در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه
در ذكر جمله اى از قصايد در مناقب و مراثى فاطمه
در جلد اول اين كتاب بسيارى از اشعار امراء كلام را در مناقب و مراثى فاطمه ضبط نموديم باز به مزيد تحصيل اجر و ثواب به پاره ى ديگر از مناقب و مراثى سيده ى نساء اشاره مى شود.
اثر طبع غافل
چند قصيده از او در جلد اول سبق ذكر يافت در حقيقت از امراء كلام قرن رابع عشر است.
از مژده ى ميلاد بنى زاده ى iiاكرم بزمى به نشاط آر از آن چهره ى iiگلفام
تابان مهى از برج رسالت شده iiطالع سعد اختر فرخنده پى و فاطمه اش iiنام
آن پرده نشينى كه پس پرده iiاعزاز بر حضرت او شخص جلال است ز خدام
از بهر حفاظ حرم حرمت او iiچرخ بر دوخت ز شب پرده ى زنبورى iiاحرام
گر عصمت او جلونما بد به iiتصور از عكس حيا مى كند آئينه ى اوهام
دختر نه سزد گفتش از آنكه پدر iiراست همچون ز حضانت به امم مادر iiاسلام
دختر اگر اين است پس از جنس بشر نيست ور هست به حوا و به آدم بود او iiمام
از شعشعه ى شمه ى ايوان جلالش ii هر صبح كند شمس و فلك نور همى وام
از بس كه بپروردن اين دوده ى iiخاكى كردى پدرى خصم تو شد مادر iiايام
مى خواست كز آتش بدهد خاك تو بر iiباد باريد شرر بر در كاشانه ات از iiبام
آتش به در خانه ى مورى iiنفروزند اى واى بسوزند در خانه ى iiاسلام
آن خانه نه بل مهبط جبرئيل امين iiبود چون شد كه شد آتش كده ى فرقه ى ظلام
چون ابرهه در هدم حرم امت iiبيشرم بنموده به هدم حرم پاك تو iiاقدام
ناخونده در او راه نبرده است كس از iiخاص بى جائزه گرديد چرا مجمعى از عام
خسته اند ز سك فطرتى آهوى حرم iiرا بسته اند برو به صفتى بازوى iiضرغام
تا امر خلافت به خلاف آيد بر iiخصم باشد ز پى غصب حقت مصدر iiاحكام
پهلو بشكسته اند ترا بر عوض iiآنك شوى تو شكسته است از ايشان سر اصنام
از چون تو پدر مرده ستانند حق باب كانفاق نمايند به مسكين و بر ايتام
گيرم كه نبود است فدك از تو به iiميراث از قسمت ايتام ندادت ز چه iiقسام
قربان تو اى فاطمه با آن همه iiزارى نشمرده ترا كس به بنى هيچ ز iiارحام
يك دختر بردى ز جفا اين همه iiزارى يك پيكر بردى ز ستم اين همه iiآلام
بر كوه اگر بار بلاى تو ببندند كاهيده تر از كاه مر او را شود iiاندام
من غافلم از چند ولى آگهم iiاينك ميراث پدر داشته اى طاقت و iiآرام و له ايضا
ستم پيشه زان قوم بى نام و
iiننگ به زهراء ره چاره گرديد تنگ
به جائى رسيده است ظلم و
iiستم كه حرمت نمانده است بهر
iiحرم
به كاشانه ى مصطفى
iiريختند به ناموسش از كينه
iiآويختند
غم مرگ بابش بر او كم
iiنبود كه عدوان بر او از ستم غم
iiفزود
جنينى كه از خون دل پروريد ز پهلو شكستن به خونابه
iiديد
رخى را كه از اشك تر
iiداشتى به سيلى كجا داشتى آشتى
ز بعد پدر با هزاران
iiتعب به سر برد ايام جان را به
iiلب
على را دل از مرگ او گشت خون بلى مرگ جانان غم آرد
iiفزون
على را بر اين درد بايد
iiگريست كه از بعد خير النساء كرد زيست
ندانى چه بگذشت بر
iiروزگار ولى خدا را پس از مرگ يار
ز غصب حقش آن قدر دل
iiنسوخت ز مرگش جهان را به يك جو فروخت
دل از زندگانى چنان سير
iiداشت كه بر مردن خويش همت
iiگماشت
اثر طبع مالك اذمة النظم و النثر ميرزا محمد باقر جوهرى القزوينى الهروى
الاصفهانى المتوفى و المدفن سنه ١٢٤٠ صاحب طوفان البكاء در جلد اول پاره ى از اشعار او را ضبط كرديم در اينجا هم اين قصيده مولوديه ى زهراء را از ايشان ياد مى كنيم.
