مفردات نهج البلاغه جلد اول

مفردات نهج البلاغه جلد اول 0%

مفردات نهج البلاغه جلد اول نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام
صفحات: 32

مفردات نهج البلاغه جلد اول

نویسنده: سيد على اكبر قرشى بنابى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

صفحات: 32
مشاهدات: 9445
دانلود: 10

توضیحات:

مفردات نهج البلاغه جلد اول
  • مقدمه مؤلف

  • نوشتن و حفظ خطبه هاى آن حضرت

  • تأليف خطبه هاى آن حضرت پيش از سيّد رضى

  • كلام امير المؤمنين (عليه السلام)

  • محتوى و الفاظ

  • ترسيمات بى سابقه از توحيد

  • مفردات نهج البلاغه

  • حرف الالف

  • موافاة لسابق علمه يعنى چه

  • آدم (عليه السلام) و كعبه

  • مشروح مطلب

  • ادامه مطلب از خطبه ديگر

  • عينيت ذات و صفات حق تعالى (توحيد صفات)

  • هو الاوّل و الآخر

  • امامت در نهج البلاغه

  • خلافت اهل بيت غصب شد

  • اهل البيت (عليهم السلام)

  • ترسيم ديگرى از مقام اهل بيت

  • توضيح اين بيان

  • ادامه مطلب

  • حرف البآء

  • حرف التاء

  • حرف الثاء

  • حرف الجيم

  • حرف الحاء

  • حسنين (عليهم السلام) بدون تصريح به اسم

  • حرف الخاء

  • حرف الدال

  • حرف الذال

  • استقلال روح در نهج البلاغه

  • حرف الزاء

  • حرف السين

  • پى ‏نوشت‏ها

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 9445 / دانلود: 10
اندازه اندازه اندازه
مفردات نهج البلاغه جلد اول

مفردات نهج البلاغه جلد اول

نویسنده:
فارسی
مقدمه مؤلف


مفردات نهج البلاغه
جلد اول

سيد على اكبر قرشى بنابى

مقدمه مؤلف
بسم اللّه الرحمن الرحيم الحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على محمد و آله الطاهرين و اللعن على اعدائهم اجمعين كتاب نهج البلاغه مجموعه اى است از خطبه ها و نامه ها و كلمات حكمت آميز امير المؤمنين على بن ابي طالب (عليه السلام) كه توسط عالم جليل القدر شيعه ابو الحسن محمد بن حسين بن موسى بن محمد بن موسى بن ابراهيم بن موسى بن جعفر (عليه السلام) معروف به «سيد رضى» تأليف و جمع آورى شده است.
به عبارت ديگر: مرحوم سيّد رضى دويست و چهل و يك (٢٤١) خطبه از خطبه هاى آن حضرت را كه در مواقع مخصوص ايراد شده بود و هفتاد و نه نامه از نامه هاى آن بزرگوار را با چهار صد و هشتاد (٤٨٠) كلمه حكمت آميز، در يك جا جمع آورى كرده و نام آنرا نهج البلاغه گذاشته است (١) و چنانكه خود در آخر آن فرموده در ماه رجب سال چهار صد هجرى قمرى نوشتن آنرا تمام كرده است.
بايد دآن ست كه خطبه ها و نامه ها و كلمات حكمت آميز آن حضرت فقط آنها نبوده كه سيّد رضى گردآورى كرده بلكه آن مرحوم قسمتهائى را كه در نظرش در اوج فصاحت و بلاغت بوده اند نقل كرده است چنانكه در باب خطبه ها مى گويد: «باب المختار من خطب امير المؤمنين (عليه السلام)»
و در ابتداى نامه ها مى فرمايد: «باب المختار من كتب مولانا امير المؤمنين (عليه السلام) و رسائله الى اعدائه و امراء بلاده...» و پيش از شروع به نقل كلمات حكمت آميز مى گويد: «باب المختار من حكم امير المؤمنين (عليه السلام)...» يعنى اينها آن قسمتهائى است كه من انتخاب و اختيار كرده ام.
مسعودى در مروج الذهب ج ٢ تحت عنوان «ذكر لمع من كلامه...» مى نويسد: مردم چهار صد و هشتاد و اندى خطبه از آن حضرت حفظ كرده بودند كه بالبداهه ايراد مى فرمود و مردم آنها را از حافظه و از روى نوشته به يكديگر مى دادند: «و الذى حفظ الناس عنه من خطبه فى سائر مقاماته اربعمائة خطبة و نيّف و ثمانون خطبة يوردها على البديهة تداول الناس عنه قولا و عملا، و «سبط ابن جوزى» در تذكرة الخواص» الباب السادس مى نويسد: سيّد شريف ابو الحسن حسينى به من خبر داد كه شريف مرتضى فرموده: چهار صد خطبه از خطبه هاى امير المؤمنين (عليه السلام) به من رسيده است.

نوشتن و حفظ خطبه هاى آن حضرت
مى پرسند: اين همه خطبه ها كه امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) در مواقع مختلف ايراد مى فرمود چطور در يادها ماند و چرا از بين نرفت و فراموش نشد جواب آن است كه بسيارى از خطبه هاى آن حضرت توسط اشخاص نوشته مى شد و بسيارى را نيز مردم حفظ مى كردند، چنانكه از كلام مسعودى نقل شد.
مثلا مرحوم كلينى در كافى از اصبغ بن نباته نقل كرده كه گويد: امير المؤمنين (عليه السلام) در خانه اش و يا در قصر كوفه كه ما جمع شده بوديم خطبه اى بر ما خواند بعد فرمود: همان خطبه را نوشته و بر مردم بخوانند (٢) در بحار از توحيد صدوق نقل مى كند كه حارث اعور فرمود: روزى بعد از عصر، امير المؤمنين (عليه السلام) خطبه اى در وصف خداوند تعالى خواند كه مردم از عظمت و حسن اوصاف خدا در تعجب شدند، ابو اسحاق سبيعى كه از اصحاب آن حضرت بود به حارث اعور گفت: آيا اين خطبه را حفظ نكردى حارث فرمود: آنرا نوشتم، آنگاه حارث اعور آنرا از روى نوشته خودش بر ما خواند، و آن خطبه چنين شروع مى شود: «الحمد للّه الذى لا يموت و لا تنقضى عجائبه لانّه كلّ يوم فى شأن...» (٣) زيد بن وهب جهنى رحمه اللّه كه از اصحاب كبار آن حضرت بود، خطبه هاى آن بزرگوار را مى نوشت، در اينكه زيد بن وهب از اصحاب آن حضرت بود و در صفيّن و نهروان و غيره در ركاب آن حضرت شمشير مى زد كسى شك نكرده است، نصر بن مزاحم در كتاب صفين در هشت مورد از او نام مى برد كه با آن حضرت در صفين بود و خطبه هاى او را مى شنيد، ابن حجر در «اسد الغابه» ج ٢ گويد «زيد بن وهب... من كبار التّابعين سكن الكوفه و صحب على بن ابى طالب» (عليه السلام)، همين زيد بن وهب از خطبه هاى حضرت كتابى نوشته بنام «خطب امير المؤمنين على المنابر فى الجمع و الأعياد و غيرها» مرحوم صاحب الذريعة در ج ٧ مشروحا آن را نوشته است، مرحوم شيخ طوسى در فهرست فرمايد: «زيد بن وهب له كتاب خطب امير المؤمنين (عليه السلام) على المنابر و الجمع و الاعياد و غيرها» يعنى خطبه هائيكه آن حضرت در منبرها و جمعه ها و اعياد و در سائر جاها خوانده است.
پس معلوم مى شود كه هم خود حضرت و هم اصحابش به نوشتن خطبه ها عنايت داشته اند، گذشته از آن عدّه زيادى در آن روزگار خطبه هاى امام (عليه السلام) را حفظ مى كردند، نه تنها خطبه هاى آن حضرت را حفظ مى كردند، بلكه قصائد شعراء و سوره هاى قرآن و احاديث را حفظ مى كردند، مثلا كسى بود كه ده خطبه آن حضرت و كسى بيست خطبه آن حضرت را و هكذا، حفظ بودند.
چنانكه: ابن شهر آشوب، در «مناقب» مقدارى از خطبه هاى آن حضرت را نقل مى كند كه در نهج البلاغه كنونى نيست مثل خطبه هاى «اللؤلؤة- الافتخار- الدرّة اليتيمة- الاقاليم- الوسيلة- الطالوتيّة- القبيصة- السلمانيّة- الناطقه- الدامغة- الفاضحة» آنگاه از بعضى خطبه هاى ديگر كه در نهج البلاغه نيز آمده ياد مى كند، مانند «الشقشقية- التوحيد- القاصعة- الاشباح- الاستسقاء- الغرّاء- النخيلة» و غير آنها، كه مردم همه آنها را حفظ كرده بودند: (٤) و بعدا به روى كاغذ آورده و كتابهاى «خطب امير المؤمنين (عليه السلام)» را تشكيل دادند.

تأليف خطبه هاى آن حضرت پيش از سيّد رضى
قرنها پيش از مرحوم سيّد رضى خطبه هاى امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) به صورت كتابها جمع آورى شده بود تا در اواخر قرن چهارم سيد مرحوم از روى آنها نهج البلاغه فعلى را نوشت، مع الاسف كه از آنها فقط اسمى در كتابها مانده است در «الذريعه» ج ٧ ص ١٩١ فرمايد: آن خطبه ها از آن حضرت در اذهان مردم حفظ شد و سپس در كتب اصحاب كه در آن موضوع تأليف شده بود به وديعت گذاشته شد و كار تأليف از عصر آن حضرت شروع شد اولين كسى كه خطبه هاى حضرت را تأليف كرد زيد بن وهب جهنى بود كه در صفين در ركاب آن امام همام حضور داشت و بعد تأليف خطبه ها قرنا بعد قرن ادامه يافت تا در نصف دوّم قرن چهارم نوبت به سيّد رضى رسيد، آن كتابها در كتابخانه هاى بغداد و در دسترس مرحوم سيّد رضى بود.
ابن ابى الحديد در شرح «النهج» ج ١ در آخر خطبه شقشقيه مى گويد: استادم ابو الخير به من گفت: من اين خطبه را در كتابهائى ديده ام كه دويست سال قبل از ولادت رضى تأليف شده است، اينك به بعضى از كتابهاى خطب كه پيش از مرحوم شريف رضى تأليف شده است اشاره مى كنيم.
١- خطب امير المؤمنين (عليه السلام) على المنابر فى الجمع و الاعياد و غيرها، تأليف زيد بن وهب جهنى از اصحاب آن حضرت متوّفى ٩٦ هجرى.
٢- خطب امير المؤمنين تأليف اسماعيل بن مهران متوّفى سال دويست (٢٠٠) هجرى (رجال نجاشى و فهرست شيخ) ٣- كتاب خطب هشام بن محمد بن سائب، متوفاى دويست و شش (٢٠٦) هجرى ظاهرا مراد نجاشى از كتاب «الخطب» خطب امير المؤمنين (عليه السلام) است: چنانكه در «الذريعه» فرموده است.
٤- خطب امير المؤمنين (عليه السلام) تأليف ابراهيم بن حكم بن ظهير از اصحاب امام صادق (عليه السلام) در اواخر قرن دوم (فهرست شيخ- رجال نجاشى) ٥- خطب ابراهيم بن سليمان نهمىّ (فهرست شيخ- رجال نجاشى، الذريعة ج ٧ ).
٦- خطب امير المؤمنين (عليه السلام) تأليف صالح بن ابى حمّاد معاصر امام جواد و امام هادى و امام عسكرى (عليهم السلام) (فهرست شيخ، رجال نجاشى، الذريعة ج ٧ ).
٧- خطب امير المؤمنين (عليه السلام) تأليف ابى احمد عبد العزيز الجلودى متوفاى سيصد و سى و دو (الذريعة ج ٧ ) ٨- خطب أمير المؤمنين (عليه السلام) تأليف على بن محمد مدائنى متوفاى (٢٢٥) هجرى (الذريعة ج ٧ ) (فهرست ابن نديم ) ٩- خطب أمير المؤمنين تأليف مسعدة بن صدقه (رجال نجاشى) ١٠- خطب امير المؤمنين به روايت واقدى متوفاى ٢٠٧ (الذريعة ج ٧ صفحه ) اينها براى نمونه نقل شد و گرنه مؤلفان خطبه هاى آن حضرت قبل از مرحوم شريف رضى زياد بوده است در اين باره رجوع فرمائيد به «الذريعة ج ٧ كلمه خطب»

كلام امير المؤمنين (عليه السلام)
نهج البلاغه خود نشان مى دهد كه از امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) صادر شده و آن سخنان جز از آن حضرت قابل صدور نبوده و اگر غير آن امام كسى چنان مطالبى را مى گفت دهانش را مى شكستند، اينك ما نمونه هائى از آن را مى آوريم درباره غسل رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مى فرمايد.
١- من بدن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را غسل مى دادم، ملائكه به من يارى مى كردند، خانه حضرت و اطراف آن پر از صداى ملائكه شد، گروهى به زمين مى آمدند و گروهى به آسمان بالا مى رفتند، گوش من از صداى آرام آنها لحظه اى آسوده نشد كه بر آن حضرت نماز مى خواندند و صلوات مى گفتند، تا او را در مرقدش دفن كرديم.: «و لقد وليّت غسله- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- و الملائكة اعوانى، فضجّت الدار و الافنية، ملاء يهبط و ملاء يعرج و ما فارقت سمعى هينمة منهم يصلّون عليه حتى واريناه فى ضريحه» خطبه ١٩٧، ٣١١، آيا اين كلام جز كلام أمير المؤمنين (عليه السلام) مى شود باشد.
٢- يا اينكه مى فرمايد: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هر سال در كوه «حراء» مجاورت مى كرد، من او را مى ديدم، ديگرى او را نمى ديد، خانواده اسلام در آن روز فقط او بود و خديجه و من، نور وحى و رسالت را در چهره او مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم، آنگاه كه وحى بر آن حضرت نازل شد من ناله شيطان را شنيدم، گفتم: «يا رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» اين ناله چيست فرمود: اين شيطان است، از اينكه مردم او را اطاعت كنند مأيوس شده است تو مى شنوى آنچه را كه من مى شنوم و مى بينى آنچه را كه من مى بينم، مگر آنكه تو پيامبر نيستى و تو وزير من هستى.: «و لقد كان يجاور فى كل سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و خديجة و انا ثالثهما ارى نور الوحى و الرسالة و اشمّ ريح النبوة و لقد سمعت رنةّ الشيطان حين نزل الوحى عليه فقلت يا رسول اللّه ما هذه الرنّة فقال: «هذا الشيطان قد ايس من عبادته، انكّ تسمع ما اسمع و ترى ما ارى الا انك لست بنبّى و لكنكّ لوزير» خطبه ١٩٢، ٣٠١، اين كلام چنانكه مى بينيم جز سخن أمير المؤمنين (عليه السلام) نمى تواند باشد.
٣- و يا اينكه مى فرمايد: از من به پرسيد پيش از آنكه مرا از دست بدهيد، بخدائيكه جانم در دست اوست از من نمى پرسيد از آنچه از امروز تا قيامت خواهد بود مگر آنكه به شما خبر مى دهم و از من نمى پرسيد از گروهى كه صد نفر را هدايت و صد نفر را گمراه مى كند مگر آنكه به شما خبر مى دهم از آنكه مردم را به سوى آن گروه مى خواند و از آنكه رهبرى مى كند و از كسى كه آنها را مى راند و آنجا كه فرود مى آيند و آنجا كه بار گشايند و آنكه كشته شود از آنان و آنكه بميرد از آنان...: «فاسئلونى قبل ان تفقدونى فو الذى نفسى بيده لا تسئلونى عن شى ء فيما بينكم و بين السّاعة و لا عن فئة تهدى مئة و تضل مئة الّا انبأتكم بناعقها و قائدها و سائقها و مناخ ركابها و محطّ رحالها و من يقتل من اهلها قتلأ و من يموت منهم موتا» خطبه ٩٣، ١٣٧ و در كلام ديگرى فرموده: مردم پيش از آنكه مرا از دست بدهيد از من به پرسيد من به راههاى آسمان از راههاى زمين داناترم: «ايها الناس سلونى قبل ان تفقدونى فلانا بطرق السماء اعلم منّى بطرق الارض» خطبه ١٨٩، ٢٨٠ كدام كس جز امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) مى تواند گوينده اين سخن و مدعّى اين ادّعا باشد، آيا جز آن حضرت كسى مى توآن ست چنين سخنى به زبان آورد ٤- يا آنگاه كه از ملائكه خبر مى دهد مى فرمايد: در طبقات بالاى آسمان محلّى بقدر پوست گوسفندى هم نيست مگر آنكه در آن فرشته و ملكى است در حال سجده و يا سعى و تلاش كه در اثر طول طاعت آگاهيشان به خدا بيشتر مى شود: «و ليس فى اطباق السماء موضع اهاب الا و عليه ملك ساجد او ساع حافد يزدادون على طول الطاعة بربّهم علما» خطبه ٩١، ١٣١ ابن ابى الحديد در شرح خود ج ٧ خطبه ١١٩ مى گويد: اين طور سخن گفتن مقام بزرگى مى خواهد، احدى از مخلوق به اينگونه سخن گفتن جرئت نمى كند، اگر كسى غير از او (عليه السلام) چنين ادعائى مى كرد حتما دروغگو بود و مردم او را تكذيب مى كردند.
٥- آنچه درباره حالات ملائكه فرموده جز امام معصوم و جز كسى كه اتصال به وحى آسمانى دارد احدى نمى تواند حالات ملائكه را آن طور بيان نمايد، بطور نمونه رجوع فرمائيد به خطبه اول و به خطبه ٩١ اشباح و غيره، يقينا بشر عادى نمى تواند آنطور از ملائكه و حالات آنها خبر بدهد، اين خطبه ها خود محكمترين دليلند كه اين كلمات از زبان نورانى حضرت ولّى ذو الجلال (عليه سلام اللّه) المتعال خارج شده است.
آن حضرت در خطبه اشباح وسعت علم خداوند را در بعد غير قابل وصفى ترسيم مى كند كه عقول از آن حيران است و از كلمه: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين و نجوى المتخافتين...» شروع مى فرمايد، ابن ابى الحديد از ديدن آن ديوانه شده و مى گويد: اگر ابراهيم خليل الرحمّن اين سخن را مى ديد چشمش روشن مى شد و مى فرمود: آنچه از توحيد بنا نهاده ام از بين نرفته است بلكه خداى متعال از نسل من فرزندى به وجود آورده كه در جاهليّت عرب، علوم توحيد را چنان بنا نهاده كه من در جاهليت «نبط» آنطور بنا ننهاده ام... كلامى نمى بينم كه شبيه اين كلام باشد مگر كلام خدا كه كلام امام جوششى است از آن درخت و جدولى است از آن نهر و شعله اى است از آن آتش (ج ٧ و ٢٤) ٦- يا آنجا كه چون خواسست غائله خوارج را بخواباند و به وى گفتند خوارج از پل نهروان گذشته اند فرمود: «مصارعهم دون النطفة، و اللّه لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة» خطبه ٥٩، ٩٣، نه، قتلگاه آنها اين طرف نهر است به خدا قسم ده نفر از آنها نجات نمى يابد و ده نفر از شما كشته نمى شود.
اين سخن دو تا خبر از غيب است يكى اينكه: قتلگاه آنها اين طرف نهر است يعنى: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به من اين چنين خبر داده است، ديگرى: آنكه نه ده نفر از خوارج سالم مى ماند و نه ده نفر از ياران من كشته مى شود و بعد از جنگ معلوم شد فقط نه نفر از خوارج نجات يافته و فرار كرده اند، و از ياران آن حضرت فقط هشت نفر شهيد شده اند.
اين سخن، سخن چه كسى جز أمير المؤمنين (عليه السلام) مى تواند باشد ابن ابى الحديد گويد: اين سخن از كثرت نقل و اشتهار نزديك به متواتر است و همه مردم نقل كرده اند و آن از معجزات و اخبار غيبى آن حضرت است... و آن يك امر الهى است كه از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آموخته، او نيز از خداوند متعال ياد گرفته است، قدرت بشرى از چنين علمى قاصر است، روزى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود: يا على به خدائى كه جان من در دست اوست، اگر نمى ترسيدم كه مردم درباره تو آن را گويند كه نصارى درباره عيسى بن مريم گفتند، در رابطه با تو مطلبى مى گفتم كه بر هيچ گروهى گذر نمى كردى مگر آنكه خاك پايت را براى تبّرك بر مى داشتند: «و الذى نفسى بيده، لو لا انّى اشفق ان يقول طوائف من امّتى فيك ما قالت النصارى فى عيسى بن مريم، لقلت اليوم فيك مقالا، لا تمّر بملاء من الناس الّا اخذوا التراب من تحت قدميك للبركة» (شرح ابن ابى الحديد ج ٥ و ٣) ٧- و نيز درباره شهادت خود فرموده: گفتم: يا رسول اللّه آنگاه كه جمعى از مسلمانان در «أحد» شهيد شدند و شهادت نصيب من نشد و بر من سخت آمد، مگر نفرمودى: مژده باد تو را كه بعدا شهيد خواهى شد فرمود: آرى چنين است: چطور است صبر تو بر آن گفتم: يا رسول اللّه اين از جاهاى صبر نيست بلكه از مواطن شكر است.: «فقلت يا رسول اللّه او ليس قد قلت فى يوم «احد» حيث استشهد من استشهد من المسلمين و حيزت عنّى الشهادة فشقّ ذلك علّي فقلت لى «ابشر فانّ الشهادة من ورائك» فقال لى: «انّ ذلك لكذلك فكيف صبرك اذن» فقلت يا رسول اللّه: ليس هذا من مواطن الصبر و لكن من مواطن البشرى و الشكر» خطبه ١٥٦، ٢٢٠، آيا اين سخن جز كلام امام (صلوات اللّه عليه) مى تواند باشد، آرى نهج البلاغه خود حاكى است كه گوينده اين خطبه ها خود امير المؤمنين (عليه السلام) است، ديگر احتياج به سند خطبه ها نداريم، با آنكه بزرگان زحمت كشيده، اسناد را نيز تهيّه كرده اند.
٨- يا آنچه بعد از ضربت خوردن از اشقى الاشقياء فرمود: «ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم فقلت يا رسول اللّه ما ذا لقيت من امتّك من الاود و اللدد فقال: «ادع عليهم» فقلت: ابدلنى اللّه بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرّا لهم منّى» خطبه ٧٠، ٩٩. يعنى نشسته بودم كه خوابم در ربود، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از كنار چشمم گذشت، گفتم يا رسول اللّه: چقدر كجى و خصومت كه از امتت ديدم، فرمود: آنها را نفرين كن، گفتم: خدا بهتر از آنها را به من بدهد و بدتر از من را به جاى من به آنها برساند. آيا اين كلام جز سخن امام (عليه السلام) مى تواند باشد آيا مى شود گفت: آن ساخته شريف رضى است با آنكه دهها كتاب ديگر قبل و بعد از رضى آنرا نقل كرده اند و تازه مرحوم رضى از جعل دروغ (نعوذ باللّه) چه غرضى داشت آرى خود كلام شاهد صدق است كه از حلقوم امام (صلوات اللّه عليه) خارج شده است.
٩- يا آنجا كه درباره ناكثين، قاسطين و مارقين فرمود: «و قد امرنى اللّه بقتال اهل البغى و النكث و الفساد فى الارض فاما الناكثون فقد قاتلت و اما القاسطون فقد جاهدت و امّا المارقة فقد دوخّت و امّا شيطان الردهة فقد كفيته بصعقة سمعت لها وجبة قلبه ورّجة صدره» خطبه ١٩٢، ٣٠٠ «شيطان ردهة» و شيطان گودال «ذو الثديه» است از خوارج كه در گودال نهروان افتاد و شرح حالش در «رده» آمده است. يعنى: خدا مرا (توسّط رسولش) امر فرموده به قتال اهل بغى و ظلم (اهل شام و معاويه) و بيعت شكنان (اهل بصره) و اهل فساد و خوارج امّا بيعت شكنان پس با آنها جنگيدم و با قاسطون و اهل شام نيز جنگيدم و بر مارقين و خوارج نيز پيروز شدم و اما شيطان گودال، من از او كفايت شدم با صيحه ايكه از ان اضطراب قلبش و ارتعاش سينه اش شنيده شد. اين جز، كلام مولا (عليه السلام) نمى شود باشد، چه كسى نعوذ باللّه آنرا جعل كرده و به حضرت نسبت داده است قبل از رضى رحمه اللّه ده ها كتاب آن را ثبت و ضبط كرده و سيد رضى از آنها برداشت كرده است.
١٠- و يا در آنجا كه فرموده: اگر بخواهم به هر يك از شما خبر مى دهم از آنجا كه بيرون آمده و به آنجا كه رفته است و از همه كارهايش ولى مى ترسم درباره من به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كافر شويد، ولى من آنها را به خواصّى كه اهل آن باشند خواهم گفت. به خدائيكه او را به حق فرستاد جز حرف راست نمى گويم رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) همه آنها را به من گفته است، از هلاكت كسى كه هلاك خواهد شد و از نجات كسى كه نجات خواهد يافت و از آخر اين كار به من خبر داده است و : «و اللّه لو شئت ان اخبر كل رجل منكم. بمخرجه و مولجه و جميع شأنه لفعلت و لكن اخاف ان تكفروا فىّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، الا و انّى مفضيه الى الخاصّة ممّن يؤمن ذلك منه و الذى بعثه بالحق و اصطفاه على الخلق ما انطق الّا صادقا و قد عهد الى بذلك كله و بمهلك من يهلك و منجى من ينجو و مآل هذا الامر و ما ابقى شيئا يمرّ على رأسى الّا افرغه فى اذنى و افضى به الىّ» خطبه ١٧٥، ٢٥٠ به خدا قسم هيچ با انصافى نمى تواند اين سخنان را جز سخن امام (عليه السلام) بداند، چه كسى مى توآن ست جز او اين سخنان را بگويد، و از چه كسى جز آن حضرت اين ادعاها را قبول مى كردند () بلى نهج البلاغه اعّم از خطبه ها، نامه ها و كلمات حكمت آميز از مولى الموحدين (صلوات اللّه عليه) است وانگهى چنانكه گفتيم ميان خطبه هاى نهج البلاغه و نامه هاى آن هماهنگى كاملى حكمفرماست كه انسان با كمى تأمل احساس مى كند، اين سخنان تراوش يك زبان و ساخته يك فكر و سروده يك انسان است.
١١- و يا آنچه از آمدن حجّاج بن يوسف و تسلّط او بر مردم خبر داده و مى فرمايد: به خدا قسم يقينا غلام قبيله ثقيف بر شما مسلّط مى شود، آن متكّبر و خودبين و ستمگر و ظلم پيشه، اموال شما را مى خورد، پيه تان را ذوب مى كند هر چه مى خواهى بكن اى ابا وذحه (اى پدر سوسك سرگين انداز) «اما و اللّه ليسّلطّن عليكم غلام ثقيف الذيّال الميال، يأكل خضرتكم و يذيب شحمتكم آيه «ابا وذحة» خطبه ١١٦، ١٧٤ گذشته از اينها اگر انسان در خطبه ها و نامه هاى نهج البلاغه دقت نمايد، خواهد ديد كه همه آنها از يك آهنگ و انسجام برخوردار است و يكى مؤيد آن ديگرى است و همه تراوش يك فكر و كلام يك انسان است.

محتوى و الفاظ
محتواى كلمات امام (صلوات اللّه عليه) يك پارچه حقائق و واقعيات و نظامات خلقت و ترسيم توحيد و نبوّت و معاد و اخلاق و مواعظ و مقدارى از تاريخ است كه با عبارات بى سابقه و كم سابقه بيان شده كه واقعا عقول از آنها متحيّر و در اعجاب است، نگارنده با آنكه اطلاع كامل از فصاحت و بلاغت ندارم لازم مى دانم به بعضى از آنها اشاره نمايم.
١- امام (صلوات اللّه عليه) آنگاه كه به بصره آمد، و به اميد آنكه كار بدون خون ريزى فيصله پيدا كند به عبد اللّه بن عباس فرمود: «و لكن الق الزبير فانّه الين عريكة فقل له يقول ابن خالك: عرفتنى بالحجاز و انكرتنى بالعراق فما عدا مما بدا» خطبه ١٣، ٧٤، سيد رضى فرموده: جمله «فما عدا مما بدا» قبل از آن حضرت از كسى شنيده نشده است.
گويند: «عدا فلانا عن الامر: صرفه» يعنى فلانى را از كارش منصرف كرد معنى سخن آن است كه چه چيز تو را منصرف كرد از بيعتى كه از تو آشكار شده و به عمل آمده بود، على هذا ترجمه كلام حضرت چنين است: طلحه را ملاقات نكن، بلكه زبير را ملاقات كن كه او نرمخوست و بگو: خاله زاده ات (علي (عليه السلام)) مى گويد: مرا در حجاز و در مدينه شناختى و بيعت كردى، امّا در عراق انكارم كرده و از بيعت بازگشتى، چه چيز تو را منصرف كرد از بيعتى كه از تو سرزده بود به خدا قسم اين ما فوق كلام مخلوق و ما دون كلام خالق است.
٢- در معامله با آدم نادان و ميان تهى فرمايد: «ليتأسّ صغيركم بكبيركم و ليرأف كبيركم بصغيركم و لا تكونوا كجفاة الجاهليّة لا فى الدين يتفقهون و لا عن اللّه يعقلون كقيض بيض فى اداح يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شرّا» خطبه ١٦٦، ٢٤٠ تشبيه عجيبى است و شايد كسى قبل از حضرت اين چنين سخنى نگفته است، انسان هر چه دقّت مى كند بر اعجابش افزوده مى شود «قيض بيض» يعنى شكستن تخم مرغ، «اداح»: لانه شتر مرغ «حضان»: نگاه داشتن، انسان تخمى را در لانه شتر مرغ مى بيند، شكستن آنرا گناه مى داند، ولى ممكن است تخم افعى و اژدها باشد كه نگاه داشتن آن نتيجه اش به وجود آمدن افعى است.
يعنى خردسالان شما به بزرگسالان اقتدا و پيروى كنند و بزرگسالان به خردسالان مهربان باشند، مانند جاهلان تندخوى جاهليت نباشيد كه نه در دين علمى دارند و نه از خدا مى شنوند، رفتار با آنها مانند شكستن تخمى است در لانه و گودال شتر مرغ كه شكستن آن گناه است و نگاه داشتنش شرّ بار مى آورد كه شايد تخم افعى و اژدها باشد. ٣- در مذمّت يارانش اين تشبيه عجيب را به كار مى برد كه انسان از ديدن آن انگشت حيرت به دندان مى گيرد: «اريدان اداوى بكم و انتم دائى كناقش الشوكة بالشوكة و هو يعلم انّ ضلعها معها» خطبه ١٢١، ١٧٧ «ضلع» مثل عقل به معنى ميل است: «ناقش الشوكة» كسى كه مى خواهد خار را از پا مثلا خارج كند، مى فرمايد مى خواهم درد خودم و درد جامعه را با شما دوا كنم ولى مى بينم كه درد من خود شما هستيد، حكايت من با شما در اين كار مانند كسى است كه خار را با خار از بدن خارج مى كند در حالى كه مى داند ميل اين خار مانند خار اوّل ماندن در بدن است چه تشبيه بى نظيرى كه به احتمال قوى فقط از زبان حضرت شنيده شده است.
٤- در اينكه بعد از قتل عثمان چطور مردم به بيعت حضرت هجوم آوردند در يك بيان عجيب و بى نظير مى فرمايد: «و بلغ من سرور الناس ببيعتهم ايّاى ان ابتهج بها الصغير و هدج اليها الكبير و تحامل نحوها العليل و حسرت اليها الكعاب» خطبه ٢٢٩، ٣٥١ يعنى: خشنودى مردم در بيعت من بدانجا رسيد كه خردسالان شادمان شدند، و سالخوردگان لرزان لرزان به طرف آن آمدند، و مريضان با تحمل فشار و دختران جوان (شايد براى ديدن) سر برهنه به طرف آن دويدند اين چه ترسيم عجيبى است كه امروز هم مردم از گفتن چنين كلامى عاجزند.
٥- گويا درباره صفّين كه فتح نزديك بود ولى حضرت را مجبور به قبول حكميّت كردند فرموده است: مردم عراق: شما نظير آن زن حامله مى مانيد، كه چون بچّه در شكمش تمام و كامل شد آنرا سقط كرد، آنگاه شوهرش مرد و بى سرپرست ماند، بى شوهر ماندنش طولانى شد، سپس بدون فرزند و بدون وارث از دنيا رفت و اقوام دور وارث او شدند: «اما بعد يا اهل العراق فانما انتم كالمرأة الحامل، حملت فلما اتمّت املصت و مات قيّمها و طال تأيمها و ورثها ابعدها» خطبه ٧١، ١٠٠، نمى شود ادعّا كرد كه اين بيان قبل از آن حضرت از كس ديگرى نقل شده باشد، اكنون نيز كسى چنين سخنى نمى تواند بگويد.
٦: در انكار و عدم وقوع چيزى سوگند عجيبى مى خورد و كلام عجيبى تكلّم مى كند: «لا و الذى امسينا منه فى غبر ليلة دهماء تكشر عن يوم اغّر ما كان كذا و كذا» حكمت ٢٧٧، ٥٢٥ «غبر» مثل قفل به معنى باقى مانده و «كشر» اشكار كردن است، مراد از «الذى» خداى تعالى مى باشد يعنى: سوگند به خدائيكه از لطف او در بقيّه شب تاريكى به سر مى بريم كه روز روشن را آشكار مى كند، چنين و چنان نبوده است. ظاهرا سيّد رضى رضوان اللّه عليه چيز ديگرى درباره اين سخن پيدا نكرده و شارحان نهج البلاغه نيز چيزى نگفته اند در لغت آمده: «كشر عن اسنانه: ابداها» ٧- آنگاه كه خوارج در نهروان تار و مار شدند، گفتند: يا امير المؤمنين خوارج همه كشته شدند، فرمود: كلّا و اللّه انهّم نطف فى أصلاب الرجال و قرارات النساء كلما نجم منهم قرن قطع حتى يكون آخرهم لصوصا سلابّين» خطبه ٦٠، ٩٣ نه بخدا قسم: آنها نطفه هائى هستند در پشتهاى مردان و رحمهاى زنان هر وقت شاخى از آنها برويد (شخصى آشوب كند) بريده و كشته شود و در آخر به صورت دزدان غارتگر در مى آيند، در اينجا قطع نظر از ترسيم عالى و عظمت محتوا، خبر از غيب نيز وجود دارد، بعد از آن حضرت، خوارج عرض اندامى نتوآن ستند بكنند، بلكه توسط خلفاى جور متلاشى و تار و مار شدند، و غرض امام (عليه السلام) آن است. كه اگر خود خوارج هم از بين بروند فكر خارجى در ميان مردم خواهد ماند.
٨- در كلام ذيل، محتواى عالى و تركيبات عاليتر كاملا محسوس است وقتى كه امير المؤمنين (عليه السلام) در «بصره» سپاه عائشه و طلحه و زبير را تار و مار كرد، مردى از يارانش گفت: يا امير المؤمنين دوست داشتم برادرم فلانى در اينجا بود و مى ديد چگونه خداوند تو را نصرت بخشيد، فرمود: آيا ميل برادرت با ماست گفت: آرى، فرمود: پس در اينجا حاضر است و بعد فرمود: در قشون ما حاضر است مردمانى كه اكنون در پشت مردان و رحمهاى زنان هستند، زمان آينده آنها را بيرون مى دهد و ايمان توسّط آنها تقويت مى شود.: «فقال له (عليه السلام): أهوى اخيك معنا فقال: نعم: قال: فقد شهدنا، و لقد شهدنا فى عسكرنا هذا اقوام فى اصلاب الرّجال و ارحام النّساء سيرعف بهم الزّمان و يقوى بهم الايمان» خطبه ١٢، ٥٥ علوّ مفاهيم و تركيب اين كلمات «يدرك و لا يوصف» است.

ترسيمات بى سابقه از توحيد
توحيد و صفات خدا و موقعيت او در جهان هستى، بطور اعجاز آميز در كلمات امام (صلوات اللّه عليه) مطرح شده كه مى شود گفت: در زمان حضرت كاملا نامأموس بوده و علم آن بزرگوار كه به درياى علم بى پايان خداوند متصل بود، قرنها از زمان جلوتر رفته است و از پر اوجترين انديشه بشرى است كه براى اولين بار توسط آن حضرت بيان شده است، مشروح اين مطلب در اين كتاب در «اله- اللّه» آمده است و بطور نمونه به بعضى از آنها اشاره مى شود.
در خطبه ١٨٦، ٢٧٢ درباره خداوند فرموده: «ما وحّده من كيّفه، و لا حقيقته اصاب من مثّله، و لا اياه عنى من شبّهه، و لا صمده من اشار اليه و توهّمه، كلّ معروف بنفسه مصنوع و كلّ قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدر لا بجول فكرة، غنى لا باستفادة، لا تصحبه الاوقات و لا ترفده الادوات، سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده و الابتداء ازله... لا تبليه الليالى و الايّام، و لا يغيّره الضياء و الظلام، و لا يوصف بشى ء من الاجزاء... ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج، يخبر لا بلسان و لهوات و يسمع لا بخروق و ادوات، يقول و لا يلفظ و يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يضمر، يحبّ و يرضى من غير رقّة و يبغض و يغضب من غير مشقّة، يقول لمن اراد كونه «كن فيكون» لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع، و انمّا كلامه سبحانه فعل منه أنشأه و مثلّه، لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان الها ثانيا». اين سخن كه بار اوّل از دهان «باب العلم» و جانشين وحى خارج شده فلسفه اسلامى را غنى كرده و حكايت از هستى مطلق و بى نهايت و يگانه و مجرّد از ماده بودن خدا دارد، كه ظاهرا نود درصد مردم آنروز معنى آنرا نفهميده اند، اينك بقدر قدرت آنرا ترجمه مى كنيم.
١: هر كس خدا را با كيفيّت توصيف كرد يگانه اش ندآن ست (زيرا توصيف با كيفيّت و چنين و چنان بودن لازمه اش محدوديّت و نظير داشتن است و آن منافى توحيد و بى همتائى است لذا فرمود: «ما وحدّه من كيّفه» ٢: و به حقيقت خدا نرسيده آنكه برايش همانندى پنداشته است (زيرا حقيقت مجرّد و بى نهايت، محال است كه مثل داشته و به چيزى شبيه باشد) ٣: و هر كس به خدا اشاره كرده خداى حقيقى را قصد نكرده است (مشار اليه بودن، محدوديت و مكان لازم دارد و شى ء محدود به مكان است، و او چيز محدودى را اشاره كرده است نه خدا را) ٤: آنچه با كيفيّت خود و يا با شباهت به ديگرى، شناخته شود، بوسيله خودش شناخته شده و با ابعاد و امكان و احتياج ذاتش است و چنين چيزى مصنوع است و خداى صانع نمى تواند باشد آرى: «كلّ معروف بنفسه مصنوع» و چنين چيزى قائم بغير و معلول است.
٥: زمان و وقت با خدا قرين نيست (زمان و وقت زائيده حركت ماده است، آنجا كه حركت نيست و ماده نيست زمان هم وجود ندارد، خدا در «لا زمان» است) لذا فرمود: «لا تصحبه الاوقات» ٦: خدا كار را با اراده مى كند، نه با ابزار و آلات مانند انسانها، بلكه به حكم (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ) با صرف اراده و مشيّت خدا، كارها جابجا مى شوند «لا ترفده الادوات» يعنى ابزار و آلات خدا را يارى نمى كند.
٧: زمان و وقت توأم با ماده آفريده شده چنانكه طول و عرض و عمق جسمى توأم با جسم به وجود آمده است، خداوند آنگاه كه كائنات را آفريده، زمان هم آفريده شده، پس وجود خداوند سابق از زمان است آرى: «سبق الاوقات كونه».
٨: هر موجود ممكن مسبوق به عدم است و «لم يكن ثم كان» مى باشد ولى خدا ازلى و قديم است و مسبوق به عدم نمى باشد آرى: «سبق... العدم وجوده و الابتداء ازله» ٩: پوسيده شدن و تغيير و تبديل و توصيف با اجزاء، از اوصاف جسم و مادّه است، و در مجرّد و قديم اين اوصاف وجود ندارد، لذا فرموده «لا تبليه الليالى و الايام و لا يغيّره الضّياء و الظّلام» ١٠: خبر دادن خدا ايجاد معانى در قلوب و علم مطلق او شنيدن را در خود دارد لذا فرمود: خبر مى دهد امّا نه با زبان، مى شنود اما نه با گوش معمولى، سخن مى گويد نه با آن كه لفظى از دهان خارج كند، اراده ميكند نه با ضميرى مثل انسان، دوست مى دارد و راضى مى شود اما نه با رقّت قلب تا مى فرمايد: كارش: (كُنْ فَيَكُونُ) است اين بيانها براى اوليّن بار در اسلام توسّط امير المؤمنين (عليه السلام) مطرح شده و در فلسفه يونان هم نبوده و با فلسفه يونان به اسلام نيامده است، بلكه اين بيانها فلسفه اسلامى را غنى كرده است، اگر زياد شاهد بياوريم باعث طولانى شدن مقدمه است، خوانندگان به لفظ «اله- اللّه» در اين كتاب رجوع فرمايند.

مفردات نهج البلاغه
نهج البلاغه با حذف مكررّات و مشتقات آن، حدود دو هزار و چهار صد و بيست و دو (٢٤٢٢) كلمه است، كه همه آنها در اين كتاب معنى و بررسى شده و شواهدى و مصاديقى از سخنان امام (صلوات اللّه عليه) براى آنها نقل گرديده است، مطالعه اين كتاب سبب آشنائى با نهج البلاغه و كشتى آن درياى ژرف و بيكران است، و چون نتوآن ستم در كلمات امام مشروحا و گسترده تر كار كنم اسمش را قاموس نهج البلاغه نگذاشتم بلكه: «مفردات نهج البلاغه» ناميدم، تا اغراق گوئى نباشد، با آنكه بعضى از فضلاء صلاح مى دآن ستند كه «قاموس نهج البلاغه» ناميده شود.
طريق استفاده از اين كتاب آن است كه ثلاثى مجرّد كلمه اى را در نظر گرفته و با طريق الف و باء مثل كتابهاى لغت آنرا پيدا كنيد و بعد از پيدا كردن خواهيد ديد آن كلمه با مشتقاتش در كتاب ترجمه شده و شواهدى از نهج البلاغه براى آن آورده شده و به مناسبت همان كلمه بعضى از فرموده هاى امام (صلوات اللّه عليه) توضيح داده شده است، مثلا در پيدا كردن شقشقيه اگر مراجعه كنيم به كلمه «شقشق» كه استثناء رباعى است، خواهيم ديد معنى اين كلمه و جريان خطبه شقشقيه در ذيل آن آمده است.
در شمارش خطبه ها و نامه ها و كلمات حكمت آميز و در تعيين صفحات نهج البلاغه، نسخه صبحى صالح را در نظر گرفته و از روى آن نقل كرده ايم كه ظاهرا در حال حاضر صحيحترين نسخه از لحاظ اعراب و شمارش است، خداوندا بحق محمد و آل محمد صلواتك عليهم اجمعين اين زحمت و تلاش را از اين ذرّه بى مقدار قبول فرموده و ذخيره آخرتم قرار بده و مرا از خادمين نهج البلاغه محسوب فرما و قارئان را از آن بهره مند گردان انّك قريب و مجيب و الحمد للّه ربّ العالمين

سيد على اكبر قرشى
اروميه ٢٧ رمضان المبارك ١٤١٦ مطابق ٢٨ بهمن ماه ١٣٧٤


۱
حرف الالف

بسم اللّه و له الحمد

حرف الالف

ابَدْ
ظرف زمان است به معنى هميشه و دائما، مانند «اوصيكم عباد اللّه بتقوى اللّه و طاعته فانّها النجاة غدا و المنجاة ابدا» خ ١٦١، ٢٣٠ يعنى تقوى سبب نجات هميشگى است.
و نيز وصف آيد به معنى دائم و بى پايان چنانكه درباره خدا فرموده: «انت الابد فلا امد لك و انت المنتهى فلا محيص عنك» ط ١٠٩، ١٥٨: خدايا تو جاودانى تو را مدتى و پايانى نيست و تو آخرى، راه فرارى از تو نيست، فرار از تو، فرار كردن به سوى توست و نظير: «حين ظعنوا فيها لفراق الابد» خ ١١١، ١٦٦ تا از دنيا كوچ كردند براى جدائى دائم. اين كلمه مجموعا بيست و دو بار در نهج البلاغه به كار رفته، دو بار با الف و لام، شانزده بار بدون الف و لام، و نيز بصورت «ابديّة» و «مؤبّد» مانند «الطمع رّق مؤبّد» حكمت ١٨٠، ٥٠١ يعنى طمع، بندگى هميشگى است. امام (صلوات اللّه عليه) درباره خلقت كائنات فرموده: «لم يخلق الاشياء من اصول ازليّة و لا من اوائل أبدية بل خلق ما خلق فاقام حدّه و صوّر ما صوّر فاحسن صورته» خ ١٦٣، ٢٣٣ يعنى: كائنات را از اصول و موادّ بى اوّل و از موادّ ابدى (بى اوّل و بى انتهى) نيافريده بلكه آفريد، آنچه را كه آفريد يعنى «نبود» را «بود» كرد و براى آن حدّ قرار داد كه از هم متمايز باشند و آنچه را كه شكل داده شكل خوب داده است در رابطه با اين كلام جاودان چند مطلب هست: ١- اين مطلب بدين صورت: «ماده قديم و ابدى نيست» براى اولين بار در اسلام توسط امير المؤمنين (عليه السلام) مطرح شده و قبل از وى سابقه اى ندارد، و كاملا بهت انگيز است، بايد گفت: امام (صلوات اللّه عليه) از زمان جلوتر رفته و بحق «باب مدينة العلم» مى باشد.
٢: اگر مادّه ازلى باشد ابدى نيز خواهد بود، اين كلام، ازلى و ابدى بودن مادّه هر دو را نفى ميكند.
٣: اين كلام حق است ماده امكان ندارد قديم باشد، زيرا مادّه هر چه باشد ممكن الوجود است، وجود و عدم نسبت به آن على السوّيه مى باشد ذاتش نه اقتضاى وجود دارد و نه اقتضاى عدم، چنين چيزى محال است قائم بنفس بوده و هستى را از خود داشته باشد، بلكه مادّه هستى را از واجب الوجود دريافت داشته است، برهان امكان و وجوب بهترين دليل براى حدوث و خلقت مادّه است.
٤: كلام امام (صلوات اللّه عليه) در حدوث كائنات صراحت دارد، به عبارت ديگر: جهان كه «ما سوى اللّه» باشد حادث است، كه نبوده بعدا به وجود آمده است، چنانكه متكلّمان گويند و ظواهر آياتى امثال (قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ) همين است، در روايت صحيحى در كافى از حضرت باقر (صلوات اللّه عليه) نقل شده كه فرمود: «كان اللّه عزّ و جلّ و لا شى ء غيره و لم يزل عالما بما يكون فعلمه به قبل كونه كعلمه به بعد كونه» (اصول كافى ج ١ باب صفات الذات حديث ٢) ٥: بنابر نظريّه حق ملّا صدرا: زمان زائيده حركت جوهرى و حوادث است، على هذا خداوند كائنات را در «لا زمان» آفريده و قبل از كائنات نه چيزى بود و نه زمانى، و با خلقت كائنات هم اشياء موجود شده و هم زمان به وجود آمده است.
٦: فلاسفه الهى گويند: مناط احتياج شى ء به علّت، امكان ذاتى آن ست نه حدوث آن، آنها كائنات را ممكن ذاتى و قديم زمانى مى دانند و گويند: خدا مانند
خورشيد و كائنات مانند شعاع آن ست، شعاع در هر حال از خورشيد بوده و وابسته به آن است خواه بگوئيم: از اوّل با خورشيد بوده و يا بعدا به وجود آمده است، ولى آنها فرض اوّل را قبول دارند، دليلشان فيّاض على الاطلاق بودن خداست.
مرحوم شهيد مطهرى فرمايد: فلاسفه هيچ دليلى از خود عالم بر قديمى بودن آن ندارند و فقط مى گويند: خدا فيّاض على الاطلاق و قديم الاحسان است امكان ندارد فيض و احسان او را منقطع و محدود بدانيم (منطق و فلسفه ص ١٧٩) چنانكه ديديم قول فلاسفه مخالف ظواهر آيات و مخالف روايات و نهج البلاغه است.

ابر
(بر وزن عقل) اصلاح و بارور كردن نخل و نيش زدن عقرب و توطئه و غيره است
در لغت آمده: «ابر النخل: اصلحه، ابر العقرب فلانا: لدغته بابرتها»
اين كلمه فقط يكبار آنهم به صورت فاعل «ابر» در نهج البلاغه آمده است آنگاه كه به خوارج فرمود: «اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر» خ ٥٨، ٩٢ مرحوم سيد رضى فرموده: «آبر» بر سه وجه نقل شده: اولّى با «راء» كه به اصلاح و بارور كننده نخل گويند: آبر، دوّمى با «ثاء» يعنى: «آثر» و ان كسى است كه نقل حديث مى كند و آن اصحّ وجوه در نزد من است گويا امام (عليه السلام) فرمايد: مخبرى و خبر دهنده اى از شما باقى نماند، سومّى با «زاء» به معنى شورشگر است، هلاك شونده را نيز گويند
ابن ابى الحديد نمّام و مفسد را نيز بر آن افزوده است،
ابن اثير در «نهايه» متن اول را اختيار مى كند. به نظر نگارنده معنى شورش و توطئه گر صحيح است
ابن ابى الحديد گويد: «الآبر: من يبغى القوم الغوائل خفية».
به هر حال: خوارج، حكميت را در صفين را بر امام (عليه السلام) تحميل كردند و چون نقشه شوم معاويه و عمرو بن عاص در «دومة الجندل» آشكار گرديد محضر حضرت آمده و گفتند: ما اشتباه كرديم، استغفار مى كنيم و در صورتى به اطاعت تو خواهيم آمد كه تو هم اقرار كنى با قبول حكميّت كافر شده اى، بعد ايمان بياورى و توبه كنى، امام در جواب آن ناكسان چنين فرمود: «اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر، ابعد ايمانى بالله و جهادى مع رسول اللّه صلّى اللّه عليه أشهد على نفسى بالكفر لقد ضللت اذا و ما انا من المهتدين.» يعنى: طوفانى سنگباران شما را بگيرد و توطئه گرى از شما باقى نماند، آيا بعد از ايمان به خدا و بعد از جهاد كردنم در راه توحيد در ركاب رسول خدا ص، بگويم كافر شده ام اگر چنين گويم گمراه شده و از اهل هدايت نيستم، عجبا آن ناكسان بيحيائى را به كجا رسانده اند خدايا آن بزرگوار چه آدم پر بلائى بود كه گروهى او را خدا خوانده و گروهى كافرش گفتند

ابراهيم
خليل الرحمن و ابو الانبياء (صلوات اللّه عليه)، اسم مباركش فقط دو بار در «نهج» يافته است يكى آنجا كه در ضمن نامه اى به معاوية آيه (إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللَّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ) كتاب ٢٨، ٣٨٧ آمده و ديگرى در حكمت ٩٦، ٤٨٤ كه باز در ضمن همين آيه است.

ابط
(بكسر اوّل) زير بغل، در حديث غدير آمده: «فرفع يده حتى رؤى بياض ابطيهما» يعنى دست على (عليه السلام) را بقدرى بلند كرد، تا سفيدى زير بغل هر دو ديده شد، جمع آن «آباط» است كه فقط يكبار در نهج البلاغه به كار رفته، آن حضرت در رابطه با كسب صفات خوب فرموده: «اوصيكم بخمس لو ضربتم اليها آباط الابل لكانت لذلك اهلا لا يرجون احد منكم الا ربّه و لا يخافن الّا ذنبه...» حكمت ٨٢، ٤٨٢، منظور زدن زير بغل شتر و راندن آن در مسافرت است.

اباق
رفتن در حال خشم و قهر. چنانكه يكدفعه در قرآن آمده: (إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ) صافات: ١٤٠ و دفعه ديگر فرموده: (وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً...) انبياء: ٨٧، و اينكه آنرا فرار عبد از مولايش گفته اند، قهر و غضب نيز در آن ملحوظ است، اين كلمه فقط يكبار آنهم به لفظ فاعل «آبق» در «نهج» آمده است، آن حضرت به حارث اعور مى نويسد: «و ايّاك ان ينزل بك الموت و انت ابق من ربك فى طلب الدنيا» نامه ٦٩، ٤٦٠ بترس از آنكه مرگ بر تو نازل شود در حاليكه با خدايت در طلب دنيا در قهرباشى.

ابل
مطلق شتر اعم از نر و ماده و از هر جنس، چنانكه جمل شتر نر و ناقه شتر ماده است، لفظ آن مفرد است و دلالت بر جنس دارد، اين كلمه مجموعا يازده بار در «نهج» به كار رفته، از جمله در خطبه شقشقيّة در رابطه با عثمان بن عفان فرموده: «و قام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضمة الابل نبتة الربيع» خ ٣، ٤٩ فرزندان پدرش با او چنان شروع به خوردن بيت المال كردند كه گوئى شتر، علف نرم بهارى را مى خورد.

ابّان
وقت شى ء و اوّل شى ء
در اقرب الموارد آمده: «ابّان الشى ء: حينه و اوّله»
اين كلمه را امام (صلوات اللّه عليه) دو بار به كار برده است يكى در خطبه ١٥٠، ٢٠٨ كه درباره فتنه هاى آينده فرموده: «يا قوم هذا ابّان ورود كلّ موعود و دنو من طلعة ما لا تعرفون الا و انّ من ادركها منّا يسرى فيها بسراج منير...» بنظر ابن ميثم رحمه الله اين سخن اشاره به فتنه هائى است كه رسول خدا ص از آمدن آنها به حضرت خبر داده بود و به نظر ابن ابى الحديد اشاره به ظهور حضرت مهدى ع مى باشد، يعنى: اى قوم اين روز وقت آمدن هر موعود و نزديك شدن به ظهور آنچه نمى دانيد مى باشد ولى اهل بيت من در آن فتنه با چراغ هدايت خواهند رفت، ديگرى در خطبه ١٨، ١١١ «و قدّم الخوف لابّانه» ناگفته نماند: اين كلمه در صبحى صالح و ابن ابى الحديد «لا مانه» با «ميم» از ماده امن آمده و در ابن ميثم و عبده «لابانه» نقل شده ولى ظاهرا نقل اول صحيح است كه ابن ابى الحديد لام آنرا تعليل گرفته يعنى براى امان روز قيامت خوف دنيا را وسيله قرار داده است.

أبهة
(بضم همزه و فتح باء و هاء) عظمت، بهجت، كبر و نخوة، اين كلمه دو بار در «نهج» ديده مى شود، امام (عليه السلام) در وصف دنيا فرموده: «كم من واثق بها قد فجعته و ذى طمأنينة اليها قد صرعته و ذى أبهّة قد جعلته حقيرا» خ ١١١، ١٦٥، يعنى چه بسا كسيكه به دنيا مطمئن بود كه به فاجعه گرفتارش كرد و چه بسا صاحب آرامش كه او را به زمين زد و چه بسا صاحب عظمت و تكبر كه خوارش نموده است. و به مالك اشتر مى نويسد: «و اذا احدث لك ما انت فيه من سلطانك ابهّة او مخيلة فانظر الى عظم ملك الله فوقك...» نامه ٥٣، ٤٢٨ اگر حكومتت بزرگ بينى يا عجبى در تو به وجود آورد، در بزرگى خدا كه بالاى سر توست بيانديش.

اب
پدر جمع آن آباء است، اين كلمه به شكل مفرد و جمع به طور مفصّل در «نهج» آمده است.
ناگفته نماند كلمه «لا ابالكم» چندين بار در «نهج» ديده مى شود
ابن ميثم در ذيل خطبه ٣٥ كه اين كلمه درباره خوارج گفته شده فرمايد: «لا ابالكم» سخنى است كه عرب به آن عادت كرده بود
جوهرى گويد: از آن مدح اراده كنند
ديگران گفته اند در ذمّ به كار رود چون نفى «اب» مستلزم عار و ننگ است و گفته اند: آن نفرين است كه شخص، ياور و نيرو نداشته باشد، زيرا نفى «اب» لازمه اش نفى عشيره و اقوام است.
ظاهرا مراد از كلام امام معناى دوّم يا سوّم است چون سخن امام نوعا در مقام ذمّ مى باشد، مثلا آنگاه كه نعمان بن بشير از طرف معاويه به «عين التمر» حمله كرد امام در رابطه با تحريك مردم به جنگ، چنين فرمود: «... لا ابالكم ما تنتظرون بنصركم ربكّم أ ما دين يجمعكم و لا حميّة تحمشكم...» خ ٣٩، ٨١، ننگ بر شما در يارى خداى خود منتظر چه هستيد مگر دينى نداريد كه شما را جمع كند، مگر حميّتى نداريد كه شما را بر دشمن خشمگين نمايد
ابن ميثم در شرح «لله ابائكم فقدّموّا بعضا يكن لكم» خ ٢٠٣، ٣٢١ گويد
«لله ابائكم» كلمه اى است كه عرب براى تعظيم مخاطب گويد و او را و يا پدر او را به خدا نسبت مى دهد
«لله لك- لله ابوك» به نظر بعضى «لام» براى عاقبت است يعنى عاقبت پدرتان به سوى خدا باشد.

اباء
امتناع و خوددارى از قبول چيزى، مثلا امام (صلوات اللّه عليه) درباره امامت فرموده: «ايها الناس ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه و اعلمهم بامر الله فيه فان شغب شاغب استعتب فان ابى قوتل...» ط ١٧٣، ٢٤٧، يعنى اى مردم سزاوارترين مردم به امر خلافت تواناترين آنها بر خلافت و داناترين آنها به دستور خدا در آن مورد است اگر كسى سرباز زد از او رضايت و اطاعت مى خواهند و اگر امتناع كرد با او مى جنگند، اين لغت بارها در «نهج» به كار رفته است.

اتان
الاغ ماده، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» يافته است، امام درباره استفاده از مال دنيا به عثمان بن حنيف مى نويسد: «و لا اخذت منه الّا كقوت اتان دبرة» نامه ٤٥، ٤١٧ يعنى از مال دنيا نگرفتيم مگر به اندازه قوت ماده الاغيكه پشتش زخمى است «دبره» مثل طلبه زخم پشت حيوان است.

اتيان
آمدن و آوردن. لازم و متعدى هر دو آمده است، اين كلمه بحدّ وفور بهر دو معنى در «نهج» آمده، احتياج بتوضيح بيشترى ندارد، «ايتاء» از باب افعال پيوسته متعدى به كار رفته است.

اثر
نشانه، به طور كلّى اثر عبارت است از علامت و نشانه ايكه از چيزى يا از كسى باقى ماند، خواه بنائى باشد يا دينى يا بدعتى با جاى پائى و مانند آن
«الاثر ما بقي من رسم الشّى ء»
آن حضرت به حارث اعور مى نويسد: «و لير عليك اثر ما انعم الله به عليك» نامه ٦٩، ٤٥٩ يعنى اثر و علامت نعمت خدا در تو ديده شود.
«اثَرَة» (بفتح همزه و ثاء) به معنى استبداد است
در لغت آمده «اثر على اصحابه اثرا: اختار لنفسه اشياء...»
آن حضرت در رابطه با كشته شدن عثمان بن عفان خطاب به كشندگان او چنين فرمود: «استأثر فاساء الاثرة و جزعتم فاسأتم الجزع و لله حكم واقع فى المستأثر و الجازع» خ ٣٠، ٧٣، عثمان استبداد كرد استبداد بدى، نبايد كار را به آنجا مى رسانيد تا بر عليه او قيام كنند، شما نيز كم صبرى كرديد كم صبرى بدى، نمى بايست تا حدّ قتل پيش برويد، خدا درباره هر دو حكمى دارد شايد نظر امام از دو حكم اشاره به مقدّرات يا عذاب و ثواب در آخرت است.

ايثار
اختيار كردن. «الايمان ان تؤثر الصّدق حيث يضّرك على الكذب حيث ينفعك» حكمت ٤٥٨، ٥٥٦، «استيثار» استبداد و به خود اختصاص دادن چنانكه گذشت.

اثل
(بر وزن عقل) درخت گز، در قرآن مجيد آمده: (فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ) سباء: ١٦ و نيز به معنى اصيل آيد
گويند: «مجد مؤثّل اى اصيل، بيت مؤثل اى معمور»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» يافته است آنجا كه درباره خدا فرموده: «تعالى عما ينحله المحدّدون من صفات الاقدار و نهايات الاقطار و تأثّل المساكن و تمكّن الأماكن...» ط ١٦٣، ٢٣٣ يعنى: برتر است خدا، از آنچه محدود كنندگان به او نسبت مى دهند از صفات اندازه ها و نهايتهاى اطراف و آبادى مسكنها و استقرار در مكانها،
ابن ابى الحديد گويد: گويا اصل آن بناء كردن مسكن با درخت گز است.

اثم
گناه. كار حرام، از آيه: (يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ) بقره: ٢١٠ معلوم مى شود معناى اصلى آن ضرر است، گناه با ضرر رابطه مستقيم دارد «من بالغ فى الخصومة اثم» ٢٦ حكمت ٢٩٨: هر كس در خصومت مبالغه كند به گناه مى افتد
«آثم» گناهكار، درباره عمرو بن عاص فرموده: «عجبا لابن النابغة... لقد قال باطلا و نطق آثما» خ ٨٤، ١١٥ يعنى تعجّب از پسر زن زناكار... حقا كه باطل گفته و گناهكارانه دهان به سخن باز كرده است و آن وقتى بود كه ابن عاص به اهل شام مى گفت على بن ابى طالب اهل شوخى و سبكى و... است. «اثمه» بر وزن طلبه جمع آثم است: «انّ شرّ وزرائك من كان للاشرار قبلك وزيرا... فانهم اعوان الاثمة» نامه ٥٣، ٤٣٠ بدان اى مالك بدترين وزيران تو آنهائى هستند كه قبل از تو وزير اشرار بوده اند،... آنها اعوان گناهكارانند.

اجاج
آب شور كه به تلخى زند (وَ ما يَسْتَوِي الْبَحْرانِ هذا عَذْبٌ فُراتٌ سائِغٌ شَرابُهُ) فاطر: ١٢، اين كلمه فقط دو بار در «نهج» آمده است درباره راغبان خدا فرموده: «فهم فى بحر أحاج افواههم ضامرة و قلوبهم قرحة قد وعظوا حتى ملّوا» خ ٣٢، ٧٥، آنها از نادانى مردم و ظلم ظالمان در دريائى تلخ هستند و دهانهايشان بسته و دلهايشان مجروح است، بقدرى مردم را موعظه كرده اند تا خسته شده اند. و در وصف آتش جهنّم فرموده: «ساطع لهبها، متغّيظ زفيرها متأجج سعيرها» خ ١٩٠، ٢٨٢، شعله اش بلند، صدايش پرهيجان، آتشش در شدت حرارت است. (نعوذ بالله منها)
در لغت آمده: «الاجّة: شدة الحرّ و توهّجه».

اجر
مزد. ثواب. پاداش كه در مقابل عمل نيك به انسان مى رسد. «و من انكره بلسانه فقد اجر و هو افضل من صاحبه» حكمت ٣٧٣: هر كس عدوان و منكر را با زبان انكار كند مأجور است و او از آنكه با قلب انكار كند برتر است و به زياد بن ابيه مى نويسد: «ا ترجو ان يعطيك الله أجر المتواضعين و انت عنده من المتكبّرين» نامه ٢١، ٣٧٧.

اجل
مدّت معيّن و آخر مدّت.
راغب گويد: اجل مدّتى است كه براى چيزى معيّن شود، اجل انسان مدت حيات اوست
(قاموس)، آخر مدت نيز گفته است:
امام (صلوات اللّه عليه) درباره خدا فرمايد: الذى ليس لصفته حدّ محدود و لا نعت موجود و لا وقت معدود و لا اجل ممدود» خ ١، ٣٩ خدائيكه براى وصف او نه حدى معين و نه نعتى موجود و نه وقتى شمرده شده و نه مدتى كشيده شده اى وجود دارد، «و كان رسول الله اذا احّمر البأس و احجم الناس قدّم اهل بيته... لكن آجالهم عجّلت و منيّته اجلّت» نامه ٩، ٣٦٩. مراد از ضمير «آجالهم» عبيدة بن حارث، و حمزة و جعفر بن ابى طالب است، و ضمير «منيّته» به خود حضرت راجع است، يعنى چون جنگ شدت مى يافت و مردم ساكت مى شدند، رسول خدا ص اهل بيت خويش را در جنگ مقدم مى كرد... اما اجل و شهادت آنها به زودى رسيد ولى مرگ من وقت دار شد و به تأخير افتاد در جمله «كفى بالاجل حارسأ» حكمت ٣٠٦ مراد مدت عمر انسان و رسيدن به آخر است.
«آجل»: وقت دار و مدّت دار «و اعلموا عباد الله انّ المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الآخره» نامه ٢٧، ٣٨٣ خطاب به محمّد بن ابى بكر است

اجل
(بر وزن عقل) علت و جهت. اين لفظ فقط دو بار در «نهج» آمده است يكى در خطبه ٢١٠، ٣٢٧ و ديگرى درباره گناهكار فرموده: «يكره الموت لكثرة ذنوبه و يقيم على ما يكره الموت من اجله» ح ١٥٠، منظور از «ما» گناه است. يعنى به علت كثرت گناهان از مرگ مى ترسد، و به گناهيكه به سبب آن از مرگ كراهت دارد ادامه مى دهد.

آجن
آبى كه رنگ و طعم آن متغيّر شده و نوشيدنى نيست
«اجَن الماء: تغيّر طعمه و لونه»
اين لفظ سه بار در «نهج» به كار رفته است. امام (صلوات اللّه عليه) در باره خلافت بعد از رحلت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «هذا ماء آجن و لقمة يغضّ بها آكله» خ ٥، ٥٢ خلافت و ولايت امر، آبى است رنگ و طعم تغيير يافته و لقمه ايست كه خورنده اش گلوگير مى شود و نيز در خ ١٧ و ١٤٤.

احُد
كوه معروفى است كه در مدينه بعلت بريده شده از كوههاى ديگر «احد» ناميده شده و جنگ تاريخى احد در كرانه آن واقع شده است و دو بار در «نهج» ديده مى شود، يكى آنجا كه فرموده: چون آيه (الم أَ حَسِبَ النَّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ) نازل شد دآن ستم تا رسول خدا ص در ميان ماست فتنه اى نخواهد آمد، گفتم: يا رسول الله اين فتنه چيست كه خدا به شما خبر داده است فرمود: «يا على انّ امتّى سيفتنون بعدى» گفتم: يا رسول الله: «او ليس قد قلت يوم أحد... أبشر فانّ الشهادة من ورائك فقال لى انّ ذلك لكذلك» خ ١٥٦، ٢٢٠ ديگرى آنجا كه به معاويه عليه لعائن الله مى نويسد: چون جنگ شدت مى يافت و رزمندگان مات مى شدند، رسول خدا ص اهل بيت خويش را جلو مى انداخت و با آنها ياران خود را از آتش شمشيرها و نيزه ها حفظ مى كرد در نتيجه: «فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم موتة...» نامه ٩، ٣٦٩ يعنى پسر عمويم عبيده در «بدر» و عمويم حمزه در «احد» و برادرم جعفر در «موته» شهيد شدند.

احَد
اين لفظ گاهى اسم است به معنى «يكى» در مقابل دو و سه و... مثل «انّ الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و ليس احد من العرب يقرء كتابا» خ ٣٣، ٧٧، خداوند محمد ص را مبعوث كرد در حاليكه كسى از عرب كتابى نمى خواند و خواندن بلد نبود، و آن اگر در سياق نفى باشد افاده عموم مى كند، چنانكه در كلام بالا مشاهده مى شود ديگرى آنكه وصف آيد به معنى بى همتا و بى نظير و آن وقت فقط در باريتعالى به كار رود مثل: (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) آن فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه در وصف خدا فرموده: «الاحد بلا تأويل عدد و الخالق لا بمعنى حركة و نصب» خ ١٥٢، ٢١٢ يعنى خدا احد و بى همتاست نه بمعنى احد عددى و آفريننده است بى آنكه حركتى بكند و يا دشوارى بكشد. مؤنّث احد «احدى» است: «المؤمن ينتظر من الله احدى الحسنين امّا داعى اللّه فما عند الله خير له و امّا رزق اللّه فاذا هو ذو اهل و مال» خ ٢٣، ٦٤ جمع آن آحاد است كه فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود خ ١١١

احَن
احنه به معنى كينه و عداوت است جمع آن احن بر وزن عنب آيد آن فقط يكبار در زبان امام جارى شده آنجا كه در وصف ملائكه فرمايد: «و لم تعترك الظّنون على معاقد يقينهم و لا قدحت قادحة الاحن فيما بينهم» خ ٩١ اشباح، ١٢٩ يعنى: احتمالات و ظن بر قلوب و جايگاه يقينشان داخل نشده و عامل كينه ها ميانشان عيبها به وجود نياورده است.

اخذ
گرفتن، «انتم طرداء الموت ان اقمتم له اخذكم و ان فررتم منه ادرككم» نامه ٢٧، ٣٨٤ خطاب به محمد بن ابى بكر،: شما راندگان مرگ هستيد، مرگ در پى شماست، اگر بيايستيد شما را مى گيرد و اگر فرار كنيد شما را درك خواهد كرد، مصاديق اخذ مختلف است مانند اخذ پيمان، اخذ بعذاب، اخذ چيزى با دست، ولى در همه معناى اوّلى ملحوظ است، نظير: «اخذ الله بقلوبنا و قلوبكم الى الحق» خ ١٧٣، ٢٤٩

مؤاخذه
اخذ بعذاب و مجازات است، ظاهرا مفاعله در اينجا به معنى شدت باشد بين الاثنين بودن هميشه لازم نيست، گرچه راغب در مفردات بين الاثنين بودن را نوعى توجيه مى كند، امام (عليه السلام) در دعاى استسقاء گويد: «اللهم خرجنا اليك... الّا تو آخذنا باعمالنا و لا تؤاخذنا بذنوبنا» خ ١١٥، ١٧٢

مآخذ
اسم مكان است يعنى محلّ اخذ، به معنى منهج و راه نيز آيد چنانكه فرموده: «فجعلت اتبع مآخذ رسول اللّه- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- فاطاء ذكره حتى انتهيت الى العرج، خ ٢٣٦، ٣٥٦ امام (عليه السلام) اين كلام را در رابطه با هجرت به مدينه فرموده است يعنى چون از مكّه خارج شدم راه رسول خدا ص را مى رفتم و ياد او در ذهنم بود (ياد كردن آن حضرت را به قدم گذاشتن بر زمين تشبيه كرده است گوئى قلبش را روى ياد آن حضرت گذاشته است) تا به عرج (موضعى است ميان مكه و مدينه) رسيدم. و خطاب به معاويه نوشته: فانك مترف قد اخذ الشيطان منك مآخذه» نامه ١٠، ٣٧٠ مآخذ به معنى دام شكار است.

آخر
بر وزن فاعل مقابل اوّل، آن حضرت وقتى صفين و قران بلند كردن را به خوارج يادآورى مى كرد فرمود: «فقلت لكم هذا امر ظاهره ايمان و باطنه عدوان و اوّله رحمة و آخره ندامة فاقيموا على شأنكم» خ ١٢٢، ١٧٩

آخر
بفتح خاء: غير و ديگرى. چنانكه درباره ابو بكر فرموده: فياعجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته» خ ٣، ٤٨ عجبا ابو بكر در حيات خويش مى گفت: خلافت را از من بگيريد من بهترين شما نيستم ولى براى بعد از خود، آن را به ديگرى واگذار كرد، فريقين هر دو نقل كرده اند كه ابو بكر مى گفت: «اقيلونى فلست بخيركم» ولى به وقت مرگ طومارى نوشت و خلافت را به عمر بن الخطاب داد.
قيامت را آخر ناميده اند كه دنيا اوّل است و آن آخر، امام درباره متقى فرموده است: «اتعب نفسه لاخرته و اراح الناس من نفسه» خ ١٩٣، ٣٠٦ تانيث آن بعلت وصف بودن به «حيات» است الحياة الدنيا و الحياة الآخرة

اخ
برادر، رفيق، مصاحب، ريشه آن «اخو» با واو است و در اصل كسى را گويند كه با ديگرى در پدر و مادر و يا در يكى از آندو شريك باشد، ناگفته نماند: استعمال اخ مانند اب و ام و اخت بسيار وسيع است
راعب در مفردات گويد: هر كس با ديگرى در قبيله يا در دين، يا در صنعت، يا در معامله، يا در مودّت و يا در غير اينها شريك باشد به او «اخ» گفته مى شود
در نهج البلاغه همه اينها در معناى اخ به كار رفته است، امام (صلوات اللّه عليه) به مالك اشتر مى نويسد: «و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا... فانهم صنفان امّا اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق» نامه ٥٣، ٤٢٧: براى رعيت خود حيوان درنده مباش... چون آنها دو نوع اند، يا برادر دينى تو هستند و يا مانند تو انسانند. و آنگاه كه از آينده خبر مى داد مردى از قبيله كلب گفت يا امير المؤمنين شما علم غيب مى دانيد امام تبسم فرمود و گفت: «يا اخا كلب ليس هو بعلم غيب و انمّا هو تعلّم من ذى علم» خ ١٢٨، ١٨٦: اى برادر قبيله كلب اين اخبار كه از «صاحب الزنج» مى دهم علم غيب نيست بلكه از صاحب علم (رسول خدا ص) گرفته ام. «عاتب اخاك بالاحسان اليه و اردد شرّه بالانعام عليه» حكمت ١٥٨

ادَب
در مجمع البحرين فرموده: «الادب: حسن الاخلاق»، «ادّبته تأديبا» يعنى محاسن اخلاق را به او ياد دادم
مى شود گفت: آن حالتى است در انسان كه هر كارى را به مقتضاى آن، نيكو انجام مى دهد. امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «لا غنى كالعقل و لا فقر كالجهل و لا ميراث كالادب و لا ظهير كالمشاورة» حكمت ٥٤، ٤٧٨ و در جاى ديگر فرمايد: فإنّ العاقل يتعظ بالاداب و البهائم لا يتعظ الّا بالضرب» نامه ٣١، ٤٠٤ تأديب به معنى عقوبت براى ادب نيز آمده است.

مأدبه
طعام ميهمانى اين كلمه با فتح و ضم دال هر دو آمده است
در اقرب الموارد گويد: «المأدبة: طعام صنع لدعوة او عرس»
اين لفظ فقط دو بار در «نهج» يافته است يكى آنجا كه به فرماندار بصره عثمان بن حنيف مى نويسد: «يابن حنيف فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك الى مأدبة فاسرعت اليها» ك ٤٥، ٤١٦ يعنى اى پسر حنيف به من خبر رسيد كه مردى از اهل بصره تو را به ميهمانى دعوت كرده و تو شتابان به آنجا رفته اى. ديگرى آنجا كه درباره خدا فرمايد: «سبحانك خالقا و معبودا... خلقت دارا و جعلت فيها مأدبة مشربا و مطعما و ازواجا و خدما و قصورا و انهارا...» خ ١٠٩، ١٥٩ منظور از «دارا» بهشت است.

آدم
ابو البشر (عليه السلام)، اين كلمه مجموعا هفده بار در نهج البلاغه به كار رفته، هشت بار «ابن آدم» و نه بار فقط آدم و يكبار نيز كلمه «آدميين» آمده است.
آنچه نهج البلاغه درباره آدم (عليه السلام) گفته همآن ستكه قرآن مجيد مى فرمايد و آن اينكه: خلقت آدم و بشر اوليّه يك خلقت مستقل و بى سابقه است، و به طور دفعى آفريده شده، همانطور كه عصاى موسى (عليه السلام) با اراده و مشيت الهى دفعتا و آنا مبدّل به اژدها شد، هكذا گل و مجسّمه آدم با نفخه الهى مبدّل به انسان و آدم گرديد و حقيقت (فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ) حجر: ١٩ به وقوع پيوست.
از فرضيّه نشو و ارتقاء و تكامل جسمى در اسلام خبرى نيست و اگر روزى مانند «دو دو تا چهار تا» ثابت شود، باز آن در رابطه با انسان نيست و درباره ديگر موجودات زنده خواهد بود، زيرا آيات قرآن مجيد در مستقل آفريده شدن انسان قابل تأويل نمى باشد، قرآن مجيد فرموده: خداوند به ملائكه فرمود: من از گل خشكيده بشرى خواهم آفريد، چون او را ساخته و از روح خود در آن دميدم به او سجده كنيد: (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ) حجر: ٢٨ و ٢٩.
امام (صلوات اللّه عليه) مشروح اين سخن را در نهج البلاغه در خطبه اوّل پس از بيان خلقت آسمانها و زمين چنين فرموده: «ثم جمع الله سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربة سنّها بالماء حتى خلصت و لاطها بالبلّة حتى لزبت فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول، اجمدها حتّى استمسكت و اصلدها حتّى صلصلت لوقت معدود و امد معلوم ثم نفخ فيها من روحه فمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها و فكر يتصرّف بها و جوارح يختدمها... خ ١، ٤٢ يعنى: پس از خلقت آسمانها و زمين، خداوند مقدارى از سخت و نرم و شيرين و شور زمين، خاكى جمع كرد، آنرا با آب آميخت تا گل خالص شد (شورى، شيرينى، نرمى و سفتى درهم فرو رفتند) و آنرا با رطوبت عجين كرد تا گل چسبنده گرديد، و از آن مجسّمه اى ساخت كه داراى اطراف، پيوستگيها، اعضاء و فصول و قسمتهاى متمايز بود، آنرا جامد كرد و خشكانيد تا محكم گرديد، و صلب و سخت كرد تا مانند سفال شد، و تا وقتى حساب شده و مدتى معيّن او را در همانحال گذاشت، آنگاه از روح خود در آن دميد، سپس برخاست در حاليكه انسانى بود داراى قواى تعقّل كه آنها را به كار مى برد و فكريكه با آن در كارها تصرّف مى كرد و اعضائيكه آنها را به كار مى گرفت. خلاصه اين كلام آن ستكه: خداوند ابتدا مجسّمه آدم را ساخت و سپس در آن روح دميد و اين عبارت اخرى (فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ) است كه مكرر در قرآن مجيد ديده مى شود، نظير اين سخن است كلام آن حضرت در جاى ديگر كه فرموده: «فلّما مهّد ارضه و انفذ امره اختار آدم (عليه السلام) خيرة من خلقه و جعله اوّل جبلّته و اسكنه جنّته و أرغد فيها اكله...» خ ٩١، ١٣٣ اميد است دانشمندان و فضلاء اسلامى در فلسفه اسلامى بيشتر تحقيق كنند و مخصوصا دانشگاهها را از فلسفه غلط غرب نجات دهند و به جاى نوشتن و تدريس فرضيه هاى بى پايه فلسفه، قرآن و نهج البلاغه را تدريس نمايند.
جريان سجده ملائكه به آدم (عليه السلام) و امتناع ابليس و اسكان آدم در بهشت در نهج البلاغه نظير قرآن مجيد است رجوع شود به خ ١، ٤٣، خ ٩١، ١٣٣، خ ١٩٢، ٢٨٦ بهتر است جملاتى از خطبه اشباح بعنوان نمونه نقل نمائيم: «فلما مهّد ارضه و انفذ امره اختار آدم (عليه السلام) خيرة من خلقه و جعله اوّل جبلّته و اسكنه جنّته و ارغد فيها اكله و اوعز اليه فيما نهاه عنه، و علمه انّ فى الاقدام عليه التّعرض لمعصيته و المخاطرة بمنزلته فاقدم على ما نهاه عنه- موافاة لسابق علمه- فاهبطه بعد التوبة ليعمر ارضه بنسله و ليقيم الحجة به على عباده و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يوكّد عليهم حجة ربوّبيته و يصل بينهم و بين معرفته بل تعاهدهم بالحجج على السن الخيرة من انبيائه» خ ٩١، ١٣٣ يعنى: چون خدا زمين خود را براى خلقت بشر آماده كرد و فرمانش در اين رابطه جاى خود را گرفت آدم (عليه السلام) را از خلقش برگزيد و او را اولين آفريده كرد و در بهشتش جاى داد، خوردنى اش را در آن، فراوان نمود، و در آنچه نهى كرده بود به او فهماند كه اگر اقدام به خوردن آن كند به معصيت دچار خواهد شد و مقامش به خطر خواهد افتاد، ولى آدم از منهّى عنه خورد تا با علم سابق خدا برابرى كند خداوند او را بعد از توبه اش به زمين افكند تا توسط نسل او زمين را آباد گرداند و با او حجت خويش را بر بندگان اقامه كند، پس از وفات آدم مردم را از رهبر خالى نگذاشت بلكه پيامبرانى فرستاد و به زبان آنها حجت را تمام كرد.

موافاة لسابق علمه يعنى چه
در عبارت گذشته چنين خوانديم: «فاقدم على مانهاه عنه موافاة لسابق علمه» آدم از شجره منهّيه خورد براى برابر شدن با علمه گذشته خدا، ظاهرا منظور از علم سابق خدا آن ستكه خدا مى دآن ست: آدم به دستور عمل نخواهد كرد و فريفته شيطان خواهد شد، ولى اگر بگوئيم: علم سابق همان جعل خليفه در زمين است چنانكه فرموده: (وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ) در اينصورت از آن بوى جبر مى آيد، ظاهرا براى همآن ستكه: ابن ابى الحديد «موافاة» را مفعول مطلق گرفته، نه مفعول له، زيرا كه او معتزلى است و عقيده به جبر ندارد.

آدم (عليه السلام) و كعبه
قرآن مجيد داستان كعبه را از ابراهيم (عليه السلام) شروع مى كند، ولى در روايات هست و از «نهج» نيز استفاده مى شود كه كعبه توسط آدم بنا شده و آنوقت ابراهيم آنرا تجديد بنا كرده است چنانكه فرمايد: «ثم امر آدم (عليه السلام) و ولده ان يثنوا اعطافهم نحوه فصار مثابة لمنتجع اسفارهم و غاية لملقى رحالهم» ١٩٢، ٢٩٣ يعنى: سپس خدا امر فرمود كه آدم و فرزندانش به آن توّجه و ميل كنند لذا بيت الله محل رفت و آمد شد براى فائده سفرشان و انتهاء انداختن رحلشان، همچنين است عبارت: «الا ترون انّ الله سبحانه اختبر الاولين من لدن آدم (عليه السلام) الى الآخرين من هذا العالم باحجار لا تضّر و لا تنفع و لا تبصر و لا تسمع فجعلها بيته الحرام...» خ ١٩٢، ٢٩٢ هر دو جمله نشان مى دهد كه كعبه از زمان آدم (عليه السلام) بوده است در كافى ج ٤ كتاب الحج باب في حجّ آدم (عليه السلام) ص ١٩٠، پنج حديث در اين رابطه نقل كرده است.
«اللهم انت اهل الوصف الجميل... و عدلت بلسانى عن مدائح الآدميين» خ ٩١، ١٣٥، اين تنها كلامى است كه در آن لفظ «آدميين» آمده است يعنى: خدايا تو سزاوار توصيف نيكو هستى... زبان مرا از مدح و ثناى آدميان بمدح خودت برگردانده اى.

ادام
خورش
در نهايه گويد: «الادام... ما يؤكل مع الخبز اىّ شى ء كان» و نيز بمعنى شى ء موافق و ملايم طبع آيد: «الادام: كلّ موافق و ملايم»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» به كار رفته، آنجا كه در زهد عيسى (عليه السلام) فرموده: «و كان ادامه الجوع و سراجه بالليل القمر و ظلاله في الشتاء مشارق الارض و مغاربها» خ ١٦٠، ٢٢٧ خورش او يا موافق ميلش گرسنگى و چراغش در شبها نور ماه و مسكنش در زمستان مشرقها و مغربها بود، يعنى در زمستان مسكنى نداشت بلكه به محلّهاى گرم مى رفت تابستان نيز همانطور، در نهج البلاغه «عبده» آمده است: كسيكه كنّ و منزل او مشرق و مغرب است مسكنى نخواهد داشت «مأدوم» اسم مفعول از ادام است ك ٤٥، ٤١٩.

اديم
چرم دباغى شده و صفحه زمين و آسمان
«الاديم: الجلد المدبوغ... و صفحة السماء و الارض»
اين لفظ چهار بار «نهج» آمده است، آن حضرت درباره آينده كوفه فرموده: «كاّنى بك يا كوفه تمدّين مدّ الأديم العكاظى...» خ ٤٧، ٨٦ اى كوفه گويا مى بينمت كه مانند چرم بازار عكاظ كشيده مى شوى ظاهرا منظور از كشيده شدن دست به دست شدن در دست خريداران و فروشندگان است.
و نيز در خطبه ١٠٨، ١٥٦ و خ ٩٣، ١٣٨ هر دو در رابطه با بنى اميه آمده است و راجع به خلقت زمين فرموده: «فسكنت من الميدان لرسوب الجبال فى قطع اديمها» خ ٩١، ١٣٢، زمين در اثر رفتن ريشه كوهها در تكه هاى سطحش از تلاطم آرام گرفت، اين عبارت اخراى (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ) نخل: ١٥، مى باشد.

ادات
آلت: «و الخالق لا بمعنى حركة و نصب و السميع لاباداة» خ ١٥٢، ٢١٢ خدا آفريننده است نه بدان معنى كه دستى حركت دهد و رنجى به بيند، شنواست نه با آلتى مانند گوش انسان، جمع اداة ادوات است «الذى كلّم موسى تكليما و اراه من آياته عظيما بلا جوارح و لا ادوات و لا نطق و لا لهوات ك ١٨٢، ٢٦٢: خدائيكه با موسى سخن گفت و از آيات عظيم خويش به او نشان داد، بدون اعضاء و بدون اسبابها و بدون تكلم با زبان و بدون زبان كوچك كه در حلق است «لهوات» جمع «لهاة» و آن زبان كوچك در حلق است.

اداوه
ظرف كوچكى كه از چرم درست كننده (مشك كوچك) اين لفظ فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) به كار رفته، آنجا كه در وصف دنيا فرموده: «و قد امرّ فيها ما كان حلوا و كدر منها ما كان صفوا فلم يبق منها الّا سملة كسملة الاداوة» خ ٥٢، ٨٩ آنچه در دنيا شيرين بود تلخ گشته و آنچه صاف بود تيره شده نمانده از آن مگر باندازه آب كمى مانند آب اندك مشكى كوچك.

اداء
دادن و رساندن مانند دادن حقّ: «و استعينوا الله على اداء واجب حقه» خ ٩٩، ١٤٥،
استئداء: طلب اداء «فبعث فيهم رسله و واتر اليهم انبيائه ليستأدوهم ميثاق فطرته...» خ ١، ٤٣: خدا در ميان مردم رسولان خود را مبعوث كرد، و پيامبرانش را پى در پى فرستاد تا پيمان فطرت خدا را از مردم بطلبند (و آن اقرار به توحيد است) «و الله مستأديكم شكره و مورّثكم امره» خ ٢٤١، ٣٥٨، خداوند شكر نعمتهايش را از شما مى طلبد و دستورات خويش را به شما ارث مى گذارد كه رعايت كنيد.

اذن
اجازه و اراده: «فخذ ما اعطاك من ذهب او فضّة فان كان له ماشية او ابل فلا تدخلها الّا باذنه» ك ٢٥، ٣٨١، به عامل صدقات مى نويسد: آنچه زكات دهنده از طلا و نقره به تو داد بگير، اگر او چهار پايان يا شتر داشته باشد ميان آنها داخل نشو مگر به اذن او. «فاذا كانت الهزيمة باذن الله فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا» ك ١٤، ٣٧٣ چون دشمن به اراده خدا به هزيمت رسيد، هيچ فرار كننده اى را نكشيد و عاجزى را نگيريد، معور كسى را گويند كه از نگهدارى خويش عاجز است، گويند: «اعوز: ابدى عورته»

ايذان
اعلام. «اما بعد فان الدنيا ادبرت و آذنت بوداع» خ ٢٨، ٧١: دنيا پشت كرده و اعلام وداع نموده است.

اذُن
گوش. امام (صلوات اللّه عليه) درباره قربانى فرموده: «و من تمام الاضحّية استشراف اذنها و سلامة عينها فاذا سلمت الاذن و العين سلمت الاضحيّة و تمّت» خ ٥٣، ٩٠ از تمام قربانى توجّه به گوش و توجّه به سلامت چشم آن ست، چون گوش و چشم سالم باشد، قربانى سلامت و تمام است، جمع أذن آذان است چنانكه در رابطه با شيطان فرموده: «و حذّركم عدّوا نفذ فى الصدور خفيّا و نفث فى الآذان نجيّا فاضلّ و ارادى» خ ٨٣، ١١٢ شما را بر حذر داشته از دشمنى كه مخفيانه در سينه ها راه يافته و به طور نجوى در گوشها دميده، گمراه و پست كرده است. فعل اين كلمه به معنى گوش دادن به كار رفته است چنانكه آن حضرت به معاويه عليه لعائن الله مى نويسد: «و اعلم انّ الشيطان قد ثبّطك عن ان تراجع احسن امورك و تأذن لمقال نصيحتك» نامه ٧٣، ٤٦٣ بدان شيطان تو را باز داشته از اينكه به بهترين امورت (آخرت و تقوى) رجوع كنى و به كلام نصيحت گوش بدهى.

اذى
آن در اصل به معنى ناخوشايند و ناپسند است:
«الاذّية و الاذى هى المكروه»
فلانى مرا اذيّت كرد، يعنى درباره من كار ناپسندى انجام داد، امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به عقيل فرموده: «اتئنّ من الاذى و لا ائنّ من لظى» خ ٢٢٤، ٣٤٧ آيا ناله مى كنى از اين اذيت ولى من ناله نكنم از شعله خالص آتش و در رابطه با زنان به لشكريان فرمايد: «و لا تهيّجوا النساء باذى و ان شتمن اعراضكم و سببن امرائكم» ك ١٤، ٣٧٣ زنان را با اذيت كردن به هيجان نياوريد هر چند كه عرض شما را دشنام دهند و فرماندهانتان را فحش گويند.

اذى
بالاى موج و آن فقط يك دفعه به لفظ جمع در «نهج» به كار رفته است: «كبس الأرض على مور امواج مستفحلة و لجج بحار زاخرة تلتطم أو أذىّ امواجها» خ ٩١، ١٣١، قرارداد (پوسته) زمين را بر حركت امواج غير قابل مهار و گردابهاى درياهاى پر شده كه قله هاى امواج آن متلاطم بود. رجوع شود به «ارض»


۲
مشروح مطلب

ارب
(بر وزن شرف و جسر) در «نهج» به معنى حاجت و طلب و رغبت آمده
از «نهايه» ابن اثير معلوم مى شود كه هر دو وزن در معنى حاجت به كار رفته است
آن حضرت خطاب به طلحه و زبير فرموده: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة و لا فى الولاية إربة و لكنكم دعوتمونى اليها...» خ ٢٠٥، ٣٢٢، به خدا قسم من رغبتى در خلافت و حاجتى در ولايت و حكومت نداشتم بلكه شما مرا به آن خوانديد. در اين خطبه «اربة» بكسر الف و سكون راء آمده است.
و در خ ٨٣، ١١٣ با فتح همزه و راء نقل گرديده: «لذّات طربه و بدوات اربه» اين كلمه فقط دو بار در «نهج» ديده مى شود.
ارتّ
به فتح اول و دوم و تشديد تاء، نام پدر صحابى معروف خباب بن ارتّ است كه فقط يكبار در «نهج» به كار رفته. آنگاه كه خوارج، خبّاب و زن او را كشتند امام فرمود: «يرحم الله خباب بن الارتّ فلقد اسلم راغبا و هاجر طائعا و قنع بالكفاف» حكمت ٤٣، ٤٧٦، مشروح آن در (خ ب ب) خواهد آمد.
ارر
ارّ به معنى جماع است، «رجل آرّ» يعنى كثير الجماع، امام (صلوات اللّه عليه) درباره مقاربت طاوس فرموده است: «يفضى كافضاء الديكة و يؤّر بملاقحه ارّ الفحول المغتلمة للضراب احيلك من ذلك على معاينة» خ ١٦٥، ٢٣٧ يعنى: طاوس به ماده خود مى جهد (براى جماع) مانند جهيدن خروسها و جماع مى كند با آلات تناسلى خود مانند جماع نرهائيكه شهوت بر آنها غلبه كرده براى مقاربت، من تو را حواله مى دهم به ديدن، ابن أبى الحديد درباره «احيلك...» گفته است: آن حضرت ظاهرا در كوفه مقاربت طاووس را ديده بود ولى در مدينه طاووس وجود نداشت، از اين ماده فقط اين دو لفظ در «نهج» آمده است.
ارز
انقباض. جمع شدن. در جا ماندن.
ارز، يأرز: انقبض و ثبت»
درباره گمراهان فرموده: «قد خاضوا بحار الفتن و اخذوا بالبدع دون السنّن و ارز المؤمنون و نطق الضالّون المكذّبون» خ ١٥٤، ٢١٥ يعنى: مؤمنان ساكت ماندند و گمراهان و تكذيب كنندگان حق به سخن در آمدند، و به ياران خويش در اطاعت امر امام فرمود: «و الله لتفعلن او لينقلن الله عنكم سلطان الاسلام ثمّ لا ينقله اليكم ابدا حتّى يأرز الامر الى غيركم» خ ١٦٩، ٢٤٤ به خدا قسم بايد اطاعت امر امام كنيد و گرنه خدا حكومت اسلامى را از شما سلب مى كند و ابدا به شما انتقال نمى دهد تا كار حكومت به غير شما جمع شود. و در رابطه با كوهها فرموده: «و جعلها للارض عمادا و أرّزها فيها اوتادا» خ ٢١١، ٣٢٨ كوهها را براى زمين ستونها گردانيد و آنها را به شكل ميخها در زمين ثابت نمود، اين سخن حاكى از رفتن ريشه كوهها در زمين است. اين كلمه فقط سه بار در «نهج» يافته است.
ارض
در رابطه با «ارض» كه زمين ماست در نهج البلاغه مطالب گوناگونى آمده و اين كلمه به صورت مفرد و جمع مجموعا حدود ١١٩ بار به كار رفته است، ما از ميان آن مطالب سه مطلب را انتخاب كرده بررسى مى كنيم اول: خلقت زمين، دوم: كوهها كه زمين را از اضطراب و شكافته شدن مانعند، سوّم مفرد و جمع به كار رفتن آن، با آنكه در قرآن پيوسته مفرد آمده است

اوّل از «نهج البلاغه» معلوم مى شود كه زمين در ابتدا به صورت مذاب بوده و سپس سطح آن منجمد شده و درياى وسط آن مهار گرديده و به صورت فعلى در آمده است و كوهها كه ريشه شان در زمين فرو رفته زمين را از تلاطم نگاه داشته اند و مواد مذاب آن كه گاهى در اثر آتشفشان بيرون مى جهد شاهد گوياى اين مدعّاست، در روايات آمده: اوليّن قسمت منجمد شده، جاى كعبه بوده است، امام (صلوات اللّه عليه) در ذكر شواهد توحيد چنين فرمايد: «كبس الارض على مور امواج مستفلحة و لجج بحار زاخرة، تلتطم اواذى امواجها و تصطفق متقاذفات اثباجها و ترغو زبدا كالفحول عند هياجها، فخضع جماح الماء المتلاطم لثقل حملها و سكن هيچ ارتمائه اذ وطئته بكلكلها، و ذلّ مستخذيا اذ تمعّكت عليه بكواهلها، فاصبح بعد اصطخاب امواجه ساجيا مقهورا و فى حكمة الذّل منقادا اسيرا و سكنت الارض مدحّوة فى لجّه تيارّه...» خطبه اشباح ٩١، ١٣١ يعنى: زمين را پوشانيد پر تلاطم امواج سركش و سهمگين و بر درياهاى عميق و پر از موج، در حاليكه بالاى امواج آن تلاطم مى كرد و تنوره ها و انداخته هاى شانه هاى آن به شدت در اهتزاز و حركت بود، و مى خروشيد و كف مى انداخت مانند شتر نريكه به هيجان آمده است، تا بالاخره سركشى و جوشش آب متلاطم در اثر سنگينى پوسته زمين آرام گرفت و هيجان و تلاطمش از كار افتاد، كه زمين سينه اش را بر آن نهاد و ذليل و خاضع گرديد، به جهت گذاشتن زمين شانه هايش را بر آن، در نتيجه پس از خروشيدن آرام گرفت و در دو طرف دهانه لگام اسير و مطيع گرديد، و ايستاد به طور گسترده بر درياى مواج و ژرف اين كلام نشان مى دهد: زمين در اوّل درياى مواج، همه جايش امواج و پيوسته در تلاطم و نا آرامى بوده، و مواد مذاب درون آن نشان مى دهد كه آن درياى بيكران همه اش مذاب بوده است، خداوند در اثر كم كردن حركت، آنرا بسردى آورد، در نتيجه به تدريج سطح آن منجمد شد و ضخيم گرديد تا توآن ست درياى درون را مهار نمايد و براى خلقت انسان و حيوان آماده گردد.
اين مطلب با اين بيان در اسلام براى اولين بار فقط در زبان امام (صلوات اللّه عليه) مطرح شده است و قبل از وى سابقه اى ندارد، آرى او باب علم رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود كه فرمود: «انا مدينة العلم و علّى بابها» براى مزيد توضيح مفردات كلام را شرح مى دهيم: ١: كَبَسَ: داخل كرد و پوشانيد ابن ابى الحديد گويد: «اى ادخل الارض فى الماء بقوّة و اعتماد» به هر حال، آن تطبيق مى شود، به انجماد پوسته زمين و قرار گرفتنش در روى موّاد مذاب. ٢: مور: تلاطم. گويند: «مار: ذهب و جاء» در قرآن مجيد آمده: (يَوْمَ تَمُورُ السَّماءُ مَوْراً) ٢: مستفحلة: به هيجان آمده مانند هيجان شتر نر ٣: لجج: درياهاى ژرف و عميق، مفردش لجّه است ٤: زاخرة: مواج «ذخر الماء: امتدّ جدا و ارتفع» ٥: أواذي: جمع آذىّ به معنى موج يا قله موج ٦: اثباج: شانه ها «و هو ما بين الكاهل الى الظهر» ٧: ترعو: فرياد مى كرد، مى خروشيد ٨: جماح: جوشش، غليان، سركشى. ٩: هيج: اضطراب و تلاطم ١٠: ارتمام: تلاطم و تقاذف ١١: متقاذفات: قذف كنندگان يكديگر ١٢: كلكل: سينه ١٣: تَمعّكَتْ: خود را به خاك ماليد، و روى خاك غلطيد، منظور غلطيدن پوسته زمين در روى مواد مذاب است. ١٤: كواهل: گردنها. «و هو ما بين الكتفين» ١٥: اصطخاب: خروشيدن. صخب: صحيه. ١٦: ساجى ١٧: حكمه: (بر وزن طلبه) دو طرف لگام كه بر گونه هاى اسب مى چسبد ١٨: مدحّوه: گسترده ١٩: تيّار: موج

دوّم اينكه زمين به وسيله كوهها از «ميدان» يعنى بالا و پائين آمدن و احيانا از شكافته شدن پوسته آن حفظ شده است و آن همان حقيقى است كه در قرآن مجيد به تعبير: (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ...) نحل: ١٥ و با عبارت (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً) نباء: ٧ آمده است. پس از نقل كلمات آن حضرت، اين مطلب مشروحا بررسى خواهد شد، امام (صلوات اللّه عليه) در جائى فرموده: «و وتّد بالصخور ميدان ارضه» خ ١، ١ يعنى خدا با سنگها (كوهها) ميدان و بالا و پائين رفتن زمين را ميخكوب و ساكن كرد.
و در خطبه عجيب اشباح فروده: «و عدّل حركاتها بالرّاسيات من جلاميدها و ذوات الشناخيب الشّمّ من صياخيدها فسكنت من الميدان لرسوب الجبال فى قطع اديمها و تغلغلها متسرّبة فى جوبات خياشيمها و ركوبها اعناق سهول الارضين و جراثيمها» خ ٩١، ١٣٢. يعنى: خداوند با كوههاى ثابت كه از سنگهاى سخت تشكيل شده اند و با قله هاى بلند از صخره ها، حركات زمين را تعديل كرد، زمين از بالا و پائين رفتن ايستاد زيرا كه كوهها در قطعه هاى پوسته آن فرو رفتند و در شكافهاى بينى هاى آن به طور فرو رفتن داخل شدند و بر گردن همواريهاى آن و سطوح پائين آن سوار گشتند. از اين كلام دو مطلب استفاده مى شود، يكى اينكه زمين حركتهاى زيادى دارد كه توسط كوهها تعديل شده اند، دانشمندان براى آن چهارده نوع حركت گفته اند از جمله حركت وضعى و انتقالى و محورى كه سبب پيدايش فصول چهارگانه و پيدايش شب و روز و سال هستند، دوّم آرام گرفتن زمين در اثر به وجود آمدن كوهها كه توضيح خواهيم داد، اين سخن مشروح (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ...) است كه گذشت. اينك شرح لغات.
١: راسيات: كوههاى ثابت و مفرد آن «راسيه» است. ٢: جلاميد: سنگهاى سخت، واحد آن جلمود است. ٣: شناخيب: روس جبال و قلّه ها، مفرد آن شنخوب است. ٤: شمّ: بلند و مرتفع «الشّمّ: العالية» ٥: صياخيد: سنگهاى صلب و سخت مفرد آن صيخود است ٦: رسوب: فرو رفتن «رسب الشى ء فى الماء: سفل فيه» ٧: اديم: پوسته و سطح زمين ٨: تغلغل: داخل شدن و مبالغه در آن ٩: تسرّب: داخل شدن رو به پائين «تسرّب الثعلب: دخل السرب» ١٠: جوباب: شكافها، مفرد آن جوبه است. ١١: خياشيم: منافذ، بينى ها، مفرد آن خيشوم است آخر بينى نيز گفته اند. ١٢: جراثيم: جمع جرثومه: ريشه درخت، منظور سطوح پائين زمين است. نظير اين كلام است سخن آن حضرت (سلام اللّه عليه) كه فرموده: «و جعلها (الجبال) للأرض عمادا و أرّزها فيها اوتادا فسكنت على حركتها من ان تميد باهلها او تسيخ بحملها، او تزول عن مواضعها فسبحان من أمسكها بعد موجان مپاهها و اجمدها بعد رطوبة أكنافها فجعلها نحلقه مهادا و بسطها لهم فراشا فوق بحر لجّى راكد لا يجرى و قائم لا يسرى...» خ ٢٢، ٣٢٨ يعنى: خداوند كوهها را ستونهاى زمين گردانيد و آنها را به شكل ميخ در زمين ثابت كرد، در نتيجه، زمين از اينكه اهل خود را بالا و پائين ببرد، ايستاد و از اينكه محموله خويش را (انسان و حيوان و نبات) فرو بكشد و يا خود از جائى به جائى رود بازماند، منزّه است خدائيكه آنرا پس از تلاطم آبهايش آرام گردانيد و با آنكه مرطوب بود جامد نمود، آنرا براى خلق خويش روى دريائى ژرف و ايستاده، آماده و گسترده قرار داد. كلام امام (صلوات اللّه عليه) صريح است در اينكه: مركز زمين درياست و زمين روى دريا قرار گرفته است، همه جايش قبلا آب (مذاب) بوده، بعدا منجمد شده است كلمه «فوق بحر لجّى» بسيار قابل دقت است و نيز جمله «فسكنت على حركتها من ان تميد باهلها» صريح است در اينكه در عين آرامى داراى حركت است، در بالا گفته شد كه اين سخنان مشروح آيه شريفه (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ) نحل: ١٥ (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً) نبأ: ٧، است كه آن حضرت با قدرت تفكر خويش با عبارتهاى عجيب گذشته مجسّم فرموده است و اين حقائق براى اولين بار توسط قرآن مجيد و نهج البلاغه مطرح شده و قبلا دنيا و خاصّه جهان عرب از آن آگاهى نداشته اند، به قرآن و نهج البلاغه قسم كه بزرگى اين سخنان ببزرگى زمين و بالاتر از آن ست.

مشروح مطلب
شكى نيست كه مركز زمين مذاب است، آتشفشانهاى آن كه گاه گاه سر كشيده و دريائى از مواد مذاب را بيرون مى ريزند شاهد گوياى اين مدعا هستند، هر قدر در سطح زمين پائين برويم حرارت آن زياد مى شود، عميق ترين معدن طلاى جهان در افريقاى جنوبى قرار دارد، ديواره هاى آن باندازه اى داغ است كه دستگاه سردكن آن چهل ميليون ريال خرج دارد تا كار را براى كارگران تحمل پذير كند.
در عمق پنجاه كيلومترى (٠٠٠، ٥٠ مترى) زمين درجه حرارت به هزار و پانصد درجه مى رسد كه محل ذوب شدن سنگهاست، با وجود اين به علت فشار شديد نزديك به دو هزار آتمسفر كه در اين عمق حكمفرماست موادّ، سيّال نمى شوند بلكه خاصيت پلاستيكى به دست مى آورند و گاهى در اثر كم شدن فشار به صورت مذاب در آمده و به شكل آتشفشان بيرون مى ريزند.
بعد از پنجاه كيلومترى كه هنوز به مركز اصلى نرسيده درجه حرارت به دو هزار مى رسد، از عمق سه هزار كيلومترى هسته آهنى زمين شروع مى شود كه درجه حرارت آن چهار هزار درجه فشار آن در حدود دو ميليون آتمسفر است، به هر حال مركز زمين مانند پوسته آن جامد نيست و پوسته آن حدود شصت كيلومتر ضخامت دارد، ولى اين ضخامت نسبت به هسته آن، مانند پوست تخم مرغ است نسبت به سفيده و زرده آن.
از آنطرف كوهها كه از هر طرف سر بفلك كشيده اند، چند برابر آن در درون زمين ريشه دوانيده و از هر طرف پوسته زمين را به زنجير كشيده و آنرا بر روى هسته مركزى ميخكوب كرده اند، اين كوهها فقط در خشكيها نيستند بلكه در زير درياها و كف اقيانوسها نيز وجود دارند، در كتاب «دريا ديار عجائب» مى نويسد: طويلترين سلسله جبال در زير آبها پنهان است، مثلا سلسله جبال اطلس ميانه از «ايسلند» شروع شده و به سوى قطب جنوب ادامه دارد، اين سلسله جبال كه به شكل حرف انگليسى «» است حدود بيست هزار كيلومتر طول دارد و بيشتر قله هاى آن تا سطح آب هشتصد تا هزار و ششصد متر فاصله دارد «يا من فى البحار عجائبه».
زمين كه مرتب با حركتهاى وضعى، انتقالى و محورى و... در حركت است، اگر كوهها نبود، اوّلا تلاطم هسته آن انسانرا بالا و پائين مى برد، ثانيا احتمال داشت پوسته آن شكافته و زندگى و حيات را از بين ببرد، اينجاست كه مى بينيم خداوند فرموده (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ) نحل: ١٠ و نهج البلاغه گويد: «و وتدّ بالصخور ميدان ارضه» عظمت اين حقائق «يدرك و لا بوصف است».

سوّم «ارض» در قرآن مجيد همه جا با لفظ مفرد آمده است و حتى يكبار هم بلفظ تثنيه و جمع يافته نيست ولى در نهج البلاغه با صيغه جمع نيز به كار رفته مثلا در رابطه با ربوبيت حق تعالى فرموده: «و انقادت له الدنيا و الاخرة بازمتّها و قذفت اليه السموات و الارضون مقاليدها» خ ١٣٣، ١٩٩، دنيا و آخرت مطيع خدايند و افسارشان به دست اوست، آسمانها و زمين ها كليدهاى خويش را به سوى او انداخته و همه چيزشان را در اختيار او گذاشته اند. و نيز فرموده: «علمه بما فى السموات العلى كعلمه بما فى الارضين السفلى» خ ١٦٣، ٢٣٣. علم خدا به آنچه در آسمانهاى بالاست مانند علم اوست نسبت به آنچه در زمينهاى پائين است. و درباره عبرت گرفتن از گذشتگان فرموده: «الم يكونوا اربابا فى اقطار الارضين و ملوكا على رقاب العالمين» خ ١٩٢، ٢٩٧ و ايضا در رابطه با «امانت» در آيه (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ) احزاب: ٧٢ فرموده: انّها (الامانة) عرضت على السموات المبنّية و الارضين المدحّوة و الجبال ذات الطول المنصوبة...» خ ١٩٩، ٣١٧. ناگفته نماند: بعضى از اين كلمات صريحند كه منظور از «ارضين» تكه ها و خشكيهاى آنند، كه پنج قاره و هفت اقليم گويند نظير «اقطار الارضين» در خطبه ١٩٢، به نظر مى آيد كه مراد در همه آنها «قارّه ها» هستند، چون نهج البلاغه راهى جز راه قرآن نرفته است و اللّه العالم، علّت مفرد آمدن «ارض» در قرآن شايد آن باشد كه آنچه در زير پاى ماست فقط يك زمين است بقيّه همه در بالا و همه نسبت به ما آسمانند، و در آسمانند، مثلا اگر ما در «مرّيخ» باشيم آن نسبت به ما «زمين» است و زمين به صورت آسمان در مى آيد.

ارَقَ
(بر وزن شرف) بيدارى
«ارق ارقا: ذهب نومه بالليل
» ارق (بفتح اول و كسر دوم): بيدار. امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با مالك اشتر به اهل مصر نوشته: «و ان اخا الحرب الارق و من نام لم ينم عنه و السلام» ك ٦٢، ٤٥٢، برادر جنگ آن ستكه بيخواب ماند هر كس به خواب ماند دشمن او از او به خواب نماند، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» يافته است.

ارومات
اروم و ارومه به معنى اصل و ريشه درخت است، جمع آن اروم و ارومات آيد، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» به كار رفته كه در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «حتى افضت كرامة اللّه سبحانه و تعالى الى محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فاخرجه من افضل المعادن منبتا و اعّز الارومات مغرسا» خ ٩٤، ١٣٩، تا كرامت خدا به طرف محمد ص كشيده شد، خداوند او را از بهترين معادن (نسلها) از حيث محل روئيدن و از گرامى ترين اصول (خانواده ها) از حيث محل كاشتن بيرون آورد، اشاره به پاكى و قداست نسبت آن حضرت است كه از نسل پاك ابراهيم (عليه السلام) بود.

ازر
نيرو، محكمى، يارى
«ازر فلانا: قواه»
آن حضرت به امام حسن (عليه السلام) مى نويسد: «يا بنّى اكثر من ذكر الموت... حتى يأتيك و قد اخذت منه حذرك و شددت له ازرك» ك: ٣١، ٤٠٠ اى پسر عزيزم، مرگ را زياد يادآور... تا در وقتى به تو آيد كه احتياط خويش را از او گرفته و نيرويت را براى آن محكم كرده اى. و در رابطه با طلحه كه شنيد او با زبير قصد بصره دارند فرمود: «و و اللّه ما صنع فى امر عثمان واحدة من ثلاث، لئن كان ابن عفان ظالما كما كان يزعم لقد كان ينبغى له ان يوازر قاتليه» خ ١٧٤، ٢٤٩، بخدا قسم: طلحه درباره عثمان يكى از سه كار را نكرد، اگر عثمان ظالم بود چنانكه او مى گفت لازم بود كه قاتلان او را يارى كند (ولى نكرد) و نيز از اين مادّه كلمه مأزور، مأزورون در ك ١٨ و حكمت ٢٩١ آمده است.
«مئز» به معنى لنگ و ملحفه از همين مادّه است
«الازار و المئزر: الملحفة»
امام (عليه السلام) به ابو موساى اشعرى كه حاكم كوفه بود در رابطه با فرستادن قشون به بصره مى نويسد: «فارفع ذيلك، و اشد و مئزرك و اخرج من جحرك و اندب من معك» كه ٦٣، ٤٥٣: دامنت را به كمر زن، لنگت را محكم كن (آماده جنگ باش) از لانه خويش بيرون آى و آنانرا كه با تو هستند، به جهاد بخوان، «مأزر» جمع ازار است كه در خ ٢٤١، ٣٥٩ آمده است.

ازَف
(بر وزن شرف) نزديك شدن
«ازف الرجل ازفا: اقترب»
در رابطه با قيامت آمده: «حتى اذا تصّرمت الامور و تقضّت الدّهور و ازف النّشور اخرجهم من ضرائح القبور...» خ ٨٣، ١٠٨ تا چون كارها گذشت و روزگارها منقضى گرديد و قيامت نزديك شد، خداوند مردم را از ضريحهاى قبر خارج خواهد فرمود.
«ازوف» نيز مصدر است به معنى نزديك شدن «و ازوف الانتقال» خ ٨٣، ١١٠ از اين ماده فقط سه مورد در «نهج» آمده است.

ازَل
قديم بودن و آنچه اوّل ندارد
«الازل: القدم و ما لا نهاية له في اولّه... كما ان الابد ما لا نهاية له فى آخره»
آن حضرت در رابطه با خداوند فرموده: «و لا ترفده الادوات سبق الاوقات كونه و العدم وجوده و الابتداء ازله» خ ١٨٦، ٢٨٣ ابزار كار او را يارى ندهند، بودنش بر وقتها سبقت كرده و وجودش بر عدم و بى اوّل بودنش بر اوّل پيشى گرفته است.
«ازْل» بر وزن عقل به معنى شدت و تنگى است در وصف خدا فرموده: «مانح كلّ غنيمة و فضل و كاشف كل عظيمة و ازل خ ٨٣، ١٠٧ خدائيكه عطا كننده فائده و احسان و از بين برنده هر بلاى بزرگ و تنگى است.
در جمله «ليس لاوّليته ابتداء و لا لازّليته انقضاء هو الاول و لم يزل و الباقى بلا اجل» خ ١٦٣، ٢٣٢ ظاهرا منظور از «ازليّت» همان بى اوّل بودن است و در رابطه با «لم يخلق الاشياء من اصول ازلية» در «ابد» سخن گفته شد.

