داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)0%

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده: حسن ارشاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16926
دانلود: 4113

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 138 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16926 / دانلود: 4113
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده:
فارسی

مولف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان (علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.
از آنجا كه یكى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمكران احیاء معارف حضرت مهدى (علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش ‍ نموده است. به امید اینكه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت (علیهم السلام) مفید واقع گردد.

خود را به قافله برسان!

ابو عبدالله بن صالح مى گويد:

در يكى از سالها به بغداد رفتم. هنگامى كه مى خواستم از بغداد خارج شوم از امام زمانعليه‌السلام توسط نائب خاصشان اجازه خروج خواستم.

ايشان اجازه نفرمودند، و كاروان حركت كرد، من بيست و دو روز در بغداد ماندم، روز چهارشنبه اى، اجازه خروج يافتم. و امر فرمودند بودند كه خود را به قافله برسان من از اين كه بتوانم خود را به قافله برسانم، نااميد شده بودم، در عين حال حركت كردم و به نهروان رسيدم، ديدم قافله آنجا توقف كرده است. همين كه به شترم آب و علف دادم، قافله حركت كرد، و من هم حركت نمودم و چون حضرت مرا دعا فرموده بودند كه سلامت باشم؛ الحمدالله هيچ اتفاق بدى برايم نيفتاد.(۳۳)

طبيب درد بى درمان!

محمد بن يوسف مى گويد:

به بيمارى كورك - نوعى زخم چركين - مبتلا شدم. پزشكان مرا معاينه كردند و براى درمان، پول زيادى هزينه كردم، اما بهبودى حاصل نشد.

نامه اى به محضر مبارك امام زمانعليه‌السلام نوشتم و از حضرتش التماس دعا نمودم.

امامعليه‌السلام مرقوم فرمود:

«ألبَسَكَ اللَّهُ الْعَافِيَةً وَجَعَلَك مَعَنَا في الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ . »

«خدا تو را لباس عافيت بپوشاند، و تو را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد».

هنوز يك هفته نگذشته بود كه محل زخم بهبود يافت. در اين هنگام، پزشكى از دوستان ما را فرا خواندم، و محل زخم را به او نشان دادم.

گفت: ما براى اين زخم دارويى نمى شناسيم. بهبودى آن تنها از ناحيه حق تعالى بوده است.(۳۴)

اموال را از بدهكاران مطالبه كن

محمد بن صالح مى گويد:

هنگامى كه از دنيا رفت و ترتيب امور او به من محول شد، متوجه شدم كه پدرم از مردم اسنادى دارد كه مربوط به سهم امامعليه‌السلام است. نامه اى به حضرت حجتعليه‌السلام نوشتم، و از ايشان كسب اطلاع نمودم.

امامعليه‌السلام فرمود: اموال را از بدهكاران مطالبه كن و در مطالبه آن كوشش نما.

همه افراد بدهى خود را پرداخت كردند به جز يك نفر، كه سفته اى به مبلغ چهارصد دينار نزد من داشت. نزد او رفتم تا آن مبلغ را وصول كنم، اما او امروز و فردا مى كرد، روزى براى وصول مبلغ مزبور رفتم پسرش به من توهين نمود به پدرش شكايت كردم.

پدر گفت: مگر چه شده؟

در آن هنگام عصبانى شدم، ريش او را گرفتم و با لگد او را به وسط خانه پرت نمودم.

مردم بسيارى اطراف من جمع شدند. من سوار مركبم شدم و گفتم: آفرين بر شما مردم بغداد كه از ظالم در مقابل اين مظلوم غريب حمايت مى كنيد، و از روى تقيه گفتم: من مردى از همدان هستم و سنى مذهبم، و اين مرد مرا به قمى و شيعه معرفى مى كند كه حقم را پايمال كند.

مردم به سوى او هجوم آوردند و خواستند وارد دكانش شوند اما من آنها شدم. صاحب سفته مرا خواست و سوگند خورد كه مال مرا بپردازد، و فورا آن را پرداخت نمود.(۳۵)

مردى كه متحير بود!

حسن بن عيسى مى گويد:

هنگامى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام به شهادت رسيد، مردى مصرى وارد مكه شد او مقدارى سهم امام با خود آورده بود تا به صاحب الامرعليه‌السلام تحويل بدهد، متوجه شد كه مردم در امر جانشينى امام حسن عسكرىعليه‌السلام دوچار اختلاف شده اند.

گروهى مى گويند: امام بعد از خود جانشينى تعيين نكرده است.

عده اى مى گويند: جانشين امام، جعفر بن على (جعفر كذاب) مى باشد.

و دسته اى نيز مى گويند: فرزندش جانشين اوست. آن مرد، شخصى را - كه كنيه او را ابوطالب بود - با نامه اى براى تحقيق به سامرا و محله عسگر فرستاد.