برده دلم را ز برم دلبرى كز غم او گشته ام از دل
iiبرى
ديده ى ايام ندارد
iiنشان مهر چنين در فلك دلبرى
شمس و قمر داده به رخسار او خط كنيزى رقم
iiنوكرى
كس نشنيده است كه جنس
iiبشر به ز ملك باشد حور و پرى
خدا گواه است كه دارد
iiبسى دلبر من بر همه كس
iiبرترى
در برم آمد شبى آن
iiدلنواز با قد چون سرو رخ
iiانورى
گفت ز جا خيز كه امشب
iiگرفت عالم ايجاد ز نو
iiزيورى
خيز بده مژده كه بر روى خلق باز شد از روضه رضوان
iiدرى
خيز بده مژده كه شد
iiآشكار از پس اين پرده مه ديگرى
خيز بده مژده كه آمد
iiپديد از فلك مجد و علا
iiاخترى
داد خداوند به ختم
iiرسل از كرم خويش يكى دخترى
گوهر درياى نبوت كه
iiكرد در صدف عصمت خود
iiگوهرى
داد خدا بر همه ى
iiانبياء اين زن را رتبه ى بالاترى
حضرت زهرا كه به خاك
iiدرش زهره شد از چرخ برين
iiمشترى
گر پدرش خاتم و او زن
iiنبود بود يقين لائق
iiپيغمبرى
دختر و هرگز نشنيده
iiكسى بر پدر خويش كند مادرى
خواست خدا تا كه تجلى
iiكند در بشرى با صفت داورى
داد ظهور آن گهر
iiتابناك تا كند او را به جهان
iiمظهرى
چون زنى اندر همه عالم
iiنبود بهر على تا كه كند
iiشوهرى
كرد خدا خلقت اين نور
iiپاك تا كه نمايد به على همسرى
روح الامين با همه شأن و
iiمقام نسبت خود داده به او
iiچاكرى
نيست ترا راه به درگاه
iiاو تا نكنى چاكرى اى
iiجوهرى
فخر كند هر كسى از رتبه
iiاى جوهرى از مرتبه ى ذاكرى
بازم خيال دختر طبعم
iiبرآمده بهر مديح فاطمه ى اطهر
iiآمده
ام الائمة زهره ى زهرا درين جهان كز آن وجود يازدهش گوهر
iiآمده
احمد چه عقد مهر و مه اندر جهان ببست پيغام خطبه اش ز بر داور
iiآمده
به به چه دخترى كه نيايد به
iiروزگار مانند او كه با عليش همسر آمده
روزى سه بار جلوه نمودى براى
iiدوست هر لحظه اى به طرز نكوئى بر آمده
راضيه و رضيه و مرضيه اش
iiلقب از زهره است يازده هش اختر
iiآمده
دنيا نبد مجال تامل براى
iiاو فردا نگر چسان به صف محشر
iiآمده
زهرا نگر به كرب و بلا زينب
iiحزين از خيمه چون به قتلگه آن مضطر
iiآمده اثر طبع وفائى دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد بهر ثناء مدحت دخت پيمبر
iiآورد
دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا
iiابد مادر روزگار اى كاش كه دختر
iiآورد
آورد از كجا و كى مادر دهر اين
iiچنين فاطمه اى كه مظهر قدرت داور
iiآورد
چونكه خداش برگزيد از همه ى زنان سزد جاريه ى كنيز او ساره و هاجر آورد
حق چه نديد همسرش در همه ممكنات از آن لازم و واجب آمدش خلقت حيدر
iiآورد
چونكه ملك به خدمتش فخر كنند
iiبايدى بوالبشر از نتاج خود سلمان و بوذر آورد
پايه ى قدر و جاهش ار بكند كسى
iiبيان حامل عرش فرش را پايه ى منبر آورد
آه از آندمى كه او روى به محشر آورد جامه ى نور ديده ى خويش ز خون تر
iiآورد
لرزه به عرش كبريا رعشه به جسم
iiانبياء اوفتد آن زمان كه او بر كف خود سر
iiآورد اثر طبع ميرزا محمود فائز مازندرانى هماى فكرت چه پر
iiگشوده به قاف رفعت نموده مأوا
مگر ز طور وفا
iiشنيده نداى جانان كليم آسا
و يا وزيده ز كوى
iiجانان نسيم راحت ز گلشن
iiجان
كه كرد فائز ز نگهت
iiوى چه غنچه لب را به مدح
iiزهرا
حبيبة الله ضجيع
iiحيدر ستوده دخت رسول
iiداور
خجسته مام بشير و شبر خداش خوانده به قول
iiعذرا
وجود پاكش چه ذات بارى ز پاى تا سر ز عيب
iiعارى
صفات عز و
iiبزرگوارى به ذات پاكش بود
iiهويدا
به بزم خاص لنا مع
iiالله ز ميل خاص ارادة الله
كه گشت آگه ز سر قدرت ز امر مخفى ز
iiآشكارا
چه شد نوشته كتاب عصمت به نام زهرا نوشت سر خط
وجود پاكش غبار
iiعصيان نديده حتى ز ترك
iiاولى
گل نكو بود ز باغ
iiقدرت كه شد معطر دماغ قدرت
به بزم خلقت چراغ
iiقدرت كه كرد روشن بساط خضراء
رهين جودش هزار
iiعالم گداى كويش هزار
iiحاتم
كنيز بزمش هزار
iiمريم غلام عزمش هزار
iiعيسى
پدر محمد عليست
iiشوهر دو نور عينش شبير و
iiشبر
چه زينبش داد خداش
iiدختر كه شد كنيزش هزار حوا
شريف اصلى ز باب و مادر نجيب نسلى ز چار
iiگوهر
از اين جلالت هزار
iiاحسن از اين بزرگى هزار
iiاهلا
نقاب روشن حجاب عصمت سواد مويش كتاب
iiعصمت
شود كى احصا حساب
iiعصمت اگر نويسم هزار
iiطغرا
نجات اندر ولاى
iiزهراست بهشت كمتر عطاى
iiزهراست
به هل اتايش ستوده
iiداور ز انمايش به فرق افسر
صفاى ايمان ضياى
iiآئين طراز يس وقار
iiطه
به صدر رفعت نشسته زهراست برات رحمت به دست
iiزهراست
به دشمنانش سقر
iiمعين به دوستانش جنان
iiمهيا
چه در جهانش نبود
iiهمسر خدايش آورد به عقد
iiحيدر
وكيل جبريل بنى اش
iiشاهد خداش عاقد به عرش
iiاعلا
فلك منور ز نور زهراست بهشت دار سرور
iiزهراست
جهان صراط عبور
iiزهراست كه دل نبسته به مال دنيا
به ليف خرما بديش
iiبالين ز پوست تختى بديش
iiتزيين
به لقمه نانى بدش
iiتحمل ز جرعه آبى بدش
iiشكيبا
ز بار محنت قدش كمان
iiبود هماره اشكش به رخ روان
iiبود
