رياحين الشريعة جلد دوم

رياحين الشريعة جلد دوم0%

رياحين الشريعة جلد دوم نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام
صفحات: 32

رياحين الشريعة جلد دوم

نویسنده: ذبيح الله محلاتى
گروه:

صفحات: 32
مشاهدات: 7400
دانلود: 7

توضیحات:

رياحين الشريعة جلد دوم
  • مقدمه

  • المؤلف

  • امورى كه مستلزم بطلان مذهب عامه است از ناحيه ى غصب فدك

  • نادانى بشر را به كجا مى كشاند

  • فرمان دادن عمر به قتل أميرالمؤمنين

  • مكتوب أميرالمؤمنين به أبى بكر

  •  اقاله ى ابوبكر از خلافت و عتاب عمر با او

  • خطبه ى أميرالمؤمنين در مسجد

  • بيمارى فاطمه و عيادت ام سلمة از ايشان

  • عيادت دختر طلحة از فاطمه

  • خطبه ى فاطمه ى زهرا هنگام عيادت زنان مهاجر و انصار از او

  • رفتن ابوبكر و عمر به عيادت فاطمة

  • عيادت عباس بن عبدالمطلب از فاطمه

  • عيادت اسماء بنت عميس از فاطمة و تصوير نعش

  • ماليه ى و اوقاف و صدقات فاطمه زهرا

  • خواب ديدن فاطمه رسول خدا را

  • وصاياى فاطمه ى زهراء با على مرتضى

  • حالت احتضار فاطمة زهراء

  • وفات فاطمه ى زهراء

  • تجهيز و تغسيل و دفن فاطمه زهرا

  • كلمات أميرالمؤمنين بر سر تربت فاطمه زهراء

  • عزيمت عمر در نبش قبر فاطمه

  • اشعار أميرالمؤمنين در مرثيه فاطمة

  • قبر فاطمه در كجا است

  • مدت عمر فاطمه و روز و ماه وفات آن سيده

  • اولاد فاطمه زهراء

  • ثواب زيارت حضرت فاطمه

  • اوقات زيارت فاطمه

  • نماز فاطمه ى زهراء

  • نماز استغاثه به فاطمه

  • كيفيت صلوات بر فاطمه

  • ثواب صلوات بر فاطمه

  • حرز فاطمه زهراء

  • نبده من ادعيته فاطمة الزهراء

  • از آن جمله دعاى او است در تعقيب نماز ظهر

  • منها تعقيب بعد از نماز عصر

  • منها دعائها بعد صلوات المغرب

  • منها دعائها بعد صلوة العشاء

  • دعائها فى رفع الحمى

  • دعائها فى تعقيب صلوه الصبح

  • سبزى فاطمه ى زهراء

  • حقير گويد

  • حكاياتى كه متضمن فضائل فاطمه و ذريه ى ايشان است

  • حكايت اول تاثير مصيبت فاطمة در قلوب ائمة

  • حكايت دوم بشار مكارى

  • حكايت سوم تأثير قسم دادن خدا را به فاطمة زهراء

  • حكايت چهارم رد كردن فاطمه پسر بناء را به پدرش

  • حكايت پنجم خواب مهدى عباسى

  • حكايت ششم جزاى گوينده ى ناسزا

  • حكايت هفتم خواب ديدن ابن عنين فاطمه را

  • حكايت هشتم (تعليم دادن فاطمه مرثيه به ذره ى نائحه)

  • حكايت نهم (زنيكه مسائلى از فاطمه سئوال كرد و اخبارى در فضيلت آن معصومه)

  • حكايت دهم علويه ى شابه

  • حكايت يازدهم عجيبه ى آهنگر مصرى و ضعيفه ى سيده

  • حكايت دوازدهم مردى كه يك درهم به علويه داد

  • حكايت سيزدهم ابو جعفر كوفى كه مال خود را به سادات مى داد

  • حكايت چهاردهم عطاى مادر متوكل

  • حكايت پانزدهم علويه با ملك بلخ و مجوسى

  • حكايت شانزدهم علويه بصريه

  • حكايت هفدهم قصه ى عبدالله بن مبارك با علويه

  • حكايت هيجدهم قصه عبدالجبار و علويه

  • حكايت نوزدهم

  • حكايت بيستم احسان مجوسى و اسلام او

  • حكايت بيست و يكم قرض دادن آرد به علوى

  • حكايت بيست و دوم قصه ى على بن عيسى وزير با علوى

  • حكايت بيست و سوم قصه ى ابوالحسن علوى و مرد خراسانى

  • حكايت بيست و چهارم سيد مهنا و مرد مغربى

  • حكايت بيست و پنجم

  • حكايت بيست و ششم قصه ى حاجى ميرزا خليل طبيب

  • حكايت بيست و هفتم علويه عيال مرحوم سيد حيدر

  • حكايت بيست و هشتم دريدن شغالها دشمن سيد را

  • حكايت بيست و نهم هلاك تحصيل دار در چاه مبال

  • حكايت سى ام صاحب سريشم

  • حكايت سى و يكم در پيدا شدن قبض رسيد

  • حكايت سى و دوم شيخ كاظم ازرى

  • حكايت سى و سوم شيخ حسن تويرجى

  • حكايت سى و چهارم علويه با منصور دوانيقى

  • حكايت سى و پنجم ثواب احسان به علويين و ثمرات آن

  • در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه

  • اثر طبع مالك اذمة النظم و النثر ميرزا محمد باقر جوهرى القزوينى الهروى

  • زندگانى خواهران فاطمه ى زهرا ام كلثوم و زينب

  • در زندگانى رقيه

  • در زندگانى زينب

  • رفع اعضال و دفع اشكال

  • ام المؤمنين خديجه كبرى

  • فضائل خديجه ام المؤمنين از كتب اهل سنت

  • كمال ايمان خديجه كبرى و پاره از شئونات خاصه او

  • اطلاع خديجه به احوال پيغمبر از علماء يهود

  • خواب ديدن خديجه رسول خدا را

  • ورود اعمام النبى در خانه ى خديجه به جهت سرمايه براى تجارت

  • آمدن رسول خدا به خانه ى خديجه

  • بار بستن رسول خدا بر شتر در محضر خديجه

  • رفتن رسول خدا به جانب شام براى تجارت

  • نزول قافله به وادى الامواء و جريان سيل

  • نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را

  • رسيدن قافله به وادى ذبيان و قصه اژدها

  • قصايد بنى هاشم در وادى ذبيان

  • ايجاد نخلستان در وادى بى آب

  • نزول قافله به عقبه ى ايله و قصه ى راهب با رسول خدا

  • ورود قافله به شام و قصه سعيد بن قمطور با رسول خدا

  • مراجعت رسول خدا از سفر شام و ديدن خديجه قبه ى نور را

  • استقبال خديجه از رسول خدا و مراجعت دادن او را به سوى قافله

  • ورود رسول خدا به خانه ى خديجه و مكالمات ايشان

  • وارد شدن صفيه بنت عبدالمطلب بر خديجه براى تحقيق مطلب

  • وارد شدن ورقه بر خديجه و مكالمات ايشان در باب مزاوجت

  • كيفيت عروسى خديجه ى كبرى

  • بعثت رسول خدا و تسليت دادن خديجه آن حضرت را

  • سلام آوردن جبرئيل از جانب حق تعالى براى خديجه

  • حامله شدن خديجة به فاطمة زهراء و مسئلت او از خداى تعالى

  • اضطراب خديجه در مسئله شق القمر و تسليت فاطمه او را در رحم

  • اولاد ام المومنين خديجة كبرى

  • وفات خديجه كبرى و آوردن كفن از جانب حق تعالى

  • ضراء خديجه كبرى و زنان بهشتى رسول خدا

  • نذر مادر مريم

  • پاره اى از فضائل و شئونات خاصه ى مريم كبرى

  • وفات مريم كبرى در كوه لبنان

  • زندگانى ام سلمه سرپرست فاطمه ى زهراء

  • از امهات مؤمنين ام سلمه است

  • ازدواج ام سلمه و اولادها و محاسنها

  • هجرتها الى الحبشة ثم الى المدينة

  • اقوال العلماء فى حقها

  • روايت ام سلمة در خلافت أميرالمؤمنين

  • شهادت ام سلمه به اينكه عايشه دشمن على است

  • سرپرستى ام سلمه از فاطمة زهرا

  • نصايح سودمند ام سلمه به عايشه و مخالفت او

  • كلمات بليغه ى ام سلمه در نصيحت عايشه ايضاً

  • مكتوب ام سلمه به أميرالمؤمنين

  • ام سلمه محرم اسرار و حافظ ودايع بود

  • ام سلمه و تربت حضرت حسين

  • تكذيب ام سلمه حديث نحن معاشر الانبياء لا نورث را

  • اسماء بنت عميس الخثعميه ى خدمت گذار فاطمه

  • زندگانى اسماء با شوهر اولش جعفر

  • زندگانى اسماء با شوهر دوم

  • خواب ديدن اسما

  • اختصاص اسماء به صديقه ى كبرى و حضور او در وصيت و غسل

  • تحقيق در حضور اسماء و عدم حضور او در زفاف الزهراء

  • روايت اسماء در قلاده ى فاطمه

  • من يروى عن اسماء و حديث رد شمس

  • اسماء و أميرالمؤمنين

  • زندگانى فضه ى خادمه كنيز فاطمه زهرا

  • شمائل و علم و فصاحت فضه ى خادمه

  • شوهرهاى فضه و اولاد او

  • دانا بودن فضه به علم كيمياء

  • ملحق شدن فضه به آل پيغمبر و حديث اللهم بارك فى فضتنا

  • شريك بودن فضه در مصائب اهل بيت

  • بودن فضه در زمين كربلا

  • ام ايمن خادمه ى فاطمه ى زهراء

  • اخبار ام ايمن و شرائف اخلاق او

  • خواب ديدن ام ايمن

  • استشهاد فاطمه از ام ايمن

  • پاره ى ديگر از اخبار ام ايمن

  • آشاميدن ام ايمن آب بهشتى را

  • از امهات مومنين

  • اقوال العلما فى قحها و اخبارها

  • از امهات مؤمنين زينب بنت جحش

  • اخبارها و فضائلها

  • برخى از احوال زيد و ازاله ى بعضى شبهات

  • ام المومنين مارية قبطيه

  • از امهات مؤمنين صفيه ى بنت حى بن اخطب

  • از امهات مؤمنين سوده است

  • از امهات مؤمنين ام المومنين جويريه است

  • از امهات مؤمنين ام شريك است

  • از امهات مومنين ام حبيبه

  • ام المومنين عايشه و حفصة

  • ترجمه ى عايشه

  • كلام أميرالمؤمنين در حق عايشه

  • كلام ابى يعقوب معتزلى در حق عايشه

  • مروان بدين شعر تمثل جست

  • نصايح ام سلمه به عايشه

  • نظريه ى عايشه در خروج بر أميرالمؤمنين

  • اما مدعاى اول كه خروج عايشه براى اصلاح بود

  • و اما طائفه ى دوم كه مى گويند عايشه توبه كرد

  • اما حفصه بنت عمر بن الخطاب

  • آيات سوره ى تحريم

  • نام بقيه ى زوجات رسول خدا

  • آمنه بنت وهب والده ى رسول خدا

  • پاره اى از فضائل آمنه و كمال ايمان او

  • جواب كافركيشان

  • زنده كردن رسول خدا مادر خود آمنه را

  • سبب مزاوجت آمنه به عبدالله بن عبدالمطلب

  • عروسى آمنه خاتون و هلاك دويست زن

  • حامله شدن آمنه خاتون به رسول خدا

  • اراده تكنا بر قتل آمنه خاتون

  • داستان سطيح كاهن و شهادت او به فضل آمنه خاتون

  • نزول ملائكه به جهت حراست آمنه و تكلم رسول خدا در رحم او

  • وقوع حوادث در ايام حمل آمنه

  • اخبار آمنه به وقوع غرايب هنگام وضع حمل خود

  • وفات آمنه و مزار او

  • پايان ج 2 رياحين الشريعه

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 7400 / دانلود: 7
اندازه اندازه اندازه
رياحين الشريعة جلد دوم

رياحين الشريعة جلد دوم

نویسنده:
فارسی
مقدمه

رياحين الشريعة جلد ۲

ذبيح الله محلاتى

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

ألحمد لخالق الحمد و الثناء و الشكر لبارى ء الشكر و النعماء و الصلوة و السلام على من ارسله للهداية و الهدى محمد المصطفى و على أوصيائه الاثنى عشر الذين هم آيات التقوى و ملأت أنوارهم الارض و السماء.

اما بعد اين جلد دوم از رياحين الشريعه است كه بقيه ى زندگانى و حالات بانوى عظمى فاطمه ى زهرا سلام الله عليها و ذكر مفاسدى كه بر غصب فدك مترتب گرديد و پاره اى از أخبار و حكايات در فضيلت ذريه ى فاطمه ى زهراء (ع) در بر دارد.

المؤلف

امورى كه مستلزم بطلان مذهب عامه است از ناحيه ى غصب فدك

اى خواننده ى گرامى اكنون كه اصل خطبه ى فدكيه را با شرح لغات و ترجمه و سند اعتبار او را در جلد أول قرائت فرمودى فعلا بايد نظرى در أطراف عمل شيخين از روى انصاف بنمائى اگر تصرف آنها فدك را مقرون بصدق و صواب بوده فلله درهما و اگر از روى ظلم و طغيان آن را غصب كردند البته ظالم و جفاكار مستحق خلافت نيست، و اقتداى به پيشواى ظالم موجب خلود در نار است و اكنون بر ماست كه ثابت بنمائيم با براهين قاطعه كه شيخين ظلما فدك را غصب كردند و حق فاطمه ى مظلومه را پايمال نمودند تا كسى را مجال انكار نباشد يا چون منكر شمس در رابعة النهار باشد.

اول در جلد أول بيان شد كه رسول خدا (ص) در حيوة خود فدك را نحله و عطيه ى فاطمه نمود و در مدت سه سال و كسرى در تحت تصرف فاطمه بود و اعلام سنت به اين مطلب معترفند از آن جمله ثعلبى در تفسير خود و ياقوت حموى در معجم البلدان در ترجمه ى فدك و جوهرى در كتاب سقيفه و عمر بن شيبه و عبدالرحمن بن صالح به شهادت ابن أبى الحديد در شرح نهج البلاغه و محمد بن عبدالكريم شهرستانى در ملل و نحل و صاحب كتاب تاريخ آل عباس و واقدى و بشر بن وليد و ابن حجر در صواعق و أبو هلال عسكرى در كتاب اخبار الاوائل و حاكم ابوالقاسم حسكانى و ابن ابى الحديد و غير ايشان همه اعتراف دارند كه رسول خدا در حيوة خود فدك را نحله ى فاطمه قرار داد پس هرگاه به اعتراف اين اعلام سنيه فدك نحله و عطيه ى پيغمبر به فاطمه بود و به اجماع امت سالها در تحت تصرف فاطمه بود پس تصرف كردن ابوبكر فدك را غصب است و جاى هيچ گونه شك و ريبى نخواهد بود كه به فاطمه ظلم نمودند و تمسك به حديث مجعول نحن معاشر الانبياء مورد نداشته و عنقريب بطلان او را خواهى شنيد.

دوم رد كردن بعضى خلفا فدك را خود بهترين دليل است كه ابوبكر ظلما و جورا فدك را تصرف كرد و فاطمه را از حق خود محروم نمود چه آنكه اگر اين فدك صدقه ى مسلمانان بود رد كردن موضوع نداشت و علمائى كه نام برده شد تصريح دارند كه اول كسى كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود و ابو هلال عسكرى در كتاب اخبار الاوائل گفته كه اول كسى كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود، و در بعضى روايات چنين وارد شده است كه چون خواست فدك را به بنى فاطمه رد كند قريش و قضاة بنى اميه و علماء ايشان نزد او جمع شدند و او را از اين كار منع كردند كه اين طعن بر ابوبكر و عمر مى شود، عمر بن عبدالعزيز گفت آنچه صحيح در نزد من است و شما نيز به آن عالميد اين است كه فاطمه ادعا نمود فدك را و حال آنكه در تصرف او بود و او كسى نبود كه افترا به رسول خدا ببندد با اينكه على و ام ايمن شهادت دادند و حضرت فاطمه صادقه است اگر چه اقامه ى بينه هم ننمايد زيرا كه او سيده ى زنان اهل بهشت است و من فدك را رد مى نمايم به سوى ورثه ى او و تقرب مى جويم به اين عمل خودم به رسول خدا و اميد دارم كه فاطمه و حسنين در روز قيامت مرا شفاعت بنمايند پس فدك را به امام محمد باقر (ع) تسليم داد و اين فدك در دست بنى فاطمه بود تا يزيد بن عبدالملك آن را غصب نمود و در دست بنى اميه بود تا ابوالعباس سفاح خليفه شد و او فدك را رد كرد چون منصور خليفه شد در مرتبه ى سوم غصب نمود و به قولى پسرش مهدى رد كرد به موسى بن جعفر (ع) تا پسرش هادى خليفه شد و آن را غصب كرد و در دست بنى العباس بود تا مأمون خليفه شد و او علما و قضاة عامه را جمع كرد و در موضوع فدك با آنها مناظره نمود و اقرار از آنها گرفت كه فدك مخصوص فاطمه است و آن را به بنى هاشم رد كرد. ياقوت حموى در ترجمه ى فدك گويد در آن روز دعبل خزاعى اين شعر بگفت:

أصبح وجه الزمان قد ضحكا برد مأمون هاشما iiفدكا

(و عمر رضا) كحاله در كتاب اعلام النساء در ترجمه ى حضرت زهرا اضافه كرده كه بعد از مأمون متوكل تصرف كرد، و بعد از متوكل پسرش منتصر رد كرد، و الله العالم.

سوم كافى است در تحقيق و ثبوت غاصب و ظالم بودن شيخين بعد از اغماض از اخبار متواتره در اين باب كلام بلاغت نظام اميرالمؤمنين عليه السلام به اعتراف جميع شراح نهج البلاغه از شيعه و سنى كه آن حضرت فرمود «كانت فى أيدينا فدك من كل ما أظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله»

يعنى در دست ما بود فدك از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده پس حسد بردند و بخل كردند گروهى و گذشتند از آن نفوس قوم ديگر كه آل محمد باشند و خداى خوب حاكمى است كه در قيامت بين ما و ايشان حكم خواهد فرمود.

چهارم بعد از ثبوت عصمت فاطمه عليهاالسلام به آيه و روايت كه در ذيل آيه ى تطهير چنانچه در جلد أول مفصلا بيان شد بر ابوبكر واجب بود كه هنگام دعواى فاطمه بدون شاهد و بينه فدك را رد كند پس ابوبكر يا جاهل به شأن نزول آيه ى تطهير بود يا هم معاند و هم ظالم و در صورت جهل أميرالمؤمنين او را تنبيه نمود و همچنين ام سلمه و ام أيمن كه بعد از اين بيان خواهد شد پس متعين است كه شيخين ظالم و معاند بودند بدون شبهه و دعواى فاطمه به اخبار اهل سنت ثابت و محقق است

ياقوت حموى در معجم البلدان در ترجمه فدك و ابى داود سجستانى در صحيح خود و مسلم در صحيح خود در كتاب جهاد و حميدى در جمع بين صحيحين و صاحب جامع الاصول و محمد بن عبدالكريم شهرستانى در ملل و نحل در خلاف ثالث و نورالدين سمهودى در كتاب وفاء الوفاء باخبار دار المصطفى و خواجه محمد پارسا در فصل الخطاب و ابن حجر در صواعق در دو موضوع و فخرالدين جهرمى در ترجمه صواعق فصل پنجم از باب اول و ايضا در باب دوم ترجمه ى صواعق و محب الدين طبرى در رياض النضرة و يبنى شافعى در كتاب الاكتفاء و احمد بن ابى طاهر در بلاغت النساء و ابن ابى الحديد و ديگران همه اين دعواى فاطمه را نقل كردند و كسانى كه خطبه ى فاطمه را نقل كردند همان خطبه ى شريفه دعواى فاطمه است. در كتاب مغازى از صحيح بخارى در غزوه ى خيبر به اين عبارت روايت كرده.

«أرسلت فاطمه الى ابى بكر تسأل ميراثها و ما بقى من خمس خبير فمنعها ابوبكر فوجدت فاطمة فلم نزل بذلك حتى توفيت و اوصت عليا ان يدفنها ليلا فدفنها على ليلا و لم يعلم بذلك ابابكر و عمر».

يعنى فرستاد فاطمه ى زهراء بسوى ابوبكر و مطالبه ى ميراث خود را فرمود و آنچه از خمس غنايم خيبر به جاى مانده بود فرمود آن را به ما رد كن ابوبكر اعتنائى به درخواست فاطمه نكرد و او را از حق خود محروم كرد فاطمه از او در غضب شد و تا زنده بود بر ابوبكر خشمناك بود تا از دنيا رفت و هنگام وفات با على عليه السلام وصيت كرد كه مرا در شب دفن كن و آن حضرت او را در شب دفن نمود و ابوبكر و عمر را اطلاع نداد.

پنجم آن كه طلب بينه از فاطمه سلام الله عليها غلط محض است و اگر خصم بگويد ابوبكر در اجتهاد خود خطا كرد و خطاى در اجتهاد معفو است مى گوئيم اجتهاد در چنين مقامى از مجتهد مسموع نيست صاحب كفاية الموحدين مى فرمايد بعد از اغماض از اينكه فاطمه ذواليد است و طلب نمودن بينه از ذواليد غلط است فرض مى كنيم كه مجرد ادعا بوده است مع ذلك لازم بود به حكم عقل تصديق نمودن آن مخدره را براى اينكه آن مخدره معصومه بود و عصمت او مانع از كذب او بود و بالضروره قطع به صدق او حاصل بود پس با اين احوال طلب بينه كه حجيت او از بابت اماره ى ظنيه است به صدق مدعى وجهى نداشت و خطاء محض بود و از اين جهت است كه اقرار مقدم است بر بينه و اقواى از او است.

نادانى بشر را به كجا مى كشاند

قاضى روزبهان و ملا سعد تفتازانى و مير سيد شريف جرجانى و شارح شرح تجريد قوشچى بنا بر نقل صاحب كفاية الموحد مى گويند اولا ما منع عصمت انبياء مى نمائيم فضلا از حضرت فاطمه و ثانيا اينكه حاكم بايد عمل كند به آن چه ظاهر شرع است كه طلب بينه باشد اگر چه طرف انبياء يا ملائكه باشند و از اين جهت بود كه شريح قاضى در مرافعه ى آن حضرت با يهودى طلب بينه نمود از آن حضرت پس امام و خليفه به ظاهر شرع بايد طلب بينه نمايد اگر چه قاطع به صدق احد المترافعين بوده باشد.

حقيقتا جهالت و نادانى و عصبيت علماء اهل سنت اندازه ندارد چه آنكه فساد اين دو كلام چون آفتاب نيم روز روشن است جواب از اول آنكه انكار عصمت نبى و اهل بيت كفرى است كه هيچ ملحدى قائل به آن نمى شود فضلا از اهل اسلام.

و اما جواب از ثانى پس آن باطل است جدا به جهت آنكه اگر حاكم قطع به مقاله ى مدعى فاسق شارب الخمر نمايد واجب است بر او كه عمل به علم خود نمايد و قطع حاكم حجت است به حكم عقل زيرا كه واقع منكشف است و معقول نيست كه عمل به بينه كه وجه حجيت او از باب اماره ى ظنيه و كشف ظنى از واقع مى باشد چه برسد به اينكه مدعى معصوم از خطا باشد كه عصمت او مفيد قطع به صدق او است از روى بداهت و ضرورت.

و قصه ى خزيمة بن ثابت متفق عليه بين خاصه و عامه است كه شخص اعرابى ادعاى قيمت شترى از رسول خدا كرد حضرت فرمود كه قيمت شتر را من به تو رد كردم اعرابى از آن حضرت طلب بينه نمود خزيمة بن ثابت برخاست و گواهى داد آن حضرت به او فرمود از كجا دانستى كه من قيمت شتر را به او دادم خزيمه عرض كرد اگر چه من حاضر نبودم و ليكن از اين جهت گواهى مى دهم كه تو رسول خدائى و دروغ نمى گوئى ما به شما ايمان آورديم و مى دانيم كه تو دروغ نمى گوئى رسول خدا فرمود شهادت تو را به منزله ى دو شاهد قرار دادم از اين جهت موسوم شد بذوالشهادتين و از واضحات آنكه بر خزيمه بلكه بر تمام امت از روى ضرورت و بداهت قطع حاصل بود به آنچه خزيمه شهادت داد و ذلك لمكان العصمة لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم.

و اما آنچه نقل كرده از حضرت أميرالمؤمنين و شريح قاضى كذب محض و افتراء است بلكه آن حضرت به شريح فرمود بعد از اينكه طلب بينه نمود به آن كه تو اهليت و قابليت از براى قضاوت ندارى و حقير روايت او را در ص ١١٥ از «كتاب» حق المبين نقل كردم.

ششم آنكه اين بينه طلبيدن ابوبكر از فاطمه (ع) مضافا بر تكذيب خدا و رسول ابداع بدعت شنيعه در دين اسلام است دين مقدس اسلام دستور داده كه البينة على المدعى و اليمين على من انكر و ابوبكر با اينكه خود او بايد اقامه بينه بنمايد از فاطمه ى زهرا طلب بينه مى نمايد و از اينجا عداوت اصحاب سقيفه را بايد ديد كه اين حكم مسلم مشهور بين جميع صحابه را براى طرفدارى ابوبكر بر او انكار نكردند و كسى نگفت اى ابوبكر اين بينه خواستن غلط است تو بايد بينه اقامه بنمائى چون تو مدعى مى باشى و اين مطلب را أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجرين و انصار به ابى بكر فرمود كه عنقريب بيان خواهد شد.

و اما قول بعض عامه كه: «تدين ابى بكر مانع بود از اين كه كوچكترين خلاف شرعى را بنمايد» بايد در جواب گفت اين تدين و ورع و تقواى ابى بكر منديل خيال است كه به چشم حلال زاده نمى آيد يا وضوى بى بى تميز خالدار است كه به جنابات پى درپى شكسته نمى شود.

هفتم آنكه بينه خواستن ابوبكر از حضرت فاطمه باطل است به حكم عقل از جهت ديگر زيرا كه ابوبكر يا قاطع به محق بودن آن حضرت بود يا قاطع بود به خلاف آن و يا ظان باحدهما بود يا شاك و بر فرض اول و ثالث و رابع لازم بود بر ابوبكر تسليم فدك به مجرد ادعاى حضرت فاطمه با فرض عصمت و طهارت كه مانع كذب و مفيد قطع به صدق او بود از روى بداهت و ضرورت اما در صورت قطع پس واضح است اما در صورت شك و ظن پس رفع هر دو بر فرض عصمت و طهارت خواهد شد قهرا و بر فرض ثانى كه قاطع برخلاف باشد لازم خواهد آمد اجتماع نقيضين و قطع بر هر دو طرف نقيضين مستحيل است جدا پس بايد معاذ الله تكذيب حضرت فاطمه نمود يا تكذيب ابى بكر و تكذيب آن مخدره باطل است به نص آيه ى تطهير و مستلزم است العياذ بالله تكذيب خداوند متعال و رد شهادت حضرت ذوالجلال را در عصمت فاطمة (ع) پس لزوم تكذيب ابى بكر بالضروره متعين خواهد بود.

هشتم نيز در كفاية الموحدين مى فرمايد كه ابى بكر و عمر در قصه ى فدك رد شهادت أميرالمؤمنين عليه السلام كردند و اين رد شهادت اشنع از غصب فدك است براى اينكه به حكم آيه ى تطهير و آيه ى مباهله حضرت امير به منزله ى نفس پيغمبر است و خداوند شهادت داد به عصمت او در آيه ى تطهير و رسول خدا در حق او فرمود «على مع الحق و الحق مع على يدور معه بتصديق علماء شيعه و سنى و رد شهادت او مستلزم رد شهادت خدا و تكذيب ذات احديت خواهد بود و اين عين كفر و زندقة و الحاد است عجب آنكه علماء اهل سنت چندان در محبت مشايخ ثلاثه سراسيمه شدند كه حق را دانسته انكار مى كنند مبادا بر سقف سقيفية ثلمه اى وارد شود و الا همه ى علماء عامه معترفند كه حضرت امير به كمال زهد و ورع و تقوى و ترك دنيا موصوف بود و احدى از اصحاب در جميع صفات كماليه به او پيشى نگرفت و آن حضرت مصون از جميع زلل و خطا بود و با اين حال تبعا لاسلافهم مى گويند ابوبكر و عمر رد شهادت حضرت امير كردند از بابت آنكه زوج جلب نفع و منفعة زوجه مى نمايد از اين جهت على در شهادت متهم است و عقلاى هوشمند و فضلاى ارجمند مى دانند كه اين كلمات خوب واضح و روشن مى نمايد كفر و نفاق و حسد و كينه اولين و آخرين ايشان را و الا هر ذى شعورى مى داند كه أميرالمؤمنين منزه از اين است كه شهادت ناحق بدهد.

نهم در قصه ى فدك ابوبكر و عمر رد شهادت امام حسن و امام حسين عليه السلام نمودند به جهت اينكه اين دو نفر فرزندان فاطمه هستند و جلب نفع او را مى نمايند و بعضى گفته اند كه به جهت صغر سن آنها شهادت آنها را رد كردند و بعضى گفته اند چون شاهد فرع بودند از اين بابت رد شهادت ايشان نمودند و خطاى ابى بكر و عمر و اتباع آنها نيز در اين مقام كالنار على المنار است چه آنكه اولا خداوند عالم شهادت داده به عصمت آن دو بزرگوار در آيه ى تطهير و به اتفاق علماء خاصه و عامه ى رسول خدا در حق ايشان فرمود الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة و آن دو بزرگوار حجت خدا بودند بر خلق به نص حديث انى تارك فيكم الثقلين و بر تمام امت واجب بود كه تمسك به ايشان نمايند چنان كه تمسك به قرآن كنند و حديث ثقلين در نزد اهل سنت از متواترات است فضلا از شيعة و قول و فعل ايشان حجت است بر كافه ى خلق پس رد شهادت ايشان منافى با عصمت و حجت بودن ايشان است همانا علماء اهل سنت را مرض دماغى دچار شده است كه براى حفظ مقام ابوبكر و عمر حجج واضحه و براهين لائحه را پس پشت مى اندازند و صغر سن مانع از حجيت قول ايشان نخواهد بود چنانچه خداوند در حق حضرت يحيى مى فرمايد: «يا يحيى خذ الكتاب بقوة و اتيناه الحكم صبيا» و حضرت عيسى در گهواره مى فرمايد: «انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا» بعد از اينكه بنى اسرائيل گفتند كيف نكلم من كان فى المهد صبيا و اما شهادت فرع پس آن غير صحيح است زيرا كه شهادت ايشان در باب فدك نه از روى مجرد شهادت حضرت امير و ام ايمن بوده بلكه مشاهده نمودند از رسول خدا كه فدك را نحله و عطيه ى داد به مادر ايشان صديقه طاهرة (ع) پس آن را از شهادت فرع قرار دادن خطا و غير وجيه است بلكه كذب محض و افتراى بحت است.

دهم آنكه در قصه ى فدك رد شهادت ام ايمن كردند و بنا بر بعضى روايات رد شهادت اسماء بنت عميس هم نمودند با اينكه ام ايمن به شهادت رسول خدا از زنان اهل بهشت است و زنى كه از اهل بهشت است دروغ نمى گويد پس رد شهادت چنين زنى خطا و غير وجيه است و اعتذار ابى بكر به اينكه شهادت اين دو زن به منزله شاهد واحد است و كوتاه از نصاب شهادتست باطل است به جهت آن كه موازين قضا اول بينه ى تامه است از شهادت دو نفر مرد يا يك مرد و دو زن كه به منزله ى يك مرد است و اگر يك شاهد اقامه شد كه يك نفر مرد باشد يا دو زن كه به منزله ى شاهد واحداند بايد يمين به آن ضم نمود و حاكم بايد حكم كند از روى شاهد و يمين پس لازم بود بر ابى بكر بعد از شهادة اسماء و ام ايمن كه به منزله ى يك شاهد بودند آن كه متوجه سازد يمين را به حضرت فاطمه ى نه آنكه رد شهادت ايشان بنمايد و جمهور عامه فتوى داده اند به لزوم تكميل شاهد و يمين در تماميت قضا و شارح ينابيع كه از محققين فقهاى اهل خلاف است گفته است كه ثبوت مال به شاهد و يمين مذهب ائمه ى اربعه است پس بنابراين جهالت يا تجاهل آنان مسلم گرديد.

يازدهم آنكه در قصه ى فدك چنانچه شنيدى ابوبكر در جواب فاطمه گفت كه من از رسول خدا شنيدم كه فرمود نحن معاشر الانبياء لا نورث الخ و مضمون آن را علماء و روات عامه نقل كرده اند از آن جمله در سنن ابى داود و صاحب جامع الاصول چنين روايت كرده اند كه ابوبكر گفت (سمعت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول ان الله اذا اطعم نبيا طعمة فهى للذى يقوم من بعده) و از واضحات است كه ابوبكر در اين روايت متهم است به جلب نفع از براى خود كه اركان خلافت خود را به اين مال مشيد و محكم نمايد و تابعين خود را به آن تطميع فرمايد و از آن طرف تضعيف اهل بيت هم كرده باشد كه نتوانند در امر خلافت با او منازعه نمايند پس ابوبكر با عدم عصمت به اتفاق عامه به چندين مراتب اولى به اين اتهام خواهد بود با آنكه اين روايت را احدى غير از ابوبكر از اصحاب پيغمبر روايت نكرده چنانچه ابن ابى الحديد در جواب قاضى القضاة كه مدعى تعدد شاهد است گفته كه اين روايت را احدى بعد از وفات رسول خدا نقل نكرده است مگر ابوبكر و گفته شده است كه مالك بن اوس نيز روايت كرده و ابن ابى الحديد براى اثبات مدعاى خود شاهد آورده كه اصحاب ما از فقها و اصوليين احتجاج نموده اند به حجيت خبر يك نفر از اصحاب به آنكه ابى بكر در محابه ى با حضرت فاطمه به انفراده روايت كرده كه نحن معاشر الانبياء لا نورث و آن را حجت دانسته و عمل به آن كرده و شارح مختصر نيز اعتراف نموده به اينكه ابى بكر منفرد است در نقل اين روايت پس خلاصه ى كلام اين شد كه هرگاه بگويند على را رد شهادت او كرده اند با مقام عصمت به جهت اتهام جلب نفع بود مى گوئيم كه ابوبكر هم يك نفر راوى بيش نبود و قول او را اولى است كه حمل به جلب نفع بنمائيم با عدم ملكه عصمت و اين مطلب بر اهل دانش پوشيده نيست.

دوازدهم آنكه اين روايت مجعوله ى ابى بكر به آيات توريث منافى مى باشد من قوله تعالى «و ألوا الارحام بعضهم اولى ببعض» و من قوله تعالى «يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» و قوله تعالى «للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون»
و دليلى قائم نشد بر خروج رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و اولاد او از حكم آيه و روايت مجعوله را دليل بر تخصيص قرار دادن مصادره است.



۱
فرمان دادن عمر به قتل أميرالمؤمنين

سيزدهم آنكه اين روايت مجعوله ابى بكر منافى است با نص اين آيه شريفه كه خداوند متعال از لسان حضرت زكريا عليه السلام حكايت كند «و انى خفت الموالى من ورائى و كانت امرأتى عاقرا فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا» ظاهر آيه ى شريفه اين است كه حضرت يحيى وارث زكريا و آل يعقوب بود از آنچه به ايشان رسيد از أموال و غير آن و سدى و مجاهد و شعبى و ابن عباس و حسن و ضحاك گفته اند كه مراد از ميراث در آيه ى ميراث أموال است، و در كفاية الموحدين مى فرمايد بعضى از متعصبين چون قاضى روزبهان و غير او در جواب آيه گفته اند كه مراد وراثت علم و نبوت است نه وراثت در اموال. و اين جواب باطل و فاسد است چه آنكه اولا لفظ ميراث به حسب لغت و شرع حقيقت در ميراث مالست و اطلاق آن در غير ميراث مال مجاز است و محتاج به قرينه است، و ثانيا آنكه قرينه بر آنكه مراد ميراث اموال است در آيه موجود است زيرا كه حضرت زكريا در آخر آيه مسئلت كرده كه اين ولد مرا رضى قرار بده چه آنكه اگر سؤال اول در ميراث علم و نبوت بود لابد و ناچار بايد رضى و صالح بوده باشد چه آنكه اگر غير رضى و غير صالح باشد صلاحيت منصب نبوت را ندارد چنانكه لغو است اگر گفته شود الهم ابعث الينا نبيا و اجعله عاقلا صالحا پس از سئوال اخير معلوم مى شود كه مراد از سئوال اول مطلق ولد بود كه وارث زكريا و آل يعقوب باشد و بعد از آن مسئلت گفت كه آن ولد صالح و متقى بوده باشد كه صرف آن اموال در غير رضاى خدا نكند و شاهد ديگر از اول آيه معلوم مى شود كه زكريا عرض كرد انى خفت الموالى من ورائى پس اگر مراد وراثت در علم و نبوت بود معقول نخواهد بود خوف حضرت زكريا زيرا كه نبوت را خدا در موالى زكريا قرار بدهد و زكريا از آن خائف باشد اين هرگز معقول نخواهد بود بلكه چون زكريا عالم بود به آنكه موالى او از اهل فسادند خائف شد از اينكه اموال او را در غير طاعت خدا صرف بنمايد لهذا استدعا فرمود كه ولد صالحى به من عطا فرما

كه آن اموال در يد او باشد و همچنين قوله تعالى حكاية عن سليمان على نبينا و آله و عليه السلام (و ورث سليمان داود) و به قرينه ى قوله تعالى حكاية عن سليمان (و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شيئى ان هذا لهو الفضل المبين) مراد وراثت مجموع است از علم و نبوت و اموال لعموم اوتينا من كل شيئى.

چهاردهم آنكه اين روايت مجعوله ى ابى بكر بديهى البطلان است چه آنكه مضمون آن چنانچه گذشت آن بود كه معاشر انبياء ارث نمى گذارند نه ذهب و نه فضة و نه دار و نه عقار بلكه آنچه اولاد ايشان ارث مى برند همان نبوت و علم و حكمت است و از واضحات آنكه ميراث لابد از براى همه اولاد خواهد بود نه آنكه يك اولاد ارث ببرد و ديگر محروم شود و عليهذا پس بايد ورثه ى رسول خدا و همه انبياء پيغمبر باشند چنانكه علم و نبوت از توارث بين همه اولاد است بلكه لازم است كه اولاد آدم همه انبياء و علماء باشند و اين غلط واضحى است كه تسفيه مى كند قائل به اين كلام را همه اهل عقول پس سفاهت و جهالت و ضلالت اين راوى اندازه ندارد

پانزدهم آنكه اگر تركه ى رسول خدا (ص) صدقه بود از براى مسلمانان و حرام بود بر اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم البته واجب بود اين حكم شرعى را رسول خدا براى اهل بيت خود بيان فرمايد خصوصا آن سرور مأمور بود كه ابتدا نمايد به انذار عشيره ى خود و اقرباى خويش لقوله تعالى انذر عشيرتك الاقربين ايشان را در مقام ابلاغ احكام شرعيه و انذار از محرمات الهية مقدم بر ديگران بدارد خصوصا حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام كه در حق أميرالمؤمنين فرمود انا مدينة العلم و على بابها اكنون آيا مى شود گفت پيغمبر انذار نفرموده و اين حكم به اين مهمى را تبليغ ننموده اين حرف را غير از ملحد كافر نمى گويد و يا مى توان گفت كه صديقه ى طاهره و أميرالمؤمنين با مقام عصمت ادعا نمودند فاطمه عالما عامدا ادعا كرده و على عالما عامدا شهادت ناحق و ناصواب داده.

شانزدهم و نيز در كفاية الموحدين مى فرمايد از اخبار مسلمه ى بين الطرفين ظاهر شد كه أميرالمؤمنين و فاطمه ى زهرا (ع) ابوبكر و عمر را ظالم و خائن و جائر و كذاب مى دانستند چنانچه در صحيح بخارى و صحيح مسلم و صاحب جامع الاصول و ديگران از

مالك بن اوس روايت كرده اند در باب منازعه عباس با أميرالمؤمنين در ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عمر گفت ابوبكر از رسول خدا روايت كرد نحن معاشر الانبياء لا نورث شما او را كاذب و محيل و گناهكار و خائن مى دانستيد و من هم همين را گفتم شما مرا كاذب و محيل و گناهكار و خائن مى دانستيد پس به اعتراف علماء اهل سنت امام معصوم و آن مخدره ى معصومه ابوبكر و عمر را ظالم مى دانستند.

هفدهم اين روايت مجعوله ى ابى بكر نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة پس بايد از زمان آدم تا زمان حضرت خاتم الانبياء اين حكم معروف و مشهور باشد چون امرى است بر خلاف عادت كه فرزندان انبياء ارث نمى برند زيرا كه عادت قطعية بين الناس قديما و حديثا بر اين جارى شده است كه امر غير معهود را كه تازگى داشته باشد آن را نقل مى نمايند خصوصا با توفر دواعى بر نقل آن چه آنكه تركة انبياء از بابت تيمن و تبرك از البسه و اساس البيت ايشان كه حق همه مردم است به قول ابى بكر اهتمام بسيار در ضبط و حفظ آن دارند و يدا بيد نقل مى فرمودند حكايت آن را و حال آنكه از هيچ يك از امم سالفه احدى نقل اين مطلب ننموده و ديگر آنكه چرا ابوبكر و عمر اموال رسول خدا را از البسه و اثاث البيت و شمشير و اسب و استر و ناقه و سائر چيزها را از فاطمه مطالبه ننمودند و چرا حضرت فاطمه و أميرالمؤمنين با آن مقام عصمت و طهارت در آنها تصرف كردند اگر پيغمبر ارث نمى گذارد به قول ابى بكر بر أميرالمؤمنين واجب بود همه را تسليم ابوبكر بنمايد پس كذب ابى بكر مثل آفتاب روشن گرديد و جاى شك و شبه در ظالم بودن شيخين از براى منصف باقى نماند.

هجدهم آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تأكيد و اهتمام در امر وصيت فرموده كه بر هر شخصى لازم است كه هرگاه آثار مرگ در خود مى نگرد وصيت بنمايد در اموالى كه بايستى به غير اهل و اولاد او برسد تا اينكه اولاد او تصرف در حقوق و اموال مردم ننمايند پس اگر اموال رسول خدا تركه ى غير بود يعنى مال مسلمانان بود لازم بود بر آن حضرت كه در حضور جمعى از مسلمين استشهاد نمايد اين مطلب را در اين صورت اگر حديث

معاشر الانبياء لا نورث صحيح باشد لازم دارد كه رسول خدا معاذ الله ترك واجب كرده باشد و مال مسلمان را در معرض تلف درآورده باشد و اهل بيت خود را كه احب ناس بودند به سوى او، در مهلكه عقوبت اين مال گذارد پس چون بطلان اين امور نسبت به پيغمبر مسلم است دروغگوئى راوى اين خبر نيز مسلم خواهد بود.

نوزدهم آنكه فعل ابى بكر مكذب قول او است و مناقض با اين خبر مجعول است چه آنكه متمكن ساخت ازواج نبى را در حجرات ايشان كه آن از تركه رسول خدا بود و حكم نكردند به اينكه آن صدقه است پس اين عمل مناقض با حديث مجعول است چه آن كه انتقال اين بيوتات به ازواج نبى صلى الله عليه و آله و سلم يا بايد از بابت ارث باشد يا از بابت نحله و اولى منافى با حديث مجعول است و دوم محتاج به اقامه بينة بود پس چرا طلب بينة ننمودند از ازواج نبى همچنان كه از صديقه طاهره نمودند و بدون بينة آنها را در حجرات متمكن ساختند و بدون بينة به اقرار ابوبكر و عمر مال مسلمين بود پس چرا به تصرف مسلمين ندادند.

بيستم آنكه ابن حجر در صواعق و احمد بن حنبل در مسند خود و ديگران نقل كردند كه على و عباس مرافعه كردند در نزد ابى بكر در ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از زره و شمشير و استر و عمامه و غير آن و گمان عباس آن بود كه عم رسول خدا است و اولى به ارث او خواهد بود ابوبكر حكم كرد كه آنها از على ابن ابى طالب است چرا پس ابى بكر در اينجا نگفت كه اين تركه رسول خدا مال مسلمانان است مخصوص شما نيست.

بيست و يكم از همه گذشته چرا ابوبكر و عمر تاسى نكردند به رسول خدا كه درخواست نمايند از مسلمين كه فدك را به حضرت فاطمه واگذارند به جهت تسليه ى خاطر آن حضرت و به ملاحظه احترام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بالفرض كه حق مسلمين بود بعد از درخواست كردن ايشان از مسلمين و شكى نبود كه همه ى مسلمين آن درخواست را مى پذيرفتند چنان كه رسول خدا از مسلمين درخواست نمود كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كه از خديجه داشت بعد از اسير كردن رها نمايند و قلاده از زينب

بود و آن را براى شوهر خود فرستاده بود آن را هم واگذار نمايند و مسلمين براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از حق خود گذشتند و ابوالعاص را رها نمودند و آن قلاده را به او رد كردند.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه از جلد سوم طبع مصر ص ٣٥١ گفته كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب در جنگ بدر مسلمين او را اسير كردند چون اهل مكه اسراى خود را فدا مى فرستادند زينب نيز فداى شوهر خود را فرستاد چون آن فدا را به نزد رسول خدا آوردند ديد در ميان آنها قلاده اى بود كه خديجه مادر او در شب زفاف به گردن او انداخته بود چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آن قلاده را بديد گريان شد فرمود كار بر زينب سخت شده است كه يادگار مادر را از دست داده است پس از مسلمين درخواست كرد كه آن را به ابى العاص رد كنند همه اجابت كردند ابن ابى الحديد گويد چون من اين روايت را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب خواندم گفت ديدى كه ابوبكر و عمر به اين مقام نرسيدند كه خشنود نمايند فاطمه را بر تقديرى كه فدك از او نبود چه مى شد كه ايشان از مسلمين درخواست مى كردند و هبه مى نمود البته اگر درخواست مى نمودند احدى با آنها مخالف نبود آيا فاطمه در نزد رسول خدا كمتر بود از زينب و حال آن كه فاطمه سيده نساء عالمين بود.

بعضى از متعصبين عامه در جواب اين سخن گفته اند كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم طلب هبه نمود از مسلمين براى زينب در آن روز بدر عدد مسلمين محصور بود بخلاف فدك كه در آن وقت عدد مسلمين غير محصور بود و استيهاب از آنها ممكن نبود اما در قصه ى ابى العاص بن ربيع استيهاب ممكن بود به واسطه ى محصور بودن مسلمين و قلة ايشان.

جواب از اين كلام اين است كه اين مطلب منتقض است به حجرات ازواج نبى كه ابوبكر و عمر به ايشان واگذار نمودند و آن حجرات هم از تركه رسول خدا بود و متمكن ساختند دختران خود عايشه و حفصه و سائر زنان پيغمبر را در آن و حال آن كه نه نحله و نه ارث ايشان بود بلكه به زعم ابوبكر و عمر از مال همه مسلمين بود و بايد

از ايشان طلب هبه نمايد و حال آن كه عدد ايشان غير محصور بود و نيز دفن ابى بكر و عمر در حجره ى رسول خدا كه حق همه مسلمين بود به زعم ايشان چه قسم طلب هبه از همه مسلمين نمودند با آنكه غير محصور بودند بالجمله بعد از ملاحظه آنچه گفته شد از نقص و ابرام در داستان فدك بر كودكان هم ظاهر و لائح است كه شيخين غرضى نداشته اند مگر ظلم و جور و غلبه و استيلا بر حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام و غصب خلافت و غصب حق فاطمه ى كه استمداد جويند به منافع فدك در تقويت جانب خود و تضعيف جانب اهل بيت رسالت (ع)!!!

و لنعم ما قال السيد الجزوعىو أتت فاطم تطالب iiبالارث من المصطفى فما iiورثاها
ليت شعرى لم خالفا سنن iiالقرآن فيها و الله قد iiأبداها
نسخت آية المواريث iiمنها أم هما بعد فرضها iiبدلاها
أم ترى آية المودة لم iiتأت بود الزهراء فى iiقرباها
ثم قالا أبوك جاء iiبهذا حجة من عنادهم iiنصباها
قال للانبياء حكم بأن iiلا يورثوا فى القديم و iiانتهراها
أفبنت النبى لم تدر ان iiكان النبى الهدى بذلك iiفاها
بضعة من محمد خالفت iiما قال حاشا مولاتنا iiحاشاها
سمعته يقول ذاك و جائت تطلب الارث ضلة و iiسفاها
هى كانت لله أتقى و كانت ii أفضل الخلق عفة و iiنزاها
سل بابطال قولهم سورة النمل و سل مريم التى قبل iiطه
فهما ينبئان عن ارث iiيحيى و سليمان من أراد iiانتباها
فدعت و اشتكت الى الله من ذاك و فاضت بدمعها مقلتاها
ثم قالت فنحلة من iiوالدى المصطفى و لم iiينحلاها
فأقامت بها شهودا iiفقالوا بعلها شاهد لها و iiابناها
لم يجيزوا شهادة ابنى رسول الله هادى الانام اذ iiناصباها
لم يكن صادقا على و لا iiفاطمة عندهم و لا iiولداها
أهل بيت لم يعرفوا سنن iiالجور التباسا عليهم و iiاشتباها
كان أتقى لله منهم iiعتيق قبح القائل المحال و شاها
جرعاها من بعد والدها iiالغيظ مرارا فبئس ما جرعاها
ليت شعرى ما كان iiضرهما حفظا العهد للنبى لو iiحفظاها
كان اكرام خاتم الرسل iiالهادى البشير النذير لو اكرماها
و لكان الجميل أن iiيعطياها فدكا لا الجميل أن يقطعاها
أترى المسلمين كانوا iiيلومونهما فى العطاء لو iiأعطياها
كان تحت الخضراء بنت iiنبى صادق ناطق أمين iiسواها
بنت من؟ ام من؟ حليلة من؟ ويل لمن سن ظلمها و iiأذاها بيست و دوم: از غرائب علو حق اينكه ابوبكر اين حديث مجعول را كه تراشيد صديقه ى كبرى عليهاالسلام أصل و فرع او را به درك أسفل رسانيد و آشكارا چون آفتاب نيم روز كذب او را به گوش مردم كشانيد ابوبكر ديد رسوائى از حد گذشت نوشته به قلم آورد كه فدك حق فاطمه است كسى با او معارضه نكند و اين نوشته ى رد فدك را تسليم فاطمه عليه السلام داد و اين عمل او مكذب قول او بود و اگر فدك حق عموم مسلمين بود هرگز جائز نبود كه ابوبكر اين كار بكند و مال مسلمانان را به فاطمه تخصيص بدهد و اين مطلب در نزد اهل سنت ثابت و محقق است چنانچه امام اهل السنة العلامة عند العامة على بن برهان الدين الحلبى الشافعى كه فضل و وثاقت او در نزد عامة كالنار على المنار است در جزء ثالث از كتاب انسان العيون فى سيرة الامين و المأمون طبع مصر در باب مرض النبى و ما وقع فيه و وفاته ص ٤٠٠ از طبع ثانى به اين الفاظ گفته: انه رضى الله عنه يعنى (ابوبكر) كتب لها (يعنى لفاطمة) بفدك و دخل عليه عمر رضى الله عنه فقال: ما هذا الكتاب؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه بفدك فقال فماذا تنفق على المسلمين و قد حاربتك العرب كما ترى ثم اخذ عمر الكتاب فشقه. انتهى.

و فى بعض النسخ: قال ابوبكر كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها الخ.

و سبط ابن جوزى كه فضائل جليله و محامد جميله او در نزد اهل سنت محتاج به بيان نيست. در تاريخ خود گويد: قال على بن الحسين رضى الله عنهما جائت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم الى ابى بكر و هو على المنبر، فقالت يا ابابكر أفى كتاب الله ان ترث ابنتك و لا ارث من ابى: فاستعبر ابوبكر باكيا ثم قال بابى ابوك و بابى انت، ثم نزل و كتب لها بفدك و دخل عليه عمر فقال ما هذا؟ فقال كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها قال فماذا تنفق على المسلمين و قد حاربتك العرب كما ترى، ثم اخذ عمر الكتاب فشقة. انتهى بالفاظ.

و اعثم كوفى در تاريخ خود بنابر آنچه از او نقل شده همين قصه را نقل كرده، و علماء شيعه اين قصه را نقل كرده اند با خصوصياتى كه شنيدن آن بسيار مبكى و حزن آور است، علامه مجلى در هشتم بحار قسمى در بيت الاحزان و ديگران مى نويسند و عبارت بيت الاحزان در ص ٦٦ اين است: فصل عن (الاختصاص) عن عبدالله بن سنان عن ابى عبدالله قال: لما قبض رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و جلس ابوبكر مجلسه بعث ابوبكر الى وكيل فاطمة فاخرجه من فدك، فاتته فاطمة فقالت يا ابابكر ادعيت انك خليفة ابى و جلست مجلسه و انت بعثت الى وكيلى فاخرجته من فدك، و قد تعلم ان رسول الله (ص) تصدق بها على و ان لى بذلك شهود فقال: ان النبى لا يورث فرجعت الى على فاخبرته، فقال ارجعى اليه و قولى له زعمت ان النبى لا يورث و ورث سليمان داود، و ورث يحيى زكريا، و كيف لا ارث انا من ابى فقال عمر انت معلمة قالت و ان كنت معلمة فانما علمنى ابن عمى و بعلى، فقال ابوبكر: فان عايشه تشهد و عمر انهما سمعا رسول الله و هو يقول: النبى لا يورث، فقالت: هذا اول شهادة زور شهدا بها فى الاسلام، ثم قالت ان فدك انما هى صدق بها على رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم، ولى بذلك بينة فقال لها هلمى نبيتك قال فجائت بام ايمن و على عليه السلام فقال ابوبكر يا ام ايمن انك سعت من رسول الله ما يقول فى فاطمة؟ فقالت سمعت من رسول الله يقول ان فاطمة سيدة نساء اهل الجنة فمن كانت سيدة نساء اهل الجنة اتدعى ما ليس لها، و انا امرأة من اهل الجنة ما كنت لاشهد بما لم اكن سمعت من رسول الله (ص)، فقال عمر دعينا يا ام ايمن هذه القصص، باى شيى ء تشهدين فقالت كنت جالسة بيت فاطمة و رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم جالس حتى نزل عليه جبرئيل فقال يا محمد قم فان الله تبارك و تعالى امرنى ان اخط لك فدكا بجناحى، فقام رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم مع جبرئيل فما لبث ان رجع، فقالت فاطمة يا اب اين ذهبت فقال: خط جبرئيل لى فدكا بجناحه و حد لى حدودها، فقالت يا ابة انى اخاف العيلة و الحاجة من بعدك فصدق بها على، فقال هى صدقة عليك فقبضها، فقال رسول الله يا ام ايمن اشهدى، يا على اشهد، فقال عمر انت امرأة و لا نجيز شهادة المرأة وحدها و اما على فيجر النار الى قرصته، قال فقامت فاطمة مغضبة و قالت اللهم انهما ظلما ابنة نبيك حقها، فاشدد وطأتك عليهما، ثم خرجت و حملها على على اتان عليه كساء له خمل ان قطيفه سياه رنگ. فدار بها اربعين صباحا فى بيوت المهاجرين و الانصار و الحسن و الحسين عليهماالسلام معها، و هى تقول يا معشر المهاجرين و الانصار انصرو الله و ابنة نبيكم (الى ان قال) فقال على (ع) لها ايتى ابابكر وحده فانه ارق من الاخر و قولى له انت ادعيت مجلس ابى و انك خليفته، و جلست مجلسه و لو كان فدك لك ثم استوهبتها منك لوجب عليك ردها على، فلما اتته و قالت له ذلك قال صدقت، فدعا بكتاب فكتبه لها برد فدك فخرجت و الكتاب معها فلقيها عمر فقال: يا بنت محمد ما هذا الكتاب الذى معك؟ فقالت: كتاب كتب لى ابوبكر برد فدك فقال أرينيه فابت أن تدفعه اليه فرفسها برجله، فكانت حاملة بابن اسمه المحسن فاسقطت المحسن من بطنها، ثم لطمها فكانى انظر الى قرط فى اذنها حين نقف اى كسر ثم اخذ الكتاب فخرقه الخ.

مؤلف گويد: اين روايت خالى از تأمل نيست چه آن كه سقط جنين مشهور بين در و ديوار هنگام حرق باب بوده و ديگر آن كه فاطمه ى استيهاب ننمود بلكه رسول خدا به فرمان حضرت حق جل و علا فدك را نحله فاطمة فرمود و ديگر آن كه حمل فاطمه را بر در خانه هاى مهاجر و انصار در شب بوده نه در روز شايد از اين جهات محدث قمى هم در بيت الاحزان گفته: «اين روايت اعتبار آن در نزد من مثل ساير اخبار نيست كه در اين باب نقل شده است چون مجلسى نقل كرده بود ما هم نقل كرديم و الله العالم».

بيست و سوم: أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجر و انصار ابوبكر را مفتضح نمود و ظلم و جور او را ثابت فرمود چنانچه ازين پيش ياد كرديم كه فاطمه بعد از اين همه احتجاجات و رد كردن ابوبكر شواهد او را، و دريدن عمر نامه رد فدك را، فاطمه روى به ابابكر فرمود: «ما كلمتك ابدا، قال ما هجرتك ابدا، قالت و الله لادعون الله عليك، قال: و الله لادعون الله لك». فاطمه فرمود:

اى ابوبكر سوگند با خداى هرگز بعد ازين با تو تكلم نكنم، ابوبكر گفت به خدا قسم هرگز از حضرت تو دورى نجويم، ديگر باره فاطمه فرمود: سوگند با خداى شكايت ترا با خداوند خواهم برد و دفع ترا از او خواهم خواست، ابوبكر گفت: سوگند با خداى كه من در طلب خير تو رو به درگاه خداوند خواهم آورد، پس از آن فاطمه عليهاالسلام با چشم گريان و دل بريان به خانه رفت و ماجراى خود را به عرض آن حضرت رسانيد؛

روز ديگر أميرالمؤمنين عليه السلام به مسجد درآمد در حالتى كه مهاجر و انصار همه حاضر بودند پس روى به ابى بكر كرد و فرمود: چرا فاطمه را از حق خويش دفع دادى و فدك و عوالى آن را مضبوط ساختى، ابوبكر در پاسخ گفت: فدك فيى ء مسلمانان است اگر فاطمه اقامه شهود كند و حق خود را به درجه ى ثبوت رساند فدك از براى او خواهد بود، على عليه السلام فرمود: آيا در ميان ما به خلاف حكم خدا حكومت مى كنى؟! ابوبكر گفت: هرگز چنين نكنم، فرمود اگر چيزى در دست مسلمى باشد و من دعوى دار باشم طلب شهود از كه مى كنى؟ ابوبكر گفت: از تو شاهد خواهم خواست، فرمود: پس چه شده است كه از فاطمه شاهد مى طلبى در چيزى كه متصرف بود چه در حيوة پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم چه بعد از وفات پيغمبر؟!! اين وقت ابوبكر خاموش شد، عمر چون اين بديد سخن را از قانون مخاطبت ديگرگونه ساخت و گفت: يا على چندين سخن را دراز مكن، اگر شما را بينه و شهوديست كه به كار آيد حاضر كنيد وگرنه فدك را دست بازداريد تا از بهر مسلمانان باشد!! على عليه السلام با عمر سخن نكرد و روى با ابابكر آورد و فرمود: همانا قرائت قرآن كرده باشى مرا خبر ده از اين آيت مبارك «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شد يا در حق غير ما؟ گفت: در حق شما آمده است فرمود: اى ابوبكر اكنون از تو پرسش مى كنم اگر شاهدى در حق فاطمه گواهى دهد و او را به عصيانى متهم سازد چكنى؟ گفت بر وى مانند ديگر زنان اقامه ى حد كنم، فرمود: اين وقت كافر شوى، ابوبكر گفت: اين سخن از كجا گوئى فرمود از بهر آنكه شهادت خداى را به طهارت فاطمه رد كرده باشى، و شهادت مردم را پذيرفته باشى هم اكنون قصه ى فدك از اين گونه است چه حكم خدا و رسول را رد كردى و شهادت مالك بن اوس بن حدثان را كه يك تن اعرابى است كه بر خويشتن پليدى كند پذيرفتى! و فدك را از فاطمه بازگرفتى! (و قد قال رسول الله البينة على المدعى و اليمين على المدعى عليه فرددت قول رسول الله و قلت: البينة على من ادعى عليه و اليمين على من ادعى)! اين وقت گروهى از مهاجر و انصار بگريستند و گفتند: سوگند با خداى كه على سخن به صدق كند، اين وقت أميرالمؤمنين به خانه مراجعت كرد و ابوبكر مخذول و منكوب و پريشان گرديد و ترسيد كه فتنه حديث شود از مسجد به خانه خويش در رفت و عمر را حاضر ساخت و گفت امروز نگران بودى و كار ما را با على نگريستى سوگند با خداى اگر مرتبه ديگر اين مجلس آراسته گردد مردم بر ما بشورند و اين امر را از ما بگردانند اكنون رأى چيست؟ عمر گفت جز اين نيست كه على را بايد مقتول ساخت!!.

فرمان دادن عمر به قتل أميرالمؤمنين

ابوبكر گفت: اين كار را كى اقدام مى نمايد؟ عمر گفت: خالد بن وليد پس خالد را طلبيدند و گفتند مى خواهيم تو را به امر عظيمى بداريم گفت: به هر چه امر كنيد اطاعت كنم و لو قتل على ابن ابى طالب بوده باشد گفتند ما نيز همين را از تو مى خواهيم خالد گفت: چه وقت او را به قتل بياورم ابوبكر گفت: در وقت نماز به مسجد حاضر شو و در پهلوى او بايست چون من سلام نماز بگويم برخيز و گردنش را بزن گفت چنين كنم اسماء بنت عميس كه در ابتداء زوجه ى جعفر طيار بود و بعد از آن در حباله ى نكاح ابوبكر درآمده بود اين قصه را شنيد كنيز خود را طلبيده گفت برو به خانه ى على بن ابى طالب عليه السلام و سلام مرا به او برسان و بگو: (ان الملاء يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين) و در بعضى روايات است كه اسماء فرمود: اين آيه را دو مرتبه بخوان چون قرائت كرد حضرت فرمود: (فمن يقتل الناكثين و القاسطين و المارقين) پس فرمود خاتون خود را بگو كه اراده ى آنها صورت نگيرد و خداى تعالى مرا حفظ خواهد كرد پس برخاست مهياى نماز گرديد و به مسجد آمد و خالد در پهلوى آن حضرت جا گرفت چون ابوبكر به تشهد بنشست در فكر فرو رفت و از شدت و سطوت و شجاعت آن حضرت انديشه نمود و از فتنه ى اين قضيه هولناك گرديد و ترسيد كه خود در ميان گيردار عرضه ى دمار شود و جان از دست آن حضرت به در نبرد پس پيوسته فكر مى كرد و تشهد را طول مى داد و مكرر مى خواند و از خوف سلام نماز را نمى گفت و چندان تأخير انداخت كه مردم گمان كردند سهوى او را عارض شده پس ندا كرد: «يا خالد لا تفعل ما امرتك به»! آن وقت سلام نماز را گفت پس حضرت نگاه تندى به خالد نمود فرمود تو را به چه امر كرده بود گفت مرا امر كرده بود كه گردنت را بزنم حضرت فرمود: آيا مى كردى؟ گفت: آرى به خدا قسم اگر پيش از سلام مرا نهى نمى كرد هر آينه ترا به قتل مى رساندم پس حضرت خالد را گرفت و بلند كرد و بر زمين زد كه بيم آن بود استخوان بدنش خورد شود، مردم به دور او جمع شدند و خالد مدهوش گرديد و در ازار خود پليدى كرد و قادر بر تكلم نبوده.

و بلاذرى مى گويد كه خالد پيوسته مى گفت: به خدا قسم كه ابوبكر و عمر مرا بدين كار امر كردند بالاخره عمر گفت: قسم به خداى كعبه كه خالد را مى كشد پس اهل مسجد آنچه التماس نمودند در رها كردن خالد مفيد نيفتاد و هر كس نزديك مى آمد حضرت نظر تندى به او مى نمود كه به عقب برمى گشت پس ابوبكر فرستاد و عباس بن عبدالمطلب را طلبيد و او را شفيع گردانيد عباس آمد و پيشانى حضرت را بوسه داد و آن سرور را به رسول خدا قسم داد تا خالد را رها نمود پس گريبان عمر را گرفت و فرمود اى پسر صهاك حبشيه اگر وصيت رسول خدا و تقدير الهى نبود هر آينه مى دانستى كه كدام يك كم ياورتر و كم عددتريم اين را فرمود و داخل خانه شد در آن وقت جماعتى از زنان گفتند بنى هاشمى بيرون آمدند و صدا به ناله بلند كردند و گفتند يا اعداء الله چه زود بود كه كمر عداوت بستيد با اهل بيت رسول خدا و مى خواهيد كه برادر رسول خدا و وصى او را به قتل آوريد پس ابوبكر به عمر گفت كه اين از مشورت شوم تو است.



۲
مكتوب أميرالمؤمنين به أبى بكر

اما سند اين قصه اشهر از آن است كه محتاج به ذكر باشد ابن ابى الحديد در ج ٣ شرح نهج البلاغه ص ٢٨٤ از طبع مصر مفصلا اين قصه را نقل كرده و سيد عقيلى در جلد ثانى كفاية الموحدين از بلاذرى و حسن بن صالح و وكيع و عباد و سفيان ثورى و عوفى و زفر تلميذ ابى حنيفه و خالد بن عبدالله قيصرى و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و ابو يوسف قاضى و ابن الحى و صاحب كتاب صراط المستقيم و صاحب شرح وقايه و انصارى شافعى و ابوالمعالى جوينى و قفال مروزى و ابن حماد و ديگران همه نقل كرده اند بلكه قاضى ابويوسف به اسانيد متعدده نقل كرده و ابن الحى كه از قضاة عامه است روايت كرده و گفته كه ابوبكر كرد و تمام نكرد و خالد بن عبدالله قيصرى ناصبى بر بالاى منبر گفت كه اگر در ابوتراب خيرى بود ابوبكر به قتل او فرمان نمى داد!!! و ابن ابى الحديد گويد از استاد خود ابوجعفر نقيب سئوال كردم از حكايت خالد جواب گفت كه قومى از علويين اين حديث را نقل مى كنند و آنكه شخصى آمد از زفر بن هزيل كه هميشه مصاحب ابوحنيفه بود و از شاگردان او محسوب مى شد سئوال كرد از فتواى ابوحنيفه كه جائز است خروج از نماز بدون سلام به آنكه كلام يا فعل كثيرى از او صادر بشود؟ زفر بن هزيل گفت جائز است زيرا كه ابوبكر در تشهد خود گفت آنچه گفت سائل گفت مگر ابوبكر چه گفت؟ زفر گفت ترا نمى رسد كه تحقيق اين مسئله بنمائى سائل اصرار كرد زفر گفت او را از من دور كنيد كه همانا اين مرد از اصحاب ابى الخطاب است ابن ابى الحديد گويد من از استاد خود سؤال كردم كه تو در اين باب چه مى گوئى؟ گفت: من از خالد اين را بعيد نمى دانم نظر به شجاعتى كه داشت و كينه على هم در دل او بود لكن از ابوبكر بعيد مى دانم گفتم: آيا خالد قادر بر قتل على بن ابى طالب بود؟ گفت: بلى چرا قدرت نداشته باشد و حال آنكه خالد شمشيرى در گردن داشت و على سلاحى با خود نداشت و ابن ملجم بى خبر او را شهيد كرد و خالد از ابن ملجم شجاع تر بود، بعد از آن مى گويد من اصرار كردم در حديث خالد از كيفيت آن و لفظ آن نقيب اين مصراع را خواند:

«كم عالم بالشى ء و هو يسئل» يعنى خود همى داند همى پرسد از آن و گفت از اين سخنان دست بكشيم و به مطلب خود برگرديم و من در آن وقت جمهرة النسب ابن كلبى را در نزد او مى خواندم باز در آن شروع كرديم و از آن درگذشتيم.

و در كفاية الموحدين گويد جماعتى از فقهاى عامة پرسيدند اين فعل ابوبكر را؟ در جواب گفته اند: بدى بود كه ابوبكر كرد و لكن چون تمام نكرد عيبى ندارد!!

و جمعى ديگر از علماء و قضاة اهل مدينة گفته اند قصورى ندارد اگر از براى صلاح امت مردى را بكشند تا مردم متفرق نشوند و چون على بن ابى طالب مردم را از بيعت با ابى بكر منع مى نمود ابى بكر هم امر به قتل او كرد و تمام حنفى مذهبان تجويز نمودند خروج از نماز را به غير سلام از تكلم و نحو آن و مستند و دليل ايشان همان تكلم ابوبكر بوده است لاغير كه قبل از سلام گفت: يا خالد لا تفعل ما امرتك به بلكه مالكى مذهب متابعت نمودند در اين فتوى ابوحنيفه را و صاحب شرح وقايه و انصارى شافعى در كتاب ينابيع و ابوالمعالى جوينى و قفال مروزى از اصحاب شافعية در مقام رد بر ابى حنيفه نقل اين فتواى شوم او را كردند و ابن حماد در قصيده ى معروفه ى خود ياد از اين فعل شنيع نموده چنانكه مى گويد: تأمل بعقلك ما ازمعوا و هموا عليه بان يفعلوه بهذا فسل خالدا عنهم على ايما خطة و افقوه و قال الذى قال قبل السلام حديث رووه فلم ينكروه حديث رووه ثقات الحديث فما ضعفوه و ما عللوه

آيا جاى شك باقى مى ماند براى منصف دين دار در بى اعتنائى شيخين به دين از جهات متعده؟! كه حقير تفصيل آن را در جلد اول (الكلمة التامة) ايراد كرده ام.

بيست و چهارم: تكذيب ام سلمه حديث نحن معاشر الانبياء را علاوه بر فاطمه زهرا و على مرتضى و حسن مجتبى و الحسين عليهم السلام و اسماء و ام ايمن كه همه تكذيب كردند اين حديث مجعول را ام سلمة نيز هم تكذيب فرمود و جلائل فضائل اين مادر مؤمنان را در محل خود ذكر خواهيم كرد (روى الشيخ الاجل جمال الدين يوسف ابن حاتم الفقيه الشامى تلميذ المحقق الحلى فى كتابه) (الدر النظيم) قال قالت ام سلمة حيث سمعت ما جرى لفاطمة المثل فاطمة بنت رسول الله ايقال هذا القول هى و الله الحوراء بين الانس و النفس للنفس ربيت فى حجور الاتقياء و تناولتها ايدى الملائكة و نمت فى حجور الطاهرات و نشأت خير منشأ و ربيت خير مربى اتزعمون ان رسول الله حرم عليها ميراثه و لم يعلمها و قد قال الله تعالى و انذر عشيرتك الاقربين افانذرها و خالفت امر ابيها و جائت تطلبه و هى خيرة النسوان و ام سادة الشبان و عديلة مريم بنت عمران تمت بابيها رسالات ربه فو الله لقد كان يشفق عليها من الحر و القر و يوسدها بيمينه و يدثرها بشماله رويدا و رسول الله بمرآمنكم و على الله تردون واها لكم فسوف تعلمون) (فحرمت ام سلمة عطاها فى تلك السنة) خلاصه فرمايش ام سلمه اين است كه مى فرمايد چون شنيدم ماجراى فاطمه را با ابوبكر و اتباع او گفتم آيا سزاوار است كه اينگونه سخنها درباره ى فاطمه گفته شود و با وى چنين معامله بشود به خدا قسم فاطمه انسيه حوراء باشد و او نفس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم است در دامن پرهيزكاران و اتقياء پروريده شده و دستهاى ملائكه ى او را برداشته و در برگرفته و در دامن زنان طاهره و مطهره آرميده نيكو نشو نما كرده و نيكو تربيت و ادب يافته شما گمان مى كنيد كه رسول خدا او را از ارث خودش محروم كرده باشد و به او ابلاغ و اعلام نكرده و حال آن كه خداوند مى فرمايد (و انذر عشيرتك الاقربين) يا آن كه گمان مى كنيد كه رسول خدا او را انذار كرده ولى فاطمه مخالفت كرده پدر بزرگوار خود را و حال آن كه فاطمه بهترين زنان و مادر سيد جوانان و قرينه ى مريم دختر عمران مى باشد پدر او ختم پيغمبران است كه به واسطه ى او رسالات خداوند تمام كرديد به خدا قسم كه رسول خدا فاطمه را از سرما و گرما محافظت مى نمود و دست راست خود را در زير سر او متكا مى كرد و با دست چپ خود او را مى پوشانيد هان اى گروه آهسته باشيد كه شما در منظر رسول خدائيد و شما را مى بيند ورود شما بر خداوند جليل است اى واى بر شما كه عنقريب مرجع و بازگشت خويش را بدانيد!، گويند كه در آن سال عطاى ام سلمه را ابوبكر قطع كرد براى اين حرفها، پس اگر حديث نحن معاشر الانبيا حظى از صحت مى داشت مثل ام سلمه او را تكذيب نمى كرد.

بيست و پنجم: از غرائب علو حق آن كه عايشه كه نسبت اين حديث را بعض عامه به او مى دهند عملا آن را تكذيب كرد چنانچه طبرى و ثقفى على ما نقل عنهما در تاريخ خود روايت كرده اند كه عايشه در نزد عثمان ابن عفان آمد و گفت عطائى كه پدرم ابوبكر و خليفه دوم عمر به من مى دادند تو نيز به من باز ده عثمان گفت من از كتاب خدا و سنت رسول اكرم براى اين عطا موضعى نيافتم و جائز نمى دانم و لكن پدرت يا عمر بن الخطاب از روى طيب خاطر خود و مطابق دلخواه به تو چيزى مى دادند نه از باب وجوب و من خود را موظف نمى دانم كه تابع آنها باشم در رأى و من اين كار را نخواهم كرد عايشه گفت پس ميراث مرا از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم باز ده عثمان گفت مگر فراموش كردى كه فاطمه آمده بود براى مطالبه ى ارث پدر خود رسول خدا و تو و مالك بن اوس شهادت داديد كه پيغمبر ارث نمى گذارد و شما دو نفر حق فاطمه را باطل كرديد؟ اكنون خود آمده اى از من مطالبه ى ارث از پيغمبر مى كنى من اين كار را نخواهم كرد.

طبرى اين جمله را در اين باب زياد كرده كه عثمان تكيه كرده بود چون اين حرف بشنيد مستوى نشست و گفت آيا تو نبودى كه با آن اعرابى كه با بول خود وضو مى گرفت در نزد پدرت شهادت داديد كه پيغمبران ارث نمى گذارند. شيخ مفيد مى فرمايد كه بعد از آن عايشه مردم را به قتل عثمان تحريص مى نمود تا واقع شد آنچه شد.

بيست و ششم: آنكه ابوعثمان جاحظ حديث نحن معاشر الانبياء را باطل دانسته با آنكه جاحظ از متعصبين عامه است محدث قمى در بيت الاحزان ص ٦٥ از علم الهدى سيد مرتضى قدس سره نقل مى كند كه فرمود: ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ مى گويد: «مردم گمان مى كنند كه دليل بر صدق خبر اين دو يعنى ابوبكر و عمر و برائت ساحت ايشان از كذب درباره ى گفته پيغمبر كه فرمود ما ارث نمى گذاريم ترك انكار قوم است بر ابوبكر و عمر يعنى چون اين كلمات را ابوبكر و عمر گفتند مسلمانان قول آن دو نفر را منكر نشدند بلكه ساكت بودند و همين ترك انكار قول دليل بر راستى قول آن دو نفر است با اينكه اگر ترك انكار صحابه بر آن دو نفر دليل بر راستى آنها باشد ناچار بايد گفت كه ترك انكار صحابه بر متظلمين و احتجاج كنندگان كه على و فاطمه بوده باشند در آن وقتى كه حق خود را مطالبه مى كردند و در اين باب دلايلى اقامه مى نمودند نيز دليل بر صدق دعواى آنها است چون احدى بر آنها ايرادى نگرفت و تكذيب آنها ننمود با آن طول نزاع و مشاحات و منافرات بين فاطمه و ابى بكر كه واقع گرديد و دشمنى به حدى ظاهر و هويدا بود كه فاطمه وصيت كرد بعد از وفاتش ابوبكر بر جنازه ى او نماز نگذارد و هنگامى كه فاطمه به نزد ابوبكر آمد براى مطالبه حق خود و احتجاج كرد بر او فرمود: اى ابوبكر اگر تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟ ابوبكر گفت: اهل و اولاد من فاطمه فرمود چطور شده كه ما از پيغمبر ارث نمى بريم و اولاد تو از تو ارث مى برند؟ و چون ابوبكر فاطمه را از ميراث پدر منع كرد و حق او را غصب كرد و بهانه جوئى نمود با فاطمه و آن سيده ستم و بيداد او را مشاهده نمود و ضعف و قلت ناصر و بى ياورى خود را احساس كرد به ابى بكر گفت به خدا قسم كه بر تو نفرين كنم و از دست تو به خداوند شكوه كنم (الى آخر آنچه گذشت) پس اگر ترك انكار بر ابوبكر دليل بر اين باشد كه منع كردن ابوبكر فاطمه را از ارث خود به صواب بود و خطا نكرد ناچار بايد گفت كه فاطمه در مطالبه حق خود نيز راه صواب پيموده چون كسى قول او را در اين باب انكار نكرد و كمترين چيزى كه بر مردم در اين باب لازم بود و واجب مى نمود اين بود كه اگر فاطمه جاهل بود او را بشناسانند و اگر فراموش كرده بود او را متذكر بنمايند و به ياد آورند و او را از خطا بازگردانند و اگر هذيان مى گفت و به پراكندگى سخن ميراند يا از جاده ى مستقيم منحرف بود يا وصلتى را قطع كرده بود او را متذكر گردانند و قدر و رفعت او را حفظ بنمايند و چون ما نيافتيم از مردم كسى را كه اين دو خصم را انكار كند بنابراين بايد گفت اين دو دعوى با يك ديگر تكافو و برابرى دارند و چون معارض با همديگر هستند پس در حقيقت هر دو مساوى هستند پس رجوع كردن به اصل حكم خداوند در باب مواريث براى ما و شما اولى و اقدم است و از براى ما و شما واجب تر مى نمايد» جاحظ پس از اين كلام داد انصاف داده و با كمال صراحت امام خود را در عداد ظلمه انام آورده و تعدى و جور و ظلم او را برملا ثابت نموده چنانچه جاحظ پس از كلام سابق مى گويد:

«اگر بگوئى: كه چگونه درباره ى ابوبكر مى توان گفت كه فاطمه را اذيت كرده و تعدى بر او نموده در صورتى كه هر چه فاطمه بر ابوبكر غلظت و خشونت مى نمود در ابوبكر نرمى و رقت قلب زيادتر مى گرديد چنان كه فاطمه فرمود: و الله لا اكلمك ابدا ابوبكر گفت: و الله لا اهجرك ابدا و فاطمه فرمود و الله لادعون الله عليك ولى ابوبكر در جواب گفت و الله لادعون الله لك با وجود اين ابوبكر اين كلام غليظ و قول شديد را از فاطمه در دارالخلافه در محضر گروه قريش و صحابه متحمل شد در صورتى كه خلافت و سلطنت و هيبت امارت ابوبكر را از پوزش و معذرت خواهى مانع نيامد با اينكه خلافت و سلطنت به ابهت و رفعت و بزرگى محتاج تر است و بسا كه واجب باشد بر خليفه تنويه و هيبت و وقار ولى اين عظمت سلطنت و هيبت خلافت جلوگيرى از ابوبكر نكرد كه فاطمه را برنجاند بلكه كلامى گفت كه رفعت مقام و عظمت حق فاطمه را حفظ كرد و به او اظهار تحنن و مهربانى نمود و گفت در حال فقر و غنا از تو عزيزتر در نزد من كسى نباشد ولى ما از رسول خدا شنيديم كه فرمود ما گروه پيغمبران چيزى از اموال دنيا به ارث نمى گذاريم و هر چه از ما باقى ماند او صدقه است؟

مى گوئيم: اين گونه كلمات از ابوبكر در اين موقع دليل بر برائت ابوبكر از ظلم و سلامت او از جور نمى شود و چه بسا مى شود از مكر ظالم و زيركى شخص ماكر و فريب دهنده بالخصوص كه زيرك و عاقل است كلمات خود را به صورت مظلوم ظاهر كند و خود را چون شخص عادل و منصف ذليل وانمايد يا اندك اظهار دوستى نموده خود را از اين پيش آمد اندوهگين نشان دهد و مردم او را محق شمارند يعنى نرمى و رقت ابوبكر در مقابل خشونت و غلظت فاطمه (سلام الله عليها) اصلا دليل بر برائت ابى بكر از ظلم و جور نشود» به اين بيان كلام جاحظ تا اينجا تمام شد.