اسد
شير. «صاحب السلطان كراكب الاسد يغبط بموقعه و هو اعلم بموضعه» حكمت ٢٦٣ نديم پادشاه مانند سوار شير است مردم به مقامش غبطه مى خورند ولى او مى داند كه پيوسته در معرض غضب او است. «اسد اللّه» حمزه سيد الشهداء و «أسد الاحلاف» ابو سفيان است امام (صلوات اللّه عليه) به معاويه مى نويسد: «و انّى يكون ذلك و منّا النبي و منكم المكذّب و منّا اسد اللّه و منكم اسد الاحلاف و منّا سيّد اشباب اهل الجنة و منكم صبية النار و منّا خير نساء العالمين و منكم حمالة الحطب...» نامه ٢٨، ٣٨٧ بنظر ابن ابى الحديد مراد از «مكذّب» ابو سفيان است كه ٢١ سال رسول خدا را ص تكذيب كرد ابن ميثم و محمد عبده گفته اند: آن ابو جهل است كه از بنى اميّه بود، اسد اللّه حمزه است كه رسول خدا ص او را اين لقب داد، اسد الاحلاف ابو سفيان است، كه قبائل مشرك را هم پيمان كرده و در جنگ خندق بمدينه آورد چنانكه محمد عبده گفته است، ابن ابى الحديد او را عتبة بن ربيعه مى داند، راجع به «صبية النار» بايد دآن ست، رسول خدا ص بعد از جنگ بدر، خواست عقبة بن ابى معيط را كه پير شده بود بكشد، عقبه به اميد آنكه آن حضرت را بعطوفت در آورد و از قتلش بگذرد گفت: «من للصّبية يا محمد» يعنى اگر مرا بكشى اطفالم را چه كسى تكفل خواهد كرد حضرت فرمود: «النار» و در نقل ابن ميثم فرمود: «و لك و لهم النار» به قولى منظور اولاد مروان بن حكم است كه بعد از بلوغ اهل آتش شدند. و در آنوقت بچّه بودند، خير النساء حضرت فاطمه (سلام اللّه عليها) و «حمالة الحطب» امّ جميل دختر حرب عمّه معاويه و زن ابو لهب است، خوانندگان را به مطالعه همه اين نامه توصيه مى كنيم كه مرحوم رضى فرموده «و هو من محاسن الكتب» بنى اسد قبيله معروفى است، مردى از اصحاب آن حضرت كه از بنى اسد بود از وى پرسيد: چطور شد شما را از ولايت و حكومت كه سزاوارتر بوديد كنار زدند امام (عليه السلام) در جواب فرمود: «يا اخا بنى اسد انك لقلق الوضين ترسل فى غير سدد و لك بعد ذمامة الصهر و حق المسئلة. و قد استعلمت فاعلم: امّا الاستبداد علينا بهذا المقام و نحن الاعلون نسبا و الاشدّون برسول اللّه نوطا فانّها كانت اثرة شحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و الحكم اللّه» خ ١٦٢، ٢٣١ اى برادر بنى اسد تو سئوال بيجائى مى كنى و بى توجه سخن مى گوئى با اين همه، حق قرابت سببى با رسول خدا ص و حق سئوال دارى، حالا كه پرسيدى بدان : اما استبداد بر ما در مقام خلافت (و گرفتن حق ما) با آنكه داراى نسب عاليتريم و از همه بيشتر به رسول خدا تعلق داريم، آن اشغال مقامى بود بدون استحقاق، كه گروهى بر آن بخل ورزيده و از آن خود كردند، و گروه ديگرى سخاوتمندانه دست كشيدند، داورى با خداست اينك مفردات كلام: وضين: طناب جهاز شتر كه از زير شكم آن مى بندند.
قلق: اضطراب و حركت طناب جهاز شتر اگر محكم نشود و حركت كند شتر را از رفتن باز مى دارد «قلق الوضين» به كسى اطلاق مى شود كه در كلامش ثبات ندارد تُرْسِلُ: رها مى كنى از «ارسال» به معنى فرستادن سدد: استقامت «ترسل فى غير سدد»: يعنى زبانت را بى ملاحظه به كار مياندازى. ذمامة: حرمت و احترام. صهر: دامادى. منظور از «ذمامة الصّهر» آن ستكه: زينب بنت جحش زن رسول خدا ص از جانب پدر از قبيله بنى اسد بود، يعنى رسول خدا داماد شما بود. نوط: تعلق اثرة: استبداد، مخصوص شدن به چيزى بدون استحقاق لفظ «اسد» مجموعا شش بار در «نهج» به كار رفته است، از جمله در نامه اى به معاوية مى نويسد: «و ان تزرنى فكما قال اخو بنى اسد:
مستقبلين رياح الصيف تضربهم بحاصب بين أغوار و جلمود
و عندى السيف الذى اعضضته بجدك و خالك و اخيك فى مقام واحد» نامه ٦٤، ٤٥٤، يعنى: اگر به جنگ من بيائى مانند آن ستكه برادر بنى اسد گويد: آنها روبرو شدند با طوفانهاى تابستانى كه سنگريزه ها را با غبارها و سنگها بر آنها مى كوفت. در نزد من است همان شمشيريكه در يك محلّ در «بدر» جدّت عتبة بن ربيعه، دائيت وليد بن عتبه و برادرت خنطله را طعمه آن كردم.

اسر
بستن، گرفتار كردن، حبس، اسير را از آن اسير گويند كه گرفتار و بسته است. «و كم من عقل اسير تحت هوى أمير» حكمت ٢١١، ٥٠٦، منظور از «امير» نفس انسان است. اى بسا عقليكه اسير نفس است امام (صلوات اللّه عليه) در جواب معاويه كه نوشت با مهاجران و انصار به جنگ تو خواهم آمد مرقوم فرمود: «و ذكرت انك زائرى فى المهاجرين و الانصار و قد انقطعت الهجرة يوم اسر اخوك» نامه ٦٤، ٤٥٤. نوشته اى با مهاجران و انصار به جنگ من خواهى آمد، روزيكه برادرت يزيد بن ابى سفيان اسير شد، هجرت قطع گرديد، ناگفته نماند: معاويه با اين سخن كه «با مهاجران و انصار به جنگ تو خواهم آمد» مى خواست بگويد كه من از مهاجرين هستم، امام (صلوات اللّه عليه) در جواب نوشت،: تو نمى توانى از مهاجران باشى زيرا روزيكه برادرت اسير شد، هجرت و مهاجر بودن قطع گرديد.
اين سخن يكى از دو مطلب را مى رساند: اوّل: آنكه يزيد بن ابى سفيان برادر معاويه روز فتح مكّه با عدّه اى از قريش به جنگ رسول خدا ص برخاست و آن حضرت را از دخول مكّه مانع مى شد، بعضى از آنها كشته شدند و يزيد بن ابى سفيان در «باب خندمه» اسير گرديد، يعنى اى معاويه شما از روى طوع و رغبت به طرف اسلام نيامده ايد كه مهاجر باشيد بلكه برادرت اسير شد و تو و پدرت با جبار مسلمان شديد از كجا مهاجر مى توانى باشى.
دوم: اينكه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در فتح مكه فرمود: «لا هجرة بعد الفتح» و چون شما سابقه اى در اسلام نداريد و بعد از فتح مكّه (بظاهر) اسلام آورده ايد نمى توانى از مهاجرين باشى. محمد عبده آنرا روز «بدر» دآن سته و آن اشتباه است.
جمع اسير، اسراء و اسارى و اسرى آمده چنانكه در خطبه ٢٢٢ و ٩١ و حكمت ٣٥٩ ديده مى شود.

اسرة
خانواده نزديك به انسان
«اسرة الرجل: رهطه الادنون»
در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: عترته خير العتر و اسرته خير الأسر و شجرته خير الشجر» خ ٩٤، ١٣٩، اهل بيت او بهترين اهل بيتها، و خانواده او بهترين خانواده (كسان او بهترين كسان) و نسل او بهترين نسلهاست «اسر» بر وزن صرد، جمع أسرة و «عتر» بر وزن عنب جمع عترت است.

اسرائيل
نام يعقوب (عليه السلام)، به قولى لقب اوست «اسر» در زبان عبرى به معنى بنده و «ئيل» به معنى خداست يعنى «بنده خدا» اين كلمه فقط دو بار در «نهج» آمده است، يكى آنكه در ملامت يارانش فرموده: «لكنّكم تهتم متاه بنى اسرائيل» خ ١٦٦، ٢٤١، ليكن شما به حيرت و ضلالت افتاديد مانند ضلالت بنى اسرائيل «تاه زيد: ذهب فى الارض متحيرا و ضلّ» دوم آنجا كه مردم را به عبرت گرفتن از گذشتگان تشويق مى كند،: «فاعتبروا بحال ولد اسماعيل و بنى اسحق و بنى اسرائيل» خ ١٩٢، ٢٩٧

اساس
پايه و اصل. در رابطه با آل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده «لا يقاس بآل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من هذه الامة احد... هم اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفى ء الغالى و بهم يلحق التّالى و لهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية و الوراثة» خ ٢، ٤٧، تعبير عجيبى است از اهل بيت (صلوات اللّه عليهم): هيچ كس از اين امت با آل محمد ص مقايسه و سنجيده نمى شود، آنها اساس و پايه دين و ستون يقينند، آدم غالى به آنها بر مى گردد و عقب مانده به آنها لا حق مى شود خصوصيتها و برجستگيهاى حق ولايت براى آنهاست وصى و وارث رسول آنها هستند، جمع اساس آساس است چنانكه درباره دين اسلام، فرموده: «فهو دعائم اساخ فى الحق اسناخها و ثبّت لها آساسها» خ ١٩٨، ٣١٤، اسلام ستونهائى است كه خداوند پايه هاى آنها را در حق ثابت كرده و اساسهاى آنها را استوار فرموده است «ساخ» يعنى در شى ء نرمى فرو رفت «اسناخ» به معنى اصول و ريشه هاست. در بعضى نسخ نهج البلاغه، به جاى اساس «اسس» نقل شده است.

اسف
اندوه. غضب. غضب شديد نيز گفته اند. وقتى كه سفيان بن عوف از طرف معاويه به شهر «انبار» شبيخون زد، امام (عليه السلام)، به ياران فرمود: «و هذا اخو غامد قد ورد خيله الأنبار... فلو انّ امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما» خ ٢٧، ٧٠، اين است مرد غامدى كه سوارانش به شهر انبار وارد شده... اگر كسى از اين غصّه بميرد ملامت شده نيست، به حسنين (عليهم السلام) مى فرمايد: «لا تأسفا على شى ء منها زوى عنكما» نامه ٤٧، ٤٢١، غصه نخوريد به چيزيكه از دنيا از دستتان رفته است.

اسف
اندوهگين و خشمگين «فكم من مؤمّل ما لا يبلغه... آسفا لاهفا قد خسر الدنيا و الاخره و ذلك هو الخسران المبين» حكمت: ٣٤٤، اى بسا آرزومندى كه به آرزوى خويش نمى رسد، اندوهگين و غضبناك است ناله مى كند، و در دنيا و آخرت به ضرر افتاده است.

اسلات
«اسلة اللسان» به معنى طرف زبان و نوك آن مى باشد و جمع آن اسلات است كه در وصف ملائكه فرموده: «و لم تجفّ لطول المناجاة اسلات السنتهم» خ ٩١، ١٢٠ خطبه اشباح: در اثر طول مناجات، طرف (نوك) زبانهايشان خشك نشده، (تا از مناجاة باز مانند) اين كلمه فقط يك بار از زبان امام نور افشانى كرده است.

اسوه
سر مشق و مقتدا. و برابرى
در لغت آمده: «الاسوة: القدوة» و نيز آمده «تأسى به: اقتدى»
در رابطه به تبعيت از رسول خدا ص فرموده: «فتأسّ بنبيّك الاطيب الاطهر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فان فيه اسوة لمن تأسّى» خ ١٦٠، ٢٢٧ به پيامبر اطيب و اطهر خودت تأسّى كن كه در او براى هر پيروى كننده سر مشقى هست. و نيز به معنى برابرى آيد
گويند: «آسيته بنفسى: سوّيته»
آن حضرت بسهل بن حنيف عامل مدينه در رابطه با گريختن عدّه اى به سوى معاويه نوشت: «... و علموا انّ الناس عندنا فى الحّق اسوة فهربوا الى الاثرة فبعدا لهم» نامه ٧٠، ٤٦١، آنها دآن ستند كه مردم در نزد مادر حق برابرند لذا به طرف استبداد و اختصاص دنيا به خود، فرار كردند، دور باشند از رحمت حق. و آنگاه كه طلحه و زبير از آن حضرت در رابطه با مساوات انتقاد كردند فرمود: «و اما ما ذكرتما من امر الاسوة فان ذلك امر لم احكم انا فيه برأيى... بل وجدت انا و انتما ما جاء به رسول اللّه ص قد فرغ منه» خ ٢٠٥، ٣٢٢: آنچه درباره مساوات در ميان مردم و عدم تبعيض گفتيد: من در آن به رأى خود نرفته ام بلكه در شريعت ثابت شده است و به محمد بن ابى بكر مينويسد: «و ابسط لهم وجهك و آس بينهم فى اللحظة و النظرة» نامه ٢٧، ٣٨٣ با مردم مصر گشاده رو باش و ميان آنها در نيم نگاه و نگاه تمام برابرى به وجود آور.

اسى
حزن و اندوه
«اسِىَ عليه: حزن»
خداوند فرمايد: (فَلا تَأْسَ عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرِينَ) مائدة: ٦٨، در حكمت ٤٣٩ فرمايد: «الزهد كلّه بين كلمتين من القرآن قال اللّه سبحانه (لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا تَفْرَحُوا بِما آتاكُمْ) و نيز فرموده: «و ما فاتك منها فلا تأس عليه جزعا و ليكن همكّ فيما بعد الموت» نامه ٢٢، ٣٧٨ ابن عباس به آنچه از دنيا از دستت رفته غصه مخور بى تابى مكن، همّ و غصّه تو در بعد از مرگ باشد.

اصر
سنگينى و گناه و عهد آمده و در اوّل آن فتح و ضمّ و كسر هر سه جايز است جمع آن «آصار» مى باشد، امام (صلوات اللّه عليه) بمالك مى نويسد: «انّ شرّ وزرائك من كان للاشرار قبلك وزيرا... و انت واجد منهم خير الخلف ممن له مثل آرائهم و نفاذهم و ليس عليه مثل اصارهم و اوزارهم» نامه ٥٣، ٤٣٠: بدترين وزيران تو كسى است كه قبل از تو وزير اشرار باشد... در حاليكه تو بهتر از آنها را مى يابى كه مانند آنها رأى نافذ دارند و گناهان و اوزارى مانند آنها در گردنشان نيست. و درباره ملائكه فرموده است: «لم تثقلهم مؤصرات الاثام» خ ٩١، ١٢٩ گناهان سنگين كننده آنها را سنگين نكرده است، اين مادّه كه فقط دو بار در كلام امام يافته است و در قرآن مجيد آمده: (وَ إِذْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثاقَ) آل عمران: ٨١ كه به معنى عهد مى باشد.

اصل
ريشه و پايه، خداوند فرمايد: (أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ) ابراهيم: ٢٤، اين كلمه باين معنى بارها به صورت مفرد و جمع در «نهج» به كار رفته است. آنگاه كه مغيرة بن اخنس به عثمان گفت: من جلو على را از تو مى گيرم، امام (عليه السلام) به وى فرمود: «يابن اللعين الابتر و الشجرة التى لا اصل لها و لا فرع انت تكفينى فو اللّه ما اعّز اللّه من انت ناصره...» خ ١٣٥، ١٩٣. اى پسر ملعون بى دنباله و اى فرزند خانواده ايكه نه ريشه اى اصيل دارند و نه شاخه و فرزند خوبى، تو جلو مرا مى گيرى به خدا قسم خدا عزيز نخواهد كرد شخصى را كه تو يار او باشى. محمد عبده گويد: اخنس از بزرگان منافقين بود، اطلاق «ابتر» به پدر او بدين جهت بود كه گويا فرزندى ندارد، چون فرزندش مغيره، آدم پستى بود، ابو الحكم بن اخنس برادر مغيره در جنگ «احد» بدست امام (عليه السلام) به درك رفته بود.
و آنگاه كه عمر بن الخطاب با آن حضرت در رفتن خود به جنگ ايرانيان مشورت كرد، امام (صلوات اللّه عليه) رفتن او را صلاح ندآن ست و فرمود: «انّ الاعاجم ان ينظروا اليك غدا يقولوا هذا اصل العرب فاذا اقتطعتموه استرحتم...» خ ١٤٦: ٢٠٣، عجمها اگر فردا تو را در ميدان ديدند گويند: اين ريشه عرب و مركزيّت آنهاست، اگر اين ريشه را قطع كنيد راحت مى شويد (لذا جرى مى شوند) امام (صلوات اللّه عليه) با آنكه خلافت او را حق نمى دآن ست ولى به حكم اداء الامانه و صلاح آنروز اسلام، از رفتن وى جلوگيرى فرمود.
و به مردم در بر حذر نمودن از شيطان فرموده: «فلعمر اللّه لقد فخر على اصلكم و وقع فى حسبكم...» خ ١٩٢، ٢٨٨ به خدا قسم شيطان بر ريشه و اصل شما (آدم (عليه السلام)) افتخار كرده و خود را از او برتر دآن سته و در حسب شما طعن وارد كرده است.

اصيل
ما بعد عصر تا مغرب. جمع آن اصال است: «و سجدت له بالغدوّ و الاصآل الاشجار الناضرة» خ ١٣٣، ١٩١ و به خدا سجده مى كند در صبحها و عصرها درختان سرسبز و نيز در خ ٢٢٢، ٣٤٢. آمده است.

افخ
يافوخ قسمت نرم سر طفل است كه وقت دست زدن نرمى آن احساس مى شود، جمع آن «يآفيخ» است
در لغت آمده «اليافوخ: الموضع الذى يتحرك من رأس الطفل»
امام (صلوات اللّه عليه) در تعريف يارانش در صفّين فرموده: «و انتم لهاميم العرب و يآفيخ الشرف» خ ١٠٧، ١٥٥ شما بزرگان و شرفاء عرب و قله هاى شرف هستيد «لهميم» بكسر اوّل مقدّم و شريف، جمع آن «لهاميم» است، اين لفظ فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) آمده است.

أفّ
كلمه ايست كه از تنفّر حكايت دارد، چون انسان چيزى را مكروه دارد در مقام اظهار كراهت مى گويد: افّ. ابراهيم (عليه السلام) به بت پرستان فرمود: (أُفٍّ لَكُمْ وَ لِما تَعْبُدُونَ) انبياء: ٦٧، اين كلمه فقط دو بار در «نهج» آمده است، آن حضرت پس از ختم غائله خوارج به وقت ترغيب مردم به جنگ معاويه، فرمود: «افّ لكم لقد سئمت عتابكم ارضيتم بالحياة الدنيا من الآخرة عوضا» خ ٣٤، ٧٨، افّ بر شما آنقدر ملامتتان كردم تا خسته شدم آيا به عوض آخرت به دنيا راضى شده ايد و نيز در خ ١٢٥، ١٨٣

افق
ناحيه. طرف. «فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج... و ما يتجلجل به الرّعد فى افق السماء» خ ١٨٢، ٢٦١، منزّه است خدائيكه مخفى نيست بر او تاريكى شب بسيار ظلمانى... و آنچه صدا مى كند رعد در طرف آسمان، جمع افق آفاق است. آنگاه كه از حضرت خواستند به رهبرى حاضر باشد فرمود: «دعونى و التمسوا غيرى... و انّ الآفاق قد اغامت و المحجّة قد تنكرّت و اعلموا انّى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب» خ ٩٢، ١٣٦ مرا بگذاريد ديگرى را بجوئيد،... افق ها را ابر گرفته، راه راست ناشناخته شده است، بدانيد اگر من دعوت شما را اجابت كنم به آنچه مى دانم شما را خواهم برد به سخن قائلى و عتاب ملامتگرى گوش نخواهم داد، منظور از ابرآلود بودن، تيرگى فضاى سياسى و پيچيدگى اوضاع است.

افك
ساخته. دروغ كامل. برگرداندن چيزى از حقيقتش، اصل آن همان برگرداندن از حقيقت است.
طبرسى در جوامع الجامع آنرا «ابلغ الكذب» دروغ كامل فرموده است،
آن حضرت درباره زهد رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «فلينظر ناظر بعقله اكرم اللّه محمّدا بذلك ام اهانه فان قال: اهانه فقد كذب (و اللّه العظيم) بالافك العظيم» خ ١٦٠، ٢٢٩، صاحب عبرت با عقل خود بنگرد كه آيا خدا محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را با اين زهد و ترك دنيا محترم كرده يا خوار نموده است اگر گويد: خوار كرده بخدا قسم دروغ گفته دروغ بس بزرگى «اولى الابصار و الاسماع... فانّى تؤفكون ام اين تصرفون ام بماذا تغترّون» خ ٨٣، ١١٤
ابن اثير در نهاية گويد: «افكه يأفكه: اذا صرفه عن الشى ء و قلّبه»
كلمه «تؤفكون» بصيغه مجهول به معنى «برگردانده مى شوند» است يعنى: اى صاحبان چشمها و گوشها... از حق به كجا برگردانده مى شويد و يا برگشته مى شويد و يا به چه چيز مغرور مى گرديد. مجهول آمدن آن كه در قرآن مجيد نيز چنان است شايد حاكى از غفلت باشد، يعنى: توجه نداريد بيدار باشيد.

أفول
غروب
«افل الشمس و القمر: غاب»
آن حضرت در رابطه با حق تعالى فرموده: «الذى لا يحول و لا يزول و لا يجوز عليه الافول» خ ١٨٦، ٢٧٣ خدائيكه تغيير پيدا نمى كند، زايل نمى شود، غائب شدن ندارد. و در وصف دنيا فرموده: «غرور حائل وضوء آفل و ظلّ زايل و سناد مائل» خ ٨٣، ١٠٨، غرورى است ناپايدار، روشنائيى است غروب كننده، سايه ايست از بين رونده و ستونى است كج. اين ماده فقط سه بار در «نهج» يافته است: دو محل فوق و نيز خطبه ١٦٣ در رابطه با غروب آفتاب.

افْن
ضعف. نقص.
«افن الرجل: ضعف رأيه»
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، آن حضرت خطاب به فرزندش امام مجتبى (صلوات اللّه عليه) فرموده: «اياك و مشاورة النّساء فان رأيهنّ الى افن و عزمهن الى وهن» نامه ٣١، ٤٠٥ از مشورت زنان به پرهيز كه رأيشان به طرف ضعف و عزمشان به سستى است، نظر به اكثريت است استثناهائى نيز دارد.

أقحوان
بابونه. امام (صلوات اللّه عليه) در وصف طاووس فرموده: «و مع فتق سمعه خطّ كمستدقّ القلم فى لون الاقحوان ابيض يقق» خ ١٦٦، ٢٣٨ و در شكاف گوشش خطّى است به باريكى سر قلم و به رنگ گل بابونه بسيار سفيد.
در شرح عبده گويد: اقحوان: بانونج سفيد.
و
در المنجد آمده: «الاقحوان نبات براق زهره مفلّجة صغيرة يشبهون بها الاسنان»
و
در فرهنگ عميد آمده: بابونه گياهى است خوشبو... داراى گلهاى سفيد، به عربى اقحوان گويند
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است «يقق» بسيار سفيد به قرينه «ابيض يقق» منظور از اقحوان گل سفيد آن است نه ساقه هاى سبزش


۳
ادامه مطلب از خطبه ديگر

أكد
تأكيد: محكم كردن
در لغت آمده: «اكّد العهد: اوثقه، اكّد الشى ء: قررّه» و نيز آمده: «الاكيد: الوثيق المحكم»
ظاهرا فعل آن از ثلاثى مجرّد نيامده است. اين ماده مجموعا چهار بار در «نهج» يافته است، در رابطه با آدم (عليه السلام) فرموده: «و ليقيم الحجة به على عباده و لم يخلهم بعد ان قبضه مما يؤكّد عليهم حجة ربوبيّته» خ ٩١، ١٣٣، خداوند آدم را به زمين آورد... تا به وسيله او بر بندگانش حجت اقامه كند، پس از ميراندن آدم، بندگان خويش را از آنچه حجت ربوبيت را بر آنها تأكيد كند خالى نگذاشت.
اكل
خوردن. در معانى مردن، پوسيدن و امثال آن به كار رود كه هر يك مصداق بخصوصى هستند. دو نفر غلام را پيش امام آوردند. يكى از غلامان بيت المال بود و ديگرى غلام مردى و هر دو از بيت المال دزديده بودند. حضرت فرمودند: «اما هذا فهو من مال اللّه و لاحد عليه، مال اللّه اكل بعضه بعضا و امّا الآخر فعليه الحدّ الشديد فقطع يده» حكمت ٢٧١ يعنى اما غلام بيت المال حدّى ندارد مال خدا بعضى از مال خدا را خورده است ولى ديگرى حدّ شديد دارد (كه مال عموم را دزديده است) لذا دست او را بريد. معاويه به امام (عليه السلام) نوشت: شام را به من بده جنگ تمام شود، جنگ، عرب را خورد و از آنها چيزى نماند، امام در جواب نوشت: «و اما طلبك الىّ الشّام فانى لم اكن لاعطيك اليوم ما منعتك امس و اما قولك ان الحرب قد اكلت العرب... الا و من اكله الحق فالى الجنة و من اكله الباطل فالى النار» نامه ١٧، ٣٧٤، امّا اينكه از من شام را خواسته اى، آنچه را كه ديروز نداده ام و تو را در امارت باقى نگذاشته ام، امروز به تو نمى دهم، امّا اينكه ميگوئى جنگ عرب را خورد... بدان هر كس حق او را خورده به بهشت رفته و هر كس باطل او را خورده بطرف آتش رفته است. و درباره اقوام گذشته فرموده است: «سلكوا فى بطون البرزخ سبيلا سلطّت الارض عليهم فيه فأكلت من لحومهم و شربت من دمائهم فاصبحوا فى فجوات قبورهم جمادا...» ٢٢١، ٣٣٩، داخل شدند در شكمهاى قبر به راه بخصوصى كه زمين بر آنها مسلّط گرديد گوشتهايشان را خورد و خونهايشان را نوشيد و آنها در لحدهاى قبور بصورت جماد در آمدند. و نيز فرموده: «و لا تحاسدوا فان الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب» خ ٨٦، ١١٨
«اكلة»: يكبار خوردن تا سير شدن «كم من أكلة منعت اكلات» حكمت: ١٧١ «مأكل»: خورده شده: «و سينتقم اللّه ممنّ ظلم مأكلا بمأكل و مشربا بمشرب» خ ١٥٨، ٢٢٣ خدا حتما انتقام مى گيرد از ظالم، خورده شده را در برابر خورده شده و نوشيده را در برابر نوشيده. «اكال» صيغه مبالغه است چنانكه در خ ١١١ و آن در خ ١٠٨، ١٥٧ «اكال» بر وزن طلّاب است.
اكم
اكمه: تلّ. امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با بدبختى بنى اميه فرموده: «ان اللّه تعالى سيجمعهم لشرّ يوم... ثم يفتح لهم ابوابا يسيلون من مستثارهم كسيل الجنتين حيث لم تسلم عليه قارة و لم تثبت عليه اكمة و لم يرد سننه رصّ طود» خ ١٦٦، ٢٤١، يعنى: خداوند در آينده بنى اميه را براى بدترين روزى جمع مى كند،... آنگاه ابواب بلاها را بر آنها مى گشايد در محل حركت آن بلاها جارى مى شوند مانند سيل دو باغ قوم «سباء» چنانكه در مقابل آن سيل ايستاده اى سالم نماند و تپّه اى مقاومت نكرد و جريان آنرا كوه محكمى جلو نگرفت. «آكام» جمع اكمه است چنانكه در شرح عبده آمده، آن حضرت در رابطه با قرآن كريم فرموده است: «فهو معدن الايمان... و منازل لا يضلّ نهجها المسافرون و اعلام لا يعمى عنها السائرون و آكام لا يجوز عنها القاصدون» خ ١٩٨، ٣١٦ قرآن معدن ايمان است... قران منازلى است كه مسافران در راههاى راست آن گمراه نمى شوند و نشانه هائى است كه رهروان را ناديده نيستند و قله هائى است كه قصد كنندگان از آن تجاوز نكنند، يعنى راههاى حق به قلّه هاى قرآن منتهى مى شود و اگر قصد كنندگان از آن تجاوز كنند به هلاكت مى افتند، از اين ماده فقط دو لفظ فوق در كلام امام آمده است.
الب
بر وزن عقل، جمع شدن و جمع كردن، لازم و متعدى هر دو آمده است.
باب تفعيل آن به معنى جمع و به معنى افساد نيز آيد، گوئى جمع كردن مردم بر فساد است، امام (صلوات اللّه عليه) درباره طلحه و زبير فرموده: «اللهم انهما قطعانى و ظلمانى و نكثا بيعتى و البّا الناس علّى فاحلل ما عقدا...» خ ١٣٧، ١٩٥ خدايا اين دو با من قطع رحم كردند و ظلم نمودند و مردم را بر من شورانيدند، خدايا آنچه را كه بسته اند، بگشاى. و در نامه اى به معاويه عليه لعائن اللّه مى نويسد: فطلبتنى بما لم تجن يدى و لا لسانى و عصبته انت و اهل الشام بى و البّ عالمكم جاهلكم و قائمكم قاعدكم» نامه ٥٥، ٤٤٦ يعنى: تو مرا با خون عثمان مطالبه كردى با آنكه دستم و زبانم در آن جنايتى نكرده است، تو و اهل شام خون عثمان را بر من بستيد و عالمتان جاهلتان را و قائمتان نشسته تان را فاسد كرد، گويند منظور از «عالم» ابو هريره و از «قائم» عمرو بن عاص است،
محمد عبده آنرا تحريك معنى كرده،
آن به معنى تحريك نيز آيد.
تألّب از باب تفعّل: جمع شدن در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده «و نشهدان محمدا عبده و رسوله... و قد تلوّن له الادنون و تألّب عليه الاقصون» ٥٨ خ ١٩٤، ٣٠٧، يعنى: نزديكان و اقربايش بر او متلّون و متغير شدند و دعوتش را نپذيرفتند و اشخاص دوربر او جمع شدند، ابن ميثم و محمد عبده آنرا «جمع شدن بر عليه آن حضرت» معنى كرده اند. و در نامه اى كه به اهل مصر نوشته «تأليب» به معنى تحريف و تحريك آمده است نامه ٦٢، ٤٥٢. ناگفته نماند اين مادّه به صورت ثلاثى مجرّد در نهج نيامده و نيز فقط پنج بار در كلام امام (عليه السلام) به كار رفته است.
الس
جنون و اختلاط عقل:
«الس الرّجل: ذهب عقله»
امام (صلوات اللّه عليه) در ملامت ياران خود در خواندن به جنگ اهل شام فرموده: «اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم دارت اعينكم... و كان قلوبكم مألوسة و فأنتم لا تعقلون» خ ٣٤، ٧٨ چون شما را به جنگ دشمنان مى خوانم چشمهايتان در كاسه سرتان به دوران مى افتد گوئى قلوب شما با جنون آميخته است و نمى فهميد، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است.
الف
(بكسر اوّل) پيوند و جمع شدن با ميل، بايد دآن ست هر جمع شدن را الفت نگويند، بلكه آن جمع شدنى است كه ميان اجزاء آن قبول و ميل باشد و در فارسى «پيوند» گوئيم. آن حضرت درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «الّف به اخوانا و فرّق به اقرانا، اعزّ به الذلّه و اذّل به العزّة» خ ٩٦، ١٤١ خداوند به وسيله آن حضرت برادرانى را الفت بخشيد، نزديكانى را دور كرد، ذلّت را عزّت نمود و عزّت را به ذلت كشيد. «قلوب الرجال وحشية فمن تألفها اقبلت عليه» حكمت ٥٠ بمالك اشتر مى نويسد: «و ليكن وزرائك يا مالك... ممّن لم يعاون ظالما على ظلمه و لا آثما على اثمه اولئك اخّف عليك مؤونة... و اقل لغيرك إلفا» نامه ٥٣، ٤٣٠
الف
هزار، آن چنانكه مى دانيم از اسماء عدد است: «اما و اللّه لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فراس بن غنم» خ ٢٥، ٦٧ بنى فراس مردمان شجاعى بودند كه امام (عليه السلام) آرزو كرده، به جاى همه كوفيان هزار تا از آنان كمك مى داشت، و راجع بشهادت در راه خدا فرموده: و الذى نفس ابن ابي طالب بيده لالف ضربة بالسيف اهون علّى من ميتة على الفراش فى غير طاعة اللّه» خ ١٢٣، ١٨٠، جمع آن الوف و آلاف است چنانكه در خ ١٢٩ و ١٨٢.
الق
درخشيدن
«الق البرق القا و ائتلاقا: لمع و اضاء»
آن حضرت در رابطه به خفّاش فرموده: «و اكنّها فى مكامنها عن الذهاب فى بلج ائتلاقها» خ ١٥٥، ٢١٧ يعنى نور آفتاب خفّاشها را در مخفيگاه ها مستور كرده از راه رفتن و پرواز كردن در روشنائى درخشيدن آفتاب «بلج» (بر وزن صرد) به معنى نور و آشكار شدن آن ست و در رابطه با طاووس فرموده: «فهو ببياضه فى سواد ما هنالك يأتلق» خ ١٦٥، ٢٣٨: آن به سبب سفيديش در كنار سياهيى كه دارد مى درخشد، از اين ماده فقط دو لفظ فوق در «نهج» آمده است.
ال
(بر وزن ظلّ) قرابت و خويشى چنانكه در كلام اللّه آمده: (لا يَرْقُبُونَ فِي مُؤْمِنٍ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً) توبه: ١٠، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه درباره عمرو بن عاص فرموده: «انّه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسأل فيبخل و يسئل فيلحف و يخون العهد و يقطع الالّ» ٨٤، ١١٥ يعنى: او حرف مى زند دروغ مى گويد: وعده مى دهد خلف مى كند، از او چيزى خواسته مى شود بخل مى ورزد سئوال مى كند و اصرار مى نمايد به عهد خيانت مى كند و قرابت و خويشى را قطع مى نمايد و ناديده مى گيرد لعنه اللّه تعالى
الَم
درد.
راغب درد شديد گفته است
«أغض على القذى و الألم ترض ابدا» حكمت ٢١٣ چشم بخوابان بر تراشه چشم و بر درد، تا پيوسته راضى باشى چون در دنيا، انسان از گرفتاريها و بلاها خالى نخواهد ماند، قبول كردن آنها و اينكه به خود بگوئيم: زندگى اينطور است ناراحت مباش، انسان را راحت و صبور مى كند، و اگر در مقابل آنها صبور نباشيم جز زحمت و خشمگين شدن و خرد كردن اعصاب و احيانا انتحار راهى نخواهيم داشت، امام (صلوات اللّه عليه) بزرگترين راه حلّ مصائب را در جلو ما گذاشته است «اليم» دردناك، آنرا به معنى فاعل «مؤلمه» گرفته اند ولى ظاهرا صفت مشبهّه است و دلالت بر دوام دارد و شايد صبغه مبالغه باشد، جمع الم، آلام آيد چنانكه فرموده: «و بات ساهرا فى غمرات الآلام» خ ٨٣، ١١٣، شب را در سختيهاى آلام بيخواب بروز آورد. اسم تفضيل آن «آلم» آيد: «و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم و آلم للقلب من و خز الشفّار» خ ٢١٧، ٣٣٦ از خوردن خشم بر تلختر از زيتون تلخ و دردآورتر از تيزى چاقوها صبر كردم آن در ابن ميثم و عبده «حزّ» آمده است.
الاه
معبود. مصدر آن به معنى عبادت و تحيّر آيد. اله مثل فعال به معنى مفعول مألوه و معبود است
در اقرب الموارد گوديد: «اله الاهة: عبد عبادة- اله الها: تحيّر»
على هذا اگر ان به معنى تحير باشد، خدا را از آن جهت اله گوئيم كه عقول در درك ذات او متحيّر است و اگر به معنى عبادت بگيريم از آن سبب اله گوئيم كه او معبود است، راغب در مفردات گويد: حق آن بود كه اين كلمه جمع بسته نشود چون سواى خدا معبودى نيست ليكن عرب به اعتقاد خود كه معبودهائى هست آنرا جمع بسته و گفته اند: آلهه، آن در «نهج» مفرد و جمع هر دو آمده است.
آن حضرت در حقانيت خويش فرمايد: «فوالذى لا اله الّا هو انّى لعلى جاّدة الحّق و انّهم لعلى مزلّة الباطل» خ ١٩٧، ٣١٢ به خدائيكه جز او معبود نيست من در راه حقّم و آنها در پرتگاه باطل.
اللّه
جلّ جلاله، علم (اسم) خداوند تبارك و تعالى است. بعضى گويند: اصل آن الاه است و لام بر آن اضافه شده، همزه اش براى تخفيف حذف گرديده و لام در لام ادغام شده است ولى صاحب قاموس گويد: اصحّ آن ستكه علم غير مشتق است، فيومى در «مصباح» گفته: گويند آن علم غير مشتق است كه الف و لام لازم آن ست ولى سيبويه گفته: مشتق است و اصل آن «الاه» مى باشد.
لفظ مبارك اللّه بنابر نقل الكاشف هزار و دويست و نود و سه (١٢٩٣) بار و بنا به نقل المعجم هزار و سيصد و چهل دو «١٣٤٢» بار در «نهج» آمده است و نيز كلمه «اللهم» بيست و دو بار و «اله» هفده بار و «الها» دو بار و «الهك» سه بار و «الهه» يكبار و «الهم» يكبار در «نهج» موجود مى باشد.
اللّه جلّ جلاله
توحيد و معرفت خدا و صفات و ذات با عظمتش به طور گسترده در «نهج» البلاغه مطرح است و اين نوع طرح و توضيح بدون مبالغه در حدّ خود اعجاز است مطالبى كه در اين رابطه در اين كتاب عظيم بازگو شده نسبت به آن زمان كاملا نامأنوس بوده است، امام (صلوات اللّه عليه) كه متصل به درياى علم پرودگار بود بدون اغراق در اين باره قرنها از زمان جلوتر رفته است.
با ديدن اين مطالب معلوم مى شود كه ما شيعيان على (عليه السلام) را نشناخته و به او ظلم كرده ايم، درست است كه درباره دلائل خلافت آن حضرت و نقل اخلاقيات و مجاهدتهاى وى تلاشهاى بسيار كرده ايم، اما ايكاش در نهج البلاغه بيشتر كار مى كرديم تا مى دآن ستيم آن حضرت چطور خودش، خودش را معرّفى كرده است.
نويسندگان نا آگاهى امثال احمد امين مصرى و بعضى ديگر دچار توّهم شده و در انتساب اين نوع كلمات به على (عليه السلام) ترديد كرده اند و مى گويند: عرب قبل از فلسفه يونان به اين بحثها و تجزيه و تحليلها و موشكافيها آشنا نبود، اين سخنان را بعدها، آشنايان با فلسفه يونان ساخته و به امام على بن ابى طالب نسبت داده اند.
مرحوم شهيد مطهّرى در جواب اين سخن فرموده: ما هم مى گوئيم عرب با چنين كلمات و سخنان آشنا نبود، آقاى احمد امين، اول على (عليه السلام) را در سطح اعرابى از قبيل ابو جهل و ابو سفيان از لحاظ انديشه پائين مى آورد و آنگاه صغرى و كبرى ترتيب مى دهد مگر عرب جاهلى با معانى و مفاهيمى كه قرآن آورده آشنا بود مگر على (عليه السلام) تربيت شده و تعليم يافته مخصوص پيامبر نبود مگر پيامبر على را به عنوان اعلم اصحاب خود معرفى نكرد چه ضرورتى دارد كه ما به خاطر حفظ شأن برخى از صحابه كه در يك سطح عادى بودند، شأن و مقام ديگرى را كه از عاليترين مقام عرفانى و افاضه باطنى از بركت اسلام بهره مند بوده است، انكار كنيم آقاى احمد امين مى گويد: قبل از فلسفه يونان مردم عرب با اين معانى و مفاهيمى كه در نهج البلاغه آمده است آشنا نبودند، جواب اين است كه با معانى و مفاهيمى كه در نهج البلاغه آمده است بعد از فلسفه يونان هم آشنا نشدند، نه تنها عرب آشنا نشده بلكه مسلمانان غير عرب هم آشنا نشدند، زيرا فلسفه يونان هم آشنا نبود اينها از مختصات فلسفه اسلامى است يعنى از مختصات اسلام است و فلاسفه اسلام تدريجا با الهام از مبادى اسلام آنها را وارد فلسفه خود كردند (سيرى در نهج البلاغه ص ٤٤) آرى سخنان نهج البلاغه در فلسفه يونان مطرح نيست تا بگوئيم. عرب بعد از آشنائى با فلسفه يونان با اين مطالب آشنا شده است. بلكه نهج البلاغه رشحات ان عرفان واقعى است كه در قلب مولا على (عليه السلام) از بركت اسلام منعكس شده است، به هر حال لازم است به گوشه هايى از توحيد در نهج البلاغه اشاره بكنيم، قبلا بايد بدانيم كه: اين مطالب در كلمات امام (صلوات اللّه عليه) يكدفعه از راه حسّ و تجربه مطرح مى شود كه همچون آينه، خالق و پديد آورنده خود را نشان مى دهند مانند تفكر در نظام كلى آسمان و زمين و يا در مصاديق و جزئيات آنها مانند مورچه، طاووس خفاش، ملخ، انسان، ماهى، فيل، پرندگان، كوهها، جوّ و امثال آن و در همه اينها مقدمه اوّل حسّى و كبراى آن عقلى است، يعنى عالم يكپارچه نظم و تدبير و هدفدارى است و اين نظام بدون دخالت عقل و شعور و مشيّت كلى (خدا) امكان پذير نيست، دفعه ديگر از راه تفكّرات عقلى و محاسبات خالص فلسفى مطرح شده كه حسّ و تجربه را در آنها راهى نيست، مانند ازليّت خداوند، و بساطت ذات پاكش و صفات و افعال و امثال آنها، همانطور كه قرآن مجيد نيز هر دو راه را پيموده است اينك نمونه هائى از اين بحث:
حق تعالى وجود بى نهايت و مجرّد و هستى مطلق است.
«لا تدركه العيون بمشاهدة العيان و لكن تدركه القلوب بحقائق الايمان، قريب من الاشياء غير ملابس (٥) بعيد منها غير مباين، متكلم لا برويّة، مريد لا بهمّة، صانع لا بجارحة، لطيف لا يوصف بالخفاء كبير لا يوصف بالجفاء بصير لا يوصف بالحاسّة، رحيم لا يوصف بالرقّة...» خ ١٧٩، ٢٥٨ مردى به نام ذعلب يمانى از امام (عليه السلام) پرسيد يا امير المؤمنين آيا پروردگار خودت را ديده اى امام فرمود: آيا خدائى را كه نمى بينم پرستش مى كنم «افا عبد ما لا ارى»، ذعلب گفت: خدا را چطور مى بينى حضرت فرمود: چشمها او را بالعيان نمى بينند ولى قلبها او را به حقائق ايمان درك مى كنند، او به اشياء نزديك است ولى نه اينكه به آنها چسبيده باشد و از اشياء دور است ولى نه اينكه از آنها كنار باشد، سخنگوست امّا نه با تفّكر و بعد از اعمال فكر، اراده كننده است ولى نه اينكه با قصد (مانند انسان نيست كه اوّل ارزيابى و بعد اراده نمايد) كار مى كند ولى نه با ابزار (بلكه فقط با اراده) لطيف و غير مرئى است ولى نه اينكه با مخفى شدن توصيف شود. بزرگ است ولى نه به معنى غلظت و خشونت و بزرگى مادّى، بيناست ولى نه اينكه با چشم به بيند، مهربان است ولى نه با سوزش قلب... خلاصه اين كلام آن ستكه: ذات حق تعالى يك وجود مطلق، بسيط بى انتها و غير مادّى است كه كمالات را دارد ولى احكام مادّه بر او جارى نيست و مصداق (فاطِرُ السَّماواتِ وَ...- وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً) است ناگفته نماند فقط اينگونه خدا عقلا قابل قبول است و اگر غير اين باشد خدا نمى شود.
الهيات بالمعنى الاخصّ و طرح توحيد با چنين تعبيرات براى اوليّن بار فقط در لسان نهج البلاغه است و پيش از امام (صلوات اللّه عليه) توسط كس ديگرى مطرح نشده و چنانكه از مرحوم شهيد مطهرى نقل شد: اينها محصول فلسفه يونان نيست، و در آن فلسفه اينگونه مطالب يافته نيست، اينها رشحات قلب پر از انوار عرفانى حضرت ولىّ ذو الجلال (عليه السلام) است، بار ديگر در كلمات گذشته دقت فرمائيد كه ذات مجرّد و مطلق خدا چطور توصيف شده است.

ادامه مطلب از خطبه ديگر
«ما وحّده من كيّفه و لا حقيقته اصاب من مثّله، و لا ايّاه عنى من شبّهه، و لا صمده من اشار اليه و توهمه، كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم فى سواه معلول، فاعل لا باضطراب آلة، مقدّر لا بجول فكرة غنى لا باستفادة، لا تصحبه الاوقات و لا ترفده الادوات، سبق الاوقات كونه، و العدم وجوده، و الابتداء ازله...لا تبليه الليالى و الايّام، و لا يغيّره الضياء و الظّلام، و لا يوصف بشى ء من الاجزاء... ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج، يخبر لا بلسان و لهوات و يسمع لا بخروق و ادوات، يقول و لا يلفظ، و يحفظ و لا يتحفّظ و يريد و لا يضمر، يحّب و يرضى من غير رقّة و يبغض و يغضب من غير مشقّة، يقول لمن اراد كونه «كن فيكون» لا بصوت يقرع و لا بنداء يسمع و انّما كلامه سبحانه فعل منه انشأه و مثّله لم يكن من قبل ذلك كائنا و لو كان قديما لكان إلها ثانيا...» خطبه ١٨٦ ص ٢٧٢. اين كلام نيز مانند سخن اوّل: هستى مطلق، بى نهايت بودن، يگانگى و تجّرد از مادّه و كمال قدرت و علم خدا را مى رساند ولى بايد ديد آيا شنوندگان آنروز به اين حقائق آشنا شده اند يا نه اينك مقدارى از آنرا بررسى مى كنيم.
١: توصيف خداوند با كيفيّت و چنان و چنين بودن لازمه اش محدود بودن و نظير داشتن است و آن منافى توحيد و بى همتائى است لذا فرموده: «ما وحدّه من كيّفه.» ٢: شى ء مجرّد و بى نهايت محال است كه مثل داشته و يا به چيزى شبيه باشد و گرنه از بى نهايت بودن مى افتد لذا فرمود: و لا حقيقته اصاب... اين مطلب در ذيل «واحدا لا بعدد» خواهد آمد.
٣: مشار اليه بودن محدوديت و مكان لازم دارد هر كس خدا را با اشاره قصد كند، خداى واقعى را قصد نكرده بلكه يك شى ء محدود و مكانى را قصد كرده است لذا فرموده: «و لا صمده من اشار اليه». ٤: يك چيز اگر با اشاره يا كيفيّتش و يا شباهت به ديگرى شناخته شود او به وسيله خودش شناخته شده و چنين چيزى حتما مصنوع و قائم بغير و معلول خواهد بود، لذا فرموده: «كلّ معروف بنفسه مصنوع و كل قائم فى سواه معلول، اين دو جمله استدلال است به چهار مطلب فوق.
٥: زمان و وقت زائيده از حركت ماده است، آنجا كه ماده و حركت نيست زمان هم نيست على هذا خداوند در «لا زمان» است لذا فرموده: «لا تصحبه الاوقات» سبحان اللّه بزرگى اين سخن به بزرگى عالم بلكه بيشتر است.
٦: خداوند با اراده كار مى كند، (إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ) پس خداوند در كار كردن به ادوات و آلات احتياج ندارد، اين مخلوق است كه با ابزار كار مى كند فلذا فرموده «لا ترفده الادوات» ابزار كار به او كمك نمى كند. ٧: زمان و وقت توام با مادّه آفريده شده است، چنانكه طول و عرض و عمق با جسم آفريده شده اند، آنگاه كه خداوند كائنات را آفريد، زمان هم آفريده شده و قبل از كائنات زمانى وجود نداشت اين است كه فرموده: «سبق الاوقات كونه» وجود خدا بر اوقات و زمان پيشى گرفته است. ٨: هر موجود حادث مسبوق به عدم است ولى وجود قديم مسبوق به عدم نمى تواند باشد زيرا ازلى است و لذا فرموده: «سبق... العدم وجوده» همچنين حمله «سبق... الابتداء ازله» ٩: پوسيده شدن و تغيير و تبديل و توصيف اجزاء از اوصاف جسم و مادّه است در مجرّد و قديم و مطلق اين اوصاف وجود ندارد و لذا فرموده: «لا تبليه...» ١٠: وجود حق تعالى مجرّد محض و مطلق و بى انتهاست، و لذا نه داخل در اشياء است و نه كنار از آنهاست و اين است كه فرموده: «ليس فى الاشياء بوالج...» ١١: خبر دادن خدا ايجاد معانى در قلوب و علم مطلق و بى انتهاى او، شنيدن را در خود دارد بدين جهت فرموده است: «يخبر لا بلسان و لهوات و يسمع لا بخروق و ادوات» ناگفته نماند لهاة گوشت كوچك آويزانى در انتهاى سقف دهان، (زبان كوچك) جمع آن: «لهوات» است يعنى خدا با زبان خبر نمى دهد و با شكافهاى گوش و اجزاء آن نمى شنود، همچنين است: «يقول و لا يلفظ». ١٢: تا مى گويد: چيزى را كه خواست بشود مى گويد: «كن» او نيز مى شود ولى اين گفتن با حروف و صدا نيست بلكه كلام خدا ايجاد فعلى است از خدا كه به وسيله آن فعل و اراده، مفاهيم را در قلوب انبياء و ملائكه و ديگران به وجود مى آورد و كلمه «كن» در مقام اراده است نه اينكه تلفظّى در بين باشد.
ضمير «مثّله» ظاهرا راجع است به آنچه در قلوب و اذهان انبياء به وجود آمده و آن قهرا حادث است و اگر قديم بود تعدّد قد ما لازم مى آمد و خداى ديگرى مى شد
اين مطلب غير از دعواى كلام نفسى و كلام لفظى بين متكلمين است كه گفته اند:

انّ الكلام لفى الفوأد و انّما جعل اللسان على الفوأد دليلا
لازم است در اين مطالب دقت كرده و آنگاه على (عليه السلام) را بشناسيم بخدا قسم، اين مطالب در آنروز و در آن محيط بدون مبالغه در حدّ اعجاز است، اين توحيد خالص و عرفان بينظير فقط تراوش قلب مواج مولا (عليه السلام) مى تواند باشد، تفكر و انديشه عميق آن باب مدينة العلم رسول اللّه چه بود كه اين حقائق را در قالب الفاظ بيان مى كرد، امروز اگر فلاسفه اسلام به اين حقائق رسيده اند در اثر بهره گيرى از آن معصوم و فرزندان وى (صلوات اللّه عليه) بوده است و لذا به حق بايد گفت كه او باب مدينه علم رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود.
نگارنده براى مجسّم كردن اين معانى و مفاهيم، لفظى و الفاظى پيدا نمى كنم «يدرك و لا يوصف» است او و اولاد او (عليهم السلام) بودند كه علم را از رسول خدا ص ارث برده و در خطابه ها، و احتجاجات، و احاديث و دعاهاى خود، دقيقترين مسائل حكمت الهى را طرح و بازگو كردند.
اينك جملات ديگرى از اين خطبه محيّر العقول را نقل مى كنيم: «لا يشمل بحّد و لا يحسب بعدّ و انّما تحّد الادوات انفسها و تشير الالات الى نظائرها، منعتها «منذ» القدمة و حمتها «قد» الازلية و جنّبتها «لو لا» الّتكملة، بها تجلّى صانعها للعقول و بها امتنع عن نظر العيون و لا يجرى عليه السكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو اجراه، و يعود فيه ما هو ابداه و يحدث فيه ما هو احدثه، إذا لتفاوتت ذاته و التجّزأ كنهه، و لامتنع من الازل معناه و لكان له وراء اذ وجد له امام...» خ ١٨٦، ٢٧٣ يعنى خدا مشمول حدّى نمى شود و با شمردن به حساب نمى آيد، زيرا ادوات و اسباب خود را تعريف توانند كرد نه بينهايت را و مجرّد را، و آلات بنظير خود اشاره توانند كرد نه به وجوديكه نظير ندارد، لفظ «منذ» كه مى گوئيم: اين اشياء از چه زمانى بوده اند آنها را از قديم بودن مانع شده است و لفظ «قد» كه مى گوئيم: حقا كه نبوده اند و بعد «بود» شده اند آنها را از ازلى بودن بازداشته است و لفظ «لو لا» كه مى گوئيم اگر آفريننده اى نداشتند به وجود نمى آمدند آنها را از كمال به دور كرده است.
به وسيله همين كائنات، خالق آنها در قلوب تجّلى كرده و با دقّت در آنها از چشمها غائب شده است، زيرا كه خالق نمى شود در صفات مخلوق باشد، حركت و سكون نمى تواند وصف او باشد زيرا چيزى را كه او جارى كرده در خودش جارى نمى شود و چيزى را كه او آفريده صفت او نمى تواند باشد، و گرنه ذاتش متغّير و حقيقتش ذات اجزاء مى شود و از ازلى بودن مى افتد و براى او آخرى به وجود مى آيد زيرا اوّلى داشته است بابى انت و امّى يا امير المؤمنين: تو براى زمان خودت آفريده نشده بودى كلام تو نيز براى زمان تو نبود، تو براى امروزيها و آينده ايها بوده اى و سخن تو براى اين زمان و زمان آينده بوده است مرا احتمال نزديك به يقين آن ستكه دلهاى آن زمان فقط كلمات تو را حفظ كردند و براى آيندگان به يادگار گذاشتند نه آنكه خود به حقائق آنها كاملا پى ببرند و اگر هم بعضى آنها را كاملا فهميده اند به بركت تو بوده است اى مولا: بسيارى از اين علوم در سينه وسيع تو به خاك رفت و براى آنها اصلا عاملى پيدا نكردى و به شاگرد خود كميل بن زياد شهيد فرمود: «يا كميل انّ هاهنا لعلما جّما (و اشار بيده الى صدره) لو أصبت له حملة حكمت ١٤٧، اى كميل در اين سينه دانش بيكرانى هست ايكاش براى آن حاملانى و فهمندگانى مى يافتم. اگر همه اينها را نگوئيم لا اقل بسيارى از اينها را براى آيندگان گفته اى نه براى اهل زمان خود، صلوات خدا بر تو و معلم تو و اولاد طاهرين تو باد.

عينيت ذات و صفات حق تعالى (توحيد صفات)
«و كمال توحيده الاخلاص له و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة كلّ صفة أنها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف انه غير الصفة» خ ١، ١ يعنى: كمال توحيد آن ستكه بنده خودش را براى او خالص و مخلص نمايد، و جز خدا كسى را نبيند و به غير او توجه نكند و كمال اخلاص آن ستكه او را واحد محض بداند و كثرت و تركيب را از او نفى كند و صفات او را عين ذات بداند، زيرا هر صفت حاكى است كه آن غير از موصوف است و بالعكس مراد امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه صفات خدا عين ذات خداست، اللّه و علم مطلق، و اللّه و قدرت مطلق يكى است.
اين سخن همان مسئله توحيد صفات است، به عبارت ديگر توحيد صفات به معنى نفى هر گونه كثرت و تركيب از خود ذات است، ذات خداوند در عين اينكه باوصاف كماليه جمال و جلال متصّف است داراى جنبه هاى مختلف عينى نيست ذات خدا با هر يك از صفاتش متحد و عين هم است، و هر يك از صفات با صفت ديگر عينيت دارد، صفات افعال در واقع به صفات ذات برميگردد، و صفات ذات نيز، عين ذات است، توحيد صفات از اصول معارف اسلامى و از عاليترين و پر ارجترين انديشه بشرى است كه صفات حق تعالى محال است با ذات غيريّت داشته باشد و گرنه، لازمه اش محدوديّت ذات و آن در ذات نامتناهى محال است.
اين كلام اولين بار از زبان حضرت ولى ذو الجلال بگوش ها رسيده است بايد دآن ست منظور امام (عليه السلام) آن نيست كه خدا اصلا صفت ندارد بلكه منظور نفى صفتى است كه زائد بر ذات باشد و گرنه در اول خطبه در اثبات صفات فرموده: «الذى ليس لصفته حدّ محدود». ناگفته نماند: در قرآن مجيد كلمه «صفت- صفات» در رابطه با خدا نيامده، بلكه فقط «اسماء» به كار رفته است (وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى فَادْعُوهُ بِها) اعراف: ١٨، (قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى ) اسراء: ١١٠، بگوئيد: اللّه يا بگوئيد: رحمن، رحيم، عليم، قدير، وهاب و امثال آن. يعنى: ميان اللّه و اين اسماء عينيّت هست و غيرّيت نيست، اللّه بگوئى يا رحمان با همه يك ذات واحد و بسيط را خوانده اى، راه قرآن كاملا طبيعى تر است، ابهامى كه در لفظ «صفت» است در «اسم» مطلقا وجود ندارد.
حق تعالى واحد عددى نيست.
«واحد لا بعدد، و دائم لا بامد (١) الاحد بلا تأويل عدد (٢) لا يشمل بحد و لا يحسب بعدّ (٣) من وصفه فقد حدّه و من حدّه فقد عدّه و من عدّه فقد أبطل ازله (٤) كل مسّمى بالوحده غيره قليل (٥)» (١) خ ١٨٥، ٢٦٩، (٢) خ ١٥٢، ٢١٢، (٣) خ ١٨٦، ٢٧٣ (٤) خ ١٥٢، ٢١٢، (٥) خ ٦، ٩٦ ترجمه جملات خواهد آمد.
همه اين كلمات در رابطه با آن ستكه: خدا با وحدت عددى توصيف نمى شود.
بلكه منظور از «واحد- احد» درباره خدا آن ستكه: «فرض فرد ديگرى براى خدا ممكن نيست» توضيح اينكه: واحد عددى آنرا گويند كه فرض فرد ديگرى نظير آن ممكن باشد. هرگاه چيزى را فرض كنيم كه تحقّق يافته است و ديديم عقلا ممكن است چيزى مانند آن نيز تحقق يابد و به وجود آيد، آن چيز اول را واحد عددى ميگويند.
اما اگر آن چيز اول طورى باشد كه فرد ديگرى نظير آن قابل فرض نباشد در اينصورت ان شى ء را واحد عددى نگويند، بلكه معنى «واحد» در آنجا اين است كه: «فرض فرد ديگرى براى آن محال است» مثلا بنابر فرض آنكه: عالم ماده نامحدود است، ديگر عالمى نظير ان قابل تصور نيست، زيرا هر چه تصوّر كنيم يا عين آن عالم و يا جزئى از آن خواهد بود.
هكذا وجود خدا، وجود محض و بى نهايت است و هر چه را مثل او و دوّم او فرض كنيم، يا خود اوست يا مانند او نيست و اگر مانند او باشد هر دو از بى نهايت و وجود محض بودن ساقط مى شوند، زيرا لازمه «دوئيت» محدوديّت و داراى حدّ مشترك و حدّ مخصوص بودن است، پس خدا واحد است، يعنى فرض فرد دوم و مصداق دوم براى او محال است (٦) اكنون مى رسيم به ترجمه جملات امام (صلوات اللّه عليه) كه در عاليترين انديشه بشرى و عرفانى براى بار نخست اين حقائق را بيان فرموده است.
«واحد لا بعدد» يعنى خدا وجود مطلق و بى نهايت است، فرض مصداق ديگرى نظير او محال است، پس او «واحد» است ولى نه به معناى عددى آن، و گرنه امكان و محدوديت و سقوط از وجود محض بودن پيش خواهد آمد. معناى «الاحد بلا تأويل عدد» نيز همين است، «لا يشمل بحّد و لا يحسب بعّد» يعنى: هيچ حدّ و تعريفى او را در بر نمى گيرد و به او شامل نمى شود، و با شمردن به حساب نيايد، زيرا اين هر دو منافى مطلق و بينهايت بودن است «من وصفه فقد حدّه» يعنى هر كس او را با صفتى زائد بر ذات توصيف كند، او را محدود كرده و از بي نهايت بودن ساقط كرده است، آرى دوئيت منافى بى نهايت بودن است، «و من عدّه فقد ابطل ازله» شمارش و امكان فرد ديگرى ازلى و قديم بودن خدا را از بين مى برد، زيرا كه چنين شمارش سبب محدود بودن است.
«كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل» جز خدا هر چيزيكه با وحدت توصيف شود وحدت او وحدت عددى است پس او نسبت به فرد مفروض ديگر قليل است زيرا فرض فرد ديگر او را زياد مى كند، مگر خدا زيرا كه وحدتش عددى نيست، سبحان اللّه از اين انديشه عجيب.
ناگفته نماند: اين مطالب مخصوصا نسبت به آن زمان كه توسط آن حضرت القاء شده بدون اغراق معجزه است، گوينده اين سخنان بى شك از چشمه زلال وحى آب خورده و يك انسان مافوق بوده است، به جرئت مى توان گفت: شنوندگان آن روز معنى اين سخنان را هم اگر فهميده باشند به طور كامل نفهميده اند، امام (صلوات اللّه و سلامه عليه) با اين مطالب خودش را شناسانده است ولى مستمعين آنروز كم فهميده اند.
مرحوم شهيد مطهرى فرموده: اين مسئله كه وحدت حق وحدت عددى نيست از انديشه هاى بكر و بسيار عالى اسلامى است، در هيچ مكتب فكرى ديگر سابقه ندارد، خود فلاسفه اسلامى تدريجا در اثر تدّبر در متون اصيل اسلامى بالخصوص كلمات على (عليه السلام) به عمق اين انديشه پى برده اند و آنرا رسما در فلسفه الهى وارد كردند، در كلمات قدما از حكماء اسلامى، از قبيل فارابى و بو على، اثرى از اين انديشه لطيف ديده نمى شود، حكماء اخير كه اين انديشه را وارد فلسفه خود كردند، نام اين نوع وحدت را «وحدت حقيقّيه» اصطلاح كردند (٧) نگارنده گويد: تعجب از گفته امثال احمد امين مصرى است كه گويد: اين سخنان بعد از ورود فلسفه يونان به جهان اسلامى، ساخته و به على (عليه السلام) نسبت داده شده است. آيا اين حقائق از يونان به اسلام آمده است آيا اين مطالب تراوش افكار ارسطو و امثال آن ست در اينصورت چرا حتى در كلام حكماء سابق اسلام يافته نيست عجبا ناگفته نماند: ابن ابى الحديد و محمد عبده، «واحد» را در اينگونه موارد، عدم تركّب معنى كرده اند، امّا آن ناصحيح است.

هو الاوّل و الآخر
«الحمد لله الذى لم تسبق له حال حالا فيكون اولا قبل ان يكون آخرا و يكون ظاهرا قبل ان يكون باطنا» خ ٦٥، ٩٦ توصيف عجيبى است در رابطه با حق تعالى و اشاره به آن ستكه: اوليّت خدا عين آخريت و ظاهريت او عين باطنيّت است، اگر حالى و صفتى در ذات حق بر حالى و صفتى تقدّم داشت، خداوند نسبت به حال مقدّم، اوّل مى شد و اوّليت او غير از آخريّت او مى گرديد و نيز حال و صفت ظاهرى غير از باطنى مى شد و تغيير در ذات بارى به وجود مى آمد، بلكه خدا وجودى مطلق و بى نهايت و ازلى و محيط و ثابت است، در نتيجه در عين اوّل بودن آخر، و در عين ظاهر بودن باطن است.
به طور اطمينان مى توان گفت كه اكثر شنوندگان امام به عمق و لطافت اين انديشه و اين تعبيرها پى نبرده اند، ولى مولا (عليه السلام) را لازم بود كه از درياى مواّج علم خود اين مطالب را القاء فرمايد كه اگر حاضران نيز به طور كامل نفهمند، متفكران ادوار بعدى مى فهمند و به حقائق پى مى برند و نيز شخصيّت ناشناخته آن مظلوم تاريخ را تا حدّى مى شناسند ولى بسيارى از آن حقائق در سينه آن بزرگوار چنانكه در جريان كميل دآن ستيم، به خاك رفت.
عجب نيست كه بگوئيم: آن حضرت مقدار زيادى از اين حقائق را براى آيندگان گفته است، ثقة الاسلام كلينى در كافى كتاب التوحيد باب النسبة حديث سوّم نقل مى كند، از امام سجّاد (عليه السلام) از توحيد سئوال كردند، فرمود: خداى عزّ و جلّ مى دآن ست كه در آخر الزمان، مردمان محقق و موشكاف و عميق انديشه به وجود خواهند آمد، از اين جهت سوره «قل هو الله احد» و آيات پنجگانه اوّل سوره حديد را نازل فرمود: «سئل على بن الحسين (عليه السلام) عن التوحيد فقال: انّ الله عز و جل علم انّه يكون فى آخر الزمان اقوام متعمّقون فانزل الله تعالى (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ) و الايات من سورة الحديد الى قوله (وَ هُوَ عَلِيمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ) فمن رام وراء ذلك فقد هلك» پس قرآن مجيد نيز مقدارى از مطالب خود را براى آيندگان فرموده: و از زمان جلوتر رفته است، اينكه گفته شد: نمونه هاى بسيار جزئى از توحيد نهج البلاغه است، بيشتر از اين شرح را مجال نيست.



۴
امامت در نهج البلاغه

الو
(بر وزن عقل) وَ الْى: تقصير و كوتاهى.
«الا فى الامر الوا و اليا: قصّر فيه»
آن حضرت در رابطه با حسن مجتبى (عليه السلام) مينويسد: «و اعلم يا بنّى انّ احدا لم ينبى ء عن الله سبحانه كما إنبأ عنه الرسول- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- فارض به رائدا و الى النجاة قائدا فانى لم آلك نصيحة» نامه ٣١، ٣٩٦، يعنى من در نصيحت تو كوتاهى نكردم
اين ماده از باب افعال و افتعال و تفعّل چنانكه در اقرب الموارد هست، به معنى قسم خوردن آيد
چنانكه آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فانى اولى لك بالله اليّة غير فاجرة لئن جمعتنى و ايّاك جوامع الاقدار لا ازال بباحتك حتى يحكم الله بيننا و هو خير الحاكمين» نامه ٥٥، ٤٤٧، يعنى: من در رابطه با تو به خدا قسم مى خورم قسم راست، اگر پيشامدها مرا با تو روبرو كند تا آخر كار و آنچه خدا خواهد در مقابل تو خواهم ايستاد. «اليّه» نيز به معنى سوگند است. از اين مادّه فقط سه مورد در «نهج» يافته است.

الْيَه
دنبه گوسفند. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است، و امام در رابطه با زوال ملك بنى اميه فرموده: «و ايم الله ليذوبنّ ما فى ايديهم بعد العلوّ و التمكين كما تذوب الالية على النّار» خ ١٦٦، ٢٤١، به خدا قسم آنچه در دست دارند، بعد از قدرت و تمكّن، ذوب مى شود و از بين مى رود چنانكه دنبه بر روى آتش ذوب مى شود، بايد دآن ست «اليه» به فتح اوّل آيد.

آلاء
نعمتها. مفرد آن الى (بر وزن جسر و فرس و عنب) آيد آن در قرآن مجيد و نهج البلاغه پيوسته به صورت جمع آمده است: «نحمده على آلائه كما نحمده على بلائه» خ ١١٤، ١٦٩، اين كلمه مجموعا پنج بار در «نهج» آمده است.

امَدْ
زمان. مدّت. (أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا) حديد: ١٦،
راغب در مفردات گويد: تفاوت امد و ابد آن ستكه: ابد به معنى زمان غير محدود است و امد به معنى زمان محدود، ولى مجهول الحدّ است و فرق ميان زمان و امد آن ستكه امد به اعتبار آخرت مدت گفته مى شود، ولى زمان شامل اول و آخر مدّت است.
لفظ امد مجموعا ٩ بار در «نهج» به كار رفته و يكبار نيز به صورت فعل «امّد» آمده است. در وصف خدا آمده: «انت الابد فلا امد لك و انت المنتهى فلا محيص عنك» خ ١٠٩، ١٥٨، تو دائمى هستى تو را زمانى و آخرى نيست و تو آخرى از تو راه فرارى نيست و درباره دنيا فرموده: «لا يغلبنّكم فيها الامل و لا يطولنّ عليكم فيها الامد» خ ٥٢، ٨٩: آرزو در دنيا بر شما غلبه نكند، و زمان در ان بر شما طولانى نيابد. آنگاه كه عمر بن الخطاب در رفتن به ايران با آن حضرت مشورت كرد، فرمود: «و هو دين الله الذى اظهره و جنده الذى اعدّه و أمدّه حتى بلغ ما بلغ» خ ١٤٦، ٢٠٣، اسلام دين خداست كه غالبش فرموده و لشكر خدا است كه آماده و زماندار و طولانى اش كرد تا رسيد به آنجا كه رسيد «أمّد» از باب تفعيل زمان دار و طولانى كردن است
«امّد تأميدا، بين امده».

امر
ان به دو معنى آيد. اولّى: كار و چيز، جمع آن امور است دومى: فرمان و دستور و جمع آن آوامر است. امام در بيان فضيلت خويش فرموده: «فقمت بالامر حين فشلوا» خ ٣٧، ٨٠ به كار دين قيام كردم آنگاه كه آنها سست بودند و در رابطه با زبير كه مى گفت: در دل بيعت نكرده ام فرموده: يزعم انّه قد بايع بيده و لم يبايع بقلبه فقد اقرّ بالبيعة و ادّعى الوليجة فليات عليها بامر يعرف» خ ٨، ٥٤ مى گويد: با دست بيعت كرده و با قلبش نكرده است، پس به وقوع بيعت اقرار كرده و مدعّى خلاف آن در قلب شده چيز و دليلى كه مقبول باشد براى اين ادعّا بياورد. «ليس على الامام الّا ما حملّ من امر ربّه» خ ١٠٥، ١٥٢ نيست بر امام مگر آنچه از فرمان خدايش تحميل و دستور شده است.

ائتمار
قبول امر و مشورت، نظير: «يأمرون بالقسط و يأتمرون به» خ ٢٢٢، ٣٤٢ يعنى امر به عدل كرده و امر به عدل را قبول مى كنند، و شايد به معنى مشورت در عدل باشد.

امْرَة
ولايت و امارت و نيز به معنى نوعى از امر آيد آن حضرت به ابن عباس فرمايد: «و الله لهى احبّ الّى من امرتكم الّا ان اقيم حقا او ادفع باطلا» خ ٣٣: ٧٦، به خدا قسم اين لنگه كفش به من محبوبتر است از حكومت بر شما، مگر آنكه در اين حكومت حقى را اقامه كنم و يا باطلى را دفع نمايم. امارت نيز به معنى حكومت است، چنانكه درباره طلحه و زبير فرموده: «انّ هولاء قد تمالوا على سخطة امارتى» خ: ١٦٩، ٢٤٤، اينان بر مكروه داشتن حكومت من اتفاق كرده اند. «امير» حاكم، «لابدّ للناس من امير بّر أو فاجر...» خ ٤، ٨٢، مردم بايد اميرى داشته باشند خوب باشد يا بد، اشاره است به آنكه بدون حكومت زندگى كردن ميسّر نيست، راجع به امر به معروف رجوع شود به «عرف»

امس
ديروز خواه حقيقى باشد يا نوعى. درباره اختلاف يارانش كه خواستار حكميّت بودند فرمود: لقد كنت امس اميرا فاصبحت اليوم مأمورا... و قد احببتم البقاء و ليس لى ان احملكم على ما تكرهون» خ ٢٠٨، ٣٢٤، ديروز امير بودم، ولى امروز مأمور شده ام. شما ماندن را خوش داشتيد، نمى خواهم بر آنچه مكروه داريد مجبورتان كنم. «و عجبت للمتكبر الذى كان بالامس نطفة و يكون غدا جيفة» حكمت ١٢٦

امَلْ
اميد. آرزو. «يا دنيا با دنيا اليك عنّى... و أملك حقير آه من قلة الزاد» حكمت ٧٧، اى دنيا، اى دنيا از من دور باش... آرزوى تو ناچيز است، آه از كمى توشه آخرت. جمع آن آمال است: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الآمال و يقرّب المنيّة» حكمت: ٧٢ گذشت روزگار بدنها را فرسوده مى كند، آرزوها را تازه مى نمايد، و مرگ را نزديك مى گرداند، افعال آن از باب ثلاثى و تفعيل و تفعل آمده است. در نفرين به طلحه و زبير فرموده: «اللهم انّهما قطعانى و ظلمانى... أردهما المسائة فيما امّلا و عملا» خ ١٣٧، ١٩٥، خدايا آندو به من ظلم كردند و قطع رحم نمودند، در آنچه آرزو كرده و عمل نموده اند، بدى را براى آنها پيش آورد.

امّ
(بفتح اوّل) قصد،
«ام الشى ء أما: قصده»
آنگاه كه آن حضرت را درباره برابرى حقوق ملامت كردند فرمود: «و الله لا اطور به ما سمر سمير و ما امّ نجم فى السّماء نجمأ، لو كان المال لى لسوّيت بينهم فكيف و انّما المال مال الله» خ ١٢٦، ١٨٣، بخدا قسم به تبعيض نزديك نمى شوم تا روزگار مى رود و تا ستاره اى در آسمان ستاره اى را قصد و تعقيب مى كند، رجوع شود به «سمر»
ائتمام نيز به معنى قصد آيد، چنانكه درباره قرآن فرموده: و سلما لمن دخله و هدى لمن ائتّم به» خ ١٩٨، ٣١٦، قرآن سالم است براى كسى كه داخل ديار آن شود و هدايت است براى آنكه او را قصد نمايد.

ام
(بضّم اوّل) مادر، اصل و پايه. امّ النجوم كهكشان را گويند. بايد دآن ست آن مشترك معنوى است و معنى جامع آن همان اصل و پايه است. درباره نهراسيدن از مرگ فرموده: «و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امّه» خ ٥، ٥٢ درباره طلحه و زبير و ناكثين بيعتش فرموده: «يرتضعون امّا قد فطمت و يحيون بدعة قد أميتت» خ ٢٢، ٦٣ از مادرى شير مى خواهند كه بچه اش را از شير بريده و زنده مى كنند بدعتى را كه مرده است
محمد عبده گويد: «يرتضعون اما...» مثل است درباره آنانكه چيزى را بعد از گذشتن وقتش مى طلبند.
در جائى فرمود: «ويل امّه» خ ٧١، ١٠٠ كه در «كيل» خواهد آمد. امام (صلوات اللّه عليه) در نامه اى كه به برادرش عقيل نوشته ضمن شكايت از قريش، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را برادر خود خوانده است به عبارت «ابن امّى» چنانكه فرمايد: فانهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم قبلى فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى و سلبونى سلطان ابن امى» نامه ٣٦، ٤٠٩.
آنها به جنگ من گرد آمدند چنانكه قبل از من به جنگ رسول خدا، از جانب من مكافاتها به قريش كيفر دهند، كه رحم مرا قطع كرده و حكومت پسر مادرم را از من گرفتند، محمد عبده در شرح آن گفته: فاطمه بنت اسد مادر آن حضرت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را در دامن خود تربيت كرد، و آن حضرت درباره وى مى فرمود: «فاطمة امّى بعد امىّ» فاطمه بعد از مادر اصليم مادر من است، ابن ميثم رحمه الله وجه ديگرى گفته و قول محمد عبده را به طور «قيل» نقل كرده است ولى ظاهرا قول محمد عبده مقبولتر است، امام (صلوات اللّه عليه) خواسته با اين كلمه قرابت كاملش را به آن حضرت بيان دارد، ظاهرا در نهج البلاغه «امّ» بغير معنى مادر نيامده است.

امّى
درس ناخوانده
راغب در مفردات گويد: امّى كسى است كه خواندن و نوشتن بلد نيست و از قطرب نقل كرده كه «اميّه» به معنى جهالت است و «امى» از آن معنى است
در الميزان فرموده: «امّى» منسوب است به مادر خويش زيرا مهربانى مادر مانع شده كه فرزندش را به دست معلّم بسپارد و در نزد خودش نگاه داشته است.
اين كلمه فقط سه بار در «نهج» يافته است و هر سه درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم). چنانكه فرموده: «انّ الذى انبّئكم به عن النّبى الامّى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» خ ١٠١، ١٤٧ و نيز: «و أنعم الفكر فيما جاءك على لسان النبى الّامى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم» خ ١٥٣، ٢١٤. درباره حبّ و بغض خويش فرموده: «لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على ان يبغضى ما ابغضنى... و ذلك انّه قضى فانقضى على لسان النبّى الامّى (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم انه قال يا على لا يبغضك مؤمن و لا يحبك منافق» حكمت ٤٥.

امّة
گروه و جماعت متشكل. اين كلمه از «امّ» به معنى قصد است،
راغب در مفردات گويد: امّت هر جماعتى است كه يك چيز آنها را متحد كند مانند دين يا زبان يا مكان
مثلا در آيه: (قالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ) اعراف: ٣٨ وجه مشترك شرك و كفر است، اين كلمه در نهج البلاغه پيوسته در معنى فوق به كار رفته است.
آن حضرت در فرمان مالك چنين فرموده: «فانّى سمعت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم يقول فى غير موطن: لن تقدّس امّة لا يؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى غير متتعتع» نامه ٥٣، ٤٣٩ هرگز پاك نشود امّتى كه حق ضعيف در آن بدون زحمت از قوى گرفته نشود. و در رابطه با اهل بيت فرموده: «لا يقاس بآل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من هذه الامّة احد» خ ٢، ٤٧ كسى از امت اسلامى به آل محّمد (عليهم السلام) قياس نمى شود و درباره ابليس فرموده: «فان له من كل امّة جنودا و اعوانا و رجلا و فرسانا» خ ١٩٢ قاصعه، ٢٨٩ براى شيطان از هر امتى لشكريان و ياران و پيادگان و سواران است. يعنى فريبكاران هر امت ياران شيطانند، مرا از پيادگان و سواران چنانكه در قرآن مجيد نيز آمده، ظاهرا آنهائى هستند كه تند يا كند فريب مى دهند.
و بعد از دفن فاطمه (عليها السلام) خطاب به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چنين فرمود: «و ستنّبئك ابنتك بتضافر امتّك على هضمها» خ ٢٠٢، ٣٢٠ به زودى دخترت به تو خبر مى دهد از اجتماع امت تو به ظلم او. معلوم است كه امام (عليه السلام) از ظلم امّت مى نالد، جمع امّة، امم است چنانكه فرموده: «و لقد اصبحت الامم تخاف ظلم رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعيّتى» خ ٩٧، ١٤١، امتها همه از ظلم حاكمان خود مى ترسند ولى من در حدّى قرار گرفته ام كه از ظلم رعيّت خود مى ترسم.

امام
(بفتح اوّل) جلو
اين كلمه حدود پانزده بار در «نهج» به كار رفته از جمله «فاّن امامكم عقبة كؤدا و منازل مخوفة مهولة» خ ٢٠٤، ٣٢١ در پيش شما گردنه اى هست كه بالا رفتنش مشكل است و جلو شما منازلى هست هولناك و مخوف

امام
(بكسر اول) پيشوا
راغب در مفردات گويد: امام آن ستكه از وى پيروى و به وى اقتدا شود، انسان باشد، يا كتاب يا غير آن، حق باشد يا باطل، جمع آن ائمّه است
در قاموس گفته: امام آن ست كه از وى پيروى شود، رئيس باشد يا غير آن و نيز ريسمان بنائى، راه، متولّى امر، قرآن، پيامبر، و نمونه ايكه از روى ان نظير وى را بسازند، همه را امام گويند.
ناگفته نماند. معنى جامع همان «مقتدا- پيشوا» است.
امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به اهل كوفه فرموده: «لله انتم اتتوقّعون اماما غيرى يطأ بكم الطريق و يرشدكم السبيل» خ ١٨٢، ٢٦٣، شما را به خدا آيا جز من امامى اميد داريد كه شما را به راه حق برد و به راه راست ارشاد كند نوف بكالى گويد: آن حضرت اين كلام را وقتى گفت كه بالاى سنگى ايستاده و لباسى از پشم پوشيده و بند شمشيرش و كفشهايش از ليف خرما بود و پيشانيش از كثرت سجده مانند زانوى شتر شده بود.
آن حضرت درباره بدكاران فرموده: «كانهّم ائمة الكتاب و ليس الكتاب امامهم» خ ١٤٧، ٢٠٥ گوئى آنها پيشوايان قرانند و قرآن پيشواى آنها نيست.

امامت در نهج البلاغه
در رابطه با امامت و ولايت در نهج البلاغه مطالب گوناگونى آمده كه به مقدارى از آنها اشاره مى كنيم، امام (صلوات اللّه عليه) درباره فضيلت اهل بيت و اينكه امامان و اوصياء رسول الله ص از قريشند فرموده: «انّ الائمة من قريش غرسوا فى هذا البطن من هاشم لا تصلح على سواهم و لا تصلح الولاة من غيرهم» خ ١٤٤، ٢٠١ جانشينان پيامبر از قريشند در قريش از تيره بنى هاشم كاشته شده اند، امامت بر غير آنها صلاحيت ندارد و واليان از غير آنها صلاحيت امامت را ندارند، منظور آن حضرت از «هذا البطن» خودش مى باشد چنانكه ابن ميثم در شرح خويش فرموده: اين كلام صريح است در اينكه امامت فقط در قريش است آنهم از نسل آن حضرت، اما ديگران صلاحيت امامت ندارند. و امامت نيز براى آنها شايسته نيست.
از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به طور متواتر نقل شده كه فرموده اند «يكون بعدى اثنى عشر خليفة كلهم من قريش» براى نمونه به كتاب منتخب الاثر تأليف آية الله صافى ص ١٠- ٤٣ رجوع شود كه آنرا از بيشتر از صد محّل از كتب شيعه و اهل سنت نقل كرده است ابن ابى الحديد در شرح اين كلام سئوالاتى طرح كرده و از همه جواب داده و در آخر گفته: اگر گوئى تو نهج البلاغه را بنا بر قواعد معتزله تفسير مى كنى، معتزله گويند: قرشى بودن شرط امامت نيست با آنكه كلام امام در شرط بودن صريح است، كه بايد قرشى و هاشمى باشد در جواب گويد: اگر ثابت شود كه اين كلام سخن امير المؤمنين است از مذهب خودم دست مى كشم زيرا پيش من ثابت شده كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده «على مع الحق و الحق مع على يدور معه حيثما دار» در خاتمه لازم است بدانيم تعبير «الائمة من قريش...» همانند تعبير نهج البلاغه در مسند احمد ج ٤ و ج ٣، ١٢٩، ١٨٣، نيز نقل شده است و نيز خوب است كه بدانيم: محمد عبده از تفسير اين سخن چنان گذشته كه گوئى آنرا نديده است زيرا در صورت تعرّض لازم بود كلام ابن ابى الحديد را بگويد.
بهر حال اين سخن صريح است كه امامت منصب خدائى است، و مانند نبوت، انتخاب مردم در آن راه ندارد چنانكه صريح عقيده شيعه است.
امامان نمايندگان خدا در زمين هستند.
پس از قتل عثمان بن عفّان كه خلافت به آن حضرت رسيد، ضمن خطبه اى چنين فرمود: «قد طلع طالع و لمع لامع و لاح لائح و اعتدل مائل و استبدل الله بقوم قوما و بيوم يوما و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر و انما الائمّة قوام الله على خلقه و عرفائه على عباده و لا يدخل الجنّة الّا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه» خ ١٥٢، ٢١٢ منظور از طالع و لامع و لائح خود آن حضرت است و منظور از مائل و منحرف، خلافت عثمان است يعنى طالعى مانند نور طلوع كرده، و نورانيتى برق زد و آشكار شونده اى آشكار گرديد و حكومت منحرفى به اعتدال در آمد، خداوند مرا و يارانم را به جاى عثمان و ياران او عوض گرفت و روزى را در جاى روزى قرار داد.
ما منتظر تغيير ايام و پيشامدها بوديم چنانكه قحطى زده در انتظار باران باشد حقيقت اين است كه امامان ولىّ امر خدا، بر خلقند، نمايندگان خدا بر مردم اند فقط كسى به بهشت داخل مى شود كه امامان را بشناسد و امامان او را بشناسند. و به جهنم داخل نمى شود مگر انكه امامان را نشناسد و امامان او را نشناسند. ناگفته نماند: عرفاء جمع عريف به معنى نقيب و رئيس است. اين كلام با يك بيان لطيف مى گويد: امامت منصب خدائى است، امام بايد. از جانب خدا منصوب شود، شناخت و معرفت امام در هر عصر واجب است و گرنه انسان اهل آتش خواهد بود، ثقة جليل القدر حارث بن مغيره گويد: «قلت لابى عبد الله (عليه السلام)، قال رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من مات لا يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية قال: نعم. قلت جاهليّة جهلاء او جاهلية لا يعرف امام زمانه قال: جاهلّية كفر و نفاق و ضلال» كافى ج ١ ص ٣٧٧ كتاب الحجّة.

خلافت اهل بيت غصب شد
مردى از قبيله بنى اسد از آن حضرت پرسيد، قوم شما چطور شما را از خلافت كنار زدند، با آنكه به اين مقام از همه سزاوارتر بوديد، امام ع فرمود: «... فانها كانت اثرة شحّت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس آخرين و الحكم اللّه و المعود اليه القيامة» خ ١٦٢، ٢٣١. اثره (بر وزن ثمره) آن ستكه كسى بدون استحقاق صاحب چيزى شود يعنى: خلافت گذشتگان استبدادى بود كه بناحق بخلافت رسيدند، قومى به آن بخيل شده و به اهلش ندادند، و قومى (على و اهل بيتش) هم سخاوتمندانه از آن گذشتند، داورى با خداست و روز بازگشت به خدا روز قيامت است، اين كلام نظير خطبه شقشقّيه و امثال آن ست كه امام (صلوات اللّه عليه) از غضب خلافت و شكست رهبرى ناله مى كند، ابن ابى الحديد گويد: منظور از قوم در «شحّت عليها نفوس قوم» اهل شورى است چنانكه از تألم امام از كارهاى عبد الرحمن بن عوف و تمايلش به عثمان، ظاهر مى شود ولى اماميه گويند: منظور امام اهل سقيفه است اما سخن امام در اين مطلب صراحت ندارد.
نگارنده گويد: بلكه منظور امام آنهائى است كه نقشه سقيفه را كشيده و آنرا به وجود آوردند. بقيه مطلب در كلمه «خلافت» و «شورى» و «آل محمد» ديده شود و در خطبه ١٧٣ ٢٤٨ درباره امامت مطلبى آمده كه با شورى سازش دارد و ظاهرا آن مسئله ثانوى در اسلام است. بقيه كلام در «غمر» ذيل «خائفا مغمورا» خواهد آمد.

امن
ايمنى، آرامش قلب. اطمينان خاطر. «امن- امانة و امان» همه در اصل به يك معنى است. براى هر يك شاهدى از «نهج» نقل مى شود، آن حضرت در دستورى به لشكريان فرموده: «و اجعلوا لكم رقباء فى صياصى الجبال و مناكب الهضاب لئلا يأتيكم العدوّ من مكان مخافة او امن» نامه ١١، ٣٧١، در قلّه كوهها و بالاى تپّه ها نگهبانان بگذاريد تا دشمن بر شما حمله نكند نه از محّل خوف و نه از محلّ امن. و درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «كان فى الارض أمانان من عذاب الله و قد رفع احمدهما فدونكم الآخر فتمسكّوا به امّا الامان الذى رفع فهو رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و امّا الامان الباقى فهو الاستغفار» حكمت ٨٨

امانت
چيزى كه انسان را به آن امين كرده اند، و واجب الرّد است آن حضرت به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان نوشت: «و انّ عملك ليس لك بطعمة و لكنّه فى عنقك امانّة و انت مسترعى لمن فوقك» نامه ٥، ٣٦٦ بدان كار و حكومت تو طعمه و خوردنى نيست بلكه در گردن تو امانت است ما فوق تو (امام (عليه السلام)) مراقب توست. امين: كسيكه از عمل او اطمينان و ايمنى هست در رابطه با رسول الله- ص- فرموده: «امين وحيه و خاتم رسله و بشير رحمته و نذير نقمته» خ ١٧٣، ٢٤٧

ايمان
تسليم توأم با اطمينان خاطر چنانكه
مشروحا در قاموس قرآن گفته ام باور و يقين به تنهائى ايمان نيست، بلكه تسليم شدن به يقين ايمان است
درباره قوم فرعون فرموده: (وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ) نمل: ١٤ آن حضرت از رسول خدا ص نقل كرده كه فرمود: «لا يستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه و لا يستقيم قلبه حتى يستقيم لسانه» خ ١٧٦، ٢٥٣، اين لفظ به حدّ وفور با مشتقات آن در «نهج» به كار رفته است.
«أنّ الايمان يبدو لمظة فى القلب كلّما از داد الايمان ازدادت اللّمظة» غريب ٥، ٥١٨، ايمان مانند نقطه سفيدى در قلب آشكار مى شود، هر قدر ايمان زياد شود آن نقطه وسيعتر مى گردد، اين كلمه دلالت دارد كه ايمان جوهر است، نه عرض و در اخبار برزخ در كافى نقل شده است كه ايمان و عقيده در قبر مجسّم شده و بر انسان عرضه مى شود كافى ج ٣، ٢٤٢ كتاب جنائز كه شى ء مجسم به ميّت مى گويد: «انا رأيك الحسن الذى كنت عليه» در «دعم» دعائم ايمان خواهد آمد.

امَة
كنيز مملوك. امام (صلوات اللّه عليه) درباره دنيا فرموده: «و انصرفوا بقلوبكم عنها و لا يخنّن احدكم خنين الامة على مازوى عنه منها» خ ١٧٣، ٢٤٨ با قلوب خود از دنيا برگرديد كسى از شما به آنچه از دستش رفته است مانند كنيز ناله نكند، «خنين» با خاء نقطه دار صداى گريه است كه در بينى است. جمع «امه» اماء آيد چنانكه در وصيت خويش فرموده: «و من كان من امائى اللاتى اطوف عليهن لها ولد اوهى حامل فتمسك على ولدها و هى من حظّه فان مات ولدها و هى حيّة فهى عتيقة» نامه ٢٤، ٣٨٠ يعنى: هر كس از كنيزان من كه با آنها آميزش مى كنم، فرزندى داشته و يا حامله باشد نگاه داشته مى شود و از ارث فرزندش آزاد مى گردد و اگر فرزندش بميرد باز آزاد است، كلمه «امه» و «اماء» مجموعا شش بار در «نهج» آمده است.

امَيه
(بنى اميه) عبد مناف را دو پسر بود به نام هاشم و عبد شمس، از عبد شمس پسرى به دنيا آمد به نام «اميّه» بنى اميه همه از نسل او هستند اين كلمه شامل است به ابى سفيان و نسل او و ابى العاص و نسل او و مروان و عثمان و معاويه و امثال آنها همه از «بنى اميه» هستند، اكثرّيت نزديك به تمام اين نسل اشخاص بدكار، عياش، كافر، مشرك، متافق، ستمگر و... بودند خلفاء بنى اميه تا مروان حمار و آنهائيكه در اسپانيا حكومت كردند همه از آن نسلند.
خداوند آنها را در قرآن شجره ملعونه ناميده است، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) آنها را در شكل ميمونها ديد كه از منبرش بالا و پائين مى روند، جبرئيل خبر داد كه آنها بنى اميّه و در جاى تو به خلافت خواهند رسيد، حضرت بعد از آن تا وقت رحلت در غصّه و اندوه بود خداوند چنين فرموده: (وَ إِذْ قُلْنا لَكَ إِنَّ رَبَّكَ أَحاطَ بِالنَّاسِ وَ ما جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْناكَ...) رسول خدا ص بارها از فتنه بنى اميّه خبر داده و از جمله فرموده است: «اذا بلغ بنو ابى العاص ثلاثين رجلا اتخذّوا مال اللّه دولا و عباد الله خولا و دين اللّه دغلا» الغدير ج ٨، ٢٥٠، چون فرزندان ابى العاص بن اميّه به سى نفر رسيدند مال خدا (بيت المال) را مخصوص خود گردانند، بندگان خدا را بردگان خويش كنند و دين خدا را به فساد كشند.
امام (صلوات اللّه عليه) در نهج البلاغه مكرّر از تسلط بنى اميّه و از سقوط حكومتشان و از ستمگريها و بدكاريهاى آنها سخن گفته است، اين كلمه مجموعا ده بار در «نهج» به كار رفته كه سه بار آن فقط به لفظ «اميّه» است.
«ألا و انّ اخوف الفتن عندى عليكم فتنة بنى اميّة فانّها فتنه عمياء مظلمة عمّت خطّتها و خصّت بليّتها و اصاب البلاء من ابصر فيها و اخطأ البلاء من عمى عنها و ايم الله لتجدّن بنى اميّة لكم ارباب سوء بعدى كالنّاب الضروس تعذم بفيها و تخبط بيدها و تزبن برجلها و تمنع درّها...» خ ٩٣، ١٣٧ بدانيد مخوفترين فتنه ها در نظر من بر شما فتنه بنى اميّه است، فتنه اى كور و تاريك و گرفتاريش عمومى است (چون حكومت خواهند كرد) بالاخص براى اولاد و شيعيان من و بر اهل تقوى و صحابه پاك، هر كس در آن اهل بصيرت باشد گرفتار خواهد شد (چون اگر مخالفت كند، اذيت خواهند كرد و اگر ساكت باشد پيش خدا مسئول خواهد بود) و هر كس در آن كور و بيخبر باشد بلا از او بدور است (زيرا كه منقاد خواهد بود) به خدا قسم بعد از من بنى اميّه را پيشوايان بدى خواهيد يافت، مانند ناقه پير بد خلق كه با دهانش گاز ميگيرد و با دستش مى زند و با پايش دور مى اندازد و از دوشيدن شيرش مانع مى شود، بعد از شهادت آن حضرت و خانه نشين شدن امام مجتبى (عليه السلام) همه اينها به وقوع پيوست و مردم دآن ستند كه در علم امام (عليه السلام) حال و گذشته و آينده يكسان است.
و در رابطه با نحوه تسلطشان فرموده: دنيا طورى به كام آنها خواهد بود كه مردم گمان بردند دنيا در بست مخصوص آنهاست.
«حتى يظنّ الظانّ انّ الدنيا معقولة على بنى اميّه تمنحهم درّها و توردهم صفوها و لا يرفع عن هذه الامّة سوطها و لا سيفها و كذب الظانّ لذلك بل هى مجّة من لذيذ العيش يتّطّعمونها برهة ثم يلفظونها جملة» خ ٧٨، ١٢٠ يعنى چنان مسلطّ شوند تا گمان كننده گمان كند، كه دنيا بر بنى اميّه پيوند شده است، شيرش را به آنها مى دهد، و به آب زلالش آنها را وارد مى كند، تازيانه و شمشيرشان از اين امّت برداشته نمى شود، ولى اين گمان كننده به دروغ گمان كرده است، بلكه دنيا لعابى است از زندگى لذيذ كه آنرا زمانى مى خورند، سپس همگى را كنار مى اندازند و از دستشان مى رود و نيز در اين رابطه فرمايد: «و انّما هم مطايا الخطيئات و زوامل الاثام، فاقسم ثّم اقسم لتنخمنّها امية من بعدى كما تلفظ النخامة ثم لا تذوقها و لا تطعم بطعمها ابدا ماكّر الجديدان» خ ١٥٨، ٢٢٤ بنى اميّه فقط مركبهاى گناهان و حاملان معصيتها هستند، سوگند ياد مى كنم سپس سوگند ياد مى كنم كه بنى اميه بعد از من، خلافت را مانند اخلاط سينه به دور مى اندازند و سپس آنرا تا شب و روز هست نمى چشند و نمى خورند، «مطايا» شتران سوارى، زامله حيوانى است كه طعام بارش كنند و نخامه اخلاط سينه و بينى است، امام (صلوات اللّه عليه) آنها را باركش گناهان خوانده كه كارهاشان فقط عصيان و تعدّى است و چه تعبير واقعى باز در اين رابطه كه خداوند بالاخره از آنها انتقام خواهد گرفت فرموده است: «الا و انّ لكل دم ثائرا و لكل حقّ طالبا و انّ الثائر فى دمائنا كالحاكم فى حق نفسه و هو الله الذى لا يعجزه من طلب و لا يفوته من هرب فاقسم بالله يا بنى اميّه عمّا قليل لتعرفّنها فى ايدى غيركم و فى دار عدوّكم» خ ١٠٥، ١٥١ بدانيد براى هر خون، خونخواهى هست و براى هر حق هوادارى و حق خواهى وجود دارد، بدانيد خونخواه، ما اهلبيت مانند داورى است كه درباره خودش حق خواهى و داورى كند (قاضى كه درباره خودش داد خواهى كند حتما حق خود را خواهد گرفت) و آن خداست، خدائيكه طلبى او را عاجز نتواند كرد و فرار كننده اى از چنگ او بدر نمى شود.
به خدا سوگند اى بنى اميّه، بعد از كمى خواهيد ديد كه حكومت در دست غير شماست و در خانه دشمن شماست، ابن ابى الحديد قسمتى از اين كلام را اشاره بخون حسين (عليه السلام) و انتقامش دآن سته است.
سعيد بن عاص كه از جانب عثمان حاكم كوفه بود هدّيه اى محضر امام (عليه السلام) ارسال كرد و نوشت: من به كسى زيادتر از اين نفرستاده ام مگر به امير المؤمنين عثمان (٨) امام (عليه السلام) در اين رابطه فرمود: «انّ بنى اميّة ليفوّقوننى تراث محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) تفويقا و الله لئن بقيت لهم لانفضنهم نفض اللّحّام الوذام التّربة» خ ٧٧، ١٠٤. يعنى: بنى اميّه ارث محمد ص را به طور كم به من مى دهند به خدا قسم اگر زنده بمانم و حكومت را در دست گيرم بنى اميّه را كنار مى اندازم چنانكه قصاب تكّه شكمبه خاك آلوده را كنار مى اندازد «فواق ناقه» يكبار شير دادن را گويند و آن كنايه از قلت و كمى است «نفض» تكان دادن لباس براى زدودن غبار آن ست به معنى اسقاط نيز آيد «لحاّم» صيغه مبالغه به معنى گوشت فروش و قصّاب است «وذام» جمع وذمه به معنى شكمبه يا تكّه اى از شكمبه و جگر است
سيد رضى فرموده: «و هى الحزة (القطعة) من الكرش او الكبد تقع فى التراب فتنفض»
بابى انت و امّى يا امير المؤمنين يا امير الكلام يا امير الفصاحة، اين تشبيهات عجيب و غريب را چگونه بدون تكلف و با سهولت بر زبان جارى كرده اى حقّا كه تو ولى خدا و امير سخن هستى ناگفته نماند در خطبه ٧٥ و ١٥٨ و ١٦٦ و حكمت ٤٦٤ نيز مطالبى درباره بنى اميه آمده است.

انب
ملامت، از اين ماده فقط يك كلمه در «نهج» آمده است، آن حضرت در نامه خويش به اهل مصر نوشت: «و لكنّنى آسى ان يلى امر هذه الامّة سفهاؤها... فلو لا ذلك ما اكثرت تأليبكم و تأنيبكم» نامه ٦١، ٤٥٢، من غصه مى خورم از اينكه حكومت اين امّت در دست ابلهان باشد... و گرنه به برگشتن از آنها تشويقتان و به پيوستن به آنها ملامتتان نمى كردم.

انثى
ماده، مقابل نر، خواه انسان باشد يا غير آن، از اين مادّه پنج بار بيشتر در «نهج» نيامده است، آن حضرت (صلوات اللّه عليه) در محيط بودن خداوند فرمايد: «و يعلم مسقط القطرة و مقرّها و مسحب الذّرة و مجرّها و ما يكفى البعوضة من قوتها و ما تحمل الانثى فى بطنها» خ ١٨٢، ٢٦١، خدا عالم است به محّل افتادن قطره باران و قرارگاه آن، و مى داند راهى را كه مورچه ريز در آن رفته و كشيده شده است و مى داند چقدر طعام به پشه ريز كافى است، و هر ماده در شكمش چه حملى دارد.

انْس
الفت. اين لفظ به صورت مصدر در نهج نيامده و همه به صيغه تفضيل و فعل و اسم فاعل به كار رفته است امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به حق تعالى عرضه داشته است: «اللهم انكّ آنس الآنسين لاوليائك... ان او حشتهم الغربة آنسهم ذكرك» خ ٢٢٧، ٣٤٩، خدايا تو انيسترين انيسان هستى براى دوستانت، اگر غربت آنها را به وحشت اندازد، ياد تو با آنها الفت و انس مى گيرد.
و درباره اموات فرموده: «جيران لا يتأّنسون و احبّاء لا يتزاورون بليت بينهم عرا التعارف» خ ٢٢١، ٣٣٩ «تأنّس» از باب تفعّل انس گرفتن است يعنى همسايگانند ولى با هم انس نمى گيرند، دوستانند ولى يكديگر را زيارت نمى كنند دستگيره هاى آشنائى ميانشان كهنه شده است. ايناس: به ألفت آوردن، در رابطه با دنيا فرموده: «فأن صاحبها كلّما اطمأنّ فيها الى... ايناس ازالته عنه الى ايحاش و السلام» نامه ٦٨، ٤٥٨

انس
(بكسر اول) بشر، خلاف جنّ، اين لفظ همه اش چهار بار در «نهج» يافته است، در رابطه با خداوند فرموده: «انّه لبكلّ مكان و فى كل حين و اوان و مع كل انس و جان» خ ١٩٥، ٣٠٩، او در هر جا هست، و در هر زمان و وقت و با هر انسان و جنّ هست و درباره ارسال رسل فرموده: «و بعث الى الجنّ و الانس رسله» خ ١٨٣، ٢٦٥ بهتر است بدانيم كه اين كلمه در «نهج» پيوسته توأم با جنّ و جان آمده است.

انسان
اين لفظ دوازده بار در كلام امام (عليه السلام) يافته است. و يكبار «اناس» و يكبار «اناسّى» كه هر دو جمع انسانند ديده مى شود.
در قاموس قرآن كلمه انسان و بشر را مشروحا گفته ايم، هر وقت به آدمى بشر گفته شود مراد جسد ظاهرى اوست و هر وقت انسان اطلاق شود منظور باطن و نهاد و كمالات و عواطف و استعدادات اوست.
چنانكه درباره فسّاق فرموده: «فالصّورة صورة انسان و القلب قلب حيوان... و ذلك ميّت الاحياء» خ ٨٧، ١١٩، امام (صلوات اللّه عليه) درباره انسان فرموده.
١- انّ مع كل انسان ملكين يحفظانه فاذا جاء القدر خلّيا بينه و بينه و انّ الاجل جُنَّةٌ حصينة حكمت ٢٠١، با هر انسان دو تا فرشته هست كه او را حفظ مى كنند، و چون مقدّر انسان فرا رسد، او را ميان مقدرّش رها مى كنند، اجل انسان سپر محكمى است (تا اجل نرسد مرگ نخواهد آمد) و در قرآن كريم آمده (لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ) اين يك واقعيتى است كه به آن ايمان داريم.
٢- انسان: موجود عجيب. «اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم و يتكلّم بلحم و يسمع بعظم و يتنفّس من خرم» حكمت ٨، تعجب كنيد از اين انسان (به بينيد كه اين موجود) با پيهى (حدقه) نگاه مى كند، و با تكّه گوشتى (زبان) سخن مى گويد و با استخوانى (گوش) مى شنود و از نائى نفس مى كشد، اشاره به عجائب و اسرار خلقت در وجود انسان است.

اناس
اناس (بضمّ اوّل) و اناسى جمع انسان است كه هر يك فقط يكبار در «نهج» آمده است، آن حضرت به «قثم بن عباس» فرماندار مكّه مى نويسد: «امّا بعد فانّ عينى بالمغرب كتب الىّ يعلمنى انّه وجّه الى الموسم اناس من اهل الشام العمى القلوب الصمّ الاسماع، الكمه الابصار... فاقم على ما فى يديك قيام الحازم الصليب» نامه ٣٣، ٤٠٧، جاسوس من در غرب به من نوشته است كه: گروهى از اهل شام كه كوردل و كر و كور هستند به موسم حجّ (براى فتنه و فساد و آشوب) اعزام شده اند (از طرف معاويه) در حكومت خود با استقامت و با احتياط شديد باش. و درباره خداوند فرمايد: «و الآخر الذى ليس له بعد فيكون شى ء بعده و الرادع اناسّى الابصار عن ان تناله او تدركه» خ ٩١، ١٢٤، «انسان البصر» وسط مردمك چشم است كه رنگش با رنگ مردمك متفاوت است، يعنى: خدا آن آخرى است كه ما بعد ندارد تا چيزى بعد از او باشد و مانع است وسطهاى مردمكهاى چشمها را از اينكه باو برسند يا او را به بينند.

انف
بينى. چنانكه در رابطه با كمى حكومت مروان فرموده: «أما انّ له إمرة كلعقة الكلب انفه» خ ٧٣، ١٠٢، بدانيد او را حكومتى هست باندازه ليسيدن سگ بينى اش را، مروان حكم همه اش نه ماه حكومت كرد، مشروح حال او در «مروان» خواهد آمد. ناگفته نماند: فعل «انف» به معنى استنكاف و كراهت و امتناع آيد و ائتناف و استيناف به معنى شروع مجدّد در كار است، اين معانى در نهج البلاغه يافته است در مذمّت يارانش فرموده: «و قد ترون عهود اللّه منقوضة فلا تغضبون و انتم لنقض ذمم آبائكم تأنفون» خ ١٠٦، ١٥٤، مى بينيد كه عهود خدا شكسته مى شود از آن خشمگين نمى شويد ولى از شكسته شدن پيمانهاى پدرانتان امتناع و استنكاف مى كنيد. گويا معاويه به حضرت نوشته بود كه بيعت تو بدون مقدّمه بوده است، بايد از نو تجديد شود، امام (عليه السلام) در جواب نوشت: «لانّها بيعة واحدة لا يثنّى فيها النظر و لا يستأنف فيها الخيار، الخارج منها طاعن و المروّى فيها مداهن» نامه ٧، ٣٦٧ بيعت فقط يكدفعه است در آن تجديد نظر نمى شود و كسى اختيار از سرگرفتن را ندارد، خارج شونده از آن عيبجوست، و آنكه فكر مى كند كه بپذيرم يا نه، منافق است. انف گاهى به معنى اشراف و بزرگان آيد، تناسب اين معنى با بينى كه معناى اصلى است روشن است، آن حضرت به معاويه مينويسد: «و ما اسلم مسلمكم الّا كرها، و بعد ان كان انف الاسلام كلّه لرسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم حزبا» نامه ٦٤، ٤٥٤ مسلمان شما اسلام نياورد مگر از روى اجبار (ابو سفيان يكشب قبل از فتح مكه از ترس قتل اسلام آورد) و پس از آنكه همه اشراف اسلام حزب رسول الله ص بود. رغم انف: به خاك ماليدن بينى، كنايه از ذليل كردن است: «و من نهى عن المنكر ارغم انوف الكافرين» حكمت ٣١، ناگفته نماند اين كلمه با مشتقات آن مجموعا پانزده بار در «نهج» آمده است.


۵
اهل البيت (عليهم السلام)

انَق
كثرت حسن و كثرت زيبائى
«انق الشى ء: راع حسنه»
ايناق به معنى اعجاب است. امام (صلوات اللّه عليه) درباره قرآن مجيد فرموده: «و انّ القرآن ظاهره انيق و باطنه عميق، لا تفنى عجائبه و لا تنقضى غرائبه» خ ١٨، ٦٠ يعنى ظاهر قرآن بسيار زيبا و باطن آن چنان عميق است كه عجائبش انتها ندارد و غرائبش تمام نمى شود.
مونق: اعجاب آور و شادى بخش: «اللهم... انشر علينا رحمتك بالسحاب المنبعق و الربيع المغدق و النبات المونق» خ ١١٥، ١٧٢ خدايا رحمت خويش را بر ما بگستران با ابريكه آب از آن منفجر مى شود و با بهاريكه بارشش زياد و با علفى كه اعجاب آور و بهجت آور است. اين كلمه با مشتقّات آن جمعا شش بار در نهج آماده است.

انُوق
(بر وزن صبور) مرغ عقاب. اين لفظ فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) به كار رفته آنجا كه به معاويه مى نويسد: «و قد اتانى كتاب منك ذو افانين من القول... و ترقّيت الى مرقبة بعيدة المرام نازحة الاعلام تقصر دونها الانوق و يحاذى بها العيّوق» نامه ٦٥، ٤٥٦، ابن ميثم فرموده: معاويه در نامه خويش از آن حضرت خواسته بود كه خلافت را بعد از خودش به معاويه بدهد تا معاويه بر او بيعت نمايد، حضرت در جواب نوشت: نامه اى از تو رسيده كه مضمون آن درهم و پراكنده است... خودت را به مرتبه اى كشانده اى كه مقصدش دور و نشانه هايش بعيد است، عقاب بلند پرواز بر آن نتواند رسيد، و با ستاره عيوّق برابر خوانده مى شود، يعنى خلافت را به هيچ وجه شايستگى ندارى «چه نسبت خاك را با عالم پاك».
«مرقبه» مرتبه عالى، «نازحة» بعيد و دور «عيوّق» ستاره معروفى است.

انام
مطلق خلق.
در اقرب الموارد گويد: «الانام: الخلق»
قاموس آنرا مطلق خلق اعم از جن و انس دآن سته

ولى
طبرسى انسانها معنى كرده است،
در نهج البلاغه همه جا ظاهرا به معنى انسانهاست: چنانكه در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهم... ندعوك حين قنط الانام و منع الغمام و هلك السّوام الّا تؤاخذنا باعمالنا» خ ١١٦، ١٧٢ خدايا تو را در وقتى مى خوانيم كه مردم نوميد شده و باران قطع گرديده و چهار پايان (چرنده ها) مرده اند، مى خواهيم ما را با اعمال خود موأخذه نكنى «سوامّ» جمع سائمه است. و چون در صفين با اصحاب معاويه روبرو شد چنين فرمود: «اللّهم... ربّ هذه الارض التى جعلتها قرارا للانام و مدرجا للهوامّ و الانعام... ان اظهرتنا على عدوّنا فجنّبنا البغى و سدّدنا للحّق» خ ١٧١، ٢٤٥، خدايا اى پروردگار اين زمين كه انرا قرارگاه انسانها و محّل حركت و جنبيدن حشرات و چهارپايان كرده اى... اگر ما را بر دشمنان پيروز گرداندى از تجاوز و ظلم دورمان بدار و براى حق استوارمان گردان، «انام» جمعا پنج بار در «نهج» آمده است.

انن
انين ناله مريض، در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم فارحم انين الانّة و حنين الحانّة، اللهم فارحم حيرتها فى مذاهبها و انينها فى موالجها» ح ١١٥، ١٧١، خدايا رحم كن به ناله گوسفندان و ناله شتران، خدايا رحم كن به سرگردانى آنها در راههايش و به ناله شان در آغلهايشان. «آنة»: گوسفند، «حانّه» شتران «موالج» محلهاى دخول، ظاهرا منظور از آنّه و حانّه مطلق گوسفند و شتر است. و آن حضرت (صلوات اللّه عليه) به برادرش عقيل فرموده: «ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئنّ من حديدة احماها انسانها للعبه و تجرّنى الى نار سجرّها جبارها لغضبه أتئنّ من الاذى و لا ائنّ من لظى» خ ٢٢٤، ٣٤٧ زنان پسر مرده در عزايت بنشينند يا عقيل آيا ناله مى كنى از آهنى كه انسانى آنرا با كار خود سرخ كرده و مرا مى كشى به آتشى كه خداى جبّار براى غضب خود سرخ كرده است آيا ناله مى كنى با اذيت كمى ولى من ناله نكنم از شعله خالص آتش اين مادّه با مشتقات آن جمعا شش بار در «نهج» آمده است.

«آنّة»
اسم فاعل است از انين به معنى گوسفند گويند
«ماله حانّة و لا آنّة» او نه شترى دارد و نه گوسفندى.

انى
(بر وزن فعل) نزديك شدن. رسيدن. «استيناء» از اين ماده به معنى انتظار يعنى انتظار رسيدن و نزديك شدن است امام (عليه السلام) درباره طلحه و زبير فرموده «و لقد استثبتهما قبل القتال و استأنيت بهما امام الوقاع» خ ١٣٧، ١٩٥ از آنها قبل از جنگ خواستم كه برگردند و انتظار كشيدم براى آنها پيش از جنگ و عجله در جنگ نكردم. و به عامل صدقات مى نويسد: «فاذا اخذها امينك فاوعز اليه الّا يحول بين ناقة و بين فصيلها... و ليرّفه على اللاغب و ليستأن بالنقب و الظالع» نامه ٢٥، ٣٨١. آنگاه كه نماينده تو زكات را مى گيرد، بفهمان كه ميان ناقه و بچه اش جدائى نياندازد، حيوان خسته را راحت كند، و به شتريكه زير پايش شكافته شده و يا از رفتن درمانده انتظار بكشد و مدارا كند، صلوات و سلام خدا بر تو باد اى امير مومنان كه مى فرمائى حتى با حيوانات درمانده مدارا شود «نقب» بفتح اوّل و كسر دوّم: شتريكه پنجه پايش سوراخ شده «ظالع» شتريكه از رفتن عاجز شده است. از اين ماده فقط دو مورد فوق در «نهج» يافته است.