چه بلبل از غم نواكنان
iiبود ز درد و داغ فراق بابا
زدند آتش به خانه ى
iiوى حيا نكردند ز رويش اصلا
شكسته پهلو ز صدمه ى در شكسته بازو ز قوم
iiكافر
شده است نيلى ز ضرب
iiسيلى رخ چو ماهش ز جور
iiاعدا
فغان كه احمد به خاك پنهان عدو به منبر نشسته
iiشادان
على نشسته به كنج
iiعزلت سرشك افشان دو چشم
iiزهرا و له ايضا
چون ديد حسن والده ى هفت و چار iiشمس از حسن خويشتن شده بس شرمسار iiشمس
چون بود نور فاطمه بنهفته در iiحجاب زان روى بى حجاب شده آشكار شمس
چون هشت خلد از رخ زهرا منور iiاست زان در بهشت آمده بى اعتبار iiشمس
گر زهره بهر تهنيت نور iiفاطمه آمد فرود داشت بسى انتظار iiشمس
از آن نزول زهره بسى كرد iiافتخار از زهره رشك برد از آن افتخار iiشمس
هر پرده از حجاب رخش صد هزار iiبدر هر ذره اى ز طلعت وى صد هزار iiشمس
بر درگهش غلام سيه ماه آسمان در خرگهش كنيزك جاروب دار iiشمس
در هفت آسمان شده يك شمس iiآشكار زين يك فلك عيان شده هفت و چهار شمس
زان شمس اگر چه كسب ضيا كرد يك iiقمر زين مه نمود كسب ضيا بى شمار شمس
خاكى اگر ز درگه او بر فلك رود در ديده مى كشد ز ره اعتبار iiشمس
زان ظلمها كه فاطمه در دهر دون بديد نزديك شد ز دهر شود بر كنار iiشمس
زان آتشى كه بر زده دشمن به خانه iiاش دارد هماره سينه ى پر از شرار iiشمس
تا شد كبود روى وى از سيلى iiعدو شد روى ماه در گلف و داغدار iiشمس مرثية همت توفيق خواهم از خداى iiفاطمه تا بگويم روز و شب مدح و ثناى iiفاطمه
گر نمى شد خلقت نور على در روزگار همسرى پيدا نمى شد از براى iiفاطمه
حضرت نور الامين با آن همه جاه و جلال بود دربان بر در دولت سراى iiفاطمه
خلعت خير النسائى از خداوند iiجهان جامه ى زيبا است بر قد رساى iiفاطمه
در مقام صبر و تسليم و رضا شد پايدار زان سبب آمد رضاى حق رضاى فاطمه
از خلقت الخلق من اجلك توان اثبات كرد آنكه عالم گشته مخلوق از براى iiفاطمه
خلق عالم سر به سر مشتاق فردوس iiبرين جنت فردوس مشتاق لقاى iiفاطمه
تا پيمبر بود زهرا داشت قدر و iiاحترام رفت بعد از او همه عز و جلال فاطمه
بعد پيغمبر ز دست مردم بى اعتبار ريخت بر خاك مذلت اعتبار iiفاطمه
كاش مى كردى بهار عمر ما رو در خزان از سموم كين خزان شد چون بهار iiفاطمه
چهره ى افلاك نيلى شد ز شرم و iiانفعال چون عدو زد سيلى كين بر عذار فاطمه
بر در دولت سرايش آتش سوزان iiزدند سوخت از آن سوختن قلب فكار iiفاطمه
و له ايضا
تا توانى در عزاى iiفاطمه نوحه كن اى دل براى iiفاطمه
كس نداند جز خداوند iiجهان محنت بى انتهاى iiفاطمه
آوخ از سيلى دشمن شد iiكبود صورت بيضا ضياى iiفاطمه
گشت چون محراب خالى از iiرسول بر شد از كيوان نواى فاطمه
تا برفت از دست فخر iiكائنات شد جهان زندان براى فاطمه
آتش از ظلم حسد افروخته iiاند بر در دولت سراى فاطمه
مصطفى چون رفت از كف خيمه زد غم به قلب مبتلاى فاطمه
از جفاى دشمنان فاطمه سوخت از غم جسم و جان iiفاطمه
گر دو روزى ماند در دنيا iiبدى واى از ورد زبان iiفاطمه
برخلاف حكم يزدان پا iiنهاد ظالمى در خانمان iiفاطمه
برد ميراث مصبت در iiجهان زينب بى خانمان iiفاطمه
آوخ افتاده ز پا از داس iiكين سروهاى بوستان iiفاطمه و له ايضا
مادر سبطين زهراى iiبتول آية الله دختر پاك iiرسول
چون ز جور دشمنان بيمار iiشد آن شفابخش جهان تب دار iiشد
با تن رنجور در بستر iiفتاد گفتى آتش در دل حيدر iiفتاد
پهلويش بشكسته از آسيب در صورتش نيلى ز سيلى از iiشرر
مرتضى را چون نظر بر وى iiفتاد سيل خون از ديده بر دامن iiگشاد
ديد اندر وى عيان آثار iiمرگ ريخت از نخل حيوتش بار و برگ
پس سرش از مهر در دامن iiگرفت ناله ى وا حسرتا از سر iiگرفت و له ايضا
كاى عزيز دودمان iiاحمدى وى بقرب و رتبه جان iiاحمدى
هشت نه سال آمدى در خانه iiام بود از تو روشن اين كاشانه iiام
اندرين نه سال بس درد و محن ديدى اى زهرا در اين بيت iiالحزن
از حصير كهنه بودى iiبسترت ليف خرما بالش زير iiسرت
زحمت دستاست اى عليا iiجناب كى ز خاطر محو سازد iiبوتراب
من ز تو شرمنده ام اى iiفاطمه در جهان تا زنده ام اى iiفاطمه
فاطمه از آن سخنها خون iiگريست مرتضى از فاطمه افزون iiگريست
پس ز زانوى على برداشت iiسر كرد از حسرت به روى وى iiنظر
گفت زهرا با دو چشم iiاشكبار با على كى خسرو امكان مدار
من نيم راضى كه تو نالان iiشوى بهر من از غصه اشك افشان شوى
از براى من مريز اشك iiعزا صد چه من بادا فدايت از iiوفا
خواهم از پروردگار انس و iiجان تو بمانى شادكام اندر جهان
تا حسن را در الم يارى iiكنى تا حسينم را پرستارى iiكنى
قلب پاك تو رهين غم مباد سايه ات از فرق زينب كم iiمباد
از محبت خاطر كلثوم iiرا شاد دارى اى ولى iiكبريا اثر طبع ميرزا يحيى اصفهانى المتوفى سنه ١٣٤٩
چند قصيده در مدح صديقه ى كبرى (ع) انشا كرده است از آن جمله قصيده ى ذيل است كه در اينجا به بعض آن قصيده تبرك مى جوئيم.
