عباسیان (از بعثت تا خلافت)

عباسیان (از بعثت تا خلافت)0%

عباسیان (از بعثت تا خلافت) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

عباسیان (از بعثت تا خلافت)

نویسنده: محمد الله اکبری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 10093
دانلود: 6409

عباسیان (از بعثت تا خلافت)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10093 / دانلود: 6409
اندازه اندازه اندازه
عباسیان (از بعثت تا خلافت)

عباسیان (از بعثت تا خلافت)

نویسنده:
فارسی

 اين كتاب در هفت فصل تنظيم شده و در حد توان تمام عناوينى كه به اين موضوع مربوط مى شود مورد بحث قرار گرفته است.
در فصل اول ، كه به شرح حال عباس و فرزندان و نوادگان وى اختصاص ‍ يافته بيشتر مشاهير آنان به ويژه كسانى كه در سلسله نسب خلفا واقع شده اند، مورد بحث قرار مى گيرد اين فصل با عنوان از عباس تا ابوالعباس ‍ سفاح ، از عبدالمطلب شروع شده و عباس و فرزندانش ، عبدالله بن عباس ، و فرزندان او، و على بن عبدالله و اولادش و محمد بن على و فرزندانش مورد بحث قرار مى دهد و با شرح حال ابولعباس سفاح پايان مى پذيرد.
فصل دوم علت و چگونگى و انتقال خاندان عباسى از حجاز به حميمه شام را مورد بحث قرار مى دهد و در ضمن آن به جدايى عباسيان از علويان و جهت گيرى سياسى عباسيان در منازعه زبيريان و مروانيان نيز اشاره مى كند.
فصل سوم ؛ درباره اخبار رسيده از پيامبر و امامان و ديگر پيشگويى ها درباره به خلافت رسيدن عباسيان بحث و گفت و گو مى كند و به نقد وتحليل آنها مى پردازد. اظهار نظرهايى در اين باره پيشگويى ها در پايان فصل آمده است.
فصل چهارم ؛ تحت عنوان الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله ، اين شعار عباسيان را از جوانب مختلف بحث كرده و آن را از صدر اسلام تا حدود 250 هجرى پيگيرى مى كند .همچنين مفهوم اين شعار و برداشت افراد مختلف (دعوت كنندگان و دعوت شدگان) از آن بررسى شده و به تاثير آن در موفقيت عباسيان اشاره شده است  .در ادامه از گسترش اين شعار در دهه پايانى قرن دوم و سال هاى نخست قرن سوم هجرى و ولايت عهدى امام هشتم شيعيان با عنوان الرضا نيز بحث شده است.
در فصل پنجم ، تحت عنوان عباسيان و علويان ، روابط اين گروه از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله تا بنياد و سقوط دولت عباسيان بررسى شده ، به ويژه موضع عباسيان در قبال قيام هاى ضد اموى علويان و نيز قيام هاى آنان عليه عباسيان به بحث كشيده شده است . همچنين از دسته بنديهاى سياسى هاشميان در روزگار امويان و چگونگى جدايى عباسيان از علويان نيز سخن گفته شده است.
در فصل ششم ازاوضاع سياسى و اجتماعى خراسان و ديگر زمينه هاى دعوت بحث شده است ، از جمله از برخورد واليان عرب با اهالى بومى خراسان و شدت عمل آنان در گرفتن جزيه حتى از مسلمان شدگان و تحقير آنان و تعصب عربى و تعصب نژادى سخن به ميان آمده است . همچنين به نزاع قبايل عرب ساكن خراسان (مضر، ربيعه ، و يمن) بر سر نفوذ بيشتر در حكومت و اوضاع آشفته خراسان و گرفتارى هاى حكومتى اموى در عصر دعوت اشاره شده است.
فصل هفتم ، كه مهمترين فصل كتاب محسوب مى شود، دعوت عباسى را در مراحل سه گانه بررسى مى كند و در آن از ريشه هاى دعوت ، تشكيل و گسترش سازمان دعوت ، شعارهاى دعوت ، دعوتگران نقيبان ، پايگاه هاى دعوت و داعيان بزرگ و خلاصه درباره دعوت ز صلح امام حسن عليه السلام تا بنياد دولت عباسى بحث مى كند. در اين راستا به سه مرحله تقسيم مى شود: در مرحله اول (از آغاز تا مرگ ابوهاشم ) چگونگى آغاز و استمرار دعوت به سمت محمد حنفيه و پسرش ابوهاشم و وصيت او به محمد بن على و صحت و سقم اين وصيت مورد بحث قرار گرفته است ؛ مرحله دوم (از مرگ ابوهاشم تا ظهور دعوت) درباره چگونگى و كيفيت دعوت و كار داعيان بحث مى كند ومرحله سوم (از ظهور دعوت تا بنياد دولت عباسى) چگونگى فتح تا بيعت با سفاح و مرگ مروان را پيگيرى مى كند.
از آن جا كه هر جا موضعى پيچيده و بغرنج بوده و به تحليل دقيق و علمى نياز داشته ، مانند جريان ابن عباس و اموال بصره تو وصيت ابوهاشم ، سعى شده است كه در حد توان موضوع روشن شده شود و براى اطلاع بيشتر نيز افزون بر آوردن منابع در پاورقى ها، در پايان هر موضوعى فهرستى از منابع آن به دست داده شده است


فصل چهارم : روابط عباسيان و علويان


۱. از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌
تا شهادت امام حسينعليه‌السلام
(۱۱-۶۱ ه).

