پرده پندار

پرده پندار0%

پرده پندار نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

پرده پندار

نویسنده: احد فرامرز قراملكى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 10056
دانلود: 5258

توضیحات:

پرده پندار
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 16 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10056 / دانلود: 5258
اندازه اندازه اندازه
پرده پندار

پرده پندار

نویسنده:
فارسی


گفتاريازدهم: شيوه ها و فرايند غفلت زدايى

غافلان را كوههاى برف دان

كار خود كن كار بيگانه مكن

كيست بيگانه تن خاكى تو

كز براى اوست غمناكى تو


چكيده

 آدمى را تعينات مختلف توى در توى فرا گرفته است و چشم او را بر رويت جمال خويش بسته است. جسم و حالات جسمانى، سازمانى روانى، هويت اجتماعى و هويت تاريخى اصالت دارد و فرد را زا خويشتن دور مى سازد. چاره آن است كه از طريق تمايز بين آنچه از آن من است يعنى اصالت من به آن است، وقتى كه با قسم اول مواجه مى شويم از حقيقت من نيز جستجو كنيم. حقيقت وجود اصيل است كه هشيارى و خود آگاهى، آزادى و اختيار، مسئوليت و فعل اخلاقى تجليات آن است. من اصيل مانند تعينات در تحول است. تحولات وجودى از زندگانى حيوانى آغاز شده و بر زندگى اخلاقى عقلانى بر مى جهد و در جهشى ديگر بر بام زندگى اخلاقى دينى مى نشيند و در گام آخر به حيات ايمانى بصيرت آور واصل مى شود و حيات طيبه كه از آن را نه غفلتى تهديد مى كند و نه زوالى وجود را فرا مى گيرد.


۱۱-۱) از نمود تا بود

 وقتى سئوال جاودان همزاد و همراه بشر من كيستم را زنده ميكنيم، در پى يافتن حقيقت من به خويشتن نظر مى افكنيم. سطحى ترين امرى كه در آينه مى يابيم، تصوير شكل، رنگ، قد، اندازه و بالاخره جسم امور جسمانى است: ۱۷۰ سانتى متر هستم. ۷۰ كيلو گرم هستم... و سطحى ترين نيازهايى كه از اندودن به آنها كشانده مى شويم غالبا به همين منظور جسمانى هستم، حقيقتى فراتر از آن در ميان نيست؟ مولوى حصر خويش در امور جسمانى مصداق غفلت از خود و گرفتار آمدن به بيگانگان مى داند.

درزمين مردمان خانه مكن

كار خود كن كار بيگانه مكن

كيست بيگانه تن خاكى تو

كز براى اوست غمناكى تو(۲۴۶)

چرا تن خاكى امور جسمانى بيگانه اند؟ مگر نه اينكه كه من ۷۰ كيلو هست و ۱۷۰ سانتى متر و سفيد پوست...؟ اندك تامل در جمله بالا نشان مى دهد، اين جمله به همان اندازه مجاور و آكنده از دروغ است كه راننده اى بگويد: من پنچر شدم! زيرا حقيقتا وى پنچر نشده است بلكه ماشين وى، بلكه چرخ ماشين وى و بلكه لاستيك چرخ ماشين او و...

وزن صفت جسم من است و همان جسم نيستم بلكه من داراى جسم هستم و بين اين دو جمله فرق بسيار مهمى وجود دارد.(۲۴۷) جمله اول مدعى است كه هويت من جسم است و من چيزى جز جسم نيستم و اين آشكارا حصر گرايانه و تحويلى نگرانه است. اما به طور بديهى درست است كه من داراى جسم اوصاف جسمانى هستم و پس من كيست كه داراى اوصاف جسمانى است. اگر جسم از آن من است پس ژرفتر از جسم، من چيست؟

