جنگ جوان

جنگ جوان22%

جنگ جوان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: جوانان و ازدواج
صفحات: 167

جنگ جوان
  • شروع
  • قبلی
  • 167 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 236823 / دانلود: 5349
اندازه اندازه اندازه
جنگ جوان

جنگ جوان

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

دوست واقعى

دوست ، بايد كه جمله عيب مرا
نه كه چون شانه با هزار زبان

همچو آئينه روبرو گويد
پشت سر رفته مو به مو گويد

رحمت حق

محتاج به رحمت تو ماييم همه
لطف تو مگر دست بگيرد ما را

سر تا به قدم ، غرق گناهيم همه
ور نه به عمل ، نامه سياهيم همه

توقع نيكى

سالها بر تو بگذرد كه گذر
تو براى پدر چه كردى خير

نكنى سوى تربت پدرت
كه همان چشم دارى از پسرت

اسير نفس

تا چند اسير نفس و شيطان باشى
ترسم كه چو پرده از ميان بردارند

افتاده به دام فسق و عصيان باشى
خوار و خجل و زار و پشيمان باشى

۲۱

بنده نواز

تا خدا بنده نواز است ، به خلقم چه نياز

مى كشم ناز يكى ، تا به همه ناز كنم

حاضر جوابى ها

حاضر جوابى حضرت على (عليه السلام)

يكى از يهوديان ، از روى غرض ورزى به امير مؤ منان على (عليه السلام) گفت :

«شما هنوز جنازه پيامبرتان را دفن نكرده بوديد كه درباره اش اختلاف نموديد!»

حضرت على (عليه السلام) در پاسخ فرمود: «ما درباره وصى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم اختلاف كرديم نه درباره خودش . اما شما (اجداد شما) يهوديان ، پس از آن كه به همراه موسى (عليه السلام) از دريا گذشتيد و فرعونيان غرق شدند، به پيامبر خود گفتيد: براى ما معبودى (بتى) قرار بده ، همان گونه كه بت پرستان معبودانى از بت دارند. موسى (عليه السلام) در جواب فرمود: شما جمعيتى نادان هستيد.» (۲۲)

حاضر جوابى عقيل

روزى معاويه در مجلسى بود، كه عقيل (برادر حضرت على (عليه السلام» نيز حضور داشت ، به مردم گفت : «آيا شما ابولهب را مى شناسيد؟ كه خداوند سوره «مسد» را درباره او نازل كرده است ؟»

_________________________

۲۲- داستانها و پندها، ص ۱۳۷.

۲۲

اهل شام گفتند: «نه نمى شناسيم.»

معاويه گفت : ابولهب عموى اين شخص (اشاره به عقيل) است .

عقيل بى درنگ به مردم گفت : آيا شما زن ابولهب را كه خداوند در قرآن در مورد او مى فرمايد: همسر او هيزم حمل مى كرد و در گردنش ريسمانى از ليف خرما آويزان بود، مى شناسيد؟ مردم شام گفتند: «نه».

عقيل گفت : «اين زن ، عمه معاويه است ، زيرا نام او «ام جميل» دختر حرب بن اميه ، خواهر ابوسفيان بود.» اين پاسخ عقيل ، معاويه را سر افكنده كرد و ديگر زبان بازى ننمود. (۲۳)

حاضر جوابى مدرس

آورده اند كه ، آيه الله شهيد مدرس در حاضر جوابى بى نظير بود؛ از جمله نوشته اند: در يكى دو مورد كه مدرس نسبت به فرمانفرما انتقاد كرده و ايراد گرفته بود، به مدرس پيغام داد. خواهش مى كنم كه حضرت آيه الله اين قدر پا روى دم من نگذارند. مدرس جواب مى دهد: به فرمانفرما بگوييد، حدود دم حضرت والا بايد معلوم شود، زيرا من هر كجا پا مى گذارم دم حضرت والاست.(۲۴)

حاضر جوابى داراب ميرزا

مظفر الدين شاه قاجار از شاهزاده داراب ميرزا، كه ريش بلندى داشت ، پرسيد: آيا در زمان فتحعلى شاه به تو بيشتر خوش مى گذشت يا در عهد سلطنت من ؟

_________________________

۲۳- داستانها و پندها، ج ۹، ص ۸۸

۲۴- گلشن لطايف ، ص ۳۱۱

۲۳

داراب ميرزا گفت : قربان هيچكدام ! براى اين كه در زمان فتحعلى شاه ريش دار مى پسنديدند و من آن وقت بى ريش بودم و در زمان شما بى ريش مى پسندند و من ريش به اين بلندى دارم . (۲۵)

حاضر جوابى فقير در برابر توانگر

شخص فقيرى وارد مجلسى شد و نزديك توانگرى نشست . توانگر كه از نشستن او در نزديكش ناراحت شده بود با ترش رويى خطاب به فقير گفت : ميان تو و خر چقدر فرق است ؟ فقير فورا گفت : يك وجب (اشاره به آن كه فاصله اش با توانگر بيش از يك وجب نبود) توانگر از اين جواب سكوت كرد و سر افكنده شد. (۲۶)

حاضر جوابى طفل

يكى از حكما از طفلى پرسيد: اگر به من بگويى كه خدا كجا است ، يك عدد پرتقال به تو مى دهم . آن پسر در جواب گفت : من دو عدد پرتقال به شما مى دهم ، كه بگويى خدا كجا نيست . (۲۷)

حاضر جوابى حسن بن فضل

در مجلس يكى از خلفا جمعى از دانشمندان حضور داشتند، كه حسن بن فضل وارد شد؛ همين كه خواست شروع به سخن گفتن نمايد، خليفه وى را مورد عتاب قرار داد و گفت :

_________________________

۲۵- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۱

۲۶- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۱

۲۷- كشكول مختار، ص ۱۲۱

۲۴

اى بچه ! تا بزرگتر از تو در مجلس مى باشد تو حرف مزن . فورا حسن بن فضل در جواب گفت : اى خليفه ، نه من از هدهد كوچكترم و نه شما از حضرت سليمان بزرگتريد. مگر هدهد نبود كه به سليمان گفت : (... احطت بما لم تحط به ...) يعنى : پى برده ام به چيزى كه تو به آن پى نبرده اى ! (۲۸)

حاضر جوابى توسن خان

روزى فتحعلى شاه به توسن خان تركمن گفت : روزى كه ريش تقسيم مى كردند، تو كجا بودى كه سهمت را بگيرى . فورا توسن خان در جواب گفت : قربان در آن وقت به طلب عقل رفته بودم . (۲۹)

حاضر جوابى شاگرد

معلم كمونيستى در سر كلاس درس ، به بچه ها گفت : بچه ها مرا مى بينيد؟ همه گفتند: بلى ، دوباره سؤ ال كرد: اين ميز و تابلو و... را مى بينيد؟ همه در پاسخ گفتند: بلى ، معلم ادامه داد، حال بچه ها خدا را مى بينيد؟ گفتند: خير. معلم گفت : پس حالا نتيجه مى گيريم كه خدايى وجود ندارد!

فورا يكى از شاگردان گفت : بچه ها شما تابلو را مى بينيد؟ گفتند: بلى ، شاگرد دوباره سؤ ال كرد: بچه ها آقا معلم را مى بينيد؟ گفتند: بلى ، شاگرد گفت : اما آخرين سؤ ال بچه ها عقل آقا معلم را هم مى بينيد؟ گفتند: خير، شاگرد گفت : پس حالا كه عقل معلم را نمى بينيم ، نتيجه مى گيريم كه آقا معلم عقل ندارد!