اناة
حلم. وقار. انتظار. «الحلم و الأناة توأمان ينتجهما علوّ الهمة» حكمت ٤٦٠ تملّك نفس و تأنّى و صبر، دو مولود همزاد هستند همّت عالى سبب به وجود آمدن آندو است انگاه كه جرير را براى بيعت گرفتن از اهل شام و معاويه به شام فرستاد، ياران گفتند: به شام لشكر كشيد، فرموده: چون جرير هنوز برنگشته: «و الرأى عندى مع الاناة فأرودوا و لا اكره لكم الإعداد» خ ٤٣، ٨٤، رأى من انتظار و تأنّى است، لكن آماده باشيد آمادگى را مكروه نمى دارم. و نيز فرمايد: «من الخرق المعاجلة قبل الامكان و الاناة بعد الفرصة» حكمت ٣٦٣ عجله كردن پيش از امكان كار و منتظر ماندن بعد از فرصت از حماقت است اين لفظ همه اش پنج بار در «نهج» آمده است.

اناء
(بكسر اول) ظرف، جمع آن آنيه است «ايهّا الناس سيأتى عليكم زمان يكفاء فيه الاسلام كما يكفاء الاناء بمافيه» خ ١٠٣، ١٥٠ زمانى مى آيد كه اسلام وارونه مى شود چنانكه ظرف با آنچه در آن ست وارونه مى شود، ظاهرا اشاره به زمان بنى اميه است.
«الا و انّ الدنيا قد ولّت حذّاء فلم يبق منها الّا صبابة كصبابة الاناء اصطبّها صابّها» خ ٤٢، ٨٤ بدانيد دنيا بطور سريع رو گردانده و نمانده از آن مگر ته مانده اى مانند ته مانده ظرف كه گذاشته آنرا گذارنده اش، از اين ماده فقط چهار مورد در «نهج» آمده است.

اهاب
تأهّب به معنى تهيّأ و آمادگى است «اهبه» بضّم اوّل به معنى آماده شده آيد، «اهاب» مطلق پوست يا پوست دباغى نشده است. در رابطه با ملائكه فرموده است: «و ليس فى أطباق السماء موضع اهاب الّا و عليه ملك ساجد او ساع حافد» خ ٩١، ١٣١، در طبقه هاى آسمان محل انداختن پوست حيوانى نيست مگر آنكه در آن فرشته اى در حال سجده يا سعى و تلاش كننده سريعى هست. و به معاويه شقى مينويسد: «فاقعس عن هذا الامر و خذ اهبة الحساب» نامه ١٠، ٣٧٠، از اينكار (ادعّاى خلافت) كنار شو آماده شده حساب خدا را برگير. همچنين است خطاب آن حضرت به يارانش: «فخذوا للحرب اهبتها» خ ٢٦، ٦٨، از اين ماده فقط سه مورد در «نهج» يافته است.

اهل
خانواده. خاندان.
راغب در مفردات گويد: اهل الرجل در اصل كسانى هستند كه با او در يك خانه زندگى مى كنند، بعد به طور مجاز به كسانى كه او و آنها را يك نسب جمع مى كند، اهل بيت آنمرد گفته اند
در قاموس گويد: اهل رجل، عشيره و اقرباى اوست، اهل الامر واليان امر هستند، اهل خانه، ساكنان آن ست اهل مذهب معتقدين به آن هستند.
اين لفظ در «نهج» به اين معانى آمده و در حدّ وفور يافته است مانند: اهل الدنيا، اهل الشام، اهل العراق، اهل الدين، اهل مصر، اهل الجهل، اهل البغى، اهل البصائر، اهل الكوفه، اهل الاسلام و غيره، آن حضرت به وقت برگشتن از صفين خطاب به گورستان كوفه فرموده: «يا اهل الديار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة، يا اهل التربة يا اهل الغربة يا اهل الوحدة يا اهل الوحشة، انتم لنا فرط سابق و نحن لكم تبع لاحق...» حكمت ١٣٠، ٤٩٢، اين لفظ حدود دويست و چهل و چهار بار در «نهج» به كار رفته است از ميان آنها به دو محل اشاره مى شود يكى «سيّد اشباب اهل الجنّة» درباره حسنين (عليهم السلام)، ديگرى كلمه «اهل البيت» (عليهم السلام) است.
امام (صلوات اللّه عليه) به معاويه مى نويسد: «و منّا النبّى و منكم المكذّب و منّا اسد الله و منكم اسد الاحلاف و منّا سيّدا شباب اهل الجنة و منكم صبية النار» نامه ٢٨، ٣٨٧ معنى اين كلام در «اسد» كذشت لقب «سيّدا شباب اهل الجنّة» لقب متواترى است كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به حسينن (عليهم السلام) داده است.

اهل البيت (عليهم السلام)
«اهل البيت» حدود دوازده بار در «نهج» بكار رفته و مستقّلا مورد بحث قرار گرفته اند مقدارى از آن در «امام» گذشت مقدارى نيز در اينجا ذكر مى شود: و مقدارى هم در آل محمد- ص- خواهد آمد. ناگفته نماند: چنانكه مى دانيم قرآن و اهل بيت (عليهم السلام) دو چيز اصيل و پر ارزش هستند كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در ميان امّت گذاشت و در حديث متواتر فرمود: «انّى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى ما ان تمسكّتم بهما لن تضّلوا ابدا...» تنها اگر به اين حديث بعد از آن حضرت عمل مى شد، اينهمه گرفتارى بر مسلمانان وارد نمى آمد اينك اهل بيت در نهج البلاغه «انظروا اهل بيت نبيّكم فالزموا سمتهم و اتبّعوا اثرهم فلن يخرجوكم من هدى و لن يعيدوكم فى ردى فان لبدوا فالبدوا و ان نهضوا فانهضوا و لا تسبقوهم فتضلّوا و لا تتّأخروا عنهم فتهلكوا.» خ ٩٧، ١٤٣ نگاه كنيد به اهل بيت پيامبرتان ملازم راه و طريقه آنها باشيد آنها را سر مشق قرار دهيد آنها به هيچ وجه شما را از هدايتى خارج نمى كنند و به هيچ وجه به هلاكتى بر نمى گردانند، اگر آنها نشستند شما هم بنشينيد و اگر برخاستند و شما هم برخيزيد، از آنها پيش نيافتيد و گرنه گمراه مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه به هلاكت مى افتيد. اگر درست دقت شود اين سخن عبارت اخراى ثقلين و مشروح آن در رابطه با اهل بيت و عترت آن حضرت است. «سمت» در عبارت فوق به معنى طريق و حال است و «لبد» به معنى ماندن و نشستن مى باشد «لبد بالمكان: اقام به»

ترسيم ديگرى از مقام اهل بيت
آن حضرت (صلوات اللّه عليه) در كلام ديگرى جايگاه عظيم اهل بيت (عليهم السلام) را در اسلام چنين ترسيم مى فرمايد: «فاين تذهبون و انى تؤفكون و الاعلام قائمة و الايات واضحة و المنار منصوبة فاين يتاه بكم و كيف تعمهون و بينكم عترة نبيّكم و هم ازمّة الحق و اعلام الدّين و السنة الصدق فانزلوهم باحسن منازل القرآن و ردوهم ورود الهيم العطاش ايها الناس خذوها عن خاتم النبيين (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم «انّه يموت من مات منّا و ليس بميّت و يبلى من بلى منّا و ليس ببال فلا تقولوا بما لا تعرفون فانّ اكثر الحق فيما تنكرون و اعذروا من لا حجّة لكم عليه و هو انا- الم اعمل فيكم بالثقل الاكبر و أترك فيكم الثقل الاصغر، قدر كزت فيكم راية الايمان و وقفتكم على حدود الحلال و الحرام». خ ٨٧، ١١٩. يعنى از راه راست به كجا مى رويد به كجا منحرف مى شويد، دلائل حق برپاست آيات حق واضح است، علامات خير و شر برافراشته است، چطور شما را به ضلالت مى برند و چه طور سرگردان مى مانيد، با آنكه اهل بيت پيامبرتان در ميان شماست، آنها دستگيره هاى حقّند و اركان دين و زبانهاى راستگوى وحى هستند، آنها را در بهترين رديفهاى قران قرار بدهيد و به درياى علم آنها وارد شويد مانند ورود شتران عطشان ايها الناس اين حقيقت را از رسول الله ياد گيريد كه درباره اهل بيت فرمود: هر كس از ما بميرد مرده نيست و هر كس از ما در قبر بپوسد پوسيده نيست، چيزى را كه نميدانيد نگوئيد، چون بيشتر حق در آن ستكه نمى دانيد، معذور داريد (در گفتن و عمل) آنكس را كه حجتى بر عليه او نداريد و آن من هستم آيا در ميان شما بثقل اكبر (قرآن) عمل نكردم آيا در ميان شما ثقل اصغر (حسن و حسين) را باقى نمى گذارم پرچم ايمان را در ميان شما زدم و شما را بر حلال و حرام واقف كردم.

توضيح اين بيان
١: عترت رسول الله همان على و فاطمه و حسنين و بعد از آنها امامان اهل بيت (عليهم السلام) است. ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد: عترت رسول الله ص همآن ستكه درباره آنها فرموده «انى تارك فيكم الثقلين... و عترتى اهل بيتى» و همآن ستكه عبا را بر سر آنها كشيد و فرمود: «اللهم هولاء اهل بيتى فاذهب الرجس عنهم» و آن وقتى بود كه آيه (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ...) احزاب، ٣٣ آمد.
٢: و اينكه درباره اهل بيت فرمود: و «هم ازّمه الحّق» بدانجهت است كه حق پيوسته با آنها ميگردد و در دست آنهاست، چنانكه رسول خدا ص درباره امير المؤمنين ع فرمود: «يدور معه الحق حيثما دار» على هذا «هم ازّمة الحق» يعنى آنها حق را مى كشند، هر كجا بروند حق با آنها مى رود.
٣: «فانزلوهم باحسن منازل القران» قران را مى خوانيم، احترام مى كنيم، عمل مى نمائيم، اهل بيت هم بايد در ميان ما مانند قرآن باشند، گوئى منظور آن حضرت از «احسن منازل» مورد عمل قرار دادن دستورات اهل بيت (عليهم السلام) است.
٤: «ردوهم ورود الهيم العطاش» اهيم شتر تشنه ايست كه از آب سير نمى شود، جمع آن «هيم» و عطاش جمع عطشان است يعنى همانطور كه شتران تشنه با سرعت به طرف آب مى روند، در اخذ علوم اهل بيت و رفتن به پيش آنها مانند آن شتران باشيد. ٥: «من مات منّا»... اشاره است به («وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ») ارواح اهل بيت (عليهم السلام) همه چيز را مى فهمند، آنها در واقع نمرده اند، سلامهاى ما را مى شنوند، در زيارتشان مى گوئيم: «اشهد انّك تشهد مقامى و تسمع كلامى و تردّ سلامى».
٦: «و اعذروا من لا حجة لكم عليه» يعنى: آنچه توآن ستم شما را هدايت كردم به قرآن كه ثقل اكبر است عمل نمودم و ثقل اصغر را كه دو فرزندم حسن و حسين هستند در ميان شما مى گذارم ديگر معذورم داريد.

ادامه مطلب
و نيز در بيان اهل بيت (صلوات اللّه عليهم) فرموده است دقت شود: «نحن شجرة النّبوة و محطّ الرسالة و مختلف الملائكة و معادن العلم و ينابيع الحكم، ناصرنا و محبنّا ينتظر الرّحمة و عدوّنا و مبغضنا ينتظر السّطوة» خ ١٠٩، ١٦٢ ما اهل بيت رسول الله شجره نبوت هستيم (رسول خدا ص تنه اين درخت و امامان اهل بيت شاخه هاى آن هستند) ما اهل بيت محل و منزل رسالت هستيم (وحى در خانواده ماست) ما محل رفت و آمد ملائكه، معادن علم شريعت، چشمه هاى حكم خدا هستيم، يار و دوست ما منتظر رحمت خدا و دشمن ما منتظر سخط خداوند است. آرى اهلبيت خانه هايشان محل رفت و آمد ملائكه است علوم رسول خدا ص به آنها منتقل شده و او فرموده است: «انا مدينة العلم و علّى بابها» و نيز او فرموده: «اقضاكم علّى» و ساير روايتها. و خلاصه اهل بيت در اسلام جايگاه بخصوصى دارند و مقام رهبرى از هر لحاظ خاصّ آنهاست.
و نيز فرموده است: «و عندنا اهل البيت، ابواب الحكم و ضياء الامر» خ ١٢٠، ١٧٦ يعنى تمام ابواب احكام شريعت و راه آشكار دين نزد ماست و درباره اينكه فتنه بنى اميه اهل بيت را منحرف نتواند كرد فرموده است «نحن اهل البيت منها بمنجاة و لسنافيها بدعاة» ٩٣، ١٣٨، ابن ميثم فرموده: ما از گناهان بنى اميّه در نجاتيم و داعى به حكومت آنها نيستيم نه اينكه از ستم آنها سالم خواهيم ماند.
و نيز فرموده: «من احبنّا اهل البيت فليستعدّ للفقر جلبابا» حكمت ١١٢، معنى اين كلام در «فقر» خواهد آمد انشاء الله. آنگاه كه اشعث بن قيس حلوائى بطور رشوه محضر حضرت آورد كه كارى از كارهاى حكومت را به وى بدهد فرمود: «فقلت: اصلة ام زكاة ام صدقة فذلك محرّم علينا اهل البيت» ح ٢٢٤، ٣٤٧، ابن ميثم رحمه الله در شرح خويش «ذلك» را به زكاة و صدقه برگردانده زيرا كه آنشخص از ارحام نبود تا صله ارحام شود، با وجود اين، مسئله حرمت صدقه كه غير از زكات و فطره باشد براى سادات جاى بحث است. و نيز در اهميت اعتقاد به ولايت اهل بيت (عليهم السلام) فرموده است: «فانه من مات منكم على فراشه و هو على معرفة حق ربّه و حق رسوله و اهل بيته مات شهيدا و وقع اجره على الله و استوجب ثواب مانوى من صالح عمله» خ ١٩٠، ٢٨٣.

أوب
بازگشت.
«آب من سفره اوبا: رجع»
مآب مصدر ميمى آيد به معنى بازگشت و نيز اسم زمان و اسم مكان آيد.
راغب در مفردات گويد: اوب به معنى رجوع از روى اراده و اختيار است ولى رجوع اعّم مى باشد.
و نيز «اوب» به معنى طريق و ناحيه آيد، گويند:
«جاء و امن كلّ اوب» آمدند از هر طرف.
آن حضرت (صلوات اللّه عليه) به خوارج مى گويد: «فأبوا شرّ مأب و ارجعوا على اثر الاعقاب اما انّكم ستلقون بعدى ذلا شاملا و سيفا قاطعا» خ ٥٨، ٩٣ برگرديد بدترين برگشت، برگرديد به عقبها (ضررى به من نداريد) آگاه باشيد كه بعد از من ذلّت عمومى و شمشير بر آن شما را خواهد گرفت آرى خوارج به دست بنى اميّه ذليل شدند.
و در مقام موعظه فرموده: «فجعل الله لهم الجنّة مأبا و الجزاء ثوابا» خ ١٩٠، ٢٨٢ «مآب» در اينجا اسم مكان است به معنى محل بازگشت. آن حضرت در وصف اهل شام كه به صفين براى يارى معاويه آمده بودند فرموده است: «جفاة طغام و عبيد اقزام جمعوا من كلّ اوب و تلقّطوا من كلّ شوب ممنّ ينبغى ان يفقّه و يؤدّب و يعلّم و يدرّب و يولّى عليه و يؤخذ على يديه ليسوا من المهاجرين و الانصار، و لا من الدين تبوّؤا الدار و الايمان» خ ٢٣٨، ٣٥٧ (اين توده ناآگاه بى رحم و سنگدلند و اراذلند، بى فضيلت و پستند، از هر طرف گرد آمده و از هر اختلاط و آميختگى گرفته شده اند، كسانى هستند كه بايد آموزش و ادب و تعليم و تمرين به بينند و بر آنها ولى و قيّم تعيين شود و دستشان را بگيرند يعنى احمق و نادانند بايد تربيت شوند، نه اينكه كارى به آنها واگذار شود و به حساب گرفته شوند، آنها نه از مهاجرين هستند و نه از انصار و نه از كسانيكه در مدينه ديار و ايمان را آماده كردند (انصار اوّلى). ناگفته نماند «جفاة» جمع جاف غليظ القلب. «طغام» بفتح اوّل از اراذل مردم، «عبيد» كنايه از بدخلقى و بى فضيلتى است «اقزام» جمع قزم اراذل ناس، «اوب» ناحيه و طرف «شوب» آميختگى، محمد عبده «شوب» را ناصحيح بودن نسب گفته است. ناگفته نماند: اين ماده با مشتقات آن جمعا يازده بار در «نهج» آمده است.

اود
سنگينى «آدا ودا» سنگينى كرد. و در اصل به معنى خم شدن از سنگينى است آن حضرت در وصف حق تعالى فرموده: «لم يؤده خلق ما ابتدأ و لا تدبير ما ذرأ و لا وقف به عجز عمّا خلق» خ ٦٥، ٩٦، يعنى: خدا را سنگين نكرده و او را به زحمت نيانداخته اند خلقت آنچه شروع كرده و نه تدبير آنچه آفريده است و عاجز بودن، او را از آفريده اش باز نداشته است. همچنين است جمله: «و لم يؤده منها خلق ما خلقه و برأه» خ ١٨٦، ٢٧٦ از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» به كار رفته است.

اوَد
(بر وزن شرف) كجى، زحمت، تلاش
در اقرب الموارد آمده: «الاود: الاعوجاج و الكدّ و التّعب»
اين لفظ هفت بار در «نهج» مورد استعمال قرار گرفته است: پس از آنكه فرق آن حضرت توسط اشقى الاشقياء شكافته شد فرمود: «ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امّتك من الأود و اللدد» فقال: «ادع عليهم» خ ٧٠، ٩٩، نشسته بودم خوابم ربود، رسول خدا ص در خواب از كنارم گذشت گفتم يا رسول الله چقدر انحراف و خصومت كه از امتّت ديدم فرمود: بر آنها نفرين كن. آنگاه كه طلحه و زبير به آن حضرت گفتند: با تو بيعت مى كنيم بشرط آنكه شريك تو در كار خلافت باشيم فرمود: «لا. و لكنّكما شريكان فى القّوة و الاستعانة و عونان على العجز و الاود» حكمت ٢٠٢ در اينجا منظور از «اود» كار مشكل و سخت است يعنى: نه بلكه شما شريكان من هستيد در نيرومندى و يارى، و ياران من هستيد بر ناتوانى و كار مشكل. و در توبيخ اصحابش فرمود: «و انّى لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكّنى لا ارى.
اصلاحكم بافساد نفسى اضرع الله خدودكم و اتعس جدودكم» خ ٦٩، ٩٩، من مى دانم كدام عمل شما را اصلاح مى كند، و كجى تان را راست مى نمايد ولى نمى خواهم شما را اصلاح كنم با فاسد كردن خودم، خداوند ذلّت را در قيافه تان وارد كند، و تازه تان را تباه گرداند، منظور از «جدود» حظوظ و نصيبهاست. كلام امام دنيائى از حقائق را در بر دارد كلام ذيل در نهج البلاغه قابل دقت و معركة الاراء است آن حضرت در خطبه ٢٨، ٣٥٠ چنين فرموده است: «لله بلاد فلان فلقد قوّم الاود و داوى العمد و اقام السنة و خلّف الفتنة، ذهب نقىّ الثوب، قليل العيب أصاب خيرها و سبق شرّها ادىّ الى الله طاعته و اتقّاه بحقّه...» يعنى: خدا راست بلاد فلانكس، كجى را راست كرد درد را دوا نمود، سنّت رسول خدا ص بر پا داشت، فتنه را پشت سر انداخت (فتنه به او نرسيد) پاكدامن و كم عيب از دنيا رفت، به خير دنيا رسيد و از شرّش سبقت يافت (شرش به او نرسيد) طاعت خدا را ادا كرد و او را به حق پرهيزكارى نمود... اهل سنت عقيده دارند، منظور امام (عليه السلام) از اين كلام عمر بن الخطّاب است چنانكه محمد عبده و ابن ابى الحديد گفته اند، ابى ابى الحديد گويد: نسخه نهج البلاغه را كه به خط سيد رضى جامع نهج البلاغه بود به دست آوردم و تحت كلمه «فلان» نوشته بود (عمر) فخّار بن سعد مولوى به من چنين خبر داد، از نقيب ابو جعفر يحيى بن ابى زيد علوى پرسيدم گفت منظور از فلان در «لله بلاد فلان» عمر بن الخطاب است گفتم: آيا امير المؤمنين (عليه السلام) عمر را اين چنين مدح مى كند گفت: آرى.
امّا اماميّه مى گويند: اين گفته از باب تقيه است مى خواسته ياران خودش را با نقل اين سخن به صلاح بكشد... آنگاه ابن ابى الحديد از تاريخ طبرى نقل مى كند: بعد از قتل عمر، دختر ابى حثمه مى گفت: «وا عمراه أقام الاود و ابرأ العمد أمات الفتن و أحيا السنن خرج نقّى الثوب بريئا من العيب» ابن ابى الحديد ج ١٢ ص ٣- ٥ مرحوم راوندى در شرح خود به نقل از ابن ابى الحديد گويد: آن حضرت بعضى از ياران خويش را با حسن سيرت مدح مى كند. ابن ميثم رحمه الله فرموده: نقل شده مراد از فلان «عمر» است و از قطب راوندى نقل شده كه آن حضرت بعضى از ياران خويش را مدح مى كند كه قبل از وقوع فتنه ها مرده بود... ابن ميثم ادامه مى دهد: بدان: شيعه در اينجا سؤالى مطرح كرده و گويد: ما به خطاكار و غاصب بودن ابوبكر و عمر اتفاق داريم، در اين صورت يا اين سخن از على (عليه السلام) نيست و يا اتفاق ما باطل است، آنگاه شيعه به دو وجه جواب داده است.
اول اينكه: اين سخن از امام است و منظور آن حضرت اين بوده كه معتقدين به خلافت شيخين را با اين سخن به اصلاح بكشد دوّم اينكه با اين سخن ابو بكر يا عمر را مدح كرده تا عثمان را توبيخ كند كه راه آندو را نرفت.
نگارنده گويد: اين كلام نمى شود در رابطه با يك فرد عادى باشد يقينا درباره يك حاكم و يك پيشواست، از طرف ديگر يقينا منظور آن حضرت مدح عمر نيست و اين محال است، چطور مى شود آن حضرت عمر بن الخطاب را در خطبه شقشقيّه آنطور بكوبد و بگويد: فدك را به طور غصب از ما گرفتند و مرتب بفرمايد: حكومت مال اهل بيت و آل محمد است و با آنهمه غصب خلافت و بدعتهاى عمر و مظلوميّت فاطمه (سلام اللّه عليها) و... آن حضرت عمر را چنان مدح نمايد، من نظرم همآن ست كه مرحوم شهيد مطهرى در «سيرى در نهج البلاغه» فرموده: اين سخن از على (عليه السلام) نيست بلكه سخن «دختر ابى حثمه» و مانند آن ست كه مرحوم رضى به اشتباه به آن حضرت نسبت داده است.

اوار
(بضم اوّل): حرارت و شعله آتش
در لغت آمده: «الأوار حرّ النار و الشّمس و العطش و الدّخان و اللهّب»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده آنگاه كه در وصف طاعت خدا فرموده: «فانّ طاعة الله حرز من... اوار نيران موقدة» خ ١٩٨، ٣١٣ طاعت خدا نگاه دارنده از حرارت آتش افروخته شده مى باشد.

افَت
ضرر و فساد و نحو آن
«الآفة: العاهة او عرض مفسد لما اصابه»
حرف دوّم اين كلمه «واو» است گويند: «افه اوفا» بدين جهت بعد از «اوار» آمده است «يغلب المقدار على التّقدير حتّى تكون الافة فى التّدبير» حكمت ٤٥٩. تقدير الهى چنان بر قياس و اندازه گيرى و حساب انسان غالب است تا جائيكه ضرر در تدبير مى شود، انسان فكر مى كند كه به مقصود برسد مى بيند به ضرر منجّر شد. جمع آفت: آفات است چنانكه در نامه شريح فرموده: «و تجمع هذه الدّار حدود أربعة الحد الاوّل ينتهى الى دواعى الافات...» نامه ٣، ٣٦٥ لفظ آفت و آفات جمعا شش بار در «نهج» آمده است.

اول
(بفتح اوّل): رجوع
«آل اليه: رجع»
تأويل: برگشت دادن در رابطه با خدا فرموده: «المنشى ء اصناف الاشياء بلا رويّة فكر آل اليها و لا قريحة غريزة اضمر عليها» خ ٩١، ١٢٧، اصناف موجودات را آفريده بدون اعمال فكريكه به آن رجوع كرده و
بدون طبيعت مادّى كه در آن فكرى را نگاه داشته است، يعنى خدا مانند انسان نيست كه اوّل فكرى كرده و بعد كارى را انجام بدهد و قبل از اين كلام فرموده: «و انمّا صدرت الامور عن مشيته» امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با تقوى فرموده: «و اعتصموا بحقائقها تؤل بكم الى اكنان الدعة و أوطان السعة و معاقل الحرز» خ ١٩٥، ٣٠٩، به حقائق تقوى چنگ بزنيد تا شما را به پناهگاههاى سهولت و محلهاى وسعت عيش و امانگاههاى محفوظ برگشت دهد. تأوّل از باب تفعّل به معنى تأويل است
در اقرب الموارد آمده: «تأوّل الكلام مثل اوّله»
آن حضرت در ضمن نامه اى به معاويه مى نويسد: «و قد رام اقوام امرا بغير الحق فتألّوا على اللّه فاكذبهم فاحذر يوما يغتبط فيه من احمد عاقبة عمله» نامه ٤٨، ٤٢٣ جماعتى غير حق را قصد كرده بر عليه خدا و خلافت حقّه تأويل كرده و خود را محّق دآن ستند ولى خدا دروغ آنها را آشكار نمود (منظور اهل جمل است) بترس از روزيكه غبطه مى خورد و شاد مى شود كسيكه عاقبت عملش را پسنديده كرده است. باز آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فعدوت على الدنيا بتأويل القرآن فطلبتنى بما لم تجن يدى و لا لسانى و عصيته انت و اهل الشام» نامه ٥٥، ٤٤٦ به طرف دنيا جهيدى با تأويل قرآن و از من خون عثمان را خواستى كه در آن دست و زبان من جنايتى نكرده است ولى تو و اهل شام عثمان را نافرمانى كرده و به نصرت او نيامديد. معاويه با تمسك به آيه (وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطاناً) مردم را به شبهه انداخت كه من وظيفه دارم خون عثمان را بخواهم.

«مأل»
محل بازگشت، اسم مكان است امام (عليه السلام) فرمايد «و قد عهد الىّ بذلك كلّه و بمهلك من يهلك و منجى من ينجو و مأل هذا الامر» خ ١٧٥، ٢٥٠ رسول خدا ص همه اينها را به من گفته و از هلاكت كسيكه هلاك مى شود و از نجات آنكه نجات مى يابد و عاقبت اين امر به من خبر داده است. ناگفته نماند. لفظ «اول» با مشتقات آن ده بار در «نهج» به كار رفته است.

آل
اصل اين كلمه اهل است راغب در مفردات گويد: آل مقلوب اهل است،
مصّغر آن اهيل مى باشد و فقط در اشراف و بزرگان به كار مى رود مثل «آل اللّه» اين لفظ فقط سه بار در «نهج» به كار رفته است يكى درباره فرعون چنانكه درباره اهل ضلالت فرموده: «قد ماروا فى الحيرة و ذهلوا فى السّكرة على سّنة من آل فرعون» خ ١٥٠، ٢٠٩، راه رفتند در حيرت و غافل شدند. در مستى بر طريق آل فرعون، كه بالاخره گرفتار شدند. دو دفعه نيز به لفظ آل محمد- ص- آمده است چنانكه در زعامت و رهبرى و ممتاز بودن آنها (عليهم السلام) فرموده است: «لا يقاس بآل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من هذه الامّة احد و لا يسوّى بهم من جرت نعمتهم عليه ابدا هم اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفى ء الغالى و بهم يلحق التالى و لهم خصائص حقّ الولاية و فيهم الوصيّة و الوراثة آلان اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله» خ ٢، ٤٧ تعريفى است از مقام اهل بيت (عليهم السلام) كه خلافت و جانشينى رسول اللّه خاص آنهاست يعنى كسى از اين امّت به آل محمد ص قياس نمى شود و با آنها برابر نمى شود كسيكه نعمت هدايتشان بر او شامل است، آنها اساس دين و ستون يقين هستند، و همان صراط مستقيمند كه اهل تجاوز و افراط به آنها بر مى گردد و مقّصر و عقب مانده به آنها مى رسد، خصوصيتهاى حق ولايت براى آنهاست، وصى و وارث رسول خدا در رهبرى، آنها هستند اكنون كه من به خلافت رسيدم، حق به اهلش برگشت و به محلّ انتقال خود منتقل شد لفظ «إذ» در اينجا براى تأكيد يا به معنى «قد» است. بقيّه سخن در «امام» و «اهل بيت» گذشت. و در جاى ديگر در همين رابطه فرموده: «الا انّ مثل آل محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، كمثل نجوم السماء اذا خوى نجم طلع نجم فكانّكم قد تكاملت من اللّه فيكم الصّنايع و اراكم ما كنتم تأملون» خ ١٠٠، ١٤٦، يعنى مثل امامان آل محمّد مثل ستارگان است چون ستاره اى غائب شود، ستاره ديگرى طلوع مى كند، گوئى كارهاى خدا در ميان شما كامل شده و خدا آنچه را كه آرزو داريد به شما نشان داده است. آل محمد ص را به ستارگان تشبيه كرده كه راهنمايان توحيد هستند، و نيز يكى پس از ديگرى ولايت را در دست مى گيرد، جمله اخير ظاهرا اشاره به قيام قائم (عليه السلام) است. بنا به نقل المعجم المفهرس لالفاظ نهج البلاغه: صد و سيزده بار در «نهج» كلمه «و آله» به كار رفته است.

اوّل
مقابل آخر و آن وصف است مؤنّث آن اولى است مثل اخرى. چنانكه فرموده: «اوّل ما تغلبون عليه من الجهاد، الجهاد بايديكم ثمّ بالسنتكم ثم بقلوبكم» حكمت ٣٧٥، اولين جهاديكه در آن مغلوب شده و دست بر مى داريد، جهاد با دست و سلاح است، بعد جهاد با زبان «امر بمعروف و نهى از منكر» و بعد جهاد با قلب، حتّى منكر را در قلب هم ناخوش نمى داريد. اين لفظ به صورت جمع و مفرد و مؤنث و مذكّر حدود هشتاد و چهار بار در «نهج» به كار رفته است.

آلت
وسيله، سبب، اين لفظ به صورت مفرد پنج بار و بلفظ جمع (آلات) يكبار در «نهج» آمده است، آن حضرت در رابطه با كار خداوند فرموده: «فاعل لا بمعنى الحركات و الآلة» خ ١، ٤٠ يعنى كار خداوند مانند موجودات مادى به وسيله حركت اعضاء و به وسيله ابزار كار نيست بلكه به طور مشيّت است (إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ) نحل ٤٠.
و نيز فرموده است: «آلة الريأسة سعة الصدر» حكمت ١٧٦ ايضا درباره حق تعالى فرموده: «و لا يحسب بعدّ و انما تحّد الادوات انفسها و تشير الالات الى نظائرها» خ ١٨٦، ٢٧٣، خدا با شمارش حساب نمى شود، ادوات فقط خود را تعريف توانند كرد نه خدا را و وسائل فقط به خود اشاره توانند كرد و نه به خدا، رجوع شود به لفظ «اللّه».

آن
اكنون. حالا. آن اسم وقتى است كه در آن هستى. «عباد اللّه الآن فاعملوا و الالسن مطلقه و الابدان صحيحة» خ ١٩٦، ٣١١، در نسخه صبحى صالح «فاعلموا» از ماده «علم» نقل شده است، اين كلمه شش بار در «نهج» آمده است.

اوان
وقت، جمع آن «آونه» است، در رابطه با احاطه خداوند فرموده: «و انّه لبكّل مكان و فى كلّ حين و اوان و مع كلّ انس و جان» خ ١٩٥، ٣٠٩ و در مقام موعظه فرموده است: «فليعمل العامل منكم فى ايّام مهله قبل ارهاق اجله و فى فراغه قبل اوان شغله» خ ٨٦، ١١٦ عمل بكند عمل كننده از شما در ايام مهلتهايش پيش از احاطه اجلش و در فراغت پيش از وقت مشغول بودنش، در رابطه با بى وفائى دنيا و زودگذر بودن عمر فرموده: «فهل ينتظر... اهل غضارة الصحّة الّا نوازل السقم و اهل مدّة البقاء الّا آونة الفناء...» خ ٨٣، ١١٠، آيا منتظر مى شود... اهل وسعت صحت مگر آينده هاى مرض را و آيا انتظار مى كشد اهل مهلت بقاء مگر اوقات فنا را، لفظ «اوان» شش بار و «آونه» فقط يكبار در «نهج» يافته است.

آه
كلمه دردمندى و شكايت و حسرت است: «آه من قلّة الزاد و طول الطريق و بعد السفر و عظيم المورد» حكمت: ٧٧، اى حسرت از كمى توشه و طول راه، و دورى سفر آخرت و عظمت محل ورود (آخرت) در رابطه با امامان اهل بيت فرموده: «اولئك خلفاء اللّه فى ارضه و الدعاة الى دينه آه آه شوقا الى رؤيتهم» حكمت ١٤٧، لفظ «آه» فقط اين دو مورد را در «نهج» دارد.

اوّه
تأسف. كلمه ايست كه در مقام ناليدن از درد و فشار گفته ميشود و در «نهج» فقط يكدفعه به كار رفته است، آنجا كه امام (عليه السلام) يكهفته به شهادتش مانده خطبه اى خواند و از رجالى مانند عمار، ابن تيهان و ذو الشهادتين كه در صفين شهيد شده بودند ياد كرد و با سينه اى گداخته در حاليكه دست به محاسنش زده و اشك چشمش جارى بود فرمود: «أوّه على اخوانى الذين تلوا القرآن فاحكموه و تدّبروا الفرض فاقاموه، أحيوا السّنة و اماتوا البدعة، دعوا للجهاد فاجابوا» خ ١٨٢، ٢٦٤، تأسف و حسرت بر برادر اينكه قرآن را خوانده و آنرا جدى گرفتند و در واجب فكر كرده و عمل نمودند، بدعت را ميرانده و سنّت را احياء كردند، به جهاد دعوت شدند و اجابت نمودند.

اوْى
نازل شدن، لاحق شدن.
«اويت منزلى و اليه: نزلته»- «اوى الى كذا: انضّم اليه»
خلاصه اينكه به معنى پناه بردن و مأوى گزيدن به كار رود، در خطبه قاصعه راجع به سرگردانى يهود فرموده: «لا يأوون الى جناح دعوة يعتصمون بها» خ ١٩٢، ٢٩٧ لاحق نمى شدند به طرف دعوت رسولى كه چنگ بزنند به دعوت او: و درباره زمان بعد از خود فرموده: «منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة» حكمت ٣٦٩، فتنه از آنها بروز مى كند، و گناه در آنها مكان مى گيرد و نيز درباره زمان بعد از خويش فرموده: «سيأتى عليكم من بعدى زمان ليس فيه شى ء اخفى من الحق... فالكتاب يومئذ و اهله طريدان منفيّان... لا يؤويهما مؤو...» خ ١٤٧، ٢٠٤، بعد از من زمانى (زمان بنى اميه) مى آيد كه چيزى مخفى تر از حق نيست، قرآن و اهل قرآن در آن رانده شده و نفى مى شوند، پناه دهنده اى به آندو پناه نمى دهد «موو» اسم فاعل است، اين كلمه با مشتقات آن، شش بار در «نهج» آمده است.

آيه
علامت. نشانه. عبرت. دليل. معجزه، معنى اصلى آن همان علامت و نشانه است، معانى ديگر به همان مناسبت آيند، اين كلمه به صورت مفرد و جمع شانزده بار در «نهج» به كار رفته است، درباره اسلام فرموده: فجعله... فهما لمن عقل و لبّا لمن تدّبر و آية لمن توسّم و تبصرة لمن عزم» خ ١٠٦، ١٥٣، اسلام را مفهوم قرار داد به كسيكه تعقل كند، و معقولى به آنكه دقّت نمايد، و علامتى به انكه بخواهد علامت خدائى داشته باشد و بصيرت به انكه قصد بصيرت دارد. و در رابطه با حق تعالى فرموده: «و لا يجرى عليه السّكون و الحركة... و اذا لقامت آية المصنوع فيه و التحوّل دليلا بعد ان كان مدلولا عليه» خ ١٨٦، ٢٧٣، حركت و سكون بر خدا جارى نمى شود... و گرنه در او علامت معلوليّت به وجود مى آيد، و دليل بر معلول بودن مى شود بعد از آنكه موجودات به او دلالت مى كردند. «فاتّعظوا عباد اللّه بالعبر النّوافع و اعتبروا بالاى السّواطع» خ ٨٥، ١١٦، موعظه بگيريد بندگان خدا با عبرتهاى مفيد و عبرت بگيريد با آيات و دلائل روشن «آى» جمع آيه است.

ايْد
نيرو. قوه. تأييد: نيرومند كردن. راجع به ستارگان و شهابها فرموده: «و امسكها من ان تمور فى خرق الهواء بأيده و امرها ان تقف مستسلمة لامره» خ ٩٠، ١٢٨، خدا آنها را نگاه داشت از اينكه در شكاف و صحنه هوا موج بزنند، و فرمود تا در فضا بيايستند و تسليم امر شوند نظير (إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِي).
و به معاويه مى نويسد: «فقد اتانى كتابك تذكر فيه اصطفاء اللّه محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، لدينه و تأييده ايّاه بمن ايدّه من اصحابه...» نامه ٢٨، ٣٨٥، از اين ماده فقط اين سه مورد در «نهج» يافته است.

ايْم
بى شوهر و بى زن ماندن،
در لغت آمده: «آمت المرئة من زوجها تئيم: فقدته و كد الرّجل من زوجه»
از اين ماده فقط يك كلمه در «نهج» يافته است، امام (صلوات اللّه عليه) در ملامت اهل عراق فرموده: «اما بعد يا اهل العراق فانّما انتم كالمرأة الحامل حملت فلمّا أتمّت املصت و مات قيمّها و طال تأيمها و ورثها ابعدها...» خ ٧١، ١٠٠، اى اهل عراق شما مانند زن حامله اى هستيد، چون حملش را به وقت زائيدن رسانيدن، آنرا سقط كرد، از آن طرف او مرد، بى شوهر بودن او طول كشيد و اشخاص دور از شوهرش ارث بردند. محمد عبده گويد: منظور امام از اين كلام آن ستكه: شما در صفين نزديك به پيروزى بوديد ولى فرصت را از دست داديد، و گردن به حكميت داديد نتيجه تلاشها را معاويه برد «تأيم» از باب تفعّل است.

اين
رسيدن، حضرت به معاويه مى نويسد: «اما بعد فقد آن لك آن تنتفع باللّمح الباصر من عيان الامور» نامه ٦٥، ٤٥٥، رسيد وقتى كه بهره گيرى بانگاه آشكار از كارهاى واضح. از اين ماده فقط اين مورد در «نهج» يافته است.

اين
مكان، در رابطه با حق تعالى فرموده: «و لا ينظر بعين و لا يحدّ باين و لا يوصف بالازواج» خ ١٨٢، ٢٦٢، خدا با چشم نگاه نمى كند، و با مكانى محدود نمى شود، و با امثال و جفتها توصيف نمى شود، اين كلمه فقط يكدفعه در «نهج» به كار رفته است.

ايه
اسم فعل است يعنى زياد سخن بگو. اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» آمده است، آن حضرت راجع به حجاج بن يوسف فرموده است: «اما و اللّه ليسلّطنّ عليكم غلام ثقيف الذّيّال الميّال يأكل خضرتكم و يذيب شحمتكم ايه ابا وذحة» خ ١٦، ١٧٤، به خدا قسم حتما بر شما مسلط خواهد شد غلام قبيله ثقيف بسيار متكبّر و ستمگر، تازه هاى شما را مى خورد و پپهتان را ذوب مى كند، بسيار بگو (هر چه ميخواهى بكن) اى پدر خنفساء (سوسك) توضيح اين سخن در «ثقف» خواهد آمد
و الحمد للّه و هو خير ختام سه صفر الخير ١٤١١ و ٣، ٦، ٦٩


۶
حرف البآء

حرف البآء

بئس
فعل ذمّ است و در تمام ذّم ها به كار مى رود چنانكه «نعم» در تمام مدحها. اصل آن از «بؤس» به معنى ناپسند است: «بئس الزاد الى المعاد العدوان على العباد» حكمت ٢٢١، بد توشه اى است براى روز معاد، ستم كردن به بندگان خدا، اين لفظ هفت بار در نهج البلاغه آمده است.

بؤس
سختى و شدّت حاجت،
«بئس الرجل بؤسا: اشتدت حاجته فهو بائس»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده، آنجا كه در وصف بهشت فرموده: «لا يهرم خالدها و لا يبأس ساكنها» خ ٨٥، ١١٦، يعنى آنكه در بهشت مخّلد است پير نمى شود و آنكه در آن ساكن است نياز و احتياج پيدا نميكند يعنى در بهشت پيرى نيست آنجا كهولت و (آنتروپى) از مادّه برداشته مى شود بزرگترين فارق ما بين دنيا و آخرت همآن ست و نيز در بهشت كمبود نيست تا احتياج باشد، اين ماده همان مادّه «بأس» است كه مى آيد.

بأس
سختى. ناپسند، بأساء نيز همان معنى را دارد، اين كلمه در معنى عذاب، جنگ، خوف و غيره نيز به كار رود ولى معنى اصلى همان سختى و ناپسند است آن حضرت در شجاعت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «كنّا اذا احمّر البأس اتقّينا برسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم فلم يكن احد منّا اقرب الى العدوّ منه» غريب ٩، يعنى چون جنگ شدّت مى يافت به رسول خدا پناه مى برديم هيچ كس مثل او به دشمن نزديك تر نبود در اينجا «بأس» به معنى جنگ آمده است اين عبارت در نامه نهم نيز ديده مى شود.
در خطبه قاصعه فرموده: «و انّ عندكم الامثال من بأس اللّه و قوارعه» خ ١٩٢، ٢٩٩ كه مراد از آن عذاب است.

بأساء
مفرد است به معنى سختى چنانكه گفته شد،
قاموس آنرا «داهيه» (واقعه هولناك) گفته است
و شايد شدّت در آن منظور باشد
در تفسير بيضاوى از ازهرى نقل شده: بأساء سختيهاى خارج از بدن است مانند گرفتارى در مال و بلاها، چنانكه «ضراء» در سختيهاى بدن مى باشد.
آن حضرت به قثم بن عباس فرماندار مكّه مى نويسد: «و لا تكن عند النعماء بطرا و لا عند البأساء فشلا» نامه ٣٣، ٤٠٧، به وقت نعمت متكبر و به وقت سختى سست مباش.

مبتئس
آنكه در سختى است، «فكنت الرجاء للمبتئس و البلاغ للملتمس» خ ١١٥، ١٧٢ خدايا تو اميدى به كسيكه گرفتار است و تو اجابت كننده اى به آنكه التماس و دعا مى كند.

بأو
كبر و بلند طلبى، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه درباره خلقت زمين فرموده: «و سكنت الارض مدحوّة فى لجّة تيارّه و ردّت من نخوة بأوه و اعتلائه» خ ٩١، ١٣٢، زمين به حالت گسترده در روى درياى متلاطم آرام گرفت و نخوت كبر و اعتلاى دريا را برگردانيد.

بتر
ابتر به معنى دم بريده و بى دنباله است.
راغب در مفردات گويد: بتر در بريدن دم به كار رفته، فرزند نداشتن، ذكر خير نداشتن معنى ثانوى آن ست
اين كلمه نيز تنها يكبار در كلام امام به كار رفته است آنجا كه ميان آن حضرت و عثمان مشاجره اى پيش آمد: مغيرة بن اخنس به عثمان گفت: من تو را از او كفايت مى كنم حضرت به او فرمود: «يا بن اللعّين الابتر و الشّجرة التى لا اصل لها و لا فرع انت تكفينى فو اللّه ما اعزّ اللّه من انت ناصره...» خ ١٣٥، ١٩٣ اى پسر ملعون بى دنباله و درختى كه نه ريشه دارد و نه ساقه، تو او را از من كفايت مى كنى، به خدا قسم، خدا عزيز نمى كند كسى را كه تو يار او باشى
پدر مثيره از منافقان بود، او نيز فرزندى نبود كه دنباله حساب شود، كلام بعدى اشاره به نا اصيل بودن خانواده اوست.

بتل
قطع و بريدن. متبتّل كسى است كه خود را به عبادت خدا قطع و منحصر كرده است آن فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود كه در مقام زهد فرموده: «فو اللّه لو حننتم حنين الولّه العجال... و جأرتم جؤار متبّتل الرهبان... لكان قليلا فيما ارجو لكم من ثوابه و اخاف عليكم من عقابه» خ ٥٢، ٩٠ كسى را كه فرزند خود را از دست داده واله و والهه گويند عجال شتر بچّه مرده است، يعنى به خدا قسم اگر ناله كرديد مانند شتر والهى كه بچه اش را از دست داده و اگر زارى كرديد مانند راهبانى كه منقطع به عبادت خدا هستند، اين كم است در مقابل ثوابى كه به شما اميدوارم يا از عذابى كه براى شما مى ترسم.

بثّ
پراكندن. منتشر كردن. پراكندن غبار. آن حضرت در رابطه با اينكه معاويه عثمان را به ورطه مرگ كشاند به او مى نويسد: «ام من استنصره فتراخى عنه و بثّ المنون اليه» نامه ٢٨، ٣٨٨. يا كيست آنكه عثمان از او يارى خواست ولى وى از او كنار كشيد و مرگ را به طرف وى پراكند آنگاه كه انقلابيون از وى خواستند محضر عثمان رفته و او را نصيحت كند تا از كارهاى خلاف دست بردارد، به منزل وى آمده و فرمود: «و انّى أنشدك اللّه ألّا تكون امام هذه الامّة المقتول، فانّه كان يقال يقتل فى هذه الامة امام يفتح عليها القتل و القتال الى يوم القيامة و يلبس امورها عليها و يبّث الفتن فيها» خطبه ١٦٤، ٢٣٥. يعنى تو را به خدا قسم مى دهم مبادا كه پيشواى مقتول اين امّت باشى، زيرا كه گفته مى شد: در اين امّت امامى كشته مى شود كه باب قتل و قتال را تا قيامت بر اين امت مى گشايد و كارهاى امت را مشتبه مى كند و فتنه ها را در آن گسترش مى دهد، از اين مادّه جمعا پنج مورد در «نهج» آمده است.

بجح
(بر وزن شرف) شادى و مباهات. آن حضرت به مالك اشتر مى نويسد: «و ليكن نظرك فى عمارة الارض ابلغ من نظرك فى استجلاب الخراج... مع استجلابك حسن ثنائهم و تبجّحك باستفاضة العدل فيهم» نامه ٥٣، ٤٣٦، يعنى قصدت در آباد كردن زمين بالاتر باشد از قصد جمع آورى ماليات، و نيز تشكر و قدردانى آنها را جلب كن و به اينكه عدالت را در ميان آنها گسترش مى دهى شاد باش و مباهات كن. از اين ماده فقط سه مورد و هر سه در فرمان مالك آمده است.

بجر
(بر وزن عسر): شرّ. داهيه. تعجب. اين لفظ سه بار در «نهج» آمده دو تا در رابطه با خوارج كه امام (صلوات اللّه عليه) در ترساندن آنها فرموده: «و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علّى اباء المنابذين حتّى صرفت رأيى الى هواكم و انتم معاشر خفّاء الهام سفهاء الاحلام و لم آت- لا ابا لكم- بجرا و لا اردت لكم ضرّا» خ و سمّى تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كهنه رسوخا فاقتصر على ذلك» خ من شما را از امر «حكمين» نهى كردم ولى مانند دشمنان امتناع كرديد، تا رأى خودم را تابع هواى نفس شما كردم، در حاليكه سبك مغز و سفيه و كم عقل بوديد، ننگ بر شما من كه نه شرّى بر شما آورده و نه ضررى به شما در نظر داشته ام. سوّمى در شعرى است كه در خ ٣٣، ٧٧ كه امام (صلوات اللّه عليه) بر آن استشهاد كرده است.

ادمت لعمرى شربك المحض صابحا و اكلك بالزّبد المقشّرة iiالبجرا ولى اين شعر و ما بعدش در نهج البلاغه ابن ميثم و عبده نيامده است اما ابن ابى الحديد و صبحى صالح آنرا نقل مى كند.

بجس
منفجر شدن و منفجر كردن. لازم و متعدّى هر دو آمده است در قرآن مجيد آمده: (فَانْبَجَسَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً) اعراف: ١٦٠ از سنگ دوازده چشمه منفجر شد، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده، آنجا كه در رابطه با طاووس فرموده «و ان انثاه تطعم ذلك ثمّ تبيض لا من لقاح فحل سوى الدمع المنبجس» خ ١٦٥، ٢٣٧ يعنى: طاووس ماده آنرا مى خورد و تخم مى گذارد بى آنكه طاووس نر با او در آميزد مگر اشك چشمى كه منفجر مى شود، (نگارنده معنى كلام امام را نفهميدم)

بحبوحة
(بضم اوّل و سوّم) وسط.
«بحبوحة المكان: وسطه»
اين لفظ فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) يافته است. آنجا كه در وصف قرآن فرموده: «فهو معدن الايمان و بحبوحته و ينابيع العلم و بحوره و رياض العدل و غدرانه» خ ١٩٨، ٣١٥ يعنى: قرآن معدن ايمان و مركز آن و چشمه هاى علم و درياهاى آن ست، و باغستانهاى عدالت و درياچه هاى آن مى باشد.

بحث
كاويدن
«بحث فى التراب: حفرها»
در مجمع البيان فرموده: اصل بحث جستجو كردن چيزى است در خاك.
مثل: (فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ) مائده: ٣١: اين كلمه فقط دوبار در «نهج» آمده است، يكى آنجا كه مردى به امام (عليه السلام) گفت: خدا را طورى توصيف كن گويا با چشم خود مى بينم، امام كه از اين سئوال ناراحت شده بود به منبر رفته و خطبه «اشباح» را خواندند تا فرمودند: و سمىّ تركهم التعمّق فيما لم يكلّفهم البحث عن كهنه رسوخا فاقتصر على ذلك» خ ٩١، ١٢٥، خداوند راسخ در علم ناميد كسانى را كه در خدا بحث و كاوش نمى كنند، زيرا آنها را به اين كار (غير ممكن) تكليف نكرده است. ديگر آنجا كه پس از ضربت خوردن در وصيت خود فرمود: «كم اطّردت الايّام ابحثها عن مكنون هذا الامر فابى الله الّا اخفائه هيهات علم مخزون» ح ١٤٩، ٢٠٧، اطراد ايّام طرد و دور كردن آنهاست يعنى: مرتّب ايّام را پشت سر گذاشته و از وقت وقوع مرگم جستجو مى كردم ولى خدا خواست كه مخفى بماند زيرا كه آن از علم مكنون خداوند است. ابن ميثم و ابن ابى الحديد هر دو «هذا الامر» را اشاره به وقوع شهادت آن حضرت گرفته اند، على هذا آن حضرت پيوسته در اين فكر بوده كه وقت وقوع و كيفيّت قتل خويش را بداند، ابن ميثم فرمايد: چون خدا فرموده: (إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ) هر چند كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از كيفيّت شهادتش مجملا خبر داده بود چنانكه روايت شده آن حضرت فرمود بر اين سرم ضربت زده مى شود و اين محاسنم به خونم خضاب مى گردد.
نگارنده گويد: به نظرم اين سخن بعيد مى آيد زيرا امام (عليه السلام) بعد از دآن ستن اينكه (إِنَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَ) چرا از وقت شهادت خويش جستجو مى كرد ممكن است منظور خود مرگ و علّت تقدير آن بر كلّ انسانها باشد ولى قول ابن ميثم و ابن ابى الحديد اقرب به نظر مى رسد و الله العالم.

بحر
دريا. آب وسيع.
«البحر: الماء الكثير»
جمع آن بحار و بحور و ابحر آيد و باعتبار سعه و وسعت در معانى ديگرى نيز به كار رود مثلا اسب تندرو را «بحر» گويند. اين كلمه به صورت مفرد شانزده بار و به صورت «بحار» نه بار و به لفظ «بحور» يكبار در «نهج» آمده است و در دو معنى بيشتر به كار نرفته يكى در درياهاى معمولى و يكى در درياى مذاب كه وسط زمين است و يا زمين قبل از سرد شدن (على الظاهر).
مثلا آن حضرت در رابطه با كيفيت خلقت زمين فرموده: «و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من ماء البحر الزّاخر المتراكم المتقاصف يبسا جامدا ثم فطر منه أطباقا ففتقها سبع سموات بعد ارتتاقها فاستمسكت بامره وقامت على حدّه وارسى ارضا يحملها الاخضر المثعنجر و القمقام المسّخر... فجعلها لخلقه مهادا و بسطها لهم فراشا فوق بحر لجىّ راكد لا يجرى» خ ٢١١، ٣٢٨ يعنى از جمله قدرت بزرگ خدا و عجيب صنعش آنكه از آب درياى وسيع و موجهاى متراكم شكننده، پوسته خشك و جامدى پديد آورد سپس از آن پوسته طبقه هائى آفريد و آن طبقه هاى درهم رفته و يكپارچه را باز كرد و هفت آسمان گردانيد، آسمانها به امر خدا در جاى خود ايستادند و در حدّ دستور او قرار گرفتند (آن پوسته جامد) را زمين ثابتى قرار داد كه درياى سيّال و اقيانوس رام شده آنرا بر پشت خود حمل مى كند. زاخر: وسيع و پر شده. متقاصف: دريائيكه موجها يكديگر را مى شكنند. ارتتاق از رتق است به معنى درهم فرو رفته و يكپارچه. مثعنجر. اقيانوس بزرگ و قمقام: دريا. اين كلمات عجيب كه بدون تكلّف و به سهولت از درياى علوم امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) سرازير شده حكايت دارد كه زمين در ابتدا درياى مذاب و بيكرانى بوده، موجهاى سهمگين مانند كوهها بعضى بالاى بعضى رفته و يكديگر را مى شكستند، خداوند سطح آن اقيانوس خشمگين را خشكانيد و بر روى آن اقيانوس زمين را ثابت و ارام گردانيد و آن زمين را بشكافت و از آن چيزى بيرون آورد كه متكاثف و فشرده و يكپارچه بود و آنرا بشكافت و هفت آسمان گردانيد و هر يك از آسمانها در جاى خود قرار گرفتند.
و در آخر بطور صريح فرمود: «فجعلها لخلقه...» يعنى زمين را براى مخلوق خود آماده ساخت و آنرا بر روى درياى ژرفى، راكد بگسترد.
على هذا منظور از «بحر» در اين كلام همان درياى مذاب وسط زمين و نيز خود زمين است كه عبارات نشان مى دهد قبلا مذاب بوده است و مراد از «ماء» (آب) در اينگونه موارد قهرا آب مذاب است.
قرآن مجيد در سوره فصلت: ٩- ١٢ مى گويد: خدا زمين را در دو روز (دو دوران) آفريد... سپس آسمانهاى هفتگانه را از دودى (بخار غليظ) كه از زمين برخاسته بود به وجود آورد ظاهر آيات نشان مى دهد كه آن گازهاى غليظ را خداوند رقيق كرد: و به صورت هفت آسمان (طبقات جوّ) در آورده است. على هذا كلام امام (عليه السلام) متخذّ از قرآن مى باشد اينك آيات: (قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً ذلِكَ رَبُّ الْعالَمِينَ وَ جَعَلَ فِيها رَواسِيَ مِنْ فَوْقِها وَ بارَكَ فِيها وَ قَدَّرَ فِيها أَقْواتَها فِي أَرْبَعَةِ أَيَّامٍ سَواءً لِلسَّائِلِينَ ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ. فَقَضاهُنَّ سَبْعَ سَماواتٍ فِي يَوْمَيْنِ وَ أَوْحى فِي كُلِّ سَماءٍ أَمْرَها...) و در جاى ديگرى آشكارا فرموده: (أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتَقْناهُما...) انبياء: ٣٠ آسمانها و زمين يكى بودند ما آنها را باز و گسترده كرده و بدين صورت در آورديم.
و در وصف خداوند سبحان و در رابطه با علم و احاطه اش فرموده: «يعلم عجيج الوحوش فى الفلوات و معاصى العباد فى الخلوات و اختلاف النينان فى البحار الغامرات و تلاطم الماء بالرياح العاصفات» خ ١٩٨، ٣١٢
يعنى: خداى سبحان زوزه و صداهاى وحوش را در صحراها مى داند و مى داند گناهان بندگان را كه در خلوات انجام مى دهند، و مى داند رفت و آمد ماهيان را در درياهاى ژرف و بيكران و مى داند تلاطم و حركت آبهاى اقيانوسها را با طوفانهاى شديد. «نينان» جمع نون به معنى ماهى است چنانكه خداوند فرمايد: (وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ...) انبياء: ٨٧، غامرات جمع غامر به معنى معظم البحر مى باشد. و درباره قرآن فرموده: «... و بحر لا ينزفه المستنزفون» خ ١٩٨، ٣١٥ قرآن دريائى است كه بيرون ريزندگان آب او را نتوانند با بيرون ريختن تمام كنند و درباره «قدر» آنگاه كه از قدر سئوالى شد فرمود: «طريق مظلم فلا تسلكوه و بحر عميق فلا تلجوه و سرّ الله فلا تتكلّفوه» حكمت: ٢٨٧، يعنى قدر راه تاريكى است انرا نپيمائيد و درياى عميقى است داخلش نشويد و سرّ خدا است، در دآن ستن آن خودتان را به زحمت نياندازيد. بقيّه مطلب در «ارض» ديده شود.

بحرين
جزائرى است در كرانه جنوبى خليج فارس، شامل چند جزيره كه بزرگترين آنها بحرين ناميده مى شود، بطول پنجاه و بعرض هفده كيلومتر، مركز آن شهر منامه است، بلاذرى در فتوح البلدان نقل مى كند: قبل از ايرانيان عربها در آن ساكن بودند، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در سال هشتم هجرى علاء بن الحضرمى را به آنجا فرستاد تا اهل بحرين را به اسلام دعوت نمايد و يا جزيه بدهند، دو نفر از بزرگان بحرين ايمان آوردند به دنبال آنها همه عرب و مقدارى از عجم مسلمان شدند (فتوح البلدان، ٨٩).
از آن به بعد بحرين جزء ممالك اسلامى بود و در حكومت امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) عمرو بن ابى سلمه مخزومى (پسر امّ سلمه امّ المؤمنين) فرماندار آنجا بود، حضرت وى را عزل كرده و به جايش نعمان بن عجلان را گذاشت و به وى چنين نوشت: «امّا بعد فانى قد وليّت نعمان بن عجلان الزرّقىّ على البحرين و نزعت يدك بلا ذمّ لك و لا تثريب عليك فلقد احسنت الولاية و ادّيت الامانة فاقبل غير ظنين و لا ملوم و لا متّهم و لا مأثوم فلقد اردت المسير الى ظلمة اهل الشام و احببت ان تشهد معى فانك ممّن استظهر به على جهاد العدوّ و اقامة عمود الدّين ان شاء الله» نامه ٤٢، ٤١٤. امّا بعد از حمد و ثنا، من نعمان بن عجلان را والى بحرين كردم و دست تو را از آن برداشتم بى آنكه ذمّى يا ملامتى براى تو باشد، خوب حكومت كردى، امانتى را كه بر عهده داشتى ادا نمودى، بيا به كوفه بى آنكه اتّهامى بر تو وارد شود و يا ملامت شده و متهّم و گناهكار شناخته شوى.
من مى خواهم براى سركوبى ستمگران شام به آنجا بروم، دوست دارم كه تو نيز با من باشى، چون تو از كسانى هستى كه با او بر جنگ دشمن و اقامه ستون دين مدد مى جويم انشاء الله ناگفته نماند: عمرو بن ابى سلمه چنانكه گفته شد پسر امّ سلمه، همسر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود، شيخ در رجال خود او را از اصحاب رسول خدا ص و امير المؤمنين ع شمرده است، صدوق رحمة الله در خصال «ابواب الاثنى عشر حديث ٤١» از عبد الله بن جعفر نقل كرده كه گويد: من و حسن و حسين (عليهم السلام) و عبد الله بن عباس و عمرو بن ابى سلمه و اسامة بن زيد در منزل معاويه بوديم، ميان من و معاويه بحث در گرفت، من گفتم: از رسول خدا ص شنيدم فرمود: «انا اولى بالمؤمنين من انفسهم ثمّ اخى على بن ابى طالب اولى بالمؤمنين من انفسهم...» ي آنگاه امامان را تا دوازده امام مى رساند، بعد مى گويد: همه حاضران از جمله عمرو بن ابى سلمه به اين حديث گواهى دادند، بنابر نقل ابن ابى الحديد آن بزرگوار در سال ٨٣ هجرى در خلافت عبد الملك مروان از دنيا رفت.
لفظ «بحرين» فقط يكبار در «نهج» آمده است.

بخل
ضد سخاوت
راغب گويد: بخل امساك چيزى است از محلّى كه نبايد امساك شود.
امام (صلوات اللّه عليه) از كنار مزبله اى مى گذشت و در آن قاذورات بود فرمود: «هذا ما بخل به الباخلون» حكمت ١٩٥ يعنى اين قاذورات همان طعامهائى است كه اهل بخل، از ديگران مضايقه كردند و در رابطه با علم حق تعالى فرموده:
«فيعلم الله سبحانه ما فى الارحام من ذكر او انثى و قبيح او جميل و سخّى او بخيل» خ ١٢٨، ١٨٦، اين كلمه با مشتقاتش جمعا بيست بار در «نهج» آمده است.

بدء
شروع (فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ) سوره يوسف: ٧٦، امام صلوات عليه به تعزيه اى رفت و به اهل عزا فرمود: «انّ هذا الامر ليس لكم بدأ و لا اليكم انتهى و قد كان صاحبكم هذا يسافر فعدوه فى بعض اسفاره، فان قدم عليكم و الّا قدمتم عليه» حكمت ٣٥٧ مرگ از شما شروع نكرده و در شما تمام نشده، اين ميّت به سفر مى رفت، فعلا او را در سفر بدانيد اگر او آمد هيچ و گرنه شما پيش او خواهيد رفت (به هر حال مفارقت هميشگى نيست)
ابداء به معنى آفريدن از همان مادّه است همچنين است «ابتداء» درباره حق تعالى فرموده: «و لا يجرى عليه السّكون و الحركة و كيف يجرى عليه ما هو اجراه و يعود فيه ما هو ابداه» خ ١٨٦، ٢٧٣، وصف سكون و حركت بر خدا جارى نمى شود چطور جارى مى شود بر او چيزيكه او جاريش كرده و چطور بر مى گردد در او چيزيكه او آفريده است. و مثل: «لم يؤده خلق ما ابتداء و لا تدبير ماذرأ» خ ٦٥، ٩٦، او را خسته نكرده آفريدن آنچه آفريده و نه تدبير آنچه به وجود آورده است. «مبدء» اسم مكان است يعنى محلّ شروع، مثل: «انّما فرّق بينهم مبادى طينهم» خ ٢٣٤، ٣٥٤ كه در «طين» خواهد آمد.

بدد
بدد (بر وزن شرف) و بدّه (بر وزن عدّه) طاقة و قدرت. معنى «لابدّ» همان لاطاقة است كه «ناچار» معنى ميكنيم. امام (عليه السلام) فرمايد «و سامسك الامر ما استمسك و اذا لم أجد بّدا فاخر الدواء الكّى» خ ١٦٨، ٢٤٣، كار را نگاه مى دارم تا نگاه داشته باشد، و چون چاره اى نيافتم آخرين دواء داغ نهادن است. و نيز فرمايد: «فانّ امامكم عقبة كؤودا و منازل مخوفة مهولة لابدّ من الورود عليها و الوقوف عندها» خ ٢٠٤، ٣٢١، در پيش شما گردنه اى هست كه بالا رفتن به آن سخت مشكل است و نيز منازلى هست ترسناك و هول انگيز كه ناچار بايد به آنها وارد شد و در آنها ايستاد.
استبداد: مخصوص شدن به چيزى و منحصر كردن آن در خود است:
«استبد بالامر: انفرد به»
چنانكه فرموده: «من استّبد برأيه هلك و من شاور الرجال شاركها فى عقولها» حكمت ١٦١، نظير آن در «اثره» گذشت.

بدر
بدور و مبادرة: سرعت و عجله.
در لغت آمده: «بدر الى الشى ء بدورا و بادر اليه مبادرة: اسرع،»
چنانكه در مقام موعظه فرموده: «رحم الله امرءا سمع حكما فوعى... و بادر الاجل و تزّود من العمل» خ ٧٦، ١٠٣ خدا رحمت كند به كسيكه حكمى را بشنود و آنرا در گوش گيرد و بر اجل پيشى گيرد و از عمل توشه بردارد. به امام حسن (صلوات اللّه عليه) مى نويسد: «فبادرتك بالادب قبل ان يقسو قلبك» نامه ٣١، ٣٩٣، بتأديب تو سرعت كردم پيش از آنكه دلت سخت شود،
«بادرة» كار و چيزيكه به سرعت از انسان سر مى زند، از اين جهت به «غضب» بادره گويند، آن حضرت به اصحابش فرمايد: «فلا تكلّمونى بما تكلّم به الجبابرة و لا تتحفّظوا منّى بما يتحفّظ به عند اهل البادرة» خ ٢١٦، ٣٣٥، يعنى: با من با القابى سخن نگوئيد چنانكه با جباران سخن گفته مى شود و خودتان را از من نگه نداريد و در پيش من خود را ذليل نكنيد چنانكه از اهل غضب مى كنند، فدايت شوم يا امير المؤمنين اى انسان واقعى.

بدر
محلّى است ما بين مكّه و مدينه كه جنگ تاريخى «بدر» در ١٧ ماه رمضان از سال دوم هجرت در آنجا واقع شد و ايمان بر كفر پيروز گرديد اين كلمه سه بار در «نهج» آمده است اوّل در نامه نهم كه به معاويه مى نويسد: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) چون جنگ شدت مى يافت و مردم دم فرو مى بستند، اهل بيت خويش را جلو مى انداخت و به آن وسيله ياران خويش را از شمشير دشمن نگاه ميداشت فلذا «فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم مؤته» نامه ٩، ٣٦٩، لذا عموزاده ام عبيدة بن حارث در بدر شهيد شد و عمويم حمزه «در احد» و برادرم جعفر در «موته» و باز در نامه دهم به معاويه مى نويسد: مرا به جنگ خواندى بيا مردم را كنار گذاشته دو نفرى با هم بجنگيم تا بدانى كدام يك از ما قلبش زنگ زده و بصيرتش در پرده است «فانا ابو حسن قاتل جدّك و اخيك و خالك شدخا يوم بدر و ذلك السيف معى...» نامه ١٠، ٣٧٠ من ابو حسن هستم كه جدّ مادرى تو عتبه بن ربيعه و برادرت حنظله و دائى ات وليد بن عتبه را در روز بدر كشتم و مانند چوب خشك آنها را شكستم، همان شمشير در دست من است. سوم باز آنجا كه به معاويه لعين مى نويسد: نوشته اى كه جواب من و يارانم فقط شمشير است، راستى بعد از گريه بر باطل تو، مرا بخنده (تعجب) در آوردى، كجا ديده اى فرزندان عبد المطلب از دشمن عقب نشينى كنند و با شمشير ترسانده شوند: «و قد صحبتهم ذرّية بدرّية و سيوف هاشمية» نامه ٢٨، ٣٨٩، تو با آنها آشنائى كه فرزندان اهل بدر و شمشيرهاى هاشمى هستند.

بدع
ايجاد ابتكارى و بدون سابقه، بايد دآن ست هر ايجادى ابداع نيست، بلكه ابداع آن ستكه بدون سابقه و بدون پيروى از ديگران باشد، لذا
راغب در مفردات گويد: «الابداع انشاء صنعة بلا احتذاء و اقتداء»
و
در اقرب الموارد آمده: «بدعه بدعا: اخترعه لا على مثال»
ابتداع نيز به همان معنى است.
آن حضرت در وصف حق تعالى فرموده: «الذى ابتدع الخلق على غير مثال امتثله و لا مقدار احتذى عليه من خالق معبود كان قبله» خ ٩١، ١٢٦ خدائيكه خلق را بدون نقشه ايكه بر آن قياس كند آفريد و بدون مقدار سابقى كه از خالق معبودى پيش از او بوده، تقليد نمايد خلق فرمود. و در مقام دعا فرمايد: «اللهم... فدلّنى على مصالحى و خذ بقلبى الى مراشدى فليس ذلك بنكر من هداياتك و لا ببدع من كفاياتك» ح ٢٢٧، ٣٥٠ خدايا مرا به مصلحتهايم ارشاد فرما و قلبم را به رشدها و كمالهايم متوجه كن، اين از هداياى تو ناشناخته نيست و چيز تازه اى از كفايات تو نيست (بلكه پيوسته از اين الطاف كرده اى) «بدع» در اينجا به معنى چيز بى سابقه است.
«بديع»، «مبدع» و «مبتدع» همه به معنى آفريدن بدون نقشه قبلى است كه در «نهج» آمده اند.

بدعة
بدعت در اصل به معنى چيزى است كه بدون سابقه و بدون نقشه بوجود آمده است، سپس به معنى «زيادت در دين» به كار رفته است
بعضى گويند: به معنى زيادت در دين يا نقص از آن است و در اصطلاح اهل شريعت «ادخال ما ليس من الدين فى الدين» است.
و خلاصه: بدعت آن ستكه انسان از روى اغراض فاسد آنرا ساخته و سپس به دين خدا نسبت دهد.
امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «انّ ابغض الخلائق الى الله رجلان رجل وكله الله الى نفسه فهو جائر عن قصد السبيل مشغوف بكلام بدعة و دعاء ضلالة...» خ ١٧، ٥٩، مبغوضترين مخلوق نزد خدا دو شخص است اول مرديكه خدا او را به سر خود رها كرده، او از راه راست منحرف شده و به كلامى كه از خود ساخته و به دين نسبت مى دهد و به ضلالتى كه بر آن مى خواند شاد است. آنگاه كه عثمان در محاصره بود و امام پيش وى رفت در ضمن به او چنين فرمود: «فاعلم انّ افضل عباد الله عند الله امام عادل هدى و هدى فاقام سنة معلومة و امات بدعة مجهولة» خ ١٦٤، ٢٣٤ جمع بدعة در «نهج» بدع بر وزن عنب آمده چنانكه مى فرمايد: «و ما احدثت بدعة الّا ترك بها سنّة فاتقوا البدع و الزموا المهيع» خ ١٤٥، ٢٠٢ بدعتى احداث نشده مگر آنكه به جاى آن سنّتى ترك شده از بدعتها اجتناب كنيد و ملازم راه آشكار باشيد. بدعة و بدع جمعا شانزده بار در «نهج» آمده است.

بدل
بر وزن عدل به معنى عوض گرفتن و چيزى را در جاى چيزى قرار دادن است
راغب در مفردات گويد: ابدال، تبديل، تبدّل و استبدال همه به معنى عوض گرفتن است
«بدل» بر وزن شرف چيز عوض گرفته شده است.
آنگاه كه ضربت زهرآلود ابن ملجم شقى لعنه اللّه بر فرق حضرت نشست در صبح آن چنين فرمود: «ملكتنى عينى و انا جالس فسنح لى رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم فقلت يا رسول الله ماذا لقيت من امتك من الاود و اللّدد به فقال: ادع عليهم فقلت: ابدلنى الله بهم خيرا منهم و ابدلهم بى شرا لهم منّى» خ ٧٠، ٩٩ نشسته بودم كه خوابم ربود، در خواب رسول خدا از جلو چشمم گذشت گفتم: يا رسول الله چه بسيار انحراف و خصومت كه از امّتت ديدم فرمود: بر آنها دعا كن، گفتم: خدا به جاى آنها بهتر از آنها را به من بدهد و بجاى من كسى را كه شرّ است به آنها عوض دهد. و در مقام موعظه فرمايد: «و اعتبروا بما قد رأيتم من مصارع القرون قبلكم... فبّدلوا بقرب الاولاد فقدها و بصبحة الازواج مفارقتها» خ ١٦١، ٢٣٠ عبرت بگيريد از قبرهاى انسانهاى پيش از شما كه فقدان اولاد را با نزد يكى آنها عوض گرفتند و جدائى زنان را با مصاحبت آنها عوض كردند. اين مادّه با مشتقات آن جمعا بيست بار در «نهج» به كار رفته است.

بدن
تن. جسد. «الا و إنّ من البلاء الفاقة و اشدّ من الفاقة مرض البدن و اشد من مرض البدن مرض القلب، الا و انّ من صحة البدن تقوى القلب» حكمت ٣٨٨ و در مقام موعظه به حفظ الصحّة فرمايد: «توقّوا البرد فى اوّله و تلقّوه فى آخره فانّه يفعل فى الابدان كفعله فى الاشجار اوّله يحرق و آخره يورق» حكمت ١٢٨ خودتان را از سر ما در اوّل آن (كه در پائيز شروع مى شود) حفظ كنيد و در آخرش (در بهار) از آن استقبال نمائيد آن در بدنها همانرا مى كند كه در درختان، اولّش مى سوزاند و آخرش مى روياند، ناگفته نماند، ظاهرا منظور امام (عليه السلام) باد پائيزى و بهارى است گويند از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل شده كه فرموده «تجنّبوا ريح الخريف فانه يفعل بابدانكم كما يفعل باشجاركم و تعرّضوا ريح الربيع فانه يفعل بابدانكم كما يفعل باشجاركم» بدن و ابدان جمعا سى و يك بار در كلام امام (عليه السلام) آمده است.

بادن
فربه. در اقرب الموارد گويد: در مذكّر و مونّث به كار رود جمع «بدّن» (به ضم اوّل و فتح و تشديد دوم) است اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است كه آن حضرت به عامل زكاة مى نويسد: زكات را جمع كن تا شتران فربه پيش ما آورى: حتى تأتينا باذن الله بدّنا منقيات غير متعبات و لا مجهودات لنقسّمها على كتاب الله و سنة نبيّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» نامه ٢٥، تا پيش ما بياورى شتران فربهى كه مغز استخوانشان پر است نه رنج كشيده و از طاقت رفته، تا آنها را طبق كتاب خدا و سنّت پيامبرش تقسيم نمائيم.

بده
(بر وزن عقل) پيش آمدن
«بدهه بامر: استقبله فهو باده»
اين لفظ تنها يكبار در كلام امام آمده است آنجا كه در حالات برادر دينى خود فرموده: «كان لى فيما مضى اخ فى الله... كان اذا بدهه امران ينظر ايّهما اقرب الى الهوى فيخالفه...» حكمت ٢٨٩ يعنى: در گذشته يك برادر دينى داشتم... چون دو كار براى او پيش مى آمد، فكر مى كرد هر كدام نزديك به هواى نفس بود آنرا ترك مى كرد.

بدوّ
(بر وزن علوّ) ظهور و آشكار شدن
راغب، ظهور شديد گفته است
در جاى ظهور مصلحت و رأى نيز به كار رود «و بدامن الايام كلوحها» خ ١٠١، ١٤٧ از روزها عبوس و ترشروهاى آن آشكار شد. امام (صلوات اللّه عليه) به ابن عباس فرمايد پيش زبير برو و رسالت مرا برسان و آن وقتى بود كه هنوز جنگ بصره شروع نشده بود: «الق الزبير فانّه ألين عريكة فقل له: يقول لك ابن خالك عرفتنى بالحجاز و انكرتنى بالعراق فما عدا ممّا بدا» خ ٣١، ٧٤، شريف رضى فرموده: جمله «فما عدا ممّا بدا» اولين بار از آن حضرت شنيده شده است.
يعنى: زبير را ملاقات كن كه آدم نرمخوست و به او بگو پسر دائى ات على مى گويد: مرا در حجاز شناختى (و بيعت كردى) امّا در عراق نشناختى (و بجنگم آمدى) چه چيز تو را منصرف كرد از آنچه بر تو آشكار شده بود منظور از «ممّابدا» بيعت آن حضرت در حجاز است كه زبير به او بيعت كرد در شرح عبده گويد: «من» در «ممّابدا» به معنى «عن» است.
و در رابطه با زيادت ايمان فرموده: «انّ الايمان يبدو لمظة فى القلب كلّما ازداد الايمان ازدادت اللّمظة» غريب ٥، ٥١٨ ايمان به صورت تكه (و نقطه اى) در قلب آشكار ميشود، هر وقت ايمان زياد شود آن تكّه (نقطه) بزرگتر مى شود، «ابداء» به معنى آشكار كردن است كه بارها در «نهج» ديده مى شود «بادى» آشكار درباره قرآن فرموده: «المنهاج البادى».
به قثم بن عباس فرماندار مكّه مى نويسد: «و مر اهل مكّه الّا يأخذوا من ساكن اجرا فان الله سبحانه يقول: (سَواءً الْعاكِفُ فِيهِ وَ الْبادِ) فالعاكف المقيم به و البادى الذى يحج اليه من غير اهله» نامه ٦٧، ٤٥٨ اهل مكّه را امر كن از كسيكه از خارج وارد شده و در خانه هاى آنها سكونت مى كند، اجرتى نگيرند، زيرا خدا فرموده: مقيم و مسافر در آن يكسانند عاكف كسى است كه در مكّه مقيم است و «باد» كسى است كه براى حجّ مى آيد
در مجمع البيان فرموده: مسافر را «بادى» گويند كه در محلّ ظاهر مى شود
مناسب بود اين سخن در «بدو» گفته شود ولى ماده هر دو يكى است، بنا به تفسير امام (عليه السلام) منظور از «سواء» مساوات در سكونت است و از مسجد الحرام همه مكّه مراد مى باشد.

بدو
(بر وزن عقل) باديه، صحرا، در قرآن مجيد فرموده: (وَ جاءَ بِكُمْ مِنَ الْبَدْوِ) يوسف: ١٠٠ خدا شما را از صحرا به مصر آورد آن حضرت درباره فتنه فرموده: «... تنطق فيها الظلمة و تدقّ اهل البدو بمسحلها» خ ١٥١، ٢١١ در آن فتنه ستمگران امر و نهى مى كنند و اهل باديه را با ركاب خويش مى كوبد «مسحل» به معنى ركاب و خرمن كوب آمده است.
«بدوّية و بدوىّ» آنچه به صحرا نسبت داده مى شود چنانكه فرموده: «و النابتات البدويّة اقوى و قودا و ابطاء خمودا» نامه ٤٥، ٤١٨، علفهاى بيابانى در اشتعال قوى و در خاموش شدن بطى ء است در صبحى صالح به جاى «بدويّه»، «و النابتات العذية» آمده است.

بذخ
(بر وزن شرف) دراز شدن
«بذخ الجبل بذخا: طال»
اسم فاعل آن باذخ و جمع ان «بذّخ» (بضّم اوّل و تشديد دوم است) اين لفظ فقط يكدفعه در كلام امام آمده است آنهم بصيغه جمع. چنانكه درباره زمين فرموده: «و حمل شواهق الجبال الشمّخ البذّخ على أكتافها» خ ٩١، ١٣٢ يعنى سوار شدن كوههاى شامخ و بلند بر كتفهاى زمين.

بذّ
غلبه. تفوّق
«بذّه بذّا: غلبه وفاقه»
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است امام (صلوات اللّه عليه) در وصف برادر دينى خود فرموده: «و كان اكثر دهره صامتا فان قال بذّ القائلين و نقع غليل السائلين» حكمت: ٢٨٩، در بيشتر ايام ساكت بود ولى اگر لب به سخن مى گشود، بگويندگان غلبه مى كرد و ناراحتى دلهاى سائلان را از بين مى برد.

بذر
تخم. درباره بندگان حافظ علم الله فرموده: «فكانوا كتفاضل البذر ينتقى فيؤخذ منه و يلقى قد ميزّه التخليص» خ ٢١٤، ٣٣١ مانند تخم پاك شده اند، كه از زوان و غيره پاك مى شود، آنچه پاك شده نگاهدارى شده و آنچه زوان و غيره است انداخته مى شود، خالص كردن، او را از تخمهاى ديگر متمايز كرده است، جمع آن «بذّر» بر وزن عنق آيد چنانكه در خ ١٠٢، ١٤٩
«مبذّر» آنكه بذر مى پاشد، به آدم اسرافكار «مبذّر» گويند، «كن سمحا و لا تكن مبّدزا» حكمت ٣٣ بخشنده باش نه اسراف كننده از اين مادّه فقد چهار مورد در «نهج» آمده است.

بذل
عطاء. بخشش.
«بذله بذلا: سمح به و اعطاه»
امام (صلوات اللّه عليه) در حساب عجيبى فرموده است: «انّ لله عبادا يختصهم اللّه بالنّعم لمنافع العباد فيقّرها فى ايديهم ما بذلوها فاذا منعوها نزعها منهم ثمّ حولّها الى غيرهم» حكمت ٤٢٥. يعنى: خدا را بندگانى است كه آنها را به نعمتهاى خود مخصوص مى كند تا وقتى كه نعمت را بديگران بذل و بخشش كردند آنها را در دستشان نگاه مى دارد و اگر منع كردند از آنها گرفته و به ديگران مى دهد. «اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالإقتار» خ ٢٢٥، ٣٤٧، خدايا چهره مرا با غنى بودن از سئوال حفظ بفرما، و جلال مرا با فقر از بين مبر. منظور از «بذل» در اينجا اسقاط و از بين بردن است.
«تباذل» بنابر تفاعل بذل كردن به همديگر است چنانكه در وصيت خويش فرموده: «و عليكم بالتوّاصل و التبّاذل و اياكم و التّدابر و التّقاطع» نامه ٤٧، ٤٢٢ بر شما باد به هم پيوستن و به هم بخشيدن و حذر كنيد از دورى گزيدن و از هم بريدن.



۷
مفردات نهج البلاغه

برء

اين كلمه گاهى به معنى خلاص شدن و كنار شدن آيد در اين صورت مصدر آن برائة است و گاهى به معنى آفريدن كه مصدرش «برء» بر وزن عقل آيد
در اقرب الموارد گويد: اگر از باب علم يعلم آيد به معنى خلاص و كنار شدن است و اگر از باب «فطع يقطع» باشد به معنى آفريدن است
«تبرّى» از كسى و از چيزى به معنى كنار شدن از آن مى باشد، در «نهج» به هر دو معنى به كار رفته است. «اما و الذى فلق الحبّة و برء النسّمة...» خ ٢، ٥٠، قسم به خدائيكه دانه را شكافته و خلق را آفريده است، گوئى آن كنار كشيدن چيزى از عدم و داخل كردن به دنياى وجود است و لذا خلق را «برّية» گفته اند، امام (عليه السلام) فرمايد: «حتّى بعث الله محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... خير البريّة طفلا و انجبها كهلا» خ ١٠٥، ١٥١، تا خدا آن حضرت را بر انگيخت در حالى كه بهترين خلق در طفوليت و نجيبترين آنها در بزرگى بود. «بارى» به معنى آفريننده از همين معنى است: «فسبحان البارى ء» لكلّ شى ء على غير مثال» خ ١٥٥، ٢١٦ آن حضرت درباره برائت از كسى فرموده: «فاذا كانت لكم برائة من احد فقفوه حتى يحضره الموت فعند ذلك يقع حدّ البرائة» خ ١٨٩، ٢٧٩، يعنى اگر در كار كسى شك كرده و خواستيد از او بيزارى جوئيد، نگاه داريد تا مرگ او برسد حق برائت در انصورت واقع مى شود، يعنى اگر ديديد كه با شرك و گناه مرد بيزارى جوئيد، و در رابطه با بيزارى از خودش فرموده: «اما انّه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن، يأكل ما يجد و يطلب ما لا يجد فاقتلوه و لن تقتلوه الا و انه سيأمركم بسبىّ و البرائة منّى. فامّا السّب فسبّونى فانّه لى زكاة و لكم نجاة و امّا البرائة فلا تتبّرؤا منّى فانى ولدت على الفطرة و سبقت الى الايمان و الهجرة» خ ٥٧، ٩٢ بدانيد بعد از من مردى گشاد مرى و شكم گنده (گوئى شكمش از سينه آويزان است) بر شما مسلّط مى شود، او آنچه مى يابد مى خورد و آنچه نيابد جستجو كند، او را بكشيد ولى هرگز نخواهيد كشت، بدانيد او شما را بدشنام من و بيزارى از من خواهد خواند، امّا دشنام پس مرا دشنام بدهيد كه آن مايه پاكى من و مايه نجات شماست ولى از من برائت و بيزارى نكنيد كه من بر فطرت توحيد متولد شده و در ايمان و هجرت از ديگران پيشى گرفته ام. تقريبا يقينى است كه منظور حضرت، معاويه عليه لعائن الله است و صفات فوق فقط در او جمع بود و رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) در حق او فرموده بود: «اللّهم لا تشبع بطنه» خدايا شكمش را سير نكن. و اينكه امثال محمد عبده گفته اند شايد مراد زياد بن ابيه يا مغيرة بن شعبه باشد ناصحيح است.
ابن ابى الحديد گويد: بسيارى گفته اند: منظور حضرت زياد بن ابيه و بسيارى نظر داده اند كه مرادش حجّاج بن يوسف و قومى گفته اند مقصودش مغيرة بن شعبه است ولى مقبولتر در نزد من آن ستكه: مرادش معاويه است چون معاويه معروف به پرخورى بود و شكمش چنان بزرگ بود كه به وقت نشستن روى رانهايش مى افتاد ابن ميثم فرمايد: معاويه بقدرى مى خورد كه خسته مى شد و مى گفت: برداريد به خدا خسته شدم ولى سير نگشتم، اين مرض بنفرين رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود نقل است كه آن حضرت در پى معاويه فرستاد، گفتند: طعام مى خورد باز فرستاد گفتند: هنوز فارغ نشده است حضرت فرمود: «اللهم لا تشبع بطنه» شاعر مى گويد: «

و صاحب لى بطنه كالهاويه كانّ فى امعائه iiمعاوية رفيقى دارم شكمش مانند جهنّم است، گويا در روده هايش معاويه نشسته است.

باز
ابن ميثم فرموده: اينكه آن حضرت ميان دشنام و برائت فرق گذاشته علتش آن ستكه: سبّ از صفات كلام است مى شود كلام را در موقع اجبار بدون قصد گفت ولى برائت راجع به بيزارى قلبى و بغض و دشمنى است كه نهى شده است.
محمد عبده گويد: برائت از شخص به معنى دورى جستن از مذهب و دين اوست ولى سبّ مى شود زبانى و از روى اجبار باشد،
به هر حال مضمون كلام امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه: اگر به دشنام مجبورتان كنند مانعى ندارد مرا دشنام دهيد تا نجات يابيد ولى از من بيزارى نكنيد چون بيزارى از من بيزارى از طريقه من و راه من است و چون راه من و مذهب من توحيد است در آنصورت از توحيد بيزارى كرده ايد. على هذا به وقت اجبار مى شود آن حضرت را نعوذ بالله ناسزا گفت ولى اگر مجبور به بيزارى كردند، تقيّه جايز نيست بايد به شهادت تن در داد ولى ظاهرا تقيه در هر دو جايز باشد مسئله مربوط به فقهاء است.
صحت يافتن از مرض را «برء» گويند كه انسان از مرض كنار مى شود چنانكه آن حضرت در وصف برادر دينى اش فرمود: «... و كان لا يشكو وجعا الّا عند برئه». حكمت ٢٨٩، او از دردى شكايت نمى كرد مگر بعد از صحت يافتن.

برج
اصل اين كلمه به معنى ظهور و آشكار شدن است چنانكه
طبرسى ذيل آيه ٦٠ از سوره نور فرموده است. برج را به علت ظاهر و آشكار بودنش برج گفته اند.
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است آن هم بصيغه جمع «ابراج» چنانكه در وصف حق تعالى فرموده است: «و لم يزل قائما دائما اذ لا سماء ذات أبراج و لا حجب ذات ارتاج...» خ ٩٠، ١٢٣، خدا پيوسته وجود داشت وقتى كه نه آسمان با ستارگان بود و نه حجابات داراى دروازه ها. منظور از برجها ستارگان آسمانى هستند، نه برجهاى خيالى كه حمل، ثور، جوزاء و... گويند
رجوع شود به قاموس قرآن (برج).

برح
برح (بر وزن شرف) و براح: زايل شدن و كنار شدن و چون با نفى همراه باشد معناى اثبات مى دهد چون نفى با نفى مفيد اثبات است به معنى غضب، تعجب، وضوح و شدت نير آيد. «و ما برح للّه... عباد ناجاهم فى فكرهم و كلّمهم فى ذات عقولهم» خ ٢٢٣، ٣٤٢ پيوسته بوده براى خدا بندگانى كه با آنها در ضميرشان مناجات كرده و در ذات عقولشان سخن گفته است، بعد از جريان حكمين به خوارج چنين فرمود: «افّ لكم لقد لقيت منكم برحا يوما اناديكم و يوما اناجيكم فلا احرار صدق عند النداء و لا اخوان ثقة عند النّجاء» خ ١٢٥، ١٨٣، افّ بر شما از شما شرّ و شدّت ديدم، روزى با فريادتان مى خوانم و روزى با نجوى، نه آزادگان راستين هستيد، بوقت ندا و نه برادران مورد اعتماديد بوقت نجوى. و راجع به انسان فرمايد: «ادحض مسئول حجّة و اقطع مغتر معذرة، لقد ابرح جهالة بنفسه» ح ٢٢٣، ٣٤٤، انسان از لحاظ حجّت و دليل، باطل ترين مسئول و از لحاظ معذرت بريده ترين مغرور است از روى جهالت به خودش اعجاب آورده است.

برد
(بر وزن عقل) خنك، سرد
در لغت آمده: «البرد نقيض الحّر و البرودة نقيض الحرارة»
آن حضرت درباره مورچه فرموده است: «تنقل الحبّة الى جحرها و تعدّها فى مستقّرها، تجمع فى حرها لبردها...» خ ١٨٥، ٢٧٠، دانه را به لانه اش مى برد و در قرارگاه خود آماده مى كند، و در فصل گرما براى فصل سرما ذخيره مى كند.

بارد
شى ء خنك و سرد چنانكه در خ ٢٢١، ٣٤١ دو بار آمده است گاهى مراد از آن گوارائى است چنانكه درباره مؤمنان فرموده: «و اوجفوا على المحّجة فظفروا بالعقبى الدائمة و الكرامة الباردة» راه حق را به سرعت رفتند تا به آخرت دائم و كرامت گوارا رسيدند. منظور از «برد العيش» در خ ٧٢ نيز همآن ست. به اول روز و آخر آن كه هوا خنك است «بردين» گويند چنانكه آن حضرت به معقل بن قيس رياحى آنگاه كه او را با سه هزار نفر به طرف معاويه فرستاد مى نويسد: «و لا تقاتلنّ الّا من قاتلك و سر البردين و غوّر بالنّاس و رفّه فى السير» نامه ١٢، ٣٧٢ جنگ نكن مگر با آنكه با تو بجنگد، در اول و آخر روز حركت كن و در وقت غائره و حرارت روز آنها را استراحت بده و در حركت رفاه به وجود آور، خودت و مركبت و ديگران را ناراحت مكن.

بريد
قاصد. نامه بر. فرستاده. چنانكه آن حضرت درباره شهادت يارانش در صفّين فرمود: «اين عمار و اين ابن التيّهان و اين ذو الشهادتين و اين نظر ائهم من اخوانهم الذين تعاقدوا على المنية و ابرد بروسهم الى الفجرة» خ ١٨٢، ٢٦٤، كجاست عمّار ياسر، كجاست ابو هيثم مالك بن تيهّان و كجاست خزيمه ذو الشهادتين و كجا هستند امثال آنها از برادرانشان كه بر كشته شدن در راه خدا هم پيمان شدند و سرهايشان با «بريد» به سوى فاجران شام رفت، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است.

برّ
اين مادّه در نهج البلاغه به سه معنى آمده است اوّل «برّ» بفتح اوّل به معنى خشكى نحو: «ايّاكم و تعلّم النجوم الّا ما يهتدى به فى برّ او بحر» خ ٧٩، ١٠٥ مردم از ياد گرفتن علم نجوم بپرهيزيد مگر آنچه با آن در خشكى و دريا راه يافته مى شود توضيح اين سخن در نجم خواهد آمد. «الشجرة البرية» نامه ٤٥. دوم «برّ» به معنى آدم نيكوكار نظير: «و انه لابدّ للناس من أمير برّ او فاجر» خ ٤٠، ٨٢ حق آن ستكه بايد براى مردم امامى باشد نيكوكار يا بدكار، اين سخن اشاره به آن ستكه جامعه بدون حكومت اداره نمى شود.
سوّم «برّ» بكسر اوّل به معنى نيكى مثل «و لقد احسنت جواركم... شكرا منّى للبرّ القليل و اطراقا عمّا ادركه البصر» خ ١٥٩، ٢٢٤، جوار و نزديكى شما را خوب كردم، بعلّت تشكر از خوبى كم و چشم پوشى از آنچه چشم مى بيند.
ابرار جمع برّ است به معنى نيكوكاران: «جعلنا الله و اياكم ممّن يسعى بقلبه الى منازل الابرار برحمته» خ ١٦٥، ٢٣٩.

برّ
بضّم اول و تشديد دوم، گندم. اين لفظ فقط دو بار در نهج يافته است يكى آنجا كه درباره عقيل فرمايد: «و الله لقد رأيت عقيلا و قد املق حتى استماحنى من برّكم صاعا» خ ٢٢٤، ٣٤٦ بخدا برادرم عقيل را ديدم كه بشدت فقير شده و تا آنجا كه از گندم شما (بيت المال) از من صاعى (سه كيلو) خواست. دوم آنجا كه درباره كعبه فرمود: «و لو اراد سبحانه ان يضع بيته الحرام و مشاعره العظام بين جنات و انهار و... بين برّة سمراء و روضه خضراء... لكان قد صغر قدر الجزاء» خ ١٩٢، ٢٩٣، اگر خدا مى خواست خانه محترم و علامات بزرگ خود را ميان باغات و نهرها و... ميان گندم خوب و باغ سرسبز بگذارد، قدر پاداشى كه به انسانها خواهد داد كوچك مى شد.

بروز
آشكار شدن، آن حضرت در مقام موعظه فرمايد: «و كأنّ الصيحة قد اتتكم و الساعة قد غشيتكم و برزتم لفصل القضاء» خ ١٥٧، ٢٢٢، گويا صيحه قيامت به شما آمده و قيامت احاطه تان كرده و براى حكومت حق از قبرها آشكار شده ايد.

ابراز
آشكار كردن، درباره طلحه و زبير كه عايشه را با خود به بصره بردند فرمايد: «فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كما تجرّ الامة عند شرائها... فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لهما و لغيرهما» خ ١٧٢، ٢٤٦، از مكّه خارج شدند در حاليكه حرم رسول الله را با خود مى كشيدند چنانكه كنيز را به وقت خريدن ميكشند، طلحه و زبير زنان خود را در خانه نگاه داشتند و محبوس رسول خدا (زنى كه بحكم (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ) مى بايست در خانه به نشيند) را بر خود و ديگران آشكار كردند.

مبارزه
آشكار شدن به همديگر، رو در روى هم قرار گرفتن. امام (صلوات اللّه عليه) به امام حسن (عليه السلام) فرمايد: «لا تدعونّ الى مبارزة و ان دعيت اليها فأجب» حكمت ٢٣٣، در جنگ كسى را بمبارزه مخوان و اگر بمبارزه خوانده شدى اجابت كن. اين لفظ با مشتقات آن جمعا هشت بار در «نهج» آمده است.

برزخ
واسطه و حايل ميان دو چيز. عالم مرگ را برزخ گويند كه واسطه است ما بين اين دنيا و آخرت. اين كلمه فقط دو بار در «نهج» ديده مى شود يكى آنجا كه درباره ملوك و گذشتگان فرموده: «سلكوا فى بطون البرزخ سبيلا سلطّت الارض عليهم فيه فاكلت من لحومهم و شربت من دمائهم فاصبحوا فى فجوات قبورهم جمادا لا ينمون و ضمارا لا يوجدون» خ ٢٢١، ٣٣٩ در شكمهاى برزخ به راهى داخل شدند كه زمين در آن بر آنها مسلّط شد، گوشتشان را خورد و خونشان را آشاميد، در فراخناى قبور به صورت جماد در آمدند كه نموّ نمى كنند و به صورت متاعى كه پيدا نمى شوند. دوم آنجا كه درباره اهل ذكر فرموده «فكانّما قطعوا الدنيا الى الآخرة و هم فيها فشاهدوا ماوراء ذلك فكانّما اطّلعوا غيوب اهل البرزخ فى طول الاقامة فيه و حقّقت القيامة عليهم عداتها» خ ٢٢٢، ٣٤٢. گوئى آنها از دنيا رفته و در آخرتند و آنطرف دنيا را ديده اند، و گوئى به تمام غيبهاى اهل برزخ كه در طول اقامت ديده اند، واقف گشته اند و قيامت آماده هاى خويش را از رحمت و عقاب بر آنها محقق كرده است.

برق
نور. در لغت عرب نورى است كه از ابر مى جهد چنانكه در مقام دعا فرموده: «اللهم... و انزل علينا سماء مخضلة مدرارا هاطلة... غير خلّب برقها و لا جهام عارضها...» خ ١١٥، ١٧٢. خدايا براى ما نازل كن بارانى پر آب پر فائده و ريزنده، كه برقش خلب و اميدوار كننده بى باران نيست، و ابرش كه ظاهر مى شود فقط ابر خالى نيست.
گاهى اوقات مراد از آن تحرك و تلاش و تهديد و امثال آن ست چنانكه درباره اصحاب جمل فرموده: «و قد ارعدوا و ابرقوا و مع هذين الامرين الفشل و لسنا نرعد حتّى نوقع و لا نسيل حتى نمطر» خ ٩، ٥٤. يعنى اينها رعد و برق كردند ولى آخر آندو، ترس و سستى بود، اما ما رعد نمى كنيم تا باران بريزيم و سيل جارى نمى كنيم مگر آنكه باران ببارانيم. به عبارت ديگر آنها تهديد و منم منم كردند ولى آخرش هيچ شد ولى ما اگر وعده دهيم حتما عمل مى كنيم.
جمع برق، بروق است چنانكه فرموده: «اكثر مصارع العقول تحت بروق المطاع» حكمت ٢١٩ اكثر قتلگاههاى عقلها زير نورهاى طمع هاست.
«بارق» شى ء متلألى ء، نورانى و نيز ابر با برق چنانكه در خ ١٩١، ٢٨٤، گاهى اوقات به شمشير بارقه گويند به علت برّاق بودن آن، چنانكه در خ ١٠١، ١٤٧ آمده: «و برقت بوارقه» و برق زد شمشيرهاى او
بريق
تلألؤ و روشنائى چنانكه در رابطه با طاووس فرموده: «الّا انّه يخيّل لكثرة مائه و شدّة بريقه انّ الخضرة الناضرة ممتزجة به» خ ١٦٥، ٢٣٨، مگر آنكه بعلّت زيادى آبش و شدت نورانيّتش به نظر مى آيد كه سبزى خوشايند به آن ممزوج شده است.

«مبراق»
برق دهنده، درباره فتنه فرموده «مرعاد مبراق» خ ١٥١، ٢١١ داراى رعد و برق است.

«ابريق»
بطرى. چنانكه در مجمع البيان آمده است، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» يافته است كه درباره طاووس فرموده: «و مخرج عنقه كالابريق و مغرزها الى حيث بطنه كصبغ الوسمة اليمانية» خ ١٦٥، ٢٣٧ بالاى گردنش مانند بطرى براق و انتهاى آن به طرف شكمش مانند رنگ نبات نيل يمانى است. ماده «برق» با مشتقات آن جمعا حدود هفده بار در «نهج» آمده است.

برك
بركت: فائده ثابت. اصل آن به معنى ثبوت است
طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه ٩٧ از سوره بقره فرموده: اصل بركت به معنى ثبوت است گويند: «برك بروكا» يعنى ثابت شد
پس بركت به معنى ثبوت فايده است در اثر نموّ و رشد، محلّ جمع شدن آب را «بركه» گويند كه آب در آن ثابت است. «تبارك الله» يعنى ثابت در خير و هميشه مفيد است خدا، ولى از آن بلندى مقام قصد مى شود
طبرسى فرمايد: بلند مقام است خدا در يكتائى و ابدى بودن
در اقرب الموارد آمده: «تبارك الله: تقدّس و تنزه».
«اتمتلى ء السائمة من رعيها فتبرك و تشبع الربيضة من عشبها فتربض» نامه ٤٥، ٤٢٠ آيا شتر چرنده از چريدن پر مى شود تا بخوابد و آيا گوسفند از گياه سير ميشود تا در آغل قرار گيرد خوابيدن شتر را بروك گويند كه يك نوع ثبوت است. «اللهم اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق» خ ٧٢، ١٠١ «فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم» خ ٩٤، ١٣٨، اين كلمه با مشتقات آن جمعا پانزده بار در «نهج» آمده است.

برم
ابرام: محكم كردن. در نفرين به طلحه و زبير فرموده: «اللهّم انهما قطعانى و ظلمانى و نكثا بيعتى... فاحلل ما عقدا و لا تحكم لهما ما ابرما و ارهما المسائة فيما امّلا و عملا» خ ١٣٧، ١٩٥ خدايا آندو رحم مرا قطع كرده و به من ظلم نموده و بيعتم را شكستند،... خدايا آنچه بسته اند بازكن، آنچه را كه محكم كرده اند محكم منما، در آرزوها و عملشان بدى پيش آور. «مبرم» محكم شده خ ٦٥، ٩٦

«تبرّم»
تضجّر و خستگى و زود رنجى، امام (صلوات اللّه عليه) خطاب بمالك فرموده: «ثمّ اختر للحكم بين الناس افضل رعيّتك فى نفسك... و اقلّهم تبرّما بمراجعة الخصم» نامه ٥٣، ٤٣٤، اى مالك آنگاه براى قضاوت ميان مردم بهترين رعيّت را از نظر خود اختيار كن،... و آنكه در مراجعه خصوم از همه كمتر خستگى و تضجّر دارد.

بره
برهة (بر وزن غرفه) مقدارى از زمان طويل
در لغت آمده: «البرهة: قطعة من الزمان طويلة»
اين كلمه فقط دو بار در «نهج» ديده ميشود آنجا كه درباره ذكر خدا فرموده است: «و ما برح لله. عزّت آلائه فى البرهة بعد البرهة... عبادنا جاهم فى فكرهم و كلّمهم فى ذات عقولهم» خ ٢٢٢، ٣٤٢ پيوسته بوده است براى خدا در هر زمانى بعد از زمانى بندگانى كه خدا با آنها در ضميرشان مناجات كرده و در عقلشان سخن گفته است.

ابراهيم
(عليه السلام): نام مباركش فقط دو دفعه در «نهج» ديده مى شود ضمن آيه (إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا...) حكمت ٩٦، نامه ٢٨، ٣٨٧

برهان
دليل روشن.
آن در اصل به معنى روشن شدن است چنانكه راغب نقل كرده است
اين كلمه هفت بار در كلام امام (عليه السلام) ديده مى شود، آن حضرت درباره قرآن مجيد فرمايد: «فهو عند الله وثيق الاركان، رفيع البنيان، منير البرهان، مضى ء النيّران...» خ ١٩٨، ٣١٤ و در رابطه با خلقت خفاش فرموده: «و كيف عشيت اعينها عن ان تستمدّ من الشمس المضيئة نورا تهتدى به فى مذاهبها و تتّصل بعلانية برهان الشمس الى معارفها» خ ١٥٥، ٢١٧ به بينيد خفّاش چطور چشمش كور شده از اينكه از آفتاب روشن مدد جويد نوريكه با آن در راههاى خود هدايت شود و با ديدن برهان آفتاب (روشنائى آفتاب) برسد به جاهاى شناخته اش

برى
(بر وزن عقل) تراشيدن
«برى السهم بريا: نحته»
اين لفظ فقط دو بار در «نهج» ديده مى شود، و در خطبه همّام در اوصاف متقين فرموده است «و امّا النهار فحلماء، علماء، ابرار، اتقياء قد براهم الخوف برى القداح ينظر اليهم الناظر فيحسبهم مرضى و ما بالقوم من مرض» خ ١٩٣، ٣٠٤ امّا در روز بردبارانند، دانايانند، نيكوكارانند، پرهيزكارانند خوف خدا آنها را مانند تيرها تراشيده است نگاه كننده به آنها نگاه كرده مى پندارند مريض هستند، با آنكه مرضى ندارند.

بزّ
سلب و انداختن و ترك كردن
«بزّه بّزا: سلبه»
اين كلمه تنها يكبار در «نهج» آمده است، امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با ولايت شام به معاويه مى نويسد: «فقد سلكت مدارج اسلافك بادعائك الاباطيل... و بانتحالك ما قد علا عنك و ابتزازك لما قد اختزن دونك...» نامه ٦٥، ٤٥٦، با ادّعاى اباطيل به راه گذشتگانت داخل شده اى، و با درخواست چيزيكه (ولايت شام) از تو بالاتر است و با سلب و گرفتن ولايت مسلمانان (شام) با آنكه به امر خدا از تو منع شده است.

بس ء
(بر وزن قفل) انس گرفتن
«بئس به بسأ: انس:»
اين كلمه تنها يكبار در «نهج» به كار رفته است در رابطه با مخالفان اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «كاّنى انظر الى فاسقهم و قد صحب المنكر فالفه و بسى ء به و وافقه» ١٤٤، ٢٠١، گويا به فاسقشان مى نگرم كه با كارهاى منكر انس گرفته و موافقت كرده است، بقيّه كلام در «فسق» خواهد آمد.

بسر
بسر بن ارطاة. جلّاد معروف بنى اميّه، لعنه الله از دشمنان سر سخت امام (عليه السلام) و از فرماندهان معاويه است، نام نحسش فقط يكبار در «نهج» آمده است. معاويه وى را با لشكريانى به «يمن» فرستاد و گفت: هر كس را كه در طاعت على ((عليه السلام)) يافتى بكش آن جنايتكار بى رحم جمع كثيرى را كشت، از جمله دو پسر خردسال عبيد الله بن عباس را كه از جانب امام (عليه السلام) حاكم يمن بود آنگاه كه عبيد الله با سعيد بن نمران از «يمن» گريخت و به كوفه آمد و جريان را به حضرت گزارش كرد، امام (صلوات اللّه عليه) پس از اطلاع از جريان، بر مردم خطبه خواند و چنين فرمود: «... أنبئت بسرا قد أطّلع اليمن و انّى و الله لاظنّ انّ هولاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفّرقكم عن حقكّم و بمعصيتكم امامكم فى الحقّ و طاعتهم امامهم فى الباطل» خ ٢٥، ٦٧. يعنى به من خبر دادند كه بسر بن ارطاة به «يمن» تاخته و شبيخون زده است به خدا قسم من گمان آن دارم كه پيروان معاويه به زودى بر شما غلبه كرده و دولت به نفع آنها خواهد بود زيرا كه آنها بر باطلشان اجتماع دارند، و شما در حقّ خود متفرّق هستيد و به علت آنكه شما در طريق حق بامامتان نافرمانى كرده و آنها در باطل از امامشان اطاعت مى كنند. ناگفته نماند: جنايات بسر بن ارطاة و عداوت او نسبت به على (عليه السلام) خارج از حدّ است تا جائيكه امام (عليه السلام) در حق او به درگاه خدا عرضه داشت «اللهم انّ بسرا باع دينه بالدنيا و انتهك محارمك و كانت طاعة مخلوق فاجر آثر عنده ممّا عندك، اللّهم فلا تمته حتى تسلبه عقله و لا توجب له رحمتك و لا ساعة من نهار اللهم العن بسرا و عمروا و معاوية و ليحلّ عليهم غضبك...» در نتيجه بسر بعد از مدّت كمى ديوانه شد، فرياد مى كشيد: شمشير بدهيد تا آدم بكشم، شمشيرى از چوب بدستش داده و بالشى در مقابلش گذاشته بودند مرتب بر آن بالش مى زد تا از هوش مى رفت و در همين حال بود كه از دنيا رفت و به درك واصل شد ابن ابى الحديد ج ٢ ص ١٨ خطبه ٢٥ نمى دانم در كجا ديده ام كه بسر در حال ديوانگى مدفوع خود را مى خورد هر چه او را از اينكار منع مى كردند، ميگفت: شما نمى گذاريد ولى پسران عبيد الله بن عباس (كه با دست خود كشته بود) مجبور به خوردن مى كنند.

بسط
گشودن. وسعت دادن. گستردن. اين مادّه با مشتقات آن جمعا نوزده بار در «نهج» به كار رفته است. درباره بيعت خويش فرموده: «و بسطتم يدى فكففتها و مددتموها فقبضتها...» خ ٢٢٩، ٣٥٠. در اينجا بسط به معنى گشودن و باز كردن است. و درباره زمين فرموده: «و بسطها لهم فراشا» خ ٢١١، در اينجا بسط به معنى گستردن آمده است و نيز فرموده: اللّهم و قد بسطت لى فيما لا امدح به غيرك و لا اثنى به على احد سواك» خ ٩١، ١٣٥ در اينجا به معنى وسعت دادن آمده است.
انبساط به معنى باز شدن، باسط به معنى باز كننده و وسعت دهنده و مبسوط به معنى باز شده در خطبه هاى ١٦٣ و ١٠٠ و ١٠٥ آمده است «بساط»: گسترده مصدر به معنى مفعول است مانند فرش و غيره چنانكه درباره زاهدان فرموده: «اولئك قوم اتخذوا الارض بساطا» حكمت ١٠٤

بسق
بسوق: ارتفاع. گويند
«بسق النخل بسوقا: ارتفعت اغصانه و طال»
اين لفظ به صورت «بسقت- باسق» فقط دو بار در «نهج» به كار رفته است چنانكه در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «شجرته خير الشجر نبت فى حرم و بسقت فى كرم» خ ٩٤، ١٣٩ نسب او بهترين نسب است درخت نسب او در حرم بزرگى روئيده و در كرامتى بالا رفته است. و نيز به معاويه مى نويسد: «و متى كنتم يا معاوية ساسة الرعّية و ولاة امر الامة بغير قدم سابق و لا شرف باسق...» نامه ١٠، ٣٧٠ اى معاويه چه وقت مدّبر امور رعيت و چه زمانى واليان امر امّت بوده ايد، بى آنكه سابقه اقدام خوبى و شرافت والائى داشته باشيد

بسل
راغب بسل را منع و ضّم معنى كرده است
در لغت آمده است: «ابسله: أسلمه للهلكة»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود آنهم بصورت فعل امر، چنانكه درباره دشمنان خود فرموده: «اللهم فان ردّوا الحق فافضض جماعتهم و شتّت كلمتهم و ابسلهم بخطاياهم...» خ ١٢٤، ١٨١، خدايا اگر حق را ردّ كردند اجتماع شان را بشكن اتفاق كلمه شان را از بين ببر و در اثر گناهانشان آنها را تسليم هلاك فرما.

بشر
پيش از نقل شواهد، لازم است در اين كلمه و مشتقّات آن دقت شود.
بشر به معنى انسان است،
در مجمع البيان فرموده: بشره به معنى ظاهر پوست است، انسان را از آن جهت بشر گويند كه پوستش ظاهر و مانند حيوانات از پشم و مو و كرك پوشيده نيست.
مباشرت به معنى آميزش و افت و خيز، در اصل به معنى رسيدن و مواجه شدن دو بشره (پوست بدن) به همديگر است، بشارت و بشرى يعنى خبر مسرّت بخش كه اثر آن در بشره و پوست صورت آشكار مى شود بشر (بر وزن قفل) به معنى شادى از همآن ست. تبشير، مبشر و بشير از همان معنى آيد. تباشير به معنى بشارت و نيز اوائل صبح را گويند كه بشارت صبح را مى دهد. رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به آن حضرت فرمود: «ابشر فانّ الشهادة من ورائك» خ ١٥٦، ٢٢٠ «و ما يبلّغ عن الله بعد رسل السماء الا البشر» خ ٢٠، ٦٢ از طرف خدا پيام را بعد از فرشتگان فقط بشر (رسولان) مى رساند. «المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه» حكمت ٣٣٣ مؤمن شادى او در چهره و غصه اش در قلبش مى باشد «و كان رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نصبا بالصلوة بعد التّبشير له بالجنة» خ ١٩٩، ٣١٧ رسول خدا ص با آنكه مژده بهشت به او داده شده بود، خود را در نماز خواندن به رنج مى انداخت. «فكم من مستعجل بما ان ادركه ودّ انّه لم يدركه و ما اقرب اليوم من تباشير غد» خ ١٥٠، ٢٠٨، اى بسا عجله كننده به چيزيكه اگر به آن رسد دوست دارد كه ايكاش به آن نرسيده بود، امروز بسيار نزديك است از اوائل فردا، اين كلمه با مشتقّاتش جمعا بيست و دو بار در «نهج» آمده است.

بشش
بشاشه: گشاده روئى. اين لفظ فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) آمده است آنجا كه فرموده: «صدر العاقل صندوق سرّه و البشاشة حبالة الموّدة و الاحتمال قبر العيوب» حكمت ٦، سينه عاقل صندوق اسرار اوست (به همه باز نمى كند) گشاده روئى تور (تور صيادى) دوستى است (با آن مى شود محبت مردم را جلب كرد) احتمال (عدم يقين به عيب ديگران) قبر و محل دفن عيوب مردم است.