مؤلف گويد: دليل بر اينكه نرمى و رقت ابوبكر همه مكر و حيله بوده است آن كلمات كفرآميز او نسبت به شاه ولايت مى باشد ابن ابى الديد در شرح نهج البلاغه در سياق اخبار فدك از احمد بن عبدالعزيز جوهرى كه از مشاهير عامه است روايت كند كه چون ابوبكر خطبه فاطمه را در موضوع فدك بشنيد از اين قضيه او را ملالتى حاصل شد و سخنان فاطمه سخت بر او دشوار آمد بى توانى برخاست و بر منبر صعود داد و گفت

ايها الناس ما هذه الرعة الى كل قالة اين كانت هذه الامانى فى عهد رسول الله الا من سمع فليقل و من يشهد فليتكلم انما هو ثعالة شهيده ذبنه مرب لكل فتنة هو الذى يقول كروها جذعة بعد ما هرمت تستعينون بالضعفة و تستنصرون بالنساء كام طحال احب اهلها اليها البغى الا انى لو اشاء اقول لقلت و لو قلت لبحت انى ساكت ما تركت ثم التفت الى الانصار و قال قد بلغنى يا معشر الانصار مقالة سفهائكم و احق من لزم محمدا رسول الله انتم فقد جائكم فآويتم و نصرتم الا و انى لست باسطا يدا و لسانا على من لم يستحق ذلك منا ثم نزل. اى گروه مردم اين چيست از شما كه به من مى رسد چه افتاد شما را كه به هر سخن باطل گوش فرامى دهيد كى و كجا بود اين امانى و آرزوها در زمان رسول خدا هان اى مردم آن كس كه شنوده بازگويد و آن كس كه حاضر بوده سخن كند همانا على بن ابى طالب روباهى است كه شاهد او دم اوست از انگيزش فتنة نمى پرهيزد و فتنه هاى خفته را برمى انگيزد و همى گويد فتنه ها را جوان كنيد و نيرو دهيد از پس آنكه پير شده است از مردم ضعيف استعانت مى جويد و از زنان نصرت مى طلبد ام طحال زانيه را ماند كه دوست تر نزد او زناكارانند اگر بخواهم مى گويم و اگر بگويم روشن مى سازم اكنون از گفتنيها زبان بستم آنگاه روى با انصار كرد و گفت اى جماعت انصار از ديوانگان شما سخنان ناشايسته به من مى رسد و حال آنكه سزاوارتر كس شمائيد در خدمت پيغمبر چه محمد به سوى شما آمد او را منزل داديد و نصرت كرديد و دانسته باشيد كه من دست و زبان به سوى كسى فراز نكنم چند كه مرا زحمت نكنند و سزاوار كيفر نشود اين بگفت و از منبر بزير آمد.

ابن ابى الحديد پس از نقل اين كلمات گويد من اين قصه را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب يحيى بن ابى زيد بصرى قرائت كردم و گفتم ابوبكر با كدام كس اين تعريض كند؟ گفت بلكه تصريح كند گفتم اگر تصريح مى كرد سؤال نمى كردم پس بخنديد و گفت اين سخن با على گويد گفتم آيا اين كلمات را به تمامت در حق على گويد؟! گفت آرى اى فرزند اين پادشاهى است ملك عقيم است خويش و بيگانه نشناسد و قاضى و دانى نداند گفتم بعد از شنيدن اين كلمات انصار چه گفتند گفت على را همى ياد كردند و گفتند خلافت رسول خدا حق على است ابوبكر از اضطراب امر بترسيد و ايشان را ممنوع و منهى داشت.

ابن ابى الحديد گويد از لغات غريبه اين حديث از نقيب پرسيدم فرمود: ما هذه الرعة (بتخفيف و كسر راء) يعنى استماع و اصغاء (و قالة) يعنى قول و سخن (و ثعالة) اسم جنس است براى روباه و اسمى است غير منصرف (و شهيده ذنبه) يعنى شاهد او دم او است و اصل اين قضيه مثلى است معروف كه گويند روباه مى خواست شير را بر عليه گرگ برانگيزد و گرگ را به دست شير به قتل رساند و چون شير گوسفند را گم كرده بود از روباه پرسيد كه گوسفند چه شد روباه گفت آن گوسفندى كه براى اعلى حضرت فراهم كرده بودم گرگ خورد شير گفت شاهد تو در اين موضوع كيست روباه دم خود را بلند كرد و چون دو روباه خون آلود بود شير حرف روباه را باور كرد و گرگ را بكشت (و مرب) يعنى ملازم و ارب بالمكان يعنى لزم (و كروها جزعة) يعنى او را به حال اول برگردانيد يعنى به سوى فتنه و هرج و مرج سوق دهيد (و ام طحال) زنى بوده است در جاهليت كه بسيار زنا مى داده و از اين جهت در مثل مى گويند ازنى من ام طحال يعنى زناكارتر از ام طحال و شكى نيست كه كسى كه چنين عبارت با ركاكت كه زندقه و الحاد از او مى ريزد در حق أميرالمؤمنين عليه السلام متكلم بشود اصلا حظى از ايمان ندارد بالجمله چون اين سخنان به اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد در خشم شد و مكتوب ذيل را براى ابوبكر فرستاد.

مكتوب أميرالمؤمنين به أبى بكر

در احتجاج طبرسى و ديگر كتب مى فرمايد فكتب عليه السلام شقوا متلاطمات أمواج الفتن بحيازيم سفن النجاة و حطوا تيجان أهل الفخر بجمع اهل الغدر و استضاؤا بنور الأنوار و اقتسموا مواريث الطاهرات الابرار و احتقبوا ثقل الاوزار بغصبهم نحلة النبى المختار فكانى بكم تترددون فى العمى كما يتردد البعير فى الطاحونة اما و الله لو اذن لى بما ليس لكم به علم لحصدت رؤسكم عن أجسادكم كحب الحصيد بقواضب من حديد و لفلقت من جماجم شجعانكم ما أقرح به آماقكم و أوحش به مجالكم فانى منذ عرفتمونى مردى العساكر و مفنى الجحافل و مبيد خضرائكم و محمد ضوضائكم و جزار الدوارين اذ أنتم فى بيوتكم معتكفون و انى لصاحبكم بالأمس لعمر ابى لم تحبوا فينا الخلافة و النبوة و أنتم تذكرون أحقاد بدر و ثارات احد و الله لو قلت ما سبق من الله فيكم لتداخلت اضلاعكم فى اجوافكم كتداخل اسنان دوارة الرحى فان نطقت تقولون حسد و ان سكت فيقال جزع ابن ابى طالب من الموت هيهات هيهات ان الساعة يقال لى هذا و أنا الموت المميت خواض المنيات جوف ليل خامد حامل السيفين الثقيلين و الرمحين الطويلين و مكسر الرايات فى غطامط الغمرات و مفرج الكربات عن وجه خير البريات أيهنوا فو الله لابن أبى طالب آنس بالموت من الطفل الى محالب امه هبلتكم الهوابل لو بحت بما أنزل الله فيكم فى كتابه لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطوى البعيدة و لخرجتم من بيوتكم هاربين و على وجوهكم هائمين و لكن اهون و جدى حتى ألقى ربى بيد جزاء صفرا من لذاتكم خلوا من طحناتكم فما مثل دنياكم عندى الا كمثل غيم علا فاستعلى ثم استغلظ فاستوى ثم تمزق فانجلى رويدا فعن قليل ينجلى لكم القسطل فتجدون ثمر فعلكم مرا أم تحصدون غرس أيديكم ذعافا ممزقا و سما قاتلا و كفى بالله حكيما و برسول الله خصيما و بالقيمة موقفا و لا أبعد الله فيها سويكم و لا اتعص فيها غيركم و السلام على من اتبع الهدى.

اللغة: حيازيم جمع حيزوم استخوان پيش سينه را گويند و مراد در اينجا سينه كشتى است كه موج دريا را مى شكافد.

احتقبوا من الحقب و هو الرسن ريسمانى را گويند كه شتر را با او محكم ببندند هذا اذا كان على وزن فرس و اما بضمتين جمعه احقاب و منه لابثين فيها احقابا اى زمانا كثيرا.

قواضب جمع قضب و هو السيف.

جماجم جمع جمجمه و هو عظم الراس المشتمل على الدماغ.

اقرح من القرح و هو الجرح يعنى جراحت شمشير و تير و نيزه.

آماقكم من مأق على وزن ضرب و من ماق بر وزن رام و مؤق العين بارة ساكنة طرفها مما يلى الانف يعنى از ضرب شمشير چشمهاى شما را به صورتهاى شما جارى خواهم كرد.

مجال محل جولان مردى من الردى و هو الهلاك.

جحافل جمع جحفل بتقديم الجيم بر وزن جعفر به معنى كثرت لشكر و خيل عساكر است.

مبيد خضرائكم جمع اخضر و مراد در اين مقام جوانان پر قوت شيرافكن است.

ضوضاء العويل و البكاء كنايتا عبارة اخراى صرخه است كنايه از اينكه در غزوات اگر شجاعى از كفار به ميدان مى آمد همه از ترس ناله و گريه مى كردند تا من او را به قتل مى آوردم و شما را راحت مى كردم و خاموش كننده صرخه ى شما بودم.

جزار ذبح كننده شتر را گويند كنايه از كثرت قتلى به دست او.

معتكفون من الاعتكاف و هو اللبس و المبيت فى مكان.

احقاد جمع حقد وهر الضغن يعنى كينه به دل گرفتن.

ثارات جمع ثار به معنى الذجل يعنى خونخواه و طلب كننده خون.

اضلاع جمع ضلع كنايه از اينكه از كثرت خوف دندانها شما در هم شكند مثل اينكه هنگام دور زدن سنگ آسيا گندم را نرم كند.

خواض من الخوض بمعنى فرو رفتن.

غطامط در قاموس گويد بحر غطامط بالضم عظيم الامواج و اضطراب و موج و غليان ديك را گويند كناية از شدت حرب.

ايهنوا من الهون الرفق و اللين.

محالب جمع ملحب موضع اللبن و هو الثدى

هبلتكم الهوابل اى ثكلتكم الثوكل و الهبول بفتح الهاء من لا يبقى لها ولد الهبول البكول.

بحت و البحت كفلس الخالص من كل شى و الخبر الذى ليس معه غيره و بحت اى اخبرتكم بالشبهات لا تعرفونها غيرى.

الارشية جمع رشاء و هو حبل يتوصل به الى ماء البئر و الطوى البئر.

هائمين من هام يهيم و رجل هائم و هيوم اى متحير و الهيام بالضم كالجنون من العشق.

الوجد الغضب جزاء يد مقطوع صفر الكف الخالى من الشى ء طحنايكم من الطحن و هو الدقيق كنايه از آنچه اندوخته بودند از زخارف دنيا تمزق اى تقطع

القسطل الغبار زعاف كغراب السم المهلك و القتل السريع اتعس اى ضعف

ترجمة يعنى تلاطم موجهاى فتنه ها را با سينه هاى كشتى نجات شكافتيد (كنايه از اين كه به پشتيبانى رسول خدا از وادى ضلالت به شاهراه هدايت آمديد و از بت پرستى به خداپرستى رو آورديد) و تاجهاى ارباب تكبر و تنمر از فرق ايشان فروگذاشتيد و جمعيت اهل ذر را پراكنده نموديد و از پرتو نور محمدى استضائه و روشنى گرفتيد

(يعنى صاحب دين و شرف و سعادت شديد) ولى در پايان كار بعد از رسول اكرم ميراث اهل بيت را به غصب مابين خود تقسيم كرديد و بار گناهان و معاصى را به سبب غصب كردن نحله و بخشش پيغمبر مختار بر پشت خود تنگ بربستيد گويا نگرانم كه شما در ضلالت و كورى و لجاجت و عناد تردد مى نمائيد مانند تردد شتر آسيا كه با چشم بسته دور سنگ آسيا گردش مى كند و چنان پندارد كه مسافتهائى طى كرده به خدا قسم اگر به چيزى كه شما به آن دانا نيستيد رخصت مى داشتم سرهاى شما را با شمشير برنده مى درويدم مانند دروگرى كه با داس خود گندم و جو را درو مى كند و با ذوالفقار آبدار فرقهاى شما را مى شكافتم و وسعت زمين را بر شما تنگ مى كردم شما خود مى دانيد و مرا كاملا از روز اول شناخته ايد كه تباهى لشگرها و فناى عسگرها و كشنده جيوش شما و فرونشاننده خروش شما من بودم و پهلوانان شيرافكن و جوانان كوه كن را پايمال آجال مى نمودم و مانند جزارى كه حرص بر نحر شتر دارد من در ميدان قتال داد مردى مى دادم و شما در خانه هاى خود ساكن و آرميده بوديد، قسم به جان پدرم كه شما از راه بغض و حسد دوست نداشتيد كه خلافت و نبوت در خانواده ما بپايد شما هنوز از مبارزت و مناجزت غزوه بدر افسرده و از ثارات يوم احد پژمرده ايد كه چرا صناديد قريش به دست من به خاك هلاك افتادند و شما هرگاه كينه هاى بدر و احد را كه من خون مشركين را ريخته ام متذكر مى شويد آتش خشم شما زبانه زدن مى گيرد به خدا قسم اگر آن عذاب و عقاب را كه خداوند براى شما مقرر داشته بر زبان آرم و پرده از روى كار بردارم از خوف و دهشت پهلوهاى شما در هم فرورود مثل فرورفتن دندانهاى گرداننده آسيا كه در حال آسيا كردن به هم مى فشارد (كنايه از استيصال و نابود شدن است) من با شما چگونه معامله كنم) اگر از حق خود سخن بگويم مى گوئيد پسر ابوطالب بر ما حسد مى برد و اگر ساكت نشينم مى گوئيد پسر ابوطالب از مرگ ترسيد هيهات هيهات آيا در اين مقام چنين سخنى در حق من گفته مى شود با اين كه من آن كس باشم كه در غمرات مرگ فرورم و در غلواى جنگ با دو نيزه و دو شمشير داد مردى مى دهم و صفها را در هم مى شكنم و شجاعان نامى را طعمه تيغ بى دريغ مى گردانم و رايات سپهسالارهر لشگرى را در هم مى شكنم و در تاريكى شب باك ندارم كه در درياى مرگ فرو شوم من بودم كه غبار غم و اندوه را از روى سيد بشر صلى الله عليه و آله و سلم زايل مى كردم، آرام باشيد آيا چه خيال در حق من مى كنيد به خدا قسم كه پسر ابوطالب چنان انس به مرگ دارد كه طفل به پستان مادر انس دارد، مادرهاى شما در مصيبت و عزاى شما بنالند اگر آنچه را كه خداوند متعال در قرآن براى شما نازل كرده روشن سازم چنان اضطراب كنيد كه رسن طويل در چاه عميق اضطراب كند و سراسيمه از خانه هاى خود بيرون شويد و سر به بيابان گذاريد و لكن من آتش وجد و خشم خود را فرو مى نشانم تا وقتى كه خداى خويش را ملاقات بنمايم با دست خشكيده و خالى از آنچه را كه به آن سرخوشيد و آن را لذت پنداريد چون مثل دنياى شما در نزد من مثل ابرى است كه برآيد و بالا رود سپس غلظت و سختى پذيرد سپس پاره پاره شده منجلى شود بدانيد همان طورى كه ابر دوام ندارد و ثباتى از براى او نيست و به زودى محو و نابود گردد عمل شما هم چنين خواهد بود، آرام باشيد عنقريب است كه اين غبار برطرف شود و پاداش قبايح اعمال خود را بنگريد و آنچه كشته ايد بدرويد و ميوه افعال خود را كه سخت تلخ است بجشيد و از شجرى كه به دست خود غرس كرده ايد كه حاصل آن زهر هلاهل و كشنده است بهره بريد كافى است روزى كه قيامت موقف است و خداوند عدل حاكم و رسول خدا خصم شما خواهد بود، خداوند متعال دور نكند از رحمت خود مگر شما را و دوچار هلاكت نسازد مگر شما را و سرنگون ننمايد مگر شما را.



۳
اقاله ى ابوبكر از خلافت و عتاب عمر با او
اقاله ى ابوبكر از خلافت و عتاب عمر با او

چون مكتوب أميرالمؤمنين عليه السلام به ابوبكر رسيد مضطرب شد و سخت بيمناك گرديد كه مبادا از اين مكاتبات و مخاطبات فتنه حديث شود كه اصلاح آن در عقده محال افتد پس مردم مهاجر و انصار را حاضر ساخت و گفت اى جماعت مهاجر و انصار من در اخذ عوالى و فدك با شما طريق مشاورت سپردم و رأى شما را به صواب شمردم شما تصديق كرديد كه انبيا را ميراثى نيست و من منافع فدك را بر فيى ء مسلمين بر افزودم تا در حفظ ثغور و حدود و جهاد با مشركين و اعداى دين به كار برم اينك مرا على با شمشير حديد تهديد مى كند و بيم مى دهد سوگند با خداى كه من همى خواهم حمل خلافت را از دوش فروگذارم و طريق سلامت سپارم و طلب اقاله كردن و عزل و عزلت گزيدن اختيار نمايم از بهر آنكه با پسر ابوطالب طريق مناطحت ننمايم و ابواب مكاوحت و منازعت نگشايم مرا با على و على را با من چه افتاده است؟. عمر بن الخطاب چون از پسر ابوقحافة اين كلمات ضعف آميز را اصغا نمود زبان به شناعت باز كرده و گفت اى پسر ابوقحافة هرگز جز از در ضعف سخن نتوانى سرود و جز طريق ضعف ندانى پيمود تو پسر كسى باشى كه نه در ميدان قتال جريست و نه در قحط سالى سخى است مرا شگفت مى آيد از اين قلب ترسنده و نفس هراسنده كه تراست همانا من زلال خلافت را از براى تو صافى كردم و از آلايش پاك نمودم كه نيك بنوشى و خوش باشى دل قوى فرما و قواعد ملك را استوار بدار و خداى را سپاس گذار از آنچه من در راه تو بذل كردم اگر من نبودم على بن ابى طالب استخوان تو را در هم مى شكست على أن صخره صما است كه تا شكسته نشود رشحه بيرون ندهد و آن افعى جان گذاست كه جز به افسون كس از زخم او نرهد و آن شجر تلخى است كه اگر همه با عسلش مخلوط بنمائى جز مرارت ثمر نياورد با اين همه تو در جاى خويش استوار باش و از وعيد و تهديد او خاطر مخراش از آن پيش كه بر تو شام كند من بر وى چاشت خورم و قبل از اينكه سد باب تو كند ابواب او را مسدود سازم هر كس بر منبر رسول خدا بالا رود سزاوار است خدا را شكر گذارد در اين وقت ابوبكر زمام كلام را از دست عمر گرفت و گفت كه اى عمر تو را به خدا سوگند مى دهم كه مرا از اين مغلطه كارى معاف دارى و اين سخنانى كه چون پشم زده است از نقل آن خوددارى نمائى به خدا قسم اگر على قصد ما كند ما را با دست چپ خويش به قتل رساند بدون آنكه به دست راست محتاج شود ولى سه خصلت است در على كه مانع است از قتال با ما و اگر اين سه خصلت نبود ما را از دست او نجاتى نبود و آن سه خصلت كه على را از جنگ كردن با ما بازداشته اين است:

اول آنكه تنها است و او را ياورى نيست.

دوم- آنكه وصيت پيغمبر اكرم را درباره ما مراعات مى نمايد.

سوم- آنكه جميع قبائل عرب با او دشمن باشند و چون پلنگ زخم خورده دندانهاى خود را براى دريدن او تيز كرده اند و حريص در قتل او هستند همانند شترى كه به علفهاى بهارى افتد و دانسته باش كه براى اين سه خصلت على با ما كوتاهى مى ورزد و اگر اين سه خصلت نبود البته مرجع خلافت او بود الخ.

خطبه ى أميرالمؤمنين در مسجد

محدث قمى در بيت الاحزان از كتاب روضه ى كافى كلينى قدس سره كه به اسناد خود از ابوالهثيم به تيهان روايت مى كند كه أميرالمؤمنين در مسجد رسول خدا خطبه خواند

و بعد ان ذكر كلامه فى التحميد لله و الصلوة على رسول الله الى ان قال: مخاطبا للناس اما و الذى فلق الحبة و برء النسمة لو اقتبستم العلم من معدنه و شربتم الماء بعذوبته و ادخرتم الخير من موضعه و أخذتم من الطريق واضحه و سلكتم من الحق منهجه لنهجب بكم السبل و بدت لكم الاعلام و أضاء لكم الاسلام فأكلتم رغدا و ما عال فيكم عائل و ما ظلم منكم مسلم و لا معاهد و لكن سلكتم سبيل الظلام فاظلمت عليكم دنياكم برحبها و سدت عليكم أبواب العلم فقلتم بأهوائكم و اختلفتم فى دينكم فافنيتم فى دين الله بغير علم و اتبعتم الغواة فاغوتكم و تركتم الأئمة فتركوكم فاصبحتم تحكمون بأهوائكم اذا ذكر الأمر سئلتم أهل الذكر فاذا افتوكم قلتم هو العلم بعينه فكيف و قد تركتموه و نبذتموه و خالفتموه رويدا عما قليل تحصدون جميع ما زرعتم و تجدون وخيم ما اجترمتم و ما جلبتم فو الذى فلق الحبة و برء السنمة لقد علمتم انى صاحبكم و الذى به امرتم و انى عالمكم و الذى بعلمه نجاتكم و وصى نبيكم و خيرة ربكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم فعن قليل رويدا ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم و سيسئلكم الله عز و جل عن ائمتكم معهم تحشرون و الى الله عز و جل غدا تصيرون أما و الله لو كان لى عدة أصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدادكم لضربتكم بالسيف حتى تولوا الى الحق و تنيبوا للصدق فكان ارتق للفتق و آخذ بالوفق، اللهم فاحكم بيننا بالحق و أنت خير الحاكمين.

ترجمه- خلاصه فرمايش آن حضرت به فارسى اين است كه ابوالهيثم گويد آن حضرت در مسجد خطبه ى انشاء فرمود و بعد از حمد و ثناى الهى و صلوات بر حضرت رسالت پناهى روى با مهاجر و انصار نمود و گفت اى مردم به حق آن خدائى كه دانه را شكافته و خلق را آفريده اگر شما احكام دين را از آل محمد اخذ مى كرديد و زلال علم را از ايشان تعلم مى نموديد و طريق واضح را از دست نمى داديد و آب حيوة جاودانى را در حالت عذوبت و گوارائى مى آشاميديد و خيرات و نيكوئى را از محل خود ذخيره و اندوخته مى كرديد و از شاهراه حق و طريق روشن سلوك مى نموديد در اين صورت راهها بر شما روشن مى شد و نشانه هاى دين براى شما آشكار مى گرديد و اسلام براى شما مى درخشيد و بدون زحمت و مشقت به طور فراوانى از نعم خداوند مى خورديد و هرگز خانواده اى از مسلمانان به فقر و درويشى مبتلا نمى شد و هيچ مسلمانى از شما ستم نمى ديد و بر او ظلم نمى شد حتى كفار ذمى و معاهد هم در امان بودند و بر ايشان ستم نمى شد و ليكن چكنم كه شما راه ستمكاران را پيش گرفتيد از اين جهت دنياى به آن وسعت بر شما تنك گرديد و ابواب معارف و علوم به روى شما مسدود شد از اين جهت به دلخواه خود تكلم كرديد و در دين خدا اختلاف نموديد و راه نفاق پيموديد و بدون علم و دانش در احكام خدا فتوى داديد و پيروى گمراهان و مضلين نموديد بالاخره شما را گمراه نمودند و از راه راست منحرف ساختند، اين وقت مقتدايان شما نيز شما را به حال خود گذاشتند اكنون صبح كرده ايد در حالى كه به هواى نفس خويش فتوى مى دهيد و مابين مردم حكم مى كنيد هرگاه مشكلى بر شما روى دهد و آل محمد مشكل شما را حل بنمايند مى گوئيد علم اين است لا غير در اين صورت چه شما را بر اين داشت كه آل محمد را ترك كرديد و آنها را پس پشت انداختيد و اوامر آنها را مخالفت نموديد؟!! هان آهسته باشيد كه عنقريب كشتهاى خود را مى درويد و جزاى اعمال خود را مى يابيد و وزر و وبال اعمال شنيعه خود را خواهيد ديد و آن مكرها و خدعه ها كه به كار بستيد نتيجه ى او را به او مى رسيد، قسم به آن خدائى كه دانه را شكافته و آفريدگان را از كتم عدم به عرصه وجود آورده كه شما حتما و جز ما مى دانيد كه أميرالمؤمنينم و ربانى اين امت و وصى حضرت رسالت و عالم به كتاب و سنت من هستم و منم كه از انوار علوم من براى شما نجات حاصل شود و منم برگزيده پروردگار و مترجم قرآن و مفسر آيات خداوندگار و عالم به مصالح ليل و نهار از اصلاح و فساد امور شما و اكنون نزديك است آنچه وعده شد بر شما فرود آيد از عذاب و امتحان چنانچه بر امم سالفه نازل شده و عنقريب است كه خداوند متعال شما را در مورد حساب درآورد و از ائمه و مقتدايان شما سئوال نمايد و مؤاخذه نمايد كه با آنها محشور خواهيد شد و به سوى خداوند عز و جل بازگشت خواهيد نمود آگاه باشيد به خدا قسم كه اگر به عدد اصحاب طالوت يا اصحاب بدر كه سيصد و سيزده نفر بيش نبودند مرا يار و ناصر بود شما را با شمشير خود مى زدم تا آنكه رو بحق آريد و به سوى دين صحيح و صدق بازگرديد چه آنكه ضربات شمشير مسدود كننده را كفر و نفاق باشد و از براى رفق و مدارا بهتر است (پس فرمود) بار الها حكم فرما مابين ما و اين گروه بدانچه سزاوار است و تو نيكوترين حاكمى.

راوى گويد: كه أميرالمؤمنين بعد از اين خطبه از مسجد بيرون آمد در اثناى عبور از زمين ريگزارى گذشت سى عدد گوسفند در آنجا مى چريدند حضرت فرمود به خدا قسم اگر به عدد اين گوسفندان مرا ناصر و معين بود هر آينه پسر خورنده مگسها را از منبر رسول خدا به زير مى آوردم و او را از ملك و سلطنت خلع مى كردم.

راوى گفت: چون أميرالمؤمنين آن روز را به آخر رسانيد سيصد و شصت نفر با آن حضرت بيعت كردند كه تا دم مرگ ايستادگى داشته باشند أميرالمؤمنين آنها را فرمود كه فردا سرهاى خود را بتراشيد و در احجار الزيت نزد من آئيد چون فردا روز برآمد أميرالمؤمنين سر خود را بتراشيد در موعد خود حاضر شد ولى هيچكدام از قوم سر خود را نتراشيدند و در ميعادگاه حاضر نشدند مگر ابوذر و عمار و مقداد و سلمان و حذيفة بن يمان چون آن حضرت اوضاع را چنان ديد هر دو دست به طرف آسمان بلند كرد و عرض كرد (اللهم ان القوم استضعفونى كما استضعف بنو اسرائيل هارون اللهم فانت تعلم ما نخفى و ما نعلن و ما يخفى عليك شيى ء فى الارض و لا فى السماء توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين) و ازين پيش ياد كرديم اين قصه را و به جاى حذيفه در آن روايت زبير مذكور است و بردن أميرالمؤمنين فاطمه را به در خانه مهاجر و انصار ايضا سبق ذكر يافت و اين مطلب در نزد اهل سنت ايضا مسلم است.

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى گويد: أميرالمؤمنين نيمه شبى فاطمه را بر درازگوشى سوار كرده همراه خود برمى داشت به در خانه مهاجر و انصار برده و از آنها طلب يارى مى نمود و فاطمه نيز آنها را به نصرت على عليه السلام مى خواند در جواب مى گفتند كه اى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ما با ابوبكر بيعت كرديم و امر گذشته و اگر قبل از اين بيعت پسر عم تو ما را به بيعت خود مى خواند با او بيعت مى كرديم و از او نمى گذشتيم أميرالمؤمنين فرمود چگونه براى من جائز بود كه جنازه رسول خدا را بگذارم و در طلب خلافت بشتابم فاطمه فرمود على عليه السلام نكرد مگر آنچه را كه شايسته او بود و كردند آنچه را كه خداى تعالى پاداش اعمال آنها را خواهد داد.

و نيز ابن ابى الحديد گويد: كه از كلام معويه مشهور است كه به على عليه السلام نوشت از شام به اين مضمون «عهد و زمان ديروز تو هنوز از ياد بدر نرفته كه زوجه خود را شبانه همراه برمى داشتى و بر درازگوشى سوار مى نمودى و هر دو دست تو در دست دو فرزندت حسن و حسين بود هنگامى كه مردم با ابى بكر بيعت مى كردند و تو باقى نگذاشتى احدى از اهل بدر و سابقين را مگر آنكه آنها را به يارى خود خواندى و تو با زوجه ات براى انتصار به نزد آنها رفتى و گفتى بيائيد و مرا نصرت كنيد و همى خواستى مردم را كوچ دهى ولى كسى ترا اجابت نكرد مگر چهار نفر يا پنج نفر به جان خودم قسم اگر تو بر حق بودى هر آينه ترا اجابت مى نمودند ولى ادعاى تو در اين امر بر باطل بود!! و حرفى را ندانسته بر زبان جارى كردى و امر خلافت را كه بدان نرسى نشانه گذاشتى و هدف بساختى!!

بيمارى فاطمه و عيادت ام سلمة از ايشان

صديقه ى كبرى سلام الله عليها در اثر صدماتى كه ابوبكر و عمر به او وارد آوردند رفته رفته مريض و بسترى گرديد ام المؤمنين ام سلمه رضى الله عنها كه نهايت مهربانى با فاطمه داشت روزى به عيادت آمد.

چنانچه در تفسير عياشى مسطور است كه داخل شد ام سلمة بر فاطمه و عرض كرد اى دختر رسول خدا چگونه صبح كردى شب دوشين را.

قالت اصبحت بين كمد و كرب فقد للنبى و ظلم الوصى هتك و الله حجاب من اصبحت امامته مغصوبة مقبوضة على غير ما شرع الله فى التنزيل و سنها النبى صلى الله عليه و آله و سلم فى التأويل و لكنها احقاد بدرية و ترات احدية كانت عليها قلوب أهل النفاق مكتمنة لمكان الوشاة فلما استهدفت و الامر ارسلت علينا شئابيب الآثار من مخيلة الشقاق فيقطع وتر الايمان من قسى صدورها و لبئس على ما وعد الله من حفظ الرسالة و كفالة المؤمنين احرزوا عائدتهم غرور الدنيا بعد انتصار ممن فتك بآبائهم فى مواطن الكرب و منازل الشهادات.

ترجمه- علامه ى مجلسى در بحار مى فرمايد: «كه من اين حديث را جز در نسخه واحد نديدم و چند كه محرف و مصحف بود اصلاح نتوانستم لاجرم آنچه ديدم نگاشتم». كيف كان آنچه از اين كلمات مسلم است شكايت آن مخدره و درد دل سوخته او است كه براى ام سلمه هنگامى كه او پرسش مى كند كه چگونه شب را به روز آوردى شرح مى دهد و مى فرمايد صبح كردم در حالى كه جگرم از داغ پدر سوخته و آتش دلم براى ظلمى كه بر وصى رسول خدا كرده اند افروخته همانا به خدا قسم هتك كردند حجاب خدا را و آن أميرالمؤمنين بود كه صبح كرد در حالى كه خلافت و منصب امامت او را گرفتند و غصب نمودند و برخلاف كتاب خدا و سنت حضرت مصطفى كار كردند و چشم از تنزيل و تأويل اين كتاب آسمانى پوشيدند و آن نبود مگر به جهت كينه هائى كه از على در دل داشتند كه رجال آنها را در بدر واحد به قتل رسانيده و شراره حقد و حسد خود را به اين خاموش كردند كه از على انتقام بكشند به غصب كردن حق او چون رسول خدا دنيا را وداع گفت تير آنها به نشان درآمد كينه هاى خود را از مكنون خاطر خود ظاهر ساختند باران خونخواهى را بر سر ما فروفرستادند و ابواب فتنه را به روى ما باز كردند به دستيارى مفسدان و سخن چينان يك باره كمند ايمان را بگسيختند و زه ايمان را از كمان قلب قطع كردند و حفظ رسالت سيد المرسلين و كفالت امور مؤمنين را پشت پاى زدند از پس آنكه محفوظ داشتند فوائد خويش را از غرور دنيا و چون به مقصود نائل شدند دست از نصرت على مرتضى برداشته و چندانكه از آنها طلب نصرت كرد ناديده و ناشنيده گرفتند به جهت اينكه على مرتضى پدران آنها را كشته بود.

اللغة كمد بمعنى خون شديد است، وشاة جمع واشى به معنى سخن چين است، استهداف به معنى تير به نشان خوردن، شآبيب جمع شؤبوب بمعنى يك دفعه باريدن، الاثار جمع ثار به معنى خون و خونخواه، مخيله ابريست كه گمان باران در او مى رود، عائدة به معنى فائده است.

عيادت دختر طلحة از فاطمه

(نا) عايشه دختر طلحه بعد از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روزى بر فاطمه زهرا برآمد او را گريان يافت عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد اين گريه و زارى از براى چيست؟!

فقالت أتسئلينى عن هنة حلق بها الطائر و حفى بها السائر رفعت الى السماء أثرا و رزئت فى الارض خبرا ان قحيف تيم و احيول عدى جاريا ابا الحسن فى السباق حتى اذا تفر يا فى الخناق فاسرا له الشنئان و طوياه الاعلان فلما خبئا نور الدين و قبض النبى الأمين نطقا بفورهما و نفثا بسورهما و أدالا فدكا فيالها كم من ملك ملك انها عطية الرب الاعلى للنجى الاوفى و لقد نحلينها للصبية السواغب من نجله و نسلى و انها لبعلم الله و شهادة امينه فان انتزعا منى البلغة و منعانى اللمظة فاحتبسها يوم الحشر و ليجدن آكلها ساعرة حميم فى لظى جحيم.

اللغه هنة مؤنث هن جمعه هنوات و هو الشر و الفساد- حلق من باب تفعيل بلند شدن مرغ است در پرواز- و حفى حفاءا من باب تعب اى مشى به غير نعل و منه حفى السائر اى كثر فى المشى

حتى وقت قدماء- قحيف مصغرا و القحف اناء من خشب كانه نصف قدح و هنا كناية عن ابى قحافة و قحيف تيم يعنى ابوبكر و التصغير للتحقير- احيول مصغر احول و هو الذى فى عينه حول اى تغيير و فى المنجد: الحوالى و الحول و الحولى ذو الحيلة شديد الاحتيال و هو المناسب بهذا المقام قال و رجل حوله اى شديد الاحتيال و فيه ايضا المحال الباطل المعوج و كيف كان احيول بالتصغير صفة ذم- تفر يا من فرى يفرى فريا عليه الكذب اختلقه و فرى الشى ء قطعه و شقه و فرى يفرى فرى دهش و تحير و الظاهر المراد هنا خوف اظهار ما فى قلوبهم من الكذب و الاختلاق و الاباطيل- خنقه تخنيقا شد على حلقه حتى يموت- الشنئان على وزن همدان: البغضاء- طوياه تثنية طوى يطوى طيا نقيض النشر يعنى در هم پيچيد كنايه از اينكه بغض و كينه خود را در دل پنهان كردند- خبا اى خمد يعنى خاموش شد- بفورهما الفور: الغليان و الاضطراب و قوله تعالى من فورهم هذا اى من غضبهم و هذا التعبير فى مقام التوبيخ و التحقير- نفثا و منه نفث الشيطان على لسانه اى القى فكلم و النفث شبيه بالنفخ و يقال هذا ايضا فى مقام التوبيخ و التحقير- سورهما السور بفتح السين و سكون الواو بمعنى الشدة و منه سورة الخمر اى شدتها و من السلطان سطوته- أدالا اى غلبا- للنجى كناية عن رسول الله (ص) و منه و قربناه نجيا اى مناجيا يقال فى مقام المدح و الثناء البلغة كغرفة الزاد يكتفى منه فى العيش و منه الدنيا دار بلغة اى دار عمل- اللمظه من لمظ يلمظ بالضم اخرج لسانه بعد الاكل او الشرب فمسح به شفتية تبتلع بلسانه بقية الطعام بين اسنانه بعد الاكل و هنا كناية عن شيئى قليل، الزلفة كغرفة و الزلفى القربى و المنزلة، ساعرة من سعراى اشتعل و السعير: النار و لهبها و اسعرتها او قدتها، الحميم الماء الحار الشديد الحرارة يسقى منه اهل النار و يصب لى ابدانهم و عن ابن عباس لو سقطت منه نقطة على جبل الدنيا لا ذابتها، لظى اسم من اسماء جهنم، (المجمع و المنجد)

ترجمة فرمود اى دختر طلحه آيا سؤال مى كنى از من حديث شنيعى و شر عظيمى را كه مكتوب آن بر پر مرغان بسته شد و در جهان پراكنده گشت و پيكهاى سريع السير و بريدهاى چالاك در طى طريق خبر آن را به اطراف جهانى رسانيدند غبار آن تا آسمان برفت و مصيبت آن زمين را فرو گرفت همانا پست ترين قبيله تيم ابوبكر بن ابى قحافه و خبيث ترين و حيله بازترين قبيله عدى عمر بن الخطاب دو اسبه تاختند و رايت مسابقت برافراشتند كه بر على مرتضى پيشى بگيرند چون كفو آن حضرت نبودند ذليل و زبون گشتند چندان كه گلوگاه ايشان تنگى گرفت چون بر مركب آرزو سوار نشدند بغض و كينه على مرتضى را در دل خود پنهان كردند و خصمى خويش را به آن حضرت مخفى داشتند و هيبت نبوت مانع آنها بود كه اظهار بغض خود بنمايند تا آنكه نور نبوت مخفى و چراغ هدايت خاموش گرديد و پيغمبر امين مقبوض گشت آنچه در دل داشتند بر زبان آوردند و به مركب آرزو سوار شدند و كمان لجاج و احتجاج را به زه دركشيدند و دم زهرآميز را به زيان اهل بيت دردميدند و با غنج دلال خصومت خويش را آشكار ساختند و به غصب فدك و عوالى آن پرداختند از در تعجب بنگريد كه چه بسيار ملوك مالك فدك گشت و از اين به بعد هم مالك شوند و با هيچ كس وفا نكند همانا اين فدك عطيه ى خداوند است كه به رسول خدا عنايت فرمود آن حضرت آن را به من بخشيد از بهر فرزندان و كودكان گرسنه كه از نسل او و اولاد من باشند و اين به حكم خداوند رب العالمين و شهادت روح الامين بود پس اگر ابوبكر و عمر قطع كردند معاش طفلان مرا و بازگرفتند خورش مرا من از براى اينكه اجر و ثوابم به درگاه بارى تعالى افزون شود بر اين ظلم و ستم صبر مى كنم و خراجى كه ايشان مأخوذ دارند افزون از بقاى طعامى نيست كه در زير دندان بماند و البته در قيامت اين فدك براى غاصبين آن چرك و خون و آتش برافروخته و حميم جهنم خواهد بود البته آن را خواهند ديد.

خطبه ى فاطمه ى زهرا هنگام عيادت زنان مهاجر و انصار از او

اين خطبه از مسلمات در نزد عامه و خاصه است ابن ابى الحديد در جلد ٤ شرح نهج البلاغة ص ٨٧ از طبع مصر نقل كرده و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه ى فاطمه ى آن را نقل كرده و على بن عيسى اربلى در كشف الغمه از كتاب سقيفه ابوبكر جوهرى كه از مشاهير اهل سنت است نقل كرده و شيخ طبرسى در احتجاج از سويد بن غفله نقل كرده و شيخ صدوق در امالى از ابن عباس و در معانى الاخبار از عبدالله محض بن الحسن المثنى بن الحسن المجتبى عليه السلام و او از مادرش فاطمة بنت الحسين عليه السلام روايت كرده با اندك اختلافى و صاحب ناسخ گويد روايت اين طرق ثلاثة در بيان اين خطبه ى اندك اختلافى است لاجرم واجب نمى كند كه من بنده روايت طرق ثلاثه را بنگارم زيرا كه روات اگر كلماتى چند در فقرات اين حديث ديگرگون آورند زيانى به حديث نمى رساند از اين روى روايت عبدالله محض را كه از فاطمه دختر حسين عليه السلام است كافى دانستم.

علامه ى مجلسى در عاشر بحار به هر سه طريق نقل فرموده (شكر الله سعيه) مى فرمايد چون مرض فاطمه سنگين شد زنان مهاجر و انصار در گرد او درآمده فقلن لها السلام عليك يا بنت رسول الله كيف اصبحت عن ليلتك؟ فحمدت الله وصلت على ابيها ثم قالت: اصبحت و الله عائفة لدنيا كن قالية لرجا لكن لفظتهم قبل اذ عجمتم و سئمتهم بعد ان سبرتهم فقبحا لفلول الحد و خور القنات و خطل الرأى و اللعب بعد الجد و قرع الصفات و زلل الاهواء و بئس ما قدمت لهم انفسهم ان سحظ الله عليهم و فى العذاب هم خالدون لارجم و الله لقد قلدتهم ربقتها و شننت عليهم عارها و حملتهم اوقتها و عقرا و رغما و بعدا للقوم الظالمين.

اللغة : عائفة اى كارهة من عاف يعيف عيفا و عيافة بكسر العين من باب تعب، قالية اى مبغضة، لفظتهم اى رمتهم، اعجمتهم اى عضضهم يعنى قبل از اينكه دندان بر آنها فرو برم از دهن بيرون انداختم كنايه از عدم اعتناء و اين عبارت در مقام مذمت و توبيخ گفته مى شود، سبرتهم اى امتحنهم يعنى دلگير و غضبناك بر مردان شما شدم بعد از اينكه آنها را امتحان كردم، فقبحا كلمه ى نفرين، فلول اى الكسر و الثلمة فى السيف خورة بفتح الاول و الثانى به معنى ضعف و سستى است قناة بمعنى نيزه است خطل بالتحريك منطق فاسد و مضطرب را گويند، قرع الصفات اى ضرب الحجر الاملس اى اخذتم دينكم باللعب و الباطل بعد ان كنتم مجدين فيه، لاجرم: كلمة تورد لتحقيق الشيئى، ربقه بكسر الراء و سكون الباء در اصل ريسمانى باشد كه بدان گردن بهيمه را بندند و مرا در اينجا حبل خلافت است فلذا ضمير ربقتها و دو ضمير بعد راجع به فدك يا خلافت است، شننت من شن ريختن آب است و در اينجا مراد فرود آوردن عار و ننگ را بر ايشان يعنى غصب فدك و خلافت مايه ى عار و ننگى شد از براى ايشان اتا دامنه قيامت، اوقرها من الوقر بكسر الواو و سكون القاف: الثقيل من الحمل و فى بعض النسخ اوقتها و لم نعرف له معنى، فجدعا قطع الانف او الاذن او الشفة، عقرا ضرب قوائم البعير اين جدعا و عقرا با دو كلمه بعد در مقام دعاى بد و نفرين گفته مى شود كناية از فنا و استيصال تام و نابود شدن غاصبين خلافت و فدك مى باشد.

ويحهم انى زعزعوها عن رواسى الرسالة و قواعد النبوة و الدلالة و مهبط روح الأمين و الطبين بامور الدنيا و الدين الا ذلك هو الخسران المبين و ما الذى نقموا عن ابى الحسن و ما نقموا و الله منه الا نكير سيفه و نكال وقعته و شدة وطأته

و قلة مبالاته بحتفه و تنمره فى ذات الله و تالله لو تكافوا عن زمام نبذه اليه رسول الله و مالوا عن المحجة اللائحة و زالوا عن قبول الحجة الواضحة لردهم اليها و حملهم عليها و لسار بهم سيرا سجحا لا يكلم خشاشه و لا يكل سائره و لا يمل راكبه و لاوردهم منهلا نميرا صافيا رويا فضفاضا تطفح ضفتاه و لا يترنق جانباه و لاصدرهم بطانا و نصح لهم سرا و اعلانا قد تحير بهم الرى و لم يكن يحلى من الغنى بطائل و لا يحظى من الدنيا بنائل الا بغمر الماء و ردعة شررة الساغب و لفتحت عليهم بركات من السماء و الارض و لبان لهم الزاهد من الراغب و الصادق من الكاذب و سيأخذهم الله بما كانوا يكسبون (و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون و الذين ظلموا من هؤلاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين).

اللغة :زعزع فى بعض النسخ زحزح و كلاهما بمعنى الحركة من مكان الى مكان يعنى خلافت را از مركز خود نقل دادند به مركز ديگر كه لايق نبود، و لفظ ويح استعمال ميشود در تعجب و توجع، رواسى جمع راسى و هو الثابت، الطبين مبالغة من طبن طبنا الفتن الحاذق و ما الذى نقموا ما موصولة اى شيئى كرهوا من أبى الحسن عليه السلام، اللكر الانكار، يعنى لا يسيل سيفه الا لدفع المنكرات، و نكال العقوبة، وقعته صدمة الحرب: وطائة الاخذة الشديدة، بحتفه الحتف: الموت الفجعة، تنمره اى تغير و غضبه تكافوا التدافع، سجحا اى سهلا، الكلم الجرح: خشاشة بكسر الخاء المعجمة ما يجعل فى انف البعير الصعبة من خشب و يشد به الزمام ليكون اسرع لا يقاده و سوقه، لا يكل اى لا يتعب، منهلا اى محل ورود الماء ليشرب، نميرا آب خوشگوار، رويا سحابة عظيمة القطر. فضفاضا من فضفض كجعفر رباعى مجرد يقال لثوب واسع و عيش راقد و رجل كثير العطاء و ارض فضفاض علاها الماء من كثرة المطر و درع فضفاضة اى واسعة و سحابة فضفاضة اى كثيرة الماء و جارية فضفاضة اى كثيرة اللحم تطفح تمتلى حتى تفيض ضفتاه اى جانباه، يترنق من رنق اى كدر يعنى بسبب گل و لاى آب تيره مى شود، و لا صدرهم بطانا اين مثلى است كه گفته مى شود براى كسى كه سير آب از سرچشمه برگردد كه شكم او بزرگ شده باشد، تحير بهم الرى من حار الماء اى اجتمع و دار و الرى ضد العطش و اين عبارت استعاره است يعنى على بن ابى طالب از سرچشمه ى علم لدنى دلهاى ايشان را مملو مى كرد و به كمال نرمى و آرامى تاج عزت و سعادت بر سر آنها مى نهاد؛ يحلى كيرضى من الحلو: النصيب من اللذائذ، طائل بمعنى الفائدة، يحظى بالظاء المعجمة كيرضى مثله، و الغمر بضم الغين و فتح الميم اناء صغير، و ردعة ردعا عن كذا كفه و رده شرره ريزه ى آتش را گويند، الساغب الجايع، و همه الفاظ استعاره و مراد از آن كمال زهد على عليه السلام است



۴
رفتن ابوبكر و عمر به عيادت فاطمة

الا هلمن فاسمعن و ما عشتن اراكن الدهر عجبا و ان تعجب فقد اعجبك الحادث فما بالهم و ليت شعرى الى اى سناد استندوا و على اى عماد اعتمدوا و باية عروة تمسكوا و على اية ذرية اقدموا و احتنكوا لبئس المولى و لبئس العشير و بئس للظالمين بدلا استبدلوا و الله الذنابى بالقوادم و الحرون بالقاحم و العجز بالكاهل فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ويحهم افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فمالكم كيف تحكمون اما لعمر الهكن لقد لقحت فنظرة ريث ما تنتج ثم احتلبوا طلاع القعب دما عبيطا و زعافا ممقرا مبدا هنالك يخسر المبطلون و يعرف التالون غب ما أسس الاولون ثم طيبوا من دنياكم انفسا و اطمانوا للفتنة جاشا و ابشروا بسيف صارم و هرج دام و سطوة معتد غاشم و استبداد من الظالمين فزرع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا فيا حسرة لهم و قد عميت قلوبهم و انى لكم انلزمكموها و انتم لها كارهون.

اللغة: هلمن و هلممن بمعنى تعال يستوى فيه الواحد و الجمع و اصله هل ام اى هل لك فى كذا امه اى قصده فركبت الكلمتان فقيل هلم، ما غشتن ما مصدريه اى مدة حيوتكن، احتكوا اى غلبوا و استولوا، الذنانى كدعائى ذنب الطائر و منبت الذنب و هذا فى الطائر اكثر استعمالا، القوادم الريشيات العشر من مقدم جناح الطائر كه آن را شاه پر گويند و الباء فى الموارد الثلثة للمقابلة، و الحرون اسب سركش را گويند كه اطاعت نكند و هرگاه او را بسيار زجر كنند بايستد، بالقاحم قحم فى الامر قحوما رمى نفسه من غير روية عجز كعضد مؤخر الشئى الكاهل ما بين الكتفين و يقال ليعيد القوم ايضا، معاطس جمع معطس بالكسر و هو الانف و اين عبارت در مقام نفرين گفته مى شود، لقحت كعلمت اى حملت و الفاعل فعالهم او الفتنة، فنظرة بكسر الظاء و فتح النون بمعنى المهلة، ريث ما تنبج مقدار وقت زائيدن ناقة، احتلبوا طلاع القعب دوشيدن ناقه را تا اينكه كاسه چوبى پر شود كنايه از قلة مدت رياست و كثرت عذاب در آخرت التالون يعنى اولاد ايشان، غب يعنى عاقبت، جاش به معنى قلب، غاشم يعنى ظالم، زهيدا اى قليلا همه اين عبارات كنايه از اين است كه دست از على بن ابى طالب كه عالم به علوم اولين و آخرين بود برداشته اند و اطراف آن جاهل صرف را گرفته اند.

ترجمه تمام خطبه- خلاصه مضمون اين خطبه شامخه كه از آثار دل سوخته فاطمه ى زهرا سلام الله عليها كه هر جمله آن رخنه در آفاق ارضين و سماوات مى نمايد و خلافت شيخين را چون پشم زده به باد فنا مى دهد اين است كه چون زنان مهاجر و انصار به عنوان ديدن و عيادت آن مخدره آمدند و احوال پرسى نمودند آن درياى فصاحت و بلاغت به موج آمد بعد از حمد و ثناى الهى و سلام و صلوات بر حضرت رسالت پناهى فرمود قسم به خدا كه صبح كردم در حالى كه مكروه افتاد در نظر من دنياى شما و مبغوض شد در نزد من مردان شما من هم ايشان را دور افكندم از آن پيش كه اختيار نمايم و آنها را دشمن خود يافتم پس از آن كه به ميزان امتحان درآوردم چه بسيار زشت و نابكار است ثلمه سيف و ضعف رمح و رأى مضطرب و چه بسيار قبيح مردمى كه از نصرت آل رسول توانى جستند و به خديعت نفوس خويش را رهينه ى غضب خداوندى كردند و خود را به واسطه اين كردار زشت مخلد در جهنم ساختند من قلاده ى خلافت و غصب فدك و غير او را بر گردن ايشان انداختم و عار اين كردار زشت را مخصوص ايشان شناختم پس مثله شدن و جراحت يافتن و ملعون گشتن و به سخط خداوندى مبتلى شدن و در زمره ى ظالمان درآمدن سزاوار اين قوم است كه دور انداختند منصب خلافت را از مركز خود و امامت را از اهل بيت رسالت و قواعد متين نبوت و محل نزول امين حضرت عزت و داننده و حاذق به امر دنيا و دين اين امت غصب كردند و اين زيانى است ظاهر و خسرانى آشكار و از اطراف أميرالمؤمنين ابوالحسن پراكنده شدند و او را تنها نگذاشته اند مگر به واسطه ى علم آنها كه على بن ابى طالب صاحب عدل و داد و مقسم بالسويه در بين عباد و قاتل آباء و اجداد آنها بود و از او كراهت نداشته اند مگر به جهت بغض آنها و حسد ايشان با على كه به شمشير خون آشام پدران آنها را به دار بوار فرستاده قسم به خدا كه اگر از اطراف على پراكنده نمى شدند و زمام خلافت را كه خدا و رسول به دست او داده بود از او بازنمى گرفتند هر آينه على آنها را به تمام سهولت و سلامت از بيداى ضلالت مى رهانيد و بر سرچشمه آب حيوة ابدى و نهر سرشار علم و حكمت به توفيق خداوندى مى نشانيد بدون اينكه آنها را صدمه رسد و امر دنيا و آخرت آنها را چنان مأمور مى ساخت كه مايه ى غبط ديگران گردد و از جهت احاطه أميرالمؤمنين عليه السلام به مصالح و مفاسد امور و كثرت علم او به آنچه واقع شده و مى شود در ايام و ليالى و دهور چه آنكه علم على دريائى است كه در او گل و لاى و تيرگى آب ندارد و چندان وسيع است كه از هر طرف مى توانند تشنه گان بر او وارد شوند به تمام آسانى و سهولت و چندان حلاوت و عذوبت و صفا و روشنى دارد كه آتش جوع را هم فرونشاند و هر مريضى را لباس صحت و عافيت بر او پوشاند و همانا اگر از ابوالحسن تجاوز نمى كردند ابواب بركت و رحمت از هر طرف به سوى ايشان بازمى شد و چون كفران كردند زود است كه خداوند آنها را به كردار زشت ايشان مأخوذ دارد اينك حاضر باشيد و گوش داريد در مدت حيوة خود تا بنگريد آنچه را كه گفتم از حوادث روزگار كه شما را به تعجب آورد آخر به كدام سناد متكى شديد و به كدام حبل المتين چنگ زديد كه سر را بر دم و كاهل را بر دنباله تبديل نموديد چه بسيار ذليل و خوارند قومى كه كردار خويش را نيكو پندارند همانا ايشان در شمار مفسدانند و نمى دانند آيا آن كس كه به شاه راه هدايت دلالت مى كند مستحق است كه مطاع باشد يا آن كس كه طريق غوايت سپارد و زشت را از نيك نداند على بن ابى طالب آن كس باشد كه در قوه و استعداد او بود كه مردم را بر سر چشمه اى فرود آورد كه اطراف و جوانب انهار آن نظيف و پاكيزه بود و آنها را از آبگاه سيراب برمى گردانيد و در پنهانى و آشكارا آنها را نصيحت مى نمود در حالى كه خود آن حضرت از غناى آنها بهره نمى برد و از دنياى آنها براى خود چيزى ذخيره نمى فرمود مگر به اندازه شربت آبى كه تشنه خود را سيراب كند و اندكى از طعام كه گرسنه سد رمق خود بدو نمايد يعنى اگر على خليفه مى شد امور دين و دنياى مردم به نظام مى آمد به طورى كه همه مستغنى شوند بدون اينكه خود آن حضرت از ثروت و غناى آنها استفاده برد مگر به اندازه خوردن و آشاميدن متعارف و اقل ما يقنع به در آن وقت زاهد از راغب و راست گو از دروغگو تميز داده و شناخته مى شد شاهد اين مطلب كلام پروردگار است كه مى فرمايد اگر مردم قرى و دهات ايمان مى آوردند و تقوى و پرهيزكارى را شعار خود مى كردند هر آينه درهاى آسمان را به رحمت و بركت به روى آنها باز مى كرديم و زمين را رخصت مى داديم تا خير و بركات خود را برون اندازد و لكن چون مردم تكذيب آيات الهى كردند و به اعمال زشت پرداختند ما هم بر آنها تنگ گرفتيم و به سبب كردار قبيح و عصيان آنها را معاقب و مأخوذ داشتيم و آنچنان كسانى كه از اين جماعت ستم نمودند به زودى مى رسد به ايشان جزاى اعمال بد آنها چه اينكه آنان از تحت قدرت و نفوذ ما خارج نيستند و ما از گرفتن آنها عاجز نيستيم، اى كاش مى دانستم كه اين مردم به چه بناى بلندى تكيه خويش را قرار دادند و به چه دسته اى متمسك شدند و هتك حرمت چه ذريه اى را نمودند و آنها را مقهور و مغلوب گردانيدند بد مولائى است مولاى ايشان و بد دوستى است دوست و صديق ايشان و بد بدلى اتخاذ نمودند كه أميرالمؤمنين را خانه نشين كردند درد را، دوا و مرض را شفا و گلخن را گلشن و ظلمت را نور و سياه چال را كوه طور پنداشتند به خاك ماليده باد بينى هاى جماعتى كه گمان مى كنند كه كار نيكو مى كنند، آگاه باشيد كه آنها مفسدانند و لكن خودشان نمى دانند، به خدا قسم كه اين افعال شما حامل گشت پس منتظر باشيد تا مدت حمل منقضى شود پس از آن نتيجه بازآورد اين وقت خون تازه خواهيد دوشيد و اوانى شما از زهر قاتل سرشار خواهد شد در آنوقت ضرر جاهل و منفعت عاقل ظاهر گردد و آنچه را اندوخته پيشينيان باشد بر اخلاف ميراث رسد پس ساكن كنيد قلب خود را و آرام دهيد نفوس خويش را و مهيا شويد از براى حوادث و فتن و مصائب و بشارت دهيد خويش را به شمشير قاطع و دواهى مهلك و استبداد ستمكاران همانا منافع شما نابود و مزارع شما محصود و بهره شما افسوس و دريغ خواهد بود زود است كه گريبان ندامت بدريد و هيچ نمى دانيد به كجا اندر افتاديد بى گمان كوركورانه در ظلمت خانه ضلالت اسير و در چاه جهالت دستگير گشتيد چگونه شما را ملزم كنيم به سوى راه هدايت و حال آنكه از اصغاى كلمات ما كراهت داريد.

سويد بن غفلة در روايت خود مى گويد: «فاعادت النساء قولها الى رجالهن» زنان مهاجر و انصار اين سخنان كه همه مشتمل بر طعن و توبيخ بلكه متضمن ارتداد و تكفير آنها بود چون به خانه هاى خود مراجعت كردند به شوهران خود شرح دادند اين وقت وجوه مهاجر و انصار به جانب حضرت فاطمه شتافتند و عرض كردند: «يا سيدة نساء لو ذكر هذا لنا ابوالحسن من قبل ان نبرم العهد و نحكم الامر لما عدلنا منه الى غيره» فقالت فاطمة اليكم عنى فلا عذر بعد تعذيركم و لا امر بعد تقصيركم.

گفتند اى سيده ى زنان عالم اگر على بن ابى طالب قبل از اينكه ما با ابوبكر دست بيعت فرادهيم و پيمان متابعت محكم كنيم ابوالحسن حاضر بودى و اين كلمات بفرمودى يك تن سر از اطاعت و متابعت او بيرون نكردى فاطمة فرمود دور شويد از من چندين سخن كردن واجب نيفتاده همانا حجت بر شما تمام كردم يعنى به مسجد آمدم و چندانكه توانستم از شما نصرت طلب كردم به من اعتنائى نكرديد فعلا امرى به شما رجوع نكنم بعد از اينكه شما را مقصر يافتم و اين عذرهاى بدتر از گناه چاره ى تقصير شما نكند ديگر امرى و حكمى نيست بعد از اتمام حجت.

رفتن ابوبكر و عمر به عيادت فاطمة

(نا) بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چند كه فاطمة سلام الله عليها زنده بود هيچ آفريده اى او را خندان نديد روز و شب با خاطرى كئيب قرين ناله و عويل بود مشايخ مدينه انجمن شدند به حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و عرض كردند يا اباالحسن گريه ى فاطمه از بامداد به شامگاه و از شامگاه تا بامداد پيوسته است نه در شب خواب بر ما گواراست و نه در روز اكتساب معاش بر ما مهنا، مسئلت ما اين است كه فاطمه يا در روز بگريد شب آرام باشد يا شب را بگريد روز آرام باشد در پاسخ فرمود حبا و كرامة آن حضرت پيغام مردم مدينه را به فاطمة رسانيد در جواب عرض كرد كه چه بسيار اندك است مكث من در ميان ايشان و چه بسيار نزديك است دور شدن من از ايشان به خدا قسم شب و روز بر پدر مى گريم چند كه با او پيوسته شوم. مرا به مردم شهر مدينه كارى نيست دلم گرفته اين گريه اختيارى نيست بگو به خلق كه زهرا گذشت از دنيا همين دو روز ديگر هست ميهمان شما على مرتضى فرمود اى دختر رسول خدا آنچه مى خواهى ميكن پس أميرالمؤمنين از براى فاطمه بيتى بنيان كردند و بيت الاحزان ناميدند هر روز بامداد حسن و حسين از پيش روى فاطمه روان مى شدند و آن حضرت مى آمد در بقيع غرقد و در بيت الاحزان مى نشست و مى گريست تا شام گاه اين وقت أميرالمؤمنين حاضر مى شد و آن حضرت را برداشته به سراى بازمى شتافت موافق روايت فضه خادمه بيست و هشت روز، كار آن مخدره اين بود آنگاه مريض شد و ملازم بستر گشت زنان مهاجر و انصار به تفاريق به عيادت آن مخدره مى آمدند تا آنكه آن خطبه مذكوره را براى زنان مهاجر و انصار قرائت كرد خبر آن حضرت در ميان مردم منتشر شد كه آن مخدره بر شيخين غضبناك است ابوبكر و عمر خواستند بلكه بشود اين خال عار را از جبهه ى خود بشويند.

چنانچه شيخ صدوق در علل الشرايع حديثى طولانى روايت مى كند كه بعض آن حديث اين است: «فلما مرضت فاطمة مرضها الذى ماتت فيه الخ». ابوبكر و عمر در طلب عيادت چند مرتبه به در خانه صديقه ى طاهره سلام الله عليها آمدند و اذن طلب كردند آن مخدره اذن نفرمود ابوبكر چون اين بديد خداى را گواه گرفت كه از تحت آسمان در سايه و زير سقفى جاى نكند تا فاطمه از او راضى شود عمر چون اين بديد به نزد أميرالمؤمنين آمد و گفت يا اباالحسن ابوبكر شيخى رقيق القلب است و او را با رسول خدا حق صحبت و مصاحبت در غار است و ما چند مرتبه به در خانه ى فاطمه رفتيم و اذن طلب نموديم بار نيافتيم و ما را رخصت نداد متمنى است از شما آنكه براى ما رخصت حاصل كنى تا به عيادت او بيائيم و رضاى او جوئيم، على عليه السلام فرمود روا باشد و به نزد فاطمه آمد و آنچه شنيده بود بيان فرمود، فاطمه عرض كرد: قسم به خداى هرگز با ايشان سخن نكنم و ايشان را رخصت ندهم تا آنكه به پدر خويش ملحق شوم و از ظلم و ستمى كه با من كرده اند شكايت كنم، على عليه السلام فرمود كه من از براى آنها ضمانت نموده ام. قالت: «ان كنت قد ضمنت لهما شيئا فالبيت بينك و الحرة حرتك و النساء تتبع الرجال لا اخالف عليك بشيى ء» هر كه را خواهى اجازت فرما پس على عليه السلام بيرون شد و ايشان را طلبيد چون در برابر فاطمه آمدند سلام دادند فاطمه روى بگردانيد و جواب نفرمود و ابوبكر و عمر چند مرتبه از اين طرف به آن طرف رفتند و فاطمه از آنها صورت برگردانيد و على را گفت: جامه را از من برگردان و زنانى را كه در اطراف او بودند فرمود: روى مرا به طرف ديوار بگردانيد پس ابوبكر و عمر بدان طرف رفتند و عرض كردند اى دختر رسول خدا ما در طلب رضا و اجتناب از خشم جنابت روى بدين درگاه آورده ايم و خواستاريم كه ما را عفو بفرمائى و ملتمس گشته ايم كه از جرم و جنايت ما درگذرى، فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز با شما سخن نكنم تا گاهى كه رسول خدا را ديدار كنم و از جور و جفاى شما آغاز شكايت كنم گفتند ما به نزد تو عذرخواه آمده ايم و خواستار رفع گناهيم كه از مادر گذرى و بر جرايم ما مگيرى اين وقت فاطمه روى به أميرالمؤمنين نمود و عرض كرد كه من با ايشان سخن نكنم تا اينكه گواهى دهند به سخنى كه از رسول خدا شنيده اند گفتند ما جز به حق سخن نكنيم و جز به راستى گواهى ندهيم فرمود قسم مى دهم شما را به خداوند متعال كه آيا شنيديد از رسول خدا كه فرمود فاطمه پاره اى از تن من است و من از اويم و هر كه فاطمه را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است و كسى كه بيازارد فاطمه را بعد از مرگ من چنان است كه در حيوة من او را آزرده است و كسى كه بيازارد او را در حيوة من چنان است كه بعد از مرگ من او را اذيت كرده باشد، گفتند بلى چنين است ما اين حديث را از رسول خدا شنيديم پس فاطمه فرمود الحمد الله اى پروردگار من گواه باش و اى جماعت حضار گواه باشيد كه ابوبكر و عمر مرا اذيت كرده اند و آزار رسانيدند و من از آنها راضى نخواهم شد و با آنها تكلم نخواهم كرد تا پدر خود را ملاقات كنم و شكايت به سوى او برم از ظلم و ستمى كه بر من وارد آوردند.

چون فاطمه سخن بدينجا رسايند فرياد ويل و واى ابوبكر بالا گرفت و گفت اى كاش مادر مرا نمى زائيد تا اين حال بر من روى دهد عمر گفت اى ابوبكر عجب مى آيد مرا از مردم كه زمام امور خويش را به دست تو داده اند اى شيخ خرافت ترا دريافته است كه جزع مى كنى از خشم زنى و شاد مى شوى به رضاى زنى چه خواهد شد اگر كسى زنى را به خشم آورد اين بگفت و هر دو تن برخاستند و راه خويش گرفته بيرون رفتند.

مؤلف گويد اين روايت در نزد اهل سنت و جماعت از مسلمات است چنانچه ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينورى المروزى المتوفى سنة ٢٧٠ كه از اعاظم علماء عامة و مشاهير ايشانست در جلد اول كتاب الامامة و السياسة ص ١٤ طبع مصر چنين گويد كه:

(فقال عمر لابى بكر رضى الله عنها: انطلق بنا الى فاطمة فانا قد اغضبناها فانطلقا جميعا فاستاذنا على فاطمة فلم تأذن لهما فاتيا عليا فكلماه فادخلهما فلما قعدا عندها حولت وجهها الى الحائط فسلما عليها فلم ترد عليهماالسلام فتكلم ابوبكر فقال يا جيبة رسول الله و الله ان قرابة رسول الله احب الى من قرابتى و انك لاحب الى من عايشة ابنتى و لوددت يوما مات ابوك انى مت و لا ابقى بعده افترانى اعرفك و اعرف فضلك و شرفك و امنعك حقك و ميراثك من رسول الله الا انى سمعت اباك رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول لا نورث ما تركناه صدقة فقالت: ارايتكما ان حدثتكما حديثا عن رسول الله تعرفانه و تفعلان به قالا: نعم، فقالت نشدتكما الم تسمعا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول رضى فاطمة من رضاى و سخط فاطمة من سخطى فمن احب فاطمة ابنتى فقد احبنى و من ارضى فاطمة فقد ارضانى و من اسخط فاطمة فقد اسخطنى قالا: نعم سمعناه من رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم قالت فانى اشهد الله و ملائكته انكما اسخطتمانى و ما ارضيتمانى و لئن لقيت النبى لاشكونكما اليه فقال ابوبكر: انا عائذ بالله تعالى من سخطه و سخطك يا فاطمة ثم انتجب ابوبكر يبكى حتى كادت نفسه ان تذهق و هى تقول: و الله لادعون الله عليك فى كل صلوة اصيلها، ثم خرج ابوبكر باكيا و هو يقول مخاطبا للناس كل رجل منكم يبيت معانقا مع حليلته مسرورا باهله و تركتمونى و ما انا فيه لا حاجة لى فى بيعتكم بعد ما سمعت و رايت اقيلونى بيعتى. (انتهى موضع الحاجه) و مثله فى اعلام النساء تأليف عمر رضا كحاله.

مؤلف گويد: اين روايت بنيان مذهب اهل سنت را از بين برده و اصل و فرع آن را به باد مى دهد.

اولا قول عمر كه گفت انا قد اغضبناها صريح است كه ابوبكر و عمر فاطمه را به غضب آوردند و در تحت عنوان فضائل فاطمه از كتب اهل سنت در خبر هيجدهم كاملا شرح داديم كه غضب فاطمه غضب رسول خدا است و عبدالعزيز دهلوى ناصبى در تحفه در جواب طعن سيزدهم خود گفته: اغضاب نبى كفر است (ندانم اهل سنت چه جواب گويند).

و ثانيا از اين روايت معلوم شد كه آن مخدره چندان آزرده بود كه چند مرتبه ابوبكر و عمر رفتند و آنها را رخصت دخول نداد تا اينكه أميرالمؤمنين را واسطه قرار دادند.

و ثالثا آنكه چون داخل شدند و سلام كردن آن مخدره جواب سلام ايشان را نداد و جواب سلام مسلمانان واجب است.

و رابعا آنكه ابوبكر از فرط بى حيائى حديث مجعول خود را كه آن مخدره روبروى او اثبات كذب او نمود و او تصديق كرد دوباره به نقل آن پرداخته و آن را وسيله عذرخواهى خود قرار داده كه من چكنم از رسول خدا شنيدم لا نورث ما تركناه صدقة و نيز از آن ظاهر است كه شيخين اعتراف نمودند كه بر آن حضرت ستم كردند و الا محل عذرخواهى نبود.

و خامسا آنكه فاطمه از آنها اقرار گرفت و آنها هم اقرار كردند كه ما از رسول خدا حديث من آذا فاطمه را شنيديم.

و سادسا آنكه فاطمه فرمود شما مرا به غضب آورديد و مرا خشنود نكرديد و خدا و ملائكه و حاضرين را بر آن شاهد گرفت.

و سابعا آنكه فاطمه فرمود بعد از هر نمازى در حق تو نفرين مى كنم و شكايت تو را بر پدرم رسول خدا مى كنم.

و ثامنا آنكه اگر اين سخط و غضب فاطمة امرى بزرگ نبود ابوبكر با ناله و عويل از خانه بيرون نمى شد چون مى دانست كه گناه بزرگى از او صادر شده.

و تاسعا آنكه ابوبكر طلب اقاله كرد از خلافت كه در روايت ديگر نيز طلب اقاله ى ابوبكر موجود است و عبارت خطبه شقشقيه كه اكابر اهل سنت همه نقل كرده اند كه آن حضرت مى فرمايد: (فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حيوته الخ.

فخر رازى در نهاية العقول حكم به صحت اين حديث كرده كه ابوبكر گفت اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم و ابوعبيدة قاسم بن سلام و طبرى در تاريخ خود و بلاذرى در كتاب انساب الاشراف و سمعانى در كتاب فضائل و ابن ابى الحديد در شرح نهج خود و قاضى عبدالجبار در معنى و حافظ ابوبكر بن مردويه و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص و فضل بن روزبهان در كتاب رد بر علامة در جواب طعن قصد احراق حكم به صحت اين حديث كرده و محب الدين طبرى در رياض النضرة در فصل ثالث عشر از باب اول از قسم ثانى و در تاريخ الخيمس در ذكر بيعة ابى بكر در موطن حادى عشر و در جامع الاصول و ابن عبدربه اندلسى در عقد الفريد و ابن اثير جزرى و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه فاطمه (ع) و ديگران همه اين كلام ابى بكر را نقل كرده اند.

و شاهد ديگر بر صدق اين حديث آنكه همه اهل خلاف در مقام توجيه و تأويل برآمدند و آن را حمل بر هضم نفس نمودند و اين تاويل چنانچه صاحب كفاية الموحدين مى فرمايد باطل است.

اولا آنكه اگر مقصود او هضم نفس بود اختصاص اين هضم نفس بالنسبة به على عليه السلام معقول نخواهد بود كه بگويد من خير و نيكو از براى شما نيستم و حال آنكه على بن ابى طالب در ميان شما است بلكه بايد بگويد اقيلونى و انا لست باولى منكم فى البيعة تا آنكه شامل حال همه مهاجرين و انصار شود پس معلوم است كه ابى بكر ازين كلام خود غرضى نداشت بالنسبة به آن حضرت الا آنكه به هيجان بياورد بغض اتباع منافقين خود را بالنسبة به آن سرور اتقياء و مقصود او فقط هيجان غضب خونخواهان بدر و حنين و احزاب بود و ثانيا اين توجيه وفق نمى دهد با كلام حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حيوته اذ عقدها لاخر بعد مماته كه اظهار تعجب فرمود با آنكه ابوبكر در حيوة خود طلب اقاله مى كرد از خلافت به بيعت از براى نفس خود و اقرار كرد به آنكه اين خلافت حق على بن ابى طالب است و در حين ممات آن خلافت را عقد ديگرى نمود و اگر واقعا غرض ابى بكر هضم نفس و اقرار واقعى بود به عدم اولويت او از ديگران البته جاى تعجب نخواهد بود كه عقد بيعت از براى غير خود نمايد پس تعجب حضرت امير از قول و فعل ابى بكر دليل قطعى است بر اينكه مراد ابى بكر تواضع و هضم نفس نبوده است در اين كلامى كه اقيلونى باشد و اشكال و شبهه نخواهد بود در نزد اهل خلاف كه علم و فهم و تقوى و زهد حضرت امير از مهاجرين و انصارى كه در محضر ابى بكر بودند در حين استقاله مقدم بر همه ايشان است پس تاويل مذكور باطل و عاطل است و على هذا منحصر است كلام كه يا بايد حمل بر صدق بشود يا بر كذب و به هر يك طعنى است بر ابى بكر و مستلزم بطلان خلافت او است من اصله و مبين حيله و تزوير او است من رأسه اما بر فرض صدق پس اقرار است بر اينكه على بن ابى طالب افضل و اولى است از من به خلافت و ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مفضول بر فاضل قبيح است و اين خلافت حق او است پس اقاله بيعت من نمائيد و رجوع نمائيد به كسى كه صاحب اين حق است و اما بر فرض كذب پس همان كذب او دليل است بر بطلان او و تابعين او.

و نيز اگر خلافت حق او بود استقاله از آن غلط و غير معقول است و اگر حق او نه بود پس چرا مصتدى آن شد به جور و غلبه تا آنكه محتاج به اقاله از آن شود و جماعتى از اهل خلاف گفته اند كه حال خليفه حال قاضى است كه مى تواند استقاله از آن نمايد بعد از آنكه متولى قضا شد پس از براى او هم جائز است كه استقاله و استعفا نمايد از امامت و جواب از اين كلام آنكه قياس امامت و خلافت به قضاوت قاضى باطل است بلكه حال امامت و خلافت حال نبوت است كه استعفا و استقاله معقول نخواهد بود بنابر مذهب حق كه امامت و خلافت مانند نبوت من الله سبحانه و تعالى لامن الامة و بر فرض تسليم اين مطلب پس مى گوئيم كه اين كلام فاسد است از وجه ديگر كه شيخ مفيد «ره» فرموده است كه استقاله و اختيار عزل يا با امت است يا با امام و خليفه و اگر با امام و خليفه است پس طلب اقاله ابى بكر از مهاجر و انصار غلط بود بلكه لازم بود بر او بعد از مشاهده كراهت از ايشان آنكه خود نفس خود را خلع نمايد و متصدى امر خلافت نشود و طلب اقاله از مردم بى وجه بود و اگر اختيار آن با امت است و خارج از اختيار امام و خليفه است بلكه آنچه امت اختيار نمايد از عزل و نصب همان متبع است پس چرا عثمان راضى به خلع نشد با آنكه امت او را عزل كرده و محاصره نمودند و گفتند كه دست از خلافت بردار او مى گفت لا اخلع قميصا قمصنيه الله عز و جل يعنى خلع نمى كنم از خود پيراهن خلافت را كه خداوند آن را به من پوشانيده پس بر فرض تسليم جواز عزل ناچار يكى از اين دو محذور وارد است يا طعن بر ابى بكر و بطلان خلافت او يا بر عثمان بن عفان.

و عاشرا فاطمة از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود پس كلام ابراهيم رفاعى بغدادى معاصر كه در رساله (رشاد الى اتحاد) گفته غلط محض و افتراى بحت است و آن كلام اين است كه هنگامى كه حقير مجاور عسكريين (ع) در سر من راى بودم يك نفر از اهالى سامره اين رساله رشاد را به حقير داد ديدم در حقيقت دعوت الى النفاق و الافتراق است در صفحه دوم آن به اين عبارت نوشته بود: «نعم فاطمة اغبرت منهما ثم رضيت» يعنى بلى فاطمه يك غبار ملالى از ابوبكر و عمر بر او تارى شد ولى پس از آن از آنها راضى و خشنود شد نمى دانم اين ناصبى اين دروغ را از كجا آورده و چگونه جرئت كرده كه چنين افترائى را به غالب بريزد با اينكه كتب معتبره سنيه مشحون است كه فاطمه از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود.

در صحيح بخارى در كتاب مغازى باب غزوة خبير ص ٤٥٣ از طبع سنة هزار دويست و هفتاد دو به سند خود از عايشه چنين نقل كرده:

ان فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ارسلت الى ابى بكر تسئله ميراثها من رسول الله مما افاء الله عليه بالمدينة و فدك و ما بقى من خمس خبير الى ان قال: فابى ابوبكر ان يدفع الى فاطمة منها شيئا فوجدت (اى غضبت) فاطمة على ابى بكر فى ذلك فهجرته فلم تكلمه حتى توفيت و عاشت بعد النبى ستة اشهر و لما توفيت دفنها زوجها على ليلا و لم يؤذن بها ابابكر (انتهى موضع الحاجة) و ايضا در صحيح بخارى در كتاب خمس گفته فغضبت فاطمة رضى الله عنها عن ابى بكر و هجرته و لم تزل مهاجرة حتى توفيت و ابن حجر در عسقلانى فتح البارى شرح صحيح بخارى و سائر شراح بخارى همه نقل كرده اند و در جزو سوم صحيح مسلم در باب جهاد ص ٧٢ و احمد بن حنبل در جلد اول مسند ص ٩ و على متقى در كنز العمال در فروع اول فصل دوم من الباب الثانى من كتاب الامارة و على بن برهان الدين حلبى شافعى در جزاء ثالث كتاب انسان العيون فى سيره الامين و المامون كه معروف به سيره حلبيه است در ص ٣٩٩ از طبع ثانى مصر و شيخ عبدالحق دهلوى در ترجمه مشكوة در كتاب جهاد در فصل ثالث باب الفى ء و در جامع الاصول در فصل ثالث از كتاب مواريث در حرف فاء و طبرى در تاريخ خود در حوادث سنه ى حادى عشر از هجرت ص ٢٠٢ از طبع اول و ابن ابى الحديد در جلد چهارم شرح نهج البلاغة ص ٩٣ از طبع مصر از طرق متعددة ذكر كرده مثل عايشه و زهرى و عروة و ابو عبدالله محمد بن عمران المرزبانى و ابوبكر جوهرى در كتاب سقيفه بنابر نقل ابن ابى الحديد و عبدالله بن مسلم بن قتيبة در السياسة و الامامة و مسعودى در اخبار الزمان و غير آنها همه نقل كرده اند آنچه را كه در صحيح بخارى مذكور است از عدم رضايت فاطمه از شيخين مى باشد.

و ابن ابى الحديد در جلد ٤ ص ١٠٤ گفته اوصت فاطمة بان تدفن ليلا حتى لا يصلى الرجلان عليها و صرحت بذلك و عهدت فيه عهدا و از عبارت صحيح بخارى كه معاذ الله در نزد اهل سنت تالى قرآن است به كمال وضوح ظاهر شد كه فاطمه از دنيا رفت در حالتى كه غضبناك بود بر ابى بكر و در مدة حيوة خود از ابى بكر مهاجرت داشت و اين مهاجرت فاطمه سلام الله عليها از ابى بكر دليل سلب اسلام او است چه جاى استحقاق خلافت زيرا كه در همين صحيح بخارى مرويست (لا يحل لمسلم ان يهجر اخاه فوق ثلثة ليال) پس اگر فاطمه ابوبكر را مسلمان مى دانست چگونه در مدت حيوة خود از او هجرت مى فرمود اكنون حضرات اهل سنت اگر جوابى كه قابل قبول باشد داريد بفرمائيد و اگر نه بدانيد كه عمر خود را در ضلالت و گمراهى تباه نموديد و سيد على همدانى شافعى كه از معتبرين و موثقين اهل سنت است در كتاب مودة القربى در مودة ثالث عشر اين روايت را نقل كرده (روى آن سلمان قال قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يا سلمان من احب فاطمة ابنتى فهو فى الجنة معى و من ابغضها فهو فى النار يا سلمان حب فاطمة ينفع فى مأة من المواطن أيسر من تلك المواطن الموت و القبر و الميزان و المحاسبة فمن رضيت عنه ابنتى فاطمة رضيت عنه و من رضيت عنه رضى الله عنه و من غضبت عليه ابنتى غضبت عليه و من غضبت عليه غضب الله يا سلمان ويل لمن يظلمها و يظلم بعلها و ويل لمن يظلم ذريتها و شيعتها. انتهى) اين روايت سراسر آيت از آن به صراحت معلوم مى شود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ظلم و ستم ظالم بر جناب أميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و ذريه و شيعه او خبر داده و دعاى بد در حق آنها فرموده و غضب آن مخدره را مستلزم غضب خود كه مستلزم غضب الهى است ارشاد كرده بنا به روايات كتب معتبره اهل سنت ثابت شد كه شيخين مغضوب درگاه الهى و مورد نفرين سيد بشر خواهند بود.



