تقویم شیعه

تقویم شیعه9%

تقویم شیعه نویسنده:
محقق: عبدالحسين نيشابورى
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تقویم شیعه
  • شروع
  • قبلی
  • 465 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 35277 / دانلود: 13310
اندازه اندازه اندازه
تقویم شیعه

تقویم شیعه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.


در تنظيم كتاب حاضر نكات زير در نظر گرفته شده است :
۱. تقسيم اصلى كتاب بر اساس ماه هاى دوازده گانه قمرى در ۱۲ بخش ‍ است. در هر بخش روزهاى هر ماه عنوان اصلى قرار داده شده، و وقايع هر روز با شماره گذارى و عنوان فرعى آورده شده است.
۲. در پايان روزهاى هر ماه به ذكر وقايعى مى پردازيم كه در آن ماه رخ داده ولى روز آن تعيين نشده است.
۳. در اكثر ولادت ها و شهادتها قولهاى نادر و خلاف مشهور وجود دارد، كه ما با انتخاب قول اقوى بقيه اقوال را در ذيل آنها يادآور شديم. در مواردى مانند شهادت حضرت زهرا عليهالسلام  كه چند روز در سال رسما مطرح است همه آنها ذكر مى شود.
۴. وقايع مذكور در اين تقويم از ولادت پيامبر صلی الله علیه و آله تا آغاز غيبت كبرى است.
۵. همچنين وقايع تاريخى بسيارى با سند و مدرك وجود دارد، كه به خاطر ربط نداشتن به معصومين عليهمالسلام  ذكر نشده است.
۶. در برخى موارد با توجه به اهميت آنها تفصيل بيشترى داده شده است.
۷. در آغاز هر بخش خلاصه اى از وقايع آن ماه و دورنمايى از آنها ذكر شده است.
اميد است اين تقويم، به پيوند زندگى هايمان با اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام  تحكيم بيشترى ببخشد، و با تذكر روزهاى غم آنان اندوهناك و با ياد روزهاى خوش آنان شاد باشيم. در اعتقاد ما لذت بردن از زندگى اين گونه است، و معنادار بودن زندگى جز اين نيست.

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

اهدا

به چهارده معصوم پاکعليهم‌السلام

که دوازده ماه سال را بر گرد نور وجودشان در طوافیم؛

و خورشید و ماه و ستاره ما آنانند؛

و لحظه ها و ساعات و روزها و هفته ها و ماه ها و سالهای خود را، به یاد آن ستارگان تابناک وجود سپری می کنیم؛

در سرور آنان شادیم، و در حزن آنان اندوهناک؛

و این چنین حرمت ماه های الهی را به نمایش می گذاریم.

عبدالحسین

آنچه حیات شیعه را با ارزش می کند

«شیعَتُنا جُزءٌ مِنّا خُلِقُوا مِن فَضلِ طینَتِنا، یَسوُؤُهُم ما یَسوؤُنا و یَسُرُّهُم ما یَسُرُّنا ». امام صادقعليه‌السلام می فرماید: «شیعیان ما جزئی از ما هستند، که از اضافه طینت ما خلق شده اند. آنچه ما را ناراحت کند آنان را ناراحت می کند و آنچه ما را مسرور کند آنان را مسرور می نماید».(۱)

عمر ما شیعیان را با محاسبه ساعاتی که در یاد اهل بیت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشیم می توان محاسبه کرد. برای به دست آوردن ارزش و بهای حقیقی سال و ماه و روزمان، لحظاتی را باید محاسبه کنیم که نام مقدّسمحمّد و علی و فاطمه و یازده امام از فرزندانشان عليهم‌السلام در آنها درخشیده است، و باید ساعاتی را به شماره آوریم که نامحسین عليه‌السلام به آنها جان داده است. و باید روزهائی را به حساب آوریم که با یادمهدی صاحب الزمان عليه‌السلام سپری کرده ایم.

سرور و غم در شادی و حزن اهل بیتعليهم‌السلام

در اعتقاد ما دین جزحب و بغض نیست،(۲) و این محبّت است که نمی گذارد روزهای شیرین و تلخ در رابطه باولایت و برائت از خاطره ها محو شود. در ولادت

____________________

۱. بحار الانوار، ج ۶۵، ص ۲۴. امالی شیخ طوسی: ص۲۹۹. بشارة المصطفیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ص۱۹۶. غایة المرام: ج۱۶ ص۷۲. ارشاد القلوب: ج۲ ص۲۵۷.

۲. کافی: ج۲ ص۱۲۵. محاسن: ج۱ ص۲۶۲. بحار النوار: ج۶۵ ص۶۳، ج۶۶ ص۲۴۱.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبسمی روح انگیز بر لب می نشانیم و در رحلت او مظلومیت علی و فاطمهعليهم‌السلام را در دل تازه می کنیم. در ولادت علیعليه‌السلام با جمع بهشتیان به استقبال او در کعبه می رویم، و در شهادت او خون دل سی ساله علیعليه‌السلام از ظلم سقیفه را با تمام وجود احساس می کنیم.

در ولادت زهراءعليها‌السلام با لبخند پیامبر و خدیجهعليهما‌السلام ، غنچه روحمان می شکفد و بی اختیار متبسم می شویم، و در شهادت او ضربه در را بر پهلوی خود احساس می کنیم، و به یاد آن سیلی صورت خود را سرخ می کنیم. بر جود حسنعليه‌السلام می بالیم و بر تنهائی مظلومانه او می نالیم. در غدیر اوج سرور را در می نوردیم و تابلوی بزرگترین عید الهی را بر بلندترین قلّه جهان نصب می نمائیم. در عاشورا از قلّه غم قصّه عظیم ترین غصّه را مرور می کنیم و اشک می ریزیم و از خود بی خبر می شویم.

شیعه جنازه مقدّس پیامبرش را رها نمی کند و به سقیفه نمی رود. شیعه فاطمهعليها‌السلام را در پشت در و علیعليه‌السلام را طناب بر گردن تنها نمی گذارد. شیعه با خاموش شدن چراغ خیمه ها در شب عاشورا خود را در تاریکی شب گم نمی کند. شیعه با لبیک دائمی خود ندای «هل من ناصر » حسینعليه‌السلام را پاسخ مثبت می دهد. شیعه سم اسبها را بر سینه خود احساس می کند. شیعه به یاد خیمه های سوخته در آتش می دود و «یا حسین » می گوید.

شیعه کنار محمل زینبعليها‌السلام سر می شکند. شیعه به یاد کودکان در بیابان دویده کربلا در روز عاشورا پابرهنه می گردد. شیعه چشمان اشکبار خاندان حسینعليه‌السلام را کنار سر بریده تنها نمی گذارد. شیعه مانند زینب و ربابعليهما‌السلام با مشاهده چوب خیزران طاقت از کف می دهد. شیعه هنوز برای رقیه سه سالهعليها‌السلام در خرابه مرهم می برد.

شیعه همچنان اربعین را در کربلا حاضر است. شیعه با زینب بر حسین می گرید، و با سکینه بر علی اکبر اشک می ریزد، و با رباب برای علی اصغر سینه داغ می کند، و با اطفال حرم «یا اباالفضل » می گوید. شیعه همراه کاروان اسیران حسینی و زینبی از کربلا تا کوفه و از کوفه تا شام و از شام تا کربلا و از کربلا تا مدینه

می رود. شیعه بر امامان مظلومی که به دست میراث خواران سقیفه محبوس و مسموم شدند می سوزد.

و این گونه اشک شیعه در سوگ اهل بیتعليهم‌السلام است و سرورش در شادی آنان!! شیعه از امامش این درس ابدی را گرفته است که «اِن سرَّک ان تکون معنا فی درجات العُلی فی الجنان فاحزن لحزننا و افرح لفرحنا »: «اگر دوست داری در درجات عالی بهشت با ما باشی برای حزن ما محزون باش و برای شادی ما شاد باش».(۱)

ای کاش تاریخ دقیقی از لحظه به لحظه و ساعت به ساعت زندگی اهل بیتعليهم‌السلام در دست داشتیم، و می توانستیم همه لحظات زندگی خود را با یاد شادی و احزان آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم منطبق نماییم؛ و این گونه تمام همه عمرمان «یَفرَحونَ لِفَرَحِنا وَ یَحزَنونَ لِحُزنِنا » را به تصویر می کشید. افسوس که دشمنان چنین فرصتی را از ما گرفتند و بسیاری از سرور و احزان چهارده معصومعليهم‌السلام بر ما پوشیده ماند، تا روزی که مهدی موعودعليهم‌السلام بیاید و پرده از تلخ و شیرین هزار و چهارصد ساله بر دارد.

دوازده ماه در قرآن

خداوند در قرآن می فرماید:( إنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللَّهِ اثْنا عَشَرَ شَهْراً فی کِتابِ اللَّهِ یَوْمَ خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ مِنْها أرْبَعَهٌ حُرُمٌ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ فَلا تَظْلِمُوا فیهِنَّ أنْفُسَکُمْ ...)

«عدد ماهها نزد خدا در کتاب الهی از روزی که آسمانها و زمین را آفریده دوازده ماه، است که چهار ماه از آنها حرام است. این است دین ثابت و پابرجا، پس در این چهار ماه به خود ستم نکنید...».(۲)

از امام باقرعليه‌السلام در باره معنای این کلام خداوند پرسیدند که می فرماید: «اِن عده الشهور عند اللَّه اثنا عشر شهراً ...». حضرت فرمود: منظور از سال جدم پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، و

____________________

۱. بحار الانوار، ج ۹۸، ص ۱۰۳، ج۴۴ ص۲۸۵، از امام رضاعليه‌السلام ، عیون اخبار الرضاعليه‌السلام : ج۱ ص۲۳۴-۲۳۳. امالی صدوق: ص۱۹۳. اقبال الاعمال: ج۳ ص۲۹. وسائل الشیعة: ج۱۴ ص۵۰۳.

۲. سوره توبه: آیه ۳۶.

ماه های آن دوازده تاست که عبارتند از امیر المؤمنین، امام حسن، امام حسین، امام علی بن الحسین، خود من (یعنی امام باقر)، و بعد از من پسرم جعفر، و پسر او موسی، و پسر او علی، و پسر او محمّد، و پسر او علی، و پسر او حسن، و پسر او مهدیعليهم‌السلام ، که دوازده امام اند، و حجتهای خدا در خلق او و امینانش بر وحی و علم هستند.

چهار ماه که خدا آنها را ماههای حرام و محترم شمرده و دین محکم الهی هستند، چهار امام اند که نام آنها علی است: علی امیر المؤمنین، پدرم علی بن الحسین، علی بن موسی و علی بن محمدعليهم‌السلام . اقرار به این امامان دین محکم است. به امامت همه آنان معتقد باشید تا هدایت یابید.(۱)

روش تنظیم کتاب حاضر

در تنظیم کتاب حاضر نکات زیر در نظر گرفته شده است:

۱. تقسیم اصلی کتاب بر اساسماه های دوازده گانه قمری در ۱۲ بخش است. در هر بخشروزهای هر ماه عنوان اصلی قرار داده شده، ووقایع هر روز با شماره گذاری و عنوان فرعی آورده شده است.

۲. در پایان روزهای هر ماه، به ذکر وقایعی می پردازیم که در آن ماه رخ داده ولیروز آن تعیین نشده است .

۳. در اکثر ولادت ها و شهادتها قولهای نادر و خلاف مشهور وجود دارد، که ما با انتخاب قول اقوی بقیه اقوال را در ذیل آنها یادآور شدیم. در مواردی مانند شهادت حضرت زهراعليها‌السلام کهچند روز در سال رسماً مطرح است همه آنها ذکر می شود.

۴. وقایع مذکور در این تقویم از ولادت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تا آغاز غیبت کبری است.

____________________

۱. بحار الانوار، ج ۲۴، ص ۲۴۰. الهدایة الکبری: ص۳۷۷. مناقب آل ابی طالبعليهم‌السلام : ج۱ ص۳۴۶. الغیبة (شیخ طوسی): ص۱۴۹.

۵. همچنین وقایع تاریخی بسیاری با سند و مدرک وجود دارد، که به خاطرربط نداشتن به معصومین عليهم‌السلام ذکر نشده است.

۶. در برخی موارد با توجه بهاهمیّت آنها تفصیل بیشتری داده شده است.

۷. در آغاز هر بخشخلاصه ای از وقایع آن ماه و دورنمائی از آنها ذکر شده است.

