داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)0%

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده: حسن ارشاد
محقق: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 16916
دانلود: 4112

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 138 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 16916 / دانلود: 4112
اندازه اندازه اندازه
داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

داستانهایی از امام زمان (ارواحنافداه)

نویسنده:
فارسی

مولف محترم با هدف ترویج فرهنگ مهدویت و نشر معارف امام زمان (علیه السلام) اقدام به جمع آورى و ترجمه یكصد و سى و نه داستان از كتاب گران سنگ بحار الانوار جلدهاى 51 و 52 و 53 آن كتاب - كه به آن حضرت اختصاص دارد - نموده است.
از آنجا كه یكى از اهداف واحد تحقیقات مسجد مقدس جمكران احیاء معارف حضرت مهدى (علیه السلام) و نشر فرهنگ مهدویت است، اقدام به نشر اثر حاضر پس از تحقیق و تصحیح و ویرایش ‍ نموده است. به امید اینكه بستر آشنایى هر چه بیشتر علاقمندان، بویژه قشر جوان و نوجوان را با مسائل مربوط به منجى عالم بشریت فراهم سازد، و چاپ و نشر این مجموعه نیز مانند سایر مجموعه هاى ارزشمند فكرى و اعتقادى در گسترش فرهنگ اهلبیت (علیهم السلام) مفید واقع گردد.

دعوت مولاى خود را بپذيريد!

على بن سنان موصلى مى گويد:

بعد از رحلت امام حسن عسكرىعليه‌السلام عده اى از مردم قم به سامرا آمدند، آنها اموالى را به همراه خود آوردند بودند كه مى خواستند به امامعليه‌السلام تحويل دهند، و اين رسم همه ساله آن ها بود كه هر سال براى پرداخت وجوهات به سامرا مى آمدند.

اين بار نيز در حالى كه از رحلت امامعليه‌السلام اطلاعى نداشتند بار سفر با سامرا را بستند.

وقتى سراغ حضرتعليه‌السلام را گرفتند و دانستند كه ايشان به قرب الهى واصل شده اند، پرسيدند: وارث او كيست؟

مردم گفتند: برادرش جعفر (كذاب).

پرسيدند: او اكنون كجا است؟

گفتند: براى گردش و تفريح بيرون رفته است، و اكنون سوار بر قايقى بروى رودخانه دجله مشغول باده خوارى است، و گروهى از نوازندگان هم او را همراهى مى كنند.

آن ها به همديگر نگاه كردند و باهم مشورت نمودند و گفتند: اين ها صفات امامعليه‌السلام نيست.

يكى از آن ها به همديگر نگاه كردند و با هم مشورت نمودند و گفتند: اين ها صفات امامعليه‌السلام نيست.

يكى از آن ها گفت: بهتر است كه بازگرديم و اين اموال را به صاحبان شان بازگردانيم.

يكى از آن كه ابوالعباس محمد بن جعفر حميرى قمى نام داشت، گفت: بهتر است بمانيم تا اين مرد - كه مى گويند وارث امام است - باز گردد و به درستى در مورد صحت موضوع تحقيق كنيم.

وقتى جعفر (كذاب) بازگشت، نزد او رفته و بر او سلام كردند و گفتند:

آقا جان! ما مردمى از شهر قم هستيم. عده اى از شيعيان و مردمان ديگر قم نيز همراه ما هستند. وجوهاتى را براى مولاى خودمان امام حسن عسكرىعليه‌السلام آورده ايم.

- آن ها كجاست؟

- نزد ما است.

- آن ها را نزد من بياوريد!

- اين اموال معمولا خبرى شگفت انگيز دارند.

- خبر چيست؟

- اين اموال به تدريج جمع آورى شده است، بدين ترتيب كه هر شيعه مومنى يك يا دو سكه طلا در كيسه اى نهاده و آن را مهرو موم نموده است. ما هرگاه به خدمت امام حسن عسكرىعليه‌السلام مشرف مى شديم، ايشان مشخصات تمامى كيسه ها را از مقدار وجه گرفته تا نام صاحب آن و نشان مهرش، همه را مى فرمودند.

- دروغ مى گوييد. برادر من چنين نمى كرد. اين علم غيبت است.

وقتى آن ها سخن جعفر (كذاب) را شنيدند، به يكديگر نگاه كردند.

در اين حال جعفر (كذاب) گفت: آن اموال را نزد من بياوريد!