هم فانى فى الله بقاشان ابد iiالدهر هم بنده ى مولا و بر افلاك اولى iiالامر
هم مادح زهراء بر آفاق ذوى iiالفخر مصدوقه ى و الشمس ضحى مقصد و العصر
منطوقه ى و النجم هوى معنى و iiالفجر بر علم رسل وحى خدا منشاء iiمرجع
خيز اى كه مه زهره ات از چهره iiهويداست صد زهزه و مه در خم زنجير تو iiشيداست
امروز مرا مشرق دل سينه ى سينا iiاست مرغ دلم آزرم رخ بيضه ى بيضا iiاست
يا مطلع نور زهر زهره ى iiزهراست كآثار نبى وحى خدا را شده مطلع
هم دختر حوا بود هم مادر iiآدم هم خالق عيسى بد هم وارث iiمريم
ذاتش غرض از عالم و از خلقت iiعالم ايجاد مؤخر شد و موجود iiمقدم
خادم بر خدام درش موسى و iiآدم حاجب بر حجاب رهش يونس و iiيوشع
اى مطلع شمسين امامت فلك iiتو مهمان همه آفاق به نان و نمك iiتو
معيار بد و خوب عيان از محك iiتو افلاك و ملايك ملكوت و ملك iiتو
عقل آيتى از حاسه ى مشترك iiتو خور زره اى از جلوه آن مهر iiمشعشع
ذاتت شده مرآت عنايات iiالهى اوصاف تو و لطف خدا iiنامتناهى
ايجاد ز امداد وجود تو iiمباهى بر عصمت تو ذات خداوند iiگواهى
اجراى قضا را كه شد از امر iiالهى از نزد تو مبدء بد و از سوى تو iiمرجع
مستوره ى خلاقى و محبوبه ى خالق مخلوق خداوندى خلاق iiخلايق
ز امكان بر امكان شده ايجاد تو iiسابق زينسان كه حدوثت به قدم گشته iiملاحق
حادث به غيوض قدمت آمده iiواثق كايجادى موجودى مبدائى و iiمقطع
بردند و نكردند ز بنى شرم و ز حق iiباك حق على و مسند شاهنشه iiلولاك
گرديد كبود از غم بانو رخ iiافلاك نيلى چه ز سيلى عمر شد رخ آن iiپاك
شد مصرع خورشيد ز افلاك روى iiخاك تا ضرب لگد محسنش افكند به iiمصرع
بشكست عمر قائمه ى عرش برين را افكند به گردن چه رسن حبل متين iiرا
از آتش در سوخت در خانه ى دين iiرا از سيلى كين كرد سيه نور مبين iiرا
چون برد به مسجد شه بى يار و معين را آمد ز قفا مهر برانداخته iiبرقع
بوبكر دغل ديد مكان كرده به iiمنبر شمشير عمر ديد به روى سر حيدر
آن قوم كه ننموده ادا حق پيمبر در حق حسين و حسن و ساقى iiكوثر
جمعى همه بد عهد و گروهى همه iiابتر فوجى همه بى مهر و گروهى همه iiاقطع
تنها نه عمر را به على جور و جفا iiرفت بل بر همه سكان زمين اهل سما iiرفت
تا آتش جورش به سوى كرب و بلا iiرفت بر خيمگه خامس اصحاب كسا iiرفت
ظلمى كه بر اولاد رسول دو سرى رفت هرگز نشنيديم ز نمرود و ز iiتبع و له ايضا
اركان فلك را اشباح ملك را سگان سمك را چه پير و چه برنا مخلوق دو عالم ارواح مكرم از دوده ى آدم ذريه ى حوا چون نيست مناصى جوئيد خلاصى از مومن عاصى از جاهل و دانا خواهند شفاعت آرند ضراعت دارند اطاعت در دنيا و عقبا از زهره ى زهرا صديقه ى كبرى انسيه ى حوراء فرمانده آفاق هم صادر اول هم كامل و اكمل تنزيل و منزل تأويل و مؤول در بحر بلا نوح در جسم رسل روح باب الله مفتوح وحى الله منزل از دوده ى خاتم در رتبه مقدم از عيسى مريم از موسى مرسل محتاج عطايش مشغول ثنايش باقى به بقايش هم آخر هم اول بر خلد مخلد بر نعت سرمد بر قدرت ايزد دانش شده مصداق هم محى اموات هم مظهر آيات هم مرجع طاعات هم اصل كرامات هم ملجاء اقوام و هم زهره ى ايام هم ماحى آثام و هم حامى اسلام هم قائل و هم سامع هم باعث و هم مانع هم رافع و هم دافع از جمله بليات هم مرشد جبريل و هم معنى تنزيل و هم نسخ اباطيل هم آئينه ى ذات ايجاد جهان را امكان و مكان را پنهان و عيان را شد آمر ناهى فرمان ده سامى رزاق گرامى فياض دوامى چون ذات الهى فرخنده خصالش اوصاف جلالش آيات كمالش خارج ز تناهى زو عالم ايجاد زو زمره ى امجاد ز اقطاب و ز اوتاد گرديده مباهى انوار جلى بود سر ازلى بود هم جفت على بود از كون و مكان طاق در جلوه نمائى آثار سماوى آيات خدائى بر حضرت او حصر از حمت والاش از رحمت عظماش آثار بنى فاش آيات خدا قصر هم قائمه ى دين و هم آيه ى حق بين هم آيه ى و التين و هم سوره ى و العصر هم ظاهر و هم مكنون هم مظهر بيچون در پرده و بيرون در جلوه به هر عصر زان لعل بدخشان تابنده درخشان اندر كه اشراق هم مام ائمة هم كاشف غمة هم شافع امة هم دخت پيمبر از حضرت آدم وز عيسى مريم از رتبه مقدم در دوره مؤخر حلال مشاكل كشاف مسائل بر سامع و قائل بر ابيض و احمر در چرخ شرف ماه در ملك هنر شاه از او نه كس آگاه جز حضرت داور هم مايه ى نعمت هم آيه ى رحمت هم شافع امت هم كافل ارزاق دخت شه لولاك كز خلقت افلاك و از آب و گل و خاك مقصود خدا اوست بر سر معايب هنگام نوائب درگاه مصائب آيات رجا او است فيض متراكم فرمانده و حاكم در ارض و سما او است افسوس كه امت ناداشته حرمت زان مايه رحمت آن شمع هدايت بردند فدك را آرام ملك را خوش حق نمك را كردند رعايت زان واسطه ى قيض آن رابطه ى فيض آن ضابطه ى فيض آن عين عنايت زان گوهر ناياب بردند ز دل تاب از زاده ى خطاب كردند حمايت تا يافت ز سيلى رخساره ى نيلى وز فرط عليلى شد طاقت (او طاق) شد زافت بازوش وز صدمه ى پهلوش و آن لطمه كه بر دوش حق را بحق الحاق
