعضا)) )) به صحيح بخارى ، ج ٨، ص ٢٥ و صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١١ رجوع كنيد.
٢١- اين حديث را طبرانى در (( الاوسط )) روايت كرده و در سند آن عباد بن كثير است و او متروك مى باشد چنان كه در (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٩٢ آمده است و در (( الحاوى للفتاوى )) رساله مخصوصى در اين مورد به نام (( بذل الهمة فى طلب براءة الذمة .
٢٢- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٦٨ به صورت مسند و مرسل روايت كرده است .
٢٣- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده و عبارت از اوست و احمد نظير آن را در مسند روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٤- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٦٨ روايت كرده است .
٢٥- اين حديث را ابن مردويه و بيهقى در (( الشعب )) روايت كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦ ص ٩٦ نقل شده و حديث از روايت يزيد رقاشى است و او ابوعمر بصرى قاص زاهد است و ضعيف .
٢٦- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٥، ص ٤٣١ از حديث عبيد غلام پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله روايت كرده و در آن رواياتى است كه نام برده نشده اند.
٢٧- اين حديث را ابن ابى الدنيا در كتاب (( ذم الغيبه )) روايت كرده چنان كه در (( الترغيب و الترهيب ، )) ج ٣، ص ٥٠٣ آمده است .
٢٨- اين حديث را بخارى در (( الادب المفرد، )) و ابن ابى الدنيا روايت كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦، ص ٩٦ آمده است .
٢٩- اين حديث را نسائى روايت كرده و ابوداود نظير آن را در (سنن )، ج ٢، ص ٤٥٩ به سندهايى جيّد روايت كرده است .
٣٠- اين حديث را طبرسى در احتجاج ، ص ١٧٢ روايت كرده و نظير آن از اميرالمؤ منين عليه السّلام روايت شده چنان كه در وسائل ، ج ٢، ص ٢٣٨ كتاب حج باب ١٥٢ تحريم غيبت روايت شده است .
٣١- همزه / ٢: واى بر هر عيبجويى مسخره كننده اى !
٣٢- صدوق (ره ) اين حديث را در آخر كتاب (( عقاب الاعمال )) در خطبه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله كه آخرين خطبه اى است كه آن حضرت در مدينه ايراد فرموده ، نقل كرده است .
٣٣- كافى ، ج ٢، ص ٣٥٧.
٣٤- كافى ، ج ٢، ص ٣٥٧.
٣٥- كافى ، ج ٢، ص ٣٥٧.
٣٦- كافى ، ج ٢، ص ٣٥٨.
٣٧- به (( مصباح الشريعه )) باب چهل و نه رجوع كنيد.
٣٨- اين حديث را ابن حبان و حاكم از حديث ابوهريره روايت كرده و آن را صحيح دانسته اند (( (المغنى ). ))
٣٩- اين حديث را خرائطى در (( مكارم الاخلاق )) از حديث ابوجعفر محمّد بن على عليه السّلام به صورت مرسل روايت كرده است .
٤٠- اين حديث را مسلم در (صحيح )، ج ٨، ص ٢١ و ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٦٧ از حديث ابوهريره روايت كرده اند.
٤١- اين حديث را طبرانى در (( الكبير )) به سندى كه على بن عاصم در آن وجود دارد روايت كرده و او ضعيف است چنان كه در (( مجمع الزوايد )) نقل شده است .
٤٢- اين حديث را احمد روايت كرده و ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٦٧ و ترمذى از ابوخديفه از عايشه روايت كرده اند و در (( احياءالعلوم )) از خديفه از عايشه روايت شده چنان كه در متن آمده است و همچنين ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) از حذيفه روايت كرده است و حذيفه اشتباه است بلكه درست آن (ابوحذيفه ) است و اسمش سلمه بن صهيب است .
٤٣- اين حديث را ابن مردويه و بيهقى در (( الشعب )) و خرائطى در (( مساوى الاخلاق )) روايت كرده اند چنان كه در الدرّالمنثور )) ، ج ٦، ص ٩٥ نقل شده و در سندهايش زنى ناشناخته وجود دارد.
٤٤- (( مصباح الشريعه ، )) باب چهل و نه .
٤٥- مقصود از كارى كه انسان خودش اننجام نداده عيب هايى است كه در اختيار خود انسان نيست بلكه از كارهاى خداست مانند عيب هاى بدنى بنابراين مخصوص عيب هاى پنهان است و اين معنى بنابراين است كه (( ((فى بدنه )) )) صفت (( (اخيك ) )) باشد و (( (فى دينه ) )) مى تواند متعلق به (القول ) )) باشد يعنى آن گفته عيسى در دين او باشد مثلا كفرى يا گناهى را به او نسبت دهد و دلالت مى كند بر اين كه غيبت بهتان را نيز شامل مى شود.
٤٦- كافى ، ج ٢، ص ٣٥٧.



۱۹
توضيح درباره منحصر نبودن غيبت به زبان


توضيح درباره منحصر نبودن غيبت به زبان
بايد بدانى نقل عيب (ديگران ) با زبان از اين رو حرام است كه با زبان عيب برادرت را به ديگران مى فهمانى و او را به صفتى معرفى مى كنى كه از آن بيزار است . بنابراين كنايه گفته نيز مانند تصريح كردن به عيب است و كردار همانند گفتار است و نيز اظهار عيب با اشاره و رمز و نوشتن و حركت و هر عملى كه عيب شخص را ظاهر سازد غيبت و حرام است و از اين قبيل است گفتار عايشه : زنى بر ما وارد شد و چون روى گرداند با دستم به كوتاهى قد او اشاره كردم پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((او را غيبت كردى .)) (١) تقليد ديگران و مانند ديگرى راه رفتن از نوع غيبت مذكور در حديث است بلكه بدتر از غيبت مى باشد چرا كه تقليد عيب ديگران را بيشتر به تصوير مى كشد و غيبت با نوشتن نيز چنين است ، زيرا قلم يكى از دو زبان است ، و اگر مصنفى در كتاب خود از شخص معينى ياد كند و سخن او را زشت بشمارد غيبت است ، مگر اين كه دليلى براى ذكر آن باشد كه شرحش خواهد آمد.