آنان گفتند: ما در ازاى حمل و تحويل اين وجوهات از صاحبان آنها مزد گرفته ايم. و شرعا موظفيم آن ها را بعد از ديدن نشانه هايى كه امام حسن عسكرىعليه‌السلام مى فرمودند، تحويل دهيم. اگر تو امامى، دلايل خود ارائه بده و الا ما آن ها را به صاحبانشان باز خواهيم گرداند تا هر طور كه خودشان مى خواهند عمل كنند.

وقتى جعفر (كذاب) اين مطلب را شنيد به نزد خليفه رفت، خليفه در سامرا بود. از او خواست كه وى را در مورد جانشينى اش حمايت كند و اميدوار بود كه اين اموال را تصاحب كند!

خليفه آن ها را احضار كرد و گفت: اين اموال را به جعفر بدهيد!

آنان گفتند: خداوند اميرالمؤمنين!! را سلامت بدارد، ما مأموريم و در ازاى مزدى كه گرفته ايم، وكالت اين اموال را به عهده داريم. اين اموال، امانت مردمى هستند كه به ما امر نموده اند كه آن ها را تنها پس ‍ از ديدن علامت يا نشانه اى - كه دليل بر امانت امام باشد - تحويل دهيم و هر سال اين اموال را به امام حسن عسكرىعليه‌السلام عرضه مى نموديم، و ايشان پس از بيان علامت، آن ها را از ما تحويل مى گرفت.

علامتى را كه او ارائه مى داد، چه بود؟

تعداد سكه ها و صاحبان آنها اموال و مقدار آن ها را ذكر مى نمود. وقتى چنين مى فرمود ما آن ها را تحويل مى داديم، و بارها چنين كرده بوديم و اين موضوع علامت ما بود. اما ايشان اكنون وفات يافته اند، و اگر اين موضوع علامت بود. اما ايشان اكنون وفات يافته اند، و اگر اين مرد صاحب امر هست، آنچه را كه برادرش انجام مى داد، انجام دهد، و الا ما آن ها را به صاحبانشان باز مى گردانيم.

در اين حال، جعفر گفت: يا اميرالمؤمنين! اين مردم دروغ گو هستند، و به بردار من دروغى را نسبت مى دهند. اين علم غيب است.

خليفه در پاسخ گفت: اين ها فرستاده مردم هستند، و خداوند فرموده است:

( وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِينُ ) (۱۳۵)

«وظيفه فرستاده تنها ابلاغ پيام است».

جعفر (كذاب كه انتظار شنيدن اين سخن را از خليفه نداشت) مهبوت شد و نتوانست جوابى بدهد.

آن گاه آن عده گفتند: از اميرالمؤمنين مى خواهيم كه دستور دهد تا مأمورى براى خروج ما از شهر تعيين نمايد تا ما را بدرقه كند.

خليفه نيز دستور داد تا راهنمايى، آن ها را مشايعت كند. وقتى از شهر خارج شدند (و آن راهنما بازگشت) نوجوانى زيبا كه به نظر مى آمد خادم باشد، مقابل رسيد و گفت: اى فلانى پسر فلانى! و اى فلانى پسر فلانى! مولاى خود را اجابت كنيد!

آن ها گفتند: آيا تو مولاى ما هستى؟

گفت: پناه بر خدا، من بنده مولاى ما هستى؟

آن گاه با او همراه شدند. او آن ها را به سامرا بازگرداند و يك راست به خانه امام حسن عسكرىعليه‌السلام بود.

مى گويند: وقتى وارد خانه شديم، فرزند او - يعنى قائم آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله - را ديدم كه بر تختى نشسته است. مانند ماه مى درخشيد، لباسى سبز بر تن داشت. سلام كرديم و ايشان پاسخ فرمود.

آن گاه فرمود: اموالى كه با خود داريد، مجموعا فلان دينار است، و فلانى فلان قدر، و فلانى فلان قدر داده است.

و يك يك همه را برشمردند و اموال ديگر را نيز كه پارچه و چيزهاى ديگر به همين ترتيب مشخص فرمود. حتى نوع بارها و چهارپايان خودمان را نيز بيان نمود.

(با مشاهده اين دليل روشن)، سجده شكر به جاى آورديم، و زمين را بوسيديم. آن گاه سوالاتى را كه داشتيم از حضرتعليه‌السلام پرسيديم، و ايشان يك يك پاسخ فرمود. آنگاه اموال را تحويل داديم.

ايشان امر نمود كه از آن به بعد هيچ وجهى را به سامرا نياوريم.

