عباسیان (از بعثت تا خلافت)

عباسیان (از بعثت تا خلافت)0%

عباسیان (از بعثت تا خلافت) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

عباسیان (از بعثت تا خلافت)

نویسنده: محمد الله اکبری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 10086
دانلود: 6407

عباسیان (از بعثت تا خلافت)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10086 / دانلود: 6407
اندازه اندازه اندازه
عباسیان (از بعثت تا خلافت)

عباسیان (از بعثت تا خلافت)

نویسنده:
فارسی

 اين كتاب در هفت فصل تنظيم شده و در حد توان تمام عناوينى كه به اين موضوع مربوط مى شود مورد بحث قرار گرفته است.
در فصل اول ، كه به شرح حال عباس و فرزندان و نوادگان وى اختصاص ‍ يافته بيشتر مشاهير آنان به ويژه كسانى كه در سلسله نسب خلفا واقع شده اند، مورد بحث قرار مى گيرد اين فصل با عنوان از عباس تا ابوالعباس ‍ سفاح ، از عبدالمطلب شروع شده و عباس و فرزندانش ، عبدالله بن عباس ، و فرزندان او، و على بن عبدالله و اولادش و محمد بن على و فرزندانش مورد بحث قرار مى دهد و با شرح حال ابولعباس سفاح پايان مى پذيرد.
فصل دوم علت و چگونگى و انتقال خاندان عباسى از حجاز به حميمه شام را مورد بحث قرار مى دهد و در ضمن آن به جدايى عباسيان از علويان و جهت گيرى سياسى عباسيان در منازعه زبيريان و مروانيان نيز اشاره مى كند.
فصل سوم ؛ درباره اخبار رسيده از پيامبر و امامان و ديگر پيشگويى ها درباره به خلافت رسيدن عباسيان بحث و گفت و گو مى كند و به نقد وتحليل آنها مى پردازد. اظهار نظرهايى در اين باره پيشگويى ها در پايان فصل آمده است.
فصل چهارم ؛ تحت عنوان الرضا من آل محمد صلى الله عليه و آله ، اين شعار عباسيان را از جوانب مختلف بحث كرده و آن را از صدر اسلام تا حدود 250 هجرى پيگيرى مى كند .همچنين مفهوم اين شعار و برداشت افراد مختلف (دعوت كنندگان و دعوت شدگان) از آن بررسى شده و به تاثير آن در موفقيت عباسيان اشاره شده است  .در ادامه از گسترش اين شعار در دهه پايانى قرن دوم و سال هاى نخست قرن سوم هجرى و ولايت عهدى امام هشتم شيعيان با عنوان الرضا نيز بحث شده است.
در فصل پنجم ، تحت عنوان عباسيان و علويان ، روابط اين گروه از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله تا بنياد و سقوط دولت عباسيان بررسى شده ، به ويژه موضع عباسيان در قبال قيام هاى ضد اموى علويان و نيز قيام هاى آنان عليه عباسيان به بحث كشيده شده است . همچنين از دسته بنديهاى سياسى هاشميان در روزگار امويان و چگونگى جدايى عباسيان از علويان نيز سخن گفته شده است.
در فصل ششم ازاوضاع سياسى و اجتماعى خراسان و ديگر زمينه هاى دعوت بحث شده است ، از جمله از برخورد واليان عرب با اهالى بومى خراسان و شدت عمل آنان در گرفتن جزيه حتى از مسلمان شدگان و تحقير آنان و تعصب عربى و تعصب نژادى سخن به ميان آمده است . همچنين به نزاع قبايل عرب ساكن خراسان (مضر، ربيعه ، و يمن) بر سر نفوذ بيشتر در حكومت و اوضاع آشفته خراسان و گرفتارى هاى حكومتى اموى در عصر دعوت اشاره شده است.
فصل هفتم ، كه مهمترين فصل كتاب محسوب مى شود، دعوت عباسى را در مراحل سه گانه بررسى مى كند و در آن از ريشه هاى دعوت ، تشكيل و گسترش سازمان دعوت ، شعارهاى دعوت ، دعوتگران نقيبان ، پايگاه هاى دعوت و داعيان بزرگ و خلاصه درباره دعوت ز صلح امام حسن عليه السلام تا بنياد دولت عباسى بحث مى كند. در اين راستا به سه مرحله تقسيم مى شود: در مرحله اول (از آغاز تا مرگ ابوهاشم ) چگونگى آغاز و استمرار دعوت به سمت محمد حنفيه و پسرش ابوهاشم و وصيت او به محمد بن على و صحت و سقم اين وصيت مورد بحث قرار گرفته است ؛ مرحله دوم (از مرگ ابوهاشم تا ظهور دعوت) درباره چگونگى و كيفيت دعوت و كار داعيان بحث مى كند ومرحله سوم (از ظهور دعوت تا بنياد دولت عباسى) چگونگى فتح تا بيعت با سفاح و مرگ مروان را پيگيرى مى كند.
از آن جا كه هر جا موضعى پيچيده و بغرنج بوده و به تحليل دقيق و علمى نياز داشته ، مانند جريان ابن عباس و اموال بصره تو وصيت ابوهاشم ، سعى شده است كه در حد توان موضوع روشن شده شود و براى اطلاع بيشتر نيز افزون بر آوردن منابع در پاورقى ها، در پايان هر موضوعى فهرستى از منابع آن به دست داده شده است


فصل هفتم : دعوت عباسيان


مرحله اول : از آغاز تا مرگ ابوهاشم

بعد از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هاشميان و بسيارى از مسلمانان را عقيده بر اين بود كه خلافت حق بنى هاشم است و در ميان آنان علىعليه‌السلام به لحاظ سابقه و خدماتش به اسلام تنها فرد شايسته احراز مقام خلافت بود بعد از قتل عثمان و دست يابى اميرمؤ منان به حكومت، بنى هاشم حق خود را بازيافته پنداشته و آرام گرفتند؛ اما حكومت آن حضرت ديرى نپاييد و پيش از آن كه بتواند اوضاع آشفته را سامان دهد به شهادت رسيد و صلح امام حسنعليه‌السلام با معاويه و واگذارى حكومت به او، اميد بنى هاشم را به نااميدى تبديل كرد. در دوران معاويه گرچه به احترام مفاد صلح نامه، حركتى از سوى بنى هاشم براى دست يابى به حكومت صورت نگرفت، ولى شيعيان ناراضى از اين صلح، از همان زمان به رهبرى محمد حنفيه تشكيلاتى سرى بنيان نهاده و دعوت را آغاز كردند.(۵۱۱)

بنى هاشم كه حق خود را پايمال شده مى پنداشتند و در هر فرصتى در پى باز پس گيرى حق خويش بودند، با قيام امام حسينعليه‌السلام و پاسخ بى رحمانه اى كه امويان به آن دادند دريافتند كه باز پس گيرى حق از دست رفته به آسانى ميسر نيست، از اين رو؛ حفظ اسرار و دعوت سرى بيشتر مورد تاكيد قرار گرفت. آن گاه كه امام حسينعليه‌السلام تصميم داشت مكه را به قصد كوفه ترك كند در ملاقاتى كه با محمد حنفيه و عبدالله بن عباس ‍ داشت آن دو به وى سفارش كردند كه در مكه بماند و اگر مجبور به ترك مكه است به كوه هاى مرتفع يمن برود و دعوتگرانش ررا به شهرها و ولايات بفرستد و چون شمار زيادى بر وى گرد آمدند، و امير خود را از شهر راندند آن گاه او بدان جا رود و حكومت آنان را به دست گيرد.(۵۱۲)

بعد از واقعه كربلا، شيعيان به دو دسته تقسيم شدند: گروهى اندك كه ابتدا بيش از سه تن نبودند، به امام، سجادعليه‌السلام معتقد بودند و گروهى كه اكثريت شيعيان و دوستداران اهل بيت پيغمبر مى شد، به محمد بن حنفيه كه فرزند علىعليه‌السلام و بزرگ علويان بود متمايل شدند و آرزو داشتند كه او قيام كند و حكومت را به دست گيرد و انتقام بنى هاشم را از امويان بستاند.(۵۱۳) محمد بن حنفيه سياستى را كه به امام حسينعليه‌السلام پيشنهاد كرده بود خود به كار گرفت ؛ خودش در مكه ماند و پيروان قابل اعتمادش را براى دعوت به عراق و ديگر بلاد فرستاد.(۵۱۴)

شهادت امام حسينعليه‌السلام صفوف شيعيان را يكپارچه و متحد كرد و مرگ يزيد فرصت مناسب و شرايط مساعدى را براى قيام محمد بن حنفيه فرآهم آورد، ولى دست اندازى ابن زبير به حكومت كه تا حدى رقيب بنى هاشم بود. اين فرصت را از وى گرفت. محمد با آن كه شيعيان از او انتظارات زيادى داشتند و مختار به بهانه خونخواهى امام حسينعليه‌السلام و به نام وى قيام كرده بود و با آن كه از سوى ابن زبير همه گونه اذيت و آزار ديد ولى از هر گونه اقدام قهرآميزى خود دارى كرد. پس از او پسرش ابوهاشم سازمان دعوت را منظم كرده و تشكيلاتى دقيق به وجود آورد و دعوت سرى پدر را ادامه داد و دعوت خود را در عراق و خراسان متمركز كرد.(۵۱۵) پيروان او در عراق و خراسان پنهانى با او مكاتبه كرده و كسب تكليف مى كردند. هدايا و خمس اموال خود را براى تهيه اسباب كار نيز به او مى دادند.(۵۱۶) پايگاه اصلى دعوت او در كوفه بود و دعوتگرانش به خراسان اعزامى مى شدند؛ با اين حال، با مراقبت شديدى كه عمال اموى در مورد حركات شيعه داشتند مجال خروج نيافت و پيش از آن كه دعوتش ‍ به نتيجه اى برسد در سفرى كه از شام به مدينه مى رفت به دست ماموران سليمان بن عبدالملك - شايد هم به دست محمد بن على - مسموم شد و به سال ۹۸ هجرى در حميمه شام درگذشت.(۵۱۷)

چه بعد از مرگ ابوهاشم افراد زيادى چون محمد بن على، عبدالله بن معاويه، بيان بن سمعان، عبدالله بن عمرو بن حرب كندى ادعا كردند كه ابوهاشم آنها را به جانشينى خود برگزيده است. فرقه هاى زيادى چون هاشميه، حربيه، بيانيه، حارثيه، و رزاميه ادعاى انتساب به او را دارند.(۵۱۸)

بنا به روايتى كه در بسيارى از منابع آمده است ابوهاشم در بازگشت از شام به هنگام بيمارى مرگ به حميمه نزد محمد بن على رفته او را به جانشينى خود برگزيد و شيعيان خود را به لاو معرفى كرده اسرار دعوت و كتاب دولت را كه از پدرش به او رسيده بود به او سپرد.

درباره صحت و سقم اين وصيت در منابع شيعه بحث و بررسى قابل اعتنايى صورت نگرفته است. تنها در بحارالانوار، شرح الاخبار، المجدى فى الانساب والمقالات و الفرق(۵۱۹) از اين وصيت ياد شده است. اشعرى (متوفاى ۳۰۲ ه) پس از نقل ادعاى افراد مختلف مى نويسد: ياران عبدالله بن معاويه و ياران محمد بن على درباره وصيت ابوهاشم نزاع كردند و سرانجام به داورى ابورياح كه از بزرگان و دانشمندان ايشان بود رضايت دادند. ابورياح گواهى داد كه ابوهاشم، محمد بن على را جانشين خود كرده است، در نتيجه بيشترينه ياران عبدالله بن معاويه به امامت محمد بن على معتقد شدند.(۵۲۰)

تنها كسى كه تا حدى اين قضيه را روشن كرده ابن ابى الحديد است. وى مى نويسد: از ابوجعفر نقيب پرسيدمن امويان و عباسيان از چه راهى به امور آينده آگاه شدند؟ پاسخ داد: منشا همه اينها محمد حنفيه و پس از او پسرش ابوهاشم است. پرسيدم آيا محمد حنفيه علم ويژه اى از اميرالمومنين داشت كه امام حسن و امام حسينعليه‌السلام نداشتند؟ پاسخ داد: نه، آن دو كتمان كردند و محمد فاش كرد؛ پس گفت : از نياكان ما و از ديگران، روايت صحيح به ما رسيده است كه چون علىعليه‌السلام به شهادت رسيد، محمد حنفيه نزد امام حسن و امام حسينعليه‌السلام آمد و از ميراث علمى پدر چيزى خواست و آنان كتابى را، - كه بعدا كتاب دولت ناميده شد. - بدو دادند. اين ميراث پس از محمد به پسرش ابوهاشم رسيد و او هنگام مرگ، محمد بن على بن عبدالله را جانشين خود كرده و كتابهايش را به او سپرد. سپس ابوجعفر مى گويد: هنگام وفات ابوهاشم، سه تن از بنى هاشم حضور داشتند. محمد بن على بن عبدالله، معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابى طالب و عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب. چون ابوهاشم درگذشت، عبدالله بن حارث چيزى نگفت، ولى محمد بن على و معاوية بن عبدالله هر دو ادعاى وصايت كردند. محمد بن على در ادعايش صادق بود، زيرا ابوهاشم به او وصيت كرده بود و كتابهاى خويش را بدو داده بود و معاوية بن عبدالله دروغ مى گفت، ولى كتاب را خوانده بود و چون در كتاب از ايشان ياد شده بود سبب ادعاى وصايت كرد و پسر عبدالله بن معاويه خود را جانشين پدر و پدرش را وصى ابوهاشم مى دانست و بر اين عقيده خروج كرد و كشته شد.(۵۲۱)