ابوطالب ابتدا نزد جعفر بن على (كذاب) رفت، و از او براى اثبات امانت برهانى خواست.

جعفر گفت: فعلا برهانى ندارم!

ابوطالب به در خانه امام حسن عسكرىعليه‌السلام رفت و نامه را به فردى كه بين مردم مشهور بود كه سفراى امام است، داد.

امام در پاسخ مرقوم فرموده بود: خداوند دوستت را جزاى خير دهد، او فوت كرد و وصيت نمود كه مالى را نزد او بود به شخص مورد اعتمادى بدهند كه هر طور مى داند مصرف كند.

من پاسخ نامه را گرفتم و همانطور كه حضرت فرموده بود واقع شده بود.(۳۶)

زمين خالى از حجت نيست

احمد دينورى مى گويد:

يكى دو سال از شهادت امام حسن عسكرىعليه‌السلام نگذشته بود كه از اردبيل به قصد سفر حج خارج شدم. وقتى به - شهرى نزديك كرمانشاه كه گويا شهر و زادگاه خود او بوده است - رسيدم مردم در امر امانت سرگردان و متحير بودند.

آنها به خوبى از من استقبال نمودند، و گروهى از شيعيان گرد من جمع شدند و گفتند: حدود شانزده هزار دينار سهم امام جمع آورى شده است استدعا داريم آن را به آنجايى كه بايد تحويل داده شود، تسليم نماييد.

گفتم: اى مردم! الان مشخص نيست و من دقيقا نمى دانم بايد به كجا مراجعه كنيم!

گفتند: تو خود اختيار دار اين مال باش، كه ما مطمئن تر از تو سراغ نداريم، كارى كن كه بدون حجت و دليل روشن از دستت خارج نشود.

احمد گويد، اموال را در كيسه هايى كه نام اشخاص يكى يكى بر آنها نوشته شده بود به من تحويل دادند، من نيز تحويل گرفته و حركت كردم، وقتى به كرمانشاه رسيدم، به خدمت احمد بن حسن بن حسن كه در آن شهر مقيم بود براى عرض سلام رفتم. وقتى مرا ديد، خوشحال شد.

او نيز هزار دينار در كيسه اى نهاد و به همراه بسته اى به من تحويل داد و گفت: اينها را با خود ببر و بدون حجت و دليل روشن از دستت خارج مكن.

من آنها را نيز گرفتم و به راه خود ادامه دادم، هنگامى كه وارد بغداد شدم، مشغول پيدا كردن فردى از نايبان حضرت حجت - عجل الله تعالى فرجه - شدم، و جز اين، كارى نداشتم. سپس متوجه شدم كه سه نفر در بغداد به نام هاى: باقطانى، اسحاق احمد و ابوجعفر عثمان بن سعيد ادعاى نيابت مى كردند.

اول نزد باقطانى رفتم، ديدم پيرمردى با هيبت است، و ظاهرا آثار جوانمردى در او پيداست. اسبى عربى و غلامان بسيارى داشت، مردم گرد او اجتماع كرده و مشغول گفتگو بودند.

- بلكه او وارث تو و وارث علم من بعد از تو است، و صاحب پرچم تو و پرچم حمد، در روز قيامت و صاحب حوض توست تا هر مومنى را كه از امت تو وارد بهشت مى شود، از آب آن سيراب كند.

يا محمد! من به خود به سختى سوگند خورده ام كسى كه دوستدار تو و اهل بيت تو فرزندان پاك تو نباشد، از آب آن حوض ننوشد. به راستى، به راستى مى گويم: اى محمد! تمام امت تو را وارد بهشت خواهم كرد جز كسى كه خود ابا كند.

- چگونه كسى از ورود به بهشت ابا مى كند؟

- من تو را از ميان خود برگزيدم و براى تو نيز جانشينى انتخاب نمودم، تا براى تو به منزله هارون باشد براى موسى، جز آن كه (هارون نيز نبى بود، اما) بعد از تو پيامبرى نخواهد بود. محبت او را در قلب تو خواهم نهاد، و او را پدر فرزندان تو قرار خواهم داد.

پس حق او بر امت تو مانند حق توست بر ايشان آنگاه كه زنده بودى و در ميان ايشان به سر مى بردى؛ هر كس حق او را ناديده بگيرد حق تو را ضايع ساخته است، و هر كه از دوستى او سر باز زند از دوستى تو ابا نموده است، و هر كه از دوستى تو سر باز زند، گويى از ورود به بهشت ابا نموده است.

آنگاه من به سجده افتادم، و شكر الهى را به خاطر نعمتى كه به من ارزانى داشته به جاى آوردم. در اين هنگام دوباره ندا رسيد:

- يا محمد! سر بردار هر چه مى خواهى از ما بخواه، تا به عطا كنيم.