_________________________

۲۸- مستطرف ، ج ۱، ص ۴۵

۲۹- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۳۸

۲۵

حاضر جوابى كودك

روزى ابوحنيفه از محلى مى گذشت ، ديد طفلى از جاى گل آلودى راه مى رود. او را صدا زد و گفت : بچه جان مواظب باش نلغزى ، طفل بى درنگ در جواب گفت : لغزش من سهل است . تو مواظب خودت باش كه نلغزى چون از لغزش تو پيروانت هم مى لغزند. ابو حنيفه از هوش و زكاوت آن طفل تعجب كرد! (۳۰)

حاضر جوابى مؤ من طاق

پس از شهادت امام صادق (عليه السلام)، يكى از مخالفان آن حضرت به مؤ من طاق كه از شاگردان آن حضرت بود، به عنوان طعنه گفت : امام تو از دنيا رفت . مؤ من طاق فورا در پاسخ گفت : اما پيشواى تو «شيطان» تا قيامت زنده است . (۳۱)

حاضر جوابى سبط بن جوزى

سبط بن جوزى مدت مديدى در ميان شيعه و سنى زندگى مى كرد. هر كدام از طرفداران دو مذهب شيعه و سنى او را به خود نسبت مى دادند. روزى براى روشن شدن اين كه او شيعه است يا سنى ؟ در ميان جمعى از او سؤ ال كردند، على (عليه السلام) افضل است يا ابابكر؟ فورا گفت : «من كانت بنته فى بيته» كسى كه دخترش در خانه اوست . كسى از پاسخ او نفهميد كه او واقعا شيعه است يا سنى زيرا هم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در خانه على (عليه السلام) بوده و هم دختر ابوبكر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله .

_________________________

۳۰- انيس الادباء، ص ۹۶

۳۱- كشكول طبسى ، ج ۱، ص ۱۴۷

۲۶

باز در مجلسى ديگر از او سؤ ال كردند كه خلفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چند نفر بودند.

او با حالت عصبانيت جواب داد: چند بار بگويم ؟! چهارتا، چهارتا، چهارتا. باز معلوم نشد او سنى است يا شيعه ، چون سه بار تكرار كرده بود شيعيان فكر كردند كه او با اين تعبير مقصودش خلفاى دوازده گانه است كه سه چهارتا مى شود دوازده تا. و اهل سنت هم فكر كردند، او سنى است و چند بار تاكيد كرده كه خلفاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چهارتا هستند. (۳۲)

حاضر جوابى بهلول

روزى وزير دربار هارون الرشيد به بهلول گفت : خوش به حال تو، زيرا خليفه ، تو را رئيس خوك ها و گرگ ها نموده است !

بهلول بى درنگ گفت : اكنون كه تو از اين مطلب آگاه شدى ، اينك از طاعت و فرمان من خارج مشو. (۳۳)

آيه الله حكيم و بن باز

مرحوم آيه الله العظمى سيد محسن حكيم قدس سره كه مرجع شيعيان و زعيم حوزه علميه نجف بود، در سفرى كه به عربستان داشت ، در جلسه اى با «بن باز» مفتى آن روز آن كشور (كه نابينا بود) مواجه شد.

بن باز، ظاهرا به ديدن آقاى حكيم رفته بود ولى در واقع قصد داشت با ايشان جدال كند و افكار وهابيگرى خود را مطرح نمايد.

_________________________

۳۲- مردان علم در ميدان عمل ، ج ۱، ص ۴۳۸

۳۳- صد و يك مناظره جالب و خواندنى ، محمدى اشتهاردى

۲۷

در اين جلسه ، بن باز، از آيه الله حكيم پرسيد: شما شيعيان چرا به ظواهر قرآن عمل نمى كنيد؟ آيه الله حكيم در جواب گفتند: اين ديدار جاى چنين صحبت هايى نيست ، بگذاريد به احوالپرسى برگزار شود. بن باز، سماجت كرده و خواستار دريافت جواب شد. آيه الله حكيم ، ناچار به بن باز گفتند: اگر قرار باشد به ظاهر قرآن تكيه كنيم و همان را معيار عمل به آن قرار دهيم ، بايد معتقد شويم كه شما به جهنم خواهيد رفت ! بن باز، با تعجب پرسيد چرا؟ آيه الله حكيم گفتند: چون قرآن مى فرمايد: و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى و اضل سبيلا (۳۴) ؛ «كسى كه در اين جهان (از ديدن چهره حق) نابينا باشد، در جهان آخرت هم نابينا و گمراه تر خواهد بود». و شما كه از دو چشم نابينا هستيد، طبق ظاهر اين آيه بايد در آخرت هم نابينا باشيد و در زمره گمراهان كه اهل جهنمند، قرار بگيريد. بنابراين ظاهر بسيارى از آيات قرآن مقصود نيست ! (۳۵)

لطيفه ها

مشورت

مردى با يكى از دوستان خود مشورت كرد، كه فلانى ، از من پول قرض مى خواهد، آيا صلاح مى دانى به او پول قرض بدهم ؟

گفت : بلى ، خيلى بجاست . آن مرد پرسيد چرا؟ دوستش گفت : چون اگر شما به او پول قرض ندهى ، سراغ من مى آيد.

_________________________

۳۴- سوره اسراء، آيه ۷۲

۳۵- روزنامه جمهورى اسلامى ، ۳/۱۲/۷۶

۲۸

سرقت

قاضى از دزدى پرسيد: اين همه سرقت ها را تنها انجام مى دادى يا شريك هم داشتى ؟ گفت : تنها بودم ، مگر در اين زمانه آدم درستكار هم پيدا مى شود كه شريك انتخاب كنم !

شريك

گروهى در راه مكه ديگى بار گذاشته بودند كه عربى رسيد، موشى در آن انداخت و گفت : انا شريك .

مؤ ذن

از كسى پرسيدند: چرا مؤ ذن هنگام اذان گفتن دست خود را بيخ گوش خود مى گذارد؟ گفت : چون اگر دستش را جلوى دهانش بگذارد صدايش بيرون نمى آيد.

حى على الصلوه

مؤ ذنى تكبير گفت و مردم با عجله به مسجد روى آوردند و براى صف نماز از همديگر سبقت مى گرفتند، ظريفى حاضر بود، گفت : والله ! اگر مؤ ذنى به جاى حى على الصلوه ، حى على الزكاه مى گفت ، مردم در فرار از مسجد از هم ديگر سبقت مى گرفتند.

عادت به نماز

ناصحى به تارك الصلوه گفت : اگر چهل روز پشت سر هم نماز بخوانى عادت مى كنى و ترك نمى كنى . او جواب داد كه اگر عادت چهل روزه را ترك نمى توان كرد، چگونه عادت چهل ساله را ترك مى توانم كرد؟!

۲۹

مسجد و پيرمرد

پيرمردى خواست پسرش را تنبيه كند؛ پسر از پيش او فرار كرد و به مسجد رفت . پيرمرد نزديك در مسجد آمد و سرش را درون مسجد كرد و به پسرش خطاب كرد: كه فلان فلان شده ، بيا بيرون و بعد از هفتاد سال ، پاى مرا به مسجد باز نكن .

سود سفر

تاجرى بسيار به سفر مى رفت ، از او سؤ ال شد آيا سودى هم از اين مسافرتها به دست مى آورى ؟ او گفت : بلى ، نمازهاى چهار ركعتى را نصفه مى خوانم .

چرا نماز نمى خوانى

به شخصى كه نماز نمى خواند گفته شد: چرا نماز نمى خوانى ؟ او گفت : به دليل قرآن كه مى گويد: نزديك نماز نشويد «...لا تقربوا الصلاه ...» (۳۶) و بقيه آيه را نمى خواند كه مى فرمايد: در حال مستى نماز نخوانيد.

رسيدن به آرزو

مردى از دوست خود پرسيد: آيا تا به حال كه شصت سال از عمرت گذشته است به يكى از آرزوهاى جوانيت رسيده اى ؟ گفت : آرى به يكى از آنها. باز پرسيد كدام آرزويت ؟

_________________________

۳۶- سوره نساء، آيه ۴۳

۳۰

او جواب داد: هنگامى كه پدرم موهاى سرم را مى كشيد و مرا تنبيه مى كرد، آرزو مى كردم كه هيچ مويى نداشته باشم ؛ امروز الحمد لله به اين آرزو رسيده ام .

نشانه هاى دزد!

