بررسى تاريخ عاشورا

بررسى تاريخ عاشورا10%

بررسى تاريخ عاشورا نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام حسین علیه السلام

بررسى تاريخ عاشورا
  • شروع
  • قبلی
  • 21 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 20648 / دانلود: 4469
اندازه اندازه اندازه
بررسى تاريخ عاشورا

بررسى تاريخ عاشورا

نویسنده:
فارسی

كتابى ارزشمند، حاوى سخنراني هاى مرحوم دكتر محمدابراهيم آيتى كه در سال هاى ۳-۱۳۴۲ از راديو ايران پخش شده است و درباره قيام سیدالشهدا و ابعاد گوناگون آن است.

1

2


بخش اول

بسم الله الرحمن الرحيم

 

پرافتخارترين فصل تاريخ اسلام

 تاريخ نهضت و قيام مقدس ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام يكى از پرافتخارترين فصول تاريخ اسلام است، و حوادث مهم اين دوره كمتر از يكسال كه از نظر كميت بسيار كوتاه و از نظر كيفيت بسيار پراثر و جاويد و زوال ناپذير است بايد مورد توجه دقيق و مطالعه قرار گيرد.

در هر يك از فصول تاريخ اسلام و غير اسلام كم و بيش تحريف هايى روى داده و مى دهد، اين تحريف ها سيماى حوادث تاريخى را عوض مى كند و كار تحقيق محققان آينده را دشوار مى سازد و غالبا به وسيله طرفداران تندرو و يا مخالفان كينه توز در حريم تاريخ روى مى دهد. كدام صفحه تاريخ را مى توان يافت كه گرفتار بلاى تحريف نشده باشد؟ و دستى خيانت كار سيماى واقعى آن را دگرگون نساخته باشد؟

در تاريخ نهضت ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام مى توان گفت كه دشمنان كينه توز راهى به تحريف اين فصل از تاريخ نيافته اند و اين قيام به قدرى صريح و روشن و مقدس و غير قابل انتقاد بود، كه حتى دشمنان پدرش امير مومنان و برادرش امام حسنعليه‌السلام در مقابل او سر تعظيم فرود آورده اند و نهضت وى را با جان و دل ستوده اند.


زمينه قيام

 البته زمينه اين قيام و وضع حكومت اسلامى آن را روز، به روش و عظمت و ادراك لزوم اين قيام كمك كرده و به هر جهت هر كس براى ترميم اين فصل از تاريخ اسلام قلم به دست گرفته جز از عظمت و بزرگى و شجاعت و صراحت و مردانگى و حريت و آزادمنشى رهبران قيام چيزى ننوشته است، اما با كمال تاسف از ناحيه طرفداران جاهل يا دوستان تندرو و مطالبى بى اساس و افسانه هايى عاميانه و دروغ هايى گمراه كننده وارد نوشته ها و گفتارهاى مربوط به اين قسمت شده است، و يكى از بزرگترين خدمات به ساحت مقدس سالار شهيدان پاك و منزه داشتن كربلا از هرگونه دروغ و افسانه و مطلب بى اساس است و اين كارى نيست كه انجام آن را بتوان از عامه مردم خواست يا از مردمان كم سواد انتظار داشت، چه آنهايند كه اين مصيبت را به بار آورده اند و كارى بر خلاف هدف مقدس رهبر اين انقلاب انجام مى دهند و گمان مى كنند كه مى توان حق را به وسيله باطل، و راست را به وسيله دروغ، و امانت را به وسيله خيانت، و تقوى را به وسيله بى تقوايى و بى احتياطى ترويج كرد.

تاريخ قيام امام حسينعليه‌السلام را از هرگونه مطالب ضعيف و نامعقول و بى ماخذ بركنار داشتن و به آنچه نويسندگان دو قرن سوم و چهارم هجرى نوشته اند اكتفا كردن جز از عهده دانشمندان آگاه و با تقوى ساخته نيست و بر آنها است كه با زبان و قلم، واقعيت ها را بگويند و ترويج كنند و از دروغ ها و افسانه ها در نوشته ها و گفته هاى خود پرهيز داشته باشند، باشد كه روزى اين فصل بسيار مقدس و روشن و صريح تاريخ اسلام چنانكه شايسته رهبر بزرگوار معصوم آن است بر اساس حق و راستى و امانت در نقل، گفته و نوشته شود، و در آن صورت است كه بيش از پيش ارزش اين قيام عظيم و عظمت و بزرگوارى پرچمدار آن ظهور خواهد كرد، و حتى سيماى مجالس سوگوارى با جهانى از عظمت و بزرگى و فداكارى و اخلاص و جهاد و پايدارى و استقامت و جوانمردى جلوه گر خواهد شد.


مرگ معاويه

 در حدود پنجاه سال پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و بيست سال بعد از شهادت امير المومنينعليه‌السلام و ده سال بعد از شهادت امام حسنعليه‌السلام در نيمه ماه رجب سال شصت هجرى، معاويه بن ابى سفيان از دنيا رفت.

معاويه در حدود ۴۲ سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود، در حدود پنج سال از طرف خليفه دوم، و در حدود دوازده سال از طرف خليفه سوم، امير شام بود، كمتر از پنج سال نيز او در روزگار خلافت امير المومنين على بن ابى طالبعليه‌السلام ، و در حدود شش ماه در ايام خلافت امام حسنعليه‌السلام حكومت شام را به دست داشت، و با امير مومنانعليه‌السلام و امام مجتبىعليه‌السلام در جنگ و ستيز بود، چيزى كمتر از بيست سال هم پس از شهادت امام حسنعليه‌السلام خلافت اسلامى را بر عهده داشت و در اواخر عمر خود براى خلافت فرزندش يزيد از مردم مسلمان بيعت گرفت.

معاويه سرسلسله چهارده نفر خلفاى سفيانى و مروانى بنى اميه است كه از سال ۴۱ تا سال ۱۳۲ هجرى مدت هزار ماه حكومت اسلامى را به دست داشتند.

معاويه در زمان خلافت خود كاملا بر اوضاع مسلط بود و مى توانست بر خلاف صريح قراردادى كه با امام حسنعليه‌السلام بسته بود عمل كند، مثلا در قرار صلحى كه ميان آنها بسته شد شرط شده بود كه شيعيان امير المومنين را آزار ندهد و آنها را نكشد و همگى در امان باشند و حتى نام حجر بن عدى كندى كه از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و شيعيان علىعليه‌السلام بود بخصوص قيد شده بود. اما چنان كه مورخان اسلامى همگى نوشته اند، معاويه حجر بن عدى و شش نفر از ياران وى را به شهادت رساند و يكى از آنها را زياد بن ابيه، نماينده معاويه در عراق زنده به گور كرد و اين مرد بزرگوار عبدالرحمن بن حنان غزى بود قدرت و استيلاى معاويه به جايى رسيده بود كه هر چه مى خواست انجام مى داد و كسى نبود كه چون و چرا كند.

على بن حسين مسعودى از مورخان و جغرافى شناسان بزرگ اسلام در قرن چهارم در كتاب مروج الذهب مى نويسد كه مردى از اهل كوفه در موقع بازگشتن از صفين سوار بر شتر به دمشق آمد. مردى از مردم شام وى آويخت و گفت اين شتر (ماده) كه بر آن سوارى از آن من است كه در جنگ صفين به غارت رفته و در دست تو افتاده است، نزاعشان بالا گرفت و هر دو نزد معاويه رفتند. مرد دمشقى پنجاه شاهد آورد كه شتر از آن او است، يعنى گواهى دادند كه اين شتر ماده از مرد شامى است، معاويه هم به حكم شهادت پنجاه نفر شاهد حكم داد كه شتر ماده از آن مرد دمشقى است و عراقى را مجبور كرد كه شتر را تحويل وى دهد، مرد عراقى گفت : خدا خيرت بدهد اين شتر ناقه نيست، جمل است يعنى ماده نيست، نر است.

معاويه گفت حكمى داده ام و برگشت ندارد بعدها كه مردم متفرق شدند، مرد كوفى را خواست و به او گفت : شترت چه قدر قيمت داشت ؟ و آنگاه بيش از قيمت شتر نيز با او همراهى كرد و به او گفت : براى على خبر ببر كه من براى جنگ با وى صد هزار مرد دارم كه شتر نر و ماده را فرق نمى گذارند.

مسعودى بعد از اين داستان مى نويسد اطاعت مردم از معاويه و نفوذ امرش به جايى رسيد كه در موقع رفتن به جنگ صفين روز چهارشنبه اى نداى نماز جمعه در داد و با مردم نماز جمعه خواند و كسى نگفت كه امروز چهارشنبه است نماز جمعه چرا؟


شهادت عمار ياسر

 سپس مسعودى به نكته اى اشاره دارد كه شرح آن را از كتاب النصايح الكافيه لمن يتولى معاويه نقل مى كنم. عمار ياسر در جنگ صفين به دست اصحاب معاويه كشته شد و چون رسول خدا بر حسب روايت بخارى در كتاب خود و ديگران در موقع ساختن مسجد مدينه كه عمار بيش از ديگران كار مى كرد و به او نگريست و گفت : عمار! تقتله الفسه الباغيه، يدعوهم الى الجنه و يدعونه الى النار (۹) افسوس بر عمار كه گروه بيدادگر او را مى كشند، در حالى كه آنان را به سوى بهشت دعوت مى كند و آنها او را به دوزخ مى خوانند. شهادت عمار حق را روشن ساخت و مسلم شد كه گروه بيدادگر معاويه و ياران او هستند، معاويه براى رها شدن از اين مشكل گفت ما عمار را نكشته ايم كسى كه او را به جنگ آورده يعنى على كشنده اوست، گفتار معاويه را به علىعليه‌السلام خبر دادند، فرمود: بنابراين كشنده حمزه سيد الشهدا هم رسول خدا بود كه او را به جنگ با مشركين بيرون برد.


سخن ياوه معاويه

 همچنين معاويه به اطمينان اينكه هر چه بگويد، اگر چه منطقى نباشد اصحاب او مى پذيرند گفت : صحيح است كشنده عمار ماييم اما باغيه در كلام رسول خدا به معنى بيدادگر و ستم گر نيست، بلكه به معنى طلب كننده و جوينده است و ماييم كه به خونخواهى عثمان برخاسته ايم و خون او را مى طلبيم پس معنى كلام رسول خدا اين است كه عمار را گروهى مى كشند كه به خونخواهى عثمان برخاسته اند و اين عيبى ندارد.

اين سخن معاويه هم ياوه بود و ذيل حديث جواب او را مى دهد چه رسول خدا گفت : كشندگان عمار كسانى هستند كه عمار را به دوزخ دعوت مى كنند و عمار آنها را به بهشت مى خواند.

اما كار قدرت و استيلاى معاويه از آن گذشته بود كه كسى بتواند با حرف و حساب پيروان او را قانع كند، نمى خواهيم تاريخ حكومت معاويه را بررسى كنيم و اين مختصر براى توجه داشتن به اوضاع اجتماعى و مذهبى آن روز كافى به نظر مى رسد و اگر كسى بخواهد به دوران حكومت معاويه نيك آشنا شود و از صدها كتاب و دفتر بى نياز گردد مى تواند به كتاب النصايح الكافيه لمن يتولى معاويه بنگرد و آن را از آغاز تا به انجام بخواند و آنگاه انصاف بدهد.


مرگ معاويه و ولايتعهدى يزيد

 هنگامى كه يزيد به خلافت رسيد امير فرماندار مدينه وليد بن عتبه بن ابى سفيان، و امير مكه عمرو بن سعيد بن عاص، و امير كوفه نعمان بن بشير، و امير بصره عبيدالله ابن زياد بود.

يزيد پيش از همه كار بر آن شد كه از حسين بن علىعليه‌السلام ، و عبدالله بن زبير، و عبدالله بن عمر كه در زمان معاويه ولايت عهدى او را نپذيرفته و بيعت نكردند بيعت بگيرد، پس به حاكم مدينه وليد بن عتبه نامه اى نوشت و از او خواست كه هر چه زودتر از اين سه نفر بيعت بگيرد و هيچ عذرى را از ايشان نپذيرد، وليد براى اين امر مروان بن حكم را نزد خويش خواست و كدورتى را كه سابقا پيش آمده بود ناديده گرفت و او را در كيفيت بيعت گرفتن از اين سه نفر دعوت كرد، مروان گفت هم اكنون ايشان را احضار كن و از آنان بخواه تا بيعت كنند و در اطاعت يزيد درآيند، اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر نه پيش از آنكه از مرگ معاويه آگاه شوند گردنشان را بزن، چه اگر از مرگ معاويه خبر يافتند هر كدام مدعى خلافت شوند و نافرمانى كنند مگر عبدالله بن عمر كه از ناحيه وى نبايد نگرانى داشت و او مرد قيام و مخالفت نيست.

وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را نزد امام حسين و عبدالله بن زبير فرستاد و هر دو را در مسجد يافت و پيام وليد را ابلاغ كرد، گفتند تو باز گرد هم اكنون نزد وليد خواهيم آمد، امام به عبدالله گفت گمانم، معاويه مرده است و اين فرستادن بى موقع براى آن است كه با يزيد بيعت كنيم، امامعليه‌السلام جماعتى از كسان خود را فراخواند و فرمود تا مسلح شوند، به آنان گفت وليد مرا در اين وقت خواسته است و گمان مى كنم امرى پيشنهاد كند كه انجام ندهم و در آن صورت بر وى اعتماد ندارم شما همراه من باشيد و چون بر وى درآمدم بر در خانه باشيد و هرگاه صداى من بلند شد درآييد تا شر او را از من دفع كنيد.


ديدار مروان با امام

 امام نزد وليد رفت و مروان را هم آنجا ديد وليد خبر مرگ معاويه را به امام داد و آن گاه فرمان يزيد را ابلاغ كرد امام فرمود: لابد به بيعت محرمانه من قانع نخواهى شد و مى خواهى كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم ؟

گفت آرى فرمود: بنابراين تا بامداد فردا صبر كن تا تصميم خود را در اين باره بگيرم، گفت بفرماييد برويد و فردا همراه ما جمعيت مردم براى بيعت بياييد، مروان گفت : به خدا قسم كه اگر حسين بن على از اينجا برود و بيعت نكند ديگر بر وى دست نخواهى يافت مگر آن كه خونريزى ميان شما بسيار شود، او را نگهدار و مگذار برود تا بيعت كند وگرنه وى را گردن بزن. امامعليه‌السلام با شنيدن گفتار مروان از جاى برخاست و گفت : اى بد مادر تو مرا مى كشى يا وليد؟ هان به خدا قسم دروغ گفتى و گنهكار شدى پس راه خويش را در پيش گرفت و همراه كسان خود به منزل خويش رفت، مروان به وليد گفت اكنون كه حرف مرا نشنيدى به خدا قسم ديگر بر وى دست نخواهى يافت، وليد گفت : چه مى گويى مروان كارى به من پيشنهاد مى كنى، كه دين مرا تباه مى كند، به خدا قسم دوست ندارم كه مال دنيا و مكنت دنيا تا جايى كه خورشيد بر آن مى تابد و در آن غروب مى كند از آن من باشد و من حسين بن على را كشته باشم، سبحان الله اگر حسين بن على گفت با يزيد بيعت نمى كنم او را بكشم ؟ به خدا سوگند گمانم آن است كه هر كس خون حسين بن على در گردن او باشد روز قيامت نزد خدا بدبخت و بيچاره خواهد بود.

مروان كه سخنان وليد را نپسنديد به وى گفت اگر چنين يقين دارى خوب كارى كردى.


خروج امام از مدينه

 فرداى آن روز كه شنبه ۲۸ ماه رجب بود وليد ديگر بار نزد امام فرستاد تا براى بيعت حاضر شود، امام در جواب فرستاده، وى گفت امشب هم بماند تا فردا تصميم خود را بگيريم و همان شب يكشنبه ۲۹ ماه رجب سال شصت هجرى با همسران و برادران و برادرزادگان و بيشتر افراد خانواده خويش از مدينه بيرون رفت و شاهراه مكه را در پيش گرفت و داستان موسى بن عمران را يادآورى مى كرد.

 نخرج منهما خالقا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (۱۰) هنگامى كه به امام گفته شد كاش شما هم مانند ابن زبير از بى راهه مى رفتيد تا بر شما دست نمى يافتند، فرمود: به خدا قسم من از بيراهه نخواهم رفت تا هر چه خدا بخواهد پيش آيد، از ماه شعبان سه روز گذشت و شب جمعه امامعليه‌السلام وارد مكه شد و به ياد قصه موسى پيامبر مى فرمود: و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل (۱۱) .

حاجيان در مكه نزد امامعليه‌السلام رفت و آمد مى كردند و حتى ابن زبير كه نيك مى دانست با بودن فرزند پيغمبر كسى با او بيعت نخواهد كرد و مقام امام از هر جهت از وى بالاتر است همه روزه خدمت امام شرفياب مى شد.


عراقيان و مرگ معاويه

 مرگ معاويه در عراق انتشار يافت و دانستند كه حسين بن على و عبدالله بن زبير از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رفته اند.

بزرگان شيعه در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و خدا را بر مرگ معاويه سپاس گفتند، سليمان بن صرد گفت معاويه از دنيا رفته است و حسين بن على هم از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و رهسپار مكه گشته است، شما كه شيعيان او و پيروان پدرش امير مومنانعليه‌السلام هستيد اگر مى دانيد كه براى يارى او و نبرد با دشمنش آمادگى داريد و مى توانيد در راه وى از جان خويش بگذريد آمادگى خود را ضمن نامه اى به وى اعلام داريد و اگر مى ترسيد كه سستى كنيد و دست از يارى وى بازداريد، پس او را فريب ندهيد و بى جهت دم از فداكارى و جانبازى نزنيد.

سليمان ابن صرد در اين گفتار خويش توجه داشت كه مردم تا پاى فداكارى و از خود گذشتگى به ميان نيامده حق و باطل را نيك مى شناسند و در تشخيص اين از آن اشتباه نمى كنند، و درست مى فهمند كه راستگو كيست و دروغگو كدام است ؟ و حق كجا و باطل كجاست ؟ و دانا كيست و نادان چه كسى ؟ و رهبر كيست و راهزن كدام است ؟ و دانا كيست و نادان چه كسى ؟ و رهبر كيست و راهزن كدام است ؟ اما اين تشخيص صحيح مردم تا جايى حكمفرما است كه پاى نفع و ضرر به ميان نيامده و در يارى اهل حق و نبرد باطل زيانى به آنان نمى رسد، اما هنگامى كه مقدمات آزمايش فراهم گشت و حق و باطل روبروى هم ايستادند و بيشتر مردم راه باطل را در پيش گرفتند و جز فداكارى و از خود گذشتگى و يارى حق امكان پذير نبود، از اين مرحله، تشخيص مردم عوض مى شود و از حق دست مى كشند و طرفدار باطل مى شوند.


احساسات تغيير پذيرند

 سليمان بن صرد نيك مى دانست كه احساسات امروز مردم را نمى توان ملاك اطمينان گرفت، بسا همين مردم فردا كه حسين بن علىعليه‌السلام قيام كرد و تمام قدرت بنى اميه براى كشتن او به كار افتاد و راه ياورى او دشوار و خطرناك شد، روى از وى بتابند و از نامه هاى خويشتن فراموش كنند و درهاى خانه هاى خود را ببندند، بلكه در صف مخالفان و دشمنان وى ظاهر شوند، و كشتن وى را وظيفه شرعى خود بدانند و براى رضاى خدا و خشنودى خاطر رسول اكرم ياران وى را از دم تيغ بگذرانند، و پس از كشتن رادمردان دين، رو به قبله بايستند و چنانكه گويى هيچ گناهى مرتكب نشده اند، فرياد برآورند الله اكبر، اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله ، براى همين بود كه با بزرگان شيعه اتمام حجت كرد و گفت هم اكنون عاقبت كار را بسنجيد و خود را با وضعى كه قطعا پيش خواهد آمد بيازماييد و ببينيد، آيا مى توانيد با اطمينان كامل و تصميم قطعى او را به يارى خود اميدوار سازيد و به سوى عراق دعوت كنيد، يا امروز با احساسات تحريك شده نامه ها مى نويسيد و پيمان ها مى بنديد و سوگندها مى خوريد و فرزند رسول خدا را از حرم خدا بر زمين عراق مى كشانيد و آنگاه كه دشمن پيرامون وى را گرفت و او را تحت فشار قرار داد تا يا بيعت كند و يا تن به مرگ و شهادت دهد، دست از يارى وى بازمى داريد و عهد و پيمان خويش را از ياد مى بريد؟ بزرگان شيعه در پاسخ سليمان خزاعى، همصدا گفتند ما همگى براى جهاد و فداكارى آماده ايم و در راه امام خود از جان مى گذريم، سليمان گفت اگر چنين است پس به حضور امام نامه دعوت بنويسيد و نامه اى بدين شرح نوشتند:


نامه كوفيان به امامعليه‌السلام

 بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه را سليمان بن صرد، و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد بجلى، و حبيب بن مظهر، و ديگر شيعيان مسلمان و با ايمان حسين بن علىعليه‌السلام كه ساكن كوفه اند به حسين بن علىعليه‌السلام مى نويسند سلام بر تو باد در ستايش خدايى كه جز او خدايى نيست با تو همزبانيم، ستايش خدايى راست كه دشمن بيدادگر كينه توز تو را درهم شكست، همان كسى كه بر اين امت چيره گشت و بناحق زمام امر حكومتش را به دست گرفت، و بيت المال امت را غصب كرد و بدون رضاى مسلمانان بر آنان حكومت يافت سپس مردان نيك امت را كشت، و بدكاران آنها را باقى گذاشت و مال خدا را به دست بيدادگران و توانگران سپرد، خدايش از رحمت خويش بدور دارد، چنانكه قوم ثمود را به دور داشت.

اكنون ما مردم عراق را پيشوا و امامى نيست، پس به سوى ما بيا، شايد خداى متعال ما را به وسيله تو، بر حق فراهم سازد، ما نه در جمعه و نه در نماز عيد با نعمان بن بشير كارى نداريم، و او در قصر دارالاماره تنهاست و اگر خبر يابيم كه به سوى ما رهسپار شده اى بيرونش مى كنيم و به خواست خدا تا شام تعقيبش خواهيم كرد.

اين نامه را بوسيله عبدالله بن سبع همدانى و عبدالله بن وال فرستادند و از آنها خواستند تا بشتاب رهسپار مكه شوند، و آن دو در دهم ماه رمضان سال ۶۰ در مكه خدمت امام رسيدند و نامه را تقديم داشتند.

مردم كوفه در روز بعد در حدود صد و پنجاه نامه فرستادند كه هر نامه اى از يك نفر يا دو و يا چهار نفر بود و اكثر نامه ها را قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبى و عماره بن عبدالله سلولى از كوفه به مكه آوردند، دو روز ديگر گذشت و شيعيان كوفه با هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى نامه اى به اين مضمون به حضور امام تقديم داشتند:

بسم الله الرحمن الرحيم نامه اى است براى حسين بن علىعليه‌السلام از شيعيان مسلمان و با ايمانش، زود باش و شتاب كن كه مردم به انتظار شما و هيچ نظرى به جز شما ندارند، شتاب كن شتاب كن باز هم شتاب فرما شتاب فرما والسلام.

سپس شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث بن رويم و عروه بن قيس و عمرو بن حجاج ربيدى و محمد بن عمرو تيمى نامه اى به اين مضمون نوشتند:

اى فرزند پيامبر! باغ و بيابان سبز و خرم و ميوه ها رسيده است هرگاه مى خواهى رهسپار شو كه سپاهيان عراق پذيرش مقدمت را آماده اند والسلام

نامه هاى مردم كوفه نزد امام روى هم آمد و فرستادگان عراق در مكه فراهم شدند، امامعليه‌السلام در پاسخ نامه هاى كوفيان چنين نوشت :


پاسخ امام به كوفيان

 بسم الله الرحمن الرحيم، از حسين بن على به مومنان و مسلمانان عراق هانى و سعيد آخرين فرستادگان شما نامه هاى شما را رساندند، آنچه را نوشته بوديد خوانده و در آن تامل كردم، نوشته ايد كه ما را امامى نيست به سوى ما رهسپار شو، باشد كه خداى متعال ما را به وسيله تو بر حق و هدايت فراهم سازد، اكنون برادرم و عموزاده ام و محل وثوق و اعتماد از خاندانم مسلم بن عقيل را نزد شما مى فرستم تا اگر بنويسد كه اشراف شما و خردمندان و بزرگان شما بر آنچه فرستادگان شما مى گويند و در نامه هاى شما خوانده ام هم داستانند به زودى نزد شما رهسپار گردم.

به جان خودم سوگند كه امام و پيشوا نيست مگر آن كسى كه مطابق قرآن حكم كند و ميران عدل را به پا دارد و دين حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد والسلام.

امامعليه‌السلام اين نامه را با هانى و سعيد فرستاد و آن گاه مسلم بن عقيل را فرمود تا به همراهى قيس بن مسهر صيداوى و عماره بن عبدالله سلولى و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى رهسپار عراق شود و او را فرمود تا راه تقوى را در پيش گيرد و امر خويش را پوشيده دارد و نرمى و مدارا را از دست ندهد و اگر مردم را در اين قيام و نهضت همداستان ببيند بيدرنگ امام را آگاه سازد.