از زمانى كه دعوت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در جزيرة العرب پا گرفت و مردم گروه گروه اسلام آوردند، بنى هاشم را عقيده بر آن بود كه پس از پيامبر، جانشنين وى حق مسلم آنان خواهد بود؛(۴۱۱) . و در اين ميان، عباس از لحاظ سنى و علىعليه‌السلام از لحاظ سابقه اسلام و خدماتى كه به اسلام كرده بودند در راس بنى هاشم بودند؛ اما چون عباس سابقه چندانى در اسلام نداشت، حضرت علىعليه‌السلام تنها فرد شايسته جانشينى پيامبر به شمار مى آمد. افزون بر اين، به اعتقاد گروهى از پيامبر او را وصى و جانشين خود كرده بود.

پس از رحلت پيامبر، عباس و فرزندانش در كنار حضرت علىعليه‌السلام بودند و در جريان سقيفه تا وقتى على با ابوبكر بيعت نكرد، آنان نيز بيعت نكردند. در غسل و خاك سپارى پيامبر و حضرت فاطمهعليه‌السلام نيز همراه حضرت علىعليه‌السلام بودند. در دوران خليفه اول هم با آن كه براى تطميع عباس كوشش فراوانى شد، ولى او از علىعليه‌السلام كناره نگرفت در دوران سه خليفه نخستين، عباس و فرزندانش معتقد بودند كه حق علىعليه‌السلام غصب شده است. عبدالله بن عباس از همان كودكى پيوسته ملازم و همراه حضرت علىعليه‌السلام بود و از او دانش ‍ مى آموخت. او و ديگر فرزندان عباس در دوره حكومت علىعليه‌السلام همچنان در كنار آن حضرت بودند و به امارت ولايات منصوب شدند. عبدالله بن عباس كه با آن كه در برخى موارد نظرش مخالف راى آن حضرت بود، ولى هنگامى كه آن حضرت تصميمى گرفت، وى بدان گردن مى نهاد. فرزندان عباس در جنگ هاى حضرت علىعليه‌السلام جمل و صفين، و نهروان، همراه آن حضرت بودند و براى تثبيت حكومت او كوشيدند. پس ‍ از شهادت امام علىعليه‌السلام ، آنان در كنار امام حسنعليه‌السلام قرار گرفتند و برخى از آنان به امارت منصوب شدند و آن گاه كار امام حسنعليه‌السلام به سستى گرايى و به اجبار حكومت را به معاويه واگذاشت، آنان راه خود را از علويان جدا كردند؛ به عبارت ديگر، صلح امام حسنعليه‌السلام را مى توان نقطه جدايى عباسيان از علويان دانست، با اين همه در فاصله صلح امام حسنعليه‌السلام تا قيام امام حسينعليه‌السلام ، بزرگداشت و احترام امام حسينعليه‌السلام را فرو ننهادند و عبدالله بن عباس به عنوان بزرگ عباسيان به امام حسين به عنوان بزرگ بنى هاشم مى نگريست. با اين حال هيچ يك از فرزندان عباس در قيام آن حضرت شركت نكردند و حتى او را از قيام و اعتماد بر كوفيان بر حذر مى داشتند.

در اين كه عباس و فرزندانش به حقاينت و برترى على و حسن و حسينعليه‌السلام معتقد بوده اند نيز در اين كه عبدالله بن عباس از شاگردان خواص حضرت علىعليه‌السلام بوده است شكى نيست. همچنين گرچه ابن عباس پس از صلح امام حسنعليه‌السلام به لحاظ پايبندى اش به دوستى علىعليه‌السلام بارها از طرف معاويه مورد آزار واقع شد و در زندگى خود همواره مدافع سر سخت آن حضرت بود، اما اين كه آيا عباسيان به امامت آنان، آن گونه كه شيعه اماميه معتقد است، اعتقاد داشته اند، يا نه، دليل قاطع و روشنى در دست نيست، گرچه به گفته قاضى نعمان (متوفاى ۳۶۳ ه) عباس و فرزندانش عباس و فرزندانش به ولايت و امامت علىعليه‌السلام و فرزندانش اعتقاد داشته اند و ابن عباس با اين اعتقاد به ولايت حضرت علىعليه‌السلام در گذشته است.(۴۱۲) ولى از آن جا كه اين نويسنده اسماعيلى مذهب بوده محتمل است كه اين سخن را به طرفدارى از فاطميان و براى زير سوال بردن مشروعيت حكومت عباسيان گفته باشد! اما آنچه اين احتمال را ضعيف مى كند سخن برخى از دانشمندان معاصر اماميه است كه مى گويند: ابن عباس به ائمه دوازده گانه شيعه اعتقاد داشته است.(۴۱۳) ولى از آن جا كه اين نويسنده اسماعيلى مذهب بوده محتمل است كه اين سخن را به طرفدارى از فاطميان و براى سوال بردن مشروع مسند سخن ايشان روايتى كه در آن ابن عباس هنگام مرگ گفته است : اللهم انيى احيى على ما حيى عليه على بن ابى طالب و اءموت على ما مات عليه على بن ابى طالب، ثم مات...(۴۱۴) در روايت ديگرى نيز آمده است كه امام صادقعليه‌السلام فرمود: كان ابى يحبه حبا شديدا... فاتاه (و هو غلام) بعد ما اصاب بصره. فقال : من انت ؟ قال : انا محمد بن على بن الحسين، فقال : حسبك من لم يعرفك فلا عرفك.(۴۱۵) حال بايد ديد كه آيا از اين روايات مى تواند بدين نتيجه دست يافت كه در بين عباسيان دست كم عبدالله بن عباس به امامت علىعليه‌السلام و ديگر ائمه شيعه معتقد بوده است ؛ البته شايان ذكر است كه ابن عباس امام سجاد را درك كرده، ولى سخنى كه دال بر اقرار يا انكار امامت آن حضرت باشد از او گزارش نشده است.