ممكن است گفته شود حقيقت من كه امور جسمانى مشهود از آن اوست، سازمان روانى و به طور كلى چيزى است كه شخصيت آدمى را شكل مى دهد. روان مربوط به آن اعم از هشيار و ناهشيار نيز آز آن من است و لذا همان من است. احساسات، عواطف، هيجانات، پايه هاى شخصيتى و هر آنچه به سازمان روانى من نسبت داده مى شود امور منسوب به من و از آن من هستند و نه همان من. من داراى غم، شادى اراده، علم و ساز و كارهاى نظامى و... هستم و آشكارا نمى توان در اين ميان من را حذف كرد و امور عارضى را به جاى من حقيقى نهادن نيست. انسان چيزى جز هشيارى فردى نيست. انسان چيزى جز ناهشيار جمعى نيست، انسان چيزى جز طبل تو خالى و... همه از اين غفلت و تحولى نگرى بر خاسته است. كسانى هويت من را وامدار جامعه دانسته اند. ماركس زندگى اجتماعى را نه تنها شرط وجود آدمى مى داند بلكه آن را هويت بخش آدمى نيز مى پندارد. بزعم وى، ما در جامعه هويت مى يابيم و ما مى شويم. تعينات اجتماعى در افراد غير قابل انكار است اما من داراى تعينات اجتماعى هستم و آن من چيست؟ اين من هويتا چيست كه جامعه آن را تعيين مى بخشد. برخى از فيلسوفان عاملى نيرومند از جسم، سازمانى روانى حيات اجتماعى را سراغ دارند. هگل بر آن است كه تاريخ هويت بخش آدمى است. بگو جايگاه تاريخى ات چيست تا بگويم كسيتى! اما، نه اين است كه تاريخ را نيز ما ساخته ايم؟ بدون ترديد ما و تاريخ تعامل و تاثير و تاثر متقابل داريم اما اين من چيست كه با تاريخ داد و ستد دارد؟

جستار از حقيقت من سبب مى شود تا از همه تعينات عارضى و ثانوى ژرفتر برويم و صدف من حقيقى را از اعماق وجود آدمى به دست آوريم. يعنى ساحت وجودى ما كه اصالت ما به آن است و از آن نمى توان گريخت:

از كى بگريزم؟ از خود؟ اى محال

از كى بربايم؟ از حق؟ اى وبال(۲۴۸)

تا در تعينات جسمانيت، سازمانى روانى، حيات اجتماعى و هويت تاريخى زندانى هستيم و از اصالت هستى خويش دوريم هرگز پرده پندار از ديدگان ما نمى افتد و هشيارى حاصل نمى آيد، راه پيشگيرى و درمان غفلت جستجو از اصالت خويش است. هشيارى و خود آگاهى، اراده و آزادى، اختيار، مسئوليت و اضطراب ناشى از آن، تجليات وجود اصيل من هستند.

بين من و شكوفايى من با دامنه اختيار، آزادى و مسئوليت، همبستگى وجود دارد. هر چه خود شكوفاتر باشيم، آزادتر و آگاه تر مى باشيم. هر چه دامنه اختيار فراختر باشد، من شكوفاتر هستم. علىعليه‌السلام به همين دليل، از فراخ دامن ترين اختيار برخوردار است. در هيچ صحنه هيجانى جنگ، ضربت خوردن و... هرگز زمام اختيار خود را از دست نمى دهد.

چگونه مى توان از تعينات جسمانى، روانى، اجتماعى و تاريخى ژرفتر رفت و به رازها و نيازها وجودى دست يافت؟ آيا راه آن تامل منطقى و استدلال عقلانى است يا با گشودگى به خود و تجربه خويشتن يا مواعظ و نصايح؟

آيا مى توان از تعيناتى كه همچون پوست پياز لايه به لايه من را فرا گرفته است بيرون شتافت و با غواصى در بحر مواج خودى، اين موجود ناشناخته را در دام تجربه انداخت؟ تعينات چنين القا مى كنند كه تو چيزى جز همين جسم و حالات جسمانى نيستى. پس آنچه اصالت دارد امور جسمانى است و رشد و تكامل تو نيز مدهون رشد و فربهى همين جسم است. دغدغه ها و نيازها هم در همين حوايج اين جهانى و مادى محصور است. اما، در زندگى آدمى صحنه هايى استثنائى و تكان دهنده رخ مى دهد كه زندگى معطوف به امور جهانى فاقد معنا مى شود و در پى معنايى از آن مى روم و نداى راستين خود حقيقى را مى نوشيم كه:

تا تو تن را چرب شيرين مى دهى

جوهر خود را نبينى فربهى(۲۴۹)

اين ندا انسان را به ژرف پيمايى فرا مى خواند و چنين الهام مى كند كه تعينات مختلف و متخالف در اساس از اصل واحدى سرچشمه ميگيرند و بايد از هر دو بگذشت و به آن اصل رسيد:

دانه اين هر دو زيك اصلى روان

برگذر زين هر دو رو تا اصل آن(۲۵۰)

 نمدار شماره يازده - صفحه ۲۱۹ كتاب *


۱۱-۲) تحولات وجودى

 انسان در هر مرتبه از تعيناتش از تحول، رشد و تغيير برخوردار است. تغيرات بيو لوژيكى تحول در زيبايى، توان جسمانى، تحولات شخصيتى در سازمان روانى، تحولات و دگرگونى ها اجتماعى و تحول در تاريخ، تحولات جارى در سطح نمود زندگى آدمى است. اما ژرفتر از اين تحولات در سطح بود حيات انسانى و ساحت وجودى نيز تحول وجود دارد.