از جور عمر داد كان ثانى شداد از آتش بيداد بر خانه شرر زد شد زلزله آئين بر خيل نبيين او را لگد از كين آن دم كه عمر زد آن كفر مجسم در ظلم پسر عم آتش به دو عالم از آتش در زد با حال فكارش با جسم نزارش بر سينه شرارش از قتل به سر زد تا عمر به سر رفت با سوز جگر رفت پس سوى پدر رفت با شدت اشواق
و له ايضا
مر مرا سينه سينا گرديد دل به طور احديت شد و موسى
iiگرديد
نه همين معجز موسى يد و بيضا
iiگرديد تا مرا دل زهر زهره ى زهرا گرديد
مهبط نور دل و نايره ى جان دل
iiاست رق منشور دل و خانه معمور دل
iiاست
عصمتش حاجب و هم است و مرا نيست
iiرهى كه سوى دفتر مدحش بنمايم
iiنگهى
هيجده ساله مهى بعد پيمبر دو
iiمهى ماند باقى و چها ديد نه جرم گنهى
بر در خانه ى او آتش بيداد
iiزدند تيشه بر ريشه ى اسلام ز بنياد زدند
نيلى از سيلى جورش رخ زيباست
iiهنوز شرر ناله اش اندر دل خاراست هنوز
ز در خانه اش آتش به ثرياست هنوز اثر خستگيش ظاهر از اعضا است
iiهنوز
چه خطا كرد و چه تقصير چه جرم و چه
iiگناه كه پديدار شد اين حادثه سبحان
iiالله
رسن اندر گلوى شير خدا
iiافكندند لرزه در منبر و محراب دعا
iiافكندند
آه از آن قائمه دين كه ز پا افكندند ز جفا زلزله در عرش علا افكندند
سامرى را چه محل منبر پيغمبر
iiشد ناله تا عرش خداوند ز منبر بر
iiشد
بود بى طاقت و بى تاب ز هجران
iiپدر دشمنش درب سرا سوخت چه افروخت
iiشرر
پهلويش را بشكسته اند چه از تخته ى
iiدر محسنش سقط شد و كرد روى خاك مقر
اين همان طفل صفير است كه روز
iiسئلت عرش را گيرد و گويد به چه جرمى
iiقتلت
آه از بردن حق على و غصب
iiفدك خونفشان است از آن قلب بنى چشم
iiملك
نمك فاطمه خوردند و ببين حق
iiنمك كه نمك ريخته بر زخم درونش يك
iiيك
زانچه با آل على بعد پيمبر كردند با حسين و حسن و ساقى كوثر
iiكردند
ناله اش داشت دل اهل مدينه به
iiخروش كين چه شعله است كه هرگز نتوان كرد
iiخموش
خدمت سرور دين عرض نمودند كه دوش خواب ما رفت و ز سر نيست ديگر طاقت و هوش
آه زهرا همه را شعله ى آمد
iiجانسوز يا به شب گريه كند دخت پيمبر يا
iiروز
برد پيغام على چون بر آن گوهر
iiپاك به بقيع آمد و در سايه ى چوبى ز اراك
با حسين و حسن و قلب حزين و دل
iiپاك گريه سر كرد ز هجران رسول لولاك
فرقه ى بى سر و پا و گروهى دل
iiسخت نيمه شب رفته و مقطوع نمودند
iiدرخت
گر بپرسى كه چه شد باعث بيمارى او لگد و تخته ى در هر دو شكستن پهلو
تازيانه بزدش قنفذ خستش
iiبازو نيلى از سيلى بيداد عمر گشتش رو
علم الله چه شرر بر جگر فاطمه
iiبود كه شرار جگرش آتش جان همه
iiبود
عصمت الله چهل شب ز مهاجر وز انصار نه گواهى بى احقاق حق خود
iiناچار
طلبيد و همه گفته اند به هنگام
iiنهار حاضر آئيم به تصديق شما و
iiكردار
از پى امر فدك جمله شهادت داريم حاضر آئيم و ره و رسم ارادت
iiداريم
باز فردا چه شد آن فرقه ى ملحد ز
iiنفاق رو نهان كرده نبردند به سر رسم وفاق
شد ز تكذيب على ولوله اندر
iiآفاق يك جهت كاش شدى شش جهت و سبع
iiطباق
همه آشفته و سرگشته و چشم پر
iiخون بيدل و واله حيران همه در دشت
iiجنون
بارى آن لحظه كه ضعفش به بدن راه
iiنمود لب چون لعل شريفش به وصيت
iiبگشود
با على گفت كه اى ماحصل غيب و شهود چون رسد فاطمه را نوبت فرمان ودود
تا نباشد احدى نعش مرا شب
iiبردار خود حنوطم كن و ده غسل به خاكم
iiبسپار
يعنى آنان كه مرا صدمه ز بنياد
iiزدند بر در خانه ى من آتش بيداد
iiزدند
صدمه از غصب فدك بر من و اولاد
iiزدند لطمه بر صورتم اى سرور امجاد
iiزدند
مى نخواهم كه بيابند ز مرگم
iiخبرى ز وفاتم خبرى يا كه ز قبرم اثرى
مرتضى را چه شد از دست برون تاب و
iiتوان نيمه شب كرد تن فاطمه در خاك نهان
وا مصيبت ز جفاى فلك و دور زمان آخر از جسم على روح روان گشت
iiروان
ولى الله ندانم شد از آن غم به چه
iiحال گشته يحيى ز بيان اقصر و از ناطقه ى
iiلال
اثر طبع حجة الاسلام شيخ محمد حسين اصفهانى
در ص ٦٧ جلد اول قطعه اى از اين قصيده ى عزا سبق ذكر يافت ١٤ بيت
تمثلت رقيقة iiالوجود لطيفة جلت عن iiالشهود
فانها الحوراء فى النزول و فى الصعود محور iiالعقول
و ليس فى محيط تلك iiالدائره مدارها الاعظم الا iiالطاهرة
لهفى لها لقد اضيع iiقدرها حتى توارى بالحجاب بدرها
تجرعت عن قصص الزمان ما جاوز الحد من iiالبيان
و ما اصابها من iiالمصاب مفتاح بابه حديث iiالباب
اتهجم العدى على الهدى و مهبط الوحى و منتدى iiالندى
اتضرم النار بباب iiدارها و آية النور على iiمنارها
و بابها باب بنى الرحمة و مستجار كل ذى ملمة