امّا اگر بگويد گروهى چنين گفته اند غيبت نيست . غيبت فقط اشاره كردن به شخص معينى است خواه زنده باشد يا مرده ، و جزء غيبت به شمار مى آيد اگر بگويى : يكى از كسانى كه امروز با ما برخورد كرد يا يكى از كسانى كه ديديم چنين و چنان بود. در صورتى كه مخاطب شخص معينى را از آن استنباط كند. امّا اگر مخاطب شخصى معينى را استنباط نكند غيبت نيست . پيامبر صلّى اللّه عليه و آله اگر كارى را از شخص نمى پسنديد مى فرمود: ((بعضى از گروه ها را چه شده كه چنين و چنان مى كنند.)) (٢) آن حضرت شخص معينى را تعيين نمى كرد (تا غيبت شود).
بنابراين اگر بگويى برخى از كسانى كه از مسافرت آمده و بعضى افراد كه ادعاى علم دارند (چنين و چنانند) در صورتى كه قرينه اى همراه داشته باشد كه شخص معينى از آن فهميده شود غيبت است . بدترين نوع غيبت غيبتى است كه قاريان رياكار مرتكب مى شوند. آنها مقصود خويش را به روش درستكاران به مردم مى فهمانند تا نشان دهند كه خود از غيبت پاك هستند و مقصود را (غيبت ديگران ) مى فهمانند و به سبب جهلى كه دارند نمى دانند كه دو گناه را با هم مرتكب شده اند: رياكارى ، و غيبت ، چنان كه در نزد او از شخصى ياد شود و او بگويد: سپاس خدايى را كه ما را به وارد شدن بر پادشاه و طلب كردن مال بى ارزش دنيا گرفتار نكرد، يا بگويد: پناه بر خدا از بى شرمى از خدا مى خواهيم كه ما را از آن حفظ كند و قصدش از اين سخنان فهماندن عيب ديگران است و با صيغه دعا او را غيبت مى كند. همچنين گاه كسى كه قصد غيبتش را دارد جلوتر مى ستايد و مى گويد: حال فلانى چه خوب است ، در عبادات كوتاهى نمى كرد ولى سستى بر او عارض شده و به دردى گرفتار شده كه تماممان گرفتاريم و آن كم صبرى است . از خودش ياد مى كند و مقصودش نكوهش ديگرى است و خود را با شبيه بودن به صالحان مى ستايد در حالى كه صالحان را نكوهش مى كند در نتيجه غيبت كننده و رياكار مى شود و خود را تزكيه مى كند در حالى كه سه گناه را با هم انجام مى دهد ولى به سبب نادانى خود مى پندارد كه از صالحان است و از غيبت پاك . همچنين شيطان با جاهلان متعبد بازى مى كند، چرا كه شيطان آنها را به زحمت مى اندازد و با حيله گريهايش اعمال آنها را هدر مى دهد و بر آنان مى خندد و ريشخندشان مى كند. از همين نوع غيبت است كه آدمى عيب شخصى را بازگو كند و بعضى از حاضرين متوجه نشوند از اين رو بگويد (( سبحان اللّه )) چه شگفت آور است اين تا به حرف غيبت كننده گوش دهند و از گفتار او آگاه شوند. پس ياد خدا كند و نام خدا را وسيله اى براى تثبيت پليدى او قرار دهد در حالى كه از روى جهل و غرور از اين كه خدا را ياد كرده بر خدا منت مى نهد. همچنين مى گويد: از استخفافى كه به فلان دوستان رسيد غمگين شدم و از خدا مى خواهيم كه غمش را به شادى تبديل فرمايد، در حالى كه در دعا كردن و اظهار اندوهش ‍ دروغگوست ، بلكه اگر (واقعا) قصد دعا كردن دارد بايد پس از نماز و در نهان برايش دعا كند و اگر از حالت او غمگين است بايد غم خود را با اظهار كارى كه طرف نمى پسندد آشكار نسازد، همچنين مى گويد: اين بيچاره به بلاى بزرگى گرفتار شده خدا ما و او را بيامرزد. وى در تمام اين موارد (به قصد دلسوزى ) اظهار دعا مى كند در حالى كه خدا متعال از پليدى باطن و قصد پنهان او آگاه است و او به سبب نادانى اش نمى داند گناهى بزرگ تر از گناه علنى نادانان مرتكب شده است ، از اين نوع غيبت است گوش دادن به غيبت به روش تعجب از آن چرا كه اظهار تعجب شنونده موجب فزونى نشاط غيبت كننده در غيبت است . از اين رو شروع به غيبت مى كند و گويى بدين طريق شنونده غيبت كننده را به غيبت كردن تشويق مى كند و مى گويد: شگفتا نمى دانستم فلانى چنين است ، تاكنون فقط او را خيرخواه مى دانستم و گمان ديگرى به او داشت . خدا ما را از شرّ او به دور دارد. دليل غيبت بودن اين گونه كلمات اين است كه با حرف هاى خود غيبت كننده را تاءييد مى كند و تصديق غيبت ، غيبت است ، بلكه شخص ساكت در برابر غيبت كننده نيز در گناه شريك است . رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((شنونده غيبت يكى از غيبت كنندگان است .))(٣)
از ابوبكر و عمر روايت شده كه يكى به ديگرى گفت : فلانى پرخواب است آنگاه از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله خورشتى خواستند تا با نان بخورند. پيامبر فرمود: شما خورشت خورديد. عرض كردند: مقصود شما را نمى فهميم ، پيامبر فرمود: چرا شما از گوشت رفيقتان خورديد.))(٤)
پس بنگريد چگونه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله هر دو را غيبت كننده خواند در صورتى يكى از آنها سخن گفت و ديگرى شنونده غيبت بود. پيامبر به دو مردى كه يكى از آنها به ديگرى گفت : آن مرد را مانند سگ بكش (٥) : ((پيامبر به هر دو نفر فرمود از اين مردار بخوريد.)) پيامبر به غيبت كننده و گوش دهنده غيبت فرمود: از مردار بخوريد. بنابراين شنونده از گناه بيرون نيست مگر اين كه با زبان آن را زشت بشمارد و اگر مى ترسد در دل زشت شمارد و اگر بتواند از مجلس غيبت برخيزد يا رشته سخن را قطع و سخن ديگرى را مطرح سازد و اگر اين كار را نكند گنهكار است ؛ و اگر به زبان بگويد: خاموش و در دل آن را بخواهد نفاق است و تا قلبا از آن دو عمل متنفر نشود از گناه بيرون نمى رود، و اگر با دست يا ابرو يا پيشانى به سكوت فرمان دهد كافى نيست چرا كه اين عمل كوچك شمردن شخص مورد غيبت است ، بلكه سزاوار است كه آن عمل را بزرگ بشمارد و بصراحت از شخص مورد غيبت دفاع كند.
پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كس كه در حضور او مؤ منى را خوار سازند در حالى كه مى تواند از آن مؤ من دفاع كند خدا در روز قيامت در حضور خلايق او را خوار سازد.))(٦)
ابودردا گويد: پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هركس در غيبت برادرش از آبروى او دفاع كند بر خداست كه در روز قيامت از آبروى او دفاع كند.))(٧)
و نيز پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه از آبروى برادرش در غيبت او دفاع كند بر خداست كه او را از آتش رها سازد.))(٨)
درباره جلوگيرى از غيبت مسلمان و فضيلت آن روايات بسيارى وارد شده است كه آنها را در كتاب آداب همنشينى و حقوق مسلمانان ايراد كرده ايم و با تكرار آنها سخن را طولانى نمى كنيم .

عواملى كه آدمى را به غيبت وا مى دارد
بدان كه انگيزه هاى غيبت بسيار است ولى آنها در يازده انگيزه گرد مى آيد كه هشت قسم آن درباره عوام يكسان است و سه انگيزه ويژه دينداران و خواص است .
هشت قسم مربوط به توده مردم عبارتند از:
١-درمان خشم زياد، و آن وقتى است كه بر اثر عاملى بر كسى خشم بگيرد و خشم او به جوش آيد و با نقل بدى هاى آن كس (بيمارى ) خشم خود را درمان كند، در اين صورت است كه اگر انسان دينى نداشته باشد كه مانع از گناه شود طبعا زبانش به بدگويى و غيبت گشوده مى شود و گاه در هنگام خشم جلو درمان آن را مى گيرد و خشم در درون او حبس مى شود و به صورت كينه ثابت در مى آيد و انگيزه اى دائمى براى نقل بدى ها مى شود. بنابراين كينه و خشم انگيزه بزرگى است كه انسان را به غيبت وا مى دارد.
٢-موافقت كردن با همگان و حسن معاشرت با رفيقان و همراهى با آنان در سخن گفتن زيرا معتقد است هرگاه آنان به غيبت ديگران بپردازيد و او مجلس را ترك كند آن را زشت شمارد از او گريزان مى شوند و او بى اعتنايى مى كنند و آن را زشت شمارد از او گريزان مى شوند و به او اعتنايى مى كنند از اين رو با آنها مساعدت و همراهى كرده و آن را حسن معاشرت و همنشينى مى داند و گاه رفيقانش خشمناك مى شوند او نيز به خاطر شريك دانستن خود در خوشى و ناخوشى آنان خشمگين مى شود در نتيجه به همراه آنها به نقل بدى ها و عيب هاى ديگران مى پردازد و با آنها هلاك مى شود.
٣-انسان دريابد كه شخصى بزودى در نزد مرد بزرگى از او بدگويى خواهد كرد يا بر عليه او شهادتى خواهد داد و او پيش از اين كه طرف مقابل بدگويى آغاز كند براى بى ارج كردن شهادتش از او بدگويى كند يا اين كه اول چيزى راجع به او نقل كند كه راست باشد تا پس از آن زمينه دروغ بستن بر او فراهم آيد و با آن سخن راست اول دروغ خود را ترويج و به آن استشهاد كند و بگويد: من به دروغگويى عادت ندارد، چرا كه پيش از اين راجع به احوال او چنين و چنان گفتم و درست هم بود.
٤-كارى به او نسبت داده شود و بخواهد با غيبت از كسى كه آن را انجام داده خود را تبرئه كند، در حالى كه شايسته است خود را تبرئه كند و از كسى كه آن را انجام داده غيبت نكند و ديگرى را به آن كار نسبت ندهد، يا از ديگرى سخن ديگرى كه در عمل شريك او بوده تا زمينه معذور بودن خود را در انجام آن كار فراهم سازد.
٥-قصدش فخرفروشى و اظهار چيزى باشد كه ندارد به اين صورت كه با كاستن از ارج ديگرى خود را بلند مرتبه نشان دهد. از اين رو مى گويد: فلانى نادان است و خوش فهم نيست ، و سخنش سست است ، و هدفش اين است كه در ضمن آن سخنان برترى خود را ثابت كند و نشان دهد كه از او برتر است يا مى ترسد كه وى مانند خودش مورد تعظيم قرار گيرد به اين سبب از او عيبجويى مى كند.
٦-حسد نسبت به كسى كه مردم او را مى ستايند و دوستش دارند و احترامش مى كنند. بنابراين مى خواهد اين نعمت از او گرفته شود و راهى جز بدگويى از او نمى يابد از اين رو مى خواهد آبرويش را در پيش مردم ببرد تا كسى ستايش و احترامش نكند، چرا كه شنيدن ستايش مردم از او بر وى گران مى آيد و اين عين حسد است و با خشم و كينه فرق دارد، زيرا خشم و كينه از جنايت شخص مورد خشم نشاءت مى گيرد، در حالى كه حسدورزى گاه نسبت به دوست نيكوكار و همنشين موافق است .
٧-بازى و شوخى و گذراندن وقت به خنده از اين رو كارهايى از ديگران نقل مى كند كه مردم بخندند و اين كارها به صورت تقليد از ديگران و تعجب از آنان و واداشتن مردم به شگفتى است .
٨-به قصد تحقير ديگران به ريشخند و مسخرگى بپردازد و اين عمل گاه در حضور طرف و گاه در غيبت اوست و سرچشمه آن تكبر و تحقير كردن شخص مورد تمسخر است .