افزون بر آنچه در بالا ياد شد چيز ديگرى در منابع نيامده است. به هر روى با توجه به سخن ابوجعفر نقيب كه واقعه را به روايت صحيح از نياكان خود بيان كرد و هم به لحاظ آن كه كسانى چون ابن اثير، ابن طقطقى، ابن ابى الحديد، و ابن خلدون اين واقعه را نقل كرده و رد نكرده اند و هم از آن رو كه منابع شيعه اين روايت را انكار كرده اند و مى توان به اين نتيجه رسيد كه ادعاى محمد بن على مبنى بر جانشينى ابوهاشم به صحت مقرون است.(۵۲۲)


مرحله دوم : از مرگ ابوهاشم تا سال ۱۲۹ هجرى

چنان كه در ابتدا اين فصل گفته شد ابوهاشم به هنگام مرگ اسرار دعوت خويش را به محمد بن على سپرد و شمارى از شيعيان خود از جمله چند تن خراسانى را كه همراهش بودند به او معرفى كرد و سازمان دعوت را كه پايگاه اصلى آن در كوفه بود و در قبيله بنى مسليه بود و اعضاى آن كمتر از سى تن بودند به او واگذاشت. محمد به سفارش ابوهاشم سلمه بن بجير را كه قبلا رياست دعوتگران كوفه را داشت در مقام جانشين خود ابقا كرد، ولى سلمة به زودى درگذشت (۹۸ هجرى) و ابورياح وابسته ازد (بنى اسد) را جانشين خود كرد. محمد به سفارش ابوهاشم عمل كرده و پيش از سال صدم (۹۸ تا ۱۰۰ ه) هجرى از هر گونه اقدامى جدى در امر دعوت خوددارى كرد.(۵۲۳) چون اين سال در آمد، شيعيان كوفه بكير بن ماهان وابسته بنى مسليه را كه از ياران و دعوتگران برجسته ابوهاشم بود با نامه اى براى كسب تكليف در امر دعوت نزد محمد بن على فرستادند. بكير در كسوت بازرگان روانه شام شد و پس از آن كه مدتى خود را در ناحيه شراة و روستاهاى حميمه به داد و ستد و فروش عطريات مشغول كرد و در بين مردم به عنوان تاجر عطريات شناخته شد، به حميمه رفت و ابراهيم بن سلمه را كه از قبل يكديگر را مى شناختند و از زمان ابوهاشم به خدمت محمد بن على درآمده بود، پيدا كرد و از طريق او با محمد بن على ارتباط برقرار كرد. به هنگام مرگ ابوهاشم نام ياران او از جمله بكير و ابوسلمه در اولين ديوان عباسيان ثبت شده بود و محمد بن على با نام و سابقه بكير آشنا بود. بكير مرد دنيا ديده و با تجربه و كارمند ديوان بود و از آن جا كه قبلا همراه سپاه امويان در فتح كرگان و بخش هاى از خراسان و حتى در فتح سند شركت كرده بود و هم براى تجارت و دعوت غالبا شهرها و مناطق خراسان سفر كرده بود و از اوضاع خراسان آشنايى كامل داشت. او در ملاقات با محمد طى مذاكره اى بسيار طولانى اوضاع و احوال خراسان و محبت و علاقه مردم آن سامان به آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و آمادگى آنان براى پيوستن به دعوت همچنين روش خود را تشريح كرد و به محمد سفارش ‍ كرد كه همچون ابوهاشم دعوت را در خراسان متمركز كند. در اين ملاقات بكير نام چند تن از افرادى را كه به تازگى در گرگان (ابوعبيده و قيس بن سرى) و مرو (سليمان بن كثير خزاعى) از جان و دل پيوسته و قابل اعتماد بودند براى محمد بيان كرد. بكير پس از ملاقات و ابلاغ پيام شيعيان كوفه، از محمد اجازه خواست تا براى تملك تركه برادر خود كه در سند درگذشته و مال هنگفتى به جا گذاشته بود، به آن سامان سفذر كند، محمد به بكير اجازه دعوت و مسافرت داد و به او سفارش كرد كه كار تجارت را چنان جدى بگيرد كه هيچكس گمان نبرد كه او كارى جز تجارت انجام مى دهد و هم از راه گرگان و مرو به سند سفر كند و پيام امام را مبنى بر جديت در امر دعوت ابلاغ كند. پس از ملاقات، محمد بن على به جنگ تابستانى رفت و بكير به كوفه آمده پيام محمد را رساند، و سپس راه خراسان در پيش ‍ گرفت.

او ابتدا به گرگان رفته يك ماه در آن جا ماند؛ سپس با چند تن از شيعيان گرگان به مرو رفته در آن جا نيز دو ملاقات كرده ؛ پس از ابلاغ دستورالعمل امام عباسى در امر دعوت راهى سند شد.(۵۲۴) پس از اعزام بكير و در همان سال، محمد سه تن از دعوتگران خود - ابوعكرمه زياد بن درهم وابسته همدان محمد بن خنيس وابسته همدان و حيان عطار - را كه از ياران نزديك ابوهاشم بودند(۵۲۵) و قبلا در خراسان موفقيت هايى به دست آورده بودند به رياست ابوعكرمه، - كه در همان وقت او را ابومحمد صادق ناميد - با دستورالعمل ويژه اى كه چگونگى كار و دعوتگران را بيان كرد، ورانه خراسان نمود(۵۲۶) و به او سفارش كرد كه در كار دعوت از روش ‍ بكير استفاده كنند. اكنون به بخشى از دستورالعمل امام عباسى، محمد بن على، به بكير بن ماهان و ابوعكرمه اشاره مى كنيم. او در ضمن سفارش ‍ هايى مى گويد:... . تجارت را چنان جدى بگيريد كه هيچ كس گمان نبرد كه شما جز آن كار ديگرى هم داريد.(۵۲۷) تا به گرگان وارد نشديد راز خود را پنهان داريد و چيزى اظهار مكنيد.(۵۲۸) شمشير كشيدن و دعوت به قيام مسلحانه بر شما حرام است تا به شما اجازه داده نشود، دست به شمشير نبريد.(۵۲۹) ستم هاى بنى اميه را بر شماريد و به مردم بگوييد كه آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ براى حكومت سزاوارترند.(۵۳۰) توده مردم را به الرضا من آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دعوت كنيد(۵۳۱) و هر گاه از كسى مطمئن شديد راز خود را به او بگوييد. نام من بايد از همه مخفى باشد مگر كسى كه اطمينان و اعتماد هم چند شما باشد و به او اطمينان كامل داشته و از او بيعت گرفته باشيد. اگر از نام امام پرسيدند: بگوييد تقيه مى كنيم و فرمان داريم نام اماممان را پنهان بداريم.(۵۳۲) شيعيان ما را از حركات پسر عموهايمان از آل ابوطالب بر حذر داريد.(۵۳۳) از مردى در نيشابور به نام غالب و گروهى از كوفيان از جمله، عياش ‍ بن ابى عياش و زياد بن نذير (هر دو از بنى تميم) و ابوخالد جوالقى كه از او حمايت مى كنند، بر حذر باشيد، زيرا آنان پى فتنه مى گردند. ما از آنان بيزاريم شما نيز از آنان بيزار باشيد (غالب و يارانش در نيشابور مردم را به امامت امام باقرعليه‌السلام دعوت مى كردند)(۵۳۴) از كوفيان بپرهيزيد و هيچ يك از آنان را به تشكيلات خود نپذيريد، مگر كسى را كه به او اطمينان كامل داشته باشيد.(۵۳۵) چون به مرو وارد شديد در ميان يمنيان فرود آييد و با ربيعه الفت بگيريد و از مضريان بپرهيزيد. اگر به كسانى از آنان اطمينان پيدا كرديد، دعوتشان كنيد. خراسان را مركز دعوت قرار دهيد و بيشتر عجمان را دعوت كنيد كه آنان ياران ما و اهل دعوت ما هستند و خداوند دعوت ما را به آنان تاييد مى كند. با من جز به ضرورت مكاتبه نكنيد؛ در آن صورت پيك شما از مردم خراسان و كسى باشد كه وفادارى اش آزموده شده باشد. نامه هايتان را به عراق يا دمشق بفرستيد تا آنان نرد من بياورند.(۵۳۶) جز در مراسم حج يا به موقع ضرورت به ملاقات من نياييد و جان ما را در مقابل جباران اموى به خطر نيندازيد.(۵۳۷) آنچه به شما گفتم به ياران خود بگوييد و به آنان ابلاغ كنيد كه جز آنچه گفتم هيچ اقدام ديگرى نكنند تا فرمان من(۵۳۸) برسد...

ابوعكرمه و يارانش با اين دستورالعمل به خراسان رفتند و با ياران خويش ‍ ملاقات كرده با همكارى آنان مردم را به دعوت خويش فراخواندند و مدتى دراز به دعوت مشغول بودند تا آن كه دعوت را در غالب شهرهاى خراسان گسترش دادند و افراد زيادى از عرب و عجم دعوت آنان را پذيرفته و با آنان بيعت كردند؛ سپس نام بيعت كنندگان را نوشته و نامه هاى آنان به امام عباسى را گرفته به عراق بازگشتند.(۵۳۹)


نقيبان و دعوتگران

ابوعكرمه مدتى دراز در خراسان به امر دعوت مشغول بود تا آن كه شمار بيعت كنندگان فزونى گرفت، در اين هنگام بزرگان دعوت را جمع كرده از ميان آنان دوازده نقيب، به شمار نقيبان پيامبر در ميان انصار، برگزيد كه هسته اصلى يا شوراى مركزى سازمان دعوت را در مرو تشكيل مى دادند و دعوت زير نظر آنان انجام مى شد. سپس بيست تن را به عنوان عضو على البدل نقيبان (نظراء نقيبان) انتخاب كرد و تا در موقع لزوم كار نقيبان اصلى را انجام دهند. از آن پس گروهى را به عنوان سر دعوتگر (دعاة يا داعى الدعاة) برگزيد تا بر كار دعوتگران نظارت كنند. در درجه بعد هفتاد تن را به عنوان دعوتگر (داعى يا دعوتگر) تعيين كرد كه كار اصلى دعوت در مرو و توابع آن را بر عهده داشتند. براى هر شهر و روستايى نيز دعوتگر يا دعوتگرانى تعيين كرد كه در منطقه خود كار دعوت را دنبال كنند.(۵۴۰) بدين سان تشكيلاتى منظم و گسترده و در نهايت اختفا در گرگان و چهار ربع خراسان و ماوراءالنهر پى ريزى شد كه با تمام توان مردم را به آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دعوت مى كردند. دعوتگران خراسان طبق دستورى كه از كوف مى رسيد كار خود را پى مى گرفتند. علاوه بر آنان هر از چندى نماينده اى ويژه نيز با اختيارات كامل و دستورالعمل جديد از كوفه يا حميمه به خراسان اعزام مى شد و پيوسته نامه هاى دعوتگران از شهرهاى مختلف به مرو و از آن به كوفه و سپس به دمشق و از آن جا به حميمه با پيك هاى ويژه فرستاده مى شد. پاسخ اين نامه ها و دستورالعمل هاى جديد نيز از همين طريق به دعوتگران ابلاغ مى شد.

