تاریخ ادیان و مذاهب جهان جلد ۳

تاریخ ادیان و مذاهب جهان0%

تاریخ ادیان و مذاهب جهان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ جهان

تاریخ ادیان و مذاهب جهان

نویسنده: عبدالله مبلغى آبادانى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16508
دانلود: 5410

جلد 1 جلد 2 جلد 3
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16508 / دانلود: 5410
اندازه اندازه اندازه
تاریخ ادیان و مذاهب جهان

تاریخ ادیان و مذاهب جهان جلد 3

نویسنده:
فارسی

روانشناسي تاريخي انسان نشان مي‌دهد كه بشر از پگاه آفرينش لحظه‌اي بي‌دين و بي‌عقيده نبوده است به طوري كه اشكال مختلف پرستش در كليه ادوار تاريخ همين را اثبات مي‌كند. دين از بدوي‌ترين شكل خود كه به صورت باور به يك نيروي مزبور عيني بود تا شكل منطقي، فلسفي عقل و علمي و مترقي امروزين وجود داشته است.
بررسي دين‌هاي روم و يونان، ژاپن و مصر و ايران باستان، دين يهود، مسيحيت، دين حنيف حضرت ابراهيم، اسلام و ... .
در اين كتاب دين‌هاي فوق به طور مختصري شرح داده شده، تاريخ و علل پيدايش، آئين‌ها، برنامه‌ها و همچنين خصوصيات قومي و ظاهري هر يك نيز به همراه مناطق جغرافيايي و برنامه‌هايي كه به قول خود انسان براي بشر داشته‌اند نيز آورده است...


طلوع اسلام


مكه در آستانه ولادت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌


نورى در تاريكى

سابقه تاريخى مكه را دانستيم، اينك مكه را در آستانه ولادت پيامبر اسلام مى نگريم:

قريش بر مكه مسلط است، سيادت دارد و متولى كعبه است. اين رياست بر عهده «قصى بن كلاب» جد پنجم «محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ » است. «قصى» در لغت به معناى «دور افتاده» است و لقب وى مى باشد؛ اسم او «زيد» بود. وجه تسميه قصى آن است كه پس از مرگ پدر، با شوهر مادرش «ربيعه بن حزام» از قبيله قضاعه، به شام رفت.

قصى نزد مادرش بزرگ شد و به مكه بازگشت و با دختر حاكم وقت مكه از قبيله خزاعه (جليل بن حبشه) ازدواج نمود. پس از مرگ حاكم مكه، امير و متولى كعبه شد. نخستين اقدام او تاءسيس دارالندوه بود و براى اداره شهر پر اهميت زيارتى - تجارى مكه و امور زائران كعبه قوانينى وضع كرد كه تا ظهور اسلام محترم بود... او نخستين كسى بود كه شهر سازى را در مكه رايج كرد و كوخها و آلونك هاى قبايلى را ويران ساخت: قصى بن كلاب مردم مكه را به شهر سازى تشويق كرد.

پس از قصى، پسرش «عبدالدار» وارث مناصب او شد. قصى پسرانى داشت كه با يكديگر ناسازگار بودند. در مصالحه اى صورت گرفت، كليد دارى كعبه و رياست «دارالندوه» به فرزندان عبدالدار رسيد و سقايت و رفادت حاجيان به فرزندان «عبد مناف» داده شد.

آنان با يكديگر در كنار كعبه پيمان اتحاد بستند و هرگز به جنگ و اختلاف روى نياوردند.

پس از آن، سقايت و رفادت در دست فرزندان هاشم بود. زيرا عبدالشمس غالبا در سفر بود و توان اقتصادى اندكى داشت و خانواده اى سنگين و پر خرج. هاشم مردى توانگر و ثروتمند بود.

هاشم بنيان گذار تجارت و روابط تجارى - بازرگانى در مكه بود.

هاشم بن عبد مناف كه جد خاندان بنى هاشم است، نام اصلى او عمرو و لقبش هاشم بود. مسافرتهاى تجارى - فصلى مكه به شام، حبشه يمن و... از ابتكارات هاشم است.

هاشم با دولت روم و امرا غسانى قرار داد امنيت كاروانهاى تجارى به مكه و بالعكس را منعقد نمود.

عبدالشمس برادر هاشم چنين پيمانى را با پادشاه حبشه بر قرار كرد. و اين آغاز روابط منظم تجارى و بازرگانى مكه بشمار مى رود.

بين برادران هاشم اختلاف و رقابت بسيار بود. آنان نفوذ و شخصيت هاشم را نمى دانستند تحمل كنند و برخى اوقات كار به مشاجره هاى لفظى مى كشيد. اما با حكميت افراد محل مسئله خاتمه مى يافت.

هاشم در سفرى به «يثرب» با زنى از طايفه «بنى نجار» ازدواج كرد و فرزندى يافت كه او را «شبيه» نام نهاد. پس از مرگ هاشم در فلسطين، برادرش «مطلب» وارث او شد و رياست مكه را بر عهده گرفت.

مطلب به يثرب رفت و برادر زاده اش شيبه را به مكه آورد. در مكه او را بنده و برده خود معرفى نمود و لذا در ميان مردم مكه، «شيبه» به عبدالمطلب شهرت يافت. عبدالمطلب سر فصل جديدى در قبيله قريش و خاندان هاشم است. او پس از عموى خود «مطلب» مناصب موروثى خاندان هاشم را بدست گرفت. درگيرى اقتصادى عبدالمطلب با عمويش نوفل بر سر اراضى اطراف مكه، به نفع او تمام شد.

نوفل با عبدالشمس ائتلاف كرد و عليه عبدالمطلب متحد شدند. عبدالمطلب نيز با قبيله خزاعه عليه آنان متحد شد.

و اين نخستين روياروئى آشكار و مشخص تاريخ اين خاندان است كه نياى امويان يعنى عبدالشمس با نياى هاشميان بنى عبدالمطلب روبروى هم قرار مى گيرند. عبدالمطلب به مكه سر و سامان داد و چاه زمزم را لاى روبى و تعمير نمود. اين چاه در زمانهاى بسيار دور توسط قبيله جرحم مسدود و خراب شده بود. عبدالمطلب با دقت زياد اين چاه را شناسايى و راه اندازى كرد. گويند به هنگام حفر چاه زمزم دو آهوى زرين و چند قبضه شمشير كه دفينه قبيله جرحم بود، بيافت. دو آهو را در كعبه نهاد و شمشيرها را وقف كعبه نمود. گويند او با آن دو آهوى زرين براى كعبه درى ساخت. و اين نخستين درى بود كه براى كعبه ساخته مى شد.

اين گنج باعث اختلاف ميان قريش شد و عبدالمطلب كه ده پسر داشت، نذر كرد تا در صورت پيروزى بر قريش، يكى از فرزندانش را قربانى كند. و چنين شد. او پسرانش را در كعبه جمع كرد و قرعه به نام آنان زد؛ اتفاقا قرعه به نام «عبدالله» افتاد و او تصميم گرفت عبدالله را قربانى كند. قريش از او خواستند تا عبدالله فرزند رشيد عبدالمطلب با آمنه بنت وهب رئيس طايفه بنى زهره يكى از شاخه هاى قريش، ازدواج كرد. چند ماه بعد پس از بازگشت از سفرى به شام در يثرب در گذشت. آمنه بنت وهب «محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ » را حامله بود.


حادثه مهم «اصحاب الفيل»

در دوران حيات و رياست عبدالمطلب بر مكه و كعبه، حوادثى مهم اتفاق افتاد؛ از جمله ماجراى «اصحاب الفيل» است كه در قرآن يك سوره را به خود اختصاص داده است.

