داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)0%

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده: حسن ارشاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16924
دانلود: 4113

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 138 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16924 / دانلود: 4113
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده:
فارسی

مولف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان (علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.
از آنجا كه یكى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمكران احیاء معارف حضرت مهدى (علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش ‍ نموده است. به امید اینكه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت (علیهم السلام) مفید واقع گردد.

اى آقاى اهل بيت!

اسماعيل بن على مى گويد:

هنگامى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام در بستر شهادت بود، به عيادت آن بزرگوار مشرف شدم. در محضر آن حضرت بودم كه به خادم خود «عقيد»(۱۲۵) فرمود: اى عقيده كمى برايم جوشانده مصطكى تهيه كن!

او نيز مشغول تهيه جوشانده شد. در اين حال، نرجس خاتون - همسر امام حسن عسكرىعليه‌السلام و مادر امام زمانعليه‌السلام - نيز تشريف آورد.

وقتى عقيد ظرف جوشانده را به حضرتعليه‌السلام تقديم كرد، ايشان سعى كرد كه آن را بنوشد ولى دستان مباركش چنان مى لرزيد كه ظرف به دندان هاى نازنينش مى خورد، امامعليه‌السلام ناچار ظرف را كنار نهاده، به عقيد فرمود: وارد آن اتاق شو! طفلى را مى بينى كه در سجده است، او را به نزد من بياور.

عقيد مى گويد: وقتى وارد آن اتاق شدم، طفلى را ديدم كه در سجده است و انگشت اشاره خود را به سوى آسمان گرفته است.

من سلام كردم و او نماز خود را كوتاه نمود.

عرض كردم: مولايم، شما را مى طلبد.

در اين حال نرجس خاتون عليها السلام نيز وارد شد، و دست او را گرفته و به اتفاق به نزد حضرتعليه‌السلام برگشتيم.

وقتى آن طفل را به خدمت امامعليه‌السلام آوردند، در زيبايى او دقت كردم. چهره اى چون مرواريد سفيد داشت، موهايش كوتاه و مجعد و ميان دندان هايش باز بود.

وقتى چشم امام حسن عسكرىعليه‌السلام به او افتاد، گريست و گفت: اى آقاى اهل بيت! كمك كن تا اين آب را بنوشم كه به زودى به جوار رحمت پروردگار خواهم پيوست.

آنت طفل، ظرف جوشانده مصطكى را برداشت و به لب هاى امام حسن عسكرىعليه‌السلام نزديك نموده و ايشان نوشيدند.

وقتى حضرتعليه‌السلام جوشانده را ميل نمود، فرمود: مرا براى نماز آماده كنيد.

آن طفل دستمالى در دامن امامعليه‌السلام پهن كرد و كمك نمود تا حضرتعليه‌السلام وضو گرفته و مسح نمود. آن گاه امام حسن عسكرىعليه‌السلام رو به آن طفل نموده و فرمود:

فرزندم! تو را بشارت مى دهم كه همانا تو صاحب و امام زمانى، و آن كه او را «مهدى» مى نامند تو هستى، و حجت خدايى در روى زمين و فرزند و جانشين من هستى، و از من متولد شده اى، و نامت «م ح م د ابن حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب» است. و از فرزندان خاتم الانبيأ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله هستى، و تو خاتم امامان طاهرين هستى.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ظهور تو را بشارت داده، و او تو را نام گذارى نموده، و كنيه عطا فرموده است، و پدرم نيز به همين ترتيب از من پيمان گرفته است همان طور كه خود از پدران طاهرين گذشته ات آن را به ارث برده است كه درود خداوند، پروردگار حميد و مجيد بر اهل بيت باد.»

امام حسن عسكرىعليه‌السلام بعد از بيان اين سخنان، وفات كرد.(۱۲۶)

به اميد ديدار يار!

يعقوب بن يوسف غسانى مى گويد:

سال ۲۸۱ هجرى قمرى بودم، مردى خراسانى كه زبان عربى را خوب بلد نبود، نامه اى از امامعليه‌السلام همراه با سى دينار برايم آورد كه در آن نامه، امام زمانعليه‌السلام امر فرموده بود كه آن سال به حج شوم.

من نيز سال ها آرزوى ملاقات ايشان را داشتم، به اميد ديدن آن حضرتعليه‌السلام به قصد حج خارج شدم. ده سكه از آن پول را - كه امام فرستاده بود و شش سكه آن به نام حضرت رضاعليه‌السلام ضرب شده بود - نگه داشتم، و نذر كردم كه آن ها را در مسجد الحرام در مقابل مقام ابراهيمعليه‌السلام بيندازم.