۵
عيادت عباس بن عبدالمطلب از فاطمه

عيادت عباس بن عبدالمطلب از فاطمه

شيخ طوسى در امالى حديث كند كه چون مرض فاطمه عليه السلام شديد شد عباس بن عبدالمطلب از براى عيادت آن حضرت به در خانه آمد عرض كردند مرض فاطمه سنگين شده است و كسى بر او وارد نمى شود عباس به خانه خود مراجعت كرده غلام خود را به خدمت أميرالمؤمنين عليه السلام فرستاده و او را فرمود به خدمت پسر برادرم على عليه السلام بگو كه عموى تو شما را سلام مى رساند و مى گويد همانا فروگرفت مرا غم و اندوه از براى بيمارى فاطمة جيبه رسول خدا و قرة العين او و روشنى چشم من چنان مى دانم كه اول كسى باشد كه با رسول خدا پيوسته شود و رسول خدا او را برگزيد و نيكو بداشت و تقرب داد همانا خداى نكرده اگر روزگار او به آخر رسيده باشد جان من فداى تو باد من مهاجر و انصار را انجمن كنم تا حاضر شوند و اجر خويش دريابند و بر او نماز گذارند و اين جمال دين است.

(فقال على عليه السلام لرسوله ابلغ عمى السلام و قل له لاعدمت اشفاقك و تحيتك و قد عرفت مشورتك و علمت فضل رأيك ان فاطمة بنت رسول الله لم تزل مظلومة و من حقها ممنوعة و عن ميراثها مدفوعة لم تحفظ فيها وصية رسول الله و لا روعى فيها حقه و لا حق الله عز و جل و كفى بالله حاكما و من الظالمين منتقما و انا اسئلك يا عم ان تسمح لى بردما اشرت به فانها وصتنى بستر امرها.

آن حضرت به رسول عمويش عباس فرمود عموى مرا از من سلام برسان و خدمتش عرض كن من مراحم شما را در بوته نسيان نگذارم و شفقت شما را هرگز فراموش نكنم مشورت شما را شناختم و نيكوئى رأى شما را دانستم همانا فاطمه دختر رسول خدا بعد از وفات پدر مظلومه شد و از حق خود ممنوع گرديد از ميراث پدرش دفع دادند و وصيت رسول خدا را درباره ى او رعايت نكردند و حفظ حرمت او ننمودند همانا كافى است حكومت خداى عز و جل در فرداى قيامت كه از ظالمين بر فاطمه انتقام بكشد و من از شما درخواست مى كنم كه در امر فاطمه به آنچه اشاره فرموديد صرف نظر بفرمائيد چه آنكه مرا وصيت كرده كه امر او را مخفى و مستور بدارم

يغفر الله لابن اخى فانه لمغفور له ان رأى ابن اخى لا يطعن فيه انه لم يولد لعبدالمطلب مولود اعظم بركة من على الا النبى (ص) ان عليا لم يزل اسبقهم الى كل مكرمة و اعلمه بكل فضيلة و اشجعهم فى الكريهة و اشدهم جهادا فى نصرة الحنيفية و اول من آمن بالله و رسوله.

چون فرستاده عباس بازشتافت و پيام على عليه السلام را رسانيد عباس گفت يغفر الله لابن اخى خدايش بيامرزد فانه لمغفور له همانا رأى پسر برادرم توبيخ و طعنى در او راه ندارد در ميان فرزندان عبدالمطلب مولودى كه بركتش از على زيادتر باشد نبود مگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على هميشه اوقات در جميع خصال مكرمات گوى سبقت را از همه ربوده بود در علم و دانش و شجاعت و نصرت دين حنيف آفريده اى به او پيشى نگرفت.

عيادت اسماء بنت عميس از فاطمة و تصوير نعش

علامه ى مجلسى قدس سره در جلد هيجدهم بحار در باب عيادت مرضى روايت مى كند كه روزى اسماء ترجمه حال او در محل خود بيايد. به عيادت آن مخدر آمد (و مخفى نماند كه اسماء شب و روز پرستارى فاطمه مى نمود و او از زنان فاضله دنيا است) بالجمله آن مخدره فرمود اى اسماء و قد داب لحمى يعنى ديگر گوشت به بدن من باقى نمانده و به روايت كشف الغمة فرمود اى اسماء من بسيار زشت مى دانم و خوش ندارم آنچه را كه با زنان مى كنند از اينكه جامه را بر روى جنازه زن مى اندازند و جسم بدن آن از زير پارچه پيداست و هر كس آن را مى بيند مى داند كه زن است يا مرد و من لاغر شده ام و گوشت اعضاى من گداخته و آب شده آيا چيزى براى من نمى سازى كه مرا بپوشاند اسماء گفت وقتى كه در حبشه بودم اهل حبشه چيزى را ساخته بودند كه جنايز خود را به آن حمل مى كردند اگر مى خواهيد براى شما بسازم كه اگر شما را خوش آمد و پسنديديد چنان كنم فرمود بساز آنچه را كه مى دانى اسماء سريرى طلبيد و او را برو انداخت بعد از آن چند چوب از جريده خرما طلبيد و آن را بر قوائم سرير استوار كرد و جامه بر روى آن كشيد (شكل عمارى درآمد) و گفت كه اهل حبشه اين طور مى نمودند فاطمه سلام الله عليها فرمود خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اى اسماء مانند اين سرير براى من بساز و مرا بپوشان.

و روايت شده كه چون فاطمه سلام الله عليها نظرش افتاد بر آن چيزى كه اسماء ساخته بود تبسم كرد با اينكه بعد از رسول خدا كسى او را متبسمه نديده بود و فرمود چقدر نيكو و خوب است اين سرير كه مرد از زن تميز داده نمى شود.

مؤلف گويد: در چند روايت وارد شده كه صورت اين عمارى را ملائكه كشيدند براى فاطمه چنانچه وصاياى فاطمه بيايد از آن جمله ابن شهرآشوب در مناقب ان فاطمة ما زالت بعد وفات ابيها معصبة الرأس ناحلة الجسم منهدة الركن باكية العين محترقة القلب يغشى عليها ساعة بعد ساعة و تقول لولديها اين ابوكما الذى كان يكرمكما و يحملكما على عاتقه اين ابوكما الذى كان اشفق الناس عليكما و لا يدعكما تمشيان على وجه الارض و لا اراه يفتح هذا الباب ابدا و لا يحملكما على عاتقه كما لم يزل يفعل بكما مرة بعد مرة ثم مرضت و مكثت اربعين يوما ثم دعت ام ايمن و اسماء بنت عميس و عليا و اوصت الى على بثلاث ان يتزوج امامة لحبها اولادها و ان يتخذ نعشا لانها كانت رأت الملائكة تصور و اصورته و وصفته له و ان لا يشهد احد جنازتها ممن ظلمها و ان لا يدع ان يصلى عليها احد منهم. مى گويد كه فاطمه بعد از پدر بزرگوارش دائما عصابه ى مصيبت بر سر بسته بود و از كثرت حزن و اندوه جسم شريفش كاهيده و قواى او در هم شكسته ديده اش گريان قلبش سوزان ساعت به ساعت حالت غشوه بر او تارى مى گرديد چون به هوش مى آيد با حسن و حسين مى گفت كجا است جد بزرگوار شما كه همى شما را گرامى مى داشت و بر دوش خود شما را سوار مى كرد و نمى گذارد كه بر روى زمين راه برويد و مرة بعد اولى و كرة بعد اخرى با شما همين معامله مى نمود وا اسفاه كه ديگر اين در را به روى من باز نخواهد كرد و ديگر شما را به دوش خود سوار نخواهد كرد سپس فاطمه در بستر بيمارى افتاد و چهل روز بعد از پدر روزگار به غم و ناله و گريه و اندوه به سر برد چون او را هنگام وفات رسيد ام ايمن و اسماء بنت عميس و أميرالمؤمنين را طلبيد و با على عليه السلام وصيت كرد يكى تزويج دختر خواهرش امامه و ديگر اينكه صورت نعشى براى او تهيه بنمايد بدان سان كه ملائكه صورت او را براى فاطمه كشيده بودند و فاطمه آن را براى على وصف كرد و على بدان صورت بساخت و آن اول نعشى است كه در روى زمين ساخته شد از آن پيش كسى نساخت و به كار نبست.

ماليه ى و اوقاف و صدقات فاطمه زهرا

سيد بن طاوس در كشف المحجه در باب اينكه پيغمبر و أميرالمؤمنين فقير نبودند و اينكه زهد در دنيا شرط نيست كه با فقر باشد يعنى زاهد لازم نيست كه فقير هم باشد بلكه زهد با ثروت هم جمع مى شود كلامى را مى فرمايد كه حاصلش اين است: «اى فرزند به تحقيق كه جد تو محمد صلى الله عليه و آله و سلم فدك و عوالى را در جمله ى مواهب خود به فاطمه مادر تو بخشيد و عايدى فدك بنا به روايت شيخ عبدالله بن حماد الانصارى در هر سال بيست و چهار هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالى) هفتاد هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالى) هفتاد هزار دينار بود انتهى.

حقير گويد محتمل است كه مراد از عوالى حوائط سبعه بوده باشد و اين حوائط سبعه بر حسب آنچه در تواريخ است مردى يهودى (مخريق) نام به رسول خدا بخشيد و به شرف اسلام مشرف شد و در غزوه ى احد شهادت يافت علامه ى بيرجندى در كبريت احمر گويد هنگامى كه رسول خدا در احد مشغول حرب بود مخريق با مردم يهود گفت شما كه مى دانيد محمد رسول خدا است چرا او را نصرت نمى كنيد و چرا به او ايمان نمى آوريد اما من كه به او ايمان آوردم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله سپس بر اسب خود سوار شد و به احد آمد و فرياد كرد اى اصحاب رسول خدا شاهد باشيد كه من تمام ماليه ى خود را به رسول خدا بخشيدم پس جهاد كرد تا شهيد شد رسول خدا فرمود مخريق يك ركعت نماز نكرد و داخل بهشت گرديد.

و در كافى كلينى سند به حضرت رضا مى رساند كه از آن حضرت سؤال كردند از هفت حائط كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ميراث خاص فاطمه گشت آن حضرت فرمود حوائط فاطمه وقف است و رسول خدا از منافع آن بر ميهمان و جز ميهمان انفاق مى فرمود چون رسول خدا جهان را وداع گفت عباس با فاطمه در تصرف حوائط به داورى برخاست أميرالمؤمنين شهادت دادند با ديگر كسان كه حوائط وقف است بر فاطمه و آن دلال و العواف و الحسنى و الصافيه و مشربة ام ابراهيم و المبيت و البرقه

در مجمع البحرين در لغة بيت گويد (المبيت) احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء و فى بعض النسخ المثيب على وزن منبر بالثاء المثلثة.

و قال فى لغة (العوف) العواف احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء.

و قال فى لغة (دلل) الدلال احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء.

و قال فى لغة (حسن) الحسنى احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء.

و قال فى لغة (برقة) و البرقة احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء و هو بضم الباء و سكون الراء و قال فى لغة (صفا) و الصافية احد الحيطان السبعة الموقوفة على فاطمة الزهراء.

و قال فى لغة (شرب) و المشربه بفتح الميم و سكون الشين المعجمة و فتح الراء. و ضمها و منه مشربة ام ابراهيم و انما سميت بذلك لان ابراهيم ابن النبى (ص) ولدته امه فيها.

و حضرت صادق به ابى بصير فرمود مى خواهى براى تو قرائت كنم وصيت نامه ى فاطمه را ابوبصير عرض كرد بلى يابن رسول الله بفرمائيد

فاخرج حقا او سفطا فاخرج منه كتابا فقرا بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمة بنت محمد رسول الله اوصت بحوائطها السبعة العواف و الدلال و البرقه و المبيت و الحسنى و الصافيه و ما لام ابراهيم الى على بن ابى طالب فان مضى على فالى الحسن فان مضى الحسن فالى الحسين فان مضى الحسين فالى الاكبر من ولده شهد الله على ذلك و المقداد بن الاسود و الزبير ابن العوام (كتب على بن ابى طالب ٤). ابوبصير گويد اين وقت امام باقر سبدى بيرون آورد و از ميان آن كتابى درآورد كه بعد از بسم الله در او نوشته بود اين وصيت فاطمه دختر رسول خدا است كه وصيت مى كند به حوائط هفت گانه خود كه آنها بايد در دست أميرالمؤمنين بوده باشد و پس از او به دست پسرش حسن و بعد از او به دست برادرش حسين و بعد از او به دست فرزند بزرگتر از فرزندان حسين عليه السلام.

و نيز در كافى سند بابى مريم پيوسته مى شود كه گفت از امام صادق پرسش كردم از صدقه ى رسول خدا و على مرتضى فرمود بر ما حلال است آن صدقات براى اينكه فاطمه عليهاالسلام صدقات خود را مخصوص بنى هاشم و بنى عبدالمطلب قرار داد.

و نيز در كافى مسطور است كه فاطمه به على عليه السلام عرض كرد توليت اين موقوفات با اكبر اولاد من است دون اولاد تو (يعنى مخصوص اولادى است كه از من دارى نه اولادى كه از ديگر زنان داشته باشى)

حقير گويد از اينجا كمال زهد فاطمه و أميرالمؤمنين را بايد به دست آورد كه با اين ماليه و كثرت غنايم و تحف و هدايا يك روز سير بودند و يك روز گرسنه و نان خود به سائل مى دادند و به آب افطار مى نمودند و طعام و پوشاك آنها چنان بود كه تفصيل آن در جلد اول بيان شد (در كافى و من لا يحضر الفقيه و وسائل الشيعه و مستدرك آن و بحار همه در باب وقف روايت كرده اند كه از براى أميرالمؤمنين مزارعى بود كه همه را وقف نمود از آن جمله مزرعه ينبع بفتح يا و سكون نون و ضم باء بعده العين المهملة.

مزرعه عين ابى نيزر مزرعه بغيبغه بضم الباء و فتح الغين المعجمة و سكون الباء الموحد بعدها الغين المعجمة. مزرعه برغه مزرعه برعه مزرعه اذينة مزرعه دواره بنى زريق مزرعه وادالقرى علاوه بر غنايم و تحف و هدايائى كه براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى آوردند از ناحيه ى سلاطين حبشه و قيصر و غيرهما آن حضرت قسمتى به على و فاطمه مرحمت مى فرمود در (وسائل) در باب عدم جواز بيع وقف سند به ايوب بن عطيه مى رساند كه مى گويد من از امام صادق شنيدم كه فرمود غنائمى به دست رسول خدا رسيد از آن جمله قطعه زمينى بود كه قسمت أميرالمؤمنين شد آن حضرت فرمان داد قناتى حفر كنند چون مشغول شدند يك وقت آب به مثل گردن شتر بالا زد كارگران حضرت را بشارت دادند حضرت دو مرتبه فرمودند بشر الوارث يعنى وار اثر بشارت بدهيد از اين جهت او را ينبع گفته اند و مزرعه ابى نيزر را معاويه خواست از حضرت سيد الشهدا ابتياع بنمايد به دويست هزار دينار حضرت از فروختن او امتناع فرمود با اينكه بسيار مديون شده بود و أميرالمؤمنين اجازه ى فروش آن اراضى را به فرزندان خود حسن و حسين داده بود حضرت در جواب معاويه فرمود كه پدرم اين مزرعه را وقف كرده است به جهة تحصيل اجر و ثواب و من آن را در معرض بيع درنمى آورم.

خلاصه همان فرمايش ابن طاوس است كه زهد شرط آن فقر و بى چيزى نيست حقيقت زهد در نزد آل محمد است صلى الله عليه و آله و سلم.

خواب ديدن فاطمه رسول خدا را

در ناسخ از كتاب دلائل الامامة محمد بن جرير بن رستم الطبرى الامامى قال لما قبض رسول الله ما ترك الا الثقلين كتاب الله و عترته اهل بيته و كان رسول الله قد اسر الى فاطمه انها لاحقة به و هى اول اهل بيته لحوقا قالت فاطمة بينا انا بين النائمة و اليقظان بعد وفات رسول الله بايام اذ رأيت كان ابى قد اشرف على فلما رايته لم املك نفسى اذا ناديت يا ابتاه انقطع عنا خبر السماء فبينا انا كذلك اذ اتتنى الملائكة صفوفا يقدمها ملكان حتى اخذانى فصعدا بى الى السماء فرفعت رأسى فاذا انا بقصور مشيدة و بساتين و انهار مطرده و قصر و بستان بعد بستان و اذ قد اطلع على من تلك القصور جوارى كانهن اللؤلؤ فهن يتباشرون و يضحكن الى و يقلن مرحبا بمن خلقت الجنة لاجلها و خلقنا من اجل ابيها فلم تزل الملائكة تصعد بى حتى ادخلونى الى دار فيها قصور فى كل قصر من البيوت ما لا عين رأت و فيها من السندس و الاستبرق على اسرة و عليها الخاف من الوان الحرير و الديباج و آنية الذهب و الفضة. سند به امام صادق مى رساند كه چون رسول خدا دنيا را وداع گفت و كتاب خدا و عترت خود را در ميان امت نهاد فاطمه را فرمود كه تو اول كسى باشى از اهل بيت من كه به من ملحق خواهى شد فاطمه فرمود بعد از پدر بزرگوارم شبى در عالم رؤيا ديدم كه پدر بزرگوارم به سوى من متوجه گرديد چون اين بديدم عنان اختيار از دستم رها شد فرياد زدم يا ابتاه يا رسول الله بعد از تو اخبار آسمان و وحى خداوند رحمان از خانه ى ما منقطع گرديد در اين حال صفهاى ملائكه در پيش روى من نمودار گرديد و دو ملك مرا به آسمان بلند كردند اين وقت سر برداشتم ديدم قصرهاى بلند و بساتين ارجمند و نهرهاى جارى چندان كه وصف آن نتوانم كرد در اين حال حوريان بهشتى مرا استقبال كردند و به قدوم من به همديگر بشارت مى دادند و تبسم مى نمودند و مرا گفتند مرحبا به كسى كه بهشت براى او خلق شده و ما را خدا براى پدرش خلق فرموده از آنجا ملائكه مرا همى صعود دادند تا اينكه در قصرى مرا داخل كردند كه در آن قصر غرفه هائى بود كه هيچ چشمى نديده و وصف آن از فرشهاى سندس و استبرق و حرير و ديباج در عقده ى محال است و چندان از الوان طعامها در ظرفهاى طلا و نقره و مائده هاى گوناگون و نهرهاى جارى كه از شير سفيدتر و از مشك خوشبوتر نمودار بود كه وصف آنها ممكن نبود من سؤال كردم اين قصور عاليه از آن كيست و نام اين نهر چيست گفتند اين فردوس اعلا است كه بهشتى بعد او نباشد و آن منزل پدر بزرگوار تو است و أنبياء و كسانى كه خدا را دوست مى دارند و اين نهر كوثر است كه خداى تعالى آن را به پدرت مرحمت فرموده گفتم اكنون پدر من در كجاست گفتند اكنون وارد مى شود بر شما، در آن حال پيش من قصورى نمودار شد كه نور و ضياء آن بيشتر از قصرهاى ديگر بود و فرشهاى آن زيباتر در آن ميان سريرى را ديدم كه فرشى بر آن گسترده است و پدر من بر بالاى او نشسته و جماعتى با او هستند چون مرا بديد بغل بگشود و مرا در آغوش كشيد و ميان ديدگان مرا بوسيد و مرا در دامن خود نشانيد و فرمود مرحبا به تو اى نور ديده ى من و اى حبيبه ى من آيا نمى نگرى كه خداى عز و جل چه قصر و مسكنها و ألوان زيورها و حله ها و نعمتهاى گوناگون براى تو مهيا كرده است و اين منزل تو و شوهر و دو فرزندان تو و هر كس كه شما را دوست بدارد، اى دخترجان من دلخوش دار كه چند روز ديگر به نزد ما مى آئى سپس با وحشت از خواب بيدار شد و از شدت شوق قلب او پرواز مى كرد و على را به آن رؤيا خبر داد.

فاطمه بعد از اين رؤيا أخذ ميثاق از من گرفت كه چون از دنيا برود كسى را خبردار نكنم مگر ام سلمه و اسماء و ام ايمن و فضه و از مردان دو فرزندم حسن و
حسين و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و حذيفه. (و از اينجا است كه در كتاب خصال سند به على عليه السلام پيوسته مى شود كه فرمود: خلقت الارض لسبعة بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون ابوذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر و حذيفه و عبدالله بن مسعود قال على عليه السلام انا امامهم و هم الذين و شهدوا الصلوة على فاطمة)

يعنى خلق گرديده زمين براى اين هفت نفر مذكور كه رزق و روزى مردم از بركت ايشان است و به بركت آنها باران مى آيد و مردم نصرت داده مى شوند (اين روايت خبر از مقام بلندى مى دهد).

و مخفى نماند كه فاطمه زهراء بعد از رسول خدا دو مرتبه او را در عالم رؤيا ملاقات نمود يك مرتبه چنان بود كه مذكور شد مرتبه ى ديگر يك شب قبل از وفات او بود كه رسول خدا را در عالم رؤيا ديد و خبر مرگ خود را به أميرالمؤمنين داد آن حضرت فرمود: يا بنت رسول الله اين خبر را از كجا گوئى و حال آنكه وحى منقطع است عرض كرد يا ابا الحسن الساعة پدر مرا در عالم رؤيا ديدم چون مرا ديدار كرد فرمود: اى نور ديده به نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم من عرض كردم: اى پدر بزرگوار اشتياق من به شما زيادتر است فرمود امشب در نزد من خواهى بود و هو الصادق لما وعد و الموفى لما عاهده).



۶
وصاياى فاطمه ى زهراء با على مرتضى

وصاياى فاطمه ى زهراء با على مرتضى

(نا) چون مرض فاطمه شدت كرد ام ايمن و اسماء بنت عميس را طلب فرمود و گفت: على را به نزد من حاضر سازيد چون آن حضرت درآمد قالت:

يابن عم انه قد نعيت الى نفسى و اننى لا أرى ما بى الا اننى لا حقة بابى ساعة بعد ساعة و أنا أوصيك باشياء فى قلبى قاللها على عليه السلام اوصينى بما اجبت يا بنت رسول الله فجلس عند رأسها و أخرج من كان فى البيت ثم قالت: يابن عم ما عهدتنى كاذبة و لا خائنة و لا خالفتك منذ عاشرتنى فقال معاذ الله انت اعلم بالله و أبر و أتقى و أكرم و أشد خوفا من الله أن أوبخك بمخالفتى و قد عز على مفارقتك و تفقدك الا أنه امر لابد

منه و الله جددت على مصيبة رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و قد عظم فقدك فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما أفجعها و المها و أمضها و أحزنها هذه و الله مصيبة لا عزاء لها و رزية لا خلف لها ثم بكيا جميعا ساعة و اخذ على رأسها و ضمها الى صدره، ثم قال: او صنى بما شئت فانك تجدينى فيها امضى كما امرتينى به و اختار أمرك على أمرى).

اين وقت فاطمه عرض كرد اى پسر عم من نفس من خبر مرگ به من مى دهد و نگرانم كه ساعتى بيش و كم با پدر پيوسته شوم اكنون وصيت مى كنم تو را به آنچه در خاطر خويش نهفته مى دارم على عليه السلام فرمود اى دختر رسول خدا وصيت كن به آنچه مى خواهى و در بالاى سر فاطمه بنشست و خانه را از بيگانه بپرداخت و به جز على و فاطمه كسى به جاى نماند آنگاه عرض كرد اى پسر عم هرگز از در كذب من با تو عهدى و پيمانى استوار نكردم و جز طريق وفا نپيمودم و در اين مدت معاشرت من با تو جز مؤالفت و مودت به راه مخالفت نشتافتم على عليه السلام فرمود معاذ الله تو داناترى به راه خدا و نيكوكارترى و پرهيزكارترى و گرامى ترى و از آن بيشتر از خداى ترسنده ئى كه من بتوانم تو را به مخالفت خود توبيخ نمايم گرانست بر من مفارقت تو و فقدان تو جز اين نتواند بود كه از اين امر گريزى نيست سوگند با خداى كه تجديد كردى بر من مصيبت رسول خدا را و عظيم شد بر من فقد و فراق تو، انا لله و انا اليه راجعون، ازين مصيبت دردناك تر و غمناك تر و سوزناك تر و اشد حزنا ديده نمى شود به خدا قسم مصيبتى است كه هيچ تسليتى افاقت كار او نخواهد كرد و رزيتى است كه همانند آن ازين پس اقامت نخواهند نمود پس على مرتضى و فاطمة زهرا سلام الله عليهما ساعتى سخت بگريستند على عليه السلام سر فاطمه را در بر گرفت و به سينه مبارك چسبانيد آنگاه فرمود به هر چه مى خواهى وصيت مى كن بدانچه قضا كنى امضا فرمايم و امر تو را بر امر خويش مقدم مى دارم أميرالمؤمنين در آن وقت اين اشعار را قرائت فرمود.

و ان حيوتى منك يا بنت احمد باظهار ما اخفيته iiلشديد
و لكن لامر الله تعنوا iiرقابنا و ليس على امر الا له iiجليد
اتضرعنى الحمى لديك و iiاشتكى اليك و مالى للرجال iiنديد
اصر على صبر و اقوى على منى اذا صبر خوار الرجال بعيد
و فى هذه الحمى دليل iiبانها لموت البرايا قائد و iiبريد

و لنعم ما قال مالك ازمة الكلام و الكمال وصال الشيرازىاى بانوى حريم شهنشاه لا فتى اى معجز تو عصمت و اى حجله ات iiحيا
اى گوشواره تو در اشك بى كسان گلگونه تو خون شهيدان iiكربلا
اى مريم دو عيسى و چرخ دو آفتاب وى معدن دو گوهر و مام دو iiمقتداء
هم خوابه ى على و جگرگوشه iiنبى مخدومه ى خلايق محبوبه ى iiخدا
بر دست و سينه جاى حلى iiحمايلت از ضرب تازيانه نشان بود جابجا
كابين تو فرات و حسين تو تشنه لب ميراث تو فدك حسنين تو iiبينوا
بعد از پدر چها به تو ظلم و ستم رسيد زين امت عنود از اين قوم iiاشقياء
اى چرخ تا كى اين همه ظلم و ستم iiكنى دلهاى محترم همه پا بند غم كنى
هر جا كه مقبلى است نصيبش بلا iiدهى هر جا كه مدبرى است قرين نعم iiكنى
دونان ز تو به راحت و خوبان ز تو به رنج سنجيده ام تخلف از اين شيوه كم iiكنى
يك دختر از رسول گرامى به جاى iiماند كى جاى داشت آن همه بر وى ستم iiكنى
آن مادر دو سيد و چرخ دو iiآفتاب آن طاق در نكوئى و آن جفت بوتراب
شاه رسل چه فاطمه گر دخترى iiنداشت بى شبهه آسمان حيا اخترى iiنداشت
گر خلقت بتول نمى كرد iiكردگار در روزگار شير خدا همسرى iiنداشت
از اين دو هر يك ار نه به هستى قدم iiزدى آن يك به راستى زنى اين شوهرى نداشت
بى دختر پيمبر ما نوعروس iiدهر خوش دلفريب بود ولى زيورى iiنداشت
بى دختر پيمبر ما عرصه ى iiحيا مانند امتى است كه پيغمبرى iiنداشت

جانها فداى او دو پور iiگراميش وان شوى تاجدار وى و باب iiناميش
آه آن زمان كه ناله زار از جگر iiزدى زاه جگر به خرمن گردون شرر iiزدى
در بستر اوفتاده و اندام iiكوفته گاه او فغان ز پهلو و گاه از كمر iiزدى
ديدى يتيمى خود و تنهائى iiعلى دستى به دل نهادى و دستى به سر زدى
گه با حسين و گه به حسن هم فغان iiشدى گاهى خروش از دل و گاه از جگر iiزدى
بر بى پناهى حسن آهى ز دل iiزدى ياد از حسين كردى و آه ديگر iiزدى
چندانكه گوش دادى و نشنيدى از iiبلال الله اكبر از دل پر درد بر iiزدى
دندان شكستن پدرش آمدى به iiياد بيخود شدى و سنگ به درج گهر iiزدى
عالم به ديده على آن دم سياه iiشد كان ماه برج عصمت از او عذرخواه شد
گفتش كه يا على بكن از خود بحل iiمرا گفت اى عزيز جان مكن از خود خجل iiمرا
گفتش مرا ز دل مبر و ياد كن ز iiمن گفتا بلى اگر نرود با تو دل مرا
گفتش كه متصل به قيامت شد اين iiفراق گفتا قيامت است غمت متصل iiمرا
گفتش بدى كه ديده اى از لطف iiدرگذر گفت اى خوشى نديده تو خود كن بحل مرا
گفتش كه مهر مگسل از اين كودكان iiمن گفت ار گذارد اين الم جان كشد iiمرا
گفتش كه بى محل به سر تربتم iiگذر گفتا گر آب ديده نگردد مخل iiمرا
اين گفت و جستجوى حسين و حسن نمود آغوش زان دو گل چمن ياسمن iiنمود
كرد آن چنان نگاه كه برداشت زان دو iiماه پنجاه ساله توشه ديدن به يك iiنگاه
بوسيدى آن لب حسن و برزدى iiخروش بوئيد آن گلوى حسين كشيدى iiآه
كلثوم را بديدى گفتى كه عنقريب گوش سپهر پر كند از بانگ وا iiاخاه
ديدى به روى زينب و گفتى به دهر iiزود اين نخل عاقبت شود از بار غم دو iiتاه
گفتى مباد فاطمه چندانكه iiبنگرد حلق پسر بريده و دين پدر تباه
ياد پدر چه كردى و شوق لقاى iiاو گشتى لبش چه غنچه خندان به iiصبحگاه
آهى كشيد و ديده به هم برنهاد و خفت با هيچ كس ديگر نه سخن گفت و نه iiشنفت بالجمله فاطمة آغاز سخن كرد (و قالت: جزاك الله عنى خير الجزاء يابن عم رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اوصيك اولا ان تتزوج بعدى امامة فانها تكون لولدى مثلى فان الرجال لابدلهم من النساء قال فمن اجل ذلك قال أميرالمؤمنين اربع ليس لى الى فراقه سبيل امامة اوصتنى بها فاطمة بنت محمد ثم قالت اوصيك يابن عم ان تتخذلى نعشا فقد رايت الملائكة صور و اصورته فقال لها صفية فوصفته فاتخذه لها فاول نعش عمل على وجه الارض ذاك و ما راى احد قبله و ما عمل احد ثم قالت اوصيك ان لا يشهد احد جنازتى من هولاء الذين ظلمونى و اخذ و احقى فانهم عدوى و عدو رسول الله و لا تترك ان يصلى على احد منهم و لا من اتباعهم و ادفنى فى الليل اذا اوهنت العيون و نامت الابصار).

حقير خلاصة وصاياى فاطمه را از اخبار متعدده نقل كرده در اينجا مى نگارم.

اول عذرخواهى آن مخدر از أميرالمؤمنين عليه السلام بود بدان شرحى كه ذكر شد.

٢ تزويج كردن دختر خواهرش امامة و شرح حال امامة در مجلدات بعد، از اين كتاب بيايد.

٣- امر كردن أميرالمؤمنين را به ساختن عمارى كه از او تعبير به نعش مى كند براى ستر حجم جسد مطهرش.

٤- مانع شدن از حضور براى تشييع و نماز بر آن مظلومه جماعتى را كه بر او ظلم كردند بالاخص ابوبكر و عمر و محدث قمى در بيت الاحزان روايت مى كند از امام باقر عليه السلام كه فرمود (ان فاطمة بنت رسول الله مكثت بعد ابيها ستين يوما ثم مرضت فاشتد عليها فكانت من دعائها فى شكواها يا حى يا قيوم برحمتك استغيث فاغتنى اللهم زحزحنى عن النار و ادخلنى الجنة و الحقنى بابى محمد؛ فكان أميرالمؤمنين يقول لها يعافيك الله و يبقيك فتقول يا ابا الحسن ما اسرع اللحاق با الله الى ان قالت لاميرالمؤمنين ان لى اليك حاجة يا ابا الحسن قال تقضى يا بنت رسول الله فقالت نشدتك با الله و بحق محمد رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ان لا يصلى على ابوبكر و عمر) آن مظلومة از شدت غيظ و غضبى كه بر ابوبكر و عمر داشت قسم داد أميرالمؤمنين را كه اين دو نفر بر جنازه من نماز نخوانند.

كفن به تن بدرم در عمارى اى iiسرور رسد چه پايه ى تابوت من به دوش عمر

٥- وصيت آن مخدره اين بود كه چون چشمها به خواب مى رود مرا دفن كن و از زنان ام سلمه و ام ايمن و اسماء و فضه كس ديگر نباشد و از مردان سلمان و ابوذر و مقداد و عمار بن ياسر و دو فرزندم حسن و حسين و فى بعض الروايات عبدالله بن عباس و فى بعضها عباس بن عبدالمطلب و حذيفة و فى بعضها عبدالله بن مسعود كس ديگر نباشد.

٦- آنكه خودت مرا غسل بده و كفن بپوشان و خودت مرا به خاك سپار و قبر مرا مخفى بنما كه كس نشناسد چنانكه در كتاب دلائل الامامة طبرى است كه فاطمة فرمود: و لا تدفنى الا ليلا و لا تعلم احدا قبرى.

٧- آنكه فاطمه سلام الله عليها اسماء بنت عميس را فرمود: اى اسماء هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم جبرئيل چهل درم كافور از بهشت آورد و آن حضرت سه قسمت كرد قسمتى خاص خود فرمود و يك ثلث را از براى على گذاشت و ثلثى مرا داد اكنون سهم مرا حاضر كن و بر بالين من بگذار تا گاهى كه درگذرم پس أميرالمؤمنين را فرمود تا او را با آن كافور بهشتى حنوط بفرمايد.

٨- آنكه وصيت كرد كه يا على مرا از زير پيراهن غسل بده كه طاهره ى مطهر مى باشم.

٩- آنكه چون عيال به خانه آوردى يك شبانه روز را در نزد عيال خود باش و يك شبانه روز خاص تدبير اولاد من مى دار.

١٠- آنكه صيحه به روى حسن و حسين من مزنى چنانچه علامة مجلسى ره در خلال روايات فضه مى نويسد كه چون مرض فاطمه رو به شدت شد چنانكه پرستاران از او مأيوس شدند در آن وقت أميرالمؤمنين نماز ظهر را در مسجد گذاشته به سوى خانه مراجعت مى كرد پرستاران گريان و نالان به استقبال أميرالمؤمنين شتافتند (فقال لهن: ما الخبر و مالى ارا كن متغيرات الوجوه و الصور) عرض كردند يا أميرالمؤمنين درياب دختر عم خود را و حال آنكه گمان نمى كنيم كه او را احيا ادراك فرمائى على عليه السلام عجله كرده و بر فاطمه درآمد و او را بر پشت افتاده ديد كه از اين سوى بدان سوى منقلب است على چون اين بديد ردا از دوش و عمامه از سير بيفكند و تكمه و بندهاى لباس خود را باز كرده و نشست و سر فاطمه را از بالش برداشته در كنار خود نهاد و ندا درداد يا زهرا پاسخ نشنيد ديگر باره ندا درداد يا بنت محمد المصطفى نيز جوابى اصغا نفرمود و قال يا بنت من حمل الزكوة باطراف الردى و قسم بين المساكين و الفقراء هم جواب نشنيد و قال يا ابنة من صلى بملائكة السماء مثنى مثنى نيز جوابى نشنيد پس گفت اى فاطمه با من سخن بگوى منم پسر عم تو على بن ابى طالب اين وقت فاطمه ديدهاى حق بين باز كرده و در روى على نگران شد و هر دو تن سخت بگريستند فقال أميرالمؤمنين ما الذى تجدينه فانا ابن عمك على بن ابى طالب فقالت يابن العم انى اجد الموت الذى لابد منه و لا محيص عنه و انا اعلم انك يعدى لا تصبر على قلة التزويج فان انت تزوجت امرأة اجعل لها يوما و ليلة و اجعل لاولادى يوما و ليلة يا ابا الحسن و لا تصح فى وجوههما فيصبحان يتمين غريبين فانهما بالامس فقدا جدهما و اليوم يفقدان امهما فالويل لامة تقتلهما و تبغضهما ثم انشات تقول:

ابكنى ان بكيت يا خير iiهاد و اسبل الدمع فهو يوم iiالفراق
يا قرين البتول اوصيك بالنسل فقد اصبحا حليفا iiاشتياق
ابكنى و ابك لليتاما و لا iiتنس قتيل العدى بطف iiالعراق
فارقوا اصبحوا يتامى iiحيارى اخلفوا الله فهو يوم iiالفراق

كسى نگويد كه فاطمه مى دانست على به روى آنها صيحه نمى زند پس چرا اين وصيت را نمود براى آنكه مقتضى شدت محبت و اشفاق همين است چنانچه مشاهد و محسوس است اگر زنى به سفر برود با علم به اينكه شوهرش از خودش به فرزندانش مهربان تر است مع ذلك باز سفارش آنها را مى كند و بالعكس پس تعبير بعضى كه مراد يعنى گريه با صدا در پيش آنها نكن علاوه بر اينكه اين تعبير خلاف واقع است بسيار خنك و بى مزه است در چند روايت است كه على بعد از فاطمه نشسته بود گريه مى كرد و حسن و حسين نيز در نزد او اشك مى ريختند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هنگام رحلت خود دست فاطمه را ميان دست على نهاد و فرمود: «يا على هذه وديعة منى اليك فاحفظها». با علم رسول خدا به شفقت آن حضرت.

١١- از وصاياى فاطمه بنابر روايت كتاب دلائل طبرى از امام باقر عليه السلام اين بود كه فاطمه در مرض موت خود وصيت فرمود كه زوجات رسول خدا را هر يك دوازده اوقيه از مال او عطا كنند و همچنين زنان بنى هاشم را به همين مقدار عطا بدهند.

١٢- و ديگر وصيت فرمود كه خواهرزاده من امامة را از مال من به او بدهند ولى مقدار معين نفرمود و در روايت ديگر كه عبدالله محض بن الحسن از زيد بن على حديث كنند كه فاطمه مال خود را بر بنى هاشم تصدق كرد.

١٣- در تحت عنوان ماليه ى فاطمه زهراء از اين پيش ياد كرديم كه فاطمه (ع) حوائط سبعه خود را وصيت كرد كه توليت آن به دست أميرالمؤمنين بوده باشد و بعد به دست امام حسن عليه السلام و بعد امام حسين و بعد به فرزندانى كه از اولاد حسن و حسين (ع) مى باشند نه فرزندان أميرالمؤمنين از زنان ديگر.

١٤- در مستدرك الوسائل و جلد بيست و سوم بحارالانوار در باب وقف بعد از ذكر حوائط سبعه مى فرمايد (و ان تابوت الاصغر لابنة ابى ذر الغفارى و ان الاستار لاحدى ابنتى هاتين لا يستر بها سوى على بن ابى طالب و ان خمسين اوقية لفقراء بنى هاشم و خمسة و اربعين اوقية لنساء رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و تابوت اصغر) در المنجد گويد: «التابوت: الصندوق من الخشب و منه تابوت الميت» فاطمه وصيت نمود كه اين صندوق را به دختر ابى ذر بدهيد چون اين سابقه را داشت از اين جهت بود ابوذر كه در ربذه از دار دنيا رفت مالك اشتر دختر او را آورد به أميرالمؤمنين سپرد و معلوم مى شود كه اين دختر سابق بر آن هم رابطه ى تامى با فاطمة زهراء سلام الله عليها داشته كه آن مخدره مخصوصا در حق او وصيت مى نمايد و نيز وصيت فرمود كه پرده هائى كه از مال من است به يكى از اين دختران من بدهيد و كسى آن را استعمال نبايد بكند مگر شوهرم على عليه السلام اگر خواسته باشد.

١٥- در بيت الاحزان محدث قمى است كه از مصباح الانوار نقل مى كند (قال: قالت فاطمة لاميرالمؤمنين عليه السلام: اوصيك فى ولدى خيرا ثم ضمت اليها ام كلثوم فقالت له اذا بلغت فلها ما فى المنزل ثم الله لها).

يعنى ام كلثوم را به خود چسبانيد و على را فرمود كه وقتى ام كلثوم به حد زنان رسيد آنچه در منزل است از او است پس خدا پشت و پناه او باشد پس از اين وصيتها آن مخدره سيلاب اشكش متراكم شد أميرالمؤمنين فرمود اى سيده ى زنان عالم چرا چنين اشك مى ريزى عرض كرد يابن عم گريه من براى مصائبى است كه تو بعد از من ديدار خواهى كرد أميرالمؤمنين فرمود گريه مكن به خدا قسم كه اين مصيبات در راه رضاى خداوند سهل و آسان است.

حالت احتضار فاطمة زهراء

ابوجعفر محمد بن رستم الطبرى الامامى در كتاب دلائل خود نقل مى كند (قال: فلما كانت الليلة التى اراد الله ان يكرمها و يقبضها اليه اقبلت فاطمة تقول: و عليكم السلام و هى تقول لى: يابن عم قد اتانى جبرئيل مسلما و قال لى ان الله يقرئك السلام يا حبيبة حبيب الله و ثمرة فؤاده اليوم تلحقين بالرفيع و جنة المأوى ثم انصرف عنى ثم سمعناها ثانية تقول و عليكم السلام فقالت: يابن عم هذا و الله ميكائيل و قال لى كقول صاحبه ثم تقول: و عليكم السلام قال أميرالمؤمنين: و رأيناها قد فتحت عيناها فتحا شديدا ثم قالت: يابن عم هذا و الله الحق و هذا عزرائيل قد نشر جناحه بالمشرق و المغرب و قد وصفه لى ابى و هذه صفته فسمعناها تقول: و عليك السلام يا قابض الارواح عجل بى و لا تعذبنى ثم سمعناها تقول اليك ربى لا الى النار ثم غمضت عينيها و مدت يديها و رجليها كانها لم يكن حية قط)

و در مصباح الانوار از عبدالله بن الحسن المثنى از جد خويش حديث كند (قال: ان فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم لما احتضرت نظرت نظار حادا ثم قالت: السلام على جبرائيل السلام على رسول الله اللهم مع رسولك اللهم فى رضوانك و جوارك و دارك دار السلام ثم قالت أترون ما أرى فقيل لها ما ترى قالت هذه مواكب اهل السماوات و هذا جبرئيل و هذا رسول الله و يقول يا بنية اقدمى فما امامك خير لك).

و عن زيد بن على بن الحسين ان فاطمة لما احتضرت سلمت على جبرئيل و على النبى و سلمت على ملك الموت و سمعوا حس الملائكة و وجدوا رائحة طيبة كاطيب ما يكون من الطيب.

وفات فاطمه ى زهراء

(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد در آن شبى كه خواست خداوند متعال دختر پيغمبر را به جوار خويش دعوت كند من شنيدم كه فاطمه گفت: و عليكم السلام آنگاه مرا گفت اى پسر عم اينك جبرئيل است كه مرا سلام داد و از خداوند متعال بر من سلام فرستاده است و مى فرمايد: اى محبوبه حبيب من و ثمره ى قلب او امروز ملحق مى شوى به أعلى عليين و بهشت برين و منصرف شد از من و در ثانى حال شنيدم كه گفت و عليكم السلام و نيز مرا خطاب كرد كه اى پسر عم به خدا قسم اينك ميكائيل است و با من همان گفت كه جبرئيل گفت ديگر باره گفت و عليكم السلام و ديدم كه چشمهاى مباركش به شدت باز شد پس گفت اى پسر عم به خدا قسم اينك عزرائيل است كه پرهايش از مشرق تا به مغرب را فروگرفته همانا پدر من او را از براى من وصف كرده بود اكنون او را بدان صفت مى نگرم پس شنيدم كه گفت و عليك السلام يا قابض الارواح شتاب كن به سوى من و مرا زحمت مكن و شنيدم كه گفت به سوى تو اى پروردگار مى آيم نه به جانب آتش پس چشم بخوابانيد و دستها و پاهاى مبارك را بكشيد گويا هرگز زنده نبود.

و به روايت مصباح الانوار فاطمه زهراء (ع) هنگام احتضار بر جبرئيل و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سلام كرد و گفت اى پروردگار من مرا با رسول خدا در بهشت خود و جوار خود و سراى خود كه دارالسلام است بدار آنگاه فرمود آيا مى بينيد آنچه من مى بينم عرض كردند چه مى بينى فرمود: اينك مواكب اهل آسمانها است و اينك جبرئيل و اينك رسول خداست كه مى فرمايد: اى دختر من به سوى من بشتاب آنچه در پيش روى تو است نيكوتر است از براى تو.

و زيد بن على حديث كند كه وقتى فاطمه محتضر شد جبرئيل و رسول خدا را سلام داد و نيز ملك الموت را سلام فرستاد و حاضران آواز نرمى از فرشتگان احساس و اصغا مى نمودند و استشمام رائحه طيبى مى نمودند كه بهترين روايح طيبها بود.

ثم توفيت صلى الله عليها و على ابيها و بعلها و بنيها فصاحت اهل المدينة صيحة واحدة و اجتمعت نساء بنى هاشم فى دارها فصرخو صرخة واحدة كادت المدينة ان تتزعزع من صراخهن و هن يقلن يا سيدتاه يا بنت رسول الله و اقبل الناس مثل عرف الفرس الى على و هو جالس و الحسن و الحسين بين يديه يبكيان فبكى الناس لبكائهما و خرجت ام كلثوم و عليها برقعة و تجر ذيلها متجللة برداء غلبها نشيجها و هى تقول يا ابتاه يا رسول الله الآن حقا فقدناك فقدا لالقاء بعده ابدا و اجتمع الناس فجلسوا و هم يضجون و ينتظرون ان تخرج الجنازة فيصلون عليها و خرج ابوذر فقال: انصرفوا فان ابنة رسول الله قد اخر اخراجها فى هذه العشية فقام. الناس و انصرفوا.

و در بيت الاحزان محدث قمى است كه اسماء بنت عميس و در بعضى روايات سلمى زوجه ابى رافع گويد كه فاطمه مريض شد به آن مرضى كه در او وفات كرد و من او را پرستارى مى كردم پس يك روز حالت آن حضرت بسيار نيكو شد و مرض او تسكين يافت أميرالمؤمنين براى بعضى كارها بيرون رفت فاطمه مرا فرمود كه مقدارى آب براى اينكه من غسل كنم و خود را شست و شو دهم بريز آب براى آن حضرت آوردم پس برخاست غسل نيكوئى به جاى آورد پس جامه هاى نو بر خود بپوشيد سپس مرا فرمود: كه فراش مرا در وسط خانه بگستران و بقيه ى حنوط پدرم رسول خدا را از فلانه موضع به نزد من بياور و آن را در نزد سر من بگذار پس آن مخدره غسل كرد و از آن حنوط خود را معطر نمود پس جامه هاى كفن خويش را طلب كرد جامه هاى غليظ و خشنى براى او آوردند و آنها را بر خود پيچيد و رو به قبله خوابيد و جامه بر روى خود كشيد و فرمود: اى اسماء لحظه اى صبر كن و انتظار مرا ببر و پس از آن مرا آواز ده اگر جواب گفتم فبها و الا بدان كه من در نزد پدرم رسول خدا رفته ام.

راوى گويد: اسماء لحظه اى صبر كرده توقف نمود پس از لحظه فاطمه را آواز داد ولى جوابى نشنيد صدا زد يا بنت محمد المصطفى يا بنت من حملته النساء يا بنت خير من وطأ الحصى يا بنت من كانت من ربه قاب قوسين او ادنى باز جوابى نشنيد اسماء را جامه از روى فاطمه برداشت ديد آن مخدره دار فانى را بدرود گفته اسماء خود را روى جنازه فاطمه انداخته او را مى بوسيد و مى گفت اى فاطمه چون نزد پدرت پيغمبر اكرم رسيدى سلام اسماء دختر عميس را بر او برسان پس اسماء گريبان پيراهن خود را چاك زد و از خانه بيرون دويد امام حسن و امام حسين اسماء را ديدار كردند و پرسيدند كه مادر ما فاطمه چه شد و كجا است ولى اسماء در جواب آن دو ساكت بود تا خود آن بزرگواران وارد خانه شدند مادر را ديدند كه به طرف قبله كشيده جناب امام حسين پيش آمد و مادر را حركت داد ديد مادر از دنيا رفته صدا به ناله بلند كرد و قال يا اخاه آجرك الله ماتت امنا الزهراء پس حضرت امام حسن خود را به روى نعش مادر انداخت گاهى مادر را مى بوسيد و مى گفت اى مادر پيش از آنكه روح از بدنم جدا شود با من تكلم كن اسماء گويد جناب امام حسين پيش آمد پاهاى مادر را مى بوسيد و مى گفت اى مادر من فرزند تو حسينم پيش از آنكه قلبم شكافته شود و بميرم با من تكلم كن اسماء حسنين را گفت اى فرزندان رسول خدا در نزد پدر خود روانه شويد و او را از مرگ مادرتان خبر دهيد حسنين (ع) از خانه بيرون آمدند و صدا بلند كردند مى گفتند يا محمداه يا احمداه امروز مصيبت مردن تو بر ما تازه شد كه مادر ما از دنيا رفت جناب أميرالمؤمنين در مسجد بود حسنين خبر مرگ مادر را به آن جناب دادند حضرت از شدت اندوه بيهوش شد تا آنكه آب به صورت نازنينش پاشيدند پس آن حضرت به هوش آمد و مى فرمود كه اى فاطمه تا زنده بودى من خود را در مصيبت پيغمبر به تو تسليت مى دادم اكنون پس از مرگ تو چگونه شكيبائى كنم.

مسعودى گويد: چون فاطمه (ع) مرغ روحش به آشيان قدس پرواز كرد أميرالمؤمنين بسيار بى تابى مى نمود و گريه آن حضرت شديد شد و صداى ناله آن حضرت بلند و آشكار گرديد و از غايت حزن اين اشعار را انشاء مى فرمود: «لكل اجتماع من خليلين فرقة» الى آخر ما ياتى.

بالجمله أميرالمؤمنين حسنين را برداشته به خانه مراجعت نمودند ديدند اسماء بالاى سر فاطمه نشسته گريه مى كند أميرالمؤمنين با چشم اشكبار پيش دويد و جامه از روى فاطمه عقب كشيد ديد رقعه اى در نزد آن مخدره است چون برداشت و قرائت كرد ديد نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمه بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اوصت و هى تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا صلى الله عليه و آله و سلم عبده و رسوله و أن الجنة حق و النار حق و أن الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور، يا على انا فاطمة بنت محمد زوجنى الله منك لاكون لك فى الدنيا و الاخرة، أنت أولى بى من غيرى حنطنى و غسلنى و كفنى و صل على و ادفنى بالليل و لا تعلم أحدا و استودعك الله و اقرأ على ولدى السلام.

راوى گويد چون خبر منتشر شد صداى شيون از خانه هاى مدينه بلند گرديد مردان و زنان به طرف خانه آن حضرت دويدند زنان بنى هاشم در خانه آن حضرت اجتماع نمودند چنان صدا به صيحه و ناله بلند كرده بودند كه نزديك بود مدينه از صداى آنها به لرزه و جنبش درآيد آن زنان فرياد مى كردند اى سيدة زنان اى دختر پيغمبر آخرالزمان مردم از هر طرف فوج فوج چون يال اسب براى تعزيت و سر سلامتى أميرالمؤمنين مى آمدند آن حضرت جلوس فرموده بود حسن و حسين در جلوى آن حضرت نشسته و گريه مى كردند مردم نيز از گريه آنها به گريه درآمدند ام كلثوم بيرون آمد در حالتى كه برقعى بر روى مبارك انداخته و از غايت جلال و وقار دامن رداى خود را به زمين مى كشيد گريه و اندوه او را گلوگير شده بود به حدى كه قادر بر تكلم نبود و مى فرمود يا أبتا يا رسول الله امروز در حقيقت تو از دنيا رفتى امروز مصيبت تو بر ما تازه شده ما ديگر هرگز ترا نخواهيم ديد و مردم نيز جمع شده بودند و صداى خود را به گريه بلند كرده بودند انتظار بيرون آوردن جنازه را مى كشيدند كه بر او نماز گذارند ابوذر غفارى رضى الله عنه از خانه به در آمد و مردم را گفت متفرق شويد و برگرديد بيرون آوردن جنازه فاطمه دختر پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم امشب به تأخير افتاد مردم برخاستند و هر كس به سراى خود رفت.

تجهيز و تغسيل و دفن فاطمه زهرا

چون پاسى از شب گذشت و ديدها به خواب رفت أميرالمؤمنين سلمان و ابوذر و مقداد و عمار را طلب نموده جنازه فاطمه را روى مغتسل گذاشتند و به جز أميرالمؤمنين و اسماء بنت عميس و فضه و زينب و ام كلثوم و حسن و حسين در هنگام غسل دادن كسى ديگر حضور نداشت و أسما مى فرمود كه فاطمه به من وصيت كرده كه چون از دنيا برود جز من و أميرالمؤمنين كسى او را غسل ندهد أميرالمؤمنين او را غسل مى داد و من او را اعانت مى كردم.

و آن حضرت در هنگام غسل دادن فاطمه فرمود: (اللهم أنها امتك و ابنة رسولك و صفيك و خيرتك من خلقك اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانها و اعل درجتها و اجمع بينها و بين ابيها محمد صلى الله عليه و آله و سلم).

و چون از غسل دادن فارغ شد به روايت بيت الاحزان آن مخدره را خشكانيد با همان برده كه رسول خدا را بدان خشكانيده بود و با همان فاضل حنوط پيغمبر او را حنوط نمود و در هفت ثوب و جامه آن مخدره را كفن كردند و در اطراف آن نوشتند: (فاطمة سيدة نساء العالمين تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم).

پس جنازه ى او را در ميان نعشى كه خود وصيت كرده بود گذاشتند و حضرت امير عليه السلام به امام حسن فرمود كه ابوذر را در نزد من حاضر كن چون حاضر شد أميرالمؤمنين با ابوذر جنازه را در همان خانه خود حضرت در مصلى گذاشتند و أميرالمؤمنين و حسن و حسين و سلمان و أبوذر و مقداد و عمار و حذيفه و عبدالله بن مسعود و زبير بن العوام و به روايتى عباس بن عبدالمطلب و پسرش فضل و بريده ى أسلمى بر جنازه ى فاطمه نماز خواندند و در همان دل شب جنازه را از خانه بيرون آوردند و چند سعف خرما روشن كردند و در آن تاريكى شب آن گوهر پاك را به زير خاك پنهان كردند و عباس بن عبدالمطلب و أميرالمؤمنين داخل قبر شدند و چون فاطمه را به خاك سپردند أميرالمؤمنين فرمود: (بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله و بالله و على ملة رسول الله محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم) پس فرمود: اى صديقه ى طاهره تو را سپردم به كسى كه او به تو اولى است يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و آنچه را خداوند براى تو پسنديده من نيز بدان راضى مى باشم سپس اين آيه را قرائت كرد «منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى» چون قبر را مستوى كرد فرمان داد بر قبر او آب پاشيدند پس چهل قبر تازه برپا كردند و به روايتى هفت صورت قبر ساختند تا قبر آن مظلومه شناخته نشود در آن وقت آتش دل على زبانه زدن گرفت و در كنار قبر نشست و شروع كرد به گريستن عباس بن عبدالمطلب دست حضرت را گرفت و به خانه آورد.

(مخفى نماند كه حقير چند روايت را درهم داخل كرده خلاصه و نقد آن را نگاشتم).

و به روايت مجلسى در بحار قال على عليه السلام و الله لقد اخذت فى امرها و غسلتها فى قميصها و لم اكشفه عنها فو الله لقد كانت ميمونة طاهرة مطهرة ثم حنطتها من فضلة حنوط رسول الله و كفنتها و ادرجتها فى أكفانها فلما هممت ان اعقد الرداء ناديت يا ام كلثوم يا زينب يا سكينة يا فضة يا حسن يا حسين هلموا و تزودوا من أمكم فهذا لفراق و اللقاء فى الجنه فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان وا حسرتاه و يا زفرة لا تنطفى ابدا من فقد جدنا محمد المصطفى و امنا فاطمة الزهراء و قالا يا ام الحسن و يا ام الحسين اذا لقيت جدنا محمد المصطفى فاقرايه منا السلام و قولى له: انا قد بقينا بعدك يتيمين فى دار الدنيا، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام انى اشهد الله أنها قد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الى صدرها مليا و اذا بهاتف من السماء ينادى يا ابا الحسن ارفعهما عنها فلقد أبكيا و الله ملائكة السماوات فقد اشتاق الجيب الى المحبوب قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الرداء و انشد هذه الابيات (فسيأتى الابيات بعيد هذا) ثم حملها على على يديه و اقبل بها الى قبر ابيها و نادا السلام عليك يا حبيب الله السلام عليك يا نور الله السلام عليك يا صفى الله منى السلام عليك و التحية الواصلة منى اليك ولديك و من ابنتك النازلة عليك بفنائك و ان الوديعة قد استردت و الرهنيته قد أخذت فوا حزناه على الرسول ثم من بعده على البتول و لقد اسودت على الغبراء و بعدت على الخضراء فوا حزناه ثم وا أسفاه ثم عدل بها على الروضة فصلى عليها فى أهله و أصحابه و مواليه و احبائه و طائفة من المهاجرين و الانصار)

در اين جمله أميرالمؤمنين مى فرمايد به خدا قسم تقديم نمودم أمر فاطمه را و او را در پيراهنش غسل دادم و او را مكشوف نساختم چون طاهرة و مطهره بود پس او را حنوط كردم و با هفت ثوب وى را كفن نمودم چون خواستم بندهاى كفن را ببندم آواز دادم زينب و كلثوم و حسن و حسين و فضه را كه بيائيد و بار ديگر توشه از لقاى مادر برداريد كه اين آخرين ملاقات است و ديدار ديگر به قيامت خواهد بود چون حسنين ناله كنان خود را به روى نعش مادر افكندند و خروش برآوردند كه وا حسرتاه هرگز آتش حرمان جد ما محمد مصطفى و مادر ما فاطمه زهرا از قلب ما فرونخواهد نشست اى مادر حسنين هرگاه جد ما را ملاقات كردى سلام ما را بدو برسان و بگو كه ما را در دنيا يتيم گذاشتى أميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد خدا را شاهد و گواه مى گيرم كه فاطمه بناليد و دستها بكشيد و حسن و حسين را به سينه چسبانيد اين وقت هاتفى از آسمان ندا درداد كه يا ابا لحسن برگير ايشان را كه فرشتگان آسمانها به گريه درآمدند و مشتاق است دوست مر دوست را لاجرم آنها را از روى سينه فاطمه برداشتم و او را در جامه ى زبرپوش درپيچيدم.

شعر
على چون جسم زهرا را كفن كرد شقايق را نهان در ياسمن كرد
دو نور ديده اش از ره iiرسيدند به زارى جانب مادر iiدويدند
كه اى مادر يتيمانت به iiبرگير ز رأفت جوجه هايت زير iiپرگير
چه شد كاينك دلت از ما iiرميده چرا افكنده اى ما را ز iiديده
خود افكندند بر آن جسم رنجور عيان شد معنى نور على iiنور
ز عشق روى آن دو ماه iiپاره بيامد در بدن روحش iiدوباره
بغل بگشود در آغوششان برد چنان ناليد كز سر هوششان iiبرد
در اهل آسمانها و iiكروبين فغان برپاست از اين اشك iiخونين
كه ناگه ز آسمان آمد iiندائى كه اى والى ملك iiكبريائى
ز شاخ گل بكن دور اين دو iiبلبل كه از افغانشان افتاده ى iiغلغل بالجمله أميرالمؤمنين عليه السلام فاطمه را روى دست حمل داد و متوجه قبر رسول خدا گرديد و بعد از صلوات و سلام عرض كرد اينك فاطمه دختر تو است و اين وديعه و رهينه به سوى تو بازگشت آه از فراق تو يا رسول الله آه از فراق دختر تو فاطمه زهرا از اين مصيبت زمين بر من تاريك گرديد و آسمان پيش چشمم سياه گرديد وا أسفاه وا حزناه پس از آن بر فاطمه نماز به جاى آورد و او را در ظلمت شب به خاك سپرد كه ابوبكر و عمر و كسانى كه از ايشان خاطر رنجيده داشت و بر وى نماز نخوانند و تشييع جنازه او ننمايند.

كلمات أميرالمؤمنين بر سر تربت فاطمه زهراء

ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كلينى در كافى سند به حضرت سيد الشهداء مى رساند كه چون فاطمه دنيا را وداع فرمود و أميرالمؤمنين او را دفن كرد و قبر او را محو نمود كه كس نشناسد روى به قبر رسول خدا آورد.

و قال: السلام عليك يا رسول الله عنى و السلام عليك من ابنتك و زائرتك و البائتة فى الثرى ببقعتك المختار الله لها سرعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفتك صبرى و عفا عن سيدة نساء العالمين تجلدى الا ان لى فى التاسى بسنتك و الحزن الذى حل بى فى فراقك موضع تعز فلقد و سدتك فى ملحودة قبرك و فاضت نفسك بين نحرى و صدرى و غمضتك بيدى و توليت امرك بنفسى بلى و فى كتاب الله الى انعم القبول انا لله و انا اليه راجعون قد استرجعت الوديعه ى و اخذت الرهينة و اختلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله اما حزنى فسرمد و اما ليلى فمسهد و هم لا يبرح من قلبى او يختار الله لى دارك التى انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج سرعان ما فرق بنينا و الى الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك على هضمها فاحفها السئوال و استنحبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الى بثه سبيلا و ستقول ويحكم الله و هو خير الحاكمين و السلام عليكما يا رسول الله سلام مودع لاسام و لا قال فان انصرف فلاعن ملالة و ان اقم فلاعن سؤظن بما وعد الله الصابرين و أهاواها و الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبة المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلى على جليل الرزيته فبعين الله تدفن ابنتك سرا و يهضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا هذا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر و الى الله يا رسول الله المشتكى و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك و رحمة الله و بركاته.

مى فرمايد: سلام از من بر تو اى رسول خداى و سلام بر تو از دختر تو كه زاير تو است و خوابگاه او در بقعه تو است و خداوند متعال او را شرف سبقت داده است كه زودتر از همه اقربا به شما پيوسته شود يا رسول الله اندك شده است صبر من در فراق صفيه ى تو و محو و منسى گشته است نيروى من در حرمان سيده ى زنان عالميان چاره ندارم جز اينكه اقتفا كنم بدان شكيبائى كه در فراق تو گردم زيرا كه روح تو در ميان گلوگاه و سينه من جريان يافت و چشم ترا به دست خود بستم و به دست خود تو را به خاك سپردم و خود متولى امر تو گشتم و به كتاب خداى پذيراى مصيبت تو شدم كه مى فرمايد انا لله و انا اليه راجعون همانا يا رسول الله اينك فاطمه است وديعه شما كه به سوى شما برگشت و اين رهينه مأخوذ گشت و زهرا هم بغتة از نظرها مفقود گرديد هان يا رسول الله چقدر قبيح است و زشت و نكوهيده است در نظر من آسمان سبز و زمين گردآلود بعد از فاطمه يا رسول الله اندوه و حزن من ادامه پذيرفت و ديگر تمام شدنى نيست و شبهاى من به بيدارى خواهد گذشت چگونه چشم من به خواب آشنا شود و حال آنكه اين حزن و اندوه از قلب من مفارقت نكند تا آنگاه كه حق سبحانه و تعالى اختيار نمايد براى من سرائى را كه تو اكنون در آنجا مقيمى يا رسول الله در دل من زخم و جراحتى است كه قرحه آن مرحم پذير نيست و حزن و اندوهى است كه آتش آن فرو ننشيند و هيجان آن ساكن نگردد چه زود بود كه بين ما جدائى افتاد و انجمن ما را متشتت ساخت اى رسول خدا من شكايت و درد دل خود را به خداوند متعال مى برم و مى گويم عنقريب به زودى فاطمه زهرا تو را آگهى دهد كه امت چگونه با همديگر معاونت كردند و پشت به پشت همديگر دادند و باب ظلم و جور را به روى ما باز كردند و حق مرا غصب نمودند و بر فاطمه ستمها و ظلمها كردند تمام مصائب را از فاطمه كاملا سئوال فرما زيرا كه غمهاى بسيارى در سينه فاطمه بود و مصائبى در قلب او متراكم بود كه نمى توانست به كسى اظهار كند اكنون تو خود مفصلا از او پرسش كن و به زودى شما را خبر خواهد داد كه اين امت چه بر سر ما آوردند و خداوند متعال براى دختر تو حكم خواهد كرد و او بهترين حكم كنندگان است سلام بر تو باد يا رسول خدا سلام وداع كننده كه از مواصلت و پيوستگى ملال به هم نرسانيده باشد و از روى دلگيرى مفارقت ننمايد اينك با تو وداع مى كنم و مى روم ولى وداع من از روى ملال و دلگيرى نيست اگر از نزد قبر تو بروم از روى ملال نيست و اگر نزد قبر تو اقامت نمايم از بدگمانى من نيست از ثوابهائى كه خداوند وعده فرموده صابرين را آرى صبر كردن مبارك تر و نيكوتر است و اگر بيم غلبه ى و شماتت كسانى كه بر ما مستولى شدند نبود البته اقامت نزد قبر تو را بر خود لازم مى دانستم و در نزد ضريح تو اعتكاف مى نمودم و در اين مصيبت در ناله و عويل كوتاهى نمى كردم مثل اينكه فرزند او مرده باشد همانا خدا بينا و شنواست و مى داند كه من از ترس دشمنان دخترت را پنهان دفن مى كنم آن دختر تو كه حق او را به ظلم ماخوذ داشته اند و ميراث او را علاينه غصب كردند و به قهر و غلبه او را محروم كردند و حال آنكه عهد تو مدتى نگذشته بود و هنوز نام تو در ميان مردم كهنه نشده بود يا رسول الله به سوى بارى تعالى اين شكايت بردم و در اطاعت تو تسلى و صبر نيكو و ممدوح است پس صلوات و بركات و رحمت واهب العطيات بر تو و بر دختر تو باد.

پس اين شعر را على عليه السلام قرائت كرد:

نفسى على زفراتها iiمحبوسته اخشى مخافة ان تطول حيواتى
لا خير بعدك فى الحيوة و iiانما يا ليتها خرجت مع الزفراتى

علمة مجلسى در بحار مى نويسد كه چون أميرالمؤمنين عليه السلام نعش فاطمه را به مصلى آورد و نماز بر او خواند ثم صلى ركعتيين پس دستها به جانب آسمان بلند كرد فنادى هذه بنت نبيك محمد اخرجتها من الظلمات الى النور فاضائت الارض ميلا فى ميل فلما ارادو ان يدفنوها نودوا من بقعة البقيع الى الى فقد رفع تربتها منى فنظر فاذا هى بقبر محفور فحملوا السرير اليها فدفنوها فجلس على عليه السلام على شفير القبر فقال يا ارض استود عتك وديعتى هذه بنت رسول الله فنودى منها يا على انا ارفق بها منك فارجع ولاتهتم فرمود اين دختر پيغمبر تو است كه او را برگزيده داشتى اين وقت يك ميل در يك ميل زمين روشن كرديد در آن حال قبرى ساخته و پرداخته نمايان شد و ندائى از او شنيدند كه مى گويد بيائيد بيائيد به سوى من كه تربت فاطمه را از من برداشته اند اين وقت سرير را به سوى او حمل دادند و آن گوهر پاك را در همان مكان به زير خاك پنهان كردند و حضرت امير در كنار قبر بنشست و فرمود اى زمين به تو سپردم وديعه رسول خدا را زمين ندا درداد يا على انا ارفق بها منك مراجعت كن و خاطر جمع دار.

و چه قدر اين شاعر خوب گفته

ولاى الا مورتد فن iiسرا بضعة المصطفى و يعفى iiثراها
فمضت و هى اعظم الناس شجوا فى فم الدهر غصته من iiجواها
وثوت لا ترى لها الناس مثوى اى قدس يضعه فى مثواها

۷
عزيمت عمر در نبش قبر فاطمه

عزيمت عمر در نبش قبر فاطمه

(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام چون به خانه مراجعت كرد بامدادان ابوبكر و عمر و گروهى از مهاجر و انصار بر در سراى على عليه السلام حاضر شدند تا بر فاطمه نماز گذارند مقداد بن اسود گفت فاطمه را ديشت دفن كردند عمر روى با ابوبكر آورد و گفت من نگفتم چنين خواهند كرد عباس بن عبدالمطلب فرمود فاطمه وصيت كرد كه شما بر وى نماز نگذاريد

(فقال عمر: لا تتركون يا بنى هاشم حسدكم القديم لنا ابدا ان هذه الضغائن التى فى صدوركم لن تذهب و الله لقد هممت ان انبشها فاصلى عليها فقال على و الله لو رمت ذاك يابن صهاك لارجعت اليك يمنيك لئن سللت سيفى لاغمدته دون اذهاق نفسك)

عمر گفت اى بنى هاشم اين حقد و حسد ديرينه كه از ما در خاطر داريد هرگز ترك نخواهيد گفت و اين كيد و كينه كه در سينه پنهان داريد هيچ گاه بيرون نخواهيد گذاشت به خدا قسم هر آينه به تحقيق كه عزم كردم كه او را از قبر بيرون آورم و بر وى نماز گذارم على عليه السلام گفتا اى پسر صهاك حبشية به خدا قسم اگر اين اراده بنمائى دست راست تو به تو بازنگردد چه اگر شمشير برانگيزم تا خون تو نريزم جاى در غلاف ندهم عمر دانست على سوگند خويش را راست كند دم فرو بست.

و در خبر ديگر بدين گونه است كه مهاجر و انصار و ابوبكر و عمر در بقيع غرق در انجمن شدند و چهل قبر يافتند كه همگان همانند بودند و قبر فاطمه شناخته نمى شد از مردمان ناله و نحيب برآمد و يكديگر را مورد ملامت ساخته اند و به سرزنش و شناعت گرفته اند و گفته اند پيغمبر شما جز يك دختر ميان شما نگذاشت و او از دنيا رفت نه به جنازه او حاضر شديد و نه بر او نماز گذارديد و نه اكنون قبر او را مى دانيد چه بى حميت مردم كه شما هستيد بعضى از بزرگان قوم گفتند زنان مسلمين حاضرند اين قبور را نبش مى كنند تا آنكه فاطمه را دريابند آنگاه بر وى نماز مى كنيم و ديگر باره به خاك مى سپاريم و قبر او شناخته مى گردد اين خبر به أميرالمؤمنين بردند آن حضرت چون شير خشمناك از خانه بيرون شد در حالى كه ديده هاى حق بين او چون عناب سرخ شده است و رگهاى گردنش از شدت غضب مملو از خون گرديده و قباى زردى كه خاص روز مقاتله است و يوم كريهته بود در برداشت و ذوالفقار حمايل كرده راه بقيع پيش گرفت مردم همديگر را اعلام نمودند كه اينك على بن ابى طالب است كه به اين صفت كه مى نگريد درمى رسد و قسم ياد كرده كه اگر كسى از اين قبور سنگى را جنبش دهد اين جماعت را تا به آخر به قتل مى رسانم اين وقت عمر با گروهى آن حضرت را ديدار كرده اند.

(و قال له عمر مالك يا ابا الحسن و الله لننبشن قبرها و لنصلين عليها فضرب على بيده الى جوامع ثوبه فهزه ثم ضرب به الارض و قال له يابن السوداء الحبشية اما حقى فتركته مخافة ان يرتد الناس عن دينهم و اما قبر فاطمة فوالذى نفس على بيده لئن رمت و اصحابك بشيئى من ذلك لاسقين الارض من دمائكم فان شئت فاعرض يا عمر فتلقاه ابوبكر فقال يا ابا الحسن بحق رسول الله و بحق من فوق العرش الاخليت عنه فانا غير فاعلين شيئا تكرهه).

عمر گفت يا اباالحسن چيست ترا سوگند با خداى نبش مى كنم قبر فاطمه را و بر او نماز مى گزارم على عليه السلام دست بزد و اطراف جامه عمر را در هم پيچيد و حركتى داد و سخت او را بر زمين بكوفت و گفت اى زاده ى كنيز سياه حبشية خلافت كه حق من بود به من نگذاشتيد و من دست بازداشتم به جهت اينكه مرم مرتد نشوند و از دين برنگردند اما قبر فاطمه به آن خدائى كه جان من در قبضه قدرت او است اگر تو يا اصحاب تو قصد آن بنمائيد زمين را از خون شما سيراب مى كنم اگر مى خواهى و باورت نمى شود امتحان كن ابوبكر چون اين بديد قدم پيش گذاشت و گفت يا اباالحسن تو را قسم مى دهم به حق رسول خداى و بحق آفريننده عرش دست از عمر بازدار كه ما هرگز دست به كارى نزنيم كه مكروه خاطر تو باشد پس على عليه السلام او را رها كرد و مردم متفرق شدند.

و به روايت صدوق در علل الشرايع كه مردى از امام صادق عليه السلام پرسش كرد آن حضرت فرمود بعد از اينكه على عليه السلام جنازه را بيرون آورد و چوبهاى چندى از درخت خرما را افروخته كه به روشنى آتش راه مى پيمود تا آنكه بر او نماز خواند و شب او را دفن كرد چون صبح شد ابوبكر و عمر مردى از قريش را ملاقات كردند گفتند از كجا مى آئى گفت از تعزيه ى فاطمه مى آيم رفته بودم على را سر سلامتى بگويم گفتند مگر فاطمه را دفن كردند گفت آرى فاطمه را در نيمه شب او را دفن كردند پس ابوبكر و عمر از خوف سرزنش مردم بسيار متغير شدند و بى تابى كردند و به خدمت على عليه السلام آمدند و به آن حضرت عرض كردند كه به خدا قسم از مكر و حيله و دشمنى با ما هيچ فروگذار نكردى اينها همه از كينه هائى است كه از ما در دل دارى اين عمل شما نظير آن است كه پيغمبر را غسل دادى و ما را خبر نكردى و چنانچه پسر خود حسن را تعليم كردى و ياد دادى كه به مسجد درآيد و به روى ابوبكر فرياد بزند كه اى ابوبكر از منبر پدرم فرود آى أميرالمؤمنين به ابوبكر و عمر فرمود اگر قسم ياد بكنم حرف مرا تصديق خواهيد كرد ابوبكر گفت آرى آن حضرت قسم ياد كرد و آنها را به مسجد درآورد و فرمود كه رسول خدا مرا وصيت كرد و سفارش فرمود كه ديگرى را در وقت غسل دادن او حاضر نگردانم و فرمود كه كسى جز پسر عمم على عليه السلام به بدن او نظر نكند پس من آن حضرت را غسل مى دادم ملائكه او را ميگردانيدند و فضل بن عباس آن به من مى داد در حالى كه چشمهايش بسته بود چون خواستم كه پيراهن آن حضرت را بيرون كنم هاتفى از كنار خانه مرا آواز داد كه صداى او را شنيدم و شخص او را نديدم گفت پيراهن رسول را بيرون مياور و من مكرر صداى او را مى شنيدم ولى صورت او را نمى ديدم پس من پيراهن آن جناب را نكندم و دست خود را زير پيراهن كرده او را غسل دادم سپس كفن آن جناب را نزد من آوردند و او را كفن كردم و پس از كفن كردن آن وقت پيراهن آن حضرت را كندم اما پسر من حسن پس شما و همه ى اهل مدينه مى دانند كه او در اثناى نماز مى آمد و از مابين صفوف مى گذشت و خود را به نزد رسول خدا مى رسانيد و حال آنكه پيغمبر در سجده بود بر پشت آن حضرت سوار مى شد چون رسول خدا سر از سجده برمى داشت يك دست بر پشت حسن مى گرفت و يك دست بر پاهاى او و بدين طريق حسن را در دوش خود نگاه مى داشت تا از نماز فارغ مى شد گفت آرى ما اين را مى دانيم باز أميرالمؤمنين فرمود كه شما و همه اهل مدينه مى دانيد كه حسن فرزندم وارد مسجد مى شد و رسول خدا در بالاى منبر خطبه مى خواند آن حضرت در اثناى خطبه خواندن حسن را بر گردن خود سوار مى كرد و پاهاى حسن را به سينه خود مى گرفت تا خطبه را تمام كند و مردم برق خلخالهاى حسن را از منتهاى مسجد مى ديدند چون اين ملاطفتها را از جد خود پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مشاهده كرده بود چون بر منبر او بيگانه را ديد بر او سخت و دشوار آمد از اين جهت آن كلام را گفت و به خدا قسم كه من فرزندم را به چنين كارى امر نفرمودم و حسن هم به امر من اين كار نكرده.

اما فاطمة پس او همان زنى است كه من براى شما رخصت گرفتم و به عيادت نزد او آمديد و سخنان او را شنيديد و غضب او را با خودتان دانستيد به خدا قسم كه خود فاطمة به من وصيت كرد كه شما را در جنازه او حاضر نكنم و شما بر او نماز نگذاريد و من هرگز نخواستم كه وصيت او را مخالفت كنم درباره شما عمر گفت اين سخنان لغو را بگذار من خود اكنون به قبرستان مى روم و او را از قبر بيرون مى آورم و بر او نماز مى خوانيم أميرالمؤمنين فرمود به خدا قسم اگر چنين كارى را قصد كنى و اراده نمائى پيش از آنكه اين عمل را به جا آورى سرت را از بدن قطع مى كنم و در اين صورت معامله ى من با شما با شمشير باشد و بس پس مابين أميرالمؤمنين و عمر سخنها رد و بدل گرديد و نزديك بود كه به يكديگر حمله كنند پس مهاجرين و انصار جمع شدند و گفتند كه به خدا قسم ما راضى نمى شويم كه درباره ى پسر عم و برادر و وصى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم اين سخنان ناسزا گفته شود و چون عمر بيم آن داشت كه فتنه توليد شود دست برداشت و برفت و مردم متفرق شدند.

اشعار أميرالمؤمنين در مرثيه فاطمة

لما فرق أميرالمؤمنين عليه السلام من دفن فاطمة هاج به الحزن فجلس عند قبر فاطمة عليه السلام يبكى و هو يقول.

فراقك أعظم الاشياء iiعندى و فقدك فاطم ادهى iiالثكول
سابكى حسرة و انوح iiشجوا على خل مضى اسنا iiسبيل
الا يا عين جودى و اسعدينى فحزنى دائم ابكى iiخليل

و در حديث فضه اين اشعار نيز از أميرالمؤمنين عليه السلام است.

