سوگنامه امام علی (علیه السلام)

سوگنامه امام علی (علیه السلام)0%

سوگنامه امام علی (علیه السلام) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

سوگنامه امام علی (علیه السلام)

نویسنده: عباس عزیزی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 117623
دانلود: 4623

توضیحات:

سوگنامه امام علی (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 565 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 117623 / دانلود: 4623
اندازه اندازه اندازه
سوگنامه امام علی (علیه السلام)

سوگنامه امام علی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

47 تدفین پیامبر

چون مسلمانان از نماز فارغ شدند، به عادت اهل مكه عباس بن عبدالمطلب كسى را فرستاد تا عبیدة بن جراح مكى ها و ضریح ساز آنها را حاضر كند و نیز به دنبال ابو طلحه زید بن سهل، حفار مدینه فرستاد تا بیاید و لحدى براى رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ترتیب دهد ابو طلحه حضور یافته و لحدى براى پیغمبر ترتیب داد و على و عباس و فضل و اسامه به دفن پیغمبر پرداختند.

انصار از پشت دیوار حجره صدا زدند: یا على تو را به خدا سوگند امروز راضى مشو حقى كه ما به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داریم نابود گردد. یكى از ما را هم اجازه بده تا در دفن پیغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شركت نماید. على عليه‌السلام فرمود: اوس ‍ بن خولى بیاید و در تدفین آن حضرت شركت كند. اوس مردى فاضل و از مردم بنى عوف خزرج بوده و پیكار بدر را هم دریافته چون وارد شد، على عليه‌السلام فرمود: وارد قبر شو چون داخل شد على عليه‌السلام بدن مبارك را به دست وى داد و دستور داد چگونه بدن آن حضرت را روى خاك بگذارد، چون آن بدن پاك را در روى خاك قبر گذارد، حضرت امیر فرمود: خارج شو، آنگاه خود وارد قبر شده بند كفن پیغمبر را گشود و طرف راست صورت نازنینش را رو به قبله گذارده خشت بر روى بدنش چید و خاك بر روى آن ریخت. (50)

__________________________

50- الارشاد، ص 175 174.

48 سوگوارى على عليه‌السلام

شخصى به آن حضرت گفت: (اى امیرمؤمنان! اگر محاسن خود را خضاب و رنگ مى كردى بهتر بود! )

امام به او فرمود:

  (الخضاب زینة و نحن قوم فى مصیبة): خضاب و رنگ كردن یك نوع زیبایى است ولى ما عزاداریم (منظور آن حضرت عزادارى در مورد رحلت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است).

آرى امام على عليه‌السلام در سوگ پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسیار سوگوار بود و از فراق او همچون شمع مى سوخت. (51)

__________________________

51- داستانهاى نهج البلاغه ج 2، ص 96 و 97.

فصل سوم مصایب بعد از رحلت رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

بخش اول: مظلومیت على عليه‌السلام بعد از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

49 نظر صحابه درباره عثمان  

ابوالفداء مى نویسد: وقتى عثمان جوانان را خویشاوندان خود را به منصب هاى حساس مملكتى از قبیل فرماندارى و استاندارى منصوب نمود، بعضى از صحابه به عبدالرحمن بن عوف (همان كسى كه در شورى به نفع عثمان راءى داد و اساس خلافت او را استوار نمود) گفتند: تو این پیش آمدها را بر سر ما آوردى؟ گفت: من خیال نمى كردم چنین كند، از هم اكنون با خدا پیمان مى بندم كه دیگر با او سخن نگویم. تا وقتى عبدالرحمن از دنیا رفت با عثمان صحبت نكرد، در بیماریش عثمان به عیادت عبدالرحمن آمد صورتش را به طرف دیوار برگردانید. ابوبلال عسكرى در كتاب اءوائل مى نویسد: دعاى على عليه‌السلام درباره عثمان و عبدالرحمن بن عوف مستجاب شد.