سران دعوت خراسان همه ساله در موسم حج با امام خود ديدار و تبادل نظر مى كردند و خمس اموال شيعيان را كه گرد آورده بودند به او مى دادند و با دستورهاى جديد برمى گشتند. دعوت در خراسان متمركز شده بود و دعوتگران با عشق و علاقه و با سرسختى تمام كار خود را دنبال مى كردند و از شكنجه و زندان و اعدام و بريدن دست و پا واهمه اى نداشتند. هرگاه به دست ماموران حكومت گرفتار مى شدند با زيركى و تجربه اى كه داشتند راه رهايى خود را خوب مى دانستند و از آن جا كه پيوسته با خود كالا حمل مى كردند، خود را بازرگان قلمداد كرده و از چنگ ماموران رهايى مى يافتند، ولى هميشه كار بر وفق مراد نبود و گاه اتفاق مى افتاد كه والى خراسان برخى از آنان را گرفته و دست و پا مى بريد و به قتل مى رساند و به طور مثال دعوتگران پر سابقه اى چون محمد بن خنيس و حتى رياست سازمان دعوت در مرو، ابوعكرمه، در سال ۱۰۷ هجرى و عمار عبادى در سال ۱۰۸ هجرى به دست اسد بن عبدالله والى خراسان گرفتار شد كه به جز عمار كه نجات يافته بود بقيه را دست و پا بريده به دار آويخت(۵۴۱) در سال بعد نيز عمار و شمارى ديگر از دعوتگران گرفتار شدند كه به جز عمار كه دست و پايش را بريده به دارش آويختند ديگران نيز با همان حيله هميشگى نجات يافتند.(۵۴۲) بكير بن ماهان كه به سند رفته بود در سال ۱۰۵ هجرى با مالى هنگفت به كوفه بازگشت و ديرى نپاييد كه ابوميسره رياست سازمان در كوفه درگذشت ( ۱۰۵ ه) و محمد بن على، بكير را كه مردى عاقل، كار كشته و صاحب نظر بود به رياست سازمان در كوفه منصوب كرد. با جاى گرفتن بكير در راس سازمان در كوفه، دعوت آهنگ تازه اى گرفت، زيرا دعوتگران او را به بزرگى و دانش و تجربه مى شناختند و از مقام وى نزد امام آگاه بودند. بكير افزون بر دعوتگران خراسان پيوسته داعيان كار كشته و با تجربه اى را از كوفه به خراسان مى فرستاد. بنا بر گزارش منابع در سال هاى ۱۰۰، ۱۰۲، ۱۰۴، ۱۰۵، ۱۰۷، ۱۰۸، ۱۰۹، ۱۱۱، ۱۱۴، ۱۱۷، ۱۱۸، ۱۲۰، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۲۸ هجرى، افراد برجسته اى براى گسترش امر دعوت به خراسان اعزام شده اند.(۵۴۳) در ميان واليان خراسان اسد بن عبدالله قسرى كه دوبار ( سال هاى ۱۰۶ - ۱۰۹ و ۱۱۷ - ۱۲۰ هجرى) ولايت آن ديار را داشت و با آن كه خود يمنى بود، بر دعوتگران از همه بيشتر سخت مى گرفت و هر گاه بر آنان دست مى يافت دست و پايشان را بريده و آنان را دار مى زد.(۵۴۴) پس از مرگ اسد ( سال ۱۲۰ هجرى) دعوتگران نفس ‍ تازه اى كشيدند و دعوت گسترش بيشترى يافت. بين سال هاى ۱۱۸ تا ۱۲۱ هجرى دعوت با مشكلاتى رو به رو شد كه بسيار خطرناك بود. در اين هنگام سليمان بن كثير خزاعى كه در همان آغاز دولت عباسى ( ۱۳۳ ه) به دست ابومسلم (متوفاى (۱۳۶) كشته شد، رياست سازمان مرو را به عهده داشت. وى پس از مرگ ابوعكرمه (۱۰۷ ه) اين مقام را عهده دار شده بود. بكير بن ماهان به سال ۱۱۸ عمار بن يزيد را كه به خراسان فرستاد تا رهبرى شيعيان عباسى را بر عهده بگيرد. عمار به مرو آمد و نام خود را به خداش تغيير داده و مردم را به محمد بن على دعوت كرد. مردم به سرعت به او پيوسته سخنش را شنيده و از او اطاعت كردند، ولى خداش ‍ ناگهان تغيير كيش داده به مذهب خرميه يا خرم دينان گرويد و احكام اسلام را ناديده گرفته و حتى اعلام كرد كه زنانشان بر يكديگر حلال هستند و افزون بر اين، مدعى بود كه هر چه مى گويد از طرف محمد بن على عباسى است. بسيارى از شيعيان كه كوركورانه فرمانبردار رهبرى دعوت در مرو بودند از خداش و دستورالعمل جديد وى پيروى كردند. كار خداش ‍ خطرى جدى در امر دعوت بود و مى توانست موجب انحراف دعوت از مسير اصلى خود شود و از طرفى بهانه خوبى براى واليان اموى بود كه با خيال راحت دعوتگران را گرفته نابود كنند. به هر روى كار خداش به درازا نكشيد. اسد بن عبدالله والى خراسان او را گرفته زبانش را بريد و چشمانش ‍ را ميل كشيد و سپس او را كشت.(۵۴۵) چون خبر تغيير كيش خداش و پيروى شيعيان عباسى از او به محمد بن على رسيد، بسيار خشمگين شد و با شيعيان و دعوتگران قطع رابطه كرده از مكاتبه با آنان خوددارى نمود. شيعيان خراسان براى رفع مشكل و كسب دستور سليمان بن كثير را كه از داعيان پر سابقه بود نزد محمد بن على فرستاد (۱۲۰ ه) در ملاقاتى كه آن دو با هم داشتند، محمد شيعيان را به سبب پذيرفتن دروغ هاى خداش و پيروى از او به شدت سرزنش كرد و خداش و كسانى را كه بر دين او بود لعنت كرد؛ سپس نامه اى به سليمان داده او را به خراسان فرستاد. وقتى كه در مرو مهر نامه را گشودند در آن فقط بسم الله الرحمن الرحيم نوشته شده بود. اين امر بر آنان بسيار گران آمد و دانستند كه كار خداش نادرست بوده است. در همان سال ۱۲۰ هجرى محمد بن على بكير بن ماهان رئيس ‍ سازمان دعوت كوفه را به خراسان فرستاد و تا كار دعوت را سر و سامان دهد و انحرافى را كه خداش به وجود آورده بود راست گرداند؛ اما شيعيان كه تجربه خطرناك خداش را پيش رو داشتند. سخن بكير، را نپذيرفتند و او را به چيزى نگرفتند. بكير نزد امام عباسى برگشت و با نامه اى ديگر و نشانه هاى از امام مبنى بر صدق گفته خود به خراسان بازگشت. شيعيان با ديدن نشانه كه عصايى مخصوص بود او را تصديق كرده و از كار گذشته خود توبه كرده به راه بازگشتند و كار دعوت را از سر گرفتند.(۵۴۶) دعوت عباسى هنوز تازه از مشكل خداش فارغ شده بود كه زيد بن على بن حسينعليه‌السلام در عراق قيام كرد و شمار زيادى از شيعيان در كوفه و خراسان با او بيعت كردند. گر چه امام عباسى هم در آغاز دعوت و هم هنگام قيام زيد به دعوتگران خود گفته بود كه از حركت هاى طالبيان كناره گيرند(۵۴۷) و حتى سران دعوت عباسى در كوفه به هنگام قيام زيد به حيره رفته و وقتى بازگشتند كه زيد شهيد و اوضاع آرام شده بود،(۵۴۸) ولى با اين حال شمارى از شيعيان كه بين طالبيان و عباسيان فرق نمى گذاشتند به زيد پيوستند. افزون بر اين، گر چه قدرت در قبضه امويان بود، ولى در كار دعوت عليه آنان زيد رقيب عباسيان به شمار مى آمد و قيام وى هر چند موفق نمى شد ولى نيروى ضد اموى را تقسيم و ضعيف مى كرد. به هر حال كار زيد پايان يافت و زيد كشته شد و در كوفه به دار كردند. شهادت زيد و پيش از آن شهادت امام حسينعليه‌السلام و اسارت خاندانش دست مايه دعوتگران عباسى شد. آنان ستم هاى را كه امويان در حق بنى هاشم انجام داده بودند براى مردم بر مى شمردند و آنان را كه خود نيز از ستم امويان به ستوه آمده بودند عليه امويان بر مى انگيختند. بدين سان شهادت زيد در گسترش و پذيرفتن دعوت تاثير بسزائى داشت و به تعبير يعقوبى پس از شهادت زيد، شيعيان خراسان به جنبش آمدند و پيروان و هواخواهانشان زياد شد، داعيان كارهاى ناپسند و ستم هاى امويان در حق آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را بر مى شمردند تا آن كه هيچ شهرى باقى نماند مگر اين كه اين خبر در آن پخش نشد. داعيان ظاهر شدند و خواب ها ديده شد و كتاب هاى پيشگويى بر سر زبان ها افتاد...(۵۴۹) بدين سان شهادت زيد و فرزندش يحيى براى عباسيان نفعى دو سويه داشت ؛ هم يك رقيب قدرتمند از ميان رفت و هم دست مايه كافى براى تسريع امر دعوت فراهم شد.

پس از مرگ هشام بن عبدالملك حكومت اموى از درون گرفتار ضعف شد و افزون بر اين كه افراد نالايق و زبونى حكومت را به دست گرفتند، مدعيان ديگرى از خود امويان عليه خليفه به پا خواسته و گاه موفق هم مى شدند. علاوه بر درگيرى درونى بر سر خلافت، نزاع هاى ريشه دار قبيله اى بين قحطانيان و عدنانيان به ويژه در خراسان، كار دعوت را آسان تر كرد. كار پريشانى حكومت اموى در واپسين روزهايش به جايى رسيده بود كه حتى در دمشق هم كه مركز آنان بود شورش و نافرمانى بود تا چه رسد به ايالت هاى دوردستى چو. ن خراسان و ماوراءالنهر. بدين گوفه ضعف حكومت، نزاع قبيله هاى عرب كه بنيان حكومت اموى بر آنها استوار بود، و فعاليت گسترده داعيان زمينه و شرايط لازم را براى اظهار دعوت و آغاز مرحله نهايى يعنى اقدام نظامى فراهم آورد.


منطقه دعوت

چنان كه پيش از اين گفته شد، دعوت در چهار ربع خراسان، گرگان، ماوراءالنهر متمركز شده بود، وى اين بدان معنا نيست كه در جاى ديگر دعوت انجام نمى شد، سازمان دعوت بيشتر شهرهاى قلمرو شرقى خلافت نمايندگانى داشت كه با كوشش فراوان كار خود را انجام مى دادند. پايگاه اصلى دعوت در كوفه كه مركز شيعيان علىعليه‌السلام بود قرار داشت. در بصره و حتى دمشق نيز كسانى عهده دار امر دعوت بودند. در اين جا پرسش مطرح است كه عباسيان چگونه با خراسانيان مرتبط شدند و چرا خراسان را انتخاب كردند،؟ در پاسخ بخش اول سوال بايد گفت كه پيش از عباسيان، ابوهاشم، با خراسانيان پيوند داشت و دعوتگران خود را بدان جا مى فرستاد و هنگامى كه در حميمه درگذشت ۹۸هجرى چند تن خراسانى همراهش بودند و چون از او پرسيدند كه پس از تو به چه كسى مراجعه كنيم ؟ ابوهاشم محمد بن على را نشان داد(۵۵۰) و ابوهاشم خود از طريق شيعيان كوفه كه بيشتر آنان از موالى بودند با خراسانيان آشنا شده بود؛ اما پاسخ بخش دوم سوال از سفارش محمد بن على به داعين روشن مى شود. او هنگامى كه مى خواست داعيان را به خراسان بفرستد به آنان چنين گفت : مردم كوفه و پيرامونش شيعه على بن ابيطالب هستند و بصريان پيروان عثمانند، مردم جزيره يا خوارجند يا مسلمانانى با خلق و خوى مسيحيان و يا عربانى چون عجمان و اهل شام جز آل ابوسفيان و اطاعت بنى مروان كسى را نمى شناسند. دشمنى آنان با ما ريشه دار و نادانى شان زياد است ؛ اما مردم مكه و مدينه پيرو ابوبكر و عمرند، ولى بر شما باد خراسان، زيرا در آن جا جمعيت بسيار و شجاعت آشكار است. دل هايشان پاك است، زيرا كه اختلافات مذهبى و دسته بندى هاى سياسى و تعصب قبيله اى بدان جا راه نيافته است... بر آنان ستم مى شود و آنان صبر مى كنند و اميد رهايى دارند...(۵۵۱) از اين سخنان بر مى آيد كه او از انديشه و تمايلات مردم به خوبى آگاه بوده است. افزون بر علت هايى كه امام عباسى نام برده است، روايات درباره پرچم سياه خراسان نيز شايان توجه است و شايد در انتخاب خراسان براى دعوت تاثير زيادى داشته است به ويژه كه ابوهاشم نيز بر دعوت در خراسان زياد تاكيد كرده بود.(۵۵۲)


شعارهاى دعوت

۱. برترى علىعليه‌السلام و فرزندانش : اولين چيزى را كه دعوتگران بنى هاشم، اعم از علويان و عباسيان به مردم مى گفتند برترى حضرت علىعليه‌السلام و ستم هايى بود كه امويان در حق آنان روا داشته بودند؛ از سوى ديگر سزاوار بودن آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به حكومت از اصولى بود كه داعيان همه جا بر آن تاكيد مى كردند،(۵۵۳) و بدين سان بذر محبت آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و تخم كينه امويان را در دل مردم مى كاشتند و بر تنفر آنان از بنى اميه مى افزودند. افزون بر اين، بيشتر سپاه مسلمانان را هنگام فتح ايران اعراب باديه نشين تشكيل مى دادند كه هيچ بهره اى از خلق و خوى اسلامى و رفتار اجتماعى نداشتند و در برخورد با ايرانيان متمدن و با فرهنگ جز فضايل پيامبر و خاندانش چيزى براى گفتند نداشتند؛ از اين رو؛ از همان ابتداى ورود اسلام به ايران، ايرانيان با فضايل آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آشنا شده بودند، ولى آن خلق و خوى محمدى را در هيچ يك از فرماندهان، سربازان و واليان نمى ديدند و همواره اميدوار بودند كه يكى از خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر آنان حكومت كند.