مسلم بن عقيلعليه‌السلام از راه مدينه به كوفه رفت و در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى منزل گزيد و شيعيان كه شايد گمان مى كردند كار به همين آسانى به انجام مى رسد و بى دردسر حسين بن علىعليه‌السلام بر يزيد پيروز مى شود و عدل و تقوى جاى بيداد و گناه او را مى گيرد و درس هاى ۴۲ ساله معاويه را مردم با سادگى فراموش مى كنند، نزد مسلم رفت و آمد مى كردند و چون نامه امام بر آنها خوانده مى شد با يك دنيا خلوص اشك شوق مى ريختند و دست بيعت به نايب خاص امامعليه‌السلام مى دادند بنا به گفته شيخ مقيد رحمه الله تا هجده هزار، و به گفته طبرى دوازده هزار نفر با وى بيعت كردند.


ابن زياد و حكومت عراقين

 از طرف ديگر يزيد خبر يافت كه مسلم به كوفه آمده و شيعيان با وى بيعت كردند و نعمان بن بشير در كار تعقيب وى ضعف و سستى نشان مى دهد، عبيدالله بن زياد را كه حاكم بصره بود، حكومت عراقين داد، يعنى او را حاكم كوفه و بصره كرد و انجام اين مهم را هم در عهده وى نهاد و در پيامى به او نوشت كه بايد به كوفه رود و مسلم را تعقيب و او را اسير كند يا بقتل برساند و با تبعيد كند، عبيدالله بى درنگ رهسپار كوفه شد و در همان روز اول ورود به شهر كوفه سخنرانى كرد و از مهربانى و سختگيرى يزيد سخن گفت و روساى اصناف و قبايل را خواست و كار را بر آنان سخت و دشوار گرفت و مردم كوفه رسيدند به آنجايى كه هميشه در آنجا از شماره طرفداران حق كاسته مى شود و بر عده پيروان باطل افزوده مى گردد، بگفته قرآن الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين .(۱۲)

آيا مردم گمان كرده اند كه تنها با اظهار ايمان بى آنكه مورد آزمايش قرار گيرند رها مى شوند، ما كسانى را هم كه پيش از ايشان بوده اند امتحان كرده ايم بايد خدا راستگويان را بداند و بايد دروغگويان را هم بشناسد، رازدار راستگويان كسانى هستند كه روز امتحان هم بر آنچه گفته اند و تشخيص داده اند استوار باشند و ترس و آرزو آنان را از حقى كه شناخته بودند باز ندارد و در رديف طرفداران باطل قرار ندهد و مراد از دروغگويان كسانى هستند كه هر چند پيش از گرفتارى به مشكلات امتحان خدايى واقعا راست مى گفته اند و حق و باطل را نيك تشخيص داده بودند و خود را طرفدار حق و دشمن باطل مى پنداشتند و راستى نيت آنان استقامت در راه تاييد حق بوده و علاقمند بودند كه تا روز آخر و در هر شرايطى در سايه حق و طرفداران حق باشند هر چه پيش آيد دست از يارى حق برندارند و تا پاى جان از حريم حق دفاع كنند و نويدهاى باطل آنان را از راه بيرون نبرد، و جلوه فريبنده دنيا دلشان را نربايد.


آدمى با شرايط تغيير مى كند

 اما روزى كه شرايط و اوضاع تغيير كرد و از طرفى سختيهاى راه ثبات و استقامت پيش آمد و از طرفى ديگر سيماى باطل با نويد و اميد خود را نشان داد در اين موقعيت جهاد است و فداكارى و جان بازى و آن جا نعمت و قدرت و زندگى و لذت و شهوت در چنين شرايطى، وضع روحى آنان تغيير مى كند جاى مردانگى را ترس و بددلى، و جاى ايمان را شك و ترديد و جاى اخلاص را شرك و نفاق مى گيرد.

مراد از دروغگويان تنها آنان نيستند كه حتى پيش از روز امتحان هم قصد طرفدارى حق و قيام در مقابل باطل را نداشته اند هم اينان دروغگويانند و هم آنان كه امتحان خدايى وضع آنها را دگرگون مى كند، و سيماى حق و باطل را نه چنانكه مى ديده اند مى بينند و تشخيص امروزشان يعنى پس از رسيدن امتحان غير از تشخيص ديروزشان مى شود.


كوفيان و امتحان بزرگ

 مردم كوفه، يعنى آنان كه پس از خبر يافتن از مرگ معاويه در خانه سليمان ابن صرد خزاعى جمع شدند و سخنرانى كردند و وضع موجود مسلمانان را مورد بررسى قرار دادند و از همانجا به حضور امام دعوتنامه نوشتند و همچنين مردمى كه پس از آمدن مسلم به كوفه نزد وى رفت و آمد مى كردند و با وى به عنوان نايب خاص امام زمان خود بيعت مى كردند، واقعا در مقام دروغ گفتن و فريب دادن امام خويش نبودند و نمى خواستند مقدمات شهادت او و اسارت خاندانش را فراهم سازند، راستى كه حسن نيت داشتند و خلافت كسى مثل يزيد را آنهم پنجاه سال پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ براى عالم اسلام شرم آور و ناروا مى دانستند و كسى را در ميان تمام مسلمانان لايق تر و شايسته تر از فرزند رسول خدا حسين بن علىعليه‌السلام نمى شناختند و گمان مى كردند كه براى يارى وى تا در هر وضعيتى ايستاده اند و در هر موقعيتى چنان خواهند بود كه امروز هستند و هر مشكل و محنتى را كه در اين راه پيش آيد براى بزرگى هدف و ارزش مقصود تحمل خواهند كرد اما همينان دروغگو درآمدند و آنچه را درباره خويش گمان مى كردند از ياد بردند.

روزى كه نعمان بن بشير انصارى با ملايمت و نرمى و مدارا شهر كوفه را اداره مى كرد، شيعيان پرجوش و خروش بودند و همه جا و در هر مجلس دم از يارى امام حسينعليه‌السلام مى زدند و مى نوشتند كه ما نعمان بن بشير را تا دروازه شام بدرقه خواهيم كرد، اما روزى كه عبيدالله بن زياد حكومت كوفه را به دست گرفت با سابقه اى كه مردم از پدرش زياد و نيز از خودش داشتند فكر مردم مردم عوض شد، روحيه مردم تغيير كرد، قصد قربت مردم در جهت ديگر به راه افتاد، اگر آن روز همه اش آيات جهاد قرآن در نظرشان جلوه گر بود، امروز ديگر دم از و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه (۱۳ ) مى زدند و هر چه ابن زياد بيشتر بر اوضاع كوفه مسلط مى شد و مسلم و يارانش بيشتر در خطر قرار مى گرفتند و مسلط شدن مسلم بر اوضاع كوفه بعيدتر به نظر مى رسيد و وضع روحى و دينى مردم در جهت مخالف آنچه پيش از اين تشخيص داده بودند پيش مى رفت تا آنجا كه سيماى شهر كوفه به كلى تغيير كرد، و مردمى كه واقعا علاقه مند بودند كه امام حسينعليه‌السلام بر سر كار آيد و بنى اميه از حكومت اسلامى بركنار شوند چنان تغيير قيافه دادند كه مسلم ابن عقيل هم با اينكه پنهان بود و كمتر در ميان مردم رفت و آمد داشت، شهر و مردم را در قيافه ديگرى ديد و ناچار از محلى كه بود يعنى خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى به خانه مردى معروف و مهم با قدرت يعنى هانى بن عروه مرادى رفت و آنجا منزل گزيد و شيعيان با كمال احتياط و پنهان و بى سر و صدا نزد وى رفت و آمد مى كردند، اما در اين موقع وضع كوفه نشان مى داد كه نامه ها دروغ بوده است و وعده هاى مردم به امام حسينعليه‌السلام از امروز به بعد نمى تواند منشا اثر و مايه اميدوارى باشد.(۱۴)


در جستجوى مسلم

 ابن زياد به وسيله غلام خود معقل جاى مسلم را شناخت بدين طريق كه سه هزار درهم به او داد و گفت چند روزى با دوستان و ياران مسلم رفت و آمد كن و خود را يكى از آنان نشان ده و اين پول را هم بده و بگو من طرفدار پيشرفت شما هستم. اين پول را هم در راه تهيه وسايل جنگ مصرف كنيد و از اين راه اعتماد آنان را جلب كن، تا بدين وسيله جاى مسلم را بشناسى و او را پيدا كنى و نزد وى بروى، معقل دستور ابن زياد را به كار برد و اول بار در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه اسدى كه يكى از بزرگان شيعه بود و روز عاشورا هم به شهادت رسيد طرح آشنايى ريخت، چه از مردم مى شنيد كه مى گفتند مسلم هم براى امام حسينعليه‌السلام بيعت مى گيرد، معقل كه براى پيشرفت مقصود خود از گفتن هر دروغى و انجام هر خيانتى باك نداشت، به مسلم بن عوسجه گفت من مردى از اهل شام هستم و خدا نعمت دوستى اهل بيت پيغمبر و دوستانشان را به من ارزانى داشته است و ضمن اين سخنان مى گريست، سپس گفت سه هزار درهم پول هم دارم و مى خواهم با اين مردى كه مى گويند از حجاز به كوفه آمده است تا از مردم براى پسر پيغمبر بيعت بگيرد بدهم و او را بدينوسيله زيارت كنم، اما با كمال تاسف دستم به دامن وى نمى رسد، و كسى را نيافتم كه مرا هدايت كند و به اين سعادت برساند و از همه در جستجو بودم تا اكنون به من گفتند كه شما با خاندان عصمت و طهارت نبوىعليه‌السلام آشنايى داريد و اكنون دست به دامن شمايم كه اين پول ناقابل را از من بگيرى و مرا نزد مسلم بن عقيل ببرى، چه من برادر مسلمان تو و محل اعتقادم و اگر بخواهى هم اكنون و پيش از رسيدن خدمت مسلم بيعت مى كنم.


ملاقات با مسلم بن عوسجه

 مسلم بن عوسجه گفت از ديدن و آشنايى با تو كه شايد به يارى اهل بيت موفق باشى خوشحال شدم، اما از اين كه پيش از انجام كار و رسيدن به مقصود مردم مرا با اين سمت شناخته اند نگرانم و از اين جبار بيدادگر يعنى ابن زياد بيم دارم، معقل گفت ان شاء الله كه خير است از من بيعت بگير، مسلم از وى بيعت گرفت و با وى عهد و ميثاق بست كه خيرخواهى كند و اين امر را نهفته دارد و او هم هرچه مسلم مى خواست از عهد و پيمان و قسم همه را بى دريغ و شايد بيش از آنچه مسلم مى خواست گفت و او را مطمئن ساخت، و پس از چند روز كه به خانه مسلم بن عقيل بار يافت و آنجا هم دوباره بيعت كرد و ابو ثمامه صائدى همدانى از بزرگان شيعه و شهداى كربلا كه قسمتهاى مالى و خريد اسلحه و تهيه مهمات به عهده وى بود دستور يافت كه سه هزار درهم را از وى دريافت كند.


جاسوس ابن زياد

 معقل پيش از همه مردم به خدمت حضرت مسلم مى رسيد و بعد از همه مى رفت و به همه كار واقف مى شد و مرتب به ابن زياد گزارش مى داد، ابن زياد مى دانست كه بايد اول هانى را دستگير كند و سپس براى دستگيرى مسلم دست به كار شود، هانى هم از بيم ابن زياد به بهانه بيمارى در خانه نشست و بدارالاماره نمى رفت تا آنكه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدى به امر ابن زياد نزد وى رفتند و از راه مصلحت انديشى او را سوار كرده با خود پيش ابن زياد بردند و ديگر با گرفتارى هائى كار كوفه يكسره شد و جريان اوضاع به نفع ابن زياد برگشت هر چند هانى از بودن مسلم در خانه خويش اظهار بى اطلاعى كرد.


ابن زياد در خانه هانى

 آمدن معقل به مجلس پرده را از روى كار برداشت و هانى ناچار واقع را به ابن زياد گرازش داد و گفت : من مسلم را به خانه خويش نياورده ام او خود آمد، و از من خواست كه او را پذيرايى كنم پس حيا كردم كه او را رد كنم و او را در خانه خويش پذيرفتم و پذيرايى كردم و آنچه از جريان كار وى گزارش داده اند همه راست است، اكنون مى توانم با تو عهد و پيمان بندم كه از ناحيه من بدى به تو نخواهد رسيد و كار به كار او نخواهم داشت، و يا آنكه بروم و عذر او را بخواهم تا از خانه من بهر جا كه مى خواهد برود، ابن زياد هيچ يك از اين دو پيشنهاد را نپذيرفت و گفت به خدا قسم كه بايد او را تحويل دهى، هانى گفت به خدا قسم كه او را تسليم نمى كنم، هانى تن نداد كه مهمان خود را تسليم كند و ابن زياد با چوبى كه به دست داشت سر و روى و بينى او را درهم شكست و او را توقيف كرد، و آنگاه به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و ضمن سخنرانى كوتاهى مردم را بيش از پيش تهديد كرد، اما هنوز از منبر فرود نيامده بود كه تماشاگران به مسجد ريختند و گفتند مسلم بن عقيل آمد.