امّا انگيزه هاى سه گانه ، مخصوص گروه خاصى است و دشوارترين و دقيق ترين آنهاست زيرا آن انگيزه ها كارهاى شرّى است كه شيطان آنها را در لباس كارهاى خير پنهان ساخته است . در اين كارها خير هست ولى شيطان آنها را با شرّ در آميخته است :
١-اين كه انگيزه تعجب از زشت شمردن گناه دينى ديگران از دين نشاءت بگيرد و بگويد: چه شگفت آور است كارى كه از فلانى ديدم چرا كه گاه در اين سخن راستگوست و از گناه به شگفت آمده ولى سزاوار آن است كه به شگفت آيد و نام طرف را بر زبان نياورد ولى شيطان نام بردن او را در اظهار شگفتى آسان ساخته و ندانسته او را غيبت كرده و به گناه افتاده است مانند اين كه بگويد از فلانى در شگفتم كه چگونه كنيز زشت خود را دوست دارد و چگونه در برابر فلانى كه نادان است مى نشيند.
٢-ترحم كند و غمگين شود بر كسى كه گرفتار شده و بگويد: بيچاره فلانى كه از كار و گرفتارى او غمگين شدم و در غمگين شدنش راستگو باشد و همان اندوه نگذارد كه از نام بردن او بپرهيزد و سرانجام از او نام ببرد و در نتيجه به غيبت گرفتار آيد. در اين صورت ترحم و دوستى و اندوهش خير است ولى شيطان او را ندانسته به شرّ كشانده است ، در حالى كه ترحم و اندوه (به حال او) بدون نام بردنش ممكن است ولى شيطان او را به هيجان مى آورد تا نام او را بر زبان بياورد و ثواب ترحم و اندوهش از بين برود.
٣-خشمگين شدن براى خدا. انسان گانه بر گناهى كه شخصى مرتكب شده در صورت ديدن يا شنيدن آن خشمگين مى شود و خشم خود را آشكار مى كند و از او نام مى برد، در حالى كه واجب است بر او خشمگين شود و او را امر به معروف كند و بر ديگران آشكار نسازد يا نام او را پنهان نمايد و او را به بدى ياد نكند. درك اين سه انگيزه غيبت بر علما دشوار است چه رسد به مردم عوام زيرا آنان گمان مى كنند كه دوستى و ترحم و خشم هرگاه براى خدا باشد موجب مى شود كه در نام بردن شخص معذور باشد و اين اشتباه است ، بلكه موارد مجاز غيبت نيازهاى مخصوصى است كه در آن موارد چاره اى جز نام بردن شخص نيست چنان كه خواهد آمد. از عامر بن واثله روايت شده كه مردى در زمان زنده بودن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله بر گروهى گذشت و بر آنها سلام كرد. آنها جواب دادند. چون آن مرد از آنها گذشت مردى از آن گروه گفت : من براى خدا با اين مرد دشمنم ؛ اهل مجلس گفتند: به خدا بد حرفى گفتى به خدا به او خبر خواهيم داد. و به مردى از آنها گفته شد: فلانى برخيز پس خود را به او برسان و او را از گفته اين مرد (كه گفت دشمن او هستم ) خبر كن ، راوى گفت : پيك گروه به او رسيد و او را خبر داد. مردى كه از او غيبت شده خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله آمد و گفتار غيبت كننده را نقل كرد و تقاضا كرد كه او را فرا بخواند. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله او را فرا خواند و پرسيد، عرض كرد: من آن حرف را گفته ام ؟ پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: چرا با او دشمنى ؟ عرض كرد: من همسايه او هستم و از وضعش با خبرم . به خدا هرگز نديدم جز نمازهاى واجب نمازى بگزارد مرد عرض كرد: اى رسول خدا از او بپرس آيا مرا ديده است كه نماز را از اول وقت به تاءخير بيندازم يا وضو يا ركوع و سجود نماز را ناقص به جاى آورم ؟ پيامبر پرسيد مرد گفت : نه و گفت : به خدا او را نديده ام كه جز ماه رمضان كه خوب و بد روزه مى گيرند روزه بگيرد. مرد عرض كرد: از او بپرس آيا هرگز مرا ديده كه در ماه رمضان افطار كنم يا نقصى در روزه ام باشد؟ پيامبر پرسيد او جواب داد: نه ، ولى به خدا نديده ام به گدا و بيچاره اى چيزى ببخشد يا در راه خير چيزى انفاق كند جز همين زكات كه خوب و بد مى پردازند. مرد عرض كرد از او بپرس آيا مرا ديده است كه از مقدار زكات بكاهم يا اگر كسى از من زكات بخواهد درنگ كنم ؟ پيامبر از او پرسيد، جواب داد: نه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله به او فرمود: برخيز شايد او بهتر از تو باشد.))(٩)
مى گويم : در (( مصباح الشريعه )) (١٠) از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده ((اصل غيبت ده نوع است ١-درمان خشم شديد ٢-همراهى كردن با گروهى ٣-تهمت زدن ٤-تصديق كردن خبرى بدون تحقيق ٥-بدگمانى ٦-حسادت ٧-ريشخند ٨-شگفت زدگى ٩-دلتنگى كردن ١٠- خودآرايى .
امام فرمود: ((اگر مى خواهى سالم بمانى از خدا ياد كن به آفريدگان او تا به جاى غيبت عبرت و به جاى گناه ثواب ببرى .))