- پروردگار! تمام امت مرا تحت ولايت على بن ابى طالبعليه‌السلام قرار ده تا روز قيامت همه اطراف حوض من باشند.

- يا محمد! پيش از اين كه بندگان خود را خلق كنم، سرنوشت آنان را مى دانم بر اساس آن، هر كه را بخواهم هلاك مى كنم و هر كه را بخواهم هدايت مى نمايم. علم تو را بعد از تو به على داده، و او را وزير و جانشين بعد از تو قرار داده ام تا خليفه تو براى اهل و امت تو باشد.

اراده من چنين است كسى كه با او دشمنى كند و منكر ولايت او بعد از تو باشد، داخل بهشت نگردد. و هر كه با او دشمنى كند، با تو دشمنى نموده، و هر كه با تو دشمنى كند با من دشمنى نموده، و هر كه دوستدار او باشد، دوستدار توست، و هر كه دوستدار تو باشد، دوستدار من است.

به او اين فضيلت را داديم، و به تو اين چنين عطا خواهيم كرد كه از صلب او يازده (مهدى) كه همه از فرزندان تو دختر تو - فاطمه زهراعليها‌السلام باشند خارج كنيم.

- پروردگارا! چه زمانى وقت آن مى شود؟

- هنگامى كه دانايى از بين رود و جهالت آشكار گردد؛

قاريان قرآن زياد باشند و عالمان آن اندك؛

فقهاى هدايت گر كاستى گيرند، و فقهاى گمراه و خيانتكار زياد شوند؛

شاعران زياد شوند؛

امت تو قبرستانها را مسجد كنند؛

قرآنها و مساجد را طلاكارى و زينت نمايند؛

ظلم و فساد زياد شود و كارهاى نكوهيده آشكار گردد، و امت تو امر به منكر و نهى از معروف كنند؛

مردان با مردان و زنان با زنان خود را ارضا نمايند؛

پادشاهان كافر، دوستان آنها فاجر، ياران آنها ظالم و مشاوران آنها فاسق باشند؛

سه خسوف، يكى در شرق و يكى در غرب و ديگرى در جزيره العرب به وقوع بپيوندد.

شهر بصره به دست مردى از ذريه تو - كه پيروانش مردمى از افريقا هستند - خراب شود؛

مردمى از اولاد حسين بن على قيام كند؛

دجال از سوى شرق و سرزمين سيستان ظاهر شود؛

سيفانى ظهور كند؛

- پروردگار! پس از من، چقدر فتنه و آشوب بر خواهد خاست؟(۸)

نزد او رفتم و سلام كردم، او به گرمى از من استقبال كرده مرا به خود نزديك نموده و بسيار خوشحال شده و با من به خوبى رفتار نمود. ساعتى نزد او نشستم. تا بيشتر مردم رفتند آنگاه او از مذهب من پرسيد.

به گفتم: مردى از دينور هستم، خدمت رسيدم در حالى كه مقدارى سهم امام دارم و مى خواهم آن را تحويل دهم.

گفت: آنها را به من بده.

گفتم: دليلى براى اثبات نيابت شما مى خواهم.

گفت: فردا دوباره نزد من باز گرد.

فردا نزد او رفتم، ولى دليلى ارائه نداد و روز سوم هم نزد او رفتم باز نتوانست دليلى ارائه دهد!

پس به آن به نزد اسحاق احمر رفتم. او را جوانى پاكيزه و منظر ديدم، خانه اش از خانه باقطانى بزرگ تر بود و اسب و غلامانى بيشتر از باقطانى داشت، و ظاهرا از او جوانمردتر به نظر مى رسيد، و عده بيشترى نسبت به مجلس باقطانى گرد او جمع شده بودند.

من داخل شده و سلام كردم، مرا به خوبى استقبال كرده، و به خود نزديك نمود. صبر كردم تا جمعيت كمتر شد پرسيد: كارى داشتى؟ همانطور كه به باقطانى گفته بودم به او نيز جواب دادم. او نيز سه روز مرا چرخاند و آخر هم نتوانست دليلى ارائه دهد.!

آنگاه به نزد ابوجعفر، عثمان بن سعيد رفتم، او پيرمرد متواضعى بود لباس سپيد پوشيده و در اطاقى كوچك روى گليمى نشسته بود نه غلامى داشت و نه ظاهر چشم گيرى و نه اسبى، بر خلاف آنچه نزد آن دو نفر ديده بودم.

خدمت او رفتم و سلام كردم، جوابم را داد، و مرا به خود نزديك كرد، و براى من جايى باز نمود، از احوال پرسيد، خود را معرفى كرده و گفتم: از ناحيه جبال كردستان آمده اند و مالى با خود آورده ام.