ویرایش دوم

طی پنج سالی که از چاپ اول کتاب حاضر در سال ۱۴۲۴ ق - ۱۳۸۲ ش می گذرد و تاکنون شش بار تجدید چاپ شده، مطالب مناسبی برای بخش های مختلف آن جمع آوری شده است. این استدراکات در ترجمه عربی در جای خود قرار داده شد، و اینک در چاپ هشتم متن فارسی اضافه می شود و به عنوان ویرایش دوم کتاب تقدیم می گردد.

امید است این تقویم، به پیوند زندگی هایمان با اهل بیت عصمت و طهارتعليهم‌السلام تحکیم بیشتری ببخشد، و با تذکر روزهای غم آنان اندوهناک و با یاد روزهای خوش آنان شاد باشیم.در اعتقاد ما لذّت بردن از زندگی این گونه است، و معنادار بودن زندگی جز این نیست .

عبدالحسین نیشابوری

قم، محرم ۱۴۳۰، فروردین ۱۳۸۸

۱. محرم الحرام

ماه محرم ماه پر حادثه ای است که اعظم آنها شهادت سیّد الشّهداءعليه‌السلام است. در روزهای ۱، ۲، ۳، ۴، ۶، ۷، ۸، ۹، ۱۰، ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۵، ۱۹، ۲۰، ۲۳، ۲۵، ۲۶، ۲۸ و ۲۹ این ماه وقایعی رخ داده که اکثر آنها مربوط به واقعه کربلاست.

نزدیک شدن امام حسینعليه‌السلام به کربلا، ورود حضرت به این سرزمین و نامه برای اهل کوفه، ورود عمر بن سعد به کربلا، فتوای شریح قاضی به قتل امام حسینعليه‌السلام و تراکم لشکر یزید، ملاقات امام حسینعليه‌السلام با ابن سعد، منع آب از امام حسینعليه‌السلام ، محاصره خیمه ها در کربلا، آندن امان نامه برای فرزندات امّ البنینعليها‌السلام ، درخواست تأخیر جنگ، آمدن لشکر تازه نفس به کربلا، خطابه امام حسینعليه‌السلام برای اصحابش، سخنان امام حسینعليه‌السلام با اهل بیتش، سخنان زینب کبریعليها‌السلام با امام حسینعليه‌السلام ، همه اینها مراحلی از واقعه کربلاست که قبل از شهادت امام حسینعليه‌السلام در ماه محرم بوقوع پیوسته است.

شهادت سیّد الشّهداء امام حسینعليه‌السلام ، شهادت قمر بنی هاشم حضرت عباسعليه‌السلام ، شهادت حضرت علی اکبرعليه‌السلام ، شهادت قاسم بن حسنعليه‌السلام ، شهادت باب الحوائج علی اصغرعليه‌السلام ، شهادت عبداللَّه بن حسنعليه‌السلام شهادت حبیب بن مظاهر اسدی و مسلم بن عوسجه، شهادت حر بن یزید ریاحی و جون غلام ابی ذر غفاری، و شهادت اصحاب با وفای امام حسینعليه‌السلام ، شهادت زوجه وهب به دست غلام شمر، جلوه های بزرگترین پرونده شهادت است که در ماه محرم تحقق یافته است.

آمدن ذوالجناح با یال خونین به خیمه فاطمیات، ماتم و ناله و گریه پردگیان حرم بر سیّد الشّهداءعليه‌السلام و اولاد او، غارت اموال از خیام امام

حسینعليه‌السلام ، غارت لباس و زره از بدن مطهر شهدای کربلا، به آتش کشیدن خیمه های آل اللَّه، فرار فاطمیات و علویات در بیابانها، شهادت دختران کوچک در کنار خیمه ها، جدا شدن سرهای مطهر امام حسینعليه‌السلام و اهل بیت و اصحاب، وقایعی است که پس از شهادت امام حسینعليه‌السلام بوقوع پیوسته، و همه در ماه محرم بوده است.

رأس مطهر امام حسینعليه‌السلام در تنور خولی در کوفه، حرکت کاروان اسرا از کربلا، حرکت اهل بیت امام حسینعليه‌السلام به سوی کوفه، دفن شهدای کربلا، ورود اهل بیتعليهم‌السلام به کوفه، اسرای اهل بیتعليهم‌السلام در مجلس ابن زیاد، اسرای اهل بیتعليهم‌السلام در زندان کوفه، خبر شهادت امام حسینعليه‌السلام در مدینه و شام،

شهادت عبداللَّه بن عفیف، وقایعی است که در ماه محرم کوفه به خود دیده است و سپس اهل بیتعليهم‌السلام در شهرهای عراق و شام گردانده شدند و در همین ماه بود که به شام رسیدند.

وقایع دیگری در ماه محرم اتفاق افتاده که برخی قبل و بعضی دیگر بعد از واقعه کربلا بوده است. ماجرای شعب ابی طالبعليه‌السلام جنگ ذات الرقاع، اولین جمع آوری زکات، نوشتن صحیفه ملعونه، وفات حذیفه بن یمان قبل از ماجرای کربلا در ماه محرم بوقوع پیوسته است.

قیام مردم مدینه بر علیه یزید پس از شهادت امام حسینعليه‌السلام ، قتل ابن زیاد، وفات امّ سلمه و ماریه قبطیه دو همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، شهادت حضرت سجادعليه‌السلام ، خروج زید بن علی بن حسینعليه‌السلام ، کلام عاشورائی امام رضاعليه‌السلام ، تبعید امام جوادعليه‌السلام ، وقایعی است که پس از شهادت امام حسینعليه‌السلام در ماه محرم اتفاق افتاده و انشاء اللَّه قیام حضرت مهدی نیز در ماه محرم و در روز عاشورا خواهدبود.

اینها خلاصه وقایعی بود که در ماه محرم الحرام رخ داده، که در این بخش به تفصیل آنها خواهیم پرداخت.

۱ محرم

۱. آغاز ایام حسینی

اولین روزاز ماه حزن و اندوه آل محمد عليهم‌السلام است، که همه انبیاء و ملائکه و شیعیان و دوستان اهل بیتعليهم‌السلام محزون اند. باید گفت: کاه حزن و اندوه تمام عالم است، چرا که همه ساله از اول محرم تا روز عاشورا پیراهن پاره پاره سیّد الشّهداءعليه‌السلام را از عرش خدا به رو به زمین می آویزند وحزن و اندوه عالم را فرا می گیرد .(۱)

همچنین آغاز مجالس عزاداری حضرت اباعبداللَّه است، که مردم را به امور اعتقادی خویش آشنا می کند، و دستورات دین خود را از حسینیه ها و تکایا و مساجد به خانه های فکر و دل خود به ارمغان می برند. شرکت در مراسم عزاداری امام حسینعليه‌السلام و اشک بر آن حضرت،از وظائف ما در زمان غیبت امام زمان عليه‌السلام است .

۲ - ماجرای شعب ابی طالبعليه‌السلام (۲)

در پی بالا گرفتن قدرت اسلام پس از بعثت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ،قریش پیمان نامه ای نوشتند و طی آن قرار گذاشتند با بنی هاشم تکلم نکنند و با آنان هم سفره و همنشین نشوند و معامله ننمایند، و آنان را به گونه ای در فشار قرار دهند که پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به قریش تحویل دهند تا آن حضرت را به قتل برسانند. حضرت ابوطالبعليه‌السلام بنی هاشم را به دره ای که منتسب به آن حضرت بود برد، و اطراف آن را محکم کرده وبرای حفظ جان پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شبانه روز کمر همّت بست .

____________________

۱. خصائص الزینبیه: ص ۴۹ (۱۳۱)، خصیصه نوزدهم. درباره سابقه این پیراهن به ص؟؟ کتاب مراجعه شود.

۲. الغدیر: ج۷ ص۳۶۳. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۹. عیون الاثر: ج۱ ص۱۶۸. طبقات الکبری: ج۱ ص۲۰۸. سبل الهدی و الرشاد: ج۱۰ ص۵۹.

آن حضرت شب ها با شمشیر پروانه وار گرد شمع وجود پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم می گردید و می فرمود: «تا زنده ام دست از یاری او بر نمی دارم. او در هر شب چند بار محل خواب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را تغییر می داد وعزیزترین فرزند خود یعنی امیر المؤمنین را به جای آن حضرت می خوابانید ، و روز فرزندان خود و فرزندان برادرانش را به حفاظت از آن حضرت می گماشت. در مدتی که در شعب بودند بر آن حضرت و مسلمانان بسیار سخت گذشت، تا آنجا که شبها صدای گریه اطفال گرسنه بنی هاشم را ساکنین اطراف شعب می شنیدند.

پس از دو سال و چند ماه خداوند موریانه ای را مأمور کرد ، و پیمان نامه آنان را از بین برد بجز اسماء الهی که در آن بود. حضرت ابوطالبعليه‌السلام این خبر را به کفار داد، و آنان با دیدن چنین معجزه ای دست از تصمیم خود برداشتند و بنی هاشم به خانه های خود بازگشتند.(۱)

۳ - جنگ ذات الرقاع

در سالچهارم هجرت به تحریک کفار قریش بین مسلمانان و قبائلی که اطراف مدینه زندگی می کردند و قصد محاصره مدینه را داشتند جنگی در گرفت. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ۴۰۰ یا ۷۹۰ نفر از مدینه بیرون رفتند. در این غزوه حضرت نماز خوف خواندند و جنگ تا سه روز طول کشید تا شر آنان دفع شد.(۲) این واقعه به قولی در ۱۵ جمادی الاولی بوده است.(۳)

____________________

۱. مناقب آل ابی طالبعليه‌السلام : ج۱ ص۹۷. الغدیر: ج۷ ص۳۶۵-۳۶۲. بحار النوار: ج۱۹ ص۲۰ - ۱، ج۳۵ ص۹۸ -۹۱. حلیة الابرار: ج۱ ص۱۰۵-۹۵. الدرجات الرفیعة: ۴۸-۴۲. الصحیح من السیرة: ج۳ ص۲۰۱ - ۱۹۳. قلائد النحور: جلد محرم و صفر ص ۱۳-۹. السیرة النبویة: ج۲ ص۵۰-۴۳. سبل الهدی و الرشاد: ج۲ ص۳۷۷. عیون الاثر: ج۱ ص۱۶۸ -۱۶۵. شرح نهج البلاغة: ج۱۳ ص۲۵۶.

۲.الوقایع و الحوادث، ج ۲، ص ۴۵. توضیح المقاصد: ص ۳ - ۲. وقایع المشهور: ص ۶. فتح الباری: ج۷ ص۳۲۱.

۳. وقائع الشهور: ۹۸.

۴. اولین جمع آوری زکات

در روز اول محرم پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برای اولین بار مأمورانی را برایجمع آوری زکات و صدقات به اطراف مدینه فرستاد.(۱)

۵. منازل امام حسینعليه‌السلام تا کربلا: ۲۱ «قصر مقاتل»

در این روز که چهارشنبه بود امام حسینعليه‌السلام به قصر بنی مقاتل نزول اجلال فرمودند.(۲) مشهور است که در این منزل امام حسینعليه‌السلام باعبیداللَّه بن حر جعفی ملاقات نمودند، و دعوت به یاری نمودند، ولی او اجابت نکرد و بعداً پشیمان شد.(۳)

۶. کلام عاشورایی امام رضاعليه‌السلام (۴)

در روز اول محرم ریّان بن شبیب خدمت امام رضاعليه‌السلام رسید. حضرت به او فرمود: ای پسر شبیب، مردم عرب در زمان جاهلیت جنگ را در ایام محرم حرام می دانستند؛ ولیاین امت احترام این ماه را از بین بردند و حرمت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را رعایت نکردند. در این ماه خون ما را حلال دانستند، و هتک حرمت ما کردند و فرزندان و زنان ما را اسیر نمودند، و سراپرده ما را آتش زدند و اموال ما را غارت کردند ورعایت احترام رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در باره ما ننمودند .

همانا روز شهادت حسینعليه‌السلام پلک چشمان ما را مجروح کرد و اشکهای ما را روان ساخت و دل ما را سوزاند؛ و عزیز ما را در زمین کربلا ذلیل کرد و نزد ما محنت و بلا را

____________________

۱. مکاتب الرسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم : ج۱ ص۸. الوقایع و الحوادث: ج۲ ص۴۲. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۱۵. الطبقات الکبری: ج۲ ص۱۶۰. تاریخ دمشق: ج۱۸ ص۲۳، ج۴۰ ص ۷۹.

۲. الامام الحسینعليه‌السلام و اصحابه: ج۱ ص۱۸۶. ارشاد: ج۲ ص۸۱. بحار الانوار: ج۴۴ ص۳۷۹. اخبار الطوال: ص۲۵۰.