روزى كه عثمان از ساختمان قصر مخصوص خود به نام (طمار زوراء) فراغت حاصل كرد غذاى فراوانى تهیه نمود و مردم را به ولیمه دعوت كرد. یكى از مدعوین عبدالرحمن بود همین كه چشم عبدالرحمن به ساختمان و غذا افتاد گفت: اى پسر عفان آن چه درباره ات مى گفتند و ما دروغ مى پنداشتیم اكنون به حقیقت پیوست من به خدا پناه مى برم از بیعتى كه با تو كردم. عثمان خشمگین شد، دستور داد به غلامش، عبدالرحمن را بیرون كند، منظورش از این كه دعاى على عليه‌السلام مستجاب شد جریانى است كه نقل شده: در روز شورى على عليه‌السلام به عبدالرحمن بن عوف فرمود: به خدا قسم این كار را نكردى مگر به همان امیدى كه آن دو رفیقان از یكدیگر داشتند (منظور عمر است كه در استحكام خلافت ابابكر جدیت فراوان نمود تا خودش بعد از او به خلافت برسد) در دنباله فرمایش خود فرمود (دقّ اللّه عطر منشم) خداوند میان شما عطر منشم را بكوبد.

منشم، زن عطر فروشى از قبیله حمیر بود. دو قبیله خزاعه و جرهم هر وقت اراده جنگ داشتند خود را به عطر آن معطر مى كردند، هر زمان چنین عمل را انجام مى دادند كشتار بین آنها زیاد مى شد از آن روز براى افتراق و اختلاف بین دو نفر این سخن مثل گردید. (52)

__________________________

52- الغدیر، ص 88، ج 9.

50 عثمان على عليه‌السلام را نیز تبعید نمود

علامه امینى در جلد نهم الغدیر ص 60 مى نویسد آیا جایز است براى مسلمانى كه ایمان به خدا و قرآن كریم آورده و به آیاتى كه درباره امیرالمؤمنین عليه‌السلام در آن كتاب نازل شده توجه داشته باشد و گواهى به نبوت پیغمبر اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده و آن چه درباره فضایل على عليه‌السلام توسط شخص پیغمبر ابراز شده قبول داشته باشد و سالهاى متمادى با على همنشین بوده، به اخلاق بى نظیر و صفات حسنه آن جناب پى برده باشد و اطلاع كافى از افعال و كردارش داشته با چشم خود فداكارى هاو جانبازى ها و فتح و پیروزى هایش را در جنگ هاى حساس اسلام مشاهده كرده باشد آیا براى مسلمانى كه این قدر شاهد شخصیت على عليه‌السلام باشد جایز است در خطاب با مثل برادر پیغمبر چنین بگوید (لم لا یشتمك مروان اذ شتمته فواللّه ما انت عندى با فضل منه) چرا مروان بهتر نیستى. یا جایز است به این گونه سخنان با او روبه رو شود؟

و اللّه یا اباالحسن ما ادرى اشتهى موتك ام اشتهى حیاتك فواللّه لئن مت احب ان ابقى بعدك لغیرك لانى لااجد منك خلقا و لئن بقیت لا اعدم طاغیا یتخذك سلما و عضدا و یعدك كهفا و ملجئا یمنعنى منه الا مكانه منك فانا منك كالا بن العاق من ابیه ان مات فجعه و ان عاش عقه (53)

یا به این سخن با او عتاب نماید ( (ما انت افضل من عمار و ما امنت اقل استحقاقا ام بقوله انك احق بالنفى من عمار). تو از اعمار بهتر نیستى و كمتر از او استحقاق كیفر ندرارى یا سخن دیگرش كه به مولى گفت: تو از عمار به تبعید شدن سزاوارترى.

بعد از تمام این خطاب هاى درشت او را از مدینه بیرون و از آشیانه و خانه اش خارج كرد. على عليه‌السلام را چندین مرتبه به ینبع تبعید نمود. به ابن عباس مى گفت (قل له فلیخرج الى ملك بالینبع ما اغتم به و لا یغتم بى) به على بگو برود به ملك خودش در ینبع نه من از دست او ناراحت و نه او از دست من آزرده باشد. (54)

__________________________

53- به خدا قسم نمى دانم آرزوى مرگ با زنده بودن تو را بنمایم اگر بمیرى علاقه ندارم براى غیر تو زنده باشم و همانند تو پیدا نخواهم كرد. اگر زنده باشى سركشان، تو را نردبان آرزو و پشتیبان و پناه مقاصد خود قرار مى دهند كه به واسطه ارتباط و علاقه تو به آنها نمى توانیم ایشان را مجازات كنم مثل من و تو مانند پسر نافرمانى است كه مرگ او پدر را ناراحت و زندگى اش باعث آزردگى و نافرمانى پدر است.

