داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)0%

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده: حسن ارشاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16915
دانلود: 4112

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 138 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16915 / دانلود: 4112
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده:
فارسی

مولف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان (علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.
از آنجا كه یكى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمكران احیاء معارف حضرت مهدى (علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش ‍ نموده است. به امید اینكه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت (علیهم السلام) مفید واقع گردد.

دست مسيحايى!

اسماعيل بن حسن هرقلى مى گويد:

در ايام جوانى زخمى به اندازه كف دست روى ران چپم پيدا شد هر سال در فصل بهار اين زخم دهان باز مى كرد و از آن چرك و خون بيرون مى ريخت، طورى كه ديگر زمين گير شده و نمى توانستم حركت كنم و به كارهايم برسم.

به همين جهت، روزى از روستاى «هرقل» به شهر «حله» كه فاصله چندانى نداشت رفته، و به خدمت سيد رضى الدين على بن طاووس (رحمه الله) مشرف شدم و عرض ‍ حال نمودم.

سيد فرمود: سعى مى كنم تو را مداوا كنم.

آن گاه پزشكان حله را دعوت كرد، آن ها جراحتم را معاينه نمودند و گفتند: اين زخم روز رگ «اكحل» به وجود آمده، اگر بخواهيم آن را جراحى كنيم، ممكن است رگ قطع شده منجر به مرگ شود.

من با شنيدن تشخيص پزشكان خيلى ناراحت شدم.

سيد فرمود: ناراحت نباش! من مى خواهم به بغداد بروم. پزشكان آن جا حاذق تر و داناتر از اين ها هستند، تو را نيز با خود مى بردم.

به همراه سيد به طرف بغداد به راه افتاديم، وقتى به بغداد رسيديم، سيد، پزشكان بغداد را به بالين من مى آورد. آن ها بعد از معاينه زخم همان تشخيص را دادند. من دلتنگ و مأيوس شدم كه با اين وضع خونريزى چگونه به عبادتم مى رسم؟

وقتى سيد ناراحت مرا ديد گفت: از نظر شرعى هيچ مشكلى ندارى. هر قدر هم كه لباست آلوده باشد، مى توانى نماز بخوانى. ولى خوددار باش و فريب نفست را نخور! كه خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله تو را از آن نهى نموده اند.

من به سيد عرض كردم: حالا كه چنين شد و تقدير مرا تا بغداد كشاند، مى خواهم به زيارت سامرا مشرف شوم، سپس به نزد خانواده ام باز گردم.

سيد نظر مرا پسنديد. لباس ها و بارهايم را نزد او گذارم و به طرف سامرا به راه افتادم.

وقتى به سامرا رسيدم، يك راست و به زيارت حرم با صفاى امام هادى و امام عسكرىعليه‌السلام رفتم و پس از زيارت آن دو امام بزرگوار وارد سرداب مقدس امام زمانعليه‌السلام شدم، در آن مكان مقدس به درگاه خداوند رو آورده و به امام زمانعليه‌السلام متوسل شده و استغاثه نمودم، تا پاسى از شب مشغول دعا بودم، پس از آن، تا شب جمعه در كنار قبور ائمهعليهم‌السلام ماندم.

روزى پيش از زيارت، به كنار دجله رفتم و غسل كردم، و لباس ‍ پاكيزه اى پوشيدم و ظرفم را پر از آب كردم. وقتى به طرف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.

به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم به راه افتادم؛ متوجه شدم كه چهار نفر سوار بر اسب از دروازه شهر خارج شدند.

به نظرم آشنا مى آمدند. به نظرم رسيد كه قبلا آن ها را اطراف حرم ديده بودم كه گوسفندانشان را مى راندند. دو نفر آنها جوان تر بودند كه يكى از آن ها نوجوانى بود كه به تازگى مو بر پشت لبانش روييده بود.

هر دو نفرشان شمشيرى حمايل نموده بودند.

يكى ديگر، پيرمردى بود كه چهره خود را با نقابى پوشانده بود و نيزه اى نيز در دست داشت. ديگرى آقايى كه شمشيرى زير قباى رنگينش حمايل نموده و گوشه عمالش را تحت الحنك نهاده بود. وقتى كاملا به من نزديك شدند، آن پيرمرد سمت راست ايستاد و بن نيزه اش را به زمين نهاد. آن دو جوان نيز سمت چپ ايستادند، و آن آقا مقابل من قرار گرفت. سلام كردند و من پاسخ دادم.

آن بزرگوارى كه مقابل من ايستاده بود فرمود: مى خواهى فردا نزد خانواده ات بازگردى؟

عرض كردم: آرى.