زيرا در بغداد مردى را تعيين خواهند نمود كه ما وجوهات را به او بسپاريم و نامه هاى حضرتعليه‌السلام به دست او به مردم خواهد رسيد.

هنگامى كه اجازه مرخصى فرمود مقدارى اسباب تكفين و تدفين به ابوالعباس محمد بن جعفر قمى حميرى عنايت نموده، فرمود:

خداوند پاداش تو را بزرگ گرداند!

وقتى به گردنه همدان رسيديم، ابوالعباس فوت كرد. از آن به بعد وجوهات را به بغداد نزد نواب مخصوص حضرتعليه‌السلام كه نامه هاى ايشان را به مردم مى رساندند، برديم.(۱۳۶)

نوجوان ماه سيما!

محمد بن احمد انصارى مى گويد:

گروهى از مفوضه(۱۳۷) و مقصره(۱۳۸) كامل بن ابراهيم مدنى را براى مناظره نزد امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرستادند.

كامل بن ابراهيم مى گويد: پيش خود گفتم: به او مى گويم: تنها كسى وارد بهشت مى شود كه اعتقاد مرا داشته باشد!

وقتى خدمت امام حسن عسكرى مشرف شدم، ديدم پيراهن سفيد لطيفى پوشيده است. با خود گفتم: ولى خدا و حجت او پيراهن لطيف مى پوشد و به ما امر مى كند كه به فكر برادران دينى خود باشيم، و ما را از پوشيدن اين گونه لباس ها نهى مى كند.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام تبسمى فرمود و آستين خود را بالا زد و لباس خشنى را (كه زير آن لباس لطيف پوشيده بود) و با پوست بدنش تماس داشت داشت، نشان داده و فرمود: اين را براى خدا، و اين را براى شما پوشيده ام!

من با شرمندگى سلام كردم و كنار درى كه پرده اى آن را پوشانده بود، نشستم. ناگاه بادى وزيد و گوشه اى از آن پرده كنار رفت و نوجوان ماه سيمايى را كه حدودا چهار سال داشت، ديدم. فرمود: اى كامل بن ابراهيم!

از اين سخن مو بر تنم راست شد، و به دلم الهام شد كه بگويم: لبيك، آقا جان! بفرماييد.

فرمود: نزد ولى خدا و حجت او آمده اى كه بگويى: تنها كسى كه اعتقاد تو را داشته باشد، به بهشت مى رود؟

گفتم: آرى، قسم به خدا! براى همين آمده ام.

فرمود: به خدا قسم! در اين صورت عده اى كمى بهشتى خواهند بود، زيرا تنها گروهى كه «حقيه» نام دارند، وارد بهشت خواهند شد.

عرض كردم: آقا جان! آن ها چه كسانى هستند؟

فرمود: كسانى كه علىعليه‌السلام را دوست دارند و به حق او سوگند مى خورند، اما حق او و فضل او را نمى دانند.

آمده بودى كه درباره اعتقاد مفوضه سوال كنى، بدان كه آن ها دروغ مى گويند. خداوند دل هاى ما را ظرف مشيت خود قرار داده است كه اگر او بخواهد ما نيز خواهيم خواست، چنانچه مى فرمايد:

( وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ )

«جز آنچه خداوند مى خواهد شما نمى خواهيد».

آن گاه پرده به حالت اول بازگشت، و من هر چه كردم تنوانستم آن را كنار بزنم.

امام حسن عسكرىعليه‌السلام تبسم نموده و فرمود: اى كامل! چرا نشسته اى، مگر حجت بعد از من سوالت را پاسخ نداد؟

من نيز برخاستم و خارج شدم، و از آن پس آن خلف صالحعليه‌السلام را ملاقات نكردم.(۱۳۹)

عجز مأموران خليفه از دسترسى به آقا!

رشيق، دوست مادرانى مى گويد:

روزى معتضد، خليفه عباسى ما را - كه سه نفر بوديم - احضار نمود و دستور داد:

هر يك سوار بر اسبى شده و اسبى ديگر را به همراه خود برداريد، و جز توشه مختصرى چيزى با خود حمل نكنيد، و پنهانى و به سرعت خود را به سامرا برسانيد، و به فلان محله و فلان خانه برويد.

وقتى آن جا رسيدند، غلام سياهى را مى بينيد كه دم در نشسته است.

فورا وارد خانه شده و هر كه ديديد، سرش را براى من مى آوريد!