بصر
(بر وزن شرف) هم به چشم گفته مى شود، و هم به حس بينائى و به علم نيز اطلاق مى شود، بصيرت بينائى قلب است
راغب در مفردات گويد: بدرك قلب بصيرت و بصر گويند.
ناگفته نماند: بصر از باب علم يعلم و كرم يكرم به معنى علم آيد و از باب افعال به معنى ديدن
در مجمع البيان فرموده: بصر در مقام علم و «ابصر» در مقام ديدن آيد.
درباره دنيا فرموده: «ما اصف عن دار اولها عناء و آخرها فناء... من ابصر بها بصرّته و من أبصر اليها اعمته» خ ٨٢، ١٠٦ چه گويم از خانه ايكه اولّش رنج و آخرش نابودى است هر كس با آن نگاه كند او را صاحب بصيرت گرداند و هر كس به آن نگاه كند كورش نمايد. باء در «بهاء» براى سبب و وسيله است يعنى كسيكه به وسيله دنيا به دنيا نگاه كند بى وفائى آنرا و رفتن گذشتگان و توفيق نيكوكاران و عاقبت ستمگران را مى بيند و اين بينش او را با بصيرت مى كند ولى آنكه به دنيا نگاه كند و مشغول لذّات آن باشد از هر چيز غافل مى ماند و دنيا او را كور مى كند درباره حكمين فرموده: «و تركا الحقّ و هما يبصرانه و كان الجور هواهما و الاعوجاج رأيهما» خ ١٧٧، ٢٥٦، «يبصرانه» از باب افعال است يعنى آنها حق را با آنكه مى ديدند ترك كردند، خواسته آنها جور و رأيشان كج بود. روز جمل به فرزندش محمد حنفيّه فرمود: «... تد فى الارض قدمك، ارم ببصرك اقصى القوم و غضّ بصرك و اعلم انّ النصر من عند الله سبحانه» خ ١١، ٥٥ قدمت را در زمين چنان محكم كن گوئى ميخكوب است، نگاهت را به انتهاء دشمن بيانداز (همگى را يك لقمه حساب كن) چشمت را پائين بياور (كثرت آنها را ورانداز نكن) بدان پيروزى از خداى پاك است. «و انّ معى لبصيرتى ما لبّست على نفسى و لا لبّس علىّ» خ ١٠، ٥٤ بصيرت و بينائى من با من است، من نفسم را به اشتباه نينداخته ام و بر من مشتبه نشده است.

بصره
شهر معروف عراق كه در ساحل غربى شط العرب واقع شده، اين شهر در زمان عمر بن الخطاب به دست عتبة بن غزوان يكى از سرداران او ساخته شد، جنگ تاريخى جمل كه بر پيروزى مولا (عليه السلام) و شكست طلحه و زبير و عايشه انجاميد در كنار آن واقع گرديد، امام (صلوات اللّه عليه) بر بصره آمده، مردم مجددا به حضرتش بيعت كردند.
لفظ بصره جمعا چهار بار در «نهج» آمده است، يكى آنكه پس از فتح بصره در رابطه با بلاها و پيشامدهاى آن فرموده است.
«فتن كقطع الليل المظلم، لا تقوم لها قائمة و لا ترد لها راية، تأتيكم مزمومة مرحولة، يحضزها قائدها، و يجهدها راكبها، اهلها قوم شديد كلبهم، قليل سلبهم يجاهدهم فى سبيل الله قوم اذّلة عند المتكبرين، فى الارض مجهولون و فى السماء معروفون.
فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم الله الرهج له و لا حسّ و سيبتلى اهلك بالموت الاحمر و الجوع الاغبر» خ ١٠٢، ١٤٨ (اى اهل بصره) فتنه هائى خواهد آمد، مانند تكه هاى شب تار، هيچ گروهى در مقابل آنها نتواند ايستاد، پرچم آن فتنه ها عقب زده نمى شود، آن فتنه ها همچون شتران افسار شده و جهاز بسته وسائل تخريبشان كامل خواهد بود پيشواى فتنه ها آنها را خواهد راند و نفراتش آنها را به تندى در عمل وادار خواهد كرد و فرماندهان فرمان مى دهند و فرمانبران به شدت عمل مى كنند اهل آن فتنه ها قوى و ضررشان زياد است و لباس و سلاح كشتگان كم (بقول بعضى فكرشان كشتن است نه غارت لباس و سلاح مقتولان)، قومى در راه خدا با آنان مى جنگد، قومى كه نزد متكبران حقير و در زمين ناشناسند ولى در آسمان معروفند.
واى بر تو اى «بصره» در آن روز از لشكرى از نقمتهاى خدا لشكريكه نه غبارى دارد و نه از آن صدائى شنيده مى شود، اهل تو به زودى مبتلا مى شوند، به مرگى سرخ و گرسنگى سياه كه چهره ها را سياه و غم انگيز ميكنند. ابن ميثم و محمد عبده اين خبر را اشاره به فتنه صاحب الزنج دآن سته اند ولى ابن ابى الحديد گويد: صاحب الزنج غبار و غلغله داشت، بلكه آن اشاره است به ملحمه و پيشامدهاى هولناكى در آخر الزمان، نظير آن از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نيز نقل شده است، وى آنگاه «موت احمر» را كنايه از «وبا» و «جوع اغبر» را كنايه از قحطى دآن سته است، ناگفته نماند معلوم نيست قومى كه با آنها خواهد جنگيد كدام هستند.
و نيز پس از ملامت اهل بصره راجع به خراب شدن آن چنين فرموده است: «و ايم الله لتغرقنّ بلدتكم حتّى كانّى انظر الى مسجدها كجوء جوء سفينة او نعامة جاثمة» خ ١٣، ٥٦ به خدا قسم حتما شهر شما غرق خواهد شد، گوئى به آن مى نگرم كه همه جايش را آب گرفته، فقط مسجدش مانند سينه كشتى يا مانند شتر مرغ نشسته ديده مى شود. ابن ابى الحديد گويد: آنچه امام (عليه السلام) از آن خبر داده واقع گرديده است تاريخ نشان مى دهد كه بصره دو بار غرق شد يكى در ايام القادر بالله عباسى ديگرى در دوران القائم بامر الله، همه شهر غرق گرديد و فقط مسجد جامعش ديده مى شد، آنهم قسمتى از آن مانند سينه پرنده. آب از خليج فارس آمد از محلّى كه اكنون به «جزيره فرس» معروف است و از طرف كوهى بنام «جبل سنام» خانه ها خراب گرديد و هر چه بود زير آب رفت و عده زيادى از اهلش غرق شدند، محمد عبده نيز به آن اشاره كرده است، نگارنده گويد: احتمال دارد كه آب به وسيله طوفان آمده باشد.
دوم آنكه عبد الله بن عباس فرماندار بصره با «بنى تميم» سخت گيرى مى كرد كه آنها در جنگ جمل طرف طلحه و زبير را گرفته بودند، امام (صلوات اللّه عليه) پس از اطلاع به ابن عباس چنين نوشت.
«و اعلم انّ البصرة مهبط ابليس و مغرس الفتن فحادث اهلها بالاحسان اليهم و احلل عقدة الخوف عن قلوبهم...» نامه ١٨، ٣٧٥ بدان: بصره محلّ نزول شيطان و كشتزار فتنه هاست، اهل آنجا را با نيكوئى استقبال كن. و گره ترس را از دلهايشان بگشاى، منظور آن بود كه اگر دقت در اداره امور و دلجوئى از هالى نشود، احتمال دارد فتنه «جمل» باز به وجود آيد.
سوم آنكه: طلحه و زبير، عائشه همسر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را فريفته و براى رسيدن به قصد شوم خود ناموس آن حضرت را به معرض عمومى كشاندند، چه قدر نامرد بودند كه ناموس خود را در خانه محفوظ نگاه داشته و ناموس حامل وحى را به ميدان آوردند عائشه خودش نيز در اين رابطه مستقلا مقصر بود و بر خلاف ما انزل الله كه فرموده: (وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ...) به بصره آمد و بر عليه امام عادل خروج كرد، امام (عليه السلام) در رابطه با اين جريان چنين فرمود: «... فخرجوا يجرّون حرمة رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كما تجرّ الامة عند شرائها متوجّهين بها الى البصرة فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لهما و لغيرهما فى جيش ما منهم رجل الّا و قد اعطانى الطاعة و سمح لى بالبيعة...» خ ١٧٢، ٢٤٧ يعنى آشوبگران از مكه خارج شدند و حرم رسول خدا را با خود مى كشيدند مانند آنكه كنيز زر خريد را به وقت خريدن مى كشند. با او به طرف بصره روى آوردند طلحه و زبير زنان خويش را در خانه هاى خود حفظ كردند، ولى حبيس رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) زنى كه به حكم قرآن مى بايست در خانه بنشيند آشكار كردند، هم بر خود و هم بر ديگران در لشكرى كه همه آنان با من بيعت كرده و اظهار اطاعت نموده بودند. چهارم آنكه به آن حضرت خبر دادند: فرماندار بصره عثمان بن حنيف به ميهمانى پر طمطراقى رفته و در سر سفره رنگينى نشسته است و به وى چنين نوشت:
«امّا بعد يابن حنيف فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك الى مأدبة فاسرعت اليها...» نامه ٤٥، ٤١٦ مشروح مطلب در «حنف» خواهد آمد.

بصص
تابانى و روشنى:
«البصيص: البريق و اللمعان»
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه در وصف طاووس فرموده: «و قلّ صبغ الّا و قد اخذ منه بقسط و علاوه بكثرة صقاله و بريقه و بصيص ديباجه و رونقه» خ ١٦٥، ٢٣٨، و كم رنگى است مگر آنكه طاووس بهره اى از آن دارد، و با زيادى تابش و لمعان و براقى ظاهرش و زيبائى اش، بر رنگها برترى يافته است.

بض
بضّ و بضوض: سيلان آب به تدريج.
«بضّ الماء سال قليلا قليلا»
بضاضة و بضوضة نازك شدن پوست توام با چاقى،:
«بضّ الرجل: كان رقيق الجلد ناعما فى سمن»
اين كلمه فقط دو بار در كلام آن حضرت ديده مى شود، در رابطه با موعظه و بى وفائى دنيا فرموده: «فهل ينتظر اهل بضاضة الشبّاب الّا حوانى الهرم...» خ ٨٣، ١١٠، آيا اهل شادابى جوانى جز وقتهاى پيرى را انتظار دارد و در رابطه با مردن و پوسيدن فرمايد: «و قد غودر فى محلّة الاموات... و صارت الاجساد شحبة بعد بضّتها و العظام نخرة بعد قوّتها» خ ٨٣، ١١١ بدنها بعد از طراوت و پرگوشت شدن هلاك گرديدند، و استخوانها بعد از نيرومندى پوسيده شدند.

بضع
بضعه (با فتح اوّل و گاهى با كسر اوّل) قطعه و تكّه گوشت
«فلان بضعة من فلان
اين لفظ فقط سه بار در سخن امام (عليه السلام) ديده مى شود يكى در آنجا كه يك نفر شروع به سخن كرد ولى عاجز ماند حضرت فرمود: «الا و إنّ اللسّان بضعة من الانسان فلا يسعده القول إذا امتنع و لا يمهله النّطق إذا التّسع و انا لامراء الكلام...» خ ٢٣٣، ٣٥٤ بدانيد: زبان تكه اى است از انسان، چون ذهن از معانى امتناع كند زبان به سخن يارى ندهد و چون ذهن با معانى وسعت يابد نطق به زبان مهلت ندهد (معانى مرتب از ذهن به زبان مى ريزد) ما اهل بيت اميران سخن هستيم. و نيز در رابطه با قلب انسان فرموده: «لقد علّق بنياط هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و ذلك القلب...» حكمت ١٠٨، از رگهاى انسان تكه گوشتى آويخته كه عجيبترين بدن انسان است و آن همان قلب است.
«بضاعة» تكهّ اى از مال براى تجارت، جمع آن بضائع آيد چنانكه به امام حسن (عليه السلام) مى نويسد: «و ايّاك و الاتّكال على المنى فانّها بضائع النوكى» نامه ٣١، ٤٠٢، به پرهيز از اتكال آرزوها كه آنها بضاعتهاى احمقان است «نوكى» جمع انوك بر وزن و به معناى احمق است.



۸
مفردات نهج البلاغه

بطؤ

تأخير كردن.
راغب تأخير در مسير ولى ديگران مطلق تأخير گفته اند
باب افعال آن نيز لازم آيد. در رابطه با مالك اشتر فرموده: «فانّه ممّن لا يخاف وهنه... و لا بطؤه عمّا الاسراع اليه احزم و لا اسراعه الى ما البطؤ عنه امثل» نامه ١٣، ٣٧٢، او كسى است كه از سستى اش ترسى نيست (سستى نمى كند) و نه از تأخيرش از آنچه سرعت در آن مطابق احتياط است و نه از سرعتش در آنچه تأخيرش اصلح است.
استبطاء: طلب تأخير چنانكه فرموده: «فلا تستعجلوا ما هو كائن مرصد و لا تستبطئوا ما يجيى ء به الغد...» خ ١٥٠، ٢٠٨، به عجله نخواهيد آنرا كه بانتظار خواهد آمد و تأخير نخواهيد در آنچه آمدن فردا او را خواهد آورد، اين سخن به معنى «الامور مرهونة باوقاتها» است اين كلمه با مشتقات آن جمعا بيست بار در «نهج» يافته است.

بطح
گسترش دادن. انبطاح: گسترش يافتن. اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» آمده است، آنجا كه به معقل بن قيس رياحى به وقت فرستادن به طرف معاويه نوشت: «و لا تسر اوّل الليل فانّ اللّه جعله سكنا و قدرّه مقاما لا ظعنا... فاذا وقفت حين ينبطح السحر او حين ينفجر الفجر فسر على بركة الله...» نامه ١٢، ٣٧٢ در اول شب حركت نكن كه خدا آنرا آرامش و وقت توقف قرار داده نه وقت كوچيدن... و چون شب را تا گسترش سحر يا طلوع صبح توقف كردى، پس با بركت خدا حركت كن.

بطحاء
اين لفظ در اصل به معنى سيلگاه وسيعى است كه داراى سنگريزه هايى كوچك باشد چنانكه در «مراصد الاطلاع» آمده.
آن در مكّه معظّمه سيلگاه مخصوصى است كه قبائلى از قريش در آن ساكن بوده و به آنها «قريش البطاح» ميگفتند. ابن ابى الحديد گويد: بنو كعب بن لوىّ به بنى عامر افتخار مى كردند كه در «بطاح» مكّه ساكنند.
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه در وصف رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «اختاره من شجرة الانبياء و مشكاة الضيآء و ذؤابة العلياء و سرّة البطحاء و مصابيح الظلمه و ينابيع الحكمه» خ ١٠٨، ١٥٦ خدا آن حضرت را از شجرة انبياء يعنى نسل ابراهيم (عليه السلام) اختيار كرد و نيز او را از ميان قنديل نور و پيشانى والا، و وسط بطحاء مكّه و چراغهاى ظلمت شكن و چشمه هاى حكمت انتخاب فرمود.

بطر
بفتح اوّل و دوّم، طغيان، حيرت، تكبّر، در وصف انسان فرموده: «ان استغنى بطر و فتن و ان افتقر قنط و وهن» حكمت ١٥٠: اگر غنى شود متكّبر گردد و اگر فقير شود نوميد و سست شود. و نيز فرموده: «الدهر يومان يوم لك و يوم عليك فاذا كان لك فلا تبطر و اذا كان عليك فاصبر» حكمت ٣٩٦، اين لفظ با مشتقات شش بار در «نهج» آمده است.

بطش
در اصل به معنى شدّت اخذ است و از آن انتقام و عذاب قصد مى شود و فقط يكبار در كلام امام (عليه السلام) آمده است آنجا كه در مقام موعظه فرموده: «فلا تستبطئوا و عيده جهلا باخذه و تهاونا ببطشه» خ ١٩٢، ٢٩٩، وعدهاى عذاب خدا را از روى جهل به گرفتن خدا و از روى بى اعتنائى به انتقامش، تأخير افتاده ندانيد.

بطل
باطل: ناحق و آن چيزى است كه در مقام فحص ثبات ندارد و در فعل و قول به كار رود چنانكه
راغب در مفردات گفته است در لغت آمده: «الباطل: ضدّ الحقّ»
امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «حقّ و باطل و لكل اهل فلئن امر الباطل لقديما فعل و لئن قلّ الحقّ فلربّما و لعّل» خ ١٧، ٥٨ يعنى كار منحصر است در حقّ و باطل و براى هر دو طرفدارانى هست. و اگر باطل (به علت كثرت اعوانش) زياد شده از قديم چنين بوده و اگر حق به علت كمى طرفدارانش كم است شايد كمى آن بر كثرت باطل غلبه نمايد. اهل باطل را «مبطل» گويند، جمع باطل اباطيل است اين كلمه و مشتقّات آن به حدّ وفور در «نهج» آمده است.

بطل
(بر وزن شرف) شجاع. پهلوان، علت اين تسميه آن ستكه هر كس با او پنجه نرم كند حياتش باطل مى شود و از بين مى رود و يا بعلت آنكه عظائم امور با او باطل و حلّ مى شود، اين لفظ به صورت جمع فقط يكدفعه در «نهج» يافته است آن حضرت درباره خودش فرمايد: «و لقد واسيته بنفسى فى المواطن التى تنكص فيها الابطال و تتأّخر فيها الاقدام نجدة اكرمنى الله بها» خ ١٩٧، ٣١١، من وجودم را شريك رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كردم و با وجود خود از او دفاع نمودم در محلهائى كه پهلوانان عقب مى نشينند و قدمها عقب مى مانند، در اثر شجاعتى كه خدا به من داده است.

بطن
شكم. جوف هر شى ء. نهان به معنى علم نيز آيد چنانكه فرموده: «الحمد الله الذى بطن خفيّات الامور و دلّت عليه اعلام الظهور» «خ ٤٩، ٨٧ حمد خدائى را كه كارهاى نهان را مى داند و علامتهاى آشكار به وجود وى دلالت مى كند. درباره ملك الموت فرموده: هل تحسّ به اذا دخل منزلا، ام هل تراه اذا توفّى احدا بل كيف يتوّفى الجنين فى بطن امّه خ ١١٢، ١٦٧ كه مراد از «بطن» شكم است.
«بطنة»: پرخورى و آن اينستكه معده كاملا از طعام پر شود، در خطبه شقشقيّه درباره عثمان فرموده است: «و قام معه بنوابيه يخضمون مال اللّه خضمة الابل نبتة الربيع الى ان انتكث فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته» خ ٣، ٤٩، پدر زادگانش با او به پا خاستند، بيت المال را مانند شتريكه علف بهارى را بخورد، با همه دهان مى خوردند، تا اينكه رشته اش باز شد، و اعمالش كار قتلش را تمام كرد، و پرخورى اش ساقطش نمود. «مبطان» كسيكه از پرخورى شكمش بزرگ شده است. و نيز به معنى شكم پر باشد چنانكه در نامه ٤٥، ٤١٨ آمده «بطان» بر وزن كتاب (بند جهاز) طنابى است كه زير شكم شتر مى بندند و جهاز را نگاه مى دارد. چنانكه در خ ٨٩، ١٢٢ «بطانه» آستر لباس، گاهى منظور از ان همراز و محرم اسرار است چنانكه به مالك اشتر نوشته: «انّ شرّ وزرائك من كان للاشرار قبلك وزيرا... فلا يكوننّ لك بطانة» نامه ٥٣، ٤٣٠ بطين عظيم البطن. در خ ١٠٨، ١٥٧ آمده «الحبّة البطينة» يعنى دانه بزرگ
«باطن» خلاف ظاهر و خفّى «بطنان» جمع بطن است و نيز به معنى وسط شى ء آيد چنانكه در استسقاء فرموده: «اللهم انشر علينا غيثك... تروى بها القيعان و تسيل البطنان» خ ١٤٣، ٢٠٠ خدايا باران خودت را بر ما گسترش ده تا با آن بيابانها را سيراب و آب دره ها را جارى فرمائى.

بعث
بر انگيختن. ناگفته نماند معنى اين كلمه با اختلاف موارد فرق مى كند معنى مشهور آن در «نهج» بعثت انبياء و گاهى بعث در روز قيامت است. «انّ الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم نذيرا للعالمين و امينا على التنزيل» خ ١٢، ٦٨ و در رابطه با قيامت فرموده: «عباد مخلوقون اقتدارا و مربوبون اقتسارا... و كائنون رفاتا و مبعوثون افرادا...» خ ٨٣، ١٠٩

ابتعاث
نيز به معنى بر انگيختن است «بعيث» بر انگيخته شده در دعا به مقام رسالت فرموده: «فهو شهيدك يوم الدين و بعيثك بالحق و رسولك الى الخلق... اكرم لديك منزلته و اتمم له نوره و اجزه من ابتعاثك له مقبول الشهادة...» خ ٧٢، ١٠١ اين كلمه با مشتقاتش جمعا سى و نه بار در «نهج» يافته است.

بعثر
باز شدن. آشكار شدن «فكيف بكم لو تناهت بكم الامور و بعثرت القبور.
هنالك تبلو كلّ نفس ما اسلفت و ردّوا الى الله مولاهم الحق و ضلّ عنهم ما كانوا يفترون» خ ٢٢٦، ٣٤٩، ظاهرا منظور روئيدن بدنها و آشكار شدن آنهاست چنانكه در قاموس قران مشروحا گفته ام، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» يافته است.

بعد
(بفتح اول) پس مقابل قبل. درباره آدم (عليه السلام) فرموده: «فاهبطه بعد التوبة ليعمر ارضه بنسله» خ ٩١، ١٣٣

بعد
(بضمّ اوّل) دورى. «بعيد»: دور «إبعاد» دور كردن، به معنى نفرين و لعنت نيز آيد. «مباعده»: دور كردن، متعدى است. «تباعد»: دور شدن. «استبعاد» بعيد كردن و بعيد حساب كردن. «مباعد»: دور كننده، ناگفته نماند: در «نهج» جمع بعيد ابعاد آمده است چنانكه درباره اموات فرموده: «جميع و هم آحاد و جيرة و هم ابعاد» خ ١١١، ١٦٦ آنها مجتمع اند ولى تنها تنها، همسايه اند ولى بعيد از هم. «فان الموت هادم لذّاتكم و مكدّر شهواتكم و مباعد طيّاتكم» خ ٢٣٠، ٣٥١ مرگ هادم لذات شماست و تيره كننده شهوات و دور كننده اجتماعات شماست.

بعير
مطلق شتر اعمّ از نر و ماده، زيرا ماده آن ناقه و نرش جمل است و آن تنها يكدفعه در «نهج» يافته است: چنانكه درباره ملاحم فرموده است: «ذاك اذا عضّكم البلاء كما يعض القتب غارب البعير» خ ١٨٧، ٢٧٧ آن در وقتى است كه بلا شما را به دندان مى گيرد و زخمى مى كند چنانكه جهاز، كوهان شتر را.

بعض
جزء. اين كلمه به مناسبت كلّ به كار مى رود و گويند: «بعض الشى ء و كلّه» چنانكه فرموده: «اتق الله بعض التقى و ان قلّ و اجعل بينك و بين الله سترا و ان رقّ» حكمت ٢٤٢، جمع بعض ابعاض است چنانكه در وصف حق تعالى فرموده: «و لا يوصف بشى ء من الاجزاء... و لا بعرض من الاعراض و لا بالغيرّية و الابعاض» خ ١٨٦، ٢٧٤

بعوض
جمع بعوضه است به معنى پشّه يا پشه ريز و آن سه بار در «نهج» آمده است و هر سه در رابطه با مسائل توحيد، در وجه تسميه آن گفته شده نام اين حشره در اثر كوچكى جثّه از «بعض» گرفته شده است، در رابطه با علم حق تعالى فرموده: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين و نجوى المتخافتين... و مختباء البعوض بين سوق الاشجار و الحيتها...» خ ٩١، ١٣٤ يعنى مى داند مكنونات رازداران را و نجواى خفى سخن گويانرا و مى داند محلّ پنهان شدن پشه هاى ريز را ميان تنه هاى درختان و ميان پوستهاى آنها و نيز در خ ١٨٢، ٢٦١ و خ ١٨٦، ٢٧٤ «سوق» جمع ساقه (به معنى تنه درخت و «الحيه» جمع لحاء به معنى پوست درخت.

بعاع
سنگين شدن ابر از باران
«البعاع»: ثقل السحاب من المطر»
آن فقط يكبار در «نهج» آمده است چنانكه در خلقت زمين فرموده: «فلمّا القت السحاب برك بوانيها و بعاع ما استقلّت به من العب المحمول عليها اخرج به من هو امد الارض النبات» خ ٩١، ١٣٣ چون ابر پوست دنده هايش را و باران سنگين را كه برداشته است انداخت، خدا از زمينهاى خشكيده علف مى روياند (ترجمه آزاد)

بعق
شكافتن
«بعق المطر الارض: شقّها»
اين لفظ همه اش يكبار در «نهج» ديده مى شود آنجا كه در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم... انشر علينا رحمتك بالسحاب المنبعق و الربيع المغدق و النبات المونق» خ ١١٥، ١٧٢. خدايا رحمت خويش را بر ما بگستران با ابريكه بواسطه باران شكافته مى شود و با بهار پر بارش و با روئيدنى سرور آور.

بعل
شوهر. تبعّل شوهردارى. رفتار نكو با شوهر، اين كلمه تنها دو دفعه در كلام امام (صلوات اللّه عليه) آمده است. «فاذا كانت المرأة مزهوّة لم تمكّن من نفسها و اذا كانت بخيلة حفظت مالها و مال بعلها و اذا كانت جبانة فرقت من كلّ شى ء يعرض لها» حكمت ٢٣٤ يعنى تكبر و بخل و ترسوئى در زن حسن است، كه چون متكّبر شود خود را در اختيار ديگران نمى گذارد و چون بخيل شود مال خود و مال شوهرش را حفظ كند و چون ترسو باشد از هر چيزيكه بيش مى آيد مى ترسد (و در نتيجه محفوظ مى ماند) و نيز فرموده: «... و جهاد المرأة حسن التبّعل» حكمت: ١٣٦

بغت
ناگهان. و آن سه بار در «نهج» آمده در رابطه با مرگ فرموده: «فكان قد اتاكم بغتة فاسكت نجيّكم و فرّق ندّيكم و عفّى آثاركم و عطّل دياركم «خ ٢٣٠، ٣٥٢، گوئى مرگ ناگهان آمده پس مناجات و گفتگوى شما را خاموش كرده، اجتماعتان را متفّرق و آثارتان را محو و خانه هايتان را از شما خالى گذاشته است. ايضا خ ١١٤، ١٧١ «و خافوا بغتة الاجل» و نامه ٣١، ٤٠٠ «و لا يأتيك الّا بغتة».

بغض
كينه. دشمنى.
در اقرب الموارد گويد: بغض ضدّ حب و بغضاء و بغضه شدّت دشمنى است.
راغب گويد: آن تنفّر نفس است از شى ء بر خلاف حبّ كه ميل نفس به شى ء است
اين كلمه با مشتقات آن بيست و هشت بار در «نهج» ديده مى شود: «إنّ ابغض الخلائق الى الله رجلان رجل وكله الله الى نفسه فهو جائر عن قصد السبيل... و رجل قمش جهلا موضع فى جهّال الامّة...» خ ١٧، ٥٩ مبغوضترين مردم به خدا دو مرد هستند، مرديكه خدا او را به سرش رها كرده و از راه راست خارج شده... و مرديكه شى ء مجهول و نامعلوم را جمع آورده كه در ميان جاهلان گسترش مى يابد. و نيز فرموده: «لو ضربت خيشوم المومن بسيفى هذا على ان يبغضنى ما ابغضنى و لو صببت الدنيا بجماتّها على المنافق على ان يحبّنى ما احبّنى» حكمت ٤٥ اگر با اين شمشيرم از بيخ بينى مؤمن بزنم كه مرا دشمن دارد، دشمن نخواهد داشت و اگر همه دنيا را پيش منافق بريزم كه مرا دوست دارد دوست نخواهد داشت.

بغيض
دشمن «و ابغض بغيضك هونا ما عسى ان يكون حبيبك يوما ما» حكمت ٢٦٨ «مبغض»: دشمن دارنده. چنانكه فرموده: «هلك فىّ رجلان محّب غال و مبغض قال» حكمت ١١٧ درباره من دو نفر هلاك شدند، يكى دوست دارنده كه غالى است و مرا از بشر بالا مى داند، ديگرى دشمن دارنده ايكه سخت دشمنى مى ورزد.

ابغاض
مصدر است چنانكه در حكمت ٣٦٧.

بغى
طلب توام با تجاوز
ابن اثير در نهايه گويد: «اصل البغى: مجاورة الحدّ»
آن در ظلم و در طلب چيزى به كار رود. در اوصاف متقين فرموده: «و ان بغى عليه صبر...» خ ١٩٣، ٣٠٦، بحسنين (عليهم السلام) فرمايد: «اوصيكما بتقوى الله و ان لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما» نامه ٤٧، ٤٢١ كه بغى در اينجا به معنى طلب است.

«ابتغاء»
طلب «بغية»: طلب. «باغى»: طالب و متجاوز، چنانكه به حضرت مجتبى (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «لا تدعونّ الى مبارزة و ان دعيت اليها فاجب فانّ الداعى اليها باغ و الباغى مصروع» حكمت ٢٣٣، كسى را به مبارزه مخوان و اگر به مبارزه خوانده شدى اجابت كن، چون آنكه به مبارزه مى خواند متجاوز است و متجاوز مغلوب و به خاك خورده است «الفئة الباغية» گروه متجاوز و ظالم خ ١٣٧، ١٩٤.

بقر
شكافتن.
«بقره بقرا: فتحه و شقّه»
اين لفظ تنها يكبار در «نهج» ديده مى شود آنجا كه فرموده: «و ايم الله لابقرنّ الباطل حتى اخرج الحق من خاصرته» خ ١٠٤، ١٥٠ به خدا قسم باطل را مى شكافم تا حق را از استخوان خاصره باطل خارج كنم. محمد عبده گويد: يعنى با قهر اهل باطل، جوف باطل را شكافته و حق را از دست اهل باطل مى ستانم، تمثيل در غايت لطافت است.

بقعه
قطعه اى از زمين. جمع آن «بقاع» است كه فقط سه بار در «نهج» آمده است: «فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج و لاليل ساج فى بقاع الارضين» خ ١٨٢، ٢٦١، پاك و منزّه است خدائيكه مخفى نيست از علم او تيرگى ظلمت شديد و نه ظلمت شب آرام در محلهاى زمين ايضا خ ١٦٧، ٢٤٢: «اتقوا الله فى عباده و بلاده فانّكم مسئولون حتّى عن البقاع و البهائم» ايضا خ ١٩٢.

بقه
كيك. اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده آنجا كه درباره انسان فرموده: «مسكين ابن آدم... تؤلمه البقّة، و تقتله الشّرقة و تنتنه العرقة» حكمت ٤١٩ بى چاره پسر آدم... حشره ريزى كه كك باشد اذيتش مى كند، اگر جرعه اى آب دهان در حلقش بماند خفه اش مى نمايد، و يك عرق كردن او را متعفّن مى سازد.

بقل
سبزى. آن تنها دو بار در «نهج» يافته است چنانكه در وصف حضرت موسى (عليه السلام) فرموده:»... لانّه كان يأكل بقلة الارض و لقد كانت خضرة البقل ترى من شفيف صفاق بطنه لهزاله و تشّذب لحمه» خ ١٦٠، ٢٢٦، موسى از سبزى زمين مى خورد، رنگ سبز آن از پوست نازك شكمش ديده مى شد، به علت لاغرى و تفرّق و رفتن گوشتش.

بقاء
ماندن. اين كلمه به صورت فعل، مصدر، اسم فاعل و... به حدّ وفور در كلام امام (عليه السلام) آمده است: «يا كميل هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر...» حكمت ١٤٧

بكت
استقبال با شى ء مكروه
«بكته بكتا: استقبله بما يكره»
تبكيت خشونت و سخت گرفتن، آن تنها يكدفعه در «نهج» آمده است چون مصقلة بن هبيره به طرف معاويه فرار كرد: امام (عليه السلام) درباره وى فرموده: «فما انطق مادحة حتى اسكته و لا صدّق واصفه حتى بكّته» خ ٤٤، ٨٥، او ثنا گويش را به سخن در نياورد تا ساكتش كرد و تعريف كننده اش را تصديق نكرد تا پرخاشش نمود مشروح سخن «صقل» خواهد آمد.

بكر
راغب در مفردات گويد: اصل اين كلمه از بكره (بضمّ اوّل) به معنى اوّل روز است آنكه اول روز خارج شود گويند «بكر فلان»
به حيوانيكه نزائيده بكر او گويند زيرا نزائيدن اوّل آن ست و زائيدن مرحله دوم: به دوشيزه باكره گويند چون اين حالت پيش از ثيّب بودن است اين كلمه به صورتهاى مختلف در «نهج» آمده است.
درباره انسان مبغوض در نزد خدا فرموده: «بكّر فاستكثر من جمع ماقّل منه خير ممّا كثر» خ ١٧، ٥٩ يعنى مبادرت به جمع مال كرده جمعيكه قليل آن بهتر از كثير آن ست، كسيكه جديّت در كار دارد گويند: «بكّر» يعنى مانند كسى كه اول روز كار را شروع كند، كار كرد در حكمت ١٣١ آمده است: و ابتكر بفجيعة صبح مى كند با فاجعه و بلا، «بكار» بر وزن كتاب جمع بكر است به معنى شتر جوان، در ملامت اصحابش فرموده: كم اداريكم كما تدارى البكار العمدة و الثياب المتداعية كلمّا حيصت من جانب تهتّكت من آخر» خ ٦٩، ٩٨ بكار جمع بكر است به معنى شتر جوان «عمدة» (بفتح اوّل و كسر دوّم) شترى است كه جوف كوهانش فاسد و خالى شده ولى ظاهرش سالم است يعنى چقدر مدارا كنم با شما چنانكه مدارا شود با شتران جوان كوهان خالى و جامه هاى كهنه كه هر وقت از طرفى دوخته شود از طرفى پاره گردد، تشبيه امام (عليه السلام) خيلى عجيب است.

البكرى
منسوب است به قبييله بكر، چنانكه در «حسان» خواهد آمد.

ابو بكر
ابو بكر بن ابى قحافه كه نامش جمعا پنج بار در «نهج» آمده است يكدفعه نيز با كلمه «فلان» ذكر شده، در خطبه شقشقيه كه امام (عليه السلام) وى را لايق خلافت ندآن سته مى فرمايد: «امام و الله لقد تقّمصها فلان و إنّه ليعلم انّ محلّى منها محلّ القطب من الرّخا، ينحدر عنّى السيل و لا يرقى الّى الطير» خ ٣، ٤٨ منظور از «فلان» ابو بكر است چنانكه در نسخه ابن ابى الحديد به جاى فلان «ابن ابى قحافه» آمده است «تقمّص» پيراهن پوشيدن است. يعنى به خدا قسم ابو بكر خلافت اسلامى را مانند پيراهنى در بر كرد با آنكه مى دآن ست كه موقعيت من نسبت به خلافت همچون موقعيت قطب آسياب است نسبت به آسياب. سيل معلومات از قلل شامخ من سرازير است و عقابهاى بلند پرواز بقّله عظمت من نتوانند رسيد، امام (صلوات اللّه عليه) در اينجا خودش را به كوههاى بلند و معلومات و فضائلش را به سيلها تشبيه فرموده است و نيز عظمت خويش را در جايگاهى ترسيم نموده كه رسيدن به آن امكان پذير نيست.
دوم: در آنجا كه معاويه را به بيعت خويش فراخوانده و فرمايد: «انّه بايعنى القوم الذّين بايعوا ابا بكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهدان يختار و لا للغائب ان يردّ...» نامه ٦، ٣٦٦ يعنى آنانكه به ابى بكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند با همان نحو بر من بيعت كردند اين بيعت بطورى صحيح و همگانى و طبيعى بود كه شخص حاضر نمى توآن ست غير من را اختيار كند و آدم غائب نتواند آنرا ردّ نمايد، بقيه اين مطلب در «ب ى ع» ديده شود. سوّم آنجا كه عثمان را به وقت محاصره و انقلاب بر عليه اش در منزل وى نصيحت كرده و فرموده: «... و صحبت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كما صحبنا و ما ابن ابى قحافه و لا ابن الخطّاب اولى بعمل الحق منك...» خ ١٦٤، ٢٣٤ ولى حيف كه اين نصيحت در وى كارگر نشد و همچنان رضايت بنى اميّه و خاصّه رضايت مروان بن حكم را بر رضاى خدا و مصلحت مسلمانان ترجيح داد تا كشته شد و نيز در نامه هاى ٢٧، ٣٥، ٦٨ به مناسبت پسرش محمد بن لفظ «محمد بن ابى بكر» آمده است.

بكم
(بر وزن قفل) جمع ابكم به معنى لال مادر زاد است چنانكه
طبرسى و راغب گفته است.
اين لفظ همه اش چهار بار در «نهج» يافته است. آن حضرت در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «طبيب دوّار بطبّه... يضع ذلك حيث الحاجة اليه من قلوب عمى و آذان صمّ و السنة بكم» خ ١٠٨، ١٥٦ آن حضرت طبيب است با طب خود حركت مى كند مرحمها و داغها را هر جا كه لازم است از دلهاى كور و گوشهاى كر و زبانهاى لال مى نهد و نيز در همان خطبه و همان صفحه فرموده: «مالى اراكم اشباحا بلا ارواح و ارواحا بلا اشباح... و ناظرة عمياء و سامعة صمّاء و ناطقة بكماء» چرا شما را مى بينم مانند اجسام بى روح و ارواح بى جسم، و چرا شما نگاه كنندگان كور، و شنوندگان كر و گويندگان لال هستيد «بكماء» مؤنث ابكم است ايضا در خ ١٩٥، ٩٧

بكاء
بكاء اگر به قصر خوانده شود به معنى گريه است و اگر با مد باشد به معنى صدائى است كه توأم با گريه است چنانكه جوهرى و راغب گفته است
امام (عليه السلام) درباره ظلم بنى اميه فرمايد: «و الله لا يزالون حتّى لا يدعوا لله محرّما الّا استحلوه... و حتى يقوم الباكيان يبكيان باك يبكى لدينه و باك يبكى لدنياه...» خ ٩٨، ١٤٣ به خدا قسم آنها مى مانند تا حرامى براى خدا نگذارند مگر آنكه حلال شمارند، و تا جائيكه دو نفر گريه كننده گريه كند يكى به دنيايش و يكى به آخرتش (زيرا نه دين از دستشان سلامت خواهد ماند و نه دنيا) و نيز فرموده: «ربّ مستقبل يوما ليس بمستدبره و مغبوط فى اوّل ليله، قامت بواكيه فى آخره» حكمت ٣٨٠ اى بسا كسيكه روز روشن را استقبال مى كند ولى آنرا پشت سر نخواهد گذاشت (بلكه در آن خواهد مرد) و اى بسا آدمى كه در اول شب به حالش غبطه مى برند و در آخر شب زنان نوحه گر بر او گريه مى كنند. اين كلمه با مشتقات آن ٢١ بار در «نهج» يافته است.

بلبل
بلبله و بلبال: تهييج و مختلط كردن را گويند:
بلبل القوم: هيّجهم و اوقعهم فى الغّم» و «بلبل الالسنة: خلطها»
تبلبل به معنى اختلاط است. اين لفظ فقط سه بار در «نهج» آمده است، اول آنجا كه بعد از بيعت شدن فرمود: «الا و ان بليّنكم قد عادت كهيئتها يوم بعث الله نبيّه ص و الذى بعثه بالحقّ لتبلبلنّ بلبلة و لتغربلنّ غربلة و لتساطنّ سوط القدر حتّى يعود أسفلكم أعلاكم و أعلاكم أسفلكم» خ ١٦، ٥٧ گوئى منظور امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه: در حكومت من اشخاص مانند گندم غربال خواهد شد تا پاك از ناپاك و خالص از ناخالص جدا شود چنانكه ذيل خطبه نيز شاهد آن ست.
يعنى وضعتان برگشت به حالتى كه در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود كارها مطابق عدل و اسلام پيش خواهد رفت حيف و ميل ها و روابط گذشته ديگر تكرار نخواهد گرديد، به خدا قسم به طور كامل مختلط و غربال مى شويد و به هم آميخته مى شويد مانند آميخته شدن آنچه در ديك است تا آنكه پائين است بالا آيد و بالا پائين گردد (عقب مانده ها جلو آيند، و بناحق جلو افتاده ها عقب مانند) سومى آنجا كه در نامه شريح قاضى لفظ «مبلبل اجسام الملوك» نامه ٣، ٣٦٥
آمده است يعنى: تهييج كننده دردهاى بدنهاى پادشاهان كه منجر به هلاكت شود.

بلج
بلوج: روشن و نورانى شدن، همچنين است ابلاج، گويند
«بلج الصيح بلوجا: اشرق و انار»
اين لفظ سه بار در «نهج» ديده مى شود.
يكى در وصف خفاش كه فرموده: بلج ائتلاقها» خ ١٥٥، ٢١٧ يعنى روشنائى لمعان آن. ديگر آنكه درباره ايمان فرموده: «سبيل ابلج المنهاج انور السراج فبالايمان يستدلّ على الصالحات و بالصالحات يستدل على الايمان...» خ ١٥٦، ٢١٩، ايمان راهى است نورانى ترين راه، پر نورترين چراغ با ايمان به كارهاى شايسته راه يافته و كارهاى شايسته دليل ايمان شخص است و در وصف اسلام فرموده: «فهو ابلج المناهج و اوضح الولائج» خ ١٠٦، ١٥٣

بلادت
كودنى.
«البلادة: ضدّ الزكا»
آن حضرت در وصف ملائكه فرموده: «و لا تعدو على عزيمة جدّهم بلادة الغفلات» خ ٩١، ١٣٠، بر تصميم جدّى آنها كودنى غفلتها غالب نيابد. و در رابطه با قدرت خدا فرموده: «و لو اجتمع جميع حيوانها من طيرها و بهائمها... و متبلّده... أممها و اكياسها على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها» خ ١٨٦، ٢٧٥ منظور از «متبلّده» كودن است، اين كلمه دو بار زيادتر در «نهج» نيست.

بلد
سرزمين
در قاموس گويد: «البلد و البلدة... كل قطعة من الارض مستخيرة عامرة او غامرة»
راغب گويد: بلد مكانى است محدود و معين و محل انس با اجتماع ساكنين و اقامتشان،
جمع آن بلاد و بلدان است اين كلمه به صورت مفرد و جمع، سى بار در «نهج» آمده است «ليس بلد باحقّ بك من بلد، خير البلاد ما حملك» حكمت ٤٤٢ يعنى: همه محلها براى ساكن شدن صلاحيت دارد، ولى بهترين آنها بلدى است كه در آن راحت هستى گويا به آن سوار شده اى و تو را راه مى برد، آن در معناى سرزمين و ديار و شهر به كار رفته است.

بلس
إبلاس به معنى يأس است چنانكه
طبرسى ذيل آيه ١٢ سوره روم فرموده است به معنى تحير و حيرت نيز آيد
در قاموس آمده: «ابلس: يأس و تحيّر»
اين ماده فقط سه بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «هذا و لم يأتهم يوم فيه يبلسون» حكمت ٣٦٧ و نيز خ ١٩٠، ٢٨١ و درباره ميّت فرموده: «ثم ادرج فى اكفانه مبلسا و جذب منقادا سلسا» خ ٨٣، ١١٣، نا اميد و متحيّر در كفنهايش پيچيده شده و به طور تسليم شده و به آسانى به طرف قبر كشيده شد.

ابليس
دوازده بار در «نهج» به كار رفته، به نظر مى آيد به علت يأس از رحمت خدا، به شيطان ابليس گفته شده و آن وصف است نه اسم
در مجمع البيان هست كه: ابليس نام غير عربى است
و قومى گفته اند: عربى است و از ابلاس مشتّق است،
درصحاح و قاموس آنرا عربى و از ابلاس گرفته است
در خطبه قاصعه در ذمّ كبر فرموده: «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد و كان قد عبد الله ستّة الاف سنة... عن كبر ساعة واحدة» خ ١٩٢، ٢٨٧، عبرت بگيريد از آنچه خدا با ابليس كرد كه عمل طولانى و تلاش كامل او را در اثر تكبّر ساعتى باطل كرد با آنكه شش هزار سال به خدا عبادت كرده بود و به حارث همدانى مينويسد: «و احذر الغضب فانّه جند عظيم من جنود ابليس» «نامه ٦٩، ٤٦٠، و در رابطه با استكبار ابليس فرموده: «اعترضته الحميّة فافتخر على آدم بخلقه و تعصّب عليه لاصله فغدوّ الله امام المتعّصبين و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصّبية... الا ترون كيف صغّر الله بتكبّره و وضعه بترّفعه» خ ١٩٢، ٢٨٦. و در همين خطبه ابليس را فرشته (ملك) شمرده و فرموده است «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس... من كبر ساعة... كلّا ما كان الله سبحانه ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا» خ ١٩٢، ٢٨٨ يعنى: عبرت گيريد از آنچه خدا با ابليس كرد در اثر تكبر ساعتى، نه هرگز خدا بشرى را به بهشت در اثر تكبّر داخل نخواهد كرد با آنكه بدان وسيله ملكى را از آن بيرون كرده است.

بلعوم
حلقوم.
«البلعوم: مجرى الطّعام فى الحلق»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه در وصف معاويه فرموده: «اما انّه سيظهر عليكم بعدى رجل رحب البلعوم مندحق البطن...» خ ٥٧، ٩٢، بعد از من مردى گشاد حلقوم (شكم پرست پرخور و آويزان شكم) بر شما مسلط خواهد شد، مشروح سخن در «برء - برائة» گذشت

بلوغ
بلوغ و بلاغ: رسيدن به آخر مقصد، اعّم از آنكه مكان باشد يا زمان يا امرى معيّن، گاهى نزديك شدن به مقصد مراد باشد هر چند به آخر ان نرسد چنانكه در مفردات راغب آمده است، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فانك مترف قد اخذ الشيطان منك مأخذه و بلغ فيك امله و جرى منك مجرى الرّوح و الدّم» نامه ١٠، ٣٧٠

بلغة
كفايت. «و من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الراحة و تبوّء خفض الدعة» حكمت ٣٧١، هر كس به كفايت كفاف قانع باشد به راحت رسيده و وسعت عيش را آماده كرده است.

بلاغ
كفايت و تبليغ. چنانكه در مقام نصيحت فرموده: «و لا تسئلوا فيها فوق الكفاف و لا تطلبوا منها اكثر من البلاغ» خ ٤٥، ٨٥ ظاهرا منظور از بلاغ كفايت است و در وصف رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «جعله الله بلاغا لرسالته و كرامة لامته و ربيعا لاهل زمانه» خ ١٩٨، ٣١٥ ظاهرا منظور از بلاغ، تبليغ است.

مبالغه
تلاش شديد، گوئى رساندن به آخر با شدّت است
«بالغ فى الامر مبالغة: اجتهد فيه و لم يقصّر»
چنانكه فرموده: «من بالغ فى الخصومة اثم و من قصّر فيها ظلم و لا يستطيع ان يتّقى الله من خاصم» حكمت ٢٩٨.

تبلغ
از باب تفعّل: اكتفاء.
«تبلّغ بكذا: اكتفى به»
در وصف خفّاش فرمايد: «فاذا القت الشمس قناعها... اطبقت الاجفان على مآقيها و تبلّغت بما اكتسبته من المعاش فى ظلم لياليها» خ ١٥٥، ٢١٧ چون آفتاب پرده اش را افكند و طلوع كرد، خفاش پلكهاى خود را بر پائين چشم مى گذارد و به آنچه از قوت در ظلمت شبها به دست آورده اكتفاء مى كند.

بليغ
رسا «من المنطق البليغ» خ ١٤٩، اين مادّه با مشتقات ان حدود صد و شانزده بار در «نهج» آمده است.

بلل
رطوبت.
«البلل: الندّوة»
عدر وصف حق تعالى فرموده: «ضادّ النور بالظلمة و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل و الحرور بالصرد» خ ١٨٦، ٢٧٣ نور را با ظلمت، آشكار را با مشتبه، خشكى را با رطوبت و حرارت را با سردى، ضدّ و مخالف هم كرد، همچنين است «بلّة» در خ ١، ٤٢.
بالّة اسم فاعل است يعنى رطوبت دهنده مانند باران و غيره چنانكه به مالك اشتر درباره رعيت مى نويسد: «فان شكوا ثقلا او علّة او انقطاع شرب او بالّة او احالة ارض... خفّفت عنهم بما ترجو ان يصلح به امرهم» نامه ٥٣، ٤٣٦، اگر شكايت كردند از زيادى خراج و يا از آفت سماوى و يا از قطع آب نهرى و يا از نبودن باران و رطوبت و يا فاسد كردن زمين تخم را... به آنها از خراج تخفيف مى دهى به حدّى كه اميد دارى كارشان اصلاح شود، صلوات و سلام خدا بر تو باد اى على، اى امير المؤمنين و اى انسانيكه روحش با روح جامعه اش آميخته بود، حيف كه جنايتكاران نگذاشتند جامعه از تو بهره مند شود.

بلول
(بر وزن عقول) شفا يافتن. در موعظه انسان فرمايد: «اما من دائك بلول ام ليس من نومتك يقظة» خ ٢٢٣، ٣٤٤ آيا از دردت شفا يافتنى و يا از خوابت بيدار شدنى نيست، اين لفظ با مشتقاتش جمعا هفت بار در «نهج» آمده است.

بلى
بلو با واو به معنى اختيار و امتحان است
«بلاه بلوا و بلاء: جرّبه و اختبره»
و «بلى» با ياء به معنى كهنه شدن ايد، گويند:
«بلى الثوب بلى و بلاء: خلق»
در نهج البلاغه از هر دو ماده آمده است چنانكه در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده است: «ايّها الناس خذوها عن خاتم النبييّن (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلّم: انّه يموت من مات منّا و ليس بميّت و يبلى من بلى منّا و ليس ببال» خ ٨٧، ١٢٠ مردم اين كلمه را از رسول الله ص ياد بگيريد كه فرمود آنكه از ما اهل بيت بميرد مرده نيست و آنكه از ما مى پوسد، پوسيده نيست، ظاهرا اشاره بآيه (وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا) است ابن ميثم فرموده: اتفقّت عليه كلمة العلماء و نطقت به البراهين العقلّية انّ اولياء الله لا يموتون و لا يبلون و ان بليت اجسادهم» و درباره امتحان فرموده: «و ما ابتلى الله احدا بمثل الاملاء له» حكمت ١١٦ خداوند هيچ كس را با مثل مهلت دادن نيازموده است، باز فرموده است: «من قصّر فى العمل ابتلى بالهمّ و لا حاجة لله فيمن ليس للّه فى ماله و نفسه نصيب» حكمت: ١٢٧،
هر كه در عمل تقصير كند، به غم مبتلا (كه امتحان است) شود، خدا حاجتى ندارد به انكه خدا را در مال و نفس او نصيبى نيست، نه مالى در راه خدا انفاق مى كند و نه خود را در راه خدا به رحمت مى اندازد.

مبالاة
اهتمام.
«بالاه مبالاة: اهتم به»
به آن حضرت خبر دادند كه فرماندارش ابو موسى اشعرى مردم كوفه را از رفتن به بصره باز ميدارد امام (عليه السلام) در ضمن نامه اى به او نوشت: «فان كرهت فتنّح الى غير رحب... لتكفينّ و انت نائم حتى لا يقال اين فلان و الله انّه لحقّ مع محقّ و ما ابالى ما صنع الملحدون و السّلام» نامه ٦٣، ٤٥٣. حتما در جنگ كفايت شده مى شوى (بدون تو جنگ را تمام كرده و پيروز مى شويم) در حاليكه تو در خواب باشى و تا اينكه گفته نمى شود پس ابو موسى كجاست به خدا جنگ در ركاب من كار حقّى است با امام حقّى، اعتنائى ندارم به آنچه ملحدان كرده اند. گرفتارى را «بلاء» گويند كه يك امتحان است چنانكه فرموده است: «و كل نعيم دون الجنّة فهو محقور و كل بلاء دون النار عافية» حكمت ٢٨٧ بلوى به معنى امتحان و مصيبت هر دو آيد جمع آن بلاياست همچنين است «بلية»

بنان
بنانه: طرف يا سر انگشت جمع آن «بنان» است اين لفظ فقط يكبار در كلام آن حضرت به كار رفته است، در خطبه قاصعه در تحذير از شيطان و اعوان او فرمايد: «و اجلب بخيله عليكم و قصد برجله سبيلكم يقتنصونكم بكلّ مكان و يضربون منكم كلّ بنان لا تمتنعون بحيلة...» ١٩٢، ٢٨٨، شيطان سواران خويش را به طرف شما رانده و با پيادگانش راه شما را قصد كرده، شما را در هر مكان شكار مى كنند و اطراف شما را مى زنند، ظاهرا منظور اغفال و ساقط كردن توسط گناهان است

ابن
پسر. اصل آن «بنو» است، با عنايت نيز به كار رود، مثلا به مسافر گويند: بن السبيل، ابن العلم، ابن الليل، ابن البطن نيز گفته اند: اين لفظ به حدّ وفور در «نهج» يافته است «ما زال الزبير رجلا منّا اهل البيت حتّى نشأ ابنه المشئوم عبد الله» حكمت ٤٥٣.
بنىّ مصغّر ابن و مضاف به ياء متكلّم است و از آن مهربانى و دلسوزى اراده مى شود، چنانكه به محمد بن الحنفيّة فرموده: «يا بنىّ انى اخاف عليك الفقر فاستعذ بالله منه» حكمت ٣١٩، اى پسر عزيزم من بر تو از فقر مى ترسم از آن به خدا پناه ببر.

بنت
دختر، همچنين است «ابنة» چنانكه در رابطه با دفن حضرت فاطمه (عليه السلام) خطاب به رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) گفته است: «السلام عليك يا رسول الله عنى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك» خ ٢٠٢، ٣١٩ جمع آن بنات آيد.

بنى
بنى، بناء و بنيان مصدر هستند به معنى بنا ساختن، «بناء» به معنى مفعول «مبنّى» نيز آيد همچنين است «بنيان»،: «انّ لله ملكا ينادى فى كل يوم لدو اللموت و اجمعوا للفناء و ابنوا للخراب» حكمت: ١٣٢، اين لفظ با مشتقات آن بيست و شش بار در «نهج» ديده مى شود.

بوانى
جمع بانيه به معنى اسم فاعل و نيز دنده سينه آيد، آن فقط يكبار در «نهج» آمده: «ألقت السّحاب برك بوانيها» خ ٩١، ١٣٣
صبحى صالح «بوان» بكسر واو را ستون خيمه معنى كرده و آنرا در كلام امام (عليه السلام) تثنيه گرفته است
رجوع شود به (برك)


۹
حرف التاء

بهت
(بر وزن عقل) تحّير و دهشت. بهتان دروغى است كه شخص را متحيّر كند، اين كلمه فقط چهار بار در «نهج» آمده است. آن حضرت درباره خويش فرمايد: «يهلك فىّ رجلان محّب مفرط و باهت مفتر» حكمت ٣٦٩ درباره من دو نفر هلاك مى شود: دوست دارنده مفرط (كه مرا از حدّ بشر بالا بداند) و بهتان گوى افتراء گوى. و درباره منافقان فرموده: «فتقرّبوا الى ائمّة الضّلالة و الدعاة الى النار بالزور و البهتان» خ ٢١٠، ٣٢٦، ايضا در خ ٨٣، ١٧٢. «بهتة السئوال» خ ٨٣، ١١٢ در محن خواهد آمد.

بهج
(بر وزن شرف) شادى اين لفظ تنها سه بار در «نهج» يافته است «بهجت»: زيبائى كه بيننده را شاد گرداند، آن حضرت به معاويه عليه لعائن الله مينويسد: «و كيف انت صانع اذا تكشّفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيا قد تبهجت بزينتها و خدعت بلذّتها...» نامه ١٠، ٣٦٩. چه كار خواهى كرد آنگاه كه كنار زده شود پرده هاى دنيائيكه زيبا گشته با زينتش و فريفته است بالذّات خود (يعنى آنگاه كه مهلتت سر آيد و از دنيا بروى) ايضا خ ١٩٣ و ١٩٨.

بهر
(بر وزن عقل) غلبه.
«بهره بهرا: غلبه»
اين لفظ با شقوقش جمعا چهار بار در «نهج» آمده است. در وصف حق تعالى فرموده: «فسبحان الذى بهر العقول عن وصف خلق جلّاه للعيون فادركته محدودا مكوّنا» خ ١٦٥، ٢٣٨، پاك و منزّه است خدائيكه غلبه كرده بر عقول از اينكه وصف كنند مخلوقى را (طاووس) كه بر چشمها آشكار ساخته و او را محدود و موجود درك كرده اند، همچنين است در خ ١٩٢ و نامه ٣١ و خطبه ١٦٠

ابهر
رگى است در ستون فقرات
«الابهر: عرق مستبطن الصلب اذا انقطع لم يبق صاحبه»
به دو رگ شريان و وريد (سياهرگ و سرخرگ) قلب ابهران گويند، چنانكه در وصف مرگ فرموده: «كذلك حتّى يؤخذ بكظمه فيلقى بالفضاء منقطعا ابهراه هيّنا على الله فناؤه و على الاخوان القائه» حكمت ٣٦٧، آنچنان است تا اينكه از حلقومش گرفته و به فضا انداخته شود در حاليكه هر دو رگش قطع شده (منظور مرگ است) و فنايش بر خدا و كنار انداختن و دفن كردنش بر برادران آسان باشد.

بهظ
(بر وزن عقل): ثقل و سختى.
«بهظنى الامر: اثقلنى»
اين لفظ همه اش يكبار در «نهج» ديده مى شود آنجا كه به معاويه مى نويسد: «و انّك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى السطور، كالمستثقل النائم تكذبه احلامه و المتحّير القائم يبهظه مقامه لا يدرى اله ما يأتى ام عليه» نامه ١٧، ٤٦٣، تو آنگاه كه كارهائى (نظير ولايت شام) از من ميخواهى و مى طلبى سطرها و نامه ها را، مانند كسى هستى كه به خواب عميقى رفته و خوابهايش به او دروغ ميگويد: (در خواب خيالاتى مى بيند كه بعد از بيدار شدن سرابى بيش نيست) يا مانند ايستاده حيرانى كه ايستادن بر او سخت است و نميداند آنچه مى آيد نفع اوست يا ضرر او

بهم
ابهام، اشتباه.
«ابهم الامر: اشتبه»
اين لفظ به اين معنى سه بار در «نهج» يافته است، چنانكه در وصف حق تعالى فرموده: «ضادّ النور بالظلمة و الوضوح بالبهمة» خ ٢٧٣١٨٦ رجوع شود به (بلل) و در وصف ملائكه فرموده: «و منهم من هو فى خلق الغمام الدلّح و فى عظم الجبال الشمّخ و فى قترة الظلام الايهم» خ ٩١، ١٣٠، ناگفته نماند: «دلّح» جمع دالح، ابرى را گويند كه از آب سنگين شده باشد. «شمّخ» جمع شامخ به معنى بلند و مرتفع است، منظور از «قترة» به نقل محمد عبده خفاء و درون است، يعنى: بعضى از ملائك در ابرهاى سنگين و بعضى در جبال بلند و بعضى در درون ظلمت راه نامعلوم است، «ابهم» در نسخه صبحى صالح يا «ياء» و در عبده و ابن ميثم با «باء» امده است و نيز
محمد عبده گويد: ابهم در اصل به معنى كسى است كه عقل و فهم ندارد، توصيف شب با اين وصف براى آن ستكه آنچه در شب واقع شود انسان را در حيرة و لا يعقلى مى گذارد.
ايضا «مصباح ظلمات، كشّاف عشوات، مفتاح مبهمات» خ ٨٧، ١١٨

بهيمه
زبان بسته.
راغب در مفردات گويد: بهيمه آن ستكه نطق ندارد و در صوت او ابهام است و در عرف به غير درندگان و طيور گفته مى شود،
در مجمع البيان آنرا چهار پا معنى كرده و از زجّاج نقل شده. آن هر حيوانى است كه عقل ندارد قول طبرسى از همه عالى تر است.
به هر حال اين لفظ و جمع آن، يازده بار در «نهج» آمده است گوئى منظور از استعمال اين كلمه اشاره به نافهمى و يا انسان نافهم است، آن حضرت پس از فتح بصره در ملامت اهل آن، چنين فرمود: «كنتم جند المرأة و اتباع البهيمة رغا فاجبتم و عقر فهربتم، اخلاقكم دقاق و عهدكم شقاق» خ ١٣، ٥٥ لشكر زن بوديد، و پيروان حيوان زبان بسته وقتى كه آن حيوان صدا كرد اجابتش كرديد و چون كشته شد متفرق گشتيد، اخلاقتان پست و پيمانتان اختلاف است منظور از «مرأة» عايشه و از «بهيمه» شتر عايشه است.
و در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم انّا خرجنا اليك من تحت الاستار و الاكنان و بعد عجيج البهائم و الولدان، راغبين فى رحمتك» خ ١٨٣، ١٩٩ و در مقام نصيحت فرموده: «اتقوّا الله فى عباده و بلاده فانّكم مسئولون حتى عن البقاع و البهائم» خ ١٦٧، ٢٤٢

بهه
مباهات: مفاخره
«باهاه: فاخره»
اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» آمده است آنجا كه فرمايد: «و لكنّ الخير ان يكثر علمك و ان يعظم حلمك و ان تباهى الناس بعبادة ربكّ» حكمت ٩٤

بوء
مساوات. رجوع.
در لغت آمده: «باء اليه: رجع» و نيز: «باء دمه بدمه: عدله»
آن از باب تفعيل به معنى آماده كردن و قدرت دادن آيد. اين كلمه با مشتقات آن جمعا دوازده بار در «نهج» ديده ميشود، درباره طالب مال فرمايد: «اصابه حراما و احتمل به آثاما فباء بوزره و قدم على ربّه آسفا لاهفا» حكمت ٣٤٤ منظور از آن قرين و با هم شدن با گناه است.
مردى در تشييع جنازه اى مى خنديد، امام (عليه السلام) فرمود: «كانّ الموت فيها على غير ناكتب... و كانّ الذى نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا راجعون نبوّئهم اجداثهم و نأكل تراثهم كانّا مخلّدون بعدهم» حكمت ١٢٢ «سفر» بر وزن عقل جمع به معنى مسافران است. «نبوّئهم» يعنى آماده مى كنيم براى آنها قبورشان را. و از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل مى كند كه فرمود:» و لقد كذب على رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم على عهده حتّى قام خطيبا و قال: من كذب علّى متعمّدا فليتبّوء مقعده من النار». خ ٢١٠، ٣٢٥ «تبوّء» از باب تفعّل به معنى اتخّاذ است آن در كلام آن حضرت امر غائب است يعنى: هر كس عمدا بر من دروغ بندد محل خويش را از آتش اتّخاذ كند.
رجوع كنيد به نهايه ابن اثير (بوء)
«بواء»
برابر. چنانكه فرموده: «فيكون الثواب جزاء و العقاب بواء» خ ١٤٤، ٢٠١ منظور از آن قصاص و انتقام است كه با عمل برابر مى باشد.

«مباءة»
مكان استقرار. درباره گذشتگان فرموده: «شاهدوا من اخطار دارهم افظع ممّا خافوا و رأو امن آياتها اعظم ممّا قدّروا فكلتا الغايتين مدّت لهم الى مباءة» خ ٢٢١، ٣٣٩، يعنى از خطرهاى عالم مرگ بدتر از آنچه مى ترسيدند، ديدند، و از قضاياى آن بزرگتر از آنچه فكر مى كردند، مشاهده نمودند، هر دو غايت از بهشت و جهنم براى آنها در دنيا مهلت داده شد تا رسيدن به محل استقرار در آن.

باب
در، جمع آن ابواب است اين لفظ به صورت مفرد و جمع چهل و پنج بار در «نهج» آمده است. آن حضرت در رابطه با جهاد فرمايد: «امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنّة فتحه اللّه لخاصّة اوليائه و هو لباس التقوى و درع الله الحصينة» خ ٢٧، ٦٩.

بوح
(بر وزن روح) اظهار شى ء
«باح اليه بسرّه: اظهره»
اين لفظ و مشتقاتش پنج بار در «نهج» آمده است، آن حضرت راجع به وسعت علم خويش فرمايد: «و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امّه، بل اند مجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم» خ ٥، ٥٢، يعنى: بلكه پيچيده شده ام به علم مكتومى كه اگر اظهار كنم مضطرب مى شويد.

«باحه»
ميدان، ظاهرا براى آشكار بودنش چنين گفته اند، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «لئن جمعتنى و ايّاك جوامع الاقدار لا ازال بياحتك حتى يحكم الله بيننا» نامه ٥٥، ٤٤٧، جمع آن باحات آمده چنانكه در خ ٦٩، ٩٩: «إنّكم و الله لكثير فى الباحات قليل تحت الرايّات» «اباحه» اجازه تناول و مباح كردن چنانكه در خ ١٩٢، ٢٨٧ است.

بور
هلاكت. كساد بودن.
در لغت آمده: «بار بورا: هلك. بار السوق: كسدت. بار العمل: بطل»
اين لفظ همه اش چهار بار در «نهج» ديده مى شود، در مقام نصيحت فرموده: «اما رأيتم الذين يأملون بعيدا... كيف اصبحت بيوتهم قبورا و ما جمعوا بورا» خ ١٣٢، ١٩٠ منظور از بور هلاكت و از بين رفتن است و راجع به اهل جهالت فرموده: «الى الله اشكو من معشر يعيشون جهالا و يموتون ضلّالا ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حق تلاوته» خ ١٧، ٦٠، «سلعه»: متاع «ابور» اسم تفضيل است يعنى كسادتر.

بوع
(بر وزن قول) از اين ماده فقط يك لفظ در «نهج» آمده است كه درباره فتنه ها فرموده: «تكيلكم بصاعها و تخبطكم بباعها ٩ خ ١٠٨، ١٥٦، منظور از باع ظاهرا «پا» است يعنى شما را با پيمانه خود وزن كرده و با پاى خود لگد مال مى كند
ابن اثير در نهاية گفته: باع و بوع يكى است و در اقرب الموارد آمده: «البوع و الباع: عظم يلى ابهام الرجل»
على هذا آن به «سم اسب» تطبيق مى شود.

بوق
(بر وزن قول) شرّ و خصومت.
بائقه: فاجعه و شر بزرگ از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» ديده ميشود: بائقه- بوائق چنانكه در مقام نصيحت فرموده:
«فاتّقوا سكرات النعمة و احذروا بوائق النقمة» خ ١٥١، ٢١٠ از غفلتها و مستى هاى نعمت بپرهيزيد و از نقمتهائى كه فاجعه اند بر حذر باشيد و نيز در نامه ٥٣ «فانّهم سلم لا تخاف بائقته».

بال
حال. خاطر. قلب، از اين كلمه به همين معانى ده مورد در «نهج» ديده ميشود، به هنگام غسل دادن به رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «بابى انت و امّى اذكرنا عند ربك و اجعلنا من بالك» خ ٢٣٥، ٣٥٥، پدر و مادرم فداى تو، ما را در نزد خدايت يادآور و از آنچه در خاطرت هست قرار بده و در رابطه با رفتن فرصت فرموده: «هيهات هيهات قد فات ما فات و ذهب ما ذهب و مضت الدنيا لحال بالها» خ ١٩١، ٢٨٥، ضمير «بالها» راجع به دنياست يعنى: دنيا به حال خاطر خود گردش كرد نه به ميل آنها. و آنگاه كه مالك اشتر را به مصر نامزد فرمود به اهل مصر چنين نوشت: «فلمّا مضى (عليه السلام) تنازع المسلمون الامر من بعده فو الله ما كان يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم عن اهل بيته و لا انّهم منّحوه عنّى من بعده» نامه ٦٢، ٤٥١ از اين كلام معلوم مى شود كه امام فكرت كرده حتما بيعت غدير را محترم خواهند شمرد و بعد از رسول الله ص خلافت با آن حضرت خواهد بود.

بات
بيتوته آن ستكه شب انسان را درك كند، بخوابد يا نخوابد
در اقرب الموارد آمده: «بات يبيت بيتوتة»... ادركه اللّيل نام او لم نيم»
از اين لفظ هفت مورد در «نهج» ديده ميشود درباره اصحاب رسول الله ص فرموده: «لقد رأيت اصحاب محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... كانوا يصبحون شعثا غبرا و قد باتوا سجّدا و قياما» خ ٩٧، ١٤٣، ياران محمد ص را ديدم مو ژوليده و غبار آلود صبح مى كردند و شب آنها را در يافته بود در حال سجده و قيام، «سجّد» جمع ساجد و «قيام» جمع قائم است. و درباره خود فرموده: «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهّدا او اجّر فى الاغلال مصّفدا احبّ الّى من ان القى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد» خ ٢٢٤، ٣٤٦ «ابيت» يعنى شب مرا دريابد منظور از «بيات نقمته» در خ ٢٢٣، ٣٤٤ آمدن عذاب در شب است.

بيت
اطاق. خيمه.
«البيت: المسكن سواء كان من شعر او مدر»
راغب گويد جمع بيت، بيوت و ابيات است اما بيوت مخصوص بمسكن و ابيات مخصوص به شعر است
اين لفظ به صورت مفرد و جمع بيست و پنج بار در «نهج» آمده است.
در رابطه با قبر فرمايد: «فياله من بيت وحدة و منزل وحشة و مفرد غربة» خ ١٥٧، ٢٢٢ و در رابطه با تسلط بنى اميه فرموده: «فعند ذلك لا يبقى بيت مدر و لا وبر الا و ادخله الظلمة ترحة و اولجوا فيه نقمة» خ ١٥٨، ٢٢٣، آنوقت نه خانه خشتى و نه چادرى مى ماند مگر آنكه ظالمان به آن حزنى داخل كنند و عذابى در آن فرود آورند. «ابيات» گاهى به معنى مساكن آمده است چنانكه به عامل صدقات مى نويسد: «فاذا قدمت على الحّى فانزل بمائهم من غير ان تخالط ابياتهم» نامه ٢٥، ٣٨٠، گاهى از «بيت» شرافت و عظمت و اصالت قصد مى شود و «بيوتات» در آن به كار مى رود چنانكه به مالك اشتر مى نويسد: «ثم الصق بذوى المروءات و الاحساب و اهل البيوتات الصالحة و السوابق الحسنة» نامه ٥٣، ٤٣٣.

بيد
(بر وزن قيد) هلاكت.
«باد يبيد بيدا: هلك»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» ديده مى شود كه در رابطه با دنيا فرموده: «غرّارة، ضرّارة، حائلة زائلة، نافدة بائدة، اكّالة غوّالة» خ ١١١، ١٦٤ دنيا فريبنده است و ضرر رسان، متغير است و زايل شونده، تمام شدنى است و فانى شونده، خورنده است و هلاك كننده.

بيداء
بيابان خالى.
«البيداء: الفلاة»
جمع آن «بيد» بر وزن شير است، كه تنها يكدفعه در «نهج» يافته است آنجا كه درباره خلقت زمين فرموده: «و فرّقها فى سهوب بيدها و اخاديدها و عدّل حركاتها بالراسيات من جلاميدها» خ ٩١، ١٣٢ «سهوب» جمع سهب به معنى زمين خالى و فلاة است يعنى خداوند چشمه ها را در زمينهاى بيابانهاى آن پراكنده كرد و حركات انرا با كوهها و صخره هاى ثابت تعديل فرمود.

بيض
بياض: سفيدى، ابيض: سفيد، جمع آن بيض به كسر اوّل است، بيضه: تخم مرغ جمع آن بيض بفتح اول مى باشد اين كلمه به اين دو معنى هشت بار، در كلام حضرت آمده است.
آن حضرت در بصره انس بن مالك را پيش طلحه و زبير فرستاد و فرمود بعضى از آنچه از رسول خدا ص درباره آنها شنيده اى (كه فرموده در آينده با على جنگ خواهيد كرد و ناحق خواهيد بود) به آندو بگو، انس رفت و چيزى نگفت و برگشت و به آن حضرت گفت: آنچه از رسول خدا ص شنيده ام فراموش كرده ام، امام (عليه السلام) كه مى دآن ست دروغ مى گويد دلش آتش گرفت و فرمود: «ان كنت كاذبا فضربك الله بها بيضاء لامعة لا تواريها العمامة» حكمت ٣١١. اگر دروغ مى گوئى خدا به علت آن دروغ (كذبة) سفيدى آشكارى (برص) بر تو وارد كند كه عمامه آنرا نپوشاند. غرض از «بيضاء» چنانكه سيد رضى فرموده: برص است انس بن مالك بعد از آن نفرين، برص گرفت از پيشانيش، كه مخفى كردن آن مقدور نبود چون از وى علت انرا سئوال مى كردند، مى گفت: دعاى آن بنده صالح مرا گرفت مشروح قضيّه در الغدير ج ١ ص ١٩٢- ١٩٥ ديده شود. و در مقام نصيحت فرموده: «و لا تكونوا كجفاة الجاهليّة لا فى الدين يتفقّهون و لا عن الله يعقلون كقيض بيض فى اداح يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شرا» خ ١٦٦، ٢٤٠

«قيض»
هم به معنى شكستن آيد و هم پوست تخم مرغ «اداح» جمع ادحىّ محل تخم گذارى شتر مرغ را گويند. «حضان» نگاه داشتن يعنى مانند اشخاص تو خالى جاهليت نباشيد كه نه تفّقه در دين داشتند و نه تعقّل درباره خدا، مانند شكستن تخمها در لانه ها، كه شكستن آنها گناه، ولى شايد تخم اژدها باشد كه نگهداريش شرّ به وجود آورد، محمد عبده «قيض» را پوست تخم مرغ معنى كرده است، ابن ميثم در شرح اين سخن فرموده: مانند كسى نباشيد كه اگر فشار بر او وارد شود گناه است و اگر وارد نشود شايد ظالم و طاغى تربيت شود. ايضا در خطبه هاى ٧ و ١٦٥ سه بار و ٩١ و ٧٦ و نامه ٥٢ اين كلمه آمده است.

بيع
فروختن.
راغب در مفردات گويد: بيع دادن جنس و اخذ قيمت
شراء دادن قيمت و گرفتن جنس است طبرسى آنرا تجارت معنى كرده است درباره مردان
خدا فرموده: «و باعوا قليلا من الدّنيا لا يبقى بكثير من الآخرة لا يفنى» خ ١٨٢، ٢٦٤ «مبايعه و تبايع» بين الاثنين است.
«ابتياع» به معنى خريدن است. «بيعت» در واقع فروختن طاعت و فرمانبرى است لذا
طبرسى فرموده: بيع دست دادن براى فروختن
و بيعت دست دادن براى ايجاب طاعت است،
در اقرب الموارد آنرا متوّلى كردن و عقد توليت گفته است
آن حضرت به يارانش فرمود: «و اما حقّى عليكم فالوفاء بالبيعة و النّصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم» خ ٣٤، ٧٩ و آنگاه كه مروان بن حكم بعد از شفاعت حسنين (عليهم السلام) در بصره آزاد شد آندو و بزرگوار به امام (عليه السلام) گفتند: يا امير المؤمنين آيا بار ديگر بيعت نكند فرمود: «اولم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى ببعته انّها كف يهوديّة لو بايعنى بكفّه لغدر بسبتّه اما انّ له امرة كلعقه الكلب انفه...» خ ٧٣، ١٠٢، آيا بعد از قتل عثمان بر من بيعت نكرد حاجتى به بيعت او ندارم، دست او دست يهودى است وفا ندارد و حيله گر است اگر با دستش بر من بيعت كند با پائين اش (مقعدش) حيله مى كند، بدانيد براى او مدّت كمى از حكومت نصيب است به اندازه ليسيدن سگ بينى خود را. عبده گويد: سبت بفتح اول مقعد انسان است و آن چيزى است كه انسان به پنهان كردن آن حريص است امام (عليه السلام) با آن كلمه از حيله پنهانى كنايه آورده و نيز خواسته حيله گر را تحقير كند، نگارنده گويد: مروان بعد از معاويه پسر يزيد فقط ٩ ماه حكومت كرد لذا امام صلوات عليه انرا به ليسيدن سگ بينى خود را تشبيه كرده و نيز حكومت او را تحقير فرموده است. ناگفته نماند: كلمه بيع با مشتقّات و افعال آن جمعا حدود ٢٤ بار در «نهج» يافته است.
«بياعات» در نامه ٥٣، ٤٣٨ جمع بياعه به معنى سلعه و متاع و فروختنى است.

بيغ
هيجان.
«باغ الدم بيغا و تبيّغ: ثار و هاج»
از اين مادّه فقط يك مورد در «نهج» داريم آنجا كه عاصم بن زياد به حضرت عرض كرد شما مرا بر لباس و طعام ساده ملامت ميكنيد، خودتان نيز مثل من هستيد، فرمود: «ويحك إنّى لست كانت ان الله تعالى فرض على ائمة العدل ان يقدّروا انفسهم بضعفة الناس كيلا يتبيّغ بالفقيره فقره» خ ٢٠٩، ٣٢٥، يعنى واى بر تو من مانند تو نيستم، خداوند بر امامان عادل واجب كرده كه خود را با مردم ضعيف برابر كنند تا فقر فقير او را به هيجان وا ندارد (و بگويد مرا چه غم سفره رهبر نيز مانند سفره من است).

بين
وسط. ميان، اين كلمه به طور مفرد و جمع بيشتر از صد و پنجاه بار در «نهج» ديده مى شود. «و ما بين احدكم و بين الجنّة او النار الا الموت ان ينزل به» خ ٦٤، ٩٥.

بينونة
بين و بينونة و تبيان، همه از بين به معنى وسط هستند و چون وجود وسط توأم با انفصال و ظهور و انقطاع است لذا «بان» را به معنى قطع شدن و آشكار شدن گفته اند. گويند: «بان الشى ء بيانا» يعنى آشكار شد، امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با حق تعالى فرموده: «بان من الاشياء بالقهر لها و القدرة عليها و بانت الاشياء منه بالخضوع له و الرجوع اليه» خ ١٥٢، ٢١٢ خدا از اشياء قطع و كنار است با غلبه به آنها و قدرت بر آنها و موجودات از او قطع شده و غير او هستند بواسطه خضوع به او و رجوع به سوى او، يعنى خدا غير اشياء و اشياء غير خداست كه خدا خالق و قادر و غالب است و آنها مخلوق، مغلوب و خاضع

«بائن»
جدا شده، قطع شده، كنار شده درباره حق تعالى فرموده: «لم يحلل فى الاشياء فيقال هو كائن و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن» ٦٥، ٩٦ در اشياء حلول نكرده تا گفته شود: او در آنهاست و دور نشده از اشياء تا گفته شود: از آنها جدا و كنار است «بائن» به معنى ظاهر نيز آيد «مبائن- متبائن» نيز به همان معنى است. «مبين» هم لازم آمده به معنى آشكار و هم متعدّى به معنى آشكار كننده «تبيّن» از باب تفعّل لازم و متعدى هر دو آمده است «وقفوا عند ما تنهون عنه و لا تعجلوا فى امر حتى تتبيّنوا» خ ١٧٣، ٢٤٨ «استبان» طلب وضوح، آن حضرت بعد از روشن شدن حيله عمرو بن عاص و بى خردى ابو موسى در جريان حكمين، به اصحاب خويش كه تازه بيدار شده بودند قول شاعر قبيله هوازن را شاهد آورد كه گفته است.

امرتكم امرى بمنعرج اللّوى فلم تستبينوا النصح الّا ضحى الغد (خ ٣٥، ٨٠)
«منعرج اللوى» نام محلى است يعنى دستورم را در منعرج به شما دادم ولى شما آن را ندآن ستيد مگر چاشت فرداى آن. و الحمد لله ٢٢، ١٠، ٦٩

حرف التاء

تئق
(بر وزن عقل) پر شدن.
«تئق الحوض: امتلأ»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» ديده مى شود، آن حضرت در وصف اسلام فرمايد: «و هدم اركان الضلالة بركنه و سقى من عطش من حياضه و اتاق الحياض بمواتحه» خ ١٩٨، ٣١٤ «ماتح» كسى است كه از حوض آب بر مى دارد يعنى: خداوند ضلالت را با ركن اسلام منهدم كرد و عطشان را از حوضهاى آن آب داد، و حوض ها را براى آب برداران پر كرد.

توأم
آن ستكه با ديگرى در يك شكم زاييده شود، اين لفظ دو بار به صورت مفرد و يكبار به صورت تثنيه در «نهج» آمده است: «ايهّا الناس انّ الوفاء توأم الصدق و لا اعلم جنة اوقى منه» خ ٤١، ٨٣، وفا همزاد راستگوئى است، سپرى نگهدارنده تر از راستگوئى سراغ ندارم و نيز فرموده: «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمّة» حكمت ٤٦٠ بردبارى و تأنى دو همزادند و از علوّ همت سرچشمه مى گيرند و در «احمده على نعمه التوأم و الائه العظام» خ ١٩١، ٢٨٣ اشاره به كثرت نعمت است.

تبر
(به كسر اوّل) طلاى غير مسكوك و اگر مسكوك باشد آنرا «عين» گويند.
اين لفظ به اين معنى فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه درباره زهد خويش به عثمان بن حنيف مى نويسد: «فو الله ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادخّرت من غنائمها وفرا و لا اعددت لبالى ثوبى طمرا» نامه ٤٥، ٤١٧ به خدا قسم از دنيايتان طلائى ذخيره نكرده ام و از غنائم آن مالى نياندوخته ام و براى لباس كهنه ام عوضى آماده ننموده ام
«طمر» به معنى لباس مندرس است.

تبر
(بر وزن عقل و شرف) هلاكت.
«تبر تبرا: هلك»
از باب تفعيل به معنى هلاك كردن آيد و آن تنها يكدفعه در زبان امام (عليه السلام) آمده است آن حضرت به كميل بن زياد مى نويسد: «فاّن تضييع المرء ماولّى و تكلّفه ما كفى لعجز حاضر و رأى متبّر» نامه ٦١، ٤٥٠ ضايع كردن مرد مورد ولايت و خود را و زحمت انداختن خود در آنچه كفايت شده ناتوانى حاضر و رأى شكسته و هلاك شده مى باشد «متبّر» اسم مفعول از باب تفعيل است.

تبع
تبع و اتبّاع: پيروى. خواه معنوى باشد مثل (قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها) بقره: ٣٨ و خواه به طور محسوس و دنبال كردن مانند (وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ) يونس: ٩٠ آن حضرت به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «صلّ الصلاة لوقتها الموقّت لها، و لا تعّجل وقتها لفراغ و لا تؤّخرها عن وقتها لاشتغال و اعلم ان كل شى ء من عملك تبع لصلوتك» نامه ٢٧، ٣٨٤
«متابعت»: موافقت، «تتابع» پى در پى بودن «تباع» تابع شدن «تتبع» از باب تفعّل: تطلب و جستجو كردن.

«تبعة»
نتيجه و چيزيكه در پى عمل است و نوعا در نتيجه بد به كار رود، درباره استغفار فرموده: و الثالث ان تؤدّى الى المخلوقين حقوقهم حتى تلقى الله املس ليس عليك تبعة» حكمت: ٤١٧ «املس» پاك.

تبّع
(بضم تاء و فتح و تشديد باء) لقب پادشاهان يمن است نظير فرعون، قيصر و كسرى. راغب در مفردات گويد: علّت اين تسميه آن ستكه پادشاهان يمن در سياست و زمامدارى تابع يكديگر بودند، طبرسى علت اين تسميه را كثرت پيروان و تابعان دآن سته است اين كلمه كه در قرآن مجيد نيز آمده فقط يكبار در «نهج» ديده ميشود چنانكه در قباله شريح قاضى بعد از شنيدن آنكه خانه اى به هشتاد دينار خريده است. نوشت: «فعلى مبليل اجسام الملوك و سالب نفوس الجبابرة مثل كسرى و قيصر و تبّع و حمير و من جمع المال فأكثر و من بنى و شيّد... اشخاصهم جميعا الى موقف العرض و الحساب...» نامه ٣، ٣٦٥.
يعنى بر خدائيكه پوساننده بدنهاى پادشاهان و قابض ارواح ستمگران است از قبيل كسرى و قيصر و تبّع و حمير و آنكه مال را انباشت و زياد كرد و آنكه ساختمان بنا كرد و در تحكيم آن كوشيد كه همه اينها را در موقف حساب و كتاب قيامت در آورد و حاضر نمايد. ناگفته نماند: قرآن مجيد راجع به هلاكت قوم تبّع سخن گفته ولى از خود وى ساكت است ولى امام (صلوات اللّه عليه) او را در اينجا از ستمكاران و اهل عذاب مى شمارد، از تاريخ معلوم ميشود، بعضى از پادشاهان «تبابعه» دادگر و نيكوكار بوده اند.

تجر
تجارت: معامله، خريد و فروش.
راغب آنرا تصرّف در رأس مال براى طلب سود گفته است،
اين كلمه با مشتقات آن جمعا ١٧ بار در «نهج» ديده مى شود.
«من اتجّر بغير فقه فقد ارتطم فى الربا» حكمت ٤٤٧ ارتطام، افتادن به ورطه اى است كه خلاصى ندارد، هر كس بدون دآن ستن مسئله تجارت كند به ورطه ربا افتاده است.
«متجر» هم مصدر ميمى آمده به معنى تجارت و هم اسم مكان چنانكه درباره دنيا فرموده: «مسجد احبّاء الله، و مصلّى ملائكة الله، و مهبط وحى الله و متجر اولياء الله...» حكمت ١٣١، دنيا مسجد دوستان خدا، محل نمازگذارى فرشتگان، محل آمدن وحى خدا و محل تجارت اولياء الله است و در: «و لبئس المتجر ان ترى الدنيا لنفسك ثمنا» خ ٣٢، ٧٥ مصدر ميمى و به معنى تجارت است.

تحت
زير، مقابل فوق، آن بيست و شش بار در «نهج» يافته است: «تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه» حكمت ٣٩٢. سخن بگوئيد (تا شناخته شويد) زيرا مرد در زير زبانش نهفته است.

تحف
تحفه: هديه
«التحفة: الهدية و البرّ و اللطف»
جمع آن تحف است كه تنها يكدفعه در «نهج» ديده ميشود چنانكه در دعاى خويش فرموده: «اللهم اجمع بيننا و بينه فى برد العيش و قرار النعمة... و منتهى الطمأنينة و تحف الكرامة» خ ٧٢، ١٠٢، خدايا ميان ما و رسولت را جمع كن در وسعت عيش و قرارگاه نعمت و نهايت آرامش و در تحفه هاى خوش آيند، (آمين ربّ العالمين)

تخوم
در اقرب الموارد گويد: تخم (بر وزن عقل و قفل) انتهاء هر قريه يا زمين است جمع آن تخوم بر وزن عقول است.
اين لفظ فقط يك دفعه در «نهج» به كار رفته كه درباره ملائكه فرموده است: «و منهم من قد خرقت اقدامهم تخوم الارض السفلى.» ح ٩١، ١٣٠، بعضى از ملائكه كه قدمهاى آنها آخرهاى زمين پائين را شكافته (و از آن بيرون رفته است).

ترب
تراب: خاك. اين كلمه با صيغ ديگر آن جمعا سيزده بار در «نهج» يافته است، «تربة» نيز به معنى تراب است، اكنون به چند محل اشاره مى شود درباره گذشتگان فرموده: «و جعلت لهم من الصفيح اجنان و من التراب اكفان و من الرفات جيران» خ ١١١، ١٦٦، براى آنها از سطح زمين قبرها قرار داده شد و از خاك كفنهائى و از استخوانهاى پوسيده همسايگانى. و آنگاه كه از صفين بر ميگشت خطاب باهل قبور كوفه فرموده: «يا اهل الديار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة يا اهل التربة، يا اهل الغربة يا اهل الوحدة يا اهل الوحشة» حكمت ١٣٠ و در ملامت اهل كوفه فرموده: «يا اهل الكوفة... تربت ايديكم يا اشباه الابل غاب عنها رعاتها كلّما جمعت من جانب تفرّقت من آخر» خ ٩٧، ١٤٢
در اقرب الموارد از جوهرى نقل كرده كه «تربت يداك» نفرين است يعنى: خير نه بينى ولى خود آنرا به معنى ترغيب گرفته است
ظهور كلام امام (صلوات اللّه عليه) در نفرين است. اى اهل كوفه دستتان در خاك باشد (از خير محروم باشيد) اى امثال شترانى كه چوپانهايش رفته، هر وقت از محلّى جمع شوند از طرفى پراكنده گردند.
ترجمان
ترجمه تفسير: ترجمان (بفتح و ضمّ اول): تفسير كننده اين ماده همه اش سه بار در «نهج» به كار رفته است در رابطه با قرآن مجيد در جريان حكمين فرمود: «هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بين الدفّتين، لا ينطق بلسان و لا بدّله من ترجمان و انّما ينطق عنه الرجال...» خ ١٢٥، ١٨٢ ما مردان را حكم قرار نداديم، بلكه قرآن را حكم قرار داديم اما اين قرآن خطّى است نوشته شده ميان دو جلد، خودش سخن نمى گويد: بايد مفسّرى داشته باشد و فقط مردان از آن سخن گويند.
و نيز در حكمت ٣٠١ آمده: «رسولك ترجمان عقلك» و در خ ١٩٢، ٢٩٠ «و تراجمة ينطق على السنتهم»

ترح
(بر وزن شرف) غم و اندوه، گويند: «ما الدنيا الّا فرح و ترح»، اين ماده سه بار در نهج البلاغه ديده مى شود. چنانكه در مذمت اصحابش فرموده: «و الله يميت القلب و يجلب الهم من اجتماع هؤلاء القوم على باطلهم و تفرّقكم عن حقكم فقبحا لكم و ترحا» خ ٢٧، ٧٠، يعنى قباحت و اندوه بر شما باد «ترحه» بر وزن قعده نيز بدان معنى است چنانكه در خ ١٥٨، ٢٢٣ است جمع آن اتراح آيد چنانكه در خ ٩١، ١٣٩ «غصص اتراحها»

ترف
(بر وزن شرف) تنّعم و در نعمت بودن «ترفة» نعمت «مترف» به معنى متنعم است و مراد از آن ثروتمند سركش مى باشد
از ابن عرفه نقل شده: مترف كسى است كه به سر خود گذاشته شده آنچه بخواهد مى كند
از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است، چنانكه درباره گذشتگان فرموده: «فكم اكلت الارض من عزيز جسد و أنيق لون كان فى الدنيا غذىّ ترف و ربيب شرف» خ ٢٢١، ٣٤٠، بسيار خورده است زمين بدن عزيزى و قيافه خوشايندى كه در دنيا غذا خورده نعمت و تربيت شده شرافت بود «غذى» مغّذى، اسم مفعول و «ربيب» به معنى تربيت شده است. و به معاويه خائن عالم بشريت، چنين مى نويسد: «فانك مترف قد اخذ الشيطان منك مأخذه و بلغ فيك امله و جرى منك مجرى الروح و الدم» نامه ١٠، ٣٧٠.

ترك
وا گذاشتن: «انّ المرء اذا هلك قال الناس ما ترك و قالت الملائكة ما قدّم للّه ابائكم فقدموا بعضا يكن لكم...» خ ٢٠٣، ٣٢٠ «مترك» مصدر ميمى است چنانكه فرموده: «عباد الله انه ليس لما وعد الله من الخير مترك و لا فيما نهى عنه من الشّر مرغب» خ ١٥٨، ٢٢٢
«متاريك» جمع متراك و آن كسى است كه در ترك چيزى مبالغه ميكند. چنانكه در ملامت اصحابش مى گويد: «و لوددت انّ الله فرّق بينى و بينكم و الحقنى بمن هو احق بى منكم... مقاويل بالحقّ، متاريك للبغى» خ ١١٦، ١٧٤ «مقاويل» جمع مقوال يعنى نيكو سخن گو،
«تريكة» تخم شتر مرغ را گويند بعد از آنكه بچه از او خارج شده باشد و آن به معنى ترك شده جوجه است، امام (صلوات اللّه عليه) در ذمّ اصحابش مى فرمايد: «او ليس عجبا انّ معاوية يدعوا الجفاة الطّغام فيتبعونه... و انا ادعوكم و انتم تريكة الاسلام و بقية الناس... فتفرقون عنى...» خ ١٨٠، ٢٥٩، منظور آن ستكه: شما جانشينان اسلام و بقيه گذشتگانيد.

تسعه
تسعه و تسع: نه. ان فقط يكبار در «نهج» يافته است چنانكه به اهل بصره فرموده: «بلادكم انتن بلاد الله تربة، اقربها من الماء و ابعدها من السماء، و بها تسعة اعشار الشرّ...» خ ١٣، ٥٦، ابن ميثم فرموده: منظور از نه دهم شرّ، شايد براى مبالغه باشد، نه تعيين واقعى.

تعب
رنج و زحمت، اين ماده جمعا نه بار در «نهج» آمده است چنانكه فرمايد: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الامال و يقرّب المنية و يباعد الامنية من ظفر به نصب و من فاته تعب» حكمت ٧٢ يعنى: روزگار بدنها را كهنه مى كند، آرزوها را تازه، مرگ را نزديك، آرزو را دور مى گرداند، هر كس به آن دست يافت به زحمت افتاد و هر كس از او فوت شد در رنج شد. «متعب» اسم فاعل است يعنى به زحمت اندازنده چنانكه در نامه ٣٥، ٣٨١ «و لا ملغب و لا متعب» و جمع اسم مفعول آن «متعبات» است در نامه فوق ص ٣٨٢

تعتع
تعتعه به معنى اجبار و نيز به معنى عجز از سخن گفتن در اثر گرفتارى و خستگى است لفظ «متتعتع» دو بار در «نهج» در نامه ٥٣ و ص ٤٣٩ آمده است، آن حضرت ابتدا به مالك اشتر چنين مينويسد: چون اهل حاجت به نزد تو مى آيند كسى از نگهبانانت در انجا نباشد تا گوينده آنها بدون ترس سخن گويد. «حتى بكلمك متكلمهم غير متتعتع» و بعد از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل كرده كه مى فرمود: «لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقّه من القوى غير متتعتع» مقدس نمى شود امّتى كه در آن حق ضعيف از قوى بدون اكراه گرفته نمى شود، ظاهر منظور از آن اكراه و اجبار باشد، يكبار نيز لفظ «تعتعوا» آمده است: «و نطقت حين تعتعوا» خ ٣٧، ٨١.

تعس
هلاكت: انحطاط و لغزش، حضرت آنرا فقط يكبار در ذمّ يارانش به كار برده است: «اضرع الله خدودكم و اتعس جدودكم لا تعرفون الحق كمعرفتكم الباطل و لا تبطلون الباطل كابطالكم الحق» خ ٦٩، ٩٩، خدا چهره هايتان را ذليل كند، و هلاك كند تازه هاى شما را...

تفه
كمى و خسيس بودن:
«تفه تفها: قل و خسّ»
على هذا «تافه» شى قليل است، اين ماده فقط دو بار در «نهج» ديده مى شود چنانكه به حسن مجتبى (صلوات اللّه عليه) فرموده: «و اياك و مصادقة الفاجر فانه يبيعك بالتافة» حكمت ٣٨ دورى كن از رفاقت فاجر كه او تو را به چيزى اندك مى فروشد. و نيز به مالك مى نويسد: تو در تضييع شى ء كم به علت محكم كردن شى ء زياد معذور نيستى «فانك لا تعذر بتضييعك التافة لاحكامك الكثير المهم» نامه ٥٣، ٤٣٩

تقن
اتقان: محكم كردن
«اتقن الامر: احكمه»
از اين ماده چهار مورد در كلام آن حضرت آمده است در رابطه با حق تعالى فرموده است: «و لكنه سبحانه دبّرها بلطفه و امسكها بامره و اتقنها بقدرته» خ ١٨٦، ٢٧٦ ضمير «هاء» راجع به دنياست و نيز خ ١٨٥، ٢٧٠ «و اتقن تركيبه»، «متقن» اسم مفعول است به معنى محكم شده در رابطه با خلقت فرموده: «و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر، بل قضاء و متقن و علم محكم و امر مبرم» خ ٦٥، ٩٦ و نيز در خ ١٨٢

تلع
از جمله معانى آن بلند و طويل شدن است
«تلع عنقه: طالت»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» ديده ميشود، پس از جنگ بصره چون نعش طلحه و عبد الرحمن بن عتاب را ديد فرمود: «لقد اصبح ابو محمد بهذا المكان غريبا... ادركت و ترى من بنى عبد مناف... لقد اتلعوا اعناقهم الى امر لم يكونوا اهله فوقصوا دونه» خ ٢١٩، ٣٣٧، يعنى طلحه در اين مكان غريب شد... انتقام خويش را از نبى عبد مناف گرفتم آنها گردنهاى خويش را براى خلافت كه اهلش نبودند بلند كردند و در كنار آن گردنهايشان شكسته شد.

تلف
از بين رفتن:
«تلف تلفا: هلك»
و آن دو بار در «نهج» ديده مى شود، خطاب به دنيا فرموده: «... و ملوك اسلمتهم الى التلف و اوردتهم موارد البلاء» نامه ٤٥، ٤١٩ چه بسا پادشاهانى كه به نابودى تسليم شان كرده و به موارد بلاء واردشان نمودى. «فان طاعة الله حرز من متالف مكتنفة و مخاوف متوّقعة» خ ١٩٨، ٣١٣ «متالف» جمع متلف اسم مكان است يعنى: طاعت خدا امان است از مهلكه هائيكه انسان را احاطه كرده و از ترسهائيكه متوّقع است.

تلى
تلوّ (بر وزن علوّ) و تلو (بر وزن جسر) و تلاوت به معنى تبعيّت و از پى رفتن است، خواندن و قرائت را تلاوت گوئيم كه قرائت كننده بعضى از حروف را به بعضى تابع مى كند، از اين ماده هشت محل در «نهج» آمده است.
درباره دشمنان فرموده: «و حتى يجرّ ببلادهم الخميس يتلوه الخميس و حتّى تدعق الخيول فى نواحر ارضهم» خ ١٢٤، ١٨١، و تا كشيده شود به ديار آنها لشكرى كه لشكر ديگرى در پى اوست و تا اسبان باسمهاى خود زمين آنها را بكوبند. و در رابطه با ميزان بودن اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «هم اساس الدين و عماد اليقين اليهم يفى ء الغالى و بهم يلحق التالى» خ ٢، ٤٧، منظور از «تالى» كسى است كه عقب مانده و مى خواهد در پى اهل بيت رفته و خود را به آنها برساند، و در حكمت ١٠٩، اين مطلب تكرار شده است. و در رابطه با قرآن فرموده: «و تعلموا القران... و احسنوا تلاوته فانّه انفع القصص» خ ١١٠، ١٦٤،


۱۰
حرف الثاء

تمر
خرما. و آن تنها يكدفعه در «نهج» آمده است، آنجا كه به معاويه مى نويسد: «اذ طفقت تخبرنا ببلاء الله تعالى عندنا و نعمته علينا فى نبينا فكنت فى ذلك كناقل التمر الى هجر... نامه ٢٨، ٣٨٥. محمد عبده گويد: هجر شهرى است در بحرين، ولى ظاهرا آن شهرى است در يمن. معاويه در نامه خويش از بعثت رسول الله- ص- و تاييدات خدايى نسبت به او سخن گفته بود. امام (عليه السلام) فرمايد: اين زيره به كرمان بردن است و در عرب خرما به هجر بردن گويند.

تام
تام: به آخر رسيدن و كامل شدن اجزاء چيزى، ظاهرا تمام در اجزاء گفته مى شود و كمال در اوصاف. «اتمام» به آخر رساندن است: در ذم اهل عراق فرموده: «يا اهل العراق فانّما انتم كالمراة الحامل حملت فلمّا اتمت املصت و مات قيّمها و طال تأيّمها...» خ ٧١، ١٠٠ اى اهل عراق شما مانند زن باردارى هستيد كه چون حامله شد، بچه اش را سقط كرد، همسرش مرد، بى شوهر ماندنش زياد شد، اشاره است به آنكه در شام نزديك به پيروزى بوديد ولى با نظر به حكميت، مانند آن زن گرديديد، و طول خواهد كشيد كه به معاويه غلبه كنيد، و حالت گذشته را به دست آوريد: «استتمام» طلب تمام است، و نيز فرمايد: «اذا تمّ العقل نقص الكلام» حكمت ٧١، از اين مادّه بيست و هفت مورد در «نهج» آمده است.

تميم
بنى تميم يكى از قبائل مشهور عرب و داراى فضائل بودند بعضى از آنها در شورش بصره شركت كرده و جزء لشكريان طلحه و زبير و عايشه شدند، اين امر سبب شد كه فرماندار بصره عبد الله بن عباس نسبت به آنها بد رفتارى كند، اين مطلب به امام (عليه السلام) گزارش گرديد، حضرت، ابن عباس را از اين كار بر حذر داشت و نوشت.
«... قد بلغنى تنمرك لبنى تميم و غلظتك عليهم و انّ بنى تميم لم يغب لهم نجم الّا طلع لهم آخر و انّهم لم يسبقوا ابو غم فى جاهلية و لا اسلام و انّ لهم بنا رحما ماسّة و قرابة خاصّة، نحن مأجورون على صلتها...» نامه ١٨، ٣٧٦. يعنى به من رسيد خشونت تو و بد رفتاريت به بنى تميم، بدانكه در بنى تميم بزرگمردى نرفته مگر آنكه بزرگمرد ديگرى در جاى آن قرار گرفته است و آنها در هيچ جنگى مغلوب نشده اند، نه در جاهليت و نه در اسلام و آنها را با ما بنى هاشم رحم به هم رسيده و قرابت مخصوصى هست كه ما برصله و مراعات آن پيش خدا مأجوريم. در رابطه با جمله «و انّ لهم بنا رحما ماسّة» گويند: ميان بنى هاشم و بنى تميم ازدواجى رخ داده بود، و گويند: بنى تميم در «اياس بن مضر» به قريش متصل مى شوند، احتمال دوّم با «رحما» بهتر مى سازد، اين لفظ فقط دو بار در «نهج» آمده است.

توب
توب و توبه و متاب همه به معنى رجوع و برگشتن است
در قاموس و صحاح و اقرب الموارد، قيد معصيت را اضافه كرده و گفته اند: رجوع از معصيت ، ولى مطلق رجوع صحيح است زيرا اين لفظ درباره خدايتعالى نيز مكرّر به كار رفته است: (لَقَدْ تابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ) توبه: ١١٧.
آن حضرت پس از بيعت، به مردم در ضمن كلامى فرمود: «و اصلحوا ذات بينكم و التوبة من ورائكم و لا يحمد حامد الّا ربّه و لا يلم لائم الّا نفسه» خ ١٦، ٥٨ و نيز فرمايد: «و لا خير فى الدنيا الا لرجلين: رجل اذنب ذنبا فهو يتداركها بالتوبة و رجل يسارع فى الخيرات» حكمت ٩٤ «متاب» فقط يكدفعه در نامه ٣١ آمده است، از اين ماده سى و يك مورد در «نهج» ديده مى شود.

توج
تاج (كلاه شاهان) جمع آن تيجان است كه فقط يكبار در «نهج» آمده است، بعد از تمام شدن بيعت ابو بكر در نهى از اختلاف فرموده: «ايها الناس شقّوا امواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طريق المنافرة و ضعوا تيجان المفاخرة...» خ ٥، ٥٢ امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از راه منافرت و جدائى كنار رويد و تاجهاى فخر فروشى را از سر بر داريد...

تارة
دفعه و جريان جمع آن تارات است. آن چهار دفعه در «نهج» آمده است.
در ضمن نامه اى به معاويه مى نويسد: «فنحن مرة اولى بالقرابة و تارة اولى بالطاعة» نامه ٢٨، ٣٨٧ و در باره دنيا فرموده: «احوال مختلفة و تارات متصرفة. العيش فيها مذموم و الامان منها معدوم» خ ٢٢٦، ٣٤٨ منظور از «تارات» جريانها و تحولات است
در لغت آمده «تار يتور تورا: جرى»
در خ ١٦٥، ٢٣٨ در وصف طاووس فرموده: «و تارة خضرة زبر جدية» و نيز در خ ٨٣، ١١١ فرموده: و اعلموا انّ مجازكم على الصراط و مزالق دحضه و اهاويل زلله و تارات اهواله».

تيح
مهيّا شدن:
«تاح له تيحا: تهّيأ»
اتاحه: آماده كردن اين لفظ فقط دو بار در «نهج» يافته است درباره قتل عثمان به اهل كوفه نوشت: «انّ الناس طعنوا عليه فكنت رجلا من المهاجرين... و كان من عائشة فيه فلتة غضب فاتيح له قوم فقتلوه و بايعنى الناس» نامه اول، ٣٦٣ مردم به او عيب گرفتند و من مردى از مهاجرين بودم... عائشه بر او خشمگين بود در نتيجه گروهى آماده شده و خونش را ريختند.
و نيز فرموده: «من ضيّعه الاقرب اتيح له الابعد» حكمت ١٤ ابن ميثم و محمد عبده آنرا آماده شدن براى مساعدت معنى كرده اند، يعنى كسى كه اقربا او را ضايع كنند، خداوند اجانب را آماده مساعدت او ميكند.

تير
به معنى بزرگ شدن و بلند شدن آيد:
«تار البحر تيرانا: تعاظمت امواجه و هاج».
» تيّار» موج دريا را گويند كه متلاطم است «تيّار» همه اش سه بار در «نهج» آمده است در رابطه با خلقت عالم فرموده: «فاجرى فيها ماء متلاطما تيّاره» خ ١، ٤٠ و درباره پيشواى ضلالت فرموده: «ثّم اقبل مزبدا كالتيار لا ببالى ما غرّق» خ ١٤٤، ٢٠١ سپس كف بر دهان رو كرد، مانند موجى كه از آنچه غرق مى كند باكى ندارد و در خ ٩١، ١٣٢ آمده: «و سكنت الارض مدحوّة فى لجة تيّاره» يعنى در درياى مواجّ آن.

تيه
تحير و تكبّر و گمراهى:
«تاه تيها: صلف و تكبّر ذهب فى الارض متحيرا- ضلّ»
و نيز «تيه» به معنى بيابانى است كه انسان در آن گم مى شود، اين كلمه به اين معانى بيست بار در «نهج» آمده است.
در موعظه مردم فرموده: «و تعاديتم فى كسب الاموال. لقد استهام بكم الخبيث و تاه بكم الغرور و الله المستعان على نفسى و انفسكم» خ ١٣٣، ١٩٢ در كسب اموال تعدى كرديد، شيطان خبيث شما را از نور فطرت خارج كرد و در حيرت انداخت و غرور شما را گمراه نمود. و در مقام نصيحت و ملامت فرموده: «لكنكم تهتم متاه بنى اسرائيل و لعمرى ليضعفنّ لكم التيه من بعدى اضعافا» خ ١٦٦، ٢٤١ «متاه» مصدر ميمى است يعنى: اما شما گمراه شديد مانند گمراه شدن بنى اسرائيل به جان خودم قسم بعد از اين گمراهى چند برابر خواهد شد.
تائه: گمراه. تائهون: گمراهان. «فهم فيها تائهون، حائرون، جاهلون، مفتونون، فى خير دار و شرّ جبران» خ ٢، ٤٧ آنها در آن فتنه ها گمراهند و حيران، نادانانند و فريفته شدگان، در بهترين خانه و بدترين همسايه ها

تيهان
(بفتح تاء و تشديد و كسر ياء) ابو الهيثم مالك بن تيهّان از كسانى است كه بعد از سقيفه به زودى بامير المؤمنين (عليه السلام) برگشتند، در «احد»، «بدر» و همه مشاهد حاضر بود، غايت اخلاص و كثرت جلالش از روايات معلوم است، او از اتقياء بود و در صفين در ركاب مولا (صلوات اللّه عليه) شهيد شد (الكنى و الالقاب) و از اصحاب عقبه در «منى» بود.
نام او فقط يكبار در «نهج» ذكر شده آن حضرت از صفين بر گشته و يك هفته به شهادتش مانده بر مردم سخن ميگفت و از گذشتگان ياد كرد چنين فرمود: «اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق اين عمّار و اين ابن التيّهان، و اين ذو الشهادتين و اين نظراؤهم من إخوانهم الذين تعاقدوا على المنيّة و ابرد برؤسهم الى الفجرة» ح ١٨٢، ٢٦٤، يعنى: كجا رفتند برادران من كه در راه جهاد ركاب كشيده و بر راه حق بشهادت رسيدند، كجاست عمّار ياسر كجاست مالك بن تيهان، كجاست خزيمه ذو الشهادتين كه رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) او را به جاى دو شاهد پذيرفت كجا رفتند برادرانى نظير آنها كه براى شهادت در راه خدا پيمان بستند و سرهايشان بوسيله بريد (پست) به فاجران فرستاده شد. ابن ابى الحديد پس از اشاره به شهادت وى در صفّين گويد: ابن قتيبه در معارف گويد: گروهى گفته اند ابن تيّهان در صفّين در ركاب على ((عليه السلام)) بود، ولى اهل علم اين را ثابت نمى دانند و به آن قائل نيستند. آنگاه ميگويد: تعصّب ابن قتيبه معلوم است، چطور ميگويد: اهل علم اين را نمى دانند، با آنكه ابو نعيم اصفهانى، و صالح بن وجيه و ابن عبد البّر صاحب استيعاب كه از شيوخ محدثانند اين مطلب را گفته اند. (ج ١٠ ص ١٠٨) نگارنده گويد: از اينكه چنين صحابى جليل القدر و حاضر در بيعت عقبه، در ركاب امام (عليه السلام) باشد، ابن قتيبه ناراحت است (قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ) و صلى اللّه على محمد و آله الطاهرين و الحمد لله رب العالمين.
٢ رجب ١٤١١، ٢٩، ١٠، ١٣٦٩

حرف الثاء

ثأر
خونخواهى:
«ثار القتيل: طلب بدمه»
اين ماده با همزه است و جمعا چهار بار در «نهج» ديده مى شود «ثائر» به معنى خونخواه و انتقام گيرنده مى باشد، آن حضرت در تهديد بنى اميه فرموده: «الا و ان لكل دم ثائرا و لكل حق طالبا و ان الثائر فى دمائنا كالحاكم فى حق نفسه و هو الله الذى لا يعجزه من طلب و لا يفوته من هرب» خ ١٠٥، ١٥١، بدانيد هر خونى را خونخواهى هست و هر حقى را طالبى، خونخواه و انتقام گيرنده ما، مانند كسى است كه در حق خود حكم مى كند (و مانعى در حكم وى وجود ندارد) و آن خداست، خدائيكه طالبى او را عاجز نتواند كرد و فرار كننده اى از چنگ او بدر نخواهد رفت. ابن ابى الحديد در شرح اين كلام گويد: گويا اشاره است به قتل حسين (عليه السلام) و اهل بيتش و گويى آن حضرت آن واقعه را آشكارا مى ديده و روى آن سخن فرموده است. و در ذم اصحاب خويش فرموده: «فما يدرك بكم ثار و لا يبلغ بكم مرام» خ ٣٩، ٨٢، منظور خونخواهى و انتقام است و به معاويه مى نويسد: «و زعمت انك جئت ثائرا بدم عثمان و لقد علمت حيث وقع دم عثمان فاطلبه من هناك ان كنت طالبا» نامه ١٠، ٣٧٠.

ثبت
ثبوت: استقرار و دوام. نظير: (فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها) نحل: ٩٤، آن حضرت درباره خودش فرموده: «و انما هى نفسى اروضها بالتقوى لتاتى آمنه يوم الخوف الاكبر و تثبت على جوانب المزلق» نامه ٤٥، ٤١٧، «اروضها: ذليل مى كنم او را، «مزلق»: لغزشگاه.
«اثبات و تثبيت» متعدى است از همان معنى «استثبات» طلب استقرار و دوام است كه فقط يكبار آمده است درباره عبرت فرموده: «ذهبوا فى الارض ضلالا و ذهبتم فى اعقابهم جهالا تطؤون فى هامهم و تستثبتون فى اجسادهم» خ ٢٢١، ٣٣٨. آنها در زمين رفته و گم شدند شما در پى آنها نادان رفتيد، سرهاى آنها را زير پا مى گذاريد و روى سرهايشان راه مى رويد و در روى اجسادشان مى خواهيد ستونها و امثال آن بر پا داريد، در نسخه صبحى صالح «تستنبتون» از نبات آمده است از اين ماده ٢٦ مورد در «نهج» آمده است.

ثبج
(بر وزن شرف) وسط. بالاى شى. معظم شى. ما بين گردن و پشت. اين كلمه فقط دو بار در «نهج» آمده است در جنگ صفين با اشاره به چادر معاويه به اصحابش فرمود: «و عليكم بهذا السواد الاعظم و الرواق المطنّب فاضربوا ثبجه فان الشيطان كامن فى كسره» خ ٦٦، ٩٧ در نظر آوريد اين سواد اعظم (مردم شام) را و اين خيمه طنابدار معاويه را، از وسط آن خيمه بزنيد كه شيطان در پائين آن موضع گرفته است. «كسر» بكسر اول قسمت پائين خيمه است. و در رابطه با خلقت زمين فرموده: «تلتطم او اذىّ امواجها و تصطفق متقاذفات أثباجها» خ ٩١، ١٣١، تلاطم مى كرد بالاهاى امواج آن و به هم زده مى شده، موجهاى انداخته شده و به وجود آمده آن در اينجا منظور از «اثباح» قسمتهاى بالاى امواج است.