وقتى به كه رسيديم، يكى از همراهان ما - كه بيش تر سنى بودند - خانه حضرت خديجه را كه معروف به «دار الرضا (عليه السلام») بود و در كوچه اى در بازار «اليل» قرار داشت، براى ما كرايه كرد. پيرزنى گندم گون در آن خانه زندگى مى كرد.

وقتى فهميدم كه آن جا خانه امام رضاعليه‌السلام بوده است، از آن پيرزن پرسيدم: تو با اهل اين خانه چه نسبتى دارى؟ و چرا اين جا را (دار الرضا (عليه السلام») ناميده اند؟

پيرزن گفت: من از خدمتگزاران اين خاندان هستم، و روزگارى امام رضاعليه‌السلام اين جا بوده و مرا امام حسن عسكرىعليه‌السلام در آن ساكن نموده است، زيرا من خادمه ايشان بوده ام.

چون اين مطلب را از او شنيدم. با او انس پيدا كردم، اما موضوع را از همراهانم كه سنى بودند، مخفى مى كردم. طبق معمول، شب هنگام از طواف باز مى گشتيم، همراه همسفرانم داخل خانه شده، و در را از پشت با سنگ بزرگى محكم مى كرديم، خود نيز پشت در، دور تا دور، مى خوابيديم.

شبى اتفاق عجيبى افتاد و انى اتفاق چند شب پى در پى نيز تكرار شد. بدين ترتيب كه شب هنگام، ابتدا نورى در فضاى اتاق، مانند نور مشعل، ساطع مى شد و در بدون اين كه كسى از اهل خانه دخالت داشته باشد، خود به خود باز مى شد. و مردم گندم گونى كه اندامى متوسط داشت و چهره خود را با پارچه نازكى پوشانده بود و كفش و جورابى به پا نموده بود، وارد خانه مى شد، و به اتاق بالايى كه محل سكونت پيرزن بود، مى رفت. و نورى هم كه ساطع بود، همراه او از پله ها بالا مى رفت؛ بدون اين كه چراغى ديده شود.

پيرزن قبلا به ما گفته بود كه دخترى در اتاق بالا زندگى مى كند و به كسى اجازه نمى داد كه به آن جا برود.

همراهان من كه سنى بودند، مى گفتند: اين ها شيعه و علوى هستند، و آن دختر صيغه اين مرد است، و به گمان شان كه اين كار حرامى است؛ زيرا اهل سنت صيغه را - بنا به نظر عمر - حرام مى دانند!

بعد از اين كه آن مرد خارج مى شد، به طرف در مى آمديم و مى ديديم كه سنگ به همان ترتيب پشت در قرار داد، و هيچ حركتى نكرده است!

من نيز وقتى اين رفت و آمد شبانه را ديدم، از غفلتى كه داشتم، نسبت به اهل خانه احساس بدى پيدا كردم. به همين خاطر، نزد پيرزن رفتم تا درباره موضوع رفت و آمد آن مرد تحقيق كنم.

به او گفتم: فلانى! من مى خواهم درباره مطلبى خصوصى با تو صحبت كنم. هرگاه ديدى كه در خانه تنها هستم فورا نزد من بيا!

پيرزن گفت: من نيز مى خواهم رازى را با تو در ميان بگذارم تا ما به خاطر كسانى كه با تو هستند، امكان آن را نيافته ام.

گفتم چه مى خواستى بگويى؟

گفت: با دوستان و شريكانت درگير و مدارا كن! زيرا آن ها دشمن تو هستند.

گفتم: اين موضوع را چه كسى مى گويد؟

او با درشتى: من مى گويم!

من هم ديگر در اين مورد چيزى نگفتم كه مبادا ناراحت شود، اما پرسيدم: كدام رفقايم را مى گويى؟ - زيرا فكر مى كردم منظور او همراهان سنى مذهبم هستند كه با من به حج آمده اند -

او گفت: منظورم آنهايى هستند كه هم وطنت بوده و با تو دريك خانه زندگى مى كنند.

دوست واقعى ما!

«ابوطالب» احمد بن محمد بن بطه مى گويد:

هر گاه به زيارت مرقد امام حسن عسكرىعليه‌السلام - كه در سامرا در منزل مسكونى خود حضرتعليه‌السلام مى باشد - مى رفتم، از پشت پنجره زيارت نامه مى خواندم و داخل خانه نمى شدم، معتقد بودم تا خودشان اجازه نفرموده اند، نبايد وارد خانه شوم.

يك روز عاشورا، درست هنگام ظهر وقتى خورشيد به شدت مى تابيد، به قصد زيارت امام حسن عسكرىعليه‌السلام به راه افتادم، كوچه هاى شهر خلوت بود و هيچ كس ديده نمى شد. من ترسيدم كه مبادا دزدى يا مردم آزارى سر راهم سبز و هيچ كس نباشد كه به دادم برسد.

