علم اخلاق اسلامى جلد ۱

علم اخلاق اسلامى0%

علم اخلاق اسلامى نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى
گروه: اخلاق اسلامی

علم اخلاق اسلامى

نویسنده: علامه مولى مهدى نراقى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى
گروه:

مشاهدات: 8983
دانلود: 3192

جلد 1 جلد 2 جلد 3
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8983 / دانلود: 3192
اندازه اندازه اندازه
علم اخلاق اسلامى

علم اخلاق اسلامى جلد 1

نویسنده:
فارسی

كتاب حاضر، ترجمه و تلخيصي دقيق و روان از كتاب جامع السعادات عالم رباني علامه مولي نراقي (متوفي به سال 1029 هجري قمري) كه از بزرگان علماي اسلام و جامعه علوم عقلي و شرعي بوده است مي باشد كه يكي از بهترین آثار منتشره براي علاقمندان و بخصوص دانشجويان دانشگاهها در زمينه اخلاق اسلامي و اخلاق در تفكر اسلامي بوده و آنان را كه فرصت خواندن سه جلد ترجمه كامل كتاب را ندارند، بي نياز مي سازد. اين كتاب علاوه بر پرداختن به جنبه عقلي و فلسفي علم اخلاق به جنبه ديني آن نيز با سبك و اسلوب ويژه اي توجه داشته است.

مولف در ابتدا درباره نفس انسان و قوا و غرايز او سخن مي گويد هر يك از فضايل اخلاقي را به يكي از قواي نفس نسبت مي دهد و هر يك از رذايل اخلاقي را به غريزه اي مربوط مي سازد آنگاه به شناساندن هر يك از فضايل و رذايل قوا مي پردازد و مطالب خود را به آيات و روايات وارده مورد تاييد قرار مي دهد و در پايان راه معالجه و درمان را به شيوه حكيمانه بيان مي كند.

 

تهّور

 است، چنانكه دانستى، و آن درطرف افراط (نسبت به شجاعت) است : يعنى اقدام به كارى كه نبايد كرد و انداختن خود در مهلكه هائى كه در عقل و شرع منع شده است، و دليل بربدى و ناپسندى آن و در وجوب محافظت و نينداختن خود در مهلكه آيات و اخبار مربوطه است. و همين قدركافى است كه خداى تعالى مى فرمايد:

 «و لا تلقوا باءيديكم الى التّهلكة» (۹۱) (بقره، ۱۹۵)

«و خويشتن را به هلاكت ميفكنيد. »

حق اين است كه هركه خود را از آنچه عقل به لزوم محافظت از آن حكم مى كند نگاه ندارد از نوعى جنون و ديوانگى خالى نيست. و چگونه چنين كسى را مى توان عاقل ناميد كه خود را بى باكانه به خطر مى اندازد مثلا از كوههاى بلند به زير مى افكند و از شمشيرهاى آخته و بركشيده پروانمى كند، يا در گردابها رودهاى غرق كننده فرو مى رود يا از درندگان احتراز نمى كند. چنين شخصى اگر هلاك شود به حكم شريعت قاتل خود به شمار مى رود و خودكشى موجب هلاك ابدى و شقاوت هميشگى است.

و علاج آن - بعد از به ياد آوردن مفاسد آن در دنيا و آخرت - اين است كه هركارى كه مى خواهد بكند ابتدا درباره آن تأمل و فكر كند، اگر عقل و شرع آن را تجويز مى كنند بدان دست يازد، و گرنه ازآن اجتناب نمايد. و بسا هست كه در معالجه آن بايد از بعضى كارها كه احتراز ازآن لازم نيست احتراز كند تا به سوى تفريط بيفتد؛ و چون به زوال تهوّر و بى باكى علم پيداكرد طرف تفريط را رها كند و بر حدّ وسط كه شجاعت است بايستد.

دوم :

جُبن

 جُبن (ترسوئى) در طرف تفريط و عبارت است ازاينكه در مواردى كه مثلا اءولى انتقام است هيچ جنبشى و حركتى نكند. و غضب افراط در اين حركت است. پس جُبن به يك اعتبار ضّد غضب است و به اعتبارى ديگر ضّد تهوّر. و به هردو اعتبار درطرف تفريط و از مُهلكات بزرگ است و آدمى به سبب آن دچار صفات مذمومى مانند خوارى نفس و ذلّت و ناگوارى زندگى مى شود و مردم در جان و مال او طمع مى كنند و در كارهاى خود بى ثبات و تنبل و راحت طلب مى گردد. و از اين رو از همه سعادتها باز مى ماند و ستمكاران دست تجاوز براو مى گشايند، و انواع رسوائيها رادرباره خود و اهل خود تحمّل مى كند، و دشنامها و تهمتهاى ناروا را مى شنود و نسبت به آنچه موجب ننگ و رسوائى است بى مبالات مى شود و مقاصد و امور مهم خودرا مهمل و معطّل مى گذارد. و لذا در شريعت از آن نكوهش شده است. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ فرموده است :

 «لا ينبغى للمؤمن اءن يكون بخيلا و لا جبانا» .

«سزاوار نيست كه مؤمن بخيل و ترسو باشد». و نيز فرمود:

 «اللّهم انّى اعوذ بك من البخل ، و اعوذبك من الجُبن ، و اعوذبك اءن اءُردّ الى ذل العمر» .

«خدايااز بخل به تو پناه مى برم، و از جُبن به تو پناه مى برم، و از اينكه به فرتوتى و پست ترين دوران عمر برسم به تو پناه مى برم».

و علاج آن - بعد از آگاه ساختن نفس برنقص و مُهلك بودن آن - اين است كه انگيزه هاى غضب را در آنچه حُبن به سبب آنها پديد مى آيد تحريك كند. زيرا قوه غضب در هر كسى موجود است، ولى در بعضى از افراد ضعف و نقص مى يابد و در آنها جُبن پديدار مى گردد. و چون پى درپى برانگيخته شود فزونى و قوّت گيرد، چنانكه آتش كم با تحريك پياپى برافروخته و شعله ور گردد. از حكما نقل شده است كه خودرا در مخاطرات شديد و ترسناك مى افكندند تا اين رذيله را دفع كنند، و از چيزهائى كه براى معالجه آن سودمند است اين است كه با كسانى كه خودرا از شرّ و دشمنى او ايمن مى دانند وضع مخاصمه بگيرد تا نيروى غضب او تحريك شود، و چون در نفس او ملكه شجاعت حاصل شد آنگاه خويشتن را از اينكه تجاوز كند و به طرف افراط بيفتد نگاه دارد.

پيوست : (شجاعت)

 چنانكه دانستى ضدّ اين دو جنس (تهّور و جُبن) «شجاعت» است. ستودگى و شرافت آن را به يادآور و نفس خويش را بر آثار و لوازم آن وادار كن تابه صورت طبع و ملكه درآيد، و آثار دو ضّد آن بكلّى برطرف شود. و دانستى كه شجاعت از برترين كمالات و شريفترين ملكات نفسانى است، و فاقد آن از مردانگى بى بهره است و درحقيقت از جمله زنان است نه از مردان، و خداوند در وصف نيكان اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ مى فرمايد:

 «اشدّاءُ على الكفّار» (فتح، ۲۹)

«باكافران سخت و شديدند».

و پيامبر خودرا به آن امر كرده است :

 «و اغلظ عليهم» (توبه، ۷۴)

«و برآنها (كافران و منافقان) سخت بگير. »

زيرا سختگيرى و خشونت از لوازم و آثار شجاعت است. و در اخبار تصريح شده است كه مؤمن شجاع است. امير مؤمنان (عليه‌السلام ) در وصف مؤمن فرموده است : «نفسه اءصلب من الصّلد» ، «دل مؤمن از سنگ محكمتر و سخت تر است» و امام صادق (عليه‌السلام ) فرمود:

 «المؤمن من اصلب من الجبل إ ذا الجبل يستفل منه و المؤمن لا يستفل من دينه» .

«مؤمن از كوه استوارتر و محكمتر است زيرا كه از كوه مى شود چيزى برگرفت و از دين مؤمن چيزى برگرفته نشود».

و امّا انواع صفات رذيله اى كه به قوه غضب متعلّق است،

از جمله :

خوف

 است و آن عبارت است از رنج و تاءلّم و ناراحتى به سبب انتظار ناملايمى كه در آينده وقوع آن محتمل است. و اگر علم يا ظّن به وقوع آن ناملايم داشته باشد «توقّع و انتظار مكروه و ناگوار» ناميده مى شود، و رنج و ناراحتى آن بيشتر از خوف خواهد بود و ما از هر دو - خوف و توقّع مكروه - بحث مى كنيم. و فرق بين خوف و جُبن اين است كه جُبن بى جنبشى و عدم تحرّك نفس است در جائى كه عقلا و شرعا حركت براى انتقام يا چيزى ديگر مستحسن و پسنديده است. و اين سكون و بى حركتى گاه بدون حدوث تاءلّم و رنجى كه لازمه خوف است تحقّق مى يابد. مثلا كسى كه جراءت نمى كند در كشتى سوار شود يا در خانه تنها بخوابد يا متعرّض دفع كسى كه به او ظلم مى كند بشود مى توان او را متّصف به چنين سكون و بى جنبشى دانست در حالى كه متاءلّم و ناراحت نيست. چنين شخصى جُبن دارد و خوف ندارد. وكسى كه ملكه حركت براى انتقام و غيره از افعالى كه شرع و عقل جايز مى شمرند دارد گاهى براى او رنج و تاءلّم از توقّع حدوث مكروه و ناگوار پيش مى آيد، مثل ناراحتى از اينكه سلطان به قتل او فرمان دهد. چنين فردى خوف دارد و جُبن ندارد.

خوف دو نوع است : (اوّل) خوفى كه همه اقسام آن مذموم است، و آن خوفى است كه نه از خدا و صفات مقتضى و عظمت او ناشى شده و نه از گناهان و جنايات خود بنده. بلكه ناشى از امورى غير اينها باشد كه تفصيل آن خواهد آمد. و اين نوع خوف از رذائل قوه غضب از طرف تفريط و از نتايج جُبن است. و (دوم) خوف ستوده و مستحسن و آن خوفى است كه از خدا و از عظمت او و از خطا و گناه بنده برخاسته است، و آن از فضائل قوه غضبيّه است، زيرا قوه عاقله به آن فرمان مى دهد و آن را نيكو مى شمرد. بنابراين اين گونه خوف حاصل از انقياد غضب از عقل است. و ما اينك گفتار خود را درباره اقسام هر دو نوع تفصيل مى دهيم، و علاج برطرف كردن اقسام اوّل و راه تحصيل اقسام دوم را بيان مى كنيم :

فصل ۱: خوف نكوهيده و اقسام آن

 نوع اول خوف اقسامى دارد كه عقل همه را زشت و ناروا مى شمارد. پس ‍ سزاوار نيست كه عاقل آن را به دل خويش راه دهد. بيان اين مطلب اين است كه، انگيزه اين گونه خوف ممكن است بر چند قسم باشد:

اول - اينكه خوف از امرى ضرورى و لازم الوقوع باشد كه دفع آن از قدرت بشر بيرون است. و شكّى نيست كه خوف از چنين امرى نادانى و خطاى محض است و غير از رنج و عقوبتى زودرس و عاجل كه آدمى را از تدبير در مصالح دنيا و آخرت بازدارد فايده اى بر آن مترتّب نيست. و عاقل چنين چيزى را به دل خود راه نمى دهد بلكه خود را دلدارى مى دهد و به آنچه شدنى است راضى و خشنود مى سازد تا راحت اين دنيا و سعادت آن جهان برايش حاصل شود.

دوم - آنكه خوف او از امرى ممكن باشد كه وقوع و عدم وقوع آن قطعى و حتمى نباشد و شدن و نشدن آن در دست اين شخص نباشد. و شكّى نيست كه لازم است كه آن را به ديده احتمال بنگرد و پديد آمدن آن را حتمى نشمارد، زيرا:

 «لعلّ اللّه يحدث بعد ذلك امرا» (طلاق، ۱).

«شايد خدا بعد از اين چيزى پديد آورد».

اين گونه خوف با اينكه با قسم اوّل در اين امر شريك است كه بى سبب عقوبت را به شتاب و تعجيل طلب مى كند و حال آنكه وقوع حادثه محتمل در اختيار او نيست، فرقش با آن اين است كه به وقوع آن يقين و حتم ندارد. پس به نترسيدن ازآن سزاوارتر است [زيرا احتمال مى رود كه آن امر وقوع نبايد].

سوم - آنكه خوف او ازكارى باشد كه فاعل آن خوداين شخص و ناشى از سوء اختيار اوست. علاج آن اين است كه مرتكب آن كار نشود و به كارى كه از سرانجام بدآن مى ترسد اقدام نكند. زيرا اين عمل با فى حدّ ذاته بدنيست ولى به آنچه زيان آوراست منجر مى شود، وشكّى نيست كه ارتكاب چنين عملى خلاف عقل است، و اگر بعد از وقوع زيان آن ظاهر شد از قسم دوم خواهد بود، يا بذاته كارى زشت وناپسند است كه اگر آشكار شود رسوائى و بازخواست به دنبال دارد، و اين شخص به خيال اينكه علنى نخواهد شد آن را انجام داده است. بى شك اين گمان ناشى از نادانى است، زيرا هر فعلى كه از هر فاعلى سربزند هر چند پنهانى باشد ممكن است آشكار و علنى گردد و اگر علنى شد ممكن است رسوائى و بازخواست به بار آورد و عاقلى كه به ماهيّت وطبيعت امر ممكن علم دارد مرتكب چنين كارى نمى شود. و باعث خوف در شقّ دوم اين است كه حكم واجب را بر ممكن باركرده ودراين حكم امر ممكن را ممتنع و واقع نشدنى شمرده است. واگر اين شخص به امر ممكن به مقتضاى ذات آن حكم مى كرد (يعنى آن را محتمل مى دانست نه حتمى يا محال) ازهردو نوع خوف ايمن مى بود.

چهارم - اينكه خوف او از چيزهائى باشد كه طبع مردم ازآن بى سبب وجهت عقلى وواقعى (نفس الاءمرى) وحشت دارد، مانند مرده و جنّ و امثال اينها مخصوصا درشب درحال تنهائى. بى شك اين گونه خوف ناشى از كوتاهى و نارسائى عقل و مغلوبيّت آن از قوه واهمه است. پس بايد قوه غضب را تحريك و تهييج كند تا بدين سبب عقل بر وهم چيره شود. و چه بسا براى چنين شخصى سودمند است كه درشبهاى تاريك به تنهائى در جاهاى ترسناك درنگ كند تا اين خوف بتدريج از او زائل گردد.

و چون ترس از مرگ شديدترين و عامترين اقسام اين نوع خوف است، به علاج آن بخصوص اشاره مى كنيم و مى گوئيم : آنچه باعث ترس از مرگ است چند چيز مى تواند باشد:

۱- اين تصور كه به مرگ نابود و فانى و معدوم صرف مى شود. و شكّى نيست كه اين گمان ناشى از جهل محض است، زيرا مرگ چيزى جز قطع وابستگى و علاقه نفس از بدن نيست، و نفس براى هميشه باقى است، چنانكه براهين قاطع عقلى و شواهد ذوقى (مجاهدات و رياضتها و عبادات) و ظواهر دلائل نقلى بر بقاء و خلود نفس دلالت دارد. و شايد آنچه قبلا در اين باره گفتيم براى اثبات اين مطلوب كافى باشد. و صرف نظر از آن مى گوئيم : كسى كه كمترين بصيرتى دارد چگونه براى او جايز است كه همه بزرگان نوع انسان از صاحبان وحى و الهام و استوانه هاى حكت و عرفان را به دروغ محض و باطل صرف نسبت دهد. بنابراين كسى كه اندكى تأمل كند از ترس از مرگ رهائى مى يابد.

۲- تصوّر اينكه مرگ موجب درد و اءلم جسمانى شديد طاقت فرسا مى شود كه شبيه آن را در همه عمر ادراك نكرده است، و اين نيز از خيالات باطل و فاسد است، زيرا درد و رنج فرع حيات است و درد جسمانى مادام كه حيات هست شديدتر از دردهاى سخت و قطع عضو نيست، بعد از زوال حيات درد وجود و معنى ندارد. زيرا ادراك هر چه جسمانى است به واسطه حيات است و پس از گسيختن رشته حيات ادراكى باقى نيست تا دردى احساس شود.

۳- آنكه گمان كند كه از مرگ كاستى و نقصان به او مى رسد. اين گمان نيز به سبب غفلت از حقيقت مرگ و انسان است. زيرا كسى كه حقيقت اين دو را شناخت مى داند كه مرگ باعث كمال و تماميّت انسانيّت و آثار آن است و مردن جزء حدّ انسان مى باشد. و از اين رو حكماى نخستين گفته اند: «انسان حىّ ناطق ميرنده است». و حدّ هر چيزى موجب كمال آن است نه نقص و ناتمامى آن. پس با مرگ كمال و تماميّت حاصل مى شود نه نقصان. «نشنيده اى كه هر كه بمرد او تمام (يعنى كامل) شد». پس انسان كامل مشتاق مرگ است، زيرا مرگ مقتضى تماميّت و كمال او در خروج از ظلمت سراى طبيعت و همسايگى اشرار به عالم نور و همنشينى با اخيار و نيكان يعنى عقول قدسى و نفوس پاك است، و كدام خردمند حيات عقلى و سرور و ابتهاج حقيقى را بر حيات هراس انگيز وحشتناك مادّى كه آميخته به انواع دردها و رنج ها و مصيبت ها و بيماريها و سختيهاست ترجيح نمى دهد و برنمى گزيند.

پس اى دوست من ! سر از خواب غفلت و مستى بردار، و نصيحتم را كه از تو به آن نيازمندترم شنو: شوقى را كه در نهاد و جوهر ذات تو نسبت به جايگاه حقيقى و وطن اصلى ات نهفته است برانگيز، و از پوست طبيعت مادى به درآى و روح قدسى خود را از آلودگيها و تيرگيهاى جسمانى بزداى، و نقس و بال و پر همّت به آشيان قدسى نورانى را بر هم زن، و از حضيض ‍ جهل و نقص به اوج عزّت و عرفان پرواز كن، و خود را از تنگناى زندان ناسوت رها ساز و قدم در فضاى دلگشاى عالم لاهوت گذار. چرا عهد يار و ديار حقيقى خود را فراموش كرده اى و به مصاحبت اين سراى ناپايدار و بى وفا دل بسته و خشنود گشته اى ؟!

زدسحر طاير قدسم ز سر سدره صفير

كه در اين دامگه حادثه آرام مگير(۹۲)

۴- سختى و صعوبت دل كندن و قطع علاقه از فرزندان و دوستان و مال و منصب. و معلوم است كه اين ترس از مرگ نيست بلكه اندوه جدا وى از اندوخته ها و زيورهاى ناپايدار است. و علاج اين خوف آن است كه بينديشد كه چيزهائى كه فناپذير است در خور آن نيست كه عاقل به آن دل ببندد. و چگونه عاقل آنچه را مايه پستى و زبونى است محبوب خود گيرد و به آن اطمينان پيدا كند با اينكه مى داند كه بزودى از آنها جدا خواهد شد. پس لازم است كه محبّت دنيا و اهل آن را از دل خود بيرون كند تا از اين خوف و درد و اندوه رهائى يابد.

۵- تصوّر شادى و خوشحالى دشمنان از مرگ او. و اين وسوسه شيطانى است كه از توهّم محض سرچشمه مى گيرد، زيرا شادى و شماتت ايشان به دين و ايمان او زيانى نمى رساند و درد و رنجى در جسم و جان او پديد نمى آورد. وانگهى اين گونه شادى و شماتت اختصاص به مرگ ندارد. زيرا دشمن بر هر مصيبت و بلا و رنجى كه در حال حيات به انسان وارد مى شود شماتت و شادمانى مى كند، و اگر كسى اين را نمى پسندد و از آن ناراحت است بايد بكوشد تا عداوتها را از طريق معالجاتى كه براى كينه و حسد بيان خواهد شد از ميان ببرد.

۶- تصوّر اينكه بعد از مرگ او فرزندان و همسرش خوار و پايمال شوند و دوستان و يارانش هلاك گردند. و اين گمان نيز از وسوسه هاى شيطانى و خيالهاى فاسد است. زيرا كسى كه چنين خيالى كند خود را منشاء اثرى در عزّت و استكمال ديگران مى داند و براى خويشتن مدخليّتى در قوّت و ثروت آنها مى پندارد. و اين خيال باطل ناشى از جهل به خداوند و قضا و قدر اوست زيرا مقتضاى فيض اقدس او اين است كه هر ذرّه ى از ذرّات عالم را به مقام لايق خود كه براى آن آفريده شده است برساند. و هيچ كس را ياراى تغيير و تبديل آن نيست. و از اين رو به چشم خود مى بينى كه بسيارى از افاضل در تربيت اولاد خود مى كوشند ولى در اين كوشش خود هرگز موفّق و پيروز نمى شوند، و يا ثروتمندانى كه براى فرزندان خود اموال بيحدّ به جا مى گذارند و به اندك مدتى از دست آنان بيرون مى رود.

و نيز مى بينى كه بسى يتيمان كه نه دست تربيت پدر بر سر آنان بوده و نه مالى داشته اند و مع ذلك به واسطه تربيت مربّى ازلى به مدارج كمال رسيده اند، يا اموال بيحدّ و حصر فراهم آورده اند. و غالبا يتيمانى كه پدر خود را در كودكى از دست داده اند ترقّى آنان در دنيا و آخرت بيش از اطفالى بوده است كه در آغوش پدران پرورش يافته اند. تجربه گواه است كه كسانى كه به جهت مالى كه از براى فرزندان خود گذاشته اند خاطر جمع شده اند يا به شخصى كه اولاد خود را به او سپرده اند مطمئن بوده اند فرزندانشان به فقر و تهى دستى و به خوارى و ذلّت گرفتار گشته اند، و چه بسا كه همين سبب هلاك آنان و نابودى اموالشان شده است. و هر كه كار اولاد و بازماندگان خود را به ربّ الاءرباب و خالق بندگان سپرد بعد از او عزّت و قوّت و مال و ثروتشان فزونتر شد. پس كسى كه عاقل و خيرخواه اهل خود باشد بايد كار فرزندان و نزديكان و ياران خود را به آفريدگار و پروردگار آنان واگذارد و آنان را به موجد مولايشان بسپرد، كه او نيكو مولى و نيكو تكيه گاهى است. و آشكار است كه ترس از مرگ براى انگيزه هاى ياد شده بيمورد است.