بل بابها باب العلى iiالاعلى فثم وجه الله قد تجلى
ما اكتسبوا بالنار غير iiالعار و من ورائهم عذاب iiالنار
ما اجهل القوم فان النار iiلا تطفئى نور الله جل و iiعلا
لكن كسر الضلع ليس ينجبر الا بصمصام عزيز مقتدر
اذرض تلك الاضلع iiالزكية رزية لامثلها iiرزية
و من بنوع الدم من iiثدييها يعرف عظم ما جرى iiعليها
و جاوز و الحد بلطم iiالخد شلت يدى الطغيان و iiالتعدى
و احمرت العين و عين المعرفة تزرف بالدمع على تلك iiالصفه
و من سواد متنها اسود iiالفضا يا ساعد الله الامام iiالمرتضى
و الاثر الباقى كمثل الدملج فى عضد الزهراء اقوى iiالحجج
و ركز نعل السيف فى iiجنبيها اتى بكل ما اتى عليها
الباب و الدماء و iiالجدار و لست ادرى خبر iiالمسمار
شهود صدق ما بها خفاء سل صدرها خزانة iiالاسرار
اهكذا يصنع بابنته iiالنبى حرصا على الملك فيا iiللعجب
زندگانى خواهران فاطمه ى زهرا ام كلثوم و زينب
و رقية بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم در ترجمه خواهرش ام كلثوم ياد خواهيم كرد در ذيل ترجمه ى مادرش خديجه خلافى را كه ايشان فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه مى باشند يا فرزندان خديجه از شوهر ديگر يا فرزندان هاله خواهر خديجه ابن شهرآشوب در مناقب مى فرمايد رسول خدا از خديجه دو پسر و چهار دختر آورد و در قرب الاسناد مى فرمايد خديجة از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم قاسم و طاهر و ام كلثوم و رقية و فاطمة و زينب آورد.
در زندگانى رقيه
كلينى در كافى و قطب راوندى در خرايج و مجلسى در حيوة القلوب به سندهاى معتبر از امام صادق عليه السلام روايت مى كنند كه مغيرة بن ابى العاص عموى عثمان بن عفان دعوى كرد در روز احد كه من شكستم دندان رسول خدا را و لبهاى مبارك آن حضرت را شكافتم و دروغ مى گفت و دعوى مى كرد كه من حمزه را كشتم و دروغ گفت و در جنگ خندق با مشركان به جنگ حضرت آمد و در شبى كه كافران گريخته اند حق تعالى خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع گرديد پس ترسيد كه مبادا او را بگيرند فلذا جامه ى خود را بر سر پيچيد و به نحوى داخل مدينه گرديد كه كسى او را نشناخت و خود را چنان مى نمود كه مردى است از بنى سليم كه پيوسته از براى عثمان اسب و گوسفند و روغن مى آورد و همه جا احوال خانه عثمان را مى پرسيد تا به خانه ى آن منافق رسيد و در خانه او پنهان گرديد چون عثمان به خانه آمد گفت واى بر تو دعوى كردى كه تير و سنگ به جانب رسول خدا انداخته اى و لب و دندان او را خسته اى و دعوى كرده اى كه حمزه را كشتى با اين احوال چرا به مدينه آمدى.
او حال خود را نقل كرد چون دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كه در خانه ى آن منافق بود شنيد كه او دعوى كرده است كه او با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد عثمان آمد او را ساكت كرد و سفارش نمود كه پدرت را خبر مده به اينكه مغيرة در خانه ماست زيرا كه اعتقاد نداشت كه وحى الهى بر حضرت رسول نازل مى شود آنگاه رقيه فرمود كه من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد آن منافق چون اين سخن را بشنيد و مى دانست كه حضرت رسول خون مغيره را هدر كرده و فرموده كه هر كه او را ببيند بكشد لهذا مغيره را در زير كرسى پنهان كرد و قطيفه بر روى آن كرسى انداخت پس در اين وقت وحى بر حضرت رسول آمد كه مغيره در خانه ى عثمان است در اين وقت حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم أميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه شمشير خود را بردار و برو به خانه عثمان اگر مغيره را در آنجا بيابى او را بكش چون حضرت به خانه عثمان آمد مغيره را در خانه نديد برگشت به خدمت رسول خدا عرض كرد مغيره را نديدم حضرت فرمود جبرئيل مرا خبر مى دهد كه او را در زير كرسى كه جامه بر روى آن مى گذارند پنهان كرده است و قطيفه بر روى او كشيده است و چون أميرالمؤمنين از خانه عثمان بيرون آمد عثمان دست عم خود را گرفت به نزد رسول خدا آمد و به روايت ديگر عم خود مغيره را در خانه گذاشت و خود تنها آمد چون حضرت را نظر بر او افتاد صورت از وى بگردانيد و متوجه او نگرديد و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كرم بود و عثمان در آن وقت گفت يا رسول الله اين عم من است به حق آن خدائى كه تو را به راستى به خلق فرستاده قسم ياد مى كنم كه تو او را امان داده بودى يا آنكه من او را امان داده بودم
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه من قسم ياد مى كنم به حق آن خداوندى كه آن حضرت را به راستى به خلق فرستاده كه عثمان دروغ گفت و مى دانست كه آن حضرت او را امان نداده.