ثبور
(بر وزن عقول) هلاكت.
«ثبر ثبورا: هلك»
اين لفظ تنها يكبار در «نهج» ديده مى شود آنجا كه فرمايد: «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور» خ ٢، ٤٧، كار قبيح را كاشتند و با غرور آنرا آب دادند، در نتيجه، هلاكت درو كردند، بلاغت جمله ها در حد اعلى است.

ثبط
حبس و بازداشتن:
«ثبطه عن الامر: عوّقه»
اين كلمه فقط يكدفعه در «نهج» آمده است. آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و اعلم ان الشيطان قد ثبطك أن تراجع احسن امورك و تاذن لمقال نصيحتك» نامه ٧٣، ٤٦٣ بدان شيطان تو را باز داشته از اينكه: بهترين كارهايت را در نظر بگيرى و به كلام نصيحت گوش بدهى.

ثخن
(بر وزن عنب) غليظ شدن. محكم شدن.
راغب در مفردات گويد: «ثخن الشى» آنگاه گويند كه چيزى غليظ شود و از جريان بازماند
(مانند غليظ شدن شيره) و به آنكه زخم بزنند و از رفتن بازماند به طور استعاره گويند: «ثخنه ضربا» اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» آمده است، آنجا كه در رابطه با تحذير از شيطان فرموده: «و دلف بجنوده نحوكم فاقحموكم و لجات الذّل و احلّوكم و رطات القتل و اوطؤوكم اثخان الجراحة» خ ١٩٢، ٢٨٨، يعنى لشكريانش را به طرف شما پيش آورده و آنها شما را به غارهاى ذلت داخل كرده و به ورطه هاى قتل وارد نموده و شما را زير غلظت زخمدارى برده اند.

ثدى
(بر وزن عقل و شرف) پستان. اين لفظ دو دفعه در «نهج» به كار رفته است چنانكه درباره خويش فرموده: «و الله لابن ابى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى امه» خ ٥، ٥٢ و نيز در خطبه ١٦٣، ٢٣٣.

ثرب
ملامت. عتاب. «تثريب»: ملامت كردن و آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است امام (صلوات اللّه عليه) آنگاه كه عمر بن ابى سلمه مخزومى را از بحرين به كوفه خواند، بوى چنين نوشت: «فانى قد وليت نعمان بن عجلان الزّرقى على البحرين و نزعت يدك بلاذم لك و لا تثريب عليك فلقد احسنت الولاية و اديت الامانه» نامه ٤٢، ٤١٤.
ثرم
(بر وزن عقل) شكستن دندانهاى ثنايا. «اثرم»: كسيكه دندانهاى ثنايايش شكسته است، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، مردى از خوارج به نام برج بن مسهر در محلى كه امام (عليه السلام) مى شنيد، گفت: «لا حكم الا للّه» حضرت فرمود: «اسكت قبحك الله يا اثرم فو الله لقد ظهر الحق فكنت فيه ضئيلا شخصك، خفيّا صوتك حتى اذا نعر الباطل نجمت نجوم قرن الماعز» خ ١٨٤، ٢٦٨ ساكت باش اى دندان شكسته، خدا خيرت ندهد، به خدا قسم آنگاه كه حق پيروز شد وجودت لاغر (كنايه از ضعف) بود، صدايت آهسته بود (در نصرت حق صدايى از تو شنيده نمى شد) و چون باطل فرياد كشيد مانند شاخ بز روئيدى و آشكار شدى، سخن و تشبيهات حضرت در تحقير و نشان دادن موضع پست اوست.

ثرا
كثرت. نمو.
«ثرى القوم و المال ثرأ: كثر و نما»
«ثروه» را در نهايه «العدد الكثير»
و
در اقرب الموارد «العدد الكثير من الناس» گفته است.
عبارت نهايه عدد كثير از مال را نيز شامل است، اين ماده جمعا چهار بار در «نهج» به كار رفته است «متاع الدنيا حطام... بلغتها ازكى من ثروتها» حكمت ٣٦٧ متاع دنيا علف خشك شكسته است... كفايتش از كثرتش پاكتر است و در همان حكمت فرموده: «و انما ينظر المومن الى الدنيا بعين الاعتبار... ان قيل اثرى قيل أكدى و ان فرح له بالبقاء حزن له بالفناء» مومن به دنيا با چشم عبرت مى نگرد... اگر گفته شود غنى و ثروتمند شد بعد گفته شود فقير گرديد و اگر شادمان شود با ماندن محزون گردد با فانى شدن «اثرى» يعنى داراى عدد كثير از مال شد. و نيز فرمايد: «وصله الرحم فانها مثراة فى المال و منسأة فى الاجل» خ ١١٠، ١٦٣ «مثراة» به معنى زياد كننده است، يعنى صله رحم مال را زياد كننده و اجل را تاخير اندازنده است.

ثرى
(بر وزن چرا) خاك.
ارباب لغت، خاك مرطوب گفته اند،
اين لفظ چهار بار در «نهج» آمده است، آن حضرت شنيد كسى دنيا را مذمت مى كند، فرمود: «ايها الذام للدنيا... متى غرتك أبمصارع آبائك من البلى ام بمضاجع امّهاتك تحت الثرى» خ حكمت ١٣١، اى مذمت كننده دنيا، دنيا تو را كى فريفته است، آيا با مكانهاى افتادن پدرانت از فنا تو را فريفته است و يا با خوابگاههاى مادرانت در زير خاك.

ثعجر
ريختن:
«ثعجر الدم و غيره: صبّه»
از اين ماده فقط يك لفظ در «نهج» ديده مى شود، در عجائب خلقت فرموده: «و ارسى ارضا يحملها الاخضر المثعنجر و القمقام المسخر» خ ٢١١، ٣٢٨ يعنى: ثابت كرد زمينى را كه درياى سيال و اقيانوس تسخير شده آنرا حمل مى كند، اشاره به مركز مذاب زمين است و زمين در روى آن مركز مذاب ايستاده است.

ثغر
مرز.
در لغت آمده: «الثغر: من البلاد الموضع الذى يخاف منه هجوم العدو»
اين لفظ سه بار در «نهج» آمده است. آن حضرت به يكى از فرماندارانش مى نويسد: «فانك ممن استظهر به على اقامة الدّين... و أسدّ به لهاة الثغر المخوف» نامه
٤٦، ٤٢٠ «لهاة» زبان كوچكى است در حلق انسان، امام (عليه السلام) چون مرز را به دهان تشبيه كرده لذا «لهاة» آورده است. و نيز در نامه ٦١، ٤٥١ و در نامه ٧١، ٤٦٢ كه به منذر بن جارود عبدى نوشته است.

ثفل
ثفال (بر وزن غراب) سنگ زيرين آسيا. از اين مادّه سه مورد در «نهج» آمده است، امام (صلوات اللّه عليه) ياران خويش را به جنگى مى خواند، گروهى گفتند: يا امير المؤمنين اگر خودتان در جنگ شركت كنيد ما هم خواهيم آمد، فرمود: «أفى مثل هذا ينبغى لى ان اخرج... و انما انا قطب الرّحى تدور علىّ و انا بمكانى فاذا فارقته استحار مدارها و اضطرب ثفالها» خ ١١٩، ١٧٦، آيا در چنين جنگى بايد من بروم... من مانند محور آسيا هستم، آن بر دور من مى چرخد اگر از آن كنار روم مدارش متزلزل مى شود و سنگ زيرين آن از جاى حركت مى كند. در اشاره به فتنه بنى اميه فرموده: «فلا يبقى يومئذ منكم الا ثفالة كثفالة القدر او نفاضة كنفاضة العكم» خ ١٠٨، ١٥٧ «ثفاله» بضم اول ته مانده ديگ است «عكم» ظرفى است كه زن ذخيره خويش را در آن مى گذارد يعنى: در آن فتنه نمى ماند از شما مگر مانند ته مانده ديگ يا ريزه هاى كيسه اى كه با تكان دادن مى ريزد، نظر محمد عبده آن ستكه: فقط اراذل و اوباش شما مى ماند.

ثفى
اثفيه سنگى است كه ديگ بر روى آن گذاشته مى شود، جمع آن اثافى است كه يكبار در «نهج» آمده است. چنانكه درباره قرآن فرموده: «فهو معدن الايمان و بحبوحته و ينابيع العلم و بحوره... و اثافىّ الاسلام و بنيانه» خ ١٩٨، ٣١٥ قرآن معدن ايمان و وسط آن، چشمه هاى علم و درياهاى آن، سنگپايه ها و بنيان آن ست.

ثقب
نفوذ. پاره كردن. شهاب ثاقب آن ستكه با نور خود ظلمت را پاره مى كند چهار مورد از اين ماده در «نهج» يافته است. در رابطه با محروم شدن از هدايت و اصلاح رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «لم يستضيئوا باضواء الحكمة و لم يقدحوا بزناد العلوم الثاقبة فهم فى ذلك كالانعام السائمة و الصخور القاسية» خ ١٠، ١٥٦ «زند» چوب بالائى است كه بر چوب پائينى مى سايند تا آتش بگيرد، جمع آن «زناد» است، منظور از علوم ثاقبه، علومى است كه حقيقت را بشكافند و نشان بدهند و هدايت كنند.
و در خلقت آسمانها فرموده: «ثمّ زيّنها بزينة الكواكب و ضياء الثواقب» خ ١، ٤١

ثقف
ثقيف نام قبيله ايست كه حجاج بن يوسف جنايتكار معروف از آن ست. اين كلمه فقط يكبار آنهم در اشاره به حجاج در «نهج» آمده است، امام (صلوات اللّه عليه) كه از دست كوفيان و از آماده نبودنشان براى جهاد به تنگ آمده بود، روزى پس از ملامت و عتاب آنان، اشاره به آمدن و مسلط شدن حجاج به آنها چنين فرمود: «اما و الله ليسلطّنّ عليكم غلام ثقيف الذيّال المّيال، ياكل خضرتكم و يذيب شحمتكم إيه اباوذحة» خ ١١٦، ١٧٤ يعنى بدانيد به خدا قسم حتما و قطعا غلام ثقيف (حجاج) متكبر خودبين و ستمگر ظلم پيشه بر شما مسلط خواهد گرديد، تا جائيكه اموال شما را بخورد و پيه اى تان را ذوب نمايد هر چه ميخواهى بكن اى پدر خنفساء (سوسك). منظور از غلام ثقيف حجاج بن يوسف سفاك معروف است كه از جانب عبد الملك مروان حاكم كوفه بود جنايات و قتل و غارت او فوق تصور است، «ذيّال» متكبر. «ميّال» بسيار منحرف شونده از حق و عدالت، منظور، از ذوب پيه از بين بردن قدرت و توانائى آنهاست چه استعاره عجيبى امّا در رابطه با «ايه اباوذحه» لفظ «ايه» به معنى زياد كن، هر چه مى خواهى بكن است «وذح» سرگين و پشكل گوسفند است كه خشك شده و از موهاى دمش آويزان است و «خنفساء» سوسك معروف كه سبب مرگ حجاج شد به آن پشكل تشبيه شده است.
ابن ابى الحديد چند وجه براى آن نقل كرده كه به يكى از آنها اشاره مى شود اول اينكه حجاج روزى در مصلاى خود سوسكى (خنفساء) ديد، آنرا كنار زد سوسك برگشت، حجاج باز او را به كنار انداخت، سوسك دوباره بازگشت حجاج بر آشفت و آنرا به دست گرفت و كنار انداخت، سوسك دست او را گزيد، دست حجاج از آن ورم كرد، و علاجى براى آن پيدا نشد، مدتها از زخم در تب و تاب و سوز و گداز بود، تا از آن زخم هلاك گرديد، خداوند او را با ضعيفترين مخلوق از بين برد، چنانكه نمرود را با پشه اى هلاك كرد.
نگارنده گويد: ظاهر آن ستكه حجاج در اثر مرض «آكله» هلاك شده باشد بنابر صحت نقل فوق شايد با هر دو عارضه به درك رفته است ابن ابى الحديد گويد: به نظرم امام اين كلمه را در رابطه با تحقير حجاج فرموده است ولى از كلام سيد رضى رحمه الله معلوم مى شود كه اين سخن در رابطه با واقعه اى است چنانكه فرموده: «و له (الحجاج) مع الوذحه حديث ليس هنا موضع ذكره».

ثقل
(بر وزن عنب) سنگينى. ثقيل: سنگين، اصل آن در اجسام است در معانى نيز به كار مى رود. «ثقال» بر وزن رجال است به معنى ثقيلها اثقال جمع ثقل (بر وزن علم) و آن چيزى است كه حملش سنگين است از اين ماده سى و هشت مورد در «نهج» آمده است.
آن حضرت درباره شهادتين فرموده: «و نشهد... شهادتين تصعدان القول و ترفعان العمل، لا يخفّ ميزان توضعان فيه و لا يثقل ميزان ترفعان عنه» خ ١١٤، ١٦٩، «تثاقل» ثقل را بر خود هموار كردن است، چنانكه در خطبه ٣٩، ٨٢.
ثقل (بر وزن شرف) شى ء وزين و پر قيمت، حديث متواتر ثقلين كه فرموده: «انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى اهل بيتى» از آن ست آن حضرت در رابطه به اينكه به ثقل اكبر (قرآن) عمل كرده و ثقل اصغر (اهل بيت خويش) را در ميان امت گذاشته فرمايد: «الم اعمل فيكم بالثقل الاكبر و اترك فيكم الثقل الاصغر قد ركزت فيكم راية الايمان» خ ٨٧، ١٢٠. استثقال: ثقيل بودن و چيزى را ثقيل يافتن چنانكه در خطبه ٢١٦، ٣٣٥ آمده است. ثقيل: گران. سنگين: «ان الحق ثقيل مرى ء و ان الباطل خفيف وبى ء» حكمت: ٣٧٦. حق گران است ولى گوارا و محمود العاقبة، باطل سبك است ولى وخيم و بد عاقبت. «ارض وبيئة» زمين كثير الوبا.

ثكل
(بر وزن قفل و شرف) مفقود كردن زن فرزندش را
«فقدان المرئة ولدها»
از اين ماده پنج مورد در «نهج» يافته است، چنانكه فرموده: «ينام الرجل على الثكل و لا ينام على الحرب» حكمت ٣٠٧ «حرب» بر وزن عمل، سلب مال است، يعنى انسان بر فقدان اولاد صبر مى كند ولى بر سلب مال صبر نمى كند. چنانكه سيد رضى رحمة الله عليه معنى كرده است.
آن حضرت به برادرش عقيل كه چيزى خارج از وظيفه از بيت المال مى خواست بعد از نزديك كردن آهن گداخته به بدنش و فرياد او، فرمود: «ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئنّ من حديدة احماها انسانها للعبه و تجّرنى الى نار سجرها جبّارها لغضبه» خ ٢٢٤، ٣٤٧. يعنى: مادران فرزند مرده به عزايت بنشيند اى عقيل آيا ناله مى كنى از آهن پاره ايكه انسانى ببازى آنرا سرخ كرده و مى كشى مرا به آتشيكه خداى جبار براى غضبش سرخ كرده است. ثاكل و ثكلان اسم فاعل است چنانكه در خطبه ٣٢، ٧٥ آمده جمع آن «ثكالى» آيد، در دعاى استسقا فرموده: «و عجت عجيج الثكالى على اولادها» خ ١١٥، ١٧١.

ثلاث
از اسما عدد است «ثلث» بر وزن قفل به معنى يك سوم، «تثليث»: سه تا كردن. امام (عليه السلام) فرمايد: «للمومن ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربه و ساعة يرمّ معاشه و ساعة يخلّى بين نفسه و بين لذّتها فيما يحلّ و يجمل» حكمت ٣٩٠.

ثلم
(بر وزن عقل) شكستن. ايجاد خلل:
«ثلم الاناء ثلما: كسره»
«ثلم» بر وزن شرف: شكسته شدن «ثلمة» خلل و شكست. از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت در رابطه با همكارى خود با خليفه اول با تصريح به اينكه خلافت مال او بود، فرمايد: «فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان ارى فيه ثلما او هدما تكون المصيبة به علىّ اعظم من فوت و لا يتكم التى انّما هى متاع ايام قلائل» نامه ٦٢، ٤٥١، منظور از «ثلم» شكستن و خلل و منظور از «هدما» از بين رفتن آن ست. ايضا در نامه ٥٣ به لفظ ماضى «ثلموا» و در خطبه ١٩٢، ٢٩٨ آمده: «الا و انكم قد نفضتم ايديكم من حبل الطاعة و ثلمتم حصن الله المضروب عليكم باحكام الجاهلية» و درباره فتنه ها فرموده: «ثم ياتى بعد ذلك طالع الفتنة... تثلم منار الدين و تنقض عقد اليقين» خ ١٥١، ٢١١ و در نامه ٥٣ فرمان مالك آمده «غير مثلوم و لا منقوص».

ثمود
منظور از آن قوم صالح (عليه السلام) است كه دو بار در «نهج» آمده است، آن حضرت درباره اينكه عاملان فساد و هواداران و تاييد كنندگان آنها در نزد خدا همه مسئول هستند فرموده: «ايها الناس انما يجمع الناس الرّضى و السّخط و انما عقر نافة ثمود رجل واحد فعمّهم الله بالعذاب لما عموه بالرّضى فقال سبحانه (فَعَقَرُوها فَأَصْبَحُوا نادِمِينَ) فما كان الا ان خارت ارضهم بالخسفة خوار السكة الحماة فى الارض الخوّارة» خ ٢٠١، ٣١٩. مردم، انسانها را راضى شدن به كارى و غضب از كارى، يكجا و يك حساب مى كند، شتر صالح (عليه السلام) را فقط يك نفر كشت ولى خدا به همه نسبت داد و همه را عذاب كرد زيرا همه از آن كار راضى بودند لذا بصيغه جمع فرمود: «شتر را كشتند و نادم شدند، پيشامدشان نشد مگر آنكه زمين آنها در اثر فرو رفتن مانند صداى گاو صدا كرد، چنانكه خيش تفتيده در شخم زمين نرم صدا مى كند، و آنگاه كه به امام (عليه السلام) خبر دادند: گروهى از لشكر كوفه به فكر پيوستن به خوارج هستند، حضرت مردى را براى تحقيق فرستاد و پس از برگشتن به فرستاده فرمود: خاطر جمع شده ماندند و يا ترسيده و رفتند عرض كرد: يا امير المومنين نه بلكه رفتند، حضرت فرمود: «بعدا لهم كما بعدت ثمود» خ ١٨١، ٢٥٩، دور باشند از رحمت خدا چنانكه دور شد قوم ثمود. و از مصاديق سخن امام (عليه السلام) است كه جابر بن عبد الله انصارى پس از زيارت امام حسين (عليه السلام) خطاب به شهداى كربلا فرمود: «و الذى بعث محمدا بالحق لقد شاركناكم فيما دخلتم فيه» عطيه عوفى گفت: اين چطور مى شود... ما كه مانند آنها جنگ كرده و كشته نشده ايم جابر جواب داد: «يا عطيه سمعت حبيبى رسول الله يقول من احب قوما حشر معهم و من احب عمل قوم شرك فى عملهم و نيّتى و نيّة اصحابى على ما مضى عليه الحسين و اصحابه...» (نفس المهموم ص ٣٠٠)

ثمر
ميوه. جمع آن ثمار است «ثمره» براى وحدت است جمع آن ثمرات مى باشد، اين لفظ در ثمره طبيعى و معنوى به كار مى رود و آن بيست و يك بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «ثمرة التفريط الندامة و ثمرة الحزم السلامة» حكمت ١٨١، ميوه تقصير ندامت و ميوه احتياط سلامت است. آنگاه كه جريان سقيفه را به حضرت نقل كردند فرمود: انصار چه گفتند خبررسان گفت: انصار گفتند: «منا امير و منكم امير» فرمود: چرا به آنها نگفتيد كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) وصيت فرمود: به نيكوكاران انصار نيكى شود و از خطا كارشان اغماض گردد، گفتند: اين چه ضررى بر انصار دارد فرمود: اگر امامت در آنها بود حضرت اين چنين براى آنها وصيت نمى كرد، بعد فرمود: قريش چه گفتند آنشخص گفت: قريش دليل آوردند كه ما از خانواده رسول خدائيم «نحن شجرة الرسول» امام (صلوات اللّه عليه) فرموده: «احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة» خ ٦٧، ٩٨ يعنى من ثمره آن شجره ام خلافت مراست و نيز فرموده: «ان الله يبتلى عباده عند الاعمال السيّئة بنقص الثمرات و حبس البركات و اغلاق خزائن الخيرات ليتوب تائب...» ح ١٤٣، ١٩٩
«نبتا ثامرا» يعنى گياه ميوه ده، چنانكه در خ ١١٥، ١٧٢ آمده است «تثمير المال» زياد كردن مال با سود است چنانكه در حكمت ٩٣ آمده است.

ثمن
قيمت.
راغب گويد: آن چيزى است كه فروشنده از مشترى مى گيرد در مقابل بيع، اعمّ از آنكه نقد باشد يا جنس و هر آنچه در مقابل چيزى به دست آيد ثمن اوست
اين ماده نه بار در «نهج» به كار رفته است: «الا حّر يدع هذه اللماضة لاهلها انه ليس لانفسكم ثمن الّا الجنّة فلا تبيعوها الّا بها» حكمت ٤٥٦، آيا كسى نيست اين باقيمانده طعام در دهان (دنيا) را به اهلش بگذارد، حقّا كه در مقابل خرج وجودتان قيمتى جز بهشت نيست آنرا جز به بهشت نفروشيد. و در رابطه با همكارى عمرو بن عاص با معاويه فرمود: «و لم يبايع حتى شرط ان يؤتيه على البيعة ثمنا فلا ظفرت يد البايع و خزيت امانة المبتاع» خ ٢٦، ٦٨، پسر عاص به معاويه بيع نكرد مگر آنكه شرط نمود حكومت مصر را به قيمت بيعت به او بدهد، پيروز مباد دست فروشنده و ذليل باد امانت مشترى.

ثمانين
هشتاد. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است چنانكه به شريح قاضى نوشته: «بلغنى انك ابتعت دارا بثمانين دينارا» نامه ٣، ٣٦٤.

ثنى
مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل آيه ٥ از سوره هود فرموده: ثنى در اصل به معنى عطف است، عدد «دو» را از آن جهت اثنان گويند كه يكى بر ديگرى عطف شده و روى هم حساب مى شوند و به درود «ثنا» گويند كه صفات نيك به يكديگر عطف مى شوند
على هذا «تثنيه» نيز به همان جهت است، از اين ماده حدود سى و پنج مورد در «نهج» آمده است.
معاويه عليه لعائن الله به امام (صلوات اللّه عليه) نوشت: بايد براى شما مجددا بيعت گيرى شود، آن حضرت در جواب نوشتند «لانّها بيعة واحدة لا يثنّى فيها النظر و لا يستأنف فيها الخيار» نامه ٧، ٣٦٧ آن فقط يك بيعت است، دفعه ثانى به آن نظر نمى شود و اختيار و انتخاب از سر گرفته نمى شود. و در وصف حق تعالى فرمود: «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّأه و من جزّأه فقد جهله» خ ١، ٣٩ هر كه خدا را توصيف كند (با صفتى خارج از ذات) پس او را با چيزى مقارن كرده هر كس چنين نمايد خدا را دو تا نموده و هر كس دو تا نمايد داراى اجزاء كرده و هر كس داراى اجزاء نمايد خدا را نشناخته است مشروح سخن در لفظ جلاله (الله) گذشت. «ثنا» درود گفتن، عملى است در مقابل نعمت. چنانكه فرموده: «اللهم و قد بسطت لى فيما لا امدح به غيرك و لا اثنى به على احد سواك» خ ٩١، ١٣٥ و نيز فرمايد: «اللهم و لكّل مثن على من اثنى مثوبة من جزاء أو عارفة من عطاء و قد رجوتك دليلا على ذخائر الرحمة و كنوز المغفرة» خ ٩١، ١٣٦ «مثن» اسم فاعل است به معنى ثناگو.
«اثناء»: وسط، ظاهرا اين تسميه بدان جهت است كه دو طرف وسط به همديگر عطف مى شوند، آن حضرت به وقت تهديد خوارج و تشويق آنها به توبه، فرمود: «فانا نذير لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النهر و باهضام هذا الغائط على غير بينّة من ربّكم خ ٣٦، ٨٠، شايد منظور. از «اثناء» اطراف باشد و يا آنكه نهر آب نداشته است. «مثانى» جمع «مثنّيه» يعنى عطف شونده ها در رابطه با اجتماع مردم به بيعت آن حضرت فرموده: «فتداكّوا علّى تداكّ الابل الهيم يوم وردها، و قد ارسلها راعيها و خلعت مثانيها، حتّى ظننت انهّم قاتلى او بعضهم قاتل بعض لدّى» ح ٥٤، ٩٠، ازدحام كردند بر بيعت من مانند ازدحام شتران عطشان به وقت آب خوردن، مانند شترانى كه ساربان رهاشان كرده و عقالشان (طنابى كه با آن پاى شتر را مى بندند) برداشته شده است، گمان كردم كه مرا خواهند كشت يا در پيش من بعضى بعضى را خواهد كشت.

ثوب
رجوع شى ء به محل خود
راغب در مفردات گويد: ثوب در اصل رجوع شى ء است به حالت اوّلى و يا به حالتى كه در نظر گرفته شده بود، لباس را «ثوب» گويند: چون پارچه به حالتى كه در نظر گرفته شده بود برگشته است پاداش را ثواب گويند كه به خود عامل بر مى گردد.
از اين ماده حدود چهل و پنج مورد در «نهج» ديده مى شود كه اكثر آنها به معنى اجر و پاداش است.
درباره طلحه و زبير فرموده: «اللّهم انّهما قطعانى و ظلمانى... و لقد استثبتهما قبل القتال و استأنيت بهما امام الوقاع فغمطا النّعمة و ردّ العافية» خ ١٣٧، ١٩٥، اين لفظ از «ثاب» به معنى رجوع است يعنى قبل از جنگ از آندو طلب رجوع كردم كه برگردند و كار جنگ را به تأخير انداختم، ولى نعمت را انكار كرده و حقير دآن ستند و عافيت را ردّ نمودند، درباره مؤمن مردن و انتظار جنگ و شهادت را كشيدن فرموده است: «فانّه من مات منكم على فراشه و هو على معرفة حقّ ربه و حق رسوله و اهل بيته مات شهيدا و وقع اجره على الله و استوجب ثواب مانوى من صالح عمله» خ ١٩، ٢٨٣. «مثوبة» نيز به معنى ثواب است
«مثابة» اسم مكان است يعنى محل بازگشت عمر بن الخطاب با حضرت در رفتن به جنگ ايرانيان مشورت كرد، آنجناب صحيح ندآن ست و او را از اينكار منع كرد و فرمود: فرماندهى مجرّب بفرست: «فان اظهر الله فذاك ما نحّب و ان تكن الاخرى كنت ردءا للنّاس و مثابة للمسلمين» خ ١٣٤، ١٩٣ يعنى اگر خدا پيروز گردانيد آن، همآن ستكه دوست داريم و اگر نه براى مردم پناهگاه و براى مسلمانان محلّ بازگشت مى شوى (به طرف تو بر مى گردند باز به جنگ آماده شان مى كنى). «ثوب»: لباس. در تعريف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد كان (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم ياكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه...» خ ١٦٠، ٢٢٨

ثور
زير و رو شدن. پراكنده شدن به معنى قيام، بر انگيخته شدن و شورش نيز آيد.
«ثار ثورا: هاج الغبار: سطع، ثار فلان اليه: وثب»
از اين ماده، چهارده مورد در «نهج» يافته است، آنگاه كه از آن حضرت خواستند در باره قاتلان عثمان تحقيق و بازجوئى كند فرمود: اى برادران آنچه شما مى دانيد من نيز آگاهم ولى ما توانائى به انقلابيون نداريم آنها در حدّ شوكت خود هستند «يملكوننا و لا نملكهم و هاهم هولاء قد ثارث معهم عبدانكم و التفّت اليهم اعرابكم و هم خلالكم يسومونكم ماشاوؤا» خ ١٦٨، ٢٤٣ آنها به ما قدرت دارند نه ما به آنها، غلامان شما نيز برخاسته و به آنها پيوسته اند اعراب بيابان نيز با آنها هستند، آنها در ميان شما هستند هر چه خواستند بر شما مى كنند، به هر حال «ثارث» در اينجا به معنى بر انگيخته شدن و قيام كردن است. «مثار» مصدر ميمى است درباره اسلام فرموده: «فهو... مشرف المنار، معوذ المثار فشرّفوه و اتبّعوه» خ ١٩٨، ٣١٤ يعنى علامتش والا و انداختن و متزلزل كردنش دشوار است آن را شريف بدانيد و پيروى نمائيد.
«ثائره» بر انگيخته شده، جمع آن «ثوائر» است چنانكه در خ ٩٦، ١٤١، «مثاور» قيام كننده و محارب. چنانكه در وصف خداوند فرموده: «لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان... و لا استعانة على ندّ مثاور» خ ٦٥، ٩٦ خداوند آنچه را آفريده براى محكم بودن سلطانش و براى كمك جستن در مقابل شريك قيام كننده نيافريده است.
«ثور» گاو نر كه فقط يكدفعه در «نهج» آمده است در جريان بصره كه عبد الله بن عباس را براى وساطت مى فرستاد فرموده: با زبير ملاقات كن نه با طلحه،: لا تلقينّ طلحة فانك ان تلقه تجده كالثور عاقصا قرنه، يركب الصعب و يقول: هو الذلول» خ ٣١، ٧٤، طلحه را ملاقات نكن، كه اگر او را ملاقات كنى خواهى ديد مانند گاو نر است در حال گرداندن شاخش، او سوار مركب تند خو مى شود و مى گويد كه آرام است.

ثول
انثيال: ازدحام و پى در پى به سرعت آمدن. از اين مادّه فقط دو مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت در وصف آنانكه براى بيعت به سوى آن حضرت ريختند چنين فرموده: «فما راعنى الّا و الناس كعرف الضبع إلىّ ينثالون علىّ من كلّ جانب حتى لقد وطى ء الحسنان» خ ٣، ٤٩. يعنى: پس از قتل عثمان مرا مرعوب نكرد مگر آنكه مردم مانند يال كفتار بر من گرد آمدند از هر طرف بر من ازدحام مى كردند، تا جائيكه حسنين ((عليهم السلام)) زير پا ماندند. ديگرى درباره بيعت ابى بكر كه به اهل مصر مى نويسد: چون رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از دنيا رفت مسلمانان در امر خلافت منازعه كردند، به خدا قسم حتّى به فكر من خطور نمى كرد كه عرب خلافت را از اهل بيت آن حضرت كنار كند و نه فكر مى كردم كه از من بگيرند «فما راعنى الّا انثيال الناس على فلان يبايعونه» نامه ٦٢، ٤٥١، مرا مرعوب نكرد مگر ازدحام مردم بر ابو بكر كه بيعت مى كردند، ظاهرا نظر امام به بيعت دوم ابى بكر است بعد از توطئه سقيفه.

ثوى
ثواء: اقامت.
«ثوا بالمكان ثواء: اقام»
مثوى محل اقامت ثاوى: اقامت كننده از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است درباره اهل بهشت فرموده: «و زحزحوا عن النار، و الطمأنّت بهم الدّار، و رضو المثوى و القرار» خ ١٩٠، ٢٨٢، از آتش كنار گشته، بهشت بر ايشان مطمئّن شده و از اقامتگاه و قرارگاه راضى شده اند. «مثاوى» جمع مثوى است چنانكه در خ ١٩٢، ٢٩٠ آمده «بمثاوى خدودهم» يعنى جايگاههاى صورتشان يعنى قبرها. و در مقام موعطه فرموده: «عباد الله انكم و ما تأملون من هذه الدنيا اثوياء مؤجلون». اثوياء جمع ثوى به معنى ميهمان است در لغت آمده:
«اثوى فلانا اضافه»
يعنى او را وادار به اقامت كرد، بندگان خدا شما و خواسته هايتان در اين دنيا ميهمانان مدّت دار هستيد و الحمد لله و هو خير ختام
١٥، ١١، ١٣٦٩.



۱۱
حرف الجيم

حرف الجيم

جؤجؤ
سينه. اين كلمه چهار بار و همه در خطبه ١٣، ٥٥ و ٥٦ آمده است آن حضرت پس از فتح بصره در ملامت اهل آن چنين فرمود: «كنتم جند المرئة و اتباع البهيمة، رغا فاجبتم و عقر فهربتم... كانّى بمسجدكم كجؤحؤ سفينة قد بعث الله عليها العذاب من فوقها و من تحتها.» يعنى: لشكريان زن (عائشه) بوديد و پيروان چهار پا (شتر عائشه)، آن شتر نعره كشيد جمع شديد و كشته شد فرار كرديد... گويا مى بينم كه مسجد شما مانند سينه كشتى نمودار است آنگاه كه خداوند به شهر شما از بالا و پائين عذاب فرستد. شرح غرق شدن و آمدن عذاب در لفظ «بصره» گذشت.

جأر
تضرّع. زارى، اصل آن بلند كردن صدا براى دعا است همچنين است «جوأر»، از اين ماده فقط سه مورد در «نهج» يافته است. در رابطه با ثواب اهل زهد فرموده: «فو اللّه لو... جأرتم جؤار متبّتلى الرهبان... التماس القربة اليه... لكان قليلا فيما ارجولكم من ثوابه...» خ ٥٢، ٨٩، و نيز در خطبه ٩١، ١٣٠ در وصف ملائكه فرموده: «بهمس الجؤار اليه».

جأش
سينه. نفس. خوف قلب. اين لفظ تنها دو بار در «نهج» ديده مى شود درباره كمك به ياران در جنگ فرموده: «و اىّ امرء منكم احسّ من نفسه رباطة جأش عند اللقاء وراى من احد من اخوانه فشلا فليذبّ عن اخيه... كما يذبّ عن نفسه»
خ ١٢٣، ١٧٩. هر كس از شما در وقت روياروئى با دشمن، احساس اطمينان خاطر كند، و در رفيقش احساس ضعف نمايد، از او مانند خودش دفاع نمايد. و در وقت تشويق باران به جهاد فرمود: «و غضّو الابصار فانّه اربط للجأش و اسكن للقلوب» خ ١٢٤، ١٨٠.

جبر
بستن خلاف شكستن. اصلاح شى ء به نوعى از قهر. اين لفظ با مشتقاتش پانزده بار در «نهج» آمده است. «و اشهد انّ لا اله الّا اللّه و اشهد ان محمّدا عبده و رسوله... لا يوازى فضله و لا يجبر فقده» خ ١٥١، ٢١٠ يعنى با فضل آن حضرت برابرى نمى شود، و فقدانش جبران نپذيرد.

جبروت
صيغه مبالغه است به معنى قدرت، عظمت، تكبّر، تسلّط و آن دو بار در «نهج» آمده است. در عظمت حق تعالى فرموده: «و كان من اقتدار جبروته و بديع لطائف صنعته ان جعل من ماء البحر الزاخر المتراكم... يبسأ جامدا» خ ٢١١، ٣٢٨ يعنى از قدرت تسلط و بديع صنعت خدا آن بود كه از آب درياى پر و متراكم زمين خشك و جامد را به وجود آورد. اشاره است به انجماد زمين از حالت ذوبان.
«جبّار» اگر وصف خدا آيد به معنى مصلح است و اگر وصف انسان آيد به معنى ستمگر باشد چون اعمال قهر در خدا براى اصلاح و در بشر براى ظلم است، هر دو استعمال در كلام امام (عليه السلام) آمده است، چنانكه به عقيل فرموده: «و تجرّنى الى نار سجرها جبّارها لغضبه» خ ٢٢٤، ٣٤٧ و در «ثكل» گذشت. و در مقام موعظه فرموده: «... اين اصحاب مدائن الرسّ الذين قتلوا النبيين و اطفؤوا سنن المرسلين و احيوا سنن الجبّارين» خ ١٨٢، ٢٦٣. مجبر، اسم فاعل و اسم مفعول هر دو آمده است، آن حضرت به اهل كوفه درباره بيعت خود نوشت: «و بايعنى الناس غير مستكرهين و لا مجبرين بل طائعين مخيّرين» نامه ١، ٣٦٢ «جبابره» نيز جمع جبّار است.

جابر
لفظ جابر سه بار در «نهج» آمده است اوّل و دوّم جابر بن عبد الله انصارى كه از اصحاب خاصّ رسول خدا صلى الله بود و از منقطعين به اهل بيت
(عليهم السلام) و همآن ستكه سلام رسول خدا ص را به امام باقر (عليه السلام) رسانيد و حديث معروف لوح را از حضرت فاطمه (عليه السلام) نقل كرده و فضائل وى بيشتر از حدّ است امام (صلوات اللّه عليه) به او فرموده: «يا جابر قوام الدين و الدّنيا باربعة: عالم مستعمل علمه و جاهل لا يستنكف ان يتعّلم و جواد لا يبخل بمعروفه و فقير لا يبيع آخرته بدنياه... يا جابر: من كثرت نعم الله عليه كثرت حوائج الناس اليه فمن قام للّه فيها بما يجب فيها عرّضها للدوام و البقاء و من لم يقم فيها بما يجب عرّضها للزوال و الفناء» حكمت ٣٧٢. سوّم: جابر بن سميّن، نام او در شعريكه امام (عليه السلام) در خطبه شقشقيه به آن تمثّل فرموده آمده است. ما ابتداء آنرا نقل، بعدا توضيح مى دهيم، آن حضرت درباره مرگ ابو بكر و خلافت عمر فرموده: «حتّى مضى الاوّل لسبيله فادلى بها الى ابن الخطاب بعده:
شتّان ما يومى على كورها و يوم حيّان اخى iiجابر
«فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته، اذ عقدها لآخر بعد وفاته» خ ٣، ٤٨، يعنى چون ابو بكر خواست از دنيا برود، خلافت را بعد از خود به عمر بن الخطاب داد. متفاوت است دو روز من. روزيكه بر جهاز شتر در بيابان بودم و روزيكه در كنار حيّان برادر جابر قرار داشتم (يعنى اين دو روز يكى نيستند در اوّلى در فشار و در دومى در راحت بودم) عجب است كه ابو بكر در زمان حيات خويش مى گفت: خلافت را از من بگيريد، بيعت خود را پس بگيرد، من بهترين شما نيستم: «اقيلونى فلست بخيركم» ولى بعد از خودش آنرا به ديگرى عقد كرد و تحويلش داد شعر مال اعشى ميمون بن بصير بن قيس است، او از نديمان و هم پياله هاى حيّان برادر جابر بود كه با وى عيش و نوش مى كرد. و مى گويد: چقدر متفاوت است دو روز من: روزيكه در هواى آتشين روى اين ناقه در بيابانها سرگردان هستم و روزيكه در نزد حيان مشغول عيش و نوش مى شوم.
شارحان نهج البلاغه در وجه استشهاد با شعر بحث كرده اند. ابن ميثم از مرحوم علم الهدى نقل كرده: منظور از «يوم حيّان» حال ابو بكر و عمر است كه هر دو به مراد خود رسيدند و از «يومى على كورها» خود آن حضرت است كه در زمان هر دو در فشار بود، آنگاه ابن ميثم فرمايد: شايد مراد از «يوم حيّان» حال آن حضرت در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و از «يومى...» حالش در زمان شيخين باشد كه در زمان آن حضرت پيوسته در اوج كمال بود و در دوره شيخين در زحمت و فشار نگارنده گويد: به احتمال قوى منظور آن حضرت نحوه فشارهاست و كثرت آنها در زمان عمر، چنانكه از وصف حالات عمر معلوم مى شود، يعنى بلائى رفت و بلائى سخت تر از آن آمد و چقدر متفاوت است آندو.
محمّد عبده گويد: وجه مشابهت با كمى دقّت معلوم مى شود، به نظر مى آيد نظر عبده نظير نظر نگارنده باشد ولى ابن ابى الحديد اشتباه بزرگى كرده و گويد: يعنى با آنكه در دوران هر دو، خلافت از دستم رفت ولى آن دو روز متفاوت است زيرا در زمان ابو بكر بنيان و اركان خلافت سست بود، ولى در عصر عمر روى قاعده در آمد و داراى ثبات و نظم گرديد.
در اينصورت منظور امام تعريف و تحسين عمر مى شود با وجود آنكه، آن حضرت بعد از اين كلام وضع عمر را بسيار بد و خطرناك ترسيم كرده و فرمايد «فصيّرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها...».

جبرائيل
يا جبرئيل و يا جبريل، همان فرشته وحى (عليه السلام) است كه فقط دو بار در «نهج» ياد شده آنهم به لفظ جبرئيل و جبريل يكى در آنجا كه فرموده خداوند نامتناهى و غير قابل توصيف است، نه تنها خداوند قابل درك و توصيف نيست، بلكه انسان از توصيف ملائكه نيز عاجز است، حضرت به آنكه وصف خدا را از او ميخواست فرمود: «... ان كنت صادقا ايّها المتكلّف لوصف ربّك فصف جبريل و ميكائيل و جنود الملائكة المقربين فى حجرات القدس مرجحنّين متولّهة عقولهم ان يحدّوا احسن الخالقين...» خ ١٨٢، ٢٦٢. اى آنكه براى وصف خدايت خودت را به زحمت مى اندازى، اگر راست مى گوئى توصيف كن جبرئيل و ميكائيل و اقسام ملائكه را كه در غرفه هاى قدس در مقابل عظمت خدا خاضع و سر به زير هستند و عقولشان واله و حيران است از اينكه احسن الخالقين را توصيف كنند. «مرجحنّ» بر وزن مقشعّر: كسيكه بر اثر ثقل خم شده و نيز آنكه به طرف راست و چپ حم مى شود «ارجحنّ الحجر: اذا مال هاديا» ديگرى آنجا كه در مذمت يارانش فرموده: اگر از اسلام دست كشيده و به غير آن پناه برديد، اهل كفر با شما مى جنگند ديگر نه جبرئيل كمكتان مى كند و نه ميكائيل... «و انّكم ان لجأتم الى غيره، حاربكم اهل الكفر ثم لا جبرائيل و لا ميكائيل و لا مهاجرون و لا انصار ينصرونكم الّا المقارعة بالسيف حتّى يحكم اللّه بينكم» خ ١٩٢ قاصعه، ٢٩٩.

جبل
(بر وزن عقل) خلق كردن و آفريدن «جبلّه» خلقت و طبيعت
«جبله الله: جبلا: خلقه- جبل فلانا على كذا: طبعه عليه»
درباره خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: خداوند از شور و شيرين و سخت و نرم زمين خاكى جمع كرد... «فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول» خ ١، ٤٢، و از آن مجسّمه اى آفريد كه داراى اطراف و مفصل و اعضاء... بود. از اين ماده به اين معنى فقط ٤ مورد در «نهج» آمده است، يكى مورد بالا، ديگرى درباره خلقت زمين: «و جبل جلاميدها» خ ٢١١، ٣٢٨ سومى باز درباره آدم (عليه السلام) «اختار آدم (عليه السلام) خيرة من خلقه و جعله اوّل جبلّته و اسكنه جنّته» خ ٩١، ١٣٣، كه منظور از «جبلّة» مخلوق است، چهارمى آنجا كه در وصف حق تعالى فرموده: «اللهم داحى المدحّوات و داعم المسموكات و جابل القلوب على فطرتها شقّيها و سعيدها...» خ ٧٢، ١٠٠، اى الله اى گسترش دهنده زمينهاى گسترش يافته، و اى نگاه دارنده آسمانهاى نگاه داشته شده، و اين آفريننده قلبها بر فطرت آنها، شقّى آنها و سعيد آنها، (خدايا اين زبان حق كه درود تو بر او باد چقدر گويا بوده و چطور به آسانى اين كلمات بر آن جارى شده است).

جبل
كوه. جمع آن جبال و اجبال است ولى دومى در «نهج» يافته نيست اين لفظ به صورت جمع و مفرد ٢٦ بار در كلام امام (عليه السلام) آمده است. همانطور كه قران مجيد در رابطه با اينكه: كوهها حركت زمين را تعديل كرده و از بالا و پائين رفتن پوسته آن جلوگيرى مى كنند، فرموده: (وَ الْجِبالَ أَوْتاداً) و نيز فرموده: (وَ أَلْقى فِي الْأَرْضِ رَواسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ) لقمان: ١٠، نهج البلاغه نيز به اين امر اهميت داده و بارها از آن ياد مى كند، به هنگام شروع جنگ صفين فرموده: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف... و رب الجبال الرواسى التى جعلتها للارض اوتادا و للخلق اعتمادا، ان اظهرتنا على عدّونا فجنّبنا البغى...» خ ١٧١، ٢٤٥، اى پروردگار آسمان بر افراشته شده و جوّ نگاه داشته شده در بارى زمين... و اى پروردگار كوههاى ثابت كه آنها را ميخهاى زمين و براى مردم پناهگاه قرار داده اى، اگر ما را بر دشمن پيروز كردى از تجاوز كنارمان دار. در جاى ديگرى در خلقت زمين فرموده: «فسكنت من الميدان لرسوب الجبال فى قطع اديمها...» خ ٩١، ١٣٢، زمين از بالا و پائين رفتن آرام شده، بعلت رسوب كوهها در قطعه هاى پوسته آن. و در جاى سوم فرموده: «فمضت رؤوسها فى الهواء و رست اصولها فى الماء، فانهد جبالها عن سهولها و أساخ قواعدها فى متون اقطارها... و جعلها للارض عمادا و ارّزها فيها اوتادا فسكنت على حركتها من ان تميد باهلها او تسيخ بحملها» ٢١١، ٣٢٨. يعنى: سرهاى كوهها به هوا رفت و ريشه هاى آنها در بر روى مركز مذاب استوار گرديد، خداوند، كوههاى زمين را از هموارهاى آن مرتفع گردانيد و قاعده و ريشه هاى آنها را در درون اطراف آن راسخ نمود... و آنها را بر زمين پايه ها گردانيد و آنها را به صورت ميخها در زمين ثابت كرد، در نتيجه زمين با آنكه حركت مى كند، آرام گرفت از آنكه اهل خودش را بالا و پائين ببرد يا محموله هاى خود را بدرون كشد. در قاموس قرآن ماده (ج ب ل) به طور مفصل گفته ايم كه پوسته زمين تا رسيدن به قسمت مذاب حدود شصت كيلومتر است و اين ضخامت نسبت به مركز آن مانند پوست تخم مرغ نسبت به درون آن ست، زمين كه پيوسته داراى چهارده نوع حركت است اگر كوهها آنرا مهار نمى كردند، مردم را پيوسته بالا و پايين مى برد، ساختمانها را مى شكست زندگى را فلج مى كرد، ولى اين كوههاى بلند، با ريشه هاى بلندتر از خود كه در زمين فرو رفته اند و سلسله جبالى كه در زير درياها و اقيانوسهاست، از هر طرف هسته زمين را در ميان گرفته و پيوسته آنرا از حركت و از شكافته شدن حفظ مى كنند، از اينجا به عمق علم امام (صلوات اللّه عليه) پى ميبريم، آن روز كسى از اين حقائق اطلاعى نداشت.

جبن
ترسوئى. آن از ضعف نفس است بر خلاف «خوف» كه از جنود عقل و از آثار آن ست لذا
در لغت آمده: «جبن جبنا و جبانا: ضعف قلبه»
و آن نقصى است در وجود انسان. اين ماده، شش بار در «نهج» ديده مى شود آن حضرت در رابطه با خودش فرموده: «و ايم الله... ما ضعفت و لا جبنت و لا خنت و لا وهنت» خ ١٠٤، ١٥٠

«جبان»
ترسو. مؤنث آن جبانه است چنانكه در نامه ٥٣ و حكمت ٢٣٤ آمده است و نيز فرموده: «البخل عار و الجبن منقصة» حكمت ٣.

جبه
جبهه: وسط پيشانى و موضع سجده است، جمع آن جباه مى باشد و نيز به معنى «سيّد القوم» ايضا به معنى گروه محترم كه حرفشان رد نمى شود آيد، از اين ماده شش مورد در «نهج» به كار رفته است.
درباره حق تعالى فرموده: «هو الاوّل و لم يزل و الباقى بلا اجل خرّت له الجباه و وحّدّته الشّفاه» خ ١٦٣، ٢٣٢ يعنى: پيشانى ها براى او بخاك افتاده و زبانها به توحيد او سخن گفته است. آن حضرت به عامل زكوة مى نويسد: «و آمره الّا يجبههم» نامه ٢٦، ٣٨٢، امر مى كنم كه از پيشانى مردم نزند و يا منظور آن ستكه با خشونت با مردم روبرو نشود و به اهل كوفه مى نويسد: «من عبد الله علّى امير المؤمنين الى اهل الكوفة جبهة الانصار و سنام العرب» نامه ١، ٣٦٣، ابن ابى الحديد گويد: شايد منظور جماعت انصار باشد چون جبهه در لغت به معنى جماعت است و شايد مراد بزرگان انصار باشد چون جبهه انسان اشرف اعضاء اوست، منظور از انصار در اينجا اعوان و ياران است نه اوس و خزرج. (ج ١٤ ص ٦).

جبى
جمع كردن. «جباية الخراج» جمع كردن ماليات. مجتبى جمع كننده.
چهار مورد از اين ماده در «نهج» آمده است، در فرمان مالك اشتر نوشته: «هذا ما امر به عبد الله علّى امير المؤمنين، مالك بن الحارث الاشتر فى عهده اليه حين ولّاه مصر: جباية خراجها، و جهاد عدّوها و استصلاح اهلها و عمارة بلادها» نامه ٥٣، ٤٢٧.

اجتباء
جمع كردن است به طور اختيار و برگزيدن «و اشهد ان محمّدا عبده و رسوله المجتبى» خ ١٧٨، ٢٥٧.

جثّه
جثّ در اصل به معنى قلع و كندن است:
«جثّه جثّا: قلعه»
جثّه به معنى بدن و جسد مى باشد، در لغت آمده:
«الجثّة: شخص الانسان»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت در رابطه با رحلت خويش فرموده: «و ستعقبون منّى جثّة خلاء ساكنة بعد حراك و صامته بعد نطق» خ ١٤٩، ٢٠٧ و نيز فرموده: «انظروا الى النملة فى صغر جثتها» خ ١٨٥، ٢٧٠.

جثم
جثوم: سقوط بر روى نشستن به زانو. آن تنها يكبار در «نهج» يافته است درباره خرابى بصره فرموده: «كأنّى انظر الى مسجدها كجوءجؤ سفينة او نعامة جاثمة» خ ١٣، ٥٦ گويا نگاه مى كنم به مسجد بصره كه مانند سينه كشتى و يا مانند شتر مرغ به زانو نوشته است.

جحد
انكار با علم (صحاح)
از اين ماده سيزده مورد در «نهج» يافته است، در خ ١٨٥، ٢٧١ پس از اشاره به خلقت زمين فرموده: «فالويل لمن انكر المقّدر و جحد المدّبر»
و «مجاحده» نيز ظاهرا به معنى جحد و انكار است كه فقط دو دفعه آمده است. در خطبه قاصعه فرموده: «و جاحدوا الله على ما صنع بهم مكابرة لقضائه...» خ ١٩٢، ٢٩٠ و در حكمت ٢٥٢ فرموده: «فرض الله.. ترك اللواط تكثيرا للنّسل و الشهادات استظهارا على المجاحدات» و آن جمع مجاحده به معنى جحود است، يعنى خدا ترك لواط را فرض كرد براى تكثير نسل و شهادت در راه خدا را براى غلبه بر انكارهاى خدا. «جاحد»: منكر «جحود» صيغه مبالغه است «مجحود»: انكار شده

جحر
(بر وزن عقل) غار عميق. و بر وزن قفل هر لانه و سوراخ و كنامى است كه حشرات و درندگان براى خود مى سازند. «انجحار» رفتن در سوراخ. از اين ماده سه مورد نهج «آمده» است در رابطه با مورچه فرموده: «انظروا الى النّملة... كيف دبّت على ارضها و صبّت على رزقها تنقل الحبّة الى جحرها...» خ ١٨٥، ٢٧٠ منظور از «جحر» لانه مورچه است.
در توبيخ يارانش فرموده: «كلّما اطلّ عليكم منسر من مناسر اهل الشام اغلق كلّ رجل منكم بابه و انجحر انجمار الضبّة فى جحرها و الضبع فى وجارها» خ ٦٩، ٩٩، هر وقت پيشقراولى از پيشقراولان اهل شام بر شما روى اورد و هر يك از شما در خانه اش را بسته و به لانه خويش مى خزد مانند خزيدن سوسمار به لانه اش و كفتار به كنامش

جحف
اجحاف با «باء» متعدى مى شود و به معنى بردن و مستأصل كردن و تكليف ما لا يطاق كردن آيد:
«اجحف به: ذهب به»
و نيز آمده: «اجحف الدهر بالناس: استأصلهم» از اين ماده فقط پنج مورد در «نهج» داريم، آن حضرت به مالك اشتر مى نويسد: محبوبترين كارها در نزد تو آن باشد كه حدّ وسط و حق است و عدالت عمومى و جالب رضايت رعيّيت باشد «فان سخط العاّمة يجحف برضا الخاصّة و انّ سخط الخاصّة يغتفر مع رضى العامّة» نامه ٥٣، ٤٢٩ يعنى نارضايتى عمومى خوشنودى خواصّ را مى برد و با رضايت عامّه نارضايتى خواصّ مانعى ندارد. و در رابطه با حق والى و رعيّت فرموده: «و اذا غلبت الرعيّة و اليها او اجحف الوالى برعيّته اختلفت هنالك الكلمة...» خ ٢١٦، ٣٣٣ در اينجا اجحاف به معنى ظلم است كه با معناى اصلى منافاتى ندارد. و نيز در نامه ٢٥، ٣٨١: «غير معنف و لا مجحف».

جحفل
لشكر بزرگ. آن فقط يكبار در «نهج» يافته است، آنجا كه به معاويه مى نويسد: «و انا مرقل نحوك فى جحفل من المهاجرين و الانصار و التابعين لهم باحسان» نامه ٢٨، ٣٨٩ من به سرعت به طرف تو خواهم آمد در لشكر بزرگى از مهاجران و انصار و كسانيكه با نيكى از آنها پيروى كرده اند.

جحيم
آتش بزرگ:
«الجحيم: كلّ نار عظيمة فى مهواة»
اين لفظ دو بار در كلام آن حضرت به كار رفته است: «و تبرّز لجحيم للغاوين» خ ١٥٦، ٢١٩ و نيز در خ ٨٣، ١١٣ و تصلية الجحيم.

جدب
(بر وزن عقل) محل بى باران و خشك. به معنى عيب نيز آيد در رابطه با رسيدن به حكومت و خلافت فرموده: «و استبدل الله بقوم قوما و بيوم يوما و انتظرنا الغير انتظار المجدب المطر» خ ١٥٢، ٢١٢ يعنى در به خلافت رسيدن من، خداوند قومى را در جاى قومى و روزى را در جاى روزى عوض گرفت ما منتظر عوض و بدل شدنها بوديم مانند انتظار كشيدن آدم يا زمين خشك، باران را «مجادب» جمع مجدب يعنى: مكان بى باران. آن حضرت به كليب جرمى فرمايد: «و اخبرتهم عن الكلاء و الماء. فخالفوا الى المعاطش و المجادب» خ ١٧٠، ٢٤٥ يعنى خبر دادى به آنها از گياه و آب و آنها به خلاف تو به طرف عطشگاهها و محلهاى بى باران و خشك رفتند.

جدث
قبر. جمع آن اجداث است و آن شش بار در «نهج» ديده مى شود، آن حضرت ديد كسى در تشييع جنازه اى مى خندد، فرمود: گوئى مردگان مسافرانى هستند و ميراثشان را مى خوريم گوئى ما بعد از آنها هميشه در جهان خواهيم ماند «و كانّ الذّى نرى من الاموات سفر عمّا قليل الينا راجعون نبوّئهم اجداثهم و نأكل تراثهم كانّا مخلّدون بعدهم» حكت ١٢٢. و درباره گذشتگان فرمايد: «و اصبحت مساكنهم اجداثا و اموالهم ميراثا لا يعرفون من اتاهم و لا يحفلون من بكاهم» خ ٢٣٠، ٣٥٢.

جدح
خلط و آميختن:
«جدح السويق: خلطه»
اين لفظ يكبار در «نهج» ديده مى شود، مردى از بنى اسد از آن حضرت پرسيد با آنكه شما حق بوديد چرا قوم شما، از مقامتان دفع كردند آن حضرت در ضمن كلامى فرمود: «... حاول القوم اطفاء نور الله من مصباحه و سدّ فوّاره من ينبوعه و جدحوا بينى و بينهم شربا و بيئا فان ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى احملهم من الحق على محضه خ ١٦٢، ٢٣٢ يعنى: قوم خواستند نور خدا را از قنديلش خاموش كنند، و شكاف آنرا از چشمه اش مسدود نمايند، ميان من و آنها آب را باويا خلط كردند، اگر محنتهاى بلوى از ما و آنها برداشته شود بحق محض وادارشان خواهم كرد.

جدد
در مجمع البيان ذيل آيه (تَعالى جَدُّ رَبِّنا) جن: ٣ فرموده: اصل جدّ به معنى قطع است.
عظمت را جدّ گويند كه از هر عظمت ديگر مقطوع است. پدر بزرگ را جدّ گويند كه در علو مرتبه از پدر پائينى مقطوع است... به جدّ خلاف شوخى از آن جدّ گفته اند كه از سخيف بودن بريده شده و به «تازه» از آن جديد گفته اند كه در غالب، زمان بريده شدن آن تازه است.
بهر حال در «نهج» از اين ماده الفاظ بسيارى آمده است از جمله جدّ به معنى جدّى و عدم شوخى، جديد و تجديد: تازه و تازه كردن. جدّ به معنى تلاش جدّة به معنى تازه، جدّ به معنى پدر بزرگ، مجدّ به معنى تلاشكر، جديدان به معنى شب و روز جادّه به معنى راه. در مقام موعظه فرمايد: «الدهر يخلق الابدان و يجدّد الامال و يقرّب المنيّة و يباعد الامنيّة» حكمت ٧٢ و درباره رفيق دينى اش فرموده: «كان لى فيما مضى اخ فى الله... كان ضعيفا مستضعفا فان جاء الجدّ فهو ليث غاب» حكمت: ٢٨٩ يعنى به وقت آمدن كار جدّى مانند شير بيشه بود. و نيز در مقام موعظه فرمايد: «فعليكم بالجدّ و الاجتهاد و التّأهب و الاستعداد» خ ٢٣٠، ٣٥٢ كه به معنى تلاش و كوشش است و در رابطه با حق تعالى فرمايد: «الحمد لله الفاشى فى الخلق حمده و الغالب جنده و المتعالى جدّه» خ ١٩١، ٢٨٣ كه «جدّ» به معنى عظمت است. و درباره اموات فرموده: «قد هتكت الهوامّ جلدته و ابلت النواهك جدّته» خ ٨٣، ١١١ يعنى حشرات پوستش را پاره كرده و پوسندگان تازه اش را پوسانده اند و درباره راه حق فرموده: «اليمين و الشمال مضلة و الطريق الوسطى هى الجادّة» خ ١٦، ٥٨.

جوادّ
جمع جادّه است در تعريف اسلام فرموده «مشرق الجوادّ، مضى المصابيح» خ ١٠٦، ١٥٣، جاده هايش روشن چراغهايش نورافشان است «جوادّ المضلّة» در «موه» خواهد آمد. درباره ستمكارى و شكست بنى اميّه فرموده: «و انّما هم مطايا الخطيئات و زوامل الآثام فاقسم ثمّ اقسم لتنخمّنها اميّة من بعدى كما تلفظ النخامة ثم لا تذوقها و لا تطعم بطعمها ابدا ما كرّ الجديدان» خ ١٥٨، ٢٢٤، شب و روز را از آن جديدان گويند كه مرتبا تازه مى شوند در خ ٢٢١، ٣٣٩ نيز آمده است.

جدر
جدير: لايق و سزاوار و برازنده. از اين ماده پنج مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت از شبيخون لشكريان معاويه به شهر انبار و كشته شدن فرماندار آن اطلاع داد و فرمود: به من خبر رسيد كه غارتگران، زنان مسلمان و اهل ذمّه را غارت كرده اند و بعد فرمود اگر كسى از شنيدن اين، از غصه بميرد سزاوار است: «فلو انّ امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما كان به ملوما بل كان به عندى جديرا» خ ٢٧، ٧٠ و نيز فرموده: اگر ديديد روزى اقبال به كسى روى آورده با او شريك تجارت باشيد كه روزى به شما نيز روى آورد: «شاركوا الذى قد اقبل عليه الرّزق فانّه اخلق للغنى و اجدر باقبال الحظّ عليه» حكمت ٢٣٠.

جدول
نهر صغير (جوى) جمع آن جداول است و آن فقط دوبار به لفظ جداول در «نهج» يافته است در رابطه با نعمت بودن انبياء فرموده است: «كيف نشرت النعمة عليهم جناح كرامتها و اسالت لهم جداول نعيمها» خ ١٩٢، ٢٩٨ و نيز در خطبه ٩١، ١٣٢ آمده: و لا تجد جداول الانهار ذريعة الى بلوغها».

جدوى
نفع و فائده. و آن فقط يكبار در «نهج» يافته است. چنانكه درباره اموات فرمود: «لا يغنى عنهم دوائك و لا يجدى عليهم بكاؤك» حكمت ١٣١.

جذب
كشيدن.
«جذبه جذبا: مدّه»
پنج مورد از اين ماده در «نهج» به كار رفته است چنانكه در رابطه با مرگ فرموده: «و المرء فى انّة موجعة و جذبة مكربة و سوقة متعبة ثمّ ادرج فى اكفانه مبلسا و جذب منقادا سلما ثمّ القى على الاعواد...» خ ٨١، ١١٣ مرد در انين پر درد و كشيده شدن رنج آور و سوق گشتن پر تعب است. سپس نا اميدانه به كفنها پيچيده شده و مطيعانه و سالم كشيده و برده مى شود و آنگاه بر چوبهاى غسلگاه يا تابوت انداخته مى شود.

جذّ
شكستن و قطع كردن. دو مورد از اين لفظ در «نهج» ديده مى شود يكى آنجا كه درباره غصب خلافت فرموده: ابو بكر لباس خلافت را به خود پوشيد با آنكه مى دآن ست من نسبت به خلافت مانند قطب آسيا هستم فكر كردم كه با دست خالى حمله كنم يا بر گرفتارى مردم صبر نمايم: «و طفقت أرتأى بين ان اصول بيد جذّاء او اصبر على طخية عمياء» خ ٣، ٤٨ منظور از «يد جذّا» (دست شكسته) نبودن ياران است و در تعريف اسلام فرموده: «و لا انقطاع لمدّته و لا عفأء لشرايعه و لا جذّ لفروعه و لاضنك لطرقه» خ ١٩٨، ٣١٤، انقطاعى بر مدتش و كهنه شدن بر احكامش و شكسته شدن بر فروعش و تنگى بر راههايش وجود ندارد.

جذل
(بر وزن شرف) فرح و شادى و بر وزن جذول به معنى ثبات است و آن تنها يكبار در كلام آن حضرت آمده است، در رابطه با اغواء شدن آدم (عليه السلام) بوسوسه شيطان فرموده: «فباع اليقين بشكّه و العزيمة بوهنه و استبدل بالجذل و جلا و بالاغترار ندما» خ ١، ٤٣ يقين خدائى را به شك شيطان فروخت و ثبات را با سست كردن او از دست داد، شادى و راحت را با خوف و ترس عوض كرد، و با فريب شيطان به ندامت افتاد.

جذم
(بر وزن عقل) قطع كردن به سرعت:
«جزم الشى ء جذما: قطعه بسرعة»
مرض جذام را (نعوذ باللّه منه) از آن جذام گويند كه گوشت بدن در اثر آن تكه تكه مى افتد، از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است مى فرمايد: خداوند رسول خويش را در وقتى فرستاد كه مردم در فتنه ها بودند، ريسمان دين پاره شده و ستونهاى يقين متزلزل گشته و اصول عقائد مختلف شده بود: «و الناس فى فتن انجذم فيها حبل الدين و تزعزعت سوارى اليقين و اختلف النّجر» خ ٢، ٤٦ و راجع به بى اعتنائيش به دنيا فرموده: «و اللّه لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم» حكمت ٢٣٦ به خدا قسم دنياى شما در نظر من از روده بزرگ خوكى كه در دست آدم مجذوم باشد، بى ارزشتر است. عراق به كسر اوّل تطبيق مى شود به روده بزرگ كه بيرون اندازند در لغت آمده: «العراق من الحشاء: فوق السّرة معترضا بالبطن» و به ضمّ اول: استخوانى كه گوشتش خورده شده است روايت «نهج» با فتح اوّل است.

جرء
جرأة به معنى اقدام و هجوم است گويند: «هو اجرء من اسامة» او در اقدام به كارى از شير پر جرئت تر است، هفت مورد از اين ماده در «نهج» آمده است آن با افعال و تفعيل متعدى مى شود: «يا ايّها الانسان ما جرّأك على ذنبك و ما غرّك بربكّ»... و تواضعت من ضعيف ما اجرأك على معصيته» خ ٢٢٣، ٣٤٤.

جرب
تجربه: امتحان بعد از امتحان:
«جرّبه تجريبا و تجربة: اختبره و امتحنه مرّة بعد اخرى»
از اين ماده شانزده مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت در رابطه با موعظه فرمود: «و اعلموا انّه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار فارحموا نفوسكم فانكم قد جرّتموها فى مصائب الدنيا» خ ١٦٣، ٢٦٧ «مجرّب» به صيغه مفعول آزمايش شده چنانكه در خ ٣٥، ٧٩ و در خ ١٣٤ كه به عمر بن الخطاب در رابطه با جنگ ايران فرموده: «فابعث اليهم رجلا محربا» در معجمهاى نهج البلاغه و «نهج» محمد عبدّه «مجرّب» به صيغة اسم مفعول به معنى تجربه شده آمده ولى آن «محرب» بر وزن منبر از حرب به معنى جنگ آزموده است چنانكه ابن ميثم فرمايد.
«تجارب» جمع تجربه و سه بار آمده است چنانكه بحضرت مجتبى (عليه السلام) مى نويسد: «فبادرتك بالادب... لتستقبل بجدّ رأيك من الامر ما قد كفاك اهل التجارب بغيته و تجربته» نامه ٣١، ٣٩٣.

أجرب
آبله در آورده: «ايهّا الناس... فلا تنفروا من الحق نفار الصحيح من الاجرب و البارى من ذى السقم» خ ١٤٧، ٢٠٥، مردم از حق فراز نكنيد مانند فرار انسان سالم از آبله گرفته و فرار سالم از بيمار. آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است.

جرثوم
و جرثومه: اصل و ريشه شى ء كه فقط يكبار در «نهج» هست درباره كوهها فرموده: «لرسوب الجبال فى قطع اديمها... و ركوبها اعناق سهول الارضين و جراثيمها» خ ٩١، ١٣٢.

جرجر
جرجره: صدائيكه شتر در حنجره اش مى گرداند. اين ماده دو بار در «نهج» هست در مذمت يارانش به علت كوتاهى از جنگ فرموده: «دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم جرجرة الجمل الاسرّو تثاقلتم تثاقل النضّو الادبر» خ ٣٩، ٨٢ شما را به نصرت برادرانتان خواندم مانند شتر مرض سرور گرفته غلغل كرديد و مانند شتر لاغر و مجروح به زمين چسبيديد.

جرح
(بر وزن عقل) زخم زدن:
«جرحه جرحا: شق بعض بدنه»
نيز به معنى زخم است، حيوان شكارى را جارحه گويند كه زخمى ميكند و يا كسب مى كند اعضاء بدن را جوارح گويند كه اثر مى گذارند يا كسب مى كنند، اجتراح به معنى كسب گناه است از اين ماده بيست و يك مورد در «نهج» آمده است.
درباره بندگان صالح فرموده: «جرح طول الاسى قلوبهم و طول البكاء عيونهم» خ ٢٢٢، ٣٤٣، «اسى» به معنى حزن است درباره زوال نعمتها در اثر گناهان فرموده: «و ايم الله ما كان قوم قطّ فى غضّ نعمة من عيش فزال عنهم الّا بذنوب اجترحوها، لانّ الله ليس بظلام للعبيد» خ ١٧٨، ٢٥٧.

جرح
(بضمّ اوّل): زخم، جمع آن جراح به كسر اوّل است چنانكه در خ ١١٤، ٧٠ آمده و نيز در خطبه ١٢٢، ١٧.

جريح
زخمى، حضرت در صفين به ياران فرمود: «... فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح» نامه ١٤، ٣٧٣ فرار كننده اى را نكشيد، عاجزى را از پاى در نياوريد و زخمى را از بين نبريد. «اوضع العلم ما وقف على اللسان و ارفعه ما ظهر فى الجوارح و الاركان» حكمت ٩٢ پائين ترين علم آن ستكه فقط در زبان باشد و بالاترين آن علمى است كه در اعضاء بدن و اركان آن باشد، منظور از جوارح اعضاء بدن و از اركان اعضاء رئيسه آن است مانند قلب و غيره.

جرد
(بر وزن عقل) كندن پوست، تجريد: عارى كردن و پوست كندن و نظير آن. آن حضرت به بعضى از عاملان خويش نوشته: «بلغنى انّك جردّت الارض فاخذت ما تحت قدميك و اكلت ما تحت يديك» نامه ٤٠، ٤١٢ يعنى زمين را از عايدات خالى گذاشته اى.

متجرّد
عارى و خالى، امام (عليه السلام) درباره طلحه فرموده: «و الله ما استعجل متجردا للطلب بدم عثمان الّا خوفا من ان يطالب بدمه لانّه مظنّته و لم يكن فى القوم احرص عليه منه» خ ١٧٤، ٢٤٩ به خدا قسم درباره طلب خون عثمان عجله نكرده و مانند شمشير خودش عريان نكرده مگر از ترس آنكه خون عثمان را از او بخواهند در ميان قوم كسى حريصتر از او به كشته شدن عثمان نبود.

جراد
ملخها. مفرد آن جراده است كه فقط دو بار در «نهج» آمده است يكى آنجا كه درباره زهد خويش فرموده: «و انّ دنياكم عندى لاهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها، ما لعلّى و نعيم يفنى و لذّة لا تبقى» خ ٢٢٦، ٣٤٧ دنياى شما در نزد من خوارتر است از برگى كه در دهان ملخى است و آنرا مى جود، چه كار دارد على با نعمتى كه فانى مى شود و لذتى كه باقى نمى ماند. دوّم در آنجا كه در رابطه با توحيد و شناخت خدا فرمايد: «و ان شئت قلت فى الجرادة، اذ خلق ها عينين حمراوين و اسرج ها حدقتين قمراوين، و جعل ها السمع الخفىّ و فتح ها الفم السوىّ و جعل ها الحسّ القوىّ، و نابين بهما تقرض و منجلين بهما تقبض يرهبها الزراّع فى زرعهم و لا يستطيعون ذّبها و لوا جلبوا بجمعهم، حتّى ترد الحرث فى نزواتها و تقضى منه شهواتها، و خلقها كلّه لا يكون اصبعا مستدّقة» خ ١٨٥، ٢٧٢. يعنى اگر بگوئى كه آثار قدرت و وجود خدا در ملخ هست راست گفته اى، كه خدا براى آن دو تا چشم قرمز آفريد و دو حدقه همچون دو چراغ نورانى روشن كرد، براى وى گوش مخفى قرار داد (كه معلوم نيست چطور مى شنود) و باز كرد براى او دهان مناسب با خود او، و براى او حسّ قوى آفريد (كه فهم و درك دارد) و دو دندانى به او داد كه با آندو قطع مى كند و دو داسيكه (دو پايش) با آندو نگاه مى دارد.
كشاورزان در كشت خويش از او مى ترسند و قدرت دفع او را ندارند و لو همه به دفع او جمع شوند، با حمله خويش زراعت را به نابودى بر مى گرداند و به خواسته خود از آن مى رسد، با وجود همه اينها جثّه اش به بزرگى يك انگشت نازك نيست. آرى هزاران اسرار از توحيد در خلقت اين حشره ناتوان وجود دارد كه با آن ضعف و كوچكى يك موجود زنده كامل و تدبير شده است كه بر كمال قدرت و علم خالقش دلالت دارد.

جرر
جرّ: كشيدن، از اين ماده هفده مورد در «نهج» ديده مى شود راجع به طلحه و زبير و شورشيان فرموده: از مكّه بيرون آمدند، حرم رسول خدا- ص- را با خود مى كشيدند چنانكه كنيز را به وقت خريدن، او را رو به طرف بصره بردند زنان خويش را در خانه ها نگاه داشتند ولى زن رسولخدا ص كه لازم بود در خانه اش بماند در جلو چشمان خود و ديگران ظاهر كردند... عدّه اى را جبرا و عدّه اى را به حيله كشتند، به خدا قسم اگر فقط يك نفر مسلمان را به عمد مى كشتند بدون گناهى كه آنرا با خود كشيده، كشتن همه آن لشكر براى من حلال بود كه كشته شدن مسلمان را با چشم خود ديده و دم نزدند: «فخرجوا يجروّن حرمة رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كما تجّر الامة عند شرائها، متوّجهين بها الى البصرة فحبسا نسائهما فى بيوتهما و ابرزا حبيس رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) لهما و لغيرهما... فقتلوا طائفة صبرا و طائفة غدرا، فو الله لو لم يصيبوا من المسلمين الّا رجلا واحدا معتمدين لقتله بلا جرم جرّه لحّل لى قتل ذلك الجيش كلّه اذ حضروه فلم ينكروا...» خ ١٧٢، ٢٤٧.

اجترار
به معنى «جرّ» است خطبه ١٦٣، ٢٣٤ «مجّر» اسم مكان است محلّ كشيدن...» در رابطه با علم خدا فرموده: «فسبحان من... يعلم مسقط القطرة و مقرّها و مسحب الذرّة و مجرّها و ما يكفى البعوضة من قوتها و ما تحمل الانثى فى بطنها» خ ١٨٢، ٢٦١.

جرير
(بر وزن شرير) جرير بن عبد الله بجلى همآن ستكه از جانب آن حضرت به نمايندگى به شام پيش معاويه رفت آخر الامر آن بدبخت به معاويه پيوست و امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) خانه او را در كوفه خراب كرد، او در سال رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به اسلام پيوست، طول قامتش شش ذراع بود، مسجد او در كوفه از مساجد ملعونه است (معجم رجال الحديث) او در شمار مبغضين على (عليه السلام) است، گويند در آخر عمر ديوانه شد، ابن اثير وفات او را در ٥١ هجرى به قولى در ٥٤ نقل كرده است (تحفة الاحباب) نام وى دو بار در «نهج» آمده است. امام (عليه السلام) وى را به شام فرستاد و منتظر بود از معاويه درباره بيعت جواب آورد، بعضى از ياران به آن حضرت گفتند: صلاح در آن ستكه به جنگ اهل شام آماده شويد، آن حضرت فرمود: «ان استعدادى لحرب اهل الشام و جرير عندهم اغلاق للشام و صرف لاهله عن خير ان ارادوه و لكن قد وقّتّ لجرير وقتا لا يقيم بعده الّا مخدوعا او عاصيا و الرأى عندى مع الاناة فارودوا و لا اكره لكم الاعداد» خ ٤٣، ٨٤ يعنى فعلا جرير در شام است و مى خواهد به بيند آيا معاويه و اهل شام حاضر به بيعت هستند يا نه آماده شدن و لشكر كشى در اين حال به حكم بستن راه اهل شام از خير (بيعت) است اگر بخواهند، ولى براى جرير وقتى را معيّن كرده ام كه تا آنوقت اگر بيعت نكنند و جرير در ميان آنها بماند يا فريفته شده و يا از من نافرمانى كرده است، رأى من فعلا مهلت و انتظار است، مدارا و تحمّل كنيد، با وجود اين، آماده شدن و جمع سلاح را ناخوش نمى دارم «ارودوا» يعنى مدارا و رفق نمائيد.

جرز
(بر وزن عقل): قطع كردن:
«جرزه جرزا: قطعه»
جرز (بر وزن عنق) زمين بى علف و خشك، آن فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود در رابطه با خلقت زمين آمده: «ثم لم يدع جرز الارض التى تقصر مياه العيون عن روابيها... حتّى انشأ لها ناشئة سحاب تحيى مواتها» خ ٩١، ١٣٢ يعنى زمين خشك و بى علف را كه آب چشمه ها به مرتفعات آن نمى رسد، معطّل نگذاشت تا اينكه براى آن ابرى آفريد كه موات آن را زنده كند.

جرض
(بر وزن شرف) آب دهان كه فرو برده شود:
«الجرض: الريق يغّص به»
جريض آدم اندوهگين كه آب دهان را به زحمت قورت مى دهد، و نيز چيزيكه در گلو مى گيرد. اين ماده فقط دو بار در «نهج» يافته است. امام (عليه السلام) در رابطه با دشمنى كه گريخت به برادرش عقيل مى نويسد: فسرّحت اليه جيشا كثيفا... فما كان الّا كموقف ساعة حتّى نجا جريضا بعد ما اخذ منه بالمخنّق...» نامه ٣٦، ٤٠٩ يعنى لشكر انبوهى به سوى او فرستادم جنگ ادامه نيافت مگر به قدر ايستادن يكساعت تا اينكه با اندوه فراوان گريخت بعد از آنكه گلويش فشرده شده بود «مخنّق» بر وزن معقّر به معنى حلق و گلوست كه فشرده و خفه مى شود. و در جاى ديگر در مقام موعظه فرموده: «... فهل ينتظر... أهل مدةّ البقاء الّا آونة الفناء... و غصص الجرض» خ ٨٣، ١١٠، آيا ماندگان دنيا جز وقت فنا و جرعه هاى آب دهان گلوگير را انتظار مى كشند.

جرع
(بر وزن عقل) و جرعه: يكدفعه بلعيدن و فرو بردن:
«جرع الماء جرعا و جرعة: ابتلعه بمرّة»
از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است در رابطه با شكايت از قريش فرموده: «فاغضيت على القذى و جرعت ريقى على الشجا و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم» خ ٢١٧، ٣٣٦.
يعنى از تراشه ايكه در چشمم بود چشم پوشى كردم، آب دهان خويش را بر روى استخوان گلوگير سر كشيدم و از فرو بردن خشم بر چيزى تلختر از «علقم» صبر كردم.
تجرّع: به زحمت خوردن. بتدريج خوردن، در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «خاض الى رضوان الله كل غمرة و تجرّع فيه كلّ غصّة» خ ١٩٤، ٣٠٧ جرعة همآن ستكه يك دفعه فرو برده شده باشد، درباره دنيا فرموده: «انّما انتم فى هذه الدنيا غرض تنتضل فيه المنايا، مع كلّ جرعة شرق و فى كلّ اكلة غصص» خ ١٤٥، ٢٠٢.

جرف
(بر وزن عنق: كنار رود كه آب برده و تكّه تكّه مى افتد و آن يكبار در «نهج» آمده است: در مقام موعظه فرموده: «عباد الله لا تركنوا الى جهالتكم و لا تنقادوا لاهوائكم فان النازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار» خ ١٠٥، ١٥٢ يعنى آن كس كه به نادانى تكيه كرده و به هواى نفس اطاعت نموده مانند كسى است كه در كنار نهر مشرف به سقوط منزل كرده است.



۱۲
مفردات نهج البلاغه

جرم
(بر وزن عقل): قطع كردن، گناه را از آن «جرم» گويند كه عمل واجب الوصل را قطع مى كند. گاهى بر آن معنى حمل (وادار كردن) اشراب مى شود.
«ايّها الناس لا يجرمنّكم شقاقى و لا يستهوينّكم عصيانى... عند ما تسمعونه منّى... انّ الذى أنبّئكم به عن النبى الامّى» خ ١٠١، ١٤٧، مردم (با من مخالفت نكنيد) مخالفت با من شما را به خسران نياندازد و نافرمانى با من شما را ساقط نكند، در وقتى كه چيزى از من مى شنويد، آنچه به شما خبر مى دهم گفته پيامبر ص است.

اجترام
گناه كردن. كسب كردن. چنانكه در خ ٨٣، ١٠٨ آمده است

جريمه
جنايت و گناه و عقاب، آن حضرت به امام مجتبى (صلوات اللّه عليه) مى نويسد: «و اعلم انّ الذى بيده خزائن السموات و الارض... لم يناقشك بالجريمة و لم يؤيسك من الرحمة» نامه ٣١، ٣٩٩، جمع آن جرائم است، چنانكه در خ ٨٧، ١١٩ و غيره آمده است. متجرّم مدّعى جرم، به آن كسيكه دنيا را مذمت مى كرد فرمود: «... انت المتجّرم عليها ام هى المتجرّمة عليك» حكمت ١٣١.

جرن
جران (بر وزن عنان) طرف مقدّم گردن شتر از محلّ ذبح تا محلّ نحر.
«الجران: مقدّم عنق البعير من مذبحه الى منحره»
گويند: «القى البعير جرانه» يعنى شتر خوابيد، آن كنايه از ثبوت و استقرار شى ء است كه چهار بار در «نهج» يافته است
در نهج عبده آمده: جران بر وزن كتاب مقدّم گردن شتر است كه در وقت استراحت بر زمين مى گذارد و كنايه از تمكّن و استقرار است
چنانكه فرموده: «و وليهم و ال فاقام و استقام حتّى ضرب الدين بجرانه» حكمت ٤٦٧، ظاهرا منظور از والى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است. يعنى پيشوائى كه توليت مسلمانان را به عهده گرفت اسلام را اقامه كرد و از آنها اقامه خواست تا دين مستقّر گرديد، ابن ابى الحديد گويد: منظور از «والى» عمر بن الخطاب است، عجب است كه ابن ميثم نيز آنرا بطور «قول» نقل كرده است رجوع شود به «ولى». از آن حضرت پرسيدند: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منظورش از «غيّروا الشيب و لا تشّبهوا باليهود» چه بود يعنى پيرى را با خضاب عوض كنيد تا دشمنان شما را ميانسال و قوى به بينند و شبيه يهود نباشيد آن حضرت در جواب فرمود: «انّما قال (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ذلك و الدين قلّ، فاما الآن و قد اتّسع نطاقه و ضرب بجرانه فامرؤ و ما اختار» حكمت ١٦ يعنى آن حضرت اين سخن را در وقتى فرمودند: كه اهل دين كم بودند، حالا كه قدرتش گسترده و استقرار يافته انسان است و اختيار او، مى خواهد خضاب گيرد، مى خواهد ريشش سفيد بماند «قلّ» بر وزن كلّ بمعنى قليل الاهل است. و نيز اين لفظ در خ ٥٦، ٩٢ و خ ١٨٢، ٢٦٣ آمده است.

جرى
روان شدن. جارى شدن، در جريان ظاهرى مانند جريان آب و معنوى مانند جريان و گذشتن روزگار به كار رود، به اشعث بن قيس كه پسرش مرده بود فرمود:»... يا اشعث ان صبرت جرى عليك القدر و انت مأجور و ان جزعت جرى عليك القدر و انت مأزور» حكمت ٢٩١.

مجرى
اسم مكان است، جمع آن مجارى مى باشد: «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف الذى جعلته مغيضا للّيل و النهار و مجرى للشمس و القمر». خ ١٧١، ٢٤٥،
اين مادّه به طور وفور در «نهج» ديده مى شود.

جزء
تكّه پاره. بعضى
«الجزء بالضّم: البعض»
جمع آن اجزاء است، اجزاء از باب افعال: كفايت كردن بينياز كردن. اين ماده پنج بار در «نهج» آمده است.

تجزيه
تقسيم و جزء جزء كردن. در ترغيب به جنگ فرموده: «اجزأ امرؤ قرنه و آسى اخاه بنفسه» خ ١٢٤، ١٨١ هر كس كفايت كرد و كشت خصم خود را و مواسات كرد برادرش را با جان خود. و در رابطه با توحيد فرموده: «فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه و من ثناه فقد جزّاه و من جزّاه فقد جهله» خ ١، ٣٩ هر كس خدا را با صفاتى غير از ذات، توصيف كند. او را با چيزى قرين كرده و هر كس او را با چيزى قرين كند، او را دو تا دآن سته، هر كس او را دو تا داند او را تجزيه و جزء جزء دآن سته و هر كس او را مركّب بداند نسبت به او نادان است. و در خ ٨٥، ١١٥ درباره حق تعالى آمده: «و لا تناله التجزئة و التبعيض»

جزر
(بر وزن عقل): ذبح:
«جزر الجزور جزرا: ذبحها»
و نيز برگشتن دريا به عقب يعنى جزر مقابل مدّ، از اين ماده سه مورد در «نهج» داريم كه راجع به ذبح و مذبوحند: آن حضرت نسبت به آينده و اينكه بعدا حسرت او را خواهند كشيد فرمود: «فعند ذلك تود قريش بالدنيا و ما فيها لو يروننى مقاما واحدا و لو قدر جزر جزور لاقبل منهم ما اطلب اليوم بعضه فلا يعطونيه» خ ٩٣، ١٣٨ يعنى: آن موقع قريش دوست مى دارد دنيا و ما فيها را بدهد و فقط يكبار مرا به بينند و لو به قدر وقت سر بريدن ناقه اى، تا قبول كنم از آنها آنچه را كه امروز بعض آنرا مى خواهم و نمى دهند «جزور» ناقه و گوسفند ذبح شده است يا مطلق شتر را گويند.
و در خ ١٩٢، ٢٨٥ آمده: «فمن ناج معقور و لحم مجزور» معقور به معنى مجروح و لحم مجزور گوشتى است كه ذبح شده و پوستش كنده شده است.

جزيره
در «نهج» فقط يكبار لفظ جزائر (جمع جزيره) آمده است در رابطه با كعبه فرموده: «تهوى اليه ثمار الافئدة من مفاوز قفار سحيقة و مهاوى فجاج عميقة و جزائر بحار منقطعة» خ ١٩٢، ٢٩٣.

جزع
(بر وزن عقل) قطع و بريدن (و بر وزن شرف) ناله و بيتابى، بيست مورد از اين ماده در «نهج» آمده است در رابطه با كشته شدن عثمان فرموده: اگر امر به كشتن از مى كردم قاتل مى شدم و اگر نهى مى كردم از ياران او مى گشتم... من خلاصه مطلب را درباره او مى گويم: كار را بر خود مخصوص كرد و بد مخصوص كرد و شما در كشتن او بيتابى كرديد، و بد بى تابى كرديد: «استأثر فاساء الاثرة و جزعتم فاسأتم الجزع» خ ٣٠، ٧٣، به وقت دفن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «انّ الصبر لجميل الّا عنك و انّ الجزع لقبيح الّا عليك» حكمت ٢٩٢

جزل
جزالت به معنى عظيم و بزرگ است:
«جزل الحطب جزالة: عظم و غلظ»
اجزال به معنى توسعه و زياد كردن آيد،
«اجزل له فى العطاء: اوسعه»
از اين ماده چهار مورد در «نهج» ديده مى شود، چنانكه فرموده: «اللهم... و عطاياك الجزيلة» خ ١١٥، ١٧٢ جزيله به معنى واسعه است.
درباره آزمايش و امتحان فرموده: «كلّما كانت البلوى و الاختيار اعظم كانت المثوبة و الجزاء اجزل» خ ١٩٢، ٢٩٢ كه اجزل به معنى اوسع است.

جزم
به معنى قطع است، جزم حرف نيز از آن مى باشد، كار حتمى و جدّى را از آنجهت جزم نامند، آن حضرت به جرير بن عبد الله كه به نمايندگى به شام رفته بود، نوشت: «فاذا اتاك كتابى فأحمل معاوية على الفصل و خذه بالامر الجزم ثمّ خيرّه بين حرب مجلية او سلم مخزية» نامه ٨، ٣٦٨، اين لفظ يكبار بيشتر در «نهج» يافته نيست.

جزاء
مكافات، مقابله (پاداش- كيفر)
در قاموس آمده: چون ما بعدش (باء- على) آيد به معنى مكافات و مجازات باشد و چون «عن» باشد، به معنى قضا و اداء است «جزى عنه: قضى» و بدون آنها به معنى كفايت باشد: «جزى الشّى ء: كفى»
آنگاه كه بعد از فتح بصره بر مردم سخن راند فرمود: و جزاكم الله من اهل مصر عن اهل بيت نبيّكم احسن ما يجزى العاملين بطاعته» نامه ٢، ٣٦٤. در يك عبارت عجيبى راجع به عدل خدا فرموده: (اذا رَجَفَتِ الراجفة...) فلم يجز فى عدله و قسطه يومئذ خرق بصر فى الهواء و لا همس قدم فى الارض الّا بحقّه» خ ٢٢٣، ٣٤٥، چون قيامت آيد، جزا داده نمى شود در عدل خدا، باز شدن چشمى در هوا (نگاه به بالا) و نه صداى آهسته قومى در زمين مگر از روى حق. صلوات و سلام خدا بر تو باد اى زبان گوياى حقّ به برادرش عقيل در شكايت از قريش مى نويسد: «فانّهم قد أجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و سلم قبلى فجزت قريشا عنّى الجوازى فقد قطعوا رحمى» نامه ٣٦، ٤٠٩ «جوازى» جزاء دهندگان.

جزيه
مالياتى است كه از اهل كتاب (كفار ذمّى) گرفته مى شود و احكام بخصوصى دارد. اين لفظ فقط يكدفعه در «نهج» به كار رفته است، به مالك اشتر مى نويسد: «و اعلم انّ الرعيّة طبقات... و منها اهل الجزية و الخراج من اهل الذمة و مسلمة الناس» نامه ٥٣، ٤٣١.

جزء
بعض
«جزء الشى ء: بعضه»
و آن سه بار در «نهج» آمده است در خطبه همّام در اوصاف متقين فرموده: «امّا الليل فصافّون اقدامهم تالين لاجزاء القرآن يرتلونها ترتيلا» خ ١٩٣، ٣٠٤

جسد
جوهرى آنرا بدن، قاموس، جسم انسان و جسم جن و ملائكه و مجمع البيان جسم حيوان مثل بدن گفته است.
آن در «نهج» در بدن انسان اعم از باروح و بى روح به كار رفته و به صورت مفرد و جمع و مصدر آمده است. آن حضرت فرمايد: «صحة الجسد من قلّة الحسد» حكمت ٢٥٦. و نيز فرمايد: «... فان الصبر من الايمان كالرأس من الجسد و لا خير فى جسد لا رأس معه و لا فى ايمان لا صبر معه» حكمت ٨٢ و در رابطه با اوصاف حق تعالى فرموده: «ليس بذى كبر امتدّت به النهايات فكبّرته تجسيما و لا بذى عظم تناهت به الغايات فعظّمته تجسيدا» خ ١٨٥، ٢٦٩، خدا آن بزرگ مادّى نيست كه ابعاد و نهايتها او را امتداد داده و از لحاظ جسم بزرگ كرده باشد و نه آن عظيم مادى است كه غايتها او را از لحاظ جسد عظيم نموده باشد، يعنى او كبير و عظيم معنوى و غير مادّى است.
و درباره مردگان فرموده: «اصبحت اصواتهم هامدة و رياحهم راكدة و اجسادهم بالية و ديارهم خالية» خ ٢٢٦، ٣٤٨.

جسر
پل. آن فقط يكبار در «نهج» يافته است. آن حضرت به كميل بن زياد عامل «هيت» كه جلو غارتگران را نمى گرفت نوشت: «... فقد صرت جسرا لمن اراد الغارة من اعدائك على اوليائك...» نامه ٦١، ٤٥٠ به تحقيق براى غارتگران از دشمنانت بر عليه دوستانت، پلى گشته اى

جسم
تن، چون جسم در مقابل روح است مى شود گفت: جسيم فقط راجع به تن است، آن به لفظ مفرد و جمع و وصف چهارده بار در «نهج» آمده است در رابطه با معاويه به عثمان بن حنيف مى نويسد: «... و سأجهد فى ان أطّهر الارض من هذا الشخص المعكوس و الجسم المركوس» نامه ١٤٥، ٤١٩، و حتما تلاش خواهم كرد تا زمين را از اين شخص وارونه و از اين جسم مقلوب الفكر پاك گردانم
جسيم: بزرگ. «و لو فكّروا فى عظيم القدرة و جسيم النعمة لرجعوا الى الطريق و خافوا عذاب الحريق» خ ١٨٥، ٢٧٠، «مجسمّات» به صيغه اسم مفعول جسيم دار شده ها چنانكه در خ ٩١، ١٢٦ آمده است.

جشب
(بر وزن عقل) غليظ شدن طعام و يا بى خورش شدن آن:
«جشب الطعام جشبا: غلظ او كان بلا ادم»
و نيز اسم آيد به معنى طعام غليظ يا بى خورش و خالى و آن پنج دفعه در «نهج» بكار رفته است: آن حضرت (صلوات اللّه عليه) به عثمان بن حنيف مى نويسد: «... ااقنع من نفسى بان يقال هذا امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدهر او اكون اسوة لهم فى جشوبة العيش» نامه ٤٥، ٤١٨ منظور از «جشوبة» در اينجا خشونت و سختى زندگى است. يعنى: آيا فقط به اين قناعت كنم كه به من امير المؤمنين گويند و با مردم در گرفتاريهاى روزكار شريك نباشم و در سختى زندگى براى آنها سر مشق نشوم و در رابطه با بعثت رسول الله فرموده: «انّ الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و انتم معشر العرب على شرّ دين... تشربون الكدر و تأكلون الجشب و تسفكون دمائكم و تقطعون ارحامكم» خ ٢٦، ٦٨ و جشب (بر وزن كتف) طعام غليظ و ناخوردنى يا بدون خورش. و راجع به زهد عيسى (عليه السلام) فرموده: «فلقد كان يتوسّد الحجر و يلبس الخشن و يأكل الجشب» خ ١٦٠، ٢٢٧.

جشع
شدت حرص. و آن يكبار بيشتر در «نهج» يافته نيست. در نامه عثمان بن حنيف مى نويسد: «هيهات ان يغلبنى هواى و يقودنى جشعى الى تخيّر الاطعمة...» نامه ٤٥، ٤١٨.

جعجع
از اين ماده فقط يكمورد در «نهج» داريم، در رابطه با حكمين فرموده: «فاجمع رأى ملئكم على ان اختاروا رجلين فاخذنا عليهما ان يجعجعا عند القران و لا يجاوزاه» خ ١٧٧، ٢٥٦ يعنى رأى جماعت شما بر آن شد كه دو نفر (ابو موسى- عمرو بن عاص) را اختيار كردند، و ما بر آندو شرط كرديم كه در نزد قران بايستند و از آن تجاوز نكنند «جعجع البعير» يعنى شتر خوابيد و او را خوابانيد آن لازم و متعدى هر دو آمده است، منظور از آن ايستادن و توقف در حكم قرآن است.

جعفر
جعفر بن ابى طالب رضوان الله عليه، برادر امير المؤمنين (صلوات اللّه عليه) كه در موته شهيد شد. و جعفر طيّار لقب گرفت، او رئيس مهاجرين حبشه بود كه بعد از فتح خيبر از حبشه به مدينه آمد، رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: نمى دانم به كدام يك بيشتر شاد باشم به فتح خيبر يا به آمدن جعفر نام مباركش يكبار به لفظ جعفر، بار ديگر به لفظ طيّار در «نهج» آمده است.
آن حضرت به معاويه مى نويسد: «چون تنور جنگ شعله ور مى شد، رسول خدا- ص- اهل بيت خويش را جلو مى انداخت تا اصحاب خويش را به وسيله آنها حفظ نمايد در نتيجه: «فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر و قتل حمزة يوم احد و قتل جعفر يوم موتة» نامه ٤، ٣٦٩، توضيح آن در «احد» گذشت. و در نامه بيست هشتم، ٣٨٦ باز به معاويه مى نويسد: «... او لا ترى انّ قوما قطّعت ايديهم فى سبيل الله و لكلّ فضل- حتى اذا فعل بواحدنا ما فعل بواحدهم قيل: الطيّار فى الجنّة و ذو الجناحين». آيا نمى بينى كه گروهى دستشان در راه خدا قطع مى شود، گر چه همه آنها داراى فضلت هستند، اما وقتى به يكى از ما اهل بيت واقع شود نظير آنچه به ديگران واقع مى گردد به او لقب داده مى شود: «الطيّار فى الجنّة و ذو الجناحين» (كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: خداوند به جعفر بن ابى طالب به عوض دو دستش كه بريده شد، دو بال داد و با ملائكه در شب پرواز مى كند (ترجمه آزاد)

جعل
قرار دادن، بنظر راغب آن از «فعل و صنع» اعم است و بر پنج معنى آيد، اوّل به معنى شروع، مثل «جعل زيد يقول» دوّم در ايجاد شى ء مثل: «جعل من ماء البحر الزاخر... يبسا جامدا» خ ٢١١، ٣٢٨، سوم ايجاد شى ء از شى ء مثل جمله فوق، چهارم گرداندن شى از حالتى به حالتى (الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ) پنجم حكم بر چيزى با چيزى نحو (وَ يَجْعَلُونَ لِلَّهِ الْبَناتِ).
از اين ماده موارد زيادى در «نهج» داريم كه احتياج به ذكر شاهد نيست «جعل الله سبحانه الاستغفار سببا لدرور الرزق و رحمة الخلق» خ ١٤٣، ١٩٩

جفر
جفير: تيردان، ظرفى كه تيرها را در آن مى گذارند، اين كلمه فقط يك بار در «نهج» يافته است. روزى آن حضرت مردم را به جهاد خواند، گفتند: يا امير المؤمنين اگر خودتان برويد ما نيز مى رويم: فرمود: آيا در اين امر كوچك من خارج شوم بلكه بايد در اينكار يكى از شجاعان شما خارج شود مرا خوش نيست لشكريان، شهر، بيت المال و... را بگذارم و در فوجى پشت فوجى خارج شوم: «ثمّ اخرج فى كتيبة اتبع اخرى، اتقلقل تقلقل القدح فى الجفير الفارغ» خ ١١٩، ١٧٥ يعنى سپس خارج شوم در فوجى در پشت فوجى، و حركت كنم مانند حركت تير بدون سر، در تركش خالى بابى انت و امّى يا مولا و اى خلّاق سخن.
جفف
جفاف (بر وزن سراب) و جفوف: خشك شدن، از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، بعضى از يهود به آن حضرت گفت: هنوز پيامبرتان را دفن نكرده بوديد كه اختلاف كرديد حضرت فرمود: «انّما اختلفنا عنه لا فيه و لكنّكم ما جفّت ارجلكم من البحر حتى قلتم لنبيّكم: (وَ جاوَزْنا بِبَنِي إِسْرائِيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلى ) حكمت ٣١٧. يعنى ما در نبوت و دين آن حضرت اختلاف نكرديم بلكه در رواياتى كه از او نقل شده بود اختلاف نموديم، اما شما هنوز پاهايتان از آب دريا خشك نشده بود (آنگاه كه با معجزه موسى از دريا گذشتيد) كه گفتيد: يا موسى چنانكه اين بت پرستان خدايانى دارند براى ما نيز خدائى بساز، ناگفته نماند: بالاتر از اين منطق نمى شود. و نيز فرموده: «فبلّ الارض بعد جفوفها» خ ١٨٥، ٢٧٢، خداوند زمين را بعد از خشك شدن به وسيله باران مرطوب كرد و نيز در خ ٩١ آمده است.

جفن
جفن (بر وزن عقل) پرده چشم كه به وقت بستن آنرا مى پوشاند (پلكها) جمع آن جفون است در لغت آمده:
«الجفن: غطاء العين من اعلى و اسفل»
جفنه به معنى كاسه است، جمع آن جفان بر وزن كتاب و اجفان است، اين ماده به ابن دو معنى پنج بار در نهج آمده است.
آن حضرت شنيد كه فرماندار بصره عثمان بن حنيف به ميهمانى مجلّلى رفته است، در عتاب به وى نوشت: «... يابن حنيف: فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك الى مأدبة فاسرعت اليها، تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان...» نامه ٤٥، ٤١٦، پسر حنيف بمن خبر رسيد كه مردى از جوانان اهل بصره تو را به طعامى (ميهمانى) دعوت كرده و تو شتابان به آن رفته اى گفتند: طعامهاى رنگارنگ دلچسب براى تو مى خواستى و مى آوردند، و كاسه هاى طعام پيش تو آورده مى شد... در رابطه با خفّاش فرموده: «فهى مسدلة الجفون بالنهار على حداقها و جاعلة الليل سراجا تستدلّ به فى التماس ارزاقها» خ ١٥٥، ٢١٧ خفّاش در روز روشن پلكهاى خود را بر حدقه هاى چشم گذاشته، در عوض، شب تاريك را براى خود چراغ قرار داده، به وسيله شب در يافتن روزى خود راه پيدا مى كند و نيز در همانجا آمده: «اطبقت الاجفأن على مآقيها، ايضا در وصف طاووس فرموده: «فى ضفّتى جفونه» خ ١٦٥، ٢٣٧، و نيز در خ ٩١ آمده است.

جفو
جفاء به معنى كنار شدن و دور شدن آيد چنانكه
در قاموس گفته: «جفا جفاء و تجافى: لم يلزم مكانه»
و
در اقرب الموارد آمده: تجافى جنبه عن الفراش: بنا و تنحّى»
و نيز به معنى جفا كردن و بدى كردن باشد چنانكه آمده:
«جفا جفوا و جفاء: ضدّ واصله و فعل به ما يسوئه».
اين ماده به اين دو معنى، چهارده بار در «نهج» آمده است در رابطه با زهد فرمايد: «طوبى لنفس ادّت الى ربها فرضها... فى معشر اسهر عيونهم خوف معادهم و تجافت عن مضاجعهم جنوبهم» نامه ٤٥، ٤٢٠.
خوشا به نفسى كه واجب را به خدايش ادا كند... در گروهى كه خوف معاد خواب را از چشمشان ربوده و پهلوهايشان براى تهجّد از خوابگاهها كنار شده است. آن حضرت در نامه ١٩، ٣٧٦ به بعضى از فرمانداران خويش مى نويسد: دهاقين اهل شهر تو از خشونت و قساوت و تحقير و جفاى تو شكايت كرده اند، فكر كردم ديدم اهل آن نيستند كه مقرّب شوند زيرا كه مشركند و نيز مناسب نيست دور و كنار زده شوند كه اهل معاهده اند، با آنها به طور نرمى آميخته با نوعى خشونت رفتار كن: «امّا بعد فانّ دهاقين اهل بلدك شكوا منك غلظة و قسوة و احتقارا و جفوة، و نظرت فلم ارهم اهلا لان يدنو لشركهم و لا ان يقصوا و يجفوا لعهدهم...» در اينجا كلمه «جفوة» به معنى دوّم و «يجفوا» به معنى اوّل و كنار كردن است.
«مجفّو» كنار گذشت شده چنانكه در نامه ٤٥، ٤١٤ آمده است «جافى» غليظ «جافى الخلق» يعنى غليظ الخلق، جمع آن «جفاة» است چنانكه درباره اهل شام فرموده: «جفاة طغام عبيد اقزام» خ ٢٣٦، ٣٥٧ و در «اوب» گذشت، منظور از «جفوة الجافية» در خ ١٥١، ٢١٠ ظاهرا غلظت شديد است.

جلب
(بر وزن عقل و شرف) راندن، سوق دادن:
«جلبه جلبا: ساقه من موضع الى آخر و جاء به من بلد الى بلد للتجارة»
از اين ماده بيست و پنج مورد در «نهج» آمده است. چنانكه فرموده: «فربّ كلمة سلبت نعمة و جلبت نقمة» حكمت ٣٨١.

اجلاب
راندن با صيحه و جمع شدن براى جنگ در رابطه با آمدن طلحه به بصره فرموده به خدا قسم خونخواهى عثمان براى آن بود كه ترسيد از وى خون عثمان را بخواهند: «فارادان يغالط بما اجلب فيه ليلتبس الامر و يقع الشّك» خ ١٧٤، ٢٤٩ يعنى غرض وى با اين راندن سپاه آن بود كه كار مشتبه شود و شكّ در كار او واقع شود و در وصف شيطان فرموده: «و ان يجلب عليكم بخيله و رجله» خ ١٩٢، ٢٨٧ و اينكه براند بر شما سواران و پياده گانش را يا صيحه بزند بر شما براى اضلالتان با سواران و پيادگانش. در رابطه با ملخ فرمود: «و لا يستطيعون ذبّها و لو اجلبوا بجمعهم...» خ ١٨٥، ٢٧١ چون به مزرعه حمله كند قدرت دفع آنرا ندارند هر چند همه شان به جنگ او جمع شوند.

استجلاب
طلب جلب شدن، آن حضرت چون خبر بيعت شكنى اهل بصره را شنيد فرمود: «الا و انّ الشيطان قد ذمّر حزبه و استجلب جلبه ليعود الجور الى اوطانه...» خ ٢٢، ٦٣، بدانيد: شيطان حزب خويش را بر انگيخته و از نيروهاى سوق شده خود خواسته تا ظلم به وطن خود باز گردد جلب بر وزن شرف به معنى مجلوب و سوق شده است.

جلب
(بر وزن جسر) در اصل به معنى پرده رحل شتر است. به طور مجاز به پوست دانه گفته مى شود آن حضرت به عثمان بن حنيف مى نويسد: «و الله لو اعطيت الاقاليم السبعة مع ما تحت افلاكها على ان اعضى الله فى نملة اسلبها جلّب شعيرة ما فعلته» خ ٢٢٤، ٣٤٧ به خدا قسم اگر همه اقاليم هفتگانه را با آنچه در آنها است بمن دهند تا در مقابل، پوست دانه جوى را از دهان مورچه اى بگيرم نمى گيرم «جليبه» چيزيكه انسان بر خلاف طبعش انجام مى دهد در خطبه ٢٣٤، ٣٥٥ آمده «و منكر الجليبة»

جلّاب
كسيكه برده ها را از شهرى به شهرى مى برد چنانكه در نامه ٥٣ آمده است.

جلباب
لباس چادر مانند
در اقرب الموارد آمده: الجلباب: «القميص و ثوب واسع للمرأة دون الملحفة»
آن روسرى و نحو آن نيست بلكه لباس چادر مانندى است كه زنان از روى لباس مى پوشيدند، از اين ماده نه مورد در «نهج» ديده مى شود گويند: بعد از قتل طلحه و زبير در ضمن كلامى به مردم فرمود: «سترنى عنكم جلباب الدين» خ ٤، ٥١، لباس دين مرا از شما مستور كرد، يعنى: آنچه شما را از من مانع شد، آن بود كه شما ظاهرا اهل دين بوديد.
در حكمت ١١٢ فرموده: «من احبّنا اهل البيت فليستعدّ للفقر جلبابا» مرحوم رضى در ذيل اين سخن فرموده: اين سخن معنى ديگرى دارد كه محلّ ذكر آن نيست، محمد عبده گويد: هر كس آنها را دوست بدارد، فقط براى خدا دوست بدارد، دنيا از آنها طلبيده نمى شود. ابن ميثم فرموده: چون محبّ حقيقى بايد از آنها متابعت كند و از كارهاى آنها ترك دنيا، نادارى و صبر بر آن است هر محبّ نيز بايد شعارش همان باشد، بعبارت ديگر بايد در بى اعتنائى به دنيا و تحمّل بر نادارى تابع آنها باشد (باختصار).
به نظر نگارنده پرهيز از حرامها و احتياط از مشتبهات هر قدر بيشتر باشد محروميّت زياد خواهد بود، آن يك نوع فقر و نارسائى است و الله اعلم، ابن ميثم در شرح اين سخن كلامى از ابن قتيبه نقل كرده است.
جمع جلباب، جلابيب آيد چنانكه به معاويه مى نويسد: «و كيف انت صانع اذا تكشّفت عنك جلابيب ما انت فيه من دنيأ قد تبهّجت بزينتها» نامه ١٠، ٣٦٩. چطور خواهى بود چون زدوده شود از تو پرده هاى آنچه در آن هستى از دنيائيكه باز نيت خود بهجت آور شده است.

جلجل
اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» ديده مى شود، چنانكه درباره علم خدا فرموده: «فسبحان من لا يخفى عليه سواد غسق داج و لا... ما يتجلجل به الرّعد فى افق السماء» خ ١٨٢، ٢٦١. جلجله صداى رعد است يعنى منزه است خدائيكه مخفى نمى ماند بر او تاريكى شب بسيار ظلمانى و نه صداى رعد در افق آسمان.

جلد
(بكسر اول): پوست بدن خواه پوست بدن انسان باشد يا حيوان و به فتح اول به معنى تازيانه زدن است. بقول طبرسى و راغب اين تسميه به علّت رسيدن تازيانه به پوست بدن است، اين ماده به اين دو معنى دوازده بار، در «نهج» آمده است. درباره استغفار فرموده: «... و الخامس ان تعمد الى اللحم الذى نبت على السّحت فتذيبه بالاحزان حتى تلصق الجلد بالعظم» حكمت ٤١٧. خوارج، مرتكب كبيره را كافر مى دآن ستند، آن حضرت در ردّ عقيده آنها چنين فرمود: «و قد علمتم انّ رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... قطع السارق و جلد الزّانى غير المحصن ثمّ قسّم عليهما من الضى ء و نكحا المسلمات» خ ١٢٧، ١٨٤، مى دانيد كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دست سارق را بريد و به زانى غير محصن تازيانه زد، سپس به آنها از غنيمت سهم داد و آنها با زنان مسلمان ازدواج كردند، يعنى اگر مرتكب كبيره كافر بود، آن حضرت چنان نمى كرد و اجازه زن گرفتن از مسلمانان به آنها نمى داد.
جلد (بر وزن شرف) صلابت، صبر، زياد قوى بودن، چنانكه فرموده: «رأى الشيخ احبّ الى من جلد الغلام» حكمت ٨٦، رأى و نظر پيرمرد از زيركى جوان بر من محبوبتر است.

تجلّد
اظهار صلابت و تكلّف بر آن. آن حضرت به وقت دفن فاطمة زهرا (عليه السلام) خطاب به قبر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «... قلّ يا رسول اللّه عن صفيّتك صبرى و رقّ عنها تجلّدى» خ ٢٠٢، ٣٢٠، اى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) از مفارقت دختر پاكت تحمّلم كم شد، و صبر و شكيبائيم به آخر رسيد (صلوات و سلام خدا بر تو اى مولا و بر همسر طاهره ات).

جلس
و جلوس: نشستن. آن از «قعود» اعم است، مجالسه: نشستن با كسى و چيزى.
«جالسه: جلس معه»
«جلسة» بكسر اوّل براى هيئت است، «مجلس» اسم مكان است محلّ نشستن. از اين ماده پانزده مورد در «نهج» يافته است.
آن حضرت در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد كان (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يأكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله» خ ١٦٠، ٢٢٨، يعنى: در هيئت بردگان مى نشست. و در وصف قرآن مجيد فرموده: «ما جالس هذا القرآن احد الّا قام عنه بزيادة او نقصان زيادة فى هدى او نقصان من عمى» خ ١٧٦، ٢٥٢.

جلف
جلفة القلم به معنى سر قلم است. ابن ميثم فرموده:
«جلفة القلم: سنانه».
در لغت آمده: «الجلفة من القلم من مبراه الى سنّه»
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده، آن حضرت به ابى رافع كه حسابدار و كاتبش بود فرمود: «الق دواتك و اطل جلفة قلمك و فرّج بين السطور و قرمط بين الحروف فانّ ذلك اجدر بصباحة الخطّ» حكمت ٣١٥، يعنى دواة و جوهر خود را اصلاح كن، سر قلم را دراز نما، ميان سطرها فاصله قرار بده، حروف را نزديك هم بنويس، آن به خوبى خطّ كمك است.

جلل
جلال: بزرگى قدر. عظمت.
راغب گويد: جلالت بزرگى قدر است، جلال بدون تاء بالاترين عظمت است و از صفات مخصوص خداست و در غير او به كار نرود،
اقرب الموارد آنرا از بصائر نقل مى كند. از اين ماده بيست و پنج مورد در «نهج» يافته است.
آن گاهى در بزرگى سنّ به كار رفته است مثلا آن حضرت به عثمان مى فرمايد: «فلا تكوننّ لمروان سيّقة يسوقك حيث شاء بعد جلال السنّ و تقضّى العمر» خ ١٦٤، ٢٣٥، بعد از بزرگى سنّ و گذشتن عمر براى مروان مانند چهار پاى سوق شده مباش كه به هر طرف بخواهد تو را سوق بدهد. در لغت آمده: «السيّقة: ما استاقه العدوّ من الدوابّ» و نيز فرموده: «انّ من حق من عظم جلال اللّه سبحانه فى نفسه... ان يصغر عنده... كلّ ما سواه» خ ٢١٦، ٣٣٤. كه منظور از جلال، عظمت و كبريائى است.

اجلال
بزرگ كردن، منزّه كردن:
«اجلّه اجلالا: عظّمه- نزّهه»
چنانكه فرموده: «و معلّم نفسه و مؤدّبها احقّ بالاجلال من معلّم الناس» حكمت ٧٣، آنكه خود را تعليم مى دهد و ادب مى كند سزاوارتر است به تعظيم كردن از معلم ديگران.

جليل
بزرگ و با عظمت، جلائل جمع جليله است، چنانكه در خطبه ٢٢٣ آمده است.

جلم
(بر وزن شرف) قيچى:
«الجلم: المقراض»
آن فقط يكدفعه در نهج به كار رفته است آنجا كه در مقام زهد فرموده: «فلتكن الدنيا فى اعينكم اصغر من حثالة القرظ و قراضة الجلم» خ ٣٢، ٧٦، حثاله پوستى است كه از دانه جو و برنج به وقت پاك كردن افتد، قرظ: برگ درختى است كه با آن دبّاغى كنند. يعنى: دنيا در چشم شما از پوست دانه اى كه به وقت پاك كردن مى ريزد و از قراضه و خورده هاى پشم كه به وقت قيچى كردن مى ريزد، كمتر باشد.

