راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء0%

راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء نویسنده:
گروه: اخلاق اسلامی
صفحات: 26

راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده: ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
گروه:

صفحات: 26
مشاهدات: 3306
دانلود: 19

توضیحات:

راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء
  • كتاب توبه

  • مقدّمه

  • ركن اوّل - در حقيقت توبه

  • وجوب توبه و فضيلت آن

  • وجوب توبه فورى است

  • وجوب توبه همگانى است

  • توبه اگر شرايطش فراهم شده باشد بى گمانمقبول خواهد بود

  • ركن دوّم - در آنچه بايد از آن توبه كرد و آن گناهان صغيره و كبيره است

  • اقسام گناهان و نسبت آنها با صفات انسان

  • چگونگى توزيع درجات بهشت و دركات دوزخ در آخرت براساس حسنات و سيّئات حاصل در اين دنيا

  • آنچه گناهان صغيره را كبيره مى كند

  • ركن سوّم - در توبه كامل و شرايط و ادامه آن تا پايان عمر

  • اقسام بندگان در دوام توبه

  • آنچه توبه كننده بايد در صورت ارتكاب گناهى يا از روى قصد و غلبه شهوت و ياناانديشيده بر حسب اتفاق به آن مبادرت كند

  • ركن چهارم - در داروى توبه و طريقه گشودن عقده اصرار بر گناه

  • كتاب صبر و شكر

  • مقدّمه

  • بخش اوّل - در صبر

  • فضيلت صبر

  • حقيقت صبر و معناى آن

  • صبر نيمى از ايمان است

  • نام هاى مختلف صبر در نسبت به آنچه بايد از آن صبر كرد

  • اقسام صبر برحسب اختلاف در قوّت و ضعف

  • مواردى كه به صبر نياز است و بنده در هيچحال از آن بى نياز نيست

  • داروى صبر و آنچه براى صبر كردن مى توان از آن كمك گرفت

  • بخش دوّم - در شكر

  • ركن اوّل - فضيلت شكر

  • تعريف شكر و حقيقت آن

  • توضيح معناى شكر نسبت به خداوند

  • تميز ميان آنچه محبوب و مكروه خداست

  • ركن دوّم - چيزى كه بايد بر آن شكر كرد و آن نعمت است

  • بيان حقيقت و اقسام آن

  • نمودارى از نعمت هاى بسيار خداوند و تسلسل و بى شمار بودن آنها

  • 1 - نعمت هاى خداوند در آفرينش اسباب ادراك

  • 2 - اقسام نعمت هايى كه در آفرينش ادراكات است

  • 3 - نعمت هاى خداوند در آفرينش قدرت و ادوات حركت

  • 4 - نعمت هاى خداوند در اصولى كه خوردنى ها از آنها به دست مى آيد و شايسته اند كهآدمى را با صنعت خود اصلاح كند

  • 5 - نعمت هاى خداوند در اسبابى كه رساننده خوردنى ها هستند

  • 6 - در اصلاح خوردنى ها

  • 7 - در اصلاح مصلحان

  • 8 - نعمت هاى خداوند در آفرينش فرشتگان

  • سببى كه بازدارنده مردم از شكر است

  • ركن سوّم - در چيزى است كه صبر و شكر در آن مشتركند و هر كدام به ديگرى ارتباط دارد

  • بيان سبب اجتماع صبر و شكر بر يك چيز

  • برترى نعمت بر بلا

  • بيان آن كه صبر افضل است يا شكر

  • كتاب خوف و رجا

  • مقدّمه

  • بخش اوّل - در رجا

  • حقيقت رجا

  • فضيلت رجا و ترغيب به آن

  • داروى رجا و آنچه سبب حصول حال رجا و غلبه آن مى شود

  • بخش دوّم - در خوف

  • حقيقت خوف

  • درجات خوف و اختلاف آن در قوّت و ضعف

  • اقسام خوف در نسبت به آنچه از آن بيم است

  • فضيلت خوف و ترغيب به آن

  • بيان اين كه آيا افضل غلبه خوف است يا رجا يااعتدال آنها

  • دارويى كه حالت خوف بدان حاصل مى شود

  • معناى بدى عاقبت

  • احوال پيامبران و اولياء فرشتگان (ع ) در خوف

  • كتاب فقر و زهد

  • مقدّمه

  • بخش اوّل - در فقر

  • حقيقت فقر و اختلاف حالات فقر و نام هاى او

  • فضيلت مطلق فقر

  • فضيلتى كه ويژه فقيران راضى و قانع و راستگوست

  • فضيلت فقر بر توانگرى

  • آداب فقر در حالت فقر

  • آداب فقير در قبول عطاى بدون درخواست

  • حرمت خواهش بدون ضرورت و آداب فقر مضطرّ

  • درجات زهد و اقسام آن

  • زهد در چيزهايى كه از ضرورت هاى زندگى است

  • نشانه هاى زهد

  • گفتار امام صادق (ع ) در زهد

  • كتاب توحيد و توكّل

  • مقدّمه

  • بخش اوّل - فضيلت توكّل

  • حقيقت توحيد كه ريشه توكّل است

  • بخش دوّم اين كتاب در احوال توكّل و اعمال آن است

  • حالت توكّل

  • اعمال متوكّلان

  • قسم اوّل - در جلب آنچه نافع است

  • قسم دوّم - در ذكر اسباب اندوختن

  • قسم سوّم - در مباشرت اسبابى كه ضررى را كه بيم آن است رفع مى كند

  • قسم چهارم - سعى در دفع ضرر مانند درمان بيمارى و جز آن

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 26 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 3306 / دانلود: 19
اندازه اندازه اندازه
راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

راه روشن ، جلد هفتم ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

نویسنده:
فارسی
كتاب توبه

راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

كتاب توبه

مقدّمه
اين نخستين كتاب از بخش (( منجيات المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است .
بسم اللّه الرحمن الرحيم و به نستعين
خداوندى را مى ستايم كه هر كتابى به ستايش او و هر گفتارى با نام او آغاز مى شود. بهشتيان در سراى آخرت به سپاس او متنعم مى شوند، و تيره بختان با نام او تسلى مى يابند؛ هر چند در پيش روى آنها پرده اند اخته شده ، و ميان آنها و نيكبختان باره اى كشيده شده است : (( له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب . ))
در پيشگاه او توبه مى كنيم ، توبه كسى كه ايمان دارد او (( رب الا رباب و مسبب الا سباب )) است و به او اميد داريم ؛ اميد كسى كه يقين دارد او فرمانروايى مهربان و آمرزنده و توبه پذير است و اين اميد خود را با بيم مى آميزيم بيم ؛ و اميد كسى كه شك ندارد او با اين كه آمرزنده گناهان و پذيرنده توبه گنهكاران است كيفر دهنده اى سخت مى باشد.
بر پيامبرش محمّد (ص ) و بر خاندان پاك او و ياران گرامى اش درود مى فرستيم ؛ درودى كه ما را در روز عرض (اعمال ) و حساب از هول مطلّع برهاند، و قرب الَّهى و فرجام نيك را براى ما فراهم سازد.
امّا بعد. توبه از گناه ها و بازگشت به سوى پرده پوش عيب ها و داناى غيب ها، آغاز راه سالكان و سرمايه رستگاران ، و نخستين گام مريدان ، و كليد هدايت منحرفان ، و آغاز گزينش مقرّبان و طريقه پدر ما آدم است كه درود خداوند بر او و ديگر پيامبران باد.
چقدر سزاوار است كه فرزندان به پدران و نياكان خويش اقتدا كنند! اگر آدمى به گناه آلايد و مرتكب خلاف شود شگفتى ندارد، چه اين مقتضاى طبع اوست ، و آن كه به پدر خود ماند گناهى نكرده است . ليكن اگر پدر شكستگى را جبران و ويرانى را عمران كند بر فرزندان است كه در هر دو طرف نفى و اثبات و وجود و عدم به پدر شباهت جويند از او پيروى كنند. آدم ابوالبشر از عمل گذشته خود پشيمان شد، و دندان هر چه را پشيمانى آور است كشيد؛ از اين رو هر كس او را فقط در گناه پيشواى خود قرار دهد، بى آن كه در توبه از او پيروى كند دچار لغزش شده است . بلكه خود را براى خير و نيكى خالص كرد شيوه فرشتگان مقرب است و اختصاص دادن وجود خويش به كارهاى بد بى آن كه در صدد تلافى بر آيد خوى شيطان هاست ، و بازگشت به خوبى پس از وقوع در بدى ضرورى آدميان است . بنابراين هر كس ‍ وجود خود را وقف خير و نيكى كند در پيشگاه خداوند متعال به منزله فرشته مقرب است ، و هر كه آن را به ارتكاب بدى اختصاص دهد در حكم شيطان است ، و كسى كه با بازگشت به خير و نيكى و شرّ و بدى را تلافى كند در حقيقت انسان است . براى اين كه در سرنوشت انسان دو آميزه به هم پيوند يافته و دو خوى قرين هم شده است ، چه هر انسانى مصحح و تعيين كننده نسب خويش است ، يا به فرشته منسوب است و يا به آدم و يا به شيطان . تا به خدا بازگشت مى كند به سبب ملازمت حدود انسانيت بر صحت نسب خود تا آدم اقامه برهان كرده ، و آن كه بر طغيان و سركشى اصرار مى ورزد نسب شيطانى خود را به ثبوت رسانيده است . امّا اين كه انسان بتواند خير محض باشد تا نسب خود را به فرشتگان برساند امرى است كه از حدّ امكان بيرون است ، زيرا شرّ و بدى در سرشت آدمى بسختى عجين شده است و رهايى از آن تنها با يكى از دو آتش پشيمانى يا آتش دوزخ امكان پذير مى باشد. از اين رو سوزش آتش در خالص گردانيدن انسان پليدى هاى شيطان ضرورى است . اينك بر تو است كه كمترين شرّ را انتخاب كنى ، و پيش از آن كه بساط اختيار تو بر چيده شود و به سراى اضطرار كشانيده شوى آتش سبك تر بشتابى ، چه سراى اضطرار يا بهشت است يا دوزخ .
چون توبه در عرصه دين از چنين موقعيتى برخوردار است لازم است در سرآغاز بخش منجيات قرار داده شود و ضرورى است حقيقت و شروط و اسباب و علامات و ثمرات و آفات مانع از تحقق آن را شرح دهيم ، و داروها و چاره سازى هايى كه توبه را ممكن و ميسّر مى سازد به نگارش درآوريم ، اين مسائل ضمن چهار ركن ذكر مى شود:
ركن اوّل : درباره نفس توبه و بيان تعريف و حقيقت آن و اين كه توبه واجبى فورى بر همه اشخاص در همه احوال است و ذكر اين كه اگر صحيح واقع شود مقبول خواهد بود.
ركن دوم : پيرامون چيزهايى است كه بايد از آنها توبه كرد و آنها گناهانند، و بيان تقسيم آنها به صغاير و كباير، و نيز ذكر آنچه مربوط به بندگان و يا متعلق به حقوق الَّهى است ، و بيان چگونگى توزيع درجات و دركات بر حسب حسنات و سيّئات اعمال ، و هم توضيح اسبابى كه موجب كبيره شدن گناهان صغيره است .
ركن سوّم : در بيان شرايط دوام توبه و چگونگى تدارك مظالم گذشته و جبران گناهان ، و ذكر اقسام توبه كنندگان در مداومت توبه .
ركن چهارم : در بيان اسبابى است كه باعث توبه مى شود، و چگونگى درمان عقده اصرار گنهكاران بر گناه با بيان اين چهار ركن به خواست خداوند
منظور ما پيرامون توبه به اتمام خواهد رسيد.

ركن اوّل - در حقيقت توبه
بدان توبه عبارت از معنايى است كه به ترتيب براساس سه امر تنظيم و تحقق مى يابد و اينها عبارتند از: علم و حال و فعل ؛ علم در مرتبه اول و حال در مرتبه دوم و فعل در مرتبه سوم قرار دارد. اولى موجب دومى است ، و دومى سومى را ايجاب مى كند، ايجابى كه مقتضاى جريان سنت الَّهى در تمام عوالم ملك و ملكوت است .
امّا علم عبارت از شناخت عظمت زيان هايى است كه بر گناهان مترتب است ؛ و دانستن اين كه گناهان ميان عبد هر چه محبوب اوست حجابند، و هرگاه انسان اين امر را قطعى بداند، و در دل به آن يقين حاصل كند، از اين شناخت در دل او اندوهى به سبب از دست رفتن محبوب پديد مى آيد؛ زيرا هر زمان دل از دست رفتن محبوب را حس كند اندوهگين مى شود، و اگر فوت محبوب به سبب كارى بود كه خود انجام داده است بر آن كارش متاءسف مى شود؛ و اين تاءسف او بر عملى كه سبب از دست رفتن محبوبش شده است ندامت يا پشيمانى نام دارد. هنگامى كه اين اندوه در دل پديد مى آيد، و بر آن چيره شود از آن حالت ديگرى در قلب به وجود مى آيد كه آن را اراده و قصد مى گويند و آن عزم انجام دادن كارى است كه به زمان حال يا گذشته و يا آينده مربوط مى شود. امّا تعلق آن به زمان حال به سبب اراده به ترك گناهى است كه هم اكنون به آن آلوده است ، و ارتباط آن به آينده عبارت از عزم اوست بر اين كه گناهى را كه سبب از دست رفتن محبوب او شده است ، تا پايان عمر ترك كند، و تعلق آن به گذشته براى اين است كه اگر اعمال او قابل جبران است آنها را قضا و تلافى كند. بنابراين علم نخستين قدم و سرآغاز همه اين خيرات مى باشد، و مقصودم از علم ايمان و يقين است . ايمان عبارت از تصديق اين امر است كه گناهان سمّ كشنده اند، و يقين تاءكيد اين تصديق و استيلاى آن بر قلب و نفى هر گونه شك و ترديد مى باشد. انوار اين ايمان هر زمان بر دل بتابد آتش پشيمانى را بر مى افروزد، چه دل هنگامى كه به سبب تابش نور ايمان ، خود را از محبوب خويش محجوب ببيند قرين اندوه مى گردد؛ و او مانند كسى است كه انوار خورشيد بر او بتابد در حالى كه پيش از اين در تاريكى به سر برده و به سبب پراكنده شدن ابرها و برداشته شدن حجاب ها روشنايى بر او تابيده است ، و در همين حال محبوبش را كه در شرف هلاكت است ديدار كند؛
از اين رو آتش محبت در دلش افروخته مى شود، و اين امر اراده اى در او پديد مى آورد تا از جاى برخيزد و گذشته را جبران كند. بنابراين علم و پشيمانى و اراده اى كه مبتنى بر ترك اعمال ناشايست در حال و آينده و تلافى گذشته باشد معانى سه گانه اى مى باشند كه حصول آنها مترتب بر يكديگر است ، و به مجموع آنها توبه گفته مى شود. بسيارى از اوقات واژه توبه را معناى پشيمانى به كار مى برند، و علم را مقدمه ، و ترك را نتيجه و ثمره آن قرار مى دهند. از همين نظر پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((پشيمانى توبه است )). (١) زيرا پشيمانى از علمى كه موجب توبه و ثمره آن است و از اراده اى كه به دنبال آن مى آيد خالص نيست ، و پشيمانى اين دو معنى علم و اراده را كه موجب به ثمر رسيدن و نتيجه آن است در دو طرف خود به همراه دارد.

وجوب توبه و فضيلت آن
بدان وجوب توبه بنابر آيات و روايات آشكار است (٢) و بر كسى كه خداوند ديده بصيرت او را باز كرده ، و سينه اش را به نور ايمان گشوده روشن است ؛ همان كسى كه در پرتو نورى كه در پيش روى اوست در تيرگى هاى نادانى بى آن كه كسى در هر قدم او را رهبرى كند شتابان گام بر مى دارد. چه سالك يا كورى است كه در هر قدم از راهنمايى نياز نيست ، و يا بينايى است كه در همان آغاز راه هدايت شده است ، سپس بى آن كه كسى او را راهنمايى كند در آن رهسپار مى شود. در طريق دين نيز مردم به همين گونه منقسم مى شوند، چه يا قاصرى است كه در هر قدمى كه بر مى دارد نمى تواند از حدود تقليد تجاوز كند و نيازمند است به اين كه در هر گام نصّى از كتاب خدا و سنتى از پيامبرش بشنود و بسا اگر به آن دست نيابد حيران و سرگردان بماند، و اگر هم عمر او زياد و تلاشش بسيار باشد سير او در طريق الى اللّه اندك و گام هايش كوتاه خواهد بود؛ و يا سعادتمندى است كه خداوند سينه اش را براى اسلام گشوده ، و نورى فرا راه او قرار داده كه با كمترين اشاره براى پيمودن راه هاى سخت و گذشتن از گردنه هاى طاقت فرسا بيدار و هشيار است . در دل او نور قرآن و فروغ ايمان مى تابد، و بر اثر شدت نور باطن به كوتاهترين بيانى بسنده مى كند، و گويى : (( يكاذ زيتها يضى و لو لم تمسسه نار )) (٣) كه چون آتشى به او رسد (( نور على نور يهدى اللّه لنوره من يشاء، )) (٤) اين شخص در هر رويداد به نصى منقول نياز ندارد، و كسى كه حالش اين گونه باشد اگر بخواهد وجوب توبه را بداند نخست به نور بينشى كه دارد مى نگرد كه توبه چيست و معناى وجوب كدام است . سپس چون اين دو معنا را با هم گرد آورد، شكى در ثبوت وجوب توبه براى او باقى نمى ماند، به سبب اين كه مى داند معناى واجب عبارت از چيزى است كه در رسيدن به سعادت سرمدى و رهايى از هلاكت ابدى لازم است ؛ چه اگر سعادت و شقاوت به انجام دادن عملى و يا ترك آن منوط نباشد توصيف آن عمل به وجوب هيچ معنايى ندارد، و قول كسى كه بگويد فلان كار به سبب وجوب آن واجب است حرفى پوچ مى باشد، براى اين كه كارى كه ما در حال يا آينده هيچ هدف و مقصودى در آن نداشته باشيم اشتغال به آن معنايى ندارد، خواه آن را ديگرى بر ما واجب كرده باشد يا نكرده باشد.
بنابراين هنگامى كه او معناى واجب را دانست و دريافت كه توبه وسيله اى براى رسيدن به سعادت ابدى است ، و در سراى آخرت جز لقاى حق تعالى سعادتى نيست ، و هر كس از او محجوب است بدبخت و شقى است و ناگزير ميان او و آرزوهايش حايل برقرار، و به آتش فراق حق و آتش دوزخ سوخته خواهد شد؛ و نيز يقين كرد كه جز پيروى شهوات و انس به دنياى فانى و دلسپردگى به محبت آنچه به طور قطع از او جدا خواهد شد چيزى انسان را از خدا دور نمى كند، و آنچه او را به خدا نزديك مى گرداند تنها قطع علايق قلبى از زيب و زيور اين دنيا و با تمام وجود رو آوردن به خداست تا از طريق مداومت ذكر، با او انس بگيرد. و با شناخت جلال و جمالش به اندازه توانى كه دارد به او محبت پيدا كند، و دانست كه گناه در واقع پشت كردن به خدا و پيروى از خواست شيطان هايى است كه دشمنان خدا و رانده شدگان درگاه اويند و سبب محجوب بودن و دورى او از خداوند است ؛ يقين حاصل خواهد كرد كه بازگشت از راهى كه انسان را از خدا دور مى كند براى رسيدن به مرتبه قرب او واجب است ، و انصراف هم تنها به وسيله علم و پشيمانى و عزم ميسر مى شود؛ زيرا تا نداند كه گناهان اسباب دورى از محبوبند پشيمان نمى شود، و از ادامه سلوك در طريق بعد دچار رنج و درد نمى گردد، و مادام كه احساس درد و رنج نكند از راه كژ باز نمى گردد، و معناى بازگشت ، ترك و عزم است ، در اين صورت شك نمى كند كه براى وصول به آستان قرب محبوب حقيقى اين سه امر ضرورى است ، و ايمان حاصل از نور بصيرت نيز به همين گونه است . امّا كسى كه شايستگى اين مقام را نيافته ، و از حدود اكثريت خلق پا فراتر ننهاده براى او تقليد و پيروى مجال گسترده اى است كه مى تواند به وسيله آن راه نجاتى از هلاكت بيابد، و در اين باره بايد گفتار خداوند و پيامبر و شايستگان پيشين را در نظر گيرد. خداوند فرموده است : (( و توبوا الى اللّه جميعا اءيها المؤ منون لعلكم تفلحون )) (٥) و اين فرمانى عام و همگانى است ، همچنين فرموده است : (( يا اءيها الذين آمنوا توبوا الى اللّه توبة نصوحا عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم )) (٦) و نصوح به معناى خالص بودن براى خدا و دور از هر شايبه و آميختگى است ، و از ريشه نصح گرفته شده است گفتار خداوند كه فرموده است : (( ان اللّه يحب التوابين و يحب المتطهرين )) (٧) و قول پيامبر (ص ) كه فرموده است : ((توبه كننده دوست خداست و كسى كه از گناه توبه كند مانند كسى است كه هيچ گناهى نكرده است )) (٨) دليل فضيلت توبه است .
پيامبر (ص ) فرموده است : ((همانا خداوند به سبب توبه بنده مؤ من خود شادمان تر از مردى است كه در زمينى بى آب و علف فرود آيد، و شتر سوارى اش كه حامل آب و خوراك اوست در كنارش باشد، در اين هنگام او سر بر زمين مى گذارد، و مدت كوتاهى به خواب مى رود، پس از آن بيدار مى شود، و مى بيند شتر با باروبنه اش رفته است ، به جستجوى آن مى پردازد تا آنگاه كه گرما و تشنگى يا آنچه خدا برايش خواسته است بر او سخت شود مى گويد: به جايى كه بودم باز مى گردم و مى خوابيم تا بميرم ، پس سرش را روى بازويش مى گذارد تا مرگش فرا رسد، امّا چون از خواب بيدار مى شود شترش را با آب و باروبنه اش در كنار خود مى بيند، و به يقين خرسندى خداوند از توبه بنده مؤ من از خوشحالى اين مرد به سبب مشاهده شتر و باروبنه اش بسيار زيادتر است )). (٩) در برخى از روايات است كه : اين مرد هنگامى كه بخواهد خدا را شكر گويد از كثرت خوشحالى بگويد: من پروردگار تو و تو بنده منى )).(١٠)
روايت شده است : ((هنگامى كه خداوند توبه آدم را پذيرفت ، فرشتگان به او تهنيت گفتند، و جبرائيل و ميكائيل بر او فرود آمدند و گفتند: اى آدم ، از اين كه خداوند توبه ات را پذيرفته است چشمانت روشن باد. آدم گفت : اى جبرئيل اگر پس از اين توبه مرا پرسشى باشد اين است كه جايگاه من كجاست . خداوند به او وحى فرمود: اى آدم تو براى فرزندانت رنج و تعب را به ارث گذاشتى و من توبه را براى آنها ميراث قرار داده ام .
هركس مرا بخواند او را اجابت مى كنم همچنان كه تو را اجابت كردم ، هر كه از من آمرزش بخواهد از او دريغ نمى كنم چه من قريب (نزديك ) و مجيب (اجابت كننده ) هستم ، اى آدم ، من توبه كاران را شاد و خندان از گورهايشان بر مى انگيزانم و دعاى آنان مستجاب و پذيرفته شده است .)) اخبار و روايات در اين باره بى شمار است .

مى گويم :
از طريق خاصه (شيعه ) در كتاب كافى از ابى جعفر امام باقر (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((خداوند به سبب توبه بنده اش خرسندتر از كسى است كه در شبى تاريك شتر و باروبنه اش را گم كرده و سپس آن را يافته باشد، آرى خداوند به سبب توبه بنده اش از اين مرد به هنگامى كه گمشده خود را مى يابد خوشحال تر است )).(١١)
از امام صادق (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((خداوند بر اثر توبه بنده مؤ من خود چنانچه توبه كند از هر يك از شما كه گمشده خود را پيدا مى كند شادمان تر است )).(١٢)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه درباره آيه : (( توبوا الى اللّه توبة نصوحا )) فرموده است : ((آن گناهى است كه هرگز به آن بازگشت نشود)). گفته شد: كدام يك از ماست كه به گناه بازگشت نمى كند؟ فرمود: ((اى فلان خداوند از ميان بندگانش بنده اى را كه مرتكب گناهى مى شود و توبه مى كند دوست دارد.)) (١٣) در روايت ديگرى است كه فرمود: ((و كسى كه اين گناه از او سر نمى زند افضل است .)) (١٤) و نيز فرموده است : ((هرگاه بنده توبه نصوح كند خداوند او را دوست مى دارد، و گناهانش را مى پوشاند.)) گفته شد: چگونه گناهانش را مى پوشاند، فرمود: ((خداوند گناهانش را كه دو فرشته او مى نوشته اند از ياد آن دو مى برد، و به اعضاى او و اماكن زمين وحى مى كند كه گناهان او را پوشيده بدارند، پس هنگامى كه خدا را ديدار مى كند چيزى نيست كه بر گناهان او گواهى دهد)).(١٥)
از امام باقر (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((توبه كننده از گناه مانند كسى است كه هيچ گناهى نكرده است ، و آن كه بر گناه پابرجاست و در همان حال از آن استغفار مى كند در حكم استهزا كننده است )).(١٦)
برخى از اصحاب ما در حديثى مرفوع نقل كرده اند كه آن حضرت فرموده است : خداوند به توبه كاران سه صفت بخشيده است كه اگر يكى از آنها را به اهل آسمان ها و زمين بخشيده است كه اگر يكى از آنها را به اهل آسمان ها و زمين ببخشد و به سبب آن رستگار مى شوند، خداوند فرموده است : (( ان اللّه يحب التوابين و يحب المتطهرين )) و خدا هر كس را دوست بدارد عذاب نمى كند، و فرموده است : (( الذين يحملون العرش و من حوله يسبحون بحمد ربهم و يؤ منون به و يستغفرون للذين آمنوا )) تا (( ذلك هو الفوز العظيم )) (١٧) و فرموده است : (( و الذين لا يدعون مع اللّه الها آخر و لا يقتلون النفس التى حرم اللّه الا بالحق )) تا (( و كان اللّه غفورا رحيما. )) (١٨)
غزالى مى گويد :
وجوب توبه مورد اجماع امت اسلام است ، و معناى آن علم به اين است كه گناهان و معاصى نابود كننده و اسباب دورى از خداوند است و اين امر از واجبات ايمان مى باشد ليكن غفلت ، انسان را از توجه به آن باز مى دارد، و مراد از علم ، زدودن همين غفلت است . از اين رو در وجوب توبه هيچ اختلافى ميان مسلمانان نيست . و از جمله معانى توبه ترك معاصى در زمان حال ، و عزم بر ترك آنها در آينده و نيز جبران كوتاهى هايى است كه در گذشته مرتكب شده است ، و در وجوب اين امور نيز شكى وجود ندارد. امّا پشيمانى و اندوه بر اعمال گذشته نيز واجب است ، چه اين روح توبه است و از همين راه است كه مى توان گذشته ها را جبران كرد، و اين چگونه واجب نباشد، و حال آن كه انسان پس از حصول معرفت حقيقى به آنچه از عمر خود از دست داده ، و آن را با برانگيختن خشم خداوند ضايع ساخته است ، ناگزير اين پشيمانى و اندوه به او دست مى دهد. اگر گفته شود: اندوه دل امرى اجتناب ناپذير و خارج از اراده انسان است و در اين صورت چگونه مى توان آن را به وجوب توصيف كرد؟ پاسخ آن است كه سبب اين تاءلّم و اندوه حصول علم قطعى به از دست رفتن چيزى است كه محبوب اوست ، وى براى تحصيل سبب آن داراى قدرت و اختيار است ، و وجوب علم نيز از همين قبيل است نه اين كه انسان علم را مى آفريند و آن را در خويشتن پديد مى آورد، چرا كه اين امرى محال است و علم ، پشيمانى ، فعل ، اراده ، قدرت و قادر همگى از آفريده هاى خداوندند (( و اللّه خلقكم و ما تعملون )) (١٩) و در نزد اهل بينش عقيده حق همين است و جز اين گمراهى است .
اينك اگر گفته شود آيا عبد در به جا آوردن عملى يا ترك آن داراى هيچ اختيارى نيست ؟ پاسخ اين است كه داراى اختيار است ، و اين امر با گفته ما كه همه چيز آفريده خداست تناقضى ندارد، چه اختيار نيز مخلوق خداوند است ، و انسان در استفاده از آن ناگزير مى باشد، زيرا هنگامى كه خداوند دست را سالم آفريده ، و خوراك هاى لذت بخش را پديد آورده ، و اشتهاى به طعام را در معده خلق كرده ، و اين دانش را در قلب آفريده كه فلان طعام ، اشتها را فرو مى نشاند، و انديشه هاى گوناگون را درباره هر يك از خوراك ها در انسان قرار داده كه فلان غذا با اين كه فرو نشاننده اشتهاست در آن مضرتى هست يا نه و آيا استفاده از آن با مانعى برخورد مى كند يا خير؟ سپس اين آگاهى را به انسان داده كه در استفاده از آن مانعى نيست ، و چون اين اسباب همگى فراهم شود اراده اى كه انسان را به استفاده از خوراك وا مى دارد قطعيت مى يابد. اين قطعى شدن اراده پس از تبادل انديشه هاى معارض ‍ يكديگر و قوت گرفتن ميل به طعام ، اختيار گفته مى شود و آن ناگزير پس از وجود تمامى اسباب آن به دست مى آيد، هنگامى كه به قدرت پروردگار اراده در انسان قطعيت پيدا كند ناچار دستى كه سالم است به سمت خوراك به حركت در مى آيد، زيرا پس از تحقق اراده و قدرت ، وقوع فعل حتمى است ، و پس از اينهاست كه حركت پديد مى آيد، و حركت پس از حصول قدرت و قطعى شدن اراده به قدرت خداوند وجود مى يابد. هر چند آن دو نيز مخلوق اويند، و اراده پس از وجود ميل ، و علم به عدم مانع قطعى مى شود، و اين دو يعنى ميل و علم نيز آفريده شده اويند ليكن برخى از مخلوقات به ترتيبى كه سنت الَّهى بر آن جارى است مترتب بر بعضى ديگرند، (( فلن تجد لسنة اللّه تبديلا. )) (٢٠) از اين رو خداوند در دست آدمى براى نوشتن منظم حركت نمى آفريند مادام كه صفت قدرت ، حيات و اراده قاطع در او خلق نكرده باشد همچنين تا زمانى كه شهوت و ميل را در او نيافريده اراده قاطع را در وى به وجود نمى آورد و اين ميل و شهوت به طور كامل در انسان برانگيخته نمى شود مگر آنگاه كه خداوند در او دانشى بيافريند كه بداند آنچه مورد تمايل اوست در حال و يا در آينده با طبع او سازگار است ، و اين دانش را خداوند نمى آفريند مگر از طريق اسبابى كه به حركت ، اراده و علم برگشت دارد. پس علم و ميل طبيعى همواره از اراده جازم متابعت مى كنند و اراده و قدرت پيوسته تابع حركت مى باشند و وضع در همه افعال به همين منوال است ، و همگى ساخته ها و مخلوقات خداوند سبحانند؛ ليكن برخى از آنها شرط بعضى ديگرند؛ از اين رو تقدم دسته اى و تاءخر دسته اى ديگر واجب است ، چنان كه اراده ، تنها پس از علم و علم پس از حيات و حيات پس از جسم خلق مى شود، و خلق جسم شرط حدوث حيات است نه اين كه حيات زاييده جسم باشد؛ و آفرينش حيات شرط آفرينش ‍ علم است نه اين كه علم مولود حيات باشد. امّا محل مورد پذيرش علم زمانى استعداد اين كار را دارد كه وجود زنده باشد، و خلق علم شرط قطعى شدن اراده است ، نه اين كه علم اراده را به وجود مى آورد، ليكن تنها جسم زنده و عالم پذيراى اراده است ، و نيز چيزى وارد دايره وجود نمى شود مگر آن كه ذاتا ممكن است ، و امكان داراى نظامى است كه قابل تغيير نيست ، و تغيير آن محال است . از اين رو هر زمان شرايط وصف موجود شود. موصوف آماده قبول آن صفت مى گردد، و به محض حصول استعداد و آمادگى ، آن صنعت از ناحيه جو الَّهى و قدرت ازلى به موجود افاضه مى شود، و چون استعداد و آمادگى به سبب شرايط خود داراى نظام و قانونى است ، بروز حوادث نيز كه به فعل و قدرت خداوند صورت مى گيرد از ترتيب و نظامى خاص برخوردار است و بندگان اجرا كننده اين حوادث منظم مى باشند؛ حوادثى كه در قضاى الَّهى به صورت كلى مانند يك چشم به همزدن مرتب گشته و غير قابل تغييرند، و ظهور آنها به تفصيل مقدر شده به طورى كه به هيچ وجه از آن تجاوز نمى شود. گفتار خداوند كه فرموده است : (( انا كل شى ء ملكوت درَ.دانست كه جز خداوند متعال آفريننده اى وجود ندارد، و هيچ كس جز او پديد آورنده كاينات نيست .
اگر گفته شود: در مورد هر يك از معتقدان به جبر و اختراع و كسب ، راءى دادى كه آنها از جهتى در آنچه مى گويند صادقند، و در همين حال در صدق گفتار خود قاصر مى باشند، و اين تناقضى آشكار است آن را چگونه مى توان درك كرد و آيا مى توان با ذكر مثالى آن را به ديگران فهماند؟
در پاسخ مى گوييم : به عنوان مثال دسته اى از نابينايان شنيدند كنه به شهر آنها حيوانى شگفت انگيز آورده شده كه فيل ناميده مى شود، و آنها نه صورت اين حيوان را ديده و نه نام آن را شنيده بودند، از اين رو گفتند: بر ما لازم است با لمس كردن و دست ماليدن كه توان آن را داريم اين حيوان را ديدار و شناسايى كنيم ، پس به سراغش رفتند، و چون به آن رسيدند به لمس و دست ماليدن بر آن پرداختند، يكى از آن كوران دستش به پاى فيل و ديگرى به دندان و دست كور ديگر به گوش فيل رسيد. سپس گفتند ما آن را شناختيم ، و چون بازگشتند ديگر كوران حال فيل را از آنها پرسيدند؛ پاسخ آنان به يكديگر اختلاف داشت ، چه آن كه دستش را بر پاى فيل ماليده بود گفت : فيل درست به استوانه مى ماند كه ظاهرى زبر و خشن داشته باشد جز اين كه فيل كمى از آن نرم تر است ؛ و آن كه دندان فيل را لمس كرده بود گفت : آنچه او مى گويد درست نيست ، فيل سخت و محكم است و هيچ نرمى در آن نيست ، و صاف است و هيچ زبرى ندارد، و اصلا مانند استوانه سفت و ستبر نيست بلكه همچون عمود است ؛ آن كه دست بر گوش فيل ماليده بود گفت : به جان خودم آن نرم و اندكى زبر بود، و گفتار يكى از اين دو تعريف كننده فيل را تصديق كرد ليكن گفت : آن نه مثل عمود است و نه مانند استوانه ، بلكه آن به پوستى ستبر و پهن شبيه است . بنابراين هر يك از اين كوران از جهتى در گفتار خود صادقند، زيرا هر كدام به قدرى كه فيل را لمس كرده و آن را شناخته بود از آن خبر داده است ؛ و هيچ كدام از آنها چيزى خارج از صفات فيل بيان نكرده است ليكن همگى آنان در احاطه به تمامى صورت فيل ناتوان و قاصر بوده اند.
اكنون در اين مثالى كه ذكر شد دقت كن و از آن پند گير، چه اين مثال بيانگر چيزى است كه مردم بيشترين اختلاف را در آن دارند، هر چند آن با علوم مكاشفه تعارض ‍ دارد، و امواج آن را بر مى انگيزاند، امّا اين مقصود ما نيست . اينك به آنچه در صدد بيان آن بوديم باز مى گرديم ، و آن ذكر وجوب توبه با همه اجزاى سه گانه آن مى باشد كه عبارت از علم پشيمانى و ترك است ، و پشيمانى داخل در اين وجوب است ، زيرا آن از جمله افعال الَّهى است كه ميان علم عبد و اراده قدرت او محصور مى باشد؛ و آنچه بدين صفات باشد وجوب شامل آن مى شود.

وجوب توبه فورى است
در اين كه توبه واجب فورى است شكّى نيست ، زيرا دانستن اين كه گناهان مهلك مى باشند از اصل ايمان است ، و ايمان نيز واجب فورى است ، و كسى حق اين واجب را ادا مى كند كه آن را بگونه اى بشناسد - كه اين شناخت وى را از اعمال بد باز دارد؛ زيرا اين معرفت از جمله علوم مكاشفه نيست كه به عمل مربوط نمى شود بلكه از جمله علوم معامله است . هر دانشى كه طلب مى شود براى اين است كه انسان را به عملى برانگيزاند و مادامى كه به عمل وادار نكند نتيجه نهايى آن به دست نمى آيد. مثلا علم به اين كه گناهان زيانبارند از اين نظر مطلوب است كه انسان را به ترك گناه وا مى دارد؛ و كسى كه گناهان را ترك نكند فاقد اين جزء از ايمان است ، و مراد پيامبر (ص ) در اين كه فرموده است : زناكار در حال زنا مؤ من نيست همين است ، (٢٦) و منظور نفى ايمانى نيست كه به علوم مكاشفه برگشت دارد، مانند علم به خدا و علم به يگانگى و صفات و كتب و پيامبران او، چه زنا و گناهان ديگر موجب نفى اينها نيست ، و اين كه از زناكار نفى ايمان شده براى اين است كه اين گناه انسان را از خدا دور مى كند، و موجب خشم اوست .
چنان كه هرگاه پزشك بگويد اين زهرى كشنده است و نبايد آن را خورد، اگر بيمار آن را بخورد، بايد گفت وى آن را در حالى خورده كه به پزشك ايمان نداشته است ، و اين بدان معنا نيست كه بيمار به وجود پزشك معتقد نبوده و يا پزشك بودن او را تصديق نكرده بلكه مراد اين است كه به گفتار پزشك كه اين زهرى كشنده مى باشد اعتقاد نداشته است ، زيرا كسى كه علم به زهر دارد هرگز آن را نمى خورد. بنابراين روشن است كه گنهكار ناقص الايمان است ، و ايمان منحصر به يك شاخه نيست بلكه هفتاد و چند شاخه دارد كه بالاترين آن گواهى (( لا اله الا اللّه )) و پست ترين آن زدود مانع از راه است ، و اين بدان مى ماند كه كسى بگويد: انسان موجود يك پارچه اى نيست بلكه هفتاد و چند جزء است ، كه بالاترين آنها قلب و روح ، و پست ترين آنها برطرف كردن زدودنى ها از پوست بدن است ، به اين معنا كه موى شارب و ناخن هايش را كوتاه كند، و بدنش را از پليدى ها پاكيزه سازد، تا از حيوانات ولگرد و آلوده به كثافات جدا و از مشابهت به جاندارانى كه با طول سم و چنگال شكلى زشت و ناپسند دارند ممتاز شود، و اين مثال مطابق با واقع است ، زيرا ايمان مانند انسان است ، كه اگر از شهادت دادن به يگانگى خداوند تهى باشد بكلى باطل ، و مانند انسانى فاقد روح و روان است . همچنين كسى كه از ايمان جز شهادتين را فرا نگرفته مانند انسانى بى دست و پا و كور است كه همه اعضاى ظاهرى و باطنى خود را از دست داده ، هر چند روح در تنش باقى است ، و هر كس ‍ حالش بدين گونه باشد در آستانه مرگ قرار دارد و روح ناتوان او كه تنها مانده و از اعضا و جوارحى كه او را كمك و يارى مى دادند جدا شده است بزودى از تنش ‍ خارج خواهد شد.
به همين گونه كسى كه از ايمان جز شهادتين را نياموخته است ، و در عمل و ايفاى وظايف دينى كوتاهى مى كند، ممكن است بزودى با وزش تند بادهايى كه در پيشاپيش ورود فرشته مرگ درخت ايمان را به لرزش در مى آورد نهال ايمانش را از بيخ و بن برآورد؛ چه هر ايمانى اگر ريشه هايش در جان آدمى محكم و استوار نشده ، و شاخه هايش در اعمال او موجود نباشد در باربر گردبادهاى هولناكى كه به هنگام ظهور فرشته مرگ وزيدن مى گيرد تاب مقاومت نخواهد داشت ، و بيم آن است كه دچار سوء عاقبت شود مگر اين كه درخت ايمان خود را در طول گذشت روزها و ساعت ها به آب طاعت آبيارى كرده و ريشه هاى آن در جان او رسوخ كرده و استوار شده باشد. اين كه گنهكار به كسى كه فرمانبردار خداوند است مى گويد: من مانند تو مؤ منم گفتارش مانند گفتار كدوبن به درخت صنوبر است كه به او گفت من درختى هستم و تو هم درختى هستى و صنوبر چه پاسخ نيكويى به او داد كه گفت : هنگامى كه بادهاى پاييز بوزد و ريشه هاى تو از جا كنده شود، و برگهايت پراكنده گردد نتيجه اين خودبينى را از اين همنامى با من خواهى دانست ، و غرور تو از اين مشاركت در نام با همه غفلت تو از نداشتن آنچه مايه ثبات و پايدارى درختان است برطرف خواهد شد. آرى هنگامى كه غبار فرو نشيند خواهى ديد در زير پاى تو اسب است يا الاغ ؛ و اين امرى است كه در پايان نمايان خواهد شد. به همين سبب است كه رگ هاى دل عارفان از بيم دواعى مرگ و مقدمات سهمناك آن كه تنها اندكى از مردم بر آن پايدارى مى كنند بريده مى شود.
از اين رو گنهكارى كه به سبب گناهان خود از خلود در آتش بيم نكند مانند تندرستى است كه به سبب برخوردارى از سلامت بدن در انواع شهوت هاى زيانبار فرو رود، و چون مرگ غالبا به صورت ناگهانى واقع نمى گردد به او گفته مى شود: تندرست از بيمارى بيم دارد، و چون بيمار شود از مرگ مى ترسد. همچنين گنهكار از سوء عاقبت بيمناك است سپس چون دچار بدفرجامى شود خلود او در آتش لازم مى گردد. چه گناهى نسبت به ايمان مانند خوراك هاى زيانمند نسبت به بدن است . اين خوراك ها پيوسته در بدن جمع مى شوند، و مزاج آدمى را دستخوش دگرگونى مى كنند و او زمانى آن را احساس مى كند كه مزاج وى دچار تباهى شود و يك باره بيمار گردد و سپس ناگهان فوت كند. گناهان نيز به همين گونه اند، زيرا همان طورى كه هر كس از هلاكت در اين دنياى ناپايدار بيمناك است لازم است در هر حالى كه باشد از هر نوع سموم و خوراكى هايى كه براى او زيان دارد بپرهيزد به طريق اولى بر كسى كه از هلاكت ابدى بيم دارد پرهيز از گناه واجب مى باشد، و اگر او به خوردن زهر مبادرت ورزد چون پشيمان شود لازم است آن را قى كند و با سرعت هر چه بيشتر آنچه را خورده است برگرداند و آنها را از معده اش خارج سازد، تا اقدام خود را در خوردن زهر كه سبب شده بدنش در آستانه مرگ قرار گيرد تلافى كرده باشد، هر چند آنچه را ممكن بود از دست بدهد جز دنيايى فانى و زودگذر نبوده است . از اين رو آن كه خود را به سموم دين كه عبارت از گناهانند مى آلايد بر او واجب تر و سزاوارتر است كه از گناه دست باز دارد، و تا مهلت جبران سپرى نشده و عمر باقى است به قدر ممكن به تدارك گذشته خود بپردازد، زيرا آنچه از اين زهر بر خود بيم دارد از دست رفتن آخرت است كه در آن نعمت هايى دائمى و سلطنتى عظيم است ، و از دست رفتن آن موجب دخول در آتش دوزخ مى باشد كه عمر دنيا اگر هم چند برابر شود كمتر از عشرى از اعشار مدت آن است ، چه بى ترديد مدت آن پايانى ندارد.
بنابراين به سوى توبه بشتابيد پيش از آن كه زهر گناهان در روح ايمان چنان كارگر شود كه اختيار از دست پزشكان بيرون رود، و پرهيز و مدارا سودى نداشته باشد، و اندرز ناصحان و موعظه واعظان در انسان تاءثير نبخشد، و اين گفتار بر او صدق كند كه وى از جمله هالكان و نابود شدگان و از كسانى است كه خداوند درباره آنان فرموده است : (( انا جعلنا فى اءعناقهم أغلالا فهم مقمحون و جعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاءغشيناهم فهم لا يبصرون ، و سواء عليهم أ أ نذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمنون)) (٢٧) واژه ايمان تو را نفريبد كه بگويى در اين آيه مراد كافرانند، زيرا برايت روشن شد كه ايمان هفتاد و چند شاخه دارد، و زناكار در حال زنا مؤ من نيست ، و كسى كه از شعبه ها و فروع ايمان محجوب است در پايان از اصل ايمان نيز محجوب خواهد شد، چنان كه اگر كسى همه اعضا و جوارح خود را كه به منزله شاخه هاى درخت وجود انسانند از دست بدهد به سوى مرگ كه نابود كننده جان و اصل وجود اوست ، كشانيده خواهد شد، چه بدون فرع اصل بقايى ندارد، و بدون اصل فرع وجود نخواهد داشت ، و اصل و فرع جز در يك چيز با هم تفاوت ندارند، و آن اين است كه وجود فرع و بقاى آن مستلزم وجود اصل است امّا وجود اصل بسته به وجود فرع نيست ليكن بقاى آن مستلزم وجود فرع مى باشد؛ بنابراين بقاى اصل منوط به وجود فرع ، و وجود فرع مستلزم وجود اصل است . علوم مكاشفه و علوم معامله مانند اصل و فرع متلازم و وابسته به يكديگرند و هر يك از ديگرى بى نياز نيست ، هر چند يكى به منزله اصل و ديگرى در حكم تابع مى باشد. علوم معامله اگر انسان را به عمل وادار نكند عدم آن بهتر از وجود آن است ، زيرا در اين صورت آنچه از اين دانش خواسته شده به دست نيامده و علاوه بر آن مؤ يد حجت بر ضد صاحب آن خواهد بود. به همين سبب عذاب دانشمند فاجر از عذاب نادان فاجر شديدتر است چنان كه در كتاب علم احاديث آن را ذكر كرده ايم .

پي نوشت ها

________________________________________
١- سنن ابن ماجه ، به شماره ٤٢٥٢، مستدرك حاكم ، ج ٤، ص ٢٤٣ آن را نقل كرده و سند آن را صحيح دانسته است .
٢- (( الدرّالمنثور، )) ج ٥، ص ٤٤، ذيل آيه : (( توبوا الى اللّه جميعا اءيها المؤ منون ، )) تفسير برهان ، ج ٤، ص ٣٥٥، ذيل آيه (( ((يا اءيها الذين آمنوا توبوا الى اللّه توبة نصوحا، )) كافى ، ب توبه ، ج ٢، ص ٤٣١.
٣- نور / ٣٥:... نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود.
٤- نور / ٣٥:... نورى است بر فراز نور، خدا هر كس را بخواهد به نور خود هدايت مى كند.
٥- نور / ٣١: و همگى به سوى خدا باز گرديد اى مؤ منان تا رستگار شويد.
٦- تحريم / ٨: اى كسانى كه ايمان آورده ايد توبه كنيد توبه خالصى اميد است با اين كار پروردگارتان گناهانتان را ببخشيد.
٧- بقره / ٢٢٢: خداوند توبه كنندگان را دوست مى دارد، و پاكان را نيز دوست مى دارد.
٨- بخش نخست اين حديث را ابن ابى الدنيا در كتاب (( التوبة ، )) ابوالشيخ در كتاب (( الثواب )) از حديث انس با سند ضعيفى بدين گونه نقل كرده است كه : خداوند جوان توبه كار را دوست مى دارد. (( المغنى )) سن بن ، ماجه بخشى از اين حديث با الفاظى ديگر به شماره ٤٢٥٠، (( الكبير )) طبرانى به سند صحيح ، (( مجمع الزوائد، )) ج ١٠، ص ٢٠٠.
٩- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٩٢، از حديث عبداللّه بن مسعود.
١٠- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٩٢، از حديث انس .
١١- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٥ و ٤٣٦، شماره ٨.
١٢- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٥ و ٤٣٦، شماره ١٣.
١٣- كافى ، ج ٢، ص ٤٣٢، شماره ٤. و معناى توبه كردن از گناه اين است كه به آن بازگشت نكند.
١٤- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٥، شماره ٩.
١٥- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٦، شماره ١٢.
١٦- همان ماءخذ، شماره ١٣.
١٧- مؤ من / ٧ تا ١٠: فرشتگانى كه حاملان عرشند و آنها كه گرداگرد آن (طواف مى كنند) تسبيح و حمد خدا مى گويند و به او ايمان دارند و براى مؤ منان استغفار مى كنند (مى گويند) پروردگارا رحمت و دانش تو همه چيز را فرا گرفته است پس ‍ آنانى را كه توبه كرده اند و راه تو را پيش گرفته اند بيامرز و از عذاب دوزخ نگهدار.
پروردگارا آنها را در باغ هاى جاويدان بهشت كه به آنها وعده داده اى وارد كن ، همچنين پدران و همسران و فرزندان صالح آنها را، كه تو توانا و حكيمى . و آنها را از بدى ها نگهدار، و هر كس را در آن روز از بدى ها نگاه دارى مشمول رحمتت ساخته اى اين است رستگارى بزرگ .
١٨- فرقان / ٦٨ تا ٧٠: آنها كسانى هستند كه معبود ديگرى را با خداوند نمى خوانند، و انسانى را كه خداوند خونش را حرام شمرده جز بحق به قتل نمى رسانند و زنا نمى كنند و هر كس چنين كند مجازات آن را خواهد ديد.
چنين كسى عذابش در روز قيامت مضاعف مى گردد و با خوارى هميشه در آن خواهد ماند. جز كسى كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح به جا آورد به سوى خدا بازگشت مى كند (و پاداش خود را از او مى گيرد).
١٩- صافات / ٩٦: و خداوند هم شما را آفريده است و هم بتهايى را كه مى سازيد.
٢٠- فاطر / ٩٣: هرگز براى سنت خدا تبديلى نخواهى يافت .
٢٦- از احاديث ابوهريره است كه مورد اتفاق مى باشد و ترمذى آن را روايت كرده است ، ج ١٠، ص ٩١.
٢٧- يس / ٨ تا ١٠: ما در گردن هاى آنها غل هايى قرار داديم كه تا چانه ها ادامه دارد، و سرهاى آنها را به بالا نگهداشته است و در پيش روى آنها سدى قرار داديم ، و در پشت سرشان سدى ، و چشمان آنها را پوشانيده ايم لذا چيزى را نمى بينند. براى آنها يكسان است چه آنان را بيم دهى و يا بيم ندهى ، ايمان نمى آورند.



۱
وجوب توبه همگانى است

وجوب توبه همگانى است
بر همه افراد در همه احوال واجب است و هيچ كس از آن مستثنا نيست .
بدان ظاهر كتاب خدا بر همين مطلب دلالت دارد، زيرا فرموده است : (( و توبوا الى اللّه جميعا )) (٢٨) اين خطايى عام و همگانى است . بينش انسان نيز همين را حكم مى كند؛ چه معناى توبه بازگشت از راهى است كه انسان را از خداوند دور و به شيطان نزديك مى سازد و گمان نمى رود اين كار جز از خردمند ساخته باشد، و نيروى خود تنها پس از تكامل غريزه شهوت و غضب و ديگر صفات ناپسندى كه وسايل شيطان براى گمراه كردن انسانند كمال مى يابد؛ چه عقل زمانى كامل مى شود كه انسان به چهل سالگى نزديك شده باشد، و اصل و مايه آن به هنگام بلوغ حاصل ، و مبادى و اصول آن پس از گذشت هفت سال ظاهر مى شود. شهوات سپاه شيطانند و عقول لشكريان فرشتگان اينها هنگامى كه در يك جا گرد آيند ناگزير جنگ ميان آنها بر پا مى شود، زيرا آنها با هم كنار نمى آيند و ضد يكديگرند. تضاد آنها مانند تضاد شب و روز و نور و ظلمت است ، و هر زمان يكى از آنها چيره شود ناگزير ديگرى مقهور و سركوب مى گردد.
هرگاه شهوات در روزگار نوجوانى و جوانى پيش از آن كه عقل كامل يابد تكميل شود سپاه شيطان سبقت مى گيرد و بر هدف چيره مى شود و دل به آن انس مى يابد و ناچار مقتضيات شهوات عادت او مى شود، و اين امر بر او غلبه مى يابد به گونه اى كه جدا شدن و دل كندن از آن براى دشوار مى گردد. سپس عقل با لشكرش كه حزب خدا و رهايى بخش دوستان او از چنگ دشمنانش مى باشد كم كم فرا مى رسد در اين موقع هرگاه سپاه عقل تقويت و تكميل نشود كشور قلب بكلى تسليم شيطان مى شود، و آنچه را آن ملعون وعده داد برآورده مى كند، در آن جا كه گفته است :
(( لا حتنكن ذريته الا قليلا. )) (٢٩) اگر عقل قوت و كمال يابد نخستين كار او ريشه كن كردن سپاه شيطان از طريق درهم شكستن شهوات و دورى جستن از عادات بد، و باز گردانيدن طبع با قهر و غلبه به سمت عبادات خواهد بود، و توبه هم معنايى جز اين ندارد. در واقع اين امر بازگشت از راهى است كه راهنماى آن شهوت و نگهبان آن شيطان است به راه خدا. بى شك در عالم وجود هيچ انسانى نيست جز اين كه شهوتش بر خودش پيشى دارد، و در طبيعتش غريزه اى كه سرمايه كار شيطان است بر غريزه اى كه دستمايه فرشتگان است مقدم مى باشد؛ بنابراين بازگشت از اعمال گذشته كه در جهت كمك به هوس ها و شهوت ها صورت گرفته بر هر انسانى ضرورى است .
در اين صورت كسى كه در حال كفر و جهل و حد بلوغ رسد بر او واجب است از كفر و جهل خود توبه كند، و آن كه به پيروى از پدر و مادرش در حال مسلمانى بالغ شده ليكن از حقيقت اسلام خود بى خبر است بر اوست كه با فهميدن معناى اسلام از غفلت خود تايب شود، زيرا مادام كه خود مسلمان نگردد اسلام پدر و مادرش به حال او سودى ندارد؛ و اگر اين معنا را فهميد بر او واجب است از خوى و روش ‍ خود در پيروى از شهوات بدون هيچ مانع باز گردد، و در امساك و بخشش و عمل و ترك آن در قالب حدود و احكام الهى اقدام كند، و اين امر از سخت ترين مراحل توبه است و بسيارى در اين راه درمانده و نابود شده اند، و همه اينها رجوع و توبه به شمار مى آيد. بنابراين آشكار شد كه توبه نسبت به هر شخصى واجب عينى است ، و تصور نمى رود بشرى از آن بى نياز باشد، همچنان كه آدم ابوالبشر از آن بى نياز نشد، و بى شك وجود فرزند هرگز گنجايش چيزى را كه وجود پدر گنجايش آن را نداشته است ، دارا نيست .
امّا بيان وجوب توبه به طور مداوم و در همه حالات براى اين است كه هر بشرى از ارتكاب گناه به وسيله اعضا و جوارح خود فارغ نيست ؛ و اگر برخى احوال از گناه به وسيله اعضاى خود فارغ باشد از انديشه گناه توسط قلب رها نيست ؛ و چنانچه از انديشه گناه هم آزاد باشد از وساوس شيطان به سبب القاى خطورات پراكنده اى كه انسان را از ياد خدا غافل مى كند رها نيست ؛ و اگر از اين هم آزاد باشد از غفلت و قصور در خداشناسى و تحصيل علم به صفات و آثار او خالى نيست . همه اينها نقص است و معلول اسبابى است و ترك اين اسباب به وسيله اشتغال به اضداد آنها و بازگشت از آن راه و درآمدن در راهى كه ضد آن است ميسر مى باشد. مراد از توبه همين رجوع و بازگشت است ، و گمان نمى رود هيچ انسانى از اين نقايص خالى باشد، بلكه تفاوت آنها در اندازه و مقدار اين نقايص است . امّا در مورد اصل توبه و آن امرى است كه ناگزير بايد انجام شود، و در اين باره پيامبر (ص ) فرموده است : ((بر دل من پرده اى افكنده مى شود تا آن جا كه در شبانه روز هفتاد بار استغفار مى كنم .)) (٣٠) از اين رو خداوند آن حضرت را گرامى داشته و فرموده است : (( ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاءخر )) (٣١) و هرگاه حال پيامبر خدا (ص ) چنين باشد حال ديگران چگونه خواهد بود!

مى گويم :
در كتاب (( قواعد العقائد )) از بخش عبادات بيان كرديم كه گناه پيامبران و اوصياى آنها (ع ) از قبيل گناهان ما نيست ، بلكه آن ترك دوام ذكر و اشتغال به مباحات است . و اين كار باعث محروميت آنان از مزيد اجر و پاداش مى باشد. در كافى به سند حسن از على بن رئاب روايت شده كه گفته است : از اباعبداللّه (ع ) درباره قول خداوند متعال پرسيدم كه فرموده است : (( و ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفوا عن كثير )) آيا آنچه به على (ع ) و پس از وى به خاندانش رسيد به سبب اعمال آنها بوده است در حالى كه آنان خاندان طهارت و عصمت بوده اند؟ فرمود: ((پيامبر خدا در شبانه روز صد بار به درگاه خدا توبه و استغفار مى كرد بى آن كه گناهى كرده باشد، همانا خداوند دوستانش را به مصايب مخصوص دچار مى كند. تا آنان را در برابر تحمل مصايب اجر و پاداش دهد، بى آن كه گناهى مرتكب شده باشند))؛ (٣٢) يعنى گناهى مانند گناهان ما.
و نيز به سند خود از ابى بصير از ابى عبداللّه (ع ) روايت كرده كه گفته است : ((از آن حضرت درباره آيه : (( فاذا قراءت القران فاستعذ باللّه من الشيطان الرجيم . انه ليس ‍ له سلطان على الذين امنوا و على ربهم يتوكلون )) (٣٣) پرسيدم ، فرمود: اى ابا محمّد به خدا سوگند سلطه شيطان نسبت به مؤ من بر بدن اوست و بر دينش ‍ سلطه اى ندارد. شيطان بر ايوب مسلط شد و خلقتش را زشت و بدنما كرد امّا بر دينش سلطه نيافت ، و گاهى بر بدن هاى مؤ منان تسلط مى يابد بدون اين كه بر دين آنها سلطه و قدرت بيابد)).
غزالى مى گويد :
اگر بگويى روشن است كه خيالات و اوهامى كه عارض قلب مى شود نقص است و كمال انسان در رهايى او از اينهاست ، همچنين قصور در معرفت كنه جلال الَّهى نقص است ، و هر قدر بر معرفت آدمى افزوده شود بر كمال او افزوده مى شود، و انتقال از مراحل نقصان به سمت كمال رجوع و بازگشت است و رجوع و بازگشت همان توبه است ، و اينها همه فضيلتند نه فريضه ، و گفتن اين توبه در همه احوال واجب است اطلاق دارد، در حالى كه توبه از اين امور واجب نيست ، زيرا رسيدن به درجات كمال در شرع واجب نشده است . بنابراين مراد از اين كه توبه در همه احوال واجب است چيست ؟ اينك بدان همان گونه كه پيش از اين گفته شد انسان اصولا و بر حسب فطرت از ميل به پيروى از شهوات خالى نيست ، و معناى توبه تنها ترك اين شهوات نمى باشد بلكه توبه كامل عبارت از جبران اعمال گذشته و هر شهوتى است كه انسان پيروى كرده ، و از آن غبار ظلمتى بر دلش نشسته است ، همان گونه كه از نفس انسان بخار تيره اى بر مى خيزد و بر روى صفحه صاف آينه مى نشيند و در صورت تراكم به صورت زنگار در مى آيد، همچنين اگر تيرگى شهوات بر روى هم انباشته شود صفحه دل چركين و دچار زنگ مى شود، چنان كه خداوند متعال فرموده است : (( كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون )) (٣٤) و چون چرك و زنگار تراكم پيدا كند جزء سرشت او مى شود و بر دل او نقش مى بندد، همچون پليدى هايى كه بر صفحه آينه مى نشيند كه اگر متراكم شود و ديرى بگذرد در جرم آهن فرو مى رود و آن را تباه مى سازد، و ديگر قابل صيقل زدن و زدودن زنگ نيست و اين پليدى جزء وجود او مى شود. براى جبران پيروى از شهوات ترك آنها در آينده كافى نيست بلكه ناگزير بايد زنگارهايى كه بر صفحه دل نقش بسته زدوده گردد؛ همچنان كه براى ظهور صور در آينه قطع نفس و بخاراتى كه صفحه آينه را تيره مى سازد.
به آينده موكول كردن بى آن كه هم اكنون زنگارهايى را كه بر آن نقش بسته بزدايند كفايت نمى كند؛ و همان گونه كه گناهان و شهوات ظلمت و تيرگى بر مى خيزد و سرزمين دل را فرا مى گيرد، از طاعات و ترك شهوات نيز انوارى به تابش در مى آيد و بر اثر تيرگى هاى گناه از ميان مى رود. سخن پيامبر (ص ) كه : ((به دنبال كار بد كار نيك انجام دهيد تا آن را بزدايد)) (٣٥) اشاره به همين مطلب است . بنابراين بنده در هيچ حالى از احوال بى نياز نيست از اين كه آثار گناهان خود را با به جا آوردن حسنات و كارهاى نيكى كه ضد آنها باشد از دل خويش محو كند. البته اين امر در مورد كسى است كه نخست دل او صفا و جلاى خود را يافته و سپس به سبب عوارضى تيرگى پيدا كرده است . امّا آن كه در نخستين مرحله صيقل دادن دل است كار او به درازا مى انجامد، زيرا زدودن زنگار از چهره آينه مانند ساختن خود آينه نيست و صيقل دادن دل كارهاى طولانى و وقفه ناپذير لازم دارد و همه آنها به توبه باز مى گردد.
امّا در پاسخ گفتار تو كه به اينها واجب گفته نمى شود، بلكه آنها فضيلت كمالند بايد بدانى كه واجب را دو معناست : يكى همان است كه مورد فتواى شرع مى باشد، و همه مردمان در برابر آن وظايفى مشترك دارند كه اگر همگى اين وظايف را انجام دهند هرگز جهان ويران نمى شود. ليكن اگر همه مردم مكلف شوند آن چنان كه سزاوار است از خداوند بترسند و تقواى الَّهى داشته باشند، امور معيشت و زندگى تعطيل و دنيا بلكى متروك و همين امر به بطلان تقوا منجر خواهد شد، زيرا چنانچه امور معيشت تباه شود كسى در راه تقوا تلاش نخواهد كرد، بلكه مشاغلى از قبيل بافندگى و كشاورزى و ناتوانى كه مورد احتياج آحاد مردم است مردم است همه عمر آنها را مصروف خود خواهد داشت . بنابراين از اين نظر هيچ يك از درجاتى كه ذكر شد واجب نيست . امّا واجب دوم همان است كه براى رسيدن به قرب مطلوب در درگاه بارى تعالى و احراز مقام محمود ميان صديقان از آن گريزى نيست ، و براى دست يافتن به آن توبه از همه آنچه ذكر كرديم واجب است ؛ چنان كه اگر كسى بخواهد نماز مستحبى به جا آورد طهارت بر او واجب است زيرا جز با طهارت نمى توان نماز گزارد. امّا كسى كه به نقصان و حرمان از ثواب نماز مستحبى خشنود است طهارت به خاطر آن بر او واجب نيست ، همان گونه كه گفته مى شود چشم و گوش و دست و پا شرط وجود انسان است ، يعنى اگر آدمى بخواهد انسان كاملى باشد كه از انسانيت خود سود برد و به وسيله آن در دنيا به درجات عالى برسد مشروط است به اين كه اعضاى مذكور را داشته باشد. ليكن اگر كسى به صرف زنده بودن قانع و به اين كه مانند لاشه اى بر چوبه قصاب و يا همچون تكه پارچه اى بدو افتاده باشد ديگر براى چنين زندگى چشم و دست و پا شرط نيست . بنابراين واجباتى كه مورد فتواى عموم علماست انسان را به سر منزل نجات مى رساند؛ واصل نجات مانند اصل حيات است ، و سعادت هايى كه به وسيله آنها نجات و رستگارى فراهم مى شود به منزله اعضا و آلاتى است كه توسط آنها حيات و زندگى به دست مى آيد. تلاش پيامبران و اولياى الَّهى و دانشمندان و بزرگان يكى پس از ديگرى در اين راه به كار رفته و فعاليت آنها بر اين محور دور مى زده و نسبت به آن حرص و رغبتى شديد داشته اند؛ و براى همين هدف ، يعنى رسيدن به سر منزل رستگارى بوده كه همه خوشى ها و لذات دنيا را ترك كرده اند؛ تا آن جا كه عيسى (ع ) به هنگام خوابيدن سر بر سنگ گذاشت ، شيطان نزد او آمد و گفت : آيا دنيا را براى آخرت ترك نكرده بودى ؟ عيسى (ع ) گفت : آرى مگر چه شده است ؟ شيطان گفت : سر بر سنگ گذاشتن خوشى و تنعم به دنياست ، چرا سرت را بر زمين نمى گذارى ؟ عيسى (ع ) سنگ را به دور انداخت و سرش را بر روى زمين گذاشت تا از تنعم و رفاه توبه كرده باشد.
آيا عيسى (ع ) نمى دانست در عموم فتواها سر بر زمين گذاشت واجب نيست ؟ پس ‍ در احوال اينان تاءمّل كن ، همان هايى كه از همه خلايق به خدا و راه خدا و مكر خدا و موارد غرور به خدا داناتر و آگاه تر بودند، و مبادا كه حتّى يك بار زندگى دنيا تو را بفريبد، و زنهار بلكه هزار بار زنهار، كه شيطان تو را فريب دهد. اينها اسرارى است كه هر كس عبير آنها را بوييده دانسته است كه توبه نصوح در هر نفس زدنى براى عبد سالك واجب است ، هر چند به اندازه نوح پيامبر (ع ) عمر او به درازا كشد، و مى داند كه توبه بى هيچ مهلت و فرصتى واجب فورى است . راست است آن كه گفته است : اگر خردمند در طول باقيمانده عمر خويش جز بر عمر گذشته خود نگريد كه آن را در غير طاعت خداوند صرف كرده بجاست ، و سزاوار است كه تا زمان مرگ از آن دچار غم و اندوه باشد و معلوم نيست حال كسى كه آينده عمر خويش را مانند گذشته در جهل و نادانى به سر مى برد چگونه خواهد بود. اين سخن براى آن گفته شده است كه فى المثل اگر خردمند گوهر نفيسى را دارا باشد، و آن را بى آن كه سودى عايد او شود از دست دهد ناچار بر فقدان آن گريه خواهد كرد.
و اگر از دست رفتن آن نيز سبب نابودى او شود بى گمان گريه او بيشتر و شديدتر خواهد بود، در حالى كه هر ساعتى از عمر بلكه هر نفسى گوهر نفيسى است كه نه جانشينى دارد و نه عوضى ، و همين يك نفس شايستگى آن را دارد كه تو را به سعادت جاودانى برساند، و از شقاوت ابدى برهاند. در اين صورت كدام گوهر از اين نفيس تر و ارزشمندتر است ؛ و اگر آن را در غفلت و بى خبرى از دست دهى بى شك زيانى بزرگ و آشكار نصيب خود كرده اى ؛ و اگر آن را در گناه و نافرمانى خدا صرف كنى خود را دچار هلاكتى بزرگ ساخته اى ؛ و اگر به اين مصيبت اشك نمى ريزى به سبب جهل و نادانى تو است . بى شك بلاى نادانى بزرگترين مصيبت هاى تو است . ليكن نادانى مصيبت است كه مصيبت زده نمى داند او دچار آن است ، زيرا خواب غفلت ميان او و بينش وى حايل شده است چه : ((مردم در خوابند هنگامى كه مردند بيدار مى شوند)). در آن موقع بر هر مفلسى افلاس او، و بر هر مصيبت زده اى مصيبت او مكشوف خواهد شد، در حالى كه از تدارك آنها نوميدند. يكى از عارفان گفته است : هنگامى كه فرشته مرگ بنده ظاهر مى شود به او اعلام مى كند كه تنها يك ساعت از عمر تو باقى است و تو بيش از آن حتّى به اندازه يك چشم به هم زدن زنده نخواهى بود، در اين موقع به بنده غم و اندوه و حسرتى دست مى دهد كه كاش تمامى دنيا يكسره از آن او بود و وى آن را مى داد تا يك ساعت ديگر بر اين ساعت افزوده مى شد و در آن به پوزشخواهى و جبران كوتاهى هاى خود مى پرداخت ، در حالى كه در هيچ راهى براى رسيدن به اين آرزو در پيش روى خود نمى بيند، و اين نخستين معنا از معانى قول خداوند متعال است كه : (( و حيل بينهم و بين ما يشتهون )) (٣٦) و نيز به همين قضيّه اشاره كرده و فرموده است : (( من قبل اءن ياءتى اءحدكم الموت فيقول رب لولا اءخرتنى الى اءجل قريب فاءصدق و اءكن من الصالحين ، و لن يؤ خر اللّه نفسا إ ذا جاء اءجلها )) (٣٧) گفته شده است معناى اجل قريبى كه درخواست مى كند اين است كه هنگامى كه پرده از پيش چشم بنده برداشته مى شود مى گويد: اى فرشته مرگ يك روز به من مهلت ده تا از پيشگاه پروردگارم پوزش بخواهم و كار نيكى توشه راه خود سازم . فرشته به او پاسخ مى دهد: روزها را به پايان بردى و ديگر روزى باقى نيست ، مى گويد: ساعتى مرا مهلت ده ، پاسخ مى دهد: ساعت ها را به سر رسانيدى و هيچ ساعتى باقى نيست ، پس از آن در توبه بر روى او بسته مى شود، و روح او را به خروج از تن وا مى دارد، و نفس هايش در سينه اش به شماره مى افتد، و تلخى نوميدى را از تدارك اعمال ، و اندوه پشيمانى را از تضييع عمر اندك اندك احساس ‍ مى كند، و در نتيجه اين هول و هراس ها اصل ايمان او دستخوش اضطراب مى شود.
پس هنگامى كه جان از بدنش خارج گردد چنانچه از سوى خداوند به او نظر رحمت شود روح او بر آيين توحيد از تنش بيرون مى رود، و اين همان حسن عاقبت است ، و اگر شقاوت مقدر او بوده است روح او با شك و نگرانى از بدنش جدا مى شود و اين بدى عاقبت است . در اين مورد خداوند متعال فرموده است : (( و ليست التوبة للذين يعملون السيئات حتّى اذا حضر اءحدهم الموت قال انى تبت الا ن ، )) (٣٨) بلكه توبه همان است كه خداوند متعال فرموده است : (( انما التوبة على اللّه للذين يعملون السوء بجهالة ثم يتوبون من قريب )) (٣٩) يعنى ديرى از زمان ارتكاب گناهش نمى گذرد كه پشيمان مى شود، و به دنبال آن با به جا آوردن حسنه و اعمال نيك آثار گناهش را محو مى كند پيش از آن كه زنگار بر دلش ‍ متراكم شود و ديگر قابل زدودن نباشد، از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((به دنبال گناه كار نيك به جا آوريد تا آن را محو كند))؛ و به همين سبب لقمان به فرزندش گفته است : اى پسرك من در توبه تاءخير مكن كه مرگ ناگهان مى آيد، و كسى كه از توبه طفره مى رود، و آن را از امروز به فردا موكول مى كند دو خطر بزرگ متوجه اوست : يكى آن كه بر اثر گناه تيرگى ها بر دل او متراكم مى شود تا آن جا كه زنگار بر دل او مى نشيند و بر آن نقش مى بندد به گونه اى كه ديگر قابل زدودن نيست ، دوم آن كه ممكن است بيمارى يا مرگ بر او سبقت گيرد، و ديگر فرصتى نيابد تا آثار گناهان را از دل خود بزدايد، از اين رو در حديث آمده است : ((بيشتر فرياد دوزخيان از امروز و فردا كردن است .)) (٤٠) بى گمان هر كس دچار هلاكت شده بر اثر مماطله و امروز و فردا كردن بوده است ، چه سياه كردن دل كارى آماده و نقد، و جلا دادن آن از طريق طاعت عملى نسيه و در گرو آينده است ، و ممكن است دست مرگ او را بربايد و با قلبى ناسالم در پيشگاه خداوند حاضر شود، در حالى كه رستگار آن كس است كه خدا را با قلب سليم ديدار كند.
بى شك دل امانتى از خدا نزد بنده است . همچنين عمر و ديگر اسباب طاعت همه امانت هاى خداوندند، بنابراين هر كس در امانت خيانت ورزد، و نتواند خيانت خود را جبران كند وضع او خطرناك است .
يكى از عارفان گفته است : خداوند در نزد بنده خويش دو راز پنهان دارد، كه آن دو را از طريق الهام در گوش او گفته است ، يكى آن كه به هنگام خروج انسان از شكم مادرش به او مى گويد: اى بنده من ، تو را با ظاهرى پاكيزه به دنيا در آوردم ، و عمرت را به تو وديعه دادم ، و تو را امانتدار آن قرار دادم پس بنگر چگونه امانت را نگهدارى مى كنى ، و چگونه مرا ديدار خواهى كرد، دوم به هنگام بيرون رفتن روح از تنش ‍ مى باشد كه خداوند مى فرمايد: اى بنده من ، با امانتى كه نزد تو دارم چه كردى ؟ آيا آن را نيكو نگه داشتى تا به هنگام ديدار من تو بر عهد خود پايدار، و من بر وفاى به آن برقرار باشم ، يا آن را ضايع ساختى تا تو را با بازخواست و عقاب ديدار كنم . قول خداوند متعال به همين مطلب اشاره دارد كه فرموده است : (( اءوفوا بعهدى اءوف بعهدكم )) (٤١) و نيز فرموده است : (( و الذين هم لا ماناتهم و عهدهم راعون . )) (٤٢)

توبه اگر شرايطش فراهم شده باشد بى گمانمقبول خواهد بود
بدان اگر معناى قبول را فهميده باشى شك نخواهى كرد كه هر توبه صحيحى مقبول است ؛ چه آنهايى كه به نور بصيرت به مسائل مى نگرند، و از انوار قرآن مدد مى گيرند دانسته اند كه هر قلب سليمى مقبول درگاه الَّهى است و در روز واپسين در جوار رحمت خداوند متنعم و آماده است كه با چشمان باقى خود خدا را مى بينند و مى دانند كه دل در اصل سالم آفريده شده ؛ چه هر مولودى بر اساس فطرت زاده مى شود؛ و آنچه سلامت دل را از ميان مى برد تيرگى است كه از غبار گناه و ظلمت آن بر مى خيزد و صفحه دل را فرا مى گيرد؛ و نيز آگاهند كه آتش پشيمانى اين غبار را از ميان مى برد، و روشنى اعمال نيك تيرگى گناه را از دل مى زدايد؛ و همان گونه كه ظلمت شب تاب ايستادگى در برابر روشنى روز را ندارد و چركينى در برابر زدودن ، صابون باقى نمى ماند، تاريكى گناه نيز نمى تواند در مقابل نور حسنات پايدارى كند؛ و همچنان كه پادشاهان جامه چركين را نمى پذيرد تا لباس خود كنند، خداوند متعال نيز قلب تاريك را نمى پذيرد تا در جوار او قرار گيرد؛ و نيز همان گونه كه به كار گرفتن جامه به هنگام انجام دادن كارهاى پست باعث چركين شدن آن مى شود و شستن آن با صابون و آب گرم آن را پاكيزه مى سازد، به كارگيرى دل از طريق ارضاى شهوات نيز موجب چركينى و آلودگى آن مى شود و سرشك ديده و سوزش ندامت آن را پاك و پاكيزه مى گرداند. و هر قلب پاك و طاهر مقبول درگاه الَّهى است ؛ چنان كه هر جامه پاكيزه اى مقبول و پذيرفتنى است . امّا آنچه بر تو است تزكيه و پاكيزه داشتن دل است ، امّا قبول امرى است كه مربوط به فضل خداوند و مسبوق به قضاى ازلى است كه برگشت پذير نيست ، و در قول خداوند متعال فلاح ناميده شده و فرموده است : (( قد اءفلح المؤ منون ، )) (٤٣) و نيز: (( قد اءفلح من زكاها )) (٤٤) كسى كه از روى تحقيق راهى روشن تر و شناختى درست تر از مشاهده با چشم نشناخته ، و ندانسته است كه دل به سبب گناه و طاعت دو تاءثير متضاد در او پيدا مى شود كه بر سبيل استعاره يكى را ظلمت و جهل ، و ديگرى را نور و علم مى نامند، و ميان نور و ظلمت تضادى آشكارا وجود دارد و اجتماع آنها ممكن نيست ، چنين كسى از دين جز قشر آن را نشناخته و به دل او چيزى جز نام هايى از آن راه نيافته است . و دلش در پوششى ضخيم قرار گرفته است كه نمى تواند حقيقت دين بلكه حقيقت خويش و صفات خود را بشناسد؛ و كسى كه نسبت به نفس خود نادان باشد نسبت به غير خود نادان تر است . مقصود من از نفس دل است زيرا به وسيله دلش غير دل را مى شناسد، و آن كه خود را نمى شناسد چگونه مى تواند غير خود را بشناسد. كسى كه گمان مى كند توبه اگر هم صحيح باشد ممكن است پذيرفته نشود مانند كسى است كه گمان مى كند خورشيد طلوع مى كند ليكن تاريكى بر طرف نمى شود، و جامه با صابون شسته مى شود ولى چرك آن زايل نمى گردد، مگر اين كه بر اثر طولانى شدن تراكم چرك در درون جامه و زواياى آن صابون نتواند آنها را از ميان ببرد، و اين مانند كسى است كه گناهان را پشت سر هم مرتكب شود تا ارتكاب گناه طبيعت و زنگار دل او گردد، البته چنين دلى به حق باز نمى گردد، و توبه نمى كند. آرى گاهى به زبان مى گويد توبه كردم ، امّا اين توبه او مانند سخن لباسشويى است كه مى گويد جامه را شستم در حالى كه آن جامه مادامى كه چركينى آن موجود باشد و با به كار بردن چيزى كه ضد آن است تغيير نكند اصلا نظيف و پاكيزه نمى شود. اين مثال در موردى است كه اصل توبه ممتنع شود و وقوع اين حالت بعيد به نظر نمى رسد، بلكه اين امر بر همه مردمى كه به دنيا رو آورده و كاملا از خداوند اعراض كرده اند غلبه دارد.
اگر چه اين سخنان كه در زمينه قول توبه گفته شد براى صاحبان بينش كافى است ليكن در تاءييد آنها آيات و احاديث و اخبارى را نيز ذكر مى كنيم ، زيرا هر سخنى كه به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) مستند نباشد قابل وثوق و اعتماد نيست . خداوند متعال در اين باره فرموده است : (( و هو الذى يقبل التوبة عن عباده )) (٤٥) و نيز فرموده است : (( غافر الذنب و قابل التوب ، )) (٤٦) و آيات ديگرى جز اينها.
پيامبر (ص )، فرموده است : ((خداوند به توبه بنده اش شادمان تر از...)) (٤٧) و فرح و خوشحالى پس از قبول مى آيد، و نشان پذيرفته شدن توبه و افزون بر آن است .
و نيز فرموده است : ((خداوند عزّوجلّ براى قبول توبه بدكاران شب تا به روز و براى بدكاران روز، تا به شب دست خود را مى گشايد، تا آنگاه كه خورشيد از مغرب بدمد)).(٤٨)
گشودن دست يا بسط يد كنايه از طلب توبه است ، و پس از طلب پذيرش است و بسا پذيرنده اى كه طالب نيست ليكن هر طالبى پذيرنده است .
فرموده است : ((اگر آن قدر گناه كنيد كه به آسمان برسد سپس پشيمان شويد خداوند توبه شما را مى پذيرد: (٤٩)
و نيز: ((همانا بنده گناهى مرتكب مى شود و به سبب آن وارد بهشت مى گردد، عرض شد: اى پيامبر خدا، اين چگونه ممكن است ؟ فرمود: گناهش پيوسته در برابر چشمانش قرار دارد، در حالى كه توبه كرده و از آن گريزان است پس به همين گونه است تا آنگاه كه وارد بهشت شود)).(٥٠)
و نيز: ((كفاره گناه پشيمانى است )).(٥١)
و نيز: ((توبه كننده از گناه مانند بى گناه است )).(٥٢)
روايت شده است : ((يك تن حبشى عرض كرد: اى پيامبر خدا! من كارهاى زشتى را انجام مى داده ام ، آيا براى من توبه اى هست ؟ پيامبر (ص ) فرمود: آرى ، حبشى گفت : توبه كردم پس از آن پشت كرد و رفت سپس بازگشت و عرض كرد: اى پيامبر خدا! آيا به هنگامى كه من آن كارهاى زشت را انجام مى دادم خداوند مرا مى ديد، فرمود: آرى ، حبشى : فريادى زد و جان از تنش بيرون رفت )).(٥٣)
روايت شده است : ((هنگامى كه خداوند عزّوجلّ ابليس را لعن فرمود و از درگاه خود راند شيطان درخواست مهلت كرد، خداوند تا روز قيامت به او مهلت داد. شيطان گفت : خداوندا به عزّتت سوگند تا روح در تن فرزند آدم است از دل او بيرون نخواهم رفت . خداوند فرمود: به عزّت و جلال خودم سوگند تا روح در بدن اوست باب توبه را بر روى او نمى بندم )).(٥٤)
و فرموده است : ((حسنات سيئات را از ميان مى برد مانند آب كه چرك را زايل مى سازد))؛ (٥٥) و اخبار در اين مورد بسيار است .
من مى گويم : از طريق شيعه در كافى از محمّد بن مسلم از ابوجعفر امام باقر (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((اى محمّد بن مسلم مؤ من هرگاه توبه كند گناهانش ‍ آمرزيده است و بايد براى آنچه پس از توبه و آمرزش از سر مى گيرد كار كند. هان به خدا سوگند اين قبول و آمرزش جز براى مؤ منان نيست ))؛ عرض كردم : اگر پس از توبه به استغفار دوباره گناه و توبه كند، فرمود: ((اى محمّد بن مسلم ، آيا تصور مى كنى مؤ من كه از گناهش پشيمان مى شود و از آن استغفار و توبه مى كند، خداوند توبه اش را نمى پذيرد؟)) عرض كردم : براى اين كه او مكرر مرتكب گناه مى شود و سپس توبه و استغفار مى كند، فرمود: ((هر زمان مؤ من به استغفار و توبه باز گردد، خداوند نيز به آمرزش او باز مى گردد، و خداوند بسيار آمرزنده و مهربان است ، توبه را مى پذيرد، و از گناهان در مى گذرد، زنهار از اين كه مؤ منان را از رحمت خداوند نوميد كنى )).(٥٦)
از امام صادق (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((بنده مؤ من چون گناهى مرتكب شود خداوند ثبت گناه او را هفت ساعت به تاءخير مى اندازد، چنانچه استغفار كند بر او نوشته نمى شود، و اگر آن ساعات بگذرد و استغفار نكند يك گناه بر او نوشته مى شود. همانا مؤ من پس از گذشت بيست سال گناه خود را به ياد مى آورد، و از آن به درگاه پروردگارش استغفار مى كند و خداوند گناهش را مى آمرزد، امّا كافر گناهش ‍ را در همان ساعت فراموش مى كند))؛ (٥٧) و در روايت ديگرى است : ((خداوند براى اين كه مؤ من را بيامرزد گناهش را به يادش مى آورد)).(٥٨)
و از آن حضرت روايت شده كه فرموده است : ((هيچ مؤ منى نيست كه در يك شبانه روز چهل گناه كبيره مرتكب شود آنگاه در حالى كه پشيمان شود بگويد: (( استغفر اللّه الذى لا اله الا هو الحى القيوم بديع السماوات و الا رض ذوالجلال و الاكرام و اءساءله اءن يصلى على محمّد و آل محمّد و اءن يتوب علىّ، )) جز اين كه خداوند گناهان او را مى آمرزد، و در كسى كه در روز بيش از چهل گناه كبيره مرتكب شود چيزى نيست )).(٥٩)
و نيز از آن حضرت روايت كرده اند كه فرموده است : ((آدمى گناهى مرتكب مى شود، و خداوند او را به سبب همان گناه وارد بهشت مى كند. گفته شد: خداوند او را به سبب گناهش به بهشت وارد مى سازد؟ فرمود: آرى او گناهى را مرتكب مى شود، و پيوسته از آن بيمناك و بر خود خشمناك است ، از اين رو خداوند به او ترحّم مى فرمايد و او را وارد بهشت مى كند)).(٦٠)
از آن حضرت روايت شده كه فرموده است : ((به خدا سوگند هيچ بنده اى جز به اقرار، از گناه بيرون نمى آيد)).(٦١)
نيز از آن حضرت روايت است : ((هر كس گناهى مرتكب شود، و بداند خداوند بر او آگاه است اگر بخواهد او را عذاب مى كند، و اگر بخواهد او را مى آمرزد، و خداوند گناه او را مى بخشد هر چند استغفار نكرده باشد)).(٦٢)
و نيز از آن حضرت است : ((پيامبر (ص ) فرموده است هر كس يك سال پيش از مرگش توبه كند خداوند توبه او را مى پذيرد سپس فرمود: يك سال زياد است ، هر كس يك ماه پيش از مرگش توبه كند، خداوند توبه اش را مى پذيرد، پس از آن فرمود: يك ماه زياد است ، هر كس يك هفته پيش از مرگش توبه كند خداوند توبه اش را قبول مى كند، سپس فرمود: يك هفته نيز بسيار است ، هر كس يك روز پيش از مرگش توبه كند خداوند توبه اش را مى پذيرد، بعد فرمود يك روز زياد است ، هر كس پيش از آن كه مرگ را ببيند توبه كند خداوند از او مى پذيرد)).(٦٣)
و نيز از آن حضرت يا از پدرش (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((آدم (ع ) عرض ‍ كرد: پروردگار! شيطان را بر من مسلط كردى و او را مانند خون در بدنم روان ساختى ، براى من هم چيزى قرار بده ، فرمود: اى آدم ! اين را برايت قرار دادم كه چون يكى از فرزندانت قصد گناهى كند بر او نوشته نمى شود و اگر مرتكب آن شد يك گناه بر او نوشته مى شود. و هر كدام از آنها كه قصد به جا آوردن حسنه اى كند اگر آن را انجام ندهد كه حسنه و اگر انجام دهد ده حسنه برايش نوشته مى شود، عرض ‍ كرد: پروردگارا! افزون فرما، فرمود: برايت قرار دادم كه هر كدام از آنها گناهى مرتكب شود سپس طلب آمرزش كند او را بيامرزم ، عرض كرد: افزون فرما، فرمود: توبه را براى آنها قرار دادم يا توبه را براى آنها گسترده كردم تا آن زمان كه جان به حلقوم آنها برسد، عرض كرد: مرا كفايت است )).(٦٤)
از ابى جعفر امام باقر (ع ) نقل شده كه فرموده است : ((هنگامى كه جان به اين جا برسد - اشاره به حلقوم خود فرمود - براى عالم توبه اى نيست و براى جاهل است )).(٦٥)
از معاوية بن وهب نقل شده كه گفته است : به سوى مكه روان شديم و به همراه ما پيرمردى عابد و خداشناس بود ليكن مذهب حق را نمى شناخت ، و نماز را در راه تمام مى خواند. برادرزاده اى داشت كه همراه او و مسلمان بود. در اين ميان پيرمرد بيمار شد، به برادرزاده اش گفتم : كاش مذهب حق را بر عمويت عرضه مى كردى شايد خداوند او را نجات دهد، همه همراهان گفتند: بگذاريد پيرمرد بر همين حال بميرد، چه ظاهرش خوب است ، ليكن برادرزاده اش نتوانست شكيبايى كند تا اين كه به او گفت : اى عمّ! پس از پيامبر خدا (ص ) مردم جز تنى چند از دين برگشتند و على بن ابى طالب (ع ) داراى همان ولايت و حق طاعت بود كه پيامبر خدا (ص ) آن را دارا بود، و پس از رسول خدا (ص ) خلافت و فرمانروايى به او اختصاص داشت . گفت : در اين هنگام پيرمرد نفس عميقى كشيد و صيحه اى زد و گفت : من بر همين عقيده ام . و جان از تنش خارج شد پس از آن بر ابى عبداللّه (ع ) وارد شديم ، و على بن سرى سخن پيرمرد را خدمت امام (ع ) عرضه داشت ، آن حضرت فرمود: او مردى از اهل بهشت است .)) ابن سرى عرض كرد: وى از مذهب حق چيزى جز آنچه در آن ساعت گفت نمى دانست ، امام (ع ) فرمود: چه چيزى از او مى خواستيد بداند؟ ((به خدا سوگند او داخل بهشت شد.))(٦٦)
غزالى مى گويد :
خداوند طاعت را كفاره معصيت و حسنه را زداينده سيئه آفريده چنان كه آب را برطرف كننده تشنگى و شستن جامه را با صابون زايل كننده چرك قرار داده است .
او مى گويد: اگر بگويى : هيچ توبه كننده اى نيست جز اين كه در قبول توبه اش شك دارد در حالى كه آشامنده آب در زوال تشنگى خود دچار شك نيست پس چرا او در توبه خود شك مى كند؟
پاسخ اين است كه : شك در قبول توبه مانند شك در وجود شرايط صحت است ، زيرا توبه اركان و شرايط دقيقى دارد كه بزودى بيان خواهد شد، و وجود همه اين شرايط به آسانى محقق نمى شود. او مانند كسى است داروى اسهال بخورد و شك كند كه آيا آن دارو مسهل است يا نه ؟ اين شك او به حصول شرايط اسهال و دارو از نظر حال و وقت و نيز به كيفيت آميختن دارو و طبخ و خوبى گياه ها و اجزاى آن بستگى دارد. اين تصور و نظاير آن ناگزير سبب خوف بعد از توبه و شك در قبول آن است چنان كه در شرايط آن كه به خواست خدا بزودى ذكر مى شود خواهد آمد.

ركن دوّم - در آنچه بايد از آن توبه كرد و آن گناهان صغيره و كبيره است
بدان توبه ترك گناه است و ترك هر چيز تنها پس از شناخت آن ممكن است ، و چون توبه واجب است شناخت آنچه جز به وسيله آن به توبه نمى توان رسيد نيز واجب مى باشد. از اين رو شناخت گناهان نيز واجب است . گناه عبارت از هر چيز است كه ترك يا فعل آن مخالف امر خداوند باشد، و چون تفصيل اين مطلب مستلزم اين است كه تمام تكاليف الَّهى را از آغاز تا پايان شرح دهيم و اين هدف ما نيست ، لذا تنها به مشتركات گناهان و روابط آنها با هم اشاره مى كنيم .

اقسام گناهان و نسبت آنها با صفات انسان
تقسيم اوّل : بدان انسان بنابر آنچه در كتاب (( عجائب القلب و غوائله )) شرح داده شده داراى اخلاق و صفات بسيارى است ، ليكن منشاء گناهان منحصر به چهار صفت است : صفات ربوبى ، صفات شيطانى ، صفات حيوانى و صفات سبعيت يا درندگى ، زيرا طبيعت انسان از اخلاط مختلفى سرشته شده و هر يك از اخلاط اين معجون اقتضاى اثر خاصى دارد، همان گونه كه شكر و سركه و زعفران در سركنگبين مقتضى آثار مختلفى است :
١ - صفات فرعونى و آن مقتضى خوى خود برتر بينى ، فخرفروشى ، سلطه جويى ، ستايش خواهى عزّت طلبى ، مالدوستى ، حب بقا و دوام و برترى جويى بر همه است تا آن جا كه بگويد: (( اءنا ربكم الاعلى . )) از اين صفات تعدادى گناهان كبيره منشعب مى شود كه مردم از آنها غافلند و آنها را گناه به شمار نمى آورند، در حالى كه آنها مهلكات بزرگى بوده و منشاء گناهان بسيارى مى باشند چنان كه در بخش مهلكات شرح داده ايم .
٢ - صفات شيطانى كه از آنها حسادت ، سركشى ، حيله گرى ، فريبكارى و امر به فساد و منكر منشعب مى شود، و غشّ، نفاق و دعوت به ايجاد بدعت و ضلالت نيز از جمله همين صفات است .
٣ - صفات حيوانى و از جمله آنهاست : آز، پرخورى ، شكمبارگى و زنبارگى و از اينها زنا، لواط، دزدى ، خوردن مال يتيم ، گردآورى مال براى شهوترانى منشعب مى شود.
٤ - صفات سبعى و درندگى است خشم ، كينه هجوم بردن به مردم و زدن آنها، ناسزا گفتن و تصرف اموال مردم از اين صفات منشعب مى شود، و دسته اى از گناهان از اينها به وجود مى آيد. اين صفات در فطرت انسان بتدريج ظاهر مى شود. در آغاز صفات حيوانى بر طبع چيره مى گردد پس از آن صفات سبعيت و درندگى است ، و چون اين صفات در طبع گرد آيند عقل را در خدمت خود قرار داده آن را در راه خدعه و مكر و حيله به كار مى برند و اين همان صفات شيطانى است ، سپس ‍ صفات فرعونى بر او غالب مى شود كه عبارتند از فخرفروشى ، عزّت طلبى ، برتريجويى ، طلب بزرگى و كبريايى و قصد استيلا بر همه مردم ؛ و اينها ريشه و اصول همه گناهانند. سپس گناهان از اين منابع سرچشمه گرفته به سوى همه اعضا و جوارح سرازير مى شوند. برخى از آنها بويژه در دل جا مى گيرند مانند كفر، بدعت ، نفاق ، بدانديشى نسبت به مردم ؛ بعضى در چشم و گوش ظاهر مى شوند، و برخى بر زبان پاره اى بر شكم و فرج و دسته اى بر دست ها و پاها و برخى بر همه بدن غلبه مى يابند. چون اين مطلب بر همگان روشن است نيازى به توضيح و تفصيل نمى بينيم .
تقسيم دوّم : بدان گناهان منقسم مى شوند به آنچه ميان بنده و خداست ، و آنچه تنها به بنده اختصاص دارد مانند ترك نماز، روزه و واجباتى كه خاص خود اوست ، و ديگر آنچه به حقوق بندگان خدا مربوط مى شود، مانند ترك زكات ، قتل نفس ، غصب اموال ، هتك آبرو و نواميس . آنچه از حقوق ديگران به شمار مى آيد يا نفس ‍ انسانى و يا قطع عضوى از اعضاى او و يا مال يا آبرو و ناموسى ، دين و يا مقام است ، تعدى به دين مردم به سبب اغوا، دعا، بدعت ، ترغيب به گناه و يا تحريك اسباب تجرّى بر خدا صورت مى گيرد چنان كه برخى از واعظان و سخنگويان مرتكب مى شوند و با گفته هاى خود جنبه رجا را بر خوف در ضمير مردم غلبه مى دهند. گناهانى كه مربوط به حقوق مردم است در آنها كار دشوارتر است ، و آنچه مربوط به بنده و خداست چنان كه شرك نباشد اميدوارى در عفو آن بسيار است در خبر آمده است : ((دفاتر اعمال سه است ، دفترى كه بخشيده مى شود، دفترى كه بخشيده نمى شود، دفترى كه ترك نمى شود. دفترى كه بخشيده مى شود دفتر گناهانى است كه بندگان ميان خود و خدا انجام داده اند، دفترى كه بخشيده نمى شود شرك است ؛ امّا دفترى كه ترك نمى شود مظالمى است كه بندگان نسبت به يكديگر مرتكب شده اند.)) (٦٧) زيرا اينها حقوقى است كه تا رهايى از آنها مطالبه مى شوند.

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) كافى از اصحاب ما به طور مرفوع از امير مؤ منان (ع ) روايت كرده كه فرموده است : ((گناهان سه گونه اند: گناهى كه بخشيده مى شود، گناهى كه نابخشودنى است و گناهى كه درباره مرتكب آن هم اميدواريم و هم بيمناك . عرض ‍ كردند: اى امير مؤ منان ! اينها را براى ما روشن كن . فرمود: بلى گناهى كه آمرزيده مى شود گناهى است كه خداوند به جا آورنده آن را در دنيا به كيفر رسانيده است ، و خداوند بردبارتر و گرامى تر از آن است كه بنده اش را دوبار مجازات كند. امّا گناهانى كه خداوند آنها را نمى آمرزد ستم هايى است كه بندگان بر يكديگر روا مى دارند، چه خداوند به هنگامى كه فرمانش را در ميان خلق ظاهر ساخت سوگند ياد كرده و فرمود: به عزّت و جلالم سوگند كه ظلم ظالم را بى كيفر نمى گذارم هر چند كف دستى در برابر كف دستى و يا مالشى در برابر كف دستى و يا شاخ زدن گوسفند شاخدار به بى شاخ باشد، از اين رو برخى از بندگان را به خاطر برخى ديگر قصاص ‍ مى كند تا هيچ كسى مظلمه اى بر عهده ديگرى نداشته باشد و سپس آنها را براى احساس بر مى انگيزاند. امّا سومين گناه معصيتى است كه خداوند آن را از خلق مستور داشته و به مرتكب آن توفيق توبه داده است ، و او پيوسته از گناهش بيمناك و به رحمت پروردگارش اميدوار مى باشد، و ما نيز نسبت به او همان نظر را داريم كه او نسبت به خودش دارد، رحمت الهى را برايش خواستار و از مجازات خداوند بر او بيمناكيم )).(٦٨)
از ابى جعفر امام باقر (ع ) درباره مردى كه حدّ رجم بر او جارى شده بود پرسيدند كه آيا در آخرت نيز بر اين گناه مجازات مى شود؟ فرمود: ((خداوند بخشنده تر از آن است )).(٦٩)
تقسيم سوّم : بدان گناهان به صغيره و كبيره تقسيم مى شوند، و اختلاف مردم در اين مورد زياد است برخى گفته اند: گناه صغيره وجود ندارد بلكه گناه مخالفت با خداست و همه كبيره هستند. امّا اين قول ضعيف است ، چه خداوند متعال فرموده است : (( ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ، )) (٧٠) و نيز (( الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش الا اللمم . )) (٧١)
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((نمازهاى پنجگانه و نماز جمعه كفاره گناهان ميان آنها تا جمعه ديگر است و اين در صورتى است كه از گناهان كبيره دورى جسته باشد))؛ و در عبارت ديگرى آمده است : ((كفاره گناهان ميان آنها به جز كباير است )).(٧٢)
در روايت عبداللّه بن عمر و بن عاص آمده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((كباير شرك به خدا، عقوق پدر و مادر، قتل نفس و سوگند دروغ است )).(٧٣)
اصحاب و تابعين در تعداد گناهان كبيره اختلاف كرده اند. برخى آنها را چهار و بعضى هفت و برخى نه و بعضى يازده و برخى بالاتر دانسته اند. ابوطالب مكى گفته است : تعداد كباير هفده است من آنها را از اخبار استخراج كرده ام ، (٧٤) و همه آنچه از اقوال صحابه به دست مى آيد اين است كه چهار فقره از اين گناهان در دل است كه عبارتند از: شرك به خدا، اصرار بر نافرمانى او، نوميدى از رحمت او و ايمنى از مكر او؛ و چهار فقره در زبان است و آنها گواهى دروغ ، متهم كردن بى گناه به زنا، سوگند دروغ و سحر است . امّا سوگند دروغ آن است كه با سوگند حقى را باطل و يا باطلى را حق جلوه گر كنند، و گفته شده : سوگند دروغ اين است كه كسى با آن قسمتى از اموال مسلمانى را به تصرف خود در آورد هر چند مسواكى از چوب اراك باشد، و اين سوگند را غموس گفته اند، زيرا صاحب آن را در آتش فرو مى برد. امّا سحر هر كلامى است كه وضع طبيعى خلقت انسان و يا ديگر اجسام را دگرگون سازد. سه گناه كبيره ديگر مربوط به شكم است كه عبارتند از: شرابخوارى و آشاميدن هر مايعى كه مست كننده باشد، خوردن مال يتيم از روى ستم ، خوردن ربا با علم به آن ؛ و دو گناه كبيره در فرج است كه عبارتند از: زنا و لواط؛ و دو كبيره در دستهاست كه كشتار و دزدى است و يكى در پاهاست كه فرار از صف جهادگران است . يك نفر از ميان دو نفر، و ده نفر از ميان بيست نفر - يك گناه كبيره ديگر در تمام بدن است و آن حقوق پدر و مادر آنها اين است كه او را در امر عقوق سوگند دهند و او اعتنا نكند، و حاجتى از او بخواهند و او روا نسازد، و آنها به او ناسزا گويند و وى آنها را بزند، و آنها را گرسنه نگهدارد و اطعام نكند. اينها سخنان ابوطالب مكى بود، اگر چه گفتار او نزديك به مطلوب است ليكن تمام مطلوب نيست ، زيرا امكان زياده و نقصان در آن وجود دارد، چه او رباخوارى و خوردن مال يتيم را از كباير قرار داده در حالى كه اينها جنايت در اموال است ، و در كباير كه مربوط به نفس است تنها قتل را ذكر كرده ليكن در آوردن چشم و بريدن دست و آزار مسلمانان و ضرب و شكنجه آنان را متعرض نشده ، و بى شك زدن يتيم و قطع اعضا و آزار وى گناهى بمراتب بزرگتر از خوردن مال اوست ، و چگونه چنين نباشد و حال آن كه در خبر آمده است : ((از جمله كباير دادن دو دشنام در برابر يك دشنام است . و نيز از جمله كباير تجاوز انسان به آبروى برادر مسلمان خويش است )) (٧٥) و اين غير از قذف محصن (متهم كردن بى گناه به زناست ). ابوسعيد خدرى و برخى ديگر از اصحاب گفته اند: ((شما اعمالى را مرتكب مى شويد كه در نظرتان از مو باريك تر است ، ما در زمان پيامبر خدا (ص ) اين اعمال را از كباير به شمار مى آورديم )).(٧٦)
دسته اى گفته اند: هر گناه عمدى كبيره است ، و به جا آوردن هر چيزى كه خداوند از آن نهى كرده كبيره است .

پي نوشت ها

________________________________________
٢٨- نود / ٣١:... و همگى به سوى خدا باز گرديد.
٢٩- اسراء / ٦٥:... همه فرزندانش را جز عده كمى گمراه و ريشه كن خواهم ساخت .
٣٠- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٧٢ از حديث اغر مزنى جز اين كه در آن آمده است : در هر روز صد بار، همچنين ابى داوود آن را به همين گونه روايت كرده ، ليكن ابن ايثر در (( النهاية ((ع آن را به نحوى كه در متن آمده نقل كرده است ، منظور پيامبر اكرم (ص ) از اين مطلب سهو است كه هيچ بشرى از آن فارغ نيست ، زيرا قلب مطهر آن حضرت پيوسته متوجه حق تعالى بوده و اگر گاهى به سبب اشتغال به امور امت و مصالح اين دو مورد عروض و عوارض بشرى قرار گرفته آن را گناه و تقصير شمرده و از آن استغفار كرده است .
٣١- فتح / ٢...: تا خداوند گناهان گذشته و آينده ات را ببخشد.
٣٢- شورى / ٣٠: هر مصيبتى به شما برسد به سبب اعمالى است كه انجام داده ايد و بسيارى را نيز عفو مى كند. خبر همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٥٠، به شماره ٢.
٣٣- نحل / ٩٨ و ٩٩: هنگامى كه قرآن مى خوانى از شرّ شيطان رانده شده به خدا پناه ببر، چه او بر كسانى كه ايمان دارند و بر پروردگارشان توكل مى كنند تسلطى ندارد. خبر همان ماءخذ، ج ٨، (( (كتاب الروضه ) )) ص ٢٨٨.
٣٤- مطففين / ١٤: چنين نيست كه آنها مى پندارند بلكه اعمالشان چون زنگارى بر دل هايشان نشسته است .
٣٥- اين حديث را ترمذى با زياده اى در اول و آخر آن روايت كرده و آن را حسن و صحيح دانسته است . اين روايت پيش از اين در كتاب رياضت نفس آورده شده است .
٣٦- سباء / ٥٤: (سرانجام ) ميان آنها و آنچه مورد علاقه آنان بود جدايى افكنده شد.
٣٧- منافقين / ١١ و ١٢... پيش از آن كه مرگ يكى از شما فرا رسد و بگويد: پروردگارا، چرا مرا مدت كمى به تاءخير نينداختى تا صدقه دهم و از صالحان باشم . خداوند هرگز مرگ كسى را هنگامى كه اجلش فرا رسد به تاءخير نمى اندازد.
٣٨- نساء / ١٨: و براى كسانى كه كارهاى بد انجام مى دهند تا آنگاه كه مرگ يكى از آنها فرا مى رسد مى گويد: هم اكنون توبه كردم .
٣٩- نساء / ١٩: توبه تنها براى كسانى است كه كار بدى را از روى نادانى انجام مى دهند سپس بزودى توبه كنند.
٤٠- عراقى گفته است : سندى براى اين حديث نيافتم .
٤١- بقره / ٤٠:... به پيمانى كه با من بسته ايد وفا كنيد تا من نيز به پيمان شما وفا كنم .
٤٢- مؤ منون / ٨: و آنها كه امانت ها و عهد خود را مراعات مى كنند.
٤٣- مؤ منون / ٢: مؤ منان رستگار شدند.
٤٤- شمس / ١٠: كه هر كس نفس خود را تزكيه كرده رستگار شده است .
٤٥- شورى / ٢٤: او كسى است كه توبه را از بندگانش مى پذيرد.
٤٦- غافر / ٣: خداوندى كه آمرزنده گناه و پذيرنده توبه است .
٤٧- اين حديث و ماءخذ آن در آغاز اين كتاب ذكر شده است .
٤٨- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١٠٠، از حديث ابى موسى با اين عبارت كه : در شب دستش را مى گشايد تا بدكار در روز توبه كند، طبرانى به اين صورت دستش را مى گشايد تا بدكار شب در روز توبه كند.
٤٩- ابن ماجه ، شماره ٤٢٤٨ و سند آن حسن است .
٥٠- (( الزهد، )) ابن مبارك از حسن بن طور مرسل ، (( الجامع الصيغه ))
٥١- احمد طبرانى ، (( الغيب )) بيهقى از حديث ابن عباس
٥٢- ابن ماجه شماره ٤٢٥٠ پيش از اين ذكر شده است .
٥٣- عراقى گفته است : ماءخذى براى آن نيافتم .
٥٤- ابويعلى و حاكم ، ج ٢، ص ٢١٦، با الفاظ ديگرى از حديث ابى سعيد و آن را صحيح دانسته است .
٥٥- عراقى گفته است : با اين الفاظ ماءخذى براى آن نيافتم ليكن حديثى صحيح المعنى است يعنى : به دنبال گناه ، حسنه به جا آوريد تا گناه را محو كند، چنان كه بيش از آن ذكر شده است .
٥٦- كافى ، ج ٢، ص ٤٣٤، شماره ٦.
٥٧- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٧، شماره ٣.
٥٨- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٨، شماره ٦.
٥٩- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٣٨، شماره ٧.
٦٠- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٦٢٦ و ٤٢٧، شماره هاى ٧ و ٣.
٦١- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٦٢٦ و ٤٢٧، شماره ٤.
٦٢- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٦٢٦ و ٤٢٧، شماره ٥.
٦٣- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٤٠، شماره ٢.
٦٤- كافى ، ج ٢، ص ٤٤٠، شماره ١ و ٣.
٦٥- كافى ، ج ٢، ص ٤٤٠، شماره ٣.
٦٦- كافى ، ج ٢، ص ٤٤٠، شماره ١ و ٣ و ٤.
٦٧- مسند احمد، حاكم از عايشه به سند حسن ، (( الجامع الصغير. ))
٦٨- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٤٣.
٦٩- همان ماءخذ.
٧٠- نساء / ٣١: اگر از گناهان كبيره اى كه از آن نهى شده ايد دورى كنيد گناهان (كوچك ) شما را مى پوشانيم .
٧١- نجم / ٣٣: همان ها كه از گناهان كبيره و اعمال زشت جز گناهان صغيره دورى مى كنند.
٧٢- سنن ترمذى ، ج ٢، ص ١٤، از حديث ابوهريره و آن را حديث حسن شمرده است .
٧٣- صحيح بخارى ، ج ٧، ص ١٧١.
٧٤- (( مجمع الزوائد، )) ج ١، ص ١٠٣.
٧٥- عراقى گفته است : ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) آن را به احمد و ابى داوود از حديث سعيد بن زيد نسبت داده و آنچه از حديث او در مسند آنهاست اين است كه : ((هر كس ربا را زياد كند تا به آبروى مسلمانى بنا حق تجاوز كند...)).
٧٦- مسند بزار و در سلسله راويان عباد بن راشد است كه ابن معين و جز او وى را ثقه دانسته و ابوداوود و غير او وى را ضعيف شمرده اند، مسند احمد و رجال آن را صحيح شمرده اند (( مجمع الزوائد، )) ج ١، ص ١٠٦ و ج ١٠، ص ١٩٠.



۲
راه روشن ، جلد هفتم


مى گويم :

از طريق خاصه (شيعه ) كافى از امام صادق (ع ) درباره آيه : (( ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه يكفر عنكم سيئاتكم )) روايت كرده كه فرموده است : ((كباير گناهانى است كه خداوند به سبب آنها دوزخ را واجب كرده است )).(٧٧)
و نيز از آن حضرت درباره كباير پرسيدند، فرمود: ((آنها در كتاب على (ع ) هفت چيز است : كفر به خدا، قتل نفس ، عقوق پدر و مادر، خوردن ربا پس از دانستن دليل حرمت آن ، خوردن مال يتيم به ستم ، فرار از جهاد و اعرابى شدن پس از هجرت است .)) راوى مى گويد: عرض كردم : اينها بزرگترين گناهانند؟ فرمود: ((آرى )) گفتم : آيا خوردن درهمى از مال يتيم از روى ستم گناهش بزرگتر است يا ترك نماز، فرمود: ((ترك نماز))، گفتم : شما ترك نماز را از كباير نشمرديد فرمود: ((نخستين چيزى كه به تو گفتم چه بود؟)) گفتم : كفر، فرمود: ((همانا ترك كننده نماز كافر است .)) مقصود ترك آن بدون علت است .(٧٨)
و نيز روايت شده است كه از ابى الحسن موسى بن جعفر (ع ) درباره كباير پرسيدند چند تا و چه چيزهايى است ؟ در پاسخ نوشت : كسى كه از كباير و موجبات هفتگانه آنها كه خداوند وعده آتش بر آنها داده است دورى كند خداوند گناهان او را چنانچه مؤ من باشد مى آمرزد، و آنها قتل نفس حرام ، عقوق پدر و مادر، خوردن ربا، اعرابى شدن پس از هجرت ، نسبت دادن زنا به زنان شوهردار، خوردن مال يتيم ، و فرار از جنگ است )).(٧٩)
در خبر صحيح از ابى جعفر امام جواد (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((از پدرم شنيدم كه مى فرمود از پدرم شنيدم كه : عمرو بن عبيد (٨٠) بر ابى عبداللّه (ع ) وارد شد چون سلام كرد و نشست اين آيه را تلاوت كرد: (( الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش )) سپس خاموش شد، ابوعبداللّه (ع ) به او فرمود: چه چيزى تو را خاموش كرده است ؟ عرض كرد: مى خواهم كباير را در كتاب خدا بشناسم ، فرمود: بلى اى عمرو، بزرگترين كباير ترك به خدا است كه فرموده است : (( انه من يشرك باللّه فقد حرم اللّه عليه الجنة . )) (٨١) پس از آن نوميدى از رحمت خداوند است كه فرموده است : (( انه لا يياءس من روح اللّه الا القوم الكافرون ؛ ))(٨٢) سپس ايمن بودن از مكر خداست كه فرموده است : (( فلا ياءمن مكر اللّه الا القوم الخاسرون ، )) (٨٣) و از كباير عقوق پدر و مادر است ، چه خداوند عاق آنها را جبار شقى (٨٤) ناميده است ؛ ديگر قتل نفس حرام است مگر بحق باشد، زيرا خداوند مى فرمايد: (( فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها ((ع (٨٥) تا آخر آيه . و ديگر نسبت دادن زنا به زن شوهردار است ، چه مى فرمايد: (( لعنوا فى الدنيا و الا خرة و لهم عذاب عظيم ؛ (٨٦) و ديگر خوردن مال يتيم است ؛ خداوند مى فرمايد: (( انما ياءكلون فى بطونهم نارا و سيصلون سعيرا؛ )) (٨٧) و فرار از جنگ است ، چه فرموده است : (( و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال اءو متحيزا الى فئة فقد باء بغضب من اللّه و ماءويه جهنم و بئس المصير)) (٨٨) و خوردن رباست ؛ خداوند مى فرمايد: (( الذين ياءكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخطبه الشيطان من المس ؛ )) (٨٩) و ديگر سحر است ، چه خداوند مى فرمايد: (( و لقد عملوا لمن اشتراه ما له فى الا خرة من خلاق ؛ )) (٩٠) و ديگر زناست ، خداوند فرموده است : (( و من يفعل ذلك يلق اءثاما، يضاعف له العذاب يوم القيامة و يخلد فيه مهانا. )) (٩١) ديگر سوگند دروغ است ، چه خداوند فرموده (( ان الذين يشترون بعهد اللّه و اءيمانهم ثمنا قليلا اولئك لاخلاق لهم فى الا خرة . )) (٩٢)ديگر غش و خيانت است خداوند مى فرمايد: (( و من يغلل ياءت بما غل يوم القيامة . )) (٩٣) و خوددارى از دادن زكات واجب است ، خداوند مى فرمايد: (( فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم . )) (٩٤) ديگر گواهى دروغ و كتمان شهادت است ، زيرا خداوند مى فرمايد: (( و من يكتمها فانه آثم قلبه ؛ )) (٩٥) و ديگر خوردن شراب است ، چه خداوند از آن نهى كرده همان گونه كه از پرستش بت ها نهى فرموده است و ديگر ترك كردن نماز و يا چيزى را كه خدا واجب كرده است بعمد، زيرا پيامبر خدا (ص ) فرموده است : هر كس بعمد نماز را ترك كند از پيمان خدا و پيمان ييامبرش بيزارى جسته است ، ديگر شكست پيمان و قطع رحم است خداوند مى فرمايد: (( اولئك لهم اللعنة و لهم سوء الدار.)) (٩٦) امام (ع ) فرمود: ((عمر و در حالى كه صدايش را به گريه بلند كرده بود بيرون رفت و مى گفت : كسانى كه به راءى خويش سخن گفتند و در فضيلت و دانش با شما نزاع كردند هلاك شدند)).
غزالى مى گويد :
توضيح مطلب اين است كه زمانى درست است پژوهشگر سرقت را از لحاظ اين كه گناه كبيره است يا نه مورد بررسى قرار دهد كه معناى كبيره و مقصود از آن را بداند، چنان كه اگر گوينده اى مى گويد: دزدى حرام است يا نه ؟ سخن او را زمانى مى توان صحيح دانست كه نخست معناى حرمت گفته شود و سپس درباره حرام بودن دزدى بحث به عمل آيد. واژه كبيره از حيث لفظ مبهم است و در لغت و شرع براى موضوع خاصى وضع نشده است ، زيرا واژه هاى كبير و صغير از مفاهيم نسبى و اضافى مى باشند، هر گناهى به نسبت گناه پايين تر از خود كبير و به نسبت بالاتر از خود صغير است ، خوابيدن با زن بيگانه در مقايسه با نگاه كردن به او كبيره و نسبت به زنا صغيره است ، بريدن دست مسلمان در مقايسه با كتك زدن او كبيره و نسبت به كشتن او صغيره است . بلى انسان مى تواند بر گناهان خاصى كه به مرتكب آنها وعده آتش داده شده نام كبيره بگذارد، مقصود ما از توصيف آن به كبيره اين است كه مجازات او به آتش كيفرى بزرگ است ؛ و نيز مى تواند گناهانى را كه حد بر آنها واجب شده است كبيره بنامد بدين سبب كه تسريع در مجازات اين نوع گناهان در دنيا عقوبتى واجب و عظيم است ؛ و نيز مى تواند گناهانى را كه در كتاب خدا صريحا از آنها نهى شده است كبيره بخواند و بگويد: ذكر آنها در قرآن به طور اختصاص ‍ دلالت بر عظمت و اهميت آنها دارد و با مقايسه آنها با ديگر گناهان ناگزير بزرگ و عظيم خواهد بود؛ زيرا نصوص قرآن نيز درجات متفاوتى دارد و در اين نوع اطلاقات هيچ اشكالى نيست . آنچه از صحابه نقل شده بر همين جهات دور مى زند، و بعيد نيست كه بتوان گفتار آنها را بر همين احتمالات حمل كرد.
آرى آنچه مهم است اين است كه معناى قول خداوند متعال را در: (( ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم )) و گفتار پيامبر خدا (ص ) را كه فرموده است : ((نمازهاى پنجگانه كفاره گناهان ميان آنهاست جز كباير)) بدانيم ، زيرا اينها حكم كباير را اثبات مى كند. حق اين است كه گناهان منقسم شده اند به آنچه شرع آنها را بزرگ و كبيره مى داند و آنچه آنها را صغيره مى شمارد، و آنچه مشكوك است و حكم آن دانسته نيست . امّا اين كه ما بتوانيم به تعريف جامع و مانعى براى كبيره و صغيره دست يابيم و تعداد آنها را معين كنيم انتظارى خارج از حد امكان است ، زيرا اين امر منوط به اين است كه از پيامبر خدا (ص ) شنيده باشيم كه فرموده باشد: مقصود من از كباير ده يا پنج گناه است و آنها را شرح داده باشد و چون چنين چيزى وارد نشده است بلكه در برخى از سخنان آن حضرت ((سه كبيره )) و در بعضى ((هفت كبيره )) ذكر شده ، علاوه بر اين در روايتى فرموده است : ((دو دشنام در برابر يك دشنام كبيره است )) و اين خارج از هفت و سه كبيره مذكور مى باشد، لذا دانسته مى شود كه مقصود از اين تعداد شمارش و حصر نيست ، و چيزى را كه شرع نشمرده و تعداد آن را معين نكرده نمى توان شماره كرد، و بسا كه مقصود شارع ابهام آنها بوده است تا مردم در برابر هر گناهى بيم و هراس داشته باشند، چنان كه شب قدر را ناشناخته و در بوته ابهام گذاشته تا كوشش مردم براى درك آن زياد شود. بلى ميزانى كلى براى ما وجود دارد كه مى توانيم با در نظر گرفتن آن اجناس و انواع كباير را دقيقا بشناسيم امّا عين آنها را با ظن و تقريب مى توان شناخت . همچنين بزرگترين گناهان كبيره را مى شناسيم ليكن براى شناخت كوچكترين گناهان صغيره راهى در اختيار نداريم .
در توضيح اين مطلب مى گوييم كه ما به دلايل شرعى و به نور بصيرت مى دانيم كه هدف همه شرايع و اديان سوق دادن انسان به مقام قرب الهى و سعادت لقاى اوست ، و وصول به اين مقصود منوط به شناخت خداوند و معرفت صفات او و شناخت پيامبران و كتب اوست ، و اين كه خداوند فرموده است : (( و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون )) (٩٧) اشاره به همين مطلب است . يعنى جن و انس را آفريدم تا بندگان من باشند، و انسان مادام كه خداوند را به ربوبيت و خويشتن را به عبوديت نشناخته است بنده خدا نخواهد بود و ناگزير بايد خود و خدا را بشناسد، مقصود اصلى از برانگيختن پيامبران (ع ) نيز به دست آوردن همين شناخت است ، و اين امر بايد در دوران زندگى دنيا تحقق يابد، و همين معناى قول پيامبر خدا (ص ) است كه فرموده است : ((دنيا كشتزار آخرت است ))؛ (٩٨) بنابراين حفظ دنيا به تبعيت از دين مقصود و مورد نظر مى باشد، زيرا وسيله رسيدن به هدف است . و آنچه از دنيا تعلق به آخرت دارد دو چيز است : يكى نفوس و ديگرى اموال . از اين رو هر چيزى كه راه معرفت خدا را به روى انسان سد كند بزرگترين كباير خواهد بود، و پس از آن هر چه باب حيات نفوس را مسدود كند بزرگترين كبيره است ، و پس از اينها هر چيزى راه تحصيل معيشت را كه حيات انسان بدان وابسته است به روى او ببندد بزرگترين كبيره خواهد بود. اينها مراتب سه گانه كباير است به همين سبب حفظ معرفت بر دل ها حفظ حيات بر ابدان و محافظت اموال بر اشخاص از مقاصد ضرورى همه شرايع و اديان است و گمان نمى رود در اين سه امر ميان ملت ها اختلافى وجود داشته باشد؛ زيرا بر خداوند متعال روا نيست كه پيامبرى برانگيزد و مقصودش از برانگيختن او اصلاح دين و دنياى خلق باشد، سپس آنها را به چيزى امر كند كه مانع شناخت او و پيامبرانش ‍ باشد يا به چيزى دستور دهد كه موجب هلاكت نفوس و از ميان رفتن اموال است . از اين رو كباير داراى سه مرتبه است .
مرتبه نخست اعمالى است كه مانع شناخت خداوند و پيامبرانش مى شود و اين كفر است و چيزى بالاتر از كفر نيست زيرا جهل ميان بنده و خدا حجاب است و وسيله اى كه مايه تقرب بنده به خدا مى شود علم و معرفت مى باشد. قرب هر كسى به خدا به اندازه معرفت اوست و دورى از خدا به اندازه جهل اوست ، جهالتى كه كفر ناميده شده ايمنى از مكر خدا و نوميدى از رحمت اوست ، زيرا اين ايمنى و نوميدى عين جهل است ، و تصور نمى رود كسى كه خدا را مى شناسد خود را از مكر او ايمن بداند و از رحمت او نوميد باشد. اين مرتبه همه بدعت هايى را كه مربوط به ذات خداوند سبحان و صفات و افعال و شرايع و اوامر و نواهى او مى شود فرا مى گيرد. مراتب اين اعمال محدود و منحصر نيست و منقسم مى شوند به آنچه شخص مى داند عملش در زمره كباير است كه ذكر آنها در قرآن آمده ، و به آنچه مى داند در زمره آنها نيست و به آنچه مورد شك و ترديد اوست ، و مطلب رفع شك در مورد اخير نابجاست .
مرتبه دوم - نفوس آدميان است ، زيرا با بقا و حفظ آنها حيات ادامه مى يابد و شناخت خداوند به دست مى آيد. از اين رو قتل نفس از گناهان كبيره مى باشد هر چند پايين تر از كفر است ، زيرا كفر اصل مقصود را از ميان مى برد، و قتل نفس وسيله رسيدن به مقصود را نابود مى كند، چه زندگى دنيا جز براى تاءمين آخرت مطلوب نيست و رسيدن به آخرت تنها با شناخت خداوند حاصل مى شود. قطع اعضا و هر چه مايه هلاكت آدمى شود حتّى زدن از لواحق اين كبيره اند، و برخى از آنها بزرگتر از برخى ديگر است . زنا و لواط نيز در اين مرتبه قرار دارند و حرمت آنها از اين باب است ، زيرا هرگاه مردم در ارضاى شهوات به ذكور اكتفا كنند نسل بشر قطع مى شود، و دفع شى ء موجود تقريبا منتهى به قطع وجود آن مى گردد. امّا زنا اگر چه سبب نابود شدن نسل و از ميان رفتن وجود نمى شود ليكن نسب آدميان را مختل مى كند و توارث و هميارى و امور بسيار ديگرى را كه زندگى جز به آنها انتظام نمى يابد از ميان مى برد. چگونه ممكن است زندگانى بشر در صورت مباح بودن زنا نظام يابد و حال آن كه وضع حيوانات در صورتى منظم مى شود كه هر حيوان نر به داشتن مادينه هايى كه به او اختصاص داشته باشند از ديگر نرينه ها جدا شود، به همين سبب نمى توان تصور كرد در هيچ آيينى كه هدف آن اصلاح حال جامعه بشرى است زنا مباح باشد. مناسب است زنا از لحاظ اهميت در مرتبه اى پايين تر از قتل نفس قرار داده شود، چه زنا دوام وجود را سلب نمى كند و مانع اصل آن نمى شود بلكه تميز و تشخيص انساب را از ميان مى برد. و اسبابى را فراهم مى كند كه ممكن است منجر به جنگ و كشتار ميان مردم شود؛ و سزاوار است زنا و لواط مهم تر و گناهش شديدتر باشد، چه شهوت آن از دو سو مرتكب را تحريك مى كند در نتيجه وقوع زنا زياد و آثار زيانبار آن بسيار است .
مرتبه سوّم - اموال است كه وسيله معيشت و زندگى مردم است به همين سبب روا نيست مردم به هر نوعى كه بخواهند حتّى از طريق غلبه و سرقت و جز اينها بر اموال سلطه و قدرت يابند، بلكه سزاوار است اموال حفظ و نگهدارى شوند تا نفوس به بقاى آنها باقى بماند، جز اين كه در اموال كار آسان است ، زيرا در صورت اخذ، استرداد آنها ميسر است ، و اگر مصرف شوند و از بين بروند غرامت و جبران آنها امكان پذير مى باشد. بلى هرگاه گرفتن آنها به طريقى انجام گيرد كه تدارك و جبران آنها براى گيرنده دشوار باشد در اين صورت عمل او از گناهان كبيره خواهد بود؛ و اين امر ممكن است به چهار نحو صورت گيرد:
١ - تصرف پنهانى و آن عبارت از سرقت است ، و چون غالبا آگاهى بر آن حاصل نمى شود تدارك آن چگونه ميسّر خواهد بود؟
٢ - خوردن مال يتيم است و اين نيز در پنهانى صورت مى گيرد، و مقصودم درباره ولى و قيم است زيرا آنها در مال يتيم مورد اعتمادند و خورنده مال جز يتيم كه صغير است و او را نمى شناسد مدعى ديگرى ندارد. از اين رو درك عظمت اين گناه واجب است . بر خلاف غصب كه آن امرى آشكار است و شناخته مى شود، و نيز خلاف خباثت و وديعه است ، زيرا وديعه گذار مدعى مال است و از او براى خود انتقام مى گيرد.
٣ - تاءييد خيانتكار با گواهى دادن دروغ .
٤ - گرفتن وديعه و جز آن با سوگند دروغ .
اينها مواردى است كه در آنها تدارك و جبران ممكن نيست ؛ و اصولا روا نيست كه شرايع و قوانين در حرمت اينها اختلاف داشته باشند. برخى از اين گناهان از بعضى ديگر مهمترند ليكن همه آنها از گناهانى كه در مرتبه دوم بيان شده و مربوط به نفوس ‍ است پايين ترند. سزاوار است چهار مورد اخير از كباير دانسته شوند هر چند شرع براى برخى از آنها حد را واجب نكرده است ، ليكن بر ارتكاب آنها تهديد بسيار كرده و تاءثيرات آنها بر مصالح دين و دنيا زياد است .
امّا ربا عبارت است از خوردن مال غير با رضايت دو طرف ضمن فقدان شرطى كه شارع وضع كرده است (٩٩) و دور نيست كه در امثال اين موضوعات شرايع با يكديگر اختلاف داشته باشند. و اگر غصب كه عبارت از خوردن مال غير بدون رضايت مالك آن و عدم رضايت شرع است از گناهان كبيره قرار داده نشود خوردن ريا كه با رضايت مالك آن و عدم رضايت شرع است از گناهان كبيره باشد، چه اگر شرع با نهى از ربا آن را گناهى بزرگ شمرده ظلم از طريق غصب و جز آن را نيز عظيم دانسته و خيانت را گناهى بزرگ به حساب آورده است امّا اين كه خوردن حبه اى از مال غير از طريق خيانت يا غصب از كباير باشد در آن تاءمل و جاى شك و ترديد است ، ظن قوى آن است كه خوردن ريا از كباير نباشد. بلكه سزاوار است كبيره تنها به گناهى گفته شود كه روا نيست شرايع و اديان درباره حرمت آن اختلاف داشته باشند از جمله ضروريات دين به حساب آيد. در اينجا آنچه از گفته هاى ابوطالب مكى باقى مى ماند شرابخوارى افترا، جادوگرى ، فرار از جنگ و عقوق پدر و مادر است .
امّا شرابخوارى چون موجب زوال عقل است سزاوار است از كباير به شمار آيد و تهديدها و سختگيرهايى شرع و حكم عقل نيز بيانگر اين مطلب است ، زيرا همان گونه كه حفظ نفس ضرورى است حفظ عقل نيز ضرورى و واجب است بلكه در نفسى كه عقل وجود ندارد هيچ خير و فايده اى نيست ، بنابراين از اله عقل از كباير گناهان است ؛ ليكن اين امر بر يك قطره خمر صدق نمى كند، زيرا شك نيست كه اگر شخص آبى را بنوشد كه در آن قطره اى شراب ريخته شده باشد مرتكب گناه كبيره اى نشده و تنها آب نجسى را آشاميده و قطره بتنهايى مورد شك است امّا اين كه شرع اجراى حد را بر شرابخوار واجب كرده دليل بر عظمت اين گناه است از اين رو بر دليل شرعى از جمله كباير است و در قوه بشر نيست كه بر همه اسرار شرع آگاهى يابد، لذا هرگاه به حكم اجماع ثابت شود كه شرابخوارى گناه كبيره است پيروى از اين حكم واجب خواهد بود و در غير اين صورت مجال توقف است .
قذف يا افترا تنها شامل آبرو و اعراض مى شود، و اين در رتبه از اموال پست تر است و داراى مراتبى است . بالاترين مراتب قذف نسبت زناست و شرع آن را گناهى بزرگ شمرده است . ظن غالب آن است كه صحابه هر گناهى را كه به سبب آن بر مرتكب حد جارى مى شود كبيره به شمار آورده اند. و بر اين اساس نمازهاى پنجگانه نمى تواند گناه قذف را محو كند و منظور ما از كبيره در اين جا همين است . ليكن از حيث اين كه جايز است شرايع در آن اختلاف كنند مجرد قياس دلالت بر بزرگى و عظمت اين گناه نخواهد داشت بلكه جايز است كه شرع حكم كند اگر يك شخص ‍ عادل انسانى را ببيند كه زنا مى كند مى تواند شهادت دهد و به محض گواهى او كسى كه عليه او شهادت داده شده مورد حد قرار گيرد، و اگر شهادتش پذيرفته نشود حد او از نظر مصلحت هاى دنيوى ضرورى نيست هر چند تا اندازه اى روزمره مصالح ظاهرى و نيازهاى اجتماعى است . در اين صورت قذف نيز به كباير ملحق مى شود. اين امر نسبت به كسى است كه حكم شرعى را بداند، ليكن كسى كه گمان كند مى تواند به تنهايى شهادت دهد يا تصور كند ديگرى در شهادت او را يارى خواهد كرد نبايد نسبت به او آن را كبيره به شمار آورد.
جادوگرى اگر متضمن كفر كبيره است وگرنه عظمت آن بستگى به ميزان زيانى دارد كه از حيث هلاكت نفوس يا ايجاد بيمارى و جز اينها ناشى مى شود. امّا فرار از جنگ و عقوق پدر و مادر نيز از حيث قياس به آنچه ذكر شد بايد مورد تاءمل باشد، چه او يقين كرده است كه هر دشنامى به مردم بجز نسبت زنا زدن و ستم بر آنها از طريق غصب اموالشان و آواره كردن آنها از خانه ها و شهرهايشان و تبعيد آنها از وطن و ديارشان از كباير نيست ، چه اينها در هفده كبيره اى كه ذكر كرده نام برده نشده اند در حالى كه فرار از جنگ از جمله گناهانى است كه بيش از هر چيز درباره آن سخن گفته شده است لذا تاءمل در اين مورد نيز دور از صواب نيست . ليكن احاديث موجود بيانگر اطلاق كبيره به آن است از اين رو بايد به كباير ملحق شود.
حاصل بحث اين خواهد بود كه مقصود از كبيره گناهى است كه به حكم شرع نمازهاى پنجگانه آن را محو نمى كند. اين نوع گناهان منقسم مى شوند به آنچه بر عدم محو آنها به وسيله نمازهاى مذكور يقين حاصل است ، و به آنچه يقين است كه با اين نمازها محو مى شوند و به آنچه بايد در آنها توقف كرد. دسته اخير بعضى در مظنه نفى و اثباتند و برخى ديگر مشكوكند، و اين شك جز با نصوص كتاب يا سنت زايل نمى شود، و چون اميدى به يافتن چنين نصوصى نيست طلب دفع شك محال و بيهوده است .
اگر گفته شود: اين سخنان اقامه برهان بر محال بودن شناخت حد گناه كبيره است در اين صورت چرا شرع چيزى را خواسته است كه شناخت حدود آن محال است ؟ پاسخ اين است كه بدانى هر چيزى كه در دنيا حكمى به آن تعلق نيابد جايز است مبهم دانسته شود، زيرا دنيا سراى تكليف است و بويژه كبيره در دنيا از جهت اين كه كبيره است حكمى ندارد، بلكه همه آنچه سبب اجراى حدود مى شود معلوم و نامبرده شده اند مانند دزدى ، زنا و جز اينها و حكم كبيره منحصر به اين است كه آنها گناهانى است كه نمازهاى پنجگانه آنها را نمى زدايد و اين امرى است كه به آخرت تعلق دارد، و ابهام در اين مورد سزاوارتر است تا مردم ترس و پرهيز داشته باشند و با تكيه بر نمازهاى پنجگانه اصرار بر صغاير نكنند. همچنين دورى از كباير صغاير را مى زدايد و اين به موجب قول حق تعالى است كه فرموده است : (( ان يجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ، )) ليكن دورى از كبيره زمانى صغيره را محو مى كند كه اجتناب او از روى قدرت و اراده باشد، مانند اين كه قدرت يافته باشد كه با زنى زنا كند ليكن نفس را از اين گناه باز دارد و به نگاه و ماليدن دست بر او اكتفا كند، زيرا مجاهده او با نفس خويش براى خوددارى از زنا در نورانى كردن دلش ‍ تاءثيرى شديدتر از ظلمتى داشته است كه بر اثر نگاه به آن زن در دلش پديد آمده است ، و معناى تكفير و زدودن گناه همين است . امّا اگر اصلا توانايى جنسى ندارد و يا بر اثر ضرورت قادر نيست و يا توانايى دارد ليكن از بيم چيز ديگر از اين عمل خوددارى كند اين امتناع او به هيچ وجه سبب محو گناهانش نمى شود. چنان كه اگر كسى بر حسب طبع ، ميل به شراب ندارد و اگر براى او مباح شود از آن نمى نوشد اين اجتناب او سبب نمى شود كه گناهان صغيره اش كه در مقدمه اين كار واقع شده مانند شنيدن آواز آلات لهو و تار و تنبور زدوده شود. بلى كسى كه نوشيدن شراب و گوش دادن به آواز تار و تنبور را دوست مى دارد ليكن نفس را با مجاهده از شرابخوارى باز مى دارد و گوش را از شنيدن آوازهاى حرام آزاد مى گذارد بسا كه جهاد او با نفس در خوددارى از شرب خمر شراب سبب محو ظلمتى شود كه بر اثر گوش دادن به آوازهاى حرام دل او را فرا گرفته است . اينها همه احكامى اخروى است و رواست كه برخى از آنها مورد شك بوده و از متشابهات باشند و حكم آنها جز به نص شناخته نشود، و نصى هم درباره آنها وارد نشده و تعريف جامعى نداشته اند بلكه در اين زمينه روايات مختلفى وارد است از جمله پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خروج از جماعت است ، و ليكن صفقه آن است كه با مردى بيعت شود سپس بر ضد او قيام كنند و با او بجنگند.)) (١٠٠) اين نوع الفاظ و امثال آنها همه افراد خود را فرا نمى گيرند و بر تعريف جامع دلالت ندارند از اين رو همچنان در بوته ابهام باقى مى مانند.
اگر گفته شود: شهادت جز از كسى كه از گناهان كبيره دورى مى كند پذيرفته نمى شود، و در قبول شهادت پرهيز او از گناهان صغيره شرط نيست و اين از احكام دنياست ؛ پاسخ اين است بدانى كه ما هم ردّ شهادت را منحصر مى دانيم در كسى كه مرتكب كباير شود ليكن خلافى نيست كسى كه به آوازهاى لهو گوش مى دهد و جامه حرير مى پوشد و انگشتر طلا به دست مى كند و از ظروف سيمين و زرين مى نوشد شهادت او مقبول نيست در حالى كه هيچ كس راءى نداده است كه اينها از گناهان كبيره اند بلكه هر گناهى به عدالت شخص آسيب مى رساند بجز آنچه هر انسانى از آن مصون نمى ماند و غالبا بر حسب عادت از او سر مى زند مانند غيبت ، تجسس ، بدگمانى ، دروغ در پاره اى از سخنان ، شنيدن غيبت ، ترك امر به معروف ، خوردن خوارك هاى شبهه ناك ، ناسزاگويى به فرزند و غلام و زدن آنها بيش از حد مصلحت بر اثر خشم ، احترام پادشاهان ، دوستى با مردم بى بند و بار و سستى در آموزش مسائل دينى مورد نياز به زن و فرزند و اينها گناهى است كه تصور نمى رود شهادت دهنده از كم و بيش آنها مصون بماند، مگر آن كه از مردم دورى گزيند و خود را وقف امور آخرت كند و مدتى با خويشتن به مجاهده پردازد به طورى كه هرگاه پس از آن مدت با مردم معاشرت كند سجايا و اخلاق او تغيير نيابد و بر آنها پايدار باشد. و اگر شهادت جز از اين قبيل اشخاص پذيرفته نشود چون وجود آنها كمياب و دسترسى به آنها دشوار است احكام و شهادت باطل و غير قابل اجرا خواهد شد. پوشيدن حرير، شنيدن آوازهاى لهو، بازى با نرد، همنشينى با شرابخواران به هنگام نوشيدن شراب و خلوت با زنان بيگانه و امثال اين گونه گناهان صغيره از همين قبيل است . و بايد براساس طريقه اى كه ذكر شد قبول شهادت يا رد آن مورد دقت و ملاحظه قرار گيرد نه بر مبناى كبيره و صغيره بودن گناه ضمنا هر يك از گناهانى كه ارتكاب آنها سبب مردوديت شهادت نمى شود چنانچه ادامه داده شود در رد شهادت مؤ ثر خواهد بود، مانند اين كه غيبت و عيبجويى از مردم و همنشينى با فاجران و دوستى با آنان را عادت خود كند، زيرا گناه صغيره با ادامه و تكرار كبيره خواهد شد.