۲. برشمردن ظلم و كارهاى زشت امويان : بر شمردن افعال قبيح امويان، چون عياشى، شرابخوارگى، تبعيض نژادى، تحقير موالى، و زير پا گذاشتن احكام اسلامى، يكى ديگر از راهكارهايى بود كه دعوتگران بر آن تاكيد داشتند.(۵۵۴)

۳. برابرى : مردم ايران كه به سبب نابرابرى هاى موجود در حكومت ساسانى و به اميد رهايى از آنها و آگاهى از برابرى بين مسلمانان به اسلام پيوسته بودند، ديرى نپاييد كه با تبديل شدن حكومت اسلامى به حكومت عربى در عهد معاويه به همان نابرابرى ها و ظلم ها دچار شدند و هنگامى كه دعوتگران آنان را به كتاب خدا و سنت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مى خواندند كه برابرى و عدالت از اصول اوليه آن بود، طبيعى بود كه ايرانيان به ستوه آمده از ستم هاى اموى به سرعت به آن پاسخ مثبت بدهند و به اميد رهايى از اين رنج هميشگى به اين دعوت متمايل شوند.(۵۵۵)

۴. اصلاح امور: از نظر ايرانيان و بنى هاشم و نيز افراد دين دار ديگر چون فقها، اصلاح امور و بازگشت به سنت سلف صالح امرى ضرورى بود و همه مردم در تمام نسل ها خواستار آن بودند. حكومت اموى با دست زدن به كارهاى شنيعى چون هتك حرمت اهل مدينه در واقعه حره، هتك حرمت حرم امن الهى كعبه، و محاصره و تخريب و حتى سوزاندان آن، ريختن خون خاندان پيامبر، عياشى و خوشگذرانى، شرابخوارگى، زن بارگى و در پيش ‍ گرفتن سياست زور و استبداد و تعصب عربى از مبادى اوليه اسلام و سنت سلف بسيار دور شده بود و در نظر بسيارى، اصلاحات سياسى ضرورى مى نمود، به حدى نياز به اصلاح حس مى شد كه حتى عمر بن عبدالعزيز تا حدى براى بقاى حكومت اموى، اقداماتى را انجام داد و اصلاحاتى به عمل آمده به دست او بسيار مورد استقبال ايرانيان و ديگر ملت هاى تحت ستم واقع شد، ولى اين اصلاحات ديرى نپاييد و پيش از آن كه به بار بنشيند و ديگر ملت هاى تحت ستم واقع شد، ولى اين اصلاحات ديرى نپاييد و پيش از آن كه به بار بنشيند و بارى از پشت مردم بردارد، عمر درگذشت (۱۰۱ هجرى) و اوضاع به همان شكل نامطلوب پيشين برگشت. دعوت به كتاب و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شامل اصلاح امور نيز مى شد و بديهى است كه خواستاران اصلاح به اين دعوت پاسخ مثبت بدهند.(۵۵۶)

۵. الرضا من آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : اين شعار اساسى ترين اصل دعوت عباسيان بود، زيرا بسيارى از دعوت شدگان از دسته بندى هاى سياسى بنى هاشم اطلاعى نداشتند و گمان مى كردند كه آنان متحد هستند و همه براى بازگرداندن حقوق خاندان اهل بيت پيامبر كه در علويان جلوه گر شده بود، تلاش مى كنند. عباسيان با طرح اين شعار دوپهلو توانستند دعوت خود را با دعوت علويان پيوند زده از محبوبيت و مظلوميت آنان بهره بردارى كنند و حتى دعوت آنان را نيز به سود خود تمام كنند. دعوتگران عباسى به دستور اكيد امام عباسى، نام او را از توده شيعيان پنهان مى داشتند و فقط به افرادى مى گفتند كه كاملا به او اعتماد پيدا كرده بودند، به حدى اين شعار و طرفند عباسيان موثر افتاده بود كه حتى دعوتگران بزرگ و پرسابقه اى همچون سليمان بن كثير نيز كه امام عباسى را مى شناختند، گمان مى كردند كه عباسيان براى علويان در تلاش و كوشش ‍ هستند و فقط بيعت با سفاح بود كه پندار آنان را باطل كرد. ايرانيان به ويژه خراسانيان كه پيش از دعوت عباسى بارها عليه امويان شورش كرده بودند و هر بار به عنوان مجوسى گرى و شعوبى گرى و ارتداد از دين شكست خورده بودند، بدين نتيجه رسيده بودند كه قيام آنان بايد زير پرچم اسلام و به رهبرى كسى باشد كه اتهام ارتداد و زندقه و... در مورد او منتفى باشد و چنين شخصى جز از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نمى توانست باشد. تلاش ايرانيان بر اين بود كه بين اسلام و عربيت جدايى قائل شوند و رسيدن به اين هدف تنها در سايه پيروى از آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ممكن بود. بدين سان با پيوستن اهل خراسان به دعوت عباسى هر دو گروه به هدف خود نزديك مى شدند و اقتضاى شرايط و اوضاع سياسى و اجتماعى بنى هاشم را با خراسانيان پيوند زد و اتحاد آنان به علاوه ستم و ضعف امويان، زمينه و شرايط پيروزى عباسيان و سقوط امويان را فراهم كرد.(۵۵۷)


منابع مالى دعوت

ممكن است كسى اين پرسش را مطرح كند كه هزينه سازمان دعوت از كجا تامين مى شد؟ مخارج اين همه دعوتگر و اين همه مسافرت از حميمه و كوفه به خراسان و از آن جا به مدينه و مكه و ملاقات هر ساله شمارى از آنان با امام عباسى و پيك هاى كه پيوسته بين حميمه و كوفه و خراسان در رفت و آمد بودند، از چه راهى تامين مى شده است ؟ با نگاهى كوتاه به منابعى كه در مورد دعوت بحث كرده اند به آسانى مى توان پاسخ اين پرسش را يافت پيش از اين گفتيم كه عباس در عهد جاهليت و اسلام يكى از ثروتمندترين افراد قريش و بنى هاشم بود. پس از مرگ او و فرزندش نيز در شمار ثروتمندان قريش و بنى هاشم بودند. على بن عبدالله آنگاه كه در منازعه عبدالملك مروان و ابن زبير به جبهه شام پيوست، عبدالملك به پاداش اين عمل زمين ها و مزارع زيادى را در حومه دمشق و روستاهاى حميمه به او تيول داد و ظاهرا تا زمان هشام بن عبدالملك از پرداخت ماليات معاف بوده است. باغ چهار جريبى او در نزديك دمشق به نام جنينة و نيز باغستان هاى زيتون وى در كوهستان هاى شراة و حميمه زبانزد مردم بوده است. با اين حال، گر چه ثروت خاندان عباسى در گسترش دعوت بى تاثير نبود، با اين حال بايد يادآورى كرد كه منبع اصلى تامين هزينه هاى سازمان دعوت، اموال و پولهاى زيادى بود كه شيعيان به عنوان خمس دارايى خود و نيز به عنوان هديه و پيشكش به امام عباسى مى پرداختند. همه ساله اين اموال گردآورى و در موسم حج به مدينه برده مى شد تا به رهبر دعوت تحويل داده شود. افزون بر اين، دعوتگران خود بازرگان بودند و سود حاصله از اين تجارت خود را در اين راه خرج مى كردند، براى نمونه مى توان از بكير بن ماهان و ابوسلمه خلال ياد كرد. بكير در بازگشت از سند مال هنگفتى با خود آورد كه از جمله آنها سه خشت نقره و يك خشت طلا بود. بكير در اين سفر از تركه برادر خود و همراهى سپاه جنيد بن عبدالرحمان، والى سند، كه سمت مترجمى جنيد را داشت اموال زيادى به دست آورده بود. بكير افزون بر خرج كردن دارايى خويش در امر دعوت، مبلغ زيادى، نيز قرض گرفته و در راه دعوت هزينه كرده بود كه به سبب همين قرضها زندانى شد و تا آن كه ابوسلمه طلب كاران را راضى كرده بيكر را آزاد كرد. ابوسمله نيز ثروتمند بود. زيرا خود او در كوفه صرافى داشت و نيز دكان هاى كه در آنها سركه مى فروخت و در آمد خود را در راه دعوت مصرف مى كرد.(۵۵۸) به هر حال منبع اصلى تامين هزينه دعوت همان اموالى بود كه از سوى شيعيان پرداخت مى شد كه گاهى در سال به مبلغى بيش از بيست هزار دينار و دويست هزار درهم و مقدار زيادى اموال ديگرى مى رسيده است.(۵۵۹)


مرحله سوم : از ظهور دعوت تا بنياد دولت عباسى

مرحله نهايى دعوت عباسى با نام ابومسلم پيوند ناگسستنى دارد. درباره نام و نسب و نژاد و زادگاه وى منابع بسيار آشفته است. نام اصلى او چنان كه در يك سكه هم آمده عبدالرحمان بن مسلم است،(۵۶۰) ولى بعضى منابع گفته اند اين نام را ابراهيم امام بر او نهاده و نام وى ابراهيم بن عثمان بوده است،(۵۶۱) حتى يك نام ايرانى هم برايش نوشته اند و مى گويند زادان پسر بنداد هرمز بوده است.(۵۶۲) روايات در مورد نژاد وى نيز بين ترك، كرد، عرب و فارس مختلف است. برخى از روايات براى او نژاد ايرانى ساخته اند و گفته اند از فرزندان بزرگمهر بختگان و از اعقاب شيدوش است.(۵۶۳) زادگاه او نيز بنا بر برخى از منابع، روستاهاى اصفهان و بنا بر برخى از روايات ديگر خطرنيه از توابع كوفه بوده است. اين كه ابومسلم بنده بوده است يا آزاد نيز مورد اختلاف است.(۵۶۴) به هر حال آنچه در مورد او بيشتر قابل قبول است اين است كه از موالى و ايرانى بوده است. احوال اوايل عمرش تا زمان پيوستن به دعوت مجهول است. از منابع چنين برمى آيد كه وى تربيت شده خاندان عجلى بوده است و هنگامى كه با آنان در كوفه زندان بودند و ابومسلم به آنها خدمت مى كرده، گروهى از دعوتگران از جمله بكير بن ماهان نيز در زندان بودند و او در آن جا با داعيان آشنا شده بود و دعوت پيوسته و امام عباسى معرفى شده است. در اين كه اولين بار به على بن محمد معرفى شده است، يا به ابراهيم امام، روايات گوناگون است. بنا بر برخى از روايات، داعيان او را به ابراهيم امام معرفى كردند، ولى بنا بر روايات ديگر، وى حتى مدتى خدمت گزار محمد بن على بوده و از او دانش مى آموخته است.(۵۶۵) به هر روى آنچه مسلم است اين كه دعوتگران خراسانى و امام عباسى عمل مى كرده و نامه هاى داعيان را از خراسان به كوفه و حميمه مى برده و جواب امام را براى آنان مى آورده است.(۵۶۶)

پس از مرگ هشام بن عبدالملك، ضعف حكومت اموى بيش از پيش آشكار شد و اختلاف و درگيرى از سران قبايل به سران حكومت سرايت كرد و حكومت اموى از درون دچار اختلاف گرديد. شورش خوارج در جزيره و ديار مضر و جزيرة العرب و قيام عبدالله بن معاويه در فارس و عراق و اوج گيرى درگيرى قبايل عرب در خراسان و فعاليت گسترده دعوتگران زمينه را براى اظهار دعوت فراهم آورد. در چين شرايط به سال ۱۲۸ هجرى امام عباسى ابومسلم را به رهبرى دعوتگران خراسان منصوب كرد و به آنان نوشت كه از او اطاعت كنند، ولى دعوتگران، وى را نپذيرفتند تا آن كه با ابراهيم امام ملاقات كرده صحت كار او را معلوم كردند و ابومسلم يك چند تن دعوت مخفيانه را ادامه داد تا آن كه در جمادى الثانيه سال ۱۲۹ هجرى با هفتاد تن از نقيبان به قصد ديدار با امام عباسى و كسب تكليف عازم مكه شد.

در قومس نامه ابراهيم امام به او رسيد كه به وى فرمان داده بود هر جا نامه به او رسيد، قحطبه را با اموال و هدايا به مكه بفرستد و خود با ديگر نقيبان به خراسان بازگردد و دعوت را آشكار كند؛(۵۶۷) از اين رو وى به خراسان بازگشت و در روستاى فنين از توابع مرو فرود آمد (شعبان ۱۲۹ هجرى) و پس از مشورت با سليمان بن كثير و ديگر نقيبان، قاصدانى به طخارستان، بلخ، مروروذ، طالقان، خوارزم و ديگر نواحى فرستاد تا در رمضان ۱۲۰ هجرى دعوت را آشكار كنند و به آنان اجازه داد كه اگر پيش از موعد مقرر دشمن متوجه آنان شده شمشير كشيده از خود دفاع كنند (پيش ‍ از اين استفاده شمشير برايشان ممنوع و حرام بود) ابومسلم دو شب گذشته از ماه رمضان ۱۲۹ هجرى، به روستاى سفيدنج(۵۶۸) منتقل شد و در منزل سليمان بن كثير فرود آمد و دعوتگران را براى اظهار دعوت و گرد آمدن افراد به اطراف فرستاد و چون شب پنجشنبه ۲۵ رمضان ۱۲۹ هجرى فرا رسيد. پرچم هاى ظل (سايه) و سحاب (ابر) را كه پرچم پيروزى خوانده مى شد و بنابر برخى از منابع بر آنها آيه اذن للذين يقاتلوون بانهم ظلموا و ان الله على نصر هم لقدير(۵۶۹) نوشته شده بود بر نيزه هاى به درازاى سيزده و چهارده متر بسته برافراشتند و سياه پوشيدند و بر فراز قله هاى ناحيه خرقان آتش افروختند. افروختن آتش ‍ نشانه آنان براى آشكار كردن دعوت و پيوستن به ابومسلم بود. در يك شب اهالى شصت قريه به او پيوستند و روزهاى بعد از روستاها و نواحى ديگر مردم كه بيشتر از موالى بودند و به دعوت پيوسته بودند، با شعار يا محمد يا منصور گروه گروه به ابومسلم ملحق مى شدند. آنان در حالى كه سياه پوشيده بودند در حالى برخى پياده و برخى بر اسب و دراز گوش سوار بودند و چوبدستى هاى كه كافر كوب خوانده مى شد و نصف آن را سياه كرده بودند، در دست داشتند و بر خران خويش بانگ مى زدند و آنها را مروان خطاب مى كردند. تعريض بر مروان بن محمد آخرين خليفه اموى كه مروان حمار ناميده شده بود.