54- پند تاریخ، ج هفتم، ص 66 65.

51 كینه معاویه  

معاویه روزى براى ابوالاسود دئلى هدیه اى فرستاد كه مقدارى از آن حلوا بود، منظورش از فرستادن هدیه این بود كه دل آنها به دست آورد و قلبشان را از محبت على عليه‌السلام خالى كند. ابوالاسود دختركى پنج یا شش ‍ ساله داشت پیش پدر آمد، همین كه چشمش به حلوا افتاد لقمه اى از آن برداشته در دهان گذاشت.

ابوالاسود گفت: دختركم! بینداز این غذا زهرى است، معاویه مى خواهد به وسیله حلوا ما را فریب دهد و از امیرالمؤمنین عليه‌السلام دور كند، محبت ائمه عليه‌السلام را از قلب ما خارج نماید. دخترك گفت: (قبحه الله یخدعنا عن السید المطهر باشهد المزعفر تبا لمرسله و آكله) خدا صورتش را زشت كند. مى خواهد ما را از سید پاك و بزرگوار به وسیله حلوایى شیرین و زعفران دار بفریبد. مرگ بر فرستنده و خورنده این حلوا باد. آن قدر دست در گلو برد و خود را رنج داد تا آن چه خورده بود قى كرد، آن گاه كه خود را پاك از آلودگى حلوا یافت این شعر را سرود:

ابا لشهد المزعفر یا بن هند

نبیع علیك احسابا و دینا

معاذ الله كیف یكون هذا

و مولانا امیرالمؤمنینا

  (55)

__________________________

55- آیا حلوایى زعفرانى اى پسر هند جگرخوار مى خواهى شرافت و دین ما را برپایى به خدا پناه مى برم این كار نخواهد شد مولا و آقاى ما امیرالمومنین است. الكنى و الالقاب، ج 1 ص 7.

52 دو معجزه تكان دهنده  

مسعودى در ادامه سخن مى گوید: سپس بعد از چند روز، حضرت على عليه‌السلام یكى از آن افراد (ابوبكر) را دید و او را به یاد خدا آورد، و ایام خدا را به یاد او انداخت، و به او فرمود: (آیا مى خواهى بین تو و پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جمع كنم، تا تو را امر و نهى كند! ).

او گفت: آرى، با هم به سوى مسجد قبا رفتند، رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به او نشان داد كه در مسجد نشسته بود، رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: (اى فلانى! این گونه با من پیمان بسته اى كه امر رهبرى را به على عليه‌السلام واگذار كنى، امیرالمؤمنان، على عليه‌السلام است! ).

او همراه على عليه‌السلام بازگشت، و تصمیم گرفت كه امر خلافت را به على عليه‌السلام تسلیم نماید، ولى رفیقش نگذاشت! و گفت: این سحر آشكار است و جادوى معروف بنى هاشم است، مگر فراموش كرده اى كه من و تو در نزد ابن ابى كبشه (پیامبر) بودیم به دو درخت امر كرد، آنها به هم چسبیدند، و در پشت آن درخت ها قضاى حاجت كرد، سپس به آن درخت ها امر كرد و آنها از همدیگر جدا شدند و به حال اول بازگشتند؟!!

ابوبكر پاسخ داد: اكنون كه تو این جریان را به یاد من آوردى، من نیز به یاد جریان دیگرى افتادم و آن این كه: من و او (پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در غار (ثور) پنهان شده بودم، او دستش را به صورتم كشید، سپس با پاى خود اشاره كرد، دریایى را به من نشان داد، سپس جعفر (طیار) و اصحابش را به من نشان داد كه سوار بر كشتى هستند و در دریا سیر مى كنند!

ابوبكر از گفتار رفیقش، تحت تاءثیر قرار گرفت و از تصمیم خود مبنى بر تسلیم امر خلافت على عليه‌السلام منصرف شد، سپس تصمیم بر قتل على عليه‌السلام گرفتند و همدیگر را به این كار توصیه نمودند و وعده به همدیگر دادند، و خالدین ولید را ماءمور قتل كردند. (56)

__________________________

56- بیت الاحزان، ص 166 وت 167.