جلمد
(بر وزن عقرب) و جلمود: صخره و سنگ سخت. اين لفظ به صورت مفرد و جمع سه بار در «نهج» ديده مى شود، يكى در شعريكه آن حضرت از شاعر بنى اسد نقل كرده و به معاويه نوشته است: اگر من به سوى تو آمدم حق است كه خداوند براى انتقام از تو مرا به سوى تو بفرستد و اگر به طرف من آمدى، مانند قول برادر بنى اسد خواهد بود كه گفته است:
مستقبلين رياح الصيف تضربهم بحاصب بين اغوار و جلمود
نامه ٦٤، ٤٥٤، روبرو بوديد با طوفانهاى تابستان كه مى زد آنها را با خرمنى از غبارها و سنگها. و در رابطه با خلقت زمين فرموده: «و جبل جلاميدها... فارساها فى مراسيها» خ ٢١١، ٣٢٨، آفريد صخره ها و كوههاى زمين را و آنها را در قرارگاه خود ثابت و استوار كرد و نيز در خطبه ١٩١ آمده است.

جلو
(بر وزن عقل) آشكار شدن و آشكار كردن، لازم و متعدى هر دو آمده است:
«جلى لى الامر: وضح»
از اين ماده بيست و يك مورد در «نهج» يافته است.
تجلّى نيز به معنى آشكار شدن است، در رابطه با خداوند فرموده: «فتجلّى لهم سبحانه فى كتابه من غير ان يكونوا رأوه بما اراهم من قدرته» خ ١٤٧، ٢٠٤، خداى سبحان به آنها در كتابش آشكار شد با آنچه از قدرتش به آنها داد بى آنكه خدا را ببينند. در صفين به يارانش فرمود: «... فصمدا صمدا حتّى ينجلى لكم عمود الحقّ» خ ٦٦، ٩٧، يعنى در قصد خويش ثابت باشيد تا ستون حق بر شما آشكار شود.

جلاء
(به فتح و كسر اوّل) روشنى و رفتن زنگ و تيرگى. چنانكه فرموده: «انّ اللّه سبحانه و تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب» خ ٢٢٢، ٣٤٢. خداوند ذكر اللّه را روشنى قلوب گردانده است. ايضا جلاء به معنى خارج شدن و خارج كردن از محلّ و نيز به معنى افتراق آيد. چنانكه در رابطه با دنيا فرموده: «و الدنيا دار منى لها الفناء و لاهلها منها الجلاء» خ ٤٥، ٨٥، دنيا دارى است كه براى آن فنا مقدّر شده و براى مردمش از آن، خارج شدن مقدّر گشته است. و آنگاه كه از عبد اللّه بن عباس خواست حكومت فارس را به زياد بن ابيه بدهد، به زياد چنين فرمود: «استعمل العدل و احذر العسف و الحيف فانّ العسف يعود بالجلاء و الحيف يدعو الى السيف» حكمت ٤٧٦، با عدالت حكومت كن. از شدت در غير حق و از ظلم بپرهيز كه شدت در غير حق سبب تفرق و از بين رفتن وحدت است و ظلم، مظلومان را وادار به قيام و شمشير مى كند.

جلىّ
آشكار. مجلوّ: آشكار شده. مجليه: بيرون كننده. متجلّى: آشكار.

جمجمه
كاسه سر. استخوانى كه مغز آدمى در آن است. اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، در جنگ جمل به فرزندش محمد حنفيّه فرمود: «تزول الجبال و لا تزل. عضّ على ناجذك. اعر اللّه جمجمتك. تد فى الارض قدمك...» ١١، ٥٥، كوهها از جاى خود حركت كنند تو حركت نكن. دندان بر دندان نه. سرت را به خدا عاريه ده. قدمت را در زمين محكم كن.

جمح
رفتن با شتاب. (سركشى اسب)
راغب گويد: اصل آن در اسب است كه تند رفتن و شتابش در حدى است كه راكب نتواند بازش دارد.
جموح و جماح نيز به آن معنى است. آن حضرت درباره زبان انسان فرموده: «و اجعلوا اللسان واحدا و ليخزن الرجل لسانه فانّ هذا اللسان جموح بصاحبه» خ ١٧٦، ٢٥٣، زبان خود را يكى كنيد، هر كس زبان خويش را حفظ كند كه اين زبان نسبت به صاحب خود سركش است. در باره دنيا فرموده: «الجامحة الحرون» خ ١٩١، ٢٨٥ يعنى سركش است و اگر رفتن بخواهى توقف مى كند. منظور از «جمحات» در نامه ٥٣، ٤٢٧ سركشيهاى نفس است و «جموح الدهر» در نامه ٣١ سركشى روزگار است.

بنى جمح
نام قبيله اى است كه سرشناسان آن در جمل به كمك عايشه آمدند، آن حضرت در رابطه با كشته شدن طلحه و زبير كه از عبد مناف بودند و فرار كردن بنى جمح فرموده: «ادركت و ترى من بنى عبد مناف و افلتتنى اعيان بنى جمح» خ ٢١٩، ٣٣٧، انتقام خويش را از بنى عبد مناف گرفتم ولى سرشناسان بنى جمح از دست من در رفتند.

جمد
و جمود: ايستادن و خشكيدن.
«جمد الماء: قام. جمد الدم: يبس»
جامد: بى حركت. از اين ماده، نه مورد در «نهج» آمده است. درباره خميره آدم (عليه السلام) فرموده: «اجمدها حتى استمسكت و اصلدها حتى صلصلت» خ ١، ٤٢، آن گل شكل يافته را خشكانيد تا قوام يافت و آنرا سخت گردانيد تا خشك گرديد و مانند سفال صدا مى كرد. درباره حفظ آبرو فرموده: «ماء وجهك جامد يقطره السئوال فانظر عند من تقطره» حكمت ٣٤٦، آب رويت ايستاده و محفوظ است، سئوال آبرويت را مى ريزد. ببين پيش كدام كس آنرا مى ريزى يعنى: سئوال را از اهلش بكن «جمادا لا ينمون» خ ٢٢١، ٣٣٩ درباره مردگان است.

جمس
به معنى جامد شدن است. در لغت آمده اكثرا درباره آب جامد و درباره روغن جامس گويند. نبات جامس آن ستكه طراوتش رفته باشد، آن يكبار بيشتر در «نهج» يافته نيست. درباره روزى يافتن مورچه فرموده: «لا يحرمها الديّان و لو فى الصّفا اليابس و الحجر الجامس» خ ١٨٥، ٢٧٠، خداى ديّان او را محروم نمى كند هر چند در روى سنگ صاف خشك و يا سنگ خاره باشد.

جمع
گرد آوردن. اجتماع. جمع شدن. جماع مصدر است به معنى اسم فاعل نيز آيد، به حارث همدانى نوشته: «و اسكن الامصار العظام فانّها جماع المسلمين» نامه ٦٩، ٤٦٠، در شهرهاى بزرگ ساكن باش كه آنها جامع مسلمين هستند. جماعت: گروه جمع شده. اجماع: اتفاق.
«اجمع القوم على امر: اتّفقوا».
آن حضرت به برادرش عقيل درباره دشمنان خويش مى نويسد: «فانّهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» نامه ٣٦، ٤٠٩.

جمعه
روز آخر هفته، طبرسى در مجمع البيان و زمخشرى در كشاف گفته اند: روز جمعه را قبلا «عروبه» مى گفتند، به علت اجتماع مردم جمعه ناميدند رجوع شود به قاموس قرآن، امام (عليه السلام) به حارث اعور مى نويسد: «و لا تسافر فى يوم جمعة حتى تشهد الصلاة» نامه ٦٩، ٤٦٠، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» هست.

جمل
شتر نر. ناقه: شتر ماده. چنانكه ابل مطلق شتر است. به اهل بصره بعد از واقعه جمل مى نويسد: «و لئن الجأتمونى الى المسير اليكم لاوقعنّ بكم وقعة لا يكون يوم الجمل اليها إلّا كلعقة لاعق» نامه ٢٩، ٣٨٩، اگر بار ديگر ناچارم كنيد كه به بصره برگردم، جريانى براى شما پيش مى آورم كه روز جمل در مقابل آن مانند ليسيدن ليسنده باشد.

جمال
زيبائى زياد. چنانكه درباره طاووس خ ١٦٥، ٢٣٧ ده است. اجمال: نيكو كردن. جميل: زيبا و نيكو. تجمّل: زينت كردن. «مجمل» به صيغه فاعل آنكه خوب كار مى كند. و به صيغه مفعول به معنى نامبيّن است. گويند:
«اجمل الشى ء: جمعه من غير تفصيل»
درباره قرآن فرموده: «مفسّرا جمله و مبيّنا غوامضه» منظور از بيان كننده و تفسير كننده شايد امام و خليفه رسول اللّه (صلّى الله عليه وآله وسلّم) باشد. «جمله» به معنى اجزاء جمع شده است:
«الجملة: جماعة الشى ء».

جمّ
كثير. بسيار.
«جمّ الماء: كثر»
آن حضرت خطاب به كميل فرموده: «... انّ هاهنا لعلما جمّا (و اشار بيده الى صدره) لو اصبت له حملة» حكمت ١٤٧ يعنى در اينجا (سينه مباركش) علم بسيارى هست اى كاش براى آن حامل پيدا مى كردم.

جمّه
به فتح جيم: چاه پر آب و نيز محلّى از كشتى كه آبهاى ترشّح شده در آن جمع مى شود، جمع آن جمّات است، آن حضرت در حكمت ٤٥ فرموده: اگر از بيخ بينى مؤمن را با اين شمشير بزنم كه مرا دشمن دارد، دشمن نخواهد داشت و اگر همه جمع شده هاى دنيا را مقابل منافق بريزم تا مرا دوست دارد، دوست نخواهد داشت: «و لو صببت الدنيا بجمّاتها على المنافق على أن يحبّنى ما احبّنى» گوئى جمع شده ها در ظرفى است و امام آنرا پيش منافق وارونه مى كند تا هر چه دارد بريزد.

اجمام
ترك كردن انسان و غيره براى استراحت. آن حضرت به مالك اشتر مى نويسد: «... و عليك فى عمارة بلادك و تزيين و لا يتك... بما ذخرت عندهم من اجمامك لهم» نامه ٥٣، ٤٣٦، ديارت را آباد كن، ولايت خويش را مزيّن نما. با آنچه از استراحت دادنت پيش آنها ذخيره كرده اى.

جمّة
به معنى كثير است. در نامه ٢٨ ص ٣٨٦.

جنب
(بر وزن عقل) پهلو. دفع. كنار كردن.
«جنبه جنبا: دفعه»- «جنب زيدا الشى ء: نحّاه عنه»
به عقيده راغب معانى اجتناب، جانب، تجنّب و جنابت و غيره همه استعاره از معنى اصلى (پهلو) است. از اين ماده بحدّ وفور در «نهج» آمده است.
چنانكه فرموده: «فمن اشتاق الى الجنّة سلاعن الشهوات و من اشفق من النار اجتنب المحرمات» حكمت ٣١.
تجنيب هم لازم آمده و هم متعدى، چنانكه فرموده: «حفظ الناسخ فعمل به و حفظ المنسوخ فجنّب عنه» خ ٢١٠، ٣٢٧ كه «جنّب» لازم و به معنى كنار شدن است. مجانبه هم در جنب هم قرار گرفتن و هم از هم كنار شدن است. در مقام نصيحت فرموده: «جانبوا الكذب فانّه مجانب للايمان» خ ٨٦، ١١٧، از دروغ كنار باشيد كه دروغ از ايمان كنار است. «سبحانك ما اعظم ما نرى من خلقك و ما اصغر كلّ عظيمة فى جنب قدرتك» خ ١٠، ١٥٨، كه «جنب» به معنى كنار و جانب است.

جانب
طرف. به اهل كوفه فرموده: «ما انتم الّا كابل ضلّ رعاتها فكلّما جمعت من جانب انتشرت من آخر» خ ٣٤، ٧٨.

جناب
آستانه و محلى كه نزديك به مردم است (ناحيه و نواحى) در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم سقيا منك تعشب بها نجادنا... و يخصب بها جنابنا» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا چنان باران عطا فرما كه با آن ارتفاعات ما پر از روئيدنى گردد و ناحيه ما به فراوانى رسد.

جنوب
بفتح اول: باد جنوب. در ملامت يارانش فرموده: «و اللّه لو لا رجائى الشهادة عند لقائى العدوّ... فلا اطلبكم ما اختلف جنوب و شمال» خ ١١٩، ١٧٦، كه منظور از «جنوب باد جنوب است.

جنوب
بضمّ اوّل: پهلوها. به يارانش در تشويق به جهاد فرموده: «و اعطوا السيوف حقوقها و وطّئوا للجنوب مصارعها» نامه ١٦، ٣٧٤، حق شمشيرها را (در شكار دشمن) بدهيد و پهلوها را براى افتادن در قتلگاه آماده كنيد.



۱۳
مفردات نهج البلاغه

جنح
جناح: بال پرنده. دو طرف شى ء دو جناح آن (دو طرف) گويند. فعل جنح به معنى ميل كردن است، گناهى كه انسان را از حق به باطل مايل مى كند جناح گويند. از اين ماده، ٢٦ مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با جنگ صفين به شهرها نوشت: اختلاف فقط در خون عثمان بود گفتيم: بيائيد آنچه را كه امروز تدارك نمى شود، با آرامش مداوا كنيم: «فابوا حتى جنحت الحرب و ركدت و قدت نيرانها...» نامه ٥٨، ٤٤٨، ولى آنها امتناع كردند تا جنگ به طرف وقوع متمايل شد و استقرار يافت و آتشش شعله ور گرديد. درباره دنيا فرموده: «لا ينال امرء... و لا يمسى منها فى جناح امن الّا اصبح على قوادم خوف» خ ١١١، ١٦٥، جناح به معنى طرف است.
به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «فاخفض لهم جناحك و الن لهم جانبك و ابسط لهم وجهك» نامه ٢٧، ٣٨٣، بال خويش را براى رعيت فرود آور (با آنها مهربان باش) پهلوى خويش براى آنها نرم گردان (در حضور تو بودن براى آنها آسان باشد) و با آنها گشاده رو باش.
درباره برادرش جعفر طيّار به معاويه مى نويسد: چون كارى مانند كار ديگران به سر ما آيد ما با مكرمت و بزرگوارى ياد مى شويم چنانكه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) درباره شهادت برادرم جعفر از او با لقب «الطيار ذو الجناحين» نام بردند. نامه ٢٨، ٣٨٦. بالكن ها و قسمتهاى اضافى كه از ديوار خانه بيرون آمده اند در عرب «رواشن» و «اجنحه» ناميده مى شوند، آن حضرت راجع به خرابى بصره با آمدن صاحب زنج فرموده: «ويل لسكككم العامرة و الدور المزخرفة التى لها اجنحة كاجنحة النّسور» خ ١٢٨، ١٨٥، واى براى راههاى آباد و خانه هاى زرنگارتان كه بالهائى مانند بالهاى عقابها دارند. در رابطه با جناح (بال) ملائكه در خطبه اول و خطبه ٩١ آمده كه ملائكه بالها دارند، در جائى فرموده: «و أنشأهم على صور مختلفات و اقدار متفاوتات اولى اجنحة تسبّح جلال عزّته» خ ٩١، ١٢٩ و در جاى ديگرى آمده: «و منهم الثّابتة فى الارضين السفلى اقدامهم... ناكسة دونه ابصارهم متلفعون تحته باجنحتهم» خ ١، ٤١٠، ظهور اوّلى در آن ستكه جناحهاى ملائكه ابعاد قدرت و توانائى آنهاست چنانكه در «قاموس قرآن» ذيل جناح گفته ايم ولى ظهور دوّمى در وجود جناح است مگر آنكه منظور از پيچيده شدن به بال، پيچيده شدن به ابعاد قدرت يعنى توانائى هاى گوناگونى است كه خدا به آنها داده است.

جوانح
جمع جانحه و آن دنده زير استخوان سينه است چنانكه ضلع قسمت پشت ظهر دنده است، جوانح دو بار در «نهج» آمده است خطبه ٣٤ و ١٢٨.
«الجوانح: الاضلاع تحت الترائب ممّا يلى الصدر».

جند
لشكر. جمع آن جنود و اجناد است. «جنيد» لشكر كوچك چنانكه در خ ٣٩، ٨٢، از اين مادّه بيست و شش مورد در «نهج» آمده است كه به بعضى اشاره مى شود آن حضرت پس از شكست آشوب بصره به مردم آنجا چنين فرمود: «كنتم جند المرأة و اتباع البهيمه. رغا فاجبتم و عقر فهربتم» خ ١٣، ٥٥، لشكريان زن (عائشه) بوديد، پيروان حيوان زبان بسته (شتر) بوديد، صدا كرد به دورش جمع شديد، كشته شد فرار كرديد.
به مالك اشتر مى نويسد: «فالجنود باذن اللّه حصون الرعيّة و زين الولاة و عزّ الدين و سبل الامن و ليس تقوم الرعية الّا بهم» نامه ٥٣، ٤٣٢، لشكريان به اذن خداوند، قلعه هاى رعيّت و زينت و اليان و عزّت دين و راههاى امنيّت هستند، رعيت جز با لشكريان، استوار و منظم نمى شوند. به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «و اعلم- يا محمد بن ابى بكر- انّى قد وليّتك اعظم اجنادى فى نفسى اهل مصر» نامه ٢٧، ٣٨٤، اجناد فقط يكبار در «نهج» آمده است.

جندل
سنگ. جمع آن جنادل است كه فقط يك مورد در «نهج» ديده مى شود درباره مردگان فرموده: «و قد طحنهم بكلكله البلى و اكلتهم الجنادل و الثرى» خ ٢٢٦، ٣٤٩، پوسيدگى با سينه اش آنها را آرد كرده، و سنگها و خاك آنها را خورده است، آن حضرت پوسيدگى را به سينه شتر تشبيه كرده كه چيزى را زير سينه اش خرد مى كند.

جنس
نوع شى ء:
«الجنس: الضرب من كلّ شى ء و الجمع: الاجناس»
از اين ماده چهار مورد به صورت جمع در «نهج» ديده مى شود: «و لو اجتمع جميع حيوانها... و اصناف اسناخها و اجناسها... على احداث بعوضة ما قدرت» خ ١٨٦، ٢٧٥، اگر همه حيوانهاى زمين و اصناف سنخهاى آن و انواع آن براى خلقت پشه ريزى جمع شوند نتوانند: «و قدّر اقواتها و احصى اجناسها» خ ١٨٥، ٢٧٢.

جنّ
(به فتح اول) پوشيدن:
«جنّه جنّا و جنونا: ستره»
فعل آن لازم و متعدى بنفسه و متعدى بغير آمده است، به قلب انسان جنان گويند كه در ميان بدن پوشيده است، باغ و مزرعه را جنت و جنّات گويند كه روى زمين را مى پوشانند، بچه را در شكم مادر جنين گويند كه شكم مادر او را پوشانده است. ديوانه را مجنون گويند كه عقلش پوشانده شده است، از اين ماده به طور بى شمار در «نهج» آمده است، آن حضرت در رابطه با حق تعالى فرموده: «لا يلهيه صوت عن صوت... و لا يشغله غضب عن رحمة و لا تولهه رحمة عن عقاب و لا يجنّه البطون عن الظهور و لا يقطعه الظهور عن البطون» خ ١٩٥، ٣٠٩، خدا را صدائى از صدائى مشغول نمى كند، و او را از ظاهر بودن مستور نمى كند، و ظاهر بودن از باطنها قطع نمى نمايد. درباره غضب فرموده: «الحدّة ضرب من الجنون لانّ صاحبها يندم فان لم يندم فجنونه مستحكم» حكمت ٢٥٥. قبر را جنن (بر وزن شرف) گويند كه انسان را مستور مى كند، جمع آن اجنان است چنانكه درباره مردگان فرموده: «و جعل لهم من الصفيح اجنان و من التراب اكفان و من الرّفات جيران» خ ١١١، ١٦٦، براى آنها از روى زمين قبرها قرار داده شد و از خاك كفن ها و از استخوانهاى پوسيده همسايگان معين گرديد، در «نهج» عبده آمده: كفن بودن خاك آن ست كه كفنها مى پوسد بعد خاك كفن آنها مى گردد كه مانند كفن آنها را مى پوشاند. سپر را جنّة و مجنّ گويند كه انسان را به وقت جنگ مستور مى كند، درباره جهاد فرموده: «و هو لباس التقوى و درع اللّه الحصينة و جنّته الوثيقة» خ ٢٧، ٦٩ و در نامه اى به يكى از عموزادگانش مى نويسد: «قلبت لابن عمّك ظهر المجنّ ففارقته مع المفارقين» نامه ٤١، ٤١٣ براى عموزاده ات پشت سپر را رو كردى و با جدا شدگان از او جدا شدى. جمع جنّة، جنن (به ضم جيم و فتح نون) است چنانكه در خ ١١٨، ١٧٥ آمده است و جمع مجنّ، مجانّ (به فتح ميم) آيد چنانكه درباره مغول فرموده: كانّى اراهم قوما كانّ وجوههم المجانّ المطرقه» خ ١٢٨، ١٨٦ گويا مى بينم آنها را گوئى صورتشان سپرهاى پوست چسبيده است، محمد عبده گويد: طراق پوستى است كه بر سپر از روى پوست آن مى چسبانند تا محكم شود

جنّ
(به كسر اول) موجودى است غير مادّى (نيمه مادى) با شعور و اراده، مكلّف، در آخرت مانند انسان مبعوث مى شود، و نيز مانند انسان، مؤمن، مشرك، مطيع، عاص و... مى باشد، اين كلمه دو بار در «نهج» آمده است يكى آنجا كه درباره سليمان فرموده: «الذى سخرّ له ملك الجن و الانس مع النبوّة و عظيم الزلفة» خ ١٨٢، ٢٦٢، ديگرى آنجا كه فرموده: «و هو الذى اسكن الدنيا خلقه و بعث الى الجنّ و الانس رسله» خ ١٨٣، ٢٦٥، تفصيل مطلب را در «قاموس قرآن» (جنّ) مطالعه فرمائيد.

جانّ
اين لفظ دو بار در «نهج» آمده است از آيات قرآن و نهج البلاغه معلوم مى شود كه جانّ و جنّ يكى است كه هر دو با «انس» مقابل آمده اند، و
آنچه در مجمع و كشاف گفته: جانّ پدر جنّ است
و آنچه راغب گفته: جانّ نوعى از جنّ است
مدرك صحيحى ندارد.
امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «الحمد لله الكائن قبل ان يكون كرسىّ او عرش او سماء او ارض او جانّ او انس» خ ١٨٢، ٢٦٢ و درباره خدا فرموده «و انّه لبكل مكان و فى كلّ حين و اوان و مع كل انس و جانّ» خ ١٩٥، ٣٠٩

جنى
چيدن ميوه:
«جنى الثمرة: تناولها من شجرها»
مجتنى: چيننده ميوه: «جنّى» چيده شده، گناه را جنايت گويند كه شخص گناه را به طرف خود مى كشد گوئى مى چيند. راغب استعمال آن را در جنايت به طور استعاره دآن سته است. از اين ماده يازده مورد در «نهج» آمده است.
آن حضرت در توصيف ميوه هاى بهشتى فرموده: «تجنى من غير تكلّف فتأتى على منية مجتنيها» خ ١٦٥، ٢٣٩ آن ميوه ها بدون زحمت چيده مى شوند و آنطور كه چيننده بخواهد پيش او مى آيند. امام (عليه السلام) بابن زمعة كه از وى مال مى خواست فرمود: «انّ هذا المال ليس لى و لالك و انّما هو فى ء للمسلمين و جلب اسيافهم فان شركتهم فى حربهم كان لك مثل حظّهم و الّا فجناة ايديهم لا تكون لغير افواههم» خ ٢٣٢، ٣٥٣ جناة (بفتح اول) چيزى است كه چيده مى شود يعنى: اين مال نه مال من است و نه مال تو، بلكه غنيمت مسلمانان است و فرآورده شمشيرشان، اگر در جنگ با آنها شركت كرده اى، براى تو مثل سهم آنهاست، و گرنه آنچه دستهايشان چيده است فقط مال دهانتان مى شود. و در رابطه با اثبات خدا فرموده: «و هل يكون بناء من غير بان او جناية من غير جان» خ ١٨٥، ٢٧١ «جفاة» (بضم اوّل) جمع جافى است چنانكه به خوارج فرموده: «فأبيتم علىّ اباء المخالفين الجفاة و المنابذين العصاة» خ ٣٥، ٨٠.

جهد
جهد (به فتح اول و ضمّ آن) و جهاد: تلاش توأم با رنج
به نظر بعضى جهاد (بفتح اول) تلاش در عمل و به ضم آن تلاش در رابطه با قوت و طعام است،
جهاد كه به معنى تلاش است به معنى جنگ هم آيد، اجتهاد: تلاش شديد در تحصيل امرى. مجاهده: تلاش و جنگ «مجهود»: تلاش شده و نيز به معنى طاقت و قدرت است «جهد الجهيد» ظاهرا به معنى جهد جميل است.
از اين مادّه شصت و نه مورد در «نهج» آمده است. كه به بعضى از آنها اشاره مى شود، درباره جهاد فرموده: «امّا بعد فانّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصّة اوليائه» خ ٢٧، ٦٩ و درباره عفّت فرموده: «ما المجاهد الشهيد فى سبيل الله باعظم اجرا ممّن قدر فعفّ: لكاد العفيف ان يكون ملكا من الملائكة» حكمت ٤٧٤. و در رابطه با عبرت از ضلالت شيطان فرموده: «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد» خ ١٩٢، ٢٨٧. در خطبه ١٤٩، ٢٠٧ بعد از سفارش به توحيد و نبوت فرموده: «حمّل كلّ امرء منكم مجهوده و خفف عن الجهلة» در نسخه صبحى صالح هر دو فعل از باب تفعيل و مجهول است يعنى تلاش و عمل هر كس بر خودش تحميل شده و بر جاهلان تخفيف داده شده است زيرا كه: «ربّ رحيم و دين قويم» ابن ميثم هر دو را لازم گرفته و اولى را از باب تفعيل دآن سته است يعنى تكليف درباره تبليغ توحيد و نبوت متفاوت است هر يك از دانايان حامل طاقت خويش در تبليغ آندوست و خدا بر جاهلان تخفيف قائل شده است.
درباره شتران صدقه فرموده: «غير متعبات و لا مجهودات» نامه ٢٥، ٣٨٢ يعنى به زحمت افتاده و طاقت رفته نباشند.

جهر
آشكار شدن و آشكار كردن خواه به وسيله ديدن باشد يا شنيدن از اين ماده سه مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت در رابطه به اينكه مردم را به كمك محمد بن ابى بكر خوانده است به عبد الله بن عباس مى نويسد: «و قد كنت حثثت الناس على لحاقه... و دعوتهم سرّا و جهرا و عودا و بدءا» نامه ٣٥، ٤٠٨ و در مقام موعظه فرموده: «و بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر» خ ٢٠، ٦٢، بحق مى گويم: عبرتها با صداى بلند شما را خوانده و پند داده شده ايد با آنچه در آن پند هست.

جهز
تجهيز: آماده كردن، «الاجهاز على الجريح» يعنى تمام كردن قتل او. از اين ماده سه مورد در «نهج» يافته است در رابطه با پايان خلافت و مرگ عثمان فرموده:
«الى ان انتكث عليه فتله و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته» خ ٣، ٤٩، تا رشته اش باز شد و كارش قتل او را تمام كرد و شكم پرستى اش ساقطش نمود. در صفين به يارانش فرمود: «فلا تقتلوا مدبرا و لا تصيبوا معورا و لا تجهزوا على جريح» نامه ١٤، ٣٧٣ فرار كننده اى را نكشيد، تسليم شونده اى را از بين نبريد، قتل زخمى را تمام نكنيد (يعنى نكشيد) و در مقام موعظه فرموده: «تجهّزوا رحمكم الله فقد نودى فيكم بالرحيل» خ ٢٠٤، ٣٢١

جهل
نادانى. بى اعتنائى و سفاهت.
مرحوم طبرسى ذيل آيه ٦٧ بقره فرموده به قولى آن ضدّ علم است (يعنى سفاهت)
اين سخن حق است زيرا كه در بسيارى از موارد، جهل را عدم علم معنى كردن درست نيست مثلا در آيه (قالَ هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ) يوسف: ٨٩، عدم علم منظور نيست، بلكه منظور همان سفاهت و بى اعتنائى به مسئوليت است.
اين ماده به طور وفور در «نهج» به كار رفته و در هر دو معنى استعمال شده است، طلحه و زبير آن حضرت را در عدم مشورت با ايشان ملامت كردند، امام (عليه السلام) در ضمن كلامى به آندو فرمود: «ام اىّ حق رفعه الىّ احد من المسلمين ضعفت عنه، ام جهلته ام أخطأت بابه» خ ٢٠٥، ٣٢٢ يا كدام حقى را كسى از مسلمان پيش من آورد كه از گرفتن آن عاجز شدم يا ندآن ستم و يا در آن خطا كردم
جاهليّت به معنى حالت جهل است
ابن اثير در نهايه گويد: مراد از آن صفت و حالتى است كه عرب قبل از اسلام داشتند از قبيل جهل به خدا و رسول و افتخار به انساب و خود پسندى و ظلم و غيره.
«و لا تكونوا كجفاة الجاهليّة لا فى الدين يتفقّهون و لا عن الله يعقلون» خ ١٦٦، ٢٤٠ در خ ٩٥، ١٤٠ آمده «و استخفتهم الجاهليّة الجهلاء» آن بر وزن صحرا وصف است براى مبالغه.

جهائل
جمع جهل يا مجهول است درباره صفت فسّاق فرموده: «و آخر قد تسمّى عالما و ليس به فاقتبس جهائل من جهّال و اضاليل من ضلّال» خ ٨٧، ١١٩، و
ديگرى خود را عالم ناميده با آنكه عالم نيست بلكه مجهولاتى از نادانان و ضلالتهائى از گمراهان اقتباس كرده است.

جهم
(بر وزن عقل) ترشروئى. جهام (به فتح اول) ابريكه باران ندارد، از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» يافته است در رابطه با دعاى استسقاء فرموده: «اللهم... و انزل علينا سماء مخضلة... غير خلّب برقها و لا جهام عارضها» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا بر ما باران پر آبى بفرست بى آنكه برقش طمع آورنده و بى باران باشد و بى آنكه ابرش خالى از آب باشد «خلّب» برق و ابرى است كه انسان فكر مى كند، باران دارد ولى بارانى در آن نيست. در رابطه با زمان قبل از بعثت فرموده: «قد درست منار الهدى و ظهرت اعلام الرّدى فهى متجّهمة لاهلها عابسة فى وجه طالبها خ ٨٩، ١٢٢. محلهاى نور هدايت در آن مندرس گشته و علامتهاى هلاكت آشكار شده بود، دنيا بر اهلش عبوس و بر طالبانش ترشرو بود.

جهّنم
خانه عذاب.
در اقرب الموارد مى گويد: ابو البقاء گفته گويند: آن اسم عجمى و گويند فارسى و بقولى عبرى است و اصل آن كهنّام است
در قاموس گويد: «ركيّة جهنّام و جهنّم» يعنى چاه عميق و جهنم به علت عميق بودن جهنم ناميده شده است.
به هر حال اين لفظ فقط سه بار در «نهج» آمده است درباره پيشواى ظالم خطاب به عثمان فرموده: «و انى سمعت رسول الله ص يقول يؤتى يوم القيامة بالامام الجائر و ليس معه نصير و لا عاذر فيلقى فى نار جهنّم» خ ١٦٤، ٢٣٥ روز قيامت پيشواى ظالم را مى آورند در حاليكه نه يارى دارد و نه عذر آورى و او در آتش جهنّم انداخته مى شود. ايضا در خطبه ١٩٣ و نامه ١٧، اين كلمه آمده است.

جوب
بريدن.
«جاب الثوب جوبا: قطعه»
جواب كلام را از آنجهت جواب گويند كه سخن گوينده با آن قطع و تمام مى شود (اقرب الموارد) يعنى جواب دهنده سخن او را قطع مى كند. اين ماده به صورت مصدر و فعل بطور مفصل در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «اذا ازدحم الجواب خفى الصواب» حكمت ٢٤٣.
اجابت: جواب دادن به سئوال خواه به طور ردّ جواب باشد و يا به طور عمل مثل: «دعوا للجهاد فاجابوا» خ ١٨٢، ٢٦٤ كه اجابت عملى است. تجاوب: جواب دادن بهمديگر و محاوره است، «استجابت»: مثل اجابت به معنى ردّ جواب است: «يا نوف... انّها لساعة لا يد عوفيها عبد الّا استجيب له» حكمت ١٠٤، اى نوف (اين ساعت شب) وقتى است كه هيچ بنده اى در آن دعا نمى كند مگر آنكه اجابت مى شود. «جوبات» جمع جوبه به معنى حفره است درباره خلقت زمين فرموده: «فسكنت من الميدان لرسوب الجبال... فى جوبات خياشيمها» خ ٩١، ١٣٢ زمين از بالا و پائين رفتن آرام گرفت در اثر رسوب كوهها... در حفره هاى بينى هاى آن.

جوح
هلاك كردن. مستأصل كردن:
«جاج الشى ء جوحا، استأصله»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» ديده مى شود آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فاراد قومنا قتل نبيّنا و اجتياح اصلنا» نامه ٩، ٣٦٨، قوم قريش خواست پيامبر ما را بكشد و ريشه ما را بخشكاند: «ثم قد نسينا كلّ واعظ و واعظة و رمينا بكل فادح و جائحة» حكمت ١٢٢ «جائحه» آفت هلاك كننده.

جود
(به ضمّ اوّل) بذل مال. جودة: خوب و عالى شدن.
«جاد بالمال: بذله»
و نيز آمده:
«جاد جودة: صار جيّدا»
از اين ماده بيست و يك مورد در كلام امام آمده است.
در رابطه با احسان فرموده است: «من ايقن بالخلف جاد بالعطيّة» حكمت ١٣٨ هر كس به ثواب يقين كند، بذل عطا نمايد از آن حضرت (صلوات اللّه عليه) پرسيدند عدالت افضل است يا جود و بذل فرمود: «العدل يضع الامور مواضعها و الجود يخرجها من جهتها و العدل سائس عامّ و الجود عارض خاصّ فالعدل اشرفهما و افضلهما» حكمت ٤٣٧. يعنى: عدل اشرف و افضل است زيرا كه عدالت كارها را در جاى خود قرار مى دهد ولى بذل آنها را از جهت خود خارج مى كند، عدالت اداره كننده عمومى است و اما جود پيشامد خاصّى است كه درد كسى را دوا مى كند. «جود» به معنى باران شديد نيز آمده است چنانكه درباره اموات فرموده است:
«فهم جيرة لا يجيبون داعيا... ان جيدوا لم يفرحوا و ان قحطوا لم يقنطوا، جميع و هم آحاد» خ ١١١، ١٦٦، آنها همسايگانند ولى دعوت كننده اى را جواب نمى دهند، اگر باران داده شوند شاد نمى گردند و اگر به قطحى افتند نا اميد نمى شوند. مجتمعند ولى تنها تنها. «جيدوا» ماضى مجهول از جود به معنى باران است. «يجود بنفسه» خودش را يا روحش را بذل مى كند يعنى مى ميرد، درباره مردم دنيا فرموده: «يصبحون و يمسون على احوال شّتى فميّت يبكى و آخر يعزّى و صريع مبتلى و عائد يعود و آخر بنفسه يجود» خ ٩٩، ١٤٥ صبح و شام مى كنند در احوال مختلف مرده ايكه بر آن گريه مى شود، ديگرى را تسليت مى گويند. يكى نقش بر زمين و گرفتار، و عيادت كننده اى كه مريض را عيادت مى كند و ديگرى كه روح خودش را بذل مى كند. «جيّد» خوب. ضدّ ردّى، جمع آن جياد است، در باره آزاد بودن انسانها فرموده: «و خلّوا لمضمار الجياد و روّية الارتياد» خ ٨٣، ١٠٩ ترك شده اند براى ميدان اسبان اصيل و اعمال فكر براى رسيدن به مراد و نيز در نامه ٢٩ آمده است.

جور
اصل جور به معنى انحراف از اعتدال است:
«جار جورا: مال عن القصد»
ظلم را بدان علت جور گفته اند كه انحراف از عدل است. «جار» همسايه:
«الجار: المجاور فى السكن»
«جوار» به معنى عهد و امان و نيز به معنى آب كثير است. از اين ماده حدود شصت مورد در «نهج» آمده است در رابطه با تيولها و حاتم بخشيهاى عثمان فرموده: «و الله لو وجدته قد تزوّج به النساء و ملك به الاماء لرددته فانّ فى العدل سعة و من ضاق عليه العدل فالجور عليه اضيق» خ ١٥، ٥٧ به خدا قسم اگر آن تيول را پيدا كنم كه با آن زنان تزويج شده و كنيزان خريدارى گشته است به بيت المال بر مى گردانم، چون در عدالت وسعت است، هر كس عدالت بر او تنگ آيد، ظلم بر وى تنگتر خواهد بو.

جائر
منحرف از عدل. (ظالم) آن حضرت به عثمان در حاليكه در محاصره بود فرمود: «و انّ شرّ الناس عند الله امام جائر ضلّ و ضلّ به» خ ١٦٣، ٢٣٥ بعد از ضربت خوردن در وصيت خويش فرمود: «و انّما كنت جارا جاوركم بدنى
بدنى ايّاما» خ ١٤٩، ٢٠٧ جمع جار، جيران و جيره است.

جوز
گذشتن از محلّ با سير در آن و نيز به معنى عدم منع و مباح بودن آيد: «جاز الامر جوازا: كان جائزا و لم يمنع» از اين ماده به اين دو معنى نوزده مورد در «نهج» يافته است درباره قرآن فرموده: «فهو... اعلام لا يعمى عنها السّائرون و آكام لا يجوز عنها القاصدون» خ ١٩٨، ٣١٦، قرآن علامتهائى است كه رهروان از آنها گمراه نمى شوند و بلنديهايى است كه قاصدان حقائق از آنها تجاوز نمى كنند. آنگاه كه به آن حضرت خبر دادند كه انصار گفته اند از ما اميرى و از شما (مهاجران) اميرى. حضرت فرمود: چرا بر آنها دليل نياوردند كه رسول خدا ص وصيت كرده كه به نيكوكاران انصار نيكى شود و از بدكارانشان اغماض گردد. «وصىّ بان يحسن الى محسنهم و يتجاوز عن مسيئهم» گفتند: در اين سخن چه دليلى بر عليه آنهاست فرمود: اگر امامت در آنها مى بود درباره شان توصيه نمى شد.

مجاز
راه، طريق، اسم مكان است محل عبور و گذشتن و آن سه بار در «نهج» آمده است: «و لئن امهل الله الظالم فلن يفوت اخذه و هو له بالمرصاد على مجاز طريقه و بموضع الشجا من مساغ ريقه» خ ٩٧، ١٤١، اگر خدا ظالم را مهلت دهد مؤاخذه اش از خدا فوت نمى شود خدا در كمين اوست بر گذرگاه راهش و در محل ماندن استخوان از حلقش. و نيز فرموده: «ايها الناس انّما الدنيا دار مجاز و الاخرة دار قرار» خ ٢٠٣، ٣٢٠ و نيز در خ ١٣٢ آمده است.

جوع
گرسنگى: «احذروا صولة الكريم اذا جاع و اللئيم اذا شبع» حكمت: ٤٩، حذر كنيد از حمله كريم وقتى كه گرسنه شود و از حمله لئيم وقتى كه سير گردد «جوعة» براى دفعه، «مجاعة» نيز به معنى گرسنگى چنانكه در نامه ٦٠ و ٦٧ آمده است و نيز فرمايد: «انّ الله سبحانه فرض فى اموال الاغنياء أقوات الفقراء فما جاع فقير الّا بما متعّ به غنّى و الله تعالى سائلهم عن ذلك» حكمت ٣٢٨، از اين ماده ده مورد در «نهج» آمده است.

جوف
درون.
«الجوف من الانسان: بطنه و من البيت و غيره: داخله»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» يافته است: «مثل الدنيا كمثل الحيّه ليّن مسّها و السّم الناقع فى جوفها» حكمت ١١٩ و نيز در خ ١٨٥ در وصف مورچه آمده است «فى الجوف من شراسيف بطنها».

جول
جولان و جولة: سير و رفتن:
«جال فى البلاد جولانا: طاف غير مستّقر فيها. جال الفرس فى الميدان: قطع جوانبه»
چهارده مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.
«اجاله» گرداندن
«اجال سيفه: اداره»
اجتيال: گردش و گردان شخص از قصدش. از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت به يارانش فرموده: «و قد كرهت ان يكون جال فى ظنّكم انّى احبّ الاطراء و استماع الثناء و لست بحمد الله كذلك» خ ٢١٦، ٣٣٥ مكروه دارم از اينكه در ذهن شما خطور كند كه من دوست مى دارم مبالغه در تعريف و شنيدن مداحّى را، حمد خدا را كه چنين نيستم. و در خ ١، ٤٣ فرموده: «و اجتالتهم الشياطين عن معرفته» الشّياطين انسان را از معرفت خدا منحرف كردند. و در رابطه با توحيد فرمايد: «أنشأ الخلق انشاء و ابتدئه ابتداءا بلا رويّة اجالها و لا تجربة استفادها» ١، ٤٠ مخلوق را به وجود آورد و خلقت را شروع فرمود، بدون فكريكه گردانده باشد و بدون تجربه ايكه به دست آورده باشد. تجوال مبالغه در جولان است، آن حضرت به برادرش عقيل نوشته: «فدع عنك قريشا و تركاضهم فى الضلال و تجوالهم فى الشّقاق» نامه ٣٦، ٤٠٩، رها كن قريش و به سرعت رقتنشان در گمراهى و جولانشان را در دشمنى و تفرقه. جائل جولان كننده خ ٨٩، ١٢٢، مجال: محلّ جولان خ ١٩٦، ٣١١

جاه
قدر. منزلت. مقام. آن فقط يكبار در «نهج» آمده است در مقام دعا فرموده: «اللهم صن وجهى باليسار و لا تبذل جاهى بالاقتار» خ ٢٢٥، ٣٤٧ خدايا آبرويم را با وسعت معيشت حفظ فرما، منزلت و مقامم را با فقر ساقط منما. بذل جاه اسقاط منزلت در قلوب است.

جوهر
باطن ماهيّت، آن فقط يكبار در «نهج» يافته است: «فى تقلّب الاحوال علم جواهر الرجال» حكمت ٢١٧ «علم» در اينجا مصدر است.

جوّ
هوا. جمع آن أجواء است و يا آن به معنى فضا و ميان زمين و آسمان است، و آن هشت بار در كلام امام (عليه السلام) به كار رفته است. «اللهم ربّ السقف المرفوع و الجوّ المكفوف... ان اظهرتنا على عدوّنا فجنّبنا البغى و سدّدنا للحق و ان اظهرتهم علينا فارزقنا الشهادة» خ ١٧١، ٢٤٥. خدايا اى پروردگار آسمان بلند و جوّ نگاه داشته شده، اگر ما را بر دشمن پيروز كردى از ظلم دورمان دار و براى حق استوار گردان و اگر دشمن را بر ما پيروز كردى ما را شهادت نصيب كن. «ثم انشأ سبحانه فتق الأجواء و شقّ الارجاء» خ ١، ٤٠ پس خداوند شروع كرد به باز كردن جوّها و شكافتن اطرافها، اين كلام در خلقت جهان است.

جاء
مجى ء: آمدن. جائى: آينده. «الرجاء مع الجائى و اليأس مع الماضى» خ ١١٤، ١٧١، «ان مع كل انسان ملكين يحفظانه فاذا جاء القدر خلّيا بينه و بينه» حكمت ٢٠١.

جيب
قلب. سينه
در اقرب الموارد آمده: «الجيب القلب و الصدر»
آن حضرت به مالك مى نويسد: «فولّ من جنودك انصحهم فى نفسك لله و لرسوله و لامامك و أتقاهم جيبا» نامه ٥٣، ٤٣٢، فرمانده كن از لشكريانت كسى را كه در نظر تو، به خدا و رسول خيرخواه تر و پاك قلبتر است. در اينجا «جيب» به معنى قلب و سينه است. و در تعريف صحابه فرموده: «اذا ذكر الله هملت أعينهم حتّى تبلّ جيوبهم» خ ٩٧، ١٤٣، چون خدا ياد مى شد، چشم آنها مى گريست تا گريبانشان تر مى شد، اينجا جيب به معنى «گريبان» است، از اين ماده دو مورد بيشتر در «نهج» نيامده است.

جيش
جوشيدن. طوفانى شدن.
«جاشت القدر: غلت، جاش البحر: هاج و اضطرب»
گويا لشكر و لشكريان را به علت تحركّ و جوشيدن «جيش» گفته اند. از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است، آنگاه كه از اهل كوفه خواست براى سركوبى آشوب بصره به ياريش بيايند، به آنها چنين نوشت: «و اعلموا انّ دار الهجرة قد قلعت باهلها... و جاشت جيش المرجل» نامه ١، ٣٦٣ بدانيد: مدينه اهل خود را از جا كنده (و به جنگ فرستاده) و مانند ديگ بجوش آمده است» فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم الله» خ ١٠٢، ١٤٨.
جيشه يكدفعه جوشيدن است جمع آن جيشات آيد در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «المعلن الحقّ بالحقّ و الدافع جيشات الاباطيل و الدّامغ صولات الاضاليل» خ ٧٢، ١٠١، آشكار كننده حق به وسيله حق دفع كننده جوششها و طوفانهاى باطل، و شكافنده مغز صولتهاى گمراهيها.

جيف
گنديدن
«جافت الجثّه جيفا: انتنت»
جيفه: بدن گنديده ميّت، اين لفظ شش بار در «نهج» يافته است در رابطه با مرگ انسان فرموده: «و خرجت الروح من جسده فصار جيفة بين اهله قد اوحشوا من جانبه و تباعدوا من قربه» خ ١٠٩، ١٦١ و نيز فرموده: «ما لابن آدم و الفخر، اوّله نطفة و آخره جيفة و لا يرزق نفسه و لا يدفع حتفه» حكمت ٤٥٤.

جيل
صنفى از مردم:
«الجيل: الصنف من الناس»
آن لفظ يك مورد بيشتر در «نهج» نيامده است، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و ارديت جيلا من الناس كثيرا.
خدعتهم بغيّك و القيتهم فى موج بحرك» نامه ٣٢، ٤٠٦ گروه كثيرى از مردم را با ضلالت خودت فريفتى و آنها در درياى گمراهى خودت افكندى. ١٠، ٣، ١٣٧٠
و الحمد لله و هو خير ختام.

حرف الحاء

حبذّا
به به (خوشا) اين لفظ مركب است از «حبّ» فعل مدح و «ذا» كه اسم اشاره است، اين كلمه فقط يك بار در «نهج» آمده است «كم من صائم ليس له من صيامه الّا الجوع و العطش و كم من قائم ليس له من قيامه الّا السهر و العناء حبّذا نوم الاكياس و افطارهم» حكمت ١٤٥ اى بسا روزه داريكه از روزه اش جز گرسنگى و عطش نصيب او نيست و اى بسا شب زنده داريكه فقط بى خوابى و رنج عايد اوست، خوشا به خواب اهل كمال و افطارشان.

حبّ
دوست داشتن. فعل آن از ثلاثى مجرد در قرآن مجيد و نهج البلاغه نيامده است همه از باب افعال و غيره آمده است در اقرب الموارد گويد: استعمال شابع آن از باب افعال است «تحبّب» اظهار محبت و دوستى «تحابب» بين الاثنين است (دوست داشتن يكديگر) از اين ماده به طور وفور در «نهج» آمده است.
آنگاه كه سهل بن حنيف در كوفه از دنيا رفت، و او از محبوبترين يارانش بود و در صفين در ركاب آن حضرت شمشير زده بود، حضرت به دنبال مرگ وى چنين فرمود: «لو احبّنى جبل لتهافت» حكمت ١١١، اگر كوهى مرا دوست دارد منفجر شده مى ريزد. سيد رضى «ره» در شرح آن فرموده: يعنى گرفتارى براى او بيشتر مى شود مصائب بر وى حمله مى كند و آنها فقط بر اتقياء و نيكوكاران روى مى آورند ابن ميثم فرموده: آن اشاره به كثرت مصائب و بلاياى او (عليه السلام) و دوستانش مى باشد،
ابن ابى الحديد آنرا با روايات اثبات كرده است.
محبّ محل حبّ، جمع آن محّاب است چنانكه فرموده: «و انهى اليكم (على لسانه) محابّه من الاعمال و مكارهه» خ ٨٦، ١١٧، خدا بر زبان آن حضرت تا آخر رسانده محلهاى دوست داشتن از اعمال صالحه و مكروه هايش را.

حبّه
دانه و آن فقط شش بار در «نهج» آمده است در رابطه با فتنه بنى اميه فرموده: «و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطير الحبة البطينة من بين هزيل الحبّ» خ ١٠٨، ١٥٧ و مى گيرد آن فتنه مؤمن را از ميان شما مانند گرفتن پرنده دانه بزرگ را از ميان دانه لاغر و كوچك (چنانكه هجر بن عدى ها و ديگران را گرفت).
و نيز درباره مورچه فرموده است: «تنقل الحبّة الى جحرها» خ ١٨٥.

حبر
(بر وزن شرف) شادى و سرور. فعل آن از علم بعلم است:
«حبر الرجل حبرا و حبورا: سرّ»
و بر وزن علم: زينت دادن
«حبره حبرا: زيّنة»
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با دنيا فرموده: «فانى احذركم الدنيا فانها... تحلّت بالامال و تزنيّت بالغرور لا تدوم حبرتها و لا تؤمن فجعتها» خ ١١١، ١٦٤، و دنيا با آرزوها زينت شده و با فريفتن مزيّن گشته است، سرورش دائمى نيست و از پشامد ناگهانيش در امان نمى شود، و در ذيل همان كلام فرموده: «لم يكن امرء منها فى حبرة الّا اعقبته بعدها عبرة، «عبره» با فتح، اشك چشم است.
تحبير زينت دادن، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فقد اتتنى منك موعظة موصلة و رسالة محبرة نمّقتها بظلالك...» نامه ٧، ٣٦٧ از تو به من موعظه اى آمد كه مطالب مختلف و متباين در آن به هم وصل شده بود و نامه مزيّنى كه با گمراهى خودت آنرا زينت داده بودى.

حبس
بازداشتن، ضدّ رها كردن، «
حبسه عنه: منعه عنه، حبسه: ضبطه»
ز اين ماده هشت مورد در «نهج» آمده است، در رابطه با طلحه و زبير كه عائشه را به بصره بردند فرمود: «فحبسا نسائهما فى بيوتهما و أبرزا حبيس رسول اللّه- ص- لهما و لغير هما» ج ١٧٢، ٢٤٧، زنان خويش را در خانه هايشان نگاه داشتند و زن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را بر خود و ديگران خارج و آشكار كردند، به عايشه «حبيس» گفتن اشاره به آيه «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ» است.

احتباس
قبول حبس است درباره بصره فرموده: «المحتبس فيها بذنبه و الخارج بعفو اللّه» ج ١٣، ٥٦ قبول حبس كننده (ماندگار) در آن گرفتار گناه خويش و خارج شونده مورد عفو خدا قرار گرفته است

حبط
بطلان. (پوچ شدن).
«حبط العمل حبطا، بطل»
و نيز:
«حبط العمل حبطا: فسد و هدر»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» يافته است در حكمت ١٤٤ فرموده: «ينزل الصبر على قدر المصيبة و من ضرب يده على فخذه عند مصيبته حبط عمله» صبر به قدر بلا نازل مى شود، هر كس در وقت بلا بر زانويش بكوبد، عملش باطل مى شود ز ثواب بلا محروم مى گردد).
و نيز درباره شيطان فرموده: «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذا حبط عمله الطويل و جهده الجهيد... عن كبر ساعة واحدة» خ ١٩٢، ٢٨٧ (القاصعة) از كلام حضرت معلوم مى شود كه دست زدن به زانو در وقت مصيبت و تكبّر از فرمان حق از عوامل حيط مى باشد.

حبل
ريسمان. و بر وزن شرف، حامله شدن را گويند،
«حبلت المرأد حبلا: حملت»
احتبال: افتادن به دام. گويند
«احتبل الصّيد: وقع فى الحبالة»
حباله (بكسر اوّل): ريسمان صيد (تله، كمند، دام) جمع آن حبائل است، حبال جمع حبل آيد، به «رگ» نيز حبل گويند از اين ماده بيست و هشت مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت به خوارج فرمودند: «فانى نذيركم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النهر... قد طوّحت بكم الدّار و احتبلكم المقدار» خ ٣٦، ٨٠ من شما را مى ترسانم از اينكه در اثناء اين نهر نعشتان به زمين افتد... دنيا بضلالتتان انداخته، قضا و قدر به دامتان بكشد درباره قرآن فرموده: «فانه حبل الله المتين و سببه الامين و فيه ربيع القلب و ينابيع العلم» خ ١٧٦، ٢٥٤، علت استعمال حبل در قرآن آن ستكه: اين كتاب انسان را به خدا مربوط مى كند و در حقيقت ريسمانى است ما بين خدا و خلق.
در رابطه با خودش فرموده: «اليك عنّى يا دنيا فحبلك على غاربك قد انسللت من مخالبك و افلتّ من حبائلك» نامه ٤٥، ٤١٩، دور شو از من اى دنيا، از چنگالهاى تو كنار كشيده ام و از دام هاى تو نجات يافته ام.

حباء
عطّيه. از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با خداوند فرموده: «و انّه لبكل مكان و فى كلّ حين و اوان و مع كلّ انس و جانّ لا يثلمه العطاء و لا ينقصه الحباء» خ ١٩٥، ٣٠٩، او در هر مكان هست و در همه اوقات وجود دارد، با هر انس و جن است، نعمت دادن او را نمى شكند، و بذل و بخشش چيزى از او ناقص نمى كند.
آن حضرت به مالك اشتر مى نويسد: «ثمّ انظر فى امور عمّالك فاستعملهم اختبارا و لا توّلهم محاباة... نامه ٥٣، ٤٣٥، يعنى كارمندان خود را از روى امتحان منصوب كن نه از روى ميل (دسته بندى) به آنها و به فكر بارى دادن به تو
«حاباه: مال اليه».

حتّ
ساقط شدن و ساقط كردن. لازم و متعدى هر دو آمده است و سه مورد از آن در «نهج» يافته است، آن حضرت به بعض از يارانش كه مريض شده بود فرمود: خداوند اين مرض را سبب ريختن گناهان تو گرداند، مرض خودش اجرى ندارد، (اجر در عمل است): «و لكنّه يحطّ السيئات و يحتّهاحتّ الأوراق» حكمت ٤٢ و ليكن مرض گناهان را مى ريزد، آنها را مانند برگ درختان مى ريزد. و درباره نماز فرموده: «و انّها لتحت الذنوب حتّ الورق و تطلقها اطلاق الربق» خ ١٩٩، ٣١٦، نماز گناهان را مى ريزد مانند ريزش برگ، و آنها را باز مى كند، مانند باز كردن از بندها. ناگفته نماند «حتّ» اول متعدّى و دوم لازم است، «الريق» ريسمانى است كه دستگيره ها را در آن كنند، گوئى گناهان در گردن انسان است نماز آنها را باز كرده و رها مى كند «ربق» جمع ربقه است.
انحتات: ريختن. پراكنده شدن چنانكه در خ ١٦٥، ٢٣٨ درباره طاووس آمده است.

حتف
مرگ. جمع آن حتوف است، و از آن پنج مورد در «نهج» آمده است: «تذلّ الامور للمقادير حتّى يكون الحتف فى التدبير» حكمت ١٥، كارها در مقابل قضا و قدر چنان ذليل هستند كه گاهى تدبير انسان منجّر به مرگ و هلاكت مى شود.
و درباره انسان فرموده: «فبينا هو يضحك الى الدنيا و تضحك اليه فى ظل عيش غفول، اذ وطى ء الدهر به حسكه و نقضت الايّام قواه و نظرت اليه الحتوف من كثب» خ ٢٢١، ٣٤١. يعنى: گاهى مى بينى كه انسان به دنيا مى خندد و دنيا به انسان، و در عيش غافل كننده است كه دنيا خار خويش را در او فرو برد و روزگار قوايش را شكست، و مرگ ها از نزديك او را زير نظر گرفتند، سخنان امام (صلوات اللّه عليه) در اينجا و در همه جا پر از بلاغت عجيب است حيف كه من در اين كتاب نه وقت بررسى آنها را دارم و نه توانائى بيان آنها را.

حتم
واجب و قطعى. و آن فقط يكبار در «نهج» يافته است مردى از امام (عليه السلام) پرسيد: آيا رفتن ما به طرف شام از روى قضا و قدر الهى بود آن حضرت ضمن جواب مفصلى كه به او داد فرمود: «ويحك لعلّك ظننت قضاء و قدرا حاتما و لو كان ذلك كذلك لبطل الثّواب و العقاب و سقط الوعد و الوعيد» حكمت ٧٨، يعنى قضاء و قدر حتمى و الزامى نبود كه ما را مجبور كند، و اگر كارها و از جمله رفتن به شام حتمى و جبرى باشد ديگر ثواب و عقاب باطل شده و وعد و وعيد ساقط ميگردد. با جبر، تكليف وجود ندارد رجوع شود به «قضاء و قدر»


۱۴
مفردات نهج البلاغه

حثّ
بر انگيختن. تشويق كردن به كارى،
«حثّه على الامر: حضّه»
از اين ماده ٧ مورد در «نهج» آمده است.
روزى به يارانش فرمود: و الله ما احثكم على طاعة الّا و اسبقكم اليها و لا انهاكم عن معصية الّا و اتناهى قبلكم عنها» خ ١٧٥، ٢٥٠ به خدا قسم شما را به طاعتى نمى انگيزانم مگر آنكه قبل از شما آنرا به جاى مى آورم و از گناهى نهى نمى كنم مگر آنكه پيش از شما از آن دست بر مى دارم.
حثيث: سريع در برانگيخته شدن: «انّ الموت طالب حثيث لا يفوته المقيم و لا يعجزه الهارب» خ، ١٢٣، ١٨٠

حثل
حثاله (به ضّم اول) در اصل پوستى است كه از دانه جو و برنج و نحو آن به وقت پاك كردن افتد و به هر چيز ردّى و بى ارزش حثاله گويند. و آن دو بار در «نهج» آمده است، يكى در «جلم» گذشت و ديگرى در خ ١٢٩، ١٨٧ كه فرموده: «اليس قد ظعنوا جميعا عن هذه الدنيا الدّنيّه... و اهل خلقتم الّا فى حثالة لا تلتقى بذّمهم الشفتان استصغارا لقدرهم...» آيا همه پيشينيان از اين دنياى پست نرفته اند،... آيا آفريده نشده ايد در ميان بى ارزشهائيكه حتى لبان انسان به ذمّشان حركت نمى كند به علت كوچكى قدرشان منظور از «حثاله» انسانهاى پست و بى ارزش هستند، كلام در حدّ بلاغت عالى و «يدرك لا يوصف» است.

حجب
حجب و حجاب مصدر است به معنى پوشاندن و مستور كردن و منع از دخول:
«حجب حجبا و حجابا: ستره و منعه من الدخول»
حجاب به معنى پرده آيد و هر چيزيكه با آن چيزى را بپوشانند حجاب است.

احتجاب
پوشاندن خود. «حاجب» دربان. كه اميرى را از ديگران مى پوشاند و مانع از دخول به او مى شود. از اين ماده بيست و شش مورد در «نهج» آمده است.
: «اللهم لك الحمد على ما تأخذ و تعطى... حمدا لا يحجب عنك و لا يقصر دونك» خ ١٦٠، ٢٢٥، خدايا تو را حمد مى كنم بر آنچه مى گيرى و مى دهى... حمديكه از تو محجوب و ممنوع نمى شود، و به درگاهت مى رسد. و از رسيدن به تو كوتاه نمى گردد. و نيز فرمايد: اگر مى ديديد آنچه را كه مردگان ديده اند ناله مى كرديد و مى ترسيديد و به حرف حق گوش مى داديد و اطاعت مى كرديد: «و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب» امّا از شما پوشيده است آنچه آنها ديده اند، و نزديك است كه حجاب از شما برداشته شود و به بينيد. «الغيب المحجوب» خ ٩١، ١٢٥ چيزهائى كه از بشر مخفى نگاه داشته شده است و به مالك مى نويسد: «فلا تطولنّ احتجابك عن رعيّتك» نامه ٥٣، ٤٤١.

حجّ
در لغت به معنى قصد و در شريعت قصد خانه خداست.
در اقرب الموارد گويد: حجّ به كسر اول لغتى است در حجّ به فتح اول و هر دو بيك معنى هستند،
بقول بعضى: آن به فتح اول- اسم و به كسر اول- مصدر است ناگفته نماند در قرآن مجيد يا به فتح اول- اسم و به كسر اول به معنى قصد آمده است
چنانكه فرموده: (وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ) آل عمران: ٩٧ كه به معنى قصد است.

حجّت
دليلى است كه مقصود را روشن مى كند، از اين ماده به اين دو معنى به حد وفور در «نهج» آمده است و از هر يك شاهدى مى آوريم: «الصلاة قربان كلّ تقّى و الحجّ جهاد كل ضعيف و لكل شى ء زكاة و زكاة البدن الصيام» حكمت ١٣٦، آن حضرت به ابو بكر چنين فرمود:

و ان كنت بالشورى ملكت iiامورهم فكيف بهذا و المشيرون iiغيّب
و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغيرك اولى بالنبّى و iiاقرب
حكمت ١٩٠، اگر با شورا و مشورت خلافت را به دست آورده اى اين چطور مى شود با آنكه اهل شورى (از جمله من) در آن شورى غائب بودند، و اگر با قرابت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) حجّت آورده و خود را به خلافت اهل دآن سته، ديگرى (يعنى من) به پيامبر از تو نزديكتر و سزاواتر است.

محجّه
راه بزرگ
«المحجة: جادّه الطريق اى معظمه»
چنانكه فرموده: «رحم الله امرء سمع حكما فوعى... و لزم المحّجة البيضاء» خ ٧٦، ١٠٣.

حجر
سنگ. جمع آن حجاره و احجار است و ان پانزده بار در «نهج» آمده است.
آن حضرت در رابطه با رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «خرج من الدنيا خميصا و ورد الآخرة سليما لم يضع حجرا على حجر حتى مضى لسبيله» خ ١٦٠، ٢٢٩، يعنى از دنيا شكم خالى رفت و سلامت به آخرت وارد شد، سنگى بر سنگى نگذاشت تا از دنيا رفت. و در رابطه با كعبه فرموده: «ا لا ترون انّ الله اختبر الاولين من لدن آدم الى الاخرين من هذا العالم باحجار لا تضرّ و لا تنفع» خ ١٩٢، ٢٩٢، اين كلام نشان مى دهد كه بناى كعبه از زمان آدم (عليه السلام) و به دست او بوده است.

حجر
آغوش. عقل. جمع آن حجور آيد و دو بار در «نهج» ديده مى شود. در رابطه با اختصاص خويش به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد علمتم موضعى من رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة، وضعنى فى حجره و انا ولد يضمّنى الى صدره» خ ١٩٢، ٣٠٠، مقام مرا با رسول الله با قرابت تمام و منزلت مخصوص دآن سته ايد، من بچه بودم كه آن حضرت مرا در آغوش خود مى گرفت و به سينه خود مى چسبانيد. و درباره پيروان شيطان فرموده: «اتّخذوا الشيطان لأمرهم ملاكا... فباض و فرّخ فى صدورهم و دبّ و درج فى حجورهم» خ ٧، ٥٣ شيطان را در كار خود ملاك گرفتند... شيطان در سينه آنها تخم گذاشت و جوجه در آورد، و حركت كرد و تربيت يافت در آغوش آنها، كلام امام كنايه ها و تشبيهات عجيب دارد.

حجره
غرفه، جمع آن حجرات است و دو بار در «نهج» ديده مى شود. در باب اينكه خداوند قابل توصيف نيست فرموده: «ان كنت صادقا لوصف ربّك... فصف جبريل و ميكائيل و جنود الملائكة المقرّبين فى حجرات القدس» خ ١٨٢، ٢٦٢، اگر قدرت توصيف حق تعالى را دارى... توصيف كن جبرئيل و ميكائيل و افواج ملائكه مقرب را در غرفه هاى قدس (كه وصف نتوانى كرد)
حجره به فتح اول: ناحيه جمع آن حجرات بفتح اول و دوم است كه يكبار در «نهج» آمده است.
مردى از آن حضرت پرسيد چگونه قومتان شما را از مقام خلافت دفع كردند با آنكه احقّ بوديد امام فرمود: آن استبدادى بود كه گروهى بخل ورزيده و گروهى سخاوتمندانه گذشتند، داورى با خداست و آنگاه فرمود:

ودع عنك نهبا صيح فى حجراته و لكن حديثا ما حديث iiالرواحل
خ ١٦٢، ٢٣١، يعنى دست بردار از غنيمتى كه در اطراف آن براى غارت فرياد كشيده شده و ليكن حديث شتران را بياور و شعر از امرء القيس است شرح آن در نهج البلاغه عبده آمده است، منظور امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه آن قضيّه گذشته است اكنون براى دفع معاويه آماده شويد كه مسئله روز است.

حجز
منع و دفع.
«حجزه حجزا: منعه و كفّه و دفعه»
آن حضرت پس از بيعت شدن در ضمن كلامى فرمود: إنّ من صرّحت له العبر... حجزته التقوى عن تقّحم الشبهات» خ ١٦، ٥٧ آنكه عبرتها حقائق را بر او كشف كرده... تقوى از ورود به شبهات مانعش مى شود.

احتجاز
منع كردن و مستور كردن، به فرماندهانش مى نويسد: الا و انّ لكم عندى الّا احتجز عنكم سرّا الّا فى حرب» نامه ٥٠، ٤٢٤، حق شما در نزد من آن ستكه سرّى را از شما مكتوم ندارم مگر در جنگى.

حجاز
مصدر است به معنى مانع. درباره زكات فرموده: «فانّها تجعل له كفّارة و من النار حجازا و وقاية» خ ١٩٩، ٣١٧

حاجز
مانع و حواجز يعنى موانع «حجزه: محلّ بند شلوار، اخذ بحجزته» يعنى: به او پناه برد.

حجاز
سرزمين مكّه و مدينه و طائف. در اقرب الموارد گويد شايد علت اين تسميه آن باشد كه اين سرزمين حاجز و مانع است ما بين نجد و تهامه. اين لفظ سه بار در «نهج» آمده است.
پيش از شروع جنگ بصره به عبد الله بن عباس فرمود: زبير را ملاقات كن بگو: دائى زاده ات مى گويد: مرا در حجاز شناختى ولى در عراق انكارم كردى چه چيز تو را از شناخت قبلى منحرف و منصرف كرد. «ألق الزبير... فقل له يقول لك ابن خالك عرفتنى بالحجاز و انكرتنى بالعراق فماعدا ممّا بدأ» خ ٣١، ٧٤ مرحوم رضى فرموده: اولين بار جمله «فماعدا ممّا بدا» از آن حضرت شنيده شده، كلام بسيار عجيب و بليغى است، رجوع شود به «بدء». و نيز در نامه ٤١، ٤١٣ آمده «فحملته الى الحجاز» و در نامه ٤٥، ٤١٨ فرموده: «و لعلّ بالحجاز او اليمامة من لا طمع له فى القرص».

حجل
(با فتح و كسر اول و با دو كسره) خلخال كه زنان بر پاى خود كنند. «حجله»: اطاق عروس جمع ان. حجال است از اين ماده فقط دو مورد در خ ٢٧، ٦٩ و ٧٠ آمده است، به آن حضرت خبر رسيد كه فوجى از طرف معاويه به شهر انبار شبيخون زده و فرماندار آنجا را كشته و شهر را غارت كرده اند، در ضمن كلامى فرمود: «و لقد بلغى انّ الرجل منهم كان يدخل على المرئة المسلمة و الاخرى المعاهدة فينتزع حجلها و قلبها و قلائدها و رعثها فما تمتنع منه الّا بالاسترجاع و الاسترحام» يعنى به من خبر رسيد كه مردى از آنها به خانه زن مسلمان و زن ذمّى وارد مى شد، خلخال، النگو، گردنبند و گوشواره او را مى گرفت و او فقط با ناله و گفتن: به من رحم كن دفاع مى كرد. اگر كسى از اين درد بميرد بسزاست.
آنگاه فرمود: «يا اشباه الرجال و لا رجال، حلوم الاطفال و عقول ربّات الحجال لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم» اى شما كه شبيه مردانيد نه مردان، و خيالهاى طفاليد. و عقول عروسهاى حجله هائيد، ايكاش شما را نديده و نشناخته بودم «ربّة البيت» زن خانه دار.

حجم
حجم و احجام: كنار كشيدن و نگه داشتن خود از چيزى و از كارى به علت هيبت و ترس.
در نهايه آمده: «احجم القوم: نكصوا»
اين ماده در قرآن مجيد نيامده و در «نهج» فقط دو مورد از آن آمده است اوّلى در نامه اى به معاويه نوشته.
«و كان رسول الله ص ازا احمرّ البأس و احجم الناس قدّم اهل بيته فوقى بهم اصحابه حرّ السيوف» نامه ٩، ٣٦٩ آنگاه كه جنگ سرخ مى شد (شدت مى يافت) و مردم از جلو رفتن مى ايستادند، رسول خدا ص اهل بيت خويش را جلو مى انداخت و با آنها اصحاب خويش را از آتش شمشيرها نگاه مى داشت. دومى در نامه ٣٨، ٤١١ كه به اهل مصر در رابطه با مالك اشتر مى نويسد: «اما بعد فقد بعثت اليكم عبدا من عباد الله... فانه لا يقدم و لا يحجم و لا يؤخّر و لا يقدّم الّا عن امرى و قد آثرتكم به على نفسى...» بنده اى از بندگان خدا را به سوى شما فرستادم... او بكارى اقدام نمى كند، و از كارى كنار نمى كشد و تأخير و تقديم نميكند مگر با امر من، شما را در فرستادن او بر نفس خود مقدّم داشتم.

حجو
حجا (بر وزن رضا): عقل و زيركى «احجى» يعنى عقلائى تر. از اين ماده كه در قرآن مجيد يافته نيست دو مورد در «نهج» آمده است يكى در خطبه شقشقيّه ٣، ٤٨ كه مى فرمايد آنگاه كه ابو بكر حق مرا تصاحب كرد، فكر كردم كه با دست خالى حمله كنم يا بر آن ظلمت انحراف صبر نمايم: «فرأيت انّ الصبر على هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى». ديدم صبر بر اين حالت معقولتر است، صبر كردم مانند كسيكه در گلويش استخوان مانده و در چشمش تراشه چوب رفته است دوّمى در خ ٢٢١، ٢٣١: «احجى من ان يقولوا»

حدب
بر وزن شرف: تپه و محل مرتفع.
در صحاح آمده: «الحدب: ما ارتفع من الارض»
حدب الظهر برآمدگى پشت (قوز) آدمى است اين ماده كه در قرآن مجيد نيز به كار رفته سه مورد در «نهج» ديده مى شود. «فمن اخذ بالتقوى... هطلت عليه الكرامة بعد قحوطها و تحدّبت عليه الرحمة بعد نفورها» خ ١٩٨، ٣١٣ هر كس تقوى را اخذ كند. كرامت خدا بعد از كم شدن بر او به شدت مى بارد و رحمت بر او بعد از رفتن بر مى گردد. گوئى رحمت مرتفع شده و به او مى رسد.
جمع حدب حداب آيد «حداب الارض» در خ ١٦٦، ٢٤١ بلنديهاى زمين است.

حدبار
(بكسر اوّل و سكون دوّم) ناقه لاغريكه گوشتش ذوب شده، جمع آن حدابير آيد كه فقط يكبار در «نهج» آمده است، آن امام بلاغت و پيشواى سخن در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم خرجنا اليك حين اعتكرت علينا حدابير السنين و اخلقتنا مخايل الجود» خ ١١٥، ١٧١ يعنى خدايا از شهر بيرون آمده و از تو باران مى خواهيم در وقتى كه حمله آورده و ازدحام كرده بر ما شتران لاغر سالهاى گرسنگى و خسته و فرسوده كرده ما را ابرهائيكه اميد بارش دارند ولى نمى بارند.
مرحوم رضى فرموده: حدابير جمع حدبار و آن ناقه ايست كه راه رفتن او را لاغر كرده، امام (صلوات اللّه عليه) سال قحطى و گرسنگى را به آن شتران تشبيه فرموده است.

حدث
حدوث: به وجود آمدن كه قهرا توأم با تازه اى بودن است، حديث هر چيز تازه خواه فعل باشد يا قول. تحديث: حديث كردن و خبر دادن. احاديث: تازه ها. جريانهاى تازه. احداث: جمع حدث بر وزن شرف به معنى امر تازهاى است كه معروف نبوده است.

حدثان
به كسر اول و سكون دوم: نوائب و بلاهاى روزگار، آن حضرت فرمايد: «يا اسرى الرغبة اقصروا فانّ المعرّج على الدنيا لا يروعه منها الّا صريف انياب الحدثان»حكمت: ٣٥٩، اى اسيران طمع خود را نگاه داريد، مايل به دنيا (دنيا دوست) را نمى رساند مگر صداى دندانهاى بلاهاى روزگار. خدايا چقدر در حدّ اعلى است بلاغت اين كلام و چقدر نارسا و هيچ است ترجمه من واقعا از ترجمه كلام امام (صلوات اللّه عليه) شرم مى كنم ولى «چه كند بينوا همين دارد» اين كلمه در حكمت ٢١١ نيز آمده است. «حدثان» بر وزن ضربان نيز بلاهاى روزگار است چنانكه در خطبه ٨٣، ١١١ الغّراء فرموده: «و محا الحدثان معالمه» «احدوثه» آنچه حديث و نقل مى شود، جمع آن احاديث آيد: «يا كميل... العلم دين يدان به، به يكسب الانسان الطاعة فى حياته و جميل الاحدوثة بعد وفاته» حكمت ١٤٧.

حدد
حدّ: مرز. اصل آن به معنى منع و دفع است، مرز را حدّ گويند كه دو چيز را از اختلاط باز مى دارد، عقاب شرعى را حدّ گويند كه طرف را از ارتكاب مجدّد باز مى دارد، اين ماده به طور گسترده در «نهج» آمده است و در قرآن مجيد نيز موجود است.
حدود خانه مرزها و محلهاى تمام شدن آن است چنانكه در نامه سوم آمده است، در حكمت ٢٥٢ در رابطه با علل احكام فرموده: «فرض الله... القصاص حقنا للدماء و اقامة الحدود اعظاما للمحارم».
محادّة دشمن «و محادّة عن امر الله» خ ١٦٠ «حدّه»: غضب «الحدّة ضرب من الجنون» حكمت ٢٥٥ چنانكه در (جنن) گذشت. «حدّ» آخر و منتهاى شى ء، لازمه آن محدود بودن است لذا درباره خداوند فرموده: «ليس لصفة حدّ محدود» خ ١ «حديد» به معنى غضبناك «رجل حديد» مرد بشدّت خشمكين «حديد الجنان» در خ ٢٣٤ به معنى سخت قلب و قسى القلب است.

حديد
حديد به معنى اهن سه بار در «نهج» به كار رفته است: «و اتّقوا نارا حرّها شديد و قعرها بعيد و حليتها حديد و شرابها صديد» خ ١٢٠، ١٧٦ نعوذ بالله من النار يعنى بترسيد از آتشى كه حرارت آن شديد، قعر آن ناپيدا، زينت آن آهن (زنجيرها) و شراب آن چرك است.
و در خ ٢٢٤، ٣٤٧ درباره عقيل آمده كه امام (عليه السلام) آهن را گرم كرده و به بدن او نزديك كرد، عقيل فرياد برآورد، چنانكه فرموده: «فاحميت له حديدة ثمّ ادنيتها من جسمه» آهنى را براى او داغ كردم و آنگاه نزديك بدن او آوردم تا عبرت بگيرد فرياد بر آورد. فقلت له ثكلتك الثواكل يا عقيل اتئن من حديدة احماها انسانها للعبه و تجرّنى الى نار سجّرها جبّارها لغضبه». زنان پسر مرده در عزايت بنشينند اى عقيل آيا ناله مى كنى از تكه آهن كه انسانى با بازى خود آنرا سرخ كرده است و مرا مى كشى به آتشى كه خداى جبار براى غضب خويش سرخ كرده است

حدر
حدور: از بالا به پائين آوردن (ريختن، غلطانيدن)
«حدر الشى ء حدورا: انزله من علو الى اسفل»
، «انحدار» ريخته شدن. اين ماده در قرآن مجيد نيامده ولى در «نهج» چهار مورد از آن يافته است.
آن حضرت در رابطه با خودش فرموده: «ينحدر عنّى السبيل و لا يرقى الّى الطير» خ ٣، ٤٨ شقشقيّه يعنى سيل معلومات و علوم دين از وجود من جارى مى شود و عقاب بلند پرواز به قلّه مقام من نمى رسد. و نيز در نامه ٢٥، ٣٨١ و نامه ٤١، ٤١٣ آمده است.
و در رابطه با ادخال سرور به قلب انسان فرموده: اى كميل قسم به خدائيكه گوش او همه صداها را مى شنود، هر كس در قلبى سرورى وارد كند خداوند از آن لطفى مى آفريند، چون بلائى بر آن شخص نازل شود. آن لطف مانند جارى شدن آب بر آن بلا فرود آيد تا آنرا براند مانند رانده شدن شتر غير از چراگاهى «جرى اليها كالماء فى انحداره» حكمت ٢٥٧

حدس
ظنّ. تخمين، آن فقط يكبار در «نهج» آمده است: «فتبارك الله الذى لا يبلغه بعد الهمم و لا يناله حدس الفطن» خ ٩٤، ١٣٨ در بعضى از نسخ به جاى حدس «حسن» آمده است ابن ميثم فرموده: حدس جودت حركت فكر از مطالب به مبادى است، يعنى بلند مرتبه است خدائيكه تلاشهاى عميق به كنه او و فكر دانايان به حقيقت وى نمى رسد

حدق
حدقه: سپاهى چشم. مردمك چشم. حفره ايكه چشم در آن ست. جمع ان حدق و احداق است، چهار مورد در «نهج» آمده است در خ ١٩٢، ٢٩٣ قاصعه آمده: «و ارياف محدقة» يعنى: زمينهاى پر از اشجار
«احدقت الروضة: صارت ذات شجر»
اين مادّه از حديقه به معنى باغ است.
در رابطه با ملخ فرموده: «اسرج لها حدقتين قمراوين» خ ١٨٥، ٢٧١ براى او دو چشم ماه مانند روشن كرده است و درباره شب پره «مسدلة الجفون بالنهار على احداقها» خ ١٥٥، ٢١٧ او در روز پلكهاى خود را بر چشمها گذاشته است. درباره خداوند فرموده: «يعلم مساقط الاوراق و خفىّ طرف الاحداق» خ ١٧٨، ٢٥٦، خدا عالم است به محلهاى افتادن برگها و نگاه مخفى چشمها.

حدم
احتدام: شدّت درباره مرگ فرموده: «فيوشك ان تغشاكم دواجى ظلله و احتدام علله» خ ٢٣٠، ٣٥٢، احتمال است كه تاريكيهاى ابرهاى مرگ و شدت اسبابش شما را احاطه كند. از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» يافته است.

حدو
بر وزن عقل: سوق دادن و بلند كردن صدا براى راندن شتران. گويند:
«حدا حدوا: رفع صوته بالحداء»
كلمه حداء به ضمّ اول صدائى است براى سوق شتران كه مى خوانند. از اين ماده در «نهج» ده مورد يافته است، در مقام موعظه در يك كلام مختصر و عجيب فرموده: «فآن الغاية امامكم و انّ ورائكم الساعة تحدوكم، تخفّفوا تلحقوا فانما ينتظر بأوّلكم آخركم» خ ٢١، ٦٢ يعنى غايت دنيا (ثواب و عقاب آخرت) در جلو شماست. قيامت در تعقيب شماست و شما را با صداى بلند مى خواند از اثقال شهوات سبك شويد تا به گذشتگان نيكوكار لاحق شويد (قيامت حتمى است) براى گذشتگان (اوّلين) انتظار كشيده مى شود تا آخر مانده ها به آنها برسند. سيد رضى رحمه الله فرموده: اين كلام بعد از كلام خدا و رسول (صلّى الله عليه وآله وسلّم) با هر كلامى سنجيده شود راجح آيد و از جمله «تخفّفوا تلحقوا» كلامى كوتاهتر و پر معنى تر گفته نشده است. محمد عبده در شرح كلام امام (صلوات اللّه عليه) گيج شده است و از فصاحتش مبهوت گشته است.
به مالك اشتر مى نويسد: «فانّ تعاهدك فى السّر لامورهم حدوة لهم على استعمال الامانة» نامه ٥٣، ٤٣٥ يعنى زير نظر گرفتن كار كارمندان در پنهانى سوق دادن آنهاست بر استعمال امانت و درباره مرگ فرموده: «اعجل حادية» خ ١٣٢ يعنى با عجله ترين سوق دهنده است.

حذذ
حذّ: سرعت قطع:
«حذ الشى ء حذّا: اسرع قطعه»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده است آنجا كه در باره دنيا فرموده: «الا و انّ الدنيا قد ولّت حذّاء فلم يبق منها الّا صبابة كصبابة الاناء» خ ٤٢، ٨٤ بدانيد دنيا به سرعت روگردانده و نمانده از آن مگر ته مانده اى مانند ته مانده ظرف آب يا طعام «حذاء» صيغه مبالغه است.
يعنى بسرعت رونده «ناقه حذّاء» شتر سريع السير.

حذر
(بر وزن شرف و علم): پرهيز.
راغب آنرا احتراز از شى ء مخوف گفته است
«تحذير» وادار كردن به پرهيز و احتراز. از اين ماده بطور وفور در «نهج» آمده است در رابطه با دنيا فرموده «مثل الدنيا كمثل الحبّة ليّن مسّها و السّم النّاقع فى جوفها، يهوى اليها الغرّ الجاهل و يحذرها ذو اللّب العاقل» حكمت ١١٩، مثل دنيا حكايت مار است دست زدنش نرم و زهر كشنده در جوف دارد، نادان فريفته به آن ميل مى كند، و عاقل مغزدار از آن احتراز مى كند. و نيز فرموده: «من حذّرك كمن بشّرك» حكمت ٥٩

حذافر
جملگى. همگى:
«اخذه بحذافيره: اى باسره»
اين لفظ سه بار در «نهج» ديده مى شود: «اما و الله ان كنت لفى ساقتها حتى تولّت بحذافيرها ما عجزت و لا جبنت» خ ٣٣، ٧٧، ظاهرا ضمير «ساقتها» راجع به «بعثت» و ضمير «حذافيرها» راجع به جاهليت است، يعنى از زمان بعثت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) من در طرف و كنار نبوّت بودم، تا همه جاهليّت عقب نشينى كرد. و من در آن مدت نه زبون شدم و نه ترسى بر من غلبه كرد و نيز در خطبه ١٠٤، ١٤٦ اين كلمه آمده است.

حذو
بريدن چيزى مثل چيز ديگر. اندازه گيرى از روى يك چيز. در لغت آمده:
«حذا حذوا و حذاء: قطعها على مثال- حذا النعل بالنعل: قدّرها بها و قطعها على مثالها»
على هذا از آن، تبعيّت و پيروى نيز مراد است. هشت مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.
درباره رهائى اهل بيت از فتنه ها فرموده: «الا و من ادركها منّا يسرى فيها بسراج منير و يحذو فيها على مثال الصالحين» خ ١٥٠، ٢٠٨ هر كس از ما آن فتنه را درك كند با چراغ روشن در آن مى رود و پيروى مى كند در آن از عمل نيكوكاران. در خ غرّاء ٨٣، ١٠٩ فرموده: «فاتّقوا الله تقيّة من سمع فخشع... و راجع فتاب و اقتدى فاحتذى و ارى فراى» بترسيد از خدا مانند ترسيدن كسيكه كلمات حق را شنيد و اطاعت كرد، به خودش مراجعه كرد و توبه نمود و به سلف صالح اقتدا كرد و عمل خود را با عمل آنها هم شكل كرد، و نشان داده شده و ديد و عبرت گرفت.

محاذاة
برابرى. آن حضرت به معاويه كه طالب حكومت بعد از آن حضرت بود مى نويسد: «... و ترقّيت الى مرقبة بعيدة المرام نازحة الاعلام، تقصر دونها الأنوق و يحاذى بها العيّوق» نامه ٦٥، ٤٥٦، ترجمه عبارات در «انوق» گذشت. اين لفظ در خ ١٩١، ٢٨٣ و غير آن نيز آمده است.

حرب
جنگ. محاربه: اقامه جنگ بر عليه ديگرى است
«حاربه: اقام عليه الحرب»
تحارب: بين الاثنين است، از اين مادّه موارد زيادى در «نهج» يافته است. آن حضرت در نامه ٣٦، ٤٠٩ به برادرش عقيل در رابطه با شكايت از قريش مى نويسد: «فانّهم قد اجمعوا على حربى كاجماعهم على حرب رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) قبلى».

حرب
(بر وزن شرف): شدّت غضب. فعل آن از باب علم يعلم آيد. آن حضرت در نامه ٤١، ٤١٣ به يكى از عاملانش مى نويسد: «فلمّا رأيت الزمان على ابن عمك قد كلب و العدوّ قد حرب... ففارقته مع المفارقين» چون ديدى كه زمان بر پسر عمويت سخت گشته و دشمن غضبش شدت يافته... با كنار شوندگان از او كنار رفتى. حرب: پدر ابو سفيان است كه در نامه ١٧، ٣٧٥ به معاويه نوشته: و لكن ليس اميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطّلب و لا ابو سفيان كابى طالب» حرب گاهى به معنى نهب و غارت آيد گويند
«حرب الرجل ماله: سلبه فهو محروب»
امام (صلوات اللّه عليه) در رابطه با دنيا فرموده: «فانّ برقها خالب و نطقها
كاذب و اموالها محروبة و اعلاقها مسلوبة» خ ١٩١، ٢٨٥ برق آن فريبنده، گفتارش دروغ، اموالش غارت شده، و تعلق هايش از بين رفتنى است. و نيز در خ ١١١، ١٦٥ فرموده: «و جارها محروب» همسايه اش غارت شده است.

حرث
كاشتن و كشت:
«الحرث: مصدر و ما يستنبت بالبذر و النّوى و الغرس»
از اين ماده سيزده مورد در «نهج» آمده است: «انّ من ابغض الرجال الى الله تعالى لعبدا... ان دعى الى حرث الدنيا عمل و ان دعى الى حرث الاخرة كسل» خ ١٠٣، ١٤٩ منظور از حرث اول هر كارى است كه فائده دنيوى دارد و از حرث دوم اعمال صالح است، آن در «نهج» فقط يكجا در كشت متعارف آمده است چنانكه در رابطه با ملخ فرموده: «و لا يستطيعون ذبّها... حتى ترد الحرث فى نزواتها» خ ١٥٨، ٢٧٢ مردم دفع ملخ را قادر نيستند... تا در جهيدنهاى خود وارد كشت بشود. «حارث بن حوت» مردى بود كه بعد از جنگ جمل محضر آن حضرت آمد و گفت: گمان مى كنى كه من اصحاب جمل را در ضلالت مى دانم (يعنى آنها را حق مى دانم) امام (صلوات اللّه عليه) فرمود: «يا حارث انّك نظرت تحتك و لم تنظر فوقك فحرت انّك لم تعرف الحق فتعرف من اتاه و لم تعرف الباطل فتعرف من اتاه» حكمت ٢٦٢. يعنى به پائين نظرت (رأى بد و جمود فكر) نگاه كردى و با رأى عالى و حقگرا نگاه نكردى لذا حيران شدى تو حق را نشناخته اى تا اهل حق را بشناسى و تو باطل را ندآن سته اى تا اهل باطل را بدانى. حارث گفت: من مانند سعد وقّاص و عبد الله بن عمر كنار مى روم نه با تو مى شوم و نه بر عليه تو. امام (صلوات اللّه عليه) فرموده: «انّ سعدا و عبد الله بن عمر لم ينصرا الحق و لم يخذ لا الباطل» يعنى آندو حق را يارى نكردند و باطل را نيز خوار ننمودند، يعنى راه آنها راه ناحقّ است، بعد از بيعت امام (عليه السلام) سعد وقاص از آن حضرت كنار كشيد و با گوسفندان خود بيابانگردى پيشه گرفت، عبد الله بن عمر نيز بخواهرش حفصه توسّل كرد و از آن حضرت كنار كشيد. آرى آندو نمى توآن ستند عدالت و تقوى و ايمان ولّى ذو الجلال را تحمّل كنند.
مالك بن حارث اشتر رضوان الله تعالى عليه كه از خواص آن حضرت است كه نام پدرش حارث بود و در نامه ١٣ و ٣٧ و ٣٥ آمده است، شرح حال مالك در «شتر» بطور مشروح خواهد آمد انشاء الله.
حارث نام يكى از پسران عبد المطلب (عليه السلام) و عموى آن حضرت بود، پسر او عبيدة بن الحارث اولين شهيد اسلام در جنگ بدر است كه در بدر ضربت خورد و به وقت برگشتن به مدينه از دنيا رفت و در وادى «صفراء» مدفن ابوذر غفارى دفن گرديد نامش در نامه ٩ آمده كه آن حضرت به معاويه مى نويسد: «فقتل عبيدة بن الحارث يوم بدر» ص ٣٦٩ رجوع شود به «بدر».

حارث
كشتگر. جمع آن حرثه بر وزن طلبه است در سفارش به قرآن فرموده: «ينادى مناد يوم القيامة: الا انّ كلّ حارث مبتلى فى حرثه و عاقبة عمله، غير حرثة القرآن فكونوا من حرثته و أتباعه» خ ١٧١، ٢٥٠

حرج
تنگى.
راغب گويد: اصل آن محل جمع شدن شى ء است و از آن تنگى به نظر آمده لذا به تنگى و گناه حرج گفته اند
پنج مورد از اين لفظ در «نهج» آمده است آنجا كه فرموده: «و انّما اتاك بالحديث اربعة رجال ليس لهم خامس رجل منافق مظهر للايمان متصنّع بالاسلام لا يتأثم و لا يتحرّج يكذب على رسول الله- ص- متعّمدا» خ ١٢٠، ٣٢٥ يعنى: خبر دهندگان چهار نفر هستند پنجمى ندارد، اوّل مردى است منافق، به ظاهر مومن، و به ظاهر مسلمان، خود را گناهكار نمى داند از وقوع در حرج و گناه نمى ترسد، و دآن سته به رسول خدا ص دروغ مى بندد. به مالك اشتر مى نويسد: ثّم امور من امورك... منها اصدار حاجات الناس يوم ورودها عليك بما تحرج به صدور اعوانك» نامه ٥٣، ٤٤٠ يعنى از جمله كارهايت برگرداندن حاجات مردم به خودشان در روز ورود است تا جائيكه از اينكار سينه هاى اعوانت به تنگ آيد (كه اين چه عجله است) و در خ ١٨٧، ٢٧٧ آمده: «و تكذبون من غير احراج» كه بمعنى ضيق و تنگى است.

حرر
حرّ- به فتح اوّل- حرارت. استحرار: اشتداد.
«استحرّ القتل: اشتدّ»
آن حضرت در ملامت اصحابش فرموده: فاذا امرتكم بالسير اليهم ايّام الحرّ قلتم هذه حمّارة القيظ امهلنا يسّبح عنّا الحرّ» ٢٧، ٧٠ وقتى كه امر مى كنم در ايام گرمى هوا براى دفع اهل شام برويد مى گوئيد: اين وقت شدت حرارت است مهلت بده تا حرارت هوا تخفيف يابد «تسبيخ» با خاء به معنى تخفيف و تسكين است. و نيز در ملامت يارانش فرموده: «و ايم الله انّى لا ظنّ بكم ان لو حمس الوغى و استحّر الموت قد انفرجتم عن ابن ابى طالب انفراج الرأس» خ ٣٤، ٧٨ به خدا قسم گمان مى كنم كه اگر جنگ شدت يابد و مرگ شديد شود از پسر ابى طالب جدا شويد مانند جدا شدن سر از بدن (كه اميدى به التيام نيست).

حرور
باد گرم، حرارت آفتاب و حرارت دائم. در رابطه با خداوند فرموده: ضادّ النور بالظلمة و الوضوح بالبهمة و الجمود بالبلل و الحرور بالصّرد» خ ١٨٦، ٢٧٣، نور را با ظلمت، آشكارى را با غير آشكار، جامد بودن را با رطوبت و حرارت را با سردى ضدّ هم فرمود.

حرىّ
مؤنثّ حرّان به معنى عطشان است، چنانكه فرموده: «هيهات ان... ابيت مبطانا و حولى بطون غرثى و أكباد حرّى» نامه ٤٥، ٤١٨، هيهات كه شكم پر بخوابم در حاليكه در اطرافم شكمهاى گرسنه و جگرهاى عطشان وجود دارد.

حرّ
آزاد. مقابل عبد. آزاد مرد و آدم بزرگوار را نيز حرّ گويند: «ا لا حر يدع هذه اللماظة لاهلها انّه ليس لانفسكم ثمن الّا الجنّة فلا تبيعوها الّا بها» حكمت ٤٥٦، لماظه به ضم اوّل بقيه طعام است در دهان، منظور از آن دنيا است. يعنى آيا آزاد مردى نيست اين دنيا را به اهلش برگذارد براى وجودتان قيمتى جز بهشت نيست، فقط براى بهشت خود را بفروشيد (عمل كنيد).
و نيز فرموده: «المسئول حرّ حتّى يعد» حكمت ٣٣٦ آدم مسئول تا وعده نداده آزاد است ولى چون وعد دهد بايد در پى آن باشد جمع حرّ، احرار است و آن چهار بار در «نهج» آمده است. «و انّ قوما عبدوا الله شكرا فتلك عبادة الاحرار» حكمت ٢٣٧.

حرير
ابريشم، حريرة: تكّه اى از حرير است،
راغب لباس نازك و
طبرسى
ابريشم خالص گفته است
و آن تنها يكبار در «نهج» آمده است آن حضرت در وصف طاووس فرموده: «و مخرج عنقه... كحريرة ملبسة مراة ذات صقال» خ ١٦٥، ٢٣٨، و محل روئيدن گردنش مانند لباس حريرى است كه پوشانيده با آينه صيقلى باشد.

حرز
اين ماده كه در قرآن مجيد به كار نرفته به معنى مبالغه در حفظ است گويند: «حرز الشّى ء: بالغ فى حفظه» و هفده مورد از آن در «نهج» يافته است، احراز نيز به همان معنى است، يعنى حفظ كردن، به دست آوردن، و ذخيره كردن، در باره انسان كامل مى گويد: «و عامل عمل فى الدنيا لما بعدها فجائه الذى له من الدنيا بغير عمل فاحرز الحظيّن معا و ملك الدارين جميعا» حكمت ٢٦٩.

حرز
پناهگاه و موضع نگهدارى كه محكم باشد، جمع آن احراز آيد «فانّ طاعة اللّه حرز من متالف مكتنفة» خ ١٩٨، ٣١٣ طاعت خدا پناهگاه است از محلهاى تلفى كه انسان را احاطه كرده اند «حريز» قلعه محكم. چنانكه در نامه ٣١ «كهف حريز» آمده است آن به معنى مفعول يعنى حفظ شده و نگهدارى شده نيز آمده است در خطبه همّام ١٩٣، ٣٠٥ فرموده «سهلا امره حريزا دينه» كارش آسان، دينش حفظ شده است.

حرس
حفظ و نگاهدارى:
«حرسه حرسا و حراسة: حفظه»
هفت مورد از اين ماده در «نهج» آمده است: «يا كميل العلم خير من المال، العلم يحرسك و انت تحرس المال» حكمت: ١٤٧
«حارس» حفظ كننده: «الجود حارس الاعراض» حكمت ٢١١ بذل و عطا حافظ آبروها است.

احتراس
تحفّظ و خود نگهدارى، به مالك اشتر مى نويسد: «و احترس من كلّ ذلك بكفّ البادرة و تأخير السطوة حتى يسكن غضبك» نامه ٥٣، ٤٤٤، از حميّت و غضب و بد دهنى... خودت را حفظ كن با تملك از غضب و سطوت، تا غضبت فرو نشيند «احراس» نگهبانان چنانكه در نامه ٥٣ آمده است.

حرص
علاقه شديد: حريص وصف آن ست، احرص صيغه تفضيل آن مى باشد، شانزده مورد از اين ماده در «نهج» يافته است به مالك نوشته: «فلا تدخلنّ فى مشورتك بخيلا... و لا جبانا... و لا حريصا... فانّ البخل و الجبن و الحرص غرائز شتّى يجمعها سوء الظنّ بالله» نامه ٥٣، ٤٣٠. و نيز فرموده: «و الحرص و الكبر و الحسد دواع الى التقّحم فى الذنوب» حكمت ٣٧١، حرص و كبر و حسد وادار كننده اند به وارد شدن در گناهان. در خطبه ١٧٢، ٢٤٦ فرموده: «و قد قال قائل انّك على هذا الأمر يابن ابى طالب لحريص، فقلت: بل انتم و الله احرص و ابعد و انا اخصّ و اقرب و انمّا طلبت حقالى».

حرض
بر وزن شرف: بى فايده. فاسد، مشرف به هلاك. از اين ماده دو مورد در «نهج» آمده است.

تحريض
تحريك و تشويق را گويند:
«حرضّه عليه: حثّه»
در نامه ٦٢، ٤٥٢ فرموده: «فلو لا ذلك ما اكثرت تأليبكم و تأنيبكم و جمعكم و تحريضكم» اگر خوف آن نبود كه بنى ابى سفيان والى امر گردند، من اينگونه شما را زياد تشويق و ملامت و جمع و تحريك نمى كردم. و به مالك اشتر مى نويسد: «فانّ كثرة الذكر لحسن افعالهم تهّز الشجاع و تحّرض الناكل ان شاء الله» نامه ٥٣ بسيار ياد آورى كار خوب ايشان، آدم شجاع را بر مى انگيزاند و كنار رونده را تشويق مى كند.

حرف
طرف. حرف هر چيز طرف آن است، منحرف آن ستكه به يك طرف ميل كند، حرف را از آن حرف گفته اند كه در طرف فعل و اسم است.
از اين ماده پنج مورد در «نهج» ديده مى شود، راجع به اهل باطل فرموده: «ليس فيهم سلعة ابور من الكتاب اذا تلى حقّ تلاوته و لا سعلة انفق بيعا و لا اغلى ثمنا من الكتاب اذا حرّف عن مواضعه» خ ١٧، ٦٠ در ميان آنها متاعى هلاك شده تر از قرآن نيست وقتى كه سزاوار خوانده شود و متاعى رواجتر و پر قيمت تر از قرآن نيست وقتى كه از مواضع و معانى خودش منحرف شود. به همين معنى است كلمه: «او تحريف فى نطق» در خ ١٥٣، ٢١٦، و جمله «قرمط بين الحروف» حكمت ٣١٥ كه در «جلف» گذشت.

حرفه
صنعت و آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است به حضرت مجتبى (عليه السلام) مى نويسد: «و الحرفة مع العفّة خير من الغنى مع الفجور» نامه ٣١، ٤٠٢
تكسب با عفت بهتر است از ثروتمندى با ظلم و بدكارى.

حرق
سوزاندن. ثلاثى آن مانند باب افعال و تفعيل متعدى آمده است. شش مورد از آن در «نهج» ديده ميشود درباره سردى فرموده است: «... اوّله يحرق و آخره يورق» حكمت ١٢٨، اوّلش مى سوزاند و آخرش مى روياند، تفصيل آن در «برد» گذشت.

«حريق»
سوزان. در تعريف مالك اشتر فرموده است: اى اهل مصر به سوى شما فرستادم مردى را كه در روزهاى ترس و واهمه نمى خوابد و بر كفار از آتش سوزان شديدتر است «اشدّ على الكفّار من حريق النّار» نامه ٣٨، ٤١١. و در خ ١٨٣، ٢٦٧ فرموده: آيا مى بينيد يكى از شما ناله مى كند از خاريكه در پايش مى خلد و از افتادنى كه زخمى اش مى كند و از ريك سوزانى كه او را مى سوزاند «و الرمضاء تحرقه» چطور است حال او كه ميان دو پرده آتش باشد
نعوذ بالله.

حرك
حركت ضدّ سكون، و آن انتقال جسم است از مكانى به مكانى و از حالى به حالى. و آن نوزده بار در «نهج» آمده است، در رابطه با خودش فرموده: «فقمت بالامر حين فشلوا و تطلّعت حين تقبّعوا... كالجبل لا تحرّكه القواصف و لا تزيله العواصف» خ ٣٧، ٨١، قيام به امر كردم آنگاه كه قوم سست شدند، و آشكار شدم آنگاه كه مخفى شدند... مانند كوه كه طوفانهاى شكننده حركتش نتواند داد و بادهاى سخت از جايش نتواند كند.

حراك
حركت. درباره رحلت خويش فرموده: «و ستعقبون منّى جثّه خلاء ساكنة بعد حراك و صامتة بعد نطوق» خ ١٤٩، ٢٠٧ به زودى از من بر شما خواهد ماند جسدى خالى از روح و آرام بعد از حركت و ساكت بعد از گويا بودن.

حرم
حرام: ممنوع. ضدّ حلال
«حرمه الشى ء: منعه منه»
و نيز به معنى ممتنع آيد.
«حرم عليه الشى ء: امتنع عليه فعله»
از اين ماده به طور وفور در «نهج» يافته است كه به بعضى اشاره مى شود آن حضرت به ابو موسى اشعرى مى نويسد: «فانّ الشقّى من حرم نفع ما أوتى من العقل و التجربة» نامه ٧٨، ٤٦٦.
و نيز فرمايد: بدانيد بندگان خدا، مؤمن، امسال حرام مى داند چيزى را كه سال گذشته حرام مى دآن ست «و لكنّ الحلال ما احلّ الله و الحرام ما حرّم الله» خ ١٧٦، ٢٥٤

حرمان
محروم شدن. و آن سه بار در «نهج» ديده مى شود: «قرنت الهيبة بالخيبة و الحياء بالحرمان و الفرصة تمرّ مر السحاب» حكمت ٢١، ترس با نوميدى و حياء با محروميت مقارن شده است، فرصت مانند حركت ابرها از دست مى رود، يعنى انسان اگر از طرف مهابت داشته باشد اين سبب نا اميد بودن وى از رسيدن به مطلوب است و نيز مقيّد بودن و شرم كردن سبب محروم بودن از رسيدن به آمال مى شود، اين كلمه در حكمت ٦٧ و در نامه ٣١ نيز آمده است.

حرمة
به ضم اوّل احترام. عظمت
«الحرمة ما لا يحلّ انتهاكه»
و آن پنج بار در «نهج» يافته است. در رابطه با اصحاب جمل فرموده: «فخرجوا يجّرون حرمة رسول الله ص كما تجرّ الامة عند شرائها» خ ١٧٢، ٢٤٧، از مكه خارج شدند حرمت رسول خدا (عائشه) را با خود مى كشيدند مانند كشيدن كنيز به وقت خريدنش. و نيز فرمايد: خداوند بعضى از چيزها را حرام كرده روشن و بعضى چيزها را حلال كرده بدون شبهه، «و فضّل حرمة المسلم على الحرم كلّها» خ ١٦٧، ٢٤٢ و احترام مسلمان را بر همه احترامها برتر كرده است، على هذا «حرم»- به ضمّ اول و فتح دوم جمع حرمة است «حرام» نيز به معنى حرمت و احترام آيد «البيت الحرام» حرم (بر وزن شرف) نيز به معنى محترم و چيزيكه هتك حرمتش جايز نيست مى باشد چنانكه مى گوئيم مكّه و حوالى آن حرم است و آن مقابل «حلّ» مى باشد در رابطه با رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و شجرته خير الشجر نبتت فى حرم و بسقت فى كرم» خ ٩٤، ١٣٩، خانواده او بهترين خانواده است در نسل محترمى به وجود آمده و در كرامت بالا رفته است درباره كعبه فرموده: «جعله الله سبحانه و تعالى للاسلام علما و للعائذين حرما» خ ١، ٤٥

محارم
حرامها و آن جمع محرم (بر وزن مقصد) به معنى حرام است همچنين است محرّم و محرمّات

«حريم»
هر محلى است كه حمايت و حفظ آن لازم است «حريم الرجل» آن ستكه از آن حمايت مى كند. و آن چهار بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: خداوند با رسول خدا ص بلاد را نورانى كرد «و الناس يستحلون الحريم و يستذلّون الحكيم» خ ١٥١، ٢١٠.



۱۵
حسنين (عليهم السلام) بدون تصريح به اسم

حرن

حرون: اسب سركش، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه درباره دنيا فرموده: «الا و هى المتصّدية العنون و الجامحة الحرون و المائنة الخوؤن» خ ١٩١، ٢٨٥ بدانيد دنيا زنى مايل كننده به خود و حيوانى است جلو افتاده و سركش است و عاصى، دروغگوست و خيانتكار. در لغت آمده:
الحرون: الذى لا ينقاد من الخيل»
بابى انت و امّى يا امير المؤمنين اى معدن فضيلت و اى سرچشمه سخن و بلاغت و اى مظلوم يگانه. صلوات الله عليك و عليكم اجمعين.

حرآء
يا جبل النور. همان كوه معروف مكه مكرّمه است كه براى اولين آيات وحى در آن نازل گرديد و غار معروف آن محلّ عبادت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بود و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه در رابطه با موقعيت خويش نسبت برسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: من از اوّل در تبع آنحضرت بودم مانند بچّه ناقه كه در پى مادرش باشد، او هر روز فصلى از اخلاق خويش را بمن انتقال مى داد و امر مى كرد كه از وى تأسّى كنيم هر سال در كوه حراء (براى عبادت) مجاور مى شد، من او را مى ديدم، ديگرى نمى ديد آنروز فقط يك خانه در اسلام بود و در آن فقط رسول خدا ص و خديجه بود، سومّى من بودم، نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوّت را استشمام مى كردم: «و لقد كان يجاور فى كلّ سنة بحراء فاراه و لا يراه غيرى و لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و خديجة و انا ثالثهما، ارى نور الوحى و الرسالة و اشمّ ريح النبوّة» خ ١٩٢، ٣٠٠.

حرى
تحرّى: طلب شى ء و قصد آنست:
«تحرّى الامر: قصده»
«حرىّ» لائق سزاوار. «احرى» لا يقتر. از اين ماده هفت مورد در نهج ديده مى شود كه همه داراى اين معانى هستند. در مقام نصيحت فرموده: «فتحرّ من امرك ما يقوم به عذرك و تثبت به حجتك و خذ ما يبقى لك مما لا تبقى له» خ ٢٢٣، ٣٤٦، از كار خود آنرا بطلب كه عذرت با آن مقبول و دليلت ثابت مى شود، عمل صالح را كه براى تو باقى مى ماند برگير از دنيائيكه براى آن باقى نخواهى ماند. روزى بالاى منبر خطبه مى خواند اشعث بن قيس اعتراض كرده و گفت. يا أمير المؤمنين اين سخن بضرر توست نه به نفع تو، امام (عليه السلام) فرمود: «ما يدريك ما علّى ممّا لى عليك لعنة الله و لعنة اللّاعنين... و انّ امرء دلّ على قومه السيف و ساق اليهم الحتف لحرّى ان يمقته الاقرب و لا يأمنه الابعد» خ ١٩، ٦٢. لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان بر تو باد، تو چه مى دانى آنچه را كه بضرر من است از آنچه به نفع من است... مرديكه شمشير را بطرف قومش دلالت كرده و مرگ را بر آنها آورده است، سزاوار است كه نزديكان، او را دشمن دارند و بيگانگان امانش ندهند. در جريانى اشعث قوم خويش را فريفت و خالد بن وليد را در يمامه بر آنها حمله ور كرد، خالد آنها را كشت، امام (عليه السلام) بآن جريان اشاره فرموده است.

حزب
دسته. گروه. لازم است ميان آنها تشكل، وحدت عقيده و هدف باشد و گرنه هر دسته را حزب نگويند و از آن نه مورد در «نهج» آمده است از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) نقل كرده كه به كفّار قريش فرمود: آنچه را كه مى خواهيد به شما نشان خواهم داد و مى دانم كه به طرف خير بر نخواهيد گشت. «و انّ فيكم من يطرح فى القليب و من يحّزب الاحزاب» خ ١٩٢، ٣٠١ در ميان شما كسانى هستند كه در چاه «بدر» انداخته خواهند شد و كسانى كه احزاب را تشكيل داده به جنگ من خواهند آمد. منظور مقتولان كفار در جنگ بدر است كه به چاه انداخته شدند و منظور ابو سفيان است كه جنگ احزاب (خندق) را پى ريزى نمود.

حازب
امر شديد:
«الحازب: الامر الشديد»
جمع آن حوازب آيد در خ ٩٣، ١٣٧ راجع به فتنه بنى اميه فرموده: اگر مرا از دست بدهيد و كارهاى مكروه و پيشامدى شديد بر شما نازل شود، بسيارى از سئوال كنندگان سرش را به زير مى افكند و بسيارى از مسئولين سست مى شوند «و لو قد فقد تمونى و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لا طرق كثير من السائلين و فشل كثير من المسئولين».

حزز
حزّ: بريدن
«حرّ الشّى ء: قطعه»
اين ماده دو بار در «نهج» آمده است در شكايت از قريش و از غصب حقش فرموده: «و صبرت من كظم الغيظ على امرّ من العلقم، و آلم للقلب من حزّ الشفار» خ ٢١٧، ٣٣٦، صبر كردم در فرو بردن خشم خود را به تلختر از حنظل و درد آورتر بقلب از بريدن تيزيهاى شمشير. «حزّا فى حلوقكم» خ ١٩٢، ٢٨٨ يعنى بريدن حلقهاى شما

حزم
احتياط.
«حزم حزما: ضبط امره»
از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است: «ثمرة التفريط النّدامة و ثمرة الحزم السّلامة» حكمت ١٨١ و نيز فرموده: «الظفر بالحزم و الحزم باجالة الرأى و الرأى بتحصين الاسرار» حكمت ٤٨، پيروزى در احتياط است، احتياط با جولان فكر و رأى است، فايده راى در پنهان داشتن اسرار مى باشد.

حازم
«محتاط». «احزم»: محتاطتر.

حزن
به ضمّ اول: غصه، اندوه. «و من رضى برزق الله لم يحزن على مافاته» حكمت ٣٤٩ و در وصف مؤمن فرموده: «المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه» حكمت ٣٣٣.

حزن
بر وزن عقل. سخت غليظ
«الحزن. ما غلظ من الارض»
سه مورد بدين معنى در «نهج» آمده است در رابطه با خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: ثم جمع الله تعالى من حزن الارض و سهلها و عذبها و سبخها تربه... ثمّ نفخ فيه من روحه فمثلت انسانا» خ ١، ٤٢، سپس خداوند از قسمت سخت زمين و نرم آن و شيرين و شوران خاكى را جمع كرد... و در آن از روح دميد و انسان گرديد. در خطبه ٢٣٤، ٣٥٥ در همين رابطه فرموده: «من سبخ ارض و عذبها و حزن تربة و سهلها» و در خ ١٣، ٣٣٠ در وصف رسول خدا ص فرموده: «و ذلل به الصعوبة و سهّل به الحزونة حتى سرّح الضلال عن يمين و شمال» خداوند به وسيله او دشوارى را رام و سختى را آسان كرد، تا ضلالت را از راست و چپ دور انداخت.

حسب
حساب: شمردن.
«حسبه حسابا: عدّه»
درباره بخيل فرموده: «فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاغنياء» حكمت ١٢٦ و نيز فرموده: «و انّ اليوم عمل و لا حساب و غدا حساب و لا عمل» خ ٤٢، ٨٤، منظور شمردن عمل و رسيدن به ثواب و عقاب است.

محاسبه
اقامه و عملى كردن حساب.
«حاسبه: اقام عليه الحساب»
«عباد الله زنوا انفسكم من قبل ان توزنوا و حاسبوها من قبل ان تحاسبوا» خ ٩٠، ١٢٣ فعل حسب يحسب از باب علم يعلم به معنى ظن و گمان آيد، مصدر آن حسبان به كسر اوّل است، امام (صلوات اللّه عليه) به برادرش عقيل مى نويسد: آنچه درباره جنگ از من سئوال كردى رأى من رأى كسانى است كه آنرا حلال مى دانند تا ملاقات خدا در اين رأى خواهم بود... پسر پدرت را گمان نكن كه زارى كنند، ترسو، راضى به ظلم و سست است: «و لا تحسبنّ ابن ابيك- و لو اسلمه الناس- متضّرعا، متخشّعا و لا مقرّا للضّيم واهنا» نامه ٣٦، ٤٠٩.

احتساب
در يك معنى به حساب خدا گذاشتن و خواستن اجر از خداست درباره شهادت محمد بن ابى بكر به ابن عباس مى نويسد: مصر اشغال شد و سقوط كرد، محمد بن ابى بكر رحمه الله شهيد گرديد از خدا درباره او اجر مى خواهيم، او به من فرزند خير خواهى بود. «اما بعد فانّ مصر قد افتتحت و محمد بن ابى بكر رحمه الله قد استشهد فعند الله نحتسبه ولدا ناصحا» نامه ٣٥، ٤٠٨ و در فرمان مالك نامه ٥٣، ٤٤١ آمده: «و كن فى ذلك صابرا محتسبا» و نيز در خ ١٤٨، ٢٠٦ آمده: «فأين المحتسبون» و نيز در باره ٥٩، ٤٤٩. حسب (بر وزن عقل): كفايت. «و الله المستعان على نفسى و انفسكم و هو حسبنا و نعم الوكيل» خ ١٨٣، ٢٦٨: «و حسبك داء» نامه ٤٥، ٤١٨.