انسان در بدو تولد غافلانه متولد مى شود و در تحول وجودى به اصالت وجود خويش دست مى يابد و در تحقق هر چه بيشتر خودى تكامل مى يابد و يا از حيث وجودى سقوط مى نمايد، خويشتن را گم مى كند و دچار خود باختگى مى شود. در ميان فيلسوفان كى يركه گور، فيلسوف وجودى نگر دانماركى در باب تحولات وجودى اين تحولات را ترسيم ساخته و سكوهاى پرش وجودى و نيز پرتگاههاى سقوط آدمى را بيان كرده است، هسته اصلى نظريه وى با اساسا بر انسان شناسى دينى استوار است. الگوى انسان كامل در تحولات وجودى از نظر وى حضرت ابراهيمعليه‌السلام است. كتاب ترس و لرز را در همين خصوص نوشته است. انسان مى تواند ايمانى بالاتر رود. از جماداتى بميرد و حيوان شود و از حيوانى بميرد و انسان گردد و بالاخره آنچه اندر وهم نايد آن شود.


۱۱-۳) از زندگى حيوانى تا بصيرت ايمانى

 ۱ - زندگى كودك حيوان وار است. او وقتى متولد مى شود، اگر چه از جهت بيولوژيكى، حقوقى فقهى و بسيارى از جهات ديگر انسان است و اما به لحاظ سطح وجودى و مشخصات زندگى حيوانى را دارد. لذت طلبى آنى محورى ترين ويژگى رفتارى ويژگى رفتارى اوست. معطوف به خود بودن و در مشخص خود محصور گشتن: مى خواهم اينك براى خود، دغدغه آينده نگرى و در زندگى او وجود ندارد. به اندك تحريكات بيرونى، برانگيخته مى شود و با اندك لذتى فرومى نشيند و غفلت سايه سنگين خود را بر او افكنده است. نه مسئوليتى در ميان است و نه فعل اخلاقى، البته به همين دليل رفتارهاى وى ضد اخلاقى نيز نيست. معطوف بودن به لذتهاى آنى شخص و غافل بودن از ديگران و آينده مشخصه عمده چنين زندگى هست. به تعبير عمربن عبدالعزيز:

 كذلك فى الدنياتعيش البهائم

حيوانات در دنيا چنين مى زيند!

سه سرنوشت در برابر زندگى حيوان وار كودكان وجود دارد: يك - تثبيت. گاهى كودك على رغم رشد جسمانى و روانى به لحاظ وجودى در همان وضعيت ثابت مى ماند. چنين كسانى را كودكان چهل ساله مى ناميم اگر چه به لحاظ سنى به رشد چهل يا پنجاه ساله رسيده اند اما از نظر جهت گيرى رفتار مانند كودكان معطوف به خود، غافل از ديگران و آينده است اولئك كالانعام، حيوان گونه اند.

دو - تشديد. سرنوشت ديگر آن است كه فرد در جهت گيرى حيوانى با قدرت انسانى تشديد گردد. لذت طلبى آنى اشباع ناپذير است و چون در آن افراط شود معكوس مى گردد الشى اذا جار حده انقلب ضده، غريزه زندگى به غريزه مرگ مبدل مى شود. به جاى لذت از تمتعات اين جهانى، از كشتن و خراب كردن لذت مى برد. معطوف به خود بودن از طريق ديگر آزادى و انسان كشى اشباع مى گردد. نرون نمونه تاريخى اين چنين سقوط وجودى است: بسيار فروتر از حيوان! چرا كه حيوان نه موجودى است اخلاقى و نه ضد اخلاقى اما چنين كسانى - كه به لحاظ وجودى نتوان انسان ناميد - به هويت ضد اخلاقى و ضد بشرى استحاله شده اند: بل هم اضل