آخرين پادشاه سلسله حميرى ها «ذونواس» بود اين پادشاه پيرو «دين يهود» بود و چون به سلطنت رسيد، با مسيحيان يمن كه هوادار حكومت حبشه بودند سختگيرى بسيار كرد و تعداد بسيارى را بكشت. دولت حبشه به تحريك دولت روم در سال ۵۲۶ ميلادى سپاهى گران به سوى يمن فرستاد تا ذونواس را مغلوب سازند. فرمانده سپاه روم «ابرهه» نام داشت كه پس از شكست ذونواس، چند صباحى بر يمن حكومت داشت.

پس از «ابرهه» فرزندانش با همين عنوان بر آن سرزمين حكم راندند.

مورخان در مورد «ابرهه» آرا مختلفى دارند. گويند: ابرهه غلامى رومى بوده كه در حبشه مى زيسته است و در طى كودتائى پادشاه حبشه را بر كنار مى كند. ابرهه رئيس شورشيان بوده است. پادشاه بعدى حبشه او را به يمن فرستاد و او حاكم يمن شد.

گويند: سلسله ابرهه ۷۴ سال سلطنت كرده است: «ارياط» ۲۰ سال، «ابرهه» ۲۳ سال، «يكرم بن ابرهه» ۱۹ سال و «مهروق بن ابرهه» ۱۲ سال.

بهر حال «ابرهه» براى انصراف اعراب از كعبه، بيت القليس را ساخت كه ذكرش رفت. و چون نتيجه اى نگرفت، در پى اهانتى كه فردى عرب به «بيت القليس» او روا داشت، تصميم گرفت كعبه را ويران كند.

ابرهه با سپاهى بزرگى به طرف مكه رهسپار شد. در سر راه اهالى طائف را با خود همراه ساخت.

در حومه مكه سربازان ابرهه دويست شتر از شتران عبدالمطلب را به غنيمت گرفتند. اين خبر به عبد المطلب رسيد. او نزد ابرهه رفت و شترانش را خواست. ابرهه در شگفت شد و گفت: انتظار داشتم تو براى ميانجى گرى و انصراف من از تخريب كعبه به اينجا آمده باشى.

عبدالمطلب گفت: « انا رب الابل و للبيت رب »: من پروردگار شترم و خانه را پروردگارى است. عبدالمطلب به مكه بازگشت و به مردم دستور داد كه شهر را خالى كنند و به كوههاى اطراف بروند.

عبدالمطلب با چند نفر ديگر در مكه ماند تا از كعبه نگهبانى كند. چون سپاه ابرهه به مكه در آمد، پيل سواران سپاه اراده كعبه كردند. ناگهان آسمان سياه شد و چترى از پرندگان (: ابابيل) آسمان مكه را پوشاند و رگبار سنگ ريزه آغاز شد. پيل سواران از پاى در آمدند و سپاه ابرهه هلاك شدند.

اين حادثه شگفت در قرآن آمده و خداوند متعال آن را عبرتى تاريخى دانسته كه همه جباران و ديكتاتوران تاريخ را هشدار مي دهد.

با ابرهه گو خيره تعجيل نيايد

كارى كه تو مى خواهى از فيل نيايد

رو تا بسرت جيش ابابيل نيايد

بر فرق تو و قوم تو سجيل نيايد

تا دشمنى تو مهبط جبريل بيايد

تاكيد تو در مورد تضليل نيايد

تا صاحب خانه نرساند به تو آزار

زنهار بترس از غضب صاحب خانه

بسپار بزودى شتر سبط كنانه

برگرد از اين راه و مجو عذر و بهانه

بنويس به نجاشى اوضاع شبانه

آگاه كنش از بداطوار زمانه

وز طير ابابيل يكى بر بنشانه

كانجا شودش صدق كلام تو پديدار

ابرهه از اين حادثه، جان بدر برد و به حبشه گريخت. سيف بن ذى يزن از پادشاهان حميرى او را بر انداخت.

ماجراى ابرهه سر فصل تاريخ عرب جاهلى گرديد و آن سال را عام الفيل گويند. گويا اين واقعه در سال ۵۷۰ ميلادى اتفاق افتاده است.


ولادت و كودكى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در هفده ربيع الاول عام الفيل متولد شد.

مورخان اسلامى نوشته اند كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ روز دوشنبه ۱۷ ربيع الاول سال فيل بدنيا آمد. مادرش كودك را محمد ناميد. عبدالمطلب نوزاد را بغل گرفته، داخل كعبه برد. خويشاوندان با نام گذارى كودك مخالفت كردند. عبدالمطلب آنان را قانع ساخت كه هاتف آسمانى به مادرش چنين توصيه كرده است. مورخان مى گويند اين نام را خود عبدالمطلب بر پيامبر گذارد و در پاسخ به اعتراض اقوام، گفت: خواسته ام تا در آسمانها و زمين «ستوده» باشد. نوزاد سه روز شير مادرش را خورد. پس از آن كنيزى به نام ثويبه چهار ماه كودك را شير داد. آنگاه «حليمه » از «باديه» آمد و چون كودكى براى شير دادن نيافت، «محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ » را قبول كرد. دايگان شيرده ديگر، چون محمد يتيم بود، او را قبول نمى كردند. حليمه كودك را با خود به صحرا برد. پس از دو سال او را نزد مادرش آورد. از آنجا كه وجود كودك مايه خير و بركت براى حليمه بود، دوست نداشت كودك را از خود دور كند، لذا به آمنه گفت: من از بلاى وبا در مكه بر جان كودك نگرانم. آمنه راضى شد كه كودك دوباره به صحرا برود. تا كه آن حادثه شگفت و مرموز حليمه را ترسان و نگران كرد و به ناچار محمد را نزد مادرش ‍ آورد. آن روز، محمد با يكى از فرزندان حليمه در دل صحرا به دنبال گوسفندان بود. محمد در متن صحرا با فاصله اى نه چندان دور از فرزند حليمه، رملستان بى كران را نظاره مى كرد كه ناگهان دو سپيد پوش ظاهر شدند و انشراح صدر صورت گرفت. فرزند حليمه چنين ديد كه آن دو سپيد پوش محمد را گرفتند و به آسانى گوئى سينه اش را شكافتند. او دوان دوان نزد مادر برگشت و جريان را گزارش داد. حليمه خود را به محمد رساند، اما همه چيز عادى بود. از آن پس محمد به حضور مادر آمد. در شش سالگى با مادرش آمنه راهى يثرب شد تا از خويشاوندان مادرش ديدن كند.

در بازگشت از يثرب، آمنه در «ابوا» در گذشت و همان جا به خاك سپرده شد. محمد به همراه ام ايمن به مكه بازگشت و از آن پس ‍ نگهدارى محمد بر عهده جدش عبدالمطلب بود. پس از دو سال، عبدالمطلب نيز در گذشت. محمد هشت سال داشت كه «ابوطالب» سرپرستى او را عهده دار شد. ابوطالب هر چند تنگدست و پر عائله بود، ولى در عين حال مردى نيك نفس و بزرگوار بود. او از محمد با مهربانى پذيرائى مى كرد. در ۱۲ سالگى محمد با ابوطالب به شام رفت. در اين سفر، ابوطالب از سرنوشت «تاريخ» كه در دست محمد بود، با پيشگوئى راهبى مطلع شد. گويند قبل از سفر به شام، محمد در كوههاى مكه به شبانى مشغول بود. برخى اين كار را در سن ۲۰ سالگى دانسته اند.


محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌
مظهر جوانمردى

محمد در نبرد «فجار» شركت داشت. اين جنگ، توطئه اى عليه مظلومان و محرومان بود كه شركت در آن و دفاع از بيچارگان، جوانمردى مى طلبيد. محمد مظهر جوانمردى بود. او كه ۲۰ يا ۲۴ سال داشت، به نفع مردم محروم وارد جنگ شد. اين جنگ ميان طايفه قريش ‍ با هوازن صورت گرفت. مورخان معتقدند كه جنگ فجار در چهار مرحله صورت گرفت و محمد در مرحله چهارم آن شركت داشته است. علت آغاز اين جنگ، شكستن حرمت ماههاى حرام بود چرا كه در ماههاى حرام حتى حيوانات موذى از آزار مصون بودند. اين جنگ چهار سال طول كشيد. مورخان در علت آغاز مرحله چهارم و چهار ساله جنگ فجار نوشته اند كه: نعمان بن منذر از چهره هاى سر شناس ‍ جاهلى دست نشانده و مزدور امپراطورى ساسانى بود. وى استيلاى اقتصادى بسيارى بر بازار مكه داشت. عوامل منذر يكى از افراد قبيله هوازن را كشتند. اين حادثه در ماههاى حرام اتفاق افتاد و لذا جنگ بين قبائل قريش، كنانه و هوازن و عوامل نعمان بن منذر در گرفت. پيامبر اسلام در همين مرحله از جنگ فجار شركت داشته است. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در حلف الفضول يا اتحاديه جوانمردان مكه نيز عضو بود. رياست اين اتحاديه با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بود. فلسفه اين اتحاديه و علت تشكيل آن از اين قرار بود كه مسافران و بيگانگانى كه به مكه مى آمدند، مورد اذيت و آزار قرار مى گرفتند. يا افراد ضعيف و ناتوان مكه در معرض ستم و غارت واقع مى شدند و اين امر بر جوانمردان مكه گران آمد. اساس اين اتحاديه بر دفاع از حق مظلومان و محرومان بود. وجه تسميه اين اتحاديه بر اين مبنى بود كه بنيانگذاران اين انجمن افرادى بودند كه نامشان فضل بود: فضل بن فضاله، فضل بن حارث، فضل بن وداعه و... اين اتحاديه قبلا در ميان جوانمردان قريش ‍سابقه داشته و بسيارى از اعضاى آن در اتحاديه جديد داخل بودند.


ازدواج با حضرت خديجه

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وقتى ۲۵ ساله بود، با خديجه آشنا شد. گويند اشتهار اخلاقى - انسانى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ باعث شد تا توجه خديجه را بخود جلب كند. خديجه از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خواست تا براى او به تجارت پردازد. محمد با سرمايه خديجه سفرهاى تجارى از حجاز به فلسطين و شام مى كرد. اما هرگز از سرنوشت جامعه خويش غافل نبود. صداقت، امانت و اخلاق حسنه محمد باعث شد تا سرانجام خديجه زن ثروتمند عرب به وى پيشنهاد ازدواج دهد. محمد اين پيشنهاد را با عموى خود ابوطالب يا «حمزه» در ميان گذاشت. و سپس هر دو نزد «خويلد» به خواستگارى رفتند.

مورخان نوشته اند كه خديجه بيوه اى بود كه قبلا دو بار ازدواج كرده بود و فرزندانى داشته كه در گذشته بودند. محمد به هنگام ازدواج با خديجه چهل ساله، ۲۵ سال داشت. مورخان نوشته اند كه ابوطالب پيشنهاد ازدواج محمد با خديجه را مطرح كرد و همو بود كه با گروهى از بنى هاشم به خواستگارى نزد خديجه رفت. نتيجه اوليه اين ازدواج دو پسر بود به نامهاى قاسم و عبدالله كه باقى نماندند و قبل از بعثت در گذشتند. و اما دختران محمد از خديجه به ترتيب: رقيه، زينب ام كلثوم و فاطمه اند كه سرنوشت هر كدام از اين دختران در تاريخ روشن است. از ميان «فاطمه» كوثر توحيد و خاستگاه شجره طيبه امامت و هدايت گرديد. حادثه مهم ديگر زندگى محمد قبل از بعثت، تجديد بناى كعبه است و اختلاف قريش و قبائل مكه بر سر نصب حجرالاسود. محمد در اين هنگام ۳۵ سال داشت با درايت محمد حجرالاسود در گليمى نهاده شد و سران قبائل هر كدام گوشه اى را گرفته، سنگ سياه را به جايگاه مخصوص رساندند و سپس محمد كه مورد احترام كليه قبائل بود، سنگ را نصب كرد. و بدين سان از خون ريزى حتمى جلوگيرى كرد. و حادثه مهم ديگر در زندگى محمد، حضور على بن ابيطالب در خانه محمد است: قحط سالى بر مكه و اطراف آن چنان مستولى شد كه ياران را نماند تاب و تحمل. ابوطالب مرد شريف و بزرگوارى كه خود زمانى سرپرستى محمد را بر عهده داشت و همچنان به حمايت از او پايدار بود، شرايط سختى داشت. فرزندان بسيار و فقر اقتصادى زندگى ابوطالب را دشوار نموده بود. و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ اينك صاحب زن و زندگى و امكانات اقتصادى. پس وقت آن رسيده است تا به يارى ابوطالب بشتابد. او و عباس راهى خانه ابوطالب شدند تا هر كدام به سهم خود كمك كرده باشند. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دست بر دوش علىعليه‌السلام گذاشت و او را به خانه آورد. عباس بن عبدالمطلب نيز جعفر بن ابيطالب را به خانه اش آورد. و بدين سان فشارى از دوش ابوطالب برداشته شد. در اين هنگام علىعليه‌السلام پنج يا شش سال داشت.


بعثت خاتم پيامبران

محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در آستانه چهل سالگى قرار داشت و آمادگى روحى مناسبى براى قبول يك مسئوليت عظيم يافته بود. اين آمادگى در خلوت كوهستان و انزواى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از جامعه آشفته مكه حاصل آمد. جبل النور پايگاه تنهائى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بود و غار حرا ميعادگاه او.

اين خلوت گزينى سخت شگفت سالها ادامه داشت. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در آستانه بلوغ روحى، روياهاى صادقانه اى مى بينيد كه حكايت از وقوع حادثه اى بزرگ در آينده نزديك مى دهد. اين حادثه در ۲۷ رجب سال چهل از عام الفيل اتفاق افتاد (۶۱۰ م) در روز حادثه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ديرتر از روزهاى ديگر به خانه برگشت. خديجه سخت نگران شد. اندكى بعد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ با رنگى پريده و تب دار به خانه بازگشت. ماجرا را براى خديجه باز گفت. خديجه دنبال ورقه بن نوفل كه مردى خردمند و هوشيار و چيز فهم بود، فرستاد. ورقه به خانه خديجه آمد و حال محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را جويا شد. او بى درنگ اظهار داشت كه: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ موعود كتاب آسمانى پيشين است، اين را در تورات و انجيل يافته ام. و چنين بود بدين سان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نخستين پيام وحى را در صحرا در يافت كرد و رسالت بزرگ انسانى - جهانى او آغاز شد.

نخستين پيام با «اقراء» (بخوان) آغاز شد، پيامى كه سر فصل آگاهى و دانائى انسان را بيان مى داشت و اين زير بناى فلسفه تعاليم اسلام است.