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) از علقمه روايت شده است كه به امام صادق (ع ) عرض كرد: اى فرزند پيامبر خدا، مرا آگاه كن كه شهادت چه كسى مقبول و گواهى كدام كسى مردود است ؟ فرمود: ((اى علقمه ! هر كس بر فطرت اسلام باشد جايز است شهادت دهد)) عرض كردم : شهادت كسى كه مرتكب گناه مى شود پذيرفته است ؟ فرمود: ((اى علقمه ! اگر شهادت گنهكاران پذيرفته نشود بايد تنها شهادت پيامبران و اوصياى آنان مقبول باشد، زيرا از ميان مردم تنها آنها هستند كه معصوم از گناهند، از اين رو هر كس را كه به چشم خويش نديده اى گناهى مرتكب شود يا دو شاهد ارتكاب گناهى را از سوى او گواهى نداده اند او از اهل عدالت و عفاف است و شهادتش مقبول خواهد بود، هر چند در باطن گنهكار باشد و هر كس او را به سبب آنچه در اوست مورد غيبت قرار دهد از زير سرپرستى خداوند خارج و در تحت سرپرستى شيطان وارد شده است )).(١٠١)

چگونگى توزيع درجات بهشت و دركات دوزخ در آخرت براساس حسنات و سيّئات حاصل در اين دنيا
بدان دنيا از عوالم ملك و شهود و آخرت از عوالم غيب و ملكوت است ، و مقصود ما از دنيا حالت پيش از مرگ و منظور ما از آخرت حالت پس از مرگ است . بنابراين دنيا و آخرت تو صفات و حالات تو است . از اينها آنچه نزديك است به آن دنيا و آنچه دور و در تاءخير است آخرت ناميده مى شود. ما اكنون در دنيا كه عالم ملك است سخن مى گوييم و مقصود ما شرح آخرت است كه عالم ملكوت مى باشد، و شرح عالم ملكوت در عالم ملك جز از راه تمثيل قابل تصور نيست ، از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( و تلك الا مثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ؛ )) (١٠٢) زيرا عالم ملك نسبت به جهان ملكوت عالم خواب است . به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((مردم مردگانند هنگامى كه بميرند بيدار مى شوند.)) (١٠٣) روشن است كه آنچه در بيدارى واقع مى شود بيان آن در خواب جز از راه تمثيل كه نياز به تغيير دارد ميسر نيست به همين گونه بيان آنچه در عالم بيدارى و هشيارى آخرت واقع خواهد شد در عالم خواب دنيا جز در قالب امثال امكان پذير نمى باشد، منظور من از قالب امثال چيزهايى است كه از دانش ‍ تعبير خواب مى دانى ، و اگر زيرك و با فطانت باشى در اين مورد سه مثال زير تو را كافى است :
١ - مردى نزد ابن سيرين آمد و گفت : در خواب ديدم كه انگشترى در دست دارم و با آن دهان مردان و شرمگاه زنان را مهر مى كنم ابن سيرين به او گفت : تو اذانگو هستى و در ماه رمضان پيش از طلوع فجر اذان مى گويى ، پاسخ داد: راست مى گويى .
٢ - ديگرى نزد او آمد گفت : من در خواب ديدم كه روغن زيت را در زيتون مى ريزم ، به او گفت : اگر كنيزى را در اختيار دارى از حال او جويا شو، چه او مادر تو است ، زيرا زيتون اصل و منشاء زيست است و تو آن را به اصلش باز گردانيده اى . آن مرد چون بررسى كرد دريافت كه كنيزش مادر اوست كه در كودكى اسير شده بوده است .
٣ - ديگرى به او گفت : من در خواب ديدم كه گويا گردن بند مرواريد به گردن خوك ها مى بندم ، به او گفت : تو حكمت را به نااهلان مى آموزى ، و واقع امر چنين بود.
بنابراين تعبير خواب سراسر مثال است كه طريق مثال را به تو مى آموزد، و مقصود از آن اداى معنا در قالبى است كه اگر انسان به معنايش توجه كند آن را راست مى يابد، و اگر صورتش را در نظر گيرد آن را دروغ مى پندارد، اگر اذانگو به ظاهر انگشتر و مهر زدن آن بر فروج بنگرد آن را دروغ خواهد ديد، زيرا او هرگز اين كار را نكرده است ، و اگر معناى آن را به نظر آورد آن را راست خواهد يافت ، چه مدلول اين عمل و معناى مهر زدن كه عبارت از منع است از او صادر شده است . پيامبران جز از طريق مثلا با مردم سخن نمى گويند، زيرا آنها ماءمورند كه با مردمان به اندازه خودشان گفتگو كنند، و مقدار خود آنها اين است كه آنان در خوابند، و آن كه در خواب است جز از طريق مثال چيزى بر او كشف نمى شود. هنگامى كه مردند بيدار مى شوند و خواهند دانست كه آن مثال ها راست است . به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان است .)) (١٠٤) و اين از مثال هايى است كه معناى آن را جز عالمان درك نمى كنند، امّا نادان فهمش از حد ظاهر مثال تجاوز نمى كند، زيرا به تفسيرى كه آن را تاءويل مى نامند نادان است چنان كه تفسير مثال هايى را كه در خواب ديده مى شود تعبير ناميده اند. نادان با شنيدن اين حديث براى خداوند اثبات دست و انگشت مى كند، و نيز با ملاحظه حديث پيامبر (ص ) كه فرموده است : ((خداوند آدم را بر صورت خود آفريد)) (١٠٥) چون از صورت جز رنگ و شكل و هياءت چيزى نمى فهمد براى خداوند اثبات صورت مى كند و خداوند از آن منزه است ، و كسانى كه در شناخت صفات بارى تعالى دچار انحراف شده اند تا آن جا كه كلام الهى را صورت و حرف دانسته و درباره ديگر صفات خداوند سخن هاى نادرست گفته اند لغزش آنها از همين جا آغاز شده است .
براى اين كه سخن به درازا نكشد از اين مطلب مى گذريم . بارى به همين گونه در امور آخرت نيز مثال هايى آورده شده كه ملحدان و بى دينان به سبب جمود فكرى و تشبث به ظاهر امثال آنها را تكذيب و نقض مى كنند، و در برابر گفتار پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((روز قيامت مرگ را به صورت قوچ كبود رنگ مى آورند و سر مى برند)) (١٠٦) ملحد نادان از جا مى جهد و آن را تكذيب مى كند و آن را بر كذب پيامبران دليل مى آورد و مى گويد: شگفتا مرگ عرض و قوچ جسم است ، چگونه ممكن است عرض به جسم مبدل شود، آيا جز اين است كه امرى محال است ؟ ليكن خداوند متعال اين احمقان را از شناخت اسرار خود محروم كرده و فرموده است : (( و ما يعقلها الا العالمون ؛ )) اين بيچاره نمى داند كسى كه گفته است : در خواب ديدم قوچى آوردند و گفتند اين وبايى است كه در شهر است و آن را سر بريدند. معبّر به او گفته است : راست مى گويى موضوع همان است كه در خواب ديده اى و آن گوياى اين است كه وبا قطع مى شود و ديگر هرگز باز نخواهد گشت ، زيرا به حيوان ذبح شده اميد بازگشتى نيست .
بنابراين ، تعبير گوى در تعبير خود و بيننده در آنچه در خواب ديده هر دو صادق بوده اند و حقيقت اين خواب بدين امر بازگشت دارد كه فرشته موكل به خواب كه ارواح را در خواب به آنچه در لوح محفوظ است آگاه مى كند از چيزى كه در لوح محفوظ بوده با مثالى كه براى او زده وى را آگاه كرده است ، زيرا خوابيده مثالى را كه راست و معناى آن صحيح است احتمال مى دهد. پيامبران نيز در دنيا با مردم سخن مى گويند در حالى كه اين دنيا در مقايسه با آخرت عالم خواب است . از اين رو بنا به حكمت هاى الهى و لطفى كه خداوند به بندگانش دارد به منظور آن كه آنچه را مردم از ادراك آن بدون ارائه مثال ناتوانند آسان گرداند پيامبران معانى را با مثال به فهم مردم مى رسانند. اين كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : مرگ را به صورت قوچى كبود رنگ مى آورند مثالى است كه براى فهمانيدن معناى ياءس از مرگ جهت مردم آورده شده و دل ها به حكم سرشت و طبيعت تحت تاءثير مثال قرار مى گيرند و از اين راه معانى در دل ها ثابت و پايدار مى ماند؛ به همين سبب قرآن از نهايت قدرت حق تعالى به (( ((كن فيكون )) )) تعبير فرموده ، و پيامبر خدا (ص ) با عبارت : ((دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتان خداوند رحمان است )) سرعت دگرگونى آن را از سوى خداوند بيان كرده است . و ما در كتاب (( قواعد العقايد از بخش ‍ عبادات به حكمت اين امر اشاره كرده ايم .
اكنون به مقصود اصلى باز مى گرديم و آن بيان توزيع درجات و دركات بر حسنات و سيئات است و اين كار جز با آوردن مثال ممكن نيست . اينك از مثالى كه آورده مى شود معناى آن را نه صورتش را درك كن . پس مى گوييم :
مردم در آخرت به دسته هاى مختلف منقسم مى شوند و از حيث درجات سعادت و دركات شقاوت بى نهايت تفاوت دارند، چنان كه در دنيا از حيث خوشبختى و بدبختى با يكديگر متفاوتند. در اين موضوع به هيچ روى فرقى ميان دنيا و آخرت نيست ؛ زيرا مدبر عوامل ملك و ملكوت يكى است و هيچ شريكى ندارد؛ سنت صادره از اراده ازلى او عام و فراگير است و هيچ تبديلى در آن نيست . اينك اگر نتوانستيم تعداد درجات را شماره و تعيين كنيم مى توانيم اجناس آنها را بيان بداريم ، پس مى گوييم : در آخرت مردم بر حسب ضرورت به چهار دسته منقسم مى شوند: هلاك شدگان ، عذاب شدگان ، نجات يافتگان و رستگاران . مثال اين تقسيم بندى در دنيا اين است كه پادشاهى بر كشورى تسلط يابد، برخى را مى كشد اينها هلاك شدگانند؛ بعضى را نمى كشد ليكن براى مدتى عذاب مى كند اينها عذاب شدگانند؛ دسته اى آزاد مى شوند اينها نجات يافتگانند و گروهى را خلعت مى پوشاند اينها رستگارانند. اگر پادشاه دادگر باشد اينان را جز بر اساس استحقاقى كه دارند تقسيم و دسته بندى نمى كند، و جز مخالفان سلطنت خود را كه در اصل حكومت با او عناد مى ورزند نمى كشد، و تنها آنهايى را عذاب مى كند كه ضمن اعتراف به سلطنت و بلندى مقام وى در خدمتگزارى كوتاهى مى كنند، و آزاد نمى كند جز آنهايى را كه به مقام و مرتبه او اعتراف دارند، و در خدمت كوتاهى نكرده اند تا عذاب شوند ليكن شرايط خدمت را به جا نياورده اند تا خلعت دريافت دارند، زيرا خلعت را كسانى به دست مى آورند كه عمر خود را در خدمت و نصرت پادشاه به سر آورده باشند؛ سپس بايد خلقت رستگاران متفاوت و بر حسب درجات خدمت آنها باشد؛ و نيز هلاك شدگان در نحوه هلاكت مختلف باشند، يا از نظر تخفيف به قطع سر و يا به منظور تنبيه و كيفر از طريق مثله بر حسب درجات دشمنى و عناد آنها مجازات شوند. نوع عذاب عذاب شدگان نيز از حيث خفت و شدت ، درازى و كوتاهى مدت و اتحاد و اختلاف آن بر حسب درجات تفصير آنهاست ؛ و هر رتبه اى از اين مراتب به درجاتى منقسم مى شود كه قابل شمارش نيست . اكنون بايد بدانى كه مردم در آخرت بدين گونه كه ذكر شد با همديگر تفاوت و اختلافى دارند و شخص يا هلاك مى شود، يا مدتى تحت عذاب است و يا نجات مى يابد و به سراى امن و سلامت وارد مى شود، و يا رستگار است . رستگاران نيز يا در جنات عدن (جاويد) و يا در (( جنات الماءوى )) و يا در (( جنات الفردوس )) وارد مى شوند؛ و عذاب شدگان نيز يا مدت عذاب آنها اندك و يا هزار تا هفت هزار سال خواهد بود، و چنان كه در اخبار وارد شده اين دسته ، آخرين كسانى هستند كه از دوزخ بيرون آورده مى شوند. (١٠٧) همچنين هلاك شدگانى كه از رحمت خداوند نوميدند درجات يا دركات آنها در دوزخ متفاوت است . اين درجات بر حسب اختلاف طاعات و معاصى آنهاست . اكنون به چگونگى توزيع اين درجات مى پردازيم :
رتبه اول - رتبه هلاك شدگان است و مقصود از هلاك شدگان آنهايى هستند كه از رحمت خداوند محروم و نوميدند، زيرا همان گونه كه در مثال مذكور گفته شد كه آن كه به فرمان پادشاه كشته شده است از رضا و بخشش او نوميد است . بر تو است كه از معانى اين مثال غفلت نورزى ، اين درجه اختصاص به منكران توحيد و اعراض ‍ كنندگان و كسانى دارد كه شيفته و دلباخته دنيا شده و خداوند و پيامبران او و كتاب هاى آسمانى را تكذيب مى كنند، زيرا سعادت اخروى ، رسيدن به قرب خداوند و نظر كردن بر وجه كريم اوست ، و اين مرتبه جز با تحصيل معرفتى كه از آن به ايمان و تصديق تعبير مى شود حاصل نمى گردد؛ و ملحدان كه همان منكران و تكذيب كنندگان براى هميشه و ابدالا باد از رحمت خداوند محروم و نوميد مى باشند. آنان كسانى هستند كه پروردگار جهانيان و فرستادگان او را تكذيب كرده اند و بى ترديد در آن روز از پروردگار خود محجوبند، و هر كس از محبوب خود محجوب باشد به شهوات و هوسهايش واگذاشته شده و ناچار در جهنم به آتش ‍ فراق خواهد سوخت . از اين رو عارفان گفته اند: ترس ما از آتش جهنم و اميد ما براى حورالعين نيست بلكه مقصد ما تنها لقاى او و گريز ما از حجاب اوست و گفتند: كسى كه خداوند را براى پاداش عبادت مى كند پست و لئيم است ؛ زيرا او را به طمع بهشت يا از بيم دوزخ عبادت مى كند، ليكن عارف خداوند را براى خود او پرستش ‍ مى كند نه چيز ديگر، و به حورالعين و ميوه هاى بهشتى رغبتى ندارد، و از دوزخ بيمناك نيست ، چه اگر آتش فراق در دل افروخته شود سوزش آن بر آتشى كه اجسام را مى سوزاند غلبه خواهد كرد؛ آتش فراق مصداق (( نار اللّه الموقدة التى تطلع على الا فئدة )) (١٠٨) است و آتش دوزخ جز جسم را نمى سوزاند، و سوزش ‍ جسم در برابر سوزش دل كوچك و ناچيز است ، از اين رو گفته اند:
(( ففى فؤ اد المحب نار جرى - اءحر نار الجحيم اءبردها )) (١٠٩)
نبايد وجود اين را در عالم آخرت انكار كرد، زيرا در عالم دنيا نظاير آن مشاهده مى شود، ديده شده كسانى كه حالت وجد و بيخودى بر آنها غلبه كرده است بر روى آتش و بر بالاى ته ساقه هاى نى كه پا را مجروح مى كند و مى دوند و به سبب غلبه شديد حالت درونى چيزى احساس نمى كنند. همچنين ديده مى شود رزمنده در ميدان رزم به هنگامى كه خشمگين مى شود چنانچه جراحاتى بر بدنش وارد شود آنها را در همان موقع احساس نمى كند، زيرا خشم آتشى در دل است . پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خشم پاره اى از آتش است .)) (١١٠) بى ترديد سوزش دل سخت تر از سوزش بدن است و همان گونه كه مى بينيم احساس قوى تر احساس ‍ ضعيف تر را از ميان مى برد. هلاكت به وسيله آتش يا شمشير جز اين نيست كه ميان دو جزء بدن كه رابطه آنها با يكديگر نظير رابطه موجود در جسم مركب است - جدايى مى اندازد، و اگر تو داراى بينش و از اهل دل باشى مى دانى آنچه ميان دل و محبوبش كه رابطه آنها محكم تر از رابطه تركيب در اجسام است جدايى مى افكند درد و سوزش آن بمراتب شديدتر از اين مى باشد. بعيد نيست كسى كه دل و احساس ندارد شدت اين درد را درك نكند و در مقايسه با آلام جسمى آن را كوچك و ناچيز بشمارد، چنان كه اگر كودك را ميان محروميت از توپ و چوگان ، و احراز مقام سلطنت مخير كنند درد محرومت از مقام سلطنت را به هيچ وجه احساس ‍ نمى كند بلكه آن را درد نمى شمارد و مى گويد: دويدن با چوگان در ميدان ، نزد من محبوب تر از تخت هزار پادشاه و تكيه دادن بر آن است بلكه اگر شكمباره و پرخور را ميان هريسه و حلوا و ميان كارى كه دشمنان بر اثر آن مقهور و دوستان خشنود مى شوند مخير كنند هريسه و حلوا را بر مى گزيند و آن را ترجيح مى دهد. اينها همه به سبب فقدان معنايى است كه اگر وجود داشت جاه و مقام محبوب او بود، و بر اثر احساسى است كه وجود آن خوراك را براى او لذتبخش ساخته است .
البته اين مطلب نسبت به كسانى صادق است كه صفات حيوانى و درندگى آنان را در چنگال خود اسير كرده ، و صفات ملكوتى كه سبب مى شود انسان از هيچ چيزى جز از قرب به پروردگار لذت نبرد، و غير از آن را مناسب خود نداند، و جز از بعد و محجوب بودن از حق چيزى او را به درد نياورد در آنان ظاهر نباشد. و همان گونه كه حس چشيدن در زبان و شنوايى در گوش قرار داده شده صفات مذكور نيز جز در دل وجود پيدا نمى كند. كسى كه دل ندارد فاقد اين حس است و همچون كسى است كه او را شنوايى و بينايى نيست تا لذت آهنگ ها و زيبايى صورت ها و رنگ ها را درك كند، امّا هر انسانى داراى قلب نيست ، اگر همه داراى قلب بودند سخن حق تعالى درست نبود كه فرموده است : (( ان فى ذلك لذكرى لمن كان له قلب ، )) (١١١) خداوند كسى را كه از قرآن پند نمى گيرد فاقد قلب خوانده است . مقصود من از قلب پاره گوشتى كه در درون سينه قرار گرفته نيست بلكه منظورم سرى است كه از عالم امر است و اين پاره گوشت كه از عالم خلق است عرش آن و سينه آدمى كرسى و ديگر اعضا عالم و مملكت آن است . خلق و امر همه تعلق به خدا دارد ليكن اين سرّ همان است كه خداوند درباره آن فرموده است : (( قل الروح من اءمر ربى ، )) و آن پادشاه و فرمانرواست ، زيرا ميان عالم امر و عالم خلق ترتيباتى وجود دارد و عالم امر بر عالم خلق امير است و اين سرّ همان لطيفه است كه اگر خوب و سالم باشد همه بدن خوب و سالم است . هر كس آن را بشناسد خودش را شناخته و آن كه خود را مى شناسد پروردگارش را شناخته است . در همين موقع است كه انسان نخستين شميم معنايى را كه در حديث نبوى : (( ان اللّه خلق آدم على صورته ((ع نهفته است استشمام مى كند و به كوته بينانى كه بر ظاهر الفاظ اين حديث تكيه مى كنند، و هم به آنهايى كه در طرق تاءويل آن خود را به زحمت مى اندازند به ديده ترحم مى نگرد، هر چند ترحم او به ظاهر بينان كوته انديش بيش ‍ از ترحم آنها به تشبث گران در تاءويل است ، زيرا ترحم به اندازه مصيبت است و مصيبت دسته نخست سنگين تر است هر چند هر دو دسته در مصيبت محروميت از حقيقت امر مشاركت دارند. امّا حقيقت اين است كه : (( ذلك فضل اللّه يؤ تيه من يشاء و اللّه ذو الفضل العظيم ، )) آرى اين حكمت اوست كه هر كس را كه بخواهد بدان مخصوص مى گرداند: (( و من يؤ ت الحكمة فقد اوتى خيرا كثيرا. )) اكنون به مقصود خود باز مى گرديم ، ما در اين جا سخن را طولانى كرديم و در امرى كوشيديم كه برتر از علوم معامله است همان علومى كه مقصود ما در اين كتاب بيان آنهاست .
روشن شد كه رتبه هلاك تنها از آن نادان هاى تكذيب كننده است ، شواهد كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) در اين باره از حد شماره بيرون است و به همين سبب به ذكر آنها نمى پردازيم .

پي نوشت ها

________________________________________
٧٧- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٣٧٦.
٧٨- كافى ، ج ٢، ص ٢٧٨، ((ترك آن بدون علت سخنى كلينى يا برخى از راويان است ، علامه مجلسى گفته است جدا بعيد است ، كلام امام (ع ) بر سبيل التفات باشد.
٧٩- كافى ، ج ٢، ص ٣٧٦.
٨٠- ظاهرا منظور عمرو بن عبيد معثرلى معروف است . خبر در كافى ، ج ٢، ص ‍ ٢٨٥ است .
٨١- مائده / ٧٢:... چه هر كس شريكى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده است .
٨٢- يوسف / ٨٧:... كه از رحمت خدا جز قوم كافر نوميد نمى شوند.
٨٣- اعراف / ٩٦:... در حالى كه از مكر (و مجازات ) خدا تنها زيانكاران خود را ايمن مى بينند.
٨٤- اشاره است به آيه : (( و برا و لم يجعلنى جبارا شقيا. مريم / ٣٢:... و جبار و شقى قرار نداده است .
٨٥- نساء / ٩٣:... جز اى او دوزخ است كه جاودانه در آن خواهد ماند.
٨٦- نور / ٢٣:... در دنيا و آخرت از رحمت خداوند بدورند و عذاب بزرگى در انتظارشان است .
٨٧- نساء / ١٠: كسانى كه اموال يتيمان را از روى ظلم و ستم مى خورند تنها آتش ‍ مى خورند و بزودى به آتش سوزانى خواهند سوخت .
٨٨- انفال / ١٦: و هر كس در آن هنگام به آنها پشت كند - مگر در صورتى كه هدفش كناره گيرى از ميدان براى جمله مجدد و يا به قصد پيوستن به گروهى (از مجاهدان ) باشد - او گرفتار غضب پروردگار خواهد شد و جايگاه جهنم است . و چه بد جايگاهى است .
٨٩- بقره / ٢٧٧: كسانى كه ربا مى خورند بر نمى خيزند جز به مانند كسى كه شيطان به جنون آشفته اش مى كند.
٩٠- بقره / ١٠٢:... و مسلما مى دانستند هر كسى خريدار اين متاع باشد بهره اى در آخرت نخواهد داشت .
٩١- فرقان / ٦٩ و ٧٠:... و هر كس چنين كند مجازاتش را خواهد ديد. چنين كسى كه عذاب او در قيامت مضاعف مى شود و با خوارى هميشه در آن جا خواهد ماند.
٩٢- آل عمران / ٧٧: آنانى كه عهد خدا و سوگندهاى خويش را به بهايى اندك مى فروشند آنها در آخرت تضمينى ندارند.
٩٣- آل عمران / ١٦١: و هر كس خيانت كند در روز رستاخيز آنچه را در آن خيانت كرده با خود (به صحنه محشر) مى آورد.
٩٤- توبه / ٣٥: در آن روز كه آنها را در آتش جهنم گرم و سوزان كرده و با آن صورت ها و پهلوها و پشت هايشان را داغ مى كنند.
٩٥- بقره / ٢٨٣:... و هر كس آن را كتمان كند، دل او گناهكار است .
٩٦- رعد / ٢٦:... لعنت براى آنهاست و بدى (و مجازات ) سراى آخرت .
٩٧- ذاريات / ٦٥: من جن و انس را نيافريدم جز براى اين كه عبادتم كنند.
٩٨- عراقى گفته است : اين حديث را با الفاظ مذكور نيافتم . من مى گويم : ديلمى در (( مسند الفردوس )) با همين الفاظ آن را روايت كرده است ، همچنين در (( كنوز الحقائق )) تاءليف شيخ عبدالرؤ وف مناوى باب دال نقل شده است .
٩٩- اين سخن مورد اشكال است ، زيرا زنا نيز به همين گونه است . شك نيست كه رباى قرضى روز بروز بر شما نيازمندان مى افزايد و ثروت را در نزد اقليتى از جامعه انباشته و در دست عده محدودى متراكم مى كند، و در نتيجه طبقه بينوا و مستمند از ميان مى رود و ادامه آن سبب فساد نظام اجتماعى و هرج و مرج و زوال مدنيت و انسانيت مى گردد. از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( يا اءيها الذين آمنوا اتقوا اللّه و ذروا ما بقى من الربا ان كنتم مؤ منين فان لم تفعلوا فاءذنوا بحرب من اللّه و رسوله . )) بقره / ٢٧٨. (يعنى : اى كسانى كه ايمان آورده ايد از خدا بترسيد و اگر براستى مؤ من شده ايد از ربا آنچه را باقى مانده رها كنيد.)) اگر چنين نمى كنيد آماده جنگ با خدا و پيامبر شويد) و در اسلام هيچ گناهى حرمتش از ربا بزرگ تر و عقوبتش از آن سخت تر نيست ، زيرا خورنده ربا به منزله كسى است كه با خدا و پيامبرش به جنگ برخاسته است . بنابراين رباخوارى از بزرگترين گناهان كبيره است . براى آگاهى بيشتر به (( تفسير الميزان )) تاءليف علامه (( كفايه )) سيد محمّد حسين طباطبائى ، ج ٢، ص ٢٥٤ تا ٢٥٧ مراجعه شود.
١٠٠- مستدرك حاكم ، ج ٤، ص ٢٩٥ نظير آن ، و گفته است سندش صحيح است .
١٠١- (( المجالس )) صدوق ، ص ٦٣.
١٠٢- عنكبوت / ٤٣: آنها مثال هايى است كه ما براى مردم مى زنيم و جز عالمان آن را درك نمى كنند.
١٠٣- عراقى گفته است : من اين حديث را به طور مرفوع نيافتم ، تنها به على بن ابى طالب (ع ) نسبت داده مى شود.
١٠٤- مسند حاكم ، ج ٤، ص ٣٢١ نظير آن و پيش از اين ذكر شده است .
١٠٥- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١٤٩. صدوق در عيون و توحيد به سند خود از حسين بن خالد روايت كرده كه گفته است : به امام رضا (ع ) عرض كردم ، اى فرزند پيامبر خدا، مردم نقل مى كنند كه رسول خدا (ص ) فرموده است : ((خداوند آدم را بر صورت خودش آفريد)) فرمود: خداوند آنها را بكشد؛ آنها اول حديث را انداخته اند، پيامبر خدا (ص ) از كنار دو مرد كه به يكديگر ناسزا مى گفتند گذر كرد و شنيد يكى از آنها به ديگرى مى گويد: خداوند صورت تو و صورت كسى را كه شبيه توست زشت گرداند، پيامبر فرمود: اى بنده خدا اين سخن را به برادر خود مگو، زيرا خداوند آدم را بر صورت خود آفريد)).
١٠٦- صحيح بخارى ، صحيح مسلم ، ص ١٥٢، از حديث ابى سعيد.
١٠٧- (( النوادر )) ترمذى حكيم .
١٠٨- همزه / ٧: آتش برافروخته الهى است . آتشى كه از دل ها سر مى زند.
١٠٩- در دل عاشق آتشى شعله ور است كه سردترين آن از آتش دوزخ گرم تر است .
١١٠- پيش از اين در كتاب خشم ذكر شده است .
١١١- ق / ٣٧: در اين تذكرى است براى كسى كه عقل دارد...



۳
آنچه گناهان صغيره را كبيره مى كند

رتبه دوم : رتبه عذاب شدگان است ، كسانى در اين مرتبه قرار مى گيرند كه از اصل ايمان برخوردارند ليكن در ايفاى وظايف و شرايط آن كوتاهى كرده اند، توحيد اساس ايمان است و آن عبارت از اين است كه جز خدا كسى را نپرستند. امّا كسى كه از هوس هاى خود پيروى مى كند هوس خود را به خدايى گرفته و آن را معبود خويش قرار داده است ، از اين رويه زبان موحد و و يگانه پرست است نه بحقيقت . بلكه گفتن (( لا اله الا اللّه )) به معنايى است كه خداوند فرموده است : (( قل اللّه ثم ذرهم )) (١١٢) يعنى هر چه جز خداست آن را رها كن . همچنين فرموده است : (( الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا. )) (١١٣) و چون صراط مستقيمى كه توحيد جز به استقامت بر آن كامل نمى شود مانند صراطت معروف آخرت باريك تر از مو و تيزتر از شمشير است ، هيچ بشرى از كژى و انحراف از اين راه هر چند در امرى كوچك مصون نيست ، زيرا از پيروى هوس اگر چه در عملى اندك و ناچيز خالى نمى باشد؛ و اين امر در كمال توحيد انسان به اندازه انحراف او از صراط مستقيم زيان مى رساند و ناچار مايه نقصان او از درجات قرب مى باشد؛ و با هر نقصانى دو آتش است : يكى آتش جدايى از كمال كه موجب اين نقصان شده و ديگرى آتش دوزخ به همان گونه كه قرآن آن را توصيف كرده است . بنابراين هر منحرف از راه راست به دو سبب دوبار عذاب مى شود ليكن شدت و ضعف و تفاوت آن از نظر طول مدت به دو سبب است : يكى قوت و ضعف ايمان ، ديگرى زيادى و كمى پيروى از هوس ها، و چون هر بشر غالبا از يكى از اين دو امر خالى نيست خداوند متعال فرموده است : (( و ان منكم الا واردها كان على ربك حتما مقضيا، ثم ننجى الذين اتقوا و نذر الظالمين فيها جثيا. )) (١١٤) از اين رو برخى از پيشينيان خدا ترس گفته اند: بيم ما از اين است كه يقين داريم بر آتش وارد خواهيم شد امّا در رهايى از آن شك داريم . هنگامى كه حسن بصرى اين خبر ماءثور را نقل كرد كه از دوزخيان كسى است كه پس از گذشت هزار سال از دوزخ بيرون آورده مى شود در حالى كه فرياد مى زند: (( يا حنّان يا منّان )) گفت : (١١٥) كاش من اين كس بدم . بدان اخبار و روايات گوياى اين است كه آخرين كسى كه از آتش بيرون آورده مى شود پس از گذشت هفت هزار سال است . اختلاف مدت درنگ دوزخيان در آتش ميان يك لحظه تا هفت هزار سال مى باشد، به طورى كه بعضى از مردم مانند برق جهنده از آتش مى گذرند و در آن درنگ نمى كنند. ميان يك لحظه درنگ در آتش تا توقف هفت هزار سال درجات مختلفى است اعم از روز، هفته ، ماه و ساير ازمنه ، اختلاف در شدت و ضعف عذاب به سبب سختگيرى در حساب نيز بى نهايت است ، چنان كه پادشاه برخى از تقصيركاران را با سختگيرى در حساب مورد تنبيه قرار مى دهد سپس آنها را عفو مى كند، و هرگاه هم تازيانه به آنها مى زند، و يا به انواع ديگرى از عذاب مجازات مى كند. در عذاب غير از مدت و شدت اختلاف ديگرى نيز وجود دارد و آن اختلاف انواع آن است زيرا كسى كه تنها از طريق مصادره اموال مورد عذاب قرار مى گيرد مانند كسى نيست كه اموال او را مى گيرند، فرزند او را مى برند و امثال اينها. اين اختلافات در عذاب هاى آخرت نيز وجود دارد و ادله شرعى گوياى آن است . اين امر بر حسب قوت و ضعف ايمان و كثرت طاعات و قلت آن و زيادى سيئات و كمى آنهاست . امّا شدت عذاب به سبب شدت و عظمت قبح گناهان و كثرت عذاب به علت كثرت آنهاست و اختلاف انواع عذاب به سبب اختلاف انواع گناهان است . اين موضوع با شواهد قرآنى در پرتو نور ايمان براى ارباب قلوب روشن است و خداوند متعال همين معنا را اراده كرده و فرموده است : (( و ما ربك بظلام للعبيد، )) (١١٦) و نيز: (( اليوم تجرى كل نفس بما كسبت ، )) (١١٧) و نيز: (( و اءن ليس للانسان الا ما سعى )) (١١٨) و نيز: (( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره )) (١١٩) و جز اينها آيات و روايات ديگرى در كتاب و سنت موجود است كه دلالت دارد بر اين كه ثواب و عقاب جزاى سابقين مى باشند و پس از آنها كسانى هستند كه در مراتب پايين تر قرار دارند و تفاوت آنها بر حسب تفاوت معرفت و خداشناسى آنهاست .
درجات عارفان در طريق معرف و شناخت خدا محدود و قابل شمارش نيست ، زيرا احاطه به كنه جلال پروردگار ناممكن است و درياى معرفت را قمر و كرانه نيست و غواصان به اندازه نيروى خود و به قدرى كه در ازل براى آنها مقدر شده در اين دريا غوطه ور مى شوند. از اين رو منازل راه حق پايانى ندارد، و درجات سالكان راه خدا را نهايتى نيست . امّا مؤ منى كه ايمانش تقليدى است از اصحاب يمين است ليكن درجه اش پايين تر از درجه مقربين است ، و اين مؤ منان نيز داراى درجاتى هستند. بالاترين درجه اصحاب يمين نزديك به پايين ترين درجه مقربين است ؛ البته اين حال و مآل كسى است كه از همه گناهان كبيره دورى كرده و همه واجبات يعنى اركان پنجگانه را كه عبارت از اداى كلمه شهادتين به زبان ، نماز، زكات ، روزه و حج است به جا آورده باشد. امّا كسى كه كبيره يا كبايرى را مرتكب شده يا برخى از اركان اسلام را به جا نياورده اگر پيش از نزديك شدن اجلش توبه اى نصوح و خالص كند به كسانى كه مرتكب گناه نشده اند ملحق خواهد شد، چه توبه كننده از گناه مانند كسى است كه گناهى نكرده است ، و جامه شسته شده مانند جامه اى است كه اصلا چركين نشده است . ليكن اگر پيش از آن كه توبه كند بميرد وضع او به هنگام مرگ خطرناك است ، زيرا بسا مرگ او در حال اصرار به گناه باعث تزلزل ايمان او شود و دچار سوء عاقبت گردد، بويژه اگر ايمانش تقليدى باشد؛ چه تقليد اگر هم به صورت قطع و جزم باشد با كمترين شكوك و اوهام متزلزل شده و از ميان مى رود. امّا عارف بصير برتر از آن است كه بر او از سوء عاقبت بيمى باشد، ليكن اگر هر دو در حال ايمان (قبل از توبه ) بميرند عذاب مى شوند مگر آن كه خدا عفو كند و عذاب آنها علاوه بر عذاب سختگيرى در حساب است . طول مدت عذاب بر حسب اختلاف نوع گناهان اوست . هنگامى كه مدت عذاب به سر مى رسد ابلهان مقلد در درجات اصحاب يمين ، و عارفان صاحب بينش در اعلا عليين وارد مى شوند. در خبر آمده است : ((به آخرين كسى كه از آتش بيرون مى آيد ده برابر مانند دنيا داده مى شود.)) (١٢٣) تصور نشود كه مراد از ده برابر، اندازه گيرى و مساحت سنجى است كه در اجسام به عمل مى آيد مانند آن كه يك فرسخ برابر دو فرسخ و ده برابر بيست قرار داده شود، بى شك اين تصور ناشى از نادانى به طرف ضرب المثل است ، زيرا اين سخن مانند گفتار كسى است كه بگويد يك شتر از او گرفته ، و ده شتر نظير آن را به او داده ام ، اگر بهاى يك شتر ده دينار باشد در اين صورت صد دنيا به او داده است . اگر كسى از مثل ها جز آنچه را كه قابل وزن و داراى نقل است نفهمد بايد بداند كه اگر صد دينار در كفه ترازو قرار داده شود و شتر را در كفه ديگر بگذارند دينارها به هيچ وجه با شتر برابرى نخواهد كرد و عشرى از اعشار آن نخواهد شد، پس مقصود معانى و روح اجسام است نه اعيان آنها، زيرا غرض از شتر سنگينى و درازا و پهنا و مساحت آن نيست بلكه مقصود ماليت و ارزش آن است . روح شتر ماليت و ارزش آن است ، و جسمش گوشت و خون است ، و صد دينار كه ده برابر بهاى يك شتر است ، سنجش جنبه روحانى شتر است نه جنبه جسمانى آن ؛ اين سخن را كسى درست مى شمارد كه روح ماليت را در طلا و نقره بشناسد بلكه اگر به او گوهرى بدهند كه وزن آن يك مثقال و ارزش آن صد دينار باشد چنانچه بگويد ده برابر شتر را به او داده ام راست گفته است ، ليكن جز گوهر شناس درستى اين سخن را باور نمى كند، زيرا او به مجرد نگاه ارزش گوهر و روح آن را در نمى يابد، بلكه درك او به سبب زيركى و هشيارى است كه غير از چشم ظاهر است ، بدين سبب كودك و روستايى و بيابان نشين اين برابرى و ارزش گذارى را تكذيب مى كنند و مى گويند: اين گوهر جز سنگى كه وزن آن يك مثقال است چيز ديگرى نيست در صورتى كه وزن شتر يك ميليون مثقال است ، و آن گوينده كه گفته است ده برابر بهاى شتر را به او مى دهم دروغ گفته است . در حالى كه دقيقا دروغگو همان كودك است ، ليكن او راهى در پيش روى خود براى درك واقع ندارد جز اين كه منتظر بماند تا به حد بلوغ و كمال برسد، و در دل او اين روشنى پديد آيدٌفرمود:َ.اهل كفر نباشند، چنان كه لازم است بها و عوض شترى بزرگ گورى باشد كه در نزد نادان هاى تبهكار و اسرافگر كوچك و بى ارزش به نظر آيد.
اكنون كه اين دقايق را شناختى به گفتار پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((به آخرين كسى كه از آتش بيرون مى آيد مانند ده برابر دنيا داده مى شود)) ايمان بياور و بكوش از درك نكته دقيقى كه ذكر كرديم ناتوان نباشى ، و بپرهيز از اين كه باور خود را تنها به آنچه چشم و حواس درك مى كند منحصر كنى كه در اين صورت الاغى بر روى دوپا خواهى بود؛ زيرا تو به سبب سرّى الهى كه بر آسمان ها و زمين و كوه ها عرضه شد و آنها از حمل آن امتناع كردند، و از آن بيمناك شدند با الاغ تفاوت دارى ، و ادراك آنچه خارج از حوزه حواس پنجگانه است جز در جهان اين سرّ كه به سبب آن از الاغ و ديگر چهارپايان جدا مى شوى ميسر نخواهد بود. كسى كه از اين نكته غافل بماند و آن را باطل و نادرست بشمارد و به همسانى با بهايم بسنده كند و از مرتبه محسوسات فراتر نرود بى شك خود را تعطيل و فراموش كرده و با اعراض از آن خود را به دست هلاكت سپرده است ، و خداوند مى فرمايد: (( و لا تكونوا كالذين نسوا اللّه فاءنساهم انفسهم ؛ )) (١٢٨) و هر كس چيزى جز آنچه را كه با حواس درك مى شود نشناسد، خدا را فراموش كرده است ، زيرا خداوند در اين جهان با حواس پنجگانه ادراك نمى شود و آن كه آفريدگار را فراموش مى كند بيقين خداوند او را به فراموشى از خود دچار خواهد ساخت و در مرتبه چهارپايان قرار خواهد گرفت و ترقى به سوى ملا اعلا را ترك خواهد كرد، و در امانتى كه خداوند در او به به وديعه نهاده و به سبب آن او را مشمول انعام خويش ساخته خيانت و ناسپاسى كرده و خود را مورد خشم و انتقام او قرار داده است ، جز اين كه حال او بدتر از حالت چهارپايان است ، زيرا چهارپا با مرگ رهايى مى يابد، امّا نزد وى امانتى است كه ناچار بايد به صاحب آن برگردانيده شود، و مرجع اين امانت و بازگشت آن به سوى خداست . اين امانت مانند خورشيد تابان است در اين قالب فانى فرود آمده ، و پس از ويرانى از مغرب آن طلوع كرده و به سوى آفريننده خود باز خواهد گشت ، و اين در حالى است كه يا منكسف و تاريك ، و يا روشن و تابناك است . اگر روشن و تابان باشد از حضرت ربوبى محجوب نيست و اگر تاريك و منكسف باشد نيز به سوى حضرت ربوبى باز خواهد گشت ، چه بازگشت و مسير همه چيز به سوى خداست ، جز اين كه او سرافكنده و رويش از جهت اعلا عليين به سوى اسفل سافلين است . از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( و لو ترى اذا المجرمون ناكسوا رؤ سهم عند ربهم . )) (١٢٩) اين آيه روشنگر آن است كه آنها در پيشگاه پروردگار حضور دارند، جز اين كه آنها سرافكندگان و تيره بختانى هستند كه رويشان به پشت سرگشته و سرهاشان از بالا به پايين فرود آمده است ، و اين حكم خداست درباره كسانى كه آنها را از توفيق خويش محروم ساخته و راه خود را به آنها نشان نداده است . ما از گمراهى و قرار گرفتن در زمره نادان ها به خدا پناه مى بريم .
اين حكم انواع كسانى است كه از آتش بيرون آورده مى شوند و به آنها ده برابر دنيا يا بيشتر داده مى شود، و جز موحدان و يكتاپرستان كسى از آتش بيرون آورده نمى شود. مقصود من از توحيد و يكتاپرستى اين نيست كه به زبان (( لا اله الا اللّه )) بگويد، چه زبان از عالم ملك و شهادت است و جز در عالم ملك سودى ندارد، و سودش در اين عالم آن است كه با گفتن آن جانش در امان و مالش محفوظ مى ماند ليكن ايمنى جان و مالش منحصر به مدت زندگانى اوست و هنگامى كه جان و مالى باقى نماند گفتن زبانى سودمند نخواهد بود. آنچه در آن موقع سود مى رساند اين است كه در توحيد و اعتقاد خود به يگانگى خدا صادق باشد، و كمال توحيد اين است كه انسان همه امور را از خدا بداند، و نشانه آن اين كه نسبت به آنچه بر او مى گذرد بر احدى خشم نياورد، زيرا او ميان خود و خدا واسطه اى نمى بيند، و نظرش تنها به (( مسبب الاسباب )) است . شرح اين مطلب در كتاب توكل خواهد آمد.
اين توحيد درجات متفاوتى دارد، برخى از مردم به اندازه كوه ها از توحيد بهره مندند؛ بعضى جز به اندازه مثقالى داراى ايمان نيستند و دسته اى تنها به اندازه خردل يا ذرّه اى داراى ايمانند. كسى كه در دلش به اندازه مثقالى ايمان است نخستين كسى است كه از آتش بيرون آورده مى شود. در خبر است كه در قيامت گفته مى شود: ((كسى را كه در دلش به اندازه سنگينى دينارى ايمان است از آتش بيرون آوريد)) (١٣٠) و آخرين كس كه از آتش بيرون آورده مى شود كسى است كه در دلش به اندازه سنگينى ذره اى ايمان باشد. آنهايى (١٣١) كه درجه ايمانشان ميان مثقال و ذره است بر حسب تفاوت درجاتى كه ميان طبقه مثقال و طبقه ذره است از آتش بيرون آورده مى شوند. اين موازنه با مثقال و ذره بر سبيل مثال است ، چنان كه در مورد موازنه اعيان اموال و نقود ذكر كرديم . بيشتر موحدان و خداپرستان به سبب مظالمى كه از بندگان خدا بر ذمه دارند وارد دوزخ مى شوند. ديوان عباد دفترى است كه بسته نمى شود امّا ديگر گناهان بسرعت مورد عفو و بخشش قرار مى گيرند در اخبار است كه بنده در پيشگاه پروردگار مى ايستد و مانند كوه ها داراى حسنات است كه اگر از ميان نروند او از اهل بهشت خواهد بود، ليكن صاحبان مظالم بر مى خيزند و اقامه دعوا مى كنند كه او به ناموس اين فحش داده ، و مال آن را گرفته و اين را زده است . در نتيجه از حسنات او كم مى شود تا آن جا كه هيچ حسنه اى برايش باقى نمى ماند. در اين هنگام فرشتگان مى گويند: پروردگارا، حسناتش از ميان رفته و مطالبه كنندگان بسيارى باقى مانده اند. به آنها پاسخ داده مى شود: گناهان آنها را بر گناهان او بيفزاييد و به او سيلى بزنيد كه به دوزخ درافتد. همان گونه كه اين شخص با گناه ديگرى قصاص و نابود مى شود ستمديده نيز با حسنات ستمگر از آتش نجات نمى يابد، زيرا حسنات ستمگر به جاى ستمى كه به ستمديده كرده به او داده مى شود. از ابن الجلاء نقل كرده اند كه يكى از دوستانش از او غيبت كرده سپس نزد او فرستاده بود تا از او درگذرد، چگونه ممكن است آن را محو كنم . ديگرى نيز گفته است : گناهان برادرانم حسنات من هستند، مى خواهم با آنها نامه اعمالم را زينت بخشم .
اينها در زمينه بندگان از حيث درجات سعادت و شقاوت در قيامت است كه خواستيم آنها را ذكر كنيم و احكام آنها همه بر اساس ظواهر اسباب است و مانند حكم پزشك است نسبت به يك بيمار كه او ناچار مى ميرد و بيمارى اش درمان پذير نيست . و حكم او درباره بيمار ديگرى كه او بيمارى اش خفيف و درمانش آسان است . اين احكام بر مبناى ظن و گمان است و در اكثر احوال درست از كار در مى آيد، ليكن گاهى به علتى كه پزشك آن را نمى فهمد جان از تن كسى كه در آستانه مرگ است قطع علاقه نمى كند و باقى مى ماند، و گاهى مرگ بيمارى را كه بيماريش ‍ خفيف است به علتى كه پزشك بر آن آگاهى ندارد به دامن خود مى كشاند. اين از اسرار نهفته حق تعالى در ارواح زندگان و ناشى از اسباب پيچيده اى است كه (( مسبب الاسباب )) آنها را مقدر و معين كرده است ، زيرا در نيروى بشر نيست كه بتواند بر راز اين امور آگاه شد. نجات و رستگارى در آخرت نيز به همين گونه اسبابى پنهانى دارد كه اطلاع بر آنها از توان بشر بيرون است . آن دسته از اسباب پنهانى كه منجر به رستگارى مى گردد به عفو و رضا تعبير مى شود، و آنچه را به هلاك و نابودى مى انجامد غضب و انتقام مى گويند، و در پشت سر اينها مشيت ازلى است كه هيچ كس بر آن آگاه نيست . از اين رو بر ما واجب است روا بدانيم كه خداوند گنهكار را عفو كند هر چند گناهان او در ظاهر بسيار باشد، و بر مطيع خشم گيرد هر چند طاعات او در ظاهر زياد باشد، زيرا در اين مورد بر تقوا تكيه مى شود و تقوا در دل است و آن پيچيده تر از آن است كه حتّى صاحب دل بر آن آگاهى يابد چه رسد به ديگرى ؛ ليكن براى ارباب قلوب روشن است كه هيچ بنده اى مشمول عفو الهى نمى شود جز به سببى نهائى كه مقتضى عفو است ، و بنده اى مورد غضب قرار نمى گيرد مگر به سببى باطنى كه مقتضى دورى او از خداست ، و اگر چنين نبود عفو و غضب جزاى اعمال و صفات قرار داده نمى شد و چنانچه جزا يعنى پاداش و كيفرى در كار نبود عدالت وجود نداشت و اگر عدالت نبود گفتار خداوند متعال درست در نمى آمد كه فرموده است : (( و ما ربك بظلام للعبيد )) (١٣٢) و نيز: (( ان اللّه لا يظلم مثقال ذرة ، )) (١٣٣) و همه اينها درست است و نيز: (( ليس للانسان الا ما سعى ، )) (١٣٤) و اوست كه نتيجه سعى خود را خواهد ديد، (( و كل نفس بما كسبت رهينة ، (١٣٥) و لما زاعوا اءزاغ اللّه قلوبهم . )) (١٣٦) و هنگامى كه مردم روش خود را تغيير دهند خداوند نيز روش خود را با آنها تغيير مى دهد، چه فرموده است : (( ان اللّه لا يغير ما بقوم حتّى يغيروا ما باءنفسهم )) (١٣٧) و همه اين حقايق براى ارباب قلوب مكشوف و آشكارتر از مشاهده آنها با چشم سر است ، زيرا در مشاهدات چشم امكان خطا وجود دارد، چه گاهى ممكن است دور را نزديك و بزرگ را كوچك ببيند ليكن در مشاهده قلب خطا راه ندارد، و آنچه مهم است باز شدن چشم دل است وگرنه پس از حصول اين بينايى آنچه با اين چشم مى بيند تصور دروغ در آن نيست . خداوند متعال به همين مطلب اشاره كرد و فرموده است : (( ما كذب الفؤ اد ما راءى . )) (١٣٨)
رتبه سوّم - اين رتبه نجات يافتگان است . مقصودم از نجات تنها سلامت است نه سعادت و رستگارى . اينها گروهى هستند كه خدمتى به جا نياورده اند تا خلعت بر آنها پوشانيده شود، و كوتاهى نكرده اند تا عذاب شوند، حال اينها شبيه حال ديوانگان و كودكان كفار و سفيهان و كسانى است كه در اطراف شهرها به سر برده ، و دعوت اسلام به گوش آنها نرسيده و زندگى خود را با كودنى و نادانى به پايان برده اند، نه معرفتى داشته اند و نه افكارى ، نه طاعتى داشته اند و نه گناهى ، وسيله اى در دسترس نداشته اند تا آنها را به خدا نزديك كند، و جنايتى مرتكب نشده اند تا آنها را از ساحت او دور سازد. از اين رو اينان نه از اهل بهشتند و نه از اهل دوزخ بلكه در جايگاهى ميان اين دو فرود مى آيند، و ورود طايفه اى از مردم در اين محل به حكم آيات و روايات و نور بصيرت ، يقينى و روشن است . امّا حكم بر عين اين افراد مانند اين كه : كودكان از اين دسته هستند برحسب ظن است نه يقين اطلاع بر حال آنها به طور دقيق مربوط به پيامبران است و دور نيست كه اولياء و عالمان نيز به اين مرتبه برسند - اخبار درباره كودكان با هم تعارض دارد. روايت شده است هنگامى كه يكى از كودكان مرد، عايشه گفت : (١٣٩) گنجشكى از گنجشكان بهشت است . پيامبر (ص ) سخن او را رد كرد و فرمود: از كجا مى دانى ؟ از اين رو به اشكال در اين مورد زياد است .

مى گويم :
در كافى روايت شده كه از پيامبر (ص ) درباره كودكان پرسش شد، فرمود: ((خداوند به آنچه مى كنند داناتر است )).(١٤٠)
از امام صادق (ع ) درباره كسى كه پيش از بلوغ مرده و گناهى مرتكب نشده و سفيه پرسيدند، فرمود: ((خداوند با آنها احتجاج مى كند، بدين صورت كه آتشى افروخته مى شود، و به آنها مى گويد: در آن داخل شويد، هر كس وارد آن شود آتش ‍ بر او سرد سلامت مى گردد، و هر كدام امتناع ورزد خداوند مى فرمايد: اينك به شما امر كردم و نافرمانى كرديد)).(١٤١)
در روايت ديگرى است كه : ((هر كس در علم خدا كه از پيش مقرر شده است سعادتمند باشد خود را در آتش مى افكند و آتش بر او سرد و سلامت مى شود و هر كس در علم خدا كه از پيش مقرر شده شقى و بدبخت باشد امتناع مى ورزد و خود را در آتش نمى افكند و خداوند دستور مى دهد كه او را در آتش اندازند؛ (١٤٢) و اين به سبب نافرمانى و امتناع او از دخول در آن است .
رتبه چهارم - اين رتبه فايزين و رستگاران است و آنها عارفانند نه مقلدان ، و مقربان و سابقانند. مقلد اگر چه تا حدى به مقامى در بهشت دست خواهد يافت ليكن او از اصحاب يمين است و اينان مقربانند، آنچه اينان در آخرت بدان نايل خواهند شد برتر از حد بيان و توصيف است ، مقدارى را كه بيان آن ممكن بوده قرآن توضيح داده و بالاتر از بيان خدا بيانى نيست ، و آنچه را كه در اين عالم قابل تعبير و توضيح نبوده قرآن آن را به اجمال ذكر كرده و فرموده است : (( فلا تعلم نفس ما اءخفى لهم من قرة اءعين ، )) (١٤٣) و نيز فرموده است : براى بندگان شايسته ام چيزهايى را آماده كرده ام كه آنها را نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به دل بشرى خطور كرده است . مطلوب عارفان حالتى است كه تصور نمى شود از قلب هيچ بشرى گذشته باشد. امّا حور، قصور، فواكه ، شير، عسل ، خمر، زيور آلات و دستبند چيزهايى است كه آنان بدانها رغبتى ندارند و اگر از اينها به آنان داده شود به آنها بسنده نمى كنند و جز لذت نظر به وجه كريم الهى را طالب نيستند، و آن منتهاى لذات و غايت سعادات است . به همين سبب به (( رابعه عويّه )) گفته شد: رغبتت به بهشت چگونه است ) پاسخ داد: (( الجار ثم الدار )) (همسايه سپس خانه ). آنان گروهى هستند كه محبت صاحب خانه آنها را از محبت خانه و آرايش آن بلكه از هر چيز ديگر جز او و حتّى از پرداختن به خود بازداشته است . آنها مانند عاشقى هستند كه شيفته معشوق خويش است و تمام فكرش مستغرق در نگريستن به رخسار او و انديشيدن درباره اوست . وى در اين حال از خويش بى خبر است به طورى كه اگر چيزى در بدنش فرو رود احساس نمى كند. اين را حالت فناى ذات مى گويند و معنايش اين است كه از خود فانى شده و در غير مستغرق گشته و تمام افكارش يكى شده و آن فكر محبوب است و ديگر در او مجالى براى غير محبوب نيست تا به او توجه كند و اين غير چه خودش باشد چه غير خودش ، همين حالت است كه او در آخرت به آنچه مايه روشنى چشم است دست مى يابد، چيزى كه تصور نمى شود در اين عالم به دل هيچ بشرى خطور كند همان گونه كه گمان نمى رود صورت رنگ ها و آهنگ ها از دل كور مادرزاد و كر بگذرد مگر آن كه حجاب از جلو چشم و گوش او برداشته شود. در آن موقع حالتى در خود احساس مى كند كه مى داند بطور قطع پيش از اين صورت رنگ ها و آهنگ ها در دل او خطور نمى كرده است . بى شك دنيا حجاب است و با رفع آن پرده از جلو چشم انسان برداشته مى شود، و پس از آن لذت زندگى پاكيزه را درك مى كند: (( و ان الدار الا خرة لهى الحيوان لو كانوا يعلمون . ((ع (١٤٤) آنچه ذكر شد در بيان توزيع درجات بر حسنات و سيئات كافى است .

آنچه گناهان صغيره را كبيره مى كند
بدان گناه صغيره به عللى كبيره مى شود از جمله آنهاست :
١ - اصرار بر صغيره و ادامه آن ؛ به همين سبب گفته اند: با اصرار صغيره اى و با استغفار كبيره اى وجود ندارد. از اين رو گناه كبيره اى كه قطع شود و تكرار نگردد از صغيره اى كه بنده به آن ادامه دهد به عفو نزديك تر است . اين امر مانند آن است كه قطرات آبى يكى پس از ديگرى بر سنگى بچكد در اين صورت اثر آن در سنگ ظاهر مى شود ليكن اگر همين مقدار آب يكباره بر همان سنگ فرو آيد به هيچ وجه در سنگ مؤ ثر واقع نخواهد شد. از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بهترين اعمال آن است كه با دوام تر بوده هر چند اندك باشد.)) (١٤٥) اشياء با اضداد خود معلوم و شناخته مى شوند، اگر عمل سودمند آن است كه هر چند اندك ليكن ادامه داشته باشد پس عمل بسيارى كه ادامه نداشته باشد و مقطع شود در نورانى كردن و پاكيزه ساختن دل سودش اندك خواهد بود. به همين گونه اعمال بد هرگاه ادامه يابد تاءثير آن در ظلمانى كردن دل بسيار خواهد بود جز اين كه كمتر اتفاق مى افتد كه كسى ناگهان و بدون سابقه و لاحقه اى از گناهان صغيره ، مرتكب گناه كبيره شود و خيلى كم است كه زناكارى بى مقدمه و مراوده اقدام به زنا كند، و يا كسى ناگهانى و بدون وجود دشمنى و كينه قبلى به قتل برسد. از اين رو هر كبيره اى صغاير لاحق و سابقى را در بر دارد، و اگر تصور شود كه ممكن است كبيره اى بتنهايى و ناگهانى اتفاق افتد چنانچه به آن بازگشت نكند اميد عفو آن بيشتر از صغيره اى است كه انسان در تمام عمر به آن ادامه دهد.

مى گويم :
در كافى از ابى عبداللّه (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((با اصرار صغيره اى ، و با استغفار كبيره اى نيست .)) (١٤٦) و نيز فرموده است : ((خداوند هيچ طاعتى را در صورت اصرار بر معصيت او نمى پذيرد)).(١٤٧)
از امام باقر (ع ) درباره آيه : (( و لم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون )) (١٤٨) فرموده است : ((اصرار اين است كه گناهى را مرتكب شود و استغفار نكند و در دل تصميم به توبه بگيرد اصرار همين است )).(١٤٩)
٢ - گناه را كوچك بشمارد، زيرا بنده هر قدر گناه را بزرگ بداند آن در پيشگاه حق تعالى كوچك به حساب مى آيد، و هر چه گناه را كوچك بداند در نزد خداوند بزرگ خواهد بود؛ زيرا بزرگ شمردن گناه ناشى از نفرت قلبى و بيزارى او از آن است و همين امر مانع است از اين كه زياد تحت تاءثير آن واقع شود؛ و كوچك شمردن گناه نتيجه و حاصل انس او به آن است ، و اين انس موجب شدت تاءثير آن در دل اوست در حالى كه هدف نورانى كردن دل به طاعات ، و پرهيز از تيرگى آن به سبب گناهان است . از اين رو به آنچه در حال غفلت بر او مى گذرد مؤ اخذه نمى شود، زيرا دل به آنچه در اين حال واقع مى شود متاءثر نمى گردد. در اخبار آمده است : ((مؤ من گناهش را مانند كوه در بالاى سرش مى بيند و بيم دارد كه بر او فرود آيد؛ و منافق گناهش را مانند مگسى مى بيند كه بر بينى او بگذرد و او آن را بپراند)).(١٥٠) برخى گفته اند گناهى كه آمرزيده نمى شود آن است كه بنده بگويد: كاش همه آنچه كرده ام مانند همين بود. اين كه گناه در دل مؤ من بزرگ است به سبب اين است كه او به جلال و عظمت حق تعالى آگاه است و هنگامى كه در عظمت كسى كه نافرمانى او را كرده مى انديشد گناه كوچك خود را بزرگ مى بيند. خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود: به كمى هديه ننگريد و بزرگى هديه كننده را در نظر گيريد، به كوچكى گناه ننگريد، و به بزرگى كسى كه اين گناه را در برابر او مرتكب شده ايد بينديشيد.

مى گويم :
در كافى از زيد شحام از ابى عبداللّه (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((از گناهان كوچك بپرهيزيد، زيرا آمرزيده نمى شوند. عرض كردم : گناهان كوچك كدام است ؟ فرمود: اين كه انسان گناهى مرتكب شود و بگويد: خوشا به حال من اگر گناهم غير از اين نبود)).(١٥١)
از امام كاظم (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((كار نيك را زياد نشماريد و گناه كم را كم ندانيد، زيرا گناهان كم جمع مى شود تا آنگاه كه زياد گردد؛ و در پنهان از خداوند بترسيد تا خودتان انصاف دهيد)).(١٥٢)
از امام صادق (ع ) نقل شده كه فرموده است : ((خداوند دوست دارد كه بنده در گناه بزرگ از او خواهش و التماس كند)).(١٥٣)
٣ - به گناه صغيره شادمان شود و بدان مباهات كند و قدرت بر ارتكاب آن را نعمت شمارد و از اين كه آن سبب شقاوت و بدبختى اوست غافل باشد. پس هر زمان حلاوت گناه صغيره بر او غلبه كند اين صغيره كبيره مى شود و در تيره كردن قلب او بسيار مؤ ثر خواهد بود تا آن جا كه برخى از گنهكاران بر گناهى كه كرده اند خود را مى ستايند و از شدت خوشحالى در ارتكاب آن به لاف و گزاف و مباهات مى پردازند، چنان كه مى گويند: آيا نديدى چگونه آبروى او را بردم ؟ و مناظره كننده در مناظره اش مى گويد: آيا نديدى چگونه رسوايش كردم و چگونه بديهايش را بر ملا ساختم تا شرمنده شد، و چگونه او را خفيف و ناچيز كردم و چگونه مطلب را بر او مشتبه ساختم ؟ و بازرگان مى گويد: آيا نديدى چگونه مال مغشوش را به او فروختم ، و چگونه او را فريب دادم و چگونه مغبونش كردم و چگونه او را تحميل كردم ؟ اين سخنان و امثال اينها صغاير را كباير مى كند، زيرا گناهان مهلكند و بنده هنگامى كه مرتكب گناه مى شود و شيطان در وادار كردن او به ارتكاب آن پيروز مى گردد بايد بنده به سبب غلبه دشمن بر او و دور شدن از درگاه حق تعالى مصيبت زده و متاءسف باشد؛ چه بيمارى كه از شكسته شدن ظرف داروى خود براى رهايى از سختى آشاميدن آن شادمان شود اميدى به بهبود او نيست .
٤ - به پرده پوشى و حلم خداوند و مهلتى كه به او داده است اعتنا نكند و نداند كه خداوند به سبب خشم خود بر او به وى اين مهلت را مى دهد تا بر گناهانش بيفزايد. او مى پندارد كه قدرت او بر ارتكاب گناه لطفى از سوى خداوند به اوست . اين بدان سبب است كه خود را از مكر خداوند ايمن مى بيند و به آنچه مورد غرور به خدا مى شود نادان است ، چنان كه فرموده است : (( و يقولون فى اءنفسهم لولا يعذبنا اللّه بما تقول حسبهم جهنم يصلونها فبئس المصير. )) (١٥٤)
٥ - گناهى را كه مرتكب مى شود اظهار و پس از ارتكاب ، آن را بازگو كند و يا آن را در حضور ديگرى به جا آورد، چه آن جنايتى است كه بر پرده اى كه خداوند او را بدان پوشانيده است وارد مى كند، و موجب تحريك رغبت در بدى است براى كسى كه آن را مى شنود و يا آن را مى بيند، زيرا اين دو نيز گناهند و به آن مى پيوندند و در نتيجه گناهش شدت و وسعت مى يابد، و اگر مرتكب شونده ، ديگرى را بدين گناه ترغيب و يا وادار كند و اسباب ارتكاب آن را برايش فراهم سازد چهارمين گناه را مرتكب شده و كار او سخت و دشوار مى گردد. در خبر آمده است : ((همه مردم در عافيت مى باشند جز آشكار كنندگان گناه ، يكى از آنان شب را در گناهى گذرانده كه خداوند پرده بر آن انداخته است ليكن او چون بامداد شود پرده را از روى آن بر مى دارد و گناهش را بازگو مى كند))؛ (١٥٥) زيرا از جمله صفات و نعمت هاى بارى تعالى اين است تعالى اين است كه خوبى را ظاهر مى كند و زشتى را مى پوشاند و پرده درى نمى كند، و اظهار گناه ناسپاسى به اين نعمت است . برخى از بزرگان گفته اند: گناه مكن و اگر از آن ناچارى ديگرى را به آن ترغيب مكن كه در اين صورت دو گناه مرتكب مى شوى ، خداوند متعال فرموده است : (( المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض ياءمرون بالمنكر و ينهون عن المعروف . )) (١٥٦) برخى از پيشينيان گفته اند: انسان از برادر خود حرمتى بزرگ تر از اين هتك نكرده است كه او را در ارتكاب گناهى يارى كند و آن را براى او آسان گرداند.

مى گويم :
در كافى به سند خود از مولاى ، امام رضا (ع ) روايت شده كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((پنهان كننده حسنه عملش معادل هفتاد حسنه است ، و افشاء كننده كار بد ناكام و محروم ، و پنهان كننده آن آمرزيده شده است )).(١٥٧)
٦ - به جا آورنده گناه عالمى باشد كه مردم به او اقتدا مى كنند، هرگاه آن را به گونه اى انجام دهد كه او را ببيند گناهش كبيره مى شود. مانند اين كه عالمى لباس ‍ ابريشم بپوشد، طلا آلات به كار برد، از شاهان و حكام مال شبهه ناك بگيرد، بر آنها وارد شود و با آنها دوستى ورزد، مخالفت با آنها را ترك و آنان را يارى كند، و درباره عرض و ناموس مردم زبان بگشايد، در مناظره به زبان تعدى كند و هدفش تحقير ديگران باشد، و از دانش ها به چيزى مشغول شود كه مقصود از آن جز احراز جاه و مقام نيست مانند علم جدل و مناظره ، اينها گناهانى است كه مردم در آنها از عالم پيروى مى كنند و چون او بميرد شرّ او سال هاى دراز در جهان باقى مى ماند، و خوشا به حال كسى كه چون بميرد گناهانش نيز با او بميرد. در اخبار آمده است : ((هر كس ‍ سنت بدى بر پا دارد گناه آن و گناه همه كسانى كه آن را به كار مى بندند بر عهده اوست بى آن كه از گناه اينان چيزى كاسته شود.)) (١٥٨) خداوند متعال فرموده است : (( و نكتب ما قدموا و آثارهم ؛ )) (١٥٩) آثار عبارت از چيزى است كه پس از پايان يافتن عمل و در گذشت عمل كننده به اعمال او ملحق مى شود.
ابن عباس گفته است : واى بر عالم از متابعت پيروانش ، وى دچار لغزش مى شود سپس از آن باز مى گردد امّا مردم آن را از او فرا مى گيرند و به آفاق جهان مى رسانند، برخى گفته اند: مثل لغزش عالم مثل آن كشتى است كه چون شكسته شود هم خودش غرق مى شود و هم اهل آن . در اسرائيليات آمده است : عالمى بود كه از طريق بدعت مردم را گمراه مى ساخت ، سپس توبه كرد و روزگار درازى به اصلاح گذشته خود پرداخت . خداوند به پيامبر آن زمان وحى فرمود كه به او بگو: اگر گناه تو محدود به ميان من و تو مى بود آن را مى آمرزيدم ليكن چگونه خواهند بود كسانى از بندگان من كه تو آنها را گمراه كردى و من آنها را وارد دوزخ كرده ام .
بنابراين روشن مى شود كه كار عالمان در خطر است ، آنها دو وظيفه بر عهده دارند: نخست ترك گناه و ديگر پنهان داشتن آن است . و همان گونه كه كيفر آنها بر گناهان مضاعف است ثواب هاى آنها بر حسنات در صورت اقتداى به آنها نيز چند برابر مى شود. عالم هرگاه تجمل و ميل به دنيا را رها سازد و به اندكى از دنيا قناعت ورزد، و از طعام به قوتى و از لباس به كهنه اى بسنده كند مردم از او پيروى خواهند كرد، و عالمان ديگر و عوام به او تاءسى خواهند جست ، در اين صورت نظير ثوابهايى كه به آنها داده مى شود نصيب او خواهد شد. ليكن هرگاه به تجملات رو آورد طبع كسانى كه در مراتب پايين تر از او هستند ميل پيدا مى كند كه به او تشبه جويند در حالى كه توان آن را ندارند مگر آن كه به خدمت سلاطين درآيند و به جمع مال و حطام دنيا از طريق حرام بپردازند و باعث همه انحرافات آنان خواهند بود. بنابراين روش عالمان در هر دو جهت زياده و نقصان به سود يا به زيان داراى آثار مضاعف است . همين مقدار كه گفته شد در شرح گناهانى كه توبه از آنها توبه واقعى است كافى مى باشد.

ركن سوّم - در توبه كامل و شرايط و ادامه آن تا پايان عمر
گفته شد توبه عبارت از ندامتى است كه موجب عزم و قصد شود، و آن نتيجه علم به آن است كه گناهان ميان او و محبوب حايلند، و هر يك از علم و پشيمانى و عزم داراى دوام و كمالى است ، و دوام آنها نيز داراى شرايطى و كمال آنها را علامتى است كه ناگزير از بيان آنهاييم .
در مورد علم بحث از آن ضمن گفتگو درباره سبب توبه بيان خواهد شد.
امّا پشيمانى عبارت از به درد آمدن دل است به هنگامى كه از دست رفتن محبوب را احساس كند و نشانه آن بسيارى افسوس و اندوه و ريختن اشك و طول گريه است ؛ چه هر كس نزول بليه اى را براى فرزند يا يكى از عزيزانش احساس كند گريه و اندوهش طولانى مى شود، و چه كسى نزد او عزيزتر از خود اوست و چه بليه اى سخت تر از دخول در آتش است ؟ و كدام سبب دلالتش بر عقوبت از گناه بيشتر است ، و كدام خبر دهنده راستگوتر از خدا و پيامبر اوست ؟ اگر پزشك به او بگويد فرزندش بيمار است و بهبودى نمى يابد و بزودى خواهد مرد بى درنگ دچار اندوهى شديد خواهد شد در حالى كه فرزندش از جانش عزيزتر نبوده ، و پزشك از خداوند و پيامبرش راستگوتر نيست ، و مرگ از جهنم سخت تر نبوده و دلالت بيمارى بر مرگ از دلالت معاصى بر خشم خدا و قرار گرفتن در معرض آتش گوياتر نيست . از اين رو هر اندازه سوزش پشيمانى سخت تر باشد آمرزش گناهان بيشتر مورد اميدوارى است . نشانه صحت پشيمانى نرم شدن دل و بسيارى اشك چشم است . در خبر آمده است : ((با توبه كاران همنشين شو چه دل هاى آنها نرم تر است ))؛ (١٦٠) نشانه ديگر پشيمانى تلخى آن گناهان است كه به عوض شيرينى آنها در دل جايگزين مى شود و ميل او به گناه به كراهت و رغبت او به نفرت مبدل مى گردد. در اسرائيليات آمده است : يكى از پيامبران از حق تعالى قبول توبه بنده اى را درخواست كرد كه سال ها در عبادت كوشيده و اثر قبول آن را نيافته بوده حق تعالى به او فرمود: به عزّت و جلالم سوگند اگر همه اهل آسمان ها و زمين از او شفاعت كنند، مادام كه حلاوت گناهانى كه از آنها توبه كرده در دل اوست توبه اش را نخواهم پذيرفت .

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) از امير مؤ منان (ع ) روايت شده كه گوينده اى در حضور او (( اءستغفر اللّه )) گفت ، آن حضرت به او فرمود: ((مادرت به عزايت بنشيند آيا مى دانى (( استغفر اللّه )) چيست ؟ استغفار درجه عليين است و داراى شش معناست : نخستين آنها پشيمانى بر گذشته است ؛ دوم عزم بر اين كه هرگز به روش گذشته باز نگردى ؛ سوم حقوق خلق را ادا كنى تا خدا را با حسابى پاك ملاقات كنى و حقى بر ذمه ات نباشد؛ چهارم آن در صدد برآيى هر واجبى را كه از تو فوت شده قضا و حق آن را ادا كنى ؛ پنجم گوشتى را كه از مال حرام بر بدنت روييده با خون و اندوه آب كنى تا پوست بدنت بر استخوان ها بچسبد و گوشت تازه اى ميان آنها بروييد؛ ششم آن كه رنج طاعات را به جسمت بچشانى چنان كه لذت گناه را به آن چشانيده اى در اين هنگام مى توانى بگويى (( استغفر اللّه )).(١٦١)
غزالى مى گويد :
اگر بگويى گناهان همه مورد رغبت نفس مى باشند و چگونه ممكن است آنها را تلخ احساس كند.

مى گويم :
كسى كه عسلى آلوده به زهر تناول كند در حالى كه تلخى زهر را احساس نكند و آن را لذيذ و خوشگوار شمارد سپس بيمار شود و بيمارى و دردمندى او به درازا كشد و موهايش بريزد و اعضايش فلج شود هرگاه عسلى نزد او آورند كه مانند آن به زهر آلوده و او هم بى نهايت گرسنه باشد و عنايت علاقه را به شيرينى داشته باشد آيا نفس او از اين عسل تنفر خواهد داشت يا نه ؟ اگر بگويى نه افكار مشهودات كرده اى ، زيرا بسا از عسلى كه در آن زهر نباشد نيز به سبب مشابهت دورى خواهد جست ، توبه كننده نيز به همين گونه گناه را تلخ احساس مى كند، زيرا مى داند كه هر گناهى مانند عسلى شيرين ليكن عمل آن مانند عملكرد زهر است ؛ و توبه درست و صادق آن است كه همراه با چنين ايمانى باشد، و چون اين گونه ايمان كمياب است توبه و توبه كاران نيز كمياب و نادرند و آنچه به چشم مى خورد كسانى هستند كه از خداوند روگردانيده ارتكاب گناه را سهل شمرده و بر آن اصرار مى ورزند.
آنچه ذكر شد شرط كمال پشيمانى است و بايد تا دم مرگ ادامه داشته باشد. سزاوار است اين تلخى و زهرناكى را در تمام گناهان احساس كند و آن را موجود بداند هر چند برخى از گناهان را پيش از اين مرتكب نشده باشد، چنان كه خورنده عسل زهرآلود از آب سرد و گوارا در صورتى كه بداند مانند آن عسل آلوده به زهر است دورى خواهد جست ، زيرا زيانى كه به او رسيده از عسل نبوده بلكه از چيزى بوده كه در عسل وجود داشته است . همچنين زيانى كه به توبه كننده از دزدى و زنا وارد مى شود نيز از صرف دزدى و زنا نبوده بلكه به سبب مخالفت او با امر خداوند بوده و اين امر در همه گناهان جارى است .
امّا عزمى كه از پشيمانى ناشى مى شود عبارت از تدارك است و آن يا مربوط به زمان حالت است كه لازم مى آيد همه موانع توبه را كه در پيش پاى اوست از ميان بردارد، و تمام واجباتى را كه در حال متوجه اوست به جا آورد؛ و يا مربوط به گذشته است كه بايد آنچه در آن كوتاهى و تقصير كرده جبران كند؛ و يا مربوط به آينده است كه آن ادامه طاعت و دوام ترك معصيت تا فرا رسيدن مرگ است و شرط صحت طاعت او اين است كه فكرش را به زمانى كه به سبب سن يا احتلام بالغ شده برگرداند و گذشته عمرش را سال به سال و ماه به ماه و روز به روز و نفس به نفس بررسى كند و بنگرد در طاعت چه چيزهايى را تقصير كرده و چه گناهانى را مرتكب شده است . اگر نمازى ترك كرده يا آن را در جامه نجس به جا آورد يا به سبب نادانى در شرايط نيت ، نمازش را با نيت نادرست گزارده آنها را به تمامى قضا كند اگر در تعداد نمازهايى كه از او فوت شده شك دارد مدت بلوغش را حساب كند و با كسر مدتى كه يقين دارد نمازهايش را در آن به جا آورده است نمازهاى باقى مدت را قضا كند در اين مورد مى تواند بر حسب ظن عمل كند و از طريق بررسى و اجتهاد به مطلوب برسد. امّا روزه ، اگر آن را به علت مسافرت يا بيمارى ترك كرده و قضاى آنها را به جا نياورده يا به عمد افطار كرده يا نيت را در شب فراموش كرده و قضاى آنها را نگرفته يا بررسى و اجتهاد مجموع آنها را معلوم كند و به قضاى آنها مشغول شود. امّا زكات لازم است همه مالش را حساب و تعداد سال هايى را از زمانى كه شرايط وجوب زكات بر او تحقق يافته است محاسبه و معلوم كند و آنچه در اداى آن كوتاهى كرده يا در شرايطى كه در اداى آن معتبر است اخلال به عمل آمده بر حسب ظن غالب تعيين و قضا كند. امّا حج اگر در برخى سال ها استطاعت پيدا كرده و حج نگزارده و اكنون بى چيز شده لازم است روانه حج شود و اگر به سبب ورشكستگى قادر به اين امر نيست واجب است به اندازه توشه راه از حلال كسب كند، و اگر كسب و مالى ندارد بر او واجب است از مردم بخواهد از وجوه زكات و صدقات به مقدارى كه بتواند حج بگزارد به او بدهند؛ چه اگر او پيش از گزاردن حج بميرد گنهكار مرده است . پيامبر (ص ) فرموده است : ((هر كس بميرد و حج (واجب ) را نگزارده باشد اگر بخواهد يهودى بميرد و اگر بخواهد نصرانى ))؛ (١٦٢) و عجزى كه پس از قدرت عارض شود حج را از او ساقط نمى كند. اين بود طريق بررسى طاعات و تدارك آنها.

پي نوشت ها

________________________________________
١١٢- انعام / ٩١: بگو خدا... و سپس آنها را (در گفتگوهاى لجاجت آميزشان ) رها كن .
١١٣- فصلت / ٣٠: كسانى كه گفتند پروردگار ما خداوند يگانه است سپس ‍ استقامت كردند...
١١٤- مريم / ٧١ و ٧٢: و همه شما وارد جنهم مى شويد، اين امرى است حتمى و فرمانى است قطعى از پروردگارتان ، سپس آنها را كه تقوا پيشه كردند از آن رهايى مى بخشيم و ستمگران آن را در حالى كه (از ضعف و ذلت ) به زانو در آمده اند، در آن رها مى كنيم .
١١٥- عراقى گفته است : آن را احمد و ابويعلى از روايت ابى ظلال قسملى از انس ‍ نقل كرده ، و ابوظلال از راويان ضعيف است و نام او هلال بن ميمون مى باشد.
١١٦- فصلت / ٤٦:... و پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند.
١١٧- غافر / ١٧: امروز هر كس در برابر كارى كه انجام داده جزا داده مى شود.
١١٨- نجم / ٣٩: و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست .
١١٩- زلزله / ٧ و ٨: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داد. (پاداش ) آن را مى بيند، و هر كس به اندازه ذره اى كار بد كرده (كيفر) آن را مى بيند.
١٢٣- صحيح مسلم ، ج ١، ص ١١٩.
١٢٨- حشر / ١٩: و همچون كسانى كه خدا را فراموشى كردند و خدا نيز آنها را به خود فراموش گرفتار كرد نباشيد.
١٢٩- سجده / ١٢: و اگر ببينى مجرمان را هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده اند...
١٣٠- سن ابن ماجه ، شماره ٥٩ با اختلاف الفاظ.
١٣١- سنن ابن ماجه ، شماره ٦٠ با اختلاف الفاظ.
١٣٢- فصلت / ٤٦: و پروردگارت هرگز به بندگان ستم نمى كند.
١٣٣- نساء / ٤٠: خداوند حتّى به اندازه سنگينى ذره اى ستم نمى كند.
١٣٤- نجم / ٣٩: و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست .
١٣٥- مدثّر / ٣٨: هر كس در گرو اعمال خويش است .
١٣٦- صف / ٥: هنگامى كه آنها از حق منحرف شدند خداوند دلهايشان را منحرف ساخت .
١٣٧- رعد / ١١: خداوند سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد مگر اين كه آنها خود را تغيير دهند.
١٣٨- نجم / ١١: قلب او در آنچه ديد دروغ نگفت .
١٣٩- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ٥٤.
١٤٠- همان ماءخذ، ج ٣، ص ٢٤٨.
١٤١- همان ماءخذ، ج ٣، ص ٢٤٩.
١٤٢- كافى ، ج ٣، ص ٢٤٨، نقل به معنا.
١٤٣- سجده / ١٧: هيچ كس نمى داند چه پاداش هاى مهمى كه مايه روشنى چشم ها مى گردد براى آنها نهفته شده است .
١٤٤- عنكبوت / ٦٤: و زندگى واقعى ، سراى آخرت است اگر آنها مى دانستند.
١٤٥- مورد اتفاق صحيح بخارى و صحيح مسلم از حديث عايشه است .
١٤٦- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٢٨٨، شماره ١.
١٤٧- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٢٨٨، شماره ٣.
١٤٨- آل عمران / ١٣٥:... و اصرار بر گناه نمى كنند و آنها مى دانند.
١٤٩- كافى ، ج ٢، ص ٢٨٨، شماره ٢.
١٥٠- صحيح بخارى ، ج ٨، ص ١٨٢ از روايت حارث بن سويد، او گفته است : عبداللّه بن مسعود دو حديث براى ما ذكر كرد كه يكى از پيامبر خدا (ص ) و همين حديث مذكور بود، و دومى اين كه : ((خداوند به سبب توبه بنده اش شادمان مى شود)) و معلوم نكرده است كه كدام مرفوع و كدام مرقوف است ، (( الشعب بيهقى ، المغنى . ))
١٥١- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٢٨٧، شماره ١ و ٢.
١٥٢- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٢٨٧، شماره ٢.
١٥٣- كافى ، ج ٢، ص ٤٢٧، شماره ٦.
١٥٤- مجادله / ٨:... و در دل مى گويند چرا خداوند ما را به سبب گفته هايمان عذاب نمى كند؟ جهنم براى آنها كافى است به آن وارد مى شوند و بد جايگاهى است .
١٥٥- صحيح بخارى ، طبرانى ، (( الجامع الصغير، الاوسط. ))
١٥٦- توبه / ٦٧: مردان منافق و زنان منافق همه از يك گروهند، آنها به منكر امر و از معروف نهى مى كنند.
١٥٧- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٢٩، شماره ٢.
١٥٨- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٢٩، شماره ٢.
١٥٩- يس / ١٢: و آنچه را از پيش فرستاده اند و تمام آثار آنها را مى نويسيم .
١٦٠- عراقى گفته است : اين حديث را به طور مرفوع نيافتم و اين قول عون بن عبداللّه است كه ابن ابى الدنيا آن را در كتاب (( التوبة )) روايت كرده و گفته است : ((با توبه كاران بنشينيد كه رحمت خدا به پشيمان شدگان نزديك است )) و نيز گفته است : ((موعظه به دل هاى آنها زودتر اثر مى كند و به رقت و نرم ولى نزديك ترند)) و نيز در آن آمده است : و توبه كار اشكش جارى تر و دلش نرم تر است )).
١٦١- شريف رضى آن را در (( نهج البلاغه باب ((المختار من الحكم )) )) به شماره ٤١٧ آورده است .
١٦٢- پيش از اين در كتاب حج ذكر شده است .



۴
راه روشن ، جلد هفتم

امّا گناهان ، در اين باره بايد احوال گوش ، چشم ، زبان ، شكم ، دست ، پا، فرج و ساير اعضاى خود را از آغاز بلوغ به بعد بررسى كند، و سپس به تمامى روزها و ساعات آن بنگرد، و دفتر اعمال بد خود را تفصيل مورد بازرسى قرار دهد تا آن جا كه بر گناهان صغيره و كبيره خود وقوف يابد. سپس بنگرد آنچه از اينها گناهانى است كه ميان خود و خدا واقع شده و مربوط به مظالم بندگان نيست از قبيل نگاه به نامحرم ، نشستن در حال خدا واقع شده و مربوط به مظالم بندگان نيست از قبيل نگاه به نامحرم ، نشستن در حال جنابت در مساجد، لمس قرآن بدون وضو، اعتقاد به بدعت ، شرب خمر، گوش دادن به غنا و لهويات و امثال اينها كه به مظالم عباد مربوط نمى شود، توبه از آنها پشيمانى و اندوه و افسوس بر ارتكاب آنهاست و نيز اين كه مقدار آن گناهان را از حيث كثرت و مدت بشمرد و براى هر يك از آنها حسنه اى مناسب آن بجويد تا به اندازه سيئات كه مرتكب شده است حسنات به جا آورده ، و سخن پيامبر خدا (ص ) را امتثال كند كه فرموده است : ((در هر جا كه باشى از خدا بترس و در پى بدى نيكى كن تا بدى را محو كند))؛ (١٦٣) بلكه به قول خدا عمل كند كه (( ان الحسنات يذهبن السيئات . )) بنابراين به جبران شنيدن آوازه هاى لهو به قرآن و مجالس ذكر گوش دهد، و به جاى جنب نشستن در مسجد در آن اعتكاف و عبادت كند، و در عوض مسّ قرآن بدون داشتن طهارت مصحف را احترام و از آن زياد تلاوت كند و ببوسد و قرآنى بنويسد و وقف كند، شرب خمر را با تصدق دادن مشروبات حلال كه پاكيزه تر و از نظر او مطبوع تر است تلافى كند. شمردن همه گناهان ممكن نيست و مقصود ضد آنها را به كار بستن است چه بيمارى با ضد خود درمان مى شود، و هر تاريكى كه به سبب گناهى بر دل نشسته جز به روشنى حسنه اى ضد آن مرتفع نخواهد شد. متضادها متناسبند از اين رو بايد هر بدى را با حسنه اى از جنس آن محو كرد تا ضد آن باشد، زيرا سپيدى با سياهى محو مى شود نه با گرمى و سردى . اين تدريج و تحقيق در طريق محو گناهان از باب لطف و مداراست و از اين كه بر يك نوع عبادت مواظبت كند بيشتر مايه اميدوارى و اعتماد است هر چند اين نيز در محو گناهان مؤ ثر مى باشد. اين حكم گناهانى است كه مربوط به خود او و خداست . دليل آن كه محو هر چيزى به وسيله ضد آن صورت مى گيرد آن است كه چون محبت دنيا سرچشمه همه گناهان است و دنيادارى اثرش در دل خوشحالى و الفت و اشتياق به آن است ناچار هر آزارى كه به دل مسلمان برسد و به سبب آن دل او از دنيا رميده شود كفاره اى براى اوست ، چه دل به سبب غم و اندوه از اين سراى غم ها دور مى شود. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((برخى از گناهان است كه جز غم و اندوه آنها را نمى زدايد))، (١٦٤) در عبارت ديگرى است : ((جز غم طلب روزى آنها را نمى زدايد))، (١٦٥) در حديث آمده است : ((هرگاه گناهان بنده بسيار شود و اعمالى نداشته باشد كه آنها را بزدايد خداوند غم ها را به دل او وارد مى كند تا كفاره گناهانش باشد.)) (١٦٦) گفته شده : غمى كه به دل راه مى يابد و بنده سبب آن را نمى داند همان تاريكى گناه و تصميم بر آن و احساس دل به موقف حساب و هول مطلع (ديدار جهان پس از مرگ ) است .
اگر بگويى : انديشه انسان غالبا متوجه مال و فرزند و جاه و مقام است و اين گناه است چگونه ممكن است كفاره باشد؟ پاسخ اين است كه بدانى دوستى آنها گناه و محروميت از آنها كفاره است و اگر بد آنها متمتع و بهره مند شود گناهش كامل مى گردد. روايت شده است كه جبرئيل در زندان بر يوسف (ع ) وارد شد. يوسف (ع ) از او پرسيد: چگونه پير اندوهگين را ترك كردى ؟ پاسخ داد: به اندازه صد مادر فرزند مرده برايت غمگين است . يوسف (ع ) گفت : نزد خدا او را چيست ؟ پاسخ داد: پاداش صد شهيد دارد. بنابراين غم و اندوه حقوق الهى را جبران مى كند. اين حكم گناهانى است كه ميان خود و خدا صورت مى گيرد.
امّا مظالم بندگان متضمن نافرمانى و جنابت بر حقوق الهى است ، زيرا خداوند از ستم كردن بندگان نيز نهى كرده است . بنابراين آنچه مربوط به حق خداست بايد با پشيمانى و اندوه ، ترك اعمالى نظير آنها در آينده و به جا آوردن حسناتى ضد آنها تدارك شود، آزار دادن مردم را با احسان به آنها جبران كند؛ غصب اموال آنان را با صدقه دادن ملك حلال ، و غيبت و بدگويى از ايشان را با ستايش اهل دين و اظهار صفات نيكى كه در قرآن و امثال آنها سراغ دارد، و قتل نفوس را با آزاد كردن بردگان تلافى كند، زيرا اين عمل در حقيقت زنده كردن نفوس است ، چه برده نسبت به نفس خود مفقود و نسبت به مالك خويش موجود است ، از اين رو آزاد كردن هستى دادن است و كارى است كه انسان بر بالاتر از آن قادر نيست . مقابل آن اعدام يا نابود كردن است ، و از اين جا مى توان دانست كه آنچه را درباره محو گناهان از طريق تضاد حسنه با سيئه ذكر كرديم مستند به شواهد شرعى است چه شرع كفاره قتل را آزاد كردن برده قرار داده است . امّا هرگاه همه اين اعمال را به جا آورد مادام كه ذمه او از مظالم بندگان خدا رهايى نيابد براى او كافى نيست و نجات نمى يابد. مظالم بندگان يا در نفوس يا در اموال يا در عرض و ناموس و يا در قلوب است و مقصودم از آن آزار محض است .
امّا در نفوس چنانچه قتل خطايى مرتكب شده توبه آن تسليم ديه از سوى او يا از طرف عاقله او به مستحق است و تا پيش از رسيدن به مستحق بر ذمه اوست ؛ و اگر قتل بعمد بوده قصاص لازم مى آيد و توبه از آن به قصاص است ، و اگر قاتل مجهول باشد بر او واجب است كه نزد ولى مقتول خود را معرفى كند و او را در جان خود حكم قرار دهد تا اگر بخواهد عفو كند وگرنه او را بكشد و ذمه او جز به اين صورت فارغ نمى شود. جايز نيست عمل خود را پوشيده بدارد، زيرا قتل نفس مانند زنا، شرابخوارى ، دزدى ، راهزنى يا تجاوز به ناموس يا چيزهاى ديگر كه حد بر آنها واجب است نيست ، در توبه از اينها بر مرتكب واجب نيست كه خود را مفتضح كند و پرده از كار خود بردارد و از حاكم بخواهد كه حق خدا را استيفا كند. بلكه بر او واجب است پرده اى را كه خداوند بر اعمال بندگان كشيده بالا نزند، و با انواع مجاهده و شكنجه نفس حد الهى را بر خود جارى سازد، چه عفو در آنچه منحصر در حقوق الهى است به توبه كاران پشيمان نزديك است . ليكن چنانچه كار او به حاكم كشيده شد و حاكم بر او حد جارى كند حد در مورد خود اجرا شده و در اين صورت توبه او صحيح و نزد خداوند مقبول است به دليل آن كه روايت شده است : ماعز بن مالك به خدمت پيامبر خدا (ص ) آمد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! من به خودم ستم كردم زنا كرده ام مى خواهم كه مرا پاك گردانى . پيامبر (ص ) او را برگردانيد، چون بامداد روز بعد شد دوباره نزد پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! من زنا كرده ام ، پيامبر (ص ) درباره دوم و سوم نيز او را برگردانيد، چون بار چهارم آمد پيامبر (ص ) فرمان داد براى او حفره اى كندند و او را سنگسار كردند، و مردم درباره او دو دسته شدند. گروهى گفتند: گناهانش او را احاطه كرد و هلاك شد، گروه ديگر گفتند: هيچ توبه اى برتر از توبه ماعز نيست ، پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((او توبه اى كرد كه اگر ميان امتى قسمت شود آنها را كافى است )).(١٦٧)
((زنى غامديه خدمت پيامبر خدا (ص ) آمد و عرض كرد: اى پيامبر! زنا كرده ام مرا پاك كن پيامبر (ص ) او را برگردانيد، چون بامداد روز بعد شد گفت : اى پيامبر خدا! چرا مرا رد مى كنى شايد مى خواهى مرا مانند ماعز باز گردانى ، به خدا سوگند من آبستنم ، پيامبر (ص ) فرمود: امّا حالا باز گرد تا آنگاه كه بزايى . چون زايمان كرد كودك را در خرقه اى پيچيد و نزد پيامبر (ص ) آمد و عرض كرد: اين كودكى است كه آن را زاده ام ، پيامبر (ص ) فرمود: بازگرد و آن را شير ده تا آنگاه كه او را از شير بازگيرى ، هنگامى كه او را از شير باز گرفت كودك را در حالى كه در دستش تكه نانى بود بياور، و عرض كرد: اى پيامبر خدا! او را از شير باز گرفته ام و نان مى خورد، پيامبر (ص ) آن كودك را به مردمى از مسلمانان سپرد و فرمود تا براى زن حفره اى تا سينه او كندند و سنگسارش كردند. خالد بن وليد سنگى بر سر وى زد كه خون از آن جستن كرد و به روى خالد رسيد، خالد او را دشنام داد، پيامبر (ص ) دشنام او را شنيد و فرمود: ((اى خالد آرام باش ، به خدايى كه جان من در قبضه قدرت اوست اين زن توبه اى كرد كه اگر باج بگير چنين توبه اى كند آمرزيده مى شود. سپس دستور فرمود تا بر او نماز گزاردند و به خاك سپردند)).(١٦٨)
امّا قصاص و حد قذف ، در اينها جز حلال جويى از صاحب حق چاره اى نيست و اگر آنچه گرفته شده مالى است كه از طريق غصب يا خيانت يا غبن در معامله از طريق به كاربرد نوعى حيله و نيرنگ به دست آمده است مانند اين كه پول ناسره را به جاى سره داده ، يا عيب جنس مورد معامله را پوشانيده ، يا از اجرت مزدور كاسته ، و يا اجرتش را اصلا نداده واجب است همه اين موارد را بررسى كند، آن هم نه از زمان بلوغ بلكه از زمانى كه وجود پيدا كرده است زيرا آنچه به مال كودك تعلق مى گيرد بر او واجب است پس از رسيدن به حد بلوغ چنانچه ولى او در اخراج آنها كوتاهى كرده آنها را ادا كند، اگر اين كار را نكند ستم كرده و در روز قيامت از او مطالبه خواهد شد، چه كودك و بالغ در حقوق مالى برابرند. و بايد از نخستين روز زندگى تا روز توبه ، خود را بر ذره ها و حبّه ها مورد محاسبه قرار دهد پيش از آن كه در قيامت حسابرسى شود، و نسبت به خود رسيدگى نكند حساب او در آخرت طولانى خواهد بود، و هرگاه به ظن و نوعى اجتهاد ممكن به مواردى دست يابد آنها را بنويسد و نام يكايك صاحبان مظالم را ثبت كند سپس در اطراف جهان بگردد و آنان جويا شود تا از آنها حليت بطلبد و يا حق آنها را ادا كند. اين توبه براى ستمگران و بازرگانان مشقت بار است ، زيرا آنها نمى توانند همه اشخاص طرف معامله خود يا وارثان آنها را پيدا كنند، ليكن بر هر يك از آنها واجب است به قدر امكان اين كار را انجام دهد، و اگر فاقد اين توانايى است چاره اى جز اين ندارد كه حسنات اعمال خود را زياد كند تا در روز قيامت مازاد حسناتش از او اخذ و در ترازوى اعمال ارباب مظالم گذشته شود. و بايد بسيارى حسنات او به اندازه بسيارى مظالم او باشد چه اگر حسنات او كمتر باشد بايد سيئات اعمال ارباب مظالم را تحمل كند كه در اين صورت به سبب گناهان ديگران هلاك مى شود. اين راه هر توبه كننده در رد مظالم است . اين امر ايجاب مى كند كه تمامى عمر در كسب حسنات صرف شود و اين در صورتى است كه عمر به اندازه طول مدت ظلم به درازا كشد در حالى كه اين را هيچ كس نمى داند و بسا كه اجل نزديك باشد. از اين رو بايد با اين تنگى وقت تلاش و آمادگى او براى به جا آوردن حسنات بيش از چالاكى و شتاب او با فراخى وقت در ارتكاب گناهان باشد.
اين حكم مظالمى است كه بر ذمّه شخص ثابت است . امّا اموال موجود از اين راه چنانچه مالك آنها معين و شناخته شده است بايد بى درنگ به آنان برگردانيده شود، و آنچه مالك آنها معين و شناخته نيست بايد آنها را صدقه دهد. و اگر مال حرام به حلال آميخته شده باشد بايد به همان گونه كه پيش از اين در كتاب حرام و حلال گفته ايم با اجتهاد و كوشش مقدار حرام را تعيين كند و به اندازه آن صدقه دهد.

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) از امير مؤ منان (ع ) روايت شده كه فرموده است : (((در مال حلال مخلوط به حرام ) چنانچه يك پنجم آن را صدقه دهد باقى براى او حلال است )).(١٦٩)
غزالى مى گويد :
امّا جنايت بر دل ها به اين كه چيزى بگويد كه مردم برنجند يا در پشت سر از آنها عيبجويى و غيبت كند بايد از يكايك كسانى كه به زبان آنها را آزرده يا به سبب عملى رنجانيده است حليت بخواهد، و هر كدام از آنها مرده يا غايب باشد اين امر در مورد او منتفى است و تدارك آن جز به تكثير حسنات ميسر نمى باشد تا در قيامت به عوض حق او از آن حسنات به وى داده شود.
امّا كسى را كه يافته و با طيب خاطر او را حلال كرده كفاره گناه او همان كسب حليت از اوست ؛ و بر او واجب است كه مقدار جنايت و تعرّض خود را به او بگويد، زيرا استحلال مبهم كافى نيست ، چه بسا آن را بداند و به كثرت تعدى وى نسبت به خود آگاه شود و در نتيجه با طيب خاطر او را حلال نكند و آن را ذخيره قيامت خود سازد تا از حسنات او بگيرد و يا سيئات اعمال خود را بر او بار كند. و اگر عمال او نسبت به غير از جناياتى باشد كه اگر به صاحب حق آن را بگويد سخت آزرده مى شود مانند آن كه با اهل يا كنيز او زنا كرده ، يا به زبان عيبى را از عيوب مخفى به او نسبت داده كه اگر به او گفته شود بشدت آزرده و رنجيده مى شود در اين صورت راه استحلال مسدود است و چاره اى جز اين ندارد كه به طور مبهم از او حليت بخواهد ليكن مظلمه باقى مى ماند و بايد آن را مانند مظلمه اشخاص مرده و غايب از طريق حسنات جبران كند.
امّا ذكر گناه و باز نمودن آن گناهى تازه است كه واجب است از آن حليت بخواهد، زيرا هرگاه جنايت خود را ياد كند و عمل خود را به او بشناساند ممكن است كسى كه جنايت بر او وارد شده راضى به حليت نشود و مظلمه باقى بماند، زيرا اين حق اوست و بر مرتكب لازم است با او به مهربانى رفتار كند و در برآوردن حوايج و مقاصد او كوشش كند، و محبت و شفقت خود را نسبت به او ظاهر سازد و دلش را به دست آورد، چه انسان بنده احسان است و آن كه با كردار بدى رميده مى شود با عمل خوبى تمايل و گرايش مى يابد و هنگامى كه با اظهار دوستى و مهربانى دل او خوش شد نفس او به حليت رضايت مى دهد؛ و اگر بر عدم رضايت پافشارى كند پوزشخواهى و مهربانى او نسبت به وى از جمله حسنات است كه ممكن است در قيامت جنايت او را جبران كند. و بايد تلاش او در اظهار دوستى و مهربانى و ايجاد سرور و شادمانى در دل او به اندازه كوششى باشد كه در آزار او به كار برده است ، به طورى كه بتوان يكى را جانشين ديگرى كرد و يا از آن افزون باشد چون در قيامت به فرمان خداوند آن زيادى در عوض از او گرفته خواهد شد اين بدان ماند كه كسى در دنيا مال ديگرى را تلف كند سپس مانند آن را بياورد تا به او بدهد، ليكن صاحب حق از قبول آن يا براى ذمه خوددارى كند. در اين موقع حاكم شرع حكم مى كند كه مال را بگيرد چه بخواهد و چه نخواهد و در صحنه قيامت نيز (( احكم الحاكمين )) و دادگرترين دادگران به همين گونه حكم خواهد كرد. در هر در صحيح بخارى و مسلم از ابى سعيد خدرى از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه (١٧٠) فرموده است : ((در ميان آنها كه پيش از شما بودند مردمى بود كه نود و نه تن را كشته بود از داناترين و زاهدترين مردم روى زمين پرسيد راهبى را به او نشان دادند، نزد راهب رفت و گفت : من نود و نه تن را كشته ام آيا مرا توبه اى هست ؟ راهب پاسخ داد: نه ، آن مرد راهب را كشت ، و عدد كشته هايش به صد رسيد. سپس از داناترين مردم روى زمين پرسيد، او را نزد مرد عالمى راهنمايى كردند. آن مرد به عالم گفت : كسى است كه صد نفر را كشته است آيا برايش توبه اى هست ؟ عالم پاسخ داد: آرى چه كسى مى تواند ميان او و توبه حايل شود. به فلان سرزمين برو كه در آن جا مردمانى هستند كه خدا را عبادت مى كنند تو هم با آنان خدا را عبادت كن ، و به ديار خود باز نگرد كه آن جا سرزمين بدى است . آن مرد به آن جا روانه شد چون نيمى از راه را پيمود مرگ او فرا رسيد. فرشتگان رحمت و فرشتگان عذاب درباره او به مخاصمه پرداختند، فرشتگان رحمت گفتند: او در حال توبه از ته دل رو به سوى خدا آورده بود. فرشتگان عذاب گفتند: وى هرگز كار نيكى انجام نداده است . فرشته اى به صورت آدمى نزد آنها آمد، آنان او را ميان خود داور قرار دادند. وى گفت : مسافت ميان دو سرزمين را اندازه گيرى كنيد به هر طرف نزديك تر باشد در زمره مردم آن خواهد بود. چون اندازه گيرى كردند دريافتند به سرزمينى كه قصد آن جا را داشت نزديك تر است . از اين رو فرشتگان رحمت جان او را گرفتند.)) در روايت ديگرى آمده است : (( به سرزمين شايستگان به اندازه يك وجب نزديك تر بود و او را از مردم آن قرار دادند.)) باز در روايت ديگرى است : ((خداوند به آن زمين فرمان داد كه دور شود و به اين زمين وحى كرد كه نزديك آيد، فرمود: ميان هر دو را اندازه گيرى كنيد چون اندازه گرفتند او را يك وجب به سرزمين عابدان نزديك تر يافتند. از اين رو خداوند او را آمرزيد.)) از اين روايت دانسته مى شود كه خلاصى از عذاب الهى جز به رجحان كفه حسنات بر سيئات ممكن نيست هر چند اين رجحان به اندازه مثقالى باشد. بنابراين توبه كننده ناگزير است حسنات خود را زياد كند. اين حكم عزم تدارك اعمال گذشته بود.
امّا عزم مربوط به آينده منوط به آن است كه با خداوند پيمانى استوار و عهدى محكم بندد كه به آن گناهان و نظاير آنها باز نگردد، مانند بيمارى كه بداند ميوه براى او ضرر دارد و تصميم قاطع بگيرد مادام كه بيمار است ميوه نخورد اين عزم در همان حال قطعيت دارد هر چند قابل تصور است كه در حالات ديگرى ميل به ميوه بر او غلبه كند، ليكن او توبه نكرده بلكه زمانى تايب است كه عزم خود را در حال توبه جزم و غير قال برگشت كند. تصور نمى رود امكان چنين توبه اى در ابتداى كار ميسر شود مگر آن كه از مردم كناره گيرى كند و خاموشى گزيند و خواب و خوراك را كم كند و به قوت حلال دست يابد. از اين رو چنانچه مال موروثى حلال در اختيار دارد، يا داراى حرفه اى است كه به اندازه كفاف با آن كسب روزى مى كند به آن قناعت ورزد، زيرا سرچشمه همه گناهان خوردن حرام است و انسان با اصرار به آن چگونه ممكن است توبه كند، و آن كه قادر نيست شهواتش را در خوردنى ها و پوشيدنى ها ترك گويد به حلال بسنده و شبهات را ترك كند. يكى از بزرگان گفته است : هر كس در ترك شهوات صادق باشد، و هفت بار براى خدا با نفس خود مجاهده كند به شهوات گرفتار نخواهد شد. ديگرى گفته است : هر كس از گناهى توبه و هفت سال بر آن پايدارى كند هرگز بدان باز نخواهد گشت .
از وظايف مهم توبه كننده چنانچه عالم نباشد آن است كه آنچه را در آينده بر او واجب و يا حرام مى باشد فرا گيرد تا بتواند بر توبه خود پايدار باشد، و اگر عزلت اختيار نكند استقامت مطلق براى او ميسر نخواهد بود مگر آن كه از پاره اى گناهان توبه كند مانند اين كه از شرابخوارى و زنا و غصب تايب شود، و اين توبه مطلق نيست .
برخى از مردم گفته اند: اين توبه صحيح نيست . بعضى ديگر معتقد به صحت آن شده اند، واژه صحت در اين جا مجمل است ، بلكه ما به كسى كه مى گويد صحيح نيست مى گوييم : اگر مقصودت اين است كه ترك بعضى از گناهان اصلا درست نيست و وجود و عدم آن يكى است خطاى بزرگى را مرتكب شده اى ، زيرا ما مى دانيم كه گناه بسيار سبب عذاب بسيار، و گناه اندك موجب عقاب اندك است ؛ و به كسى كه آن را صحيح مى داند مى گوييم اگر منظورت اين است كه توبه از برخى گناهان موجب قبولى و رسيدن به نجات و رستگارى است اين نيز خطاست ، زيرا نجات و رستگارى منوط به ترك همه گناهان است ، البته اين حكم بر حسب ظواهر احكام شرع است و ما از خفاياى اسرار عفو الهى سخن نمى گوييم .
اگر كسى كه معتقد به عدم صحت توبه از بعضى گناهان است بگويد: مقصود من اين است كه توبه عبارت از پشيمانى است و كسى كه مثلا از دزدى پشيمان مى شود پشيمانى او بدين سبب است كه دزدى معصيت خداست نه اين كه به صرف دزدى پشيمان شده باشد و در اين صورت محال است كه از سرقت پشيمان شود و از زنا نادم نگردد، زيرا علت هر دو را شامل است ، چه كسى از كشته شدن فرزندش با شمشير دلش به درد مى آيد با كشته شدن او به وسيله كارد نيز دلش دردمند مى شود، زيرا آنچه قلب او را آزرده و به درد مى آورد از دست رفتن محبوب است خواه با شمشير باشد يا كارد به همين گونه بنده به سبب از دست رفتن رضاى محبوب به علت آن كه او را نافرمانى كرده دردمند مى شود خواه نافرمانى او را به سبب ارتكاب سرقت باشد يا زنا، در اين صورت چگونه ممكن است بر بعضى از گناهان ناراحت شود و بر بعضى ديگر نشود، چه پشيمانى حالتى است كه منشاء آن علم به اين است كه گناه از حيث آن كه معصيت و نافرمانى است موجب از دست رفتن محبوب است ، در اين صورت تصور نمى رود كه از پاره اى گناهان تايب و بر بعضى ديگر باقى بماند، و اگر چنين چيزى جايز است براى شرابخوارى رواست كه از آشاميدن شراب از خمره اى توبه كند و از خمره ديگر توبه نكند، و اگر اين امر محال باشد بدين سبب كه گناه در هر دو خمره يكى است و خمره ها ظروفند، به همين گونه اعيان معاصى وسايل و آلات گناهند و گناه به دست آن كه نافرمانى خداست در همه آنها يكى است . بنابراين معناى عدم صحت اين است كه حق تعالى به توبه كاران درجه اى را وعده داده كه وصول به آن تنها پشيمانى ميسر است ، و قابل تصور نيست كه از بعضى گناهان كه از حيث نتيجه مانند يكديگرند توبه كند و از بعضى ديگر تايب نشود. اين امر شبيه ملك است كه مترتب بر ايجاب و قبول است ، و اگر ايجاب و قبول صورت نگيرد گفته مى شود عقد درست نيست ، يعنى نتيجه كه عبارت از تملك است حاصل نشده است ، در اين مورد نيز وضع چنين است ، زيرا ثمره مجرد ترك چيزى موجب قطع مجازات ارتكاب آن است ، و ثمره پشيمانى عفو گناه گذشته است . پس ترك دزدى موجب عفو دزدى نيست بلكه پشيمانى صورت نمى گيرد جز از آن جهت كه دزدى گناه است و اين امر همه اعمالى را كه گناهند شامل مى شود. اين سخنى است قابل فهم و داراى واقعيت كه شخص با انصاف را به تفصيل آن به گونه اى كه رفع ابهام شود بر سر سخن مى آورد، از اين رو مى گوييم .
توبه از گناهان يا تنها از گناه كبيره است ، يا فقط از گناهان صغيره و يا از بعضى كباير است .
اوّل - توبه از كباير امرى ممكن و قابل وقوع است زيرا او مى داند كه كباير نزد خداوند بزرگتر، و خشم و غضب او را برانگيزاننده تر، و گناهان صغيره به شمول عفو او نزديكترند؛ سپس محال نيست كه از گناهى كه بزرگ تر است توبه كند و بر آن پشيمان شود. وى مانند كسى است كه بر كسان و حرم و مركوب شاه جنايتى وارد كند، و از جنايت خود بر اهل و حرم او بيمناك باشد ليكن جنايت خود را بر مركوب او ناچيز شمارد. پشيمانى نيز بر حسب عظمت گناه و اعتقاد به اين است كه تا چه حد دور كننده او از درگاه الهى است ، و چنين توبه اى از نظر شرع قابل امكان است چه در اعصار گذشته توبه كنندگان بسيار بوده و هيچ كدام از آنها معصوم نبوده اند، زيرا توبه مقتضى عصمت نيست ، پزشك بيمار را بسختى از خوردن عسل منع و از خوردن شكر با تهديد كمترى كه گويا اصلا ضررى به حال او ندارد نهى مى كند، در نتيجه بيمار تنها از خوردن عسل خوددارى مى كند نه از شكر و اين امرى ممكن است ، و اگر بر اثر غلبه ميل از هر دو بخورد تنها از خوردن عسل پشيمان خواهد شد.
دوّم - از برخى گناهان كبيره توبه كند، و اين نيز ممكن است ، زيرا معتقد است كه بعضى كباير در نزد خداوند سخت تر و بزرگترند، همچون كسى كه از كشتار و غارت و ستم و مظالم توبه كند چون مى داند كه دفتر مظالم تا تصفيه حساب ها بسته نمى شود، ليكن آنچه ميان خود و خداست به عفو نزديك است . اين نوع توبه نيز ممكن و قابل وقوع است . اين نظير تفاوتى است كه در صغاير و كباير وجود دارد، زيرا گناهان كبيره نيز در ذات خود و در اعتقاد مرتكب آنها متفاوتند، همچنين ممكن است از گناهانى كه به بندگان خدا مربوط نمى شود توبه كند، فى المثل از شرابخوارى تايب شود بى آن كه از زنا توبه كند زيرا براى او آشكار شده كه شراب كليد همه بدى هاست ، و اگر عقلش زايل شود در حالى كه هيچ چيزى نمى داند همه گناهان را مرتكب مى شود. از اين رو به سبب اعتقاد او به رجحان بدى شرابخوارى در وى ترسى پديد مى آيد كه باعث ترك آن در آينده و پشيمانى نسبت به گذشته است .
سوّم - از گناه صغيره توبه كند در حالى كه بر ارتكاب گناه كبيره اى كه مى داند كبيره است اصرار داشته باشد. همچون كسى كه از غيب و نگاه كردن به نامحرم و امثال اينها توبه كند در حالى كه بر شرابخوارى پافشارى داشته باشد. اين نوع نيز امكان پذير است و علت امكان آن اين است كه هر مؤ منى از گناهانش بيمناك و از اعمال خود كم و بيش پشيمان است ليكن لذت نفس او از گناهى كه كرده از الم ناشى از ترس عقوبت آن قوى تر است ، و اين يا به سبب جهل و غفلت است كه موجب كمى ترس او از خدا مى باشد و يا به علت قوت شهوت است كه در هر حال پشيمانى موجود است ليكن چنان قوى نيست كه بتواند عزم را به حركت درآورد و بر شهوت قدرت يابد، بنابراين هرگاه ترس او از شهوتى كه قوى تر از آن است سالم ماند، و آنچه با او معارض است از او ضعيف تر باشد ترس او شهوت را سركوب كرده بر آن غلبه مى يابد و اين امر موجب ترك معصيت مى شود. و نيز گاهى شيفتگى فاسق مثلا به شرابخوارى به اندازه اى شديد است كه براى آن بى تاب مى شود. همچنين به غيبت و بدگويى از مردم و نگاه به نامحرم نيز دلبستگى دارد، و ترس او از خداوند به اندازه اى است كه مى تواند شهوت ضعيف تر را مقهور و ريشه كن كند، ليكن توان غلبه بر شهوت قوى تر را ندارد؛ لذا نيروى ترس از خداوند عزم او را بر ترك شهوت ضعيف تر وا مى دارد. بلكه فاسق در دل خود مى گويد: اگر شيطان از طريق غلبه شهوت در پاره اى گناهان مرا مغلوب كند سزاوار نيست من بكلى پرده حيا را پاره و بى بند و بارى را پيشه كنم بلكه در برخى گناهان با او مبارزه مى كنم شايد بر او غلبه يابم ، و اين مبارزه من با شيطان در بعضى گناهان كفاره بعضى ديگر از گناهانم مى شود: اگر نمازت براى غير خداست درست نيست و اگر براى خداست فسق خود را براى خدا رها كن ، زيرا امر خدا در همه منهيات يكى است و تصور نمى رود كه تو با نمازت قصد تقرب به خدا داشته باشى مادام كه با ترك فسق ، به او تقرب بجويى ، و اين امر محال است ، زيرا پاسخ مى دهد: خدا را بر من دو امر است و در صورت مخالفت با آنها دو مجازات خواهم داشت و من در يكى از اين دو امر مى توانم شيطان را مغلوب كنم و در ديگرى بر او قدرت ندارم ؛ از اين رو بر آنچه توانايى دارم او را سركوب مى كنم و اميدوارم مجاهده من در اين راه برخى گناهانم را كه بر اثر غلبه شهوت قدرت جلوگيرى از آنها را ندارم تلافى كند.
براستى چگونه ممكن است چنين توبه اى درست نباشد، در صورتى كه اين حال همه مسلمانان است ، هيچ مسلمانى نيست جز اين كه او طاعت و معصيت خدا را در خود جمع كرده است و سبب آن چيزى جز همين امر نيست .
اكنون كه اين مطلب دانسته شد در مى يابيم كه غلبه خوف بر شهوت در برخى گناهان امكان پذير است . اگر اين خوف از خدا نسبت به عملى باشد كه در گذشته اتفاق افتاد پشيمانى از آن ببار مى آيد و پشيمانى موجب عزم و تصميم مى شود. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((پشيمانى توبه است ))؛ (١٧١) و پشيمانى از همه گناهان را شرط نكرده است ، و نيز فرموده است : ((توبه كننده از گناه مانند كسى است كه هيچ گناهى نكرده است ))؛ (١٧٢) و در اين جا نيز نفرموده است توبه كننده از همه گناهان ، با اين دلايل روشن مى شود كه قول گوينده اى كه گفته است توبه از قسمتى از گناهان ناممكن است ، مردود مى باشد، زيرا گناهان از جهت آن كه انگيزه آنها شهوت است و نيز از جهت تعلق خشم خدا بر مرتكب آنها، شبيه همديگرند. آرى جايز است از شراب توبه كند در حالى كه بر نوشيدن نبيذ باقى باشد، زيرا اقتضاى خشم خدا بر اينها متفاوت است و از گناه بسيار توبه كند و بر اندك آن پايدار بماند، زيرا بسيارى گناه در تشديد عقوبت مؤ ثر است ، و با شهوات خود آن مقدار را كه قادر بر جلوگيرى از آن نيست همراهى كند و بعضى ديگر را براى خدا ترك گويد. همچون بيمارى كه پزشك او را از خوردن ميوه بيم داده است و او گاهى كمى مى خورد ولى از زياد خوردن آن پرهيز مى كند.
حاصل سخن اين كه ممكن نيست كسى از چيزى توبه كند و از مثل آن تايب نشود بلكه ناگزير بايد آنچه از آن توبه كرده مخالف چيزى باشد كه از آن تايب نشده است و اين مخالفت يا از جهت شدت گناه و يا از حيث غلبه شهوت است و چون اين تفاوت در اعتقاد توبه كننده وجود يابد اختلاف حال او از حيث خوف و پشيمانى و ترك قابل تصور خواهد بود. از اين رو پشيمانى او بر گناه و عزم وى بر ترك آن او را به بى گناهان ملحق مى سازد هر چند در همه اوامر و نواهى خدا را اطاعت نكرده باشد.
اگر گفته شود: آيا توبه عنين (كسى كه قادر بر جماع نيست ) از زنايى كه پيش از بروز اين بيمارى مرتكب شده درست است ؟ مى گويم : نه زيرا توبه عبارت از ندامتى است كه عزم او را بر ترك عملى كه قادر به انجام آن است برانگيزد و فعلى كه قادر به انجام دادن آن نيست به خودى خود معلوم است نه اين كه با ترك آن معدوم شود ليكن مى گويم : هرگاه پس از دچار شدن او به اين بيمارى وى را كشف و معرفتى حاصل شود كه زيان زنايى را كه پيش از ابتلا مرتكب شده درك كند، و بر اثر آن سوز و حسرت و ندامتى در او پديد آيد به طورى كه هرگاه شهوت جماع در او باقى بود سوز و گداز پشيمانى او اين شهوت را ريشه كن مى ساخت اميد آن دارم كه اين ندامت گناه او را جبران كند، و عمل زشت او را بزدايد؛ زيرا اختلافى نيست كه اگر او پيش از بروز اين بيمارى توبه كرده و پس از آن مرده بود از جمله توبه كنندگان به شمار مى آمد هر چند حالت تهييج شهوت در او پديد نيامده و اسباب ارضاى آن برايش فراهم نشده باشد ليكن او توبه كرده و پشيمانى او به اندازه اى رسيده كه اگر قصد زنا در او پيدا شده بود از آن منصرف مى شد. و محال نيست كه قوت پشيمانى عنين بدان حد رسد جز اين كه او آن را در خود تشخيص نمى دهد، زيرا هر كس ميل به چيزى ندارد با اندك بيمى خود را قادر بر ترك آن مى بيند. امّا خداوند بر ضمير و اندازه پشيمانى او آگاه است و ممكن است آن را از او قبول فرمايد، بلكه ظاهر اين است كه خداوند از او مى پذيرد و حقيقت مطلب اين است كه تاريكى گناه به دو چيز محو مى شود، يكى سوز پشيمانى و ديگرى شدت مجاهده براى ترك گناه در آينده و مجاهده عنين براى زوال شهوت ممتنع است ليكن محال نيست كه پشيمانى او چنان قوت گيرد كه بدون مجاهده تاريكى گناه از دل او محو شود، و اگر اين مطلب نبود مى گفتيم : توبه توبه كنده قبول نمى شود مگر آن كه پس از توبه مدتى زنده به سر برد و با همين شهوت بارها دست و پنجه نرم و مجاهده كند. امّا ظاهر شرع بر شرط بودن چنين چيزى به هيچ وجه دلالت ندارد.
اگر بگويى : چنانچه ما فرض كنيم دو توبه كننده وجود دارند كه يكى نفس خويش را بر ترك گناه مطيع و آرام كرده و ديگرى گرايش بر گناه در او باقى است ليكن با كوشش و مجاهده نفس خود را از ارتكاب آن باز مى دارد، آيا كدام يك از اين دو تن افضل است ؟ پاسخ اين است كه بدانى اين از مسائلى است كه عالمان در آن اختلاف كرده اند. دسته اى گفته اند: آن كه مجاهده مى كند افضل است ، زيرا او هم از فضيلت توبه و هم از فضيلت جهاد با نفس برخوردار است ، دسته اى ديگر گفته اند: توبه كننده ديگر افضل است چه ديگر در توبه اش سستى كند از مجاهدى كه در جهادش قصور كند به سلامت نزديك تر است . اين دو قول از حق و قصور از كمال حقيقت خالى نيست ، حق در اين مورد اين است كه كسى نفس خود را از گرايش به گناه رام كرده دو حالت دارد:
حالت اوّل - آن كه قطع گرايش او تنها بر حسب شهوت باشد و بس ، در اين صورت جهادگر از او افضل است ، زيرا مجاهده او در ترك گناه دليل قوت يقين و چيرگى دين او بر شهواتش مى باشد، و اين نشانه روشنى بر استحكام يقين و قوت دين اوست ، مقصودم از قوت دين نيروى اراده اى است كه به اشاره يقين برانگيخته مى شود و شهوت برخاسته از اشاره شياطين را ريشه كن مى سازد. قوت دين و نيروى يقين دو عامل نيرومندند و مجاهده به طور قطع بيانگر اين دو نيرو است ، اين كه گفته اند: كسى كه نفسش را رام كرده به سلامت نزديك تر است چه اگر سست شود به گناه باز نمى گردد درست است ليكن اطلاق واژه افضل بر آن خطاست و مانند اين است كه كسى بگويد: عنين افضل از آدم نر است ، زيرا او از خطر شهوت ايمن است ، و كودك از بالغ بهتر است زيرا از سلامت برخوردارتر است ، و بينوا از پادشاه قاهرى كه دشمناش را سركوب مى كند بالاتر مى باشد، زيرا بينوا دشمنى ندارد، و بسا پادشاه كه پس از بارها غلبه مغلوب مى شود. اين گفتار كسى است كه دلى پاك دارد و نظرش ‍ محصور در ظواهر است ، نمى داند كه عزّت در روياروى با خطرها و شرط رسيدن به قله هاى بلند در آمدن در سراشيب هاست ، بلكه چنان است كه كسى گويد: شكارچيى كه اسب و سگ ندارد در فن شكار از آن كه سگ و اسب دارد برتر است ، چه او از اين كه اسبش چموشى كند و او را بر زمين زند و استخوانهايش را بشكند ايمن است ، همچنين از اين كه سگش بر او حمله كند و او را بگزد در امان است . امّا اين انديشه اى خطاست ، چه اگر دارنده اسب و سگ قوى و دانا به طريق تاءديب و رام كردن آنها باشد مرتبه اش عالى تر و به درك موقعيت در شكار سزاوارتر است .
حالت دوّم - آن كه قطع گرايش او به سبب قوت يقين و صدق مجاهده ديرين او و رسيدن به مرتبه اى باشد كه هيجان شهوت را در خود ريشه كن ساخته و چنان به ادب شرع ترتيب يافته است كه جز به اجازه آن در شهوت او شورى پديد نمى آيد و به سبب استيلاى دين بر او نفس وى آرامش پيدا كرده است ، چنين كسى رتبه اش از مجاهده گرى كه در فرو نشاندن هيجان هاى شهوت خود و سركوب آن رنج مى كشد بالاتر است . آن كه گفته است : براى او فضيلت مجاهده نيست ، نشانه قصور او از دانستن معناى مجاهده است ، زيرا مقصود از مجاهده با نفس خود آن نسبت بلكه غرض قطع درنده خويى دشمن است تا تو را به سوى شهوت ها بكشاند و اگر نتواند تو را بدان سمت سوق دهد در سلوك راه دين مانع تو نخواهد بود و هنگامى كه آن را سركوب كردى و مقصود خود را به دست آوردى ، بر او پيروز شده اى امّا مادام كه در مجاهده اى در طلب اين پيروزى هستى .
او در مقايسه با كسى كه مشغول جهاد است مانند كسى است كه دشمن را شكست داده و او را به اسارت گرفته در حالى كه جهادگر در صف كارزار مشغول پيكار است و نمى داند چگونه حال بسلامت برد. و نيز مانند كسى است كه سگ خود را براى شكار آموزش داده و اسبش را براى اين كار تربيت كرده و سگ خوى درندگى و اسب عادت چموشى را رها كرده و هر دو در پيش روى او خوابيده اند، در حالى كه جهادگر هنوز مشغول تربيت و رام كردن سگ و اسب خود مى باشد. دسته اى در اين باره دچار لغزش شده و پنداشته اند هدف اصلى مجاهده است و ندانسته اند كه مراد از آن طلب رهايى از موانع راه است . برخى ديگر گمان كرده اند كه مقصود نهايى سركوب شهوات و بكلى ريشه كن كردن آنهاست تا آن جا كه برخى اين راه را آزموده و در آن درمانده و گفته اند اين امر محالى است و در نتيجه شرع را تكذيب كرده و پويايى راه اباحه گرديده و در پيروزى از شهوات لجام گسيخته شده اند. بى شك همه اينها نادانى و گمراهى است و ما در كتاب رياضت نفس از بخش مهلك طريق حق را بيان كرده ايم .
اگر بگويى : قول درباره دو تن تايب چيست ؟ كه يكى از آنها گناهش را فراموش كرده و درباره آن نمى انديشد، و ديگرى گناه خود را پيش چشم خويش قرار داده و پيوسته پيرامون آن فكر مى كند و در آتش پشيمانى مى سوزد. از اين دو تن كدام يك افضل است ؟
پاسخ اين است بدانى كه در اين مطلب نيز عالمان اختلاف كرده اند. برخى از آنها گفته اند: حقيقت توبه آن است كه گناهت را در پيش چشمت داشته باشى . بعضى ديگر گفته اند: حقيقت توبه اين است كه گناهت را فراموش كنى . نزد ما هر يك از اين دو مذهب حق است ليكن نسبت به دو حالت . سخن متصوفه همواره نارسا و قاصر است ، زيرا عادت هر يك از آنان اين است كه تنها از حال خودش خبر مى دهد و حال ديگران برايش مهم نيست . از اين رو پاسخ اين مطلب بر حسب اختلاف احوال مختلف مى باشد. سخن متصوفه نسبت به درجات علم داراى نقصان است ، زيرا بهتر و كامل تر اين است كه شناخت اشيا چنان كه هستند صورت گيرد. ليكن نسبت به مراتب همت و ارادت و جديت كمال است ، زيرا دارنده چنين عقيده اى نظرش ‍ مقصود بر احوال خويش است و به كار ديگران كار ندارد، چه راه او فقط به سوى خداست . و منازل وى احوال اوست امّا شايد راه بنده به سوى خدا راه علم و تعليم باشد چه راه ها به سوى خدا بسيار است هر چند اين راه ها از حيث دورى و نزديكى مختلف است . و خداوند داناتر است به اين كه راه چه كسى راست تر است با آن كه همه در اصل راه شريكند.
از اين رو مى گوييم حضور گناه و ذكر و اظهار اندوه بر آن نسبت به مريد مبتدى كمال است ، زيرا اگر گناهش را فراموش كند سوز او افزون نخواهد شد و اراده و عزم او بر سلوك راه خدا قوت نخواهد يافت . ذكر گناه بيم و اندوه به بار مى آورد و اين مانع بازگشت او به امثال آن گناه است . تصور گناه و ذكر و اظهار اندوه نسبت به غافل كمال است ليكن نسبت به سالك نقصان است ، زيرا اين امر مانعى است كه او را از سلوك راه حق باز مى دارد، چه سالك بايد بى وقفه تنها در طريق سلوك گام بردارد، و اگر مبادى وصول بر او ظاهر، و انوار معرفت و لوامع غيبت بر او مكشوف شود او را چنان در خود مستغرق مى گرداند كه مجالى براى او باقى نمى ماند تا به احوال گذشته خود توجه كند و اين كمال است ، بلكه اگر مسافرى كه از شهرى به شهر ديگرى مى رود وجود نهرى در ميان راه مانع او شود، و وى براى عبور از آن به سبب اين كه پل آن از پيش خراب شده دچار رنج بسيار گردد چنانچه پس از گذشتن از آن بر لب نهر بنشيند و در تاءسف بر خرابى پل بگريد، اين عمل براى او مانع ديگرى است كه پس از فراغ از مانع نخست بدان مشغول شده است . آرى اگر به سبب فرا رسيدن شب و عدم امكان حركت ، و وجود نهرهايى در بين راه ، و بيم او از عبور از آنها، كوچ كردن ميسر نباشد در اين صورت بايد در سرتاسر شب بر خرابى پل بگريد و غمناك باشد تا بر اثر ادامه اندوه عزم او بر عدم بازگشت به امثال آن گناه راسخ و مستحكم گردد. امّا اگر بيدارى و هشيارى او به حدى رسيده كه مطمئن است به امثال آن گناه بازگشت نخواهد كرد ادامه حركت براى او سزاوارتر از اشتغال به ذكر تخريب پل و گريه بر آن است . اين نكات را تنها كسانى مى دانند كه راه را ديده و مقصد و مانع و طريقه سلوك را شناخته اند، و ما در كتاب علم و بخش مهلكات اشاراتى بدان كرده ايم .
بلكه مى گوييم شرط دوام توبه اين است كه در نعمت هاى آخرت بسيار بينديشد تا رغبت او افزوده گردد، ليكن اگر جوان است نبايد درباره چيزهايى كه در دنيا نظير دارد مانند حور و قصور زياد فكر كند، زيرا ممكن است فكر او تحريك شود و نقد را طلب كند و بر نسيه راضى نشود، بلكه او بايد در لذت مجاورت حق بينديشد و بس ، زيرا اين مطلوبى است كه در دنيا نظير ندارد، همچنين يادآورى گناه ممكن است شهوت را تحريك كند و مبتدى بر اثر آن دچار زيان شود، از اين رو فراموشى براى او بهتر است . و نبايد گريه و زارى داوود (ع ) تو را از تصديق به اين امر محقق باز دارد، زيرا اين كه خود را با پيامبران قياس كنى ، كارى بسيار كژ و نادرست است چرا كه پيامبران گاهى در گفتار و كردار خود را در مرتبه اى كه لايق امت آنهاست قرار مى داده اند، چه آنها جز براى ارشاد است برانگيخته نشده اند و بر آنهاست كه آنچه را مردم به مشاهده آن سود مى برند انجام دهند هر چند آن عمل فروتر از مقام بلند آنها باشد.
برخى از مشايخ هيچ نوع رياضتى را به مريد خود دستور نمى دادند جز آن كه خود آن را اتفاق مريد به كار مى بستند، در حالى كه به سبب فراغ از دوران مجاهده و تاءديب نفس از آن رياضت بى نياز بودند ليكن براى آسان كردن كار مريد با او همراهى مى كردند از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((من فراموش مى كنم ليكن به فراموشى واداشته مى شوم تا احكام شرع را ظاهر كنم .)) (١٧٣) از اين مطلب شگفتى مكن ، زيرا امت ها در كنف مهر پيامبرانند چنان كه كودكان در سايه محبت پدران ، و گوسفندان در تحت سرپرستى شبانان مى باشند. آيا نديده اى پدر هنگامى كه مى خواهد كودك خود را به سخن درآورد چگونه خود را در مرتبه طفل سخنگو درمى آورد. چنان كه پيامبر (ص ) به هنگامى كه ديد حسن (ع ) دانه خرماى صدقه را برداشته به دهان مى گذارد به او فرمود: (( ((كخ كخ ))، )) (١٧٤) آيا فصاحت آن حضرت اين رسايى را نداشت كه بگويد: اين دانه خرما را بينداز كه حرام است ، ليكن چون مى دانست زبان او را نمى فهمد فصاحتش را ترك كرد و خود را در حد لكنت او قرار داد. همچنين كسى كه گوسفند يا پرنده اى را آموزش مى دهد براى اظهار نرمى و مدارا با آنها در بانگ كردن و سوت زدن خود را شبيه گوسفند و پرنده مى كند. بنابراين بپرهيز از اين كه از امثال اين نكات دقيق غافل شوى چه در اين مسائل عارفان مى لغزند چه رسد به غافلان .

پي نوشت ها

________________________________________
١٦٣- ماءخذ آن پيشتر ذكر شده است .
١٦٤- (( الاوسط طبرانى ، الحلية ابونعيم ، التلخيص )) خطيب از حديث ابى هريره با سندى ضعيف . اين حديث پيش از اين در كتاب نكاح ذكر شده است .
١٦٥- مسند احمد از حديث عايشه با سند حسن ، (( الجامع الصغير، )) بزار، (( مجمع الزوائد، )) ج ١٠، ص ١٩٢.
١٦٦- همان ماءخذ.
١٦٧- صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١١٩ و پيشتر ذكر شده است .
١٦٨- صحيح مسلم ، ج ٥، ص ١٢٠، حديث غامديه .
١٦٩- كافى ، كلينى ، ج ٥، ص ١٢٥، (( باب مكاسب الحرام . ))
١٧٠- صحيح بخارى ، صحيح مسلم ، ج ٨، ص ١٠٤.
١٧١- در آغاز اين باب ذكر شده است .
١٧٢- پيش از اين چندين بار ذكر شده است در استدلال مصنف به اين خبر جاى تاءمل است ، زيرا مراد جنس گناه است نه نوع آن .
١٧٣- به اصل اين حديث دست نيافتم جز اين كه در (( موطاء )) چنين آمده است : از مالك نقل شده است كه به او رسيده كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((من فراموش مى كنم يا به فراموشى واداشته مى شوم تا سنت را برقرار سازم )). (( موطاء، )) ج ١، ص ٩١.
١٧٤- تصحيح بخارى ، ج ٢، ص ١٥٠، از حديث ابوهريره .



۵
اقسام بندگان در دوام توبه

اقسام بندگان در دوام توبه
بدان توبه كنندگان چهار طبقه اند:
طبقه اوّل - گنهكارى است كه بر توبه خود تا پايان عمر استقامت مى ورزد؛ آنچه را در آن كوتاهى كرده جبران مى كند و هرگز نمى انديشد كه به گناهان پيشين خويش ‍ بازگردد و بجز لغزش هايى كه بر حسب عادت هيچ بشرى جز صاحبان مقام پيامبرى از آنها مصون نيست گناهى از او سر نمى زند. مراد از استقامت بر توبه همين است . چنين كسى بر انجام دادن اعمال نيك سبقت مى جويد، و سيئات خود را به حسنات مبدل مى كند. اين را توبه نصوح مى گويند و اين نفس را كه آرامش يافته نفس مطمئنه مى خوانند نفسى كه خشنود و پسنديده به سوى خدا باز مى گردد، آنان كسانى هستند كه پيامبر خدا (ص ) بدانها اشاره كرده فرموده است : ((گوشه گيرانى كه دلباخته ذكر خدايند بر ديگران پيشى جسته اند، و ذكر پروردگار بار گناهان را از دوش آنان برداشته و سبكبار وارد عرصه قيامت مى شوند.)) (١٧٥) در اين حديث اشاره شده است به اين كه آنان نيز گناهانى داشته اند كه ذكر خدا آن را از آنان زدوده است .
اين طبقه از حيث گرايش به شهوات مراتبى دارند. دسته اى تمايلات نفسانى آنها بر اثر سلطه معرفت آرام شده و مجاهده با شهوات براى آنها آسان گرديده و مبارزه با آنها مانع سلوك آنان در راه حق نيست . گروهى ديگر از كشمكش با نفس فارغ نشده ليكن بر مجاهده و بازگردانيدن نفس از سركشى هايش قادرند. درجات درگيرى اين دسته با نفس از حيث كثرت و قلت و اختلاف مدت و نوع متفاوت است . همچنين از نظر طول عمر با هم اختلاف دارند، چه بعضى را بمحض توبه مى ربايند، و اينان به سبب آن كه به سلامت رخت بربسته و پيش از آن كه سستى در كار آنها پديد آيد به ديار آخرت شتافته اند مورد غبطه و رشك مى باشند. و به برخى مهلت داده مى شود و مجاهده و شكيبايى و استقامت آنها طولانى مى گردد و حسنات اعمال آنان زياد مى شود. حال اينان عالى تر و افضل است ، زيرا هر بدى را نيكى محو مى كند تا آن جا كه يكى از عالمان گفته است : گناهى را كه گنهكار ده بار مرتكب شده زمانى زدوده مى شود كه ده بار در حال شهوت بر آن عمل قادر شود و از ترس ‍ خداوند شهوت خود را بشكند و بر آن صبر كند. امّا اين شرط بعيد است هر چند در صورت فرض ، بزرگى اثر آن را نمى توان انكار كرد. ليكن مريد ضعيف نبايد اين راه را در پيش گيرد و شهوت خود را برانگيزد و اسباب آن را فراهم كند به حدى كه قدرت بر آن يابد سپس انتظار داشته باشد كه جلو شهوت را بگيرد و خود را از عمل باز دارد، زيرا از آن ايمن نيست كه زمام شهوت از دستش بيرون رود و گناه را به جا آورد و توبه اش را بشكند، بلكه تكليف او از آغاز فرار از اسبابى است كه ارتكاب گناه را براى او ميسر گرداند و راه آن را بر روى خويش ببندد و در همين حال تا آن جا كه مى تواند شهوت خود را بشكند تا توبه او از همان آغاز سالم بماند.
طبقه دوم - توبه كننده اى است كه در همه طاعات مهم و گناهان بزرگ راه استقامت پيموده جز اين كه از پاره اى گناهان كه براى او بدون عمد و قصد پيش مى آيد مصون نيست و در خلال احوالى كه بر او مى گذرد بى آن كه تصميم بر ارتكاب گناه داشته باشد به آنها دچار پشيمانى و اندوه مى شود و عزم خود را بر احتراز از اسبابى كه او را در معرض گناه قرار دهد تجديد مى كند. اين نفس در خور آن است كه نفس لوّامه گفته شود، زيرا صاحب آن خود را بر اين كه بدون عزم و قصد خويشتن را هدف حالات نكوهيده مى سازد ملامت مى كند. و اين نيز مرتبه اى عالى است هر چند از مرتبه نخست نازل تر است و اين غالب ترين احوال توبه كنندگان است ، زيرا بدى در طبيعت آدمى سرشته شده و كمى از مردمند كه از آن تهى هستند، نهايت تلاش ‍ آدمى براى آن است كه خوبى او بر اين بدى غلبه كند تا در ترازوى اعمال كفه خيرات او سنگين شود و بر بدى هاى او بچربد. امّا اين كه كفه بدى ها بكلى خالى باشد بسيار بعيد است . اين دسته را خداوند و عده اى نيكو داده و فرموده است : (( الذين يجتنبون كبائر الا ثم و الفواحش الا اللمم ان ربك واسع المغفرة ، )) (١٧٦) پس هر گناهى كه صغيره باشد و از روى عمد و ميل انجام نشود سزاوار است (( لمم )) كه مورد عفو الهى دانسته شود. حق تعالى فرموده است : (( و الذين اذا فعلوا فاحشةً و ظلموا اءنفسهم ذكروا اللّه فاستغفروا لذنوبهم و من يغفر الذنوب الا اللّه ؛ )) (١٧٧) خداوند كسانى را كه بر خويشتن ستم كرده سپس ‍ پشيمان شده و خود را سرزنش مى كنند ستوده و در روايتى كه على (ع ) از پيامبر (ص ) نقل كرده آن حضرت فرموده است : ((بهترين شما در فتنه افتاده توبه كار است .)) (١٧٨) در خبر ديگر آمده است : ((مؤ من مانند خوشه است گاهى بر مى گردد و گاهى كج مى شود.))؛ (١٧٩) همه اينها دلايلى است بر اين كه اين مقدار گناهانى كه ذكر شد توبه را نمى شكند و مرتكب آنها در زمره اصرار كنندگان بر گناه نيست و كسى كه مرتكب اين نوع گناهان را از بودن در شمار توبه كنندگان نوميد كند مانند پزشكى است كه انسان تندرست را به سبب آن كه گهگاه ميوه و طعام گرم مى خورد بى آن كه مداومت دهد از سلامت خود ماءيوس سازد. همچنين مانند فقيهى است كه دانشجو را به علت آن كه در اوقات نادرى در تكرار دروس و تعليقات خود سستى مى كند بدون آن كه اين اوقات طولانى و زياد باشد او را از رسيدن به درجه اجتهاد نوميد سازد، و اين امر بر نقصان پزشك و فقيه دلالت دارد، زيرا فقيه در دين كسى است كه مردم را به سبب پاره اى سستى ها و گناهان دلفريب از وصول به مدارج سعادت نوميد نكند، پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((همه فرزندان آدم گنهكارند، و بهترين گنهكاران توبه كنندگان آمرزش خواهند)).(١٨٠)
و نيز فرموده است : ((مؤ من ضعيفى وصله زننده است ، بهترين آنان كسى است كه در حال وصله زدن بميرد))؛ (١٨١) يعنى بر اثر گناهان ضعيف و به سبب توبه و پشيمانى وصله زننده است .
خداوند متعال فرموده است : (( اولئك يؤ تون اجرهم مرتين بما صبروا و يدرؤ ون بالحسنة السيئة ، )) (١٨٢) و آنان را به هيچ وجه به نداشتن گناه توصيف نكرده است .
طبقه سوّم - آن كه توبه كند و مدتى بر توبه اش استقامت ورزد، سپس در برخى گناهان شهوتش بر او غالب شود و از روى قصد و به علت عدم توانايى در برابر غلبه شهوت نسبت به ارتكاب آنها اقدام كند. ليكن با اين حال بر اداى طاعات مواظبت داشته و بسيارى از گناهان را با وجود قدرت و شهوت ترك كرده و تنها شهوت اين يك يا دو گناه او را مقهور ساخته و خواهان آن است كه خداوند او را بر سركوب آنها قادر گرداند و شرّ آنها را از او برطرف سازد. اين آرزوى او در حال ارضاى اين شهوات است و چون از آن فارغ مى شود پشيمان مى گردد و مى گويد: كاش آن را انجام نمى دادم ، از آن توبه خواهم كرد، و در سركوب آن با نفس خويش به مبارزه خواهم پرداخت . امّا نفس وى آن عمل را در نظرش مى آرايد و توبه اش را در هر بار از امروز به فردا مى افكند. اين نفس را نفس مسوّله مى گويند. دارنده آن از جمله كسانى است كه خداوند درباره آنها فرموده است (( و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، )) (١٨٣) وضع او از جهت آن كه بر طاعات مواظبت و از آنچه به جا مى آورد كراهت دارد موجب اميدوارى است و شايد خداوند توبه او را بپذيرد؛ ليكن از جهت آن كه توبه اش را از امروز به فردا مى افكند و در حالى آن تاءخير مى كند فرجامى خطرناك دارد؛ بسا پيش از توبه بميرد و امر او به مشيت حق تعالى موكول گردد، اگر خداوند به فضل خويش امر او را تدارك كند، و شكستگى او را جبران فرمايد، و با قبول توبه اش بر او منت نهد به سابقين ملحق خواهد شد؛ و چنانچه شقاوت بر او غلبه كند و شهواتش بر او چيره شود بيم آن است كه آنچه در ازل براى او مقدر شده تحقق يابد و دچار سوء عاقبت گردد، زيرا به طور مثال هر زمان اشتغال به تحصيل براى دانشجو ناممكن گردد اين عدم امكان دليل بر آن است كه در ازل برايش مقدر شده است كه از جاهلان باشد و در اين صورت اميدوارى به او ضعيف مى شود. و چنانچه اسباب مداومت بر تحصيل براى او به آسانى فراهم گردد اين امر دليل آن است كه در ازل براى او مقدر شده است از جمله عالمان باشد. به همين گونه سعادت هاى اخروى و دركات آن به حكم تقدير (( مسبب الاسباب )) به حسنات و سيئات ارتباط دارد همچنان كه بيمارى و صحت به خوردن غذا و دوا وابسته است ، و از اين قبيل است بينش ‍ نفس كه به سبب آن انسان از طريق ترك كاهلى و مواظبت بر تحصيل آگاهى هاى درونى در دنيا استحقاق وصول به مناصب عالى را پيدا مى كند. بنابراين همان گونه كه براى منصب دريافت و قضاء و تقدم علمى تنها كسى شايستگى دارد كه برا اثر طول تحصيل علم ، فقيه شده باشد براى سراى آخرت و نعيم آن و قرب پروردگار جهانيان فقط دلى شايسته است كه بر اثر طول تزكيه و تطهير سلامت يافته و پاك شده باشد. تدبير (( رب الا رباب )) در ازل آن را اين گونه رقم زده چنان كه فرموده است : (( و نفس ما سواها، فاءلهمها فجورها و تقواها، قد اءفلح من زكيها، و قد خاب من دسيها )) (١٨٤) بنابراين هر زمان بنده گناهى را مرتكب مى شود گناه او نقد و توبه او نسيه خواهد بود و اين نشانه خذلان و خوارى اوست . پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بنده هفتاد سال كار اهل بهشت را مى كند، تا آن جا كه مردم مى گويند او از اهل آن است و ميان او و بهشت جز يك وجب باقى نمى ماند ليكن تقدير بر او سبقت مى گيرد، عمل اهل جهنم را مى كند و وارد آن مى شود.)) (١٨٥) از اين رو بيم از عاقبت كار پيش از توبه است ، و هر نفسى كه برون مى آيد خاتمه نفس پيش است و امكان دارد كه مرگ به آن پيوندد، لذا بايد مراقب انفاس ‍ بود وگرنه آنچه ترس از آن است واقع مى شود و حسرت دايمى مى گردد در حالى كه حسرت سودى ندارد.
طبقه چهارم - توبه كند و مدتى بر توبه استقامت ورزد سپس به ارتكاب گناه يا گناهان باز گردد بى آن كه در دل قصد توبه داشته و بر عمل خود متاءسف باشد بلكه مانند غافلان در ورطه شهوات فرو رفته است . چنين كسى از جمله اصرار كنندگان بر گناه مى باشد و اين نفس را نفس امّاره مى گويند كه از هر خير و خوبى گريزان است ؛ بر اين شخص بيم سوء عاقبت مى رود و امر او با خداست ، اگر روزگارش بر بدى خاتمه يابد دچار بدبختى و شقاوتى بى پايان شده ، و اگر حسن عاقبت پيدا كند و بر عقيده توحيد بميرد اميد رهايى او از آتش وجود دارد هر چند پس از گذشت مدتى باشد؛ و محال نيست كه به سببى پنهانى كه بر آن آگاه نيستيم عموم عفو شامل حالش شود، چنان كه محال نيست كه انسان به ويرانه اى در آيد تا در آن گنجى بيابد و اتفاقا به آن برسد. و يا در خانه اش بنشيند تا خدا او را عالم گرداند و دانش را بدون تعلم و آموزش روزى او كند چنان كه پيامبران (ع ) چنين بوده اند، زيرا درخواست آمرزش با اداى طاعات مانند تحصيل علم با تلاش و تكرار، و طلب مال با تجارت و سفر كردن از طريق درياهاست . امّا درخواست آمرزش به صرف اميد با وجود تباهى اعمال مانند طلب گنج در ويرانه ها و طلب علوم از طريق تعليم فرشتگان است . و اى كاش كه هر كس بكوشد بياموزد، و هر كس تجارت كند توانگر شود و هر روزه گير نمازگزارى آمرزيده شود.
بنابراين همه مردم محرومند جز عالمان ، و عالمان همگى محرومند جز عمل كنندگان ، و عمل كنندگان همه محرومند جز مخلصان و مخلصان در برابر خطرى بزرگ قرار دارند. به همين گونه است حال كسى كه خانه خود را ويران كند، و مال و اندوخته خود را تباه سازد، و خود و عائله اش را گرسنه بگذارد و بگويد: ((اميد به فضل خدا دارم ))؛ و انتظار كشد كه خداوند گنجى روزى او كند كه آن را در زير زمين خانه ويران خود بيابد. چنين كسى در نزد اهل بينش از احمقان و مغروران است هر چند آنچه را انتظار مى كشد از قدرت خداوند و فضل او محال نيست . همچنين كسى كه از فضل و بخشش خداوند انتظار آمرزش دارد در حالى كه در طاعت كوتاهى مى كند و بر گناهان خويش اصرار مى ورزد و در راهى كه مورد آمرزش قرار گيرد گام برنمى دارد از نظر صاحبدلان در زمره سفيهان و ديوانگان است . شگفتا از اين ديوانه كه حماقت خود را در قالب مورد پسندى رواج مى دهد و مى گويد: خداوند كريم و بخشنده است و بهشت او از همچون منى تنگ نمى شود و نافرمانى من به او زيانى نمى رساند. سپس مى بينى كه براى به دست آوردن مال درياها را مى نوردد و در خطرها و سختى ها وارد مى گردد و اگر به او گفته شود: خداوند كريم است و طلاهاى خز اين او از اين كه تو را بى نياز كند كم نمى آيد، در خانه ات بنشين شايد از راهى كه انتظار آن را ندارى روزيت را برساند، ليكن او گوينده اين سخنان را احمق مى شمارد و او را مورد ريشخند قرار مى دهد و مى گويد: اين سبكسرى چيست ؟ از آسمان زر و سيم نمى بارد و اينها را جز از طريق كسب نمى توان يافت .
خداوند به همين گونه آن را مقدر كرده و سنت خود را بدينسان جارى ساخته است و تبديل در سنت خدا راه ندارد. اين مغرور نمى داند كه پروردگار آخرت و پروردگار دنيا يكى است و سنت خدا در هر دو سرا تبديل پذير نيست چه او خبر داده و فرموده است : (( و اءن ليس للانسان الا ما سعى ، )) (١٨٦) در اين صورت چگونه معتقد مى شود كه خداوند در آخرت كريم است و در دنيا كريم نيست ؟ و چگونه مى گويد: سستى در كسب مال دنيا مقتضاى كريم خدا نيست و سستى براى به دست آوردن ملك و نعيم دايم آخرت مقتضاى كرم اوست ، و اين را بر حسب كرمى كه دارد بى تلاش و كوشش مى دهد، و آن را با همه سعى و كوشش غالبا منع مى كند. ما از كور دلى و گمراهى به خدا پناه مى بريم چه آن جز نتيجه نگونسارى و فروافتادن در تاريكى هاى نادانى چيز ديگرى نيست . چنان كسى شايسته آن است كه در زمره آنانى باشد كه خداوند درباره آنها فرموده است : (( و لو ترى اذ المجرمون ناكسوا رؤ وسهم عند ربهم ربنا اءبصرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا، )) (١٨٧) يعنى ديديم كه تو راست مى گويى در آن جا كه فرمودى : (( و اءن ليس الا ما سعى )) پس ما را بازگردان تا سعى و كوشش كنيم امّا باز كشتن براى آنها ممكن نيست و عذاب آنها ثابت و پابرجاست . ما از آنچه مايه نادانى و شك و ناگزير كشاننده انسان به سوى بدى عاقبت است به خدا پناه مى بريم .