پس حضرت از او روگردانيد آن بى حيا به جانب راست آن حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و حضرت رو از او گردانيد باز آن بى حيا به جانب چپ آن حضرت آمد و آن سوگند و آن سخن دروغ را اعاده كرد تا آنكه چهار مرتبه چنين نمود و در مرتبه چهارم آن جناب فرمود كه براى تو او را امان دادم تا سه روز و اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالى مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد پس عثمان او را برداشت و برگشت چون از نزد آن حضرت بيرون رفت آن جناب فرمودند خدا لعنت كند مغيره را و آن كس كه او را در خانه ى خود جاى دهد و آن كس كه او را سوار كند و او را طعام دهد خدايا لعنت كن كسى را كه او را ظرف آب دهد و لعنت كن كسى را كه تهيه ى سفر او كند يا مشكى به او بدهد يا نعلينى يا رسنى يا ظرف يا پالان شترى و همى شمرد تا ده چيز شد پس عثمان او را به خانه برد و او را در خانه جاى داد و آب و طعام و چهارپاى سوارى و جميع آنچه را كه حضرت لعن كرده بود بر كسى كه به او بدهد و همه را به او داد روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد هنوز آن منافق از خانه هاى مدينه به در نرفته بود كه حق تعالى راحله ى او را هلاك كرد و چون قدرى پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان گرديد پس چهار دست و پاى راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح گرديد و مانده شد به ناچار در زير درخت خارى قرار گرفت.
پس وحى بر رسول خدا نازل شد كه آن منافق كافر در فلان موضع است و حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم حضرت امير را طلبيد و فرمود تو و عمار برويد و به روايت ديگر زبير و زيد بن حارثه را فرستاد.
پس چون به آن موضع رسيدند حضرت امير بنا به روايت اول او را به جهنم فرستاد و بنا به روايت ثانى زيد بن حارثه زبير را گفت بگذار من او را به قتل آورم كه او دعوى كرده است كه او برادر مرا كشته است و مرادش از برادر حمزه بود زيرا كه حضرت رسول زيد را با حمزه برادر كرده و عقد اخوت بينهما قرار داده بود چون عثمان خبر قتل مغيرة بن ابى العاص را شنيد به نزد عليا مخدره رقيه آمد و گفت تو پدرت را خبر دادى كه مغيره در خانه من است آن مظلومه قسم ياد كرد كه من خبر براى حضرت رسول نفرستادم عثمان تصديق نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد كه او را خسته و مجروح كرد تا اينكه آن مظلومه به خدمت پدر خود فرستاده و شكايت از آن ضرب و ايلام نمود حضرت در جواب فرستاد كه حياى خود را نگاه دار چه آنكه بسيار قبيح است از براى زنى صاحب نسب و دين از شوهر شكايت كند پس چند مرتبه ديگر فرستاد و حضرت همان جواب فرمود تا آنكه در مرتبه چهارم فرستاد به خدمت حضرت كه اين منافق مرا كشت در اين مرتبه آن حضرت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام را فرستاد و فرمود برو به خانه دختر عم خود و او را به نزد من بياور و اگر آن منافق مانع شود و نگذارد او را به قتل برسان.
پس جناب امير وارد خانه ى عثمان شد و حضرت رسول بى تابانه از عقب آن حضرت روان گرديد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود چون به در خانه ى عثمان رسيد حضرت امير آن مظلومه را بيرون آورده بود چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهده ى حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد و چون آن مظلومه داخل خانه گرديد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود آن حضرت ديد كه تمام پشت او سياه شده و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود كه چرا ترا كشت خدا او را بكشد و اين در روز يكشنبه بود و چون شب شد آن منافق در پهلوى جاريه ى دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خوابيد و با او زنا كرد پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاى درجات شهيدان ملحق گرديد پس مردم براى نماز بر آن شهيده حاضر شدند و حضرت رسول با جنازه او بيرون آمد و حضرت فاطمه ى زهرا عليها سلام را امر نمود كه با زنان مؤمنه همه همراه جنازه بيايند و عثمان نيز به همراه جنازه بيرون آمده بود چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه هر كه ديشب پهلوى جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و آن بى حيا برنگشت
تا آنكه در مرتبه ى چهارم فرمود كه اگر برنگردد او را رسوى مى كنم چون آن منافق ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود نكيه كرد و دست بر شكم خود گرفت و به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله دلم درد مى كند رخصت ده كه برگردم و اين را براى اين گفت كه رسوى نشود پس آن منافق برگشت و حضرت فاطمه (ع) و زنان مومنه و مهاجران بر آن جنازه شهيده ى مظلومه نماز كردند و برگشتند.
و ايضا كلينى بسند موثق روايت كردند كه مردى از آن حضرت سؤال كرد آيا از فشار قبر كسى رهائى مى يابد حضرت فرمود كه پناه مى بريم به خدا از آنچه بسيار كم است كسى كه از آن رهائى يابد پس حضرت فرمود كه چون عثمان رقيه مظلومه را شهيد كرد او را دفن نمودند حضرت رسول نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاى مباركش مى ريخت و به جانب حاضران ملتفت شد و فرمود كه به خاطر آوردم ستمى را كه بر اين مظلومه واقع شد و براى او ايستادم در درگاه خدا و از او طلبيدم كه او را به من بخشد از فشار قبر پس حضرت فرمود كه خداوندا ببخش رقيه را به من از فشار قبر و حق تعالى او را بخشيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم.
و ايضا بسند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه چون رقيه دختر رسول خدا وفات يافت حضرت او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او و حضرت فاطمة بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديده ى غم رسيده اش مى ريخت در قبر و حضرت رسول آب ديده ى آن مخدره را به جامه خود پاك مى كرد و در كنار قبر ايستاده و دعا مى كرد.
پس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتوانى او را از حق تعالى مسئلت كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (و شيخ طوسى در كتاب استبصار باب الصلوة على الجنائز اين قصه را نقل كرده).
در زندگانى زينب
بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم نبذه اى از احوال او در ترجمه خواهرش ام كلثوم ايراد مى شود خديجه ى كبرى او را به پسر خاله اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى ابن عبد شمس بن مناف تزويج كرد و نام مادر ابوالعاص هند دختر خويلد است و نام ابوالعاص يا لقيط يا مقسم به كسر ميم يا ياسر است ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد و بنا شد كه مشركين فدا بدهند و خود را خلاص كنند.