به ديوارى كه هميشه از آن جا به باغ كنار شهر مى رفتم، رسيدم. از همان جا كه چندان دور نبود مى توانستم به راحتى آستانه مبارك حضرتعليه‌السلام را ببينم. مردى را ديدم كه كنار در نشسته بود. در حالى كه پشتش به من بود. گويا دفترى را مطالعه مى كرد.

كمى نزديك و تأمل كردم. صدايش آشنا بود. به نظرم آمد كه او بايد «حسن بن على بن ابى جعفر بن رضا (عليه السلام») باشد و آمده است تا بردار خود را زيارت كند.

گفتم: آقا جان! الان خودم مى رسم. اجازه بدهيد از پنجره، امامعليه‌السلام را زيارت كنم.

همين كه به طرف خانه امام حسن عسكرىعليه‌السلام متوجه شدم، گفت: چرا داخل نمى شوى؟

و من همين طور كه به راهم ادامه مى دادم، گفتم: خانه صاحب دارد و من بى اجازه داخل نمى شوم.

او گفت: آيا با اين كه تو دوست واقعى و حقيقى ما اهل بيت هستى، تو را از داخل شدن منع مى كنيم. داخل شو!

من بدون اين كه به طرف او برگردم تا چهره اش را ببينم، رد شدم و مقابل در ايستادم بدون اين كه اين سخن را قبول كنم.

هيچ كس آن جا نبود، در هم بسته بود هر چه كردم، حال زيارت پيدا نكردم و نتوانستم مثل هميشه زيارت نامه بخوانم. ناخود آگاه سراغ خادم خانه كه مردى از اهالى بصره بود، رفتم، و از او خواستم در را باز كند تا داخل شوم. آن گاه براى اولين بار وارد خانه شدم احساس ‍ مى كردم كه اجازه دارم.(۱۲۸)

من بقيه الله در زمين هستم!

احمد بن اسحاق قمى مى گويد:

به حضور امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدم. مى خواستم از ايشان سوال كنم كه جانشين آن امام همامعليه‌السلام كيست؟

بدون اين كه سوال خود را بپرسم، حضرتعليه‌السلام خود فرمود:

اى احمد بن اسحاق! خداوند از زمان خلقت آدمعليه‌السلام تا كنون، زمين را از حجت خويش خالى نگذاشته و تا قيامت نيز چنين خواهد بود تا به واسطه او بلا از اهل زمين دور ماند، و باران نازل شود، و زمين بركات خود خارج كند.

عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! امام و خليفه بعد از شما كيست؟

آن گاه امام حسن عسكرىعليه‌السلام از جا برخاست و وارد اتاق شد و در حالى كه پسر بچه اى را كه سه سال بيش تر نداشت در آغوش گرفته، خارج شد؛ چهره آن طفل چون ماه شب چهارده مى درخشيد.

امامعليه‌السلام فرمود: اى احمد بن اسحاق! اگر نبود كرامتى كه در نزد خدا هم كينه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله است، و زمين را آن گاه كه از ظلم و جور انباشته شده باشد، پر از عدل و داد مى كند.

اى احمد بن اسحاق! او در اين امت مانند حضرت خضرعليه‌السلام و ذى القرنين مى باشد؛ خداوند او را از ديده ها غايب مى كند، و هيچ كس غير از آن ها كه بر عقيده به امامت ثابتند و براى تعجيل در فرجش دعا مى كنند، از مهلكه غيبت او رهايى نمى يابند.

عرض كردم: مولا جان! آيا علامتى هست كه قلبم به آن اطمينان پيدا كند؟

در اين هنگام، آن پسر بچه به زبان عربى فصيح گفت: من بقيه الله در زمين، و انتقام گيرنده از دشمنان خدا هستم. پس از اين كه به طور آشكار مشاهده كردى، علامتى را جست و جو مكن!

آن روز خوشحال و شاد از محضر امامعليه‌السلام خارج شدم. فردا دوباره به حضور امامعليه‌السلام شرفياب گرديدم و عرض ‍ كردم. اى فرزند رسول خدا! از آنچه به من ارزانى فرمودى فرمودى بسيار مسرور شدم، اما آن سنت جاريه اى كه فرمودى از خضرعليه‌السلام و ذى القرنين در ايشان موجود است، چيست؟

امامعليه‌السلام فرمود: غيبت طولانى او است.