گفت: اگر دوست دارى كه آن را به محلش برسانى، برو به سامرا و سراغ خانه ابن الرضا وكيل امامعليه‌السلام را بگير. در خانه ابن الرضا كسانى هستند كه مربوط به اين كار مى باشند و آنچه را كه مى جويى آنجاست.

سپس از او جدا شده، و به طرف سامرا حركت كردم. به خانه ابن الرضا رفته، سراغ وكيل امامعليه‌السلام را گرفتم.

دربان به من گفت: او در خانه مشغول كارى است و به زودى خارج خواهد شد.

كنار در نشستم و منتظر خروج او شدم، بعد از يك ساعت او را ديدم كه از خانه خارج شد. برخاستم و سلام كردم، دست مرا گرفت به خانه خود برد و حالم را جويا شد و اينكه چرا نزد او آمده ام؟

خود را معرفى كردم و او را در مورد مالى كه همراه داشتم آگاه نمودم، و اينكه دليلى مى خواهم تا آن را تحويل دهم.

گفت: باشد! آنگاه براى من طعامى حاضر كرد، و گفت: ميل كن و كمى استراحت نما كه خسته هستى و تا موقع نماز نيز يك ساعت فرصت است و به موقع به كارت رسيدگى مى كنم.

من هم غذا خورده خوابيدم نزديك وقت نماز برخاستم پس از اداى نماز براى استحمام خارج شدم و دوباره بازگشتم. پاسى از شب نگذشته بود كه آن مرد بازگشت در حالى كه نامه اى بدين مضمون با خود داشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم. احمد بن محمد دينورى با شانزده هزار دينار در فلان و فلان كيسه آمده، آنگاه يك يك كيسه ها را با نام صاحب آنها برد در كيسه زره ساز شانزده دينار موجود است».

وقتى تا اينجاى نامه را خواندم شيطان مرا وسوسه نمود كه چه طور او بهتر از من از محتواى آنها آگاه است؟ قسمت زيادى از نامه به همين ذكر نام صاحبان كيسه ها پرداخته بود، و در انتها مرقوم فرموده بود: «از كرمانشاه نيز از جانب احمد بن حسن مادرائى، برادر پشم فروش كيسه اى حاوى هزار دينار به همراه دارد، همراه با چندين تخته پارچه فلان شكل و فلان رنگ».

و تا آخر نامه نوع و رنگ پارچه ها را يك يك برشمرد.

در اين حال، خداى را به جهت منتى كه بر من نهاده و ترديدم را به يقين تبديل كرده بود، شكر كردم. طبق آن نامه مأمور بودم كه تمام مال را به ابوجعفر عثمان بن سعيد تحويل دهم و آنچنان كه او دستور مى دهد، عمل نمايم.

به بغداد بازگشتم و به خدمت ابو جعفر رفتم در حالى كه رفت و برگشتم سه روز به طول انجاميد. وقتى ابو جعفر مرا ديد گفت: چرا به سامرا نرفتى؟

گفتم: اى آقاى من! اكنون از سامرا بازگشتم.

من در حال بازگو نمودن ماجرا به ايشان بودم كه نامه اى از سوى مولايمان صاحب الامرعليه‌السلام به او رسيد كه مضمون آن درباره كيفيت و كميت اموالى كه در نزد من بود، درست مانند مضمون نامه اى بود كه من به همراه داشتم علاوه بر اين فرموده بود: بايد اموال و پارچه ها را به ابوجعفر محمد بن احمد بن جعفر قطان قمى تحويل بدهم.

ابو جعفر، عثمان بن سعيد لباس خود را پوشيده و گفت: آنچه با خود دارى به منزل محمد بن احمد بن جعفر بن قطان قمى ببر.

من نيز اطاعت كردم و پس از تحويل آنها به حج مشرف شدم.

هنگامى كه به دينور بازگشتم مردم گرد من جمع شدند، منهم نامه اى را كه وكيل حضرت حجتعليه‌السلام از سوى ايشان براى من آورده بود، براى مردم خواندم، وقتى به آن قسمت از نامه كه در آن به آن مرد زره ساز و كنيه او اشاره شده بود، رسيدم، يكى از حاضرين بيهوش به زمين افتاد.

وقتى به هوش آمد سجده شكرى به جاى آورده و گفت: خداى را شكر كه بر ما منت نهاد و هدايت فرمود، اكنون دانستيم كه هيچ گاه زمين از حجت حق تعالى خالى نمى ماند.

اين كيسه را همان مرد زره ساز به من داده بود، و هيچ كس جز خدا از اين موضوع اطلاعى نداشت.

از دينور به كرمانشاه رفتم و ابوالحسن مادرائى را نيز ملاقات كردم، و او را از جريان مطلع ساخته نامه را برايش قرائت نمودم.

او گفت: سبحان الله! در هر چيزى مى توانى شك كنى جز در اين كه خداوند زمين را خالى از حجت خود واگذارد.