فرمود: بيا جلو چه چيزى تو را ناراحت كرده است؟

من پيش خودم گفتم: خوب نيست كه در اين حال با من تماس پيدا كنند، زيرا اينان بر خلاف اعراب، اهل باديه هستند و چندان احترازى از نجاست ندارند، و من هم تازه غسل كرده ام و پيراهنم خيس است.

با اين حال بيشتر رفتم. ايشان از روى اسب خم شده دست بر كتف من نهاده و تا روى دمل روى رانم دست كشيد و آن را فشار داد. من دردم گرفت. آن گاه بر پشت اسب خود نشست.

پس از آن، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اسماعيل! از رنجى كه داشتى رستى؟

من از اين كه او مرا به نام مخاطب ساخت تعجب كردم كه از كجا نام مرا مى داند؟ گفتم: خداوند ما و شما را رستگار كند. ان شأ الله!

او گفت: ايشان امام زمانعليه‌السلام هستند.

من جلو رفتم و پاى حضرتعليه‌السلام را در آغوش گرفته و بوسيدم. آنگاه حضرتعليه‌السلام حركت نمود و من نيز به دنبالش به راه افتادم در حالى كه دست از زانوى حضرتعليه‌السلام برنمى داشتم.

حضرت فرمود: برگرد!

عرض كردم: هرگز از شما جدا نخواهم شد.

حضرتعليه‌السلام فرمود: صلاح در اين است كه برگردى، برگرد!

من سماجت كرده و اصرار نمودم، پيرمرد رو به من كرد و گفت: اى اسماعيل! حيا نمى كنى؟ امام زمانت او بار به او امر به بازگشت مى نمايد و تو مخالفت مى كنى؟

من از اين سخن به خود آمدم و ايستادم، حضرت چند قدمى برداشت آنگاه رو به نمود و فرمودن وقتى به بغداد بازگشتى حتما خليفه تو را نزد خود مى خواهد، و چون به نزد او رفتى و خواست چيزى به تو بدهد، نگير! و به فرزندمان رضى بگو: نامه اى در مورد تو به على بن عوض بنويسد، من به او سفارش مى كنم كه هر چه مى خواهى به تو بدهد.

آن گاه به همراه يارانشان به راه افتادند و رفتند، من همين طور ايستاده بودم و بانگاهم درو شدنشان را بدرقه مى كردم، و از اين كه گرفتار هجران شده بودم، دوچار تأسف اندوه شدم.

آن قدر از خود بى خود شده بودم كه توان حركت نداشتم. گويى حضرتعليه‌السلام با رفتن خود تمام هستى ام را با خود برد.

آرام آرام برخاستم و به راه افتادم، وقتى به حرم رسيدم خدام حرم كه قبلا مرا ديده بودند، گفتند: چرا آشفته اى، از چيزى ناراحتى؟

گفتم: نه.

گفتند: كسى آزارت داده است؟

گفتم: نه، چيزى نيست. ولى مى خواهم بدانم آيا آن اسب سوارانى را كه چنين و چنان بودند و از نزد شما عبور كردند، مى شناسيد؟

گفتند: آرى، آن ها متعلق به همان بزرگانى بودند كه آن گله گوسفند را داشتند.

گفتم: نه، او امام زمانعليه‌السلام بود.

گفتند: آن پيرمرد يا آن مرد بزرگوار؟

گفتم: آن مرد بزرگوار.

گفتند: آيا زخم رانت را كه داشتى، معاينه كرد؟

گفتم: دست روى آن كشيد و دردم آمد.

آنگاه به محل زخم نگاه كردم، و هيچ اثرى ديده نمى شد. شك كردم. آن يكى پايم را نيز وارسى كردم. هيچ زخمى ديده نمى شد.

وقتى مردمى كه در اطرافم بودند، اين صحنه را مشاهده كردند، به طرف من هجوم آوردند و پيراهنم را تكه تكه كردند، خدام دست مردم بيرون كشيدند.

يكى از مأمورين حكومتى كه عنوان ناظر بين النهرين را داشت فرياد مردم را شنيد و ماجرا را پرسيد. وقتى از ماوقع مطلع شد، مرا خواست و نامم را پرسيد و گفت: كى از بغداد خارج شدى؟

گفتم: اول هفته.

او رفت و من آن شب در حرم ماندم. هنگام صبح، پس از اداى نماز، خارج شدم. مردم نيز مقدارى مرا بدرقه نمودند، وقتى كمى از حرم دور شدم، بازگشتند. من حركت كردم و هنگام مغرب به شهركى نزديك بغداد كه «اوانى» نام داشت رسيدم و شب را در آنجا گذراندم.