عرض كردم: مگر غيبت او بايد طولانى شود؟

فرمود: آرى! قسم به خدا! آن قدر طولانى مى شود كه اكثر آنهايى كه فايل به وجود او خواهند بود از عقيده خود باز خواهند گشت، و جز آنهايى كه خداوند از آن ها به ولايت ما پيمان گرفته است، و ايمان را در قلب هاى آنها تثبيت نموده و آن ها را به روحى از ناحيه خويش تأييد فرموده، كسى در اين اعتقاد باقى نمى ماند.

اى احمد بن اسحاق! اين امرى است از امور الهى و سرى است از اسرار خدا، و غيبتى است از اخبار پنهان خدا. آنچه را كه به تو رساندم، نگه دار و پنهان نما از شاكرين باش و فرداى قيامت در اعلا عليين در كنار باش!(۱۲۹)

صاحب الامر كيست؟

يعقوب بن منفوس - يا منقوش - مى گويد:

به حضور امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدم. حضرتعليه‌السلام در سكوى جلوى خانه نشسته بود. در سمت راست ايشان اتاقى كه بود پرده اى ريشه دار مقابل آن آويخته شده بود.

عرض كردم: آقا جان! صاحب الامر كيست؟

فرمود: پرده را كنار بزن!

وقتى پرده را كنار زدم، پسر بچه اى به سوى ما آمد كه حدودا پنج - يا ده يا هشت - ساله به نظر مى آمد. پيشانى اش گشاده و چهره اش ‍ سپيد و حدقه چشمانش درخشان بود، و كف دست ها و زانوانش پر و محكم، و خالى برگونه راست داشت، و موى سرش كوتاه بود.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام او را روى زانو نشانده و فرمود: صاحب الامر شما اين است.

سپس برخاست و به او فرمود: فرزندم! تا وقت معلوم برو داخل.

او هم داخل خانه شد در حالى كه چشمهايم او را بدرقه مى كرد.

آن گاه حضرتعليه‌السلام فرمود: اى يعقوب! نگاه كن، ببين چه كسى در خانه است؟

وقتى داخل شدم كسى را نديدم.(۱۳۰)

بايست و تكان نخور!

ضوء بن على عجلى مى گويد:

مردى ايرانى را ديدم كه مى گفت: به سامرا رفتم وقتى مقابل منزل امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدم، بدون اين كه اجازه ورود بگيرم، امامعليه‌السلام مرا از داخل فرا خواند.

داخل شدم و سلام نمودم، حضرتعليه‌السلام فرمود: اى ابو فلان! حالت چطور است؟ بنشين!

آن گاه از تمام و زنان فاميلم پرس و جو كرد و فرمود: چه شد كه آمدى؟

عرض كردم: به خاطر علاقه اى كه به شما داشتم.

فرمود: همين جا بمان!

من نيز همراه خدمتكاران همان جا ماندم. روزى از خريد حوائج خانه بازگشتم مثل هميشه بدون اين كه اجازه بگيرم داخل اتاق مردان شدم.

ناگاه صداى حركت كسى را شنيدم، حضرتعليه‌السلام بانگ زد: بايست و تكان نخورد!

من نه جرأت بازگشت داشتم و نه جسارت اين كه قدمى به جلو بردارم. همان جا خشكم زد. در اين حال، كنيزى از اتاق خارج شد در حالى كه چيزى را در پارچه اى پيچيده بود. پس از آن حضرتعليه‌السلام فرمود: داخل شو!

وقتى وارد شدم، امامعليه‌السلام دوباره آن كنيز را فرا خواند و فرمود: آنچه را كه با خود دارى نشان بده!

وقتى پارچه را گشود، پسر بچه اى را ديدم كه صورتش سپيد بود.

وقتى تنش را عريان كرد، خط مويى سبز رنگ را ديدم كه به سياهى نمى زد و از ناف تا سينه اش روييده بده!

آن گاه امامعليه‌السلام فرمود: اين صاحب الامر شماست.

آنگاه به آن كنيز فرمود تا او را بردارد و ببرد. از آن پس، تا زمان وفات امام حسن عسكرىعليه‌السلام او را نديدم.

به آن مرد ايرانى گفتم نم به نظر تو، او در آن هنگام چند سال داشت؟

گفت: دو ساله.(۱۳۱)

در جستجوى او!

ابو سعيد غانم بن سعيد هندى مى گويد:

من اهل كشمير هندوستان هستم، من به همراه سى و نه ديگر در خدمت پادشاه هند بودم، همه ما تورات و انجيل و زبور را خوانده بوديم. به همين دليل از مشاوران او به شمار مى آمديم.

روزى پادشاه از ما درباره حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله سوال كرد.

گفتيم: نام او را در كتاب هاى خودمان يافته ايم.

براى اين كار مقدار زيادى پول به همراه برداشته و به راه افتادم. در راه گروهى از تركان مرا غارت كردند. با همان وضع به كابل رفتم و از آن جا به طرف بلخ حركت كردم.