لكل اجتماع من خليلين فرقة و كل الذى دون الفراق iiقليل
و ان افتقادى فاطم بعد iiاحمد دليل على ان لا يدوم iiخليل

هاتفى در پاسخ آن حضرت اين اشعار قرائت كرد

يريد الفتى ان لا يموت خليله و ليس الى ما يبتغيه سبيل
فلا بد من موت و لا بد من iiبلى و ان بقائى بعدكم iiلقليل
اذا انقطعت يوما من العيش iiمدتى فان بكاء الباكيات iiقليل
ستعرض عن ذكرى و تنسى مودتى و يحدث بعدى للخليل iiبديل

و له ايضا

الاهل الى طول الحيوة iiسبيل و انى و هذا الموت ليس يحول
و انى و ان اصبحت بالموت موقنأ فلى املى من دون ذاك iiطويل
و للدهر الوان تروح و iiتغتدى و ان نفوسا بينهن iiتسيل
و منزل حق لا معرج دونه لكل امرء منها اليه iiسبيل
قطعت بايام التعزز iiذكره و كل عزيز ما هناك iiذليل
ارى علل الدنيا على iiكثيرة و صاحبها حتى الممات iiعليل
و انى لمشتاق الى ما احبه فهل لى الى من قد هويت سبيل
و انى و ان شطت بى الدار نازحا و قد مات قبلى بالفراق iiجميل
فقد قال فى الامثال فى البين iiقائل اضربه يوم الفراق iiرحيل
و كيف هناك العيش من بعد iiفقدهم لعمرك شيئى ما اليه سبيل
و ليس خليلى من يدوم وصاله ii و يحفظ سرى قلبه و دخيل
و ليس خليلى بالملول و لا iiالذى اذا غبت يرضاه سواى iiبديل
اذا انقطعت يوما من العيش iiمدتى فان بكاء الباكيات iiقليل
و ليس جليلا رزء مال iiوفقده و لكن رزء الاكرمين iiجليل و نيز اين اشعار را در كنار قبر فاطمة عليه السلام قرائت فرمود

مالى وقفت على القبور مسلما قبر الحبيب فلم يرد iiجوابى
احبيب مالك لا ترد جوابنا انسيت بعد خلة iiالاحباب

و اين اشعار را در پاسخ خود از جانب فاطمه (ع) مى فرمايد

قال الحبيب و كيف لى iiبجوابكم و انا رهين جنادل و تراب
اكل التراب محاسنى iiفنسيتكم و حجبت عن اهلى و عن اتراب
فعليكم منى السلام تقطعت عنى و عنكم خلة iiالاحباب

نسبت اين سه شعر به آن حضرت محقق نيست بلكه مظنون هم نيست

تو زهره ى فلكى زير خاك جاى تو نيست بر آر سر ز لحد خشت متكاى تو iiنيست
ستاره ى سحرم از چه رو نهان شدئى گل هميشه بهارم چرا خزان شده iiاى
مرا ببر كه مقامات عاليت iiبينم چسان به خانه روم جاى خاليت iiبينم

و له (ع) ايضا
حبيب ليس يعدله iiحبيب و ما لسواه فى قلبى iiنصيب
حبيب غاب عن عينى و جسمى و عن قلبى حبيبى لا iiيغيب

و له ايضا

و ما الدهر و الايام كما iiترى رزية مال او فراق حبيب
و ان امرء قد جرب الدهر لم يخف تقلب حاليه لغير لبيب

و نيز فرموده

انى وجدت اجل كل iiرزية فقد الشباب و فرقة iiالاحباب
يقولون ان الموت صعب على الفتى مفارقة الاحباب و الله iiاصعب

حافظ گويد

مباد كس چه من خسته مبتلاى iiفراق كه عمر من همه بگذشت در بلاى iiفراق
اگر به دست من افتد فراق را iiبكشم ز آب ديده دهم باز خون بهاى iiفراق
كجا روم چكنم درد دل كرا iiگويم كه داد من بستاند دهد جزاى iiفراق
ز درد هجر و فراقم دمى خلاص iiنيست خداى تو بستان داد و ده جزاى iiفراق
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است ببين ز فرقت تو حال زار من چون iiاست
ز مشرق سر كوى آفتاب طلعت iiتو اگر طلوع كند طالعم همايون iiاست
چگونه شاد شود اندرون iiغمگينم به اختيار كه از اختيار بيرون iiاست
اگر ز كوى تو بوئى به من رساند باد به مژده جان جهان را به باد خواهم iiداد
هواى روى تو ام ديده مى كند پر iiخون خيال خوى توام عمر مى دهد بر باد
نه در برابر چشمى نه غائب از iiنظرى به حق حق كه تو هرگز نمى روى از iiياد

و له ايضا

شيئان لو بكت الدماء عليهما عيناى حتى يؤذنا iiبذهاب
لم يبلغ المعشار من iiحقيهما فقد الشباب و فرقة iiالاحباب

وان شوى تاجدار وى و باب ناميش

قبر فاطمه در كجا است

(نا) شيخ طوسى مدفن فاطمه سلام الله عليها را در خانه خودش دانسته و اگر نه در روضة مطهره حضرت رسول است و دليل آنها به خبريست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود (ان بين قبرى و منبرى روضة من رياض الجنة) و حد روضه را ما بين قبر پيغمبر و منبر آن حضرت معين كرده اند از طرف ستونها كه به پهلوى صحن مسجد منتهى مى شود و اين روايت در صحيح بخارى چنين است بين بيتى و منبرى و در موطاء مالك و حليه و جامع ترمذى و مسند احمد بن حنبل مابين بيتى و منبرى مرقوم است.

و احمد بن محمد بن ابى نصر مى گويد سؤال كردم از ابوالحسن از قبر فاطمه فرمود قبر او در خانه اوست گاهى كه بنى اميه مسجد را بزرگ كردند در ميان مسجد درآمد.

و در كتاب عيون المعجزات و مناقب ابن شهرآشوب مى فرمايد قبر فاطمة در بقيع است.

و مجلسى مى فرمايد به قول ارباب تواريخ و خبر قبر فاطمه در بقيع است و سيد بن طاوس از كتاب مسائل حديث كند كه ابراهيم بن محمد همدانى عريضه اى خدمت امام على النقى فرستاد كه مرا خبر ده از قبر فاطمه در جواب رقم كردند كه با جد من رسول خدا مدفون است.

كيف كان محل قبر آن حضرت به طور يقين معلوم نيست و لعمرى ان هذه من مصائب الدهر كه دختر پيغمبر در مرآ و مسمع صحابه در پاى تخت اسلام و مركز مسلمين از دنيا برود و كسى راه به قبر او پيدا نكند نمى دانم حضرات اهل سنت علت مخفى شدن قبر فاطمه را چه مى گويند و گلوى شيخين را از اين عار و شنار چگونه خلاص مى نمايند.

مدت عمر فاطمه و روز و ماه وفات آن سيده

هيچيك به طور قطع معلوم نيست در عيون المعجزات هيجده سال و دو ماه ضبط كرده و ابن شهرآشوب هيجده سال و هفت ماه تعيين كرده.

محمد بن همام هيجده سال دانسته و مجلسى از سيد الحفاظ ابو منصور ديلمى مى نويسد كه او به اسناد خود مى گويد عبدالله محض فرزند حسن مثنى ابن الحسن المجتبى ابن أميرالمؤمنين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك بن مروان وارد شد و كلبى نسابه در مجلس او حاضر بود هشام روى با عبدالله محض آورد و از سنين عمر فاطمه پرسش نمود عبدالله فرمود مدت عمر فاطمه سى سال بود با كلبى گفت تو چه گوئى گفت سى و پنج سال زندگانى يافت هشام روى به عبدالله آورد و گفت نمى شنوى كلبى چه مى گويد عبدالله گفت صواب آنست كه صفت مادر مرا از من پرسش كنى چه داناترم بر احوال مادر خود و صفت مادر كلبى را از كلبى پرسش كنى چه او نيكو داند مادر خود را.

و ديگر عاصمى مى گويد فاطمة بيست و نه سال زندگانى كرد و ديگر محمد بن اسحق مى گويد بيست و هشت سال مدت زندگانى فاطمه (ع) بود.

و بنا به روايت ديگر بيست و سه سال و البته اختلافاتى كه در مقدار عمر آن حضرت نگاشته اند از جهت بى مبالاتى به ضبط تواريخ بوده و هرگز اين احاديث با هم ديگر مطابقت نخواهد كرد و پس از تامل و تحقيق و اقرب به صواب اين است كه عمر آن مستوره كبرى عليهاالسلام هيجده سال و دو ماه و يك روز بوده چنانچه صاحب ناسخ گويد ولادت فاطمة در روز جمعه بيستم جمادى الاخرة هشت سال شمسى قبل از هجرت است و چون وفات فاطمه را هفتاد و پنج روز بعد از رحلت رسول خدا بدانيم وفات آن مخدره روز سه شنبه بيست و هفتم جمادى الاولى خواهد بود در اين صورت مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز مى شود به حساب سال قمرى زيرا كه روز ولادت فاطمة بعد از شش هزار و دويست و هشت سال شمسى پس از هبوط آدم صفى در روز جمعه بيستم جمادى الاخره بود چون سالهاى شمسى را به شمار سال قمرى آريم ورود رسول خدا به مدينه كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است بعد از شش هزار و دويست و شانزده سال در آن وقت عمر فاطمه در روز ورود رسول خدا به مدينه هفت سال و يازده ماه و شانزده روز قمرى مى شود و روز وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه نيز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است در سال يازدهم هجرى قمرى است در آن وقت فاطمه هفده سال و يازده ماه و شانزده روز برمى آيد لاجرم بعد از هفتاد و پنج روز كه آن حضرت وفات كرد واجب مى كند كه مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز باشد بعد مى فرمايد همانا اگر خواستيم توانستيم كه از زيجات بقهقرى واپس شويم تا به سال يازدهم هجرى و روز وفات فاطمه را نيكوتر از اين مبرهن سازيم و از تخمين به يقين آريم لكن از اختلاف احاديث كثيره ضرورت داعى اين كاوش و كوشش نبود چه اگر آنچه نقد مى گشت و با حديثى موافقت مى نمود با حديث ديگر مطابقت نداشت لاجرم عنان قلم بازكشيديم.

و اما شهر وفات آن مستوره كبرى ايضا به يقين معلوم نيست.

ابن شهرآشوب در مناقب چهل روز گفته بنابراين در هشتم ربيع الثانى مى شود اگر بگوئيم وفات رسول خدا در بيست و هشتم صفر بوده و محمد بن همام زندگانى فاطمه را بعد از رسول خدا هشتاد و پنج روز گفته و به روايت ديگر هفتاد و پنج روز و به روايت ديگر هفتاد و دو روز و به روايت ديگر چهار ماه و به روايت ديگر دو ماه و به روايت ديگر سه ماه و به روايت ديگر سه ماه و ده روز و به روايت ديگر شش ماه و به روايت ديگر هشت ماه گفته اند و اين اقوال مختلفه معلوم نيست از كجا سرچشمه گرفته و معلوم است كه هرگز قابل جمع و تصحيح نخواهد بود و آنچه در نزد اكابر اماميه مشهور است زندگانى فاطمة بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هفتاد و پنج يا نود و پنج روز مى شود كه مطابق با پانزدهم جمادى الاول بنابر هفتاد و پنج و سوم جمادى الثانى بنا بر نود و پنج و اين قول اخير اصح اقوال است.

على بن عيسى اربلى در كشف الغمه روايت مى كند كه وفات فاطمة (ع) روز سوم جمادى الاخره بود و چون به خط كوفى خمسه و سبعين را با خمسة و تسعين يكسان و يك نحو مى نوشته اند فلذا علامه ى نورى مى فرمايد كه محتمل است راوى تسعين را به سبعين اشتباه كرده باشد و مؤيد است اين قول را روشن كردن سعف خرما هنگام بيرون آوردن جنازه چه اگر پانزدهم ماه بود محتاج به روشن كردن سعف نبود همان روشنائى قمر كافى بود به علاوه روايت مخصوص دارد (به آن فاطمه توفيت فى الثالث من جمادى الاخرة و الله اعلم) و اما روز وفات آن مستوره كبرى نيز معلوم نيست محمد بن جرير بن رستم الطبرى الامامى در دلائل روايت مى كند كه روز سه شنبه بيست و هفتم جمادى الاخره فاطمة وداع جهان گفت و ابن شهرآشوب در مناقب هفدهم ربيع الاول روز يكشنبه را روايت كرده در ناسخ بنابر تقرير ماتقدم روز سه شنبه را دانسته.

چون شب قدر از همه مستور شد لاجرم از پاى تا سر نور iiشد

مؤلف گويد اين اختلاف و اختفا خالى از نكته نخواهد بود و حقيقت آن را خداى دانا است ولى در دوره سال محبين فاطمه سلام الله عليها در اين شهور و ايامى كه نسبت به آن مخدره دارد تجديد مراسم عزادارى و لااقل قصيده و مرثيه در حق آن حضرت مى خوانند و به مدايح آن بانوى عظمى رطب اللسان مى شوند خداوند متعال به جهت خاطر آن مخدره رحمت و مغفرت خود را نصيب ايشان مى نمايد.

اولاد فاطمه زهراء

پنج تن فرزند داشت اول امام حسن عليه السلام دوم امام حسين عليه السلام كه از آفتاب آسمان شناخته ترند و فضايل ايشان را حيز زمين و زمان گنجايش ندارد سوم زينت كبرى سلام الله عليها چهارم ام كلثوم و دوره زندگانى اين دو مخدره را در جلد ٣ همين كتاب ان شاء الله مفصلا مى نگاريم به نحوى كه سابقه نداشته باشد پنجم محسن السقط به شرحى كه مرقوم شد در كافى سند بابى عبدالله الصادق عليه السلام منتهى مى شود كه فرمود (قال أميرالمؤمنين ان اسقاطكم اذا لقوكم يوم القيمه و لم تسموهم يقول السقط لابيه الاسميتنى و قد سمى رسول الله محسنا قبل ان يولد) أميرالمؤمنين عليه السلام فرمود اين كودكان كه نارسيده از بطن مادر ساقط مى شود و پدران ايشان را به اسمى نامبردار نكرده اند در روز قيامت آن سقط پدر را مى گويد از چه روى مرا به نامى مسمى نساختى از اينجا است كه رسول خداى از آن پيش كه محسن سقط شود او را نام نهاد.

ثواب زيارت حضرت فاطمه

(نا) از اين پيش در ذيل قصه وفات آن حضرت مرقوم داشتيم كه در ميان علماى عامه و خاصة در تعيين محل قبر فاطمة خلاف است بعضى مدفن آن حضرت را در خانه خود دانسته اند كه پيوسته است با حجره رسول خدا و بعضى در روضه گفته اند و روضة در ميان قبر پيغمبر و منبر است و گروهى گفته اند در بقيع در كنار قبور ائمة بقيع است لاجرم در هر سه موضع زيارت كنند در نزد فاضل مجلسى استوارتر آن است كه در خانه خود مدفون است چه از حضرت رضا عليه السلام سؤال كردند فرمود مضجع او خانه او است گاهى كه بنى امية مسجد را بزرگ كردند در مسجد افتاد و نيز امام صادق عليه السلام فرمود در خانه مدفون است و هم از آن حضرت مروى است كه در روضه ى مدفون است و پيغمبر خبر داد كه روضه ى من از روضه هاى بهشت است و درى از آنجا به سوى بهشت گشاده است و جمع ميان اين حديث چنين تواند شد كه بگوئيم فاطمه در خانه خود از جانب مسجد در نشيب قبر مدفون است اين وقت داخل روضه خواهد بود و نيكوتر جاى روضة مى باشد از اينجا است كه صادق آل محمد عليه السلام فرمود نماز در خانه فاطمة افضل است از روضة و به اسناد معتبره از امام محمد تقى عليه الصلوة و السلام منقول است كه به يك تن از سادات فرمود كه چون به سوى قبر جده ى خود فاطمه عليه السلام مى روى بگو.

يا ممتحنة امتحنك الله الذى خلقك قبل ان يخلقك فوجدك لما امتحنك صابرة و زعمنا انا لك اولياء و مصدقون و صابرون لكل ما اتانابه ابوك و اتانابه وصيه فانا نسئلك ان كنا صدقناك الا الحقنا بتصديقنا لهما لنبشر انفسنا بانا قد طهرنا بولايتك در جلد ٣ تاريخ سامره در ثواب زيارت امام على النقى اين حديث را به الفاظها نقل كردم كه مضمون او اين است رسول خدا فرمود هر كه مرا زيارت كند بعد از مرگ من مثل اين است كه زيارت كرده است مرا در حيوة من و هر كس فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است الخ.

و سيد بن طاوس در اقبال مى فرمايد كه وفات فاطمه در روز سوم جمادى الاخرة بوده است سزاوار است كه در آن روز زيارت كنند آن حضرت را و در زيارت فاطمه بگو (السلام عليك يا سيدة نساء العالمين السلام عليك يا والدة الحجج على الناس اجمعين السلام عليك ايتها المظلومة الممنوعة حقها (پس بگو) اللهم صل على امتك و ابنته نبيك و زوجة وصى نبيك صلوة تزلفها فوق زلفى عبادك المكرمين من اهل السماوات و اهل الارضين.)

بعد مى فرمايد به تحقيق روايت رسيده است كه هر كه به اين كلمات آن حضرت را زيارت كند و از خداوند طلب آمرزش نمايد خداوند از گناهانش درگذرد و او را در بهشت درآورد.

و نيز ابن طاوس مى فرمايد در نماز زيارت آن حضرت اگر توانى نماز فاطمه را بگذار و آن دو ركعت است در هر ركعت بعد از حمد شصت مرتبه قل هو الله را قرائت كن و اگر بر تو ثقيل مى افتد در ركعت اول بعد الحمد سوره ى قل هو الله را يك مرتبه بخوان و در ثانى بعد الحمد يك مرتبه قل يا ايها الكافرون بخوان و در مفاتيح الجنان مى فرمايد كه اين زيارت به همين ترتيب در كتاب زوائد الفوائد فرزند سيد بن طاوس نقل شده است و ايشان آن را اختصاص به روز سوم جمادى الثانى كه روز وفات آن حضرت است داده است فقط نماز را قبل از زيارت گفته.

و در مفاتيح دو زيارت ديگر براى فاطمه نقل كرده است و چون در غايت اشتهار است در اينجا نقل نكرديم.

اوقات زيارت فاطمه

در همه ى اوقات زيارت آن حضرت مستحب است و در اوقات شريفه فاضل تر است مانند روز ولادت آن حضرت كه بيستم شهر جمادى الاخره است و روز وفات آن حضرت و روز تزويج آن حضرت كه يازدهم رجب يا اول ماه ذى الحجة و اگر نه ششم ذى الحجه گفته اند و شب زفاف آن حضرت كه نوزدهم ذى الحجة و اگر نه بيست و يكم محرم و روز نزول هل اتى كه ٢٥ ذى الحجة يا ٢٤ ذى الحجة و غير اين ايام در روزى كه كرامتى و فضيلتى از فاطمه به ظهور رسيده است.

نماز فاطمه ى زهراء

يكى همان نمازيا ست كه آنفا ذكر شد.

دوم در مفاتيح گويد حضرت فاطمه دو ركعت نماز مى كرد كه جبرئيل تعليم او كرده بود در ركعت اول بعد از سوره ى حمد صد مرتبه سوره ى انا انزلنا و در ركعت دوم بعد از حمد صد مرتبه سوره ى توحيد مى خواند و چون سلام مى گفت اين دعا را مى خواند سبحان ذى العز الشامخ المنيف سبحان ذى الجلال الباذخ العظيم سبحان ذى الملك الفاخر القديم سبحان من لبس البهجة و الجمال سبحان من تردى بالنور و الوقار سبحان من يرى اثر النمل فى الصفا سبحان من يرى وقع الطير فى الهواء سبحان من هو هكذا لا هكذا غيره.

و سيد بن طاوس فرموده كه در روايت ديگر وارد شده است كه بعد از اين نماز تسبيح مشهور حضرت فاطمه را كه بعد از هر نماز خوانده مى شود بخواند و بعد از آن صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد.

و شيخ طوسى در مصباح المتهجد اين نماز را با همين دعا به اين ترتيب ذكر كرده بعد مى فرمايد سزاوار است كسى كه اين نماز را به جا مى آورد چون از تسبيح فارغ مى شود زانوها را و ذراعها را برهنه نمايد و بچسباند همه ى مواضع سجود خود را به زمين بدون حاجز و حايلى و حاجت خود را بخواهد و دعا كند آنچه مى خواهد و بگويد در همان حال سجده يا من ليس غيره رب يدعى يا من ليس فوقه اله يخشى يا من ليس دونه ملك ينغى يا من ليس له وزير يؤتى يا من ليس له حاجب يرشى يا من ليس له بواب يغشى يا من لا يزداد على كثرة السؤال الا كرما وجودا و على كثرة الذنوب الا عفوا و صفحا صل على محمد و آل محمد و افعل بى كذا و كذا و بجاى اين كلمة حاجات خود را از خدا بخواهد.

سوم نمازى است كه شيخ و سيد روايت كرده اند از صفوان كه محمد بن على حلبى روز جمعة خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب شد و سؤال كرد كه مى خواهم مرا عملى تعليم فرمائى كه بهترين اعمال باشد در اين روز حضرت فرمود كه من نمى دانم كسى را كه بزرگتر باشد نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از حضرت فاطمة (ع) و نمى دانم چيزى را افضل از آنچه تعليم كرد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فاطمه (ع) را فرمود كه هر كه صبح كند در روز جمعة پس غسل كند و قدمها را بگستراند و چهار ركعت نماز كند به دو سلام و بخواند در ركعت اول بعد از حمد توحيد پنجاه مرتبة و در ركعت دوم بعد از حمد و العاديات پنجاه مرتبة و در ركعت سوم بعد از حمد اذا زلزلت پنجاه مرتبه و در ركعت چهارم بعد از حمد اذا جاء نصر الله پنجاه مرتبه و اين سوره نصر است و آخر سوره ايست كه نازل شده و چون از نماز فارغ شود اين دعا بخواند.

الهى و سيدى من تهيأ او تعبى او اعد او استعد لو فادة مخلوق رجاء رفده و فوائده و نائله و فواضله و جوائزه فاليك يا الهى كانت تهيئتى و تعبيتى و اعدادى و استعدادى رجاء فوائدك و معروفك و نائلك و جوائزك فلا تخيبنى من ذلك يا من لا تخيب عليه مسئلة السائل و لا تنقصه عطية نائل فانى لم آتك بعمل صالح قدمته و لا شفاعة مخلوق رجوته اتقرب اليك بشفاعته محمد و اهل بيته صلواتك عليه و عليهم اتيتك ارجو عظيم عفوك الذى وعدت به على الخطائين عند عكوفهم على المحارم فلم يمنعك طول عكوفهم على المحارم ان جدت عليهم بالمغفره و انت سيدى العواد بالنعمات و انا العواد بالخطآء اسئلك بحق محمد و آله الطاهرين ان تغفر لى ذنبى العظيم فانه لا يغفر العظيم الا العظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم.



۸
نماز استغاثه به فاطمه

نماز استغاثه به فاطمه

محدث قمى در كتاب باقيات الصالحات از مكارم الاخلاق نقل مى كند كه نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله عليها چنين روايت شده كه هرگاه تو را حاجتى باشد به سوى حق تعالى و سينه ات تنگ شده باشد پس دو ركعت نماز بخوان و چون سلام نماز گفتى سه مرتبه تكبير بگو و تسبيح حضرت فاطمه را بخوان پس به سجده برو و صد مرتبه بگو يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى پس جانب راست رو را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس جانب چپ را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همين را صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را ياد كن كه برآورده مى شود ان شاء الله تعالى.

و در مكارم الاخلاق روايت ديگر را چنين نقل كرده كه دو ركعت نماز مى خوانى پس به سجده مى روى و مى گوئى يا فاطمه تا صد مرتبه پس جانب راست رو را بر زمين مى گذارى و همين را صد مرتبه مى گوئى پس جانب چپ رو را بر زمين مى گذارى و همين را صد مرتبه مى گوئى پس به سجده مى روى و صد و ده مرتبه مى گوئى همين را پس از آن اين دعا را مى خوانى.

يا آمنا من كل شيى و كل شيئى منك خائف حذر اسئلك بامنك من كل شيئى و خوف كل شيئى منك ان تصلى على محمد و ان نعطينى امانا لنفسى و اهلى و مالى و ولدى حتى لا اخاف احد اولا احذر من شيئى ابدا انك على كل شيئى قدير.

كيفيت صلوات بر فاطمه

شيخ طوسى در مصباح به سند خود از ابو محمد عبدالله بن محمد عابد از امام حسن عسكرى عليه السلام صلوات بر رسول خدا و ائمه هدا را نقل فرموده و صلوات بر فاطمه را چنين روايت كرده.

اللهم صل على الصديقة فاطمة الزكية حبيبة حبيبك و نبيك و ام احبائك و اصفيائك التى انتجتبها و فضلتها و اخترتها على نساء العالمين اللهم كن المطالب لها ممن ظلمها و استنخف بحقها و كن الثاثر اللهم بدم اولادها اللهم و كما جعلتها ام ائمة الهدى و حليلة صاحب اللواء و الكريمة عند الملاء الا على فصل عليها و على امها صلوة تكرم بها وجه ابيها محمد صلى الله عليه و آله و سلم و تقربها اعين ذريتها و ابلغهم عنى فى هذه الساعة افضل التحية و السلام.

ثواب صلوات بر فاطمه

منقول از مصباح الانوار است كه سند به اميرالمؤمنين عليه السلام مى رساند كه فرمود از فاطمه ى زهرا شنيدم كه از پدرش رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حديث مى كرد كه پدرم به من فرمود اى فاطمه هر كه بر تو صلوات بفرستد خداوند متعال گناهان او را بيامرزد و در هر كجاى بهشت كه مقام من باشد آن شخص به من ملحق شود.

حرز فاطمه زهراء

سيد بن طاوس در مهج الدعوات براى رسول خدا و ائمه هداى به جهت هر يك حرزى روايت كرده از آن جمله حرز فاطمه ى زهرا است و آن به اين الفاظ است.

بسم الله الرحمن الرحيم يا حى يا قيوم برحمتك استغيث فاغثنى و لا تكلنى الى نفسى طرفة عين ابدا و اصلح لى شأنى كله.

نبده من ادعيته فاطمة الزهراء

از آن جمله دعاى او است در تعقيب نماز ظهر

سيد بن طاوس به اسناد خود روايت كرده است كه فاطمه بعد از فريضه ى ظهر اين دعا را قرائت مى كرد.

(سبحان ذى العز الشامخ المنيف سبحان ذى الجلال البازخ العظيم سبحان ذى الملك الفاخر القديم و الحمد لله الذى بنعمته بلغت ما بلغت به و العمل له و الرغبة اليه و الطاعته لامره و الحمد لله الذى هدانى لدينه و لم يجعلنى اعبد شيئا غيره اللهم انى اسئلك قول التوابين و عملهم و نجاة المجاهدين و ثوابهم و تصديق المؤمنين و توكلهم و الراحة عند الموت و الامن عند الحساب و جعل الموت خير غائب انتظره و خير مطلع يطلع على و ارزقنى عند حضور الموت و عند نزوله و فى عمراته و حين تنزل النفس من بين التراقى و حين تبلغ الحلقوم و فى حال خروجى من الدنيا و تلك الساعة التى لا املك لنفسى فيها ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشرى من كرامتك قبل ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشرى من كرامتك قبل ان تتوفى نفسى و تقبض روحى و تسلط ملك الموت على اخراج نفسى ببشرى منك يا رب ليس من احد غيرك ينبلج بها صدرى و تسر بها نفسنى و تقر بها عينى و يتهلل وجهى و لا يسفر بها لونى و يطمئن اليها قلبى و يتباشر بها سائر جسدى بغبطنى بها من حضرنى من خلقك و من سمع بى من عبادك تهون على بها سكرات الموت و تفرج عنى بها كربته و تخفف عنى بها شدته و تكشف عنى بها سقمه و تذهب عنى بها همه و حسرته و تعصمنى بها من اسفه و فتنته و تجبرنى بها من شره و شر ما يحضر اهله و ترزقنى بها خيره و خير ما يحضر عنده و خير ما ينبغى هو كائن بعده ثم اذا توفيت نفسى و قبضت روحى فاجعل روحى فى الارواح الرابحة و اجعل نفسى فى الا نفس الصالحة و اجعل جسدى فى الاجساد المطهره و اجعل عملى فى الاعمال المتقبله ثم ارزقنى فى خطتى من الارض و موضع جنبى حيث يرفت لحمى و يدفن عظمى و اترك وحيدا لا حيلة لى قد لفظتنى البلاد و تخلى منى العباد و افتقرت الى رحمتك و احتجت الى صالح عملى و القى ما مهدت لنفسى و قدمت لاخرتى و عملت فى ايام حيوتى فوزا من رحمتك و ضياء من نورك و تثبيتا من كرامتك بالقول الثابت فى الحيوة الدنيا و فى الاخره انك تضل الظالمين و تفعل ما تشاء ثم بارك لى فى البعث و الحساب اذا انشقت الارض عنى و تخلى العباد منى و غشتنى الصيحة و افزعتنى النفخة و نشرتنى بعد الموت و بعثتنى للحساب فابعث معى يا رب نورا من رحمتك يسعى بين يدى و عن يمينى و تربط بها على قلبى و تظهر به عذرى و تبيض به وجهى و تصدق به حدثى و تفلح به حجتى و تبلغنى به العروة الوثقى من رحمتك و تحلنى الدرجة العليا من جنتك و ترزقنى به مرافقة محمد البنى عبدك و رسولك صلى الله عليه و آله و سلم فى الجنة و ابلغها فضيله و ابرها عطية و ارفعها نفيسة مع الذين انعمت عليهم من النبيين و الصديقين و الشهدا و الصالحين و حسن اولئك رفيقا اللهم صل على محمد و آل محمد خاتم النبين و على جميع الانبياء و المرسلين و على الملائكة اجمعين و على آله الطيبين الطاهرين و على ائمة الهداة اجمعين آمين رب العالمين اللهم صل على محمد و آل محمد كما هديتنا به و صل على محمد و آل محمد كما رحمتنا به و صل على محمد و آل محمد كما عززتنا به و صل على محمد و آل محمد كما فضلتنا به و صل على محمد و آل محمد كما شرفتنا به و صل على و محمد و آل محمد كما بصرتنا به و صل على محمد و آل محمد كما انقذتنا به من شفا حفرة من النار اللهم بيض وجهه و اعل كعبه و افلج حجبته و اتمم نوره و ثفل ميزانه و عظم برهانه و افسح له حتى نرضى و بلغه الدرجة و الوسيلة من من الجنة و ابعثه المقام المحمود الذى وعدته و اجعله افضل البنيين و المرسلين عندك منزلة و وسيلة و اقصص بنا اثره و اسقنا بكاسه و اوردنا حوضه و احشرنا فى زمرته و توفنا فى ملته و اسلك بنا سبله و استعملنا بسنة غير خزايا و لا نادمين و لا شاكين و لا مضلين يا من بابه مفتوح لداعسيه و حجابه مرفوع لراجيه يا ساتر الامر القبيح و مداوى القلب الرجيح لا تفضحنى فى مشهد القيامة بموبقات الاثام و لا تعرض بوجهك الكريم عنى من بين الانام يا غاية المضطر الفقير يا جابر العظم الكسير هب لى مؤبقات الجرائم و اعف عنى فاصنحات السرائر و اغسل قلبى من وزر الخطايا و ارزقنى حسن الاستعداد لنزول المنايا يا اكرم الاكرمين و منتهى امنيته السائلين انت مولاى فتحت لى باب الدعاء بالسلامة و الانابة و لا تغلق عنى باب القبول و الاجابة و نجنى برحمتك من النار و بؤنى غرفات الجنان و اجعلنى متمسكا بالعروة الوثقى و اختم لى بالسعادة و احينى يا ذا الفضل و الكمال و العزة و الجلال لا تشمت بى عدوا و لا حاسدا و لا تسلط على عنيدا لا شيطانا مريدا برحمتك يا ارحم الراحمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.

منها تعقيب بعد از نماز عصر

(نا) فاضل مجلسى در كتاب مقباس المصابيح سند به سيد بن طاوس رضى الله عنهما مى رساند كه فاطمة عليهاالسلام بعد از نماز عصر اين دعا قرائت مى فرمود.

سبحان من يعلم خواطر القلوب سبحان من يحصى عدد الذنوب سبحان من لا يخفى عليه خافية فى الارض و لا فى السماء و الحمد لله الذى لم يجعلنى كافرا لانعمه و لا جاحدا لفضله فالخير فيه و هو اهله و الحمد لله على حجته البالغة على جميع من خلق ممن اطاعه و ممن عصاه فان رحم فمن منه و ان عاقب فيما قدمت ايديهم و ما الله بظلام للعبيد و الحمد لله العلى المكان و الرفيع البنيان الشديد الاركان العزيز السلطان العظيم الشأن الواضح البرهان الرحيم الرحمن المنعم المنان الحمد لله الذى احتجب عن كل مخلوق يراه بحقيقة الربوبيه و قدرة الوحدانيته فلم تدركه الابصار و لم تحط به الاخبار و لم يعينه مقدار و لم يتوهمه اعتبار لانه الملك الجبار اللهم قد ترى مكانى و تسمع كلامى و تطلع على امرى و تعلم ما فى نفسى و ليس يخفى عليك شيئى من امرى و قد سعيت اليك فى طلبتى و طلبت اليك فى حاجتى و تضرعت اليك فى مسئلتى و سئلتك لفقر و حاجة و ذلة و ضيقة و بؤس و مسكنته و انت الرب الجواد بالمغفرة تجد من تعذب عنيرى و لا اجد من يغفر لى غيرك و انت غنى عن عذايى و انا فقير الى رحمتك فاسئلك اليك و غناك عنى و بقدرتك على و قلة امتناعى منك ان تجعل دعائى هذ دعاء و افق منك اجابة و مجلسى هذا مجلسا و افق منك رحمة و طلبتى هذه طلبته و افقت منك نجاحا و ما خفت عسرته من الامور فيسره و ما خفت عجزه من الاشياء فوسعه و من ارادنى بسوء من الخلائق كلهم فاغلبه امين يا ارحم الراحمين و هون على ما خشيت شدته و اكشف عنى ما خشيت كرتبه و يسر لى ما خشيت عسرته آمين رب العالمين اللهم انزع العجب و الرياء و الكبر و البغى و الحسد و الضعف و الشك و الوهن و الضر و الاسقام و الخذلان و المكر و الخديعة و البلية و الفساد من سمعى و بصرى و جميع جوارحى و خذ بناصيتى الى ما تحسب و ترضى يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد و اغفر ذنبى و استر عورتى و آمن روعتى و اجبر مصيبتى و اغن فقرى و يسر حاجتى و اقلنى عثرتى و اجمع شملى و اكفنى ما اهمنى و ما غاب عنى و ما حضرنى و ما اتخوفه منك يا ارحم الراحمين اللهم فوضت امرى اليك و الجأت ظهرى اليك و اسلمت نفسى اليك بما جنيت عليها فزعا مك و خوفا و طمعا و انت الكريم الذى لا يقطع الرجاء و لا يخيب الدعاء فاسئلك بحق ابراهيم خليلك و موسى كليمك و عيسى روحك و محمد صفيك و نبيك صلواتك عليه و آله ان لا تصرف وجهك الكريم عنى حتى تقبل توبتى و ترحم عبرتى و تغفر لى خطيئتى يا ارحم الراحمين و يا احكم الحاكمين اللهم اجعل ثارى على من ظلمنى و انصرنى على من عادانى اللهم لا تجعل مصيبتى فى دينى و لا تجعل الدنيا اكبر همى و لا مبلغ علمى الهى اصلح لى دينى الذى هو عصمة امرى و اصلح لى دنياى التى فيها معاشى و اصلح لى آخرتى التى فيها معادى و اجعل الحيوة زيادة لى من كل خير و اجعل الموت راحة لى من كل شر اللهم انك عفو تحب العفو فاعف عنى اللهم احينى ما علمت الحيوة خيرا لى و توفنى اذا كانت الوفاة خيرا لى و اسئلك خشيتك فى الغيب و الشهادة و العدل فى الغضب و الرضا و اسئلك القصد فى الفقر و الغنى و اسئلك نعيما لا يبيد و قرة عين لا ينقطع فاسئلك الرضا بعد القضاء و اسئلك لذة النظر الى وجهك اللهم انى استهديك لارشاد امرى و اعوذ بك من شر نفسى اللهم عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفر لى انه لا يغفر الذنوب الا انت اللهم انى اسئلك تعجيل عافيتك و صبرا على بليتك و خروجا من الدنيا الى رحمتك اللهم انى اشهدك و اشهد ملائكتك و حملة عرشك و اشهد من فى السماوات و من فى الارض انك انت الله لا اله الا انت وحدك لا شريك لك و ان محمدا عبدك و رسولك صلى الله عليه و آله و سلم و اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت بديع السماوات و الارض يا كائن قبل ان يكون شيئى و المكون لكل شيئى و الكائن بعد ما لا يكون شيئى اللهم الى رحمتك رفعت بصرى و الى جودك بسطت كفى و لا تحرمنى و انا اسئلك و لا تعذبنى و انا استغفرك اللهم فاغفر لى فانك بى عالم و لا تعذبنى فانك على قادر برحمتك يا ارحم الراحمين اللهم يا ذا الرحمة الواسعة و الصلوة النافعة الرافعة صل على اكرم خلقك عليك و احبهم اليك و اوجههم لديك محمد عبدك و رسولك المخصوص بفضائل الوسائل اشرف و اكرم و ارفع و اعظم و اكمل ما صليت على مبلغ عنك مؤتمن على وحيك اللهم كما سددت به العمى و فتحت به الهدى فاجعل مناهج سبيله لناسننا و حجج برهانه لنا سببا نأتم به الى للقدوم عليك اللهم لك الحمد ملاء السماوات السبع و ملاء طيا قهن و ملأ الارضين السبع و ملأ ما بينهما و ملاء عرش ربنا الكريم و ميزان ربنا الغفار و مداد كلمات ربنا القهار و ملاء الجنة و ملاء النار و عدد الماء و الثرى و عدد ما يرى و ما لا يرى اللهم و اجعل صلواتك و بركاتك منك و مغفرتك و رحمتك و رضوانك و فضلك و سلامتك و ذكرك و نورك و شرفك و نعمتك و خيرتك على محمد و آل محمد كما صليت و باركت و ترحمت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة العظمى و كريم جزائك فى العقبى حتى تشرفه يوم القيمة يا اله الهدى اللهم صل على محمد و آل محمد و على جميع ملائكتك و انبيائك و رسلك سلام على جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و حملة العرش و ملائكتك المقربين و الكرام الكاتبين و الكروبين و سلام على ملائكتك اجمعين و سلام على ابينا آدم و على امنا حواء و سلام على المرسلين اجمعين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و سلام على المرسلين اجمعين و الحمد لله رب العالمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و حسبى الله و نعم الوكيل و صلى الله على محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.

منها دعائها بعد صلوات المغرب

فاضل مجلسى در كتاب مقياس المصابيح از سيد بن طاوس باسناده روايت مى كند كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از فريضة مغرب تقديم قرائت اين دعا مى فرمود.

الحمد لله الذى لا يحصى مدحه للقائلون و الحمد لله الذى لا يحصى نعمائه العادون و الحمد لله الذى لا يؤدى حقه المجتهدون و لا اله الا الله الاول و الاخر و لا اله الا الله الظاهر و الباطن و لا اله الا الله المحيى و المميت و الله اكبر ذو الطول و الله اكبر ذو البقاء الدائم و الحمد لله الذى لا يدرك العالمون علمه و لا يستخف الجاهلون حلمه و لا يبلغ المادحون مدحته و لا يصف الواصفون صفته و لا يحسن الخلق نعته و الحمد لله ذى الملك و الملكوت و العظمته و الجبروت و العز و الكبرياء و الجلال و البهاء و المهابة و الجمال و العزة و القدرة الحول و القوة و المنة و الغلبته و الفضل و الطول و العدل و الحق و الخلق و العلا و الرفعة و المجد و الفضيلة و الحكمة و الغناء و السعة و البسط و القبض و الحلم و العلم و الحجة و البالغة و النعمة السابغة و الثناء الحسن الجميل و آلاء الكريمة ملك الدنيا و الاخرة و الجنة و النار و ما فيهن تبارك و تعالى الحمد لله الذى علم اسرار الغيوب و اطلع على ما تجن القلوب فليس عنه مذهب و لا مهرب و الحمد لله المتكبر فى سلطانه العزيز فى مكانه المتجبر فى ملكه القوى فى بطشه الرفيع فوق عرشه المطلع على خلقه و البالغ لما اراد من علمه الحمد لله الذى بكلماته قامت السماوات الشداد و ثبتت الارضون المهاد و انتصبت الجبال الرواسى الاوتاد و جرت الرياح اللواقح و جار فى جو السماء السحاب و وقفت على حدودها البحار و وجلت القلوب من مخافته و انقمعت الارباب لربوبيته تباركت يا محصى قطر المطر و ورق الشجر و محيى اجساد الموتى للمحشر سبحانك يا ذا الجلال و الاكرام ما فعلت بالغريب الفقر اذا اتاك مستجيرا مستغيثا ما فعلت بمن اناخ بفنائك و تعرض لرضاك و غدا اليك فجثابين يديك يشكو اليك ما لا يخفى عليك فلا يكونن يا رب حظى من دعائى الحرمان و لا نصيبى مما ارجو منك الخذلان يا من لم يزل و لا يزال و لا يزول كما لم يزل قائما على كل نفس بما كسبت يا من جعل ايام الدنيا تزول و شهورها تحول و سننها تدور و انت الدائم لا تبليك الازمان و لا تغيرك الدهور يا من كل يوم عنده جديد و كل رزق عنده عتيد للضعيف و القوى و الشديد قسمت الارزاق بين الخلائق فسويت بين الذرة و العصفور اللهم اذا ضاق المقام بالناس فنعوذ بك من ضيق المقام اللهم اذا طال يوم القيمة على المجرمين فقصر ذلك اليوم علينا كما بين الصلوة الى الصلوة اللهم اذا ادنيت الشمس من الجماجم فكان بينها و بين الجماجم مقدار ميل و زيد فى حرها حق عشر سنين فانا نسئلك ان تصوننا بالغمام و تنصب لنا المنابر و الكراسى نجلس عليها و الناس ينطلقون فى المقام آمين رب العالمين اسئلك اللهم بحق هذه المحامد الا غفرت لى و تجاوزت عنى و البتسنى العافية فى بدنى و رزقتنى السلامة فى دينى فانى اسئلك و انا واثق باجابتك اياى فى مسئلتى و ادعوك و انا عالم باستماعك دعوتى فاستمع دعائى و لا تقطع رجائى و لا تخيب دعائى و لا ترد ثنائى انا محتاج الى رضوانك و فقير الى غفرانك و اسئلك و لا آيس من رحمتك و ادعوك و انا غير محترز من سخطك رب و استجير لى و منن على بعفوك و توفنى مسلما و الحقنى بالصالحين رب لا تمنعنى فضلك يا منان و لا تكلنى الى نفسى مخذولا يا حنان رب ارحم عند فراق الاحبة فصر عبى و عند سكون القبر وحدتى و فى مفازة القيامة غربتى و بين يديك موقوفا للحساب فاقتى رب استجير بك من النار فاعذنى رب افزع اليك من النار فابعدنى رب استرحمك مكروبا فارحمنى رب استغفرك لما جهلت فاغفر لى رب قد ابرزنى الدعاء للحاجة اليك فلا تؤيسنبى يا كريم يا ذا الالاء و الاحسان و التجاوز سيدى يا بر يا رحيم استجير بين المتضر عين اليك دعوتى و ارحم من المنتجبين بالعويل عبرتى و اجعل فى لقائك يوم الخروج من الدنيا راحتى و استر بين الاموات يا عظيم الرجاء عورتى و اعطف على عند التحول وحيدا الى حفرتى انك املى و موضع طلبتى و العارف بما اريد فى توجيه مسئلتى فاقض يا قاضى الحاجات حاجتى فاليك المشتكى و انت المستعان و المرتجى افر اليك هاربا من الذنوب فاقبلنى و التجئى من عدلك الى مغفرتك فادركنى و التذ بعفوك من بطشك فامنعنى و استريح برحمتك من عقابك فنجنى و اطلب القربة منك بالاسلام فقر بنى و من الفزع الاكبر فآمنى و فى ظل عرشك فظلنى و كفلنى من رحمتك فهب لى و من الدنيا سالما فنجنى و من الظلمات الى النور فاخرجنى و يوم القيمة فبيض وجهى و حسابا يسيرا فحاسبنى و بسرائرى فلا تفضحنى و على بلائك فصبرنى و كما صرفت عن يوسف السؤ و الفحشاء فاصرفه عنى و ما لا طاقة لى به فلا تحملنى و الى دار السلام فاهدنى و بالقرآن فانفعنى و بالقول الثابت فثبتنى و من الشيطان الرجيم فاحفظنى و بحولك و قوتك و جبروتك فاعصمنى و بحلمك و علمك و سعة رحمتك من جهنم فنجنى و جنتك الفردوس فاسكنى و النظر الى وجهك فارزقنى و به نبيك محمد صلى الله عليه و آله و سلم فالحقنى و من الشياطين و اوليائهم و من شر كل ذى شر فاكفنى اللهم و اعدائى و من كادنى ان اتو امن بر و بحر فجبن شجعانهم و فض جموعهم و كلل سلاحهم و عرقب دوابهم و سلط عليهم العواصف و القواصف ابدا حتى تصليهم النار و انزلهم من صياصيهم و امكنا من نواصيهم آمين رب العالمين اللهم صل على محمد و آل محمد صلوة يشهد الاولون مع الابرار و سيد المتقين و خاتم النبيين و قائد الخير و مفتاح الرحمة اللهم رب البيت الحرام و رب الشهر الحرام و رب المشعر الحرام و رب الركن و المقام و رب الحل و الحرام بلغ روح محمد مناتحيه و السلام سلام عليك يا رسول الله سلام عليك يا امين الله سلام عليك يا محمد بن عبدالله السلام عليك و رحمة الله و بركاته فهو كما وصفته بالمؤمنين رؤوف رحيم اللهم اعطه افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول به الى يوم القيمة آمين رب العالمين.



۹
منها دعائها بعد صلوة العشاء

منها دعائها بعد صلوة العشاء

(نا) از سيد بن طاوس رضى الله عنه مرويست كه فاطمه عليهاالسلام بعد از نماز عشاء اين دعا را قرائت مى فرمود.

سبحان من تواضع كل شيئى لعظمته سبحان من ذل كل شيئى لعزته سبحان من خضع كل شيئى لامره و ملكه سبحان من انقادت له الامور بازمتها الحمد لله الذى لا ينسى من ذكره الحمد لله الذى لا يخيب من دعاه الحمد لله الذى من توكل عليه كفاه الحمد لله سامك السمآء و ساطح الارض و حاصر البحار و ناضد الجبال و بارى ء الحيوان و خالق الشجر و فاتح ينابيع الارض و مدبر الامور و مسير السحاب و مجرى الريح و المآء و النار من اعواد الارض متصاعدات فى الهواء و مهبط الحر و البرد الذى بنعمته تتم الصالحات و بشكره تستوجب الزيادات و بامره قامت السماوات و بعزته استقرت الراسيات و سبحت الوحوش فى الفلوات و الطيور فى الوكنات الحمد لله رفيع الدرجات منزل الايات واسع البركات ساتر العورات قابل الحسنات مقيل العثرات منفس الكربات منزل البركات مجيب الدعوات محيى الاموات اله من فى السماوات و الارضين و الحمد لله على كل حمد و ذكر و شكر و صبر و صلوة و زكوة و قيام و عبادة و سعادة و بركة و زيادة و رحمة و نعمة و كرامة و فريضة و سراء و ضراء و شدة و رخاء و مصيبته و بلاء و عسر و يسر و غنى و فقر و على كل حال و فى كل اوان و زمان و كل مثوى و منقلب و مقام اللهم انى عايذ بك فاعذنى و مستجير بك فاجرنى و مستعين بك فاعنى و مستغيث بك فاغثنى و داعيك فاجبنى و مستغفرك فاغفر لى و مستنصرك فانصرنى و مستهديك فاهدنى و مستكفيك فاكفنى و اجعلنى فى عبادك و جوارك و حرزك و كهفك و حياطتك و حراستك و كلائتك و حرمتك و امنك و تحت ظلك و تحت جناحك و اجعل على واقية منك و اجعل حفظك و حياطتك و حراستك و كلائتك من ورائى و امامى و عن يمينى و عن شمالى و من فوقى و من تحتى و حوالى حتى لا يصل احد من المخلوقين الى مكروهى و اذاى بحق لا اله الا الله و انت المنان بديع السماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام اللهم اكفنى حسد الحاسدين و بغى الباغين و كيد الكائدين و مكر الماكرين و حيلة المحتالين و غيلة المغتالين و ظلم الظالمين و جور الجائرين و اعتداء المعتدين و سخط المسخطين و تشجب المتشجبيين و صولة الصائلين و اقتصارا المقتصرين و غشم الغاشمين و خبط الخابطين و سعاية الساعين و نميمة النمامين و سحر السحرة و المردة و الشياطين و جور السلاطين و مكروه العالمين اللهم انى اسئلك باسمك المخزون الطيب الطاهر الذى قامت به السماوات و الارض و اشرقت له الظلم و سبحت له الملائكة و جلت عنه القلوب و خضعت له الرقاب و احييت به الموتى ان تغفر لى كل ذنب اذنبنه فى ظلم الليل و ضوء للنهار عمدا او خطاء سرا او علانية و ان تهب لى يقينا و هديا و نورا و علما و فهما حتى اقيم كتابك و احل حلالك و احرم حرامك و ادى فرائضك و اقيم سنة نبيك محمد صلى الله عليه و آله و سلم اللهم الحقنى بصالح من مضى و اجعلنى من صالح من بقى و اختم لى عملى باحسنه انك غفور رحيم اللهم اذا فنى عمرى و تصرمت ايام حيوتى و كان لا بدلى من لقائك فاسئلك يا لطيف ان توجب من الجنة منزلا يقبطنى به الاولون و الاخرون اللهم اقبل مدحتى و الهتافى و ارحم ضراعتى و هتافى و اقرارى على نغسى و اعترافى فقد اسمعتك صوتى فى الداعين و خشوعى فى الضارعين و مدحتى فى القائلين و تسبيحى فى المادحين و انت مجيب المضطرين و مغيث المستغيثين و غياث الملهوفين و حرز الهاربين و صريخ المؤمنين و مقيل المذنبين و صلى الله على البشير النذير و السراج المنير و على الملائكة و النبيين اللهم داحى المدحوات و بارى المسموكات و جبال القلوب على فطرتها شقيها و سعيدها اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك و رأفة تحيتك و كرائم تحياتك على محمد عبدك و رسولك و امينك على وحيك القائم بحجتك و الذاب عن حرمك الصادع بامرك و المشيد لآياتك و الموفى لنذرك اللهم فاعطه بكل فضيلة من فضائله و منقبة من مناقبه و حال من احواله و منزلة من منازله فيما رايت محمدا لك فيها ناصرا و على مكروه بلائك صابرا و لمن عاداك معاديا و لمن والاك مواليا و عما كرهت نائيا و الى ما احببت داعيا فضائل من جزائك و خصائص من عطائك و حبائك تسنى بها امره و تعلى بها درجته من القوام بقسطك و الذابين عن حرمك حتى لا يبقى ثناء و لا بهاء و لا رحمته و لا كرامة الا خصصت محمدا بذلك و آتيته منه الذرى و بلغته المقامات العلى آمين رب العالمين اللهم انى استودعك دينى و نفسى و جميع نعمتك على و اجعلنى فى كنفك و حفظك و عزك و منعك عز جارك و جل ثناؤك و تقدست اسمائك و لا اله غيرك جسمى انت فى السراء و الضراء و الشدة و الرخاء و نعم الوكيل ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا و اغفر لنا ربنا انك انت العزيز الحكيم ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراما انا سائت مستقرا و مقاما ربنا افتح نبينا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين ربنا اننا آمنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك و لا تخزنا يوم القيمة انك لا تخلف الميعاد ربنا لا تؤاخذنا ان نسينا او اخطانا ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا انت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين ربنا آتنا فى الدنيا حسنة و فى الاخرة حسنة و قنا برحمتك عذاب النار و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين و سلم تسليما.

دعائها فى رفع الحمى

روايت او از كتاب مهج الدعوات سيد بن طاوس در ذيل قصه آمدن سه حوريه با رطب بهشتى در خلال معجزات فاطمة عليه السلام از اين پيش مذكور شد.

دعائها فى تعقيب صلوه الصبح

تا اين دعا معروف است به دعاى حريق كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از نماز بامدادان آن را قرائت مى كرد.

شيخ طوسى و كفعمى و علامه ى حلى رضى الله عنهم اين دعا را در تعقيب نماز صبح ايراد كرده اند و اين دعا را به دعاى حريق ناميده اند چه صادق آل محمد عليهم السلام مى فرمايد كه از پدرم امام محمد باقر عليهماالسلام شنيدم كه فرمود من در ملازمت پدرم سيد سجاد به عيادت مريضى از انصار حاضر شديم مردى درآمد و عرض كرد باز خانه شويد كه آتش در سراى شما افتاد و پاك بسوخت فرمود سوگند با خداى نسوخته است و نمى سوزد آن مرد برفت و بازشتافت و گفت بسوخت فرمود نسوخت پس به تواتر جماعتى دررسيدند و به تحريق خانه سخن در پيوسته اند آن حضرت فرمود آن خانه سوختنى نيست چون باز خانه شديم مكشوف افتاد كه سراى همسايگان از چهار سو بسوخته و خانه ما را زيانى نرسيده عرض كردم اى پدر اين صيانت از كجا بود فرمود اين ميراثى است كه از رسول خدا بهره ى ما گشته و من آن را از دنيا و آنچه در دنيا است دوست تر مى دارم و اين سريست كه جبرئيل به حضرت رسول آورد و آن حضرت با أميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه آن را تعليم فرمود هر كس اين دعا را بامدادان قرائت كند خداوند هزار فرشته بر حفظ و حراست او گمارد تا از هيچ راه و هيچ در ضرر و زيانى نبيند و اگر در آن روز بميرد در بهشت برين جاى گيرد هان اى فرزند اين دعا را از بر كن مياموز كسى را كه سزاوار ندانى چه از براى هر حاجت كه قرائت شود خداوند اجابت فرمايد.

و هى هذه اللهم انى اصبحت اشهدك و كفى بك شهيدا و اشهد ملائكتك و حملة عرشك و سكان سبع سماواتك و ارضيك و انبيائك و رسلك و ورثته انبيائك و الصالحين من عبادك و جميع خلقك فاشهد لى و كفى بك شهيدا الهى اشهد انك انت الله لا اله الا انت المعبود وحدك لا شريك لك و ان محمد صلى الله عليه و آله و سلم عبدك و رسولك و ان كل معبود مما دون عرشك الى قرارا رضك السابعة السفلى باطل مضمحل ما خلا وجهك الكريم فانه اعز و اكرم و اجل و اعظم من ان تصف الواصفون كنه جلاله او تهتدى القلوب الى كنه عظمته يا من فاق مدح المادحين مفاخر مدحه و عدا وصف الواصفين مآثر حمده و جل عن مقالة الناطقين تعظيم شأنه صل على محمد و آله و افعل بنا ما انت اهله يا اهل التقوى و اهل المغفرة.

بعد سه مرتبه اين دعا را بخواند پس يازده مرتبه بگويد لا اله الا الله وحده لا شريك له سبحان الله و بحمده استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله و لا قوة الا بالله هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن له الملك و له الحمد يحيى و يميت و يميت و يحيى و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كل شيئى قدير.

پس يازده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله الحكيم الكريم العلى العظيم الرحمن الرحيم الملك القدوس الحق للمبين عدد خلقه و زنة عرشه و ملاء سماواته و ارضه و عدد ما جرى به قلمه و احصاه كتابه و مداد كلماته و رضا نفسه.

پس بگويد اللهم صل على محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد المباركين و صل على جبرائيل و ميكائيل و حملة عرشك اجمعين و الملائكة المقربين اللهم صل عليهم جميعا حتى تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا ما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد و صل على ملك الموت و اعوانه و صل على رضوان و خزنته الجنان و صل على مالك و خزنة النيران اللهم صل عليهم جميعا حتى تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على الكرام الكاتبين و السفرة الكرام البررة و الحفظة لبنى آدم و صل على ملائكة الهوى و السماوات العلى و ملائكة الارضين السفلى و ملائكة الليل و النهار و الارض و الاقطار و البحار و الانهار و البرارى و الفلوات و القفار و الاشجار و صل على ملائكتك الذين اغنيتهم عن الطعام و التراب بتسبيحك و عبادتك اللهم صل عليهم حتى تبلغهم الرضاء و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد و صل على ابينا آدم و امنا حواء و ما ولد امن النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين اللهم صل عليهم حتى تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و اهل بيته الطيبين و على اصحابه المنتجبين و على ازواجه المطهرات و على ذرية محمد و على كل بنى بشر بمحمد و على كل نبى ولد محمدا و على كل امرأة صالحة كفلت محمدا و على كل ملك هبط الى محمد و على كل من فى صلوتك عليه رضى لك و لنبيك محمد صلى الله عليه و آله و سلم اللهم صل عليهم حتى تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد و بارك على محمد و آل محمد و ارحم محمدا و آل محمد كافضل ما صليت و باركت و ترحمت على ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة و الفضل و الفضيلة و الدرجة الرفيعة و اعطه حتى يرضى و زده بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد كما ينبغى لنا ان نصلى عليه اللهم صل على محمد و آل محمد بعدد ما صلى عليه و من لم يصل عليه اللهم صل على محمد و آل محمد بعدد من صلى عليه و من لم يصل عليه اللهم صل على محمد و آل محمد بعدد كل شعرة و لفظة و لحظة و نفس و صفة و سكون و حركة ممن صلى عليه و ممن لم يصل عليه و بعدد ساعاتهم و دقايقهم و سكونهم و حركاتهم و حقايقهم و ميقاتهم و صفاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون الى يوم القيمة و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة الى يوم القيمة يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد بعد ما خلقت و ما انت خالقه الى يوم القيمة يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد صلوة ترضيه اللهم صل على محمد و آل محمد بعدد ما ذرأت و ما برئت اللهم لك الحمد و الثناء و الشكر و المن و الفضل و الطول و الخير و الحسنى و النعمة و العظمة و الجبروت او الملك و الملكوت و القهر و السلطان و الفخر و السودد و الامتنان و الكرم و الجلال و الاكرام و الجمال و الكمال و الخير و التوحيد و التمجيد و التهليل و التكبير و التقديس و الرحمة و المغفرة و الكبرياء و العظمة و لك ما زكى و طاب و طهر من الثناء الطيب و المديح الفاخر و القول الحسن الجميل الذى ترضى به عن قائله و ترضى به قائله و هو رضى لك حتى يتصل حمدى بحمد اول الحامدين و ثنائى باول ثناء المثينن على رب العالمين متصلا ذلك بذلك و تهليلى بتهليل اول المهللين و تكبيرى بتكبير اول المكبرين و قولى الحسن الجميل بقول اول القائلين المجملين المنيين على رب العالمين متصلا ذلك بذلك من اول الدهر الى آخره و بعدد زنة ذر السماوات و الارضيين و الرمال و التلال و القلال و الجبال و عدد جرع ماء البحار و عدد قطر الامطار و ورق الاشجار و عدد النجوم و عدد الثرى و الحصى و النوى و المدر و عدد زنة ذلك كله و عدد زنة ذر السماوات و الارضين و ما فيهن و ما بينهن و ما تحتهن و ما بين ذلك و ما فوقهن الى يوم القيمة من لدن العرش الى قرار ارضك السابعة السفلى و بعدد حروف الفاظ اهلهن و بعدد دقايقهم و رقايقهم و شعائرهم و ساعاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و سكونهم و حركاتهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون به او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون ذلك الى يوم القيمة و عدد زنة ذر ذلك و اضعاف ذلك و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة لا يعلمها و لا يحصيها غيرك يا ذا الجلال و الاكرام و اهل لذلك انت و مستحقه و مستوجبه منى و من جميع خلقك يا بديع السماوات و الارض اللهم انك لست برب استحدثناك و لا معك اله فيشركك فى ربوبيتك و لا معك اله اعانك على خلقنا انت ربنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون اسئلك ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تعطى محمدا افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول له الى يوم القيمة اعيذ اهل بيت النبى صلى الله عليه و آله و سلم محمد صلى الله عليه و آله و سلم و نفسى و دينى و مالى و ولدى و اهلى و قراباتى و اهل بيتى و كل ذى رحم دخل فى الاسلام او يدخل الى يوم القيمة و حزانتى و خاصتى و من قلدنى دعاء او اسدى الى يدأ اورد عنى غيبة او قال فى خيرا او اتخذت عنده يدا او صنيعة و جيرانى و اخوانى من المؤمنين و المؤمنات بالله و باسمائه التامة العامة الشاملة الكاملة الطاهرة الفاضلة المباركة المتعالية الزاكية الشريفة المنيعة الكريمة العظيمة المخزونة المكنونة التى لا يجاوزهن بر و لا فاجر و بام الكتاب و خاتمته و ما بينهما من سورة شريفة و آية محكمة و شفاء و رحمته و عودة و بركة و بالتورية و الانجيل و الزبور و الفرقان و صحف ابراهيم و موسى و بكل كتاب انزله الله و بكل رسول ارسله الله و بكل حجة اقامها الله و بكل برهان اظهره الله و بكل نور اناره الله و بكل آلاء الله و عظمته اعيذ نفسى و استعيذ من شر كل ذى شر و من شر ما اخاف و احذر و من شر كل مارد و من شر فسقة العرب و العجم و من شر فسقة الجن و الانس و الشياطين و السلاطين و ابليس و جنوده و اشياعه و اتباعه و من شر ما فى النور و الظلمة و من شر ما دهم او هجم او الم و من شر كل غم و هم و آفة و ندم و نازلة و سقم و من شر ما يحدث فى الليل و النهار و تأتى به الاقدار و من شر ما فى النار و من شر ما فى الارض و الاقطار و الفلوات و القفار و البحار و الانهار و من شر الفساق و الفجار و الكهان و السحار و الحساد و الذعار و الاشرار و من شر ما يلج فى الارض و يخرج منها و ما ينزل من السماء ما يعرج فيها و من شر كل ذى شر و من شر كل دابة ربى آخذ بناصيتها ان ربى على صراط مستقيم فان تولوا فقل حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم و اعوذ بك اللهم من الهم و الغم و الحزن و العجز و الكسل و الجبن و البخل و من ضيع الدين و غلبة الرجال و من عمل لا ينفع و من عين لا تدمع و من قلب لا يخشع و من دعاء لا يسمع و من نصيحة لا تنجع و من صحابة لا تردع و من اجماع على نكر و تودد على خسر و توآخذ على خبث و مما استعاذ منه ملائكتك محمد و آله و الملائكة المقربون و الانبياء المرسلون و الائمة المطهرون الطاهرون و الشهداء الصالحون و عبادك المتقون و اسئلك اللهم ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تعطينى من الخير ما سئلوا و ان تعيذنى من شر ما استعاذ و اسئلك اللهم من الخير كله عاجلة و آجلة ما علمت منه و ما لم اعلم و اعوذ بك يا رب من همزات الشياطين و اعوذ بك يا رب ان يحضرون بسم الله على اهل بيت النبى محمد صلى الله عليه و آله و سلم بسم الله على نفسى و دينى بسم الله على اهلى و مالى بسم الله على كل شيئى اعطانى ربى بسم الله على احبتى و ولدى و قراباتى بسم الله على جيرانى المؤمنين و اخوانى و من قيدنى دعاء او اتخذ عندى يدا او اسدى الى برا من المؤمنين و المؤمنات بسم الله على ما رزقنى ربى و يرزقنى بسم الله الذى لا نصير مع اسمه شيئى فى الارض و لا فى السماء و هو السميع العليم اللهم صل على محمد و آل محمد و صلنى بجميع ما سئلك عبادك المؤمنون ان تصرفه عنهم من السوء و الردى و زدنى من فضلك ما انت اهله و وليه يا ارحم الراحمين اللهم صل على محمد و آل محمد و اهل بيته الطيبين الطاهرين و عجل اللهم فرجهم و فرجى و فرج عن كل مهموم من المؤمنين و المؤمنات اللهم صل على محمد و آل محمد و ارزقنى نصرهم و اشهدنى ايامهم و اجمع بينى و بينهم فى الدنيا و الاخرة و اجعل منك عليهم باقية حتى لا يخلص اليهم الا بسبيل خير على معهم و على شيعتهم و مجيهم و على اوليائهم و على جميع المؤمنين و المؤمنات فانك على كل شيئى قدير بسم الله و بالله و من الله و الى الله و لا غالب الا الله ما شاء الله لا قوة الا بالله حسبى الله توكلت على الله و افوض امرى الى الله و التجئى الى الله و بالله احاول و اصاول و اكاثر و افاخر و اعتز و اعتصم عليه توكلت و اليه مآب لا اله الا الله الحى القيوم عدد الثرى و الحصى و النجوم و الملائكة الصفوف لا اله الا الله وحده لا شريك له العلى العظيم لا اله الا الله سبحانك انى كنت من الظالمين).

و از حضرت قائم آل محمد صلوات الله عليه اين دعا بدين نسق مرويست الا اينكه بدين زيارت مشتمل است.

(اللهم رب النور العظيم و رب الكرسى الرفيع و رب البحر المسجور و منزل التوراية و الانجيل و رب الظل و الحرور و منزل الزبور و الفرقان العظيم و رب الملائكة المقربين و الانبياء و المرسلين انت اله من فى السماء و اله من فى الارض لا اله فيهما غيرك و انت جبار من فى السماء و جبار من فى الارض لا جبار فيما غيرك و انت خالق من فى السماء و خالق من فى الارض لا خالق فيهما غيرك و انت حكم من فى السماء و حكم من فى الارض لا حكم فيهما غيرك اللهم انى اسئلك بوجهك الكريم و بنور وجهك المشرق المنير و ملكك القديم يا حى يا قيوم اسئلك باسمك الذى اشرقت به السماوات و الارضون يا حيا قبل كل حى و يا حيا بعد كل حى و يا حيا حين لا حى و يا حى يا محى الموتى و يا حى لا اله الا انت يا حى يا قيوم اسئلك ان تصلى على محمد و آل محمد و ارزقنى حيث احتسب و من حيث لا احتسب رزقا واسعا حلالا طيبا و ان تفرج عنى كل هم و غم و ان تعطينى ما ارجوه و آمله انك على كل شيئى قدير).

سبزى فاطمه ى زهراء

در كافى سند به امام صادق پيوسته مى شود كه فرمود سبزى رسول خدا هندباست يعنى كاسنى و سبزى أميرالمؤمنين بادروج است (يعنى ريحان) و سبزى فاطمه الفرفخ يعنى (خرفه) كه در خوزستان آن را پريين مى گويند) و فرات بن احنف از حضرت صادق حديث كند كه آن حضرت فرمود در روى زمين شريف تر و نافع تر از خرفه نيست و آن سبزى فاطمه است خداى لعنت كند بنى اميه را كه از جهت عداوت به فاطمه آن را بقلة الحمقا گفته اند.

حقير گويد

تا به اينجا كه نبذه اى از ادعيه و اوراد صديقه ى طاهره را در قلم آورديم اكنون حكاياتى كه متضمن فضائل فاطمه عليهاالسلام و ذريه ى ايشان است و كمال مناسبت با اين مقام دارد شروع مى شود.

حكاياتى كه متضمن فضائل فاطمه و ذريه ى ايشان است

حكايت اول تاثير مصيبت فاطمة در قلوب ائمة

محدث قمى در بيت الاحزان از دلائل طبرى كه او بسند خود از زكريا بن آدم روايت مى كند كه من در خدمت حضرت رضا سلام الله عليه نشسته بودم كه در آن هنگام حضرت ابى جعفر محمد الجواد عليه السلام را آوردند و در آن وقت سن مباركش از چهار سال كمتر بود اين وقت دست مبارك را بر زمين زد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آهى سرد از دل پر درد بركشيد و در بحر فكر فرورفت اين حالت بر حضرت رضا عليه السلام گران آمد فرمود نور ديده جان من به قربان تو اين تفكر از براى چيست (فقال فيما صنع بامى فاطمة آما و الله لاخرجهنما ثم لاحرقنهما ثم لاذرينهما ثم لانسفنهما فى اليم نسفا فاستدناه و قبل عينيه ثم قال بابى انت و امى انت لها) عرض كرد يا ابتاه ياد مصيبات جده ام فاطمة زهراء افتادم آتش دلم مشتعل گرديد به خدا قسم آن دو نفر را از قبرشان بيرون آرم و با آتش آنها را بسوزانم سپس خاكستر آنها را در دريا پراكنده سازم از جهت ظلمى كه مرتكب شدند درباره ى مادرم فاطمه ى زهراء سلام الله عليها حضرت رضا فرزند خويش را نزديك طلبيد و مابين دو چشم آن حضرت را بوسيد سپس فرمود پدرم و مادرم فداى تو باد تو از براى اين امر سزاوارى (يعنى امامت).

و فيه ايضا و درباره ى حضرت باقر عليه السلام فرمودند كه هرگاه تب بر آن حضرت غلبه مى نمود آب سرد بر خود مى ريخت پس از آن فرياد مى كرد به طورى كه هر كس بر در خانه بود صداى آن حضرت را مى شنيد مى فرمود فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم.

علامة مجلسى فرمود شايد حضرت باقر عليه السلام در موقع تب مادرش فاطمه را صدا مى زده براى استشفاء كه خداوند متعال به جهت خاطر فاطمة تب را از او زايل بنمايد.

محدث قمى مى فرمايد من احتمال قوى در اين مى دهم كه همچنانكه تب در جسد لطيف آن حضرت تاثير مى نموده همچنين پنهان كردن حزن خود و كتمان اندوه بر مادر مظلومه اش در قلب شريفش تأثير داشت و چنانكه حرارت تب را با آب سرد خاموش مى كنند همچنين حرقت و سوزش قلب را از شدت اندوه و غصه و وجد به ذكر نام مادرش فاطمة زهراء خاموش مى نمود و مثال اين قضيه پر واضح است چنانچه شخص محزون و مهموم نفسهاى عميق و آه سوزناك مى كشد زيرا كه تاثير مصيبت فاطمه سلام الله عليها در قلوب اولادش ائمة اطهار سلام الله عليهم اجمعين از برش شمشير و كارد دردناك تر و از حرارت آتش سوزناك تر است زيرا كه آنان از باب تقيه مأمور بودند كه اندوههاى خود را پنهان و كتمان نمايند و بناى آنها در امر زندگى بر همين منوال بود و لذا قادر نبودند كه اندوه خود را ظاهر سازند پس بنابراين وقتى كه نام فاطمة عليه السلام برده شود حزن و اندوه پنهانى آن حضرت آشكار گردد.

و از جمله چيزهائى كه فطن و دانشمند و زيرك هوشيار به اندوه و قصه پنهانى اين خانواده سلام الله عليهم مى تواند استدلال نمايد و مى داند كه در قلوب اين حضرات چه اندازه حزن و اندوه وجود دارد روايتى است كه حضرت صادق عليه السلام به سكونى فرمودند هنگامى كه خداوند دخترى به او مرحمت كرده بود آن حضرت فرمودند اى سكونى نام دختر خود را چه گذارده اى عرض كرد نام او را فاطمه گذارده ام حضرت صادق عليه السلام فرمودند آه آه پس از آن دست بر پيشانى مبارك نهاد و اندكى در فكر فرو رفت و بعد از لحظه اى فرمود اكنون كه نام فرزند ترا فاطمة نهادى او را اذيت مكن و او را دشنام مده.

و نيز از كتاب سليم بن قيس روايت مى كند كه چون عمر بر اريكه خلافت نشست همه عمال خود را غرامت گرفت مگر قنفذ را سليم مى گويد من در مسجد رسول خدا وارد شدم در حلقه اى كه در آن حلقه همه بنى هاشم بودند مگر سلمان و ابوذر و المقداد و محمد بن ابى بكر و عمر بن ابى سلمة و قيس بن سعد بن عبادة اين وقت عباس بن عبدالمطلب از حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد كه جهت چيست عمر چون خليفه شد همه ى عمال را غرامت كرد و نصف آنچه را كه داشته اند مأخوذ داشت مگر قنفذ را أميرالمؤمنين نگاهى به اطراف خود كرد و سيلاب اشك از ديدهاى حق بينش به رخسار روشن تر از ماهش جارى گرديد و فرمود عمر قنفذ را غرامت نكرد به جهت خدمتى كه به عمر كرد هنگام هجوم مردم به خانه فاطمه و شكرانه آن تازيانه كه به بازوى فاطمه زد كه تا هنگام رحلت اثرش به بازوى او چون بازوبند ظاهر بود از اين جهت از قنفذ غرامت نگرفت.

و در عاشر بحار در احتجاج امام حسن عليه السلام در مجلس معويه آن حضرت با مغيرة بن شعبه مى فرمايد.

(و اما انت يا مغيرة فانك لله عدو و لكتابه نابذ و لنبيه مكذب الى ان قال له و انت ضربت بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم حتى ادميتها و القت ما فى بطنها استذلا لامنك لرسول الله و مخالفة منك لامره و انتها كالحرمته و قد قال لها رسول الله انت سيدة نساء اهل الجنة و الله مصيرك الى النار الحديث).



۱۰
حكايت دوم بشار مكارى

حكايت دوم بشار مكارى

مجلسى در تحفة الزائر از بشار مكارى حديث كند كه من در كوفة به خدمت حضرت صادق مشرف شدم آن حضرت مشغول خوردن رطب بودند فرمودند بشار نزديك بيا و از اين رطب تناول كن بشار مى گويد من عرض كردم يابن رسول الله من در راهى كه مى آمدم چيزى ديده ام كه مرا غيرت گرفت و دل مرا به درد آورد و گريه گلوى مرا گرفته نمى توانم چيزى تناول نمايم شما بخوريد بر شما گوارا باد پدر و مادر من فداى شما باد حضرت فرمود بحقى كه من بر تو دارم نزديك بيا و رطب بخور بشار گويد من نزديك شدم و مقدارى رطب با آنجناب تناول نمودم سپس حضرت فرمود اى بشار حديث تو چيست و در راه چه ديدى عرض كردم كه در بين راه كه خدمت شما مى رسيدم يك نفر از مأمورين خليفه زنى را پيش انداخته و تازيانه بر سر او مى زند و او را به طرف مجلس حكومت سوق مى دهد و آن زن فرياد مى كرد و به آواز بلند استغاثه مى نمود و مى گفت المستغاث بالله و رسوله ولى احدى به فرياد او نمى رسيد حضرت فرمود چرا به آن زن چنين مى كردند عرض كردم من از مردم شنيدم كه مى گفتند پاى اين زن بلغزيد و چون بر زمين افتاد گفت لعن الله ظالميك يا فاطمة يعنى خدا ستم كاران بر تو را لعنت كند اى فاطمة چون چنين گفته بود گماشتگان خليفه او را گرفته اند و آنچه را كه شنيدى درباره ى او مرتكب شدند بشار گويد كه چون اين قضيه را حضرت شنيد از تناول رطب دست كشيد و ديگر چيزى ميل نفرمود و شروع كرد به گريه كردن به اندازه اى گريست كه دستمال و محاسن شريف و سينه مطهرش از اشك چشمش تر شد بعد از آن فرمود اى بشار برخيز با يكديگر به مسجد سهله رويم و از خداوند خلاصى آن زن را طلب نمائيم.

بشار گويد با آن حضرت به جانب مسجد سهله روانه شديم و آن حضرت يك نفر از اصحاب خود را به محكمه امير كوفه فرستاد كه از چگونگى اطلاع بياورد سپس آن حضرت و من هر يك دو ركعت نماز خوانديم و دعائى قرائت فرمود و سر به سجده نهاد به ناگاه سر از سجده برداشت فرمود آن زن را رها كردند در حال مبشر آمد و بشارت داد كه آن زن را رها كردند و امير كوفه دويست درهم براى او فرستاد كه اين دراهم را بگير و امير را حلال كن و آن زن قبول نكرد حضرت فرمود دويست درهم را قبول نكرد مبشر عرض كرد نه به خدا قسم با اينكه آن زن در كمال احتياج است پس حضرت گريست و هفت درهم به آن مرد داد كه اين دراهم را به آن زن برسان و به او بگو امام صادق تو را سلام مى رساند چون آن مرد پيغام مرا رسانيد آن زن به محض شنيدن افتاد و غش كرد چون به هوش آمد گفت تو را به خدا امام صادق چنين فرمود گفت آرى فقالت سلوه ان يستوهب امته من الله فدعا لها الصادق و بكى عليه السلام.

حكايت سوم تأثير قسم دادن خدا را به فاطمة زهراء

علامة نورى قدس سره در كتاب دار السلام حكايتى نقل مى فرمايد كه خلاصه و مختصر مضمون آن چنين است كه دو برادر بودند يكى از اشقيا و يكى از سعداء مردم از دست و زبان آن برادر شقى بسيار به تنگ آمده بودند و همى شكايت او را به آن برادر سعيد مى نمودند تا اينكه اتفاق افتاد كه برادر سعيد به عزم زيارت مشهد مقدس از خانه بيرون شد و با جماعت زوار روى به راه نهاد برادر شقى هم در دلش افتاد و عازم سفر مشهد گرديد و به عادت خود زوار را اذيت مى نمود تا اينكه در يكى از منازل مريض شد و از دنيا رفت مردم به موت او اظهار فرح و سرور نمودند ولى برادر سعيد عرق رحميت او را وادار كرد كه برادر را غسل داد و كفن نمود او را حمل كرده در مشهد مقدس طواف داده سپس او را دفن نمود شب در عالم رؤيا برادر خود را در باغى بسيار نيكو با لباسهاى استبرق در كمال نعمت و فرح و مسرت ديد از او احوال پرسيد كه سبب چيست كه به اين نعمت و دولت نائل شدى با اينكه ترا عمل خيرى نبود گفت اى برادر دانسته باش كه چون هنگام قبض روح من شد جان مرا با تمام سختى و دشوارى گرفته اند و دو ملك مرا با عمود آتشين و تازيانهاى آتش عذاب مى كردند حتى هنگامى كه مرا در آب انداخته اند براى شستن آن آب به جان من همه آتش بود و هر چه فرياد مى كردم كسى به داد من نمى رسيد و كفن من پاره هاى آتش بود حتى تابوت و مركبى كه جنازه ى مرا بر آن بسته اند همه از آتش بود و آن دو ملك عذاب از من جدا نمى شدند حال من بدين منوال بود تا در صحن مطهر آن دو ملك عذاب از من دور شدند و داخل صحن مطهر نگرديدند و تابوت و كفن من به حال اوليه خود برگشت چون مرا وارد حرم كردند ديدم حضرت رضا بالاى صندوق نشسته و توجه به زوار خود دارد من طلب شفاعت كردم و التماس كردم به من الطفات نفرمود چون مرا در بالاى سر بردند پيرمردى را ديدم نورانى به من فرمود طلب شفاعت بنما از حضرت رضا عليه السلام تا تو را شفاعت بنمايد و الا اگر تو را از صحن بيرون بردند حال تو كما فى السابق خواهد بود و آن دو ملك عذاب در صحن انتظار تو را مى كشند من گفتم طلب شفاعت كردم به من اعتنائى نكرد فرمود او را به حق مادرش فاطمه زهرا قسم بده كه دست رد به سينه تو نخواهد زد اين مرتبه او را قسم دادم به حق فاطمه زهرا سلام الله عليها مرا شفاعت كرد و آن دو ملك عذاب رفته اند و دو ملك رحمت آمدند و مرا به اين نعمت و دولت رسانيدند.

حكايت چهارم رد كردن فاطمه پسر بناء را به پدرش

در شرح قصيده ى ابى فراس حمدانى از كتاب در النظيم از احمد بن حنبل روايت كند كه هنگام طواف خانه كعبه مردى را ديدم به پيراهن كعبه آويخته (و هو يستغيث و يبكى و يتضرع) اين وقت من نزديك رفتم گفتم اى مرد تو را چه مى شود كه چنين جزع مى كنى گفت من مردى از بنايان مى باشم كه ابوجعفر منصور مرا به عمارت بغداد گماشته بود و من تو را به حديثى عجيب حديث كنم به شرط اينكه آن را مستور بدارى تا من زنده هستم من قسم ياد كردم كه با كسى نگويم گفت منصور يك شب مرا طلبيد و گفت اين شصت نفر از اولاد على بن ابى طالب بايستى همه را تا صبح در ميان ديوار بگذارى من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان اسطوانها نهادم.

و بقى غلام لا نبات بعارضيه له ذواتيان تضربان على عجزه و رايت النور بين فى وجهه)

چون خواستم او را در ميان ديوار بگذارم ديدم پسرى است مانند قرص قمر نور از جبهه او متصاعد است و هنوز خط عارضش ندميده و دو گيسو دارد كه در دو كتف او با كمال زيبائى افشان است و همانند زن بچه مرده اشك مى ريزد و ناله مى كند به خدا قسم در آن وقت كه حال آن پسر را ديدم نزديك بود كه قلب من از هم بپاشد از آن پسر احوال پرسيدم فرمود به خدا قسم براى كشته شدن گريه نمى كنم اگر چه تلف نفس خود را طالب نيستم گريه من براى اين است كه مرا مادر پيرى هست كه جز من فرزندى ندارد يك ماه باشد كه مرا در خانه حبس كرده هرگاه اراده خواب مى نمود تا دست به گردن من نمى كرد و مرا در نزد خود به جامه ى خواب نمى برد چشمش به خواب آشنا نمى شد بايستى يك دستش در زير سر من و يك دست ديگرش روى سينه من باشد.