بامدادان به طرف بغداد به راه افتادم. وقتى به پل «عتيق» رسيدم، ديدم مردم ازدحام كرده اند و نام و نسب هر تازه واردى را كه مى خواهد وارد شهر شود؛ مى پرسيدند.

وقتى نوبت من شد پرسيدند: نامت چيست؟ و از كجا مى آيى؟

وقتى نام خود را گفتم، مانند اهالى سامرا به من همچون آورده و لباس هايم را تكه تكه كردند تا اين كه از حال رفتم.

موضوع از اين قرار بود كه ناظر بين النهرين نامه اى به بغداد نوشته و ماجرا را به اطلاع مقامات رسانده بود.

مردم مرا روى دست وارد بغداد كردند. ازدحام آن قدر زياد بود كه كم مانده بود مرا بكشند.

مويد الدين علقمى، وزير وقت كسى را به دنبال سيد رضى الدين على بن طاووس فرستاد تا صحت موضوع ثابت شود.

سيد بلافاصله به همراه اصحابش وارد بغداد شد، كنار دروازه «نويى» با هم ملاقات كرديم.

وقتى ياران سيد ابن طاووس، مردم را از اطرافم دور كردند، چشم سيد به من افتاد، گفت: تو؟!

گفتم: آرى.

از مركب خود پايين آمد و پاى مرا بررسى كرد و چيزى از اثر آن زخم نديد. آن گاه از هوش رفت، ساعتى بعد وقتى كمى حالش بهتر شد، دست مرا گرفت: و با هم نزد وزير رفتيم!

سيد در حالى كه مى گريست به وزير گفت: اين برادر من، و محبوب ترين در مردم در نزد من است.

وزير همه ماجرا را از من پرسيد و من همه را تعريف نمودم. آن گاه دستور داد تا همان پزشكان را كه در بغداد مرا معاينه كرده بودند، حاضر كنند.

پزشكان حاضر شدند، آنها نيز در پاسخ وزير گفتند: ما او را معاينه كرديم و تشخيص ما اين بود كه تنها راه علاج جراحى است كه در آن صورت نيز منجر به مرگ مى شد.

وزير گفت: اگر به فرض پس از جراحى زنده مى ماند، چند وقت طول مى كشيد تا بهبودى كامل يابد؟

آن ها گفتند: حداقل دو ماه طول مى كشيد، و پس از خوب شدن در محل زخم حفره اى سفيد باقى مى ماند كه مو روى آن نمى روييد.

وزير گفت: شما كى او را معاينه كرديد؟

گفتند: حدود ده روز پيش.

آن گاه وزير به پزشكان گفت: او را دوباره معاينه نماييد، آنان بعد از معاينه كه پايم سالم سالم است، درست مثل پاى ديگر. در اين هنگام، يكى از آن ها فرياد زد و گفت: اين كار، مسيح است.

وزير گفت: همين كه روشن شد كه كار شما نبوده، كافى است. ما خود مى دانيم كار چه كسى بوده است.

پس از آن، مرا نزد خليفه «المستضربالله» بردند. وقتى او ماجرا را پرسيد و من همه آن را بازگو كردم. هزار دينار به من داد و گفت: اين را بگير و مصرف كن!

گفتم: من جرأت آن را ندارم كه حتى يك حبه از تو چيزى بگيرم. خليفه گفت: از چه كسى مى ترسى؟

گفتم: از كسى كه مرا شفا داد. او فرمود از خليفه چيزى نگير!

خليفه با شنيدن اين مطلب گريست و مكدر شد. و من نيز بدون اين كه چيزى از او بپذيرم او را ترك كردم.

شمس الدين محمد، فرزند اسماعيل هرقلى مى گويد:

پس از اين تشرف و شفاى بيمارى صعب العلاج، حال پدرم دگرگون شد و هميشه در فراق امامعليه‌السلام محزون بود، او به بغداد رفت و همان جا اقامت كرد، و هر روز - حتى در سرماى زمستان - براى زيارت به سامرا مى رفت و باز مى گشت. همان سال چهل باد به اميد اين كه بار ديگر جمال دلرباى حضرت را ببيند، و بتواند لذت ديدار يار را به دست آورد به زيارت رفت، ولى تقدير با او مساعدت نكرد، و او با حسرت ديدار آن حضرت مرد و با غصه و اندوه آن وجود عزيز به جهان باقى شتافت، رحمت خداى بر او باد.(۱۴۸)

دواى درد من تويى!