۳. ارشاد: ج۲ ص۸۱. نفس المهموم: ص۱۹۷ - ۱۹۶. معالی السبطین: ج۱ ص۲۷۹ - ۲۷۸.

۴. بحار النوار ج ۹۸ ص۱۰۲، ج۱۴ ص۱۶۴، ج۴۴ ص۲۸۳. امالی صدوق: ص۱۹۱. اقبال: ج۳ ص۲۸. عیون اخبار الرضاعليه‌السلام : ج۱ ص۲۳۳.

تا روز جزا به ارث گذارد. پس گریه کنندگان باید بر حسینعليه‌السلام بگریند، زیرا که گریه بر او گناهان بزرگ را از بین می برد.

ای پسر شبیب، اگر خواستی بر چیزی گریه کنی بر حسین بن علیعليه‌السلام گریه کن، چه اینکه آن حضرت را کشتند چنانچه گوشفند را می کشند، و با آن حضرت ۱۸ نفر از اهل بیت او کشته شدند که روی زمین شبیه و نظیری نداشتند.آسمان های هفتگانه و زمین ها در شهادت آن حضرت گریستند . چهار هزار ملک روز عاشورا برای نصرت آن حضرت آمده بودند و دیدند حضرت شهید شده است. لذا پریشان و غبارآلود به مجاورت آن قبر مطهر مأمور شدند، تا حضرت قائمعليه‌السلام ظهور کند و از یاران او باشند و شعارشان «یا لثارات الحسین » است.

ای پسر شبیب، اگر دوست داری که با ما در درجات عالی بهشت باشیمحزون باش برای حزن ما و شاد باش در شادی ما ؛ و بر تو باد به ولایت ما که اگر کسی سنگی را دوست داشته باشد خداوند متعال او را با همان سنگ محشور می کند...

۲ محرم

۱. ورود امام حسینعليه‌السلام به کربلا

بنابر مشهور در این روز در سال ۶۱ ه آقا و مولایمان حضرت اباعبداللَّه الحسین سیّد الشّهداءعليه‌السلام با اهل بیت و اصحابشان وارد کربلای معلی شدند.(۱)

در آنجا اسب حضرت حرکت نکرد. امامعليه‌السلام پرسیدند: نام این زمین چیست؟ گفتند: «غاضریه». نام دیگرش را پرسیدندگفتند: «شاطی الفرات». فرمودند: اسم دیگری هم

____________________

۱. ارشاد: ج ۲، ص ۸۴. مناقب آل ابی طالبعليه‌السلام : ج۴ ص۱۰۵. بحار الانوار: ج۴۴ ص۳۸۲. نفس المهموم: ص۲۰۹. مثیر الاحزان: ص۳۵. لهوف: ص۱۳۹. جلاء العیون: ص ۳۷۹. معالی السبطین: ج ۱ص ۲۸۵. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۲۴. الوقایع و الحوادث: ج۲ ص۸۹. تاریخ طبری ج۴ ص۳۰۹.

دارد؟ گفتند: «کربلا » هم می گویند. در این هنگام حضرت آهی از دل کشیدند و گریه شدیدی نمودند و فرمودند: «اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء . به خدا قسم زمین کربلا همین است. بخدا اینجا مردان ما را می کشند! بخدا قسم اینجا زنان و کودکان ما را به اسیری می برند! بخدا قسم اینجا پرده حرمت ما دریده می شود. ای جوانمردان، فرود آیید که محل قبرهای ما اینجاست».(۱)

۲. نامه امام حسینعليه‌السلام برای اهل کوفه

در این روز امام حسینعليه‌السلام برای بزرگان کوفه نامه ای نوشتند و آن را بهقیس بن مسهّر صیداوی دادند که به کوفه برساند. مأمورین در بین راه قیس را گرفتند، و پس از آنکه او بر ضد یزید و ابن زیاد سخن گفت، او را به شهادت رساندند.

هنگامی که خبر شهادت قیس به امام حسین رسید آن حضرت گریستند و فرمودند: اللهم اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلاً کریماً، و اجمع بیننا و بینهم فی مستقرٍّ من رحمتک اِنک علی کل شیء قدیر.(۲)

۳ محرم

۱. ورود عمر بن سعد به کربلا

در این روزعمر بن سعد با چهار (۳) یا شش یا نه هزار سوار برای قتل پسر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد کربلا شد و در مقابل آن حضرت لشکرگاه ساخت و خیمه برافراخت.(۴) ورود ابن

____________________

۱. کلمات الامام الحسینعليه‌السلام : ص۳۷۶-۳۷۴. لهوف: ص۱۳۹. الامام الحسینعليه‌السلام و اصحابه: ج۱ ص۱۹۹. معالی السبطین: ج۱ ص۲۸۵. نور العین: ص ۳۲. از مدینه تا مدینه: ص ۳۲۶. فیض العلام: ص ۱۴۲.

۲. بحار الانوار: ج۴۴ ص۳۸۲. نفس المهموم: ص۲۰۷. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۴۱.

۳. ارشاد: ج۲ ص۸۴. بحار الانوار: ج۴۴ ص۳۸۴. نفس المهموم: ص۲۱۲. مقتل الحسینعليه‌السلام : ص۹۴.

۴. معالی السبطین: ج۱ ص۳۰۱. نورالعین: ص۳۴. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۴۰. از مدینه تا مدینه: ص۳۴۳. فیض العلام: ص۱۴۳.

سعد به کربلا در روز چهارم هم نقل شده است.(۱)

۴ محرم

۱. فتوای شریح قاضی به قتل امام حسینعليه‌السلام

در این روز از سال ۶۱ ه ابن زیاد با استناد به فتوائی که از شریح قاضی گرفته بود، در مسجد کوفه خطبه خواند و مردم را به کشتن امام حسینعليه‌السلام تحریص کرد.(۲)

۵ محرم

۱. ورود حصین بن نمیر به کربلا

در این روز حصین بن نمیر به دستور عبدالله بن زیاد با چهار هزار سواره وارد کربلا شدند.(۳)

۶ محرم

۱ - یاری طلبیدن حبیب بن مظاهر از بنی اسد

در شب ششم جنابحبیب بن مظاهر اسدی با اذن امام حسینعليه‌السلام برای آوردن یاور و کمک،به قبیله بنی اسد رفت. اسدیان پذیرفتند و حرکت کردند، ولی جاسوسان به عمر سعد خبر دادند و او عده ای را فرستاد تا مانع آنها شوند. لذا درگیری

____________________

۱. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص ۴۸.

۲. الوقایع و الحوادث: ج ۲، ص ۱۲۴.

۳. وسیلة الدارین فی انصار الحسینعليه‌السلام : ص۷۷.

رخ داد که در این میان جمعی از بنی اسد شهید و زخمی و بقیه ناگزیر به فرار شدند و حبیب به خدمت حضرت آمد و جریان را عرض کرد.(۱)

۲. بازار آهنگران کوفه

از روز ششم محرم بازار آهنگران کوفه محل رفت و آمد و خرید و فروش زیادی بوده است. هر کسی را می دیدی یا شمشیر یا نیزه و یا تیری می خرید و یا آنها را نزد آهنگران تیز می کرد و به سم آغشته میکرد؛ برای ریختن خون جگر گوشه رسول خدا و علی مرتضی و فاظمه الزهراعليهم‌السلام و تمام تیرها مسموم بود، و بعضی از تیرها یک شعبه و بعضی سه شعبه بود.(۲)

۳. تراکم لشکر یزید در کربلا

در این روز لشکر زیادی برای جنگ با حضرت اباعبداللَّهعليه‌السلام جمع شدند.(۳)

۷ محرم

۱. ملاقات امام حسینعليه‌السلام با ابن سعد

در شب هفتمامام حسین عليه‌السلام با عمر سعد ملعون ملاقات و گفتگو کردند . خولی بن یزید اصبحی چون عداوت شدیدی با امامعليه‌السلام داشت ماجرا را به ابن زیاد گزارش داد و آن ملعون نامه ای برای عمر سعد نوشت و او را از این ملاقاتها بر حذر داشت و دستور منع آب را صادر کرد.(۴)

____________________

۱. بحار الانوار: ج۴۵ ص۳۸۶. کلمات الامام الحسینعليه‌السلام : ص۲۳۷. الوقایع و الحوادث: ج۲ ص۱۴۹. الوقایع و الحوادث: ج ۲، ص ۱۴۹. از مدینه تا مدینه: ص ۳۶۸ - ۳۷۰. مقتل الحسینعليه‌السلام (خو ارزمی): ج۱ ص۳۴۵.

۲. وسیلة الدارین فی انصار الحسینعليه‌السلام : ص۷۹. معالی السبطین: ج۱ ص۳۴۵.

۳. لهوف:ص۱۴۵. معالی السبطین: ج۱ ص۳۱۱. الوقایع و الحوادث: ج ۲، ص ۱۵۳.

۴. کلمات الامام الحسینعليه‌السلام : ص۳۸۷. بحار الانوار: ج۴۴ ص۳۸۹. معالی السبطین: ج۱ ص۳۱۵. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص۶۳. الوقایع و الحوادث: ج۲ ص۱۵۰.

۲. منع آب از امام حسینعليه‌السلام

در این روز آب را بر اهل بیت سیّد الشّهداءعليه‌السلام بستند، چه اینکه نامه ابن زیاد بدین مضمون رسید که نگذارید حتّی یک قطره آب هم به آنها برسد. عمرو بن حجاج زبیدی با چهار هزار تیراندازمأمور منع آب فرات شدند ، که به هیچ وجه آبی به خیمه گاه پسر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برده نشود.(۱)

۸ محرم

۱. قحط آب در خیمه های حسینی

در این روزآب در خیمه های سیّد الشّهداء عليه‌السلام نایاب شد.(۲)

۹ محرم (تاسوعا)

۱. محاصره خیمه ها در کربلا

امام صادقعليه‌السلام فرمودند:تاسوعا روزی بود که حسین عليه‌السلام و اصحابش را در کربلا محاصره کردند و سپاه شام بر قتال آن حضرت اجتماع نمودند و پسر مرجانه و عمر سعد به خاطر کثرت سپاه و لشکری که برای آنها جمع شده بود خوشحال شدند، و آن حضرت و اصحابش را ضعیف شمردند و یقین کردند که یاوری از برای او نخواهد آمد و اهل عراق حضرتش را مدد نخواهند نمود.(۳)

____________________

۱. الوقایع و الحوادث: ج ۲، ص ۱۵۳. فیض العلام: ص ۱۴۶.

۲. لهعوف: ص۱۴۵. معالی السبطین: ج۱ ص۳۱۹. قلائد النحور: ج محرم و صفر، ص ۸۱. الوقایع و الحوادث: ج ۲، ص ۱۵۴.

۳. کافی: ج ۴، ص ۱۴۷. بحار الانوار: ج۴۵ ص۹۵. الامام الحسینعليه‌السلام فی احادیث الفریقین: ص۲۱.

حكايت دهم: شيخ عبد المحسن

سيّد جليل، رضى الدّين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضى آوى (خداوند سعادتش را چند برابر كند) از حلّه به سوى مشهد مولاى خود امير المؤمنينعليه‌السلام در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادى الاخرى سال ٦٤١ حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند سپرى كرديم و ياران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم و در ظهر به مشهد مولايمان علىعليه‌السلام رسيديم زيارت كرديم و شب شد. آنگاه احساس بسيار خوشى به من دست داد.

آنگاه نشانه هاى قبول شدن و توجه و مهربانى و رسيدن به آرزو را ديدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوى در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اى قرار دارد و من به او مى گويم كه اين لقمه از دهان مولاى من مهدىعليه‌السلام است و مقدارى از آنرا به او دادم. وقتى آن شب، سحر شد به لطف الهى نافله شب را بجا آوردم و وقتى صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتى كه داشتم وارد حرم نورانى مولاى خود علىعليه‌السلام شدم.

بواسطه فضل خداوندى و لطف حضرت اميرعليه‌السلام حالت مكاشفه اى رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و ديگران را نداشتم و او را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند و در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله ديگرى نيز روى داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصى را در خواب ديد كه براى او خوابى را تعريف مى كند و مى گويد: مثل اينكه فلانى يعنى من و مثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براى او مى گفت حاضر بودم، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر همگى به سوى آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مى دانى كه يكى از آن سوارها چه كسى بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم.