(و كانت لا تنام دون ان تعانقنى و ان انا قمت قامت و ان نمت نامت) معامله او با من چنين بود تا ديروز گذشته مادرم از خانه بيرون رفت من هم بعد از او از خانه بيرون آمدم مامورين خليفه مرا گرفتند و در اينجا آوردند و اكنون گريه ى من براى اين است كه مخالفت مادر خود كردم و قلب او را به لرزه آوردم و او را پريشان ساختم فعلا نمى داند كه من در كجا هستم و بر سر من چه آمده است و من از خداى مسئلت مى نمايم كه از جرم من درگذرد و به اين گناه مرا مؤاخذه نفرمايد و صبرى به مادرم عطا فرمايد و اجر جميل و ثواب جزيل به او عنايت كند من چون اين كلمات از آن پسر شنيدم خطاب به نفس خود كردم و گفتم (يا نفس ويلك ما ذا صنعت طلبا لحطام الدنيا بعذاب الاخرة) به خدا قسم اكنون براى رضاى خدا معروفى به جا مى آورم پس به نزد فرزند خود آمدم و قصه را به او گفتم (و قلت له يا نبى هل لك فى نعيم لا يفنى قال ما هو قتل اقعدك مكانه) گفتم تو را به جاى او ميان ديوار بگذارم به نحوى كه به تو اذيتى وارد نشود چون شب بشود تو را بيرون مى آورم سالما قال يا ابت افعل ما توءمر ستجدنى ان شاء الله من الصابرين پس من آن غلام علوى را گيسوان او را قطع كردم و با سياهى ته ديگ صورت او را اندود نمودم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشانيدم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم در آن وقت عمود صبح طالع گرديد و من هم از كار خود فارغ شده بودم پس آن غلام علوى را در جائى پنهان كردم گفتم در اين مكان باش تا شب كه مى شود تو را به منزل برسانم و از دو جهت قلب من بسيار مضطرب بود يكى براى اينكه اگر از اين مطلب منصور خبردار بشود مرا زنده نگذارد و يكى ديگر اگر فعلا عيال من خبر فرزند را از من بگيرد چه جواب بگويم و از اين مطلب اگر آگاه بشود كه من پسر او را در ميان ديوار گذاشته ام چه خواهد كرد اين وقت هوش از سرم رفت و بى حال افتادم و از خود خبر نداشتم تا اينكه يك مرتبه ديدم كنيز من مرا صدا مى كند و مى گويد در خانه شما را مى طلبند من برخاستم در حالى كه خوف زيادى بر من عارض شد كنيز را گفتم برو در خانه ببين كوبنده در كيست.

فقالت الجارية من بالباب قالت انا فاطمة بنت رسول الله (ص) قولى لمولاك ادفع الينا و لدنا و خذ ولدك فدخلت الجاريه نقص الكلام على فلم املك نفسى دون ان خرجت فقلت ايتها المرأة ما شأنك فقالت ايها الشيخ صنعت معروفا لله تعالى و ان الله لا يضيع اجر المحسنين سعيك قد عرفناه و معروفك قد شكرناه خذ ولدك و ادفع الينا ولدنا فاذا و الله ولدى لا يمسه الم و دفعت اليها الغلام و خرجت من ذلك الوقت تائبا الى الله ما صنعت و ان المنصور علم بهزيمتى فقبض على سائر ما املك و ارجو ان اكفى بذلك.

كنيز در خانه رفت گفت كيست كوبنده در شنيد كسى مى گويد من فاطمه دختر رسول خدا مى باشم به مولاى خود بگو بيا پسر خود را تسليم بگير و فرزند ما را به ما رد كن كنيز آمد قصه را بازگفت من به سرعت به در خانه دويدم گفتم اى زن چه مى گوئى فرمود اى شيخ عمل خيرى كردن قربة الى الله خدا اجر تو را ضايع نمى كند سعى تو را ما تقدير مى كنيم و عمل تو را تشكر مى نمائيم اينك فرزند خود را بگير و فرزند ما را به ما رد بنما به خدا قسم نگاه كردم ديدم پسرم هيچ صدمه و اذيتى نديده پس علوى را به او سپردم و پسرم را تسليم گرفتم و از آن وقت از كردهاى خود پشيمان شدم و از اعمال خود توبه كرده ام و از شهر فرار كردم منصور چون از فرار من مطلع شد اموال مرا تماما غصب كرد و اميدوارم كه خداوند كفايت حال من بنمايد (و صدوق در عيون اخبار الرضا قصه اى شبيه به اين را نقل كرده ولى هر دو قصه با هم فرق بسيار دارد و الله اعلم بالتعدد و الاتحاد.

حكايت پنجم خواب مهدى عباسى

ابن عبدربه اندلسى مالكى در عقد الفريد نقل كرده كه مهدى عباسى خليفه در خواب ديد كه شريك قاضى روى از وى برتافت چون از خواب انگيخته شد اين خواب را با ربيع حاجت در ميان نهاد ربيع گفت كه شريك فاطمى مذهب است لاجرم بانو در راه مخالفت مى رود مهدى فرمان كرد كه شريك قاضى را حاضر بنمايند چون وارد شد گفت به من رسيده است كه تو فاطمى باشى شريك قاضى در پاسخ گفت پناهنده ام تو را به حضرت خداوند كه تو فاطمى نباشى مگر از اين سخن دختر كسرا را قصد مى كنى گفت نه و الله قصد نكرده ام مگر دختر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را شريك گفت آيا لعن مى كنى فاطمه دختر محمد را گفت معاذ الله هرگز مرتكب چنين امرى نشوم شريك گفت در حق كسى كه فاطمه را لعن كند چه گوئى مهدى گفت عليه لعنه الله شريك به عرض رسانيد كه اكنون لعن كنيد ربيع را ربيع گفت يا أميرالمؤمنين به خدا قسم من هرگز فاطمه را ناسزا نگويم شريك گفت اى بيباك ناپروا از چه روى به ناشايسته سيده ى زنان عالميان و دختر سيد پيغمبران را در مجالس مردان ذكر مى كنى مهدى گفت پس تعبير اين خواب كه من ديده ام چيست شريك گفت خواب شما رؤياى يوسف صديق نيست و خون مسلمانى به اين احلام حلال نشود.

حكايت ششم جزاى گوينده ى ناسزا

در ناسخ گويد مردى حضرت فاطمه سلام الله عليها را ناسزا گفت او را بگرفتند و به نزد فضل بن ربيع آوردند فضل روى با ابن غانم نمود و گفت چه مى گوئى در حق اين مرد فرمود بايستى حد بر او جارى كرد فضل بن ربيع گفت آنچه مى دانى بكن ابن غانم فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند و در ميان جاده او را بر سر دار بنمايند.

حكايت هفتم خواب ديدن ابن عنين فاطمه را

عنين بر وزن حسين و او ابوالمحاسن محمد بن نصر الدين بن الحسين بن عنين الانصارى الكوفى الدمشقى الشاعر المشهور المتوفى به دمشق سنه ٦٣٠.

در كتاب عمدة الانساب در خلال احوال بنى داود حكايتى است جليل و بزرگ كه در مابين علماى علم انساب مشهور و معروف است و سند آن را نيز ذكر كرده اند و عين اين حكايت در ديوان ابن عنين موجود و مضبوط است و آن حكايت چنان است كه ابن عنين به قصد مكه معظمه زادها الله شرفا بيرون آمده بود و مال و اقمشه ى بسيارى نيز همراه داشت بعضى از سادات اموال او را به غارت بردند و او را برهنه كردند و زخم زيادى بر او زدند و او را گذاشتند به آن حالت و از پى كار خود رفتند پس از مدتى كه به حال آمد و خود را به مأمنى رسانيد نامه اى به پادشاه يمن عزيز بن ايوب نوشت و او را به نصرت خود طلبيد و واقعه را به عرض او رسانيد و در آن وقت عزيز بن ايوب برادش (ملك ناصر را) فرستاده بود براى اقامت در ساحل دريائى كه آن را فتح كرده بودند و از دست اهالى فرنگ گرفته بودند و خود ملك ناصر از برادر خود درخواست كرده بود كه مدتى در ساحل بحر به سر برد ابن عنين در آن نامه تحريص و ترغيب كرده بود او را به يمن و برانگيخته بود او را براى انتقام كشيدن از ساداتى كه او را اذيت كرده بودند و مال او را به غارت گرفته بودند و قصيده ى ذيل را در نامه درج كرد.

اعيت صفات نداك المصقع iiاللسنا و جزت فى الجود حد الحسن و الحسنا
و لا تقل ساحل الافرنج iiافتحه فما تساوى اذا قاسيته iiعدنا
و ان اردت جهادا سل سيفك iiمن قوم اضاعوا فروض الله و iiالسننا
طهر بسيفك بيت الله من iiدنس و من خساسته اقوام به و iiخنا
و لا تقل انهم اولاد iiفاطمة لو ادركوا آل حرب حاربوا iiالحسنا

يعنى صفات بخشش گويندگان بليغ و فصيح را عاجز كرده و در سخاوت چندان مشهورى كه از حد خوبتر گذرانيده اى يعنى به درجه ى كمال رسيده و نگو كه من ساحل فرنگ را فتح كردم زيرا كه ساحل فرنگ را چون مقايسه كنى با عدن در يك طراز نيستند و اگر قصد جهاد و جنگ دارى پس شمشير خود را بكش بر قومى كه سنن و فرايض خدا را ضايع و تباه كردند بيا و خانه ى خدا را با شمشير خود از كثافات پاك كن و اقوام زشت و پست كه در مكه هستند با شمشير خود نابود كن و نگو كه اينها اولاد فاطمه اند و با آنها جنگ نمى كنم زيرا كه اينها اگر با آل حرب دسترسى داشته اند با آنها همراه مى شدند و با امام حسين عليه السلام مى جنگيدند.

و در ترجمه ى بيت الاحزان اين اشعار را به ترجمه ى اشعار ابن عنين گفته.

سخن وران فصيح و بليغ iiنتوانند صفات بخشش وجود تو بر زبان iiآرند
مگو كه ساحل افرنج برگشودم من كه نيست ساحل افرنج همچه شهر iiعدن
اگر جهاد كنى تيغ خود بكش ز iiنيام بزن تو گردن اولاد فاطمه به iiتمام
كه اين گروه فروض خدا و سنت او نموده ضايع و باطل نهاده بر يك iiسو
بكش تو تيغ و نما خانه ى خدا را iiپاك از اين گروه خسيس و ز خاك و از خاشاك
مگو كه جمله ز اولاد پاك فاطمه iiاند كه اين گروه به ضد رسول يكدله iiاند
گر آل حرب به دست آورند اين مردم كشند تيغ به روى حسين امام iiسوم

بارى چون ابن عنين قصيده را بپرداخت شب در عالم رؤيا فاطمه ى زهرا را ملاقات كرد كه در خانه ى خدا طواف مى نمود ابن عنين به آن حضرت سلام كرد فاطمة زهراء (ع) جواب سلام او را نداد تضرع و زارى كرد و علت را سئوال نمود كه چه گناهى مرتكب شده ام كه جواب سلام مرا نمى دهيد فاطمه (ع) جواب ابن عنين را به اين اشعار داد.

حاشا بنى فاطمة iiكلهم من خسته تعرض او من خنا
و انماالايام فى iiغدرها و فعلها السوء اسائت iiبنا
و ان اسامن ولدى iiواحد جعلت كل السب عمدا لنا
فتب الى الله و من iiيقترف ذنبا بنا يغفر له ما iiجنى
اكرم لعين المصطفى iiجدهم و لا تهن من آله iiاعينا
فكل ما نالك منهم iiعنا تلقى به فى الحشر منا هنا

يعنى حاشا و كلا كه اولاد فاطمه تماما پست و سخن بيهوده گو و زشت باشند يعنى همه ى اولاد پست و فحاش نيستند ولى ايام و گردش روزگار با مكر و حيله با ما بدى كرد و نسبت به ما ستم نمود يك نفر اگر از اولاد من بدى كرد تو نبايستى همه اولاد مرا دشنام بدهى عمدا و تو چرا همه را دشنام دادى پس توبه كن به سوى خدا كه اگر كسى نسبت به ما بدى كرده باشد و توبه كند خداى متعال او را مى آمرزد، براى خاطر جدشان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را گرامى بدار هيچيك از آل او را ميازار و هيچيك از اولاد او را توهين منما و تو هر چه از آل رسول زحمت و ستم كشيدى اجر او را در روز حشر هنگام ملاقات با ما دريافت خواهى كرد. حاشا كه گناهكار باشند ذريه ى فاطمه iiتمامى از گردش روزگار وارون وز حيله مكر او تمامى
بر ما ستم است و ظلم و عدوان بر دشمن ماست iiشادكامى
فرزند من ار يكى كند iiبد از بهر چه سب كنى iiتمامى
كن توبه ز قول زشت بر iiما تا زخم تو گيرد التيامى
بر خاطر جدشان محمد ii(ص) اولاد ورا كن iiاحترامى
تو همين منما به آل iiاحمد مى دار تمام را iiگرامى
زيشان اگر آيدت iiگزندى اجرت بر ماست نيك نامى ابن عنين گويد با جزع و فزع و ترس و لرز از خواب برجسته و جراحات مرا خداى تعالى به بركت صديقه ى طاهره عافيت بخشيده بود كه اصلا زخم و جراحتى در من نمودار نبود در آن وقت اين ابيات را نوشتم و از حفظ كرده مى خواندم و توبه كردم به سوى خدا از آنچه كه گفته بودم و آن اشعار اين است.
عذرا الى بنت النبى iiالهدى تصفح عن ذنب مسى ء جنا
و توبه تقبلها من iiاخى مقالة توقعه فى iiالعنا
و الله لو قطعنى iiواحد منهم بسيف البغى او iiبالقنا
لم ارما يفعله سيئا بل اره فى الفعل قد iiاحسنا يعنى عذر آوردم به سوى دختر نبى رحمت و پيغمبر هدايت كه از گناه معصيت كارى كه جنايت به نفس خود كرده درگذرد و توبه كردم كه قبول كند توبه را از برادرى صاحب مقاله و گفتارى كه او را در عنا و زحمت واقع مى سازد به خدا قسم اگر يكى از آنان مرا به شمشير ستم يا با نيزه ى ظلم پاره پاره كند نبينم كردار او را بد و ناشايسته بلكه مى بينم او را كه كار نيكوئى كرده است.

از اين حكايت چند فايده به دست آمد يكى صحت نسبت بنى داود بن موسى الحسينى ديگر لزوم اهتمام در احترام ذريه ى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم و لو هر چه بد و جنايت كار باشند ديگر كرامت صديقه ى طاهره كه جراحات ابن عنين را شفا بخشيد چنانچه گويا هيچ جراحت در بدن ندارد ديگر بشارت دادن فاطمه ى زهرا كه شما هر چه صدمه و اذيت از اولاد ببينيد فرداى قيامت رسول خدا به آن شخص كه در مصائب و اذيت ذريه ى فاطمه صبر كرده عوض مى دهد.

حكايت هشتم (تعليم دادن فاطمه مرثيه به ذره ى نائحه)

در نفس المهموم از ابن شهرآشوب حديث كند كه ذره ى نائحه در عالم رؤيا ديد فاطمه ى زهرا بر سر قبر فرزندش حسين عليه السلام آمده و خود را به روى قبر انداخته و ناله مى كند آنگاه ذره ى نائحه را فرمود به اين ابيات فرزندم حسين را مرثيه بگو.
ايها العينان فيضا و استهلا لا iiتغيضا
و ابكيا بالطف iiميتا ترك الصدر رضيضا
لم امرضه قتيلا لا و لا كان iiمريضا حكايت نهم (زنيكه مسائلى از فاطمه سئوال كرد و اخبارى در فضيلت آن معصومه)

در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مى فرمايد زنى بر صديقه ى طاهره وارد شد چند مسئله سؤال كرد چون عدد مسائل او به ده رسيد و همه را فاطمه جواب فرمود ديگر خجالت كشيد كه سؤال كند عرض كرد يا سيدتى شما را ديگر به مشقت نيندازم آن حضرت فرمود باكى نيست هر چه مى خواهى سؤال كن آيا اگر كسى اجاره بدهد نفس خود را به اينكه بار سنگينى را بالاى بام برد و در مقابل صد هزار دينار اجرت بگيرد بر او سنگين است آن زن گفت نه فاطمه (ع) فرمود من براى هر مسئله كه به تو ياد مى دهم اجر من بيشتر است از آنكه از زمين تا عرش اعلا پر شود از لؤلؤ پس سزاوار است كه بر من سنگين نباشد و من از پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه علماء از شيعيان ما محشور شوند به اندازه و مقدار علم آنها و سعى ايشان در ارشاد عباد الله و بر آنها خلعتها و حله هاى نور بپوشانند و بسا باشد كه يكى را هزار حله بپوشانند از حله هاى نور.

در عاشر بحار از رسول خدا حديث كند كه فرمود جبرئيل بر من نازل گرديد و عرض كرد يا رسول الله چون فاطمه دنيا را وداع گويد و او را در قبر گذارند دو ملك از او سؤال كنند كه پروردگار تو كيست مى فرمايد خداى عز و جل، گويند پيغمبر تو كيست مى فرمايد پدر بزرگوارم، گويند ولى تو كيست مى فرمايد اين بزرگوارى كه در كنار قبر من ايستاده است و خداى عز و جل جمعى از ملائكه را بر دخترم فاطمه موكل گردانيده است كه او را از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ محافظت مى نمايند و در حال حياة و هنگام مرگ بر او بسيار صلوات مى فرستند و همچنين بر پدرش و شوهرش و دو فرزندانش و آن كس كه دخترم فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است و آن كس كه على را زيارت كند مثل اين است كه فاطمه را زيارت كرده است و آن كس كه حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه على را زيارت كرده است و آن كس كه ذريه ى حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه حسن و حسين را زيارت كرده است.

و فيه ايضا عن المناقب عن ابن طريف عن ابن علوان عن الصادق عليه السلام كه فرمود فراش على و فاطمه هنگامى كه فاطمه بر على وارد گرديد پوست گوسفندى بود كه هرگاه مى خواستند بالاى او بخوابند طرف پشم او را برمى گردانيدند و روى او مى خوابيدند و متكاى آنها پوستى بود كه به عوض پنبه ليف خرما پر كرده بودند و مهر فاطمه پول زرهى بود و عاقد آن پروردگار و شاهد جبرئيل و خطبه خوان راحيل و شهود حمله ى عرش و صاحب نثار رضوان بهشت و طبق نثار شجره ى طوبى و نثار در و ياقوت و مرجان و مشاطه رسول خدا و صاحب حجله اسماء و وليد اين نكاح ائمه اطهار سلام الله عليهم.

و فيه ايضا عن الامالى سند به جابر بن عبدالله پيوسته مى شود كه فرمود شنيدم از رسول خدا كه به أميرالمؤمنين عليه السلام قبل از وفات خود به سه روز فرمود سلام الله عليك يا ابا الريحانتين اوصيك بريحانتى من الدنيا فعن قليل ينهد ركناك و الله خليفتى عليك).

يعنى اى پدر دو فرزندم حسن و حسين تو را وصيت مى كنم به دخترم فاطمه در اين دنيا و زود باشد كه دو ركن تو منهدم گردد و خداى تعالى حافظ شما خواهد بود جابر گويد چون رسول خدا از دنيا رفت آن حضرت فرمود اين يك ركن من بود كه منهدم گرديد تا اينكه فاطمه از دنيا رفت فرمود اين ركن ديگر من بود كه منهدم گرديد.

و در صحيح بخارى روايت كند و كان لعلى وجه عند الناس فلما توفيت فاطمه انصرف وجوه الناس عنه.

و نيز در عاشر بحار از كتاب احكام الشريعه ابى الحسن خزاز قمى نقل كند كه چون فاطمه را بعد از غسل و حنوط در كنار قبر آوردند دستى ظاهر شد و فاطمه را گرفت و برگشت.

و نيز از كشف الغمه حديث كند كه چون فاطمه از دنيا رفت عايشه خواست بر او داخل بشود اسماء بنت عميس مانع گرديد عايشه شكايت اسماء را به ابوبكر كرده كه ابن خثعميه مرا مانع مى شود و هودجى مانند هودج عروس براى فاطمه درست كرده ابوبكر به نزد اسماء آمده گفت جهت چيست كه عايشه را مانع شدى اسماء فرمود فاطمه مرا وصيت كرده كه كسى بر او وارد نشود ابوبكر گفت اين هودج چيست اسماء فرمود فاطمه در حال حيوة از من درخواست كرد كه چنين چيزى براى ستر حجم بدن او بسازم من هم به وصيت او عمل كردم ابوبكر گفت آنچه فرموده عمل كن و از پى كار خود رفت.

و على بن عيسى اربلى مى فرمايد كه بعضى از اصحاب ما براى قاضى ابوبكر اين اشعار بسرود.
يا من يسائل iiدائما من كل معضلة سخيفه
لا تكشفن iiمغطاء فلربا كشفت iiجيفه
و لرب مستور iiبدا كالطبل من تحت iiالقطيفه
ان الجواب iiلحاضر لكننى اخفيه iiخيفه
لو لا اعتداء iiرعيته القى سياسه iiالخليفه
و سيوف اعداء iiبها هاماتنا ابدا iiنقيضه
لنشرت من اسرار iiآل محمد جملا iiطريفة
يغنيكم عما iiرداء مالك و ابو iiحنيفة
و اريتكم ان iiالحسين اصيب فى يوم iiالسقيفة
ولاى حال iiلحدت بالليل فاطمة iiالشريفة
و لما حمت شيخيكم عن وطى حجرتها المنيفة
اوه لبنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم ماتت بغصتها اسيفة

حكايت دهم علويه ى شابه

فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكما ميرداماد در كتاب فضائل السادات نقل مى فرمايد كه اسحق بن ابراهيم طاهرى در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كرد كه به او فرمود قاتل را رها كن با خوف و دهشت از خواب بيدار شد ملازمان خود را طلبيد گفت اين قاتل كيست و در كجاست گفتند حاضر است مردى است كه خود شهادت بر نفس خود داده است و اقرار به قتل كرده فرمان كرد او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راست بگوئى تو را رها خواهم كرد گفت دانسته و آگاه باش كه من و جماعتى از اهل فساد هر حرامى را مرتكب مى شديم و در بغداد به هر عمل قبيح دست مى زديم و پيره زالى براى ما جاكشى مى كرد در بعضى از روزها پيره زال وارد شد و دخترى در غايت جمال با او بود آن دختر چون به صحن خانه رسيد صيحه اى بزد و غش كرده به روى زمين افتاد چون او را به هوش آوردند فرياد برآورد و گفت الله الله از خدا بترسيد اين عجوزه ى غداره مرا فريب داد با من گفت در فلان محله تماشائى است قابل ديدن مى باشد و چندان افسانه گفت كه مرا راغب گردانيد به همراه او بيرون آمدم مرا به اينجا كشانيد از خدا بترسيد جد من رسول خدا و على مرتضى است و از نسل فاطمه ى زهراء و حضرت سيد الشهداء مى باشم.

رفقاى من به اين سخنان اعتنا نكردند و به دختر درآويختند من به جهت حرمت رسول خدا دست غيرت از آستين بيرون كردم و در مقام ممانعت بيرون آمدم بر من جراحات بسيار وارد آوردند چنانچه مى بينى بالاخره ضربتى بر بزرگ ايشان فرود آوردم و او را به قتل رسانيدم و دختر را سالما خلاص كردم و او را مرخص كردم ديدم آن دختر مى گويد يسترك الله كما سترتنى و كان الله لك كما كنت لى در آن حال از صداى صيحه و صرخه همسايگان به خانه ريختند در حالى كه خنجر خون آلود در دست من بود و مقتول در خون خود مى غلطيد مرا گرفتند و به اينجا آوردند اسحق گفت من تو را به خدا و رسول بخشيدم آن مرد هم گفت به خدا قسم من هم از جميع گناهان توبه كردم و به حق آن كسى كه مرا به او بخشيدى ديگر عود به معصيت نخواهم كرد.

حكايت يازدهم عجيبه ى آهنگر مصرى و ضعيفه ى سيده

و نيز در كتاب مذكور از كتاب مدهش ابن جوزى نقل مى كند كه بعضى از صلحا وارد مصر شد آهنگرى را ملاقات كرد كه با دست خود آهن سرخ كرده را از كوره بيرون مى آورد و حرارت آهن به او ضرر نمى رساند با خود گفت البته اين مرد يكى از اوتاد است پيش آمد سلام كرد و گفت يا عبدالله به حق آن كسى كه اين كرامت به تو داده كه يك دعائى در حق من بنما آهنگر چون اين بشنيد بگريست
گفت اى مرد آن گمان كه در من بردى خطا است من خود را از عباد صالحين نمى دانم آن مرد گفت اين عمل تو را كسى به آن قادر نيست الا بندگان خالص صالح آهنگر گفت اين سببى دارد آن مرد گفت بر من منت گذار و آن سبب را براى من بگو گفت روزى در همين دكان مشغول كار خود بودم به ناگاه زنى صاحب جمال كه تا به آن روز به آن حسن و جمال زنى را نديده بودم بر من وارد شد و عرض حاجت كرد و از فقر و پريشانى خود حكايت نمود من شيفته و فريفته جمال او شدم گفتم اگر مراد من مى دهى من هم حوائج تو را انجام خواهم داد گفت اى مرد از خدا بترس من اهل اين عمل نيستم من هم گفتم برخيز و از پى كار خود برو آن زن برخاست و با حال پريشان از دكان من بيرون رفت بعد از چندى برگشت و گفت ضرورت مرا به اين جا كشانيد كه تو را اجابت كنم در آن حال من دكان را قفل كردم و آن زن را برداشته به خانه رفتم و در خانه را قفل كردم گفت چرا در خانه را قفل كردى گفتم خوف دارم مردم به حال من مطلع بشوند گفت پس چرا از خدا نمى ترسى اين وقت ديدم آن زن چون شاخه ريحان كه از باد تند مضطرب بشود در غلق و اضطراب افتاد و سيلاب اشك از چشمش جارى شد من گفتم تو را چه مى شود گفت از خداى خود خائف و ترسانم كه حاضر و ناظر است به حال ما پس آن زن گفت اى مرد اگر دست از من بردارى هر آينه ضمانت مى كنم كه خداوند متعال آتش دنيا و آخرت را بر تو حرام گرداند كلام آن زن در من تأثير كرد دست از مقصود خود كشيدم و حوائج و آنچه مايحتاج آن زن بود فراهم كرده به او عطا كردم آن زن خوشحال و مسرور به خانه خود مراجعت كرد در همان شب در عالم رؤيا مخدره اى ديدم كه تاجى از ياقوت بر سر دارد و به من خطاب مى كند و مى فرمايد يا هذا جزاك الله عنا خيرا من گفتم شما كيستيد فرمود ام الصبية التى اتتك و تركتها خوفا من الله عز و جل لا احرقك الله بالنار لا فى الدنيا و لا فى الاخرة من گفتم آن زن از كدام فاميل بود گفت از نسل رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس من حمد خداى به جاى آوردم ازين سبب آتش مرا ضرر نمى رساند.



۱۱
حكايت دوازدهم مردى كه يك درهم به علويه داد

حكايت دوازدهم مردى كه يك درهم به علويه داد

در كتاب مذكور و كتاب (الكلمة الطيبه) علامه ى نورى قدس سره منقول است كه مردى عيال او گرسنه بود از خانه بيرون آمد كه تحصيل قوتى براى ايشان بنمايد بالاخره يك درهم به دست آورد مقدارى نان و نان خورش خريدارى نمود و به سوى خانه مراجعت نمود در اثناى راه گذشت به مردى و زنى از سادات و صاحب قرابات حضرت مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم و على مرتضى عليه السلام و يافت ايشان را كه گرسنه بودند سپس با خود گفت ايشان كه از خويشاوندان رسول خدا و على مرتضى مى باشند سزاوارترند بر اين درهم از خويشان من و آنچه خريده بود كه به خانه برد و صرف عيال خود نمايد به ايشان داد و نمى دانست كه چه عذرى براى عيال خود ببرد پس با كمال شرمندگى آهسته آهسته قدم برمى داشت و متحير بود كه چه حجت براى عيال خود ببرد هرگاه به منزل خويش معاودت نمايد در خلال اين احوال مردى را ديد كه او را طلب مى كند و خبر از او مى گيرد چون او را نشان دادند به نزد او آمد و نامه اى به او داد كه از شهر مصر آورده با پانصد عدد اشرفى در كيسه به او داد و به او گفت كه اين بقيه ى مال پسر عم تو است كه در مصر متوفى شده و از او صد هزار اشرفى مانده كه از تجار مكه و مدينه طلب دارد و عقار و مستقلات بسيار و اضعاف اين مال در مصر دارد پس پانصد اشرفى را گرفته و مايحتاج خانه را كاملا تهيه نمود شب در عالم رؤيا ديد رسول خدا را كه به او فرمود چگونه ديدى توانگر ساختن ما تو را و اين براى اين بود كه ايثار نمودى قرابت ما را بر قرابت خود بعد از آن نماند احدى در مدينة و مكه معظمة از آن جماعتى كه پسر عم متوفاى او قدرى از آنها طلب داشت از وجه صد هزار اشرفى مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام به خواب او آمدند و آنها تهديد كردند كه اگر فردا صبح حق فانى را نپردازيد شما را هلاك مى نمائيم ناچار صبح تمام آن اشخاص اشرفيها را آوردند تا اينكه تمام صد هزار اشرفى وصول شد و نماند احدى در مصر از آن جماعتى كه نزد او مالى بود از آن مرد مگر آنكه حضرت محمد و على عليه السلام در خواب نزد او آمدند و به تهديد او را امر كردند كه به تعجيل هر چه تمام تر اداى دين خود بنمايند و در عالم رؤيا آن مرد را گفتند هرگاه بخواهى ما حكومت مصر را فرمان مى كنيم تا ضياع و عقار و مستقلات تو را بخرد و پول آن را كاملا از براى تو بفرستد كه در مدينه هر چه مى خواهى خريدارى نمائى آن مرد گفت بلى مى خواهم پس مقصود او حاصل شد و سيصد هزار اشرفى از آن املاك به دست او آمد و در مدينه از او متمول ترى نبود الخ.

حكايت سيزدهم ابو جعفر كوفى كه مال خود را به سادات مى داد

در كتاب فضائل السادات عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحميد بن سيد احمد بن سيد زين العابدين العاملى الاصفهانى كه آن كتاب را براى شاه سلطان حسين صفوى نوشته و تاريخ اتمام آن سنه ١١٠٦ مى باشد از كتاب فضائل شاذان بن جبرئيل قمى كه به اسناد خود از ابراهيم بن مهران حديث كند كه مردى در كوفه به نام ابوجعفر و كسبش تجارت بود و بسيار خوش معامله بود و هر سيدى كه به نزد او مى رفت به جهت طلب قرض به او مى داد و كسى را از سادات محروم نمى كرد و به كاتب خود مى گفت اين مبلغ را در حساب أميرالمؤمنين عليه السلام بنويس و آن مرد بدين منوال بود تا اينكه از مال او چيزى باقى نماند و فقير و بى چيز گرديد روزى با خود گفت خوب است كسانى كه از سادات زنده هستند بروم و مطالبه حق خود بنمايم در حالى كه به دفتر نگاه مى كرد مردى از نواصب بر او گذشت و از در طعن و شماتت به او گفت آخر على بن ابى طالب عليه السلام با حساب تو چه كرد آن مرد ازين سخن بسيار دلگرفته و مهموم و مغموم گرديد به خانه آمد و ديگر از ترس سرزنش آن ناصبى بيرون نرفت تا اينكه شب در عالم رؤيا ديد كه رسول خدا با امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مى آيند و رسول خدا به ايشان فرمود كجا است پدر شما در آن حال أميرالمؤمنين جواب داد اينك حاضرم يا رسول الله سپس آن حضرت فرمود چرا حساب اين تاجر را به او نمى پردازى عرض كرد يا رسول الله آورده ام كه بدهم حق او را حضرت فرمود تسليم او بده آن حضرت كيسه اى از صوف سفيد به آن مرد تاجر داد و فرمود اين حق تو است بگير و هرگاه يكى از فرزندان من به سوى تو مى آيد آنها را محروم مكن و عطاى خود را از ايشان منع مكن كه تو هرگز فقير نخواهى شد مرد تاجر از خواب بيدار شد ديد كيسه اى كه در او هزار اشرفى بود در دست دارد زوجه خود را بيدار كرد و كيسه را به او داد و گفت بگير اى سست اعتقاد زوجه ى تاجر گفت اى مرد از خدا بترس فقير و بى چيزى تو را نكشاند به اينكه حيله بنمائى و مال مردم را بگيرى بر اين فقر صبر كن تا خداوند متعال فرجى عنايت بنمايد آن مرد تاجر حكايت خواب را نقل كرده آن زن گفت اگر راست مى گوئى دفتر را بيار و حساب أميرالمؤمنين را به من بنما مرد تاجر دفتر را حاضر كرد و نشان داد آن زن ديد هر چه به حساب آن حضرت بوده نابود و محو گرديده و كيسه اشرفى به مقدار همان حساب او مى باشد زوجه تاجر يقين كرد كه مطلب صحيح است.

حكايت چهاردهم عطاى مادر متوكل

در كتاب مذكور از ابن جوزى عن جده ابى الفرج كه به سند خود از ابن الخضيب حديث كند كه گفت من كاتب مادر متوكل بودم روزى در ديوان كتابت نشسته بودم كه خادم صغيرى وارد شد و كيسه اى در دست او بود گفت آن خادم كه سيده ى من مادر متوكل مى گويد اين هزار اشرفى از حلال ترين مال من است تو آن را به مستحقين قسمت بكن ابن الخضيب مى گويد من رفقاى خود را جمع كردم و از مستحقين سئوال نمودم جمعى را به من نشان دادند من سيصد اشرفى در ميان آنها قسمت كردم و باقى در نزد من ماند چون پاسى از شب گذشت به ناگاه ديدم كسى در خانه را مى كوبد گفتم كيستى گفت يك نفر علوى هستم پس او را رخصت دادم داخل شد پرسيدم حاجت تو چيست گفت من گرسنه ام من يك عدد اشرفى از وجه مذكور به او دادم پس نزد زوجه خود رفتم پرسيد كوبنده در كى بود گفتم مرد علوى براى طعامى وارد خانه شد و من طعامى نبود حاضر كه به او بدهم يك اشرفى به او دادم مرا دعا كرد و رفت ابن الخضيب گفت زوجه من چون اين مطلب را شنيد سيلاب اشك از چشمهاى او فرو ريخت و به من گفت حيا نكردى از رسول خدا كه ذريه ى او به در خانه تو مى آيد و يك اشرفى به او مى دهى و حال آنكه استحقاق و پريشانى او را مى دانى اكنون تعجيل كن و خود را به او برسان و از وجه مذكور هر چه باقى مانده همه به آن علوى عطا كن ابن الخصيب گويد سخن زوجه ام در من تأثير كرد به شتاب برخاستم و از آن دنانير هر چه باقى بود همه را برداشتم و اثر آن علوى رفتم و با كيسه اش به او دادم و مراجعت به خانه نمودم چون قرار گرفتم از كرده خود پشيمان شدم و با خود گفتم اكنون خبر به متوكل مى رسد و او با علويين دشمن است البته مرا خواهد كشت از ترس خواب از چشم من پريد زوجه ام مرا گفت مترس و بر خدا توكل بنما و جد علويين حافظ تو است در اين سخن بوديم كه در خانه را زدند من با هزار ترس و بيم از جا برخاستم چون به در خانه رسيدم ديدم جماعتى از خدم با مشعلهاى فروزان گفتند سيده مادر متوكل شما را مى طلبد من برخاستم لباس پوشيدم و با ايشان روانه شدم ولى بسيار دهشت و ترس داشتم در بين راه رسول از پس سر رسول مى رسيد همه مى گفتند كه شتاب كنيد كه سيده مادر متوكل منتظر است سپس من رفتم تا پس پرده ايستادم شنيدم كه مى گفت اى احمد بن الخصيب خدا تو را و زوجه تو را جزاى خير دهد گفتم اى سيده مگر چه خدمتى كرده ام گفت نمى دانم در اين ساعت به خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم كه به من فرمود خدا تو را و زوجه ابن الخضيب را جزاى خير دهد اكنون بگو بدانم چه معروفى از تو به عمل آمده ابن الخضيب گويد من قصه زوجه خود و علوى را شرح دادم مادر متوكل خوشحال شد و در همان ساعت از جامه و پول چندان به من داد كه قيمت او صد هزار درهم بود و گفت اين از زوجه تو و اين از آن تو پس آن اموال را گرفتم و به در خانه علوى آمدم چون در را كوبيدم از درون خانه صداى علوى بلند شد كه بياور آنچه با تو است اى احمد بن الخصيب پس بيرون آمد و گريه مى كرد من از او سؤال كردم از كجا دانستى كه من در خانه هستم و چرا گريه مى كنى گفت چون داخل منزل خود شدم زوجه من سؤال كرد كه اين چيست با تو من قصه را به شرح كردم گفت پس سزاوار است كه برخيزيم و نماز بخوانيم و در حق زوجه احمد بن الخضيب دعا كنيم پس نماز و دعا كرديم چون به جامه خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم فرمود شما شكر اين نعمت كرديد اكنون براى شما عطاى ديگر مى آورند از همان شخص قبول كنيد از اين جهت من منتظر شما بودم، و اين حكايت را علامه مجلسى قدس سره در جلد بيست يكم بحار در باب مدح الذريه الطيبة و ثواب صلتهم ذكر فرموده.

حكايت پانزدهم علويه با ملك بلخ و مجوسى

در كتاب مذكور ص ٣٣ نقل مى فرمايد از جلد بيست يكم بحار در باب مدح ذريه ى طيبة و صواب صلتهم از ابواب كتاب زكوة و خمس نقلا عن كتاب عوالى اللالى للشيخ ابن ابى جمهور الاحسائى كه فرمود در بعضى از سالها محاربه اى در قم اتفاق افتاد كه علويين ساكنين در قم متفرق در بلاد شدند از آن جمله زنى علويه صالحه كثيرة الصلوة و الصوم كه شوهر او پسر عموى او بود و در آن محاربه مقتول شده بود آن علويه از شدت فقر و بيچارگى با چهار دختر يتيمه از قم فرار كرد و شهر به شهر همى آمد تا وارد بلخ گرديد در هنگام سردى هوا در فصل زمستان متحير و سرگردان اتفاقا در آن روز برف مى باريد و هوا در غايت سردى بود مردى بر او عبور داد و حال علويه را مشاهد كرد گفت در اين نزديكى مردى معروف به ايمان و صلاح است بيا تا تو را به او دلالت كنم چون علويه را به نزد او برد ديد آن مرد بر در خانه نشسته و جماعتى بر دور او حلقه زدند علويه به او خطاب كرد و گفت.

(ايها الملك انى امراة علويه و معى بناتى علويات و نحن غرباء و قدمنا الى هذا البلد فى هذا الوقت و ليس لنا من نأوى اليه)

فرمود من زنى از نسل أميرالمؤمنين عليه السلام و ذريه فاطمه زهرا (ع) مى باشم و چهار دختر يتيم دارم در اين فصل سرما وارد اين شهر شدم غريبم كسى را نمى شناسم مرا به سوى شما دلالت كرده اند كه مرا پناه دهى ملك گفت من از كجا بدانم كه تو علويه مى باشى اگر تو را شاهدى باشد او را حاضر كن علويه چون اين كلام را شنيد ديگر با او تكلم نكرد با چشم گريان و دل بريان روى از او برگردانيد آن مردى كه او را به ملك دلالت كرده بود گفت بيا تا تو را دلالت كنم به كاروان سرائى كه غربا در آنجا منزل مى نمايند علويه با چهار دختر خود از پى او روان شدند اتفاقا در مجلس ملك يك نفر مجوسى نشسته بود معامله ملك را با علويه ديد رقت كرد فورا برخاست از عقب سر علويه روان شد چون به او رسيد گفت قصد كجا دارى اى علويه فرمود به همراه اين مرد مى روم كه مرا به كاروان سرائى دلالت كند مجوسى گفت رفتن شما به كاروان سرا لازم و مناسب نيست به همراه من بيا تا تو را به خانه خود ببرم علويه نمى دانست كه اين مرد مجوسى است مسرور شد و به خانه مجوسى وارد گرديد آن مرد مجوسى فورا فرمان داد تا تنورى از براى او آتش كردند و علويه و دختران او از تعب سرما و رنج راه رستند منزلى جداگانه و فرشهاى نيكو و لباس و طعام و جميع مايحتاج او را به نحو اتم و اوفى فراهم نموده و مجوسى قصه علويه را با عيال خود شرح داده زن مجوسى هم كمر خدمت علويه را محكم بسته چون هنگام وقت نماز رسيد علويه از براى نماز برخاست با زن مجوسى گفت چرا برنمى خيزى براى اداى فريضه گفت من و شوهرم گبر مى باشيم و دين ما دين مجوس است نماز و عبادت نمى شناسيم شوهر من چون ديد ملك با شما بى رحمى كرد به حال شما رقت كرده و محبت جد شما در دلش افتاده فلذا براى خدمت گذارى شما دامن بر كمر زده است علويه چون اين بدانست سر به جانب آسمان بلند كرده:

(فقالت اللهم بحق جدى رسول الله و حرمته عندك اسئلك هداية هذه المراة و زوجها الى دين الاسلام فقامت العلويه الى الصلوة و الدعاء طول ليلها بان يهدى الله ذلك المجوسى الى دين الاسلام)

بالاخرة علويه آن شب را همى از خداوند متعال درخواست هدايت مجوسى مى نمود در همان شب چون مجوسى به خواب رفت در عالم رؤيا ديد كه قيامت بر سر پا شده است و مردم از سوز تشنگى و حرارت زبانهاى آنها از دهانشان بيرون افتاده و به هر طرف در طلب آب مى روند مرد مجوسى هم عطش بر او مستولى شده در آن حال شخصى به او گفت آب پيدا نمى شود مگر در نزد محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه السلام و به طرفى اشاره كرد مجوسى چون نظر كرد ديد أميرالمؤمنين به فرمان رسول خدا مردم را آب مى دهد مجوسى با خود گفت به جانب آنها مى شتابم شايد مرا آب بدهند به جزاى احسانى كه درباره ى ذريه آنها كرده ام و در خانه ى خود آنها را منزل دادم مجوسى چون به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام رسيد ديد دوستان خود را آب مى دهد و كسانى كه از اولياء او نيستند رد مى كند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز در كنار حوض و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در نزد او جلوس فرمودند مجوسى آمد در مقابل أميرالمؤمنين عليه السلام و آب طلبيد حضرت فرمود تو بر دين ما نيستى رسول خدا فرمود يا على او را آب بده فقال يا رسول الله انه على دين المجوس رسول خدا فرمود اين مرد بر تو حقى پيدا كرده كه علويه را با دختران او در منزل خود جا داده و از سرما و گرسنگى آنها را نجات داده پس أميرالمؤمنين فرمود به مرد مجوسى ادن منى ادن منى يعنى پيش بيا پيش بيا مرد مجوسى گويد:

(فدنوت منه فناولنى الكأس بيده فشربت شربة وجدت بردها على قلبى و لم ار شيئا الذ و لا اطيب منها)

گفت من پيش رفتم چون نزديك شدم به دست مبارك كاسه آبى به من داد و من از آن شربتى آشاميدم كه سردى او در قلب من اثر كرد و خوشبوتر و لذيذتر از او را هرگز نديده بودم راوى گويد مجوس از خواب بيدار شد و خنكى آن آب را در دل خود احساس كرد و رطوبت او را بر لب و محاسن خود هويدا ديد او را رعشه گرفت و در حيرت فرو رفته به فزع آمد زوجه خود را از خواب بيدار كرد و قصه خواب را به او شرح داد آن زن گفت خداوند متعال سعادت و خير را به سوى تو ارسال داشته آن را غنيمت بشمار مجوسى گفت به خدا قسم راست گفتى لا اطلب اثرا بعد العين پس به سرعت برخاسته با زوجه خود به نزد علويه آمدند ديدند مشغول نماز و دعا مى باشد قصه خواب را براى او شرح دادند علويه سجده شكر به جا آورد و فرمود به خدا قسم امشب را تا به حال مشغول مناجات بودم و از خداوند متعال هدايت شما را درخواست همى كردم حمد خدائى را كه دعاى مرا مستجاب فرمود مجوسى گفت اكنون اسلام را به من عرضه كن چون به شرف اسلام مشرف شد فرمان كرد زوجه و فرزندان و خدم و غلمان او همه به شرف اسلام مشرف بشوند و در آن خانه نماند كسى مگر آنكه مسلمان گرديد و اسلام آنها نيكو گرديد و اما قصه ملك چنان شد كه در همان شب در عالم رؤيا ديد قيامت بر سر پا گرديده و ملك از شدت عطش بى طاقت شده به جانب كوثر آمد ديد أميرالمؤمنين مردم را آب مى دهد پيش آمد عرض كرد يا أميرالمؤمنين مرا آب ده كه من از مواليان شما هستم حضرت فرمود من بدون اجازه رسول خدا كسى را آب نمى دهم از او طلب كن ملك به نزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول الله بفرما مرا شربت آبى بدهند فانى ولى من اوليائك رسول خدا فرمود اگر تو را شاهدى هست حاضر كن كه از دوستان ما هستى عرض كرد يا رسول الله چگونه فقط از من شاهد مى طلبى و از ديگران نمى طلبى و اكنون در اين صحراى هولناك از كجا مى توانم شاهد بياورم رسول خدا فرمود پس چگونه طلب شهود كردى از علويه در آن هواى سرد و نگفتى در شهر غربت اين ذريه رسول خدا شاهد از كجا بياورد ملك از خواب بيدار شد و آثار تشنگى در او هويدا بود فهميد كه خطاى بزرگى كرده در بقيه شب خواب نرفت و همى انگشت ندامت به دندان مى گزيد چون صبح شد خدم و غلمان خود را در شهر متفرق كرد در طلب علويه تا به او خبر دادند كه در خانه فلان مجوسى است ملك به در خانه مجوسى آمد دق الباب نموده آن مرد تازه مسلمان بيرون آمد سبب آمدن ملك را پرسيد خواب خود را شرح داد آن مرد مجوسى بر بصيرت او افزوده شد و خواب خود را براى ملك شرح داد و گفت اكنون من و زوجه و تمام اهل اين خانه از بركت علويه مسلمان شديم ملك طلب اذن نمود كه خدمت علويه مشرف بشود چون رخصت گرفت و داخل شد زبان به معذرت گشود و خواهش كرد كه از آن منزل به خانه خود منتقل بشود علويه قبول نكرد فرمود به خدا قسم اگر صاحب اين خانه بودن مرا كراهت داشته باشد به جاى ديگر مى روم و به خانه تو نمى آيم آن مرد تازه مسلمان گفت به خدا قسم هرگز نمى گذارم كه علويه به جاى ديگر منتقل بشود پس با علويه گفت كه اى سيده ى من دانسته باش كه من اين خانه با هر چه در اوست همه به تو بخشيدم من و عيالم و فرزندانم و غلامانم تماما زنده باشيم در خدمت گذارى تو مساعى جميله به تقديم مى رسانيم و اينها در جنب نعمت هدايت چيزى نيست كه خداوند متعال به بركت تو ما را از كفر به اسلام آورد پس ملك مهموم و مغموم به خانه خود مراجعت كرده و از دراهم و دنانير و تحفه و ثياب چندانكه توانست تهيه كرده براى علويه فرستاد او قبول نكرد و همه را پس فرستاد.

و اين حكايت را علامة حلى قدس سره در كتاب منهاج اليقين به همين تفصيل ذكر كرده.

و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص از كتاب ملتقاط جدش و كتاب وسيلة المآل حكايتى قريب به هيمن نقل كرده ولى در مواضع بسيار با اين حكايت اختلاف دارد

و مرحوم حاجى نورى قدس سره در كلمة طيبه مى فرمايد ظاهر اتحاد واقعه است و مآل هر دو يكى است فلذا از ذكر آن اعراض كرديم و ايشان در كلمه طيبه فقط حكايت تذكرة الخواص را نقل كرده اند.



۱۲
حكايت شانزدهم علويه بصريه

حكايت شانزدهم علويه بصريه

السيد لاجل محمد اشرف در كتاب مذكور مى فرمايد در بعض كتب معتبره است كه در شهر بصره زنى علويه چهار دختر يتيم داشت كه همه عريان و گرسنه بودند و آن ايام نزديك عيد بود آن دختر كه از همه كوچك تر بود گفت اى مادر آيا مى شود كه در اين ايام عيد ما از نان جو يك شكم سير بشويم مادر از اين سخن سيلاب اشك او جارى گرديد ناچار چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد بشود تلاشى بنمايد با خود گفت بهتر اين است كه بروم به نزد ابوالحسين قاضى بصره پس بر قاضى وارد شد و فرمود (ايها القاضى انا امراة علويه فقيرة ولى اربع بنات عاريات) من زن علويه باشم و چهار دختر يتيم برهنه دارم.

(و هذا ايام الصدقات فانظر فى امرنا و أمر لنا من بيت المال او من وجوه البر شيئا يدفع به مابنا).

فرمود اين ايام عيد است و بچه هاى من گرسنه و برهنه هستند و تو تقسيم صدقات مى نمائى از بيت المال فرمان كن چيزى به من بدهند كه لااقل ازين سختى جان به سلامت به در ببريم قاضى گفت بسيار خوب فردا تشريف بياوريد من تو را راضى و خشنود مى نمايم علويه خوشحال مراجعت كرده دختران خود را بشارت داد يكى از آن دختران گفت اى مادر اگر قاضى به تو وجهى داد با او چكار مى كنى مادرش گفت تو چه ميل دارى گفت من مى خواهم مقدارى پنبه براى من بگيرى تا آن را غزل بنمايم و يك پيراهن براى خود تهيه كنم ديگرى گفت اى مادر از روزى كه پدرم فوت شده است من دلم نان گندم مى خواهد آن دختر صغيره گفت من دلم يك نان درست مى خواهد آن شب را به اين آرزوها صبح كردند چون آفتاب سر از مشرق به در كرد علويه به خانه ى قاضى رفته در گوشه اى نشست تا خلوت شد مجلس قاضى و در آن وقت غضبناك بود در آن حالت علويه پيش رفته فرمود ايها القاضى من همان علويه باشم كه روز گذشته به من وعده دادى كه به من احسانى و دستگيرى بنمائى قاضى چون غضبناك بود صيحه به روى علويه زد و فرمان داد كه علويه را بيرون كردند.

(فخرجت و هى باكية حزينته مكسورة القلب متحيرة تبكى و تنوح بقلب جريح و لسان فصيح و صوت مليح و هى تقول ما الذى اقول لبنتى فاطمة الصغرى و ما الذى اقول لزينب الكبرى باى وجه ارجع اليهن و باى لسان اعتذر لهن و هو منتظرين اللهم لا تخيب ظنى فانى رفعت اليك قصتى و منك سئلت حاجتى انك على كل شيئى قدير)

علويه با نوائى جان سوز و آهى آتش افروز سيلاب اشك از چشم او جريان داشت و به زبان فصيح و بيانى جذاب و مليح با دل سوخته و مجروح سر به جانب آسمان بلند كرد و عرض كرد اى خداى بالا و پست اكنون من جواب دختران گرسنه و برهنه را چه بگويم كه همه در انتظار من مى باشند و چنان اميد دارند كه اكنون آنها را به آرزوى خود مى رسانم پروردگارا مرا از درگاه خود محروم مفرما و دست رد به سينه من مزن كه تو بر همه چيز قادرى در حالى كه آن زن در سوز و گداز و با خداوند بى نياز گرم مناجات بود كه مردى كه او را سيدوك مجوسى مى گفته اند مست شراب بود از نزد علويه عبور داد آهنگ ناله علويه در مسامع سيدوك تاثيرى تمام كرده به گمان اينكه او تغنى مى كند پيش آمد و گفت چه قدر نيكو است آواز تو و چه بسيار محزون است قلب تو مگر تو را چه مصيبت رسيده علويه گمان كرد اين مرد مسلمان هوشيارى است به حال او رقت كرده شرح داد احوال خود را سيدوك مجوسى فورا فرمان داد غلامان خود را كه اين علويه را به خانه ى ببريد مجوسى نيز با او وارد خانه شد و چهار صد دينار و پنج دسته لباس به علويه عطا كرد و او را مرخص نمود علويه خوشحال و مسرور به خانه مراجعت كرد و شرح حال خود را براى دختران نقل كرد همه مسرور شدند و به جانب آسمان دست بلند كردند و عرض كردند پروردگارا آن كس كه به ما اين احسان كرده او را در بهشت عنبر سرشت در قصور عاليه و غرف متعاليه منزل عطا فرما و گفته اند.

(ايها المحسن الينا اسكنك الله قصور الجنان و اعطاك الفوز و الرضوان و الحور و الغلمان و جعلك من اولياء الرحمن)

در همان شب قاضى در عالم رؤيا ديد داخل بستانى بسيار عالى شده است و در ميان آن بستان قصرى به نظرش آمد كه زبان از وصف او عاجز است خواست تا داخل آن قصر بشود رضوان خازن بهشت او را منع كرد قاضى گفت جهت چيست كه مرا از اين منع مى فرمائى رضوان گفت اين قصر خاص تو بود ولى چون علويه را محروم كردى از تو گرفته اند و به سيدوك مجوسى دادند قاضى وحشت زده از خواب بيدار شد در نهايت خوف و اضطراب بقيه ى شب خواب از چشم او پريد چون صبح شد به سرعت به در خانه سيدوك مجوسى آمد و بر او داخل شد گفت بگو بدانم چه عمل خيرى از تو صادر گرديده مجوسى گفت من پنج روز است كه مست شراب مى باشم و از جائى خبرى ندارم و عمل خيرى به خود اطلاع ندارم غلامان حكايت علويه را به او اطلاع دادند مجوسى گفت غرض از اين تفتيش چيست قاضى قصه ى خواب خود را شرح داد و گفت ثواب اين احسان كه به علويه كردى به ده هزار دينار به من مى فروشى مجوسى گفت باعث بر اين مبايعه چيست قاضى گفت براى همان خوابى است كه براى تو شرح دادم مجوسى در جواب گفت اى حضرت قاضى بسيار كمست كه عمل قبول درگاه ايزدى گردد پس هرگاه دانستم كه اين عمل من به درجه قبول رسيده چگونه تواند بود كه آن را به متاع قليل ذخارف دنيويه بفروشم دست خود را بده تا تكلم به كلمه ى شهادتين نمايم و به شرف اسلام مشرف شوم پس كلمتين گفت و اسلامش نيكو شد و علويه را طلبيد و مال خود را با او مشاطره كرد نصف را به او داد و نصف را خود برداشت.

لطف حق چون ز ازل بهر كسى يار شود كافر مست به از قاضى هوشيار iiشود

حكايت هفدهم قصه ى عبدالله بن مبارك با علويه

السيد محمد اشرف در كتاب مذكور و علامة حلى در كشف اليقين و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص و علامه نورى در كلمة طيبة حكايت كنند كه عبدالله بن مبارك يك سال حج مى كرد و طواف خانه كعبه مى نمود و يك سال ديگر غزا و جهاد مى نمود و مداومت بر اين داشت كه يك سال حج كند و يك سال به جهاد برود و مدت پنج سال بر اين امر مشغول بود پس بيرون رفت.

در بعضى از سالها كه نوبت حج كردن او بود و پانصد مثقال طلا با خود برداشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد پس در خرابه اى كه بر سر راه او بود علويه ئى را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاى او را مى كند و آن را پاك مى كند عبدالله به نزد او آمد و گفت براى چه اين مرغ مرده را پر مى كنى و پاك مى كنى مگر خيال خوردن او را دارى گفت اى عبدالله از حال من مپرس و مرا به حال خود گذار و از پى كار خود برو عبدالله گفت از سخن او چيزى به خاطر من رسيد الحاح كردم در تفتيش حال او تا اينكه گفت اى عبدالله مرا ملجأ و لا علاج گردانيدى كه ظاهر كنم حال پنهان خود را نزد تو بدان كه من زنى سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته و اين روز چهارم است كه چهار بچه من چيزى از خوردنى به دست آنها نيامده و چون كار به اضطرار رسيده اين ميته و مرغ مرده بر ما حلال است و به غير از اين مرغ مرده چيزى به دست من نيامده اكنون مى خواهم آن را پاك كرده براى ايشان ببرم كه به آن رفع جوع و گرسنگى از خود بنمايند عبدالله گفت چون اين حكايت جان سوز بشنيدم از آن علويه با خود گفتم واى بر تو اى پسر مبارك كدام عمل بهتر از رعايت اين جماعت و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامن باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال را از رفتن حج منصرف شدم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان شتافتم به هر كس از حجاج مى رسيدم مى گفتم خداى تعالى حج تو را قبول و سعى تو را مشكور و پسنديده گرداند ديدم او نيز به من همين دعا مى نمايد و مى گويد اى عبدالله آيا خاطر دارى كه در فلان محل با ما چنين و چنان گفتى و مردم بسيار به من همين را مى گفته اند من در بحر تعجب و تفكر فرو رفتم كه من امسال به حج نرفتم شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه فرمود اى عبدالله عجب مدار به درستى كه چون تو به فرياد رسيدى و به اصلاح آوردى سختى و رنج علويه و فرزندان او را من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكى به صورت تو بفرستد براى تو حج بنمايد خواهى حج بكن خواهى مكن بعد از اين.

و در بعضى از كتب بعد از اين حكايت مسطور است كه عبدالله گفت چون از خواب بيدار شدم حمد و ثناى پروردگار بجا آوردم و راوى نقل مى كند كه شنيدم از بسيارى از محدثان و راويان كه مى گفته اند كه در هر سال حاجيان و زايران بيت الله الحرام عبدالله مبارك را در راه حج مى ديدند و در مناسك و اعمال حج او را ملاقات مى كردند و حال آنكه او در عراق و نواحى بغداد مقيم بود.

حكايت هيجدهم قصه عبدالجبار و علويه

در كتاب فضائل السادات مذكور از كتاب اربعين مولانا حسين كاشفى صاحب تفسيرمشهور حكايت مى كند كه عبدالجبار مستوفى هزار دينار زر سرخ با خود برداشت و به عزم زيارت بيت الله از خانه بيرون آمد چون به كوفه رسيدند قافله دو سه روزى توقف كردند براى اصلاح سفر حج عبدالجبار مى گويد من به رسم تفرج گرد محلات كوفه مى گرديدم اتفاقا به خرابه اى رسيدم عورتى ديدم كه گرد خرابه مى گردد ناگاه چشمش به مرغ مرده اى افتاده فورا برداشت و زير چادر خود پنهان كرد و به راه افتاد عبدالجبار مى گويد من با خود گفتم اين زن بايستى درويش بوده باشد از عقب او روان شدم تا به خانه در رفت ديدم كودكانش گرد وى درآمدند كه اى مادر براى ما چه آورده اى كه ما از گرسنگى هلاك شديم گفت اى جانان مادر غم مخوريد كه براى شما مرغ آورده ام اكنون بريان خواهم كرد.

عبدالجبار كه اين بشنيد بگريست و از همسايگان صورت احوال آن زن پرسيد گفته اند اين زن سيده علويه است و عيال عبدالله بن زيد علوى است و شوهر او مقتول شده و چند كودك يتيم دارد و مروت خاندان رسالت او را مانع است كه از كسى سؤال بنمايد عبدالجبار با خود گفت اگر حج مى خواهى اين است پس علويه را طلبيد و هزار دينار را در دامن او ريخت و از رفتن مكه بازماند و چون مصارف يوميه نداشت مشغول سقائى گرديد تا اينكه حجاج مراجعت كردند وى با مردمان به استقبال بيرون رفت به ناگاه مردى را ديد كه پيشاپيش قافله بر شترى نشسته مى آيد چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر درافكند و پيش دويد و گفت اى خواجه از آن زمان كه در عرفات ده هزار دينار قرض به من داده اى تو را مى جستم و ده هزار دينار به وى داد عبدالجبار زر بستد و متحير فروماند و خواست كه از آن شخص نيك استفسار كند از نظرش غائب گرديد و آوازى شنيد كه اى عبدالجبار تو هزار دينار به علويه دادى ما ده هزار دينار به تو داديم و فرشته ئى را به صورت تو آفريديم تا از براى تو حج گذارد تا زنده باشى و هر سال سى حج مقبول در نامه عمل تو مى نويسد تا بدانى كه رنج هيچ نيكوكار در درگاه ما ضايع نيست و انا لا نضيع اجر من احسن عملا.

دل به دست آور كه حج اكبر iiاست وز هزاران كعبه يك دل بهتر است

حكايت نوزدهم

ابن المبارك چنين نقل كرده است به روايت تذكرة الخواص و حاصل آن روايت اين است كه ولد صغيرى از ابن المبارك داخل خانه همسايه شد ديد غذا مى خورند آن طفل را از آن غذا ندادند برگشت و به ابن المبارك كه پدر او بود شكايت كرد كه من داخل خانه ى فلان همسايه شدم ديدم گوشت مى خورند و به من ندادند ابن المبارك كسى را فرستاد آنها را سرزنش كرد علويه فرستاد كه اى ابن المبارك مرا ملجأ ساختى كه كشف خود بنمايم و پرده از روى كار خود بردارم دانسته باش كه صاحب خانه فوت شده و اطفال يتيم من پنج روز است كه غذاى درستى به دست آنها نيامده من در مزابل دور مى زدم مرغابى مرده اى يافتم آن را براى كودكان خود طبخ كردم چون به فرزند تو حرام بود ندادم ابن المبارك گريست و پانصد دينار به علويه داد پس آن خواب مذكور را ديد و به حج نرفت.

حكايت بيستم احسان مجوسى و اسلام او

در كتاب فضائل السادات مذكور از تذكرة الخواص سبط ابن جوزى حديث كند كه او گفت من در كتاب جوهرى ابن ابى الدنيا ديدم كه مردى رسول خدا را در عالم رؤيا ديد كه فرمود برو در نزد فلان مرد مجوسى و به او بگو كه مستجاب شد دعائى كه در حق تو كردند آن مرد از خواب بيدار شد و وقعى به آن رؤيا نگذاشت تا اينكه ثانيا و ثالثا اين خواب را ديده ناچار به در خانه مجوسى آمد و در خلوت با او گفت كه من رسول پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مى باشم كه به تو بشارت بدهم كه دعاى كسانى كه در حق تو دعا كردند مستجاب شد مرد مجوسى گفت تو مرا مى شناسى كه من منكر دين و نبوت محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى باشم مرد مسلمان گفت من همه اين مراتب را به تفصيل مى دانم فلذا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تا سه مرتبه به خواب من نيامد اقدام در تبليغ اين پيغام نكردم كه مبادا تو گمان كنى من مى خواهم خود نمائى بنمايم آن حضرت چون در مرتبه ى سوم امر فرمودند من ناچار تبليغ اين رسالت كردم مجوسى گفت اسلام به من عرض كن پس مجوسى شهادتين گفته به شرف اسلام مشرف شد پس تمام بستگان و اقارب خود را طلبيد و گفت اى جماعت من به شرف اسلام مشرف شدم هر كدام از شماها كه مسلمان بشود آنچه مال از من در نزد او است استرداد نمى كنم و به او هبه مى نمايم و هر كه ابا مى نمايد بايد كه دست بدارد از آنچه من به نزد او دارم پس همه ى آن قوم به شرف اسلام مشرف شدند و آن مجوسى را دخترى بود كه به پسر خود نكاح كرده بنابر مذهب مجوس كه نكاح محارم را حلال مى دانند چون مسلمان شد بين دختر و پسر جدائى انداخت چون آن خلاف شريعت عزا بود بعد از آن متوجه آن رسول گرديده گفت آيا مى دانى دعوتى كه در حق من مستجاب شده چه بوده آن رسول گفت نه به خدا قسم و من همين ساعت خواستم از تو سؤال بنمايم پس آن جديد الاسلام گفت من تزويج كردم دخترم را به پسر خود و طعامى ساختم و اهل مذهب خود را طلبيدم و ايشان اجابت كرده حاضر شدند و من امر كردم كه حصيرى در صحن خانه براى من فرش نمايند و در جنب خانه ى ما قومى از سادات فقرا بودند كه مالى نداشته اند و من در حالى كه روى حصير تكيه داده بودم شنيدم كه دخترى از همان سادات به مادر خود مى گويد اى مادر بوى طعام اين مجوسى به ما اذيت مى رساند كه گرسنه ام و دست رس به طعامى ندارم آن جديد الاسلام گفت چون اين را شنيدم طعام بسيار و جامه و اشرفى بسيارى براى ايشان فرستادم علويات چون اين احسان را از من ديدند قبل از اينكه دست به طعام دراز بنمايند به هم ديگر گفته اند بيائيد تا در حق اين مرد دعا كنيم پس دستها به جانب آسمان برداشته اند و بعضى از ايشان گفته اند اللهم احشر هذا الرجل مع جدنا رسول الله و بقية آمين گفته اند پس دعوت مستجابه كه سرش بر تو پوشيده بود همين است.

حكايت بيست و يكم قرض دادن آرد به علوى

علامه ى خبير حاجى نورى قدس سره در كتاب كلمه ى طيبة در باب ١٤ مى فرمايد. احمد بن الفضل بن الكثير در كتاب وسيلة المآل نقل كرده از كتاب توثيق عرى الايمان كه او روايت نمود از ابى الحسن على بن ابراهيم بن عثمان دقاق رقى كه گفت وارد شد بر من روزى فقيرى علوى از فرزندان حسين بن على عليه السلام پس گفت صد من آرد به من بده گفتم قيمت آن را حاضر كن گفت ندارم و متمكن نيستم بنويس بر جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پس آنچه خواست دادم و نوشتم قيمت آن را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اين خبر به گوش علويين رسيد هجوم آوردند و سؤال مى كردند و من مى دادم پس مى گفته اند بنويس بر جد ما رسول الله من هم اجابت مى كردم تا آنكه نماند براى من چيزى بالاخره روزگارى به سختى و تنگى به سر بردم آنگاه رفتم خدمت سيد عمر بن يحيى العلوى و عرضه داشتم آن خطوط را بر ايشان و شكايت نمودم به او از پريشانى و سختى پس جوابى نداد همان شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه با او بود أميرالمؤمنين عليه السلام در آن حال پيغمبر فرمودند اى ابوالحسن مرا مى شناسى گفتم آرى شمائيد محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود پس چرا شكايت از من كردى و تو با من معامله نمودى گفتم يا رسول الله فقير شدم حضرت فرمود اگر معامله با من كردى در آخرت پس صبر كن كه من نيكو بدهكارى هستم ابوالحسن سخت به فزع آمد و از خواب بيدار شد و سخت بگريست پس از آن چند روزى بيش زنده نبود و روزها در صحراها و كوهها مشغول عبادت بود تا اينكه روزى او را در غار كوهى مرده يافته اند او را برداشته غسل دادند و كفن نموده دفن كردند در همان شب هفت نفر از صلحاء كوفه او ار در خواب ديدند كه بر او بود حله ها از استبرق و او در باغستان بهشت راه مى رفت پس به او گفته اند توئى ابوالحسن گفت آرى گفتند چگونه رسيدى به اين نعمت گفت هر كه معامله كند با محمد صلى الله عليه و آله و سلم مى رسد به آنچه من رسيدم بدانيد كه من رفيق رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم ميباشم و خداوند عز و جل اين نعمت را به من انعام نمود به جهت صبر من.

حكايت بيست و دوم قصه ى على بن عيسى وزير با علوى

و باز در آن كتاب از وسيلة المآل حكايت كند كه على بن عيسى وزير گفت كه من در مدينه ى طيبه احسان مى كردم بر علويين و براى هر يك آن مقدار كه كفايت طعام و لباس آنها را بنمايد با عيالاتشان مى دادم و اين كار را در وقت آمدن ماه رمضان مى نمودم تا سلخ او و از جمله ى ايشان شيخى بود از اولاد موسى بن جعفر عليه السلام و من مقرر داشته بودم براى او در هر سال پنج هزار درهم و چنين اتفاق افتاد كه من روزى در زمستان عبور مى كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قى كرده و به گل آلوده شده و در بدترين حالى در شارع عام مى باشد پس در نفس خود گفتم من مى دهم اين فاسق را در هر سال پنج هزار درهم كه آن را صرف كند در معصيت خداوند هر آينه منع مى كنم مقررى امسال او را چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسيدم به او سلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود گفتم ترا در نزد من خيرى نيست و لا كرامة من هرگز مال خود را به تو نمى دهم كه در معصيت خدا صرف بنمائى آيا نديدم ترا در زمستان كه مست بودى و در شارع عام افتاده بودى برو و ديگر در نزد من ميا چون شب شد در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه مردم در اطراف او مجتمع بودند من پيش رفتم سلام كردم ديدم رسول خدا از من اعراض كرد اين معنى بر من بسيار دشوار آمد عرض كردم يا رسول الله گناه من چيست با كثرت احسان من به فرزندان شما فرمود مگر فلانى فرزند من نبود چرا او را از در خانه خود رد كردى و وظيفه او را قطع نمودى عرض كردم يا رسول الله من وظيفه او را قطع كردم چون مرتكب معصيت مى شد نخواستم اعانت بر معصيت كرده باشم پس فرمود تو او را احسان مى كردى به جهت خاطر من يا به جهت خاطر او گفتم به جهت خاطر شما فرمود پس سزاوار بود كه بپوشانى عيب و معصيت او را به جهت خاطر من و اينكه او از احفاد من است گفتم چنين خواهم كرد با او به اعزاز و اكرام پس از خواب بيدار شدم چون صبح شد فرستادم از پى آن سيد چون از ديوان مراجعت كردم گفتم سيد را داخل خانه بنمائيد چون داخل شد كاملا از او احترام كردم سپس فرمان دادم كه ده هزار درهم در دو كيسه حاضر بنمايند و هر دو را تسليم سيد نمودم سيد بسيار تعجب كرد او را گفتم هرگاه از مخارج تو چيزى كم آمد مرا خبر كن گفت ايها الوزير بفرمائيد سبب راندن ديروز و احسان امروز چيست گفتم جز خير چيزى نبود مراجعت فرمائيد به خوشى گفت والله برنمى گردم تا سبب او را نفرمائيد من آنچه در خواب ديده بودم نقل كردم فورا اشك از چشمان او فرو ريخت و گفت نذر كردم نذر واجب كه ديگر عود به معصيت نكنم بمثل آنچه ديدى و هرگز پيرامون معصيتى نگردم كه محتاج كنم جد خود را با تو محاجه بنمايد پس توبه كرد و توبه او نيكو شد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون علاقه تمام به ذريه خود دارد خواست به اين وسيله او را از معصيت نجات دهد.

حكايت بيست و سوم قصه ى ابوالحسن علوى و مرد خراسانى

و نيز در كلمة طيبة از كتاب تحفة الازهار السيد ضامن ابن شد قم بن على بن الحسن النقيب المدنى نقل مى كند كه سيد ابوالحسن طاهر بن الحسين مردى بود عالم عامل و فاضل كامل با ورع و زهد و تقوى جليل القدر عظيم الشأن بلند همت ميان او و مردى از اهل خراسان رفاقت و دوستى بود و مرد خراسانى هر سال حج مى كرد و به زيارت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى آمد و دويست اشرفى براى ابوالحسن علوى مى آورد و اين معين بود براى او در هر سال تا آنكه مردى به خراسانى برخورد و به او گفت تو مالت را ضايع مى كنى و صرف مى كنى در غير محلش زيرا كه طاهر صرف مى كند آن را در غير طاعت خدا و رسولش و مكرر اين سخن را به او گفت تا اينكه خراسانى از دادن وجه مذكور منصرف گرديد و مال را به غير او داد و به نزد ابوالحسن نرفت دو سال بر اين منوال گذشت چون سال سوم شد و اراده سفر حج كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه به او مى فرمايد واى بر تو قبول كردى سخن دشمنان را در حق ابوالحسن و صله او را دو سالست كه قطع كردى از اين كار توبه كن و صله او را قطع مكن و بده به او آنچه فوت شده است از او تا تو را توانائى است پس از خواب برخاست خوشحال و مسرور به آن خواب و تدارك سفر حج خود را كرد و آن مبلغ را با خود برداشت به نحوى كه به او امر نموده بود با هدايائى چون حج به جا آورد و به زيارت حضرت صلى الله عليه و آله و سلم مشرف شد رفت در نزد طاهر و دست و پاى او را بوسيد و نشست در آن مجلس كه سادات و اشراف و فضلاء نشسته بودند پس طاهر ابتدا كرد و فرمود اى فلان خراسانى شنيدى درباره من سخن دشمنانم را پس جدم رسول خدا را در خواب ديدى كه تو را امر كرد به رساندن ششصد اشرفى كه قطع كرده بودى در طول سه سال با هدايائى و اگر امر نمى كرد تو را نمى آوردى آن را و تو آن را از مال خود جدا كردى در بلد خودت را به خدا قسم مى دهم كه مطلب چنين بود كه من تقرير كردم خراسانى گفت به خدا قسم همين قسم بود و ابدا كسى به آن اطلاع نداشت مگر خداوند متعال.

ابوالحسن گفت در نزد من بود خبر تو در سال اول و دوم دلم تنگ شد شب در عالم رؤيا جدم رسول خدا را ديدم به من فرمود اى طاهر غم مخور كه من رفتم و مرد خراسانى را امر كردم كه بدهد به تو آنچه فوت شده و تا توانائى دارد صله خود را از تو قطع نكند پس حمد كردم خداى عز و جل را و شكر نمودم بر نعمت و احسانش چون تو را ديدم دانستم نياورده تو را مگر براى آنچه در خواب ديدم پس خراسانى ديگر باره برخاست و دست و پاى او را بوسيد و التماس نمود كه از او درگذرد به جهت گوش دادن به سخن دشمن در حق او و مال را تسليم او كرد.

و اين طاهر بن الحسين از سادات حسينى جد امراء مدينه منوره است و از براى او اولاد و اعقاب بسيار است كه در شجره ى انساب مذكور است.

حكايت بيست و چهارم سيد مهنا و مرد مغربى

و نيز در كلمة طيبه از كتاب تحفة الازهار مذكور در ضمن احوال عالم جليل سيد مهنا بن سنان مدنى حكايت مى كند كه مردى از اعيان مغاربه از بلد خود عازم حج و زيارت شد پس مردى از اهل خير صد اشرفى به او داد و گفت اين مبلغ را در مدينة طيبة برسان به يكى از سادات صحيح النسب از بنى الحسين تا اين ذخيره ى من باشد در روز (لا ينفع مال و لا بنون الا من اتى الله بقلب سليم) و جد ايشان به فرياد من برسد آن مرد وارد مدينه شد و از سادات صحيح النسب تحقيق كرد از بنى الحسين او را گفته اند شبهه اى در صحت نسبت آنها نيست جز اينكه ايشان از شيعه و رافضيانند كه از حزب يهودند و دشمن دارند اهل سنت را و علانية سب مى كنند و قاضى و خطيب و امام المسلمين از ايشان است و امر بلد در دست آنها است و كسى را در آن مداخله نيست گفت پس خوشم نيامد كه آن مال را به ايشان دهم چند روزى مكث كردم و در كار خود فكر مى نمودم و در آنچه صاحب مال به من وصيت كرده بود تا آنكه روزى با يكى از ايشان مجتمع شدم پس به او گفتم اى سيد من اگر تو از اهل سنت بودى هر آينه مى دادم به تو آنچه با من است از مال و قدر آن فلان مبلغ است پس شكايت كرد به من از شدت تنگى و كثرت اضطرار خود و خواست از من بعضى از آن را من امتناع كردم گفتم اگر سنى ميبودى مانعى نداشت گفت حاشا كه من مذهب خود را به دنياى دنية بفروشم و از براى من است پروردگار غنى كه مرا كفايت مى كند پس رفتم و در آن شب در عالم رؤيا ديدم كه گويا قيامت برپا شده و مردم مى گذرند از صراط چون خواستم بگذرم امر فرمود سيده ى نساء فاطمه زهراء سلام الله عليها كه مرا نگذارند پس مرا مانع شدند من استغاثه كردم كسى به فريادم نرسيد در آن حال رسول خدا را ديدم كه مى آيد به آن جناب استغاثه كردم گفتم يا رسول الله من از امت توام و فاطمة منع كرده مرا رسول خدا از فاطمه عليهاالسلام سبب سؤال كرد فاطمة عرض كرد براى اينكه منع كرد روزى فرزند مرا رسول خدا متوجه من گرديد فرمود چرا منع كردى روزى فرزند وى را گفتم چون شيعى مذهب بود و اهل سنت را دشمن دارد و علانية سب مى كند صحابه را فرمود كى تو را داخل كرده ميان فرزندان و اصحاب من پس ترسان و هراسان از خواب بيدار شدم و تمام مبلغ سپرده نزد خود را برداشتم و صد اشرفى بر آن از مال خود افزودم و رفتم به سوى سيد و مولاى خودم مهنا بن سنان و بوسيدم دست او را پس حمد و ثناى الهى به جا آورد به آنچه شايسته بود آنگاه فرمود اين امرى است عجيب سوگند مى دهم تو را آيا ديدى جدم رسول خدا و جده ام فاطمة زهراء عليهماالسلام را و امر كردند ترا كه آن مال را به من دهى بعد از آنكه مانع شدند تو را از عبور صراط گفتم آرى به خدا قسم چنين بود اى فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.

آنگاه سيد مهنا گفت اگر نمى ديدى ايشان را نمى آمدى نزد من و اگر نمى آمدى هر آينه شك داشتى در صحت نسب من دانسته باش كه مذهب من مذهب رسول خدا و صديقه طاهره فاطمة زهراء عليهاالسلام است الخ.



۱۳
حكايت بيست و پنجم

حكايت بيست و پنجم

قصه ى حسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام است علامة مجلسى در ثانى عشر بحار و علامة نورى در كلمة طيبه از تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمى كه براى صاحب بن عباد نوشته در باب سوم از آن مذكور است كه اول كسى كه از سادات حسينية كه به قم آمد ابوالحسن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام بود و از مشايخ قم روايت است كه ابوالحسن شراب مى خورد روزى قصد سراى احمد بن اسحق اشعرى كه وكيل اوقاف بود در قم بنمود به سبب حاجتى كه براى او رو داده بود چون به نزديك خانه رسيد و طلب اذن نمود احمد بن اسحق او را رخصت دخول نداد و او را از صحبت خود منع كرد ابوالحسن ملول و غمگين به منزل خود مراجعت كرد بعد از آن احمد بن اسحق هنگام حج كه رسيد به مكه معظمه رفت چون به سر من راى وارد شد و به در خانه امام حسن عسكرى عليه السلام آمد و اجازه دخول خواست حضرت او را اجازه نداد و او را از زيارت و صحبت خود منع كرد.

پس احمد متحير شد و درماند و نمى دانست كه به چه سبب محروم از صحبت و زيارت آن حضرت گرديده احمد سر بر آن آستان ملك پاسبان نهاد و گريه بسيارى كرد و عرض كرد اى نور ديده هر دو عالم و اى برگزيده اولاد آدم بفرمائيد چه بى ادبى از من صادر شده كه مرا به حضرت خود راه نمى دهى پس امام عليه السلام او را دستورى داد فرمود اى احمد ياد دارى كه ابن عم ما ابوالحسن را در شهر قم از در خانه خود دور كردى و رخصت دخول به خانه خود ندادى احمد بگريست و قسم ياد كرد كه من از او اعراض كردم كه ترك شرب خمر كند و منع نكردم او را مگر براى همين كه از اين عمل دست بردارد و توبه بنمايد امام عليه السلام فرمود راست گفتى و ليكن بايد حق سادات و علويه را بشناسى و ايشان را حرمت بدارى در هر حالى كه باشند و به نظر حقارت بر ايشان منگرى كه زيان كار شوى و گرفتار گردى چون احمد بن اسحق به قم مراجعت نمود سيد ابوالحسن در صحبت جمعى بسيار از مردم به ديدن احمد رفت چون احمد بن اسحق چشمش به ابوالحسن افتاد او را استقبال كرده با او معانقه و مصافحه فرموده در غايت اعزاز و احترام او را آورد تا در صدر مجلس نشانيد سيد ابوالحسن چون اين حالت عجيب و غريب بديد متحير ماند بالاخره سئوال كرد از احمد بن اسحق كه شما در اين طول مدت هرگز با من چنين اظهار لطف و مرحمت ننمودى و هيچگاه مرا چنين ترهيب نگفتى اين مرتبه جهت اين تجليل و تعظيم چيست احمد بن اسحق آنچه بين او و امام عسكرى گذشته بود شرح داد.

چون سيد ابوالحسن اين قصه بشنيد بگريست و گفت امام عليه السلام تا بدين غايت مرا حرمت همى نهد پس روا نباشد كه من به غير رضاى خدا عمر خود را به آخر رسانم من البته توبه كردم كه ديگر شرب ننمايم و هرگز مرتكب عملى كه خلاف رضاى حق باشد نشوم و نادم و پشيمانم از افعالى كه از سر جهل و نادانى مرتكب آن گرديدم سپس به خانه رفت و آلات شراب بشكست و در مسجد همه اوقات اعتكاف گرفت تا به رحمت حق پيوست.