آنچه توبه كننده بايد در صورت ارتكاب گناهى يا از روى قصد و غلبه شهوت و ياناانديشيده بر حسب اتفاق به آن مبادرت كند
بدان بر هر گنهكارى توبه و پشيمانى از گناه و اشتغال به اعمال نيكى كه ضد كارهاى بدش باشد واجب است ، چنان كه طريق آن را ذكر كرديم . اكنون هرگاه نفس به سبب چيرگى شهوت او را در عزم بر ترك گناه يارى نكند در اداى يكى از دو واجب ناتوان شده و نبايد واجب ديگر را ترك كند و آن دفع اعمال بد با كارهاى نيك است تا آنها بكلى زدوده شوند و از جمله كسانى باشد كه (( خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، ع(( كار نيك كار بد را مى زدايد. اين زدودن يا به دل است يا به زبان و يا به جوارح ، و بايد نيكى در محل بدى و در آنچه تعلق به اسباب آن دارد به جا آورده شود.
امّا به دل اين است كه گناه خود را با تضرع و زارى در پيشگاه خداوند و درخواست عفو و آمرزش از او بزدايد و مانند بنده اى گريزان در برابر او اظهار ذلت و خوارى كند و با نقصان تكبّر در ميان مردم ذلت و حقارت خود را بر آنان ظاهر سازد و دليلى ندارد كه بنده گريزان گنهكار بر ديگر بندگان خدا تكبّر ورزد. همچنين بايد در دل طالب خير و خوبى براى مسلمانان بوده و عازم بر اداى طاعات الهى باشد.
زدودن گناه به زبان آن است كه به ظلم خود اعتراف و از درگاه خداوند طلب آمرزش ‍ كند و بگويد: (( رب ظلمت نفسى و عملت سوء فاغفرلى ذنوبى ، )) و نيز چنان كه در كتاب دعوات و اذكار آورده ايم انواع استغفار را بسيار بگويد.
زدودن كار بدى به جوارح عبارت از اداى طاعات و انواع عبادات و صدقات است .
اخبار گوياى اين است كه هر گاه گنهكار پس از ارتكاب گناه هشت چيز را به عمل آورد اميد آن است كه گناهش بخشوده شود. از آنها چهار چيز از اعمال دل است كه عبارتند از توبه يا عزم بر توبه ، حب دست كشيدن از گناه ، بيم عذاب ، اميد آمرزش و چهار چيز از اعمال جوارح مى باشد: اين كه در عقب گناه دو ركعت نماز گزارد پس از آن هفتاد بار استغفار كند و صد بار بگويد: (( سبحان اللّه العظيم و بحمده ، )) سپس صدقه اى بدهد و بعد از آن يك روز روزه بگيرد. در برخى اخبار آمده است كه : وضو را كامل بگيرد و به مسجد درآيد و دو ركعت نماز بگزارد. در بعضى ديگر ذكر شده : چهار ركعت نماز بگزارد، (١٨٨) از اين رو گفته اند: صدقه پنهان گناهان شب و صدقه آشكار گناهان روز را محو مى كند. و نيز در اخبار آمده است كه : مردى به پيامبر خدا (ص ) عرض كرد: من در مورد زنى تلاش كردم و از همه چيز آن جز جماع برخوردار شدم حكم خدا را بر من جارى فرما. پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((آيا نماز بامداد را با ما گزارده اى ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود: (( ان الحسنات يذهبن السيئات )). )) (١٨٩) اين حديث گوياى اين است كه تجاوز كمتر از زنا به زنان گناه صغيره است ، زيرا پيامبر (ص ) نماز را كفاره آن قرار داده و اين به مقتضاى قول آن حضرت است كه فرموده است : ((نمازهاى پنجگانه كفاره گناهان ميان آنهاست بجز كباير)). (١٩٠) به هر حال سزاوار است انسان همه روزه خود را حسابرسى كند، و اعمال بد خود را در نظر گيرد و آنها را با كارهاى نيك بزدايد.
اگر بگويى : چگونه ممكن است استغفار از گناه بدون ترك اصرار سودمند باشد؟ چه در خبر آمده است كه ((استغفار كننده از گناه در صورتى كه اصرار بر آن داشته باشد مانند استهزاء كننده به آيات خداست )) (١٩١) و يكى از بزرگان گفته است : من از گفتن (( استغفر اللّه )) استغفار مى كنم . و گفته شده است : استغفار به زيان توبه دروغگويان است ، و نيز رابعه عدويه گفته است : استغفار ما به استغفار بسيارى نياز دارد.
پاسخ اين است كه بدانى در فضيلت استغفار اخبار بى شمارى وارد شده كه ما بخشى از آنها را در كتاب اذكار و دعوات ذكر كرده ايم تا آن جا كه خداوند استغفار را با بقاى پيامبر (ص ) قرين كرده و فرموده است : (( و ما كان اللّه ليعذبهم و اءنت فيهم و ما كان اللّه معذبهم و هم يستغفرون )) (١٩٢) يكى از صحابه گفته است : (١٩٣) ما را دو امان بود يكى از آنها كه بودن پيامبر در ميان ما بود از دست رفته و آن كه مانده استغفار است ، اگر اين نيز برود هلاك مى شويم . مى گويد استغفارى كه توبه دروغگويان است تنها استغفار به زبان است بى آن كه دل در آن انباز باشد، مانند آن كه انسانى بر حسب عادت و از روى غفلت بگويد: (( اءستغفر اللّه )) چنان كه در آن هنگام كه صفات آتش را مى شنود مى گويد: (( نعوذ باللّه )) (به خدا پناه مى بريم ) بى آن كه دلش از آنچه بر زبان مى آورد متاءثر شود. اين استغفار منحصر به حركت زبان است و در آن فايده اى نيست ، ليكن چنانچه تضرع قلبى و زارى در طلب آمرزش به آن بپيوندد و تضرع او صادقانه و از روى خلوص نيت و رغبت باشد اين تضرع در نفس خود حسنه اى است كه شايستگى دارد سيئه اى را دفع كند، و اخبارى كه در فضيلت استغفار وارد شده بر همين مورد حمل شده تا آن جا كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((كسى كه استغفار كند هر چند در روز هفتاد بار باز گردد (بر گناه ) اصرار نكرده است ))؛ (١٩٤) و اين استغفار به قلب است .
توبه و استغفار درجاتى دارد، و اوايل آن هر چند به آخر نرسد نيز داراى فوايدى است . سهل شوشترى گفته است : بنده در هر حال چاره اى جز مولاى خود ندارد بهترين حالات او اين است كه در همه چيز به او رجوع كند، اگر گناه كرد بگويد: ((خداوندا، بر من پوشيده دار)) و هنگامى كه از گناه فراغت يافت بگويد: ((اى پروردگار من توبه مرا بپذير))، و پس از توبه بگويد: ((خداوندا، عصمت را روزى من گردان )) و چون طاعتى به جا آورد بگويد: ((خداوندا از من قبول كن ))، از او درباره استغفار كه گناهان را مى زدايد پرسيدند، پاسخ داد: اول استغفار استجابت پس از آن زارى و انابه و سپس توبه است ، استجابت از اعمال جوارح و زارى و انابه از اعمال قلوب ، توبه رو آوردن به مولاست به اين كه خلق را ترك گويد، سپس ‍ استغفار از تقصيرات خود و ناسپاسى ها و ترك شكر، در اين هنگام آمرزيده مى شود و در نزد او جاى مى گيرد و پس از آن تنهايى را اختيار كند و سپس پايدارى و بعد از آن بيان و پس از آن قرب و بعد معرفت و سپس مناجات و پس از آن خلوص بعد موالات سپس گفتگوى پنهانى و اين خلّت يعنى دوستى است ، و اين حالت در دل بنده قرار نمى گيرد مگر آنگاه كه علم خوراك ، ذكر قوام رضا توشه و توكل رفيعت او باشد، سپس خداوند به او نظر مى كند و او را به سوى عرش بالا مى برد و در مقام حاملان عرش جاى مى گيرد.
و نيز از او درباره سخن پيامبر خدا (ص ) پرسيدند كه فرموده است : ((توبه كننده دوست خداست )) پاسخ داد: توبه كننده اى دوست خداست كه همه آنچه در قول خداوند متعال آمده در او موجود باشد، آن جا كه فرموده است : (( التائبون العابدون الحامدون ...، )) (١٩٥) و گفت : دوست آن است كه در چيزى كه دوستش آن را ناخوش مى دارد وارد نشود، غرض اين است كه توبه داراى دو فايده است :
اوّل - محو گناهان تا چنان شود كه گويا هيچ گناهى نكرده است .
دوّم - رسيدن به درجات تا دوست خدا شود.
محو گناهان نيز درجاتى دارد، برخى در درجه اى قرار دارند كه اصل گناه آنها بكلى محو مى شود، و بعضى ديگر تخفيفى براى آنهاست و اين امر بستگى به درجات توبه دارد. استغفار به دل و جبران گناهان با اعمال نيك هر چند از اصرار در گناه فارغ نباشد از اوايل اين درجات است و روى هم خالى از فايده نيست و نبايد گمان كرد كه وجود آن مانند عدم آن است ، بلكه اهل شهود و ارباب قلوب به يقين مى دانند كه گفتار خداوند متعال كه فرموده است : (( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره )) (١٩٦) راست است و هيچ ذره نيكى از اثر خالى نيست ، چنان كه اگر دانه اى جو در ترازو و اندازى در آن بى اثر نخواهد بود و اگر بى اثر باشد لازم مى آيد كه دانه دوم نيز مانند اول باشد و ترازو با خروارها جو سنگينى نشان ندهد در صورتى كه محال بودن اين امر روشن است ، بلكه كفه حسنات با اندكى كار نيك سنگينى مى شود، و كفه كارهاى بد نيز به همين گونه است . بنابراين بپرهيز از اين كه طاعات خرد را اندك شمارى و به جا نياورى ، و اين گناهان را ناچيز بدانى و از آنها پرهيز نكنى ، مانند زن كم عقلى كه در رشتن كاهلى كند و بهانه آورد به اين كه در هر ساعت به رشتن بيش از يك تار قادر نيست و از يك تار چه سودى حاصل مى شود، و آن در تهيه لباس چه تاءثيرى دارد در حالى كه اين نادان نمى داند كه البسه دنيا تار تار فراهم شده و جهان با همه فراخى و پهناورى اجسامى كه در آن است ذره ذره گرد آمده است از اين رو زارى و استغفار به قلب حسنه اى است كه به هيچ وجه نزد خداوند ضايع نمى شود، بلكه مى گويم استغفار به زبان حسنه است ، زيرا حركت زبان از روى غفلت به استغفار بهتر از حركت زبان در آن ساعت به غيبت كردن از مسلمان و يا به گفتن سخن پوچ است بلكه بهتر از خاموشى نيز مى باشد. فضيلت اين استغفار بر سكوت روشن است و تنها نسبت به عمل دل و عدم توجه آن نقصان است . به همين سبب يكى از مريدان به شيخ خود ابوعثمان مغربى گفت : در بعضى اوقات زبانم به ذكر و قرآن گويا مى شود در حالى كه دلم غافل و بى خبر است ؟ شيخ پاسخ داد: خدا را شكر كن كه يكى از اعضايت را در راه خير به كار گرفته و آن را به ذكر عادت داده و در راه شرّ به كار نبرده و بيهوده گويى را عادت آن نكرده است .
آنچه او گفته حق است ، زيرا اگر اعضاى آدمى به كارهاى نيك عادت كند تا آن حد كه اين عادت به صورت طبيعت درآيد بسيارى از گناهان از او دفع مى شود، چه كسى كه زبانش به استغفار عادت كرده اگر دروغى از كسى بشنود زبانش به آنچه بدان عادت كرده سبقت مى گيرد و (( استغفر اللّه )) مى گويد، و آن كه زبانش ‍ به ياوه گويى خود كرده زبانش به گفتن اين كه : تو چقدر احمقى و دروغ تو چقدر زشت است ، پيشى مى گيرد. همچنين كسى كه زبانش به استعاذه عادت كرده چون بشنود كه از شريرى اعمال بدى صادر شد به حكم عادت زبانش به گفتن (( نعوذ باللّه )) گويا مى شود، و اگر به ياوه سرايى خو كرده است (( لعنة اللّه )) خواهد گفت ، و در نتيجه با يكى از اين دو كلمه گنهكار مى شود و با ديگرى سلامت مى ماند، و سلامت ماندن او ثمره عادت داشتن زبان او به خير و خوبى است . اين مطلب يكى از معانى قول خداوند متعال است كه فرموده است : (( ان اللّه لا يضيع اجر المحسنين )) (١٩٧) و نيز: (( و ان تك حسنة يضاعفها، )) (١٩٨) بنگر خداوند چگونه حسنه او را مضاعف ساخته است ، چه استغفار را در حال غفلت عادت زبان او كرده تا بدين طريق شرّ غيبت و لغت و ياوه گويى را از او دفع كند. اين مضاعف كردن اندك طاعت بنده از سوى خدا در دنياست ، و مضاعف ساختن آن در آخرت بسيار بزرگ تر خواهد بود، اگر بدانند.
بنابراين بپرهيز از آن كه در طاعات به آفات و خطرات بنگرى و در نتيجه رغبت تو به عبادات كم شود، زيرا اين مكرى است كه شيطان آن را براى فريفته شدن خود رايج و مقبول گردانيده و به ايشان چنان وانمود كرده كه آنها ارباب بصيرتند و خفايا و اسرار را مى دانند و به آنها مى گويد: در ذكر زبان با غفلت دل چه خيرى است . در برابر اين مكر مردمان سه دسته اند: سبقت گيرنده به اعمال نيك ، ستمكار به خود و ميانه رو.
امّا سبقت گيرنده به اعمال نيك به شيطان مى گويد: اى ملعون راست گفتى و ليكن اين كلمه حقى است كه باطلى را از آن خواسته اى و به همين سبب تو را دو بار عذاب مى كنم ، و از دو جهت تو را زبون مى گردانم و حركت دل را بر حركت زبان اضافه مى كنم ، و اين عمل چنان باشد كه جراحت شيطان را با پاشيدن نمك روى آن درمان كرده باشند.
ستمكار مغرور به سبب كبر و خودپسندى خيال مى كند اين نكته را دريافته است ليكن از اين كه بتواند دلش را پاكيزه و از اخلاص برخوردار سازد ناتوان است با اين همه زبانش را به ذكر عادت نمى دهد و حاجت شيطان را روا مى سازد و با رشته غرور او به چاه مى رود، و مشابهت و موافقت ميان او و شيطان كامل مى گردد. چنان كه گفته اند:

وافق شنّ طبقه وافقه iiفاعتنفه

(١٩٩)
ميانه رو قادر نيست با شركت دادن دل در عمل دماغ شيطان را به خاك بمالد، و دريافته است كه حركت زبان نسبت به حركت دل ناقص است و معتقد شده كه كمال آن در سكوت از فضول كلام است و بدان ادامه مى دهد و از خداوند درخواست مى كند كه دل را در اعتياد به خير با زبان شريك و دمساز فرمايد.
بنابراين سبقت گيرنده به خيرات مانند بافنده اى است كه او را بر اين كار نكوهش ‍ كرده باشند و او آن را ترك و نويسندگى را اختيار كرده باشد. ستمكار مغرور مانند بافنده اى است كه شغل خود را ترك كرده و رفتگر شده باشد، و ميانه رو مانند كسى است كه از نويسندگى ناتوان شده و مى گويد بافندگى نسبت به نويسندگى كارى نكوهيده است نه نسبت به رفتگرى ، و اكنون كه از نويسندگى ناتوانم شغل بافندگى را ترك نمى گويم .
رابعه عدويه گفته است استغفار ما به استغفار بسيار نياز دارد. نبايد گمان كنى كه او از حركت زبان از جهت آن كه ذكر خدا مى گويد نكوهش مى كند بلكه او غفلت قلب را مورد سرزنش قرار مى دهد و بدين سبب خود را محتاج مى بيند كه از غفلت دلش ‍ استغفار كند نه از حركت زبانش ، زيرا اگر به زبان هم استغفار نكند نيازمند دو استغفار مى شود، نه يكى . به همين گونه بايد نكوهش نكوهيده و ستايش ستوده را فهميد وگرنه معناى گفتار گوينده صادق را كه فرموده است : ((حسنات ابرار سيئات مقربان است )) نخواهى فهميد، زيرا اين امور با مقايسه ثابت مى شود و بدون سنجش نمى توان آنها را درك كرد. بلكه بايد كمترين طاعت و كوچكترين گناه را كوچك نشمارى ، از اين رو امام جعفر صادق (ع ) فرموده است : ((سه چيز را در سه چيز پنهان كرده است : رضايش را در طاعتش ، پس چيزى از طاعتش را كوچك ندانيد شايد رضايش در آن باشد، غضبش را در معصيتش پس چيزى از معصيت او را حقير نشماريد شايد خشمش در آن باشد، و ولايت خود را در بندگانش پنهان كرده است هيچ كسى را كوچك به حساب نياوريد شايد او ولىّ خدا باشد)).

ركن چهارم - در داروى توبه و طريقه گشودن عقده اصرار بر گناه
بدان مردمان بر دو قسم اند:
اوّل - جوانى است كه هيچ گونه هوس هاى جوانى در او نيست و براساس نيكى و دورى از بدى پرورش يافته و بزرگ شده و همان است كه پيامبر خدا (ص ) درباره اش فرموده است : ((خداوند خشنود مى شود از جوانى كه در او هوس ‍ جوانى نيست ))، (٢٠٠) و وجود اين گونه جوانان كمياب و نادر است . قسم دوم كسى است كه از ارتكاب گناه بدور نيست و اينان دو دسته اند: اصرار كنندگان بر گناه و توبه كنندگان ، مقصود ما در اين جا اين است كه راه گشودن عقده اصرار هر گناه را بيان و درمان آن را ذكر كنيم :
بدان شفاى توبه جز به دارو حاصل نمى شود و كسى كه به درد آگاهى ندارد بر درمان آگاه نيست . معناى درمان شكستن و از ميان بردن اسباب و عوامل درد است ، چه هر دردى به سببى پديد آمده و درمان آن دفع و ابطال آن سبب است ، و هر چيزى تنها به وسيله ضد آن باطل مى شود. علت اصرار بر گناه جز غفلت و شهوت نيست و ضد غفلت علم و ضد شهوت شكيبايى بر قطع انگيزه هاى آن است . غفلت سرچشمه خطاهاست چنان كه خداوند متعال فرموده است : (( اولئك هم الغافلون ، لا جرم اءنهم فى الا خرة هم الخاسرون . )) (٢٠١) بنابراين داروى توبه تنها معجونى است كه از شيرينى علم و تلخى صبر سرشته شده باشد همان گونه كه سركنكبين از شيرينى شكر و ترشى سركه فراهم مى شود و هر يك از اين دو جزء براى غرض خاصى به كار مى رود، ليكن تركيب آنها اسبابى را كه برانگيزنده صفرا است از ميان مى برد. به همين نحو بايد طريق درمان دل از بيمارى اصرار بر گناه مشخص و شناخته شود؛ و چنان كه گفتيم داروى اين درد از دو جزء يا دو اصل تركيب يافته كه يكى علم و ديگرى صبر است و ناگزير بايد آنها را توضيح داد.
اصل اوّل علم است ، اگر گفته شود آيا هر علمى عقده اصرار بر گناه را مى گشايد يا ناگزير از علمى مخصوص است ؟
پاسخ اين است كه بدانى همه علوم داروهاى بيمارى هاى دلند ليكن هر يك از اين بيمارى ها علمى خاصّ خود دارد چنان كه دانش پزشكى به طور كلى براى همه بيمارى هاى تن سودمند است امّا هر بيمارى دانشى ويژه خود دارد. بيمارى اصرار نيز به همين گونه است ، و ما بايد بخصوص همين دانش را بيان كنيم ، و براى اين كه فهم آن آسان تر و به ذهن نزديك تر باشد آن را از طريق مقايسه با بيمارى تن شرح و توضيح مى دهيم ، لذا مى گويم : بيمار نياز دارد به اين كه چهار امر را تصديق كند:
اوّل - به اجمال تصديق كند كه بيمارى و تندرستى اسبابى دارد كه با اختيار و به ترتيبى كه (( مسبب الاسباب )) آنها را مرتب كرده مى توان به آنها رسيد، و اين همان ايمان به اصل دانش پزشكى است ، و هر كس بدان اعتقاد نداشته باشد به درمان مشغول نمى شود و سزاوار هلاكت است . معادل اين ايمان در دانشى كه ما در صدد بيان آنيم ايمان به اصل شرع است ، و آن عبارت از اين است كه معتقد باشد سعادت در آخرت سببى دارد كه آن فرمانبردارى و طاعت است ، و شقاوت در آخرت نيز داراى علتى است و آن معصيت و نافرمانى خداست ، ايمان به اصل شرايع همين است . اين ايمان را بايد حتما يا از طريق تحقيق و يا از راه تقليد به دست آورد و هر دو راه از طريق ايمان است .
دوم - آن كه بيمار ناگزير است به پزشك معينى اعتقاد پيدا كند كه او به دانش ‍ پزشكى آگاه و در آن ماهر و آنچه در اين باره مى گويد صادق است ، دروغ نمى گويد و تزوير به كار نمى برد، چه صرف ايمان او به اصل دانش پزشكى بدون ايمان مذكور براى او سودى ندارد، و معادل اين اعتقاد در علمى كه ما مشغول بيان آنيم داشتن يقين به صدق پيامبر خدا (ص ) و ايمان به اين كه قول او حق و راست است و هيچ گونه دروغ و خلاف در آن نيست .
سوّم - بيمار چاره اى ندارد جز كه به سخنان پزشك كه او را به اجمال از خوردن چيزهايى كه براى او زيان دارد مى ترساند گوش فرا مى دهد به طورى كه از ترك پرهيز بيمناك شود و شدت بيم او را به رعايت پرهيز وادار سازد. معادل اين امر در دين گوش دادن به آيات و اخبارى است كه مشتمل بر ترغيب به تقوا و پرهيز از ارتكاب گناه و ترك پيروى از هوس ها و تصديق همه چيزهايى است كه به گوش او رسانيده شده است ، بى آن كه شك و ريبى در آنها داشته باشد تا بدين وسيله ترسى در او پديد آيد كه صبر را كه ركن ديگر درمان است در او نيرومند سازد.
چهارم - سخنان پزشك را در آنچه اختصاص به بيمارى او دارد و در آنچه بر او لازم است از آنها پرهيز كند بخوبى بشنود تا همه آنچه براى او زيان دارد اعم از افعال و احوال و خوردنى ها و آشاميدنى ها بر او معلوم گردد، چه بر هر بيمارى پرهيز از همه چيز لازم نيست و هر دوايى براى هر بيمارى سودمند نمى باشد، بلكه هر دردى علمى خاصّ و علاجى مخصوص دارد. معادل آن در دين آن است كه هر بنده اى به هر شهوت و گناهى دچار نمى شود بلكه هر مؤ منى گناه يا گناهان مخصوص دارد، نياز او در حال دين است كه بداند خلافى را كه مرتكب مى شود گناه است سپس ‍ آفات گناهان و اندازه زيان آنها را در دين بداند، و پس از آن بداند چگونه بايد در برابر آنها صبر و پايدارى كند، و بعد از آن به چگونگى زدودن گناهان پيشين خود علم پيدا كند. اينها علوم و دانايى هايى است كه آنها را تنها پزشكان دين مى دانند، اين پزشكان همان عالمانند كه وارثان پيامبرانند. گنهكار هنگامى كه گناه خود را دانست بر اوست كه به پزشك مراجعه و بخواهد كه او را معالجه كند و اين پزشك همان عالم دينى است ، و اگر نداند آنچه را مرتكب شده گناه است بر عالم است كه خلاف او را به او بشناساند، و آن بدين صورت تحقق مى يابد كه هر عالمى آموزش ‍ تعاليم دينى مردم سرزمين يا شهر يا محله يا مسجد يا زيارتگاهى را به عهده گيرد، و آنچه بدانها سود يا زيان مى رساند، و آنها را خوشبخت يا بدبخت مى گرداند به آنان بياموزد، و صبر نكند تا آنها از او بپرسند بلكه سزاوار است مردم را به سوى خود فرا خواند، چه عالمان وارثان پيامبرانند و پيامبران نادان ها را به حال خود رها نمى كردند بلكه آنها را به مجامع خود دعوت مى كردند، و در ابتدا بر در خانه هاى آنها مى رفتند و يكايك آنها را مى طلبيدند و راه راست را به آنان گوشزد مى كردند. چه بيمار دلان بيمارى خود را نمى شناسند همچون كسى كه پيسى در صورتش ‍ پديدار شده و آينه اى به همراه ندارد. او بيمارى خود را نخواهد شناخت مگر آن كه ديگرى آن را به او معرفى كند. اين امر بر همه عالمان واجب عينى است . همچنين بر پادشاهان واجب است در هر روستا و هر كويى فقيهى ديندار منصوب كنند تا احكام دين را به مردم بياموزد، زيرا مردمان نادان به دنيا مى آيند و چاره اى نيست جز اين كه دعوت اسلام به آنها تبليغ و اصول و فروع دين به آنها آموخته شود. دنيا بيمارستان است ، در شكم زمين جز مرده و بر پشت آن جز رنجور نيست ، بيمارى دل سخت تر از رنجورى تن است ، عالمان پزشك و پادشاهان فرمانروايان اين بيمارستانند، هر بيمارى با مداواى عالم درمان نشود به حاكم سپرده مى شود تا او را از شرارت باز دارد، چنان كه پزشك بيمارى را كه پرهيز نمى كند، يا ديوانه را به سرپرست او مى سپارد تا ديوانه خود را غل و زنجير كند و شرّ او را از خودش و ديگر مردم برطرف كند. اين كه بيمارى دل ها بيش از بيمارى بدن هاست به سه علت است :
اوّل - آن كه بيمار دل نمى داند كه بيمار است .
دوم - فرجام كسى كه دلش بيمار است در اين جهان مشاهده نمى شود، برخلاف آن كه تنش بيمار است كه پايان كار او مرگ است و آن چيزى است كه ديده مى شود و طبايع از آن نفرت دارد، و آنچه پس از مرگ واقع مى شود و نيز عاقبت گناه كه مرگ دل است نيز در اين جهان مشهود نيست ، از اين رو نفرت از گناه كم است هر چند مرتكب آن مى داند كه گناه است ، به همين سبب ديده مى شود كه آن كه دلش بيمار است بر فضل خدا تكيه مى كند و آن كه تنش رنجور است بى آن كه بر لطف خداوند اعتماد كند به درمان آن مى كوشد.
سوّم - كه دردى سخت و دشوار است اين است كه پزشكان ناياب شده اند، چه پزشكان اين درد عالمانند در اين روزگار خود به دردى سخت و دشوار دچار گشته اند و از درمان آن وامانده اند امّا همگانى بودن اين بيمارى مايه تسلى آنها شده به طورى كه نقصان آنها ظاهر نمى شود از اين رو ناگزير شده اند كه مردم را گمراه كنند و به آنها چيزهايى بگويند كه بر بيمارى آنها بيفزايد، درد كشنده محبت دنياست و اين درد بر پزشكان چيره شده و نمى توانند مردم را از آن بترسانند از بيم اين ننگ كه مبادا به آنها بگويند: چرا ما را به اين درمان دستور مى دهيد و با سرايت آن شديد و دارو ناياب و خلق بر اثر فقدان پزشك در شرف نابودى است ، بلكه پزشكان به طرق مختلف به گمراه كردن مردم مشغولند، كاش اينان كه اصلاح نمى كنند افساد نكنند، و نيز اى كاش خاموش شوند و سخن نگويند؛ زيرا هنگامى كه سخن بگويند براى آنها چيزى مهم تر از آن نيست كه بر رغبت عوام در شنيدن سخنان خود بيفزايند و دل آنها را به دست آورند و به اين مقصود نمى رسند جز اين كه بر اميد آنها و غلبه دادن اسباب رجا بيفزايند و دلايل رحمت حق تعالى را ذكر كنند، زيرا اين سخنان در گوش ها لذيذتر و در طبايع دلنشين تر است ، و مردم در حالى كه مجالس ‍ وعظ آنها را ترك مى كنند كه بر ارتكاب گناه دليرتر و اعتماد آنها به فضل و بخشش ‍ خداوند بيشتر شده است . و هرگاه پزشك نادان با خائن باشد با دارو بيمار را هلاك مى كند، چه آن را در محل خود به كار نمى برد، خوف و رجا دو دارويند ليكن براى دو تن كه بيمارى آنها ضد يكديگر باشد، امّا كسى كه خوف از خدا بر او غلبه يافته تا آن جا كه از دنيا بكلى دورى گزيده و خود را به چيزهايى كه توان آنها را ندارد مكلف ساخته و زندگى را بكلى بر خود تنگ كرده بايد با ذكر اسباب رجا شدت خوف او را شكست و وى را به اعتدال باز گردانيد. همچنين كسى كه بر گناه اصرار دارد و آرزومند توبه است ليكن به سبب بزرگ شمردن گناهانى كه در سابق مرتكب شده و حكم ياءس و نوميدى ، از توبه امتناع مى كند نيز درمان او به ذكر اسباب رجا و اميد است تا به قبول توبه اميد بندد و توبه كند. ليكن مغرورى كه در ارتكاب گناه بى پروا و گستاخ شده است معالجه او از طريق ذكر اسباب رجا مانند آن است كه به اميد شفاء گرمى مزاج را با عسل درمان كنند، و اين روش نادان و گمراهان است . بنابراين فساد پزشكان درد دشوارى است كه به هيچ روى درمان پذير نيست .
اگر بگويى : طريقه اى را كه موعظه گو براى وعظ بايد در پيش گيرد بيان كن .
پاسخ آن است كه بدانى جواب اين سؤ ال طولانى است و بيان كامل آن ممكن نيست ، آرى ما به طرق مختلفى كه در گشودن عقده اصرار و وادار كردن مردم به ترك گناه سودمند است اشاره مى كنيم و آنها چهار طريق است :
اوّل - موعظه گو آياتى را كه در قرآن آمده و گنهكاران و سركشان را از نافرمانى بيم مى دهد و روايات و اخبارى را كه حاكى اين مطلب است ذكر كند، از قبيل آنچه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : (٢٠٢) ((هيچ روزى نيست كه صبح آن برآيد و شفق آن فرو شود جز اين كه دو فرشته به چهار آواز با يكديگر سخن مى گويند يكى از آن دو مى گويد: كاش اين مردم آفريده نشده بودند؛ دومى مى گويد: اكنون كه آفريده شده اند كاش مى دانستند براى چه آنها را آفريده اند؛ بار ديگر اولى مى گويد: حال كه نمى دانند براى چه آفريده شده اند كاش به آنچه مى دانند عمل كنند))، و در روايتى است : ((بنشينند و آنچه را دانسته اند مذاكره كنند، ديگر بار دومى مى گويد: اكنون كه به آنچه مى دانند عمل نمى كنند كاش از عملكرد خود توبه مى كردند)). يكى از پيشينيان گفته است : (٢٠٣) و نيز يكى ديگر گفته است : هيچ بنده اى گناهى نمى كند جز اين كه محل گناه او در زمين از خدا اجازه مى خواهد كه او را فرو برد، و آسمانى كه سقف اوست اجازه مى خواهد كه بر روى او درافتد خداوند به زمين و آسمان مى فرمايد از بنده من دست باز داريد و او را مهلت دهيد، چه شما او را نيافريده ايد و اگر او را آفريده بوديد به او رحم مى كرديد؛ شايد او توبه كند و من او را بيامرزم ؛ باشد كه اعمال شايسته به جا آوردن و من سيئات او را به حسنات مبدل كنم و اين معناى قول حق تعالى است كه فرموده است : (( ان اللّه يمسك السماوات و الارض اءن تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من اءحد من بعده . )) (٢٠٤)
احاديث و اخبار در نكوهش گناهان و ستايش توبه كاران از شماره و بيرون است و موعظه گو اگر وارث پيامبر (ص ) است بايد در وعظ خود از آنها بهره بسيار گيرد، چه پيامبر خدا (ص ) دينار و درهمى به جا نگذاشت و علم و حكمت به جا گذاشت و هر عالمى به اندازه آنچه از اينها به وى رسيده از او ارث برده است .
دوم - بيان سرگذشت پيامبران و پيشينيان و مصايبى كه به سبب گناه بر آنها گذشته است و ذكر آنها در دل هاى مردم بسيار مؤ ثر و سود آنها آشكار است مانند چگونگى احوال آدم (ع ) و گناه او و آنچه پس از اخراج از بهشت ديد تا آن جا كه روايت شده است هنگامى كه از ميوه درختى كه از آن نهى شده بود تناول كرد حلّه هاى بهشتى از تن او پريد و عورت او آشكار شد، و تاج و پيشانى بند از روى او شرم كردند بالا روند جبرئيلى بيامد و تاج را از سر او برگرفته و پيشانى بند را باز كرد، از بالاى عرش ‍ ندا رسيد كه از جوار من دور شويد، چه كسى كه نافرمانى من مى كند در جوار من نخواهد بود. آدم (ع ) در حالى كه مى گريست به حوّا نگريست و گفت : اين نخستين شومى گناه است كه ما را از جوار دوست بيرون كرد.
در اسرائيليات آمده است : مردى زنى را از شهر ديگر به همسرى گرفت و غلام خود را فرستاد تا او را بياورد. آن زن بدان غلام مايل شد و او را به خود فرا خواند. آن غلام در برابر او مجاهده و از اجابت خواست او امتناع كرد. حق تعالى به بركت تقوايش او را مقام پيامبرى داد، و يكى از پيامبران بنى اسرائيل شد. در داستان هاى موسى (ع ) آمده است كه او به خضر (ع ) گفت : به چه سبب خداوند تو را بر علم غيب آگاه گردانيده است ؟ پاسخ داد: به سبب آن كه گناه را به خاطر او ترك كردم . و نيز روايت شده است كه خداوند به يعقوب (ع ) وحى فرمود: آيا مى دانى چرا ميان تو و فرزندت يوسف جدايى انداختم ؟ عرض كرد: نه ، فرمود: به سبب آن كه به برادرانش گفتى بيم دارم گرگ او را بخورد، چرا بر او از گرگ بيمناك شدى و به من اميد نداشتى ؟ چرا غفلت برادرانش را در نظر گرفتى ، و حفظ مرا از او در نظر نياوردى ؟. همچنين هنگامى كه يوسف به نديم پادشاه گفت : مرا نزد پادشاه خود ياد كن ، خداوند فرمود: (( فاءنساه الشيطان ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين . )) (٢٠٥)
امثال اين حكايات بسيار است ، و قرآن و اخبار افسانه گويى نكرده اند بلكه غرض از آنها كسب عبرت و بينش است تا دانسته شود كه از گناه صغيره پيامبران چشمپوشى نشده چه رسد به گناه كبيره ديگران . آرى از سعادت آنها بود كه مجازاتشان در دنيا قرار داده شد و به آخرت موكول نگرديد، و به بدبختان مهلت داده مى شود كه هر چه بر گناهان خود بيفزايند براى آن كه عذاب آخرت سخت تر و بزرگ تر است . اين نيز از جمله مطالبى است كه بايد آن را مكرر به اصرار كنندگان در گناه گوشزد كرد زيرا در برانگيختن انگيزه هاى توبه سودمند است .
سوّم - براى آنها بيان كند كه تعجيل در مجازات گناه در دنيا همواره مورد انتظار است ، و همه مصيبت ها و بدبختى هايى كه به بنده مى رسد به سبب جنايات اوست . بسا آن كه بنده در امر آخرت سهل انگارى كند و به سبب نادانى از مجازات الهى در دنيا بيشتر بترسد و بايد او را از اين امر بيم داد، چه غالبا شومى همه گناهان در دنيا خيلى زود دامنگير انسان مى شود تا آن جا كه به سبب گناه روزى بر بنده تنگ مى شود و موقعيت او از دل ها ساقط مى گردد، و دشمنانش بر او چيره مى شوند. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بنده به سبب گناهى كه مى كند از روزى محروم مى شود.)) (٢٠٦) ابن مسعود گفته است : من گمان مى كنم بنده بر اثر گناهى كه مرتكب مى شود علم را فراموش مى كند، و همين معناى قول پيامبر خدا (ص ) است كه فرموده است : ((كسى كه گناهى مى كند عقلى از او جدا مى شود كه هرگز به او باز نمى گردد)).(٢٠٧)
يكى از پيشينيان گفته است : لعنت تنها روسياهى و نقصان مال نيست بلكه لعنت آن است كه از گناهى بيرون نيايى جز اين كه در گناهى نظير آن و يا بدتر از آن درافتى و مطلب چنان است كه وى گفته ، زيرا لعنت به معناى راندن و دور كردن است و هنگامى كه انسان توفيق كار نيك نيابد و اسباب كار بد برايش فراهم شود رانده و دور گردانيده شده است و محروميت از روزى توفيق بزرگترين محروميت است . هر گناهى كه انسان مرتكب مى شود آن انگيزه اى براى گناه ديگرى است و بدين ترتيب گناهش مضاعف مى شود و در نتيجه از روزى سودمند خويش كه عبارت از همنشينى با عالمان كه مخالفان گناهند و از مجالست صالحان كه گنهكار را دشمن مى دارند محروم مى شوند. در خبر آمده است : ((آنچه را در روزگار خود نمى پسنديد به سبب آن است كه اعمال خود را دگرگون كرده ايد)) (٢٠٨) و نيز در خبر است كه : ((كمتر كارى كه با بنده مى كنيم به هنگامى كه شهوتش را بر طاعت من برگزيند آن است كه او را از لذت مناجات با خودم محروم مى كنم )).
مى گويم : اين خبر از طريق خاصّه (شيعه ) نيز روايت شده است ، در كافى از امام صادق (ع ) نقل شده كه : امير مؤ منان (ع ) درباره قول خداوند متعال : (( و ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عن كثير )) فرموده است : هيچ رگى نمى پيچد و سنگى اصابت نمى كند و گاهى نمى لغزد و خراش چوبى (به بدن ) نمى رسد جز به سبب گناهى است ، و آنچه خدا عفو مى كند بيشتر است )).(٢٠٩)
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه امير مؤ منان (ع ) فرموده است : ((ترك گناه آسان تر از طلب توبه است ، چه بسا لحظه اى شهوت كه اندوهى دراز به جا مى گذارد، مرگ رسوايى دنياست و آن براى هيچ خردمند و خوشحالى به جا نگذاشته است )).(٢١٠)

پي نوشت ها

________________________________________
١٧٥- صحيح ترمذى ، ج ١٣، ص ٨٨.
١٧٦- نجم / ٣٢: آنها كه از گناهان كبيره و اعمال زشت جز صغيره دورى مى كنند آمرزش پروردگار تو گسترده است .
١٧٧- آل عمران / ١٣٥: و آنها كه هنگامى كه مرتكب عمل زشتى شوند يا به خود ستم كنند به ياد خدا مى افتند و براى گناهان خود طلب آمرزش مى كنند و كيست جز خدا كه گناهان را ببخشد.
١٧٨- (( الشعب )) بيهقى به سند صحيح از على (ع )، (( الجامع الصيفه ، )) احمد بن حنبل به سند خود از ابى جعفر محمّد بن على از محمّد بن حنفيه از پدرش على بن ابى طالب (ع ) نقل كرده كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خداوند بنده مؤ من در فتنه افتاده توبه كار را دوست مى دارد.))
١٧٩- ابويعلى از حديث انس به سند ضعيف ، (( الجامع الصيفه ، )) عراقى گفته است : در امثال رامهرمزى اسناد آن خوب است .
١٨٠- سنن ترمذى آن را نقل كرده و غريب شمرده است سنن ابن ماجه ، شماره ٤٢٥١٠، مستدرك حاكم ، ج ٢، ص ٢٤٤ و سندان را صحيح دانسته ، مسند احمد از حديث انس ، (( الفتح الربانى ، )) ج ١٩، ص ٣٣٧.
١٨١- (( الصغير و الاوسط )) طبرانى ، بزار از حديث جابر، طبرانى گفته است : در سند آن ضعفى است به سبب آن كه خالد خزايلى در سلسله راويان آن قرار دارد، (( مجمع الزوائد، )) ج ١٠، ص ٢٠١.
١٨٢- قصص / ٥٤: آنها پاداششان دوبار داده مى شود به سبب آن كه صبر كردند و بدى را به نيكى رفع مى كنند...
١٨٣- توبه / ١٠٢: و گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف كردند و اعمال شايسته و ناشايستى را به هم آميختند.
١٨٤- شمس / ٧ تا ١٠: و سوگند به نفس آدمى و آن كس كه آن را منظم ساخته است ، سپس فجور و تقوا (شرّ و خير) را به او الهام كرده است ، كه هر كس نفس ‍ خويش را تزكيه كرده و رستگار شده ، و آن كه نفس خود را به گناه آلوده ساخته نوميد و محروم گشته است .
١٨٥- سنن ابن ماجه شماره ٧٦ (( باب القدر، )) در آن به جاى وجب ، ذراع قيد شده است .
١٨٦- نجم / ٣٩: و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست .
١٨٧- سجده / ١٢: و اگر ببينى مجرمان را به هنگامى كه در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده مى گويند: پروردگارا، آنچه وعده كرده بودى ديديم و شنيديم ما را بازگردان تا عمل صالح به جا آورديم .
١٨٨- مسند احمد از حديث ابوالدار كه گفته است : از پيامبر خدا (ص ) شنيدم كه مى فرمود: ((كسى كه وضو بگيرد و آن را نيكو انجام دهد سپس برخيزد و دو ركعت - يا چهار ركعت - (ترديدى از راوى است ) نماز بگزارد، و ركوع و خشوع آن را نيكو به جا آورد پس از آن از خداوند طلب آمرزش كند آمرزيده مى شود)). (( مجمع الزوائد، )) ج ١٠، ص ٢٠١.
١٨٩- صحيح بخارى ، ج ٦، ص ٩٤ از حديث ابن مسعود.
١٩٠- ماءخذ آن پيش از اين مكرر ذكر شده است .
١٩١- (( الشعب بيهقى ، ((ع ابن عساكر از ابن عباس با سندى ضعيف ، (( الجامع الصيفه . ))
١٩٢- انفال / ٣٣: و تا تو در ميان آنها هستى خداوند آنها را مجازات نخواهد كرد و تا استغفار مى كنند خداوند عذابشان نمى كند.
١٩٣- ترمذى آن را از ابوموسى اشعرى نقل كرده و گفته : و اين سخن اوست ، ابوالشيخ و حاكم آن را نقل كرده و صحيح دانسته اند بيهقى در (( الشعب )) گفته است : گوينده اين سخن ابوهريره است ، بيهقى در طرق ديگرى گفته گوينده ابن عباس است ، (( الدرالمنثور، )) ج ٣، ص ١٨٢.
١٩٤- سنن ترمذى ، ج ١٣، ص ٩٦، پيش از اين در كتاب (( الدعوات )) ذكر شده است .
١٩٥- توبه / ١١٢: توبه كنندگان ، عبادت كاران ، سپاس گويان سياحت كنندگان ، ركوع كنندگان ، سجده گزاران آمران به معروف ، نهى كنندگان از منكر و حافظان حدود الهى مى باشند، به چنين مؤ منانى بشارت بده .
١٩٦- زلزال / ٧: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده آن را مى بيند.
١٩٧- توبه / ١٢٠: خداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نمى كند.
١٩٨- نساء / ٤٠:... و اگر كار نيكى باشد آن را مضاعف مى كند.
١٩٩- مثل رايجى است كه عرتب آن را در مساوات و مشابهت به كار مى برد، به (( مجمع الامثال ، )) ميدانى باب بيست و ششم مراجعه شود - م .
٢٠٠- مسند احمد، طبرانى از حديث عقبة بن عامر، (( المغنى . ))
٢٠١- نحل / ١٠٩ و ١١٠:... غافلان واقعى آنهايند و قطعا در آخرت زيانكارانند.
٢٠٢- عراقى گفته است : من اين حديث را به اين صورت نديدم . ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) از حديث ابن عمر به سندى ضعيف روايت كرده است كه : ((خداوند را فرشته اى است كه همه شب خدا مى زند: چهل ساله ها كشتزارى هستند كه وقت درو كردن آنان نزديك شده است )) و در آن آمده است : كاش خلايق آفريده نمى شدند، و اى كاش حالا كه خلق شده اند مى دانستند براى چه آفريده شده اند پس ميان خود بنشينند و مذاكره كنند.))
٢٠٣- هنگامى كه بنده مرتكب گناهى مى شود فرشته سمت راست كه فرمانده فرشته سمت چپ است به فرشته مذكور مى گويد تا مدت شش ساعت از نوشتن گناه او خوددارى كند، اگر در طول اين مدت توبه و استغفار كند گناه او نوشته نمى شود و اگر طلب آمرزش نكرد بر او نوشته خواهد شد.
٢٠٤- فاطر / ٤١: خداوند آسمان ها و زمين را نگاه مى دارد تا از نظام خود منحرف نشوند و هرگاه منحرف شوند كسى جز او نمى تواند آنها را نگاه دارد.
٢٠٥- يوسف / ٤٣:... و ليكن شيطان يادآورى او را نزد صاحبش از خاطر وى برد و به دنبال آن چند سال در زندان باقى ماند.
٢٠٦- سنن ابن ماجه ، شماره ٤٠٢٢، با سند حسن ؛ كافى ، ج ٢، ص ٢٧١ نظير آن .
٢٠٧- پيش از اين ذكر شده است .
٢٠٨- (( الزهد )) بيهقى از حديث ابى الدرداء و گفته است حديث غريبى است كه ديگرى آن را روايت نكرده ، همچنين عقيلى و او عبداللّه بن هانى است ، عراقى گفته است : او متهم به دروغگويى است ، ابن ابى حاتم گفته است : وى از پدرش اباطيلى نقل كرده ، من مى گويم : معناى اين حديث صحيح است و كتاب خدا بر آن دلالت دارد كه فرموده است : (( ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عن كثير، )) و نيز: (( ظهر الفساد فى البرّ و البحر بما كسبت اءيدى الناس . ))
٢٠٩- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٤٥، شماره ٦، آيه در سوره شوراى / ٣٠: هر مصيبتى به شما برسد به سبب اعمالى است كه انجام داده ايد و بسيارى را نيز عفو مى كند.
٢١٠- همان ماءخذ، ج ٢، ص ٤٥، شماره ١.



۶
كتاب صبر و شكر

چهارم - ذكر مجازات هايى كه بر يكايك گناهان مقرر است مانند شرابخوارى ، زنا، دزدى ، قتل ، غيبت ، تكبّر، حسد، اين گناهان را نمى توان شمرد، و گفتن آنها با نااهل مانند به كار بردن دارو در غير محل خود مى باشد، بلكه عالم بايد مانند پزشك حاذق از نبض و رنگ و اقسام حركات به بيمارى هاى درونى پى برد و به درمان آنها بپردازد، و به قرينه ظواهر حال بر صفات پنهانى بيمار راه يابد، و چون بر چگونگى وضع او آگاه شد دست به كار درمان او شود، و در اين امر به پيامبر خدا (ص ) اقتدا كند؛ چه مردى به خدمت آن حضرت آمد و عرض كرد: مرا وصيتى مختصر كن ، فرمود: ((خشمگين مشو))، ديگرى عرض كرد: مرا وصيتى كن : فرمود: ((بر تو باد كه از آنچه در دست مردم است نوميد باشى و همين توانگرى است ، و بپرهيز از طمع چه آن فقر حاضر است ، و نماز را مانند نماز وداع كننده بگزار، و بپرهيز از چيزى كه بايد از آن پوزش خواست ))، (٢١١) گويا آن حضرت در سؤ ال كننده اولى نشانه هاى درشتخويى و خشمگينى را يافته بود كه او را از آن نهى فرمود، و در دومى طمع ورزى به مردم و درازى آرزو را تشخيص داده بود. و سخن چنانچه به مقتضاى حال سؤ ال كننده باشد سزاوارتر است تا بر حسب حال گوينده در اين صورت بر هر اندرزگويى واجب است كه عنايت خود را صرف شناخت صفات پنهانى شنونده كند و حالاتى را كه سزاوار است تشخيص دهد تا به آنچه مهم تر است بپردازد، زيرا نقل همه رهنمودهاى شرع براى همه مردم غير ممكن است ، و اشتغال به وعظ كسى كه از موعظه بى نياز مى باشد تضييع اوقات است .
اگر بگويى : چنانچه واعظ براى جمعيتى سخن مى گويد، يا كسى از او پرسش ‍ مى كند كه باطن حال او را نمى داند تا او را موعظه كند در اين صورت چه كارى بايد بكند؟
پاسخ اين است كه بدانى راه او اين است كه در اين هنگام به چيزى وى را موعظه كند كه عموم مردم يا اكثر آنها بدان نياز دارند؛ علوم شرعى به منزله غذا و دارو مى باشند؛ غذا براى همه مردم و دارو براى بيماران است . نمونه اين نوع موعظه گفتار لقمان به فرزند خويش است كه : اى فرزند! با زانوهايت به عالمان زحمت ده و همنشين آنها باش ، با آنها مجادله مكن تا تو را دشمن بدارند، از دنيا كفاف خود برگير، و زيادى درآمد خود را براى آخرت هزينه كن ، همه دنيا را ترك مكن تا مستمند شوى و زحمتى بر دوش مردم باشى ، به گونه اى روزه بدار كه روزه شهوتت را بشكند نه آن كه به نمازت زيان رساند، زيرا نماز از روزه برتر است ، با بى خردان منشين و با شخص دو روى معاشرت مكن .
و نيز به فرزندش گفته است : اى فرزند! بدون شگفتى خنده مكن و بدون نياز گام برمدار، از آنچه به تو مربوط نيست مپرس ، اى فرزند! بدون شگفتى خنده مكن تا مال ديگرى را اصلاح كنى ، چه مال توان است كه از پيشى مى فرستى ، و آنچه را باقى مى گذارى مال ديگران است . اى فرزند! كسى كه رحم مى كند به او رحم مى شود، و كسى كه خاموشى مى گزيند سالم مى ماند. و آن كه سخن نيك گويد سود مى برد، و كسى كه سخن بد گويد گناه مى كند و آن كه زبان خود را در اختيار ندارد پشيمان مى شود.
مردى به ابى حازم گفت : به من وصيتى كن ، گفت : هر چه را در حال فرا رسيدن ، مرگ غنيمت مى شمارى آن را انجام ده ، و آنچه را در وقت فرا رسيدن مرگ مصيبتى مى دانى از آن دورى گزين .
موسى (ع ) به خضر گفت : مرا وصيتى كن : پاسخ داد: خندان باش وحشتناك مباش ؛ سود رساننده باش و زيان رساننده مباش ؛ لجاجت مكن بى حاجت گام برمدار؛ بى تعجب مخند، گنهكاران را به گناهانشان سرزنش مكن ، و بر گناه خود گريه كن اى پسر عمران .
مردى به محمّد بن كرام گفت : مرا وصيتى كن ، گفت : در راه رضاى خالق خود به اندازه اى بكوش كه براى رضا نفس خود مى كوشى .
اين موعظه ها مانند خوراك هايى است كه همه مردم در سود بردن از آنها شريكند، و به سبب فقدان اين گونه واعظان است كه باب نصيحت پذيرى و پندگيرى مسدود شده و معاصى غلبه يافته و تباهى به همه جا سرايت كرده و مردم به واعظانى گرفتار شده اند كه سخنان را به سجع مى آرايند و شعرهايى مى خوانند، و در بيان چيزى كه آن را نمى دانند تكلف و تظاهر مى كنند و به حال ديگران تشبه مى جويند، در نتيجه هيبت آنها از دل ها رفته است ، و چون سخن آنان از دل بر نمى خيزد بر دل نمى نشيند بلكه گوينده خودستا و چاپلوس و شنونده متكلف و بى اعتناست ، و هر يك از اين دو از حق روگردان و خلافكار است . و چون طلبيدن پزشك نخستين درمان بيمار است طلب كردن عالمان اولين معالجه گنهكاران مى باشد، و اين مطلب يكى از اركان علاج و از اصول آن است .
اصل دوم صبر است ؛ سبب نياز به صبر اين است كه بيمار به علت خوردن آنچه براى او زيان دارد بيماريش به درازا مى كشد و اين يا به سبب غفلت از مضرات آن است و يا به علت شدت غلبه شهوت است . لذا طولانى شدن بيمارى او دو سبب دارد، آنچه را ذكر كرديم علاج غفلت است و درمان شهوت باقى مانده كه ما آن را در كتاب رياضت نفس بيان كرده ايم . و خلاصه آن اين است كه بيمار هر زمان حرص او به طعامى زيانبار شدت يابد بزرگى زيان آن را به ياد آورد، و صورت آن را از برابر چشم خود دور سازد، و با چيزى كه در صورت به آن نزديك بوده و زيان بسيار آن را نداشته باشد ميل خود را تسكين دهد سپس به نيروى خوف بر الم ناشى از ترك آنچه بدان حرص دارد شكيبايى كند، چه در هر حال ناگزير از تحمل تلخى صبر است .
درمان شهوت معاصى نيز به همين گونه است . فى المثل جوانى كه شهوت بر او چيره شده و نمى تواند چشم و دل يا اعضاى خود را از كوشش در راه ارضاى اين شهوت باز دارد زيان گناه آن را به خاطر آورد و تهديدهايى را كه در كتاب خدا و سنّت پيامبر (ص ) درباره مرتكب آن گناه آمده بخواند و هنگامى كه خوف او قوت گرفت خود را از اسبابى كه شهوتش را تحريك مى كند دور بدارد. عالمى كه آتش ‍ شهوت او را برافروخته مى كند در خارج و بيرون از وجود او، و آن حضور چيزى است كه بدان شيفتگى دارد و به آن مى نگرد، از اين رو گريز از آن و گوشه گيرى درمان اين شهوت است و چنانچه شيفتگى او در خوردن خوراك هاى لذيذ است درمان آن گرسنگى و پيوسته روزه گرفتن است و همه اينها تنها با صبر و شكيبايى ميسر است ، و صبر جز از ترس ، و ترس جز از علم ، و علم جز از بصيرت و بينش و يا از شنيدن و تقليد ناشى نمى شود. بنابراين گام نخست حضور در مجالس ذكر و سپس شنيدن با دلى است كه فارغ از ديگر مشغوليت ها و وقف بر آنچه مى شنود باشد، پس از آن با تمام فهم در آنها بينديشد، و از همه اينها ناگزير خوف به وجود مى آيد و چون خوف او قوت يابد به كمك آن صبر ميسر مى شود، و انگيزه هايى براى طلب درمان در او پديد مى آيد و توفيق و تسهيل اين امور از سوى خداوند شامل حال او مى گردد.
بنابراين هر كس سخن حق را بخوبى بشنود، ترس از خدا را شعار خود سازد، و پرهيزگارى پيشه كند، ثواب الهى را انتظار داشته و چنان باشد كه خدا فرموده است : (( و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى و اءما من بخل و استغنى و كذب بالحسنى فسنيسره للعسرى )) (٢١٢) رستگار شده است وگرنه هنگامى كه از پا در افتد و هلاك شود لذت هاى دنيوى كه خود را بدانها سرگرم كرده براى او سودى نخواهد داشت . بر پيامبران (ع ) جز بيان راه هاى هدايت تكليفى نيست ، و دنيا و آخرت از آن خداست .
اگر بگويى : همه اين امور برگشت دارد، زيرا ترك گناه جز به صبر و صبر جز به خوف ، و خوف جز به دانستن بزرگى ضرر گناه ممكن نيست و تصديق بزرگى گناه به منزله تصديق خدا و پيامبر اوست و اين همان ايمان است لذا هر كس در ارتكاب گناه اصرار ورزد اصرار او دليل بر آن است كه مؤ من نيست ؛
پاسخ اين است كه بدانى اصرار بر گناه به سبب فقدان ايمان نيست بلكه به علت ضعف آن است ، زيرا هر با ايمانى تصديق دارد كه گناه سبب دورى از خدا و عذاب در آخرت است ليكن اسبابى كه او را به گناه دچار مى كند مختلف است :
اوّل - آن كه عذاب الهى غايب است و ديده نمى شود و نفس آدمى بر اين آفريده شده كه از آنچه حاضر است متاءثر شود و تاءثر او به چيزى كه در آينده وعده داده شده در مقايسه با تاءثر او نسبت به حاضر ضعيف و ناچيز است .
دوم - شهواتى كه برانگيزنده گناه است لذات آنها نقد و محسوس است ، و اين شهوات چنان نيرومند است كه گلوى آدمى را مى فشارد و به سبب اعتياد و انس و عادت بر او چيره گشته و طبيعت پنجم او شده و دست برداشتن از لذت نقد به سبب بيم از آينده بر نفس سخت و دشوار است ، از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( كلا بل تحبون العاجلة و تذرون الا خرة ، )) (٢١٣) و نيز: (( بل تؤ ثرون الحياة الدنيا، )) (٢١٤) گفتار پيامبر خدا (ص ) بيانگر شدت و سختى اين امر است از آن جا كه فرموده است : ((بهشت در مكروهات و دوزخ در شهوات احاطه شده است .))، (٢١٥) و نيز: ((خداوند دوزخ را آفريد و به جبرئيل فرمود: به آن بنگر، به آن نگريست و عرض كرد: به عزتت سوگند هيچ كس آن را نمى شنود تا به آن درآيد، پس شهوات را به آن احاطه داد و فرمود: برو بدان بنگر، چون بدان نگريست عرض كرد: به عزتت سوگند ترسيدم كسى نماند جز اين كه به آن درآيد، و بهشت را آفريد و به جبرئيل فرمود: برو و بدان بنگر. چون به آن نگريست عرض ‍ كرد: به عزتت سوگند هيچ كس آن را نمى شنود جز اين كه به آن وارد مى شود سپس ‍ مكروهات را گرداگرد آن قرار داد، و به او فرمود: برو و بدان بنگر، پس به آن نگريست و عرض كرد: به عزتت سوگند بيم دارم كسى وارد آن نشود)).(٢١٦)
اين كه شهوت در حال انسان را مضطر و بى تاب مى كند و كيفر به آينده موكول است دو عاملند كه او را با وجود داشتن ايمان به ارتكاب اعمال زشت وادار مى كنند، چه هر كس در حال بيمارى به سبب شدت تشنگى آب يخ بنوشد، اصل دانش پزشكى را تكذيب نكرده و زيان آن را نسبت به خودش منكر نشده است ليكن شهوت بر او غلبه كرده و درد صبر كردن بر تشنگى كه در حال با او دست به گريبان است ، دردى را كه در آينده مورد نظر است آسان ساخته است .
سوّم - هيچ گنهكار مؤ منى نيست جز اين كه غالبا عزم دارد توبه كند و اعمال بد خود را با كارهاى نيك بزدايد، چه به او وعده داده شده كه حسنات ، سيئات را محو مى كند جز اين كه درازى آرزوها بر طبايع غلبه دارد و پيوسته توبه و زدودن گناهان را به تاءخير مى اندازد و چون اميدوار به توفيق توبه است بسا كه با داشتن ايمان به آن اقدام كند.
چهارم - هر مؤ منى معتقد است كه گناه موجب عقوبتى نيست كه قابل عفو نباشد؛ از اين رو گناه مى كند و با تكيه بر فضل خداوند اميد عفو دارد.
اين چهار سبب كه ذكر شد با وجود بقاى اصل ايمان انگيزه اصرار بر گناه است . بلى گاهى گنهكار گناهى را مرتكب مى شود كه سبب پنجمى دارد و اصل ايمان او را خدشه دار مى كند، و آن شك او در صدق پيامبران خداست ، و اين كفر است ، چه او مانند بيمارى است كه پزشك وى را از خوردن آنچه براى او زيان دارد بيم داده ليكن از جمله كسانى است كه معتقد است پزشك مذكور دانا به دانش پزشكى نيست و در نتيجه او را تكذيب مى كند، و يا در دانايى او شك دارد و بدين سبب به توصيه او اعتنا نمى كند. و در هر صورت اين كفر است .
اگر بگويى : درمان اين پنج سبب چيست ؟
پاسخ اين است درمان آنها انديشيدن است ، بدين گونه كه در سبب نخست كه عبارت از تاءخير عقوبت است نفس خويش را متقاعد كند كه هر چه آمدنى است آمده است و فردا براى چشم به راه زمانى نزديك است ، و مرگ به هر كسى از بند كفش او به وى نزديك تر است ، او چه مى داند شايد قيامت نزديك باشد، و آنچه متاءخر است چون واقع شد نقد و حاضر مى گردد. بايد به ياد آورد كه انسان در دنيا همواره از بيم امرى كه ممكن است در آينده واقع شود خود را به رنج مى اندازد. فى المثل به كشتى مى نشيند و رنج سفر را تحمل مى كند تا سودى به دست آورد و به وسيله آن نيازى را كه ممكن است در آينده بدان پيدا كند برطرف سازد. بلكه اگر بيمار شود و پزشكى ترسا به او بگويد كه آب سرد برايش زيان دارد و او را به مرگ مى كشاند با آن كه آب سرد از نظر او گواراترين چيزهاست آن را ترك مى كند با اين كه درد مردن اگر از عواقب آن نترسد لحظه اى بيش نبوده و از مفارقت دنيا نيز چاره اى نيست .
مگر وجود او در دنيا نسبت به عدم او در ازل و ابد چه مدت است ؟ با اين حال چگونه به سخن يك پزشك ذمى كه هيچ معجزه اى از او بروز نكرده تكيه مى كند و آنچه را نزد او لذيذ و گواراست رها مى سازد، بلكه او بايد بگويد: چگونه درخور عقل من است كه گفتار پيامبران را كه مؤ يد به معجزاتند كمتر از قول ترسايى بدانم كه ادعاى پزشكى مى كند بى آن كه معجزه اى بر آن داشته باشد و تنها تنى چند از عوام خلق برايش گواهى مى دهند. و چگونه ممكن است عذاب آتش در نزد من سبك تر از عذاب بيمارى باشد در حالى كه هر روز آخرت به اندازه پنجاه هزار سال از روزهاى دنياست .
با همين تفكر مى تواند لذت و شهوتى را كه بر او غلبه كرده فرو نشاند، و نفس ‍ خويش را به ترك آن وادارد، و بگويد: اگر من نتوانم اين لذت را در روزگار عمر خود كه دورانى كوتاه و اندك است ترك كنم چگونه مى توانم تا پايان روزگار آنها را به دست فراموشى بسپارم ، و اگر تاب آن را ندارم كه تلخى صبر را تحمل كنم چگونه خواهم توانست بر سوزش آتش تاب آورم ، و اگر نمى توانم بر ترك خوشى ها و زرق و برق دنيا با همه كدورت ها و آلودگى ها و منغص بودن آنها شكيبايى ورزم چگونه خواهم توانست بر محروميت از نعمت هاى آخرت طاقت آورم ؟
امّا به تاءخير انداختن توبه نيز درمانش تفكر است و بينديشد كه اكثر فريادهاى دوزخيان از تاءخير در توبه است ، زيرا آن كه توبه را از امروز به فردا مى افكند امر را بر چيزى قرار مى دهد كه در اختيار او نيست و آن بقاى وجود اوست ، زيرا بسا كه باقى نماند و چنانچه باقى بماند در فردا قادر بر ترك نشود چنان كه امروز قادر نبوده ات . اى كاش مى دانستم كه توبه را از امروز به فردا موكول كردن علتى غير از شهوت دارد؟ و اين شهوت فردا نيز از او جدا نيست بلكه چند برابر خواهد شد، چه بر اثر عادت شهوت نيرومند مى شود، و شهوتى كه انسان آن را به اعتياد قوى كرده غير از شهوتى است كه آن را عادت خود نكرده است . به همين سبب آنها كه توبه را به تاءخير مى اندازند خود را دستخوش نابودى مى سازند، زيرا گمان مى كنند ميان دو چيز همانند تفاوت است و نمى دانند كه روزها از حيث اين كه ترك شهوات در آنها همواره مشقت بار است شبيه همديگر مى باشند. آن كه توبه را از امروز به فردا مى اندازد مانند كسى است كه ناگزير شده درختى را با ريشه از زمين برآورد، چون مى بيند درخت نيرومند است و جز با رنج بسيار از زمين بركنده نمى شود مى گويد: يك سال آن را به تاءخير مى اندازم پس از آن اين كار را انجام مى دهم در حالى كه مى داند درخت هر چه بيشتر بماند راسخ ‌تر و ريشه دارتر مى شود، و خود او هر قدر عمرش طولانى تر شود ضعف و ناتوانى اش افزون تر مى گردد، پس وى در دنيا از همه احمق تر و نادان تر است ، زيرا او در حال نيرومندى از مقاومت در برابر ضعيفى ناتوان شده و منتظر است هنگامى كه ضعيف قوى و او ضعيف و ناتوان شود بر او غلبه كند.
امّا در مورد سبب چهارم كه انتظار عفو از خداست درمان آن همان است كه پيش از اين گفته شد وى مانند كسى است كه همه اموالش را خرج كرده و خود و عائله اش را فقير و تنگدست ساخته و از فضل خداوند انتظار دارد كه او را به گنجى در ويرانه اى آگاه و آن را روزى او كند. امكان عفو خدا از گناهان نظير همين امكان است . و نيز مى توان گفت : او مانند كسى است كه بيم آن دارد ستمگران شهر او را غارت كنند، و اندوخته هاى اموالش در صحن خانه اش باشد و بتواند آنها را در زمين دفن و پنهان كند و اين كار را نكند و بگويد: از فضل الهى انتظار دارم غفلت و عقوبتى بر ستمكار يغماگر مستولى فرمايد كه به غارت خانه من رو نياورد، و يا چون به سراى من رسد بر در خانه بميرد، زيرا مرگ در هر موقع قابل وقوع است . و نظير اينها در داستان ها و افسانه ها نقل شده و من مانند آنها را از فضل خداوند چشم دارم . اين منتظر امر ممكنى را انتظار دارد ليكن او در منتهاى حماقت است .
پنجم - شك است كه كفر مى باشد درمان آن توسل به اسبابى است كه صدق پيامبران را بر او معلوم سازد و اين امرى است طولانى ليكن ممكن است او را با آگاهى هايى ساده كه درخور عقل او باشد درمان كرد، و به او گفته شود: صدق گفتار پيامبران كه مؤ يد به معجزات و خوارق عاداتند ممكن است يا مى گويى محال است همان گونه كه بودن شخصى در دو محل در زمان واحد محال مى باشد، اگر بگويد: من صدق گفتار پيامبران را به همين گونه محال مى دانم بى شك او بى شعور و سفيه است و چنين كسى هرگز در زمره خردمندان به شمار نمى آيد، و اگر بگويد: شك دارم ، به او گفته مى شود: اگر خوراك خود را يك لحظه در خانه ترك كرده باشى و شخص ناشناس به تو خبر دهد كه مارى زبانش را در آن فرو برده و زهرش را در آن ريخته است و روا بدانى كه او راست گفته باشد آيا از آن خوراك مى خورى يا آن را اگر چه از لذيذترين خوراك ها باشد ترك مى كنى ، مى گويد: ناگزير آن را ترك مى كنم ، زيرا من پيش خود مى گويم : اگر او دروغ گفته است آنچه را از دست مى دهم همين خوراك است و بس و شكيبايى بر آن هر چند سخت است ليكن زود سپرى مى شود، و اگر راست گفته باشد جانم را از دست مى دهم و مرگ در مقايسه با درد محروميت از خوراك و ضايع شدن آن بسيار سخت تر است . به او گفته مى شود: (( سبحان اللّه )) چگونه سخن ناشناسى را كه شايد در گفتار خود غرضى داشته است بر صدق گفتار همه پيامبران با همه معجزاتى كه ظاهر كرده اند و درستى قول همه دانشمندان و اوليا و حكيمان بلكه خردمندان از هر قوم - منظورم جهال عوام نيست بلكه مقصودم صاحبان خرد است - مقدم داشته و برتر مى شمارى ، چه در ميان خردمندان كسى نيست جز اين كه روز بازپسين را تصديق و ثواب و عقاب را اثبات كرده است هر چند در كيفيت آن اختلاف دارند. اينك اگر آنها راست گفته اند خود را در معرض عذابى قرار داده اى كه تا پايان روزگار باقى است و اگر دروغ گفته اند جز پاره اى شهوات زودگذر آلوده به كدورت ها را از دست نداده اى بى شك اگر او خردمند باشد در برابر اين تفكر درنگ نمى كند و تسليم خواهد شد، هيچ نسبتى ميان عمر انسان و سراسر عمر روزگار نيست ، زيرا اگر فرض كنيم دنيا پر از ارزن باشد و فرض كنيم مرغى است كه هر يك ميليون سال يك دانه از آن ارزن ها را مى چيند ارزن ها به پايان مى رسد بى آن كه از روزگار چيزى كم شود. بنابراين چگونه ممكن است خردمند از صبر در برابر شهوات فى المثل در طول صد سال به خاطر سعادتى ابدى سستى و ترديد كند، سعادتى كه براى آن پايانى نيست ، از اين رو ابوالعلاء معرّى مى گويد:

قال المنجم و الطيب iiكلاهما لا يحشر الاموات قلت iiاليكما
ان صح قولكا فلست iiبخاسر اءوصح قولى فالخسار عليكما

(٢١٧)(٢١٨)
على (ع ) به يكى از كسانى كه فهمش در تحقيق امور كوتاه و دچار شك بود فرمود: ((اگر آنچه تو مى گويى درست باشد. ما همه رهايى يافته ايم ، وگرنه ما نجات يافته ايم و تو نابود شده اى ))، يعنى خردمند در همه احوال راه امن را در پيش ‍ مى گيرد.
و اگر بگويى : اينها امور روشنى است ليكن جز از راه تفكر به آنها نمى توان رسيد، در اين صورت چگونه است كه دل در اين امور نمى انديشد و اين كار بر آن گران مى آيد، و چگونه مى توان دل ها را درمان كرد تا به تفكر باز آيند، بويژه آنهايى كه به اصل شرع و تمامى احكام آن ايمان دارند.
پاسخ اين است بدانى آنچه مانع تفكر مى باشد دو چيز است :
١ - تفكرى كه سودمند است انديشيدن در عذاب هاى آخرت و مواقف هولناك و سختى هاى آن و حسرت و افسوس گنهكاران به سبب محروميت از نعمت هاى جاويد آن است ، امّا اين تفكرى گزنده و دردآور است ، از اين رو دل از آن نفرت دارد در حالى كه از تفكر در امور دنيا لذت مى برد و از اين راه گشادگى و استراحت مى يابد.
٢ - فكر مشغوليتى است كه وقت را مى گيرد و مانع درك لذايذ و ارضاى شهوات مى گردد، و هيچ انسانى نيست جز اين كه در هر حالى و در هر نفس برآوردنى شهوتى دارد كه بر او چيره شده و وى را به بندگى گرفته و عقل وى را تسخير كرده و او پيوسته مشغول چاره انديشى براى آن است و تدبير در طلب اين شهوت لذت او شده و يا به ارضاى آن مشغول گرديده است : روشن است كه تفكر در امور آخرت مانع مقصود او خواهد بود.
امّا درمان اين دو مانع آن است كه اولا به دل خود بگويد: چقدر نادانى در اين كه از تفكر درباره مرگ و آنچه پس از آن است دورى مى جويى و از ياد آن به درد مى آيى يا آن كه وقوع آن را ناچيز مى شمارى ، و تو كه از شكيبايى در ارزيابى مرگ و وقايع پس ‍ از آن ناتوانى و از ياد آن دردمند مى شوى چگونه مى توانى به هنگامى كه واقع شود بر سختى هاى آن شكيبايى كنى . ثانيا چون تفكر در امر آخرت سبب از دست رفتن لذات دنياست بايد براستى بداند كه از دست رفتن لذات آخرت بسيار سخت تر و محروميتى بزرگ تر است ، زيرا لذات بى پايان است و كدورتى در آنها نيست و خوشى هاى دنيا زودگذر و مشوب به انواع كدورت هاست ، و هيچ لذتى در دنيا يافت نمى شود مگر آن كه آلوده به چيزى است كه آن را منغص مى كند در حالى كه انسان در توبه از گناهان روآوردن به طاعت پروردگار به سبب مناجات با او لذت مى برد، و با شناخت او و اداى طاعات و انس با او آرامش و اطمينان مى يابد، و اگر پاداش مطيع بر عمل او تنها حلاوت طاعت و آسايش انس با خدا باشد او را كافى است چه رسد به آن كه نعيم آخرت نيز بر آن افزوده شود. آرى اين لذت در آغاز توبه وجود ندارد ليكن اگر مدتى طولانى بر آن صبر كند نيكى خوى او مى شود چنان كه بدى خوى او بود؛ زيرا نفس آدمى خوپذير است به هر چه عادتش دهى عادت مى كند، نيكى عادت و بدى لجاجت است .
از اين رو تفكرات مذكور برانگيزنده خوف از خدا و خوف از او برانگيزنده نيروى پايدارى در برابر جدايى از لذات دنياست ، و آنچه اين تفكرات را در انسان بر مى انگيزاند وعظ واعظان و هشدارهايى است كه به عمل بى شمارى كه اتفاق مى افتد به دل مى رسد و در نتيجه فكر با طبع موافق مى شود و دل به آن مايل مى گردد. سببى را كه موجب موافقت طبع و فكر مى شود و آن سبب خيرى است كه به آن توفيق مى گويند، زيرا توفيق عبارت از توافق اراده با امرى است كه طاعت سودمندى براى آخرت است . در حديثى طولانى آمده است كه عمار ياسر برخاست و به على (ع ) عرض كرد: اى امير مؤ منان ! به ما خبر ده كه كفر بر چه چيز بنا شده است ؟ فرمود: ((بر چهار پايه ، بر جفا، كورى ، غفلت و شك . جفاكار حق را تحقير مى كند، باطل را آشكار مى سازد و با عالمان دشمنى مى ورزد، كور ذكر را فراموش مى كند، غافل از راه راست منحرف مى گردد، و آن كه شك مى كند آرزوها او را مى فريبد و دچار حسرت و پشيمانى مى شود و از خدا چيزهايى بر او ظاهر مى گردد كه هرگز گمان نمى كرده است )).(٢١٩)
آنچه ذكر كرديم شرح برخى آفت هاى غفلت بود كه مانع از تفكر است و در بيان توبه همين اندازه كافى است و چون صبر يكى از اركان دوام توبه است ناگزير بايد آن را شرح و توضيح دهيم ، و به خواست خدا آن را در كتابى جداگانه مذكور خواهيم داشت .
در خاتمه سپاس ويژه پروردگار جهانيان است و درود و سلام بر سرور ما محمّد و خاندان پاك او باد، (( و حسبنا اللّه و نعم الوكيل . ))
پايان كتاب توبه از بخش (( منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) و پس از آن كتاب صبر و شكر است . و حمد ويژه خداوند است .

كتاب صبر و شكر

مقدّمه
اين كتاب دوّم از بخش (( منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس ويژه خداوندى است كه ستايش و سپاس سزاوار او و رداى كبريايى و صفات مجد و بزرگى مختص اوست . همان خدايى كه برگزيدگان اولياى خود را در خوشى و ناخوشى به نيروى صبر مؤ يد گردانيده ، و به شكرگزارى در بلا و نعمت توانايى بخشيده است . و درود فراوان بر محمّد سرور پيامبران و بر خاندان او باد كه رهبر نيكوكاران پرهيزگارند و بر نيكان ياران او مهتر برگزيدگانند؛ درودى كه پيوسته با دوام مقرون و از فنا و نقصان مصون باشد.
امّا بعد. همانا ايمان دو نيم است ، نيمى صبر و نيم ديگر شكر. (٢٢٠) در اين باره احاديثى وارد شده و آثار و اخبار بدان گواه است . و نيز صبر و شكر دو صفت از صفات بارى تعالى و دو اسم از اسماى حسناى اوست ؛ چه خداوند خود را صبور و شكور خوانده است . از اين رو ندانستن حقيقت صبر و شكر ندانستن حقيقت هر دو نيمه ايمان است ، سپس موجب غفلت از دو صفت از اوصاف پروردگار رحمان مى گردد و براى رسيدن به قرب الهى جز از طريق ايمان راهى نيست . چگونه ممكن است انسان در راه ايمان گام بردارد بى آن كه بداند ايمان از چه طريقى به دست مى آيد، و آن كه را بايد به او ايمان داشت بشناسد؟ سستى در شناخت صبر و شكر، سستى در شناخت خداوند و عجز از ادراك چيزى است كه ايمان به وسيله آن حاصل مى شود. از اين رو دو بخش مذكور نيازمند بيان و توضيح است و ما هر دو قسمت را به سبب ارتباطى كه با يكديگر دارند در يك كتاب شرح مى دهيم .

بخش اوّل - در صبر
اين بخش از فضيلت صبر، تعريف و حقيقت آن اين كه صبر نصف ايمان ا اختلاف اسامى آن به سبب اختلاف متعلقان آن ، اقسام آن بر حسب اختلاف قوت و ضعف ، موارد نياز به صبر، داروى صبر و آنچه بدان كمك گرفته مى شود سخن مى گوييم و به خواست خدا اين هفت فصل مشتمل بر همه مقاصد و معانى صبر خواهد بود.

فضيلت صبر
خداوند سبحان براى صابران صفاتى بيان فرموده و صبر را هفتاد و چند بار در قرآن ذكر كرده و بيشتر خيرات و درجات را به صبر نسبت داده و آنها را ثمره و نتيجه آن قرار داده و فرموده است : (( و جعلنا منهم اءئمة يهدون باءمرنا لما صبروا؛ )) (٢٢١) و نيز: (( و تمت كلمة ربك الحسنى على بنى اسرائيل بما صبروا؛ )) (٢٢٢) و نيز: (( و لنجزين الذين صبروا اءجرهم باءحسن ما كانوا يعملون ؛ )) (٢٢٣) و نيز: اولئك يؤ تون اءجرهم مرتين بما صبروا؛ )) (٢٢٤) و نيز: (( انما يوفى الصابرون اءجرهم بغير حساب . )) (٢٢٥)
پاداش هر عمل قربتى روى حساب و اندازه اى معين است جز صبر، و چون روزه مقرون به صبر است نصف صبر گفته شده است . در روايت آمده كه خداوند فرموده است : ((روزه براى من است و من پاداش آن را مى دهم ))؛ و آن را از ميان ديگر عبادات به خود نسبت داده و به صابران وعده فرموده كه خدا با آنهاست و فرموده است : (( واصبروا ان اللّه مع الصابرين ، )) (٢٢٦) و پيروزى را منوط به صبر كرده و فرموده است : (( بلى ان تصبروا و تتقوا و ياءتوكم من فورهم هذا يمددكم ربكم بخمسة آلاف من الملائكة مسومين ، )) (٢٢٧) و براى صابران امورى را ذكر كرده كه براى ديگران بيان نشده و فرموده است : (( اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون . )) (٢٢٨) پس هدايت و درود و رحمت براى صابران جمع شده است ، و اگر بخواهيم همه آياتى را كه درباره صبر است ذكر و بررسى كنيم سخن به درازا مى انجامد.
امّا اخبارى كه درباره صبر وارد شده اين كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((صبر نصف ايمان است .)) (٢٢٩) توضيح اين كه چگونه صبر نصف ايمان است بزودى خواهد آمد.
و نيز فرموده است : ((از آنچه اندكى از آن به شما داده اند يقين و عزم بر صبر است . و هر كس را بهره اى از اين دو داده اند باكى نيست كه چيزى از نماز شب و روزه روز از او فوت شود، و هر آينه شكيبايى شما بر نظير آنچه شما بر آن پايبندى داريد در نزد من محبوب تر از آن است كه هر يك از شما با مثل عمل همگى شما بر من وارد شود؛ ليكن من بيم دارم از آن كه پس از من دنيا بر شما فراخ شود و بعضى از شما بعضى ديگر را نشناسند؛ در آن حال اهل آسمان شما را نمى شناسند. پس هر كس ‍ صبر كند و اميد ثواب داشته باشد، به كمال ثواب خواهد رسيد)). سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (( ما عندكم ينفد و ما عنداللّه باق . )) (٢٣٠)
جابر روايت كرده كه از پيامبر خدا (ص ) درباره ايمان پرسيدند، فرمود: ((شكيبايى و گذشت است )).(٢٣١)
و نيز فرمود: ((صبر گنجى از گنج هاى بهشت است .)) (٢٣٢) يك بار از آن حضرت پرسيدند: ايمان چيست ؟ فرمود: ((صبر))؛ (٢٣٣) و اين پاسخ شبيه قول آن حضرت است كه فرمود: ((حج عرفه است ))؛ (٢٣٤) و اين به معناى آن است كه مهمترين اعمال حج عرفه است . و نيز فرمود: ((بهترين اعمال آن است كه نفوس ‍ برخلاف ميل بر آن واداشته شوند)).(٢٣٥)
گفته شده است : خداوند به داوود (ع ) وحى فرمود: ((به خوى هاى من تاءسى جو، و از خوى هاى من اين است كه شكيبايم .)) در حديث عطا از ابن عباس روايت شده است كه هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) بر انصار وارد شد فرمود: ((آيا شما مؤ منيد؟)) آنها خاموش ماندند. عمر گفت : آرى اى پيامبر خدا. فرمود: ((نشانه ايمانتان چيست ؟)) گفتند: به هنگام فراخى نعمت شكر، و بر بلا صبر مى كنيم ، و بر قضاى الهى خشنوديم ، فرمود: ((به پروردگار كعبه سوگند شما مؤ منيد)).(٢٣٦)
و نيز فرمود: ((در صبر بر آنچه مكروه توست خير بسيار است )).(٢٣٧)
مسيح (ع ) فرموده است : ((شما محبوب خود را نخواهيد يافت جز بر آنچه مكروهتان است صبر كنيد)).
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((اگر صبر مردى بود هر آينه مردى كريم بود، و خداوند صبر كنندگان را دوست مى دارد)).(٢٣٨)
على (ع ) فرموده است : ((ايمان بر چهار پايه بنا شده است : يقين ، صبر، جهاد و عدل )).(٢٣٩)
و نيز فرموده است : ((صبر نسبت به ايمان به منزله سر نسبت به تن است ؛ كسى كه سر ندارد تن ندارد و آن كه داراى صبر نيست داراى ايمان نيست )).(٢٤٠)

مى گويم :
مضمون حديث اخير از طريق خاصّه (شيعه ) نيز از پيامبر (ص ) و امير مؤ منان (ع ) و على بن الحسين و ابى عبداللّه (ع ) به اسناد مختلف در كافى روايت شده و در آن كتاب از ابى عبداللّه (ع ) نقل شده كه فرموده است : ((هنگامى كه مؤ من به گور خود درآيد، نماز در طرف راست و زكات در طرف چپ و اعمال نيك وى بر او مشرف مى شود و صبر در كنارى جاى مى گيرد. وقتى دو فرشته اى كه عهده دار سؤ ال از او هستند بر او وارد مى شوند صبر به نماز و زكات و اعمال نيك مى گويد مواظب رفيق خود باشيد اگر درمانديد من حاضرم )).(٢٤١)
و نيز از آن حضرت روايت است كه : ((هرگاه يكى از مؤ منان به بلايى گرفتار شود و بر آن صبر كند پاداشى نظير اجر هزار شهيد دارد)).(٢٤٢)
و نيز فرموده است : ((خداوند متعال به قومى نعمت داد ليكن آنها شكر نكردند از اين رو نعمت ها وبال آنها شد، و قومى را به بدبختى هايى دچار ساخت و آنها صبر كردند، در نتيجه آن بدبختى ها براى آنها نعمت گرديد)).(٢٤٣)
از آن حضرت يا از ابى جعفر امام باقر (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((كسى كه صبر را براى مصيبت هاى روزگار آماده نكند ناتوان مى شود)).(٢٤٤)
از ابى جعفر امام باقر (ع ) روايت است كه : ((بهشت به ناگوارى ها و صبر احاطه شده و كسى كه در دنيا بر ناگوارى ها شكيبايى كند وارد بهشت مى شود؛ و دوزخ را لذت ها و شهوت ها احاطه كرده ، و هر كس خويشتن را از آن لذت ها و شهوت ها برخوردار كند به دوزخ درمى آيد)).(٢٤٥)
از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((زمانى براى مردم فرا خواهد رسيد كه سلطنت جز از راه كشتن و طغيان به دست نيايد، و ثروت جز با غصب و بخل فراهم نشود، و دوستى جز به بيرون رفتن از دين و پيروى از هوس حاصل نگردد. هر كس آن زمان را درك و بر فقر صبر كند با آن كه بر تحصيل ثروت توانايى دارد، و بر دشمنى مردم شكيبايى كند با آن كه بر دوستى آنها تواناست ، و بر ذلت شكيبايى ورزد با آن كه بر تحصيل عزّت توانمند است خداوند پاداش پنجاه صديق از تصديق كنندگان مرا به او مى دهد.)) (٢٤٦) اخبار در فضيلت صبر بى شمار است .
غزالى مى گويد :
آنچه ذكر شد بيان فضيلت صبر از طريق نقل بود؛ امّا هرگاه بخواهيم از نظر واقع و ارزش آن را بشناسيم فهم آن منوط به آن است كه حقيقت صبر و معناى آن دان شود، زيرا فضيلت و رتبه صفت است و اين پيش از آن كه موصوف آنها شناخته شود دانسته نخواهد شد؛ از اين رو ناگزيريم حقيقت و معناى صبر را ذكر كنيم .

حقيقت صبر و معناى آن
بدان صبر يكى از مقامات دين و منزلى از منازل سالكين است ، و همه مقامات دين تنها با سه امر انتظام مى يابد كه عبارتند از: معارف ، احوال و اعمال . معارف همه اصول و منشاء احوال ، و اعمال ثمره احوال است . معارف مانند درختان است و احوال شاخه ها و اعمال ميوه هاى آنهاست . اين امور سه گانه در همه مقامات و منازل سالكان جارى و برقرار است .
نام ايمان را گاهى تنها به معارف اختصاص مى دهند و زمانى بر همه اين امور اطلاق مى كنند، چنان كه در باب اختلاف واژه ايمان و اسلام در كتاب (( قواعد العقايد )) ذكر كرده ايم . همچنين صبر وقتى كامل است كه مشتمل بر معرفتى سابق و حالتى حاضر باشد و بتحقيق صبر عبارت از همين هاست ، امّا عمل ثمره و نتيجه اين دو امر است . اين معنا زمانى دانسته مى شود كه كيفيت ترتيب ميان فرشتگان و آدميان و چهارپايان شناخته شود؛ چه صبر از ويژگى هاى آدميان است و در ستوران و فرشتگان قابل تصور نيست . فقدان آن در ستوران به علت نقصان و در فرشتگان به سبب كمال آنهاست . روشن تر اين كه بر چهارپايان شهوت غلبه و سلطه دارد و آنها مسخر آنند، و برانگيزنده آنها در هر حركت و سكون چيزى جز شهوت نيست ، و در آنها نيرويى كه با شهوت برخورد كند و در صدد دفع آن برآيد و آن را از آنچه مى خواهد باز دارد وجود ندارد تا پايدارى اين نيرو را در برابر مقتضاى شهوت صبر بناميم . امّا فرشتگان از هر شهوتى مجردند و تنها وثوق حضرت ربوبى را دارند و به درجه قرب خود نسبت به او شادند، و هيچ شهوتى كه آنها را از اين شوق باز دارنده و مانع باشد بر آنها چيره نيست تا به نيروى ديگرى نيازمند باشند كه با آنچه آنها را از حضرت ربوبى منصرف كند مقابله و بر آن غلبه يابند. امّا انسان در آغاز كودكى مانند ستوران ناقص آفريده شده و جز شهوت خوراك كه بدان نياز دارد شهوت ديگرى در او نيست . سپس شهوت بازى و آرايش در او ظاهر مى شود، پس از آن به ترتيب شهوت جفت جويى در او آشكار مى گردد. البته در او نيروى صبر نيست ، زيرا صبر عبارت از استقامت و پايدارى نيرويى در برابر نيرويى ديگر است كه به سبب تضاد مقاصد جنگ ميان آنها درمى گيرد. و در كودك نيرويى جز هوس وجود ندارد چنان كه در چهارپايان قرار داده است . از اين رو هنگامى كه به حد بلوغ نزديك مى شود دو فرشته بر او مى گمارد. يكى از آنها را او را راهنمايى مى كند، و ديگرى به او نيرو مى دهد و به كمك اين دو فرشته از چهارپايان جدا و به دو صفت ممتاز مى شود كه يكى شناخت خدا و پيامبر او و ديگرى شناخت مصالح مربوط به عواقب امور است ، و همه آنها را از فرشته اى كه او را راهنما و معرف است به دست مى آورد. چه چهارپايان از هيچ شناختى برخوردار نيستند و به مصالح عواقب امور راهنمايى نشده اند، تنها به مقتضاى شهواتى كه دارند در حال هدايت يافته اند؛ به همين سبب جز لذايذ و گوارا نمى طلبند، و داروى سودمند را چنانچه در حال تلخ و زيانمند باشد نمى خوانند و نمى شناسند. امّا انسان در پرتو نور هدايت مى داند كه پيروى از شهوات براى او عواقبى ناخوشايند دارد، ليكن اين هدايت مادام كه قدرت بر ترك آنچه برايش زيانبار است نداشته باشد كافى نخواهد بود، زيرا بسا اين كه انسان چيز زيانبار را بشناسد مانند بيماريى كه به آن دچار مى شود ليكن قدرت بر دفع آن نداشته باشد. لذا نيازمند قدرت و نيرويى است كه بتواند با آن شهوات را از خود دور و با آنها مجاهده كند و تعدى آنها را برطرف سازد. از اين رو خداوند فرشته ديگرى بر او گمارده تا او را ارشاد و با لشكرهايى كه ديده نمى شوند وى را تاءييد و تقويت كند و به اين لشكرها فرمان داده كه با سپاه شهوت بجنگند، در نتيجه گاهى در جنگ با سپاه شهوت دچار ضعف مى شوند، و زمانى قوت مى يابند و اين امر برحسب تاءييد و امدادى است كه خداوند نسبت به بنده اش دارد. چنان كه نور هدايت نيز در ميان خلق داراى اختلاف بى شمار است .
از اين رو بايد صفتى كه انسان به وسيله آن شهوات را مغلوب و ريشه كن مى كند و از چهارپايان ممتاز مى شود ((انگيزه دينى )) بناميم ، و آنچه ارضاى شهوات را مطالبه مى كند ((انگيزه هوس )) نام بگذاريم و بايد بدانيم كه جنگ پيوسته ميان ((انگيزه دينى )) و ((انگيزه هوس )) جريان دارد و غلبه گاهى با اين و زمانى با آن مى باشد. ميدان اين جنگ دل انسان است ، و امدادگران ((انگيزه دين )) فرشتگانند كه ياوران حزب اللّه اند، و مددكاران انگيزه شهوت شيطان هايى هستند كه مددكار دشمنان خدايند بنابراين صبر عبارت از پايدارى انگيزه دين در برابر انگيزه شهوت است . اگر استقامت ورزد تا آن را مغلوب كند و بر مخالفت با شهوت ادامه دهد حزب خدا را يارى كرده و به صابران پيوسته است ؛ و اگر سستى و ناتوانى كند به حدى كه شهوت بر او چيره شود و در دفع آن پايدارى و شكيبايى نورزد به پيروان شياطين ملحق شده است .
بنابراين ترك اعمال شهوت انگيز زاييده حالتى است كه آن را صبر مى نامند و آن عبارت از پايدارى انگيزه دين در برابر انگيزه شهوت است ، و استقامت انگيزه دين نتيجه دانستن عداوت و تضاد شهوات با اسباب سعادت در دنيا و آخرت است . پس هرگاه يقين او يعنى شناختى كه آن را ايمان مى گويند قوى شود يقين حاصل مى كند كه شهوات دشمنانى راهزن راه خدايند و در اين صورت استقامت انگيزه دينى او قوت مى يابد و در نتيجه اعمالى كه انجام مى دهد برخلاف خواست شهوات اوست ؛ و ترك شهوت ها جز به نيروى انگيزه دين كه ضد انگيزه شهوت است تحقق نمى يابد. قوت معرفت و ايمان پيروى از شهوات را تقبيح مى كند و عاقبت آنها را زشت مى شمارد. اين دو فرشته با اجازه خداوند و ماءموريتى كه از جانب او دارند امور اين دو لشكر را بر عهده دارند، و آنها از كاتبين كرامند و آنها بر هر كسى از آدميان گمارده شده اند.
هنگامى كه دانستن رتبه فرشته هدايت كننده برتر از رتبه فرشته تقويت كننده است ، بر تو روشن مى شود كه جانب دست راست كه اشرف دو جنب آدمى است بايد تسليم او باشد و در اين صورت او از اصحاب يمين و ديگرى از اصحاب شمال است .
بايد دانست كه بنده را در غفلت و تفكر و سستى و مجاهدات دو حالت است : در حال غفلت از فرشته اى كه صاحب يمين است روى گردانيده و به او بدى كرد و اين اعراض او گناهى است كه نوشته مى شود، و اگر بينديشد روى بدو مى آورد تا از راهنمايى هاى او استفاده كند كه در اين صورت به او نيكى كرده و اين رو آوردن وى به او حسنه اى است كه در نامه عملش نوشته مى شود. همچنين اگر سستى ورزد از فرشته سمت چپ روى گردانيده و از او كمك نخواسته ، پس نسبت به او بدى كرده اين گناهى است كه نوشته مى شود، و اگر كوشش كند از لشكر او كمك خواسته است و اين عمل او حسنه اى است كه ثبت مى گردد. اين حسنات و سيئات تنها به وسيله اين دو فرشته ثبت مى شوند. به همين سبب كرام كاتبين گفته شده اند، كرام از آن جهت كه بنده از كرم آنها بهره مند مى شود بعلاوه همه فرشتگان كريم و نيكوكارند و كرام برره گفته مى شوند. امّا كاتبين بدين سبب است كه حسنات و سيئات را ثبت مى كنند و آنها را در نامه هايى كه در باطن دل پيچيده و از آن پوشيده است مى نويسند. به طورى كه كسى در اين جهان بر آن آگاه نمى شود، زيرا فرشتگان و نوشتن و خط و صحايف آنها و آنچه به آنان مربوط مى شود همه از عالم غيبت و ملكوت است و از عالم شهود نيست ، و هر چيزى كه از عالم ملكوت باشد در اين جهان به چشم ديده نمى شود. اين نامه هايى كه در اين عالم پيچيده و پوشيده است دوبار باز مى شود: يك بار در قيامت صغرا و بار ديگر در قيامت كبرا. مقصودم از قيامت صغرا حالت مرگ است ، چه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((كسى كه مى ميرد قيامتش برپا مى شود))؛ (٢٤٧) و در اين قيامت است كه بنده تنهاست و به او گفته مى شود. (( لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اءول مرة ، )) و در همين جاست كه به او مى گويند: كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا. )) امّا در قيامت كبرا همه خلايق را گرد هم آورند و در آن جا آدمى تنها نيست ، و بسا در پيش روى خلق به حساب هر يك رسيدگى شود؛ و در اين جاست كه پرهيزگاران به سوى بهشت و گنهكاران به طرف دوزخ دسته دسته نه تك تك روانه مى شوند. نخستين هول و هراسى كه به انسان دست مى دهد هول قيامت صغراست ، و همه هول و هراس هايى كه در قيامت كبرا وجود دارد نظير آنها در قيامت صغرا موجود است ، مانند زلزله زمين فى المثل زمينى كه به تو اختصاص دارد به هنگام مرگ به لرزه درمى آيد، و تو مى دانى كه اگر در شهرى زلزله واقع شود درست است كه گفته شود زمين آنها به لرزه درآمده است هر چند شهرهايى كه در گرداگرد آن است به لرزه درنيامده باشد بلكه هرگاه تنها مسكن و خانه انسان بلرزد اطلاق زلزله درباره آن صادق است ، زيرا او در صورت وقوع زلزله در سرتاسر زمين به اندازه زلزله مسكن خود زيان مى بيند و از زلزله در مسكن ديگرى ضررى متوجه او نمى شود بنابراين نصيب او از زلزله بدون هيچ كم و كاست عطا شده است .

بدان تو موجودى زمينى و آفريده شده از خاكى و بهره خاصّ تو از خاك فقط بدن تو است و بدن ديگرى بهره و نصيب تو نيست . زمينى كه تو بر روى آن نشسته اى نسبت به تن تو ظرف و مكان است و هراس تو از جنبش اين مكان بدين سبب است كه بيم دارى بر اثر آن بدنت به جنبش درآيد، وگرنه هوا پيوسته در حال جنبش و تزلزل است و تو از آن بيمى ندارى زيرا بدنت را به لرزه در نمى آورد. بنابراين آنچه از زلزله همه زمين بهره تو مى شود تنها زلزله بدن تو است ، چه آن زمين تو است و خاك مخصوص به تو است ، و استخوان هاى تو كوه هاى زمين تو، سرت آسمان زمين تو، دلت خورشيد زمين تو، گوش و چشم ديگر حواست ستارگان زمين تو، مجارى عروق بدنت درياهاى زمين تو، موهايت گياهان زمين تو، اعضاى بدنت درختان زمين تو است ، به همين گونه است همه اجزاى تو و هنگامى كه با فرا رسيدن مرگ اين اجزا منعدم شوند (( اذا زلزلت الارض زلزالها )) واقع شده ؛ و چون استخوان ها از گوشت جدا شود (( حملت الا رض و الجبال فدكتا دكة واحدة )) تحقق يافته ؛ و چون استخوان ها خرد و ريز گردد (( نسفت الجبال نسفا )) صورت گرفته ؛ و زمانى كه دلت با فرا رسيدن مرگ تاريك شود (( كورت الشمس )) وقوع يافته ؛ و چون گوش و چشم ديگر حواست از كار افتد (( اذا الكواكب انتثرت ؛ )) و چون داغ شكافته شود (( اذا السماء انشقت )) و زمانى كه هراس مرگ عرق پيشانى ات را سرازير كند (( اذا البحار فجرت ، )) و چون يك ساق پايت به ديگر پيچد در حالى كه آنها مركب تو هستند (( اذا العشار عطلت )) و زمانى كه جان از تن جدا شود (( و اذا الا رض مدت و اءلقت ما فيها و تحلت )) محقق شده است .
من با مقايسه همه احوال و هول و هراس هاى مرگ سخن را طولانى نمى كنم ، ليكن مى گويم به محض مردن قيامت صغراى تو برپا مى شود، و همه آنچه در قيامت كبرا متوجه تو و بلكه غير تو است در اين قيامت واقع خواهد شد، زيرا بقاى ستارگان براى غير، چه سودى براى تو خواهد داشت در حالى كه چشمانى كه به وسيله آنها از ستارگان سودى مى برى فرو ريخته باشد. براى نابينا شب و روز و كسوف و انجلاى خورشيد تفاوتى ندارد، زيرا خورشيد نسبت به او يك باره منكسف شده و نصيب او از آن همين است ، و انجلاى پس از آن نصيب ديگرى خواهد بود. هر كس ‍ سرش شكافت ، آسمانش شكافته شده ، چه آسمان عبارت است از آنچه در جهت سر قرار دارد، پس هر كس سر ندارد آسمان ندارد، و در اين صورت بقاى آسمان براى غير چه سودى براى او خواهد داشت ؟
اين قيامت صغراست در حالى كه هنوز ترس و بيم پس از اين است و شدت و سختى باقى است ، و آن زمانى است كه قيامت كبرا فرا رسد. در اين هنگام خصوصيت ها برداشته مى شود؛ آسمان و زمين باطل مى گردد؛ كوه ها پراكنده مى شود و هول و هراس ها به اوج خود مى رسد.
بايد بدانى كه اگر چه ما در توصيف قيامت صغرا سخن را طولانى كرديم ليكن عشرى از اعشار اوصاف آن را ذكر نكرده ايم با اين حال قيامت صغرا در مقايسه با قيامت كبرا مانند نسبت ولادت صغير با ولادت كبير است ، چه انسان را دو ولايت است ، يكى بيرون آمدن از صلب و استخوان هاى سينه و تولد و در قرارگاه رحم با (( ((قرار مكين )) )) در مدتى معلوم (( ((الى قدر معلوم ))؛ )) و پس از اين تولد او در سلوك راه كمال ، منازل و دگرگونى هاست و آن تحول نطفه و علقه و مضغه و جز اينهاست تا آنگاه كه از تنگناى رحم در فضاى اين عالم متولد شود و اين تولد دوم اوست . از اين رو نسبت قيامت كبرا به قيامت صغرا، مانند نسبت فضاى اين جهان است ؛ گنجايش فضاى رحم ؛ و نسبت جهانى كه انسان با مرگ وارد آن مى شود در مقايسه با فضاى دنيا مانند نسبت فضاى دنيا با فضاى رحم است بلكه آن جهان وسيع تر و بزرگ تر مى باشد. پس جهان بعدى را با جهان پيشين قياس كند. (( ما خلقكم و لا بعثكم الا كنفس واحدة . )) (٢٤٨) و نشاءت دوم جز بر قياس نشاءت اول نيست بلكه تعداد نشاءت ها در عدد دو محصور نمى باشد، و قول حق تعالى : (( و ننشئكم فى ما لا تعلمون )) (٢٤٩) اشاره به همين مطلب است .
بنابراين كسى كه به اين دو قيامت اقرار دارد به عالم غيب و شهادت ايمان آورده و به جهان ملك و ملكوت يقين كرده است ؛ و آن كه به قيامت صغرا اعتراف مى كند و به قيامت كبرا ايمان ندارد مانند كسى است كه از يك چشم كور باشد و با چشم ديگر به يكى از دو عالم بنگرد و اين جهل و گمراهى و اقتداى به دجّال است كه از يك چشم كور است . چقدر در غفلتى اى بيچاره - و ما همه بيچاره ايم - چه در پيش ‍ روى تو اين همه هول و هراس هاست . اگر تو به سبب نادانى و گمراهى به قيامت كبرا ايمان نياورده اى قيامت صغرا تو را كافى نيست كه بدان ايمان آورى . آيا سخن سرور پيامبران را نشنيده اى كه فرموده است : ((مرگ موعظه كننده اى كافى است .)) (٢٥٠) آيا شرم نمى كنى كه در آمدن مرگ و قيامت را دير مى پندارى و از فرومايگان غافل پيروى مى كنى ، همانهايى كه (( ما ينظرون الا صيحة واحدة تاءخذهم و هم يخصمون فلا يستطيعون توصية و لا الى اءهلهم يرجعون ؟ )) (٢٥١) آرى بيمارى كه بيم دهنده مرگ است دامنگير آنها مى شود ليكن از غفلت باز نمى گردند، و پيرى كه پيك مرگ است آنها را فرا مى رسد ولى عبرت نمى گيرند. (( يحسرة على العباد ما ياءتيهم من رسول الا كانوا به يستهزؤ ن ؛ )) (٢٥٢) آيا گمان مى كنند آنها در دنيا جاويدان خواهند زيست . (( اءلم يروا كم اءهلكنا قبلهم من القرون اءنهم اليهم لا يرجعون ؛ )) (٢٥٣) يا مى پندارند مردگان از نزد آنها به سفر رفته همه نابود شده اند، نه هرگز چنين نيست ، (( ان كل لما جميع لدينا محضرون ، )) (٢٥٤) و ليكن (( ما تاءتيهم من آية من آيات ربهم الا كانوا عنها معرضين ؛ )) (٢٥٥) و اين بدان سبب است كه : (( و جعلنا من بين اءيديهم سدا و من خلفهم سدا فاءغشيناهم فهم لا يبصرون ، و سواء عليهم ءاءنذرتهم اءم لم تنذرهم لا يؤ منون . )) (٢٥٦)
اكنون به مقصود باز مى گرديم ، چه اينها به امورى اشاره دارد كه برتر از علوم معامله است و مى گوييم روشن شد كه صبر عبارت از پايدارى انگيزه دين در برابر انگيزه هوس است . اين پايدارى و مقاومت از ويژگى هاى آدميان است ، زيرا فرشتگانى كه كرام كاتبين هستند بر آنها گمارده شده اند و آنها بر كودكان و ديوانگان چيزى نمى نويسند، چه همان گونه كه ذكر كرديم كار نيك اقبال و رو آوردن به استفاده از اين دو فرشته ، و كار بد اعراض و رو گردانيدن از آنهاست ، و كودكان و ديوانگان را راهى براى استفاده از آنها نيست و اقبال و اعراض از آنها قابل تصور نمى باشد، و دو فرشته موكل تنها اقبال و اعراض كسانى را مى نويسند كه بر اين اعمال قدرت داشته باشند. ترديدى نيست كه مبادى تابش نور هدايت در سن تميز آشكار مى شود و بتدريج تا رسيدن به سن بلوغ نمو و توسعه مى يابد، چنان كه روشنى صبح تا طلوع قرص خورشيد بتدريج ظاهر مى گردد. ليكن نور هدايت دوران تميز فروغى اندك است نه تنها مضرات آخرت را معلوم نمى كند بلكه ضررهاى دنيوى را هم نشان نمى دهد. به همين سبب كودك مميز به علت ترك نماز تنبيه مى شود ليكن در آخرت عقوبتى ندارد، و فرشتگان در نامه هاى اعمال كه در آخرت باز مى شود براى كودك مميز چيزى نمى نويسند؛ بلكه بر قيم عادل و ولى نيكوكار مهربان است كه اگر از ابرار و طرفدار ((كرام برره )) باشد عمل بد و نيك كودك را از طريق حفظ و تعليم بر صحيفه دل او بنويسد و با تعريف آن را نشر دهد و در صورت خطا او را مجازات كند. هر ولى و سرپرستى كه نسبت به كودك بدين شيوه رفتار كند خوى فرشتگان را به دست آورده و آن را درباره كودكان به كار برده و بدين وسيله مانند فرشتگان به درجه قرب پروردگار جهانيان رسيده ، و با پيامبران و مقربان و صديقان قرين گشته است . قول پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((من و سرپرست يتيم در بهشت مانند اين دو انگشتيم )).(٢٥٧)

پي نوشت ها

________________________________________
٢١١- مسند حاكم ، سنن ابن ماجه و پيش از اين ذكر شده است .
٢١٢- ليل / ٨:... و جزاى نيك (الهى ) را تصديق كند ما او را در مسير آسانى قرار مى دهيم ، امّا كسى كه بخل ورزد از اين طريقه بى نيازى طلبد، و پاداش نيك (الهى ) را تكذيب كند ما بزودى او را در مسير دشوارى قرار مى دهيم و در آن هنگام كه (در جهنم يا قبر) سقوط مى كند اموالش به حال او سودى نخواهد داشت .
٢١٣- قيامت / ٢٠ و ٢١: چنين نيست كه شما مى پنداريد بلكه شما دنياى زودگذر را دوست مى داريد و آخرت را رها مى كنيد.
٢١٤- اعلى / ١٧: بلكه شما زندگى دنيا را مقدم مى داريد.
٢١٥- ترمذى ، ج ١٠، ص ٣٢، احمد مسلم از حديث انس ، و نيز احمد در (( الزهد )) از ابن مسعود و مسلم از ابى هريره همه به سند صحيح ، (( الجامع الصفة . ))
٢١٦- ترمذى ، ج ١٠، ص ٣٣.
٢١٧- ستاره شناس و پزشك هر دو گفتند
مردگان زنده نمى شوند، گفتم دور شويد.
٢١٨-اگر قول شما درست باشد من زيانكار نيستم
اگر گفته من درست باشد زيان بر شماست .
٢١٩- اصل اين خبر با اختلاف كمى در كافى نقل شده چنان كه بزودى آن را ذكر خواهيم كرد.
٢٢٠- (( الشعب )) بيهقى از انس به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٢٢١- سجده / ٢٤: و از آنها امامان (و پيشوايانى ) برگزيديم كه به فرمان ما (مردم را) هدايت مى كردند.
٢٢٢- اعراف / ١٣٧: وعده نيك پروردگارت بر بنى اسرائيل به سبب صبر و استقامتى كه نشان دادند تحقق يافت .
٢٢٣- نحل / ٩٦:... و كسانى را كه صبر و استقامت كنند به بهترين اعمالشان پاداش ‍ خواهيم داد.
٢٢٤- قصص / ٥٤: آنها پاداششان دو بار داده مى شود به سبب آن كه صبر كردند.
٢٢٥- زمر / ١٤:... كه صابران پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند.
٢٢٦- انفال / ٤٦:... استقامت كنيد كه خداوند با استقامت كنندگان است .
٢٢٧- آل عمران / ١٢٥: آرى اگر استقامت و تقوا پيشه كنيد، و دشمن به همين زودى به سراغ شما بيايد خداوند شما را به پنج هزار نفر از فرشتگان كه نشانه هاى مخصوص دارند مدد خواهد كرد.
٢٢٨- بقره / ١٥٧: آنها كسانى هستند كه الطاف و رحمت خدا شامل حالشان شده و آنهايند هدايت يافتگان .
٢٢٩- (( الحلية )) ابونعيم ، (( الشعب )) بيهقى از ابن مسعود به سندى ضعيف . (( الجامع الصغير، الكبير )) طبرانى و راويان آن راويان صحيحى هستند و آن حديثى موقوف است (حديث موقوف آن است كه از مصاحب معصوم (ع ) نقل شود - م .) و برخى آن را حديث مرفوع شمرده اند (حديث مرفوع آن است كه در آخر به معصوم (ع ) نسبت داده شود خواه سند آن مقطوع و يا مرسل باشد - م .)، (( الترغيب و الترهيب ، )) ٤/٢٧٧.
٢٣٠- عراقى گفته است : اين حديث پيش از اين به طور مختصر در بخش علم آمده است ، و من آن را به صورتى كه ذكر شد نيافته ام .
٢٣١- (( مكارم الاخلاق )) طبرانى ، (( الضعفاء )) ابن حبان با سندى ضعيف ، (( الكبير ع(( طبرانى از روايت عبداللّه به عبيد بن عمير از پدرش از جدش ، (( المغنى . ))
٢٣٢- در كتب آنها (اهل سنت ) به هيچ لفظ آن آگاهى نيافتم ، نظير آن از طريق خاصّه ذكر خواهد شد.
٢٣٣- به اين حديث با اين الفاظ آگاهى نيافتم . ابومنصور ديلمى در (( مسند الفردوس )) با سندى ضعيف نقل كرده ، نسبت صبر به ايمان نسبت سر به بدن است ، و چنان كه خواهد آمد از على (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((كسى كه صبر ندارد ايمان ندارد.))
٢٣٤- در كتاب حج ذكر شده است .
٢٣٥- (( محاسبة النفس )) ابن ابى الدين از قول عمر بن عبدالعزيز، عراقى گفته است : اين حديث به طور مرفوع اصلى ندارد.
٢٣٦- (( الاوسط )) طبرانى از روايت يوسف بن ميمون و او منكر آن از عطاست (( (المغنى ). ))
٢٣٧- سنن ترمذى و پيش از اين ذكر شده است .
٢٣٨- (( الحلية )) ابونعيم از حديث عايشه به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٢٣٩- نظير آن در كافى است و ذكر خواهد شد.
٢٤٠- شريف رضى آن را در (( نهج البلاغه )) در باب ((حكم )) به شماره ٨٢ ذكر كرده است .
٢٤١- همان ماءخذ، ٢/٩٠، شماره ٨.
٢٤٢- همان ماءخذ، ٢/٩٢، شماره ١٨.
٢٤٣- همان ماءخذ، ٢/٩٢، شماره ١٨.
٢٤٤- همان ماءخذ، ٢/٩٣، شماره ٢٤.
٢٤٥- همان ماءخذ، ٢/٨٩، شماره ٧.
٢٤٦- همان ماءخذ ٢/٩١، شماره ١٢.
٢٤٧- (( الموت )) ابن ابى الدين از حديث انس با سندى ضعيف ، (( المغنى . ))
٢٤٨- لقمان / ٢٨: آفرينش و زندگى مجدد همه شما همانند يك فرد بيش نيست .
٢٤٩- واقعة / ٦١:... و شما را در جهانى كه نمى دانيد آفرينش تازه مى بخشيم .
٢٥٠- (( الكبر )) طبرانى از حديث عمار به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٢٥١- يس / ٤٩: جز اين انتظار نمى كشند كه يك صيحه عظيم آنها را فرو گيرد در حالى كه مشغول جدال (در امور دنيا) هستند پس (چنان غافلگير مى شوند كه حتّى ) نمى توانند وصيتى كنند يا به سوى خانواده خود باز گردند.
٢٥٢- يس / ٣٠: افسوس بر اين بندگان كه هيچ پيامبرى براى هدايت آنها نيامد جز اين كه او را استهزا مى كردند.
٢٥٣- يس / ٣١: آيا نديدند چقدر از اقوام پيش از آنها را (به سبب گناهانشان ) هلاك كرديم ، آنها هرگز به سوى ايشان باز نمى گردند.
٢٥٤- يس / ٣٢: همه آنها روز قيامت نزد ما حاضر مى شوند.
٢٥٥- يس / ٤٦: هيچ آيه اى از آيات پروردگارشان براى آنها نمى آيد جز اين كه از آن روگردان مى شوند.
٢٥٦- يس / ٩ و ١٠: در پيش روى آنها سدى قرار داديم و در پشت سرشان سدى و چشمان آنها را پوشانده ايم لذا چيزى را نمى بينند، براى آنها يكسان است چه انذارشان كنى يا نكنى ، ايمان نمى آورند.
٢٥٧- سنن ترمذى ، ٨/١٠٧ آن را صحيح دانسته ، و در حديث اضافه شده كه آن حضرت به او انگشت سبابه و وسطاى خود اشاره فرمود.



۷
صبر نيمى از ايمان است

صبر نيمى از ايمان است
بدان ايمان گاهى تنها بر تصديق به اصول دين اطلاق مى شود، و گاهى آن را به اعمال ناشى از آنها اختصاص مى دهند، و زمانى بر هر دو اطلاق مى گردد. معارف دين داراى ابوابى است و اعمال نيز ابواب و انواعى دارد، و چون واژه ايمان همه آنها را شامل مى شود لذا ايمان داراى هفتاد و چند باب مى باشد. ما اختلاف اين اطلاقات را در كتاب (( قواعد العقايد )) از بخش عبادات ذكر كرده ايم . امّا صبر به دو اعتبار و برحسب دو اطلاق نصف ايمان است :
١ - اين كه ايمان در مجموع تصديقات و اعمال اطلاق شود. در اين صورت ايمان داراى دو ركن است : يكى يقين و ديگرى صبر. مراد از يقين معرفت هاى قطعى به اصول دين است كه با هدايت و توفيق الهى حاصل مى شود، و مقصود از صبر عمل به مقتضاى اين يقين است ؛ زيرا يقين به او مى آموزد كه گناه زيانبار و طاعت سودمند است ، و ترك گناه و مواظبت بر طاعت جز به صبر ميسر نيست . صبر در حقيقت به كار بردن انگيزه دين در مقهور كردن انگيزه هوس و كاهلى است ؛ از اين رو به اين اعتبار صبر نصف ايمان است و به همين سبب پيامبر خدا (ص ) صبر و يقين را كنار هم قرار داده و فرموده است : ((از اندك ترين چيزهايى كه به شما داده شده يقين و عزم بر صبر است ... تا آخر حديث )).(٢٥٨)
٢ - اين كه ايمان بر احوالى كه اعمال ثمره و نتيجه آنهاست اطلاق شود نه بر معارف . در اين صورت همه آنچه بر انسان وارد مى شود از دو قسم بيرون نيست : يا براى دنيا و آخرت او سودمند است و يا براى هر دو زيانبار است ؛ بعلاوه آنچه در حال صبر براى او زيان آور و در حال شكر برايش سودمند است . بدين اعتبار شكر يك نيمه ايمان است چنان كه يقين به اعتبار اول يكى از دو نيمه ايمان است . به همين مناسبت ابن مسعود گفته است : ايمان دو نيم است : نيمى صبر و نيم ديگر شكر است . اين حديث از پيامبر خدا (ص ) نيز روايت شده است .(٢٥٩)
چون صبر، شكيبايى و پايدارى انگيزه هاى دين در برابر انگيزه هاى هوس است و انگيزه هاى هوس نيز دو قسم است . قسمتى برخاسته از شهوات و قسمتى ناشى از خشم مى باشند، و شهوت عبارت از طلب لذت ، و خشم گريز از درد و رنج است و روزه تنها شكيبايى در برابر خواست هاى شهوت است اعم از شهوت بطن و فرج نه شكيبايى در برابر خواستهاى خشم ، لذا پيامبر خدا (ص ) به همين مناسبت فرموده است : ((روزه نصف صبر است ))، زيرا كمال صبر شكيبايى و پايدارى در برابر هر دو انگيزه شهوت و انگيزه غضب است و در اين صورت روزه ربع ايمان خواهد بود.
به همين گونه بايد اندازه هاى شرعى و حدود اعمال و احوال و نسبت آنها را با ايمان درك كرد، و در اين مورد اين اصل اين است كه كثرت ابواب ايمان شناخته شود و بدانند كه واژه ايمان بر وجوه مختلفى اطلاق مى شود.

نام هاى مختلف صبر در نسبت به آنچه بايد از آن صبر كرد
بدان صبر دو نوع است : يكى صبر تن است مانند تحمل سختى هايى كه بر بدن وارد مى شود و پايدارى در برابر آنها و اين دو قسم است : يكى از طريق فعل مانند انجام دادن كارهاى مشقت بار و سخت اعم از عبادات و جز آنها و دوم از طريق تحمل ، مانند شكيبايى در برابر زدن هاى سخت و پايدارى در برابر بيمارى هاى دشوار و زخم هاى هولناك . اين گونه صبر اگر موافق شرع باشد پسنديده است ؛ ليكن ستوده ترين نوع آن صبر روحى در برابر خواست هاى طبع و هوس هاست ، و اين صبر اگر شيكبايى در برابر خواست هاى شكم و فرج باشد عفت گفته مى شود، و اگر صبر در تحمل مكروهى باشد نام هاى آن نزد مردم به اختلاف نوع مكروهى كه صبر بر آن غلبه مى كند مختلف مى شود، و اگر شكيبايى در برابر مصيبتى باشد تنها به واژه صبر اكتفا مى شود؛ و ضد آن حالتى است كه آن را جزع و بى تابى مى نامند. اين حالت عبارت از آزاد گذاشتن انگيزه هوس است تا آواز را بلند كند و بر صورت بزند و گريبان چاك كند و جز اينها. اگر صبر در تحمل رنج باشد آن را ضبط نفس مى نامند و ضد آن حالتى است كه آن را بطر مى گويند؛ اگر صبر در جنگ و كارزار باشد آن را شجاعت مى خوانند و ضد آن جبن يا ترس است ؛ اگر صبر بر فرو بردن خشم باشد حلم گفته مى شود و ضد آن تذمّر يا خشمگينى است ؛ اگر صبر در برابر يكى از حوادث روزگار باشد آن را سعه صدر مى گويند و ضد آن دلتنگى و آزردگى و ضيق صدر است ؛ اگر پايدارى در پوشيده داشتن سخنى است آن را كتمان مى خوانند و صاحب آن كتوم يا رازدار گفته مى شود؛ اگر صبر بر محروميت از زرق و برق زندگى است آن را زهد مى گويند و ضد آن حرص است ؛ و اگر صبر بر مقدار اندكى از بهره هاى زندگى باشد آن را قناعت و ضد آن را شره يا حرص مى خوانند.
بنابراين بيشتر خصلت هاى خوب ايمان داخل در صبر است . از اين رو هنگامى كه از پيامبر خدا (ص ) درباره ايمان پرسيدند، فرمود: ((آن صبر است ))، (٢٦٠) زيرا صبر بزرگترين و دشوارترين اعمال ايمان است ، همچنان كه فرمود: ((حج عرفه است ))، (٢٦١) و خداوند اقسام اين اعمال را در يك آيه جمع كرده و همه را صبر ناميده و فرموده است : (( و الصابرون فى الباءساء و الضراء و حين الباءس اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المتقون ؛ )) (٢٦٢) (( باءساء )) به معناى مصيبت و (( ضرّا، )) فقر و نادارى و (( باءس )) كارزار است .
اينها اقسام صبر بنابر اختلاف متعلقات آن است . كسى كه معانى را از نام ها مى گيرد تصور مى كند اينها احوالى است كه در ذات و حقيقت خود با هم اختلاف دارند، زيرا او نام ها را مختلف ديده است . ليكن كسى كه پوياى راه راست است و در پرتو نور الهى به اشيا مى نگرد نخست به معانى نظر مى كند و بر حقايق آنها مطلع مى شود سپس اسامى را مورد ملاحظه قرار مى دهد؛ چه اسامى براى دلالت بر معانى وضع شده اند، و معانى اصول ، و الفاظ توابع مى باشند، و كسى كه اصول را از توابع طلب كند بتحقيق دچار لغزش شده است . قول خداوند متعال كه فرموده است : (( اءفمن يمشى مكبا على وجهه اءهدى اءمن يمشى سويا على صراط مستقيم ؛ )) (٢٦٣) اشاره به همين دو دسته است ، زيرا غلطهاى كافران جز نظير اين گونه برداشت هاى وارونه چيز ديگر نيست .

اقسام صبر برحسب اختلاف در قوّت و ضعف
بدان انگيزه دين در مقابله با انگيزه هوس سه حالت دارد:
اوّل آن كه انگيزه هوس را مقهور كند، بطورى كه نيروى جدل و توان كشمكش در آن باقى نماند، و با ادامه صبر مى توان به اين حالت رسيد، و در اين مورد گفته مى شود:
(( من صبر ظفر ((ع يعنى هر كس صبر كند پيروز مى شود، و كسانى كه به اين مرتبه رسيده اند اندكند و آنها صديقان مقربند كه خداوند درباره آنها فرموده است : (( الذين قالوا ربنا اللّه ثم استقاموا. )) اينان همواره در راه راست گام برمى دارند، و بر صراط قويم دين استوار ايستاده اند و نفوس ايشان بر آنچه انگيزه هاى دين از آنها خواسته آرامش يافته است و منادى كننده آنها را ندا مى كند: (( يا اءيتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية . ))
دوم اين كه انگيزه هوس غلبه يابد و كشمكش ميان آن و انگيزه دين بكلى از ميان برود و خود را به لشكر شيطان تسليم كند و چون از مجاهده نوميد شده است دست از آن بردارد. اينان همان بى خبران و غافلانند و اكثريت خلق را تشكيل مى دهند، و همان هايى هستند كه شهواتشان آنها را به بردگى گرفته و بدبختى بر آنها غلبه يافته است . آنان در دل خويش كه سرّى از اسرار خدا و امرى از اوامر اوست دشمنان خدا را داورى و حاكميت داده اند و قول خداوند به آنها اشاره دارد كه فرموده است : (( و لو شئنا لا تينا كل نفس هديها و لكن حق القول منى لا ملئن جهنم من الجنة و الناس ‍ اءجمعين . )) (٢٦٤) اينان كسانى هستند كه آخرت را داده و در برابر آن دنياى خود را خريده و در اين معامله سخت دچار خسران شده اند؛ و به كسى كه بخواهد آنان را ارشاد كند گفته مى شود: (( فاءعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحياة الدنيا ذلك مبلغهم من العلم . )) (٢٦٥) نشانه اين حالت ياءس و نوميدى و يا فريفتگى به آرزوهاست ، و اينها ناشى از نهايت حماقت است ، چنان كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((زيرك كسى است كه نفس خويش را خوار سازد و براى پس ‍ از مرگ كار كند و احمق كسى است كه از خواهش نفسش پيروى كند و از خداوند آرزو داشته باشد.)) (٢٦٦) اگر كسى را كه داراى اين حالت است پند دهى مى گويد: من مشتاق توبه هستم ليكن برايم امرى غير ممكن شده و اميدى به آن ندارم ؛ يا آن كه رغبتى به توبه ندارد و مى گويد: خداوند آمرزنده و بخشنده و مهربان است و نيازى به توبه مؤ من ندارد. اين بيچاره عقلش با شهوتش يار و همراه شده و آن را تنها در راه تدابير دقيقى كه بتواند شهوات خود را ارضا كند به كار مى برد، و مانند مسلمانى كه در دست كافران اسير شده باشد و او را به چرانيدن خوك و نگهدارى و حمل شراب وادارند عقلش در چنگ شهواتش اسير و گرفتار مى باشد؛ و منزلت او در نزد خداوند منزلت كسى است كه مسلمانى را مقهور كند و او را به كافران بسپارد و اسير دست ايشان كند؛ و سبب زشتى جنايتش آن است كه كسى را مسخر ديگرى كرده كه سزاوار است خودش مسخر او باشد و كسى را تسلط داده كه شايسته است بر او تسلط داشته باشد. مسلمان از آن جهت شايستگى سلطه بر غير را دارد كه داراى معرفت و انگيزه دينى است ، و كافر بدان سبب مستحق آن است كه بر او تسلط داشته باشند كه فاقد اين معرفت و داراى انگيزه شياطين است ، و حق مسلمان بر نفس خويش واجب تر از حق غير بر اوست ؛ و هر زمان معناى شريفى را كه متعلق به حزب خدا و لشكر فرشتگان است براى معناى پستى كه تعلق به حزب شياطين كه رانده شدگان درگاه الهى هستند به كار گيرد مانند كسى است كه مسلمانى را به بردگى كافر درآورده بلكه همچون كسى است كه به قصد آزار پادشاهى كه بر او حق نعمت دارد عزيزترين فرزندان او را بربايد و به سخت ترين دشمنان او بسپارد. پس بنگر كه چگونه نعمت پادشاه را ناسپاسى كرده و خود را مورد خشم و انتقام او قرار داده است ، زيرا هواى نفس در پيشگاه خداوند منفورترين خدايى است كه در روى زمين پرستش مى شود، و عقل عزيزترين موجودى است كه در زمين آفريده شده است .
سوّم آن كه ميان دو لشكر برابرى برقرار باشد گاهى اين بر آن پيروز شود و زمانى آن بر اين . كسى كه داراى اين حالت است از مجاهدان به شمار مى آيد نه از پيروزمندان . اينها كسانى هستند كه خداوند درباره آنها فرموده است : (( خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى اللّه اءن يتوب عليهم ؛ )) (٢٦٧) اين حالت از نظر قوت و ضعف ايمان است امّا از حيث عدد آنچه بر آن صبر مى كند سه حالت بر او راه دارد: يا بر همه شهوت ها غلبه مى كند، يا بر هيچ شهوتى غالب نمى شود، يا تنها بر برخى از شهواتش چيره مى گردد. و قول حق تعالى كه فرموده است : (( خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا. )) بر كسى حمل مى شود كه از غلبه بر برخى از شهواتش ‍ ناتوان است . كسانى كه مجاهده با شهوات نفس را مطلقا ترك مى كنند به چهارپايان شبيه تر بلكه از آنها گمراه ترند، زيرا در چهارپايان معرفت و قدرتى كه به وسيله آنها با شهوات مبارزه كنند آفريده نشده و حال كه اين نيروها در انسان نهاده شده و او آنها را مهمل و بلااستفاده گذارده است . از اين رو بحق ، اينان از چهارپايان ناقص ترند و به يقين پشت كرده اند، به همين مناسبت گفته اند:

و لم اءرفى عيوب الناس عيبا كنقص القادرين على iiالتمام

(٢٦٨)
صبر از نظر آسانى و دشوارى نيز تقسيم پذير است ، چه نوعى صبر است كه براى نفس دشوار و مشقت بار است و دوام بر آن جز با كوشش زياد و رنج بسيار ميسر نيست . و اين را (( ((تصبّر)) )) مى نامند. نوعى ديگر از صبر وجود دارد كه با رنج و زحمتى همراه نيست و با اندكى تحمل ، نفس آن را بر خود هموار مى سازد، اين را ((صبر)) مى خوانند. هرگاه بر تقوا و پرهيزگارى مداومت شود، و تصديق به حسن عواقب امور قوت گيرد صبر آسان مى گردد، به همين سبب خداوند فرموده است : (( فاءما من اءعطى و اتقى ، و صدق بالحسنى فسنيسره لليسرى . )) (٢٦٩) مثال اين تقسيم توانايى كشتى گير نسبت به ديگران است ، چه مرد نيرومند مى تواند مرد ضعيف را به اندك حمله و كمترين نيرو به خاك افكند بى آن كه در درگيرى با او دچار زحمت و خستگى و اضطراب شود، و نفسش به شماره افتد. ليكن مرد نيرومند را جز با زحمت بسيار و رنج و عرق پيشانى نمى توان به زمين زد. نبرد ميان انگيزه دين و انگيزه هوس نيز به همين گونه است زيرا به تحقيق آن نبرد ميان فرشتگان و شياطين است ، و هرگاه شهوت ها رام و ريشه كن شوند و انگيزه دين غلبه و استيلا يابد، و بر اثر طول مداومت صبر آسان گردد حالت رضا به وجود مى آيد، چنان كه شرح آن در كتاب رضا خواهد آمد؛ و مقام رضا عالى تر از صبر است . از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خدا را با رضا بندگى كن ، و اگر نمى توانى در صبر بر چيزى كه از آن كراهت دارى خير بسيار است )).(٢٧٠)
يكى از عارفان گفت است : صابران از سه مقام برخوردارند: نخستين ترك شكايت است اين درجه توبه كنندگان است ؛ دوم راضى است به آنچه برايش مقدر شده و اين مرتبه زاهدان است ؛ سوّم دوستدار چيزى است كه خداوند درباره اش انجام مى دهد. و اين مقام صديقان است . ما در كتاب محبت روشن خواهيم كرد كه مقام محبت برتر از مقام رضاست همان طورى كه مقام رضا بالاتر از مقام صبر است ؛ و اين انقسام در صبر خاصّ كه صبر بر بلايا و مصايب است جارى است .
بدان صبر به اعتبار حكم آن نيز بر واجب ، مستحب ، مكروه و حرام منقسم مى شود: چه صبر در برابر محرمات واجب است ، و صبر بر مكروهات مستحب ، و صبر بر آزار حرام حرام است مانند آن كه كسى دستش يا دست فرزندش را ببرند و او صبر كند و خاموش گزيند، يا كسى براى شهوتى حرام قصد حرم او كند، و غيرت او به هيجان آيد ليكن بر آن صبر كند و نسبت به آنچه بر كسانش مى رود خاموش بماند و اين صبر حرام است . صبر مكروه صبر بر آزارى است كه به سبب چيزى كه در شرع مكروه است به انسان برسد. و بايد شرع محك صبر باشد، و نبايد تصور شود كه چون صبر نصف ايمان است همه اقسام آن خوب و پسنديده مى باشد بلكه مقصود اقسام خاصى از آن است .

مواردى كه به صبر نياز است و بنده در هيچحال از آن بى نياز نيست
بدان همه آنچه در زندگى دنيا به انسان مى رسد از دو نوع بيرون نيست : يكى آنچه موافق با هوس هاى اوست ، و ديگر امورى كه موافق با هوس هاى او نبوده بلكه مكروه اوست . وى در هر يك از اينها به صبر نيازمند است ، و در همه احوال از اين دو نوع امور يا يكى از آنها فارغ نيست ، و به همين سبب هرگز از صبر بى نياز نمى باشد.
نوع اوّل - امورى كه موافق خواهش نفس ، سلامت ، مال ، مقام ، كثرت خويشاوندان ، توسعه اسباب ، كثرت پيروان و ياران و همه لذت هاى دنياست ، و بنده در اين امور بى نهايت بى صبر نياز دارد، چه اگر ضبط نفس نكند و به اين امور گرايش يابد و در لذت هاى مباح فرو رود اين امر را به تباهى و سركشى خواهد كشاند، زيرا خداوند فرموده است : (( ان الانسان ليطغى اءن رآه استغنى ، )) تا آن جا كه يكى از عارفان گفته است : مؤ من بر بلا صبر مى كند، و بر عافيت جز صديق شكيبايى نمى ورزد، هنگامى كه اموال دنيا به طرف صحابه سرازير شد گفتند: ما به فتنه فقر و نادارى دچار شديم توانستيم صبر كنيم اكنون به فتنه توانگرى مبتلا شده ايم و نمى توانيم بر آن شكيبايى ورزيم . به همين سبب خداوند متعال بندگانش را از فتنه مال و زن و فرزند بيم مى دهد و مى فرمايد: (( يا اءيها الذين آمنوا لا تلهكم اءموالكم و لا اءولادكم عن ذكر اللّه ، )) (٢٧١) و نيز فرموده است : (( ان من اءزواجكم و اءولادكم عدوا لكم فاءحذروهم ، )) (٢٧٢) و پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((فرزند بيم آور، بخل آور و اندوه آور است ))؛ (٢٧٣) و هنگامى كه به فرزندش ‍ حسين (ع ) نگريست كه پايش در پيراهنش بند آمد و لغزيد از منبر فرود آمد و او را در آغوش گرفت ، سپس فرمود: ((خداوند راست فرموده است : (( انما اءموالكم و اءولادكم فتنة ، ع(( من هنگامى كه ديدم فرزندم لغزيد بى تاب شدم و او را گرفتم )). (٢٧٤) اين امر براى اهل بينش مايه عبرت است . مرد كامل كسى است كه در حال عافيت صبر كند، و معناى صبر بر عاقبت آن است كه بدان ميل نكند و بداند كه آنچه در نزد اوست وديعه است و شايد بزودى برگردانيده و مسترد شود. و نيز بايد نفس خود را باز دارد از اين كه بدانها شاد شود؛ و در خوشگذرانى و لذت طلبى و بازى و سرگرمى حريص باشد، و بايد حقوق الهى را در مال خود با انفاق به مستحقان ، و در بدنش به وسيله كمك به مردمان ، و در زبانش با راستگويى و همچنين در ديگر چيزهايى كه خداوند به او ارزانى داشته است . رعايت كند. اين صبر با شكر پيوند دارد، زيرا چنان كه شرح داده خواهد شد شكر زمانى كامل است كه حق آن ادا شود. صبر بر خوشى و توانگرى سخت تر است ، زيرا آن مقرون به قدرت است و از حفظ الهى است كه بر آنها قادر نباشى ، صبر بر حجامت و زدن رگ اگر به وسيله ديگرى انجام شود آسان تر از صبر بر حجامت و رگ زدن خويش به وسيله خود اوست . همچنين گرسنه به هنگامى كه طعامى در پيش روى او نيست بر صبر قادرتر است تا زمانى كه خوراكى هاى پاكيزه و گوارا در نزد او حاضر و بر استفاده از آنها قادر است ؛ از اين رو فتنه توانگرى بزرگتر و سخت تر مى باشد.
نوع دوم - امورى است كه با هوس ها و طبع انسان موافق و هماهنگ نيست و اينها سه گونه است :
١ - اعمالى كه به اختيار بنده است مانند طاعات و معاصى .
٢ - امورى كه انسان در شروع آن اختيار ندارد ليكن در برطرف كردن و زدود آن داراى اختيار است مانند تشفى يافتن از طريق انتقام گيرى از آزار دهنده .
٣ - امورى كه از اختيار انسان بيرون است مانند مصايب و حوادث .
قسم اوّل كه در آنها اختيار دارد افعال اوست كه آنها را طاعت يا معصيت گويند و اينها دو نوع است :
نوع اوّل طاعت است و بنده نيازمند است كه بر آنها صبر كند، و صبر بر طاعت دشوار است ، زيرا طبع آدمى از عبوديت تنفر و به ربوبيت رغبت دارد. به همين سبب يكى از عارفان گفته است : هيچ كس نيست جز اين كه آنچه را فرعون با گفتن (( اءنا ربكم الا على )) اظهار كرد و در ضمير او نهفته است ليكن فرعون قول خود را مقبول دانست و مجال يافت آن را اظهار كند، چه خداوند فرموده است : (( فاستخف قومه فاءطاعوه . )) (٢٧٥) و هيچ كس نيست جز اين كه نسبت به برده و خدمتكار و پيروان و زيردستان خود همين را ادعا مى كند هر چند اظهار آن برايش غير ممكن است ، زيرا برآشفتن و خشم گرفتن او به هنگامى كه در خدمت به او كوتاهى مى كند و به بندگى گرفتن آنها تنها از كبر و منازعه با ربوبيت كبريايى حق سرچشمه مى گيرد.
بارى بندگى مطلقا بر نفس گران است ، پس از آن برخى عبادات مانند نماز به سبب كسالت ، و بعضى مانند زكات به علت بخل و پاره اى به هر دو سبب مانند حج و جهاد مكروه طبع است . از اين رو صبر بر طاعت صبر بر سختى هاست ، و بنده فرمانبردار در سه حالت به صبر بر طاعت نياز دارد:
حالت اوّل - پيش از طاعت است و آن سعى در تصحيح نيت و اخلاص ، و دورى از آلودگى به ريا و انگيزه هاى مضر و عزم بر خلوص و وفاست و اين صبر از ديدگاه كسانى كه به حقيقت نيت و اخلاص و آفات ريا و مكرهاى نفس آگاهند بسيار سخت است . پيامبر خدا (ص ) به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است : ((صحت اعمال به نيات است و هر كسى آنچه را نيت مى كند به دست مى آورد))؛ (٢٧٦) خداوند فرموده است : (( و ما اءمروا الا ليعبدوا اللّه مخلصين له الدين )) (٢٧٧) به همين سبب خداوند صبر را بر عمل مقدم داشته و فرموده است : (( الا الذين صبروا و عملوا الصالحات . )) (٢٧٨)
حالت دوم حال عمل است كه بايد در اثناى اداى آن از خداوند غافل نشود، در اجراى آداب و سنت هاى عمل سستى نكند و با رعايت شرايط ادب تا آخرين جزء عمل ادامه دهد، و در برابر انگيزه هاى فتور و سستى تا پايان كار شكيبايى ورزد. و اين نيز صبرى سخت و دشوار است ، و شايد در قول حق تعالى كه فرموده است : (( نعم اءجر العاملين ، الذين صبروا )) (٢٧٩) مراد همين صبر باشد، يعنى تا اتمام عمل شكيبايى كردند.
حالت سوم پس از فراغت از عمل است ، زيرا در خوددارى از افشا و ظاهر نكردن به آن به قصد سمعه و ريا و همچنين از اين كه با ديده عجب و خودپسندى بدان بنگرد و بالاخره در هر چه عملش را باطل و اثرش را زايل كند نيازمند به صبر است ، چنان كه خداوند فرموده است : (( و لا تبطلوا اءعمالكم ، )) (٢٨٠) و نيز (( لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الا ذى . )) (٢٨١) كسى كه پس از دادن صدقه نتواند از منت نهادن و رنجانيدن خوددارى كند عمل خود را باطل كرده است .
طاعات دو قسمند: بعضى از آنها واجبند و برخى مستحب ، و انسان در هر دو قسم به صبر نياز دارد. خداوند متعال آن دو را در اين آيه جمع كرده و فرموده است : (( ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى ؛ )) (٢٨٢) مراد از عدل طاعت هاى واجب ، و احسان طاعات مستحب ، و (( ايتاء ذى القربى )) جوانمردى و صله رحم است ، و همه اينها به صبر نيازمند است .
نوع دوّم ، از اعمالى كه انسان در آنها اختيار دارد معاصى است و بنده در برابر آنها سخت به صبر محتاج است . حق تعالى همه گناهان را در قول خود جمع كرده و فرموده است : (( و ينهى عن الفحشاء و المنكر، )) (٢٨٣) و پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((مهاجر كسى است كه از بدى هجرت كند و مجاهد كسى است كه با خواهش هاى نفس خويش بجنگد.)) (٢٨٤) گناهان بر وفق انگيزه هوش است ، و سخت ترين نوع صبر در برابر معاصى صبر بر گناهانى است كه به صورت عادت درآمده ، زيرا عادت طبيعت در برابر معاصى صبر بر گناهانى است كه به صورت عادت درآمده ، زيرا عادت طبيعت پنجم آدمى است و چون به شهوت اضافه شود دو لشكر از لشكرهاى شيطان بر ضد لشكريان خدا هم پشت و متحد شده است ، در نتيجه انگيزه دين نخواهد توانست آنها را سركوب كند، سپس هرگاه گناهى را كه مرتكب مى شود از جمله افعالى باشد كه انجام دادن آن آسان است صبر بر آن براى نفس دشوارتر است مانند صبر بر معاصى زبان از قبيل غيبت ، دروغ ، جدال ، خودستايى خواه به تصريح يا به كنايه ، انواع شوخى هاى دل آزار، اقسام كلماتى كه مقصود از آنها عيبجويى و تحقير مردم و ذكر مردگان به زشتى و بدگويى از آنها و عيبجويى در علوم و روش زندگى و مناصب آنان باشد، زيرا اين سخنان در ظاهر غيبت و در باطن خودستايى است ، چه در نفس (آدمى ) دو شهوت است يكى نفى ديگران و ديگر اثبات خويش ، و با اين دو شهوت است كه حالت ربوبيت كه در سرشت او نهفته است كامل مى شود، و اين ضد حالت عبوديت است كه انسان بدان ماءمور مى باشد، و به سبب اجتماع دو شهوت و آسان بودن حركت زبان و اعتياد به اين گونه سخنان صبر بر آن دشوار مى شود تا آن حد كه بر اثر تكرار و انس ، بدى و زشتى آنها از دل زايل مى گردد. فى المثل مشاهده مى شود كه اگر مردى جامه ابريشمين بر تن كند آن را بى نهايت زشت مى شمارند ليكن اگر كسى زبانش را آزاد بگذارد و در تمام روز پيرامون شؤ ون و اعراض مردم سخن گويد اين را زشت نمى شمارند با آن كه در خبر آمده است كه : ((غيبت از زنا بدتر است ))، (٢٨٥) و كسى كه نمى تواند زبانش را در مكالمات نگه دارد و قدرت بر صبر ندارد بر او واجب است عزلت و تنهايى اختيار كند و چيزى جز اين او را نجات نمى دهد، چه صبر تنهايى آسان تر از صبر بر خاموشى در ميان جمع است ؛ و صبر بر هريك از گناهان با اختلاف انگيزه هر گناه از حيث شدت و ضعف مختلف است .
آسان تر از حركت زبان حركت خطورات قلبى بر اثر وسوسه هاست از اين رو حديث نفس در تنهايى باقى مى ماند و به هيچ روى صبر در برابر آن ممكن نيست مگر آن كه انديشه دينى ديگرى بر دل غلبه كند و آن را به خود مشغول بدارد، مانند كسى كه همه انديشه هاى خود را منحصر به يك انديشه كرده باشد، و اگر فكر خود را در يك چيز معين به كار نبرد وسوسه ها از او دور نخواهد شد.
قسم دوّم امورى است كه بروز آنها در اختيار انسان نيست ، ليكن در دفع آنها داراى اختيار است مانند اين كه او را با عملى يا سخنى برنجانند و يا جنايتى بر جان يا مال او وارد كنند. در چنين صورتى صبر كردن بر ترك مكافات گاهى واجب و زمانى فضيلت است . يكى از صحابه گفته است : ما ايمان كسى را كه بر آزارها صبر نمى كند ايمان نمى شماريم ، خداوند متعال فرموده است : (( و لنصبرن على ما آذيتمونا و على اللّه فليتوكل المتوكلون . ع(( (٢٨٦) در موقعى پيامبر خدا (ص ) مالى را در ميان مسلمانان تقسيم فرمود، يكى از اعراب مسلمان به وى گفت : در اين تقسيم رضاى خدا خواسته نشده است . اين سخن را به اطلاع پيامبر (ص ) رسانيدند؛ رخسار مبارك آن حضرت سرخ شد و فرمود: ((خداوند برادرم موسى را رحمت كناد كه او را بيشتر از اين آزار دادند و صبر كرد.)) (٢٨٧) خداوند متعال فرموده است : (( ودع اءذاهم و توكل على اللّه ؛ )) (٢٨٨) و نيز فرموده است : (( واصبر على ما يقولون واهجرهم هجرا جميلا؛ )) (٢٨٩) و نيز: (( و لقد نعلم اءنك يضيق صدرك بما يقولون فسبح بحمد ربك ؛)) (٢٩٠) و نيز: (( و لتسمعن من الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و من الذين اءشركوا اءذى كثيرا و ان تصبروا و تتقوا فان ذلك من عزم الامور؛ )) (٢٩١) يعنى هرگاه در اقدام به مكافات صبر كنيد، از اين رو خداوند كسانى را كه از حقوق خود در قصاص و جز آن صرف نظر مى كنند ستوده و فرموده است : و اءن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين . )) (٢٩٢)
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((با كسى كه از تو بريده بپيوند، و به كسى كه تو را محروم گردانيده بخشش كن ، و از كسى كه به تو ستم كرده درگذر.)) (٢٩٣) در انجيل ديدم كه عيسى (ع ) فرموده است : پيش از اين به شما گفته شده است : دندان در برابر دندان ، بينى در برابر بينى ، و من به شما مى گويم : بدى را به بدى تلافى نكنيد بلكه كسى كه بر سمت راست رخسار شما بزند سمت چپ آن را نيز در اختيار او بگذاريد، و هر كس رداى تو را برد ازار خود را نيز به او بدهيد، و آن كه شما را ناگزير كند تا با او يك ميل راه برويد دو ميل با او برويد. و همه اين سخنان امر به صبر در برابر آزار است . بنابراين شكيبايى در برابر آزارهاى مردم از عالى ترين مراتب صبر است ، چه در اين مورد انگيزه دين و انگيزه هاى خشم و شهوت همگى يار و همكارند.
قسم سوّم امورى است كه به هيچ وجه در اختيار آدمى نيست از قبيل مصيبت هايى همچون مرگ عزيزان ، از ميان رفتن اموال ، ابتلاى به بيمارى ، كورى و تباهى اعضا به طور خلاصه ساير انواع بلاها، صبر بر اينها از بالاترين مقامات صبر است . ابن عباس ‍ گفته است : صبر در قرآن بر سه گونه است : صبر بر اداى واجبات و آن را سيصد درجه است ، و صبر بر محرمات و آن را ششصد درجه است و ديگر صبر در مصيبت به هنگام نخستين صدمه و آن را نهصد درجه است . رجحان مرتبه اخير كه از مستحبات است بر مراتب پيش كه از واجباتند بدين سبب است كه هر مؤ منى به صبر در برابر محرمات قادر است ليكن صبر بر بلاهاى آسمانى تنها در توان پيامبران و صديقان است ، چه صبر بر بلا بر نفس گران است و به همين سبب پيامبر (ص ) به خداوند عرض مى كند: ((از تو آن يقين را مى خواهم كه بدان مصيبت هاى دنيا بر من آسان گردد؛ (٢٩٤) و اين صبر زاييده حسن يقين است .
ابوسليمان گفته است : به خدا سوگند بر آنچه محبوب ماست صبر نمى كنيم ، پس ‍ چگونه بر آنچه مكروه ماست صبر كنيم .