حسب
(بر وزن شرف): يكدفعه به معنى قدر و اندازه است مانند: «فهم على حسب قرب ارضهم يتقاربون» خ ٢٣٤، ٣٥٥ و دفعه ديگر به معنى شرافت، مجد و نحو آن است: «و لا عبادة كاداء الفرائض و لا ايمان كالحياء و الصبر و لا حسب كالتواضع» حكمت ١١٣» من فاته حسب نفسه لم ينفعه حسب آبائه» حكمت ٣٨٩ «احساب» مفاخر و شرافتها.

حسد
بدخواهى. آرزوى زوال نعمت و سعادت ديگران.
راغب گويد: آن گاهى توأم با سعى در از بين بردن نعمت ديگران است، در اين صورت گناه بودنش حتمى است كه آن اعمال حسد است
پانزده مورد از آن در «نهج» آمده است: «و لا تحاسدوا فانّ الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب خ ٨٦، ١١٨ و نيز فرموده: «حسد الصديق من سقم الموّدة» حكمت ١١٨ ضعف دوستى باعث حسد مى شود
«حسّاد- حسدة» جمع حاسد است چنانكه در حكمت ٢١٢ و ٢٢٥ و غيره آمده است.

حسر
(بر وزن عقل) كشف و آشكار كردن و نيز خسته شدن. حسور: كشف شدن و انكشاف. هفده مورد از اين ماده در «نهج» يافته است: «الحمد لله الذى انحسرت الاوصاف عن كنه معرفته» خ ١٥٥، ٢١٦ حمد خداى را كه اوصاف از نشان دادن كنه ذاتش خسته شده و وا مانده اند. درباره بيعت خويش فرموده: سرور و شادى مردم از بيعت من به جائى رسيد كه خردسالان از آن شاد شدند و پيران افتان و خيزان به طرف آن رفتند، مريضها رنج را در آن بر خود هموار كردند و دختران پستان بالا آمده، صورت باز كرده و به بيعت دويدند: «و بلغ من سرور الناس ببيعتهم ايّاى ان ابتهج بها الصّغير و هدج اليها الكبير و تحامل نحوها العليل و حسرت اليها الكعاب» خ ٢٩٩، ٣٥١، صلوات خدا بر تو اى على اى مرد سخن و اى اساس شرف.
در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «فقاتل بمن اطاعه من عصاه يسوقهم الى منجاتهم... يحسر الحسير و يقف الكسير فيقيم عليه حتى يلحقه غايته الّا هالكا لا خير فيه» خ ١٠٤، ١٥٠، يعنى با مطيعان خويش با عاصيان مى جنگيد، مردم را به محل نجات خويش سوق مى داد، آدم خسته از كار مى ماند و آدم شكسته مى ايستاد (يعنى آنها كه در اثر ضعف عقيده و وساوس شيطانى از رسيدن به هدايت مى ماندند) براى آنها اقامه حجت مى كرد تا آنها را به غايت خود كه هدايت بود برساند مگر كسى كه مطلقا فايده اى نداشت و لائق هدايت نبود. منظور از «حسير» ظاهرا كسى است كه ابدا راهى به هدايت نداشته باشد و از «كسير» انسانى كه در نيمه راه است.

حاسر
كسيكه عمّامه يا زره و يا سپر ندارد، يعنى از اينها باز شده است در فرمان جنگ به ياران فرموده: «فقدّموا الدارع و اخّروا الحاسر و عضّوا على الاضراس» خ ١٢٤، ١٨٠، سرباز زره پوش را جلو بفرستيد و بى زره را به آخر نگاه داريد و دندانها را بر هم بفشاريد.

حسرت
ندامت. و تأسف خوردن بر آنچه از دست رفته است. جمع آن حسرات است و آن نه بار در «نهج» ديده مى شود: «انّ اعظم الحسرات يوم القيامة حسرة رجل كسب مالا فى غير طاعة الله فورثه رجل فانفقه فى طاعة الله سبحانه فدخل به الجنّة و دخل الاوّل به النار» حكمت ٤٢٩.

حس
حاسّه: نيروى درك. جمع آن حواسّ است، احساس: درك با حاسّه خواه با ديدن باشد يا شنيدن يا مانند آن، يازده بار از آن در «نهج» ديده مى شود.
درباره ملك الموت فرموده: «هل تحسّ به اذا دخل منزلا ام هل تراه اذا توّفى احدا» آيا او را احساس مى كنى وقتى كه وارد منزل مى شود، يا او را مى بينى وقتى كه كسى را تحويل مى گيرد (مى ميراند) درباره حق تعالى فرموده: «و لا يدرك بالحواس و لا يقاس بالناس» خ ١٨٢، ٢٦٢
«حسّ» بر وزن عقل: قتل و كشتن
«حسّه حسّا: قتله»
در قرآن مجيد آمده: (وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللَّهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ) آل عمران: ١٥٢، آنحضرت در بعضى از روزهاى صفين به يارانش فرموده: «و لقد شفى و حاوح صدرى اذ رأيتكم... تزيلونهم عن مواقفهم كما از الوكم، حسّا بالنضّال و شجرا بالرماح» خ ١٠٧، ١٥٥، حقا كه سوزش قلبم را شفا داد كه ديدم اهل شام را از مواضع خود عقب رانديد چنانكه آنها شما را عقب رانده بودند مى كشتيد با تيرباران و طعن مى زديد با نيزه ها «و حاوح» جمع و حوحه صداى سينه درمند است منظور از آن سوزش غضب در سينه است.
در اشاره به فتنه صاحب الزنج (على بن محمد بن عبد الرحيم از بنى عبد القيس كه ادعا كرد از اولاد زيد بن على بن الحسين ع است در بصره خروج كرد و خرابى ها به بار آورد و او بر مهتدى عباس خروج كرده بود) فرموده: «فويل لك يا بصرة عند ذلك من جيش من نقم الله لا رهج له و لا حسّ» خ ١٠٢، ١٤٨ «رهج» به معنى غبار و «حس» به فتح اوّل را همهمه و صداهاى مختلط گفته اند ولى در لغت «حسّ» به كسر اوّل به معنى صوت آمده است.

حسيس
صوت خفى و آهسته چنانكه در خ ١٨٣، ٢٦٨ آمده است «حسّى» آنچه با حواس درك شود، خطاب به دنيا فرموده: «و الله لو كنت شخصا مرئيّا و قالبا حسّيّا لأقمت عليك حدود الله» نامه ٤٥، ٤١٩ به خدا قسم اى دنيا اگر شخص ديده شده و قالب محسوس بودى حدود خدا را بر تو جارى مى كردم.

حسك
گياهى است ميوه سختى دارد كه به پشم گوسفندان مى چسبد (اقرب الموارد)
ولى ظاهرا مراد امام (عليه السلام) از آن «خار» است اين كلمه دو بار در «نهج» آمده است در خ ٢٢٤، ٢٤٦ فرموده: «و الله لان ابيت على حسك السعدان مسهّدا او اجرّ فى الاغلال مصفّدا احبّ الىّ من ان ألقى الله و رسوله يوم القيامة ظالما لبعض العباد» سعدان گياهى است كه خارهاى سه شعبه دارد. يعنى به خدا قسم اگر بر روى خار سعدان شب را بيخواب به روز آورم و يا به زنجير بسته در روى زمين كشيده شوم بر من خوشتر است از آنكه روز قيامت خدا و رسول را ملاقات كنم در حاليكه به بعض بندگان ظلم كرده باشم. در رابطه با بى اعتبار بودن دنيا فرموده: «فبينا هو يضحك الى الدنيا... اذ وطى ء الدهر به حسكه» خ ٢٢١، ٣٤١ مى بينى در وقتى كه انسان به دنيا ميخندد، دنيا خار خود را بر او فرو برد.

حسم
از بين بردن اثر شى ء
«قطعه فحسمه» يعنى او را بريد و ماده اش را زايل كرد (مفردات)
در اقرب آمده: «حسمه قطعه مستأصلا ايّاه»
سه مورد از اين ماده در «نهج» آمده است، به اهل خراج نوشته است: «و لا تحسموا احدا عن حاجته و لا تحسبوه عن طلبته» نامه ٥١، ٤٢٥ كسى را از حاجتش قطع نكنيد و از مطلوبش منع ننمائيد، ظاهرا منظور آنستكه: طورى ماليات نخواهيد كه همه چيزش را رها كرده و به فكر پرداخت ماليات باشد. در بعضى نسخه ها «لا تحشموا» با «شين» است.

حسام
شمشير از لحاظ قاطع بودن حسام گفته اند: «الحلم غطاء ساتر و العقل حسام قاطع فاستر خلل خلقك بحلمك و قاتل هواك بعقلك» حكمت ٤٢٤ و نيز در نامه ٥٣ آمده: «فاحسم مادّة اولئك»

حسن
(بر وزن قفل) نيكوئى. زيبائى. خوبى. اعم از آنكه زيبائى صورت و قيافه و اندام باشد و يا خوبى عمل و انسان و غيره: «و من احسن فيما بينه و بين الله احسن الله ما بينه و بين الناس» حكمت ٤٢٣ «احسان» نيكى كردن خواه به طريق احسان و انفاق باشد يا خوب عمل كردن. «حسن» بر وزن شرف، وصف است به معنى زيبا و نيكو.

حسنة
هر نعمت خوش آيند و شاد كننده، جمع آن حسنات است «حسنى» مؤنّث احسن است يعنى نيكوتر مانند صفت نيكوتر، و خصلت نيكوتر الخصلة الحسنى «حسنيين» تثنيه حسنى است خ ٢٣، ٦٤

حسن
حسن و حسين (صلوات اللّه عليه)ا، نام مبارك اوّلى چهار بار و نام مبارك دومى دو بار در «نهج» آمده و يكبار نيز «حسنان» آمده است در نامه ١٠، ٣٧٠ به معاويه نوشته: «فانا ابو حسن قاتل جدّك و اخيك و خالك شدخا يوم بدر و ذلك السيف معى» معنى آن در «بدر» گذشت. ١: در رابطه با اموال خويش بعد از برگشتن از صفين نوشت: اين دستور آنستكه: عبد الله على بن ابى طالب امير المؤمنين درباره مال خود امر مى كند براى طلب رضاى خدا و اينكه خدا او را بدين وسيله به بهشت وارد كند از عذاب ايمنى بخشد... حسن بن على به نگهدارى مال قيام مى كند به طور متعارف از آن مى خورد و به طور متعارف انفاق مى كند، و اگر حسن از دنيا رفت و حسين زنده بود، قيام به نگهدارى آن مى كند و مانند وى عمل مى نمايد: «هذا ما امر به عبد الله علّى بن ابى طالب امير المؤمنين فى ماله، ابتغاء وجه الله ليولجه به الجنّة و يعطيه به الامنة... فانّه يقوم بذلك الحسن بن على يأكل منه بالمعروف و ينفق منه بالمعروف فان حدث بحسن حدث و حسين حىّ قام بالامر بعده و اصدره مصدره» نامه ٢٤، ٣٧٩ ٢: در نامه ٤١، ٤١٤ به يكى از عموزادگانش كه بيت المال را دزديده و به مكّه گريخته بود مى نويسد: از خدا بترس اموال مردم را به جاى خود برگردان، اگر اينكار را نكنى و خدا تو را به چنگ من آورد، به درگاهش اعتذار كرده و تو را با اين شمشير مى زنم، كه هر كس را با آن زده ام داخل آتش گشته به خدا قسم: اگر حسن و حسين كارى را مى كردند كه تو كرده اى از من اغماض نمى ديدند و اراده اى خلاف حق مشاهده نمى كردند تا حق را از آنها بگيرم: «و الله لو انّ الحسن و الحسين فعلا مثل الذى فعلت ما كانت لهما عندى هوادة و لا ظفرا منّى بارادة حتى آخذ الحقّ منهما». ٣: در رابطه با بيعت خويش بعد از عثمان فرموده: مرا به وحشت نيانداخت مگر آنكه ديدم مردم مانند موهاى گردن كفتار و با كثرت فزون از حدّ به من روى آوردند از هر طرف ازدحام كرده و پى در پى آمدند تا جائيكه حسن و حسين به زمين افتادند، و دو طرف رداى من پاره گرديد، گرد آمده بودند در اطراف من مانند گلّه گوسفند در خوابگاهش.: «فما راعنى الّا و الناس كعرف الضّبع الّى ينثالون علّى من كلّ جانب حتّى لقد وطى الحسنان و شق عطفاى مجتمعين حولى كربيضة الغنم» خ ٣، ٤٩، بعضى «الحسنان» را دو تا ابهام پاى آنحضرت گفته اند زيرا حسنين (عليهم السلام) آنروز بيشتر از سى سال داشتند چطور زير پا مى ماندند رجوع شود به شرح ابن ميثم و ابن ابى الحديد، محمد عبده حسنين (عليهم السلام) را اختيار كرده است از جمله معانى حسن استخوان كنار مرفق است
در اقرب الموارد گويد: «الحسن... العظم الذى يلى المرفق»
شايد منظور حضرت از حسنان دو استخوان كنار مرفق باشد.

حسنين (عليهم السلام) بدون تصريح به اسم
١: وصيت امام (صلوات اللّه عليه) به امام حسن (عليه السلام) كه نامه ٣١ نهج البلاغه است يكى از وصاياى عجيب است كه عهدى طولانى تر از آن و عهد مالك اشتر در «نهج» يافته نيست، جايگاه و عظمت حضرت مجتبى (صلوات اللّه عليه) در نزد پدرش از آن بخوبى روشن مى شود، هر چند در آن وصيت كلمه «حسن» نيامده ولى معلوم است كه حضرت آنرا در وقت برگشتن از صفّين در محلى بنام «حاضرين» براى امام حسن (عليه السلام) نوشته است، آنحضرت خطاب به فرزند والا مقامش مى فرمايد: من تو را بعض وجودم، نه بلكه همه وجودم مى دانم، تا جائيكه اگر صدمه اى بتو رسد به من رسيده است و گوئى اگر مرگ تو را دريابد مرا دريافته است. وادار كرد مرا كار تو (در نوشتن اين نامه) چنانكه وادار ميكند مرا كار من. لذا اين وصيت را براى تو نوشتم و با آن در كار تو مدد مى جويم خواه در دنيا بمانم و يا از آن بروم اينك جملات آنحضرت.
«... وجدتك بعضى بل وجدتك كلّى حتّى كانّ شيئا لو اصابك اصابنى و كانّ الموت لو اتاك اتانى. فعنانى من امرك ما يعنينى من امر نفسى فكتبت اليك كتابى مستظهرا به ان انا بقيت لك او فنيت» نامه ٣١، ٣٩١.
٢: در جنگ صفّين امام حسن (عليه السلام) در رفتن به ميدان شتاب مى كرد، احتمال مى رفت كه شهيد بشود و امام (صلوات اللّه عليه) به يارانش فرمود: مواظب حسن باشيد مبادا برود و شهيد بشود من نمى خواهم حسن و حسين از دنيا بروند و گرنه نسل رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) قطع مى شود: «املكوا عنّى هذا الغلام لا يهدّنى فانّنى انفس بهذين- يعنى الحسن و الحسين- على الموت لئّلا ينقطع بهما نسل رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم)» خ ٢٠٧، ٣٢٣.
يعنى: اين جوان (حسن (عليه السلام)) را نگاه داريد تا با مرگ خود مرا نشكند من بر مرگ حسن و حسين بخل مى ورزم، نمى خواهم آندو كشته بشوند، تا نسل رسول خدا ص با مرگ آندو قطع نشود.
امام (صلوات اللّه عليه) از شهادت ابائى نداشت ولى مى فرمود بقاء نسل رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) توسط حسنين (عليهم السلام) است بايد آندو بمانند.
٣: آنگاه كه ضربت زهرآلود بر فرق مباركش نشست و در بستر شهادت افتاد در وصيت خويش به حسنين (عليهم السلام) چنين فرمود: «اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى بتقوى الله و نظم امركم و صلاح ذات بينكم فانّى سمعت جدّكما رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يقول: صلاح ذات البين افضل من عامّة الصّلاة و الصّيام» نامه ٤٧، ٤٢١

حسّان
حسّان بن حسّان بكرى كه نامش فقط يكبار در «نهج» آمده، فرماندار آنحضرت در شهر «انبار» بود، سفيان بن عوف غامدى لعنه الله از جانب معاويه عليه لعائن الله به شهر انبار شبيخون زد، شهر را غارت نمود و حسّان را شهيد كرد، امام (صلوات اللّه عليه) سعيد بن قيس همدانى را با هشت هزار نفر براى گرفتن سفيان فرستاد، او تا نزديكيهاى «قنّسرين» وى را تعقيب كرد ولى به او نرسيد و به كوفه بازگشت، آنحضرت پس از اطلاع از واقعه «انبار» به مردم چنين فرمود: من شب و روز و در سرّ و علن شما را به جنگ معاويه و أتباعش خواندم و گفتم: با آنها بجنگيد پيش از آنكه آنها به جنگ شما آيند، به خدا قسم هيچ قومى در نزديكى خانه شان مورد جنگ واقع نشده مگر آنكه ذليل شده اند: «فو الله ما غزى قوم قطّ فى عقر دارهم الّا ذلّوا».
ولى كار را به يكديگر واگذار كرديد و خوارى را پذيرا شديد تا حمله ها و شبيخونها از هر طرف به شما روى آورد و محلهايتان در تصرف ديگران واقع شد «و هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار و قد قتل حسّان بن حسّان البكرى و ازال خيلكم عن مسالحها...» خ ٢٧، ٦٩. اين است مردى از قبيله «غامد» كه سوارانش داخل انبار شده و حسّان (فرماندار آنجا) را كشته. و اسبان شما را از ساخلو و محلش رانده است... فداى درد دلهايت يا مولا

حسى
(بر وزن عقل): زمين نرمى كه آب در آن جمع مى شود يا زمين سختى كه روى آن شن باشد، آنرا حفر مى كنند، آب در آن جمع مى شود و چون يك دلو بردارند فورا جايش پر مى شود (اقرب الموارد)
اين لفظ تنها يكبار در «نهج» آمده است در رابطه با طلحه و زبير و ناكثين بيعت در ضمن كلامى فرموده: «و ايم الله لا فرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه برىّ و لا يعبّون بعده فى حسى» خ ١٣٧، ١٩٥. «افرط الحوض» يعنى حوض را پر از آب كرد. «ماتح» كسيكه از چاه آب مى كشد، «لا يصدرون»: بر نمى گردند «رىّ» سيرابى «عبّ» خوردن آب بدون نفس كشيدن. يعنى: قسم به خدا حوض براى آنها پر مى كنم كه آب كش و ساقى آن خودم هستم، از آن حوض با سيرابى بر نمى گردند (زيرا كه آن، حوض مرگ است) و بعد از آن حوض، از غديرى آبى نمى خورند (چون مرده و از بين رفته اند) بابى انت و امّى يا امير المؤمنين كلمات ناقابل و نارساى من چگونه ميتواند كلمات ما فوق بلاغت تو را ترجمه نمايد (چه كند بينوا همين دارد)

حشد
(بر وزن عقل): جمع كردن. حشود: سرعت كردن در تعاون
«حشد الشى ء: جمعه»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است و هر دو در خطبه غرّاء، در رابطه با موعظه فرموده: «الآن عباد الله و الخناق مهمل و الروح مرسل فى فينة الارشاد و راحة الاجساد و باحة الاحتشاد» خ ١٣، ١١٤، الان عمل كنيد بندگان خدا، ريسمان خفه كننده گشاد است (مرگ گلويتان را نفشرده) روح رها شده است (قبض نگشته) در حال عقل و در ميدان جمع شدن و تعاون.
و در رابطه با از دنيا رفتن فرمايد: سپس انداخته مى شود در روى تخته ها از سفر برگشته و در رنج و لاغر شده از مرض، يارانى از فرزندان و عجله كنندگانى از برادران او را بر دوش مى كشند: اينك عين عبارت: «ثمّ القى على الاعواد رجيع وصب و نضو سقم تحمله حفدة الولدان و حشدة الاخوان» خ ٨٣، ١١٣ «حشده» جمع حاشد به معنى سرعت كنندگان است.

حشر
جمع كردن. و بيرون كردن از محلّ:
«حشر الناس: جمعهم»
«حشر فلانا: جلاه عن وطنه»
«محشر» اسم مكان است. از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است در رابطه با محشور شدن با رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «اللّهم... احشرنا فى زمرته غير خزايا و لا نادمين» خ ١٠٦، ١٥٤، خدايا ما را در گروه رسول خود محشور فرما بى آنكه خوار و پشيمان باشيم: «و اراق دموعهم خوف المحشر» خ ٣٢، ٧٥.

حشش
حشّ: افروختن آتش:
«حشّ النار: اوقدها»
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» آمده است، خطاب به خوارج فرموده: چه بد آتش افروز جنگيد شما، افّ بر شما، جز شرّ از شما نديدم، روزى با صداى بلند ندايتان مى كنم و روزى با نجوى با شما سخن مى گويم، نه آزادگان راستيد بهنگام ندا و نه برادران مطمنّيد در وقت نجوى.: «لبئس حشّاش نار الحرب انتم، افّ لكم لقد لقيت منكم برحا يوما اناديكم و يوما أناجيكم فلا احرار صدق عند النداء و لا اخوان ثقة عند النجاء» خ ١٢٥، ١٨٣ «حشّاش» جمع حاشّ است: افروزنده.
و در جواب معاويه مى نويسد: «و امّا قولك انّ الحرب قد اكلت العرب الّا حشاشات انفس بقيت الا و من اكله الحق فالى الجنة و من اكله الباطل فالى النار» نامه ١٧، ٣٧٤. حشاشات جمع حشاشه و حشاش به معنى بقيّه روح در مريض و مجروح است يعنى اما اينكه نوشته اى: جنگ عرب را به كام خود فرو برد، مگر بقيّه هائيكه مانده است، بدان آنكه حق او را خورده مسيرش بهشت است و آنكه باطل او را خورده به آتش رفته است.

حشم
احتشام: به غضب در آوردن و خجل كردن را گويند:
«احتشمه: اغضبه، اخجله»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده است: «اذا احتشم المؤمن اخاه فقد فارقه» حكمت ٤٨٠ وقتى كه مؤمن برادر خودش را به غضب آورد يا خجل كرد، از او جدا شده است يعنى اين كار سبب عداوت و جدائى است.

حشو
پر كردن.
«حشا الوسادة بالقطن: ملأها»
به معنى فضول الكلام و بى فايده نيز آيد. دو مورد از اين مادّه در «نهج» آمده است، در رابطه با ملائكه فرموده: خداوند براى اسكان آسمانهايش.. خلق عجيبى از ملائكه اش آفريد راههاى آنها و شكافهاى جوّهاى آنها را با ملائكه پر كرد «و ملأ بهم فروج فجاجها و حشابهم فتوق اجوائها» خ ٩١، ١٢٨. درباره قضاوت جور فرموده: «فان نزلت به احدى المبهمات هيّألها حشوا رثّا من رأيه ثمّ قطع به» خ ١٧، ٥٩ چون يكى از مشكلات به او روى آورد چيزى زايد و بى فايده و پوسيده اى از رأى خويش براى آن آماده كرده و با آن حكم مى كند.

حشا
آنچه در شكم است:
«الحشا: ما فى البطن»
جمع آن احشاء است و فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود. در رابطه با ملك الموت (عليه السلام) فرموده: «هل تحسّ به اذا دخل منزلا... ا يلج عليه من بعض جوارحها... ام هو ساكن معه فى احشائها» خ ١١٢، ١٦٧ آيا ملك الموت را احساس مى كنى وقتى داخل منزلى مى شود و آنوقت كه جان طفل را در شكم مادر مى گيرد آيا از بعضى اعضاء مادر وارد طفل مى شود... يا او با طفل در ميان احشاء مادرش ساكن است

حشى
حاشيه: جانب شى ء و كنار آن. اين مادّه سه بار در «نهج» آمده است در رابطه با نصيحت فرموده: «و من تلن حاشيته، يستدم من قومه المودّة» خ ٢٣، ٦٥ هر كس جانبش (ملاقات و رفتارش) نرم باشد پيوسته مورد محبت قوم خويش واقع مى شود و نيز در نامه ٣٥ آمده «و لا تقطعنّ لاحد من حاشيتك قطيعة» به كسى از اطرافيان خود چيزى را تيول مكن. و در باره تجار و صنعتگران فرموده: «و تفقّد امورهم بحضرتك و فى حواشى بلادك» نامه ٥٣.

حاصب
باد و طوفان ريگ افشان. «حصب» انداختن سنگريزه اين لفظ دو بار در «نهج» يافته است يكى در خ ٥٨، ٩٢ «اصابكم حاصب» كه در «أبر» گذشت، ديگرى در نامه ٦٤، ٤٥٤ كه به معاويه مى نويسد: «بحاصب بين اغوار و جلمود» كه در «جلم» گفته شد.

حصد
درو كردن همچنين است حصاد. احتصاد نيز به همان معنى است، از اين لفظ ده مورد در كلام حضرت آمده است: «و كما تدين تدان و كما تزرع تحصد» خ ١٥٣، ٢١٤ در مقام نصيحت فرموده: شرّ را از سينه ديگرى درو كن با قلع آن از سينه خودت: «أحصد الشرّ من صدر غيرك بقلعه من صدرك» حكمت ١٧٨.

حصيد
درو شده در رابطه با معاويه فرموده: «و ساجهد فى ان اطهر الارض من هذا الشخص المعكوس و الجسم المركوس حتّى تخرج المدرة من بين حبّ الحصيد» نامه ٤٥، ٤١٩ كه در «حبّ» يا «جسم» گذشت. در رابطه با خداوند فرموده: خداوند در قرآن خود به بندگان متجلى شد بى آنكه او را به بينند... هلاك كرد كسانى را كه هلاك كرد با بلاهائى شبيه هم و درو كرد آنانرا كه درو كرد با نقمات خويش: «محق من محق بالمثلات و احتصد من احتصد بالنقمات» خ ١٤٧، ٢٠٤.

حصر
تنگ گرفتن.
«قاموس» تنگ گرفتن و حبس كردن گفته است
بمعنى منع نيز آمده است، در كلام حضرت از اين لفظ يك مورد بيشتر نيامده است. در فرمان مالك فرمايد: «و لا يحصر من الفى ء الى الحقّ اذا عرفه» نامه ٥٣، ٤٣٤، منع نكند از فى ء در دادن در راه حق چون حق را بشناسد. يا حبس نكند.

حصن
به كسر اوّل: قلعه و هر محل حمايت و حفظ شده. سپس در تحفّظ و نگه داشتن به كار رفته است، سيزده مورد از اين لفظ در «نهج» آمده است: «سوسوا ايمانكم بالصدقة و حصّنوا اموالكم بالزكاة و ادفعوا امواج البلاء بالدعاء» حكمت ١٤٦، ايمان خود را با صدقه نگه داريد، اموال خويش با زكات حفظ كنيد. و امواج بلا را با دعا دفع نمائيد، محمد عبده گويد: صدقه دوستى را حفظ مى كند، دوستى ايمان را زياد مى گرداند و خدا را به ياد مى آورد.
به شخصى كه زن دارد و با زن عفّت خويش را حفظ كرده گويند: محصن (بصيغه فاعل و مفعول) چنانكه در خ ١٢٧، ١٨٤ آمده است «حصين» به معنى فاعل آيد يعنى نگاه دارنده «الاجل جنّة حصينة» حكمت ٢٠١ چنانكه در «جنّ» گذشت. در رابطه با تقوى فرموده: «اعلموا عباد الله انّ التقوى دار حصن عزيز و الفجور دار حصين ذليل» خ ١٥٧، ٢٢١ و در رابطه با لشكريان فرموده: «فالجنود باذن الله حصون الرعيّة و زين الولاة و عزّ الدين و سبل الامن و ليس تقوم الرعية الّا بهم» نامه ٥٣، ٤٣٢، لشكريان باذن خدا قلعه هاى محكم رعيّت، زينت و اليان امر، عزّت دين و راههاى امنيت هستند رعيّت قوام و انتظام نپذيرد مگر با نيروهاى انتظامى.

حصا
احصاء: اتمام شمارش و تا آخر شمردن، حصاة به معنى سنگ ريزه است،
راغب گويد: عرب در شمارش از سنگريزه استفاده مى كرده لذا شمارش را احصاء گفته اند
از اين كلمه چهارده مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با توحيد فرموده: پرندگانى مسخرّند به امر خدا، عدد پرها و نفسهاى آنها را تا آخر شمرده است... و اجناس آنها را تا آخر به حساب آورده اين غراب است، اين عقاب، اين كبوتر است و اين شتر مرغ: «فالطير مسخّرة لامره، احصى عدد الريش منها و النفس... و احصى اجناسها فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام و هذا نعام» خ ١٦٨، ٢٧٢

حضر
حضور: حاضر شدن، ضدّ غائب شدن، احضار: حاضر كردن، «احتضار و تحضّر» نيز به معنى حضور است، محاضرة از باب مفاعله به معنى غلبه و كثرت و نحو آنست «حضرة» مصدر است به معنى خلاف غائب بودن «محضرة» اسم مكان است يعنى محلّ حضور «مجالسة اهل الهوى منسأة للايمان و محضرة للشيطان» خ ٨٦، ١١٧ جمع آن محاضر است.

حضّ
ترغيب و تشويق كردن محاضّه ترغيب كردن يكديگر است از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» داريم: «و اللزوم للالفة و التحاضّ عليها» خ ١٩٢، ٢٩٦ ملازم شدن با الفت و تشويق به آن.

حضن
به كسر اول: ما بين بغل و محل بند شلوار از بدن. به معنى جانب شى ء نيز آيد از اين لفظ چهار مورد در كلام آنحضرت آمده است در رابطه با عثمان بن عفان و شكم پرستى او فرمايد: «الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه» خ ٣، ٤٩، تا اينكه نفر سوم قوم به خلافت بر خاست در حاليكه بالا آورنده و پر كننده تهى گاه خود بود ميان سرگين انداختن و علفگاه خود، محمد عبده گويد: يعنى جز خوردن و غائط كردن همّى نداشت حضان: مصدر است به معنى نگاه داشتن در حضن درباره تخم مار فرموده: يكون كسرها وزرا و يخرج حضانها شّرا» كه در «بيض» گذشت و درباره دنيا فرموده: دنيا اهل خويش را قطع كرد و آنها را از آغوش خويش خارج نمود و شد مانند روزيكه گذشت و ماهى كه به سر آمد: «و انصرمت الدنيا باهلها و اخرجتهم من حضنها فكانت كيوم مضى او شهر انقضى» خ ١٩٠، ٢٨١.

حطب
هيزم و آن سه بار در كلام حضرت آمده است در رابطه با علم خدا فرموده: «فيعلم الله سبحانه... من يكون فى النار حطبا او فى الجنان للنبيّين مرافقا» خ ١٢٨، ١٨٦ و نيز در رابطه با فضيلت خويش به معاويه مى نويسد: «و منّا خير نساء العالمين و منكم حمالة الحطب» نامه ٢٨، ٣٨٧ كه در «اسد» گذشت.

حطّ
فرو آمدن و فرو آوردن (ريختن) هشت بار اين لفظ در «نهج» آمده است، به يكى از يارانش فرمود: «جعل الله ما كان من شكواك حطّا لسيّئاتك فانّ المرض لا اجر فيه و لكنّه يحّط السيئات» حكمت ٤٢ كه در «حت» گذشت
«انحطاط» فرو آمدن. محطّ: محل فرو آمدن. در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «نحن شجرة النبوّة و محطّ الرسالة و مختلف الملائكه و معادن العلم و ينابيع الحكم» خ ١٠٩، ١٦٢، ما خانواده نبوّت و محل فرو آمدن رسالت و محل آمدن و رفت ملائكه و معدنهاى علم و چشمه هاى حكم خدائيم.

حطم
شكستن.
«حطمه حطما: كسره»
از اين لفظ ٨ مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با آتش جهنم (نعوذ بالله منه) فرموده «اعلمتم انّ مالكا اذا غضب على النار حطم بعضها بعضا لغضبه» خ ١٨٣، ٢٦٧، آيا مى دانيد كه مالك مسئول آتش جهنّم وقتى كه بر آتش خشم مى گيرد در اثر غضب او بعضى از آتش بعضى ديگر را مى شكند.

حطام
آنچه از علفهاى خشك شكسته و ريخته شود (خاشاك). «ايهّا الناس متاع الدنيا حطام موبى ء فتجنّبوا مرعاه» حكمت ٣٦٧ مردم متاع دنيا هيزم و بادار و مهلك است از چراگاه آن اجتناب كنيد.

حظر
منع كردن. دو مورد از اين لفظ در «نهج» آمده است «اذا ارذل الله عبدا حظر عليه العلم» حكمت ٢٨٨
حظيره: آغل گوسفند و شتر است، جمع آن حظائر مى باشد، مراد از آن در كلام امام (صلوات اللّه عليه) مقامات عالى ملائكه است: «ثم خلق سبحانه لاسكان سمواته... خلقا بديعا من ملائكته و ملاء بهم فروج فجاجها... و بين فجوات تلك الفروج زجل المسجّين منهم فى حظائر القدس و سترات الحجب و سرادقات المجد» خ ٩١، ١٢٨، سپس خداى سبحان براى اسكان اسمانهايش... خلق بى سابقه اى از ملائكه اش آفريد و با آنها پهناهاى راههاى آسمانها را پر كرد و در ميان وسعتهاى آن پهناها، زمزمه هاى بلند تسبيح گويان ملائكه محيط را پر كرده كه در حظيره هاى قدس و پرده هاى حجابها و سرا پرده هاى مجد و عظمت ساكنند.

حظّ
نصيب. از اين لفظ سيزده مورد در «نهج» يافته است در يك ترسيم عجيب فرموده: «زهدك فى راغب فيك نقصان حظّ و رغبتك فى زاهد فيك ذل نفس» حكمت ٤٥١، كنار كشيدن از كسيكه به تو راغب است نقصانى است در نصيب خير، و رغبت و گرم گرفتن تو با كسيكه از تو دورى مى كند ذلّت نفس است.: «و الامانىّ تعمى اعين البصائر و الحظّ يأتى من لا يأتيه» حكمت ٢٧٥، آرزوهاى كاذب چشمهاى بصيرت را كور مى كند نصيب مقدر (روزى) مى رسد به كسيكه به طرف آن نمى رود.

حظو
حظّه: مكانت. خوشبختى. لذت بردن. از اين لفظ دو مورد در «نهج» آمده است درباره دنيا فرموده: «متاع الدنيا حطام... قلعتها احظى من طمأنينتها و بلغتها از كى من ثروتها» حكمت ٣٦٧ متاع دنيا خاشاك است بريدن از آن از اطمينانش خوشتر و لذت بخش تر، و كفاف آن از ثروتش پاكتر است. در عهد محمد بن ابى بكر فرموده: «و اعلموا عباد الله انّ المتقين ذهبوا بعاجل الدنيا و آجل الآخره... فحظوا من الدنيا بما حظى به المترفون» نامه ٢٧، ٣٨٣.

حفد
سرعت در عمل. خدمت ب اعوان و ياران را حفده گويند كه در پيروى و طاعت انسان سرعت به خرج مى دهند از اين لفظ سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با ملائكه فرموده: در اطباق آسمان محلّى و لو به قدر جاى پوست گوسفندى وجود ندارد مگر آنكه در آن ملكى در حال سجده يا ملكى در حال تلاش و سرعت عمل است كه با طول طاعت خدا بر علمشان مزيد مى شود: «و ليس فى اطباق السماء موضع اهاب الّا و عليه ملك ساجد او ساع حامد يزدادون على طول الطاعة بربّهم علما» خ ٩١، ١٣١. و نيز فرموده: «بنصرة الحفدة و الاقرباء» خ ٩٣، ١١١ كه منظور از «حفده» ياران است. و در رابطه با مردن فرموده: «ثمّ القى على الاعواد رجيع و صب و نضو سقم تحمله حفدة الولدان و حشدة الاخوان» خ ٩٣، ١١٣ كه در «حشد» گذشت «حفده» وصف ولدان و اضافه به موصوف است.


۱۶
مفردات نهج البلاغه

حفر

كندن. از اين لفظ ده مورد در «نهج» به كار رفته است: گويند: بعد از قتل طلحه و زبير در ضمن كلامى به جمعى چنين فرموده: «اقمت لكم على سنن الحقّ فى جوادّ المضلّة حيث تلتقون و لا دليل و تحتفرون و لا تميهون» خ ٤، ٥١ بپا داشتم براى شما هدايت را بر سنن حق در جاده هاى ضلالت در مكانى كه ملاقات مى كرديد ولى دليلى نداشتيد و حفر مى كرديد ولى به آب نمى رسيديد.
ابن اثير در نهايه گويد: به سم اسب حافر گويند كه وقت راه رفتن زمين را حفر مى كند
«حافر» در دو مورد از «نهج» به اين معنى آمده است آنگاه كه خبر شهادت مالك اشتر به آنحضرت رسيد فرمود: «مالك و ما مالك لو كان جبلا لكان فندا و لو كان حجرا لكان صلدا لا يرتقيه الحافر و لا يوفى عليه الطائر» حكمت ٤٤٣.
يعنى: مالك از دنيا رفت، چيست مالك اگر او را كوه حساب كنى كوهى بود در بلندى بينظير و اگر او را در صلابت سنگ حساب كنى سنگى بود بسيار سخت، اسب تندرو به آن كوه بالا نتوان رفت، و پرنده بلند پرواز به قلّه آن صعود نتوان نمود، درباره كعبه فرمود: «لا يزكوبها خفّ و لا حافر و لا ظلف» خ ١٩٢، ٢٩٣ منظور از «خف» شتران و از «حافر» اسبان و از «ظلف» بقر و غنم است.

حفره
گودال كه سه بار در رابطه با قبر در «نهج» به كار رفته است: «فكانّ كلّ امرء منكم قد بلغ من الارض منزل وحدته و مخطّ حفرته» خ ١٥٧، ٢٢٢

حفز
دفع (از پشت زدن و انداختن)
«حفزه حفزا: دفعه من خلفه»
از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهمّ... و انزل علينا سماء مخضلة مدارا هاطلة يدافع الودق منها الودق و يحفز القطر منها القطر» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا بر ما بارانى بفرست پر آب و شديد كه در آن باران، باران را و قطره ها، قطره ها را دفع كند و براند. حفز، نسبت به معنى اوّلى با سوق دادن نيز مناسب است كه يك نوع دفع كردن و راندن مى باشد لذا وقتى كه عمر بن الخطاب با آنحضرت مشورت كرد كه خودش در جنگ با ايران شركت كند، امام نظر داد كه خودش صلاح نيست برود بلكه يك جنگ آزموده را با عدّه اى از ورزيدگان بفرستد و چنين فرمود: «فابعث اليهم رجلا محربا و احفز معه اهل البلاء و النصيحة» خ ١٣٤، ١٩٣ يعنى مردى كه اهل حرب و جنگ است به سوى ايرانيان به فرست و با او آنانرا كه اهل بلاء و امتحان دادگان و خير خواهانند سوق ده. و درباره دنيا فرموده: دنيا سوق مى دهد به طرف فنا ساكنان خود را و مى خواند به طرف مرگ همسايگان خويش را «فهى تحفز بالفناء سكانّها و تحدو بالموت جيرانها» خ ٥٢، ٨٩.

حفظ
نگاهدارى. مراقبت. «محافظت» مراقبت و مراعات «استحفاظ»: سئوال حفظ، «تحفّظ»: احتراز و خود نگاهدارى و آن فقط دو بار در «نهج» آمده كه به مالك مى نويسد: «و تحفظّ من الاعوان» نامه ٥٣.

حفاظ
به معنى محافظت است كه گذشت: «و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) انّى لم ارّد على الله و لا على رسوله ساعة قطّ و لقد واسيته بنفسى» خ ١٩٧، ٣١١، آنانكه رسول خدا دين را بآنها امانت گذاشته و حفظ دين را از آنها خواسته است دانسته اند كه من حتى ساعتى دستور خدا و رسول را ردّ نكرده و با وجود خودم از رسول خدا دفاع كردم «حفيظ» حافظ فعيل به معنى فاعل است.

حفف
حفّ: احاطه كردن.
«حفّه القوم: احد قوابه و اطافوه»
از اين لفظ هفت مورد در «نهج» آمده است «انّ الجنّة حفت بالمكاره و انّ النار حفّت بالشهوات» خ ١٧٦، ٢٥١ يعنى بهشت با مكاره و اعماليكه بر انسان ثقيل است احاطه و پوشانده شده، بايد آنها را به جا آورد و به بهشت رفت ولى آتش با چيزهائيكه خوشايند و مطابق ميل نفس است احاطه گشته است، عمل به آنها سبب رفتن به آتش مى شود. اين روايت از رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است و آنحضرت از آنحضرت نقل كرده است، در رابطه با دنيا فرموده: «دار بالبلاء محفوفة و بالغدر معروفة لا تدوم احوالها و لا يسلم نزّالها» خ ٢٢٦، ٣٤٨.

حفاف
جانب و طرف، آنحضرت درباره پرچمهاى جنگ فرموده: «فان الصابرين على نزول الحقائق هم الذين يحفّون براياتهم و يكتنفونها حفافيها و ورائها، و امامها» خ ١٢٤، ١٨١ يعنى اهل استقامت در بر آمدن جريانهاى حتمى، آنانند كه پرچمهاى خود را احاطه كرده و آنها را در ميان مى گيرند، دو طرفشان را و پشت و پيش آنها را «حفافى» تثنيه «حفاف» است.

حفل
جمع شدن:
«حفل الماء حفلا: اجتمع. و القوم: احتشدوا»
و نيز به معنى اعتناء آيد
«لا يحفل: لا يبالى»
از اين لفظ چهار مورد در «نهج» آمده است، سه مورد به معنى اعتناء و يكى در معنى اوّل به مالك اشتر مى نويسد: «فاتّخذ اولئك خاصّة لخلواتك و حفلاتك» نامه ٥٣، ٤٣٠، اشخاص پاك را براى مجالس سرّى و محفلهاى عمومى انتخاب كن. «حفله» يكبار جمع شدن، جمع آن حفلات است. گويا در اشاره به حجّاج بن يوسف فرموده: «كانّى انظر الى فاسقهم و قد... أقبل مزبدا كالتيّار لا يبالى ما غرّق او كوقع النار فى الهشيم لا يحفل ما حرّق» خ ١٤٤، ٢٠١، گويا نگاه مى كنم به طاغى آنها كه رو كرده كف بر دهان، مانند دريائى كه باك ندارد چه چيز را غرق كرد و يا مانند افتادن آتش در علفهاى خشكيده كه اعتنا ندارد چه چيز را سوزاند. و در رابطه با اموات فرموده: «لا يعرفون من اتاهم و لا يحفلون من بكاهم و لا يجيبون من دعاهم» خ ٢٣٠، ٣٥٢ كه «لا يحفلون» معنى «لا يبالون» است و در خ ٢٢١، ٣٣٩ آمده: «و لا يحفلون بالرّواجف» مردگان به زلزله ها اعتنائى و از آنها باكى ندارند.

حفا
پا برهنه بودن. و آن فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود. در رابطه با مردگان فرموده: «استبدلوا بظهر الارض بطنا و بالسعة ضيقا و بالاهل غربة و بالنور ظلمة فجاؤوها كما فارقوها حفاة عراة» خ ١١١، ١٦٦ يعنى شكم زمين را بر روى آن و تنگى را بجاى وسعت، غربت را بجاى خانواده، ظلمت را بجاى نور عوض گرفتند، بطرف زمين آمدند چنانكه در وقت ولادت پا برهنه و عريان از زمين جدا شده بودند، «فارقوها» اشاره باوّل خلقت است كه فرموده: «و بدء خلق الانسان من طين» اگر حفاة و عراة قيد «فارقوها» باشد اشاره به ولادت انسان است و اگر قيد «جاؤوها» باشد كفنهاى مردگان در نظر است.

حفو
احفاء: مبالغه در سئوال يا مبالغه در داشتن مال شخص است و آن يك مورد در «نهج» ديده مى شود، پس از دفن حضرت صديقه طاهره (صلوات اللّه عليه) خطاب به قبر رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرمود: «السلام عليك يا رسول الله عنّى و عن ابنتك النازلة فى جوارك و السريعة اللحاق بك... و ستّنبئك ابنتك بتظافر امتّك على هضمها فأحفها السئوال و استخبرها الحال» خ ٢٠٢، ٣١٩، سلام بر تو اى رسول خدا ص از من و از دخترت كه در جوار تو نازل شد و به زودى بتو پيوست... دخترت به تو خبر خواهد داد كه چطور امّتت بر خرد كردن و مظلوم كردن او دست به دست هم دادند، به طور كامل از وى سئوال كن و از حالش جويا باش (معلوم است كه ظلم شيخين نسبت به فاطمه عليها سلام چقدر قلب آنحضرت را سوزانده بود).

حقب
(بر وزن عنق) دهر. زمان، هشتاد سال نيز گفته اند جمع آن احقاب آيد و آن تنها يكبار در «نهج» است، در رابطه با آنكه پدران مردم پيش از بعثت در چه وضعى بودند و در چه وضعى مردند و آنها در چه وضعى هستند فرموده: «و لعمرى ما تقادمت بكم و لا بهم العهود و لا خلت فيما بينكم و بينهم الاحقاب و القرون» خ ٨٩، ١٢٢، به جان خود قسم زمانها ميان شما و آنها زياد نشده و ميان شما و آنها روزگارها و قرن ها نگذشته است.

حقد
كينه، غضب ثابت:
«الحقد: غضب ثابت»
جمع آن احقاد و حقود است و سه مورد در «نهج» آمده است در خطبه قاصعه ١٩٢، ٢٨٨ فرموده: فاطفئوا ما كمن فى قلوبكم من نيران العصبيّة و أحقاد الجاهليّة فانّما تلك الحميّة تكون فى المسلم من خطرات الشيطان» خاموش كنيد آنچه از آتش عصبيّت و كينه هاى جاهليّت كه در قلوب شما پنهان گشته است مسلمان اين غضب را درباره خطرات شيطان در قلب خود نگاه مى دارد، (بابى انت و امّى و نفسى يا امير المؤمنين).
در رابطه با اموات فرموده: «قد ماتت احقادهم» خ ١١١، ١٦٦ و به مالك مى نويسد: اطلق عن الناس عقده كلّ حقد» نامه ٥٣ از مردم گره هر كينه را باز كن.

حقر
ذلّت. خوارى به معنى كوچك شمردن نيز آيد، در رابطه با صفات بد فرموده: «و يستكثر من طاعته ما يحقره من طاعة غيره» حكمت ١٥٠
تحقير: خوار شمردن، در وصف رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «قد حقّر الدنيا و صغّرها و اهون بها و هوّنها و علم انّ الله زواها عنه اختيارا و بسطها لغيره احتقارا» خ ١٠٩، ١٦٢ آنحضرت دنيا را حقير شمرد و كوچك دانست و آنرا خوار كرد و بر خود آسان نمود و دانست كه خداوند دنيا را از روى اختيار از وى گرفته و براى حقارتش بر ديگران گسترده است «احتقار»: حقير شدن. «حقير» خوار و ذليل «محقور» خوار شده: «و كلّ نعيم دون الجنّة فهو محقور» حكمت ٣٨٧.

حقّ
ثابت، ضدّ باطل.
راغب گويد: اصل حق به معنى مطابقت و موافقت است
در قاموس، ضدّ باطل، وجود ثابت و غيره گفته است
كلام طبرسى نظير گفته راغب است، از اين لفظ و مشتقات آن بطور وفور در «نهج» آمده است «تحققّ» حتمى شدن و ثابت شدن استحقاق لازم و متعدى هر دو آمده است مستحق شدن و مستحق كردن.

محقّ
آنكه حق است «محقوق» طلب شده و واجب شده آنحضرت به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «فانت محقوق أن تخالف على نفسك» نامه ٢٧، ٣٨٤ «حقيقة»: آنچه بايد انسان از آن حمايت كند، حقيقة شى ء منتها و اصل آنست درباره اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة» حكمت ١٤٧.

حقاق
مصدر حاقّ است به معنى مدّعى بودن و مخاصمه و آن يك بار در «نهج» آمده است چنانكه فرموده: «اذا بلغ النساء نصّ الحقاق فالعصبة اولى» غريب ٤، ٥١٨، به نظر نگارنده: مراد از «نص الحقاق» رسيدن زن به كمال عقل است نصّ يعنى كمال، حقاق يعنى اثبات حق بودن،
در اقرب الموارد گويد: «نصّ الحقاق: منتهى بلوغ العقل و منه الحديث اذا بلغ النساء...»
عصبه اقوام پدرى است از قبيل برادر و عمو و غيره، منظور از «اولى» سزاوار بودن در صلاحديد ازدواج است يعنى چون زنان به حد كمال عقل رسيدند اقوام پدرى در صلاحديد ازدواج آنها، از مادر سزاوارتر هستند، ابن اثير در نهاية (ن ص ص) گويد: اصل نصّ انتهاى شى ء و غايت آنست و از آن است حديث على ((عليه السلام)) «اذا بلغ النساء نصّ الحقاق فالعصبة اولى» يعنى وقتى كه زن به غايت بلوغ از سنّ خويش رسيد كه صلاحيت يافت از جانب خود محاققه و مخاصمه و دفاع كند اقوام پدرى از مادر اولى است. در اقرب الموارد نيز (ح ق ق) حديث را نقل كرده و گويد: «اذا بلغن الغاية التى قدرن فيها على الخصام»
مرحوم سيد رضى نيز چنين گفته ولى حقاق را جمع حقّه و حقّ به كسر حاء فرموده: و آن شترى است كه سه سال را تمام كرده و داخل سال چهارم شده است مى گويد: بنظر من مراد از نصّ الحقاق رسيدن زن به حدى است كه در آن تزويج و تصرف در حقوق برايش جايز است و تشبيه شده به حقاق از شتران كه در آن موقع به حدّ سوارى مى رسند.
ابن ابى الحديد تفسير سيّد را پسنديده و احتمال ميدهد كه مراد از «حقاق» در اينجا خصومت باشد يعنى وقتى كه به حد خصومت و جدال (بلوغ) رسيد...
در نهايه (ح ق ق) حديث را نقل و حقاق را خصومت گفته است.

حقّ
(به ضمّ اول) نوك استخوان مفصل:
«الحقّ: رأس العظم عند المفصل»
جمع آن حقاق (بكسر اوّل) است و دو بار در «نهج» ديده مى شود در رابطه با خداوند فرموده: «فاشهد انّ من شبّهك بتباين أعضاء خلقك و تلاحم حقاق مفاصلهم المحتجبة لتدبير حكمتك لم يعقد غيب ضميره على معرفتك» خ ٩١، ١٢٦، اعضاء انسانها با هم متباينند، نوك مفصلهاى اعضاء به هم متصل شده و متلائم (متلاحم) گشته و به وسيله گوشت و پوست پوشيده (محتجب) شده تا حكمت خدا جاى خود را بگيرد و همه آن اعضاء حكايت از تركيب و نياز و احتياج دارند، حاشا كه خدا داراى چنان صفاتى باشد.
يعنى: شهادت مى دهم هر كس تو را تشبيه كند به اعضاء متباين خلق و التيام نوك مفاصل آنها كه آن نوكها براى تدبير حكمت با گوشت و پوست پوشانده شده اند، باطن قلب چنين كسى بر معرفت تو اى خدا، گره نخورده است، تشبيه خيلى عجيب است و عبارات من از شرح آن عاجز است.
و در خ ١٦٥، ٢٣٦ در وصف پرندگان فرموده: «و ركبّها فى حقاق مفاصل محتجبة» يعنى تركيب كرده اعضاء آنها را در نوكهاى مفصلهاى پوشيده از گوشت و پوست، كه «حقاق» جمع «حقّ» به معنى نوك استخوان مفصل است.

حقن
(بر وزن عقل) هحبس كردن
«حقن بوله: فهو حاقن» و نيز آمده: «حقنه حقنا: حبسه»
اين ماده در قرآن مجيد به كار نرفته و در «نهج» دو مورد از آن يافته است، به آن جناب خبر رسيد كه بعضى از يارانش اهل شام را فحش مى دهند، فرمود: من خوش ندارم كه شما اهل دشنام و فحش باشيد و ليكن بگوئيد «... اللهم احقن دمائنا و دمائهم و اصلح ذات بيننا و بينهم و اهدهم من ضلالتهم» خ ٢٠٦، ٣٢٣
يعنى: خدايا خونهاى ما و آنها را حفظ كن. و نيز در فلسفه احكام فرموده: «فرض الله... القصاص حقنا للّدماء» حكمت ٢٥٢.

حكر
(بر وزن عقل) حبس كردن طعام براى زيادى قيمت، تحكّر و احتكار نيز به همان معنى است
«احتكر الطعام: جمعه و احتبسه انتظارا لغلائه»
«حكره» بضم اوّل اسم است از احتكار اين لفظ در قرآن مجيد به كار نرفته ولى سه مورد از آن در «نهج» و همه در نامه مالك اشتر آمده است.
«فمن قارف حكرة بعد نهيك ايّاه فنكّل به و عاقبه فى غير اسراف» نامه ٥٣ ص ٤٣٨ هر كس بعد از نهى تو، مباشرت به احتكار كند او را تنبيه و عقوبت كن بدون اسراف و زياده روى و نيز فرموده: «فامنع من الاحتكار فانّ رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) منع منه» نامه ٥٣، ص ٤٣٨ از احتكار منع كن كه رسول خدا ص آنرا حرام كرده است و نيز در ص ٤٣٨ از همين نامه آمده: «و احتكارا للمنافع».

حكم
(بر وزن قفل) داورى، اصل آن به معنى منع است
در اقرب الموارد گويد: «الحكم: القضاء و اصله المنع»
راغب، منع براى اصلاح گفته
طبرسى فرمايد: احكام به معنى اتقان و استوار كردن است
حكيم كسى است كه مانع از فساد باشد، از اين لفظ به طور وفور در «نهج» آمده است كه به بعضى از آنها اشاره مى شود.
آنگاه كه شنيد: خوارج در رابطه با عدم قبول حكميّت مى گويند «لا حكم الّا لله» فرمود: «كلمة حقّ يراد بها الباطل: نعم انّه لا حكم الّا لله و لكن هولاء يقولون لا امرة الّا لله و انّه لابدّ للناس من امير برّ او فاجر» خ ٤٠، ٨٢، سخن اينان سخن حق است و ليكن از آن باطل اراده مى شود: آرى حكم و داورى و دستور مال خداست ولى اينها مى گويند: حكومت مخصوص خداست با آنكه مردم بايد اميرى داشته باشند خوب يابد. منظور امام (صلوات اللّه عليه) آنستكه: خدا حكم جنگ و صلح را (مثلا) مى دهد و آن امير است كه گاهى صلح را مناسب مى داند و گاهى جنگ را و من هم بالاجبار صلح را اختيار كردم، از اين سخن معلوم مى شود كه خوارج عقيده به «انارشيسم» و بى حكومتى داشته اند و يا نتيجه كلامشان آن بوده است.
حكم (بر وزن شرف) داور. قاضى. «و نعم الحكم الله» نامه، ٤٥، ٤١٧. در رابطه با دو داور خبيث ابو موسى و عمرو بن عاص: خطاب به خوارج فرموده: «فانّما حكّم الحكمان ليحييا ما احيا القرآن و يميتا ما امات القرآن» خ ١٢٧، ١٨٥، آندو داور حكم شدند تا زنده كنند آنچه را كه قرآن زنده كرده و بميرانند آنچه را كه قرآن ميرانده است.

احكام
محكم و استوار كردن. «استحكام» محكم شدن. «تحكيم» داور قرار دادن و امر بمحكم كردن. «حاكم»: قاضى و تنفيذ كننده حكم، جمع آن حاكمون و حكّام است.

حكيم
محكمكار.
«الحكيم: المتقن للامور»
«انّ كلام الحكماء اذا كان صوابا كان دواء و اذا كان خطاء كان داء» حكمت ٢٦٥

حكمة
حالت و خصيصيه درك و تشخيص كه شخص به وسيله آن مى تواند كار را متقن و محكم انجام دهد، على هذا حكمت حالت نفسانى است،
راغب گويد: حكمت رسيدن به حق است به واسطه علم و عقل
«الحكمة ضالّة المؤمن فخذ الحكمة و لو من اهل النفاق» حكمت ٨٠.

محكم
آيات محكم آياتى هستند كه مدلول آنها روشن و مراد از آنها معلوم است، آيات متشابه آياتى است كه داراى چند جنبه و چند معنى هستند و مراد از آنها بدرستى روشن نيست، بعقيده نگارنده آيات متشابه آياتى هستند كه وقوع و پياده شدن آنها و خارج آنها براى ما قابل درك نيست نظير: (فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ) دخان، ٤ كه نمى دانيم در شب قدر، امور عالم چطور از همديگر جدا مى شوند و سرنوشت هر كس به سوى او سرازير مى شود، اين مطلب را در تفسير احسن الحديث ذيل هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آل عمران، ٧ به طور مشروح گفته ام.
در «نهج» چندين مورد الفاظ محكم و متشابه آمده است: «انّ فى ايدى الناس حقا و باطلا و صدقا و كذبا و ناسخا و منسوخا و عامّا و خاصّا و محكما و متشابها و حفظا و هما» خ ٢١٠، ٣٢٥ و در وصف دانا بدين فرموده: «و عرف الخاصّ و العامّ و المحكم و المتشابه فوضع كلّ شى ء موضعه» خ ٢١٠، ٣٢٧.

حكومت
حكمرانى. اداره امور قضاوت، مصدر حكم است و آن چهار بار در «نهج» آمده است، به خوارج درباره صلح صفين فرموده: «و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علّى اباء المنابذين حتى صرفت رأيى الى هواكم» خ ٣٦، ٨٠ من شما را از اين حكميّت نهى كردم ولى امتناع كرديد، مانند امتناع نافرمانان، تا رأى خود را به طرف هواى نفس شما بر گرداندم و نيز بعد از روشن شدن خيانت عمرو بن عاص و بى لياقتى و نفاق ابو موسى فرموده: «و قد كنت امرتكم فى هذه الحكومة امرى.. لو كان يطاع». خ ٣٥، ٧٩. (يا مالك): «و الواجب عليك ان تتذّكر ما مضى لمن تقدّمك من حكومة عادلة او سنّة فاضلة» نامه ٥٣، ٤٤٥.

حكايت
نقل كلام. اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، و در كلام الله از آن خبرى نيست به امام حسن (عليه السلام) مى نويسد: «اياك ان تذكر من الكلام ما يكون مضحكا و ان حكيت ذلك عن غيرك» نامه ٣١، ٤٠٥ بپرهيز از كلامى كه خنده آور است هر چند آنرا از ديگرى نقل كنى.

حلب
حلب و احتلاب: دوشيدن. از اين لفظ ده مورد در «نهج» آمده است و در كلام الله به كار نرفته است در رابطه با بى طرفى در كارهاى باطل فرموده: «كن فى الفتنة كابن اللبون لا ظهر فيركب و لا ضرع فيحلب» حكمت ١، ابن لبون بچه دو ساله شتر را گويند يعنى در فتنه ها (كه هر دو طرف باطل است) مانند بچّه شتر دو ساله باش نه پشتى دارد كه سوار شد و نه پستانى دارد كه دوشيد، ولى اگر يك طرف حق و يك طرف باطل باشد، وظيفه، دفاع از حق، و يارى كردن آنست لذا در رابطه با آنها كه نه آنحضرت را يارى كردند و نه معاويه را فرمود: «لم ينصروا الحق و لم يخذلوا الباطل» حق را يارى نكردند، باطل را خوار ننمودند يعنى از هر دو جهت مقصّرند.
در رابطه با فتنه هاى آينده فرموده: «ثمّ يأتى بعد ذلك طالع الفتنة... ترد بمرّ القضاء و تحلب عبيط الدماء و تثلم منار الدين» خ ١٥١، ٢١١، سپس مقدمات فتنه شروع مى شود... مى آيد با كوبيدن تلخ، مى دوشد خونهاى تازه و خالص را، مى شكند علائم دين را.

حلبة
يكدفعه دوشيدن، جمع آن حلبات است ولى اين كلمه به اين معنى در «نهج» نيامده است و نيز «حلبه» به معنى جمعى از اسبان است كه براى مسابقه جمع مى شوند، گاهى به محلّ جمع شدن آنها نيز حلبه گويند جمع آن حلبات و حلائب آيد. اين لفظ در اين معنى پنج بار در «نهج» آمده است، از امام (صلوات اللّه عليه) پرسيدند: شاعرترين شعراء كدام است فرمود: «انّ القوم لم يجروا فى حلبة تعرف الغاية عند قصبتها فان كان و لابدّ فالملك الضّلّيل» (يريد امرء القيس) حكمت ٤٥٥، منظور از «حلبه» به احتمال قوى «ميدان» و از «قصبه» هدف است يعنى شعراء در يك ميدان نتاخته اند تا هدف در آخر آن مشخّص شود و اگر لابدّ بايد قضاوت كرد، امرء القيس آن پادشاه كاملا گمراه و فاسق از همه شاعرتر مى باشد، به عبارت ديگر مقصدشان در شعر گفتن يكى نبوده بعضى غزل، بعضى شعر عاشقانه، بعضى غير آن گفته اند
محمد عبده «حلبه» را گروه اسبان گفته،
آنهم درست است.
در رابطه با مردگان فرموده: «الذين كانت لهم مقاوم العزّ و حلبات الفخر ملوكا و سوقا سلكوا فى بطون البرزخ سبيلا» خ ٢٢١، ٣٣٨ آنهائيكه مقامهاى عزت و گروه گروه اسبان مسابقه داشتند پادشاهان و رعيتها بودند كه داخل راههاى قبر و برزخ شدند. «سوق» به ضم اوّل و فتح دوّم جمع سوقه به معنى رعيت است. در رابطه با دشمنان فرموده: «انّهم لن يزولوا عن مواقفهم... حتى يرموا بالمناسر تتبعها المناسر و يرجموا بالكتائب تقفوها الحلائب و حتى يجرّ ببلادهم الخميس يتلوه الخميس» خ ١٢٤، ١٨١. مناسر جمع منسر (بر وزن مجلس) مقدمة الجيش. كتائب جمع كتيبه سربازان از صد نفر تا هزار نفر. حلائب گروههاى اسبان كه براى جنگ آماده شده اند. خميس لشكر عظيم، به قولى از چهار هزار تا دوازده هزار.
يعنى آنها از محلهاى خود كنار نمى شوند تا تيرباران شوند با پيشقراولانى بعد از پيشقراولان، و شمشير باران شوند با كتيبه هائى و در پى آنها گروههاى اسبان جنگى و تا كشيده شود به ديارشان لشكرى بعد از لشكرى. بابى انت و امّى يا مولا، حيف كه قدرت مجسم كردن بلاغت تو را ندارم و نيز در خ ١٠٦، ١٥٣ آمده: «و الدنيا مضماره و القيامة حلبته و الجنّة سبقته» ظاهرا منظور ميدان است.

حلس
(بر وزن شرف) ملازمت.
«حلس بالمكان حلسا: لزمه»
و نيز به معنى عهد و ميثاق آيد «حلس» (بر وزن جسر و شرف) پلاس و هر چيزيكه زير جهاز شتر و زين اسب گذاشته شود مانند نمد و غيره، از اين لفظ سه مورد در «نهج» آمده است، به معاويه در رابطه با جنايات قريش مى نويسد: «فاراد قومنا قتل نبينّا... و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرّونا الى جبل و عر و اوقدوا لنا نار الحرب» نامه ٩، ٣٦٨، قوم ما قصد كشتن پيامبر ما را كردند، از آب شيرين منع مان نمودند، ترس را بر ما ملازم كردند و ما را به كوه صعب كه رفتن بالاى آن نمى شود (شعب ابى طالب (عليه السلام)) ناچار نمودند و آتش جنگ را بر ما افروختند. در رابطه با پيشامدهاى قريش فرموده است: «لا يعطيهم الّا السيف و لا يحلسهم الّا الخوف فعند ذلك تودّ قريش- بالدنيا و ما فيها- لو يروننى مقاما واحدا» خ ٩٣، ١٣٨، دشمن به آنها نمى دهد مگر شمشير را، و نمى پوشاند بر آنها مگر خوف را در آنوقت قريش دوست خواهد داشت كه اى كاش دنيا و مافيها را بدهد و مرا يكبار به بيند. در رابطه با امراء اشراف و پسر خوانده ها فرموده: «هم اساس الفسوق و احلاس العقوق» خ ٩٣، ٢٩٠.

حلف
(بر وزن عقل) قسم خوردن و قسم. حليف: قسم ياد كننده و ملازم شى ء. از اين لفظ نه مورد در «نهج» آمده است، درباره تحليف با ظالم فرموده است: «احلفوا الظالم- اذا اردتم يمينه- بانّه برى ء من حول الله و قوّته فانّه اذا حلف بها كاذبا عوجل العقوبة و اذا حلف بالله الذى لا اله الّا هو لم يعاجل لانّه قد وحدّ الله» حكمت ٢٥٣ يعنى چون بخواهيد ظالم را قسم دهيد، او را قسم دهيد كه بگويد از حول و قوّه خدا برى ء است چون اگر به خدا به دروغ (اين چنين) قسم خورد عقوبتش به عجله مى رسد و اگر بگويد به خدائيكه جز او خدائى نيست عقوبت به عجله نخواهد رسيد چون خدا را به وحدانيّت ياد كرده است. در فراق رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لو لا انّك امرت بالصبر و نهيت عن الجزع لأنفدنا عليك ماء الشئوؤن و لكان الداء مماطلا و الكمد مخالفا» خ
٢٣٥، ٣٥٥، انفاد: فانى كردن، «شئون» منافع اشك چشم در سر است «كمد» غم و اندوه، يعنى: اگر تو امر به صبر و نهى از جزع نكرده بودى بر غم تو به آخر مى رسانديم اشك جارى از منابع چشم را، و در دما شفا را، به تأخير مى انداخت و غصّه ملازم ما مى شد.
حلف بكسر اول پيمان، چون آن با قسم منعقد مى شود، ابو سفيان را «اسد الاحلاف» گفته اند كه گروهها و احزاب را در خندق به جنگ اسلام هم پيمان كرد، احلاف جمع حلف است، آنحضرت به معاويه مى نويسد: «و منّا النبىّ و منكم المكذّب (ابو جهل) و منّا اسد الله و منكم اسد الاحلاف و منّا سيّدا شباب اهل الجنة و منكم صبية النار» نامه ٢٨، ٣٨٧ رجوع شود به «اسد».

حلق
(بر وزن عقل) تراشيدن:
«حلق رأسه: ازال شعره»
ايضا حلق: محل فرو رفتن طعام و شراب در گلو است، جمع آن احلاق و حلوق و حلق است، حلقه: هر شى دائره اى را گويند اين لفظ هشت مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با دشمن و كينه فرموده: «و لا تباغضوا فانّها الحالقة» خ ٨٦، ١١٨، حالقه يعنى محو كننده از بين برنده، اين معنى با معنى اصلى مناسبت دارد، هر بلاء ويران كننده را حالقه گويند، يعنى با همديگر دشمنى نكنيد، كه آن ويران كننده و تار و مار كننده است. در رابطه با غصب حق خويش فرموده: «فصبرت و فى العين قذى و فى الحلق شجى ارى تراثى نهبا» خ ٣ شقشقيه، ٤٨، صبر كردم در حاليكه در چشمم تراشه و در حلقم استخوان بود، مى ديدم كه تراث و حقّم تاراج مى شود. و درباره شيطان و اعوانش فرموده: «و احلّوكم و رطات القتل... طعنا فى عيونكم و حزّا فى حلوقكم و دقّا لمناخركم» خ ١٩٢، ٢٨٨ آنها شما را به ورطه هاى قتل داخل كرده اند. براى نيزه زدن در چشمهاى شما، و قطع كردن حلقومهاى شما و كوبيدن بينى هاى شما. و نيز فرموده: «عند تناهى الشدّة تكون الفرجة و عند تضايق حلق البلاء يكون الرخاء» حكمت: ٣٥١ در وقت به آخر رسيدن شدّت، فرج حاصل مى شود و در وقت تنگ شدن حلقه هاى بلا، گشايش به وجود مى آيد، در رابطه با عدالت خويش فرموده: «و أعتقتكم من ربق الذلّ و حلق الضيم» خ ١٥٩، ٢٢٤ شما را از بندهاى ذلت كه به گردن داشتيد آزاد كردم و از حلقه هاى ظلم رها نمودم.

حلل
حلّ (به فتح اول) باز كردن. حلول: نزول، اصل آن باز كردن بار به وقت نزول است و در مطلق نزول به كار رفته است. «حلّ» به كسر اول حلال، استعاره از باز كردن گره است. تحليل و تحلّه هر دو مصدر هستند: باز كردن و حلال كردن، از اين ماده به طور وفور در «نهج» يافته است.
آن حضرت (صلوات اللّه عليه) فرموده: «و انّ اهل الدنيا كركب بيناهم حلّوا اذا صاح بهم سائقهم فارتحلوا» حكمت: ٤١٥، اهل دنيا مانند قافله اى هستند. مى بينى كه در محلى نازل شده اند، ناگاه قافله سالار فرياد كشيد كه كوچ كردند «استحلال» حلال شمردن و طلب حلال كردن.

محلّ
جاى حلول و نزول. «محلّه» منزل، جمع محلّ محالّ آيد، آنگاه كه آنحضرت از صفين بر مى گشت خطاب به اهل قبور فرمود: «يا اهل الديار الموحشة و المحالّ المقفرة و القبور المظلمة... اما الدور فقد سكنت» حكمت ١٣٠ اى اهل ديار وحشت آور و اى اهل محلهاى بدون سكونت و اى اهل قبور ظلمانى،... خانه هايتان مسكون ديگران شد.

حلّه
هر لباس تازه:
«الحلّة: كلّ ثوب جديد...»
جمع آن حلل است: «و الاداب حلل مجدّدة و الفكر مرأة صافية» حكمت: ٥، ادبها حلّه هاى تازه اند، فكر آينه روشنى است «مجددّه» براى تأكيد است. در وصف طاووس فرموده: «كموشىّ الحلل» خ ١٦٥، ٢٣٧ يعنى مانند لباسهاى جديد منقوش.

حلم
به كسر اول: بردبارى و ضبط نفس در وقت غضب
قاموس آنرا بردبارى و عقل گفته است
ظاهرا حلم از آثار عقل است نه خود عقل. چنانكه راغب گفته است، اين ماده بدين معنى ٢٧ بار در «نهج» آمده است، و معنى ديگرش خواهد آمد. «الحلم و الاناة توأمان ينتجهما علوّ الهمّة» حكمت ٤٦٠، بردبارى و تأّنى دو همراه هستند، و نتيجه همت عالى مى باشند «حليم» بردبار.: «اوّل عوض الحليم من حلمه انّ الناس انصاره على الجاهل» حكمت ٢٠٦، اولين اثر حلم حليم آنستكه مردم بر عليه جاهل طرفدار او هستند، جمع حلم احلام آيد «و لا يعى حديثنا الّا صدور أمينة و احلام رزينة» خ ١٨٩، ٢٨٠ كه احلام به معنى عقول است.

حلم
(بر وزن عنق و قفل) چيزى است كه در خواب ديده مى شود،
در اقرب الموارد گويد: غالبا در خواب پريشان و قبيح به كار ميرود چنانكه «رؤيا» در خواب خوب
جمع آن احلام است و گاهى هر يك در جاى ديگرى به كار رود.
آنحضرت به معاويه مى نويسد: «فانّى على التردّد فى جوابك... و انّك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى السطور كالمستثقل النائم تكذبه احلامه» نامه ٧٣، ٤٦٣، من در جواب دادن به نامه تو مرددّم... تو آنگاه كه از من كارهائى (مانند حكومت) مى خواهى و ميل دارى كه سطورى در جواب تو بنويسم. مانند آدم خوابيده اى هستى كه خوابهايش به او دروغ ميگويد يعنى خواسته هايت مانند خواب پريشان است «مستثقل النائم» آنكه به خواب عميق رفته است. و در ملامت يارانش فرموده: «يا اشباه الرجال و لا رجال حلوم الاطفال و عقول ربّات الحجال لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم» خ ٢٧، ٧٠، اى مرد نماهانه مردان. شما خوابهاى پريشان اطفال و عقول زنان حجله ها هستيد، ايكاش شما را نمى ديدم و نمى شناختم.

حلاوة
شيرينى. نوزده مورد از اين ماده در «نهج» آمده است امام فصاحت و امام سخن (صلوات اللّه عليه) در وصف دنيا فرموده: «لم يكن امرؤ منها فى حبرة الّا أعقبته بعدها عبرة... و ان جانب منها اعذوذب و احلولى، امرّ منها جانب فاوبى» خ ١١١، ١٦٤، نبوده مردى در آن در سرورى مگر آنكه بعد از آن اشكى (غمى) تعقيبش كرده... و اگر جانبى از آن گوارا و شيرين شود، جانب ديگرى تلخ و با «وبا» مى گردد «احلولى الشى ء احليلاء» يعنى شيرين شد. و در رابطه با استغفار واقعى فرموده: «و السادس ان تذيق الجسم الم الطاعة كما أذقته حلاوة المعصية» حكمت ٤١٧ و نيز فرموده: «مرارة الدنيا حلاوة الاخرة و حلاوة الدنيا مرارة الآخرة» حكمت ٢٥١
و درباره زنان فرموده: «المرأة عقرب حلوة اللّسبة» حكمت ٦١ «لسبه» به كسر اوّل به معنى معاشرت است يعنى: زن عقرب است ولى معاشرت وى شيرين مى باشد، گوئى منظور از عقرب بودن اذيت زن است نسبت به مرد.

حلى
(بر وزن عقل) زيور. جمع آن «حلىّ» به ضم اوّل و كسر دوم و يا به كسر هر دو است، نه مورد از اين ماده در «نهج» يافته است، درباره ناكثين و قاسطين و مارقين فرموده: «و لكن حليت الدنيا فى اعينهم و راقهم زبرجها» ٣٤، ٥٠، ليكن دنيا در چشم آنها آراسته شده و زينتش آنها را به اعجاب وا داشته است، آنگاه كه از عمر خواستند زيورهاى كعبه را فروخته و در تجهيز مسلمين مصرف كند، عمر از آنحضرت نظر خواهى كرد، حضرت فرمود: زيورهاى كعبه قبلا بود، خداوند در مصرف آنها به رسولش دستورى نداد او هم آنها را به حال خود گذاشت تو هم، همانطور عمل كن، عمر گفت: يا على اگر تو نبودى رسوا مى شديم لذا زيورهاى كعبه را دست نزد: «و كان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه الله على حاله و لم يتركه نسيانا و لم يخف عليه مكانا فاقرّه حيث اقرّه الله و رسوله» حكمت ٢٧٠. در رابطه با خداوند فرموده: «كذب العادلون بك اذ شبّهوك باصنامهم و نحلوك حلية المخلوقين باوهامهم» خ ٩١، ١٢٦ دروغ گفتند آنهائيكه تو را معادل مخلوق قرار دادند، آنگاه كه تو را به اصنام خود تشبيه كرده و صفات و زيور مخلوقات را با خيالات خويش، به تو دادند.

حما
(بر وزن بقا): قرابت. اين لفظ فقد يكبار در «نهج» آمده است درباره طلحه و زبير و عايشه و اتباع آنها فرموده: «انّ معى لبصيرتى ما لبست و لا لبس علّى و انّها للفئة الباغية فيها الحمأ و الحمّة و الشبهة المغدفة» خ ١٣٧، ١٩٤، حما به معنى قرابت و منظور از آن زبير است كه پسر عمّه آنحضرت بود، «حمة» چنانكه در (ح م ت) خواهد آمد، عقرب و يا سم عقرب و يا نيش عقرب است و منظور از آن عايشه مى باشد، «مغدفه» با «فاء» ظلمانى و مخفى منظور از شبهه، اشتباه خون عثمان است كه بى جهت به آنحضرت نسبت مى دادند.
ابن ابى الحديد و محمد عبده نقل كرده اند: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به آنحضرت خبر داده بود كه گروهى بر عليه تو طغيان خواهد كرد كه در آن بعضى از زوجات آنحضرت و از قرابت او خواهد بود، معنى كلام حضرت آنستكه: من به اشتباه نرفته ام و كار به من مشتبه نشده است اينها، گروه شورشى هستند كه در ميان آنها قرابت رسول ص و زوجه وى (با عقرب كنايه آورده) وجود دارد و شبهه ظلمانى نيز با آنها است بعضى حمارا حماء با همزه خوانده اند كه به معنى لگن سياه است و در قرآن مجيد آمده: وَ لَقَدْ خَلَقْنَا و آنگاه آنرا مختلط و مضّر و غيره گفته اند. رجوع شود به ابن ميثم و عبده.

حمحمه
صداى يابو در كنار علف و جو و نيز صداى اسب كه خفيف باشد و به حدّ صهيل نرسد، اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است در اشاره به فتنه صاحب زنج (على بن عبد الله بن محمد) كه خود را علوى ناميد و در زمان خلافت معتمد عباسى خروج كرد و خرابيها به بار آورد فرموده است.
: «يا احنف كاّنى به و قد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقعة لجم و لا حمحمة خيل يثيرون الارض باقدامهم كأنّها اقدام النعام» خ ١٢٨، ١٨٥، اى احنف گويا مى بينم صاحب زنج را با لشكرى حركت مى كند كه غبارى و صدائى ندارد و نه صداهايى لگام ها ميان دندانهاى اسبان و نه حمحمه اسبان، زمين را با قدمهاى خود تكان ميدهند گوئى كه قدمهاى شتر مرغ است، لشكريان صاحب زنج اسبان و مانند آن نداشتند، اغلب پياده بودند، اثاره ارض اشاره به پا برهنه بودن آنهاست، و چون پاهايشان كوتاه و عريض بود، لذا به اقدام شتر مرغ تشبيه كرده است، صاحب زنج در ٢٥٥ هجرى خروج و در ٢٧٠ كشته شد، جريانش در تاريخ معلوم است.

حمد
ستايش. ثنا گوئى. ستودن.
راغب در مفردات گويد: حمد خدا به معنى ثناگوئى است در مقابل فضيلت
و آن از مدح اخص و از شكر اعّم است، زيرا مدح در مقابل صفات اختيارى و غير اختيارى مثلا زيبائى اندام مى شود ولى حمد در مقابل صفت اختيارى است و شكر فقط در مقابل نعمت و بذل به كار رود.
از اين ماده به طور وفور در «نهج» آمده است در آنجا كه فرموده: اطلّع الله عليهم فيه فرضى سعيهم و حمد مقامهم» خ ٢٢٢، ٣٤٣ حمد به معنى ستودن است و درباره دنيا فرموده: فذمّها رجال غداة الندامة و حمدها آخرون يوم القيامة» حكمت ١٣١، گروهى دنيا را در صبح ندامت مذمّت كردند و گروهى آنرا در آخرت ستودند زيرا كه سبب بهشت ايشان شده است.

«محمده»
به معنى حمد و جمع آن محامد است چنانكه در خ ١٤٢ و ١٩٢ آمده است.

محمّد
(صلّى الله عليه وآله وسلّم) و آن حدود سى بار در «نهج» به كار رفته است و نيز سه بار «محمد بن ابى بكر» و يكبار «ابو محمد» خ ٢١٩ كه منظور طلحه است. لفظ «احمد» به صورت اسم در «نهج» نيامده است نه راجع به رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و نه راجع به ديگران، فقط «احمد» اسم تفصيل و آنهم يكبار در حكمت ٤٤٦ آمده است.

حمر
حمره: سرخى. «احمر» سرخرنگ. مؤنث آن حمراء است، احمرار: سرخ شدن. از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است، آنحضرت به معاويه مى نويسد: «و كان رسول الله- (صلّى الله عليه وآله وسلّم)- اذا احمّر البأس... قدّم اهل بيتة فوقى بهم اصحابه...» نامه ٩، ٣٦٩ كه در «بأس» گذشت، منظور از احمرار بأس، شدّت جنگ است و نيز در غريب ٩، ٥٢٠ فرموده: «كنّا اذا احّمر البأس اتقّينا برسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فلم يكن احد منّا اقرب الى العدوّ منه» يعنى چون جنگ سرخ مى شد و شدّت مى يافت، به رسول خدا پناه مى برديم، هيچ يك از ما به دشمن نزديكتر از او نبود. «حمّارة القيظ» شدت حرارت كه در خ ٢٧، ٧٠ آمده است در رابطه با مروان بن حكم فرموده: «اما انّ له إمرة كلعقة الكلب انفه... و ستلقى الامّة منه و من ولده يوما احمر» خ ٧٣، ١٠٢، او را از حكومت بهره اى است به اندازه ليسيدن سگ بينى اش را، امّت اسلامى از او و فرزندانش روزهاى خونينى خواهند ديد.

حمار
الاغ. و آن دو بار در «نهج» آمده است درباره رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و زهد و بى تكلّفى اش فرموده: و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار العارى و يردف خلفه» خ ١٦٠، ٢٢٨ با دست خويش لباسش را وصله مى زد و به الاغ بى پالان سوار مى شد و ديگرى را در پشت خود به الاغ سوار مى كرد. درباره فتنه فرموده: «و من سعى فيها حطمته يتكادمون فيها تكادم الحمر فى العانة» خ ١٥١، ٢١٠، تكارم انستكه الاغها با دندان به جان هم افتند «عانه» گروه الاغهاى وحشى را گويند.

حمر
بر وزن عنق جمع حمار است، يعنى هر كس در آن فتنه براى رهائى تلاش كند، فتنه او را مى شكند و مردم در آن فتنه به جان هم مى افتند مانند دسته الاغهاى وحشى.

حمير
به كسر اول و سكون دوم و فتح سوم لقب پادشاهان يمن است كه در «تبّع» گذشت و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است در قباله شريح قاضى فرموده: «فعلى مبلبل اجسام الملوك... مثل كسرى و قيصر و تبّع و حمير... اشخاصهم جميعا الى موقف العرض و الحساب» نامه ٣، ٣٦٥ كه در «بلبل» گذشت.

حمز
حمزه سيد الشهداء عموى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) كه در «احد» به دست وحشى غلام هند مادر معاويه شهيد شد، نام مبارك او فقط يكدفعه در «نهج» ياد شده است: «و قتل حمزة يوم احد» نامه ٩، ٣٦٩ كه در «بدر- احد- بأس» آمده است.


۱۷
مفردات نهج البلاغه

حمس
(بر وزن عقل) شدت و صلابت از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، در مذمت يارانش فرموده: و ايم الله انّى لاظّن بكم ان لو حمس الوغى و استحرّ الموت قد انفرجتم عن ابن ابى طالب انفراج الرأس» خ ٣٤، ٧٨ كه در (ح رر» گذشت، همين تعبير در خ ٨٧، ١٤٢ نيز آمده است كه انشاء الله در (فرج) خواهد آمد و درباره قيام بر عليه عثمان فرموده: «فابوا حتى جنحت الحرب و ركدت و قدت نيرانها و حمست» نامه ٥٨، ٤٤٨ كه در «جنح» گفته شد، در بعض نسخه ها «حمشت» باشين است.

حمش
جمع كردن. بر انگيزاندن. به خشم آوردن. دو مورد از اين ماده در «نهج» يافته است آنگاه كه شنيد نعمان بن بشير يار معاويه به فكر حمله به «عين القمر» است در تحريض به جهاد فرمود: «ما تنتظرون بنصركم ربكّم امادبن يجمعكم و لا حميّة تحمشكم اقوم فيكم مستصرخا... فلا تسمعون لى قولا و لا تطيعون لى امرا» خ ٣٩، ٨٢، منتظر چه چيز هستيد در يارى خدايتان، آيا دينى نيست كه شما را جمع كند، آيا غيرتى نيست كه شما را بر عليه دشمن به غضب آورد ميان شما فرياد مى كشم،... نه حرفم را مى شنويد و نه به فرمانم اطاعت مى كنيد. احماش به معنى حمش است.
نازكى ساق پا را حموشه گويند:
«حمشت الساق حموشة: دقّت»
در وصف طاووس فرموده: «لّان قوائمه حمش كقوائم الديكة الخلاسيّة» خ ١٦٥، ٢٣٧ «حمش» بر وزن (رشد) جمع احمش و خروس خلاسيّه آن ستكه از خروس و مرغ هندى و فارسى به وجود آمده باشد يعنى: پاهاى او نازك است مانند پاهاى خروس خلاسى

حمق
(بر وزن قفل و عنق) و حماقة به معنى كم عقلى (سفاهت) است، اين ماده كه در قرآن مجيد به كار نرفته در «نهج» پنج بار به كار رفته است و همه در كلمات قصار مى باشد، آن حضرت به امام حسن (عليه السلام) فرموده: «يا بنّى... اغنى الغنى العقل و اكبر الفقر الحمق... ايّاك و مصادقة الاحمق فانّه يريدان ينفعك فيضّرك» حكمت ٣٨ و نيز فرموده: «لسان العاقل وراء قلبه و قلب الاحمق وراء لسانه» حكمت ٤١

حمل
(بر وزن عقل) بار و برداشتن بار، «حمل» به كسر اوّل بار ظاهرى و- به فتح اول- بار باطنى مانند بچه در شكم مادر.
راغب در مفردات گويد: حمل يك معنى دارد و در چيزهاى بسيار به كار مى رود، فعل آن در همه جا يكى است ولى در مصدر آن فرق گذاشته به اشيائيكه در ظاهر حمل مى شود مانند باريكه بر دوش گيرند، به كسر اوّل (حمل) گفته اند و به اشيائيكه در باطن حمل مى شوند به فتح اول گفته اند. مانند بچه در شكم و آب در ابر، و ميوه بر درخت،
طبرسى فرموده حمل- به كسر اوّل- بار منفصل- و به فتح اوّل بار متصّل است
از اين ماده به طور بى شمار در «نهج» آمده است، به تأويل كردن و وادار كردن نيز حمل گويند چنانكه درباره فسّاق فرموده: «قد حمل الكتاب على آرائه و عطف الحق على اهوائه» خ ٨٧، ١١٩ قرآن را بر آراء خود حمل كرده و حق را بر هواهاى خويش بر گردانده است.
به طلحه و زبير فرموده: شما مرا به قبول خلافت وادار گرديد: «و الله ما كانت لى فى الخلافة رغبة... و لكنّكم دعوتمونى اليها و حملتمونى عليها» خ ٢٠٥، ٣٢٢.

احتمال
به معنى حمل است و نيز به معنى چشم پوشى و عفو آيد و نيز به معنى صبر به كار رود چنانكه فرموده: «و البشاشة حبالة المحبّة و الاحتمال قبر العيوب» حكمت ٦، آن در اينجا شايد به معنى چشم پوشى باشد گر چه
محمد عبده تحمّل اذيت گفته است
يعنى گشاده روئى كمند محبت و چشم پوشى قبر عيبهاى مردم است. حامل، حمل كننده: حمّال مبالغه آن است آن حضرت در رابطه با خوارج به ابن عباس مى نويسد: «لا تخاصمهم بالقران فانّ القرآن فانّ حمّال ذو وجوه تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسّنة...» نامه ٧٧، ٤٦٥ يعنى با خوارج با قران احتجاج مكن كه آن معانى زيادى را حمل مى كند اگر با يكى استدلال كنى خصم به آن ديگرى مى چسبد، ولى با آنها با سنت احتجاج كن. حَمَّالَةَ الْحَطَبِ چنانكه در قرآن مجيد نيز آمده ظاهرا لقب «امّ جميل» زن ابو لهب، خواهر ابو سفيان است كه آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و مناّخير نساء العالمين و منكم حمّالة الحطب» نامه ٢٨، ٣٨٧ و در «سده» يا «حلف» گذشت، حمل (مثل شرف) در «لبث» خواهد آمد.

حمم
اين مادّه به معانى زيادى در «نهج» به كار رفته كه ذيلا ياد آورى مى شود، اول به معنى تقدير و اندازه گيرى «حمّ الامر» به صيغه مجهول يعنى مقدر شد، چنانكه فرموده: «و الله لو لا رجائى الشهادة عند لقائى العدوّ و لو قد حمّ لى لقاؤه لقرّبت ركابى ثم شخصت عنكم...» خ ١١٩، ١٧٦، ظاهرا «لو» به معنى تمنّى و آرزوست، يعنى به خدا قسم اگر نبود اينكه به وقت ملاقات دشمن اميد شهادت دارم، شتر خويش را نزديك كرده و سوار شده و از شما دور مى گشتم، ايكاش لقاء دشمن كه منجّر به شهادت باشد براى من مقدّر مى شد. دوم «حمام» به فتح اول به معنى كبوتر چنانكه فرموده: «فهذا غراب و هذا عقاب و هذا حمام و هذا نعام دعا كلّ طائر باسمه و كفل له برزقه» خ ١٨٥، ٢٧٢.
سوم حمام- به كسر اول- به معنى مرگ، در رابطه با مالك اشتر به محمد بن ابى بكر مى نويسد: انّ الرجل الذى كنت و ليّته امر مصر كان رجلا لنا ناصحا... فلقد استكمل ايامّه و لاقى حمامه و نحن عنه راضون» نامه ٣٤، ٤٠٧ مرديكه حكومت مصر را به او واگذار كرده بودم، خير خواه ما بود، روزهايش را بآخر رسانيد و مرگش را ملاقات كرد ما از وى راضى هستيم.

حمّة
با فتح و تشديد: چشمه ايكه از آن، آب گرم مى جوشد، درباره نماز فرموده: «و شبهّها رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بالحمّة تكون على باب الرجل فهو يغتسل منها فى اليوم و الليلة خمس مرات فما عسى ان يبقى عليه من الدرن» خ ١٩٩، ٣١٦ رسول خدا ص نماز را به چشمه گرمى تشبيه كرده كه در كنار خانه مرد است و او هر روز پنج بار در آن خودش را مى شويد. ديگر اميد به ماندن چرك در بدن او نيست.

حميم
آب داغ و نيز خويش انسان كه در حمايتش داغ است، در رابطه با قيامت فرموده: «فلا شفيع يشفع و لا حميم ينفع و لا معذرة تدفع» خ ١٩٥، ٣١٠ «فوارس مثل أرمية الحميم» خ ٢٥، ٦٧، سيد رضى فرموده: ارميه جمع رمىّ به معنى ابر، منظور از حميم در اينجا وقت تابستان است و در خ ٨٣ آمده: «نزول الحميم» كه منظور آب جوشان جهنم است.

حامّة
قرابت مخصوص و خواص، به مالك اشتر مى نويسد: «و لا تقطعنّ لاحد من حاشيتك و حامتّك قطيعة» نامه ٥٣، ٤٤١ به كسى از اطرافيان و خواصت تيولى معين نكن.

حمى
حرارت شديد.
راغب گويد: آن حرارتى است كه از فلزّات داغ كرده و از بدن بر خيزد. و نيز به معنى منع آيد
«حمى الشى ء من الناس: منعه عنهم»
از اين ماده پانزده مورد در «نهج» آمده است در خ ٩٧، ١٤٢ آمده: «حمى الضراب» يعنى زد و خورد در جنگ شدت يافت، در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «طبيب دوّار بطبّه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه يضع ذلك حيث الحاجة اليه» خ ١٠٨، ١٥٦، آن حضرت طبيبى است كه طبّ خويش را به همه جا مى برد، مرهمهاى خود را آماده كرده و آلتهاى داغ كردن را سرخ كرده هر جا كه حاجت بيند مرهم مى نهد و داغ مى گذارد. در جريان عقيل آمده است كه «فاحميت له حديدة... احماها انسانها للعبه» خ ٢٢٤، ٣٤٧ كه در «ثكل» گذشت.

حماية
به معنى دفاع و منع است كه عبادت اخراى يارى كردن باشد چنانكه فرموده: «عباد الله انّ تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته» خ ١١٤، ١٦٩، بندگان خدا، تقواى خدا دوستانش را از حرامهايش منع كرده و خوف او را در دلهايشان ملازم نموده است. در رابطه با حادث بودن موجودات فرموده: «منعتها «منذ» القدمة و حمتها «قد» الازليّة و جنّبها «لو لا» التكملة بها تجلّى صانعها للعقول» «منذ» براى ابتداء زمان و «قد» براى تقريب ماضى به حال و «لو لا» براى نبودن شى ء به علت وجود شى ء ديگر است، صدق اين سه كلمه. بر آلات و موجودها آنها را از قديم و ازلى بودن و كامل بودن باز مى دارد، چنانكه مشروحا در لفظ جلاله «الله» گفته شد، يعنى اينكه صدق مى كند كه بگوئيم از چه زمان پيدا شده اند مانع قديم بودن آنهاست، و صدق لفظ «قد» كه صحيح است گفته شود «قد وجدت» آنها را از ازلى بودن مانع ميشود و اينكه حق است كه بگوئيم هر گاه علّتى آنها را به وجود نياورده بود موجود نمى شدند آنها را از عدم نياز و كمال كنار كرده است.

حمة
سمّ يا نيش زنبور و مار و عقرب و نحو آن تاء آن عوض از واو يا «ياء» است زيرا كه اصل آن «حمو يا حمى» مى باشد. و آن سه بار در «نهج» آمده است در رابطه با تقوى فرموده: «الا و بالتقوى تقطع حمة الخطايا و باليقين تدرك الغاية القصوى» خ ١٥٧، ٢٢١ بدانيد با تقوى قطع مى شود نيش خطاها و سطوت آنها و با يقين به دست مى آيد نتيجه نهائى. و درباره منافقان فرموده: «فهم لمة الشيطان و حمة النيران» خ ١٩٤، ٣٠٨، آنها گروه شيطان و نيش و شعله آتش هستند و درباره گروه زبير و عايشه فرموده: «فيها الحمأ و الحمة» كه در «حما» گذشت «حاميه» جوشان، «محماة» داغ شده كه در خ و ١٣٧ و ١٩٤ آمده است.

حميّة
اين كلمه ٩ بار در «نهج» به كار رفته و به معنى خوددارى، امتناع و غيرت است كه از غصب سرچشمه مى گيرد، اگر از براى حق باشد پسنديده و اگر از براى باطل باشد مذموم است در مذمت يارانش فرموده: «لله انتم امادين يجمعكم و لا حميّة تشحذكم» خ ١٨٠، ٢٥٩، خدا را به نظر آوريد آيا دينى نداريد كه جمعتان كند و غيرتى نداريد كه تكانتان دهد و تيزتان كند. و درباره سجده نكردن شيطان فرموده: «اعترته الحميّة و غلبت عليه الشقوة» خ ١، ٤٢

حندس
به كسر اوّل و سكون دوم و كسر سوّم: شب بسيار ظلمانى:
«الحنديس: الليل الشديد الظلمة»
جمع آن حنادس آيد كه سه بار در «نهج» يافته است در رابطه با خلقت آسمانها فرموده: «لم يمنع ضوء نورها ادلهمام سجف الليل المظلم و لا استطاعت جلابيب سواد الحنادس ان تردّ ما شاع فى السموات من تلألؤ نور القمر» خ ١٨، ٢٦١ ادلهمام شدت ظلمت. سجف جمع سجاف به معنى پرده، و جلابيت جمع جلباب به معنى ملحفه است يعنى نور آسمانها را مانع نشد تاريكى پرده هاى شب تاريك و جلبابهاى ظلمت شبهاى ظلمانى قادر نشدند كه ردّ كنند آنچه را كه از نور قمر در آسمانها گسترده شده است (چه بليغ است كلام امام (عليه السلام) و چه نارساست ترجمه من) درباره مرگ فرموده «و حنادس غمراته» خ ٢٣٠، ٣٥٢ و نيزا «فى حنادس جهالته» خ ١٩٢ كه منظور تاريكيهاست.

حنف
احنف بن قيس كه نامش فقط يك دفعه در «نهج» آمده است از اصحاب رسول خدا و امير المؤمنين و امام حسن (عليهم السلام) است نام اصلى اش ضحاك و از قبيله تميم مى باشد، كشّى در رجال خويش فرموده به احنف بن قيس گفتند: تو زياد روزه مى گيرى جواب داد: آنرا براى شرّ روز بزرگى آماده مى كنم، بهر حال امام (صلوات اللّه عليه) خطاب به او فرموده: «يا احنف كانّى به و قد سار بالجيش الذى لا يكون له غبار و لا لجب و لا قعقعة لجم...» خ ١٢٨، ١٨٥ كه در «حمحمه» مشروحا گذشت.

حنيف
عثمان بن حنيف انصارى كه نامش دو بار در «نهج» ياد شده از اصحاب آن حضرت است علّامه در رجال خويش از فضل بن شاذان نقل كرده: او از سابقين است كه بعد از جريان سقيفه به امام (عليه السلام) برگشتند. آن شخص بزرگوار عامل آن حضرت در «بصره» بود، و آنگاه كه طلحه و زبير و عايشه به بصره آمدند، به او غدر كرده، موى صورتش را كنده و از بصره بيرونش نمودند و با آن حال به محضر امام آمده و جريان را نقل كرد.
به هر حال به آن حضرت خبر رسيد كه عثمان بن حنيف را در بصره به ميهمانى دعوت كرده اند و او به آن ميهمانى كه نبايد واليان در سر چنان سفره اى بنشينند، رفته است، حضرت خطاب به وى نوشت:: «اما بعد يا بن حنيف: فقد بلغنى انّ رجلا من فتية اهل البصرة دعاك إلى مأدبة فاسرعت اليها، تستطاب لك الالوان و تنقل اليك الجفان و ما ظننت انك تجيب الى طعام قوم عائلهم مجفّو و غنيّهم مدعوّ» نامه ٤٥، ٤١٦ «مأدبة» (به ضمّ دال و فتح آن) طعامى است كه براى عروسى يا ميهمانى تهيّه مى شود، يعنى اى پسر حنيف به من خبر رسيد كه جوانى از اهل بصره تو را به ميهمانى دعوت كرده و تو شتابان به آن رفته اى، طعامهاى رنگارنگ و دلچسب براى تو خواسته شده و كاسه هائى پر از غذا پيش تو آورده مى شده، من فكر نمى كردم كه تو رفتن به طعام قومى را اجابت كنى كه فقيرشان رانده شده و ثروتمندشان دعوت شده اند. و در آخر آن فرمايد: «فاتقّ الله يا بن حنيف و لتكفف اقراصك ليكون من النار خلاصك» ص ٤٢٠ از خدا بترس اى پسر حنيف، قرصهاى نانت تو را كفايت كند تا از آتش خلاص شوى.

حنن
حنان: مهربانى. حنين: شوق. و ناله و گريه شديد، از اين ماده هشتاد مورد در «نهج» آمده است، در دعاى استسقاء فرموده: «اللهم... هامت دوابّنا... و عجّت عجبح الثكالى على اولادها و ملّت التردّد فى مراتعها و الحنين الى مواردها اللهم فارحم انين الآنّة و حنين الحانّة» خ ١١٥، ١٧١، خدايا چهارپايان ما تشنه شدند، و از عطش ضجه كردند مانند ضجّه مادر بچه مرده بر بچه هاى خود، و خسته شدند از كثرت رفت و آمد به چراگاه و خسته شدند از شوق به محلهاى معتاد خويش. خدايا رحم كن ناله ناله كنندگان و گريه گريه كنندگان را.
در رابطه با رفتار با مردم فرموده: «خالطوا الناس مخالطة ان متّم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنّوا اليكم» حكمت ١٠ با مردم چنان معاشرت كنيد كه اگر با آن مرديد بر شما گريه كنند و اگر مانديد به شما راغب و شائق باشند. و نيز در نامه عثمان به حنيف از شاعرى نقل كرده كه گويد: «و حسبك داء ان تبيت ببطنة و حولك اكباد تحنّ الى القّد» نامه ٤٥، ٤١٨ «تحنّ» به معنى شوق و آرزو و «قدّ» تكّه پوست دباغى نشده است. يعنى اين درد براى تو كافى است كه با شكم پر بخوابى، حال انكه در اطراف تو جگرهائى است كه شائق تكّه اى از پوست دباغى نشده است يعنى چيزى براى خوردن پيدا نمى كنند.

حنو
خم شدن. همچنين است انحناء، در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «و كهوف كتبه و جبال دينه بهم اقام انحناء ظهره و اذهب ارتعاد فرائصه» خ ٢، ٤٨ آنها كهفها و معادن كتابهاى خدا و كوههاى دين خدا هستند به وسيله آنها خمى پشت دينش را راست كرد و لرزش مفاصل آنرا از بين برد.

حان
خم كننده جمع آن حانون آيد: چنانكه درباره اهل تقوى فرموده: «فهم حانون اوساطهم مفترشون لجباههم و اكفّهم و ركبهم» خ ١٩٣، ٣٠٤، ظاهرا ترجمه چنين باشد: آنها در شب بدن خود را خم كنندگانند و ايستادگانند بر وسطهاى بدن (حال ركوع) و فرش كنندگانند به زمين پيشانيها و دستها و زانوهايشان را.

حوانى
جمع حانيه است. در رابطه با تغيير حالات فرموده: «فهل ينتظر اهل مضاضة الشّباب الّا حوانى الهرم» خ ٨٣، ١١٠، آيا اهل شادابى جوانى جز قامت خم كننده هاى پيرى را انتظار دارند كمان را به علت خم شدن «حنيّه» گفته اند در مذمت يارانش فرموده: «أقوّمكم غدوة و ترجعون الىّ عشية كظهر الحنية» خ ٩٧، ١٤٢، شما را صبحگاه راست مى كنم، شبانگاه پيش من بر مى گرديد مانند پشت كمان.

حنو
به كسر اول: طرف و جانب و آن چهار بار در «نهج» آمده است. در رابطه با خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: «فجبل منها صورة ذات احناء و وصول و اعضاء و فصول» خ ١، ٤٢، خداوند از آن تربت شكلى ساخت كه داراى اطراف و وصلها و اعضاء و مفصلها بود، و درباره اشخاص تابع حق ولى بى درك فرموده: «بلى اصبت... منقادا لحملة الحق لا بصيرة له فى احنائه» حكمت ١٤٧ بلى پيدا كردم... مطيع حاملان حق را كه بصيرتى در اطراف حق نداشتند.

حوب
- به فتح اول و ضمّ آن- گناه. و آن سه بار در «نهج» آمده است، درباره آدم سليم القلب فرموده: فطوبى لذى قلب سليم اطاع من يهديه... و استفتح التوبة و اماط الحوبة» خ ٢١٤، ٣٣١ يعنى باب توبه را بر خود باز كرده و گناه را از خود كنار نموده است ايضا در خ ٨٣ «و انفساح الحوبة». و نيز فرموده: «اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثم اساء رجل الظّن برجل لم تظهر منه حوبة فقد ظلم» حكمت ٤٨٩، در بعضى نسخه ها به جاى حوبه «خزية» آمده است.

حوت
ماهى. جمع آن حيتان است كه فقط يكبار در «نهج» آمده است در رابطه با خلقت انواع مخلوقات فرموده: «و سبحان من أدمج قوائم الذّرة و الهمجة الى ما فوقهما من خلق الحيتان و الفيلة» خ ١٦٥، ٢٣٩ پاك و منزه است خدائيكه پاهاى مورچه هاى ريز و پشه هاى ريز را در آنها قرار داد تا به مخلوقى بالاتر از آن دو مانند ماهيان و فيلها.

حوج
حاجت، نياز، احتياج.
راغب گويد: حاجت نياز است به شى ء با دوست داشتن آن
و ظاهرا لفظ حاجت هم مصدر آمده به معنى نياز داشتن و هم اسم به معنى محتاج اليه از اين ماده موارد زيادى در «نهج» آمده است.
آنگاه كه مروان بن حكم را با شفاعت حسنين (عليهم السلام) آزاد كرد، گفتند، آيا نمى خواهيد بيعت كند فرموده: «أ و لم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى بيعته انّها كفّ يهوديه لو بايعنى بكفّه لغدر بسبّته» خ ٧٣، ١٠٢، آيا بعد از قتل عثمان. بر من بيعت نكرد احتياجى به بيعت او ندارم دست او مانند دست يهودى (عهد شكن) است اگر باد دستش بيعت كند. با مقعدش (يعنى در پنهانى) غدر خواهد كرد.

حوائج
محتاج اليه ها. در يك كلمه طلائى فرموده: «يا جابر من كثرت نعم الله عليه كثرت حوائج الناس اليه فمن قام لله فيها بما يجب فيها عرضّها للدوام و البقاء...»
حكمت ٣٧٢ اى جابر هر كس نعمتهاى خدا بر او زياد شد، حاجات مردم به او زياد مى شود هر كس در آنها به واجب خود (قضاى حوائج) قيام كند، آنها را در معرض بقا قرار داده است.

حوذ
راندن. احاطه. استحواذ: غلبه و تسلط و آن تنها يكبار در «نهج» آمده است درباره ملائكه فرموده است: «لم يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشيطان عليهم» خ ٩١، ١٣١ درباره خدايشان اختلاف نكرده اند با تسلط شيطان بر آنها.

حور
(به فتح اوّل) رجوع.
«الحور: الرجوع. ما حار جوابا اى مارّد جوابا»
لازم و متعدى آمده است، به معنى تحيّر نيز مى باشد، از اين ماده چهار مورد در «نهج» آمده است، در رابطه با انسان در شكم مادر فرموده: «تمور فى بطن امّك جنينا لا تحير دعاء و لا تسمع نداء» خ ١٦٣، ٢٣٣ به طور مارپيچ در شكم مادرت حركت مى كردى، قدرت ردّ دعوتى را نداشتى و ندائى را نمى شنيدى «احاره» به معنى ردّ است،
عبده آنرا «قدرت خواندن نداشتى» معنى كرده است.
در ملامت يارانش فرموده: «اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم دارت اعينكم... يرتج عليكم حوارى فتعمهون و كأّن قلوبكم مألوسة» خ ٣٤، ٧٨ «حوار» مراجعه در كلام و ردّ آن به يكديگر است يعنى: چون شما را به جهاد دشمنتان مى خوانم چشمانتان در كاسه سر به دوران مى افتد، مكالمه و خطاب من به شما بسته و نامعلوم مى شود، سرگردان مى شويد، گوئى قلوبتان آميخته با جنون است «لا يتحاورون» خ ١٦١، ٢٣١ يعنى با هم گفتگو و ردّ كلام ندارند «محار» محلّ رجوع. چنانكه در خ ٨٣، ١١٤ آمده: «هل من مناص... او فرار او محار ام لا».

حوز
جمع كردن: ضمّ كردن نسبت به خود:
«حازه حوزا: ضمّه و جمعه»
از اين ماده دوازده مورد در «نهج» يافته است. آن حضرت به مصقلة بن هبيره فرماندار فرارى مى نويسد: «بلغنى... انك تقسم فى ء المسلمين الذى حازته رماحهم و خيولهم... فيمن اعتامك من اعراب قومك» نامه ٤٣، ٤١٥، به من خبر رسيد تو غنيمت مسلمين را كه نيزه ها و اسبهاى آنها جمع كرده ميان قوم خود كه تو را انتخاب كرده اند تقسيم مى كنى. و به عثمان بن حنيف مى نويسد: «فو الله ما كنزت من دنياكم تبرا... و لا حزت من ارضها شبرا» نامه ٤٥، ٤١٧ به خدا قسم از دنيايتان ريزه طلائى گنج نكرده و از زمين آن به قدر وجبى حيازت ننموده ام. «حيزت عنّى الشهادة» خ ١٥٦، ٢٢٠ يعنى خدا از من حيازت كرد و به من نرسيد. «انحياز» اگر با «عن» باشد به معنى عدول و اگر با «الى» باشد به معنى ميل است، ترك موضع، هزيمت نيز گفته اند. در بعضى از ايام صفين به ياران خويش فرمود: «و قد رأيت جولتكم و انحيازكم عن صفوفكم تحوزكم الجفاة الطغام و اعراب اهل الشام...» خ ١٠٧، ١٥٥ حركت و كنار رفتن از صفوفتان را ديدم كه تهى مغزان و اوباش اعراب شام شما را از موضع خود كنار مى زدند به دنبال آن فرموده: «و لقد شفى و حاوح صدرى ان رأيتكم بآخرة تحوزونهم كما حازوكم»، «حاز» در اين محلها با تقدير «عن» به معنى كنار زدن و كنار شدن است.

حوزه
ناحيه. و آنچه مالك براى خود حيازت و حفظ مى كند و آن سه بار در «نهج» آمده است آنگاه كه عمر با آن حضرت درباره رفتن خودش به جنگ روم مشورت كرد، فرمود: «و قد توكّل الله لاهل هذا الدين باعزاز الحوزة و ستر العورة» خ ١٣٤، ١٩٢ خداوند وكيل شده براى اهل اسلام باينكه مركزيت آنها را عزيز و قوى گرداند و ضعف آنها را بپوشاند. در رابطه با ابو بكر كه عمر را جانشين كرد فرموده: «فصّيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها» خ ٣، ٤٨ حلافت را در ناحيه خشنى قرار داد كه زخمش شديد مى شد، و رفتارش خشن يعنى خشونتش به زخم شديدى مى انجاميد.

حوش
سوق دادن.
«حاش الابل: ساقها»
«حاش» كلمه استثناء است از اين ماده دو مورد بيشتر در «نهج» يافته نيست. «انّ الله سبحانه وضع الثواب على طاعته... حياشة لهم الى الجنّة» حكمت ٣٦٨ خداوند سبحان ثواب را بر طاعت خويش قرار داده... براى سوق بندگان به بهشت. به معاويه مى نويسد: «حاش لله ان تلى للمسلمين بعدى صدرا او وردا» نامه ٦٥، ٤٥٦ از خدا بدور كه بعد از من به ولايت مسلمين برسى در رجوع از آبى و يا در اشراف به آبى.

حوص
دوختن.
«حاص الثوب: خاطه بلا رقعة»
و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است در مذمت يارانش فرموده: كم اداريكم كما تدارى... الثياب المتداعية كلما حيصت من جانب تهتّكت من اخر» خ ٦٩، ٩٨، چقدر مدارا كنم با شما آنطور كه مدارا مى شود با لباسهاى مندرس كه هر وقت از جانبى دوخته شود از جانب ديگرى پاره مى گردد.

حوض
محّل جمع شدن آب، در اصل به معنى جمع كردن است:
«حاض الماء: جمعه»
و آن شش بار در «نهج» آمده است، ظاهرا درباره قوم طلحه و زبير و عايشه فرموده است: «و ايم الله لأفرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا يصدرون عنه و لا يعودون اليه» خ ١٠، ٥٤، به خدا قسم براى آنها حوضى پر مى كنم كه خودم كشنده آب آن هستم نه از آن بر مى گردند و نه به آن بر مى گردند، منظور حوض بلا و مصيبت است.
در رابطه با بيعت خويش فرموده: «ثمّ تداككتم علّى تداكّ الابل الهيم على حياضها» خ ٢٢٩، ٣٥٠، سپس ازدحام كرديد بر من مانند ازدحام شتران عطشان بر حوضهايشان.

حوط
فرا گرفتن. حائط ديواريست كه مكان مخصوصى را احاطه كرده است، به معنى حفظ نيز استعمال مى شود، اين ماده شانزده بار در «نهج» به كار رفته است.
«نستغفره ممّا احاط به علمه و احصاه كتابه» خ ١١٤، ١٦٩

حوك
به فتح اول: بافتن.
«حاك الثوب: نسجه»
از اين ماده دو مورد در «نهج» يافته است آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و قد اتانى كتاب منك ذو افانين من القول ضعفت قواها عن السلم و اساطير لم يحكها منك علم و لا حلم» نامه ٦٥، ٤٥٦، به من از تو نامه اى رسيد كه داراى راههاى گوناگونى بود و نيروهايش از مسالمت ضعيف و خرافه هائى است كه نه علمى آنها را بافته است و نه عقلى. روزى آن حضرت بالاى منبر صحبت مى كرد، اشعث بن قيس گفت يا امير المؤمنين اين گفتار بر عليه شماست نه بر له شما، حضرت بر وى فرياد كشيد و فرمود: «ما يدريك ما علّى ممّالى عليك لعنة الله و لعنة اللاعنين حائك ابن حائك منافق ابن كافر...» خ ١٩، ٦١، تو چه مى دانى چه چيز بر عليه من است از چيزيكه بر له من است، لعنت خدا و لعنت لعنت كنندگان بر تو باد. جلولا پسر جلولا، منافق پسر كافر، ظاهرا تعبير با جلولا اشاره به كم عقلى و بى خردى است، محمد عبده نقل كرده: اهل يمن با «حياكة» تعريض مى كنند، اشعث بن قيس از اهل يمن «بنى كنده» است، صفوان بن يحيى در ذم آنها گفته در ميان اهل يمن نيست مگر بافنده برد يمنى، يا دباغ پوست، يا تربيت كننده ميمون، زنى بر آنها حكومت كرد، موشى سبب غرق آنها شد (كه سدّ مأرب را سوراخ كرد) و هدهدى سليمان را بر آنها هدايت كرد.

حول
تغيير يافتن و انفصال.
راغب گويد: اصل حول تغيير شى ء و جدا شدن آن از ديگرى است، به اعتبار تغيّر گوى ند: «حال الشى ء يحول» و باعتبار انفصال گويند: «حال بينى و بينه»
«سال» را به علت متغّير و منقلب شدن حول گويند، حال انسان همان امور يعنى امور متغيّره در نفس و جسم و مال است مانند «صحت، شادى ثروت و...» از اين ماده بطور وفور در «نهج» آمده است، در رابطه با شكر نعمت و بذل آن فرموده: «انّ للّه عبادا يختصّهم الله بالنعم لمنافع العباد فيقرها فى ايديهم ما بذلوها، فاذا منعوها نزعها منهم ثم حوّلها الى غيرهم» حكمت ٤٢٥. در وصف حق تعالى فرموده: «الذى لا يحول و لا يزول» خ ١٨٤، ٢٧٣، نه تغيير مى يابد و نه فانى مى شود.

حول
طرف، طرف شى ء را حول گويند كه مى تواند به آن متحول شود و بر گردد، در رابطه با بيعت خويش فرموده: «مجتمعين حولى كربيضة الغنم» خ ٣، ٤٩ در اطراف من اجتماع كرده بودند مانند اجتماع گوسفندان در رفتن به آب «حوّل» مثل سنّت در «ودع» خواهد آمد.