آنگاه داستان بعدى را برايم نقل كرد.(۳۷)

هزار دينار در وجه اسب و شمشير

ابو الحسن مادرائى مى گويد:

وقتى «اذكوتكين» با يزيد بن عبدالله جنگيد، و «شهر زور» كه ناحيه وسيعى از مرز عراق تا همدان است به تصرف خود درآورد، و به خزائن يزيد بن عبدالله دست يافت، ما مجبور شديم كه خزانه را بدون هيچ كم و كاستى به «اذكوتكين» تحويل بدهيم. مشغول اين كار بوديم كه شخصى نزد من آمد و گفت: يزيد بن عبدالله، فلان اسب و فلان شمشير را جهت تقديم به حضرت حجت (عج) كنار گذاشته بود آنها را به من بده.

من از تحويل آنها خوددارى كردم و اميدوار بودم كه بتوانم آنها را براى مولايم حضرت حجتعليه‌السلام نگهدارم. اما مأموران «اذكوتكين» سخت گرفته و به دقت همه چيز را برسى كردند، به همين جهت نتوانستم كه از تحويل آن دو خوددارى كنم.

من ارزش آن دو را حدودا هزار دينار تخمين زدم و وجه آن را كنار گذاشتم و آن دو را تحويلشان دادم، و به آن خزانه دار گفتم: اين هزار دينار را بگير و در جاى مطمئن نگه دار، و هرگز آن را براى خرج كردن به من نده هر چند بسيار نيازمند باشم.

روزى در خانه نشسته بودم و به كارها رسيدگى مى كردم، گزارشات را گوش دادم و امر و نهى مى كردم، ناگاه ابوالحسن اسدى - كه گاهى نزد من مى آمد و من نيازهاى او را برطرف مى كردم - نزد من آمد. مدت زيادى نشست. من نيز از انجام كارها نيز بسيار خسته شده بودم، و مى خواستم استراحت كنم، گفتم چه كارى دارى؟

گفت: بايد تنها با تو سخن بگويم.

من به خزانه دار دستور دادم كه جايى در خزانه براى ما آماده كند، وقتى وارد خزانه شديم نامه كوچكى را بيرون آورد كه حضرت حجتعليه‌السلام در آن خطاب به من نوشته بود:

«اى احمد بن حسن! هزار دينارى را كه بابت وجه آن اسب و آن شمشير در نزد تو داريم به ابوالحسن اسدى تحويل بده!».

هنگامى كه از آن مضمون نامه مطلع شدم به سجده افتادم و خدا را شكر كردم كه بر من منت نهاد و دانستم كه ايشان حجت بر حق خداوند هستند، زيرا هيچ كس غير از خودم، از اين موضوع اطاعى نداشت. آنقدر از منتى كه خداوند بر نمود خوشحال شدم كه سه هزار دينار نيز بر آن مال افزودم.(۳۸)

خداوندا! به او پسرى عطا كن!

قاسم بن علا مى گويد:

سوالاتى را در قالب سه نامه به محضر حضرت حجتعليه‌السلام عرضه داشتم، و در ضمن اضافه نموده بودم كه من مردى سالمند هستم اما هنوز صاحب فرزند نشدم.

حضرتعليه‌السلام پاسخ سوالات مرا مرقوم فرموده اما درباره فرزند به چيزى اشاره نكرده بودند.

من براى مرتبه چهارم نامه اى نوشتم، و ابتدا از ايشان التماس دعا كردم. حضرت پاسخ فرمودند:

«الهم ارزقه ولدا ذكرا ...»

«خداوندا به او پسرى عطا كن تا نور چشم او باشد، و اين نطفه را كه از او بوجود آمده است پسر قرار بده!»

هنگامى كه نامه را مطالعه كردم، دانستم نطفه اى از من بوجود آمده، اما هيچ اطلاعى از آن نداشتم. وقتى از همسرم موضوع را سوال كردم گفت مشكلى كه داشتم برطرف شده و اكنون بار دارم. و چندى بعد پسرى به دنيا آورد.(۳۹)

چرا دعاى فرج را نمى خوانى؟

ابو الحسين بن على ابى البغل كاتب مى گويد:

از طرف «ابى منصور بن صالحان» مسئول انجام كارى شدم. اما در طى انجام مسئوليت قصورى از من سر زد، آنچنان كه او بسيار خشمگين شد، و من از ترس، متوراى و مخفى شدم و او در جستجوى او بود.

در يكى از شب هاى جمعه به طرف مقابر قريش - مرقد امام كاظمعليه‌السلام و امام جوادعليه‌السلام - براى عبادت و دعا رفتم. آن شب هوا بارانى و طوفانى بود. به خادم حرم مطهر كه «ابا جعفر» نام داشت گفتم: درهاى حرم را ببند تا من بتوانم در خلوت مشغول دعا و راز و نياز باشم. زيرا بر جان خود ايمن نيستم، و ممكن است كسى قصد سوئى نسبت به من داشته باشد.