سه - جهش وجودى. سومين سرنوشت جهش وجودى انسان به نخستين مرحله از اصالت وجود آدمى. رسيدن به اولين پله نردبان بشريت. تولد ديگر: يك انسان! اما سكوى پرش و فرايند تحول چيست؟ استدلال منطقى، مواعظ، پند و نصيحت؟

سكوى پرش وجودى سئوال سحرآميز و اضطراب آورى است كه نه به شكل مفهومى و منطقى بلكه به شكل تجربى و مواجهه مستقيم با آن به ميان مى آيد: ثم ماذا؟ كه چى؟ what so اين سئوال اگر صرفا ذهنى و مفهومى مطرح نشود بلكه فرد با تمام وجودش با آن روى در دوى شود سئوالى اضطراب آور و تحول آفرين است. كافى است فرد معطوف به خود، لذتهاى آنى و شخصى را نيز سئوال كه چى؟ ببرد و هرگز از آن فرار نكند با سخت رويى سئوال را پيگيرى كند. نخستين اثر اين سئوال، نشان دادن بى معنايى زندگى معطوف به خود است. البته از رويارويى با بى معنا بودن زندگى خود مضطرب مى شود و از آن مى گريزد. اين اضطراب از نوع اضطراب سالم است و در صورت سخت رويى و مواجهه صادقانه با آن به بحران مى رسد. بحران معنا دارى، بحران بودن و اين بحران سكوى جهش وجودى است: پريدن به گونه اى ديگر از بودن.

۲ - زندگى اخلاقى - عقلانى. دومين گونه از بودن، زندگى معطوف به ديگران است و بودن معناى خود را با ديگران بودن به دست مى آورد. در اين زندگى دو ويژگى وجود دارد: لذت طلبى آنى به زندگى خردورزانه مبدل مى شود. از آنچه اقتضاى خرد و حكمت است، پيروى مى كند. و لذا فرد از تدبير، آينده نگرى و انديشه برخوردار مى گردد. انسان همان انديشه مى شود و مابقى استخوان و ريشه. خصلت دوم معطوف به ديگران بودن است و مراد از آن توجه به جامعه و وظايف خويش در قبال جامعه است. به همين دليل انسان با تكليف روبرو است. تكليف اخلاقى در قبال ديگران و اين خود اقتضاى خردورزى است. بنابراين، اولين مرحله در انسانيت كه با آن از زندگى حيوانى فاصله مى گيريم داشتن تكليف اخلاقى است. انسانيت ما با اخلاق بودن آغاز مى شود و اخلاقى بودن در اين مرحله به معناى مكلف بودن در قبال جامعه است: شهر ما خانه ما است، خودخواهى به ديگران خواهى مبدل مى شود و هويت شخصى جاى خود را به هويت گروهى و جمعى مى دهد. من فردى غروب مى كند و من جمعى متولد مى شود. بايدها و نبايدها عام به ميان مى آيند. اخلاق اجتماعى زندگى آدمى را به معنا مى بخشد.

از شخص به جمع مى رسيم. فداكارى و حفظ اسرار و حفظ حرمت ديگران اصول اخلاق آدمى مى گردد: حقوق بشر متولد مى گردد. دو سرنوشت در برابر زندگى اخلاقى - عقلانى وجود دارد: يك - تثبيت: فرد به زندگى خود عادت كند. و به تدريج لب تاقچه عادت، از ياد من و تو برود (تعبير از سهراب سپهرى) انسان بدون آنكه معناى بايد و نبايدهاى اخلاقى را بشناسد صرفا به آنها خوى كند و به تدريج مانند ماشينى باشد كه وظايف معينى را در موقعيت هاى خاصى انجام مى دهد. چنين امرى موجب تهى شدن اخلاق مى گردد. از اخلاق پوست مى ماند و انسان در پوست خدمت به خلق لذت طلبى آنى و شيفتگى قدرت سوق مى يابد. از تكاليف اجتماعى نام مى ماند و محتوى، معطوف به خود بودن مى گردد. اين سقوط از انسانيت به زندگى حيوانى است.