«سه سال دعوت مخفيانه بود. سپس دستور مبارزه علنى رسيد. شكنجه آغاز شد. پيامبر دستور مهاجرت به حبشه را صادر كرد. مهاجرت به حبشه دوبار صورت گرفت: بار اول يازده مرد و چهار زن. پس از آن كه شنيدند شكنجه مسلمانان تخفيف يافته، به مكه بازگشتند؛ ولى بر عكس، سخت تر شده بود بار دوم هشتاد مرد با كودكان و زنانشان هجرت كردند و تا مهاجرت پيامبر به مدينه در آنجا ماندند... در آغاز سال سوم بنى هاشم و مسلمانان در شعب ابو طالب محبوس شدند و تا سال دهم تحريم هر گونه ارتباطى با آنان طول كشيد. شق القمر را در سال نهم نوشته اند و بنابراين در همين ايام دشوار بوده است.

قريب يك ماه پس از نجات از شعب، خديجه و ابوطالب به فاصله سه روز فوت كردند و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سخت تنها ماند. چند روز پس از مرگ خديجه، پيامبر سوده بيوه يكى از مهاجران حبشه را كه در تبعيدگاه وفات كرده بود، بزنى گرفت. چندى بعد عايشه دختر ابوبكر را كه شش، هفت ساله بود، نامزد كرد. سال يازدهم بعثت شش تن از خزرجى با پيامبر در عقبه ملاقات كردند و رسالت وى را در مدينه نشر دادند. سال دوازدهم بعثت اين شش تن با شش تن ديگر از پيمان عقبه اولى را با پيامبر بستند. در سال دوازدهم، اسرا و معراج اتفاق افتاد... سال سيزدهم بعثت پيمان دوم عقبه رخ داد و دستور هجرت عمومى به مدينه صادر شد. اصحاب همه رفتند و پيامبر و علىعليه‌السلام و ابوبكر ماندند. در آغاز سال چهاردهم بعثت، توطئه همدستى در قتل پيامبر صورت گرفت. پيامبر به همراه علىعليه‌السلام و ابوبكر سه روز بعد مكه را ترك گفت. مخالفان پيامبر مدينه را ترك كردند و گروهى كه ماندند، به ظاهر مسلمان شدند و در نهان توطئه مى كردند... ».(۱)

نخستين مسئوليت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) متوجه خويشان او بود: در پيام دوم وحى فرمان يافت كه خويشاوندان خود را انذار كند.

از ميان زنان، نخستين ايمان آورنده به محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) خديجه بود و از ميان مردان، على بن ابيطالب كه كودكى ده ساله بود.

در طى سه سال دعوت مخفى سيزده نفر به محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) ايمان آوردند.


ماجراى يوم الانذار

نخستين دعوت محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) از بستگانش به «يوم الانذار» معروف كه در خانه ابوطالب مجلسى آراست و سران قريش ‍ و خويشاوندان خود را دعوت كرد تا پيام خويش را ابلاغ كند. در اين مجلس محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) خطاب به خويشان خود فرمود كه دست از بت پرستى بردارند و خداى يكتا را بپرستند تا رستگار شوند. و در ضمن از آنان خواست تا در اين رسالت و دعوت او را يارى كنند. و گفت: در ميان شما كيست كه امروز دست همكارى به طرف من دراز كند؟ حاضران همگى خاموشى گزيدند.

در اين ميان تنها على بن ابيطالب از جا برخاست و عاشقانه دست به سوى محمد دراز كرد و قول يارى و همكارى داد. ابوطالب نيز به حمايت از محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) پرداخت.

سران قريش از اين حرف محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) ياورى نيافت، خوشحال بودند و از بابت همكارى على نوجوان با محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) مى خنديدند. و آن گونه كه خلق و خوى اشراف و جاهلان مغرور است، آن پيام انسانى را به مسخره گرفتند. ابولهب از كسانى بود كه سرسختى و عناد بيشترى نشان مى داد. همو بود كه مجلس را بهم زد و از ادامه سخنان محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) جلوگيرى كرد. تلاش ‍ محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) جلوگيرى كرد. تلاش محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) براى تشكيل اين جلسه سه روز ادامه داشت.

متن سخنان محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) در آن جلسه تاريخى چنين است: به خدا هيچ كس براى شما چيزى بهتر از آنچه من آورده ام... به خدائى كه جز او خدائى نيست، من فرستاده او به سوى شما و مهم مردم جهان هستم.

اى عشيره من! بدانيد كه شما مانند خفتگان بيدار مى شويد و طبق كردار خود مجازات خواهيد شد. بهشت جاودان پروردگار از آن نيكوكاران است و دوزخ از آن بد كاران. اى خويشاوندان!

پروردگارم به من دستور داده كه شما را به سوى او بخوانم. كدام يك از شما امروز دعوت مرا اجابت مى كند و از من پشتيبانى مى نمايد، تا برادر و وصى و جانشين من باشد؟

كسى پاسخى نگفت، سكوت سنگينى بر جلسه حاكم شد. على بن ابيطالب از ميان قوم برخاست و گفت: اى رسول خدا! دعوت تو را اجابت نمودم و پشتيبان تو هستم.

پيامبر گفته اش ر سه تكرار كرد و جوابى از قوم نشنيد. در هر سه مرتبه على به پيامبر پاسخ مثبت داد.

آنگاه پيامبر خطاب به حاضران گفت:

اين جوان، يعنى على بن ابيطالب از اين پس برادر و وصى و وارث من است، از او اطاعت كنيد.

سران قوم با تمسخر به ابوطالب گفتند: از پس محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) بايد به فرمان پسرت على باشى!


اولين دعوت آشكار و آغاز مخالفتها

گويا قبلا دعوتى عام از مردم مكه و قريش در كنار كوه صفا شده بود. در اين دعوت پيامبر به بالاى كوه صفا رفت و آواز داد: يا صباحاه! و اين ندا در موقع وقوع حادثه مهمى داده مى شد. قريش كه اين ندا شنيدند، به كنار كوه آمدند و پيامبر آنان را انذار كرد. ابولهب به پيامبر گفت: تبالك! براى اين ما را گرد آوردى؟ و با هياهو مردم را متفرق كرد. اين حادثه قبل از دعوت اقوام در خانه بوده است.

گفته هاى محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) بر بالاى كوه صفا چنين بود:

اى مردم! هرگاه به شما خبر دهم كه در پشت اين كوه دشمن كمين كرده و قصد جان و مال شما را دارد، قبول مى كنيد؟

حاضران گفتند: يا محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) ما هرگز از تو دروغى نشنيده ايم. پيامبر ادامه داد: اى گروه قريش! خود را از آتش نجات دهيد كه من در پيشگاه خداوند واحد برايتان كارى نمى توانم كرد. من امروز شما را از عذاب دردناك قيامت مى ترسانم. بدانيد كه موقعيت من در ميان شما همان است كه ديدبانى، دشمن را در نقطه اى مشاهده كند و براى نجات قوم خود فرياد «يا صباحا» سر دهد و آنان را از خطر برهاند.

جمعيت سكوت نمود. ابولهب سكوت را درهم شكست و گفت: واى بر تو اى محمد! (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) براى همين حرفها ما را دعوت كردى؟!

و اين آغاز دعوت آشكار محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) بود. مبارزه و مخالفت با محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) از همين جا شروع شد و فشارهاى پى در پى بر او و پيروان اندك او كه از ميان محرومان و مظلومان بودند، آغاز گرديد. نخستين گروندگان به اسلام گروه بردگان بودند. پايگاه محمد خانه ارقم بن عبد مناف بود. در اين پايگاه مخفى ديدارها صورت مى گرفت و اسلام بر مردم عرضه مى شد. اين خانه به بيت الاسلام معروف شد. در اين خانه بود كه عمار ياسر به اسلام گرويد.