ما طبق دستور حركت كرديم وقتى به سامرا رسيديم همان طور كه گفته بود در دهليز خانه غلام سياهى را ديديم كه بند شلوار را مى بافد، از او پرسيديم: چه كسى در خانه است؟

گفت: صاحبش.

قسم به خدا! هيچ توجهى به ما نكرد، و هيچ واهمه اى ننمود!

وارد خانه شديم. خانه اى بود همانند خانه اميران لشكر (بسيار مجلل و با شكوه) پرده اى كه آويزان بود آن قدر نو پاكيزه بود كه گويى تا آن موقع دست نخورده بود. كسى در خانه نبود. پرده را كنار زديم، سراى بزرگى را ديديم كه گويى دريايى در بستر آن قرار داشت.

و در انتهاى سراى حصيرى روى آب گسترده بود و مردى زيباروى به نماز ايستادن بود و به ما توجهى نداشت.

ما هيچ وسيله اى براى دسترسى به او نداشت.

ما هيچ وسيله اى براى دسترسى به او نداشتيم، يكى از همراهان ما كه احمد بن عبدالله نام داشت خواست وارد سرا شده و گام بردارد كه در آب فرو رفت، او در آب دست و پا مى زد و ما با مشكل او را بيرون كشيديم، وقتى نجات يافت و بيرون آمد، از هوش رفت.

ساعتى گذشت و دوست ديگرم تصميم گرفت كه خود را به آب زده و به آن مرد برساند، ما او نيز مانند احمد بن عبدالله آن قدر دست و پا زد كه وقتى بيرون كشيدمش بيهوش افتاد، و من نيز هاج و واج مانده بودم.

به صاحب خانه - آن شخص زيبا - گفتم: از خدا و از شما پوزش ‍ مى طلبم. قسم به خدا! هيچ اطلاعى از موضوع نداشتم، و نمى دانستم كه براى دستگيرى چه كسى آمده ام. هم اكنون به درگاه خداوند از عملى كه انجام داده ام توبه مى كنم.

اما او همچنان نه توجهى به ما كرد و نه چيزى گفت و از حالتى كه داشت خارج نشد.

(وقتى دوستانم به هوش آمدند) ناچار بازگشتم. معتضد منتظر ما بود به محافظان دستور داده بود كه ما هر زمانى كه رسيديم، فورا نزد او برويم.

نيمه ها شب به نزد معتضد رفتيم. او جريان را پرسيد، و ما همه چيز را بازگو كرديم.

آن گاه گفت: واى بر شما! آيا پيش از من كسى را ملاقات كرده و ماجرا را گفته ايد؟

گفتيم: نه.

گفت: من ديگر با او كارى نخواهم داشت. و سوگند سختى خورد كه اگر چيزى از اين مطلب به كسى بازگو كنيم، گردنمان را خواهد زد.

ما نيز تا او زنده بود جرأت بيان آن را نداشتيم.(۱۴۰)

آرزوى زيارت مهدى عليه‌السلام !

سيد رضى الدين على بن طاووسعليه‌السلام مى گويد: كسى كه نخواست نام او فاش شود، مى گفت:

من از خدا مى خواستم كه به زيارت مهدىعليه‌السلام نائل شوم. شبى در خواب ديدم كه در فلان وقت او را مشاهده خواهم كرد.

وقتى از خواب بيدار شدم به مرقد موسى بن جعفرعليه‌السلام مشرف شدم و در همان زمانى كه در خواب ديده بودم منتظر لقاى مولا شدم.

ناگاه صدايى شنيدم كه به گوشم آشنا بود. صاحب صدا را ديدم كه در حال زيارت امام جوادعليه‌السلام مى باشد، من رعايت ادب را كرده و چيزى نگفتم. او وارد ضريح شد.

من پايين پاى امام موسى بن جعفرعليه‌السلام ايستادم. چند لحظه بعد خارج شد در حالى كه كسى همراه او بود، من دانستم كه او مهدىعليه‌السلام است، و جمال عالم آراى او را سير مى كردم، اما ادب كرده و ايشان را صدانزدم.(۱۴۱)

نامه اى در كنار قبر مطهر!

به خاطر جنگى كه به وقوع پيوست بود جدم، ورام بن ابى فراس زا حله به كاظمين پناه برده و در حدود پنجاه و يك روز در آن جا اقامت نمود.

من نيز پس از او قصد تشرف به سامرا حركت نموده و در كاظمين او را ملاقات نمودم. هوا بسيار سرد بود.