پس از آن شايسته است كه خردمند در اين بينديشد كه هر پديد آمده اى سرانجام از ميان مى رود- چنانكه در حكمت ثابت شده است. و خود او از موجودات پديد آمده (كائنات) است و تباهى و فناى او نيز ضرورى خواهد بود. بنابراين كسى كه وجود تن را كه مركّب از عناصر است بخواهد در واقع فسادى را كه همراه آن است نيز خواسته است. پس آرزوى دوام زندگى از خيالات ممتنع است. و عاقل گرد محالات نمى گردد و آرزوى آن را در دل نمى پرورد. بلكه به يقين مى داند كه آنچه در نظام كلّى عالم يافت مى شود بهترين وكاملترين نظام است و تغيير آن منافى حكمت و مصلحت و خير است، و در نتيجه آنچه را كه براى او و ديگران رخ مى دهد بدون ناراحتى و كدورت مى پذيرد و به آن راضى است.

به علاوه كسى كه آرزوى عمر دراز دارد اگر مقصودش برخوردارى از لذّات جسمانى و دوام آنهاست، بايد بداند كه چون پيرى فرارسد اعضاء بدن ضعيف و سست مى شود وقواى تن مختل مى گردد وتندرستى كه پايه واساس لذّات است از ميان مى رود. و بنابراين ديگر از خوردن و آميزش و ساير لذّات حسّى بهره نمى برد، بلكه هيچگاه از بيمارى و درد خالى نيست و همه حالات جوانى دگرگون مى شود، نيرومنديش رو به ضعف و عزّتش ‍ رو به ذلّت و خوارى دارد و همچنين ديگر حالاتش، چنانكه در كتاب الهى به آن اشاره شده است :

 «ومن نعمّره ننكّسه فى الخلق» (يس، ۶۸)

«و هر كه را عمر دراز دهيم خلقت وى دگرگون كنيم. »

و بااين همه هيچ روزى ازمفارقت وهجران دوست ياخويشاوند نزديك يا رفيق شفيقى آسوده نخواهد ماند. وچه بسيار كه به انواع مصيبتها دچار شود وفقر وتنگدستى ونكبت به او روى آورد، وخواستار عمردراز درواقع طالب اين رنجها وناملايمات است. واگر مقصود او ازعمر دراز كسب فضائل علمى وعملى است شكّى نيست كه تحصيل كمالات دردوران پيرى بسى دشوار وسخت است، وكسى كه فضائل اخلاقى را تازمان پيرى تحصيل نكرده باشد وخويها وصفات هلاك كننده از جهل و غيره در او استوار شده باشد، چگونه مى تواند در پيرى آنها را برطرف كند و پا به ملكات ضدّ دگرگون سازد. زيرا برطرف كردن آنچه در نفس ريشه كرده و استوار شده در دوران پيرى كه نيروى تحمّل رياضت ومجاهده سستى و ناتوانى گرفته غير ممكن است. و لذا در آثار وارد شده است كه : «مرد چون به سنّ چهل رسيد و به خير بازنگشت شيطان پيش آيد ودست بررويش كشد وگويد، پدرم فداى اين رخسارى كه ديگر رستگار نخواهد شد».

باوجود اين طالب سعادت همواره بايد همّت برتحصيل سعادت مقصور دارد. وازجمله شرايط كسب سعادت دفع آرزوى دراز وخشنودى به تقدير الهى از درازى وكوتاهى عمراست. وسعى وكوشش او هميشه بايد در تحصيل كمالات به قدر امكان و رهائى از قيد زمان و مكان باشد و رشته علاقه خود را از دنيا و زيورهاى ناپايدار آن بگسلد و به زندگانى و لذّتهاى باقى و پايدار پيوند دهد. و در كسب ابتهاج و سرور عقلى و اتّصال كامل به درگاه قدس الهى اهتمام ورزد تا از زندان طبيعت آزاد شود و به سوى عالم حقيقت بالارود، و براى او مرگ ارادى كه منشاء زندگانى طبيعى است حاصل گردد، چنانكه معلّم اشراق گفته است : «به مرگ ارادى بمير تا به حيات طبيعى زنده شوى». بدين گونه سعادتمند در انديشه است كه به جايگاه پسنديده كه قرارگاه صدّيقان است انتقال يابد و به جوار پروردگار جهانها برسد، و در اين موقع مشتاق مرگ مى شود و از تقديم و تاءخير آن پروا ندارد و به ظلمات برزخ كه منزلگاه اشقيا و بدكاران و مسكن شيطان و اشرار است تمايل و علاقه نشان ندهد، و هرگز آرزوى زندگى زودگذر ننمايد، و به زبان حال چنين گويد:

خرّم آن روز كزين منزل ويران بروم

راحت جان طلبم وز پى جانان بروم

به هواى لب اوذرّه صفت رقص كنان

تالب چشمه خورشيددرخشان بروم(۹۳)

۷- تصوّر عذاب جسمى و روحى كه بر اعمال نكوهيده و افعال زشت مترتّب است. و شكّى نيست كه اين گونه خوف ستوده است و از اقسام نوع دوم به شمار مى رود، جز اينكه باقيماندن بر اين ترس و درصدد دفع و علاج آن از طريق ترك خطاها و كسب طاعات برنيامدن جهل و بطالت است، زيرا اين خوف ناشى از سوء اختيار و اعمال بداست، و خداوند رسولان و اوصياء ايشان را براى رهائى بخشيدن مردم از آن برانگيخته است. پس ‍ علاج آن ترك گناهان و تحصيل اخلاق شريف و عالى است. و معلوم است كه انسانى كه از عذاب مى ترسد و در عين حال در گرداب گناهان فرورفته كسى را ماند كه با ترس از غرق شدن و سوختن خود را در دريا و در آتش پر شعله بيفكند. و بى شك ازاله اين ترس به اختيار خود اوست، پس بايد معاصى را ترك كند و در كسب طاعات و عمل به وظايف بكوشد تا خلاصى يابد. و اهتمام بزرگان دين از پيامبران و حكما و صدّيقان در اداى وظايف و طاعات و صبرشان بر عبادات مشقّت آور و پيكارشان با لشكر شيطان همانا براى دفع اين گونه ترس از نفوس خود بوده است. بنابراين، اين گونه خوف ناشى از خود تو و از سوء اختيار تست. پس آن را با اعمال شايسته و افعال فاضله كاهش ده. و گاهى اين خوف تازيانه خدا و براى برانگيختن آدمى بر عمل است. مع هذا اگر به حدّ افراط باشد بايد به وسيله رجاء معالجه شود. و اگر در حدّ اعتدال است بايد در وجود تو بماند تا انگيزه عمل باشد با اين همه هر چند گناه بزرگ و همّت در وجود تو بماند تا انگيزه عمل باشد. با اين همه هر چند گناه بزرگ و همت از جبران و تدارك آن ناتوان باشد نبايد از لطف و رحمت خدا نااميد گردد. زيرا اميد آن هست كه رحمت گسترده الهى كه بر غضب او پيشى دارد او را دريابد.

فصل ۲: خوف پسنديده و اقسام و درجات آن

 نوع دوم خوف نيز اقسامى دارد: (اوّل) آنكه از خداى سبحان و عظمت و كبرياى او باشد و اين خوف در اصطلاح صاحبدلان خشيت و رهبت (ترس) ناميده مى شود. (دوم) آنكه از گناهان و معاصى باشد. (سوم) آنكه از هر دو با هم باشد.

و هر قدر معرفت انسان به جلال و عظمت او و به عيوب و گناهان خويش ‍ بيشتر شود خوف افزون گردد. زيرا ادراك قدرت غالب و عظمت فائق و قوّت قوى و عزّت شديد موجب اضطراب و سراسيمگى است. و شكّى نيست كه عظمت و قدرت خداوند و ديگر صفات جلال و جمال او در شدّت و قوّت نامتناهى است و بر هر انسانى به اندازه طاقت و استعداد او ظاهر و پديدار مى شود. براى هيچ كس احاطه به صفات او و ادراك كند آنها ممكن نيست، كه وسائل ادراك از درك نامتناهى كوتاه و نارساست. بلى، بعضى از ادراكات عالى اجمالا مى تواند به مفهومى از آن راه يابد وليكن آنچه براى خردمندان از صفات او ظاهر و متجلّى مى شود حقيقت صفات نيست بلكه نهايت آنچه عقول آنان در مى يابد و كمال مى انگارد به قدر طاقت و استعداد ادراك آنهاست. و اگر ذرّه اى از حقيقت بعضى از صفات او براى نيرومندترين عقلها و عاليترين ادراكها ظهور و تجلّى كند از فروغ انوار وجه ذوالجلال او بسوزند و تار و پود هستى شان از هم بگسلد، و اگر گوشه اى از پرده جمال كنار رود اجزاء وجودشان از هم پاشيده شود.

پس آخرين درجه معرفتى كه براى صاحبان ادراك عالى و عقول و نفوس ‍ قدسى ميسّر است اين است كه نامتناهى بودن صفات خداوند را در شدّت و قوّت دريابند و همين قدر بفهمند كه دست انديشه از درك كمال و بهاء صفات او كوتاه است و پاى تصوّر را در ساحت قدسش راه نيست. و فهميدن اين مرتبه نيزبه اختلاف عقول و علوّ ادراك مختلف است. پس ‍ هركه عقل و ادراكش قويتر و كاملتر باشد به پروردگارش شناساتر است و هر كه شناخت او افزونتر باشد خوفش بيشتر است. و از اين رو خداى تعالى فرمود:

 «انّما يخشى اللّه من عباده العلماء» (فاطر، ۲۸).

«از بندگان خدا، فقط دانايان از او بيم دارند. »

و سَرور رسولان فرمود: «اءنا اءخوفكم من اللّه» «من ازهمه شما از خدا ترسانترم».

و حتما حكايات خوف گروه پيامبران و پس از ايشان خوف دسته هاى اوليا و عارفان به گوشت رسيده، و غشهاى پى درپى امير مؤمنان (عليه‌السلام ) را شنيده اى.

و اين حالت مقتضاى كمال معرفت است كه موجب خوف شديد مى شود. زيرا كمال معرفت در دل اثر مى كند و آن را به سوزش مى آورد و اثر اين آتش ‍ خوف از قلب به بدن مى رسد و تن را نزار و لاغر و چهره را زرد و ديده را گريان مى سازد و به اعضاء و جوارح سرايت مى كند و آنها را از گناهان باز مى دارد و به طاعات مقيّد مى سازد. و كسى كه در ترك معاصى و كسب طاعات نكوشد دل او از خوف خدا خالى است و از اين جهت گفته اند: خائف كسى نيست كه بگريد و چشم خود بمالد بلكه كسى است كه كارهائى را كه عذاب و عقاب درپى دارد ترك كند. و حكيمى گفته است : «هر كه از چيزى ترس و بيم داشته باشد از آن مى گريزد، و كسى كه از خدا بترسد به سوى او مى گريزد». و عارفى گفته است : «بنده هنگامى از خدا مى ترسد به سوى او مى گريزد». و عارفى گفته است : «بنده هنگامى از خدا مى ترسد كه از گناه بپرهيزد همچون بيمارى كه از خوف طول بيمارى از غذاهاى ناسازگار پرهيز مى كند». و همچنين به صفات و احوال سرايت مى كند و شهوات را ريشه كن و لذّات را ناگوار مى سازد، و طعم معاصى شيرين در كام طبعش تلخ و ناپسند مى گردد، چنانكه عمل نزد كسى كه مى داند مسموم است ناگوار مى شود. و در اين هنگام شهوات به سبب خوف مى سوزد و اعضاء و جوارح مؤدّب مى شود و در دل افسردگى و خضوع و خشوع پديد مى آيد و صفات مذموم از او دور مى گردد؛ و تمام همّ او متوجه خوف از معاصى و در انديشه خطر عاقبت كاراست. و براى او شغلى جز مجاهده و محاسبه اءعمال و مراقبت احوال نمى ماند. يك دَم را براى خود غنيمت مى شمارد و آن را بيهوده از دست نمى دهد؛ و از نفس ‍ درباره خيالات و سخنان و كلمات بازخواست مى كند؛ و ظاهر و باطن خود را به آنچه از آن مى ترسد مشغول مى سازد و به چيز ديگرى نمى انديشد، همانند كسى كه در چنگال شيرى درنده گرفتار آمده وتمام همّ او به آن مشغول است و به هيچ چيز ديگر نمى پردازد. اين است حال كسى كه از خوف خدا براو چيره و مستولى شود، همچنانكه حال گروهى از صحابه و تابعين و پيروان آنان و سلف صالح چنين بوده است.

پس نيروى مجاهده و مقدار محاسبه برحست شدّت خوفى است كه سبب آتش و سوزش دل است، و آن بستگى دارد به مقدار معرفت به جلال و عظمت خدا و ديگر صفات و افعال او و نيز به عيوب نفس و خطرهاى هول انگيزى كه در پيش دارد.

و كمترين درجه خوف كه اثرش دراعمال ظاهر مى شود اين است كه از ممنوعات و محّرمات دست بازدارد و اين كفّ نفس از آنها «ورع» (پارسائى) نام دارد، و بيشتر و بالاتر از آن اين است كه شُبهه ها خودرا نگاه دارد و اين را «تقوى» نامند، زيرا تقوى اين است كه ازآنچه مشكوك وشبهه آميز است پرهيز كند. و صدق درتقوى همين است. واگر ازاين مرتبه نيز ترقّى كند خودرا يكسره به خدمت پروردگار بگمارد و از آنان شود كه خانه اى كه درآن سُكنى واقامت نخواهد كرد نسازد و آنچه را نيم خورد گرد نياورد، وبه دنيايى كه علم به فراق و جدائى از آن دارد التفات نكند، اين مقام «صدق» است و صاحبش «صدّيق» نام دارد. پس تقوا در صدق، و ورع در تقوا، و عفّت در ورع داخل است كه آن عبارت است از خوددارى از مقتضاى شهوات.

پس دراين هنگام خوف در اعضاء و جوارح تأثیر مى كند و او را از اقدام به محرّمات و معاصى باز مى دارد و به عمل به طاعات وا مى دارد.

فصل ۳: (خوف چگونه و از چه پديد مى آيد)

 بدان كه خوف پديد نمى آيد مگر از نگرانى و انتظار رسيدن ناملايم و مكروهى. و اين مكروه و ناملايم يا ذاتا مكروه و ناگوار است مانند آتش ‍ دوزخ يا ازاين جهت كه به مكروه و ناگوار ذاتى مى انجامد مانند گناهانى كه به مكروه ذاتى درآخرت منجر مى شود. و هر شخص خائف و ترسانى ناچار يكى از اين دو قسم مكروه در خاطرش ممثّل و مجسّم مى گردد، و انتظار آن در دلش قوّت مى گيرد تا آنكه دل به سبب درك آن متاءلّم و دردناك مى شود، و حالات خائفان نسبت به اندازه تأثیرى كه مكروهات بر دلشان دارد مختلف است :

كسانى كه خوف مكروه ذاتى بر دلشان غالب است، يا خوفشان از سكرات (بيهوشيهاى) مرگ و شدّت آن و سؤ ال نكير و منكر و درشتى و خشونت آن است، يا از تصوّر ايستادن در پيشگاه پروردگار و هيبت آن و شرمسارى از كشف و آشكار شدن نهان و ضميرشان، يا از حساب و دقّت آن و صراط و باريكى و تيزى آن، يا از آتش دوزخ و هول و هراس عذابهاى دردناك جهنّم و غل و زنجير آن، يا از محروحى از سراى پر نعمت بهشت و دورى از وصال مُلك جاودان و مملكت بى پايان، يا از نقصان درجات در مقام علّيّين و محروم ماندن از جوار مقرّبان، يا خوف از خداى سبحان يعنى از جلال و عظمت او و از دورى و فراق او و اين خوف برترين مرتبه خوف است، و آن خوف صاحبدلان عارف است از صفات الهى كه در خور هيبت و خوف است و خوف عالمان به لذّت وصال و رنج دورى و فراق و آگاهان از سرّ گفتار الهى :

 «و يحذّركم اللّه نفسه» (آل عمران، ۲۸).

«خدا شما را از (نافرمانى) خود مى ترساند».

و همچنين :

 «اتقواللّه حقّ تقاته» (آل عمران، ۱۰۲).

«از خدا چنانكه شايسته ترس از اوست بترسيد».

و گفته اند كه اين خوف عُبّاد و زُهّاد و همه اهل عمل است.

و امّا كسانى كه خوف مكروه غير ذاتى بر دلشان غلبه كرده، يا ترسشان از مردن پيش از توبه است با شكستن توبه، يا از سستى و تقصير در وفاء به حقوق الهى، يا عارى ماندن از حسناتى كه بتوان بر آن تكيه كرد و در ميان بندگان مايه عزّت است، يا انحراف از راه راست. با پيروى از شهواتى كه به سبب عادت به آنها الفت پيدا شده، يا تبديل نرمى و رقّت قلب به قساوت و سنگدلى، يا از عواقب بد خيانت و دشمنى با مردمى يا از اشتغال به غير خدا، يا پيشامدهاى ناگوار در بقيّه عمر، يا از سركشى هنگام روآوردن نعمتها و غافلگيرشدن و رسيدن عذاب الهى (به سبب ارتكاب معاصى) هنگام برخوردارى از نعمتهاى پى در پى، يا انكشاف و آشكار شدن طاعتهاى بد و فاسد و رياكارانه، يا فريفته شدن به دنيا و زيورهاى فانى و آرايشهاى ناپايدار آن، يا زود رسيدن و تعجيل عقوبت در دنيا و رسوائى علنى، يا از سوء خاتمه و سرانجام بد هنگام مرگ، يا از آنچه در ازل براى او مقدّر شده است. اينها همه از موارد خوف عارفان است.

و هر يك از آنها فايده اى مخصوص دارد و آن عبارت است از احتراز از آنچه به خوف منتهى مى شود. پس كسى كه از عواقب بد عدم رعايت حقوق مردم مى ترسد سعى مى كند كه ذمّه خود را از آنها برى سازد، و خائف از استيلاء عادت مواظب است كه خود را از آن كنار بكشد، و خائف از اطّلاع خداوند بر باطن و ضمير او به پاكسازى دل خود از وسوسه ها مى پردازد، و به همين نحو درباره ديگر اقسام.

و بيشتر خوفى كه بر دل متّقين غالب است خوف سوء خاتمه است و اين است كه دل عارفان از آن پاره پاره است. زيرا سرانجام بد سخت خطرناك است - چنانكه بيان آن خواهد آمد. امّا بالاترين اين اقسام كه بيش از همه دلالت بر كمال معرفت دارد خوف سابقه است، (كه خوف از روز ازل باشد)، زيرا خاتمه فرع بر سابقه است و خاتمه با به ميان آمدن و سپرى شدن اسباب بسيار بر سابقه مترتّب است. و لذا عارف مشهور خواجه عبداللّه انصارى گفته است كه : «مردم از روز آخر مى ترسند و من از روز اوّل». و خاتمه كار همان را آشكار مى كند كه قضاء الهى درام الكتاب (لوح محفوظ و علم الهى) به آن پيشى گرفته است. و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر سر منبر به آن اشاره فرموده است : دست خود را در حالى كه بسته بود بلند كرد و فرمود: «اى مردم ! آيا مى دانيد دردست من چيست ؟» گفتند خدا و رسول داناترند. فرمود: «نامهاى اهل بهشت و نامهاى پدران و قبيله هاى آنان تا روز قيامت. » آنگاه دست چپ را بالا برد و فرمود: «آيا مى دانيد در دست چپ من چيست ؟» باز گفتند: خدا و رسول داناترند، پس فرمود: «نامهاى اهل جهنّم و نامهاى پدران و قبايل آنها تا روز قيامت». سپس فرمود: «حكم خداست و حكم خدا عدل است. »

  «فريق فى الجنّة و فريق فى السّعير» (شورى، ۷)

«گروهى در بهشتند و گروهى در دوزخ».

و نيز فرمود: «يسلك بالسّعيد فى طريق الاشقياء حتّى يقول النّاس : ما اءشبهه بهم بل هو منهم ، ثمّ تتداركه السّعادة . و قد يُسلك بالشّقى فى طريق السّعداء حتّى يقول النّاس : ما اءشبهه بهم ، بل هومنهم ، ثمّيتداركه الشّقاء . إ نّ من كتبه اللّه سعيدا وإ ن لم يبق من الدّنيا الا فواق ناقة ختم له بالسّعادة » (۹۴) .

«گاهى سعيد را در راه اشقيا ببرند تا آنجا كه مردم بگويند كه چه مشابه اهل شقاوت است بلكه از آنهاست ناگاه سعادت او را دريابد (و در گروه سعادتمندان داخل شود)؛ و گاهى شقى را در راه سعادتمندان ببرند تا مردمان گويند كه چه مشابه اهل سعادت است بلكه از ايشان است ناگهان شقاوت او را دريابد؛ آن را كه خدا (در لوح محفوظ) سعادتمند نوشته است پايان كارش به سعادت انجامد اگرچه از دنيا فقط به اندازه دوشيدن ماده شترى باقى مانده باشد».

فصل ۴: (خوف از خدا برترين فضيلت است)

 خوف از خدا مرتبه اى از مراتب دين و مقامى از مقامات اهل يقين و افضل فضائل نفسانى است. زيرا فضيلت هر صفتى به قدر كمكى است كه به سعادت مى كند، و هيچ سعادتى مانند سعادت لقاء خدا و قرب او نيست، و اين سعادت حاصل نمى شود مگر به تحصيل محبّت و انس با خدا، و محبّت و انس به خدا به دست نمى آيد مگر با معرفت، و معرفت حاصل نمى گردد مگر به ادامه فكر، و انس متحقّق نمى شود مگر به محبّت و تداوم ذكر. و مواظبت بر فكر و ذكر ميسّر نشود مگر به ريشه كن كردن دنيا دوستى از قلب، و محبّت دنيا ريشه كن نگردد مگر با سركوب كردن لذّتها و شهوتها. و نيرومندترين وسيله براى سركوبى شهوت آتش خوف الهى است، و اين خوف آتش سوزنده شهوات است. در اين صورت فضيلت آن به قدرى است كه شهوات را بسوزاند و انسان را از معاصى باز دارد و بر طاعت برانگيزد، و اين امر با اختلاف درجات خوف مختلف مى شود - چنانكه گذشت.