حكايت بيست و ششم قصه ى حاجى ميرزا خليل طبيب

علامه ى نورى در كلمه ى طيبة مى فرمايد مرا شفاها خبر داد عالم جليل و حبر نبيل كه ديده نشد در عصرش براى او در تقوى و زهد نظير و عديل مرحوم حاجى ملا على طهرانى مجاور نجف اشراف اعلى الله تعالى مقامه كه در آخر ماه صفر ١٢٩٧ مرحوم شد فرمود كه والد مرحوم حاجى ميرزا خليل طبيب رحمه الله هميشه مى گفت كه وجود من و وجود اولادم جميعا از بركت علويه اى بود كه در كربلا منزل داشت پرسيدم چگونه بود سبب آن گفت پيش از آنكه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبى در خواب مردى را ديدم كه خوش صورت و شمائل بود و جامه ى سفيد در بر داشت پس به من گفت اگر قصد زيارت امام حسين عليه السلام دارى تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مى شود به نحوى كه مرغى پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود پس چون بيدار شدم مهياى زيارت مولاى خود گرديدم پس به زيارت مشرف شدم و تارخ خواب را ضبط كردم پس نگذشت از آن حدى كه معين كرده بود كه راه مسدود شد پس دانستم كه آن خواب راست و آن مرد در خبرى كه داد صادق بود و چون سيد العلماء و المحققين مى رسيد على صاحب رياض از من معالجات نيكو ديد در طبابت نفوس مردم را به سوى من ترغيب مى كرد پس مدتى ماندم و مردم به من رجوع مى كردند تا آنكه روزى در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زنى داخل شد با خادمه چون از مردم فارغ شدم و كسى نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد ديدم نمانده در آن جز استخوان به جهت مرض اكله چون او را مشاهده كردم طبعم مشمئز شد و به او گفتم اين مرضى نيست كه بتوانم او را علاج كنم پس آهى حسرتانه كشيد و بيرون رفت دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست گفت صاحبه بيگم از پدر و مادر علويه است و شوهرش علوى بود او را از هند آورد با مالى فراوان كه از اندازه بيرون بود و همه ى آن را صرف كرد براى ابى عبدالله الحسين و الان دستش خالى شده و مالى ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدى پس به او گفتم بگو بيايد تا معالجه كنم پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين تا شش ماه پس دستش و هر جاى بدنش كه به اين مرض مبتلا بود شروع كرد به گوشت نو روئيدن و سال نشد كه مرض بالمره تمام شد.

چنانكه گويا هرگز نداشت پس علويه پيوسته نزد من مى آمد و چون مادر به فرزند با من مهربانى مى كرد تا آنكه مدتى گذشت پس در خواب ديدم همان مردى را كه خبر داد مرا كه راه بسته مى شود و امر كرد مرا كه تعجيل در زيارت سيد الشهداء عليه السلام بنمايم ديدم به من مى گويد اى فلانى مهيا شو براى سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده روز پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان پس گفتم لا حول و لا قوة الا بالله انا لله و انا اليه راجعون گفتم اين آخر ايام من است از دنيا پس در آن روز مرا تبى شديد عارض شد سخت و شديد تا آنكه بسترى شدم و علويه پرستارى مى كرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام مى داد تا آنكه روز دهم شد و احباى من جمع شدند در كنار من پس در آن هنگام كه ايشان نظر مى كردند به من و من نظر مى كردم به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمى به عالم ديگر و از آنها كه در دور من بودند احدى را نمى ديدم و من در آن عالم كه ناگاه ديدم ديوار خانه شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند يكى از آن در بالاى سر من نشست و ديگرى در زير پاى من و ايشان چيزى از بدن مرا مس نمى كردند و ليكن خود را چنان مى ديدم كه از عروق من چيزى متصل و متعلق است به ايشان به نحوى كه از وصف كردن آن عاجزم تا آنكه جان خود را چنان ديدم كه به حنجره رسيده در اين حال باز ديوار شكافته شد و مردى بيرون آمد و به آن دو نفر گفت بگذاريد او را ايشان گفته اند ما مأموريم آن مرد به ايشان گفت حسين (ع) ابن على عليه السلام شفاعت كرده نزد خداوند كه رجوع كند به دنيا پس برخاسته اند و رفته اند و من برگشتم به عالم اول و آن جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم در تهيه اسباب مردن من مى باشند پس چشم خود را باز كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت بشارت باد شما را به شفاى فلان زيرا كه جدم امام حسين عليه السلام شفاعت كرد نزد خداوند در شفاى او گفته اند چگونه دانستى گفت من رفتم نزد قبر جدم امام حسين عليه السلام پس تضرع كردم به سوى خداوند در شفاى اين مريض و به حضرت سيد الشهداء پس خواب بر من مستولى شد در خواب جدم حسين را ديدم چون نظرم به او افتاد عرض كردم يا جدا شفاى فلانى را از شما مى خواهم فرمود فلانى عمرش منقضى شده گفتم اى آقاى من من نمى فهمم اين را شفاى فلانى را مى خواهم پس فرمود من خدا را مى خوانم اگر حكمت را در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود آنگاه دستهاى خود را به جانب آسمان بلند كرد و دعا نمود پس فرمود بشارت باد تو را به درستى كه خداى تعالى دعاى مرا مستجاب فرمود در شفاى فلانى و حاجى ميرزا خليل ره مى فرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت سال بود و روز وفات قريب به نود سال داشت و به من مى گفت اى فرزند از براى علويات شأن بزرگى است و من از ايشان عجائبها ديده ام و پاره اى از آن كرامات را نقل مى كرد.

حكايت بيست و هفتم علويه عيال مرحوم سيد حيدر

و نيز در كلمه ى طيبه در باب ديدن خيرات از صدقات مى نويسد كه جنابان عالمان فاضلان صالحان فخر الفقهاء و زين الاتقياء الحبر المعتمد السيد محمد كه از اعيان علماء بلده ى طيبه كاظمين و اهل آنجا است و اخوى او عالم فاضل تقى جناب سيد حسين كه ملجأ جماعت اماميه در شهر بغداد و هر دو در علم و تقوى و صلاح و سداد مشهور و معروف در نزد علماء عراق كثر الله تعالى أمثالهم نقل نمودند كه جده ى ايشان علويه دختر عالم جليل و حبر نبيل مرحوم سيد احمد صاحب تحقيق در فقه و اصول و مؤلف منظومه ى رائقه معروفه در رجال كه عيال مرحوم سيد حيدر جد ايشان بود او نيز از علماء معروف آن بلد است كه ماه رجب و شعبان روزه مى گرفت و در يكى از شبهاى شريفه كه نيمه ى رجب يا شعبان بود مهمان بسيارى رسيد براى او پس در وقت افطار طعام براى مهمانها مهيا كرد و اندكى از براى سحور خود گذاشت و به جهت تعب و رنج مهمان دارى به چيزى ميل نكرد و به همان آب تنها افطار نمود پس سائلى از همسايگان كه به غير از خانه ى اين سادات جاى ديگر سؤال نمى كرد بر در خانه آمد و علويه فقر و مسكنت او را مى دانست پس آنچه براى سحور خود گذاشته بود به آن سائل داد و ديگر در خانه مأكولى نيافت پس نماز شب خود را به جا آورد و آبى نوشيد و در اطاق را از اندرون بست و چراغ را به حال خود روشن گذاشت و در فراش خواب خود با قصد روزه خوابيد چون خواب بر چشمش مستولى شد و هنوز به خواب نرفته كه نظر كرد ديد دو زن كه آثار جلالت و بزرگى و وقار از سيمايشان ظاهر و هويداست و آنكه از سن از ديگرى كوچكتر و در شان و رتبت بزرگتر نشست در بالاى سر او و به او خطاب كرد با تبسم كه اى دخترك من چگونه عازم شدى به روزه گرفتن بدون افطار و سحور و حال آنكه تو پيرى عرض كرد فقيرى آمد و طعام خود را به او دادم و اتفاق افتاد كه براى من چيزى نماند پس فرمود به او حال چه ميل دارى گفت اگر ممكن مى شد آلو بخارى و نبات و چيزى از شيرينى پس دو كيسه به او مرحمت فرمود كه رنگ هر دو سبز بود در يكى نبات و در ديگرى آلو بخارى در هر يك مقدار صد مثقال از آنها بود چون از ايشان گرفت برخاستند و متوجه در خانه شدند پس از آن حالت خواب نما برخاست هراسان و هر دو كيسه در دستش بود رو به در خانه كرد شتابان پس ديد بسته است به نحوى كه بسته بود پس به سرعت آن را باز كرد مرحوم سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود فرياد كرد كه كيست در را باز كرده پس علويه آمد به نزد سيد و قضيه را شرح داد و به اطاق خود مراجعت كرد هر دو كيسه را بر سر جانماز خود ديد سپس ملتفت شد كه البته جده ى او فاطمة زهراء (ع) بوده كه از در بسته داخل شد و از در بسته بيرون رفته بسيار مسرور شد و حمد و ثناى الهى را به جا آورده پس آن كيسه آلو بخارا را تقسيم كردند بر اهل خانه و خويشان و اصدقا و كيسه ى نبات را به حال خود گذاشتند چند سال براى استثفا و تبرك هر كه شنيد و خواست دادند و در آن زمان جناب عالم جليل القدر صفوة العلماء المتبحرين و عميد الحكماء و المتكلمين مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسى مريض بود و مرض ايشان به غايت سخت شده بود و در ميان ايشان و سيد الفت تمامى بود و اخوت داشته اند صبح همان شب جناب سيد قدرى از آن نبات برداشته به نزد مرحوم آخوند آمد و قصه را نقل كرد آخوند فرمود اين نبات بهشت است و فيه شفاء من كل داء و قدرى از آن ميل نمود فورا عافيت يافت و نيز در آن زمان نواب مستطاب جليل الشان غلام محمد خان هندى كه در ميان نوابهاى هند ممتاز و بى نظير و از اخيار آن بلاد بود مريض و بسترى بود و به سيد كمال اخلاص داشت در همان روز مرحوم سيد قدرى از آن نبات براى او فرستاد و به محض تناول شفا يافت و خبر به بلاد ايران و جاهاى ديگر رسيد از آن خواستند و بردند تا آنكه وقتى متنبه شدند كه اين مقدار اندك چگونه تمام نمى شود با آنكه از او زياده از يك من شاه تقريبا گرفته شده و بعد از اين التفات و تعجب و گفتن چند روز باقى ماند و تمام شد و مرحوم سيد حيدر يكى از آن دو كيسه را در ميان كفن خود گذاشت و ديگرى را در ميان كفن علويه و هر دو كفن در ميان بقچه و آن بقچه در ميان صندوق هندى بود كه هميشه در او قفل بود و آن صندوق در صندوق خانه بود كه آن هميشه مقفل بود چون امانات مردم در او بود و باز نمى كرد در آن را مگر سيد يا علويه و بعد از مدتى سيد خواست كفن خود را به كسى بدهد از بزرگان پس بقچه را باز كرد و خواست آن كيسه را از ميان كفن بيرون آورد آن را نيافت پس از علويه پرسيد كيسه در كجاست گفت در ميان كفن پس كفن خود را باز كرد آن ديگرى را نيز در آنجا نديد).

حكايت بيست و هشتم دريدن شغالها دشمن سيد را

و نيز در كلمه ى طيبه مى فرمايد سيد فقيرى از اهل طالقان سفر رشت كرد به جهت اصلاح حال و تحصيل معاش براى عيال و اطفال چندى در آنجا ماند خداوند اعانت نمود قريب دويست اشرفى براى او جمع شد آن را برداشته و از كنار دريا به عزم يشلاق نور حركت نمود كه خدمت علامه ى عصر آقاى والد (يعنى مرحوم آخوند ملا محمد تقى) اعلى الله تعالى مقامه برسد كه در آن زمان صيت فضل و تقوى و كرم و زهدش اصقاع را پر كرده بود در بين راه سوارى از راهزنان از طائفه ى خبيثه ى غلاة با سيد تصادف مى نمايد مى بيند سيد تنها مى رود اظهار مهربانى مى كند و از حال او پرسش مى كند سيد صادقانه شرح حال خود را مى گويد آن دزد مسرور مى شود و با خود مى گويد عجب لقمه اى بى زحمت به چنگ ما افتاد از مقصد سيد پرسيد گفت به يشلاق نور مى روم آن راهزن گفت من هم قصد همان نور را دارم بسيار خوب اتفاق افتاد كه با شما رفيق شديم سيد خوشحال شد نزديك ظهر به بعضى از چادرنشينان كنار دريا كه به جهت گرفتن ماهى در آن جا ساكن شده بودند رسيدند و بر آنها وارد شدند آنها چون سيد را با او ديدند دانستند كه بيچاره ندانسته خود را به هلاكت انداخته چون معرفت به حال آن خبيث داشتند و ليكن جرات اظهار نداشتند بعد از صرف غذا آن مرد به جهت قضاى حاجت بيرون رفت آن جماعت به سيد گفتند تو اين شخص را مى شناسى گفت نه در راه با من رفيق شد گفتند اين از دزدهاى خونريز معروف است و ناچار تو را خواهد كشت سيد به گريه و لابه افتاد كه مرا نجات دهيد گفتند ما را آن توانائى نيست و خود به جهت سلامتى از شر او هر ساله در اينجا مبلغى به او مى دهيم و ليكن اين قدر توانيم كردن كه چون او بيايد تو به بهانه ى كارى بيرون برو و ما او را چند ساعتى مشغول مى نمائيم و شما تا مى توانى از راه غير متعارف در رفتن شتاب كن شايد خود را به جائى برسانى يا او تو را پيدا نكند پس چنين كردند سيد به بهانه ى كارى از منزل بيرون آمد و با كمال خوف و وحشت فرار كرد و در كنار دريا جنگل بسيارى بود كه فقط يك راه باريك مشتبه داشت به طرف آبادى كه طريق منحصر به همان راه بود و به غير اهالى آنجا كسى آن راه را نمى شناسد و اگر كسى فى الجمله از آن راه منحرف بشود نجات از آن و از درندگانش خيلى مشگل است.

سيد از بى راهه در ميان جنگل تا غروب آفتاب با شتاب راه مى رفت آنگاه درخت عظيمى به نظرش آمد كه در جنگل از آن قبيل درخت بسيار است كه چند نفر مى تواند خود را در ميان شاخه هاى او پنهان بنمايد پس سيد از ترس جانوران بر آن درخت بالا رفت و در ميان شاخه ها جا گرفت.

آن مرد دزد چندان كه انتظار كشيد ديد سيد نيامد گفت اين رفيق ما كجا رفت او را گفتند اين سيد جائى را بلد نيست كه برود محتمل است به تماشاى گوسفندان رفته باشد اندكى صبر كرد باز سؤال كرد گفتند محتمل است در جائى خوابيده تا مقدارى استراحت كند يكى از آن جماعت گفت من مى روم ببينم كجا خوابيده است به شما خبر مى دهم به اين بهانه در مراجعت تأخير مى كرد دزد چندانكه انتظار مراجعت آن شخص را كشيد ديد نيامد دزد بد گمان شد برخاست و بيرون آمد و چندانكه آن اطراف را گردش كرد اثرى از سيد نديد دانست كه او را فرار دادند دشنام زياد به آن جماعت داده و تهديد بسيارى نمود و بر اسب سوار گرديد و به طلب سيد با شتاب راه جنگل را پيش گرفت اتفاقا از همان راهى كه سيد رفته بود رفت تا پاى همان درخت رسيد در ميان شاخه هاى او پنهان بود سيد از خلال شاخه ها ديد همان دزد است كه با او در راه رفيق شده بود دزد با خود گفت خوب است در اينجا مقدارى استراحت بنمايم اسب خود را بسته و پاى درخت به خواب رفت خداوند متعال چند شغال را بر او مسلط كرد يكباره بر او حمله كردند و او را پاره پاره نمودند سيد از درخت به زير آمد و حمد خداى به جاى آورده سوار اسب دزد گرديد و با خاطر آسوده به طرف مقصد خود رهسپار گرديد).

حكايت بيست و نهم هلاك تحصيل دار در چاه مبال

علامه ى نراقى در خزائن نقل مى فرمايد كه در سنه ١٢٢٩ در كاشان محصلى از تحصيل داران ديوان از مرد سيدى مطالبه ى وجه ماليات ديوان مى نمود و تشدد مى كرد و آن سيد بيچاره به جهت فقر و پريشانى عجز و الحاح مى نمود كه ندارم چند روزى مرا مهلت گذار تا خداى متعال وسيله اى و چاره اى بسازد و از جد من رسول خدا شرم كن آن ملعون گفت اگر جدت از او كار سازى مى شود يا شر مرا از تو دفع كند يا كار تو را اصلاح نمايد و از آن سيد ضامنى گرفت و گفت فردا اگر اول طلوع آفتاب وجه را ندادى نجاست به حلق تو خواهم كرد و بگو به جدت هر كارى كه مى تواند بكند چون شب شد آن مرد ظالم به بام خانه رفت و خوابيد در نيمه ى شب از خواب بيدار شد براى بول كردن بر لب بام آمد اتفاقا پاى خود را روى ناودان گذارده ناودان كنده شد آن ظالم با ناودان افتاد و در زير ناودان چاه مبال بود سرنگون به آن چاه افتاد و در آن نيمه شب كسى از احوال او مطلع نشد چون روز شد او را يافتند كه سر او تا ناف در نجاست فرو رفته و چندان نجاست به حلق او فرو رفته كه شكم او باد كرده و جان به قابض الارواح سپرده.

حكايت سى ام صاحب سريشم

و نيز در كتاب مذكور مى فرمايد كه چندى قبل ازين در كاشان مردى بود آقا محمد على نام متوجه امور ديوانى بود و غدغن كرده بود كه به هيچ وجه به غير او كسى ديگر اجناس عطارى خريد و فروش ننمايد چون او فقط مباشر صنف عطارها بود شخص سيدى فقير به قدر يكمن سريشم تحصيل كرده بود و آن را به شخصى فروخت آن مرد ظالم مطلع گرديده در بازار به او برخورد و آن سيد را دشنام بسيارى داد و چند سيلى به روى او بزد آن بيچاره روانه شد گفت جده ام فاطمه جزاى ترا بدهد آن ظالم كه اين را بشنيد در غضب شده به ملازمان خود گفت آن سيد را برگردانيدند و چند پس گردنى بشدت به او زدند و آن ظالم به او گفت اكنون جده ى تو كتف مرا بيرون آورد روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتفهاى او درد آمد و روز دوم ورم شديد كرده ماده بكتفهاى او ريخت روز چهارم جراحان تمام گوشتهاى كتف او را تراشيدند بنحوى كه سرهاى كتف او بيرون آمد و در روز هفتم جان به قابض الارواح تسليم كرد با آل على هر كه درافتاد ورافتاد



۱۴
حكايت سى و يكم در پيدا شدن قبض رسيد

حكايت سى و يكم در پيدا شدن قبض رسيد

و نيز در آن كتاب مى فرمايد شخصى مبلغ پنج هزار تومان به خزانه ى شاه سليمان صفوى قرض دار شده بود و مى گفت من سندى معين به خزينه دار سپردم كه در موعد معين آن وجه را بپردازم و چون سر موعد گرديد به هر نحو كه بود وجه را فراهم كردم و به خزينه دار تسليم دادم چون سند و حجتى كه من داده بودم حاضر نبود قبض گرفتم كه من وجه را پرداختم چون مدتى گذشت آن خزينه دار بمرد و ديگرى به جاى او منصوب گرديد بعد از چند روز سند مرا بيرون آوردند سپس مرا طلبيدند و مطالبه ى پنج هزار تومان نمودند من گفتم وجه را پرداختم و قبض رسيد گرفتم گفتند قبض را بياور و اگر نه وجه را بايد بپردازى من به خانه مراجعت كردم و چندانكه اسبابهاى خانه را زير رو كردم اثرى از قبض نيافتم تا يك هفته به جستجو مشغول بودم بالاخره مأيوس شدم هفته ى ديگر محصل شديدى بر من گماشته اند و من در آن هفته نيز مهلت خواستم و خانه ى همسايگان و هر كجا كه كوچكترين احتمالى مى دادم تفتيش كردم و قبض را پيدا نكردم در هفته سوم محصلين اعلام كردند با تمام تهديد كه اگر تا يك هفته ى ديگر قبض پيدا نشد تو را به قتل خواهند رسانيد مرا اداء آن وجه ممكن نبود چون هفته سوم سر آمد محصلين مرا برداشتند و به طرف چهارسوق بازار براى شكنجه و عذاب بردند كه يا وجه را تسليم بنمايم و يا قبض را و اگر نه مرا هلاك كنند. در اين وقت از همه جا مأيوس گرديدم متوسل به صديقه ى طاهره فاطمه ى زهرا (ع) گرديدم در بين راه كه مى رفتم چون معتاد به معجون افيون بودم و در آن روز هم براى من ميسر نشده و بسيار افسرده و بى حال شده بودم ناچار به در دكان عطارى رفتم مقدارى معجون خريدم عطار آن را در ميان پاره كاغذى پيچيد به من داد فراشان مرا برداشتند روانه شديم در بين راه من آن معجون را خوردم و كاغذ را افكندم آن كاغذ به جهت اثر معجون كه بر آن بود به قباى من چسبيد دو سه دفعه جامه را حركت دادم نيفتاد عاقبت كاغذ را از جامه جدا كردم خواستم به دور اندازم ديدم مهر دولتى بر آن كاغذ مى باشد درست ملاحظه كردم ديدم همان قبضى است كه سه هفته است در جستجوى او تعب مى كشم و آن را پيدا نكردم در آن وقت چندان فرح و خوشحالى بر من دست داد كه ديگر نتوانستم راه بروم در آن جا شكر معبود به جاى آوردم و قبض را تسليم دادم و خلاص شدم از بركت توسل به صديقه ى طاهره سلام الله عليها و الحمد لله رب العالمين.

حكايت سى و دوم شيخ كاظم ازرى

از شعراء اهل بيت و نوابغ فحول ايشان بوده حقير ترجمه او را در شعراء تاريخ سامراء ضبط كرده ام بعضى از اجلاء سادات حديث كرد كه شيخ كاظم ازرى بغدادى از آنجائى كه در اشعار خود داد فضيحت مشايخ ثلاثه را مى داد ابناء سنت با او عداوت داشتند حتى آنكه هنگامى كه اين شعر را از او در حق عايشه شنيدند.

حفظت الف اربعين حديثا و من الذكر آية تنساها

به خون او تشنه شدند ولى از آنجائى كه در دولت عثمانى بسيار مقرب و كارگذاران و محبوب القلوب بود به علاوه عشيره ى او همه رجال نامى بودند نمى توانستند صدمه اى به او برسانند و جرات نداشتند نسبت به او جسارت بنمايند اتفاقا در محله ى ايشان يك نفر ناصبى دكان داشت شيخ كاظم همه روزه صبح كه از دكان او عبور مى كرد بعد از سلام و تحيت درباره ى مشايخ جملاتى مى گفت و كلماتى مى سرود كه آتش خشم آن ناصبى زبانه زدن مى گرفت و ديدهاى او سرخ مى شد و رگهاى گردنش از خون پر مى شد ولى چاره اى جز سكوت نداشت تا اينكه جانش به لب آمد و طاقتش تمام شد ناچار به نزد قاضى رفته شكايت كرد قاضى گفت من نمى توانم مرد به اين معروفى را به قول تو يك نفر تعقيب بنمايم و او را مورد مجازات قرار دهم تو بايد دو نفر كه من به امانت و راستى آنها اطمينان دارم آنها را در پس دكان خود قرار بدهى تا كلام او را بشنوند اين وقت من موافق قانون مى توانم او را تعقيب بنمايم بالاخره قرار بر همين شد آن مرد ناصبى دو نفر كه مورد اطمينان قاضى بودند در پس دكان خود مخفى كرد در همان شب شيخ كاظم در عالم رؤيا صديقه ى طاهره را در خواب ديد كه فرمود يا شيخ كاظم غير مقالتك يعنى سخن خود را تغيير بده چون از خواب بيدار شد دانست كه مقاله همان كلام مخالف با تقيه است كه با صاحب دكان همه روزه مى گفت امروز كه بعد از سلام و تحيت با تمام نرمى و آرامى گفت اى برادر تا چند امروز و فردا مى كنى و اين پنجاه ليره را به من نمى دهى همه روزه من در دكان تو مى آيم و از تو مطالبه مى نمايم و هر روز يك عذرى براى من مى آورى من اگر بخواهم به تو فشار بياورم مى توانم يك ساعت پول را از تو بگيرم مى روم نزد قاضى شكايت تو را مى نمايم ولى من نمى خواهم تو را اذيت كرده باشم صاحب دكان از اين سخنان مبهوت گرديد مثل كسى كه در يك خواب سنگينى فرو رفته سپس سر برداشت گفت شما چرا سخنان همه روزه را نمى گوئى شيخ كاظم برآشفت فرمود حيا نمى كنى كه مرا مسخره و استهزاء مى نمائى مگر من روزهاى ديگر به غير از اينكه با كمال ملاطفت و نرمى و آرامى مطالبه ى اين پنجاه ليره را از تو مى كردم سخن ديگرى نمى گفتم همانا با شما مردم نمى شود به انسانيت عمل نمود شيخ كاظم اين را گفت و از پس كار خود رفت آن دو نفر از پس دكان بيرون آمدند و سخنان درشت به صاحب دكان گفتند و رفتند به نزد قاضى آنچه شنيده بودند شرح دادند قاضى فرمان داد صاحب دكان را احضار كردند و بعد از توبيخ و سبب و شتم بسيار فرستادند شيخ كاظم را حاضر كردند قاضى از او احترام زيادى كرده او را به نزد خود نشانيد و گفت شما چرا قضيه ى خود را زودتر به من خبر نداديد شيخ كاظم فرمود

(يا حضرت القاضى من اين علمت قصتنا و انا ما ذكرت هذه القضيه عند احد)

قاضى ماجرا را از اول تا به آخر شرح داد شيخ كاظم روى به مرد ناصبى صاحب دكان نمود و فرمود اين جزاى احسان من بود به تو كه چنين تهمتى به من بزنى قاضى از نرمى و آرامى شيخ كاظم تعجب كرده با كمال خشم روى به مرد صاحب دكان نموده گفت الساعه پنجاه ليره را بايد حاضر كنى و الا دچار عقوبت سخت خواهى شد صاحب دكان پنجاه ليره را حاضر كرد و چاره اى جز تسليم براى خود نديد قاضى وجه را تسليم شيخ كاظم نمود و از او معذرت خواست چون روز ديگر شد شيخ كاظم از در دكان آن مرد عبور كرد سخنان همه روزه خود را از سر گرفت آن مرد جملات بسيارى بر آن افزود و با شيخ كاظم هم زبان گرديد بعد از آنكه سب و شتم بسيارى به پيشوايان خود نمود شيخ كاظم را قسم داد كه جهت چه بود كه آن روزى كه من دو نفر را در پس دكان مخفى كردم كه كلمات تو را استماع بنمايند شما كلام خود را تغيير دادى شيخ كاظم فرمود اگر بگويم مرا تصديق نخواهى كرد گفت البته تصديق خواهم كرد شيخ كاظم قصه ى خواب خود را بيان نمود نور ايمان در دل صاحب دكان تابيدن گرفت و مستبصر گرديد و در صف شيعيان با اخلاص وارد شد و شيخ كاظم پنجاه ليره ى او را به او رد كرد.

حكايت سى و سوم شيخ حسن تويرجى

بعضى از سادات اجله كه در علم و عمل و منطق مورد اطمينان است حديث كرد براى حقير كه در تويرج و آن قصبه اى است بين كربلا و نجف در كنار فرات مردى به نام شيخ حسن بود كه مشغول معامله گرى بود براى خريد جنس به موصل رفته بود با جمعى از رفقاى خود روزى در موصل مردى به منزل آنها وارد گرديد كه از جنس كردها بود براى كارى شيخ حسن برخاست براى فراهم كردن چاهى كبريت بزد نگرفت هوا نم داشت مرتبه ثانى و ثالث هم نگرفت شيخ حسن به عادت تويرج جسارت كرد به شيخ ثانى غفلة آن مرد كرد موصلى به محض شنيدن يك باره از جا جست و با شيخ حسن درآويخت و بنا كرد بر سر و مغز او كوبيدن رفقا از جاى برخاستند و به تمام زحمت او را از زير دست و پاى او خلاص كردند شيخ حسن گفت براى چه مرا زدى مگر من چه گفتم آن مرد موصلى گفت ديگر مى خواهى چه بگوئى فاروق اعظم خليفه ى رسول خدا عمر بن الخطاب را دشنام گفتى شيخ حسن گفت همانا اشتباه كردى من مردى شافعى مذهب مى باشم و هرگز سب خليفه را جائز نمى دانم پس بدانكه در تويرج يك نفر حاجى عمر نام شصت ليره من از او طلب كارم و دو سال مى باشد كه مطالبه مى كنم و هر چند سعى و كوشش مى نمايم پول مرا نمى دهد با اين احتياج و فقرى كه من دارم از اين جهت هرگاه در كار من گرهى واقع مى شود لعنت نثار او مى كنم براى تشفى قلب خودم مرد موصلى گفت اى رافضى خنزير دروغ مى گوئى رفقاى شيخ حسن براى نجات او همه شهادت دادند كه راست مى گويد مطلب چنين است موصلى گفت اكنون كه شما شهادت مى دهيد با او كارى ندارم و با شما مى آيم چون مرا شغلى است در بغداد هرگاه بر من معلوم شد كه راست مى گويد بسيار خوب و الا بر من واجب است شرعا كه او را به قتل برسانم ولو به هر نحوى كه بوده باشد شيخ حسن بسيار خائف گرديد و متوسل به صديقه ى طاهره سلام الله عليها شد در آن وقت ماشين و خط آهن نبود از موصل بيرون آمدند با تمام ترس و خوف و آن مرد موصلى هم با چند نفر از هم مذهبان خود مال التجاره براى بغداد حمل كرده بودند چون به منزل مى رسيدند رفقاى شيخ حسن به نوبت كشيك او را مى كشيدند كه مبادا موصلى به ناگهانى او را به قتل برساند تا اينكه در يكى از منازل همه در گرد هم نشسته بودند به ناگاه از دامنه ى صحرا عربى نمودار گرديد و به شيخ حسن سلام كرد گفت من از تويرج مى آيم و مى خواهم به سامراء بروم در تويرج حاجى عمر را ملاقات كردم احوال شما را از من مى پرسيد گفتم با او چكار دارى گفت شصت ليره از من مى خواهد مدتى است نتوانستم ادا كنم فعلا پولى به دست من آمده است مى خواهم قرض او را بدهم مرد عرب اين كلمه را گفت و به راه افتاد و چون مقدارى دور شد آواز داد شيخ حسن بيا من با تو كار دارم شيخ حسن برخاست و به نزد او شتافت آن مرد عرب گفت مگر شما را امر به تقيه نكرده اند چرا تقيه نمى كنيد اين كلمه را گفت و صورت از شيخ حسن برگردانيد شيخ هر چه نظر كرد احدى را در آن بيابان هموار نديد كه آن به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت شيخ حسن مراجعت كرد مرد موصلى برخاست صورت او را بوسيد و از او معذرت طلبيد شيخ حسن يقين كرد كه آن مرد عرب از رجال الغيب بوده كه در اثر توسل به صديقه ى طاهره سبب نجات او گرديده است شكر و حمد خداى را به جا آورد.

حكايت سى و چهارم علويه با منصور دوانيقى

آخوند ملا محمد باقر كجورى در كتاب جنة النعيم كه در احوال شاهزاده عبدالعظيم نوشته در ص ٣٤ از كتاب زهرة الرياض و نزهة القلوب نقل كرده است كه منصور خليفه ى عباسى روزى از بغداد بيرون آمد و بر استرى سوار بود زنى علويه عنان استرش را گرفت و گفت يا أميرالمؤمنين تو را قسم مى دهم به رحمى كه بين من و تو است ساعتى صبر كن منصور ايستاد گفت من از دخترهاى جناب حسين بن على هستم و تو دو برادر و شوهر و عموى مرا كشتى پسرى بيش ندارم و آن نور چشم و ميوه دل من است و آن پسر در حبس تو است بيا و از وى عفو كن منصور با كمال غضب گفت عفو نمى كنم و گذشت و آن علويه با ديده ى گريان و دل بريان مراجعت كرد.

چند قدم نگذشت كه استر منصور لغزيد و رم كرد و منصور را انداخت نزديك رسيد گردن وى خورد شود فرياد كرد پسرش را رها كنيد و او را ده هزار درهم بدهيد

حقير گويد اين باب واسعى است كه جمع و تأليف آن كتاب كبيرى را درخور است بلكه احصاى آن در عقده ى محال است چه آنكه متوسلين به عصمت كبرى فاطمه ى زهرا (ع) قديما و حديثا ادامه دارد.

حكايت سى و پنجم ثواب احسان به علويين و ثمرات آن

صدوق عليه الرحمه در كتاب من لا يحضره الفقيه در باب ثواب اصطناع المعروف الى العلويين روايت از رسول خدا مى نمايد كه فرمود هر كس بر يك نفر از اهل بيت من احسان بنمايد در روز قيامت من او را عوض خواهم داد.

و فرمود در روز قيامت چهار صنف را شفاعت خواهم كرد ولو بيايند با گناه اهل دنيا يكى آن كسى كه ذريه ى مرا نصرت كند و ديگر كسى كه مال خود را به آنها بذل بنمايد در هنگام تنگدستى آنها و ديگر كسى كه به زبان و قلب آنها را دوست داشته باشد و ديگر كسى كه سعى بنمايد در قضاء حاجت آنها هرگاه ايشان دور كرده شوند از ديار خود يا بى كس و تنها بماند.

و نيز صدوق به سند خود از حضرت صادق روايت كرده كه فرمود چون روز قيامت شود منادى ندا كند كه اى خلايق ساكت شويد براى اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى خواهد با شما تكلم بفرمايد مردمان در آن وقت ساكن شوند آن گاه رسول خدا برخيزد و بفرمايد اى گروه خلايق هر كسى كه از او در نزد من منتى يا نعمتى يا نيكى با من كرده است برخيزد تا مكافات بنمايم و او را جزا دهم اين وقت مردمان عرض كنند پدر و مادر ما فداى شما باد چه نعمت و منت و نيكى براى ما نسبت به شما است بلكه نعمت و منت و نيكى مر خداى را و رسول خدا راست بر جميع خلايق آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ايشان بفرمايد بلى هر كسى جاى داده باشد يكى از ذريه ى مرا يا او را پوشانيده باشد يا او را گرسنه بوده سير كرده باشد يا با او نيكى و احسانى كرده باشد برخيزد تا او را مكافات بنمايم آنگاه جماعتى كه موفق به يكى از اين اعمال شدند برخيزند در آن وقت ندا مى آيد از جانب خداوند متعال كه اى محمد اى حبيب من قرار دادم مكافات ايشان را براى تو پس جاى ده ايشان را در بهشت هر جا كه مى خواهى پس جاى مى دهد ايشان را در وسليه و آن مكانى است در بهشت كه محجوب نيستند از رسول خدا و ائمه هدى سلام الله عليهم.

و نيز صدوق روايت كرده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود هر كس كه اراده كرده كه توسل جويد به سوى من و اينكه بوده باشد از او در نزد من نعمتى كه به جهت آن شفاعت كنم او را روز قيامت پس احسان كند به اهل بيت من و نيز ايشان روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود كه هر كس صله دهد به يكى از اهل بيت من به قيراطى در اين دنيا من او را پاداش و جزا مى دهم در فرداى قيامت به قنطارى (قنطار پوست گاو نر پر از طلا را گويند).

و نيز در من لا يحضره الفقيه به سند معتبراز عبدالله بن سليمان حديث كند كه من در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه ملازم عبدالله نجاشى به نزد آن حضرت آمد و نامه ى نجاشى را به آن حضرت داد كه در او نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم من متبلى شدم به حكومت اهواز و مستدعيم كه آقاى من و مولاى من حدى چند براى من بيان فرمايد كه بدانم چه چيز مرا در اين عمل به خدا و رسول نزديك مى نمايد و مرا به چه نحو بايد سلوك كرد و زكوة مال خود را به كه بدهم و بر كدام كسى اعتماد بنمايم و راز خود را به كه سپارم كه شايد حق تعالى به بركت هدايت شما مرا از عقوبت نجات دهد به درستى كه توئى حجت خداوند عالميان عبدالله بن سليمان گفت حضرت در جواب او نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم جناب ايزدى تو را حفظ بنمايد به احسان خود و لطف نمايد به تو به امتنان خود و حمايت نمايد تو را به رعايت خود همانا همه ى امور در تحت قدرت اوست اما بعد آمد رسول تو به سوى من با نامه اى كه ارسال نمودى نامه را خواندم و مقصود تو را فهميدم نوشته بودى كه به حكومت اهواز مبتلا شده اى از اين خبر هم شاد شدم و هم اندوهناك گرديدم اما شادى من به جهت اين است كه شايد حق تعالى به سبب تو فريادرسى نمايد مضطر ترسانى را از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم و ذليل ايشان را به سبب تو عزيز گرداند و برهنه ى ايشان را به سبب تو بپوشاند و ضعيف ايشان را به تو قوى گرداند و باب لطف تو آتش جور مخالف را از ايشان منطفى گرداند و اما اندوه من پس كمتر چيزى كه بر تو مى ترسم آنست كه يكى از دوستان و شيعيان ما را كار بر او تنگ نمائى و در هنگام عسرت چيزى از او طلب نمائى پس با اين سبب بوى حظيره ى قدس را استشمام ننمائى و بهشت را بر خود حرام گردانى.

و در مناقب ابن شهرآشوب و كتاب خرايج شيخ جليل قطب راوندى از هشام بن حكم روايت كند كه مردى از اهل جبل خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شد و مدتى در منزل آن حضرت بود پس ده هزار درهم به حضرت داد و گفت يابن رسول الله فعلا من به زيارت بيت الله مى روم شما اين پول را براى من يك خانه ابتياع بفرمائيد سپس پول را تسليم داد و رفت به جانب مكه چون مراجعت كرد عرض كرد يابن رسول الله خانه را ابتياع فرمودى گفت آرى سپس قباله ى خانه را تسليم آن مرد فرمود ديد نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اشترى جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلى اشترى له دارا فى الفردوس يعنى خريد جعفر بن محمد براى آن مردى كه از بلاد جبل مى باشد در بهشت خانه اى را كه يك حد آن به خانه رسول خدا و حد ديگرش خانه أميرالمؤمنين عليه السلام و حد سوم آن خانه ى امام حسن و حد چهارمش خانه ى امام حسين عليهم السلام آن مرد چون نوشته را خواند عرض كرد راضى شدم يابن رسول الله بابى انت و امى سپس حضرت فرمود من ده هزار درهم را در ميان فرزندان فاطمه ى زهراء تقسيم كردم و اميدوارم كه اين بهشت را خدا به تو بدهد به عوض اين ده هزار درهم پس آن مرد برگشت به خانه خود و قباله ى حضرت با او بود چون هنگام مرگ رسيد وصيت نمود كه اين قباله را با من دفن كنيد و آنها را قسم داد كه مخالفت اين وصيت ننمايند چون به وصيت عمل نمودند روز ديگر كه بر سر قبر او آمدند ديدند قباله روى قبر مى باشد و بر پشت او نوشته شده كه وفا كرد والله براى من ولى خدا حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به آنچه فرموده بود.

و منقول از حضرت رضا عليه السلام است كه فرمود نظر به صورت ذريه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبادت است به آن حضرت عرض كردند نظر به صورت ائمه عليهم السلام عبادت است يا مطلق ذريه ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حضرت فرمود مطلق ذريه مادامى كه از منهاج و طريق حق ميل نكرده باشند و به معاصى آلوده نكرده باشد خود را.

و در كلمه ى طيبه در باب تحريص بر صله ى ارحام آل محمد از كتاب رياض العلماء ميرزا عبدالله افندى اصفهانى شاگرد علامه ى مجلسى نقل مى كند كه ايشان در ترجمه ى سيد اجل امير كمال الدين فتح الله بن هبة الله بن عطا الله الحسنى الحسينى الشامى ذكر نموده كه او را كتابى است نامش رياض الابرار در مناقب ائمه ابرار در آنجا روايت كرده از اربعين از اربعين (يعنى چهل خبر از چهل نفر تابيعن كه هر يك از يك صحابى روايت كردند) از پيغمبر كه فرمود هر كه ديد يكى از فرزندان مرا و برنخاست براى او به جهت تعظيم پس به تحقيق كه مرا جفا كرده و هر كس مرا جفا كند پس او منافق است.

و نيز در آنجا روايت كرده از اربعين سيد علاء الدين از سلمان رضى الله عنه از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسى كه ببيند يكى از فرزندان مرا و نايستد براى او ايستادن تمام يعنى راست بايستد به جهت تعظيم او خداوند مبتلا مى كند او را به بلائى كه براى او دوائى نباشد.

و در كتاب درة الباهر من الاصداف الطاهره كه از رشحات قلم مشكين رقم شهيد اول است روايت كرده از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسى كه اكرام كند فرزندان مرا پس به تحقيق كه مرا اكرام كرده است و كسى كه دشمنى يا اهانت كند فرزندان مرا هر آينه دشمن داشته است مر او كسى كه دشمن داشته مرا هر آينه دشمن داشته است خداى تعالى را.

و نيز در آن كتاب و كتاب جامع الاخبار از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده كه فرمود دوست داريد فرزندان مرا نيكوكاران را براى خدا و بدكاران را براى من و اين خبر را سيد العلماء المتبحرين مير سيد محمد و قيل احمد حسينى سبط محقق كركى و خاله زاده ى ميرداماد و داماد او در كتاب منهاج الصفوى ذكر كرده و شهاب الدين ملك العلماء دولت آبادى در فضائل السادات به اين عبارت نقل كرده اكرموا اولادى الصالحون لله و الطالحون لى.

و در كتاب معانى الاخبار صدوق ره روايت كرده كه شخصى از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از معنى حى على خير العمل فرمود بهترين عمل نيكى كردن بر فاطمه عليهاالسلام و اولاد او است.

بالجمله اخبار در اين باب بسيار است و در كتب شيعه و سنى چندين مرتبه از حد تواتر گذشته خوب است مردمان ثروتمند اندكى به هوش بيايند و ذرارى پيغمبر خود را نگذارند جلباب ذلت و سؤال و گدائى درپوشند و وصيتهاى رسول خدا را در حق ايشان عملى نمايند سبحان الله جماعتى كه خود را در صف متدينيين مى دانند از پست ترين مال خود مقدار قليلى كه وافى به عشر مخارج سائل كه سيادت و ديانت او مسلم است در نزد او و خطوط علما را نيز به شفاعت آورده مى دهد و گمان دارد بر شافع روز جزا خاتم الانبياء منت عظيم دارد با اينكه الوف از حقوق سادات در نزد آنها است و هيچ از حال سادات عفيف شريف و طلاب علوم دينيه كه نور علم مانع ايشان است از انس به غير آن پرسش نمى كند چه بسيار سادات ذى شان كه آسمان از نور آنها روشن از بيچارگى در پيچ و تاب و از سوز گرسنگى و آه و ناله ى اطفال خورد كباب و ممنوع از لذت خواب نه در وقت حدت گرما قدرت بر ميوه و سردابى دارند و نه در شدت سرما راه بر به لباس نافعى و مكان مناسبى هستند و چه بسيار انواع ميوه جات و غير آن كه بيايد و برود و براى آنها حظى جز ديدن نباشد و چه بسيار از حمله ى كتاب و سنت و حفظه ى شرع و ملت كه نوربخش آسمان و زمين هستند چه شبها و روزها كه به آنها بگذرد و سهمى جز مقدارى كه نميرند بيشتر به دست آنها نيايد چه دلها كه از حسرت نداشتن كتاب سوخته و كباب و چه چشمها كه از تصور عجز از اكتساب شبها بيدار و پر آب تاجوران دين كه بر تارك آنها افسر هدايت گذاشته اند در انظار خار و بى مقدار بنگرند و به قدر يك فاجر با ثروت و تاجر بى ملت اعتنا نكنند و اگر اتفاقا يك تاجر با ثروتى در مقام بذل مال و اصلاح حال برآيد چندان عيار به لباس اخيار و چندان مكار به صورت ابرار جلوه گر شده كه درهمى از هزار و حبه اى از خروار به محل محبوب خداوند نمى رسند و اين نيست مگر از جهت حرمت مال آنها و فساد نيت ايشان و عدم علم به رسوم انفاق و شرائط آن و حقير در اين مقام نخواستم در موضوع علماء و طلاب علوم دينيه صحبتى كرده باشم كلام در تجليل ذريه ى فاطمه سلام الله عليها است راجع به سرپرستى عموم فقرا را در كتاب (كشف الغرور) مقدارى اشاره كرده ام و آنچه در اين مقام ذكر شد عشر عشير آن از براى تنبيه و بيدارى غافلين كافى و وافى است بهتر اين است كه در اينجا سخن را كوتاه كنيم.



۱۵
در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه

در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه

در جلد اول اين كتاب بسيارى از اشعار امراء كلام را در مناقب و مراثى فاطمه ضبط نموديم باز به مزيد تحصيل اجر و ثواب به پاره ى ديگر از مناقب و مراثى سيده ى نساء اشاره مى شود.

اثر طبع غافل

چند قصيده از او در جلد اول سبق ذكر يافت در حقيقت از امراء كلام قرن رابع عشر است.

از مژده ى ميلاد بنى زاده ى iiاكرم بزمى به نشاط آر از آن چهره ى iiگلفام
تابان مهى از برج رسالت شده iiطالع سعد اختر فرخنده پى و فاطمه اش iiنام
آن پرده نشينى كه پس پرده iiاعزاز بر حضرت او شخص جلال است ز خدام
از بهر حفاظ حرم حرمت او iiچرخ بر دوخت ز شب پرده ى زنبورى iiاحرام
گر عصمت او جلونما بد به iiتصور از عكس حيا مى كند آئينه ى اوهام
دختر نه سزد گفتش از آنكه پدر iiراست همچون ز حضانت به امم مادر iiاسلام
دختر اگر اين است پس از جنس بشر نيست ور هست به حوا و به آدم بود او iiمام
از شعشعه ى شمه ى ايوان جلالش ii هر صبح كند شمس و فلك نور همى وام
از بس كه بپروردن اين دوده ى iiخاكى كردى پدرى خصم تو شد مادر iiايام
مى خواست كز آتش بدهد خاك تو بر iiباد باريد شرر بر در كاشانه ات از iiبام
آتش به در خانه ى مورى iiنفروزند اى واى بسوزند در خانه ى iiاسلام
آن خانه نه بل مهبط جبرئيل امين iiبود چون شد كه شد آتش كده ى فرقه ى ظلام
چون ابرهه در هدم حرم امت iiبيشرم بنموده به هدم حرم پاك تو iiاقدام
ناخونده در او راه نبرده است كس از iiخاص بى جائزه گرديد چرا مجمعى از عام
خسته اند ز سك فطرتى آهوى حرم iiرا بسته اند برو به صفتى بازوى iiضرغام
تا امر خلافت به خلاف آيد بر iiخصم باشد ز پى غصب حقت مصدر iiاحكام
پهلو بشكسته اند ترا بر عوض iiآنك شوى تو شكسته است از ايشان سر اصنام
از چون تو پدر مرده ستانند حق باب كانفاق نمايند به مسكين و بر ايتام
گيرم كه نبود است فدك از تو به iiميراث از قسمت ايتام ندادت ز چه iiقسام
قربان تو اى فاطمه با آن همه iiزارى نشمرده ترا كس به بنى هيچ ز iiارحام
يك دختر بردى ز جفا اين همه iiزارى يك پيكر بردى ز ستم اين همه iiآلام
بر كوه اگر بار بلاى تو ببندند كاهيده تر از كاه مر او را شود iiاندام
من غافلم از چند ولى آگهم iiاينك ميراث پدر داشته اى طاقت و iiآرام و له ايضا

ستم پيشه زان قوم بى نام و iiننگ به زهراء ره چاره گرديد تنگ
به جائى رسيده است ظلم و iiستم كه حرمت نمانده است بهر iiحرم
به كاشانه ى مصطفى iiريختند به ناموسش از كينه iiآويختند
غم مرگ بابش بر او كم iiنبود كه عدوان بر او از ستم غم iiفزود
جنينى كه از خون دل پروريد ز پهلو شكستن به خونابه iiديد
رخى را كه از اشك تر iiداشتى به سيلى كجا داشتى آشتى
ز بعد پدر با هزاران iiتعب به سر برد ايام جان را به iiلب
على را دل از مرگ او گشت خون بلى مرگ جانان غم آرد iiفزون
على را بر اين درد بايد iiگريست كه از بعد خير النساء كرد زيست
ندانى چه بگذشت بر iiروزگار ولى خدا را پس از مرگ يار
ز غصب حقش آن قدر دل iiنسوخت ز مرگش جهان را به يك جو فروخت
دل از زندگانى چنان سير iiداشت كه بر مردن خويش همت iiگماشت

اثر طبع مالك اذمة النظم و النثر ميرزا محمد باقر جوهرى القزوينى الهروى

الاصفهانى المتوفى و المدفن سنه ١٢٤٠ صاحب طوفان البكاء در جلد اول پاره ى از اشعار او را ضبط كرديم در اينجا هم اين قصيده مولوديه ى زهراء را از ايشان ياد مى كنيم.

برده دلم را ز برم دلبرى كز غم او گشته ام از دل iiبرى
ديده ى ايام ندارد iiنشان مهر چنين در فلك دلبرى
شمس و قمر داده به رخسار او خط كنيزى رقم iiنوكرى
كس نشنيده است كه جنس iiبشر به ز ملك باشد حور و پرى
خدا گواه است كه دارد iiبسى دلبر من بر همه كس iiبرترى
در برم آمد شبى آن iiدلنواز با قد چون سرو رخ iiانورى
گفت ز جا خيز كه امشب iiگرفت عالم ايجاد ز نو iiزيورى
خيز بده مژده كه بر روى خلق باز شد از روضه رضوان iiدرى
خيز بده مژده كه شد iiآشكار از پس اين پرده مه ديگرى
خيز بده مژده كه آمد iiپديد از فلك مجد و علا iiاخترى
داد خداوند به ختم iiرسل از كرم خويش يكى دخترى
گوهر درياى نبوت كه iiكرد در صدف عصمت خود iiگوهرى
داد خدا بر همه ى iiانبياء اين زن را رتبه ى بالاترى
حضرت زهرا كه به خاك iiدرش زهره شد از چرخ برين iiمشترى
گر پدرش خاتم و او زن iiنبود بود يقين لائق iiپيغمبرى
دختر و هرگز نشنيده iiكسى بر پدر خويش كند مادرى
خواست خدا تا كه تجلى iiكند در بشرى با صفت داورى
داد ظهور آن گهر iiتابناك تا كند او را به جهان iiمظهرى
چون زنى اندر همه عالم iiنبود بهر على تا كه كند iiشوهرى
كرد خدا خلقت اين نور iiپاك تا كه نمايد به على همسرى
روح الامين با همه شأن و iiمقام نسبت خود داده به او iiچاكرى
نيست ترا راه به درگاه iiاو تا نكنى چاكرى اى iiجوهرى
فخر كند هر كسى از رتبه iiاى جوهرى از مرتبه ى ذاكرى
بازم خيال دختر طبعم iiبرآمده بهر مديح فاطمه ى اطهر iiآمده
ام الائمة زهره ى زهرا درين جهان كز آن وجود يازدهش گوهر iiآمده
احمد چه عقد مهر و مه اندر جهان ببست پيغام خطبه اش ز بر داور iiآمده
به به چه دخترى كه نيايد به iiروزگار مانند او كه با عليش همسر آمده
روزى سه بار جلوه نمودى براى iiدوست هر لحظه اى به طرز نكوئى بر آمده
راضيه و رضيه و مرضيه اش iiلقب از زهره است يازده هش اختر iiآمده
دنيا نبد مجال تامل براى iiاو فردا نگر چسان به صف محشر iiآمده
زهرا نگر به كرب و بلا زينب iiحزين از خيمه چون به قتلگه آن مضطر iiآمده اثر طبع وفائى

دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد بهر ثناء مدحت دخت پيمبر iiآورد
دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا iiابد مادر روزگار اى كاش كه دختر iiآورد
آورد از كجا و كى مادر دهر اين iiچنين فاطمه اى كه مظهر قدرت داور iiآورد
چونكه خداش برگزيد از همه ى زنان سزد جاريه ى كنيز او ساره و هاجر آورد
حق چه نديد همسرش در همه ممكنات از آن لازم و واجب آمدش خلقت حيدر iiآورد
چونكه ملك به خدمتش فخر كنند iiبايدى بوالبشر از نتاج خود سلمان و بوذر آورد
پايه ى قدر و جاهش ار بكند كسى iiبيان حامل عرش فرش را پايه ى منبر آورد
آه از آندمى كه او روى به محشر آورد جامه ى نور ديده ى خويش ز خون تر iiآورد
لرزه به عرش كبريا رعشه به جسم iiانبياء اوفتد آن زمان كه او بر كف خود سر iiآورد اثر طبع ميرزا محمود فائز مازندرانى

هماى فكرت چه پر iiگشوده به قاف رفعت نموده مأوا
مگر ز طور وفا iiشنيده نداى جانان كليم آسا
و يا وزيده ز كوى iiجانان نسيم راحت ز گلشن iiجان
كه كرد فائز ز نگهت iiوى چه غنچه لب را به مدح iiزهرا
حبيبة الله ضجيع iiحيدر ستوده دخت رسول iiداور
خجسته مام بشير و شبر خداش خوانده به قول iiعذرا
وجود پاكش چه ذات بارى ز پاى تا سر ز عيب iiعارى
صفات عز و iiبزرگوارى به ذات پاكش بود iiهويدا
به بزم خاص لنا مع iiالله ز ميل خاص ارادة الله
كه گشت آگه ز سر قدرت ز امر مخفى ز iiآشكارا
چه شد نوشته كتاب عصمت به نام زهرا نوشت سر خط
وجود پاكش غبار iiعصيان نديده حتى ز ترك iiاولى
گل نكو بود ز باغ iiقدرت كه شد معطر دماغ قدرت
به بزم خلقت چراغ iiقدرت كه كرد روشن بساط خضراء
رهين جودش هزار iiعالم گداى كويش هزار iiحاتم
كنيز بزمش هزار iiمريم غلام عزمش هزار iiعيسى
پدر محمد عليست iiشوهر دو نور عينش شبير و iiشبر
چه زينبش داد خداش iiدختر كه شد كنيزش هزار حوا
شريف اصلى ز باب و مادر نجيب نسلى ز چار iiگوهر
از اين جلالت هزار iiاحسن از اين بزرگى هزار iiاهلا
نقاب روشن حجاب عصمت سواد مويش كتاب iiعصمت
شود كى احصا حساب iiعصمت اگر نويسم هزار iiطغرا
نجات اندر ولاى iiزهراست بهشت كمتر عطاى iiزهراست
به هل اتايش ستوده iiداور ز انمايش به فرق افسر
صفاى ايمان ضياى iiآئين طراز يس وقار iiطه
به صدر رفعت نشسته زهراست برات رحمت به دست iiزهراست
به دشمنانش سقر iiمعين به دوستانش جنان iiمهيا
چه در جهانش نبود iiهمسر خدايش آورد به عقد iiحيدر
وكيل جبريل بنى اش iiشاهد خداش عاقد به عرش iiاعلا
فلك منور ز نور زهراست بهشت دار سرور iiزهراست
جهان صراط عبور iiزهراست كه دل نبسته به مال دنيا
به ليف خرما بديش iiبالين ز پوست تختى بديش iiتزيين
به لقمه نانى بدش iiتحمل ز جرعه آبى بدش iiشكيبا
ز بار محنت قدش كمان iiبود هماره اشكش به رخ روان iiبود
چه بلبل از غم نواكنان iiبود ز درد و داغ فراق بابا
زدند آتش به خانه ى iiوى حيا نكردند ز رويش اصلا
شكسته پهلو ز صدمه ى در شكسته بازو ز قوم iiكافر
شده است نيلى ز ضرب iiسيلى رخ چو ماهش ز جور iiاعدا
فغان كه احمد به خاك پنهان عدو به منبر نشسته iiشادان
على نشسته به كنج iiعزلت سرشك افشان دو چشم iiزهرا و له ايضا

چون ديد حسن والده ى هفت و چار iiشمس از حسن خويشتن شده بس شرمسار iiشمس
چون بود نور فاطمه بنهفته در iiحجاب زان روى بى حجاب شده آشكار شمس
چون هشت خلد از رخ زهرا منور iiاست زان در بهشت آمده بى اعتبار iiشمس
گر زهره بهر تهنيت نور iiفاطمه آمد فرود داشت بسى انتظار iiشمس
از آن نزول زهره بسى كرد iiافتخار از زهره رشك برد از آن افتخار iiشمس
هر پرده از حجاب رخش صد هزار iiبدر هر ذره اى ز طلعت وى صد هزار iiشمس
بر درگهش غلام سيه ماه آسمان در خرگهش كنيزك جاروب دار iiشمس
در هفت آسمان شده يك شمس iiآشكار زين يك فلك عيان شده هفت و چهار شمس
زان شمس اگر چه كسب ضيا كرد يك iiقمر زين مه نمود كسب ضيا بى شمار شمس
خاكى اگر ز درگه او بر فلك رود در ديده مى كشد ز ره اعتبار iiشمس
زان ظلمها كه فاطمه در دهر دون بديد نزديك شد ز دهر شود بر كنار iiشمس
زان آتشى كه بر زده دشمن به خانه iiاش دارد هماره سينه ى پر از شرار iiشمس
تا شد كبود روى وى از سيلى iiعدو شد روى ماه در گلف و داغدار iiشمس مرثية همت توفيق خواهم از خداى iiفاطمه تا بگويم روز و شب مدح و ثناى iiفاطمه
گر نمى شد خلقت نور على در روزگار همسرى پيدا نمى شد از براى iiفاطمه
حضرت نور الامين با آن همه جاه و جلال بود دربان بر در دولت سراى iiفاطمه
خلعت خير النسائى از خداوند iiجهان جامه ى زيبا است بر قد رساى iiفاطمه
در مقام صبر و تسليم و رضا شد پايدار زان سبب آمد رضاى حق رضاى فاطمه
از خلقت الخلق من اجلك توان اثبات كرد آنكه عالم گشته مخلوق از براى iiفاطمه
خلق عالم سر به سر مشتاق فردوس iiبرين جنت فردوس مشتاق لقاى iiفاطمه
تا پيمبر بود زهرا داشت قدر و iiاحترام رفت بعد از او همه عز و جلال فاطمه
بعد پيغمبر ز دست مردم بى اعتبار ريخت بر خاك مذلت اعتبار iiفاطمه
كاش مى كردى بهار عمر ما رو در خزان از سموم كين خزان شد چون بهار iiفاطمه
چهره ى افلاك نيلى شد ز شرم و iiانفعال چون عدو زد سيلى كين بر عذار فاطمه
بر در دولت سرايش آتش سوزان iiزدند سوخت از آن سوختن قلب فكار iiفاطمه

و له ايضا
تا توانى در عزاى iiفاطمه نوحه كن اى دل براى iiفاطمه
كس نداند جز خداوند iiجهان محنت بى انتهاى iiفاطمه
آوخ از سيلى دشمن شد iiكبود صورت بيضا ضياى iiفاطمه
گشت چون محراب خالى از iiرسول بر شد از كيوان نواى فاطمه
تا برفت از دست فخر iiكائنات شد جهان زندان براى فاطمه
آتش از ظلم حسد افروخته iiاند بر در دولت سراى فاطمه
مصطفى چون رفت از كف خيمه زد غم به قلب مبتلاى فاطمه
از جفاى دشمنان فاطمه سوخت از غم جسم و جان iiفاطمه
گر دو روزى ماند در دنيا iiبدى واى از ورد زبان iiفاطمه
برخلاف حكم يزدان پا iiنهاد ظالمى در خانمان iiفاطمه
برد ميراث مصبت در iiجهان زينب بى خانمان iiفاطمه
آوخ افتاده ز پا از داس iiكين سروهاى بوستان iiفاطمه و له ايضا
مادر سبطين زهراى iiبتول آية الله دختر پاك iiرسول
چون ز جور دشمنان بيمار iiشد آن شفابخش جهان تب دار iiشد
با تن رنجور در بستر iiفتاد گفتى آتش در دل حيدر iiفتاد
پهلويش بشكسته از آسيب در صورتش نيلى ز سيلى از iiشرر
مرتضى را چون نظر بر وى iiفتاد سيل خون از ديده بر دامن iiگشاد
ديد اندر وى عيان آثار iiمرگ ريخت از نخل حيوتش بار و برگ
پس سرش از مهر در دامن iiگرفت ناله ى وا حسرتا از سر iiگرفت و له ايضا

كاى عزيز دودمان iiاحمدى وى بقرب و رتبه جان iiاحمدى
هشت نه سال آمدى در خانه iiام بود از تو روشن اين كاشانه iiام
اندرين نه سال بس درد و محن ديدى اى زهرا در اين بيت iiالحزن
از حصير كهنه بودى iiبسترت ليف خرما بالش زير iiسرت
زحمت دستاست اى عليا iiجناب كى ز خاطر محو سازد iiبوتراب
من ز تو شرمنده ام اى iiفاطمه در جهان تا زنده ام اى iiفاطمه
فاطمه از آن سخنها خون iiگريست مرتضى از فاطمه افزون iiگريست
پس ز زانوى على برداشت iiسر كرد از حسرت به روى وى iiنظر
گفت زهرا با دو چشم iiاشكبار با على كى خسرو امكان مدار
من نيم راضى كه تو نالان iiشوى بهر من از غصه اشك افشان شوى
از براى من مريز اشك iiعزا صد چه من بادا فدايت از iiوفا
خواهم از پروردگار انس و iiجان تو بمانى شادكام اندر جهان
تا حسن را در الم يارى iiكنى تا حسينم را پرستارى iiكنى
قلب پاك تو رهين غم مباد سايه ات از فرق زينب كم iiمباد
از محبت خاطر كلثوم iiرا شاد دارى اى ولى iiكبريا اثر طبع ميرزا يحيى اصفهانى المتوفى سنه ١٣٤٩

چند قصيده در مدح صديقه ى كبرى (ع) انشا كرده است از آن جمله قصيده ى ذيل است كه در اينجا به بعض آن قصيده تبرك مى جوئيم.
هم فانى فى الله بقاشان ابد iiالدهر هم بنده ى مولا و بر افلاك اولى iiالامر
هم مادح زهراء بر آفاق ذوى iiالفخر مصدوقه ى و الشمس ضحى مقصد و العصر
منطوقه ى و النجم هوى معنى و iiالفجر بر علم رسل وحى خدا منشاء iiمرجع
خيز اى كه مه زهره ات از چهره iiهويداست صد زهزه و مه در خم زنجير تو iiشيداست
امروز مرا مشرق دل سينه ى سينا iiاست مرغ دلم آزرم رخ بيضه ى بيضا iiاست
يا مطلع نور زهر زهره ى iiزهراست كآثار نبى وحى خدا را شده مطلع
هم دختر حوا بود هم مادر iiآدم هم خالق عيسى بد هم وارث iiمريم
ذاتش غرض از عالم و از خلقت iiعالم ايجاد مؤخر شد و موجود iiمقدم
خادم بر خدام درش موسى و iiآدم حاجب بر حجاب رهش يونس و iiيوشع
اى مطلع شمسين امامت فلك iiتو مهمان همه آفاق به نان و نمك iiتو
معيار بد و خوب عيان از محك iiتو افلاك و ملايك ملكوت و ملك iiتو
عقل آيتى از حاسه ى مشترك iiتو خور زره اى از جلوه آن مهر iiمشعشع
ذاتت شده مرآت عنايات iiالهى اوصاف تو و لطف خدا iiنامتناهى
ايجاد ز امداد وجود تو iiمباهى بر عصمت تو ذات خداوند iiگواهى
اجراى قضا را كه شد از امر iiالهى از نزد تو مبدء بد و از سوى تو iiمرجع
مستوره ى خلاقى و محبوبه ى خالق مخلوق خداوندى خلاق iiخلايق
ز امكان بر امكان شده ايجاد تو iiسابق زينسان كه حدوثت به قدم گشته iiملاحق
حادث به غيوض قدمت آمده iiواثق كايجادى موجودى مبدائى و iiمقطع
بردند و نكردند ز بنى شرم و ز حق iiباك حق على و مسند شاهنشه iiلولاك
گرديد كبود از غم بانو رخ iiافلاك نيلى چه ز سيلى عمر شد رخ آن iiپاك
شد مصرع خورشيد ز افلاك روى iiخاك تا ضرب لگد محسنش افكند به iiمصرع
بشكست عمر قائمه ى عرش برين را افكند به گردن چه رسن حبل متين iiرا
از آتش در سوخت در خانه ى دين iiرا از سيلى كين كرد سيه نور مبين iiرا
چون برد به مسجد شه بى يار و معين را آمد ز قفا مهر برانداخته iiبرقع
بوبكر دغل ديد مكان كرده به iiمنبر شمشير عمر ديد به روى سر حيدر
آن قوم كه ننموده ادا حق پيمبر در حق حسين و حسن و ساقى iiكوثر
جمعى همه بد عهد و گروهى همه iiابتر فوجى همه بى مهر و گروهى همه iiاقطع
تنها نه عمر را به على جور و جفا iiرفت بل بر همه سكان زمين اهل سما iiرفت
تا آتش جورش به سوى كرب و بلا iiرفت بر خيمگه خامس اصحاب كسا iiرفت
ظلمى كه بر اولاد رسول دو سرى رفت هرگز نشنيديم ز نمرود و ز iiتبع و له ايضا

اركان فلك را اشباح ملك را سگان سمك را چه پير و چه برنا مخلوق دو عالم ارواح مكرم از دوده ى آدم ذريه ى حوا چون نيست مناصى جوئيد خلاصى از مومن عاصى از جاهل و دانا خواهند شفاعت آرند ضراعت دارند اطاعت در دنيا و عقبا از زهره ى زهرا صديقه ى كبرى انسيه ى حوراء فرمانده آفاق هم صادر اول هم كامل و اكمل تنزيل و منزل تأويل و مؤول در بحر بلا نوح در جسم رسل روح باب الله مفتوح وحى الله منزل از دوده ى خاتم در رتبه مقدم از عيسى مريم از موسى مرسل محتاج عطايش مشغول ثنايش باقى به بقايش هم آخر هم اول بر خلد مخلد بر نعت سرمد بر قدرت ايزد دانش شده مصداق هم محى اموات هم مظهر آيات هم مرجع طاعات هم اصل كرامات هم ملجاء اقوام و هم زهره ى ايام هم ماحى آثام و هم حامى اسلام هم قائل و هم سامع هم باعث و هم مانع هم رافع و هم دافع از جمله بليات هم مرشد جبريل و هم معنى تنزيل و هم نسخ اباطيل هم آئينه ى ذات ايجاد جهان را امكان و مكان را پنهان و عيان را شد آمر ناهى فرمان ده سامى رزاق گرامى فياض دوامى چون ذات الهى فرخنده خصالش اوصاف جلالش آيات كمالش خارج ز تناهى زو عالم ايجاد زو زمره ى امجاد ز اقطاب و ز اوتاد گرديده مباهى انوار جلى بود سر ازلى بود هم جفت على بود از كون و مكان طاق در جلوه نمائى آثار سماوى آيات خدائى بر حضرت او حصر از حمت والاش از رحمت عظماش آثار بنى فاش آيات خدا قصر هم قائمه ى دين و هم آيه ى حق بين هم آيه ى و التين و هم سوره ى و العصر هم ظاهر و هم مكنون هم مظهر بيچون در پرده و بيرون در جلوه به هر عصر زان لعل بدخشان تابنده درخشان اندر كه اشراق هم مام ائمة هم كاشف غمة هم شافع امة هم دخت پيمبر از حضرت آدم وز عيسى مريم از رتبه مقدم در دوره مؤخر حلال مشاكل كشاف مسائل بر سامع و قائل بر ابيض و احمر در چرخ شرف ماه در ملك هنر شاه از او نه كس آگاه جز حضرت داور هم مايه ى نعمت هم آيه ى رحمت هم شافع امت هم كافل ارزاق دخت شه لولاك كز خلقت افلاك و از آب و گل و خاك مقصود خدا اوست بر سر معايب هنگام نوائب درگاه مصائب آيات رجا او است فيض متراكم فرمانده و حاكم در ارض و سما او است افسوس كه امت ناداشته حرمت زان مايه رحمت آن شمع هدايت بردند فدك را آرام ملك را خوش حق نمك را كردند رعايت زان واسطه ى قيض آن رابطه ى فيض آن ضابطه ى فيض آن عين عنايت زان گوهر ناياب بردند ز دل تاب از زاده ى خطاب كردند حمايت تا يافت ز سيلى رخساره ى نيلى وز فرط عليلى شد طاقت (او طاق) شد زافت بازوش وز صدمه ى پهلوش و آن لطمه كه بر دوش حق را بحق الحاق

از جور عمر داد كان ثانى شداد از آتش بيداد بر خانه شرر زد شد زلزله آئين بر خيل نبيين او را لگد از كين آن دم كه عمر زد آن كفر مجسم در ظلم پسر عم آتش به دو عالم از آتش در زد با حال فكارش با جسم نزارش بر سينه شرارش از قتل به سر زد تا عمر به سر رفت با سوز جگر رفت پس سوى پدر رفت با شدت اشواق

و له ايضا

مر مرا سينه سينا گرديد دل به طور احديت شد و موسى iiگرديد
نه همين معجز موسى يد و بيضا iiگرديد تا مرا دل زهر زهره ى زهرا گرديد
مهبط نور دل و نايره ى جان دل iiاست رق منشور دل و خانه معمور دل iiاست
عصمتش حاجب و هم است و مرا نيست iiرهى كه سوى دفتر مدحش بنمايم iiنگهى
هيجده ساله مهى بعد پيمبر دو iiمهى ماند باقى و چها ديد نه جرم گنهى
بر در خانه ى او آتش بيداد iiزدند تيشه بر ريشه ى اسلام ز بنياد زدند
نيلى از سيلى جورش رخ زيباست iiهنوز شرر ناله اش اندر دل خاراست هنوز
ز در خانه اش آتش به ثرياست هنوز اثر خستگيش ظاهر از اعضا است iiهنوز
چه خطا كرد و چه تقصير چه جرم و چه iiگناه كه پديدار شد اين حادثه سبحان iiالله
رسن اندر گلوى شير خدا iiافكندند لرزه در منبر و محراب دعا iiافكندند
آه از آن قائمه دين كه ز پا افكندند ز جفا زلزله در عرش علا افكندند
سامرى را چه محل منبر پيغمبر iiشد ناله تا عرش خداوند ز منبر بر iiشد
بود بى طاقت و بى تاب ز هجران iiپدر دشمنش درب سرا سوخت چه افروخت iiشرر
پهلويش را بشكسته اند چه از تخته ى iiدر محسنش سقط شد و كرد روى خاك مقر
اين همان طفل صفير است كه روز iiسئلت عرش را گيرد و گويد به چه جرمى iiقتلت
آه از بردن حق على و غصب iiفدك خونفشان است از آن قلب بنى چشم iiملك
نمك فاطمه خوردند و ببين حق iiنمك كه نمك ريخته بر زخم درونش يك iiيك
زانچه با آل على بعد پيمبر كردند با حسين و حسن و ساقى كوثر iiكردند
ناله اش داشت دل اهل مدينه به iiخروش كين چه شعله است كه هرگز نتوان كرد iiخموش
خدمت سرور دين عرض نمودند كه دوش خواب ما رفت و ز سر نيست ديگر طاقت و هوش
آه زهرا همه را شعله ى آمد iiجانسوز يا به شب گريه كند دخت پيمبر يا iiروز
برد پيغام على چون بر آن گوهر iiپاك به بقيع آمد و در سايه ى چوبى ز اراك
با حسين و حسن و قلب حزين و دل iiپاك گريه سر كرد ز هجران رسول لولاك
فرقه ى بى سر و پا و گروهى دل iiسخت نيمه شب رفته و مقطوع نمودند iiدرخت
گر بپرسى كه چه شد باعث بيمارى او لگد و تخته ى در هر دو شكستن پهلو
تازيانه بزدش قنفذ خستش iiبازو نيلى از سيلى بيداد عمر گشتش رو
علم الله چه شرر بر جگر فاطمه iiبود كه شرار جگرش آتش جان همه iiبود
عصمت الله چهل شب ز مهاجر وز انصار نه گواهى بى احقاق حق خود iiناچار
طلبيد و همه گفته اند به هنگام iiنهار حاضر آئيم به تصديق شما و iiكردار
از پى امر فدك جمله شهادت داريم حاضر آئيم و ره و رسم ارادت iiداريم
باز فردا چه شد آن فرقه ى ملحد ز iiنفاق رو نهان كرده نبردند به سر رسم وفاق
شد ز تكذيب على ولوله اندر iiآفاق يك جهت كاش شدى شش جهت و سبع iiطباق
همه آشفته و سرگشته و چشم پر iiخون بيدل و واله حيران همه در دشت iiجنون
بارى آن لحظه كه ضعفش به بدن راه iiنمود لب چون لعل شريفش به وصيت iiبگشود
با على گفت كه اى ماحصل غيب و شهود چون رسد فاطمه را نوبت فرمان ودود
تا نباشد احدى نعش مرا شب iiبردار خود حنوطم كن و ده غسل به خاكم iiبسپار
يعنى آنان كه مرا صدمه ز بنياد iiزدند بر در خانه ى من آتش بيداد iiزدند
صدمه از غصب فدك بر من و اولاد iiزدند لطمه بر صورتم اى سرور امجاد iiزدند
مى نخواهم كه بيابند ز مرگم iiخبرى ز وفاتم خبرى يا كه ز قبرم اثرى
مرتضى را چه شد از دست برون تاب و iiتوان نيمه شب كرد تن فاطمه در خاك نهان
وا مصيبت ز جفاى فلك و دور زمان آخر از جسم على روح روان گشت iiروان
ولى الله ندانم شد از آن غم به چه iiحال گشته يحيى ز بيان اقصر و از ناطقه ى iiلال

اثر طبع حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهانى

در ص ٦٧ جلد اول قطعه اى از اين قصيده ى عزا سبق ذكر يافت ١٤ بيت
تمثلت رقيقة iiالوجود لطيفة جلت عن iiالشهود
فانها الحوراء فى النزول و فى الصعود محور iiالعقول
و ليس فى محيط تلك iiالدائره مدارها الاعظم الا iiالطاهرة
لهفى لها لقد اضيع iiقدرها حتى توارى بالحجاب بدرها
تجرعت عن قصص الزمان ما جاوز الحد من iiالبيان
و ما اصابها من iiالمصاب مفتاح بابه حديث iiالباب
اتهجم العدى على الهدى و مهبط الوحى و منتدى iiالندى
اتضرم النار بباب iiدارها و آية النور على iiمنارها
و بابها باب بنى الرحمة و مستجار كل ذى ملمة
بل بابها باب العلى iiالاعلى فثم وجه الله قد تجلى
ما اكتسبوا بالنار غير iiالعار و من ورائهم عذاب iiالنار
ما اجهل القوم فان النار iiلا تطفئى نور الله جل و iiعلا
لكن كسر الضلع ليس ينجبر الا بصمصام عزيز مقتدر
اذرض تلك الاضلع iiالزكية رزية لامثلها iiرزية
و من بنوع الدم من iiثدييها يعرف عظم ما جرى iiعليها
و جاوز و الحد بلطم iiالخد شلت يدى الطغيان و iiالتعدى
و احمرت العين و عين المعرفة تزرف بالدمع على تلك iiالصفه
و من سواد متنها اسود iiالفضا يا ساعد الله الامام iiالمرتضى
و الاثر الباقى كمثل الدملج فى عضد الزهراء اقوى iiالحجج
و ركز نعل السيف فى iiجنبيها اتى بكل ما اتى عليها
الباب و الدماء و iiالجدار و لست ادرى خبر iiالمسمار
شهود صدق ما بها خفاء سل صدرها خزانة iiالاسرار
اهكذا يصنع بابنته iiالنبى حرصا على الملك فيا iiللعجب

زندگانى خواهران فاطمه ى زهرا ام كلثوم و زينب

و رقية بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در ترجمه خواهرش ام كلثوم ياد خواهيم كرد در ذيل ترجمه ى مادرش خديجه خلافى را كه ايشان فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه مى باشند يا فرزندان خديجه از شوهر ديگر يا فرزندان هاله خواهر خديجه ابن شهرآشوب در مناقب مى فرمايد رسول خدا از خديجه دو پسر و چهار دختر آورد و در قرب الاسناد مى فرمايد خديجة از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قاسم و طاهر و ام كلثوم و رقية و فاطمة و زينب آورد.

در زندگانى رقيه

كلينى در كافى و قطب راوندى در خرايج و مجلسى در حيوة القلوب به سندهاى معتبر از امام صادق عليه السلام روايت مى كنند كه مغيرة بن ابى العاص عموى عثمان بن عفان دعوى كرد در روز احد كه من شكستم دندان رسول خدا را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم و دروغ مى گفت و دعوى مى كرد كه من حمزه را كشتم و دروغ گفت و در جنگ خندق با مشركان به جنگ حضرت آمد و در شبى كه كافران گريخته اند حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع گرديد پس ترسيد كه مبادا او را بگيرند فلذا جامه ى خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه گرديد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته از براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانه عثمان را مى پرسيد تا به خانه ى آن منافق رسيد و در خانه او پنهان گرديد چون عثمان به خانه آمد گفت واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا انداخته اى و لب و دندان او را خسته اى و دعوى كرده اى كه حمزه را كشتى با اين احوال چرا به مدينه آمدى.

او حال خود را نقل كرد چون دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در خانه ى آن منافق بود شنيد كه او دعوى كرده است كه او با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد عثمان آمد او را ساكت كرد و سفارش نمود كه پدرت را خبر مده به اينكه مغيرة در خانه ماست زيرا كه اعتقاد نداشت كه وحى الهى بر حضرت رسول نازل مى شود آنگاه رقيه فرمود كه من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد آن منافق چون اين سخن را بشنيد و مى دانست كه حضرت رسول خون مغيره را هدر كرده و فرموده كه هر كه او را ببيند بكشد لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه بر روى آن كرسى انداخت پس در اين وقت وحى بر حضرت رسول آمد كه مغيره در خانه ى عثمان است در اين وقت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم أميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه شمشير خود را بردار و برو به خانه عثمان اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش چون حضرت به خانه عثمان آمد مغيره را در خانه نديد برگشت به خدمت رسول خدا عرض كرد مغيره را نديدم حضرت فرمود جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است و قطيفه بر روى او كشيده است و چون أميرالمؤمنين از خانه عثمان بيرون آمد عثمان دست عم خود را گرفت به نزد رسول خدا آمد و به روايت ديگر عم خود مغيره را در خانه گذاشت و خود تنها آمد چون حضرت را نظر بر او افتاد صورت از وى بگردانيد و متوجه او نگرديد و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كرم بود و عثمان در آن وقت گفت يا رسول الله اين عم من است به حق آن خدائى كه تو را به راستى به خلق فرستاده قسم ياد مى كنم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم

پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه من قسم ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى به خلق فرستاده كه عثمان دروغ گفت و مى دانست كه آن حضرت او را امان نداده.

پس حضرت از او روگردانيد آن بى حيا به جانب راست آن حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و حضرت رو از او گردانيد باز آن بى حيا به جانب چپ آن حضرت آمد و آن سوگند و آن سخن دروغ را اعاده كرد تا آنكه چهار مرتبه چنين نمود و در مرتبه چهارم آن جناب فرمود كه براى تو او را امان دادم تا سه روز و اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد پس عثمان او را برداشت و برگشت چون از نزد آن حضرت بيرون رفت آن جناب فرمودند خدا لعنت كند مغيره را و آن كس كه او را در خانه ى خود جاى دهد و آن كس كه او را سوار كند و او را طعام دهد خدايا لعنت كن كسى را كه او را ظرف آب دهد و لعنت كن كسى را كه تهيه ى سفر او كند يا مشكى به او بدهد يا نعلينى يا رسنى يا ظرف يا پالان شترى و همى شمرد تا ده چيز شد پس عثمان او را به خانه برد و او را در خانه جاى داد و آب و طعام و چهارپاى سوارى و جميع آنچه را كه حضرت لعن كرده بود بر كسى كه به او بدهد و همه را به او داد روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد هنوز آن منافق از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحله ى او را هلاك كرد و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان گرديد پس چهار دست و پاى راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح گرديد و مانده شد به ناچار در زير درخت خارى قرار گرفت.

پس وحى بر رسول خدا نازل شد كه آن منافق كافر در فلان موضع است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امير را طلبيد و فرمود تو و عمار برويد و به روايت ديگر زبير و زيد بن حارثه را فرستاد.

پس چون به آن موضع رسيدند حضرت امير بنا به روايت اول او را به جهنم فرستاد و بنا به روايت ثانى زيد بن حارثه زبير را گفت بگذار من او را به قتل آورم كه او دعوى كرده است كه او برادر مرا كشته است و مرادش از برادر حمزه بود زيرا كه حضرت رسول زيد را با حمزه برادر كرده و عقد اخوت بينهما قرار داده بود چون عثمان خبر قتل مغيرة بن ابى العاص را شنيد به نزد عليا مخدره رقيه آمد و گفت تو پدرت را خبر دادى كه مغيره در خانه من است آن مظلومه قسم ياد كرد كه من خبر براى حضرت رسول نفرستادم عثمان تصديق نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد كه او را خسته و مجروح كرد تا اينكه آن مظلومه به خدمت پدر خود فرستاده و شكايت از آن ضرب و ايلام نمود حضرت در جواب فرستاد كه حياى خود را نگاه دار چه آنكه بسيار قبيح است از براى زنى صاحب نسب و دين از شوهر شكايت كند پس چند مرتبه ديگر فرستاد و حضرت همان جواب فرمود تا آنكه در مرتبه چهارم فرستاد به خدمت حضرت كه اين منافق مرا كشت در اين مرتبه آن حضرت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام را فرستاد و فرمود برو به خانه دختر عم خود و او را به نزد من بياور و اگر آن منافق مانع شود و نگذارد او را به قتل برسان.