آنگاه تو گفتى يعنى من كه: آن مولاى من مهدىعليه‌السلام است. و از نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادى الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلى گفت كه مردى صالح كه به او عبد المحسن مى گويند و از اهل سواد است (يكى از دهكده هاى عراق) به حله آمده و مى گويد كه مولاى ما مهدىعليه‌السلام او را در بيدارى ديده و او را براى رساندن پيغامى پيش من فرستاده آنگاه قاصدى به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

و او شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخر پيش من آمد.

و با شيخ عبد المحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهميدم كه او مرد صالح و پرهيزكارى است و انسان در راستى گفته هاى او شك نخواهد كرد و از حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به (محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده).

مجاهديّه است و معروف شده به دولاب ابن ابى الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خريدن غلّه و غير آن مى باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد و شب را پيش طايفه معيديه سپرى كند در جايى كه معروف به مجره بود. وقتى سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهرى كه در طرف شرقى آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانى كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسينعليه‌السلام ودر جهت غرب بود ديد واين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادى الاخر سال ٦٤١ بود. (همان شبى كه شرح بعضى از آنچه كه خداوند به من در آن شب وروز در پيش مولايم علىعليه‌السلام تفضل كرده بود، گذشت).

عبد المحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اى رفتم. ناگهان سوارى نزد خود ديدم كه نه از او و نه از اسب او هيچ حركت و (قضاء حاجت: تخلى كردن، رفتن به دستشويى).

صدايى را نديدم و نشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولى هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود و بر بدنش لباس هاى سفيد داشت و عمامه اى داشت كه حنك بسته بود و شمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبد المحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبد المحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مى كند. گفتم: ابر و غبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: «من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم». گفتم: مردم در خوشى و ارزانى و امنيت و آرامش در وطن خود و در ميان مال و دارايى خود زندگى مى كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو وبه او چنين و چنان بگو» وآنچه آن حضرت فرموده بود براى من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزديك شده».

عبد المحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاى ما صاحب الزّمانعليه‌السلام است پس به رو افتادم و بيهوش شدم و همين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدى كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنى طاووس جز تو را نمى شناسم و در قلبم چيزى نمى دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اى.

گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود (وقت نزديك شده) چه فهميدى؟ آيا مى خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوى كربلا رفتم وقصد كردم كه به خانه خود روم وخدا را عبادت كنم واز اينكه چرا سؤال هايى را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسى را از اين ماجرا آگاه كردى؟

گفت: بله، بعضى از دوستان مى دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. و به جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشى كه اتفاق افتاده بود)، فكر مى كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشى را كه از هيبت وشكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مى ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براى كسى نگويد و براى او بعضى از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بى نياز هستم و مال زيادى دارم.

من و او بلند شديم ومن براى او رختخوابى فرستادم وشب را نزد ما در جايى از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپرى كرد ومن با او در جاى باريكى خلوت كرده بوديم. وقتى از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مى خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتى فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشترى در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادقعليه‌السلام هديه بزرگى را براى من فرستاده وآن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمى دانم. از خواب بلند شدم وشكر خداى تعالى را به جاى آوردم وبه اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم وآن شب شنبه هجدهم جمادى الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد.

دست دراز كردم ودسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسى گرفت وآن را برگرداند ونگذاشت كه من از آن آب براى وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد وخداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوى خداوند بر من الطاف بسيارى مى شود كه يكى از آنها مثل اين نمونه است وآن را ديده بودم. فتح را صدا كردم وپرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردى؟ گفت: از كنار آب جارى.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان وپاك كن واز شطّ پر كن. رفت وآب را ريخت ومن صداى آفتابه را مى شنيدم وآنرا پاك كرد واز شط پر نمود وآورد. دسته آنرا گرفتم وخواستم وضو بگيرم كه گيرنده اى دهانه آفتابه را گرفت ومانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم وصبر كردم ومشغول خواندن بعضى از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم ودوباره به همان وضع قبلى گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداى تعالى اراده كرده كه براى من حكمى وبلايى را در فردا جارى كند ونخواسته كه من براى ايمنى از آن دعا كنم، نشستم ودر قلبم چيزى به غير از اين خطور نمى كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبد المحسن كه براى رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوى او راه بروى). آنگاه بيدار شدم وبه يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او وعزيز داشتن او كوتاهى كردم. پس به سوى خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براى مثل اين گناهان توبه مى كند وشروع كردم به وضو گرفتن، كسى آفتابه را نگرفت ومرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته ودو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبد المحسن آمدم واو را ديدم وتكريم كردم واز مال مخصوص خود شش اشرفى برداشتم واز مال ديگران هم پانزده اشرفى كه با آنها مثل مال خودم كار مى كردم برداشتم ودر جايى با او خلوت كردم وآنها را به او دادم وعذر خواهى كردم. از پذيرفتن آنها خوددارى كرد وگفت همراه من صد اشرفى است. وچيزى از آنها را نگرفت وگفت آن را به كسى كه فقير است بده وبه شدّت دورى كرد.

گفتم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را هم به جهت تكريم واحترام كردن خدا چيز مى دهند نه به جهت فقر يا غناى او. دوباره امتناع كرد ونگرفت.

گفتم: تبريك مى گويم. ولى آن پانزده اشرفى را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمى كنم كه حتماً آنرا بپذيرى ولى اين شش اشرفى مال خودم است بايد آنرا بپذيرى.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولى او را مجبور كردم. آنرا گرفت ودوباره برگشت وآنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت ومن با او ناهار خوردم ودر جلوى او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم واو را به مخفى داشتن آن سفارش كردم. واز عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام جمادى الاخر سال ٦٤١ به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال ٦٤١ حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد وخودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست ويكم جمادى الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم وفرستاده اى نزد تو آمده ومى گويد: او از طرف صاحبعليه‌السلام است.

محمّد بن سويد گفت: بعضى از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامى براى تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمانعليه‌السلام است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست وپاك كرد وبلند شد ونزد فرستاده مولاى ما مهدىعليه‌السلام رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اى را پيدا كرد كه از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام بود براى من وروى آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاى خود مهدىعليه‌السلام گرفتم وبا دو دست خود آنرا به تو مى دهم ومقصود او من بودم وبرادرم محمد آوى حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براى تو تعريف مى كند. سيد على بن طاووس مى فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود واو از اين ماجرا بى اطلاع بود.

حكايت يازدهم: سيد بن طاووس

سيد معظم مذكور (سيد بن طاووس) دركتاب (فرج الهموم فى معرفة نهج الحلال والحرام من النجوم) فرمود: به تحقيق درك كردم در زمان خود گروهى را كه گفته مى شد ايشان حضرت مهدىعليه‌السلام را مشاهده نمودند در ميان ايشان كسانى بودند كه رقعه ها و عريضه هاى مردم را خدمت آن حضرت مى بردند و از اين جمله است قضيه اى كه درستى آنرا فهميدم و آن اينگونه است كه تعريف كرد براى من كسى كه اجازه نداده نامش گفته شود. پس گفت: كه از خدا توفيق زيارت آن حضرت را مسئلت كرده بود. پس در خواب ديد كه به آرزويش در زمانى كه برايش مشخص كرده بودند، خواهد رسيد.

گفت: وقتى آن زمان رسيد او در حرم مطهر مولاى ما موسى بن جعفرعليهما‌السلام بود. آنگاه صدايى را شنيد كه از قبل برايش آشنا بود و او به زيارت مولاى ما حضرت جوادعليه‌السلام مشغول بود.

پس براى اينكه مزاحم ايشان نشود، وارد حرم منور شد و در كنار ضريح مقدس حضرت كاظمعليه‌السلام ايستاد.

آنگاه آن كسى كه معتقد بود او حضرت مهدىعليه‌السلام است خارج شد و همراه او رفيقى بود و اين شخص آن جناب را مشاهده كرد ولى به خاطر رعايت ادب در حضور مقدس آن جناب با او صحبتى نكرد.

حكايت دوازدهم: شيخ ورّام

و نيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابو العباس بن ميمون واسطى هنگام سفر به سامره قضيه اى را براى من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابى فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضى كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد ومدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه وسه روز) در مقبره هاى قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوى سر من رأى رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزى با شيخ ورّام در مشهد كاظمى گرد هم جمع بوديم و تصميم خود را براى رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مى خواهم با تو نامه اى بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود پنهان كنى. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتى به قبّه شريفه يعنى قبّه سرداب مقدس رسيدى در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرين كسى باشى كه مى خواهى بيرون بيايى آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتى صبح به آنجا رفتى و نامه را در آنجا نديدى به كسى چيزى نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پيدا نكردم و به سوى خانواده خود برگشتم و شيخ هم قبل از من به ميل خود به سوى اهل خود يعنى به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم وشيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابو العباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سى سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.

حكايت سيزدهم: علامه حلّى

سيّد شهيد قاضى نور اللَّه شوشترى در (مجالس المؤمنين) در ضمن احوالات آية اللَّه علامه حلّى گفته كه: در زمان علامه حلى يكى از علماى اهل سنت كتابى در ردّ مذهب شيعه نوشته بود و در مجالس، براى مردم مى خواند و باعث گمراهى آنان مى شد. از طرفى كتاب را هم در اختيار كسى نمى گذاشت تا علماى شيعه نتوانند ايرادى وارد كنند يا جوابى بر آن بنويسند. علامه حلى، بدنبال وسيله اى براى بدست آوردن آن كتاب بود. به همين جهت در مجلس درس آن شخص حاضر مى شد و براى حفظ ظاهر، خود را شاگرد او مى خواند.

روزى علاقه بين استاد و شاگرد را بهانه اى قرار داد براى گرفتن كتاب مذكور و به دليل اينكه آن شخص نمى خواست جواب رد به او بدهد گفت: قسم خورده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب به كسى ندهم.

جناب شيخ هم آن يك شب را غنيمت دانست و سعى كرد از آن نهايت استفاده را بنمايد كتاب را گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا آنجا كه ممكن است از روى كتاب رونويسى كند. وقتى شروع به نوشتن آن كرد و شب به نيمه رسيد خواب بر شيخ غلبه كرد در اين حال حضرت صاحب الامرعليه‌السلام آمدند و به شيخ فرمودند: «كتاب را براى من بگذار وتو بخواب».

وقتى شيخ از خواب بيدار شد رونويسى آن كتاب بواسطه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

مؤلف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به طور ديگرى ديدم و آن اين گونه است كه آن جناب از يكى از بزرگان كتابى را خواست كه نسخه اى از روى آن تهيه كند. او از دادن كتاب خوددارى مى كرد تا آنكه به طور اتّفاقى موافقت كرد، آنهم مشروط بر اينكه بيشتر از يك شب پيش او نماند. در صورتيكه نسخه بردارى از آن كتاب يك سال يا بيشتر وقت مى برد.

سپس علامه آن كتاب را به منزل آورد وشروع به نوشتن آن كرد و چند صفحه از آن را نوشت. در حالى كه بسيار خسته بود و ميل شديدى به استراحت داشت، ديد مردى به شكل و شمايل اهل حجاز از در وارد شد و سلام كرد ونشست. آن شخص گفت: «اى شيخ تو براى من در اين ورق ها سطر (خط) بكش ومن مى نويسم» وشيخ براى او خط مى كشيد و او مى نوشت و از شدّت سرعت نويسنده، شيخ به او نمى رسيد (از او جا مى ماند) وقتى صبح شد كتاب كاملاً پايان يافته بود وبعضى گفته اند كه: وقتى شيخ خسته شد، خوابيد و وقتى بيدار شد ديد كتاب نوشته شده است. بنا بر بعضى روايات، علامه در پايان كتاب نقشى را بعنوان امضاء چنين مشاهده مى كند: «كَتَبه الحُجَّة » يعنى حجّت خدا آنرا نگاشت. (واللَّه اعلم).

حكايت چهاردهم: ابن رشيد

و نيز سيّد اجلّ (گرامى) على بن طاووس در كتاب (فرج الهموم) مى فرمايد: وهمچنين به من خبرى رسيده كه راستى وصداقت گوينده آن بر من معلوم شد.

از مولاى خود مهدىعليه‌السلام خواسته بودم كه به من اجازه دهد كه از كسانى باشم كه با آن حضرت صحبت كنم ودر خدمت آن حضرت قرار بگيرم تا در زمان غيبتش بدين وسيله اقتدا كرده باشم به كسانى كه خدمت مى كنند به آن حضرت از گروه بندگان وخاصانش وكسى را از اين موضوع ومراد خود آگاه نكرده بودم. پس ابن رشيد ابوالعباس واسطى كه قبلاً ذكر شد در روز پنج شنبه ٢٩ رجب المرجب سال ٦٣٥ پيش من آمد وگفت: انسان هايى مانند خودت به تو مى گويند كه ما هيچ قصدى جز مهربانى كردن با تو را نداريم واگر تو نفس خودت را به صبر عادت دهى به آرزويت مى رسى. به او گفتم: اين حرف را از طرف چه كسى مى گويى؟ گفت: از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام .

حكايت پانزدهم: سيد بن طاووس

در ملحقات كتاب (انيس العابدين) ذكر شده كه از ابن طاووس نقل شده كه او در هنگام سحر در سرداب مقدس از صاحب الامرعليه‌السلام شنيد كه آن جناب مى فرمود: «اللهمَّ اِنّ شعيتنا خلقت مِن شُعاعِ أنوارِنا وبقية طينتنا وقد فعلوا ذُنوباً كثيرة اتكالاً على حبِّنا ووِلايتنا فان كانت ذنوبهم بينك وبينهم، فاصفح عنهُم فقد رَضينا وما كان منها فيما بينَهم، فاصلح بينهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولا تجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطك ». خدايا شيعيان ما را از نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى. آنها گناهان زيادى به اتكال بر محبت ما و ولايت ما كرده اند اگر گناهان (طينت: خلقت، سرشت) (اتكال: اعتماد كردن) آنها گناهيست كه در ارتباط با تو است از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش جهنم نجات ده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. (سخط: خشم گرفتن).

حكايت شانزدهم: زيارت امير المؤمنينعليه‌السلام توسط امام عصرعليه‌السلام

و نيز سيد مؤيد مذكور در كتاب (جمال الاسبوع) از شخصى كه او حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام را مشاهده نمود كه امير المؤمنينعليه‌السلام را با اين عبارت زيارت كرده و اين مشاهده، در خواب نبود بلكه در بيدارى بود. در روز يكشنبه كه آن روز، روز حضرت علىعليه‌السلام است.

«السّلام على الشّجرة النبويّة والدّوحة الهاشميّة المضيئة المثمرة بالنبوّة المونقة بالامامة. السّلام عليك وعلى ضجيعيك آدم ونوح عليهما‌السلام . السلام عليك وعلى اهل بيتك الطيّبين والطّاهرين. السلام عليك وعلى الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يا مولاى يا امير المؤمنين هذا يوم الاحد وهو يومك وباسمك وانا ضيفك فيه وجارك فأضفنى يا مولاى واجرنى فانّك كريم تحبّ الضيافة ومأمور بالاجابة فافعل ما رغبت اليك فيه ورجوته منك بمنزلتك وآل بيتك عند اللَّه ومنزلته عندكم وبحق ابن عمك رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله وعليكم اجمعين ».

حكايت هفدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

آية اللَّه علامه حلّى در كتاب (منهاج الصلاح) مى فرمايد: نوعى ديگر از استخاره است كه آن را از پدر فقيه خود، سديد الدّين، يوسف بن على بن المطهر از سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى از صاحب الامرعليه‌السلام روايت كردم وآن اين گونه است كه: «ده مرتبه سوره حمد را بخواند وكم آن سه مرتبه است وكمترين آن يك مرتبه مى باشد وآنگاه (انا انزلنا) (سوره قدر) را ده مرتبه بخواند وپس از آن اين دعا را سه مرتبه بخواند:اللهم انى استخيرك لعلمك بعواقب الامور واستشيرك لحسن ظنى بك فى المأمول والمحذور. اللهم ان كان الامر الفلانى ممّا قد نيطت بالبركة اعجازه وبواديه وحفت بالكرامة ايامه ولياليه فخرلى اللهم فيه خيرة ترد شموسه ذلولا وتقعض ايامه سروراً. اللهم اما امر فائتمر واما نهى فانتهى. اللهم انى استخيرك برحمتك خيرة فى عافية .

آنگاه يك قبضه از تسبيح را بردارد ونيت كند (حاجت خود را در نظر آورد) و بيرون بياورد اگر عدد آن قطعه جفت است (زوج است) آن خوب است يعنى انجام دهد و اگر فرد است بد است يعنى دورى كند يا برعكس يعنى اين علامت خوبى وبدى بستگى دارد به قرار داد استخاره كننده).»

حكايت هجدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

و نيز علامه در كتاب (منهاج الصلاح) در توضيح دعاى عبرات فرموده كه: آن از جناب صادق، جعفر بن محمّدعليهما‌السلام روايت شده ودر مورد اين دعا در نزد سيّد سعيد رضى الدين محمّد بن محمّد بن محمد آوى حكايتى است معروف وبه خط بعضى از دانشمندان در حاشيه اين قسمت از منهاج.

آن حكايت را از مولى السعيد فخر الدين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدين نقل كرده كه او هم از پدرش روايت فرموده از جدش شيخ فقيه سديد الدين يوسف از سيد رضى مذكور كه: او در پيش اميرى از امراى سلطان جرماغون به مدّت زيادى در نهايت شدت وسختى زندانى بود. پس حضرت بقية اللَّه (عجل الله فرجه) را در خواب ديد.

آنگاه گريه كرد وگفت: اى مولاى من! براى نجات يافتن من از دست اين گروه ظالم دعا كن.

آنگاه حضرت فرمود: «دعاى عبرات را بخوان».

سيّد گفت: دعاى عبرات كدام است؟ فرمود: «آن دعا در مصباح تو است».

سيّد گفت: اى مولاى من دعا در مصباح من نيست.

فرمود: «در مصباح نگاه كن دعا را در آن پيدا خواهى كرد».

آنگاه از خواب بيدار شده ونماز صبح را خواند ومصباح را باز كرد، در ميان آن برگه اى را پيدا كرد كه آن دعا در آن نوشته شده بود. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند وآن امير دو زن داشت كه يكى از آنها بسيار عاقل و با تدبير بود وامير به او اعتقاد داشت.

روزى امير پيش او آمد و او به امير گفت: آيا يكى از فرزندان امير المؤمنينعليه‌السلام را گرفته اى؟ گفت: چرا در مورد اين موضوع از من سؤال كردى؟ گفت: شخصى را در خواب ديدم كه چهره او مثل نور آفتاب مى درخشيد آنگاه حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت و فرمود: «مى بينم كه شوهر تو يكى از فرزندان مرا گرفته و در مورد غذا و نوشيدنى بر او سخت گرفته». به او گفتم: اى سيّد من تو چه كسى هستى؟ فرمود: «على بن ابيطالب! بگو اگر او را رها نكند هر آينه خانه او را خراب مى كنم».

او گفت من در مورد اين مطلب (زندانى بودن چنين شخصى) چيزى نمى دانم و از وزير خود پرسيد وگفت: چه كسى در نزد شما زندانى است؟ گفتند: همان شيخ علوى كه دستور دادى او را بگيريم. گفت: او را رها كنيد و به او اسبى بدهيد وراه را به او نشان دهيد كه به خانه خود برود.

حكايت نوزدهم: محمّد بن على علوى حسينى

سيّد گرانقدر، على بن طاووس در (مهج الدّعوات) نقل فرموده از بعضى از كتب قدما كه او از ابى على احمد بن محمّد بن الحسين و اسحق بن جعفر بن محمّد علوى عريضى در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن على علوى حسينى كه در مصر ساكن بود به من خبر داد و گفت كه: روزگارى، حاكم مصر به جهت مسائلى به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم و نزد احمد بن طولان در مورد من سخن چينى كرده بودند و از مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوى عراق رفتم و تصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولى وپدر خود حسين بن علىعليهما‌السلام بروم كه با پناه بردن به مرقد نورانى آن حضرت از خشم و غضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب و روز دعا مى خواندم و گريه مى كردم. قيّم زمان و ولى رحمن براى من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب و بيدارى به سر مى بردم. به من فرمود كه: «حسينعليه‌السلام به تو مى گويد: اى پسر من از فلانى ترسيدى؟» گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدى كه او در مورد من دارد. فرمود: «چرا پروردگار خود و پدرانت را نخواندى با دعاهایي كه گذشتگان از پيغمبران او را مى خواندند؟ به درستى كه آنها همه در سختى ورنج بودند وخداوند بلا را از آنها بر طرف كرد».

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: «وقتى شب جمعه شد غسل كن و نماز شب بخوان. وقتى به سجده شكر رفتى اين دعا را در حالتى كه زانوى خود را بر زمين گذاشته اى بخوان». ودعا را براى من خواند. علوى مى گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد و آن دعا و كلام را براى من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم و ديگر نيامد.

غسل كردم و لباس خود را عوض نمودم و خود را خوشبو كرده و نماز شب خواندم و سجده شكر به جا آوردم و به زانو افتادم و خداى عزّ وجلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد وبه من فرمود: «اى محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد و دشمن تو پيش همان كسى كه بدگويى تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد».

وقتى صبح شد با سيّد خدا حافظى كردم و خارج شدم و به طرف مصر رفتم. وقتى به اردن رسيدم در راه رفتن به سوى مصر مردى از همسايگان مصرى را ديدم كه او مردى مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت و او را زندانى كرد و گفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود و اين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند و جالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاى من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابو الحسن على بن حماد مصرى با اختلافى به طور خلاصه نقل نمود وآخر آن اين گونه است. وقتى به بعضى از منازل رسيدم ناگهان قاصدى از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اى به اين مضمون بود: آن مردى كه تو از او فرار كردى قومى را به ميهمانى دعوت كرد آنگاه خوردند و آشاميدند و پراكنده شدند و او وغلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند و هرچه منتظر ماندند، از او خبرى نشد. وارد اتاق شدند، وقتى لحاف را از روى او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده و خونش جارى است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد و بعد از آن على بن حماد گفت: من اين دعا را از ابو الحسن على علوى عريضى گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفى ندهم و همچنين ندهم آن را به كسى مگر اينكه دين ومذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است وآن در نزد من بود ومن وبرادرانم آن را مى خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكى از قضات اهواز واو جزء مخالفين بود ودر حق من نيكى كرده بود ومن به او در شهر او محتاج بودم و در نزد او زندگى مى كردم. سلطان او را گرفت واز او امضاء ونوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براى او دلسوزى كردم وبه او رحم كردم واين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد واز آن نوشته چيزى از او نگرفت واو را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود وتا ابله او را همراهى كردم وبه بصره برگشتم.

چند روز بعد دنبال دعا گشتم ودر تمام كتاب هاى خود جستجو كردم امّا اثرى از آن نديدم. پس دعا را از ابى مختار حسينى طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اى از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاى خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مى گشتيم وآنرا پيدا نكرديم وفهميدم كه اين عقوبتى است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مى دادم.

وقتى بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاى خود پيدا كردم وحال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسى ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است وبعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسى ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولانى است ودر ضمن در كتب ادعيه موجود مى باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرف نظر كردم.

حكايت بيستم: ابى الحسن محمّد بن ابى الليث

شيخ گرانقدر فضل بن حسن الطبرسى، صاحب تفسير (مجمع البيان) در كتاب (كنوز النّجاح) نقل كرده كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام در خواب به ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى الليث در شهر بغداد در مقبره هاى قريش تعليم فرموده است.

ابى الحسن مذكور از ترس كشته شدن به مقبره هاى قريش فرار كرده وبه آنجا پناه برده بود. آنگاه به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافته وابى الحسن گفته است كه آن حضرت به من ياد داد كه بگو: «اللهم عَظُم البلاء وبَرِحَ الخَفاء وانكَشَف الغِطاء وانقطَع الرجاء وضاقَتِ الارض ومُنِعَت السّماء وانت المُستعان واليك المُشتكى وعليك المعوّل فى الشدة والرّخاء اللهم صلّ على محمد وال محمد اولى الامر الذين فرضتَ علينا طاعتَهم وعرَّفتَنا بذلك منزلتهم ففرّج عنّا بحقهم فرجاً عاجلاً قريباً كلَمح البصر او هو اقرب يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافيان وانصُرانى فانّكما ناصران يا مولانا يا صاحب الزّمان الغوْث الغوث الغوث ادركنى ادركنى ادركنى الساعة الساعة الساعة العَجَل العَجَل العَجَل يا ارحَم الرّاحمين بحقّ محمدٍ وآله الطّاهِرين » و راوى گفته است كه در هنگام گفتن يا صاحب الزّمان حضرت به سينه خود اشاره فرمود. مؤلف گويد: ظاهر آن است كه شايد مراد حضرت از اين اشاره اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان بايد مرا قصد كرد.