53 آخرین كلام على عليه‌السلام در بالاى منبر  

محدث بزرگ ثقه الاسلام كلینى از سدیر نقل مى كند كه گفت: در محضر امام باقر عليه‌السلام بودیم، سخن از جریانات بعد از رحلت رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پریشانى و غربت حضرت على عليه‌السلام به پیش آمد، مردى از حاضران به امام باقر عليه‌السلام عرض كرد: (خدا كار تو را سامان دهد، عزت و شوكت بنى هاشم و بسیارى جمعیت آنها چه شد؟ )

امام باقر عليه‌السلام فرمود: (از بنى هاشم كسى باقى نمانده بود! (شوكت) بنى هاشم با بودن جعفر طیار و حمزه عليه‌السلام ، موجودیت داشت، وقتى كه جعفر و حمزه در گذشتند عموى پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و عقیل (برادر على عليه‌السلام باقى ماندند، كه از آزاد شدگان (در فتح مكه) بودند.

اما والله لو ان حمزة و جعفر كانا بحضرتهما، ما وصلا الى ما وصلا الیه، و لو كانا شاهدیهما لاتبقا نفسیهما.

آگاه باش، سوگند به خدا اگر حمزه و جعفر عليه‌السلام زنده و حاضر بودند، آن دو نفر (خلیفه) به آن مقام كه رسیدند، نمى رسیدند، و اگر حمزه و جعفر عليه‌السلام شاهد و ناظر بودند، آن دو نفر جان سالمى از میان بیرون نمى بردند و خود را به هلاكت مى رساندند).

به خاطر همین تنهایى و مظلومیت است كه نقل شده حضرت على عليه‌السلام وقتى كه به منبر مى رفت، همیشه آخرین سخنش قبل از پایین آمدن از منبر، این بود ما زلت مظلوما منذ قبض الله نبیه (از آن هنگام كه خداوند، پیامبرش را قبض روح كرد، همواره و همیشه مظلوم شدم). (57)

__________________________

57- بیت الحزان، ص 160 و 161.

54 شباهت كار على عليه‌السلام به پنج پیامبر  

بعد از بیعت اجبارى على عليه‌السلام به خانه خود رفت و از مردم كناره گرفت، و بعد به پیروان خود فرمود: من به پنج پیغمبر در پنج مورد، اقتدا كرده ام (كار من شبیه كار آنها است):

1 از حضرت نوح عليه‌السلام آن جا كه به خدا عرض كرد:

رب انى مغلوب فانتصر: (پروردگارا من مغلوب این قوم (طغیانگر) شده ام، انقام مرا از آنها بگیر (قمر 10).

2 از حضرت ابراهیم عليه‌السلام آن جا كه به مشركان فرمود: و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله: (و از شما و آنچه غیر از خدا مى خوانید كناره گیرى مى كنم) (مریم 48).

3 از حضرت لوط عليه‌السلام آن جا كه به قوم سركش خود فرمود: لو ان لى بكم قوة او آوى الى ركن شدید: (اى كاش در برابر شما، قدرتى داشتم، تا تكیه گاه و پشتیبان محكمى در اختیار من بود) (هود 80).

4 از موسى عليه‌السلام كه به فرعونیان گفت: ففرت منكم لما خفتكم: (پس از شما فرار كردم هنگامى كه از شما ترسیدم) (شعرا 21).

5 و هارون (برادر موسى عليه‌السلام كه به موسى عليه‌السلام گفت: ان القوم استضعفونى و كادو یقتلوننى: (مردم مرا تضعیف كردند و نزدیك بود كه مرا به قتل رسانند) (اعراف 150).

سپس به جمع آورى و تنظیم قرآن پرداخت و آن را در جامه اى پیچید و آن را بسته و مهر نمود و به مردم فرمود: (این كتاب خدا است كه آن را طبق امر و وصیت پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همان گونه كه نازل شده است جمع آورى نموده ام.

بعضى از حاضران گفتند: (قرآن را بگذار و برو).

فرمود: رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شما فرمود: (من در میان شما دو یادگار گرانمایه مى گذارم، كتاب خدا و عترت من، و این دو از هم جدا نمى شوند تا این كه در كنار حوض كوثر بر من وارد گردند) پس اگر سخن پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را قبول دارید، مرا با قرآن بپذیرید، كه بر اساس دستورات قرآن بین شما حكم مى كنم.