دعوت آشكار محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) بر نگرانى قريش و اشراف مكه افزود. آنان چاره ها انديشيدند تا شايد بتوانند محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) را از اين دعوت منصرف نمايند. ابتدا با تطميع جلو رفتند. افراد شريف مكه را واسطه قرار دادند و پيشنهادهائى طلائى كردند. وقتى اين تلاشها به نتيجه نرسيد، شكنجه آغاز شد. شكنجه لازمه هر رژيم و تشكيلات خودكامه و ضد مردمى است. قريش هولناك ترين شكنجه ها را بر پيروان محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) روا داشتند. بردگانى چون بلال، سميه، عمار، ياسر و... به زير شكنجه كشيده شدند.

تعقيب و آزار شخص پيامبر به شدت ادامه داشت بارها و بارها حضرتش را سنگ زدند، در حال نماز در كعبه شكنبه شتر بر سر و گردنش كشيدند تا خفه شود، در كوچه هاى مكه خاكستر داغ بر سرش ‍ مى ريختند و در مسير حركتش خار مى انداختند. شدت آزار پيامبر به حدى بود كه بارها به كوه مى گريخت تا در امان باشد.

اين آزار دقيقا از وقتى شروع شد كه بتان قريش كه دكان اقتصادى و منبع درآمد سالانه آنان بود، مورد حمله محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) قرار گرفت. بردگان و طبقات ستم ديده آگاه مى شدند و سيادت و شرافت جاهلى اشراف ثروتمند مكه زير سئوال مى رفت.

محققان انگيزه هاى مخالفت قريش با محمد را در سه اصل خلاصه كرده اند: ۱ - شعار توحيدپرستى اساسى ترين ركن و زير بناى تعاليم اسلام منافع عظيم مردم مكه را كه از طريق زائران ساليانه تاءمين مى شد، به خاطر انداخت. آنان پاسدار ۳۶۰ بت رسمى و مشهور اعراب جاهلى بودند كه همه در كعبه نگهدارى مى شد. آنان متولى بتان بودند و در هر سال زائران به بت ها هديه داده مى شد، دريافت مى داشتند.

۲ - اصول اخلاقى و مرزهاى ظريف آن كه اسلام تبليغ مى كرد، مانع اغراض شهوانى و حيوانى جامعه جاهلى بود. قبلا به شمه اى از اين فاسد ويرانگر اشاره شد. اسلام اين مراكز فساد و تباهى را نفى و محو مى كرد.

۳ - جهت گيرى ضد طبقاتى - اشرافى اسلام كه با اشراف و سادات و نظام برده پرورى در ستيز مطلق بود. موقعيت اجتماعى - اقتصادى اشراف قريش را نفى مى كرد.(۲)


مقاومت جاودانه

مقاومت اعجاب انگيز ياران اوليه محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) در زير شكنجه مشركان قريش، در تاريخ ايمان و عقيده و جهاد در راه آن، جاودانه است: «بلال بن رياح» برده سياه پوست حبشى، برد «اميه بن خلف» است. بلال جزء نخستين مسبضعفانى بود كه به محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) گرويدند و پيام روشنى بخش و آزادى آفرين وى را پاسخ مثبت دادند.

اميه ديوانه وار بلال را به شكنجه كشيد؛ در ريگزارهاى مكه در آن تابستان داغ، ريگهاى تفديده و سنگهاى گداخته پشت و سينه بلال را مى سوزاند و او همچنان در زير تازيانه هاى اميه احد احد احد، مى گفت و مقاومت مى كرد. اميه بر سرش فرياد مى زد كه:

« لا تزال، هكذا! حتى تموت او تكبر بمحمد و تعبد اللات و الغرى »: همچنان خواهى ماند و شكنجه خواهى ديد تا كه به محمد كافر شوى و لات و عزى را بپرستى.

شكنجه هاى بلال آن چنان بيرحمانه بود كه دل سنگدلان مكه را بدرد آورد و برخى از اشراف مشرك گويان شدند. يكى از اشراف مكه به نام واقعه بن نوفل به اميه بن خلف گفت: به خدا سوگند اگر او را با چنين وضعى بكشى، بدون شك قبر او زيارتگاه خواهد شد. اميه بن خلف بر شكنجه اصرار داشت. وقتى خسته مى شد، طنابى بر گردن بلال مى انداخت و به بچه هاى مكه مى سپرد تا او را در كوچه ها بگردانند. اميه و فرزندش در پيكار بدر اسير شدند. برخى از مسلمانان به كفر او راى ندادند!! ولى بلال او را رهبر و مظهر كفر معرفى كرد و گفت كه بايد كشته شود. عاقبت اميه و فرزندش كشته شدند. بلال در دوران حيات محمد از نزديكان او بود و اذان مى گفت. گويند خازن آن حضرت نيز بوده است. همو بود كه در پى فتح مكه، برفراز بام كعبه شد و بانگ توحيد را به نيابت از ابراهيم تا محمد و از آنجا تا پايان تاريخ سر داد و كافران و مشركان ذليل و زبون مكه را به خاك افكند.

بلال از اسوه هاى نسل نخست اسلام است، او سندى است از فلسفه تعاليم اصيل اسلامى كه چگونه «انسان» مى سازد. بلال نماينده نسل غريب و مظلومى اسن كه در غربت و مظلوميت اسلام، گمنام زيست: او در پى كودتاى سقيفه از شدت غم و اندوه در هم شكسته شد و لب فرو بست. سكوت سرخ او همچنان در تاريخ مظلوميت نسل او در هميشه تاريخ سرخ اسلام طنين انداز است: او بر بام تاريخ ايستاده است و اميه بن خلف ها را مى نگرد كه چگونه در رملستانهاى پهناور زمان موحدان را به بند كشيده اند و در زير شكنجه قطعه قطعه مى كنند. او شاهد همه اعصار خويش است.

گويند بلال در هجرت به شام به سال ۱۸ يا ۲۰ هجرى درگذشت و در باب الصغير شام به خاك سپرده شد. در تاريخ حيات بلال آمده است كه: در شبى پيامبر را خواب ديد كه به وى گفت آيا ميل ندارى مرا زيارت كنى؟! بلال رهسپار مدينه شد. در مدينه امام حسن و امام حسين را ديد. آن دو از وى خواستند تا به يادگار اذان صبح را بگويد. بلال سحرگاهان بر بام مسجد رفت و اذان گفت. در آن سحر، همه مردم مدينه گريستند. اذان بلال ياد پيامبر را در دلها زنده كرد و مردم از خانه ها به مسجد آمدند. ديگر بلال اذان نگفت. گويا يك بار ديگر به خواسته فاطمه دختر گرامى پيامبر اسلام نيز اذان گفت.

در تاريخ حيات بلال آمده است كه او كودتاى سقيفه را به رسميت نشناخت. وقتى عمر بن خطاب از او خواست تا با ابوبكر بيعت كند، بلال گفت: هرگز.

عمر يادآورى كرد كه: ابوبكر تو را از دست اميه بن خلف نجات داده ؛ تو را خريد و آزاد كرد.

بلال گفت: اگر مرا در راه خدا آزاد كرده، چه منتى بر من دارد. در غير اينصورت، من دوست دارم همچنان برده باشم ولى با او بيعت نكنم. عمر بن خطاب گفت: پس نبايد در مدينه بمانى. و اين حكم تبعيد بلال بود. بلال به دمشق هجرت كرد، زيرا وجود او در مدينه خوارى در چشم كودتاچيان بود. او يادآور وصاياى پيامبر و خاطرات مردم بود.

«سميه» مادر «عمار» نخستين زن «شهيد» در اسلام است. او نيز از ياران اوليه محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) بود كه در راه ايمان و عقيده خود سخت مقاومت كرد و در زير شكنجه شهيد شد.