و گفته اند: كسى كه به خدا انس دارد و حق مالك دل اوست، و به مقام رضا رسيده است، و بيننده جمال حقّ است : براى او خوفى باقى نمى ماند، بلكه خوفش به امن مبدّل مى شود، چنانكه قول خداى سبحان بر آن دلالت دارد:

 «اولئك لهم الاءمن وهم مهتدون» (انعام، ۸۲)

«ايمنى خاصّ ايشان است وآنان هدايت يافتگانند. »

زيرا به آينده توجّه و التفاتى ندارد، و از مكروهى ناراحت نيست و به محبوبى ميل و رغبت نشان نمى دهد؛ پس بيم و اميدى ندارد، بلكه حالش ‍ برتر از اين دو خواهد گرديد. بلى، وى از خشيت - يعنى ترس از خدا و از عظمت و هيبت او - خالى نخواهد ماند. زيرا خشيت از لوازم كثرت است كه آن هم از ميان رفته. و از اينرو گفته اند: «خوف پرده اى است بين خدا و بنده». و همچنين گفته اند: «اگر حقّ بر دلها و درونها ظهور و تجلّى كند ديگر جائى در آن براى خوف و رجاء نخواهد ماند». و نيز گفته اند. «محبّ عاشق اگر دلش بهنگام ديدار محبوب به خوف فراق مشغول باشد اين براى او نقصى است در دوام شهود، كه بالاترين مقام است. »

و تو آگاهى كه ما را به اين اقوال التفاتى نيست، پس به مقصد خودمان كه بيان فضيلت خوف است با مى گرديم و مى گوئيم : آيات و اخبارى كه بر آن دلالت دارد بسيار است، و خداوند براى اهل خوف علم و هدايت و رضوان و رحمت را كه مجمع مقامات بهشتيان است جمع كرده و فرموده :

 «انّما يخشى اللّه من عباده العلماء» (فاطر، ۲۸)

«از بندگان خدا فقط دانايان از او بيم دارند. »

و نيز فرمود:

 «هدى و رحمة للّدين هم لربّهم يرهبون» (اعراف، ۱۵۴)

«هدايت ورحمت براى كسانى كه از پروردگار خود مى ترسند. »

و فرمود:

 «رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ذلك لمن خشى ربّه» (بينه، ۸)

«خدا از ايشان خشنود است و آنها از خدا خشنودند و اين مرتبه خاصّ كسى است كه از پروردگار خود ترسان است. »

و بسيارى از آيات تصريح مى كند كه خوف از لوازم ايمان است، مانند اين قول خداى تعالى :

 «انّما المؤمنون الّذين إ ذا ذكر اللّه و جلت قلوبهم» (انفال، ۲)

«مؤمنان تنها آن كسانند كه چون خدا ياد شود دلهاشان ترسان و لرزان گردد.»

و مى فرمايد:

 «و خافون إ ن كنتم مؤمنين» (آل عمران، ۱۷۵)

«اگر واقعا مؤمنيد از من بترسيد. »

و اهل خوف را در اين قول خود ستايش فرموده است :

 «سيذّكّر من يخشى» (اءعلى، ۱۰)

«كسى كه خداترس باشد پند خواهد پذيرفت. »

و به آنان وعده بهشت داده و فرمود:

 «و امّا من خاف مقام ربّه و نهى النّفس عن الهوى فانّ الجنّة هى الماءوى» (نازعات، ۴۰و۴۱)

«و اما هركه از (ايستادن در پيشگاه يااز جلال و عظمت) پروردگارش ترسيد و خويشتن را از هوس بازداشت (يا نفس را از خواهشهايش منع كرد) بهشت جايگاه اوست. »

و نيز فرمود:

 «و لمن خاف مقام ربّه جنّتان» (الرحمن، ۴۶)

«و براى كسى كه از مقام پروردگار خويش بترسد دو بهشت است. »

و در خبر قدسى وارد شده است كه :

 «و عزّتى لا اءجمع على عبدى خوفين و لا اءجمع له اءمنين ، فإ ذا اءمننى فى الدّنيا اءخفته يوم القيامة ، و اذا خافنى فى الدّنيا اءمنته يوم القيامة » .

«به عزّتم سوگند كه بر بنده خودم دو ترس جمع نمى كنم و براى او دو امن قرار نمى دهم. پس اگر در دنيا از من ايمن باشد در روز قيامت او را خواهم ترسانيد و اگر در دنيا از من بترسد در روز قيامت او را ايمن خواهم ساخت. »

و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ فرمود: «راءس الحكمة مخافة اللّه» ، «اساس حكمت ترس از خداست». و نيز فرمود:

 «من خاف اللّه اءخاف اللّه منه كلّ شى ء ، و من لم يخف اللّه اءخافه اللّه من كلّ شى ء» (۹۵)

«هر كه از خدا بترسد خدا همه چيز را از او بترساند، و هر كه از خدا نترسد خدا او را از همه چيز بترساند». و به ابن مسعود فرمود: «اگر مى خواهى مرا (درقيامت) ملاقات كنى بعد از من خوف خود را (از خدا) بيشتر كن» و نيز فرمود: «اءتمّكم عقلا اءشدّكم للّه خوفا» . «كاملترين شما در عقل كسى است كه خوفش از خدا بيشتر باشد. »

و از ليث بن اءبى سليم منقول است كه گفت : «از مردى از انصار شنيدم كه مى گفت : روزى بسيار گرم در خدمت رسول خدا در سايه درختى نشسته بوديم كه مردى آمد و جامه از تن خود كند و خود را بر شنهاى تفتيده افكند و مى غلطيد، گاهى پشت و گاهى شكم و گاهى چهره خود را بر آن ريگها مى ماليد و مى گفت : اى نفس بچش كه عذاب خدا از آنچه با تو كردم شديدتر است، و رسول خدا به او مى نگريست. آنگاه چون جامه خود را پوشيد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ با دست به وى اشاره كرد و اورا فراخواند وفرمود: اى بنده خدا! كارى از تو ديدم كه ازهيچ يك از مردم نديدم، چه چيز ترا بر اين كار واداشت ؟ عرض كرد: خوف خدا، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ فرمود: از خدا چنانكه بايد ترسيدى و پروردگارت بااهل آسمان به تو مباهات نمود. آنگاه به اصحاب فرمود: اى حاضران ! نزديك اين مرد رويد تا براى شما دعاكند. نزديك شدند و وى همه را دعا كرد و گفت : خداوندا! هدايت را فرا راه ما دار، و تقوى را ره توشه ماكن، و بهشت را سرانجام ما قرار ده. »

و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ فرمود:

 «ما من مؤمن يخرج من عينيه دمعة ، و إ ن كانت مثل راس الذّباب من خشية اللّه ، ثّم يصيب شيئا من حرّوجهه ، الّا حرّمه اللّه على النّار»

«هيچ مؤمنى نيست كه از چشم او از خوف خدا اشكى بيرون آيد و به گونه چهره اش برسد، اگرچه به قدر سر مگسى باشد، مگر آنكه خدا آن چهره را بر آتش دوزخ حرام كند».

و فرمود: «إ ذا اقشعرّ قلب المؤمن من خشية اللّه تحاتّت عنه خطاياه كما يتحاتّ من الشّجر ورقها . »

«چون دل مؤمن ازترس خدا بلرزد خطاهاى او مانند برگ درخت فرو ريزد. » و نيز فرمود:

 «لا يلج النّار احد بكى من خشية اللّه حتّى يعود اللّبن فى الضّرع . »

«كسى كه از خوف خدا بگريد داخل جهنّم نمى شود مگر اينكه شير دوشيده به پستان بازگردد. »

و امام سجاد (عليه‌السلام ) در دعائى چنين مى گويد: «سبحانك عجبا لمن عرفك كيف لا يخافك» .  «منزّهى تو اى خدا! شگفتا از كسى كه ترا مى شناسد چگونه از تو نمى ترسد. » و امام باقر (عليه‌السلام ) فرمود: «اميرالمؤمنين (عليه‌السلام ) نماز صبح را در عراق با مردم گزارد و بعد از نماز آنها را موعظه فرمود و گريست و مردم را از خوف خدا گريانيد سپس ‍ فرمود: به خدا سوگند كه در زمان دوستم رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ گروهى را مى ديدم كه صبح را شام مى كردند در حالى كه ژوليده مو و غبارآلود و گرسنه بودند و پيشانيشان چون زانوى شتر پينه بسته شبها را در قيام و سجود براى پروردگارشان به سر مى بردند، گاهى بر پا ايستاده و زمانى به سجده مى رفتند، با پروردگار خويش براى رهائى از آتش دوزخ مناجات مى كردند؛ به خدا قسم كه با اين همه مى ديدم كه خائف و ترسان بودند»، و در روايت ديگر: «گويا صداى شعله هاى آتش جهنّم در گوشهاشان بود، و چون نام خدا در نزدشان ياد مى شد مانند شاخه هاى درخت مى لرزيدند كه گويا شب را به غفلت گذرانده اند». سپس امام باقر (عليه‌السلام ) فرمود: «ديگر كسى آن حضرت را تا هنگام مفارقت از دنيا خندان نديد. » و امام صادق (عليه‌السلام ) فرمود:

 «من عرف اللّه ، و من خاف اللّه سخت نفسه عن الدّنيا . »

«هر كه خدا را شناسد از او بترسد، و هر كه از خدا بترسد دل از دنيا بركند. » و فرمود:

 «انّ من العبادة شدّة الخوف من اللّه تعالى ، يقول اللّه : «انّما يخشى اللّه من عباده العلماء» و قال : «فلا تخشو النّاس واخشون» (مائده، ۴۴) و قال :

 «و من يتّق ا للّه يجعل له مخرجا» (طلاق، ۲)

«همانا قسمتى از عبادت ترس از خداى تعالى است، خدا مى فرمايد: فقط دانايان از خدا مى ترسند. و فرمود: مردم نترسيد و از من بترسيد. و فرمود: و هر كه از خدا بترسد برايش راه نجاتى قرار دهد. »

و همان امام فرمود: «انّ حبّ الشّرف والذّكر لا يكونان فى قلب الخائف الرّاهب . »

«جاه طلبى و شهرت دوستى دردل بيمناك و ترسان نباشد». و نيز فرمود:«المؤمن بين مخافتين : ذنب قد مضى ما يدرى ما صنع اللّه فيه ، و عمر قد بقى لا يدرى ما يكتسب فيه من المهالك ، فهو لا يصبح الا خائفا ولا يصلحه إ لاّ الخوف . »

«مؤمن ميان دو ترس قرار دارد: گناهى كه كرده و نمى داند خدا درباره او چه خواهد كرد، عمرباقى مانده كه نمى داند از مهلكه ها (گناهانى كه مايه هلاك است) چه مرتكب خواهد شد. پس هميشه ترسان است و همين ترس او را اصلاح مى كند. » و فرمود:

 «خف اللّه كاءنّك تراه ، و إ ن كنت لا تراه فإ نّه يراك ، وان كنت ترى انّه لا يراك فقد كفرت ، و إ ن كنت تعلم اءنّه يراك ثمّ برزت له بالمعصية فقد جعلته من اءهون النّاظرين اليك . »

«از خدا چنان بترس كه گويا او را مى بينى، و اگر تو او را نمى بينى او ترا مى بيند، و اگر معتقد باشى كه او ترا نميبيند كافرى، و اگر بدانى كه او ترا مى بيند و آنگاه نافرمانى او آشكار كنى پس او را كمترين بينندگان خود پنداشته اى».

و فرمود: « لا يكون المؤمن مؤمنا حتّى يكون خائفا راجيا ، و لايكون خائفا راجيا حتّى يكون عاملا لما يخاف و يرجوا . »

«مؤمن مؤمن نباشد مگر آنكه ترسان و اميدوار باشد، و ترسان و اميدوار نباشد مگر آنكه براى آنچه مى ترسد و اميدوار است عمل كند. »

و نيز فرمود: «ممّا حفظ من خطب النّبىّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ انّه قال : ايّها النّاس ! إ نّ لكم معالم فانتهوا إ لى معالمكم ، و إ نّ لكم نهاية فانتهوا إ لى نهايتكم ، اءلا إ نّ المؤمن يعمل بمن مخافتين : بين اءجل قد مضى لا يدرى مالللّه صانع فيه ، وبين اءجل قد بقى لا يدرى مااللّه قاض فيه ، فلياءخذ العبد المؤمن من نفسه لنفسه و من دنياه لآخرته ، وفى الشّبيبة قبل الكبر ، و فيا الحياة قبل الممات ، فو الّذى نفس محمّد بيده مابعد الدّنيا من مستعتب و ما بعدها من دار إ لاّ الجنّة اءو النّار . »

«از خطبه هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ كه حفظ شده اين است كه فرمود: اى مردم ! شما را نشانه هائى است (از قرآن و سنّت) به آنها برسيد و شما را پايانى است به آن برسيد. همانا مؤمن بين دو ترس عمل مى كند: بين مدتى كه از عمرش گذشته و نمى داند خدا با او چه خواهد كرد و بين زمانى كه از عمرش باقى مانده و نمى داند خدا درباره او چه حكم مى كند. پس ‍ بنده مؤمن بايد از (عمر) خود براى خود و از دنيا براى آخرت خود و در جوانى پيش از پيرى و در زندگى قبل از مرگ توشه گيرد. سوگند به آن كه جان محمد در دست اوست بعد از دنيا عذرخواهى و توبه ممكن نيست و خانه اى جز بهشت و دوزخ نخواهد بود. »

و اخبارى كه در برترى و ستايش علم و تقوى و ورع و گريه و رجاء وارد شده دلالت بر فضيلت خوف دارد. زيرا همه اينها يا سبب خوفند يا مسبّب و اثر آنند، تقوى و ورع حاصل و نتيجه خوفند و گريه ثمره و لازمه آن است و رجاء ملازم و همراه آن، زيرا تا كسى اميد به محبوبى نداشته باشد از فقدان و گذشتن آن ترسى ندارد، و اگر از فوت و فقدان آن نمى ترسيد آن را دوست نمى داشت. پس بيم و اميد از يكديگر جدا نيستند، اگر چه ممكن است يكى بر ديگرى غالب شود. زيرا شرط آن دو اين است كه به چيز مشكوك تعلّق گيرند، چون امر معلوم مورد خوف و رجاء نيست. محبوبى كه مورد شك است فرض و تقدير وجودش به دل نشاط مى دهد و اميد همين است و فرض و تقدير عدمش دل را ناراحت مى كند و ترس همين است. و اين دو تقدير دو امر متقابلند. بلى، گاهى يكى از دو طرف شك به سبب بعضى چيزها رجحان پيدا مى كند، و اين را ظنّ نامند و مقابل آن وهم است. پس ‍ اگر به وجود محبوب ظنّ برود اميد قوّت مى گيرد و ترس و بيم نسبت به آن ضعيف مى شود و همچنين بالعكس. و به هر حال اين دو همراه و متلازمند، و از اين رو خداى سبحان مى فرمايد:

 «و يدعوننا رغبا و رهبا» (انبياء، ۹۰)

«و با اميد و بيم ما را مى خوانند. »

و نيز مى فرمايد:

 «يدعون ربّهم خوفا وطمعا» (سجده، ۱۶)

«پروردگار خود را يا بيم و اميد مى خوانند. »

و آشكار است كه آنچه بر فضيلت اين پنج صفت - علم، تقوى، ورع، گريه، اميد - دلالت دارد بر فضيلت خوف نيز دلالت مى كند. و همچنين آنچه در نكوهش امن از مكر خدا وارد شده است دلالت بر ستايش خوف دارد. زيرا خوف ضدّ آن است و نكوهش چيزى ستايش ضدّ آن است. و از آنچه دلالت بر فضيلت خوف دارد اخبار متواترى است كه از كثرت خوف ملائكه و انبياء و اءئمّه هداى (عليه‌السلام ) رسيده است، مانند خوف جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و حاملان عرش و ديگر فرشتگان، و مانند خوف پيامبر ما و ابراهيم و موسى و عيسى و داود و يحيى و ديگر خوف هر يك از ايشان در كتب اهل حديث مذكور و مسطور است و هر كه بخواهد به آنها مراجعه كند، و از خدا مى خواهيم كه ما را از خطا و لغزش نگه دارد و توفيق راستى و درستى در گفتار و كردار عطا فرمايد.

فصل ۵: (خوف اگر از حد بگذرد مضموم است)

 آنچه در مدح و ستايش خوف گفته شد در وقتى است كه از حدّ تجاوز نكند و اگر از حدّ بگذرد مذموم و ناپسند است و بيان مطلب اين است كه : خوف از خدا حكم تازيانه اى دارد كه بندگان را به مواظبت بر علم و عمل مى راند تا به وسيله اين دو به رتبه قرب الهى و لذّت محبّت و انس به او نائل شوند. و همان گونه كه تازيانه اى كه چارپايان را به آن مى رانند و كودك را به آن تاءديب مى كنند حدّى دارد و نبايد از اعتدال بيرون رود، كه كمتر از اندازه در راندن و تاءديب سودمند نيست و بيش از اندازه به هلاك مركب و كودك مى انجامد و مذموم و ناپسند است همچنين خوف كه تازيانه خدا براى كشاندن بندگان است حدى در اعتدال دارد و آن قدرى است كه آدمى را به مطلوب برساند، پس اگر از آن حدّ كمتر باشد كم فايده يا بى فايده است و مانند چوب بسيار باريكى است كه به مركب نيرومندى بزنند و بنابراين او را به مقصد نمى راند. و مَثَل اين خوف مانند رقّت و نرم دلى زنان بهنگام شنيدن سخن اندوهبارى است كه موجب گريه آنان مى شود و تا سخن قطع شد به حالت اوّل خود برمى گردند. يا مثل خوف بعضى از مردم بهنگام مشاهده چيز هولناكى است كه به محض اينكه از حسّ و نظر غايب شد دل به غفلت باز مى گردد. و اين خوف كم فايده و بلكه بى فايده است. خوفى كه در اعضا و جوارح انسان تأثیر نكند به اينكه آنها را از معاصى باز دارد و به طاعات مقيّد سازد در حكم حديث نفس و خيال و خاطرى است كه سزاوار نام خوف نيست. و اگر مفرط و زياده از حدّ باشد بسا كه منجر به نااميدى از رحمت خدا شود و اين گمراهى است :

 «و من يقنط من رحمة ربّه الّا الضّالّون» (حجر، ۵۶).

«جز گمراهان چه كسى از رحمت پروردگار خود نوميد مى شود؟»

يا به ياءس مى انجامد كه ياءس از لطف و رحمت خدا كفر است :

 «لايباءس من روح اللّه الّا القوم الكافرون» (يوسف، ۸۷).

«از رحمت خدا جز گروه كافران نوميد نمى شوند. »

و شكّى نيست كه خوفى كه به ياءس و نااميدى برسد آدمى را عمل باز مى دارد زيرا نشاط خاطر را كه انگيزه عمل است ازميان مى برد و كسالت را كه مانع از عمل است پديد مى آورد. و چنين خوفى محض فساد و نقص و عين قصور و رخسان است. و در نظر عقل و شرع مطلقا هيچ رجحانى ندارد. زيرا هرخوفى در حقيقت نقص است چون ناشى از عجز و ناتوانى و بيچارگى است، از آن رو كه متعرّض محذورى است كه دفع آن براى او ممكن نيست. و به علاوه با جهل همراه است زيرا از سرانجام كار بى خبر است، كه اگر علم داشت ترسان نبود و خوف - چنانكه گفته شد - در مورد چيزى است كه مشكوك باشد. پس بعضى از موارد خوف كمال است در حالى كه در موارد بيشتر نقص است. و به اعتبار اينكه از معاصى باز مى دارد و به ورع و تقوى و مجاهده و ذكر و عبادت و ديگر اسباب قرب و انس به خدا رهنمون مى شود كمال است ولى اگر به آنها رهنمون نشود فى نفسه نقص است نه كمال، زيرا كمال حقيقى و فى نفسه آن است كه خداى تعالى را بتوان به آن وصف كرد مانند علم و قدرت و امثال اينها، و آنچه وصف او به آن روا نباشد فى ذاته كمال نيست. و ممكن است به طور نسبى و نظر به بعضى از فوايد آن پسنديده باشد. بنابراين هر خوفى كه اين فوائد بر آن مترتّب نشود به سبب آنكه افراط است مذموم خواهد بود، و چه بسا موجب مرگ يا بيمارى يا اختلال عقل گردد، و اين مانند آن است كه براى تاءديب كودكى را چنان بزنند كه بميرد يا چارپائى را هلاك كنند يا عضوى از آن را بشكنند.

و در شرع رجا و اميد مورد ستايش قرار گرفته و مردم به آن مكلّف شده اند تا به وسيله آن خود را از صدمه خوف كه منجر به ياءس و نااميدى يا يكى از زيانهاى مذكور مى شود نگاه دارند. پس خوف پسنديده آن است كه آدمى را با حفظ حيات و تندرستى و سلامت عقل به عمل رهنمون شود. و اگر از حّد بگذرد مرضى است كه بايد آن را علاج كرد. يكى از مشايخ عرفا به مريدان رياضت كش خود كه روزهائى گرسنه مانده بودند گفت : «عقل خود را حفظ كنيد، كه خداى تعالى را ولىّ ناقص العقل نخواهد بود». و معناى اين گفتار كه (هر كه از خوف خداى تعالى بميرد شهيد است) اين است كه مرگ او اگر به وسيله خوف باشد برتر است از مرگ بدون خوف، نه اينكه از حياتى كه در طاعت خدا و تحصيل معارف صرف شود بهتر است. زيرا كسى كه در درجات معارف و طاعات در حال ترقّى و تكامل است در هر لحظه ثواب شهيد دارد. پس برترين سعادت عمر دراز در تحصيل علم و عمل است، و هر چه به عمر يا عقل يا سلامت آسيب برساند خسران و نقصان است.