وقتى دانست كه قصد تشرف به سامرا را دارم. نامه اى به من داد و گفت: اين را محكم در لباس خود حفظ كن! وقتى به قبه شريفه امام حسن عسكرىعليه‌السلام رسيدى، اول شب به تنهايى وارد حرم مطهر شو و آن قدر صبر كن كه همه بروند، آن گاه اين نامه را كنار قبر منور قرار بده! اول صبح (هنگامى كه هنوز رفت و آمد چندانى شروع نشده) باز گرد! اگر نامه را آن جا نديدى درباره آن چيزى به كسى مگو!

من نيز چنين نمودم، و پس از بازگشت نامه به نيافتم. به طرف شهر خودم به راه افتادم، جدم ورام نيز پيش از من به حله بازگشته بود.

وقتى به راه افتادم، جدم ورام نيز پيش از من به حله بازگشته بود. وقتى او را در منزلى ملاقات كردم، گفت: حاجتى را كه مى خواستم، گرفتم.(۱۴۲)

سرانجام توفيق ديدار حاصل شد!

حسن بن على بن حمزه اقساسى مى گويد:

در كوفه پيرمرد رخت شويى بود كه بسيار اهل زهد و عبادت بوده و سياحت بسيار مى نموده، و در جست و جوى خبر و نشانى از حضرت حجتعليه‌السلام بود. روزى در مجلس پدرم بدم او را ديدم. او سخن مى گفت و پدرم گوش مى داد.

پيرمرد مى گفت: يك شب به مسجد جعفى كه از مساجد قديمى بيرون كوفه بود؛ رفتم. نيمه هاى شب در خلوت و تنهايى مشغول عبادت بودم كه سه نفر وارد شدند. وقتى به ميان صحن مسجد رسيدند، يكى از آن سه نفر، نشست و دستش را روى زمين به چپ و راست كشيد. ناگاه از همان محل آب جوشيد، و آن مرد با آن آب وضو گرفت، به آن دو نفر ديگر نيز اشاره كرد تا با آن وضو بگيرند.

پس از آن دو نفر نيز وضو گرفتند، نفر اول پيش ايستاد و آن دو نفر ديگر به او اقتدا نموده و نماز گزاردند. من نيز به او اقتدا نموده و نماز خواندم.

وقتى امام سلام نماز را داد، حالت او مرا متحير ساخت و دانستم كه جوشيدن آب از زمين توسط او، نشانه بزرگى اوست. به همين خاطر، از شخصى كه سمت راست من نشسته بود، پرسيدم: اين مرد گفت: او صاحب الامرعليه‌السلام و فرزند امام حسن عسكرىعليه‌السلام است. من خودم را به حضرتعليه‌السلام نزديك نموده و دست مباركش را بوسيدم.

عرض كردم: اى فرزند رسول خدا! نظر شما درباره عمر بن حمزه چيست؟ آيا اعتقادات و نظرات او صحيح است؟

فرمود: خير، ولى سرانجام هدايت مى شود و تا زمانى كه مرا نديده است، نخواهد مرد.

سخنان پيرمرد به پايان رسيد، من همه آن را يادداشت كردم. مدت زيادى گذشت عمر بن حمزه وفات يافت، ولى شنيده نشده كه او امام را ملاقات كرده باشد.

روزى دوباره پيرمرد را ملاقات كردم، به او گفتم: مگر تو نگفتى كه عمر بن حمزه پيش از ملاقات با امام زمانعليه‌السلام نخواهد مرد؟

او گفت: تو از كجا مى دانى كه او امام را نديده است؟

براى تحقيق نزد فرزند او «ابو المناقب» رفتم، و در مورد پدرش از او سوال نمودم.

او گفت: يك شب، نزديكى هاى صبح، نزد پدرم بوديم، او در حال احتضار بود. توان خود را از دست داده و به سختى سخن مى گفت. تمام درها نيز بسته بود. ناگاه مردى وارد اتاق شد.

ما همه ترسيديم چون درها كاملا بسته بود، حتى جرأت نكرديم از او چيزى بپرسيم. او مستقيم نزد پدرم رفته و كنار وى نشست و به آهستگى چيزى به او گفت و پدرم گريست.

آن گاه برخاست و رفت. وقتى از نظر ما ناپديد شد، پدرم گفت: مرا بنشانيد.

او را در بستر نشانيديم. چشمانش را گشود و گفت: آن شخصى كه نزد من بود، كجا است؟

گفتيم: همان طور كه آمده بود، رفت.