۲. از شهادت امام حسينعليه‌السلام
تا مرگ ابوهاشم (۶۱-۹۸ ه)

بعد از شهادت امام حسينعليه‌السلام شيعيان علوى به دو دسته تقسيم شدند: بيشترينه آنان محمد حنفيه را بزرگ علويان مى دانستند و به امامت او و سپس فرزندش هاشم معتقد شدند، و گروهى اندك حتى كمتر از شمار انگشتان يك دست به نسل حسينعليه‌السلام وفادار مانده و على بن حسينعليه‌السلام را امام خود مى دانستند.(۴۱۶) پيش از اين درباره اعتقاد عباسيان به امامت ائمه شيعه به نتيجه قاطعى دست نيافتيم. اكنون اعتقاد آنان به امامت محمد حنفيه و فرزندش ابوهاشم بررسى مى كنيم.

ابن عباس و فرزندانش پس از شهادت امام حسينعليه‌السلام رابطه بسيار نزديكى با محمد حنفيه و فرزندانش داشتند. رابطه آن دو به لحاظ اين كه از نظر حكومت وقت، بزرگان بنى هاشم شمرده مى شدند و حكومت ها براى بيعت گرفتن از آن دو پافشارى مى كردند؛ و هم از آن رو كه كه بيشترينه شيعيان امام علىعليه‌السلام به محمد حنفيه پيوسته بودند، بسيار صميمى تر از رابطه ابن عباس با ديگر علويان به ويژه از نسل حسينعليه‌السلام بود. با وجود اين رابطه بسيار صميمى، از بررسى برخوردها و رفتار ابن عباس و فرزندانش با محمد حنفيه چنين بر مى آيد كه عباسيان به امامت محمد حنفيه اعتقاد نداشته اند و ابن عباس خود را همسنگ ابن حنفيه مى دانسته است. افزون بر اين هيچ يك از سفارش هاى ابن عباس به فرزندانش نه تنها سخنى دال بر پيروى از علويان، چه فرزندان امام حسن و امام حسينعليه‌السلام و چه محمد حنفيه نيامده است، بلكه او به فرزندش ‍ على سفارش مى كند كه از قيام هاى علويان دورى كند.(۴۱۷) ابن عباس به هنگام مرگ به فرزندش على دو سفارش كرد و كه در روابط علويان و عباسيان و همچنين در حوادث آينده جهان اسلام نقش مهمى داشته است : ۱. بعد از من حجاز جاى شما نيست. ۲. از قيام هاى پسر عموهايت (فرزندان على) بر حذر باش(۴۱۸) از اين رو، على بن عبدالله، بعد از مرگ پدر حجاز را ترك كرده و به دهكده اى دور افتاده ولى پر اهميت در جنوب شام بر سر راه مدينه به شام و مصر نقل مكان كرد و با دور كردن اقامتگاهش ‍ از منطقه سكونت علويان راه و روش سياسى و اعتقادى خود را نيز از آنان جدا كرد. او از يك سو با پيوستن به امويان از لحاظ سياسى امنيت آينده خود و فرزندانش را تامين كرد و از سوى ديگر در محلى اقامت جست كه از هر گونه شورش و قيامى دور بود و به ظاهر زندگى آرام را در پيش گرفت، اما در واقع و پس از مرگ ابوهاشم، رهبرى اولين سازمان سرى منظم و بزرگ تبليغى در تاريخ اسلام را به دست گرفت. از نظر امويان صاحب قدرت، تنهاى نيروى معارض علويان بودند و تنها منطقه آشوب نيز عراق بود و شهر كوفه.

پس از آن كه ابوهاشم به هنگام بيمارى و مرگ و بر اساس روابط صميمانه ابن عباس و فرزندانش با محمد حنفيه و فرزندانش، محمد بن على بن عبدالله را جانشين خود قرار داد،(۴۱۹) عباسيان او را امام واجب الاطاعه خود دانستند و راه خود را كاملا از علويان جدا كردند و تلاش خود را براى دست يابى به حكومت آغاز كردند.