وقتى به بلخ رسيدم نزد امير آن شهر رفتم، امير بلخ مردى به نام «ابن ابى شور» - همان داود بن عباس بن ابى اسود - بود، خود را معرفى نمودم و علت سفرم را بازگو كردم.

او تمام فقها و علما را براى گفت و گو با من جمع كرد. من از آن ها پرسيدم: محمد كيست؟

پيامبر ما، محمد بن عبداللهصلى‌الله‌عليه‌وآله است.

- از كدام خاندان است؟

- از قريش.

- البته اين مهم نيست. جانشين او كيست؟

- ابوبكر.

- ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه جانشين او پسر عمويش و دامادش و پدر فرزندانش مى باشد.

اى امير! اين مرد از شرك به كفر رسيده است و بايد گردنش زده شود.

- من به دينى چنگ زده ام كه جز با بيان روشن آن را رها نخواهم كرد.

آن گاه امير شخصى به نام «حسين بن شكيب» را فرا خواند و گفت: اى حسين! با اين مرد مناظره كن!

حسين بن گفت: در اطراف تو فقها و علماى زيادى هستند آن ها را براى مناظره با او بفرست!

امير گفت: به طور دستور مى دهم كه با او مناظره كرده و با دوستى و لطف با او رفتار كنى.

آن گاه حسين مرا به گوشه اى برد. از او درباره حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله سوال كردم.

او گفت: همان طور كه به تو گفته اند: او پيامبر ما است جز اين كه خليفه به حق او پسر عمويش على بن ابى طالبعليه‌السلام است كه همسر دخترش فاطمهعليها‌السلام و پدر و دو فرزند او حسن و حسينعليه‌السلام مى باشد.

آن گاه من گفتم: «أشهد أن لا اله الله و ان محمد رسول الله».

سپس به نزد امير رفتم و اسلام آوردم. او مرا به حسين سپرد تا معالم دينم را از او فرابگيرم.

روزى به حسين گفتم: ما در كتاب هاى خودمان خوانده ايم كه هيچ خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.

خليفه اى قبل از آن كه خليفه بعد از خود را تعيين كند رحلت نمى كند.

خليفه بعد از علىعليه‌السلام كه بود؟

او گفت: حسنعليه‌السلام و پس از او حسينعليه‌السلام سپس يك يك ائمه را نام برد تا به امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيد آنگاه گفت: براى دانستن و شناختن خليفه بعد از او بايد به جست و جو بپردازى؛

من به اميد يافتن جانشين امام حسن عسكرىعليه‌السلام از بلخ خارج شدم.

مدتى با شخصى كه مدعى بود او نيز در جست و جوى قائم آل محمدعليه‌السلام است همراه بودم، اما بعضى اخلاق او ناخوشايند بود، به همين دليل او را ترك كردم.

از بغداد به مدينه رفتم، مدتى در مدينه ماندم. از هر كه سوال مى كردم، مرا از پيگيرى موضوعى منع مى كرد. تا اين كه روزى پيرمردى از بنى هاشم را ديدم كه «يحيى بن محمد عريضى» نام داشت او گفت: آنچه تو در جست و جوى آن هستى در «صريأ» است.

من با صريأ رفتم، در دهليزى جاروب شده روى سكويى نشسته بودم كه غلام سياهى بيرون آمد و به من گفت: برخيز و از اين جا برو!

گفتم: نمى روم.

او وارد خانه اى شد پس از مدتى خارج شد و گفت: داخل شو! و مولايت را اجابت كن.

من به همراه او وارد خانه اى شدم كه داراى اتاقهاى متعدد و باغچه هاى بسيار بود. امامعليه‌السلام را ديدم كه در وسط حياط نشسته است. نظر مباركش به من افتاد، با زبان هندى سلام كرد و مرا به نامى خطاب قرار داد، و از سى و نه نفر ديگر كه در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسيد، نام يك يك آن ها را بيان نمود.

آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حج مشرف شوى.

امسال نرو! به خراسان بازگرد و سال بعد مشرف شو!

عرض كردم: آقا جان من هزينه سفر خود را تمام كرده ام، مقدارى هزينه راه به من عنايت بفرماييد!

حضرتعليه‌السلام فرمود: دروغ مى گويى. و به خاطر همين دروغ تمام اموالت را به زودى از دست مى دهى.

با اين حال، كيسه اى به من عطا كرد كه مقدارى پول در آن بود و فرمود: اين را هزينه راهت كن! وقتى به بغداد رسيدى، به خانه كسى مرو! و آنچه را ديده اى به كسى بازگو مكن!