او نيز قبول كرد و درها را بست.

نيمه شب، در حالى كه باد و باران همچنان ادامه داشت و هيچ كس ‍ در آنجا نبود، مشغول دعا و زيارت و نماز بودم كه ناگاه صداى پايى از طرف قبر امام موسى بن جعفرعليه‌السلام به گوشم رسيد. مردى را ديدم كه مشغول زيارت حضرت امام كاظمعليه‌السلام . او ابتدا بر حضرت آدمعليه‌السلام و انبيأ عظامعليه‌السلام درود فرستاد، آنگاه يك يك ائمه معصومينعليهم‌السلام را مورد خطاب و سلام قرار داد تا به امام دوازدهم حجت بن الحسنعليه‌السلام رسيد اما نام ايشان را ذكر نكرد.

من تعجب كردم و باخودم گفتم: شايد نام حضرت را فراموش كرد، يا امامعليه‌السلام را نمى شناسد، و يا اصلا به امامت ايشان اعتقاد ندارد و مذهب ديگرى دارد وقتى زيارتش به پايان رسيد دو ركعت نماز خواند و متوجه قبر امام جوادعليه‌السلام شد، و به همان ترتيب مشغول زيارت و سلام شد و دو ركعت نماز خواند.

من ترسيدم، زيرا او را نمى شناختم، و جوانى بود در هيئت مردى كامل و پيراهنى سفيد بر تن و عمامه اى بر سر داشت كه انتهاى آن را از زير گلو گزرانده بود همچنين شالى به كمر بسته و عبايى بر دوش ‍ انداخته بود. پس از نماز به من فرمود: اى ابوالحسين بن ابى البغل! با دعاى فرج چه قدر آشنايى؟

گفتم: آقاى من! كدام دعا؟

فرمود دو ركعت نماز بخوان و بگو:

«يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَسَتَرَ الْقَبِيحَ ، وَلَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ عَنِّي ، يَا كَرِيمَ الْعَفْوِ ، يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ ، يَا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ ، وَيَا باسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ ، يَا صاحِبَ كُلِّ نَجْوَىٰ ، وَيَا مُنْتَهىٰ كُلِّ شَكْوَىٰ ، يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ ، يَا عَظِيمَ الْمَنِّ ، يَا مُبْتَدِئَ كُلِّ نِعْمَةٍ قَبْلَ اسْتِحْقاقِها

سپس بگو:

« يا رباه (عَشْرَ مَرَّاتٍ) يَا سَيِّدَاهْ (عَشْرَ مَرَّاتٍ)، يَا غَايَتَاهْ (عَشْرَ مَرَّاتٍ)، يَا مُنْتَهَى رَغْبَتَاهْ (عَشْرَ مَرَّاتٍ)، أَسْأَلُكَ بِحَقِّ هَذِهِ اَلْأَسْمَاءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ اَلطَّيِّبِينَ اَلطَّاهِرِينَ إِلاَّ مَا كَشَفْتَ كَرْبِي وَ نَفَّسْتَ هَمِّي وَ فَرَّجْتَ عَنِّي غَمِّي وَ أَصْلَحْتَ حَالِي

پس هر حاجتى كه دارى از خداوند مسئلت نما. پس از آن گونه راست صورتت را بر زمين بگذار و صد بار بگو:

«يا محمد يا على! يا على يا محمد اكفيانى فأنكما كافياى و انصرانى فانكما ناصراى ».

سپس گونه چپ صورتت را بر زمين بگذار و صد بار بگو: «ادركنى» (و پس از صد بار اين ذكر را) بسيار تكرار كن.

سپس به اندازه يك نفس بگو «الغوث الغوث الغوث... »

آنگاه سر از سجده بردار كه ان شأ الله خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود».

وقتى من مشغول نماز و دعا شدم، آن شخص خارج شد. بعد از اينكه نماز و دعايم به پايان رسيد به طرف ابوجعفر خادم رفتم تا بپرسم اين مرد كه بود؟ و چگونه وارد حرم مطهر شده بود؟

وقتى درها را برسى نمودم ديدم همه درها بسته و قفل زده بودند.

بسيار تعجب كردم، و با خود گفتم: شايد اينجا در ديگرى دارد كه من نمى دانم. پيش ابو جعفر رفتم. او داشت از داخل اطاقى كه به عنوان انبار روغن چراغ از آن استفاده مى كردند، بيرون مى آمد، فورا به او گفتم: اين مرد كه بود؟ چطور توانسته بود وارد حرم شود؟

ابوجعفر گفت: همانطور كه مى بينى درها بسته و قفل زده هستند، من هم كه آن را باز نكردم من آنچه را كه ديده بودم براى او تعريف كردم.