۳. روابط علويان و عباسيان در دوره عباسى (۱۰۰-۱۳۲ه)

پس از مرگ ابوهاشم و بنابر وصيت او، پيروانش به عباسيان پيوستند، و سازمان تبليغات سرى وى با تمام برنامه ها و اعضايش به خدمت آنان درآمد. در اين دوره كه از سال ۱۰۰ تا ۱۳۲ هجرى ادامه مى يابد، عباسيان با تمام توان نيروى منظرم و بزرگ تبليغى خود را به كار گرفتند و انديشه خود را در خراسان گسترش دادند و حجاز و عراق را به عنوان حوزه نفوذ علويان رها كردند. عباسيان تبليغات خود را در نهايت احتياط انجام مى دادند و آن را از هر كس حتى فرزندان خود پوشيده مى داشتند. امام عباسى وقتى با علويان ملاقات مى كرد انگار از همه چيز بى خبر و منتظر اقدامى از سوى علويان بود. در اين مدت علويان نيز در عرض عباسيان در حجاز، عراق و خراسان عليه امويان تبليغ مى كردند.

پس از شهادت امام حسينعليه‌السلام يكپارچگى علويان از ميان رفت و افزون بر جدايى محمد حنفيه، فرزندان امام حسنعليه‌السلام نيز راه خود را از فرزندان امام حسينعليه‌السلام جدا كردند. اين جدايى تا پيش از سال صدم هجرت محسوس نيست، ولى پس از آن و به ويژه از سال ۱۲۰ هجرى به بعد محمد بن عبدالله مشهور به نفس زكيه دعوتگران خود را به حجاز، عراق و خراسان فرستاد تا مردم را به او بخوانند. پيش از او و همزمان با وى نيز شمارى از شيعيان اماميه در خراسان مردم را به ائمه شيعه دعوت مى كرد.(۴۲۰) بنابر آنچه از منابع برمى آيد بين سال هاى ۱۱۰ تا ۱۳۲ هجرى سه نيروى هاشمى عليه امويان فعاليت مى كردند و علويان فاطمى (زيد و يحيى) به قيام هايى عليه امويان دست زدند كه عباسيان به شدت از آنها دورى مى كردند. بنابر دستورالعمل ابن عباس، عباسيان بايد از تمام حركت ها و قيام هاى علويان دورى مى جستند.(۴۲۱) وقتى امام عباسى سر دعوتگر خويش را به خراسان اعزام كرد، به وى سفارش نمود كه از شخصى به نام غالب و يارانش كه در نيشابور مردم را به محمد بن على بن حسين دعوت مى كند دورى كند.(۴۲۲) وى آنان را فتنه جو خواند و از آنها بيزارى جست. همچنين هنگامى كه زيد بن على از كوفيان بيعت مى گرفت داود بن على، برادر امام عباسى همراه او بود، و چون هنگام قيام فرا رسيد كوفه را ترك كرده به مدينه رفت. امام عباسى نيز طى فرمانى از پيروان كوفى اش خواست تا از هر گونه دخالتى در اين قيام پرهيز كنند.(۴۲۳) پيروان او نيز به هنگام قيام زيد، كوفه را ترك كردند و به حيره رفتند و وقتى به كوفه بازگشتند كه زيد بردار شده و شهر آرام گرفته و فتنه پايان يافته بود.(۴۲۴)

دستور العمل دورى از حركت ها و قيام هاى علويان همه جا به كار بسته مى شد. در قيام يحيى بن زيد نيز از سوى امام عباسى فرمانى مبنى بر دورى پيروانش از يحيى و يارانش صادر شد.(۴۲۵) بكير بن ماهان، رئيس ‍ سازمان دعوت عباسى در كوفه، كه خود حامل اين پيام براى شيعيان عباسى در خراسان بود، نزديك به اتهام همكارى با يحيى و دعوت براى او گرفتار(۴۲۶) شود. گزارش منابع حاكى از آن است كه بعد از صلح امام حسنعليه‌السلام ، خاندان عباسى در هيچ يك از قيام هاى ضد اموى شركت نكردند وو به ويژه شديدا از قيام هاى علوى دورى مى جستند؛ ولى از اين قيام ها، بهترين بهره بردارى را مى كردند، مثلا شهادت زيد در كوفه و فرزندش يحيى در خراسان كه موجبات هيجان مردم را فراهم آورد، سبب شد كه تا شمار زيادى از مردم به دعوت عباسى بپيوندند. و به تعبير يعقوبى بعد از شهادت زيد شيعيان خراسان به جنبش درآمدند و پيروان و هواخواهنشان زياد شد... داعيان ظاهر شدند، خواب ها ديده شد و كتاب هاى پيشگويى بر سر زبان افتاد...(۴۲۷) دعوتگران عباسى درست دريافته بودند كه مردم خراسان از يك سو علاقه شديدى به اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دارند و از سوى ديگر از ستم امويان به تنگ آمده و از آنان به شدت متنفرند؛ از اين رو، با بر شمردن ستم هاى امويان در حق خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و به ويژه زيد و يحيى، آنان را به آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مى خواندند و خراسانيان كه چهره واقعى دعوت را نشناخته بودند و گمان مى كردند كه دعوت براى يكى از فرزندان پيغمبر است، به سرعت به آن پيوستند.