ابومسلم براى مقابله با والى خراسان دژ سفيدنج را مرمت كرده در آن موضع گرفت. نزاع و تعصب قبايل عرب در خراسان مانع شد ه نصر سيار والى آن جا بتواند به موقع قيام ابومسلم را سركوب كند،(۵۷۰) زيرا بين مضرى ها

به رياست نصر و يمانى ها به رهبرى جديع بن على كرمانى بر سر حكومت خراسان نزاعى درگير بود. افزون بر اين، شورش خوارج در خراسان عليه نصر نيز بر ضعف او افزوده بود. به هر روى ابومسلم ۴۲ روز در سفيدنج ماند و در اين مدت، نصر سپاهى را براى سركوبى وى فرستاد. ابومسلم مالك بن هيثم خراعى را به مقابله با وى روانه كرد. مالك ابتدا سپاه نصر را به بيعت با الرضا من آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دعوت كرد و چون نپذيرفتند با آنان پيكار كرده و بر ايشان پيروز شده و فرمانده آنان را به اسارت گرفت و نزد ابومسلم برد. ابومسلم زخم هاى او را درمان كرد و پس ‍ از آن كه او را بسيار احترام و تكريم نمود، به اين شرط آزادش كرد كه هر آنچه را كه ديده به تمام و كمال بازگويد، زيرا دولتمردان خراسان ابومسلم و يارانش را به بت پرستى و اين كه آنان آدم كشى و تصرف در اموال و زنان يكديگر را مباح مى شمارند، متهم مى كردند. ابومسلم در سفيدنج بود تا آن كه ياران او بسيار شد و سياه جامگان از هرات و پوشنگ و مروروذ و طالقان و مرو و نيشابور و سرخص و بلغ و چغانيان و طخارستان و ختلان و كش و نسف و نسا و ابيورد و طوس و نخشب و ديگر نواحى خراسان به وى پيوستند و هنگامى كه او به ماخوان كه روستايى بزرگ از توابع مرو است در آمد، سياه جامگان وى خراسان را به لرزه درآورده و شهرها و روستاهاى بسيارى را تصرف كرده بودند. در هر منطقه كسانى كه به دعوت پيوسته بودند به فرماندهى نقيبان و دعوتگران، دعوت آشكار كرده و بر عامل شهر خود مى تاختند، و قلمرو او را تصرف مى كردند. ابومسلم در ماخوان اردو زد و براى پيشگيرى از حمله احتمالى نصر، خندقى حفر كرده در آن موضع گرفت و امور لشكر را سامان بخشيد. مالك بن هيثم را رياست شرطه داد و خالد بن عثمان را به فرماندهى نگهبانان منصوب كرد. ديوان جند را به كامل بن مظفر سپرد و اسلم بن صبيح را بر ديوان رسائل (نامه ها) گماشت و قاسم بن مجاشع نقيب را به قضاوت و امامت جماعت منصوب كرد.

هنگامى كه ابومسلم در خراسان دعوت عباسيان را آشكار كرد و در تدارك تصرف خراسان بود ( در سال ۱۲۸ هجرى) قبايل عرب مستقر در خراسان در چهار گروه كاملا جدا از هم بر سر حكومت خراسان به پيكار بودند: اول : مضريان كه والى خراسان نصر سيار از آنان بود و از او حمايت مى كردند، گروه دوم، يمنيان به رهبرى جديع بن على كرمانى ازدى بودند كه از حكومت هشت ساله نصر ( از سال ۱۲۰ هجرى به بعد) و تعصب قومى او به تنگ آمده و به مخالفت و پيكار با نصر برخاسته بودند؛ گروه سوم را خوارج شييبان بن سلمه حرورى تشكيل مى دادند. آنان عليه نصر كه والى مروان بود به پا خاسته بودند و از اين رو گاه با كرمانى عليه دشمن مشترك نصر بن سيار متحد مى شدند؛ گروه چهارم حارث بن سريج مضرى و يارانش بودند كه آنان نيز عليه نصر كه نماينده حكومت اموى بود به پا خاسته بودند. حارث سال ها پيش (سيزده سال پيش) از ستم امويان به خاقان ترك پناهنده شده بود تا آن كه يزيد بن وليد او را امان داد و او به خراسان بازگشت (سال ۱۲۷ ه)، ولى هنگامى كه مروان بن محمد خليفه شد به بهانه اين كه مروان امان يزيد را امضا نمى كند با نصر سيار به مخالفت برخاست و نه تنها به توصيه نصر كه او را به اتحاد و پرهيز از تفرقه سفارش ‍ مى كرد؛ توجهى نكرد، بلكه از نصر خواست تا عمالش را تغيير دهد و خودش را از حكومت خراسان كناره گيرد و كار را به شورا واگذارد. حارث خود را صاحب پرچم هاى سياه مى ناميد و نصر سيار و سران قبايل ديگر مردم را به اقامه عدل و عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دعوت مى كرد و خود بسيار ساده مى زيست و اموالى را كه نصر و ديگران به او مى دادند به طور مساوى بين ياران خود تقسيم مى كرد. شمار زياى از يمن و ربيعه دعوتش را پاسخ گفته به وى پيوستند. نصر براى جذب حارث و تقويت خود در مقابل كرمانى كوشش فراوانى كرد و حتى به حارث پيشنهاد كرد كه يكصد هزار دينار بگيرد و امارت ماوراءالنهر را بپذيرد، ولى حارث نپذيرفت. نيز تلاش نصر براى جذب حارث و تقويت خود در مقابل كرمانى كوشش كرد ولى حارث نپذيرفت، نيز تلاش نصر براى درگير كردن حارث با كرمانى با اين وعده كه اگر كرمانى را از ميان برداشتى من فرمان بردار تو هستم بى نتيجه ماند.(۵۷۱) سرانجام طرفين به داورى جهم بن صفوان و مقاتل بن حيان رضايت دادند، ولى هنگامى كه داوران به كناره گيرى نصر و واگذارى كار به شورا راى دادند نصر راى آنها را نپذيرفت و ياران خود را به همكارى با حارث متهم كرد. حارث كسانى را فرستاد كه سيره و دعوتش را در مساجد و بازارها اعلام كنند و به نصر و كرمانى پيغام داد كه هر يك از آنان عدل را به پا دارند و به كتاب خدا و سنت عمل كنند، او را عليه دشمنش يارى خواهد كرد. كوشش هاى كه براى حل اختلاف به عمل آمد موثر نيفتاد و سرانجام كرمانى و حارث با هم متحد شدند و همزمان با نصر به پيكار برخاستند. نصر پس از آن كه چند نوبت آنان را شكست داد به اجبار از مرو خارج شد و كرمانى بر مرو تسلط يافت و اموال مردم را غارت و خانه هاى بسيارى را ويران كرد. حارث از اين كار كرمانى برآشفت و بر او خرده گرفت. گروهى از ياران حارث به خاطر همكارى او با كرمانى از وى كناره گرفتند. حارث از كرمانى خواست تا كار را به شورا واگذارد، ولى كرمانى امتناع كرد.

سرانجام كار دو متحد به جنگ كشيد و حارث به دست كرمانى كشته شد.(۵۷۲) نصر سيار كه ابومسلم را خطر اصلى مى دانست كوشيد كه براى مقابله با او كرمانى را با خود همراه كند، ولى ناكام ماند و پس از قتل حارث كار اين دو نيز به جنگ كشيد (سال ۱۲۹ ه). ابومسلم و شييبان خارجى از دور بر پيكار آن دو نظاره مى كردند. ابومسلم براى جلوگيرى از اتحاد آنان تدبيرى انديشيد به اين نحو كه براى شيبان نامه مى نوشت كه يمنيان بى خير و بى وفايند و به آنان اعتماد مكن، اگر من زنده بمانم احدى از آنان را زنده نگذارم و به قاصد مى گفت كه از بين مضريان برود تا آنان او را بگيرند و نامه اش را بخوانند و نامه هاى ديگر كه در آن از مضريان بد گفته بود براى شيبان مى فرستاد و به قاصد مى گفت كه از ميان يمنيان برود تا از محتواى نامه آگاه شوند و بدين ترتيب هر دو طرف را به خود جذب كند. افزون بر اين، به نصر و كرمانى پيغام داد كه امام در مورد شما به من سفارش كرده است و من از فرمان او سرپيچى نمى كنم.(۵۷۳)

پس از چند پيكار سخت كه بين كرمانى و نصر رخ داد، ابومسلم دريافت كه هيچ يك بر ديگرى برترى ندارد و از آن جا كرمانى با نصر شورش عليه خليفه اموى شمرده مى شد و اگر هم نيروى كمكى مى رسيد به يقين براى نصر و عليه كرمانى بود و حتى اگر هم كرمانى پيروزى نهايى مى يافت باز هم از نظر حكومت يكى شورشى به شمار مى آمد، ابومسلم جانب كرمانى را گرفت و او را عليه نصر يارى داد. اين كار بر نصر گران آمد و درصدد برآمد تا بين كرمانى و ابومسلم جدايى اندازد؛ از اين رو به كرمانى نوشت كه از ابومسلم بر حذر باشد و به او پيشنهاد كرد كه براى مقابله با ابومسلم با هم صلحنامه اى امضا كنند. ابومسلم در اردوگاه ماند و كرمانى براى نوشتن صلحنامه با صد سوار به مرو آمد.

نصر دريافت كه كرمانى به خود مغرور شده است ؛ از اين رو پسر حارث بن سريج را كه كرمانى پدرش را كشته بود؛ با سيصد سوار به سوى او فرستاد و پس از پيكارى طولانى كرمانى كشته شد(۵۷۴) سال ۱۲۹ هجرى. نصر سيار پيكرش را بردار كرد و ابومسلم لشكرش را به سپاه خود ضميمه كرد. پس از مرگ كرمانى، پسرش على با هوادارانش به ابومسلم پيوست او را عليه نصر يارى كرد. نصر كه هنوز از خستگى پيكار با حارث نياسوده بود، به اجبار به پيكارى سخت تر فرا خوانده شد. از آن جا كه حارث، كرمانى و شيبانى عليه حكومت به پا خواسته بودند، هيچ يك عليه ابومسلم دست به اقدامى نمى زدند، زيرا او هم عليه حكومت اموى قيام كرده بود.

در مدتى كه نصر با حارث و كرمانى و ابومسلم در پيكار بود، پيوسته يزيد بن عمر بن هيبره والى عراق و مروان خليفه اموى نامه مى فرستاد و كمك مى خواست و چون شاعرى توانا بود براى تحريك آنان از شعر نيز بهره مى گرفت. وى در نامه اش به مروان شعرى بدين مضمون نوشت، از ميان خاكسترها جرقه آتش مى بينم و نزديك است كه شعله آن افروخته گردد. چه آتش با دو چوب افروخته شود و جنگ از سخن آغاز مى گردد. اگر اين آتش ‍ را خاموش نكنيد جنگى سخت از آن پديد مى آيد كه جوان نورس را پير كند و من به تعجب مى گويم كاش مى دانستم بنى اميه بيدارند يا خواب ! اگر قوم ما خفتگانند، بگو برخيزيد كه هنگام برخاستن است، از جاى خود بگريز و بگو بر اسلام و عرب درود باد! همچنين در نامه اش به يزيد بن هبيره والى عراق شعرى بدين مضمون نوشت : به يزيد پيغام برسان و بهترين سخنان آن است كه راست باشد، زيرا دروغ سودى ندارد. بگو در خراسان تخم ها ديده ام كه اگر جوجه كند عجايبى خواهى شنيد. جواجه هاى دو ساله است اما بزرگ شده است. هنوز پرواز نكرده است، اما پر درآورده است.