مى گويم :
گفتار غزالى در اين جا با سخنان او در آغاز اين فصل مبنى بر اين كه صبر بر عافيت سخت تر و برتر از صبر بر بلاست منافات دارد، و درست همان است نه آنچه در اين جا گفته است ، و خبرى را كه از ابن عباس نقل كرده با آنچه ما از طريق اهل بيت (ع ) روايت مى كنيم مخالف است . كافى به سند خود از على (ع ) نقل مى كند كه : ((پيامبر خدا (ص ) فرموده است : صبر سه گونه است : صبر در معصيت ، صبر بر طاعت و صبر در برابر گناه . هر كس بر معصيت صبر كند تا به نيكويى از آن تسلى يابد خداوند براى او سيصد درجه ثبت مى كند كه ميان هر درجه تا درجه ديگر مانند فاصله ميان آسمان و زمين است ؛ و هر كس بر طاعت صبر كند خدا برايش ششصد درجه مى نويسد كه ميان هر درجه تا درجه ديگر مانند فاصله ميان قعر زمين تا عرش ‍ است ؛ و كسى كه در برابر گناه صبر كند خدا برايش نهصد درجه ثبت مى كند كه ميان هر دو درجه مانند فاصله ميان قعر زمين تا پايان عرش است )).(٢٩٥)
از ابى جعفر امام باقر (ع ) روايت است كه : صبر دو گونه است : ((صبر بر بلا كه خوب و نيكوست ، ليكن بهترين اين دو صبر پرهيز از محرمات الهى است .)) (٢٩٦) و اين روايت از امير مؤ منان (ع ) نيز نقل شده است .
غزالى مى گويد :
از پيامبر خدا (ص ) نقل شده كه ((خداوند فرموده است : هنگامى كه بر يكى از بندگانم مصيبتى در بدن يا مال يا فرزندش وارد مى گردد، و او با صبر جميل با آن روبرو مى شود من در روز بازپسين شرم مى كنم كه براى او ميزانى نصب يا دفتر عملى باز كنم )).(٢٩٧)
و نيز فرموده است : ((انتظار فرج با صبر عبادت است )).(٢٩٨)
و نيز: ((هر بنده مؤ منى به او مصيبتى برسد و چنان كه خداوند امر كرده بگويد: (( انا للّه و انا اليه راجعون ، اللهم اءجرنى فى مصيبتى و اءعقبنى خيرا منها )) خداوند با او به همين گونه رفتار مى كند)).(٢٩٩)
و نيز از پيامبر خدا (ص ) نقل شده كه : ((خداوند فرموده است : اى جبرئيل ! پاداش ‍ كسى كه از دو چشم خود محروم شود چيست ؟ عرض كرد: (( سبحانك لاعلم لنا الا ما علمتنا، )) فرمود: پاداش او جاودان در خانه من بودن و به رخسار من نظر كردن است )).(٣٠٠)
و نيز از پيامبر (ص ) روايت شده كه خداوند فرموده است : ((هرگاه بنده ام را به بلايى گرفتار كنم ليكن او صبر كند و نزد عيادت كنندگانش از من شكوه كند من گوشتش را به گوشتى بهتر و خونش را به خونى بهتر بدل مى كنم و هرگاه به او بهبودى بخشم در حالى خواهد بود كه بر او هيچ گناهى نيست ، و اگر او را بميرانم رحمت من وى را فرا خواهد گرفت )).(٣٠١)
داوود (ع ) گفته است : ((پروردگارا! پاداش غمزده اى كه براى رضاى تو بر مصيبت ها صبر مى كند چيست ؟ فرمود: پاداش او آن است كه لباس امن بر او بپوشانم و آن را هرگز از او جدا نسازم )).
داوود به سليمان (ع ) فرمود: ((سه چيز را مى توان دليل تقواى مؤ من دانست : حسن توكل در آنچه به آن نرسيده ، و حسن رضا بر آنچه بدان رسيده ، و حسن صبر در آنچه از وى فوت شده است )).
پيامبر (ص ) فرموده است : ((از بزرگداشت خدا و شناخت حق اوست كه از درد خود شكايت نكنى و مصيبت خود را نگويى )).(٣٠٢)

مى گويم :
از طريق خاصه (شيعه ) كافى از ابى جعفر امام باقر (ع ) از پيامبر خدا (ص ) روايت كرده كه خداوند فرموده است : ((كسى كه سه روز بيمار شود و نزد عيادت كنندگانش شكايت نكند گوشتش را به گوشتى بهتر و خونش را به خونى بهتر بدل مى كنم ، اگر به او بهبودى بخشم در حالى است كه هيچ گناهى بر او نيست و اگر او را بميرانم مشمول رحمت من خواهد بود.)) (٣٠٣) در اين معنا اخبار ديگرى نيز وارد شده است .
در برخى روايات اين تبديل تفسير شده است به اين كه خداوند گوشت و خون پوستى به او مى دهد كه در آنها گناه نكرده است ؛ (٣٠٤) و شكايت تفسير شده است به اين كه بگويد: به چيزى گرفتار شده ام كه كسى بدان مبتلا نشده ، و آنچه به من رسيده به هيچ كس نرسيده است ، گفته اند: شكايت اين نيست كه بگويد: ديشب را بيدار بودم ، و امروز تب دارم و امثال اينها.(٣٠٥)
در روايتى از امام صادق (ع ) آمده است : ((كسى كه شبى را با حالت بيمارى بسر آورد و آن را بر خود بپذيرد و شكر آن را به جا آورد، ثواب شصت سال عبادت براى اوست .)) پرسيدند: پذيرفتن آن چگونه است ؟ فرمود: ((بر آن صبر مى كند و درد خود را به كسى اظهار نمى كند و چون بامداد شود خدا را در آنچه بر او گذشته است سپاس مى گويد)).(٣٠٦)
از امام باقر (ع ) درباره صبر جميل پرسيدند، فرمود: ((آن صبرى است كه از آن به مردم شكايت نمى كند)).(٣٠٧)
غزالى مى گويد :

اگر بگويى : با چه چيزى به درجه صبر بر مصيبت ها مى توان رسيد در حالى كه اين امر در اختيار انسان نيست و وى چه بخواهد و چه نخواهد چاره اى ندارد، و اگر مراد از صبر آن است كه در نفس وى نسبت به مصيبتى كه بر او وارد شده نفرت و كراهتى نباشد اين امر نيز از اختيار او بيرون است ؟
پاسخ اين است كه بدانى تنها زمانى از جرگه صابران بيرون مى رود كه در برابر مصيبت جزع و بى تابى ورزد و گريبان چرك كند و به صورت بزند و در شكايت و اظهار اندوه و افسردگى مبالغه كند و عادت خود را در لباس و خوراك و فرش تغيير دهد؛ و اين امور همگى در اختيار اوست . از اين رو بايد از همه اينها دورى جويد و خشنودى خود را به قضاى الهى اظهار كند، و بر روش معمول خود ادامه دهد، و معتقد باشد كه آنچه از دست او رفته وديعه اى بوده كه مسترد شده است . چنان كه از رميصاى امّ سليم نقل شده كه گفته است : مرا پسرى بود و از دنيا رفت در حالى كه شوهرم ابوطلحه نمى دانست . من برخاستم و او را كفن كردم و در گوشه خانه قرار دادم . پس از آن ابوطلحه وارد شد، برخاستم و افطارى برايش آماده كردم . او شروع به خوردن كرد و گفت : پسر چگونه است ؟ گفتم : (( بحمداللّه )) در نيكوترين حال است ، و از آنگاه كه بيمار شده هيچ وقت بهتر از شب گذشته نبوده است . سپس ‍ براى او بهتر از هر موقع ديگر آرايش كردم تا حاجت خود را از من برآورد، سپس ‍ گفتم : آيا از همسايگان ما به شگفت نمى آيى ، گفت : آنها را چه شده است ؟ گفتم : چيزى را به طور عاريت به آنها داده بودند هنگامى كه از آنها خواستند آن را برگردانند آنان جزع و بيتابى كردند. گفت : بد كارى كرده اند. گفتم : اين پسر تو است او امانتى از حق تعالى بوده و خداوند او را به سوى خود باز گردانيد. ابوطلحه حمد خدا را به جا آورد، (( انا للّه و انا اليه راجعون )) گفت . چون فردا شد نزد پيامبر (ص ) رفت و آن حضرت را از ماجرا آگاه كرد. پيامبر خدا فرمود: ((خداوندا شب را براى آن دو مبارك گردان .)) راوى گفته است : پس از آن هفت تن از فرزندان او را در مسجد ديدم كه همه قرآن مى خواندند؛ (٣٠٨) جابر روايت كرده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((در خواب ديدم كه وارد بهشت شده ام و ناگهان با رميصا، همسر ابى طلحه برخورد كردم )).
گفته شده است : صبر جميل آن است كه صاحب مصيبت شناخته نشود و شبيه ديگران باشد، و آزردگى دل و ريزش اشك او را از حد صابران بيرون نبرد، چه او هم يكى از جمع حاضران به خاطر مرگ است و از اين حيث با ديگران برابر مى باشد، و تا رسيدن مرگ از آدمى جدا نمى شود، از اين رو هنگامى كه ابراهيم فرزند پيامبر خدا (ص ) وفات كرد، پيامبر (ص ) گريست . به او عرض كردند: آيا شما ما را از اين نهى نكرده اى ؟ فرمود: ((اين رحمت است و خداوند بر بندگان رحيم خود رحم مى كند.)) (٣٠٩) اين گريه انسان را از حالت رضا بيرون نمى برد، چه كسى كه بر رگ زدن و حجامت اقدام مى كند با آن كه بدين سبب ، دچار درد و رنج مى شود و ممكن است به سبب شدت درد اشكش جارى شود با اين حال به آن راضى است . ما به خواست خدا در كتاب رضا اين مطلب را شرح خواهيم داد.
ابن ابى نجيح براى يكى از خلفا تسليت نامه اى فرستاد و در آن نوشت : سزاوارترين كس به شناخت حق خداوند در آنچه از او مى گيرد كسى است كه حق خداوند نزد وى در آنچه برايش باقى گذاشته است بزرگ باشد، و بدان آن كه پيش از تو درگذشته براى تو باقى است و آن كه پس از تو باقى مى ماند به سبب تو ماءجور خواهد بود؛ و بدان پاداش صبر كنندگان در مصايبى كه بر آنها وارد مى شود بزرگ تر از نعمتى است كه به آنها داده و در آن با عافيت بسر مى برند. در اين صورت هرگاه با تفكر در نعمت هايى كه خداوند به او ارزانى داشته و ثواب هايى كه به او مى دهد كراهت درونى را از خود دور كند به درجه صابران نايل شده است . آرى از كمال صبر كتمان بيمارى و فقر و ديگر مصيبت هاست . گفته شده است از گنج هاى نيكوكارى پنهان داشتن مصيبت ها و دردها و صدقه است .
با اين تقسيمات و توضيحاتى كه ذكر شد روشن گرديد كه وجوب صبر در همه احوال و افعال تعميم دارد، چه كسى كه زمان همه شهوت هاى خود را به دست گرفته و عزلت اختيار كرده نيز در ظاهر از صبر بر گوشه گيرى و تنهايى ، و در باطن از صبر در برابر وسوسه هاى شيطان بى نياز نيست ، زيرا خطورات قلبى پيوسته در تحرك بوده و براى آنها سكون و آرامشى نيست ، و تحرك خطورات بيشتر پيرامون امورى است كه از دست رفته و قابل تدارك نيست و يا درباره امور آينده است كه ناگزير آنچه مقدر است تحقق خواهد يافت . به هر صورت توجه به اين خطورات مايه تضييع زمان است ، چه آلت و وسيله انسان دل او و سرمايه اش عمر اوست ، و هرگاه دل در يك نفس كشيدن از ذكرى كه به وسيله آن با خدا انس گيرد غافل شود، و يا از فكرى كه به سبب آن به خدا معرفت پيدا كند تا با اين معرفت محبت او را به دست آورد غفلت ورزد بى شك مغبون است ؛ و اين در صورتى است كه انديشه و وسوسه هاى او منحصر در امور مباح باشد.
ليكن غالبا چنين نيست ، بلكه انسان پيوسته به اقسام تدابيرى كه شهوات او را ارضا كند مى انديشد، و همواره با كسى كه برخلاف مقصود او حركتى كند در تمامى عمر دشمنى مى ورزد يا به گمان آن كه فلان كس با هدف او مخالفت مى كند با ديدن نشانه اى به نزاع و كشمكش مى پردازد بلكه به خالص ترين دوستان خود و كسان و فرزندان خويش نيز بدگمان مى شود و مخالفت آنها را نسبت به خود تصور مى كند. سپس درباره چگونگى مجازات و سركوب آنها و پاسخى كه در توجيه مخالفت خود به او مى دهند مى انديشد و پيوسته افكارش مشغول و درگير است . چه شيطان را دو لشكر است : يكى پرواز مى كند و ديگرى روان مى گردد. وسوسه عبارت از حركت لشكر پرنده و شهوت حركت لشكر رونده است ، و اين بدان سبب است كه شيطان از آتش ، و انسان از گلى كه پخته شده و همچون سفال است آفريده شده اند و در سفال هم آتش است و هم گل . طبيعت گل آرامش و طبع آتش حركت و سوزش ‍ است ، چه هيچ آتش افروخته اى نيست كه در حركت نباشد بلكه به طبع خود پيوسته در حركت مى باشد. شيطان همان ملعون آتشين را تكليف كردند كه از حركت باز ايستد و مخلوق آفريده شده از گل را سجده كند، او سرباز زد و نافرمانى كرد و تكبّر ورزيد، و علت نافرمانى خود را بدين گونه بيان كرد كه : خدايا تو مرا از آتش آفريدى و او را از گل . از آن ملعون كه براى پدر ما آدم (ع ) سجده نكرد چگونه مى توان انتظار داشت كه براى فرزندان او سجده كند. و هر زمان وسوسه و عدوان و طيران و جولان او در دل انسان متوقف شود حالت فرمانبردارى و تسليم ظاهر مى گردد و همين حالت تسليم به منزله سجود اوست و آن روح سجده است و گذاردن پيشانى بر زمين قالب اين روح است و نشانه اى است كه بر حسب اصطلاح دلالت بر اين روح تسليم و انقياد دارد. گذاردن پيشانى بر زمين بر طبق عرف نشانه استخفاف و حقارت است چنان كه بر روى خوابيدن در پيش روى انسانى معظّم و محترم بر حسب عادت نشانه سبك شمردن و تحقير است .
بنابراين نبايد صدف گوهر از گوهر، و قالب روح از روح ، و پوست از مغز تو را غافل و به خود مشغول سازد، و در زمره كسانى قرارگيرى كه عالم شهود بكلى او را از عالم غيب دور و مهجور ساخته است و به طور قطع بدان كه شيطان از مهلت يافتگان است و تا روز بازپسين نسبت به تو فروتنى نخواهد كرد و از ايجاد وسوسه دست باز نخواهد داشت مگر آن كه انديشه هاى تو يكى شود و دلت تنها به خدا مشغول گردد، و آن ملعون در تو مجالى براى خود نبيند، در اين صورت از جمله بندگان مخلص خدا خواهى بود و در زمره كسانى قرار مى گيرى كه از سلطه اين ملعون مستثنا شده اند، و گمان مبر كه دلى از شيطان فارغ باشد بلكه او مانند خون در بدن آدميزاده سيال و روان است و جريان او در بدن انسان مانند جريان هوا در قدح است كه اگر بخواهى قدح را از هوا خالى كنى بى آن كه آن را از آب يا چيز ديگرى پر كنى انتظارى نابجا دارى بلكه قدح به اندازه اى كه از آب خالى مى شود از هوا پر مى گردد، به همين گونه دل اگر به يكى از امور مهم دين مشغول شود از جولان شياطين خالى و آسوده خواهد شد و اگر از ياد خدا غافل شود هر چند يك لحظه باشد در آن همنشينى جز شيطان نخواهد داشت . از اين رو خداوند فرموده است : (( و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانا فهو قرين . )) (٣١٠)
پيامبر (ص ) فرموده است : ((خداوند جوان بيكار را دشمن مى دارد))؛ (٣١١) و اين بدان سبب است كه جوان هرگاه به كارى كه باطن او را به امر مباحى كه به دين او كمك كند مشغول نسازد هر چند در ظاهر بيكار است امّا دل او فارغ نيست بلكه شيطان در آن لانه مى كند و تخم مى گذارد و جوجه بيرون مى دهد؛ سپس ‍ جوجه هايش جفت گيرى مى كنند و تخم مى گذارند و جوجه بيرون مى دهند. به همين گونه نسل شيطان سريع تر از ديگر حيوانات زاد و ولد مى كند و گسترده مى شود، زيرا سرشت شيطان از آتش است ، و هرگاه آتش گياه خشك بيايد دامنه اشتعالش گسترده مى شود، و پيوسته آتش از آتش مى زايد و منقطع نمى شود بلكه اندك اندك به همه جا سرايت مى كند. شهوت در نفس جوان مانند هيزم خشك براى آتش است ، و همان گونه كه آتش بدون وجود قوت خود كه هيزم است باقى نمى ماند اگر شهوت در انسان وجود نداشته باشد براى شيطان نيز مجالى باقى نخواهد بود تا او را گمراه سازد. بنابراين هرگاه دقت و تاءمل كنى خواهى دانست كه دشمن ترين دشمنانت شهوات تو است و شهوت صفت نفس است كه اگر او را مشغول نكنى او تو را مشغول خواهد كرد. از اين رو حقيقت صبر و كمال آن صبر كردن از اقدام به هر حركت ناپسنديده است و صبر در برابر حركات باطن سزاوارترين صبر است ، و آن بايد پيوسته ادامه داشته باشد و چيزى جز مرگ آن را قطع نكند.

پي نوشت ها

________________________________________
٢٥٨- در آغاز كتاب ذكر شده ، و از طريق خاصه كافى ، ٢/٥٢، شماره ٦ از امام رضا (ع ) نقل كرده كه فرموده است : ((چيزى كمتر از يقين ميان بندگان تقسيم نشده است )).
٢٥٩- (( الشعب ع(( بيهقى از حديث انس به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٢٦٠- پيش از اين ماءخذ آنها گفته شده است .
٢٦١- پيش از اين ماءخذ آنها گفته شده است .
٢٦٢- بقره / ١٧٧:... در برابر محروميت ها و بيمارى ها و در ميدان جنگ استقامت مى كنند، اينها كسانى هستند كه راست مى گويند و اينها هستند پرهيزگاران .
٢٦٣- الملك / ٢٢: آيا كسى كه به رو در افتاده و حركت مى كند به هدايت نزديك تر است يا كسى كه راست قامت در صراط مستقيم گام بر مى دارد؟
٢٦٤- سجده / ١٣ و ١٤: اگر ما مى خواستيم به هر انسانى (از روى اجبار) هدايت لازمش را مى داديم ليكن (من آنها را آزاد گذارده ام ) و مقرر كرده ام كه دوزخ را (از انسان هاى بى ايمان و گنهكار) از جن و انس همگى پر كنم .
٢٦٥- نجم / ٢٩: از آنها كه از ذكر ما روى مى گردانند و جز زندگى مادى دنيا را نمى طلبند اعراض كن .
٢٦٦- (( المستدرك )) حاكم ٤/٢٥١، پيش از اين در آن جا كه غرور نكوهش ‍ شده ذكر شده است .
٢٦٧- توبه / ١٠٢:... و اعمال درست و نادرستى را به هم آميختند، اميد مى رود خداوند توبه آنها را بپذيرد.
٢٦٨- در عيب هاى مردم عيبى نديدم مانند نقص كسانى كه بر تمام قادر باشند.
٢٦٩- ليل / ٥ و ٦ و ٧: امّا كسى كه در راه خدا انفاق كند، و پرهيزگارى پيش گيرد، و جزاى نيك الهى را باور كند ما او را در مسير آسانى قرار مى دهيم .
٢٧٠- سنن ترمذى ، مسند احمد از حديث ابن عباس .
٢٧١- منافقين / ٩: اى كسانى كه ايمان آورده ايد اموال و فرزندانتان شما را از ياد خدا غافل نكند.
٢٧٢- تغابن / ١٤: اى كسانى كه ايمان آورده ايد برخى از همسران و فرزندانتان دشمنان شما هستند، از آنها برحذر باشيد.
٢٧٣- ابويعلى از ابوسعيد خدرى با سند ضعيف ، (( الجامع الصغير، سنن ابن ماجه ، شماره ٣٦٦٦.
٢٧٤- سنن نسايى ، ٣/١٠٨، از حديث بريده ، ابوداوود، ابن ماجه و ترمذى گفته اند: حديثى حسن و غريب است .
٢٧٥- زخرف / ٥٤: او قوم خود را تحميق كرد و از وى اطاعت كردند.
٢٧٦- سنن ابن ماجه ، شماره ٤٢٢٧ و پيش از اين از (( صحيحين )) نقل شده است .
٢٧٧- بيّنه / ٥: در حالى در كه به آنها دستورى داده نشده بود جز اين كه خدا را با كمال اخلاص پرستش كنند و از شرك به توحيد بازگردند.
٢٧٨- هود / ١١: جز آنهايى كه شكيبايى ورزيدند و عمل صالح انجام دادند.
٢٧٩- عنكبوت / ٥٩ و ٦٠:... چه خوب است پاداش عمل كنندگان ، آنانى كه شكيبايى ورزيدند.
٢٨٠- محمّد / ٣٣: و اعمال خود را باطل نسازيد.
٢٨١- بقره / ٢٦٤: اى كسانى كه ايمان آورده ايد بخشش هاى خود را با منت و آزار باطل نكنيد.
٢٨٢- نحل / ٩٠: خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان فرمان مى دهد و از فحشا و منكر و... نهى مى كند.
٢٨٣- ماءخذ قبل .
٢٨٤- بخش نخست آن را ابن ماجه و بخش دوم آن را نسايى در (( الكبرى )) نقل و هر دو آن را از حديث فضالة بن عبيد با سند خوبى روايت كرده اند، و پيش از اين ذكر شده است .
٢٨٥- پيش از اين در آفات زبان ذكر شده است .
٢٨٦- ابراهيم / ١٠٢: و ما به طور مسلم بر آزارهاى شما صبر خواهيم كرد و توكل كنندگان بايد تنها بر خدا توكل كنند.
٢٨٧- پيش از اين چند بار از صحيح مسلم و بخارى نقل شده است .
٢٨٨- احزاب / ٤٨:... و به آزارهاى آنها اعتنا مكن و بر خدا توكل كن .
٢٨٩- مزمّل / ١٠: و در برابر آنچه (دشمنان ) مى گويند شكيبا باش و به گونه اى شايسته از آنها دورى كن .
٢٩٠- حجر / ٩٧: ما مى دانيم سينه تو از آنچه آنها مى گويند تنگ مى شود (و تو را سخت ناراحت مى كنند).
٢٩١- آل عمران / ١٨٦: و از آنها كه پيش از شما كتاب آسمانى داده شده اند (يهود) و از آنها كه راه ترك پيش گرفتند سخنان آزار دهنده فراوان خواهيد شنيد و اگر استقامت كنيد و تقوا پيشه سازيد (شايسته تر است ) زيرا اينها از كارهاى محكم و قابل اطمينان است .
٢٩٢- نحل / ١٢٦: و اگر خواستيد مجازات كنيد تنها به مقدارى كه به شما تعدى شده كيفر دهيد و اگر شكيبايى كنيد آن براى شكيبايان بهتر است .
٢٩٣- پيش از اين مكرر ذكر شده است .
٢٩٤- سنن ترمذى ، نسايى ، حاكم از حديث ابن عمر و آن را صحيح دانسته است .
٢٩٥- همان ماءخذ، ٢/٩١، شماره ١٥ و ١٤.
٢٩٦- همان ماءخذ.
٢٩٧- ابن عدى از حديث انس با سندى ضعيف . (( (المغنى ). ))
٢٩٨- (( مسند الشهاب )) قضاعى از حديث ابن عمر، (( الجامع الصغير. ))
٢٩٩- صحيح مسلم ، ٣/٣٧ از حديث امّ سلمه .
٣٠٠- صحيح بخارى ، با كمى اختلاف ٧/١٥١، از حديث ابن ظلال قسملى از انس ، (( الاوسط )) طبرانى نيز از روايت انس ، (( المغنى . ))
٣٠١- (( الموطاء، )) مالك ، ٢/٢٢٩ از حديث عطاء بن يسار.
٣٠٢- عراقى گفته است : من اين حديث را مرفوع نديده ام تنها ابن ابى الحديد در كتاب (( المرض و الكفارات )) از روايت سفيان از برخى فقيهان نظير آن را نقل كرده است .
٣٠٣- همان ماءخذ، ٣/١١٥، شماره ١.
٣٠٤- همان ماءخذ، ٣/١١٦، شماره ٦.
٣٠٥- همان ماءخذ، ٣/١١٦، شماره ١.
٣٠٦- همان ماءخذ، ٣/١١٦، شماره ٥.
٣٠٧- همان ماءخذ، ٢/٩٣، شماره ٢٣.
٣٠٨- (( الحلية )) ابونعيم ، صحيح مسلم ، ٧/١٤٥، رميصا با ضم راء يكى از زنان صحابى است .
٣٠٩- بزار، طبرانى از حديث عبدالرحمان بن عوف ، مى گويد: دخترم را نزد پيامبر خدا (ص ) فرستادم و پيغام دادم كه دخترم مصيبت زده است ، آن حضرت به فرستاده ام فرمود: ((به دختر بگو خداوند مختار است كه بدهد يا بگيرد)). او را براى بار دوم فرستادم آن حضرت همان پاسخ را به او داد، سپس براى بار سوم او را فرستادم ، آن حضرت با جمعى از اصحاب خود وارد شد، و دختر نيز در حالى كه نفس در سينه اش به شماره افتاده بود نزد او آمد، پيامبر (ص ) به حال او رقت كرد و اشكش جارى شد. برخى از اصحاب متوجه شدند و در حالى كه اشك از چشمان آن حضرت مى ريخت به او مى نگريستند. پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((شما را چه شده است ؟ مى بينيد كه خداوند رحمتش را در هر جا كه بخواهد قرار مى دهد، و او تنها به بندگان رحيم خود رحم مى كند.)) (( مجمع الزوائد، )) من اين حديث را با الفاظى كه مصنف نقل كرده نيافتم .
٣١٠- زخرف / ٣٦: هر كس از ياد خدا روى گرداند شيطانى را بر او مى گماريم كه پيوسته قرين اوست .
٣١١- عراقى گفته است : من اين حديث را نيافتم ، من مى گويم : كلينى در كافى آن را از حديث امام موسى بن جعفر (ع ) بدين گونه روايت كرده است : ((خداوند بنده پرخواب بيكار را دشمن مى دارد.)) ٥/٨٤.



۸
داروى صبر و آنچه براى صبر كردن مى توان از آن كمك گرفت

داروى صبر و آنچه براى صبر كردن مى توان از آن كمك گرفت
بدان آن كه درد را فرستاده دارو را نيز فرستاده و وعده شفا داده است و صبر اگر چه دشوار يا ممتنع است ليكن با معجون علم و عمل به دست آوردن آن ممكن است . علم و عمل دو عنصر به هم آميخته اند كه تمامى داروهاى بيمارى هاى قلب از آنها تركيب يافته است ، ليكن هر بيمارى به علم و عملى خاص خود نيازمند است ؛ از اين رو همان گونه كه صبر اقسام مختلفى دارد علل مانع از آن نيز داراى اقسام مختلفى است ، و با اختلاف علل علاج و درمان نيز مختلف مى شود، زيرا معناى علاج ضد علت و بركندن ريشه هاى آن است ، و چون بيان اين مطلب به گفتارى دراز نياز دارد، تنها با چند مثال راه درمان را نشان مى دهيم و بدان بسنده مى كنيم و مى گوييم : هرگاه فى المثل در برابر شهوت مباشرت نيازمند صبر باشد بدين سبب است كه اين شهوت بر او چيره شده به طورى كه مالك فرج خود نيست و اگر مالك آن باشد مالك چشمش نيست و اگر مالك چشمش باشد مالك دل و نفس خود نيست ، زيرا پيوسته نفس او از موارد شهوت با او سخن مى گويد، و او را از مداومت در ذكر و فكر و اعمال شايسته باز مى دارد.
پيش از اين گفته ايم كه صبر عبارت از كشتى گرفتن انگيزه دين با انگيزه هوس است و هر يك از دو كشتى گير مى خواهد بر ديگرى غلبه كند و ما در اين ميان راهى نداريم جز اين كه طرفى را خواهان پيروزى آنيم تقويت كنيم تا مقام برتر را بيابد و طرف ديگر ضعيف و ناتوان گردد. در اين مورد بر ما لازم است كه انگيزه دين را نيرومند و انگيزه شهوت را ناتوان سازيم ، راه تضعيف انگيزه شهوت منحصر در سه امر است :
١ - به ماده و منشاء قوّت آن كه غذاهاى لذيذ و تحريك كننده شهوت است از حيث نوع و كثرت آن بنگريم و ناچار بايد با گرفتن روزه دايمى سرچشمه آن را خشك گردانيم ، و براى افطار به خوراكى كه از نظر او اندك و از حيث جنس ضعيف باشد اكتفا كنيم و از گوشت و خوراك هاى شهوت برانگيز دورى جوييم .
٢ - قطع اسبابى كه در حال شهوت برانگيز است زيرا شهوت با نظر كردن به موارد آن برانگيخته مى شود، چه نگاه دل را تحريك و دل شهوت را به حركت درمى آورد، و قطع اسباب شهوت با عزلت و احتراز از جاهايى كه چشم بر صورت هاى زيبا و دل انگيز مى افتد و به طور كلى با فرار از همه اينها ميسر مى شود. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((نگاه كردن تيرى زهرآلود از تيرهاى ابليس است ))؛ (٣١٢) و اين تيرى است كه آن ملعون مى اندازد، و سپرى كه آن را رفع كند جز چشم بر هم نهادن و از معرض تير او گريختن چيز ديگرى در اختيار نيست ، چه او اين تير را از كمان صورت هاى خوب مى اندازد، و اگر از سمت تير او دور شوى تير به تو نخواهد رسيد.
٣ - آرام كردن نفس به چيز مباحى كه از جنس مورد شهوت و رغبت اوست و آن نكاح است ، زيرا همه آنچه طبع بدانها راغب است در مباحات به اندازه اى كه از محرمات بى نياز شويم وجود دارد، و اين درمانى است كه براى اكثر مردم سودمندتر است چه قطع غذا توان آدمى را براى اداى اعمال ديگر ضعيف مى كند، ليكن شهوت را در بيشتر مردان سركوب نمى سازد؛ از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بر شما باد به نكاح و هر كس نتواند بايد روزه بدارد، زيرا روزه داشتن براى او اخته كردن است .)) (٣١٣) درباره اين امور سه گانه كه براى درمان نفس به كار مى رود مى گوييم :
درمان اول كه قطع طعام است شباهت دارد به قطع علف از حيوان سركش و گوشت از سگ درنده تا ضعيف شوند و نيروى آنها از ميان برود.
درمان دوم شبيه است به اين كه گوشت را از سگ و جو را از چهارپا پنهان بداريم تا به سبب ديدن گوشت و جو باطن آنها به حركت درنيايد.
درمان سوم مانند اين است كه اسب و سگ را با اندكى از آنچه طبع آنها مايل است آرام كنى تا مقدارى از نيروى آنها براى صبر بر تاءديب باقى بماند.
امّا تقويت انگيزه دين تنها به دو طريق ميسر مى باشد:
١ - او را در فوايد مجاهده و ثمرات آن براى دين و دنيا به طمع اندازى تا در اخبارى كه ما در فضيلت صبر و حسن عاقبت آن در دنيا و آخرت ذكر كرديم بسيار بينديشد. در اخبار آمده است : ((ثواب صبر بر معصيت بيشتر از چيزى است كه از دست رفته است ))؛ بلكه او به سبب مصيبتى كه بر وى وارد شده مورد غبطه است ، زيرا چيزى را از دست داده كه جز در مدت زندگانى دنيا براى او باقى نمى ماند، و چيزى را به دست آورده كه پس از مردن تا ابد براى او ماندگار و پايدار است ، و كسى كه چيز پستى را داده و در برابر آن چيز گرانبهايى گرفته است نبايد به سبب از دست رفتن چيز پست اندوهگين باشد. اين تفكر يكى از ابواب معرفت و ايمان است كه گاهى ضعيف و زمانى قوى مى شود. اگر قوى شود انگيزه دين نيرومند مى گردد و او را به شور و شوق وامى دارد، و اگر ضعيف شود انگيزه دين نيز ضعيف مى گردد. به ايمان قوى يقين گفته مى شود و آن انسان را به عزم بر صبر وامى دارد چه كمترين چيزى كه به مردم داده شده يقين و عزم بر صبر است .
٢ - انگيزه دين را بتدريج و اندك اندك به كشتى با انگيزه هوس عادت دهد تا لذت پيروزى را بچشد و بر اين كار دلير شود و در كشتى با آن نيرومند گردد؛ زيرا اعتياد و مداومت بر اعمال سخت و دشوار باعث تقويت نيروى كسى است كه اين اعمال از او صادر مى شود. به همين سبب نيروى حمالان و كشاورزان و رزمندگان و به طور كلى همه كسانى كه عهده دار كارهاى سخت و پر مشقت اند بر نيروى خياطان و عطاران و فقيهان و صالحان فزونى دارد، زيرا نيروى اينان به مداومت در تحمل سختى ها عادت نكرده است . بنابراين درمان اول شبيه آن است كه كشتى گير را در صورت غلبه در گرفتن خلعت و جايزه به طمع اندازد و انواع بخشش ها را به او وعده دهند چنان كه فرعون هنگامى كه ساحران را به غلبه بر موسى تشويق كرد به آنان وعده داد و گفت : (( و انكم اذا لمن المقربين . )) و درمان دوم شباهت دارد به اين كه بخواهند كودكى را به كشتى گيرى و رزمندگى عادت دهند و براى اين منظور از همان اوان كودكى اسباب اين كارها را در اختيار او مى گذارند تا با آنها انس ‍ گيرد و بر اين امور دلير شود و توانايى او افزايش يابد. كسى كه مجاهده از طريق صبر را بكلى ترك كند انگيزه دين در او ضعيف مى شود و بر شهوت خود نيز دست نمى يابد هر چند ضعيف باشد؛ و آن كه خود را به مخالفت با انگيزه هوس عادت دهد در هر موقع كه بخواهد بر آن غلبه مى يابد.
اينها راه درمان در همه اقسام صبر است و بيان تمامى آنها ممكن نيست جز اين كه سخت ترين آنها بازداشتن باطل از حديث نفس است و غلبه آن بر كسى كه خود را براى آن آماده ساخته و شهوات ظاهرى را ريشه كن كرده و عزلت گزيده و براى مراقبت و فكر و ذكر نشسته باشد شدت دارد، چه وسوسه ها پيوسته او را از سمتى به سمت ديگر مى كشاند. و اين درد درمانى ندارد جز اين كه تمامى علايق ظاهرى و باطنى را ترك گويد و از عيال و فرزند و مال و مقام و رفيقان و دوستان بگريزد و پس ‍ از به دست آوردن اندكى قوت و قناعت به آن در گوشه اى عزلت اختيار كند و همه اينها كافى نيست مگر آن كه همه افكار خود را منحصر به يك فكر كند و آن توجه به خداوند متعال است ؛ و غلبه اين توجه بر دل زمانى او را كفايت مى كند كه مجالى براى تفكر و سير باطن در ملكوت آسمان ها و زمين و عجايب صنع خدا و ديگر ابواب معرفت داشته باشد. چون توجه به خداوند بر دل چيره شود اشتغال به آن گفتگوى شيطان و وسوسه هاى او را برطرف مى كند، و اگر سير باطنى نداشته باشد راهى براى نجات نيست جز اين كه خود را به اوراد به هم پيوسته اى كه براى هر لحظه ترتيب داده باشد مشغول كند اعم از قرائت قرآن و اذكار و صلوات . با اين حال او نيازمند حضور قلب است ، چه تفكر باطن است كه دل را در توجه به خدا مستغرق مى كند نه وردهاى ظاهرى .
پس اگر همه اينها را انجام دهد جز در بعضى از اوقات از آفات مصون نمى ماند زيرا همه اوقات او از حوادثى كه پيوسته تكرار مى شود خالى نيست و رخدادهايى از قبيل بيمارى ، ترس ، آزارهاى مردم و سركشى معاشران او را از ذكر و فكر باز خواهد داشت ، زيرا از داشتن همنشينى كه او را در پاره اى از امور زندگى يارى دهد بى نياز نيست ، و اين يكى از انواع عوامل بازدارنده و مشغول كننده است . نوع دوم از اين عوامل كه ضرورى تر از اولى است مشغوليت او به خوردن و پوشيدن و تهيه اسباب زندگى است ، و فراهم كردن آنها اگر به وسيله خود او انجام شود نياز به كار و اشتغال دارد، و اگر ديگرى عهده دار آنها باشد دل او از مشغوليت به آن كس خالتى نمى ماند ليكن اگر همه علايق را ترك گويد چنانچه حادثه يا واقعه اى ناگهانى رخ ندهد اكثر اوقات او محفوظ مى ماند، و در همين اوقات است كه دل صفا و جلا مى يابد و تفكر ميسر مى گردد، و از اسرار الهى در ملكوت آسمان ها و زمين چيزهايى بر او مكشوف مى شود كه اگر دلش به علايق مشغول باشد نمى تواند يك صدم آنها را در مدتى دراز به دست آورد. رسيدن به اين حد بالاترين مقامى است كه ممكن است از طريق كسب و جهد بدان رسيد.
امّا مقدار آنچه بر او كشف مى شود و آنچه از الطاف الهى در احوال و اعمال او ظاهر مى گردد حكم شكار صيد را دارد كه بسته به ميزان روزى اوست . گاهى با كوشش ‍ اندك بيشترين صيد را به دست مى آورد، و زمانى با جهد و تلاش زياد و طولانى كمترين صيد را شكار مى كند، و بايد پس از كوشش و تلاش بر جذبه اى از جذبات خداوند رحمان اعتماد كند كه آن برابر با اعمال جن و انس است و به اختيار بنده نيست .
آرى آنچه در اختيار بنده مى باشد اين است كه با بريدن از جاذبه هاى دنيا دل را در معرض اين جذبه رحمانى قرار دهد، چه كسى كه مجذوب اسفل سافلين است نمى تواند مجذوب اعلا عليين باشد؛ و آن كه به دنيا حريص است مجذوب دنياست . پيامبر خدا (ص ) در اين گفتار كه فرموده است : ((خدا را در ايام روزگارتان بخشش هايى است خودتان را در معرض آنها قرار دهيد))، (٣١٤) قطع علايق و جاذبه هاى دنيوى را اراده كرده است ، زيرا اين عطاها و جذبه ها اسبابى آسمانى دارد چنان كه خداوند فرموده است : (( و فى السماء رزقكم و ما توعدون . )) (٣١٥) و اين برترين نوع روزى است . امور آسمانى دور از ديد ماست و معلوم نيست در چه زمان اسباب اين روزى را براى ما ميسر مى كند، و ما را جز اين تكليفى نيست كه محل را خالى و آماده كنيم و در انتظار نزول رحمت و رسيدن موعد وعده باشيم ، همچون كسى كه زمين را اصلاح و از خس و خاشاك پاك كند و در آن تخم بپاشد و مى داند كه همه اينها زمانى سودآور است كه باران ببارد، و نمى داند خداوند ريزش باران را در چه موقع مقدر كرده است جز اين كه او به فضل و رحمت خداوند اعتماد دارد و مطمئن است كه هيچ سالى بدون باران نيست ، همچنين هيچ سال و ماه و روزى نيست كه از جذبه اى از جذبات الهى و نفخه اى از نفخات او خالى باشد. از اين رو بر بنده است كه سرزمين دلش را از خس و خاشاك شهوات پاك كند و در آن تخم ارادت و اخلاص بپاشد، و آن در معرض وزش بادهاى رحمت الهى قرار دهد، همان طور كه در ايام بهار و ظهور ابرها انتظار ريزش باران زيادتر است در اوقات شريف و به هنگام اجتماع فكر و مساعد بودن دل انتظار وزش اين نفخات و نسيم هاى رحمت بيشتر و قويتر مى باشد مانند روز عرفه و روز آدينه و روزهاى ماه رمضان ، زيرا مقاصد و انفاس به حكم آنچه خداوند مقدر كرده اسباب نزول رحمت اويند تا آن جا كه در اوقات استسقا بر اثر آن باران فرود مى آيد و اين امر با ريزش باران مكاشفات و لطايف معارف از خزاين ملكوت بيشتر مناسبت دارد تا ريزش قطره هاى باران و كشيدن ابرها از كوه ها و درياها، زيرا احوال و مكاشفات در دل تو حاضرند، و تنها به سبب آن كه به علايق و شهوات خود سرگرم و مشغولى همينها ميان تو آنها حايل شده اند، از اين رو نيازمند آنى كه شهوت ها را بشكنى و حجاب را بردارى تا انوار معارف از درون دلت بتابد، چه ظاهر كردن آب زمين با حفر قنوات آسان تر و نزديك تر از روانه كردن آب از جاى دور و پست بدان سرزمين است .
و به سبب حضور انواع معارف در دل و فراموشى از آنها بر اثر اشتغال به امور دنيا خداوند همه معارف ايمان را تذكر ناميده و فرموده است : (( ليتذكر اولوالا لباب ، )) (٣١٦) و نيز: (( و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مذكر )) (٣١٧) اين است داروى صبر در برابر وسوسه ها و عوامل مشغول كننده و آخرين درجات صبر است ، چه صبر در برابر همه علايق و ترك آنها مقدم بر صبر در برابر خطورات قلبى است ، و سخت ترين علايق نفس علاقه او به مردم و حب جاه و مقام است ، زيرا لذت رياست و غلبه و برترى جويى و جلب پيروان از نظر خردمندان قوى ترين لذات دنياست و چگونه برترين لذات نباشد و حال آن كه هدف آن ربوبيت است كه صفتى از صفات حق تعالى است ؛ و ربوبيت بر حسب طبع و به مناسبت امورى كه مقتضاى آن است مطلوب و محبوب دل است ، و قول حق تعالى كه : (( قل الروح من اءمر ربى )) (٣١٨) بيانگر آن است .
دل به سبب دوست داشتن اين صفت نكوهش نمى شود بلكه از آن جهت نكوهيده است كه بر اثر فريب شيطان ملعون كه از عالم امر رانده شده غلطى را مرتكب گرديده است ، چه شيطان به انسان كه از عالم امر است حسد برد و او را فريب داد و گمراه كرد. چگونه آدمى به داشتن اين صفت سرزنش شود در حالى كه او طالب سعادت آخرت است ، و از آن جهت آن را خواهان است كه متضمن بقاى بدون فنا، عزّت بدون ذلت ، ايمنى بدون ترس ، توانگرى بدون فقر و كمال بدون نقص است ؛ و اينها همه از اوصاف ربوبيت است ، و انسان به سبب دوست داشتن اين صفات نكوهش نمى شود، بلكه حق هر بنده اى است كه طالب سلطنتى بزرگ و بى پايان باشد، و آن كه طالب سلطنت است ناچار خواهان برترى و عزّت و كمال است ؛ ليكن دو نوع سلطنت وجود دارد: يكى آميخته به انواع دردها و زودگذر امّا نقد و موجود، اين دنياست ؛ و ديگرى سلطنت جاويدان كه منسوب به كدورت و درد نيست و پايان ناپذير است ليكن موكول به آينده است ، و چون انسان عجول و شتابكار آفريده شده و به نقد رغبت دارد، شيطان نزد او آمد و به او توسل جست و به وسيله عجله كه در سرشت آدمى است وى را گمراه كرد، و نقد و حاضر را در نظرش بياراست و نادانى او را وسيله قرار داد و با وعده هاى دروغ درباره آخرت او را فريب داد، و سلطنت دنيا را با سلطنت آخرت به او وعده كرد، چنان كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((نادان كسى است كه از هواى نفس پيروى كند و از خدا آرزو داشته باشد.)) (٣١٩) از اين رو انسان شكست خورده و ناموفق با فريب او فريفته مى شود و براى به دست آوردن عزّت دنيا و سلطنت آن به قدرى كه در امكانش ‍ باشد مشغول مى گردد. امّا انسان موفق با رشته او در چاه نمى رود و فريب او را نمى خورد، زيرا طرق مكر شيطان را مى داند و از دنياى زودگذر روى مى گرداند. خداوند از اين شكست خوردگان ناموفق ياد كرده و فرموده است : (( كلا بل تحبون العاجلة ، و تذرون الا خرة ؛ )) (٣٢٠) و نيز: (( ان هؤ لا ء يحبون العاجلة و يذرون وراءهم يوما ثقيلا؛ )) (٣٢١) و نيز: (( فاءعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحياة الدنيا، ذلك مبلغهم من العلم . )) (٣٢٢) چون مكر شيطان در همه خلايق انتشار يافت خداوند فرشتگان را به سوى پيامبران فرستاد و آنچه را بر آفريدگان گذشته و اين كه دشمن در صدد هلاك كردن و فريب دادن آنهاست به آنان وحى فرمود. پيامبران به دعوت خلق مشغول شدند و آنان را به سوى پادشاه حقيقى و روگردانيدن از زندگى مجازى كه اصل و دوامى ندارد، فرا خواندند و در ميان ايشان فرياد زدند: (( يا اءيها الذين آمنوا ما لكم اذا قيل لكم انفروا فى سبيل اللّه اثاقلتم الى الارض اءرضيتم بالحياة الدنيا من الا خرة فما متاع الحياة فى الا خرة الا قليل . )) (٣٢٣) بنابراين تورات ، انجيل ، زبور، فرقان ، صحف موسى و همه كتاب هايى كه از سوى خدا نازل شده براى دعوت بشر به زندگى دايمى و جاويد است و مراد اين است كه بشر هم در دنيا و هم در آخرت پادشاه مى باشد.
امّا پادشاهى در دنيا از اين طريق است كه بدان زاهد و بى ميل باشد و به اندكى از آن قناعت كند، و پادشاهى آخرت از راه قرب به خداوند و درك بقايى است كه فنايى در آن نيست ، و عزتى است كه ذلتى در آن نيست ، و مايه روشنى چشمى است كه در اين جهان پوشيده است و هيچ كس چگونگى آن را نمى داند. امّا شيطان مردم را براى سلطنت دنيا فرا مى خواند، زيرا مى داند كه از اين راه آخرت از دست آنها مى رود، چه دنيا و آخرت مانند دو زن همشويند، و مى داند كه پادشاهى دنيا هم براى او ميسر نخواهد شد و اگر برايش ميسر شود به او نيز حسادت مى ورزد، ليكن پادشاهى دنيا از منازعه و كشمكش و چيزهايى كه آن را منغص مى كند و اندوه بسيار در تدبير امور خالى نيست ، ديگر اسباب زندگى نيز به همين گونه است . سپس ‍ هنگامى كه همه وسايل فراهم شود عمر به پايان مى رسد. (( حتّى اذا اءخذت الا رض زخرفها و ازينت و ظن اءهلها اءنهم قادرون عليها اءتاها اءمرها ليلا اءو نهارا فجعلناها حصيدا كاءن لم تغن بالا مس . )) (٣٢٤) خداوند براى آن مثلى زده و فرموده است : (( واضرب لهم مثل الحياة الدنيا كماء اءنزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض فاءصبح هشيما تذروه الرياح . )) (٣٢٥) و چون زهد در دنيا سلطنتى آماده است شيطان بر آن حسد برد و انسان را از آن بازداشت . معناى زهد اين است كه انسان مالك شهوت و خشم خويش باشد و اين دو فرمانبردار انگيزه دين و دستور ايمان باشند، و اين سلطنتى است از روى استحقاق چه صاحب زهد بدين سبب آزاد مى شود، و در صورت غلبه شهوت بنده شكم و فرج و ديگر اعضاى خود مى گردد و مانند چهارپايان مسخر و مملوك آنها مى شود و شهوت گلوگاه او را گرفته به هر سو كه بخواهد مى كشاند. چقدر انسان زيانكار است كه مى پندارد با مملوك بودن به سلطنت مى رسد و با بنده بودن به ربوبيت نايل مى شود. چنين كسى در دنيا وارونه و معكوس و در آخرت سرنگون و منكوس ‍ خواهد بود. از اين رو يكى از پادشاهان به زاهدى گفت : از من حاجتى بخواه . پاسخ داد: چگونه از تو حاجتى بخواهم و حال آن كه پادشاهى من از پادشاهى تو بزرگ تر است . پادشاه گفت : اين چگونه است ؟ پاسخ داد: كسى كه تو بنده او هستى بنده من است ، گفت : چطور؟ زاهد گفت : تو بنده شهوت و خشم و فرج و شكم خويش ‍ هستى ، و من همه آنها را زير سلطه خود دارم و همگى بندگى منند؛ و اين سلطنت در دنياست كه به سلطنت در آخرت ضرر كرده اند؛ و آنانى كه توفيق يافتند تا بر صراط مستقيم استقامت ورزند هم دنيا و هم آخرت را به دست آورده اند.
اكنون كه معناى پادشاهى و ربوبيت ، و معناى مسخر بودن و بزرگى را دانسته اى و راه غلط و چگونگى فريب و تزوير شيطان را شناخته اى براى تو آسان خواهد بود كه از ملك و مقام روى بگردانى و بر نبودن آنها صبر كنى ، چه با ترك آنها در حال پادشاهى يافته اى و در آخرت نيز اميد پادشاهى دارى ، كسى كه با جاه و مقام انس ‍ گرفته و عادت بر به كار بردن اسباب آن در او رسوخ يافته و سپس اين امور بر او مكشوف شده براى درمان وضع خود مجرد علم و كشف كافى نيست بلكه ناگزير است عمل را بر آنها اضافه كند، و عمل بر سه گونه است :
١ - از موضع جاه و مقام خو بگريزد تا اسباب و لوازم آن را نبيند؛ چه با وجود و مشاهده اسباب صبر بر آن دشوار خواهد بود، چنان كه اگر شهوت بر كسى غلبه كند بايد از مشاهده چهره هاى زيبا كه محرك شهوت است بگريزد و كسى كه اين كار را نكند نعمت خدا را در فراخى و وسعت زمين ناسپاسى كرده ، زيرا خداوند فرموده است : (( اءلم نكن اءرض اللّه واسعة فتهاجروا فيها. )) (٣٢٦)
٢ - در كارهايى كه انجام مى دهد نفس خويش را به اعمالى وادار كه بر خلاف عادت اوست ، فى المثل تكلف و خودآرايى را به سادگى و بى پيرايگى ، و لباس ‍ حشمت و بزرگى را به لباس تواضع و فروتنى مبدل كند و به همين گونه هر شكل و حال و كارى را كه در مسكن و لباس و خوراك و نشستن و برخاستن به مقتضاى مقام خود به آنها عادت داشته تغيير دهد، و بايد هر يك از اينها را به نقيض آن مبدل سازد، تا با اعتياد به اين كار ضد آنچه پيش از اين در او رسوخ داشته در وى راسخ و جايگزين شود، چه معناى درمان چيزى جز به كار بردن ضد آن نيست .
٣ - در اصلاح حال مدارا و تدريج را رعايت كند و يكباره از سويى به دورترين نقطه سوى ديگر نقل مكان ندهد، زيرا طبع از دگرگونى نفرت دارد و جز بتدريج نمى توان خلق و خوى را تغيير داد. لذا بايد بعضى از خوى ها را ترك كرد و بعضى را باقى گذاشت تا مايه تسلى خاطر باشد. سپس هرگاه نفس به آنچه باقى مانده تسلى يابد ترك برخى ديگر را بايد شروع كرد و تا آن جا كه نفس قناعت مى كند ادامه داد و به همين نحو بايد اندك اندك پيش رفت تا صفاتى كه در او رسوخ يافته ريشه كن شود. پيامبر خدا (ص ) به همين تدريج اشاره كرده و فرموده است : ((اين دين متين و استوار است ؛ پس با مدارا به آن وارد شو و عبادت خدا را بر نفس خويش دشمن مگردان ، زيرا كسى كه در راه بماند نه زمينى را پيموده و نه مركوبى باقى گذاشته است ؛ (٣٢٧) و نيز گفتار آن حضرت كه فرموده است : ((در اين دين سختگيرى نكنيد چه هر كسى سختگيرى كند مغلوب او مى شود))، (٣٢٨) اشاره به همين مطلب است .
اكنون آنچه را درباره صبر در برابر وسوسه ها و شهوات و جاه و مقام ذكر كرديم بر آنچه از قوانين طرق مجاهده در كتاب رياضت نفس از بخش مهلكات بيان كرده ايم بيفزاى و آنها را دستور خود قرار ده تا داروى صبر را در همه اقسامى كه به تفصيل شرح داده ايم بشناسى ، زيرا شرح يكايك موارد به طول مى انجامد و كسى كه تدريج را رعايت كند صبر او را به حالتى مى رساند كه بدون آن صبر دشوار خواهد بود چنان كه صبر با آن دشوار بوده است ، و در نتيجه وضع او معكوس مى شود آنچه محبوب او بوده مبغوض او مى گردد و آنچه مكروه او بوده آشاميدنى گوارايى مى شود كه بر دورى از آن نمى تواند صبر كند، و اين جز با تجربه و چشيدن شناخته نمى شود و نظير آن در عادات وجود دارد و آن اين است كه كودك در آغاز بزور به تعلم و يادگيرى وادار مى شود، زيرا براى او دشوار است كه از بازى صرف نظر و بر رنج تحصيل علم صبر كند تا آنگاه كه ديده بصيرتش باز شود و با علم انس گيرد. در اين هنگام وضع او دگرگون مى شود و صبر بر حرمان از علم و صبر بر اشتغال به بازى بر او سخت و دشوار مى گردد.
آنچه از يكى از عارفان نقل شده اشاره به همين مطلب است . وى از شبلى درباره صبر پرسيد كه كدام صبر سخت تر است ، پاسخ داد: صبر در راه خدا. گفت : نه ، گفت : صبر براى خدا. گفت : نه ، گفت : صبر با خدا، گفت : نه ، شبلى گفت : پس كدام صبر سخت تر است ؟ گفت : صبر از خدا، شبلى نعره اى بزد كه نزديك بود هلاك شود.
در معناى قول حق تعالى كه فرموده است : (( اصبروا صابروا و رابطوا )) (٣٢٩) گفته اند: صبر كنيد در كار خدا و صبر ورزيد به خدا، و مرزدارى كنيد با خدا. و نيز گفته اند صبر براى خدا غنا و صبر به خدا بقا و صبر با خدا وفا و صبر از خدا جفاست ، و در اين باره گفته اند:

و الصبر عنك فمذموم iiعواقبه و الصبر فى سائر الا شياء محمود

(٣٣٠)
و نيز گفته اند:
الصبر يجمل فى المواطن كلها الا عليك فانه لا iiيجمل (٣٣١)
در اين جا شرح ما پيرامون علوم صبر و اسرار آن به پايان مى رسد.

بخش دوّم - در شكر
اين بخش داراى سه ركن است :
ركن اوّل : در فضيلت و حقيقت و اقسام و احكام شكر.
ركن دوّم : در حقيقت نعمت و اقسام خاصّ و عامّ آن .
ركن سوّم : در بيان اين كه از صبر و شكر كدام افضل است .

ركن اوّل - فضيلت شكر
بدان خداوند متعال در كتاب خود شكر را با ذكر قرين كرده يا آن كه درباره ذكر فرموده است : (( و لذكر اللّه اكبر )) (٣٣٢) و نيز فرموده است : (( فاذكرونى اءذكركم و اشكروالى و لا تكفرون ؛ )) (٣٣٣) و نيز: (( ما يفعل اللّه بعذابكم ان شكرتم و آمنتم ؛ )) (٣٣٤) و نيز: (( و سنجزى الشاكرين . )) (٣٣٥) و نيز خداوند از ابليس ملعون خبر مى دهد كه گفت : (( لا قعدن لهم صراطك المستقيم ؛ )) (٣٣٦) و گفته اند: صراط مستقيم طريق شكر است ، و به سبب بلندى مرتبه شكر شيطان ملعون درباره آدميان به طعنه گفته است : (( و لا تجد اءكثرهم شاكرين ؛ )) (٣٣٧) و نيز: (( و قليل من عبادى الشكور. )) (٣٣٨)
خداوند به طور قاطع مزيد نعمت را با شكر قرين ساخته و هيچ استثنايى نكرده و فرموده است : (( لئن شكرتم لا زيدنكم ، )) (٣٣٩) در حالى كه پنج استثنا قايل شده كه آنها عبارتند از: دادن توانگرى ، اجابت دعا، روزى ، آمرزش و توبه و فرموده است : (( فسوف يغنيكم اللّه من فضله ان شاء؛ )) (٣٤٠) و نيز: (( فيكشف ما تدعون اليه ان شاء؛ )) (٣٤١) و نيز: (( يرزق من يشاء؛ )) (٣٤٢) و نيز: (( و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء؛ )) (٣٤٣) و نيز: (( و يتوب اللّه على من يشاء. )) (٣٤٤) و شكر يكى از خوى هاى ربوبيت است ، چه فرموده است : (( و اللّه شكور حليم . )) (٣٤٥) حق تعالى شكر را سرآغاز گفتار بهشتيان قرار داده و فرموده است : (( و قالوا الحمدللّه الذى صدقنا وعده ؛ )) (٣٤٦) و نيز: (( و آخر دعواهم اءن الحمدللّه رب العالمين . )) (٣٤٧)
امّا اخبار وارد درباره شكر كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خورنده شكرگزار به منزله روزه دار صبر كننده است )).(٣٤٨)
از عطاء نقل شده كه گفته است : بر عايشه وارد شدم و گفتم : به شگفت ترين چيزى كه از پيامبر خدا (ص ) ديده اى ما را آگاه كن او گريست و گفت : كدام كار او شگفت نبود. شبى بر من وارد شد و در فراش (يا گفت ) در لحاف من درآمد به طورى كه پوست او به پوست من رسيد، سپس فرمود: اى دختر ابوبكر، مرا واگذار تا پروردگارم را عبادت كنم . گفتم : اى پيامبر خدا من نزديك بودن به تو را دوست مى دارم و ليكن ميل تو را اختيار مى كنم . وقتى او را رخصت دادم برخاست و از مشك آب وضو گرفت و آب زياد نريخت ؛ سپس به نماز ايستاد و گريست به طورى كه اشك هايش بر سينه اش جارى شد؛ پس از آن ركوع كرد و گريست ، سپس سجده كرد و گريست ؛ پس از آن سر از سجده برداشت و گريست و به همين گونه بود تا بلال آمد و آن حضرت به او اجازه بانگ نماز داد. من گفتم : اى پيامبر خدا، چه چيزى تو را مى گرياند در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده ات را آمرزيده است ؟ فرمود: ((آيا من بنده شكرگزارى نباشم ؟ و چرا اين كار را نكنم و حال آن كه خداوند بر من نازل كرده است : (( ان فى خلق السماوات و الا رض ... )) (٣٤٩) تا آخر آيه .)) (٣٥٠) اين خبر گوياى اين است كه گريه نبايد هيچ گاه قطع شود، و به همين نكته اشاره دارد آنچه نقل شده است كه يكى از پيامبران بر سنگى كوچك گذر كرد كه آب بسيارى از آن بيرون مى آمد. پيامبر (ص ) در شگفت شد، خداوند سنگ را به سخن درآورد و گفت : از آنگاه كه قول حق تعالى را شنيدم كه فرموده است : (( وقودها الناس و الحجارة )) از ترس آن مى گريم . پيامبر از خداوند درخواست كرد كه او را از آتش پناه دهد و خداوند او را پناه داد. پس از مدتى دوباره او را ديد كه بر همان حال است به او گفت : اكنون چرا گريه مى كنى ؟ گفت : آن گريه خوف بود و اين گريه شكر و خوشحالى است . دل انسان مانند سنگ يا از آن سخت تر است و اين سختى و قساوت جز با گريه خوف و شكر از آن زدوده نمى شود، از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((در روز بازپسين منادى ندا مى كند كه حمادان برخيزند. گروهى بر مى خيزند و براى آنان پرچمى نصب مى شود. سپس وارد بهشت مى شوند. پرسيدند: حمادان كيانند؟ فرمود: آنانى هستند كه در همه احوال خدا را شكر مى گويند.)) در روايت ديگرى است : ((آنها در شادى و غم خدا را شكرگزارند)).(٣٥١)
و نيز از آن حضرت روايت شده است كه : ((حمد رداى خداوند رحمان است )).(٣٥٢)
خداوند در گفتار طولانى به ايوب پيامبر وحى فرمود كه من شكر را از دوستان خود به عنوان پاداش مى پسندم و بدان خشنودم . خداوند درباره صفات صبر كنندگان به او وحى فرمود كه : سراى آنان بهشت است ، هنگامى كه به آن وارد شوند شكر را به آنها الهام مى كنم و آن نيكوترين سخن است و چون شكر گويند زيادت آن را از آنان بخواهم و به لقاى خود نعمت ها را بر آنان افزون گردانم .
هنگامى كه درباره اندوختن طلا و نقره آيه نازل شد، عمر گفت : كدام مال را برگيريم ؟ پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((به جاى مال زبان ذاكر و دل شكرگزار براى خود ذخيره سازيد.)) (٣٥٣) پس پيامبر (ص ) به جاى گردآورى مال داشتن قلب شاكر را سفارش كرده است .
ابن مسعود گفته است : شكر يك نيمه ايمان است .

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) كافى از امام صادق (ع ) از پيامبر خدا (ص ) روايت كرده كه فرموده است : ((خورنده شكرگزار همان پاداشى را دارد كه روزه گير طالب ثواب دارد؛ و تندرست شكرگزار همان پاداش را دارد كه گرفتار صبر كننده دارد؛ و بخشنده شكرگزار همان پاداش را دارد كه محروم قناعت پيشه دارد)).(٣٥٤)
و نيز از امام صادق (ع ) روايت شده كه : ((پيامبر خدا (ص ) فرموده است : خداوند به روى بنده اى باب شكر را نگشوده جز اين كه باب زيادى نعمت را به روى او باز كرده است )).(٣٥٥)
و نيز فرموده است : ((به كسى كه (توفيق ) شكر داده شده مزيد نعمت نيز به او عطا شده است . خداوند فرموده است : (( لئن شكرتم لا زيدنكم )). )) (٣٥٦)
و نيز: ((نعمتى را كه خداوند به بنده ارزانى داشته چنانچه در دل آن را از خدا بداند و به زبان شكر او گويد هنوز سخنش پايان نيافته كه دستور مزيد نعمت براى او داده مى شود)).(٣٥٧)
از امام باقر (ع ) روايت شده كه : ((پيامبر خدا (ص ) در شب نوبت عايشه نزد او بود. عايشه گفت : اى پيامبر خدا، چرا به خودت اين همه رنج مى دهى ، در حالى كه خداوند گناهان گذشته و آينده ات را آمرزيده است ؟ فرمود: اى عايشه ، آيا بنده اى شكرگزار نباشم ؟ امام (ع ) فرمود: پيامبر خدا (ص ) بر روى انگشتان پا مى ايستاد، و خداوند اين آيه را نازل فرمود: (( طه ما اءنزلنا عليك القرآن لتشقى )). )) (٣٥٨)

پي نوشت ها

________________________________________
٣١٢- (( المستدرك )) حاكم ، ٤/٣١٤، و پيش از اين در كتاب نكاح و غير آن مكرر ذكر شده است .
٣١٣- صحيح مسلم ، ٤/١٢٨، صحيح بخارى ، ٧/٣، سنن نسايى ، ٦/٥٧، همگى از حديث ابن مسعود پيش از اين نيز ذكر شده است .
٣١٤- (( الاوسط و الكبير )) طبرانى از حديث محمّد بن مسلم و انس ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠/٢٣١، و پيش از اين ذكر شده است .
٣١٥- زاريات / ٢٢: روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى شود.
٣١٦- ص / ٢٩:... تا انديشمندان متذكر شوند.
٣١٧- قمر / ١٧: ما قرآن را براى تذكر آسان ساختيم آيا كسى هست كه متذكر شود.
٣١٨- اسراء / ٨٥:... بگو روح از فرمان پروردگار من است .
٣١٩- پيش از اين ذكر شده است .
٣٢٠- قيامت / ٢٠ و ٢١: چنين نيست كه شما مى پنداريد، بلكه شما دنياى زودگذر را دوست مى داريد، و آخرت را رها مى كنيد.
٣٢١- انسان / ٢٧: آنها زندگى زودگذر دنيا را دوست دارند در حالى كه پشست سر خود روز سخت و سنگينى را رها مى كنند.
٣٢٢- نجم / ٢٩ و ٣٠: از اينها كه از ياد ما دورى مى كنند و جز زندگى دنيا را نمى خواهند اعراض كن .
٣٢٣- توبه / ٣٨: اى كسانى كه ايمان آورده ايد چرا هنگامى كه به شما گفته مى شود به سوى جهاد در راه خدا حركت كنيد بر زمين سنگينى مى كنيد (سستى به خرج مى دهيد) آيا به زندگى دنيا به جاى آخرت راضى شده ايد با اين كه متاع زندگى دنيا در برابر آخرت جز اندكى نيست .
٣٢٤- يونس / ٢٤:... تا آنگاه كه زمين زيبايى خود را برگرفته و آراسته مى شود و اهل ان مطمئن مى شوند كه مى تواند از آن بهره مند شوند (ناگهان ) فرمان ما شب هنگام يا در روز فرا مى رسد و چنان آن را درو مى كنيم كه گويا هرگز نبوده است .
٣٢٥- كهف / ٤٥: زندگى دنيا را براى آنها به آبى تشبيه كن كه از آسمان فرو مى فرستيم و به وسيله آن گياهان زمين سرسبز مى شوند و درهم فرو مى روند امّا پس ‍ از مدتى مى خشكند بگونه اى كه بادها آنها را به هر سو پراكنده مى كنند.
٣٢٦- نساء / ٩٧:... آيا سرزمين خدا پهناور نبود تا مهاجرت كنيد؟
٣٢٧- بزار از حديث جاير، (( الجامع الصغير، )) و پيش از اين ذكر شده است ، كافى ٢/٨٧ نظير آن .
٣٢٨- (( السنن الكبرى )) بيهقى ، ٣/١٩، با اختلاف كمى در الفاظ، صحيح بخارى .
٣٢٩- آل عمران / ٢٠٠:... (در برابر مشكلات و هوس ها) استقامت كنيد، و در برابر دشمنان (نيز) پايدارى ورزيد و از مرزهاى خود مراقبت به عمل آوريد.
٣٣٠- صبر از تو عواقبى نكوهيده دارد - و صبر در ديگر چيزها ستوده است .
٣٣١- صبر در همه جا خوب است - جز بر تو كه خوب نيست .
٣٣٢- عنكبوت / ٤٥:... ذكر خدا از آن هم برتر و بالاتر است .
٣٣٣- بقره / ١٥٢: پس به ياد من باشيد تا به ياد شما باشم و شكر مرا گوييد و ناسپاسى نكنيد.
٣٣٤- نساء / ١٤٧: خداوند چه نيازى به مجازات شما دارد اگر شكرگزارى كنيد.
٣٣٥- آل عمران / ١٤٥: و بزودى خداوند شاكران را پاداش خواهد داد.
٣٣٦- اعراف / ١٦: من بر سر راه مستقيم تو براى آنها كمين مى كنم .
٣٣٧- اعراف / ١٧:... و اكثر آنها را شكرگزار نخواهى يافت .
٣٣٨- سباء / ١٣:... اندكى از بندگانم شكرگزارند.
٣٣٩- ابراهيم / ٧:... اگر شكرگزارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود.
٣٤٠- توبه / ٢٨: خداوند شما را از فضلش ، هرگاه بخواهد بى نياز خواهد كرد.
٣٤١- انعام / ٤١:... و او اگر بخواهد مشكلى را كه به خاطر آن او را خوانده ايد برطرف مى سازد.
٣٤٢- شورى / ١٩: هر كس را بخواهد روزى مى دهد.
٣٤٣- نساء / ٤٨:... و پايين تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد.
٣٤٤- توبه / ١٥: و خداوند توبه هر كس را كه بخواهد مى پذيرد.
٣٤٥- تغابن / ١٧: و خداوند شكرگزار و بردبار است .
٣٤٦- زمر / ٧٤: و آنها مى گويند: حمد و ستايش ويژه خداوندى است كه به وعده خويش درباره ما وفا كرد.
٣٤٧- يونس / ١٠: و آخرين سخن آنها اين كه حمد ويژه پروردگار جهانيان است .
٣٤٨- سنن ترمذى و ابن ماجه ، شماره ١٧٦٤.
٣٤٩- بقره / ١٦٤: همانا در آفرينش آسمان ها و زمين ...
٣٥٠- حديث عطا را ابوالشيخ ابن حبان در كتاب اخلاق رسول اللّه (ص ) و ابن جوزى در (( الوفاء )) نقل كرده اند، و در ميان راويان آن ابوجناب است كه نام او يحيى بن ابى حبه است و جمهور او را ضعيف شمرده اند، ابن حبان در صحيح خود آن را از روايت عبدالملك بن ابى سلمان از عطاء بدون جمله : ((و كدام كار او شگفت نبود)) نقل كرد و مسلم آخر آن را از روايت عروه از عايشه نقل و به آن اكتفا كرده است ، (( المغنى . ))
٣٥١- من به الفاظ اين حديث دست نيافتم ، بلى طبرانى در (( الكبير )) و حاكم در (( المستدرك ، )) ١/٥٠٢، و بيهقى در (( الشعب )) به سند حسن از ابن عباس آورده اند كه : ((نخستين كسانى كه به بهشت فرا خوانده مى شوند حمادان هستند كه در شادى و غم خا را شكر مى گويند))، (( الجامع الصغير. ))
٣٥٢- عراقى گفته است : من ماءخذ اين حديث را نيافتم .
٣٥٣- سنن ابن ماجه شماره ١٨٥٦، پيش از اين در نكاح ذكر شده است .
٣٥٤- همان ماءخذ، ٢/٩٤، شماره ١.
٣٥٥- همان ماءخذ، ٢/٩٤، شماره ٢.
٣٥٦- كافى ، ٣٢/٩٥، شماره ٨، و آيه در سوره ابراهيم / ٧: اگر شكرگزارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهيم افزود.
٣٥٧- كافى ، ٢/٩٥، شماره ٩.
٣٥٨- همان ماءخذ، ٢/٩٥، شماره ٦. آيه در سوره طه / ١ و ٢: طه . ما قرآن را بر تو نازل نكرديم كه خود را به زحمت بيفكنى .



۹
تعريف شكر و حقيقت آن

تعريف شكر و حقيقت آن
بدان شكر يكى از مقامات سالكان است و آن از علم و حال و عمل تحقق مى يابد. علم اصل است و از آن حال پديدار مى شود و از حال ، عمل به وجود مى آيد.
امّا علم عبارت از شناخت نعمت از نعمت دهنده است ، و حال همان شادى حاصل از انعام اوست ، و عمل انجام دادن چيزى است كه مقصود و محبوب بخشنده نعمت است . چون عمل به دل و اعضا و زيان مربوط مى شود ناگزير بايد همه اينها را شرح دهيم تا بر حقيقت شكر آگاهى حاصل شود، زيرا آنچه در تعريف آن گفته اند براى احاطه كامل به معناى آن كافى نيست .
اصل اوّل علم است و آن دانستن سه امر است كه عبارتند از: شناخت عين نعمت و اين كه چرا آن درباره او نعمت است ؛ ديگر علم به ذات نعمت دهنده و وجود صفات او كه انجام بدانها حاصل و نعمت از سوى او صادر مى شود و به گيرنده مى رسد. لذا در اين امر ناگزير سه چيز وجود دارد كه يكى نعمت است و ديگرى نعمت دهنده و ديگر كسى است كه از سوى بخشنده نعمت يا قصد و اراده مورد انعام قرار مى گيرد، و اين امور ناچار بايد شناخته شوند. اينها كه گفته شد درباره غير از خدا است ، امّا در مورد خداوند شكر تحقق نمى يابد مگر آن كه همه نعمت ها از او دانسته شود و بدانيم كه منعم حقيقى اوست و واسطه ها مسخر اويند؛ و اين معرفت غير از تقديس و توحيد اوست ، بلكه تقديس و توحيد داخل در اين معرفت است ؛ چه در معارف ايمان تقديس نخستين مرتبه است و سپس كه ذات مقدس الهى را شناخت خواهد دانست كه ذات مقدس جز يكى نيست و هر چه جز اوست نامقدس است و اين همان توحيد است . پس از آن مى داند كه هر چه در جهان وجود دارد از آن ذات يگانه به وجود آمده است و بس و همه نعمت ها از اوست و اين معرفت در رتبه سوم است ، زيرا اضافه بر تقديس و توحيد مشتمل بر كمال قدرت حق تعالى و انفراد او در فعل است . گفتار پيامبر خدا (ص ) بيانگر اين مطلب است كه فرمود: ((هر كس بگويد: (( سبحان اللّه )) برايش ده حسنه است و كسى كه بگويد: (( لا اله الا اللّه )) برايش بيست حسنه است ، و كسى كه بگويد: (( الحمدللّه )) برايش سى حسنه است )).(٣٥٩)
و نيز فرموده است : ((بهترين ذكر (( لا اله الا اللّه )) و برترين دعا (( الحمدللّه )) است )).(٣٦٠)
گمان مكن كه اين حسنات در برابر حركت زبان به اين كلمات بدون حصول معانى آنان در دل به گوينده داده مى شود، چه (( سبحان اللّه )) دلالت بر تنزيه ، و (( لا اله الا اللّه )) مشعر بر توحيد، و (( الحمدللّه )) گوياى شناخت نعمت از حق يگانه است و حسنات در برابر اين شناخت هاست كه از ابواب ايمان و يقين به شمار مى آيند.
بايد دانست كه كمال اين معرفت شرك در افعال را منتفى مى كند، چه فى المثل اگر پادشاهى به كسى نعمتى ببخشد و او معتقد باشد كه وزير يا وكيل شاه در دادن اين نعمت و رسانيدن آن به او دخالت داشته است در اين بخشش براى شاه شريك قايل شده و از هر جهت نعمت را از آن شاه ندانسته بلكه از جهتى از او و از جهت ديگر از غير او شناخته است و خوشحالى او در دو جهت پخش شده و نسبت به شاه يگانه نخواهد بود. بلى اگر نعمتى را كه به او رسيده بر اثر فرمانى بداند كه شاه به قلم خود آن را نوشته و بر روى كاغذ آورده از توحيد او نسبت به شاه و كمال شكر او چيزى كاسته نمى شود، زيرا نمى توان از قلم و كاغذ خوشحال و از آنها متشكر بود، چه آنها از حيث اين كه دو موجود متكى بر نفس خود باشند مداخله اى در اين كار نداشته بلكه مسخر قدرت شاه بوده اند. و مى دانيم كه تحويل دار و خزانه دار در تحويل مال از سوى شاه نيز مضطر و مجبورند، چه اگر امر به اختيار آنها مى بود و از ناحيه شاه فرمان قطعى صادر نشده و اجبارى كه از مخالفت با آن بيمناك باشند در كار نبود به او چيزى نمى دادند. در اين صورت خزانه دار به منزله كاغذ و قلم است و در نسبت دادن نعمت به شاه شريكى قرار نداده و توحيد باقى است . به همين گونه كسى كه خدا را شناخته و افعال او را دانسته است مى داند كه خورشيد و ماه و ستارگان همگى مسخر اويند و مانند قلم در دست نويسنده اند و حيوانات كه داراى اختيارند در عين اختيار مطيع فرمانبردار او هستند، زيرا خداوند است كه دواعى و انگيزه ها را بر آنها مسلط مى كند چه آنها بخواهند و چه نخواهند، مانند خزانه دار مضطر كه هيچ راهى براى مخالفت با فرمان شاه در اختيار ندارد و اگر او را به حال خود واگذارند از آنچه در دست اوست پشيزى به تو نخواهد داد. بنابراين هر نعمتى كه از سوى خدا به وسيله كسى به تو مى رسد آن كس بدين كار ناگزير و مجبور است ، زيرا خداوند اراده خود را بر او مسلط كرده و انگيزه هايى در او برانگيخته و در دل او انداخته كه خير او در دنيا و آخرت در اين است كه آنچه را به تو داده بدهد و معتقد شده كه مقصود او در حال و آينده جز به اين امر حاصل نخواهد شد؛ و با اين اعتقاد كه خداوند در او آفريده راهى براى ترك اين كار ندارد.
پس آنچه او به تو داده براى هدف خودش بوده نه در راه مقصود تو و اگر او اين هدف را نداشت چيزى به تو نمى داد و اگر نمى دانست كه منفعت او به منفعت تو وابسته است نفعى به تو نمى رسانيد. بنابراين او سود خود را در سود تو مى جويد و نسبت به تو منعم نيست بلكه تو را براى جلب نعمتى ديگر كه مورد آرزوى اوست وسيله قرار داده است و آن كه نعمتش را به تو ارزانى داشته همان است كه اين شخص را مسخر تو كرده و اين اعتقاد و اراده را در قلب او انداخته تا آن حد كه در دادن آنچه بر تو داده خود را مضطر و ناچار يافته است . اينك اگر امور اين جهان را بدين گونه بدانى خداوند را شناخته و افعال او را دانسته اى و فردى موحد و خداشناسى و بر شكر او توانايى يافته اى بلكه به مجرد همين معرفت بنده اى شكرگزارى . به همين سبب موسى (ع ) در مناجات خود مى گويد: خداوندا! آدم را به دست خود آفريدى و او را در بهشت خويش جاى دادى و كنيز خود حوّا را به عقد او درآوردى . او چگونه شكر تو را به جا آورد؟ خداوند فرمود: او دانست كه اينها از من است و همين دانايى شكر او بود. پس در اين صورت شكر او به جا آورده نمى شود جز به اين كه همه نعمت ها را از او بدانى و اگر در اين باره در دلت شكى پديد آيد نه نعمت را شناخته اى و نه به منعم معرفت دارى ، و تنها به شناخت نعمت دهنده شادمان مباش بلكه شادمانى به شناخت او و غير اوست . بنابراين با نقصان معرفت حال تو در شادى نقصان مى پذيرد و با نقصان شادى عمل تو كاهش ‍ مى يابد. اينها كه گفته شد در توضيح و شرح اين اصل بود.
اصل دوّم حال است كه از اصل معرفت ناشى مى شود و آن شاد بودن به منعم است تواءم با خضوع و فروتنى ؛ و اين نيز به خودى خود شكر است چنان كه معرفت بتنهايى شكر مى باشد ليكن زمانى به طور كامل شكر است كه شرط آن را دارا باشد و شرط آن اين است كه شادمانى تو به منعم باشد نه به نعمت و يا انعام ؛ و چون ممكن است درك اين مطلب برايت دشوار باشد به همين سبب مثالى مى آورم و مى گويم : پادشاهى كه عزم سفر دارد اسبى را بر كسى مى بخشد، تصور مى رود گيرنده اسب به يكى از سه سبب شاد مى شود:
١ - به اسب از جهت آن كه اسب است خوشحال مى گردد، زيرا مالى است سودآور و مركبى است موافق ميل و دلخواه و ديگر نفيس و گرانبهاست . روشن است كه اين شادمانى او هيچ ارتباطى به شاه ندارد بلكه منحصر به اسب است و اگر او آن را در بيابان يافته بود به همين مقدار شادمان مى شد.
٢ - به داشتن اسب خوشحال مى شود ليكن نه از جهت اين كه اسبى است بلكه از حيث آن كه نشانه عنايت و توجه شاه نسبت به اوست و در اين مورد به گونه اى است كه اگر اين اسب را در بيابان يافته و يا ديگرى غير از شاه آن را به او اهدا كرده بود به سبب بى نيازى او به اسب يا حقير شمردن آن نسبت به هدف او كه كسب موقعيت در دل شاه است به هيچ وجه شادمان نمى باشد.
٣ - به داشتن اسب بدين سبب خوشحال است كه مى تواند بر آن سوار شود و در خدمت پادشاه بيرون رود و رنج سفر را بر خود هموار كند تا با اين خدمت مورد تقرب شاه قرار گيرد و بسا به درجه وزارت ارتقا پيدا كند. زيرا او بدين قانع نيست كه موقعيت او در دل شاه به اين مقدار باشد كه اسبى به او ببخشد و در همين حد به او عنايت داشته باشد، بلكه هدفش اين است كه به مرتبه اى برسد كه شاه به احدى چيزى نبخشد جز با وساطت او. بعلاوه او وزارت را براى وزارت نمى خواهد بلكه از آن جهت خواهان آن است كه پيوسته شاه را ديدار مى كند و به او تقرب مى يابد تا آن جا كه اگر ميان تقرب شاه بدون وزارت و وزارت بدون تقرب مخير شود، تقرب بدون وزارت را اختيار مى كند. اينها درجاتى سه گانه است .
امّا درجه نخست به هيچ وجه متضمن معناى شكر نيست ، زيرا نظر كسى كه در اين درجه قرار دارد منحصر به اسب است و شادمانى او به آن مى باشد نه به بخشنده آن ؛ و اين درست حال همه كسانى است كه به نعمتى كه خدا به آنها داده از حيث اين كه گوارا و لذت بخش است و مطابق مطلوب آنهاست شادمانند. چنين كسانى از معناى شكر بدورند.
درجه دوم داخل در معناى شكر است ، زيرا او به منعم شادمان است ، ليكن نه از حيث ذات او بلكه از جهت آن كه دانسته است در آينده چه چيزى باعث مى شود كه شاه بر انعام به مردم وادار شود، و اين مصداق حال پارسايانى است كه خدا را از بيم مجازات هاى او و به اميد ثواب هاى او عبادت مى كنند و شكر مى گويند، امّا شكر كامل در خوشحالى سومى است زيرا:
درجه سوم حال بنده اى است كه به نعمت خداوند از آن جهت شادمان است كه به وسيله آن مى تواند به او تقرب جويد و در جوار رحمت او فرود آيد و پيوسته نظر به وجه او كند و اين برترين درجه است ؛ و نشانه آن اين است كه از دنيا تنها به آنچه كشتزارى براى آخرت و كمكى در اين راه باشد شادمان مى شود، و در برابر هر نعمتى كه او را از ياد خدا غافل سازد و وى را از راه او بازدارد و غمگين گردد، زيرا او نعمت را از حيث اين كه گوارا و لذت بخش است نمى خواهد چنان كه دارنده اسب آن را به خاطر اين كه اسب نجيب و تيزتك است نمى خواست بلكه از جهت آن كه به همراه پادشاه بر آن سوار شود و پيوسته از ديدار شاه برخوردار و به او تقرب داشته باشد خواهان بود. از اين رو شبلى گفته است : شكر ديدار منعم است نه ديدن نعمت . ابوسليمان خواص گفته است : شكر عوام بر طعام و لباس و نوشيدنى هاست و شكر خواص بر خطورات دل است ، و اين مرتبه را نمى تواند كسى دريابد كه نزد او لذت منحصر به شكم و فرج و ادراكات حسى اعم از رنگ ها و آوازهاست و از لذت دل بى بهره است ، چه دل در حال سلامت جز با ياد خدا و معرفت و لقاى او احساس لذت نمى كند و تنها هنگامى كه بيمار شود بر اثر بد عادتى از غير او لذت مى برد چنان كه برخى از خوردن گل لذت مى برند، و بعضى بيمارها چيزهايى شيرين را تلخ و چيزهاى تلخ را شيرين مى شمارند، تا آن جا كه گفته اند:

و من يك ذافم مرّ مريض يجد مرا به الماء iiالزلالا

(٣٦١)
اين بود شرط شادمانى به نعمت خدا و طبق مثل معروف كه اگر شتر نباشد بزى بايد آورد چنانچه به درجه سوم نمى توان رسيد بايد درجه دوم را احراز كرد. امّا درجه نخست از هر حسابى بيرون است و چقدر تفاوت است ميان كسى كه پادشاه را براى اسب دوست دارد، و آن كه اسب را براى پادشاه خواهان است ؛ و چقدر فرق است ميان آن كه خدا را مى خواهد تا نعمت به او ارزانى بدارد و آن كه نعمت خدا را خواستار است تا به وسيله آن به خداوند تقرب يابد.
اصل سوم عمل است كه بر اثر شادى حاصل از شناخت منعم به جا آورده مى شود و به دل و زبان و جوارح مربوط است . امّا به دل عبارت از اين است كه براى همه آفريدگان خير و خوبى بخواهد؛ و به زبان اظهار شكر خداوند با حمد و ثناهايى است كه دلالت بر آن كند؛ و به جوارح عبارت از به كار بردن نعمت هاى خداوند در طريق طاعت او و پرهيز از كمك گرفتن از نعمت هاى الهى در راه معصيت اوست ، به طورى كه شكر چشمان اين است كه از هر عيبى در مسلمانى بينى چشم بپوشى ؛ و شكر گوش ها آن است كه هر عيبى را در مسلمانى شنيدى آن را پوشيده بدارى ، اينها از جمله شكر خداوند به وسيله اين اعضاست ، و شكر به زبان اظهار خشنودى از خداست كه بدان امر شده است .
پيامبر خدا (ص ) به مردى فرمود: ((چگونه صبح كردى ؟)) پاسخ داد: با خوبى . پيامبر (ص ) پرسش را تكرار كرد، او همان پاسخ را باز گفت . امّا در بار سوم گفت : با خوبى و خدا را سپاسگو و شكرگزارم . پيامبر (ص ) فرمود: ((همين را از تو مى خواستم )).(٣٦٢)
پيشينيان ما حال همديگر را مى پرسيدند و قصد آنها اين بود كه شكر خدا را اظهار كنند تا در شكر گوينده و پرسش كننده هر دو اداى طاعت كرده باشند و مقصود آنها ريا در اظهار شوق نبود، چه هر بنده اى كه از حالش پرسش شود يا شكر مى گويد يا شكايت مى كند و يا خاموش مى ماند. اظهار شكر طاعت ، و شكايت گناه و صدور آن از دينداران بسيار زشت است و چگونه ممكن است زشت نباشد و حال آن كه او از ملك الملوكى كه بر همه چيز قادر است نزد بنده اى كه بر هيچ چيز قادر نيست شكايت مى كند. بلكه سزاوار بنده اين است كه اگر نمى تواند بر بلا و قضاى الهى صبر كند و ضعف او به شكايت كشانيده است نزد خدا شكايت كند چه اوست كه بلا را نازل مى كند و قادر بر دفع آن است ؛ و ذلت بنده در پيشگاه مولايش عزّت ، و شكايت مولا را نزد ديگرى بردن ذلت است ؛ و اظهار ذلت نزد بندگان كه همگى خوار و ذليلند بسيار زشت مى باشد. خداوند متعال فرموده است : (( ان الذين تعبدون من دون اللّه لا يملكون لكم رزقا فابتغوا عنداللّه الرزق و اعبدوه و اشكروا له ؛ )) (٣٦٣) و نيز فرموده است : (( ان الذين تدعون من دون اللّه عباد اءمثالكم ؛ (٣٦٤) )) بنابراين شكر زبانى نيز از اقسام شكر است .

مى گويم :
كافى از امام صادق (ع ) روايت كرده كه فرموده است : ((شكر هر نعمتى هر چند بزرگ باشد اين است كه (( الحمدللّه )) بگويى )).(٣٦٥)
نيز از آن حضرت روايت است كه : از مسجد بيرون آمد و مركبش گم شده بود فرمود: ((اگر خداوند آن را به من بازگرداند وى را چنان كه سزاوار اوست شكر خواهم گفت .)) راوى مى گويد: ديرى نگذشت كه آن را آوردند در اين موقع فرمود: (( ((الحمدللّه .))، )) گوينده اى عرض كرد: فدايت شوم مگر نگفتى خداوند را چنان كه سزاوار اوست شكر خواهم گفت ؟ آن حضرت فرمود: ((مگر نشنيدى كه گفتم (( الحمدللّه ؟ )) )).(٣٦٦)
نيز فرموده است : ((شكر نعمت دورى از محرمات است ، و شكر كامل گفتن (( الحمدللّه رب العالمين )) است )).(٣٦٧)
نيز روايت شده كه از آن حضرت پرسيدند: آيا براى شكر حدى است كه اگر بنده آن را به جا آورد شاكر خواهد بود؟ فرمود: ((آرى )) عرض كردم : آن چيست ؟ فرمود: ((اين كه خداوند را بر هر نعمتى كه در كسان و مال به او داده است حمد و ستايش ‍ كند و اگر نعمتى كه خداوند در مال او ارزانى داشته حقوقى است آن را ادا كند. از اين باب است قول خداوند متعال : (( سبحان الذى سخر لنا هذا و ما كنا له مقرنين ؛ )) و نيز: رب اءنزلنى منزلا مباركا و اءنت خير الرازقين ؛ )) و نيز (( رب اءدخلنى مدخل صدق و اءخرجنى مخرج صدق و اجعل لى من لدنك سلطانا نصيرا. )) (٣٦٨)
نيز فرموده است : ((هنگامى كه كسى از شما نعمت خداوند را به ياد مى آورد براى آن كه خدا را شكر گويد، گونه اش را بر خاك نهد و اگر سوار است فرود آيد و گونه اش ‍ را بر خاك گذارد و اگر به سبب شهوت نمى تواند فرود آيد گونه اش را بر كوهه زين نهد، و اگر اين را هم نمى تواند گونه اش را بر كف دستش بگذارد، سپس خدا را بر نعمتى كه به او ارزانى داشته حمد و سپاس گويد)).(٣٦٩)
غزالى مى گويد :
اينها اصول معانى شكر است كه تمام حقيقت آن را فرا مى گيرد. امّا آن كه گفته است : ((شكر اعتراف به نعمت منعم است با خضوع و فروتنى ))، تنها فعل زبان و برخى از احوال قلب را در نظر گرفته ؛ و كسى كه گفته است : ((شكر ستايش احسان كننده است از طريق ذكر احسان او))؛ مجرد عمل زبان را در نظر داشته ؛ و آن كه گفته است : ((شكر اعتكاف بر بساط شهود با ادامه حفظ حرمت آن است ))؛ بيشتر معانى شكر را در اين تعريف جمع كرده و تنها عمل زبان از آن بيرون است ، و سخن جنيد كه گفته است : ((شكر اين است كه خويشتن را شايسته آن نعمت ندانى ))، اشاره به يكى از احوال قلب است به طور خاص . سخنان اينان بيانگر احوال خود آنهاست . بدين سبب پاسخ ‌هاى آنها مختلف است و توافقى ميان آنها نيست . آنگاه جواب هر يك از آنها در دو حالت نيز با هم اختلاف دارد، زير آنها جز از حالتى كه بر آنان غلبه دارد سخن نمى گويند، و اشتغال به مهم آنان را از توجه به غير مهم بازداشته است ؛ يا چيزى مى گويند كه درخور حال پرسش كننده است و به ذكر آن مقدار كه مورد نياز اوست بسنده و از آنچه بدان نياز ندارد صرف نظر مى كنند. بنابراين نبايد گمان كنى كه آنچه ما گفتيم طعن بر آنان است و يا اگر مجموع مفاهيمى را كه ما شرح داديم بر آنها عرضه شود آنها را انكار مى كنند؛ چه اين را درباره هيچ خردمندى نمى توان گمان داشت مگر آن كه منازعه را لفظى فرض كنيم و بگوييم آيا واژه شكر در وضع زبان شامل همه اين معانى است يا تنها برخى از آنها را فرا مى گيرد و بقيه معانى از توابع و لوازم اين واژه است . ما قصد نداريم در اين كتاب به شرح موضوعات الفاظ بپردازيم ، چه اينها به هيچ وجه مربوط به علم راه آخرت نيست .

توضيح معناى شكر نسبت به خداوند
شايد از دلت بگذرد كه شكر درباره منعمى قابل تصور است كه او را در شكر فايده و نصيبى باشد؛ چه ما پادشاهان را از آن رو شكر مى گوييم كه يا با سپاس و ستايش بر موقعيت آنها در دل ها افزوده شود و كرم و بخشش آنها بر مردم ظاهر گردد و آوازه و مقام آنها گسترش يابد، و يا با اداى خدمت به پيشبرد برخى از اهداف آنها كمك شود، و يا با ايستادن در پيشگاه آنان به صورت خدمتكار موجبات ازدياد جمعيت طرفداران و مزيد جاه و مقام آنان فراهم گردد. بنابراين مردم جز به يكى از اين اسباب شكر پادشاه را به جا نمى آورند امّا اين امر در مورد حق تعالى از دو جهت محال است :
اوّل آن كه خداوند از بهره و نصيب و اغراض منزّه است ، و از نياز به خدمتكار و كمك و گسترش جاه و حشمت از طريق ستايش و سپاس از تكثير خدمتكاران و ايستادن در پيشگاه او به حال ركوع و سجود مبرّاست . لذا شكر ما براى خدا هيچ سودى ندارد و شبيه اين است كه ما پادشاهى را كه به ما انعام كرده به سبب اين كه در خانه خود مى خوابيم و يا سجود و ركوع مى كنيم شكر گوييم ، زيرا شاه از اين اعمال هيچ سودى نمى برد و به آنها آگاهى ندارد، و دور از ديدار اوست . به همين گونه هيچ يك از اعمال ما براى خداوند موجب سود و بهره اى نيست .
دوم آن كه همه آنچه را به اختيار خود انجام مى دهيم نعمت ديگرى از سوى حق تعالى براى ماست ، زيرا اعضا و جوارح و قدرت و اراده و انگيزه و ديگر امورى كه از اسباب حركت ماست ، همچنين نفس حركت ، همگى مخلوق خداوند متعال و از نعمت هاى او هستند. در اين صورت چگونه شكر نعمت را با نعمت او به جا آوريم . فى المثل اگر پادشاه مركوبى به ما بخشيد و ما مركوب ديگرى از ابو بگيريم و سوار آن شويم شكر بر مركوب دوم نمى تواند شكر ما بر اولى باشد بلكه هر كدام از اين به شكرى جداگانه نياز دارد؛ و چون شكر جز با نعمت ديگرى ممكن نيست در نتيجه شكر خداوند متعال به دو سببى كه ذكر كرديم محال مى باشد؛ و ما در اين دو هيچ شك نداريم ، و چون شكر خداوند در شرع وارد شده است جمع و تلفيق آنها چگونه ميسر خواهد بود؟
بدان كه اين امر در دل داوود و موسى (ع ) خطور كرد و موسى (ع ) به خداوند عرض ‍ كرد: پروردگارا، چگونه تو را شكر كنم در حالى كه جز به نعمت ديگرى از نعمت هايت نمى توانم تو را شكرگزار باشم . در روايت ديگرى آمده است : شكر من نعمت ديگرى از تو است كه بر من شكرى ديگر واجب مى كند، خداوند متعال به او وحى فرمود: هرگاه اين را دانسته اى شكر مرا به جا آورده اى . در خبر ديگرى است : هرگاه دانسته اى كه نعمت ها از من است من آن را شكر خود دانستم و بدان خشنودم .

مى گويم :
اين روايت در كافى از امام صادق (ع ) نيز نقل شده (٣٧٠) و در آن آمده كه آن حضرت فرموده است : ((كسى كه خداوند به او نعمتى داده چنانچه در دل آن را از خدا بداند شكر آن را به جا آورده است )).(٣٧١)
از امام كاظم (ع ) روايت شده : ((كسى كه بر نعمتى كه خداوند به او داده او را حمد گويد، شكر آن را گزارده است و حمد برتر از آن نعمت است )).(٣٧٢)
غزالى مى گويد :
اگر بگويى : سؤ ال را فهميدم ليكن فهم من قاصر است از اين كه معناى آنچه را بدانها وحى شده درك كنم و من مى دانم كه گزاردن شكر خداوند محال است ما اين را كه علم به محال بودن شكر خداوند شكر است نمى توان بفهمم ، زيرا همين علم نيز نعمت ديگرى از اوست و چگونه ممكن است آن شكر باشد و گويا حاصل سخن اين است كه شكر نكرده است شكر كرده باشد مانند آن كه قبول خلعت دوم از پادشاه شكر خلعت اول باشد، و چون فهم از درك سرّ اين امر ناتوان است ، اگر توضيح آن با مثالى امكان دارد گره مطلب باز مى شود.
بدان سخن در اين باره كوبيدن بابى از ابواب معارف است كه برتر از علوم معامله مى باشد، ليكن ما به اشاره اى پيرامون مبادى آن بسنده مى كنيم و مى گوييم :
در اين مورد دو نظر وجود دارد: يكى مبتنى بر توحيد محض است ، اين نظر گوياى اين است كه بى ترديد شاكر و مشكور و محب و محبوب ، خداست و اين عقيده كسانى است كه دانسته اند در عالم وجود غير از او وجودى نيست (( و كل شى ء هالك الا وجهه ؛ )) (٣٧٣) و اين امر در همه احوال از ازل تا ابد اعتقادى درست است ، زيرا اگر براى خدا غيرى تصور شود بايد قائم به نفس خويش باشد و چنين غيرى وجود ندارد؛ بلكه محال است كه وجود يابد، چه موجود حقيقى كسى است كه قائم به خود باشد و آن كه قائم به نفس نيست به نفس خويش وجود ندارد بلكه قيام او به غير بوده و به غير خود موجود مى باشد. بى گمان اگر ذات او در نظر گرفته شود و جز به او به چيزى ديگر توجه نشود وجودى براى او نخواهد بود، چه موجود جز آن نيست كه به نفس خود قائم باشد و قائم به نفس خود كسى است كه اگر عدم غير او فرض شود باقى بماند، و اگر با وجود قيام به نفس خويش وجود ديگرى نيز به او قائم باشد او قيوم خواهد بود و قيوم جز يكى نيست و او خداست و غير او قابل تصور نيست . بنابراين در عالم وجود چيزى جز حى قيوم وجود ندارد و او واحد صمد است . اگر از اين ديدگاه بنگرى خواهى دانست كه همه چيز از او و بازگشت همه به اوست ، و همو شاكر و مشكور و محب و محبوب است .
حبيب بن ابى حبيب از همين ديدگاه نگريست ، چون هنگامى كه آيه : (( انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اءواب )) (٣٧٤) را خواند گفت : شگفتا خداوند بخشيد و ستود، و اين سخن اشاره به اين است كه چون خداوند بر عطاى خود ثنا گفت ، بر نفس خويش ثنا گفته است ؛ پس او هم ستاينده و هم ستوده شده است . از همين نظر شيخ ابوسعيد مهنه اى به هنگامى كه آيه : (( يحبهم و يحبونه )) نزد او خوانده شد گفت : به جانم سوگند آنان را دوست مى دارد و بگذار تا آنان را دوست بدارد، و بحق دوستدار آنهاست چه جز خود را دوست نمى دارد. اين گفتار اشاره است به آن كه محب و محبوب اوست ، و اين مرتبه اى عالى است كه آن را جز با مثالى درخور عقل خويش نمى توانى بفهمى .
پوشيده نيست كه مصنف هرگاه تصنيف خود را دوست بدارد خود را دوست داشته ، و صنعتگر چنانچه صنعت خويش را دوست بدارد خويشتن را دوست داشته ، و پدر هرگاه فرزندش را دوست بدارد از حيث آن كه فرزند اوست خود را دوستدار مى باشد، و همه آنچه در عالم وجود است جز خدا همه تصنيف خداوند و صنعت اوست ، اگر آنها را دوست بدارد جز خود را دوست نداشته و اگر جز خود را دوست ندارد بحق آنچه را بايد دوست بدارد، دوست داشته است .
اينها همه از ديدگاه توحيد محض است . صوفيان از اين حالت به فناى نفس تعبير مى كنند؛ يعنى فانى شدن از نفس خود آنچه غير از خداست و اين كه در عالم وجود جز خدا چيزى نبيند. كسى كه اين معنا را نمى فهمد آنان را مورد نكوهش قرار مى دهد، و مى گويد: صوفى چگونه فانى شده در حالى كه درازى سايه او چهار گز است ؟ و شايد در هر روز چند رطل نان بخورد، و نادان ها بر آنان مى خندند، زيرا معانى گفتار آنها را نمى دانند، و اين ضرورى عارفان است كه مضحكه جاهلان باشند. خداوند در قول خود بدين اشاره فرموده است كه : (( ان الذين اءجرموا كانوا من الذين آمنوا يضحكون ؛ و اذا مروا بهم يتغامزون ؛ و اذا انقلبوا الى اءهلهم انقلبوا فكهين ؛ و اذا راءوهم قالوا ان هؤ لاء تضالون و ما ارسلوا عليهم حافظين . )) (٣٧٥) سپس بيان فرمود كه خنده عارفان بر جاهلان در روز باز پسين بزرگتر است ، در آن جا كه فرموده است : (( فاليوم الذين آمنوا من الكفار يضحكون ؛ على الا رائك ينظرون . )) (٣٧٦) همچنين نوح (ع ) به هنگامى كه مشغول ساختن كشتى بود و امتش به او مى خنديدند به آنان گفت : (( ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون . )) آنچه گفتيم يكى از آن دو نظريه بود.
نظريه دوم اعتقاد كسانى است كه به مقام فناى نفس نرسيده اند. اينان دو دسته اند:
دسته اول آنانى هستند كه جز به هستى خود اعتقاد ندارند، و به وجود پروردگارى چشم است ، زيرا وجودى را نفى مى كنند كه محقق و ثابت است و قيوم پايدارى است كه قائم به نفس خويش بوده و بر هر نفسى با آنچه كسب مى كند نگهبان و ناظر است و هر قائمى به او زنده و پايدار مى باشد. آنها بدين اندازه اكتفا نكرده وجود خود را اثبات مى كنند در حالى كه اگر آنها را معرفتى مى بود مى دانستند كه آنان از حيث هويت و ذات ثبات و وجود ندارند و وجود آنها از آن جهت است كه ايجاد شده اند نه از آن حيث كه موجودند، و ميان موجود و ايجاد شده فرق بسيار است ، چه در عالم هستى جز يك موجود يگانه وجود ندارد و ديگران موجد و مخلوقند. پس موجود حق و موجد يا مخلوق از حيث هويت و ذات باطل است موجود پايدار و قيوم است و موجد هالك و نابود. (( كل من عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام . )) (٣٧٧)
دسته دوم - نيز نابينايانند ليكن نه از هر دو چشم بلكه با يك چشم وجود موجود حق را مى بينند و آن را انكار نمى كنند، و اگر چشم ديگر آنها به طور كامل نابينا باشد نمى توانند با آن فناى غير موجود حق را مشاهده كنند و با خدا موجود ديگرى را اثبات مى كنند. اينها بى ترديد مشركند چنان كه دسته اول ملحد و منكرند. ليكن اگر به كورى كامل نرسيده و چشمش اندكى بينايى داشته باشد تفاوت ميان دو موجود را درمى يابد و معتقد مى شود كه بنده و پروردگارى وجود دارد.
او با اين مقدار ادراك تفاوت ميان دو موجود و درك نقص يكى از اين دو وارد جرگه اهل توحيد مى شد. سپس هرگاه بر چشمش سرمه اى بمالد به طورى كه بر بينايى آن افزوده گردد به اندازه افزايش بينايى ، نقصان آنچه غير از خداست و وى بدان معتقد است بر او ظاهر مى شود، و اگر به همين رويه ادامه دهد پيوسته اين نقصان آشكارترى مى شود تا آن جا كه هر چه غير از خداست از نظرش محو مى شود و ديگر جز خدا چيزى نمى بيند.
وى در اين هنگام به كمال توحيد رسيده است ؛ ليكن اگر در مرحله اى است كه تنها در وجود جز خدا ادراك نقص مى كند داخل در اوايل مراحل توحيد است و ميان اين دو مرحله درجات بى شمارى است . به همين سبب درجات موحدين متفاوت است ، و كتاب هاى خداوند كه بر زبان پيامبرانش نازل شده همان سرمه اى است كه بينايى چشم ها بدانها حاصل مى شود؛ و پيامبران همچون كحالانند كه به توحيد خالص دعوت مى كنند و بيان آن قول (( لا اله الا اللّه )) است و به اين معناست كه جز حق يگانه چيزى را موجود نبينند.
واصلان كمال توحيد از همه دسته ها كمترند، و منكران و مشركان نيز اندكند. اينان دورترين نقطه مقابل طرف توحيدند، زيرا بت پرستان گفتند: (( ما نعبدهم الا ليقربونا الى اللّه زلفى . )) (٣٧٨) آنها با اين بيان بگونه اى ضعيف در اوايل ابواب توحيد واردند، امّا آنها كه در وسط اين دو دسته قرار دارند اكثريت را تشكيل مى دهند، و در ميان آنها كسانى يافت مى شوند كه در پاره اى احوال چشم بصيرت آنها باز، و بسيارى از حقايق توحيد بر آنان آشكار مى گردد، امّا ظهور اين حالت در آنها همچون برق جهنده ناپايدار است ، اگر چه در بعضى از آنان ممكن است اين حالت ظاهر شود و مدتى باقى بماند ليكن دايمى نخواهد بود، و دوام اين حالت عزيز و گرانقدر است .
لكل الى شاءو العلى iiحركات و لكن عزيز فى الرجال ثبات (٣٧٩)
هنگامى كه خداوند به پيامبرش (ص ) فرمان داد كه به او تقرب جويد و به او گفته شد: (( واسجد واقترب )) (٣٨٠) آن حضرت در سجودش گفت : (( اءعوذ بعفوك من عقابك ، و اءعوذ برضاك من سخطك ، و اءعوذ بك منك ، لااحصى ثناء عليك ، اءنت كما اءثنيت على نفسك .)) (٣٨١) بيان آن بزرگوار كه : پروردگارا از مجازات تو به عفو تو پناه مى برم ، سخنى است كه تنها بيانگر مشاهده فعل خداست ، و گويى جز به خدا و افعال او نمى نگرد، و از فعل او به فعل او پناه مى جويد، سپس نزديك شد از مشاهده افعال فانى گشت و به مصادر افعال كه صفات است ترقى و عرض كرد: پروردگارا از خشم تو به رضاى تو پناه مى برم . (٣٨٢) و خشم و رضا دو صفت اند و چون اين را نقصانى در توحيد دانست نزديك تر شد و از مشاهده صفات به مشاهده ذات ترقى كرد و گفت : پروردگارا از تو به تو پناه مى برم ، و اين فرار از او به سوى او بى مشاهده افعال و صفات اوست ليكن چون ديد از او به سوى او مى گريزد و به او پناه مى برد و ثناى او را مى گويد از مشاهده نفس خود كه آن را نقصانى دانست فانى گشت و نزديك تر شد و گفت : (( اءنت كما اءثنيت على نفسك لا اءحصى ثناء عليك )) جمله (( لا اءحصى )) خبر از فناى نفس و خروج آن حضرت از مشاهده نفس خويش است ، و جمله : (( اءنت كما اءثنيت على نفسك )) بيان اين است كه ثنا گوينده و ثنا گفته شده خداست و همه چيز از او آغاز مى شود و به او باز مى گردد، (( و كل شى ء هالك الا وجهه . ))
بنابراين نخستين مقام پيامبر بالاترين مقام موحدان است و آن عبارت از اين است كه جز خدا و افعال او چيزى نبينند، و از فعلى به فعل ديگر پناه جويند؛ و بنگر كه پايان آن به كجا انجاميد، چه منتهى به خالق يگانه شد به حدى كه هر چه جز ذات حق بود از نظر و مشاهده او محو و برطرف گرديد.
پيامبر (ص ) از مرتبه اى به مرتبه ديگر بالاتر نمى رفت جز اين كه مرتبه قبلى را نسبت به بعدى بعد از حق تعالى مى دانست و از آن استغفار مى كرد و آن را در سلوك خود نقص و از نظر مقام خويش تقصير به حساب مى آورد. اين كه فرموده است : ((همانا بر دلم پرده اى كشيده مى شود به حدى كه در شبانه روز هفتاد بار استغفار مى كنم .))(٣٨٣) اشاره به همين مطلب است . اين امر بدان سبب بود كه آن حضرت هفتاد مقام را پيمود كه يكى پس از ديگرى بود، و اوايل اين مقامات اگر چه از بالاترين درجات خلق برتر بود ليكن در مقايسه با اواخر آنها براى آن حضرت نقصان بود و به همين سبب استغفار مى فرمود. هنگامى كه عايشه گفت : مگر نه اين است كه خداوند گناهان مقدم و مؤ خر تو را آمرزيده است ديگر اين گريستن در سجود و اين كوشش سخت براى چيست ؟ فرمود: آيا بنده شكرگزار خدا نباشم . (٣٨٤) معناى اين سخن آن است كه طالب مقامات بيشتر نباشم ، زيرا شكر سبب مزيد است چنان كه خداوند فرموده است : (( لئن شكرتم لا زيدنكم . )) (٣٨٥)
در اين هنگام كه ما در درياى بيكران مكاشفه غوطه ور شده ايم عنان سخن باز مى گيريم و به آنچه درخور علوم معامله است باز مى گرديم و مى گوييم : پيامبران برانگيخته شده اند تا مردم را به توحيد كامل كه ما آن را شناسانيده ايم دعوت كنند، ليكن ميان آنها و وصول به اين مقصد مسافت زياد و گردنه هاى بسيار است ، و سرتاسر شرع بيان طريق پيمودن اين مسافت و گذر از اين گردنه هاست ؛ و بر اين اساس با نگرشى ديگر و ديدگاهى جز اين به اين موضوع مى نگريم ، و در اين جا اين نگرش معناى شكر و شاكر و مشكور روشن مى گردد؛ و اين امر جز با مثال شناخته نمى شود، از اين رو مى گوييم .
مى توانى تصور كنى كه يكى از پادشاهان براى بنده اى كه از او دور است مركبى و لباسى و وجه نقدى كه آن را توشه راه خود كند فرستاده است تا آن مسافت دراز را بپيمايد و به پيشگاه پادشاه باز آيد. سپس ممكن است شاه در اين كار دو نظر داشته باشد:
١ - قصد وى از رسيدن بنده به حضور او اين باشد كه وى به انجام دادن برخى كارها اقدام كند و در خدمت به او عنايت و جديت به كار برد.
٢ - از اين بنده هيچ گونه بهره و سودى عايد شما نمى شود و هيچ نيازى به او ندارد، و حضور او چيزى بر قدرت شاه نمى افزايد، زيرا توانايى خدمت سودمندى را ندارد، و غيبت او نيز از قدرت و وسعت قلمرو شاه نمى كاهد، بلكه هدف شاه از فرستادن مركب و توشه اين است كه بنده از قرب او بهره مند و به سعادت حضور او نايل شود تا از اين طريق نفعى عايد او گردد، نه آن كه شاه از وجود او سودى حاصل كند.
بندگان در برابر خداوند متعال وضع دوم را دارند نه وضع اول را، زيرا اولى بر خداوند محال و دومى ممكن است . سپس بدان كه بنده در حالت نخست به مجرد سوار شدن بر مركب و رسيدن به حضور شاه شكرگزار نخواهد بود مگر آنگاه كه به خدمتى كه شاه از او خواسته است قيام كند. امّا در حالت دوم بكلى نيازى به خدمت ندارد و با اين حال مى توان تصور كرد كه شكرگزار و يا ناسپاس باشد. شكر او در اين است كه آنچه پادشاه برايش فرستاده آنها را در آنچه براى وى خواسته است - نه آنچه نفس او مى خواهد - به كار برد، و ناسپاسى او به اين ترتيب است كه آنها را در آن راه به كار نگيرد و آنها را معطل گذارد يا آنها را در راهى به كار برد كه موجب مزيد بعد او از شاه گردد.
بنابراين هرگاه بنده جامه اش را بپوشد و بر مركب سوار شود و توشه را جز در بين راه مصرف نكند شكر پادشاه را به جا آورده چه نعمت او را در آنچه او براى بنده خود دوست داشته است - نه براى خود - به كار برده است ؛ و اگر بر مركب سوار شود و روى از حضور در پيشگاه شاه بگرداند و از او دورى گيرد، نعمت او را ناسپاسى كرده و آن را در چيزى به كار گرفته كه پادشاه از آن براى بنده اش نه براى خودش كراهت دارد؛ و اگر بنشيند و سوار بر مركب نشود و در طلب قرب يا بعد گامى برندارد نيز كفران نعمت كرده ؛ زيرا نعمت او را مهمل گذاشته و استفاده نكرده است هر چند اين اهمال او نسبت به اين كه از او دورى كند كفرانى سبك تر است .
همچنين خداوند سبحان بشر را آفريد و آنان در آغاز آفرينش نياز داشتند كه شهوات خود را به كار برند تا بدن هاى آنها كامل شود، و چون بدين سبب از ساحت قدس ‍ ربوبى بدور مى افتادند و سعادت بشر تنها در قرب به اوست لذا نعمت هايى براى آنها فراهم ساخت تا با به كار بردن آنها بتوانند به مرتبه قرب او نايل شوند. خداوند بعد و قرب آنان را بدين گونه بيان كرده است : (( لقد خلقنا الانسان فى اءحسن تقويم ؛ ثم رددناه اءسفل السافلين الا الذين آمنوا... )) (٣٨٦) بنابراين نعمت هاى خداوند اسباب و وسايلى است كه آنها را براى بندگان آفريده تا از اسفل سافلين يا پست ترين مراتب ترقى كرده و به وسيله آنها سعادت قرب او را به دست آورند، در حالى كه خداوند از آنها بى نياز است چه دور باشند و چه نزديك . اگر بنده اين اسباب را در طاعت حق تعالى به كار برد شكر او را به جا آورده ، زيرا موافق خواست مولاى خود عمل كرده است ، و اگر آنها را در راه نافرمانى او به كار گيرد ناسپاسى كرده ، زيرا مرتكب كارى شده كه مولايش از آن كراهت دارد و آن را برايش نپسنديده است ؛ چه خداوند كفر و گناه را براى بندگانش نمى پسندد. اگر اين اسباب را مهمل گذارد و آنها را در طاعت و معصيت به كار نگيرد به سبب ضايع ساختن نعمت هاى خداوند كفران و ناسپاسى كرده است . هر چه در دنيا خلق شده براى بندگان آفريده شده تا به وسيله آنها سعادت آخرت را به دست آورند و به مرتبه قرب پروردگار متعال نايل شوند؛ از اين رو هر مطيعى به اندازه طاعت خود در به كار بردن اسباب اين طاعت نعمت خداوند را شاكر مى باشد، و هر تنبلى كه نعمت هاى خداوند را مهمل گذاشته يا گنهكارى كه آنها را در طريق دورى از خدا به كار برده است كفران نعمت خداوند را كرده اند و در غير راه محبت او گام برداشته اند. مشيت شامل معصيت و طاعت مى شود، ليكن محبت و كراهيت را شامل نمى گردد بلكه بسا مرادى محبوب و بسا مرادى مكروه است و در وراى اين نكته سرّ تقدير است كه افشاى آن ممنوع مى باشد. با اين ترتيب اشكال نخست كه اگر مشكور را در شكر بهره اى نباشد شكر چه سودى دارد برطرف شده است . اشكال دوم نيز زايل مى شود، چه منظور ما از شكر جز اين نيست كه نعمت خداوند در راه محبت او صرف شود و اگر نعمت در جهت دوستى افعال خداوند به كار برده شود مراد حاصل شده است ، چه فعل تو بخششى از خداوند است و چون تو محل اين بخشش قرار گرفته اى خداوند تو را ثنا گفته و اين ثنا نعمت ديگرى از او درباره تو است . پس او دهنده و همو ثنا گوينده است ، و يك فعل سبب شده است كه فعل دوم او در جهت محبت خداوند صرف شود.
بنابراين در همه احوال شكر براى اوست ، و تو كه شكر كننده گفته مى شوى بدين سبب است كه ظرف معنايى قرار گرفته اى كه شكر بيانگر آن است ، نه اين كه آن معنا را به وجود آورده باشى همان گونه كه موصوف بودن تو به عالم و عارف به اين معنا نيست كه تو آفريننده و ايجاد كننده علم و عرفان باشى بلكه بدين معناست كه تو محل و ظرف اين معانى هستى و اينها به قدرت ازلى در تو ايجاد شده اند. پس ‍ توصيف به اين كه شاكرى اثبات شيئيت براى تو است . چه تو شى ء هستى و آفريننده اشيا تو را شيى ء قرار داده است ، و زمانى (( لا شيى ء )) مى باشى كه گمان كنى به ذات خود شيى ء هستى . امّا از آن نظر كه خداوندى كه اشيا را اشيا قرار داده تو را نيز شيى ء آفريده تو شيى ء مى باشى و اگر از اين امر قطع نظر شود بى ترديد (( لا شيى ء )) خواهى بود. پيامبر خدا (ص ) اشاره به همين نكته كرده در آن جا كه فرموده است : ((كار كنيد چه هر كسى جهت چيزى كه برايش خلق شده آماده است ))؛ (٣٨٧) و اين را زمانى فرمود كه از آن حضرت پرسيدند: هرگاه اشيا از پيش ساخته و پرداخته شده عمل براى چيست ؟ پيامبر خدا (ص ) با اين سخن روشن كرده كه خلق مجازى قدرت خداوند و محل افعال اويند هر چند خود آنان نيز از افعال او به شمار مى آيند، ليكن برخى افعال خداوند محل براى بعضى ديگر از افعال اويند. جمله : كار كنيد هر چند بر زبان پيامبر (ص ) جارى شده ليكن آن يكى از افعال خداست و وسيله اى است كه مردم بدانند عمل سودمند مى باشد و اين كه عمل آنان فعلى از افعال خداست ، و اين دانايى سبب برانگيخته شدن انگيزه قاطع براى حركت و طاعت مى باشد.
پديد آمدن انگيزه نيز از افعال خداست و آن سبب به حركت درآمدن اعضا مى باشد كه آن نيز از افعال خداوند است ، ليكن بعضى از افعال خداوند سبب برخى ديگر از افعال اوست ؛ و فعل اول شرط دوم است چنان كه آفرينش حيات شرط آفرينش ‍ علم و آفرينش علم شرط آفرينش اراده است و همه از افعال خداوند است . ليكن بعضى سبب آفرينش بعضى ديگر است يعنى شرط آن است ، و معناى شرط بودن آن اين است كه تنها جوهر آماده قبول فعل حيات است همچنان كه تنها دارنده حيات آماده قبول علم مى باشد و جز دارنده علم مستعد قبول اراده نيست . اين كه برخى از افعال خداوند سبب برخى ديگر از افعال اوست مراد همين معناست نه آنكه بعضى از افعال او پديد آورنده برخى ديگر باشند، بلكه فراهم كننده شرايط حصول آنند. هرگاه انسان اين مطلب را بداند به درجه توحيدى كه ما ذكر كرده ايم ارتقا يافته است .
اگر بگويى : چرا خداوند گفته است : كار كنيد وگرنه بر اثر گناه مجازات و سرزنش ‍ خواهيد شد در حالى كه چيزى در اختيار ما نيست و چگونه نكوهش شويم در صورتى كه همه چيز به خدا مربوط مى شود؟
پاسخ اين است كه بدانى اين سخن از سوى حق تعالى سبب حصول اعتقاد در ماست ، و اعتقاد سبب برانگيخته شدن ترس ، و برانگيخته شدن ترس سبب ترك شهوات و دور شدن از سراى غرور است و همين امر سبب وصول و قرب پروردگار خواهد بود، و حق تعالى مسبب اسباب و ترتيب دهنده آنهاست . هر كس در ازل سعادت برايش مقدر شده اين اسباب برايش آسان و ميسر مى گردد تا با همين رشته به بهشت كشانيده شود، و اين معنا بدين گونه تعبير شده كه هر كسى جهت چيزى كه برايش خلق شده آماده است ، و كسى كه در ازل خوبى برايش مقدر نشده از شنيدن كلام خدا و پيامبر او (ص ) و گفتار عالمان دورى مى كند، و هرگاه گفتار آنها را نشنود دانا نمى شود، و چنانچه دانا نشود نمى ترسد و چون نترسد ميل به دنيا را ترك نمى كند، و هرگاه رغبت به دنيا را ترك نكند در حزب شيطان باقى مى ماند و وعده گاه همه آنها جهنم است .
چون اين مطلب را بدانى در شگفت خواهى شد كه گروهى با همين سلسله اسباب به بهشت كشانيده مى شوند، چه هر موفق و سعادتمندى با همين رشته رو به سوى بهشت دارد، و اين رشته عبارت از استيلاى علم و خوف بر اوست . و هر شكست خورده شقاوتمندى با همين رشته به دوزخ كشيده مى شود، و اين رشته چيره شدن غفلت و ايمنى و غرور بر اوست . بنابراين پرهيزگاران به قهر به بهشت ، و گنهكاران به قهر به دوزخ كشانيده مى شوند و كشاننده جز خداوند يگانه قهار و پروردگار قادر جبار نيست . هنگامى كه پرده از جلو چشم غافلان برداشته شود و وضع را به همين گونه مشاهده كنند نداى منادى را بشنوند كه : (( لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار، )) و ملك وجود نه تنها آن روز بلكه همه روز براى خداوند قهار است . ليكن غافلان جز در آن روز اين ندا را نمى شنوند و چون كوردلند اين ندا تكرار مى شود تا اوضاع بر آنها مكشوف شود، امّا اين كشف ديگر براى آنها سودى ندارد. ما از نادانى و كوردلى كه ريشه اسباب هلاكت است به خداوند حليم كريم پناه مى بريم .