ساده لوح ترسويى در كتابى خواند كه از روش دزدان اين است كه وقتى شبها به دزدى مى روند، در خانه طورى آهسته حركت مى كنند كه صداى پاى آنها شنيده نشود و با همديگر آهسته حرف مى زنند.

در دل شب ناگهان از ترس و اضطراب و فكر و خيال بيهوده از خواب بيدار شد و هر چه گوش داد صدايى نشنيد و حركتى را نديد و در خانه را هم بسته ديد. با خود گفت : حتما دزد آمده به خانه ، بى اختيار نعره اى كشيد. همسايه ها بيدار شدند و گفتند: مگر چه شده ؟ گفت : دزد آمده ! گفتند: كجاست ؟ گفت : من نديدم ، اما از نشانه هايش مى گويم ، پرسيدند: نشانه هاى دزد چيست ؟

گفت : در تاريكى كارهاى خود را انجام مى دهد. آهسته حركت مى كند. صداى پايش نمى آيد. با همراه خود آهسته حرف مى زند، و من با بودن اين نشانه ها فرياد زدم !

سجده سقف

شخصى خانه اى كرايه كرده بود، چوب هاى سقفش بسيار صدا مى كرد. با صاحبخانه از بهر مرمت آن سخن گفت . صاحبخانه گفت : چوب هاى سقف ذكر خدا مى گويند. او گفت : مى ترسم اين ذكر منجر به سجده شود.

۳۱

مهمان بدخواب

شخصى مهمانى را در پايين خانه خوابانيد. نيمه شب صداى خنده وى را در بالاى خانه شنيد، از او پرسيد: اينجا چه مى كنى ؟ گفت : در خواب غلطيدم ! گفت : مردم از بالا به پايين مى غلطند و تو از پايين به بالا، او گفت : من هم از همين مى خندم .

ندايى به پيش نماز

مرد عربى كه سخت عجله داشت ، صبح به مسجد آمد تا نماز گذارد، پيش نماز بعد از سوره فاتحه ، سوره نوح را شروع كرد. تا آيه اول «انا ارسلنا نوحا...» را شروع كرد، بقيه آيه از يادش رفت و سكوت او طول كشيد. عرب گفت : ايها القارى ، اگر نوح نمى رود، ديگرى را بفرست و ما را رها كن .

رياكار

رياكارى مشغول نماز بود، احساس كرد كسى وارد مسجد شده ، نمازش را با كيفيت بهترى خواند و بعد از نماز نگاه به عقب كرد ديد سگى است كه در مسجد را باز كرده است .

دزد باغ

دزدى به باغ رفته بود، صاحب باغ گفت : تو كيستى و چه مى كنى ؟ گفت : دست خدا از درخت خدا، از ميوه خدا مى خورد! او هم آن دزد را به درختى بست و شروع به كتك زدن كرد. همين كه خواست از خود دفاع و داد و فريادى كند، صاحب باغ گفت : چرا ناراحتى ؟ اين دست خدا و چوب خداست كه به بدن بنده خدا مى خورد.

۳۲

دزدى ميوه

دزدى به باغى رفت و دامنش را پر از ميوه كرد، صاحب باغ او را ديد، به او گفت : چرا به باغ من آمده اى ؟ گفت : باد تندى آمد و مرا به داخل انداخت . صاحب باغ پرسيد: چرا اين ميوه ها را چيده اى ؟ گفت : از ميوه ها مى گرفتم تا خودم را نجات بدهم و آنها كنده مى شدند! صاحب باغ پرسيد چرا دامنت را پر از ميوه كرده اى ؟ گفت : من هم متحير بودم كه چرا چنين شده است و اين سؤ ال را شما پاسخ بدهيد. (۳۷)

المفلس فى امان الله

جماعتى ، بدهكار خود را نزد قاضى بردند و شكايت كردند، كه اين شخص از ما، پولى قرض نموده و نمى دهد. شخص مقروض اقرار كرد كه آنها راست مى گويند و دعوى ايشان بجاست ، اما مقرر فرماييد مهلتم بدهند تا ملك و مال خود را بفروشم يا گرو بگذارم ، وجه آنها را ادا نمايم . هنوز مرد بدهكار كلامش تمام نشده بود كه طلبكاران فرياد بر آوردند كه اى قاضى ! اين مرد، بى پول و مال و املاك است و يك وجب ملك در هيچ سرزمينى ندارد. پس آن شخص بدهكار روى به قاضى كرد و گفت : جناب قاضى ، در صورتى كه طلبكاران من همه به زبان خود اقرار و اعتراف بر بى چيزى من مى كنند، اينك آنچه اقتضاى عدالت است به جاى آور. قاضى گفت : ديگر هيچ حق سؤ ال و جواب با تو را ندارند. المفلس فى امان الله .

_________________________

۳۷- كشكول منتظرى ، ص ۵۱۳

۳۳

بر طفل شش ماهه نماز واجب نيست

يك نصرانى مسلمان شد و قاضى به او گفت : الان مثل كودكى هستى كه تازه متولد شده است . شش ماه بعد اهالى محل ، او را نزد قاضى بردند و گفتند: اين تازه مسلمان ، در اين مدت شش ماهه هيچ نماز نخوانده . او هم گفت : جناب قاضى ، مگر شش ماه قبل به من نگفتيد، گويا تازه متولد شده اى و الان كودك شش ماهه هستم و آيا بر طفل شش ماهه نماز واجب است ؟ قاضى خنديد و به او اعتراض ‍ نكرد. (۳۸)

نيت حلال و حرام

شخصى به باغ ديگرى رفته بود و مشغول خوردن ميوه بود كه صاحب باغ آمد و گفت : چرا به باغ من آمده اى و ميوه مى خورى ؟ اين حرام است . او گفت : من به خاطر حرام بودنش نمى خورم ، بلكه به خاطر خاصيتش مى خورم .

غسل ميت

از فقيهى پرسيدند: در فصل زمستان شخصى به صحرا رفته و جنازه اى را ديده كه در زير برف است ، چگونه او را بايد غسل و كفن كند؟

او گفت : شخصى را كه به صحرا رفته و جنازه را ديده بايد تنبيه كرد كه در فصل زمستان در صحرا چكار داشته كه چنين تكليفى بر ذمه اش آمده باشد!

_________________________

۳۸- كشكول طبسى ، ج ۲، ص ۳۳۳

۳۴

نماز بخوان

خواننده اى كه آواز مى خواند شعرش تمام شد، رو به جمعيت كرد و پرسيد: حالا چه بخوانم ؟ ظريفى در مجلس بود، گفت : حالا نمازت را بخوان .

امانت

آورده اند كه شخصى از همسايه اش طنابى به امانت خواست . او گفت : بر روى آن ارزن گسترده ام . آن مرد گفت : مگر بر طناب ارزن مى گسترند؟

او گفت : اگر بهانه است ، همين بس است .

علت سحرى خوردن

مى گويند: كسى روزه نمى گرفت ولى سحرى مى خورد. گفتند: تو كه روزه نمى گيرى ، ديگر چرا در سحرى خوردن خود را اذيت مى كنى ؟ گفته بود نماز كه نمى خوانم ، روزه كه نمى گيرم ، اگر سحرى هم نخورم كه ديگر كافر مطلق مى شوم .

رؤيت هلال ماه رمضان

شخصى پس از يك ماه گرسنگى كه سخت ناتوان و لاغر شده بود، براى رؤ يت ماه در شب عيد فطر به بام رفته بود. وقتى پس از زحمت ، رؤ يت ماه نصيبش شد و هلال ماه را به صورت نازك و باريك چون ابروى دلدار ديد، خطاب به او چنين گفت : مگر لازم بود خودت و مردم بيچاره را بدين صورت در آورى !

كى بايد اول سلام كند

ژنرال مغرورى در خيابان ، سرباز ساده اى را ديد كه خونسرد و آرام از كنار او گذشت و سلام نداد.

۳۵

ژنرال برگشت و با عصبانيت از سرباز پرسيد: به من بگو وقتى يك ژنرال و يك سرباز در خيابان يكديگر را مى بينند، كدام يك بايد اول سلام بدهند؟ سرباز فكرى كرد و گفت : هر كدام كه با ادب تر باشند.