حكايت بيست ويكم: شيخ ابراهيم كفعمى

شيخ با تجربه وصالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب (بلد الامين) گفته: از حضرت مهدىعليه‌السلام روايت شده هر كس اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسينعليه‌السلام بنويسد و بشويد وآنرا بخورد از مرض خود شفا مى يابد.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«بسم اللَّه دواء والحمد للَّه شفاء ولا اله الا اللَّه كفاء هو الشافى شفاء وهو الكافى كفاء اذهب البأس بربّ الناس شفاء لا يغادره سقم وصلى اللَّه على محمّد وآله النجباء ».

و ديدم اين دعا را به خط سيّد زين الدين على بن الحسين حسينى به مردى كه در حائر يعنى كربلا مجاور بود و اين را از حضرت مهدىعليه‌السلام در خواب خود آموخت كه به مرضى هم مبتلا بود.

پس به حضرت مهدىعليه‌السلام شكايت كرد و حضرت او را به نوشتن اين دعا امر كرد واينكه آنرا بشويد وبخورد. پس انجام داد آنچه را كه فرموده بود ودر همان زمان از مريضى نجات پيدا كرد وشفا يافت.

حكايت دهم: شيخ عبد المحسن

سيّد جليل، رضى الدّين على بن طاووس در رساله مواسعه و مضايقه مى فرمايد كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضى آوى (خداوند سعادتش را چند برابر كند) از حلّه به سوى مشهد مولاى خود امير المؤمنينعليه‌السلام در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادى الاخرى سال ٦٤١ حركت كرديم.

به خواست خدا شب را در روستايى كه آن را دوره ابن سنجار مى گفتند سپرى كرديم و ياران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كرديم و در ظهر به مشهد مولايمان علىعليه‌السلام رسيديم زيارت كرديم و شب شد. آنگاه احساس بسيار خوشى به من دست داد.

آنگاه نشانه هاى قبول شدن و توجه و مهربانى و رسيدن به آرزو را ديدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوى در آن شب در خواب ديد كه گويا در دست من لقمه اى قرار دارد و من به او مى گويم كه اين لقمه از دهان مولاى من مهدىعليه‌السلام است و مقدارى از آنرا به او دادم. وقتى آن شب، سحر شد به لطف الهى نافله شب را بجا آوردم و وقتى صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتى كه داشتم وارد حرم نورانى مولاى خود علىعليه‌السلام شدم.

بواسطه فضل خداوندى و لطف حضرت اميرعليه‌السلام حالت مكاشفه اى رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزديك بود بر زمين بيفتم بطوريكه مشرف شدم بر هلاكت، در اين حال بودم كه محمد بن كنيله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و ديگران را نداشتم و او را نشناختم. به همين دليل اسم او را پرسيدم. پس او مرا به من شناساند و در اين زيارت براى من مكاشفات جليله و بشارات جميله ديگرى نيز روى داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زياد كند) چند بشارت را كه ديده بود برايم تعريف كرد از آن جمله شخصى را در خواب ديد كه براى او خوابى را تعريف مى كند و مى گويد: مثل اينكه فلانى يعنى من و مثل اينكه من در آن زمان كه اين خواب را براى او مى گفت حاضر بودم، سوار است و تو يعنى برادر صالح آوى و دو سوار ديگر همگى به سوى آسمان بالا رفتيد.

گفت: من به او گفتم: تو مى دانى كه يكى از آن سوارها چه كسى بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمى دانم.

آنگاه تو گفتى يعنى من كه: آن مولاى من مهدىعليه‌السلام است. و از نجف اشرف به جهت زيارت در اول رجب به سمت حله رفتيم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادى الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسيديم. حسن بن البقلى گفت كه مردى صالح كه به او عبد المحسن مى گويند و از اهل سواد است (يكى از دهكده هاى عراق) به حله آمده و مى گويد كه مولاى ما مهدىعليه‌السلام او را در بيدارى ديده و او را براى رساندن پيغامى پيش من فرستاده آنگاه قاصدى به نام محفوظ بن قرا پيش او فرستادم.

و او شب شنبه بيست و يكم جمادى الاخر پيش من آمد.

و با شيخ عبد المحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهميدم كه او مرد صالح و پرهيزكارى است و انسان در راستى گفته هاى او شك نخواهد كرد و از حالش پرسيدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به (محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده).

مجاهديّه است و معروف شده به دولاب ابن ابى الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خريدن غلّه و غير آن مى باشد. گفت كه او از ديوان سراير غلّه خريد و به آنجا آمد كه غلّه را تحويل بگيرد و شب را پيش طايفه معيديه سپرى كند در جايى كه معروف به مجره بود. وقتى سحر شد، دوست نداشت كه از آب معيديه استفاده كند. آنگاه به قصد نهرى كه در طرف شرقى آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانى كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسينعليه‌السلام ودر جهت غرب بود ديد واين در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادى الاخر سال ٦٤١ بود. (همان شبى كه شرح بعضى از آنچه كه خداوند به من در آن شب وروز در پيش مولايم علىعليه‌السلام تفضل كرده بود، گذشت).

عبد المحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه اى رفتم. ناگهان سوارى نزد خود ديدم كه نه از او و نه از اسب او هيچ حركت و (قضاء حاجت: تخلى كردن، رفتن به دستشويى).

صدايى را نديدم و نشنيدم. ماه طلوع كرده بود ولى هوا مه بسيار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مايل به سياه بود و بر بدنش لباس هاى سفيد داشت و عمامه اى داشت كه حنك بسته بود و شمشير هم به همراهش بود. سوار به شيخ عبد المحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبد المحسن گفت: من خيال كردم از اين وقت سؤال مى كند. گفتم: ابر و غبار دنيا را گرفته. آنگاه گفت: «من در اين مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسيدم». گفتم: مردم در خوشى و ارزانى و امنيت و آرامش در وطن خود و در ميان مال و دارايى خود زندگى مى كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو وبه او چنين و چنان بگو» وآنچه آن حضرت فرموده بود براى من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزديك شده».

عبد المحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولاى ما صاحب الزّمانعليه‌السلام است پس به رو افتادم و بيهوش شدم و همين گونه بيهوش بودم تا اينكه صبح رسيد. گفتم: از كجا فهميدى كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنى طاووس جز تو را نمى شناسم و در قلبم چيزى نمى دانستم جز اينكه منظور آن حضرت تو بوده اى.

گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود (وقت نزديك شده) چه فهميدى؟ آيا مى خواست بگويد كه لحظه وفات من نزديك شده يا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزديك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوى كربلا رفتم وقصد كردم كه به خانه خود روم وخدا را عبادت كنم واز اينكه چرا سؤال هايى را كه مى خواستم بپرسم، نپرسيدم پشيمان شدم. به او گفتم: آيا كسى را از اين ماجرا آگاه كردى؟

گفت: بله، بعضى از دوستان مى دانستند كه من به طرف منزل معيديه حركت كرده ام. و به جهت تأخير در برگشتن (بخاطر حالت غشى كه اتفاق افتاده بود)، فكر مى كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنين در طول آنروز آثار غشى را كه از هيبت وشكوه حضرت برايم اتفاق افتاده بود را مى ديدند.

آنگاه به او وصيت كردم كه اين ماجرا را هرگز براى كسى نگويد و براى او بعضى از چيزها را گفتم.

گفت: من از مردم بى نياز هستم و مال زيادى دارم.

من و او بلند شديم ومن براى او رختخوابى فرستادم وشب را نزد ما در جايى از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپرى كرد ومن با او در جاى باريكى خلوت كرده بوديم. وقتى از پيش من بلند شد، به دليل اينكه مى خواستم بخوابم از روزنه پايين آمدم در اين حال از خداوند خواستم كه عنايتى فرمايد تا در همين شب در عالم رؤيا مطالب بيشترى در خصوص اين قضيه بفهمم.

آنگاه در خواب ديدم مثل اينكه حضرت صادقعليه‌السلام هديه بزرگى را براى من فرستاده وآن هديه در پيش من است در حاليكه قدر آنرا نمى دانم. از خواب بلند شدم وشكر خداى تعالى را به جاى آوردم وبه اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم وآن شب شنبه هجدهم جمادى الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد.

دست دراز كردم ودسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بريزم، پس دهانه آفتابه را كسى گرفت وآن را برگرداند ونگذاشت كه من از آن آب براى وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شايد آب نجس باشد وخداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نمايد. زيرا كه از سوى خداوند بر من الطاف بسيارى مى شود كه يكى از آنها مثل اين نمونه است وآن را ديده بودم. فتح را صدا كردم وپرسيدم: آفتابه را از كجا پر كردى؟ گفت: از كنار آب جارى.

گفتم: شايد اين نجس باشد. پس آفتابه را برگردان وپاك كن واز شطّ پر كن. رفت وآب را ريخت ومن صداى آفتابه را مى شنيدم وآنرا پاك كرد واز شط پر نمود وآورد. دسته آنرا گرفتم وخواستم وضو بگيرم كه گيرنده اى دهانه آفتابه را گرفت ومانع شد از اينكه من از آن استفاده كنم. برگشتم وصبر كردم ومشغول خواندن بعضى از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم ودوباره به همان وضع قبلى گذشت. فهميدم كه اين ماجرا به خاطر اين است كه من نماز شب را نبايد در اين شب بخوانم به خاطرم آمد كه شايد خداى تعالى اراده كرده كه براى من حكمى وبلايى را در فردا جارى كند ونخواسته كه من براى ايمنى از آن دعا كنم، نشستم ودر قلبم چيزى به غير از اين خطور نمى كرد.

پس در همان حال نشسته خوابيدم. ناگهان مردى را ديدم كه به من مى گويد: (عبد المحسن كه براى رسالت آمده بود، شايسته بود كه تو در جلوى او راه بروى). آنگاه بيدار شدم وبه يادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او وعزيز داشتن او كوتاهى كردم. پس به سوى خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده براى مثل اين گناهان توبه مى كند وشروع كردم به وضو گرفتن، كسى آفتابه را نگرفت ومرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته ودو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم وفهميدم كه حق اين رسالت را ادا نكردم.

به نزد شيخ عبد المحسن آمدم واو را ديدم وتكريم كردم واز مال مخصوص خود شش اشرفى برداشتم واز مال ديگران هم پانزده اشرفى كه با آنها مثل مال خودم كار مى كردم برداشتم ودر جايى با او خلوت كردم وآنها را به او دادم وعذر خواهى كردم. از پذيرفتن آنها خوددارى كرد وگفت همراه من صد اشرفى است. وچيزى از آنها را نگرفت وگفت آن را به كسى كه فقير است بده وبه شدّت دورى كرد.

گفتم: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله را هم به جهت تكريم واحترام كردن خدا چيز مى دهند نه به جهت فقر يا غناى او. دوباره امتناع كرد ونگرفت.

گفتم: تبريك مى گويم. ولى آن پانزده اشرفى را كه مال خودم نيست تو را مجبور نمى كنم كه حتماً آنرا بپذيرى ولى اين شش اشرفى مال خودم است بايد آنرا بپذيرى.

نزديك بود كه آن را قبول نكند ولى او را مجبور كردم. آنرا گرفت ودوباره برگشت وآنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت ومن با او ناهار خوردم ودر جلوى او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم واو را به مخفى داشتن آن سفارش كردم. واز عجايب است كه من در اين هفته روز دوشنبه سى ام جمادى الاخر سال ٦٤١ به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال ٦٤١ حاضر شد.

محمّد بن سويد كه مقرى است در بغداد وخودش ابتدا بيان كرد كه: در خواب ديد در شب سه شنبه بيست ويكم جمادى الاخر كه قبلاً ذكر شد گويا من در خانه هستم وفرستاده اى نزد تو آمده ومى گويد: او از طرف صاحبعليه‌السلام است.

محمّد بن سويد گفت: بعضى از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پيغامى براى تو آورده. محمد بن سويد گفت: من فهميدم كه او از جانب صاحب الزّمانعليه‌السلام است. گفت: محمد بن سويد دو دست خود را شست وپاك كرد وبلند شد ونزد فرستاده مولاى ما مهدىعليه‌السلام رفت.

آنگاه در نزد او نوشته اى را پيدا كرد كه از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام بود براى من وروى آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سويد مقرى گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولاى خود مهدىعليه‌السلام گرفتم وبا دو دست خود آنرا به تو مى دهم ومقصود او من بودم وبرادرم محمد آوى حاضر بود. گفت: قضيه چيست؟ گفتم: او براى تو تعريف مى كند. سيد على بن طاووس مى فرمايد: پس متعجب شدم از اينكه محمد بن سويد در خواب ديد در همان شب كه فرستاده آن جناب پيش من بود واو از اين ماجرا بى اطلاع بود.