از خدمت حضرت مرخص شدم. چيزى نگذشت كه آنچه از اموال با خود داشتم همه ضايع شد، و تنها آنچه حضرتعليه‌السلام عطا فرموده بود، باقى مانده. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حج، بدون اين كه به قم بروم حركت كردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، كسى را آن جا نيافتم!(۱۳۲)

پنداشتى كه تو را نمى بينم؟!

حسن بن وجنأ نصيبى مى گويد:

پنجاه و چهار بار به سفر حج مشرف شده بودم. سفر آخرى بود، شبى زير ناودان كعبه در سجده مشغول دعا و تضرع بودم كه شخصى مرا تكان داد گفت: برخيز! اى حسن بن وجنأ.

هنگامى كه برخاستم، كنيز رنگ پريده و نحيفى را ديدم كه حدودا چهل سال يا بيش تر سن داشت.

در اين فكر بودم كه او كيست؟ و از من چه مى خواهد؟ ناگاه در مقابل من به راه افتاد، من نيز بى اختيار بدون اين كه از او سوالى كنم به دنبال او به راه افتادم.

به اتفاق من به خانه حضرت خديجهعليه‌السلام رسيديم. وارد حياط شديم، در يك طرف، اتاقى بود كه در ورودى آن وسط حياط قرار داشت و از سطح زمين كمى بالاتر بود. او با عبور از چند پله چوبى كه از جنس ساج بودند، وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صدايى مرا فرا خواند: اى حسن! بيا بالا!

وقتى از پله ها بالا رفتم و در آستانه در قرار گرفتم، چشمم به جمال عالم آراى يوسف زهراعليها‌السلام افتاد.

حضرتعليه‌السلام فرمود: اى حسن! چنين مى پندارى كه تو را نمى بينم؟

خدا قسم! در تمام اوقاتى كه در حج بودى، من با تو بودم.

آن گاه يك به يك تمام حالات و لحظات و كيفيت اعمال مرا در طول حج بر شمرد. چنان كه من از شنيدن آن ها بيهوش به خاك افتادم.

نمى دانم چقدر آن حال به طول انجاميد كه لذت تماس دست هاى حضرتعليه‌السلام را احساس كردم. برخاستم و دوباره به سير جمال بى مثال محبوب گمشده خويش پرداختم.

امامعليه‌السلام فرمود: اى حسن! به مدينه برو و در خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام - كه خالى از سكنه - بمان و فكر خوراك و پوشاك هم نباش، كه به تو خواهد رسيد.

آن گاه دفترى به من عنايت فرمود كه در آن دعاى فرج و دستور نماز آن مندرج بود. فرمود: اين گونه دعا كن و براى من نماز بخوان! آن را به كسى غير از شيعيان حقيقى من نشان مده! خداوند تو را موفق نمايد.

عرض كردم: مولا جان! آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟

فرمود: چرا، اگر خدا بخواهد.

با اين همه، امتثال امر و ولايت كردم، و دل به فراق هجران نهاده بازگشتم.

به مدينه رفتم و در خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام ماندم. روزها بيرون خانه مشغول بودم. هنگام شب كه براى افطار باز مى گشتم ظرف چهار گوشى را كه هميشه آن جا بود پر از آب گوارا مى يافتم، و كنار آن قرص نانى كه روى آن هر غذايى كه در طول روز هوس نموده بودم؛ نهاده شده بود.

وقتى به قدر كافى سير مى شدم مابقى را شبانه به فقرا صدقه مى دادم كه مبادا كسى متوجه شود. همين طور لباس تابستانى ام هنگام تابستان، و لباس زمستانى را هنگام زمستان مى رسيد.

بعد از افطار مى خوابيدم، هر روز هم قبل از خارج شدن از خانه، آب آورده و اطراف را جاروب مى كردم و كوزه آب را خالى مى كردم.(۱۳۳)

من قائم آل محمد هستم!

احمد بن فارس اديب مى گويد:

در همدان طايفه اى زندگى مى كردند كه معروف به «بين راشد» بودند، و همه آنها شيعه بوده و پيرو مذهب اماميه بودند. كنجكاو شدم و پرسيدم: چطور بين همه اهل همدان فقط شما شيعه هستيد؟

پيرمردى كه ظاهر الصلاح و متشخص به نظر مى رسيد، گفت: جد ما راشد كه - طايفه ما به او منسوب است - سالى به حج مشرف شد، وى پس از بازگشت از سفر، قصه خود را چنين نقل كرد:

هنگام بازگشت، چند منزل در بيابان پيموده بوديم كه از شتر فرود آمدم تا كمى پياده روى كنم. مدت زيادى پياده حركت كردم تا اين كه خسته شدم. پيش خود گفتم: بهتر است براى استراحت و خواب، كمى توقف كنم، آنگاه كه انتهاى قافله به نزد من رسيد، بر مى خيزم.