بعد از مرگ هشام بن عبدالملك ۱۰۵-۱۲۵ ه كار امويان بيشتر سستى گرفت. تا اين زمان درگيرى قبايل و تعصب قومى بر سر نفو بيشتر در امور حكومتى، ايالات و به ويژه عراق و خراسان را آشفته كرده بود با آن كه واليان اين دو منطقه پياپى عوض مى شدند ولى در بهبود اوضاع تاثير نداشت ؛ اكنون نوبت به دمشق، مركز حكومت و شخص خليفه رسيده بود. جانشين هشام پس از يك سال و چند ماه حكومت به دست ديگر امويان كشته شد ۱۲۶ ه. بنى هاشم كه همواره منتظر اميرالمومنين بودند تا امويان از درون دچار اختلاف شوند؛ از اين فرصت استفاده كرده و در موسم حج در دهكده ابواء مدفن آمنه مادر پيغمبر اسلام، بين راه مكه و مدينه، جلسه اى تشكيل دادند تا براى آينده خود و جهان اسلام تصميم بگيرند. در اين جلسه محمد بن عبدالله معروف به نفس زكيه به عنوان خليفه آينده معرفى شد و تمام عباسيان از جمله ابراهيم امام، ابوالعباس سفاح، و منصور و صالح بن على و تمام علويان به جز امام جعفر صادقعليه‌السلام با وى بيعت كردند.(۴۲۸) عباسيان در اين جلسه از دعوت و موفقيت خود چيزى نگفتند و علويان و به ويژه فرزندان امام حسنعليه‌السلام گمان مى كردند كه عباسيان برراى احقاق حقوق آنان تلاش مى كنند. بنى هاشم بار ديگر به سال ۱۲۹ هجرى در حكومت مروان، آخرين خليفه اموى، در مكه جلسه اى براى تجديد بيعت تشكيل داده و در حال مشورت بودند كه قاصدى از راه رسيد و خبر ظهور ابومسلم را در خراسان به امام عباسى داد.

بنا بر روايات موجود، ابراهيم و ديگر عباسيان پس از دريافت اين خبر جلسه را ترك كردند و ديگر هاشميان نيز به نتيجه قابل ذكر دست نيافتند.(۴۲۹)

در واپسين روزهاى امويان كه بيشتر قلمرو آنان را آشوب فرا گرفته بود و مقارن ايامى كه ابومسلم در خراسان مقدمات ظهور دعوت عباسى را فراهم مى كرد؛ عبدالله بن معاويه از فرزندان جعفر بن ابيطالب در كوفه قيام كرد. گرچه در كوفه موفقتى به دست نياورد، ولى به زودى بر فارس، اصفهان، همدان، قم، رى، قومس، و اهواز چيره شد. بنى هاشم كه هيچ يك قيامشان به پيروزى نرسيده بود با مشاهده پيروزى وى از هر طرف به سوى او روى آورند و گروهى از عباسيان چون سفاح، منصور، عبدالله بن على عموى آن دو نيز به او پيوستند. عبدالله بن معاويه ضمن گماشتن بنى هاشم بر ولايات، منصور را نيز به ولايت ايذه منصوب كرد، ولى حكومت وى ديرى نپاييد و از امويان شكست خورد و به اميد يارى ابومسلم كه در خراسان ظهور كرده بود به او پيوست ؛ اما ابومسلم پس از كسب از نام و نشان وى - شايد به فرمان عباسى - او را زندانى كرده و چندى بعد كشت.(۴۳۰) از اين برخورد مى توان دريافت كه عباسيان نه تنها از قيام هاى علويان عليه امويان دورى مى جستند؛ بلكه اگر يكى از آنان سر راه ايشان قرار مى گرفت و در موفقيت آنان مانعى ايجاد مى كرد براى پيشبرد كار خود، در از ميان برداشتن او هيچ ترديدى نمى كردند؛ چنان كه از وجود يحيى بن زيد در خراسان هراس داشتند و او را به رفتن به عراق و حجاز تشويق مى كردند. به گزارش مقاتل الطالبين در دوره دعوت عباسيان يكى از علويان به نام عبيدالله بن حسين بن على بن حسين نيز به دست ابومسلم كشته شده است.(۴۳۱) بنابر اين مى توان ادعا كرد كه اتحاد و همكارى بين علويان و عباسيان حتى پيش از سقوط دشمن مشترك به جبهه گيرى عليه يكديگر تبديل شده است.


۴) روابط علويان و عباسيان پس از بنياد دولت عباسى (از ۱۳۲ هجرى به بعد)

در آغاز پيروزى عباسيان، بنى هاشم و به ويژه علويان كه سال ها از ستم امويان در رنج و زحمت بودند از هر سو به كوفه و حيره سرازير شدند تا هم در جشن پيروزى عباسيان شركت كنند و هم از بهره خود در حكومت جديد آگاهى يابند. سفاح به همه دوران خود علويان را گرامى مى داشت و به آنان صله و جايزه مى داد، ولى آنان و به ويژه فرزندان امام حسنعليه‌السلام كه گمان كرده بودند عباسيان براى دست يابى آنها به حكومت به ميدان آمده اند، به دريافت جايزه و انعام راضى نمى شدند. به گفته بلاذرى، (متوفاى ۲۷۹ ه) عبدالله بن حسن پدر نفس زكيه همراه ديگر علويان در حيره نزد سفاح رفت. سفاح او را بسيار گرامى داشت و مبلغ يك ميليون درهم به او بخشيد، ولى او هنگامى كه به مدينه برگشت و خويشاوندانش به ديدنش آمدند و سفاح را به علت اعطاى اين مبلغ دعا كردند، گفت : اى قوم، هركز نادان تر از شما نديده ام، مردى را سپاس ‍ مى گوييد كه اندكى از حق ما را داده و بيشتر آن را صاحب شده است.(۴۳۲) سخن او به گوش سفاح رسيد، بسيار تعجب كرد، هر چند منصور خشمگينانه پيشنهاد كرد كه آهن جز با آهن راست نمى شود ولى سفاح متعرض عبدالله نشد، زيرا معتقد بود هر كس سخت بگيرد يارانش را بگريزاند و هر كس نرم باشد به او الفت گيرند.(۴۳۳)