فرار عبيدالله بن زياد

 عبيدالله با شتاب وارد قصر شد و درها را بست. عجب است كه دوازده يا هيجده هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند، اما هنگامى كه مسلم از جريان كار هانى خبر يافت و اصحاب خود را فراخواند و خروج كرد بيش از چهار هزار نفر فراهم نگشتند و عجيب تر آنكه در اين موقع كه مسلم با چهار هزار نفر مسلح بيرون آمد، ابن زياد درهاى قصر را بسته بود و بيش از پنجاه نفر همراه نبودند، سى نفر پاسبان و بيست نفر از اشراف مردم و خانواده خودش و مردم پيرامون قصر را گرفته بودند و به ابن زياد و پدرش بد مى گفتند.

اما اين وضع در ظاهر مساعد تا اول شب چنان نامساعد گشت كه مسلم بن عقيل نماز مغرب را در شب نهم ذى حجه در مسجد كوفه با سى نفر خواند و چون از مسجد بيرون رفت جز ده نفر همراه وى نمانده بود، و هنگامى كه به خارج مسجد رسيد يك نفر هم همراه وى نبود كه او را راهنمايى كند فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين (۱۵) و دليل دروغ بودن آن همه دعاوى و نامه نگارى و جان نثارى همين بس كه چهار هزار نفر مسلح نتوانستند ابن زياد را كه بيش از پنجاه نفر همراه نداشت از ميان برندارند و بر اوضاع شهر مسلط شوند و يك دروغ كه به وسيله طرفداران ابن زياد انتشار يافت كه لشكرهاى شام مى رسند همه را متفرق ساخت.


تغيير اوضاع اجتماعى كوفه

 كوفه چنان قيافه خطرناكى به خود گرفت كه حتى نيكان و بزرگان شيعه از قبيل سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد پيدا نبودند و سردارى كه ديروز فرمانرواى دوازده هزار نفر بود بعد از نماز مغرب در ميان كوچه هاى كوفه سرگردان و حيران و نگران مى گشت و راه به جايى نمى برد، عبارت طبرى كه شيخ مفيد هم تقريبا آن را در ارشاد نقل مى كند اين است :ثم خرج من الباب و اذا ليس معه انسان و التفت فاذا هو لا يحس احدا يدله على الطريق، و لا يدله على منزل، و لا يواسيه، بنفسه ان عرض له عدو، فمضى على وجهه متلددا فى ازقه الكوفه لا يدرى اين يذهب (۱۶)

يعنى مسلم بن عقيل از در مسجد بيرون رفت و ناگاه خود را تنها ديد و چون به اطراف خويش نگريست احدى را نديد كه راه را به روى نشان دهد يا او را به منزلى هدايت كند يا اگر با دشمنى برخورد كرد از وى دفاع كند، پس ناچار بى آنكه بداند به كجا مى رود به راه افتاد و در كوچه هاى كوفه سرگردان مى گشت.

در اينجا نكته اى به نظر مى رسد كه توجه به آن بى فايده نخواهد بود و قرن هاست كه بسيارى از مردم اهل كوفه را براى اين بى وفايى و پيمان شكنى ملامت كرده اند و چنانكه به اصحاب و ياران باوفاى امامعليه‌السلام درود و سلام فرستاده اند به اينان كه روزى وعده نصرت دادند و پيمان فداكارى بستند و روزى هم بر روى امام شمشير كشيدند و تا پاى كشتن وى ايستادگى كردند لعنت و نفرين كرده اند. اما انصاف اين است كه مردم كوفه كارى بر خلاف معمول و عملى كه موجب حيرت باشد، انجام نداده اند و هر دو كارشان بر اساس قاعده بود، هم آن نامه ها كه نوشتند و هم آن شمشيرها كه بر روى امامعليه‌السلام كشيدند، روزى كه وضع آرامى داشتند و شمشيرها در نيام بود و فرماندارى نرم و ملايم يعنى نعمان بن بشير حكومت كوفه را به دست داشتند به وسيله همان نورى كه خداى متعال در باطن انسان نهاده، تا نيكى و بدى و خير و شر و حق و باطل را از هم تميز دهد، حق و باطل را از يكديگر باز شناختند و آن كسى را كه احدى از مسلمانان آن روز را با وى برابر ندانستند، و اين تشخيص صحيح حق و باطل مطابق معمول و قاعده بود، چه هر كس تا به وسيله عوامل انحراف از مسير فطرت و سلامت روح منحرف نگشته و تا بيم و اميد و خوف و طمع و سود و زيان را او را گيج و گمراه نكرده است راه و بيراه را نيك مى شناسد، و در تشخيص اين از آن اشتباه نمى كند الم نجعل له عينين، و لسانا و شفتين و هديناه التجدين (۱۷) .


مردم و شناخت حق و باطل

 اما روزى كه همين مردم حق شناس و باطل شناس در نشيب و فراز امتحان قرار گرفتند و خوف و طمع به ميان آمد و سود و زيان پا به ميان گذاشت و راه دين و مصلحت از هم جدا شد باز همانچه را كه معمول غالب مردم بوده انجام دادند يعنى از حق و اهل حق فاصله گرفتند، و به جاى واژه هاى جهاد و فداكارى و قيام را اصلاح و جانبازى و سربازى، واژه هايى از قبيل حزم و عقل و احتياط و دورانديشى به ميان كشيدند، راستى از مردم كوفه عجب نيست كه زندگى خود را فداى وظيفه نكردند و كسانى كه بسيار از كار اينان در شگفت باشند، بايد اول خود را در همان شرايط و اوضاع ببينند و انصاف دهند كه در چنان محيطى و چنان وضعى آيا جز آنچه مردم كوفه كردند انجام مى دادند؟ عجب از آن مردمى است كه با هر وضعى كه پيش آمد و با همه گرفتارى ها پايدارى كردند و تا پاى جان در راه يارى حق ايستادند و جان بر سر اين كار گذاشتند و حتى پس از آنكه با تنى چاك چاك به روى خاك افتادند به فكر آن بودند كه مبادا در وظيفه فداكارى و حق پرستى و مبارزه با بيداد و ستمگرى آنچه را بايد انجام نداده باشند و مبادا روز قيامت در نزد خدا و رسول شرمنده و سرافكنده باشند.


فداكارى ياران واقعى

 عمرو بن قرظه انصارى كه پدرش قرظه بن كعب خزرجى از اصحاب رسول خدا بود در جنگ احد و غزوات بعدى همراه رسول خدا جهاد كرد و در خلافت عمر به كوفه آمد و به مردم، علم فقه مى آموخت و خود يكى از ياران فداكار ابا عبداللهعليه‌السلام است به گفته ابن طاووس در لهوف (روز عاشورا) تا در اثر زخم هاى فراوان از پا درنيامد، صدمه اى به امامعليه‌السلام نرسيد و تيرها را با دست و شمشيرها را با جان فرا مى گرفت و چون به روى خاك غلطيد به روى امام نگريست و گفت اى فرزند رسول خدا آيا به آنچه بر عهده من بود وفا كردم ؟ امام در پاسخ وى فرمود نعم و انت امامى فى الجنه آرى وفا كردى و تو در بهشت هم پيش روى من خواهى بود، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو حسين تو هم اكنون مى رسد، ثبات و پايدارى اين رادمردان تا اين حد راستى مايه حيرت است و از اينان بايد در شگفت بود و با اين ارواح پاك ملكوتى بايد درود و سلام فرستاد كه قيافه هاى مختلف زندگى و چهره هاى بهم كشيده حوادث قيافه آنان را تغيير نداد، و در مسير مقدس ايشان انحرافى به وجود نياورد.

قد غير الطعن منهم كل جارحه

الاالمكارم فى امن من الغير(۱۸)

چه بسيار مردمى كه در طول تاريخ اگر سرگذشت ضحاك بن عبدالله مشرقى همدانى را خوانده با شنيده اند بر كم توفيقى و بى نصيبى و بد عاقبتى وى تاسف خورده اند و از اينكه اين مرد امام خود را در ميان دشمن گذاشت و اجازه مرخصى گرفت و رفت تعجب كرده اند، اما كمتر انصاف داده اند كه همان مقدار توفيق و ثابت و پايدارى كه او داشت معلوم نيست كه خود اينان در چنان وضعى داشته باشند و بايد بيشتر از ماندن و شركت او در جنگ تعجب كرد نه از رفتن او در آخر كار.


دو يار بى وفا

 سرگذشت ضحاك را طبرسى از خود وى چنين نقل مى كند: گفت من و مالك ابن نضر ارحبى بر امام حسينعليه‌السلام وارد شديم و با عرض سلام در محضر وى نشستيم، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظورى نزد من آمده ايد؟ گفتيم براى عرض سلام و دعاى عافيت شرفياب گشته ايم تا هم تجديد عهدى شده باشد و هم به شما خبر دهيم كه مردم كوفه براى جنگ با شما آماده اند امام گفت حسبى الله و نعم الوكيل و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظى كرديم، فرمود چه مانعى داريد كه مرا يارى نماييد؟ رفيق من مالك بن نضر گفت هم قرض داريم و هم گرفتار زن و بچه ايم، من گفتم مرا نيز همين گرفتارى هاى قرضى و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من حق مى دهى كه هرگاه بى ياور شدى و يارى من ديگر تو را مفيد نباشد، به راه خود بروم براى فداكارى تا آن موقع حاضرم.

امام با همين شرط مرا پذيرفت، نزد وى ماندم و چون روز عاشورا ياران وى به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا كرد و از ياران امام جز دو نفر يعنى سويد بن عمرو بن ابى مطاع خشعمى و بشر بن عمرو حضرمى كسى باقى نماند، گفتم اى فرزند رسول خدا مى دانى كه من و تو را قرار بر اين بود كه تا براى تو ياورانى باشند بمانم و يارى كنم و آنگاه كه ياران تو كشته شدند آزاد باشم تا بروم ؟ فرمود راست گفتى، اما چگونه از دست اين همه لشكر مى گريزى اگر راهى دارى مرا با تو كارى نيست، ضحاك مى گويد من آنگاه كه اصحاب عمر بن سعد اسب هاى ما را پى مى كردند، اسب خود را در خيمه اى ميان خيمه ها بسته بودم و پياده جنگ مى كردم و تا آنجا توفيق داشتم كه دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست ديگرى را بريدم، و آن روز چندين بار امام درباره من گفت ال تشلل، لا يقطع الله يدك، جزاك الله خيرا من اهل بيت نبيك صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و آنگاه كه مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر كنار سم هاى خود ايستاد آنگاه جلوش را رها كردم و ناچار لشكريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون رفتم و يازده نفر مرا تعقيب كردند و نزديك بود كه مرا دريابند و گرفتار شوم اما كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن مسرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.

درست است كه بايد بر حال اين مرد هم تاسف خورد كه از چنان سعادتى دست كشيد، و چنان امامى را تنها گذاشت و چنان فرصتى را به رايگان از دست داد، با آنكه مى توانست او هم يكى از امثال حبيب بن مظهر اسدى و برير بن خضير همدانى باشد، اما وضع او با مردم كوفه بسيار فرق دارد، اين مرد نامه به امام ننوشته بود، و پيمان فداكارى نبسته بود، و با مسلم بن عقيل بيعت نكرده بود، و هنگامى كه خدمت امام رسيد همانچه را انجام داد مدعى شد و دم از جانبازى و فداكارى تا هر جا كه باشد نزد، و خود گفت كه تا كجا حاضرم، اما مردمى كه با مسلم بيعت كرده بودند، در شب نهم ذى حجه او را تنها در ميان كوچه هاى كوفه گذاشتند و اگر زنى او را به خانه خود راه نمى داد و سيرآب نمى كرد، كسى نبود كه اين مقدار خدمت را انجام دهد.


مسلم در راه شهادت

 شب آخر عمر مسلم در خانه آن پيرزن گذشت و فردا كه ابن زياد براى دستگيرى وى اقدام كرد و فرستادگان وى اطراف خانه را محاصره كردند، ناچار از خانه بيرون آمد و راه شهادت را در پيش گرفت و هنگامى كه دستگير شد از محمد بن اشعث يك تقاضا كرد و آن اين بود كه كسى را نزد امام حسين بفرستد تا وى را از شهادت مسلم و وضع كوفه آگاه سازد و از قول مسلم به امام بگويد ارجع فداك ابى و امى باهل بيتك و لا يغرك اهل الكوفه فانهم اصحاب ابيك الذين كان يتمنى فراقهم بالموت اوالقتل، ان اهل الكوفه قد كذبوك و كذبونى و ليس المكذوب راى (۱۹) .