شرح درمانى كه زبان را از غيبت منع مى كند
بدان كه تمام خوهاى بد با معجون علم و عمل درمان پذير است و راه درمان هر مرضى مبارزه با عامل (ميكروب ) آن بيمارى است . بنابراين بايد علت و عامل غيبت را جستجو كنيم . منع زبان از غيبت دو صورت دارد: صورتى اجمالى و صورتى تفصيلى . صورت اجمالى آن است كه بداند با غيبت كردن از ديگرى با توجه به اين احاديثى كه روايت كرديم خود را در معرض ‍ خشم خدا قرار داده و تمام كارهاى نيكش باطل است زيرا حسنات او در روز قيامت به شخص غيبت شده منتقل مى شود به سبب آن كه ريختن آبرويش را مجاز دانسته است . و اگر غيبت كننده حسناتى نداشته باشد گناهان شخص غيبت شده به او منتقل مى شود و با اين حال مورد خشم خداست و در نزد او شبيه به مردار خور است ، بلكه بنده در صورتى كه كفّه ترازوى بديهايش سنگين تر باشد وارد دوزخ مى شود، و بسا كه از شخص ‍ غيبت شده يك گناه به غيبت كننده منتقل شود و كفّه گناهانش سنگين و از اين رو وارد دوزخ بشود كمترين درجه (مجازات ) غيبت اين است كه از ثواب اعمالش كاسته مى شود، آن هم پس از التماس و سؤ ال و جواب و محاسبه . پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((آتش در چوب خشك سريع تر از غيبت در حسنات بنده اثر نمى كند.))(١١) روايت شده مردى به ديگرى گفت : به من خبر رسيده كه مرا غيبت مى كنى ، در جواب گفت : چه قدر در نزد من ارج دارى كه من اختيار حسناتم را به تو داده ام پس هرگاه بنده به روايات رسيده در باب غيبت مطمئن شود، از ترس نابودى حسنات خود زبانش را به غيبت نمى گشايد و اين بهره را نيز دارد كه در نفس خويش ‍ بينديشد و اگر در آن عيبى يافت سرگرم (اصلاح ) آن شود و گفتار پيامبر صلّى اللّه عليه و آله را به ياد آورد خوشا به حال كسى كه عيبش او را از عيب ديگران باز دارد.))(١٢) و هرگاه در خود عيبى يافت كه بجاست شرم كند كه خود را رها ساخته و ديگران را نكوهش كند، بلكه سزاوار است بداند همان طور كه او نمى تواند از آن عيب پاك شود، ديگرى نيز نمى تواند و اين در صورتى است كه عيب مربوط به خود شخص و در اختيار او باشد.
امّا اگر عيب در مورد آفرينش شخص باشد، در اين صورت نكوهش او نكوهش خداست چرا كه هر كس از چيز ساخته شده اى عيب بگيرد از سازنده آن عيب گرفته است . (١٣) مردى به يكى از حكيمان گفت : اى زشت رو، حكيم گفت : آفريدن صورتم در اختيار خودم نبود كه آن را زيبا بيافرينم ؛ و اگر شخص در نفس خويش عيبى نيافت خدا را شكر كند و نفس ‍ خود را به بزرگترين گناهان نيالايد زيرا غيبت مردم و خوردن گوشت مردار از بزرگترين عيبهاست ، بلكه اگر مصنف باشد خواهد دانست كه گمان به پاك بودن خود از هر عيب از بزرگترين عيبهاست ، و به نفع اوست بداند همان طور كه اگر ديگرى او را غيبت كند ناراحت مى شود ديگران نيز از غيبت شدنشان ناراحت مى شوند، و هرگاه غيبت شدن را براى خود نمى پسندد لازم است آنچه براى خود نمى پسندد براى ديگران هم نپسندد، درمان اجمالى درمان اجمالى غيبت اين گونه است .
امّا درمان تفصيلى غيبت ، يافتن علتى است كه انگيزه غيبت كردن او بوده است ، چرا كه درمان بيمارى به قطع كردن علت (ميكروب ) بيمارى است ، و ما پيشتر علل غيبت را گفتيم .
درمان خشم كه در كتاب آفت هاى خشم خواهد آمد به اين صورت است كه بگويد: اگر من نسبت به او غضب كنم ممكن است خدا نيز به سبب غيبت بر من خشم بگيرد چرا كه مرا از غيبت نهى كرده است و من نهى او را سبك شمرده و بر او گستاخ شده ام در حالى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرموده : ((دوزخ درى دارد كه هيچ كس از آن در وارد نمى شود جز آن كه در خشم خود با معصيت كردن خدا درمان كرده باشد.))(١٤)
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((هر كه تقواى الهى پيشه كند زبانش ‍ ناتوان شود و خشم خود را فرو برد.))(١٥)
و نيز فرمود: ((هر كه خشم خود را فرو خورد در حالى كه توان اعمال آن را دارد خدا در روز قيامت در حضور تمام مردم او را فرا مى خواند تا از ميان حوران بهشتى هر كدام را بخواهد برگزيند.))(١٦)
در يكى از كتاب هاى آسمانى آمده است ((اى فرزند آدم آنگاه كه خشمگين مى شوى به ياد من باش تا آنگاه كه بر تو خشمگين مى شوم از تو ياد كنم و تو را در زمره كسانى كه هلاك مى كنم قرار ندهم .))
درمان موافقت (همراهى با مردم در غيبت ) به اين است كه بدانى هرگاه با خشنود كردن مردم خشم خدا را بطلبى خدا بر تو خشم مى گيرد. پس ‍ چگونه بر خود مى پسندى كه ديگرى را محترم بدارى و مولاى خود (خدا) را كوچك بشمارى و براى خشنود ساختن آنان از خشنودى خدا دست بردارى ؟ مگر اين كه خشمگينى تو براى خدا باشد و آن سبب نمى شود كه شخص غضب شده را به بدى ياد كنى بلكه شايسته است براى خدا بر رفقاى خود خشم بگيرى زيرا آنها شخص مورد غضب را به بدى ياد كرده اند در نتيجه به بدترين گناه كه غيبت است معصيت خدا كرده اند.
منزه ساختن خود از طريق نسبت خيانت به ديگران دادن آنجا كه نيازى به گفتن نام ديگران نيست ؛ درمان آن به اين است كه دريابى مغضوب خدا واقع شدن سخت تر از مغضوب مردم واقع شدن است ، در حالى كه با غيبت كردن به يقين مورد خشم خدا واقع مى شوى و نمى دانى كه آيا از خشم مردم در امانى يا نه . بنابراين نفس خود را در دنيا با خيال رها مى سازى و در آخرت هلاك مى شوى و براستى حسنات خود را از دست مى دهى و نكوهش نقد خدا را به دست مى آورى و انتظار دارى نكوهش ‍ مردم را نسيه دفع كنى و اين كمال خوارى و نادانى است .