مشركان مادر، پدر و پسر يعنى سميه، ياسر و عمار را به زير شكنجه كشيدند. شكنجه ها به شيوه شكنجه هاى بلال بود. مشركان اين سه تن را به چارميخ كشيده بودند و تازيانه مى زدند.

ياسر در زير شكنجه شهيد شد. سميه در آخرين لحظات مقاومت آنچنان دژخيم را عصبانى كرد كه با نيزه به او حمله ور شد و بدينسان با فرو كردن نيزه در قلب سميه او را به شهادت رساند.

پيامبر اسلام از شكنجه دردناك اين پيروان راستين سخت اندوهگين شد و در حق شان دعا كرد:

« اللهم لا تعذب احدا من ال ياسر بالنار. »

شهادت اين ياران اوليه بر قوت ايمان و ايستادگى مسلمانان نخستين افزود. از ميان سران قريش و مشركان مكه چند نفر بودند كه فعاليت ايذائى بسيارى عليه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و پيروان او داشتند:

۱ - وليد بن مغيره

۲ - عاص بن وائل

۳- اسود بن مطلب

۴- اسود بن عبد يغوث

۵- حارث بن طلاطليه

هر كدام از اين شكنجه گران دچار عذاب الهى شده و هلاك گرديدند: وليد بن مغيره خار در پايش خليد و بمرد. اسود بن مطلب كور شد و به ديوار اصابت كرد و هلاك شد. اسود بن عبد يغوث پس از جنگ بدر و كشته شدن فرزندش دق مرگ شد. حارث بن عبد طلاطليه جراحتى عميق يافت و هلاكت شد. حارث بن قيس كه او نيز يكى از آزار دهندگان محمد بود، مبتلا به مرض تشنگى مفرط شد و هلاك گرديد. سر دسته اين مخالفان سر سخت، ابولهب وزنش ام جميل بودند. خداوند اين دو را آنچنان رسوا و سركوب كرد كه عبرت تاريخ گرديد. نزول سوره اى عليه ابولهب، كه صريحا به اسم او و زنش اشاره شد، نشانه دشمنى و عناد اين دو كه سر دسته مشركان و دژخيمان مكه بودند، مى باشد.

ابوطالب تنها ياور و پشتيبان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بود. سران قريش و مشركان مكه از «ابوطالب» مى خواستند تا جلوى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را بگيرد و نگذارد به بت ها بد گويد. ابوطالب اين گفته ها را ناشنيده مى گرفت و به حمايت از محمد ادامه مى داد و توطئه ها و نقشه هاى مشركان را به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ اطلاع مى داد. آخرين پيشنهادهاى قريش كه با تطميع همراه بود، توسط ابوطالب به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ارائه شد.

قريش پيشنهاد كرده بودند كه حاضرند قدرت و ثروت در اختيار محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قرار دهند تا او دست از عقايدش بر دارد. پاسخ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ معلوم بود! او همچنان بر ستيز با شرك ذهنى و عينى اصرار داشت و پيام داد كه اگر خورشيد را در يك دست و ماه را در دست ديگرم قرار دهند، از هدايت و نجات مردم دست بر نخواهم داشت. ابوطالبعليه‌السلام به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گفت: اى فرزند برادر! هرآنچه ماءمور آن هستى، در رابطه با هدايت مردم انجام بده و من تا زنده ام، دست از حمايت تو بر نخواهم داشت.

قريش بار ديگر در حضور ابوطالب ترتيب جلسه داد و نقطه نظرات پيشين را با اضافات ديگر مطرح ساخت. گويا در اين جلسه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نيز در كنار ابوطالب حضور داشت. آنان اين مرتبه زنان زيباى عرب را بر قدرت و ثروت، افزودند تا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ راضى شود و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ همان پاسخ را داد. سران مشرك قريش تقاضا كردند كه پس از حمله به بت ها و نفى آنها خوددارى كند. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر شعار توحيد كه نفى مطلق هر گونه شرك را در برداشت، تكيه كرد. آنان هراسان گفتند: چگونه ممكن است كه ما سيصد و شصت خدا را ترك گوئيم و يك خدا را بپرستيم، مگر مى شود!؟... و اين آخرين كلام قريش با محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بود.


مهاجرت به حبشه

در پى فشارهاى بسيار، مهاجرت به حبشه آغاز شد. به دستور پيامبر گروهى از مسلمانان به حبشه مهاجرت كردند. تعداد اين مهاجران در تواريخ مختلف است.

اين هجرت مخفيانه و شبانه صورت گرفت. اندكى بعد گروه دوم مهاجرين راهى حبشه شدند. كفار قريش وقتى از هجرت مسلمانان آگاه شدند، به فكر چاره افتاده و در تلاش بودند تا در حبشه مهاجران را تحويل گرفته، به مكه بازگردانند. آنان نمايندگانى به دربار حبشه فرستاند و هدايائى ارسال داشتند. عمروبن عاص و عبدالله بن ربيعه سفراى كفار قريش بودند كه به دربار حبشه رفتند. آن دو در ملاقات با پادشاه حبشه از وى خواستند تا مهاجران را تحويل دهد. آنان به سلطان حبشه گفتند كه اين مهاجران ياغيانى هستند كه عليه دين آباء و اجدادى خود عصيان كردند و آئينى خلاف دين شما و ما آورده اند.

سلطان حبشه در ديدار بعدى، نمايندگان مهاجران مسلمان را نيز به حضور طلبيد تا از صحت گفته هاى نمايندگان قريش مطلع شود. جعفربن ابى طالب سخنگوى مسلمانان مهاجر بود.

سلطان حبشه خطاب به او گفت: شما چرا از دين آباء و اجدادى خود بيرون رفته و دينى اختراع كرده ايد كه با دين ما و قريش ناسازگار است؟

جعفربن ابى طالب در پاسخ گفت:

ما قومى بوديم نادان و بت پرست، از حرام اجتناب نمى كرديم و به كارهاى زشت روى مى آورديم، همسايگان را آزار مى داديم و ضعيفان محكوم زورمندان بودند و دائم در جنگ و خونريزى بوديم. تا كه يك نفر از ميان قوم كه صالح ترين و خوش سابقه ترين فرد ما بود، به فرمان الهى مبعوث به رسالت گرديد و عليه هر گونه ستم و تجاوز قيام نمود و ما را به توحيد و يكتاپرستى دعوت كرد و به راستى و درستى و تقوى ارشادمان فرمود...

سران مشرك و بت پرست مكه ما را شكنجه كردند و آزار و اذيت نمودند و ما به توصيه پيامبرمان به كشور حبشه پناهنده شديم.

سلطان حبشه تحت تاءثير سخنان جعفر بن ابيطالب قرار گرفت و على رغم اصرار نمايندگان قريش، از تحويل آنان خوددارى كرد و به حمايت از آنان پرداخت. آنگاه سلطان حبشه كه مسيحى بود، از جعفر درباره عيسى پرسيد. جعفر آيات قرآن پيرامون عيسى را بر سلطان خواند. پادشاه خشنود گرديد.

گويا اين سئوال سلطان به خاطر تبليغات و شايعاتى بود كه نمايندگان قريش در رابطه با عيسى از زبان پيامبر كرده بودند. نمايندگان قريش ‍ مى كوشيدند تا هر طور شده، نظر پادشاه حبشه را در مورد مهاجران عوض كنند. آنان به اطرفيان و درباريان شاه گفتند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مطالب بدى درباره عيسى آورده است. جعفر بن ابيطالب مخصوصا به پادشاه خاطر نشان كرد كه: « هو عبدالله و رسوله و روحه و كلمته القاها الى مريم البتول العذرا: » عيسى بنده خدا و فرستاده او است و... اين ديدگاه پادشاه را خوش آمد و بر حمايت مهاجران افزود.