گفت: او مولايمان صاحب الزمانعليه‌السلام است، من بارها ايشان را وقتى حرم خالى است - مثل امشب - ديده ام.

از اينكه چه موقعيتى را از دست داده بودم خيلى ناراحت شدم.

وقتى فجر دميد از حرم خارج شدم به طرف محله «كرخ» رفتم، در اين مدت آنجا مخفى شده بودم. هنگامى كه خورشيد دميد عده اى از مأموران صالحان با اصرار از دوستانم سراغ مرا گرفتند، و با خواهش بسيار خواستند كه مرا ملاقات كنند.

آنها نامه اى هم با خود داشتند كه در آن صالحان نوشته بود كه مرا بخشيده و امان داده است. (همچنين مطالب جالب توجه درباره خوبيها و گذشته خوب من و آينده خوبى كه در انتظارم مى باشد در آن قيد شده بود).

آنگاه با يكى از دوستان مورد اعتمادم از مخفيگاه خودم خارج شده و با ابى منصور ملاقات كردم. وقتى مرا ديد به پاخاست و بسيار مرا مورد احترام خود اقرار داد، و چنان رفتار خوبى از خود نشان داد كه تا حال از آن چنين رفتارى نديده بودم. آنگاه گفت: آيا آن قدر ناراحت شده بودى كه از من به صاحب الزمانعليه‌السلام شكايت كردى؟

گفتم: من فقط درخواستى ساده و دعايى معمولى كردم.

گفت: چه مى گويى؟ ديشب (شب جمعه) بدون مقدمه مولايم صاحب الزمانعليه‌السلام را در خواب ديدم، ايشان به من دستور دادند تا با تو به لطف رفتار كنم و از اين ستمى كه بر تو كرده بودم مرا مورد مواخذه قرار داد.

گفتم لا اله الا الله! گواهى مى دهم كه خاندان رسالات و ائمه معصومينعليهم‌السلام نه تنها بر حق اند بلكه خود منتهى درجه حقيقت هستند من نيز مولايمانعليه‌السلام را بدون مقدمه در بيدارى ديدم، و به من چنين و چنان فرمودند. و آنچه را كه ديده بودم كاملا شرح دادم.

او از اين داستان بسيار تعجب كرد. پس از آن از ابى منصور بن صالحان كارهاى شايسته و بزرگى به سبب اين رويداد انجام پذيرفت، من هم به بركت مولايمان صاحب الزمانعليه‌السلام به مقاماتى در دستگاه او رسيدم كه اصلا به فكرم هم نمى رسيد(۴۰)

درخواست دعا براى فرزند

عبدالله بن جعفر حميرى مى گويد:

مردى در حومه بغداد در محلى به نام «ربض حميد» زندگى مى كرد، همسر او باردار شد. نامه اى براى حضرت حجتعليه‌السلام نوشت و از ايشان درخواست نمود تا براى سهولت وضع حمل همسرش و سلامتى فرزندش دعا بفرمايند.

چهار ماه قبل از تولد فرزندشان نامه اى از سوى حضرتعليه‌السلام برايش رسيد كه مرقوم فرموده بودند: «ستلد ابنا ؛يعنى به زودى همسرت پسرى مى آورد. همچنان كه فرموده بودند شد.»(۴۱)

كفن اهدايى امام عليه‌السلام

سيارى مى گويد:

على بن محمد سميرى - چهارمين نائب خاص حضرت امام زمانعليه‌السلام در زمان غيبت صغرى - نامه اى براى حضرتعليه‌السلام نوشت تقاضاى كفنى نمود.

حضرتعليه‌السلام در پاسخ مرقوم فرمودند:

«انك تحتاج اليه سنه ثمانين»

يعنى تو در سال ۸۰ به آن احتياج خواهى يافت.(۴۲)

سيمرى در همان سال وفات مى كند، و دو ماه قبل از فوت سيمرى حضرتعليه‌السلام كفنى را برايش مى فرستد.(۴۳)

خلعت اهدايى

عبدالله بلخى مى گويد:

احمد بن اسحاق نامه اى به حسين بن روح قمى نوبختى؛ سومين نائب خاص حضرت امام زمانعليه‌السلام در غيبت صغرى مى نويسد، و طى آن از حضرتعليه‌السلام براى تشرف به حج اجازه مى طلبد.

حضرتعليه‌السلام به او اجازه تشرف به حج مى فرمايند، و خلعتى نيز مرحمت مى نمايند.

وقتى احمد بن اسحاق پاسخ نامه و آن خلعت شريف را دريافت مى كند با خود مى گويد: ايشان با اين اشاره مرا از فرا رسيدن زمان مرگم آگاهفرموده اند. و همان طور هم شد. وقتى از سفر حج باز مى گشت در حلوان - شهرى مرزى - در كنار خانقين عراق در گذشت.(۴۴) من به دعاى امام زمانعليه‌السلام متولد شدم!