امّا اين عذر كه بگويى : من اگر مال حرام خورده ام فلانى نيز مى خورد و اگر من مال سلطان را پذيرفته ام فلانى نيز مى پذيرد، اين بهانه اى است جاهلانه ، چرا كه تو كسى را الگو قرار داده اى كه نمى تواند الگو باشد كسى كه با امر خدا مخالفت مى ورزد هر كه باشد نمى تواند الگو شود و اگر ديگرى وارد آتش شود با اين كه تو مى دانى وارد شوى با او همراهى نمى كنى و اگر همراهى كنى عقلت را از دست داده اى و در سخنى كه گفته اى ((اگر من خلاف مى كنم فلانى هم خلاف مى كند)) معصيتى علاوه بر غيبت كرده اى ، زيرا كار او را مجوزى براى خود قرار داده اى و دو گناه را با هم مرتكب شده اى . مانند ميشى كه به تقليد بزى كه خود را از بالاى كوه پرتاب مى كند خود را پايين بيندازد و اگر ميش زبان مى داشت و مى توانست مجوزى براى كار خود بيان كند و بگويد: بز از من زيرك تر است چون او خود را هلاك كرد من نيز خود را هلاك مى كنم البته به نادانى او مى خنديدى در حالى كه وضع تو عين اوست ولى به خودت نمى خندى و تعجب نمى كنى .
امّا كسى كه قصد دارد با عيبجويى از ديگران به فزونى دانش خود ببالد و خود را بستايد درمانش به اين است كه بداند با نقل عيب ديگران ارزش ‍ خود را در پيشگاه خدا ضايع كرده و اين خطر وجود دارد كه مردم نيز به فضل او بى اعتقاد شوند، چرا كه مردم او را به غيبت و عيبجويى از ديگران مى شناسند و او پاداش قطعى خدا را به پاداش خيالى مردم فروخته است در حالى كه اگر مردم به فضيلت كسى معتقد شوند به هيچ رو او را از خدا بى نياز نمى كند.
امّا غيبتى كه از حسد نشاءت مى گيرد جمع ميان دو كيفر است ، زيرا شخصى كه در نعمت دنيا بر ديگرى حسد مى برد، خود نيز از حسد رنج مى كشد علاوه بر آن كيفر آخرت را براى خود فراهم مى سازد. در اين صورت هم در دنيا زيان برده است و هم در آخرت زيانكار است و چون دو كيفر را با هم جمع كرده است به نفع شخص مورد حسد و به ضرر خود اقدام كرده و حسنات خود را به او نبخشيده است . در اين صورت نسبت به او دوستى و نسبت به خودش دشمنى ورزيده است ، زيرا غيبت از او به ضرر غيبت كننده است نه غيبت شده چون حسنات خود را به غيبت شده منتقل ساخته يا گناهان او را به خود منتقل كرده است و پليدى حسد را با نادانى ناشى از حماقت جمع كرده است و بسا كه حسد و عيبجويى شخص ‍ حسود موجب منتشر شدن كمالات شخص مورد حسد گردد، در اين مورد گفته شده است :
(( و اذا اراد اللّه نشر فضيله طويت اتاح لها لسان حسود )) (١٧)
امّا در مسخره كردن هدف شخص ريشخند كننده رسوا ساختن ديگران در نزد مردم به وسيله رسوا ساختن خود در پيشگاه خدا و فرشتگان و پيامبران است و اگر انسان بينديشد كه در روز قيامت دچار حسرت و شرمندگى و رسوايى مى شود و بايد بار گناهان كسى را كه مسخره كرده است بر دوش ‍ بكشد و به دوزخ رود از رسوا ساختن ديگران به وحشت مى افتد و اگر حالت (رسوايى ) خود را در قيامت درك كند شايسته تر آن است كه بر خود بخندد زيرا اگر او كسى را در ميان چند نفر ريشخند مى كند موجبات رسوايى خود را در قيامت فراهم مى آورد تا در حضور مردم دست او را بگيرند و با گناهان شخص مورد مسخره همچون الاغى به طرف دوزخ برانند، در حالى كه او را مسخره مى كنند و از خوارى و رسوايى او و يارى خداوند نسبت به شخص مسخره شده در دنيا و مسلط ساختن او بر انتقام گرفتن از مسخره كننده شادمان هستند.
امّا اين كه انسان نسبت به گناه ديگرى ترحم كند نيكوست ولى حسد آدمى مانند شيطان است و او را به سخنانى وا مى دارد (بدگويى از ديگران ) كه حسناتش به شخص غيبت شده منتقل مى شود و اين حسنات از ترحم او نسبت به غيبت شده بيشتر است . در اين صورت گناه شخص مورد ترحم را جبران و از حالتى كه مورد ترحم بوده بيرون شده و خود شايسته آن است كه مورد ترحم قرار گيرد چرا كه ثواب خود را بر باد داده و از حسناتش كاسته شده است . همچنين خشم گرفتن براى خدا موجب غيبت كردن ديگرى نمى شود و اين شيطان است كه غيبت را در نظر انسان خوب جلوه مى دهد تا ثواب عمل و خشم (خدا پسندانه ) او را باطل كند و خود با غيبت مورد خشم خدا قرار گيرد.
امّا شگفتى انسان از اعمال ديگران اگر او را به غيبت وادارد شايسته است نسبت به خود دچار شگفتى شود كه چگونه براى حفظ دين يا دنياى ديگرى دين خود را بر باد داده و در عين حال از كيفر دنيوى در امان نيست ، يعنى خدا پرده اسرار او را مى درد چنان كه او با شگفتى از اعمال برادر دينى خود، پرده رازش را دريده است . بنابراين درمان تمام اين موارد تنها با كسب معرفت پيمودن راه هايى (ياد شده براى درمان ) است كه از ابواب ايمان به شمار مى آيد. پس كسى كه به تمام موارد ياد شده ايمان محكم داشته باشد ناگزير زبان خود را از غيبت نگاه مى دارد.))