فصل ۶: (راههاى تحصيل خوف ستوده)

براى به دست آوردن خوف پسنديده راههائى هست :

(اوّل) اينكه در تحصيل يقين، يعنى ايمان قوى به خدا و آخرت و بهشت و دوزخ و حساب و عقاب، بكوشد. و بدون ترديد اين يقين انگيزه ترس از دوزخ و اميد به بهشت است. به علاوه، خوف و رجاء به صبر بر ناملايمات و سختيها، و صبر به مجاهده و ياد خداى تعالى و فكر دائم درباره او، و دوام ذكر به انس به خدا، و دوام فكر به كمال معرفت، و انس و كمال معرفت به محبّت رهنمون مى شود، و رضا و توكّل و ديگر مقامات به دنبال مى آيد. و اين همان ترتيب سلوك منازل دين است. و بعد از اصل يقين مقامى جز خوف و رجا و بعد از اين دو مقامى جز صبر و بعد از صبر جز مجاهده و تجرّد و خلوص ظاهر و باطن براى خدا و بعد از آن جز هدايت و معرفت و بعد از اين دو جز انس و محبّت وجود ندارد. و لازمه ضرورى محبّت خشنودى به فعل محبوب و اطمينان به عنايت اوست، و حقيقت توكّل همين است. پس يقين سبب خوف است و نخست بايد سبب را به دست آورد تا مسبب حاصل شود.

(دوم) اينكه همواره در احوال قيامت و انواع عذابهاى آخرت بينديشد و به مواعظ هشداردهنده گوش فرا دهد و در حالات خائفان بنگرد وبا آنان معاشرت كند و سرگذشت و داستانهاى ايشان را بشنود. اينهاست كه دل را به سوى خوف از عذاب الهى مى كشاند. و اين خوف عامّه مردم است كه به مجرّد ايمان به بهشت و دوزخ به عنوان پاداش و سزاى طاعت و معصيت حاصل مى شود. و اما خوف به سبب غفلت يا ضعف ايمان سست و ضعيف مى گردد و اين غفلت و ضعف به وسيله آنچه گفته شد از ميان مى رود و معالجه مى شود. و اما خوف از خدا به معناى ترس از دورى و حجاب و اميد به قرب و وصال خوف صاحبدلان است كه صفات الهى را كه مقتضاى خوف و هيبت است مى شناسند و بر راز اين گفتار خداى متعال آگاهند:

«و يحذّركم اللّه نفسه» (آل عمران، ۲۸).

«خدا شمارا از خود مى ترساند».

و همچنين :«اتّقواللّه حقّ تقاته» (آل عمران، ۱۰۲)

«از خدا چنانكه شايسته ترسيدن از اوست بترسيد. »

پس راه تحصيل اين خوف همانا ارتقا به قلّه و تارك معرفت است، زيرا اين خوف ثمره معرفت به خدا و صفات جلال و جمال اوست، و كسى كه ياراى رسيدن به اين مقام ندارد لااقل شنيدن اخبار و آثار خائفان و مطالعه احوال ايشان از هيبت و جلال خداوند (مثل انبيا و اوليا و عارفان راستين) را ترك نكند كه خالى از تأثیر نيست.

(سوم) اينكه بداند كه آگاهى و وقوف بر كنه صفات خدا محال است واحاطه به كنه امور نيز در قدرت بشر نيست، زيرا اين مطلب به مشيّت الهى ارتباط دارد كه از حدّ معقول و ماءلوف ما خارج ست. و كسى كه اين نكته را به تحقيق بشناسد مى داند كه حكم بر امرى از امور آينده حتّى به حدس و قياس ناممكن است تا چه رسد به قطع و يقين. و در اين موقع است كه خوفش شديد مى شود هر چند همه كارهاى نيك را انجام داده و دل از دنيا بكلّى بريده و سراسر وجودش به حقّ روآوده باشد. زيرا خطر سرانجام كار و سختى ثبات و پايدارى بر حق دفع شدنى نيست، و چگونه مى توان بر دگرگونى حال خود مطمئن بود كه دل مؤمن بين دو انگشت از انگشتان خداست(۹۶) ، و زير و رو شدن دل از ديگ جوشان شديدتر است، كه دگرگون كننده دلها مى فرمايد:

«انّ عذاب ربّهم غير ماءمون» (معارج، ۲۸)

«از عذاب خدا ايمن نتوان بود. »

پس مردم را چه جاى اطمينان خاطر است كه خداوند آنها را به پرهيز و ناايمنى هشدار مى دهد. و از اين رو عارفى گفته است : «اگر بين من و كسى كه او را پنجاه سال به توحيد بشناختم ستونى حايل شود(همين قدر كه پشت آن ستون رود) و مرگ او فرارسد به توحيد او قطع و يقين نتوانم كرد كه حال دل دگرگون شدنى است و من نمى دانم چه دگرگونى پديد آيد.(۹۷)

فصل ۷: (ترس از سوء خاتمه و اسباب آن)

پيش از اين اشاره شد كه بالاترين ترس ها ترس از سوء خاتمه است و اين ترس اسباب گوناگونى دارد كه مرجع همه آنها سه چيز است :

(اول) كه از همه بزرگتر و بدتر است اين است كه وقتى سكرات و هول و اضطراب مرگ نمايان گردد در عقايد آدمى خل پديد آيد و شك يا انكار بعضى از حقايق بر دل عارض شود و با همين حال قبض روح شود و اين انكار يا شك پرده اى بين او و خداى تعالى گردد كه باعث دورى دائم از خداوند و محروميّت و خسران ابدى و عذاب جاودان خواهد بود.

امّا اين انكار يا شك يا مربوط است به بعضى از عقايد اصولى مانند توحيد و علم و ديگر صفات كمال خداى تعالى، و هر يك از اينها در هلاك و سقوط نفس در بيدينى و كفر كافى است، يا متعلّق است به همه آنها خواه در اصل و يا به نحو سرايت. و مراد از سرايت اين است كه آدمى ممكن است درباره ذات و صفات و افعال خداوند اعتقادى خلاف حقّ و واقع داشته باشد، خواه به رأی و عقل خود يا به تقليد؛ و چون مرگ فرارسد و سكرات آن ظاهر گردد و دل نسبت به معتقدات خود مضطرب و متزلزل شود، چه بسا بطلان آنچه از روى جهل معتقد بود منكشف شود - زيرا حال مرگ حال كنار رفتن پرده است - و همين امر ممكن است بطلان بقيّه عقايد او يا شك در آنها را، هر چند مطابق واقع باشد، به دنبال آورد. زيرا در نزد او فرقى بين اين اعتقاد فاسدى كه به بطلان و فسادش پى برده و ديگر عقايد صحيح او وجود ندارد، و چون خطاى خويش را در بعضى از عقايدش دريافت يقين و اطمينانى در بقيّه آنها برايش باقى نمى ماند. چنانكه گويند فخر رازى روزى مى گريست، از سبب گريه او پرسيدند گفت :«اينك هفتاد سال است در مسئله اى به نحوى اعتقاد داشتم، امروز بطلان آن بر من معلوم شد، از كجا كه ديگر عقايد من چنين نباشد» و بالجمله : اگر كسى هنگام مرگ به اين خطر بيفتد و پيش از آنكه به اصل ايمان بازگردد از دنيا برود روحش با حال شرك و كفر بيرون رفته است، كه از اين سوء خاتمه به خدا پناه مى بريم و از او مى خواهيم كه ما را بر اعتقاد حقّ ثابت قدم نگه دارد. خداى تعالى در اين دو آيه سرانجام بد آنان را ياد مى كند:

«و بدا لهم من اللّه ما لم يكونوا يحتسبون» (زمر، ۴۷)

«از خدا چيزها براى آنان آشكار شد كه گمان نمى كردند».

«قل هل ننبّئكم بالاءخسرين اءعمالا، الّذين ضلّ سعيهم فى الحياة الدّنيا و هم يحسبون انّهم يحسنون صنعا» (كهف، ۱۰۴-۱۰۳)

«بگو آيا شما را به زيانكارترين (مردم) خبر دهم، كسانى كه كوشش آنان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده و با اين حال پندارند كه كار نيك مى كنند. »

و ساده لوحان، يعنى كسانى كه به خدا و رسول او و آخرت ايمان اجمالى و راسخ دارند از اين خطر بركنارند و از اين رو در حديث آمده است كه : «اكثر اهل الجنّة البله»(۹۸) «بيشتر اهل بهشت ساده دلانند» و از بحث و نظر و فرو رفتن در مسائل كلامى منع شده(۹۹) و دستور آمده كه ظاهر شرع را بگيرند و معتقد باشد كه خدا منزه از نقص و متّصف به صفات كمال در بالاترين حد نهايى است. و سرّ مطلب اين است كه ساده لوحان وقتى آنچه را كه از شرع رسيده بگيرند و به آن معتقد شوند بر آن ثابت و استوار مى مانند و ذهنشان را از درك شبهات قاصر است و به تشكيك عادت ندارند و بنابراين شك و شبهه اى حتى هنگام مرگ به خاطرشان خطور نمى كند.

و امّا كسانى كه در ژرفاى بحث هاى نظرى فرو مى روند و عقايد خود را از عقول قاصر و نارساى خويش اخذ مى كنند بر عقايد خود ثابت و پايدارى ندارند، زيرا عقلها از درك صفات خدا و ديگر عقايد اصولى آن طور كه هست قاصرند، و ادلّه اى كه ترتيب مى دهند مضطرب و متعارض است، و درهاى شك و شبهه به سبب فرو رفتن در بحث گشوده مى شود. بنابراين اذهان آنان دائما جاى كشمكش و تعارض عقايد و شكوك است. و چه بسا با ملاحظه بعضى از دلائل عقيده اى پيدا مى كنند و به آن مطمئن مى شوند، سپس شك عارض آنها مى شود و جاى اطمينان را مى گيرد يا آن را ضعيف مى كند و پيوسته در گردابهاى سرگردانى و اضطراب غوطه مى خورند. پس ‍ اگر در اين حال سكرات مرگ آنان را دريابد چه استبعاد دارد كه در بعضى از عقايد خود شك كنند و مَثَل اينان مانند كسى است كه در كشتى شكسته نشسته باشد و كشتى در گرداب افتاده و دستخوش امواج خروشان دريا گشته كه موجى او را به موج ديگر اندازد، و سرنوشت چنين كسى غالبا مرگ و هلاك است و به ندرت اتفاق افتد كه موجى او را به ساحل برساند. و از نصيرالدين حلّى - كه از بزرگان متكلمين است - نقل شده كه گفت : «هفتاد سال در علوم عقلى فكر كردم و كتابهاى بيشمارى درباره آنها نوشتم بيش از اين نيافتم كه اين مصنوعات را صانعى است، و مع ذلك در اين عقيده پيرزنان قوم يقينشان از من بيشتر و بالاتر است. »

پس طريق صواب اين است كه آدمى اصل ايمان و عقايد را از صاحب وحى بگيرد، و به همراه آن باطن خود را از اخلاق پليد و خبيث پاك سازد و به طاعات و اعمال شايسته اشتغال ورزد و متعرض تفكر در آنچه از طاقت او بيرون است نگردد. مگر كسى كه خداوند او را به نيروى قدسى و قريحه مستقيم تاييد فرموده و نور حكمت را در دلش تابانده و مشمول الطاف خفيه ساخته است، كه چنين كسى مى تواند در درياى علوم غوطه ور شود. اما ديگران سزاوار است كه اصول عقايد خود را كه از شرع رسيده از او بگيرند و به خدمت او مشغول باشند تا بركات انفاس وى شامل حالشان شود، كه كسى كه از شركت در صف رزمندگان و مجاهدان عاجز و ناتوان است شايسته است كه در خدمت آنان به فراهم ساختن آب و غذا و نگه داشت وسائل و مركبشان مشغول باشد تا در روز قيامت با آنان محشور شود اگر چه فاقد مقام و درجه آنان باشد.

(دوم) از اسباب سوء خاتمه، سستى و ضعف ايمان است و هر چه ايمان ضعيفتر باشد دوستى دنيا بر دوستى خدا غالب شود تا حدّى كه در قلب جائى براى دوستى خدا نماند مگر به طور حديث نفس، و اين مقدار نمى تواند اثرى در مخالفت با نفس امّاره و شيطان داشته باشد. و نتيجه آن فرو رفتن آدمى در پيروى از شهوات خواهد بود تا جايى كه دل تاريك و سياه و تاريكى گناهان بر آن انباشته شود و نور ايمان بكلى خاموش گردد. و چون هنگام بيهوشى و سكرات مرگ فرا رسد حُبِّ خدا در دل ضعيفتر شود و چه بسا بكلى نابود گردد، زيرا درمى يابد كه از محبوبش يعنى دنيا كه بر دلش غالب است ناچار جدا مى شود و اين را از خدا مى داند. پس در ضمير خود نسبت به آنچه خدا مقدّر كرده يعنى مرگ، نفرت و انكار پيدا مى كند و چه بسا در اندرونش به جاى حُب خدابغض او پديد آيد. چنانكه هرگاه كسى فرزند خود را كمى دوست داشته باشد و مالى داشته باشد كه در نزد او از آن فرزند عزيزتر است و آن فرزند مال را تلف كند آن دوستى اندك به كينه و دشمنى مبدل مى شود. پس اگر در اين حال لحظه مرگ فرارسد عمرش به سوءخاتمه پايان يافته است. از چنين سرانجام بد و عاقبت نكبت بار به خدا پناه مى بريم.

و معلوم شد كه سبب سرانجام بد غالب گشتن دنيا دوستى بر دل همراه با ضعف ايمان است كه موجب ضعف خدادوستى مى شود. پس هر كه دوستى خدا در دلش بر دوستى دنيا غالب است از اين خطر دورتر است اگر چه دنيا را نيز دوست داشته باشد، و هر كه در دلش عكس اين حالت است به خطر نزديك است. و علت كمى دوستى خدا كمى معرفت اوست. زيرا خدا را دوست نمى دارد مگر آن كه او را بشناسد. و به اين گونه سوء خاتمه در كتاب الهى اشاره شده است :

«قل إ ن كان آباؤ كم و اءبناؤ كم و اِخوانكم و اءزواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن ترضونها اءحبَّ اليكم من اللّه و رسوله و جهاد فى سبيله فتر بصّوا حتّى ياءتى اللّه بامره» (توبه، ۲۴)

«بگو اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و خويشاوندان شما و اموالى كه به دست آورده ايد و تجارتى كه از كساد آن بيم داريد و خانه هايى كه بدان دلخوشيد نزد شما از خدا و پيامبر او و جهاد در راه خدا محبوبتر است منتظر باشيد تا خدا فرمان خويش بياورد. (عذابش را بر شما نازل كند يا بيهوشى مرگ شما را فرا گيرد»)

پس هر كه روحش در حالى كه از كار خدا - مرگ - ناخشنود است و براى اينكه بين او و مال و ديگر محبوبهايش جدائى مى افكند نسبت به خدا بغض و نفرت دارد، مرگش ورود به مغبوض و فراق از محبوب است و در نتيجه بر خدا وارد مى شود مانند بنده فرارى و آكنده از بغض كه او را دستگير كرده و به زور به سوى مولايش مى آورند، و خوارى و عذابى كه سزاى اوست پنهان نيست. اما آن كه با دوستى خدا و خوشنودى فعل او بميرد ورودش بنده نيكوكار مشتاق مولاى خويش است و شادى و سرورى كه به او مى رسد پوشيده نيست.

(سوم) از اسباب سوءخاتمه كثرت معاصى و غلبه شهوات است، هر چند ايمان قوى باشد. بيان مطلب اين است كه سبب ارتكاب گناهان غلبه شهوات و رسوخ آنها در دل است و سبب آن بسيارى الفت و عادت به آنهاست. و هر چه آدمى به آن الفت گرفته و عادت كرده باشد بهنگام مرگ ياد آن به دلش برمى گردد. پس اگر ميل او بيشتر به طاعات بود در وقت مردن همان به خاطرش مى رسد و اگر شغل و سرگرمى او بيشتر مسخرگى و استهزاء بوده در دم مرگ به آن مشغول مى گردد. و همچنين در همه اشتغالات و اءعمالى كه در مدت عمر متوجه آنها بوده در وقت مردن بر دلش غالب مى شود. و بسا هست كه بهنگام قبض روح يكى از شهوات دنيا و يكى از گناهان بر دل او غالب باشد و دلش به آن معتقد شود و در اين حالت از خداى تعالى دور و محجوب گردد. و مراد از پايان بد همين است. پس كسى كه معاصى و شهوات بر او غالب است و دلش به گناهان بيشتر مايل است تا به طاعات، اين خطر به او نزديك است. و كسى كه طاعات بر او غالب است و به ندرت مرتكب معاصى مى شود اميد نجات درباره او بيشتر است، اگر چه امكان خطر نيز هست. و كسى كه هيچ يك از طاعات و معاصى بر ديگرى غلبه ندارد امر او در اين خطر با خداست و ما را نرسد كه در حق او به نزديكى و دورى حكم و داورى كنيم.

سرّ مطلب اين است كه بيهوشى پيش از مرگ شبيه خواب است، و همان طور كه انسان در خواب احوالى را مى بيند كه در طول عمر به آنها الفت و عادت داشته است، حتى در خواب جز چيزهايى كه شبيه مشاهدات وى در بيدارى است نمى بيند، چنانكه كسى كه تازه به حد بلوغ رسيده و محتلم شود صورت آميزش را به خواب نمى بيند، همين طور است حال او بهنگام سكرات مرگ و بيهوشى پيش از آن، كه شبيه خواب است اگر چه بالاتر از آن است. پس مقتضاى اين حالت آن است كه ماءلوفات به ياد او بازگردد. چه بسيار كه به واسطه غلبه الفت صورت فاحشه اى در نظر او نمودار شود و دلش بدان ميل كند و روحش در اين حال قبض شود و به سوء خاتمه از دنيا برود، اگر چه اصل ايمان باقى است به طورى كه به فضل و عنايت الهى اميد رهائى و نجات او از آن حالت هست. و همان طور كه در بيدارى چيزها به خاطر او مى گذرد كه سبب آن را جز خدا نمى داند همين طور آنچه در بعضى از خوابها ديده مى شود و آنچه هنگام بيهوشى مرگ به خاطرش ‍ مى آيد اسبابى دارد كه ما بعضى را نمى شناسيم و گاهى بعضى از آنها را مى شناسيم، به اين بيان : ما مى دانيم كه خاطر از چيزى به چيز ديگرى كه با آن مناسب است منتقل مى شود (تداعى معانى) يا به سبب مشابهت مثل اينكه صورت زيبايى مى بيند و به ياد صورت زيباى ديگرى مى افتد و يا به واسطه تضاد مثل اينكه از ديدار زيبا به ياد زشت مى افتد و يا به مقارنت و مجاورت به اينكه مثلا اسبى را قبلا با انسانى ديده و آن انسان به ياد او مى آيد. و گاهى خاطر از چيزى به چيز ديگر منتقل مى شود و سبب و وجه مناسبت آن را نمى داند. و همين طور است انتقال خاطرات در خواب و بهنگام مرگ كه اسبابى دارد كه بعضى را نمى شناسيم و بعضى را به نحو مذكور مى شناسيم.

و كسى كه مى خواهد خاطرش به هنگام مرگ از اشتغال به معاصى و شهوات مصون و محفوظ باشد و به فكر آنها نيفتد بايد در طول عمر بكوشد تا نفس خود را از معصيت بازدارد و شهوت را از دل ريشه كن كند، و اين مقدارى است كه در اختيار اوست، و كوشش دائم و مواظبت بر علم و پاكسازى درون از سرگرميهاى دنيوى و توجه و حب و انس به خدا توشه و ذخيره اى براى حالت سكرات مرگ است، زيرا هر كس بر حالتى كه زيسته مى ميرد و بر حالتى كه مرده محشور مى شود، چنانكه در خبر وارد شده است.(۱۰۰)

و بالجمله : خلجان افكار و خيالات به طور كلى تحت اختيار و بر طبق ضابطه نيست، اگر چه چيزهائى كه در خواب ظاهر مى شود با آنچه در بيدارى بيشتر مورد توجه است مناسبت دارد. و از اينجا مى توان دانست كه آدمى اگر در دم آخر كه روح از تن بيرون مى رود سرانجام نيك و سالم نداشته باشد همه اعمالش ضايع و تباه خواهد شد. و سلامت و عاقبت خير با اضطراب امواج خاطرات دشوار است. و به اين جهت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ فرمود:

«إ نّ الرّجل ليعمل بعمل اءهل الجنّة خمسين سنة حتّى لايبقى بينه و بين الجنّة اِلاّ فواق ناقة، فيختم له بما سبق به الكتاب»

«مردى پنجاه سال عمل اهل بهشت را مى كند تا اينكه ميان او و بهشت به قدر دوشيدن شترى باقى نمى ماند ولى سرانجام به آنچه براى او مقدر شده پايان مى يابد» و معلوم است كه مدّت كوتاه دوشيدن شترى وقت اءعمالى نيست كه باعث شقاوت شود، بلكه اين خواطر و افكار بد است كه چون برق در گذرند. و از اين رو گفته اند:(۱۰۱) «تعجب نمى كنم از كسانى كه هلاك شدند، وليكن تعجب مى كنم از كسانى كه نجات يافتند كه چگونه نجات يافتند» و در روايت(۱۰۲) آمده : «وقتى ملائكه روح بنده مومنى را كه برخير و اسلام مُرده بالا مى برند تعجّب مى كنند و مى گويند: چگونه از دنيائى كه نيكان ما در آنجا تباه شدند نجات يافت». و از اين رو گفته اند:(۱۰۳) «كسى كه كشتى او بر دريا مى رود و بادها و طوفانها و امواج سهمگين بر او هجوم كرده است احتمال نجات درباره اش كمتر از احتمال هلاك است. و اضطراب دل مؤمن از اضطراب كشتى بيشتر و امواج خيالات و خواطر از امواج دريا سهمگين تر و آسيب رسانتر است، و مقلّب القلوب همانا خداست. و از اينجا سّر اين گفتار روشن مى شود كه : «النّاس كلّهم هلكى إ لاّ العالمون و العالمون كلّهم هلكى إ لاّ العاملون و العاملون كلّهم هلكى إ لاّ المخلصون(۱۰۴) و المخلصون على خطر عظيم».(۱۰۵)

«مردم همه اهل هلاكند مگر علما و علما همه اهل هلاكند مگر عمل كنندگان (به علم خود) و عمل كنندگان همه اهل هلاكند مگر اخلاصمندان، و اخلاصمندان بر خطر عظيم اند. » و براى همين خطر عظيم است كه شهادت مطلوب و مرگ ناگهانى ناگوار است زيرا چه بسيار كه مرگ مفاجات در وقتى اتفاق افتد كه خاطر سوء و انديشه بد بر دل آدمى چيره و غالب باشد.