اگر به پرواز درآيد و تدبيرى درباره آنها نشود، آتش جنگى را روشن خواهند كرد و چه آتشى خواهد بود(۵۷۵) با آن كه اين نام ها به بهترين صورت اوضاع خراسان را شرح مى داد، ولى هبيره(۵۷۶) در اعزام نيروى كمكى سستى كرد، و حتى به نامه هاى پياپى مروان براى كمك به نصر توجهى نكرد، زيرا از يك سو خود در عراق با خوارج و در جبال با عبدالله بن معاويه هاشمى درگير نبردى سخت بود، و از سوى ديگر نصر سيار، يك والى شورشى به شمار مى رفت، زيرا پس از مرگ هشام بن عبدالملك در سال ۱۲۵ به استقلال بر خراسان حكم رانده و منصور بن جمهور والى خليفه را به خراسان راه نداده بود. مروان هم هنوز از پيكار با خوارج جزيره و شورش ‍ شهرهاى شمالى شام فراغت نيافته بود؛ از اين رو هيچ كدام نتوانستند، و يا نخواستند - به او كمكى برسانند و مروان در پاسخ نصر نوشت كه حاضر چيزى را مى بيند كه غايب نمى بيند.(۵۷۷) شايد هم اوضاع خراسان را درست درك نمى كردند و خطر را به درستى احساس نكرده بودند، مروان وقتى از سستى ابن هبيره در اعزام نيروى كمكى آگاه شد، نامه هاى تهديدآميز پياپى نوشت و او سپاهى گران به فرماندهى پسرش داود كه جوانى نورس بود گسيل كرد، مروان طى نامه اى اين كار را بر او خرده گرفت و به وى فرمان داد كه عامر بن ضباره را كه پيش از آن سپاه عبدالله بن معاويه را در جبال شكست داده بود، به فرماندهى سپاه بگمارد.

ابن هبيره فرمان او را اطاعت كرد و سپاه خراسان را در پيش گرفت و وقتى به گرگان رسيد كه نصر از خراسان فرار كرده و نيروهاى ابومسلم خراسانى را تسخير كرده و در تعقيب نصر تا گرگان پيشروى كرده بودند.

نصر چون از جانب عراق و شام نااميد شد، كوشيد، تا براى مقابله با ابومسلم قبايل عرب را متحد كند، از اين رو به شيبان حروى و ربيعه و يمن نامه نوشت و آنها را تشويق كرد كه در برابر ابومسلم متحد شوند و براى ترغيب بيشتر آنان به اتحاد، شعرى بدين مضمون برايشان نوشت : به ربيعه و يمن در مرو پيغام برسان و بگو پيش از آن كه خشم نفعى ندهد به خشم آييد. شما را چه شده كه با خود پيكار مى كنيد، گويا خردمندان از ميان شما رفته اند. دشمنى را به خود واگذاشته ايد كه اطراف شما را گرفته و نه دين دارد و نه شرافت. اگر آنان را به نياكانشان نسبت دهيم، نه چون شما از عرب هاى است كه آنان را مى شناسيم و نه از موالى نام و نشان دار است، اگر كسى از اصول دين آنها از من بپرسد، خواهم گفت كه دينشان هلاكت عرب است. آنان سخنانى مى گويند كه نه از پيامبر شنيده ام و نه در كتاب ها آمده است. تشويق و اشعار نصر موثر افتاد و قبايل عرب خراسان، مضر، ربيعه، يمن و نيز شيبان، خارجى توافق كردند كه اختلاف ميان خود را به يك سال بعد موكول كنند و براى مقابله با ابومسلم متحد شوند. ابومسلم كه تا آن وقت چهارده ماه از ظهورش مى گذشت رمضان ۱۲۹ تا محرم ۱۳۰ هجرى، و جز پيكارى نه چندان مهم كه با نصر داشت، از هر گونه درگيرى پرهيز كرده بود و نيز بر بسيارى از مناطق خراسان چون مرو روذ، هرات، طالقان، ابيورد،... دست يافته بود، چون از اتفاق آنان آگاه شد ما خوان را كه مى ترسيد نصر آب را بر آن بندد ترك كرده و در روستايى به نام آلين موضع گرفت. اين اولين بار بود كه دولتمردان خراسان در تدارك اقدامى جدى عليه ابومسلم برآم ده بودند؛ از اين رو ابومسلم بى درنگ براى فروپاشاندن اتحاد قبايل عرب دست به كار شد. نخست محرز بن ابراهيم را با گروهى فرستاد تا تداركات نصر را كه از مرو روذ و بلخ و طخارستان مى رسد قطع كند. سپس به شيبان نامه نوشت كه ما چندين ماه به تو كارى نداشتيم، اكنون تو سه ماه با ما كارى نداشته با- بعد از آن به على پسر كرمانى پيغام فرستاد: من مى دانم مى خواهى انتقام خون پدرت را از نصر بگيرى، من در اين راه تو را يارى مى دهم. پسر كرمانى براى آن كه از پشتيبانى ابومسلم مطمئن شود، خواهان ملاقات با او شد، ابومسلم به تن خويش به نزد او رفت و دو روز آن جا ماند. پسر كرمانى به او اطمينان داد كه او با نصر مصالحه نكرده و مى خواهد انتقام پدرش را بگيرد. پس از اين ملاقات، پسر كرمانى پيمان خود را با نصر شكست و با او به جنگ پرداخت. شيبانى هر چند با ابومسلم توافق كرد كه با هم به صلح باشند، ولى عليه نصر با او همكارى نكرد و بر پيمان خود باقى ماند. بدين سان ابومسلم به نيروى تدبير توانست اتحاد نه چندان استوار قبايل عرب را از بين ببرد. (محرم ۱۳۰ هجرى).

چون اتحاد قبايل عرب از ميان رفت، نصر و پسر كرمانى هر يك جداگانه درصدد جذب ابومسلم برآمدند تا بدين وسيله خود را در مقابل رقيب تقويت كنند، از اين رو نصر به ابومسلم نامه ها و قاصدها فرستاد و از او خواست تا به مضر بپيوندد. از سوى ديگر، پسر كرمانى نيز كارى مشابه كرد و اين نامه نگارى و رفت و آمد قاصدان مدتى به درازا كشيد و تا آن كه ابومسلم از آنان خواست كه هيات هاى خود را بفرستند تا او يكى را انتخاب كند. دو هيات به اردوگاه ابومسلم وارد شدند. وى از نقيبان شورايى را تشكيل داد كه تصميم بگيرند و طبق سفارش امام عباسى كه گفته بود: بين يمنيان فرود آى، با ربيعه مهربان با- و از مضر دورى گزين. به آنان سفارش كرد كه جانب ربيعه و يمن را بگيرند. تنى چند از نقيبان از جمله سليمان بن كثير و طلحة بن رزيق و مرثدئ بن شقيق سخن گفتند و كارهاى زشت مضريان را برشمردند و آنان را ياران بنى اميه و كشندگان خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خواندند. سرانجام شوراى نقيبان اعلام كرد كه با پسر كرمانى متحد خواهد شد، چون دو هيات به اردوگاه خود بازگشتند ابومسلم از جدايى و تفرقه ميان عرب مطمئن شد، از آلين به ماخوان منتقل شد.

پسر كرمانى چون موافقت ابومسلم را عليه نصر به دست آورد، به ابومسلم پيغام داد كه ما از يك و شما از سويى ديگر به مرو درآييم و نصر را از آن بيرون كنيم، ابومسلم پاسخ داد: من از همدستى تو با نصر در امان نيستم، تو به شهر درآى و نبرد آغاز كن، و من تو را به سپاه يارى مى دهم از اين رو پسر كرمانى و يارانش وارد شهر مرو شدند و با نصر به پيكار پرداختند و اومسلم شبل بن طهمان را با گروهى به شهر فرستاد، شبل وارد مرو شد و در قصر بخاراخذاه (بزرگ بخارا) فرود آمد و به ابومسلم پيغام داد كه وارد شهر مرو شود. ابومسلم سپاه بياراست و هنگامى كه دو گروه (نصر و پسر كرمانى) به سختى با هم به پيكار بودند، آهسته و بدون درگيرى و در حالى كه آيه و دخل المدينة على غفلة من اهلها فوجد فيها رجلين يقتتلان هذا من شيعته و هذا من عدوه(۵۷۸) را مى خواند وارد شهر مرو شد و به كاخ امارت رفت (ربيع الثانى ۱۳۰ هجرى)؛ سپس به طرفين درگير پيغام داد كه دست از جنگ بردارند كه كار به پايان رسيده است. دو گروه به اردوگاه هاى خود برگشتند و بدين سان ابومسلم به نيروى تدبير توانست از تعصب و نزاع قبايل عرب بهره ببرد و بدون جنگ مرو را تصرف كند. بعد از آرام شدن اوضاع، ابومسلم فرمان داد تا از سپاهيان و ساكنان مرو بيعت بگيرند و نسخه بيعت چنين بود با شما بر عمل به كتاب خدا و سنت پيامبرش محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و فرمانبرى از برگزيده خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ الرضا من اهل بيت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بيعت مى كنم و نيز بر اين كه مواجب و حقوقى نخواهم تا آن كه واليان خود به ما بدهند، و براى وفاى به اين بيعت با خدا و عهد و پيمان مى بندم و به طلاق زنان و آزادى بندگان و پياده رفتن به زيارت خانه خدا سوگند مى خورم ؛ سپس گروهى را به رهبرى لاز بن قريظ كه از نقيبان و دعوتگران فعال و با سابقه بود، نزد نصر سيار فرستاد و او را به كتاب خدا و رضاى آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرا خواند. نصر كه مى ديد از يمن و ربيعه و خراسانيان چه بر سرش آمده و تواناى مقابله با آنان را ندارد، خواسته آنها را پذيرفت و وعده داد كه بيعت خواهد كرد، ولى چون از عاقبت كار نگران بود، در رفتن تاخير كرد تا شب فرا رسيد. شبانگاه به ياران خود فرمان داد كه شبانه به مكان امنى بروند. يكى از ياران وى - سالم بن احوز - گفت : امشب آمادگى رفتن نداريم، فردا شب خواهيم رفت. روز بعد ابومسلم سپاه خويش بياراست و كارها را سامان داد و دوبار لاهز را با يارانش براى آوردن نصر فرستاد. نصر گفت : چه زود برگشتيد لاهز پاسخ داد: گريزى از بيعت نيست. نصر گفت : اگر چنين است من كسى را نزد ابومسلم مى فرستم، اگر نظر او اين بود نزدش مى آيم و تا فرستاده ام بازگردد وضو مى گيرم و آماده مى شوم لاهز كه از تسليم نصر مطمئن بود با قرائت آيه اين گروه توطئه مى كنند كه تو را بكشند، پس ‍ بيرون شو، من از نصيحت كنندگان تو هستم(۵۷۹) او را از تصميم ابومسلم آگاه كرد. نصر با شنيدن آيه بن منزلش داخل شد و گفت كه منتظر است تا فرستاده اش از نزد ابومسلم بازگردد. چون شب درآمد، نصر با خانواده اش و تنى چند از يارانش از در پشتى منزل - يا باغ - بگريخت، در حالى كه لاهز و يارانش منتظر بودند تا از منزل خارج شود و او را نزد ابومسلم ببرند. چون ابومسلم از فرار نصر آگاه شد به اردوگاه نصر رفت و سران سپاهش را به بند كشيد و با پسر كرمانى شبانه به تعقيب نصر پرداخت، ولى به او دست نيافت و تنها همسر او (مرزبانه) را يافتند. پس از فرار نصر، ابومسلم كسانى را كه براى آوردن او فرستاده بود فرا خواند و گفت : نصر به چه چيزى بد گمان شده و فرار كرده است ؟ آنان اظهار كردند كه چيزى نمى دانند. ابومسلم پرسيد از شما كسى حرفى زد؟ گفتند: فقط لاهز آيه ياد شده را خواند. ابومسلم دانست كه قرائت اين آيه موجب فرار نصر شده است و طبق اصل به هركس شك كردى او را بكش لاهز را گردن زد؛ سپس در مورد سران سپاه نصر با ياران مشورت كرد. يكى از آنان، ابوطلحه گفت : تازيانه ات را شمشير و زندانت را قبر قرار ده پس فرمان داد همه را كه ۲۴ تن بودند گردن زدند. هر چند ابومسلم توانسته بود بر نصر سيار كه نماينده حكومت اموى بود غلبه كند، ولى هنوز رقيبانى سر سخت چون شيبان و پسران كرمانى در خراسان بودند كه بايد از آنان نيز رهايى مى يافت.

ابومسلم تا اين زمان كه قيام وى وارد هفدهمين ماه خود شده بود از برخورد با شيبان پرهيز كرده بود؛ ولى اكنون شرايط تغيير كرده بود و او خود را امير خراسان مى دانست ؛ از اين رو به شيبان كه از مرو بيرون بود پيغام فرستاد، كه يا بيعت كند يا از خراسان خارج شود. شيبان از پسر كرمانى كمك خواست، اما تقاضايش رد شد؛ از اين رو به سرخس رفت و جمعى فراوان از بكر بن وائل بدو پيوستند. ابومسلم نه تن از ازديان را نزد او فرستاد و از او خواست كه از جنگ دست بدارد. ولى شيبان فرستادگان را زندانى كرد و به ابومسلم اعلان جنگ داد. ابومسلم ناگزير سپاهى را به مقابله او فرستاد و او را شكست داده كشت ( سال ۱۳۹ هجرى) با كشته شدن شيبان، تنها رقيب باقى مانده پسر كرمانى بود، ولى آنان نسبت به پسر كرمانى خطر كمترى داشتند. ابومسلم با از ميان برداشتن، پسران كرمانى، على و عثمان تدبيرى انديشيد. ابتدا از على خواست كه ياران نزديكش را معرفى كند تا آنان را جايزه و خلعت بخشد و به امارت شهرها منصوب كند، سپس تصميم گرفت دو برادر را از هم جدا كند؛ از اين رو عثمان را به امارت بلخ كه تازه از شورشيان مضرى پس گرفته شده بود. منصوب كرد؛ ولى او از مضريان شكست خورد و در چند پيكار سخت بسيارى از يارانش كشته شدند. ابومسلم يكى از سردارانش، ابوداود را به يارى وى فرستاد و خود همراه على پسر بزرگ كرمانى عازم نيشابور شد كه نصر سيار در آن جا موضع گرفته بود. ابومسلم با داود قرار گذاشته بود تا كه او على را بكشد و ابوداود عثمان را. ابوداود به بلخ رفت و عثمان و يارانش را به بهانه اين كه او را به امارت جبل منصوب كرده است. از بلخ بيرون كرد، چون عثمان از شهر بيرون رفت، ابوداود او و يارانش را گرفته گردن زد. در همان روز ابومسلم نيز على را با ياران نزديكش از ميان برداشت. با كشته شدن پسران كرمانى، تمام رقيبان، ابومسلم يكه تاز ميدان شد و بيشتر خراسان سر به فرمان وى نهاد و او كارگزاران خود را بر شهرها و ولايات گمارد.