حلال ، حلالش به آسمان رفت

پدرى كه عمرى از حرام امرار معاش مى كرد، در آخر عمر به فرزندش گفت : يك كفن حلال براى من به دست بياور.

فرزندش به سراغ كفن فروش رفت و كفنى را برداشت و گفت : اين را بر من حلال كن . او گفت : حلال نمى كنم ! آن قدر او را زد تا اين كه فرياد حلال ، حلالش به آسمان رفت .

مسابقه تنبلى

گويند زمانى شاه عباس تصميم گرفت ، تنبل ترين افراد پايتخت را بشناسد، جارچيان شاه در كوچه و بازار اعلام كردند، تنبل ها در مجلس شاه جمع شوند. عده زيادى به اميد گرفتن انعام جمع شدند، شاه عباس ‍ دستور داد كه آنها را در اتاقى كه زير كف آن خالى بود بردند و در زير زمين اتاق مقدار زيادى هيزم روشن كردند تا اتاق سخت داغ شد. تنبل ها هر كدام به ميزان تنبلى خود مدتى دوام آوردند و گرما را تحمل نمودند ولى سرانجام يكى پس از ديگرى از معركه گريختند. تنها دو نفر باقى ماندند يكى از آن دو در حالى كه سخت مى سوخت ، از جاى خود تكان نمى خورد تنها فرياد مى زد آى سوختم ؛ ديگرى به او گفت : رفيق ! حالا كه داد مى زنى به جاى من هم داد بزن . چون اين خبر به شاه عباس رسيد، گفت : او الحق تنبل ترين مردمان اين شهر است .

۳۶

تعارف

در يكى از مجالس شب نشينى ، صاحب خانه از خوش آوازى خواهش كرد آواز بخواند، او عذر آورد و گفت : همسايه ها خوابيده اند و نبايد سبب ناراحتى آنها شد. صاحب خانه در كمال ادب ولى بدون توجه گفت : اين حرفها چيه آقا، سگ آنها از سر شب تا صبح واق واق مى كند، ما ابدا اعتراضى نمى كنيم ، آن وقت شما اگر پنج دقيقه بخوانيد، بايد آنها اعتراض كنند.

بخيل

بخيلى پسرش را صدا زد و گفت : پسرم برو در خانه همسايه ، قند شكنشان را براى يك ساعت امانت بگير. پسر رفت و پس از لحظه اى باز گشت و گفت : ندادند بابا.

مرد گفت : مى خواستى خواهش كنى .

خواهش كردم ، ندادند.

مى خواستى التماس كنى .

التماس كردم ، ندادند.

مى خواستى گريه زارى كنى .

گريه كردم ، ندادند.

مى خواستى فرياد بزنى .

فرياد زدم ، ندادند.

عجب مردمان بخيلى هستند، برو قندشكن خودمان را از توى انبار بياور!

نكته هاى مزاح گونه

از بس در حرف ديگران پريده بود، در مسابقه پرش اول شد!

۳۷

براى اين كه سر زده وارد خانه نشود، هيچگاه به سلمانى نمى رفت !

هميشه در خواب غفلت بود، چون براى خوابيدن احتياج به مكان و زمان مخصوصى نداشت !

از بس پا در كفش ديگران كرده بود، از كفش زده شده بود و دمپايى مى پوشيد!

چون سيگارش خاموش شد، آن را در سر پايينى انداخت و هل داد تا شايد دوباره روشن شود!

بيشتر با رؤ يا سفر مى كرد، چون خرجى برايش نداشت !

تا وقتى پياده بود، چشم ديدن راننده ها را نداشت ، وقتى ماشين خريد چشم ديدن پياده ها را نداشت !

آشنايى

شخصى به عروسى مى رفت . در ميان راه به رفيقش برخورد كرد. رفيقش به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى . اين هم دعوت نامه من است ، رفيقش گفت : مرا هم با خود ببر، گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو طفيلى است . طرف قبول كرده قدرى كه جلوتر رفتند، رفيق ديگرش را ديد او پرسيد، كجا مى روى ؟ گفت : به عروسى ، اين هم دعوت نامه من است و اين هم طفيلى است . گفت : مرا هم ببر. گفت : به صاحبخانه چه بگويم ؟ گفت : بگو قفيلى است . طرف قبول كرد. چند قدم ديگر كه راه رفتند، رفيق ديگرى پيدا شد. پرسيد: كجا مى رويد؟ مرد گفت : به عروسى ، گفت : مرا هم با خود ببر. مرد گفت : ترا چه بنامم ؟ دو نفر اضافه همراه دارم ! رفيق گفت : ناراحت نباش صاحبخانه خودش مرا مى شناسد.

۳۸

خلاصه چهار نفر همراه يكديگر به عروسى وارد شدند. صاحبخانه ديد به جاى يك نفر چهار نفر آمده اند، به مهمان اصلى گفت : اين كيست ؟ گفت : طفيلى است . صاحبخانه گفت : آن يكى كيست ؟ گفت : قفيلى است . صاحبخانه عصبانى شده ، رو به سومى كرد و گفت : اين پدرسوخته را چرا با خود آورده اى ؟ آن مرد رو به مهمان اصلى كرد و گفت : ديدى گفتم صاحبخانه نام مرا مى داند!

درد دل يك پير با تصوير جوانى خود

اى عكس ، نشان روى ماهى بودى
من پير شدم ولى ، جوانى تو هنوز

بر تازه جوانيم گواهى بودى
حقا كه رفيق نيمه راهى بودى

مضرات پرحرفى

روزى ، دو دوست به هم رسيدند. اولى گفت : «ديشب مهمانى داشتيم كه تا صبح حرف زد و خواب را بر ما حرام كرد».

دومى گفت : «درباره چه موضوعاتى صحبت مى كرد».

اولى گفت : «درباره مضرات پرحرفى و فوايد خواب».

برو به جهنم

در زمان آغا محمد خان قاجار، شخصى از حاكم شهر خود كه با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شكايت برد، صدر اعظم دانست حق با شاكى است . گفت : اشكالى ندارد، مى توانى به اصفهان بروى ، مرد گفت : اصفهان در اختيار پسر برادر شماست . گفت : پس به شيراز برو. او گفت : شيراز هم در اختيار خواهر زاده شماست .

۳۹

گفت : پس به تبريز برو. گفت : آنجا هم در دست نوه شماست . صدر اعظم بلند شد و با عصبانيت فرياد زد: چه مى دانم برو به جهنم . مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد.

بخيل و مهمانى

شخصى ، بخيلى را گفت : كه سبب چيست با اين همه دوستى و رفاقت ، يك مرتبه مرا به مهمانى دعوت نمى كنى ؟ بخيل گفت : چون از قوه اشتهاى تو باخبرم ، و تو هنوز يك لقمه به دهانت نرسيده ، لقمه ديگر را بر مى دارى . دوستش گفت : مرا مهمان كن ، قول مى دهم كه در ميان هر لقمه ، دو ركعت نماز به جاى آورم .

در خانه ديوانگان

ديوانه اولى : دوست دارى از اين تيمارستان فرار كنيم ؟

ديوانه دومى : نه مگر ديوانه شده ام .

تركيب خون

استادى از شاگردش پرسيد: على آقا بگو ببينم ، اگر خون تو را با خون نقى كه از همه لحاظ با هم تفاوت دارند، مخلوط كنيم ، تشكيل چه خونى خواهند داد. دانش آموز گفت : تشكيل خون علينقى !

استكان بى سر و ته

ديوانه اى وارد قهوه خانه اى شد، ديد استكانى را وارونه روى ميز گذاشته اند. گفت : اين چه جور استكانى است كه سر ندارد، بعد با دستش آن را برداشت و برگرداند گفت : اصلا به درد نمى خورد، چون ته هم ندارد!