گفت: به دنبالش بشتابيد!

ما به دنبال او رفتيم اما درها بسته بود و هيچ اثرى نيافتيم.

بازگشتيم و گفتيم: كه چيزى نيافتيم.

از پدرم پرسيديم او كه بود؟

گفت: او صاحب الامرعليه‌السلام بود. در اين حال بيمارش عود كرد، و بيهوش شد.(۱۴۳)

چرا ترديد؟

ابو عبدالله حسين بن حمدان مى گويد:

شهر قم از كنترل خليفه خارج شده بود و هر شخصى را براى تصدى منصب جمكرانى مى فرستادند، مردم از ورود او جلوگيرى نموده و با او مى جنگيدند.

خليفه مرا به همراه لشكرى براى در دست گرفتن اوضاع قم مأمور كرده و به سوى آن شهر فرستاد.

من با لشكرى حركت كردم، وقتى به منطقه «طرز» رسيديم، براى استراحت توقف نموديم. به قصد شكار حركت كردم. صيدى را هدف قرار دادم اما فرار كرد.

مسافت زيادى را به دنبال او طى نمودم تا اين كه به نهرى رسيدم.

همين طور در مسير رود مشغول حركت بودم كه به محلى رسيدم كه بستر رودخانه گسترده و باز بود.

در اين هنگام، از دور مردى را ديدم كه بر اسبى سفيد سوار بود. به من نزديك شد عمامه اى سبز بر سر داشت و يك جفت كفش سرخ در پا و چهره خود را چنان پوشيده بود كه تنها چشمانش ديده مى شد.

وقتى كاملا نزديك شد گفت: اى حسين!

او بدون لقب و كنيه مرا مورد خطاب قرار داد.

گفتم: چه مى خواهى؟

گفت: چرا در مورد ولايت صاحب الامرعليه‌السلام ترديد مى كنى؟ و چرا خمس مالت را به اصحاب ما نمى دهى؟

درست مى گفت. من در مورد ولايت صاحب الامرعليه‌السلام شك داشتم، و خمس مال خود را نپرداخته بودم. او اين سخن را آن چنان با مهابت ادا كرد كه من با تمام استحكام و شجاعتم بر خود لرزيد و عرض كردم: چشم، آقا جان! همان طور كه فرموديد، خواهم نمود.

آن گاه فرمود: وقتى به آن جا كه مى خواهى بروى - يعنى قم - رسيدى و بدون درد سر وارد شدى، خمس هر چه را كه به عنوان دارايى شخصى به دست آوردى، به مستحقش بپرداز!

عرض كردم: چشم.

آن گاه فرمودند: برو كه هدايت يافتى.

عنان مركب را باز گرداند و رفت، ولى من نفهميدم كه از كدام طرف رفت. هر چه چپ و راست را جست و جو كردم، چيزى نيافتم. ترسم بيش تر شد، فورا بازگشتم و سعى كردم آن را فراموش كنم.

نزديك قم رسيديم و من خود را براى درگيرى با مردم آماده نموده بودم، ناگاه عده اى از اهالى قم نزد من آمده و گفتند: ما با هر حاكمى كه فرستاده مى شد، به خاطر ستمى كه بر ما روا مى داشته، مى جنگيديم.

تا اين كه تو آمدى، با تو مخالفتى نداريم! وارد شهر شو و هر طور كه صلاح مى دانى به تدبير امور بپرداز!

وارد شهر شدم مدتى آن جا ماندم و اموال زيادى بيش تر آنچه كه فكر مى كردم به دست آوردم، تا اين كه گروهى از اطرافيان خليفه بدگويى نمودند، من نيز از مقام خود عزل شده و به بغداد بازگشتم.

وقتى وارد بغداد شدم، ابتدا نزد خليفه رفته و سلام نمودم. آن گاه به منزل خود مراجعت نمودم. اطرافيان، بستگان و آشنايان براى تجديد ديدار و خوش آمد به ديدنم آمدند.

در اين حال، ناگاه محمد بن عثمان - نائب دوم امام زمانعليه‌السلام - وارد شد و بدون اين كه توجهى به حاضرين نمايد از همه عبور نموده و تا بالاى مجلس نزد من آمد و آن قدر نزديك شد كه توانست به پشتى من تكيه كند، من از اين جسارت او به خود و بستگان و آشنايانم بسيار خشمگين شدم.