از آن جا كه همه هاشميان حتى، ابراهيم، امام عباسيان و سفاح و منصور با نفس زكيه به خلافت بيعت كرده بودند، فرزندان امام حسنعليه‌السلام خلافت را حق خود دانسته و عباسيان را غاصب حق خويش مى شمردند. عباسيان نيز كه در همان اوايل حكومت خود امويان را قلع و قمع كرده و از جانب آنان آسوده خاطر شده بودند، تنها نيروى معارض خود را علويان و به ويژه فرزندان امام حسن مى دانستند. بدين سان آن همكارى عباسى - علوى كه از نفرت شديد آنان بر ضد دشمن مشترك پديد آمده بود به محض ‍ سقوط دشمن از ميان برخاست و اين علويان خوش باور نيك سيرت كه مى پنداشتند عباسيان به خاطر ايشان به معركه آمده اند خيلى زود پندارشان به نوميدى كشيد و اتحاد و همدلى آنان جاى خود را به تعارض و كينه جويى سپرد، از اين رو سفاح كوفه پرآشوب را كه دل به يارى علويان داشت براى مركز حكومت خود جاى امنى ندانست، بصره نيز با آن كه شهرى بزرگ و چون كوفه بود به دليل اين كه مردمش گرايش هاى علوى و اموى داشتند، چندان مناسب نبود، بنابراين مركز حكومت خود را به حيره منتقل كرد و درصدد ساختن هاشميه برآمد تا آن را مركز حكومت خود قرار دهد.

هنوز از بنياد دولت عباسى سالى بيش نگذشته بود كه به گفته نرشخى(۴۳۴) (متوفاى ۳۴۸ ه) يكى از دانشمندان بخارا به نام شريك بن شيخ كه مردى بود از عرب به بخارا باشيده و مردى مبارز بود و مذهب شيعه داشتى و مردم را دعوت كردى به خلافت فرزندان اميرالمؤ منينعليه‌السلام به سال ۱۳۳ هجرى عليه عباسيان به پا خاست و گروهى از شيعيان بنى هاشم كه پنداشته بودند علويان به حكومت خواهند رسيد و حال پندارشان به نوميدى كشيده بود و هم ظلم و هم ستم و كشتار بى رحمانه عباسيان را مى ديدند، بر وى گرد آمدند، و با آن كه شمارى از حكمرانان آن ديار با بيش از سى هزار تن به دعوت او پيوستند، ولى اين قيام خيلى زود و با نهايت بى رحمى به دست ابومسلم سركوب و سران آن كشته شدند. بدين گونه عباسيان نشان دادند كه تحمل هيچ گونه تعرضى را به حريم حكومت ندارند، به هر عنوان و تحت هر نامى كه باشد تفاوت نمى كند.

در دوران، سفاح، علويان از آرامش نسبى برخوردار بودند، ولى حكومت او ديرى نپاييد و او به سال ۱۳۶ هجرى به بيمارى آبله درگذشت. جانشين وى منصور چون بر مسند حكومت تكيه زد در طلب فرزندان عبدالله، محمد و ابراهيم كه پيش از بنياد دولت عباسى دوبار (۱۲۶ و ۱۲۹ ه) با آنان بيعت كرده بود برآمد و در اين كار چندان اصرار و پافشارى كرد كه تعجب همگان را برانگيخت. به همه جاى مكه و مدينه جاسوسانى گماشت. نامه هاى جعلى بسيار از زبان هواداران آنان نوشت و با اموالى به عنوان خمس براى آنها فرستاد تا شايد از اين راه بر آنان دست يابد. عبدالله پدر آنان مورد آزار و اذيت قرار داد و تا بتواند آنان را به تسليم وادارد، ولى با اين همه هر چه بيشتر جست كمتر يافت تا آن كه اولاد امام حسنعليه‌السلام را جز محمد و ابراهيم كه مخفى بودند، دستگير كرد، به زنجير بست و با خفت و خوارى به حيره آورد و به زندان انداخت و چندان بر آنان سخت گرفت كه شب از روز باز نمى شناختند. زندان تاريك، آلوده و ناپاك و شكنجه و شلاق و مرگ چيزى بود كه از پيروزى دولت عباسى سهم اولاد امام حسنعليه‌السلام شده بود. سرانجام نفس زكيه نتوانست شكنجه و آزار خاندان خود را تحمل كند و پيش از آن كه دعوتش پا بگيرد به قيامى زود رس دست زد و در مدينه به سال ۱۴۵ هجرى سياست آهن به جز به آهن راست نشود منصور گريبانش را گرفت. محمد در پيكارى نابرابر كشته شد و تنى چند از يارانش كه از معركه جان به در برده بودند سال هاى دراز يا مخفى مى زيستند و يا از دست ماموران خليفه دايم در گريز بودند، پس از محمد برادرش ‍ ابراهيم در بصره قيام كرد و به سرنوشت برادر گرفتار آمد.(۴۳۵)