پي نوشت ها

________________________________________
٣٥٩- (( المستدرك )) حاكم با اندكى اختلاف ، ١/٥١٢ از حديث ابوهريره و آن را صحيح دانسته است .
٣٦٠- سنن ابن ماجه شماره ٣٨٠٠: ترمذى ، نسايى ، ابن حبان ، (( المستدرك )) حاكم از جابر به سند صحيح ، (( الجامع الصغير. ))
٣٦١- هر كس دهان تلخ و بيمار دارد - آب زلال را تلخ مى يابد.
٣٦٢- (( الموطاء )) مالك نظير آن ، ٢/٢٣٩، و سؤ ال كننده عمر است نه پيامبر (ص ).
٣٦٣- عنكبوت / ١٧:... كسانى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد مالك روزى شما نيستند. روزى را نزد خدا بطلبد و او را پرستش كنيد و شكر او را به جا آوريد.
٣٦٤- اعراف / ١٩٤: آنهايى را كه غير از خدا مى خوانيد (و پرستش مى كنيد) بندگان همچون شما هستند.
٣٦٥- همان ماءخذ ٢/٩٥، شماره ١١.
٣٦٦- همان ماءخذ، ٢/٩٧، شماره ١٨.
٣٦٧- همان ماءخذ، ٢/٩٥، شماره ١٠.
٣٦٨- همان ماءخذ، ٢/٩٥، شماره ١٢. آيات در سوره زخرف / ١٣:... پاك و منزه است كسى كه اين را مسخر ما ساخت وگرنه ما توانايى آن را نداشتيم . مؤ منون / ٢٩: پروردگارا ما را در منزلگاهى پر بركت فرود آور و تو بهترين فرود آوردندگانى . اسراء / ٨٠: پروردگارا مرا در هر كار صادقانه وارد كن و صادقانه خارج فرما و از سوى خود دليل و ياورى براى من قرار ده .
٣٦٩- كافى ، ٢/٩٨، شماره ٢٥.
٣٧٠- همان ماءخذ ٢/٩٨: شماره ٢٧.
٣٧١- همان ماءخذ ٢/٩٦، شماره ١٥.
٣٧٢- همان ماءخذ ٢/٩٦، شماره ١٣.
٣٧٣- قصص / ٨٨: همه چيز جز ذات پاك او فانى مى شود.
٣٧٤- ص / ٤٤: او را شكيبا يافتيم ، چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده به سوى خدا بود.
٣٧٥- مطففين / ٣٠ تا ٣٤: بدكاران (در دنيا) پيوسته بر مؤ منان مى خنديدند، و هنگامى كه از كنار آنها مى گذشتند آنها را به اشاره مورد سخريه قرار مى دادند، و چون به سوى خانواده خود بر مى گشتند مسرور و خندان بودند، و هنگامى كه آنها را مى ديدند مى گفتند اينها گمراهانند، در حالى كه آنها هرگز ماءمور مراقبت و متكفل آنان (مؤ منين ) نبودند.
٣٧٦- مطففين / ٢٥ و ٣٦: ليكن امروز مؤ منان به كافران مى خندند، در حالى كه بر تخت هاى مزين بهشتى نشسته اند و نگاه مى كنند.
٣٧٧- رحمان / ٢٦: همه كسانى كه روى آن (زمين ) هستند فانى مى شوند و تنها ذات ذوالجلال و گرامى پروردگارت باقى مى ماند.
٣٧٨- زمر / ٣: آنها را نمى پرستيم جز براى اين كه ما را به خداوند نزديك كنند.
٣٧٩- همه براى رسيدن به نهايت بلندى ها حركاتى دارند - ليكن ثبات و استقامت در مردان ارزشمند است .
٣٨٠- علق / ١٩: و سجده كن و تقرب جوى .
٣٨١- (( الموطاء )) مالك ، ١/١٦٧ از حديث عايشه ، صحيح مسلم و جز او، و پيش از اين نيز ذكر شده است .
٣٨٢- در حديث اين جمله مقدم بر جمله نخست است . آنچه غزالى گفته تنها بر طبق روايت نسايى كه سنن ٨/٢٨٤ درست مى باشد، زير او طبق آنچه در متن است تنها استعاذه ها را ذكر كرده (( و لا اءحصى ثناء )) را تا آخر آن نياورده است .
٣٨٣- پيش از اين ذكر شده است .
٣٨٤- پيش از اين از طريق خاصّه و عامّه بيان شده است .
٣٨٥- ابراهيم / ٨: اگر شكرگزارى كنيد (نعمت خود را) بر شما خواهم افزود.
٣٨٦- تين / ٥ و ٦ و ٧: ما انسان را در بهترين صورت و نظام آفريديم ، سپس او را در پايين ترين مرحله بازگردانيديم ، مگر كسانى كه ايمان آورده اند.
٣٨٧- مورد اتفاق است كه آن از حديث على (ع ) و عمران بن حصين است . طبرانى از حديث عمران و ابن عباس به سند صحيح ، (( الجامع الصغير. ))



۱۰
تميز ميان آنچه محبوب و مكروه خداست

تميز ميان آنچه محبوب و مكروه خداست
بدان اداى شكر و ترك كفران كامل نمى شود جز به شناخت آنچه خداوند دوست مى دارد، چه معناى شكر به كار بستن نعمت هاى او در راهى است كه محبوب اوست ، و معناى كفران نقيض آن است به اين صورت كه نعمت هاى او را در اين راه به كار نبرد، و يا در طريق آنچه مكروه اوست به كار گيرد. براى تشخيص آنچه محبوب و مكروه خداست دو ملاك وجود دارد كه يكى نقل است و مستند آن آيات و اخبار مى باشد و ديگرى بينش دل كه عبارت از نظر كردن به ديده اعتبار است . دومى دشوار است به همين سبب عزيز و ارزشمند مى باشد. براى آن كه اين معرفت در بندگان حاصل مى شود خداوند پيامبران را فرستاده و به وسيله آنها اين راه را برى آنان هموار فرموده است ؛ از اين رو اين معرفت مبتنى بر شناخت همه احكام شرع درباره افعال بندگان مى باشند، و كسى كه بر احكام شرع در جميع اعمال خود آگاهى ندارد به هيچ روى نمى تواند حق شكر را ادا كند.
آن دومى كه نظر كردن به ديده اعتبار است عبارت از فهم حكمت خداوند در هر موجودى است كه آفريده ، زيرا او چيزى را در جهان نيافريده جز اين كه در آن حكمتى است و در زير آن هدفى و اين هدف محبوب اوست . اين حكمت ها دو قسم است برخى جلى و آشكار است و برخى خفى و پنهان .
حكمت هاى جلى مانند دانستن حكمت هاى آفرينش خورشيد كه به سبب آن روز و شب از هم جدا مى شود؛ روز براى معيشت و زندگى و شب براى استراحت و آسودگى اختصاص مى يابد، چه در حال ظهور آن مى توان حركت كرد و در حال اخفاى آن مى توان سكون و آرامش يافت ، و اين امر يكى از مجموعه حكمت هاى آفرينش خورشيد است نه همه آنها و در آن حكمت هاى دقيق بسيار ديگرى است . همچنين شناخت حكمت ابرها و فرود آمدن باران ها كه از اين طريق زمين شكافته و انواع گياهان در آن روييده و خوراك آدميان و چراگاه چهارپايان فراهم مى شود بخشى از اين حكمت هاى جلى كه درخور فهم خلق است نه آن حكمت هاى دقيقى كه فهم او از درك آنها ناتوان مى باشد در قرآن ذكر شده است ، چنان كه فرموده است : (( اءنا صببنا الماء صبا؛ ثم شققنا الا رض شقا؛ فاءنبتنا فيها حبا؛ و عنبا و قضبا. )) (٣٨٨) امّا حكمت آفرينش ديگر ستارگان اعم از سيارات و ثوابت پوشيده است و همه مردم بر آنها آگاهى ندارند، و آن مقدار كه مردم مى توانند درك كنند اين است كه آنها زينت آسمانند تا چشم ها از ديدن آنها لذت برد، و قول خداوند متعال : (( انا ربنا السماء الدنيا بزينة الكواكب . )) (٣٨٩) به همين اشاره دارد.
بنابراين همه اجزاى جهان اعم از آسمان ، ستارگان ، درياها، بادها، كوه ها، معادن و گياهان ، جانوران و اعضاى آنها بلكه هيچ ذره اى از ذرات آنها خالى از حكمت و مصلحتى نيست ، از يك حكمت تا هزارها. همچنين اعضاى جانوران منقسم مى شود به آنچه حكمت برخى از آنها را مى دانيم مانند علم به اين كه چشم براى ديدن است نه براى گرفتن ، دست براى گرفتن است نه راه رفتن ، و پا براى رفتن است نه بوييدن و به آنچه حكمت آنها را نمى دانيم .
امّا اعضاى درونى مانند روده ها، زهره ، كليه ، جگر و يكايك رگ ها و پى ها و ماهيچه ها و آنچه در آنهاست اعم از ميان تهى بودن و به هم پيچيدن و درهم شدن و كژى و باريكى و ستبرى و ديگر صفات آنها حكمت هايى دارد كه همه مردم آنها را نمى دانند و آنها كه مى دانند نيز نسبت به علم حق تعالى به آنها بس اندك است . (( و ما اوتيتم من العلم الا قليلا. )) بنابراين هر كس چيزى را در غير جهتى كه براى آن آفريده شده و يا در راهى غير از آنچه نسبت به آن اراده شده است به كار برد نعمت خدا را در آن مورد ناسپاسى كرده است . آن كه با دست خويش ديگرى را مى زند نعمت خدا را در دست كفران كرده ، زيرا خداوند آن را آفريده و به او داده است تا به وسيله آن خطر را از خود دفع و نفع را جلب كند نه اين كه با آن ديگرى هلاك سازد. كسى كه به نامحرم نگاه كند نعمت چشم و نعمت خورشيد را ناسپاسى كرده ، زيرا رؤ يت به وسيله آن دو انجام مى شود، چه اينها آفريده شده اند تا آنچه را براى دين و دنياى او سودمند باشد ببيند و به وسيله آنها از آنچه به دين و دنياى او زيان مى رساند بپرهيزد، و او آنها را در غير از آنچه نسبت به آنها خواسته شده به كار بسته است ؛ زيرا مراد از آفرينش زمين و آسمان و خلقت آدميان و جهان و اسباب آن اين است كه بشر براى وصول به قرب خداوند از آنها كمك گيرد. رسيدن به قرب او در دنيا جز به محبت و انس با او و كناره گيرى از اين سراچه قريب ميسر نيست ، و انس جز با مداومت در ذكر، و محبت او جز با معرفت حاصل از دوام فكر به دست نمى آيد؛ و مداومت در ذكر و نگرش ها با بقاى بدن حاصل مى شود، و بدن جز با رسانيدن غذا به آن باقى نمى ماند؛ و غذا از طريق زمين و آب و هوا فراهم مى شود و اينها تنها با آفرينش آسمان و زمين و اعضاى ظاهر و باطن ممكن مى گردد. همه اينها براى تن است و تن مركب رهوار نفس است ، و آن كه با طول عبادت و تحصيل معرفت به سوى خدا باز مى گردد نفس مطمئنه است ، چنان كه خداوند متعال فرموده است : (( و ما خلقنا الجن و الانس الا ليعبدون . )) (٣٩٠)
بنابراين كسى كه چيزى را در غير طاعت خداوند به كار برد حق تعالى را در همه اسبابى كه براى ارتكاب آن گناه ناگزير به استفاده از آنها بوده ناسپاسى كرده است ، و ما بايد براى حكمت هاى نهفته اى كه زياد پوشيده نيستند مثالى ذكر كنيم تا مايه عبرت گردد و طريق شكر نعمت هاى الهى و كفران آنها دانسته شود، از اين رو مى گوييم :
يكى از نعمت هاى خداوند خلقت درهم و دينار است . اينها مايه قوام دنياست ، در حالى كه آنها دو سنگ هستند كه در خود آنها هيچ سودى نيست ، ليكن مردم به داشتن آنها ناگزيرند از آن جهت كه هر كسى براى تهيه خوراك و لباس و ديگر حوايج خود به بسيارى از آنها نياز دارد؛ چه انسان بسا از تهيه آنچه بدان نياز دارد ناتوان و از آنچه داراست بى نياز است ؛ فى المثل كسى كه مالك زعفران است نيازمند شترى است كه بر آن سوار شود، و كسى كه داراى شتر است بسا از آن بى نياز و محتاج زعفران باشد. در اين صورت ناگزير ميان آنها مبادله صورت مى گيرد و مقدار عوض ‍ بناچار بايد اندازه گيرى شود، زيرا مالك شتر، شتر خويش را به هر مقدارى از زعفران مبادله نخواهد كرد، و مناسبتى ميان زعفران و شتر وجود ندارد تا گفته شود كه خريدار مثل شتر را در وزن و صورت بدهد. همچنين است اگر كسى خانه اى در برابر جامه ، بنده اى در مقابل كفش و مقدارى آرد در برابر الاغى بخرد. روشن است كه ميان اين اشيا هيچ گونه تناسبى نيست . و نمى داند شتر برابر چه مقدار زعفران است در نتيجه معاملات سخت مشكل مى شود و نيازمند آن است كه ميان اين اشياى همگون و نامتناسب چيزى باشد كه به عدالت ميان آنها داورى كند و ارزش و مرتبه هر يك به وسيله آن شناخته گردد تا پس از تعيين ارزش و رتبه هر كدام ، مساوى از نامساوى دانسته شود. از اين رو خداوند درهم و دينار را آفريد و آنها را ميان ديگر اموال حاكم و واسطه قرار داد تا ساير اموال به وسيله آنها ارزيابى و اندازه گيرى شود. مثلا گفته مى شود اين شتر صد دينار ارزش دارد، و ارزش اين مقدار زعفران نيز صد دينار است . بنابراين چون اين دو در برابر يك چيز مساويند با يكديگر برابر مى باشند. امّا اين كه برابرى با نقدين (درهم و دينار) ميسر شده براى آن است كه خود آنها مورد نظر نيستند و اگر در عين آنها غرض و مقصود خاصى باشد بسا آن غرض درباره صاحب آن اقتضاى رجحان كند در حالى كه نسبت به كسى كه غرض و قصد خاصى در آنها ندارد اقتضايى براى ترجيح وجود نداشته باشد، در اين صورت امور مردم انتظام مى يابد. بنابراين خداوند آنها را آفريده تا مردم آنها را دست بدست بگردانند و ميان اموال داورانى دادگر باشند.
و نيز در آفرينش آنها حكمت ديگرى است و آن اين است كه به وسيله آنها به چيزهاى ديگر دست مى يابند، زيرا درهم و دينار به خودى خود عزيزند و در عين آنها غرضى نيست و نسبت آنها به همه اموال يكسان است . از اين رو كسى كه آنها را دارد مانند اين است كه همه چيز دارد، امّا كسى كه جامه اى دارد دارايى او منحصر به همان است و اگر به طعام محتاج شود ممكن است صاحب طعام در جامه رغبت نكند و آن را از او نپذيرد و خواهان مركوب باشد.
بنابراين مردم به چيزى نياز دارند كه در صورت مانند اين است كه چيزى نيست و در معنا به منزله آن است كه همه چيز است چيزى به اشياى مختلف آنگاه برابر مى شود كه آن چيز داراى صورت خاصى نباشد كه در همان صورت مفيد شود مانند آيينه كه رنگ ندارد ولى همه رنگ ها را منعكس مى كند. همچنين در نقدين هيچ غرضى نيست بلكه وسيله حروف ظاهر مى گردد، و اين دومين حكمت خلق درهم و دينار است و در اينها حكمت هاى ديگرى است كه ذكر آنها به طول مى انجامد.
بنابراين هر كس در درهم و دينار كارى كند كه درخور حكمت هاى آنها نبوده بلكه مخالف غرضى باشد كه در حكمت هاى آنها مورد نظر است نعمت هاى خدا را در آن مورد ناسپاسى كرده است . فى المثل كسى كه آنها را گنج و اندوخته كند بر آنها ستم كرده و حكمتى را كه در آنهاست ضايع كرده ساخته است و مانند كسى است كه حكمران مسلمانان را زندانى كند به طورى كه بر اثر آن صدور حكم بر او ممتنع گردد، زيرا هنگامى كه درهم و دينار را گنج كند حكمت هاى آنها را ضايع كرده و در نتيجه هدفى كه در ايجاد آنها مورد نظر است حاصل نخواهد شد؛ چه درهم و دينار مخصوص زيد يا عمرو آفريده نشده است ، و افراد از عين آنها فايده اى نمى برند، براى آن كه آنها دو سنگند، بلكه آفريده شده اند تا دست بدست شوند و ميان مردم حاكم و معرف مقادير و تعيين كننده مراتب و ارزش اشيا باشند.
خداوند متعال به كسانى كه از خواندن آيات او كه بر صفحات موجودات با خطى الهى بدون حرف و صورت نوشته شده ناتوانند، همان خطى كه با چشم سر فهميده نمى شود بلكه با چشم دل دانسته مى شود، خبر داده ، و اين ناتوانان را با گفتارى كه آن را از پيامبر آن خدا (ص ) شنيدند و با حرف و صورت به آنها رسيده از معنايى كه فهمشان از ادراك آن ناتوان بوده آنان را آگاه كرده و فرموده است : (( و الذين يكنزون الذهب والفضة و لا ينفقونها فى سبيل اللّه فبشرهم بعذاب اءليم . )) (٣٩١) هر كس با درهم و دينار ظرف زرين و سيمين فراهم كند كفران نعمت كرده و وضع او بدتر از كسى است كه درهم و دينار را گنج كرده و اندوخته است ، زيرا او مانند كسى است كه حاكم شهر را در كار جولاهگى و كنّاسى به بيگارى بگيرد و به كارهاى پستى كه جز فرومايگان به آنها اقدام نمى كنند وادارد و اگر او را زندانى كنند از اين آسان تر است ، توضيح مطلب آن كه سفال ، آهن ، قلع و مى توانند در حفظ ماليات از تباهى جانشين زر و سيم شوند چه مقصود از ظروف نگهدارى مايعات است ليكن سفال و آهن را نمى توان در راه هدفى كه درهم و دينار در آن به كار مى رود جانشين ساخت ، و كسى كه اين مطلب برايش روشن نيست گفتار پيامبر خدا (ص ) را گوشزد او مى كنند كه : ((هر كس در ظرف طلا و نقره بنوشد، مانند آن است كه آتش دوزخ را در شكم خود سرازير مى كند)).(٣٩٢)
و نيز هر كس درهم و دينار را با ريا داد و ستد كند نعمت خدا را كفران و ستم كرده است ، زيرا آنها براى غير خودشان آفريده شده اند نه براى خودشان و خود آنها مقصود نيستند و كسى كه عين آنها را مورد تجارت قرار دهد برخلاف حكمتى رفتار كرده كه در وضع آنها مورد نظر است ، و طلب درهم و دينار براى چيزى كه براى آن وضع نشده اند ظلم است ؛ فى المثل كسى كه جامه دارد ليكن نقدى ندارد يا جامه نمى تواند خوراك يا ستورى بخرد و بسا كه با جامه طعام و ستور نفروشد و فروشنده به نقدى نياز داشته باشد كه بتواند آن را در راه مقصودش به كار برد، زيرا درهم و دينار وسيله براى چيزهاى ديگرى هستند و خود آنها مقصود نيستند و موقعيت آنها در اموال مانند موقعيت حروف در كلام است . چنان كه نحوى ها گفته اند: حرف آن است كه براى معنايى در غير خود آمده باشد، و نيز مانند موقعيت آينه نسبت به رنگ هاست .
امّا كسى كه دارى وجه نقد است چنانچه جايز باشد كه آنها را با نقد معامله كند اين كار را هدف خويش قرار خواهد داد و در نتيجه نقد در نزد او مقيد خواهد ماند و به صورت گنج درخواهد آمد؛ چه توقيف حاكم و پيك ستم است همچنان كه زندانى كردن آنها ستم است . بنابراين فروختن نقد به نقد هيچ معنايى ندارد جز آن كه بخواهند آن را ذخيره و گنج سازند و اين ظلم است .
اگر بگويى : چرا فروش يكى از دو نقدينه (درهم و دينار) به ديگرى و فروش درهم به مانند آن جايز است ؟
پاسخ اين است كه بدانى هر يك از دو نقدين از نظر برآوردن مقصود با ديگرى اختلاف دارد؛ چه گاهى با يكى از آنها انسان آسان تر به مقصود خود مى رسد، مانند درهم كه به سبب قلت ارزش و كثرت تعداد مى توان آن را اندك اندك در احتياجات خود به مصرف رسانيد؛ اگر از آن منع شود در مقصودى كه اختصاص به آن دارد و آن آسانى دست يافتن به غير آن است اختلال حاصل مى شود. امّا روش درهم به درهمى نظير آن جايز است ، زيرا وقتى معامله به تساوى باشد هيچ خردمندى به آن رغبت نمى كند و هيچ بازرگانى به اين كار نمى پردازد، زيرا اين عملى بيهوده و به منزله نهادن درهم بر روى زمين و برداشتن آن است ، و ما بر خردمندان بيم نداريم كه آنها اوقات خود را در اين عمل صرف كنند يعنى درهم را بر روى زمين بگذارند و عينا بردارند. از اين رو ما از چيزى كه نفوس آدميان بدان رغبت ندارد منع نمى كنيم ، مگر آن كه يكى از آن دو بهتر باشد. ليكن امكان اين كار نيز قابل تصور نيست ، زيرا مالك درهم خوب به درهمى نظير آن كه بد باشد راضى نخواهد شد، لذا معامله منعقد نمى شود، و اگر از مالك درهم بد مطالبه زياده كند و اين از مواردى است كه ممكن است اتفاق افتاد ما از اين كار منع و حكم مى كنيم كه درهم خوب و بد در صورت معامله مساوى است ؛ زيرا خوبى و بدى بايد در چيزى نگريسته شود كه عين آن مقصود باشد، و چيزى كه خود آن مورد نظر نيست نبايد به دقايق صفات آن نگريست ، چه آن كه در اين ميان ستم كرده كسى است كه اين درهم و دينارها را از حيث خوبى و بدى مختلف زده است به طورى كه عين آنها مورد نظر قرار گرفته است در حالى كه حق آن است كه خود آنها مقصود نباشد. امّا فروش درهمى به درهمى مانند آن به نسيه جايز نيست ، زيرا كسى به اين كار اقدام مى كند كه قصد گذشت و احسان داشته باشد، و در وام دادن بزرگوارى و مكرمتى است كه به او مجال مى دهد تا بخشش و احسان او صورت گيرد، و براى او ستايش و اجر نيز خواهد بود، در حالى كه در معاوضه نه ستايشى است و نه اجرى . علاوه بر اين ستم نيز كرده است ، زيرا گذشت و احسان را ضايع ساخته و آن را به صورت معاوضه درآورده است .
همچنين طعام ها آفريده شده اند تا انسان عذابش را از آنها برگيرد و يا خود را با آنها درمان كند، و نبايد غير از اين از آنها استفاده ديگرى شود، زيرا باز شدن باب معامله در اطعمه سبب مى شود كه خوراك مردم در دست اشخاص حبس و احتكار شود و تغذيه مردم كه هدف اصلى است به تاءخير افتد. خداوند اطعمه را جز براى خوردن نيافريده است ، و چون نياز مردم به آنها شديد است بايد آنها را از دست كسانى كه بدانها نياز ندارند بيرون آورد و به نيازمندان داد. مواد غذايى را كسانى مورد معامله قرار مى دهند كه به آنها نياز ندارند، چه اگر كسى مواد غذايى در اختيار دارد و بدانها نيازمند است چرا آنها را براى تغذيه تجارت خود به كار نبرد، و چرا آنها را سرمايه تجارت خود كند؟ و اگر آنها را سرمايه تجارت خود سازد بايد به كسى بفروشد كه آنها را در برابر چيزى غير از طعام بخرد تا بدانها نياز داشته باشد. امّا كسى كه بخواهد طعام را در برابر همان طعام بخرد او بى نياز از آن است . از اين رو در شرع محتكر لعن شده و درباره او تهديدات بسيار وارد گرديده است كه ما آنها را در كتاب آداب كسب ذكر كرده ايم .
آرى فروشنده گندم به خرما معذور است ، زيرا يكى از اين دو در مصارف خود جانشين ديگرى نمى شود، امّا كسى كه يك من گندم را به يك من گندم بفروشد معذور نيست بلكه كارى عبث و بيهوده مى كند و نيازى به منع نيست ، زيرا مردم به اين كارها اقدام نمى كنند جز به هنگامى كه تفاوتى از لحاظ خوبى جنس وجود داشته باشد، و روشن است كه صاحب گندم خوب راضى نمى شود كه مانند گندم او را از نوع بد آن به او بدهند.
امّا معامله مقدار معينى خوب در مقابل دو برابر آن از نوع بد قابل امكان است ، ليكن چون اطعمه از ضروريات مردم مى باشد و خوب و بد آن در اصل از نظر فايده مساوى و از لحاظ اقسام استفاده و تنعم با آن مختلف است ، لذا شرع تنعم و رفاه را در چيزهايى كه قوام زندگى مردم به آنهاست ممنوع كرده است ، و اين از حكمت هاى شرع در تحريم رياست .
آنچه ذكر كرديم يكى از حكمت هاى پوشيده در نقدينه (درهم و دينار) است و سزاوار است كه شكر نعمت و كفران آن با اين مثال سنجيده و شناخته گردد، زيرا هر چيزى براساس حكمت و مصلحتى آفريده شده كه نبايد از آن تجاوز شود. اين مطالب را تنها كسانى مى فهمند كه حكمت مى دانند و هر كه را حكمت عطا كرده اند به او خير بسيار داده اند. ليكن گوهر حكمت در دلى كه زباله دان شهوات و بازيچه شيطانهاست يافت نمى شود بلكه جز صاحبدلان و خردمندان متذكر اين مطلب نمى شوند. از اين رو پيامبر (ص ) فرموده است : ((اگر نه آن است كه شياطين بر گرد دل هاى فرزندان آدم مى گردند آنان ملكوت آسمان را نظاره مى كردند)).(٣٩٣)
هرگاه اين مثال را دانستى حركت ، سكون ، گفتار و خاموشى خود را با آن قياس كن ، زيرا هر عملى كه از تو صادر مى شود يا شكر است يا كفران و تصور نمى شود كه از يكى از اين دو خالى باشد. بعضى از اينها را در اصطلاح فقه كه به وسيله آن با مردم عوام سخن مى گوييم كراهيت و بعضى ديگر را خطر يعنى منع مى ناميم ، و نزد اهل دل همه آنها ممنوع و مخطورند. فى المثل اگر با دست راست استنجا كنى نعمت دست ها را كفران كرده اى ، چه خداوند متعال دو دست برايت آفريده و يكى را قوى تر از ديگرى قرار داده و به سبب مزيد رجحان آن در غالب امور استحقاق بزرگى و برترى دارد، و برترى دادن ناقص بر كامل عدول از عدالت است و خداوند جز به عدل دستور نمى دهد. سپس آن كه دستهايت را به تو داده تو را به كارهايى نيازمند ساخته است كه برخى از آنها اشرف از ديگرى است ، مانند گرفتن مصحف شريف ، و بعضى پست تر مانند زدودن نجاست . پس اگر مصحف را با دست چپ بگيرى و نجاست را با دست راست بزدايى عضو شريف را به كارى پست گمارده اى و حق او را ناديده گرفته به او ستم كرده اى و از طريق عدالت منحرف شده اى .
همچنين هرگاه در جهت قبله آب دهان اندازى و رو به قبله قضاى حاجت كنى نعمت خدا را در خلق جهات و وسعت جهان ناسپاسى كرده اى ، زيرا او جهات را براى آن آفريده تا تو در حركات خويش محلى وسيع داشته باشى . جهت ها را نيز دو قسم قرار داده به بعضى شرافت بخشيده بدين گونه كه در آن خانه اى قرار داده و آن را به خود منسوب كرده تا دلت متوجه او گردد و پايبند او باشد و بدين سبب به هنگام عبادت تن تو با آرامش و وقار در اين جهت استقرار يابد.
افعال تو نيز دو قسم است : قسمى شريفند مانند طاعات و عبادات و بخش ديگر پست مى باشند مانند قضاى حاجت و انداختن آب دهان اگر آب دهان را در جهت قبله اندازى به آن ستم روا داشته اى و نعمت خداوند را در قرار دادن قبله كه كمال عبادت و بدان وابسته است ناسپاسى كرده اى . همچنين هرگاه در پوشيدن كفش به پاى چپ آغاز كنى ستم كرده اى ؛ زيرا كفش براى حفظ پاست و پا در آن حظ و بهره اى دارد، و در حظوظ و بهره ها بايد از آن كه شريف تر است آغاز كنى كه اين مقتضاى عدالت و وفاى به حكمت بوده و نقيض آن ظلم و كفران نعمت پا و كفش ‍ است و اگر چه فقيه اين را مكروه مى نامد، ليكن در نزد عارفان گناهى كبيره است ، تا آن كه يكى از آنها مقادير زيادى گندم صدقه داده چون سبب آن را از او پرسيدند، گفت : يك بار كه كفش به پا كردم به سهو از پاى چپ آغاز كردم و خواستم با صدقه كفاره آن را به جا آورم .
آرى فقيه مى تواند اين كارها را بزرگ بشمارد، زيرا او بيچاره است و مبتلا به اصلاح مردم عوام و نادانى است كه درجه فهم آنها به درجه چهارپايان نزديك است . عوام در تاريكى هايى غوطه ورند كه دشوارتر و بزرگ تر از آن است كه امثال اين تيرگى ها با آن مقايسه شود، و چقدر زشت است كه گفته شود: كسى كه شراب نوشيده و جام را به دست چپ گرفته دو گناه مرتكب شده است : يكى نوشيدن شراب و ديگرى گرفتن جام با دست چپ ؛ و كسى كه شخص آزادى را به هنگام اذان روز جمعه فروخته قبيح است گفته شود كه او دو خلاف به جا آورده يكى فروختن انسان آزاد، و ديگرى فروش به هنگام بانگ نماز؛ و نيز به كسى كه پشت به قبله در محراب مسجد قضاى حاجت كند زشت است كه بگويند در قضاى حاجت شرط ادب به جا نياورده ، زيرا قبله را در سمت راست خود قرار نداده است .
همه گناهان تاريكى و ظلمت اند، و بعضى شديدتر از بعضى ديگر است . از اين رو برخى از آنها در برابر برخى ديگر محو مى شود. فى المثل اگر بنده بى اجازه خواجه اش كارد او را به كار گيرد خواجه اش او را تنبيه مى كند، ليكن اگر با همين كارد عزيزترين فرزندان او را بكشد ديگر براى به كارگيرى كارد كه بدون اجازه خواجه اش ‍ صورت گرفته ذاتا حكمى و مجازاتى باقى نمى ماند. از اين رو همه آدابى را كه پيامبران و اوصياى (ع ) آنان رعايت كرده اند و ما در فقه خود با عوام آنها را ناديده مى گيريم سبب آن هم ضرورت است وگرنه همه مكروهات انحراف از عدالت و كفران نعمت و نقصان از مرتبه اى است كه بنده را به درجات قرب الهى مى رساند.
آرى برخى از اين مكروهات در نقصان قرب و انحطاط منزلت بنده در پيشگاه خداوند مؤ ثر است و برخى بكلى بنده را از محدوده قرب او خارج مى كند و به عالم بعد كه قرارگاه شياطين است منتقل مى سازد.
همچنين اگر كسى شاخه درختى را بدون حاجت قطعى و غرض صحيح بشكند نعمت خدا را در آفرينش درختان و خلق دست ها ناسپاسى كرده است ، چه دست بيهوده آفريده نشده بلكه براى طاعات و اعمالى كه انسان را در اين امور كمك مى كند خلق شده است . امّا درخت را خداوند آفريده و در آن رگ ها قرار داده و آب به آن رسانيده ، و نيز وى جذب غذا و نمو به آن داده تا به منتهاى رشد خود برسد و بندگان او از آن بهره مند شوند. بنابراين شكستن آن پيش از رسيدن به كمال خود به صورتى كه بندگان خدا سودى از آن نبرند خلاف حكمت و مصلحت و عدول از طريق عدل است . ليكن اگر او در شكستن درخت هدف صحيحى داشته باشد اشكالى ندارد، چه درخت و حيوان قربانى مقاصد آدمى است و هر دو فانى و دستخوش نابودى مى باشند. از اين رو براى مدتى فنا كردن جنس پست تر براى بقاى شريف تر از ضايع كردن هر دو جنس به عدالت نزديك تر است و خداوند به همين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا منه . )) (٣٩٤) بلى اگر درخت ملك ديگرى باشد و آن را بشكند علاوه بر آنچه گفته شد نيز ستمكار است ، هر چند بدان محتاج باشد، زيرا يك درخت معين نمى تواند همه نيازهاى بندگان خدا را برآورد بلكه نياز يك كس را برطرف مى كند، و اگر آن به يك تن بدون داشتن هيچ رجحان و اولويتى اختصاص ‍ يابد ظلم مى باشد و آن كه داراى رجحان و اختصاص است همان كسى است كه تخم آن را به دست آورده و در زمين پاشيده و به آن آب رسانيده و از آن مواظبت كرده است . بدين سبب او نسبت به ديگران اولويت و رجحان دارد. اگر درخت بدون سعى و كوشش كسى كه از نظر محل و كشت به او اختصاص داشته باشد در زمين موات برويد ناچار بايد رجحان و اختصاص ديگرى را طلب كرد و آن سبقت در گرفتن آن است ، زيرا سبق گيرنده داراى ويژگى سبقت است و به حكم عدالت او بدان سزاوارتر مى باشد.
فقيهان از اين ترجيح به ملك تعبير كرده اند و اين مجاز محض است ، زيرا مالكيت اختصاص به (( ملك الملوكى )) دارد كه آسمان ها و زمين از آن اوست ، و بنده اى كه مالك جان خويش نيست و به ديگرى تعلق دارد چگونه مى تواند مالك چيزى باشد.
آرى ، مردم بندگان خدايند و زمين سفره گسترده اوست . خدا به آنها اجازه داده كه به اندازه نياز خود از آن استفاده كنند. مانند پادشاهى كه براى بندگان و خدمتكارانش ‍ خوانى بگسترده و بنده اى كه با دستش لقمه اى از آن بردارد و انگشتانش آن را در ميان گيرد چنانچه بنده ديگر بيايد و بخواهد آن لقمه را از چنگ او بيرون آورد ديگران او را مانع مى شوند و بر آن قدرت نخواهد يافت . اين نه از آن جهت است كه چون لقمه را به دست گرفته ملك او شده ، زيرا دست و صاحب دست ملك ديگرى هستند بلكه از آن جهت است كه چون يك لقمه معين كافى براى نياز همه بندگان نيست عدالت اقتضا مى كند به هنگامى كه نوعى ترجيح و اختصاص حاصل مى شود تخصيص برقرار گردد، و گرفتن اختصاصى است كه منحصر به گيرنده است . از اين رو كسى كه فاقد اين اختصاص باشد ايجاد مزاحمت براى او ممنوع است .
آرى ، اوامر الهى را در ميان بندگانش بايد به همين گون درك كنيم ، و به همين سبب مى گوييم : كسى كه از اموال دنيا بيشتر از نياز خود برگيرد و آن را نگهدارد و گنج و ذخيره سازد در حالى كه ميان بندگان خدا كسانى باشند كه به آن مال نياز داشته باشند او ستمكار است و از آنانى است كه زر و سيم را گنج و اندوخته كرده اند و آن را در راه خدا انفاق نمى كنند، و راه خدا عبارت از طاعت او، و توشه خلق براى طاعت ، اموال دنياست ، زيرا با آن ضروريات آنان رفع و نيازهايشان برطرف مى شود.
بلى اين امر در حد فتاوى فقيهان نيست ، زيرا مقدار احتياجات افراد پوشيده است و نفوس در احساس فقر نسبت به آينده با يكديگر تفاوت دارند و پايان عمرها نيز نامعلوم است . بنابراين مكلف كردن عوام به اين امور مانند مكلف كردن كودكان است به اين كه داراى وقار و آرامش و سكوت از هر سخن غير مهم باشند و آنها به حكم نقصان خود توانايى آن را ندارند؛ از اين رو به كودكان در بازى ها و سرگرمى هايى كه دارند اعتراض نمى كنيم و عدم اعتراض ما دليل بر آن نيست كه لهو لعب حق است . همچنين مباح شمردن ما براى عوام كه اموال را نگهدارند و در انفاق به زكات بسنده كنند به سبب رعايت اين ضرورت كه سرشت آنها بر بخل آفريده شده دليل آن نيست كه عمل آنها غايت و نهايت حق است . خداوند بدين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( ان يساءلكموها فيحفكم تبخلوا، )) (٣٩٥) بلكه حق ناب و عدل خالص آن است كه هيچ كس از بندگان خدا از مال خدا جز به اندازه توشه سواره اى برنگيرد، و همه بندگان خدا بر مركب ابدان سوار و به سوى ملك ديّان رهسپارند، چنانچه كسى بيش از اين مقدار برگيرد و آن را از سوار ديگر كه بدان نيازمند است باز دارد ستم ورزيده و عدالت را ترك كرده و از مرز حكمت خارج شده و نعمت خداوند را ناسپاسى كرده است ، به سبب نعمت قرآن و پيامبر (ص ) و عقل و ديگر اسبابى كه به وسيله آنها دانسته مى شود برداشتن بيش ‍ از توشه يك مسافر در دنيا و آخرت براى آدمى وبال است .
بنابراين كسى كه حكمت خداوند را در همه انواع موجودات درك كند مى تواند وظيفه شكر را به جا آورد. بررسى و توضيح كامل اين مطلب نيازمند پركردن چند مجلد كتاب است ، ليكن جز به اندكى از آن وفا نمى شود و ما به ذكر همين مقدار بسنده كرديم تا علت صدق قول حق تعالى كه فرموده است : (( و قليل من عبادى الشكور؛ )) (٣٩٦) و شادى ابليس كه گفته است : (( و لا تجد اءكثرهم شاكرين )) (٣٩٧) دانسته شود، و كسى معناى اين آيه را مى فهمد كه همه اين مطالب و امور ديگرى را كه وراى آنهاست بداند؛ امورى كه عمر انسان سپرى مى شود بى آن كه بتواند به ژرفاى اين معانى برسد. امّا تفسير آيه و معناى الفاظ آن را همه كسانى كه با لغت آشنايى داشته باشند مى دانند. با اين توضيح تفاوت ميان معنا و تفسير آشكار شده است .
اگر بگويى : حاصل اين گفتار اين است كه خداوند را در هر چيزى حكمت و مصلحتى است و پاره اى از افعال بندگان را سبب اتمام اين حكمت و رسيدن آن به هدفى كه از آن اراده شده قرار داده ، و افعال برخى از بندگان را مانع اتمام اين حكمت و وصول به اين مقصود گردانيده است ، از اين رو هر فعلى كه بر وفق مقتضاى حكمت باشد و موجب رسيدن آن به كمال مطلوب خود شود شكر است ، و هر علمى كه خلاف مقتضاى حكمت و مانع اسبابى باشد كه آن فعل به كمال خود برسد ناسپاسى و كفران است ، اين معنايى روشن و مفهوم است ، ليكن اشكالى باقى است و آن اين كه فعل عبد - كه به دو قسم منقسم شده . بعضى كامل كننده حكمت و برخى مانع آن - نيز از افعال خداوند است ، بنابراين بنده در اين ميان چه نقشى دارد تا گاهى شكرگزار و زمانى ناسپاس باشد؟
پاسخ اين است كه بدانى براى تحقيق و بررسى اين امر بايد از درياى عظيم و مواج علوم مكاشفات كمك گرفت و ما پيش از اين سربسته به مبادى اين علوم اشاراتى كرده ايم ، و اكنون نيز با بيانى كوتاه پيرامون نهايت و غايت آن سخنى مى گوييم و آن را كسى مى فهمد كه زبان مرغان را بداند و كسى كه در شتافتن ناتوان است آن را انكار خواهد كرد چه رسد به آن كه بتواند در فضاى ملكوت مانند پرندگان به پرواز درآيد. لذا مى گوييم : خداوند سبحان در مقام جلال و كبريايى خود داراى صفتى است كه خلق و اختراع از آن به وجود مى آيد، و آن صفت برتر و والاتر از آن است كه چشم وضع كننده لغات آن را ببيند تا بتواند در قالب الفاظى كه دلالت بر كنه جلال و حقيقت ممتاز او داشته باشد آن را بيان كند، چه به سبب بلندى مرتبه اين صفت و انحطاط رتبه واصفان لغت از اين كه بتوانند به مبادى اشراق آن چشم دوزند عاجزند و در اين جهان چنين قالب ها و عباراتى وجود ندارد. ديدگان آنها مانند چشمان خفاشان كه از ديدن نور خورشيد ناتوان است از مشاهده قله بلند آن زبون و درمانده مى باشد، و اين ناتوانى خفاشان از ديدن نور خورشيد به سبب پيچيدگى و نارسايى نور نيست بلكه به علت ضعف چشمان خفاشان است . از اين رو كسانى كه براى مشاهده جلال و عظمت صفات او چشم باز مى كنند ناگزير مى شوند از حضيض ‍ عالم الفاظ براى آن لغات و عباراتى استعاره كنند كه بتواند از مبادى حقايق آن چيزى را هر چند بسيار ضعيف و اندك تفهيم كند. فى المثل واژه ((قدرت )) را براى او استعاره كرده اند و ما به سبب آن جراءت كرده مى گوييم : خداوند داراى صفت قدرت است كه خلق و اختراع از آن پديد مى آيد، و خلق در عالم وجود داراى اقسامى است كه صفاتى خاص دارند، و منشاء انقسام و اختصاص آنها بدان صفات ، صفت ديگرى است كه طبق ضرورتى كه پيش از اين گفته شد براى آن واژه ((مشيّت )) استعاره شده است ، و اين واژه در نزد كسانى كه با لغات مركب از حروف و صوت گفتگو و تفاهم مى كنند امر مجملى را مى فهماند، و قصور واژه ((مشيّت )) در دلالت بر كنه اين صفت و حقيقت آن مانند قصور واژه ((قدرت )) است .
سپس افعالى كه از قدرت صادر مى شود برخى به نهايتى مى رسد كه مقصد حكمت ايجاد آن است و بعضى بدان حد نمى رسد و در ميان راه مى ماند، و هر كدام از اين دو نوع افعال را با صفت ((مشيّت )) نسبت و رابطه اى است ؛ چه آن به اختصاصات و اختلافاتى برگشت دارد كه اين تقسيم با آنها كامل مى شود. براى آنچه به نهايت خود برسد واژه ((معيشت )) و براى آنچه به غايت خود نرسد واژه ((كراهت )) استعاره شده است ، و گفته اند: هر دو در صفت ((مشيّت )) داخلند و ليكن هر كدام در نسبت داراى خاصيتى جداگانه است كه واژه محبت و كراهت به طور مجمل آن را به جويندگان معانى از طريق الفاظ و لغات مى فهماند. بنابراين بندگان خدا كه آنان نيز از خلق و اختراع اويند به دو دسته تقسيم شده اند:
١ - آن كه در مشيت ازلى برايش مقدر شده است به نحوى به كار گرفته شود كه حكمت ايجاد او به نهايت نرسد، و اين امر كه درباره اش قهر و عذاب است از طريق چيره ساختن انگيزه ها و دواعى بر او صورت مى گيرد.
٢ - آن كه در ازل به قلم رفته است كه او را به گوشه اى به كار گيرند كه حكمت ايجاد او در برخى امور به غايت خود برسد.
هر يك از اين دو دسته با مشيت نسبتى خاصّ دارد. براى كسانى كه در طريق اتمام حكمت به كار گرفته مى شوند واژه ((رضا)) و براى آنانى كه اسباب حكمت پيش ‍ از رسيدن به نهايت متوقف مى شود واژه ((غضب )) استعاره گرديده است . آن كه در ازل بر او غضب شده فعلى از او ظاهر مى گردد كه به سبب آن حكمت پيش از رسيدن به مقصد خود متوقف شود و براى آن واژه كفران را استعاره و آن را علاوه بر عقوبت و مجازات با لعن و نكوهش همراه كرده است ؛ و كسى كه در ازل مقبول و پسنديده واقع شده عملى از او ظاهر مى شود كه به سبب آن حكمت به نهايت خود رسيده در نتيجه براى آن واژه ((شكر)) استعاره گرديده و آن را با ستايش بسيار همراه ساخته و موجب افزايش رضا و قبول قرار داده است .
حاصل سخن آن كه خداوند جمال بخشيد و سپس بر آن ثنا گفت ، و مجازات و نكوهش كرد و هلاك فرمود. اين مطلب بدان مى ماند كه پادشاهى بنده آلوده خويش ‍ را از آلودگى ها پاك كند سپس او را لباس نيكو و فاخر بپوشاند و هنگامى كه آرايش او كامل شود به او بگويد: اى خوبروى ! چقدر زيبايى و چقدر لباست فاخر و چهره ات پاكيزه است ، در حالى كه اوست كه به وى زيبايى بخشيده و اوست كه زيبايى را مى ستايد و در همه احوال به او ثنا مى گويد امّا در حقيقت او با اين گفتار خود را مى ستايد و بنده در ظاهر مورد مدح و ستايش است .
آرى امور در آغاز بدون آغاز به همين گونه رقم زده شده و اسباب و مسببات به تقدير (( رب الا رباب )) و مسبب اسباب به همين نحو تسلسل و ادامه مى يابد؛ و كارها بر سبيل تصادف و اتفاق و بخت نيست ، بلكه ناشى از اراده و حكمت و حكم حق و اراده جازم مى باشد و براى آن واژه ((قضا)) استعاره شده و گفته اند: آن همچون چشم به هم زدن است . از اين رو درياى ممكنات به حكم قضاى جزم طبق آنچه از پيش تقدير شده بود متراكم و سرشار شد و براى ترتب هر يك از ممكنات بر ديگرى واژه ((قدر)) استعاره گرديد. لذا واژه قضا به ازاى امرى واحد و كلى ، و واژه قدر در قبال امورى است كه به تفصيل به بى نهايت مى انجامد. گفته شده است : هيچ چيزى از اينها خارج از قضا و قدر نيست ؛ لذا برخى از بندگان خدا گمان كردند كه چرا تقدير، اين تفصيل را اقتضا كرد و با اين تفاوت و تمايز چگونه عدل برقرار مى شود. بعضى از اينان به سبب قصور فهم نتوانستند كه اين امر را درك كنند و تاب فهم محتواى آن را نداشتند؛ لذا از اين كه در ژرفاى اين مطلب فرو روند دم فرو بستند و لجام منع بر دهان ها زدند و به مردم گفتند: خاموش باشيد، زيرا براى اين آفريده نشده ايد (( لا يساءل عما يفعل و هم يساءلون ؛ )) (٣٩٨) ليكن چراغ برخى ديگر از نورى كه ماءخوذ از نور خداوند در آسمان ها و زمين بود پر شد، روغن چراغ آنها از نخست صاف و زلال و مصداق آيه : (( يكاد زينتها يضيى ء و لو لم تمسسه نار نور على نور )) (٣٩٩) بود، امّا آتش به آن رسيد و نور بر بالاى نور شعله ور شد در نتيجه همه اقطار ملكوت به نور پروردگار در پيش روى آنها روشن گرديد و امور را چنان كه هست ادراك كردند، و به آنها گفته شد: ادب را در پيشگاه خدا نگهداريد و خاموش باشيد ((و هنگامى كه از قدر سخن مى رود از گفتار خوددارى كنيد)). (٤٠٠) زيرا ديوار گوش دارد و پيرامون شما كسانى هستند كه بينايى آنها ضعيف است و با كسى كه ضعيف ترين شماست همگام باشيد و حجاب را از خورشيد براى خفاشان برمداريد، چه آن سبب هلاكت آنان خواهد شد. به اخلاق خداوند خود را بياراييد، و از پايگاه بلند خود به آسمان دنيا فرود آييد تا ضعيفان با شما انس گيرند، و در پس پرده از بقاياى انوار تابان شما كسب روشنى كنند، چنان كه خفاشان در تاريكى شب از بقاياى نور خورشيد و ستارگان بهره مند مى شوند و در پرتو آن به زندگى و حالت درخور خود ادامه دهند هر چند نمى توانند زندگى آنهايى را كه در كمال نور خورشيد آمد و رفت مى كنند به دست آورند. بنابراين مانند كسانى باشيد كه درباره آنها گفته اند:

شربنا شرابا طيبا عند طيب كذاك شراب الطيبين iiيطيب
شربنا و اءهرقنا على الا رض فضله و للا رض من كاءس الكرام iiنصيب

(٤٠٢)(٤٠١)
آرى آغاز و پايان اين امر چنين بوده و آن را نمى توانى درك كنى مگر آنگاه كه شايستگى آن را بيابى و هنگامى كه شايستگى آن را به دست آورى چشمت را باز خواهى كرد و مى نگرى و نياز نخواهى داشت كه كسى تو را دستگيرى و راهنمايى كند. كور را مى توان تا حدى عصاكش بود، ليكن هنگامى كه راه تنگ و تيزتر از شمشير و باريك تر از مو گردد پرنده مى تواند بر بالاى آن بپرد ليكن نمى تواند كور را به دنبال خود بكشد. و زمانى كه گذرگاه باريك و فى المثل مانند آب لطيف شد و گذر از آن جز به شنا ميسر نباشد آن كه در شناورى مهارت دارد ممكن است با شنا از آن بگذرد، ليكن بسا نتواند ديگرى را در پى خود بكشاند و از آن بگذراند.
اينها امورى است كه چون اقدام در آنها با رفتن در مسيرهايى كه معمول مردم است مقايسه شود نسبت آن مانند رفتن بر روى آب با رفتن بر روى زمين است . شناورى را مى توان آموخت ، امّا رفتن بر روى آب با آموزش به دست نمى آيد بلكه با نيروى يقين مى توان به آن دست يافت . از اين رو به پيامبر خدا (ص ) گفته شد: مى گويند عيسى (ع ) بر روى آب راه مى رفت ، فرمود: ((اگر يقين او بيشتر بود بر هوا راه مى رفت )).(٤٠٣)
اينها رموز و اشاراتى به معناى كراهت ، محبت ، رضا، خشم ، شكر و كفران بود و بيشتر از اين درخور علم معامله نيست . خداوند متعال در اين باره مثلى ذكر كرده تا اين معانى به فهم مردم نزديك شود و فرموده است : (( و ما خلقت الجن و الانس ‍ الا ليعبدون . )) (٤٠٤) از اين رو عبادت بندگان هدف حكمت او درباره آنان است . سپس خبر داده كه او را دو بنده است : يكى را دوست مى دارد و نام او جبرئيل ، روح القدس و روح الامين است و او نزد خداوند محبوب ، مطاع و مكين است ، و ديگرى را دشمن مى دارد و او ابليس است و وى ملعون و مهلت داده شده تا روز قيامت است . سپس ارشاد را به جبرئيل نسبت داده و فرموده است : (( قل نزله روح القدس من ربك بالحق ؛ )) (٤٠٥) و نيز: (( يلقى الروح من اءمره على من يشآء من عباده ؛ )) (٤٠٦) و اغوا يعنى گمراه كردن را به ابليس منسوب كرده و فرموده است : (( ليضلهم عن سبيله . )) (٤٠٧) اغواء به معناى متوقف كردن بندگان پيش از رسيدن به مقصد حكمت است .
بنابراين بنگر چگونه اغوا را به بنده اى نسبت داده كه بر او خشمگين است و ارشاد را كه عبارت از سوق دادن به سوى هدف حكمت است به بنده اى منسوب كرده كه او را دوست مى دارد.
براى اين مطلب در آنچه عادت و معمول است مثالى وجود دارد و آن اين كه پادشاه اگر به كسى نيازمند شود كه ساقى شراب او شود و به كسى كه او را حجامت كند و به كسى كه جلو منزل او را از پليدى ها پاك سازد و در همين حال او را دو بنده باشد بى ترديد كار حجامت و نظافت را به يكى از اين دو بنده كه زشت تر و پست تر است خواهد سپرد، و آوردن شراب ناب را براى او به آن كه زيباتر و كامل تر و نزد او محبوب تر است واگذار خواهد كرد. نبايد بگويى كه اين عمل من است و چرا بايد عمل خدا همچون عمل من باشد، زيرا تو خطا مى كنى از اين كه عملت را به خودت نسبت مى دهى و اوست كه انگيزه تو را متوجه آن كرده است كه فعل مكروه را به شخص مكروه و فعل محبوب را به شخص محبوب تخصيص دهى تا عدالت كامل و برقرار شود؛ چه گاهى عدالت او به امورى كامل مى شود كه تو را در آنها دخالتى نيست و گاهى با دخالت تو تمام مى شود، زيرا تو نيز از افعال او هستى و انگيزه قدرت ، علم ، عمل و ديگر اسباب و موجبات حركات تو به يك تعبير فعل كسى است كه آنها را از روى عدل به ترتيبى مرتب ساخته كه افعال معتدل و مناسب از آنها به وجود مى آيد جز اين كه تو جز خويشتن را نمى بينى و گمان مى كنى آنچه در عالم شهود بر تو آشكار مى شود در عالم غيب و ملكوت سببى ندارد، به همين جهت آن را به خودت نسبت مى دهى . تو مانند كودكى هستى كه در شب به عمليات شعبده بازى مى نگرد كه از پشت پرده آدمك هايى بيرون مى آورد كه مى رقصند؛ نعره مى زنند؛ مى ايستند و مى نشينند در حالى كه آنها از تكه پارچه هايى ساخته شده اند كه به خودى خود حركتى ندارند و حركات آنها به وسيله نخ ‌هاى مويى باريك است كه در تاريكى شب ديده نمى شوند. سر اين نخ ‌ها پيوسته در دست شعبده باز مى باشد كه از چشم كودكان پنهان است و كودكان با مشاهده اين خيمه شب بازى شادى مى كنند و دچار شگفتى مى شوند، زيرا گمان مى كنند اين تكه پارچه ها مى رقصند و بازى مى كنند و مى ايستند و مى نشينند. امّا خردمندان مى دانند كه آن جنبانيدن است نه جنبيدن و بسا بعضى تفصيل و چگونگى آن را ندانند؛ و آن كه به برخى از چگونگى آن آگاهى دارد هرگز به اندازه شعبده بازى كه كار به فرمان او و سرنخ ‌ها به دست اوست بدين اعمال آگاه نيست . كودكان دنيا نيز همين گونه اند و همگى مردم جز دانشمندان كودكند.
به اين اشخاص مى نگرند و گمان مى كنند كه اينها به خودى خود در حركت و جنبش هستند، در نتيجه امور خود را به آنها حواله مى دهند؛ و عالمان مى دانند كه آنها را ديگران به حركت درآورده اند، ليكن چگونگى به جنبش درآوردن آنها را نمى دانند. اينان اكثريت عالمان را تشكيل مى دهند، و تنها عارفان و عالمان راسخ در علم با چشمان تيزبين خود رشته هاى باريك عنكبوتى بلكه خيلى باريك تر از آنها را كه از آسمان و اطراف آن به سوى اهل زمين آويخته است مى بينند و اين رشته ها به سبب دقت و باريكى با چشم سر ديده نمى شوند. آنگاه مشاهده مى كنند كه سر اين رشته ها به مراكزى كه از آن آويزان شده اند قرار دارد و اين مراكز در دست فرشتگانى است كه جنبنده آسمان ها مى باشند، و مى بينند كه چشمان فرشتگان متوجه حاملان عرشند و انتظار مى كشند كه چه اوامرى از حضرت ربوبيت بر آنها فرود مى آيد تا در اجراى فرمان او معصيت نكنند و آنچه را به آنها امر مى شود انجام دهند. اين مكاشفات در قرآن بدين گونه تعبير شده كه فرموده است : (( و فى السماء رزقكم و ما توعدون ؛ )) (٤٠٨) و درباره انتظار فرشتگان آسمان ها براى نزول فرامين و تقديرات الهى فرموده است : (( خلق سبع سماوات و من الا رض ‍ مثلهن يتنزل الا مر بينهن لتعلموا اءن اللّه على كل شى ء قدير، و اءن اللّه قد اءحاط بكل شى ء علما. )) (٤٠٩) اينها امورى است كه تاءويل آنها را جز خداوند و راسخان در علم نمى دانند.
ابن عباس گفته است راسخان در علم به علوم اختصاص دارند كه فهم مردم توان تحمل آنها را ندارد، و هنگامى كه آيه : (( يتنزل الا مر بينهن )) را تلاوت كرد گفت : اگر آنچه را از معناى اين آيه مى دانم بگويم مرا سنگباران مى كنيد، و در عبارت ديگر آمده است : مى گوييد او كافر است .
ما در اين باره به همين مقدار بسنده مى كنيم ، چه زمام سخن از كف بيرون رفت و با علم معامله چيزهايى آميخته شد كه از آن نبود.

ركن دوّم - چيزى كه بايد بر آن شكر كرد و آن نعمت است
ما بايد در اين ركن حقيقت نعمت و اقسام و درجات آن و اصناف نعمت هايى را كه اختصاص و تعميم دارد ذكر كنيم ، زيرا شمارش نعمت هاى خداوند بر بندگانش ‍ بيرون از توان بشر است چنان كه فرموده است : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها. )) (٤١٠) از اين رو نخست امورى مكى را كه در شناخت نعمت هاى الهى به منزله قانون است بيان مى كنيم و سپس به ذكر اقسام نعمت ها مى پردازيم .

پي نوشت ها

________________________________________
٣٨٨- ؟؟ / ٢٥ تا ٢٨: ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم ، سپس زمين را از هم باز كرديم و در آن دانه هاى فراوان رويانديم از انگور و سبزى بسيار.
٣٨٩- صافات / ٦: ما آسمان دنيا را با ستارگان آرايش داديم .
٣٩٠- زاريات / ٥٦: من جن و انس را نيافريدم جز براى اين كه عبادتم كنند.
٣٩١- توبه / ٣٥: و آنها را كه طلا و نقره را گنجينه (و ذخيره ) مى سازند و در راه خدا انفاق نمى كنند به مجازات دردناك بشارت ده .
٣٩٢- صحيح مسلم ، ٦/١٣٤، از حديث امّ سلمه .
٣٩٣- در كتاب روزه و جز آن بارها ذكر شده است .
٣٩٤- جاثيه / ١٣: او آنچه در آسمان ها و آنچه در زمين است همه را از سوى خودش مسخر شما ساخته است .
٣٩٥- محمّد (ص ) / ٣٧: هرگاه اموال شما را مطالبه كند و حتّى اصرار ورزد بخل مى ورزيد.
٣٩٦- سباء / ١٣: و كمى از بندگانم شكرگزارند.
٣٩٧- اعراف / ١٦:... و بيشتر آنها را شكرگزار نخواهى يافت .
٣٩٨- انبياء / ٢٣: از آنچه مى كند بازخواست نمى شود و آنها بازخواست مى شوند.
٣٩٩- نور / ٣٥:... نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود، نورى است بر بالاى نور.
٤٠٠- طبرانى در (( الكبير )) از قول ابن مسعود و ابن عدى و از ثوبان و عمر با سندى حسن نقل كرده ، همچنين در (( جامع الصغير )) آمده است .
٤٠١- در نزد پاكى شرابى پاكيزه خورديم - همين گونه شراب پاكان پاكيزه مى باشد.
٤٠٢- آشاميديم و زيادى آن را بر زمين ريختيم - و براى زمين از جام كريمان بهره اى است .
٤٠٣- عراقى گفته است : اين حديثى ناشناخته است و آنچه در اين باره معروف است روايت ابن ابى الدنيا در كتاب (( اليقين )) از قول بكر بن عبداللّه مزنى است كه گفته : حواريون پيامبرشان را گم كردند به آنها گفته شد به طرف دريا رفته است آنها روانه آن سو گشته و جوياى او شدند چون به دريا رسيدند ناگهان پيامبر در حالى كه بر روى آب گام بر مى داشت رو به سوى آنها آورد. راوى در اين باره حديثى نقل كرده كه عيسى (ع ) گفته است : ((اگر آدميزاده به اندازه مويى يقين مى داشت بر روى آب راه مى رفت )).
٤٠٤- زاريات / ٥٦: من جن و انس را نيافريدم جز براى آن كه عبادتم كنند.
٤٠٥- نحل / ١٠١: بگو آن را روح القدس از جانب پروردگارت بحق نازل كرده است .
٤٠٦- مؤ من / ١٥: روح را به فرمانش بر هر كس از بندگانش كه بخواه القا مى كند.
٤٠٧- زمر / ٨:... تا مردم را از راه او منحرف سازد.
٤٠٨- زاريات / ٢١: روزى شما در آسمان است و آنچه به شما وعده داده مى شود.
٤٠٩- طلاق / ١٢: خداوند كسى است كه هفت آسمان را آفريد و از زمين نيز همانند آن را. فرمان او پيوسته در ميان آنها نازل مى شود تا بدانيد خداوند بر هر چيز تواناست و علم او به همه چيز احاطه دارد.
٤١٠- ابراهيم / ٣٤: و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد هرگز آنها را شمارش نخواهيد كرد.



۱۱
بيان حقيقت و اقسام آن

بيان حقيقت و اقسام آن
بدان هر خوبى و سعادت و لذت بلكه هر مطلوب و مؤ ثرى نعمت گفته مى شود. ليكن نعمت حقيقى سعادت آخرت است و آنچه غير از آن است يا به غلط و يا بر سبيل مجاز سعادت خوانده مى شود؛ چنان كه سعادت دنيوى را كه به كار آخرت هيچ كمكى نمى كند نيز نعمت مى نامند و اين غلط محض است . گاهى اطلاق نام نعمت بر چيزى در دست است ليكن درست تر از آن است كه اين نام بر سعادت اخروى اطلاق شود؛ از اين رو هر سببى كه انسان را به سعادت آخرت رساند و به اين مقصود با يك واسطه يا چند واسطه كمك كند ناميدن آن به نعمت درست است ، چه آن انسان را به نعمت حقيقى مى رساند. ما اسبابى را كه در اين راه يارى دهنده است و لذاتى را كه نعمت ناميده شده اند تقسيم بندى و در زير ذكر مى كنيم :
قسمت اوّل - بدان كليه امور به نظر ما از چهار قسم بيرون نيست :
١ - كارهايى كه همگى براى دنيا و آخرتمان سودمند است مانند دانش و خوشخويى .
٢ - كارهايى كه همگى براى دنيا و آخرت ما زيان دارد مانند نادانى و بدخويى .
٣ - كارهايى كه در حال سودمند و در آينده براى ما زيانبار است مانند لذات حاصل از پيروى از شهوات .
٤ - كارهايى كه در حال زيانبار و دردناك و در آينده نافع و سودآور است ، مانند سركوب كردن شهوات و مخالفت با نفس .
بى شك آنچه در حال و مآل سودمند مى باشد نعمت است ، چون دانش و حسن خلق ، و آنچه در حال و آينده زيان آور است محققا بلاست ، مانند آنچه ضد آن دو صفت است ، و آنچه در حال سودمند و در آينده زيانبار است نيز از نظر اهل بينش ‍ بلاى محض و به گمان نادان ها نعمت است ، مانند گرسنه اى كه عسل زهرآلودى بيابد چنانچه نادان باشد آن را نعمت مى شمارد و اگر بدان دانا باشد آن را بلايى خواهد شمرد كه به سوى او رو آورده است . امّا آنچه در حال زيانبار و در آينده نافع و سودمند است از ديدگاه خردمندان نعمت و از نظر نادانان بلاست و مثال آن دارويى است كه در حال مزه تلخ و چشيدن آن سخت است ليكن شفابخش ‍ بيمارى ها و دردها و پديد آورنده صحت و سلامتى است . اگر كودك نادان به آشاميدن آن وادار شود گمان مى كند بلاست و خردمند آن را نعمت مى شمارد و منت دار كسى مى شود كه آن را بدو هديه كند، و اسباب آن را برايش فراهم سازد. به همين سبب مادر فرزندش را از حجامت باز مى دارد و پدر او را بدان ترغيب مى كند، زيرا پدر به سبب كمال عقل عاقبت را مى نگرد و مادر به علت كوتاهى فكر و محبت زياد حال را در نظر مى گيرد، و كودك به سبب نادانى ممنون مادر مى شود نه پدر و با مادر انس مى گيرد و او را نسبت به خود مهربان و پدر را دشمن مى شمارد. ليكن اگر عاقل باشد مى داند كه مادر در باطن دشمن و در ظاهر دوستدار اوست ، زيرا منع او از حجامت كودك را به بيمارى ها و دردهايى مى كشاند كه بسيار سخت تر و دردناك تر از حجامت است . امّا دوست نادان بدتر از دشمن داناست ، و هر انسانى دوست خويش است ليكن دوستى نادان و به همين سبب به خود آن مى كند كه دشمن به او نمى كند.
قسمت دوم - بدان اسباب دنيوى درهم و خوب و بد آن هم آميخته است و خيلى كم است كه خوب آن صافى و از بدى خالى باشد مانند مال و زن و فرزند و خويشاوند و جاه و مقام و ديگر وسايل . از اين رو اسباب دنيوى بر سه قسم است :
١ - آنچه سودش بيش از زيان آن است ، مانند آنچه از مال و مقام و ديگر اسباب زندگى در حد كفاف مى باشد.
٢ - آنچه زيانش نسبت به اكثر افراد بيش از سود آن است ، مانند داشتن مال زياد و مقام عالى .
٣ - آنچه سود و زيان آن برابر است .
اين امور نسبت به اشخاص مختلف است ؛ با انسان صالحى كه از مال و دارايى سود بود و آن را در راه خدا انفاق و در كارهاى خير صرف كند هر چند زياد و سرشار باشد و با اين توفيق مال نسبت به او نعمت است ، و نيز بسا انسانى كه اندكى مال براى او ضرر دارد چه پيوسته آن را اندك مى شمارد و از پروردگار شكايت دارد و خواهان افزايش آن است لذا با اين ناسپاسى و خوارى مال نسبت به او بلاست .
قسم سوّم - بدان خوبى ها از ديدگاهى ديگر سه گونه نيست :
١ - آنچه به ذات خود مؤ ثر و مطلوب است نه براى چيزى ديگر.
٢ - آنچه براى غير او مؤ ثر و مطلوب است .
٣ - آنچه براى ذات او و غير او مؤ ثر و مطلوب است .
امّا اولى كه به ذات خود مؤ ثر و مطلوب است نه براى چيزى ديگر مانند لذت نظر كردن به رخسار پروردگار و سعادت لقاى او و به طور كلى سعادت آخرت است كه پايانى ندارد، و آن را نمى طلبند براى آن كه به هدفى ديگر و مقصدى كه در وراى آن است دست يابند بلكه به خاطر ذات آن اين سعادت را طالبند.
دومى كه براى غير او مؤ ثر و مطلوب است و به هيچ روى خود آن هدف نيست از قبيل درهم و دينار است كه اگر نيازهاى مردم به وسيله آنها برآورده نمى شد با سنگريزه برابر بودند؛ ليكن چون وسيله دست يافتن به لذاتند و آدمى را بسرعت به آنها مى رسانند خود آنها در نزد نادان ها محبوب واقع شده اند، به طورى كه آنها را گردآورى و گنج كرده به ريا ميان خود مبادله مى كنند و گمان مى برند كه خود آنها مقصودند. آنان مانند كسى هستند كه شخصى را دوست بدارد و به خاطر او فرستاده آن شخص را نيز كه واسطه ميان آنهاست به دوستى گيرد، سپس به سبب محبتى كه به اين واسطه پيدا كرده دوست اصلى را فراموش كند و در تمام عمر از او روگردان شود و پيوسته به رعايت خاطر فرستاده و تفقد احوال او بپردازند؛ و اين عمل نشانه كمال نادانى و گمراهى است .
سومى كه به خاطر ذات او و غير او مؤ ثر و مطلوب است نظير صحت و سلامتى است ، چه مقصود از آن قدرت يافتن بر فكر و ذكرى است كه انسان را به لقاى پروردگار برساند و يا به وسيله آن بتواند به طور كامل از لذات دنيا بهره مند شود. و نيز سلامت به ذات خود مؤ ثر و مطلوب است ، زيرا انسان اگر از چيزى كه مستلزم سلامت پاست بى نياز شود سلامتى پا را از آن رو كه سلامتى و تندرستى است نيز طالب است .
بنابراين آنچه تنها به خاطر ذات او مطلوب است بى ترديد خير و نعمت است و آنچه براى ذات او و غير او مطلوب است نيز نعمت است ، ليكن نعمتى فروتر و پست تر. امّا آنچه مانند درهم و دينار جز به خاطر غير او مؤ ثر و مطلوب نيست ، آنها را از آن جهت كه دو جوهر و حقيقت اند نمى توان نعمت دانست ، بلكه از آن حيث كه دو وسيله اند براى كسى كه مقصودى دارد و جز به وسيله آنها بدان دست نخواهد يافت نعمت اند. اگر مقصود او دانش و عبادت است و به اندازه كفاف كه ضرورى زندگانى اوست نزد خود موجود دارد زر و كلوخ در پيش او برابر و وجود و عدم آنها در نظر او يكسان است ، بلكه بسا وجود درهم و دينار او را از تفكر و عبادت باز دارد كه در اين صورت آنها نسبت به او بلا مى باشند نه نعمت .
قسمت چهارم - بدان خوبى ها به اعتبار ديگر منقسم مى شود به : لذيذ، نافع ، خوب .
لذيذ آن است كه لذت آن در حال درك شود؛ نافع آن است كه در آينده سودبخش ‍ باشد؛ و خوب آن است كه در همه احوال پسنديده و نيكوست .
بدى ها نيز به سه قسم منقسم مى شود: زيانبار، زشت ، دردآور.
هر يك از خوبى ها و بدى ها نيز بر دو نوع است : مطلق ، مقيد.
نوع مطلق اين است كه اوصاف سه گانه مذكور در آن جمع باشد، فى المثل اگر از خوبى ها مانند علم و حكمت است از نظر عالمان و حكيمان سه صفت لذيذ، نافع و خوب در آنها جمع است ؛ و اگر از بدى ها نظير جهل باشد سه صفت زيانبار، زشت و دردآور در آن گرد آمده است . نادان آنگاه درد جهل را احساس مى كند كه بداند نادان است و آن هنگامى است كه عالمى را ببيند و خود را نادان تشخيص ‍ دهد. در اين موقع درد نقص را درك مى كند و بر اثر آن شهوت علم به سبب لذتى كه دارد در او پديد مى آيد. آنگاه ممكن است حسادت و تكبر و شهوت هاى دلنشين ديگرى او را از فراگرفتن دانش باز دارد و در كشمكش دو جاذبه متضاد قرار گيرد كه در اين صورت درد و اندوه او بزرگ مى شود؛ زيرا اگر فراگرفتن دانش را ترك كند درك جهل و نقصان او را آزار مى دهد و اگر به فراگرفتن دانش بپردازد ترك شهوات يا رها كردن كبر و ذلت تعلم و شاگردى او را دردمند مى سازد. اين گونه افراد ناچار پيوسته در عذابى دايمى به سر مى برند.
نود مقيد آن است كه برخى از اين صفات در آن موجود و برخى را فاقد باشد؛ زيرا بسا امور سودمند كه دردآور است مانند قطع انگشت كسى كه دچار خوره شده و بريدن غده و عضو زايد از بدن . همچنين بسا امور سودمند كه زشت است ، مانند حماقت ، چه آن در برخى احوال نافع است ، از اين رو گفته اند: آن را كه خرد نيست آسوده است ، زيرا درباره عواقب كارها نمى انديشد و در حال راحت است تا آنگاه كه وقت مرگش فرا رسد. و نيز بسا چيزى كه از جهتى سودمند و از جهت ديگر زيانبار است ، مانند انداختن مال به دريا به هنگامى كه بيم غرق شدن باشد كه اين عمل از حيث اتلاف مال زيانبار و از جهت نجات جان سودمند است . آنچه سودمند است دو نوع است : يا براى رسيدن به سعادت آخرت ضرورى است مانند ايمان و حسن خلق و مقصود ما از اين دو علم و عمل است چه هيچ چيزى نمى تواند جانشين آنها شود؛ و يا ضرورى نيست مانند سركنگبين در فرونشاندن صفرا كه ممكن است چيز ديگرى جانشين آن شود.
قسمت پنجم - بدان نعمت عبارت از هر چيز لذيذ و گوارا است و لذت ها در مورد انسان از حيث آن كه بعضى از لذت ها به او اختصاص و در برخى با ديگر جانداران مشاركت دارد سه نوع است : عقلى ، بدنى مشترك با بعضى حيوانات و بدنى مشترك با همه حيوانات .
اوّل - لذت هاى عقلى مانند لذت علم و حكمت است كه چشم ، گوش ، بينى ، شكم و فرج آن را احساس نمى كند و تنها دل از آن لذت مى برد، زيرا دل اختصاص به صفتى دارد كه آن را عقل مى گويند. اين لذت از همه لذت ها كمياب تر و از همه آنها شريف تر است . اين كه كمياب تر است براى آن است كه از دانش تنها دانشمند و از حكمت فقط حكيم لذت مى برد و اهل علم و حكمت خيلى اندك و كسانى كه به رسوم و آداب آنان خودنمايى مى كنند بسيار زيادند. امّا شرافت آن بر ديگر لذت ها براى اين است كه آن لذتى است كه نه در دنيا زايل مى شود و نه در آخرت و همراهى دايمى است كه ملالت نمى آورد. از خوردن چون سير شدند ملول مى شوند، و از مقاربت به هنگامى فارغ مى شوند احساس سنگينى مى كنند در حالى كه تصور نمى رود از علم و حكمت هرگز ملول و سنگين شوند؛ و كسى كه در به دست آوردن چيزى شريف و ارزشمند كه تا ابد پايدار مى ماند قدرت داشته باشد، چنانچه به چيزى پست و ناپايدار راضى و خشنود شود بى خرد و محروم و دچار بدبختى و ادبار مى باشد. كمتر چيزى كه در اين باره مى توان گفت اين است كه علم و حكمت برخلاف مال نيازى به ياور و نگهبان ندارد، چه دانش تو را پاسدارى مى كند و تو مال را پاسدارى مى كنى . دانش با انفاق فزونى مى گيرد، و مال با انفاق كاهش مى يابد. مال به دزدى مى رود و حكومت آن را مصادره مى كند، دانش در دسترس دزدان قرار نمى گيرد و دست شاهان براى مصادره به آن نمى رسد. دانشمند همواره در آسايش و امنيت به سر مى برد و صاحب مال و جاه هميشه در اندوه و بيم مى باشد. بنابراين دانش همواره و در همه احوال سودمند، لذت بخش و خوب است و مال گاهى انسان را به نابودى و زمانى ديگر به نجات و رستگارى مى كشاند. از اين رو خداوند متعال مال را در چند جا از قرآن نكوهش كرده اگر چه در چند آيه آن را خير ناميده است .
امّا كوتاهى بيشتر مردم در ادراك لذت دانش يا به سبب نداشتن ذوق است ، چه كسى كه چيزى را نچشيده آن را نمى شناسد و به آن اشتياق ندارد، و شوق به دنبال ذوق است ؛ و يا به علت تباهى مزاج و بيمارى دل ها آنها بر اثر پيروى از شهوات است ، همچون بيمارى كه شيرينى عسل را درك نكند و آن را تلخ بيابد. يا به سبب نارسايى فهم آنهاست ، زيرا ممكن است هنوز در آنان صفتى كه به آن لذت علم را درك كنند آفريده نشده باشد مانند كودك شيرخوارى كه لذت عسل و پرندگان گوشتى را درنمى يابد و جز از شير خوشش نمى آيد و اين امر دلالت بر آن ندارد كه عسل گوارا نيست و شير لذيذترين چيزهاست . كسانى كه لذت علم و حكمت را درنمى يابند سه دسته اند:
١ - كسى كه درون او مانند كودك هنوز زنده و بيدار نشده است .
٢ - آن كه دلش پس از زنده شده به سبب پيروى از شهوت ها مرده است .
٣ - كسى كه دلش بر اثر پيروى از شهوات بيمار شده است .
قول حق تعالى كه : (( فى قلوبهم مرض )) (٤١١) اشاره به بيمارى دل ها بر اثر فقدان خردهاست و گفتار او كه : (( لينذر من كان حيا، )) (٤١٢) اشاره به كسى است كه حيات باطنى او نمرده است ، و هر زنده تن مرده دل در نزد خداوند در شمار مردگان است هر چند در نظر نادان ها از زندگان باشد. از اين رو شهيدان در نزد پروردگار زندگانند و روزى مى خورند اگر چه بدن هاى آنها مرده است .
دوم - لذتى كه در آن انسان با برخى حيوانات مشاركت دارد مانند لذت رياست و غلبه و استيلا كه در شير و پلنگ و برخى ديگر از حيوانات موجود است .
سوم - لذتى كه انسان با همه حيوانات در آن مشاركت دارد مانند لذت شكم و فرج ، و اين از همه لذت هاى ديگر بيشتر وجود دارد، در حالى كه از همه آنها پست تر است . به همين سبب همه جنبنده ها حتّى كرم ها و حشرات در آن شريكند، و هر كس از اين مرتبه پا فراتر نهد لذت غلبه به او درآويزد، و اين لذت بيشتر بر غافلان چيرگى دارد، و اگر از اين حد نيز بگذرد به مرتبه سوم مى رسد. در اين مرتبه لذت علم و حكمت بيش از لذات ديگر بر او غلبه مى يابد بويژه لذت معرفت بارى تعالى و شناخت صفات و افعال او، و اين مرتبه صديقان است و به كمال اين مرتبه نمى توان رسيد جز به آن كه استيلاى حب رياست از دل زايل شود ((و آخرين چيزى كه از سر صديقان بيرون مى رود حب رياست است .))
امّا شهوت شكمبارگى و زنبارگى را صالحان مى توانند بشكنند ليكن شهوت رياست طلبى را تنها صديقان مى توانند سركوب كنند ولى ريشه كن كردن آن بكلى و به طور دايمى به گونه اى كه انسان در حالات مختلف دچار چنين احساسى نشود گويا از قدرت بشر خارج باشد. آرى لذت معرفت حق تعالى در برخى از احوال چنان غالب مى شود كه مجالى براى احساس لذت رياست و غلبه باقى نمى ماند. ليكن اين حالت در تمام طول عمر ادامه ندارد، بلكه در پاره اى از اوقات عارض ‍ مى شود و پس از آن زايل و صفات بشرى دوباره باز مى گردد. بنابراين صفت مذكور موجود است اگر چه سركوب شده و نمى تواند نفس را بر عدول از حد عدالت وادار كند. در اين مقام دل ها چهار گونه اند:
١ - دلى كه جز خدا را دوست نمى دارد و جز به او و مزيد معرفت نسبت به او و تفكر در او آرامش نمى يابد.
٢ - دلى كه لذت معرفت خداوند را نمى شناسد و معناى انس را او را نمى داند، و لذت او تنها در احراز جاه و مقام و رياست و مال و ديگر شهوات است .
٣ - دلى كه در اكثر حالات متلذذ به صفات بشرى است و در برخى احوال لذت علم و معرفت به او دست مى دهد.
امّا اولى اگر وجود آن ممكن باشد دست يافتن به آن بسيار بعيد خواهد بود. امّا دومى جهان از آنها لبريز است و سومى و چهارمى موجودند، ليكن وجود آنها بسيار كمياب و نادر است و جز به اين صورت نمى توان آنها را تصور كرد و با وجود ندرت از حيث قلت و كثرت متفاوتند. كثرت آنها در دوران هاى نزديك به زمان پيامبران (ع ) است و هر اندازه بر فاصله و دورى از آن دوران افزوده گردد از تعداد اين دل ها كاسته مى شود تا آنگاه كه قيامت فرا رسد (( ليقضى اللّه اءمرا كان مفعولا. )) (٤١٣) اين كه واجب است اين گونه دل نادر باشد براى آن است كه آن در آستانه پادشاهى آخرت است و پادشاه عزيز است و پادشاهان زياد نيستند. چنان كه برجسته و كامل در پادشاهى و جمال جز بندرت يافت نمى شود و بيشتر مردم در مرتبه اى پايين تر از او قرار دارند؛ پادشاهى آخرت عالم غيب مى باشد، و عالم شهود تابع عالم غيب است همان طورى كه صورت منعكس شده در آيينه تابع صورت نگاه كننده در آن است ، و صورتى كه در آيينه است اگر چه از نظر وجود در رتبه دوم است ليكن از حيث رؤ يت در مرتبه اول مى باشد، چه تو خود را نمى بينى و نخست صورت خود را در آيينه مشاهده مى كنى و به صورتى كه به وجود تو قائم است خود را در مرتبه دوم بر سبيل مشابهت مى شناسى . بنابراين از حيث معرفت چيزى كه تابع است در وجود متبوع گشته و آنچه متاءخر است متقدم شده است ، و اين نوعى انعكاس و باژگونگى است و انعكاس و باژگونگى از ضرورت هاى اين جهان است . به همين گونه عالم ملك و شهود شبيه عالم غيبت و ملكوت است . برخى از مردم كه براى آنها آسان است چشم عبرت باز كنند به چيزى از عالم ملك مى نگرند جز اين كه آن را بيانگر عالم ملكوت مى بينند و اين نگرش ((عبرت )) گفته مى شود و مردم بدان ماءمورند چنان كه فرموده است : (( فاءعتبروا يا اولى الابصار. )) (٤١٤) برخى ديگر چشم بصيرتشان كور است و عبرت نمى گيرند، از اين رو در عالم ملك و شهود محبوس مى مانند امّا بزودى درهاى جهنم به روى زندان آنها باز مى شود اين زندان پر از آتش است و از جمله كارهاى اين آتش آن است كه بر دل ها وارد مى شود جز اين كه اكنون ميان آن و درك سوزش آن حايلى قرار داده شده است و چون با مرگ اين حايل برداشته شود سوزش آن احساس ‍ خواهد شد. به همين سبب خداوند حق را بر زبان گروهى جارى ساخت كه گفته اند: بهشت و دوزخ آفريده شده اند، ليكن گاهى دوزخ با احساسى كه آن را (( علم اليقين )) مى گويند درك مى شود، و زمانى با ادراكى كه آن را (( علم اليقين )) مى نامند احساس مى گردد، (( عين اليقين )) جز در آخرت به دست نمى آيد، و (( علم اليقين )) در دنيا حاصل مى شود ليكن نصيب كسانى مى گردد كه بهره آنه از نور يقين بسيار است . از اين رو حق تعالى فرموده است : (( كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم )) يعنى در دنيا، (( ثم لترونها عين اليقين )) (٤١٥) يعنى در آخرت .
بنابراين روشن شد دلى كه شايستگى ملك آخرت دارد مانند شخصى كه صلاحيت پادشاهى دنيا را داراست عزيز و ارزشمند است .
قسمت ششم - نعمتى كه مشتمل بر همه انواع نعمت هاست .
بدان نعمت ها دو قسم است :
١ - نعمتى كه به ذات خود مطلوب است .
٢ - نعمتى كه براى مقصود ديگرى مطلوب است .
مقصودى كه غايت و نهايت است سعادت آخرت است و حاصل آن به چهار امر بازگشت دارد: بقايى كه فنايى براى آن نيست ، سرورى كه غمى در آن نيست ، دانشى كه جهلى در آن نيست و غنايى كه با آن فقرى نيست ، نعمت حقيقى همين است ، از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((زندگانى جز زندگى آخرت نيست .)) (٤١٦) اين سخن را زمانى در شدت و سختى براى تسلى و دلجويى اظهار فرمود و آن به هنگام كندن خندق بود، و زمانى ديگر آن را براى جلوگيرى نفس از گرايش به شادى براى امور دنيا اظهار كرد و اين در حجة الوداع بود كه مردم بر گرداگرد او حلقه زده بودند و مردى گفت : خداوندا ما از تو نعمت كامل را مى خواهيم ، پيامبر (ص ) به او فرمود: ((آيا مى دانى نعمت كامل چيست ؟)) عرض كرد: نه ، فرمود: ((نعمت كامل دخول در بهشت است )).(٤١٧)
امّا وسايل وصول به مقصود چهار قسم است :
١ - وسايلى كه اقرب و اخص است ، مانند فضيلت هاى نفس .
٢ - وسايلى كه در مرتبه بعدى آنها قرار دارد، مانند مزيت هاى بدنى .
٣ - وسايلى كه از حد تن تجاوز مى كند و گرداگرد تن را گرفته است ، مانند مال و كسان و عشيره .
٤ - وسايلى كه ميان اسباب خارج از نفس و آنچه مناسب فضيلت هاى نفسانى است جمع مى كند مانند توفيق و هدايت .
نوع اول كه اخص است فضيلت هاى نفسانى است و حاصل آن با توجه به انشعاب و فروعى كه دارد به ايمان و حسن خلق باز مى گردد. و ايمان دو قسم است :
١ - علم مكاشفه كه عبارت از شناخت خدا و دانستن صفات او و فرشتگان و پيامبران اوست .
٢ - علوم معامله و حسن خلق كه اين نيز دو قسم است :
اوّل - ترك مقتضاى شهوت و خشم و نام آن عفت است .
دوم - مراعات عدل و ميانه روى در خوددارى از شهوات و ارتكاب آنها به نحوى كه نه آنها را بكلى ترك كند و نه به هر گرنه كه دلش بخواهد اقدام ورزد، بلكه اقدام و عدم اقدام او بر ميزان عدلى باشد كه خداوند بر زبان پيامبرش (ص ) جارى كرده و فرموده است : (( اءلا تطغوا فى الميزان ، و اءقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان . )) (٤١٨) بى شك كسى كه خود را عقيم كند تا شهوت زناشويى را از خود زايل سازد، يا بكلى زناشويى را با وجود قدرت و ايمنى از آفت ترك كند، يا به خود گرسنگى دهد به حدى كه از عبادت و ذكر و فكر بازماند كوتاهى كرده و مصداق (( تخسر و الميزان ؛ ع(( و آن كه در شهوت بطن و فرج فرو رفته زياده روى كرده و مصداق (( تطغوا فى الميزان )) است . مقتضاى عدالت آن است كه وزن و اندازه گيرى او از زياد و كمى خالى و هر دو كفه ترازو برابر باشد. بنابراين فضيلت هايى كه به نفس اختصاص دارد و موجب قرب به خداست چهار چيز است : علم مكاشفه ، علم معامله ، عفت و عدالت .
فضيلت هاى مذكور غالبا با نوع دوم كه عبارت از مزيت هاى بدنى است كامل مى شود و اين مزيت ها چهار چيز است : صحت ، قوت ، جمال و طول عمر. اينها فراهم نمى شود مگر با نوع سوم كه عبارت از وسايلى است كه از حد تن خارج و محيط بر آن است و آنها نيز چهار چيزند: مال ، مقام ، كسان و كرامت عشيره ، از اين اسباب خارجى و بدنى نيز تنها با وجود نوع چهارم مى تواند سود برد، و نوع چهارم عبارت از وسايلى است كه ميان اسباب خارج از نفس و آنچه مناسب فضيلت هاى نفسانى است جمع مى كند و آنها نيز چهار چيزند: هدايت خداوندى ، خردمندى ، درستى گفتار و رفتار، تاءييد الهى .
بنابراين مجموع آنها شانزده نعمت است ، زيرا ما نعمتى را كه جامع نعمت هاست به چهار قسم تقسيم و هر يك از آنها را نيز چهار بخش كرديم و چنان كه گفتيم در اين مجموعه برخى به برخى ديگر نياز دارند. اين نياز يا ضرورى است و يا سودمند. نياز ضرورى مانند نياز سعادت آخرت به ايمان و حسن خلق ، چه قطعى است كه راهى براى رسيدن به سعادت آخرت جز به وسيله اين دو وجود ندارد. (( و اءن ليس ‍ للانسان الا ما سعى )) (٤١٩) و هيچ كس در آخرت داراى چيزى نيست مگر آن كه از دنيا توشه اى برگرفته باشد. همچنين نياز فضايل نفسانى براى كسب علوم و تهذيب اخلاق به صحت بدن ضرورى است . امّا نياز سودمند كلا از قبيل نياز نعمت هاى نفسانى و بدنى به نعمت هاى خارجى است مانند مال ، عزّت ، زن و فرزند، چه اگر اينها وجود نداشته باشد بسا به برخى از نعمت هاى درونى زياد وارد شود.
اگر بگويى : سبب نياز راه آخرت به نعمت هاى خارجى از مال ، زن و فرزند، مقام و عشيره چيست ؟
پاسخ اين است كه بدانى اين اسباب به منزله بال هايى است كه انسان را به مقصود مى رساند و وسايلى است كه راه را براى او آسان مى گرداند.
امّا مال اگر جوينده علم و كمال فقير و نادار باشد و كفاف خود را نداشته باشد مانند رزمنده اى است كه بدون سلاح به ميدان رزم بشتابد و همچون بازى است كه بدون بال قصد شكار كند. از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((چه خوب است مال صالح براى انسان صالح ))؛ (٤٢٠) و نيز: ((چه ياور خوبى است مال بر تقواى الهى ))؛ (٤٢١) و چرا چنين نباشد، زيرا كسى كه دستش از مال تهى است اوقات او مستغرق در طلب قوت و تهيه لباس و مسكن و ديگر ضرورت هاى زندگى است و در معرض انواع آزارهايى قرار مى گيرد كه او را از ذكر و فكر باز مى دارد در حالى كه اين آزارها را جز به سلاح مال نمى تواند دفع كرد و با اين همه از فضيلت حج ، زكات ، صدقات و انجام دادن خيرات محروم است . از دانشمندى پرسيدند: نعمت چيست ؟ پاسخ داد: توانگرى ، زيرا من ديدم بينوا زندگى ندارد. گفتند: زيادت فرما. گفت : امنيت ، زيرا من ديدم ترسان زندگى ندارد، گفتند: زيادت فرما گفت : عافيت ، زيرا من ديدم بيمار زندگى ندارد، گفتند: زيادت فرما، گفتند: جوانى ، زيرا ديدم پير زندگى ندارد. گويا آنچه او گفته است اشاره به نعمت هاى دنيا باشد ليكن آنها هم از حيث آن كه به امر آخرت كمك مى كنند نعمتند، به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر كس بامداد كند در حالى كه تنش سالم و از امنيت برخوردار و قوت روز خود را داشته باشد مانند آن است كه همه دنيا براى او فراهم شده است )).(٤٢٢)
امّا داشتن زن و فرزند شايسته نيازى است كه دليل آن پوشيده نيست ، چه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((چه نيكو ياورى است همسر شايسته بر دين ))؛ (٤٢٣) و در مورد فرزند فرموده است : ((چون انسان مؤ من بميرد عمل او پايان مى يابد جز در سه چيز: فرزند شايسته اى كه برايش دعا كند...)) (٤٢٤) و ما فوايد زن و فرزند را در كتاب نكاح ذكر كرده ايم .
امّا نزديكان و خويشاوندان چنانچه فرزندان و اقارب انسان زياد شود هر كدام از آنها به منزله چشم و دست براى او خواهد بود و به سبب وجود آنها چيزهايى كه از امور دنيا كه از نظر دين مهم است براى او ميسر خواهد شد كه اگر تنها مى بود مى بايست مدت درازى به آنها سرگرم باشد، و هر چه دلت را از حوايج و ضرورت هاى دنيا آسوده سازد ياور تو در دين تو است و در اين صورت نعمت است .
امّا عزّت و مقام وسيله اى است كه انسان خوارى و ستم را از خود دور مى گرداند و هيچ مسلمانى از اين بى نياز نيست ، چه از دشمنى كه او را آزار دهد و ستمگرى كه عمل و آسايش او را بر هم زند، و دلش را كه سرمايه اوست مشغول سازد فارغ نخواهد ماند؛ و اين مشغوليت ها تنها از طريق عزّت و مقام دفع مى شود. از اين رو گفته اند: دين و پادشاهى دو همزادند. خداوند فرموده است : (( و لولا دفع اللّه الناس بعضهم ببعض لفسدت الا رض ، )) (٤٢٥) و معناى مقام و موقعيت جز تملك دل ها نيست ، همچنان كه معناى غنا و توانگرى جز تملك درهم و دينار نمى باشد. هر كس داراى درهم و دينار شود دل ها مسخر او مى گردد و صاحبان دل ها آزار را از او دفع مى كنند؛ و انسان همان گونه كه به سقفى نياز دارد كه از باران بدان پناه مى برد، و به جبه اى كه سرما را از خود دفع كند، و به سگى كه گرگ را از احشام خود گرداند به همين گونه نيازمند كسى است كه شرارت اشرار را به وسيله او از خود برطرف سازد. از اين رو پيامبرانى كه داراى ملك و سلطنت نبودند پادشاهان را مراعات مى كردند و طالب حيثيت و مقام در نزد آنها بودند. همچنين علماى دين همين شيوه را اختيار كردند بى آن كه با متابعت از آنها قصد استفاده از خزاين آنان را داشته و بخواهند در دنيا سودجويى و مال اندوزى كنند. گمان مبر كه نعمت خداوند متعال بر پيامبرش به هنگامى كه او را نصرت بخشيد و دين او را كامل گردانيد و بر همه دشمنانش پيروزى داد و محبت او را در دل ها جايگزين ساخت تا آنگاه كه عزّت و شوكتش گسترش يافت كمتر بود از زمانى كه مورد ضرب و آزار قرار داشت تا آن حد كه ناگزير به گريز و هجرت شد.
اگر بگويى : كرامت طايفه و شرافت خانواده از نعمت هاى خداست يا نه ؟ مى گويم آرى از نعمت هاى خداست . پيامبر (ص ) فرموده است : ((امامان از قريشند))؛ (٤٢٦) از اين رو آن حضرت در نسب از بزرگوارترين تيره هاى آدم (ع ) بود، به همين مناسبت فرمود: ((براى نطفه هايتان همشاءن اختيار كنيد))؛ (٤٢٧) و نيز فرموده است : ((بپرهيزيد از سبزه مزبله .)) پرسيدند سبزه مزبله چيست ؟ فرمود: ((زن زيبا از خاندانى بد.)) (٤٢٨) بنابراين كرامت طايفه و شرافت خانواده نيز از نعمت هاى خداست . البته مقصودم آن نيست كه آدمى به ظلمه و ستمگران و دنياداران انتساب داشته باشد بلكه منظورم آن است كه به خاندان پيامبر خدا (ص ) و عالمان و پارسايان و نيكان كه به علم و عمل آراسته اند منسوب باشد.
اگر بگويى : معناى مزيت هاى بدنى چيست ؟ مى گويم : پوشيده نيست كه تندرستى و نيرومندى و درازى عمر بشدت مورد نياز است ، چه علم و عمل جز به آنها كامل نمى شود، به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بهترين خوشبختى ها عمر دراز در طاعت خدا به سر بردن است ))؛ (٤٢٩) از جمله مزيت ها زيبايى است كه برخى آن را حقير مى شمارند و مى گويند كافى است كه تن از بيمارى هايى كه انسان را از طلب امور خير باز مى دارد سالم باشد، و به جانم سوگند كه زيبايى فايده اش اندك است ؛ ليكن آن نيز از نيكويى هاست و فايده آن در دنيا پوشيده نيست ؛ امّا در آخرت فايده آن به دو جهت است :
اول آن كه زشت نكوهيده است و طبايع از آن نفرت دارند و حاجت خوبرويان به اجابت نزديك تر و موقعيت آنها در دل ها گسترده تر است و گويى از اين جهت آنان را بال و پرى است كه مانند مال و جاه آنها را به مقصود مى رساند. زيبايى نوعى قدرت است ، چه خوبرويان در برآوردن حاجات خود از توانى برخوردارند كه زشترويان از آن بهره مند نيستند، و آنچه به برآوردن حاجات دنيوى كمك كند سبب كمك به امور آخرت نيز مى باشد.
دوم آن كه زيبايى غالبا نشانه جمال باطن و فضيلت نفس است زيرا هنگامى كه نورانيت نفس كمال يابد تابش آن به تن مى رسد و ظاهر و باطن در بيشتر موارد ملازم و همگون مى باشند، از اين رو صاحبان فراست در شناخت مكارم نفس به هياءت تن اعتماد كرده گفته اند: صورت و چشم آيينه باطن است به همين سبب آثار خشم و شادى و غم در آن ظاهر مى شود. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((خوبى را در نزد خوبرويان طلب كنيد.)) (٤٣٠) يكى از صحابه گفته است : هرگاه پيكى روانه مى كنيد نيك روى و نيكونام باشد. يكى از فقيهان گفته است : هرگاه نمازگزاردن با همديگر برابر و در يك درجه باشند سزاوارتر به امامت آنها كسى است كه خوبروتر باشد. و خداوند بدان منت نهاده و فرموده است : (( وزاده بسطة فى العلم و الجسم . )) (٤٣١) مقصود ما از زيبايى و جمال چيزى كه محرك شهوت باشد نيست ؛ چه اين انوثت است بلكه منظور ما رسايى قامت و استوارى آن و اعتدال در فربهى و تناسب اندام و موزونى خلقت صورت است به طورى كه طبع از نگريستن به او متنفر نشود.
اگر بگويى : مال و جاه و نسب و زن و فرزند را از جمله نعمت ها شمردى در حالى كه خداوند و پيامبر (ص ) و دانشمندان مال و جاه را نكوهش كرده اند و خداوند متعال فرموده است : (( ان من اءزواجكم و اءولادكم عدوا لكم ؛ )) (٤٣٢) و نيز: (( انما اءموالكم و اءولادكم فتنة ؛ )) (٤٣٣) و على (ع ) در نكوهش نسب فرموده است : ((مردم ، فرزند چيزى هستند كه آن را نيكو انجام مى دهند و ارزش هر كسى همان چيزى است كه آن را مى داند))؛ (٤٣٤) و گفته اند: ارزش انسان به خود اوست نه به پدر. بنابراين چگونه ممكن است آنها نعمت باشند در حالى كه شرعا نكوهيده اند؟
پاسخ اين است بدانى كسى كه علوم را از طريق الفاظ منقول تاءويل شده و عمومات تخصيص يافته اخذ مى كند مادام كه نور الهى در ادراك حقايق امور به همان گونه كه هستند رهنماى او نباشد گمراهى بر او چيره تر است ؛ چه او گاهى نقل را بر وفق آنچه از تاءويل بر او آشكار شده است حمل مى كند و زمانى ديگر به عمومات تخصيص مى دهد.
بنابراين نعمت هاى مذكور به امر آخرت كمك مى كنند و اين قابل انكار نيست ، ليكن در آنها فتنه ها و بيم هاست . فى المثل مال مانند مار است كه هم در آن پادزهر سودبخش و هم زهر نابود كننده است . اگر جادوگرى كه طريق احتراز از زهر مار و راه استخراج پادزهر از آن را مى داند مار را بيابد براى او نعمت است ، و اگر روستايى نادان آن را به چنگ آورد براى او بلا و مايه هلاكت است . و نيز مال مانند درياست كه در آن انواع جواهر و مرواريد است . اگر كسى كه شناورى و غواصى و طريق پرهيز از خطرات دريا را مى داند در آن فرو رود به نعمت دست يافته و اگر كسى كه به اين امور نادان است در آن غوطه ور شود خود را هلاك كرده است . از اين رو خداوند متعال مال را ستوده و آن را خير ناميده و پيامبر خدا (ص ) نيز آن را تمجيد كرده و فرموده است : ((مال مددكار خوبى بر تقواى الهى است )).
همچنين بارى تعالى جاه و عزّت را ستوده ، چه بر پيامبرش (ص ) منت نهاده كه دين او را بر همه اديان غلبه داده و آن را محبوب دل ها ساخته است و مراد از جاه همين است . ليكن در ستايش مال و جاه سخن كم گفته شده و آنچه در نكوهش آنها ذكر شده بسيار است . نكوهش ريا نكوهش جاه است ، چه مقصود از ريا جذب دل ها و منظور از جاه تملك دل هاست ، و اين كه از آنها زياد نكوهش و كم ستايش شده به سبب اين است كه بيشتر مردم به طريق افسون مار يا مال نادانند و راه غواصى در درياى جاه را نمى دانند به همين سبب واجب است آنها را هشدار و پرهيز داد تا مبادا پيش از آن كه به پادزهر رسند زهر مال و قبل از آن به جواهر دست يابند نهنگ درياى جاه آنان را هلاك كند. اگر مال و جاه به ذات خود و براى همه مردم نكوهيده بودند قابل تصور نبود كه پيامبرى و پادشاهى در يك شخص جمع شود چنان كه در پيامبر ما (ص ) گرد آمد و توانگرى نيز بر اين دو سمت اضافه شود همان گونه كه براى سليمان (ع ) اتفاق افتاد.
بنابراين همگى مردم كودكند و مال مار است و پيامبران (ع ) و عارفان افسون دان و اوراد خوانند و بسا آنچه به كودك ضرر مى رساند براى افسونگر اورادخوان زيانى نداشته باشد.
آرى اگر افسونگر فرزندى دارد و خواهان بقا و صلاح اوست و در اين هنگام مارى بيابد و بداند كه اگر به خاطر پادزهرش آن را بگيرد فرزندش به او تاءسى مى جويد و هر زمان مار را ببيند آن را مى گيرد تا با آن بازى كند و در نتيجه هلاك مى شود لذا وى دو هدف دارد: يكى به دست آوردن پادزهر و ديگرى حفظ فرزند بر او واجب است كه اين دو را با يكديگر بسنجد، چنانچه مى تواند از پادزهر صرف نظر كند و بدين سبب زيان بسيارى به او نمى رسد، و در صورت گرفتن مار فرزندش نيز آن را خواهد گرفت و از اين راه زيان بزرگى بر او وارد خواهد شد بايد به هنگامى كه مار را مى بيند از آن بگريزد و به كودك نيز دستور گريز از آن دهد، و صورت مار را در نظرش زشت جلوه دهد، و به او بفهماند كه زهرش كشنده است و كسى از آن رهايى نمى يابد، و از اين كه در آن پادزهر سودبخش است چيزى نگويد. چه بسا اين سخن او را بفريبد و بدون شناخت كامل به گرفتن مار اقدام كند.
همچنين غواص چنانچه بداند كه اگر در پيش روى فرزند غواصى كند فرزندش از او پيروى مى كند و هلاك خواهد شد بر او واجب است كه وى را از سواحل دريا و رودخانه بترساند، و چنانچه كودك در زمانى كه مى بيند پدرش پيرامون ساحل مى گردد به مجرد منع از تاءسى به عمل او باز نمى ايستد بر او واجب است كه با كوك از ساحل دور شود، و در برابر چشم او به ساحل نزديك نگردد.
به همين گونه است امت كه در تحت سرپرستى پيامبران (ع ) مانند كودكان نادان اند؛ از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((من براى شما مانند پدر نسبت به فرزندم ))؛ (٤٣٥) و نيز فرموده است : ((شما مانند پروانه در آتش مى افتيد و من بند كمر شما را مى گيرم ))، (٤٣٦) بيشترين خوشى و بهره پيامبران (ع ) در حفظ فرزندانشان از مهالك است ، زيرا آنان جز براى اين منظور برانگيخته نشده اند وگرنه آنان را در مال جز به اندازه قوت روزانه بهره اى نبوده است و ناگزير به همان اندازه اكتفا كرده و زايد بر آن را نگه نداشته و انفاق كرده اند، چه نفقه كردن پادزهر و نگه داشتن زهر است .
اگر دريچه كسب مال به روى مردم گشوده شود و به آن ترغيب شوند به زهر امساك مايل مى شوند و از انفاق روى مى گردانند به همين سبب مال و دارايى تقبيح شده است ، در حالى كه مقصود تقبيح نگهدارى مال و حرص بر انباشتن و گردآوردن آن و توسعه دادن به خوشگذرانى هاست كه موجب گرايش به دنيا و لذات آن است . امّا به دست آوردن مال به اندازه كفاف و صرف زايد بر آن در طريق خيرات نكوهيده نيست . شايسته هر مسافر است كه در سفر جز به اندازه توشه راه خود چيزى به همراه برندارد و اين در صورتى است كه عزم كند توشه اش را به خود اختصاص ‍ دهد، ليكن اگر بخواهد بخشندگى و اطعام كند و آن را در دسترس استفاده همسفرانش قرار دهد در برداشتن توشه بيشتر باكى نيست و سخن پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((بايد كفاف هر كدام شما از دنيا به اندازه توشه شترسوار باشد))، (٤٣٧) معنايش اين است كه آنچه براى خود اختصاص مى دهيد به اين مقدار باشد وگرنه از ميان آنانى كه اين حديث را روايت و بدان عمل كرده اند كسانى بوده اند كه در يك محل صدهزار درهم با خود بر مى داشتند و در جاى مناسب خود آن را پخش و انفاق مى كردند، و پشيزى از آن براى خود نگه نمى داشتند بارى ، نعمت هاى دنيا مشوب و درهم است در آن با درمان و اميد آن با ترس و سود آن با زيان آميخته مى باشد، و براى كسى كه به بصيرت و كمال معرفت خود وثوق دارد رواست كه با احتياط بدان نزديك شود و با پرهيز از درد آن درمانش را به دست آورد، و آن كه از اين كار ناتوان است بايد از آن دورى كند و از مظنه خطر بگريزد، چه براى اينان هيچ چيزى برابر با سلامت نيست و اينان همه خلق اند جز كسانى كه خداوند آنان را مصون داشته و به راه خود هدايت كرده است .
اگر بگويى : معناى نعمت هاى توفيقى كه به هدايت و رشد و تسديد و تاءييد الهى مربوط مى شود چيست ؟ پاسخ اين است كه بدانى هيچ كس از توفيقات الهى بى نياز نيست ؛ و توفيق عبادت از ايجاد هماهنگى و همسويى ميان اراده بنده و قضا و قدر خداوند است و خير و شرّ و سعادت و شقاوت را شامل مى شود. ليكن عادت بر اين جارى شده كه واژه توفيق را به چيزى از قضا و قدر الهى تخصيص دهند كه با سعادت و نيكبختى وفق داشته باشد، چنان كه واژه الحاد كه به معناى ميل است به گرايشى تخصيص داده شده كه از حق به سوى باطل باشد، و واژه ارتداد نيز به همين گونه است . و نياز انسان به توفيق امرى پوشيده نيست ، به همين سبب گفته اند:

اذا لم يكن عون من اللّه للفتى فاكثر ما يجنى عليه اجتهاده

(٤٣٨)
امّا هدايت چيزى است كه هر كسى كه جوياى سعادت باشد به آن نيازمند است ، زيرا انگيزه انسان گاهى به سوى چيزى گرايش دارد كه صلاح آخرت اوست ؛ ليكن چون نمى داند كه صلاح آخرت او در چه چيزى است ، تا آن جا كه ممكن است فساد را صلاح پندارد، مجرد انگيزه و اراده به حال او سودى ندارد. لذا اراده و قدرت و اسباب تنها پس از هدايت الهى سودمند است ؛ از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( ربنا الذى اءعطى كل شى ء خلقه ثم هدى ؛ )) (٤٣٩) و نيز: (( و و لولا فضل اللّه عليكم و رحمة ما زكى منكم من اءحد اءبدا و لكن اللّه يزكى من يشآء. )) (٤٤٠) پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هيچ كسى جز به رحمت و هدايت خداوند وارد بهشت نمى شود.)) عرض كردند: تو نيز اى پيامبر خدا، فرمود: ((من هم )).(٤٤١)
هدايت داراى سه مرتبه است :
اول شناخت راه نيكى و بدى كه در قول خداوند متعال بدان اشاره شده و فرموده است : (( و هديناه النجدين . )) (٤٤٢) حق تعالى با اين هدايت همه بندگانش ‍ را - بعضى را به عقل برخى را بر زبان پيامبران - مورد انعام قرار داده چنان كه فرموده است : (( و اءما ثمود فهديناهم فاستحيوا العمى على الهدى . )) (٤٤٣) و اسباب هدايت كتب آسمانى و پيامبران و بينش عقول است و اين بينش را خداوند به انسان مى دهد و آنچه مانع از دادن آن است حسد و كبر و دوستى دنيا و اسبابى است كه موجب كورى دل ها مى شود هر چند چشمان ظاهر كور نيست .
از جمله چيزهايى كه سبب كورى دل مى شود انس و عادت و علاقه به استمرار آن است و خداوند آن را بدين گونه بيان فرموده است : (( انا وجدنا آباءنا على امة ، )) (٤٤٤) و از كبر و حسد بدينسان تعبير فرموده است : (( و قالوا لولا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم ، )) (٤٤٥) و نيز: (( فقالوا اءبشرا منا واحدا نتبعه )) (٤٤٦) اينها چيزهايى است كه دل را كور مى كند و مانع پذيرش ‍ هدايت مى شود.
دوم هدايتى است كه وارى هدايت عام و عبارت از اين است كه خداوند بنده اش را بدين هدايت در حالات مختلف كمك مى كند و آن ثمره مجاهده است ، چنان كه فرموده است : (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا؛ )) (٤٤٧) و مراد در آيه : (( و الذين اهتدوا زادهم هدى )) (٤٤٨) همين هدايت است .
سوم هدايتى است كه وراى هدايت دوم است و آن نورى است كه در عالم نبوت و ولايت پس از مجاهده كامل مى تابد و به وسيله آن به چيزى هدايت مى شوند كه عقتل به آن راه نمى يابد، عقلى كه با آن تكليف حاصل مى شود و امكان فراگيرى علوم بدان ميسر مى گردد؛ و آن هدايت مطلق است و آنچه جز آن است حجاب و مقدمات مى باشد. همان هدايت است كه خداوند آن را به خود نسبت داده و به اين شرافت مخصوص گردانيده و فرموده است : (( قل ان هدى اللّه هو الهدى ، )) (٤٤٩) هر چند همه چيز از آن خدا و از سوى اوست ؛ و نيز همان است كه آن را حيات و زندگى ناميده و فرموده است : اءو من كان ميتا فاءحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ؛)) (٤٥٠) و نيز: (( اءفمن شرح اللّه صدره للاسلام فهو على نور من ربه . )) (٤٥١)
امّا رشد و مقصود ما از آن عنايت الهى است ، هنگامى كه انسان رو به مقاصد خود مى آورد اين عنايت شامل حالتى مى شود و در آنچه صلاح اوست وى را يارى و تقويت مى كند و در هر چه تباهى او در آن است وى را سست و منصرف مى گرداند و اين در باطن صورت مى گيرد، چنان كه حق تعالى فرموده است : (( و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين . )) (٤٥٢) بنابراين رشد عبارت از هدايتى است كه انسان را به سوى سعادت برمى انگيزاند و در اين جهت به حركت درمى آورد. چه كودك هرگاه بالغ شود و به نگهدارى مال و طرق تجارت و رشد سرمايه آگاهى و دانايى يابد ليكن ولخرج و اسرافكار باشد و در تكثير مال نكوشد او را رشيد و خردمند نمى خوانند و اين به سبب عدم هدايت او نيست بلكه به علت قصور هدايت اوست كه انگيزه اى او را به حركت در نمى آورد؛ زيرا چه بسا شخصى به كارى كه مى كند برايش زيان دارد اقدام مى كند و هدايت به او داده شده و از نادانى كه نمى داند آن كار برايش زيان دارد ممتاز و مشخص مى باشد، ليكن به او رشد عطا نشده است . لذا به اين اعتبار رشد كامل تر از مجرد هدايت به سوى اقسام كارهاست و اين نعمتى بزرگ است .
امّا تسديد عبارت از توجه دادن حركات انسان به سوى مطلوب وى و آسان گردانيدن آن براى اوست تا با استوارى و شتاب در طريق مقصود گام بردارد، زيرا هدايت تنها كافى نيست بلكه ناگزير به هدايتى نياز است كه او را به سوى هدف به حركت درآورد و اين رشد است ؛ و رشد نيز كافى نيست بلكه ناگزير بايد حركات با مساعدت اعضا و ادوات ، ممكن و آسان گردد تا آنچه مراد و مطلوب انگيزه اوست كامل شود.
بنابراين هدايت صرف تعريف و شناسايى است ، و رشد هشدار به انگيزه است تا بيدار شود و به حركت درآيد، و تسديد كمك و يارى در به حركت درآوردن اعضا و جهت دادن آنها به سمت صواب است .
امّا تاءييد گويا جامع همه آنهاست و عبارت از تقويت امر انسان به وسيله بصيرت درون و نيرومند ساختن تصميم و مساعدت اسباب در بيرون است . در قول حق تعالى كه فرموده است : (( اذ اءيدتك بروح القدس . )) (٤٥٣) مراد همين است . و عصمت بدان نزديك است چه آن عبارت از ملكه اى الهى است كه در درون ظاهر مى شود و انسان را در طلب خير و دورى از شرّ قوت و يارى مى دهد تا آن جا كه مانند مانعى غير محسوس در باطن در مى آيد، و خداوند همين را اداره كرده در آن جا كه فرموده است : (( و لقد همت به و هم بها لولا اءن راءى برهان ربه . )) (٤٥٤)
اينها مجموعه اى از نعمت هاى الهى است كه ذكر شد و آنها هرگز برقرار نمى شوند مگر آن كه خداوند فهمى صافى و روشن و گوشى شنوا و دلى بينا و فروتن و نرم و معلمى ناصح عطا فرمايد و مالى ببخشايد كه از آنچه امور مهم زندگى را كفايت نمى كند بيشتر و از آنچه ما را از امور دين باز مى دارد كمتر باشد؛ و عزّت و قدرتى دهد كه ما را از نابخردى هاى سفيهان و ستم دشمنان نگه دارد.
هر يك از اسباب شانزده گانه اى كه شرح داده شده متضمن سبب هايى است و هر كدام از آن سبب ها مسلتزم اسباب ديگرى است كه همچنان تسلسل مى يابد تا سرانجام به رهنماى حيرت زدگان و پناه بيچارگان و (( رب الا رباب و مسبب الا سباب )) برسد. چون اين سبب ها طولانى است و ذكر و بررسى آنها در توان اين گونه كتاب ها نيست ناگزير بايد نمونه اى از آنها را در اين جا ذكر كنيم تا معناى قول خداوند دانسته شود كه : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها. )) (٤٥٥)

پي نوشت ها

________________________________________
٤١١- بقره / ١٠: در دل هايشان بيمارى است .
٤١٢- يس / ٧٠: تا افرادى را كه زنده اند انذار كند.
٤١٣- انفال / ٤٢: تا خداوند كارى را كه مى بايست انجام شود تحقق بخشد.
٤١٤- حشر / ٢: پس عبرت بگيريد اى صاحبان چشم .
٤١٥- تكاثر / ٥ و ٦ و ٧: چنان نيست كه شما خيال مى كنيد اگر شما علم اليقين مى داشتيد (به سراغ اين موهومات و تفاخرها نمى رفتيد) شما قطعا جهنم را خواهيد ديد، سپس آن را به عين اليقين مشاهده خواهيد كرد.
٤١٦- صحيح مسلم ، ٥/٨٨ از حديث سهل بن سعد در داستان حفر خندق كه پيامبر (ص ) فرمود: ((پروردگارا، زندگى آخرت نيست پس مهاجران و انصار را بيامرز)).
٤١٧- سن ترمذى ١٣/١٥١، از حديث معاذ بن جبل .
٤١٨- رحمان / ٨ و ٩: اين كه در ميزان طغيان نكنيد، وزن را براساس عدل برپا داريد و در ميزان كم نگذاريد.
٤١٩- نجم / ٣٩: و اين كه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست .
٤٢٠- مسند احمد، ابويعلى و طبرانى از حديث عمرو بن العاص با سندى خوب ، (( المغنى . ))
٤٢١- (( مسند الفردوس )) ابومنصور ديلمى از روايت محمّد بن منكدر از جابر، ابوالقاسم بغوى از روايت ابن منكدر به طور مرسل ، و از طرق او قضاعى در مسند شهاب به طور مرسل ، (( مفتاح الكنوز )) مناوى ، (( المغنى )) عراقى .
٤٢٢- سنن ابن ماجه به شماره ٤١٤١، سنن ترمذى ، صحيح بخارى در ادب .
٤٢٣- عراقى گفته است : من ماءخذى براى آن نيافتم . مى گويم : كلينى در كافى ، ٥/٣٢٧ روايت كرده است كه : ((از خوشبختى مرد، داشتن زن شايسته است )).
٤٢٤- صحيح مسلم ، و پيش از اين در كتاب علم و كتاب نكاح ذكر شده است .
٤٢٥- بقره / ٢٥١: و اگر خداوند برخى از مردم را به وسيله برخى ديگر دفع نكند زمين تباه مى شود.
٤٢٦- سنن حاكم و بيهقى از حديث على (ع ) به سند حسن ، (( الجامع الصغير. ))
٤٢٧- سنن ابن ماجه به شماره ١٩٦٨ كه پيش از اين در كتاب نكاح ذكر شده است .
٤٢٨- كافى ، كلينى ، ٥/٣٣٣، (( النهاية ، )) ابن اثير.
٤٢٩- عراقى گفته است : اين حديث با اين الفاظ غريب به نظر مى آيد، در سنن ترمذى از حديث ابى بكره است كه عرض كرد: اى پيامبر خدا! كدام كس از مردم بهتر است ؟ فرمود: ((كسى كه عمرش دراز و عملش نيكو باشد)).
٤٣٠- ابويعلى از روايت اسماعيل بن عياش از خيره دختر محمّد بن ثابت بن سباع از مادرش عايشه و اين دو مجهول الحال مى باشند. (( الضعفاء )) ابن حبان از طريق ديگر، (( الشعب )) بيهقى از حديث ابن عمر و طرقى براى آن دارد كه همه ضعيف اند، (( المغنى . ))
٤٣١- بقره / ٢٤٧:... و علم و جسم او را وسعت بخشيده است .
٤٣٢- تغابن / ١٥: اموال و فرزندانتان دشمنان شما هستند.
٤٣٣- تغابن / ١٥: اموال و فرزندانتان وسيله آزمايش شما هستند.
٤٣٤- (( الاختصاص )) در (( نهج البلاغه )) ابواب حكم ، شماره ٨١ تنها آمده است : ((ارزش هر كسى چيزى است كه آن را نيكو انجام مى دهد))، (( تحف العقول ، )) ص ٢٠٩.
٤٣٥- صحيح مسلم و پيش از ذكر شده است .
٤٣٦- اين حديث از روايت ابوهريره با لفظ ((مثل من و مثل مردم ...)) مورد اتفاق است . روايت مسلم چنين است : مثل امتم ، مثل مردى است كه آتشى افروخته است و چهارپايان و پروانه ها در آن مى افتند و در حالى كه شما به آن داخل مى شويد من بند كمر شما را مى گيرم (كه در آن نيفتيد).))
٤٣٧- سنن ابن ماجه ، حاكم ، ٤/١٣١٧ از حديث سلمان .
٤٣٨- اگر جوانمرد را از سوى خدا كمكى نباشد - بيشترين چيزى كه بر او جنايت وارد مى كند كوشش اوست .
٤٣٩- طه / ٥٠: پروردگار ما كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بوده داده سپس رهبرى اش كرده است .
٤٤٠- نور / ٢١: و اگر فضل و رحمت الهى به سراغ شما نمى آمد هرگز احدى از شما پاك نمى شد و ليكن خداوند هر كه را بخواهد پاك مى كند.
٤٤١- صحيح مسلم ، ٨/١٣٨.
٤٤٢- بلد / ١٠: و او را به خير و شرش هدايت كرديم .
٤٤٣- فصلت / ١٧: و امّا ثمود را هدايت كرديم ولى آنها نابينايى را بر هدايت ترجيح دادند.
٤٤٤- زخرف / ٢٣: بلكه آنها مى گويند ما نياكان خود را بر مذهبى يافتيم ...
٤٤٥- زخرف / ٣١: و گفتند: چرا اين قرآن بر مرد بزرگى (مرد ثروتمندى ) از اين دو شهر (مكه و طائف ) نازل نشده است ؟
٤٤٦- قمر / ٢٤: و گفتند: آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى كنيم ؟
٤٤٧- عنكبوت / ٦٩: و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت ) جهاد كنند قطعا هدايتشان خواهيم كرد و خدا با نيكوكاران است .
٤٤٨- محمّد (ص ) / ١٧: كسانى كه هدايت يافته اند خداوند بر هدايتشان مى افزايد.
٤٤٩- بقره / ١٢٠: بگو هدايت تنها هدايت الهى است .
٤٥٠- انعام / ١٢٢: آيا كسى كه مرده بود سپس او را زنده كرديم و نورى برايش قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه برود...
٤٥١- زمر / ٢٢: آيا كسى كه خدا سينه اش را براى اسلام گشاده كرده و بر فراز مركبى از نور الهى قرار گرفته (همچون كوردلانى است كه نور هدايت به قلبشان راه نيافته است ).
٤٥٢- انبياء / ٥١: ما وسيله رشد ابراهيم را از قبل به او داديم و به (شايستگى ) او آگاه بوديم .
٤٥٣- مائده / ١١٠: زمانى كه تو را به وسيله روح القدس تقويت كردم .
٤٥٤- يوسف / ٤: آن زن قصد او را كرد، و اين نيز اگر برهان پروردگار را نمى ديد قصد آن زن مى كرد.
٤٥٥- ابراهيم / ٣٤: و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد، هرگز آنها را شمارش ‍ نخواهيد كرد.



۱۲
نمودارى از نعمت هاى بسيار خداوند و تسلسل و بى شمار بودن آنها

نمودارى از نعمت هاى بسيار خداوند و تسلسل و بى شمار بودن آنها
بدان ما نعمت ها را در شانزده نوع گرد آورديم و سلامت بدن را از جمله نعمت هايى كه در رتبه متاءخّر است قرار داديم . بى شك اگر بخواهيم اسبابى را كه همين يك نعمت بدانها حاصل مى شود بررسى كنيم به آن قادر نخواهيم بود. ليكن خوردن يكى از اسباب صحت بدن است و ما بايد اندكى از جميع اسبابى را كه نعمت خوردن به آنها تمام مى شود ياد كنيم .
پوشيده نيست كه خوردن فعل است و هر فعلى كه از اين نوع باشد حركت است و براى هر حركت ناگزير جسم متحركى است كه آلت آن حركت است و اين آلت ناچار بايد قادر بر حركت و عالم به رماد و ادراك آن باشد. خوردن يا اكل نيز ناگزير ماءكولى دارد و ماءكول هم ناچار داراى اصلى است كه از آن به دست آمده و اين اصل را نيز سازنده اى است كه آن را ساخته و پرداخته است . اكنون بايد اسباب ادراك و اراده و قدرت و سپس اسباب ماءكول را بر سبيل اشاره نه به تفصيل ذكر كنيم .

١ - نعمت هاى خداوند در آفرينش اسباب ادراك
بدان پروردگار متعال روييدنى ها را آفريد و آنها از حيث وجود از سنگ و كلوخ و آهن و مس و ديگر فلزات كه نمى رويند و تغذيه نمى كنند كامل ترند، چه در گياه نيرويى آفريده شده كه از طريق ريشه و رگ هايى كه در زمين دارد غذا را جذب مى كند، و رگ ها آلات تغذيه گياهانند كه غذا را به خود مى كشند و به صورت رگ هاى باريك در هر برگى ديده مى شوند. سپس ريشه گياه بتدريج قوى مى شود و پس از آن منشعب مى گردد و پيوسته باريك مى شود و شاخه مى زند تا به رگ هاى مويينى منتهى مى گردد كه در تمام برگ هاى گياه گسترده شده تا جايى كه از چشم ناپديد مى شوند، جز اين كه گياه با داشتن اين كمال ناقص است ، چه اگر غذايى را كه به سوى او سوق داده مى شود و به ريشه او مى رسد نيابد خشك مى شود و نمى تواند از جاى ديگر غذايى طلب كند، زيرا طلب مستلزم شناخت مطلوب و رفتن نزد اوست و گياهان اين توانايى را ندارند.
از جمله نعمت هاى خدا بر بشر اين است كه در او آلت احساس و آلت حركت براى به دست آوردن غذا آفريده است . پس بايد به ترتيبات حكمت خداوند در آفرينش ‍ حواس پنجگانه كه آلت ادراكند بنگرى .
اول آنها حس لامسه است و اين حس در تو آفريده شده است تا اگر آتشى سوزنده و يا شمشيرى برنده به تو رسد دريابى و از آن بگريزى ، و اين نخستين حسى است كه در حيوانات آفريده شده است و گمان نمى رود حيوانى بدون اين حس وجود داشته باشد، چه اگر اين حس در او نباشد حيوان نيست . پست ترين درجات اين حس آن است كه اگر چيزى به بدن بچسبد يا او را مسّ كند دريابد، و احساس چيزى كه دور از اوست طبعا احساس كامل تر است . اين حس در هر حيوانى حتّى كرمى كه در درون خاك زندگى مى كند موجود مى باشد، چه اگر سوزنى در بدن فرو كنند خود را براى فرا جمع مى كند برخلاف گياه كه آن را مى برند و حس نمى كند جز اين كه هرگاه در تو تنها همين حس آفريده شده بود مانند كرم وجودى ناقص بودى و قادر نبودى كه غذا را از جاى دور به دست آورى بلكه تنها آنچه بدنت را لمس مى كرد و حس ‍ مى كردى آن را به خود جذب مى كردى . از اين رو به حس ديگرى نياز داشتى كه آنچه را از تو دور باشد درك كنى . لذا خداوند حس شامّه را در تو آفريد كه اگر چه با آن بوى را درك مى كنى ليكن نمى دانى از كدام سو مى آيد و به همين سبب ناچار بودى همه جوانب را بگردى و ممكن بود به غذايى كه بوى آن به مشامت رسيده دست يابى و بسا نتوانى به آن دسترسى پيدا كنى نو اگر خداوند تنها همين دو حس ‍ را در تو آفريده بود در منت هاى نقصان بودى . از اين رو چشم ها را در تو آفريد تا آنچه را كه دور از دسترس تو است ببينى و جهت آن را بيابى و با چشم باز قصد آن كنى ، جز اين كه اگر خداوند غير از اينها چيز ديگرى در تو نمى آفريد باز ناقص ‍ بودى ، زيرا قادر نبودى آنچه را در پس ديوارها و حجاب ها قرار مى گيرد ببينى و تنها غذايى را كه ميان تو و آن حجابى نباشد و دشمنى را كه ميان تو و او حايلى نيست مى ديدى و اگر ميان تو و آنها حايلى وجود پيدا مى كرد آنها را نمى ديدى و بسا اين حايل زمانى از ميان برداشته مى شد كه دشمن به تو نزديك شده و قادر به فرار از او نبودى . به همين سبب خداوند گوش را در تو آفريد تا آوازها و تحركات را از پشت ديوارها و حجاب ها بشنوى زيرا با چشم تنها چيزى را كه در پيش رويت قرار بگيرد مى بينى و شناخت آنچه از ديد تو خارج است برايت ممكن نيست ، مگر آن كه گفتارى را كه مركب از حروف و اصوات است با حس سامعه بشنوى ، و چون سخت به اين حس نياز داشتى خداوند آن را در تو پديد آورد و با فهميدن سخن از ديگر حيوانات جدا و ممتاز گشتى . امّا همه اينها براى تو سودى نداشت اگر داراى حس ذائقه نبودى ، چه به وسيله اين حس است كه غذا به تو مى رسد و با نداشتن حس ذائقه نمى توانستى دريابى كه غذا موافق حال تو است يا مخالف و در نتيجه آنچه برايت زيان داشت مى خوردى و هلاك مى شدى و مانند درخت بودى كه هر مايعى به پاى آن ريخته مى شود و به سبب نداشتن حس ذائقه همه آنها را جذب مى كند و گاهى همين امر سبب خشكيدن درخت مى شود. و چون همه اين حواس ‍ برايت كافى نبود خداوند در مقدم دماغ تو ادراك ديگرى آفريد كه آن را حس ‍ مشترك مى گويند، محسوسات حواس پنجگانه به اين حس ارجاع مى شود و در آن جمع مى گردد، و اگر اين حس وجود نداشت كار بر تو به درازا مى كشيد. فى المثل اگر چيز زردرنگى را مى خورى و آن را تلخ مى يافتى و از ادامه خوردن سرباز مى زدى چون بار ديگر آن را مى يافتى چنانچه حس مشترك نبود آن را نمى شناختى و نمى دانستى كه آن تلخ و زيانبار است جز اين كه دوباره آن را بچشى ، زيرا چشم زردى را مى بيند و تلخى را درنمى يابد.
در اين صورت چگونه ممكن است از خوردن دوباره آن باز ايستى ، ذائقه تلخى را را درمى يابد و زردى را درك نمى كند. از اين رو ناگزير بايد حاكمى وجود داشته باشد تا زردى و تلخى هر دو نزد او جمع شود و در آن هنگام كه زردى را دريابد حكم كند كه تلخ است و تو را از خوردن دوباره آن باز دارد. در اين امور همه حيوانات با تو شريكند، چه گوسفند نيز همه اين حواس را داراست ، و اگر تو را جز اينها چيز ديگر نبود نيز ناقص بودى ، زيرا گوسفند را با حيله مى گيرند و نمى داند چگونه گيرنده را از خود دفع كند و هرگاه او را ببندند نمى داند به چه نحو خود را رها سازد و ممكن است خود را در چاه اندازد و نداند كه هلاك مى شود. حيوان چيزى را كه در حال برايش لذت و در آينده برايش زيان دارد مى خورد و بر اثر آن بيمار مى شود و مى ميرد، چه او تنها وضع حاضر خود را حس مى كند و از ادراك عواقب ناتوان است . از اين رو خداوند تو را از حيوانات ممتاز ساخت و به صفت ديگرى كه از همه اينها شريف تر و ارزشمندتر است گرامى داشت و آن موهبت عقل است كه به وسيله آن سود و زيان خوراك ها و آنچه را كه در حال و آينده ضرر دارد درك مى كنى و با آن چگونگى پختن خوراك ها و فراهم آوردن آنها و آماده كردن وسايل را فرا مى گيرى ، و با به كار بردن خرد خويش از خوردن كه سبب تندرستى تو است سود مى برى ، و اين پست ترين فوايد عقل و كمترين حكمتى است كه در آن است بلكه حكمت بزرگ آن شناخت بارى تعالى و دانستن افعال و حكمت هاى او در عالم وجود است . در اين مقام فوايد حواس پنجگانه در مورد تو دگرگون مى شود و آنها مانند جاسوسان و خبرگزارانى كه در نواحى مختلف كشور گمارده شوند خواهند بود و هر يك از آنها به كارى اختصاص داده شده اند.
يكى از آنها به اخبار رنگ ها، ديگرى به اخبار آوازها، و ديگرى به اخبار بوى ها، ديگرى به اخبار مزه ها، ديگرى به اخبار گرما، سرما، زبرى صافى ، نرمى ، درشتى و جز اينها ماءمور و موكل شده اند و اين فرستادگان و جاسوسان اخبار را از سراسر كشور به دست مى آورند و به حس مشترك مى دهند و حس مشترك در مقدم دماغ نشسته و مانند ماءمور جمع آورى وقايع و نامه هاست كه بر در خانه پادشاه مى نشيند و گزارش وقايع و نامه هاى وارد از سراسر جهان را كه سر به مهرند مى گيرد و تسليم مى كند، زيرا وظيفه او تنها گرفتن و جمع آورى و نگهدارى آنهاست . امّا دانستن حقايق آنچه در آنهاست وظيفه او نيست ، ليكن هرگاه دل خردمندى كه به منزله امير و پادشاه است موضوع را تصويب كند اخبار رسيده مهر شده به او تسليم مى شود و پادشاه آنها را بررسى مى كند و از اين راه بر اسرار كشور آگاه مى شود و درباره آنها احكام شگفت آورى صادر مى كند كه بررسى آنها در اين جا غير ممكن است . آنگاه پادشاه برحسب حكمت ها و مصلحت هايى كه بر او آشكار مى شود لشكريانش را كه همان اعضاى بدنند گاهى در طلب و گاهى ديگر در گريز و زمانى در جهت تكميل تدابيرى كه به نظرش رسيده است به حركت درمى آورد.
آنچه ذكر شد بيان چگونگى نزول نعمت هاى خدا بر تو از حيث ادراكات است . گمان مكن كه ما حق اين مطلب را ادا و آن را به طور كامل بيان كرده ايم ، چه حواس ‍ ظاهرى پاره اى از ادراكاتند و بينايى يكى از جمله حواس است و چشم تنها آلت آن است ، و آن از ده طبقه مختلف تشكيل شده كه برخى از آن رطوبات و بعضى غشا با پرده و برخى غشاها همچون تار عنكبوت است و بعضى مانند مشيمه و برخى از رطوبات مانند سپيده تخم مرغ و بعضى همچون يخ است . هر يك از اين طبقات دهگانه داراى صفت و شكل و هياءت و عرض و دوران و تركيبى خاص مى باشد به طورى كه اگر اختلالى در يكى از اين طبقات دهگانه يا صفتى از صفات آن طبقه روى دهد بينايى مختل مى شود و چشم پزشكان از درمان آن درمى مانند. اين وضع يكى از حواس است و حس سامعه و ديگر حواس را به همين گونه قياس كن بلكه بيان كامل حكمت هاى الهى و انواع نعمت هاى او كه در حس بينايى و طبقات آن وجود دارد در مجلدهاى كتاب نمى گنجد با آن كه چشم بيشتر از يك گردوى كوچك نيست . پس به همه حواس بدن و ديگر اعضا، و شگفتى هاى آن چه گمانى مى توان برد.
اينها اشاره هايى به نعمت هاى خداوند در آفرينش ادراكات بود.

٢ - اقسام نعمت هايى كه در آفرينش ادراكات است
بدان خداوند كه به تو چشم داده تا غذا را از دور بيابى اگر در طبع تو ميل و شوق و رغبتى قرار نمى داد تا تو را به سوى غذا برانگيزانند بينايى عاطل و بى فايده بود؛ زيرا چه بسيار بيمارى كه طعام را مى بيند و آن براى او از هر چيزى سودمندتر است ليكن رغبت به غذا از او ساقط شده و از آن نمى خورد و بينايى و ادراك نسبت به او عاطل و بى استفاده مانده است . پس ناگزير بايد تو را به آنچه موافق طبع تو است رغبتى باشد كه اين را شهوت مى گويند و به آنچه مخالفت طبع تو است نفرتى باشد كه آن را كراهت مى خوانند تا شهوت تو را به طلب و كراهت به گريز وادارد. از اين رو خداوند شهوت طعام را در تو آفريد و آن را بر تو چيره ساخت و مانند درخواست كننده اى سمج آن را بر تو بگماشت تا تو را به خوردن ناگزير كند و با تناول غذا باقى بمانى . اين امرى است كه تنها حيوانات با تو در آن مشاركت دارند و نباتات آن را فاقدند. سپس چنانچه اين شهوت را با تناول غذا به مقدار مورد نياز فرو ننشانى به راه اسراف رفته اى و خويشتن را هلاك ساخته اى . همچنين خداوند به هنگام سيرى كراهت را در تو آفريد تا با احساس آن خوردن را ترك كنى و همچون گياه نباشى كه هر چه آب در پاى آن ريزند آنها را جذب مى كند تا آنگاه كه تباه گردد و آن به انسانى احتياج دارد كه غذايش را به اندازه نيازش اندازه گيرى كند و يك بار به آن آب دهد و بار ديگر آن را از او باز گيرد.
همان گونه كه خداوند شهوت خوردن را در تو آفريد تا بدين وسيله تنت باقى بماند شهوت جماع را در تو خلق كرده تا از اين راه نسل تو پايدار بماند. و اگر من شگفتى هاى صنع الهى را با تو بگويم اعم از ساختمان رحم ، آفرينش خون حيض ، تركيب جنين از نطفه و خون حيض ، چگونگى خلقت نر و ماده ، رگ هايى كه از مهره هاى پشت به سوى قرارگاه نطفه كشيده شده ، چگونگى سرازير شدن آب زن از استخوان هاى سينه توسط رگ ها، كيفيت انقسام مقعر رحم به قالب هايى كه چون نطفه در برخى از آنها قرار گيرد نر مى شود و در برخى از آنها به صورت ماده در مى آيد، چگونگى تحولاتى كه در مراحل خلقت نطفه اعم از مضغه ، علقه ، گوشت و خون پديد مى آيد. چگونگى تقسيم اجزاى نطفه به سر، پا، شكم ، پشت ، دست و ديگر اعضا و انواع نعمت هايى كه خداوند در همان آغاز آفرينش به تو داده سخت در شگفت خواهى شد، چه رسد به نعمت هايى كه اكنون آنها را به چشم مى بينى . ليكن ما بر آنيم كه براى جلوگيرى از اطاله سخن تنها نعمت هاى خدا را در خوردن بيان كنيم .
بنابراين شهوت طعام يكى از اقسام شهوت هاست و آن تو را كفايت نمى كند، زيرا مهلكات از هر سو به تو رو مى آورد، و اگر خداوند خشم را در تو نيافريده بود تا بدان هر چه را كه موافق نباشد و بر ضد تو است دفع كنى در معرض آفات بسيار قرار مى گرفتى و آنچه را از غذا به دست مى آورى از تو باز مى گرفتند، زيرا همه كس به آنچه در دست تو است رغبت و شهوت دارد و تو براى دفع و مقابله با آنها به انگيزه اى نياز دارى كه آن غريزه خشم است . آنگاه شهوت و خشم نيز تو را كافى نيست ، چه اين دو تنها به آنچه در حال زيان و يا سود مى رساند دعوت مى كنند و براى آينده كافى نيستند. از اين رو خداوند انگيزه ديگرى در تو آفريد و آن را مسخر اشاره عقل كه معرف عواقب است قرار داد چنان كه خشم و شهوت را تحت ادراك حسى كه دريابنده حالت حاضر است مسخر كرد و بدين گونه بهره بردارى تو را از عقل ميسر و كامل ساخت ؛ زيرا صرف دانستن اين كه مثلا فلان شهوت برايت زيانبار است براى احتراز از آن مادام كه در تو گرايشى براى عمل به آنچه مى دانى به وجود نيامده است سودى ندارد و خداوند با آفرينش اين اراده تو را از حيوانات جدا و ممتاز گردانيده و فرزندان آدم را بدان گرامى داشته است چنان كه با دانستن عواقب امور نيز تو را بر بهايم برترى داده است . ما اين اراده را انگيزه دينى ناميده ايم و در كتاب صبر تفصيل بيشترى درباره آن داده ايم .

٣ - نعمت هاى خداوند در آفرينش قدرت و ادوات حركت
بدان فايده حسّ منحصر به ادراك است ، و اراده معنايى جز ميل به طلب يا كراهت ندارد و آن مادامى كه در تو آلت طلب و كراهت موجود نباشد سودى ندارد، زيرا چه بسا بيمارى كه مشتاق چيزى است كه از دسترس او بدور است و اگر چه قابل دسترسى است ليكن به سبب نداشتن يا نمى تواند به سوى آن برود و يا به سبب فقدان دست يا فلج بودن و يا بى حسى آن نمى تواند آن چيز را بگيرد، در اين صورت ناگزير از داشتن ادواتى براى حركت و قدرتى بر آنهاست تا حركت او به مقتضاى شهوت و كراهت در جهت طلب و نفرت باشد. از اين رو خداوند متعال براى تو اعضايى آفريد كه ظاهر آنها را مى بينى و اسرار آنها را نمى دانى . برخى از اين اعضا براى طلب و گريز است ، مانند پا براى انسان و بال براى پرندگان و دست و پا براى چهارپايان . بعضى ديگر براى دفع است مانند دست براى انسان و شاخ براى حيوان و حيوانات از اين حيث با يكديگر اختلاف بسيار دارند. دسته اى داراى دشمنان زيادند و غذاى آنها دور از دسترس آنهاست و نياز به شتاب در حركت دارند به همين سبب بال به آنها داده شده تا بسرعت پرواز كنند. برخى از حيوانات را با چهار دست و پا آفريد و بعضى را با دو پا، و دسته اى نيز بر روى زمين مى خزند و چون ذكر همه آنها را بسيار طولانى است ما تنها به شرح اعضايى مى پردازيم كه خوردن به وسيله آنها بسيار طولانى است ما تنها به شرح اعضايى مى پردازيم كه خوردن به وسيله آنها انجام مى گيرد تا اعضاى ديگر به آنها قياس شود. لذا مى گوييم : اين كه طعام را از دور ببينى و به سوى آن حركت كنى مادام كه از آن برنگرفته اى كافى نيست ، از اين رو به آلتى گيرنده نياز دارى كه خداوند نعمت دست ها را به تو ارزانى داشت و آنها را طولانى آفريد تا بتوانى دست ها را دراز كرده به اشيا برسانى و مشتمل بر مفاصل يا بندهاى زيادى هستند تا بتوانى آنها را در جهات مختلف به حركت درآورى و به هر سو دراز كنى و به سوى خود بازآورى و مانند چوبى نصب شده نباشند. آنگاه سر دست را با آفريدن كف پهن قرار دارد سپس كف دست را پنچ قسمت كرد كه آنها انگشتانند و آنها را در دو صف جاى داد به نحوى كه انگشت ابهام در يك طرف قرار گرفته و مى تواند به دور چهار انگشت باقى بگردد. اگر انگشتان در يك جا جمع و پا بر روى هم قرار داشتند با آنها مقاصد حاصل نمى شد، لذا آنها را به گونه اى قرار داد كه اگر آنها را بگسترانى بيلچه اى ، و اگر فراهم آورى چمچه اى ، و اگر جمع و مشت كنى آلت زدن ، و اگر باز كنى سپس ببندى وسيله قبض و گرفتن خواهند بود.
آنگاه براى انگشت ها ناخن آفريد و آنها را تكيه گاه سرانگشتان قرار داد تا شكافته و خرد نشوند و بتواند چيزهاى ريزى را كه با انگشتان چيده و گرفته نمى شوند با سر ناخن ها چيد و گرفت .
سپس فرض كن خوراك را با دست گرفته و برداشته اى آيا تا موقعى كه به معده ات كه در باطن تن است نرسيده از آن تو را فايده اى خواهد بود؟ پس ناگزير بايد در ظاهر دهليزى به سوى آن وجود داشته باشد تا از آن راه خوراك وارد معده گردد. خداوند دهان را منفذ و دهليز معده قرار داد، اضافه بر حكمت هاى بسيارى كه جز اين در خلقت دهان وجود دارد.
پس از آن هنگامى كه خوراك را در دهان گذاشتى - و دهان پاره گوشتى بيش نيست - برايت ميسر نخواهد بود كه لقمه را ببلعى بلكه به آسيايى نياز دارى كه آن را خرد و نرم كند و خداوند دو فك بالا و پايين را از دو استخوان برايت آفريد و دندان ها را در آنها نشانيد و دندان ها بالا را بر روى دندان هاى پايين قرار داد تا به وسيله آنها لقمه جويده شود و طعام گاهى نياز به شكستن دارد و زمانى به قطع كردن ؛ سپس ‍ نياز دارد كه خرد و نرم شود. پس از آن برخى از دندان ها را مانند طواحين پهن و خرد كننده ، و بعضى را مانند رباعيات تيز و برنده ، و بعضى را مانند انياب شكننده خلق كرد. آنگاه مفصل دو فك را قابل براى تحرك فك ها آفريد به گونه اى كه فك پايين مى تواند به جلو و عقب رود و مانند گردش سنگ آسيا به گرد فك بالا بگردد و اگر اين قابليت وجود نداشت جز زدن يكى بر ديگرى همچون زدن دست ها بر همديگر حركت ديگرى ميسر نبود و غذا نرم و خرد نمى شد از اين رو فك پايين را قابل تحرك به حركت دورانى و فك بالا را ثابت و غير قابل تحرك قرار داد. اينكه به شگفتى هاى صنع خداوند بينديش چه هر آسيايى كه بشر مى سازد سنگ پايين آن ثابت و سنگ بالا در گردش است جز همين آسيا كه ساخته پروردگار است ، زيرا در اين آسيا سنگ پايين به گرد سنگ بالا مى چرخد. آرى او منزه از هر عيب است و چقدر كارش بزرگ و برهانش كامل و احسانش گسترده است .
بارى ، فرض كن غذا را در فضاى دها گذاشته اى ؛ اكنون چگونه غذا به زير دندان ها مى رود، و دندان ها آن را به سوى خود مى كشد، و تا چه حد دست در داخل دهان تصرف مى كند. بنگر چگونه خداوند متعال با آفرينش زبان تو را مورد انعام قرار داده است ، چه آن در اطراف دهان مى چرخد و مانند بيل كه طعام را به زير سنگ آسيا وارد مى كند غذا را به اندازه نياز از وسط دهان به سوى دندان ها مى برد، علاوه بر فوايد ديگرى كه در آن است مانند حس ذائقه و شگفتى هاى نيروى ناطقه كه ما با ذكر آنها سخن را به درازا نمى كشانيم .
سپس آنگاه كه غذا را بريده و خرد كرده اى ، ليكن خشك است و نمى توانى آن را فرو برى جز آن كه با نوع رطوبتى از دهان به سوى خلق رانده شود. بنگر كه چگونه حق تعالى در زير زبان چشمه اى جوشان قرار داده كه لعاب از آن بيرون مى آيد و به اندازه حاجت در دهان ريخته مى شود تا با غذا آميخته گردد و نيز بينديش كه چگونه خداوند آن را براى اين كار مسخر و ماءمور ساخته تا آن حد كه تو غذا را از دور مى بينى و اين بيچاره براى اداى خدمت آمادگى خود را اعلام مى كند و لعاب مى ريزد به حدى كه گوشه هاى دهنت را فرا مى گيرد، در حالى كه غذا هنوز از تو دور است .
پس از آن اين غذاى نرم و آميخته شده با لعاب دهان نيازمند كسى است كه آن را به معده برساند و آن در دهان است و تو نمى توانى با دست آن را به سوى معده روانه كنى و نيز در معده دستى نيست تا دراز شود و طعام را به طرف خود بكشاند. اكنون بنگر كه چگونه حق تعالى مرى و گلو را آماده كرده و بر سر آنها طبقاتى قرار داده كه براى گرفتن غذا باز مى شوند. سپس آن طبقات بسته و به هم فشرده مى شوند و بر اثر فشار آنها غذا دگرگون شده و از دهليز مرى به سوى معده سرازير مى گردد.
هنگامى كه غذا وارد معده مى شود و آن با نان و يا ميوه خرد شده است ، شايستگى آن را ندارد كه به همان صورت استخوان و گوشت و خون شود بلكه ناگزير بايد به طور كامل پخته و اجزاى آن يكسان گردد. از اين رو خداوند متعال معده را به شكل ديگرى آفريد كه غذا به آن سرازير مى شود و او آنها را مى گيرد و درها بر او بسته مى شود و غذا در آن مى ماند تا به كمك حرارتى كه از اعضاى درونى پديد مى آيد و بر معده احاطه دارد هضم و پخته مى شود، چه در سمت راست معده جگر و در سمت چپ آن سپرز و در جلو آن پيه رقيقى است كه پيرامون آن را گرفته و در عقب گوشت پشت است . گرمى اين اعضا پيوسته از هر سو معده را فرا مى گيرد تا غذا پخته و به مايعى شبيه مى گردد كه مى تواند در جوف رگ ها جريان يابد و در اين هنگام از حيث مشابهت اجزا و رقت به آب جوى شباهت دارد ليكن هنوز شايستگى تغذيه را نيافته است . خداوند متعال ميان معده و جگر گذرگاه هايى از رگ ها آفريده و براى آنها دهانه هاى بسيارى قرار داده تا غذا در آنها سرازير شود و به جگر رسد. جگر از خون سرشته شده چنان كه گويى قطعه اى از خون است و در آن رگ هاى مويى بسيارى است كه در اجزاى جگر پراكنده شده كه غذاى رقيق در آنها سرازير مى شود و در آنها جريان مى يابد و در همه اجزاى جگر پراكنده مى شود تا آنگاه كه نيروى جگر بر آن چيره شود و آن را به رنگ خون درآورد. سپس به اندازه اى كه دوباره پخته شود و به صورت خون صافى شايسته براى غذاى اعضا درآيد در آن درنگ مى كند و حرارت جگر است كه آن را مى ريزاند. از اين خون مانند هر چيزى كه پخته مى شود فضولاتى پديد مى آيد يكى از آنها شبيه به دردى تيره رنگ است كه خلط سودا گفته مى شود، و ديگرى همچون كف است كه صفرا ناميده شده است و اگر اين فضولات از آن جدا نشود مزاج اعضا تباه مى گردد. آنگاه حق تعالى زهره و سپرز را آفريده و براى هر يك از آنها گردنى قرار داده كه تا درون جگر كشيده شده است ، زهره يا مراره صفرا و سپرز خلط سودا را جذب مى كند و در نتيجه خون صاف و زلال مى شود و جز فزونى رقت و رطوبت چيزى در آن باقى نمى ماند، چه آن ويژگى هاى آب را دارد و اگر چنين نبود در مويرگ ها پخش نمى شد و به هنگام تصاعد به سوى اعضا از آنها خارج نمى گرديد.
و نيز خداوند در بدن دو كليه آفريده و براى هر كدام گردنى دراز به سوى جگر قرار داده است ، از شگفتى هاى حكمت الهى اين است كه گردن آنها به درون جگر كشيده نشده بلكه به رگ هايى اتصال دارد كه از ((حدبه جگر)) برآمده است تا آب آن را پس از خروج از رگ هاى ريزى كه در كبد است جذب كند، زيرا اگر پيش از آن اين كار را بكند خون غليظ مى شود و از رگ ها بيرون نمى آيد؛ و چون آب از آن جدا شود خون از فضولات سه گانه تصفيه شده و از هر چه موجب تباهى غذا مى شود پاك مى گردد.
سپس خداوند متعال از جگر رگ هايى برآورده و آنها را به اقسامى تقسيم كرده و از هر قسمى شاخه هايى منشعب ساخته و آنها را در تمامى بدن از فرق تا قدم و از ظاهر تا باطن پراكنده كرده كه خون صاف و زلال در آنها جريان مى يابد و به ديگر اعضا حتّى مويرگ ها مى رسد، و اينها مانند رگ هايى است كه در برگ هاى درختان وجود دارد و به چشم ديده نمى شوند و غذا از آنها ترشح كرده و به ديگر اجزا مى رسد. اگر به مراره يا زهرى آفتى برسد خون فاسد مى شود و بيمارى هاى صفراوى مانند يرقان و آبله ريزه و باد سرخ پديد مى آيد؛ و اگر به طحال آسيب وارد شود و خلط سودا را جذب نكند بيمارى هاى سوداوى از قبيل بهق (لك و پيسى ) و خوره و ماليخوليا و جز اينها در بدن به وجود مى آيد، و اگر آب به سمت كليه دفع نشود استسقا و جز اينها بروز مى كند.
سپس حكمت آفريدگار حكيم را بنگر كه چگونه منافع اين فضولات پست سه گانه را مرتب ساخته است :
امّا مراره يا زهره با يك گردن خود تفاله هاى غذا را جذب و با گردن ديگر آنها را به سوى روده ها دفع مى كند تا در آنها رطوبتى لغزاننده حاصل شود و در روده ها سوزشى پديد مى آيد كه آنها را براى دفع به حركت درمى آورد. سپس فشرده مى شوند تا تفاله ها بلغزند و دفع شوند و زردى تفاله ها به همين سبب است .
امّا طحال با سپرز مواد را از حال خود دگرگون مى كند به طورى كه در آنها ترشى و انقباض پديد مى آيد و هر روز مقدارى از آنها را به دهانه معده روانه مى كند تا با ترشى آنها اشتها را تحريك و بيدار سازد و آن را برانگيزاند و باقى را با تفاله ها بيرون مى كند.
امّا كليه از آب خون تغذيه مى كند و باقى را به مثانه مى فرستد.
ما براى بيان نعمت هاى خداوند در اسبابى كه براى خوردن آماده مى فرموده به همين اندازه بسنده مى كنيم و اگر بخواهيم نياز جگر را به دل و دماغ ، نياز هر يك از اعضاى رئيسه را به ديگرى ، كيفيت انشعاب رگ هاى جهنده را از دل به سوى ديگر اعضا كه به واسطه آنها روح به بدن مى رسد، چگونگى انشعاب اعصاب از دماغ به ديگر اجزاى بدن كه به واسطه آنها حس پديد مى آيد، چگونگى انشعاب رگ هاى ساكن از جگر به سوى اجزاى ديگر بدن كه به واسطه آنها غذا به تن مى رسد، سپس ‍ چگونگى تركيب اعضا و شماره استخوان ها و عضله ها و رگ ها و اوتار و مفاصل و غضروف ها و رطوبات آنها را شرح دهيم سخن به درازا مى كشد، و همه آنها براى خوردن و كارهاى ديگر مورد نياز است ، بلكه در آدمى هزاران عضله و رگ و عصب است كه از حيث خردى و بزرگى و باريكى و ستبرى و كمى و بسيارى انقسام مختلف و متنوعند، و هيچ چيزى از آنها نيست جز اين كه در آن يك يا دو يا سه يا چهار يا ده يا بيش از اين حكمت وجود دارد و همه آنها نعمت هاى خداوند است كه بر تو ارزانى داشته است . اگر از آنها يك رگ ساكن بجنبد و يا يك جهنده ساكن شود. اى بيچاره هلاك خواهى شد. پس نخست به نعمت هاى خدا بنگر تا بر شكر او نيرو يابى ؛ زيرا تو از نعمت هاى خدا جز خوردن را نمى شناسى و اين پست ترين نعمت هاى اوست . آنگاه از اين نعمت چيزى جز اين نمى دانى كه گرسنه مى شويى و مى خورى و الاغ نيز مى داند كه گرسنه مى شود و مى خورد و سپس رنج مى كشد و مى خوابد و شهوتش به حركت درمى آيد و مجامعت مى كند و پس از آن مى آسايد و دست ها را با هم بالا مى برد و لگد مى زند. و هرگاه تو چيزى جز آنچه الاغ مى داند ندانى چگونه مى توانى شكر نعمت هاى خداوند را به جا آورى .
بارى آنچه ما به اختصار بدان اشاره كرديم تنها قطره اى از دريايى از درياهاى نعمت هاى خداوند است و براى پرهيز از اطاله سخن و رعايت اجمال مى گويم آنچه را فرو گذاشته ايم بر آنچه بشناخته ايم قياس كن و بدان همه آنچه از نعمت هاى خداوند دانسته ايم و همه خلق آنها را مى دانند نسبت به نعمت هايى كه نشناخته اند كمتر از قطره اى از درياهاست جز اين كه هر كس چيزى از اينها را بداند شمّه اى از معانى قول حق تعالى را درك كرده كه فرموده است : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها. )) (٤٥٦)
سپس بنگر كه چگونه خداوند متعال قوام اين اعضا و فوايد و ادراكات و نيروى آنها را به بخار لطيفى وابسته كرده است كه از اخلاط چهارگانه بر مى خيزد و قرارگاه آن دل است و در همه بدن از طريق رگ هاى جهنده جريان مى يابد و به هيچ عضوى از اعضاى بدن نمى رسد جز اين كه به محض رسيدن همه چيزهايى كه آن عضو بدانها نياز دارد اعم از نيروى احساس و ادراك و حركت و جز اينها در او ايجاد مى شود. مانند چراغى كه آن را در اطراف خانه بگردانند كه با رسيدن آن هر جزيى از خانه را روشنايى فرا مى گيرد و اين از خلقت و اختراع خداست ، ليكن به حكمت خود چراغ را سبب آن قرار داده است .
اين بخار لطيف همان است كه پزشكان آن را روح مى نامند و جايگاه آن دل است و آن مانند جرم شعله چراغ و دل به منزله چراغدان ، و خون سياهى كه در درون دل است براى آن مانند فتيله است ، غذا نسبت به آن چون روغن چراغ و حيات ظاهر كه به سبب آن در ساير اعضاى بدن جريان دارد مانند روشنايى چراغ در همه خانه است . همان گونه كه چراغ در صورت قطع روغن خاموش مى شود چراغ روح نيز چنانچه غذايش منقطع شود خاموش مى گردد، و چنان كه فتيله گاهى سوخته و تبديل به خاكستر مى شود به طورى كه روغن را جذب نمى كند و چراغ با وجود فراوانى روغن خاموش مى گردد به همين گونه خونى كه بخار لطيف در دل وابسته به آن است ممكن است به سبب شدت حرارت دل بسوزد و چراغ قلب با وجود غذاى كافى خاموش شود چه در اين هنگام دل غذايى را كه سبب بقاى روح است نمى پذيرد چنان كه خاكستر روغن را به گونه اى كه موجب دوام افروختگى آتش ‍ باشد قبول نمى كند. و نيز همان گونه كه چراغ گاهى به سبب داخلى چنان كه ذكر كرديم ، و زمانى به سبب خارجى مانند وزيدن باد و يا پف كردن بر آن خاموش ‍ مى شود، همچنين خاموشى روح گاهى ناشى از سببى داخلى و زمانى به سببى خارجى مانند كشتن است ، و همان گونه كه خاموش شدن چراغ بر اثر پايان يافتن روغن يا تباهى فتيله و يا به سبب وزش باد و يا پف كردن انسانى بر آن جز به علل مقدرى كه در علم خداوند ترتيب يافته و همگى مقدر شده صورت نمى گيرد، خاموشى روح نيز به همين گونه است و چنان كه خاموشى چراغ پايان وقت وجودى آن است و آن اجل اوست كه در (( امّالكتاب )) برايش تعيين شده خاموشى روح نيز چنين است ، و همان طور كه اگر چراغ خاموش شود تاريكى سراسر خانه را فرا مى گيرد روح نيز چون خاموش شود همه بدن تاريك و ظلمانى مى شود و انوارى كه از روح كسب مى كرده از آن جدا مى گردد، و اين انوار همان نور حواس و قدرت و اراده و ديگر چيزهايى است كه واژه حيات همه آنها را در بر مى گيرد. و اين نيز اشاره اى كوتاه به يكى ديگر از عوالم نعمت هاى خدا و عجايب صنع و حكمت اوست تا دانسته شود كه : (( لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل اءن تنفد كلمات ربى . )) (٤٥٧) پس نگونسارى باد بر كسى كه به خدا كافر شود، و دور و نگونسار باد كسى كه نعمت او را ناسپاسى كند.
اگر بگويى : تو روح را توصيف كردى و براى آن مثال آوردى در حالى كه از پيامبر خدا (ص ) درباره روح پرسيدند و او بيش از اين نگفت كه : (( الروح من اءمر ربى ، )) پس چرا او آن را بدين گونه توصيف نكرد؟
پاسخ اين است كه بدانى اين پرسش به سبب غفلت از مشترك بودن واژه روح است .
روح بر معانى بسيارى اطلاق مى شود كه ما با ذكر همه آنها سخن را طولانى نمى كنيم ، چه ما تنها به توصيف يكى از معانى آن پرداختيم و گفتيم كه عبارت از جسم لطيفى است كه پزشكان آن را روح مى نامند و وجود و صفات و چگونگى جريان آن را در اعضا و كيفيت حصول حواس و نيروها را به وسيله آن در عضوها شناخته اند، تا آن جا كه اگر يكى از اعضا سست و بى حس شود مى دانند كه آن به سبب وقوع مانعى در گذرگاه اين روح است . از اين رو موضع بى حس را درمان نمى كنند بلكه مراكز اعصاب و محل مانع را به چيزى كه باعث رفع آن شود معالجه مى كنند، چه آن روح به سبب لطافت خود در شبكه اعصاب نفوذ مى كند و به وسيله آنها از دل به ديگر اعضا مى رسد و تا جايى كه پزشكان به آن شناخت دارند كار درمان ساده و آسان است .
امّا آن روحى كه اصل است و با تباهى آن همه بدن تباه مى شود سرّى از اسرار الهى است و ما آن را توصيف نكرده و رخصتى در تعريف آن نيست ، جز اين كه گفته مى شود: آن امرى ربانى است ، چنان كه خداوند متعال فرموده است : (( قل الروح من اءمر ربى ، )) (٤٥٨) و امور ربانى را عقل نمى تواند درك و توصيف كند؛ بلكه عقول اكثريت خلق در برابر آنها حيران است . امّا اوهام و تخيلات بالضروره از درك آنها قاصر مى باشند همان گونه كه چشم از ادراك آوازها قاصر و ناتوان است ، و عقولى كه در جوهر و عرض مقيد و در اين تنگنا محبوسند در ذكر مبادى اوصاف اين امور پايى لنگ و لرزان دارند. از اين رو به وسيله عقل نمى توان چيزى از صفات اين روح را درك كرد بلكه بايد به نور ديگرى كه عالى تر و شريف تر از عقل است و در عالم نبوت و ولايت مى تابد و نسبت آن با عقل مانند نسبت عقل با وهم و خيال است آن را فهميد. خداوند متعال خلق را به طورهاى مختلف آفريده و فرموده است : (( و قد خلقكم اءطوارا. )) (٤٥٩)
بنابراين همان گونه كه كودك محسوسات را درك و از ادراك معقولات ناتوان است چه آن طورى است كه هنوز بدان نرسيده است ، انسان بالغ نيز معقولات را درك و ماوراى آنها را نمى تواند ادراك كند، زيرا آن طورى است كه هنوز بدان واصل نشده است چه آن مقامى شريف و سرچشمه اى گوارا و پايگاهى بلند است كه در آن جناب حق با نور ايمان و يقين ديده مى شود؛ و اين چشمه سار گرامى تر و عزيزتر از آن است كه محل آشاميدن هر واردى باشد، بلكه آن جز يكى و پس از او يكى ديگر آگاه نمى شود و جناب حق را پيشگاهى است و در مقدمه پيشگاه ميدانى وسيع قرار دارد و در اول ميدان آستانه اى است كه قرارگاه آن امر ربانى است . هر كس از اين آستانه نگذرد و نگهبان آن را نبيند محال است به ميدان واصل شود، چه رسد وصول به مشاهدات عالى كه در وراى آن است . از اين رو گفته اند: كسى كه خود را نشناخته خدا را نشناخته است ، و كجا مى توان آن روح را در خزاين پزشكان يافت و پزشك را چگونه رسد كه آن را ملاحظه كند؟ بلكه معنايى كه پزشكان آن را روح مى نامند در مقايسه با اين امر ربانى مانند نسبت گوى است به پادشاه كه چوگان او آن را به حركت درآورده باشد. كسى كه روح را از نظر پزشك دريافته و گمان كرده كه امر ربانى را درك كرده همچون كسى است كه گورى را ديده و گمان برده كه شاه را ديده است و شك نيست كه خطاى اين بيننده فاحش است امّا خطاى آن خيلى فاحش تر و بزرگ تر است .
و چون عقلى كه به سبب آن تكليف حاصل و با آن مصالح دنيا دانسته مى شود از فهم كنه اين امر عاجز است خداوند متعال به پيامبرش (ص ) اجازه نداد كه از آن سخن گويد بلكه به او دستور داد با مردم به اندازه خرد آنها گفتگو كند، و در كتاب خود درباره حقيقت اين امر چيزى ذكر نكرد، ليكن نسبت و فعل آن را ياد كرد و ذات آن را بيان نفرمود. امّا نسبت آن در قول اوست كه فرموده است : (( من اءمر ربى )) و درباره فعل او فرموده است : (( يا ايتها النفس المطمئنة ، ارجعى الى ربك راضية مرضية ، فادخلى فى عبادى وادخلى جنتى . )) (٤٦٠)
اكنون به مقصود خود باز مى گرديم و مقصود ذكر نعمت هاى خداست و ما برخى از نعمت هاى او را در آلات خوردن ياد كرديم .