حكايت يازدهم: سيد بن طاووس

سيد معظم مذكور (سيد بن طاووس) دركتاب (فرج الهموم فى معرفة نهج الحلال والحرام من النجوم) فرمود: به تحقيق درك كردم در زمان خود گروهى را كه گفته مى شد ايشان حضرت مهدىعليه‌السلام را مشاهده نمودند در ميان ايشان كسانى بودند كه رقعه ها و عريضه هاى مردم را خدمت آن حضرت مى بردند و از اين جمله است قضيه اى كه درستى آنرا فهميدم و آن اينگونه است كه تعريف كرد براى من كسى كه اجازه نداده نامش گفته شود. پس گفت: كه از خدا توفيق زيارت آن حضرت را مسئلت كرده بود. پس در خواب ديد كه به آرزويش در زمانى كه برايش مشخص كرده بودند، خواهد رسيد.

گفت: وقتى آن زمان رسيد او در حرم مطهر مولاى ما موسى بن جعفرعليهما‌السلام بود. آنگاه صدايى را شنيد كه از قبل برايش آشنا بود و او به زيارت مولاى ما حضرت جوادعليه‌السلام مشغول بود.

پس براى اينكه مزاحم ايشان نشود، وارد حرم منور شد و در كنار ضريح مقدس حضرت كاظمعليه‌السلام ايستاد.

آنگاه آن كسى كه معتقد بود او حضرت مهدىعليه‌السلام است خارج شد و همراه او رفيقى بود و اين شخص آن جناب را مشاهده كرد ولى به خاطر رعايت ادب در حضور مقدس آن جناب با او صحبتى نكرد.

حكايت دوازدهم: شيخ ورّام

و نيز سيّد والا مقام مذكور فرموده: رشيد ابو العباس بن ميمون واسطى هنگام سفر به سامره قضيه اى را براى من تعريف كرد.

او گفت: جدّ من ورّام بن ابى فراس قدس اللَّه روحه به جهت درد و مرضى كه پيدا كرده بود از حلّه به طرف مشهد آمد ومدّت دو ماه الا هفت روز (پنجاه وسه روز) در مقبره هاى قريش اقامت گزيد.

گفت: من از شهر واسط به سوى سر من رأى رفتم در حاليكه هوا بشدت سرد بود. روزى با شيخ ورّام در مشهد كاظمى گرد هم جمع بوديم و تصميم خود را براى رفتن به زيارت به او گفتم.

گفت: مى خواهم با تو نامه اى بفرستم كه آن را بر دكمه لباس خود ببندى يا در زير پيراهن خود پنهان كنى. آنگاه آنرا به لباس خود بستم.

فرمود: وقتى به قبّه شريفه يعنى قبّه سرداب مقدس رسيدى در اوّل شب داخل آنجا شو و صبر كن تا همه خارج شوند و تو آخرين كسى باشى كه مى خواهى بيرون بيايى آنگاه در همان زمان نامه را در قبه بگذار و وقتى صبح به آنجا رفتى و نامه را در آنجا نديدى به كسى چيزى نگو. گفت: پس آنچه را كه گفته بود انجام دادم.

آنگاه صبح رفتم و نامه را پيدا نكردم و به سوى خانواده خود برگشتم و شيخ هم قبل از من به ميل خود به سوى اهل خود يعنى به حلّه برگشته بود.

پس در فصل زيارت آمدم وشيخ را در منزلش (واقع در حلّه) ملاقات كردم. به من فرمود: آن حاجت برآورده شد.

ابو العباس گفت: از زمان فوت شيخ تا به حال كه نزديك سى سال است اين قضيه را به هيچ كس نگفتم غير از تو.

حكايت سيزدهم: علامه حلّى

سيّد شهيد قاضى نور اللَّه شوشترى در (مجالس المؤمنين) در ضمن احوالات آية اللَّه علامه حلّى گفته كه: در زمان علامه حلى يكى از علماى اهل سنت كتابى در ردّ مذهب شيعه نوشته بود و در مجالس، براى مردم مى خواند و باعث گمراهى آنان مى شد. از طرفى كتاب را هم در اختيار كسى نمى گذاشت تا علماى شيعه نتوانند ايرادى وارد كنند يا جوابى بر آن بنويسند. علامه حلى، بدنبال وسيله اى براى بدست آوردن آن كتاب بود. به همين جهت در مجلس درس آن شخص حاضر مى شد و براى حفظ ظاهر، خود را شاگرد او مى خواند.

روزى علاقه بين استاد و شاگرد را بهانه اى قرار داد براى گرفتن كتاب مذكور و به دليل اينكه آن شخص نمى خواست جواب رد به او بدهد گفت: قسم خورده ام كه اين كتاب را بيشتر از يك شب به كسى ندهم.

جناب شيخ هم آن يك شب را غنيمت دانست و سعى كرد از آن نهايت استفاده را بنمايد كتاب را گرفت و به خانه برد كه در آن شب تا آنجا كه ممكن است از روى كتاب رونويسى كند. وقتى شروع به نوشتن آن كرد و شب به نيمه رسيد خواب بر شيخ غلبه كرد در اين حال حضرت صاحب الامرعليه‌السلام آمدند و به شيخ فرمودند: «كتاب را براى من بگذار وتو بخواب».

وقتى شيخ از خواب بيدار شد رونويسى آن كتاب بواسطه حضرت صاحب الامرعليه‌السلام تمام شده بود.

مؤلف گويد: اين حكايت را در كشكول فاضل المعى على بن ابراهيم مازندرانى معاصر علامه مجلسى به طور ديگرى ديدم و آن اين گونه است كه آن جناب از يكى از بزرگان كتابى را خواست كه نسخه اى از روى آن تهيه كند. او از دادن كتاب خوددارى مى كرد تا آنكه به طور اتّفاقى موافقت كرد، آنهم مشروط بر اينكه بيشتر از يك شب پيش او نماند. در صورتيكه نسخه بردارى از آن كتاب يك سال يا بيشتر وقت مى برد.

سپس علامه آن كتاب را به منزل آورد وشروع به نوشتن آن كرد و چند صفحه از آن را نوشت. در حالى كه بسيار خسته بود و ميل شديدى به استراحت داشت، ديد مردى به شكل و شمايل اهل حجاز از در وارد شد و سلام كرد ونشست. آن شخص گفت: «اى شيخ تو براى من در اين ورق ها سطر (خط) بكش ومن مى نويسم» وشيخ براى او خط مى كشيد و او مى نوشت و از شدّت سرعت نويسنده، شيخ به او نمى رسيد (از او جا مى ماند) وقتى صبح شد كتاب كاملاً پايان يافته بود وبعضى گفته اند كه: وقتى شيخ خسته شد، خوابيد و وقتى بيدار شد ديد كتاب نوشته شده است. بنا بر بعضى روايات، علامه در پايان كتاب نقشى را بعنوان امضاء چنين مشاهده مى كند: «كَتَبه الحُجَّة » يعنى حجّت خدا آنرا نگاشت. (واللَّه اعلم).

حكايت چهاردهم: ابن رشيد

و نيز سيّد اجلّ (گرامى) على بن طاووس در كتاب (فرج الهموم) مى فرمايد: وهمچنين به من خبرى رسيده كه راستى وصداقت گوينده آن بر من معلوم شد.

از مولاى خود مهدىعليه‌السلام خواسته بودم كه به من اجازه دهد كه از كسانى باشم كه با آن حضرت صحبت كنم ودر خدمت آن حضرت قرار بگيرم تا در زمان غيبتش بدين وسيله اقتدا كرده باشم به كسانى كه خدمت مى كنند به آن حضرت از گروه بندگان وخاصانش وكسى را از اين موضوع ومراد خود آگاه نكرده بودم. پس ابن رشيد ابوالعباس واسطى كه قبلاً ذكر شد در روز پنج شنبه ٢٩ رجب المرجب سال ٦٣٥ پيش من آمد وگفت: انسان هايى مانند خودت به تو مى گويند كه ما هيچ قصدى جز مهربانى كردن با تو را نداريم واگر تو نفس خودت را به صبر عادت دهى به آرزويت مى رسى. به او گفتم: اين حرف را از طرف چه كسى مى گويى؟ گفت: از جانب مولاى ما مهدىعليه‌السلام .

حكايت پانزدهم: سيد بن طاووس

در ملحقات كتاب (انيس العابدين) ذكر شده كه از ابن طاووس نقل شده كه او در هنگام سحر در سرداب مقدس از صاحب الامرعليه‌السلام شنيد كه آن جناب مى فرمود: «اللهمَّ اِنّ شعيتنا خلقت مِن شُعاعِ أنوارِنا وبقية طينتنا وقد فعلوا ذُنوباً كثيرة اتكالاً على حبِّنا ووِلايتنا فان كانت ذنوبهم بينك وبينهم، فاصفح عنهُم فقد رَضينا وما كان منها فيما بينَهم، فاصلح بينهم وقاصّ بها عن خمسنا وادخلهم الجنّة وزحزحهم عن النّار ولا تجمع بينهم وبين اعدائنا فى سخطك ». خدايا شيعيان ما را از نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى. آنها گناهان زيادى به اتكال بر محبت ما و ولايت ما كرده اند اگر گناهان (طينت: خلقت، سرشت) (اتكال: اعتماد كردن) آنها گناهيست كه در ارتباط با تو است از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى وآنچه از گناهان آنها در ارتباط با خودشان است خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق ما است به آنها بده تا راضى شوند وآنها را از آتش جهنم نجات ده وآنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. (سخط: خشم گرفتن).

حكايت شانزدهم: زيارت امير المؤمنينعليه‌السلام توسط امام عصرعليه‌السلام

و نيز سيد مؤيد مذكور در كتاب (جمال الاسبوع) از شخصى كه او حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام را مشاهده نمود كه امير المؤمنينعليه‌السلام را با اين عبارت زيارت كرده و اين مشاهده، در خواب نبود بلكه در بيدارى بود. در روز يكشنبه كه آن روز، روز حضرت علىعليه‌السلام است.

«السّلام على الشّجرة النبويّة والدّوحة الهاشميّة المضيئة المثمرة بالنبوّة المونقة بالامامة. السّلام عليك وعلى ضجيعيك آدم ونوح عليهما‌السلام . السلام عليك وعلى اهل بيتك الطيّبين والطّاهرين. السلام عليك وعلى الملائكة المحدقين بك والحافين بقبرك يا مولاى يا امير المؤمنين هذا يوم الاحد وهو يومك وباسمك وانا ضيفك فيه وجارك فأضفنى يا مولاى واجرنى فانّك كريم تحبّ الضيافة ومأمور بالاجابة فافعل ما رغبت اليك فيه ورجوته منك بمنزلتك وآل بيتك عند اللَّه ومنزلته عندكم وبحق ابن عمك رسول اللَّه صلى‌الله‌عليه‌وآله وعليكم اجمعين ».

حكايت هفدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

آية اللَّه علامه حلّى در كتاب (منهاج الصلاح) مى فرمايد: نوعى ديگر از استخاره است كه آن را از پدر فقيه خود، سديد الدّين، يوسف بن على بن المطهر از سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى از صاحب الامرعليه‌السلام روايت كردم وآن اين گونه است كه: «ده مرتبه سوره حمد را بخواند وكم آن سه مرتبه است وكمترين آن يك مرتبه مى باشد وآنگاه (انا انزلنا) (سوره قدر) را ده مرتبه بخواند وپس از آن اين دعا را سه مرتبه بخواند:اللهم انى استخيرك لعلمك بعواقب الامور واستشيرك لحسن ظنى بك فى المأمول والمحذور. اللهم ان كان الامر الفلانى ممّا قد نيطت بالبركة اعجازه وبواديه وحفت بالكرامة ايامه ولياليه فخرلى اللهم فيه خيرة ترد شموسه ذلولا وتقعض ايامه سروراً. اللهم اما امر فائتمر واما نهى فانتهى. اللهم انى استخيرك برحمتك خيرة فى عافية .

آنگاه يك قبضه از تسبيح را بردارد ونيت كند (حاجت خود را در نظر آورد) و بيرون بياورد اگر عدد آن قطعه جفت است (زوج است) آن خوب است يعنى انجام دهد و اگر فرد است بد است يعنى دورى كند يا برعكس يعنى اين علامت خوبى وبدى بستگى دارد به قرار داد استخاره كننده).»