برخوردهاى ناروا عباسيان با علويان به فرزندان امام حسنعليه‌السلام منحصر نمى شد، اولاد امام حسينعليه‌السلام و به ويژه ائمه شيعه نيز پيوسته در معرض آزار و اذيت عباسيان بودند؛ براى مثال امام صادقعليه‌السلام ، امام شيعيان و بزرگ حسينيان، همواره از دست منصور در رنج و زحمت بود.(۴۳۶) منصور براى آن كه دريابد آيا جعفر بن محمد در تدارك قيام عليه حكومت عباسى هست يا نه، پيوسته تلاش مى كرد و براى دست يابى به اين هدف نامه هاى جعلى فراوان از زبان شيعيان عراق و خراسان به آن حضرت مى نوشت و با اموالى به عنوان خمس به دست افرادى گمنام كه خود را خراسانى معرفى مى كردند نزد او مى فرستاد، ولى امام با درايتى كه داشت آنان را مى شناخت و به ايشان سفارش مى كرد كه خود را در خون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شريك نكنند.(۴۳۷) سخن چينان نيز براى دريافت پاداش نزد منصور از آن حضرت بدگويى مى كردند و مى گفتند كه او مال و اسلحه جمع آورى كرده و در تدارك قيام است. دست كم در يك مورد منصور، امام صادقعليه‌السلام و سخن چين را با هم رو به رو كرد. امام آنچه را به او نسبت داده بودند انكار كرد، ولى سخن چين اصرار داشت كه به چشم خود ديده است و راست مى گويد تا آن كه امام از او خواست كه بر ادعايش سوگند ياد كند و و قسم ويژه اى را به وى تلقين كرد، ولى سخن چين هنوز سوگند را به پايان نبرده بود كه بر زمين افتاد و مرد.(۴۳۸) به هنگام سركوبى قيام نفس زكيه، عيسى بن موسى بخشى از اموال امام صادقعليه‌السلام (چشمه ابوزياد) را مصادره كرد و با آن كه امام به تن خويش به نزد منصور رفت تا آن را پس بگيرد، ولى منصور نه تنها اموال او را پس نداد، بلكه قصد كشتن او را داشت و يادآورى اين نكته كه عمر من رو به پايان است و تعهدى كه سپرد، از دست وى نجات يافت.(۴۳۹) بدين سان منصور همواره امام را تحت نظر داشت و بارها او را از مدينه به عراق فراخواند و حتى براى آن كه شخصيت علمى و معنوى امام را درهم بشكند از ابوحنيفه خواست تا با آماده كردن مسائل مشكل علمى در حضور او با امام مناظره كند و با غلبه بر او از ابهت و نفوذ او بكاهد، ولى كار برعكس شد، و ابوحنيفه در مناظره مغلوب گرديد و اعتراف كرد كه امام از همه دانشمندان عصر داناترست.(۴۴۰)

آزار و شكنجه اى را كه علويان در دوران حكومت ۲۲ ساله منصور (۱۳۶-۱۵۸ ه) ديدند به همه دوران نود ساله امويان نديده بودند. بعد از منصور نيز نه علويان آرام نشستند و نه خلفاى عباسى از كشتار و شكنجه و تعقيب دست كشيدند. قيام ها، دعوت ها، و تعقيب و گريزها پيوسته ادامه داشت تا آن كه حكومت به امين (۱۹۳-۱۹۸ ه) رسيد و مامون را از ولايت عهدى خلع كرد (۱۹۴ه) خلع مامون موجب نبرد بين دو برادر و ضعف حكومت عباسى گرديد. فرصت طلبان و به ويژه علويان از فرصت به دست آمده سود جستند و علم طغيان برافراشتند. به زودى شورش و نافرمانى سراسر قلمرو عباسيان را فرا گرفت و چنان گسترده شد كه به جرات مى توان گفت : امين تنها بر بغداد فرمان مى راند. و مامون بر خراسان. در هر ايالت و شهر و منطقه اى شخصى و گاهى عده اى هوس حكومت مى كردند. علويان با دعوت به الرضا من آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به زودى بر حجاز (مكه و مدينه)، يمن، و كوفه، بصره، واسط و اهواز مسلط شدند و دعوتشان در تمام اين مناطق گسترده شد.(۴۴۱) مهم ترين اين شورش ها قيام ابوالسرايا بود كه حدود دو ماه به درازا كشيد و مناطق وسيعى را فراگرفت. در مناطق ديگر نيز اوضاع بسيار آشفته بود. چنان كه در نصيبين، ميافراقين ارمينيه، آذربايجان، جبال، دمشق، عواصم، قنسرين، حلب، حمص، حماة، شيراز، مصيصه، اءذنه و ديگر مرزهاى شام، فلسطين، اردن، اسكندريه، فسطاط، تنيس (مصر)، شورش به پا بود و حتى گروهى از اهالى اسكندريه، اندلس را در مصر اشغال كرده بودند.(۴۴۲)