پس جناب امير وارد خانه ى عثمان شد و حضرت رسول بى تابانه از عقب آن حضرت روان گرديد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود چون به در خانه ى عثمان رسيد حضرت امير آن مظلومه را بيرون آورده بود چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهده ى حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد و چون آن مظلومه داخل خانه گرديد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود آن حضرت ديد كه تمام پشت او سياه شده و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود كه چرا ترا كشت خدا او را بكشد و اين در روز يكشنبه بود و چون شب شد آن منافق در پهلوى جاريه ى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد و با او زنا كرد پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد پس مردم براى نماز بر آن شهيده حاضر شدند و حضرت رسول با جنازه او بيرون آمد و حضرت فاطمه ى زهرا عليها سلام را امر نمود كه با زنان مؤمنه همه همراه جنازه بيايند و عثمان نيز به همراه جنازه بيرون آمده بود چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه هر كه ديشب پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و آن بى حيا برنگشت

تا آنكه در مرتبه ى چهارم فرمود كه اگر برنگردد او را رسوى مى كنم چون آن منافق ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود نكيه كرد و دست بر شكم خود گرفت و به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله دلم درد مى كند رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوى نشود پس آن منافق برگشت و حضرت فاطمه (ع) و زنان مومنه و مهاجران بر آن جنازه شهيده ى مظلومه نماز كردند و برگشتند.

و ايضا كلينى بسند موثق روايت كردند كه مردى از آن حضرت سؤال كرد آيا از فشار قبر كسى رهائى مى يابد حضرت فرمود كه پناه مى بريم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهائى يابد پس حضرت فرمود كه چون عثمان رقيه مظلومه را شهيد كرد او را دفن نمودند حضرت رسول نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش مى ريخت و به جانب حاضران ملتفت شد و فرمود كه به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از او طلبيدم كه او را به من بخشد از فشار قبر پس حضرت فرمود كه خداوندا ببخش رقيه را به من از فشار قبر و حق تعالى او را بخشيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.

و ايضا بسند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه چون رقيه دختر رسول خدا وفات يافت حضرت او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او و حضرت فاطمة بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديده ى غم رسيده اش مى ريخت در قبر و حضرت رسول آب ديده ى آن مخدره را به جامه خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده و دعا مى كرد.

پس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتوانى او را از حق تعالى مسئلت كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (و شيخ طوسى در كتاب استبصار باب الصلوة على الجنائز اين قصه را نقل كرده).

در زندگانى زينب

بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نبذه اى از احوال او در ترجمه خواهرش ام كلثوم ايراد مى شود خديجه ى كبرى او را به پسر خاله اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى ابن عبد شمس بن مناف تزويج كرد و نام مادر ابوالعاص هند دختر خويلد است و نام ابوالعاص يا لقيط يا مقسم به كسر ميم يا ياسر است ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد و بنا شد كه مشركين فدا بدهند و خود را خلاص كنند.

و شيخ طبرسى فرمايد اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر از هزار درهم نبود پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها مى كردند از جمله اسيران ابوالعاص بن ربيع بود كس به نزد زينب فرستاد تا فديه براى او فراهم كند زينب مالى فراهم آورد چون فديه ى ابوالعاص را كافى نبود گردن بندى را كه از مادر خود خديجه عليهاالسلام به يادگار همى داشت و با مرواريد غلطان و عقيق يمانى و دانه اى از ياقوت رمانى مرصع بود و آن را پيغمبر در شب زفاف به گردن او بسته بود بالاى فديه نهاد و به مدينه فرستاد چون به نزديك رسول خدا نهادند چشمش بر مرسله خديجه افتاد سخت محزون و اندوهناك شد و آب در چشم مبارك بگردانيد و فرمود زينب را كارى سخت افتاده كه يادگار مادر را از دست داده چون مسلمانان اين بديدند گفتند يا رسول الله ما اين مرسله و فديه را به تو بخشيديم و ابوالعاص را آزاد كرديم خواهى به زينب فرست و خواهى خويشتن بدار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را دعاى خير فرمود و با ابوالعاص فرمود اين مال برگير و به سوى مكه شو و دانسته باش كه دختر من بر تو حرام است چون او مسلمان و تو كافرى چون به مكه روى زينب را به سوى من بفرست و زيد بن حارثة انصارى را كه مردى پير بود با او فرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد و ايشان تا يك منزلى مكه برفتند در آنجا ابوالعاص زيد را بازداشت كه خود به مكه رود و زينب را به جانب او فرستد و او به مدينه اش رساند روز ديگر زينب را در هودجى جاى داد و هودج را بر شترى بست و مهار او را به دست برادر خود كنانة بن ربيع داده كه به زيد بن حارثه رساند كنانة مهار شتر را بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد قريش گفتند اين دختر محمد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است.

پس ابوسفيان و جماعتى از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند از آن جمله هبار ابن اسود بود و در ذى طوى به زينب رسيدند و هبار بن اسود با نيزه حمله به هودج زينب آورد كنانة بن ربيع در صفت تيراندازى كسى را به مردى نمى شناخت چون اين بديد شتر زينب را خوابانيد و دست برد جعبه تير را بيرون آورد و تيرى به زه كرد و اين شعر بگفت

عجبت لهبار و اوباش iiقومه يريدون اخفارى به بنت محمد

و گفت چندانكه مرا تير باشد از شما مردى را با خدنگى كفايت كنم چون تير نماند شمشير بركشم و از شما بكشم در اين هنگام ابوسفيان و ديگر مهتران برسيدند پس ابوسفيان فرياد برداشت كه اى كنانة اين چه آشوب است ما را با تو جنگ نباشد آرام باش تا با تو سخن كنيم.

كنانة چنين كرد ابوسفيان پيش آمد گفت ما را با تو نبرد نيست لكن اندرين شهر خانه اى نيست كه در آن نوحه و مصيبتى نباشد و اين همه از محمد است و هرگز قريش را اين طاقت نيست كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهى صواب آنست كه او را بازگردانى و شبانگاه آهنگ راه كنى كنانه راضى شد و با هودج برگشت كه شب حركت كند چون هند زوجه ابوسفيان اين قصه شنيد زبان به شناعت باز كرد بر ابوسفيان و ديگران و گفت اين جلادت و شجاعت را مى خواستيد در بدر به خرج بدهيد و امروز با زنى اظهار مردى نكنيد و در هجو شوهر خود و ديگران اشعار گفت بالجمله زينب چون حامله بود از حمله هبار دهشتى تمام يافت آن جنين كه در رحم داشت سقط شد و از اينجا است كه در سال فتح مكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه خون هبار بن اسود مهدور است و فرمود كه هر كجا هبار را پيدا كنيد به آتش تافته بسوزانيد روز ديگر فرمود عذاب با نار جز خداى را روا نيست دست و پاى او را قطع كنيد و به قتل آوريد.

القصه بعد از سقط فرزند شبانه زينب را كنانه برداشت و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارثه سپرد تا به مدينه آورد و چهار سال زينب بى شوهر بماند و هر كس او را خواستگار شد پيغمبر اجابت نفرمود آنگاه چنان افتاد كه ابوالعاص با جمعى از كفار قريش از بهر تجارت به سوى شام سفر كردند و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند ابوالعاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اى پنهان شد نيمه شب به مدينه درآمد و به خانه ى زينب در رفت و به او پناه برد بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر ابوالعاص امان طلبيد آن حضرت اجابت كرد لكن فرمود او را با خويشتن راه مده كه بر وى حرامى و روز ديگر اصحاب را انجمن كرد و فرمود اى مردمان ابوالعاص مردى تاجر است اگر چه كافر است لكن زيان به كس نرسانيده و او را آن بضاعت نيست كه غرامت بتواند كشيد از مال مردم هر چند اين مال امروز حق شما است و لكن من از شما خشنود شوم كه اموال ابوالعاص را رد كنيد به او تا به صاحبانش برساند.

اصحاب سخن رسول خدا را به جان و دل بخريدند و آن اموال در نزد هر كس بود فراهم كردند و به نزد پيغمبر آوردند تسليم نمودند رسول خدا آن اموال را به ابى العاص رد نمود و او را به سوى مكه روانه نمود اما ابوالعاص چون اين كرم و كرامت بديد به مكه رفت و مال را به صاحبانش رسانيد و باز به مدينه مراجعت نمود و خدمت رسول خدا به شرف اسلام مشرف گرديد و رسول خدا باز زينب را به نكاح اول به او برگردانيد و ابوالعاص از زينب يك پسر و يك دختر آورد آن پسر وفات كرد و آن دختر امامه بود كه ترجمه او بيايد در محل خود زينب در زمان رسول خدا در سال هشتم هجرت وفات نمود در مدينه و ام سلمه و ام ايمن او را غسل دادند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در وفات او بسيار تاسف خورد و محزون گرديد.



۱۶
رفع اعضال و دفع اشكال

رفع اعضال و دفع اشكال

ملخص آنچه را كه در خصائص فاطميه از كلمات علماء راجع به اين اشكال آورده است اين است كه مى فرمايد از مشكلات مطالبى كه در السنة و افواه خواص و عوام از صدر اسلام شايع بوده و هست و علماء اعلام از قديم و حديث متعرض حل و توضيح آن شده اند تزويج زينب و رقيه است به ابوالعاص بن ربيع و عثمان ابن عفان در حالت شرك و كفر يعنى چگونه پيغمبر راضى شد دخترهاى خديجه را به كفار بدهد چه از پيغمبر بود يا نبودند دليل بر جواز اين مناكحه و مزاوجت چه بوده.

شيخ مفيد و سيد مرتضى از اين اشكال جوابها داده اند شيخ مفيد در مسائل سرويه در جواب سؤال سائل چند قسم بيان فرموده از آن جمله مى فرمايد و ليس ذلك با عجب من قوم لوط حيث قال لقومه هؤلاء نباتى هن اطهر لكم با آنكه آن قوم كافر و گمراه بودند و خداوند در هلاك آنها اذن داده بود و لوط ايشان را به نكاح دختران طاهرات خود دعوت نمود پس چه ضرر دارد پيغمبر ما اين دو دختر را پيش از بعثت به دو كافر داده باشد با آنكه هر دو عبادت اصنام مى كردند عتبته بن ابى لهب و ديگرى ابوالعاص بن ربيع چون رسول خدا مبعوث گرديد بين ايشان تفريق نمود عتبه بر كفر وفات كرد و ابوالعاص بن ربيع اسلام آورد و او را به نكاح اول به او برگردانيد و هرگز جناب رسول خدا موالى كفر نبوده و از ايشان در هر حال تبرى داشت و آن دو دختر را بعدا به عثمان تزويج كرد و ممكن است كه تزويج پيغمبر بر ظاهر اسلام بوده به جهت علم آن حضرت به عاقبت ابوالعاص كه اسلام خواهد آورد و همين طور علم به حال عثمان و بقاى اسلام ظاهرى او چه آنكه اقرار شهادتين همان موجب حفظ دم و جواز مناكحه است و ممكن است اين قسم از مناكحه را خداوند متعال براى پيغمبر مباح كرده باشد.

و از جمله خصايص آن حضرت باشد و ممكن است كه تكليف قبل البعثه با بعد البعثه فرق داشته باشد و آن حضرت قبل از اينكه مامور به تبليغ بشود براى تاليف قلوب يك دختر خود را به پسر عمويش عتبته بن ابى لهب داد و الله العالم.

ام المؤمنين خديجه كبرى

بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصبى ابن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهرست و مادر خديجه فاطمه دختر زائدة بن الاصم است كه نسبش ايضا بلوى بن غالب مى رسد و مادر فاطمه هاله است دختر عبدمناف بن الحارث كه نسبش ايضا بلوى بن غالب مى رسد و مادر هاله قلابه نام داشت و او دختر سعد بن سهم ابن عمرو كه از اولاد غالب بن فهر است و كنيه خديجه ام هند است و بنابر مشهور شوهر اول او عتيق بن عائذ مخزومى و شوهر دوم او ابى هالة بن المنذر الاسدى بوده است از او دخترى آورد نام او را هند گذارد از اين جهت مكناة به ام هند گرديد و ابو هاله نيز نماند خديجه را از مال خويش و ميراث شوهران ثروتى عظيم فراهم آمد آن را سرمايه نمود به شرط مضاربه تجارت همى كرد تا از صناديد توانگران گرديد چندان كه هشتاد هزار شتر در زير بار تجارت او بودند همه روزه مال او زياد مى گرديد و نام او بلند مى گشت و بر بام خانه او قبه اى از حرير سبز با طنابهاى ابريشم راست كرده بودند با تمثالى چند و اين جلالت او را علامتى بود در اين وقت عقبته بن ابى معيط و صلت بن ابى شهاب كه هر يك چهار صد كنيز و غلام و خدمتكار داشته اند و ابوجهل و ابوسفيان كه در شمار صناديد قريش بودند و ديگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند كه خديجه را به حباله نكاح خود درآورند و او سر به كس درنمى آورد تا آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را در حباله نكاح خود درآورد و از او قاسم و عبدالله كه آنها را طيب و طاهر مى ناميدند و ام كلثوم و زينب و رقيه و فاطمه زهرا سلام الله عليها از او متولد گرديد و خديجه جميع اموال خود را واگذار به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمود و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت زندگانى كرد و چون خديجه از دنيا رفت شصت و پنج سال عمر داشت و تا او زنده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زنى اختيار نكرد و به دست خود او را در حجون مكه به خاك سپرد و وفات او به روايت يعقوبى قبل از هجرت به سه سال در ماه رمضان اتفاق افتاد اين فهرست دوره حيوة خديجه بود.

فضائل خديجه ام المؤمنين از كتب اهل سنت

اول احمد بن محمد بن حنبل شيبانى در مسند خود و طبرانى و غير ايشان به اسانيد خود از انس بن مالك از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه فرمود خير نساء العالمين اربع مريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و متبتع خبير عند التامل خواهد دانست كه خديجه از جهات عديده بر مريم و آسيه فضيلت دارد چه آنكه ملاك فضل بذل مال و علم و عبادت و معرفت و صبر و شكيبائى و حضانت اولاد و تدبير منزل و حسن التبعل يعنى به نيكوئى شوهردارى نمودن و اين خصائص پسنديده كه ملاك فضل زنان است آنچه براى خديجه فراهم بود براى آنها يعنى آسيه و مريم فراهم نبود.

دوم احمد بن ابى يعقوب بن جعفر بن وهب الكاتب المعروف به ابن الواضح الكاتب الاخبارى المتوفى فى حدود سنة ٢٧٨ و كان تاريخه اقدم تاريخ العربية و اتبة عند السنة و الجماعة در تاريخ خود حديث كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد در حالى كه در سكرات موت بود فرمود اى خديجه ضراء خود را در بهشت از من سلام برسانى عرض كرد ضراء من چه كسان باشند فرمود زنان بهشتى من آسيه و مريم بنت عمران و كلثوم خواهر موسى بن عمران و خديجه بنت خويلد خداى متعال آنها را به من تزويج كرده است.

سوم نيز در آن كتاب گويد چون خديجه به رحمت حق پيوست فاطمه به رسول خدا درآويخت و گريه مى كرد و بهانه ى مادر مى گرفت و مى گفت مادر من كجا است جبرئيل عرض كرد يا رسول خدا فاطمه را بگو خداوند متعال بنا كرده است براى مادرت قصرى از لؤلؤ ميان تهى كه در آن قصر تعب و رنجى نيست.

چهارم- در بخارى و مسلم از ابوهريره روايت مى كند كه جبرئيل خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد عرض كرد خديجه مى آيد با او ظرفى است از طعام خداوند از سلام به او برسان و او را بشارت بده به خانه اى در بهشت از نى كه در آن تعب و رنجى نيست.

و حديث اين است انها فى بيت الجنة من قصب لا صخب فيه و لا نصب

برخى شرح كرده اند كه قصب مرواريد مجوف است و صخب رفع صوت است و نصب به معنى تعب است و فى الحديث القصب الذهب و قال الجوهرى القصب بيت من جوهر و قال صاحب النهاية فى غريب الحديث القصب لؤلؤ مجوف واسع كالقصر المنيف يعنى قصب نام مرواريد ميان تهى است كه به شكل قصر بسيار عالى است.

پنجم- ترمذى در صحيح خود مى فرمايد كه حضرت أميرالمؤمنين فرمود خير نسائها مريم و خير نسائها خديجه.

ششم- حاكم نيشابورى در مستدرك صحيح بخارى و طبرانى در معجم و احمد حنبل در مسند و ابن عبدالبر در جلد ثانى استيعاب و ديگران از رسول خدا حديث كرده اند كه فرمود افضل نساء اهل الجنة خديجه بنت خويلد و فاطمة بنت محمد و مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم.

هفتم- و نيز حاكم روايت كند از عايشه كه رسول خدا فرمود سيدات اهل الجنة اربع مريم و فاطمه و آسيه و خديجه.

هشتم- و نيز حاكم روايت كند از حذيفه يمانى كه رسول خدا فرمود خديجه سابقة نساء العالمين الى الايمان بالله و بمحمد صلى الله عليه و آله و سلم.

نهم- بخارى در صحيح خود از عياشه روايت كند كه خواهر خديجة اذن خواست بر حضرت رسول وارد شود رسول خدا چون نام خديجه بشنيد خورسند شد من گفتم چقدر او را ياد مى كنى و حال آنكه پيره زنى از زنهاى حمراء الصدقين بوده كه هلاك شد خداوند بهتر از خديجه به تو داده پس آن بزرگوار برآشفت و فرمود و الله بهتر از خديجه روزى من نشده است ايمان آورد به من آن وقتى كه مردم مرا تكذيب مى كردند و مالش را انفاق كرد در وقتى كه مردم امساك كردند و كانت من احسن النساء جمالا و اكملهن عقلا و اتمهن رأيا و اكثر هن عفة و دنيا و حياء و مروة و مالا

دهم- در خصائص فاطميه از كتاب نزهة المجالس و منتخب النفايس شيخ عبدالرحمن شافعى نقل كرده است كه جبرئيل به حضرت رسول عرض كرد كه هر وقت من از سدرة المنتهى به زمين مى آيم حق تعالى مى فرمايد سلام مرا به خديجه برسان خديجه گفت الله السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و على جبرئيل السلام.

يازدهم و نيز در آن كتاب به سند خود از محمد بن اسحق نقل كرده است كه او روايت مى كند كه حضرت رسول هر وقت از تكذيب قريش و اذيتهاى ايشان محزون و آزرده مى شد هيچ چيز آن حضرت را مسرور نمى كرد مگر ذكر خديجه و هرگاه خديجه را مى ديد مسرور مى شد و مبتهبح مى گرديد و خديجه آن بزرگوار را در بر مى گرفت و مى بوسيد و امر قريش را توهين مى نمود و صدقه مى داد براى سلامتى آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم.

دوازدهم- بوصيرى در قصيده ى برده كه ابن حجر او را شرح كرده در مصر به طبع رسيده است.
و رآته خديجد و التقى و iiالزهد فيه سجية و iiالحياء
و اتاها ان الغمامة و الصرح اظلته منهما افياء
و احاديث ان وعد رسول iiالله بالبعث حان منهما الوفاء
فدعته الى الرواج و ما iiاحسن ما يبلغ المنى iiالاذكياء
و اتاها فى بيتها iiجبرئيل و لذى اللب فى الامور اريتاب
فاماطت عنهما الخمار iiلتدرى اهو الوحى ام هو الاغبياء
فاختفى عند كشفها الرأس جبرئيل فما عادا و اعيد iiالغطاء
فاستبانت خديجة انه الكنز الذى حاولته و iiالكيمياء اين اشعار اشاره به مطالبى است كه در محل خود مشروحا بيان خواهد شد اجمالا مى گويد ابر سايه انداخت بر سر رسول خدا و خديجه كرائم و صفات رسول خدا را از زهد و تقوى و حياء به ميزان امتحان سنجيده بود و تماشا كرد سايه انداختن ابر را بر سر او و ديدن دو ملك را كه بالهاى خود را در برابر آفتاب بر سر مبارك آن جناب گستردند و شناختن پيغمبرى او را به اين دو علامت و رغبت كردن به وى و ديگر به روايت عامه خديجه خواهش كرد از آن حضرت كه هر وقت جبرئيل مى آيد مرا اطلاع بده و قصد خديجه امتحان و اختبار بود چون جبرئيل آمد و او را خبر داد خديجه عرض كرد برخيز يا رسول الله روى زانوى چپ من بنشين آنگاه عرض كرد بر زانوى راست من بنشين و هر گاه آن حضرت را حركت مى داد از محل خود عرض مى كرد آيا جبرئيل را مى بينى فرمود بلى پس روى و موى خود را گشود آنگاه عرض كرد آيا جبرئيل را مى بينى فرمود نه در آن حال خديجه گفت بشارت باد تو را كه اين ملك است پس جامه پوشيد و به نزد ورقه رفت و قصه را باز گفت ورقه گفت اى خديجه لقد جاء الناموس الاكبر التى ياتى موسى عليه السلام

ابن حجر عسقلانى در اصابه احاديث مذكوره را نيز نقل كرده به علاوه مطالب بسيارى آورده كه همه متضمن فضائل خديجه است و (گفته و من مزايا خديجة انها ما زالت تعظم النبى صلى الله عليه و آله و سلم و تصدق حديثه قبل البعثه و بعدها) تا اينكه گويد روزى خديجه به طلب رسول خدا بيرون آمد جبرئيل به صورت مردى با او مصادف شد از خديجه احوال رسول خدا را پرسش كرد خديجه خوف كرد كه بگويد رسول خدا در كجا است ترسيد كه اين مرد از كسانى باشد كه قصد كشتن پيغمبر دارد چون خدمت آن حضرت رسيد و قصه را باز گفت حضرت فرمود آن جبرئيل بود و امر كرد كه از خدا تو را سلام برسانم.

چهاردهم- نيز در اصابه گويد قالت عايشه كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لا يكاد يخرج من البيت حتى يذكر خديجه و يحسن الثناء عليها فذكرها يوما من الايام فاخذتنى الغيرة فقلت هل كانت الا عجوزا قد ابدلك الله خيرا منها فغضب ثم قال لا و الله ما ابدلنى الله خيرا منها آمنت بى اذ كفر الناس و صدقتنى اذ كذبنى الناس و واستنى بمالها اذ حرمنى الناس و رزقنى الله منها اولادا دون غيرها من النساء قالت عايشة فقلت فى نفسى لا اذكرها بعد بسبة ابدا و كان رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اذا ذبح شاة يقول ارسلوا الى اصدقاء خديجه قال فذكرت له يوما فقال انى لاحب حبيبها.

حاصل ترجمه اين حديث به فارسى اين است كه عايشه گفت كمتر اتفاق مى افتاد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون برود و خديجه را به خير ياد نكند چندان كه يك روز آتش حسد من مشتعل شد گفتم يا رسول الله تا چند ياد مى كنى خديجه را او پير زالى بيش نبوده خداوند بهتر از او را به تو مرحمت كرده رسول خدا از سخن من در غضب شد پس فرمود نه به خدا قسم بهتر از خديجه نصيب من نشده به من ايمان آورد هنگامى كه مردم كافر بودند و تصديق نبوت من نمود در وقتى كه مردم مرا تكذيب مى كردند و اموال خود را تمام در تحت اختيارم من گذارد در وقتى كه مردم مرا از خود دور مى كردند و نسبت به من در مال خود بخل مى نمودند و خداوند متعال از خديجه به من فرزندان روزى كرد و رحم تو را خدا عقيم قرار داده است عايشه مى گويد من با خود قرار دادم كه ديگر خديجه را به بدى ياد نكنم و هرگاه رسول خدا گوسفندى ذبح مى نمود سفارش مى كرد كه از براى دوستان و اصدقاء خديجه از اين گوشت بفرستيد.

عايشه مى گويد من گفتم براى چه اين كار بكنيم فرمود من دوست دارم دوستان خديجه را.

كمال ايمان خديجه كبرى و پاره از شئونات خاصه او

از احاديث شيعه و اخبار عامه معلوم مى شود كه خديجه در علم و اطلاع به كتب راويه ى معروفة بوده و از زنان قريش علاوه بر كثرت اموال و ضياع و عقار و تجاراتى كه داشت او را ملكه ى بطحا مى گفته اند به عقل و كياست مزيت تامه داشته و در آن زمان او را طاهره مباركه و سيده ى نسوان مى گفته اند بلكه از كسانى بود كه انتظار قدوم پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم مى كشيد و هميشه از ورقه و از علماء ديگر از علائم نبوت استفسار مى نمود و چون خدمت آن بزرگوار سيد اول از مهر نبوت مسئلت نمود و آن را زيارت كرد و اشعار فصيحه ى او در مدح آن حضرت عن قريب خواهى شنيد كه كاشف از علم و ادب و كمال محبت او به آن شمس آل عبدالمطلب مى باشد و در همان روزى كه رسول خدا مبعوث گرديد خديجه به او ايمان آورد و در نهج البلاغه است (قال عليه السلام لم يجمع بيت واحد يومئذ فى الاسلام غير رسول الله و خديجة و انا ثالثهما ارى نور الوحى و الرساله و اشم ريح النبوة و لقد سمعت رنته الشيطان حين نزل الوحى عليه فقلت يا رسول الله ما هذه الرنة فقال هذا شيطان قد آيس ان يعبد)

در اين جمله أميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد در تمامت حجاز و غير آن خانه اى نبود كه در او از اسلام اثرى باشد مگر رسول خدا و خديجه كبرى و من سومى ايشان بودم كه نور وحى و رسالت را مى ديدم و رائحه نبوت را استشمام مى كردم و هر آينه ناله اى به گوشم رسيد حين نزول الوحى عرض كردم يا رسول الله اين چه ناله و رنه است فرمود شيطان است كه مأيوس شد ديگر كسى او را پرستش كند بالجمله خديجه ى كبرى افضل امهات مؤمنين و اول نساء المسلمين اسلاما و اقدمهم ايمانا و اشرفهم نسبأ و اكرمهم شرفا هر كس به كتابهاى اهل سنت نظر كند مى داند كه حضرات اهل سنت در فضل و منقبت عايشه چقدر اخبار نقل كرده اند مع ذلك خديجه را به او تفضيل مى گذارند و خود عايشه اخبارى در مناقب خديجه روايت نموده كه بعض آن انفا گذشت و بعض آن را در جلد اول اين كتاب در احوالات فاطمه زهرا سلام الله عليها نقل كرده ايم و چرا چنين نباشد و هى المرئته الجليلة النبيله الاصيلة العقيلة الكاملة العاقلة الباذلة العالمة الفاضله ى العابدة الزاهدة المجاهدة الحازمه و الحبيبة لله و لرسوله و لوليه المختارة من النساء و الصفية البيضاء حليلة الرسول و ام البتول صفوة النسوة الظاهرات و سيدة العفائف المطهرات درة الصدق و اصل العز و المجد و الشرف السابقة فى جميع الخيرات.

خلاصة- خديجه ى كبرى اول زنى است كه تصديق پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم نمود و اول زنى است كه در مكه با رسول خدا نماز به جماعت خواند و اول زنى است كه ايمان خود را در مكه اظهار نمود در ميان مشركين خونخوار و اول زنى است كه دشمن را از رسول خدا دفع مى داد و اول زنى است كه تمام اموال خود را به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بخشيد و اول زنى است در اسلام كه ايمانش به درجه كمال رسيد و اول زنى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را اختيار نمود.

در خصائص فاطميه مى فرمايد الحق جناب خديجه كبرى سلام الله عليها در بذل همت و اهتمام به خدمت رسالت در اول اسلام كارى نكرد كه بتوان وصف نمود بلكه زبان بيان از شرح آن عاجز است و قاصر و به اتفاق فريقين خديجة افضل همه ى زوجات رسول خدا است شيخ حر عاملى در منظومه اش گويد:
زوجاته خديجة و iiفضلها ابان عند قولها و iiفعلها
بنت خويلد الفتى iiالمكرم الماجد المؤيد iiالمعظم
لها من الجنة بيت من iiقصب لاصخب فيه و لالها iiنصب
و هذه صورة لفظ iiالخبر عن النبى المصطفى المطهر و از مفاخر و مناقب خديجه عليهاالسلام آنچه بر غالب خواص و عوام مخفى است قبول ولايت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام است و امامت اولاد امجاد او است با اينكه آن وقت مكلف نبود به قبول ولايت يعنى اين تكليف پس از حضرت رسالت فرض و واجب بود ولى آن مخدره در زمان ولادت فاطمه عليهاالسلام از امامت ائمه اطهار (ع) از فرزند خود شنيده بود و اين مطلب خاطرنشانش بود و قدر و مقام أميرالمؤمنين را دانسته و پيوسته در انجام اين امر و انجاح اين مقصود سعى و جدى بليغ داشت.

علامه ى مجلسى در ششم بحار روايت مى كند كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خديجه را خواست و در كنار خود نشانيد و فرمود اين جبرئيل است و مى گويد از براى اسلام شروطى است.

اول اقرار به يگانگى خداوند متعال.

دوم- اقرار به رسالت رسولان

سوم- اقرار به معاد و عمل به اصول و امهات اين شريعت و احكام آن.

چهارم- اطاعت اولى الامر و ائمه طاهرين از فرزندان او يكان يكان با برائت از عداى ايشان به همين ترتيب.

پس خديجه به همه آنها اقرار و اعتراف نمود و تصديق واحد واحد فرمود به خصوص أميرالمؤمنين عليه السلام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود هو مولاك و مولى المؤمنين و امامهم بعدى يعنى على مولاى تو و مولاى مؤمنان و بعد از من امام ايشان است و از خديجه عهد اكيد و ميثاق شديد گرفت در قبول ولايت آن جناب و بيعت محكمة نمود و رسول خدا يك يك از اصول و فروع دين راحتى آداب وضو گرفتن و آداب نماز و روزه و حج و جهاد و بر والدين و صله رحم و واجبات و محرمات همه را ذكر نمود پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست خود را بالاى دست أميرالمؤمنين نهاد و خديجه دست خود را بالاى دست رسول خدا نهاد و بدين نهج با أميرالمؤمنين بيعت كرد.

اين خلاصه ى روايت بود و اگر نه حديث مفصل است و اين است معنى ما كمل من النساء الا اربعة آسية بنت مزاحم مريم بنت عمران خديجه بنت خويلد فاطمة بنت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و از حديث مشار اليه ظاهر مى شود كه آن مخدره به تمام اصول دين و احكامى كه در آن نازل شده فردا فرد ايمان آورده و روح تمام اصول و فروع كه ميزان رد و قبول است ايمان به امامت آن بزرگواران است با اينكه خديجه در آن وقت مكلفه به امر امامت نبوده ولى اين مقام مخصوصى است از براى كملين و اولياء كاملين از اين خانواده اگر چه مرتبه ى ولايت مؤخر است ليكن در هر وقت و زمان براى خواص ايشان حتم و فرض است و آن در ايمان شرط كمال و بدون ولايت اين شريعت قالبى بى روح و كلامى بى معنى مى نمود و لهذا در يوم غدير در نصب خلافت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام آيه ى اليوم اكملت لكم دينكم آمد و كريمه ى فان لم تفعل فما بلغت رسالته شاهد صدق مدعى است الحاصل در ذات قدسيه ى خديجه ودايع نفيسه و ذخايرى شريفه بود كه در آن زمان بين اهل زمين و اهل آسمان انحصار داشت و اعظم آنها گوهر گران بهاى ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام بوده است كانها قبل الوقوع بالقوه ايمان آورده و تصديق نموده پس سبقت و قدمت خديجه در اسلام و ايمان به جميع مراتب و مقامات ايمان بوده و اين قسم از ايمان براى مردم ميسر نبود و مسئله امامت امرى مخفى و پنهان بر ابناء آن زمان بوده تا روز غدير پرده برداشته شد و در احترام و تجليل خديجه ى طاهره همين بس كه تا حيوة داشت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هيچ زنى اختيار ننمود و در مدت اين بيست و چهار سال و يك ماه با وجود خديجه به احدى از زنان دنيا رغبت ننمود كيف لاوهى اميرة عشيرتها و سيدة قومها و وزيرة صدق لرسول الله كانها از كثرت اغنام و حشم و ضياع و عقار و املاك و قرى و مال التجاره و عبيد و اماء و مستقلات و جواهر غالية و وجوه نقديه ملكه بين حجازات و اطراف آن بوده و تمام آن را بدون ظنت با كمال منت در راه آن جناب بذل نمود خصوصا در آن سه سال كه آن بزرگوار در شعب مكه با بنى هاشم بود مصارف ايشان در عهده خديجه بود و أبو العاص بن ربيع داماد خديجه شترها را مى آورد و گندم و خرما بار مى كرد و به بنى هاشم مى رسانيد پس خديجه به مال و جان با دل و زبان ايمان به پيغمبر آخرالزمان آورد.

بلى شمشير أميرالمؤمنين عليه السلام برابرى كرد با بذل مال او و اگر نه در جهت اسلام و سبقت در ايمان با هم مساوات داشته اند و همين شرف بزرگ بس است خديجه را علاوه دخترى مانند فاطمه زهرا سلام الله عليها آورد كه از وى بر تمام دنيا شرافت و كرامت يافت و بر سيدات نسوان برترى جست ذلك فضل الله يونيه من يشاء.

اطلاع خديجه به احوال پيغمبر از علماء يهود

ابن حجر عسقلانى در اصابه گويد اتفاق چنان افتاد كه روزى خديجه با جمعى از زنان در منظرى از غرفه هاى سراى خويش جاى داشته اند و يكى از احبار يهود نيز با او بود و اين هنگام محمد صلى الله عليه و آله و سلم از آنجا عبور فرمود مرد يهودى با خديجه گفت بشود اين جوان را به اين منظره دعوت فرمائى خديجه كنيز خود را به سوى آن حضرت فرستاد و او را دعوت فرمود آن حضرت اجابت فرمود و بدان منظره درآمد و در انجمن ايشان بنشست مرد يهودى خواستار شد از آن حضرت كه كتف خود را بگشايد ملتمس او مبذول افتاد چون مرد يهودى چشمش بر مهر نبوت افتاد گفت سوگند با خداى كه اين مهر پيغمبرى است خديجه گفت اگر عم او حاضر بودى تو نتوانستى بر بدن او نظر كنى زيرا كه اعمام او جنابش را از مردم يهود برحذر دارند مرد يهودى گفت هيچ كس را قدرت نباشد كه بر محمد آسيبى برساند قسم به موسى بن عمران عليه السلام كه او پيغمبر آخرالزمان است.

چون آن حضرت از منظره به زير آمد مهرش در دل خديجه جاى كرد و با مرد يهودى گفت تو چه دانستى كه او پيغمبر است گفت توراة مرا ملحوظ افتاده كه او خاتم انبياء است و هنوز كودك باشد كه پدر و مادر او از جهان بروند و جد و عمش كفالت او كنند پس به سوى خديجه اشارت كرد و گفت او زنى از قريش به نكاح درآورد كه بزرگ قبيله و سيد عشيرة باشد اين سخن را نگاه بدار چون برخاست كه بيرون رود با خديجه گفت نگران باش كه محمد را از دست نگذارى كه پيوستن به او كار هر دو جهان را راست كند و اين معنى در خاطر خديجه راسخ گرديد.

و ديگر چنان افتاد كه خديجه روزى از اعياد با جمعى از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود يكى از يهود بر ايشان گذشت و گفت زود باشد كه در ميان شما پيغمبرى مبعوث گردد هر يك بتوانيد او را به شوهرى اختيار كنيد آن زنان چون اين بشنيدند همى سنگ پاره به او افكندند اما خديجه را اين انديشه در ضمير سخت شد و روزى با ورقة بن نوفل به اسد بن هاشم بن عبدمناف كه پسر عموى او بود گفت مى خواهم شوهرى بنمايم و اين مردم كه در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم و اين ورقه از بزرگان قوم عيسى بود و از علوم نيك خبر داشت و از كتب آسمانى دانسته بود كه پيغمبر آخرالزمان زنى به سراى درآورد كه سيده ى قوم خود باشد و گمان داشت كه آن زن خديجه باشد.

خواب ديدن خديجه رسول خدا را

بالجمله ورقه در جواب خديجه گفت اگر خواهى ترا حديثى عجيب مكشوف دارم خديجه فرمود كدام است گفت مقدارى آب حاضر كن چون آب حاضر كرد عزيمه اى بر آن آب بخواند و فرمود تا خديجه از آن آب غسل كند و از انجيل و زبور چيزى بنوشت و گفت اين نگاشته را در زير سر خود بگذار و بخواب كه آن كس كه شوهر تو باشد در خواب خواهى ديد چون خديجه چنين كرد در خواب ديد كه مردى از خانه ى ابوطالب بيرون آمد با قامتى با اندازه و چشمى سياه و گشاده و ابروان نازك و لبهاى سرخ و گونه هاى گلرنگ با ملاحتى بى حد و صباحتى بنهايت و در ميان دو كتف او علامتى بود و پاره ابرى بر سر او سايه انداخته و بر اسبى از نور سوار بود كه لجام او را از طلا و زين او مرصع به جواهرات مختلفه و روى او چون روى آدميان و چهار پاى او چون پاهاى گاو و امتداد او به قدر مدبصر.

خديجه چون او را بديد در بر گرفت و در دامن نشانيد پس از خواب بيدار شد و تا صبح ديگر به خواب نرفت و صبحگاه به نزد ورقه رفت و صورت خواب خويش را باز گفت ورقه فرمود اى خديجه اگر اين خواب بر صدق است رستگار خواهى بود آن كس كه در خواب ديده اى حامل تاج كرامت و شفيع روز قيامت و سيد عرب و عجم باشد همانا او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است.

چون خديجه اين بشنيد آتش مهرش زبانه زدن گرفت تا آنگاه كه انجمن از بيگانه بپرداخت بنشست و در هواى آن حضرت همى گريست و اين ابيات بگفت
كم استر الوجد و الاجفان iiتهتكه و اطلق الشوق و الاعضاء iiتمسكه
جفانى القلب لما ان iiتملكه غيرى فوا اسفا لو كنت iiاملكه
ما ضر من لم يدع منى سوى رمقى لو كان يسمح بالباقى iiفيتركه ورود اعمام النبى در خانه ى خديجه به جهت سرمايه براى تجارت

حضرت ابوطالب عليه السلام روزى با رسول خدا گفت من بدان انديشه ام كه زنى از بهر تو به سرى درآورم و اينك مالى در دست ندارم و پير شده ام همانا خديجه دتر خويلد با ما قرابت دارد و او را مالى فراوان باشد و هر ساله غلامان خود را به تجارت فرستد و مال به مضاربه دهد اگر خواهى از بهر تو سرمايه ستانم بدان تجارت كنى و ربح آن را به جهت تو عيالى خواستگارى بنمايم.

آن حضرت فرمود روا باشد پس ابوطالب و عباس و ديگر برادران آهنگ خانه خديجه نمودند و در بكوفتند خديجه چون بنك سندان بشنيد سرورى در قلبش جاى كرد و كنيزك خويش را گفت برو ببين كوبنده در كيست و اين اشعار بگفت.
اياريح الجنوب لعل علم من الاحباب يطفى بعض حر
و لو لا تحملوك الى iiمنهم سلاما اشتريه و لو iiبعمرى
و حق و دادهم انى iiكتوم و انى لا ابوح لهم iiبسرى
أرانى الله و صلهم قريبا و كم يسر اتى من بعد iiعسر
و يوم من فراقكم كشهر و شهر من وصالكم iiكدهر پس آن كنيزك برفت و باز آمد و گفت اى سيده ى من اينك بزرگواران عرب و فرزندان عبدالمطلب مى باشند طلب اذن مى نمايند چون خديجه اين بشنيد شاد شد و گفت در بگشا و ميسره را بگوى تا فرش نيكو براى ايشان بگستراند و هر كس را به جاى خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه حاضر ساخت و اين اشعار بگفت
الذ حيوتى وصلكم و iiلقائكم و لست الذ العيش حتى iiاراكم
ما استحسنت عنى من الناس iiغيركم و لا لذنى قلبى حبيب iiسواكم
على الرأس و العين جملة iiسعيكم و من ذا الذى فى فعلكم قد iiعصاكم
فها انا مجنون عليكم iiباجمعى و روحى و مالى يا حبيبى iiفداكم
و ما غيركم فى الحب يسكن مهبحتى و ان شئتم تفتيش قلبى iiفهاكم پس كار انجمن را راست كردند و ايشان را درآوردند و خوروش و خوردنى حاضر كردند و خديجه از پس پرده بنشست و گفت اى بزرگان مكه و حرم كلبه مرا رشك ارم كرديد هر حاجت كه داريد برآورده است.

ابوطالب فرمود از بهر آن حاجت آمده ايم كه سودش نيز تو را باشد همانا براى پسر برادرم محمد بدينجا شده ام كه از تو سرمايه براى تجارت به جهت او بگيريم چون خديجه نام مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشنيد بر حصول مقصود دل قوى كرد و اين اشعار بگفت.

بذكركم يطفى الفواد من iiالوقد و رؤيتكم فيها شفا اعين iiالرمد
و من قال انى اشتفى من iiهواكم فقد كذبوا لومت فيه من iiالوجد
و مالى لا املى سرورا iiبقربكم و قد كنت مشتاقا اليكم على iiالبعد
تشابه سرى فى هواكم و iiخاطرى فابدى الذى اخفى و اخفى الذى ابدى

آمدن رسول خدا به خانه ى خديجه

آنگاه خديجه فرمود محمد خود كجا است كه من حاجت او را از لبهاى او بشنوم عباس چون اين بشنيد برخاست و به ابطح آمد آن حضرت را نيافت پس به هر سوى در طلب وى برآمد تا آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خوابگاه ابراهيم خفته و رداى مبارك بر زبر خويش انداخته و اژدهاى عظيم بر بالينش خفته و به جاى بادبزن برگ گلى در دهان گرفته آن حضرت را باد ميزند چون عباس آن مار بزرگ بديد بر پيغمبر بترسيد و شمشير بركشيد و آهنگ اژدها كرد و هم ثعبان به سوى او درآمد پس عباس فرياد برآورد كه اى برادرزاده مرا درياب چون پيغمبر چشم گشود اژدها ناپديد شد پس آن حضرت فرمود از بهر چه تيغ بركشيدى صورت حال بازگفت پيغمبر تبسم فرمود و گفت آن فرشته از جانب خداوند متعال بحر من مأمور است بسيار او را ديده ام و با او سخن كرده ام عباس گفت كسى انكار فضل تو نتواند كردن و اين گونه چيزها از تو بعيد نباشد اكنون آهنگ خانه ى خديجه فرما كه مى خواهد تو را بر مال خود امين گرداند.

پس آن حضرت راه پيش گرفت و نور آن حضرت به خانه خديجه تابيدن گرفت و خيمه او را روشن كرد خديجه گفت اى ميسره چرا اطراف خيمه را مسدود نساختى كه تابش آفتاب بر اين قبه درآمده ميسره گفت اين قبه را ثلمه و روزنه نباشد اين فروغ جبين محمد است كه اين قبه را روشن كرده است و اينك با عباس عم خود همى آيد پس اعمام پيغمبر بيرون شدند به استقبال آن خورشيد رسالت و آن حضرت را درآوردند و در صدر مجلس جاى دادند خديجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمده عرض كرد اى سيد من كلبه تاريك مرا روشن ساختى و وحشتهاى مرا به موانست بدل فرمودى آيا مى خواهى امين من باشى در اموال من و به هر كجا كه مى خواهى سفر نمائى فرمود بدان راضى شدم و مى خواهم به سوى شام سفر كنم عرض كرد حكم تراست و از بهر تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو شتر با حمل آن مقرر كردم آيا راضى شدى

ابوطالب گفت او راضى شد و ما هم راضى شديم اى خديجه تو محتاج چنين امينى خواهى بود كه تمامت عرب بر ديانت و امانت و صيانت و تقواى او متفق اند.

خديجه گفت اى سيد من آيا توانى بر شتر بار ببندى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود توانم خديجه با ميسره فرمود.

بار بستن رسول خدا بر شتر در محضر خديجه

شترى حاضر كن تا امتحان بنمايم ميسره برفت و شترى درشت اندام حاضر كرد عباس گفت اى ميسره شترى از اين صعبتر نيافتى كه محمد را به آن امتحان بنمائى پيغمبر فرمود باكى نيست او را بگذار تا بياورد چون شتر پيش شد زانو بزد و روى خود را بر پاى آن حضرت نهاد چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دست بر پشت او ماليد به زبان فصيح گفت كيست مانند من كه سيد رسولان بر پشت من دست كشيد آن زنان كه نزديك خديجه بودند گفتند اين نباشد مگر سحرى بزرگ كه از اين يتيم صادر شد خديجه فرمود اين سحر نباشد اين آيات بينات است و اين اشعار بگفت.

نطق البعير بفضل احمد iiمخبرا هذا الذى شرفت به ام iiالقرى
هذا محمد خير مبعوث iiاتى فهو الشفيع و خير من وطأ الثرى
يا حاسديه تمزقوا من iiغيظكم فهو الحبيب و لا سواه فى iiالورى

آنگاه به سوى پيغمبر نگريست و گفت اى سيد من اين جامه كه اندر بردارى در خور سفر نباشد.

آن حضرت فرمود كه مرا جز اين جامه نباشد خديجه بگريست و حكم داد تا دو جامه ى قباطى مصر و دو جبه ى عدنى و دو برد يمانى و يك عمامه عراقى و دو موزه از پوست و عصائى از خيزران حاضر كردند و فرمود اين جامه ها را بر بالاى تو فزونى بود مهلت ده تا كوتاه كنم.

آن حضرت فرمود حاجت نباشد من هر جامه كه در بر كنم بر قامت من رسا خواهد بود و اگر كوتاه بود بلند گردد و اگر بلند باشد به حد قامت من گردد پس آن جامه ها را در بر كرد و همه راست آمد و از ميان جامه چون بدر تمام بتافت چون خديجه آن خورشيد تابان و مهر فروزان بديد يك باره دل از دست بداد و اين اشعار بساخت.
اوتيت من شرف الجمال فنونا و لقد فتنت بها القلوب iiفتونا
قد كونت للحسن فيك iiجواهر فيها وعيت الجوهر iiالمكنونا
يا من اعار الضبى فى iiفلتانه للحسن جيدا ساميا و جفونا
انظر الى جسم النحيل و كيف قد اجريت من دمع العيون iiعيونا
اسهرت عنى فى هواك iiصبابة و ملئت قلبى لوعة و iiجنونا آنگاه ناقه صهباى خويش را به جهت سوارى آن حضرت بدو فرستاده و مترنم به مضمون اين مقال گرديد.
هزار دشمنم ار مى كنند قصد iiهلاك گرم تو دوستى از دشمنان ندارم iiباك
مرا اميد وصال تو زنده مى iiدارد وگرنه هر دمم از هجر هست بيم هلاك پس خديجه ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و آنها را ملازم ركابش گردانيد و به روايتى خزيمة بن حكيم را كه از خويشان خديجه بود به همراه حضرت فرمود و با ايشان فرمود دانسته باشيد كه من اين مرد را كه بر مال خود امين كردم پادشاه قريش و اهل حرم است و دست هيچ كس بر بالاى دست او نيست و او هر چه در مال من بكند روا باشد و شما را نرسد كه با او سخن گوئيد و بايستى پاس عظمت او را بداريد و آواز خود را به آواز او بلند مكنيد ميسره قسم ياد كرد كه سالها است محبت محمد در ضمير من جاى گرفته است و اكنون كه تو او را دوست دارى آن مهر مضاعف شد پس خديجه اين اشعار بگفت.
قلب المحب الى الاحباب مجذوب و جسمه بيد الاسقام منهوب
و قائل كيف طعم الحب قلت iiله الحب عذب و لكن فيه iiتعذيب
افدى الذين على خدى iiلبعدهم دمى و دمعى مسفوح و مسكوب
ما فى الخيام و قد سارت iiركائبهم الا محب له فى القلب iiمحبوب
كانما يوسف فى كل iiناحية و الحى فى كل بيت فيه iiيعقوب كان اين اشعار ام المؤمنين سلام الله عليها مضمون شعر حافظ است كه مى گويد
مردم ديده من جز به رهت ناظر iiنيست دل سرگشته من غير ترا ذاكر iiنيست
اشكم احرام طواف حرمت مى iiبندد گرچه از خون دل ريش دمى طاهر نيست رفتن رسول خدا به جانب شام براى تجارت

چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خديجه را وداع نمود به جانب ابطح آمد و مردم در آنجا انجمن بودند كه آن حضرت را وداع كنند چون پيغمبر به ابطح رسيد مانند آفتاب همى درخشيد دوستان از ديدار او همى شاد شدند و دشمنان از آتش حسد بسوختند در اين وقت عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.
يا مخجل الشمس و البدر المنير اذا تبسم الثغر لمع البرق منه اضا
كم معجزات راينا منك قد ظهرت يا سيدا ذكره تشفى به iiالمرضا اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بديد كه اموال خديجة هنوز بر شتران حمل نشده فرمود براى چيست كه اين اموال و بارها بر زمين است خادمان عرض كردند كه عدد ما اندك است اين حملها بسيار باشد آن حضرت را بر ايشان رحم آمد و از راحله فرود شد دامن بر ميان استوار كرد و شتران را يك يك بار بست و هر شتر روى بر پاى مباركش مى نهاد و به اشارت آن حضرت از در انقياد بود تا اينكه آفتاب بلند شد و سورت گرما بر وجود مباركش اثر كرد و عرق از جبين مباركش مى چكيد عباس خواست سايبانى به جهت آن حضرت فراهم آورد در آن وقت خداوند متعال فرمان كرد جبرئيل را كه برو به نزديك گنجور بهشت و آن ابر را كه دوازده هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبيب خود محمد صلى الله عليه و آله و سلم آفريده ام بگير و بر سر او گسترده كن تا از حدت آفتاب محفوظ ماند ناگاه مردم قافله آن ابر رحمت را چون بر سر آن حضرت ديدند همه در عجب شدند عباس گفت محمد در نزد خدا از آن گرامى تر است كه محتاج به مظله ى من باشد.

پس كاروانيان از آنجا حركت كردند چون به جحفة الوداع رسيدند و آن در شش منزلى مكه است و ميقات اهل مصر و شام است و از آنجا تا به غدير خم دو ميل است بالجمله مطعم بن عدى گفت اى گروه قافله شما را سفرى دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاى سهمناك دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاى سهمناك فراوان باشد از بين مردم يك تن را بر خود امير كنيد و به صلاح و صواب ديد او باشيد تا در ميانه منازعتى با ديد نيايد جملگى اين راى را استوار داشته اند و او را تحسين كردند پس بنى مخزوم گفتند ما ابوجهل را قائد خويش دانيم و بنى عدى مطعم را اختيار كردند و بنوالنضير نضر بن حارث را برگزيدند و بنى زهره اجنحة بن جلاح را امير دانسته اند و بنولوى ابوسفيان را پسنده داشتند ميسره گفت ما جز محمد بن عبدالله كسى را بر خود مقدم نداريم و بنى هاشم با او هم داستان شدند ابوجهل چون اين بشنيد تيغ بركشيد و گفت اگر شما محمد را بر خود مقدم داريد من اين تيغ را بر شكم خود نهم و چنان فشار كنم كه از پشتم سر به در كند حمزة عليه السلام شمشير برآورده و گفت اى زشت كردار ناكس تو ما را از كشتن خود بيم مى دهى قسم به خدا نمى خواهم مگر آنكه هر دو دست و پاى تو قطع شود و ديدگان تو كور گردد رسول خدا فرمود (اغمد سيفك يا عماه و لا تستفتحوا سفركم بالشر دعوهم يسيرون اول النهار و نحن نسير آخره) بگذار تا ايشان اول روز حركت بنمايند و ما در آخر روز حركت مى نمائيم و در هر حال قريش مقدم باشند پس ابوجهل با مردم خود از بنى هاشم به يك سوى شدند پس كاروان بدين گونه كوچ دادند و چند منزل بپيمودند تا آنكه به وادى امواه رسيدند در آنجا فرود شدند.

نزول قافله به وادى الامواء و جريان سيل

به ناگاه رسول خدا سحابى متراكم بديد فرمود من بدين قوم از جنبش سيل بيم دارم صواب آنست كه از اين وادى به دامن كوه كوچ دهيم عباس عرض كرد كه فرمان تراست پس آن حضرت حكم داد تا در ميان كاروان ندا دردادند كه اموال و اثقال خود را به دامن

كوه حمل كنيد مردمان همه اطاعت كردند مگر يك نفر از قبيله بنى جمح كه مصعب نام داشت او بدين حكومت سر درنياورد و گفت اى گروه قافله سخت دلهاى شما ضعيف است كه از آنچه اثرى نيست بهراسيد اين سخن بر زبان داشت كه بارانى به شدت باريدن گرفت و آن مرد را سيل ربود و او را با احمال و اثقال او نابود ساخت مردمان از خبر دادن رسول خدا به اين واقعه ى سيل تعجبها كردند پس اهل قافله در دامنه ى كوه چهار روز بودند و آن سيل هر روز به زيادت مى شد ميسره عرض كرد كه ما مجرب داشته ايم كه اين سيل تا يك ماه ديگر قطع نشود و از آب عبور ممكن نگردد و در اين دامن جبل از اين بيشتر سكون صواب نباشد و اگر فرمائى به سوى مكه مراجعت كنيم پيغمبر او را هيچ جواب نفرمود و بخفت در خواب ديد كه ملكى با او گفت اى محمد محزون مباش و فردا اول صبح بفرما تا قوم حمل خود برگيرند و در كنار وادى بايست تا مرغى سفيد با ديد آيد و با بال خود خطى سفيد بر آب رسم كند كه اثر آن بماند پس براثر بال او روان شويد و بگوئيد بسم الله و بالله و به آب درآئيد كه شما را زيانى نرسد.

چون صبح شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار گرديد فرمان داد تا حمل بر شتران بستند و با مردمان به كنار وادى آمدند ناگاه مرغ سفيدى از فراز كوه به زير آمد و با پر خود خطى سفيد بر آب رسم كرد چنانكه آن نشان بر روى آب نمايان بود پس آن حضرت فرمود بسم الله و بالله و در آب درآمد و مردمان همه متابعت كردند و به سلامت بيرون شدند مگر يك نفر از قبيله بنى جمح گفت بسم اللات و الغرى چون اين بگفت غرقه آب گشت و اموالش به هدر شد ابوجهل چون اين بديد گفت ما هذا الا سحر مبين مردمان گفتند اى پسر هشام اين سحر نيست والله ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء افضل من محمد.

از اين سخنان آتش حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت و از آنجا با قوم خويش كوچ داد تا بر سر چاهى فرود شدند.



۱۷
نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را

نزول قافله بر سر چاه و پر كردن ابوجهل آن چاه را

در اين وقت ابوجهل با مردم خود گفت اگر محمد از اين سفر به سلامت باز شود بر ما فزونى خواهد جست و مرا طاقت اين حمل نباشد اكنون مشكهاى خويش را از اين چاه پر كنيد تا اينكه من اين چاه را از خاك پر كنم تا محمد و يارانش كه بدين جا رسند چون آب نيابد از تشنگى بميرند و سينه من از غم محمد بياسايد پس مشكهاى خود را پر آب كردند و چاه را پر از خاك انباشتند و برفتند ابوجهل غلام خود را مشكى از آب داد و گفت در پس اين جبل پنهان باش تا محمد و اصحابش دررسند بنگر چگونه از تشنگى به هلاكت رسند چون اين مژده به من آرى تو را آزاد كنم و مال فراوان عطا كنم.

پس آن غلام در پس كوه مخفى شد تا پيغمبر و همراهانش رسيدند و آن چاه را انباشته يافتند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ديد همراهانش دل بر مرگ نهادند و از حيوة خود نااميد شدند در آن حال خدا را بخواند ناگاه از زير قدمهاى مباركش چشمه ى خوشگوار بجوشيد و روان شد و مردمان سيراب شدند و مشكها پر آب كردند و از آنجا حركت نمودند غلام ابوجهل چون اين بديد شتاب زده از ايشان سبقت جست و خود را به ابوجهل رسانيد ابوجهل چون او را بديد گفت هان اى غلام بازگوى كه آن جماعت چگونه هلاك شدند آن غلام صورت حال را مكشوف داشت و گفت سوگند با خداى كه هر كس با محمد خصمى كند رستگار نشود ابوجهل از اين سخن در خشم شد سيلى سختى به صورت غلام زد او را ناسزا گفت پس از آنجا حركت نمودند و به كنار وادى ذبيان رسيدند.

رسيدن قافله به وادى ذبيان و قصه اژدها

ناگاه از ميان درختان آن وادى اژدهاى عظيمى سر به در كرد كه درازى نخلى داشت و بانگى بيمناك برآورد و از چشمان او شراره ى آتش جستن مى كرد در آن حال شترى كه ابوجهل بر او سوار بود چون اين بديد برميد و ابوجهل بر زمين افتاد چنانكه استخوان پهلويش بشكست و مدهوش بيفتاد و مردم بر او جمع شدند و او را به هوش آوردند چون به هوش آمد گفت اين راز را مستور بداريد تا محمد بدينجا رسد و از اين اژدها آسيبى ببيند پس در آنجا بودند تا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد و فرمود اى پسر هشام اين نه جاى فرود شدن است از بهر چه توقف داريد ابوجهل گفت اى محمد تو سيد عربى و من شرم دارم كه از تو سبقت جويم از اين پس از قفاى تو خواهم رفت عباس شاد شد خواست راه برگيرد آن حضرت فرمود اى عم به جاى باش كه خوف آن مى رود كه مكرى كرده باشد و خود از پيش كاروان راه سپر گشت چون بدان وادى رسيد اژدها پديدار شد ناقه آن حضرت خواست برمد حضرت فرمود مترس همانا خاتم پيغمبران بر پشت تو است و آنگاه با اژدها خطاب كرد و فرمود از سر راه دور شو و مردم ما را زيان مكن در حال اژدها به سخن درآمد و گفت السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد.

آن حضرت فرمود السلام على من اتبع الهدى اژدها گفت من از جانوران زمين نيستم بلكه يكى از پادشاهان جن باشم و نام من هام بن هيم است و بر دست پدرت ابراهيم خليل الله ايمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود شفاعت خاص يكى از فرزندان من است كه او را محمد گويند و مرا خبر داد كه در اينجا ادراك خدمت تو خواهم كرد و بسى انتظار بردم تا عيسى عليه السلام را دريافتم هم در آن شب كه به آسمان همى رفت حواريون را اندرز همى كرد كه متابعت شما بنمايند و شريعت تو گيرند اينك بدانچه مى خواستم فائز شدم و خواستارم كه مرا از شفاعت خويش بى بهره نسازى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود چنين باشد اكنون از اين كاروانيان بر كنار باش تا قافله ى ما عبور كند پس اژدها پنهان شد و مردم شاد شدند در آنوقت عباس اين قصيده بسرود.

قصايد بنى هاشم در وادى ذبيان
يا قاصدا نحو الحطيم و iiزمزم بلغ فضائل احمد iiالمتكرم
و اشرح لهم ما عاتيت عيناك من فضل لاحمد و السحاب iiالاركم
قل و أت بالايات فى السيل iiالذى ملاء الفجاج بسيله iiالمتراكم
و نجى الذى لم يخط قول iiمحمد و من الذى اخطا بوسط iiجهنم
و البئر لما ان اضربنا الضماء فدعى الحبيب الى الاله iiالمنعم
فاضت عيونا ثم سالت iiأنهرا و غدا الحسود بحسرة و iiتغمغم
و الهام ابن الهيم لما ان iiراى خير البرية جاء كا iiالمستسلم
ناداه احمد فاستجاب iiملبيا و شكى المحبة كالحبيب iiالمعزم
من عهد ابراهيم ظل iiمكانه يرجوا الشفاعة خوف جسر جهنم
من ذا يقايس احمدا فى الفضل من كل البرية من فصيح و iiاعجم
و به توسل فى الخطيئة iiآدم فاليعلم الاخبار من لم iiيعلم
چون عباس از اين اشعار بپرداخت زبير بن عبدالمطلب ساز سخن كرد اين اشعار بگفت.

يا للرجال ذوى البصائر و iiالنظر قوموا انظروا امرا مهولا قد iiخطر
هذا بيان صادق فى iiعصرنا من سيد عالى المراتب iiمفتخر
آياته قد اعجزت كل iiالورى من ذا يقايس عدها او يختصر
منها الغمام تظله مهما iiمشى انى يسير تظله و اذا حضر
و كذلك الوادى اتى iiمتراكما بالسيل يصحب للحجارة و iiالشجر
و نجى الذى قد طاع قول iiمحمد و هو المخالف مستقرا فى سقر
و ازال عنا الضيم من حر الضماء من بعد ما ياتى التقلقل و iiالضجر
و البئر فاضت بالمياه و اقبلت تجرى على ارض كاشباه iiالنهر
و الهام فيه عبارة و دلالة لذوى العقول ذوى البصائر و الفكر
كاد الحسود يذوب مما عانيت عنياه من فضل لاحمد قد ظهر
يا للرجال الا انظروا iiانواره تعلو على نور الغزالة و iiالقمر
الا يضل احمدا و iiاختياره و لقد اذل عدوه ثم iiاحتقر چون زبير بن عبدالمطلب اشعار خود را خاتمه داد حمزة بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.
ما نالت الحساد فيك مرادهم طلبوا نقوص الحال منك iiفرادا
كادوا و ما خافوا عواقب كيدهم و الكيد مرجعه على من iiكادا
ما كل من طلب السعادة نالها بمكيدة اوان يروم عنادا
يا حاسدين محمدا يا iiويلكم حسدا تمزق منكم iiالاكبادا
الله فضل احمدا و اختاره و لسوف يملكه الورى و iiبلادا
و ليملان الارض من ايمانه و ليهدين عن الغوى من iiحادا پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادى كوچ كردند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند و مردم سخت بهراسيدند.

ايجاد نخلستان در وادى بى آب

و بيم كردند كه در آنجا از عطش جان بدهند در اين وقت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستهاى خويش را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداى را بخواند ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد اى برادرزاده بيم آن است كه اموال ما غرق شود پس از آن آب بخوردند و مواشى را بدادند و مشكها را پر آب كردند در اين هنگام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از ميسره خرما طلب كرد و او طبقى بنهاد آن حضرت تناول نمود و خستوى او را در خاك پنهان نمود عباس عرض كرد اى پسر برادر اين كار را چه حكمت باشد فرمود مى خواهم نخلستانى در اينجا برآورم و از ثمر آن تناول نمايم عباس را شگفتى گرفت

پس از آنجا پاره اى راه برفتند آن حضرت با عباس فرمود هم اكنون باز شو و از آن نخلستان كه من برآوردم مقدارى رطب به سوى ما حمل كن عباس روان شد در آنجا نخلستانى بديد انبوه كه از خرما گرانبار باشد پس يك شتر از آن خرما حمل كرده ميان قافله آورده و مردمان بخوردند و خداوند متعال را شكر گفتند.

اما ابوجهل همى ندا درداد كه از اين خرما كه اين جادو كرده است نخوريد مردم سخن او را وقعى نگذاشتند.

پس از آنجا كوچ كردند تا به عقبه ايله رسيدند در آنجا ديرى بود كه چند راهب اقامت داشت و سيد ايشان فليق بن يونا بن عبدالصليب بود و كنيت او ابوالخير و اخبار.

نزول قافله به عقبه ى ايله و قصه ى راهب با رسول خدا

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را از انجيل دانسته بود و چون به قصه ى آن حضرت مى رسيد مى گفت اى فرزندان چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير الذى يبعثه الله من تهامة متوجا بتاج الكرامة تظله الغمامة شفيع فى العصاة يوم القيامة

رهبانان با او گفتند چندين گريستن از بهر چيست مگر ظهور او نزديك باشد فرمود سوگند با خداى كه او در كعبه ظاهر شده است و زود است كه مرا از رسيدن او به سرزمين بشارت دهيد و همى به ياد حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد.

ناگاه روزى رهبانان كاروانى را از دور بديدند كه در پيش روى او كسى باشد كه ابر بر سر او سايه افكنده است و از جبينش نور نبوت چنان ساطع است كه ديده تاب او را ندارد اين وقت فرياد برداشتند كه اى پدر عقلانى اينك كاروانى از طرف حجاز مى آيد فليق فرمود بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم گفتند اينك نورى از اين كاروان بر فلك همى تابد فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد پس دست برداشت و گفت اى خداوند به حق جاه و منزلت آن محبوب كه هميشه انديشه ام به سوى او پيوسته و در زيارت باشد بينائى مرا به سوى من بازگردان تا او را ديدار كنم هنوز اين سخن به پاى نبرده بود كه چشمش روشنائى يافت پس با رهبانان خطاب كرد كه منزلت محبوب مرا نزد خداى متعال دانستيد در آن وقت اين اشعار بگفت.
بدا النور من وجه النبى iiفاشرقا و احيا محبا بالصبابة iiمحرقا
و ابرى عيونا قد عمين من البكا و اصبح من سوء المكاره iiمطلقا آنگاه فرمود اى فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران در اينجا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسى تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده است آب خواهد جوشيد بالجمله زمانى دير نيامد كه كاروانيان دررسيدند و گرد آن چاه فرود آمدند و چون آن حضرت تنها مى زيست به يك سوى شده در زير درخت فرود شد در حال درخت سبز و خرم گرديد و ميوه برآورد پس برخاست بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت آب دهان مبارك در آن افكند در زمان پر آب گشت چون راهب اين بديد گفت اى فرزندان مطلوب من حاصل گرديد چندانكه توانيد از خورش و خوردنى آنچه لايق هست فراهم كنيد پس چند تن از رهبانان را به سوى قافله فرستاد كه ايشان را دعوت فرمايد و گفت سيد اين طائفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مى رساند و مى گويد كه وليمه از براى شما كرده ام و چنان مى خواهم كه به طعام من حاضر بشويد چون رسول راهب به ميان كاروان آمد چشمش بر ابوجهل افتاد پيغام راهب را بگذاشت ابوجهل بنگ برداشت كه اى گروه راهب از بهر من طعامى كرده است بر سر خان او حاضر شويد.

گفتند حراست مال و منزل با كه خواهد بود گفت با محمد امين پس آن حضرت را گذاشتند و به دير راهب درآمدند و فليق مقدم ايشان را بزرگ شمرد و سفره ى طعام بگسترانيد در آن وقت راهب درآمد و كلاه برگرفت و نظر به سوى حاضرين از روى تأمل كرد و هيچ يك را با آن نشان كه دانسته بود برابر نيافت پس كلاه بيفكند و بنگ برآورد كه وا خيبتاه و اين شعر بگفت.
يا اهل نجد تقضى العمر فى اسف منكم و قلبى لم يبلغ iiامانيه
يا ضيعة العمر لا وصل iiالوذبه من قربكم لا و لا وعد ارجيه پس روى بدان گروه كرده گفت اى بزرگان قريش آيا كسى از شما به جا مانده باشد ابوجهل گفت بلى جوانى خردسال كه اجير زنى شده است و از بهر او به تجارت آمده است.

ابوجهل هنوز اين سخن در دهن داشت كه حمزه از جاى بجست و چنانش مشت بر دهن بكوفت كه به پشت افتاد و فرمود چرا نگوئى بشير و نذير و سراج منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر ما همه او باشد و به سوى راهب نگريست و فرمود آن كتاب كه در دست دارى مرا ده و بگو چه خبر در آنست تا من حل اين مشكل بنمايم راهب گفت اى سيد من اين كتابى است كه صفت پيغمبر آخر زمان در او بيان كرده اند و من او را همى طلبم عباس گفت اى راهب اگر او را ببينى مى شناسى راهب گفت بلى مى شناسم پس عباس دست او را گرفت نزديك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد راهب سلام داد حضرت فرمود و عليك السلام يا فليق بن يونان بن عبدالصليب راهب گفت نام من و جد و پدر مرا چه دانستى فرمود آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر داده است.

پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت اى سيد بشر خواستارم كه به وليمه ى من حاضر شوى و كرامت بفرمائيد رسول خدا فرمود اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و بايستى آن را حراست كنم راهب گفت من ضامنم اگر عقال شترى مفقود بشود در عوض شترى بدهم.

پس آن حضرت به اتفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود يكى بسيار پست و در برابر او صورتى چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسى از آن در به درون شود ناچار بايستى خم بشود و قهرا تعظيم آن صور حاصل گردد راهب به جهت امتحان آن حضرت را از آن در خواست وارد كند چون به نزديك باب رسيد راهب خود پشت خم نمود و وارد گرديد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چون خواست داخل بشود طاق بلند شد به حدى كه آن حضرت با تمام استقامت داخل گرديد قريش برخواستند و او را در صدر مجلس جاى دادند و فليق با ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاى گوناگون بنهادند در اين وقت راهب سر برداشت و گفت پروردگارا مرا آرزو است كه مهر نبوت را نظاره كنم دعايش به اجابت مقرون گرديد جبرئيل درآمد و جامه را از كتف رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دور كرد تا مهر نبوت ظاهر گشت و نورى از آن ساطع گرديد كه خانه روشن گرديد و راهب از دهشت به سجده افتاد چون سر برداشت با حضرت رسول گفت كه تو آنى كه من مى جستم پس قوم از كار اكل و شرب بپرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابوجهل سخت ذليل و زبون گردد اما رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در نزد راهب بماند چون فليق مجلس را از بيگانه بپرداخت با حضرت گفت اى سيد من بشارت باد تو را كه خداى تعالى گردن كشان عرب را براى تو ذليل خواهد نمود و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد آورد و بر تو قرآن خواهد فرستاد و تو سيد پيغمبران و خاتم ايشان باشى و دين تو اسلام خواهد بود همانا بتان را بشكنى و آتشكده ها را بنشانى و چليپا را بر هم بزنى و اديان باطله را نابود سازى و نام تو تا آخرالزمان باقى خواهد ماند اى سيد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستانى و ايشان را امان دهى آنگاه روى با ميسره كرد و گفت خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيد انام ظفر يافتى و خداى نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخرالزمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداى را نخواهد ديد چه او افضل پيغمبران است.

هان اى ميسره بترس بر محمد كه در شام يهودان دشمنان وى باشند اين بگفت و رسول خدا را وداع گفت پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آنجا به سوى شام حمل بربستند و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شدند به نزد قريش آمدند.

ورود قافله به شام و قصه سعيد بن قمطور با رسول خدا

متاعهاى ايشان را به بهاى گران خريدند و برفتند رسول خدا در آن روز چيزى نفروخت ابوجهل شاد شد گفت هرگز خديجه از اين شومتر تاجرى بجائى نفرستاده بود همانا متاعها فروخته شد و او متاع خود را نگاه داشته و از آن چيزى نفروخته بالجمله آن روز بگذشت روز ديگر مردم باديه از اطراف شام خبردار شدند كه قافله حجاز آمده است يكباره به شهر درآمدند و چون متاعى جز متاع رسول خدا به جاى نبود دو چندان خريدند تا آنكه جز يك بار پوست چيزى به جاى نماند در اين وقت سعيد بن قمطور كه يكى از احبار يهود بود برسيد و ديدار آن حضرت را با آنچه در كتب بود مطابق يافت با خود گفت اين است كه آئين ما را هدر و زنان ما را بى شوهر و اطفال ما را بى پدر كند و اموال ما را به غنيمت بگيرد.

پس حيلتى انديشيد و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت اى سيد من اين حمل پوست را به چند مى فروشى فرمود به پانصد درهم عرض كرد من بدين بها خريدارم به شرط آنكه به خانه ى من درآئى و از طعام من تناول فرمائى تا بركتى در خانه ى من پيدا شود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود چنين كنم پس يهودى حمل را بگرفت و آن حضرت را با خود ببرد و از پيش به خانه درآمد و زن خود را گفت مردى به خانه درآورده ام كه دين ما را باطل كند در قتل او مرا مساعدت كن زن گفت چه مى توانم كرد مرد او را گفت اين سنگ آسيا را برگير و از راه بام بر فراز در خانه باش تا وقتى كه اين مرد بهاى متاع خويش بستاند و خواهد بيرون شود اين سنگ را بر سر او فرود آور تا هلاك شود.

پس زن آن دستاس سنگ را برگرفت و بر فراز بام آمد و منتظر بيرون آمدن آن حضرت بود چون آن حضرت از خانه به در شد زن چشمش بر ديدار آن حضرت افتاد دستش بلرزيد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند تا آنگاه كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبور نمود پس سنگ را رها كرد اتفاقا دو پسر يهود از خانه بيرون شدند سنگ بر سر ايشان واقع شد در حال جان بدادند پس سعيد بن قمطور از خانه بيرون تاخت و فرياد همى كرد كه اى مردمان اين آن كس باشد كه دين شما را باطل كند و مال شما را به غنيمت بگيرد و زنان شما را اسير كند و مردان شما را بكشد اكنون به خانه ى من درآمد و طعام مرا بخورد و دو فرزندان مرا بكشت و بيرون رفت چون مردم يهود اين بانگ بشنيدند با شمشيرهاى برهنه بيرون تاختند اين هنگام آن حضرت با قافله از شام بيرون شده بودند.

پس مردم يهود بر اسبان برنشستند و از دنبال كاروان بتاختند ناگاه بنى هاشم بر قفاى خويش نگريستند مردم يهود را با شمشيرهاى برهنه ديدار كردند كه بر اثر ايشان مى تاختند حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بر ايشان حمله برد و تيغ بر ايشان نهاد و جمعى را مقتول ساخت گروهى از آن جماعت سلاح بريختند و نزديك شدند گفتند اى مردم عرب اين كس را كه شما ما را در حمايت او نابود مى كنيد چون ظاهر شود اول دين شما را باطل كند و مردان شما را بكشد و بتان شما را بشكند هم اكنون ما را با او گذاريد تا شر او را از شما و خويشتن بگردانيم حمزه ديگر باره بديشان حمله برد و گفت محمد چراغ تاريكيهاى ما است آن جماعت روى برتافتند و مردم قريش غنيمت فراوان از ايشان به دست كردند راه مكه پيش گرفتند چون چند منزل راه بپيمودند ميسره با مردم گفت شما بسيار سفر كرده ايد هرگز اين سود و غنيمت براى شما حاصل نشد و اين همه از بركت محمد است و او در ميان شما اندك مال باشد رواست اگر هر يك به رسم هديه چيزى به نزديك حضرتش بگذاريد همه گفتند نيكو گفتى.

پس هر كدام چيزى آوردند تا آن متاعى فراوان شد آن جمله را به رسم هديه به نزد آن حضرت گذاردند آن حضرت در رد و قبول هيچ سخن نكرد و ميسره آن را برگرفت بالجمله طى مسافت نمودند تا بجحفة الوداع فرود شدند.

مراجعت رسول خدا از سفر شام و ديدن خديجه قبه ى نور را

و هر كس مبشرى به خانه خود گسيل داشت تا مژده سلامتى خود را برساند ميسره نزد آن حضرت آمد عرض كرد يا سيدى نيكو آنست كه بشارت به نزد خديجه برى و سود اين سفر را بازنمائى پس پيغمبر راه مكه برگرفت و زمين در زير قدم ناقه ى او منطوى گرديد در حال به كوهستان مكه رسيد و خواب بر جنابش مستولى گرديد در اين وقت خداوند متعال وحى نمود به جبرئيل كه برو به جنان و آن قبه را كه دو هزار سال پيش از آفرينش عالم از بهر محمد صلى الله عليه و آله و سلم خلق كرده ام برگير و فرود شده بر سر محمد بگستران و آن قبه از ياقوت سرخ بود و علاقها از مرواريد سفيد داشت و از بيرون درونش ديده شدى و از درون بيرون را با ديد بودى و عمودها از طلا داشت كه با مرواريد و ياقوت و زبرجد مرصع بود پس جبرئيل آن قبه را برگرفت حوران بهشت شادان سر از قصرها به در كردند گفتند حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب اين قبه نزديك شده است و نسيم رحمت بوزيد و درهاى بهشت به صرير آمد و جبرئيل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت بر سر پا كرد فرشتگان اركان آن قبه را گرفتند تسبيح و تقديس برداشتند و جبرئيل سه علم از پيش روى آن حضرت بگشود و كوههاى مكه شاد شدند و بباليدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند لا اله الا الله محمد رسول الله گوارا باد ترا اى بنده چه بسيار گرامى بودى نزد پروردگار خود و اين هنگام خديجه با گروهى از زنان در منظره ى خانه ى خويش جاى داشتند.

ناگاه خديجه بر شعاب مكه نظر كرد و نورى درخشان از سوى معلى ديد و چون نيك نگريست قبه اى ديد كه همى آيد و گروهى در گرد او در هوى عبور مى كنند و رايتها از پيش آن قبه مى رود و كسى در ميان قبه به خواب است و نور از وى به آسمان بالا مى رود خديجه را حال ديگرگون شد زنانى كه بر گرد او بودند گفتند اى سيده ى عرب ترا چه مى شود.

فرمود مرا آگهى دهيد كه من بيدارم يا در خواب باشم گفتند همانا بيدارى گفت اكنون به سوى معلى بنگريد تا چه مى بينيد گفتند نورى مى نگريم كه به آسمان بالا مى رود فرمود آن قبه و ديگر چيزها را ديدار كرديد گفتند نديديم گفت من قبه اى از ياقوت سرخ مى بينم كه سوارى از آفتاب درخشنده تر در ميان آن قبه است و آن سوار محمد است كه بر پشت ناقه ى صهباى من سوار است.

گفتند آنچه تو مى گوئى پادشاهان عجم را به دست نشود محمد را كجا فراهم شود خديجه فرمود محمد از آن بزرگتر است و همچنان نظر بر راه مى داشت تا آن حضرت از درگاه معلى برآمد و فرشتگان با قبه به آسمان شدند و رسول خدا آهنگ خانه ى خديجه كرد و چون به در خانه آمد كنيزكان بشارت قدم مباركش را به خديجه بردند خديجه با پاى برهنه از غرفه به زير آمد چون در بگشودند آن حضرت فرمود السلام عليكم يا اهل البيت خديجه گفت گوارا باد ترا سلامتى اى روشنى چشم من رسول خدا فرمود بشارت باد ترا كه مال تو به سلامت رسيد خديجه گفت سلامتى شما از بهر من بشارتى كافى است و تو در نزد من گرامى تر از دنيا و هر چه در او است پس اين اشعار بسرود.
جاء الحبيب الذى اهواء من iiسفر و الشمس قد اثرت فى وجهه iiاثرا
عجبت للشمس من تقبيل و iiجنة و الشمس لا ينبغى ان تدرك القمرا حافظ گويد:
امروز مبارك است iiفالم كافتاد نظر بر آن iiجمالم
الحمد خداى آسمان iiرا كاختر بدر آمد از وبالم
امروز بديدم آنچه دلخواست از آنچه نخواست بد iiسگالم استقبال خديجه از رسول خدا و مراجعت دادن او را به سوى قافله

چون خديجه با پاى برهنه براى استقبال رسول خدا به در سراى دويد و اشعار مذكوره بسرود گفت اى نور ديده كاروان را در كجا گذاشتى آن حضرت فرمود در حجفة گفت چه وقت از ايشان جدا شدى فرمود ساعتى بيش نباشد همانا خداوند متعال از بهر من زمين را در هم نورديد و راه را نزديك فرمود اين نيز بر عجب خديجه بيفزود و سرور او افزون گشت.

پس عرض كرد اى نور ديده خواهش دارم كه مراجعت فرمائى و با قافله تشريف بياوريد و از اين سخن قصد آن داشت كه آيا آن قبه دوباره فرود خواهد شد يا نه پس مقدارى خوردنى و مشكى از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت مهيا كرد پس رسول خدا راه برگرفت و خديجه از قفاى او همى نگران بود ناگاه ديد آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند بدانسان كه از نخست بود بالجمله آن حضرت طى مسافت كرد تا به كاروان رسيد.