۴۰

داماد و پدر زن

شخصى كه زن بداخلاقى گرفته بود، بالاخره مجبور شد كه آن زن را كتك بزند. زن شكايت را نزد پدر خود برد، پدر نيز به نوبه خويش او را كتك زده گفت : حالا برو به داماد بگو كه اگر تو دختر مرا كتك زدى ، من هم تلافى نمودم ، در عوض زن تو را كتك زدم .

تكليف تو چيست ؟

شخصى گرفتار پير زن هشتاد ساله اى شده بود و مى خواست كه عيال جوانى بگيرد ولى از ترس آن زن جراءت نمى كرد. تا اين كه پير زن بيمار شد، در حال بيمارى از شوهر پرسيد، اگر خداى نخواسته من از دنيا بروم ، نمى دانم تكليف تو بيچاره چه خواهد شد. شوهر گفت : اگر شما زود برويد، تكليف روشن است ولى اگر باز بخواهيد بمانيد، نمى دانم چه بايد بكنم .

خيالبافى

نوكرى يك نعل اسب پيدا كرده بود، به اميد اين كه بتواند سه نعل ديگر پيدا كند و بعد اسبى بخرد، به همين اميد يك آخور براى اسبش درست كرده بود، اما عمر او وفا نكرد تا به آرزويش برسد. بعد از مرگ او همسرش گريه مى كرد و مى گفت : همسرم مرد و اسبهاى او بى صاحب ماند. به او گفتند: همسر تو اسبى نداشت كه بى صاحب شده باشد. او گفت : چرا دو اسب داشت ، يكى را مى خواست بخرد و يكى ديگر را هم ارباب مى خواست به او بدهد.

علت سفيد شدن موى سر

از كسى كه موى سرش بسيار سفيد ولى موى ريشش سياه بود، پرسيدند: چرا موى سرت از موى ريشت زودتر سفيد شده است ؟

۴۱

گفت : علتش معلوم است ، چون موى سرم بيست سال از موى ريشم بزرگ تر است .

امام جماعت

مرد عربى كه نامش موسى بود، كيسه زرى يافت ، در زير عباى خود به دست گرفته و به مسجد رفت تا نماز بخواند و در صف جماعت ايستاد، كيسه زر را همچنان در زير عبا پنهان كرده بود. اتفاقا امام جماعت اين آيه از قرآن را تلاوت نمود «و ما تلك بيمينك يا موسى» (۳۹) در دستت چيست اى موسى ؟! مرد عرب فورا گفت : «والله انت ساحر»، كيسه زر را انداخت و فرار كرد تا به اتهام سرقت دستگيرش نسازند.

مزد كارگر

بخيلى به كارگرى گفت : چقدر مى گيرى كه براى ما كار كنى ، كارگر گفت : اگر فقط نهار و شام مرا بدهى برايت كار مى كنم . بخيل گفت : كمى با ما ارزان تر حساب كن . كارگر گفت : بسيار خوب در هر هفته دو روزش ‍ را هم روزه مى گيرم ، بخيل پذيرفت و او را به خدمت گرفت .

علت فرار

مادر زنى كه به ديدن دخترش رفته بود، ديد دخترش گريه مى كند، پرسيد: عزيزم ! چرا گريه مى كنى ؟ جواب داد: شوهرم از خانه فرار كرده و نمى دانم كجا رفته . مادر زن گفت : حتما پاى زنى در كار است . دخترش جواب داد: بله مادر، همين طور است ، پاى يك زن در ميان است !

_________________________

۳۹- سوره طه ، آيه ۱۷

۴۲

مادر كه عصبانى شده بود، فرياد زد اين زن كيست ؟ دختر گفت : مامان جان خودت هستى ؛ پريروز تا شنيد شما به اينجا مى آييد از خانه فرار كرد. (۴۰)

محتاط

يك نفر وارد داروخانه اى شد و پرسيد، آقا شما صاحب داروخانه هستيد؟ آن مرد گفت : بله ، پرسيد: چند سال است كه در اين داروخانه هستيد؟ گفت : ۳۰ سال . پرسيد: تحصيلات دانشگاهى داريد؟ گفت : بله ، من دكتر داروساز هستم . پرسيد: تاكنون هيچ اشتباهى در كارتان كرده ايد؟ گفت : خير، گفت : حال كه چنين است يك عدد قوطى روغن وازلين به من بدهيد! (۴۱)

به كجا مى رويد

مرد ديوانه عرب زبانى در نماز جماعت شركت كرد، امام جماعت در نماز سوره تكوير را خواند، تا به اين آيه رسيد «فاين تذهبون» مرد عرب گفت : من كه به منزل مى روم ، اما اينها را نمى دانم به كجا مى روند.

آخرين اخبار ورزشى

دروازه بانى به خاطر خوردن گل زياد، رو دل كرد!

در حين بازى راكت از دست بازيكن افتاد و منفجر شد!

ركورد جهان از دست يكى از بازى كنان افتاد و شكست !

كشتى آزاد بزودى كوپنى خواهد شد!

شنا

اولى : شنا بلدى .

_________________________

۴۰- كشكول مبشرى ، ص ۵۱۰

۴۱- كشكول مبشرى ، ص ۵۱۱

۴۳

دومى : نصفش را بلدم .

اولى : چطورى ؟

دومى : مى تونم توى آب بروم ولى نمى تونم بيرون بيايم .

اطلاعيه مهم ورزشى

به اطلاع كليه علاقمندان فوتبال مى رساند كه فردا يك دوره مسابقات كشتى ، در استخر سر پوشيده برگزار مى شود.

دوستداران حاكى روى يخ مى توانند، بيايند و از بازى تنيس روى ميز لذت ببرند. و سواركارهاى قهرمان را تشويق كنند.

لاف زنى

نوچه پهلوانى از قدرت و توان خود تعريف مى كرد و مى گفت : ديروز با يك نفر به نام قدرت كشتى گرفتم ، به محض اين كه دست به كمرش بردم و كمرش را گرفتم ، در همين حال ، ناگهان چشمش به قدرت افتاد كه در وسط جمعيت بود. بدون اينكه خودش را ببازد ادامه داد به محض اين كه كمرش را گرفتم ، ديدم حريفش نمى شوم . با التماس گفتم : ببين من زن و بچه دارم ، اگر به من رحم نمى كنى ! به آنها رحم كن . يا با من كشتى نگير يا اگر مى گيرى يواش زمين بزن كه استخوانم خرد نشود.

خرما با هسته

روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با حضرت على (عليه السلام) خرما مى خوردند. پيامبر از روى مزاح ، هسته هاى خرماهايى را كه مى خورد پيش روى على (عليه السلام) مى نهاد. وقتى كه از خوردن خرما فارغ شدند، همه هسته ها در نزد حضرت على (عليه السلام) جمع شده بود.

۴۴

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على (عليه السلام) فرمود: اى على ! تو پرخور هستى ؟

حضرت على (عليه السلام) در پاسخ (از روى مزاح) عرض كرد: پر خور كسى است كه خرما را با هسته اش بخورد. (۴۲)

خاطره ها

چند خاطره از معلم و شاگرد

۱- شهيد مطهرى وقتى نام اساتيد خود را مى برد، با احترام و تعظيم بسيار زياد همراه مى ساخت . مثلا وقتى به نام علامه طباطبايى مى رسيد، مى گفت : «روحى له الفداء» جانم فدايش باد.

در مورد استاد ديگرش ميرزا على آقا شيرازى مى فرمود: شب و روزى نيست كه خاطره اش در نظرم مجسم نگردد و از وى ياد نكنم .

۲- سيد رضى قدس سره گرد آورنده نهج البلاغه ، استادى داشت غير مسلمان . وقتى اين استاد از دنيا رفت هر وقت از قبرستان عبور مى كرد از اسب پياده مى شد و تا آخر قبرستان به احترام استاد پياده مى رفت . بعد سوار مى شد. علت اين كار را پرسيدند، فرمود: آخر معلم من در اين قبرستان خوابيده است .

۳- شخصى به خدمت امام سجاد (عليه السلام) رسيد و گفت : اين مرد پدرم را كشته و من مى خواهم قصاص كنم . قاتل هم به قتل اعتراف كرد. حضرت فرمود: مى توانى قصاص كنى ، اما بگو ببينم آيا اين مرد تا به حال به تو خدمتى نكرده ، كه به جاى قصاص ديه بگيرى .