پس از موفقيت مامون در غلبه بر امين، تنها خطرى جدى كه عباسيان را تهديد مى كرد قيام علويان بود، زيرا مردم عراق و خراسان دوستدار و علاقه مند به خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بودند و در هر جا و هر زمان كه يكى از آنان علم مخالفت برمى افراشت، به سرعت گروهى از مردم گرد وى را مى گرفتند. اشكال اساسى كار علويان كه مانع موفقيت آنان مى شد اين بود كه اتحاد و همدلى نداشتند و در هر شهرى يكى از آنان شورش كرده بود، اگر رهبرى واحد و اتحاد و مى داشتند شايد سرنوشت جهان اسلام به گونه اى ديگر رقم مى خورد.

اوضاع قلمرو خلافت اين گونه آشفته بود و مرو مركز خلافت مامون از حجاز و عراق كه مركز شورش هاى علويان بود فاصله بسيار داشت ؛ از اين رو براى فرو نشاندن قيام هاى پياپى، علويان مامون امام على بن موسىعليه‌السلام را از مدينه به مرو احضار و به اجبار او را ولى عهد خود كرد و الرضا ناميد.(۴۴۳) دولت مردان و فرماندهان با او به ولايت عهدى بيعت كردند و خطيبان جمعه نام او را در كنار نام مامون در خطبه ها مى آوردند. افزون بر اين، مامون بر نامش سكه زد و انعام، جايزه ها و حقوق سپاهيان و كارمندان خود را از اين سكه ها پرداخت مى كرد و فرمان داد رنگ سبز كه نماد علويان بود نشانه دولت شود.(۴۴۴) مامون با اجراى اين سياست موفق شد شورش علويان را فرو نشاند. گرچه پيش از آن برخى از اين شورش ها و از جمله قيام ابوالسرايا شده بود، ولى علويان هنوز حجاز و يمن را در اختيار داشتند و در عراق و جاهاى ديگر هر آن احتمال شورش ‍ مى رفت. در حقيقت مامون با الرضا ناميدن على بن موسىعليه‌السلام به شورشيان علوى، كه بيشترينه آنان از نوادگان امام حسينعليه‌السلام بودند، شيعيان آنان اين گونه وانمود كرد كه رضاى آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كه شما مردم را به او دعوت مى كنيد همين كسى است كه اكنون ولى عهد من است و به حكومت دست يافته است و ديگر دليلى وجود ندارد كه شورش كنيد و اگر قيام كنيد مردم به دعوت آنان پاسخ مثبت نخواهند داد، زيرا بهترين شخصى كه شايستگى دارد مصداق الرضا باشد در كنار مامون و ولى عهد اوست و تمام علويان نيز به برترى و شايستگى او ايمان دارند.

با ولى عهدى امام رضا، مامون از طرف علويان آسوده خاطر شد و حتى برخى از آنها را كه بر حجاز و يمن مسلط شده بود به امارت آن جا گماشت و تمام هواداران آنان را به خود جلب كرد و سپس به دفع ديگر شورشيان كه خطر چندانى نداشتند پرداخت. گرچه ولايت عهدى امام رضا براى مامون خطراتى نيز داشت و عباسيان مقيم بغداد كه نتوانسته بودند كه سياست مامون را درك كنند و هم از نفوذ گسترده و دوباره ايرانيان در حكومت واهمه داشتند، در بغداد مامون را از خلافت خلع و با ابراهيم بن مهدى آوازه خوان، معروف به ابن شكله، بيعت كردند، ولى در واقع مامون با ولايت عهدى امام رضاعليه‌السلام خطر اصلى را كه بيرون رفتن خلافت از خاندان عباسى بود دفع كرده بود و در موقع مناسب ولى عهد خود را از ميان برداشت كه اين سيره پيوسته خلفاى عباسى بود كه بنيادگذاران دولت خود را به محض پيروزى از ميان برمى داشتند؛ چنان كه مامون، هرثمه، طاهر بن حسين و فضل بن سهل را كه پايه گذار حكومتش بودند از ميان برداشت و پيش از او نيز سفاح و منصور، ابومسلم و عبدالله بن على را كه بنيادگذاران خلافت بودند كشتند.

مراسم ولايت عهدى در سال ۲۰۱ هجرى در مرو انجام شد دو سال بعد چون شورشيان علم شورش فروافكندند و تسليم شدند و اوضاع مساعد و شرايط مناسب شد، مامون در اجراى سياست دراز مدت خود هنگام حركت به سوى بغداد، بنابر برخى از منابع، امام رضاعليه‌السلام را مسموم كرد و به شهادت رساند.(۴۴۵) و در واقع وظيفه ولى عهد، آرام كردن علويان به انجام رسيد.

از آن پس پيوستن علويان و عباسيان رو در روى يكديگر بودند. گرچه برخى از آنان در مغرب و طبرستان به حكومت رسيده بودند، ولى قيام تعقيب و گريز تا سقوط دولت عباسى به سال ۶۵۶ هجرى همچنان ادامه داشت.