نجاشى مى گويد:

زمانى على بن حسين بن بابويه قمى (پدر شيخ صدوق) با ابوالقاسم حسين بن روح قمى نوبختى؛ سومين نائب خاص امام زمانعليه‌السلام ملاقات نموده و سئوالاتى مى نمايد. (پس از بازگشت) نامه اى مى نويسد و از حضرت حجتعليه‌السلام مى خواهد كه دعا فرمايند تا خداوند فرزندى به ايشان عطا كند.

وى نامه را توسط على بن جعفر بن اسود - كه مشايخ مشهور قم بود - به محضر حسين بن روح مى فرستد تا به دست امام زمانعليه‌السلام برسد.

حضرت در پاسخ مى فرمايند:

«ما براى آنچه كه خواسته بودى دعا كرديم و خداوند به زودى دو پسر نيكو به تو روزى خواهد نمود».

بعدها خداوند از كنيزى دو پسر به نام هاى محمد و حسين به او عطا فرمود (كه محمد همان شيخ صدوق (رحمه الله) است.)

ابو عبد الله حسين بن عبيدالله مى گويد: شنيدم كه شيخ صدوق مى گفت: من به دعاى امام زمانعليه‌السلام متولد شدم، و به اين مقام افتخار مى كرد.(۴۵)

دعايت مستجاب و دشمنت كشته شد!

محمد بن على علوى حسنى - كه از شيعيان ساكن مصر بود - مى گويد:

گرفتار مشكلى بزرگ شدم و از اين امر اندوهگين شدم، زيرا از من نزد حاكم مصر؛ احمد بن طولون، بدگويى كرده بودم. از ترس جانم به بهانه حج از مصر خارج شدم.

پس از اتمام حج از حجاج به عراق رفتم به حضرت ابا عبدالله الحسينعليه‌السلام را زيارت كرده و به قبر شريفشان پناهنده و متوسل شدم همانجا مجاور شدم و جرأت بازگشت به مصر را نداشتم، زيرا حاكم مصر مردى سخت گير و ظالم بود. پانزده روز تمام در گرماى تابستان روز شب و مشغول دعا و تضرع بودم.

عصر جمعه اى در حالت خواب بيدارى امام زمانعليه‌السلام را زيارت نمودم. ايشان با كمال لطف و مرحمت فرمود:

پسرم! از فلانى مترسى؟

عرض كردم: آرى آقا جان! مى خواهد مرا بكشد به همين خاطر به شما پناه آوردم و به خاطر قصد سوئى كه دارد، از او شكايت دارم.

امامعليه‌السلام فرمود: چرا به طريقى كه انبيأ گذشتهعليه‌السلام هنگامى كه دچار مشكلى مى شدند، بدان روش دعا مى كردند و خداوند اندوهشان را برطرف مى ساخت، به درگاه پروردگار خويش و پروردگار پدران خويش دعا نمى كنى؟

عرض كردم: آن دعا چيست؟

فرمود: همين شب جمعه بعد از اينكه غسل كردى و نماز شب را ادا نمودى، سجده شكر بجاى آور، آنگاه دو زانو بشين و اين دعا را بخوان.

آنگاه دعايى برايم خواندند، تا شب پنج شنبه پنج شب ديگر در همان حالت خواب و بيدارى به همان وقت به زيارت حضرتعليه‌السلام مشرف مى شدم، و ايشان همين سخن و همين دعا را تكرار مى فرمودند، تا اينكه كاملا آن را حفظ كردم.

فرداى آن شب كه جمعه بود پس از غسل و تطهير لباس و استعمال عطر، نماز شب را ادا نموده و همانطور كه فرموده بودند پس از سجده شكر دو زانو نشستم و همان دعا را خواندم.

عصر جمعه دوباره توفيق تشرف يافتم. حضرتعليه‌السلام فرمود: اى محمد! دعايت مستجاب شد و دشمنت همان كه از تو نزد او احمد بن طولون بدگويى كرده بود، هنگامى كه دعايت به پايان رسيد، كشت!

صبح هنگام آخرين زيارت را به جاى آوردم، و با اباعبدالله الحسينعليه‌السلام ودا كرده و به طرف مصر به راه افتادم. پس از عبور از اردن، در راه مصر مردى را ديدم كه در مصر همسايه من بود. او مرد مومنى بود. وقتى از اوضاع مصر پس از خروجم پرسش نمودم، تعريف كرد كه چگونه احمد بن طولون دستور داده او را دستگير كرده و گردن بزنند و بدنش را به نيل بيفكنند.

بعدها معلوم شد كه بنا به قول جمعى از بستگان و برادران شيعه - قتل او درست در همان لحظه كه من از دعا فارغ شده بودم صورت گرفته بود.(۴۶)