_________________________

۴۲- زهر الربيع ، ص ۷

۴۵

عرض كرد: فقط چند روزى به من درس داده ، حضرت فرمود: چه مى گويى ؟ حق ارشاد بيش از خون ارزش دارد. او هم از قصاص گذشت و نوبت ديه رسيد. قاتل توانايى نداشت صد شتر بدهد. امام فرمود: حاضرى ثواب هدايت و ارشاد را به من بدهى و من صد شتر به جاى تو بدهم ، او گفت : اگر فرداى قيامت مقتول جلوى مرا بگيرد هيچ توشه اى غير از اين درس دادن ندارم . امام به خانواده مقتول فرمود: اگر از او بگذرى روايتى از پيامبر برايتان مى خوانم كه از همه دنيا براى هر دو شما باارزش تر باشد. او هم از حق خود گذشت .

۴- به اسكندر گفتند: چرا معلم را بيش از پدرت تعظيم مى كنى ؟

گفت : چون پدر مرا از عالم ملكوت به زمين آورد و معلم مرا از زمين به آسمان مى برد.

۵- ابن سينا در ۲۰ سالگى تمام علوم زمان خود را فرا گرفته بود. روزى به مجلس درس ابن مسكويه حاضر شد و با كمال غرور گردويى را جلوى استاد گذاشت و گفت : مساحت اين گردو را حساب كن . استاد جزوه اى در علم اخلاق جلوى ابن سينا گذاشت و گفت : تو اول اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت گردو را حساب كنم . (۴۳)

۶- آخوند خراسانى قدس سره ۱۲۰۰ شاگرد داشت ، كه ۵۰ نفر از آنان مجتهد بودند. يكى از شاگردان جوانش آيت الله بروجردى بود. روزى اين شاگرد جوان به حرف استاد اشكال كرد. استاد گفت : يك بار ديگر بگو. آقاى بروجردى حرف خود را تكرار كرد.

_________________________

۴۳- همراه با نماز، استاد قرائتى ، ص ۵۹

۴۶

استاد فهميد كه حرف شاگرد درست است ، گفت ، الحمد لله كه از شاگرد خود استفاده كردم . (۴۴)

تماشاى فوتبال

شخصى مى گفت : مسابقات فوتبال را تماشا مى كردم ، تيم مورد علاقه من گل خورد. از روى ناراحتى متكايى كه در دستم بود به طرف تلويزيون پرتاب كردم ، ناگهان به سر پدرم خورد.

حواس پرتى

شخصى مى گفت : مشغول ديدن فوتبال از تلويزيون بودم ، پدرم گفت : برو قندان را پر از قند كن بياور. من كه مات ديدن فوتبال شده بودم حواسم پرت بود به جاى اين كه قندان را پر از قند كنم ، پر از ماست كردم و آوردم و از خنده پدر و مادرم فهميدم كه چه اشتباهى كرده ام !

گزارش ورزشى

اول بار بود كه مى خواستم يك مسابقه ورزشى را گزارش كنم و اين گزارش از طريق بلندگو در سرتاسر ورزشگاه پخش مى شد. همين كه داور سوت زد، در حالى كه حول شده بودم ، ميكروفون را در دست گرفتم و گفتم : ورزش دوستان عزيز قبل از اعلام اسامى بازيكنان ، بايد خدمتى را به مطلبتان برسانم . ناگهان با صداى خنده تماشاچيان به خود آمدم .

_________________________

۴۴- حماسه حسينى ، ج ۱، ص ۲۸۹

۴۷

خاطرات سربازى

سوت دژبان

در اواخر دوران سربازى ، روزى مى خواستم وارد پادگان بشوم ؛ اما دژبان جلوى در نبود تا اجازه بگيرم و وارد شوم . مقدارى ايستادم ديدم نيامد، خود سره وارد پادگان شدم ، ديدم دژبان از دور مرا صدا مى زند و با حالت توهين آميز مى گويد: آهاى يابو همين طور سرت را به زير انداخته اى و مى روى و من هم شروع كردم با او دهن به دهن شدن ، كم كم كار به دعوا كشيد، ناگهان او يك سوتى كشيد، طولى نكشيد كه عده اى از سربازان به كمك او شتافتند، مرا حسابى زدند و سپس بردند سرم را از چهار طرف تراشيدند و من كه مى خواستم ، كسى از وضعيت من باخبر نشود، كلاهم را سرم كشيدم و خود را به يك سلمانى در بيرون پادگان رساندم و سرم را از ته تراشيدم .

اسمت چيست ؟

فرمانده سربازان را به صف كرده بود و اسم هاى آنها را مى پرسيد. به يك سرباز تهرانى كه اسمش فريدون بود، گفت : اسمت چيه ؟ پاسخ داد: فرى ! جناب سروان ! فرمانده با عصبانيت گفت : ما اينجا ننربازى نداريم . درست بگو فريدون . نفر بعدى كه نامش قلى بود، وقتى فرمانده اسمش را پرسيد. او از روى ترس و دستپاچگى گفت : قربان قليدون .

نمره تفنگ

گروهبان از سرباز پرسيد: بگو ببينم يك سرباز قبل از اينكه تفنگ خود را پاك كند چه مى كند؟ سرباز جواب داد: قبلا نمره تفنگ را مى خواند.

۴۸

گروهبان پرسيد: براى چى ؟ سرباز گفت : براى اين كه اشتباها تفنگ ديگران را پاك نكند.

در مخابرات

آن روزها كه دوران آموزشى سربازى را در تهران مى گذرانديم ، هر روز حضور و غياب مى كردند و نام هر سربازى كه برده مى شد، بايد با صداى بلند مى گفت ؛ «من».

ابتدا سخت بود، اما كم كم عادت كرده بوديم يك روز كه براى مرخصى داخل شهر رفته بودم ، تصميم گرفتم به خانواده ام تلفن بزنم . رفتم مخابرات و شماره را دادم تا برايم شماره بگيرد. چند دقيقه اى كه گذشت آقايى كه شماره ها را مى گرفت ، با صداى بلند نام مرا برد، تا من با تلفن صحبت كنم . من كه از شنيدن اسمم دست و پايم را گم كرده بودم به تصور اينكه در پادگان هستم ، بلند گفتم من !

ناگهان افراد حاضر در سالن زدند زير خنده .

بهانه اى براى معافيت

مشمولى به خدمت سربازى آمده بود، هر سؤ الى را از او مى كردند، مى گفت : خودش نيست .

مسئولين گفتند: او ديوانه است ، معافش كنيد. لذا او را معاف كردند.

او گفت : حالا خودشه .

هر دو را قربان

مى گويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و به طور مرتب از سربازان سان مى ديد و از وضعيت آنان سؤ ال مى كرد.

۴۹

يكى از سربازان كه گوشش سنگين بود، از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و مى ترسيد چيزى بپرسد كه او نفهمد. دوستش چون از نگرانى او مطلع شد، گفت : غمگين مباش . ناپلئون از هر سرباز سه سؤ ال مى كند. ابتدا مى پرسد: سرباز، چند سال دارى ؟ تو بگو ۲۲ سال قربان ؛ بعد مى پرسد: چند سال است كه خدمت مى كنى ؟ بگو دو سال ؛ بعد مى پرسد: فرانسه را بيشتر دوست دارى يا مرا؟ بگو هر دو را قربان .

سرباز خود را جمع و جور كرده مهياى پاسخ گويى شد، اما اين بار بر خلاف هميشه ناپلئون ابتدا سؤ ال كرد: سرباز، چند سال است كه خدمت مى كنى ؟ گفت : بيست و دو سال قربان . ناپلئون نگاهى به قيافه او انداخت و پرسيد؟ پس چند سال سن دارى ؟ گفت : دو سال قربان . ناپلئون از مهمل گويى او عصبانى شد و داد زد:

اى سرباز احمق خودت را مسخره مى كنى يا مرا. سرباز با صداى بلند جواب داد: هر دو را قربان .