قوم گفتند: (ما نیازى به تو و قرآن تو نداریم، اكنون آن قرآن را بردار و ببر و از آن جدا نشو).

حضرت على عليه‌السلام از قوم، روى گردانید و به خانه اش رفت، و شیعیان او نیز خانه نشین شدند، زیرا رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنها پیمان گرفته بود كه چنین كنند.

ولى آن قوم، دست نكشیدند، به خانه على عليه‌السلام هجوم آوردند و در خانه اش را سوزاندند و آن حضرت را با اجبار به سوى مسجد بردند، و فاطمه عليها‌السلام را در كنار در خانه، در فشار قرار دادند به طورى كه فرزندش ‍ محسن، سقط گردید.

به على عليه‌السلام گفتند: بیعت كن، او بیعت نكرد و گفت: بیعت نمى كنم، گفتند: اگر بیعت نكنى تو را مى كشیم.

فرمود: اگر مرا بكشید، من بنده خدا و برادر رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم، دستش را باز كردند ولى آن حضرت دستش را بست، باز كردن دست او بر آنها سخت شد، در حالى كه دستش بسته بود، (دست ابوبكر را) بر دست او مالیدند. (58)

__________________________

58- بیت الحزان، ص 165 و 166.

55 گریستن رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم  

ابو عثمان نهدى از على بن ابى طالب عليه‌السلام روایت كرده كه فرموده: با رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از باغى مى گذشتیم كه من گفتم: اى رسول خدا، این باغ چه زیباست!

فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است؛ تا به هفت باغ و به روایت احمد بن زهیر نه باغ گذشتیم و من همان سخن را تكرار كردم و پیامبر هم مى فرمود: تو را در بهشت بهتر از آن است. آن گاه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا در آغوش كشید و گریست.

گفتم، اى رسول خدا، علت گریه شما چیست؟

فرمود: كینه هایى كه براى حكومت پس از من، از تو در سینه هایى مردانى نهفته است كه بر تو آشكار نمى كنند.

گفتم: آیا در آن هنگام دین من در سلامت است؟

فرمود: آرى تو در سلامت است. (59)

__________________________

59- تاریخ بغداد، 12/398.

56 ملاقات با برادر  

عقیل به حضور على عليه‌السلام آمد، على عليه‌السلام را نگران دید، پرسید: چرا گریه مى كنى؟ خداوند چشم هاى تو را نگریاند.

حضرت على عليه‌السلام در پاسخ فرمود: برادرم! سوگند به خدا گریه ام در مورد قریش و طرفداران آنها است كه راه گمراهى را پیمودند و از حق روى برتافتند، و به فساد و جهالت خود بازگشتند، و به وادى اختلاف و نفاق و در بیابان سرگردانى افتادند، و براى جنگیدن با من همدست شدند، چنان كه قبلا براى جنگیدن با رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم همدست گشتند، خداوند آنها را به مجازات برساند كه رشته قرابت با مرا پاره كردند و حاكمیت پسر عمویم پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از دست ما بیرون بردند، آن گاه بلند گریه كرد و فرمود: انا لله و انا الیه راجعون و این اشعار را به عنوان تمثیل خواند:

فان تسلینى كیف انت فاننى

صبور على ریب الزمان صلیب

یعز على ان ترى بى كابة

فیشمت عاد اویساء حبیب

  (اگر از حال من بپرسى كه چگونه اى؟ ، مى گویم: در سختى هاى روزگار صبر مى كنم و در دشوارى ها به سر مى برم، بر من سخت است كه آثار اندوه در من دیده شود تا دشمن شادى كند و دوست ناراحت شود. (60)

__________________________

60- بیت الاحزان، ص 133 و 134.

57 درد دل حضرت امیر عليه‌السلام با چاه  

میثم مى گوید: شبى از شب ها على عليه‌السلام مرا با خود از كوفه بیرون برد تا رسیدیم به بیابانى آن جا خطى كشید و به من فرمود: از این خط تجاوز نكن، مرا گذاشت و خود رفت. آن شب شب تاریكى بود. من با خود گفتم. عجیب، مولاى خودم را در این بیابان تنها گذاشتم با آن كه او دشمنى زیادى دارد به خدا قسم كه دنبال او خواهم رفت تا از او باخبر باشم. پس ‍ به جستجوى آن حضرت پرداختم. او را در حالى یافتم كه سر خود را تا نصف بدن در چاهى كرده با چاه گفتگو مى كند، همین كه امام آمدن مرا احساس كرد فرمود: كیستى؟

عرض كردم: میثم.