٤ - نعمت هاى خداوند در اصولى كه خوردنى ها از آنها به دست مى آيد و شايسته اند كهآدمى را با صنعت خود اصلاح كند
بدان خوردنى ها بسيارند و خداوند در آفريش آنها شگفتى هاى بى شمار و اسبابى ممتد و بى پايان قرار داده كه ذكر آنها نسبت به هر خوردنى سخن را به درازا مى كشاند. خوردنى ها يا دارويند يا ميوه و يا غذا، و ما از غذاها سخن آغاز مى كنيم كه اصل است و از آنها دانه گندم را اختيار مى كنيم و باقى را فرو مى گذاريم و مى گوييم :
هرگاه دانه يا دانه هايى بيابى چنانچه آنها را بخورى آنها نيست مى شوند و تو گرسنه مى مانى به همين سبب نياز بسيار دارى كه آن دانه به ذات خود نمو كند و زياد شود و چند برابر گردد تا تمامى نياز تو را برآورده سازد. از اين رو خداوند متعال در دانه گندم نيرويى آفريده كه به وسيله آن تغذيه مى كند چنان كه آن نيرو را در تو نيز آفريده است ، چه نباتات با تو در حس و حركت تفاوت دارند و در گرفتن غذا با تو اختلافى ندارند. آنها با آب تغذيه مى شوند و آن را از طريق رگ ها به باطن خود جذب مى كنند، همچنان كه تو تغذيه مى كنى و غذا را به درون خويش مى كشانى . ما با ذكر آلاتى كه گياهان براى جذب غذا به درون خويش دارند سخن را به درازا نمى كشانيم و تنها به غذاى آنها اشاره مى كنيم و مى گوييم :
همان گونه كه چوب و خاك نمى تواند غذاى تو باشد و به طعامى مخصوص نياز دارى دانه نيز با هر چيزى تغذيه نمى شود و به غذايى ويژه خود نياز دارد، به دليل اين كه اگر آن را در خانه بگذارى افزايش نمى يابد، زيرا جز هوا چيزى بر آن احاطه ندارد و هواى تنها براى تغذيه آن كافى نيست ؛ و نيز اگر آن را در آب قرار دهى چيزى بر آن افزوده نمى شود. همچنين اگر آن را در زمين بى آب رها كنى زياد نمى شود، بلكه ناگزير بايد آن را در زمينى آميخته با آب كه گل شده باشد قرار دهى ، چنان كه خداوند اشاره كرده و فرموده است : (( فلينظر الانسان الى طعامه ، اءنا صببنا الماء صبا، ثم شققنا الا رض شقا. )) (٤٦١) سپس براى رشد آن آب و خاك تنها كافى نيست چه اگر آن را در زمينى سست و باز فرو شود تا هوا به آن راه يابد. پس از آن هوا به ذات خود نمى تواند به سوى آن حركت كند بلكه نيازمند بادى است كه آن را به جنبش درآورد و به قهر و عنف آن را بر زمين وارد سازد تا در آن نفوذ كند. خداوند به اين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( و اءرسلنا الرياح لواقح ، )) (٤٦٢) القاح آنها ايجاد پيوند ازدواج ميان هوا و آب و زمين است . و نيز همه اينها كافى نيست چنانچه در سرماى زياد و زمستانى سخت قرار داده شود، در اين صورت به هواى بهار و گرماى تابستان نيازمند است . بنابراين روشن شد كه گياهان براى غذاى خود به چهار چيز نياز دارند.
اينك بنگر كه هر كدام از اين چهار چيز به چه اشيايى نياز دارند، چه آب محتاج آن است كه از درياها و چشمه ها و رودها و جوى ها به كشتزارها سرازير شود و ملاحظه كن كه چگونه حق تعالى درياها را آفريد و چشمه ها را روان كرد و از آنها جوى ها جارى ساخت . آنگاه ممكن است زمين مرتفع باشد و آب بدان نرسد. بنگر كه چگونه خداوند ابرها را آفريد و بادها را بر آنها چيره ساخت تا به فرمان او آنها را به اطراف زمين براند و آنها ابرهايى هستند كه از آب گرانبارند. سپس توجه كن چگونه خداوند آنها را در هنگام بهار و پاييز به اندازه نياز به سرزمين ها روانه مى كند، و بنگر چگونه كوه ها را نگهدار آبها آفريده به طورى كه چشمه ها بتدريج از آنها روان مى شود اگر يكباره از آنها جارى مى شد شهرها در آب فرو مى رفت و كشتزارها و احشام نابود مى شد. بنابراين نعمت هاى الهى در كوه ها و ابرها و باران ها غير قابل شمارش است .
امّا گرمى ميان آب و زمين حاصل نمى شود، چه هر دو سردند و بنگر كه خداوند چگونه خورشيد را آفريد و آن را ماءمور و مسخر گردانيد و آن را با همه دورى از زمين گرم كننده آن در وقتى معين قرار داد نه در همه اوقات تا وقتى كه به سرما نياز است زمين سرد و در هنگامى كه به گرما نياز است زمين گرم باشد، و اين يكى از حكمت هاى آفرينش خورشيد است و حكمت هايى كه در آن مى باشد بيشتر از آن است كه شمرده شود.
سپس هنگامى كه روييدنى ها از زمين برآيند در ميوه ها انعقاد و صلابت پديد مى آيد كه نيازمند به رطوبتى است تا آنها را نضج دهد و به كمال رساند. بنگر چگونه خداوند ماه را آفريد و مرطوب كردن زمين را از ويژگى هاى آن قرار داد همچنان كه خورشيد را به گرم كردن اختصاص داد، و ماه به تقدير آفريدگار حكيم ميوه ها را نضج و پختگى مى دهد و به آنها رنگ مى بخشد. به همين سبب اگر درختان در سايه اى قرار گيرند كه مانع تابش خورشيد و ماه و ستارگان بر آنها شود ناقص و فاسد مى شود تا آن حد كه اگر درخت بزرگى درخت كوچكى را در سايه خود گيرد درخت كوچك تباه مى گردد.
ويژگى ماه را در مرطوب كردن هوا از اين طريق مى توان دانست كه سرت را در شب برهنه كنى در اين موقع رطوبت بر سرت غلبه مى كند كه از آن به زكام تعبير مى كنند، و همان طورى كه به سرت رطوبت مى بخشد ميوه ها را نيز مرطوب مى كند. ما سخن را در اين باره كه بيرون از مقصود است بيش از اين ادامه نمى دهيم و مى گوييم :
هر ستاره اى كه در آسمان باشد براى فايده اى معين و مسخر گمارده شده چنان كه خورشيد براى ايجاد گرمى و ماه براى به وجود آوردن رطوبت به كار گرفته شده اند و هيچ يك از ستارگان از حكمت هاى بسيارى كه نيروى بشرى توان شمارش آنها را ندارد خالى نيست و اگر چنين نباشد آفرينش آنها كارى بيهوده و باطل است و قول خداوند متعال درست نمى باشد كه فرموده است : (( و ما خلقنا السماء و الارض ‍ و ما بينهما الاعيين ؛ )) (٤٦٣) و نيز: (( ربنا ما خلقت هذا باطلا، سبحانك ؛ )) (٤٦٤) و همان گونه كه در تن تو عضوى نيست جز اين كه بر آن فايده اى آفريده شده است . همه جهان مانند يك شخص و اجسام موجود در آن همچون اعضاى آن است و اين اعضا مانند اعضاى بدنت كمك كار يكديگرند و شرح اين مطلب طولانى است .
نبايد گمان كنى كه چون تصديق منجمان و دانش نجوم يا اخترشناسى در شرع نهى شده اعتقاد به اين كه ستارگان و خورشيد و ماه در امورى كه خداوند به حكمت خود آنها را اسباب قرار داده و براى آن امور مسخر ساخته مخالف شرع است ، زيرا آنچه در نجوم نهى شده دو امر است :
اول آن كه انسان باور كند كه ستارگان و خورشيد و ماه پديد آورنده آثار خويشند و در كار خود استقلال دارند و محكوم و مسخر تدبير مدبرى كه آنها را آفريده نيستند و اين كفر است .
دوم تصديق آثارى كه منجمان به تفصيل خبر مى دهند و همه مردم در فهم آنها شركت ندارند چه آنها را از روى نادانى مى گويند.
دانش نجوم معجزه برخى از پيامبران بوده كه كهنه و مندرس شده و آنچه از آن باقى مانده آميزه اى است كه درست از نادرست آن روشن نيست ، و اعتقاد به اين كه ستارگان اسباب آثارى هستند كه خداوند متعال در زمين و نباتات و حيوانات به وجود مى آورد ضررى به دين نمى رساند، بلكه حق همين است . ليكن آنچه براى دين زيانبار است ادعاى دانستن اين آثار به تفصيل از روى جهل است . از اين رو هرگاه جامه اى را كه شسته يا بخواهى خشك كنى و كسى به تو بگويد جامه را بيرون آور و بگستران چه خورشيد برآمده و هوا گرم شده است بر تو لازم نيست او را تكذيب و گفته اش را انكار كنى كه گرمى هوا را بر اثر طلوع خورشيد بيان كرده است . همچنين اگر از كسى سبب دگرگونى چهره اش را بپرسى و بگويد: در راه خورشيد بر من تابيده و چهره ام را سياه كرده بر تو لازم نيست او را تكذيب كنى . اثرهاى ديگر را نيز به همين گونه قياس كن جز اين كه برخى از آثار معلومند و بعضى مجهول و ادعاى علم نسبت به آثار مجهول جايز نيست . از آنچه معلوم است برخى معلوم همه مردم است مانند پديد آمدن روشنى و گرمى به سبب طلوع خورشيد، و پاره اى تنها معلوم برخى از مرم است مانند حصول زكام به سبب تابش ماه . بنابراين ستارگان بيهوده و عبث آفريده نشده اند بلكه در آنها حكمت هاى بى شمار است . پيامبر اكرم (ص ) به آسمان نگريست و گفتار حق تعالى را قرائت كرد كه : (( ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار. )) سپس فرمود: ((واى بر كسى كه اين آيه را بخواند و آن را به سبيل خود كشد.)) (٤٦٥) معناى حديث اين است كه آن را بخواند و در آن نينديشد و به جاى فهم ملكوت آسمان ها به تماشاى رنگ آسمان و روشنى ستارگان بسنده كند، چه اين را رستوران نيز مى دانند، و كسى كه به اين مقدار اكتفا كند آن را به سبيل خود كشيده است .
خداوند را در ملكوت آسمان ها و زمين و آفاق و انفس و حيوانات و نباتات عجايبى است كه دوستان او جوياى شناخت آنها هستند، چه اگر كسى دانشمندى را دوست بدارد پيوسته در طلب آثار و تصانيف اوست تا با مزيد آگاهى بر عجايب دانش او دوستى وى در دلش افزون گردد. در مورد شگفتى هاى صنع خدا نيز امر به همين گونه است ، چه همه عالم تصنيف اوست بلكه تصنيف مصنفان نيز از تصانيف اوست كه از طريق قلوب بندگان آن را رقم زده است .
از اين رو هرگاه از تصنيفى به شگفت آبى از مصنف آن در شگفت مباش بلكه از كسى در تعجب باش كه مصنف را براى تاءليف آن مورد انعام و هدايت و ارشاد قرار داده و آن را بدين كار گمارده است . چنان كه اگر نعمت هاى شعبده گران را ببينى كه پاى مى كوبند و حركات موزون و متناسب مى كنند نبايد از بازى آنها دچار شگفتى شوى چه اينها تكه پارچه هايى هستند كه آنها را به حركت درآورده اند و به ذات خود متحرك نيستند؛ ليكن بايد از مهارت شعبده باز به شگفت آيى كه آنها را با تارهاى باريكى كه به چشم ديده نمى شوند به حركت درآورده است .
بارى مقصود آن است كه غذاى گياهان جز به آب و هوا و خورشيد و ماه و ستارگان انجام نمى شود و انجام آنها نيز جز به افلاكى كه ستارگان در آن متمركزند صورت نمى گيرد و تحقق اينها نيز جز با حركت افلاك ميسر نمى گردد، و حركات افلاك جز ده تحريك فرشتگان آسمانى تحقق نمى يابد. اين اسباب همچنان ادامه مى يابد و به سبب هاى دورى مى رسد كه از ذكر آنها صرف نظر مى كنيم ، زيرا آنچه ياد كرديم هشدارى است نسبت به آنچه از آن دست باز داشتيم ، بنابراين به ذكر اسباب تغذيه گياهان بسنده مى كنيم .

پي نوشت ها

________________________________________
٤٥٦- ابراهيم / ٣٤: و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد، هرگز آنها را شمارش ‍ نخواهيد كرد.
٤٥٧- كهف / ١٠٩:... اگر درياها (جهت نوشتن ) براى كلمات پروردگارم مركب شوند، درياها پايان مى گيرند پيش از آن كه كلمات پروردگارم پايان يابد.
٤٥٨- اسراء / ٨٥:... بگو روح از فرمان پروردگار من است .
٤٥٩- نوح / ١٤:... در حالى كه شما را به گونه هاى مختلف آفريده است .
٤٦٠- فجر / ٢٨ تا ٣١: تو اى روح آرميده ، به سوى پروردگارت باز گرد، در حالى كه هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است .
٤٦١- عبس / ٢٥ تا ٢٧: انسان بايد به غذاى خويش بنگرد، ما آب فراوانى از آسمان فرو ريختيم ، سپس زمين را از هم شكافتيم .
٤٦٢- حجر / ٢٢: بادها را براى بارور ساختن فرستاديم .
٤٦٣- انبياء / ١٦: ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست براى بازى نيافريده ايم .
٤٦٤- آل عمران / ١٩١:... بارالها اين را بيهوده نيافريده اى ، منزهى تو.
٤٦٥- عراقى گفته است : آن را ثعلبى از حديث ابن عباس با عبارت : ((... و در آن نينديشند)) ذكر كرده و در سلسله راويان اين حديث ابوجناب يحيى بن ابى حبه است كه ضعيف است .



۱۳
٥ - نعمت هاى خداوند در اسبابى كه رساننده خوردنى ها هستند

٥ - نعمت هاى خداوند در اسبابى كه رساننده خوردنى ها هستند
بدان كه خوردنى ها همه در يك جا موجود نيستند، چه براى آنها شرايط مخصوصى است ؛ و به همين سبب در برخى جاها يافت مى شوند و در بعضى جاها يافت نمى شوند. مردم بر روى زمين پراكنده اند، ممكن است دست بعضى به خوردنى ها نرسد و درياها و بيابان ها ميان آنها حايل شود. از اين رو بنگر چگونه خداوند متعال بازرگانان را مسخر كرد، و دوستى مال و حرص در طلب سود را بر آنان چيره ساخته است با آن كه غالبا اين كار براى آنها سودى ندارد، زيرا آنچه را گرد مى آورند يا با كشتى ها به ته درياها فرو مى رود و يا راهزنان به غارت مى برند، يا در بعضى شهرها مرگشان فرا مى رسد و حكام اموال آنها را مى گيرند و بهترين حالت آنها اين است كه اموالشان بهره وارثانشان گردد در حالى كه اگر بدانند، وارثان سخت ترين دشمنان آنها هستند. آنها هستند. بنابراين بنگر چگونه خداوند چهل و غفلت را بر آنان چيره ساخته است به طورى كه براى به دست آوردن سود سختى ها را تحمل مى كنند و كارهاى خطرناك مرتكب مى شوند و با نورديدن درياها خود را در معرض نابودى قرار مى دهند تا خوردنى ها و انواع نيازمندى ها را از دورترين نقاط شرق و غرب براى تو بياورند؛ بنگر چگونه خداوند ساخت كشتى و سوار شدن بر آن را به آنان آموخته است . و نيز بينديش كه چگونه خداوند حيوانات را آفريده و براى باربرى و سوارى در بيابان ها مسخر و رام گردانيده است . و بنگر كه خداوند چگونه شتر را آفريده و به اسب شتاب در حركت داده و الاغ را بر تحمل رنج بردبار قرار داده است ، و چطور شتر در زير بار گران گرسنه و تشنه بيابان ها را مى پيمايد و منازل را در مى نوردد. بينديش چگونه خداوند اين بازرگانان را به وسيله كشتى ها و حيوانات در درياها و بيابان ها روان كرده تا خوردنى ها و ديگر نيازمندى هايت را به سوى تو آورند، و در آنچه حيوانات بدان نياز دارند اعم از اسباب و ادوات و علوفه و آنچه كشتى ها احتياج دارند همه را خداوند متعال در حد نياز و بالاتر از آن آفريده است كه شمارش آنها غير ممكن مى باشد و به امورى نامحصور مى انجامد كه براى رعايت اختصار ترك آنها را ضرورى مى دانيم .

٦ - در اصلاح خوردنى ها
بدان آنچه در زمين روييده مى شود و حيواناتى كه آفريده شده اند خوردن آنها به همان حالى كه هستند ممكن نيست ، بلكه ناگزير بايد در هر كدام از طريق پختن و تركيب و تنظيف و دور افكندن قسمتى و باقى گذاشتن قسمتى ديگر از آنها و ساير امورى كه به شماره در نمى آيد اصلاحاتى در آنها صورت گيرد. شرح اين امور نسبت به هر يك از خوردنى ها طولانى است و ما تنها يك گرده نان را تعيين و بررسى مى كنيم تا ببينيم يك قرص نان از زمانى كه بذر آن در زمين كاشته مى شود تا آنگاه كه به صورت گرده نان در مى آيد و شايسته خوردن مى شود به چه چيزهايى نياز دارد.
نخستين چيزى كه بدان نيازمند است برزگر است تا زمين را آماده كند و بكارد. سپس ‍ گاو است تا زمين را با آن شخم زنند و يك جفت گاو با همه لوازم آن . پس از آن آبيارى زمين براى مدتى معين ، سپس پاك كردن زمين از خس و خاشاك و بعد از آن درو كردن آن است ؛ و پس از آن كوبيدن و پاك كردن سپس آرد كردن و بعد از آن خمير كردن و بعد پختن آن است . اينك در تعداد كارهايى كه نام برديم و آنچه را كه ذكر نكرديم بينديش و شمار افرادى را كه به اين كارها اقدام مى كنند و تعداد آلات و ادواتى را كه مورد نياز آنها قرار مى گيرد اعم از وسايل آهنى و چوبى و سنگى و جز اينها در نظر بياور؛ و بنگر در كارهاى كارگران اعم از دروگر و آهنگر و جز اينها در تهيه و اصلاح وسايل كشاورزى و آسياب و پخت نان و نياز آهنگران به آهن و مس و ارزيز؛ و بينديش چگونه خداوند كوه ها و سنگ ها و معدن ها را خلق كرده چگونه قطعات زمين را كه در كنار هم قرار دارند مختلف آفريده است .
اگر نيك بررسى كنى خواهى دانست كه اى بيچاره يك قرص نان گرد و آماده براى خوردن تو نمى شود جز اين كه بيش از يك هزار كارگر در راه آن كار كرده اند. از فرشته اى آغاز كن كه ابرها را براى ريزش باران رانده تا آخر كارهاى فرشتگان ، و زمانى كه نوبت به اعمال آدميان مى رسد تا آنگاه كه نان به صورت گرده در مى آيد نزديك هفت هزار صنعتگر در راه آن فعاليت كرده است ؛ صنعتگرانى كه صنعت هر كدام از آنها اصلى از اصول صنايعى است كه مصالح خلق جز بدانها تمام و كامل نمى شود. سپس در كثرت كارهايى كه انسان بر روى اين آلات و ادوات انجام مى دهد بينديش حتّى در سوزنى كه آلتى خرد مى باشد و فايده آن دوختن لباسى است كه انسان را از سرما نگه مى دارد. اين سوزن از آهنى كه مناسب آن باشد ساخته و پرداخته نمى شود جز اين كه بيست و پنج بار بايد از دست سوزنگر بگذرد و در هر بار بر روى آن كارى انجام دهد. اگر خداوند شهرها را به همديگر مربوط و وابسته نمى كرد و بندگان را مسخر و ماءمور نمى ساخت و فى المثل تو به داسى نياز پيدا مى كردى كه با آن گندم را پس از كشت درو كنى عمر تو به پايان مى رسيد و به تهيه آن قادر نمى شدى . آيا نمى انديشى چگونه خداوند بنده اش را كه از نطفه اى كثيف آفريده هدايت فرموده تا اين اعمال و صنايع شگفت انگيز را انجام دهد؛ مثلا به مقراض بنگر كه از دو تيغه برابر كه يكى بر روى ديگرى قرار داده شده تشكيل گرديده است . هر دو تيغه با هم چيزى را مى گيرند و به سرعت مى برند. اگر خداوند به فضل و كرم خويش طريق ساخت آن را بر پيشينيان ما كشف نمى كرد و ما نيازمند بوديم كه با فكر خود راه تهيه آن را پيدا و سپس آهن را از سنگ استخراج كنيم و آلاتى را كه مقراض از آنها خسته مى شود به دست آورديم ، اگر عمر يكى از ما به اندازه عمر نوح و عقل او كامل ترين عقول بود نمى توانست طريق ساختن همين يك وسيله را پيدا كند چه رسد به ديگر چيزها.
آرى منزه است خداوندى كه بينايان را به نابينايان ملحق كرده و با اين همه بيان آنان را از دانستن بازداشته است . هم اكنون بنگر كه اگر شهر تو فى المثل از آسيابان يا آهنگر يا از حجّام كه پست ترين مشاغل است يا از بافنده يا از يكى از اين صنعتگران خالى شود چه رنجى به تو خواهد رسيد و چگونه همه كارهاى تو دچار آشفتگى خواهد شد. پس منزه است خداوندى كه بعضى از بندگان را مسخر بعضى ديگر ساخته و بدين طريق مشيت خويش را جارى و آفرينش را كامل و حكمت خويش را ثابت گردانيده است . در اين قسمت نيز بايد سخن را كوتاه كنيم چه غرض توجه دادن به نعمت هاست نه بررسى كامل آنها.

٧ - در اصلاح مصلحان
بدان اين كارگران و صنعتگران و جز آنها كه خوردنى ها را اصلاح و آماده مى كنند اگر آراى آنها متفرق و طبايع آنها مانند طبيعت وحوش از همديگر متنفر باشد بى شك پراكنده و از هم دور مى شوند و بعضى از آنها از بعضى ديگر سود نمى برند بلكه مانند حيوانات وحشى در يك جا گرد نمى آيند و هدف واحدى نيز آنان را به گرد هم درنمى آورد.
اكنون بنگر كه خداوند چگونه دل هاى آنها را با يكديگر الفت داده و انس و محبت را بر آنها چيره ساخته است به طورى كه اگر همه آنها را در زمين است هزينه مى كردى نمى توانستى دل هاى آنها را با هم الفت دهى ؛ ليكن خداوند ميان دل هايشان الفت برقرار كرد و به سبب آن و آشنايى ارواح با يكديگر گرد هم آمدند و با هم انس ‍ گرفتند و شهرها بنا كردند و محل ها و خانه هايشان را نزديك و در كنار هم ترتيب دادند، و بازارها و كاروانسراها و اماكن ديگرى كه ذكر يكايك آنها طولانى است برپا كردند.
سپس اين دوستى به سبب اغراضى كه با هم برخورد مى كنند و در آنها رقابت مى ورزند زايل مى شود؛ چه طبع انسان با خشم و حسادت و همچشمى سرشته شده و همينهاست كه منجر به جنگ و نفرت و بيزارى از هم مى شود.
آنگاه بنگر چگونه خداوند پادشاهان را چيرگى داده و با نيرو و آمادگى و اسباب به آنان كمك كرده و ترس از آنها را در دل رعايا انداخته تا خواه و ناخواه فرمان آنها را به گردن گيرند. و نيز چگونه خداوند پادشاهان را به طريق اصلاح امور بندگانش ‍ هدايت كرده است به حدى كه اجزاى شهرها را مانند اعضاى شخص واحد سامان داده اند تا به هم كمك كنند و از همديگر سود برند؛ و سران و قاضيان و شحنگان و رهبران بازارها را منظم كرده ، مردم را به رعايت قانون عدل وادار و به مساعدت و هميارى ملزم ساخته اند به طورى كه آهنگر از گوشت فروش و نان فروش و ديگر شهروندان نفع مى برد و همگى از آهنگر سود مى برند. حجّام به كشاورز و كشاورز به حجّام نفع مى رساند و هر يك از ديگرى سود مى برد، همان گونه كه اعضاى تن به يكديگر كمك مى كنند و به هم سود مى رسانند؛ و اين به سبب نظم و اجتماع و انضباط مرم تحت رهبرى پادشاه و داخل بودن در جماعت اوست .
و نيز بينديش چگونه خداوند پيامبران را برانگيخت تا پادشاهان را كه به صلاح آورنده رعايا هستند به صلاح آورند و قانون هاى شرع الهى را در حفظ عدالت ميان مردم و آيين هاى سياست را در ضبط و نظم ايشان به آنان آموختند و از احكام امامت و سلطنت و قوانين فقه آنچه را مايه هدايت آنها در اصلاح امور دنياست براى آنان روشن ساختند اضافه بر آنچه در اصلاح امور دين آنان را راهنمايى كرده اند.
و بنگر چگونه خداوند پيامبران را به وسيله فرشتگان و فرشتگان را به وسيله يكديگر ارشاد و اصلاح كرده است تا به فرشته مقربى مى رسد كه ميان او و خداوند هيچ واسطه اى نيست .
آرى نانوا خمير را مى پزد، آسيابان گندم را آرد مى كند، برزگر زراعت را درو مى كند، آهنگر آلات كشاورزى را مى سازد. نجار آلات آهنگرى را تهيه مى كند به همين گونه همه صنعتگران اسباب خوردنى ها را فراهم مى كنند. پادشاهان ارباب صنايع را اصلاح مى كنند، دانشمندان پادشاهان را به صلاح مى آورند، پيامبران دانشمندان را كه وارثان آنها هستند ارشاد مى كنند و فرشتگان پيامبران را به صلاح وامى دارند و اين رشته به همين گونه ادامه دارد تا به حضرت ربوبيت كه مصدر هر نظام و منبع هر حسن و جمال و منشاء هر ترتيب و تاءليف است مى رسد. همه اينها نعمت هايى از نعم (( رب الا رباب )) و (( مسبب الا سباب )) است و اگر به مقتضاى (( و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا )) (٤٦٦) فضل و كرم او نبود به شناخت همين مقدار اندك از نعمت هاى او راه نمى يافتيم ، و اگر نه اين بود كه ما را بازداشته است از اين كه طمع احاطه بر كنه نعمت هاى او را داشته باشيم و به آن چشم دوزيم هر آينه شوق آن داشتيم كه اين احاطه و آگاهى را طلب كنيم . ليكن خداوند به قهر و قدرت خود ما را از كار معزول و بركنار داشته و فرموده است : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لاتحصوها. )) (٤٦٧)
آرى اگر به سخن درآييم گشادگى خاطرى است كه به اذن اوست و اگر خاموشى گزينيم گرفتگى آن است كه به قهر اوست . آنچه را او منع كرده كسى قادر به دادن آن نيست و آنچه را او داده كسى قادر بر منع آن نيست ، چه ما در هر لحظه اى از لحظات عمر تا آنگاه كه مرگ فرا رسد با گوش دل آواز ملك جبار را مى شنويم كه ندا مى كند: (( لمن الملك اليوم للّه الواحد القهار. )) (٤٦٨) سپاس خداى را كه ما را از كافران جدا ساخت و اين ندا را پيش از آن كه عمرها به سر آيد به گوش ما رسانيد.

٨ - نعمت هاى خداوند در آفرينش فرشتگان
آنچه پيش از اين از نعمت هاى خداوند درباره فرشتگان گفته ايم كه آنها اصلاح و راهنمايى پيامبران را بر عهده دارند و رساننده وحى به سوى ايشانند بر تو پوشيده نيست و گمان مكن كه اعمال فرشتگان منحصر به همين مقدار است ، بلكه طبقات فرشتگان با همه كثرتى كه دارند و ترتيب مراتب آنها به طور كلى منحصر در سه طبقه است :
فرشتگان زمين ، فرشتگان آسمانى و حاملان عرش .
اينك بنگر كه چگونه خداوند آنها را در آنچه مربوط به خوراك و غذايى مى شود كه شرح داديم بر تو گمارده است ، بى آن كه ماءموريت آنها از اين حد تجاوز كنند و به هدايت و ارشاد و جز اينها برسد. بدان هر عضوى از اعضاى تو بلكه هر جزيى از اجزاى گياهان تغذيه نمى كند جز اين كه هفت فرشته بر آن گمارده شده و اين كمترين عدد است ، چه تعداد اين فرشتگان گاهى بر ده تا صد و بيش از آن نيز مى رسد. بيان مطلب آن است كه غذا بدين معناست كه جزيى از آن جانشين جزيى شود كه از ميان رفته است و آن غذا در پايان به خون تبديل و سپس گوشت و استخوان شود، و چون استخوان شد تغذيه تو به اتمام رسيده است .
خون و گوشت اجسامى هستند كه فاقد قدرت و معرفت و اختيارند. اينها به ذات خود حركتى ندارند و تغيير نمى پذيرند و مجرد طبع براى تطور آنها كافى نيست ؛ چنان كه گندم به ذات خود آرد و سپس خمير و پس از آن نان پخته نمى شود جز اين كه تحولات مذكور به وسيله كارگرانى چند انجام مى شود. همچنين خون به ذات خود گوشت و استخوان و رگ و پى نمى شود جز اين كه با كارگرانى چند اين امور انجام مى پذيرد. اين كارگران در باطن همان فرشتگانند، همچنان كه كارگران در ظاهر شمارى چند از شهروندانند. حق تعالى نعمت هاى ظاهرى و باطنى را بر شما كامل گردانيده و سزاوار نيست كه از نعمت هاى باطنى غفلت شود. از اين رو مى گويم : ناگزير فرشته اى است كه غذا را به سوى گوشت و استخوان جذب مى كند، چه غذا به ذات خود حركت نمى كند. همچنين فرشته ديگرى است كه غذا را در كنار آن نگه مى دارد، و ناچار فرشته سومى است كه صورت خون را از آن زايل مى كند و فرشته چهارمى است كه آن را به صورت گوشت و استخوان و رگ درمى آورد، و ناگزير فرشته پنجمى است كه آنچه را زايد بر نياز غذايى است دفع مى كند، و فرشته ششمى است كه آنچه را به صورت استخوان و گوشت درآمده به استخوان و گوشت پيوند مى دهد تا از هم جدا نباشند؛ و ناگزير فرشته هفتمى است كه در اين پيوند اندازه ها را نگه مى دارد. به آنچه گرد است چيزى را پيوند مى دهد كه آن را از گردى بيرون نبرد و به عريض و ميان تهى چيزى را ملصق مى كند كه آنها را از حالت خود خارج نسازد و نسبت به هر كدام مقدار حاجت را نگه مى دارد. فى المثل اگر فرشته بر بينى كودك مقدارى از غذا جمع كند كه آن را بر ران او بايد ملحق كند بينى او بزرگ خواهد شد و مجوف بودن آن از ميان مى رود و چهره كودك زشت خواهد شد، بلكه بايد به طرف پلك ها كه نازكند و به سمت حدقه چشم كه داراى صفا و روشنى است و به سوى ران ها كه ستبرند و استخوان ها كه صلب و سختند چيزى از غذا را سوق دهد كه از حيث مقدار و شكل با هر يك از آنها متناسب باشد، وگرنه آن عضو از صورت خود خارج و برخى از اعضا فربه و بعضى ضعيف خواهد شد. بلكه هرگاه فرشته در تقسيم و توزيع غذا عدالت را رعايت نكند و به سر كودك و ديگر اعضاى او چيزى از غذا سوق دهد كه رشد كنند امّا مثلا به يكى از دو پاى او غذا نرساند و پايش در همان حد كودكى باقى بماند و همه تنش بزرگ شود در اين هنگام شخصى را خواهى ديد كه تنش در ضخامت همچون مردان است و يكى از دو پايش چون پاى كودكان . البته چنين كسى از زندگى خود سودى نخواهد برد.
بنابراين مراعات اين سهميه بندى به يكى از فرشتگان واگذار شده است و گمان مبر كه خون به ذات خود سازنده ساختار خويش است و هركس اين امور را به طبايع حواله كند نادان است و نمى داند چه مى گويد.
اينها كه گفته شد فرشتگان زمينى مى باشند، آنها در حالى كه تو در خوابى و مى آسايى و يا در غفلت به سر مى برى به اصلاح تو مشغولند و غذا را در درون تو سامان مى دهند، در حالى كه تو هيچ خبر ندارى ، همچنين در خردترين جزء از اجزاى تو كه قابل تجزيه نيست عمل مى كنند. حتّى برخى از اعضا مانند چشم و دل به بيش از صد فرشته نياز دارند كه ما به خاطر ايجاز از تفصيل آن خوددارى كرديم .
فرشتگان زمينى به ترتيبى معلوم و معين كه حقيقت آن را جز خدا كسى نمى داند از فرشتگان آسمانى كمك مى گيرند، و فرشتگان آسمانى از سوى حاملان عرش كمك مى شوند و آن كه نعمت تاءييد و هدايت و صلاح را به همه ارزانى مى دارد خداوند مهيمن و قدوسى است كه در ملك و ملكوت و عزّت و جبروت بى مانند و يگانه است ؛ زنده اى است كه نمى ميرد و جبار آسمان ها و زمين و (( مالك الملك و ذوالجلال و الاكرام ((ع است . اخبار وارد درباره فرشتگانى كه موكلند بر آسمان ها و زمين و اجزاى نباتات و حيوانات و حتّى بر هر قطره باران و هر ابرى كه جابجا مى شود بيشتر از آن است كه به شماره درآيد و به همين سبب به آنها استشهاد نكرديم .
اگر بگويى : جز اين افعال به يك فرشته واگذار نشده و به هفت فرشته نياز است ؟ در حالى كه گندم محتاج آن است كه نخست كسى آن را آرد كند؛ در مرحله دوم كسى سبوس آن را جدا كند؛ در مرحله سوم كسى آب بر آن بريزد؛ در مرحله چهارم كسى آن را خمير كند؛ در مرحله پنجم كسى خمير را چانه كند؛ در مرحله ششم كسى چانه ها را پهن كند؛ در مرحله هفتم كسى آنها را به تنور بچسباند. و ليكن گاهى همه اين كارها را يك تن عهده دار مى شود و بتنهايى يكى را پس از ديگرى انجام مى دهد. حال چرا اعمال فرشتگان در باطن مانند اعمال انسان ها در ظاهر نباشد؟
پاسخ اين است كه بدانى آفرينش فرشتگان برخلاف آفرينش آدميان است ، و هيچ يك از فرشتگان نيست جز اين كه تنها داراى يك صفت است و در او امتزاج و تركيب نيست . از اين رو هر كدام از آنها تنها يك كار انجام مى دهد. خداوند به اين مطلب اشاره كرده و فرموده است : (( و ما منا الا له مقام معلوم . )) (٤٦٩) از اين رو ميان آنها رقابت و درگيرى نيست و آنها در رتبه و عملى كه براى هر يك از آنان معين است مثل حواس پنجگانه است ، چه بينايى هرگز مزاحم شنوايى و درك آوازها نيست . همچنين بويايى مزاحم آنها نبوده و آنها مزاحم اين نمى باشند، و مانند دست و پا نيستند، چه با انگشتان پا مى توان چيزى را به طور ضعيف گرفت و اين عمل رقابتى با دست است . همچنين مى توانى با سر خود ديگرى را بزنى و اين نيز رقابتى با دست است كه آلت زدن است . فرشته مانند انسان نيست كه بتنهايى گندم را آرد و خمير كند و بپزد، چه اين نوعى انحراف و عدول از حد عدالت است و سبب آن اختلاف صفات انسان و انگيزه هاى اوست ، زيرا انسان يك صفتى و يك فعلى نيست . به همين سبب انسانى را مشاهده مى كنى كه گاهى خدا را اطاعت و زمانى ديگر معصيت مى كند، و اين به سبب اختلاف صفات و انگيزه هاى اوست ، و اين امر در طبيعت فرشتگان وجود ندارد چه سرشت آنها بر طاعت آفريده شده و گناه را در آنها راه نيست . از اين رو خداوند فرموده است : (( لا يعصون اللّه ما اءمرهم و يفعلون ما يؤ مرون ، (٤٧٠) يسبحون الليل و النهار لايفترون . )) (٤٧١) ركوع كننده آنها هميشه در ركوع و سجود كننده هميشه در سجود و قيام كننده پيوسته در قيام و ايستاده است . در افعالشان هيچ اختلافى نيست و فتور و سستى در آنها راه ندارد. هر يك را مقامى معلوم و معين است كه از حد آن تجاوز نمى كند. طاعت آنها براى خداست چه آنها را امكان مخالفت نيست و مى توان طاعت آنها را نسبت به خداوند به اطاعت اعضاى بدنت نسبت به تو تشبيه كرد، چه هرگاه عزمت را بر گشودن ، پلكهايت جزم كنى براى پلك سالم اختلاف و ترديدى نخواهد بود كه از تو فرمانبردارى كند و يا سرپيچى ورزد، بلكه گويى در انتظار امر و نهى تو است تا با اشاره اى باز و يا برهم نهاده شود. اين تشبيه از جهتى درست و از جهت ديگر نادرست است ، زيرا پلك ها به حركاتى كه از آنها صادر مى شود اعم از گشودن و بستن دانا نيستند در حالى كه فرشتگان زنده اند و به آنچه مى كنند دانا هستند.
بنابراين فرشتگان زمينى و آسمانى و نياز تو به آنها بتنهايى نعمتى از نعمت هاى خداوند بر تو است سواى همه اعمال و احتياجات ديگر كه ما با ذكر آنها سخن را به درازا نمى كشانيم .
اين طبقه ديگر از نعمت هاى الهى است و ذكر همه طبقات غير ممكن است چه رسد به بيان آحاد نعمت هايى كه تحت اين طبقاتند. بنابراين خداوند نعمت هاى ظاهرى و باطنى را بر تو كامل كرده و سپس فرموده است : (( و ذروا ظاهر الاثم و باطنه . )) (٤٧٢) پس ترك گناهان باطن كه بر مردم پوشيده اند مانند حسادت ، بدگمانى ، بدعت و بدانديشى درباره مردم و جز اينها كه از گناهان دلند شكر نعمت هاى باطن است و ترك گناهان بدنى ظاهر شكر نعمت هاى ظاهر است ، بلكه مى گويم : هر كس خدا را هر چند به اندازه يك چشم به هم زدن نافرمانى كند مثلا در آن جا كه واجب است چشم بر هم نهد آن را بگشايد نعمت هايى را كه خداوند در آسمان ها و زمين و در آنچه ميان آنهاست به او ارزانى داشته ناسپاسى كرده است ؛ زيرا آنچه را خداوند آفريده حتّى فرشتگان و آسمان ها و زمين و حيوانات و نباتات همگى براى هر يك از بندگان نعمت است چه از آنها سود مى برد هر چند ديگرى نيز از آنها منتفع مى شود.
خداوند متعال را در هر پلك بر هم نهادن دو نعمت است و اين دو نعمت در خود اين عضو است ، زيرا او در زير هر پلكى عضلاتى آفريده و در آنها تارها و عصب هاى باريكى قرار داده كه متصل به اعصاب دماغند و به وسيله آنها پايين آمدن پلك بالا و بالا رفتن پلك پايين صورت مى گيرد و بر هر پلكى مژه هاى سياهى است و در سياهى آنها نعمتى از سوى حق تعالى است چه روشنايى چشم را جمع مى كند. سفيدى نور را پخش و سياهى جمع مى كند و اين كه خداوند مژه ها را در صف واحدى آفريده نعمت ديگرى از اوست ، چه اين ترتيب مانع خزيدن حشرات به درون چشم مى شود و خاشاكى را كه در هوا پراكنده است متفرق مى كند. و نيز خداوند را در هر مويى از مژه دو نعمت است يكى آن كه اصل آنها را نرم آفريده و ديگر آن كه با همه نرمى راست ايستاده اند. و در اين كه مژه ها درهم فرو رفته اند نيز نعمت ديگرى است كه بزرگ تر از همه است چه غبار هوا مانع گشودن چشم مى شود و اگر بيننده پلك ها را بر هم نهد چيزى نمى بيند از اين رو پلك ها به مقدار درهم فرورفتگى مژه ها جمع مى شود و بيننده از پشت مشبك مژه مى نگرد و همين مشبك مانع درآمدن خاشاك به چشم مى گردد در حالى كه مانع ادامه نگاه از داخل نيست . سپس اگر غبارى به حدقه برسد چون اطراف پلك ها تيز و مانند آينه صيقلى شده صاف و منطبق برهم آفريده شده اند بيننده يكى دوبار آنها را برهم مى نهد و بر اثر آن غبار از چشم پاك و خاشاك از زواياى چشم و پلك ها خارج مى شود. چشم مگس چون پلك ندارد دو دست در او آفريده شده كه پيوسته آنها را به حدقه هاى خود مى مالد و آنها را از غبار پاك مى كند. به سبب آن كه ما قصد نداريم نعمت ها را بتفصيل بررسى و شرح دهيم ، چه اين كار نياز به گفتارى دراز دارد كه افزون بر اصل كتاب خواهد شد، لذا اگر روزگار مهلت دهد و توفيق يارى كند شايد كتابى كه منحصر در اين مقصود باشد آغاز كنيم و آن را (( عجائب صنع اللّه تعالى )) بناميم .
اكنون به مقصود خود باز مى گرديم و مى گوييم : كسى كه با گشودن چشم به نامحرم نظر كند نعمت الهى را در پلك هاى چشم ناسپاسى كرده است . پلك ها به چشم ، و چشم به سر، و سر به همه بدن ، و بدن به غذا، غذا به آب و زمين و هوا و باران و ابر و خورشيد و ماه قائم است و همه اينها به آسمان ها و آسمان ها به فرشتگان برپا هستند، چه همه اينها به مثابه يك چيزند و مانند ارتباط اعضاى بدن بعضى از آنها با بعضى ديگر مربوط مى باشند. لذا او همه نعمت هاى خداوند را در عالم هستى از عمق كره خاك تا اوج افلاك كفران كرده است ، و فلك و ملك و حيوان و نبات او را لعنت مى كنند. (٤٧٣) از اين رو در اخبار وارد شده است كه : ((قطعه زمينى كه در آن مردم گرد مى آيند به هنگامى كه از آن جا پراكنده مى شوند يا آنها را لعنت مى كند و يا براى آنها آمرزش مى طلبد.)) (٤٧٤) همچنين در خبر است كه : ((براى عالم همه چيز حتّى ماهى در دريا طلب آمرزش مى كند))؛ (٤٧٥) و نيز: ((فرشتگان گنهكاران را لعنت مى كنند.)) (٤٧٦) اين حديث با الفاظ مختلف به نحو بى شمارى نقل شده است و همه آنها اشاره اند به اين كه گنهكار با يك نگاه بر همه آنچه در ملك و ملكوت است خيانت كرده و خود را هلاك ساخته است ، مگر آن كه به دنبال گناه حسنه اى به جا آورد كه آن را محو كند و لعن او به استغفار مبدل شود، شايد خداوند توبه اش را بپذيرد و از گناه او درگذرد.
خداوند به ايوب (ع ) وحى فرمود: ((مرا از آدميان بنده اى نيست جز اين كه با او دو فرشته است . هنگامى كه نعمت هاى مرا شكر مى گويد اين فرشته ها مى گويند: بارخدايا نعمت بر نعمتش بيفزاى چه تو سزاوار حمد و شكرى . پس به شاكران نزديك باش ، و در بلندى مرتبه شاكران نزد من همين بس كه من شكر آنان را شكر مى گويم و فرشتگانم براى آنها دعا مى كنند و بقاع زمين آنها را دوست مى دارند و آثار باقيمانده از گذشتگان بر آنها گريه مى كنند)).
چنان كه دانسته شد در هر چشم به هم زدنى نعمت هاى بسيارى وجود دارد، و بدان كه در هر نفسى كه فرو مى رود و بر مى آيد دو نعمت موجود است ، چه به هنگامى كه بر مى آيد دود سوخته اى از دل خارج مى شود كه اگر بيرون نيايد انسان هلاك مى شود، و چون نفس فرو مى رود سردى هوا را در دل جمع مى كند و اگر راه نفس ‍ بسته شود به سبب انقطاع سردى هوا از او دلش از كار مى افتد و هلاك مى شود. از اين رو در هر شبانه روز كه بيست و چهار ساعت است در هر ساعتى قريب هزار نفس است و هر نفسى نزديك به ده لحظه است . پس در هر لحظه اى بر تو يك ميليون نعمت است كه در هر عضوى از اعضاى تو بلكه در هر جزيى از اجزاى اين جهان وجود دارند. اينك بنگر كه شمردن اين نعمت ها قابل تصور است يا نه ؟
هنگامى كه حقيقت قول خداوند كه فرموده است : (( و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها )) بر موسى (ع ) معلوم شد عرض كرد: پروردگارا، چگونه تو را شكر گويم و حال آن كه از تو در هر مويى از اندام من دو نعمت است : يكى آن كه اصل آن را نرم آفريده اى و ديگر اين كه سر آن را سخت گردانيده اى . به همين سبب در اخبار آمده است : ((كسى كه نعمت هاى خدا را منحصر در خوردنى و آشاميدنى بداند دانش او اندك و عذابش آماده است ))؛ و همه آنچه ما ذكر كرديم برگشت آنها به خوردنى ها و آشاميدنى هاست و بايد ديگر نعمت ها را بدانها قياس كنى ، چه صاحب بينش در اين جهان چشمش بر چيزى نمى افتد و در ذهنش چيزى وجود نمى يابد جز اين كه به حقيقت مى داند كه خدا را در اينها بر او نعمتى است . از اين رو ما شرح و تفصيل نعمت ها را فرو مى گذاريم ، چه توانايى بر اين كار طمعى خام و نابجاست .

سببى كه بازدارنده مردم از شكر است
بدان آنچه مردم را از شكر نعمت باز مى دارد نادانى و غفلت است ، زيرا آنها به سبب بى خبرى و ناآگاهى از شناخت نعمت هاى الهى از شكر بازمانده اند، و شكر نعمت زمانى صورت مى گيرد كه شناخته شود. آنگاه اين مردم اگر نعمتى را بشناسند گمان مى كنند كه به جا آوردن شكر آن اين است كه به زبان بگويند (( الحمدللّه - الكشر للّه )) و نمى دانند كه معناى شكر آن است كه نعمت را در راه اتمام حكمتى كه از آن اراده شده است به كار بندند و آن فرمانبردارى خداوند متعال است . اگر اين دو معرفت حاصل شود ديگر جز غلبه شهوت و استيلاى شياطين چيزى انسان را از شكر باز نمى دارد.
امّا غفلت از نعمت ها اسبابى دارد كه يكى از آنه اين است كه مردم به سبب نادانى چيزى را كه ميان همه خلق تعميم دارد و در همه احوال در دسترس آنهاست نعمت نمى شمارند. به همين سبب بر بسيارى از نعمت هايى كه ما ياد كرديم شكر نمى گويند، زيرا آنها نعمت هايى همگانى هستند و مردم در همه احوال از آنها بهره مند مى باشند و هيچ كس آنها را خاص خود نمى داند و نعمتى براى خويش ‍ نمى شمارد. از اين رو ديده نمى شود كه كسى شكر نعمت هواى حياتبخش را به جا آورد در حالى كه اگر لحظه اى گلوگاه آنها بند آيد و هوا به آنها نرسد مى ميرند. و اگر كسى در يكى از قسمت هاى گرمابه كه هوايش گرم باشد، و يا در چاهى كه به سبب رطوبت آب هوايش سنگين است زندانى شود نفسش گرفته مى شود و مى ميرد. شايد اگر كسى به يكى از اين قبيل سوانح دچار شود و از آن نجات يابد در آن هنگام آن را نعمت شمارد و خدا را شكر گويد. ليكن اين امر ناشى از نهايت جهل است زيرا شكر آنها منوط به اين است كه در بعضى از احوال نعمت از آنها سلب و سپس ‍ به آنان اعاده شود تا خداى را شكر گويند و نعمتى كه در همه احوال استمرار دارد از نعمتى كه در بعضى از حالات برقرار است به شكرگزارى سزاوارتر است . از اين رو بينايى را نمى بينى كه بر سلامت بينايى خود شكر كند جز آنگاه كه كور شود. در آن هنگام اگر دوباره بيناييش را به دست آورد آن را احساس مى كند و شكر مى گويد و نعمت مى شمارد. و چون رحمت خدا گسترده و همه خلايق را فرا گرفته و در همه احوال بر خلايق سايه افكنده است نادان ها آن را نعمت نمى شمارند. اينان مانند برده اى بد كردارند كه سزاوار است پيوسته او را بزنند تا اگر ساعتى از زدنش دست بازدارند آن را منتى بر خود بشمارد. چه اگر بكلى دست از زدن او بازدارند سرمست مى شوند و شكر را ترك مى كند. و مردم جز بر كثرت و قلت مالى كه به آنها اختصاص يافته شكر نمى گويند و همه نعمت هايى را كه خداوند به آنها ارزانى داشته است فراموش مى كنند.
چنان كه حكايت شده شخصى از تنگدستى خود نزد يكى از ارباب بينش شكايت برد و شدت اندوه خويش را از اين حيث نزد او اظهار كرد. وى به او گفت : آيا خوشحال مى شوى كه كور باشى و تو را ده هزار درهم باشد؟ پاسخ داد: نه ، گفت : دوست دارى گنگ باشى و ده هزار درهم داشته باشى ؟ پاسخ داد: نه ، گفت : مى خواهى دست ها و پاهايت بريده باشد و داراى بيست هزار درهم باشى ، پاسخ داد: نه ، گفت : مى خواهى ديوانه باشى و تو را ده هزار درهم باشد؟ پاسخ داد: نه ، گفت : آيا شرم نمى كنى كه از مولايت شكايت مى كنى در حالى كه پنجاه هزار درهم كالا از او نزد تو است ؟
حكايت شده است يكى از قاريان بسختى دچار تنگدستى شد به طورى كه طاقتش ‍ به آخر رسيد. در خواب ديد كه گويا گوينده اى به او مى گويد: دوست دارى سوره انعام را از ياد تو ببريم و هزار دينار داشته باشى ؟ پاسخ داد: نه ، گفت : سوره هود را، پاسخ داد: نه ، گفت : سوره يوسف را، پاسخ داد: نه . او به همين گونه سوره هايى را نام برد، سپس گفت : بهاى صدهزار دينار با تو است و با اين حال شكايت مى كنى ، پس از آن بيدار گشت و غم از دل او زدوده شد.
ابن سمّاك بر يكى از خلفا وارد شد در حالى كه خليفه كوزه آبى در دست داشت و از آن مى آشاميد. خليفه به او گفت : مرا موعظه اى كن ، پاسخ داد: اگر اين شربت آب را به تو ندهند جز به اين كه همه اموالت را بدهى و يا تشنه بمانى آيا اموالت را مى دهى ؟ پاسخ داد: آرى ، گفت : اگر شربت آب را به تو ندهند جز به اين كه همه مملكت خود را بدهى آيا پادشاهى را رها مى كنى ؟ پاسخ داد: آرى ، گفت : پس به سلطنتى كه به شربت آبى نمى ارزد شادمان مباش .
اين داستان روشنگر آن است كه نعمت خداوند بر بنده اش با شربت آبى كه به هنگام تشنگى به او مى دهد بزرگ تر از پادشاهى همه روى زمين است ؛ و چون طبايع مايلند كه نعمت هاى خاص را نعمت به شمار آورند نه نعمت هاى عام را و ما نعمت هاى عام را ذكر كرده ايم لذا ضرورى است به نعمت هاى خاص نيز به اجمال اشاره كنيم .
از اين رو مى گوييم : هر بنده اى اگر با دقت به احوال خود بنگرد نعمت يا نعمت هاى بسيارى را از سوى خداوند نسبت به خود مشاهده خواهد كرد كه به او اختصاص ‍ دارند و همه مردم جز اندكى از آنان در آنها با او شركت ندارند. هر بنده اى در سه چيز به اين امر اعتراف مى كند كه عبارتند از عقل ، اخلاق و دانش .
امّا عقل : هيچ بنده اى نيست جز اين كه از حيث عقل از خداوند راضى است و معتقد است كه او خردمندترين مردم است و كم اتفاق مى افتد كه از خداوند درخواست عقل كند يكى از دلايل شرافت عقل اين است كه كسى كه از آن تهى است مانند كسى كه از آن برخوردار مى باشد بدان شادمان است ، و چون اعتقاد هر كس آن است كه او خردمندترين مردم است لازم مى آيد كه هر كسى شكر آن را به جا آورد، چه اگر وضع بدان گونه باشد كه معتقد است شكر واجب است ، و اگر واقع چنين نباشد ليكن اعتقادش اين است ، اين نعمتى درباره اوست ، چه او مانند كسى است كه گنجى را در زير زمين پنهان كند و بر آن شادمان و شكرگزار باشد، و اگر آن گنج را به سرقت برند و او نداند شادى و شكر او برحسب اعتقادى كه دارد باقى مى ماند، زيرا به اعتقاد او آن گنج در جاى خود باقى است .
امّا اخلاق : هيچ بنده اى نيست جز اين كه در غير خود عيب هايى مى بيند كه آنها را نمى پسندد و اخلاقى در او سراغ دارد كه آن را نكوهش مى كند. نكوهيدن اخلاق او بدين سبب است كه خود را از آن مبرا مى داند وگرنه به مذمت او نمى پرداخت ، و براى انسان سزاوار است هنگامى كه مى بيند خداوند اخلاقى نيكو به او عطا كرده و غير او را به اخلاقى بد دچار ساخته است به شكر خدا مشغول شود.
امّا دانش : هيچ كس نيست جز اين كه از بواطن كارها و خفاياى افكار خويش ‍ چيزهايى مى داند كه منحصر به خود اوست ، و اگر پرده از روى آنها برداشته شود تا ديگرى بر آنها آگاه گردد بى شك رسوا خواهد شد، چه رسد به اين كه همه مردم بر او آگاه شوند. بنابراين هر بنده اى داراى علم به امور خاصى است كه بندگان ديگر خدا در آن مشاركت ندارند، در اين صورت چرا پرده زيبايى را كه خداوند بر روى اعمال بد او كشيده و خوبى هايش را ظاهر ساخته و زشتى هايش را پوشيده و از چشم مردم پنهان داشته و علم به آنها را منحصر به خود او كرده است تا كسى بر آنها آگاه نشود شكر نمى گويد؟
اينها سه نعمت خاصّ است كه هر كسى به طور مطلق يا نسبت به بعضى امور بدانها معترف است . اكنون بايد از اين طبقه بگذريم و به طبقه ديگرى از نعمت هاى الهى كه اندكى از اينها عامترند بپردازيم ، لذا مى گوييم :
هيچ بنده اى نيست جز اين كه خداوند در صورت يا شخصيت يا اخلاق يا صفات يا زن يا فرزند يا مسكن يا شهر يا خويشاوندان يا عزّت يا مقام و يا ديگر امورى كه محبوب اوست چيزهايى را روزى او گردانيده كه اگر آنها را از او سلب كند و آنچه را غير از او بدان اختصاص يافته به او دهد به اين امر خشنود نخواهد شد؛ مانند اين كه خداوند او را مؤ من قرار داده نه كافر زنده آفريده نه جماد، انسان نه چهارپا، مرد نه زن ، تندرست نه بيمار، سالم نه محبوب .
اينها همه ويژگى ها و صفاتى است كه اگر چه جنبه همگانى دارند، ليكن اگر به ضد خود مبدل شوند كسى رضايت نخواهد داد بلكه انسان را حالاتى است كه حاضر نيست آنها را با احوال آدميان بدل كند و اين دو گونه است : يكى آن حاضر نيست آن را به چيزى كه اختصاص به يكى از مردم دارد مبادله كند، ديگر آن كه حاضر نيست آن را به چيزى كه اكثر مردم بدان اختصاص دارند بدل سازد. روشن است كه اگر حاضر نشود حالش را با حال ديگرى مبادله كند. حال او از حال غير او نيكوتر است ، و هرگاه انسان كسى را نمى يابد كه وضع او را به جاى وضع خويش براى خود بپسندد خواه به طور كلى و خواه در امرى خاص در اين صورت خداوند به او نعمت هاى ارزانى داشته كه آنها را به ديگرى نداده است . اگر حاضر باشد حال خود را تنها با حال بعضى بدل كند بايد عدد دسته اى كه مورد غبطه او هستند بررسى شود، زيرا او ناگزير تعداد آنها را كمتر از غير آنها مى بيند و كسانى را كه وضع آنها پست تر از وضع اوست خيلى زيادتر از كسانى مى يابد كه حال آنها برتر از حال وى مى باشد.
اينك چرا او به كسانى مى نگرد كه حال آنها بهتر از حال اوست ، چه در اين صورت نعمت هايى كه خداوند به او ارزانى داشته است در نظرش ناچيز جلوه خواهد كرد، و چرا به كسى كه وضع وى پست تر از وضع اوست نمى نگرد تا نعمت هاى خداوند را بزرگ بشمارد، و چرا دنياى خود را با دين خويش برابر نمى كند. آيا جز اين است هنگامى كه نفس وى او را به گناهى كه مرتكب شده است سرزنش مى كند بهانه مى آورد كه فاسقان بسيارند. امّا در دين همواره به كسى مى نگرد كه عملش كمتر از اوست نه بيشتر از او، و چرا درباره دنيا نظرش چنين نيست ؟ و هرگاه حال بيشتر مردم در امر دين بهتر از او، و حال او در امور دنيا بهتر از حال بيشتر مردم باشد، چگونه ممكن است خدا را شكرگزار باشد؟
از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر كس در دنيا به پست تر از خود و در دين به برتر از خود نگرد خداوند او را صابر و شاكر ثبت خواهد كرد؛ و آن كه در دنيا به بالاتر از خود و در دين به پست تر از خود بنگرد خداوند او را ساير و شاكر ثبت نخواهد كرد)).(٤٧٧)
بنابراين هر كس در حال خود دقت كند و آنچه را بدان اختصاص يافته مورد بررسى قرار دهد نعمت هاى بسيارى را خواهد يافت كه خداوند به او عطا كرده است ، بويژه كسى كه به ملازمت سنت و ايمان و علم و قرآن اختصاص يافته و فراغت و صحت و امنيت و جز اينها به او ارزانى شده است . به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر كس به آيات خدا بى نياز نشود خدا او را بى نياز نكناد.)) (٤٧٨) اين سخن اشاره به نعمت علم است . همچنين فرموده است : ((قرآن توانگرى است كه پس از آن توانگرى و با آن فقر و تنگدستى نيست ))؛ (٤٧٩) و نيز فرموده است : ((خداوند قرآن را به هر كس بدهد و او گمان كند كسى توانگرتر از اوست آيات خدا را استهزا كرده است ))؛ (٤٨٠) و نيز: ((از ما نيست كسى كه به وسيله قرآن بى نياز نشود))؛ (٤٨١) و نيز: ((يقين غنايى كافى است )).(٤٨٢)
يكى از پيشينيان گفته است : خداوند مى فرمايد: بنده اى را كه از سه چيز بى نياز كنم نعمت خود را بر او تمام كرده ام : از حاكمى كه بر او وارد شود؛ از پزشكى كه او را درمان كند؛ و از آنچه در دست برادرش مى باشد. شاعر در اين باره گفته است :

اذا ما القوت ياءتيك كذا الصحة و الا iiمن و اءصبحت اءحا حزن فلا فارقك الحزن

(٤٨٣)
بلكه شيواترين عبارات و بليغ ‌ترين كلمات ، سخن فصيح ترين گوينده ((ضاد)) است كه در اين معنا فرموده است : ((هر كس بامداد كند و دلش ايمن و تنش سالم و قوت روزش را داشته باشد مانند اين است كه همه دنيا براى او فراهم شده است )).(٤٨٤)
هرگاه يكايك مردم را مورد دقت قرار دهى درمى يابى كه آنان از امورى كه خارج از اين سه چيز و براى آنها وبال است ناله و شكايت دارند و نعمت هاى خدا را در اين سه امر شكر نمى گويند، و بر نعمت ايمان كه سبب وصول به نعمت هاى جاويد و ملك عظيم است شكرگزار نيستند؛ حال آن كه صاحبان بينش تنها بايد به سرمايه معرفت و يقين و ايمان خوشحال باشند. ما در ميان دانشمندان كسى را سراغ داريم كه اگر همه آنچه را در اختيار پادشاهان شرق و غرب قرار دارد اعم از اموال و ياران و پيروان به او بدهند و به او بگويند: اينها را به جاى دانشت بلكه يك دهم دانشت بگير نمى گيرد، زيرا اميدوار است كه نعمت دانش در آخرت او را به قرب حق تعالى برساند، بلكه اگر به او بگويند: آنچه را در آخرت اميد دارى همه آنها را به طور كامل برايت محفوظ است تنها همين لذات دنيا را به عوض خوشحالى و التذاذى كه از دانش خود نصيب تو است بپذير، نخواهد پذيرفت ، زيرا او مى داند كه لذت دانش ‍ هميشگى و پايان ناپذير و پايدار است و نمى توان آن را دزديد و يا غصب و يا در آن رقابت و همچشمى كرد. لذتى است ناب و زلال كه مكدر نمى شود در حالى كه لذات دنيا همگى ناقص و مكدر و مشوب است ، لذت آن به دردش ، شادى آن به غمش و اميد آن به بيمش نمى ارزد. دنيا تاكنون به همين گونه ديده شده و در روزگار باقيمانده نيز غير از اين نخواهد بود. چه لذت هاى دنيا براى جلب عقول ناقص و فريب آنها آفريده شده است و در آن هنگام كه فريفته و پايبند اين لذت ها مى شوند دنيا سرباز مى زند و نافرمانى مى كند؛ همچون زنى به ظاهر زيبا كه براى جوانى نادان و سرمست شهوت خود را بيارايد و هنگامى كه دلش را به كمند خود درآورد از تن دادن امتناع ورزد و خود را از او در پرده قرار دهد، در نتيجه اين جوان با اين زن پيوسته در رنج و عذابى پايان ناپذير بسر خواهد برد.
اين رنج و عذاب بر اثر آن است كه در يك لحظه به لذت نگاه بر او فريفته شد، و اگر تعقل مى كرد و چشم از نگاه به او بر مى داشت و اين لذت را ناچيز مى شمرد در تمام عمر سلامت مى ماند. آرى دنيادارها به همين گونه در دام آن افتاده و در چنگال آن گرفتار شده اند. از اين رو شايسته نيست بگوييم : كسى كه از دنيا روى مى گرداند به سبب محروميت از آن رنج مى برد، زيرا آن كه به دنيا رومى آورد نيز به صبر بر آن و تحصيل و حفظ آن و دفع غارتگران متحمل رنج مى شود؛ ليكن رنج اعراض كننده به لذت در آخرت مى انجامد و لذت روى آورنده منجر به درد و رنج در آخرت مى گردد. روى گرداننده از دنيا بايد قول خداوند را در گوش دل خود بخواند كه فرموده است : (( و لا تهنوا فى ابتغاء القوم ان تكونوا تاءلمون فانهم ياءلمون كما تاءلمون و ترجون من اللّه ما لا يرجون . )) (٤٨٥) بنابراين آنچه طريق شكر را بر روى خلق بسته است نادانى آنها به انواع نعمت هاى ظاهر و باطن و خاص و عام است .
اگر بگويى : به چه چيزى مى توان اين دل هاى غافل را درمان كرد كه نعمت هاى خدا را درك كنند شايد شكر او را به جاى آورند؟ مى گويم : درمان دل هاى بينا آن است كه در آنچه ما از نعمت هاى عام الهى ذكر كرديم بينديشد، و درمان دل هاى غفلت زده اى كه نعمت را نعمت نمى شمارند جز آن كه به آنها اختصاص يابد يا بلايى آنها را بدان متوجه گرداند اين است كه همواره به كسى كه پست تر از آنهاست بنگرند و همان كنند كه يكى از صوفيان مى كرد. او هر روز در بيمارستان ها و گورستان ها و محل هايى كه در آن جا اقامه حدود مى كردند حاضر مى شد، و حضور او در بيمارستان ها براى آن بود تا انواع بلاهاى الهى را در بيماران مشاهده كند. سپس ‍ درباره صحت و سلامت خود بينديشد تا با درك بلاى بيمارى ها نعمت تندرستى را شكرگزارى كند. امّا حضور وى در محل هاى اجراى حدود براى اين بود كه جنايتكارانى را كه معدوم مى كنند و يا اعضاى آنها را مى برند و يا به انواع عذاب ها شكنجه مى كنند ببيند و بر پاكى خود از جنايت ها و مصونيت خود از اين مجازات ها و برخوردارى از نعمت ايمنى خدا را شكر گويد؛ و حضور او در گورستان ها براى آن بود كه بداند محبوب ترين چيز نزد مردگان اين است كه به دنيا بازگردند اگر چه براى يك روز باشد تا گنهكار گناهانش را تلافى كند و مطيع بر طاعاتش بيفزايد، چه روز رستاخيز روز تغابن (زيانكارى و افسوس ) است ، مطيع مغبون است ، زيرا جزاى طاعات خود را مى بيند و مى گويد: من مى توانستم طاعات بيشترى به جا آورم ، پس ‍ غبن من بزرگ است چه برخى از اوقات خود را در امور مباح به سر بردم ، امّا گنهكار غبن او روشن است .
بنابراين انسان غافل هرگاه به ديدن گورستان ها برود و بداند محبوب ترين چيزها نزد مردگان اين است كه از عمرشان به اندازه بقيه عمر او براى آنها باقى مى ماند ناگزير باقيمانده عمر خود را در كارهايى كه مردگان به خاطر آن آرزوى بازگشت به دنيا را دارند صرف مى كند تا نعمت خدا را در بقيه عمر بلكه در مهلتى كه در هر نفس به او داده شده بشناسد و چون اين نعمت را شناخت شكر مى گزارد كه بقيه عمر خويش ‍ را در چيزى صرف مى كند كه عمر براى آن آفريده شده ، و اين همان توشه برداشتن براى آخرت است .
آرى درمان دل هاى غافل و سخت همين است تا نعمت هاى خدا را درك كنند، شايد شكر آنها را به جا آورند.
ربيع بن خيثم با كمال روشن بينى كه داشت براى تاءكيد معرف خود از همين راه كمك مى گرفت ، در خانه اش گورى كنده و بر گردنش زنجيرى افكنده بود و در اين گور مى خوابيد و مى گفت : (( رب ارجعونى لعلى اءعمل صالحا. )) (٤٨٦) سپس ‍ برمى خاست و مى گفت : اى ربيع ! آنچه خواستى برآورده شد، پس كار كن پيش از آن كه درخواست بازگشت كنى و برآورده نشود.
از جمله چيزهايى كه بايد دل هاى ناسپاس بدان درمان شود آن است كه بداند نعمت اگر شكرش به جا آورده نشود زايل مى شود و باز نمى گردد، از اين رو فضيل بن عياض مى گفت : بر شما باد به مداومت در شكر نعمت ها، زيرا كم است نعمتى كه از قومى زايل شود و دوباره به آنها بازگردد.
يكى از پيشينيان گفته است : نعمت ها وحشى است آنها را با شكر مقيد كنيد. در اخبار آمده است كه : ((نعمت هاى خدا بر بنده اى بزرگ و بسيار نمى شود جز اين كه حاجت مردم به او زياد مى گردد. كسى كه نسبت به برآوردن حوايج آنها سستى كند نعمتش را در معرض زوال قرار داده است . (٤٨٧) خداوند سبحان فرموده است : (( ان اللّه لا يغير ما بقوم حتّى يغيروا ما باءنفسهم . )) (٤٨٨) اين ركن در اين جا به پايان مى رسد.

پي نوشت ها

________________________________________
٤٦٦- عنكبوت / ٦٩: و آنها كه در راه ما (با خلوص نيت ) جهاد كنند قطعا آنان را به راه خود هدايت خواهيم كرد.
٤٦٧- ابراهيم / ٣٤: و اگر نعمت هاى خدا را بشماريد هرگز آنها را شمارش نخواهيد كرد.
٤٦٨- غافر / ١٦: حكومت امروز براى كيست ؟ براى خداوند يكتاى قهار است .
٤٦٩- صافات / ١٦٤: هر يك از ما مقام معلومى داريم .
٤٧٠- تحريم / ٦: خدا را در آنچه به آنها امر مى كند نافرمانى نمى كند.
٤٧١- انبياء / ٢٠: شب و روز تسبيح مى گويند و سست نمى شوند.
٤٧٢- انعام / ١٢٠: گناهان آشكار و پنهان را رها كنيد.
٤٧٣- شگفتا!! غزالى كسى را كه يك نگاه به نامحرم كند مستوجب اين همه لعن مى داند ليكن لعن يزيد را كه لعنت خدا بر او باد با آن همه فجايع اعمال جايز نمى شمارد. - م .
٤٧٤- عراقى گفته است : براى اين حديث ماءخذى نيافتم .
٤٧٥- پيش از اين در جلد اول كتاب علم آورده شده است .
٤٧٦- صحيح مسلم از حديث ابوهريره كه : ((فرشتگان لعنت مى كنند بر كسى از شما كه با آهنى برادرش را تهديد كند هر چند برادر پدرى و مادرى اش باشد.))
٤٧٧- سنن ترمذى ، ٩/٣١٧: به سند حسن و غريب از حديث عبداللّه بن عمرو.
٤٧٨- عراقى گفته است : اين حديث با اين الفاظ نيافتم ، مى گويم در سنن بيهقى ٢/٥٤ و ٢/١٢٩ و سنن دارمى ، ٢/٤٧١ بدين گونه آمده است : (( ((ليس منا من لم يتغن بالقرآن )) )) ابن عيينه گفته است :... (( من يستغنى .... )) درست است . ((يعنى از ما نيست كسى كه با قرآن بى نياز نشود)). يا: ((... يا به قرآن طلب بى نيازى كند)).
٤٧٩- مسند ابويعلى ، محمّد بن نصر از انس به سندى ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٤٨٠- صحيح بخارى از حديث رجاء غنوى به اين عبارت : كسى كه خداوند قرآن و حفظ كتاب خود را به او داده چنانجه گمان كند به كسى بهتر از آنچه به او داده شده داده اند بزرگترين نعمت خدا را كوچك انگاشته است )) و اين حديث پيش از اين در باب فضيلت قرآن آورده شده است .
٤٨١- پيش از اين از بيهقى و دارمى نقل شده است .
٤٨٢- طبرانى از حديث عتبة بن عامر، ابن ابى الدنيا در (( القناعة )) به طور موقوف ، (( المغنى . ))
٤٨٣- هرگاه قوت ، صحت و امنيت دارى چنانچه اندوهگين باشى هرگز اندوه از تو جدا مباد.
٤٨٤- سنن ابن ماجه به شماره ٤١٤١ و پيش از اين نيز آورده شده است .
٤٨٥- نساء / ١٠٤: و از تعقيب دشمن سست نشويد، اگر شما درد و رنج مى بينيد آنها نيز همانند شما درد و رنج مى بينند ولى شما از خدا چيزى را اميد داريد كه آنها اميد آن را ندارند.
٤٨٦- مؤ منون / ١٠٠: پروردگار من ! مرا بازگردانيد شايد عمل صالحى انجام دهم .
٤٨٧- (( الكامل )) ابن عدى ، (( الضعفاء )) ابن حبان از حديث معاذ بن جبل به اين عبارت : ((... جز اين كه تحمل مردم بر او زياد مى شود كسى كه اين سختى را تحمل نكند...)) به همين گونه (( الشعب )) بيهقى از معاذ، (( الجامع الصغير، المغنى . ))
٤٨٨- رعد / ١١: خداوند سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمى دهد مگر آنگاه كه آنان خود را تغيير دهند.



۱۴
ركن سوّم - در چيزى است كه صبر و شكر در آن مشتركند و هر كدام به ديگرى ارتباط دارد

ركن سوّم - در چيزى است كه صبر و شكر در آن مشتركند و هر كدام به ديگرى ارتباط دارد

بيان سبب اجتماع صبر و شكر بر يك چيز
شايد بگويى : آنچه از نعمت هاى الهى ذكر كردى اشاره به اين است كه خداوند را در هر موجودى كه آفريده نعمتى است و معناى اين سخن آن است كه بلا اصولا وجود ندارد، در اين صورت صبر چه معنايى خواهد داشت ؛ و اگر بلا موجود است شكر بر بلا چه معنايى دارد؟
گروهى ادعا كرده اند كه ما بر بلا شكر مى كنيم چه رسد به شكر بر نعمت . در اين صورت چگونه شكر بر بلا را مى توان تصور كرد و چگونه بر چيزى شكر گوييم كه بر آن صبر مى كنيم . صبر بر بلا مستلزم تحمل درد است و شكر مقتضى شادى است و اين دو ضد يكديگرند، و معناى اين سخن كه گفتيد خداوند را در هر چيزى كه ايجاد كرده بر بندگانش نعمتى است چيست ؟
پاسخ اين است كه بدانى وجود دارد همچنان كه نعمت وجود دارد، و آنچه موجب اثبات نعمت است نيز موجب اثبات بلاست ، زيرا آنها ضد يكديگرند و فقدان بلا نعمت و فقدان نعمت بلاست ، ليكن پيش از اين گفته شد كه نعمت دو قسم است : يكى آن كه مطلقا و از هر جهت نعمت است ، و اين ياد در آخرت است مانند سعادت بنده به نزول در جوار بارى تعالى و يا در دنياست مانند ايمان و خوشخويى و آنچه به اين دو كمك مى كند. قسم ديگر نعمت مقيد است كه از جهتى نعمت است و از جهت ديگر نه ، مانند مال كه مى تواند از جهتى مصلح دين و از سوى ديگر موجب تباهى آن باشد. به همين گونه بلا نيز به مطلق و مقيد منقسم مى شود. بلاى مطلق در آخرت عبارت است از دورى خداوند در مدتى محدود و يا هميشه ، و در دنيا كفر و گناه و بدخويى است كه منجر به بلاى مطلق مى شود. امّا بلاى مقيد مانند فقر و بيمارى و ترس و ديگر انواع بلاهاست كه بلاى در دنيايند نه بلاى در دين . از اين رو شكر مطلق براى نعمت مطلق است .
امّا بلاى مطلق در دنيا، به صبر بر آن امر نشده است ، چه كفر بلاست و صبر بر كفر معنا ندارد. به همين گونه است گناه بلكه وظيفه كافر اين است كه كفر را ترك گويد و وظيفه گنهكار نيز همين است . بلى ممكن است كافر نداند كه كافر است و مانند بيمارى باشد كه درد را به سبب بيهوشى يا غير آن احساس نكند؛ در اين صورت صبر در مورد او معنا ندارد. امّا گنهكارى كه مى داند گنهكار است بر او واجب است گناه را ترك كند، بلكه هر بلايى را كه انسان مى تواند آن را دفع كند به صبر بر آن امر نشده است . مثلا اگر انسان با وجود تشنگى طولانى آب ننوشد تا رنج او سخت شود وظيفه او نيست كه بر اين حالت صبر كند، بلكه ماءمور است كه رنج خود را برطرف سازد؛ و صبر بر درد به هنگامى است كه آدمى نتواند آن را از خود دور گرداند.
بنابراين صبر در دنيا به چيزى برگشت دارد كه بلاى مطلق نباشد، بلكه ممكن است كه آن بلا از يك جهت نعمت باشد. به همين سبب تصور مى رود كه بر چنين بلايى وظيفه صبر و شكر هر دو جمع شود. فى المثل مال و ثروت ممكن است سبب نابودى انسان گردد تا آن جا كه به قصد ربودن مالش او و فرزندانش را به قتل برسانند. تندرستى و صحت نيز به همين گونه است ، بلكه هيچ نعمتى از نعمت هاى دنيا نيست جز اين كه رواست نسبت به حال انسان بلا شود. همچنين هيچ بلايى نيست جز اين كه رواست نسبت به حال انسان نعمت گردد. چه بسا بنده اى كه خير او در بيمارى و تنگدستى است و اگر بدنش سالم و مالش بسيار باشد سرمست مى شود و سركشى و ستم مى كند. خداوند فرموده است : (( و لو بسط اللّه الرزق لعباده لبغوا فى الا رض ؛ )) (٤٨٩) و نيز: (( ان الانسان ليطغى اءن رآه استغنى . )) (٤٩٠) پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر آينه خداوند بنده مؤ من خود را در حالى كه او را دوست مى دارد از ((از مضرات )) دنيا حفظ مى كند، همان گونه كه يكى از شما بيمارش را در پرهيز نگه مى دارد.)) (٤٩١) همچنين زن و فرزند و خويشاوند و همه نعمت هاى شانزده گانه اى كه ذكر كرده ايم بجز ايمان و خوشخويى ممكن است نسبت به برخى از مردم بلا و اضداد آنها نسبت به آنان نعمت باشد. پيش از اين گفته شد كه معرفت كمال و نعمت است ، زيرا آن از صفات بارى تعالى است ؛ ليكن گاهى در پاره اى كارها معرفت براى بنده بلا و فقدان آن نعمت است . مثلا جهل انسان به اجلش نعمتى است ، چه اگر آن را بداند بسا زندگى بر او منغض و غم و اندوهش ‍ طولانى شود. همچنين ندانستن اين كه مردم درباره او چه مى انديشند اعم از آشنايان و خويشاوندان نيز نعمتى است ، زيرا اگر پرده برداشته شود و به آنچه آنها نسبت به او در دل دارند آگاه گردد درد و كينه و حسادت و سرگرمى او به انتقامگيرى از آنها طولانى خواهد شد. همچنين ناآگاهى او به صفات زشتى كه در غير اوست براى وى نعمت است ، زيرا اگر آنها را بداند او را دشمن مى دارد و آزار مى رساند و اين امر سبب وبال و بدبختى او در دنيا و آخرت خواهد شد؛ بلكه ناآگاهى او به صفات نيكوى ديگران نيز گاهى براى او نعمت است ، زيرا ممكن است وى يكى از دوستان خدا باشد و او ناگزير به آزار و اهانت او گردد. اگر او را بشناسد و در اين حال بيازارد ناچار گناهش بزرگ تر خواهد بود، چه كسى كه پيامبر يا يكى از دوستان خدا را در حالى كه آنها را مى شناسد آزار دهد هرگز مانند كسى نيست كه از روى عدم شناسايى به آنها آزار رساند. همچنين مبهم بودن حوادث قيامت ، و نامعين بودن شب قدر، و ساعت استجابت دعا در روز جمعه ، و ابهام كبيره بودن برخى گناهان ، همه از جمله اين نعمت هاست ، زيرا جهل به اينها انگيزه طلب و تلاش را در انسان تقويب مى كند. اينها اقسام نعمت هاى خدا در جهل است چه رسد به نعمت هاى بزرگى كه در علم وجود دارد. اين كه گفته ايم خداوند در هر چه آفريده نعمتى قرار داده سخنى بحق گفته ايم و اين امر درباره هر كسى نيز صادق است ، و گمان اين كه خداوند در برخى از مردم دردهايى آفريده و بايد دردمندان را استثنا كرد درست نيست چه درد دردمندان نسبت به غير مبتلايان نعمت است ، هر چند درباره خود آنان نعمت نباشد؛ مانند دردهاى حاصل از گناه مانند بريدن دست خود و نقش و نگار كردن اندام با سوزن كه هم درد مى كشد و هم مرتكب گناه مى شود. و درد كافران از سوزش آتش دوزخ نيز نعمت است ، ليكن درباره ديگران نه خود آنان زيرا گفته اند: (( مصائب قوم عند قوم فوائد. )) اگر خداوند عذاب را نمى آفريد و گروهى را مورد تنبيه و مجازات قرار نمى داد، اهل نعمت قدر نعمت را نمى شناختند و شادى آنها بدين نعمت ها زياد نبود. ليكن هنگامى كه بهشتيان درباره رنج ها و آلام دوزخيان مى انديشند شادى آنها چند برابر مى شود. آيا نمى بينى مردم دنيا به نور خورشيد با همه نيازى كه بدان دارند زياد شادى نمى كنند؟ اين بدان سبب است كه نور آن عام و فراگير است . همچنين از نگاه به آرايش آسمان زياد شادمان نمى شوند، با آن كه صحنه آسمان از هر باغي .به آبادى و آراستگى آن مى كوشند خوب تر و زيباتر است ؛ ليكن چون آرايش ‍ آسمان دائمى و سرتاسرى است آن را احساس نمى كنند و بدان شاد نمى شوند.
بنابراين سخن ما درست است كه گفته ايم : خداوند چيزى خلق نكرده جز اين كه در آن حكمتى قرار داده و چيزى نيافريده جز اين كه براى همه يا برخى از بندگانش ‍ نعمت است ، و در آفرينش بلا براى كسى كه به آن دچار است يا غير او نيز نعمتى است . از اين رو در هر حالتى كه نتوان آن را بلاى مطلق يا نعمت مطلق ناميد دو وظيفه براى انسان جمع مى شود: يكى صبر و ديگرى شكر.
اگر بگويى : صبر و شكر ضد يكديگرند چگونه ممكن است در يك جا جمع شوند، زيرا صبر مقرون به غم و شكر تواءم با فرج و خوشحالى است ؟
پاسخ اين است كه بدانى يك چيز ممكن است از جهتى مايه غم و از جهت ديگر سبب خوشحالى باشد، لذا صبر در برابر غم و شكر به سبب خوشحالى است . در هر فقر و بيمارى و ترس و بلا پنج چيز وجود دارد كه خردمند بايد بدانها شاد و خدا را شكرگزار باشد.
اول ، آن كه هر مصيبت و بيمارى كه تصور شود بدتر و بزرگ تر از آن وجود دارد، چه مقدورات حق تعالى بى پايان است و اگر خداوند آنچه را دامنگير انسان شده افزون تر و چند برابر كند چه چيزى مى تواند آن را برگرداند و منع كند. بنابراين بايد انسان در آن حال خدا را شكر گويد كه در دنيا او را به بلايى بزرگ تر گرفتار نكرده است .
دوم ، ممكن است مصيبتى كه به انسان روآورده در دين او باشد. مردى به سهل گفت : دزد به خانه ام وارد شده و اثاثم را برده است . پاسخ داد: خدا را شكر كن كه اگر شيطان به دلت وارد مى شد و اعتقادات را به توحيد الهى تباه مى كرد چه كار مى كردى ؟ از اين رو عيسى (ع ) در دعاى خود به خدا پناه برد و گفت : ((بارخدايا مصيبت مرا در دين من قرار مده ))؛ و يكى از صحابه گفته است : به بلايى گرفتار نشدم جز اين كه خداوند در آن به من چهار نعمت داده بود: نخست آن كه در دين من نبود، دوم آن كه به بزرگتر از آن مبتلايم نكرد، سوم از رضاى به آن محروم نساخت ، چهارم آن كه اميد به ثواب آن دارم ، يكى از صاحبدلان دوستى داشت كه حاكم او را زندانى كرده بود. وى نزد صاحبدل پيغام فرستاد. او به وى پاسخ داد كه خدا را شكر گوى . پس از آن زندانى را زدند، به او پيغام داد كه خدا را شكر گوى ؛ پس از آن زندانى مجوسى را كه شكمش دردمند بود آوردند و او را زنجير كردند و يك حلقه از زنجير را در پاى او و حلقه ديگرى را در پاى اين زندانى گذاردند. وى به صاحبدل پيغام داد، او برايش پاسخ فرستاد كه : شكر خداى گو: مجوسى بارها محتاج مى شد كه از جا برخيزد و او هم ناگزير مى شد كه با او از جا بلند شود و بر بالاى سر او بايستد تا قضاى حاجت كند. اين جريان را به صاحبدل نوشت ، وى پاسخ داد: شكر خدا را به جا آورد. زندانى به او پيغام داد)) تا كى اين را مى گويى ، و كدام بلا از اين بزرگ تر است ؟ به او پاسخ داد: اگر زنّارى كه بر گردن اوست بر گردن تو ببندند چه مى كنى ؟
بنابراين هر انسانى به بلايى گرفتار شود چنانچه در سويداى دل خود به طورى كه سزاوار است نسبت به حق مولاى خويش از حيث ظاهر و باطن بينديشد خود را مستوجب بلاهايى بيش از آنچه در حال به او رسيده و در آينده به او مى رسد خواهد ديد و اگر كسى كه حق دارد به تو صد تازيانه زند به ده تازيانه بسنده كه بى شك مستحق شكر است ، و آن كه حق دارد هر دو دست را قطع كند يكى را برايت باقى بگذارد بى ترديد شايسته شكر است . از اين رو يكى از مشايخ از كوچه اى گذر كرد بر سرش تشتى از خاكستر ريختند او براى خدا سجده شكر به جا آورد، به او گفتند: اين چه سجده است ، پاسخ داد: من انتظار مى كشيدم كه بر سرم تشتى از آتش بريزند؛ اين كه به خاكستر اكتفا شده نعمت است . به يكى از اينان گفتند: آيا براى طلب باران كه باز ايستاده و نيامده است بيرون نمى آيى ؟ پاسخ داد: شما آمدن باران را دير مى شماريد و من فرود آمدن سنگ را.
اگر بگويى : چگونه شاد باشم با اين كه گروهى را مى بينم كه گناهان آنان بيش از گناهان من است حتّى كافران را در حالى كه مصيبت هايى كه به من رسيده به آنان نرسيده است .
پاسخ اين است كه بدانى براى كافر آنچه از اين مصيبت ها بزرگ تر است برايش ‍ پيش بينى شده و مهلتى كه به او داده شده براى آن است كه گناهانش زياد شود تا مجازات او طولانى گردد؛ چنان كه حق تعالى فرموده است : (( انما نملى لهم ليزدادوا اثما. )) (٤٩٢) امّا گنهكار از كجا مى داند كه در دنيا گنهكارتر از او وجود دارد، زيرا بسا خطورات بى ادبانه درباره خداوند و صفات او واقع مى شود كه گناه آن از شرابخوارى و زنا و ديگر معاصى بدنى بزرگ تر و سنگين تر است . به همين سبب حق تعالى نسبت به امثال اين گناهان فرموده است : (( تحسبونه هينا و هو عنداللّه عظيم . )) (٤٩٣) و نيز از كجا مى دانى كه غير تو از تو گنهكارتر است ، چه شايد مجازات او به آخرت موكول ، و مجازات تو در دنيا مقرر شده باشد. در اين صورت شكر خدا نمى گويى ؟
سوم ، آن كه هيچ عقوبتى نيست جز اين كه مى توان تصور كرد كه به آخرت موكول شود. از مصيبت هاى دنيا مى توان با اسباب ديگرى كه آنها را آسان و وقوعش را سبك گرداند تسلى به عمل آورد، امّا مصيبت هاى آخرت هميشگى است و اگر هميشگى نباشد با تسلى راهى براى تخفيف آن نيست ، زيرا در آخرت اسباب تسلى از دسترس اهل عذاب مقطوع است . كسى كه مجازات او در دنيا مقرر شده در آخرت مجازات نخواهد شد، چه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هرگاه بنده گناهى مرتكب شود و در دنيا سختى و بلايى به او رسد خداوند كريم تر از آن است كه بار دوم او را مجازات كند)).(٤٩٤)

مى گويم :
اين مضمون از طريق خاصّه نيز به سندهاى مختلف روايت شده است .(٤٩٥)
غزالى مى گويد :
٤ - انسان بايد مصيبت و بلايى كه به او مى رسد در (( ((امّالكتاب )) )) ثبت و مقدر شده و ناگزير بر او وارد مى شود و هنگامى كه فرا رسيد فراغت از آن حاصل شده و آسودگى از كل يا بعضى از آن به دست آمده و اين نعمتى است .
٥ - اين كه ثواب مصيبت بيش از خود آن است ، زيرا مصيبت هاى دنيا از دو جهت طريق وصول به نعمت هاى آخرتند:
اول آن كه داروى تلخ براى بيمار و منع كودك از اسباب بازيت نسبت به آنها نعمت است ، چه اگر كودك را از بازى منع نكنند اين كار او را از تحصيل دانش و ادب باز خواهد داشت و همه عمر دچار زيان و اندوه خواهد شد. همچنين گاهى مال و زن و فرزند و خويشاوندان و اعضاى بدن حتّى چشم كه عزيزترين اعضاست در بعضى احوال سبب هلاكت انسان خواهند شد؛ بلكه عقل كه گرامى ترين چيزهاست گاهى سبب نابودى انسان مى شود. ملحدان در روز قيامت آرزو مى كنند كه اى كاش ديوانه و يا كودك مى بوديم و در دين خدا به عقل خود كار نمى كرديم .
بنابراين هيچ چيزى از اين اسباب براى انسان وجود نمى يابد جز اين كه تصور مى رود از نظر دين خير او در آن باشد. پس بر اوست كه گمان خود را به خداوند نيكو كند و آن را خير بداند و بر آن شكر كند، چه حكمت هاى خداوند گسترده است و او به مصالح بندگان آگاه تر از آنهاست . در روز قيامت هنگامى كه بندگان ثواب هاى الهى را در برابر بلاها ببينند خداوند را بر بلاهايى كه به آنها رسيده است شكر مى گويند؛ همان گونه كه كودك پس از رسيدن به بلوغ و عقل از كتك ها و تنبيهات استاد و پدر خود تشكر مى كند، چه ثمرات تنبيه آنها را برداشت و استفاده كرده است . بلا نيز تنبيه حق تعالى است و عنايت او به بندگانش از عنايت پدران به فرزندان بسيار كامل تر و بيشتر است . روايت شده است مردى به پيامبر خدا (ص ) عرض كرد: مرا وصيتى كن فرمود: ((خداوند را در چيزى كه بر تو مقدر كره متهم مكن ))؛ (٤٩٦) و آن حضرت به آسمان نظر افكند و خنديد. از سبب آن پرسيدند، فرمود: ((در شگفت شدم از قضاى حق تعالى درباره مؤ من ، چه اگر خداوند شادى را برايش تقدير كند خشنود مى شود و براى او بهتر است ، و اگر تنگدستى و رنجورى را مقدر او كند خشنود مى شود و براى او بهتر است )).(٤٩٧)
دوم آن كه سر دسته گناهان نابود كننده محبت دنياست ، و مهم ترين اسباب رستگارى دورى گزيدن دل از سراى غرور است . پياپى درآمدن نعمت ها بر وفق مراد بى آن كه به بلا و مصيبتى آميخته شود موجب اطمينان دل به دنيا و اسباب آن است تا آن جا كه دنيا براى او مانند بهشت مى شود و بلاى چنين كسى به هنگام مرگ به سبب مفارقت از دنيا بسيار بزرگ خواهد بود. ليكن اگر مصيبت هاى او بسيار باشد از دنيا دلتنگ مى شود و بدان انس و آرامش نمى يابد و آن برايش مانند زندانى است كه رهايى از آن بالاترين لذت او و خلاصى از آن مانند خلاصى از زندان خواهد بود. از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((دنيا زندان مؤ من و بهشت كافر است .)) (٤٩٨) هر كس از خداوند روى بگرداند و جز زندگانى دنيا نخواهد و بدان خشنود و بر آن اعتماد داشته باشد كافر است ، و آن كه دل از دنيا برداشته و سخت مشتاق بيرون آمدن از آن است مؤ من مى باشد. قسمتى از اين كفر آشكار و پاره اى از آن پنهان است ، و به اندازه اى كه محبت دنيا در دل جاى دارد شرك خفىّ در آن جريان مى يابد. آرى موحد مطلق كسى است كه جز حق يگانه را دوست نداشته باشد.
بنابراين از اين حيث در بلا نعمت هايى است كه واجب است بدانها شاد بود. امّا تاءلم و اندوه امرى ضرورى و اجتناب ناپذير است و شبيه خوشحالى تو به هنگام احتياج به حجامتگرى است كه تو را رايگان حجامت مى كند؛ يا به كسى است كه بلاعوض ‍ به تو داروى تلخ نافع بخوراند، چه در اين موقع هم درد خواهى داشت و هم شادمان خواهى بود؛ بر درد صبر مى كنى ، و بر شادى شكر مى گويى . از اين رو هر بلايى كه در امور دنياست مانند دارويى است كه در حال دردآور و در آينده سودبخش است . بلكه اگر كسى براى تماشا به كاخ پادشاهى وارد شود و مى داند كه ناگزير بايد از آن بيرون رود، ليكن در اين هنگام چشمش به رخسار زيبايى افتد كه همراه او از كاخ بيرون نمى آيد، اين امر براى او بلايى خواهد بود، چه موجب شده كه به منزلى انس و علاقه پيدا كند كه اقامت در آن براى او غير ممكن است . و اگر توقف در آن برايش ايجاد خطر كند بدين گونه كه شاه به اين امر آگاه شود و او را مورد تنبيه قرار دهد و به او آسيبى رسد كه او را از توقف در اين كاخ متنفر كند، اين امر براى او نعمت خواهد بود. دنيا منزلگاهى است كه مردم از طريق رحم به آن وارد و از راه دروازه گور از آن خارج مى شوند. هر چه موجب انس آنها به اين منزلگاه شود بلا و آنچه دل ايشان را از آن بر كند و انس آنان را به آن زايل سازد نعمت است . هر كس اين حقيقت را بداند مى تواند بر بلا شكر گويد، و آن كه اين نعمت در بلا را نشناسد نمى توان تصور كرد كه در برابر بلا شكرگزار باشد؛ زيرا شكر به طور قطع تابع شناخت نعمت است ، و كسى كه اعتقاد ندارد ثواب مصيبت بزرگ تر از مصيبت است غير قابل تصور است كه بتواند بر مصيبت شكر كند.
حكايت شده است كه مردى اعرابى ابن عباس را بر فوت پدرش تسليت داد و گفت :

اصبر نكن بك صابرين فانما صبر الرعى بعد صبر الراءس
خير من العباس اءجرك بعده واللّه خير منك iiللعباس

(٤٩٩)(٥٠٠)
ابن عباس گفت : هيچ كس بهتر از اين به من تسليت نگفته است . اخبار وارد درباره صبر بر مصيبت ها بسيار است . پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((خداوند خير هر كس را بخواهد به او مصيبت مى رسد؛ (٥٠١) و نيز از آن حضرت نقل شده كه : ((خداوند فرموده است : هرگاه به سوى يكى از بندگانم مصيبتى در تن يا مال يا فرزندش روانه كنم و او آن را با صبر جميل پذيرا شود شرم دارم كه در روز رستاخيز براى او ميزانى نصب و يا ديوانى باز كنم )).(٥٠٢)
و نيز فرموده است : هر بنده اى كه به او مصيبتى برسد، و طبق آنچه خداوند دستور داده است بگويد: (( انا للّه و انا اليه راجعون اللهم آجرنى فى مصيبتى و اءعقبنى خيرا منها )) (٥٠٣) خداوند همان را درباره اش انجام مى دهد.
و نيز خداوند فرموده است : ((كسى كه چشمانش را از او بگيرم پاداشش هميشه بودن در سراى من و نظر كردن بر رخسار من است .)) (٥٠٤) روايت شده است مردى عرض كرد: اى پيامبر خدا! مالم رفته و تنم رنجور شده است ، پيامبر (ص ) فرمود: ((در بنده اى كه مالش نرود و تنش رنجور نشود خيرى نيست . هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را گرفتار مى كند و چون گرفتارش كرد به او شكيبايى مى بخشد))؛ (٥٠٥) و نيز فرموده است : ((گاهى انسان را در نزد خداوند درجه اى است كه با عمل بدان نمى رسد مگر آن كه در تنش به بلايى گرفتار شود تا به سبب آن بدان درجه برسد.)) (٥٠٦) خبّاب بن ارّت گفته است : به خدمت پيامبر خدا (ص ) رسيديم در حالى كه آن حضرت در سايه خانه كعبه سر بر رداى خويش ‍ گذاشته بود. ما گله كرديم و گفتيم : اى پيامبر خدا، آيا براى ما دعا نمى كنى و براى ما از خدا نصرت نمى طلبى ، آن حضرت در حالى كه رنگ رويش سرخ شده بود بنشست و فرمود: ((از كسانى كه پيش از شما بودند مردى را آوردند و براى او در زمين گودالى كندند و ارّه اى آوردند و بر سر او نهادند پس از آن او را دو پاره كردند، و اين اعمال او را از دينش بازنگردانيد)).(٥٠٧)
از على (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((هر مردى را كه حاكم به ستم زندانى كند پس او بميرد شهيد باشد، و اگر او را بزند كه بر اثر آن بميرد شهيد خواهد بود))؛ و نيز فرموده است : ((از بزرگداشت خدا و شناخت حق او آن است كه از درد خود شكايت نكنى و از مصيبت خود سخنى نگويى )).
ابوالدرداء گفته است : براى مرگ زاده مى شويد، براى ويرانى آبادانى مى كنيد، بر آنچه فانى مى شود حرص مى ورزيد و آنچه را باقى مى ماند رها مى كنيد. آگاه باشيد من اين مكروهات سه گانه را كه تنگدستى و بيمارى و مرگ است بى نهايت دوست دارم .
از پيامبر خدا (ص ) روايت است كه : (٥٠٨) هرگاه خداوند خيرى براى بنده اى بخواهد و بر آن است كه دوستى را با وى خالص كند بلا را بر او ريزان مى گرداند، هرگاه دعا كند فرشتگان مى گويند: آوازى آشناست ، و چون بار دوم خدا را بخواند و بگويد: اى پروردگار من ! خداوند مى فرمايد: بلى اى بنده ام ، هر چه از من بخواهى به تو عطا مى كنم يا چيزى را كه از آن بهتر است از تو برطرف مى كنم ؛ و چيزى را برايت اندوخته مى كنم كه از آن برتر است . چون روز رستاخيز فرا رسد اهل اعمال را مى آورند و پاداش اعمال آنها را كه همگى اهل نماز و روزه و حج و صدقه اند با ميزان به طور كامل مى دهند. سپس اهل بلا را مى آورند و براى آنها ميزانى نصب نمى شود و ديوانى گسترده نمى گردد، و مزد بر آنها ريخته مى شود چنان كه بر آنها ريخته مى شد. در اين هنگام عافيت يافتگان دنيا آن را آرزو مى كنند كه تن آنها با مقراض بريده مى شد و ثواب هايى را كه به اهل بلا داده مى شود نمى ديدند، و در اين باره خداوند فرموده است : (( انما يوفى الصابرون اءجرهم بغير حساب . )) (٥٠٩)
از ابن عباس نقل شده كه گفته است : يكى از پيامبران به خداوند شكايت كرد و گفت : پروردگارا، بنده مؤ من تو را فرمانبردارى مى كند و از نافرمانى تو دورى مى جويد؛ دنيا را از او دريغ مى دارى و او در معرض بلا قرار مى دهى ؛ و بنده كافر تو را فرمانبردارى نمى كند و در نافرمانى تو گستاخى مى ورزد. بلا را از او دور مى دارى و دنياى او را فراخ مى گردانى . خداوند به او وحى فرمود: بندگان براى منند و بلا نيز براى من است و همه حمد من مى گويند. مؤ من گناهانى مانند كوه بر دوش دارد دنيا را از او باز مى دارم و او را در معرض بلا قرار مى دهم تا كفاره گناهانش باشد و آنگاه كه مرا ديدار مى كند پاداش حسنات اعمالش را به او خواهم داد. كافر نيز حسناتى دارد، روزيش را گسترش مى دهم و بلا را از او باز مى دارم و پاداش حسناتش را در دنيا به او مى دهم تا آنگاه كه مرا ملاقات كند كيفر سيئاتش را به او برسانم .
روايت شده است هنگامى كه آيه : (( من يعمل سوء يجز به )) (٥١٠) نازل گرديد گفته شد پس از اين آيه ديگر چه جاى خوشحالى است ؟ پيامبر خدا (ص ) به گوينده اين سخن فرمود: ((آيا هيچ بيمار نمى شوى ؟ و آيا هيچ آزارى به تو نمى رسد؟ و آيا هيچ اندوهگين نمى شوى ؟ اين است آنچه به آن كيفر داده مى شويد))، (٥١١) يعنى : همه اينها كه به تو مى رسد كفاره گناهان توست .
از عقبة بن عامر از پيامبر خدا (ص ) نقل شده كه فرموده است : ((هرگاه كسى را ديديد كه آنچه دوست دارد خدا به او مى دهد و او همچنان بر گناهانش پابرجاست ، بدانيد اين استدراج است )). سپس اين آيه را قرائت فرمود: (( فلما نسوا ما ذكروا به فتحنا عليهم اءبواب كل شى ء،)) (٥١٢) يعنى : هنگامى كه دستورهاى ما را ترك كردند درهاى خيرات را به روى آنها گشوديم تا آنگاه كه به آنچه داده شده بودند شاد شدند، ناگهان آنان را به كيفر گرفتيم . نقل كرده اند: مردى از صحابه زنى را ديد كه در جاهليت او را مى شناخت ، با وى گفتگو و سپس او را ترك كرد. ليكن در حالى كه مى رفت به او نگريست كه ناگهان سرش به ديوار خورد و رويش خراشيده شد. نزد پيامبر خدا (ص ) آمد و چگونگى را به عرض رسانيد، آن حضرت فرمود: ((هرگاه خداوند خير بنده اى را بخواهد در مجازات گناهش در دنيا تعجيل مى كند.)) (٥١٣) على (ع ) فرموده است : ((آيا شما را خبر ندهم به اميدوار كننده ترين آيه اى كه در كتاب خداست ؟)) گفتند: آرى ، آن حضرت اين آيه را قرائت كرد: (( و ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عن كثير. )) (٥١٤) بنابراين مصيبت ها در دنيا به سبب ارتكاب گناه است ، و هرگاه خداوند در دنيا مرتكب گناه را كيفر كند گرامى تر از آن است كه در آخرت دوباره او را مجازات فرمايد و اگر در دنيا او را عفو كند بزرگوارتر از آن است كه در روز قيامت بدين سبب او را مورد عذاب قرار دهد.
از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((بنده هرگز جرعه اى را فرو نمى برد كه نزد خداوند محبوب تر از جرعه خشمى باشد كه با بردبارى آن را فرو دهد، و جرعه مصيبتى كه بر آن شكيبايى ورزد، و هيچ قطره اى نچكيده كه نزد خداوند محبوب تر از قطره خونى باشد كه در راه خدا ريخته شود، يا قطره اشكى كه در سياهى شب در حال سجده سرازير گردد و جز خداوند آن را نبيند؛ و هيچ بنده اى دو گام برنداشته كه در نزد خداوند محبوب تر از دو گامى باشد كه بنده براى اداى نماز واجب و براى صله رحم برمى دارد)).(٥١٥)
از ابى الدرداء نقل شده كه گفته است : پسرى از سليمان بن داوود وفات كرد و بدين سبب سخت دلتنگ و غمگين شد. دو فرشته به صورت دو دشمن در برابر او ظاهر شدند و نزد او نشستند. يكى از آن دو فرشته گفت : تخمى در زمين پاشيدم چون سبز شد و بالا آمد اين شخص آن را تباه كرد. سليمان به فرشته ديگر گفت : تو چه مى گويى ؟ پاسخ داد: من در جاده حركت مى كردم و به كشتزارى رسيدم چون راست و چپ خود را نگريستم راهى جز گذر از آن نيافتم . سليمان (ع ) گفت : چرا در ميان راه كشت كردى ؟ آيا نمى دانستى كه مردم ناگزير به عبور از آن هستند؟ پاسخ داد: چرا بر فرزند خود غمگينى ؟ آيا نمى دانى كه مرگ راه آخرت است ؟ سليمان پيش خدا توبه كرد و پس از آن بر مرگ فرزند بى تابى نكرد.
عمر بن عبدالعزيز بر پسرش كه بيمار بود وارد شد و به او گفت : اى پسر من ! تو در ترازوى من باشى دوست تر مى دارم تا من در ترازوى تو باشم . پاسخ داد: آنچه تو آن را دوست دارى نزد من محبوب تر از چيزى است كه من آن را دوست مى دارم .
ابن عباس را از مرگ دخترش خبر دادند؛ استرجاع كرد و گفت : خداوند عورتى را پوشانيد و هزينه اى را كفايت كرد و پاداشى را رسانيد. سپس فرود آمد و دو ركعت نماز به جا آورد و گفت : ما آنچه را خداوند امر كرده انجام داديم ، چه فرموده است : (( ((واستعينوا بالصبر و الصلاة ...)) )) (٥١٦)
از ابن مبارك نقل شده كه پسرش وفات كرد، مجوسيى به او تسليت داد و گفت : سزاوار است خردمند در امروز همان كار را كند كه نادان پس از پنج روز آن را انجام مى دهد. ابن مبارك گفت : اين گفتار را بنويسيد. يكى از دانشمندان گفته است : خداوند بلا را پياپى بر بنده اش وارد مى كند تا آنگاه كه چون به راه افتد گناهى بر او باقى نماند.
فضيل گفته است : خداوند بنده مؤ من را چنان با بلا مواظبت مى كند كه انسان با نيكى از خانواده اش مراقبت مى كند.
حاتم اصم گفته است : خداوند در روز رستاخيز بر چهار صنف به چهار كس اقامه حجت مى كند، بر توانگران به سليمان ، بر مستمندان به عيسى ، بر بردگان به يوسف ، و بر بيماران به ايوب ، درود خدا بر آنان .
روايت شده است هنگامى كه زكريا از كافران بنى اسرائيل گريخت ، در ميان درخت پنهان شد. زمانى كه آنها اين را دانستند ارّه آوردند و شروع به بريدن درخت كردند. چون ارّه به سر زكريا رسيد ناله اى برآورد. حق تعالى به او وحى فرمود كه اگر بار ديگر بنالى نام تو را از ديوان پيامبرى محو مى كنم . پس از آن زكريا بر صبر دندان فشرد تا او را دو پاره كردند.
لقمان به فرزندش گفت : اى پسر من ! زر به آتش و بنده شايسته به بلا آزموده مى شوند. هرگاه خداوند قومى را دوست بدارد آنها را مبتلا مى كند. هر كس راضى باشد رضاى خدا را يافته و آن كه خشمگين شود به خشم خدا گرفتار شده است .
احنف بن قيس گفته است : روزى از درد دندان مى ناليدم ، به عمويم گفتم : دوش از درد دندان نخفته ام و اين سخن را سه بار تكرار كردم . عمويم گفت : از درد دندان خود در يك شب زياد مى نالى ، من سى سال است كه چشمم را از دست داده ام و كسى بر آن آگاه نشده است . خداوند به عزيز وحى فرمود: هرگاه بلايى بر تو فرود آيد نزد مردم از من شكايت مكن و شكايتت را نزد خود من آور چنان كه من به هنگامى كه بدى ها و رسواييهايت را به بالا مى آورند از تو نزد فرشتگان شكايت نمى كنم .(٥١٧)

برترى نعمت بر بلا
شايد بگويى : اين اخبار دلالت بر آن دارد كه در دنيا بلا بهتر از نعمت است . در اين صورت آيه بايد از خداوند بلا بخواهيم ؟

مى گويم :
براى اين امر دليلى نيست ، چه از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه در دعاى خود از بلاهاى دنيا و آخرت به خداوند پناه مى برد، (٥١٨) و او و ديگر پيامبران (ع ) مى گفتند: (( ربنا آتنا فى الدنيا حسنة و فى الا خرة حسنة )) (٥١٩) و از شماتت دشمنان و غير آن استفاده مى كردند.(٥٢٠)
على (ع ) مى گفت : پروردگارا از تو صبر مى خواهم ، و پيامبر (ص ) مى فرمود: ((تو از خدا بلا خواستى من از او عافيت مى خواهم )).(٥٢١)
از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((از خدا عافيت بخواهيد زيرا به بنده چيزى بهتر از عافيت داده نشده است جز يقين ))؛ (٥٢٢) و يقين عافيت دل از بيمارى نادانى و شك است و عافيت دل برتر از عافيت بدن است .
مطرف بن عبداللّه گفته است : اگر در عافيت باشم و شكر كنم نزد من محبوب تر است تا مبتلا باشم و صبر كنم .
پيامبر خدا (ص ) در دعاى خود مى گفت : ((عافيت تو را دوست تر مى داريم )).(٥٢٣)
اين مطلب روشن تر از آن است كه نيازى به دليل و استشهاد داشته باشد. بلا به دو سبب نعمت مى شود: يكى مقايسه آن با بلايى كه بزرگ تر از آن است ، چه در دنيا و چه در آخرت ؛ دوم مقايسه آن با ثوابى كه مى توان بدين سبب انتظار آن را داشت .
بنابراين بايد آدمى از خداوند بخواهد كه در دنيا نعمت را بر او كامل كند، و بلا را هر چه بيشتر دور گرداند و ثواب شكر بر نعمت را روزى او سازد، زيرا خداوند قادر است بر شكر چيزى عطا كند كه آن را در برابر صبر بر بلا عطا نمى كند.
اگر بگويى : بعضى گفته اند: دوست دارم پلى بر دوزخ باشم تا همه خلايق از روى من بگذرند و نجات يابند و من در آتش گرفتار باشم و سمنون گفته است :
و ليس فى سواك iiحظ فكيف ماشئت فاختبرنى (٥٢٤)
و اين سخنان آنها درخواست بلاست . پاسخ اين است بدانى كه سمنون پس از اين گفتار به بيمارى حبس بول دچار شد و به همين سبب به در مكتبخانه ها مى رفت و به كودكان مى گفت : براى عموى دروغگوى خود دعا كنيد.
امّا محبت انسان به اين كه خلايق نجات يابند و او در آتش باشد غير ممكن است ؛ ليكن گاهى محبت بر دل چيره مى شود تا آن حد كه گمان مى كند به اندازه اى كه دوستدار خويش است ديگرى را دوست مى دارد. امّا كسى كه جام محبت را نوشيده مست مى شود و كسى كه مست شد بسيار سخن مى گويد، و اگر مستى او برطرف شود خواهد دانست آنچه به او دست داده حالتى بوده كه حقيقت نداشته است ، لذا آنچه از اين گونه سخنان بشنوى گفتار عاشقانى است كه از عشق لبريز شده اند و شنيدن سخن اينان لذت بخش است ، ليكن قابل اعتماد نيست . نقل كرده اند فاخته اى به جفت خود عشق مى ورزيد، ليكن او امتناع مى كرد. به وى گفت : چه چيزى تو را از من باز مى دارد، اگر بخواهى من مملكت سليمان را به خاطر تو زير و زبر مى كنم . سليمان اين سخن را شنيد، او را فرا خواند و مورد سرزنش و بازخواست قرار داد. فاخته گفت : اى پيامبر خدا! سخن عاشقان بازگو نمى شود، و او چنان است كه شاعر گفته است :
اريد وصاله و يريد هجرى فاءترك ما اريد لما iiيريد (٥٢٥)
ادعاى اين شاعر نيز محال است ، چه معناى سخن او اين است كه مى خواهم آنچه را نمى خواهم ، و كسى كه خواهان وصال است نمى تواند خواهان فراق باشد، زيرا چگونه ممكن است چيزى را بخواهد كه آن را نمى خواهد، بلكه اين سخن جز با دو توجيه نمى تواند راست باشد:
اول آن كه هجرت از معشوق در برخى از احوال صورت گيرد تا رضايت او را به دست آورد، و بتواند از اين راه در آينده به وصال او برسد. در اين صورت هجران وسيله اى براى جلب رضايت معشوق و رضايت او وسيله اى براى رسيدن به وصال اوست و آنچه وسيله رسيدن به معشوق است طبعا محبوب مى باشد. او مانند مالدوستى است كه يك درهم به وام مى دهد تا دو درهم به وى بازپس دهند و براى دو درهم آينده از دوستى يك درهم در حال مى گذرد.
دوم آن كه هجران او تنها از اين نظر مطلوب اوست كه آن رضاى محبوب اوست و از اين كه بداند محبوبش از او راضى است لذتى احساس مى كند كه با وجود كراهت از هجران از لذت مشاهده محبوب بيشتر است و در اين حال است كه مى توان تصور كرد او خواهان چيزى است كه رضاى محبوب او در آن است . از اين رو حال بعضى از دوستان خدا به آن جا مى رسد كه لذت آنها در اين كه بدانند خدا از آنها راضى است بيشتر از لذت آنها در داشتن عافيت بدون احساس رضاى اوست . اينان چون رضاى او در تحمل بلا ارزيابى مى كنند بلا در نزد آنها از عافيت محبوب تر مى باشد. البته اين حاليت است كه وقوع آن به هنگام غلبه محبت دور نيست ليكن ثابت نمى باشد، و اگر فى المثل پايدار بماند آيا حالتى صحيح است و يا زاييده حالت ديگرى است كه بر دل عارض شده و آن را از اعتدال خارج كرده جاى بحث و تاءمل است ، و تحقيق آن در اين جا مناسب مقصود ما نيست .
در هر حال با توجه به آنچه پيش از اين گفته شد عافيت بهتر از بلاست . ما عفو و عافيت را در دنيا و آخرت از خداوند درخواست مى كنيم .

پي نوشت ها

________________________________________
٤٨٩- شورى / ٢٧: هرگاه خداوند روزى را براى بندگانش وسعت بخشد در زمين طغيان و ستم مى كنند.
٤٩٠- علق / ٦ و ٧:... انسان سركشى مى كند بر اين كه خود را بى نياز ببيند.
٤٩١- سنن ترمذى آن را حديث حسن شمرده ، حاكم ، ٤ / ٣٠٩ نظير آن را ذكر كرده و آن را صحيح دانسته و پيش از اين ذكر شده است .
٤٩٢- آل عمران / ١٧٨:... ما به آنها مهلت مى دهيم كه بر گناهانشان بيفزايند و عذاب خوار كننده اى براى آنهاست .
٤٩٣- نور / ١٥:... گمان كرديد اين امر كوچكى است در حالى كه نزد خدا بزرگ است .
٤٩٤- سنن ابن ماجه به شماره ٢٦٠٤ از حديث على (ع ) بدين گونه : ((كسى كه در دنيا گناهى را مرتكب شود و خداوند او را بدين سبب مجازات كند حق تعالى دادگرتر از آن است كه دوبار بنده اش را مجازات فرمايد، و هر كس در دنيا گناهى كند و خداوند آن را بر او بپوشاند حق تعالى گرامى تر از آن است كه به چيزى بازگردد كه آن را عفو كرده است )).
٤٩٥- كافى ٢/٤٤٤ (( باب تعجيل عقوبة الذنب . ))
٤٩٦- مسند احمد ٥ / ٣١٩: از حديث عبادة بن صامت با زيادتى در آغاز آن ، و در سلسله راويان آن عبداللّه بن ابى لهيعه است كه راستگوست جز اين كه پس از سوخته شدن كتاب هايش دچار اختلال حواس شد.
٤٩٧- بغوى ، ٢ / ١٧٩: از حديث صهيب به سند صحيح .
٤٩٨- سنن ابن ماجه شماره ٤١١٣ و غيره در كتاب (( الزهد. ))
٤٩٩- شكيبا باش تا ما به تو شكيبا باشيم
چه صبر رعيت پس از صبر سران است
٥٠٠-پاداش تو پس از عباس بهتر از عباس است
و خداوند براى عباس بهتر از تو است

٥٠١- صحيح بخارى ٧/١٤٩، (( كتاب الطب ، )) ج ٥.
٥٠٢- ترمذى از حديث انس به سندى ضعيف ، (( الجامع الصغير، )) باب قاف ، ٢/٨٣.
٥٠٣- صحيح مسلم ٣/٣٨: از حديث امّ سلمه . يعنى : ما براى خداييم و به سوى او باز مى گرديم ، بارخدايا! در اين مصيبت به من مزد ده و پاداشى بهتر از آن به من عطا كن .
٥٠٤- صحيح بخارى نظير آن ، مسند احمد از حديث انس و پيش از اين ذكر شده است . (( الحليه )) ابونعيم ، (( الكبير )) طبرانى از عرباض همگى با سند صحيح ، (( الجامع الصغير. ))
٥٠٥- كتاب (( المرض و الكفارات )) ابن ابى الدنيا از حديث ابى سعيد خدرى ، (( المغنى . ))
٥٠٦- سنن ابوداوود، ٢/١٦٢ با اختلاف كمى در الفاظ.
٥٠٧- مسند احمد، صحيح بخارى ، سنن ابن داوود، سنن نسايى و پيش از اين ذكر شده است .
٥٠٨- عراقى گفته است : اين حديث را اصفهانى در (( الترغيب و الترهيب )) از بكر بن خنيس از ضرار بن عمر و از يزيد رقاشى از انس روايت كرده است و بكر و ضرار و يزيد همگى ضعيف اند.
٥٠٩- زمر / ١٠: صابران پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند.
٥١٠- نساء / ١٢٣: هر كس بد كند كيفر داده مى شود.
٥١١- (( الدرالمنثور، )) ٢/٢٢٦ كه آن را از گروهى روايت كرده است .
٥١٢- مسند احمد، ٤/١٤٥، (( الكبير )) طبرانى ، (( الشعب )) بيهقى . آيه در سوره انعام / ٤٤: هنگامى كه (اندرزها سودى نبخشيد و) آنچه را به آنها يادآورى شده بود فراموش كردند درهاى همه چيز (از نعمت ها) را به روى آنها گشوديم تا كاملا خوشحال شدند ناگهان آنها را گرفتيم (و سخت مجازات كرديم .)
٥١٣- سنن ترمذى ، حاكم از حديث انس ، طبرانى و نيز حاكم ، (( الشعب )) بيهقى از حديث عبداللّه بن مغفل ، (( الجامع الصغير، المغنى . ))
٥١٤- شورى / ٣٠.
٥١٥- عراقى گفته است : ابوبكر بن لال در مكارم اخلاق آن را از حديث على (ع ) بدون ذكر جرعه نقل كرده و در سلسله راويان او محمّد بن صدقه است كه معروف به فدكى و راوى احاديث مجهول و نادرستى است . ابن ماجه از حديث ابن عمر به سندى نيكو روايت كرده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((هيچ جرعه اى در نزد خداوند بزرگتر از جرعه خشمى نيست كه انسان آن را براى طلب خشنودى خداوند فرو برد.)) ديلمى در (( مسند الفردوس ((ع از حديث ابن امامه نقل كرده است كه : ((در زمين هيچ قطره اى فرو نمى آيد كه نزد خداوند محبوب تر از خون مرد مسلمانى باشد كه در راه خدا بر زمين ريخته شود، يا قطره اشكى كه در تاريكى شب سرازير گردد)) و در سلسله راويان نيز همين محمّد بن صدقه مذكور است .
٥١٦- بقره / ٤٥: از صبر و نماز يارى بجوييد...
٥١٧- دعوات راوندى ، مستدرك نورى ، ١/٨١.
٥١٨- ابن حبان ، حاكم و احمد از حديث بسر بن ارطاة : ((خداوندا عواقب ما را در همه كارنها نيكو فرما و از رسوايى دنيا و عذاب آخرت ما را پناه ده )). (( الجامع الصغير. ))
٥١٩- صحيح مسلم و بخارى از حديث انس به اين كه بيشترين دعاى پيامبر (ص ) اين بود كه : (( ((اللهم آتنا فى الدنيا...)) )) و ابى داوود و نسايى از حديث عبداللّه بن سائب كه گفته است : شنيدم پيامبر خدا (ص ) در ميان دو ركن مى فرمود: (( ((ربنا آتنا...)). ))
٥٢٠- سنن نسايى ، ٨/٢٦٨، به سندهاى مختلف .
٥٢١- عراقى گفته است : ترمذى آن را از حديث معاذ ضمن حديثى ديگر روايت كرده و آن را احسن شمرده و از على (ع ) نام نبرده است .
٥٢٢- سنن ابن ماجه به شماره ٣٨٤٩ نظير آن ، نسايى و ترمذى نيز، (( الترغيب )) منذرى ، ٤/٢٧٢.
٥٢٣- سيره ابن هشام ضمن دعاى پيامبر خدا (ص ) به هنگام خروج به سوى طايف .
٥٢٤- مرا در غير تو نصيبى نيست - پس به هر گونه كه خواهى مرا بيازماى .
٥٢٥- من وصال او را مى خواهم و او دورى مرا - پس مراد خود را به خاطر مراد او وامى گذارم .



۱۵
بيان آن كه صبر افضل است يا شكر

بيان آن كه صبر افضل است يا شكر
بدان مردم در اين باره اختلاف كرده اند. بعضى مى گويند: صبر افضل از شكر است و برخى ديگر شكر را برتر از صبر مى دانند و دسته اى آنها را برابر دانسته اند، و گروهى گفته اند: يا اختلاف احوال مختلف مى شوند. هر فرقه اى با سخنانى سست و دور از تحقيق بر صدق مدعاى خود استدلال كرده اند كه نقل آنها سخن را به درازا مى كشاند و سودى ندارد، بلكه مبادرت به اظهار حق سزاوارتر مى باشد. از اين رو مى گوييم بيان اين مطلب متضمن دو مقام است :
مقام اول بيان آن بر سبيل تساهل است بدين گونه كه به ظاهر امر نگريسته شود و حقيقت آن بررسى و پيگيرى نگردد، و اين بيانى است كه بايد مردم عوام كه فهم آنها از درك حقايق پيچيده قاصر است بدان مورد خطاب قرار گيرند؛ و اين نوعى از اقسام فنون سخنورى است كه بايد واعظان و سخنوران بدان تكيه داشته باشند، چه مقصود آنها از سخن گفتن با عوام اصلاح حال آنان است ، و دايه مهربان نبايد كودك شيرخوار را با گوشت چاق پرندگان و انواع شيرينى ها پرورش دهد، بلكه بايد با شيرى لطيف او را تغذيه كند؛ و بر اوست كه او را از خوراك هاى پاكيزه دور بدارد تا آنگاه كه نيروى تحمل آنها را بيابد و ضعفى كه در بنيه اوست برطرف گردد.
بنابراين مى گوييم : اين مقام در جهت بيان ، مانع بحث و تفصيل است و مقتضاى آن نظر كردن به ظواهرى است كه از آنچه در شرع وارد شده مفهوم مى شود و بر حسب آنها صبر برتر از شكر است ؛ زيرا اگر چه در فضيلت شكر اخبارى بسيار وارد است ، ليكن هرگاه با آنچه در فضيلت صبر نقل شده است مقايسه شود فضيلت هاى صبر بيشتر است ، بلكه به برترى آن در بعضى اخبار تصريح شده است مانند قول پيامبر (ص ) كه : ((از بهترين چيزهايى كه به شما داده شده يقين و عزم بر صبر است )).(٥٢٦)
در حديث آمده است : ((روز رستاخيز شكرگزارترين مردم روى زمين را مى آورند و خداوند پاداش شكركنندگان را به او مى دهد و صابرترين اهل زمين را مى آورند به او گفته مى شود: آيا خشنود مى شود كه پاداش تو را مانند پاداشى كه به اين شاكر داديم بدهيم ؟ مى گويد: آرى اى پروردگار من ، حق تعالى مى فرمايد: هرگز! من به وى نعمت دادم او شكر كرد و تو را مبتلا كردم تو صبر كردى من چندين برابر پاداش او را به تو مى دهم سپس چندين برابر جزاى شاكران به او داده مى شود. خداوند فرموده است : (( انما يوفى الصابرون اءجرهم بغير حساب )). )) (٥٢٧)
امّا اين كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : خورنده شكرگزار همچون روزه دار صابر است ))، (٥٢٨) دليل بر فضيلت مى باشد، چه اين سخن را در مقام مبالغه به منظور بالا بردن درجه شكر و رسانيدن آن به مرتبه صبر بيان فرموده و اين منتهاى درجه شكر است و اگر بلندى درجه صبر از آنچه در شرع وارد شده فهميده نمى شد الحاق شكر به صبر مبالغه تلقى نمى شد و مانند قول آن حضرت بود كه فرموده است : جمعه ((حج مستمندان است ))؛ (٥٢٩) و نيز: ((جهاد زن نيكو شوهردارى است ))؛ (٥٣٠) و نيز: ((شرابخوار مانند بت پرست است ))، (٥٣١) و در تشبيه بايد همواره مرتبه مشبه به بالاتر از مشبه باشد. همچنين سخن آن حضرت كه : ((صبر نصف ايمان است ))، (٥٣٢) دلالت بر آن ندارد كه شكر مانند آن است ، و اين مانند قول آن حضرت است كه فرموده است : ((روزه نصف صبر است )).(٥٣٣)
زيرا هر چيزى را دو نيم كنند يك نيمه آن را نصف مى گويند هر چند ميان دو نصف تفاوت باشد، چنان كه مى گويند: ايمان علم و عمل است ، پس علم نصف ايمان است . امّا اين امر دليل بر آن نيست كه عمل با علم برابر است . در خبر آمده است كه : ((همه درهاى هشت دو لنگه اى است جز در صبر كه يك لنگه است و اهل بلا نخستين كسانى هستند كه به آن وارد مى شوند و پيشاپيش آنها ايوب (ع ) است )).(٥٣٤)
بارى آنچه در فضيلت فقر وارد شده دليل بر فضيلت صبر نيز هست ، زيرا صبر حالت مستمند و شكر حالت توانگر است .

