٨ - جان در قفس تن حبيب ، بى تابى مى كند
جان در قفس تن حبيب ، بى تابى مى كند. حبيب ، به حال خود نيست انگار رخت پيرى را كنده است ، در چشمه عشق ، وضوى ارادت گرفته است و يكباره جوان شده است جوانى كه خويش را به تمامى از ياد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است هيچكس حبيب را تاكنون به اين حال نديده است ، گاهى آه مى كشد، گاهى نگاهى به خيام حرم مى اندازد، گاهى به افق چشم مى دوزد، گاهى خود را در نگاه معشوق گم مى كند، گاهى مى گريد و گاهى مى خندد. برير به او مى گويد: حبيب ! اين چه جاى خنديدن است ؟! شوخى و خنده آنهم در اين هنگام ، در شاءن تو نيست تو سيدالقرائى ! تو پير طايفه اى ! تو عالم و فقيهى ! در اين و انفساى حصر و مقاتله ، تو را با هزل و مطايبه چه كار؟و حبيب كه انگار نه بر پاى خويش ، كه بر بالهاى هوا سير مى كند، دست طرب بر پشت برير مى زند و مى گويد: اينجا، در دم دماى وصال ، اگر جاى خنده نيست ، كجا جاى خنده است ؟ نه در اين كمركش پيرى كه در اوج جوانى نيز هيچكس از من يك كلام غير جد نشنيده است شنيده است ؟! اما...اما تو نيز اگر ببينى كه در وراى اين قفس شكستنى چه در انتظار ماست ، تو نيز اگر ببينى كه آن سوى اين مرز چه كسى ايستاده و آغوش گشوده است ، جان را همراه خنده رها مى كنى و پر مى كشى من عمرى را لحظه شمار اين مجال بوده ام اكنون به ديدار اين يوسف وصال ، چگونه دست از ترنج بشناسم ؟ چگونه خود را پيدا كنم ، چگونه خويش را دريابم و در چنگ بگيرم ؟عشق و جنونى كه گريبان حبيب را چاك زده ، از خود بيخودش كرده است او نه خود، كه حتى رابطه اش را با امام گم كرده است گاهى خود را كودكى نيازمند محبت مى بيند و امام را پدرى با مهر بى نهايت دوست دارد خود را در آغوش امام گم كند و عطش بيكران دلش را به دستهاى نوازشگر امام بسپارد. گاه خود را سربازى ساده مى بيند كه با تمام قوا تلاش مى كند رضايت فرمانده قدر خود را به دست بياورد. گاه خود را عاشقى مى يابد كه به يك كرشمه معشوق ، خاكستر مى شود. گاه ، خود را آيينه اى احساس مى كند كه تنها توان انعكاس يك تصوير دارد. گاه خود را ذره اى مى بيند كه به سمت خورشيد، صعود مى كند. گاه احساس غلامى را پيدا مى كند كه در تب و تاب صدور فرماى از سوى آقاى خود مى سوزد. گاه امام را كودكى مى بيند، لطيف و دوست داشتنى كودكى پرستيدنى كه در كوچه هاى مدينه بازى مى كند و او به دنبالش مى دود كه مبادا خارى پايش را بيازارد.
وقتى امام در مقابل دشمن ، به اتمام حجت ، سخن مى راند و خطبه مى خواند، و شمر دهان به جسارت مى گشايد و كلام قدسى او را مى شكند، برق غيرت در چشمهاى حبيب مى درخشد، غيرت عاشق به معشوق ، غيرت مريد به مراد، غيرت كودك به پدر و پدر به كودك ، غيرت غلام به آقا، غيرت سالك به پير غيرت فقيه به دين غيرت قارى به قرآن غيرت دست به چشم و قلب و غيرت ماءموم به امام غيرتى كه حبيب را چون اسپند از جا مى جهاند و تمام فريادش را بر صورت شمر مى ريزد: تو در وادى هفتادم شرك و ضلالتى ! تو كجا و درك سخن حسين ؟! تو بر دلت مهر جهالت و قساوت خورده است تو بمير و سخن مگو. و اين كلام با صلابت او، شمر را در جاى خود مى نشاند و امام ادامه سخن مى دهد. اما اينها عطش او را فرو نمى نشاند. آتش عطش او انگار تنها با جرعه اى شهادت خاموش مى شود. جنگ براى او شده است چشمه حيات و او مرد كوير ديده تشنگى كشيده يسار و سالم دو غلام زياد و عبيدالله به ميدان مى آيند و رجز مى خوانند و مبارز مى طلبند. او بهانه اى مى يابد، عنان را به سمت امام مى كشاند، از اسب پياده مى شود و رخصت ميدان مى گيرد...اما...