دو - جهش مجدد. سئوال بحران آور ثم ماذا؟ كى چى؟ در اين مرحله نيز مى تواند سكوى پرش باشد به شرط آنكه به طور مفهومى طرح نشود. چرا بايد در قبال جامعه مسئول و مكلف بود؟ چرا منابع عمومى بر منافع شخصى تقدم دارد؟ منشا تكاليف اجتماعى چيست؟ چه امرى مرا به تكليف سوق مى دهد؟ مشروعيت وظيفه مندى در قبال جامعه به چيست؟ ۳ - زندگى اخلاقى - دينى. خداوند متعال، به عنوان مثال موجود لايتناهى نامشروط مى تواند منشا مشروعيت و موجب معنادارى تكاليف باشد. وظايف من در مقابل انسانها تكليف الهى است. اخلاق معناى خود را وامدار الهى بودن بايدها و نبايدها است و از اين طريق فرد به دومين سطح وجودى انسانى گام مى گذارد: زندگى اخلاقى - دينى.

اخلاق و تكاليف زندگى فرد را معنا مى بخشد و الهى بودن آن نيز اخلاق را با معنا مى سازد. انسان مرحله اى ديگر از تعالى را طى مى كند و پله اى ديگر از نردبان آسمان را صعود مى كند. زندگى ديندارانه، بودن را معنا مى كند. خشنودى خدا، اجرا فرامين مايه اميد و نشاط و در دل آدمى مى شود. انسان تفاوت وجودى خود از حيوان را تجربه مى كند. زندگى اخلاقى - دينى نيز داراى دو سرانجام است: يك - تثبيت ديندارى بيرون.

ديندارى و اخلاق ورزى بر حسب انگيزه افراد بر دوقسم درونى و بيرونى تقسيم مى شود: ديندارى معطوف به امورى غير از خدا، ديندارى بيرونى است و ديندارى صرفا معطوف به خدا ديندارى درونى ناميده مى شود. ديندارى افراد در آغاز - غالبا - ديندارى بيرونى است. كودكان با انگيزه هاى بيرونى به ديندارى سوق مى دهد. تثبيت شدن ديندارى در نوع بيرونى آن سبب تهى شدن آن مى گردد. فرد به دلايل غير الهى رفتار دينى از خودشان نشان مى دهند و به تدريج ديندارى وى هويت ابزارى يافته و اهداف بيرون از دين اصالت مى يابند و به اين طريق اخلاق ورزى و ديندارى فرد در خدمت تمايلات شخصى و اهداف اين جهانى قرار مى گيرد. ابزار شدن ديندارى براى اهداف دنيوى سبب مى شود فرد ديندار تنها در ظاهر ديندار باشند و در باطن عارى از اخلاق و تدين گردد و به اين طريق با سقوط وجودى مواجه مى شود: افتادن در سطح حيوانى بلكه پست تر از آن و خطرناكتر از آن از حيوان كه اينك اخلاق ورزى و ديندارى ابزار فريب، نيرنگ و كسب قدرت مى گردد. خسرالدنيا و الاخره

دو - سرنوشت دوم آن است كه فرد به تدريج از انگيزه هاى بيرونى فاصله بگيرد و در ديندارى خلوص بورزد و خداى متعال را صرفا از سر عشق پرستش نمايد. ديندارى درونى و اخلاص در عبادت و ديانت سبب صعود وجودى مى گردد و فرد جهش مى يابد.

۴ - زندگى ايمانى. ديندارى خالصانه انسان را به حيات طيبه و زندگى ايمانى رهنمون مى سازد. در اين زندگى رابطه صميمى و عاشقانه بين فرد و خداى او سبب مى شود كه هر چند در بند و زنجير درونى و بيرونى است رهايى يابد و براساس برخى از روايات به مقام احرار نايل شود. نه بندهايى اين جهانى، بند سيم و زر و نه بندهايى آن جهانى، مانند طلب بهشت، او را گرفتار نمى كند، خدا را عبادت مى كند و صرفا به دليل اينكه خدا را دوست دارد و به گونه اى كه حتى اگر خداوند متعال او را وارد جهنم سازد سختى كه با اهل دوزخ دارد، سخن از عشق به ياد خدا است.

 الهى فان ادخلتنى النار اعلمت اهلها انى احبك

خدايا اگر مرا وارد آتش كنى، به اهل دوزخ افشا مى كنيم كه دوستت دارم (مناجات شعبانيه)

كسانى كه در ديندارى از اخلاص برخوردار هستند و به مقام مخلصين رسيده اند، آسيب پذير نيستند. اگر ابراهيم وار فرمان كشتن فرزند را از جانب خداوند متعال دريابند، درنگ نمى كنند. صحنه كربلا در روز عاشورا نمونه اى از تجلى زندگى ايمانى است. زندگى ايمانى عين بصيرت، هشيارى و رضا و خشنودى است.