ملاقات كنندگان همين طور مى آمدند و مى رفتند و براى اين كه وقت مرا نگيرند زياد معطل نمى شدند. اما او همچنان نشسته بود، و لحظه به لحظه بر خشم من افزوده مى شد.

وقتى مجلس خالى شد. خود را به من نزديك نمود و گفت: به پيمانى كه با ما بسته اى وفا كن. آن گاه تمام ماجرا را بازگو كرد.

من به خودم لرزيدم و گفتم: چشم.

آنگاه برخاستم و همراه او خزاين اموالم را گشودم و به حسابرسى پرداختم. خمس همه را خارج كردم، او از همه چيز اطلاع داشت حتى خمس وجهى را كه از قلم انداخته بودم، به يادم آورد. آن را نيز پرداختم. او همه آنها را جمع نموده و با خود برد.

پس از آن من ديگرى در امر وجود حضرت حجتعليه‌السلام ترديد نكردم.(۱۴۴)

ولى عصر عليه‌السلام و نصب الاسود!

محمد بن قولويه، استاد شيخ مفيد مى گويد:

قرامطه - كه پيروان احمد بن قرمط بودند - اعتقاد داشتند كه او (احمد بن قرمط) امام زمان است!! آنها به مكه حمله كرده و حجر الاسود را ربودند، پس از مدت ها آن را در سال ۳۰۷ هجرى قمرى باز پس فرستادند، و مى خواستند در محل قبلى خود نصب نمايند.

من اين خبر را پيشتر در محل قبلى خود نصب نمايند.

من اين خبر را پيشتر در كتاب هاى خويش خوانده بودم، و مى دانستم كه حجر الاسود را فقط امام زمانعليه‌السلام مى تواند در جاى خود نصب كند. چنان كه در زمان امام زين العابدينعليه‌السلام نيز را جاى خود كنده شد، و فقط امامعليه‌السلام توانست آن را در جاى خود نصب كند.

به همين خاطر؛ به شوق ديدار امام زمانعليه‌السلام به سوى مكه به راه افتادم. ولى بخت با من يارى نكرد و در بغداد به بيمارى سختى مبتلا شدم. ناچار شخصى به نام «ابن هشام» را نايب گرفتم تا علاوه بر اداى حج به نيت من، نامه اى را كه خطاب به حضرتعليه‌السلام نوشته بودم، به دست آن حضرت برساند.

در آن نامه خطاب به ناحيه مقدسه معروض داشته بودم كه آيا از اين بيمارى نجات خواهم يافت؟ و مدت عمر من چند سال خواهد بود؟

به او گفتم: تمام تلاش من آن است كه اين نامه به دست كسى برسد كه حجر الاسود را در محل خود نصب مى كند. وقتى نامه را به او دادى، پاسخش را نيز دريافت كن!

ابن هشام، پس از اين كه با موفقيت مأموريت خود را انجام داد، بازگشت و جريان نصب حجر الاسود را چنين تعريف كرد:

وقتى به مكه رسيدم، خبر نصب حجر الاسود به گوشم رسيد، فورا خود را به حرم رساندم. مقدارى پول به شرطه ها دادم تا اجازه بدهند كسى را كه حجرالاسود را در جاى خود نصب مى كند، ببينم، و عده اى از آن ها را نيز استخدام نمودم كه مردم را از اطرافم كنار بزنند تا بتوانم از نزديك شاهد جريان باشم.

وقتى نزديك حجر الاسود رسيدم، ديدم هر كه آن را بر مى دارد و در محل خود مى گذارد، سنگ مى لرزد و دوباره مى افتد، همه متحير مانده بودند. نمى دانستند چه بايد بكنند؟

تا اين كه جوانى گندم گون كه چهره زيبايى داشت جلو آمد و سنگ را برداشت و در محل خود قرار داد، سنگ بدون هيچ لرزشى برجاى خود قرار گرفت. گويى هيچ گاه نيفتاده بود.

در اين هنگام، فرياد شوق از مرد و زن برخاست، او در مقابل چشمان جمعيت بازگشت و از در حرم خارج شد.

من ديوانه وار به دنبال او مى دويدم و مردم را كنار مى زدم، آن ها فكر مى كردند كه من ديوانه شده ام و از مقابلم مى گريختند. چشم از او بر نمى گرفتم تا اين كه از جمعيت درو شدم. با اين كه او آرام قدم بر مى داشت ولى من به سرعت مى دويدم و به او نمى رسيدم، تا اين كه به جايى رسيديم كه هيچ كس غير از من، او را نمى ديد.