اما در اين سوى مرز شهادت باز مى ماند. نه ، تو بنشين ، تو باش امام نمى خواهد علمدار ميسره سپاه را به اين زودى روانه ميدان كند. با افتادن او يك پرچم مى افتد و يك سوى خيمه سپاه فرو مى ريزد. عبدالله بن عمير اذن مى گيرد و امام به او رخصت مى دهد. لحظه ها بر حبيب به كندى مى گذرند. ما جراى زندانى است و آخرين دانه هاى زنجير. ماجراى كبوتر است و آخرين بندهاى پاى اين اشتياق ، زمانى بيشتر شعله مى كشد كه مسلم بن عوسجه ، يار صميمى و ديرين او نيز از اسب به زير مى افتد و تنها عزم پر كشيدن مى كند. حبيب بى درنگ خود را بالاى سر مسلم مى رساند و از اسب فرود مى آيد. امام پيش از او به مشايعت مسلم رفته است ، وقتى حبيب مى رسد، او و امام را در حال وداع مى يابد. امام با بشارتى بر بهشت و آيه اى از قرآن او را بدرقه مى كند و بر مى خيزد:... فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا. پاهاى حبيب سستى مى گيرد و او را در كنار مسلم مى نشاند. حبيب ، سر مسلم را بر زانو مى گيرد و آرام در گوشش نجوا مى كند. خوشا به حالت مسلم !خوشا به سعادتت ! خوشا به جايگاهت ! بهشت بر تو مبارك ! مسلم با سر و روى خون آلود و باقى مانده هاى رمق ، زمزمه مى كند: خداوند تو را نيز چنين خيرى عنايت كند.
حبيب ، اشك خويش و خون مسلم را از چهره مى سترد و مى گويد: اگر من تا لحظاتى ديگر آمدنى نبودم و به شما ملحق شدنى ، دوست داشتم كه وصاياى تو را بشنوم و برايت به انجام رسانم اما... مسلم آخرين رمقهايش را در كلام مى ريزد و مى گويد: مى دانم ، خدا خيرت دهد، اما يك وصيت دارم بگو برادر. حسين ، از حسين دست بر مداريد. پيش از او و پيش پاى او كشته شويد. حبيب چشمان از حال رفته و نيمه گشوده او را مى بندد، سرش را بر زمين مى گذارد. و به پيكر بى جان او مى گويد: آرى ، به خداى كعبه چنين مى كنم و بر مى خيزد و خود را به امام مى رساند.
در اطراف امام غلغله است گرد و غبار همه جا را پوشانده و صداى شيهه اسبها و چكاچك شمشيرها فضارا آكنده است
ابو ثمامه صاعدى بالهايش را در مقابل امام گسترده ، سر در مقابل چشمان پر صلابت امام به زير انداخته و مى گويد:
اى امام ! اى عزيزترين من ! جانم به فدات هم الان ما به افتخار در پيش پاى تو كشته مى شويم و اين يك جان ناقابل را نثار تو مى كنيم كاش مى شد كه آخرين توشه اين دنيامان نمازى به امامت تو باشد. امام نگاهى به آسمانى مى اندازد و نگاهى از سر تحسين به ابوثمامه و مى گويد: خداى ، تو را از نمازگزاران قرار دهد. آرى ، هم اكنون اول وقت نماز است به دشمن بگوييد كه جنگ را متوقف مى كنيم تا نماز بخوانيم حبيب ، اين خطاب را به خود نيز مى گيرد و در مقابل دشمن فرياد مى زند:
جنگ را متوقف كنيد. امام مسلمين ، فرزند رسول الله به نماز مى ايستد. حصين بن تميم از سر جهل و عناد فرياد مى زند: نماز شما كه قبول نيست و به سمت امام خيز برمى دارد. حبيب باز جسارت به امامش را تاب نمى آورد. خشم آلوده بر سر حصين مى غرد كه : نماز آل رسول قبول نيست و نماز تو حيوان ميخواره قبول است ؟!و با يك خيز، خود را ميان دشمن و امام حائل مى كند. شمشير از نيام بر مى كشد و پيش از آنكه حصين مجال بالا بردن دست بيابد، شمشيرش را ميان دو گوش اسب او جاى مى دهد. اسب حصين از وحشت شيهه مى كشد و سوارش را بر زمين مى افكند. حبيب فرياد مى كشد: وقتى امام مى گويد توقف ، يعنى توقف ، تا امام نماز مى خواند هر كه پيش بيايد، راهى جهنم مى شود. ياران حصين ، وحشت زده او را از زير دست و پاى اسبها بيرون مى كشند و به سمت اردوگاه مى برند. جنگ ، لحظاتى آرام مى گيرد و هيچكس جراءت پيش آمدن نمى كند. امام به نماز مى ايستد و حبيب احساس مى كند كه به قدر كافى براى جنگيدن ، گرم شده است و بيشتر از آن ، براى نماز خواندن ؛ نمازى به امامت عشق