اما شهادت در راه خدا اين است كه قبض روح در حالتى مى شود كه در دل جز محبت خدا باقى نمانده، و حب دنيا و مال و فرزند از دل بيرون رفته است، زيرا كسى كه به امر خدا و رسول به ميدان كارزار مى رود و بر صف دشمن هجوم مى برد مرگ را براى رضاى خدا و حب او استقبال مى كند، دنيا را به آخرت مى فروشد و به اين معامله كه خدا خريدار آن است خشنود است چنانكه مى فرمايد:

«انّ اللّه اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم باءنَّ لهم الجنّة». (توبه، ۱۱۱)

«خدا از مؤمنان جانها و اموالشان را خريد كه (در برابرش) بهشت از آنان باشد. »

از اينجا معلوم مى شود كه كشته شدنى كه به سبب شهادتى كه ذكر شد نباشد باعث اطمينان از اين خطر نيست اگر چه به ظلم كشته شده باشد يا به صحنه جهاد رفته باشد امّا اين هجرتش به سوى خدا و رسول نباشد بلكه براى به دست آوردن دنيا (مقام، مال، زن، ) باشد.

از آنچه گفته شد آشكار است كه : سوءخاتمه با اسباب مختلفى كه دارد به احوال دل برمى گردد و حالت دل يا انديشه نيك است يا انديشه بد ياانديشه مباح.

پس كسى كه روحش در حال اشتغال به انديشه مباح از دنيا برود نمى توان حكم كرد كه سرانجامش نيك است يا بد، بلكه كارش باخداست، اگرچه احتمال نجاتش بعد از غلبه اعمال شايسته بر اعمال ناشايسته بيشتر است. و كسى كه روحش با انديشه بد بيرون رود:

«فقد ضلّ ضلالا بعيدا» و«خسر خسرانا مبينا» (نساء، ۱۱۹-۱۱۶)

«به ضلالت افتاده است، ضلالتى دور. » و «زيانى آشكار كرده است».

و كسى كه روحش با انديشه و خاطر نيك از بدن جدا شود و دل او متوجه خدا و آكنده از حبّ و انس او باشد به رستگارى جاويد فايز شده است و اين موقوف است بر مجاهده بسيار تا نفس را از شهوات حيوانى بازدارد و محبّت دنيا را يكسره از دل بيرون كند و از ارتكاب معاصى و از مشاهده آنها و تفكّر درباره آنها و از همنشينى با اهل گناه و شنيدن حكايات آنان احتراز نمايد، بلكه از مباحات دنيا به طور كلّى كناره گيرد و درون خود را از ما سوى اللّه پاك سازد و رشته دلبستگى به هر چيزى را ببرد و با تمامى وجود و سراسر هستى خويش به خدا بپيوندد و محبت هر چيزى را جز محبت او از دل بيرون كند، تا دوستى و ياد خداى سبحان و انس به او ملكه راسخ شود و بر قلب به هنگام مرگ غالب و مستولى باشد. و بدون اين مجاهده نمى توان به خاتمه خير و نجات مطمئن شد. و چگونه مى توان مطمئن شد و حال آنكه دانستى كه بيهوشى پيش از مرگ شبيه خواب است و در بيشتر خوابهايى كه مى بينى در آن حالت در دل خود محبّت و انس و توجّه به خدا را نمى بينى بلكه به خاطرت نمى گذرد كه تو را پروردگارى است آراسته به صفات كمال، بلكه در خواب غالبا امور باطل و خيالهاى فاسد كه به آنها انس و الفت گرفته اى مى بينى. پس اگر به هنگام قبض روح دل تو مشغول يكى از امور دنيا باشد و متوجه به خدا و ملتفت معرفت او و مبتهج به حبّ و انس او نباشد هميشه و براى ابد بر اين حالت باقى خواهى ماند، و شقاوت و زيانكارى بزرگ همين است.

پس اى دوست ! سر از خواب غفلت بردار و از مستى طبيعت هشيار شو، و دوستى دنيا را از دل بيرون كن و با همه هستى به آستان پروردگار خود روى آر، و از دنيا به قدر ضرورت قناعت كن و بيش از مقدار حاجت مجو و از خوراك به آن قدر بس كن كه حفظ حيات شود كه زياده خوردن آدمى را از قرب پروردگار دور مى سازد. و از جامه به اندازه كه تن را بپوشاند خرسند باش و از مسكن به مقدارى كه از چشمها و از گرما و سرما و باران محفوظ باشى اكتفا كن، كه اگر از اين بيشتر بخواهى غم و اندوهت بسيار مى شود و دل هر لحظه به فكرى مشغول و گرفتار مى گردد و رنج و محنت هر دم ترا فرو مى گيرد و خيرات و بركات عمرت تباه و ضايع مى شود.

و بعد از آنكه امور دنيوى را از خود دور كردى همواره متوجه دل خود باش ‍ و لحظه اى از آن غافل مشو و پيوسته سعى كن جز به معرفت و محبّت خدا نپردازد، و بايد قرب و انس به خدا بالاترين مرتبه همت تو باشد، زيرا خردمند به آنچه شريفتر و كاملتر است ميل و اشتياق دارد و به آنچه نيكوتر و سودمندتر است شاد مى شود. و شكى نيست كه اشرف و اكمل موجودات خداى سبحان است، بلكه موجود و كمال حقيقى تنها اوست و موجودات و كمالات ديگر همه از فيض و تراوش وجود و فضل اويند. و علوّ و كمال و بهاء و جلال او فوق آن است كه بتوان تصوّر كرد. و معرفت و حبّ او بهترين و نافعترين چيزها براى آدمى است زيرا كه باعث سعادت ابدى و بهجت دائمى است، و سزاوار نيست كه عاقل براى اشتغال به لذايذ بى ارزش دنيا آن را رها كند بلكه شايسته است كه زمام دنيا را به گردنش ‍ افكند و نفس شريف خويش را از چنگال آن نجات بخشد و با همه وجود به خدا متوجّه شود و شادى و ابتهاج او جز به حبّ و انس خدانباشد.

فصل ۸: (فرق بين آرامش دل و ايمنى از مكر خدا)

ضدّ خوف، مذموم، اطمينان و آرامش دل است. و شكى نيست كه اين اطمينان فضيلت و كمال است زيرا آرامش و بى تشويشى دل نسبت به چيزهائى كه عقل به عدم احتراز از آنها حكم مى كند صفت كمال است و نقيض آن نقص و رذيلت است. و اما ضدّ خوف ستوده ايمنى از مكر خداست، و آن از مهلكات است و در آيات و اخبار از آن نكوهش شده است، چنانكه خداى سبحان مى فرمايد:

 «فلا يامن مكر اللّه إ لاّ القوم الخاسرون» (اعراف، ۹۹)

«جز گروه زيانكار از مكر خدا ايمن ننشينند. »

و به تواتر رسيده است كه ملائكه و انبياء از مكر خدا در خوف بوده اند چنانكه در روايت آمده كه وقتى شقاوت ابليس ظاهر شد جبرئيل و ميكائيل به گريه افتادند. خدواند به آنها وحى كرد كه از چه مى گرييد؟ گفتند: خداوندا! از مكر تو ايمن نيستيم، و خداوند فرموده : چنين باشيد و از مكر من ايمن و آسوده نمانيد و روايت شده است كه : «پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ و جبرئيل از خوف خداى تعالى مى گريستند. خدا به آنان وحى كرد كه چرا مى گرييد كه شما را در امان قرار دادم ؟» گفتند: خدايا چه كسى مى تواند از مكر تو ايمن باشد؟ گويا پيغمبر و جبرئيل آسوده خاطر نبودند كه قول خدا كه «شما را در امان قرار دادم» براى ابتلا و آزمايش ‍ نباشد، تا اينكه خوف آنها آرام گيرد و آشكار شود كه از مكر خدا ايمن اند و به قول خود (كه از مكر خدا ايمن نيستيم) وفا نكرده باشند. چنانكه وقتى ابراهيم (عليه ۳) را در منجنيق نهادند گفت : خدا مرا كافى است. و اين سخن از دعاوى بزرگ بود. پس امتحان شد و جبرئيل در هوا خود را به وى عرضه كرد و گفت : آيا حاجتى دارى ؟ ابراهيم گفت : به تو نه. و اين پاسخ وفا به قولش بود، و خداى تعالى از اين وفاى او خبر مى دهد:

 «و إ براهيم الّذى وفّى» (نجم، ۳۷)

«و ابراهيم وفا كرد. »

و بالجمله :مؤمن را نسزد كه از مكر خدا ايمن باشد، چنانكه ملائكه و انبيا ايمن نيستند، و چون از مكر خدا ايمن نبود پيوسته از او خائف خواهد بود.

تتميم : (خوف و رجاء ملازم يكديگرند)

 رجاء و اميدوارى عبارت است از انبساط و سرور در دل به سبب امر محبوبى، و آن همراه با خوف است. زيرا خوف - چنانكه دانستى - عبارت است از ناراحتى و اضطراب در انتظار رسيدن پيشامد مكروه و ناگوار. و البتّه آنچه حصولش ممكن است عدم حصولش نيز ممكن است و آنچه پديد آمدنش مكروه است پديد نيامدنش محبوب است. پس همان گونه كه توقّع و انتظار حصولش رنج آور است توقّع و انتظار عدم حصولش شادى بخش ‍ است. بنابراين خوف از بود چيزى با اميدوارى به نبود آن چيز و خوف از عدم چيزى با رجاء به وجود آن همراه است. پس خوف و رجاء ملازم يكديگرند، هر چند ممكن است يكى بر ديگرى از جهت بسيارى حصول اسباب آن غلبه كند. ولى اگر به جاى احتمال حصول يا عدم حصول چيزى يقين به يكى از آن دو حاصل شود ديگر خوف و رجائى وجود ندارد بلكه انتظار مكروه يا انتظار محبوب ناميده مى شود.

سپس بايد دانست كه همان طور كه خوف از متعلّقات قوه غضب است و نوع پسنديده و ستوده آن، به دليل اينكه مقتضاى عقل و شرع و باعث بر عمل به سبب بيم و ترس است، از فضائل آن به شمار مى رود. همين طور رجاء متعلّق به آن و از فضائل آن است. زيرا به مقتضاى عقل و شرع و باعث بر عمل از حيث رغبت است. و تفاوت اين است كه خوف چون پى آمد ضعف دل است به طرف تفريط نزديكتر است و رجاء چون نتيجه قوت قلب است به طرف افراط نزديكتر است. اگرچه هر دو ممدوح و پسنديده اند. نكته ديگر اين است كه براى اينكه نام رجاء بر انتظار كسى صدق كند ناگزير بايد اكثر اسباب حصول محبوب فراهم باشد، مانند توقّع درو و برداشت محصول از كسى كه بذر خوبى در زمين پاك و سالمى كاشته و آبيارى كرده است. و اما انتظار چيزى كه هيچ يك از اسباب آن را آماده نكرده باشد آن را رجاء نگويند بلكه غرور و حماقت نامند مانند كسى كه تخم را در زمين شوره زار بى آبى كاشته باشد. و انتظار آنچه اسبابش ‍ مشكوك است تمنّى و آرزو نامند، مثل آنكه تخم را در زمين قابلى بيفشانند اما آب ندهند.

تفصيل اين مطلب : دنيا كشتزار آخرت است و دل آدمى به منزله زمين و ايمان مانند بذر است، و طاعات حكم آبى دارد كه زمين را بدان آبيارى مى كنند، و پاك ساختن قلب از گناهان و اخلاق ناپسند به منزله اصلاح زمين از خار و خاشاك و سنگ و كلوخ و علفهاى هرزه است، و روز قيامت هنگام درو و برداشت محصول است. با اين بيان مى توان اميدوارى بنده مومن را به مغفرت الهى به اميد كشاورز براى برداشت محصول خوب و فراوان تشبيه كرد و همان طور كه كسى كه تخم را به زمين پاك افكنده و آن را به موقع آبيارى كند و كشتزار را از سنگ و خار و علف هرزه پاك سازد و آنگاه به انتظار لطف و كرم خداوند باشد بنشيند و اميد داشته باشد كه مثلا از يك تخم صد تخم برگيرد انتظار او رجاء پسنديده و ممدوح ناميده مى شود، همين طور بنده اى كه زمين دل را از خار و خس اخلاق زشت و پست پاك سازد و بذر ايمان در آن افشاند و با آب طاعات آبيارى كند و آنگاه به لطف و فضل خدا اميدوار باشد كه هنگام مرگ او را ثابت قدم نگه دارد و سرانجام نيك و آمرزش نصيب او كند اين اميدوارى او رجاء حقيقى و پسنديده است.

و همچنانكه كسى كه از كشت غفلت كند و همه سال خود را به راحت طلبى به سربرد يا تخم در زمين شوره كه آب به آن نمى نشيند بيفشاند و در اصلاح زمين از گياهان تباه كننده كشت نكوشد و آنگاه بنشيند و منتظر روئيدن كشت و درو كردن آن باشد انتظارش را حُمق و غرور نامند، همچنين كسى كه بذر ايمان در زمين دل خود نيفكند يا بيفكند ولى خانه دلش آكنده از رذائل و اخلاق بد و در درياى شهوات و لذّات پست غوطه ور باشد و آن را به آب طاعتى سيراب نكند و با اين همه انتظار مغفرت داشته باشد انتظار وى حمق و غرور است.

و همان طور كه كسى كه بذر را در زمين خوب و پاك ولى بى آب بيفشاند و بنشيند و به انتظار باران باشد در صورتى كه باران در آنجا معمولا فراوان و كافى نمى بارد اگرچه ممتنع هم نباشد انتظار او تمنى و آرزو ناميده مى شود، همين طور كسى كه بذر ايمان در زمين دل بيفكند وليكن با آب طاعت سيرابش نكند و به انتظار بنشيند كه لطف و فضل الهى او را مورد مغفرت قرار دهد انتظارش تمنّى و آرزوست.

بدين سان اميدوارى و رجاء در وقتى صدق مى كند كه آدمى توقع و انتظار محبوبى را داشته باشد كه اسبابى را كه در اختيار اوست فراهم كرده باشد و ديگر چيزى نمانده باشد مگر آنچه در اختيار او نيست، و اين همان فضل خداى تعالى است در برطرف كردن موانع براى رسيدن به مقصود. پس ‍ احاديثى كه در ترغيب اميدوارى و در وسعت عفو پروردگار و رحمت و مغفرت او وارد شده مخصوص كسانى است كه رحمت و غفران را با عمل خاصى كه زمينه و وسيله آن را فراهم مى كند و ترك گناهانى كه آن زمينه و وسيله را از ميان مى برد تواءم و همراه كرده باشند.

پس اى برادر بهوش باش كه شيطان ترا فريب ندهد كه از عمل (طاعات و عبادات) بازدارد و تو را به اميد و آرزوى صرف دلخوش سازد. و نظرى به حال انبياء و اولياء بيفكن و كوشش آنان را در طاعات و صرف شب و روز عمرشان را در عبادات بنگر. مگر آنان به عفو و رحمت پروردگار اميدوار نبودند؟ چرا به خدا سوگند! ايشان به وسعت رحمت خدا داناتر بودند و از تو و هركس به آن اميدوارتر. وليكن مى دانستند كه اميد به رحمت بدون عمل غرور محض و سفاهت صرف است. پس عمر خويش در عبادت گذراندند و شب و روزشان را در طاعات به سربردند.

ما نخست به بعضى از آيات و اخبارى كه درباره اميدوارى و رجاست اشاره مى كنيم. سپس به اخبارى كه رجاء بدون عمل را بى معنى مى داند مى آوريم تا دانسته شود كه اطلاق آيات و اخبار دسته اوّل همان حكم دسته دوّم را دارد. پس مى گوييم : آيات و اخبار مربوط به رجاء بى شمار است و آنها بر چند قسم است :

(اوّل) آيات و اخبارى كه در آنها از ياءس و نااميدى نهى شده است مانند:

 «يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم لاتقنطوا من رحمة اللّه» (زمر، ۵۳)

«اى بندگان من كه بر خود ستم و اسراف كرده ايد، از رحمت خدا نااميد نشويد. »

و على (عليه‌السلام ) به مردى كه به سبب ترس از بسيارى گناه به نااميدى كشانده شده بود فرمود: «اى مرد! ياءس تو از رحمت خدا از گناهان تو بزرگتر و بدتر است.» و از پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ روايت شده است كه فرمود: «اگر آنچه را من مى دانم شما هم مى دانستيد كمتر مى خنديديد و بسيار مى گريستيد و سر به كوه و بيابان مى نهاديد و بر سينه هاى خود مى زديد و به خدا پناه مى برديد. » جبرئيل فرود آمد و گفت : پروردگارت مى فرمايد بندگانم را نااميد مكن. پس پيغمبر آنان را به اميد و شوق و آورد و نيز روايت شده است كه : «مردى از بنى اسرائيل مردم را از رحمت خدا نااميد مى كرد و بر آنها سخت مى گرفت و آنها را مى ترسانيد. خداوند در قيامت به وى خواهد گفت : امروز من تو را از رحمت خود ماءيوس مى كنم همچنان كه بندگان مرا از من نااميد ساختى. »

(دوم) آنچه در ترغيب بر رجاء و اينكه اميدوارى سبب نجات است وارد شده چنانكه در اخبار مربوط به يعقوب آمده : «خداوند به او وحى كرد مى دانى چرا بين تو و يوسف جدايى انداختم ؟ براى آنكه گفت :

 «و اءخاف انّ ياكله الذّئب و انتم عنه غافلون» (يوسف، ۱۳)

«مى ترسم از او غافل شويد و گرگش بخورد. »

چرا از گرگ بيم داشتى و به من اميدوار نبودى ؟ چرا به غفلت برادرانش ‍ توجه كردى و به حفظ من نظر نداشتى ؟» و سخن امير مؤمنان (عليه‌السلام ) به مردى كه در حال جان دادن مى گفت : من از گناهانم مى ترسم و به رحمت پروردگارم اميدوارم : «در دل هيچ بنده اى دراين وقت اين ترس و اميد جمع نمى شود مگر آنكه خدا به او آنچه را اميد دارد مى دهد و او را از آنچه مى ترسد ايمن مى كند(۱۰۶) . » و از حضرت رسول روايت شده كه فرمود: در روز قيات خداى تعالى به بنده مى فرمايد: چه چيز تو را مانع شد از اينكه منكر را ديدى و از آن نهى نكردى ؟ اگر چنين عذر آورد كه پروردگار به تو اميدوار بودم و از مردم مى ترسيدم، خدا مى فرمايد: اين گناه ترا آمرزيدم. و نيز از آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌‌ منقول است كه : «مردى را داخل دوزخ كنند و او هزار سال آنجا مى ماند و فرياد مى كند كه يا حنّان يا منّان (اى بخشاينده و اى منّت نهنده) خداوند به جبرئيل مى فرمايد: برو و بنده مرا بياور، جبرئيل او را به پيشگاه پروردگار مى آورد. پس خطاب الهى مى رسد كه : جاى خود را چگونه يافتى ؟ عرض مى كند: بد مكانى بود. خطاب رسد كه او را به جائى كه داشت بازگردانيد. آن بنده راه جهنم پيش ‍ گيرد و روانه شود در حالى كه مرتب به پشت نگرد. خداى عزّوجل فرمايد: به چه چيز نظر مى كنى ؟ عرض مى كند كه اميد داشتم كه چون مرا از جهنم بيرون آوردى ديگر به آنجا برنگردانى. خداى تعالى مى فرمايد: او رابه بهشت بريد. »

و نيز پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مى فرمايد: «قال اللّه تبارك و تعالى : لايتّكل العاملون على اعمالهم الّتى يعملونها لثوابى ، فانّهم لواجتهدوا و اتبعواءنفسهم -اءعمارهم - فى عبادتى كادو مقصّرين غير بالغين فى عبادتهم كنه عبادتى فيما يطلبون عندى من كرامتى و النّعيم فى جنّاتى و رفيع الدّرجات العلى فى جوارى ولكن برحتمى فليثقوا و الى حسن الظّن بى فليطمئنوا و فضلى فليرجوا ، فإ نّ رحمتى عند ذلك تدركهم و منّى يبلّغهم رضوانى ، و مغفرتى تلبسهم عفوى ، فإ نّى اءنا اللّه الرّحمن الرّحيم و بذلك تسمّيت . »

«خداى تبارك و تعالى فرمايد: آنها كه به اميد ثواب من اعمالى انجام مى دهند نبايد به اعمال خود تكيه كنند، زيرا هر چند بكوشند و تمامى عمر خود را در راه عبادتم به زحمت اندازند باز هم مقصّرند و در عبادت خود حقّ عبادت مرا به جا نتوانند آورد نسبت به آنچه از من از كرامت و نعمتهاى بهشت و درجات عالى در جوارم طلب مى كنند وليكن بايد به رحمت من اعتماد كنند و به حسن ظّن خود نسبت به من اطمينان نمايند و به فضلم اميدوار باشند، كه هر گاه چنين باشند رحمت من آنان را درمى يابد و رضوانم به آنها مى رسد و لباس عفو خود را به ايشان مى پوشانم زيرا من خداى رحمان و رحيمم و خود را به اين نام ناميده ام. »

و از امام باقرعليه‌السلام روايت شده كه فرمود:

«وجدنا فى كتاب علىّعليه‌السلام اءنّ رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قال و هو على منبره - والّذى لااله الاّ هو ما اءعطى مؤمن قط خيرالدّنيا والاخرة الاّ بحسن ظنّه بااللّه و رجائه له و حسن خلقه و الكفّ عن اغتياب المؤمنين، و الّذى لااله اءلاّ هو لا يعذّب اللّه مؤمنا بعد التّوبة و الا ستغفار إ لاّ بسوء ظنّه بااللّه و تقصيره من رجائه و سوء خلقه و اغتيابه للمومنين و الّذى لاإ له إ لاّ هو لايحسن ظنّ عبد مؤمن باللّه إ لاّ كان اللّه عند ظنّ عبده المؤمن لاءنّاللّه كريم بيده الخيرات يستحيى ان يكون عبده المؤمن قد احسن به الظّنّ ثمّ يخلف ظنّه و رجاءه، فاءحسنوا بااللّه الظّنّ و ارغبوا إ ليه. »

«در كتاب علىعليه‌السلام يافتيم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بالاى منبر خود فرمود كه : قسم به خدائى كه به غير از او خدائى نيست كه به هيچ مؤمنى هيچ گاه خبر دنيا و آخرت داده نشده مگر به سبب خوش گمانيش به خدا و اميدواريش ‍ به او حسن خلقش و خوددارى از غيبت مؤمنين، و قسم به خدائى كه غير از او خدائى نيست هيچ بنده اى به خدا گمان نيكو نمى برد مگر اينكه خدا مطابق ظّن او با او رفتار مى كند. زيرا خدا كريم است و همه خيرات به دست اوست و شرم دارد ازاينكه بنده مؤمنش به او گمان نيك برد و او برخلاف گمان و اميد بنده رفتار كند. پس گمان خود را به خدا نيكو كنيد و به سوى او رغبت نمائيد. »

(سوم) از چيزهايى كه باعث اميدوارى است اين است كه در آيات و احاديث تصريح شده كه ملائكه و انبياء براى مؤمنين طلب مغفرت مى كنند و از خدا آمرزش ايشان را مى طلبند، مانند اين آيه :

 «و الملائكة يسبّحون بحمد ربّهم و يستغفرون لمن فى الاءرض» (شورى، ۵)

«فرشتگان پروردگار خود را تسبيح و ستايش مى كنند و براى كسانى كه در زمينند آمرزش مى طلبند. »

و پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «حياتى خيرلكم و موتى خيرلكم ، امّا حياتى فاءسنّ لكم السّنن و اءشرع لكم الشّرائع و اءمّا موتى فإ نّ اعمالكم تعرّض علىّ ، فما راءيت منها حسنا حمدت اللّه عليه و ما راءيت منها سيّئا إ ستغفرت اللّه لكم» .