ميسره گفت اى سيد من مگر از رفتن به مكه باز ايستادى آن حضرت فرمود من رفتم و باز شدم ميسره عرض كرد مگر اين سخن از در مزاح باشد فرمود نه چنين است من به مكه رفتم و طواف كردم و خديجه را ديدار كردم اينك آب زمزم و نان خديجه است كه با من است ميسره در ميان كاروان ندا درداد كه اى مردمان محمد افزون از دو ساعت بيش نيست كه غائب شده است اينك چند روزه راه را پيموده از مكه توشه خديجه با خود آورده است اهل قافله تعجبها كردند ابوجهل گفت از ساحريهاى محمد عجب نباشد و روز ديگر كاروان به سوى مكه كوچ دادند و مردم مكه به استقبال كاروانيان بيرون شدند اما خديجه خويشان خود را پذيره آن حضرت ساخت و حكم داد تا در همه راهها عظمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را بداشتند و قربانى پيش كشيدند و آن حضرت راه به پايان رده در خانه ى خديجه فرود شد و خديجه از پس پرده جاى كرده و رسول خدا سود آن سفر را با وى بنمود و خديجه از اين بازرگانى سخت در عجب و پدر خود خويلد را مژده فرستاد آنگاه با ميسره گفت ترا در اين سفر از محمد چه مشاهده رفت.

ميسره عرض كرد كه كرامت آن حضرت از آن افزون است كه مرا طاقت باز نمودن آن باشد و لختى از قصه هاى آن سفر بازگفت و پيام فليق راهب را با خديجه گذاشت خديجه گفت خاموش باش اى ميسره كه شوق مرا به سوى محمد زياد كردى آنگاه خديجه ميسره و زن و فرزند او را آزاد ساخت و او را خلعت فاخر و دو شتر و دويست درهم سيم عطا فرمود آنگاه فرمود تا از عاج و آبنوس كرسى بنهادند كه هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شود بر آن كرسى بنشيند.



۱۸
ورود رسول خدا به خانه ى خديجه و مكالمات ايشان

ورود رسول خدا به خانه ى خديجه و مكالمات ايشان

پس رسول خدا بيامد و بر آن كرسى قرار گرفت خديجة ديگر باره از سفر و سود تجارت پرسش نمود و گفت ديدار تو بر من مبارك افتاد و از روى شوق اين اشعار بسرود. فلو اننى امسيت فى كل نعمة و دامت لى الدنيا و ملك الاكاسرة
فما سويت عندى جناح iiبعوضة اذا لم تكن عينى بعينك iiناظرة اگر بكوى تو باشد مرا مجال iiوصول رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول
مرا اميد وصال تو زنده مى دارد وگرنه از غم هجرت نشسته زار iiملول پس خديجه گفت اى سيد من ترا در نزد من حق بشارتى است اگر فرمائى حاضر كنم آن حضرت فرمود من نخست عم خويش را ديدار كنم و باز آيم و از آن خانه به خانه ى ابوطالب درآمد و قصه هاى خويش را بگفت و فرمود اى عم من آنچه در اين سفر به دست كرده ام ترا باشد ابوطالب آن حضرت را در بركشيد جبين مباركش را بوسه داد و گفت مرا آرزوست كه از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زنى آورم پس از آنچه خديجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خريد و از آن زر و سيم كه به دست شده است از بهر تو زنى كابين كنم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود هر چه پسنده دارى روا باشد و از آنجا سر و تن را شسته و خويشتن را خوشبو ساخته و جامه ى نيكو در بر كرده و به خانه خديجه آمد و خديجه از ديدار او شاد شد و با كمال شوق اين اشعار بسرود.

دنى فرمى من قوس حاجبه سهما فصادفنى حتى قتلت به ظلما
و اسفر عن وجه و اسبل شعره فبات يباهى البدر فى ليلة iiظلما
فلم ادر حتى زار من غير موعد على رغم واش ما احاط به iiعلما
و علمنى من طيب حسن iiحديثه منادمة يستنطق الصخرة الصماء تا كه ابروى ترا از مژگان ساخته اند بهر صيد دل ما تير كمان ساخته iiاند
خال هندوى ترا آفت دلها iiكردند چشم جادوگر تو غارت جان ساخته اند
روى زيباى ترا آينه ى جان iiكردند واندر آن مردم چشم نگران ساخته iiاند اى مصحف آيات الهى رويت وى سلسله ى اهل ولايت iiمويت
سرچشمه ى زندگى لب دلجويت محراب نماز عارفان iiابرويت

بالجمله خديجه گفت اى سيد من بفرما اگر ترا حاجتى باشد البته مقرون به اجابت است رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از اين سخن سر به زير افكند جبين مباركش عرق نمود خديجه سخن بگردانيد گفت اين مال كه در نزد من دارى چون اخذ فرمائى آن را به چه كارى خواهى زد فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است كه از بهر من از هم خويشان من زنى نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر به دست كند خديجه گفت آيا راضى نيستى من از بهر تو زنى خطبه كنم.

آن حضرت فرمود راضى باشم خديجه گفت زنى از بهر تو مى دانم از قوم تو كه در جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله ى زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور و معين و ناصر بود و از تو به قليلى راضى باشد اما او را دو عيب باشد نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد رسول خدا از اصغاى اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد اى سيد من چرا پاسخ نگوئى سوگند با خداى كه تو محبوب منى و من در هيچ كار با تو مخالفت نكنم و از بذل مال در راه تو دريغ ندارم و اين اشعار بسرود.
يا سعدان جزت بواد العراك بلغ قليبا ضاع منى iiهناك
و استفت غزلان الغلا سائلا هل لا سير الحب منكم iiفكاك
و ان ترى ركبا بوادى iiالحما سائلهم عنى و من لى iiبذاك
نعم سروا و استصحبو ناظرى و الان عينى تشتهى ان iiتراك
ما فى من عضو و لا iiمفصل الا و قد ركب منه iiهواك
عذبتنى بالهجر بعد الجفا يا سيدى ماذا جزاء iiبذاك
فاحكم بما شئت و ما iiترتضى فالقلب لا يرضيه الا iiرضاك مشك از اشك بدوش مژه دارم شب و iiروز دارم از عشق تو من منصب سقائى iiرا
هزار جهد بكردم كه سر عشق iiبپوشم نبود بر سر آتش ميسرم كه iiنجوشم
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من چون برود كه رفته است در رگ در iiمفاصلم
مشتغل توام چنان كز همه چيز iiغافلم مفتكر توام چنان كز همه خلق iiغايبم
ما را ز آرزوى تو پرواى خواب نيست سر جز به خاك كوى تو بردن صواب نيست بالجمله رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در جواب خديجه فرمود اى دختر عم ترا ثروت و مالى فراوان است و من مردى فقير و بى سامانم مرا زنى بايد كه در بضاعت چون من باشد تو امروز ملكه حجاز باشى و در خور ملوك هستى خديجه گفت اى سيد من اگر مال تو اندك است مال من بسيار است و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم اينك من و آنچه مراست در تحت حكومت تو است و ترا به كعبه و صفا سوگند مى دهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش اين بگفت سيلاب اشكش به صورت روان گرديد و اين اشعار بگفت.
و الله ما هب نسيم الشمال الا تذكرت ليالى iiالوصال
و لا اضامن نحوكم iiبارق الا توهمت لطيف iiالخيال
احبابنا ما خطرت iiخطرة منكم و من يا من جور iiالليال
رقوا و جودوا اعطفو و ارحموا لا بدلى منكم على كل iiحال آن پيك نام ور كه رسيد از ديار دوست آورد حرز جان ز خط مشكبار iiدوست
دل دادمش به مژده و خجلت همى iiبرم زان نقد كم عيار كه كردم نثار iiدوست در سختى عشق اگر iiبميرم من دل ز غم تو iiبرنگيرم
بى شك دل ماه خور بگيرد گر سوى فلك رسد نفيرم خديجه عرض كرد هم اكنون برخيز و خويشان خود را بفرما تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستگارى كنند و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد.

پس آن حضرت برخواسته به نزد ابوطالب آمده و ديگر اعمامش حاضر بود با ايشان فرمود برخيزيد و به خانه ى خويلد شده خديجه را از بهر من خواستگارى بنمائيد ايشان در جواب سخن نكردند بعد از زمانى ابوطالب به سخن آمده گفت اى فرزند برادر خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و سر به كس درنياورده و تو امروز مردى فقير باشى چگونه اين مقصود بر كنار آيد اگر از او سخن آشنائى شنيده باشيد همانا به مزاح باشد و ابولهب گفت اى پسر برادر خود را در دهن عرب ميفكن تو درخور خديجه نباشى عباس برخاست و با ابولهب عتاب كرد گفت همانا عظمت و جلالت محمد از همه كس افزون است و اگر خديجه مال بخواهد سوار مى شوم و بر ملوك جهان درآيم تا هر چه بخواهد فراهم آورم.

وارد شدن صفيه بنت عبدالمطلب بر خديجه براى تحقيق مطلب

اين وقت سخن بر آن نهادند كه خواهر خود صفيه را به خانه ى خديجه بفرستند و مطلب را كاملا تحقيق كنند.

پس صفيه به خانه ى خديجه درآمد و خديجه از قدوم او شاد شد و او را سخت گرامى بداشت و فرمان داد كه از بهر صفيه خوردنى حاضر بنمايند صفيه گفت از بهر طعام نيامدم مى خواهم بدانم آن كه شنيده ام از در صدق يا بر كذب باشد.

خديجه فرمود آنچه شنيدى صدق است همانا جلالت محمد را دانسته ام و مزاوجت و مصاحبت او را غنيمتى بزرگ مى دانم و كابين را نيز بر مال خويش بسته ام صفيه از اين سخن شادان و خندان شده گفت اى خديجه سوگند با خداى در حب محمد معذورى و تاكنون چشمى مانند نور محبوب تو نديده است و گوشى شيرين تر از كلام او نشنيده است پس صفيه اين اشعار بگفت.
الله اكبر كل الحسن فى العرب كم تحت غرة هذ البدر من عجب
قوامه تم ان مالت ذوائبه من خلفه فهى تعنيه عن iiالادب
تبت يد الائمى فيه و iiحاسده و ليس لى فى سواه قط من iiارب پس خديجه او را خلعتى شايسته بداد صفيه شاد و خرم به سوى خانه مراجعت كرد و برادران را آگهى داد و گفت خديجه جلالت محمد را نزد خدا دانسته است برخيزيد و به خواستگارى نزد خويلد شويد ايشان همه شاد شدند جز ابولهب كه با آن حضرت كينه و حسد داشت بالجمله ابوطالب رسول خدا را جامه نيكو در بر كرد و شمشير هندى بر كمر او بستند و بر اسب تازى برنشانده اند و اعمام گرامش گرد او را گرفته همچنان او را به خانه ى خويلد درآوردند چون خويلد بنى هاشم را نگريست برخاست و گفت مرحبا و اهلا و قدم ايشان را مبارك داشت.

ابوطالب فرمود اى خويلد ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم اينك از بهر حاجتى به سوى تو آمديم و مى خواهيم در ميان مردى و زنى زناشوئى افكنيم و پيوندى كنيم خويلد گفت آن زن كيست و آن مرد كدام است ابوطالب گفت آن مرد سيد ما محمد و آن زن دختر تو خديجه است خويلد چون اين كلمات را اصغا نمود رخسارش ديگرگون شد گفت سوگند با خداى كه شما از صناديد عرب و بزرگان زمانيد اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديده ام كه ملوك قصد او را كردند و بى نيل مقصود بازشدند.

پس كار محمد چگونه شود كه مردى فقير و مسكين است حمزه چون اين بشنيد برخاست و گفت لا تشاكل اليوم بالامس و لا تشاكل القمر بالشمس همانا مردى جاهل و گمراه بوده اى و از عقل بيگانه شده اى مگر نمى دانى اگر محمد قصد ما كند ما را به هر چه دسترس است از او دريغ نداريم اين بگفت و برخاست و بنى هاشم از آنجا بيرون شدند و هر كس به خانه ى خود مراجعت نمود اما اين خبر چون به خديجه رسيد سخت غمناك شد و فرمود پسر عم من ورقه را طلب كنيد.

وارد شدن ورقه بر خديجه و مكالمات ايشان در باب مزاوجت

پس ورقه بر خديجه وارد شد او را محزون يافت گفت اى خديجه ترا چه مى شود آثار حزن در تو نمودار است فرمود چرا محزون نباشد كسى كه مونسى ندارد و پرستارى از براى او نيست ورقه گفت گمانم چنين است كه شوهر خواهى كردن خديجه گفت چنين است ورقه گفت همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بسى رنج بردند و تحمل تعب كردند و تو سر به كس درنياوردى خديجه گفت نمى خواهم از مكه بيرون روم.

ورقه گفت هم در مكه جماعتى در طلب تو سعى كردند مثل عتبة و شيبة و عقبة بن ابى معيط و ابوجهل و صلت بن ابى يهاب و غير ايشان.

خديجه فرمود اين جماعت اهل ضلالت و جهالت باشند آيا غير اين جماعت كسى را مى دانى ورقه گفت شنيده ام كه محمد بن عبدالله هم قدم پيش گذاشته است خديجه گفت اى پسر عم اگر در محمد عيبى دانى بگو ورقه زمانى سر به زير افكند پس سر برداشت و عرض كرد عيب محمد اين است اصله اصيل و فرعه طويل و طرفه كحيل و خلقه جميل و فضله عميم و جوده عظيم.
قمر تكامل فى نهاية سعده يحكى القضيب على رشاقد قده
البدر يطلع من بياض جبينه و الشمس تعزب فى شقائق خده
حاز الكمال باسرها iiفكانما حسن البريه كلها من iiعنده خديجه فرمود همه از فضائل او سخن كنى من خواهانم كه اگر او را عيبى باشد برشمارى.

ورقه گفت عيب او اين است كه وجهه اقمر و جبينه ازهر و طرفه احور يعنى سياه و ريحه ازكى من المسك الازفر و لفظه احلى من السكر و اذا مشى كانه البدر اذا بدر و الوبل اذا مطر خديجه گفت اى پسر عم مرا از عيب او آگهى ده تو همى فضائل او گوئى قال يا خديجه محمد مخلوق من الحسن الشامخ و النسب البازخ و هو احسن العالم سيرة و اصفاهم سريرة اذا مشى ينحدر من صبب شعره كالغيهب يعنى تاريكى و وخده ازهر من الورد الاحمر و كلامه اعذب من الشهد و السكر.
الورد فى خده و الدر فى iiفيه و البدر عن وجهه فى الحسن يخكيه
اقول قول زليخا فى iiعوازلها فذلكن الذى لمتننى iiفيه خديجه گفت چندانكه من عيب او جويم تو همى فضائل او را برشمرى و مكارم اخلاق او را بازنمائى.

ورقه گفت اى خديجه من كيستم كه بتوانم فضل و جلالت محمد را وصف كنم و صفات پسنديده و اخلاق حميده او را شرح دهم پس اين اشعار بسرود.
لقد علمت كل القبائل و الملا بان حبيب الله اطهرهم قلبا
و اصدق من فى الارض قولا و موعدا و افضل خلق الله كلهم iiقربا خديجه گفت اى پسر عم من او را شناخته ام و جلالت قدر او را دانسته ام و جز او كسى را شوهر نگيرم ورقه گفت اگر انديشه تو اين است شاد باش كه عنقريب محمد به درجه ى رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد و اكنون مرا چه عطا كنى كه هم امشب ترا به نكاح او درآورم خديجه گفت اينك مال من همه در پيش چشم تو است هر چه خواهى برگير ورقه گفت من از مال اين جهان نمى خواهم بلكه همى خواهم كه محمد در قيامت مرا شفاعت نمايد زيرا كه نجاة آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود خديجه فرمود من ضامن باشم كه آن حضرت شفاعت تو بنمايد.

پس ورقه بيرون شد و به سراى خويلد درآمد و با او گفت چه در حق خويش انديشيدى و خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندى خويلد گفت چه كرده ام ورقه گفت اينك دلهاى پسران عبدالمطلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساختى و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اى و رد سؤال ايشان كرده اى خويلد گفت اى پسر برادر جلالت قدر محمد بر همه كس روشن باشد اما چكنم اگر پذيرفتار اين سخن بشوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من كينه ورزند ديگر اينكه خديجه با اين سخن هم داستان نشود ورقه گفت مردم عرب بزرگوارى محمد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواى او باخته اكنون برخيز و خاطر بنى هاشم را از كين بپرداز (لا سيما حمزه اسد باسل القضاء المحتوم لا يصده عنك صاد و لا يرده عنك راد):

پس ورقه با خويلد به در خانه ابوطالب آمدند و گوش فراداشتند شنيدند حمزه با رسول خدا مى گويد اى قرة العين سوگند با خداى كه اگر فرمائى هم اكنون روم و سر خويلد را بياورم خويلد با ورقه گفت مى شنوى حمزه چه مى گويد ورقه گفت تو بشنو خويلد گفت بگذار من برگردم چه آنكه خوف دارم چون حمزه مرا بنگرد سر از بدن من برگيرد ورقه گفت ضمانت اين كار بر من بيم مكن چه آنكه ايشان مردمى نباشند كه چون به ايشان وارد شوى كسى را رنجه كنند اكنون نگران باش تا من چه گويم پس در بكوفت در اين وقت رسول خدا فرمود اى اعمام من اينك خويلد با ورقه بر در سراى رخصت مى طلبند كه بر شما وارد بشوند در حال حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را درآورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند (نعمتم صباحا و مسائا و كفيتم شر الاعداء يا اولاد زمزم و صفا) ابوطالب او را به خير جواب گفت اما حمزه فرمود آن كس كه از قرابت ما دورى جويد ما جواب او را به خير نگوئيم.

خويلد عرض كرد كه شما خود مى دانيد كه خديجه به حذافت عقل ممتاز است و من به ضمير او دانا نبودم اكنون كه دانستم او دل به سوى شما دارد از در عذر آمده ام و خواستارم از آنچه رفته ديگر سخن نگوئيد و عذر مرا پذيرفتار شويد و اين اشعار بگفت. عودونى الوصال فالوصل عذب و ارحموا فالفراق و الهجر صعب
زعموا حين عاينوا ان iiجرمى فرط حب لهم و ما ذاك ذنب
لاوحق الخضوع عند iiالتلاقى ما جرا من يحب الا iiيحب حمزه گفت اى خويلد تو نزد ما گرامى باشى اما روا نباشد چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بدارى ورقه گفت ما محمد را سخت دوست مى داريم و با سخن شما هم داستانيم اما نيكو آنست كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه بشود تا حاضر و غائب بدانند حمزه فرمود چنين باشد.

پس ورقه فرمود خويلد را زبانى نباشد كه مرضى عرب گردد من مى خواهم كه او مرا در كار خديجه وكيل كند خويلد گفت وكيل باشى ورقه گفت اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند پس جملگى برخواستند به در كعبه آمدند در حالى كه بزرگان عرب و صناديد قريش جمع آمدند پس ورقه فرياد برداشت و گفت نعمتم صباحا يا سكان الحرم ايشان گفتند اهلا و سهلا يا ابا البيان پس گفت اى بزرگان قريش آيا خديجه چگونه او را شناخته ايد گفتند در عرب و عجم نظير او نتوان يافت گفت رواست كه او بى شوهر زيست كند گفتند كه ملوك جهان در طلب او شدند و سر به كس درنياورد و مخطوبه ى كس نگرديد ورقه گفت اكنون او را با يكى از سادات قريش در زناشوئى رغبتى افتاده و خويلد مرا وكيل كرده او را مخطوبه كنم اينك اقرار خويلد را گوش داريد و فردا در خانه ى خديجه حاضر شويد مردمان گفتند نيكوكارى باشد و خويلد اقرار كرد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراى خديجه آمد و گفت كار از دست خويلد بيرون شد اكنون خانه خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن شوند و من ترا به محمد خواهم داد خديجه شاد گشت و خلعتى كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد ورقه گفت من از اينكار كه كردم جز شفاعت محمد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهان ندارم خديجه فرمود نيز آن هم از بهر تو خواهد بود آنگاه فرمان داد تا سراى او را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردنى و خورش مهيا كردند و هشتاد غلام و كنيز از بهر خدمت مجلس برگماشت

كيفيت عروسى خديجه ى كبرى

بالجمله ورقه از آنجا به سراى ابوطالب عليه السلام آمد و صورت حال را بگفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود لا انسى الله لك يا ورقة و جزاك فوق صنيعك معنا ابوطالب فرمود اكنون دانستم كه كار برادرزاده ى من به سامان شود و با برادران به كار وليمه ى زفاف پرداختند در اين وقت عرش و كرسى به اهتزاز درآمد و فرشتگان سجده ى شكر گذاشتند و خداوند متعال جبرئيل را فرمود تا رايت حمد را بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه بود سر بركشيد و زمين مكه بر خود بباليد و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در سراى خديجه درآمدند و ابوجهل چون به مجلس درآمد قصد آن كرسى كرد كه از همه بهتر بود و آن را براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مهيا كرده بودند ميسره فرمود آن را بگذار و جاى خويشتن گير در اين هنگام خبر رسيدن بنى هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبدالمطلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همى عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روى ايشان همى آيد و گويد.

يا اهل مكه الزموا الادب و قللوا الكلام و انهزوا على الاقدام و دعوا الكبر فانه قد جائكم صاحب الزمان محمد المختار من الملك الجبار المتوج بالانوار صاحب الهيبة و الوقار)

پس آن حضرت چون آفتاب درخشان طالع گشت و دستارى سياه بر سر داشت و پيراهن عبدالمطلب در بر و برد الياس بر دوش افكند و نعلين شيث در پاى و عصاى ابراهيم خليل بر كف و انگشترى از عقيق سرخ در دست و اعمامش بر گرد او بودند مردمان از هر سو به تماشاى جمال او مى تاختند پس آن حضرت به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر همان كرسى بزرگ جاى دادند اما ابوجهل تعظيم حضرت ننمود و از جاى جنبش نكرد حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بدويد و كمرش را گرفت و گفت برخيز كه هرگز از مصائب سلامت نباشى ابوجهل در خشم شد دست به شمشير برد حمزه او را مجال نگذاشت و دست او را گرفت چنان فشار داد كه خون از بن ناخن او روان گشت بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را آرام دادند و آن آتش فتنه را بنشاندند.

پس ابوطالب عليه السلام آغاز خطبه كرد و فرمود (الحمد لله رب هذا البيت الذى جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكام على الناس و بارك لنا فى بلدنا الذى نحن فيه ثم اين اخى هذا لا يوزن برجل من قريش الارجح به و لا يقاس به رجل الاعظم عنه و لا عدل له فى الخلق و ان كان مقلا فى المال فان المال رفد حائل و ظل زائل و له فى خديجه رغبة و لها فيه رغبة و لقد جئسنا لنخطبها برضاها و امرها و المهر على فى مالى الذى سئلتموه عاجلة و آجلة و له رب هذا البيت حظ عظيم و دين شايع و راى كامل.

چون ابوطالب اين خطبه را به پايان رسانيد خاموش گشت و با اينكه ورقه از علماى شريعت عيسى بود چون آغاز پاسخ نهاد و اضطرابى در سخن او پديد شد و از جواب ابوطالب عاجز شد خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد گفت اى پسر عم هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كنى اما در كار من بيش از من سلطنت ندارى.

پس بانگ برداشت كه تزويج كردم به تو اى محمد نفس خود را و مهر من از مال من است بفرما تا عمت وليمه از بهر زفاف بنمايند و هر وقت خواهى به نزد زن خود درآى ابوطالب گفت اى گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت يكى از مردم قريش گفت سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند ابوطالب در غضب شد و برخاست و چون او را غضب آمدى تمامت قريش از غضب او در بيم شدى پس بفرمود اگر شوهران مانند برادرزاده ى من باشد زنان بزرگتر كابين و به گران تر بها طلب ايشان بنمايند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست القصه خديجه عليهاالسلام را به چهارصد دينار طلا كابين بستند در آن وقت عبدالله بن غنم كه يكى از مردم قريش بود به تهنيت اين اشعار بگفت.
هنيئا مرئيا يا خديجد قد iiجرت لك الطير فيما كان منك iiباسعد
تزوجت من خير البرية iiكلها و من ذا الذى فى الناس مثل محمد
به بشر البران عيسى بن iiمريم و موسى بن عمران فياقرب موعد
اقرت به الكتاب قدما iiبانه رسول من البطحئا هاد و iiمهتد و خديجه كبرى اشعار شورانگيز بسيار گفته و شعراء بنى هاشم در انشاء قصيده چندانكه توانسته اند خوددارى نكردند اين چند شعر فارسى ذيل از شيخ سعدى مناسب است. ماه فرو ماند از جمال iiمحمد سرو نرويد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال منزلتى نيست در نظر قدر با كمال iiمحمد
وعده ى ديدار هر كسى به iiقيامت ليلة الاسرى شب وصال iiمحمد
آدم و نوح خليل و موسى iiعيسى آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه ى دنيا مجال همت او نيست روز قيامت مگر مجال iiمحمد
وان همه پيرايه بسته جنت iiفردوس گو كه قبولش كند بلال محمد
همچه زمين خواهد آسمان كه بيفتد تا بدهد بوسه بر نعال iiمحمد
شايد اگر آفتاب و ماه نتابد پيش دو ابروى چون هلال محمد
چشم مرا گر به خواب ديد iiجمالش خواب نگيرد مگر خيال محمد
دلم آشفته ى روى iiمحمد سراسر كشته ى كوى iiمحمد
شدم واقف ز سر قاب iiقوسين چه ديدم طاق ابروى iiمحمد
گل رويش چه ياد آرم به iiخاطر شوم سرمست از بوى iiمحمد
تمام انبياء از شوق iiديدار نظر انداخته سوى محمد
عزيز مصر با حسن و iiملاحت غلام خال هندى iiمحمد
هزاران لشكر از دلهاى عشاق اسير تار گيسوى iiمحمد
معطر گشته بزم هشت iiجنت ز عطر نفحه خوى محمد
زلال سلسبيل و نهر و تسنيم روان گرديده از جوى iiمحمد
گسسته بت پرستان تار زنار چه بشنيدند ياهوى iiمحمد
سر خود را بتان بر خاك iiسودند ز سحر چشم جادوى iiمحمد در اين وقت مردمان همى شنيدند كه از آسمان ندائى در رسيد كه ان الله تعالى زوج الطاهرة بالطاهر الصادق پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همى گفتند هذا من طيب.

محمد در اين وقت بنا بر قول جماعتى از مورخين بيست و هشت سال از سن خديجه گذشته بود كيف كان چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراى خويش شد و رسول خدا به خانه ى ابوطالب آمد و زنان قريش و نسوان بنى عبدالمطلب و بنى هاشم در خانه ى خديجه انجمن شدند و شادى كنان همى دف كوفتند در اين هنگام خديجه چهار صد دينار از مهر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد و خلعتى نيز از بهر ابوطالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين من است به سوى پدر من خويلد فرستيد پس ابوطالب و عباس آن خلعت در بركردند و آن زر به نزد خويلد آوردند پس خويلد به خانه خديجه آمد و گفت اى فرزند چرا جهاز خويش نكنى اينك مهر تو است كه از بهر من آورده اند.

ابوجهل چون اين بشنيد در ميان مردم بپاى شد و گفت آگاه باشيد كه زر كابين خديجه خود به سوى محمد فرستاده اين خبر را به ابوطالب بردند آن حضرت شمشير در ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود اى مردم عرب شنيده ام جوينده اى عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند اين عيب نباشد بلكه تحف و هدايا سزاوار محمد است و از آن سوى خديجه شنيد كه بعضى از زنان عرب او را در تزويج با محمد شنعت كنند پس انجمنى كرد و ايشان را دعوت نمود و گفت اى زنان عرب شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمد درآوردم اكنون از شما پرسش مى كنم كه اگر مانند محمد در جمال و كمال و نيكوئى اخلاق و پسنديده گى خصال و فضل و شرافت حسب و نسب پسنديده تر از محمد در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد و ايشان خاموش بودند چه همانند او را نتوانستند به دست كنند پس روى با ورقه كرد و فرمود با محمد بگوى كه غلامان و كنيزان و آنچه مرا در دست است به جملگى ترا هبه كردم هرگونه تصرفى كنى روا باشد پس ورقه به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و پيغام خديجه را بگذاشت و شب سيم چناچه قانون عرب بود اعمام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ى خديجه درآمدند و عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بسرود.
ابشروا بالمواهب يا آل فهر و iiغالب افخر و يا لقومنا بالثناء الرغائب
شاع فى الناس فضلكم و علا فى المراتب قد فخرتم باحمد زين كل iiالاطائب
فهو كالبدر نوره مشرقا غير iiغائب قد ظفرت خديجة بجليل iiالمواهب
بفتى هاشمى الذى ماله من iiمناسب جمع الله شملكم فهو رب iiالمطالب
احمد سيد الورى خير ماش و راكب فعليه الصلوة ما سارعيس و iiراكب پس خديجه زبان برگشاد و لختى از فضائل و جلالت قدر رسول خدا را بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابوطالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه داد و اعمام آن حضرت در آن جشنگاه دامن بر زده خدمت مى كردند از پس آن خديجه كس به طائف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلى و حلل را كه در زفاف بايستى بوده باشد راست كرد و شمعها بر مثال درختان معطر به عنبر بساخت و تمثالها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاى بديع برآورد و از براى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرشى از ديباج و خز بر تختى از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را به صفايح ذهب مرصع گردانيد بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد آنگاه كنيزكان خود را جامهاى حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلائد زرين درآويخت و در گيسوهاى ايشان رشته هاى مرواريد و مرجان بربست و خدا مرا حكم داد تا طبقهاى طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك كردند و مروحها كه با ذهب و فضة پيراسته بودند به دست كردند و يك طائفة شمعها برگرفتند و گروهى دف بر كف گرفتند و بسيار شمعها در ميان سراى بر پا كردند كه هر يك به اندازه ى نخلى بود آنگاه زنان مكه خورد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مجلس ديگر تهيه نمود آنگاه به نزد ابوطالب فرستاد كه در هنگام زفاف فراز است پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستارى حمراء بر سر بسته و جامه از قباط مصرى در بر نمود و غلامان بنى هاشم هر يك شمعى و چراغى بگرفتند و مردم در شعاب مكه انبوه شدند و همى بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود.

بالجمله آن حضرت با فرزندان عبدالمطلب به سراى خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود در رفت و قرار گرفت در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن را بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ظاهر نمايد جامه ى نيكو در بر نمود و تاجى از طلاى سرخ كه مرصع به در و گوهر بود بر سر بست و خلخالها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بودند در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن بربست و بر رسول خداى برگذشت و زنان دفها بكوفتند آنگاه از بهر جلوه ى ثانى دختران عبدالمطلب به نزد خديجه شدند و نورى از ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود و اين از فضل رسول خدا ظاهر گشت و خديجه زنى تمام بالا و سفيد و فربه بود كه بدان نيكوئى در عرب و عجم نظير نداشت در اين نوبت جامه ى زرتارى مرصع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگر الوان در بر كرد و بر رسول خدا برآمد و صفيه دختر عبدالمطلب در پيش روى او همى رفت و انشاء اين ابيات بنمود و زنان دفها همى كوفتند و در شعر با او مساعدت مى كردند ظاهرا نصف بيت اول را زنها تكرار مى كردند.
جاء السرور مع iiالفرح و مضى النحوس مع الترح
لو ان يوازن iiاحمد بالخلق كلهم iiرجح
هذا النبى محمد لقريش امر قد iiوضح
بمحمد المذكور iiفى كل المفاوز و iiالبطح
ثم السعود لاحمد ما فى مدائحه iiكلح
انوار ناقدا iiقبلت و الحال فنياقد iiنجح
و لقد بدامن iiفضله و السعد عنه ما iiبرح
صلو عليه iiتسعدوا و الله عنكم قد iiصفح پس خديجه درآمد و در مقابل رسول خدا وقوف يافت زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نهادند و دفها بنواختند و با خديجه بگفتند بدان رسيدى كه هيچ يك از زنان عرب و عجم نرسيد فهنيئا لك.

پس در جلوه ى سوم خديجه جامه اصفر در بر كرد و به جواهر گوناگون پيرايه ساخت و تاجى مرصع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت تمامت آن موضع و مسكن روشن شد و همچنان صفيه در پيش روى او همى رفت و اين اشعار را انشا مى نمود.
اخذ الشوق موثقات iiالفؤادى و الفت السهاد بعد iiالرقاد
فليالى التقى بنور iiالتدانى مشرقات خلاف طول البعاد
فزت بالفتح يا خديجة iiان نلت من مصطفى عظيم الوداد
فغدا شكره على الناس iiفرضا شاملا كل حاضرتم بساد
كبر الناس و الملائك iiجمعا جبرئيل لدى السمأ iiينادى
فزت يا احمد بكل iiالامانى فنحى الله عنك اهل iiألعناد
فعليك السلام ما سرت iiالعيس و حطت لثفلها فى iiالبلاد در اين نوبت خديجه نزد رسول خدا بنشست و نسوان عرب به جملگى بيرون شدند و مادام كه خديجه در سراى رسول خدا بود پاس حشمت او بداشت و زنى ديگر در سراى نياورد.

بعثت رسول خدا و تسليت دادن خديجه آن حضرت را

مكشوف باد كه چون خديجه كبرى آيات عجيبه از رسول خدا قبل البعثه ديده بود ايمان به آن حضرت آورده بود و قبل البعثة تصديق آن حضرت نموده بود تا حدى كه هنگام بعثت خديجه ى كبرى همى آن حضرت را تسلى مى داد روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند اى خديجة شخصى را مى نگرم كه پاى در زمين و سر به آسمان دارد آيا تو او را نگران باشى خديجه عرض كرد كه من او را مشاهده نكنم.

پس بيامد در نزد رسول خدا بنشست و عرض كرد اكنون او را نگرانى فرمود بلى خديجة سر خود برهنه نمود و عرض كرد اكنون او را نگرانى فرمود نه از نظرم غائب گرديد خديجه عرض كرد مژده باد ترا كه اين فرشته خدا است چه اگر ديو بودى از سر برهنه ى من پرهيز نكردى اكنون رخصت مى دهى كه به نزد پسر عم خود ورقه بروم حضرت فرمود روا باشد خديجه به نزد ورقه آمد و آنچه ديده بود بيان كرد ورقه گفت:

(قدوس قدوس و الذى نفس ورقه بيده يا خديجه لقد جائه الناموس الاكبر الذى كان ياتى موسى و انه لنبى هذه الامة) و قصيده ى چند در مدح آن حضرت انشا نمود اين چند بيت ذيل از آن قصيده است.
فان يك حقا يا خديجة iiفاعلمى حديثك ايانا فاحمد iiمرسل
و جبريل ياتيه و ميكال iiمعهما من الله وحى بشرح الصدر iiمنزل
يفوز به من فاز عزا لدينه و يشقى به الغاوى الشقى المضلل
فريقان منهم فرقة فى iiجنانه و اخرى باغلال الجحيم iiيغلل پس خديجه شاد خاطر از نزد ورقه بيرون شد و عداس راهب را كه آن هنگام كه در مكه بود نيز دريافت و اين قصه با او گفت و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا نمود.

پس به خانه درآمد و آن حضرت را نگريست كه نورى درخشان در جبهه او متلألأ بود عرض كرد اين چه نور است كه من در جبهه شما مشاهده مى كنم رسول خدا فرمود اين نور پيغمبرى است بگو لا اله الا الله محمد رسول الله خديجه گفت كه من سالها است شما را شناخته ام كه رسول خدائى و شهادت به رسالت آن حضرت داد پس آن حضرت فرمود زملونى زملونى و به روايتى فرمود دثرونى دثرونى يعنى مرا بپوشانيد و بخفت و چيزى او پوشانيدند تا اينكه خوف و حراس او اندك شد پس با خديجه فرمود.

(خشيت على نفسى فقالت خديجة لا تخف فان ربك لا يريد بك الاخير الانك تقرى الضيف و تصدق الحديث و تؤدى الامانة و تعين الناس على النوائب و تود اليتيم و تحن الى الغريب و تحسن الخلق).

يعنى يا رسول الله بيم مكن كه خدا جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه شما مهمان دوست و راست گوى باشى و امان گذارى و يارى دهنده ى درماندگانى و نيكو كننده با غريبانى و نيكو خوى هستى و اين جمله بعد از نزول جبرئيل بود.

و حاصل اين روايت اين است كه در سال شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم ابوالبشر عليه السلام در بيست و هفتم رجب كه مطابق بود در آن سال با نوروز عجم رسول خدا مبعوث گرديد و اين چنان بود كه در همان روز آن حضرت در ابطح تكيه بر دست مبارك خود كرده بود و بخفته و على عليه السلام در طرف راست و جعفر در طرف چپ و حمزه از جانب پاى آن حضرت خفته بودند ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد رسول خدا از خواب بيدار شد و دهشتى يافت و شنيد كه اسرافيل با جبرئيل گويد كه به سوى كدام يك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم جبرئيل به سوى آن حضرت اشارت كرد كه به سوى او آمديم و او محمد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست اوست وصى او على بن ابى طالب است و او اشرف اوصيا است و آنكه در طرف چپ او است جعفر پسر ابوطالب و او طيار است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد و آن ديگر حمزه ى سيدالشهداء است كه در قيامت سيد شهيدان خواهد بود بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان را فرو گرفت و اطراف زمين را پر كرد پس دست فرابرد و بازوى آن حضرت را گرفت و گفت بخوان رسول خدا فرمود چه بخوانم كه ندانم چيزى خواند جبرئيل آن حضرت را در بر كشيد و فشار داد و گفت بخوان (اقرأ باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرأ و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم).

رسول خدا اين جمله بخواند و تبليغ رسالت نموده مراجعت كرد در مرتبه ثانى با هفتاد هزار تن فرشته نازل شد و ميكائيل با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسى عزت و كرامت بياوردند و آن كرسى از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبرجد و يك پايه از مرواريد داشت آنگاه تاج نبوت بر سرش نهادند و لواى حمد به دستش دادند و گفتند بدين كرسى برآى و حمد خداى بگذار.

پس رسول خدا بر آن كرسى بالا رفت و حمد خداوند متعال به جاى آورده در اين هنگام فرشتگان باز شدند و رسول خدا از كوه حرا به زير آمد و نوار جلالش چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر گياه و درخت كه مى گشت به زبان فصيح مى گفت السلام عليك يا نبى الله السلام عليك يا رسول الله و گويند كه آن حضرت جبرئيل را بدان صورت ديد كه پاها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاى خويش را بگسترد چنانكه از مشرق تا مغرب را فرا گرفته بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود لا اله الا الله محمد رسول الله چون آن حضرت بر او نگريست بترسيد (فقال من انت رحمك الله فانى لم ار شيئا قط اعظم منك خلقا و لا احسن منك وجها فقال جبرائيل انا روح الامين المنزل الى جميع النبيين و المرسلين)

پس رسول خدا اين راز را با خديجه در ميان نهاد خديجه اين حكايت را به ورقه پسر عم خود برد و او بشارت داد كه اين ناموس اكبر جبرئيل است و اين اشعار بسرود.
و ان ابن عبدالله احمد iiمرسل الى كل من ضمت عليه الاباطح
و ظنى به ان سوف يبعث صادقا كما ارسل العبد ان نوح و iiصالح
و موسى و ابراهيم حتى يرى iiله بهاء و منشور من الذكر iiواضح پس روز ديگر ورقه در طواف خانه ى كعبه درك خدمت رسول خدا نمود با حضرت عرض كرد كه قسم به خداى كه تو پيغمبر اين امت باشى و زود باشد كه به قتال و جهاد مامور شوى كاش من زنده بودم و ترا همى نصرت كردمى پس پيش آمد و سر آن حضرت را بوسه داد و به آن حضرت ايمان آورد و در آن هنگام ورقه پير و نابينا بود پس از چند روزى وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حق اوست كه فرمود لقد رايت القس فى الجنة عليه يثاب خضر لانه آمن بى و صدقنى و مقصود آن حضرت از قس ورقه بود چه قسيس و قس عالم نصارا را گويند و او از علماى نصارى بود و در ايمان به رسول خدا از همه ى مردم مكه سبقت گرفت.

سلام آوردن جبرئيل از جانب حق تعالى براى خديجه

از اين پيش ياد كرديم كه جبرئيل به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد هرگاه از سدرة المنتهى مى آيم به سوى شما خطاب مى رسد كه سلام ما را به خديجه برسان.

و چون رسول خدا دعوت خود را آشكار نمود بعد از آنكه سه سال مردم را در پنهانى دعوت مى نمود كفار قريش در خصمى او يكدل و يك جهت شدند و ابوطالب و حمزة و أميرالمؤمنين عليهم السلام و خديجه در نصرت پيغمبر از پاى ننشستند يك روز در ايام حج چنان افتاد كه آن حضرت به كوه صفا رفت و به آواز بلند ندا كرد ايها الناس من رسول پروردگارم مردم از اطراف بر او نظر مى كردند و تعجب مى نمودند پس آن حضرت از كوه صفا سرازير شد و به كوه مروه برآمد و سه نوبت بدين گونه ندا درداد و سفهاى قريش در خشم شدند و هر كس سنگى برداشت و بدويد و ابوجهل سنگى بر آن حضرت پرانيد چنانكه بر پيشانى مباركش آمده بشكست و خون بدويد رسول خدا از آنجا به كوه ابوقيس برفت و در موضعى كه امروز او را متكى گويند تكيه كرد و مشركين در فحص حال آن حضرت بودند اما از آن سوى كسى به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گفت محمد كشته شد حضرت امير بگريست و به نزد خديجه آمد و فرمود كه مى گويند مشركان پيغمر را سنگ باران كردند خديجه صدا به گريه بلند كرد پس آب و طعامى برداشتند و به طلب رسول خدا بيرون شتافتند و على در شعاب جبال شد و همى فرياد كرد كه يا رسول الله در كجا گرسنه ماندى و مرا با خود نبردى و خديجه به طرف وادى همى رفت و بانگ برداشت كه پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد در اين هنگام جبرئيل بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرود شد آن حضرت بگريست و فرمود ببين اى برادر جبرئيل كه قوم من با من چه كردند سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشانى مرا شكسته اند جبرئيل آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشى ياقوتين از بهشت بياورد و در زير پاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بگسترانيد چنانكه از شعاع آن بساط كوهستان مكه روشن شد و عرض كرد يا رسول الله اگر كرامت خود را نزد خداوند متعال مى خواهى بدانى اين درخت را طلب كن.

پس پيغمبر آن درخت را كه پديدار بود طلب كرد بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود باز شو باز شد در اين وقت اسماعيل كه ملك موكل آسمان و ماه بود فرود شد و عرض كرد السلام عليك يا رسول الله اگر فرمائى ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگى بسوزند از پس او ملك آفتاب آمد و گفت اگر فرمائى آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند آنگاه ملك زمين آمد كه اگر گوئى زمين را فرمايم تا ايشان را فرو برد آنگاه ملك موكل به كوهها آمد و گفت اگر حكم دهى كوهها را بر سر ايشان بگردانم آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمائى ديار ايشان را به دريا غرق كنم.

آن حضرت روى خويش به سوى آسمان كرد و فرمود من براى عذاب مبعوث نشدم بلكه من رحمت عالميانم مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند.

پس جبرئيل عرض كرد كه خديجه را نگران باش كه از گريه ى او ملائكة به گريه درآمدند او را به سوى خود طلب كن و سلام من بدو برسان و بگوى خداى ترا سلام مى رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اى از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز و رنج و تعبى نيست.

پس پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم على و خديجه را طلب كرد در آن وقت همى از روى مباركش خون مى دويد و نمى گذاشت آن خون به زمين برود خديجه گفت بابى انت و امى چرا نمى گذارى اين خون به زمين برود فرمود مى ترسم كه خداى بر اهل زمين غضب بنمايد پس آن حضرت را بيگاه به خانه آوردند و سنگى بزرگ بر فراز خانه تعبيه كرده بودند چون مشركان بدانستند كه آن حضرت به سوى خانه شده گرد خانه را فرو گرفتند و سنگ باران كردند و هر سنگ كه به بام خانه مى آمد و آن سنگ كه بر فراز خانه تعبية كرده بودند مانع از آسيب بود و هر چه كه از پيش رو مى رسيد على و خديجه عليهماالسلام خويشتن را سپر آن حضرت مى داشتند عاقبت الامر خديجه گفت اى مردم قريش شرمنده نمى شويد كه خانه ى زنى را سنگ باران مى كنيد كه نجيب ترين قوم شما است و از خداى احتراز نمى كنيد.

پس مشركان به خانه هاى خويش باز شدند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم پيغام جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت ان الله هو السلام و منه السلام و على جبرئيل السلام و عليك يا رسول الله السلام و رحمة الله و بركاته و على من سمع السلام الا الشيطان و اين از كمال فهم خديجه بود كه نگفت و على الله السلام چنانكه بعضى از صحابه در تشهد گفته اند السلام على الله پيغمبر نهى كرد و فرمود خداوند سلام است بگوئيد التحيات لله و الصلوة و الطيبات و اين سلام آوردن جبرئيل از جانب خداوند براى خديجة از اين پيش ياد كرديم كه بخارى و مسلم در صحيح خود و حاكم در ج ٣ مستدرك ص ١٨٥ و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص ص ١٧٠ و غير آن به روايات متعدده ذكر كرده اند و آن روايا متضمن بعضى تعريضات بر عايشه هم مى باشد چنانچه تفصيل آن را در جلد چهارم الكلمة التامة ايراد كرده ام.

حامله شدن خديجة به فاطمة زهراء و مسئلت او از خداى تعالى

كيفيت ولادت فاطمه زهرا سلام الله عليها و روايت عزلت گرفتن رسول خدا از خديجه تا چهل روز در جلد اول اين كتاب به تفصيل بيان شد.

مرحوم فاضل تحرير آخوند ملا محمد باقر طهرانى در خصائص فاطمية از كتاب منهج الصادقين كاشانى نقل كند كه چون خديجه ى كبرى مانند زن عمران بن ماثان مادر مريم لب به دعا گشود و عرض كرد اى خداوند مهربان تو دانائى به احوال بندگان و شنوائى بدانچه مى گويند من از زن عمران بهترم و محمد شوهر من از عمران افضل است من اين مولودى كه در رحم دارم براى تو محرر كردم آن را قبول كن.

در آن حال جبرئيل بر حضرت رسول نازل شد و عرض كرد به خديجه بفرمائيد خدا مى فرمايد.

(لا اعتاق قبل الملك خلى بينى و بين صفوتى يا صفيتى فان املكها و هى ام الائمة و عتيقى من النار).

يعنى آزاد كردن پيش از ملك نمى شود اين فرزند را به من واگذار اى برگزيده ى من فاطمة مملوكه ى من است و مادر امامان است و من او را از آتش آزاد كرده ام پس خديجه فرمودند از اين مژده دلم خوش شد و در اين مژده نكاتى است بايد توضيح شود.

اولا اين نذر در زمان سلف مشروع و معمول بوده كه پدر پسر خود را خالص مى كرد از براى عبادت پروردگار و خدمت كردن بيت المقدس و عمل آخرت حتى از خدمت والدين آن پسر بى بهره بود و هميشه متعلق اين نذر اولاد ذكور بوده اند نه اناث براى مانعى كه دختران از حيض و غيره داشته اند و در آنوقت در بيت المقدس محررين از ولدان و غلمان بسيار بودند بلكه تا چهار هزار نفر دارد مادر مريم كه (حسنة) نام داشت على الرسم اين نذر را به طريق عموم كرد يعنى نذر كرد آنچه در شكم دارم محرر باشد چنانكه در قرآن مجيد خبر داد اذ قالت أمرأة عمران رب انى نذرت لك ما فى بطنى محررا فتقبل منى انك انت العليم.

ثانيا خديجه در زمان حمل خواست به همان نذر مشروع كه معمول زنان سلف بوده عمل كرده باشد به قصد اينكه در شريعت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مشروع و معمول خواهد بود پس به طريق عموم مولود خود را محرر كرد كه در مسجد الحرام خالصا لوجه الله خدمت گزار باشد و به خدمتى از خدمات دنيويه مشغول نگردد.

ثالثا جبرئيل نازل شد و عرض كرد لا اعتاق قبل الملك عتق آزاد كردن و خالص نمودن عبدمملوك است از قيد رقيت پس اين عبارت اين معنى دارد فاطمه مملوكه من است تو چگونه او را آزاد مى كنى.

و رابعا فرمود مادر امامان است و اين مژده باعث خوشوقتى او شد و اين مژده و بشارت مناسبت بسيار با مقصود خديجه داشت

خامسا فاطمه از آتش آزاد است و همين غرض اصلى و مقصد كلى از تحرير

بود و چون ام المؤمنين خديجه ى طاهرة مسبوق بود كه خداوند به او دخترى خواهد داد و رسول خدا در ايام حمل خديجه رامژده داده بود كه اين حمل دختر است و مادر امامان است پس خداوند عطوف فاطمه زهرا را مملوكه خود خواند به جاى فتقبل ربها بقبول حسن و يشارت تحرير و تخليص از آتش به وى داد و فايده و نتيجه ى تحرير خلاص از آتش است و مطابق مقصود و منظورى كه داشت مژده اش داد اگر به مريم يك فرزند دادم به فاطمة زهرا فرزندان عديده مى دهم اگر وجود حضرت عيسى فرزند او با بركت بود فرزندان فاطمه هم در وجه ارض الى يوم القيمة پيشوايان بندگان من هستند يعنى هر يك در روزگارى حجت پروردگار است و خداوند متعال در حديث مذكور خديجه و فاطمه را صفوه ى خود خوانده برابر اصطفاى مريم كه فرمود ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك على نساء العالمين.

يعنى چنانچه مريم را از زنان خودش برگزيديم فاطمه ى زهرا را از زنان عالميان برگزيديم و او را انتخاب نموديم بناء على هذا حنه فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ى خالصه ى او حضرت عيسى بود و خديجه ى طاهره نيز در اين امت نيز فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ى آن يازده تن از ائمه ى معصومين عليهم السلام بودند كه به آخرين ايشان حضرت عيسى با آن رسالت عظمى اقتدا مى نمايد و پشت سر او نماز مى خواند پس خديجه افضل از حنه است و فاطمه افضل از مريم است و فرزندان او افضل از عيسى عليه السلام باشند.

اضطراب خديجه در مسئله شق القمر و تسليت فاطمه او را در رحم

تكلم فاطمة زهرا عليها السلام در رحم مادر مسلم بين الفريقين است كه تفصيل آن در جلد اول گذشت از آن جمله در مسئله ى شق اقمر بود كه چون خديجه اضطرابى در او پيدا شد از جهت مشركين فاطمه در رحم او تكلم كرد و گفت اى مادر خوف مكن كه خداى مشرق و مغرب با پدر من است و اين داستان چون فرح بخش است براى مومنين تمام آن را در اينجا نقل مى نمائيم.

در ناسخ در اواخر جلد متعلق به حضرت عيسى عليه السلام حديث كند كه چون نام رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بلند شد خصمى آن حضرت در قلوب مردم عظيم گشت لاجرم روزى ابوجهل بر ابوبكر بن ابى قحافة عبور كرد گفت شنيده ام كه محمد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگى خدا و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ديگر آزرم او بداريم سوگند به لات و عزاى كه فردى با جماعتى از قريش حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بنى هاشم را حاضر كند و با محمد از در مناظره بيرون شود همانا حبيب بن مالك در علوم و حكم توانا است و محمد در مقابل او نتواند سخن كرد و آنگاه كه غلبه حبيب را افتد چهره او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه كنم و روى محمد و اصحاب او را با سياهى و خاكستر انباشته دارم.

هان اى ابوبكر بر جان خويش بترس كه من بر تو همى ترسم ابوبكر گفت ان شاء الله بخير خواهد بود و از آنجا به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و كلمات ابوجهل را بگفت در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بايستاد و گفت السلام عليم يا رسول الله السلام عليك يا محمد خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد قسم به عزت و جلالت خودم كه من اعز و اشرف از تو خلق نكردم بيم مكن كه من با توام سوگند به عزت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اى آشكار بنمايم كه بر ملوك جهان فخر كنى و رتبت و مكانت تو معلوم گردد بدان اى محمد كه حبيب بن مالك را دخترى است كه او را سمع و بصر نيست و دست و پاى او خشك شده است و آن دختر را مخطوبه پسر عمش گردانيده است و چون او از حال دختر آگهى ندارد طلب زفاف كند و حبيب كار او را به مماطله گذراند و اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور خانه ى كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند و از خداى خواهد كه او را شفا دهد و هم اين سخن حبيب گفته است كه من اين دختر را به نزد محمد مى برم و مى گويم تو مى گوئى من پيغمبر خدايم اگر اين صدق



۱۹
اولاد ام المومنين خديجة كبرى

و راستى است در سخن تو از خداى خويش بخواه تا او را شفا دهد و زود باشد كه با چهل هزار مرد از قبائل عرب در مكه حاضر شود و ترا طلب كند بيم مكن كه كار بر مراد تو خواهد رفت.

بالجملة حبيب بن مالك در ميان قبائل عرب سخت بزرگ بود و همه ى عشاير و اقوام عرب او را مكانت بزرگى مى نهادند و در اين هنگام كه وقت حج فرا رسيد حبيب ابن مالك با چهل هزار مرد از حمير و ديگر اقوام به مكه درآمدند پس ابوجهل به اتفاق جمعى از مشركين روز ديگر به استقبال شتافتند و بدانجا كه حبيب نزول كرد برفتند و رخصت حاصل كرده بر او درآمدند و حبيب بر سرير از سيم مذهب جاى داشت و دستارى احمر بر سر بسته تاجى بر آن نصب كرده بود اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت.

بالجمله حبيب بزرگان قريش را ترحيب گفت و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند عمرو بن هاشم گفت ايها الملك تو پناه مردمانى و ما امروز پناه به تو آورديم تو مى دانى بنى هاشم اهل حرمند و صاحب شرف و ما را در بزرگوارى ايشان سخن نيست اما در ميان ايشان يتيمى با ديد آمده كه بعد از پدر و مادر و جد عم او وى را تربيت كرده اينك دعوى نبوت مى نمايد و خدايان ما را بد مى گويد و ما را از عبادت اصنام بازمى دارد و مى گويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم و وقت باشد كه نظر بر آسمان مى گمارد و مى گويد جبرئيل بر من نازل شود و اوامر و نواهى آورده اى ملك نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئى و او را حاضر سازى و با او سخن گوئى و مقهور فرمائى تا از اين پندار فرود آيد.

حبيب گفت چنان كنم و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند پس روز ديگر مردمان را ندا دردادند تا برنشست و طى مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند و حبيب در سراپرده ى خود جاى كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشانيد ابوبكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر آورد آن حضرت فرمود هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآى

اين مرتبه چون ابوبكر بيرون رفت ابوجهل را ديد كه مردمان را به سوى حبيب دعوت مى نمايد چون جملگى را در آنجا انجمن كرد با حبيب بن مالك گفت هيچ كس از خدمت تو سر بر نتافت اينك تمامت قريش در خدمت تو حاضرند جز بنى هاشم و بنى عبدالمطلب اكنون بفرماى تا ايشان را حاضر بنمايند حبيب بفرمود تا چهل نفر از بزرگان انجمن در طلب ابوطالب بيرون شدند و به در سراى او آمدند و در بكوفتند ابوطالب از خانه به در شد و صورت حال را بازدانست فرمود شما به نزد حبيب شده او را آگهى دهيد كه من اكنون بر شما خواهم رسيد پس آن جماعت بازشدند و او را آگهى دادند در آن وقت ابوطالب جامه ى فاخر در بر كرد و با بزرگان بنى هاشم و بنى عبدالمطلب روانه ى ابطح شد و صفها از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب شنيدند و در پيش روى حبيب بنشستند و مردمان چشمها بر بنى هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد.

نخستين حبيب آغاز سخن كرده و گفت اى ابوطالب در فضل و شرافت شما هيچ كس را از مردم عرب جاى سخن نيست جز اينكه مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامى مى نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مى كند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نيامد جز اينكه او را معجزه ى روشن و دليل مبين بوده و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوت بستايد حجت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و بدو ايمان آورند و اگر او را آيتى نباشد از آنچه خواهند ردع و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين كار جز به آيت بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد همانا شرف و مكانت شما در قريش باعث شده است كه از سفك دماء محفوظ مانده ايد و الا خود مى دانيد كه اگر مردى در ميان عرب با ديد آيد و خدايان ايشان را دشنام بگويد و ايشان را از عبادت اصنام بازدارد قتل او را واجب دانند.

ابوطالب گفت اى ملك اين مرد بدون حجت هيچ سخن نكند بلكه با اين جماعت گويد كه من رسول خدايم به شرط معجزه ى روشن و حجتى مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر مى خوانم براى خير دنيا و عقباى شما آنگاه گفت اى ملك تو را به پدران برگذشته تو سوگند مى دهم كه از اين مردمان پرسش كن كه هرگز از محمد سخنى به كذب اصغا كرده باشيد.

مردمان همه گفتند كه او راستگو و امين است جز اينكه چيزى آورده است كه ما حمل آن نتوانيم كرد در اين وقت حبيب گفت من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجت او را بنگرم.

ابوطالب گفت حاجت خود را به سوى او فرست تا بدين انجمن درآيد كه او از بهر هيچ خطابى كندى نداشته و براى هيچ جوابى اظهار عجز نكرده لاجرم حبيب حاجب خود را بخواندن پيغمبر فرمان داد ابوطالب با او گفت به در سراى خديجه عبور كن و در سراى به نرمى بكوب و چون محمد بيرون شود و او را ديدار كردى بگو اعمام تو در انجمن حبيب تو را دعوت مى نمايند.

ابوجهل گفت ايها الملك اگر محمد از آمدن به اين مجلس سر برتابد بر تو است كه او را كرها حاضرش بنمائى.

ابوطالب فرمود لال باش از چه خوف دارد كه حاضر نشود بالجمله حاجب برفت و در سراى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد حاجب چون او را بديد عظمتى از آن حضرت در دلش جاى كرد كه بيم آن بود عقل از سرش پرواز كند پس از اسب به زير آمد و دست حضرت را بوسيد و گفت اى سيد آل عبدمناف حبيب بن مالك شما را به مجلس خود دعوت مى فرمايد و اعمام شما نيز آنجا حاضرند حضرت فرمود نيكو باشد بشتاب و آگهى ده كه من از قفاى تو خواهم رسيد.

پس حاجب برنشست و برفت و رسول خدا به خانه باز شد و جامه كه درخور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوى خوش نمود و آهنگ بيرون شدن فرمود و خديجه ايستاده همى بگريست و اضطراب مى نمود و بر آن حضرت از كثرت اعدا مى ترسيد و پيغمبر او را از گريه بازمى داشت در اين وقت جبرئيل عليه السلام فرود شد و گفت خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد سوگند به عزت و جلال خودم كه من با تو هستم بيم مكن نصرت من از يمين و شمال و خلف و امام تو همراه تو است و من مى شنوم و مى بينم و من در منظر بلندم.

پس گفت اى محمد خداوند متعال مرا به طاعت تو مامور داشته و با من سه هزار فرشته است اينك به سوى فراز ديده باز كن تا بنگرى رسول خدا به بالا نگريست و صف هاى ملائكه بديد كه به دست ايشان حربها مى باشد كه اگر مردمان بنگرند از پاى درآيند پس فرشتگان بر رسول خدا درود فرستادند و آن حضرت جواب باز داد آنگاه جبرئيل گفت اى محمد به سوى جماعت قريش و مردم حمير عبور فرما و حجت خويش آشكار كن و فرشتگان گفتند اى محمد خداى ما را به طاعت تو گماشته است در اين وقت چهره ى پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوى انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جمله ى اتلال و جبال مكه بتافت و فرشتگان در گرد پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم همى برفتند و بنگ تهليل و تكبير و تقديس بلند نمودند و از آنسوى مردمان انجمن شدند انتظار رسيدن پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم داشتند در اين وقت ابوجهل شعرى به رجز انشا كرد.
حبيب أعنا و افصل الامر iiنبينا من الساحر الكذاب من آل غالب و حبيب و ابوطالب نيز هر يك شعرى چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان و در نظاره بودند و كفار قريش مى گفتند اگر محمد در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر وجهى مقتول خواهيم ساخت و در اين وقت رسول خدا برسيد و نور ديدارش در اقطار آسمان و زمين برفت و ديدها همه به سوى او شد و عقلها برميد و دلها در بيم شد و مانند رسته ى ياقوت در صدر مجلس جاى گرفت و يكصد و نود نفر در آن انجمن حاضر بودند تماما به جهت احترام آن حضرت بى اختيار از جاى جستن كردند و خداى از آن حضرت هيبتى در دلها بيفكند كه هيچكس را نيروى سخن كردن نماند شتران نيز رغا نكردند و اسبان نيز صهيل ننمودند.

پس حبيب ابتدا به سخن نمود و گفت اى محمد مشايخ عرب گفته اند تو مى گوئى من از جانب خدا بر حاضر و بادى پيغمبرم آن حضرت فرمود چنين است مرا خداى فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند.

حبيب گفت اى محمد از براى هر پيغمبرى معجزه اى و حجتى بوده است چنان كه نوح را سفينة بود و داود آهن به دست او نرم گشت و آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شد و عصا به دست موسى اژدها گرديد و عيسى مرده همى زنده مى كرد اكنون تو را چه حجتى و معجزه ئى باشد اگر تو رسول خدائى بايدت به مثل انبياء معجزه ى خود را ظاهر بنمائى.

آن حضرت فرمود چه معجزه مى خواهى تا بياورم گفت مى خواهم از خداى خويش بخواهى تا شبى تاريك بر ما درآورد چنانچه از تيرگى نور چراغ ديده نشود آنگاه تو بر كوه ابوقبيس برائى و قمر را از آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كنى تا او بيايد و هفت نوبت دور كعبه طواف كند پس در پيش روى كعبة سجده كند آنگاه به سوى تو آيد و با تو تكلم كند چنانكه همه بشنوند و بفهمند و ببينند آنگاه در گريبان تو داخل شود و دو نصف شده نصفى از آستين راست و نصفى از آستين چپ و نصفى در طرف مغرب و نصفى از طرف مشرق برود پس هر دو مراجعت نمايند و با هم پيوسته به حالت اول برگردد و در جاى خود قرار گيرد چون چنين كنى يقين دانم كه تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم.

ابوجهل چون اين بشنيد برخاست و گفت اى حبيب خداى تو را رحمت كند كه اين غم را از دل ما برداشتى و قلوب ما را به راحت افكندى در آن وقت رسول خدا فرمود اى حبيب آيا به غير اين چيز ديگرى مى خواهى عرض كرد جز اين نخواهم اگر آن را ظاهر ساختى دانم كه تو رسول خدائى.

حضرت فرمود چون آفتاب سر به مغرب كشد قدرت حق را بر تو ظاهر خواهم كرد اين بفرمود و از جاى برخاست و مردمان برخاستند و بنى هاشم اطراف رسول خدا را فرو گرفتند و على عليه السلام همى مردم را از پيش روى پيغمبر مى شكافت و راه بگشاد تا به خانه خديجه وارد شدند از آن سوى ابوجهل با مشركين گفت از ته ديگها سياهى بگيريد آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عنقريب بنى هاشم رسوى شوند و من بفرمايم تا چهره ى ايشان را بدان سياه كنند اما خديجه هنوز در گريه و اضطراب بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اى خديجه آيا گمان مى كنى كه خداى دشمنان را بر من نصرت دهد مترس و شاد باش كه خداى از آن بزرگتر است كه مرا به دشمن گذارد آنگاه به محراب خويش شد و مشغول نماز گرديد.

پس از فراغ نماز دستها برداشت به جانب آسمان و عرض كرد (يا رب وعدك وعدك يا من لا يخلف الميعاد) در حال جبرئيل فرود شد و گفت اى محمد خداى تو را سلام مى رساند و مى فرمايد قسم به عزت و جلال خودم كه اگر بخواهى آسمانها بر زمين فرود آورم اى محمد من قمر را به طاعت تو بازداشته ام هزار سال از آن بيش كه پدرت آدم را خلق كنم بخوان به هر چه مى خواهى قمر را كه سر بر فرمان تو دارد رخساره ى پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشانى از بهر سجده بر خاك نهاد پس جبرئيل گفت اى محمد اينك من حاضرم قسم به عزت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان تو كند او را از مكان خود محو كنم هم اكنون من از پيش تو خواهم بود بيرون شو و معجزه ى خود را آشكار فرما پس بنى هاشم در سراى رسول خدا انجمن شدند تا آفتاب غروب كرد آنگاه عباس گفت با ابوطالب آيا محمد تواند مسئول حبيب بن مالك را به اجابت مقرون كند در حال هاتفى ندا درداد كه محمد رسول پروردگار مى باشد و خداى كفالت كار او كند و كذب دشمنانش بازنمايد چون رسول خدا سخن هاتف را شنيد فرمود اى عم شك در قلب تو درنيايد سوگند با خداى كه تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزى را كه چشم شما بدان روشن شود بالجمله شامگاه مردمان پاى جبل ابوقبيس چشم به راه پيغمبر همى داشتند پس آن حضرت با على و ابوطالب و عباس و سائر بنى هاشم به جانب جبل ابوقبيس روان شدند چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه اى محمد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آنچه را از او طلب كرده اى پس رسول خدا سر برداشت و گفت.

(اللهم بحقى عليك يا من لا يخلف الميعاد و يا من لا يخفى عليه خافية فى الارض و لا فى السماك اجبنى فيما دعوتك و انت تعلم ما سئلونى)

هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداى فرشته ى ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تاريك گردانيد كه هر چه مشعل و چراغ برافروختند فايدتى نكرد. حبيب گفت اى محمد اين تيرگى كفايت است اكنون بفرما تا قمر چنان شود كه گفته شد پس رسول خدا چشم فرا داشت و فرمود به بانگ بلند.

(ايها القمر المنير المترد فى فلك التدوير اخرج الاية التى او دعت فيك بحق من خلقك) چون رسول خدا اين سخن فرمود قمر مانند اسب دونده به سرعت تمم همى آمد و مردمان همى به او نگران بودند تا به كعبه رسيد و نورش همى در فزايش بود پس هفت نوبت طواف كرد و آنگاه در پيش روى سجده كعبه نمود و بعد به سوى پيغمبر سرعت كرده به زبان فصيح ندا درداد كه اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد ديگر باره به گريبان آن حضرت فرو رفت و نصفى از آستين راست و نصفى از آستين چپ آن حضرت بيرون شد و يكى به سوى مشرق و يكى به سوى مغرب روان گرديد آنگاه باز شد با هم پيوسته به جاى خود قرار گرفت.

ابوجهل گفت ان هذا لسحر مبين اما حبيب فرياد برداشت كه اى محمد تو رسول خدائى و سخن تو بر صدق است و جمعى كثير به آن حضرت ايمان آوردند و بنى هاشم از پيش روى آن حضرت همى رفتند و از شادى چهره هاى تابناك داشتند و مردمان همى گفتند سوگند با خداى زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه نديديم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه مراجعت نمود خديجه آن حضرت را استقبال نمود و عرض كرد يا رسول الله من معجزه ى شما را مشاهد كردم بر فراز خانه خويش و از آن عجب تر آنكه اين جنين كه در رحم من است با من تكلم كرد و گفت يا اماه لا تخشى على ابى و معه رب المشارق و المغارب.

پس رسول خدا تبسم فرمود و گفت خدا عطا نكرده است هيچ پيغمبرى را معجزه اى جز اينكه مرا به آن مخصوص گردانيده در اين وقت ابوطالب از پيش روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درآمد و اين اشعار را بسرود.
الم تر ان الله جل iiجلاله اتانابه برهان على يد احمد
و ابدى ظلاما حالكا فعمت iiبه عيون الورى فى كل غور و iiمنجد
و اقبل بدر التم من بعد iiظلمة الى ان على فوق الحطيم iiيمبعد
و طاف به بيت الله سبعأ و iiحجه و خر امام البيت فى خير iiمسجد
و سار الى اعلى قريش iiمسلما و اكرم فضل الهاشمى iiمحمد
و قد غاب بدر التم فى وسط iiحبيبه و فى ذيله اهوى على رغم iiحسد
و عاينته فى الافق يركض واضحا مبينا بتقدير العزيز iiالممجد
و عاينته نصفين فى الشرق iiواحد و فى الغرب نصف غير شك لملحد پس روز ديگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون شده به نزديك حبيب رفت و فرمود اى حبيب بگو لا اله الا الله محمد رسول الله عرض كرد كه من اين سخن خواهم گفت در وقتى كه با من پيمانى بكنى حضرت فرمود شفاى دخترت را مى خواهى كه كور و كر و لال مى باشد و هر دو دست و پاى او خشكيده و او را در هودجش جاى دادى عرض كرد يا رسول الله كى ترا به اين امر خبر داد زيرا كه من هيچكس را مطلع نكرده ام پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود خداى من مرا به آن مطلع گردانيده است.

حبيب گفت آيا خداى تو مى تواند چنين كس را شفا دهد قال نعم يحيى العظام و هى رميم پس فرمود تا دختر را حاضر كردند و عباى خويش را كه پشم آن از گوسفند فداى اسماعيل بود بر او افكندند آنگاه حضرت به اندازه ى فهم او با او خطاب كرد و فرمود ايتها النطفة المخلوقة من ماء مهين التى لا تسمع السكلام و الاترد الجواب ارجعى خلقا سويا مثل القمر بهجته و جمالا.

پس آن دختر تندرست شد و اعضاى نيكو بافت و به سخن آمده گفت اشهد ان لا اله الا الله لا شريك له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و مردمان همه در عجب شدند و حبيب بن مالك با گروهى از عرب ايمان آوردند از بركت اين معجزه ى باهره و ابوجهل و اتباعش مخذول و خجلت زده بر كفر و حسد آنها افزوه شد.

اولاد ام المومنين خديجة كبرى

در صدر عنوان ياد كرديم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خديجه دو پسر آورد يكى قاسم كه مكناة به او گرديد و ديگرى عبدالله كه هر دو در كوچكى جان به حق تسليم نمودند و اين دو پسر ملقب به طيب و طاهر بودند و از اينجا بعض مردم به خطا رفته اند و طيب و طاهر را دو پسر جداگانه شمارند

جزا ثانى ص ٢٣ طبع نجف. و در تاريخ يعقوبى گويد توفى القاسم ابن رسول الله فقال صلى الله عليه و آله و سلم و هو فى جنازته و نظر الى جبل من جبال مكه يا جبل لو ان مابى بك لهدك يوم و كان القاسم توفى و له اربع سنين ثم توفى عبدالله بن رسول الله بعده بشهر و لم يفطم فقالت خديجه يا رسول الله لو بقى حى افطمه قال فطامه فى الجنة و سئلت خديجه رسول الله فقالت اين اولادى منك قال فى الجنة قالت بغير عمل قال الله اعلم بما كانوا عاملين.

اين روايت چنان مى رساند كه قاسم بعد از چهار سال كه از عمر او گذشته بود روحش به شاخسار جنان پرواز كرد و بعد از يك ماه برادرش عبدالله جان به حق تسليم كرد و رسول خدا در جنازه ى قاسم فرمودند در حالى كه كوههاى مكه را مخاطب قرار داده بود اى جبل آنچه بر من وارد شد اگر بر تو وارد مى شد از هم متلاشى مى شدى و خديجه عرض كرد يا رسول الله كاش فرزند من عبدالله چندان حيوة مى داشت كه او را از شير باز مى كردم رسول خدا فرمودند در بهشت او را از شير باز مى نمايند خديجه عرض كرد يا رسول الله فرزندان من از شما در كجا مى روند فرمود جايگاه ايشان در بهشت خواهد بود عرض كرد با اينكه عملى ندارند فرمود خدا مى داند كه اينان اگر در دنيا زندگانى مى كردند جز عمل صالح از ايشان بروز نمى كرد.

و به روايت مجلسى در حيوة القلوب روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد او را گريان ديد.

فرمود اى خديجه چرا گريه مى كنى عرض كرد يا رسول الله شير در پستان من جارى شده ياد فرزند خود نمودم.

و به روايت ثقة الاسلام كلينى قدس سره در كافى بسند خود از امام محمد باقر عليه السلام روايت كند كه فرمودند چون قاسم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت آن حضرت خديجه را ديدند گريه مى كند فرمودند اى خديجه چرا گريه مى كنى عرض كرد يا رسول الله دانه ى مرواريد گران بهائى بود كه از دستم رفت پس از براى او مى گريم آن حضرت فرمودند اى خديجه آيا راضى نيستى كه چون روز قيامت شود او را ببينى كه بر در بهشت ايستاده است چون نظرش بر تو افتد بگيرد دست تو را پس داخل بهشت گرداند و تو را منزل دهد در پاكيزه ترين منزلهاى بهشت خديجه عرض كرد اين از براى من است يا از براى هر بنده ى مؤمن حضرت فرمود از براى هر بنده مؤمن حضرت فرمود براى هر بنده ى مؤمن است كه صبر كند و نيت خود را خالص گرداند از براى خدا به درستى كه خداى عز و جل حكيم تر و كريم تر از اين است كه ميوه ى دل بنده را از او بازگيرد و با وجود اين او را عذابش كند.

و اما دختران خديجه (ع) فاطمه زهرا سلام الله عليها كه در جلد اول اين كتاب مفصلا مذكور شد و زينب و رقيه كه در اين جلد مذكور شد مفصلا.

و اما كلثوم در اينجا بيان مى شود بايد دانست كه بين محدثين و مورخين در ام كلثوم و زينب و رقيه از چند جهت خلاف است.

يكى آنكه آيا ام كلثوم و دو خواهر او زينب و رقيه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه يا دختران خديجه باشند از شوهر ديگر يا دختران خواهر خديجه كه او را هاله مى گفتند ذهب الى كل فريق ظاهر آيه ى شريفه مى رساند كه ايشان دختران رسول خدا بودند من قوله تعالى يا ايها النبى قل لازواجك و نبائك و نساء المؤمنين الخ چون نبات جمع است و ظاهر جمع تعدد است.

و در تكملة الرجال از قرب الاسناد حديث كند از عبدالله بن جعفر حميرى از هارون بن مسلم از مسعدة بن صدقة از امام صادق عليه السلام كه فرمود ولد لرسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من خديجة القاسم و الطاهر و ام كلثوم و زينب و رقية و فاطمه فزوج عليا فاطمه و تزوج ابوالعاص بن ربيع زينب و تزوج عثمان بن عفان ام كلثوم و لم يدخل بها حتى ماتت و تزوج مكانها رقيه الخ.

اين حديث دو مطلب مى رساند يكى اينكه اينها دختران پيغمبرند از بطن خديجه و ديگر اينكه عثمان اول ام كلثوم را تزويج كرد و به او دخول نكرده از دنيا رفت بعد رقيه را تزويج كرد.

و در بعضى از ادعيه ى شهر رمضان است اللهم صل ملى رقية و ام كلثوم ابنتى نبيك الخ.

و لكن علامه خبير ابوالقاسم على بن احمد الكوفى در كتاب الاستغاثة فى بدع الثلاثته تحقيق كرده است كه اين سه دختر فرزندان هاله خواهر خديجه مى باشند و لكن نام ام كلثوم در بين نيست مى گويد اصح اين است كه خديجه بنت خويلد را خواهرى بود هاله نام زوجه ى مردى از بنى مخزوم هاله از اين مرد رقيه و زينب را آورد چون از دنيا رفت و هاله پريشان بود و خواهرش خديجه مال دار بود خواهر را با دو فرزندش كفالت مى كرد.

چون تزويج او با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم واقع شد و هاله از دنيا رفت اين دو دختر در هجر رسول خدا منسوب به آن حضرت گرديدند:

و گفته روايت قرب الاسناد چون در طريق او مسعدة بن صدقه باشد ضعيف است و آيه ى شريفه مى توان گفت شبيه آيه ى مباهله است.

و خلاف ديگر اين است كه تزويج ام كلثوم به عثمان قبل از رقيه بوده يا بعد از رقيه و آيا اولادى از ام كلثوم آورده است يا خير معروف است كه قبل از ام كلثوم رقيه را داشته چون او وفاة كرد ام كلثوم را گرفت چنانچه طبرسى در اعلام الورى و ديگران روايت كردند كه عثمان بعد از رقيه ام كلثوم را نكاح كرد و قال ابن سعد فى الطبقات الكبير ان ام كلثوم بنت رسول الله امها خديجه بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزى بن قصى تزوجها عتبته بن ابى لهب چون رسول خدا مبعوث به رسالت گرديد و سوره ى تبت يدا أبى لهب نازل گرديد ابولهب پسرش عتبه را گفت البته بايد دختر محمد را طلاق بگوئى و الا تو را از خود نفى خواهم كرد پس عتبه ام كلثوم را طلاق گفت و هنوز با او هم بستر نشده بود و ام كلثوم در مكه بود تا خديجه كه تصديق رسول خدا نمود ام كلثوم هم ايمان آورد و هنگامى كه رسول خدا به مدينه هجرت نمود ام كلثوم هجرت كرد با عيالات رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و هنگامى كه خواهرش رقيه رحلت نمود در خانه ى عثمان ام كلثوم را عثمان تزويج كرد و در آن وقت بكر بود و اين در ماه ربيع الاول بود يعنى تزويج در ماه مذكور بود ولى زفاف در جمادى الاخره واقع شد و در خانه ى عثمان بود تا در سنه ى نهم از هجرت دنيا را وداع گفت.

و اولادى از براى او نشد و وفات او در ماه شعبان بود در سنه ى مذكوره و شنيدى كه صاحب استغاثه فرمود اول ام كلثوم را گرفت و بعد از وفات او رقيه را تزويج كرد و هو الاصح البته چه آنكه عثمان رقيه را چندان با قطب شتر او را بزد تا بعد سه روز شهيد شد و از دنيا رفت كما عرفت فى ترجمتها با اين حال چگونه عثمان جرئت دارد كه در مقام تزويج خواهر او برآيد و رسول خدا چگونه اين كار مى كند.

و در اعيان الشيعه به ترجمه ى ام كلثوم مى فرمايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند در قبر ام كلثوم داخل نشود با اين حال كسى كه جنابت دارد و ديشب جماع كرده است و عثمان با اينكه اولى از ديگران بود كه داخل قبر بشود و او متصدى دفن آن مخدره نشد از اين جهت سامة بن زيد و فضل بن عباس و أميرالمؤمنين ام كلثوم را دفن كردند.

و در خصائص فاطميه گويد آنچه از اخبار فريقين معلوم است اين است كه اين بنات طاهرات كه به شرف اسلام مشرف شدند هر يك با ايمان ثابت و كمالات محموده از دنيا رفته اند و از اغلب زنان آن زمان ايشان را امتياز و مزيت خاصه بوده و مرحمت هاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و فاطمة زهرا هر يك دليل است و شاهد صدق است بر حسن حال ايشان كما عرفت فى ترجمة زينب و رقيه خواهران ام كلثوم.

وفات خديجه كبرى و آوردن كفن از جانب حق تعالى

در صدر عنوان اشاره شد كه وفات خديجه در دهم شهر رمضان ٣ سال قبل از هجرت بوده است.

و در ناسخ گويد در سنه ٦٢١٣ بعد از هبوط آدم عليه السلام خديجه وفات كرد و رحلت او بعد از رحلت ابوطالب به سه روز و به قولى سى و پنج روز و به قولى يك سال بوده و چون خديجه مريض شد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود اى خديجه خداى تعالى تو را با مريم دختر عمران و آسيه بنت مزاحم برابرى داده است.

و در خصائص فاطمه گويد در روايت مشهور است كه ملائكه ى رحمت از جانب حضرت عزت كفن از براى خديجه آوردند و بعد از بلوغ اجل و زمان فراق و توجه به عالم اعلى از مبدأ مراحم خاصه الهية و تفقدات و تلطفات لا تعد و لا تحصى كه منحصر به خديجه طاهرة بوده اظهار شد و آنها باعث تسليه ى خاطر آن پيغمبر مهربان گرديد و رسول خدا به همراه جنازه اش با كمال حزن و اندوه همى رفت تا در حجرن مكه در قبرستان معلى برابر قبر آمنة بنت وهب والده ى ماجده ى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قبرى براى او حفر نمودند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در ميان آن قبر خوابيدند پس بيرون آمدند و آن گوهر پاك را گرفته در زير خاك مدفون ساختند و در سال ٧٢٧ از هجرت قبه اى بر سر قبر خديجه بنا كردند و مردم مكة در حضور آن تربت زاكية و بقعه ى سامية اظهار خلوص و ارادت مى نمودند و به حسب تجربه رفع هم و كشف غم و رفع مصائب و نوائب دنيويه و اخرويه مى شد از ايشان و قصايد فصيحه ى شعراى عرب كه در مدح آن مخدره انشا كرده بودند در آن بقعه آويخته داشتند و روز ميلاد حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از خانه خديجه به مزارش مى آمدند و اظهار نشاط و انبساط مى نمودند و حال بر اين منوال بود تا اينكه در سنه هزار سيصد و چهل و چهار آن بقعه ى مباركه را با ساير بقاع متبركه خراب كردند.

حضرات وهابيها خذلهم الله و تا امروز كه سنه ١٣٧١ آن بقعه ى مباركه مهجور و مخروب است چون حضرات وهابيه تعمير قبور را بدعت مى دانند به تفصيلى كه حقير در جلد پنجم الكلمة التامة مشروحا نگاشته ام.



۲۰