البته چون كار به اينجا رسيد، بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت او را به اطلاع ناپلئون رساند و ناپلئون پوزخندى زده و از آنجا دور شد.

از من دور شو

فرمانده به سربازى گفت : برو از من دور شو!

او رفت از بندرعباس زنگ زد، گفت : قربان آيا بيشتر از اين دور شوم ؟

«اَك - عو - اِ»

در ايام سربازى ، يك روز داشتم گروهان را با قدم رو (دويدن آهسته) از جايى به جايى مى بردم و

۵۰

بلند بلند براى آنها مى شمردم : اك ، عو، ا، آر (يك ، دو، سه). در بين راه ناگهان ، فرمانده گروهان از پشت يك ساختمان پيدايش شد. گروهان با قدم «رو» داشت از جلوى فرمانده رد مى شد، يك لحظه قاتى كردم . ابتدا «دو» را به حالت رفتن در آوردم بعد ديدم قاعده سلام دادن گروهى را در حال راه رفتن ، به ارشد مافوق بلد نيستم . لذا بهتر ديدم كه اصلا گروهان را متوقف كنم ، بعد به گروهان ايستاده ، رو به فرمانده خبردار بدهم . لذا به گروهان ايست دادم ، اما ديدم كه روى افراد به طرف فرمانده نيست . لذا گفتم : به چپ چپ . ديدم از حالتى كه بود، بدتر شده و تقريبا رو به نقطه مخالف شد. با دستپاچگى فرمان جديدى دادم . «عقب گرد» گروهان مثل كاميونى كه توى گل و لاى بكس و باد كند، مثل قشون شكست خورده عقب گرد كرد. ديدم صد درجه بدتر شد و همه پشت به فرمانده كردند. مذبوحانه فرياد زدم : «به راست راست» باز هم مشكل حل نشد. و در اين هنگام فرمانده كه به اين آسانى ها دل از يك سلام دست جمعى نمى كند، دخالت كرد و خطاب به ما گفت : «از نو از نو» يعنى نخواستيم : مرده شوى سلامتان را ببرند، صداى كركر خنده بچه ها بلند شد و من سراپا شرمنده بودم .

تصميم قطعى

فرمانده پس از اين كه سربازان جديد را به خط كرد. گفت به راست راست ، به چپ چپ . و چند بار آن را تكرار كرد، يكى از سربازان از صف خارج شد و گفت : من در جايى كه فرمانده تصميم قطعى نداشته باشد، نمى مانم . (زيرا تصميم او مشخص نيست ، كه بايد سربازان به راست باشند يا به چپ).

۵۱

سرباز بدخواب

سرباز بدخوابى بود كه هر از چند گاهى از روى تخت به زمين مى افتاد و صداى ناله اش همه را از خواب بيدار مى كرد، ناچار سربازان جاى او را در كف آسايشگاه انداختند. در عين حال نيمه شب با صداى ناله اش همه سربازان آسايشگاه از خواب بيدار شدند. معلوم شد كه اين بار سرباز بدخواب ديگرى ، از بالاى تخت بر روى او افتاده است .

بى خيال سركار

در يكى از پادگان هاى آموزشى : ديدم سربازان رژه مى رفتند و فرمانده آنها را تشويق مى كرد و مى گفت : خيلى خوب خيلى خوب و سربازان در پاسخ مى گفتند: سپاس سركار. از يكى از سربازان پرسيدم : اگر رژه به خوبى انجام نشود فرمانده چه مى گويد؟ در پاسخ گفت : فرمانده مى گويد: خيلى بد خيلى بد! پرسيدم شما در پاسخ چه مى گوييد؟ او گفت ما هم مى گوييم : بى خيال سركار.

دفتر افسر نگهبان

تازه به سربازى رفته بودم و جواب گويى تلفن هاى افسر نگهبانمان بر عهده من بود. تا اين كه پس از گذشت سه ماه براى اولين بار به مرخصى آمدم ، در خانه اتفاقا تلفن خانه به صدا در آمد، گوشى را برداشتم ، گفتم : دفتر افسر نگهبان بفرماييد! ناگهان متوجه خنده اطرافيان شدم .

سر گروهبان

تازه به خدمت سربازى اعزام شده بودم و در پادگان يك گروهبان فرمانده ما بود. كه او را سر گروهبان صدا مى زديم و اين كلمه ورد زبانمان شده بود،

۵۲

 روزى به علت درد شديد دندان به دندانپزشكى مراجعه كردم ، آقاى دكتر مشغول خالى كردن دندانم بود و در حين انجام كار، پرسيد: درد كه نداريد، من كه به شدت ترسيده بودم ، گفتم : نه ، سر گروهبان .

تعريف وطن

از ارتشبد آريانا كه زمانى رئيس ستاد ارتش در زمان طاغوت بود، نقل شده كه مى گفت : روزى در لشكر گارد از سربازان مى پرسيدم وطن چيست ؟

سربازى به نام آقام على كه جواب را قبلا از معلم خود شنيده بود، طوطى وار گفت : گوربان ، وطن يعنى جايى كه ما در آنجا متولد شده ايم ، يعنى خانه پدرى و اجداد ما، يعنى خانه من يعنى مادر من .

سپس از نفر بعدى كه برات على نام داشت پرسيدم ، وطن چيست ؟

او فكرى كرد، سپس به سادگى جواب داد، وطن يعنى مادر آقام على . (۴۵)

خبردار

شخصى مى گفت : در زمان سربازى به ما گفته بودند، هر وقت صداى سوت در پادگان شنيديد، به حالت آماده و خبردار بايستيد. ما هم طبق فرمان هر وقت صداى سوت مى شنيديم به حالت خبردار مى ايستاديم . روزى در زمان مرخصى داخل شهر از چهار راهى عبور مى كردم ، صداى سوت پليس را شنيدم ، ناخودآگاه به حالت خبردار ايستادم .

_________________________

۴۵- كوتاه و خواندنى از تاريخ ، على توانا، ص ۲۰۸

۵۳

سرباز بيات

سربازى نقل مى كرد در دوران سربازى ، سربازى بود به نام شمسعلى بيات ، فرمانده از او خواست كه بلند شود و خود را معرفى نمايد.

او از جا برخاست به جاى اينكه بگويد: من سرباز وظيفه ، شمسعلى بيات هستم .

گفت : من شمسعلى وظيفه ، سرباز بيات هستم در اين حين صداى انفجار خنده بچه ها محوطه را فرا گرفت .

مردم و ارزشها

ياران

دلا ياران سه قسمند، ار بدانى
به نانى ، نان بده از در برانش
وليكن يار جانى را به دست آر

زبانى اند و نانى اند و جانى
نوازش كن به ياران زبانى
به جانش جان بده ، گر مى توانى

اقسام جوانان

آيا مى دانيد جوانان سه دسته اند:

۱- آبكى : گروهى همچون آب مى مانند كه از خود شكلى ندارند و در هر ظرفى ، به شكلى در مى آيند و در هر محيطى ، رنگ آن محيط را مى گيرند. اگر مردم بخندند آنها نيز مى خندند، اگر چيزى را بد بدانند، آنها هم بد مى دانند و اگر كارى را خوب بدانند، آنها هم خوب مى دانند.

۵۴

۲- آهنى : گروهى همچون آهن سرسخت و مقاوم هستند، ولى باز شكل و رنگ به خود مى گيرند و ممكن است زنگ بزنند و مقاومت خود را از دست بدهند.

۳- طلايى : گروهى همچون طلا هستند كه در هيچ حال عوض نمى شوند و هيچ حادثه و مشكلى نمى تواند آنها را تغيير بدهد و هميشه اصالت خود را حفظ مى كنند.