فرمود: آیا نگفتم از خط تجاوز مكن. گفتم: سرور من، ترسیدم خدا نكرده از دشمنان به شما آسیبى برسد، دلم طاقت نیاورد.

فرمود: آیا چیزى شنیدى از آن چه مى گفتم.

عرض كردم: نه

فرمود: اى میثم،

و فى الصدر لبانات

اذا ضاق لها صدرى

نكت الارض بالكف

و ابدیت لها سرى

فمهما تنبت الارض

فذاك النبت من بذرى

در سینه من اسرارى است، وقتى كه دلم از جهت آنها تنگ مى شود زمین را با دستم مى كنم، راز دلم را ظاهر مى نمایم پس هر وقتى كه برویاند آن زمین گیاهى را، از آن تخمى است كه من كاشته ام. (61)

__________________________

61- بر امیر مومنان على (ع) چه گذشت، ص 317 316.

58 مظلوم همیشه تاریخ  

امیرالمؤمنین عليه‌السلام فرمود: از آن وقتى كه مادر، مرا زاده است پیوسته مظلوم بوده ام حتى وقتى كه به برادرم عقیل درد چشم اصابت كرد، مى گفت: به چشم من دارو نریزید تا به چشم على دارو بریزید. با این كه درد چشم نداشتم به چشم من دوا مى ریختند. (62)

__________________________

62- آثار الصادقین، ج 1 ص 293.

59 پدرم فداى آن شهید  

عایشه گوید: روزى على بن ابى طالب عليه‌السلام از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجازه ورود خواست پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: یا على داخل شو، چون داخل شد رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخاست و او را در آغوش كشید و پیشانیش را بوسید و فرمود: پدرم فداى آن شهید، پدرم فداى آن تنهاى شهید. (63)

__________________________

63-امالى شیخ مفید، ص 85

60 چگونه صبح كردن على عليه‌السلام  

حنش بن معتمر گوید: بر امیرالمؤمنین على بن ابیطالب عليه‌السلام در حالى كه در رحبه (محلى در كوفه) تكیه زده بود داخل شدم و گفتم: السلام علیك یا امیرالمومنین و رحمة الله و بركاته، چگونه صبح كردى؟

حضرت سر بلند كرد و جواب سلام مرا داد و فرمود: صبح كردم در حالى كه دوست دار دوستان، و صبر كننده بر دشمنى دشمنانمان هستم، همانا دوست ما در هر شبانه روز منتظر راحتى و گشایش است، و دشمن ما بناى كار خود را بر پایه اى نهاده كه سخت نااستوار و لغزان است، این بناى او بر لب پرتگاهى است كه وى را در آتش دوزخ مى افكند.

اى ابا المعتمر به راستى كه دوست ما نمى تواند ما را دشمن بدارد، و دشمن ما نمى تواند ما را دوست بدارد، همانا خداى متعال دل هاى بندگان را بر دوستى ما سرشته، و دست از یارى دشمن ما شسته، پس دوست ما توان دشمنى ما، و دشمن ما توان دوستى ما را ندارد، و هرگز دوستى ما و دوستى دشمن ما در یك دل نگنجد. زیرا كه (خداوند براى یك مرد دو دل در درونش ننهاده است) تا با یكى، گروهى را و با دیگرى دشمنان همان گروه را دوست بدارد. (64)

__________________________

64- امالى شیخ مفید، ص 259 258.

61 ستم هاى وارده به على عليه‌السلام  

مسیب بن نجبه گوید: على عليه‌السلام مشغول سخنرانى بود كه مرد عربى فریاد مظلومیت برداشت، آن حضرت به او فرمود: نزدیك بیا. امام فرمود: به من به اندازه ریگ هاى بیابان و موهاى بدن حیوانات ستم شده است. (65)

__________________________

65- سفینة البحار، 2/108 و روایتى دیگر نظیر همین را نیز آورده است.