پدر و مادرم فداى تو باد، با اهل بيت خويش از اين سفر باز گرد مبادا مردم كوفه تو را فريب دهند اينان اصحاب پدرت على هستند كه آرزو مى كرد با مردن يا شهادت از ايشان جدا شود، مردم كوفه هم به شما دروغ گفتند و هم به من و با دروغ چه كارى مى توان كرد. در مجلس ابن زياد هم از عمر بن سد دو نكته خواست يكى آن كه شمشير و زره مسلم را بفروشد و هفتصد درهم قرض وى را بدهد، و ديگر آنكه بدنش را از ابن زياد بگيرد و دفن كند. در همان روز مسلم و هانى به شهادت رسيدند و سرهاى آن دو به شام نزد يزيد فرستاده شد.

 والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته


بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحيم

 انگيزه هاى قيام امامعليه‌السلام

 امام حسينعليه‌السلام از مدينه رهسپار مكه مى شد براى برادرش محمد بن حنفيه كه در مدينه باقى ماند، وصيت نامه اى نوشت. مادر محمد بن حنفيه فرزند امير المومنين على بن ابيطالبعليه‌السلام ، زنى از قبيله بنى حنفيه بود و بدين جهت او را محمد بن حنفيه مى گفتند. ولى مردى بزرگوار و شجاع و با تقوى بود و هر چند كيسانيه كه طايفه اى از شيعه بوده اند او را امام دانسته اند، اما او خود بعد از پدر بزرگوارش امير المومنينعليه‌السلام به امامت برادرش امام حسنعليه‌السلام و سپس به امامت برادر ديگرش امام حسينعليه‌السلام ، و سپس به امامت برادر زاده اش على بن الحسين سجادعليه‌السلام معتقد بود و از رجال بزرگوار اهل بيتعليه‌السلام مى باشد، و در جنگ هاى امير المومنين مردانگى ها نشان داده است.(۲۰) سيد ابن طاووس اين وصيت نامه را نقل مى كند، در اين وصيت نامه امامعليه‌السلام انگيزه قيام خود را بيان كرده است و راهى را كه با هر پيش آمدى در پيش خواهد گرفت روشن ساخته است. و نيز به انگيزه هاى باطل كه آدمى را تحريك مى كند و در راه تامين شهوات و تمايلات نفسانى به مبارزه وادار مى سازد و ساحت مردان حق از چنان انگيزه هايى پاك و منزه است، اشاره كرده است :

 بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصى به الحسين بن على بن ابى طالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفيه : ان الحسين يشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله، جاء بالحق من عند الحق و ان الجنته حق و النار حق و ان الساعه آتيه لا ريب فى، و ان الله يبعث من فى القبور، و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ . اريد ان امر بالمعروف و انهى المنكر و اسير بسيره جدى و ابى على بن ابى طالب، فمن قبلنى يقبول الحق فالله اولى بالحق و من رد على هذا اصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق و هو خيرالحاكمين، و هذه وصيتى يا اخى اليك و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب (۲۱)

به نام خداى بخشاينده مهربان، اين است وصيت حسين بن على بن ابى طالب به برادرش محمد بن حنفيه، راستى كه حسين به يگانگى پروردگار و اينكه موجودى قابل پرستش جز او نيست و شريك ندارد گواهى مى دهد. و نيز شهادت مى دهد كه محمد بنده و فرستاده او است كه حق را از نزد حق آورده است و بهشت و دوزخ حق است، و روز حساب مى رسد و شكى در آن نيست، و خداوند مردگان در گورها خفته را زنده مى كند.

اينهايى كه امام بيان كرد همان عقايدى است كه براى هر مسلمانى ضرورى است و با نداشتن اين عقايد نمى توان مسلمان بود، و ظاهرا مراد امام آن باشد كه همين اصول امروز در خطر است و اگر كار بدين منوال بگذرد بسا دستگاه خلافت از تعرض به اصول دين هم صرف نظر نكند و در حقيقت انگيزه ى واقعى قيام امامعليه‌السلام حفظ همين اصول و مبانى و اساس است كه ديگر شئون مذهبى و اجتماعى مسلمانان بر آنها بار و استوار است.

سپس نوشت : كه اين نهضت من نه براى سركشى و طغيان و نه از روى هواى نفس، و انگيزه شيطانى است، و نه منظور آن است كه كارى تباه انجام داده باشم، و يا بر كسى ستمى روا دارم، تنها آنچه مرا به اين جنبش عظيم دعوت مى كند، آن است كه وضعيت امت جد خود را به صلاح آورم و از فساد كارى جلوگيرى كنم. و راه امر به معروف و نهى از منكر را در پيش گيرم. و روش جد خود رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و پدر خود علىعليه‌السلام را دنبال كنم.

در اين وصيت نامه امام انگيزه ى قيام خود را بيان مى كند و مردم را در جريان قيام خويش مى گذارد تا بدانند كه اين قيام يك قيام عادى و يك قيام نفسانى و نهضتى بر مبناى هواى نفس و تمايلات بشرى نيست، از اينرو مى گويد من براى خوشى و سرگرمى و براى لذت بردن و براى گردآورى ثروت بيرون نرفتم، براى تبهكارى هم بيرون نمى روم. راه و رسم ستم را هم در پيش نگرفته ام و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با اين جمله امامعليه‌السلام نشان مى دهد كه براى امت اسلامى در سال شصتم هجرت يك فساد اجتماعى و دينى خطرناكى پيش آمده، فسادى كه جز با قيامى شديد و خونين اصلاح پذير نيست، فسادى كه اصلاح آن جز از دست رهبرى مانند حسين بن علىعليه‌السلام كه آيه تطهير در قرآن سوره احزاب شهادت به عصمت او داده ساخته نيست، فسادى كه اصلاح آن با خواندن خطبه و انتشار مقالات مذهبى امكان پذير نيست.

سپس گفت : هر كس در مقابل دعوت من قيافه تسليم و پذيرش به خود گرفت و حق را از من پذيرفت چه بهتر، و هر كس هم نپذيرد و عكس العمل نشان دهد باز شكيبايم و در راه تعقيب هدف خويش از پيشامدهاى ناگوار و مصيبتها و ناملايمات باكى ندارم (شكيبايم نه به آن معنى غلطى كه گاهى تصور مى شود، يعنى دست روى دست مى گذارم تا يزيد هر چه مى خواهد انجام دهد، بلكه به آن معنى صحيحى كه شايسته مقام امام است، و به همان معنى صبر اساس ايمان و خداپرستى است يعنى اين راه را اگر چه يكتنه باشد به پايان خواهم برد، تا خدا ميان من و ميان اين مردم به حق داورى كند، و خدا از همه داوران در داورى داناتر و تواناتر است).

سپس نوشت : اى برادر من اين وصيت من است براى تو و توفيق را جز از خداى نخواهم و تنها بر وى توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم.


علل قيام امامعليه‌السلام

 راستى اگر بخواهيم به موجبات قيام امامعليه‌السلام توجه كنيم بايد حداقل مقدمات آن را در ۳۰ سال پيش از اين تاريخ جستجو كنيم.

چه از حدود سال ۲۹ يا ۳۰ هجرى مقدمات و موجبات لزوم و نيازمندى به اين قيام در جامعه اسلامى فراهم مى گشت. عثمان بن عفان اموى در حدود دوازده سال بر مسلمين حكومت كرد و خلافت اسلامى را عهده دار بود و چنانكه در تاريخ اسلام روشن است در شش سال نيمه دوم خلافت عثمان و وضع حكومت اسلامى تغيير كرد و در حقيقت خلافت اسلامى كه مى بايست فقط در حدود مراقبت اجراى قانون اسلام و نظارت بر عدم انحراف امت از قانون عملى باشد و انجام شود و همه مردم در همه امور آزاد باشند، جز در عمل كردن به حق و رعايت قانون و جز قيد حق و جز حدود قانون براى مردم هيچ حدى و مرزى محدوديتى نباشد، و هيچ فردى جز به رعايت حق و قانون به هيچ امرى ملزم نشود، اين وضع خلافت تغيير كرد و به صورت ديگرى درآمد كه داشت مردم مسلمان را در همه امور آزاد مى گذاشت. حتى از رعايت حدود قانون جز از رعايت حدود منافع و مصالح و منويات خليفه، و مردمى روى همين حساب توانستند از مال مسلمين و عوائد مسلمين و بيت المال مردم بيچاره مسلمان ثروت ها و مستغلات و املاك فراوانى به دست آورند، همان بيت المالى كه على بن ابى طالبعليه‌السلام در زمان خلافتش تا آن حد مراقبت مى كرد و پيش از عثمان، خلفاى ديگر و خود عثمان هم در اوايل خلافت خود تا حدى در صرف و خرج آن و راههاى به مصرف رساندن آن احتياط لازم را به كار مى برد به جاى آنكه صرف مصالح عمومى مسلمين شود، به دست اين و آن افتاد و به نام اين و آن به ثبت رسيد. همين انحراف هاى روز افزون بود كه در سال شصت هجرى امام حسينعليه‌السلام را بر آن داشت كه در برابر اين تيره بختى ها و انحراف هاى شديد كه از سى سال پيش فراهم گشته بود با قيامى تند و خونين و با شهادت و سرفرازى بگيرد.


زياده رويهاى حكومت عثمان

 مسعودى در كتاب مروج الذهب مى نويسد، وقتى خليفه سوم از دنيا رفت و به آن تفصيلى كه در كتب تاريخ نوشته است كشته شد از وى صد و پنجاه هزار دينار طلا و يك مليون درهم پول نقد باقى ماند.(۲۲) در صورتى كه پس از شهادت امير المومنين على ابن ابى طالب بنا بر نوشته مسعودى، امام حسنعليه‌السلام بر منبر فرياد كرد كه از پدرم پول زرد و سفيدى يعنى پول طلا و نقره اى باقى نماند مگر هفتصد درهم كه اين پول هم از حقوق وى پس انداز شده است و مى خواست با اين پول خادمى براى خانه خود تهيه كند.

سپس مسعودى مى نويسد: قيمت املاك خليفه سوم در وادى القرى و همچنين جاهاى ديگر به صد هزار دينار طلا مى رسيد علاوه بر اسب ها و شتران بسيار كه از وى به جاى ماند.

درباره زبير مى نويسد كه علاوه بر كاخ معروف بصره خانه هاى زياد در بصره و كوفه و اسكندريه مصر ساخت و دارايى او در حال مرگ پنجاه هزار دينار طلا و هزار اسب و هزار كنيز و غلام و مستغلاتى فراوان در شهرهاى مختلف بود.

طلحه بن عبيدالله يكى از معاريف صحابه تنها از املاك عراق او روزانه به هزار دينار طلا مى رسد و به قولى بيش از اين بود و در ناحيه شراه شام بيش از اينها داشت.

عبدالرحمن بن عوف زهرى از بزرگان صحابه، صد اسب در اصطبل او بسته مى شد و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و چون از دنيا رفت ۴ زن داشت و چون فرزند هم داشت طبق موازين كتاب ارث اسلامى يك هشتم مل او را ميان چهار زن تقسيم كردند، يعنى به هر يك از زنان يك سى و دوم مال او داده شد كه عبارت از ۸۴ هزار دينار طلا بود.

زيد بن ثابت موقعى كه از دنيا رفت آنقدر طلا و نقره از وى باقى ماند كه آنها را با تبر شكستند و بر ورثه او تقسيم كردند و قيمت بقيه دارائى و مستغلاتش صد هزار دينار طلا مى شد.

يعلى بن اميه كه مادرش منيه نام داشت و بدين جهت او را يعلى بن منيه هم مى گويند و جنگ جمل عليه على بن ابى طالب با كمك هاى مالى او به راه افتاد و بيشتر هزينه جنگ را او داد در وقت مردن ۵۰۰ هزار دينار طلا به جاى گذاشت و از مردم هم مطالبات زيادى داشت و ارزش تركه او از املاك و جز آن ۳۰۰ هزار دينار مى شد، سپس مسعودى مى نويسد و لم يكن مثل ذلك فى عصر عمر بن الخطاب بل كانت جاده و اضحه و طريقه بينه يعنى در دوران خلافت عمر هرگز اين گونه هرج و مرج مالى نبود و اينان را عمر مجال نمى داد كه از مال مسلمين اين همه پول و ثروت و خانه و مستغلات فراهم كنند، بلكه راهى روشن و روشى آشكار بود. و از نظر طرز حكومت و جمع آورى اموال و تقسيم آنها بر مسلمانان هرگز مجال اندوختن اين همه ذخائر مالى از اموال مسلمين به دست كسى نمى آمد(۲۳) .