حول
به معنى قدرت نيز آيد
در اقرب الموارد فرموده: «الحول...: القوه و القدرة على التصرف»
ظاهرا مراد از «حول الله» قدرت خداوندى است «الحمد لله الذى علا بحوله و دنا بطوله» خ ٨٣، ١٠٧ حمد خدا را كه با قدرت خويش از تمام مخلوق برتر است و با بذل و عطاى خويش به بندگان نزديك شده است.

محاوله
اراده و خواستن:
«حاوله: اراده»
آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و انك اذ تحاولنى الامور و تراجعنى السطور...» نامه ٧٣، ٤٦٢ كه در «حلم» گذشت.

استحاله
حال به حال شدن و محال شدن
«استحال الشى ء: تحول من حال الى حال. و صار محالا»
در كلام عجيبى فرموده: «الناس منقوصون مدخولون الّا من عصم الله... و يكاد اصلبهم عودا تنكؤه اللّحظة و تستحيله الكلمة الواحدة» حكمت ٣٤٣ مردم از كمال خويش ناقص شده و از عقل خويش مريضند مگر آنانكه خدا حفظ كرده است... آنكه در دينش محكمتر است، نزديك است كه نگاهى زخم او را منفجر كند، و كلمه واحدى او را از رأيش بر گرداند.

احتيال
حيله و تدبير كردن و كار را از وجهى به وجهى بر گرداندن در رابطه با خدا فرموده: «لم يذرء الخلق باحتيال و لا استعان بهم لكلال خ ١٩٥، ٣٠٩، مخلوق را با تدبير و تفكر خلق نكرده و براى از بين بردن ملال و رنجى از آنها كمك نگرفته است.

حائل
متحوّل شونده درباره دنيا به حارث اعور مى نويسد: «و كلّها حائل مفارق» نامه ٦٩، ٤٥٩.

حوم
گرديدن. دور زدن
«حام الطائر حول الماء: داربه»
از اين ماده سه مورد در «نهج» يافته است. درباره فتنه ها فرموده: «ان الفتن اذا اقبلت شبهّت و اذا ادبرت نبهّت ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات يحمن حوم الرياح» خ ٩٣، ١٣٧، فتنه ها به وقت آمدن به حق مشتبه شوند و چون برگردند متنّبه مى گردند، در وقت رو آوردن ناشناخته اند و بعد از رفتن شناخته مى شوند، مانند بادها در اطراف انسانها دور مى زنند
«حومة الذل» يعنى ذلّت بزرگ چنانكه در خ ١٩٢ آمده است.

حوى
جمع كردن. مالك شدن. احراز كردن:
«حوا الشى ء: جمعه، ملكه، احرزه»
از اين ماده چهار مورد در «نهج» يافته است: در وصف خدا فرموده: «لا يشغله شأن و لا يغيّره زمان و لا يحويه مكان و لا يصفه لسان» خ ١٧٨، ٢٥٦ و نيز فرموده: «و لا محجوب فيحوى خ ١٦٣، ٢٣٢ مستور نيست تا در مكانى جمع شود.

حيد
ميل و عدول.
«حاد عن الطريق حيدا: مال عنه و عدل»
چهار مورد از اين ماده در «نهج» آمده است. بعد از شبيخون ضحاك بن قيس در مذمّت يارانش فرموده: «تقولون فى المجالس كيت و كيت فاذا جاء القتال قلتم حيدى حياد» خ ٢٩، ٧٣ «حيدى» امر مؤنث است از «حيد»، «حياد» به فتح اول و ضم آن به معنى شى ء است، مراد از در اينجا ظاهرا جنگ است يعنى اى جنگ از من دور شو، بقول بعضى «حياد» مبنى بر كسر و بقولى اسم فعل است يعنى: اى جنگ دور شو، دور شو.
محمد عبده گويد: آن سخن فرار كننده از جنگ است، يعنى در مجالس مى گوئيد: چنين چنين مى كنيم و چون جنگ آيد گوئيد: اى جنگ از من دور شو
و در وصف دنيا فرموده: و الجحود الكنود و العنود الصّدود و الحيود الميود، حالها انتقال و وطأتها زلزال» خ ١٩١، ٢٨٥ انكار كننده، ناسپاس، شديد العناد، بسيار مانع شونده، بسيار كنار رونده و بسيار مضطرب و ناپايدار است، حالش انتقال از كسى به كسى و قدم گذاشتن او لرزش مى باشد. به معاويه مى نويسد: و هى كافرة جاحدة او مبايعة حائدة» نامه ١٠، ٣٧١، دعوت تو كفر است و انكار يا بيعت كردن و كنار شدن از بيعت است و در مذمت يارانش فرموده: «طعّانين، عيّابين، حيّادين روّاغين انه لا غناء فى كثرة عددكم مع قلة اجتماع قلوبكم» خ ١١٩، ١٧٦ يعنى طعنه زنانيد، عيب جويانيد. كنار شوندگانيد. فرار كنندگانيد، فائده اى در كثرت شما نيست كه قلوبتان متحد نشده است.

حير
و حيران: سرگردانى.
«حار حيرا و حيرانا: جهل وجه الصواب. تردّد لا يدرى كيف يجرى»
از اين ماده ٢٨ مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت به حارث بن حوط فرمود: «يا حارث انكّ نظرت تحتك و لم تنظر فوقك فحرت...» حكمت ٢٦٢ يعنى متحير و سرگردان شدى مشروح آن در (ح ر ث) گذشت.

استحاره
نيز به معنى اضطراب و تحير و سرگردانى است، درباره مركزيت خودش فرموده: و انّما انا قطب الرّحا تدور علّى و انا بمكانى فاذا فارقته استحار مدارها» ١١٩، ١٧٦، من مانند قطب سنگ آسيا هستم، آن بر دور من مى گردد در حاليكه من در محلّ خود هستم و چون از محل خود كنار شوم گردش آن مضطرب شود.

حيران
وصف نيز آيد به معنى سرگردان، جمع آن حيارى است به خوارج فرمايد: استعدوا للمسير الى قوم حيارى عن الحق لا يبصرونه» خ ١٢٥، ١٨٢، منظور از «حيارى» اهل شام است.

حيّز
مكان، اصل آن (حوز) است از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است در رابطه با حق تعالى فرموده: «و من قال أين فقد حيّزه» خ ١٥٢، ٢١٢ هر كس گويد: خدا كجاست پس او را در مكان قرار داده است، در شكايت از قريش فرموده: «انّ الله اختارنا عليهم فادخلناهم فى حيّزنا» خ ٣٣، ٧٧، خدا ما را اختيار كرد بر آنها ما آنها را در مكان خود داخل كرديم، به دو نفر از فرماندهانش مى نويسد: «و قد امّرت عليكما و على من فى حيّزكما مالك بن الحارث» نامه ١٣، ٣٧٢ منظور از «حيزّ» پايگاه و قرارگاه است.

حيص
عدول و كنار شدن.
«حاص عنه حيصا: عدل و حاد»
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، «محيص» محل فرار، شايد مصدر ميمى هم باشد: «انت الابد فلا امدلك و انت المنتهى فلا محيص عنك» خ ١٠٩، ١٥٨، خدايا تو جاودانى مدتى براى تو نيست و تو آخرى، فرارگاهى از تو نيست، اين لفظ در خ ١٥٢ و نامه ٧٧ نيز آمده است.

حيض
خون قاعدگى. آن فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود در خ ٨٠، ١٠٦ در رابطه با زنان فرموده: «فامّا نقصان ايمانهنّ فقعودهنّ عن الصلوة و الصيام فى ايام حيضهنّ» كه مشروح آن در «نساء» خواهد آمد.

حيف
به فتح اول: ظلم.
«حاف عليه: جار و ظلم»
اين لفظ هشت بار در «نهج» ديده مى شود به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «و آس بينهم... حتى لا يطمع العظماء فى حيفك لهم و لا ييأس الضعفاء من عدلك عليهم» نامه ٢٧، ٣٨٣ ميان مردم مساوات بر قرار كن تا بزرگان در ظلم تو به نفع آنها طمع نكنند و ضعفاء از عدل تو نسبت به آنها مأيوس نشوند و نيز در نامه ٤٦، ٤٢١ عين همين عبارت آمده است.
آنگاه كه شنيد ياران معاويه به شهر انبار شبيخون زده اند به تنهائى به لشكرگاه نخيله آمد، مردم از پى رسيده خواهش كردند كه خودش نرود و آنها بروند در ضمن كلامى فرمود: «ان كانت الرعايا قبلى لتشكو حيف رعاتها و انّنى اليوم لا شكو حيف رعيّتى» حكمت ٢٦١ اگر رعيتهاى پيش از من از ظلم پيشوايان شكايت مى كردند من امروز از ظلم رعيت نسبت به من شكايت مى كنم.

حيق
احاطه و فراگرفتن:
«حاق به: احاط به»
اين لفظ فقط يكبار در «نهج» آمده است، آنگاه كه به جنگ نهروان مى رفت، بعضى از يارانش گفت يا امير المؤمنين من از علم نجوم مى فهمم كه اگر در اين ساعت حركت كنيد به مراد خود نخواهيد رسيد فرمود: «اتزعم انّك تهدى الى الساعة التى من سار فيها صرف عنه السؤء و تخوّف من الساعة التى من سار فيها حاق به الضّر فمن صدقّك بهذا فقد كذّب القرآن...» خ ٧٩، ١٠٥ «حاق به الضر» يعنى احاطه مى كند او را ضرر و شكست.

حيل
اصل آن «حول» است كه گذشت «حيلة» اسم است از احتيال كه به معنى تدبير و به كار بردن فكر است، پس «حيله». به معنى چاره است اين لفظ دوازده بار در «نهج» آمده و در حيله بدو خوب به كار رفته است، در رابطه با اهل غدر فرموده: «و نسبهم اهل الجهل فيه الى حسن الحيلة» خ ٤١، ٨٣، جاهلان آنها را به حسن چاره نسبت داده اند، راجع به گذشت دنيا فرموده: «و قد أدبرت الحيلة و اقبلت الغيلة» خ ١٩١، ٢٨٥ چاره پشت كرده و شرّ مخفى رو نموده است، جمع حيله حيل بر وزن عنب است چنانكه فرموده: من أومأ الى متفاوت خذلته الحيل» حكمت ٤٠٣ هر كس اشاره كند به دور شده، چاره ها او را خوار مى كند. محمد عبده گويد: يعنى: هر كس چيزهاى بعيد و مشكل را بطلبد به حاجت خود نرسد

حين
وقت
راغب گويد: حين وقت رسيدن و حصول شى ء است و آن مبهم است. و با مضاف اليه معلوم مى گردد. به معنى مدّت، سال، آن و مطلق زمان مى آيد جمع آن «احيان»
است، آن حضرت به دنيا فرمايد: «لا حان حينك هيهات غرّى غيرى» حكمت ٧٧ نيايد ان وقت تو كه مرا اغفال كنى، هيهات كه به تو فريفته شوم، ديگرى را مغرور كن. راجع به قبل و بعد از خلقت فرموده: بلا وقت و لا مكان و لا حين و لا زمان» خ ١٨٦، ٢٧٦.

حىّ
زنده. حيات ضدّ موت و حّى ضدّ مرده است آن در «نهج» به حد وفور آمده و در حيات و زندگى معروف و معنوى به كار رفته است به خوارج فرموده: «فانّما حكمّ الحكمان ليحييا ما احيا القرآن و يميتا ما امات القرآن» خ ١٢٧، ١٨٥.

حياء
شرم. «و لا ايمان كالحياء و الصبر» حكمت ١١٣
«استحياء: خجل شدن.»
در باره زهد خودش فرموده: «و الله لقد رقعّت مدرعتى هذه حتى استحييت من راقعها» خ ١٦٠، ٢٢٩ به خدا قسم آنقدر اين لباس پشم خود را گفتم وصله كنند تا از وصله كننده خجل شدم. و نيز فرموده: «لا تستح من اعطاء القليل فان الحرمان اقلّ منه» حكمت ٦٧ از احسان كم خجل مباش، نااميد كردن از آن كمتر است.

تحيّة
از خدا اكرام و احسان است نسبت به بنده و ميان بندگان هر دعا و ثنا و تعارفى است كه شخص در روبرو شدن با شخص ديگرى بر زبان مى آورد و آن در اصل مصدر «حيّاك الله» است، مثلا سلام كردن از مصاديق تحيت است لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ نور: ٦١، امام (صلوات اللّه عليه) فرمايد: «اذا حيّت بتحيّة فحىّ باحسن منها» حكمت ٦٢، چون با تحيتى تحبّت شدى با بهتر از آن تحيت كن، اگر كسى به تو گفت: السلام عليك. بگو السلام عليك و رحمة الله به بعضى از فرمانداران نوشته: «و آس بينهم فى اللّحظة و النظرة و الاشارة و التحّية» نامه ٤٦، ٤٢١.

حيوان
(بر وزن ضربان و جريان): هر ذى روح زنده را گويند خواه ناطق باشد يا غير ناطق و آن سه بار در «نهج» آمده است، گاهى منظور از آن حيوان غير انسان است نظير: «قد تسمىّ عالما و ليس به... فالصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان» خ ٨٧، ١١٩ و گاهى شامل انسان نيز هست چنانكه درباره عجز از خلقت فرموده: «و لو اجتمع جميع حيوانها... على احداث بعوضة ما قدرت على احداثها» خ ١٨٦، ٢٧٥ و نيز فرموده: «ابتدعهم خلقا عجيبا من حيوان و موات و ساكن و ذى حركات» خ ١٦٥، ٢٣٥ كه درباره انسان و غير انسان و زنده و مرده است.
و اينكه قرآن مجيد فرموده: وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلَّا عنكبوت: ٦٤ مراد زندگى حقيقى و يا زندگى است كه مرگ ندارد.

حىّ
محل مردم و موطن آنها (و اسم قبيله) و آن دو بار در «نهج» آمده است آن حضرت به عامل زكات مى نويسد: «فاذا قدمت على الحىّ فأنزل بمائهم من غيران
تخالط ابياتهم» نامه ٢٥، ٣٨٠، چون به محل قوم آمدى در كنار آب آنها نازل شو بى آنكه به منازلشان داخل شوى. در نامه به اهل كوفه نوشته: «اما بعد فانّى خرجت من حيىّ هذا» نامه ٥٧، ٤٤٧.

حيّان
«و يوم حيّان اخى جابر» خ ٣، ٤٨ نام مردى است و در «جابر» گذشت.

حيّه
مار. جمع آن حيّات است و آن چهار بار در «نهج» آمده است يكدفعه به صورت جمع و بقيّه به صورت مفرد: «مثل الدنيا كمثل الحيّة ليّن مسّها و السّم الناقع فى جوفها» حكمت ١١٩ كه در «جوف» گذشت: «انّ الله بعث محمدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)... و انتم معشر العرب على شرّدين... بين حجارة خشن و حيّات صمّ» خ ٢٦، ٦٨ «خشن» جمع خشناء و مارهاى كر (ناشنوا) كه از همه مارها بدترند زيرا كه صدا را نمى شنوند تا فرار كنند يعنى خداوند محمد ص را بر انگيخت و شما اى جماعت عرب در بدترين دين (شرك) بوديد، ميان سنگهاى سخت و مارهاى كر زندگى مى كرديد
و الحمد لله اوّلا و آخرا. ١٤، ٥، ١٣٧٠


۱۸
حرف الخاء

حرف الخاء

خبأ
(بر وزن عقل) پوشاندن و مستور كردن:
«خباء الشى ء خبئا: ستره»
و نيز اسم آيد به معنى پوشيده و مستور گرديده. از اين ماده هفت مورد در «نهج» ديده مى شود. آن حضرت فرمايد: «ما قال الناس لشى ء طوبى له الّا و قد خبأ له الدهر يوم سوء» حكمت ٢٨٦ مردم به هيچ چيز به به نگفته اند مگر آنكه روزگار روز بدى را براى آن مخفى كرده است.
و نيز فرموده: «المرء مخبوء تحت لسانه» حكمت ١٤٨ «مخبوء» بر وزن مفعول به معنى پوشيده است و چون سخن گويد شخصيتش آشكار مى شود در جاى ديگرى فرموده: «تكلّموا تعرفوا فانّ المرء مخبوء تحت لسانه» حكمت ٣٩٢.

مختباء
محل مخفى شدن «عالم السرّ من... مختبأ البعوض بين سوق الاشجار» خ ٩١، خدا عالم است به محل مستور شدن پشه ريز در ميان ساقه هاى درختان.

خبايا
جمع خبيئة است يعنى مخفى شده، در رابطه با معاد فرموده: «ثم ميزّهم لما يريده من مسئلتهم عن خفايا الاعمال و خبايا الافعال» خ ١٠٩، ١٦١.

خبّاب
خباب بن ارتّ. صحابى معروف كه خود و زنش در دست خوارج شهيد شدند امام (عليه السلام) پس از اطلاع فرمود: «يرحم الله خبّاب بن الارتّ فلقد اسلم راغبا و هاجر طائعا و قنع بالكفاف و رضى عن اللّه و عاش مجاهدا» حكمت ٤٣ و در «ارتّ» گذشت. ناگفته نماند: خوارج خبّاب و زنش را كه حامله بود شهيد كردند، امام (صلوات اللّه عليه) بعلت خون خواهى آنها، خوارج را تعقيب فرموده و اين ماجرى بتار و مار شدن آنها انجاميد.

خبت
اخبات: نرمى و تواضع،
طبرسى آنرا اطمينان گفته است
و آن فقط يكدفعه در «نهج» آمده است. در وصف ملائكه فرموده: «و اشعر قلوبهم تواضع اخبات السكينة» خ ٩١، ١٢٩ بدلهاى آنها خشوع اطمينان آرامش را فهمانده است.

خبث
(بر وزن قفل) ناپاكى. پليدى
«خبث خبثا: ضدّ طاب»
از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است: «فما طاب سقيه طاب غرصه و حلّت ثمرته و ما خبث سقيه، خبث غرصه و امرّت ثمرته» خ ١٥٤، ٢١٦، آنچه آب دادنش پاك شد، درختش پاك و ميوه اش شيرين و آنچه آب دادنش پليد گرديد درختش پليد و ميوه اش تلخ گشت. به عاصم بن زياد كه ترك دنيا كرده بود فرمود: «يا عدّى نفسه لقد استهام بك الخبيث اما رحمت اهلك و ولدك» خ ٢٠٩، ٣٢٤ اى دشمن خويش، شيطان خبيث تو را اغفال كرده است.

خبر
(بر وزن قفل) دآن ستن و علم به شى ء، خبر (بر وزن شرف): آنچه نقل و حكايت مى شود، از اين ماده به طور وفور در «نهج» آمده است، آن حضرت آنگاه كه از صفين بر ميگشت خطاب به قبرستان مطالبى فرمود. بعد به اصحابش گفت «اما لو اذن لهم فى الكلام لاخبروكم انّ خبر الزاد التقوى» حكمت ١٣٠، بدانيد اگر خدا به آنها اذن سخن مى داد به شما خبر مى دادند كه بهترين توشه آخرت تقوى است.
اختبار: امتحان. «ففيها اختبرتم و لغيرها خلقتم» خ ٢٠٣، ٣٢٠ در دنيا امتحان شده ايد و براى غير دنيا (آخرت) خلق شده ايد.

خبز
(بر وزن قفل) نان از اين ماده سه مورد در «نهج» داريم يكى آنجا كه در وصف موسى (عليه السلام) كه گفت «ربّ لما انزلت الىّ من خير فقير» فرموده: «و اللّه ما سئله الّا خبرا ياكله» خ ١٦٠، ٢٢٦ به خدا قسم از خدا نخواست مگر نانى كه بخورد. دوم: روزى آن حضرت در رابطه با اوباش فرمود: چون جمع شوند ضرر رسانند و چون پراكنده شوند نفع مى رسانند، گفتند ضرر رساندن در وقت جمع شدن معلوم است، نفع رساندن بوقت پراكنده شدن چطور فرمود: «يرجع اصحاب المهن الى مهنتهم فينتفع الناس بهم كرجوع البنّاء الى بنائه و النسّاج الى مسنجه و الخبّاز الى مخبزه» حكمت ١٩٩
يعنى اهل صنعت به صنعت خويش بر مى گردند، مردم از آنها بهره مند مى گردند مانند بر گشتن بنّا به بنايش و بافنده به محل بافندگى و نانوا به نانوائيش.

خبط
(بر وزن عقل) زدن بشدت. رفتن بدون هدايت. ناهموار زدن مثل زدن درخت تا برگش بريزد و امثال آن از اين ماده پانزده مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «من نكب عنها جار عن الحقّ و خبط فى اليته و غيّر اللّه نعمته» نامه ٣٠، ٣٩٠ هر كه از طاعت خدا برگردد از حق منحرف مى شود و بدون هدايت در ضلالت مى رود و خدا نعمتش را تغيير مى دهد. به حضرت مجتبى (صلوات اللّه عليه) مى نويسد: «و ان لم يجتمع لك ما تحبّ من نفسك و فراغ نظرك فكرك فاعلم انكّ انّما تخبط العشوآء» نامه ٣١، ٣٩٥ «ناقه عشوآء» شتر ضعيف چشم را گويند، يعنى اگر از وصيّت من آنچه از خودت و فراغ فكرت براى تو جمع نشد بدان كه راه مى روى مانند راه رفتن شتر ضعيف چشم كه احتمال افتادن و سقوط دارد. و به معاويه مى نويسد: «اصبحت منها كالخائض فى الدّهاس و الخابط فى الديماس» نامه ٦٥، ٤٥٦، تو در اين نوشته هايت مانند كسى هستى كه براى راه رفتن به زمين نرم داخل شود و مانند كسيكه در تاريكى بدون هدايت راه رود. «دهاس» زمين نرمى است كه راه رفتن در آن مشكل است «ديماس» به معنى ظلمت و تاريكى است.

خبّاط
«صيغه مبالغه از خابط است به معنى بسيار رونده بدون بصيرت، آن حضرت در رابطه با قاضيان نادان و بى تقوى فرموده: اگر راى صواب دهد مى ترسد كه خطا باشد و اگر خطا كند اميد دارد در واقع صواب باشد: «جاهل خبّاط جهالات عاش ركّاب عشوات» خ ١٧، ٥٩، نادان است، راه رونده بدون هدايت نادانيها (ظلمات) است، ضعيف چشم است و سوار شونده امور بدون بصيرت «عشوات» جمع عشوه به معنى سوار شدن بدون بصيرت مى باشد. مختبط كسيكه در مغزش بى رويه گى و اختلال هست آن حضرت به اشعث بن قيس كه رشوه آورده بود فرموده: «امختبط انت او ذوجّته ام تهجر» خ ٢٢٤، ٣٤٧ كه در «جن» گذشت.

خبو
خاموش شدن
«خبت النار خبوا: طفئت»
و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است كه در وصف قرآن كريم فرموده: ثمّ انزل... سراجا لا يخبو توّقده و مجرا لا يدرك قعره» خ ١٩٨، ٣١٥، سپس چراغى نازل كرد كه نور افشانيش خاموش نمى شود و دريائيكه قعرش دآن سته نيست.

ختل
فريفتن و حيله كردن:
«ختله ختلا: خدعه»
از اين ماده پنج مورد در «نهج» به كار رفته است، به خوارج فرمايد «فلم آت بجرا... و لاختلتكم عن امركم و لا لبّسته عليكم» خ ١٢٧، ١٨٥، من كار ناپسندى براى شما نياورده ام و از كارتان شما را نفريفته ام و نه آنرا بر شما مشتبه كرده ام.
«مخاتل» حيله ها و كيدها. «و استعينه على مد أحر الشيطان و مزاجره و الاعتصام من حبائله و مخاتله» خ ١٥١، ٢٠٩ از خدا مدد مى جويم بر طردهاى شيطان و راندنهاى او و محفوظ ماندن از دامها و حيله هاى او.

ختم
مهر زدن. گاهى بنفسه متعدى مى شود و گاهى با «على»
«ختمه ختما: طبعه و وضع عليه الخاتم»
تمام كردن و فارغ شدن نيز از معانى آن ست
«ختم العمل: فرغ منه»
خاتم و خاتم: آخر قوم و مهر. از اين ماده شش مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «فقفّى به الرسل و ختم به الوحى» خ ١٣٣، ١٩١ پيامبران را با او تعقيب كرد و وحى را بسبب او به آخر رساند و نيز در باره آن حضرت فرمود: «اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمد عبدك و رسولك الخاتم لما سبق و الفاتح لما انغلق» خ ٧٢، ١٠١، يعنى ختم كننده پيامبران گذشته و گشاينده دلهاى بسته شده با ضلالت.

خثر
غليظ شدن.
«خثر اللّبن خثرا: ثخن و اشتدّ»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده است. آنگاه كه به حضرت خبر رسيد ابو موساى اشعرى مردم را از رفتن به يارى وى در بصره منع مى كند ضمن نامه اى به وى نوشت: «و ايم الله لتؤتينّ من حيث انت و لا تترك حتى يخلط زبدك بخاثرك و نرائبك بجامدك» نامه ٦٣، ٤٥٣ به خدا قسم در آنجا كه هستى نزد تو مى آيند و بعد رها كرده نمى شوى تا كره ات بشيرت و گداخته ات به جامدت مخلوط شود. «خاثر» ظاهرا شير گرم و جوشان است، در لغت آمده اين مثلى است به كسيكه حيران و سرگردان مى ماند يعنى كسانى مى آيند و زندگى و راحت تو را بهم مى ريزند كه سرگردان مانى.

خدج
خداج هر نقصانى را گويند كه در چيزى باشد:
«الخداج: كلّ نقصان فى شى ء»
و در اصل آن است كه حيوانى بچّه اش را سقط كند، هر چند تامّ الخلقة باشد: «اخدجت الشتوة» يعنى زمستان آبش كم شد، از اين مادّه فقط يك مورد در «نهج» آمده است. آنجا كه به عامل صدقات نوشته: «ثمّ امض اليهم بالسكينة و الوقار حتّى تقوم بينهم فتسلّم عليهم و لا تخدج بالتحية لهم» نامه ٢٥، ٣٨٠ يعنى در تحيّت به آنها بخل و كوتاهى مكن.

خديجه
ام المؤمنين (سلام الله عليها). اوّلين زن رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، نام مباركش فقط يكبار در «نهج» آمده است آنجا كه فرموده: رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هر سال در كوه «حراء» مجاورت مى كرد، من او را مى ديدم و كسى او را نمى ديد: «و لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و خديجة و انا» خ ١٩٢، ٣٠١، خانه اى در آن روز در اسلام جمع نكرد جز رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و خديجه و من را.

خدد
خدّ: شكافتن
«خدّ الارض: شقّها»
و نيز به معنى رخسار و چهره آيد. از اين ماده يازده مورد در «نهج» ديده مى شود در رابطه با خلقت زمين فرموده: «ارسى اوتادها و ضرب اسدادها و استفاض عيونها و خدّ اوديتها» خ ١٨٦، ٢٧٥، ميخهاى زمين را ثابت كرد و سدّهاى (كوهها) آنرا زد، و چشمه هايش را جارى ساخت و دره هايش را شكافت. درباره بى وفائى دنيا فرموده: «و انّما حظ احدكم من الارض ذات الطّول و العرض قيد قدّه متعّفرا على خدّه» خ ٨٣، ١١٤، بهره هر يك از شما از زمين در طول و عرض آن، مقدار طول انسان است در حاليكه چهره اش بر خاك است (منظور قبر است) در كمال ناراحتى به اصحابش فرمود: من مى دانم چه چيز شما را صلاح مى كند و اعوجاجتان را راست مى نمايد ولى نمى خواهم شما را با فساد خودم صلاح كنم: «اضرع الله خدودكم و اتعس جدودكم» خ ٦٩، ٩٩. خدا چهره هايتان را ذليل كند، بهره هايتان را ساقط گرداند.

اخدود
جدول. كانال. گودال مستطيل و عميق. جمع آن اخاديد آيد، در وصف طيور فرموده: «و ماذرء من مختلف صور الاطيار التى اسكنها اخاديد الارض» خ ١٦٥، ٢٣٦ و آنچه آفريده از شكلهاى گوناگون پرندگانى كه در شكافهاى زمين اسكانشان داده است ايضا در خ ٩١ «فى سهوب بيدها و اخاديدها».

خدع
حيله كردن. فريب دادن.
«خدعه خدعا: ختله و ارادبه المكروه من حيث لا يعلم»
خديعه نيز به معنى حيله است از اين ماده هيجده مورد در «نهج» يافته است، آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و ارديت جيلا من الناس كثيرا خدعتهم بغيّك و القيتهم فى موج بحرك...» نامه ٣٢، ٤٠٦، جمع كثيرى از مردم را تباه كردى و با گمراهيت آنها را فريفتى و در موج دريايت افكندى كه تاريكيها احاطه شان كرده است.

انخداع
فريفته شدن. مخادعه شايد به معنى مبالغه باشد نه بين الاثنين چنانكه به حارث اعور نوشته: «و خادع نفسك فى العبادة» نامه ٦٩، ٤٦٠ نفس خويش را در عبادت فريب بده. «خدعه» حيله در نامه اى به معاويه نوشته: «و امّا تلك التى تريد فانّها خدعة الصّبى عن اللّبن فى اوّل الفصال و السلام لاهله» نامه ٦٤، ٤٥٥، اما آنچه از امارت شام و تسليم قاتلان عثمان مى طلبى آن مانند فريفتن بچّه است از شير در اوّل باز كردن از شير، سلام به اهل سلام باشد، ظاهرا منظور آن ستكه حيله آسانى است همه مى دانند.

خادع
فريبنده. خدوع: بسيار فريبنده، خدايع: حيله ها: «فاحذوا الدنيا فانّها غدّارة، غرّارة خدوع، معطيته منوع» خ ٢٣٠، ٣٥٢

خدم
خدمت: عمل كردن به ديگرى:
«خدمه خدمة: مهنه و عمل له»
از اين كلمه شش مورد در «نهج» آمده است، در رابطه با خلقت آدم (عليه السلام) فرموده: «و جوارح يختدمها» خ ١، ٤٢، آدم داراى اعضائى شد كه آنها را به خدمت مى گرفت «اقتدام» خدمت كردن انسان است به خودش.
درباره بهشت فرموده: «خلقت دارا و جعلت فيها مأدبة مشربا و معطما و ازواجا و خدما» خ ١٠٩، ١٥٩ «خدم» بر وزن شرف جمع خادم است، خانه اى آفريده و در آن طعام خوردنى و آشاميدنى قرار دادى و در آن همسرانى و خدمتكارانى به وجود آوردى.

خدن
(بر وزن جسر): رفيق، دوست. صاحب از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» يافته است، آنگاه كه بر آن حضرت درباره مساوات فى ء ايراد گرفتند فرمود: اگر مال مخصوص خودم بود باز بالسوّيه تقسيم مى كردم، كجا مانده كه مال، مال خداست... هيچ كس مال خويش را در غير حق و نزد غير اهلش نگذاشته مگر آنكه خداوند وى را از شكر و پاداش آن محروم كرده و دوستى آنها براى ديگرى بوده است «فان زلّت به النعل يوما فاحتاج الى معونتهم فشرّ خليل و الأم خدين» خ ١٢٦، ١٨٣ «خدين» نيز به معنى رفيق است يعنى اگر روزى قدمش لرزيد و به يارى آنها محتاج شد، خواهد ديد كه صديق بد و لئيمترين مصاحبند.

خذل
(بر وزن عقل) رها كردن. يارى نكردن
«خذله خذلا و خذلانا: ترك نصرته و اعانته»
از اين لفظ شانزده مورد در «نهج» يافته است، در رابطه با آنهائيكه در صفين به يارى آن حضرت نيامده و معاويه را نيز يارى نكردند فرمود: «خذلوا الحق و لم ينصروا الباطل» حكمت: ١٨ آنها حق را خوار كردند و باطل را يارى ننمودند ناگفته نماند: يك طرف اينكار صحيح است ولى در حكمت ٢٦٢ فرمود: «انّ سعيدا و عبد الله بن عمر لم ينصرا الحق و لم يخذلا الباطل» چنانكه در (حرث) گذشت در اينجا هر دو طرف باطل است و نيز فرموده: «من اومأ الى متفاوت خذلته الحيل» حكمت ٤٠٣ كه در «حول» يا «حيل» گذشت. «تخاذل» بين الاثنين است.

خذو
(بر وزن عقل) سست شدن. نرم گشتن، از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» آمده است آنجا كه در رابطه با خلقت زمين فرموده: «فخضع جماح الماء المتلاطم لثقل حملها... و ذلّ مستخذيا اذ تمعّكت عليه بكواهلها» خ ٩١، ١٣٢، يعنى سركشى آب (مذاب) مركز زمين براى سنگينى حمل پوسته زمين، خاضع و آرام شد، و ذليل گرديد در حال نرم شدن، وقتى كه پوسته زمين با شانه هايش (كوهها) بر آن نشست (اشاره است به احاطه پوسته زمين مركز مذاب آن را)

خراب
خرب (بر وزن عقل) و خراب: ويران شدن و ويران كردن. تخريب و اخراب نيز به معنى خراب كردن است از اين ماده نه مورد در «نهج» آمده است: «انّ الله ملكا يناوى فى كلّ يوم: لدو اللموت و اجمعوا للفناء و ابنوا للخراب» حكمت ١٣٢، خدا را ملكى است هر روز ندا مى كند كه: بزائيد براى مردن، جمع كنيد براى فنا، و بسازيد براى خراب شدن.

خرج
خروج: بيرون شدن. آشكار شدن. مثل خارج شدن از منزل و خارج شدن ميوه از درخت از اين ماده بطور وفور در «نهج» يافته است. استخراج: طلب خروج. «خراج»: غلّه ايكه بر سبيل وظيفه (ماليات) اخراج مى شود:
«الخراج: المال المضروب على الارض»

خوارج
شورشيان. متمرّدان. اين لفظ از ماده خروج به معنى سركش و طغيان گرفته شده گويند:
«خرجت الرعية على الملك: تمردّت»
آنها همان نادانها و بيخردان بودند كه در صفّين به يارى منافقان برخاسته و صلح در خواستى معاويه را به امام (صلوات اللّه عليه) تحميل كردند، بعد به مخالفت با آن حضرت برخاستند كه چرا صلح را قبول كردى و شعار «لا حكم الّا للّه» را سر دادند و گفتند: حكم خدا درباره معاويه آن بود كه يا كشته شود و يا به امام بيعت نمايد «انّ الله قد امضى حكمه فى معاوية و اصحابه ان يقتلوا او يلحقوا فى حكمنا». آنها را مارقين (از دين بيرون رفتگان) نيز گويند كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به آن حضرت فرمودند: «ستقاتل بعدى الناكثين و القاسطين و المارقين» (شرح نهج ابن ابى الحديد ج ١ ص ٢٠١ خطبه شقشقيه) منظور از ناكثين (بيعت شكنان) اهل بصره و از قاسطين (سركشان) اهل شام و از مارقين، خوارج است به تدريج آنها داراى افكار گوناگون شده و از جمله مرتكب كبيره را كافر دآن ستند، آنها به دست آن حضرت تار و مار شدند ولى روح خوارج كه روح عصبيت و لجاجت و خشكه مقدسى و نافهمى و آشتى ناپذيرى و پاى بند به منطق نبودن است باقى ماند. درباره آنها در نهج البلاغه مطالب زيادى آمده كه به آنچه به دست آورده ايم ذيلا اشاره مى كنيم.
١: لفظ خوارج تنها يكبار در «نهج» آمده، بقيّه در رابطه با آنهاست بدون ذكر لفظ خوارج. آنجا كه فرموده: «لا تقتلوا الخوارج بعدى فليس من طلب الحقّ فاخطائه كمن طلب الباطل فادركه» خ ٦١، ٩٤، بعد از من خوارج را نكشيد زيرا آنكه حق را طلبيد و در يافتن آن به خطا رفت مانند كسى نيست كه طلب باطل كرد و آنرا يافت. يعنى: ياران معاويه از اوّل در پى باطل بودند و به آن رسيدند ولى خوارج در طلب حق بودند امّا به باطل رسيدند. ابن ميثم فرموده: منظور امام آن ستكه اگر بعد از من در عقيده خود باشند و شورش نكنند، كارى به كارشان نداشته باشد و گرنه بايد كشته شوند. امام (عليه السلام) نيز تا آنها آرام بودند كارى به كارشان نداشت و يا منظور حضرت آن است كه بعد از وى حكومتهاى ناحق به وجود خواهد آمد، كه خوارج قيامشان در مقابل آنها خوب است، محمد عبده احتمال اخير را اختيار كرده است.
٢: خوارج محضر آن حضرت آمده و گفتند: همه با قبول حكميّت كافر شده ايم ما استغفار و توبه كرديم شما نيز اوّل اقرار به كفر كنيد (نعوذ بالله) و بعد توبه نمائيد تا باز در ركاب تو با معاويه بجنگيم. امام (صلوات اللّه عليه) به آن نافهمان چنين فرمود:: «اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر. ابعد ايمانى بالله و جهادى مع رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) اشهد على نفسى بالكفر قد ظللت اذا و ما انا من المهتدين...» خ ٥٨، ٩٢ طوفانى سهمگين شما را بگيرد، زخمزبانزنى از شما نماند. آيا بعد از ايمان آوردن به خدا و جهاد در ركاب رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)، اقرار كنم كه كافر شده ام، اگر چنين گويم، گمراه شده ام و از هدايت يافتگان نيستم. آنها طغيان و بى شرمى را بجائى رساندند كه چنان جسارتى نمودند.
٣: آن حضرت آنگاه كه خواست به جنگ خوارج برود، گفتند: خوارج از جسر نهروان گذشته اند فرموده: «مصارعهم دون النطفة و الله لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة» خ ٥٩، ٩٣ قتلگاه آنها كنار نهر است به خدا قسم از آنها ده نفر نجات نمى يابد و از شما ده نفر كشته نمى شود، و چون جنگ در گرفت از خوارج فقط ٩ نفر نجات يافت و از ياران آن حضرت فقط هشت نفر شهيد گرديد گفتن اين سخن بزرگتر ز كهكشانهاست ولى چون رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) ب آن حضرت از اين واقعه ها خبر داده بود، لذا بى دغدغه از آنها خبر داد.
ابن ابى الحديد گويد: اين سخن از اخبارى است كه در اثر اشتهار نزديك به تواتر است و همه از آن حضرت نقل كرده است و آن از معجزات امام و از خبرهاى مفصّل غيب است.
٤: آنگاه كه خوارج كشته شدند، گفتند يا امير المؤمنين همه خوارج بهلاكت رسيدند فرمود: «كلا و الله، انهم نطف فى اصلاب الرجال و قرارات النساء، كلما نجم منهم قرن قطع حتّى يكون آخرهم لصوصا سلّابين» خ ٦، ٩٣ فرمود: نه و اللّه، آنها نطفه هااند در اصلاب مردان و ارحام زنان، هر وقت رئيسى از آنها قيام كند، كشته مى شود، تا آخر الامر بشكل دزدان و غارتگران در آيند بى آنكه حكومتى و مملكتى و تشكيلاتى داشته باشند، نظير دزدان گردنه كه غارتگر و گرسنه اند.
منظور امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه روح خارجيگرى از بين رفتنى نيست «نجم» به معنى ظاهر شدن و «قرن» به معنى شاخ است استعاره كاملى است از ظاهر شدن بعضى از سران خوارج و قتل آنها، ابن ابى الحديد در شرح اين سخن ج ٥ ص ٧٣. به بعد كلامى مفصل و شواهد زيادى آورده و از جمله گويد: اين خبر از آن حضرت به وقوع رسيد، كه دعوت خوارج مضمحلّ و مردان آن فانى شدند تا كار به جائى كشيد كه به صورت قطاع الطريق در آمده و متظاهر به فسق و فساد شدند.
٥: آنگاه كه خوارج را تار و مار كرد، در تعريف خويش و صحت عملش فرمود: «ايهّا الناس فاّنى فقأت عين الفتنة و لم لكن ليجترى عليها احد غيرى بعد ان ماج غيهبها و اشتّد كلبها» خ ٩٣، ١٣٧، مردم بدانيد اين من بودم كه چشم فتنه را كندم، كسى جز من جرئت آنرا نداشت، آنرا آنگاه كردم كه تاريكى فتنه اش بالا رفت و هاريش شدت يافت. استدلالى عجيب و بيانى شگفت آورى است «غيهب» به معنى ظلمت و تاريكى است، «كلب» بر وزن شرف هارى سگ است، سگ وقتى كه مرض هار گرفت هر كه را به دندان گزد او هم هار مى شود. سگ هار را فقط بايد كشت و گرنه ديگران را نيز هار خواهد كرد.
مى فرمايد: من چشم فتنه را كندم و خوارج را كشتم، غير از من كسى جرئت آنرا نداشت آرى خوارج چنان آراسته به تقدس و زهد و عبادت بودند كه هيچ شخص معتقد به خدا و رسول و قيامت، جرئت نمى كرد بر روى آنها شمشير بكشد.
ولى من دآن ستم كه حكم خدا قتل عام آنهاست، زيرا كه تاريكى آنها موج زد، ديگران را نيز فرا مى گرفت و هارى خارجيگرى شدّت يافت، ديگران را نيز با خود همفكر كرده و به شورش و گمراهى وا مى داشتند.
٦: آنگاه كه خوارج از كوفه خارج شده و در نهروان اردو زدند امام (صلوات اللّه عليه) براى اصلاح و ارشاد آنها به سوى آنها تشريف برد و كلامى فرمود كه ترجمه آن چنين است: آيا همه شما در صفين با ما بوديد گفتند: بعضى بودند و بعضى نبودند، فرمود پس دو گروه شويد صفين رفته ها و نرفته ها. تا با هر يك از دو گروه به طور مخصوص سخن گويم بعد فرمود: ساكت باشيد و به سخن من گوش بدهيد، قلوبتان متوجه من باشد از هر كه شهادت خواستم، با علم شهادت بدهد. بعد فرمود: «الم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيلة و غيلة و مكرا و خديعة: اخواننا و اهل دعوتنا، استقالونا و اراحوا الى كتاب الله سبحانه فالّرأى القبول منهم و التنّفيس عنهم» خ ١٢٢، ١٧٨. آنگاه كه اهل شام از روى حيله و فريب و مكر و خدعه، قرآنها را بلند كردند، آيا نگفتيد كه: اينها برادران ما و اهل اسلام هستند از ما مى خواهند دست برداريم و بكتاب خداى سبحان اعتماد كرده اند، نظر صحيح آن ستكه از آنها قبول كنيم و دست برداريم «فقلت لكم هذا امر ظاهره ايمان و باطنه عدوان و اوّله رحمة و آخره ندامة فاقيموا على شأنكم و الزموا طريقتكم و عضّوا على الجهاد بنوا جذكم و لا تلتفتوا الى ناعق نعق...» خ ١٢٢، ١٧٩
ولى من به شما گفتم: اين كارى است ظاهرش ايمان و باطنش كفر است اوّلش رحمت آخرش پشيمانى است در كار جنگ استوار باشيد و به كار خود ادامه دهيد و دندان به دندان در راه جنگ بفشاريد و به نعره نعره زنى اهميت ندهيد امام (صلوات اللّه عليه) با اين بيان آنها را مجاب كرد كه من حاضر به قطع جنگ نبودم و اين شما بوديد كه مرا وادار كرد و الان از من چه مى خواهيد.
٧: خوارج كه مرتكب كبيره را كافر دآن سته و مى كشتند امام (صلوات اللّه عليه) در يك احتجاج به آنها فرمود: اگر بزعم شما من در امر حكمين خطا كرده ام چرا همه امّت محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) را به علت خطاى من در ضلالت مى دانيد و به گناه من آنها را كافر مى شماريد شمشيرها بر شانه هايتان آنها را بر هر محل صحيح و سقيم فرود مى آوريد و گناهكار و بى گناه را به هم مخلوط ميكنيد: «فان ابيتم الّا ان تزعموا انّى اخطأت و ضللت فلم تضلّلون عامّة امة محمّد (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بضلالى و تأخذونهم بخطئى و تكفّرونهم بذنوبى. سيوفكم على عواتقكم تضعونها مواضع البرء و السقم و تخلطون من اذنب بمن لم يذنب» خ ١٢٧، ١٨٤ مى دانيد كه رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) زانى محصن را سنگسار كرد و سپس بر او نماز خواند وارث او را به اهلش داد و آن حضرت قاتل را كشت و ارث او را به وراثش تقسيم كرد و نيز آن حضرت دست دزد را بريد، و زانى غير محصن را تازيانه زد ولى از غنيمت به آندو سهم داد و آندو زنان مسلمان را تزويج كردند، حضرت در رابطه با گناه آنها، حدود خدا را جارى كرد ولى سهم آنها را از اسلام داد. «و قد علمتم انّ رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) رجم الزانى المحصن ثمّ صلّى عليه ثم ورّثه اهله، و قتل القاتل و ورّث ميراثه اهله و قطع السارق و جلد الزانى غير المحصن ثمّ قسم عليهما من الفى ء و نكحا المسلمات، فاخذهم رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) بذنوبهم و اقام حقّ الله فيهم و لم يمنعهم سهمهم من الاسلام و لم يخرج اسمائهم من بين اهله» خ ١٢٧، ١٨٤ ٨: آنگاه كه براى سركوبى خوارج به طرف آنها تشريف برد، آنها را از كشته شدن و به شقاوت رسيدن بر حذر كرد و فرمود: من شما را از اين حكميت منع كردم ولى شما مرا ناچار كرديد و چنين فرمود:: فانا نذير لكم ان تصبحوا صرعى باثناء هذا النهر و باهضام هذا الغائط، على غير بينّة من ربّكم و لا سلطان مبين معكم. قد طوّحت بكم الدار و احتبلكم المقدار. و قد كنت نهيتكم عن هذه الحكومة فابيتم علّى اباء المنابذين، حتى صرفت رأيى الى هواكم و انتم معاشر اخفّاء الهام. سفهاء الاحلام. و لم آت- لا ابالكم- بجرا و لا اردت لكم ضرّا» خ ٣٦، ٨٠ يعنى من شما را بر حذر مى دارم از اينكه به عصيان و طغيان خود ادامه دهيد در نتيجه جنگ درگيرد و نعشهاى شما در ميان اين نهر و در محلهاى اين وادى بيافتد. در حاليكه نه دليلى از خدا بر اين كشته شدن داريد و نه حجت آشكارى. دنيا شما را به كنار انداخته و قضاى الهى شما را بدام كشيده است. من شما را از اين حكميت نهى كردم ولى شما امتناع كرديد و گفتيد: تو را ترك مى كنيم، تا رأى خويش را به هواى نفس شما برگردانيم، شما جماعت سبك مغز هستيد و عقولتان به سفاهت مبدل شده است، من بلائى به سر شما نياورده و ضررى براى شما اراده نكرده ام.

خرر
خرّ (بر وزن عقل) و خرور: افتادن توأم با صدا. از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» آمده آنجا كه در رابطه با خداوند فرموده: «هو الاوّل و لم يزل و الباقى بلا اجل خرّت له الجباه و وحدّته الشفاه» خ ١٦٣، ٢٣٢، او اوّل است و پيوسته بوده، و هميشگى است بدون مدّت، پيشانيها براى او به خاك افتاده و لبها به توحيد او به حركت در آمده است.

خرز
(بر وزن شرف) مهره. چيزيكه در نخ كشيده شود مانند مهره. دانه هاى شيشه اى و گلى و چوبى و مانند آن.
«الخرز: ما ينظم فى السلك من الجذع و الودع»
نگين نيز معنى شده، از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، آنگاه كه عمر بن الخطاب با آن حضرت در رفتن به جنگ ايرانيان مشورت كرد. فرمود: «و مكان القّيم بالامر مكان النظام من الخرز يجمعه و يضّمه فان انقطع النظام تفّرق الحرز و ذهب» خ ١٤٦، ٢٠٣
فرمانروا مانند نخ مهره هاست كه آنها را جمع و بهم پيوند مى دهد اگر نخ پاره شود مهره ها پراكنده شود. در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «فلقد فلق لكم الامر فلق الخرزة و قرفه قرف الصمغة» خ ١٠٨، ١٥٧، آن حضرت كار دين را براى شما شكافته و معين كرده مانند شكافتن و سوراخ كردن مهره، و پوست كنده آنرا مانند پوست كندن صمغ. (رجوع شود به صمغ)

خرس
(بر وزن شرف) لال شدن
«خرس الرجل خرسا: انعقد لسانه»
چهار مورد از اين ماده در «نهج» آمده است: «الفقر يخرس الفطن عن حجّته» حكمت ٣٧ فقر انسان زيرك را از اظهار حجتش لال مى كند، روزى آن حضرت اصحاب خويش را به جهاد تشويق مى كرد و چون جوابى ندادند فرمود: «ما بالكم امخرسون انتم» خ ١١٩، ١٧٥ آيا لال شده هائيد شما

خرع
اختراع: شكافتن:
«خرع الشى ء: شقّه».: اختراع الشى ء: شقّه. و انشاه و ابتدعه»
از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» آمده است: «و ليس فناء الدنيا بعد ابتداعها باعجب من انشائها و اختراعها» خ ١٨٦، ٢٧٥

خرطوم
بينى. از مفردات راغب به دست مى آيد كه اصل آن در بينى فيل است، آن فقط يكدفعه به صيغه جمع در «نهج» يافته است آن حضرت به اهل بصره فرمود: «ويل لسكككم العامرة و الدور المزخرفة التى لها اجنة كاجنحة النسور و خراطيم كخراطيم الفيلة من اولئك» خ ١٢٨، ١٨٥، واى بر راههاى آبادتان و خانه هاى مزيّنتان، كه بالكن هاى آنها مانند بالهاى عقابها و پيشرفته بامهاى آنها مانند خرطومهاى فيل است، از آن فتنه ايكه خواهد آمد. «اجنحه» بالكنهاست كه از ساختمان بيرون آمده اند و خراطيم آن قسمت از بام ساختمان است كه از ديوار اصلى پيشرفته تا حافظ پنجره ها از باران و برف باشد.

خريف
پائيز. اين لفظ دو بار در «نهج» آمده است، در رابطه با بنى اميه فرموده: على انّ الله سيجمعهم لشّريوم لبنى امية كما تجتمع قزع الخريف» خ ١٦٦، ٢٤١، خداوند آنها را جمع مى كند براى بدترين روز براى بنى اميه چنانكه جمع مى شود قطعه هاى ابر پائيز و نيز فرموده: «فاذا كان ذلك ضرب يعسوب الدين بذنبه فيجتمعون اليه كما يجتمع قزع الخريف» غريب ١، ٥١٧ يعنى چون وقت آن رسد پيشواى قوم قيام خويش را شروع مى كند، اعوانش به دور او جمع مى شوند مانند جمع شدن قطعه هاى ابر پائيز «ضرب ذنب» كه در اصل به معنى زدن دم است ظاهرا شروع قيام مى باشد، به نظر مى آيد اين كلام اشاره به قيام امام زمان (صلوات اللّه عليه) است.

خرق
پاره كردن
«خرق الثوب خرقا: مزّقه»
و نيز به معنى سوراخ. روزنه بيابان و زمين وسيع آيد، چهارده موارد از اين ماده در «نهج» آمده است، در رابطه با خداوند متعال فرموده: «خرق علمه باطن غيب السترات و احاط بغموض عقايد السريرات» خ ١٠٨، ١٥٥، علم خدا باطن مستور پرده ها را شكافته و به غامض عقيده هاى سرائر احاطه كرده است. و در رابطه با ملاحم فرموده: «و كم يخرق الكوفة من قاصف و يمرّ عليها من عاصف» خ ١٠١، ١٤٧، اى بسا طوفان سنگبارانى كه كوفه را مى شكافد و طوفانى كه بر آن مى گذرد.

خرق
به ضم اول حماقت و ضدّ رأى چنانكه فرموده: «من الخرق المعاجله قبل الامكان و الاناة بعد الفرصة» حكمت ٣٦٣ دو چيز از سفاهت است يكى عجله كردن قبل از امكان و مقدمات، ديگرى تأخير كردن بعد از فراهم آمدن فرصت.

خروق
شكافها در رابطه با خداى سبحان فرموده: «يخبر لا بلسان و لهوات و يسمع لا بخروق و ادوات» خ ١٨٦، ٢٧٤ خبر مى دهد ولى نه به زبان معمولى و زبانهاى كوچك حلق و مى شنود ولى نه با شكافهاى گوشها و الات بدنى. مخرق بر وزن مقصد: بيابان جمع آن مخارق است و آن به معنى منافذ و شكافها نيز آيد مانند «مخارق الجوّ» خ ١٦٥
خرم
قطع كردن. شكافتن. از اين كلمه چهار مورد در «نهج» يافته است، در رابطه با خشونت عمر بن الخطاب فرموده: «فصاحبها كراكب الصعبة ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقّحم» خ ٣، ٤٨، رفيق و همنشين او مانند شتر سوارى بود كه اگر زمامش را مى كشيد بينى اش را مى شكافت و اگر زمام را رها «شل» مى كرد شتر خود را به هلاكت مى انداخت.

خرم
به ضمن اوّل- شكاف و سوراخ. «اعجبوا لهذا الانسان ينظر بشحم و يتكلّم بلحم و يسمع بعظم و يتنفّس من خرم» حكمت ٧، از اين انسان تعجب كنيد: با پيه اى نگاه مى كند، و با گوشتى (زبان) سخن مى گويد و با استخوانى مى شنود و از سوراخى نفس مى كشد.

اخترام
گرفتن. مستأصل كردن
«اخترمه المنيّة: اخذته»
«لا يقلع المنية اختراما» خ ٨٣، ١٠٨ مرگ از گرفتن دست بردار نيست.

خزر
بر وزن عقل: نگاه كردن با گوشه چشم
«خزر خزرا: نظر بلحظ عينه»
اين كلمه فقط يكبار در «نهج» ديده مى شود. در صفين به ياران چنين تعليم مى داد: «و اكملوا اللأمة و قلقلوا السيوف فى اغمادها قبل سلّها و الحظوا الخزر و اطعنوا الشزر» خ ٦٦، ٩٧. سپر را كامل كنيد، شمشيرها را قبل از كشيدن، در غلافها حركت دهيد (به وقت كشيدن گير نكنند) نگاه را از يكطرف چشم كنيد و چپ و راست را با نيزه بزنيد.

خزم
خزامه- به كسر اول- حلقه اى از پشم است كه در زير افسار بالاى بينى شتر گذاشته مى شود تا افسار محكم بسته شود، جمع آن خزائم است، از اين مادّه فقط دو مورد در «نهج» آمده است بعد از بيعت خويش ضمن كلامى فرمود: «ايّها الناس: اعينونى على انفسكم و ايم الله لانصفنّ المظلوم من ظالمه و لاقودنّ الظالم بخزامته» خ ١٣٦، ١٩٤، مردم مرا در كار خودتان يارى مى كنيد، به خدا قسم، داد مظلوم را از ظالمش مى گيرم و ظالم را با افسار خود مى كشم. در رابطه با جنود شيطان فرموده: «و احلّوكم ورطات القتل... سوقا بخزائم القهر الى النار...» خ ١٩٢، ٢٨٨ آنها شما را به ورطه هاى قتل داخل كرده اند تا با زمامهاى قهر به آتش بكشند.

بنو مخزوم
شاخه اى از قبيله قريشند، از آن حضرت از قريش سئوال شد فرمود: «امّا بنو مخزوم فريحانة قريش نحبّ حديث رجالهم و النكاح فى نسائهم و اما بنو عبد شمس فابعدها رأيا و امنعها لما وراء ظهورها» حكمت ١٢٠، اما بنى مخزوم گل قريش هستند، گفتگوى مردان آنها و نكاح با زنان آنها را دوست داريم، اما شاخه بنى عبد شمس (كه بنى اميّه نيز از آنهاست) دارنده بدترين رأى قبيله اند... اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است.

خزن
(بر وزن عقل) حفظ شى ء و ذخيره كردن آن در خزانه است و خزانه به كسر اوّل مكان حفظ شى ء است جمع آن خزائن آيد. از اين ماده بيست و يك مورد در «نهج» ديده مى شود در مقام نصيحت فرموده: «و ليخزن الرجل لسانه... و الله ما ارى عبدا يتقّى تقوى ينفعه حتى يخزن لسانه» خ ١٧٦، ٢٥٣.
خازن: حافظ و خزانه دار، جمع آن خزّان آيد، به كميل بن زياد فرموده: «يا كميل هلك خزّان الاموال و هم احياء و العلماء باقون ما بقى الدهر» حكمت ١٤٧ اى كميل خازنان اموال در حال حيات مردگانند ولى علماء تا دهر هست زنده اند. «خزنه» نيز جمع خازن است.

خزى
خوارى، ٩ مورد از اين ماده در «نهج» بكار رفته است «خزية» به فتح اول- بلائى است كه به انسان مى رسد و او را خوار مى كند، چنانكه فرموده: «اذا استولى الصلاح على الزمان و اهله ثمّ اساء رجل الظنّ برجل لم تظهر منه خزية فقد ظلم» حكمت ١١٤ هر گاه صلاح بر زمان و اهل آن غلبه كرد و كسى به كسى سوء ظنّ نمود بدون اينكه از وى كار بدى و رسوا كننده اى آشكار شود، به وى ظلم كرده است.
«مخازى» جمع مخزاة به معنى خوار كننده و رسوا كننده است، در رابطه با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و دليل لك على ذم الدنيا و عيبها و كثرة مخازيها و مساويها» خ ١٨٠، ٢٧٦، كار آن حضرت دليل توست به مذموم و معيوب بودن دنيا و كثرت رسوا كننده هايش و عيبهايش.

خسأ
طرد شدن و طرد كردن از اين لفظ فقط دو مورد در «نهج» داريم. در رابطه با قدرت خدا فرموده: اگر همه موجودات زنده زمين... بخواهند پشّه ايرا به وجود آورند قدرت ندارند: «و عجزت قواها و تناهت و رجعت خاسئة حسيرة» خ ١٨٦، ٢٧٥ يعنى توانائى هايشان به عجز آمده و تمام مى شود و مطرود و خسته به طرف خودشان بر مى گردد نظير: ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ» سوره ملك: ٤ درباره تسبيح ملائكه فرموده: «و ورآء ذلك الرجيج سبحات نور تردع الابصار عن بلوغها فتقف خاسئة على حدودها» خ ٩١، ١٢٩، در پس اين اضطراب... طبقات نورى است كه چشمها را از رسيدن به آن باز مى گرداند و چشمها خسته و طرد شده در حدود خود مى ايستند.

خسر
كم شدن و كم كردن همچنين است خسران و آن با ضرر قابل تطبيق يا عبارت اخراى ضرر و زيان است، شانزده مورد از اين ماده در «نهج» ديده مى شود: «من حاسب نفسه ربح و من غفل عنها خسر و من خاف امن» حكمت ٢٠٨، و نيز فرموده: «احذران يراك الله عند معصيته و يفقدك عند طاعته فتكون من الخاسرين» حكمت ٣٨٣.

خسس
خسّة و خساسة: رذيل بودن... خسيس: رذيل و حقير و پست، «اخسّ» مبالغه آن ست، از اين لفظ فقط يك مورد در «نهج» داريم، به اهل مصر درباره مالك اشتر نوشته است: «و لا تثّاقلوا الى الارض فتقروا بالخسف و تبوؤوا بالذّل و تكون نصيبكم الاخس» نامه ٦٢، ٤٥٢، در رفتن به جهاد سنگينى نكنيد تا مقيم شويد در ظلم دشمن، و قرين باشيد با ذلّت و باشد نصيب شما از زندگى حقيرتر و زديل تر.

خسف
فرو رفتن و فرو بردن «خسفه الله و خسف هو» به معنى نقيصه و ذلت نيز آيد از اين ماده پنج مورد در «نهج» آمده است درباره قوم ثمود فرموده: «فما كان الّا ان خارت ارضهم بالخسفة خوار السكّة المحماة فى الارض الخوّارة» خ ٢٠١ و ٣١٩، يعنى نبود مگر آنكه زمين آنها مانند گاو نعره كشيد مانند صداى خيش سرخ شده در آتش در زمين نرم. و در رابطه با ترك جهاد فرموده: «فمن تركه رغبة عنه البسه الله ثوب الذلّ... و سيم الخسف و منع النصف» ٢٧، ٦٩، هر كه جهاد را از روى اعراض ترك كند خدا بر او لباس ذلت مى پوشاند و تحميل مى شود به او ذلت و مشقّت و ممنوع مى شود از عدالت. و درباره بنى اميه فرموده: «ثمّ يفرّجها الله عنكم... بمن يسومهم خسفا» خ ٩٣، ١٣٨ سپس خداوند فتنه بنى اميه را از شما باز مى كنند. با كسيكه ذلّت را به آنها ملزم مى گرداند.

خشش
خشاش (بر وزن كتاب) چوبى است كه بر استخوان بينى شتر داخل مى كنند تا منقاد باشد، اين كلمه فقط يكبار در «نهج» آمده است آن حضرت به معاويه مى نويسد: «و قلت انى كنت اقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتّى ابايع و لعمر الله لقد اردت ان تذمّ فمدحت... و ما على المسلم من غضاضة فى ان يكون مظلوما...» نامه ٢٨، ٣٨٧ در نامه ات گفته بودى كه من مانند شتر چوب در بينى كشانده مى شدم تا به ابو بكر بيعت كنم. به خدا قسم خواسته اى ذمّ كنى ولى مدح كرده اى زيرا در مظلوم شدن بر مؤمن منقصتى نيست.

خشوع
اصل خشوع به معنى نرمى و آسانى است، منظور از آن تذلّل و تواضع است و با سكوت و آرامى و اطاعت و سربزير انداختن قابل جمع مى باشد در قرآن كريم در تواضع قلبى و ظاهرى هر دو به كار رفته است از اين ماده شانزده مورد در «نهج» آمده است.
در بدن امام (صلوات اللّه عليه) لباسى بود كهنه و وصله دار، گفتند چرا چنين لباس پوشيده اى فرموده: «يخشع له القلب و تذّل به النفس و يقتدى به المؤمنون...» حكمت ١٠٣ قلب به علت آن متواضع مى شود، نفس ذليل مى گردد، مؤمنان در زهد و قناعت از آن پيروى مى كنند.

تخشّع
(از باب تفعل): تضرّع
«تخشّع: تضرّع»
در وصف اولياء الله فرموده: كان ليلهم فى دنياهم نهارا تخشّعا و استغفارا» خ ١٩٠، ٢٨٢. در تضرع به درگاه حق و استغفار شبشان در دنيا روزشان بود.

خيشوم
آخر بينى كه ميان دو ابروست:
«الخيشوم: اقصى الانف»
جمع آن خياشيم است «خياشيم الجبال» قله هاى كوههاست از اين ماده دو مورد در «نهج» ديده مى شود در رابطه با محبت خودش فرموده: «لو ضربت خيشوم المؤمن بسيفى هذا على ان يبغضنى ما ابغضنى و لو صببت الدنيا بجمّاتها على المنافق على ان يجبّنى ما احبّنى» حكمت ٤٥، اگر با اين شمشيرم از بيخ بينى مؤمن بزنم كه مرا دشمن دارد، دشمن نمى دارد و اگر همه جليل و حقر دنيا را در مقابل منافق بريزم و در اختيار او بگذارم كه مرا دوست دارد، دوست نخواهد داشت زيرا كه... در رابطه با فرو رفتن كوهها در پوسته زمين فرموده: «و تغلغلها متسّربة فى جوبات خياشيمها» خ ٩١، ١٣٢ و فرو رفتن شديد آنها در حفره هاى قله هاى زمين «خياشيم» شايد به معنى قله ها يا بينى ها (شكافها) باشد. رجوع شود به (جوب)

خشن
خشونت: سختى درشتى زبرى خلاف نرمى. از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است. درباره عيسى (عليه السلام) فرموده: فلقد كان يتوّسد الحجر و يلبس الحشن و يأكل الجشب» خ ١٦٠، ٢٢٧ آن حضرت به سنگ تكيه مى كرد، لباس زبر مى پوشيد و طعام بى خورش مى خورد، در رابطه با خشونت و درشتخوئى عمر بن الخطاب فرموده: «فصّيرها فى حوزة خشناء يغلظ كلمها و يخشن مسّها و يكثر العثار فيها و الاعتذار منها» خ ٣، ٤٨، ابو بكر خلافت را بعد از خود در حوزه اى خشن و ناهموارى قرار داد كه زخم زدنش شديد بود، و افت و خيزش مشكل و لغزش در آن و اعتذار از لغزش بيشتر بود. «خشونة السفر» و «احجار خشن» نيز به همان معنى است.


۱۹
مفردات نهج البلاغه

خشى

خشيت: خوف شديد. در رابطه با معنى آن در «قاموس قرآن» به تفصيل سخن گفته ام. به آنجا رجوع شود، از اين ماده نوزده مورد در «نهج» آمده است راغب آن را ترس توأم با تعظيم گفته است ولى كليّت ندارد، آنگاه كه از شبيخون بسر بن ارطاة با خبر شد در ضمن كلامى در مذمّت اصحابش فرمود: «فلو ائتمنت احدكم على قعب لخشيت ان يذهب بعلاقته» خ ٢٥، ٦٧. اگر يكى از شما را به كاسه اى امين بدانم مى ترسم آويزه آنرا ببرد «قعب» كاسه بزرگ. «فاحذروا من الله ما حذّركم من نفسه و اخشوه خشية ليست بتغدير» خ ٢٣، ٦٥ يعنى: بترسيد از خدا، ترسى كه در آن كوتاهى و كمى نيست. درباره فتنه بنى اميّه فرمود: «ترد عليكم فتنتهم شوهاء مخّشية و قطعا جاهلّية» خ ٩٣، ١٣٨، فتنه آنها بر شما وارد مى شود در حاليكه بسيار قبيح و ترس آور و مخوف است و تكّه هائى از جاهليت مى باشد.

خصب
- به كسر اول- زيادت روئيدنى و مراتع. و نيز فراوانى وسيله زندگى.
«الخصب- بالكسر-: كثرة العشب و رفاغة العيش
«خصب»- به فتح اول- مكانى كه در آن فراوانى هست. از اين مادّه پنج مورد در «نهج» آمده است. در رابطه با استسقاء فرموده: «اللهم سقيا منك تعشب بها نجادنا و تجرى بها وهادنا و يخصب بها جنابنا» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا بارانى كه با آن ارتفاعات ما پر علف گردد و دره ها و نهرهاى ما به جريان افتد، و نواحى ما با آن به فراوانى آيد. «نجاد» ارتفاعات «وهاد» جمع و هده، به معنى گوديهاست. «الحمد لله خالق العباد و ساطح المهاد و مسيل الوهاد و مخصب النجاد» خ ١٦٣، ٢٣٢ حمد خدا را كه خالق بندگان، گستراننده زمين، جارى كننده نهرها و پر علف كننده دشتها و ارتفاعات است.

خصر
اختصار: كم كردن
«اختصر الكلام: اوجزه بحذف شى ء منه»
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است در مقام پند فرموده: «استيقظ من غفلتك و اختصر من عجلتك» خ ١٥٣، ٢١٤. خاصرة: پهلو. تهيگاه. «و ايمّ الله لابقرن الباطل حتى اخرج الحقّ من خاصرته» خ ١٠٤، ١٥٠ به خدا قسم باطل را مى شكافم تا حق را از پهلوى آن بيرون كشم، محمد عبده گويد: تمثيل در غايب لطف است، نگارنده گويد: اينگونه تعبيرات فقط ساخته مولا (صلوات اللّه عليه) است.
در تشويق به جنگ فرموده: «فسّدوا عقد المأزر و اطووا فضول الخواصر و لا تجتمع عزيمة و وليمة» خ ٢٤١، ٣٥٩، گره هاى لباسها را محكم كنيد، آنچه از لباسها بر پهلوها فتاده است به پيچيد، طلب كرامت بالذات جمع نمى شود «مئزر» هر لباسى است كه انسان بپوشد اين اشاره به چالاكى در جنگ است.

خصص
اختصاص: ويژه شدن. مخصوص شدن. منحصر شدن
طبرسى در مجمع و راغب در مفردات گويد: اختصاص به چيزى آن ستكه در آن تنها باشد و ضدّ آن اشتراك است
از اين ماده چهل و دو مورد در «نهج» آمده است: «انّ للّه عبادا يختصّهم بالنعم لمنافع العباد فيقّرها فى ايديهم ما بذلوها...» حكمت ٤٢٥ چنانكه در بذل گذشت.

خصاصة
فقرو احتياج:
«خصّ يخصّ خصاصة: افتقر»
در رابطه با اقربا فرموده: «الا لا يعدلن احدكم عن القرابة يرى بها الخصاصة ان يسدّها بالذى لا يزيده ان امسكه و لا ينقصه ان اهلكه» خ ٢٣، ٥٣، كسى از خويشاوند رو نگرداند كه در او احتياج مى بيند. از اينكه فقر او را سدّ كند با ماليكه اگر آنرا نگاه داريد در ثروت و جاه او نمى افزايد و اگر بذل كند او را نقصان وارد نمى كند «اهلاك» به معنى بذل است. «خاصّ. خاصّه» شى ء مخصوص «خاصّة القوم» بزرگان آن ست «فانّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحه الله لخاصّة اوليائه» خ ٢٧، ٦٩ «خاصيّة» نسبت است به خاصّه و مخصوص، جمع آن خاصيّات و خصائص است در رابطه با اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «و لهم خصائص الولاية و فيهم الوصية و الوراثة الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله» خ ٤٧٢، خصوصيت و اولويّتهاى ولايت امر در آنهاست، وصايت رسول الله (صلّى الله عليه وآله وسلّم) و وراثتش در آنهاست اكنون كه من خليفه شده ام حق به اهلش برگشته و به محل انتقالش منتقل گرديده است.

خصف
چسباندن. قرار دادن. وصله زدن، آن تنها يكبار در «نهج» يافته است كه در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «و لقد كان يأكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه» خ ١٦٠، ٢٢٨، آن حضرت بر روى زمين غذا مى خورد مانند غلام متواضعانه مى نشست، كفش و لباس خويش را با دست خود وصله مى زد.

خصل
خصله- به فتح اول- فضيلت و رذيلت. ولى اكثريت آن در فضيلت است. جمع آن خصال مى باشد، اين لفظ در قرآن مجيد نيامده ولى سيزده مورد در «نهج» به كار رفته است. در رابطه با آنانكه با دست و زبان و قلب، نهى از منكر مى كنند فرموده: «فمنهم المنكر للمنكر بيده و لسانه و قلبه فذلك المستكمل لخصال الخير و منهم المنكر للمنكر بلسانه و قلبه و التارك بيده فذلك متمسّك بخصلتين من خصال الخير و مضيّع خصلة...» حكمت ٣٧٤.
و نيز فرموده: «خيار خصال النساء شرار خصال الرجال: الزهو و الجبن و البخل» حكمت ٢٣٤، بهترين فضيلتهاى زنان بدترين رذيلتهاى مردان است: تكبر و ترسوئى و بخل. زير زن اگر متكبر باشد مردان ديگر را به خود راه نمى دهد، و اگر بخيل باشد مال خود و مال شوهرش را حفظ مى كند و اگر ترسو باشد از هر چيز كه پيش آيد مرعوب مى شود (در نتيجه محفوظ مى ماند)

خصم
خصومت: دشمنى. خصم: دشمن. مخاصمه و خصام: منازعه. جمع خصم خصوم و خصام آيد. اين كلمه كه در قرآن مجيد نيز به كار رفته پانزده بار در «نهج» آمده است. امام (صلوات اللّه عليه) به حسنين (عليهم السلام) وصيت فرموده كه: «و كونا للظالم خصما و للمظلوم عونا» نامه ٤٧، ٤٢١ و نيز فرموده: «انّ للخصومة قحما» غريب ٣، ٥١٧. قحمه- به ضمّ اوّل- به معنى امر شاقّ و مهلكه است جمع آن قحم (بر وزن هنر) است يعنى خصومت و دشمنى را مهلكه هائى است اين همان معنى است كه مرحوم رضى اختيار كرده است. خصيم: منازعه كننده
«الخصيم: المخاصم»
آن حضرت خطاب به ابى بكر فرموده:

فان كنت بالشورى ملكت iiامورهم فكيف بهذا و المشيرون iiغيّب
و ان كنت بالقربى حججت خصيمهم فغبرك اولى بالنّبى و iiاقرب
حكمت ١٩٠ چنانكه در حجج گذشت.

خصاء
كشيدن بيضتين. «خصىّ» اخته آنكه بيضتين او كشيده شده، جمع آن در «نهج» خصيان آمده است و آن فقط يكبار در «نهج» يافته است چنانكه فرموده: سيأتى على الناس زمان لا يقرّب فيه الّا الماحل... فعذ ذلك يكون السلطان بمشورة النساء و امارة الصبيان و تدبير الخصيان» حكمت ١٠٢، بر مردم زمانى مى آيد كه در آن فقط سعايتگر مقرّب مى شود... در آن وقت حكومت با مشورت زنان و فرمانروائى كودكان و تدبير اخته ها خواهد بود، ظاهرا اشاره به حكومت بنى اميّه است، اين كلمه در قرآن مجيد نيامده است.

خضب
بر وزن عقل: رنگ كردن باحناء:
«خضب شيبته: اذ كان بالحناء»
از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» ديده ميشود. به آن حضرت گفته شد: ايكاش محاسنتان را رنگ مى كرديد فرمود «الخضاب زنية و نحن قوم فى مصيبة» حكمت ٤٧٣، خضاب زينت است ولى ما قومى در مصيبت هستيم، مرحوم رضى فرموده: منظور رحلت رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) است، اين كلمه در كلام الله نيامده است.

خضد
(بر وزن عقل) شكستن شاخه است بدون جدا شدن
«خضد العود: كسره و لم يبن»
طبرسى خم كردن چوب نرم گفته است
يك مورد از اين ماده در قرآن مجيد و يك مورد در «نهج» يافته است. در رابطه با دنيا فرموده: «قد صار حرامها عنه اقوام بمنزلة السدر المخضود و حلالها بعيدا غير موجود» خ ١٠٥، ١٥١ حرام دنيا در نزد اقوامى (چنان زياد شده) كه مانند شاخه خم شده از كثرت ميوه گشته و حلالش موجود نبوده است. مفسّران آنرا در قرآن مجيد، درخت بى خار گفته اند.

خضرة
(بر وزن قدرت) رنگ سبز. تره. خيار. (رنگ سبزيكه با روئيدن حاصل شده است) اخضرار سبز شدن. (روئيدن): «و الطيب نشرة و العسل نشرة و الركوب نشرة و النظر الى الخضرة نشرة» حكمت ٤٠٠ «نشره» بر وزن عقده افسونى است كه با ان مريض و مجنون را معالجه كنند. ظاهرا منظور امام (صلوات اللّه عليه) آن ستكه: عطر، عسل، ركوب اسب و نگاه به سزى نظير افسونند در زدودن غمها و اندوهها و اثر گذاشتن در حالات انسان و تعبير با نشره اشاره به سرعت يا كمال آنهاست.
در رابطه با كون فرموده: «و ارسى ارضا يحملها الاخضر المثعنجر و القمقام المسّخر» خ ٢١١، ٣٢٨، منظور از «الاخضر» مركز مذاب زمين است، «مثعنجر» به كسر جيم- به معنى جارى و قمقام به معنى درياست، يعنى خداوند زمين را ثابت كرد كه اقيانوسى جارى و دريائى رام شده آنرا حمل مى كند.

خضوع
تواضع سر به زير انداختن، آرامى. و چون با «لام» متعدى شود به معنى اطاعت آيد
«خضع له: انقاد»
از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است در رابطه با خداوند سبحان فرموده: «خضعت الاشياء له و ذلت مستكنية لعظمته» خ ١٨٦، ٢٧٥ و نيز فرموده: «ما اقبح الخضوع عند الحاجة و الجفاء عند الغنى» نامه ٣١، ٤٠٤ چه بد است تواضع و اظهار ذلت به وقت فقر و جفا كردن در وقت توانگرى.

خضل
اين كلمه كه در قرآن مجيد نيامده، به معنى با رطوبت شدن است تا حدّ ترشّح رسيدن
«خضل خضلا: ندى حتى ترشّش نداه»
باب افعال از آن لازم و متعدى هر دو آمده است از اين ماده فقط يك مورد در «نهج» يافته است در دعاى استسقاء فرموده: «و انزل علينا سماء مخضلة مدرارا هاطلة يدافع الودق منها الودق» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا بر ما ناز كن بارانى مرطوب كننده، پر فائده، دانه درشت، كه بارانى بارانى را دفع كند، يعنى قطرات آن در ريزش مزاحم همديگر باشند رجوع شود به (برق)

خضم
خوردن
«خضم الطعام: اكله»
گويند:
خوردن با دندانهاى طاحونه
و گويند:
خوردن سبزيجات مانند خيار
از اين ماده فقط دو مورد در «نهج» داريم كه درباره غارت بيت المال توسط بنى اميّه در زمان عثمان فرموده: «و قام معه بنو ابيه يخضون مال الله خضمة الابل نبتة الربيع» خ ٣، ٤٩، يعنى برادران عثمان (بنى اميه) با او به پا خاسته و مال خدا (بيت المال) را مى خوردند چنانكه شتر علف تازه بهارى را مى خورد.

خطاء
اشتباه ناگفته نماند: خطاء و اشتباه سه گونه است.
اوّل: آنكه كار ناشايستى را از روى عمد و بى اعتنائى انجام دهد، اينگونه خطا، گناه و موجب عقاب است تمام خطاهائيكه در جاى گناهانت آمده از اين قسم هستند، دوم اينكه كار شايسته اى را قصد كند ولى اشتباه كرده خلاف آنرا انجام دهد مثل اينكه مى خواست پرنده ايرا شكار كند، اشتباها انسانى را كشت، اين خطا عفو شده است و تبعات بخصوصى دارد.
سوم آنكه كار خلافى را اراده كند ولى اشتباها كار خوب انجام شود اينگونه شخص درباره اراده اش مذموم است و در باره كارش نيز ممدوح نيست، سى و پنج مورد از اين ماده در «نهج» آمده است.
درباره معنى اوّل فرموده: «الا و انّ الخطايا خيل شمس حمل عليها اهلها و خلعت ردات نهج البلاغه، ج ١ ، صفحه ى ٣٤٨
لجمها فتقحّمت بهم النار» خ ١٦، ٥٧ بدانيد گناهان اسبان چموشى هستند كه اهل گناهان بر آنها بار شده و لگامهاى آنها رها شده و اهل خود را به آتش داخل كرده اند، امام (صلوات اللّه عليه) در اين سخن تشبيه عجيبى به كار برده كه فقط شايسته او در سخن گفتن است.
و درباره دنيا فرموده: «انّ الدهر موتر قوسه لا تخطى سهامه و لا تؤسى جراحه...» خ ١١٤، ١٧٠، دنيا تيرهاى خويش را به كمان گذاشته تيرهايش خطا نمى كند، و زخمهايش مداوا نمى شود.

خطيئة
خطاى عمدى و گناه، در رابطه با زمان آينده فرموده است: «منهم تخرج الفتنة و اليهم تأوى الخطيئة» حكمت ٣٦٩

خطب
(بر وزن عقل) روبرو سخن گفتن. مخاطبه و تخاطب: مراجعه در كلام است «خطبه» به كسر اول مخصوص خواستگارى زن و به فتح اوّل مختص به موعظه است و نيز خطب به معنى امر عظيم است كه در آن تخاطب بسيار مى شود.
جمع آن خطوب آيد. از اين ماده دوازده مورد در «نهج» آمده است در دعاى استسقاء فرموده: «اللّهم... لا تخاطبنا بذنوبنا و لا تقايسنا باعمالنا» خ ١٤٣، ٢٠٠ «الحمد لله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل» خ ٣٥، ٧٩، حمد خدا راست هر چند روزگار امر عظيم و ثقيل و حادثه بزرگ پيش آورد، درباره استفاده بردن از خودش فرموده: «و لو قد فقد تمونى و نزلت بكم كرائه الامور و حوازب الخطوب لا طرق كثير من السائلين» خ ٩٣، ١٣٧، اگر مرا از دست بدهيد و ناخوشايند كارها و جريانهاى بزرگ و شديد بر شما نازل شود، بسيارى از سائلين سر به زير خواهند افكند «حوازب» به معنى شدائد است.

خطّاب
پدر عمر بن الخطاب است اين لفظ دو بار در «نهج» آمده است يكى آنگاه كه انقلابيون، عثمان را محاصره كرده و از حضرت خواستند پيش عثمان تشريف برده و او را نصيحت كند كه دست از كارهاى خلاف بر دارد حضرت به منزل او رفت و موعظه اش كرد و فرمود: آنچه ما ديده ايم و شنيده ايم تو هم ديده و شنيده اى، با رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) مصاحبت كرده اى چنانكه ما مصاحبت كرده ايم: «و ما ابن ابى قحافه و لا ابن الخطاب اولى بعمل الحق منّك» خ ١٦٤، ٢٣٤، ابو بكر بن ابى قحافه و عمر بن الخطاب به عمل حق از تو سزاوارتر نبودند. ديگرى آنجا كه زياد بن ابيه عامل آن حضرت بود، حضرت شنيد كه معاويه به وى نامه مى نويسد و مى خواهد او را به سوى خويش بكشد و شايد عنوان كند كه پدرم ابو سفيان با مادر تو در جاهليت زنا كرده پس تو پسر ابو سفيان و برادر من هستى. توضيح آنكه روزى در زمان عمر الخطاب، زياد بن ابيه سخنرانى فصيحى كرد، ابو سفيان كه حاضر بود، گفت: اگر خوف عمر بن الخطاب نبود مى گفتم كه اين جوان را چه كسى به شكم مادرش گذاشته است. امام صلوات الله بزياد مى نويسد: ابو سفيان در زمان عمر چنين خرافه اى مى گفت ولى با آن نسب ثابت نمى شود.
«و قد كان من ابى سفيان فى زمن عمر بن الخطاب فلتة من حديث النفس و نزغة من نزغات الشيطان لا يثبت بها نسبت و لا يستحّق بها ارث...» نامه ٤٤، ٤١٦ از ابو سفيان در زمان عمر لغزشى از خيال و وسوسه اى از وساوس شيطان بود كه گفت: «انى اعلم من وضعه فى رحم امّه» ولى با آن نسب ثابت نمى شود و ارث استحقاق پيدا نمى كند. مرحوم رضى فرموده: چون زياد نامه را خواند گفت: و الله على بن ابى طالب به اينكار شهادت داده است، اين فكر در ذهن او بود تا معاويه او را به برادرى ادّعا كرد.

خطر
اين ماده كه در قرآن مجيد به كار نرفته، داراى معانى بخصوصى است «خطر» (بر وزن شرف) مشرف شدن به هلاكت است:
«الخطر: الاشراف على هلكة»
و نيز به معنى شرف و والا مقامى است «خطور» يادآورى:
«خطر الامر بباله خصورا: لاح فى فكره ذكره بعد نسيان»
«خاطر» چيزيكه در قلب خطور كند. بمعنى قلب نيز آيد، بيست و سه مورد از اين ماده در «نهج» آمده است. خطاب به دنيا فرموده: «فعيشك قصير و خطرك يسير و املك حقير» حكمت ٧٧، در رابطه با غصب خلافت به اهل مصر نوشته: «فو الله ما كان يلقى فى روعى و لا يخطر ببالى انّ العرب تزعج هذا الامر من بعده (صلّى الله عليه وآله وسلّم) عن اهل بيته» نامه ٦٢، ٤٥١ به خدا قسم به قلب من انداخته نمى شد و به فكرم خطور نمى كرد كه عرب امر خلافت را بعد از آن حضرت از اهل بيتش به جائى نقل مى كند. جمع خاطر «خواطر» ست به هر دو معنى گذشته. كه در خ ٩١، ١٢٦ آمده، و جمع خطر، خطرات آيد چنانكه در خ ٩١، ١٢٥ ديده مى شود «من خطرات الوساوس»

خطّ
نوشتن و نوشته. اسم و مصدر هر دو آمده است،
«خطّ بالقلم و غيره خطّا: كتب»
و نيز به معنى راه دراز «الطريقة المستطيلة» آيد از اين كلمه ٩ مورد در «نهج» آمده است درباره اينكه قرآن مفسّر لازم دارد فرموده: «هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بين الدفّتين لا ينطق بلسان و لا بد له من ترجمان» خ ١٢٥، ١٨٢

«خطه»
- به ضم اوّل- قصّه. كار. خصلت. درباره فتنه بنى اميه فرموده: «انّها فتنة عمياء مظلمة عمّت خطتها و خصّت بليّتها» خ ٩٣، ١٣٧ آن فتنه كور و تاريكى است كه كارش فراگير همه است ولى به اهل بيت خصوصيت خاصّى دارد.

«خطّه»
به كسر اول- زمين كه انسان براى خود مخطوط و محدود مى كند چنانكه در قباله شريح آمده: «و خطّة الهالكين» نامه ٣، ٣٦٥ «مخّط»: محل خط كشيده شده «فكانّ كلّ امرء منكم قد بلغ من الارض منزل و حدته و مخطّ حفرته» خ ١٥٧، ٢٢٢

خطف
ربودن.
راغب گويد: خطف و اختطاف: به سرعت اخذ كردن است
در لغت آمده:
«خطفه خطفا: استلبه بسرعة»
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است، آن حضرت به يكى از عموزادگانش كه بيت المال را دزديده و به مكه فرار كرده بود مى نويسد: «و اختطفت ما قدرت عليه من اموالهم المصونة لاراملهم و ايتامهم اختطاف الذئب الازلّ دامية المعزى الكسيرة» نامه ٤١، ٤١٣، يعنى ربودى اموال مسلمانان را كه براى زنان بيوه و يتيمان انبار شده بود، مانند ربودن گرگ چالاك بز مجروح پا شكسته را.

«دامية»
: مجروح.
ايضا فرموده: «و لو اراد الله ان يخلق آدم من نور يخطف الابصار... لفعل» خ ١٩٢، ٢٨٦

خطل
بر وزن شرف كه در قرآن نيامده به معنى اقبح الخطاست.
«الخطل: المنطق الفاسد و الكلام الفاسد و افحش»
از اين ماده دو مورد در «نهج» يافته است، در رابطه با اغواء شيطان فرموده: «فننطر باعينهم و نطق بالسنتهم فركب بهم الزلل و زيّن لهم الخطل» خ ٧، ٥٣، شيطان با چشم آنها نگاه كرده و با زبانشان سخن گفته پس آنها را به لغزش سوار كرده و كار اقبح را در نظرشان خوب جلوه داده است. و در رابطه با خودش فرموده: «و ما وجد لى كذبة بى قول و لا خطلة فى فعل» خ ١٩٢، ٣٠٠ «خطلة» بر وزن غفلت مفرد خطل است يعنى رسول خدا صلى اللّه غليه و آله از من در سخنى دروغى و در كارى قبحى پيدا نكرد.

خطم
خطام (بر وزن كتاب) كه در قرآن مجيد به كار نرفته، چيزى است كه در بينى شتر گذاشته مى شود تا مطيع باشد: «ما يجعل فى انف البعير لينقاد» اين لفظ دو بار در يك قالب در نهج آمده است درباره عبرت گرفتن از گذشتگان فرموده است: «و لقد نزلت بكم البلية جائلا خطامها رخوا بطانها» خ ٨٩، ١٢٢، بلا بر شما نازل شده در حاليكه خطامش در گردش و جولان، و زير بند شكمش سست است «بطان» بطان طنابى است كه پالان شتر را با آن از زير شكمش مى بندند. و نيز در خ ١٠٥، ١٥١

خطوه
به- ضمّ- اوّل فاصله ميان دو پا در راه رفتن. و- به فتح اوّل- يك گام. جمع آن در معنى اوّل خطوات- به ضّم اوّل و دوّم- و در دوّمى بر وزن صربات است. از اين ماده هفت مورد در «نهج» يافته است.
آن حضرت شنيد كه برخى از اهل بصره باز به فكر شورش هستند بر آنها به نوشت از گناهكاران عفو كردم، از فرار كنندگان شمشير را برداشتم، از توبه كنندگان توبه را پذيرفتم، اگر كارهاى مهلك و آراء سفيه و خطاى ظالمانه شما را بترك طاعت من وادار كند اين منم كه اسبم را نزديك كرده و شترم را جهاز نهاده عازم بصره ام: «فان خطت بكم الامور المردية... الى منا بذتى و خلافى فها انا ذا قد قرّبت جيادى و رحلّت ركابى» نامه ٢٩، ٣٨٩ «خطت بكم» يعنى راه برد شما را و نيز فرموده: «و ليس للعاقل ان يكون شاخصا الّا فى ثلاث: مرمّة لمعاش او خطوة فى معاد او لذة فى غير محرّم» حكمت ٣٩٠ و باز فرموده: «نفس المرء خطاه الى اجله» حكمت ٧٤، نفسهاى شخص قدم برداشتنهاى اوست به سوى اجلش «خطا»- به ضم اوّل- جمع خطوه است در يكى از روزهاى صفين به ياران خود فرمود: «و نافحوا بالظباء و صلوا السيوف بالخطا و اعملوا انكّم بعين اللّه و مع ابن عمّ رسول اللّه ص» خ ٦٦: ٩٧ «ظبا» جمع ضبّة به معنى طرف شمشير و «خطا» جمع خطوه است يعنى با طرفهاى شمشيرها بزنيد و شمشيرها را با خطوه ها و قدمها وصل كنيد، بدانيد شما زير نظر خدا و در معيّت پسر عمّ رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) هستيد. گفته اند: يعنى «صلوا السيوف بالخطاء» آن ستكه اگر شمشيرهاى شما كوتاه باشد آنها را به قدم جلو گذاشتن وصل كنيد تا به دشمن برسانيد. چنانكه شاعر گفته:

اذا قصرت اسيافنا كان وصلها خطانا الى اعدائنا iiفنضارب
ابن ابى الحديد نقل كرده: مردى از قبيله ازد شمشيرى پيش مهلّب آورد و گفت اى عمو اين چطور شمشيرى است گفت شمشير خوبى است ولى حيف كه كوتاه است. گفت آنرا با قدم برداشتن به طرف دشمن دراز مى كنم. مهلّب گفت: برادرزاده ام رفتن به چنين و آذربايجان در دندان افعى آسانتر از آن قدم است.
براى جمله امام (عليه السلام) معانى ديگرى نيز گفته اند كه در ابن ميثم ديده شود.

خفوت
سكون.
«خفت خفوتا: سكن سكونا»
از اين لفظ دو مورد در «نهج» يافته است. در رابطه با فوت خويش فرموده: «و ستعقبون منّى جثّة خلاء ساكنة بعد حراك و صامتة بعد نطوق ليعظكم هدوّى و خفوت اطراقى و سكون اطرافى» خ ١٤٩، ٢٠٧ «خفوت اطراق» سكون و زير انداخته شدن نگاه است. يعنى بزودى از من براى شما مى ماند جسدى خالى از روح، آرام بعد از حركت و ساكت بعد از گويائى تا موعظه كند شما را سر به زير انداختن من و سكون نگاه من و آرامى اطراف (دست و پاى) من، بعضى هر دو را «اطرافى» جمع طرف خوانده و گفته اند: اطراف اول چشمهاى آن حضرت و اطراف دوم دست و پاى و سر او است.
و در وصف خداوند فرموده: «عالم السرّ من ضمائر المضمرين و نجوى المتخافتين» خ ٩١، ١٣٤ متخافت: كسيكه پنهانى سخن گويد («وَ لا تَجْهَرْ بِصَلاتِكَ وَ لا تُخافِتْ بِها»)

خفّاش
شب پره و آن فقط يكبار در «نهج» آمده است «و من لطائف صنعته و عجائب خلقته ما ارانا من غوامض الحكمة فى هذه الخفافيش الّتى يقبضها الضياء الباسط لكلّ شى ء و يبسطها الظلام القابض لكلّ حى...» ١٥٥، ٢١٧ يعنى از لطائف صنع و عجائب مخلوق خدا همان حكمت غامض او را در اين شب پره هاست كه نور باز كننده هر شى ء آنها را مى گيرد و ظلمت گيرنده هر شى ء زنده، آنها را باز و آزاد مى كند. آنوقت امام (صلوات اللّه عليه) در اين زمينه كه روز براى او شب و شب براى او روز است سخن گفته و اشاره به بالهاى گوشتين و بى پر او مى كند. و اينكه بچه خودش راحتى به وقت طيرران با خودش دارد تا بزرگ شود، اشاره مى فرمايد و در ضمن فرموده: «فسبحان من جعل الليل لها نهارا و معاشا و النهار سكنا و قرارا و جعل لها اجنحة من لحمها... كانّها شظايا الاذان غير ذوات ريش و لا قصب» منزه است خدائيكه شب را براى او روز و وسيله معاش و روز را براى آن وقت سكون و آرامش قرار داد و براى او بالهائى از گوشتش آفريد بدون پر و ريش. گوئى آندو بال لاله هاى گوشند. «تطير و ولدها لاصق بها لاجى ء اليها» پرواز مى كند در حاليكه بچه اش به او چسبيده و به او پناه برده است. به نظر مى آيد: منظور از خلقت خفاش آن ستكه خداوند خواسته نشان دهد كه به هر نوع خلقت قدرت دارد سبحان اللّه العليم العظيم

خفض
فرو آوردن. پائين آوردن.
راغب گويد: خفض ضدّ رفع است و به معنى راحتى و سير آرام نيز مى باشد
نگارنده گويد: از آن تواضع قصد مى شود، از اين لفظ هفت مورد در «نهج» آمده است.
به محمد بن ابى بكر مى نويسد: «فاخفض لهم جناحك و الن لهم جانبك و أبسط لهم وجهك» نامه ٢٧، ٣٨٣، بر اهل مصر بالت را بخوابان (مهربان و متواضع باش) پهلويت را براى آنها نرم كن (برخوردت خوب باشد) و با آنها با گشاده روئى روبرو شو. تفخيض در طلب، اجمال و مختصر كردن آن ست چنانكه در نامه اش فرموده: «فخفّض فى الطلب» خفض به معنى وسعت عيش نيز آيد چنانكه فرموده: «و من اقتصر على بلغة الكفاف فقد انتظم الراحة و تبوّء خفض الدعة» حكمت ٣٧١. هر كه اكتفا كند به قدر كفايت، راحت خويش را منظم كرده و وسعت و گشايش را آماده نموده است.

خفت
بر وزن عقل و خفّت- به كسر و فتح اول-: سبكى. خفيف در مقابل ثقيل و تخفيف سبك كردن است، از اين لفظ بيست و پنج مورد در «نهج» آمده است، به اهل بصره فرموده: «ارضكم قريبة من الماء بعيدة عن السماء، خفّت عقولكم و سفهت احلامكم» خ ١٤، ٥٦، زمينتان به آب نزديك و از آسمان دور است عقولتان خفيف (سبك، حماقت) و خردهايتان سفاهت است «استخفاف» طلب سبكى و خوار شمردن «اشدّ الذنوب ما استخفّ به صاحبه» حكمت ٤٧٧، شديدترين گناه گناهى است كه صاحبش آنرا سبك شمارد.

تخفّف
سبك شدن: «تخفّفوا تلحقوا» خ ٢١، ٦٢، در «حدو» گذشت «خفوف» بر وزن عقول سبكى و سرعت، در وصف پرندگان فرموده: «و منع بعضها بعبالة خلقه ان يسمو فى الهواء خفوفا و جعله يدّف دفيفا» خ ١٦٥، ٢٣٦ «عبالة» پر شدن بدن و سنگينى آن است، دفيف مرور پرنده در روى زمين و يا حركت دادن به بال و پاهاست. دفيف به معنى پرواز بدون حركت بال نيز آمده است مانند پرواز عقاب و امثال آن.
يعنى: خداوند بعضى از طيور را (مانند شتر مرغ) به علت سنگينى وجودش مانع شده از اينكه به سبكى به هوا بلند شود، و او را طورى كرده كه در زمين راه مى رود. «اخفّاء» جمع خفيف است به خوارج فرموده: «و انتم معاشر اخفّاء الهام» خ ٣٦، ٨٠ شما گروه سبك سر (احمق) هستيد.
خفّ- به ضم اوّل- در پاى شتر و شترمرغ گفته مى شود، چنانكه «حافر» در پاى حيوانات ديگر، جمع آن اخفاف است و آن دو بار در «نهج» آمده است، در رابطه با كعبه فرموده: «انّ اللّه سبحانه اختبر الاولّين من لدن آدم (صلوات اللّه عليه)... باحجار لا تضّر و لا تنفع... فجعلها بيته الحرام... ثمّ وضعه باوعر بقاع الارض حجرا... لا يزكوبها خفّ و لا حافر و لا ظلف» خ ١٩٢، ٢٩٣
خداوند سبحان آدميان را از آدم (عليه السلام)... امتحان كرد با سنگهائيكه ضرر نمى زند و نفع نمى رساند، آنها را خانه محترم خويش كرد... و آن خانه را در صعب ترين بقعه هاى سنگلاخ زمين قرار داد كه در آن نه شترى رشد مى كند و نه اسبى و نه بقر و غنمى. پاى شتر را خفّ و سمّ اسب و نظير آنرا حافر و پاى گوسفند و گاو را ظلف (ناخن) گويند در اينجا امام (صلوات اللّه عليه) از حيوان تعبير كرده با چيزهائيكه بدن حيوان روى آنها مى ايستد.
در رابطه با اهل جاهليت فرموده: «فى فتن داستهم باخفافها» خ ٢، ٤٧ در فتنه هائيكه مردم را در زير پاهاى خود له كرده بود.

خفق
خفوق: غائب شدن
«خفق النجم خفوقا: غاب»
خفقان (بر وزن رمضان) به معنى اضطراب آيد، از اين لفظ دو مورد در «نهج» آمده است. «الحمد للّه كلّما وقب ليل و غسق و الحمد للّه كلّما لاح نجم و خفق» خ ٤٨، ٨٧ سپاس خدا را هر وقت كه شبى وارد بشود و تاريكى اش شدت گيرد، سپاس خدا را هر وقت كه ستاره اى ظاهر شود و غروب نمايد. در مذمّت مردم فرموده: «و قر سمع لم يفقه الواعية و كيف يراعى النبأة من اصمّته الصيحة ربط جنان لم يفارقه الخفقان» خ ٤، ٥١ كر شود گوشى كه فرياد (موعظه ها) را نشنود، چطور مى شنود و مراعات مى كند صداى خفى را آنكه صيحه او را كر كرده است. (چطور مواعظ مرا گوش مى كند كسيكه مواعظ قرآن و خدا او را كر كرده و آنها را نمى شنود) ثابت و استوار باد قلبى كه خفقان و اضطراب خوف خدا از آن دور نمى شود. محد عبده گويد: واعية و صيحه عبارت از مواعظ، «نبأة» صداى خفى ظاهرا مراد مواعظ آن حضرت و «الصيحة» زواجر خدا و رسول است، خفقان از خوف خداست.

خفاء
پنهانى. نهانى. اخفاء: پنهان كردن. خفىّ. پنهان و نهان. همچنين است خفّيه بر وزن عطّيه، جمع آن خفيّات است قال (عليه السلام): «افضل الزهد اخفاء الزهد» حكمت ٢٧٩

خلب
بر وزن عقل حيله كردن در منطق:
«خلب فلانا خلبا: خدعه بمنطقه و لسانه و امال قلبه بالطف القول»
مخلب: ناخن هر درنده. خواه زمينى باشد يا پرنده، جمع آن مخالب است، چون صاحب ناخن، شى ء را بوسيله آن به طرف خود ميل مى دهد و مى كشد. از اين ماده هفت مورد در «نهج» آمده است.
در رابطه با دنيا فرموده: «فانّ برقها خالب و نطقها كاذب و اموالها محروبة» خ ١٩١، ٢٨٤ برق دنيا حيله گر است در ابر آن باران نيست، گفته اش دروغ و اموالش تاراج شده است.
خلّب ابرى را گويند كه باران ندارد و با نمود خود حيله مى كند همچنين است برق خلّب، در دعاى اساسقاء فرموده: «و انزل علينا سماء مخضلة... غير خلّب برقها و لا جهام عارضها و لا قزع ربابها» خ ١١٥، ١٧٢، خدايا بر ما فرست آسمانى كه تر كننده است و بى باران نيست برق آن و خالى نيست ابر آن. مخالب به معنى ناخنها و چنگالها، پنج بار به كار رفته است آن حضرت به عمرو بن عاص مى نويسد: «فانك قد جعلت دينك تبعا لدنيا امرء ظاهر غيّه... و طلبت فضله اتّباع الكلب للضرّ غام يلوذ بمخالبه و ينتظر ما يلقى اليه من فضل فريسته» نامه ٣٩، ٤١١ تو دينت را فروختى به دنياى مرديكه ضلالتش آشكار است، باقى مانده و نميخورده او را طلب كردى همانطور كه سگ در پى شير است، به چنگالهاى او پناه مى برد و منتظر است چيزى از طعمه او پيشش انداخته شود.

خلج
(بر وزن عقل) جذب. سلب. انتزاع. تحريك. از اين لفظ دو مورد در «نهج» يافته است، در رابطه با اجل و مرگ فرموده: «و خلق الاجال فاطالها و قصّرها و قدّمها و اخّرها و وصل بالموت اسبابها و جعله خالجا لاشطانها» خ ٩١، ١٣٤، خداوندا اجلها را معين كرد، بعضى را طولانى، بعضى را كوتاه نمود، بعضى را پيش انداخت و بعضى را بتأخير. و طنابهاى آنها را بمرگ متصل كرد و مرگ را جذب كننده و كشنده آن طنابها قرار داد.
در رابطه با تقوى فرموده: «فاتقّوا اللّه تقّية ذى لبّ... أرجف الذكر بلسانه و قدّم الخوف لابّانه و تنكّب المخالج عن وضح السبيل» خ ٨٣، ١١١ مخالج راههائى است كه از جاده اصلى منشعب شده و شخص را از جاده به جاى ديگر مى كشند. يعنى: بترسيد از خدا ترسيدن عاقلى كه ذكر خدا را در زبان حركت داده (جارى كرده) و خوف از خدا را براى وقت مفيدش پيش انداخته و كنار رفته از راههاى منشعب از جاده راه «تنكّب»: مايل شده و كنار كشيده «وضح» بر وزن عمل: جادّه «عن وضح السبيل» متعلق به مخالج است يعنى شعبه هاى منحرف از جاده حقّ.

خلد
بر وزن عقل و خلود: هميشه بودن. مكث طويل.
راغب گويد: خلود آن ستكه: شى ء از عروض فساد بدور بوده و در يك حالت باقى بماند و هر چيزيكه فساد دير عارضش شود عرب آنرا با خلود توصيف مى كند
و
در لغت آمده: به آنكه با كثرت سنّ جوان مانده گويند: «خلد خلودا»
اخلاد اگر با «الى» باشد معناى ميل مى دهد:
«اخلد الى الارض: مال اليها»
از اين لفظ هفت مورد در «نهج» يافته است.
در رابطه با بهشت فرموده: «لا ينقطع نعيمها و لا بضعن مقيمها و لا يهرم خالدها و لا يبأس ساكنها» خ ٨٥، ١١٦ نعمت وسيعش پايان نمى پذيرد، اقامه كننده و رحل اندازش كوچ نمى كند، و انسان مخلّدش پير و فرتوت نمى شود و ساكن آن محتاج نمى گردد. اشاره به آن است كه كهولت (آنتروپى) از ماده برداشته شده و مخلّد مى گردد. درباره بى وفائى دنيا فرموده: «فقد رأيتم تنكّرها لمن دان لها و آثرها و اخلد اليها حين ظعنوا عنها لفراق الابد» خ ١١١، ١٦٦ ناآشنا شدن دنيا را ديده ايد به كسيكه به آن خضوع كرده و آنرا اختيار نموده و به آن مايل شده بود (ناآشنا بودن آنگاه معلوم شد) كه براى هميشه از آن كوچ كردند.

خلس
بر وزن (عقل) گرفتن به صورت جهيدن و غافل كردن (بودن)
«خلس الشى ء خلسأ: اخذه فى نهزه و فى مخاتلة»
از اين ماده سه مورد در «نهج» آمده است. در مقام موعظه فرموده: «و بادروا بالاعمال عمرا ناكسا او مرضا حابسا أو موتا خالسا» خ ٢٣٠، ٣٥١، پيشى گيريد با اعمال خوب، بر عمريكه سر به پائين است و بر مرضى كه حبس كننده و مانع از عمل است و بر مرگى كه رباينده انسان است. در رابطه با پيكار مسلمانان در زمان رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده:
«و لقد كان الرجل منّا و الآخر من عدّونا يتصاولان تصاول الفحلين يتخالسان انفسهما ايّها يسقى صاحبه كأس المنون» خ ٥٦، ٩٢، تخالس به معنى تسالب و خواستن قتل يكديگر و اخذ روح يكديگر است يعنى در ميدان جنگ مردى از ما مؤمنان و ديگرى از دشمن ما به هم حمله مى كردند مانند دو شتر نر، و در فكر گرفتن روح يكديگر بودند تا كدام به ديگرى كاسه مرگ را بخوراند «الديكة الخلاسيّة» در خ ١٦٥، ٢٣٧ در وصف طاووس خروسى است كه از دو مرغ هندى و فارسى به وجود آمده باشد.

خلص
خلوص: صاف شدن. بى خلط شدن.
طبرسى فرمايد: اصل خلوص آن ستكه شى ء از هر آلودگى صاف و پاك باشد.
راغب گويد: خالص آن ستكه: آلودگى شى ء از بين رفته باشد ولى صاف اعّم است و گاهى به چيزى گويند كه از اول آلودگى نداشته است
سى و يك مودر از اين ماده در «نهج» موجود است.
در رابطه با فتنه ها فرموده است: «فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف على المرتادين و لو انّ الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين و لكن يوخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولى الشيطان على اوليائه» خ ٥٠، ٨٨، اگر باطل از آميختگى حق صاف و خالص مى بود بر طالبان حق مخفى نمى ماند و اگر حق از التباس باطل خالص مى شد زبانهاى معاندين از آن قطع مى گرديد ولى مشتى از حق و مشتى از باطل گرفته و به هم مخلوط مى شود، آنجاست كه شيطان بر دوستان خويش مسلّط مى شود. اخلاص: خالص كردن. استخلاص: مخصوص به خود كردن و اختيار كردن. «انّ من احبّ عباد اللّه اليه عبدا اعانه اللّه على نفسه... قد اخلص للّه فاستخلصه» خ ٨٧، ١١٨ از محبوبترين بندگان خدا به خدا بنده اى است كه خدا او را بر نفس خودش يارى كرده،... او بندگى را خالص خدا نموده و خدا او را بر بندگى خود اختيار كرده است. كلمه اخلاص در خ ١١٠ جمله لا اله الّا اللّه است.

خلط
آميختن.
راغب در مفردات گويد: خلط آن ستكه اجزاء دو چيز يا بيشتر را جمع كنند و آن از مزاج اعمّ است
در اقرب الموارد آمده: مزج آميختنى است كه جدا كردن آن ممكن نباشد مانند مايعات و خلط اعّم از آن است.
هجده مورد از اين ماده در «نهج» يافته است.
در ذمّ دنيا فرموده: «و احذّركم الدنيا فانّها... هانت على ربّها فخلط حلالها بحرامها و خيرها بشرّها و حياتها بموتها» خ ١١٣، ١٦٧ شما را از دنيا بر حذر مى كنم، آن در نزد خدا خوار است لذا حلال آنرا به حرامش و خير آنرا به شرّش و حيات آنرا به مرگش مخلوط كرده است. مخالطه به معنى مخلوط و ممزوج كردن و نيز به معنى معاشرت آيد درباره انسان مشرف به مرگ فرموده: «فلم سزل الموت يبالغ فى جسده حتى خالط لسانه سمعه» خ ١٠٩، ١٦١ يعنى مرگ در بدنش پيوسته پيشرفت مى كند تا زبانش مخلوط گوشتش باشد يعنى هر دو از وظيفه گفتن و شنيدن عاجز گردند. و در معنى معاشرت فرموده: «خالطوا الناس مخالطة ان متّم معها بكوا عليكم و ان عشتم حنوّا اليكم» حكمت ٩ كه در «بكى» يا «حنو» گذشت. منظور از «الاخلاط المتبانية» خ ١، ٤٢ اخلاط بدن است از گرم و سرد و رطوبت و جامد چنانكه فرموده: «من الحرّ و البرد و البلّة و الجمود»

خلع
بر كندن. هفت مورد از اين ماده در «نهج» آمده است در وصف اهل تقوى فرموده: «قد خلع سرابيل الشهوات» خ ٨٧، ١١٨ لباسهاى شهوات را بركنده. و در وصف رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده: «خاض الى رضوان اللّه كلّ غمرة... خلعت اليه العرب اعنّتها و ضربت الى محاربته بطون رواحلها» خ ١٩٤، ٣٠٧ فرو رفت به رضاى خدا هر رفتنى را عرب در لشكر كشيدن به جنگ او عنانهاى اسبان را بر كند و بر شكمهاى شتران خويش شلاق زد.

خلف
(بر وزن عقل) عقب. مقابل جلو.
«الخلف ضدّ القدام»
و نيز به معنى جانشين بد و آخر مانده بد را گويند. چنانكه خلف بر وزن شرف به معنى جانشين خوب و نتيجه خوب است، چنانكه با شعث ابن قيس در مرگ فرزندش فرمود: «و ان تصبر ففى اللّه من كلّ مصيبة خلف» حكمت ٢٩١ و نيز فرموده: «من ايقن بالخلف جاد بالعطية» حكمت ١٣٨ كه منظور از هر دو ثواب و نتيجه خوب است.
«خلف» بر وزن (قفل): مخالفت در وعده و وفا نكردن به آن است فعل آن همه از باب افعال آمده است، در رابطه با عمرو بن عاص فرموده، «انّه ليقول فيكذب و يعد فيخلف و يسئل فيبخل» خ ٨٤، ١١٥، او سخن مى گويد دروغ مى گويد. وعده مى دهد خلف مى كند، سئوال مى شود بخل مى ورزد. «مخالفت» ضدّ موافقت است. در رابطه با صديق خود فرموده: «و كان اذا بدهه امران ينظر ايّها اقرب الى الهوى فخالفه» حكمت ٢٨٩ «اختلاف» ضدّ اتفاق «خلاف» مصدر مفاعله: ناسازگارى و عدم موافقت.

«خلوف»
بر وزن عقول جمع خلف بر وزن عقل است و آن كسانى است كه از زنان و عاجزان بعد از سفر مردان در قبيله مى مانند به مالك اشتر مى نويسد: «و ليكن آثر رؤس جندك عندك من واساهم فى معونته... بما يسعهم و يسع من ورائهم من خلوف اهليهم» نامه ٥٣، ٤٣٣ اختيار شده ترين فرماندهانت كسى باشد كه به لشكر در معونه اش يارى كند، به حديكه هم سربازان را كفايت كند، و هم كسانى را كه از اهل آنها در خانه شان مانده اند.

«خلافت»
جانشينى. «خليفه» جانشين اين كلمه با كلمه خلفاء و خلائف هشت بار در «نهج» آمده است در رابطه با خلافت ابو بكر فرموده: «و اعجباه ا تكون الخلافة بالصحابة و القرابة» حكمت ١٩٠ يعنى جانشينى رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) يك منصب الهى است مانند نبوت كه بايد از طرف خدا توسط رسولش معين شود، اگر ابو بكر بگويد: من خليفه ام به جهت آنكه صحابه آن حضرت يا قرابت و خويش آن حضرتم، حرف ناروائى گفته است، در ذيل اين سخن دو تا شعر نقل شده كه در «خصم» و «حجج» گذشت. به طلحه و زبير فرمود: «و اللّه ما كانت لى فى الخلافة رغبة... و لكنّكم دعوتمونى اليها...» خ ٢٠٥، ٣٣٢ و در رابطه با امامان و اهل بيت (عليهم السلام) فرموده: «اللهم بلى لا تخلو الارض من قائم للّه بحجّة امّا ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئّلا تبطل حجج اللّه و بيناّته... اولئك خلفاء اللّه فى ارضه و الدعاة الى دينه اه اه شوقا الى روءيتهم» حكمت ١٤٧
يعنى زمين از حجت خدا خالى نمى ماند خواه آن حجت ظاهر و آشكار و خواه خائف مستور و مخفى باشد و گرنه دلائل و بينات خدا باطل مى شود... آنها خلفاء اللّه در زمين هستند و داعى به دين خدا و آن حضرت در آخر ديدار آنها را آرزو مى كند. كلينى رحمه اللّه در اصول كافى ج ١ ص ١٧٨- ١٨٠ دو تا باب منعقد كرده و هيجده حديث در اين رابطه آورده است.
ابن ميثم فرموده: شيعه گويد: اين سخن تصريح است از آن حضرت به وجوب امامت در هر زمان ماداميكه تكليف باقى است و اينكه: امام بر پا دارنده حجت خدا و واجب است به مقتضاى حكمت خدا كه وجود داشته باشد، خواه ظاهر و معروف باشد مانند ده امام از فرزندان آن حضرت و خواه خائف و مستور به علت كثرت دشمنان، مانند حجت منتظر (صلوات اللّه عليه) «لئلّا يكون للناس على اللّه حجّة بعد الرسل.» آن حضرت در ضمن خطبه ١٨٢، ٢٦٣ فرموده: «فهو مغترب اذا اغترب الاسلام و ضرب بعسيب ذنبه و الصق الارض بجرانه بقيّة من بقايا حجّته، خليفة من خلائف انبيائه» يعنى او دور مى شود زمانيكه اسلام دور مى شود (چون ملازم با اسلام است) و زمانيكه اسلام (ضعيف شده) و اصل دم خويش را بزند و گردنش را به زمين بچسباند، او بقيّه اى است از بقاياى حجت خدا و جانشينى است از جانشينان انبيائش «ضرب بعسيب ذنبه» كنايه از ضعف و رنج و «جران» گردن شتر است ميان محلّ نحر و محلّ ذبح. «اغتراب» دور شدن مى باشد. به نظر برخى منظر از «فهو» امام زمان (عليه السلام) است، ابن ميثم گويد: آن واضح نيست و به نظر ديگران منظور مطلق عارف به خداست.



۲۰