ابومسلم بر بيشتر خراسان غلبه يافت كه قحطبة بن شبيب از نزد ابراهيم امام بازگشت و چون امام عباسى پرچم ويژه اى براى او بسته بود، ابومسلم او را بر مقدمه سپاه خود گماشت و سپاهى گران به او سپرد و آنان را به اطاعت او فرمان داد و او را در عزل و نصب افراد آزاد گذاشت، سپس او را به طوس به مقابله تميم بن نصر سيار كه سپاهى به استعداد سى هزار نفر گرد آورده بود فرستاد. قحطبه در پيكارى سخت تميم را كشت و سپاه وى را در هم شكست و روانه نيشابور شد. نصر سيار كه پس از فرار از مرو از سرخس و طوس به نيشابور آمده بود و حدود چهار ماه در آن جا اقامه كرده بود، با شنيدن خبر شكست و كشته شدن پسرش، از نيشابور به قومس گريخت و قحطبه در رمضان ۱۳۰ هجرى، حدود يك سال پس از اظهار دعوت به نيشابور در آمد و رمضان و شوال را در آن جا ماند.

نصر سيار كه به قومس گريخته بود، در آن جا كه يارانش پراكنده شدند و او در گرگان به نباتة بن حنظله عامل اموى گرگان پيوست. نباته فرمانده مقدمه عامر بن ضباره بود كه ابن هبيره بنا به فرمان مروان او را براى يارى نصر سياره به خراسان فرستاد، ولى سپاه او در فارس و اصفهان با عبدالله بن معاويه كه بر آن جا غلبه كرده بود سر گرم پيكار شده بود و عبدالله را شكست داد و سپس نباته به رى و از آن جا به گرگان آمده بود و پيش از آن كه به خراسان برسد، نصر شكست خورده و گريخته بود و اكنون در گرگان به او پيوسته بود. قحطبه در ذى قعده سال ۱۳۰ هجرى از نيشابور عازم گرگان شد در اول ذى حجه سال ۱۳۰ هجرى دو سپاه رو در روى يكديگر صف كشيدند. سپاه اندك قحطبه در مقابل لشكر گران نباته خود را باخت. لشكر نباته همه عرب و بيشتر آنان شامى بودند و بيشتر سپاه قطحبه را ايرانيان موالى، تشكيل مى دادند؛ البته در سپاه قطحبه هم عرب بود ولى بيشتر عرب يمنى بودند و طى ساليان دراز زبان و فرهنگ ايرانى و خراسانى گرفته بودند. قحطبه براى تقويت روحيه سپاه خود روح قومى و ميهنى را در آنان زنده كرد و وى طى سخنان گفت : اى اهل خراسان، اين سرزمين، از پدران شما بود، آنان به سبب روش پسنديده و عدالتشان بر دشمنانشان پيروز مى شدند تا آن كه روش خود را تغيير داده ستم پيشه كردند، در نتيجه خداوند بر آنان خشمگين شد و پادشاهى شان را گرفت و خوارترين ملت نزد آنان، عرب را بر ايشان چيره كرد تا آن كه بر سرزمينشان غلبه كردند. آنان مدتى در اين سرزمين به عدالت رفتار كردند و به عهد خود وفا مى كردند و مظلومان را يارى مى كردند تا اين كه روش خود را تغيير دادند و ستم پيشه كردند و اهل تقوى و نيكى از آل رسول را ترساندند. در نتيجه اكنون خداوند شما را بر آنان چيره ساخته تا به وسيله شما انتقام آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را از آنان بگيرد، زيرا شما كيفرى سخت به آنان خواهيد داد، چرا كه از ايشان خونخواهى مى كنيد. امام به من خبر داده است كه در چنين روزى شما با چنين سپاهى از آنان مى جنگيد و بر آنان پيروز مى شويد(۵۸۰) اين سخنان موثر افتاد و در پيكارى كه بين دو سپاه درگرفت، خراسانيان مردانه پايدارى كردند و سپاه نباته را شكست دادند. نباته در اين پيكار كشته و سرش نزد ابومسلم فرستاده شد. قحطبه حدود سى هزار تن از اهالى گرگان را كه قصد شورش عليه او را داشتند به دم شمشير سپرد. نصير سيار از گرگان به رى گريخت و از آنجا به هبيره و مروان نامه فرستاد و كمك. ابن هبيره فرستادگان وى را زندانى كرد، ولى با نامه تهديدآميز مروان سه هزار سپاه به يارى نصر فرستاد كه كارى از پيش نبردند. سرانجام نصر در رى مريض شد و هنگامى كه به سوى همدان مى رفت در ساوه در دوازدهم ربيع الاول سال ۱۳۱ هجرى در ۸۵ سالگى درگذشت.

قحطبه پس از فتح قومس و گرگان، راه رى را در پيش گرفت و در صفر سال ۱۳۰ هجرى اين شهر را نيز فتح كر و چون خبر فتح رى به ابومسلم رسيد، از مرو به نيشابور آمد و در آن مستقر شد. پس از آن كه كار رى بر هواداران عباسى راست آمد، هواداران اموى و نيز باقى مانده سپاه نباته به سوى همدان و نهاوند گريختند. قحطبه بى درنگ حسن پسرش را به همدان گسيل كرد و خود در رى به ضبط راه ها و سامان دادن امور همت گماشت و راه هاى ارتباطى را چنان به دقت زير نظر گرفت كه كسى بدون اجازه نامه مخصوص ‍ حق عبور نداشت. چون حسن بن قحطبه به سوى همدان رفت، والى اموى همدان با ياران خود شهر را رها كرده به نهاوند رفت، حسن نيز پس از فتح همدان به نهاوند رفته و آن را محاصره كرد. گويا سرنوشت چنين بود كه براى دومين با مى بايست سرنوشت نهايى ايران در نهاوند تعيين شود. از سوى ديگر، عامر بن ضباره، كه از سوى ابن هبيره به پيكار عبدالله بن معاويه در فارس فرستاده بود، پس از شكست عبدالله خود در فارس مستقر شده و نباته را براى يارى نصر سيار به خراسان گسيل كرده بود، چون خبر شكست نباته به ابن هبيره رسيد، به عامر و فرزند خود داود بن يزيد كه همراه عامر بود فرمان داد كه به مقابله قحطبه برخيزند. قحطبه نيز براى يارى رساندن به فرزندش حسن كه نهاوند را در محاصره داشت، از رى به سمت اصفهان حركت كرد، سرانجام دو سپاه در رجب سال ۱۳۱ هجرى در نزديكى اصفهان با هم رويا و شدند. سپاه عامر را كه حدود يكصد هزار و به قولى يكصد و پنجاه هزار نفر بود، عسكرالعاسكر مى ناميدند. قحطبه نيز بيست هزار خراسانى همراه داشت. پيش از جنگ، قحطبه قرآنى بر سر نيزه بسته برافراشت و سپاه شام را به داورى قرآن فراخواند، ولى شاميان او را با دشنام پاسخ دادند. سرانجام جنگ درگرفت و پس از پيكارى نه چندان سخت عامر، كشته شد و سپاه او شكست خورد. پس از شكست و مرگ عامر، قحطبه بيست روز در اصفهان ماند و سپس در نهاوند به پسرش حسن پيوست و نهاوند را سه ماه - از شعبان تا شوال ۱۳۱ هجرى - در محاصره گرفت و براى كوبيدن شهر منجنيق هاى را در اطراف آن نصب كرد. تمام هواداران اموى كه از خراسان، گرگان، رى، همدان و اصفهان گريخته بودند در نهاوند محاصره شدند و از دو گروه جداى از هم، عرب هاى خراسان و سپاه شام، تشكيل شده بودند. قحطبه پيكى به سوى خراسانيان داخل شهر فرستاد و آنان را امان داده و به سوى خود خواند، ولى آنان نپذيرفتند، سپس ‍ پيكى را با همين رسالت نزد شاميان فرستاد، آنان امان وى را پذيرفته درها را گشودند و به خراسانيان گفتند كه براى خود و شما امان گرفته ايم. قحطبه سران عرب خراسانى را گرفته و هر يك را به يكى از فرماندهان خود سپرد؛ سپس اعلام كرد كه اسيران خود را كشته سر آنان را نزد او بياورند. بدين سان تمام كسانى كه از ابومسلم گريخته بودند؛ از جمله پسر حارث بن سريج و پسر نصر سيار در نهاوند كشته شدند؛ ولى به شاميان آزارى نرسيد. بدين گونه شهرى كه يك قرن پيش تسخير آن براى عرب فتح الفتوح شمرده مى شد، اكنون باز پس گيرى آن يك فتح الفتوح ديگر ش ولى اين بار به زيان اعراب ( سال ۱۳۱هجرى).

گويى بعد از يك قرن استيلا، اعراب مهاجم از ايران عقب رانده مى شدند و قدم به قدم در حال عقب نشينى همان راهى را طى مى كردند كه صد سال پيش در آغاز فتوح آن را در حال پيشروى طى كرده بودند. با اين تفاوت كه سرعت عقب نشينى آنان بيشتر از سرعت پيشروى آنان بود. هنگام پيشروى از نهاوند كه به سال بيستم هجرى فتح شده بود تا خراسان كه به سال ۳۲ هجرى گشوده شد دوازده سال در راه بودند، ولى اكنون قحطبه اين مسير را - از نيشابور تا نهاوند - را تنها در يك سال پيموده بود با آن كه اعراب در حال عقب نشينى سپاهى گران و منظم تحت فرما داشتند به خلافت ايرانيان آغاز فتوح كه هر شهر جداگانه و بدون نيروى نظامى منظم از خود دفاع مى كرد. به هر روى از آغاز ظهور دعوت در رمضان ۱۲۹ هجرى تا فتح نيشابور يك سال به درازا كشيد و از نيشابور تا نهاوند نيز يك سال.

قحطبه پس از فتح نهاوند، نيروهاى خود را به دو بخش تقسيم كرد: گروهى حدود چهار هزار تن را به فرماندهى عبدالملك بن يزيد خراسانى، ابوعون، به سمت شهر زور در شمال عراق فرستاد كه پس از پيكارى نه چندان سخت مقدمه سپاه عبدالله پسر مروان را شكست داد و غنيمت فراوان گرفت و در نزديكى موصل مستقر شد. قحطبه نيز نيروى كمكى زيادى در حدود سى هزار تن به يارى او فرستاد ( ذى حجه سال ۱۲۱ هجرى) بخش ‍ دوم سپاه قحطبه كه بيشترينه سپاه او بود براى فتح كوفه و مقابله با هبيره والى عراق كه نيروى عظيمى گرد آورده بود و در جلولاء موضع گرفته بود، راهى جنوب عراق گرديد. قحطبه از قرماسين ( كرمانشاه حلوان و خانقين بدون درگيرى گذشت و در عكبرا از دجله گذشت و درد مما نزديكى انبار فرود آمد و در آن جا از كشتى پلى ساخته و از فرات گذشت و از جانب غربى آن راه كوفه را در پيش گرفت. ابن هبيره كه از قصد او آگاهى يافت با سپاهش كه از سوى مروان نيز تقويت شده بود از جولاء در ۲۳ فرسخى كوفه به سوى جنوب حركت كرد و در مداين از دجله گذشت و عازم كوفه شد. دو سپاه از دو سوى فرات به سمت كوفه در حركت بودند تا آن كه سپاه قحطبه در جباريه دوبار از فرات گذشته، به جانب شرقى رفت و در پيكارى نه چندان سخت مقدمه ابن هبيره را شكست دادند (هفتم محرم ۱۳۲ هجرى). ابن هبيره نيز با شنيدن خبر شكست مقدمه سپاهش از جنگ پرهيز كرده و به واسط گريخته و در آن پناه گرفت. با آن كه سپاه مروانيان شكست خورد، قحطبه نيز مفقود شد. درباره چگونگى مرگ وى روايات گوناگونى در دست است. گويند قحطبه پيش از رويارويى دو سپاه گفته بود كه اگر براى من اتفاقى افتاد، حسن بن قحطبه فرمانده سپاه است ؛ از اين رو سپاهيان با او بيعت كرده و كارها به او سپردند.