گرفتاريهاى حكومت امير المومنينعليه‌السلام

 بعد از عثمان علىعليه‌السلام به حكومت رسيد و كار مشكل علىعليه‌السلام كه جنگ ها بر سر آن راه افتاد همين بود كه جلو اين متنفذان عمده را بگيرد و ديگر به كسى هر كه باشد اجازه ندهد از بيت المال مسلمانان اگر چه يك دينار، بى حساب ببرد و از اين طمع ها و حرص و عادت هاى زشتى كه پيدا شده بود جلوگيرى كند، بر سر همين مشكل بود كه علىعليه‌السلام در حدود چهار سال و نيم خلافت خود را گرفتار جنگ و مبارزه و با همان مردمى بود كه فعلا دستشان از كسب چنان ثروت هايى كوتاه شده بود و امير المومنينعليه‌السلام مى گفت : ديگر امكان پذير نيست تا من بر سر كار باشم آن بساط يغماگرى تجديد شود، بلكه آنچه را هم به ناروا داده اند و گرفته اند پس خواهم گرفت و به بيت المال مسلمانان باز خواهم گردانيد و سر همين بالاخره علىعليه‌السلام به شهادت رسيد.


امام مجتبى و بن بستهاى حكومت

 پس از امير المومنينعليه‌السلام خلافت اسلامى به امام حسنعليه‌السلام منتقل شد و حسن بن علىعليه‌السلام جاى پدر را گرفت و وضع اجتماعى مسلمان به صورت خاصى درآمد كه در آن موقع پافشارى حسن بن علىعليه‌السلام در جنگ با معاويه بن ابى سفيان در آن تاريخ كه نيروى مسلمانان در دو جبهه و دو جهت تقريبا متعادل و متوازن بود و جز با كشتارهاى عظيم اميد پيروزى يك طرف و شكست يافتن طرف ديگر نمى رفت و ثمره اى جز خون ريزى و گرفتارى مسلمانان نداشت، امام حسنعليه‌السلام با وضعيتى خاص روبرو شد كه راهى نداشت جز كنار آمدن و خون مسلمانان را بى جهت نريختن و موجب كشتارهاى دسته جمعى بى ثمر و بى نتيجه شدن و نتيجه پافشارى امام حسن را فقط دولت روم شرقى در خارج و خوارج در داخل مى بردند و اگر آن چهارصد يا پانصد هزار نفر مسلمان آن روز به جان هم ريخته بودند و در جنگ با معاويه اصرار مى شد، خدا مى داند كه پس از آن جنگ دولت روم شرقى چه بر سر مسلمانان مى آورد و خطر كار خوارج به كجا مى كشيد و تاريخ اسلام به كجا منتهى مى شد، امام حسنعليه‌السلام از كار خلافت و با گذشت تاريخى خويش خون مسلمانان و قدرت اسلامى را حفظ كرد و راه سوء استفاده را به روى دشمنان خارجى و داخلى بست بى آنكه حساب تسليم شدن و معاويه را به عنوان خلافت و امير المومنين شناختن در كار باشد.

يكى از موارد قرارداد صلح امام حسن و معاويه اين بود كه حسن بن على با معاويه صلح مى كند و كنار مى رود، مشروط بر آنكه هرگز به معاويه امير المومنين نگويد يعنى او را خليفه مسلمين و امير المومنين نشناسد، كسانى كه گمان مى كنند حسن بن علىعليه‌السلام با كنار رفتن تسليم اراده معاويه شد و معاويه خليفه مسلمين شد و حسن بن على هم يكى از مسلمانان مطيع گوش به فرمان معاويه، اين سند ارزنده را در بطلان اين عقيده از ابن اثير مورخ مشهور بخوانند:

پس از آنكه حسن بن علىعليه‌السلام كنار رفت و معاويه خليفه شد و زمام امور را به دست گرفت، فروه بن نوفل اشجعى خارجى كه پيش از اين با پانصد نفر از خوارج كناره گيرى كرده و به شهر زور رفته بودند، گفتند:

اكنون شكى باقى نماند كه بايد با دولت معاويه جنگيد، حال كه معاويه روى كار آمد و خليفه شد جنگ كردن با وى بر ما لازم است از اين رو آمدند و رو به عراق نهادند و به نخيله كوفه رسيدند در اين موقع امام حسنعليه‌السلام در راه مدينه از كوفه رهسپار حجاز شده بود، معاويه چون خبر يافت كه فروه بن نوفل خارجى مذهب پانصد نفر ياغى شده و سركشى مى كند شايد هم براى آنكه پايه هاى صلح امام حسن را محكمتر كند نامه اى براى امام حسنعليه‌السلام فرستاد و در آن نامه دستور داد به امام حسن كه فروه بن نوفل خارجى مذهب با پانصد نفر رو به كوفه نهاده اند به شما ماموريت مى دهيم برويد و با او بجنگيد و او را دفع كنيد آن گاه كه كار او را تمام كرديد رفتن شما به مدينه مانعى نخواهد داشت.


نامه امام به معاويه

 هنگامى كه نامه معاويه به امام حسنعليه‌السلام رسيد، امام در قادسيه يا نزديك قادسيه بود در پاسخ معاويه چنين نوشت : لو آثرت ان اقاتل احدا من اهل القبله لبدات بقتالك فانى تركتك لصلاح الامه و حقن دمائها يعنى معاويه تو حسن بن على را مامور مى كنى تا مانند افسرى از افسران تو برود و يك مرد خارجى سركش را دفع كند من كه حسن بن على هستم از خلافت كه حق من است به نفع مسلمانان كنار آمده ام اگر مى خواستم با كسى از اهل قبله يعنى با مسلمانى هر كه باشد و داراى هر مذهبى جنگ كنم، اول با تو جنگ مى كردم، معنى اين سخن اينست كه تو از همه ديگران، از مسلمانى دورترى من دست از تو برداشتم، نفرموده من تو را به خلافت شناختم، مى نويسد من تو را واگذاشتم و با تو جنگ نكردم و شايد بهتر تعبير در ترجمه تركتك اين باشد كه تو را در ميدان سياست رها كردم و خود كنار رفتم، اما براى مصلحت اسلامى و براى حفظ خون مسلمانان، يعنى بى نتيجه ديدم كه اين نيروهاى با هم متعادل، و متوازن اسلام از دو طرف به جان هم افتند و يكديگر را بكشند و ضعيف كنند و نابود شوند و دشمنان خارجى و داخلى از اين وضع سوء استفاده كنند.


امام حسين و زمامدارى معاويه

 پس از آنكه امام حسينعليه‌السلام به شهادت رسيد امام حسينعليه‌السلام هم در فرمان معاويه يعنى در ده سالى كه بعد از برادرش امام حسن با حكومت معاويه معاصر بود از سال چهل و نه يا پنجاه هجرى تا سال شصت هجرى كه معاويه از دنيا رفت قيام نكرد، يعنى در مقابل معاويه شمشير نكشيد و آن قيامى را كه در خلافت يزيد ضرورى دانست انجام نداد، اما پيوسته معاويه را تخطئه مى كرد و توبيخ مى شود و چنانكه برادرش امام حسنعليه‌السلام در همان نامه كوتاه حقانيت معاويه را ابطال كرد، امام حسينعليه‌السلام در يكى از نامه هاى خود كه ابن قتيبه دينورى آن را نقل كرده است به معاويه مى نويسد:

 الست قاتل حجر بن عدى و اصحابه العابدين المخبتين الذين كانوا يستفظعون البدع و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر فقتلتهم ظلما و عدوانا بعد ما اعطيتهم المواثيق الغليظه و العهود الموكده جراه على الله و استخفافا بعهده او لست قاتل عمرو بن الحمق الذى اخلقت و البت وجهه العباده فقتلته من بعد ما اعطيته من العهود ما لو فهمته العصم نزلت من سقف الجبال ؟ او لست المدعى زيادا فى الاسلام، فزعمت انه ابن ابى سفيان و قد قضى رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ان الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته على اهل الاسلام يقتلهم و يقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف و يصلبهم على جذوع النخل ! سبحان الله يا معاويه لكانك لست من هذه الامه و ليسو منك - الى ان قال - واتق الله يا معاويه و اعلم ان لله كتابا لا يغادر صغيره و كبيره الا احصاها. و اعلم ان الله ليس بناس لك قتلك بالظنه و اخذك بالتهمه و امارتك صبيا يشرب الشراب، و يلعب بالكلاب، ما اراك الاوقد او بقت نفسك و اهلكت دينك و اضعفت الرعيه و السلام (۲۴) .


معاويه قاتل مومنان

 اى معاويه مگر تو آن نيستى كه حجر بن عدى كندى را به ناروا كشتى و ياران او را شهيد كردى، همان بندگان خداپرست و همان بندگانى كه از راه بندگى منحرف نمى شدند و بدعت ها را ناروا مى شمردند و امر به معروف مى كردند و نهى از منكر مى كردند آنان را به ظلم و ستم كشتى، پس از آن كه به آنها پيمان هايى دادى و با ايشان پيمان محكم بستى و آنها را تاكيد و تشديد كردى يعنى عهد و ميثاق هاى محكم بستى و ايشان را امان دادى و خاطر جمع كردى، و اين كار تو جراتى بود بر خدا و عهد و پيمان خدا را سبك شمردى، مگر تو نيستى اى معاويه كه عمرو بن حمق خزاعى يكى از بزرگان صحابه خاتم انبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را كشتى ؟ همان مردى كه روى او را رنج عبادت كهنه كرده بود و تنش را عبادت لاغر ساخته بود او را كشتى، اما پس از آنكه به او پيمان ها و امان ها دادى كه اگر آن امان و پيمان را به آهوان بيابان داده بودى از سر كوه ها با اطمينان كامل فرود مى آمدند و مطمئن مى شدند و نزد تو مى آمدند! مگر تو نيستى كه زياد پدر ناشناخته را در حريم اسلام به پدرت ابوسفيان نسبت دادى و او را برادر خويش و زياد بن ابى سفيان خواندى و گمان كردى كه او پسر ابوسفيان است و حال آنكه رسول خدا گفته است : فرزند به كسى ملحق مى شود كه صاحب فراش است و زن صاحب فرزند در عقد او است و براى زناكار همان سنگى كه خدا گفته است، بعد هم زياد را بر مسلمانان مسلط كردى تا آنها را بكشد دست ها و پاهايشان را قطع و آنها را بر شاخه هاى درخت خرما به دار زند، سبحان الله اى معاويه گويا تو از اين امت مسلمان نيستى و گويا مسلمان ها با تو رابطه اى ندارند - تا آنكه گفت - اى معاويه از خدا بترس و از روز حساب بر حذر باش، زيرا خدا را، نوشته اى است كه هيچ كار كوچك و بزرگ و هيچ عمل نيك يا بدى را فروگذار نمى كند و همه را به حساب و شمار مى آورد، معاويه بدان كه خدا اين كارها را فراموش نمى كند كه مردم را به هر گمان و تهمتى مى كشى، و كودكى را بر مسلمان ها امارت مى دهى كه شراب مى نوشد و با سگ ها بازى مى كند. معاويه مى بينم كه خود را هلاك و دين خود را تباه ساخته و امت اسلامى را بيچاره كرده اى.

اين بود طرز سخن گفتن و نامه نوشتن و حساب بردن امام حسن و امام حسين دو فرزند پيغمبر از معاويه بن ابى سفيان.


شخصيت شناسى يزيد

 اكنون براى آنكه بيشتر دانسته شود كه آنچه امام حسين درباره يزيد اظهار كرد و نوشت تا آنجا كه در تاريخ اسلام ريشه دار و مسلم است مسعودى مورخ مشهور درباره يزيد مى نويسد و كان يزيد صاحب طرب و جوارح و كلاب و قرود و فهود و منادمه على الشراب، و جلس ذات يوم على شرابه و عن يمينه ابن زياد و ذلك بعد قتل الحسين فاقبل على ساقيه فقال :

اسقنى شربه تروى مشاشى

ثم صل فاسق مثلها ابن زياد

صاحب السر و الامانه عندى

و لتسديد مغنمى و جهادى(۲۵)

يعنى يزيد مردى خوش گذران و عياش بود، مردى كه حيوانات شكارى و سگ ها و، ميمون ها و، يوزها داشت، پيوسته مجالس ميگسارى داشت، روزى در مجلس ميگسارى خود كه ابن زياد هم در طرف راست او بود، و اين پس از آن بود كه حسين بن على را كشته بود، به ساقى مجلس خود رو كرد و گفت : جامى از شراب به من بنوشان كه استخوان هاى نرم را سيراب كند، سپس برگرد و اين فاسق ابن زياد را چنان جامى بنوشان همان كس كه رازدار من است، همان كسى كه امين كار من است، همان كسى كه كار من و اساس خلافت من به دست او محكم و استوار شد، يعنى حسين بن على را كشت.