او ايستاد و رو به من نمود و فرمود: آنچه با خود دارى بده!

وقتى نامه را به ايشان تقديم نمودم بدون اين كه آن را بخوانند، فرمود: به او بگو: از اين بيمارى هراسى نداشته باش، پس از اين سى سال ديگر زندگى مى كنى.

آن گاه مرا چنان گريه اى گرفت كه توان هيچ گونه حركتى نداشتم، و او در مقابل ديدگانم مرا ترك نمود، و رفت.

ابن قولويه گويد: پس از اين قصه سال ۳۶۰ دوباره بيمار شدم، و به سرعت خود را آماده نموده و وصيت نمودم.

اطرافيان به من گفتند: چرا در هراسى؟ ان شأ الله خداوند شفا عنايت خواهد كرد.

گفتم: اين همان سالى است كه مولايم وعده داده است.

و در همان سال و با همان بيمارى دار فانى را ترك گفت و به مواليانش ‍ پيوست. رحمت خداوند بر او باد.(۱۴۵)

پول حج و فاسق؟!

ابو محمد دعجلى - كه از برگزيدگان دانشمندان شيعه بود و روايات زيادى از امامان معصومعليه‌السلام شنيده بود - مى گويد:

من دو پسر داشتم. يكى صالح بود و ابو الحسن نام داشت و به غسل مردگان اشتغال داشت. ولى پسر ديگرم ناصالح و منحرف و به دنبال گناه بود.

سالى از طرف شخصى اجير شدم كه به نيابت از امام زمانعليه‌السلام به حج مشرف شوم. پيش از سفر مقدارى از آن پول را به پسر شراب خوار دادم.

به مكه مشرف شدم و مشغول اعمال حج بودم، تا اين كه با حاجيان به سوى عرفات به راه افتاديم، در عرفات جوانان گندم گون و زيبايى را ديدم كه گيسوانش را به دو سوى افكنده و مشغول گريه، دعا و تضرع بود. و اين زمانى بود كه مردم در حال كوچ از صحراى عرفات بودند، در اين موقع، آن جوان زيبا، رو به من نموده و فرمود: اى شيخ!

حيا نمى كنى؟

گفتم: از چه چيزى؟ آقا جان!

فرمود: از كسى كه خودت مى شناسى، پولى را براى اداى حج مى گيرى. آن گاه قسمتى از آن را به يك فاسق شراب خوار مى دهى؟

زودى اين چشمت - اشاره به يكى از چشمانم كرد - نابينا مى شود.

اعمال حج به پايان رسيد و من به وطنم برگشتم، و از آن روز به بعد هميشه من در ترس و اضطراب بودم، تا اين كه چهل روز پس از بازگشت از سفر حج، دملى در همان چشمى كه اشاره كرده بود؛ ظاهر شد، و به واسطه آن كور شدم.(۱۴۶)

صحراى عرفات و ديدار مولا!

يكى از اهالى مداين داستانى را به احمد بن راشد تعريف كرد، او مى گويد:

با يكى از دوستانم مشغول اداى مناسك حج بوديم، تا اين كه به صحراى عرفات رفتيم، در آنجا جوانى را ديديم كه با لباسى بسيار فاخر - كه حدودا صد و پنجاه دينار ارزش داشت - نشسته، او نعلينى زرد رنگ، براق و تميز در پا داشت كه غبارى روى آن ننشسته بود، گويا اصلا با آن گام بردنداشته بود.

در اين حال، فقيرى را ديديم كه به او نزديك شد و از او كمكى خواست.

جوان؛ چيزى از زمين برداشت و به آن فقير داد، گويا بسيار با ارزش ‍ بود؛ زيرا فقير پس از گرفتن آن با خوشحالى او را بسيار دعا كرده و سپاسگزارى نمود.

آن گاه جوان برخاست و رفت، ما به طرف فقير رفتيم و گفتيم: (آن جوان) چه چيزى به تو داد؟

گفت: سنگ ريزه هاى طلايى!

وقتى آن ها را به دست گرفتيم، حدودا بيست مثقال بود، به دوستم گفتم: مولايمان با ما بود و او را نشناختيم.

آنگاه به دنبال او همه عرفات را جست و جو كرديم، اما اثرى نيافتم. وقتى بازگشتم، از آن هايى كه در آن اطراف بودند، پرسيديم:

اين جوان زيبا كه بود؟

گفتند: جوانى است علوى كه هر سال از مدينه با پاى پياده به حج مى آيد!(۱۴۷)