62 دشمنى دختران خلفاء با على عليه‌السلام  

چون على عليه‌السلام در ذى قار فرود آمد عایشه نامه اى به حفضة، دختر عمر، نوشت كه بدان على به ذى قار آمده و چون خبر سپاهیان بسیار و جماعت انبوهى كه با ما هستند بدو رسیده از ترس در همانجا توقف كرده و همانند اسب قرمز رنگى است كه راه پیش و پس ندارد، اگر قدم به پیش نهد پى شود و اگر به عقب برگردد او را نحر كنند!

حفضه كه این نامه را خواند، دستور داد زنان خواننده اى را نزد وى بیاورند و برایش آواز خوانى كرده و بنوازند و در وقت خوانندگى و دف زدن این شعر را بخوانند:

ما الخبر ما الخبر؟ على فى السفر!

كالفرس الاسقر! ان تقدم عقر

و ان تاءخر نحر!

این خبر به گوش زنان بنى امیه و (بنات الطلقاء) رسید و براى شنیدن آن به خانه حفصه آمده و در آنجا اجتماع مى كردند و خوانندگان و نوازندگان نیز با همان اشعار به خوانندگى و دف زدن مى پرداختند.

ام كلثوم دختر على عليه‌السلام از جریان مطلع شد و جامه برتن كرده و به طور ناشناس و روبسته به خانه حفضه رفت و چون وارد شد روى خود را باز كرد و چون حفضه او را شناخت شرمنده شد و عذر خواهى كرد.

ام كلثوم بدو گفت: اگر شما دو نفر امروز با على به مخالفت و دشمنى برخاسته اید پیش از این نیز به دشمنى با برادرش (رسول خدا) برخاستید تا آنكه خداوند درباره شما آن آیات را نازل فرمود! حفضه شرمنده شد و از وى خواست تا از ادامه آن گفتار خوددارى كند و نامه عایشه را طلبید و آن را پاره كرده و از خدا طلب آمرزش ‍ كرد. (66)

__________________________

66- زندگانى امیرالمؤمنین (ع)، ص 386 و 387.

63 سكوت على عليه‌السلام  

ابوعلى همدانى گوید: عبدالرحمن بن ابى لیلى حضور امیرالمؤمنین على بن ابى طالب عليه‌السلام برخاست و گفت: اى امیرمؤمنان از شما پرسش مى كنم تا چیزى از شما فرا گیرم و البته منتظر بودیم كه چیزى درباره كار خودت بفرمایى اما چیزى نفرمودى. آیا از كار خویش به ما خبر نمى دهى كه آیا (این سكوت شما) به جهت سفارشى است از جانب رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم یا به نظر خودتان چنین رسیده است؟ همانا ما درباره شما گفتار فراوانى گفته ایم، و مطمئن ترین آنها همان است كه از زبان خودتان بشنویم و از شما بپذیریم. ما مى گفتیم: اگر حكومت پس از رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست شما مى رسید احدى با شما به نزاع نمى پرداخت، به خدا سوگند اگر از من بپرسند نمى دانم چه بگویم؟ آیا چنین پندار برم كه این قوم نسبت به آن چه كه درآنند از شما شایسته ترند؟ اگر چنین گویم پس به چه جهت رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود و فرمود: (اى مردم هر كه من مولاى اویم پس على مولاى اوست). و اگر شما از آنان نسبت بدان چه كه در آنند شایسته ترى پس براى چه ولایت آنهارا بپذیریم؟

امیرالمؤمنین عليه‌السلام فرمود: اى عبدالرحمن همانا خداى متعال پیامبر خود صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شایستگى خود به این لباسم شایسته تر بودم، و همانا از جانب پیامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من سفارشى شده بود كه اگر مرا مسخر خود نمودید، به خاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذیرم. و همانا نخستین چیزى كه پس از آن حضرت (یا پس ‍ از غصب خلافت) از حقمان كاسته و ضایع شد ابطال حق ما در خمس ‍ بود، پس چون كار ما سست گشت چوپانى چند از قریش در ما طمع ورزیدند.

و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگیرى به من بازگردانند مى پذیرم و به انجامش برمى خیزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد یافت، و من بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معینى طلبى دارد، اگر در پرداخت مال او سریع كنند آن را بگیرد و سپاس ‍ قرار گیرند، و مانند مردى باشم كه راه سهولت و نرمى را پیش گیرد اما در نظرم مردم بسان حیوان چموشى جلوه مى كند.