«زندگى و مرگ من براى شما خير است. امّا در حياتم براى شما احكام و سنن شريعت را مى آورم و قوانين و شرايع را بيان مى كنم، و امّا بعد از مرگ من اعمال شما به من عرضه مى شود، آنچه را كه ديد نيك است خدا را سپاس مى گويم و آنچه را كه ديدم بد است براى شما از خدا طلب آمرزش ‍ مى كنم. »

(چهارم) آنكه رسيده است كه به بنده گناهكار مدّتى مهلت داده مى شود تا استغفار كند، مثل قول امام باقرعليه‌السلام : « إ نّ العبد إ ذا اذنب ذنبا اجّل من غدوة الى اللّيل ، فإ ن استغفراللّه لم يكتب عليه» (۱۰۷) .

«بنده وقتى گناهى كند از بامداد تا شب مهلت دارد، اگر آمرزش خواست گناهش بر او نوشته نخواهد شد. »

و قول امام صادقعليه‌السلام : « من عمل سيّئة اجّل فيها سبع ساعات من النّهار فإ نّ قال : استغفراللّه الّذى لااله إ لاّ هو الحّى القيّوم ثلاث مرّات ، لم تكتب عليه»

«هر كس گناهى كند هفت ساعت از روز به او مهلت دهند پس اگر سه بار گفت : «استغفراللّه الذى لااله الا هوالحىّ القيوّم» آن گناه بر او نوشته نشود. »

(پنجم) آنچه درباره شفاعت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وارد شده مثل قول خداى تعالى :

 «ولسوف يعطيك ربّك فترضى» (ضحى، ۵)

«پروردگارت در آينده به تو بخششى خواهد كرد تا خشنود شوى. »

و در تفسير اين آيه رسيده است كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ راضى نخواهد شد كه يك نفر از امّت او در جهنم باشد، و قول رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كه :«إ دّخرت شفاعتى لاءهل الكبائر من امّتى» «من شفاعت خود را براى مرتكبين گناهان كبيره از امت خود ذخيره كرده ام. »

(ششم) بشارت و مژده هايى است كه براى شيعيان وارد شده كه مخلّد در جهنم نخواهند بود و دوستى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و عترت او ( يعنى ائمّه ايشان را هرچه كرده باشند از عذاب نجات خواهد داد.

(هفتم) آياتى كه دلالت مى كند كه خداوند دوزخ را براى دشمنان كافر خود آماده كرده و دوستان خود را فقط به آن مى ترساند:

 «لهم من فوقهم ظلّل من النّار و من تحتهم ظلل، ذلك يخوّف اللّه به عباده» (زمر، ۱۶)

«بالاى سرشان سايبانهاى آتش است و زيرشان نيز سايبانهاست، اين است كه خدا بندگان خويش را بدان مى ترساند. »

و نيز: « واتّقوالنّارالّتى اءعدّت للكافرين» (آل عمران، ۱۳۱)

«و از آن آتش كه براى كافران آماده شده بترسيد. »

و نيز:

 لايصلاها إ لاّ الاءشقى الّذى كذّب و تولّى (ليل، ۱۶-۱۵)

«جز بدبخت ترين مردم، همان كه تكذيب كرد و (از حقّ) روى بگردانيد وارد آن (آتش) نشود. »

(هشتم) آنچه درباره وسعت عفو و مغفرت خداوند و فراوانى راءفت و رحمت او رسيده است، چنانكه مى فرمايد:

 و إ نّ ربّك لذو مغفرة للنّاس على ظلمهم (رعد، ۶)

«همانا پروردگارت به مردم، درباره ستم كردنشان (گناهانى كه كرده اند) صاحب مغفرت و آمرزش است. »

و در تفسير اين قول خداى تعالى :

 « يوم لايخزى اللّه النّبىّ و الّذين آمنوا معه» (تحريم، ۸)

«و در آن روز خدا پيامبر و كسانى را كه به او ايمان آورده ند خوار نكند. »

روايت شده است كه «خداوند به پيغمبر خود وحى فرستاد كه من محاسبه امّت تو را به تو وامى گذارم. پيغمبر عرض كرد كه : پروردگارا تو براى آنان از من بهترى. خداوند فرمود: پس ترا در ميان ايشان (درباره شفاعت) خوار نخواهم كرد. » در روايت ديگرى رسيده است كه : پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گفت : يا كريم العفو» جبرئيل گفت : مى دانى تفسير يا كريم العفو چيست ؟ يعنى بديهاى بندگان را به رحمت خود عفو مى كند و آنگاه آنها را به كرم خود به حسنات مبدّل مى سازد» و روايت شده است كه : هرگاه بنده اى گناهى كند و استغفار نمايد خداوند به ملائكه مى فرمايد: ببينيد بنده مرا كه گناه از او سرزد، و دانست كه او را پروردگارى است كه هم گناهان را مى آمرزد و هم به گناه بازخواست مى كند، شما را گواه مى گيرم كه او را آمرزيدم.

و در حديث قدسى آمده است كه : «انّما خلقت الخلق ليربحوا علىّ و لم اخلقهم لاءربح عليهم»

«من خلق را آفريدم تا آنها سودى برند نه آنكه من از آنها سود برم(۱۰۸) » و روايت شده است كه : «اگر مردم گناه نمى كردند خداى تعالى خلقى را مى آفريد كه گناه كنند تا آنها را بيامرزد» و حضرت رسول فرمود: «والّذى نفسى بيده اللّه ارحم بعبده المؤمن من الوالدة الشفيقة بولدها»

«به آن خدايى كه جان من در دست اوست كه خدا به بندگان مهربانتر است از مادر مهربان به فرزند خود» و در حديث آمده است كه «خداى سبحان در روز قيامت چندان آمرزش و مغفرت كند كه به خاطر هيچ كس خطور نكرده باشد تا اينكه ابليس هم به طمع افتد كه مغفرت خدا شامل او نيز بشود» آيات و اخبارى كه در اين معنى رسيده فراتر از حدّ تواتر است.

(نهم) اخبارى كه دلالت دارد كه هر بلا و ناخوشى و مرضى كه در دنيا به مؤمن مى رسد كفّاره گناه اوست، مانند سخن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ :الحمّى من قبح جهنّم و هى حظّ المؤمن من النّار «تب از پلشتى جهنّم است و همين است نصيب مؤمن از آتش دوزخ»

(دهم) اخبارى است كه در اين خصوص وارد شده كه با وجود ايمان هيچ كارى زيان نمى رساند، همچنان كه با وجود كفر هيچ عملى سود نمى بخشد، و اينكه گاهى خداوند بنده اى را به واسطه مقدار ذرّه اى از ايمان با يك عمل جزئى از اعمال شايسته مى آمرزد و به بهشت مى برد.

(يازدهم) اخبارى كه در ترغيب بر خوش گمانى به خدا رسيده است مانند قول نبى اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «لايموتّن احدكم إ لاّ و هو يحسن الظّنّ باللّه»

«هركس از شما كه مى ميرد بايد به خداوند خوش گمان باشد» و نيز از قول اوصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كه :

 «يقول اللّه تعالى : انا عند ظنّ عبدى بى فليظنّ بى ما شاء» «خداى تعالى مى فرمايد: من نزد گمان بنده خود هستم، پس هر چه مى خواهد به من گمان برد. » و قول حضرت رضاعليه‌السلام :

 «احسن الظّنّ باللّه ، فإ نّ اللّه عزّوجلّ يقول : اءنا عند ظنّ عبدى لى ، إ ن اخيرا فخير و إ نّ شرّ افشرّ» . «به خدا خوش گمان باش، زيرا خداى عزّوجلّ مى فرمايد: من نزد گمان بنده خود هستم، اگر گمان او خوبست، رفتار من خوب است و اگر بد است، رفتار من هم بد باشد» و سخن حضرت صادقعليه‌السلام :

 «حسن الظّنّ باللّه ، اءن لاترجو إ لاّ اللّه و لا تخاف إ لاّ ذنبك»

«حسن ظنّ به خدا اين است كه به غير خدا اميدوار نباشى و جز از گناه خود نترسى». و اخبار ديگرى در اين معنى قبلا ذكر شد. و در اينكه حسن ظنّ موجب اميدوارى است شكّى وجود ندارد.

(دوازدهم) احاديثى كه دلالت دارد بر اينكه در روز قيامت كافران و ناصبان (دشمنان اهل بيت) فداى مؤمنان و شيعيان خواهند شد. چنانكه از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ روايت شده است كه فرمود: «امت من مورد رحمت خداست و در آخرت براى ايشان عذابى نخواهد بود، و آنچه از عقاب بايد به آنها برسد در دنيا با زلزله ها و رنجها مى رسد، و چون روز قيامت آيد در برابر هر يك از امّت من مردى از اهل كتاب فدا شود و گويند اين فداى تو است از آتش. » و از اهل بيتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رسيده است كه : «ناصبان و دشمنان ما را به سبب بدى و ظلمى كه به شيعيان ما كرده اند فداى ايشان خواهند كرد. » و از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه : «در قيامت يكى از شيعيان ما را كه در اعمال خود تقصير كرده امّا در ولايت و تقيّه و حقوق برادران خود محافظت كرده باشد مى آورند و در مقابل او بين صد تا صدهزار از دشمنان را نگه مى دارند و مى گويند اينها فداى توست از آتش دوزخ، پس آن مؤمنان به بهشت مى روند و اين ناصبان به جهنم، و اين است معنى و مقصود قول خداى تعالى :

 «ربما يودّ الّذين كفرو لو كانوا مسلمين» (حجر، ۲)

بسا باشد كه كافران آرزو كنند كاش مسلمان بودند. »

يعنى كاش در دنيا مطيع و منقاد امامت بودند تا مخالفانشان عوض آنان به آتش مى رفتند.

و امّا (دوم :) - يعنى آيات و اخبارى كه دلالت دارد بر اينكه اميدوارى به مغفرت و عفو و رحمت بايد بعد از عمل (طاعت و عبادت) باشد - بيشمار است. مثل قول خداى تعالى :

  « انّ الّذين آمنوا و الّذين هاجروا و جاهدوا فى سبيل اللّه اولئك يرجون رحمة اللّه» (بقره ۲۱۸)

«كسانى كه ايمان آورده و كسانى كه هجرت كرده و در راه خدا به جهاد پرداخته اند آنها به رحمت خدا اميدوارند. » و نيز

 «فخلف من بعدهم خلف ورثو الكتاب ياءخذون عرض هدا الادنى و يقولون سيغفرلنا» (اعراف، ۱۶۹)

«از پس آنها (امّتهاى گذشته) جانشينانى بجا ماندند كه كتاب (آسمانى توراة) را به ميراث بردند و متاع اين دنيا را گيرند و گويند: ما را خواهند بخشيد».

و قول پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «الكيّس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت ، و الاحمق من اتّبع نفسه هواها و تمنّى على اللّه الجنّة»

«زيرك و هوشيار آن است كه بر نفس خويش مسلّط است تو براى بعد از مرگ عمل كند و احمق آن است كه از هواى و هوس پيروى كنند و از خدا آرزوى بهشت دارد. » و روايتى است از امام صادقعليه‌السلام كه شخصى به ايشان عرض كرد: مردمى گناه مى كنند و مى گويند ما اميدواريم (به رحمت خدا) و پيوسته چنين اند تا مرگشان فرامى رسد، فرمود:

 «هولاء قوم يترجّحون فى الاءمانى كذبوا ليسوا براجين ، إ نّ من رجا شيئا طلبه ، و من خاف من شى هرب منه»

«اينها مردمى هستند كه به آرزوها دلخوشند، دروغ مى گويند كه اميدوارند، هر كه به چيزى اميدوار باشد آن را طلب مى كند، و هر كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد». و مردى گويند به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم : گروهى از دوستان شما مرتكب گناهان مى شوند و مى گويند ما اميدواريم، فرمود:

«كذبوا ، ليسوا لنا بموال ، اولئك قوم ترجّحت بهم الامانىّ ، من رجاء شيئا عمل له ، و من خاف شيئا هرب منه»

«دروغ مى گويند، دوست ما نيستند، آنها مردمى هستند كه به آرزوها مى گذرانند، هر كه به چيزى اميدوار باشد براى رسيدن به آن كار مى كند و هر كه از چيزى بترسد از آن مى گريزد» و نيز از آن امام روايت شده است كه فرمود:

 «و لايكون المومن مؤمنا حتّى يكون خائفا راجيا ، و لايكون خائفا راجيا حتّى يكون عاملا لمايخاف و يرجو»

«مومن، مؤمن نباشد تا اينكه ترسان و اميدوار باشد، و ترسان و اميدوار نباشد تا براى آنچه مى ترسد و اميدوار است عمل كند. »

فصل ۹: (مواقع خوف و رجاء و ترجيح يكى بر ديگرى)

 دانستى كه خوف و رجاء دو صفت از صفات ستوده و پسنديده اند از آن رو كه انگيزه آدمى بر عملند و داروى بيماريهاى دلند. بنابراين فضيلت هر يك از آنها بر حسب فايده عملى و معالجه بيمارى دل رنجور است. و اين نسبت به اشخاص مختلف مى شود: كسى كه ترس و خوف او را بيشتر به كار وا مى دارد تا اميد و رجاء، پس خوف و بيم براى او شايسته تر و بهتر است از اميد و رجاء. شخص ديگرى كه برعكس اين است حكمش نيز برعكس ‍ است. و كسى كه گرفتار بيمارى امن از مكر و عذاب خدا و غرور باشد، خوف براى او به صلاح نزديكتر است. و كسى كه ياءس و نااميدى بر او غلبه دارد رجاء و اميدوارى براى او اصلح و بهتر است، و كسى كه در گناهان فرو رفته بيشتر در خور خوف و بيم است. و كسى كه گناهان آشكار و پنهان را ترك كرده شايسته و اصلح اين است كه ترس و اميد او مساوى و بر حد اعتدال باشد. دليل اين آن است كه هر كدام كه آدمى را بيشتر به مقصود برساند برترى آن نسبت به حصول مقصود است نه نسبت به خود آن، از اين رو اگر بيم و اميد در برانگيختن بر عمل يكسان باشد اصلح اعتدال و تساوى آنهاست، چنانكه امير مؤمنانعليه‌السلام به يكى از فرزندان خود مى فرمايد: «پسرم ! چنان از خدا بترس كه اگر همه حسنات مردم زمين را داشته باشى از تو قبول نخواهد كرد و چنان به خدا اميدوار باش كه اگر گناهان همه اهل زمين را كرده باشى تو را خواهد آمرزيد. »

و امام باقرعليه‌السلام فرمود: «ليس من عبد مؤمن إ لاّ و فى قلبه دوران : نور خيفه و نور رجاء ، لو وزن هذا لم يزد على هذا ، و قد جمع اللّه سبحانه بينهما فى وصف من اثنى عليهم ، فقال : يدعون ربّهم خوفا و طمعا ، و قال : يدعوننا رغبا و رهبا»

«هيچ بنده مؤمنى نيست مگر آنكه در دلش دو نور هست : نور خوف و نور رجاء كه اگر اين وزن شود از آن بيش نباشد، و خداوند اين دو را در وصف كسانى كه آنها را ستوده جمع كرده و فرموده : پروردگار خود را با خوف و بيم و طمع و اميد مى خوانند و فرموده : ما را با رغبت و بيم مى خوانند» و حارث بن مغيره مى گويد: به حضرت صادقعليه‌السلام عرض كردم در وصيت لقمان چه بود، فرمود:

 «كان فيها الاءعاجيب و كان اءعجب ما كان فيها اءن قال لابنه : خف اللّه عزّوجلّ خيفه لوجئته ببّر الثّقلين لعذّبك و ارج اللّه رجاء لو جئته بذنوب الثّقلين لرحمتك» .

«در آن مطالب شگفتى بود و شگفت تر از همه اين بود كه به پسرش گفت : از خداى عزّوجلّ چنان بترس كه اگر نيكى جنّ و انس را بياورى تو را عذاب كند و به خدا چنان اميدوار باش كه اگر گناه جنّ و انس را بياورى به تو رحم خواهد كرد، سپس فرمود:

 «كان اءبى عليه‌السلام يقول : إ نّه ليس من عبد مؤمن إ لاّ و فى قلبه نوران نور خيفة و نور رجاء ، لو وزن هذا لم يزد على هذا ، و لو وزن هذا لم يزد على هذا»

«پدرم مى فرمود: هيچ بنده مؤمنى نيست، مگر آنكه در دلش دو نور هست : نور ترس و نور اميد كه اگر اين وزن شود از آن بيش نباشد و اگر آن وزن شود از اين فزون نباشد» و نيز فرمود: ترس مراقب دل است و اميد شفيع نفس، هر كه خدا را بشناسد از او ترسان و به او اميدوار خواهد بود و اينها دو بال ايمانند كه بنده اى كه آنها را دارد با آنها به رضوان خدا پرمى گشايد و خوف و رجاء دو ديده عقلند كه با آنها وعده و وعيد خدا را مى بيند و بيم طليعه و پيشاهنگ عدل خدا و خيردهنده وعيد اوست، و اميد خواننده فضل خداست و دل را زنده مى كند و خوف نفس (امّاره) را مى ميراند... و هركس ‍ بر ميزان بيم و اميد خدا را بندگى كند گمراه نمى شود و به آرزوى خود مى رسد، و چگونه بنده خدا ترسان نباشد و حال آنكه به پايان سرنوشت و سرانجام كار خود ناآگاه است. و عملى ندارد كه از روى استحقاق به آن متوسّل شود و قدرتى ندارد و راه گريزى برايش نيست، و چگونه اميدوار نباشد در صورتى كه ناتوانى خود را مى شناسد و در درياى نعمتهاى بيشمار خدا غرق است و دوستدار خدا پروردگارش را با اميد به ديدار و با چشم بيدار مى پرستد و زاهد خدا را از بيم عبادت مى كند.(۱۰۹)

از آنچه گفته شد معلوم است كه : رجاء در مورد اصلح و افضل است : (يكى) در حقّ كسى كه نسبت به مستحبّات سست و بى رغبت است و فقط به واجبات اكتفا مى كند. رجاء در مورد چنين كسى انگيزه اى است براى نشاط در طاعات. سزاوار است كه اين گونه اشخاص به نعمتهاى خداى تعالى و آنچه خداوند به صالحان در درجات علّييّن وعده فرموده اميدوار باشند تا شوق و نشاط عبادت در آنان برانگيخته و تقويت شود. (ديگرى) در حقّ گناهكارى كه در معاصى غوطه ور شده كه هرگاه پشيمانى و توبه به خاطر او بگذرد شيطان او را از رحمت خدا نااميد مى كند، و به او مى گويد: توبه چون توئى كجا پذيرفته مى شود؟ در اين حال بر او واجب است كه ريشه ياس و نااميدى را با رجاء و اميدوارى بركند و آنچه را كه دراين باره رسيده است به ياد آورد، مثل قول خداى تعالى :

 «لاتقنطوا من رحمة اللّه» (زمر، ۵۴) «از رحمت خدا نااميد مشويد».

 «و إ نّى الغفّار لمن تاب» (طة، ۸۲)

«و من آمرزگار آن كسانم كه توبه آورند. »

و توبه كند و با توبه - نه بدون آن - منتظر و متوقّع مغفرت الهى باشد، زيرا اگر با ادامه گناه توقّع آمرزش داشته باشد مغرور و فريفته است. رجاء اوّل سستى را كه مانع نشاط و دلگرمى و عزم است ريشه كن مى كند و رجاء دوم نااميدى را كه مانع توبه است از ميان مى برد.