حكايت هجدهم: سيّد رضى الدين محمّد آوى حسينى

و نيز علامه در كتاب (منهاج الصلاح) در توضيح دعاى عبرات فرموده كه: آن از جناب صادق، جعفر بن محمّدعليهما‌السلام روايت شده ودر مورد اين دعا در نزد سيّد سعيد رضى الدين محمّد بن محمّد بن محمد آوى حكايتى است معروف وبه خط بعضى از دانشمندان در حاشيه اين قسمت از منهاج.

آن حكايت را از مولى السعيد فخر الدين محمّد پسر شيخ اجل جمال الدين نقل كرده كه او هم از پدرش روايت فرموده از جدش شيخ فقيه سديد الدين يوسف از سيد رضى مذكور كه: او در پيش اميرى از امراى سلطان جرماغون به مدّت زيادى در نهايت شدت وسختى زندانى بود. پس حضرت بقية اللَّه (عجل الله فرجه) را در خواب ديد.

آنگاه گريه كرد وگفت: اى مولاى من! براى نجات يافتن من از دست اين گروه ظالم دعا كن.

آنگاه حضرت فرمود: «دعاى عبرات را بخوان».

سيّد گفت: دعاى عبرات كدام است؟ فرمود: «آن دعا در مصباح تو است».

سيّد گفت: اى مولاى من دعا در مصباح من نيست.

فرمود: «در مصباح نگاه كن دعا را در آن پيدا خواهى كرد».

آنگاه از خواب بيدار شده ونماز صبح را خواند ومصباح را باز كرد، در ميان آن برگه اى را پيدا كرد كه آن دعا در آن نوشته شده بود. پس چهل مرتبه آن دعا را خواند وآن امير دو زن داشت كه يكى از آنها بسيار عاقل و با تدبير بود وامير به او اعتقاد داشت.

روزى امير پيش او آمد و او به امير گفت: آيا يكى از فرزندان امير المؤمنينعليه‌السلام را گرفته اى؟ گفت: چرا در مورد اين موضوع از من سؤال كردى؟ گفت: شخصى را در خواب ديدم كه چهره او مثل نور آفتاب مى درخشيد آنگاه حلق مرا ميان دو انگشت خود گرفت و فرمود: «مى بينم كه شوهر تو يكى از فرزندان مرا گرفته و در مورد غذا و نوشيدنى بر او سخت گرفته». به او گفتم: اى سيّد من تو چه كسى هستى؟ فرمود: «على بن ابيطالب! بگو اگر او را رها نكند هر آينه خانه او را خراب مى كنم».

او گفت من در مورد اين مطلب (زندانى بودن چنين شخصى) چيزى نمى دانم و از وزير خود پرسيد وگفت: چه كسى در نزد شما زندانى است؟ گفتند: همان شيخ علوى كه دستور دادى او را بگيريم. گفت: او را رها كنيد و به او اسبى بدهيد وراه را به او نشان دهيد كه به خانه خود برود.

حكايت نوزدهم: محمّد بن على علوى حسينى

سيّد گرانقدر، على بن طاووس در (مهج الدّعوات) نقل فرموده از بعضى از كتب قدما كه او از ابى على احمد بن محمّد بن الحسين و اسحق بن جعفر بن محمّد علوى عريضى در حران روايت كرد كه گفت: محمّد بن على علوى حسينى كه در مصر ساكن بود به من خبر داد و گفت كه: روزگارى، حاكم مصر به جهت مسائلى به شدت از من خشمگين شد. آنگاه از او به خاطر جانم ترسيدم و نزد احمد بن طولان در مورد من سخن چينى كرده بودند و از مصر به قصد حج بيرون آمدم. آنگاه از حجاز به سوى عراق رفتم و تصميم گرفتم كه به طرف مرقد مولى وپدر خود حسين بن علىعليهما‌السلام بروم كه با پناه بردن به مرقد نورانى آن حضرت از خشم و غضب حاكم در امان باشم.

پس در حائر به مدّت پانزده روز ماندم. در شب و روز دعا مى خواندم و گريه مى كردم. قيّم زمان و ولى رحمن براى من نمودار شد در حاليكه من در ميان خواب و بيدارى به سر مى بردم. به من فرمود كه: «حسينعليه‌السلام به تو مى گويد: اى پسر من از فلانى ترسيدى؟» گفتم: بله، تصميم گرفته مرا بكشد من هم به سيّد خود پناه آوردم كه شكايت كنم از اين سوء قصدى كه او در مورد من دارد. فرمود: «چرا پروردگار خود و پدرانت را نخواندى با دعاهایي كه گذشتگان از پيغمبران او را مى خواندند؟ به درستى كه آنها همه در سختى ورنج بودند وخداوند بلا را از آنها بر طرف كرد».

گفتم: او را چگونه بخوانم؟ فرمود: «وقتى شب جمعه شد غسل كن و نماز شب بخوان. وقتى به سجده شكر رفتى اين دعا را در حالتى كه زانوى خود را بر زمين گذاشته اى بخوان». ودعا را براى من خواند. علوى مى گويد: آن جناب را ديدم كه در مثل همان وقت پيش من آمد و آن دعا و كلام را براى من تكرار كرد تا آن كه آن را حفظ كردم و ديگر نيامد.

غسل كردم و لباس خود را عوض نمودم و خود را خوشبو كرده و نماز شب خواندم و سجده شكر به جا آوردم و به زانو افتادم و خداى عزّ وجلّ را با اين دعا خواندم.

آنگاه حضرت شب شنبه پيش من آمد وبه من فرمود: «اى محمّد بعد از تمام شدن دعا، دعايت مستجاب شد و دشمن تو پيش همان كسى كه بدگويى تو را نزدش كرده بودند، به قتل رسيد».

وقتى صبح شد با سيّد خدا حافظى كردم و خارج شدم و به طرف مصر رفتم. وقتى به اردن رسيدم در راه رفتن به سوى مصر مردى از همسايگان مصرى را ديدم كه او مردى مؤمن بود. پس او به من خبر داد كه دشمن مرا احمد بن طولان گرفت و او را زندانى كرد و گفت: او شب را به صبح رساند در حاليكه سرش از گردنش جدا شده بود و اين اتّفاق درست در شب جمعه افتاده بود. پس دستور داد كه او را در رود نيل انداختند و جالب اين كه برادران شيعه من گفتند كه اين اتفاق بعد از تمام شدن دعاى من بود همان گونه كه مولايم نيز به من خبر داده بود.

سيّد اين قضيه را به سند ديگر از ابو الحسن على بن حماد مصرى با اختلافى به طور خلاصه نقل نمود وآخر آن اين گونه است. وقتى به بعضى از منازل رسيدم ناگهان قاصدى از فرزندان خود را ديدم كه همراه او نامه اى به اين مضمون بود: آن مردى كه تو از او فرار كردى قومى را به ميهمانى دعوت كرد آنگاه خوردند و آشاميدند و پراكنده شدند و او وغلامانش در همان مكان خوابيدند آنگاه مردم صبح كردند و هرچه منتظر ماندند، از او خبرى نشد. وارد اتاق شدند، وقتى لحاف را از روى او برداشتند ديدند كه سرش از قفا بريده شده و خونش جارى است. آنگاه سيّد دعا را نقل كرد و بعد از آن على بن حماد گفت: من اين دعا را از ابو الحسن على علوى عريضى گرفتم به شرط آنكه آن را به مخالفى ندهم و همچنين ندهم آن را به كسى مگر اينكه دين ومذهبش را بدانم كه او از دوستان آل محمد: است وآن در نزد من بود ومن وبرادرانم آن را مى خوانديم.

آنگاه در بصره بر من وارد شد يكى از قضات اهواز واو جزء مخالفين بود ودر حق من نيكى كرده بود ومن به او در شهر او محتاج بودم و در نزد او زندگى مى كردم. سلطان او را گرفت واز او امضاء ونوشته گرفت كه بيست هزار درهم بدهد. آنگاه من براى او دلسوزى كردم وبه او رحم كردم واين دعا را به او گفتم. هفته هنوز تمام نشده بود كه سلطان او را رها كرد واز آن نوشته چيزى از او نگرفت واو را به حالت احترام زياد برگرداند به شهر خود وتا ابله او را همراهى كردم وبه بصره برگشتم.

چند روز بعد دنبال دعا گشتم ودر تمام كتاب هاى خود جستجو كردم امّا اثرى از آن نديدم. پس دعا را از ابى مختار حسينى طلب كردم چرا كه پيش او نيز نسخه اى از آن بود او هم پيدا نكرد. آنگاه ما مرتب در كتاب هاى خود به دنبال آن به مدّت بيست سال مى گشتيم وآنرا پيدا نكرديم وفهميدم كه اين عقوبتى است از طرف خداوند بلند مرتبه چرا كه من نبايد آنرا به مخالف مى دادم.

وقتى بيست سال گذشت آنرا در بين كتاب هاى خود پيدا كردم وحال آنكه چندين دفعه كه قابل شمارش نيست، جستجو كرده بودم. پس قسم خوردم كه آنرا به كسى ندهم مگر اينكه به ايمان او اطمينان پيدا كنم كه واقعاً از معتقدين به ولايت آل محمّد: است وبعد از آن كه از او عهد بگيرم كه او آنرا به كسى ندهد مگر اينكه واقعاً مستحق آن باشد. چون دعا طولانى است ودر ضمن در كتب ادعيه موجود مى باشد از آوردن دعا در اين كتاب صرف نظر كردم.

حكايت بيستم: ابى الحسن محمّد بن ابى الليث

شيخ گرانقدر فضل بن حسن الطبرسى، صاحب تفسير (مجمع البيان) در كتاب (كنوز النّجاح) نقل كرده كه اين دعا را حضرت صاحب الزّمانعليه‌السلام در خواب به ابى الحسن محمّد بن احمد بن ابى الليث در شهر بغداد در مقبره هاى قريش تعليم فرموده است.

ابى الحسن مذكور از ترس كشته شدن به مقبره هاى قريش فرار كرده وبه آنجا پناه برده بود. آنگاه به بركت اين دعا از كشته شدن نجات يافته وابى الحسن گفته است كه آن حضرت به من ياد داد كه بگو: «اللهم عَظُم البلاء وبَرِحَ الخَفاء وانكَشَف الغِطاء وانقطَع الرجاء وضاقَتِ الارض ومُنِعَت السّماء وانت المُستعان واليك المُشتكى وعليك المعوّل فى الشدة والرّخاء اللهم صلّ على محمد وال محمد اولى الامر الذين فرضتَ علينا طاعتَهم وعرَّفتَنا بذلك منزلتهم ففرّج عنّا بحقهم فرجاً عاجلاً قريباً كلَمح البصر او هو اقرب يا محمد يا على يا على يا محمد اكفيانى فانكما كافيان وانصُرانى فانّكما ناصران يا مولانا يا صاحب الزّمان الغوْث الغوث الغوث ادركنى ادركنى ادركنى الساعة الساعة الساعة العَجَل العَجَل العَجَل يا ارحَم الرّاحمين بحقّ محمدٍ وآله الطّاهِرين » و راوى گفته است كه در هنگام گفتن يا صاحب الزّمان حضرت به سينه خود اشاره فرمود. مؤلف گويد: ظاهر آن است كه شايد مراد حضرت از اين اشاره اين باشد كه در وقت گفتن يا صاحب الزّمان بايد مرا قصد كرد.

حكايت بيست ويكم: شيخ ابراهيم كفعمى

شيخ با تجربه وصالح، شيخ ابراهيم كفعمى در كتاب (بلد الامين) گفته: از حضرت مهدىعليه‌السلام روايت شده هر كس اين دعا را در ظرف تازه با تربت حسينعليه‌السلام بنويسد و بشويد وآنرا بخورد از مرض خود شفا مى يابد.

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

«بسم اللَّه دواء والحمد للَّه شفاء ولا اله الا اللَّه كفاء هو الشافى شفاء وهو الكافى كفاء اذهب البأس بربّ الناس شفاء لا يغادره سقم وصلى اللَّه على محمّد وآله النجباء ».

و ديدم اين دعا را به خط سيّد زين الدين على بن الحسين حسينى به مردى كه در حائر يعنى كربلا مجاور بود و اين را از حضرت مهدىعليه‌السلام در خواب خود آموخت كه به مرضى هم مبتلا بود.

پس به حضرت مهدىعليه‌السلام شكايت كرد و حضرت او را به نوشتن اين دعا امر كرد واينكه آنرا بشويد وبخورد. پس انجام داد آنچه را كه فرموده بود ودر همان زمان از مريضى نجات پيدا كرد وشفا يافت.


4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31