جز این نیست كه همیشه حق از این راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد، پس هرگاه سكوت كردم از من صرف نظر كنید، كه اگر مطلبى پیش آید كه نیازمند پاسخ باشید شما را هدایت خواهم كرد، پس تا آن گاه كه من دست مى دارم شما نیز دست از من بدارید.

عبدالرحمن گفت: اى امیرمؤمنان به جان خودت سوگند كه شما همان طور كه پیشینیان گفته اند:

  (به جانت سوگند كه هر كس را خواب بود بیدار نمودى، و به گوش هر كس كه گوشى شنوا داشت رسانیدى). (67)

__________________________

67- امالى شیخ مفید، ص 249 247.

64 شكوه على عليه‌السلام از روزگار  

على عليه‌السلام فرمود: در روزگار رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چون پاره تن او بودم، مردم به من مانند ستاره اى در افق آسمان مى نگریستند، سپس روزگار مرا فرود آورد تا آن كه فلانى و فلانى را با من برابر ساخت، سپس مرا با پنج نفر برابر كردند كه برترین آنها عثمان بود، گفتم: اى اندوه! اما روزگار به این هم بسنده نكرد و از قدر من آن قدر كاست كه مرا با پسر هند (معاویه) برابر ساخت! (68)

__________________________

68- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، 20/326.

بخش دوم: شكوه هاى على عليه‌السلام  

65 شكوه على عليه‌السلام از سستى یاران  

اى مردم كوفه من از معاشرت شما به سه قسمت و به دو امر دیگر مبتلا شدم.

اما سه قسمت شماها كر هستید در حالى كه به ظاهر گوش دارید و كور هستید اگر چه به صورت چشم دارید و گنگ هستید ولى حرف مى زنید و چشم و گوش و زبان شما كوچك ترین تاءثیرى در زندگى شما ندارد، و اما دو امر دیگر برادرى و دوستى شما در موقع حضور روى صدق و صفا و حقیقت نیست و هنگام گرفتارى و ابتلا نیز نمى توان به شماها اعتماد و اطمینان كرد.

پروردگارا من از این مردم دل تنگ و ملول گشته ام و آنان نیز از من ملول شده اند. من از آنان خسته و بیزار و آنان از من بیزارند، خداوندا امیر و حاكمى را از این جمعیت راضى نگه مدار و این مردم را نیز از امیر خودشان هرگز ممنون و راضى قرار مده و دل هاى آنان را وارد خطر و وحشت و خوف كن چنان كه نمك در رطوبت آب مى شود.

اى مردم بدانید كه اگر مرا ممكن بود و مى توانستم با شما قطع رابطه نموده و هرگز با شما سخن نگفته و دستورى به شما ندهم، البته عمل مى كردم، زیرا به خاطر هدایت و نجات و رشد آنچه مى توانستم كوشش كردم و در ملامت و عتاب شما آن چنان اصرار و مبالغه نمودم كه از زندگى خود سیر شدم.

زیرا در نتیجه سخنان و كوشش هاى من به جز پاسخ  هاى مسخره آمیز حرفى از شما نشنیدم. شما از راه حق منحرف شده و به سوى باطل تمایل پیدا كرده اید. و دین خدا هرگز با مردم هوى پرست و اهل باطل قوت و نیرو نگیرد. و من اطمینان دارم كه به جز زیان و ضرر چیز دیگرى از شما به من عاید نخواهد شد.

من شما را براى مبارزه و جهاد با دشمنان خودتان دعوت نمودم و شما در مكان هاى خود سنگین شده و درخواست تاءخیر كردید چنان كه بدهكاران مسامحه كار در مقام برگرداندن قرض خود امروز و فردا مى كنند.

اگر در فصل تابستان دعوت به سوى جهاد بشوید، شدت گرما را بهانه مى كنید و اگر در زمستان امر جهاد پیش بیاید، به خاطر سرما عقب مى نشینید، ولى این ها بهانه است و حقیقت این است كه شما از جنگ و جهاد فرار مى كنید و در صورتى كه از گرماى تابستان خوددارى و پرهیز مى نمایید گرمى شمشیر به مراتب بیشتر بوده و عجز شما در مقابل تندى و حرارت حمله هاى دشمن افزونتر خواهد بود انا لله و انا الیه راجعون. (69)

__________________________

69- غرر الحكم، ص 275؛ ارشاد مفید، ص 132؛ شرح نهج البلاغه فیض الاسلام، ص 88.