راستى شما از كدامين گروه هستيد؟

اقسام مردم

چه بسا جوانى كه دنياى او فراوان است ، ولى پس از دنيا آخرتى نخواهد داشت و چه بسا جوانى كه دنيايش ناپسند است ، ولى به دنبال آن آخرت خوبى خواهد داشت و جوانى كه هم دنيا را دارد و هم آخرت را و جوانى كه از هر دو محروم است ، نه دنيا دارد و نه آخرت . (۴۶)

اقسام ايمان

ايمان چند نوع است . «هلى»، «قلى»، «پفى»، «فصلى»، «ريشه اى».

ايمان هلى ايمان اجبارى است ، همچون افرادى كه در شرايط خاصى به مسايل مذهبى توجه مى كنند.

_________________________

رب فتى دنياه موفوره
و آخر دنياه مذمومه

و آخره فاز بكلتيهما
و آخره يحرم كلتيهما


ليس له من بعدها آخره
يتبعها آخره فاخره

قد جمع الدنيا مع الاخره
ليس له الدنيا و لا الاخره

گوناگون ، فضل الله كمپانى ، ص ۱۱۱

۵۵

ايمان قلى يا قولى ، ايمانى است كه فقط در حد ادعا و زبان مطرح است و در عمل تعهدى در كار نيست .

ايمان پفى ، ايمان ضعيفى است همچون نور شمع كه با كوچك ترين بادى خاموش مى شود.

ايمان فصلى ، ايمانى است كه در زمان خاصى همچون محرم و رمضان مطرح است و زمان ديگر وجود ندارد.

ايمان ريشه اى ايمانى است كه هميشه و در هر شرايطى وجود دارد. همچون درخت ريشه دارى كه در برابر باد و طوفان مقاوم است و برترين ايمان ، ايمان ريشه اى است .

مردم پس از جنگ

شهيد والا مقام و بزرگوار، سردار «حميد باكرى» جانشين فرماندهى لشكر ۲۱ عاشورا در سال ۶۱ قبل از عمليات والفجر گفته بود: دعا كنيد كه خداوند شهادت را نصيب شما كند در غير اين صورت زمانى فرا مى رسد كه جنگ تمام مى شود و رزمندگان امروز سه دسته مى شوند.

۱- دسته اى به مخالفت با گذشته خود برمى خيزند و از گذشته خود پشيمان مى شوند.

۲- دسته اى راه بى تفاوتى را برمى گزينند و در زندگى مادى غرق مى شوند...

۳- دسته اى به گذشته خود وفادار مى مانند و احساس مسؤ وليت مى كنند كه از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد.

۵۶

پس از خدا بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگى بعد از جنگ در امان بمانيد، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خير نخواهد شد و جزو دسته سوم ماندن هم بسيار سخت و دشوار خواهد بود. (۴۷)

مردم و رشد

بعضى از مردم سنتشان هماهنگ با رشد فكريشان است .

بعضى از مردم سنتشان زياد و رشد فكريشان كم است .

بعضى از مردم سنتشان كم و رشد فكريشان بسيار است .

و تو كدام را مى پسندى ؟

مردم و عيوب ديگران

مردم نسبت به عيب و كمال يكديگر سه دسته اند:

گروهى همچون مگس فقط نقاط منفى را مى بينند.

گروهى همچون پروانه فقط نقاط مثبت را مى بينند.

گروهى همچون آينه صفتند كه هم مثبتها را نشان مى دهند و هم نقاط منفى را. تو هم يك آيينه باش .

مردم و نقشها

بعضى از مردم همچون عود، فضا را معطر مى سازند.

و بعضى از مردم همچون شمع مى سوزند، تا ديگران از روشنايى وجودشان بهره ببرند.

و بعضى از مردم همچون مرغ سحر از حق دفاع مى كنند.

_________________________

۴۷- روزنامه اطلاعات ، ۱۶/۴/۷۳، ش ۲۰۲۳۵

۵۷

و تو همچون على (عليه السلام) حامى حق باش .

مردم از نظر سازگارى و ناسازگارى

سه دسته اند.

بعضى مردم ستيزند. بعضى مردم گريزند. بعضى مردم دارند.

و تو سعى كن از مردم داران باشى .

سنجيده گويى

بعضى فكر مى كنند و بعد حرف مى زنند.

و بعضى حرف مى زنند كه فكر از سرشان بپرد.

و بعضى هم فكر نكرده حرف مى زنند.

شما كدام را مى پسنديد؟

مردم و ديگران

عده اى فقط به خود فكر مى كنند و به ديگران كارى ندارند.

عده اى همچون سيم رابط فقط به ديگران فكر مى كنند.

عده اى هم به خود فكر مى كنند و هم به ديگران .

مردم و اطعام

بعضى مى خورند و مى خورانند.

بعضى نه مى خورند و نه مى خورانند.

بعضى نمى خورند ولى مى خورانند.

آيا مى دانى كدام بهتر است ؟

۵۸

مردم و منكرات

مردم در رابطه با منكرات چند دسته اند:

گروهى بى تفاوتند و كارى به فساد و صلاح جامعه ندارند.

گروهى مروج فساد و منكراتند.

گروهى چون خورشيد جهان را روشن و آفتها را از بين مى برند.

يا رب ! ما را نيز از اين دسته اخير قرار بده .

مردم و درختان

بعضى همچون درختان سرسبز و بانشاط هستند.

بعضى همچون درختان بى ثمر و پرآفت هستند.

بعضى همچون سنجد پيچيده اند.

تو هم درخت وجودت را پرثمر ساز!

مردم و كار خير

گروهى اهل خيرند و دائما به فكر گره گشايى از مشكلات ديگران هستند.

گروهى بى خيرند و كوچكترين كارى براى رفع مشكلات ديگران انجام نمى دهند.

گروهى نه تنها بى خيرند كه مانع خيرند و مرتب در برابر كسانى كه كار خير انجام مى دهند، مشكل ايجاد مى كنند.

تو نيز گره گشاى ديگران باش .

مردم و گناه

مى توان عموم مردم را از نظر تقوى و پاكى ، عبادت و درستى ، گناه و بى بند و بارى ، به سه دسته تقسيم نمود.

۵۹

دسته اى از افراد پيوسته به فكر عبادت و بندگى خدا مى باشند. و خيلى كم به فكر گناه مى افتند و اگر كار خلافى از آنها سر بزند، فورا پشيمان گشته و توبه مى كنند.

دسته اى از افراد نسبت به عبادات و واجبات پايبند هستند، اما از گناه و معصيت هم پرهيزى ندارند و چندان بر هواى نفس خود مسلط نيستند. و چه بسا در هر شبانه روز، بارها مرتكب گناه مى شوند و گاه و بيگاه هم استغفار مى كنند.

دسته سوم اشخاصى هستند كه گذشته از آنكه هرگز به فكر عبادت و تقوى نيستند. دائما در وادى معصيت سير مى كنند و هميشه در حال عصيان به سر مى برند و هيچگاه در مقام عذر خواهى و توبه برنمى آيند.

خدايا! ما را لحظه اى به خودمان وا مگذار.

مردم و دانش

حضرت على (عليه السلام) فرمود: مردم نسبت به علم و دانش سه گروهند:

۱- علماى الهى .

۲- دانش طلبانى كه در راه نجات ، دنبال تحصيل علمند.

۳- جاهلان و احمقان بى سر و پا كه دنبال هر صدايى مى روند و با هر بادى حركت مى كنند، همانها كه با نور علم روشن نشده اند و به ستون محكمى پناه نبرده اند. (۴۸)

مردم و دانايى

حكيمى را گفتند: «پندى ما را بياموز».

_________________________

۴۸- نهج البلاغه ، ترجمه آيه الله مكارم ، ج ۳، قصار ۱۴۷.

۶۰

61

62

63

64

65

66

67

68

69

70

71

72

73

74

75

76

77

78

79

80

81

82

83

84

85

86

87

88

89

90

91

92

93

94

95

96

97

98

99

100

101

102

103

104

105

106

107

108

109

110

111

112

113

114

115

116

117

118

119

120

121

122

123

124

125

126

127

128

129

130

131

132

133

134

135

136

137

138

139

140

141

142

143

144

145

146

147

148

149

150

151

152

153

154

155

156

157

158

159

160

161

162

163

164

165

166

167