سپس مسعودى پس از نكته هايى كه درباره بيدادگرى ها و ستمكارى هاى يزيد، مى نويسد و مى گويد كه او در ميان امت اسلامى مانند فرعون در ميان رعيت خود، مى نويسد: بلكه فرعون در ميان رعيت خود از يزيد عادل تر بود، و در ميان مردم چه نزديكان وى و چه عامه مردم با انصاف تر، آنگاه مى گويد اين ناروايى ها و بى باكى ها و بى تقوايى ها و بى دينى هاى يزيد به ملت و امت اسلامى هم سرايت كرده بود غالب على اصحاب يزيد ما كان بفعله همان گناهانى كه يزيد ارتكاب مى كرد به كسان او هم سرايت كرد و بر آنها چيره گشت و آنها هم به همين كارها خو گرفتند و در روزگار خلافت او آوازه خوانى و غنا در مكه و مدينه شيوع يافت و استعملت الملامى و وسائل لهو و لعب به كار برده مى شد و اظهر الناس شرب الشراب و مردم آشكارا ميگسارى مى كردند، و عجيب تر آنكه در دستگاه خلافت اسلامى و جانشين پيغمبر و براى كسى كه مقام خلافت را اشغال كرده بود، ميمونى بود كه او را ابو قيس مى گفتند، اين ميمون را در مجلس ميگسارى خود حاضر مى كرد و براى او تشكى مى انداخت و او را مى نشانيد و يا او را بر گرده ماده الاغى كه براى مسابقه و اسب دوانى تربيت شده بود سوار مى كرد، زين و لجام بر گرده آن ماده الاغ مى بستند و اين ميمون را بر او سوار مى كردند و با اسب ها به اسب دوانى و مسابقه مى بردند، در يكى از روزها ابو قيس مسابقه را برنده و هدف را برد، بر اين ميمون جامه و لباسى از حرير سرخ و زرد پوشانده و دامن ها را به كمرش زده بر سر او هم كلاهى نهاده بودند كه نقش هاى درشت و طرازها داشت، و به رنگ هاى مختلف آماده و آراسته و پيراسته گشته بود.

اين بود معنى آن جمله اى كه امام حسينعليه‌السلام درباره يزيد به معاويه نوشت، اما همين شخص به خلافت اسلامى رسيد و امام حسينعليه‌السلام را هم در فشار قرار داد تا بيعت كند يعنى او را خليفه بر حق جد خود رسول خدا بداند.


چرا امام بيعت نكرد

 حال بايد كه چرا امام بيعت نكرد و تن به كشته شدن و شهادت داد برخى نويسندگان جواب اين سوال را بسيار سست و نادرست داده اند و مى گويند كه امام انديشيد اگر با يزيد بيعت كند كشته مى شود و اگر هم بيعت نكند كشته مى شود پس حال كه بهر تقدير كشته خواهد شد و به هر صورت بنى اميه دست از وى برنمى دارند، چه بهتر كه به صورت آبرومندى كشته شود و در راه خدا از جان خويش بگذرد، اين پاسخ بسيار سطحى و غير كافى به نظر مى رسد، زيرا شهادت امام حسينعليه‌السلام از اين بالاتر است كه چون امام ديد لابد كشته مى شود از جان خود بگذشت و روغن ريخته اى را نذر كرد و گفت حالا كه مرا به هر صورت مى كشند، سربلند كشته شوم و در راه اسلام به شهادت برسم.

بى ترديد بايد با بصيرت بيشترى اوضاع آن روز ملت مسلمان را بررسى كرد و از فهم خطبه ها و كلمات خود امام هم بيشتر دقيق شد تا حقيقت مطلب روشن شود.


انحراف تشكيلات خلافت

 حسين بن علىعليه‌السلام با بررسى موجبات و مقدماتى كه از حدود سى سال پيش از آن فراهم شده بود اين گونه تشخيص داد و برداشت او درست بود كه انحراف امت اسلامى در آن تاريخ يعنى در سال شصت هجرى به قدرى شديد شده كه با سخنرانى و موعظه و كتاب و خطبه ها و مقالات دينى و مذهبى نمى توان آن را علاج كرد و ملت را به راه راست آورد، البته اگر انحراف آن روز دستگاه خلافت و مردم از انحراف هاى سبك و انحراف هاى كوتاه و كم عمق و انحراف هاى مختصر و مخصوصا انحراف هاى فردى مى بود، مى شد كه با مختصر قيامى و نهضتى، اقدامى چاره شود، و منحرفين به راه راست بازگردند، اما در آن انحراف شديد و فوق العاده اى كه در سال شصت هجرى پيش آمده بود و با مهم ترين مبانى اساسى و سياسى ملت اسلامى بستگى داشت و علاوه يك انحراف عمومى و دسته جمعى بود نه يك انحراف فردى نمى شد به يك حركت مختصر و يك جنبش ضعيف و يا سخنورى و قلم فرسايى و موعظه و پند دادن امر ملت اسلامى را به صلاح آورد و آن فساد عظيم را ريشه كن ساخت، حسين بن علىعليه‌السلام چنان تشخيص داد كه جز با يك قيام عميق، با يك قيام تند و با يك نهضت فوق العاده ى خونين نمى شود از مقدماتى كه امير المومنين و امام حسنعليه‌السلام تاكنون فراهم ساخته اند نتيجه قطعى گرفت و موجباتى را كه بنى اميه پيش از فتح مكه كه در لباس كفر بوده اند و بعد از فتح كه قيافه اسلامى به خود گرفته و فراهم ساخته اند، نمى توان جز با يك قيام جدى و اساسى و عميق ريشه كن و بى اثر ساخت. البته خود امام حسين بهتر از هر كس مى تواند موجبات قيام خود را براى ما شرح دهد و اين كار را هم انجام داده است و ما ضمن اين گفتارها، خطبه ها و سخنان آن حضرت را مورد بررسى قرار خواهيم داد و خواهيم ديد كه خود امام موجبات قيام خود را چگونه بيان كرده، و از كجا شروع مى كند و به كجا ختم خواهد كرد.


آشنايى با قيام امام حسينعليه‌السلام

 از مجموع گفته ها و نوشته هاى امامعليه‌السلام و مخصوصا از توجه به ترتيب آنها و توجه به ترتيب تاريخى و مراحل مختلف آنها اين گونه بدست مى آيد كه امامعليه‌السلام از اول امر سر قيام و نهضت خود را به صراحت و بى پرده بيان نمى كرد و تدريجا كه به سوى هدف پيش مى رفت مردم را به روح نهضت و به موجبات و علل قيام خود آشنا مى ساخت، يعنى از همان وصيت نامه اى كه در مدينه نوشت و به دست برادرش محمد بن حنفيه داد تا آخرين سخن صريح ترين خطبه اى كه در مقابل حر بن يزيد رياحى و اصحاب او در منزل بيضه بيان فرمود، تدريجا براى مسلمانان، روشن ساخت كه چرا دست به چنين اقدامى زده است و راهى نداشته كه از اين راه بگذرد و اين انحراف شديد كه اولا در دستگاه خلافت اسلامى پيش آمده بود و ثانيا در تمام شئون اجتماعى مردم مسلمان رخنه كرده است جز با شهادت و با جانبازى و قيام تند و جدى قابل علاج نيست.

موقعى كه والى مدينه امام را تحت فشار قرار داد تا بيعت كند دو شب پشت سر هم سر قبر خاتم انبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رفت و آنجا نماز خواند و دعا كرد، در شب دومى كه مرقد مطهر رسول خدا را زيارت مى كرد، چند ركعت نماز خواند و چنين گفت : اللهم هذا قبر نبيك و انا ابن بنت نبيك و قد حضرتى من الامر ما قد علمت (۲۶) خدايا اين قبر پيامبر تو است و من هم دخترزاده پيغمبر تو هستم، خدايا تو خود مى دانى كه براى من چه پيش آمدن شده است.

شايد برخى گمان كنند كه مراد امام آن است كه مى خواهند مرا بكشند و چاره اى ندارم تسليم شوم مرا مى كشند تسليم نشوم باز كشته مى شوم.


امام از شهادت خود آگاه است

 صحيح نيست كه هيچ مسلمانى اين جمله را اين گونه برداشت كند كه امام حسينعليه‌السلام از اينكه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته و نمى تواند اين خطر را از خويش دور كند و با زنان و فرزندان خود به سلامتى زندگى كند، ناله و اظهار بى دلى و ناتوانى كند و آن هم خود را به خدا معرفى كند كه خدايا من دختر زاده پيغمبر تو مى باشم، مگر خود پيغمبر را نكشتند و مسموم نكردند؟ مگر علىعليه‌السلام ، و امام حسن به شهادت نرسيدند؟ چه ناله اى از شهادت و چه گله اى از كشته شدن مسلمانانى كه چند سالى و گاهى چند ماه بلكه چند روزى زير دست رسول خدا تربيت يافته بودند، با آنكه سابقه بت پرستى و شرك داشتند، هرگز از شهادت ناله نكردند و هنگام بيرون رفتن از خانه خويش دعا مى كردند كه سالم برنگردند و به سعادت شهادت در راه خدا برسند، چگونه فرزند پيغمبر و روح اسلام و ثمره ى شخصيت على ابن ابى طالب و فاطمه دختر پيغمبر از اينكه شايد كشته شود به ستوه آيد و دست به دامن خدا و پيغمبر شود كه اين بلا را از وى بگرداند و او زنده بماند.


عمر بن جموح كليددار بتخانه مدينه

 عمرو بن جموح از مسلمانان و اهل مدينه كه سابقه ى بت پرستى دارد و كليددار يكى از بت خانه هاى مردم مدينه بوده است، و در بت پرستى ثابت قدم بوده و با آنكه اسلام در شهر مدينه شايع شده بود دست از بت پرستى بر نمى داشت و با اخلاص تمام در مقابل بتى كه در خانه داشت كرنش مى كرد، با آنكه جوان هاى بنى سلمه فراهم شدند و چندين شب متوالى بت او را مى دزديدند، و در چاه و چاله هاى كثيف مدينه مى انداختند و اين پيرمرد بيچاره هر روز صبح در جستجوى خداى خود مى گشت و او را از ميان كثافت ها در مى آورد و در خانه شستشو مى داد و خوشبو مى كرد و آنگاه با فروتنى در مقابل وى مى ايستاد و معذرت مى خواست و مى گفت : اگر مى دانستم چه كسى با تو چنين مى كند به حساب او مى رسيدم، اما باور كن كه نمى دانم و معذورم جوانان بنى سلمه برنداشتند و آنقدر در اين كار پافشارى كردند كه روزى فطرت خفته اش بيدار شد و خطاب به معبود خود كه او را با لاشه حيوانى به ريسمان بسته و در چاه انداخته بودند نگريست و گفت :

تالله لوكنت الها لم تكن

انت و كلب وسط بئر فى قرن

با دلى شكسته و خاطرى افسرده و روحى نااميد به خانه برگشت و دست از بت پرستى كشيد و شايد در همان روز به دين مبين اسلام درآمد.

اين مرد با اين سابقه ى بت پرستى موقعى كه مسلمان شد اسلام به قدرى روح منحط و افتاده او را اوج داد و به اندازه اى در يكى دو سال تربيت اسلامى سطح فكر او بالا رفت كه وقتى در ماه شوال سال سوم هجرت براى جنگ احد آماده شد اولا چهار پسرش كه همگى آماده همراهى با رسول خدا بودند و ديگر بستگانش به اصرار تمام گفتند: تو پيرمرد از كار افتاده اى و علاوه بر آن از پاى خويش مى لنگى، و چهار پسرت در اين سفر همراه رسول خدا مى روند، تو در خانه بمان و خود را به زحمت ميفكن، عمرو كاملا از اين پيشنهاد و اصرار بى جاى پسران و بستگان برآشفت و دست به دامن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شد و گفت بهشت را از من دريغ مدار، بگذار من هم با همين پاى لنگ در بهشت بگردم.


تقاضاى شهادت در راه خدا

 عمرو چون براى بيرون رفتن از خانه خويش آماده شد، دست به دعا برداشت و گفت : اللهم ارزقنى الشهاده، اللهم لا تردنى الى اهلى خدايا چنان روزى كن كه در اين سفر كشته شوم و به شهادت برسم خدايا نكند، و چنان روزى پيش نيايد كه من نااميد از شهادت از اين سفر به خانه ام بازگردم، يعنى پروردگار من كه عمرو بن جموح و يك فرد مسلمان هستم امروز به اميد شهادت و شوق كشته شدن در راه خدا بيرون مى روم اين اميد مرا نااميد كن و مرا از اين فيض بى نصيب مفرما.