و شيخ طبرسى فرمايد اكثر فداى مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر از هزار درهم نبود پس قريش به تدريج فدا مى فرستادند و اسيران را رها مى كردند از جمله اسيران ابوالعاص بن ربيع بود كس به نزد زينب فرستاد تا فديه براى او فراهم كند زينب مالى فراهم آورد چون فديه ى ابوالعاص را كافى نبود گردن بندى را كه از مادر خود خديجه عليهاالسلام به يادگار همى داشت و با مرواريد غلطان و عقيق يمانى و دانه اى از ياقوت رمانى مرصع بود و آن را پيغمبر در شب زفاف به گردن او بسته بود بالاى فديه نهاد و به مدينه فرستاد چون به نزديك رسول خدا نهادند چشمش بر مرسله خديجه افتاد سخت محزون و اندوهناك شد و آب در چشم مبارك بگردانيد و فرمود زينب را كارى سخت افتاده كه يادگار مادر را از دست داده چون مسلمانان اين بديدند گفتند يا رسول الله ما اين مرسله و فديه را به تو بخشيديم و ابوالعاص را آزاد كرديم خواهى به زينب فرست و خواهى خويشتن بدار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ايشان را دعاى خير فرمود و با ابوالعاص فرمود اين مال برگير و به سوى مكه شو و دانسته باش كه دختر من بر تو حرام است چون او مسلمان و تو كافرى چون به مكه روى زينب را به سوى من بفرست و زيد بن حارثة انصارى را كه مردى پير بود با او فرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد و ايشان تا يك منزلى مكه برفتند در آنجا ابوالعاص زيد را بازداشت كه خود به مكه رود و زينب را به جانب او فرستد و او به مدينه اش رساند روز ديگر زينب را در هودجى جاى داد و هودج را بر شترى بست و مهار او را به دست برادر خود كنانة بن ربيع داده كه به زيد بن حارثه رساند كنانة مهار شتر را بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد قريش گفتند اين دختر محمد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است.
پس ابوسفيان و جماعتى از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند از آن جمله هبار ابن اسود بود و در ذى طوى به زينب رسيدند و هبار بن اسود با نيزه حمله به هودج زينب آورد كنانة بن ربيع در صفت تيراندازى كسى را به مردى نمى شناخت چون اين بديد شتر زينب را خوابانيد و دست برد جعبه تير را بيرون آورد و تيرى به زه كرد و اين شعر بگفت
عجبت لهبار و اوباش
iiقومه يريدون اخفارى به بنت محمد
و گفت چندانكه مرا تير باشد از شما مردى را با خدنگى كفايت كنم چون تير نماند شمشير بركشم و از شما بكشم در اين هنگام ابوسفيان و ديگر مهتران برسيدند پس ابوسفيان فرياد برداشت كه اى كنانة اين چه آشوب است ما را با تو جنگ نباشد آرام باش تا با تو سخن كنيم.
كنانة چنين كرد ابوسفيان پيش آمد گفت ما را با تو نبرد نيست لكن اندرين شهر خانه اى نيست كه در آن نوحه و مصيبتى نباشد و اين همه از محمد است و هرگز قريش را اين طاقت نيست كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهى صواب آنست كه او را بازگردانى و شبانگاه آهنگ راه كنى كنانه راضى شد و با هودج برگشت كه شب حركت كند چون هند زوجه ابوسفيان اين قصه شنيد زبان به شناعت باز كرد بر ابوسفيان و ديگران و گفت اين جلادت و شجاعت را مى خواستيد در بدر به خرج بدهيد و امروز با زنى اظهار مردى نكنيد و در هجو شوهر خود و ديگران اشعار گفت بالجمله زينب چون حامله بود از حمله هبار دهشتى تمام يافت آن جنين كه در رحم داشت سقط شد و از اينجا است كه در سال فتح مكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه خون هبار بن اسود مهدور است و فرمود كه هر كجا هبار را پيدا كنيد به آتش تافته بسوزانيد روز ديگر فرمود عذاب با نار جز خداى را روا نيست دست و پاى او را قطع كنيد و به قتل آوريد.
القصه بعد از سقط فرزند شبانه زينب را كنانه برداشت و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارثه سپرد تا به مدينه آورد و چهار سال زينب بى شوهر بماند و هر كس او را خواستگار شد پيغمبر اجابت نفرمود آنگاه چنان افتاد كه ابوالعاص با جمعى از كفار قريش از بهر تجارت به سوى شام سفر كردند و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند ابوالعاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اى پنهان شد نيمه شب به مدينه درآمد و به خانه ى زينب در رفت و به او پناه برد بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر ابوالعاص امان طلبيد آن حضرت اجابت كرد لكن فرمود او را با خويشتن راه مده كه بر وى حرامى و روز ديگر اصحاب را انجمن كرد و فرمود اى مردمان ابوالعاص مردى تاجر است اگر چه كافر است لكن زيان به كس نرسانيده و او را آن بضاعت نيست كه غرامت بتواند كشيد از مال مردم هر چند اين مال امروز حق شما است و لكن من از شما خشنود شوم كه اموال ابوالعاص را رد كنيد به او تا به صاحبانش برساند.
اصحاب سخن رسول خدا را به جان و دل بخريدند و آن اموال در نزد هر كس بود فراهم كردند و به نزد پيغمبر آوردند تسليم نمودند رسول خدا آن اموال را به ابى العاص رد نمود و او را به سوى مكه روانه نمود اما ابوالعاص چون اين كرم و كرامت بديد به مكه رفت و مال را به صاحبانش رسانيد و باز به مدينه مراجعت نمود و خدمت رسول خدا به شرف اسلام مشرف گرديد و رسول خدا باز زينب را به نكاح اول به او برگردانيد و ابوالعاص از زينب يك پسر و يك دختر آورد آن پسر وفات كرد و آن دختر امامه بود كه ترجمه او بيايد در محل خود زينب در زمان رسول خدا در سال هشتم هجرت وفات نمود در مدينه و ام سلمه و ام ايمن او را غسل دادند و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در وفات او بسيار تاسف خورد و محزون گرديد.