فصل ۱۰: عمل و طاعت به اميد برتر است از عمل و طاعت از ترس

 عمل حاصل از اميد برتر است از عمل حاصل از بيم. زيرا نزديك ترين بندگان به خدا كسى است كه او را بيشتر دوست داشته باشد و دوستى اميد را در دل افزون مى كند. و خوف و رجاء را به دو فردى تشبيه كرده اند كه يكى از ترس و عقاب و ديگرى به اميد عطا خدمت مى كند، ازاين جهت خداوند مردمى را كه به خدا بدگمانند سرزنش كرده، فرموده است :

 «و ذلكم ظنّكم الّذى ظننتم بربّكم ارداكم» (فصلت، ۲۳)

«اين گمان شما كه به پروردگار خود مى برديد شما را هلاك كرد. »

و نيز فرمود:  «و ضننتم ظنّ السّوء و كنتم قوما بورا» (فتح ۱۲)

«گمان بد كرديد و گروهى هلاك زده شديد. »

و چنانكه گفته شد رواياتى درباره اميد و خوش گمانى رسيده است و در خبر است كه : «خداى تعالى به داوود وحى فرستاد كه : مرا و دوستدار مرا دوست دار و مردم را دوست من كن. عرض كرد: خداوندا چگونه مردم را دوست تو كنم ؟ فرمود: مرا به نيكوئى و بخشندگى ياد كن، و نعمتها و احسان مرا به يادشان بياور، كه آنان جز خوبى از من نشناسند» و يكى از بزرگان را - كه راههاى اميدوارى به خدا را براى مردم بسيار ياد مى كردند - در خواب ديدند، گفت : «مرا در پيشگاه خدا به پاداشتند، فرمود: چه تو را واداشت كه چنين كنى ؟ گفتم : خواستم دوستى تو را در دل آفريدگانت جاى دهم. خداوند فرمود: تو را آمرزيدم. »

به علاوه، صفت رجاء براى بنده از نظر سرچشمه و خاستگاه از صفت خوف برتر است، زيرا آبخور رجاء از درياى رحمت است و آبخور خوف از درياى غضب است. و كسى كه ملاحظه صفات مقتضى لطف و رحمت را بنمايد محبت در او بيشتر مى شود. و مقامى از محبّت الهى برتر نيست. امّا خوف به سبب توجّه و التفاف به صفاتى است كه مقتضى غضب است، و از آن محبّتى چندان كه با رجاء آميخته است حاصل نمى شود. بلى، چون معاصى و غرور بر مردم غالب است، بخصوص بر مردم اين زمان شايسته تر است كه خوف بر آنان غلبه داشته باشد، به شرط آنكه آنان را به نااميدى و قطع عمل نكشاند، بلكه ايشان را به عمل وادارد و شهوات را بر آنها تلخ و ناگوار سازد و دلهاشان را از ميل و علاقه به خانه غرور بگسلاند، و آنان را به كناره گيرى از دنيا فراخواند. پس با وجود غلبه معاصى بر طاعات شكّى نيست كه خوف شايسته تر است، مخصوصا كه آفات پنهانى : از شرك خفى، و نفاق، و ريا، و جز اينها از اخلاق پليد در اكثر مردم موجود است، ومحبت شهوات و اندك مال فناپذير دنيوى در اندرونشان جاى گرفته و ريشه كرده است، و هول و هراس سكرات مرگ و تزلزل و اضطراب عقايد در آن لحظه امكان پذير است و سختگيريهاى حساب و ردّ اعمال شايسته آنها به دلائل پنهان و نهاد محتمل است، پس كسى كه حقايق اين امور را بشناسد، اگر ضعيف القلب و جبان باشد خوف او بيش از اميدش خواهد بود، و اگر قويدل و داراى معرفت كامل باشد بيم و اميدش برابر است و اگر اميدواريش غلبه كند به سبب غرور و كوتاه انديشى است - چنانكه در بيشتر مردم مشاهده مى شود - و براى اين مردم غلبه خوف اصلح است، البته پيش از آنكه مشرف بر مرگ شده باشند، و امّا در وقت مردن اصلح به حال آنها اين است كه رجاء و خوش گمانى غالب باشد، زيرا خوف تازيانه عمل است و در آن هنگام وقت عمل سرآمده است و تاب تحمّل موجبات خوف را ندارد، زيرا خوف بند دل را مى گسلد و مرگ را زودرس مى سازد. و امّا نسيم اميد قلب وى را نيرو مى بخشد و دوستى خدا را كه به او اميدوار است در دلش افزون مى كند. و بايد هر كسى با دوستى خدا از دنيا بيرون برود تا دوستدار لقاى او باشد، و كسى كه شوق لقاء خدا را داشته باشد خداوند نيز دوستدار لقاء او خواهد بود، كسى كه خدا و لقاء او را دوست داشته باشد و بداند كه خداوند نيز لقاء او را دوست دارد، مشتاق خداى تعالى است و شاد و فرحناك از دنيا مى رود، زيرا كسى كه نزد محبوب خود مى رود شاديش بقدر دوستيش بزرگ است، كسى كه از محبوب خود مفارقت كند رنج و عذابش شدّت مى گيرد، پس اگر به هنگام مرگ دوستى اهل و فرزند و مال بر دلش غالب و چيره باشد همه محبوبهاى او در دنيا خواهد بود و بهشت او همين دنياست. زيرا كه بهشت جائى است كه همه آنچه آدمى دوست دارد در آنجا باشد، و در نتيجه مرگ براى او به منزله خروج از بهشت و حائل بين او مشتهيات و خواسته هاى اوست. و اين نخستين مصيبتى است كه دوستدار دنيا با آن روبروست، علاوه بر آنچه بعد از مرگ به او خواهد رسيد و عذابها و خواريها و غل و زنجيرهايى كه خداوند براى او آماده كرده است. و اما اگر غير از خدا و جز معرفت و محبّت و انس او محبوبى نداشته باشد و دنيا و علائق آن را موجب دل مشغولى و مانع از محبوب بداند دنيا براى او حكم زندان خواهد داشت. زيرا زندان جائى است كه مانع از رسيدن به محبوب است. و مرگ او رهائى از زندان و رسيدن به محبوب خواهد بود. و حال كسى كه از زندان آزاد شده و بين او و محبوبش جدائى نيست آشكار است، و اين نخستين شادمانى و بهجتى است كه به دوستار خدا مى رسد تا نوبت رسد به نعمتهايى كه خداوند براى او ذخيره كرده كه هيچ چشم نديده و هيچ گوش نشنيده و به دل بشرى خطور نكرده است.

معالجه مردم با خوف يا رجاء برحسب اختلاف بيماريهاى آنها

 دانستى كه كسى نيازمند تحصيل داروى رجاء است كه ياءس بر او چيره گشته و عبادت را رها كرده باشد، يا خوف چنان بر او غالب شده كه به حدّ اسراف رسيده و به خود و خانواده اش زيان وارد كرده است. و امّا كسانى كه در طغيان گناهان غوطه ور شده و به مفاسد دچار گشته اند - مانند اكثر مردم زمان ما - دواى براى آنان زهر كشنده است، زيرا گوش دادن اينها به اميد جز افزايش طغيان و فساد و گناهشان اثر و ثمرى نخواهد داشت. پس واعظ مردم بايد بيماريهاى آنها را بشناسد و در علل آن بيماريها نظر كند، و هر علّتى را به ضدّ آن علاج كند نه به چيزى كه آن را مى افزايد. بنابراين در مثل اين زمان شايسته است كه انگيزه هاى رجاء را ياد نكند، بلكه در ذكر اسباب خوف مبالغه نمايد، تا بكلّى به هلاك و نابودى كشانده نشوند، و قصدش از موعظه به دست آوردن دلها و انتظار مدح و ستايش از مردم نباشد، به طورى كه بر ترغيب بر رجاء تكيه كند به اين دليل كه بر دلها آسانتر و به كام مردم لذّت بخش تر است، و بدين سان مردم و خود رابه هلاك و گمراهى بيفكند.

و بالجمله، راه به دست آوردن رجاء براى نيازمند به آن اين است كه : آيات و اخبار متواترى را كه درباره رجاء و رحمت واسعه و راءفت و عفو فراوان الهى وارد شده - كه قسمتى از آنها ذكر شد - به ياد آورد. آنگاه در نعمتهاى شگفت آور او كه در اين دنيا نصيب بندگان خود كرده تامّل و تفكّر كند، كه چگونه خداوند آنچه را كه براى ادامه زندگى آنها ضرورى است آماده ساخته، بلكه هيچ چيز جزئى را كه گاه گاه بدان محتاجند و بودن آن بهتر است - مانند زيور و زيبائى - رها نكرده است. پس وقتى عنايت الهى چيزى از بندگانش در همه آنچه براى آنها نيكو و پسنديده است از روى لطف و احسان در زندگى دنيا كم و كوتاه نگذاشته - و حال آنكه دنيا خانه رنج و سختى است نه سراى نعمت و راحت - و راضى نشده كه حتّى چيزى از مزاياى زندگى مثلا در مورد زيور و زيباى فوت شود، چگونه راضى خواهد شد كه در آخرت كه سراى جود و فيض است آنان را به عذاب جاودان و هلاك ابدى دچار سازد، بااينكه خود او فرموده كه رحمتش بر غضبش پيش جسته است ؟! و بالاترين چيزى كه باعث اميدوارى بندگان است اين است كه خداى تعالى خير محض است و هيچ شرّى در او وجود ندارد، و فيّاض على الاطلاق است، و خلق را آفريده تا برايشان جود و احسان كند. پس البته بر آنها رحم خواهد كرد و آنان را در زجر و عذاب دائم وانخواهد گذاشت.

از خير محض جز نكوئى نايد

خوش باش كه عاقبت نكوخواهد شد

فصل ۱۱: و از آنهاست : كوچكى و ضعف نفس

 ضعف نفس و خودكم بينى صفتى است كه موجب عجز و ناتوانى از تحمّل حوادث مى شود. و اين صفت از نتايج جبن و از صفات خبيثه به شمار مى رود. و ملازم است با ذلّت و خوارى و كناره جستن از كارهاى بزرگ و عالى، و مسامحه در امر به معروف و نهى از منكر، و اضطراب و تزلزل به اندك چيزى كه از بلاها و امور ترس آور و در اخبار وارد شده است كه مؤمن از ذلّت نفس برى است. امام صادق فرمود: «انّ اللّه عزّوجلّ فوّض إ لى المؤمن اموره كلّها و لم يفوّض اليه ان يكون ذليلا: اما تسمع اللّه تعالى يقول : و للّه العزّة و لرسوله و للمؤمنين» (منافقون ۸) «خداى عزّوجلّ بنده مؤمن را در هر كارى اختيار داد ولى به او اختيار نداد كه خويشتن را ذليل و بيقدر كند: آيا نشنيده اى كه خداى تعالى فرمايد: عزّت براى خدا و پيغمبر و مؤمنان است ؟»

 « فالمؤمن يكون و عزيزا و لايكون ذليلا ، انّ المومن اعزّ من الجبل ، الجبل يستقلّ منه و المؤمن لايستقلّ من دينه شى»

«پس مؤمن بايد خود را عزيز بدارد و تن به ذلّت ندهد، مؤمن از كوه محكمتر است، زيرا از كوه (به تيشه) مى توان چيزى برگرفت، ولى از دين مؤمن برگرفته نشود. »

و نيز فرمود: «انّ اللّه فوّض الى المومن كلّ شى ء الاّ اذا لال نفسه» .

«خداوند هرچيزى را به مومن واگذار كرده جز ذليل كردن خويش را» و اخبار ديگرى به اين مضمون رسيده است. و علاج آن به همان نحو است كه در معالجه جُبن گفته شد.

پيوست : (بزرگى و صلابت نفس)

 ضدّ كوچكى و ضعف نفس بزرگى و نفس و محكمى دل است، و از ضعف نفس دانستى كه بزرگى و صلابت نفس اين است كه آنچه بر او وارد مى شود تحمّل كند. و اخبار دلالت دارد كه مؤمن داراى صلابت و عزّت و مهابت است. و همه اينها فرع بزرگى نفس است. امام باقرعليه‌السلام فرمود: «المومن اصلب من الجبل» «مومن از كوه محكمتر است»

و نيز فرمود: «انّ اللّه تعالى اعطى المومن من ثلاث خصال : العزّ فى الدّنيا والآخرة ، و الفلح فى الدّنيا و الاخرة و الفلح فى الدّنيا و الاخره ، و المهابه فى صدور الظّالمين»

«خدا به مومن سه خصلت كرامت فرمود: عزّت در دنيا و آخرت، و رستگارى دنيا و آخرت، و مهابت در دل ستمگران». و صاحب اين ملكه خوارى و عزّت در نظر او يكسان و تهيدستى و ثروت در نزد او مساوى، بلكه صحت و بيمارى و ستايش و نكوهش براى او برابر است و از دگرگون شدن امور و احوال تأثیر نمى پذيرد. اين خوى ملكه شريفى است كه آبشخور هر بى سروپايى نيست و جزء يكّه سواران ميدان مردانگى ياراى جولان آن ندارند. بلكه جز يگانه هاى نامدار از حكماء يا تيزهوشان شيردل از عرفا نمى توانند در آن گام نهند. و طريق تحصيل اين صفت - بعد از يادآورى شرافت آن - اين است كه در مواظبت بر آثار و لوازم آن و اجتناب از امور منافى آن بكوشد تا به تدريج آن را به دست آورد.

تتميم : (ثبات و پايدارى اخص از بزرگى نفس است)

 ثبات و پايدارى اخص از بزرگى نفس است، و آن ملكه اقدام و تحمّل در كارهاى هول انگيز و مقاومت در برابر سختى ها و رنجهاست، به طورى كه انكسار و شكستگى در آدمى راه نيابد، هر چند مشكلات سخت و زياد باشد، و ضدّ آن اضطراب به هنگام سختيها و شدايد است. و از نمونه هاى ثبات، ثبات در ايمان است، و آن اطمينان و آرامش نفس در عقايد است به نحوى كه شبهات متزلزل نشود، خداى تعالى مى فرمايد:

 «يثبّت اللّه الّذين آمنو بالقول الثّابت فى الحيوة الدّنيا و فى الاخرة» (ابراهيم ۲۷)

«خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند به گفتار (و اعتقاد) استوار بر جاى و ثابت قدم مى دارد، هم در زندگانى دنيا و هم در آخرت. » و اين اطمينان و آرامش از شرايط كسب كمال و اعمال فاضله است. زيرا تا نفس بر معتقدات خود درباره مبداء و معاد بر جاى و مستقر نباشد عزمى كه او را به تحصيل نتايج آنها مى رساند حاصل نخواهد شد. پس كسى كه چنين پايدارى و ثباتى ندارد او را بر هيچ يك از اعمال فاضله ثابت قدم نخواهى يافت، بلكه او:

 «كالّذى استهوته الشّياطين فى الارض حيران» (انعام ۷۱)

«همچون كسى (است) كه شيطانها او را در زمين از راه بيرون برده اند و سرگردان مانده» و كسى كه به چنين صفتى متّصف باشد همواره بدون سستى بر آنها مواظبت خواهد نمود و عدم اين ثبات و استقامت به سبب عدم بصيرت و يا ضعف نفس است. پس وجودش با معرفت و قوّت نفس ‍ حاصل خواهد شد و آن از فضائل قوه عاقله و قوه غضب است. و عدم آن از رذائل يكى از آن دو يا هردوى آنهاست.

و از آنهاست.

دنائت همت (دون همتى)

 و آن عبارت است از قصور همّت از طلب كارهاى بزرگ و عالى و قناعت نمودن به امور پست و ناچيز و اين صفت نتيجه ضعف نفس و كم دلى است. و ضد آن علوّ همّت و طبع است و آن عبارت است از سعى و كوشش ‍ در تحصيل سعادت و كمال و طلب كردن كارهاى بزرگ و عالى، بدون درنظر گرفتن سود و زيان دنيا، به طورى كه به سبب دست يافتن به منافع دنيوى شادمان نشود و از فقدان آن اندوهگين نگردد. بلكه در طريق طلب از مرگ و كشته شدن و مانند آنها باك نداشته باشد. و صاحب اين ملكه همانا مؤمن حقيقى شائق مرگ است، و مردن براى او به منزله تحفه است و برترين شادى و سرور به او مى رسد، چنانكه در اخبار آمده است. و هموست كه مى گويد:

آن مرد نِيَم كز عدمم بيم آيد

كان بيم مرا خوشتر از اين بيم آيد

جانى است مرا به عاريت داده خدا

تسليم كنم چو وقت تسليم آيد

و مى گويد:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى

تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

من از آن عمرى ستانم جاودان

او زمن دلقى ستاند رنگ رنگ

و مى گويد:

اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست

روزى رخش ببينم و تسليم وى كنم

و اين صفت از نتايج بزرگ و شجاعت نفس است و بزرگترين فضائل نفسانى است. زيرا هر كه به مراتب بلند و ارجمند رسيد به واسطه اين صفت است، كه صاحب آن به مرتبه پست راضى نمى شود، و براى تحصيل مراتب عالى و امور متعالى دامن همّت به كمر مى بندد و در جوهر انسان و طبيعت او اين هست كه در طلب هر چه بكوشد بدان دست يابد:

 «والذّين جاهدوا فينا لنهدينّهم سبلنا» (عنكبوت ۶۹)

«كسانى كه در راه ما كوشش كرده اند، راههاى خويش را به ايشان مى نمائيم»

هر كه در طلب چيزى برآمد و كوشش كرد البته آن را مى يابد. و از نمونه هاى نتايج علو همّت شهامت است. و آن عبارت است از حريص بودن آدمى بر دست يافتن به كارهاى بزرگ و به انجام رسانيدن آنها به اميد نام و ياد نيك كه با گذشت روزگار باقى بماند.

و از آنهاست :

بى غيرتى و بى حميتى

 و آن عبارت است از كوتاهى و اهمال در محافظت آنچه نگهبانى آن لازم است، از دين و عرض (ناموس و آبرو) و اولاد و اموال. و آن از نتايج كوچكى و ضعف نفس است و از مهلكات بزرگ به شمار مى رود. و گاه به ديّوثى و قيادت منجر مى شود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «اذا لم يغر الرّجل فهو منكوس القلب» «دل مرد بى غيرت سرنگون است» (يعنى برخلاف خوى انسانى است) و نيز فرمود: «اگر مردى درباره همسر خود چيزى منافى غيرت ببيند و به غيرت نيايد خداوند مرغى را مى فرستد كه آن را قندر گويند و چهل روز بر در خانه او مى نشيند و بانگ برمى آورد كه خدا غيور است و هر صاحب غيرت را دوست دارد. اگر آن مرد به غيرت آمد و آنچه منافى غيرت است از خود دور كرد كه خوب وگرنه پرواز مى كند و بر سر او مى نشيند و فرياد مى كند و پرهاى خود را بر چشم هاى او مى زند و مى پرد. و بعد از اين روح ايمان از آن مرد جدا مى شود و ملائكه او را ديّوث مى نامند» و نيز فرمود: «ابراهيم غيور بود و من از او غيورترم و خداوند بينى كسى را كه بر مؤمنين و مسلمين غيرت نورزد قطع خواهد كرد» و اميرالمؤمنينعليه‌السلام (هنگامى كه در عراق بود) فرمود: «اى اهل عراق ! شنيده ام كه زنان شما در راهها با مردان برخورد مى كنند (و در جاى شلوغ به يكديگر شانه مى زنند كه راه بدهند) آيا شرم نمى كنيد؟» و باز فرمود: «شرم نمى كنيد و به غيرت نمى آييد كه زنان شما به بازارها مى روند (و در محل ازدحام) با مردهاى كفار شانه بهم مى زنند كه راه بيابند؟!»

پيوست : (غيرت و حميت)

 و ضدّ آن غيرت و حميّت است، و آن عبارت است از سعى در محافظت آنچه نگهبانى آن لازم است، و آن نتيجه شجاعت و بزرگى و قوت نفس و از ملكات شريف است و مردانگى به آن تحقق مى يابد و فاقد آن از مردان به شمار نمى رود. پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «سعد غيور است و من از سعد غيورترم و خدا از من غيورتر است» و نيز فرمود: «خداوند غيور است و از جهت غيرتش كارهاى زشت را حرام كرد» و فرمود:

 «انّ اللّه يغار ، و المؤمن يغار و غيرة اللّه ان ياتى الرّجل المؤمن ما حرم اللّه عليه»

«خداوند غيرتمند است و مؤمن غيرتمند است و غيرت خدا اين است كه مؤمن مرتكب كارى شود كه خدا حرام كرده است. » و امام صادقعليه‌السلام فرمود:

 «انّ اللّه تعالى غيور و يحبّ الغيرة و لغيرته حرّم الفواحش ظاهرها و باطنها»

«خداى تعالى غيرتمند است و غيرت را دوست دارد و از جهت غيرتش ‍ كارهاى زشت را چه آشكار و چه نهان حرام كرده است. »

فصل ۱۲: (غيرت در دين و همسر و اولاد)

مقتضاى غيرت و حميّت در دين اين است كه در حفظ آن از بدعتهاى بدعتگذاران و ادّعاى باطل كنندگان بكوشد، و كسانى را كه از دين برگردند (مرتدّين) قصاص كند، و اهانت و سبك شمردن دين و شبهات منكران را دفع و ردّ نمايد و در ترويج و نشر احكام دين جدّ و جهد كافى به كار برد، و در تببين حلال و حرام آن سعى بليغ مبذول دارد و در امر معروف و نهى از منكر مسامحه نكند. و مقتضاى غيرت در «حرم و ناموس» اين است كه مقدّمات و موجبات انحراف اهل و ناموس خود غافل نشود، و اهل خود را از مردان بيگانه محافظت كند و آنان را از رفتن به بازارها منع نمايد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به حضرت فاطمه فرمود: «چه چيز براى زن بهتر است ؟ عرض ‍ كرد: اينكه مردى را نبيند و مردى او را نبيند، پس او را به سينه خود چسباند و فرمود: ذرّيّه اى كه بعض آن از بعض ديگر است» و اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ سوراخها و پنجره هاى خانه را مى بستند كه زنان مردان را نبينند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «هركه از زن خود اطاعت كند خدا او را به رو به دوزخ اندازد(۱۱۰) » و اينكه از آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ روايت شده كه به زنان اجازه فرمود در مساجد حاضر شوند و فرموده است : «زنان را از مساجد منع مكنيد» ظاهرا اين مخصوص زنان آن عصر بوده كه آن حضرت مى دانست كه فسادى بر حضور آنان در مساجد مترتّب نمى شود. امّا امروز صواب اين است كه زنان از حضور در مساجد و جماعات منع شوند مگر پيرزنان زيرا از بيرون رفتن و معاشرت زنان در اين زمان قطعا فساد و معصيت برمى خيزد.(۱۱۱) و از امام صادقعليه‌السلام درباره بيرون رفتن زنان در (نماز) عيدين (فطر واضحى) پرسيدند، فرمود: نه بيرون نروند مگر پيرزنان ! و در روايتى ديگر است كه از آن حضرت از بيرون رفتن زنان در عيدين و جماعت پرسيدند فرمود: نه مگر زن سالخورده !