به همين جهت، خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هنگام ظهر است و خورشيد به شدت مى تابد و هيچ كس ديده نمى شود. ترسيدم؛ نه جاده ديده مى شد و نه رد پايى مانده بود. ناچار به خدا توكل كردم و گفتم: به هر طرف كه او بخواهد مى روم!

«يا من لايزيده كثره العطا لا سعه و عطأ! يا من لاينفذ خزائينه! يا من له خزائن السماوات و الارض! يا من له خزائن مادق و جل! لا يمنعك اسأتى من احسانك! انت تفعل بى الذى انت اهله! فانت اهل الجود و الكرم و العفو و التجاور. يا رب! يا الله! لا تفعل بى الذى انا اهله! فأنى اهل العقوبه و قد استحقتها. لا حجه لى ولاعذر لى عندك. ابوء لك بذنوبى كلها و اعترف بها كى تعفو و انت اعلم بها منى. ابوء لك بكل ذنب اذبنته و كل خطيئه احتملتها و كل سيئه عملتها رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت الاعز و الاكرم ».

«اى كسى كه ثروت عطايش موجود كرامت و عطايى ديگر است! اى كسى كه گنجينه هايش پايان ناپذير است! اى كسى كه تمام گنجينه هاى آسمان و زمين متعلق به اوست! اى كسى كه تمام گنجينه هاى ريز و درشت از آن اوست! گناه من باعث منع احسان تو نيست. تو به شايستگى خويش كه بخشش و كرم و گذشت و بخشايشى است، با من رفتار كن.

پروردگارا! خداوندا! آن گونه كه من شايسته و سزاوار هستم با من رفتار مكن كه همانا سزاوار عقوبت و مستحق آن هستم. زيرا هيچ دليل و بهانه اى ندارم. از تمام گناهانم (به سوى تو) باز مى گردم و به تمام آنها اعتراف مى كنم تا تو مرا ببخشايى و تو خود از من به گناهانم داناترى، و باز مى گردم (به سوى تو) از هر گناهى كه مرتكب شده ام و خطايى كه نموده ام و هر زشتى كه آشكار نمودم.

پروردگارا! مرا ببخشاى و بر من رحم كن و از آنچه مى دانى، درگذر كه همانا تو گرامى تر و بزرگوارترى».

آنگاه چون دفعه قبل برخاست و ما كه مبهوت مانده بوديم. برخاسته و با ديدگان خويش او تا پيوستن به طواف بدرقه كرديم.

دوباره فردا، همانجا و همان موقع، بازگشت. ما كه ديگر دلباخته او شده بوديم، پس همان تشريفات، گوش جان به او داديم.

فرمود على بن الحسنعليه‌السلام همين جا با دست به سنگ زير ناودان كعبه اشاره نمود و در سجده فرمود:

«عبيدك بفنائك، مسكينك بفنائك، فقيرك بفنائك، سائللك بفنائك، يسألك ما لا يقدر عليه غيرك »

«بنده كوچك فانى در تو، مسكين فانى در تو، فقر فانى در تو، گداى فانى در تو، آنچه را مى خواهد كه غير از تو كسى نمى تواند آن را برآورده سازد».

آنگاه رو به محمد بن قاسم علوى كرد و فرمود: اى محمد بن قاسم! تو به خيرى ان شأ الله!

ما كه تمام گفته هاى او را بر لوح دل محفوظ نموده بوديم، و الهام الهى ما را در اين امر يارى نموده بود، ديديم كه از مقابل ديديگان ما گذشت و مشغول طواف شد. اما هيچ كدام متوجه نشديم كه لااقل نام و نشان او را جويا شويم.

ناگاه يكى از حاضرين كه ابو على محمودى نام داشت، گفت: آيا او را شناختيد؟ به خدا قسم! او امام زمانعليه‌السلام شما بود.

ما گفتيم: تو از كجا مى دانى!؟

گفت: (من يك بار او را ديده ام. آنگاه داستان تشرف خود را چنين تعريف نمود:)

مدت هفت سال بود كه به درگاه خداوند تضرع و التماس مى نمودم كه بتوانم صاحب الزمانعليه‌السلام را به چشم خود ببينم. تا اين كه در ايام حج، عصر روز عرفه، همين آقا را ديدم كه مشغول دعا بود و همين دعايى را كه شنيديد، مى خواند.

او پرسيدم:

- شما كيستيد؟

- يك نفر از مردم.

- از كدام مردم؟

- از اعراب.

- از كدام گروه عرب؟

- از اشراف عرب.