شرح حرمت غيبت قلبى
بدان كه بدگمانى مانند بد گفتن حرام است ، و همان طور كه بر انسان حرام است بدى هاى ديگران را بر زبان بياورد، همچنين حرام است كه آنها را در دل آورده و به برادر دينى خود بدگمان شود و مقصود اين است كه در دل بر بدى ديگران حكم كند. امّا آنچه (ناخودآگاه ) به دل خطور مى كند و در نفس ‍ پديد مى آيد (حديث نفس ) بخشوده شده است ، بلكه شك بردن نيز مورد عفو است ، و آنچه مورد نهى واقع شده گمان بد بردن است و آن عبارت است از آنچه نفس بدان اعتماد مى كند و دل به آن مايل مى شود. خداى متعال فرموده است : (( اجتنبوا كثيرا من الظن ان بعض الظن اثم . )) (١٨) علت حرام بودن بدگمانى اين است كه جز داناى امور غيبى (خدا) هيچ كس از اسرار دل ها آگاه نيست . بنابراين نبايد به ديگرى نظر بد داشته باشى مگر بدى او بر تو آشكار شود و احتمال تاءويل نرود. در اين صورت نمى توانى به آنچه ديده اى و دريافته اى معتقد نشوى ، ولى اگر آنچه را به چشم نديده و با گوشت نشنيده اى در دلت قرار گيرد فقط شيطان در دلت افكنده است و شايسته است او را تكذيب كنى چرا كه شيطان فاسق ترين فاسق هاست . خداى متعال فرموده است : (( يا ايها الذين آمنوا ان جائكم فاسق بنباء فتبنوا ان تصيبوا قوما بجهالة )) (١٩) بنابراين تصديق ابليس ‍ جايز نيست و اگر آنجا قرينه اى باشد كه بر فساد (شخص ) دلالت كند و احتمال خلاف آن را بدهد جايز نيست آن را تصديق كند، اگر چه فاسق انتظار دارد در خبرى كه مى دهد تصديق شود ولى شما نبايد او را تصديق كنيد، تا آنجا كه اگر كسى را ببويند و بوى شراب از دهانش بيايد نمى توان او را حد زد، زيرا ممكن است شراب را در دهان چرخانده و آب دهانش را انداخته است و آن را نياشاميده يا به جبر او را به نوشيدن شراب واداشته باشند. تمام اين موارد امكان پذير است ، از اينرو جايز نيست انسان قلبا آن را تصديق كند و با استناد به آنها به مسلمان گمان بد ببرد. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((خدا خون و مال و آبروى مسلمان و گمان بد بردن به او را حرام كرده است .)) (٢٠) همان طور كه تصرف مال به رؤ يت عينى و شهادت شاهدى عادل مباح مى شود بدگمانى نيز چنين است و هرگاه اين دو امر حاصل نشود و دچار بدگمانى شوى لازم است آن را از خود دور سازى و بر نفس ثابت كنى كه حال شخص مورد بدگمانى همچنان بر تو پوشيده است ، زيرا آنچه در او ديده اى احتمال خير و شرّ مى رود.
اگر بگويى : به چه وسيله بدگمانى شناخته مى شود در حالى كه شكهايى به دل راه مى يابد و حديث نفس نيز وجود دارد؟
مى گوييم : نشانه وجود بدگمانى اين است كه دل در پى آن از رفتار قلبى خود (نسبت به مظنون ) عدول مى كند و از او چنان متنفر مى شود كه سابقه نداشته و نسبت به او بى اعتنا و در دلجويى و احترام و غمين شدن براى او سست مى شود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله فرمود: ((سه چيز است كه بودنش در مؤ من پسنديده نيست در صورتى كه راه گريزى هست ؛ راه گريز او از بدگمانى اين است كه آن را اثبات نكند)) (٢١) به اين معنى كه بدگمانى را در دل يا اعضاى بدن به نيت يا عمل اثبات نكند، امّا اثبات در دل اين است كه دل با نفرت و كراهت دگرگون شود، و در اعضا اين است كه بر طبق سوء ظن عمل كند. شيطان گاه با كمترين بدگمانى نسبت به مردم ، بر قلب مسلط مى شود و به انسان چنين القا مى كند كه پى بردن به بدى شخص ‍ مظنون نشان زيركى و تيزهوشى و سرعت تنبه است و مؤ من با نور خدا مى نگرد در حالى كه او به يقين به فريب شيطان و تاريكى او نظر دارد، امّا اگر شخص عادلى از بدى شخصى خبر دهد و دلت به تصديق او مايل شود عذرت پذيرفته است ، چرا كه اگر خبر عادل را تكذيب كنى بر شخص عادل ستم كرده اى كه به او گمان دروغ برده اى و شايسته نيست به يك فرد گمان خوب ببرى و به ديگرى گمان بد. آرى سزاوار است تحقيق كنى كه آيا ميان آن دو دشمنى ، كينه و حسدورزى وجود دارد يا نه كه به سبب آن راهى براى تهمت بيابد، زيرا در دين شهادت دشمن به ضرر دشمن به سبب تهمت رد شده است (٢٢) در اين صورت مى توانى در خبرى كه شخص عادل مى دهد درنگ كنى ، نه او را تصديق نمايى و نه تكذيب و به خود مى گويى : شخصى كه حال او گفته شده كارش بر من پوشيده است و خدا عيب او را از من پنهان ساخته و ممكن است بر حال سابق خود باقى باشد (حالت سابق او را استصحاب كنى ) و عيبى از او بر من آشكار نشده است ، و گانه شخص ‍ بر حسب ظاهر عادل است و ميان او شخصى كه از او بدگويى مى كند حسدورزى در كار نيست ، ولى عادت اين شخص به ظاهر عادل اين است كه بدى هاى مرم را بازگو مى كند در صورتى كه عادل نيست ، چون شخص ‍ غيبت كننده فاسق است و اگر عادت به بدگويى ديگران داشته باشد شهادتش مردود است جز اين كه مردم بر اثر عادت بسيار، در مورد غيبت بى تفاوتند و اهميت نمى دهند كه به آبروى مردم لطمه اى بزنند، و هرگاه گمان بدى بر مسلمانى در دلت خطور كند سزاوار است او را رعايت نموده و برايش دعاى خير كنى كه اين كار شيطان را سخت به خشم مى آورد و او را از تو دور مى سازد، و در دلت بدگمانى نمى افكند از ترس اين كه مبادا براى شخص مظنون دعا كنى ، و هرگاه از لغزش مسلمانى با دليل آگاه شدى در نهان او را نصيحت كن و شيطان تو را نفريبد و در نتيجه تو را به غيبت كردن او بخواند و هرگاه او را موعظه كردى در حال موعظه از اين كه از عيبش آگاه شده اى اظهار شادمانى نكن تا او با چشم تعظيم به تو بنگرد و تو با چشم حقارت و با موعظه كردن بر او رفعت بجويى ، بلكه قصدت نجات او از گناه باشد در حالى كه غمگينى همان طور كه اگر بر دين خودت عيبى وارد شود غمگين مى شوى و سزاوار است كه اگر بدون نصيحت تو آن گناه را ترك كرد، در نزد تو محبوب تر از ترك گناه به نصيحت تو باش و اگر اين كار را كردى دو ثواب به دست آورده اى : يكى ثواب موعظه كردن و غمگين شدن بر گرفتارى او و ديگرى ثواب كمك به دين او. از نتايج بدگمانى تفتيش (از حال مظنون ) است ، چرا كه دل به گمان قناعت نيم كند و مى خواهد تحقيق كند، در اين صورت سرگرم تفتيش مى شود كه آن نيز ممنوع است خداى متعال فرمود: (( و لا تجسسوا. )) بنابراين غيبت و بدگمانى و تجسس ‍ همه در يك آيه مورد نهى خداوند قرار گرفته است و معناى تجسس اين است كه نگذارى بندگان خدا زير پوشش خدا باشند و در صدد اطلاع از حال آنها برآيى و پرده آنها را بدرى تا عيبى از آنها آشكار شود كه اگر آن عيب پوشيده مى ماند براى دين و دلت سالم تر بود. ما در كتاب امر به معروف و نهى از منكر حكم تجسس و حقيقت آن را بيان كرديم .