درمدتى كه سپاه خراسان در نزديكى كوفه با ابن هبيره سرگرم پيكار بود، محمد بن خالد به عبدالله قسرى كه امويان پدرش خالد را به روزگار هشام بن عبدالملك كشته بودند سياه پوشيده و در كوفه خروج كرد ( دهم محرم ۱۳۲ هجرى) و موفق شد عامل اموى كوفه را از شهر فرارى دهد و بر دارالاماره چيره شود. وى كه از مرگ قحطبه آگاه نبود، همان شب نامه اى به او نوشت و چيره شدن خود بر كوفه را به اطلاع او رساند. قاصد نامه را نزد حسن بن قحطبه برد و او چند روز پس از مرگ قحطبه به كوفه درآمد و نزد ابوسلمه رفت و كارها و فرماندهى سپاه را به او سپرد. ابوسلمه به اردوگاه سپاه در حمام اعين رفت. سپاهيان با او كه وزير آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ناميده مى شد بيعت مى كردند. ابوسلمه حسن بن قحطبه را به مقابله ابن هبيره به واسط فرستاد و حميد بن قحطبه را با گروهى به مداين روانه كرد و محمد بن خالد را بر كوفه گماشت. نيز فرماندهى را به اهواز، بصره و جاهاى ديگر فرستاد و تا تمام منطقه را از عاملان اموى پاكسازى كنند و جز بصره و واسط در ساير جاها موفق بودند.

در مدتى كه ابومسلم در خراسان، و قحطبه در بخش غربى ايران سرگرم پيكار بودند، تا مقدمات حكومت عباسى را آماده سازند، مروان آخرين خليفه اموى خبر يافت كه رهبر اصلى قيام خراسان ابراهيم بن محمد عباسى است و در حميمه شام مستقر است ؛ از اين رو او را گرفته زندانى كرد. ابراهيم چون مطمئن شد كه از دست مروان رهايى نخواهد يافت، طى نامه اى كه با غلام خود فرستاد برادرش ابوالعباس سفاح را جانشين خود كرد. خاندان عباسى و به ويژه سفاح كه در حميمه احساس خطر مى كردند مخفيانه حميمه را به مقصد كوفه ترك كردند و در محرم سال ۱۳۳ هجرى و به قولى در صفر آن سال هنگامى كه سپاه خراسان پشت دروازه هاى كوفه با ابن هبيره سرگرم پيكار بود، در كوفه بر ابوسلمه وارد شدند و او آنان را در خانه وليد بن سعد ازدى كه در محله ازدى بود جاى داد و تا چهل روز تا دو ماه ورود آنان را به كوفه مخفى نگاه داشت، و هر گاه از امام مى پرسيدند، پاسخ مى داد: هنوز زمان ظهورش فرا نرسيده است. منابع تاكيد دارند كه ابوسلمه وقتى از مرگ ابراهيم آگاه شد تصميم گرفت حكومت را به (اهل بيت پيامبر) بسپارد؛(۵۸۱) از اين رو سه نامه نوشت به يك قاصد سپرد تا در مدينه به ترتيب آنها را به امام صادقعليه‌السلام ، عبدالله محض و عمر الاشرف از اولاد امام سجادعليه‌السلام برساند. وى از آنان خواسته بود تا به مدينه بيايند و حكومت را به دست گيرند. ابوسلمه به قاصد تاكيد كرد كه اگر جعفر بن محمد پاسخ مثبت داد دو نامه ديگر را از بين ببرد و در غير اين صورت دو نامه ديگر را به قاصد برساند. قاصد نامه اول را به امام صادقعليه‌السلام رساند، امام پس از اطلاع از مضمون نامه - و ناب به بيشتر منابع نخوانده - آن را روى شعله چراغ گرفته سوزاند. و چون قاصد از آن حضرت خواست تا پاسخ نامه را بدهد، امام فرمود: پاسخ آن بود كه ديدى قاصد نامه دوم را نزد عبدالله بن حسن معروف به عبدالله محض برد، وى گفت : من پير شده ام ولى فرزندم محمد - كه مهدى اش مى ناميدند - براى اين كار مناسب است. عبدالله بى درنگ به ديدار امام صادقعليه‌السلام شتافت و با خوشحالى او را از مضمون نامه مطلع كرد و افزود: ابوسلمه از من خواسته است كه حكومت را به عهده بگيرم، امام فرمود: ابوسلمه از چه وقت شيعه تو شده است ؟ آيا تو ابومسلم و ديگر دعوتگران را به خراسان فرستاده اى ؟ آيا آنان را مى شناسى ؟ قاصد نامه سوم را نزد عمرالاشرف برد و او پاسخ داد: من صاحب نامه را نمى شناسم تا پاسخش را بدهم.(۵۸۲) در منابع شيعه در اين باره يك نكته اضافى وجود دارد و آن اين كه پيش از رسيدن سپاه خراسان به عراق ؛ ابوسلمه در ملاقات با امام صادقعليه‌السلام از او خواست تا خلافت را عهده دار شود كه آن حضرت نپذيرفت و پس از ورود سپاه عراق در اين مورد به امام نامه نوشت، امام پاسخ داد: جواب همان است كه حضورى گفتم.(۵۸۳)

از بررسى و مقايسه منابع مختلف نمى توان به نتيجه روشن و قاطعى درباره صحت و سقم اين گزارش دست يافت، منابع تقريبا به اتفاق مى گويند كه ابراهيم امام در صفر ۱۳۲ هجرى درگذشته است. نيز سپاه خراسان در نيمه محرم سال بر كوفه چيره شده است. همچنين گزارش منابع درباره ورود خاندان عباسى و مدت اختفاى آنان در كوفه گوناگون است. برخى ورود آنان را در صفر و مدت اختفا را چهل روز نوشته اند(۵۸۴) و برخى ديگر ورود را در محرم و مدت اختفا را دو ماه دانسته اند.(۵۸۵) از طرفى در مورد تاريخ بيعت سفاح نيز گزارش ها يكسان نيست و بين ۲۸ ذى حجه، سيزده ربيع الاول، سيزده ربيع الثانى، تا نيمه جمادى الاولى و نيمه جمادى الثانى مختلف است. به هر حال آن چه به واقع نزديك تر است اين كه خاندان عباسى در نيمه اول محرم به كوفه وارد شده و پس از دو ماه اختفا، سفاح در سيزده ربيع الاول ظهور كرده است ؛ بنابر اين ابوسلمه در مدت بين صفر (مرگ ابراهيم) تا سيزدهم ربيع الاول امكان نامه نوشتن را داشته است.

نكته اساسى در اين جا پاسخ به اين پرسش است كه چرا امام صادقعليه‌السلام پيشنهاد ابوسلمه را نپذيرفته است. از پاسخ امام به عبدالله بن حسن كه فرمود: خراسانيان از چه وقت شيعه تو شده اند؟ آيا تو ابومسلم را به خراسان فرستاده اى ؟ آيا آنان را مى شناسى... . چنين بر مى آيد كه از اوضاع و شرايط سياسى درك درستى داشته و به اين نكته آگاه بوده است كه انتقال خلافت به اين آسانى ميسر نيست و شرايط و زمينه مساعد براى انتقال فراهم نشده است، زيرا ابومسلم و خراسانيان و دست كم دعوتگران و نقيبان كه ركن اصلى قيامند تنها امام عباسى را رهبر خود مى دانند و كس ‍ ديگرى را به رهبرى نخواهند پذيرفت. افزون بر اين، اگر امام پيشنهاد ابوسلمه را هم مى پذيرفت باز انتقال خلافت به علويان امرى غير ممكن بود؛ چنان كه عبدالله بن حسن كه اين پيشنهاد را پذيرفت نيز كارى از پيش ‍ نبرد. از سوى ديگر، اين احتمال دور نيست كه اين نامه هم دسيسه اى از سوى عباسيان بوده است براى شناختن رقيبان آينده از بنى هاشم.

به روى ابوسلمه در كوفه مردد و متفكرانه منتظر بازگشت فرستاده اش بود و همچنان سپاه خراسان را در انتظار ظهور اما نگاه داشته بود تا آن كه ابوحميد، محمد بن ابراهيم حميرى، يكى از فرماندهان سپاه، در كوفه به سابق خوارزمى كه غلام ابراهيم امام بود و پس از وى به خدمت ابوالعباس ‍ سفاح درآمده بود برخورد كرد و از ابراهيم امام پرسيد. سابق او را از مرگ ابراهيم و جانشينى سفاح و اين كه مدتى است با خاندانش در كوفه مخفى شده اند، آگاه كرد. ابوحميد از سابق خواست كه او را نزد آنان ببرد، ولى سابق كه نمى خواست بدون اجازه سفاح كسى را از مخفيگاه آنان مطلع كند، وعده فردا داد. فرداى آن روز ابوحميد به ملاقات سفاح رفته و دست و پايش را بوسيده و بر وى به خلافت سلام كرد. سپس با ابراهيم بن سلمه كه خدمت گزار ابراهيم بود و اكنون به خدمت سفاح در آمده بود و بيشتر دعوتگران او را مى شناختند به اردوگاه برگشته با ابوالجهم، يكى از فرماندهان سپاه ملاقات كردند، و پس از مشورت به ديگر فرماندهان تصميم گرفتند كه بدون آگاه ابوسلمه با سفاح ملاقات كنند؛ از اين رو گروهى از فرماندهان سپاه به ملاقات سفاح رفته و بر او به خلافت سلام كرده و با او بيعت كردند ابوالجهم و موسى بن كعب به اردوگاه برگشتند، ولى ديگران - حدود ده تن - براى حفاظت از جان سفاح در مخفيگاه ماندند. چون ابوسلمه از جريان آگاه شد، بى درنگ به ديدار سفاح شتافت. ابوالجهم به ابوحميد پيغام فرستاد كه ابوسلمه به ديدار امام مى آيد، اجازه ندهيد كسى همراه او به اتاق امام داخل شود؛ از اين رو ابوسلمه تنها با سفاح ملاقات و بر او به خلافت سلام كرد. فرداى آن روز كه جمعه دوازده يا سيزده ربيع الاول بود سپاهيان سلاح پوشيده و در دو طرف مسير صف كشيده منتظر خروج امام بودند. سفاح بر استرى ابلق نشسته در حالى كه ديگر خاندان وى، او را همراهى مى كردند به دارالاماره كوفه وارد شد و سپس براى انجام مراسم بيعت عمومى به مسجد كوفه رفت. پس از بيعت بر منبر رفت و طى سخنانى خود را سفاح ناميد. بدين سان پس از سى و دو سال دعوت پيوسته و به نيروى تدبير و شمشير خراسانيان، دولت امويان برافتاد و دولتى ديگر از پسر عموهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بنياد شد كه موالى، ايرانيان، در بنياد و اداره و بقاى آن بيشترين نقش را داشتند.

گر چه سفاح در كوفه به عنوان خليفه جديد اعلام شد، ولى هنوز امويان نيروى قابل توجهى در اختيار داشتند. ابن هبيره در واسط پناه گرفته بود و مروان با سپاهى گران از حران به سمت موصل كه ابوعن در آن موضع گرفته بود مى شتافت. سفاح پس از مراسم بيعت عمويش عبدالله بن على را - به ولايت عهدى - براى مقابله با مروان با لشكرى جرار از خراسانيان به يارى ابوعون فرستاد.

گر چه در آغاز مروان توانست مقدمه عباسيان را بشكند، ولى در پيكار نهايى كه حدود چهارم جمادى الثانى ۱۳۲ هجرى در زاب بالا واقع شد، عبدالله بن على موفق شد با سپاه خود كه حدود بيست هزار تن بودند سپاه ۱۲۰ هزار نفير مروان را شكست بدهد. گويند در اين نبرد مروان هر چه به سپاهيانش فرمان مى داد اطاعت نمى كردند، از اين رو، دستور داد اموال زيادى را حاضر كردند؛ سپس اعلام كرد پايدارى كنيد اين اموال از آن شماست. سپاهيان اموال را بر مى داشتند و جنگ نكرده مى رفتند. مروان به فرزندش عبدالله دستور داد كه به انتهاى سپاه برود و هر كسى كه اموال را برداشته و قصد رفتن دارد بكشد. چون عبدالله با پرچم و سپاه زير فرمانش ‍ به سمت عقب حركت كرد، ديگر سپاهيان فرياد برآوردند: شكست، شكست و سپاه مروان رو به فرار نهاده براى گذشتن از دجله به سوى پل هجوم بردند، پل شكست و جمعى فراوان غرق شدند. گفته اند شما غرق شدگان بسى از شمار كشتگان بيش بوده است.

مروان پس از شكست زاب، به حران، دمشق، فلسطين، و سرانجام به مصر رفت، زيرا در هيچ يك از شهرهاى ياد شده او را راه ندادند. عبدالله بن على برادرش صالح را بر مقدمه سپاه خود گمارده به تعقيب مروان فرستاد. سرانجام مقدمه صالح در ۲۷ ذى حجه سال ۱۳۲ هجرى در بوصير مصر در ايالت سعيد شبانه با يك گروه اندك - حدود چهل تن - به فرماندهى عامر بن اسماعيل بر مروان شبيخون زدند و مروان را كشته سرش را نزد سفاح فرستاد. سفاح با ديدن سر مروان سجده اى طولانى كرد و گفت : خداى را سپاس كه مرا بر تو پيروزى داد و انتقام مرا از تو و خاندانت كه دشمنان دين هستيد، گرفت.

بدين سان طومار دولت اموى كه معاويه آن را بنياد گذارده بود پس از نود سال حكومت به دست ملتى درهم پيچيده شد كه نزد امويان از خوارترين

ملت ها بود.