اگر يك مسلمان كه عمرى را در سابقه بت پرستى گذرانده و در پايان هم با فشار جوانان قبيله اش از بت پرستى دست كشيده اسلام روح او را چنان اوج مى دهد كه برگشتن از ميدان جهاد و به سلامت پيش زن و فرزند را نااميدى و محروميت و بى نصيبى حساب مى كند، و با يك دنيا اخلاص و راستى و صدق نيت از خدا مى خواهد كه ديگر به خانه خويش برنگردد، چه معنى دارد كه امام حسينعليه‌السلام يعنى عصاره مكارم و فضائل و خلاصه شخصيت رسول خدا و امير المومنينعليه‌السلام بيايد و پيش جدش رسول خدا از خطر مرگ و شهادت ناله كند و دامن پيغمبر را بگيرد و بگويد يا رسول الله به دادم برس كه مرا مى كشند. بنابراين نبايد جمله و قد حضرتى من الامر ما قد علمت را نادرست برداشت كرد و چنان قيام عميق زنده جاويد را به اين صورت بى ارزش و سطحى و مبتذل جلوه داد، امام در مقام مناجات با خدا مى گويد: خدايا براى من پيش آمدى شده است كه خود مى دانى.

پيش آمد همين وضعى است كه در خطبه ها و نامه ها و سخنان آن حضرت روشن بيان شده و همان تشخيصى است كه امام حسينعليه‌السلام داده و همان وضع اسفناك و همان انحراف شديدى كه براى جامعه مسلمان آن روز پيش آمده بود و امامعليه‌السلام با مطالعه دقيق و بررسى تمام نواحى اسلام و بررسى دستگاه خلافت اموى و بررسى راهى كه مردم در آن افتاده اند؛ به اين نتيجه رسيده است كه جز با قيام و فداكارى و شهادت نمى توان جامعه ى اسلامى را از خطر انحراف شديد نجات بخشيد.

سپس گفت : اللهم انى احب المعروف و انكر المنكر (۲۷) خدايا تو مى دانى كه من معروف يعنى كار نيك را دوست دارم و منكر يعنى كار بد و زشت را دشمن دارم.

در اين سخن امام قدرى بر بيان منظور خود نزديكتر مى شود، اما هنوز بيان امامعليه‌السلام به آن صراحت نرسيده است كه نوع مردم بفهمند چه مى گويد.

آنگاه گفت : و انا اسئلك يا ذالجلال و الاكرام بحق القبر و من فيه الا اخترت لى ما هو لك رضا و لرسولك رضا پروردگارا اى خداى بزرگ و بزرگوار به حق اين قبر مقدس و به حق صاحب اين قبر يعنى خاتم انبياء از تو مى خواهم كه براى من راهى را پيش آورى كه هم تو از من خشنود باشى و هم پيمبرت از من راضى باشد.


قيام براى امر به معروف

 امامعليه‌السلام هم در اين سخنان و هم در وصيت نامه اش همين مقدار پرده از روى كار برگرفت كه گفت : من براى امر به معروف و نهى از منكر مى روم. اما امر به معروف و نهى از منكر امام يعنى چه ؟ شايد بسيارى از مردم كه اين بيان امام را مى شنيدند، چنان تصور مى كردند و مى پنداشتند كه امام حسين در سفرش به شهر كوفه و به فروشندگان كوفه بگويد كم فروشى نكنيد، يا به بازرگانان كوفه بگويد: ربا نخوريد، اين نهى از منكر است. و نيز به جوان هاى كوفه بگويد از نماز واجب خود غفلت نكنيد، اگر پول دار شديد مكه را قطعا برويد، اين هم امر به معروف.

و حال آنكه مطلب از اين حدود بالاتر بود، اينگونه امر به معروف و نهى از منكر كه البته كار خوب و لازمى است از عهده مساله گوهاى كوفه هم ساخته بود و نيازى به حركت امامعليه‌السلام و جوانان بنى هاشم نداشت.

معلوم است كه امام حسينعليه‌السلام مى خواهد كارى انجام دهد كه از غير او ساخته نيست و تنها شخصيت اوست كه مى تواند در چنان وضعى به آن صورت قيامت كند، قيامى كه هميشه زنده است و مرور زمان نمى تواند آن را كهنه كند، و از ياد تاريخ اسلام ببرد و بى اثر سازد.

امام حسينعليه‌السلام پس از آنكه از مدينه رهسپار شد و روز سوم ماه شعبان وارد مكه گشت و در نيمه ماه رمضان عمو زاده خود مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد بقيه ماه رمضان و شوال و ذوالقعده و تا هشتم ذى الحجه در مكه ماند، و هيچ كس تصور نمى كرد كه فرزند رسول خدا و فرزند مكه و منى روز هشتم ذى حجه كه تازه مردم براى انجام حج محرم مى شوند از مكه بيرون رود و اعمال حج را انجام ندهد و از احرام خود به صورت انجام عمره بيرون آيد. اما امام تصميم گرفت حركت كند طواف خانه و سعى بين صفا و مروه را انجام داد و از احرام بدر آمد، چه انتظار مى رفت كه او را در حرم مكه دستگير كنند، يا غافل بكشند، منظور وى به اين صورت كشته شدن حاصل نمى شد، امام از مكه نرفت تا كشته نشود، از مكه رفت تا اگر كشته مى شود به صورتى باشد كه اسلام براى هميشه از شهادت او بهره مند باشد.


امام از شهادت سخن مى گويد

 به روايت لهوف پيش از حركت در ميان جمعيت ايستاد و خطبه خواند و پس از حمد و ثناى پروردگار چنين گفت : خط الموت على ولد آدم مخط القلاده على جيد الفتاه (۲۸) ، اينجا امام سخن خود را بى پرده تر گفت و مردم را به آنچه هست و آنچه پيش مى آيد آشناتر كرد سخن از مرگ و شهادت و جانبازى است، سخن در اين حدود است كه كار انحراف امت اسلامى در آن تاريخ يعنى سال شصت هجرى از آن گذشته بود كه با ترويج هاى مالى، با فعاليت هاى زبانى و قلمى و با همكارى هاى فكرى و حتى موعظه هاى خود امام حسين چاره شود، امام با جمله خط الموت على ولد آدم يعنى فرزند آدم ناگزير بايد بميرد. اشاره مى كند كه اصلاح فسادهاى اجتماعى و دينى در اين زمان جز از طريق مرگ و شهادت، آن هم به دست كسى مانند من كه دختر زاده رسول خدايم امكان پذير نيست، در اين خطبه پيش از حركت از مكه همه اش سخن از شهادت و مرگ است، سخن از رفتن نزد رسول خدا و پدر و مادر است، سخن از افتادن به دست گرگ هاى گرسنه كربلا است، سخن از اينست كه پايان اين سفر به اين صورت ها برگزار مى شود.


موقعيت سياسى حركت امام

 مى دانيم كه امام حسين اين خطبه را پيش از روز هشتم ذى حجه و شايد روز هفتم آن ماه در مسجد الحرام و در ميان انبوه حاجيان و زائران خانه خدا ايراد كرده است، و در آن روز به حسب ظاهر اوضاع سياسى امام حسينعليه‌السلام كاملا مساعد بود و غالب مردم چنان مى پنداشتند كه به زودى يزيد بن معاويه كنار مى رود و خلافت او سقوط مى كند و امام به خلافت كه حق او است مى رسد، زيرا نماينده ى مخصوص آن حضرت يعنى مسلم بن عقيل از كوفه گزارش داده بود كه مردم همه با شمايند و جز تو را به خلافت و امامت نمى شناسند، و جز تو را به زمامدارى نمى پذيرند، پس هر چه زودتر بشتاب و بيا در اين وضع به ظاهر بسيار مناسب، و در اين زمينه كاملا رضايت بخش و اميد بخش و از هر جهت مايه اميدوارى حسين بن علىعليه‌السلام دم از مرگ مى زند و سخن از شهادت و از درندگى گرگان بيابان عراق بسيار مى گويد، امامعليه‌السلام در واقع مى خواهد بگويد تشخيص من كه حسين بن على هستم اين است كه جز با شهادت من و يارانم نمى توان به نتيجه اى رسيد، و كارى مفيد و سودمند و مثبت انجام داد، بشر هم كه بايد خواه ناخواه بميرد و قلاده ى مرگ را به گردن آدمى زاده انداخته اند.

 و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف (۲۹) چنانكه يعقوب به ديدن فرزندش يوسف علاقه مند بود من هم كه فرزند پيغمبرم به ديدار رسول خدا و على و حمزه و جعفر و مادرم فاطمهعليه‌السلام علاقه مند مى باشم.

و خير لى مصرع انالاقيه براى من از طرف خدا شهادتگاهى برگزيده شده و من رو به آنجا مى روم، از اين جمله بايد فهميد كه اين نقشه اى خدايى است و خواسته اى نيست كه با دست حسين بن علىعليه‌السلام طرح شده باشد، يعنى خداى جهان از ازل براى چنين انحرافى و در چنين فساد و اجتماع خطرناكى و براى اين وضع ناهنجار و نامساعد رسم شهادت و راه جان بازى را در عهده من نهاده است.

 و كانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا گويا مى بينم كه گرگان بيابان هاى عراق بين نواويس و كربلا بر من حمله ور مى شوند و بند از بند مرا از هم جدا مى سازند.

 فيملان منى اكراشا جوفا و اجربه سغبا تهى گاهاى گرسنه و جيب هاى خالى خود را پر كنند، آنها براى پر كردن جيب ها و سير كردن شكم ها و من براى مبارزه با اين فساد اجتماعى و دينى موجود.

و لا محيص عن يوم خط بالقلم باز سخن همان است اين نقشه اى خدايى و او است كه علاج و وسيله اصلاح اين وضع موجود را شهادت من دانسته و از آنچه با قلم تقدير نگارش يافته چاره اى نيست.

 رضا الله رضا نااهل البيت نصير على بلائه و يوفينا اجور الصابرين ما خاندان پيغمبر به آنچه خدا بخواهد و خشنود باشد راضى و خشنوديم و هر چه را او براى ما پسنديده است مى پسنديم، بر گرفتارى هايى كه براى ما پيش مى آورد شكيباييم و او هم اجر كامل صابران را به ما مى دهد.

 لن تشد عن رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ لحمته و هى مجموعه له فى حظيره القدس تقربهم عينه و ينجزلهم وعده (۳۰) من پاره اى از تن رسول خدايم و پاره تن پيغمبر از او جدا نخواهد ماند و در بهشت برين پيش او مى روم تا چشم او به ديدار ما روشن شود و به وعده خويش با ما وفا كند.


اعلان قيام امامعليه‌السلام

  من كان باذلافينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاء الله (۳۱) اين جمله هم اين است كه در هر زمانى با وسائل مختلف مى شود از دين خدا و از حق مردم، و از سعادت جامعه اسلامى دفاع كرد، مى شود در راه خدا بذل مال كرد، مى شود در راه خدا سخن گفت و با سخنان سودمند و آموزنده اى مردم را به راه آورد، مى شود در راه خدا كتاب نوشت و با انتشارات سودمند مردم را به راه حق و حقيقت نزديكتر ساخت و بر بصيرت دينى و اخلاقى ايشان افزود، اما امام با اين جمله آخر اعلام كرد كه امروز روزى نيست كه كمكهاى مالى و مساعدت هاى قلمى و خيرخواهى هاى زبانى بتواند عقده اسلام را حل كند و كار به جايى رسيده است كه شهادت و جان بازى و جز فداكارى هيچ امرى نمى تواند جلو فساد را بگيرد، و مبانى آن را برهم بريزد و زير و رو كند، كسى در فكر نيانديشد كه اكنون كه امام حسينعليه‌السلام در راه خدا قدمى برداشته من هم كمك مالى مى كنم، يا عبيدالله بن حر جعفى در جواب دعوت امام بگويد من هم يك اسب نيرومند تاخت و تاز مى دهم، ديگرى بگويد من هم پنج شمشير و هفت زره و چهار نيزه نذر امام مى كنم، حسين بن على نه شمشير و نه نيزه و نه اسب مى خواهد و نه پول فقط اگر كسى آن هم از روى صفا و حسن نيت جان خود را در راه وى دريغ ندارد مى پذيرد هر كس حاضر است جان خود را در راه خدا به او دهد و هر كسى آمادگى دارد كه بر خداى متعال وارد شود مى تواند همسفر ما باشد، من بامداد فردا اگر خدا بخواهد حركت مى كنم.

عجيب است كه با اين همه تاكيد امام بسيارى از مردمان كم سعادت كه مساعد بودن اوضاع آن ها را فريب داده بود با امام همراه شدند و شايد بيشترشان تا روزى كه خبر شهادت مسلم رسيد همراه امام ماندند، اما انصاف اين است كه اين مردم از همان اول همراه امامى مى رفتند كه خليفه مى شود و كارها به دست وى سپرده خواهد شد، نه امامى كه براى فداكارى و شهادت مى روند و روزى آب را هم بر روى او خواهند بست و روزى همه همراهان او با افتخار شهادت خواهد رسيد.

 والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19