مى گويم :
در كافى از ابى جعفر (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((مردانگى در صبر به هنگام احتياج و تنگدستى و تعفف (باز ايستادن از حرام و خوددارى از سؤ ال ) و توانگرى بيشتر از مردانگى در بخشش است )).(٥٣٥)
غزالى مى گويد :
اين مقامى است كه عوام را قانع مى كند و ضمن وعظى كه درخور آنان و براى معرفى مصالح دينى ايشان باشد آنان را كافى است .
مقام دوم بيانى است كه مقصود از آن شناساندن حقايق به اهل علم و بينش از طريق كشف و روشنگرى است . در اين مورد مى گوييم : هر دو امرى كه مبهم باشند مقايسه ميان آنها مادام كه ابهام آنها باقى است غير ممكن است مگر آن كه حقيقت هر كدام از آن دو روشن شود، و هر مكشوفى كه مشتمل بر اقسامى باشد قسمتى از آن را با قسمتى ديگر نمى توان مقايسه كرد، بلكه لازم است افراد هر يك با هم سنجيده و مقايسه گردد تا رجحان هر كدام معلوم شود. صبر و شكر اقسام و فروع بسيار دارند و حكم آنها از حيث رجحان و نقصان با اجمال و اختصار روشن نمى شود. از اين رو مى گوييم : همچنان كه پيش از اين نيز ياد كرده ايم اين مقامات از سه چيز تشكل مى يابند كه عبارتند از: علوم ، احوال و اعمال ، صبر و شكر و ديگر مقامات نيز همين گونه است ، و اگر بعضى از اين سه چيز با بعضى ديگر از آنها سنجيده شود براى ظاهر بينان چنين معلوم مى گردد كه علوم براى احوال و احوال براى اعمال خواسته مى شود؛ از اين رو اعمال از آن دو افضل است .
امّا نزد ارباب بينش امر برعكس اين است ، چه آنان اعمال را براى احوال و احوال را براى علوم مى خواهند و از نظر آنها افضل اين سه چيز علوم و پس از آن احوال و سپس اعمال است ، زيرا هر چه براى غير آن خواسته شود ناگزير غير نسبت به آن افضل است . امّا آحاد اين سه چيز: در مورد اعمال بايد دانست چنانچه برخى از اعمال يا برخى ديگر مقايسه شود گاهى با هم تساوى و زمانى تفاوت دارند. به همين گونه است آحاد احوال و آحاد معارف به هنگامى كه بعضى از آنها با بعضى ديگر مقايسه شود. افضل معارف علوم مكاشفه است كه از علوم معامله برتر است بلكه علوم معامله پست تر از معامله است ، زيرا اين علوم براى معامله خواسته مى شوند و فايده آنها اصلاح عمل است . برترى عالم به سبب داشتن علوم معامله بر عابد زمانى است كه دانش او براى همگان سودمند باشد، در اين صورت علم او از عمل خاصّ افضل است وگرنه دانشى كه از عمل قاصر باشد برتر از عمل قاصر نيست . از اين رو مى گوييم : فايده اصلاح عمل ، اصلاح حال دل است و فايده اصلاح دل ، اين كه حلال بارى تعالى در ذات و صفات و افعال بر او تجلى كند. لذا برترين علوم مكاشفه شناخت حق تعالى است و آن هدفى است كه به خاطر ذات خود مطلوب است ، چه به سبب آن سعادت به دست مى آيد بلكه آن عين سعادت است ؛ ليكن دل ها در دنيا نمى دانند كه معرفت خداوند عين سعادت است ، بلكه آن را در آخرت خواهند دانست . و اين معرفتى است مطلق و آزاد كه هيچ قيدى بر آن نيست و هيچ چيز ديگرى آن را مقيد نمى سازد، و همه معرفت هاى ديگر نسبت به آن به منزله پرده و خدمتكارند، زيرا آنها به خاطر حصول اين معرفت مطلوبند، و چون آنها براى اين مقصود خواسته شوند تفاوت آنها برحسب سود آنها در رسيدن به معرفت بارى تعالى است . برخى معرفت ها با يك واسطه و بعضى با واسطه هاى بسيار منتهى به بعضى از آن معرفت مى شود، از اين رو هر كدام از اين معرفت ها كه واسطه هاى ميان آن و معرفت بارى تعالى كمتر باشد افضل است .
امّا احوال و مقصود ما از آن احوال دل از حيث تصفيه و تطهير آن از آلودگى هاى دنيا و اشتغالات و سرگرمى هاى مردم است كه هرگاه دل از اينها پاك و مصفا شود حقيقت حق در آن جلوه گر خواهد شد. بنابراين برترى احوال بر يكديگر برحسب تاءثير آنها در اصلاح و پاكيزه كردن دل و آماده ساختن آن براى تحصيل علوم مكاشفه است ؛ و همان طورى كه صيقلى كردن آيينه متضمن اين است كه آيينه را تا آنگاه كه صيقلى آن به اتمام مى رسد حالاتى باشد كه برخى از آنها به جلا و صيقلى نزديك تر از برخى ديگر است ، حالات دل نيز به همين گونه است ؛ و ناگزير حالتى كه نزديك يا نزديك كننده به صفاى دل است افضل از حالات غير آن است ، زيرا آن حالت به مقصود نزديك تر است .
ترتيب اعمال نيز به همين نحو است . اعمال موجب تحكيم صفات دل و جلب تيرگى دل و كشانيدن انسان به سوى زخارف دنياست ؛ و يا سبب بروز حالتى است كه آماده كننده دل براى مكشافه و موجب صفاى آن و قطع علايق او از دنياست . اولى گناه و دومى طاعت نام دارد. گناهان از حيث تاءثير در تيرگى و سختى دل متفاوتند، و طاعت ها نيز در نورانى كردن دل و پاكيزه ساختن آن با هم تفاوت دارند و درجات هر كدام از اينها برحسب درجه تاءثير آنهاست . اين تاءثير با اختلاف احوال مختلف مى شود، و بسا ما به طور مطلق بگوييم : نماز نافله از همه عبادات مستحبى افضل است ، و حج از صدقه برتر است و نماز شب از هر نماز ديگر بالاتر است . امّا حقيقت اين است توانگرى كه بخل و مالدوستى بر او چيره شده دادن يك درهم در راه خدا براى او از نماز شب و روزها روزه بهتر مى باشد؛ زيرا روزه شايسته كسى است كه شهوت شكم بر او غلبه يافته و بخواهد اين شهوت را درهم بشكند، يا آن كه سيرى شكم او را از صفاى فكر در علوم مكاشفه باز مى دارد و بخواهد با گرسنگى دل را پاكيزه سازد. امّا اين بدبخت چون حالتى غير از اين حالات دارد شهوت شكم به او زيانى نمى رساند، و به نوعى از فكر كه سيرى شكم او را از آن باز دارد مشغول نيست . لذا روزه گرفتن او خروج از حالتى است كه شايسته او و ترك تكليفى است كه متوجه اوست و او به بيمارى مى ماند كه از درد شكم بنالد و داروى سردرد به كار برد كه از آن سودى عايد او نمى شود، بلكه وظيفه او اين است كه در خصلت هلاك كننده اى كه بر او چيره است بنگرد. حرصى كه آن را به كار گيرند از جمله مهلكات است و اگر حريص صد سال روزه بگيرد و هزار شب را به نماز بگذراند ذرّه اى از حرص او كاسته نمى شود و تنها انفاق مال آن را زايل مى كند. پس ‍ بر او واجب است كه آنچه را دارد صدقه دهد. تفصيل اين مطلب ضمن آنچه در بخش مهلكات ذكر كرده ايم بيان شده است و بايد بدان جا مراجعه شود.
از اين رو برحسب احوال ، تاءثير طاعات و معاصى و درجات آنها مختلف مى شود، در اين مقام اهل بينش مى دانند كه پاسخ دادن به طور مطلق خطاست ، زيرا اگر گوينده اى از ما بپرسد: نان بهتر است يا آب ، پاسخ درست اين است كه نان براى گرسنه و آب براى تشنه افضل است ؛ و اگر هر دو جمع شوند و مورد نياز باشند بايد در اغلب نگريست ، اگر تشنگى غلبه دارد آب افضل است و اگر تشنگى و گرسنگى تساوى دارند آب و نان متساوى مى باشند. همچنين اگر گفته شود: سركنكبين افضل است يا شربت نيلوفر؟ در اين جا نيز پاسخ مطلق به هيچ روى درست نيست . آرى اگر پرسش شود: سركنگبين افضل يا نداشتن صفرا؟ در اين صورت مى گوييم : عدم صفرا افضل است ، زيرا سركنگبين براى برطرف كردن صفرا خواسته مى شود و آنچه به خاطر چيز ديگر مطلوب است ناگزير آن چيز از آن افضل است . بذل ، مال نيز مستلزم عملى است كه انفاق گفته مى شود و به سبب آن حالتى حاصل مى شود كه بخل را زايل و محبت دنيا را از دل بيرون مى كند و به سبب خارج شدن محبت دنيا از دل قلب براى شناخت خداوند و كسب محبت او آماده مى گردد. پس افضل معرفت خداوند و در مرتبه پايين تر حال و پايين تر از آنها عمل است .
اگر بگويى : شرع مردم را به عمل تشويق كرده و در ذكر فضيلت آنها تا آن اندازه مبالغه شده كه خداوند طلب صدقه كرده و فرموده است : (( من ذاالذى يقرض ‍ اللّه قرضا حسنا؛ )) (٥٣٦) و نيز: (( و ياءخذ الصدقات ، )) (٥٣٧) در اين صورت چگونه فعل كه همان انفاق است افضل نباشد؟
پاسخ اين است بايد بدانى كه هرگاه پزشك دارويى را بستايد، ستايش او دليل بر آن نيست كه دارو مقصود اصلى در معالجه است و از صحت و شفايى كه به وسيله آن حاصل مى شود افضل است . ليكن عمل درمان بيمارى هاى دل است ، و بيمارى دل از جمله چيزهايى است كه انسان غالبا آن را درك نمى كند و مانند پيسى است كه بر روى كسى باشد كه آيينه نداشته و بر آن واقف نباشد و اگر به او بگويند باور نمى كند. در اين جا چاره اين است كه فى المثل از شستن روى با گلاب ستايش شود، البته اگر گلاب زداينده لكه هاى پيسى باشد تا آن حد كه اين ستايش ها او را به مواظبت بر آن وادار كند و بر اثر آن پيسى او برطرف گردد. چه اگر به او گفته شود كه مقصود از آن زايل كردن پيسى صورت اوست ، بسا درصدد درمان برنيايد و گمان كند صورت او هيچ عيبى ندارد. مثالى روشن تر از اين مى آوريم و مى گوييم :
اگر كسى فرزندى دارد كه به او دانش و قرآن آموخته و مايل است آنچه به او آموخته در ذهنش جايگزين شود و زايل نگردد و مى داند كه اگر او را به تكرار و مطالعه آنها دستور دهد تا در حافظه اش بمانند فرزند خواهد گفت كه آنها محفوظند و نيازى به تكرار و مطالعه نيست ، چه او گمان مى كند آنچه در حال در حافظه اوست تا ابد به همين نحو باقى خواهند ماند، و چون پدر داراى بردگانى است به فرزندش دستور مى دهد كه به آموزش آنها بپردازد و براى آن كه او را به كثرت تكرار از طريق آموزش ‍ وادارد و اين انگيزه را در او قوت دهد، به او وعده پاداش هاى نيكو مى دهد؛ بسا كودك بيچاره گمان مى كند كه مقصود پدرش آموزش قرآن به بردگان است و تنها براى اين منظور او را به اين كار واداشته است ، در نتيجه امر براى او مشكل مى شود و مى گويد: چرا مرا به خاطر بندگان به كار گرفته در حالى كه من از آنها برتر و نزد پدر گرامى ترم ، و مى دانم كه اگر پدرم مقصودش آموزش بردگان است مى تواند بى آن كه مرا به اين كار وادارد آنان را از طريق ديگر آموزش دهد. علاوه بر اين مى دانم كه اگر پدرم اين بردگان را نداشته باشد بر او نقصانى نيست ، چه رسد به آن كه قرآن را ندانند. از اين رو بسا اين بيچاره سستى ورزد و به اتكاى بى نيازى پدر و اعتماد بر عفو و كرم او آموزش آنها را ترك گويد، و در نتيجه دانش و قرآن فراموش او گردد و به سبب نادانى محروم و بدبخت باقى بماند.
گروهى فريب امثال اين خيالات را خوردند و به راه اباحه رفته ملحد شدند و گفتند: خداوند از عبادات ما و وام گرفتن از ما بى نياز است و قول او كه : (( من ذاالذى يقرض اللّه قرضا حسنا )) چه معنايى دارد؟ اگر خداوند بخواهد مستمندان را اطعام مى كند مى تواند و مى كند: (( و اذا قيل اءنفقوا مما رزقكم اللّه قال الذين كفروا للذين آمنوا اءنطعم من لو يشاء اللّه اءطعمه ؛ )) (٥٣٨) و نيز گفتند: لوشاء اللّه ما اءشركنا و لا آباؤ نا. )) (٥٣٩) پس بنگر كه چگونه در گفتارشان صادق بودند و چگونه اين صدق آنها آنان را به هلاكت كشانيد. منزه است خداوندى كه اگر بخواهد با صدق هلاك مى كند و اگر بخواهد با جهل سعادتمند مى گرداند، (( يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا. )) (٥٤٠) اينان گمان كردند كه آنان يا براى خاطر بيچارگان و مستمندان به كار گرفته شده اند و يا براى خدا و گفتند: ما را در بيچارگان و مستمندان بهره اى نيست و خداوند نيز به ما و اموال ما نيازى ندارد، خواه انفاق كنيم يا دست باز داريم و در نتيجه ين پندار هلاك شدند چنان كه آن كودك هلاك شد، چه گمان كرد كه پدرش او را به خاطر بردگان به كار گرفته و ندانست كه مقصود پدرش تثبيت صفت علم در نفس او و مستحكم ساختن آن در دل بوده تا بدين سبب در دنيا و آخرت سعادتمند شود، و اين لطف و محبتى از سوى پدر نسبت به وى بوده كه او را به سمتى كشانيده كه خوشبختى و سعادت او در آن بوده است .
اين مثال روشنگر گمراهى كسانى است كه در اين وادى راه را گم كرده و از آن بدور افتادند، چه بينايى كه مال تو را مى ستاند پليدى بخل و محبت دنيا را كه باعث هلاكت تو است از درونت مى زدايد. او مانند حجامتگرى است كه از تو خون مى گيرد تا با خروج اين خون بيمارى كشنده اى را كه در درون دارى از تو دور سازد. بنابراين حجامتگر خدمتكار تو است نه آن كه تو خدمتكار او باشى ، و اگر مقصود حجامتگر آن باشد كه با خونى كه از تو مى گيرد چيزى تهيه كند اين امر او را از خدمتكارى تو بيرون نخواهد برد.
از آن جا كه صدقه پاك كننده درون از صفات پليد است ، پيامبر خدا (ص ) از گرفتن آن خوددارى كرد چنان كه از كسب حجامتگر نهى فرمود، و صدقات را چرك اموال مردم ناميد و خاندان خود را به صيانت از آن مفتخر داشت . مقصود اين است كه اعمال در دل مؤ ثر است ، چنان كه در بخش مهلكات گفته شد؛ و دل برحسب اين تاءثيرات آماده قبول هدايت و نور معرفت مى شود.
اين قول كلى و قانون اصلى است كه بايد در شناخت فضايل اعمال و احوال و معارف بدان رجوع كرد؛ و ما اكنون بويژه به آنچه مورد بحث ما كه صبر و شكر است باز مى گرديم و مى گوييم : در هر يك از صبر و شكر، معرفت ، حال و عمل وجود دارد و روا نيست كه معرفت يكى را با حال يا عمل ديگرى مقايسه كرد، بلكه هر يك را با نظير خود در ديگرى بايد سنجيد تا تناسب و پس از آن فضيلت يكى بر ديگرى معلوم گردد. مثلا هرگاه معرفت شاكر با معرفت صابر مقايسه شود بسا كه بازگشت آنها به يك معرفت باشد؛ زيرا معرفت شكرگزار اين است كه فى المثل نعمت چشم ها را از خدا بداند و معرفت صبر كننده بر اين است كه كورى را از خدا بشناسد. اين دو معرفت متلازم يكديگر و با هم برابرند. البته اين زمانى است كه ما معرفت را در مقابله با بلا و مصيبت در نظر گيريم . پيش از اين بيان كرديم كه صبر بر دو نوع است : يكى صبر بر طاعت و ديگرى صبر بر معصيت و در اين دو امر صبر و شكر يكى است ، زيرا صبر بر طاعت همان شكر طاعت است ، چه بازگشت شكر به اين است كه نعمت خدا در راه مقصودى به كار رود كه حكمت او اقتضا كرده است ، و صبر، به پايدارى انگيزه دين در برابر انگيزه هوس بازگشت دارد. بنابراين صبر و شكر دو نامند براى يك مسمّا به دو اعتبار مختلف ، زيرا به پايدارى انگيزه دين در برابر انگيزه هوس صبر گفته مى شود و اين در مقايسه با انگيزه هوس است و در مقايسه با انگيزه دين آن را شكر مى نامند. انگيزه دين براى همين حكمت آفريده شده است كه با انگيزه هوس بجنگد، و او اين انگيزه را در راه همين حكمت به كار برده است . بنابراين صبر و شكر بيانگر يك معنا هستند. در اين صورت چگونه ممكن است چيزى بر خودش برترى داشته باشد؟
از اين رو موارد صبر سه چيز است : طاعت ، معصيت و بلا، حكم صبر در طاعت و معصيت روشن شد، امّا بلا عبارت از فقدان نعمت است و نعمت يا ضرورى است مانند چشمان و يا نفعى است در محل حجامت ، مانند مال بيش از مقدار كفاف .
در مورد فقدان بينايى ، صبر نابينا به اين است كه شكايت نكند و رضاى خود را به قضاى الهى ظاهر سازد، و به سبب كورى خود را در برخى گناهان مجاز نشمارد. شكر بر بينايى در عمل به دو چيز است : يكى آن كه چشم ها را در راه معصيت خداوند به كار نگيرد؛ دوم آن كه آنها را در راه طاعت او به كار برد و هر يك از اين دو امر خالى از صبر نيست . نابينا از نگاه به چهره هاى زيبا فارغ است و قادر به ديدن آنها نيست امّا بينا اگر نگاهش به چهره اى زيبا افتد و صبر كند نعمت چشمان را شكر كرده و اگر نگاهش را دنبال كند نعمت چشم ها را ناسپاسى كرده است ؛ پس در اين جا صبر در شكر او داخل شده است . همچنين اگر از چشم ها براى طاعت بهره گيرد، در اين صورت نيز ناگزير از صبر بر طاعت خواهد بود.
گاهى هم شكر چشم ها به اين است كه انسان به عجايب صنع خداوند بنگرد تا از اين راه به معرفت او دست يابد، و اين شكر از صبر افضل است و اگر چنين نبود مى بايستى فى المثل مرتبه شعيب (ع ) كه نابينا بود در ميان پيامبران از مرتبه موسى (ع ) و غير او برتر باشد، زيرا او بر فقدان بينايى صبر كرد و موسى (ع ) شكيبايى نكرد. كمال صبر در اين است كه همه اعضاى انسان را از او بگيرند و او را مانند گوشتى كه در سفره مى گذارند رها سازند، امّا اين امرى سخت محال است چه هر يك از اعضاى آدمى آلتى براى دين است و با فقدان آلت ، آن ركن از دين كه مربوط به آن است فوت مى شود، و شكر آن به كار گرفتن عضو است در چيزى از دين كه آن عضو آلت آن است و اين كار جز به صبر انجام نمى گيرد.
امّا نفع در محل حاجت مانند مال زياده بر كفاف ، چنانچه انسان جز به مقدار ضرورت مال در اختيار ندارد و به بيش از آن نياز داشته باشد صبر بر نداشتن آن مجاهده است و اين جهاد فقيران و مستمندان است ؛ و وجود زياده بر كفاف نعمت است و شكر آن بدين است كه آن را در راه امور خير به مصرف برساند و در معصيت خداوند به كار نبرد. اين صبر هرگاه با اين شكر كه از طريق طاعت به جا آورده شود مقايسه گردد شكر افضل خواهد بود، چه آن متضمن صبر نيز هست ، و مستلزم شادى به نعمت خدا، و همچنين تحمل رنج توزيع مال در ميان مستمندان ، و ترك صرف آن در تنعمات مباح است ، حاصل مطلب اين است كه دو چيز افضل از يك چيز و كلّ برتر از جزء است ليكن در اين اشكالى است چه مقايسه ميان كلّ و بعضى از اجزاى آن درست نيست .
امّا اگر شكر او به اين است كه زياده بر كفاف را در راه معصيت خدا به كار نبرد، بلكه آن را در تنعمات مباح صرف كند در اين جا صبر افضل از شكر خواهد بود. مستمند صابر از توانگرى كه مالش را نگاه مى دارد تا در مباحات صرف كند نه از توانگرى كه مالش را در خيرات به مصرف مى رساند افضل است ؛ زيرا مستمند با نفس خويش ‍ مجاهده مى كند و شهواتش را مى شكند و به بلاى الهى راضى است و اين حال ناگزير مسلتزم داشتن نيرويى است . توانگر آرزوهايش را دنبال و از شهواتش پيروى مى كند، ليكن به مباح اكتفا مى كند و مباح مايه بى نيازى از حرام است . با اين حال او نيز ناگزير از داشتن نيرويى است كه بتواند در برابر حرام صبر كند، جز اين كه نيرويى كه صبر مستمند از آن ناشى مى شود برتر و كامل تر از نيرويى است كه توانگر را به اكتفاى در تنعم به مباح وامى دارد. و شرف از آن نيرويى است كه عمل بيانگر آن باشد، چه اعمال جز براى احوال دل خواسته نمى شود و اين نيرو حالت دل است كه بر حسب نيروى يقين و ايمان مختلف مى باشد. از اين رو هر چه بر زيادى قوت ايمان دلالت كند ناگزير آن افضل خواهد بود. همه آنچه در آيات و اخبار درباره برترى اجر صبر بر اجر شكر وارد شده مراد بخصوص همين رتبه است ، زيرا آنچه از واژه نعمت به ذهن مردم تبادر مى كند مال و بى نيازى است ، و آنچه از واژه شكر به ذهن مى رسد اين است كه بگويد: (( الحمدللّه )) و اين كه نعمت را در راه معصيت به كار نبرد نه آن كه در راه طاعت آن را صرف كند. در اين صورت صبر افضل از شكر خواهد بود، چه صبرى كه عامه آن را مى فهمد برتر از شكرى است كه عموم آن را درك مى كنند. اكنون چنانچه معانيى را كه ذكر كرديم مورد ملاحظه قرار دهى خواهى دانست كه براى هر يك از دو قول در بعضى از حالات وجهى است ، زيرا بسا مستمند صابر كه برتر از توانگر شاكر است چنان كه بيان كرديم ، و بسا توانگر شاكر كه افضل از مستمند صابر است . آن توانگرى كه خودش را همچون مستمند ببيند، چه او از مال خود جز به اندازه ضرورت براى خويش نگه نمى دارد و باقى را به مصرف خيرات مى رساند، و يا به اعتقاد آن كه خزانه دار نيازمندان و بيچارگان است مال را نگه مى دارد و انتظار مى كشد كه ضرورتى روى دهد تا آن را به مصرف برساند؛ و هنگامى كه مالش را در اين راه صرف مى كند درصدد كسب جاه و شهوت و منت گذاردن بر ديگران نيست بلكه منظورش اداى حق بارى تعالى در دلجويى از بندگان اوست ، چنين توانگرى برتر از مستمند صابر است .
اگر بگويى : عمل اين توانگر بر نفس او گران نمى آيد ليكن نادارى بر مستمند گران است ، زيرا او لذت قدرت را احساس و اين درد صبر را درك مى كند، و او اگر از فراق مال متاءلم شود لذت قدرت بر انفاق آن را جبران مى كند.
پاسخ اين است كه بدانى راءى ما اين است كسى كه مالش را از روى رغبت و ميل انفاق مى كند حالش كامل تر از كسى است كه اين كار را با بخل انجام مى دهد و مال را با قهر و زور از خود جدا مى كند. ما تفصيل اين مطلب را پيش از اين در كتاب توبه بيان كرده ايم . چه صرف آزار دادن نفس مطلوب نيست بلكه براى تاءديب آن مطلوب است ؛ و اين امر شبيه زدن سگ شكارى است چه سگ تعليم يافته كامل تر از سگى است كه به زدن نياز دارد هر چند بر آن صابر باشد. نفس نيز در آغاز نياز به آزار داده و مجاهده دارد، ليكن در نهايت بدان محتاج نيست بلكه در پايان آنچه براى او آزار دهنده بوده لذت بخش و گوارا خواهد بود.
بنابراين اطلاق قول به اين كه صبر افضل از شكر است به معنايى كه در فهم عامه متبادر مى شود درست است ؛ ليكن اگر تحقيق را بخواهى درست اين است كه تفصيل قايل شويم ، زيرا صبر درجاتى دارد كه كمترين آن ترك شكايت با وجود كراهت است و پس از آن رضاست كه مقامى وراى صبر است و بعد شكر بر بلاست كه بالاتر از رضاست ، زيرا صبر همراه با درد است و رضا ممكن است در برابر چيزى باشد كه در آن نه درد باشد و نه شادى . شكر جز بر چيز محبوبى كه شادى آفرين باشد تحقق نمى يابد و آن را نيز درجات بسيارى است كه بالاترين آنها را ذكر كرديم و امورى پايين تر از آن نيز از جمله اقسام شكر است ، چه شرم بنده از پياپى در آمدن نعمت هاى الهى شكر است ، و دانستن كوتاهى خود در شكر نعمت شكر است ، پوزش از قلت شكر شكر است ، دانستن حلم عظيم خداوند و پرده پوشى او شكر است ، اعتراف به اين كه نعمت ها را خداوند آغاز مى كند بدون آن كه بنده استحقاق داشته باشد شكر است ، دانستن اين كه شكر نيز نعمتى از نعمت هاى خداوند و موهبتى از سوى اوست نيز شكر است ، حسن تواضع در به كار بردن نعمت ها و فروتنى در برابر آنها نيز شكر است و شكر واسطه هاى نعمت نيز شكر است ، چه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((كسى كه شكر مردم را به جا نياورد خدا را شكر نكرده است .)) (٥٤١) ما حقيقت اين مطلب را در كتاب اسرار زكات ذكر كرده ايم ، همچنين قلت اعتراض و حسن ادب در برابر منعم شكر است و تلقى نعمت ها به حسن قبول و بزرگداشت اندك آن شكر است . بارى آنچه از اعمال و احوال تحت عنوان شكر و صبر قرار مى گيرد افراد آنها را نمى توان منحصر و شماره كرد و اينها درجات مختلفى است . در اين صورت چگونه مى توان به اجمال يكى را بر ديگرى برترى داد مگر آن كه با لفظ عام اراده خاص شود چنان كه در اخبار و آثار وارد است .
نقل شده كه يكى از بزرگان گفته است : در يكى از سفرها پيرى بسيار سالخورده ديدم ، از حال او پرسيدم ؛ پاسخ داد: من در آغاز جوانى عاشق دختر عمويم شدم و او نيز عاشق من بود. اتفاقا ازدواج ما صورت گرفت . در شب زفاف به او گفتم : بيا امشب را به شكرانه اين كه خداوند ما را به همديگر رسانيده احيا بداريم . پس همه شب را به نماز گذرانديم و هيچ يك از ما به ديگرى نپرداخت . چون دومين شب فرا رسيد همان سخن را گفتيم و سراسر شب را به نماز گذرانديم و از آن زمان تاكنون هفتاد يا هشتاد سال است كه ما هر شب بدين حالتيم . به زنش گفت : آيا چنين نيست ؟ پيرزن گفت : آرى چنين است كه پيرمرد مى گويد. اكنون بنگر كه اگر خداوند ميان آنها جمع نمى كرد و بر بلاى خدايى صبر مى كردند هرگز مرتبه صبر آنها بر فراق به درجه شكر آنها بر وصال نمى رسيد؛ شكرى كه بدين گونه صورت گرفت و پوشيده نيست كه اين شكر افضل است . بنابراين چنان كه گذشت آگاهى بر حقايق معضلات جز با تفصيل و جدا كردن مسايل از همديگر ميسر نيست ؛ و خداوند داناتر است .
در اين جا كتاب صبر و شكر از بخش (( منجيات المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) به پايان مى رسد و پس از آن كتاب خوف و رجاء به خواست خدا آغاز مى شود. سپاس و منت ويژه خداست ، و درود بر بهترين آفريدگان و خاندان او باد.

كتاب خوف و رجا

مقدّمه
اين سوّمين كتاب از بخش منجيات از (( المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
بسم اللّه الرحمن الرحيم
سپاس ويژه خداوندى است كه به لطف و ثواب او اميد، و از مكر و عقاب او بيم است ؛ پروردگارى كه دل هاى دوستانش را به موهبت رجايش آباد ساخته و به لطايف نعمت هاى باطنى خود آنان را به آستانه خويش فرود آورده و از سراى بلا كه جايگاه دشمنان اوست رهانيده و با تازيانه تهديد و منع شديد، روى اعراض ‍ كنندگان از حضرتش را به سوى سراى ثواب و كرامت خويش برگردانيده و آنان را از تعرض نسبت به امامان و برگزيدگانش بازداشته و از اين كه مشمول خشم و انتقام او شوند مصونيت بخشيده و اصناف خلق را به زمام قهر و عنف و رشته رفق و لطف به بهشت كشانيده است .
و درود بر محمّد سرور پيامبران و بهترين آفريدگانش و بر خاندان و عترت و اصحاب او باد.
امّا بعد. خوف و رجا دو بالند كه مقربان درگاه الهى با آنها به سوى همه مقامات محمود به پرواز در مى آيند و دو مركب رهوارند كه به وسيله آنها در راه آخرت از همه عقبه هاى سخت و گردنه هاى هولناك مى گذرند. پيمودن راه قرب الهى و رسيدن به آسايش سرمدى با گستردگى علايق و بار سنگين گناه و دل هايى كه به مكروهات و ناملايمات احاطه شده و جوارح و اعضايى كه به مشقت ها و رنج ها فرسوده گشته جز با عنان رجا و اميد ميسّر نيست ؛ و بازداشتن كسانى از آتش دوزخ كه دل هاى آنها را شهوت هاى لطيف و لذت هاى عجيب فرا گرفته است جز با تازيانه و تهديدهاى عنيف امكان پذير نمى باشد. از اين رو ناگزير بايد حق خوف و رجا و فضيلت هر يك را بيان داشت و راه رسيدن به جمع ميان اين دو را با همه تضاد و دوگانگى آنها روشن ساخت ، و ما هر دو را در يك كتاب كه مشتمل بر دو بخش ‍ است گرد آورده ايم ، بخش اول در رجا و بخش دوم در خوف است .

بخش اوّل - در رجا
اين بخش مشتمل است بر بيان حقيقت رجا و ذكر فضيلت آن و داروى رج طريقى كه رجا بدان حاصل مى شود.

حقيقت رجا
بدان رجا (اميد) از جمله مقامات سالكان و احوال طالبان است . اين وصف را زمانى مقام مى گويند كه ثابت و پابرجا شد و آنگاه حال مى نامند كه عارضى و زودگذر باشد؛ و همچنان كه زردى سه قسم است : ثابت ، مانند زردى طلا، زودگذر مانند زردى چهره كسى كه ترسيده ، و آنچه ميان اين دو است مانند زردى چهره بيمار، به همين گونه صفات دل به سه قسم منقسم مى شود. آنچه ناپايدار است آن را حال مى گويند، زيرا بزودى دگرگون مى شود، و اين تقسيم در همه اوصاف دل جارى است و غرض ما اكنون بيان حقيقت رجاست .
رجا نيز با ((علم و حال و عمل )) كامل مى شود. علم سبب پديد آمدن حال و حال مقتضى عمل است و رجاء از ميان اين سه اسم براى حال است . توضيح آن اين است كه آنچه از مكروه و محبوب به تو مى رسد از سه قسم بيرون نيست )) يا هم اكنون موجود است و يا در گذشته وجود داشته و يا در آينده انتظار وجود آن مى رود. اگر آنچه در گذشته روى داده به خاطرت آيد آن را ذكر و تذكر مى گويند؛ و اگر آنچه به خاطرت رسيده در حال موجود باشد آن را وجد و ذوق و ادراك مى نامند. اين كه آن را وجد مى گويند براى اين است كه حالتى است كه آن را در خويشتن مى يابى ؛ اگر وجود چيزى در آينده به خاطرت آيد و بر دلت غلبه يابد انتظار و توقع گفته مى شود؛ و اگر آنچه مورد انتظار است ناخوشايند و موجب تاءلم است آن را خوف و اشفاق مى گويند؛ و چنانچه محبوب و دلپسند باشد و از انتظار و دلبستگى بدان و خطور آن در دل خوشحالى و لذتى حاصل شود اين خوشحالى را رجا يا اميد مى نامند.
بنابراين رجا شادمانى دل به خاطر انتظار چيزى است كه آن محبوب است ، ليكن چيزى كه مطلوب خاطر و مورد انتظار است ناگزير بايد سببى داشته باشد. لذا اگر انتظار او به خاطر حصول اكثر اسباب آن است اطلاق رجا بر آن درست است و اگر انتظار او همراه با اختلال و آشفتگى اسباب آن باشد اطلاق واژه غرور و حماقت بر آن درست تر است تا آن كه رجا گفته شود. چنانچه بود و نبود اسباب معلوم نباشد انتظار او را تمنّا و آرزو ناميدن درست تر خواهد بود، زيرا انتظار او بدون سبب است . به هر حال واژه رجا و خوف تنها بر چيزى اطلاق مى شوند كه مورد شك و ترديد باشد، و در چيزى كه قطعيت دارد به كار برده نمى شوند. فى المثل گفته نمى شود دميدن خورشيد را در وقت طلوع آن اميدوارم و از غروب آن در شامگاه بيمناكم ، چه اينها امورى قطعى و ترديدناپذير است . آرى گفته مى شود: فرود آمدن باران را اميد دارم و از انقطاع آن بيمناكم .
صاحبدلان مى دانند كه دنيا كشتزار آخرت ، و دل همچون زمين و ايمان مانند تخم است . طاعات نيز به منزله زير و رو كردن زمين و پاكيزه ساختن آن و كندن جوى ها و راندن آب در آنهاست . دلى كه شيفته و واله دنيا باشد مانند سرزمين شوره زارى است كه تخم در آن نمى رويد. روز رستاخيز روز درو است و هر كسى آنچه كشته است برداشت مى كند و هيچ كشته اى جز كشت ايمان نمو و بالندگى ندارد. ايمان با وجود پليدى درون و بدخويى سودش اندك است ، همچنان كه تخم در زمين شوره زار بى حاصل است . سزاوار است اميد بنده به آمرزش خداوند با اميد برزگر مقايسه شود، چه كسى كه زمين پاكيزه طلب كند و تخم نيكو كه پوسيده و كرم زده نباشد در آن بپاشد، سپس آنچه را مورد نياز آن است فراهم كند كه عبارت است از آب دادن در اوقات لازم ، پاكيزه كردن زمين از خار و خاشاك و زدودن آن از هر چه تخم را از رويش باز دارد يا تباه كند، پس از آن انتظار فضل خداوند را داشته باشد كه صاعقه و آفات ويرانگر را تا آنگاه كه كشت تمام شود و به كمال خود برسند از آن دفع كند، اين انتظار او را رجا مى گويند. اگر تخم را در زمين سخت و شوره زار و مرتفع كه آب بدان نرسد بپاشد و از آن مراقبت نكند سپس انتظار درو محصول آن را داشته باشد اين انتظار او را حماقت و غرور مى نامند نه رجا و اميد. اگر تخم را در زمينى پاكيزه ليكن فاقد آب به كار برد و در جايى كه نزول باران غلبه ندارد و آمدن آن نيز ممتنع نيست انتظار داشته باشد كه آن زمين از آب باران سيراب شود انتظار او را تمنّا و آرزو مى گويند. نه رجا.
از اين رو اطلاق واژه رجا بر انتظار رسيدن به چيزى محبوب آنگاه درست خواهد بود كه همه اسبابى كه در تحت اختيار بنده است براى وصول به آن آماده شده و تنها اسبابى كه خارج از اختيار و امكان اوست باقى مانده باشد و دفع موانع و مفاسد آن را از فضل خداوند اميد داشته باشد.
بنابراين هرگاه بنده تخم ايمان در دل بكارد و آن را با آب طاعات آبيارى كند و از خار و خس اخلاق بد پاكيزه سازد و از فضل خداوند انتظار داشته باشد كه او را تا زمان مرگ بر اين شيوه پايدار بدارد و حسن عاقبتى را كه به آمرزش انجامد نصيب او گرداند؛ انتظار وى رجاى حقيقى پسنديده اى است كه او را وامى دارد بر اعمال خود مواظبت و تا اتمام اسباب آمرزش و فرا رسيدن مرگ به مقتضاى ايمان قيام و رفتار كند؛ و اگر بذر ايمان را با آب طاعات سيرآب نكند يا دل را همچنان به اخلاق بد انباشته نگهدارد و در طلب لذت هاى دنيا بكوشد، سپس انتظار آمرزش الهى را داشته باشد، انتظار او جز حماقت و نادانى نخواهد بود. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((احمق كسى است كه از هوس هاى خود پيروى كند و از خداوند آرزوى بهشت داشته باشد.)) (٥٤٢) خداوند فرموده است : (( فخلف من بعدهم خلف اءضاعوا الصلاة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا؛ )) (٥٤٣) و نيز: (( فخلف من بعدهم خلف ورثوا الكتاب ياءخذون عرض هذا الا دنى و يقولون سيغفرلنا. )) (٥٤٤) خداوند نكوهش كرده است صاحب باغى را كه به هنگام ورود به باغش گفت : (( ما اءظن اءن تبيد هذه اءبدا، و ما اءظن الساعة قائمة و لئن رددت الى ربى لا جدن خيرا منها منقلبا. )) (٥٤٥)

مى گويم :
كافى به سند خود از امام صادق (ع ) روايت كرده كه به آن حضرت عرض كردند: گروهى از دوستان شما مرتكب گناه مى شوند و مى گويند ما اميدواريم ، فرمود: ((دروغ مى گويند دوست ما نيستند، آنان گروهى هستند كه آرزوها بر آنها چيره شده است ، كسى كه به چيزى اميد دارد براى آن كار مى كند، و آن كه از چيزى بيم دارد از آن مى گريزد)).(٥٤٦)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرموده است : ((مؤ من مؤ من نخواهد بود مگر آنگاه كه بيمناك و اميدوار باشد و بيمناك و اميدوار نخواهد شد، مگر آنگاه كه به خاطر بيم و اميد خود كار كند)).(٥٤٧)
يكى از حيكمان گفته است : كسى كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد و كسى كه از خدا بيم دارد به سوى او مى گريزد.
غزالى مى گويد :
اكنون براى بنده كوشا در طاعات و دورى كننده از گناهان سزاوار است از فضل الهى كمال نعمت را انتظار داشته باشد و كمال نعمت دخول در بهشت است . امّا گنهكار هرگاه توبه آورد و همه تقصيرهاى گذشته را جبران كند شايسته است به قبول توبه خود اميدوار باشد؛ و قبول توبه به هنگامى است كه گناه مكروه او شود، و بدى او را اندوهگين و نيكى او را شادمان كند و نفس خويش را مورد نكوهش و ملامت قرار دهد. كسى كه آرزوى توبه داشته و مشتاق آن باشد سزاوار است از خداوند اميد توفيق آن را داشته باشد، زيرا كراهت او از گناه و حرص او بر طاعت به منزله سببى است كه او را موفق به توبه مى گرداند و رجا پس از تحقق اسباب آن است . از اين رو خداوند فرموده است : (( ان الذين آمنوا والذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل اللّه اولئك يرجون رحمة اللّه ، )) (٥٤٨) معناى آيه اين است كه آنها استحقاق دارند اميدوار باشند و مقصود تخصيص وجود رجا به آنها نيست ، زيرا ديگران نيز اميد و رجا دارند؛ بلكه منظور تخصيص استحقاق رجا به آنهاست . امّا كسى كه در آنچه خداوند آنها را مكروه مى دارد فرو رفته و به آنها آلوده است و خود را سرزنش نمى كند و عزم توبه و بازگشت ندارد، اميدوار بودنش به آمرزش الهى حماقت است و مانند كسى است كه در سرزمين شوره زار تخم بپاشد و بى آن كه زمين را آبيارى و پاكسازى كند اميد به محصول آن داشته باشد.
يحيى بن معاذ گفته است : بزرگترين غرور و غفلت نزد من ادامه دادن به گناهان به اميد عفو بدون پشيمانى و توقع قرب حق تعالى بدون طاعت ، انتظار كشت بهشت با بذر آتش ، طلب سراى مطيعان با ارتكاب گناه ، انتظار پاداش بدون عمل و آرزو داشتن از خدا با زياده روى است .
اكنون كه حقيقت رجا و موارد آن را شناختى دانستى كه رجا حالتى است كه ثمره علم به جريان اكثر اسباب است و اين حالت برحسب امكان باعث كوشش در تهيه بقيه اسباب است ؛ چه كسى كه بذر او نيكو و زمينش پاكيزه و آب او فراوان باشد، اميد او به محصول اميدى صادقانه است ، و صدق رجا پيوسته او را به مراقبت و مواظبت از زمين و پاكسازى آن از هر خار و خس وامى دارد و تا هنگام درو، در ادامه اين كارها سستى نمى ورزد؛ زيرا رجا ضد ياءس و نوميدى است و ياءس مانع تعهد و مراقبت است ، چه هر كس بداند زمين شوره زار و آب دور از دسترس است و بذر روييده نمى شود ناگزير از زمين مراقبت نمى كند و در مواظبت از آن رنج نمى كشد. رجا حالتى پسنديده است ، زيرا برانگيزنده به عمل است و ياءس نكوهيده و مذموم است چه ضد آن و بازدارنده از عمل است . امّا خوف ضد رجا نيست ، و رفيق و همكار آن است چنان كه شرح آن خواهد آمد، بلكه خوف از طريق بيم و رهبت انگيزه ديگرى براى روآوردن به عمل است ، همان گونه كه رجا از طريق اميد و رغبت برانگيزنده به عمل و كوشش است ؛ از اين رو رجا در همه احوال موجب طول مجاهده بر عمل و دوام مواظبت بر طاعت است و از آثار آن تلذذ به دوام روآوردن به سوى خدا و تنعم به مناجات با او و احساس لطف در تعلق به آستان اوست ؛ چه اينها حالاتى است كه ناگزير بر هر كسى كه به پادشاهى يا شخصيتى اميد دوخته باشد ظاهر مى شود و چگونه ممكن است در مورد حق تعالى ظهور نيابد؟ و اگر اين حالات ظاهر نشود بايد اين را دليل حرمان از مقام رجا و فرود آمدن در ورطه غرور و آرزوها دانست .
اين بيان حالت رجا و علمى است كه آن را به وجود مى آورد و عملى است كه ثمره آن است . دليل آن كه رجا به بار آورنده اين اعمال است حديث زيدالخيل است كه به پيامبر خدا (ص ) عرض كرد: آمده ام تا از شما بپرسم نشانه كسى كه خدا او را نخواهد و نشانه كسى كه خدا او را بخواهد چيست ؟ پيامبر (ص ) فرمود: ((چگونه بامداد كردى ؟)) عرض كرد: بامداد كردم در حالى كه نيكى و اهل نيكى را دوست مى دارم و اگر بر انجام دادن چيزى از آن توانا يابم به آن شتاب مى كنم و به پاداش ‍ نيكى يقين دارم و اگر چيزى از آن از من فوت شود اندوهگين مى شوم و آن را آرزو مى كنم ، فرمود: ((اين نشانه اى است از خدا در كسى كه او را بخواهد، و اگر نسبت به تو چيز ديگرى مى خواست آن را براى تو آماده مى كرد و باك نداشت كه در كدام وادى هلاك شوى )). (٥٤٩) پيامبر (ص ) نشانه كسى را كه خداوند خير او را اراده كرده بيان فرموده و اگر كسى بدون اين نشانه ها اميد دارد كه خدا خير او را اراده كرده باشد فريب خورده و مغرور است .

فضيلت رجا و ترغيب به آن
بدان عمل اگر از روى رجا انجام شود برتر از اداى آن از روى خوف است ، زيرا مقرب ترين بندگان به خدا محبوب ترين آنها نزد اوست و دوستى سبب غلبه رجاست . اين مطلب را قياس كن به دو پادشاه كه يكى را از بيم مجازات هايش ‍ فرمانبردارى و ديگرى را به اميد پاداش هايش خدمت كنند. از اين رو درباره رجا و داشتن حسن ظن به خدا بويژه به هنگام مرگ احاديث رغبت انگيزى وارد شده و خداوند متعال فرموده است : (( لا تقنطوا من رحمة اللّه . )) (٥٥٠) پس ‍ نوميدى را حرام كرده است .
در اخبار يعقوب پيامبر (ع ) آمده است كه خداوند به او وحى فرمود: آيا مى دانى چرا ميان تو و يوسف جدايى انداختم ؟ اين به سبب آن بود كه گفتى : مى ترسم گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد، چرا از گرگ بيم داشتى و به من اميد نداشتى ، چرا غفلت برادرانش را به نظر آوردى و حفظ مرا از او در نظر نگرفتى ؟
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((كسى از شما نميرد مگر در حال خوش گمانى به خدا))؛ (٥٥١) و از آن حضرت روايت شده است كه خداوند مى فرمايد: ((من نزد گمانى هستم كه بنده ام به من دارد پس آنچه خواهد به من گمان برد.)) (٥٥٢) پيامبر خدا (ص ) بر مردى وارد شد كه در حال جان دادن بود. به او فرمود: چگونه خود را مى بينى ؟ عرض كرد: خود را از گناهانم ترسان و به رحمت پروردگارم اميدوار مى بينم . فرمود: ((در چنين هنگامى خوف و رجا در دل مؤ من جمع نمى شوند، جز اين كه خداوند آنچه را اميد داشته به او داده و از آنچه بيمناك بوده به او ايمنى بخشيده است )).(٥٥٣)
على (ع ) به مردى كه به سبب كثرت گناهان ترس او را به نوميدى كشانيده بود فرمود: ((اى مرد! نوميدى تو از رحمت خداوند بزرگ تر از گناهان توست .)) (٥٥٤) خداوند دسته اى را سرزنش كرده و فرموده است : (( و ذلكم ظنكم الذى ظننتم بربكم اءرديكم ؛ )) (٥٥٥) و نيز: (( ظننتم ظن السوء و كنتم قوما بورا. )) (٥٥٦)
از پيامبر خدا (ص ) نقل شده : ((خداوند متعال در روز رستاخيز به بنده مى فرمايد: چه چيزى تو را مانع شد به هنگامى كه منكر را ديدى آن را انكار نكردى ، و چون خداوند حجت خود را به او گوشزد كند گويد: پروردگارا به تو اميدوار بودم و از مردم ترسيدم ، خداوند فرمايد: او را بخشيدم )).(٥٥٧)
در خبر صحيح آمده است : ((مردى بود كه به مردم وام مى داد با توانگران به مسامحه رفتار و از مستمندان صرف نظر مى كرد، هنگامى كه به ديدار خدا شتافت در حالى كه جز اين هيچ كار نيكى انجام نداده بود خداوند به او فرمود: چه كسى از من بدين سزاوارتر است ، و او را به سبب حسن ظن و اميدش به اين كه خداوند او را با همه تهيدستى در طاعت خواهد بخشيد عفو فرمود.))(٥٥٨)
خداوند فرموده است : (( ان الذين يتلون كتاب اللّه و اءقاموا الصلاة و اءنفقوا مما رزقناهم سرّا و علانية يرجون تجارة لن تبور. )) (٥٥٩) هنگامى كه پيامبر (ص ) فرمود: ((اگر آنچه من مى دانم شما مى دانستيد كم مى خنديديد و زياد مى گريستيد بر روى بلندى ها رفته بر سينه هايتان مى زديد و بازارى به پروردگارتان پناه مى برديد))، جبرئيل فرود آمد و عرض كرد: پروردگار تو مى گويد: چرا بندگانم را نوميد مى كنى ، پيامبر (ص ) با خوشحالى بيرون آمد و آنان را بشارت داد.(٥٦٠)
در خبر آمده است : خداوند متعال به داوود (ع ) وحى فرمود: مرا دوست بدار و دوست بدار كسى را كه مرا دوست بدارد و مرا محبوب آفريدگانم بگردان . عرض ‍ كرد: پروردگارا چگونه تو را محبوب آفريدگانت گردانم ؟ فرمود: مرا به نيكى ياد و نعمت ها و احسان مرا بيان كن و اين را به آنها ياد ده ، چه آنها جز نيكويى از من چيزى نمى دانند.
و نيز در خبر است : مردى از بنى اسرائيل مردم را پيوسته نوميد مى كرد و بر آنها سخت مى گرفت . خداوند در روز قيامت به او مى فرمايد: امروز تو را از رحمت خود نوميد مى كنم ، چنان كه بندگانم را از آن نوميد مى كردى .
و نيز پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((مردى وارد دوزخ مى شود و هزار سال در آن مى ماند و پيوسته (( يا حنّان يا منّان ع(( مى گويند. خداوند به جبرئيل مى فرمايد برو اين بنده ام را بياور. جبرئيل او را مى آورد و در پيشگاه پروردگار باز مى دارد. خداوند به او مى فرمايد: او را به جايگاهش باز گردانيد. او مى رود و به پشت سرش مى نگرد، خداوند به او مى فرمايد: به چه چيز مى نگرى ؟ پاسخ مى دهد: اميد داشتم پس از آن كه مرا از دوزخ بيرون آوردى ديگر بار به آن باز نگردانى . خداوند مى فرمايد: او را بهشت ببريد.)) (٥٦١) اين حديث گوياى اين است كه رجاى اين مرد سبب نجات او بوده است .

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) كافى از ابى جعفر امام باقر (ع ) روايت كرده كه : ((پيامبر خدا (ص ) فرموده است : خداوند مى فرمايد: آنانى كه به خاطر ثواب من عمل مى كنند بر اعمالشان تكيه نكنند، چه هرگاه همه عمر در راه عبادت من بكوشند و خود را به رنج اندازند باز مقصر مى باشند و در عبادت خود به كنه بندگيم نمى رسند، نسبت به آنچه از من طلب مى كنند كه كرامت و نعمت در بهشت و رفعت به درجات عالى در جوارم مى باشد بلكه بايد تنها به رحمتم اعتماد كنند و به فضلم اميدوار باشند و به حسن ظن خود به من مطمئن باشند، در آن هنگام است كه رحمتم آنان را دريابد و رضوانم به آنها برسد و آمرزشم بر آنها جامه عفو پوشاند، چه من خداى رحمان و رحيم هستم و بدينها ناميده شده ام )).(٥٦٢)
و نيز از آن حضرت روايت شده كه فرموده است : ((در كتاب على (ع ) يافتيم كه پيامبر خدا (ص ) در حالى كه بر منبر بود فرمود: سوگند به آن كه جز او خدايى نيست ، هرگز به هيچ مؤ منى خير دنيا و آخرت داده نشده است جز به سبب خوش ‍ گمانى او بر خدا و اميدوارى اش به او و حسن خلق و خوددارى او از غيبت مؤ منان ؛ و به آن كه جز او معبودى نيست سوگند كه خدا هيچ مؤ منى را پس از توبه و استغفار عذاب نمى كند جز به سبب بدگمانى به خدا و كوتاهى در اميدوارى به او و بدخلقى و غيبت كردن او از مؤ منان ؛ جز اين كه خداوند همراه گمان بنده مؤ من خوى است ، زيرا خداوند كريم است و همه خوبى ها به دست اوست ، او شرم مى كند از آن كه بنده مؤ منش به او گمان نيك برد و او خلاف گمان و اميد بنده اش رفتار كند. بنابراين به خدا گمان نيك بريد و به او رغبت كنيد)).(٥٦٣)
از امام رضا (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((به خداوند خوش گمان باشيد، زيرا خداوند عزّوجلّ مى فرمايد: من نزد گمان بنده خويشم اگر گمان او خوب است رفتار من خوب و اگر بد است رفتار من هم بد خواهد بود)).(٥٦٤)
از امام صادق روايت شده كه فرمود: ((حسن ظن به خدا اين است كه به غير خدا اميدوار نباشى و جز از گناهانت نترسى )).(٥٦٥)

پي نوشت ها

________________________________________
٥٢٦- پيش از اين مكرر نقل شده است .
٥٢٧- زمر / ١٠: صابران اجر و پاداش خود را بى حساب دريافت مى دارند.
٥٢٨- سنن ابن ماجه شماره ١٧٦٤، ترمذى آن را از ابى هريره نقل و آن را حسن داشته و پيش از اين ذكر شده است .
٥٢٩- (( كنوز الحقايق )) مناوى از حارث بن ابى اسامه با الفاظ متن ، (( مسند الشهاب )) و ابن عساكر با سندى ضعيف از ابن عباس با الفاظ ديگر، (( الجامع الصغير. ))
٥٣٠- طبرانى ، (( كنوز الحقايق . ))
٥٣١- حرث بن ابى اسامة از حديث عبداللّه بن عمر با سندى ضعيف ، (( الاوسط طبرانى ، )) سنن ابن ماجه به شماره ٣٣٧٥.
٥٣٢- در همين باب ذكر شده است .
٥٣٣- (( الشعب )) بيهقى از حديث ابوهريره با سندى ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٥٣٤- عراقى گفته است : ماءخذى براى آن نيافتم .
٥٣٥- همان ماءخذ، ٢/٩٣، شماره ٢٢.
٥٣٦- بقره / ٢٤٥: كيست كه به خدا وام نيكويى دهد.
٥٣٧- توبه / ١٠٤:... و صدقات را مى گيرد.
٥٣٨- يس / ٤٨: و هنگامى كه به آنها گفته شود از آنچه خدا بر شما روزى كرده انفاق كنيد كافران به مؤ منان مى گويند آيا ما كسى را اطعام كنيم كه اگر خدا مى خواست او را اطعام مى كرد.
٥٣٩- انعام / ١٤٨:... اگر خدا مى خواست نه ما مشرك مى شديم و نه پدران ما.
٥٤٠- بقره / ٧٦:... آرى خداوند گروه زيادى را با آن گمراه و گروه بسيارى را با آن هدايت مى كند.
٥٤١- احمد، ترمذى و ضياء مقدسى از حديث ابى سعيد به سند صحيح ، (( الجامع الصغير. ))
٥٤٢- پيش از اين مكرر ذكر شده است .
٥٤٣- مريم / ٦٠: امّا پس از آنها فرزندان ناشايستى روى كار آمدند كه نماز را ضايع و از شهوت ها پيروى كردند و بزودى (مجازات ) گمراهى خود را خواهند ديد.
٥٤٤- اعراف / ١٦٩: بعد از آن فرزندانى جانشين آنها شدند كه وارث كتاب (آسمانى - تورات ) گشتند (با اين حال ) متاع اين دنياى پست را گرفته (بر حكم خدا ترجيح دادند) و مى گفتند (اگر ما گنهكاريم ) خداوند ما را بزودى مى بخشد.
٥٤٥- كهف ٣ / ٣٥ و ٣٦:... من گمان نمى كنم هرگز اين باغ نابود شود، و باور نمى كنم كه قيامت برپا گردد و اگر به سوى پروردگارم بازگردم (و قيامتى در كار باشد) جايگاهى بهتر از اين جا خواهيم يافت .
٥٤٦- همان ماءخذ ٢/٦٨، شماره ٦.
٥٤٧- همان ماءخذ ٢/٧١، شماره ١١.
٥٤٨- بقره / ٢١٨: كسانى كه ايمان آورده اند، و كسانى كه مهاجرت و در راه خدا جهاد كرده اند آنها به زحمت پروردگار اميدوارند.
٥٤٩- (( الكبير )) طبرانى از حديث ابن مسعود به سندى ضعيف و در آن آمده كه به او فرمود: تو زيدالخير هستى .
٥٥٠- زمر / ٥٣: از رحمت خداوند نوميد مباشيد.
٥٥١- صحيح مسلم ، سنن ابن ماجه ، ابوداوود و احمد از حديث جابر به سند صحيح ، (( الجامع الصغير. ))
٥٥٢- مستدرك حاكم ٤/٢٤٠ از حديث واثلد بن اسقع به سند حسن .
٥٥٣- سنن ابن ماجه به شماره ٤٢٦١.
٥٥٤- من به اين سخن امير مؤ منان (ع ) دست نيافتم ، آرى در خبر حميد بن قحطبه كه در كتاب (( عيون اخبار الرضا (ع ) )) روايت شده نظير اين حديث آمده است .
٥٥٥- فصلت / ٢٣: آرى اين گمان بدى بود كه درباره پروردگارتان داشتيد و همان موجب هلاكت شما شد.
٥٥٦- فتح / ١٢: گمان بد برديد و سرانجام هلاك شديد.
٥٥٧- سنن ابن ماجه ، به شماره ٤٠١٧ از حديث ابى سعيد خدرى .
٥٥٨- صحيح مسلم ، ٥/٢٣، از حديث حذيفه و پيش از اين ذكر شده است .
٥٥٩- فاطر / ٢٩: آنانى كه كتاب خدا را تلاوت مى كنند و نماز را برپا مى دارند و از آنچه به آنها روزى داده ايم پنهان و آشكار انفاق مى كنند تجارت (پر سودى ) را اميد دارند كه نابودى و كساد در آن نيست .
٥٦٠- عراقى گفته است : ابن حبان آن را در صحيح خود از ابى هريره روايت كرده و اول آن از حديث انس مورد انفاق است ، مسند احمد با زيادتى حاكم و پيش از اين ذكر شده است . مى گويم : حاكم در مستدرك ، ٤/٥٧٩، آن را از حديث ابى ذر، و بغوى در مصابيح ، ٢/١٨١، نقل كرده اند.
٥٦١- (( الشعب )) بيهقى مقطوعا از زيد بن اسلم ، (( المغنى . ))
٥٦٢- همان ماءخذ، ٢/٧١، شماره ١.
٥٦٣- همان ماءخذ، ٢/٧١، شماره ٢.
٥٦٤- همان ماءخذ، ٢/٧٢، شماره ٣.
٥٦٥- همان ماءخذ، ٢/٧٢، شماره ٤.


۱۶
داروى رجا و آنچه سبب حصول حال رجا و غلبه آن مى شود

داروى رجا و آنچه سبب حصول حال رجا و غلبه آن مى شود
بدان به اين دارو دو كس نياز پيدا مى كنند: يكى آن كه نوميدى بر او غلبه يافته و بر اثر آن عبادت را ترك كرده است ، و يا كسى كه خوف بر او چيره شده و بر اثر آن در مواظبت بر عبادت اسراف كرده تا آن حد كه به خود و كسانش زيان وارد كرده است . اين دو كس از طريق اعتدال خارج شده و به سمت افراط و تفريط منحرف شده اند و نيازمند درمانى هستند كه آنها را به اعتدال بازگرداند. امّا گنهكار مغرورى كه از خدا آرزو دارد و در همين حال از عبادت روگردان است و مرتكب گناه مى شود داروى رجا نسبت به او زهر كشنده و در حكم عسل است كه براى كسى كه سردى بر مزاجش غلبه يافته شفاست و نسبت به كسى كه حرارت مزاجش چيره شده سمّ مهلك است ، بلكه درباره اين مغرور جز داروى خوف و اسبابى كه آن را در او برانگيزد نبايد چيز ديگرى به كار برد.
از اين رو موعظه گوى خلق بايد با نرمى و مدارا به مواضع دردها بنگرد و هر دردى را با ضد آن درمان كند و بر آن چيزى نيفزايد، زيرا هدف ، اعتدال و ميانه روى در همه صفات و اخلاق است ، و بهترين امور حد ميانه آنهاست ؛ و هرگاه كار از حد وسط بازگردد نه آن كه بر تجاوز او از وسط بيفزايد. اين دوران روزگارى است كه نبايد با مردم از اسباب رجا سخن گفت ، بلكه مبالغه در تحريف و تهديد هم ممكن است آنها را به راه صواب و سنت هاى حق بازنگرداند.
امّا ذكر اسباب رجا آنها را بكلى دچار هلاكت و نابودى مى سازد، و چون رجا دلپذيرتر و براى نفوس لذت بخش تر است و واعظان هم جز به دست آوردن دل مردم و جلب ستايش آنها به هر نحو ممكن غرضى ندارند، لذا به رجا گرويده اند تا آن حد كه تباهى ها فزونى يافته و طغيانگران بر ادامه سركشى و طغيان خود افزوده اند.
على (ع ) فرموده است : ((دانشمند كسى است كه مردم را از رحمت خداوند نوميد نكند و از مكر خداوند ايمن نگرداند.)) (٥٦٦) ما اسباب رجا را ذكر مى كنيم تا درباره كسى كه نوميد شده و يا خوف بر او غلبه يافته به كار برده شود، و در اين امر به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص ) كه هر دو مشتمل بر خوف و رجايند اقتدا مى كنيم ؛ چه خوف و رجا جامع اسباب شفا نسبت به همه اقسام بيماران است تا عالمان كه وارثان پيامبرانند همچون پزشك حاذق - نه پزشك نادانى كه گمان مى كند هر دارويى براى هر بيمارى با هر كيفيتى كه باشد مفيد است - آن را برحسب نياز به كار برند.
حالت رجا از دو راه بر انسان غلبه مى يابد: يكى از طريق عبرت گرفتن و ديگرى بررسى آيات و اخبار و آثار.
اول - عبرت گرفتن و آن از اين راه به دست مى آيد كه درباره همه آنچه ما در اقسام نعمت ها در كتاب شكر ذكر كرديم بينديشد، تا لطايف نعمت هايى را كه خداوند در اين دنيا به بندگانش ارزانى داشته بداند و عجايب حكمت هايى را كه در سرشت او قرار داده بشناسد، تا آن جا كه هر چه را در اين دنيا براى دوام وجود آدمى ضرورى است براى او آماده ساخته است مانند وسايل تغذيه و آنچه مورد نياز اوست از قبيل انگشت ها و ناخن ها و آنچه مايه زينت اوست چون كمانى بودن ابروها و اختلاف رنگ چشم ها و سرخ لب ها و چيزهاى ديگرى كه با فقدان آنها نقصانى به او وارد نمى شود بلكه تنها امتياز زيبايى او از دست مى رود.
بنابراين هرگاه عنايت الهى نسبت به بندگانش تا آن حد باشد كه از امثال اين دقايق كوتاهى نشود و از اين كه مزيتى از زيبايى و افزايشى از آراستگى او از دست رود خشنود نباشد، چگونه خشنود خواهد بود كه آنان را به سود هلاكت بكشاند بلكه هرگاه آدمى بدقت بنگرد درمى يابد كه براى اكثر مردم در همين دنيا اسباب سعادت و نيكبختى فراهم شده به طورى كه انسان انتقال از دنيا را به سبب مرگ خوش ‍ ندارد، هر چند فى المثل به او خبر دهند كه پس از مرگ به هيچ روى عذاب نمى شود، يا اصلا از گور برانگيخته نخواهد شد و ناگزير كراهت آنها از انعدام و نيستى تنها بدين سبب است كه اسباب نعمت در دنيا براى آنها فراهم تر است و كم است آن كه كسى در اين دنيا آرزوى مرگ كند و اين تنها در مواقع استثنايى و پيشامدهاى ناگهانى و غريب اتفاق مى افتد؛ و چون خوبى و سلامت در دنيا بر حال اكثر مردم غلبه دارد و در سنت خدا تبديلى نيست ، لذا گمان غالب اين است كه امر آخرت نيز چنين باشد؛ زيرا گرداننده دنيا و آخرت يكى است و او آمرزنده و بخشنده و نسبت به بندگانش لطيف و مهربان است . چون انسان به طور شايسته در اين امور تاءمل كند اسباب رجا در او قوت مى يابد.
ديگر از اسباب عبرت گرفتن ، نظر كردن در حكمت هاى شرع و سنت هاى آن درباره مصالح دنيا و دلايل رحمت خداوند از اين طريق نسبت به بندگان است ، تا آن جا كه يكى از عارفان آيه وام دادن به همديگر را در سوره بقره از قوى ترين اسباب رجا دانسته است . به او گفتند: چه چيزى از رجا در آن است ؟ پاسخ داد: همه دنيا اندك است و روزى انسان از آن اندك است و وام از روزى آدمى چيز اندكى است . اينك بنگر چگونه خداوند طولانى ترين آيه را درباره آن نازل كرده تا بنده را به طريق احتياط در حفظ دَين هدايت كند. پس چگونه ممكن است دين خود را كه هيچ عوضى براى آن نيست حفظ نكند؟
دوم - بررسى آيات و اخبار است ، و آنچه از اين راه درباره رجا وارد شده از حد شماره بيرون است . امّا آيات : خداوند فرموده است : (( يا عبادى الذين اءسرفوا على اءنفسهم لا تقنطوا من رحمة اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا؛ )) (٥٦٧) و در قرائت پيامبر خدا آماده است : (( و لا يبالى انه هو الغفور الرحيم )) (٥٦٨) يعنى : و باك ندارد چه او بسيار آمرزنده و مهربان است .
و نيز خداوند فرموده است : (( و الملائكة يسبحون بحمد ربهم و يستغفرون لمن فى الا رض ؛ )) (٥٦٩) و خبر داده كه آتش را براى دشمنانش آماده ساخته و دوستانش را به آن تهديد كرده و فرموده است : (( اتقوا النار التى اعدت للكافرين . )) (٥٧٠)
و نيز فرموده است : (( لهم من قولهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل ذلك يخوف اللّه به عباده ؛ )) (٥٧١) و نيز: (( فاءنذرتكم نارا تلظى ، لا يصلها الا الا شقى ، الذى كذب و تولى (٥٧٢) و ان ربك لذو مغفرة للناس على ظلمهم . )) (٥٧٣) بر تو نازل شده است راضى نمى شوى ؟
در تفسير قول خداوند متعال كه فرموده است : (( و لسوف يعطيك ربك فترضى )) (٥٧٤) گفته اند: محمّد (ص ) راضى نمى شود كه يك تن از امتش در آتش ‍ باشد. ابوجعفر امام باقر (ع ) مى فرمود: شما مردم عراق مى گوييد اميدوار كننده ترين آيه در كتاب خدا آيه : (( يا عبادى الذين اءسرفوا على اءنفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه )) است و ما اهل بيت مى گوييم :
اميدوار كننده ترين آيه در كتاب خدا آيه : (( و لسوف يعطيك ربك فترضى )) (٥٧٥) است .
امّا اخبار.
روايت شده كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((امت من امتى مرحوم است ، در آخرت عذابى بر او نيست ، خداوند مجازات او را با زلزله ها و فتنه ها در دنيا قرار داده است و چون روز قيامت شود به هر مردى از امت من مردى از اهل كتاب سپرده مى شود و به او مى گويند: اين فديه تو از آتش است .)) (٥٧٦) در روايت ديگر آمده است : ((هر مردى از اين امت يهودى يا نصرانى به دوزخ مى آورد و مى گويد: اين فديه من از آتش است ، سپس به دوزخ انداخته مى شود)).(٥٧٧)

مى گويم :
در اخبار اهل بيت (ع ) آمده است : ((ناصبيان فديه شيعيان خود قرار داده مى شوند و اين به سبب ستمى است كه به آنها مى كنند و بدگويى و آزارى است كه نسبت به آنها روا مى دارند)).(٥٧٨)
در تفسير امام عسكرى (ع ) از امام صادق (ع ) روايت شده است كه فرموده است : (روز قيامت ) يكى از شيعيان ما كه در اعمال خود كوتاهى ورزيده ليكن ولايت و تقيه و حقوق اخوان را حفظ كرده آورده مى شود و در برابر او صد تن و بيشتر تا صد هزار تن از ناصبيان را قرار مى دهند و به او مى گويند: اين فديه تو از آتش است . پس ‍ اين مؤ منان به ناصبيان را قرار مى دهند و به او مى گويند: اين فديه تو از آتش است . پس اين مؤ منان به بهشت وارد و آن ناصبيان به جهنم روانه مى شوند؛ و اين مدلول قول خداوند متعال است : (( ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين ، )) (٥٧٩) يعنى كافران هنگامى كه آثار شوم اعمال خود را ببينند بسا آرزو مى كنند كه مسلمان مى بودند و در دنيا از مقام امامت اطاعت مى كردند تا مخالفان خود را فديه خويش ‍ از آتش قرار دهند.
غزالى مى گويد :
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((تب از زبانه دوزخ است و آن بهره مؤ من از آتش ‍ است .)) (٥٨٠) در تفسير قول خداوند متعال كه فرموده است : (( يوم يجزى اللّه النبى و الذين آمنوا معه )) (٥٨١) آمده است كه خداوند به پيامبرش وحى فرمود كه من حساب امتت را به تو واگذار مى كنم . پيامبر (ص ) عرض كرد: نه اى پروردگار من تو از من به آنها مهربانترى . خداوند فرمود: اكنون تو را در ميان آنها خوار نمى كنم . (٥٨٢)
روايت شده است كه : ((پيامبر خدا (ص ) درباره گناهان امتش از خداوند درخواست كرد و گفت : اى پروردگار من حساب آنان را به من واگذار تا ديگرى غير از من بر كردار بد آنها آگاه نشود. خداوند به او وحى فرمود آنها امت تو و بندگان منند و من به آنها از تو مهربانترم ، حساب آنها را به ديگرى وانمى گذارم تا مبادا تو و غير از تو به كردار بد آنها آگاه شود)).(٥٨٣)
و نيز فرموده است : ((زندگانى من براى شما نيكوست و مرگ من نيز برايتان نيكوست ، امّا زندگانى من ، زيرا برايتان سنت ها را برقرار و احكام را تشريع مى كنم ، و مرگ من ، براى آن كه اعمالتان بر من عرض مى شود آنچه از آنها نيكو ببينم خدا را سپاس مى گويم و آنچه را بد ببينم برايتان طلب آمرزش مى كنم )).(٥٨٤)
و نيز روزى فرمود: (( يا كريم العفو، )) جبرئيل عرض كرد: تفسير (( يا كريم العفو )) را مى دانى چيست ؟ تفسير آن اين است كه به رحمت خود سيئات را مى بخشد و به كرم خود آنها را به حسنات مبدل مى كند.(٥٨٥)
در خبر آمده است : ((هنگامى كه بنده مرتكب گناه مى شود و پس از آن استغفار مى كند خداوند به فرشتگانش مى فرمايد: به بنده ام بنگريد كه گناهى مرتكب شده و دانسته است او را پروردگارى است كه گناهان را مى آمرزد و بر گناهان مؤ اخذه مى كند، گواه باشيد كه من او را آمرزيدم )).(٥٨٦)
و نيز در خبر است : ((اگر بنده اى گناه كند تا گناهانش به آسمان برسد چون استغفار كند و به من اميد داشته باشد او را مى آمرزم )).(٥٨٧)
و نيز در خبر است : ((اگر بنده من مرا با گناهانش به اندازه حجم زمين ملاقات كند، من با آمرزشى به اندازه حجم زمين او را ديدار مى كنم )).(٥٨٨)
در حديث آمده است : ((چون بنده گناهى كند فرشته تا شش ساع قلم را از او برمى دارد. هرگاه توبه و طلب آمرزش كرد آن را بر او نمى نويسد وگرنه آن گناه را ثبت مى كند.)) در روايت ديگرى آمده است : ((چون آن را بر او بنويسد و او پس از آن حسنه اى به جا آورد فرشته سمت راست كه بر فرشته سمت چپ فرمانرواست به او مى گويد: اين گناه را از او حذف كن تا يكى از ده حسنه مضاعف او را محو و نه حسنه ديگر او را بالا برم پس آن گناه از او محو مى شود)).(٥٨٩)
از پيامبر خدا (ص ) روايت شده كه فرمود: ((چون بنده گناهى كند بر او نوشته مى شود. اعرابى عرض كرد: اگر چه توبه كند؟ فرمود: از او محو مى شود. اعرابى گفت : اگر اعاده كند؟ فرمود: بر او نوشته مى شود. اعرابى گفت : اگر توبه كند؟ فرمود: از صحيفه عمل او محو مى شود، اعرابى گفت : تا كى ؟ فرمود: تا آنگاه كه طلب آمرزش كند و به سوى خدا بازگردد، خداوند از آمرزش ملول نمى شود مگر آنگاه كه بنده از استغفار ملول شود و هنگامى كه بنده قصد به جا آوردن حسنه اى مى كند فرشته سمت راست آن حسنه را مى نويسد پيش از آن كه حسنه را به جا آورد و اگر آن را انجام دهد ده حسنه براى او نوشته مى شود و خداوند آن را تا هفتصد برابر مضاعف مى كند، و چون قصد گناهى كند بر او نوشته نمى شود اگر آن را مرتكب شود يك گناه بر او نوشته مى شود و در پس آن عفو جميل خداوند است )).(٥٩٠)
مردى نزد پيامبر خدا آمد و گفت : اى پيامبر خدا! من جز يك ماه (رمضان ) را روزه نمى گيرم و بر آن نمى افزايم و در مال من براى خدا حج و صدقه واجب و مستحب نيست . هنگامى كه بميرم جاى من كجا خواهد بود؟ پيامبر (ص ) تبسمى كرد و فرمود: ((بلى با من خواهى بود اگر دلت را از دو چيز نگه دارى : كينه و حسد، و زبانت را از دو چيز باز دارى : غيبت و دروغ ، و چشمانت را از دو چيز منع كنى : از نگاه كردن به محرمات الهى ، نگريستن به مسلمان به ديده تحقير. در اين صورت مانند دو كف دست من با من به بهشت داخل خواهى شد)).(٥٩١)
در حديث آمده است : اعرابى به پيامبر (ص ) عرض كرد: چه كسى حساب خلق را عهده دار مى شود؟ فرمود: ((خداوند متعال )) عرض كرد: خود او. فرمود: ((آرى ))، اعرابى لبخندى زد. پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((براى چه خنديدى ؟)) پاسخ داد: كريم چون قدرت يابد عفو مى كند، و هرگاه حساب كند سهل مى گيرد. پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((اعرابى راست گفت ، آگاه باشيد هيچ كريمى كريم تر از خداوند نيست ، او بزرگوارتر از همه بزرگواران است . سپس فرمود: ((اعرابى مقصود را دريافت )).(٥٩٢)
و نيز در همين حديث آمده است : ((خداوند كعبه را شريف و عظيم قرار داده و اگر بنده اى آن را ويران و سنگ هاى آن را يكى يكى از هم جدا كند و سپس كعبه را بسوزاند گناهش به اندازه كسى نيست كه يكى از دوستان خدا را تحقير كند. اعرابى پرسيد: دوستان خدا چه كسانى هستند؟ فرمود: همه مؤ منان . آيا قول خداوند متعال را نشنيده اى كه فرموده است : (( اللّه ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور)). )) (٥٩٣)
در برخى اخبار آمده است : ((مؤ من برتر از كعبه است )) (٥٩٤) و ((مؤ من پاك و پاكيزه است )) (٥٩٥) و ((مؤ من در نزد خداوند از فرشتگان گرامى تر است )). (٥٩٦) در خبر وارد است : ((خداوند جهنم را از فضل رحمت خود آفريد تا تازيانه اى باشد كه بدان بندگانش را به سوى بهشت براند)).(٥٩٧)
در خبر ديگرى است : ((خداوند مى فرمايد: من خلق را آفريدم تا از من سود برند نه آن كه من از آنان سود برم .)) (٥٩٨) در حديث ابى سعيد خدرى از پيامبر خدا (ص ) روايت است كه فرمود: ((خداوند چيزى نيافريده جز اين كه در برابر آن چيزى قرار داده كه بر آن غلبه كند و رحمتش را بر خشمش غلبه داده است )).(٥٩٩)
در خبر مشهورى است كه : ((خداوند پيش از آن كه خلق را بيافريند رحمت را بر خود واجب گردانيد و فرمود: رحمت من بر خشمم غلبه دارد)).(٦٠٠)
پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر كس بگويد (( لا اله الا اللّه )) وارد بهشت مى شود)).(٦٠١)
و نيز: ((و هر كس آخرين سخنش قول (( لا اله الا اللّه )) باشد آتش او را مسّ نمى كند)).(٦٠٢)
و نيز: ((و هر كس خدا را ديدار كند بى آن كه چيزى را شريك او قرار داده باشد آتش بر او حرام مى شود)).(٦٠٣)
و نيز: ((كسى كه در دلش به اندازه ذره اى ايمان باشد وارد دوزخ نمى شود.)) (٦٠٤) در خبر ديگرى است : ((اگر كافر وسعت رحمت حق تعالى را بداند هيچ كس از بهشت او نوميد نمى شود.)) (٦٠٥) هنگامى كه پيامبر خدا (ص ) آيه : (( ان زلزلة الساعة شى ء عظيم )) (٦٠٦) را قرائت كرد فرمود: ((آيا مى دانيد آن چه روزى است ؟ آن روزى است كه به آدم (ع ) گفته مى شود: برخيز بهره دوزخ را از فرزندان بفرست . مى گويد: چقدر؟ پاسخ داده مى شود: از هر هزار نفر نهصد و نود و نه نفر را به دوزخ و يك تن را به بهشت روانه كن )). راوى مى گويد: پس مردمان نويد شدند و همه روز مى گريستند و دست از كار و مشاغل خود كشيدند. پيامبر (ص ) به سوى آنها آمد و فرمود: ((چرا كار نمى كنيد؟)) عرض كردند: پس از آنچه براى ما گفتى چه كسى مى تواند كار كند؟ فرمود: ((شما ميان امت هاى ديگر چه اندازه ايد؟ كجايند قاويل و ثاريس و منسك و ياءجوج و ماءجوج ، امت هايى كه شماره آنها را جز خدا نمى داند. شما در ميان امت هاى ديگر مانند يك موى سپيد در پوست گاو سياه و يا نشانى بر بازوى چارپا هستند)).(٦٠٧)
اينك بنگر كه آن حضرت چگونه خلق را با تازيانه خوف و زمام رجا به سوى خداوند مى كشاند، چه نخست آنان را با تازيانه خوف به حركت درآورد و چون از حد اعتدال خارج شدند و به افراط گرويدند با داروى رجا به درمان آنها پرداخت و آنان را به مرز اعتدال و ميانه روى بازگردانيد. آنچه در اول ذكر كرد ناقض دومى نيست چه اولى را سبب شفاى آنها دانست و آن را بيان و بدان اكتفا كرد و هنگامى كه آنان را نيازمند داروى رجا ديد تمام مطلب را بيان فرمود. بر واعظان است كه به سرور واعظان اقتدا كنند و در اخبار خوف و رجا به مقتضاى حاجت با توجه به نوع بيمارى هاى درونى راه نرمش و مدارا را در پيش گيرند و اگر چنين نكنند افساد موعظه آنها بيش از اصلاح آن خواهد بود.
در خبر آمده است : ((شما را مى برد و خلق ديگرى مى آورد كه گناه كنند تا آنها را بيامرزد چه او بسيار بخشنده و مهربان است )).(٦٠٨)
در خبر است : ((اگر گناه نكنيد بر شما از چيزى بيم دارم كه بدتر از گناهان است )) عرض كردند: آن چيست ؟ فرمود: ((خودپسندى )).(٦٠٩)
و نيز فرمود: ((به كسى كه جانم در دست اوست سوگند كه خداوند به بنده مؤ من از مادر مهربان به فرزندش مهربان تر است )).(٦١٠)
در خبر آمده است : ((در روز رستاخيز خداوند چنان آمرزشى مى كند كه هرگز به دل كسى خطور نكرده است تا آن جا كه شيطان دست دراز مى كند به اميد آن كه اين آمرزش به او برسد)).(٦١١)
و نيز در خبر است : ((رحمت خداوند صد جزء است ، نود و نه جزء آن را نزد خود ذخيره كرده و يك جزء آن را در دنيا ظاهر ساخته است و بر اثر يك جزء است كه مردم به همديگر رحم مى كنند و مادر به فرزندش مهربان است و ستوران به بچه هايشان مهر مى ورزند. چون روز قيامت شود خداوند اين جزء را به نود و نه جزء ديگر پيوند مى دهد و آن را بر همه خلايق مى گستراند، و هر جزء اين رحمت مطابق با همه آسمان ها و زمين هاست ))؛ و فرمود: ((خداوند در اين روز كسى را هلاك نمى كند جز كسى را كه هلاك شدنى است )).(٦١٢)
و نيز در خبر است : ((هيچ يك از شما عملش او را وارد بهشت نمى كند و از دوزخ نجات نمى دهد))؛ عرض كردند: و نه تو اى پيامبر خدا؟ فرمود: ((و نه من مگر آن كه خداوند متعال رحمت خود را بر من بگستراند)).(٦١٣)
و نيز فرمود: ((كار كنيد و شاد باشيد و بدانيد كه هرگز كسى را عملش نجات نمى دهد)).(٦١٤)
و نيز ((من شفاعتم را براى اهل كباير از امتم پنهان داشته ام . گمان مى كنيد كه آن براى مطيعان و پرهيزگاران است بلكه آن براى بى پروايان و آلودگان است )).(٦١٥)
و نيز: ((من به آيين دور از شرك و سهل و آسان برانگيخته شده ام )).(٦١٦)
و نيز: ((دوست دارم اهل تورات و انجيل بدانند كه در دين ما آسانى است .)) (٦١٧) دليل بر اين معنا آن است كه حق تعالى دعاى مؤ منان را در آن جا كه گفته اند: (( و لا تحمل علينا اصرا، (٦١٨) )) اجابت كرده و فرموده است : (( و يضع عنهم اصرهم و الا علال التى كانت عليهم . )) (٦١٩) محمّد بن حنفيه از على (ع ) روايت كرده كه فرموده است : ((هنگامى كه آيه : (( فاصلح الصفح الجميل )) نازل شد پيامبر (ص ) فرمود: اى جبرئيل ! صفح جميل چيست ؟ پاسخ داد: هرگاه كسى را كه به تو ستم كرده عفو كنى او را عتاب نكنى . پيامبر (ص ) فرمود: اى جبرئيل ، خداوند متعال كريم تر از آن است كه كسى را كه عفو كرده است عقاب كند. جبرئيل گريست و پيامبر خدا (ص ) نيز گريه كرد: خداوند ميكائيل را نزد آنها فرستاد و گفت : پروردگارتان به شما سلام مى رساند و مى فرمايد: چگونه كسى را كه عفو كرده ام عقاب كنم ، اين درخور كرم من نيست )).(٦٢٠)
على (ع ) فرموده است : ((هر كس گناهى كند و خداوند در دنيا پرده بر آن كشد. او كريم تر از آن است كه در آخرت پرده از آن بردارد؛ و آن كه گناهى مرتكب شود و خداوند او را در دنيا مجازات كند او دادگرتر از آن است كه در آخرت بنده اش را دوباره مجازات كند)).(٦٢١)
در حديث آمده است : ((دو تن از بنى اسرائيل براى خدا عقد برادرى بستند. يكى از آن دو بر نفس خود اسراف مى ورزيد و ديگرى عابد بود و او را موعظه و نهى مى كرد. وى در پاسخ او مى گفت : مرا به پروردگارم واگذار، آيا تو را بازرس من قرار داده اند؟ روزى او را مشغول ارتكاب كبيره اى ديده به خشم درآمد و به او گفت : خداوند تو را نيامرزد. پيامبر (ص ) فرمود: خداوند در روز قيامت مى فرمايد: آيا كسى مى تواند رحمت مرا از بندگانم باز دارد، و به او مى گويد: برو كه تو را آمرزيده ام ، و به عابد مى گويد: امّا تو دوزخ را بر خود واجب ساختى . و فرمود: سوگند به كسى كه جانم در دست اوست وى سخنى گفت كه دنيا و آخرت خود را با آن هلاك كرد)).(٦٢٢)
نقل شده است : دزدى در بنى اسرائيل بود كه چهل سال راهزنى مى كرد. عيسى (ع ) بر او گذشت و در پشت سر او يكى از عابدان بنى اسرائيل از حواريان بود. دزد با خود انديشيد كه اين پيامبر خداست و در كنار او حوارى اوست ، خوب است فرود آيم و سومين آنها شوم . راوى مى گويد: او فرود آمد و مى خواست كه به حوارى نزديك شود، ليكن براى احترام حوارى خود را تحقير مى كرد و در دل مى گفت : مثل منى در كنار اين عابد نبايد راه برود. عابد اين را دريافت و در پيش خود گفت : آيا اين در كنار من راه برود؟ از اين رو خود را از او دور گرفت و به سوى عيسى (ع ) پيش ‍ رفت و در كنار او قدم بر مى داشت و دزد در پشت سرش قرار گرفت . خداوند به به عيسى (ع ) وحى كرد به اين دو نفر بگو كه عمل را از سر گيرند چه اعمال گذشته آنها را باطل كردم . امّا حوارى به سبب خودپسندى حسناتش را محو كردم ، و سيئات آن ديگر را به سبب حقير شمردن خود زدودم . عيسى (ع ) اين وحى را به آنها خبر داد و دزد را در سياحت هاى خود با خويش همراه ساخت و از حواريان قرار داد.
در خبر است : دو مرد بداند كه هر دو از عابدان به شمار مى آمدند و در عبادت با يكديگر برابر بودند. چون به بهشت پرده شدند يكى از ايشان به درجاتى برتر از رفيق خود نايل آمد. آن ديگر گفت : پروردگارا عبادت او در دنيا بيشتر از من نبود او را بر من برترى داد و به عليين رسانيدى . خداوند مى فرمايد: او در دنيا از من درخواست درجات عالى را مى كرد و تو رهايى از دوزخ را درخواست مى كردى . پس تقاضاى هر يكى از بندگانم را برآورده كردم . اين خبر دليل است بر اين كه عبادت تواءم با رجا افضل است ، چه محبت بر كسى كه داراى رجاست غالب تر از كسى است كه ترسان است . از نظر پادشاهان چقدر تفاوت است ميان كسى كه شاه را از بيم مجازات خدمت مى كند و آن كه به اميد انعام و اكرام او به خدمت مى پردازد. به همين سبب است كه خداوند متعال به حسن ظن دستور داده و پيامبر (ص ) فرموده است : ((از خداوند درجات عالى بخواهيد، زيرا از كريم درخواست مى كنيد)).(٦٢٣)
و نيز فرموده است : هنگامى كه از خدا درخواست مى كنيد رغبت را بزرگ گردانيد و فردوس برين را از او بخواهيد، زيرا هيچ چيزى براى خدا بزرگ نيست )).(٦٢٤)
يحيى بن معاذ در مناجاتش گفته است : نزديك است اميد من به تو با گناهان ، بر اميد من به تو با اعمال غلبه كند چه در اعمال بر اخلاص تكيه مى كنم و چگونه مى توانم آن را حفظ كنم در حالى كه من به آفات معروفم . امّا احساس مى كنم كه در گناهان به عفو تو اعتماد دارم و چگونه ممكن است آنها را نيامرزى در حالى كه تو به جود و بخشش موصوفى .
گفته شده است : شخصى مجوسى نزد ابراهيم خليل (ع ) به مهمانى آمد. ابراهيم به او فرمود: اگر مسلمان شوى تو را پذيرايى مى كنم . مجوسى چون اين را شنيد از نزد او برفت . خداوند به ابراهيم (ع ) وحى كرد كه ابراهيم ، چرا او را اطعام نكردى جز به شرط اين كه دينش را تغيير دهد، در حالى كه من هفتاد سال است او را با همه كفرش ‍ اطعام مى كنم ؟ اگر او را يك شب مهمانى مى كردى چه زيانى براى تو داشت ؟ ابراهيم (ع ) با شتاب به دنبال مجوسى رفت و او را بازگردانيد و به پذيرايى از او پرداخت . مجوسى گفت : سبب تغيير نظر تو چه بود؟ ابراهيم (ع ) چگونگى را بيان كرد. مجوسى گفت : (خدا) بدين گونه با من رفتار خواهد كرد؟ سپس گفت : اسلام را بر من عرض كن تا مسلمان شوم .
و نيز گفته اند: مردى شرابخوار بود. گروهى از هم پياله هايش را گرد آورد و به غلامش چهار درهم داد كه براى اين گردهمايى ميوه بخرد. غلام از در خانه منصور بن عمار گذشت و او براى مستمندى چيزى مى طلبيد و مى گفت : هر كس چهار درهم به او بدهد چهار دعا براى او مى كنم ، غلام درهم ها را به او داد. منصور به غلام گفت : چه دعايى مى خواهى برايت بكنم ؟ گفت : من خواجه اى دارم مى خواهم از او رهايى يابم . منصور برايش دعا كرد، ديگر آن كه مى خواهم خداوند عوض اين درهم ها را به من بدهد، منصور دعا كرد، غلام گفت : ديگر مى خواهم كه خواجه ام توبه كند. منصور دعا كرد؛ گفت : ديگر آن كه خداوند من و خواجه ام و تو و اين قوم را بيامرزد، منصور دعا كرد، غلام بازگشت و خواجه اش به او گفت : چرا دير آمدى ؟ غلام داستان را برايش نقل كرد. خواجه گفت : براى چه چيزى دعا كرد، پاسخ داد: آزادى خود را خواستم ، گفت : برو كه آزادى . خواجه گفت : دوم چه ؟ پاسخ داد: اين كه خداوند عوض درهم ها را به من بدهد. گفت : چهار هزار درهم به تو بخشيدم . سوم چه ؟ پاسخ داد: خداوند توبه تو را بپذيرد. گفت : به پيشگاه خدا توبه كردم ، چهارم چه ؟ پاسخ داد: اين كه خداوند من و تو و قوم و يادآورنده را بيامرزد، گفت : اين يكى به دست من نيست . خواجه چون شب خوابيد در خواب ديد كه گويا گوينده اى به او مى گويد: آنچه بر عهده تو بود انجام دادى ، آيا تصور مى كنى آنچه را بر عهده من است انجام خواهيم داد؟ من تو و غلام و منصور بن عمار و همه جمعيت حاضر در آن جا را آمرزيدم .
ابراهيم اطروش گفته است : در بغداد با معروف كرخى در كنار دجله نشسته بوديم . در اين هنگام دسته اى از جوانان در زورقى از جلو ما گذشتند كه دف مى زدند و شراب مى خوردند و بازى مى كردند. مردم به معروف گفتند: آيا اينها را نمى بينى كه آشكارا معصيت خدا مى كنند، بر آنها نفرين كن ، معروف دستهايش را بلند كرد و گفت : بارالها همان گونه كه آنها را در دنيا شاد كرده اى در آخرت نيز شادمان گردان . مردم گفتند: ما از تو خواستيم كه بر آنها نفرين كنى . پاسخ داد: هرگاه در آخرت آنها را شادمان كند توبه آنها را پذيرفته است .
يكى از پيشينيان در دعايش مى گفته است : پروردگارا! مردم كدام روزگار تو را معصيت نكردند و حال آن كه نعمت هاى تو همواره كامل و روزى تو بر آنها جارى بوده است . پاك و منزهى تو، چقدر حلم و عزّت تو زياد است ، تو را نافرمانى مى كنند و تو نعمت را بر آنها كامل و روزى را بر ايشان جارى مى سازى ، چنان كه گويا تو را فرمانبردارى مى كنند؛ پاك و منزهى چقدر حلم تو زياد است ؛ معصيت تو مى كنند و تو روزى را بر آنها جارى و نعمت را بر ايشان كامل مى گردانى به طورى كه گويا خشمگين نمى شوى .
اينها كه گفته شد اسبابى است كه مى توان با آنها روح رجا و اميد را به دل خائفان و نوميدان بازگردانيد. امّا چيزى از اين مطالب را نبايد به گوش احمقان مغرور رسانيد بلكه بايد آنچه را درباره خوف بزودى بيان خواهيم كرد به آنها گوشزد ساخت چه بيشتر مردم جز از راه تخويف و تهديد اصلاح نمى شوند، همچنان كه برده بد و كودك سركش جز با تازيانه و چوب و اظهار خشونت در گفتار به راه درنمى آيند و به كار بستن ضد اينها باب صلاح دين و دنيا را به روى آنها خواهد بست .

بخش دوّم - در خوف
اين بخش مشتمل است بر بيان حقيقت خوف ، درجات آن ، اقسام آنچه مايه خوف است ، فضيلت خوف ، اين كه از خوف و رجا كدام افضل است ، داروى خوف ، معناى بدى عاقبت ، احوال خائفان اعم از پيامبران و صالح

حقيقت خوف
بدان خوف عبارت است از تاءلّم و سوزش دل به سبب امر مكروهى كه انتظار وقوع آن در آينده مى رود و اين مطلب ضمن بيان حقيقت رجا روشن شده است . بلى كسى كه با خدا انس گرفته و حق بر سرزمين دل او حكومت يافته و (( ابن الوقت )) گرديده و پيوسته شاهد جمال حق است براى او توجهى به آينده باقى نمى ماند و در نتيجه براى او خوف و رجايى نيست بلكه حال وى برتر از خوف و رجاست ؛ چه اين دو به منزله دو افسارند كه نفس را از گرايش به نابخرديهايش باز مى دارد. واسطى به همين مطلب اشاره كرده است در آن جا كه مى گويد: خوف حجابى ميان خدا و بنده است ؛ و نيز گفته است : چون حق در باطن ظهور يابد براى خوف و رجا فضيلتى باقى نمى ماند.
خلاصه هرگاه دل محب در مشاهده محبوب به خوف فراق مشغول شود آن نقصانى در شهود اوست ، و دوام شهود مقصد همه مقامات است ، ليكن ما اكنون درباره اوايل مقامات گفتگو مى كنيم و مى گوييم :
حالت خوف نيز از علم و حال و عمل تشكيل مى يابد. امّا علم همان آگاهى به سببى است كه موجب رسيدن به مكروه است مانند آن كه كسى خيانتى نسبت به پادشاه مرتكب و سپس دستگير شود. در اين حال هم بيم كشته شدن دارد و هم عفو و رهايى را ممكن مى شمارد ليكن خوفى كه دل او را به درد آورده به اندازه آگاهى او به اسبابى است كه منجر به كشته شدن او مى شود. از جمله اين اسباب زشتى خيانت او، و اين كه پادشاه سخت كينه توز و خشمگين و انتقامجوست ، و ديگر آن كه اطرافيان او كسانى هستند كه او را به انتقامگيرى وادار مى كنند، و كسى بر گرد او نيست كه درباره وى شفاعت كند، و از هر وسيله و عمل نيكى كه اثر جنايت او را نزد پادشاه محو كند محروم و دستش تهى است . از اين رو آگاهى او به ظاهر اين اسباب موجب بالا گرفته ترس و شدت در دل او خواهد بود و به اندازه ضعف اين اسباب ترس او پايين مى آيد و ضعيف مى شود. بنابراين علم به اسباب مكروه سببى است كه تاءلّم و سوزش دل را بر مى انگيزد و اين سوزش همان خوف است .
خوف از خداوند نيز گاهى به سبب شناخت او و معرفت به صفات او، و زمانى به علت كثرت جنايات بنده در ارتكاب گناهان و گاهى به سبب هر دوى اينهاست . قوت خوف او نيز بر حسب معرفت وى به عيوب نفس خويش و شناخت جلال و عظمت حق تعالى و بى نيازى اوست . پس كسى كه معرفت او نسبت به خود و پروردگارش بيشتر است از او ترسان تر است ؛ از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((من بيشتر از همه شما از خدا مى ترسم ))، (٦٢٥) و خداوند فرموده است : (( انما يخشى اللّه من عباده العلماء. )) (٦٢٦) سپس هرگاه معرفت كامل شود خوف و سوزش دل بزرگ مى گردد و آثار آن در تن و اعضا و صفات نفوذ مى يابد.
امّا در تن موجب لاغرى و زردى چهره و بيهوشى و نعره و گريه مى شود و گاهى ممكن است زهره شكافته گردد و به مرگ منجر شود يا به مغز سرايت كند و عقل را تباه گرداند، يا قوت گيرد و ياءس و نوميدى به بار آورد.
امّا در اعضا بدين گونه است كه او را از ارتكاب گناه باز مى دارد و به طاعات پايبند مى سازد تا كوتاهى هاى گذشته را تلافى كند و براى آينده آماده شود. از اين رو گفته اند: ترسان آن نيست كه بگريد و چشم ها را پاك كند بلكه كسى است كه آنچه را در آن بيم عذاب است رها سازد.
امّا در صفات بدين صورت است كه شهوات را از دل ريشه كن مى كند و لذت ها را مكدر مى يابد و گناهان دلپسند در نظر او ناپسند و مكروه مى شود؛ مانند كسى كه بداند عسلى كه مورد رغبت اوست به زهر آميخته شده و از آن نفرت پيدا مى كند. بر اثر خوف شهوات مى سوزد و جوارح ادب مى پذيرد و در دل پژمردگى و فروتنى و خوارى و بيچارگى حاصل مى شود، و كبر و كينه و حسد از او دور مى گردد، بلكه به سبب ترس از خدا پيوسته در فكر فرو مى رود و در خطر عاقبت خود مى انديشد و براى غير اينها فراغت نمى يابد، چه او جز به مراقبه و محاسبه و مجاهده به كار ديگر نمى پردازد، و به انفاس و لحظه هاى عمر بخل مى ورزد، و نفس خويش را پيوسته نسبت به آنچه از دل او مى گذرد و قدم هايى كه بر مى دارد و سخنانى كه مى گويد بازخواست مى كند، و ظاهر و باطن او به آنچه از آن بيمناك است مشغول مى باشد و مجالى براى غير آن نيست . اين حالت كسى است كه خوف بر او چيرگى و استيلا يافته است .
قوت مراقبه و مجاهده بر حسب قوت خوفى است كه عبارت از تاءلم قلب و سوزش ‍ آن است ؛ و قوت خوف بر حسب قوت معرفت نسبت به جلال و عظمت حق تعالى و صفات و افعال او و همچنين شناخت معايب نفس خويش و خطرات و احوالى است كه در پيش روى خود دارد. پايين ترين درجات خوف كه آثار آن در اعمال ظاهر مى شود آن است كه انسان را از ارتكاب محرمات باز دارد و اين خوددارى از به جا آوردن محرمات را ((ورع )) مى نامند. چنانچه خوف او قوت گيرد از آنچه ممكن است حكم تحريم بدان راه يابد نيز دست باز مى دارد و از چيزى كه به يقين حرمت آن را نمى داند نيز دورى مى كند؛ اين را ((تقوا)) مى گويند؛ چه تقوا عبارت از ترك چيزى است كه او را به شك اندازد و اختيار چيزى است كه در آن شك ندارد. گاهى خوفى او را وادار مى كند كه آنچه را در آن باكى نيست براى آنچه در آن بيم است ترك كند و اين صدق در تقواست . اگر به اين تقوا حالت تجرد براى خدمت حق و انقطاع از غير او ضميمه شود به طورى كه چيزى را كه در آن سكنا نمى كند نسازد، و مالى را كه نمى خورد گرد نياورد، او به دنيايى كه مى داند از آن جدا مى شود توجه نكند، و نفسى از انفاس خود را در غير راه خدا مصروف ندارد اين را صدق مى نامند و چنين كسى سزاوار آن است كه صديق گفته شود و اين داخل در صدق تقواست . ورع نيز در تقوا داخل است همچنان كه عفت از اجزا و لوازم ورع مى باشد، چه عفت بخصوص عبارت از امتناع از مقتضاى شهوات است . بنابراين خوف از خداوند با بازداشتن نفس از نواهى و عمل به اوامر در اعضا تاءثير مى كند.
اينها اشاره اى بود به مجموع خوف و آنچه اين واژه مشتمل بر آنهاست اعم از جانب بالا مانند معرفت كه انگيزه آن است و از جانب پايين مانند آنچه در جهت كفّ نفس ‍ و اقدام بر عمل از او صادر مى شود.

درجات خوف و اختلاف آن در قوّت و ضعف
بدان خوف پسنديده است و بسا گمان رود كه آنچه پسنديده است هر چه قوى تر و بيشتر باشد پسنديده تر است ؛ ليكن اين گمانى غلط است ، چه خوف تازيانه خداوند است كه به وسيله آن بندگانش را به سوى مواظبت بر علم و عمل مى كشاند تا از طريق آنها به درجات قرب او نايل شوند. براى ستوران شايسته تر آن است كه از تازيانه خالى نباشند و وضع كودكان نيز چنين است ، ليكن اين امر گوياى آن نيست كه زياد زدن آنها پسنديده است . از اين رو از حيث قصور و افراط و اعتدال مراتبى دارد و آنچه پسنديده است اعتدال و حد ميانه آن است .
امّا خوف قاصر به منزله نرمدلى و رقّتى است كه در زن وجود دارد وى هنگامى كه آيه اى از قرآن را مى شنود چيزهايى از دل او مى گذرد كه او را به گريه وامى دارد و اشك او سرازير مى شود. به همين گونه است هنگامى كه چيز هولناكى را مشاهده مى كند و چون سبب از برابر حسّ او غايب شد دل او به حال غفلت خود باز مى گردد، و اين خوفى نارسا و كم فايده و مانند تركه باريكى است كه با آن چهار پاى نيرومندى را بزنند و او را نيك به درد نياورد و به سوى مقصد نراند و براى اصلاح و تربيت آن شايسته نباشد. خوفى كه در همه مردم وجود دارد از همين قبيل است جز خوف عارفان و عالمان و مقصود من از عالمان كسانى نيستند كه به رسوم علما رفتار مى كنند و نام عالم بر خود مى نهند، چه اينان از همه مردم از خوف دورتر و بيگانه ترند بلكه مقصودم عالمانى ربانى است كه به آيات و افعال الهى عالم باشند و اينان اكنون ناياب هستند.
امّا خوف مفرط آن است كه قوت گيرد و از حد اعتدال بگذرد و به ياءس و نوميدى برسد. اين خوف نيز مذموم و نكوهيده است ، چه انسان را از عمل باز مى دارد. هدف از اين خوف همان است كه در تازيانه هدف است و آن وادار كردن بر كار و عمل مى باشد. اگر اين هدف در نظر نباشد خوف كمالى نخواهد بود، بلكه در حقيقت نقصان است ، چه منشاء آن نادانى و ناتوانى است . امّا نادانى ، براى اين كه سرانجام كار خود را نمى داند و اگر بداند ترسان نخواهد بود، زيرا هر چه از آن ترس ‍ و بيم است مورد ترديد است . امّا ناتوانى براى آن كه او در معرض چيزى است كه از آن در حذر است و به دفع آن قادر نيست ؛ از اين رو او در مقايسه با نقص آدمى ستوده و محمود است ، ليكن آنچه ذاتا ستوده و پسنديده مى باشد علم و قدرت و چيزهايى است كه مى توان خداوند را بدانها توصيف كرد، و آنچه روا نيست خداوند به آنها توصيف شود كمال ذاتى نيست و تنها زمانى ستوده و محمود است كه با نقصانى بزرگ تر از آن مقايسه شود. چنان كه تحمل تلخى دارو پسنديده است ، زيرا آسان تر از تحمل رنج بيمارى و مرگ مى باشد. پس آنچه منجر به نوميدى شود مذموم است . خوف گاهى به بيمارى و ضعف و دهشت و زوال عقل مى انجامد و گاهى منتهى به مرگ مى شود و همه اينها ناپسندند. اين خوف مانند زدن كودك است كه باعث كشته شدن او شود يا مانند تازيانه اى است كه به چهارپا زنند و سبب هلاكت يا بيمارى يا شكسته شدن يكى از اعضاى او گردد. پيامبر خدا (ص ) بدين سبب اسباب رجا را فراوان ذكر فرموده تا آسيب خوف زياد را كه منجر به ياءس و نوميدى مى شود يا به يكى از اين امور مى انجامد چاره جويى و درمان كند.
بنابراين آنچه از خوف ستوده است آن مقدار است كه مايه وصول به مقصود باشد و آنچه به اين حد نرسد و يا از آن تجاوز كند مذموم است . فايده خوف پرهيز، ورع ، تقوا، مجاهده ، عبادت و فكر و ذكر و ديگر اسبابى است كه انسان را به قرب حق تعالى مى رساند و همه اينها مستلزم وجود حيات تواءم با صحت بدن و سلامت عقل مى باشد و آنچه بدين اسباب آسيب رساند نكوهيده است . اگر بگويى :
كسى كه بترسد و از ترس بميرد شهيد است ، در اين صورت چگونه حال او نكوهيده خواهد بود.
پاسخ اين است كه بدانى معناى شهيد بودن او اين است كه او را به سبب مردن از خوف خدا رتبه اى است كه اگر در اين وقت به سببى غير از اين مى مرد نمى رسيد و اين در مقايسه با آن فضيلتى است ، ليكن اگر براى او بقا و صرف عمرى طولانى در طاعت خدا و سلوك در راه او براى وى فرض و آن با اين مقايسه شود، مردن او از خوف خدا براى او فضيلتى نيست بلكه براى سالكى كه در راه خدا گام بر مى دارد و به وسيله فكر و مشاهده و پيمودن درجات معرفت اين راه را مى پيمايد در هر لحظه رتبه شهيد با شهيدانى است و اگر چنين نبود مى بايستى رتبه كودكى كه كشته شود يا ديوانه اى كه درنده اى او را بدرد از رتبه پيامبر يا وليّى كه به مرگ طبيعى بميرد برتر باشد و اين امرى محال است و قابل تصور نيست ، بلكه برترين سعادت ها طول عمر و صرف آن در طاعت الهى است . از اين رو هر چه مايه ابطال عمر و اخلال در عقل و تندرستى آدمى شود و به سبب آن عمر بى حاصل گردد در مقايسه با امورى خسران و نقصان است هر چند بعضى از اقسام آن در رابطه با امور ديگرى فضيلت به شمار مى آيد، چنان كه شهادت در مقايسه با مراتب پايين فضيلت است نه در مقايسه با درجات پيامبران (٦٢٧) و صديقان .
از اين رو خوف اگر در عمل مؤ ثر واقع نشود وجود آن برابر با عدم است و مانند تازيانه اى است كه بر حركت ستور چيزى نيفزايد، و چنانچه در عمل تاءثير كند برحسب اندازه ظهور اثر آن درجاتى خواهد داشت . مثلا اگر آدمى را جز بر عفت كه عبارت از كفّ نفس از مقتضاى شهوات است واندارد چنين كسى داراى درجه اى از درجات خوف است و اگر در او ورع به بار آورد درجه عالى ترى را احراز كرده است . بالاترين درجات آن اين است كه انسان را به مرتبه صديقان برساند و آن بدين گونه است كه ظاهر و باطن انسان را از هر چه غير خداست تهى مى گرداند، به طورى كه براى غير خدا در او مجالى باقى نمى ماند و اين بالاترين مراتب خوف است كه ممدوح و پسنديده است و اين امر با بقاى صحت و عقل امكان پذير است و اگر به سرحدّ ازاله عقل و فقدان صحت برسد بيماريى است كه اگر مقدور باشد واجب است آن را درمان كند.

پي نوشت ها

________________________________________
٥٦٦- كافى كلينى ، ١/٣٦، شماره ٣ و در آن آمده است : ((... و آنان را از عذاب خدا ايمن نگرداند)).
٥٦٧- زمر / ٥٣: اى بندگان من كه بر خود اسراف و ستم كرده ايد از رحمت خداوند نوميد نشويد كه خداوند همه گناهان را مى آمرزد.
٥٦٨- سنن ترمذى ، ٢/١١٨، از حديث اسماء دختر يزيد و گفته است : حديثى حسن و غريب است .
٥٦٩- شورى / ٥: و فرشتگان پيوسته تسبيح و حمد پروردگار خود را به جا مى آورند و براى كسانى كه در زمين هستند استغفار مى كنند.
٥٧٠- آل عمران / ١٣١: و از آتشى بپرهيزيد كه براى كافران آماده شده است .
٥٧١- زمر / ١٦: براى آنها از بالاى سرشان سايبان هايى از آتش و در زير پاهايشان نيز سايبانهايى از آتش است ، اين چيزى است كه خداوند با آن بندگانش را مى ترساند.
٥٧٢- ليل / ١٥ تا ١٧: و من شمارا از آتشى كه زبانه مى كشد بيم مى دهم ، كسى جز بدبخت ترين مردم وارد آن نمى شود، همان كس كه آيات خدا را تكذيب كرد و روگردانيد.
٥٧٣- رعد / ٦:... و پروردگار تو نسبت به مردم با همه ستمكارى آنها داراى آمرزش ‍ است .
٥٧٤- ضحى / ٥: و پروردگارت بزودى آن قدر به تو عطا مى كند كه خشنود شوى .
٥٧٥- من اين حديث را از سخنان آن حضرت نيافتم بلكه آن از گفتار محمّد بن على معروف به ابن حنيفه است چنان كه در تفسير (( المجمع )) ذيل اين آيه آمده است .
٥٧٦- سنن ابوداوود، حاكم ، (( الكبير )) طبرانى ، (( الشعب )) بيهقى از حديث ابوموسى به سند صحيح ، (( الجامع الصغير )) بدون ذكر ((چون روز قيامت شود)).
٥٧٧- مسند طيالسى ، جزء هشتم ، به شماره ٤٩٩، با اندك اختلاف ، صحيح مسلم از حديث ابوموسى .
٥٧٨- (( بحارالانوار، )) ٣/٢٥٠ - ٢٤٦، (( باب احوال المتقين و المجرمين يوم القيامة . ))
٥٧٩- حجر / ٢: بسا كافران آرزو مى كنند كه مسلمان مى بودند، در تفسير برهان ٢ / ٣٢٥ بعد از واژه مسلمين افزوده است به فتح سين و تشديد لام . ٥٨٠- كافى ، كلينى ٣ / ١١١، از امام صادق (ع ) روايت شده كه : ((تب پيك مرگ و زندان خدا در زمين و بهره مؤ من از آتش است .))
٥٨١- تحريم / ٨:... در آن روزى كه خداوند پيامبر و كسانى را كه به او ايمان آوردند خوار نمى كند.
٥٨٢- عراقى گفته است اين حديث را ابن ابى الدنيا در كتاب (( حسن الظن باللّه )) نقل كرده است .
٥٨٣- عراقى گفته است : من ماءخذى براى اين حديث نيافتم .
٥٨٤- بزار از حديث ابن مسعود و رجال آن رجال صحيح است (( (المغنى ). )) ابن سعد از بكر بن عبداللّه به طور مرسل به سند حسن ، (( الجامع الصغير. ))
٥٨٥- عراقى گفته است : من اين حديث را از پيامبر (ص ) نيافتم ، آنچه موجود است از ابراهيم خليل (ع ) است و اين را ابوالشيخ در كتاب (( العظمة )) از قول عتبه بن وليد نقل كرده است ، (( الشعب )) بيهقى از روايت عتبه بن وليد، گفته است : يكى از زاهدان برايم حديث كرد.
٥٨٦- صحيح مسلم ٨/٩٧، با كمى اختلاف ، صحيح بخارى از حديث ابوهريره .
٥٨٧- سنن ترمذى ، ٣/٥٩، با اندك اختلاف از حديث انس ، و گفته است : حديث حسن است .
٥٨٨- طبرانى و در آن اضافه شده ((چيزى را شريك من قرار ندهد)) به سند مجهول ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠/٢١٦، ترمذى از حديث قبلى ، ١٣/٦٠، مسند احمد از حديب ابى ذر.
٥٨٩- (( الشعب )) بيهقى از حديث ابى امامه و در آن نيامده است كه فرشته سمت راست به فرشته سمت چپش امر مى كند كه سيئه اى از او محو كند تا يك حسنه از او حذف شود، عراقى مى گويد: من براى آن ماءخذى نيافتم . مى گويم : طبرانى با اندك اختلافى آن را در (( الكبير )) روايت كرده است ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠/٢٠٨.
٥٩٠- صدر حديث را تا آن جا كه فرموده است : ((تا آنگاه كه بنده از استغفار ملول شود)) طبرانى در (( الكبير و الاوسط )) از حديث عقبة بن عامر نقل كرده و سند آن حسن است ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠/٢٠٠.
٥٩١- پيش از اين ذكر شده است .
٥٩٢- عراقى گفته است : من براى آن ماءخذى نيافتم .
٥٩٣- عراقى گفته است : ماءخذى براى آن نيافتم . آيه در سوره بقره / ٢٥٧: خداوند ولىّ و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند، آنها را از ظلمت ها به سوى نور بيرون مى برد.
٥٩٤- سنن ابن ماجه به شماره ٣٩٣٢ با عبارت : چقدر بزرگى و چقدر حرمت تو بزرگ است و به كسى كه جان محمّد به دست اوست سوگند كه حرمت مؤ من چه مال و چه خون او در نزد خداوند از حرمت تو بزرگ تر است . و اين كه ما جز گمان نيك به او نمى بريم .
٥٩٥- عراقى گفته است : با اين الفاظ ماءخذى براى آن نيافتم ، در صحيح بخارى و مسلم آمده است كه : ((مؤ من نجس نمى شود)).
٥٩٦- سنن ابن ماجه به شماره ٣٩٤٧ از روايت ابى مهزم از ابى هريره .
٥٩٧- به ماءخذ آن دست نيافتم . بخارى ، ابوداوود و احمد به سند صحيح از حديث ابى هريره روايت كرده اند كه : ((خداوند از قومى شگفتى دارد كه با زنجيرها به بهشت كشانيده مى شوند)).
٥٩٨- عراقى گفته است : براى آن ماءخذى نيافتم .
٥٩٩- (( الثواب )) ابوالشيخ ابن حبان . (( (المغنى ). ))
٦٠٠- صحيح مسلم ، ٨/٩٥ از حديث ابوهريره بدين گونه : ((چون خداوند كار آفرينش را به پايان برد در كتابش بر خود واجب و مقرر كرد كه رحمتم بر خشمم غالب باشد)).
٦٠١- (( الكبير و الاوسط )) طبرانى از حديث ابى سعيد خدرى ، (( مجمع الزوائد، )) ١/١٨.
٦٠٢- ابوداوود، حاكم و آن را از حديث معاذ با لفظ ((وارد بهشت مى شود)) صحيح دانسته است .
٦٠٣- (( الكبير )) طبرانى از حديث سلمة بن نعيم اشجعى ، مسند احمد و رجال روايت از ثقاتند، (( مجمع الزوائد، )) ج ١/١٨.
٦٠٤- نظير آن پيش از اين ذكر شده است .
٦٠٥- صحيح مسلم ، ٨/٩٧، از حديث ابوهريره با كمى اختلاف .
٦٠٦- حج / ٢: زلزله رستاخيز امر عظيمى است .
٦٠٧- صحيح بخارى ، ٦/١٢٢، سعيد بن منصور، احمد، عبد بن حميد، ترمذى و آن را صحيح دانسته ، نسايى ، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، حاكم و آن را صحيح شمرده است . ابن مردويه از طرق مختلف از حسن ، عمران بن حصين و جز او، (( الدرالمنثور، )) ١٠ / ٢١٥.
٦٠٨- (( الكبير و الاوسط )) طبرانى با همين الفاظ از حديث عبداللّه بن عمر به سندى حسن ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠/٢١٥.
٦٠٩- (( الشعب ع(( بيهقى از حديث انس به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٦١٠- صحيح بخارى و مسلم ، (( الكبير )) طبرانى ، (( مجمع الزوائد، )) ١٠ / ٢١٣.
٦١١- كتاب (( حسن الظن باللّه )) ابن ابى الدنيا از حديث ابن مسعود به سند ضعيف ، (( المغنى . ))
٦١٢- صدر حديث را مسلم در ٨/٩٦ از حديث ابوهريره روايت كرده همچنين صحيح بخارى ٨/١٢٣، و براى ذيل حديث ماءخذى نيافتم .
٦١٣- مورد اتفاق از حديث ابوهريره ، و پيش از اين ذكر شده است .
٦١٤- پيش از اين ذكر شده است .
٦١٥- مسند احمد، ٢/٧٥، با اندك اختلاف در الفاظ از حديث عبداللّه بن عمر، برخى از راويان را نام نبرده است .
٦١٦- مسند احمد از حديث ابى امامة ، ٥/٢٦٦، بدون لفظ سهل ...
٦١٧- عراقى گفته است : ابوعبيد آن را در (( غريب الحديث )) روايت كرده است ، مسند احمد.
٦١٨- بقره / ٢٨٦:... تكليف سنگينى بر ما قرار مده .
٦١٩- اعراف / ١٥٧:... و بارهاى سنگين و زنجيرهايى را كه بر آنها بود (از دوش و گردنشان ) بر مى دارد.
٦٢٠- ابن مردويه و ابن النجار از على (ع ) بدين گونه : ((درگذر كه گذشت نيكو رضاى بدون عقاب است )) و اين را صدوق در (( عيون اخبار الرضا (ع ) )) روايت كرده است ، و من به ماءخذ آنچه مصنف روايت كرده است دست نيافتم .
٦٢١- نظير آن از پيامبر خدا (ص ) پيش از اين نقل شده است .
٦٢٢- سنن ابن داوود، ٢/٥٧٣ از حديث ابوهريره با سندى نيكو.
٦٢٣- عراقى گفته است : من اين حديث را با اين الفاظ نيافتم ، ترمذى از حديث ابن مسعود آورده است : ((از فضل خداوند بخواهيد چه خدا دوست دارد كه از او بخواهند)).
٦٢٤- نظير آن را مسلم در صحيح خود، ٨/٦٣ از حديث ابوهريره روايت كرده ، و در سنن ترمذى ، ١٠/٧ در ذيل حديثى از معاذ بن جبل آمده است : ((هنگامى كه از خدا درخواست مى كنيد فردوس را از او بخواهيد)).
٦٢٥- بخارى از حديث انس ((به خدا سوگند من ترسان ترين شما از خدا و پرهيزكارترين شما نسبت به او هستم ))، بخارى و مسلم از حديث عايشه : ((به خدا سوگند من از همه شما به خدا داناتر و ترسم نسبت به او از همه شما سخت تر است ، (( (المغنى ). ))
٦٢٦- فاطر / ٢٨: از بندگانش تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٦٢٧- در احيا ((نسبت به درجه پرهيزگاران و صديقان )) است .


۱۷
اقسام خوف در نسبت به آنچه از آن بيم است

اقسام خوف در نسبت به آنچه از آن بيم است
بدان خوف جز به سبب انتظار مكروه تحقق نمى يابد، و مكروه يا ذاتا مكروه و ناگوار مى باشد مانند آتش و يا از آن جهت مورد نفرت است كه منجر به مكروه مى گردد. چنان كه گناهان از آن جهت مورد نفرتند كه در آخرت مكروه به بار مى آورند و بيمار بدان سبب از ميوه اى كه برايش زيانبار است نفرت دارد كه او را به مرگ مى كشاند؛ لذا هر خائفى ناگزير يكى از اين دو نوع مكروه را در خاطر خود تصور مى كند و انتظار آن بتدريج در دلش قوت مى گيرد تا آن حد كه هرگاه آن مكروه را به خاطر آورد دل او به سوزش درآيد.
مقام خائفان از حيث آنچه از مكروه و بيم بر دل آنها غلبه مى يابد مختلف است ، برخى بر دل آنها چيزى غلبه مى كند كه ذاتا مكروه نيست بلكه به سبب منتهى شدن به مكروه مورد نفرت است ، مانند كسى كه ترس از مرگ پيش از آن كه توبه كند بر دل او چيره شده يا از شكسته شدن توبه و نقض عهد مى ترسد؛ و يا از ناتوانى در اداى كامل حقوق الهى ، زوال رقت قلب و تبديل آن به قساوت و انحراف از طريق مستقيم بيمناك است ؛ يا از استيلاى عادت در پيروى از شهواتى كه به آنها انس ‍ گرفته است ، و يا از اين مى ترسد كه خداوند او را به حسناتش كه به آنها اعتماد كرده و بر بندگان او بدانها برترى جسته است واگذارد؛ و يا از اين كه بر اثر كثرت نعمت هايى كه خدا به او ارزانى داشته دچار سرمستى گردد؛ و يا از خدا روگردان شود و به غير او روآورد خائف است و يا به سبب نعمت هاى پياپى خداوند از استدراج مى ترسد؛ يا از كشف تباهى طاعاتش بيمناك است و خوف دارد از خدا چيزى بر او ظاهر شود كه هرگز آن را گمان نمى كرده است ؛ يا از تبعات مردم كه بر ذمّه اوست از حيث غيبت ، خيانت ، غشّ بدخواهى ترسان است يا از آن خوف دارد كه نمى داند در باقى عمر چه براى او پيش خواهد آمد؛ يا از تعجيل مجازات در دنيا و رسوايى پيش از مرگ بيمناك است ؛ يا خوف فريفتگى به زخارف دنيا را دارد؛ و يا از اين كه خداوند در حال غفلت وى از اسرار او آگاه است مى ترسد؛ يا خوف سوء عاقبت خود را دارد و يا از آنچه در ازل براى او مقدر شده بيمناك است .
اينها همه ترس هاى عارفان و خداشناسان است و بر هر كدام از آنها فايده اى مترتب مى باشد و آن اختيار راه پرهيز است از رسيدن به آنچه از آن بيمناك است . كسى كه از استيلاى عادت بر خود بيم دارد مواظبت مى كند كه از عادت خويش ببرّد، و آن كه از آگاهى خدا بر اسرار خود مى ترسد به پاكيزه كردن دلش از وسوسه ها مشغول مى شود، و بقيه اقسام خوف نيز به همين گونه است . ترسى كه بيشتر از همه پرهيزگاران غلبه دارد ترس از سوء عاقبت است ، زيرا در آن خطر است ؛ امّا برترين آنها كه گوياى كمال معرفت آدمى است خوف از سابقه است ، چه عاقبت تابع سابقه و فرعى از آن است كه پس از به ميان آمدن اسباب ، بسيارى از آن متفرّع مى شود. در واقع خاتمه ظاهر كننده چيزى است كه به قلم قضا در (( امّالكتاب )) براى او رقم زده شده است ، و كسى كه از عاقبت كار خود بيمناك است در مقايسه با آن كه از سابقه خوف دارد و مانند دو مردند كه پادشاه درباره آنها توقيع صادر كرده و محتمل است كه در اين توقيع به كشتن آنها فرمان داده و يا به تفويض مقام وزارت به آنها دستور داده باشد، و تا موقعى كه فرمان به دست آنها نرسيده يكى دلش در گرو حالت وصول اين توقيع است كه باز گردد و معلوم شود در آن چيست ، ديگرى درباره حالت حالت پادشاه به هنگام صدور فرمان و چگونگى آن و اين كه در دلش ‍ ترحم و يا خشم وجود داشته است مى انديشد، و اين التفات به اسباب است كه برتر از التفات به اسباب است كه برتر از التفات به فرع مى باشد.
همچنين توجه به قضاى ازلى كه بر قلم قدرت جارى گشته بالاتر است از توجه به آنچه در ابد ظاهر مى شود. پيامبر خدا (ص ) به هنگامى كه بر فراز منبر بود به همين مطلب اشاره و ضمن بستن كف دست راست خود فرمود: ((اين كتاب خداست اهل بهشت با نام و نسب آنها در آن نوشته شده اند و هيچ فزونى و كاستى در آنها به عمل نمى آيد))؛ سپس كف دست چپ خود را بست و فرمود: ((اين كتاب خداست اهل دوزخ با نام و نسب آنها در آن نوشته شده اند و هيچ زياده و نقصانى در آنها روى نمى دهد سعادتمندان كار تيره بختان را مى كنند تا آن جا كه گفته مى شود: اينان از آنان بلكه خود آنهايند. سپس حق تعالى آنان را پيش از مرگ هر چند به مقدار مدتى كه شتر را مى دوشند رهايى مى دهد، و تيره بختان كار سعادتمندان را مى كنند تا آن حد كه گفته مى شود آنها از آنانند بلكه خود آنهايند، سپس خداوند آنها را پيش از مرگ اگر چه به مقدار دوشيدن شترى باشد بيرون مى آورد. سعادتمند كسى است كه به قضاى الهى سعادت يافته ، و بدبخت آن كه به قضاى الهى بدبخت شده است و اعمال وابسته به عواقب آنهاست )).(٦٢٨)
همچنين خائفان از خدا دو قسمند: دسته اى از گناه و جنايت خود مى ترسند، دسته ديگر از خداوند به سبب جلال و عظمت او و اوصافى كه مقتضاى هيبت است بيمناكند و اين مرتبه اى عالى تر است . به همين سبب خوف او پايدار است هر چند طاعات صديقان را به جا آورد. امّا دسته اول در معرض غرور قرار دارد، و كسى كه خود را ايمن مى داند چنانچه بر اداى طاعت مواظبت كند ترس او از گناه ترس ‍ صالحان است و خوف او از خدا خوف موحدان و صديقان است و اين خوف ثمره شناخت خداست ، چه هر كس او را بشناسد و صفات او را بداند از صفات او درخواهد يافت كه سزاوار است بى آن كه گناهى مرتكب شود از او بترسد.
طبقه دوم از خائفان كسانى هستند كه در نفوس ايشان چيزى كه آن را ناخوشى مى دارند مجسم مى شود، مانند سكرات مرگ و شدت آن ، سؤ ال تكبر و منكر، فشار قبر، هول مطلع ، هيبت وقوف در پيشگاه حق تعالى و شرم از اين كه پرده از كار او بردارد و در حساب سختگيرى و از خرد و ريز از او سؤ ال شود؛ يا از صراط و تيزى آن و چگونگى عبور از آن بترسد؛ يا از دوزخ و غلها و اهوال آن بيم داشته باشد؛ يا از محروميت از بهشت و نعيم آن و حرمان از سراى جاويد و نقصان درجه ترسان باشد؛ يا از وجود حجاب ميان خود و خداوند بترسد. اين اسباب در ذات خود مكروهند و ناگزير مايه ترس و بيم مى باشند. احوال خائفان در برابر اين امور مختلف است . برترين آنها مرتبه خوف از فراق و محجوب بودن از خداست و اين خوف عارفان است و آنچه پايين تر از اين مرتبه باشد خوف عابدان و صالحان و زاهدان و همه عمر كنندگان است . كسى كه معرفتش كامل نشده و ديده بصيرتش ‍ گشوده نگرديده نمى تواند لذت وصال را احساس و درد دورى و جدايى را ادراك كند، و اگر به او گفته شود عارف از آتش نمى ترسد بلكه از حجاب مى ترسد اين را در درون خود سخنى گزاف مى بيند و از آن در شگفت مى شود، زيرا او جز لذت فرج و شكم و نگاه به رنگ ها و چهره هاى زيبا و به طور خلاصه لذت هايى كه بهايم با او در آنها مشاركت دارند لذت ديگرى نمى شناسد.
امّا لذت عارفان را جز خود آنها ديگرى ادراك نمى كند و شرح و تفصيل آن براى كسى كه اهل آن نيست حرام است ، و كسى كه اهل آن است خود آن را درك مى كند و نيازى ندارد كه ديگرى براى او شرح دهد. بنابراين بازگشت خوف خائفان به همين اقسامى است كه ذكر شد.

فضيلت خوف و ترغيب به آن
بدان فضيلت خوف گاهى از طريق تاءمّل و عبرت گرفتن و زمانى با توجه به آيات و اخبار دانسته مى شود، امّا از طريق تاءمّل و اعتبار بدين سبب است كه فضيلت هر چيزى به اندازه كمك آن در رسيدن به سعادت لقاى پروردگار است ، زيرا هدف انسان جز وصول به سعادت نيست و سعادت بنده تنها در لقاى پروردگار و مولاى خود و تقرب به اوست ؛ از اين رو هر چيزى به اين مقصود كمك كند براى آن فضيلت است و مقدار اين فضيلت به اندازه كمك آن در وصول به اين مقصود است . پيش از اين روشن شد كه در آخرت وصول به سعادت لقاى پروردگار جز با تحصيل محبت و انس با او در دنيا حاصل نمى شود، و محبت جز با معرفت و معرفت جز با دوام تفكر به دست نمى آيد. همچنين انس جز با محبت و دوام ذكر حاصل نمى گردد و مواظبت بر ذكر و فكر جز با بركندن محبت دنيا از دل ميسر نمى شود؛ و اين امر جز با ترك لذات دنيا و شهوات آن ممكن نيست ، و ترك شهوات جز با ريشه كن كردن آنها از دل امكان پذير نمى باشد. هيچ چيزى مانند خوف شهوات را ريشه كن نمى كند، چه خوف آتشى است كه هوس ها را مى سوزاند. در اين صورت فضيلت آن به اندازه اى است كه شهوت ها را سركوب مى كند، و انسان را از ارتكاب گناه باز مى دارد، و او را به اداى طاعات وادار مى سازد، و چنان كه گذشت اين امر با اختلاف درجات خوف مختلف مى شود. آرى چگونه ممكن است خوف داراى فضيلت نباشد و حال آن كه عفت ، ورع ، تقوا و مجاهده بر اثر آن حاصل مى شود، اينها اعمال فاضله و پسنديده اى است كه مايه تقرب انسان به خداوند است .
امّا خوف حاصل از طريق آيات و اخبار، آنچه در فضيلت آن از اين راه وارد شده از حد شمار بيرون است . در دلالت بر فضيلت آن همين بس كه خداوند هدايت و رحمت و علم و رضوان را كه مجموعه مقامات بهشتيان است براى خائفان جمع كرده و فرموده است : (( هدى و رحمة للذين هم لربهم يرهبون ؛ )) (٦٢٩) و نيز: (( انما يخشى اللّه من عباده العلماء؛ )) (٦٣٠) و آنان را به سبب خشيت به علم توصيف كرده و فرموده است : (( رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشى ربه . )) (٦٣١)
هر چه بر فضيلت علم دلالت مى كند دليل بر فضيلت خوف نيز مى باشد، چه خوف ثمره علم است . به همين سبب در اخبار موسى (ع ) آمده است كه : امّا خائفان با رفيق اعلايند و در اين كسى را با آنها مشاركت نيست . پس بنگر كه چگونه رفاقت رفيق اعلى را منحصر به آنها فرموده است . آنان عالمانند و عالمان رتبه همراهى و مصاحبت با پيامبران را دارند، چه آنان وارثان پيامبرانند و مرافقت رفيق اعلى خاص ‍ پيامبران و كسانى است كه به آنها بپيوندند؛ از اين رو هنگامى كه پيامبر (ص ) در مرض مرگ بقاى در دنيا و ورود بر حق تعالى مخير شد مى گفت : ((رفيق اعلى را درخواست مى كنم )) (٦٣٢) اكنون اگر به آنچه خوف را به بار مى آورد نگريسته شود آن علم است و اگر به ثمره خوف نظر شود آن ورع و تقواست ، و آنچه در فضيلت اين دو وارد شه بر كسى پوشيده نيست تا آن جا كه عاقبت به تقوا موسوم و به آن مخصوص شده ، چنان كه حمد به حق تعالى و صلوات به پيامبر خدا (ص ) اختصاصى يافته است ؛ گفته مى شود (( الحمدللّه رب العالمين ، و العاقبة للمتقين ، و الصلاة على محمّد و آله . )) خداوند تقوا را به خود تخصيص و نسبت داده و فرموده است : (( لن ينال اللّه لحومها و لا دماؤ ها و لكن يناله التقوى منكم ، )) (٦٣٣) و تقوا چنان كه پيش از اين بيان شد عبارت از باز ايستادن از مقتضاى خوف است ، از اين رو خداوند فرموده است : (( ان اءكرمكم عنداللّه اءتقاكم ؛ )) (٦٣٤) و به همين مناسبت گذشتگان و آيندگان را به تقوا سفارش كرده و فرموده است : (( و لقد وصينا الذين اوتوا الكتاب من قبلكم و اياكم اءن اتقوا اللّه ؛ )) (٦٣٥) و نيز: (( خافون ان كنتم مؤ منين ، )) (٦٣٦) و به خوف امر كرده و آن را واجب ساخته و شرط ايمان قرار داده است . به همين سبب تصور نمى رود كه مؤ من هيچ گاه از خوف هر چند به طور ضعيف تهى باشد، و ضعف خوف او به اندازه ضعف معرفت و ايمان اوست . پيامبر خدا (ص ) درباره فضيلت تقوا فرموده است : ((هنگامى كه خداوند پيشينيان و پسينيان را در آن روز ميقات معلوم گرد هم آورد آنان را به آوازى كه دورترين آنها مانند نزديكترين آنها آن را مى شنود ندا مى دهد كه : اى مردم من از آنگاه كه شما را آفريدم تا به امروز سخنان شما را شنيدم اكنون شما به سخن من گوش فرا دهيد. اين اعمال شماست كه به شما باز مى گردد. اى مردم من نسبى قرار دادم و شما نيز نسبى قرار داديد، نسب مرا پست و نسبت خود را بلند كرديد، گفت : (( ان اءكرمكم عنداللّه اءتقاكم ، )) شما امتناع كرديد جز اين كه گفتيد: فلان فرزند فلان است ، و فلان توانگرتر از بهمان است . امروز نسب شما را پست و نسبت خود را بلند مى گردانم ، كجايند پرهيزگاران ؟ پس براى آنها پرچمى افراشته مى شود و مردم آنها را تا منازلشان مشايعت مى كنند و آنان بى حساب وارد بهشت مى شوند))؛ (٦٣٧) و نيز فرموده است : ((اساس حكمت ترس از خداست .)) همچنين آنچه در فضيلت ذكر وارد شده پوشيده نيست و خداوند آن را به خائفان مخصوص گردانيده و فرموده است : (( سيذكر من يخشى ؛ )) (٦٣٨) و نيز: (( و لمن خاف مقام ربه جنتان . )) (٦٣٩)
و نيز از پيامبر (ص ) نقل شده كه خداوند فرموده است : ((به عزتم سوگند كه براى بنده ام دو ترس و دو ايمنى را جمع نمى كنم . هرگاه در دنيا از من ايمنى يابد در قيامت او را مى ترسانم ، و اگر در دنيا از من بترسد در قيامت او را ايمنى مى بخشم )).(٦٤٠)
و نيز فرموده است : ((كسى كه از خدا بترسد همه چيز از او مى ترسد)).(٦٤١)
و نيز: ((خردمندترين شما ترسانترين شما از خدا و بيناترين شماست در آنچه خداوند به آن امر و يا از آن نهى كرده است )).(٦٤٢)
عايشه گفته است : عرض كردم : اى پيامبر خدا! (( الذين يؤ تون ما آتوا و قلوبهم وجلة )) (٦٤٣) مراد مردى است كه دزدى و زنا مى كند؟ فرمود: ((نه بلكه مردى است كه روزه مى گيرد و نماز مى گزارد و صدقه مى دهد و بيم دارد كه از او پذيرفته نشود.)) (٦٤٤) تهديداتى كه در ايمنى از مكر خدا و عذاب او وارد شده بى شمار است و همه آنها براى خوف ستايش است ، چه نكوهش چيزى ستايش ‍ ضد آن است كه آن را نفى مى كند، و ضد خوف ايمنى است چنان كه ضد رجا نوميدى است ، و همان گونه كه نكوهش ياءس دليل فضيلت رجاست نكوهش ايمنى دال بر فضيلت خوف است كه ضد آن مى باشد، بلكه مى گوييم : هر چه درباره فضيلت رجا وارد شده دليل بر خوف است ، زيرا اين دو متلازمند، چه هر كس اميد به محبوبى دارد ناگزير از فوت آن بيمناك است و اگر از فوت آن بيم نداشته باشد او را دوست نمى دارد و به او اميد ندارد. از اين رو خوف و رجا ملازم يكديگرند و جدا كردن آنها از هم محال است .
بلى رواست كه يكى بر ديگرى غلبه كند در حالى كه هر دو مجتمع باشند؛ و نيز ممكن است دل به يكى از آن دو مشغول باشد و در همان حال به سبب غفلت به ديگرى توجه نكند، زيرا خوف و رجا مشروط به اين است كه به چيز مشكوكى تعلق داشته باشند و در چيز معلوم خوف و رجايى نيست ؛ چه محبوبى كه وجود و عدم او سبب به درد آمدن دل است كه همان خوف است ؛ و چون مورد انتظار مشكوك باشد اين دو فرض ناگزير با هم تقابل دارند، آرى گاهى يكى از دو طرف شك به سبب حضور بعضى اسباب بر ديگرى رجحان پيدا مى كند و اين را ظن مى نامند و اين امر سبب غلبه يكى بر ديگرى مى شود؛ و هرگاه وجود محبوب بر ظن غلبه كند رجا قوت مى گيرد و خوف در مقايسه با آن ضعيف و پنهان مى شود و همچنين است عكس آن ، ليكن در هر حال اين دو ملازم و همپاى يكديگرند. از اين رو خداوند متعال فرموده است : (( و يدعوننا رغبا و رهبا؛ )) (٦٤٥) و نيز: (( يدعون ربهم خوفا و طمعا )) (٦٤٦) و به همين سبب عرب از خوف به جا تعبير مى كند. خداوند متعال فرموده است : (( مالكم لا يرجون للّه وقارا )) (٦٤٧) يعنى : (( لا تخافون )) (نمى ترسيد) و در قرآن در بسيارى جاها رجا به معناى خوف آمده است و اين به سبب ملازمه اى است كه ميان آنهاست ، چه عادت عرب بر اين است كه در تعبير از چيزى ملازم آن را بيان مى كند. بلكه مى گوييم : هر چه در فضيلت گريه از خوف خدا وارد شده بيان فضيلت خشيت يا ترس از خداست ، زيرا گريه ثمره خشيت است ، و خداوند فرموده است : (( فليضحكوا قليلا و ليبكوا كثيرا؛ )) (٦٤٨) و نيز: (( و يخرون للاذقان يبكون و يزيدهم خشوعا؛ )) (٦٤٩) و نيز: (( اءفمن هذا الحديث تعجبون ، و تضحكون و لا تبكون ، و اءنتم سامدون . )) (٦٥٠) پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هر بنده مؤ منى قطره اشكى اگر چه به اندازه سر مگسى از خوف خدا از چشمانش سرازير شود و به بخشى از ظاهر صورت او رسد خداوند او را بر آتش حرام مى گرداند))؛ (٦٥١) و نيز فرموده است : ((هرگاه دل مؤ من از ترس خدا بلرزد گناهان او مانند ريزش برگ درختان فرو مى ريزد)).(٦٥٢)
و نيز فرموده است : ((كسى كه از ترس خدا بگريد وارد دوزخ نمى شود تا آنگاه كه شير به پستان بازگردد)).(٦٥٣)
عقبة به عامر گفته است : اى پيامبر خدا! رستگارى چيست ؟ فرمود: ((زبانت را نگاهدار و به خانه ات بسنده كن و بر گناهت بگرى )).(٦٥٤)
عايشه گفته است : عرض كردم : اى پيامبر خدا! كسى از امت تو بدون حساب به بهشت وارد مى شود؟ فرمود: ((آرى كسى كه گناهانش را به ياد آورد و بگريد)).(٦٥٥)
و نيز پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((هيچ قطره اى نزد خداوند محبوب تر از قطره اشكى نيست كه از ترس خدا ريخته شود يا قطره خونى كه در راه خدا جارى گردد)).(٦٥٦)
و نيز مى فرمود: ((پروردگارا دو چشم گريان روزى من كن كه با ريختن اشك شفا يابند پيش از آن كه اشك ها خون و دندان ها آتشى افروخته شوند)).(٦٥٧)
از حنظله روايت شده كه گفته است : نزد پيامبر خدا (ص ) بوديم و آن حضرت موعظه اى كرد كه دل هاى ما نرم و اشك از چشمانمان جارى شد و خود را باز شناختيم . چون پيش خانواده ام بازگشتم و زنم نزديك من آمد و ميان ما از دنيا سخن رفت آنچه را كه نزد پيامبر خدا (ص ) بر آن بوديم فراموش كردم و در دنيا درافتاديم . سپس آنچه را كه در آن بودم به يادم آمد و به خود گفتم كه منافق شدم تا آن جا كه خوف و رقتى كه داشتم از من زايل شده است . از خانه بيرون آمدم و فرياد زدم كه حنظله منافق شده است . پس بر پيامبر خدا (ص ) وارد شدم و گفتم : حنظله منافق گرديده است ، فرمود: ((هرگز چنين نيست .)) عرض كردم : اى پيامبر خدا! ما در خدمت تو بوديم ، ما را موعظه اى فرمودى كه دل هاى ما ترسان شد و اشك از چشمانمان فرو ريخت و خود را باز شناختيم ، چون نزد خانواده خود بازگشتيم به سخن دنيا پرداختيم و آنچه را كه نزد تو بر آن بوديم فراموش كرديم . فرمود: ((اى حنظله اگر شما هميشه بر آن حال باشيد فرشتگان در راه ها و در بسترهايتان با شما مصافحه مى كنند، ليكن اى حنظله ساعتى پس از ساعتى بر آن بايد بود)).(٦٥٨)
بنابراين آنچه در فضيلت رجا، گريه ، تقوا، ورع و علم و نكوهش ايمنى از مكر خدا وارد شده همه دليل بر فضيلت خوف مى باشند، زيرا همه اينها به آن تعلق دارد چه از راه سبب و يا مسبب .

مى گويم :
از طريق خاصه (شيعه ) كافى به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفته است : ((ابى عبداللّه (ع ) فرمود: اى اسحاق ! از خدا چنان بترس كه گويا او را مى بينى ، و اگر او را نمى بينى او تو را مى بيند، و اگر فكر مى كنى او تو را نمى بيند كافر شده اى ، و اگر مى دانى او تو را مى بيند سپس در برابر او مرتكب گناه شوى ، وى را پست ترين ناظر به خود قرار داده اى )).(٦٥٩)
و نيز از آن حضرت روايت است كه فرمود: ((كسى كه از خدا بترسد خداوند همه چيز را از او مى ترساند، و كسى كه از خدا نترسد خداوند او را از هر چيزى مى ترساند)).(٦٦٠)
و نيز فرموده است : ((كسى كه خدا را شناخت از او ترسيد و كسى كه از او ترسيد خود را از دنيا رها كرد)).(٦٦١)
و نيز: ((بسيارى ترس از خدا از جمله عبادات است ، خداوند مى فرمايد: (( انما يخشى اللّه من عباده العلماء )) (٦٦٢) و فرموده است : (( فلا تخشوا الناس ‍ واخشون ، )) (٦٦٣) و نيز: (( و من يتق اللّه يجعل له مخرجا)).(٦٦٤)
و نيز امام صادق (ع ) فرموده است : ((حب شرف و شهرت در دل ترسان پارسا نيست )).(٦٦٥)
و نيز فرموده است : ((مؤ من ميان دو ترس بسر مى برد: گناهى كه در گذشته كرده و نمى داند خداوند در مورد آن چه مى كند، و عمر باقيمانده خود كه نمى داند در آن چه مهلكاتى را كسب خواهد كرد. از اين رو پيوسته ترسان است و جز ترس او را اصلاح نمى كند)).(٦٦٦)
و نيز فرموده است : ((مؤ من مؤ من نمى باشد مگر آنگاه كه ترسان و اميدوار باشد، و ترسان و اميدوار نمى شود جز آنگاه كه براى آنچه مى ترسد و اميد دارد كار كند)).(٦٦٧)

بيان اين كه آيا افضل غلبه خوف است يا رجا يااعتدال آنها
بدان اخبار در فضيلت خوف و رجا بسيار است ، و بسا كسى كه به آنها نگرد دچار شك شود كه افضل كدام يك از آنهاست . امّا پرسيدن اين كه خوف افضل است يا رجا پرسشى نادرست است و مانند سخن كسى است كه بگويد: نان بهتر است يا آب ؟ پاسخ او اين است كه نان براى گرسنه و آب براى تشنه افضل است ، و اگر گرسنگى و تشنگى هر دو جمع شوند. بايد به اغلب نظر كرد، اگر گرسنگى غلبه دارد نان بهتر و اگر تشنگى غالب باشد آب افضل است ، و اگر هر دو تساوى دارند در فضيلت آن در مناسبت با آن مقصود ظاهر مى شود نه در مناسبت با ذات آن چيز. خوف و رجا دو دارويند كه دل ها را بدانها درمان مى كنند و فضيلت آنها برحسب بيمارى موجود تعيين مى شود. اگر درد ايمنى از مكر خدا و مغرور شدن به او بر دل غلبه يافته خوف افضل است ، و اگر ياءس و نوميدى از رحمت خداوند بر او چيره شده رجا افضل مى باشد؛ همچنين اگر بر بنده گناه غالب باشد خوف بتر است و مى توان گفت كه خوف مطلقا افضل است و اين از آن نظر است كه گفته مى شود: نان افضل از سركنگبين است چه با نان بيمارى گرسنگى درمان مى شود و با سركنگبين بيمارى صفرا برطرف مى گردد و بيمارى گرسنگى غالب تر و بيشتر و نياز به نان زيادتر است ، لذا نان افضل است .
بنابراين غلبه خوف افضل است ، زيرا گناه و غرور بر مردم غالب است . اگر به منشاء خوف و رجا نگريسته شود رجا برتر است ، زيرا رجا از درياى رحمت الهى سرچشمه مى گيرد، و خوف از درياى خشم خداوند مايه بر مى دارد، و هر كس از صفات خداوند آنچه را كه مقتضى لطف و رحمت است در نظر گيرد محبت او بر وى چيره مى شود و مقامى بالاتر از مقام محبت نيست . امّا خوف منشاء آن توجه به صفاتى از حق تعالى است كه مقتضى عنف بوده و محبت با آن نياميخته بدان گونه كه با رجا آميخته است . به طور خلاصه آنچه براى غير آن مطلوب است به كار بردن واژه اصلح براى آن شايسته تر است تا واژه افضل . از اين رو مى گوييم : براى بيشتر مردم خوف از رجا شايسته تر است و اين به سبب غلبه گناهان است . امّا انسان پرهيزگارى كه ظاهر و باطن گناه و آشكار و نهان آن را ترك كرده شايسته تر آن است كه خوف و رجاى او برابر و در حد اعتدال باشد، به همين سبب گفته اند: اگر خوف و رجاى مؤ من سنجيده شود هر دو برابر خواهند بود.
روايت شده است على (ع ) به يكى از فرزندانش فرمود: ((اى پسرك من ! از خداوند چنان بترس كه گمان كنى اگر همه حسنات مردم روى زمين را بياورى از تو نمى پذيرند، و بدو چنان اميدوار باش كه اگر گناهان همه مردم روى زمين را داشته باشى آنها را خواهد آمرزيد)).

مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) كافى به سند خود از حارث بن مغيره با پدرش از ابى عبداللّه (ع ) روايت كرده كه گفته است به آن حضرت عرض كردم : در وصيّت لقمان چه بود؟ فرمود: ((در آن شگفتى ها بود و شگفت انگيزترين چيزى كه در آن آمده اين بود كه به فرزندش گفت : از خداوند چنان بترس كه گويا اگر حسنات جن و انس را بياورى تو را عذاب مى كند، و به او چنان اميدوار باش كه گويا اگر گناهان جن و انس را داشته باشى تو را مى آمرزد. سپس ابى عبداللّه (ع ) گفت : پدرم مى فرمود: هيچ بنده مؤ منى نيست جز اين كه در دلش دو نور است : نور رجا و نور خوف ، اگر آن را وزن كند بر اين نمى چريد، و اگر اين را بسنجند بر آن فزونى ندارد)).(٦٦٨)
در (( مصباح الشريعه )) (٦٦٩) از آن حضرت نقل شده كه فرموده است : خوف نگهبان دل است و رجا شفيع نفس است . كسى كه خدا را مى شناسد از او ترسان و به او اميدوار است . خوف و رجا دو بال ايمانند بنده مؤ منى كه رضاى حق تعالى را مى جويد با آنها پرواز مى كند، و آنها چشمان خرد اويند كه با آنها به وعد و وعيد خدا مى نگرد. خوف طلوع عدل خداست براى پرهيز از وعيد او، و رجا دعوت فضل الهى است كه دل را زنده مى كند، و خوف نفس را مى ميراند. پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((مؤ من ميان دو خوف بسر مى برد. خوف گذشته و خوف آنچه باقى مانده است )) و با مرگ نفس دل زنده مى شود، و با زنده شدن دل استقامت حاصل مى گردد. كسى كه خدا را بر ميزان خوف و رجا پرستش كند گمراه نمى شود و به آرزوى خود دست مى يابد. چگونه ممكن است بنده بيمناك نباشد و حال آن كه نمى داند دفتر زندگى او چگونه به پايان مى رسد و عملى ندارد كه از روى استحقاق به آن توسل جويد، و بر هيچ چيزى قدرت ندارد و گريزگاهى براى او نيست ؛ و نيز چگونه اميدوار نباشد و حال آن كه ناتوانى خود را مى داند و مى بيند كه در درياى نعمت هاى ظاهرى و باطنى خداوند كه به شماره درنمى آيد غوطه ور است . محبّ با مشاهده احوال خود به ديده اى بيدار پروردگارش را براساس رجا عبادت ، و زاهد بر پايه خوف او را پرستش مى كند.
اويس به هرم بن حيان گفت : مردم براساس رجا عمل كرده اند، پاسخ داد: ما بر پايه خوف عمل مى كنيم ، و خوف دو قسم است : ثابت و معارض . خوف ثابت رجا به بار مى آورد، و خوف معارض خوف دومى را ايجاد مى كند. رجا نيز دو قسم است : رجاى عاكف و رجاى بادى ، عاكف خوف ثابتى را باعث مى شود كه رابطه محبت را تقويت مى كند، و بادى اهل عجز و تقصير و حيا را صحت مى بخشد.
غزالى مى گويد :
بنابراين بالاترين هدف مؤ من آن است كه خوف و رجاى خود را اعتدال دهد، امّا غلبه رجا در اكثر مردم منشاء آن فريفتگى و كمى معرفت است . به همين سبب خداوند متعال در بيان حال كسانى كه آنان را ستوده ميان خوف و رجا جمع كرده و فرموده است : (( يدعون ربهم خوفا و طمعا؛ )) (٦٧٠) و نيز: (( يدعوننا رغبا و رهبا. )) (٦٧١) ليكن براى همگى مردم اين روزگار شايسته تر خوف است به شرط آن كه آنان را به نوميدى و ترك عمل و ياءس از آمرزش پروردگار نكشاند، چه اينها سبب سستى در عمل و انگيزه اى براى فرو رفتن در معاصى است ، و اين خوف نيست بلكه ياءس و نوميدى است ، زيرا خوف آن است كه انسان را به عمل وادارد، و شهوت ها را در نظر او زشت و ناپسند سازد، و دل را از ميل به دنيا بازدارد، و به دورى از سراى غرور دعوت كند، و همين خوف است كه محمود و پسنديده است نه حديث نفسى كه در بازداشتن او از گناه و وادار كردن او به عمل هيچ تاءثيرى ندارد و يا ياءسى كه موجب نوميدى است .
يحيى بن معاذ گفته است : هر كس خداوند را از روى خوف عبادت كند در درياى افكار غوطه ور مى شود؛ و كسى كه او را از روى رجا بپرستد در وادى غرور سرگردان مى گردد؛ و آن كه او را با خوف و رجا پرستش كند در راه روشن اذكار استقامت ورزيده است . در اين صورت از جمع ميان اين امور چاره اى نيست . ليكن غلبه خوف پيش از رسيدن مرگ شايسته تر است ، چه به هنگام مرگ غلبه رجا و حسن ظن به خدا اصلح است ، زيرا خوف به منزله تازيانه اى است كه انسان را به عمل وامى دارد، و دوران عمل در هنگام مرگ به پايان رسيده است و كسى كه در آستانه مرگ قرار گرفته قدرت بر عمل ندارد، و نيز اسباب خوف را نمى تواند تحمل كند، چه رگ دل او را قطع مى كند و موجب تسريع در مرگ او مى شود. امّا خوشى رجا دلش را قوت مى دهد و پروردگارش را كه اميدش به اوست محبوب وى مى گرداند. براى هيچ كس سزاوار نيست كه از دنيا جدا شود جز اين كه خدا را دوست بدارد تا بدين سبب دوستدار لقاى او باشد، زيرا هر كس لقاى پروردگار را دوست بدارد خداوند لقاى او را دوست مى دارد. رجا به محبت نزديك است ، چه كسى كه كرمش ‍ مورد رجا و اميد است محبوب مى باشد. مقصود از همه علوم و اعمال معرفت خداوند است تا شناخت وى محبت او را به بار مى آورد، زيرا بازگشت همه بدوست و مرگ وسيله ورود بر اوست ، و كسى كه بر محبوب خود وارد شود به اندازه محبتى كه نسبت به او دارد شاد مى شود، و آن كه از محبوبش جدا مى شود رنج و عذابش شدت مى يابد.
از اين رو هرگاه كسى به هنگام مرگ محبّت زن و فرزند و مال و مسكن و املاك و رفقا و ياران بر دل او غلبه داشته باشد در واقع همه محبوب هاى او در دنيا قرار داشته و دنيا بهشت اوست ، چه بهشت جايگاهى است كه همه محبوب ها در آن گرد آمده است و مرگ چنين كسى به منزله خروج از بهشت و حايل شدن ميان وى و خواسته هاى اوست ، و حال كسى كه ميان او و خواسته هايش جدايى افتد پوشيده نيست . امّا اگر جز خدا و ياد و معرفت او و تفكر درباره او محبوبى نداشته باشد دنيا و علايق آن او را از محبوبش باز مى دارد و در اين صورت دنيا براى او زندان است ، چه زندان عبارت از جايگاهى است كه محبوس را مانع مى شود از اين كه نزد محبوب خود رود و بدان آسودگى يابد لذا مرگ برايش ورود بر محبوب و رهايى از زندان است و حال كسى كه از زندان رهايى يافته و بدون هيچ مانع و دردسرى ميان او و محبوبش خلوت حاصل شده روشن است .
اين نخستين چيزى از ثواب و عقاب است كه هركس از دنيا جدا شود پس از مرگش ‍ آن را مى بيند سواى آنچه خداوند براى بندگان شايسته اش آماده كرده از چيزهايى كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و به خاطر هيچ بشرى خطور نكرده است ، و جدا از آنچه خداوند از سلاسل و اغلال و مجازات ها و انواع رسوايى ها براى كسانى مهيا ساخته كه زندگى دنيا را بر حيات آخرت ترجيح داده و آن را برگزيند و به آن خشنود شدند و بر آن اعتماد كردند. از خداوند مى خواهيم ما را مسلمان بميراند و به صالحان ملحق سازد، و هيچ اميدى به اجابت اين دعا نيست جز به كسب محبت خداوند و بيرون كردن محبت غير او از دل و بريدن علايق از هر چه جز اوست اعم از مقام و مال و وطن ؛ و سزاوارتر آن است كه به آنچه پيامبر ما (ص ) دعا كرده دعا كنيم ، در آن جا كه عرض كرد: ((بارالها محبت خودت و محبت كسى كه تو را دوست مى دارد و محبت آنچه مرا به محبت تو نزديك مى كند روزيم فرماى ، و محبتت را در نزد من محبوب تر از آب سرد قرار ده )).(٦٧٢)
غرض آن است كه غلبه رجا به هنگام مرگ شايسته تر است ، زيرا رجا محبت را بيشتر جلب مى كند. و غلبه خوف پيش از مرگ سزاوارتر است چه آن آتش شهوات را بيشتر فرو مى نشاند و محبت دنيا را در دل بيش از رجا سركوب مى كند از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((كسى از شما نميرد جز اين كه گمانش را به پروردگارش ‍ نيكو كند.)) (٦٧٣) خداوند فرموده است : ((من نزد گمانى هستم كه بنده ام به من دارد پس آنچه خواهد به من گمان برد))؛ (٦٧٤) و مقصود از همه اينها آن است كه خداوند را محبوب خويش گرداند. به همين سبب خداوند به داوود (ع ) وحى فرمود: مرا نزد بندگانم محبوب گردان . عرض كرد: به چه چيز؟ فرمود: به اين كه نعمت هاى ظاهرى و باطنى مرا به آنها يادآورى كنى .
بنابراين نهايت سعادت است كه انسان با محبت خدا بميرد. ليكن اين محبت تنها با معرفت نسبت به او و خارج كردن دوستى دنيا از دل حاصل مى شود به گونه اى كه دنيا از نظر او زندانى باشد كه مانع ديدار محبوب است .