پي نوشتها
__________________________________________

١- اين حديث را خرائطى و ابن مردويه و بيهقى روايت كرده اند چنان كه در (( الدرّالمنثور، ج ٦، ص ٩٤ آمده است .
٢- اين حديث را ابوداود در (سنن )، ج ٢، ص ٥٥٠ از حديث عايشه روايت كرده است .
٣- اين حديث را طبرانى از ابن عمر روايت كرده گفت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله از غيبت و گوش دادن به غيبت نهى فرموده است ، به (( مجمع الزوائد، )) ج ٨، ص ٩١، رجوع كنيد.
٤- اين حديث را ضياء مقدسى در (( المختاره )) از انس روايت كرده چنان كه در (( الدرّالمنثور، )) ج ٦، ص ٩٥ آمده است .
٥- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ٣، ص ٤٨٧ از حديث سهل بن حنيف روايت كرده است .
٦- اين حديث را احمد در مسند خود، ج ٣، ص ٤٨٧ از حديث سهل بن حنيف روايت كرده است .
٧- اين حديث را ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) روايت كرده است و در مسند حديث شهر بن حوشب وجود دارد، و طبرانى به عبارت ديگرى نقل كرده است (( (المغنى ). ))
٨- اين حديث را احمد (مسند)، ج ٦، ص ٤٦١، از اسماء دختر يزيد به سندهايى حسن روايت كرده و طبرانى نيز نظير آن را روايت كرده است ، و ابن ابى الدنيا در (( الصمت )) از ابودردا روايت كرده چنان كه در متن آمده است .
٩- اين حديث را احمد در (مسند)، ج ٥، ص ٤٥٥ از حديث ابوالطفيل عامر بن واثله روايت كرده است .
١٠- مصباح ، باب چهل و نه .
١١- عراقى گويد: براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
١٢- اين حديث را ديلمى در (( الفردوس )) به سندى حسن از حديث انس روايت كرده چنان كه در (( جامع الصغير )) آمده است .

١٣
- ابلهى ديد اشترى به iiچرا گفت نقشت همه كج است چرا
گفت اشتر كه اندرين iiپيكار عيب نقاش مى كنى iiهشدار
١٤- اين حديث را بزاز و ابن ابى الدنيا و ابن عدى و بيهقى و نسائى از حديث ابن عباس روايت كرده اند.
١٥- اين حديث را ابن ابى الدنيا در تقوا از سهل بن سعد به سندى ضعيف روايت كرده است (( (الجامع الصغير). ))
١٦- اين حديث را ابن ماجه به شماره ٤١٨٦ روايت كرده و منظور از (( (كظم غيظا) )) اين است نفس خود را از اجراى مقتضاى خشم منع كند و (( (يمضيه ) )) يعنى مى تواند به مقتضاى خشم عمل كند و در اصل ماءخذ حديث به جاى (( (يمضيه ) (ينفذه ) )) آمده است . ابوداوود همين حديث را در (سنن )، ج ٢، ص ٥٤٨ روايت كرده است .
١٧- هرگاه خدا بخواهد (از كسى ) فضيلتى پنهان را منتشر سازد زبان شخص حسود را براى آن مهيا مى كند.
١٨- حجرات / ١٢: اى كسانى كه ايمان آورده ايد! از بسيارى گمان ها بپرهيزيد، چرا كه بعضى از گمان ها گناه است .
١٩- حجرات / ٦: اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر شخص فاسقى خبرى براى شما بياورد درباره آن تحقيق كنيد مبادا به گروهى از روى نادانى آسيب برسانيد.
٢٠- اين حديث را بيهقى در (( الشعب )) از حديث ابن عباس به سندى ضعيف روايت كرده ، (( المغنى )) و ابن ماجه نظير آن را از حديث ابن عمر به شماره ٣٩٣٢ روايت كرده است .
٢١- اين حديث را طبرانى از حديث حارثة بن نعمان به سندى ضعيف روايت كرده چنان كه در (( المغنى )) آمده است .
٢٢- اين حديث را ابوداوود در (سنن )، ج ٢، ص ٢٧٥ روايت كرده است (( ((ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله رد شهادة الخائن و الخائنه ، و ذى الغمر على اخيه ، و رد شهادة لاهل البيت و اجازها لغيرهم )) )) و منظور از قانع : مزدورى است كه پيروى مى كند مانند مزدور ويژه ، و نيز به كافى ، ج ٧، ص ٣٩٥ باب شهودى كه شهادتشان مردود است رجوع كنيد.



۲۰