سيد باقى بن عطوه حسنى مى گويد:

پدرم زيدى مذهب بود و اطرافيان خود مخصوصا فرزندانش را از تمايل به مذهب شيعه اثنى عشرى باز مى داشت، و به شيعيان مى گفت: سال ها است كليه هاى من بيمار است و من از اين درد رنج مى برم. اگر صاحب الامر شما مرا شفا دهد، من مذهب شما را قبول مى كنم.

يك شب، همه دور جمع بوديم ناگاه صداى پدرمان را شنيديم كه ما را به كمك مى طلبيد. به سرعت نزد او رفتيم. گفت: صاحب الامرتان را دريابيد كه همين الان از نزد من خارج شد.

ما به سرعت به جستجو پرداختيم، اما كسى را نيافتيم. وقتى بازگشتيم و ماجرا را پرسيدم، گفت: شخصى آمد پيش من و گفت: اى عطوه گفتم: تو كيستى؟

گفت: صاحب الامر و امام فرزندانت!

آن گاه دست مباركش را به كليه ها من كشيد و فشار داد رفت.

وقتى متوجه شدم، ديدم اثرى از درد نمانده است!

بيمارى پدرم از آن روز از بين رفت او مانند آهو چابك و سر حال شد.(۱۴۹)

خضر نياز ديدار او!

على بن محمد بن عبدالرحمان شوشترى مى گويد:

روزى گذارم به قبيله «بنى رواس» افتاد. به يكى از دوستان رواسيم گفتم: خوب است به مسجد صعصعه برويم و نماز بخوانيم، زيرا در ماه رجب نماز خواندن در اين مكانهاى مقدسه كه محل قدوم ائمهعليهم‌السلام است، بسيار مستحب است.

به هم به مسجد صعصه رفتيم، كنار در مسجد شترى كه رحل و جهاز داشت خوابيده بود كه زانوانش را بسته بودند. وارد مسجد شديم، مردى را ديديم كه لباس و عمامه اى حجازى پوشيده و مشغول خواندن دعايى است - كه مضمون دعايش در خاطرمان نقش بست - آن گاه سجده اى طولانى نمود و رفت.

من به دوستم گفتم: حضرت خضرعليه‌السلام را ديدى؟ گويا زبانمان بند آمده بود. نتوانستيم سخنى بگوييم!

از مسجد بيرون آمديم، ابن ابى داود رواسى را كه از متدينين بود، ديديم. گفت: از كجا مى آييد؟

گفتيم: از مسجد صعصعه، و آنچه ديده بوديم، برايش تعريف كرديم.

او گفت: آن سوار دو يا سه روز يك مرتبه به مسجد صعصعه مى آيد و و با كسى حرف نمى زند.

گفتيم: خوب او كيست؟

گفت: گمان مى كنيد كه باشد؟

گفتيم: ما فكر مى كنيم حضرت خضرعليه‌السلام است.

او گفت: قسم به خدا! من يقين دارم او كسى است كه خضر محتاج ملاقات او است، برويد كه راه يافتيد!

من به دوستم گفتم: حتما صاحب الزمانعليه‌السلام بود!(۱۵۰)

آغاز امامت او!

ابو الاديان بصرى مى گويد:

من خادم امام حسن عسكرىعليه‌السلام بودم. و نامه اى حضرتعليه‌السلام را به شهرهاى مختلف مى رساندم. روزى به خدمت ايشان مشرف شدم. حضرتعليه‌السلام در بستر بيمارى بود. وقتى مرا ديد، نامه هايى را بيرون آورده و فرمود: اين ها را به مدائن ببر! پانزده روز در راه خواهى بود.

وقتى بازگشتى، صداى ناله و ضجه از خانه من مى شنوى و مى بينى كه مرا غسل مى دهند.

عرض كردم: آقا جان! وقتى چنين شد جانشين شما كه خواهد بود؟

- آن كه جواب نامه ها را از تو بخواهد.

- علامت ديگر؟

- آن كه بر من نماز گزارد.

- نشان بعدى؟

- آن كه از محتواى كيسه خبر دهد؟

آن گاه هيبت امامعليه‌السلام مانع از آن شد كه بپرسم كدام كيسه؟ در كيسه چيست؟

با نامه ها از نزد امامعليه‌السلام خارج شدم و به مدائن رفته و جواب نامه ها را گرفتم. درست پانزده روز بعد به سامرا بازگشتم، و همان طور كه امامعليه‌السلام فرموده، صداى ضجه و ناله از خانه امامعليه‌السلام به گوش مى رسيد.