- از كدام گروه اشراف؟

- از بنى هاشم.

- از كدام تيره بنى هاشم؟

- از برترين و نورانى ترين آنها.

- از كدام شخص؟

از آن كه سرها را مى شكافت و طعامها مى داد و نماز مى گزارد در حالى كه مردم در خواب بودند.

دانستم كه او علوى است. به همين خاطر محبت او در دلم جاى گرفت.

ناگاه از مقابل چشمانم ناپديد شد و نفهميدم به كدام سو رفت. از كسانى كه آن اطراف بودند، پرسيدم: آيا اين مرد علوى را مى شناختيد؟

گفتند: آرى، او هر سال با پاى پياده با ما به حج مى آيد.

پيش خود گفتم: سبحان الله! من هيچ اثرى از پياده روى در پاهاى او نديدم.

وقتى به مشعر بازگشتم، بسيار اندوهگين بودم كه چرا به اين زودى از او جدا شدم؟

آن شب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ديدم. فرمود: اى احمد! آن را كه در جستجويش بودى، ديدى؟

عرض كردم: آقا جان! او كه بود؟

فرمود: كسى را كه شب قبل ديدى، صاحب زمان تو بود.

وقتى ابوعلى داستان تشرف خود را تمام كرد، ما با حسرت و ناراحتى او را سرزنش كرديم كه چرا به موقع به ما نگفتى؟

گفت: نمى دانم چه طور شد. تا زمانى كه شما شروع به سخن نكرديد، اصلا به يادم نيامد كه او كه بود؟(۱۲۰)

هنوز چند قدمى راه نرفته بودم كه به منطقه اى سبز و خرم رسيدم، گويا آن جا به تازگى باران باريده خاكش معطر و پاك بود. در ميان آن باغ، قصرى بود كه چون شمشير مى درخشيد.

با خود گفتم: خواب است كه اين قصر را كه قبلا نديده و وصف آن را از كسى نشنيده ام، بهتر بشناسم. به طرف آن رفتم. وقتى مقابل در قصر رسيدم، ديدم دو نفر خادم كه سفيد پوست هستند آن جا ايستاده اند.

سلام كردم، آن ها با لحن زيبايى پاسخ دادند و گفتند: بنشين كه خداوند خيرى به تو عنايت فرموده است.

يكى از آن ها وارد قصر شد. بعد از اندك زمانى، بازگشت و گفت: برخيز و داخل شو!

وقتى وارد قصر شدم، ساختمانى را ديدم كه تا آن زمان عمارتى بدان زيبايى و نورانيت نديده بودم. خادم پيشتر رفت و پرده اتاقى را كنار زد و گفت: وارد شو!

وارد اتاق شدم. جوانى را ديدم كه چهره اش همچون ماه در شب تاريك مى درخشيد، بالاى سرش شمشير بلندى از سقف آويزان بود كه فاصله كمى با سر مبارك او داشت.

سلام كردم و او با مهربانى و زيباترين لحن پاسخ داد و پرسيد:

آيا مرا مى شناسى؟

- نه والله.

- من قائم آل محمدعليه‌السلام هستم كه در آخر الزمان با همين شمشى - اشاره به آن شمشير كرد - قيام مى كنم، و زمين را بعد از آن كه انباشته از ظلم و جور شده باشد، پر از عدل و داد مى كنم.

با شنيدن اين كلمات نورانى، به پاى حضرتعليه‌السلام افتادم و صورت به خاك پاى مباركش مى ساييدم.

- فرمود: اين كار مكن! سرت را بلند كن! تو فانى از ارتفاعات همدان نيستى؟

- آرى! اى آقا و مولايم!

- دوست دارى كه به نزد خانوده ات باز گردى؟

- آرى! مولايم، مى خ ۰واهم مژده آنچه را كه خداوند به من ارزانى داشته، به آنها برسانم.

آن گاه حضرت به آن خادم اشاره كرد. او دست مرا گرفت و كيسه پولى به من داد و با هم از خدمت امامعليه‌السلام مرخص شديم. چند قدم كه رفتيم. سايه ها و درختان و مناره مسجدى را ديدم. او گفت آيا اين جا را مى شناسى؟

گفتم: نزديك همدان شهرى است كه «اسد آباد» نام دارد. اين جا شبيه آن جا است.

او گفت: اين جا «اسد آباد» است. برو! كه هدايت بافتى و واقعا راشد شدى!

من كه به منظره پيش روى خود خيره شده بودم، وقتى بازگشتم، او را نديدم. وارد «اسد آباد» شدم. به كيسه نگاه كردم، پنجاه دينار و چهار سكه طلا در آن بود و تا زمانى كه آن را داشتم خير به ما روى مى آورد.(۱۳۴)