اين گروه از مسلمانان مهاجر پس از نبرد خيبر به مدينه بازگشتند. پيامبر از بازگشت جعفر بسيار خوشحال شد.

سران قريش مكه تصميم گرفتند كليه روابط قومى، قبيله اى و اقتصادى خود را با خانواده بنى هاشم قطع كنند. اين توافق به صورت قطعنامه اى در آمد و بر ديوار كعبه آويخته شد. نتيجه اين اقدام، محاصره اقتصادى و بايكوت مطلق محمد و پيروانش بود كه در شعب ابيطالب به مدت سه سال ادامه يافت. شعب ابوطالب دره اى بود در حومه مكه، كه پيامبر و مسلمانان اوليه در اين دره محاصره بودند.

در اين سه سال بر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و يارانش بسيار سخت گذشت. مقاومت شورانگيز ياران محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دشمن را به عقب نشينى واداشت. قريش محاصره را برداشتند. پس از اين حادثه بود كه اندكى بعد خديجه همسر پيامبر در گذشت. خديجه به هنگام مرگ ۶۰ سال داشت. سه ماه بعد ابوطالب در گذشت. ابوطالب هشتاد سال عمر كرد.

محققان در توصيف محاصره پيامبر و يارانش مى گويند:

ساكنان شعب در زندان بودند. خروج از اين زندان منحصر به ايام حج بود. فشار اقتصادى بسيار دردناك بود و كودكان و سالمندان رنج بيشترى مى بردند. تلاشهاى ابوطالب براى شكستن محاصره تا حدودى موفق بود. قريش از انعكاس اجتماعى محاصره نگران بودند. مخصوصا رنج كودكان غير قابل تحمل مى نمود. گويا سران قريش دنبال بهانه اى بودند تا محاصره را لغو كنند. قطعنامه آويخته بر ديوار كعبه را موريانه جويده بود و اين بهانه خوبى براى ناديده گرفتن محاصره بود.


حوادث سال ششم بعثت

در سال ششم بعثت حمزه و عمر بن خطاب اسلام آوردند. اسلام حمزه يك امر عقيدتى بود و اسلام عمر يك هوشيارى سياسى ؛ چرا كه تلاشهاى قريش ناموفق بود و هر گونه اميدى در تثبيت اوضاع بيهوده بود. بنابراين پيروزى نهضت اسلام به عنوان يك قدرت بزرگ منطقه اى حتمى به نظر مى رسيد.

طمع سياسى، بسيارى از سران با نفوذ جاهلى را به صف پيروان محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كشاند. جناح ابوبكر كه بر اساس يك هماهنگى قبلى به صف محمد پيوست، مى تواند از يك ائتلاف سياسى در جهت به دست گرفتن قدرت پس از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ تلقى شود و ديديم كه چنين شد.

پيوستن اين جناح بسيارى از موانع سر راه نهضت را برطرف كرد. قبائلى كه مرعوب نفوذ اين جناح بودند، ديگر مزاحمتى نداشتند. از طرفى اتحاد سران قريش عليه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ دچار اختلال شد.

دلاورى و پايمردى حمزه در دفاع از محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) نقش ‍ مهمى در پيشبرد نهضت داشت. تنبيه ابوجهل توسط حمزه در مسجد الحرام خاطره فراموش ناشدنى تاريخ نهضت اسلام است.

پيامبر راهى «طائف» شد تا اسلام را بر مردم آن شهر عرضه كند. طائف شهرى خوش آب و هوا و سر سبز بود كه اشراف ثروتمندان عرب مخصوصا قبيله «ثقيف» در آن ساكن بودند. معبد «لات» در اين شهر قرار داشت. «لات» يكى از سه بت بزرگ جاهلى بود. اشراف طائف در جبهه متحد قريش عليه محمد (صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ) شركت داشتند. تشويق آنان باعث دل گرمى قريش بود. در اين سفر، زيدبن حارثه همراه پيامبر اسلام بود. برخى منابع مى گويند كه محمد (صص) تنها به طائف رفت. پيامبر ده روز در طائف ماند و با روساى شهر كه سه برادر بودند، به گفتگو نشست و اسلام را بر آنان عرضه داشت. آنان و ديگر مردم طائف به سخنان پيامبر توجهى نكردند. اهالى طائف اراذل و اوباش را تحريك كردند تا پيامبر را از شهر بيرون كنند و چنين شد. گويا در اين سفر پيامبر مجروح شد. در بازگشت به مكه چند روزى در نخله توقف كرد. ورود به مكه خطرناك مى نمود. پيامبر تدبيرى انديشيد:

با رهگذرى به چند نفر از افراد سرشناس مكه پيام فرستاد. اين پيامها به» سهيل بن عمرو» و «مطعم بن عدى» ارسال شد و از آنان يارى خواست. «معطم بن عدى» جواب مثبت داد و صبح هنگام با فرزندان و برادرزادگان خود مسلح به حضور پيامبر رفته، آن حضرت را به مسجد الحرام آوردند. آنان چنين وانمود كردند كه به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ پناه داده اند و كسى حق تعرض به او را ندارد. اين حادثه در سال ۶۲۰ م اتفاق افتاد.(۳)

پس از مرگ ابوطالب و تنهائى محمد، فشارها تشديد شد. پيامبر در ايام حج كه اعراب به مكه مى آمدند، به نشر اسلام و هدايت آنان فعال بود. و اين فرصت مناسبى بود، زيرا قريش ملاحظات اجتماعى را مى كردند و از آزار و اذيت پيامبر خوددارى مى كردند. و از طرفى حرمت ماههاى حرام واجب بود و قريش بناچار خويشتندار بودند. اين تنها ابولهب بود كه پيامبر را تعقيب مى كرد و بلافاصله سخنان پيامبر را تكذيب مى كرد و اجتماع افراد قبائل را بر گرد پيامبر بر هم مى زد. تهديدات قريش به قوت خود باقى بود و قبائل از هر گونه ابراز علاقه اى به دين جديد و شخص محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مى ترسيدند. در همين ايام بود كه پيامبر با افراد قبيله خزرج در مكه ملاقات نمود و با آنان به گفتگو پرداخت. اين گفتگوها زمينه هجرت پيامبر به يثرب را فراهم ساخت.


هجرت به يثرب

يثرب از ديرباز محل سكونت يهودى هاى مهاجر بود. آنان قدرت اقتصادى - تجارى يثرب را در دست داشتند.

موقعيت جغرافيائى يثرب، آن را بر سر راه كاروانهاى تجارى قرار داده بود. قبائل يهودى بنى نظير، بنى قريضه، بنى عكرمه، بنى بهدل، بنى ثعلبه و... در يثرب و اطراف آن منزل داشتند.

بنى قيقاع در يثرب به زرگرى مشغول داشتند. دو قبيله اوس و خزرج پس از ويران شدن سد مآرب، از جنوب به يثرب مهاجرت كردند.

اين دو قبيله شاخه هائى بودند از قبيله بزرگ «ازد» و از اعراب قحطانى جنوب حجاز.

قبيله اوس و خزرج مدتها زير سلطه اقتصادى - فرهنگى يهوديان يثرب قرار داشتند. سرانجام با اتحاد حميرى ها بر قبائل يهودى يثرب فائق امدند. از آن پس بين اوس و خزرج اتحادى نسبى برقرار شد، اما خصومت هاى قومى همچنان پنهان ماند و هر از چند گاهى خود را نشان مى داد. همين اختلاف ذاتى و نهانى بود كه اوس را در شرق يثرب ساكن كرد و خزرج را در جنوب و غرب آن شهر سكنى داد. اندكى بعد تضادهاى ذاتى بين اين دو قبيله و خلق و خوى عربى - جاهلى آشكار شد و خون ريزى در گرفت. يهوديان از اين نزاع قبيله اى سود جستند. يهوديان يثرب دو گروه شدند: بنى قيقاع به پشتيبانى از خزرجيان و بنى نظير به يارى قبيله اوس پرداختند. كشتار و غارت و ويرانى حاصل اين نزاع بود. بزرگان اين دو قبيله از جنگ به تنگ آمدند و راه آشتى مى جستند. گويند عبدالله بن ابى از اشراف قبيله خزرج پادر ميانى كرد و آتش بس اعلام نمود.