دارويى كه حالت خوف بدان حاصل مى شود
بدان آنچه ما درباره صبر ذكر كرديم و در كتاب صبر و شكر شرح داديم براى توضيح مقصود كافى است . صبر جز پس از حصول خوف و رجا ممكن نيست ، زيرا نخستين مقامات دين يقين است كه عبارت است از قوت ايمان به خدا و روز بازپسين و بهشت و دوزخ . اين يقين بالضروره ترس از آتش و اميد به بهشت را برمى انگيزد، و اين خوف و رجا صبر را تقويت مى كند، چه بهشت را مكروهات و ناملايمات احاطه كرده و صبر بر تحمل آنها جز به نيروى رجا ممكن نيست . همچنين دوزخ به شهوات احاطه شده و صبر در سركوب آنها جز به نيروى خوف ميسر نمى باشد. از اين رو على (ع ) فرموده است : ((كسى كه آرزوى بهشت دارد شهوات را از ياد مى برد و آن كه از آتش بيم دارد از محرمات باز مى گردد.)) (٦٧٥) سپس صبرى كه از خوف و رجا حاصل مى شود انسان را به مقام مجاهده و تجرّد و مداومت در ذكر خدا و تفكر درباره او مى كشاند، و مداومت ذكر به انس و دوام فكر به كمال معرفت و انس به محبت خدا منجر مى شود، و به دنبال آن مقام رضا و توكل و ديگر مقامات است .
ترتيب سلوك منازل دين همين است ، چه پس از اصل يقين جز خوف و رجا مقامى نيست و پس از آنها مقام صبر است و به وسيله صبر است كه مجاهده و تجرد ظاهرى و باطنى براى خدا صورت مى گيرد؛ و پس از مجاهده براى كسى كه راه براى او گشوده شده جز هدايت و معرفت مقامى نيست ؛ و پس از معرفت مقام محبت و انس است ، و از ضرورات محبت رضا به عمل محبوب و وثوق به عنايت و توجه اوست و اين همان توكل است .
اكنون به آنچه درباره داروى صبر ذكر كرديم بسنده مى كنيم و درباره خوف گفتارى به اجمال مى آوريم و مى گوييم :
خوف به دو طريق مختلف حاصل مى شود كه يكى برتر از ديگرى است و مثل آن اين است كه اگر كودكى در خانه اى باشد و بر او درنده يا مارى درآيد چه بسا نترسد و بسا كه دست دراز كند تا مار را بگيرد و با آن بازى كند، ليكن اگر پدرش كه عاقل است همراه او باشد از مار مى ترسد و از آن مى گريزد و كودك هنگامى كه ببيند پدرش مى لرزد و درصدد گريختن است با او برمى خيزد و ترس بر او چيره مى شود و به همراه پدرش مى گريزد. ترس پدر از روى بصيرت و شناخت صفات مار و زهر و ويژگى هاى آن و همچنين دانستن حالت حمله درندگان و گرفتن و بى باكى آنهاست . امّا ترس پسر تنها صرف تقليد از پدر است چه نسبت به او خوش گمان است و مى داند وى جز از چيزى كه ذاتا خوفناك باشد نمى ترسد و داناست كه درنده ترس آور است ، ليكن سبب آن را نمى داند.
اينك كه اين مثال را دانستى بدان كه خوف از خداوند دو گونه است : يكى ترس از عذاب او و ديگرى ترس از ذات اوست . خوف از ذات او خوف عالمان و صاحبدلان است . اينان از صفات او چيزهايى مى دانند كه مقتضى هيبت و ترس و پرهيز است و بر سرّ قول او كه فرموده است : (( و يحذركم اللّه نفسه ؛ )) (٦٧٦) و نيز: (( واتقو اللّه حق تقاته ، )) (٦٧٧) آگاهند. امّا خوف نخست خوف عموم مردم است و اين ترس با ايمان به بهشت و دوزخ و اين كه آنها پاداش ‍ طاعت و گناهند حاصل مى شود، و ضعف آن به اين سبب غفلت و كمى ايمان است . غفلت با وعظ و تذكير و تفكر در اهوال قيامت و انواع عذاب هاى آخرت زايل مى شود، و ديدار خائفان و همنشينى با آنان و مشاهده احوال ايشان بر زوال غفلت مى افزايد، و اگر ديدن آنها ميسّر نشود شنيدن احوال آنها خالى از تاءثير نيست .
امّا خوف دوم كه برتر است اين است كه خداوند مورد ترس باشد، يعنى از دورى محجوب شدن از او بترسد و اميد تقرب به او را داشته باشد. چنان كه ذوالنون گفته است : ترس از دوزخ در برابر ترس از فراق مانند قطره اى است در برابر دريايى ژرف ، و اين ترس عالمان است در آن جا كه فرموده است : (( انما يخشى اللّه من عباده العلماء، )) (٦٧٨) و همه مؤ منان از اين ترس بهره مندند، ليكن ترس آنها صرف تقليد و شبيه ترس كودك است كه به تقليد از پدر از مادر مى ترسد و مستند به بينشى نيست . از اين رو ترس او ضعيف است و بزودى برطرف مى شود تا آن حد كه اگر كودك جادوگر را ببيند كه به گرفتن مار اقدام مى كند به آن فريفته مى شود و در تقليد از او بر گرفتن مار جراءت مى ورزد، همچنان كه به تقليد از پدر از گرفتن آن دورى مى جويد.
اعتقادات تقليدى غالبا ضعيف است ، مگر آن كه پيوسته با مشاهده اسباب آنها تقويت شوند، و براى عمل به مقتضاى آنها مدتى دراز در تكثير طاعات و دورى جستن از گناهان مواظبت به عمل آيد. در اين صورت كسى كه به قلّه معرفت ارتقا يافته و به ضرورت خداوند را شناخته است ، نيازى ندارد كه براى به دست آوردن خوف به چاره و درمان بپردازد، و آن كه در رسيدن به مرتبه بلند بينش كوتاهى ورزيده چاره او اين است كه نفس خويش را با شنيدن اخبار و آثار و مطالعه احوال خائفان و سخنان آنان درمان كند، و عقل و موقعيت آنان را به موقعيت راجيان مغرور نسبت دهد، و شك نكند كه اقتداى به آنان سزاوار است ، چه آنان اوليا و عالمانند.
امّا آنانى كه خود را از مكر خدا ايمن مى بينند فرعون و نادان و گمراهند. پيامبر ما (ص ) كه سرور اولين و آخرين است ترس او از خدا از همه مردم بيشتر بود تا آن جا كه مردى از اهل صفّه به شهادت رسيد، مادرش گفت : بهشت بر تو گوارا باد، به سوى پيامبر خدا (ص ) هجرت كردى و در راه خدا كشته شدى . پيامبر (ص ) فرمود: ((تو چه مى دانى شايد سخنى گفته كه او را سودى نداشته و از آنچه براى او زيانى نداشته مانع نمى شده است .)) (٦٧٩) در حديث ديگرى آمده است : آن حضرت بر يكى از اصحابش كه رنجور بود وارد شد آنگاه شنيد زنى مى گويد: بهشت بر تو گوارا باد. پيامبر (ص ) فرمود: ((اين زنى كه به خدا سوگند مى خورد كيست ؟)) بيمار گفت : اى پيامبر خدا آن مادر من است ، فرمود: ((تو چه مى دانى شايد او سخنى مى گفته كه به او مربوط نبوده و در آنچه او را فايده اى نداشته بخل مى ورزيده است .)) (٦٨٠) چگونه همگى مؤ منان بيمناك نباشند و حال آن كه پيامبر خدا (ص ) مى فرمود: ((سوره هود و نظاير آن چون سوره واقعه و (( اذاالشمس كوّرت و عم يتساءلون )) مرا پير كرد.)) (٦٨١) دانشمندان گفته اند: شايد براى آن است كه در سوره هود سخن از ابعاد و طرد كردن آمده است ، چه فرموده است : (( اءلا بعدا لعاد قوم هود، اءلا بعدا لثمود، اءلا بعدا لمدين كما بعدت ثمود، )) (٦٨٢) با آن كه پيامبر (ص ) مى دانست كه اگر خدا مى خواست آنها مشرك نمى شدند، چه اگر او خواسته بود همه را هدايت مى كرد، و در سوره واقعه است : (( ليس لوقعتها كاذبة ، خافضة رافعة ، )) (٦٨٣) يعنى آنچه بودنى است در لوح محفوظ ثبت شده و سابقه تمام گشته تا حادثه وقوع يافته است ، و آن يا فرود آورنده قومى است كه در دنيا بلند مرتبه بودند و يا بلند كننده قومى است كه در دنيا پست و زبون شمرده مى شدند. در سوره تكوير وقايع هولناك قيامت و معلوم شدن عاقبت ذكر شده و فرموده است : (( و اذا الجحيم سعّرت و اذا الجنة اذلفت ، علمت نفس ما اءحضرت ، )) (٦٨٤) و در سوره (( عمّ يتساءلون )) است : يوم ينظر المرء ما قدمت يداه ؛ )) (٦٨٥) و نيز فرموده است : (( لا يتكلمون الا من اءذن له الرحمن و قال صوابا. )) (٦٨٦) قرآن براى كسى كه آن را با تدبر بخواند از آغاز تا پايان هراس انگيز است ، و اگر در آن جز اين آيه نبود كه فرموده است : (( و انى لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى )) (٦٨٧) هر آينه كافى بود، چه در آن آمرزش را به چهار شرط وابسته كرده كه بنده از يكايك آنها عاجز است .
و سخت تر از آن قول اوست كه : (( فاءما من تاب و آمن و عمل صالحا فعسى اءن يكون من المفلحين ؛ )) (٦٨٨) و نيز: (( ليساءل الصادقين عن صدقهم ؛ )) (٦٨٩) و نيز: (( سنفرغ لكم اءيها الثقلان ؛)) (٦٩٠) و نيز: (( اءفاءمنوا مكر اللّه ... )) (٦٩١) و نيز: (( و كذلك اءخذ ربك اذا اءخذ القرى و هى ظالمة ان اءخذه اءليم شديد؛ )) (٦٩٢) و نيز: (( يوم يحشر المتقين الى الرحمن وفدا... )) (٦٩٣) و نيز: (( و ان منكم الا واردها؛ )) (٦٩٤) و نيز: (( اعلموا ما شئتم ؛ )) (٦٩٥) و نيز: (( من كان يريد حرث الا خرة نزد له فى حرثه ... )) (٦٩٦) و نيز: (( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ...؛ )) (٦٩٧) و نيز: (( و قدمنا الى ما عملوا من عمل ؛ )) (٦٩٨) و نيز: (( والعصر ان الانسان لفى خسر الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر. ((ع (٦٩٩) اينها شرايط چهارگانه اى براى رهايى از خسران است . ترس پيامبران با آن كه نعمت هاى الهى بر آنها جارى بود بدان سبب بود كه خود را از مكر الهى ايمن نمى دانستند چه (( فلا ياءمن مكر اللّه الا القوم الخاسرون )) (٧٠٠) تا آن حد كه پيامبر (ص ) و جبرئيل (ع ) از خوف خدا گريستند، و خداوند به آنها وحى فرمود: چرا گريه مى كنيد و حال آن كه من شما را ايمن گردانيده ام ؟ عرض كردند: چه كسى از مكر تو ايمن است ؟ (٧٠١) گويى چون آنها مى دانستند كه خداوند (( علام الغيوب )) است و آنها بر غايات و مصالح امور آگاهى ندارند خود را از اين ايمن نديدند كه قول خداوند كه به آنها فرمود: من شما را ايمن گردانيده ام از باب ابتلا و آزمايش آنهاست و مكرى از سوى او نسبت به آنها بوده است تا هرگاه ترس آنها فرو نشيند روشن شود كه آنها خود را از مكر خدا ايمن دانسته اند و به گفتار خود وفا نكرده اند.
چنان كه ابراهيم (ع ) به هنگامى كه در منجنيق نهاده شد گفت : (( حسبى اللّه )) (خداوند مرا بس است ) و اين از ادعاهاى بزرگ بود از اين رو خداوند او را امتحان كرد و جبرئيل را فرستاد و در هوا به او گفت : هيچ حاجتى دارى ؟ پاسخ داد: امّا به تو نه ، و اين پاسخ وفاى به مقتضاى گفتارش بود كه گفت : (( حسبى اللّه . )) پاسخ داد: از اين امر خبر داده و فرموده است : (( و ابراهيم الذى وفى )) (٧٠٢) يعنى به موجب گفتارش (( ((حسبى اللّه )) )) وفا كرد. و نظير اين را درباره موسى (ع ) خبر داده و فرموده است : (( اننا نخاف اءن يفرط علينا اءو اءن يطغى )) (٧٠٣) خداوند فرمود: (( لا تخافا اننى معكما اءسمع و اءرى . )) (٧٠٤)
با اين همه هنگامى كه ساحران سحر خود را به كار گرفتند موسى (ع ) را ترسى فرا گرفت ، چه از مكر خدا و پوشيده بودن امر بر خود ايمن نبود تا آنگاه كه دوباره به او ايمنى بخشيد و به وى گفته شد: (( لا تخف انك اءنت الا على . )) هيچ بشرى را توانايى آن نيست كه بر كنه صفات بارى تعالى وقوف يابد، و كسى كه قصور معرفت خود را در احاطه بر كنه امور شناخته و حقيقت معرفت را دانسته است ناچار ترس او از خداوند زياد مى شود. از اين رو هنگامى كه به عيسى (ع ) گفته شد: (( ءاءنت قلت للناس اتخذونى و امى الَّهين من دون اللّه ، )) (٧٠٥) پاسخ داد: ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اءعلم ما فى نفسك ، )) (٧٠٦) و گفت : (( ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفرلهم ... )) (٧٠٧) و كار را به مشيت خداوند واگذار كرد و خود را بكلى از ميانه خارج ساخت ، زيرا مى دانست كه چيزى در اختيار او نيست و همه امور به اراده و خواست خداوند وابسته است ؛ وابستگى كه از حد معقولات و عبادات بشرى فراتر است و با قياس و حدس و پندار نمى توان درباره آن حكم كرد چه رسد به آن كه بتوان به واقع و يقين رسيد و اين همان چيزى است كه دل هاى عارفان را پاره پاره كرده و جز تسليم و بررسى اسباب آشكارى كه بر دل و اعضا ظاهر مى شود براى فهم سابقه اى كه از ما پنهان است راهى نيست ، چه كسى كه اسباب شرّ براى او فراهم شده و ميان او و اسباب خير حايل ايجاد گرديده و پيوند او با دنيا استحكام يافته مانند اين است كه بتحقيق سرّ سابقه اى كه در آن بر او رقم شقاوت زده اند بر وى آشكار شده است ، چه براى هر كسى چيزى را كه جهت آن آفريده شده است ميسر ساخته ايد. و اگر همه نيكى ها براى كسى ميسر شود، و دل او بكلى از دنيا منقطع گردد، و در ظاهر و باطن رو به سوى خدا آورد اين امر مقتضى تخفيف خوف خواهد بود به شرط آن كه بتوان به دوام آن اطمينان كرد، ليكن خطر سوء عاقبت و دشوارى پايدارى بر اين حالت آتش خوف را شعله ور مى كند و مانع خاموشى آن مى شود. آرى چگونه ممكن است از دگرگونى وضع خود ايمن بود در حالى كه دل مؤ من ميان دو انگشت از انگشتان خداى رحمان است و دگرگونى آن از دگرگونى ديگ در حال جوشش و غليان شديدتر است . (( مقلب القلوب )) فرموده است : (( ان عذاب ربهم غير ماءمون . )) (٧٠٨) نادان ترين مردم كسى است كه خود را از عذاب او ايمن بداند چه خداوند نداى پرهيز از آن را داده است . و اگر نه اين است كه خداوند نسبت به بندگان عارف خود لطيف است و دل هاى آنها را به رحمت رجا شاد فرموده هر آينه قلوب آنها از آتش ‍ خود مى سوخت . بنابراين اسباب رجا براى خاصان خدا و اسباب غفلت براى عوام خلق از جهتى رحمت است چه اگر پرده برداشته شود نفوس هلاك و دل ها پاره مى شود.
در اخبار پيامبران آمده است كه پيامبرى از گرسنگى و برهنگى و سال ها به درگاه خداوند شكايت مى كرد، و لباس او از پشم بود. خداوند به او وحى كرد كه : اى بنده من آيا خشنود نيستى كه دلت را مصون داشتم از اين كه به من كافر شوى آيا دنيا را از من مى خواهى ؟ او مقدارى خاك برداشت و بر سر خود نهاد و عرض كرد: بلى اى پروردگار من راضى شدم از كفر نگاهم بدار.
بنابراين وقتى عارفان با همه استوارى گام و قوت ايمان بيم آنها از بدى عاقبت چنين بوده چگونه ضعيف مى تواند از آن در بيم و هراس نباشد.
بدى عاقبت علت هايى دارد كه مقدم بر مرگ است ، مانند: بدعت ، نفاق ، كبر و همه صفات نكوهيده ؛ از اين رو صحابه بسختى از نفاق بيم داشتند. مراد از اين نفاق آن نيست كه ضد اصل ايمان است بلكه مقصود نفاقى است كه با اصل ايمان جمع مى شود و دارنده آن مسلمانى منافق است . اين نفاق را نشانه هاى بسيارى است . پيامبر (ص ) فرموده است : ((چهار خصلت است كه اگر در كسى باشد منافق خالص است هر چند روزه بگيرد و نماز گزارد و پندارد كه مسلمان است ، و اگر يكى از آنها در او باشد در او شعبه اى از نفاق است تا آنگاه كه آن را ترك كند: هرگاه حديث كند دروغ گويد، و چون وعده دهد تخلف ورزد، و هرگاه امين دانسته شود خيانت كند، و چون پيمان بندد آن را بشكند)).(٧٠٩)
صحابه و تابعين از نفاق تفسيرهايى كرده اند كه جز صديقان از آن تهى نيستند، چه گفته اند: نفاق عبارت از اختلاف آشكار و نهان ، و دل و زبان و دخول و خروج است ، و چه كسى است كه از اينها خالى باشد بلكه اين امور ميان مردم به صورت عادت درآمده است و زشتى آنها را بكلى از ياد برده اند، اين نفاق در زمانى كه به دوران رسالت نزديك بوده جريان داشته است چه رسد به روزگار ما، تا آن جا كه حذيفه گفته (٧١٠) است : سخنى كه هرگاه انسان آن را در زمان پيامبر خدا (ص ) مى گفت منافق شمرده مى شد من آن را در روز ده بار از هر كدام شما مى شنوم . اصحاب پيامبر خدا (ص ) مى گفتند: شما كارهايى مى كنيد كه در نظر شما باريك تر از موست و ما آن را در زمان پيامبر خدا (ص ) از گناهان كبيره مى شمرديم .
يكى از آنان گفته است : نشانه نفاق اين است كه آنچه را از مردم ناخوش مى دارى مانند آن را به جا آورى ، و كسى را به خاطر چيزى از ستم دوست داشته باشى و به خاطر چيزى از حق دشمن بدارى . (٧١١) گفته اند: از نفاق است كه انسان به چيزى كه در او نيست مدح شود و او خوشش آيد.
دشوارتر از اين آن است كه روايت كرده اند: گروهى بر در خانه حذيفه نشسته انتظار او را مى كشيدند، و درباره او سخنانى مى گفتند: چون حذيفه بر آنها وارد شد از شرم خاموش شدند. حذيفه به آنها گفت : آنچه را مى گفتيد ادامه دهيد. آنان همچنان سكوت كردند، حذيفه گفت : ما اين را در زمان پيامبر خدا (ص ) نفاق مى شمرديم . ابن حذيفه كسى بود كه به شناخت منافقان و دانستن اسباب نفاق اختصاص ‍ داشت ، (٧١٢) او مى گفت : بر دل لحظه اى فرا مى رسد كه از ايمان پر مى شود به طورى كه به اندازه جاى فرو بردن سر سوزنى از نفاق در او ممكن نيست ، و نيز لحظه اى بر آن مى گذرد كه از نفاق پر مى گردد به گونه اى كه به قدر جاى فرو بردن سر سوزنى از ايمان در او ممكن نيست .
به آنچه گذشت دانستى كه خوف عارفان از سوء عاقبت است و سبب آن امورى است كه در پيش اتفاق افتاده و از جمله آنها بدعت ، گناه و نفاق است ، و در چه زمانى ممكن است بنده از همه اينها خالى باشد، و اگر گمان كند كه از آنها تهى است نيز نفاق ورزيده است ، چه گفته اند: هركس خود را از نفاق ايمن بداند منافق است . يكى از آنان به عارفى گفت : من از نفاق بر خود بيم دارم . پاسخ داد: اگر منافقى باشى از نفاق نمى ترسى .
بنابراين عارف همواره به سابقه و خاتمه توجه دارد و از آنها ترسان است . به همين مناسبت پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((بنده مؤ من ميان دو ترس بسر مى برد: ميان مهلتى كه گذشته و نمى داند خدا نسبت به آن چه كرده است و مهلتى كه باقى مانده و نمى داند خدا درباره آن چه داورى خواهد كرد. سوگند به آن كه جانم در دست اوست پس از مرگ هيچ امكانى براى پوزشخواهى نيست ، و پس از دنيا سرايى جز بهشت و دوزخ وجود ندارد)).(٧١٣)

پي نوشت ها

________________________________________
٦٢٨- سنن ترمذى از حديث عبداللّه بن عمرو بن العاص ، ٨/٣٠٨ و گفته است : حديثى حسن ، صحيح و عجيب مى باشد.
٦٢٩- اعراف / ١٥٤:... هدايت و رحمت براى آنها كه از پروردگار خويش ‍ مى ترسند.
٦٣٠- فاطر / ٢٨: از ميان بندگانش تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٦٣١- بينه / ٨:... هم خدا از آنها خشنود است و هم آنها از خدا خشنودند و اين (مقام والا) براى كسى است كه از پروردگارش بترسد.
٦٣٢- از حديث عايشه و مورد اتفاق است ، پيش از اين نيز ذكر شده است .
٦٣٣- حج / ٣٧: هرگز گوشت ها و خون هاى آنها به خدا نمى رسد، آنچه به او مى رسد تقوا و پرهيزگارى شماست .
٦٣٤- حجرات / ١٣: گرامى ترين شما نزد خداوند باتقواترين شماست .
٦٣٥- نساء / ١٣١: و ما سفارش كرديم به كسانى كه پيش از شما داراى كتاب آسمانى بودند و همچنين به شما كه از (نافرمانى ) خدا بپرهيزيد.
٦٣٦- آل عمران / ١٧٥:... و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد.
٦٣٧- (( المستدرك )) حاكم ، (( الاوسط )) طبرانى به سند ضعيف .
٦٣٨- اعلى / ١٠: و بزودى آنها كه از خدا مى ترسند متذكر مى شوند.
٦٣٩- رحمان / ٤٦: و براى كسى كه از مقام پروردگارش بترسد دو باغ بهشت است .
٦٤٠- عراقى گفته است : ابن حبان در صحيح خود و بيهقى در (( الشعب )) از حديث ابوهريره و ابن مبارك در (( الزهد )) و ابن ابى الدنيا در كتاب (( الخائفين )) از روايت حسن به طور مرسل آن را نقل كرده اند.
٦٤١- اين حديث از كافى به طور مبسوطتر خواهد آمد، ابن حبان در كتاب (( الثواب )) از حديث ابى امامه با سندى بسيار ضعيف ، ابن ابى الدنيا در كتاب (( الخائفين )) با سندى ضعيف و دشوار، (( المغنى . ))
٦٤٢- به ماءخذ آن آگاهى نيافتم ، عراقى گفته است : در فضيلت عقل چيزى از طريق صحيح وارد نشده است ، مى گويم : مقدسى در كتاب (( الموضوعات )) همين را گفته است . ليكن از طريق خاص اخبار فراوانى به طور صحيح و حسن در ستايش و فضيلت عقل وارد است .
٦٤٣- مؤ منون / ٦٠: و آنها كه نهايت كوشش را در اداى طاعات انجام مى دهند با اين حال دل هايشان بيمناك است .
٦٤٤- (( المستدرك ع(( حاكم ، ٢/٣٩٣ و آن را صحيح دانسته ، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه ، بيهقى از حديث عايشه ، (( الدرّالمنثور. ))
٦٤٥- انبياء / ٩٠: و از روى اميد و بيم ما را مى خوانند.
٦٤٦- سجده / ١٦: پروردگار خود را با بيم و اميد مى خوانند.
٦٤٧- نوح / ١٣: چرا شما براى خدا عظمت قايل نيستيد؟!
٦٤٨- توبه / ٨٢: آنها بايد كمتر بخندند و بسيار بگريند.
٦٤٩- اسراء / ١٠٩: آنها (بى اختيار) به زمين مى افتند (و سجده مى كنند) و اشك مى ريزند و پيوسته خشوعشان فزون تر مى شود.
٦٥٠- نجم / ٦٠ تا ٦٢: آيا از اين سخن شگفتى مى كنيد، و مى خنديد و نمى گرييد، پيوسته در غفلت بسر مى بريد؟
٦٥١- سنن ابن ماجه شماره ٤١٩٧ از حديث ابن مسعود و سند آن حسن است ، (( الجامع الصغير. ))
٦٥٢- طبرانى و بيهقى از حديث عباس به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. ))
٦٥٣- ترمذى آن را نقل كرده و گفته است حديثى حسن و صحيح است ، حاكم ، ٤/٢٦٠ آن را نقل كرده و صحيح دانسته است نسايى ، ابن ماجه از حديث ابوهريره .
٦٥٤- مسند احمد، ٤/١٤٨، از حديث خود كه پيش از آن در ٤/٩ ذكر شده است و در آن جا تصحيفى از سوى نسخه برداران روى داده و به جاى عقبة بن عامر عبداللّه بن عامر جهنى ذكر گرديده كه من جز در آن جا بر آن آگاهى نيافته ام . از خداوند مى خواهيد كه ما را از لغزشهايمان بازدارد و خطاهايمان را بيامرزد.
٦٥٥- عراقى گفته است : اين حديث را نيافتم .
٦٥٦- سنن ترمذى از حديث ابى امامه نقل كرده و گفته است : حديثى حسن و غريب است و پيش از اين ذكر شده است .
٦٥٧- (( الكبير )) طبرانى در (( الدعا، الحلية )) ابونعيم از حديث ابى عمر به سند حسن ، حسين مروزى (( تعليقات )) خود بر كتاب (( الزهد و الرقائق )) ابن مبارك از روايت سالم بن عبداللّه به طور مرسل (( (المغنى ) )) مى گويم : ابن عساكر نيز آن را روايت كرده و در آن آمده است كه ((... دل را با ريختن اشك از ترس تو شفا دهند))، (( الجامع الصغير. ))
٦٥٨- صحيح مسلم به طور مختصر، مسند طيالسى به شماره ١٣٤٥، (( اسدالغابة )) ٢/٥٨ نظير آن تحت عنوان ((حنظلة بن ربيع تميم )).
٦٥٩- همان ماءخذ، ١/٦٨، شماره ٢.
٦٦٠- همان ماءخذ، ١/٦٨، شماره ٣.
٦٦١- همان ماءخذ، ١/٦٨، شماره ٤.
٦٦٢- فاطر / ٢٨: از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٦٦٣- مائده / ٤٤:... از مردم نهراسيد و از من بترسيد.
٦٦٤- طلاق / ٢: و هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى برايش فراهم مى كند.
٦٦٥- كافى ، ٢/٦٩، شماره ٧.
٦٦٦- همان ماءخذ، ٢/٧١، شماره ١١.
٦٦٧- همان ماءخذ، ٢/٧١، شماره ١٢.
٦٦٨- همان ماءخذ، ٢/٦٧، شماره ١.
٦٦٩- (( مصباح الشريعه ، )) باب ٨٨.
٦٧٠- سجده / ١٦: پروردگار خود را با بيم و اميد مى خوانند.
٦٧١- انبياء / ٩٠: و با رغبت (به رحمت ) و ترس (از عذاب ) ما را مى خوانند.
٦٧٢- من به اين حديث آگاهى نيافتم جز آنچه ترمذى در ١٣/٢٧ سنن خود از حديث ابى الدرداء از پيامبر خدا(ص ) نقل كرده و گفته است . اين از دعاى داوود (ع ) بوده و نظير آن را با اختلاف كمى ذكر كرده است .
٦٧٣- سنن ابن ماجه به شماره ٤١٦٧ از حديث جابر و پيش از اين ذكر شده است .
٦٧٤- مستدرك حاكم ، ٤/٢٤٠ از حديث واثلة بن الاسقع .
٦٧٥- (( نهج البلاغه ، ابواب الحكم )) شماره ٣٠، كافى ٢/٥٠.
٦٧٦- آل عمران ٣٠/: و خداوند شما را از (نافرمانى ) خودش برحذر مى دارد.
٦٧٧- آل عمران / ١٠٢: آن چنان كه حق تقوا و پرهيزگارى است از خدا بترسيد.
٦٧٨- فاطر / ٢٨: از ميان بندگان خدا تنها دانشمندان از او مى ترسند.
٦٧٩- (( الشعب )) بيهقى و جز او (( آفات اللسان )) با اندك اختلاف در الفاظ، و پيش از اين ذكر شده است .
٦٨٠- (( آفات اللسان )) و پيش از اين ذكر شده است .
٦٨١- سنن ترمذى و آن را روايتى حسن دانسته است ، حاكم ، بغوى در مصابيح ، ٢/١٨٢ و پيش از اين ذكر شده است .
٦٨٢- سوره ٦٠ و ٦٨ و ٩٥.
٦٨٣- واقعه / ٢ و ٣: هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند، گروهى را پايين مى آورد، و گروهى را بالا مى برد.
٦٨٤- تكوير / ١٢: و در آن هنگام كه دوزخ شعله ور گردد، و در وقتى كه بهشت نزديك شود، در آن موقع هر كس مى داند چه چيزى را آماده كرده است .
٦٨٥- نباء / ٤٠ و ٣٨: و آن روزى خواهد بود كه انسان آنچه را از پيش با دست هاى خود فرستاده مى بيند، و هيچ يك جز به اذن خداوند رحمان سخن نمى گويند و سخن به صواب مى گويند.
٦٨٦- همان ماءخذ.
٦٨٧- طه / ٨٢: من كسانى را كه توبه كنند و ايمان آورند و عمل صالح انجام دهند و سپس هدايت شوند مى آمرزم .
٦٨٨- قصص / ٦٧: امّا كسى كه توبه كند و ايمان آورد و عمل شايسته انجام دهد اميد است از رستگاران باشد.
٦٨٩- احزاب / ٨: تا خدا از صدق راستگويان پرسش كند.
٦٩٠- رحمان / ٣١: بزودى به حساب شما مى پردازيم اى دو گروه انس و جن .
٦٩١- اعراف / ٩٩: آيا آنها از مكر الهى غافلند در حالى كه از مكر (و مجازات ) خدا جز زيانكاران ايمن (و غافل ) نمى باشند.
٦٩٢- هود / ١٠٢: و اين چنين است كيفر پروردگار تو هنگامى كه شهرهاى ستمكار را مجازات مى كند، مجازات او دردناك و سخت است .
٦٩٣- مريم / ٨٥ و ٨٦: در آن روز كه پرهيزگاران را به سوى خداوند رحمان (و پاداش هاى او) راهنمايى مى كنيم ، و مجرمان را (مانند شتران تشنه كه به سوى آبگاه مى روند) به جهنم مى رانيم .
٦٩٤- مريم / ٧١: و همه شما (بدون استثناء) وارد جهنم مى شويد.
٦٩٥- فصلت / ٢٠:... هر چه مى خواهيد انجام دهيد...
٦٩٦- شورى / ٢٠: كسى كه زراعت آخرت را بخواهد به او بركت مى دهيم و بر محصولش مى افزاييم .
٦٩٧- زلزله / ٧: پس هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار خير انجام داده (پاداش ) آن را مى بيند.
٦٩٨- فرقان / ٢٣: و ما به سراغ اعمالى كه انجام داده اند مى رويم و آنها را همچون ذرات غبار پراكنده در هوا مى كنيم .
٦٩٩- عصر / ٢ و ٣ و ٤: انسان ها همه در زيانند جز كسانى كه ايمان آورده اند و اعمال شايسته انجام داده اند و يكديگر را به حق سفارش و به شكيبايى و استقامت توصيه كرده اند.
٧٠٠- اعراف / ٩٧:... در حالى كه از مكر (و مجازات ) خدا جز زيانكاران ايمن (و غافل ) نخواهند بود.
٧٠١- عراقى گفته است : ابن شاهين آن را در كتاب (( شرح السنة )) از حديث عمر روايت كرده است ، و آن در مجلسى از امالى ابن سعيد نقاش با سندى ضعيف براى ما روايت شده است .
٧٠٢- نجم / ٣٧: و در كتب ابراهيم همان كسى كه وظيفه اش را به طور كامل ادا كرد.
٧٠٣- طه / ٤٥: (موسى و هارون ) گفتند: پروردگارا مى ترسيم او بر ما پيشى گيرد يا سركشى كند.
٧٠٤- طه / ٤٦: فرمود: نترسيد من با شما هستم (همه چيز را) مى شنوم و مى بينم .
٧٠٥- مائده / ١١٦: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را دو معبود غير از خدا انتخاب كنيد؟
٧٠٦- مائده / ١١٦: اگر چنين سخنى گفته باشيم تو آن را مى دانى ، تو از آنچه در روح و جان من است آگاهى و من از آنچه در ذات (پاك ) توست آگاه نيستم .
٧٠٧- مائده / ١١٨: اگر آنها را مجازات كنى بندگان تواند و اگر آنها را ببخشى توانا و حكيمى .
٧٠٨- معارج / ٢٨: همانا عذاب پروردگارشان را ايمنى نيست .
٧٠٩- صحيح بخارى ١/١٦ (( باب علاقه المنافق )) از حديث عبداللّه بن عمر با الفاظ ديگرى .
٧١٠- مسند احمد از حديث حذيفه ، ٥/٣٨٤.
٧١١- در برخى از نسخنه هاست ((و اگر به كارى نيكى ترغيب كند و خود آن را به جا نياورد.))
٧١٢- ١/١٦٢ اين كتاب ، مسند احمد، ٥/٣٨٦ تا ٣٩٠.
٧١٣- (( الشعب )) بيهقى به طور مرسل و پيش از اين در نكوهش دنيا ذكر شده است .



۱۸
معناى بدى عاقبت

معناى بدى عاقبت
اگر بگويى : ترس اينان بيشتر به سوء عاقبت بازگشت دارد پس معناى سوء عاقبت چيست ؟
بدان بدى عاقبت بر دو درجه است كه يكى بزرگ تر از ديگرى است . درجه بالا و هولناك آن اين است كه به هنگام سكرات مرگ و ظهور اهوال آن شك و يا انكار بر دل غلبه كند و روح آدمى در حال جحود و انكار يا شك قبض گردد، و در نتيجه عقده جحود تا ابد ميان او و خداوند حجابى شود كه مقتضاى آن بعد دايم و عذاب جاويد است .
درجه دوم بدى عاقبت كه پايين تر از درجه نخست است اين است كه به هنگام مرگ محبت چيزى از امور دنيا و شهوتى از شهوت هاى آن بر دلش چيره شود و آن در قلب وى مجسم گردد و او را مستغرق خود گرداند، به طورى كه در آن حال مجالى براى وجود غير آن در دلش باقى نماند و قبض روح او در همين حال اتفاق افتد، و استغراق قلب او در آن امر، نگونسار كننده او به سوى دنيا و گرداننده روى او به طرف آن باشد. و هرگاه روى از خداوند بگرداند ميان او و خداوند حجاب ايجاد مى شود و چون حجاب حاصل شود عذاب نازل مى گردد، چه آتش افروخته خداوند جز محجوبان را فرا نمى گيرد.
امّا مؤ منى كه قلبش از دوستى دنيا سالم ، و همتش در راه خداوند متعال صرف شده است دوزخ به او مى گويد: اى مؤ من بگذر كه نور تو زبانه مرا خاموش ساخت . از اين رو هرگاه قبض روح آدمى در حال غلبه محبت دنيا اتفاق افتد امر او خطرناك خواهد بود، زيرا انسان بر چيزى مى ميرد كه زندگانى اش بر آن بوده است و پس از مرگ كسب صفت ديگرى براى قلب كه ضد هفت غالب بر آن باشد ممكن نيست ، چه جز به وسيله اعمال جوارح نمى توان در دل تصرف كرد و جوارح با مرگ از كار مى افتد و عمل ممتنع مى شود و اميدى به آن نيست . همچنين براى بازگشت به دنيا اميدى وجود ندارد تا بتواند آنچه را به جا نياورده تدارك كند. در همين هنگام است كه حسرت و افسوس زياد مى شود جز اين كه هرگاه ريشه هاى ايمان و محبت پروردگار به مدتى دراز در دل او استوار و با اعمال شايسته اى استحكام يافته باشد به سبب آنها اين حالت كه به هنگام مرگ عارض او مى شود زدوده مى گردد.
بنابراين اگر ايمان او در قوت به سنگينى مثقالى باشد او را در نزديك ترين زمان از آتش بيرون مى آورد، و اگر كمتر از آن باشد درنگ او در آتش طولانى مى شود. ليكن چنانچه ايمانش جز به اندازه حبّه اى نباشد ناگزير از آتش بيرون آورده مى شود، هر چند پس از هزارها سال باشد.
اگر بگويى : آنچه بيان كردى مقتضى آن است كه پس از مرگ بزودى آتش او را فرا گيرد پس چگونه است كه تا روز قيامت به تاءخير مى افتد و در طول اين مدّت به او مهلت داده مى شود؟
پاسخ اين است بدانى كه هر كس عذاب قبر را انكار كند بدعتگذار و محجوب از انوار ايمان و قرآن است ، چه نزد اهل بينش درست همان است كه در اخبار به صحت پيوسته است : ((قبر يا حفره اى از حفره هاى دوزخ و يا باغى از باغ هاى بهشت است .))؛ (٧١٤) و چنان كه در اخبار آمده : ((ممكن است به گور عذاب شونده هفتاد در از دوزخ باز شود)). (٧١٥) لذا آن كه به شقاوت سوء عاقبت دچار است همين كه جان از تنش جدا شود بلا بر او نازل مى گردد؛ و انواع عذاب به سبب اختلاف اوقات مختلف مى شود.
سؤ ال منكر و نكير در همان وقت است كه مرده در گور نهاده مى شود. سپس عذاب قبر و پس از آن حسابرسى و رسوايى ميان جمع در روز قيامت است و بعد از آن خطر گذشتن از صراط و ترس از زبانيه (فرشتگان عذاب ) و ديگر چيزهايى كه در اخبار ذكر شده است . (٧١٦) از اين رو شقىّ در همه حالات خود ميان انواع عذاب ها گرفتار و در همه احوال معذّب است مگر آن كه رحمت خداوند شامل حال او شود.
گمان مكن كه خاك جاى ايمان را مى خورد بلكه همه جوارح را خواهد خورد و پراكنده خواهد ساخت تا آنگاه كه زمان مقدر فرا رسد. در آن هنگام اجزاى پراكنده جمع مى شوند و روحى كه جايگاه ايمان است به آنها باز مى گردد. روح از وقت مرگ تا بازگشت چنانچه از اهل سعادت است در چينه دان مرغابى سبز رنگ در زير عرش آويخته است و اگر پناه بر خدا از اهل شقاوت است بر حالتى ضد آن خواهد بود.
اگر بگويى : سببى كه منجر به سوء عاقبت مى شود چيست ؟
بدان اسباب اين امور را به تفصيل نمى توان شمرد، ليكن به مجموعه آنها مى توان اشاره كرد. امّا ختم عمر با شك و انكار منحصر به او سبب است :
سبب اوّل - در زاهدى تصور مى شود كه با همه زهد و ورع و درستى كامل اعمال بدعتگزار باشد، كه اگر چه اعمالش شايسته است ليكن عاقبت او سخت خطرناك مى باشد. مقصودم از بدعت آن نيست كه مذهبى پديد آورد، چه اين نيز بدعت است و سخن درباره آن به طول مى انجامد بلكه منظورم از بدعت اين است كته درباره ذات خداوند و صفات و افعال او برخلاف حق معتقد شود، و اعتقادش ‍ مخالف حقيقت و واقع باشد، خواه آن را از طريق راءى و استنباط و نظر به دست آورده و با آن با خصم مجادله و بر آن اعتماد كرده و به آن فريفته شده ، و يا از راه تقليد آن را كسب كرده باشد. كسى كه حالش بدين منوال باشد به هنگامى كه مرگش ‍ نزديك شود، و نشانه هاى فرشته مرگ بر او آشكار گردد و دلش به سبب آنچه در آن است به تپيدن درآيد بسا باشد كه در حال سكرات مرگ بطلان آنچه از روى نادانى به آن معتقد شده بر او ظاهر گردد، زيرا حالت مرگ حال پرده برداشتن از ميان است و سكرات آن به همين سبب است ، چه در اين حال برخى امور بر او مكشوف مى شود. و هر زمان بطلان اعتقادش كه در پيش خود به آن قطع و يقين داشته بر وى ظاهر گردد اين گمان را به خود نمى برد كه بخصوص در اين عقيده اشتباه كرده ، چه در آن به راءى ضعيف و عقل ناقص خود پناه برده است بلكه گمان مى كند كه همه آنچه را اعتقاد دارد نادرست و بى اساس است ، زيرا او ميان ايمان به خدا و پيامبرش ‍ و ديگر اعتقادات صحيح ، و ميان عقيده فاسد خود تفاوتى نمى بيند و كشف اين كه يكى از اعتقادات او نادرست و از روى جهل بوده سبب مى شود كه بقيه اعتقاداتش ‍ را باطل بداند يا در آنها دچار شك شود. اگر در همين موقع خطرناك و پيش از آن كه حالت انابه به او دست دهد و به اصل ايمان بازگردد جان از تنش بيرون رود دچار سوء عاقبت شده و در حال شرك از دنيا رفته است كه از آن به خدا پناه مى بريم . حق تعالى همينها را اراده كرده و فرموده است : (( و بدالهم من اللّه ما لم يكونوا و يحتسبون ؛ )) (٧١٧) و نيز: (( هل ننبئكم بالا خسرين اءعمالا، الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون اءنهم يحسنون صنعا. )) (٧١٨) و همان گونه كه گاهى آنچه در آينده واقع مى شود در خواب مكشوف مى گردد و اين به سبب سبكى مشغوليت دل به امور دنياست ، در سكرات مرگ نيز برخى امور بر آدمى كشف مى شود زيرا آنچه دل را مانع از آن است كه به ملكوت اعلا بنگرد و آنچه را در لوح محفوظ است مطالعه كند تا حقيقت امور چنان كه هست بر او مكشوف شود مشغوليت هاى دنيا و شهوت هاى تن است . امثال اين حالات سبب كشف مى شود و كشف موجب شك در بقيه اعتقادات مى گردد. و هر كس درباره خداوند و صفات و افعال او به چيزى برخلاف آنچه هست معتقد شود خواه از راه تقليد يا از طريق نظر و استنباط با اين خطر روبروست ، و زهد و صلاح براى دفع آن كافى نيست ، چه تنها اعتقادات صحيح است كه آدمى را نجات مى دهد. نادان ها از اين خطر بركنارند، يعنى كسانى كه به طور مجمل و استوار به خدا و پيامبرش و روز بازپسين ايمان آورده اند مانند عرب هاى باديه نشين و روستاييان و ديگر عوامى كه اهل بحث و نظر نيستند و به طور مستقل درباره كلام شارع سخن نمى گويند، و به گفته هاى گوناگون متكلمان گوش فرا نمى دهند و از آنها تقليد نمى كنند. از اين رو پيامبر (ص ) فرموده است : ((بيشتر اهل بهشت ابلهانند.)) (٧١٩) پيشينيان به همين سبب از بحث و نظر و غور در كلام و بررسى اين امور منع مى كردند و به مردم دستور مى دادند كه بر ايمان به همه آنچه خداوند نازل كرده و اعتقاد به همه ظواهرى كه در شرع وارد شده ضمن عقيده به نفى تشبيه بسنده كند و آنان را از فرو رفتن در تاءويل ممنوع مى ساختند، زيرا خطر بحث در صفات الهى بزرگ و راه هاى آن دشوار و گردنه هاى آن سخت مى باشد و خردها از درك جلال خداوند قاصر، و هدايت الهى براى افاضه نور يقين به سبب شگفتى دل ها به محبت دنيا از قلوب محجوب است .
و آنچه بحث كنندگان بر اساس تعقل خود گفته اند مضطرب و با هم متعارض ‍ مى باشد، و دل ها به آنچه از آغاز رشد به آنها القا شده است انس دارند و به آنها وابسته اند. تعصب هاى برانگيخته شده در ميان مردم نيز براى اعتقادات موروثى يا عقايدى كه روى حسن ظن در آغاز زندگى از معلمان اخذ شده همچون ميخ ‌هاى محكمى است كه آنها را ثابت و پابرجا نگه مى دارد. طبايع نيز به محبت دنيا شيفته شده اند و بدان رغبت و اقبال دارند، شهوت هاى دنيا نيز گلوى آدمى را مى فشارند و او را از هر فكر ديگر باز مى دارند؛ از اين رو هنگامى كه باب سخن درباره خداوند و صفات او بر اساس راءى و عقل گشوده مى شود، از اين رو هنگامى كه باب سخن درباره خداوند و صفات او براساس راءى و عقل گشوده مى شود، اين بحث كنندگان با همه تفاوت قريحه و اختلاف طبع و حرصى كه هر نادانى از آنها در ادعاى احاطه بر كنه حق دارد زبانشان براى بيان آنچه به دلشان مى رسد باز مى شود و گفته هاى آنان جذب دل هاى شنوندگان مى گردد و بر اثر طول مؤ انست اين گفته ها استحكام مى يابند و راه رهايى بر مردم بكلى مسدود مى شود.
از اين رو سلامت مردم در اين است كه به اعمال صالحه مشغول شوند و به دنبال آنچه از حد طاقت آنها بيرون است نروند. ليكن در اين زمان زمان اين امور سست شده و ياوه گويى ها فراوان گشته ، و هر نادانى با گمان و پندار آنچه را موافق طبع اوست باور مى كند و معتقد مى شود كه آن علم و يقين و چكيده ايمان است و تصور مى كند آنچه را از حدس و تخمين معتقد شده و بدان بسنده كرده (( علم اليقين و عين اليقين )) است ، (( و لتعلمن نباءه بعد حين . )) (٧٢٠) سزاوار است به هنگامى كه پرده از جلو چشم اينها برداشته مى شود اين ابيات درباره آنها خوانده شود:

اءحسنت ظنك بالا يام اذ iiحسنت و لم تخف سوء ما ياءتى به القدر
و سالمتك الليالى فاغتررت iiبها و عند صفو الليالى يحدث iiالكدر

(٧٢١)(٧٢٢)

و يقين بدان كه هر كس از ايمان خالص به خدا و پيامبران و كتابهاى او جدا شود و در بحث غوطه ور گردد با اين خطر روبرو مى شود، او همچون كسى است كه كشتى وى شكسته و دستخوش امواج درياست و پيوسته موجى او را به سوى موج ديگر پرت مى كند، بسا ممكن است موج دريا او را به ساحل اندازد، ليكن اين امر بعيد به نظر مى رسد و احتمال هلاك او بيشتر است . و هر كس به عقيده اى پايبند شده كه آن را از پژوهشگرانى كه تكيه بر سرمايه عقل خود دارند فرا گرفته يا با ادله اى كه اينان براساس تعصبات خود نوشته اند بدان معتقد شده و يا بدون دليل آن را پذيرفته است ، اگر در آن عقيده شك دارد دينش تباه است و اگر بدان مطمئن است خود را از مكر خدا ايمن دانسته و به خود ناقص خوييش مغرور شده است . هر كس در بحث و كنجكاوى بكوشد از اين دو حالت جدا نيست مگر آن كه از محدوده عقل فراتر رود و به نور مكاشفه كه در عالم ولايت و نبوت مى تابد برسد و آن ناياب و همچون كبريت احمر است و از كجا ميسر شود؟ از اين خطر تنها دو كس رهايى مى يابند: ابله عامى و يا كسى كه ترس از آتش او را به طاعت خدا مشغول داشته است و به اين امور بى فايده نمى پردازد. بنابراين پرداختن به اين كارها يكى از اسباب خطرناك سوء عاقبت است .
امّا سبب دوّم - ضعف ايمان در اصل و سپس چيره شدن محبت دنيا بر دل است . هر چه ايمان رو به ضعف رود محبت خداوند ضعيف و دوستى دنيا قوى مى شود تا آن حد كه براى محبت خداوند جايى در دل باقى نمى ماند جز از روى حديث نفس ، و اين در مخالفت با هوس ها و عدول از راه شيطان اثرى ندارد. ضعف ايمان موجب بروز حرص در پيروى از شهوات است تا آن جا كه دل تاريك و سخت و سياه مى شود و تيرگى هاى گناه بر روى دل متراكم و انباشته مى گردد، و پيوسته نور ايمانى را كه در دل اوست با همه ضعيفى آن خاموش مى گرداند تا آنگاه كه گناهان جزء طبيعت و زنگار دل او مى شود.
هنگامى كه سكرات مرگ چنين آدمى فرا رسد نقصان محبت او افزايش مى يابد، يعنى محبت خدا ضعيف تر مى گردد، چه احساس جدايى از دنيا مى كند در حالى كه دنيا نزد او از هر چيزى محبوب تر مى شود. از اين رو دلش به سبب درك فراق آن به درد مى آيد، و اين درد فراق را از خدا مى داند. آنگاه در ضمير او حالتى پديد مى آيد كه آنچه را خداوند از مرگ و كراهت آن مقدر كرده به سبب آن كه از خداست آن را مكروه و ناخوش مى دارد و در نتيجه بيم آن است كه به جاى محبت خدا بغض و دشمنى او در درونش برانگيخته شود. چنان كه اگر كسى نسبت به فرزندش محب كمى داشته باشد چنانچه اين فرزند اموال او را كه در نظرش از فرزند محبوب تر است بگيرد و بسوزاند اين محبت كم به بغض و دشمنى تبديل مى شود.
بنابراين كسى كه حالش چنين باشد هرگاه در همين لحظه كه اين خطورات به دلش ‍ مى رسد جان از تنش بيرون رود دچار سوء عاقبت گرديده و براى هميشه هلاك و نابود شده است . آنچه منجر به اين بدى عاقبت شده غلبه محبت دنيا و اعتماد بدان و خوشحالى به اسباب آن است . همچنين ضعف ايمان است كه موجب ضعف محبت بنده به خداست .
پس هر كس در دل خود محبت خدا را بيش از محبت به دنيا بيابد، هر چند دنيا را نيز دوست بدارد از اين خطر دورتر مى باشد، چه دوستى دنيا منشاء همه گناهان و دردى سخت و طاقت فرسا و دامنگير همه طبقات مردم است . و اين به سبب كمى معرفت آنها نسبت به خداوند است ، چه كسى خدا را دوست مى دارد كه او را بشناسد. از اين رو فرموده است : (( قل ان كان آباؤ كم و اخوانكم و اءزواجكم و عشيرتكم و اءموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها اءحب اليكم من اللّه و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتّى ياءتى اللّه باءمره . )) (٧٢٣)
بنابراين كسى كه جان از تنش بيرون رود در حالى كه انكار بر خدا در دلش خطور كرده و فعل خدا را كه ميان او و زن و فرزند و اموال و ديگر محبوب هايش جدايى انداخته دشمن مى دارد، مرگ او ورود بر دشمن و بريدن از محبوب است . او مانند بنده اى منفور و گريزان كه بزور نزد مولايش حاضر شود بر خدا وارد مى گردد و رسوايى و عقوبتى كه شايسته چنين بنده اى است پوشيده نيست . امّا كسى كه بر دوستى خدا مى ميرد، مانند بنده اى نيكوكار كه مشتاق ديدار مولايش بوده و كارهاى سخت و رنج هاى سفر را به اميد لقاى او تحمل كرده است بر خداوند وارد مى شود و روشن است كه به مجرد ورود از چه خوشحالى و سرورى برخوردار خواهد شد، به لطايف اكرام و بدايع انعامى كه استحقاق آنها را دارد.
امّا درجه دوم سوء عاقبت كه پايين تر از درجه نخست است و مقتضاى آن جاودانه ماندن در آتش نيست نيز دو سبب دارد: سبب اوّل كثرت گناهان است هر چند ايمان قوى باشد. سبب دوّم ضعف ايمان است اگر چه گناهان كم باشد، زيرا باعث ارتكاب گناه غلبه شهوت ها و رسوخ آنها در دل به سبب انس و عادت است ، و همه آنچه انسان در طول عمر خود با آن انس داشته به هنگام مرگ به ياد او مى آيد. اگر به طاعات بيشتر رغبت داشته اكثر آنها به ياد او مى آيد طاعات الهى است و اگر بيشتر ميل او به گناه بوده ياد آنها در زمان مرگ بر دل غلبه خواهد داشت ، و بسا كه جان او در حال غلبه شهوتى از شهوت هاى دنيا و ارتكاب گناهى از گناهان گرفته شود و دلش به آن مقيد گردد و به سبب آن از حق تعالى محجوب شود.
امّا كسى كه تنها گهگاهى از او گناهى صادر مى شود از اين خطر دورتر است ، و آن كه اصلا گناهى را مرتكب نمى شود بكلى از اين خطر دور و بركنار است ، و آن كه گناه بر او غلبه دارد و بر طاعاتش مى چربد و دلش به گناه بيش از طاعت شاد مى شود اين خطر نسبت به او بسيار بزرگ است . اين مطلب با مثالى دانسته مى شود، و آن اين كه بر تو پوشيده نيست انسان بعضى از احوالى را كه در طول عمر خود بر او گذشته است در خواب مى بيند، ليكن تنها آنچه را كه شبيه مشاهدات او در بيدارى است در خواب مشاهده مى كند تا آن حد كه نوجوانى كه محتلم مى شود چنانچه در بيدارى مباشرت نكرده باشد نحوه مباشرت را نمى بيند و اگر مدت درازى به همين حال باقى بماند صورت مباشرت را در خواب نخواهد ديد.
و نيز روشن است كسى كه عمر خود را در فقاهت گذرانده بينش او نسبت به دانش و دانشمندان بيش از بينش كسى است كه عمر خود را در نجارى بسر برده است . همچنين بينش نجار نسبت به امورى كه مربوط به اسباب نجارى است بيش از بينش ‍ پزشك و فقيه است . در حال خواب تنها بر انسان چيزى آشكار مى شود كه آن را با دل او به سبب همنشينى زياد با يكى از اسباب ديگر مناسبتى حاصل شده باشد. مرگ شبيه خواب است ، ليكن برتر از آن است ، و سكرات مرگ و بيهوشى كه پيش از مرگ عارض مى شود به خواب نزديك است و اين امر مقتضى آن است كه انسان در اين حالت چيزهايى را كه با آنها انس داشته به يادش آيد و به دلش بازگردد. يكى از اسبابى كه يادآورى آن در دل رجحان دارد همنشينى هاى بسيار و طول عادت به ارتكاب گناه است . انس زياد به اداى طاعات نيز موجب رجحان تذكر آنها در دل است . به همين سبب خواب صالحان با خواب فاسقان تفاوت دارد.
بنابراين طول عادت سبب مى شود كه صورت گناه در دل او تجسم يابد و نفس بدان رغبت كند و بسا در همين حال جانش گرفته شود و همين امر موجب سوء عاقبت او گردد، هر چند اصل ايمان باقى و اميد نجات براى او وجود داشته باشد.
بارى همان گونه كه در حال بيدارى آنچه به دل مى رسد اسبابى خاص دارد كه تنها خداوند آنها را مى داند همچنين يكايك خواب ها را در نزد خدا علل و اسبابى است كه برخى از آنها شناخته شده اند و برخى ديگر ناشناخته اند. چنان كه مى دانيم در ذهن آدمى چيزى سبب تداعى چيز ديگرى مى شود كه با آن رابطه و مناسبتى داشته باشد و اين مناسبت ممكن است مشابهت يا تضاد و يا مقارنت باشد به طورى كه هرگاه آن چيزى را حس كند ديگرى نيز به همراهش احساس شود.
امّا مشابهت مانند آن كه چهره زيبايى بيند و از ديدن آن به ياد زيباروى ديگرى افتد.
تضاد مانند اين كه خوبرويى را ببيند و بدمنظرى به يادش آيد.
مقارنت مانند آن كه اسبى را ببيند كه آن را پيش از اين به همراه انسانى ديده است و از ديدن اسب به ياد آن انسان افتد.
گاهى هم ممكن است كه از مشاهده چيزى چيز ديگرى تداعى گردد بى آن كه وجه مناسبت آنها دانسته شود و اين امر به سبب وجود يك واسطه يا دو واسطه است ، مانند اين كه اولى دومى و دومى سومى را تداعى كند سپس دومى فراموش شود و ميان اولى و سومى مناسبتى وجود نداشته باشد، ليكن رابطه ميان اولى و دومى و بالعكس موجود باشد.
به همين گونه انتقال خاطره ها در خواب سبب هايى از اين نوع دارد و به همين گونه است سكرات مرگ . كسى كه بخواهد خاطر خود را از انتقال به گناه ها و شهوت ها باز دارد راهى جز اين ندارد كه در همه عمر در بازداشتن نفس خود از آنها و ريشه كن كردن شهوت ها از دل مجاهد كند، و اين مقدار تحت اختيار انسان است ، و كثرت مواظبت بر اعمال نيك و تخليه نفس از بدى ها ذخيره اى براى حالت سكرات مرگ مى باشد؛ چه انسان بر چيزى مى ميرد كه بر آن زيسته و بر چيزى حشر مى شود كه بر آن مرده است . از اين رو نقل شده است كه بقّالى را به هنگام مرگ شهادتين تلقين مى كردند و او پيوسته مى گفت : پنج ، شش ، چهار، و نفس او به حسابى كه در طول عمر به آن انس داشت مشغول بود. يكى از عارفان پيشين گفته است : عرض گوهرى است كه نور آن مى درخشد و بنده در هر حالى كه باشد تصوير آن به همان حالت در عرض منعكس مى شود. اگر در سكرات مرگ باشد صورت او از عرش براى او نمايان مى شود، و بسا خود را به صورتى در حال ارتكاب گناه مشاهده كند. همچنين روز قيامت بر او مكشوف مى شود و احوال خود را در آن روز مى بيند و چنان دچار شرم و ترس مى شود كه توصيف آن غير ممكن است .
آنچه اين شخص گفته درست است و سبب رؤ ياى صادقانه نزديك به اين معناست ، زيرا خفته با مطالعه لوح محفوظ آنچه را در آينده واقع مى شود درك مى كند و اين جزئى از اجزاى پيامبرى است .
بنابراين بدى عاقبت به حالات و خواطر قلبى برگشت دارد، و دگرگون كننده دل ها خداوند است ، و اتفاقاتى كه مقتضى خطورات بد قلبى است به طور كلى در اختيار انسان نيست ، اگر چه كثرت انس در آن مؤ ثر است . به همين سبب ترس ارباب معرفت از سوء عاقبت شديد است ، چه اگر انسان بخواهد كه در خواب جز حالات صالحان و احوال طاعات و عبادات را نبيند براى او دشوار خواهد بود هر چند كثرت صلاح و مواظبت بر آن در اى امر مؤ ثر مى باشد. ليكن پريشانى هاى خيال به طور كامل تحت ضابطه و قاعده اى در نمى آيد اگر چه غالبا آنچه در خواب بر انسان ظاهر مى شد يا آنچه در بيدارى بر انسان غالب است مناسبت دارد، به حدى كه از شيخ ابوعلى فارمدى شنيدم كه درباره حسن ادب مريد نسبت به پير خود برايم تعريف مى كرد كه بر او واجب است هيچ گونه انكارى نسبت به آنچه پيرش به او مى گويد در دلش وجود نداشته باشد و در زيانش هيچ مخالفت و مجادله با او نكند، و گفت : براى شيخ خود ابوالقاسم كرمانى خوابى را كه ديده بودم نقل كردم و به ا گفتم : تو را در خواب ديدم كه به من چنين گفتى ، و من گفتم : براى چه ؟ شيخ يك ماه از من دورى گرفت و با من سخن نگفت ، و پس از آن گفت : اگر در درون تو جواز مطالبه و انكار آنچه مى گويم وجود نداشت در خواب اين سخن بر زبانت جارى نمى شد، و مطلب چنان است كه او گفته و كم است انسان در خواب چيزى ببيند كه خلاف چيزى باشد كه در بيدارى بر قلب او غالب است .
آنچه درباره اسرار سوء عاقبت ذكر شد همان مقدار است كه مى توان آنها را در علم معامله بيان كرد و بيش از آن داخل در علم مكاشفه است ؛ و براى تو روشن شد كه ايمنى از سوء عاقبت منوط به اين است كه همه اشيا را چنان كه هستند بدون هيچ نادانى بشناسى ، و همه عمر را بدون ارتكاب گناهى در طاعت خداوند بسر برى ، و چون مى دانى كه اين امر محال و يا دشوار است ناگزير ترسى كه از سوء عاقبت بر دل ارباب معرفت غلبه دارد بر تو نيز چيره مى شود تا آن حد كه به سبب آن گريه و ناله تو طولانى و اندوه و اضطراب تو بسيار خواهد شد، چنان كه از احوال پيامبران و اوليا و پيشينيان صالح برايت نقل خواهيم كرد تا ذكر آنها يكى از اسبابى باشد كه آتش خوف را در دل تو برانگيزد.
با ذكر آنچه گذشت دانستى كه اگر در نفس آخرى كه جان از تن بيرون مى رود دل سلامت نباشد، همه اعمال آدمى ضايع است ، و سلامت دل با تلاطم امواج خطورات بى نهايت مشكل مى باشد. از اين رو مطرف بن عبداللّه مى گويد: من از هلاك شدن كسى كه هلاك شده است شگفتى ندارم بلكه از آن كه رستگار شده در شگفتم كه چگونه رستگار شده است . و نيز به همين مناسبت حامد لفّاف گفته است : هنگامى كه فرشتگان روح مؤ منى را كه بر اسلام و نيكى مرده است بالا مى برند فرشتگان در شگفت مى شوند و مى گويند: اين شخص از دنيا چگونه نجات يافته در حالى كه نيكان ما در آن تباه شدند. خلاصه كسى كه كشتى او در ميان امواج دريا گرفتار شود و بادهاى سخت بر آن هجوم برند، و امواج به تلاطم درآيند، هلاكش بيش از نجاتش محتمل است ، و قلب مؤ من بيش از كشتى دستخوش ‍ اضطراب ، و امواج خواطر بيش از امواج دريا در جنبش و تلاطم است ؛ و آنچه به هنگام مرگ مايه ترس است تنها انديشه بد است كه در دل خطور مى كند. به همين سبب پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((همانا انسان پنجاه سال عمل اهل بهشت را انجام مى دهد به طورى كه ميان او و بهشت جز به مقدار دوشيدن ماده شترى باقى نمى ماند ليكن عاقبت او به آنچه پيش از اين مقدر شده است ختم مى شود.)) (٧٢٤) روشن است كه زمان دوشيدن ناقه براى اعمالى كه موجب شقاوت باشد كافى نيست و مراد خطورات قلبى است كه همچون برق خاطف لرزان از دل مى گذرند.
سهل گفته است : به خواب ديدم كه وارد بهشت شدم و سيصد پيامبر را ديدار كردم . از ايشان پرسيدم : در دنيا از چه چيزى بيشتر مى ترسيديد، گفتند: بدى عاقبت و به سبب همين خطر بزرگ است كه شهادت مورد رشك و مرگ ناگهانى ناخوشايند است . چه مرگ ناگهانى بسا در زمانى اتفاق افتد كه انديشه بدى بر انسان غلبه كند و بر دل استيلا يابد و دل از امثال اينها خالى نيست ، مگر آنگاه كه به سبب كراهت از آن يا به نور معرفت دفع گردد. امّا شهادت عبارت از گرفتن جان آدمى است در حالتى كه در دل او جز محبت خداوند باقى نمانده و دوستى دنيا و زن و فرزند و مال و همگى شهوت ها از دل او بيرون رفته باشد، چه كسى كه به صف كارزار مى شتابد، و دل بر مرگ مى نهد تنها به خاطر خدا و طلب رضاى او فروش دنيا در برابر آخرت و خشنودى به بيعى است كه خداوند طرف معامله اوست چنان كه فرموده است : (( ان اللّه اشترى من المؤ منين اءنفسهم و اءموالهم باءن لهم الجنة )) (٧٢٥) و فروشنده ناگزير از آنچه فروخته روگردانيده و محبت آن را از دل بيرون كرده و دل به دوستى چيزى كه مى خرد بسته است . نظير اين حالت در پاره اى اوقات به انسان دست مى دهد، ليكن بيرون رفتن جان از تن در آن حال اتفاق نمى افتد و ميدان پيكار سبب خروج جان از تن در همين حالت است . امّا اين در صورتى است كه قصد پيروزى بر دشمن و به دست آوردن غنيمت و يا كسب آوازه نداشته باشد، چه اگر چنين مقاصدى داشته باشد هر چند در ميدان نبرد كشته شود از وصول به اين مرتبه دور است ، چنان كه اخبار بر اين دلالت دارد.
اكنون كه معناى بدى عاقبت و آنچه در آن مايه ترس است آشكار شد پس خود را براى نيكى عاقبت آماده ساز و مواظب ياد خداوند باش ، و محبت دنيا را از دل بيرون كن و اعضايت را از ارتكاب گناه و انديشه ات را از تفكر در آن بازدار، و از مشاهده گناه و ديدن اهل آن دورى جوى ، چه اين نيز در دلت تاءثير دارد، و فكر و انديشه ات را به سوى خود معطوف مى كند، و بپرهيز از آن كه در اين باره تاءخير كنى و بگويى : چون پايان عمر نزديك شود براى آن آماده خواهيم شد، چه هر نفسى از انفاس تو پايان عمر تو است ، زيرا ممكن است جان تو در آن ربوده شود. پس در هر نفس برآوردنى مراقب قلب خويش باش ، و بپرهيز از آن كه لحظه اى اهمال ورزى ، چه شايد، آن ، لحظه عاقبت تو باشد. اين وضع تو در حال بيدارى است .
امّا هنگامى كه مى خوابى بپرهيز از آن كه جز بر طهارت ظاهر و باطن بخوابى ، و بايد زمانى خواب بر تو غلبه كند كه ذكر خداوند بر دلت چيره باشد. نمى گويم : بر زبانت زيرا حركت زبان بتنهايى اثرى اندك دارد. و به يقين بدان كه به هنگام خوابيدن چيزى بر دل تو غلبه مى يابد كه پيش از آن بر دلت غالب بوده است ، و از خواب برنمى خيزى جز بر آنچه در خواب بر دلت غلبه داشته است . مرگ و رستاخيز مانند خواب و بيدارى است . همان گونه كه بنده نمى خوابد جز بر چيزى كه در بيدارى بر او غلبه داشته ، و بيدار نمى شود جز بر چيزى كه در خواب بر او چيره بوده است ، انسان نمى ميرد جز بر چيزى كه بر آن زيسته و برانگيخته نمى شود جز بر حالتى كه در آن مرده است .
و به قطع و يقين بدان كه مرگ و بعث دو حالت از حالات تو است ، چنان كه خواب و بيدارى دو حالت از احوال تو است ، و به آن ايمان داشته باش ؛ ايمانى كه دل آن را تصديق كند. اگر شايستگى اين را ندارى كه به (( عين اليقين )) و نور بصيرت آن را بنگرى پس مراقب انفاس و لحظه هاى عمر خويش باش ، و بپرهيز از آن كه به اندازه چشم بهمزدنى از خدا غافل شوى ، چه اگر همه اينها را به كار بندى بر لبه خطر بزرگى قرار دارى چه رسد به اين كه آنها را به كار نبندى ، زيرا همه مردم در معرض هلاكتند جز عالمان ، و همه عالمان دستخوش هلاكتند جز عمل كنندگان ، و همه عمل كنندگان هلاك شدگانند جز مخلصان ، و همه مخلصان بر خطرى بزرگند.
و بدان اين امور برايت ميسر نخواهد شد جز آنگاه كه از دنيا به قدر ضرورت قناعت كنى ، و ضرورت تو نان و لباس و خانه است و هر چه جز اينهاست زيادى است . مقدار ضرورت طعام به اندازه اى است كه پشت تو را محكم سازد و رمق تو را سد كند. بايد خوردن تو مانند خوردن كسى باشد كه بدان مضطر شده و از آن كراهت دارد، و نبايد رغبت تو در طعام بيش از رغبت تو در قضاى حاجت باشد، چه ميان وارد كردن طعام در شكم و خارج كردن از آن تفاوتى نيست و هر دو در طبيعت ضرورى هستند. و نيز همان گونه كه قضاى حاجت از مقاصدى نيست كه دلت به آن مشغول شود خوردن طعام هم نبايد تو را به خود سرگرم سازد. و بايد بدانى كه اگر همّت تو آن باشد كه چه چيزى به شكمت وارد كنى ارزش تو برابر آن چيزى خواهد بود كه از شكمت خارج مى سازى . و اگر قصد تو از خوراك نيرو گرفتن براى عبادت خدا باشد چنان كه قصد تو از قضاى حاجت همين است ، نشانه اين قصد در سه چيز از امور خوراك تو ظاهر مى شود: وقت ، مقدار و جنس خوراك .
امّا وقت : كمترين آن اين است كه در شبانه روز به يك بار خوردن بسنده كنى و بر گرفتن روزه مواظبت داشته باشى .
مقدار: اين كه بر ثلث شكم چيزى نيفزايى .
جنس : آن كه خوراك هاى لذيذ را طلب نكنى و به آنچه اتفاق افتد قناعت ورزى .
اگر بر رعايت اين سه امر توانايى يافتن و زحمت از ارضاى شهوت ها و لذت ها از تو ساقط شد خواهى توانست شبهات را ترك كنى و جز از حلال نخورى ، چه حلال كمياب است شهوت ها را كفايت نمى كند.
امّا لباس : بايد مقصود تو از آن دفع سرما و گرما و پوشيدن عورت باشد، و هر چه سرما را از سر تو رفع كند اگر چه كلاهى باشد كه به يك دانق (٧٢٦) تهيه شود چنانچه بيشتر از آن را طلب كنى فضولى و زياده روى كرده اى و اين امر روزگار تو را تباه مى كند و تو را براى تحصيل آن گاهى با كسب و زمانى با استفاده از حرام و شبهه ناك به مشغوليتى دايمى و رنجى پايدار دچار مى سازد و ديگر چيزهايى كه سرما و گرما را از تن تو دور مى كند به همين گونه قياس كن . و هر چيزى كه فايده لباس از آن حاصل مى شود چنانچه به سبب پستى جنس و كمى ارزش بدان اكتفا نكنى پس از آن ديگر براى تو موقف و بازگشتى نخواهد بود بلكه از كسانى خواهى بود كه شكم آنها را چيزى جز خاك پر نمى كند.
مسكن - نيز به همين گونه است . اگر به آنچه اين مقصود را برآورده مى كند بسنده كنى براى تو كافى خواهد بود كه آسمان سقف و زمين قرارگاه تو باشد، و اگر گرما يا سرما بر تو غلبه كند به مسجدها روآورى ، امّا اگر مسكنى خاص بخواهى اين خواست تو به درازا مى كشد و بيشتر عمرت در آن صرف مى شود، و عمر تنها سرمايه تو است . آنگاه اگر اين مقصود برايت ميسر شود چنانچه قصد تو از ديوار غير از آن باشد كه ميان تو و چشم ها حايل شود و منظور تو از سقف جز اين باشد كه تو را در برابر ريزش باران ها حفظ كند، و ديوارها را بالا ببرى و سقف ها را آرايش ‍ دهى بى شك در گودالى در افتاده اى كه رهايى تو از آن ناممكن مى باشد. ساير امور ضرورى تو نيز به همين منوال است . اگر به مقدار ضرورت بسنده كنى مى توانى خود را براى خدا فارغ گردانى و براى آخرتت توشه فراهم كنى و جهت مرحله پايانى خود آماده شوى ؛ و اگر از حد ضرورت تجاوز كنى و به وادى آرزوها وارد شوى افكارت پريشان مى شود، و خدا باك نخواهد داشت كه در كدام وادى تو را هلاك كند. اين اندرز را از كسى كه بيش از تو به اندرز نيازمند است بپذير.
بدان مجال تدبير و توشه برداشتن و پرهيز در اين عمر كوتاه است ، و اگر آن را روزبروز در تاءخير و يا غفلت صرف كنى ناگهان در غير وقتى كه مى خواهى ربوده مى شوى و افسوس و ندامت هرگز از تو جدا نخواهد شد. پس اگر به سبب ضعف خوف از خدا به ملازمت آنچه راهنمايى كرديم توانايى نيابى و آنچه را ما درباره عاقبت كار ذكر كرديم در ترسانيدن تو كافى نباشد، در آينده از احوال خائفان چيزهايى ذكر خواهيم كرد كه اميد است بعضى قساوت ها را از دلت بزدايد. تو به حقيقت مى دانى كه عقول پيامبران و دانشمندان و اوليا و علم و مقام آنها نزد خداوند از عقل و عمل و منزلت تو نزد او كمتر نيست . پس با همه ضعف بينش و كوردلى در احوال آنها بينديش و بنگر كه چرا خوف آنها سخت و اندوه و گريه آنها بسيار بوده است به طورى كه برخى از آنها هوش را از دست مى دادند، و بعضى مدهوش به روى زمين مى افتادند و برخى بر زمين درافتاده جان مى باختند. شگفت نيست اگر اينها در دل تو اثر نكند، زيرا دل غافل مانند سنگ يا از آن سخت تر است (( و ان من الحجارة لما يتفجر منه الا نهار و ان منها لما يشقق فيخرج منه الماء و ان منها لما يهبط من خشية اللّه و ما اللّه بغافل عما تعملون . ))

پي نوشت ها

________________________________________
٧١٤- سنن ترمذى ، (( المصابيح )) بغوى ، ٢/١٨٢، كافى ٣/٢٤٢ از حديث ابى عبداللّه (ع ) كه فرموده است : ((قبر را همه روز گفتارى است ، مى گويد: من سراى غربتم ، من سراى وحشتم ، من خانه كرم هايم ، من گورم ، من باغى از باغ هاى بهشت يا حفره اى از حفره هاى دوزخم .))
٧١٥- (( بحارالانوار )) ج ٣، باب احوال مجرمان و پرهيزگاران در برزخ .
٧١٦- بيشتر آنها در كتاب عقايد ذكر شده است ، (( بحارالانوار، )) كتاب معاد.
٧١٧- زمر / ٤٧: و از سوى خدا امورى بر آنها ظاهر مى شود كه هرگز گمان نمى كردند.
٧١٨- كهف / ١٠٣ و ١٠٤: آيا به شما خبر دهيم كه زيانكارترين (مردم ) كيانند، آنها كه تلاش هايشان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده با اين حال گمان مى كنند كار نيك انجام مى دهند.
٧١٩- (( الافراد )) ابن شاهين ، ابن عساكر از جابر به سندى ضعيف بدين گونه : ((وارد بهشت شدم و ديدم بيشتر اهل آن ابلهانند.)) بزار و پيش از اين ذكر شده است .
٧٢٠- ص / ٨٨: و خبر آن را پس از مدتى مى شنويد.
٧٢١- چون روزگار نيكو شد به آن خوش گمان شدى - و از بدى آنچه تقدير مى آورد نترسيدى .
٧٢٢- روزگار با تو آشتى كرد و بدان فريفته شدى - و به هنگام صفاى روزگار تيرگى ها پديد مى آيد.
٧٢٣- توبه / ٢٤: بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و طايفه شما و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كسادى آن بيم داريد و منازل مورد علاقه شما در نظرتان از خداوند و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب تر است در انتظار باشيد تا خداوند عذابش را بر شما نازل كند.
٧٢٤- صحيح مسلم از حديث ابوهريره به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير. پيش ‍ از اين نيز ذكر شده است .
٧٢٥- توبه / ١١١: خداوند از مؤ منان جان ها و اموالشان را خريدارى مى كند (كه در برابرش ) بهشت براى آنان باشد.
٧٢٦- دانق : ١٦ درهم - م .


۱۹
احوال پيامبران و اولياء فرشتگان (ع ) در خوف

احوال پيامبران و اولياء فرشتگان (ع ) در خوف
عايشه روايت كرده است : پيامبر خدا (ص ) به هنگامى كه هوا دگرگون مى شد و باد سخت وزيدن مى گرفت رخسارش متغير مى شد، برمى خاست و در حجره رفت و آمد مى كرد و داخل و خارج مى شد، و همه اينها به سبب ترس از خدا بود. (٧٢٧) همچنين پيامبر خدا (ص ) آيه اى از سوره حاقه را خواند و بيهوش شد. (٧٢٨) خداوند فرموده است : (( و خرّ موسى صعقا، )) (٧٢٩) و پيامبر در ابطح صورت جبرئيل (ع ) را ديد و مدهوش شد.(٧٣٠)
روايت شده است : پيامبر (ص ) چون به نماز مشغول مى شد از سينه اش آوازى مانند آواز ديگ جوشان شنيده مى شد.(٧٣١)
پيامبر (ص ) فرمود: ((هيچ گاه جبرئيل بر من نازل نشد جز اين كه از بيم خداوند جبار بر خود مى لرزيد.)) (٧٣٢) گفته شده است : هنگامى كه بر ابليس آنچه از او ديده شده ظاهر گرديد. جبرئيل و ميكائيل (ع ) شروع به گريستن كردند. خداوند به آنها وحى فرمود: چرا اين قدر گريه مى كنيد، گفتند: پروردگارا ما از مكر تو ايمن نيستيم . خداوند فرمود: به همين گونه باشيد و از مكر من ايمن مباشيد.
از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((از جبرئيل پرسيدم چه سبب است كه ميكائيل را خندان نمى بينم ، جبرئيل گفت : ميكائيل از آن گاه كه دوزخ آفريده شده نخنديده است )). (٧٣٣) گفته شده : خداوند را فرشتگانى است كه از آن گاه كه دوزخ آفريده شده احدى از آنها نخنديده است از بيم آن كه خداوند بر آنان خشمگين شود و عذابشان كند.
روايت شده است كه داوود (ع ) در مناجات خود مى گفت : پروردگارا هنگامى كه گناهم را به ياد مى آورم زمين با همه فراخى آن بر من تنگ مى شود، و چون رحمت تو را به خاطر مى آورم جانم به من باز مى گردد. منزهى تو اى خداى من ! نزد پزشكان بندگانت رفتم تا گناهم را درمان كنند، همگى مرا به سوى تو راهنمايى كردند، پس ‍ تيره روزى براى نوميدان از رحمتت باد.
فضيل گفته است : به من خبر رسيده كه روزى داوود (ع ) به ياد گناهانش افتاد فريادكنان دست بر سر نهاد و از جا جست تا به كوه رسيد. درندگان به گرد او درآمدند، گفت : بازگرديد كه شما را نمى خواهم بلكه هر گريه كننده اى را مى خواهم كه بر گناهش بگريد و جز با گريه مرا ديدار نكند و هر كه گنهكار نباشد به داوود گنهكار چه كار دارد. او را بر بسيارى گريه سرزنش مى كردند، پاسخ مى داد: مرا رها كنيد تا بگريم از آن كه روز گريه سپرى شود، پيش از آن كه استخوان ها متلاشى شوند و احشا بسوزند، و پيش از آن كه مرا به دست فرشتگان غلاظ و شداد بسپارند؛ فرشتگانى كه در آنچه ماءمورند نافرمانى نمى كنند و آنچه را دستور داده مى شوند اجرا مى كنند.
عبدالعزيز بن عمر گفته است : هنگامى كه داوود دچار گناه شد آوازش نقصان يافت ، عرض كرد: پروردگار من ! آوازم در برابر پاكيزگى آواز صديقان خشن و گرفته شد. روايت شده است هنگامى كه گريه اش طولانى شد و از آن سودى نبرد سينه اش ‍ تنگ و غصّه اش بسيار شد، عرض كرد: اى پروردگار من ! آيا به گريه من رحم نمى كنى ؟ خداوند به او وحى فرمود: گناهت را فراموش كردى و گريه ات را به ياد مى آورى . عرض كرد: اى خداى من و اى آقاى من ! چگونه گناهم را فراموش كنم و حال آن در آن هنگام چون زبور مى خواندم آب از جريان خود مى ايستاد و بادها ساكن مى شد و پرندگان بر بالاى سرم سايه مى كردند، و حيوانات وحشى با محراب من انس مى گرفتند، اى خداى من و اى آقاى من ! اين چه وحشتى است كه ميان من و تو است ؟ خداوند به او وحى فرمود: اى داوود! آن انس طاعت بود و اين وحشت گناه است ، اى داوود! آدم يكى از آفريدگان من بود به دست قدرت خود او را آفريدم و از روح خود در او دميدم و فرشتگان را به سجده او فرمان دادم ، و جامه كرامت بر او پوشانيدم ، و تاج وقار بر سر او نهادم ؛ او از تنهايى ناله كرد، كنيز خود حوّا را به همسرى او درآوردم ، و در بهشت خويش او را جاى دادم ، هنگامى كه نافرمانى من كرد او را برهنه و خوار از جوار خود راندم . اى داوود! از من بشنو - و حق مى گويم - ما را فرمانبردارى كردى و ما مقاصد تو را برآورديم ، و از ما درخواست كردى به تو بخشيديم ، و ما را نافرمانى كردى تو را رها كرديم ، و اگر به همان گونه كه بودى به سوى ما بازگردى تو را مى پذيريم .(٧٣٤)
ابن عمر گفته است : يحيى بن زكريا هشت ساله بود كه وارد بيت المقدّس شد. عابدان آن جا را ديد كه پيراهن موى و پشم بر تن دارند، و مجتهدان آنها را ديد كه زنجير به گردن كرده اند و خود را به اطراف بيت المقدّس بسته اند. او ترسيد و نزد پدر و مادرش بازگشت . پس از آن از كنار كودكانى گذشت كه بازى مى كردند، به او گفتند: اى يحيى ! بيا با هم بازى كنيم . پاسخ داد: من براى بازى آفريده نشده ام . سپس نزد پدر و مادرش آمد و از آنها خواست كه پيراهن موى بر او بپوشانند، آنها درخواست او را انجام دادند. پس از آن به بيت المقدّس بازگشت . روزها در آن جا خدمت مى كرد و شب ها را در آن جا به صبح مى آورد تا آنگاه كه پانزده ساله شد. در اين هنگام بيرون آمد و ملازم كوه ها و غارها شد. مادر و پدرش به جستجوى او پرداختند و او را در كنار درياچه اردن يافتند در حالى كه پايش را در آب فرو برده و نزديك بود از تشنگى هلاك شود و مى گفت : به عزّت و جلالت سوگند كه آب نمى آشامم تا آنگاه كه بدانم در نزد تو چه منزلتى دارم . پدر و مادرش از او خواستند كه با قرص نان جوينى كه همراه آنها بود افطار كند و از آن آب بنوشد. به گفته آنها عمل كرد و سوگند خود را كفاره داد. آنها رفتار نيك او را ستودند و وى را به بيت المقدّس بازگردانيدند. او هنگامى كه براى نماز برمى خاست گريه مى كرد تا آن حد كه درختان و ريگ هاى بيابان با او مى گريستند و زكريا به سبب گريه او مى گريست به قدرى كه بيهوش مى شد. يحيى پيوسته گريه مى كرد تا آن اندازه كه اشك گوشت رخسارش را پاره كرد و دندان هايش نمايان شد. مادرش به او گفت : اى پسر من ! اگر به من اجازه دهى چيزى برايت فراهم كنم كه دندان هايت را از نظر بينندگان بپوشاند. وى اجازه داد، و مادرش دوباره نمد بر رخسار او چسبانيد. يحيى چون براى نماز برمى خاست گريه مى كرد و هنگامى كه دو پاره نمد به اشك چشمان او آغشته مى شد مادرش مى آمد و نمدها را مى فشرد و چون ديد كه اشك چشمانش بر روى بازوهاى مادرش سرازير مى شود به او گفت : بارالها! اين اشك چشمان من و اين مادر من است و من بنده تواءم و تو مهربان ترين مهربانانى . زكريا به او گفت : اى پسر من ! من از پروردگارم خواستم تو را به من عطا كند تا چشمانم به تو روشن شود، يحيى پاسخ داد: اى پدر! جبرئيل به من خبر داده كه ميان بهشت و دوزخ بيابانى است كه آن را جز گريه كنندگان نمى توانند بپيمايند، زكريا گفت : پس ‍ اى پسر من گريه كن .

مى گويم :
اين حديث را شيخ ما صدوق در مجلس هشتم از كتاب (( عرض المجالس )) به سند خود از ابن عمر از پيامبر خدا (ص ) با زياده و نقصان و اختلاف در الفاظ نقل كرده ، و در مجلس پنجاه و چهارم از طريق خاصه از ليث بن ابى سليم روايت كرده كه گفته است : شنيدم مردى از انصار مى گفت : در آن حال كه پيامبر خدا (ص ) در روز گرمى در سايه درختى آرميده بود ناگهان مردى آمد پيراهنش را از تنش درآورد و بر روى زمين گرم شروع به غلتيدن كرد، گاهى پشتش را و زمانى شكمش را و گاه پيشانى اش را داغ مى كرد و مى گفت : اى نفس ! بچش آنچه نزد خداست بزرگ تر است از آنچه من با تو كرده ام و پيامبر (ص ) به آنچه مى كرد مى نگريست . سپس آن مرد پيراهنش را پوشيد و به راه افتاد. پيامبر (ص ) با دست به او اشاره كرد و او را نزد خود فرا خواند و به او فرمود: اى بنده خدا! من ديدم تو كارى را انجام دادى كه تاكنون نديده ام كسى از مردم آن را انجام دهد. چه چيزى تو را به اين كار وادار كرده است ؟ آن مرد گفت : ترس از خدا مرا بر آن واداشته است ، و به نفس خويش گفتم : اى نفس ! بچش كه آنچه نزد خداست بزرگ تر از آن چيزى است كه من با تو كرده ام . پيامبر (ص ) فرمود: ((تو از خدا چنان كه سزاوار است ترسيده اى و خداوند به سبب تو بر اهل آسمان ها مباهات مى كند.)) سپس به اصحاب خود فرمود: ((اى گروهى كه حضور داريد به رفيقتان نزديك شويد تا برايتان دعا كند))؛ اصحاب نزد او آمدند و وى برايشان دعا كرد و گفت : بارالها! امور ما را بر طريق هدايت گرد آور، و پرهيزگارى را توشه ما و بهشت را جاى بازگشت ما قرار ده .
غزالى مى گويد :
عيسى (ع ) فرمود: اى گروه حواريان ! ترس از خدا و محبت بهشت ، صبر بر سختى و دورى گرفتن او دنيا را به بار مى آورد. براستى با شما سخن مى گويم : خوردن جو و خفتن با سگان در مزبله ها براى به دست آوردن بهشت كارى اندك است .
گفته اند: ابراهيم خليل (ع ) چون گناهش را به ياد مى آورد مدهوش مى شد، و تپش ‍ دل او در مسافت يك ميل در يك ميل شنيده مى شد، از اين رو جبرئيل بر او وارد شده و گفت : خداوند جبار به تو سلام مى رساند و مى گويد: آيا ديده اى دوستى از دوستش بترسد؟ ابراهيم (ع ) گفت : اى جبرئيل ! هر زمان گناهم را به ياد مى آورم دوستى را فراموش مى كنم . گفته شده است : هنگامى كه آن حضرت به نماز مشغول مى شد آواز تپش دل او از ترس پروردگارش از فاضله يك ميل شنيده مى شد. على (ع ) به هنگامى كه از نماز بامداد فارغ شده و اندوهى بر خاطر او نشسته بود در حالى كه دست ها را مى گردانيد فرمود: ((اصحاب محمّد (ص ) را ديدم و امروز چيزى را كه شبيه آنان باشد نمى بينم . آنان در حالى صبح مى كردند كه زردروى ، ژوليده مو، گردآلود بودند و ميان چشمانشان مانند زانوى بز بود؛ شب را براى خدا در سجده و قيام بودند، كتاب خدا را تلاوت مى كردند، گاهى پيشانى و زمانى زانوها را بر زمين مى گذاشتند. چون بامداد برمى خاستند و خدا را ياد مى كردند مانند درختان به هنگام وزش باد به حركت درمى آمدند و به حدى اشك از چشمانشان سرازير مى گرديد كه جامه آنها تر مى شد. به خدا سوگند اين قوم (شما و مردم همزمان شما) را مى بينم كه در خواب غفلت فرو رفته اند. سپس برخاست و پس از آن تا آنگاه كه پسر ملجم او را ضربت زد ديده نشد كه خندان باشد.
على بن الحسين (ع ) چون وضو مى ساخت رخسارش به قدرى زرد مى شد كه كسانش به او مى گفتند: در وقت وضو تو را چه مى شود؟ پاسخ داد: ((آيا مى دانيد مى خواهم در برابر چه كسى بايستم ؟))(٧٣٥)

مى گويم :
از طريق خاصّه در كافى حديث على (ع ) از امام باقر (ع ) چنين روايت شده كه فرموده است : امير مؤ منان (ع ) در عراق نماز بامداد را با مردم به جماعت گزارد، و چون از آن فارغ شد مردم را موعظه كرد، و از خوف خدا گريست و آنان را گريانيد. سپس فرمود: آگاه باشيد به خدا سوگند من در روزگار پيامبر خدا (ص ) مردمى را مشاهده كردم كه روز و شب را در حالى به سر مى بردند كه موهايش ژوليده ، رخسارشان گردآلود و شكم هايشان گرسنه بود، شب را در حال سجده و قيام براى پروردگارشان مى گذراندند. گاهى روى پا ايستاده و گاهى پيشانى بر زمين مى نهادند و با پروردگار خويش به راز و نياز مى پرداختند و از او مى خواستند كه آنان را از آتش ‍ دوزخ آزاد سازد. با اين حال به خدا سوگند آنها را پيوسته خائف و ترسان ديدم .(٧٣٦)
در روايت ديگرى آمده است : ((گويا صداى دم برآوردن دوزخ در گوش آنها بود، هنگامى كه خدا در نزد آنها ياد مى شد مانند درختان كه به تكان و لرزش درآيند مى لرزيدند. گويى اين قوم در خواب غفلت فرو رفته اند)). سپس آن حضرت تا آنگاه كه از دنيا رفت خندان ديده نشد.(٧٣٧)
از امام صادق (ع ) روايت است كه فرمود: ((هنگامى كه على بن الحسين (ع ) به نماز برمى خاست رنگش دگرگون مى شد و چون به سجده مى رفت سر برنمى داشت تا آنگاه كه بسختى عرق مى ريخت ))؛ (٧٣٨) و نيز فرموده است : ((پدرم مى گفت : على بن الحسين (ع ) به هنگامى كه به نماز مى ايستاد مانند ساقه درختى بود كه هيچ چيزى از آن حركت نمى كند جز آنچه را كه باد به حركت درمى آورد))، (٧٣٩) دعاهايى كه به آن حضرت منسوب است و همچنين گريه هايى كه از او نقل شده گوياى شدت خوف آن حضرت از خداوند است .
غزالى در اين جا درباره خوف صحابه و پيشينيان بسيار سخن گفته كه در ذكر آنها سودى نيست ، چه برخى از آنان در نزد ما به نفاق و گمراهى شناخته شده اند و بعضى ناشناخته و مجهول الحال مى باشند.
غزالى مى گويد :
اين مراتب خوف پيامبران و اولياء و عالمان است و ما از آنها به داشتن خوف سزاوارتريم . خوف به سبب كثرت گناه نيست بلكه برخاسته از صفاى دل و كمال معرفت است ، و ايمنى ما بر اثر كمى گناه و بسيارى طاعت نيست بلكه به علت آن است كه شهوت هاى ما رهبر ما شده و شقاوت بر ما غلبه يافته و غفلت و قساوت ما را از توجه به حال خويش بازداشته است ؛ نه نزديك كوچ از اين سرا ما را بيدار مى كند و نه بسيارى گناه ما را به جنبش درمى آورد، و نه ديدن احوال خائفان ما را به ترس از خدا وامى دارد، و نه بيم خطر سوء عاقبت ما را نگران مى سازد. از خداوند مى خواهيم كه به فضل و بخشش خود احوال ما را تدارك فرمايد و ما را اصلاح كند، اگر چه حركت زبان و مجرد درخواست بدون آمادگى و تحصيل شايستگى سودى ندارد.
از جمله شگفتى ها اين است كه اگر ما در دنيا خواهان مال مى باشيم ، بر كشت و زرع مى پردازيم ، نهال غرس مى كنيم ، بازرگانى مى كنيم ، سوار كشتى مى شويم ، بيابان ها را درمى نورديم و خطرات را تحمل مى كنيم . و اگر بخواهيم به درجات علمى دست يابيم به تحصيل فقيه مى پردازيم و در حفظ و تكرار آن رنج مى بريم و شب ها را بيدار به سر مى بريم . در طلب روزى تلاش مى كنيم و بر اين كه خدا ضامن آن است تكيه نمى كنيم به اين صورت كه در خانه بنشينيم و بگوييم : بارخدايا! ما را روزى ده . امّا هنگامى كه چشمانمان را به سوى پادشاه جاويدان ملك وجود مى افكنيم به اين بسنده مى كنيم كه بگوييم : بارخدايا ما را بيامرز و بر ما رحم فرما. و كسى كه اميد خود را بدو بسته ايم و به او مغروريم ندا مى دهد و مى گويد: (( و اءن ليس للانسان الا ما سعى ، و لا يغترنكم باللّه الغرور، يا اءيها الانسان ما غرك بربك الكريم . )) ليكن همه اينها ما را از خواب غفلت بيدار نمى كند و از وادى هاى غرور و آرزوها بيرون نمى آورد؛ و اگر خداوند تفضل نفرمايد و به ما توفيق توبه نصوح ندهد و در پناه خود نگيرد تا گذشته را جبران كنيم اين غفلت و غرور محنتى بس بزرگ خواهد بود. از اين رو از خداوند متعال مى خواهيم كه توبه را روزى ما فرمايد بلكه از او مساءلت داريم كه اعماق قلوب ما را آرزومند توبه گرداند و بالاترين بهره ما اين نباشد كه تنها زبان خود را به درخواست توبه به جنبش درآوريم ، تا از جمله كسانى باشيم كه مى گويند و كار نمى كنند، مى شنوند و نمى پذيرند. هنگامى كه وعظ را مى شنويم گريه مى كنيم ، و چون وقت عمل به آن مى رسد نافرمانى مى كنيم ، و براى خوارى و رسوايى ما چه نشانه اى از اين بزرگ تر خواهد بود؟ از خداوند متعال مى خواهيم به فضل و بخشش خود بر ما منت نهد و رشد و توفيق را روزى ما گرداند.
بارى به آنچه از حالات خائفان ذكر كرديم بسنده مى كنيم چه اندكى از آن دلى را كه داراى قابليّت است كفايت مى كند و بسيار آن چنانچه به دل غافل سرازير شود سودى ندارد.
راست گفته است راهبى كه عيسى بن مالك خولانى كه از نيكان پارسايان بود از او حكايت مى كند كه او را بر در بيت المقدّس ترسان و غمگين ايستاده ديد چنان كه از شدت حيرت و ترس و بسيارى گريه اشك چشمش باز نمى ايستاد. عيسى گفته است : هنگامى كه او را ديدم وضع او مرا ترسانيد. به او گفتم : اى راهب به من وصيتى كن تا آن را از تو نگهدارم ، پاسخ داد: اى برادر! به چه چيزى تو را وصيت كنم ؟ اگر مى توانى به منزله مردى باش كه درندگان و خزندگان او را در ميان گرفته و او در بيم و هراس است كه اگر غفلت كند درندگان او را شكار مى كنند و اگر فراموش ‍ كند خزندگان او را مى گزند و پيوسته ترسان و بيمناك است ، شب را در ترس به سر مى برد اگر چه مغروران ايمن مى باشند و روز را با غم مى گذراند اگر چه بيكاره ها و ولگردها شادمانند. سپس روى گردانيد و مرا ترك كرد. به او گفتم : اگر زياده بر اين بگويى شايد براى من سودبخش باشد، گفت : تشنه را اندكى آب كافى است ، و راست گفته است چه قلب پاك با كمترين بيمى دگرگون مى شود و در دل ناپاك هيچ پندى اثر نمى كند. اين كه گفته است درندگان و خزندگان او را در ميان گرفته اند نبايد تصور شود كه اين سخن فرض و پندار است بلكه آن واقع و حقيقت است ، زيرا اگر با چشم بصيرت به ضمير خود بنگرى آن را پر از انواع درندگان و خزندگان خواهى يافت مانند خشم ، شهوت ، كينه ، حسد، كبر، خودبينى ، ريا و جز اينها و همينها هستند كه هميشه اگر لحظه اى غفلت كنى تو را شكار مى كنند و مى گزند جز اين كه چشم تو از مشاهده اين درندگان و خزندگان محجوب است و زمانى كه حجاب برداشته شد و در گور گذاشته شوى آنها را خواهى ديد و به صورت و اشكالى كه مطابق با معانى آنهاست براى تو مجسم خواهند شد. آنگاه به چشم خود كژدم ها و مارها را مى بينى كه در گورت به گرد تو حلقه زده اند، و آنها صفات تو است كه هم اكنون در تو موجودند و صورت آنها بر تو معلوم است . اگر مى خواهى آنها را پيش از مرگ بكشى و مقهور سازى و بر آن قدرت دارى اين كار را بكن وگرنه دل بر اين نه كه تا ته قلبت را بگزند و نيش زنند چه رسد به ظاهر پوست و تن تو. (( والسّلام . ))
اين پايان كتاب خوف و رجا از بخش منجيات از (( المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است و پس از آن كتاب فقر و زهد خواهد آمد. ستايش ويژه پروردگار جهانيان است . و درود و سلام بر پيامبر و سرور ما محمّد (ص ) و خاندان او باد.

كتاب فقر و زهد

مقدّمه
اين چهارمين كتاب از بخش (( منجيات المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش ويژه خداوندى است كه سنگريزه ها او را تسبيح مى گويند، و سايه ها او را سجده مى كنند، و كوه ها از هيبت او ريزريز شده از هم مى پاشند، انسان را از گل سفال چسبان آفريد، و صورت او را به نيكوترين شكل و كامل ترين اعتدال بياراست ، و دل او را به نور هدايت از ورطه هاى گمراهى مصون داشت ، و به او اجازه داد كه بامداد و شبانگاه درگاه او را بكوبد و اداى خدمت كند.
سپس چشم بصيرت اخلاصمند خدمت را به نور عبرت سرمه كشيد تا در پرتو فروغ آن حضرت جلال را مشاهده كرد؛ و از بهجت و روشنى و كمال چيزى را بر او آشكار گردانيد كه پس از تابش آنها هر حسن و جمالى را زشت دانست ، و هر چيزى را كه مانع مشاهده و ملازمت او شود بى نهايت گران و سنگين شمرد؛ ظاهر دنيا براى او به صورت زنى زيبا كه مى خرامد و مى نازد تجسم يافت و باطن آن به شكل پيرزنى زشتروى كه سرشت او با رسوايى درآميخته و در قالب آن عقوبت و مجازات ريخته شده ، براى او نمايان گرديد؛ زنى كه چادر به سر كشيده و خود را در آن پيچيده تا با جادوهاى لطيف و حيله گرى هاى خود زشتى هايش را بپوشاند، و در رهگذر مردان دام ها گسترانده تا به انواع مكر و نيرنگ آنان را شكار كند؛ سپس به تخلف از وعده هاى وصال بسنده نمى كند بلكه اضافه بر قطع وصال آنها را به انواع قيد و بندها و غل و زنجيرها مقيد و به بلاها و عقوبت هاى گوناگون دچار مى سازد. چون زشتى افعال و اسرار آن براى اهل معرفت روشن شده ، نسبت به آن زهد ورزيدند و آن را دشمن شمردند، از آن روى گردانيدند، و فخرفروشى و مال اندوزى را ترك كردند، و با منت هاى همت رو به حضرت جلال و جمال آوردند و به وصالى مطمئن شدند كه فراقى در آن نيست و به مشاهده اى دل نهادند كه فنا و زوال به آن راه ندارد. درود و سلام بر سرور پيامبران و خاندانش ، كه بهترين خاندان است .
امّا بعد، دنيا دشمن حق تعالى است آن كه گمراه شده به فريب او گمراه گرديده ، و كسى كه دچار لغزش شده به نيرنگ او پايش لغزيده است . دوستى آن منشاء همه گناهان و بدى هاست ، و دشمنى با آن اصل طاعات و اساس حسنات است . ما آنچه را متعلق به اوصاف دنيا و نكوهش محبت آن است به طور كامل در كتاب نكوهش ‍ دنيا در بخش مهلكات ذكر كرده ايم ، و اكنون در اين جا به ذكر فضيلت دشمن داشتن آن و زهد و بى ميلى به آن مى پردازيم ؛ چه اين امر در راءس همه منجيات است . بى شك اميدى به رستگارى نيست جز با انقطاع از دنيا و دورى جستن از آن . ليكن بريدن از آن يا به سبب دورى گرفتن دنيا از بنده است و اين را فقر مى نامند، و يا به دورى جستن و گوشه گيرى بنده از آن است و اين را زهد مى گويند. هر يك از اين دو براى رسيدن به سعادت و كمك به تحصيل نجات و رستگارى داراى درجات و مراتبى است . و ما اكنون حقيقت فقر و زهد و درجات و اقسام و شرايط و احكام آن دو را ذكر مى كنيم و مسائل آن را به ترتيب زير روشن مى سازيم .
١ - حقيقت فقر ٢ - فضيلت فقر به طور مطلق ٣ - فضيلت از فقرا به طور خاص ٤ - برترى فقر بر غنا ٥ - ادب فقير در فقر ٦ - ادب فقير در قبول عطا ٧ - تحريم سؤ ال بدون ضرورت ٨ - مقدار توانگرى كه سبب حرمت سؤ ال است ٩ - شرح احوال سائلان

بخش اوّل - در فقر

حقيقت فقر و اختلاف حالات فقر و نام هاى او
بدان فقر عبارت از فقدان چيزى است كه مورد نياز است . امّا نبودن چيزى كه مورد نياز نيست به آن فقر گفته نمى شود، و اگر آنچه بدان نياز است موجود و دست يافتن بر آن مقدور است نيازمند بدان فقير ناميده نمى شود. هرگاه اين را دانستى شك نخواهى كرد كه هر موجودى جز بارى تعالى فقير است ، زيرا هر چه جز اوست در مرحله دوم محتاج دوام وجود است ، و دوام وجود او از فضل و بخشش خداوند به دست مى آيد، لذا هرگاه در جهان وجود، موجودى يافت شود كه وجودش از غير به دست نيامده باشد او بى نياز مطلق خواهد بود، و قابل تصور نيست كه مانند چنين موجودى جز يك وجود داشته باشد. بنابراين در جهان وجود جز يك غنى وجود ندارد و هر چه غير از اوست بدو محتاجند، چه پيوسته به دوام وجود خود نيازمندند، و قول حق تعالى كه فرموده است : (( و اللّه الغنى و اءنتم الفقراء )) (٧٤٠) اشاره به همين حصر است .
آنچه ذكر كرديم معناى فقر به طور مطلق است ، ليكن مقصود ما در اين كتاب بيان فقر مطلق نيست بلكه منظور ما فقط فقر مالى است وگرنه فقر بنده با توجه به انواع نيازهايى كه دارد قابل حصر نيست ، چه نيازهاى او نامحدود است و از جمله نيازمندى هاى او چيزهايى است كه مى توان با مال آنها را تاءمين كرد، و آنچه ما اكنون درصدد بيان آن هستيم تنها همين نيازهاست . از اين رو مى گوييم :
ماهر فاقد مالى را به نسبت مالى كه ندارد چنانچه بدان محتاج باشد فقير مى ناميم ، و تصور مى شود كه وضع او در اين هنگام از پنج حالت بيرون نيست ، ما اين حالات را ذكر و از يكديگر جدا مى كنيم و به هر كدام نام مخصوصى مى دهيم تا بتوانيم احكام آنها را بيان كنيم .
حالت اوّل - كه برترين حالت مى باشد به گونه اى است كه اگر مالى به دست او رسد آن را ناخوش مى دارد و از آن آزرده مى شود و از گرفتن آن شانه خالى مى كند، چه آن را دشمن مى دارد و از شرّ آن و اشتغال به آن دورى مى كند و اين همان زهد است و به دارنده چنين حالتى زاهد گفته مى شود.
حالت دوّم - اين كه به مال چنان رغبتى ندارد كه اگر به دست او رسد شاد شود، و از آن كراهتى كه او را متاءذّى و آزرده كند به او دست نمى دهد تا در آن بى ميل باشد بلكه به آن خشنود است و به دارنده اين حالت راضى گفته مى شود.
حالت سوّم - اين كه وجود مال نزد او محبوب تر از عدم آن است و اين به سبب رغبتى است كه به آن دارد ليكن اين رغبت به حدى نيست كه براى به دست آوردن آن از جا برخيزد بلكه اگر به آسانى و بى زحمت به دست او برسد آن را مى گيرد و شاد مى شود، و اگر براى به دست آوردن آن به تحمل رنجى نياز باشد به آن نمى پردازد. ما دارنده اين حالت را قانع مى ناميم ، زيرا به آنچه موجود است قناعت مى ورزد و با آن كه رغبت كمى در او هست دست از طلب باز مى دارد.
حالت چهارم - آن كه ترك طلب مال به سبب عجز اوست وگرنه نسبت به آن راغب است به طورى كه اگر راهى براى به دست آوردن آن بيابد هر چند مستلزم رنج و زحمت باشد در آن راه مى كوشد و آن را طلب مى كند. ما دارنده اين حالت را حريص مى ناميم .
حالت پنجم - آن كه مالى ندارد و بدان مضطر مى باشد مانند گرسنه اى كه فاقد نان و برهنه اى كه فاقد لباس است . دارنده اين حالت رغبتش به هر نوع كه باشد خواه قوى يا ضعيف مضطر ناميده مى شود؛ و كم است كه اين حالت از رغبت خالى باشد.
اينها كه ذكر شد پنج حالت است كه برترين آنها زهد است و اگر اضطرار به آن منضم شود و تحقق يابد بالاترين درجات زهد خواهد بود چنان كه بزودى بيان خواهد شد.

مى گويم :
اضطرار منضم به زهد اگر قابل تصور باشد از خوى هاى پسنديده و روش هاى خردمندانه نيست چه رسد به اين كه از بالاترين درجات زهد باشد؛ چه گرسنه اى كه فاقد قرص نانى است و بدان مضطر مى باشد چنانچه خداوند آن را به آسانى و بدون زحمت به او بدهد و او متاءذّى شود و از گرفتن آن بگريزد از جمله ديوانگان به شمار مى آيد. و پس از اين در سخنان غزالى چيزى در فضيلت آن ذكر نشده است و ما هم چيزى را كه ذكر نشده بيان نمى كنيم . ديگر آن كه تقسيمى را كه غزالى بيان كرده درست نيست ، چه مضطر در برابر چهار قسم ديگر يكى از اقسام نيست بلكه همان گونه كه غزالى پس از اين اشاره كرده مضطر به بعضى از اين اقسام منقسم مى شود. از اين رو درست اين است كه نخست فقير به مضطر و غير مضطر تقسيم شود سپس غير مضطر به اقسام چهارگانه ، و مضطر به بعضى از اين اقسام كه قابل تصور باشد منقسم گردد، و سپس به ترتيب فضيلت هر يك از اقسام اين دو به طور جداگانه ذكر شود.
غزالى مى گويد :
غير از اين حالات پنجگانه حالت ديگرى است كه بالاتر از زهد است و آن عبارت از اين است كه وجود مال و فقدان آن در نظر او يكسان باشد، اگر آن را بيابد نه شاد مى شود و نه مى رنجد، و اگر نيابد نيز حال او به همين گونه است .

مى گويم :
من ميان اين حالت و حالت دوم كه آن را رضا ناميده تفاوت آشكارى نمى بينم .
غزالى مى گويد :
كسى كه داراى اين حالت باشد اگر همه دنيا و خزاين آن در دست او باشد زيانى به او نمى رساند، زيرا اموال را در خزانه خدا مى داند نه در دست خويش ، و فرقى ندارد كه مال در دست او باشد يا در دست غير او. از اين رو سزاوار است دارنده اين حالت مستغنى ناميده شود، چه او غنى و بى نياز است از اين كه مال در دست او وجود داشته باشد يا نداشته باشد و بايد از اين نام معنايى را درك كنى كه جدا باشد از معناى غنى مطلق كه صفت بارى تعالى است و بر كسى از بندگان اطلاق مى شود كه مالش زياد باشد، چه بنده اى كه مال فراوان دارد و بدان شادمان است نسبت به بقاى مال در دستش فقير است و از حيث آن كه مال در اختيارش قرار دارد غنى است ليكن نه از جهت باقى ماندن آن در اختيار او، و به همين سبب از جهتى فقير است . امّا شخصى كه او را مستغنى ناميديم هم از به دست آمدن مال ، و هم از بقاى آن در اختيارش و هم از اين كه اگر از كفش بيرون رود كلا غنى و بى نياز مى باشد؛ زيرا او از وارد شدن مال به دستش آزرده نمى شود تا نيازمند آن باشد كه از دستش ‍ خارج شود، و به مال شادمان نمى شود تا نيازمند بقاى آن باشد، و نيز فاقد آن نيست تا محتاج باشد كه آن را به دست بياورد. بنابراين غناى او عمومى تر و به غنايى كه از اوصاف بارى تعالى مى باشد نزديك تر است ، و قرب بنده به حق تعالى به سبب قرب صفاتى است نه قرب مكانى . با اين حال چنين بنده اى را غنى مى ناميم بلكه او را مستغنى مى گوييم تا غنى نام فردى باشد كه از همه چيز غناى مطلق دارد و او خداوند سبحان است . امّا اين بنده هر چند از مال چه از حيث وجود و چه از جهت عدم آن بى نياز است ليكن از چيزهاى ديگر بى نياز نيست . علاوه بر اين به مدد توفيق حق تعالى نيازمند است تا استغنايى كه خداوند دلش را به آن آراسته است باقى بماند، چه دلى كه در بند دوستى مال است همچون برده است و كسى كه مستغنى از آن است آزاد است و حق تعالى او را از اين بردگى آزاد كرده ليكن نيازمند دوام اين آزادگى است ، دل ها ميان بردگى و آزادگى در هر لحظه در نوسانند، چه آنها ميان دو انگشت از انگشتان رحمانند؛ از اين رو دادن نام غنىّ به وى با وجود كمالى كه در اوست به طور مطلق نيست بلكه بر سبيل مجاز است .
و بدان زهد درجه كمال ابرار و نيكان است و كسى كه داراى اين حالت است از مقربان درگاه الهى است . ليكن زهد نسبت به او نقصان است ، چه حسنات ابرار سيئات مقربان است ، و كسى كه از دنيا كراهت دارد به دنيا مشغول است چنان كه كسى كه به آن رغبت دارد نيز بدان مشغول مى باشد. مشغول بودن به آنچه غير خداست حجاب است ، چه ميان تو و خدا هيچ دورى نيست تا اين دورى حجاب شود، چون او از رگ گردن به تو نزديك تر است ، و نيز خداوند در مكانى نيست تا آسمان ها و زمين ميان تو و او حجاب باشند بلكه او از تو به تو نزديك تر مى باشد. لذا آنچه ميان تو و او حجاب مى شود مشغول بودن تو به چيزى غير از اوست ، و مشغولى تو به خود و شهوات خويش ، مشغول بودن به غير اوست ، و چون تو پيوسته به خود و شهوات خويش مشغولى به همين سبب همواره از او محجوبى ؛ و آن كه به دوستى نفس خويش مشغول است به غير او پرداخته ، و كسى كه نفس خود را دشمن مى دارد نيز به غير خدا رو آورده است ، بلكه هر چه جز خداست همچون رقيب حاضر در مجلسى است كه عاشق و معشوق در آن گرد آمده باشند، اگر دل عاشق به رقيب و دشمنى و زحمت وجود او و كراهت از حضور او توجه كند مادام كه دلش به دشمنى با او مشغول است از لذت مشاهده معشوق منصرف و محروم مى باشد، ليكن اگر عشق او را مستغرق گرداند از غير معشوق غافل مى شود و به آن توجه نمى كند؛ و همچنان كه نظر كردن به غير معشوق از روى محبت در حضور معشوق ، شرك در عشق و نشانه نقص آن است همچنين نگريستن به او از روى دشمنى شرك در عشق و نقصان آن مى باشد ليكن يكى از اين دو نگاه سبك تر از ديگرى است .
امّا كمال در اين است كه دل چه از روى دوستى و چه به سبب دشمنى به ديگرى غير از محبوب متوجه نشود؛ زيرا همان گونه كه در حالت واحد دو محبت در دل جايگزين نمى شود، دوستى و دشمنى نيز در يك حال جمع نمى گردد. پس آن كه به دشمنى با دنيا مشغول است مانند كسى كه به دوستى با آن سرگرم است از خدا غافل است جز اين كه سالك راه محبت دنيا غافلى است كه در طريق دورى از خدا گام برمى دارد و آن كه مشغول به دشمنى با دنياست غافلى است كه در عين غفلت پوياى راه تقرب به خداست ، و اميد مى رود كه سرانجام غفلت او زايل و مبدل به شهود گردد. از اين رو نسبت به او انتظار كمال مى رود، چه دشمنى دنيا مركبى است كه انسان را به خدا مى رساند. دوست و دشمن دنيا مانند دو مردند كه در راه حج بر شتران خود سوار و به راندن و علوفه دادن آنها مشغولند، ليكن يكى از آنها پشت به كعبه دارد و ديگرى رو به سوى آن آورده است . حالت اين دو نفر از حيث آن كه هر دو از كعبه دور و از آن مهجورند برابر است ليكن حالت كسى كه رو به سوى كعبه دارد در مقايسه با كسى كه به آن پشت كرده حالتى پسنديده است ، زيرا اميد مى رود كه به كعبه برسد امّا نسبت به كسى كه در كعبه معتكف و ملازم آن است و از آن جا بيرون نمى آيد تا نيازمند مركبى شود كه او را به آن جا برساند پسنديده نيست . نبايد گمان كنى كه دشمنى دنيا اصل مقصود است بلكه دنيا از آن جهت مبغوض است كه مانعى در راه رسيدن به قرب خداست و جز با دفع اين مانع نمى توان به قرب او رسيد. از اين رو ابوسليمان دارانى گفته است : هر كس در دنيا زهد ورزيد و به آن بسنده كرد در طلب راحتّى شتاب كرده است بلكه بايد به آخرت مشغول شود. او با اين سخن روشن كرده كه سلوك راه آخرت وراى زهد در دنياست چنان كه سلوك راه حج وراى پرداخت طلب بستانكار است كه مانع راه حج مى باشد.
اكنون روشن شد كه اگر مراد از زهد در دنيا نداشتن رغبت به وجود و عدم آن باشد منتهاى كمال است ، و اگر مقصود رغبت به عدم آن است تنها در مقايسه با درجه راضى و قانع و حريص كمال است و نسبت به درجه مستغنى نقصان مى باشد، بلكه در مورد مال كمال آن است كه آب تو مال در نظر تو يكسان باشد. و كثرت آبى كه در كنار تو است نبايد تو را بيازارد، چه مانند آن است كه در كنار دريا باشى ، همچنين كمى آن نبايد تو را برنجاند مگر آن كه از مقدار ضرورت كمتر باشد؛ و همان گونه كه آب مورد نياز است مال نيز مورد احتياج مى باشد.
بنابراين نبايد دل را به فرار از مجاورت آب زياد مشغول كنى و با آب زياد نبايد دشمنى ورزى بلكه بايد بگويى : از اين آب به مقدار نياز مى نوشم و به قدر حاجت به بندگان خدا مى نوشانم و نسبت به هيچ كسى بخل نمى ورزم . و بايد مال به همين گونه باشد، چه نان و آب از نظر نياز به آنها يكسانند و تنها تفاوت ميان آنها فراوانى يكى و كميابى ديگرى است . هرگاه خدا را شناختى ، و به تدابير او در اداره امور جهان وثوق داشتى مى دانى كه مقدار نياز تو به نان تا هنگامى كه زنده اى ناگزير به تو خواهد رسيد همان طورى كه مقدار نياز تو از آب به تو مى رسد. و ما اين مطلب را در كتاب توكل بيان خواهيم كرد.
اگر بگويى : چرا پيامبران و اولياى خدا از مال مى گريختند و از آن بشدت نفرت داشتند؟ مى گويم : آنان به همين گونه از آب دورى مى جستند به اين معنا كه بيش از نياز خود از آن نمى آشاميدند و از استفاده بيش از آن احتراز مى كردند، و آن را در مشك ها و مخازن جمع نمى كردند تا ميان خود آن را توزيع كنند بلكه آن را در نهرها و بيابان ها براى نيازمندان باقى مى گذاشتند و اين بدانت سبب نبود كه دلشان به دوستى يا دشمنى با آب مشغول باشد. خزاين زمين را به پيامبر خدا (ص ) و برخى از اصحاب او عرضه كردند، آنها را گرفتند و در محل هاى خود قرار دادند، و از آنها گريختند، چه در نظر آنها آب و مال و زر و سنگ يكسان بود. و آنچه درباره امتناع آنها نقل گرديده يا از كسى روايت شده كه بيم داشته است اگر مال را بگيرد او را بفريبد و دلش را مقيد كند و به شهوت ها بكشاند و اين حال افراد ضعيف است و ناگزير دشمنى با مال و فرار از آن نسبت به آنها كمال است بلكه اين حكم همه مردم است چه همه آنها ضعيفند جز پيامبران و اولياى الهى ، و يا اين امتناع آنها از كسى قل شده كه قوى و كامل است ليكن از گرفتن مال اظهار گريز و نفرت كرده تا خود را در درجه ضعيفان قرار داده و آنها در ترك مال به او تاءسّى جويند، زيرا اگر در گرفتن به او اقتدا كنند نابود مى شوند. او مانند مرد جادوگرى است كه در برابر فرزندانش از مار مى گريزد و اين به سبب ضعف او نيست بلكه بدين جهت است كه مى داند اگر مار را در برابر چشم فرزندانش بگيرد آنان نيز همين كه مار را ديدند آن را مى گيرند و هلاك مى شوند. به روش ضعيفان رفتار كردن براى پيامبران و اوليا و عالمان امرى ضرورى است .
اكنون دانستى كه مراتب فقر شش است و بالاترين آنها رتبه مستغنى است سپس به ترتيب زاهد، راضى ، قانع و پس از اينها حريص است .

مى گويم :
بلكه دانستى كه مراتب بيش از پنج نيست ، زيرا مرتبه راضى و مستغنى يكى است .
غزالى مى گويد :
نام فقر بر همين پنج دسته اطلاق مى شود، ليكن مستغنى را به اين معنا فقير ناميدن دليلى ندارد، و اگر فقير گفته شود به معناى ديگرى است و آن اين است كه او مى داند در همه امور خود عموما و در بقاى بى نيازى او از مال خصوصا فقير و نيازمند خداوند متعال است و اطلاق نام فقير به او مانند نام عبد است بر كسى كه خود را بنده مى شناسد و بدان اقرار دارد، چه اطلاق آن به چنين بنده اى سزاوارتر از اطلاق آن به غافلان و از خدا بى خبران است اگر چه نام عبد بر همه خلق تعميم دارد. نام فقير نيز عموميت دارد ليكن كسى كه خود را به خداوند فقير و محتاج مى داند به اطلاق اين نام سزاوارتر از ديگران است . بنابراين واژه فقير ميان اين دو معنا مشترك است و هرگاه اين اشتراك را بدانى خواهى دانست كه قول پيامبر خدا (ص ) كه فرموده است : ((از فقر به تو پناه مى بريم )) (٧٤١) و ((نزديك است فقر به كفر انجامد.)) (٧٤٢) با سخن آن حضرت كه : ((مرا مسكين زنده بدار و مسكين بميران و مرا در زمره مسكينان محشور كن )) (٧٤٣) تناقضى ندارد، زيرا آنچه پيامبر (ص ) از آن به خدا پناه برده فقر مضطرّ است ، و آنچه در دعا از خدا خواسته فقرى است كه اعتراف به بيچارگى و خوارى و احتياج به خداست .

فضيلت مطلق فقر
امّا آنچه از آيات دلالت بر آن دارد قول حق تعالى است كه : (( للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم و اءموالهم ؛ )) (٧٤٤) و نيز: (( للفقراء الذين احصروا فى سبيل اللّه لا يستطيعون ضربا فى الا رض يحسبهم الجاهل اءغنيآء من التعفف . )) (٧٤٥) خداوند در اين دو آيه سخن را بر سبيل مدح بيان كرده و صفت فقر را بر صفت هجرت و محصور بودن آنها مقدم داشته و اين دليل روشنى بر ستايش فقر است .

مى گويم :
اين دو آيه به هيچ روى بر ستايش فقر دلالت ندارد، بلكه در مقام بيان آنند كه مصرف مال به فقيرانى اختصاص دارد كه دراى اوصاف مذكور باشند. همچنين در بعضى اخبار كه غزالى ذكر كرده مراد همين است ، مانند آنچه نقل كرده كه از پيامبر خدا (ص ) پرسيدند: بهترين مردم كيست ؟ فرمود: ((فقيرى كه آنچه را با تلاش و زحمت به دست آورد ببخشد)) چه اين روايت گوياى اين است كه فضيلت دارد فقير آنچه را با زحمت و كوشش خود به دست آورده ببخشد و بر فضيلت فقر به طور مطلق دلالت ندارد. از اين رو ما از نقل آنچه غزالى ذكر كرده و بر اين مطلب دلالت ندارد و يا متشابه اند و يا آنها را تاءويل كرده و يا سخنانى است كه به گوينده آنها اعتماد نيست صرف نظر مى كنيم ، و به ذكر آنچه از طريق خاصه از اهل بيت (ع ) وارد شده است مى پردازيم :
در كافى از امام صادق (ع ) روايت شده كه فرموده است : ((هر قدر ايمان بنده زياد گردد بر تنگى معيشت او افزوده مى شود)).(٧٤٦)
از امير مؤ منان (ع ) روايت است كه : ((حماقت بر روزى ، محروميت بر عقل و بلا بر صبر گمارده شده است )).(٧٤٧)
از امام صادق (ع ) روايت شده كه : فقيران مؤ من چهل خريف (٧٤٨) پيش از توانگران آنها در باغ هاى بهشت به گردش درمى آيند، و سپس فرمود: ((مثلى برايت مى زنم ، و آن اين كه دو كشتى را از گمرك عبور مى دهند، گمركچى به يكى از آنها مى نگرد مى بيند در آن چيزى نيست مى گويد: اين را رها كنيد برود، و به ديگرى مى نگرد مى بيند پر از بار و سنگين است مى گويد: آن را باز داريد)).(٧٤٩)
و نيز از آن حضرت نقل شده كه : ((در مناجات موسى (ع ) آمده است : اى موسى ! هرگاه ديدى فقر به سوى تو رو مى آورد بگو: شعار شايستگان خوش آمد، و اگر ديدى ثروت به تو رو مى آورد بگو: گناهى است كه مجازاتش شتاب كرده است )).(٧٥٠)
و نيز از آن حضرت نقل شده است كه به مردى فرمود: ((آيا هيچ به بازار نمى روى ، آيا نمى بينى ميوه و چيزهاى ديگرى كه دلت آرزوى آنها را دارد به فروش ‍ مى رسد؟)) عرض كرد: چرا، فرمود: ((آگاه باش در برابر هر چيزى كه مى بينى و نمى توانى آن را بخرى براى تو حسنه اى است )).(٧٥١)
و نيز از آن حضرت روايت است كه : ((چون روز رستاخيز شود دسته اى از مردم برمى خيزند تا به در بهشت بيايند. هنگامى كه در بهشت را مى زنند به آنها گفته مى شود: شما چه كسانيد؟ مى گويند: ما فقيرانيم . به آنها گفته مى شود: آيا پيش از حساب ؟ مى گويند: چيزى به ما نداديد تا حساب آن را از ما بخواهيد، خداوند مى فرمايد: راست گفتند وارد بهشت شويد)).(٧٥٢)
از امير مؤ منان (ع ) روايت است كه : ((فقر براى مؤ من زينت بخش تر از افسار بر رخسار اسب است )).(٧٥٣)
از امام كاظم (ع ) روايت شده كه : ((خداوند مى فرمايد: من توانگر را به خاطر شرافتش نزد من توانگر نكردم و فقير را به سبب خوارى اش نزد من فقير نساختم ، بلكه با اين كار توانگران را به وسيله فقيران آزمودم ، و اگر فقيران نبودند توانگران سزاوار بهشت نمى شدند)).(٧٥٤)
غزالى مى گويد :
پيامبر (ص ) فرموده است : ((مرا دو پيشه است هر كس آنها را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس آنها را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است و آنها فقر و جهاد است )).(٧٥٥)
روايت شده است كه جبرئيل بر پيامبر خدا (ص ) فرود آمد و عرض كرد: ((اى محمّد خداوند به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: آيا دوست مى دارى اين كوه ها را طلا كنم و هر كجا باشى با تو باشند؟ پيامبر خدا (ص ) لحظه اى سر به زير انداخت سپس فرمود: اى جبرئيل ! دنيا خانه كسى است كه خانه ندارد، و ثروت كسى است كه ثروت ندارد، و كسى اينها را گرد مى آورد كه عقل ندارد، جبرئيل عرض كرد: اى محمّد! خداوند تو را در دنيا و آخرت به قول ثابت استوار بدارد)).(٧٥٦)
روايت شده است عيسى (ع ) در ضمن گردش هاى خود به مردى گذر كرد كه خوابيده و خود را در گليمى پيچانده بود. او را بيدار كرد و فرمود: اى خوابيده ! برخيز و خدا را ياد كن . پاسخ داد: از من چه مى خواهى ؟ من دنيا را به اهلش ‍ واگذاشته ام . عيسى (ع ) به او فرمود: در اين صورت بخواب اى دوست من .
موسى (ع ) به مردى كه بر روى خاك خفته ، و خشتى در زير سرش گذاشته ، و صورت و ريشش در خاك فرو رفته و گليمى بر خود پيچانده بود گذر كرد. عرضه داشت پروردگارا! اين بنده تو در دنيا تباه است ، خداوند به او وحى فرمود: اى موسى ! آيا نمى دانى كه هرگاه من با تمام وجه به بنده ام نظر كنم همه دنيا را از تو باز مى گيرم .
ابى رافع گفته است : مهمانى بر پيامبر خدا (ص ) وارد شد و در نزد آن حضرت چيزى نبود كه بدان پذيرايى شود. مرا به نزد مردى از يهوديان خبير فرستاد و فرمود: ((به او بگو: محمّد به تو مى گويد: مقدارى آرد به من بفروش يا آن را تا هلال ماه رجب به من وام ده .)) ابى رافع مى گويد: نزد يهودى آمدم و او گفت : جز با گروى آرد نمى دهم . پيامبر خدا (ص ) را از پاسخ او آگاه كردم ، فرمود: ((بدان به خدا سوگند من در ميان اهل آسمان ها و زمين امينم . اگر او آرد را به من مى فروخت يا وام مى داد من آن را ادا مى كردم ، اين زره مرا ببر و نزد او گرو بگذار.)) چون از نزد آن حضرت بيرون آمدم اين آيه در تسلى خاطر او نازل شد: (( و لاتمدن عينيك الى ما متعنا به اءزواجا منهم زهرة الحياة الدنيا... )) (٧٥٧)
پيامبر (ص ) فرمود: ((فقر براى مؤ منان زينت بخش تر از افسار خوب بر رخسار اسب است )).(٧٥٨)
و نيز فرمود: ((هر كس بامداد كند در حالى كه در دل ايمن و در تن سلامت و خوراك روز خود را آماده داشته باشد مانند اين است كه همه دنيا را به دست آورده است )).(٧٥٩)
و نيز فرموده است : ((فقر تحفه مؤ من در دنياست .)) (٧٦٠) عيسى (ع ) گفته است : (( توانگر بسختى وارد بهشت مى شود.
و در خبرى از اهل بيت (ع ) آمده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((هرگاه خداوند بنده اى را دوست بدارد او را مبتلا مى گرداند، و اگر به طور كامل او را دوست بدارد براى او اهل و مالى باقى نمى گذارد)).(٧٦١)
از پيامبر (ص ) روايت شده كه فرموده است : ((روز قيامت بنده را مى آورند و خداوند از او عذرخواهى مى كند همان گونه كه در دنيا مردى از مرد ديگر پوزش ‍ مى خواهد، و مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند دنيا را به سبب خوارى تو نزد من از تو باز نگرفتم ، ليكن به خاطر كرامت و برترى كه برايت آماده كرده ام آن را از تو بازداشتم . اى بنده من به سوى اين صف ها بيرون آى ؛ هر كس تو را به خاطر من طعام داده يا براى رضاى من تو را پوشانيده است دست او را بگيرد، چه او را به تو بخشيدم ، و عرق در آن روز مردم را بجام كرده است ، پس در ميان صف ها مى رود و مى نگرد چه كسى به او نيكى كرده است تا دست او را بگيرد و وارد بهشت كند)).(٧٦٢)

مى گويم :
اين حديث در كافى از امام صادق (ع ) بدين گونه است : ((خداوند در روز رستاخيز مانند كسى كه پوزش بخواهد بر فقراى مؤ منان رو مى كند و مى فرمايد: به عزّت و جلالم سوگند من در دنيا شما را به سبب پستى منزلت در نزد من فقير نكردم و امروز خواهيد ديد با شما چه مى كنم . هر كس به يكى از شما در سراى دنيا نيكى كرده دست او را بگيرد و به بهشت درآوريد. يكى از آنها عرض مى كند: پروردگارا! اهل دنيا در امور دنياى خود رقابت و همچشمى داشتند زنان (خوبرو) را به ازدواج درآوردند، جامه هاى نرم و ملايم پوشيدند، در خانه هاى (خوب ) سكنا گزيدند و بر اسبان نامدار سوار شدند. مانند آنچه به آنها دادى به من بده . خداوند مى فرمايد: براى تو و براى هر بنده اى از شماست هفتاد برابر آنچه به اهل دنيا دادم از زمانى كه دنيا به وجود آمده تا آنگاه كه پايان يابد)).(٧٦٣)
غزالى مى گويد :
پيامبر (ص ) فرموده است : ((زياد با فقيران آشنايى كنيد و نيكى ها را نزد آنها ذخيره سازيد، زيرا براى آنها دولتى است .)) عرض كردند: اى پيامبر خدا! دولت آنها چيست ؟ فرمود: ((چون روز رستاخيز شود به آنها گفته مى شود: بنگريد چه كسى به شما پاره نانى داده يا شربت آبى نوشانده يا جامه اى پوشانيده است ؛ دستش را بگيريد و به بهشت ببريد)).(٧٦٤)
عمران بن حصين گفته است : من در نزد پيامبر خدا (ص ) جاه و منزلتى داشتم . به من فرمود: ((اى عمران تو را نزد ما مقام و موقعيتى است ميل دارى از فاطمه دختر پيامبر خدا عيادت كنى ؟)) عرض كردم : آرى پدر و مادرم فداى و باد اى رسول خدا. سپس آن حضرت برخاست و من نيز با او برخاستم تا به در خانه فاطمه (س ) ايستاد، در را كوبيد و فرمود: ((السلام عليكم آيا وارد بشوم ؟)) فاطمه (س ) عرض ‍ كرد: ((وارد بشويد اى پيامبر خدا پدر و مادرم فدايت باد))؛ پيامبر (ص ) فرمود: ((من و كسى كه همراه من است ؟)) عرض كرد: ((و كسى كه همراه شماست اى پيامبر خدا))؛ عمران گفته است : فاطمه (س ) عرض كرد: ((سوگند به آن كه تو را بحق به پيامبرى فرستاده است جز گليمى براى من نيست ))، پيامبر (ص ) فرمود: ((آن را چنين و چنان كن )) - و به دست اشاره فرمود - فاطمه (س ) عرض كرد: ((اندامم را پوشيدم سرم را چكنم ؟)) پيامبر (ص ) ملحفه اى را كه كهنگى داشت به سوى او انداخت و فرمود: ((آن را به سرت ببند.)) سپس فاطمه (س ) اجازه داد و پيامبر (ص ) وارد شد و فرمود: ((سلام بر تو اى دخترم چگونه اى ؟ پاسخ داد: ((به خدا سوگند دردمندم و آنچه بر دردم مى افزايد آن است كه طعامى ندارم كه بخورم و گرسنگى مرا رنج مى دهد))؛ پيامبر خدا گريست و فرمود: ((اى دخترم ! بيتابى مكن به خدا سوگند من سه روز است طعامى نچشيده ام با آن كه من نزد خداوند از تو گرامى ترم ، ليكن آخرت را بر دنيا برگزيده ام ))؛ سپس دست بر شانه او زد و به او فرمود: ((مژده باد تو را به خدا سوگند تو سرور زنان بهشتيانى )). فاطمه (س ) عرض كرد: ((آسيه زن فرعون و مريم دختر عمران و خديجه دختر خويلد كجا هستند؟)) فرمود: ((آسيه و مريم و خديجه سرور زنان روزگار خويشند و تو هم سرور زنان روزگار خويش . شما در خانه هايى مى باشيد از درّ آبدار كه در آن آزار و فرياد و رنجى نيست ))؛ پس از آن به او فرمود: ((با پسر عمت قناعت كن به خدا سوگند من تو را به همسرى كسى درآورده ام كه در دنيا و آخرت سيد و مهتر است )).(٧٦٥)
از على (ع ) روايت شده كه پيامبر خدا (ص ) فرمود: ((هنگامى كه مردم فقيران را دشمن بدارند و به آبادانى دنيا روآورند و بر گردآورى درهم و دينار حريص شوند خداوند آنان را به چهار خصلت دچار گرداند: قحطى زمان ، ستم سلطان ، خيانت حاكمان و شوكت دشمنان )).(٧٦٦)
يحيى بن معاذ گفته است : دوستى تو با فقيران از اخلاق پيامبران ، و همنشينى تو با آنان از نشانه هاى صالحان و گريز تو از مصاحبت با آنان علامت منافقان است . در اخبار كتب پيشينيان آمده است كه خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود: بپرهيز از آن كه تو را دشمن بدارم و از چشمم بيفتى كه در اين هنگام دنيا را بر تو ريزان مى كنم .

پي نوشت ها

________________________________________
٧٢٧- صحيح بخارى ٦/١٦٧، زير عنوان : (( سورة الاحقاف . ))
٧٢٨- در اين باره معروف اين است كه آن حضرت آيه هاى : (( ان لدينا اءنكالا و جحيما و طعاما ذاغصة و عذابا اءليما )) را قرائت فرمود و مدهوش شد، عيد بن حميد و محمّد بن نصر از حمران ، مسند احمد در باب زهد، (( الدرّالمنثور، )) ٦/٢٧٩.
٧٢٩- اعراف / ١٤٣: و موسى مدهوش به زمين افتاد.
٧٣٠- بزار از حديث ابن عباس به سند نيكو: پيامبر (ص ) از جبرئيل خواست كه صورتش را بنماياند، جبرئيل گفت : پروردگارت را بخوان پيامبر (ص ) دعا فرمود، پس از آن جبرئيل از سمت مشرق بر او ظاهر شد و پيوسته بالا مى آمد و حركت مى كرد، پيامبر (ص ) چون او را ديد مدهوش شد، ابن مبارك از روايت حسن به طور مرسل ؛ (( (المغنى ). ))
٧٣١- سنن ترمذى در (( الشمائل ، )) ص ٢٣، (( باب ماجاء فى بكاء رسول اللّه (ص ). ))
٧٣٢- عراقى گفته است : اين حديث را با اين الفاظ نيافتم ، ابوالشيخ در كتاب (( العظمة )) از ابن عباس نقل كرده كه گفته است : در روز قيامت جبرئيل در پيشگاه خداوند متعال مى ايستد در حالى كه از بيم عذاب او بر خود مى لرزد.
٧٣٣- مسند احمد ٣/٢٢٤ از حديث انس .
٧٣٤- اين داستان و داستان پيش و پس از آن از اسرائيليات است كه در كتاب هاى صوفيان يافت مى شود.
٧٣٥- همه اينها در جلد اول ، كتاب اسرار نماز و جلد چهارم كتاب اخلاق نبوت و كتاب (( آداب الشيعه و اخلاق الامامة )) ذكر شده است .
٧٣٦- همان ماءخذ، ٢/٢٣٥.
٧٣٧- همان ماءخذ، ٢/٢٣٦.
٧٣٨- كافى ، ٣/٣٠٠، شماره ٥.
٧٣٩- كافى ، ٣/٣٠٠، شماره ٤.
٧٤٠- محمّد (ص ) / ٣٨: و خدا بى نياز است و شما همه نيازمنديد.
٧٤١- سنن نسايى ، ٨/٢٦٢ ضمن حديثى كه در آن آمده است : ((از شرّ فتنه فقر)) سنن ابوداوود و ابن ماجه .
٧٤٢- (( الحلية )) ابونعيم از حديث انس ، و پيش از اين در كتاب حسد ذكر شده است .
٧٤٣- حاكم ، ابن ماجه به شماره ٤١٢٦ آن را از حديث ابى سعيد نقل كرده و صحيح دانسته و پيش از اين ذكر شده است .
٧٤٤- حشر / ٨: (اين اموال ) براى مهاجرانى است كه از خانه و كاشانه و اموال خود بيرون رانده شدند.
٧٤٥- بقره / ٢٧٣: (انفاق شما بايد) براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا محصور شده اند، نمى توانند (براى تاءمين هزينه زندگى ) زمين را درنوردند. از شدت خويشتندارى افراد ناآگاه آنان را بى نياز مى پندارند.
٧٤٦- همان ماءخذ، ٢/٢٦١، شماره ٢.
٧٤٧- همان ماءخذ، ٨/٢٢١، شماره ٢٧٧.
٧٤٨- خريف كه به معناى پاييز است در روايات به يك سال و يا چهل سال و جز اينها تفسير شده است - م .
٧٤٩- همان ماءخذ، ٢/٢٦٠، شماره ١.
٧٥٠- همان ماءخذ، ٢/٢٦٣، شماره ١٢.

٧٥١- كافى ، ٢/٢٦٤، شماره ١٧.
٧٥٢- كافى ، ٢/٢٦٤، شماره ١٩.
٧٥٣- كافى ، ٢/٢٦٥، شماره ٢٢.
٧٥٤- كافى ، ٢/٢٦٥، شماره ٢٠.
٧٥٥- به ماءخذ آن دست نيافتم .
٧٥٦- اين از دو حديث تركيب شده ، ترمذى از حديث ابى امامه نقل كرده كه پيامبر (ص ) فرموده است : ((پروردگارم به من پيشنهاد كرد كه بطحاى مكه را برايم طلا كند، عرض كردم : نه اى پروردگارم و ليكن يك روز را سير و يك روز را گرسنه به سر مى برم )) و گفته است حديثى حسن است ، احمد از حديث عايشه نقل كرده كه فرموده است : ((دنيا خانه كسى است كه خانه ندارد.)) و پيش از اين ذكر شده است . (( (المغنى ). ))
٧٥٧- طبرانى به سند ضعيف .
٧٥٨- (( الكبير )) طبرانى از حديث شداد بن اويس و سعيد بن مسعود به سند ضعيف ، (( الجامع الصغير، )) كافى كلينى به سند حسن چنان پيش از اين ذكر شده است .
٧٥٩- ابن ماجه و جز او چنان كه پيش از اين گذشت .
٧٦٠- (( مسند الفردوس )) ديلمى از حديث معاذ، (( الجامع الصغير. ))
٧٦١- طبرانى از حديث ابى عتبته الخولانى (( (المغنى ). ))
٧٦٢- (( كتاب الثواب )) ابوالشيخ از حديث انس به سند ضعيف نظير اين حديث (( (المغنى ). ))
٧٦٣- همان ماءخذ، ٢/٢٦١، به شماره ٩.
٧٦٤- (( الحلية )) ابونعيم از حديث حسين بن على (ع ) با اختلافى در آخر آن ، (( الجامع الصغير. ))
٧٦٥- ماءخذ آن پيش از اين ذكر شده است .
٧٦٦- (( مسند الفردوس )) ابومنصور ديلمى .



۲۰