جعفر (كذاب) برادر امامعليه‌السلام را ديدم كه جلوى در خانه ايستاده و شيعيان اطراف او را گرفته و به او تسليت و تهنيت مى گفتند.

با خود گفتم: اگر او امام باشد، امامت از بين خواهد رفت. زيرا او را مى شناختم كه شراب مى خورد و در قصر قمارى بازى مى كرد و طنبور مى نواخت!

با اين حال من نيز نزديك شده و تسليت و تهنيت گفتم. اما او چيزى درباره نامه ها از من نپرسيد.

آن گاه عقيده، خادم امام حسن عسكرىعليه‌السلام خارج شد و گفت: آقا جان! برادرتان را كفن كرده اند، برخيزيد و بر او نماز بگزاريد.

جعفر با گروه شيعيان كه پيشاپيش آن ها عثمان بن سعيد و حسن بن على - كه به دست معتصم كشته شد و معروف به سلمه بود - وارد شدند.

وقتى وارد اتاق شديم، ديديم امام حسن عسكرىعليه‌السلام در كفن پيچيده شده است. برادرش جعفر (كذاب) برخاست تا بر او نماز بخواند. امام همين كه مى خواست تكبير بگويد، پسر بچه گندم گونى كه موهاى پيچيده داشت و ميان دندانهايش باز بود، آمدى و رداى جعفر را كشيد و گفت: كنار برو! اى عمو! من از تو به گزاردن نماز بر پدرم سزاوار ترم

جعفر در حالى كه رنگش پريده بود، كنار رفت، و آن طفل پيش آمد و بر امام حسن عسكرىعليه‌السلام نماز خواند، پس از نماز، امامعليه‌السلام را كنار قبر پدرش امام هادىعليه‌السلام دفن نمود.

آن گاه آن آقازاده نازنيين رو به من نمود و گفت: اى بصرى! جواب نامه هايى را كه به همراه دارى، بده!

من همه را تحويل دادم و با خود گفتم: اين دو علامت، فقط سومين علامت كه خبر از محتواى كيسه است مانده.

وقتى نزد جعفر رفتم ديدم كه بر مرگ برادرش گريه مى كند. در اين حال «حاجز و شأ» آمد(۱۵۱) و گفت: آن طفل كه بود؟ بايد از او حجتى مى خواستى.

جعفر گفت: به خدا قسم! او را اصلا نديده و نمى شناختم. ما همان جا نشسته بوديم كه گروهى از اهالى قم وارد شدند و گفتند: مى خواهيم امام حسن عسگرىعليه‌السلام را ملاقات كنيم.

ما شهادت حضرتعليه‌السلام را به اطلاع آنها رسانديم. گفتند: جانشين او كيست؟ مردم جعفر را نشان دادند.

آنها بر او سلام كرده و تسليت و تهنيت گفتند، سپس پرسيدند: ما به همراه خود نامه ها و اموالى داريم؛ بگو نامه ها از چه كسانى است؟ و مقدار وجوهات چقدر مى باشد؟

با شنيدن اين سخن، جعفر با عصبانيت برخاست و بر در حالى كه عبايش را مى تكاند، گفت: از ما مى خواهند كه علم غيب بدانيم در اين لحظه خادم امام حسن عسگرىعليه‌السلام آمد و گفت: نامه هاى شما از فلان و فلانى است، و در كيسه هزار دينار وجود دارد كه نقش ده دينار آن ساييده شده است.

آنها نامه و اموال را به او دادند و گفتند: كسى كه تو را براى دريافت نامه ها و اموال فرستاده است امام است

بعد از اين رويداد، جعفر نزد خليفه رفت و قضيه را گزارش داد، خليفه دستور دستگيرى همسر امام حسن عسگرىعليه‌السلام را صادر كرد تا محل اختفاى فرزندش افشا كند اما نرجس خاتونعليها‌السلام وجود او را كلا انكار نموده و ادعا نمود كه هنوز بار دار است.

خليفه نيز او را به «ابن ابى الشوارب» قاضى سپرد تا موضوع را تحقيق كند.

ولى در همان زمان «عبيد الله بن يحيى بن خاقان» به طور ناگهانى مرد، گروهى در بصره شورش نموده و بر مأمورين خليفه تاختند - كه بعدها رهبر آنها به صاحب الزنج معروف شد - خليفه و اطرافيان او سرگرم دفع خطرها شدند و از مسأله امام زمانعليه‌السلام و تحقيق درباره نرجس خاتونعليها‌السلام غافل ماندند.(۱۵۲)