افراد اين دو قبيله كه به مراتب آگاه تر از سران خود بودند، بدنبال فردى بودند كه بتواند به اين برادر كشى طولانى و تاريخى پايان دهد. اين دو قبيله از لحظه انشعاب از قبيله مادر يعنى ازد، با يكديگر در ستيز بودند. ستيزى كه هيچ علتى نداشت و تنها روساى ناسازگارشان اتش جنگ را روشن مى كردند. در ميان اعراب نبرد قبايلى به اراده روساى قبايل بستگى داشت و مردان قبيله بايد به اين جنگ هاى ناخواسته تن در مى داند. ماجراى اوس و خزرج دقيقا در چنين فصلى از تاريخ نبردهاى قبايلى اتفاق افتاد.


يك ملاقات تاريخى

در اينجا بود كه در آن ملاقات تاريخى، خزرجيان فرد مورد علاقه خويش را يافتند.

پيامبر اسلام در حال عبور از عقبه به جماعتى از خزرجيان بر خورد كرد: اى برادران! شما اهل كجا هستيد؟

ما خزرجى هستيم، از اهالى يثرب.

از موالى يهود؟

آرى، آرى!

آيا دوست داريد با هم سخن بگوئيم؟

آه! بسيار علاقمنديم. بفرماييد.

و پيامبر اسلام نخستين آيات رحمت و محبت و انسانيت را بر آنان خواند و در قلب ها نفوذ كرد. چنين گفته شده است كه اين دسته از خزرجيان كه با فرهنگ مذهبى يهود و تورات آشنائى داشتند، پيامبر اسلام را موعود تورات يافتند.

آنان با خود گفتند: اين همان پيامبرى است كه يهود ما را از ظهور او مى ترساند!! خزرجى ها در همان جلسه، اسلام آوردند. آنان به پيامبر گفتند كه در ميان قبيله ما اختلاف و دشمنى بسيار هست. شايد از بركت دين تو، اختلاف از ميان ما رخت بر بندد و ما به صلح و صفا نائل آئيم. ما دين تو را در ميان قوم خود تبليغ مى كنيم، اگر همه بر آن اتفاق كردند، از تو عزيزتر در ميان ما كسى نيست. اين حادثه در سال يازدهم بعثت واقع شد. تعداد اين خزرجى ها شش نفر بود. اين شش نفر در يثرب به تبليغ اسلام پرداختند.

در سال بعد، در موسم حج، گروهى ديگر از خزرجى ها با پيامبر بيعت كردند بيعت سال قبل را در عقبه، بيعت عقبه اولى خوانند و بيعت سال بعد را بيعت عقبه ثانيه گويند.

پيامبر مصعب بن عمير را به يثرب اعزام داشت تا مسلمانان قرآن بياموزد.

مورخان اسلامى مفاد بيعت خزرجى ها را با پيامبر چنين آورده اند كه: به خداوند شرك نورزيم، دزدى نكنيم، فرزندانمان را نكشيم، بهتان و افترا نزنيم و گناه نكنيم. پيامبر در پاسخ مى گفت: اگر به اين قرارها وفادار مانده و عمل كنيد، پاداش بهشت خواهيد يافت.

خزرجى ها در تبليغ اسلام در يثرب كوشيدند و مقدم سفير پيامبر را گرامى داشتند. بدين سان يثرب پايگاه مناسبى براى اسلام و ياران پيامبر گرديد. گويا در طى سه سال قبل از هجرت كليه خزرجى ها و اوسى ها به اسلام تمايل نشان دادند و فقط خانواده هاى معدودى بر عقايد خويش پايدار ماندند.

در حج سال ۱۳ بعثت، هفتاد و سه نفر از روسا و دوزن به اتفاق مصعب بن عمير به مكه رفتند و با پيامبر بيعت كردند. در اين بيعت بود كه خزرجى ها متعهد به حمايت از پيامبر شدند. پيامبر دوازده نفر را به عنوان نقيب معين كرد كه زعامت قوم را بر عهده داشته باشند. مذكرات پيامبر با خزرجى ها مخفيانه و شبانه انجام گرفت. گويند عباس بن عبدالمطلب در جريان اين مذكرات قرار داشته و يا در آن شركت كرده است. سر انجام، اين مذكرات سرى افشا شد و قريش نگران شدند و فشار بيشترى وارد آوردند. فشار بسيار شديد بود و اين بار ديگر نيازى به هجرت به حبشه نبود، يثرب پايگاه امنى براى مسلمانان بشمار مى رفت.

قبيله اوس و خزرج متعهد به حمايت از ياران پيامبر شده بودند، و لذا به دستور پيامبر هجرت دسته دسته مسلمانان به يثرب آغاز شد.

در مكه فقط پيامبر و على بن ابيطالب و ابوبكر بن قحافه ماندند.

در يثرب، مهاجران مورد پذيرائى قرار گرفتند و افراد قبائل اوس و خزرج مسلمانان مهاجر را به خانه هاى خود مى بردند و بدين سان «انصار» و «مهاجرين» پديدار شدند.


توطئه قريش و ايثار علىعليه‌السلام

قريش به توطئه نشستند و آخرين چاره را در قتل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ديدند. آنان مناسب ديدند كه: حال ابوطالب در قيد حيات نيست و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ حامى و ياورى ندارد تا به خون خواهى او اقدام كند، بهتر است هر كدام از خانواده هاى قريش، فردى را ماءمور قتل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كند، تا به صورت گروهى، شبانه بر او بتازد و كارش را بسازند.

بديهى است قاتل شناخته نخواهد شد و قريش متهم نخواهد بود.

در شب موعود، علىعليه‌السلام در بستر پيامبر خوابيد! و اين بزرگترين فداكارى على در حق محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بود. پيامبر به اتفاق ابوبكر كه عنوان راه بلد و راهنما داشت، راهى يثرب شد. يك گزارش ‍ حاكى است كه از قبل مقدمات هجرت پيامبر آماده شده بود و ابوبكر دو شتر را توسط غلامش به خارج مكه فرستاده بود تا در نقطه اى معين در انتظار باشند. پيامبر و ابوبكر ابتدا به غار ثور پناه بردند تا از تعقيب دشمن مصون بمانند. دشمن اندكى بعد متوجه غيبت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ شد و تعقيب آغاز گرديد. تاريخ شاهد است كه دشمنان تا دروازه غار ثور پيش رفتند. اما اراده خداوند چيز ديگرى بود.

- چگونه است كه بر دروازه اين غار عنكبوت تارى تنيده است!!

- پس نه! حتما كسى نيست. اصلا فكرش را هم نمى شود كرد، احمقانه است، تار عنكبوت سالم است! نه هيچ كسى در اين غار نيست. تاريخ هنوز لرزش و ترس شديد ابوبكر را در خود دارد. او شمشيرهاى آخته را ديد و سخت لرزيد. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ يقه اش را گرفت كه:

- ساكت! نترس، خداوند با ماست. ابوبكر اندكى آرام شد. مشركان به مكه باز مى گشتند، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از دست رفته بود و تعقيب بى فايده مى نمود.(۴)