بالجمله : هر كه از احوال زنان اين عصر و امثال آن با خبر و آگاه باشد مى داند كه مقتضاى غيرت اين است كه آنان را از همه آنچه به فتنه و فساد كشانده مى شوند محافظت كند خواه چيزهايى باشد كه فى نفسه حرام است مثل نگاه كردن به مردان اجنبى و نامحرم و شنيدن سخنانشان بدون ضرورت شرعى و ارتكاب لهو و لعب (مثلا ساز و آواز و غنا) يا فى نفسه حرام نباشد مانند بيرون رفتن بدون ضرورت شرعى ولو به مساجد و مشاهد مشرفه و مجالس عزادارى مولانا ابى عبداللّه الحسينعليه‌السلام زيرا اين هرچند فى نفسه نيكو و راجح است امّا غالبا از منافى غيرت و حميّت جدا نيست - چنانكه در زمانه ما مشاهده مى شود - و حداقل اين است كه خالى از نظر به مردان نامحرم و شنيدن سخن ايشان و بلكه نظر مردان به آنان و شنيدن صدايشان نيست، و اين امر خروج و انحراف دو طرف از قانون عفت است، با اينكه قطعا مى دانيم كه بيرون رفتن بيشتر آنان خالى از غرضى فاسد يا بيهوده نيست و كم است كه فقط براى قرب به خدا و ثواب باشد. از اين رو صواب آن است كه در مثل اين زمان از بيرون رفتن آنان جلوگيرى شود مگر براى سفر واجب مانند حجّ، يا رفتن به خانه عالمى عادل براى ياد گرفتن مسائل، هرگاه مردان آنها نتوانند اين نياز را برآورند. بلى، اگر فرض شود كه بيرون رفتن آنها به يكى از مشاهده (زيارتگاه ها) يا مجالس ويژه زنان مانند مجالس ‍ عزادارى و مجمع عروسى به نحوى است كه يقين حاصل شود كه آنجاها از فساد و گناه خالى است و آنچه منافى غيرت است رخ نخواهد داد ظاهر آن است كه اذن دادن ايشان جايز باشد و بلكه رجحان داشته باشد. و اين همه در مورد زنان جوان است، اما بيرون رفتن پيرزنان به جاهاى مذكور مانعى ندارد.

و مقتضاى غيرت اين است كه زنان را از شنيدن حكايات شهوت انگيز و سخنان عشرت آميز منع كنند و از مصاحبت پيرزنانى كه در مجالس مردان آمد و شد دارند و داستانهاى آنان را نقل مى كنند جلوگيرى نمايند، زيرا در زنان عقل و ايمان ضعيفتر و غريزه شهوت سخت نيرومند است، و آنگونه شنيدنيها موجب سربرآوردن شهوت و هيجان آن در آنها مى شود، و چون عقل و ايمان چندان قوى نيست چه بسا كه به فسادى بزرگ بكشاند، و از اين رو در اخبار آمده است كه به زنان سوره يوسف نياموزند زيرا شنيدن امثال آن قصّه ممكن است به انحراف آنان از طريق عفّت منجر شود. امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: سوره يوسف را به زنان خود تعليم مكنيد و برايشان مخوانيد كه در آن فتنه هاست،(۱۱۲) و سوره نور را به آنان ياد دهيد كه مشتمل بر مواعظ و نصايح است. »

و نيز فرمود: «زنان را بر زين سوار مكنيد كه ميل به گناه در آنان به هيجان آيد» و در تعليم سوره نور و مشاغل خانگى همچون ريسندگى به زنان از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ نيز روايت است.

و بالجمله : مقتضاى عقل و نقل ( روايات) اين است كه مرد همسر و ناموس ‍ خود را از آنچه در آن احتمال فساد و بدگمانى است بازدارد و از چيزهايى كه از پى آمدهاى فتنه انگيز و شرآميز آن مى ترسد از همان آغاز جلوگيرى كند. و مرد غيرتمند را سزاوار آن است كه خود را در نظر زن باصلابت و مهابت بدارد تا از او بترسد و پيروى از هوى و هوس خود نكند. و بايد همواره او را به كارى از كارها مانند تدبير منزل و صلاح امر معيشت يا به كسبى از كسبها مشغول سازد و هيچگاه بيكار و فارغ نماند، زيرا بهنگام بيكارى است كه شيطان او رابه فكرهاى باطل مى اندازد و ميل به خود آرائى و خودنمائى و بيرون رفتن و تفرّج و ديدن مردان اجنبى و لهو و لعب و بازى و خنده با زنان را در او برمى انگيزد و سرانجام كارش به فساد تباهى مى كشد. و همچنين مرد غيرتمند بايد همه احتياجات همسر خود از خوراك و پوشاك و ديگر ضرورّيات را فراهم سازد تا زن مجبور نشود آنها را از غيرشوهر خود بگيرد و از اين طريق احيانا حركات و كارهاى ناشايسته از او سرزند. لكن با اينكه صفت غيرت خوب است نبايد به حدّ افراط برسد و مرد را نسبت به اهل خود بدگمان سازد به طورى كه بر او سخت و تنگ بگيرد و در صدد تجسس در مسائل نهانى و درونى برآيد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ «از پى گيرى مسائل پنهانى زنان و سختگيرى و اذيّت رسانيدن به آنان» نهى فرموده است و در خبرى مشهور آمده است كه :

 «إ نّ المراة كالضّلع ، إ ن اردت ان تقيمه كسرته ، فدعه تستمع به على عوج»

«زن مانند استخوان كج دنده است، اگر بخواهى راستش بكنى مى شكند، به حال خودش بگذار و با همين كجى از او بهره بگير. »

و نيز فرمود: «من الغيرة غيرة ببغضها اللّه و رسوله و هى غيرة الرّجل على اهله من غير ريبة» «بعضى از انواع غيرت است كه خدا و رسولش آن را دشمن مى دارند و آن اين است كه مرد بى جهت و نابجا براهل خود غيرت نمايد. »

و امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «غيرت زياد بر زن منما كه هدف بدگمانى تو قرار گيرد. » و نيز در نامه خود به حضرت حسنعليه‌السلام فرمود: بپرهيز از اظهار غيرت نابجا. زيرا اين كار زنان را به نادرستى مى كشاند.(۱۱۳) وليكن كارشان را استوار كن و اگر عيب و كار ناشايسته اى از آنها ديدى هر چه زودتر آن را بر كوچك و بزرگ منكر و ناروا شمار، به اينكه پاكى و برائتشان را پى گيرى كنى و گناه را بزرگ بدانى و عيب را خوار شمارى» و بالجمله : مبالغه در تفحّص و تفتيش سزاوار نيست زيرا اين كار از بدگمانى كه از آن نهى شده ايم خالى نخواهد بود و بعضى از گمانها گناه است.

و امّا مقتضاى غيرت نسبت به اولاد آن است كه از آغاز مراقب احوال هريك از آنان باشى و براى پرستارى و پرورش و شيردادن او توسط زنى شايسته و صالح كه غذاى وى حلال باشد دقّت نمائى. زيرا كودكى كه اعضاء او از شيرى كه از غذاى حرام به او رسيده باشد رشد كند طبع او به پليديها و ناپاكيها تمايل دارد. كه از آن كه طينت او از آلودگى سرشته شده است.

و چون به سرحدّ تميز رسد بايد او را آداب نيكان بياموزى، و چون اول صفتى كه بر كودك غلبه دارد تمايل به غذاست، بنابراين بايد آداب خوردن را به وى آموخت به اين نحو كه با دست راست غذا بخورد و در آغاز خوردن (بسم اللّه) بگويد و از جلوى خود بخورد و پيش از ديگران دست به طعام نبرد و به طعام و به كسانى كه غذا مى خورند خيره ننگرد، و با شتاب غذا نخورد و لقمه را نيك بجود و دست و جامه را به آنچه مى خورد آلوده نسازد، و پرخورى را زشت و بدشمارد به طورى كه شكم پرست را نكوهش ‍ كند و او را همچون چهارپايان بداند، و كودكى را كه پرخورى نمى كند بستايد و ايثار را در طعام و كم اعتنائى به آن در نظرش محبوب باشد، و به هر غذائى كه فراهم شود و به دست آيد قناعت كند.

سپس به تاءديب كودك در امر لباس مبادرت نمايد به طورى كه از روش ‍ نيكان و پارسايان بيرون نرود بدين ترتيب كه : لباس ساده و پنبه اى و سفيد را محبوب او سازد، او را از لباسهاى ابريشمى و رنگارنگ برحذر دارد و به او بفهماند كه اين گونه لباسها در شاءن زنان است و مردان از آن عار دارند، و او را از معاشرت و همنشينى با طفلانى كه در ناز و نعمت و خوشگذرانى و زينت پرورش يافته و خو كرده اند محافظت كند. آنگاه به تربيت اخلاق و افعال كودك بپردازد و در اين راه جدّاً بكوشد. زيرا كودك اگر در آغاز زندگى و عنفوان رشد مهمل رها شود و تحت تربيت صحيح قرار نگيرد غالبا با اخلاق پست و كردارهاى بد بار مى آيد، و در نتيجه دروغگو، حسود، لجوج، ستيزنده و گمراه، دزد، خائن، بى شرم و فضول و احيانا منحرف جنسى و مايل به فسق و فجور مى شود. كودك را بايد از كودكان بى تربيت و بداخلاق دور نگه داشت كه اصل ادب و تربيت همين است. و بايد او را به معلّمى ديندار و صالح سپرد كه قرآن و سخنان نيكان و داستان راستان به وى بياموزد تا محبّت شايستگان در دلش جاى گيرد و او را از شنيدن اشعارى كه در آنها از فسق و فجور و اهل آن ياد شده بازداشت كه اينها تخم فساد را در زمين دلش مى افشاند. و بايد در مقابل سختگيرى معلّم و جور استاد به صبر و سكوت عادت كند و فرياد و فغان نكند و به اين و آن متوسّل نشود كه تحمّل مشقتها (در راه تعلّم و تكامل) شيوه شجاعان و مردان است. و سزاوار است كه چون از درس و كلاس فارغ شد به او اجازه بازى و تفرّج داده شود تا دل او نميرد و پژمرده نگردد.

و چون اندكى رشد و تميز او بيشتر شد بايد اخلاق نيك و كردار پسنديده به او آموخت واو را از صفات و كارهاى زشت و ناپسند بازداشت تا از حدود دشمنى و ترسوئى و بخل ورزى و كبر و خودبينى برحذر باشد و از دزدى و حرامخوارى و دروغ و غيبت و خيانت و دشنام و بدزبانى و بيهوده گوئى و مانند اينها پرهيز كند و به بردبارى و سپاسگزارى و توكّل و خشنودى و شجاعت و سخاوت و راستگوئى و خيرخواهى و ديگر خوبيهاى اخلاق و فضائل راغب شود. و در نزد او بايد نيكان را ستود و بدان و اشرار را مذمّت و نكوهش كرد تا نيكى نزد او محبوب و شر مبغوض گردد.

و چون كودك به سنّ تميز رسيد بايد او را به طهارت و نماز واداشت، و در بعضى از روزهاى ماه رمضان به روزه داشتن امر كرد. و اصول و عقايد و حدود و آداب شرع را به او ياد داد. و چون خلق نيك با كار پسنديده اى از او سرزند او را آفرين گفت و پاداش داد و در برابر مردم تحسين كرد و اگر كار زشتى از او سرزند بار اول بهتر است ناديده انگاشت و به روى او نياورد. و وانمود كرد كه كسى جراءت نمى كند كه چنين كارى بكند خصوصا اگر خود طفل در پنهان داشتن آن كوشش دارد زيرا به رخ و كشيدن ممكن است وى را جرى سازد به طورى كه بعد از اين آشكارا مرتكب آن شود و باكى نداشته باشد پس اگر دوباره آن كار از او سرزد بايد در خفا او را عتاب و سرزنش كرد و زشتى ان كار را بزرگ نمود و به او گفت : مواظب باش كه كسى بر اين كار مطّلع نشود كه در نزد مردم رسوا شوى ولى در سرزنش و عتاب نبايد زياده روى كرد كه اهمّيت كلام و اثر سرزنش از دلش برود.

امّا پدر بايد هيبت خود را در گفتار و در حركات نگه دارد و مادر بايد كودك را از پدر بترساند(۱۱۴) و سزاوار است كه از هر كارى كه پنهانى مى كند منع شود زيرا آن را پنهان نمى دارد مگر اينكه معتقد است كه كارى زشت است. پس اگر رها شود به كار زشت عادت مى كند و بايد در راه رفتن و ديگر حركات و افعال به وقار و خوددارى و آرامش عادت كند و با همنشينان و معاشران خود تواضع و فروتنى نمايد و آنها را گرامى دارد و گشاده رويى و خوش كلامى را شعار خود سازد و اطاعت پدر و مارد و معلّم و مربّى و بزرگتر را بياموزد و تعظيم ايشان را بجا آورد و در حضور ايشان بازى نكند. و بايد او را از فخرفروشى بر همسالان به چيزى كه خود يا پدرش مالك آن است منع كند و او را از اينكه از اطفال يا مردان چيزى بگيرد برحذر دارند و به او بفهمانند كه بزرگى در عطا و بخشش است و درگرفتن خوارى و ذلّت است و اين خوى سگان است كه به انتظار لقمه اى دم خود را مى جنبانند و چاپلوسى مى كنند و محبّت زر و سيم را در نظر او زشت نمايند و او را از آن دو بيش از مار و عقرب برحذر دارند زيرا آفت دوستى آن دو بيش زا آفت زهر كشنده است و بسيارى از مردم بدين سبب هلاك شدند.

و او را عادت دهند كه در حضور ديگران آب دهان نيفكند و انگشت به بينى نكند و آب بينى نياندازد، و به ديگران پشت نكند و پا بر روى پا نيفكند و دست بر زير زنخدان ننهد، كه اين دليل كسالت است و طريقه نشستن و برخاستن و راه رفتن را ياد بگيرد و او را از خواب در روز منع كنند و از ناز پروردگى در فرش و لباس و طعام بازدارند بلكه به جامه و خوراك درشت معتاد سازند تا اعضاء و اندامش قوى و محكم شود و به او ياد دهند كه خلقت او براى دفع زيان و درد است نه براى كسب لذّت و خوردنى ها همچون داروهايى است براى برطرف كردن گرسنگى و نيرو دادن به انسان براى عبادت خدا و دنيا بى ريشه و ناپايدار است و نعمتهاى آن را مرگ از ميان مى برد و دنيا سراى عبور است نه خانه اقامت و آخرت سراى بقا و جاى راحت و لذّت است.

و بايد او را از پرگويى و دروغ و قسم خوردن اگر چه راست باشد و از لهو و لعب و استهزاء و زياد مزاح كردن و ابتدا به سخن كردن منع كرد و بايد عادت كند كه جز به اندازه اى كه مى پرسند سخن نگويد و مادام كه بزرگتر سخن مى گويد گوش فرا دهد و از پيش پاى بزرگتر خود برخيزد و به او جاى دهد و در پيش روى او بنشيند.

پس اگر كودك در خردى به اين آداب مودّب و تربيّت شود اين اخلاق و ملكات بعد از بلوغ در او راسخ و ريشه دار خواهد شد و انسانى نيك و شايسته خواهد گشت و اگر برخلاف اين نشو و نما كند، تا آنجا كه با لهو و لعب و فحش و بى شرمى و شكم پرستى و خودآرائى و فخر فروشى انس و الفت گيرد و معتاد شود خبيث النفس مى گردد و وبال پدر و مادر خواهد شد و بلكه باعث رسوائى و ننگ مى شود. پس بر هر پدرى لازم است كه در تاءديب و تربيت فرزند مسامحه نكند كه اين امانت خداست در نزد او، و دل كودك جوهرى است پاك و صاف و خالى از هر نقش و صورت و پذيراى هر نيك و بد، و اين والدين هستند كه او را به يكى از اين دو راه مى برند كه اگر او را به راه خير ببرند به همان روش نشو و نما مى كند و در دنيا و آخرت سعادتمند مى شود و والدين و معلم و مربى او در ثواب او شريك خواهند بود و اگر او را به راه شر ببرند و تربيت او را مهمل گذارند شقى و هلاك خواهد شد و وزر و زيانش بر گردن پدر يا قيم و ولى او خواهد بود.

و دختر را نيز بايد مانند پسر تربيت كرد مگر در چيزهايى كه ميان دختر و پسر تفاوت هست. پس بايد او را پرده نشينى و حجاب و وقار و عفت و حيا و ديگر خصال شايسته زنان آموخت.

آنگاه بايد جستجو و بررسى كرد كه كودك استعداد كدام علم و صنعت را دارد و او را به آموختن آن گماشت و نگذاشت كه مشغول كارى شود كه استعداد آن را ندارد و تا عمر او ضايع نگردد و فايده اى به دست نيايد زيرا هر كسى مستعد همه علوم و صناعات نيست و گرنه همه مردم به شريفترين شغل ها و صنعت ها مى پرداختند. و اختلاف و تفاوت مردم در اين استعداد، حكمت الهى است و براى حفظ و قوام زندگى و نوع انسان و انتظام امور عالم.

اما غيرت در «مال» را گمان مبر كه پسنديده نيست به اين تصور كه مال فناپذير است و بزرگان و نيكان به آن اعتنا ندارند. زيرا مادام كه انسان در دار دنياست به مال محتاج است و تحصيل آخرت نيز به آن متوقف است زيرا كسب علم و عمل بستگى به بقاء بدن دارد و آن وابسته است به قوت و غذا. پس عاقل بايد مال را بعد از آنكه از راه حلال و صحيح و كسب پسنديده به دست آورد مورد اعتنا قرار دهد و در حفظ و ضبط آن بكوشد و مقتضاى حفظ مال و سعى در نگهدارى آن كه به غيرت مالى تعبير كرديم اين است كه در موردى كه فايده دنيوى يا اخروى ندارد مصرف و خرج نكند، مانند انفاق ريايى و مهمانى براى خودنمايى و فخر فروشى، يا بخشش آن به غير مستحقّ بدون انگيزه دينى يا دنيوى يا عرفى يا بى مبالاتى در حفظ آن منجر به تمكين از ظالم و دزدان و اهل خيانت در بردن مالش ‍ بشود، يا هدر دادن آن بدون اينكه به كسى نفعى برسد، يا اسراف در بذل و خرج آن، يا مصارفى كه عقلا يا شرعا رجحانى نداشته باشد و عوضى در دنيا و آخرت براى آن نيست.

بلكه مقتضاى غيرت در مال اين است كه اموال خود را در زمان حيات در راههايى به مصرف برساند كه فايده آن به خودش عايد شود و چيزى به ارث نگذارد مگر براى فرزندان نيك و صالح خود كه بقاء آنها به منزله بقاء خود اوست و بر وجود آنان - كه حال و زندگى نيك دارند - ياد و نام نيك و ثواب بعد از مرگ براى او مترتّب باشد. و چگونه صاحب غيرت خود را راضى مى كند كه مالى را كه با رنج و زحمت بدست آورده و عمر خود را در جمع آن تلف كرده بود و در قيامت بايد از عهده حساب آن برآيد براى شوهر زن خود بگذارد و همچنين است گذاشتن اموال براى ساير ورثه كه نه حقوق او را مى شناسند و نه اهل خير و صلاح و وفا هستند از پسران ناصالح و شوهران دختران و ديگر خويشاوندان از برادران و خواهران و... كه اينها اگر چه مانند شوهر زن نيستند امّا اگر اهل خير و صلاح نباشند گذاشتن مال براى آنها جز وزر و وبال و بدنامى و فحش و دشنام ثمرى ندارد، چنانكه در اين زمان مشاهده مى كنيم.

و از آنهاست :

عجله و شتابكارى

 عجله حالتى است در دل كه به مجّرد خطور امرى در ذهن بى درنگ و بدون تأملى پيرامون آن به آن اقدام كند و اين حالت از لوازم ضعف و كوچكى نفس و از درهاى بزرگ شيطان به دل آدمى است كه بسيارى از مردم را از اين راه به هلاكت افكنده است. پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «العجلهُ من الشّيطان و التّاءنّى من اللّه»

«شتابكارى از جانب شيطان است و تاءنّى در كارها از جانب خداوند است»

و خداى تعالى به پيامبرش مى فرمايد:

 «و لاتعجل بالقرآن من قبل اءن يقضى اليك وحيه» (طه ۱۱۴)

« قرآن را پيش از آنكه وحى آن به تو برسد به شتاب مخوان»

و روايت است كه : چون عيسى متولّد شد همه شياطين به پيش ابليس ‍ آمدند و گفتند: امروز همه بتها سرنگون گشته اند. ابليس گفت : البتّه حادثه اى واقع شده است بايستيد تا جستجو كنيم پس به پرواز آمد و همه جاى زمين را درنورديد چيزى نيافت تا رسيد به جايى كه عيسىعليه‌السلام متولّد شده بود. ديد ملائكه دور او را گرفته اند به نزد لشكر خود بازگشت و گفت : ديشب پيغمبرى به دنيّا آمده است تا كنون هيچ زنى آبستن نشده و نزائيده مگر اينكه من نزد او حاضر بودم جز اين شخص. پس اميد برگيريد از اينكه بعد از اين بتها پرستيده شوند ولكن راه فرزندان آدم را به شتابكارى و سبكسارى بزنيد»

واخبار در نكوهش عجله از حدّ شمار افزون است، و به همين جهت بعضى از علماء عامّه به منع از شتاب كردن براى نماز جمعه در مورد كسى كه مى ترسد به آن نرسد فتوى داده اند و سر اينكه ازاين صفت اين اندازه مذمّت شده اين است كه : كارها بايد از روى بصيرت و معرفت باشد اينها بستگى دارند به تامّل و تانّى و شتابكارى مانع تامّل است و كسى كه در كارى عجله مى كند شيطان مكر و شرّ خود را به طورى كه آدم شتابزده نفهمد بر او مى افكند. و تجربه گواه است هر كارى كه بى تامّل و با شتابزدگى از آدمى سرزده موجب پشيمانى و زيان و خسران بوده و هرچه از روى تامّل و تانّى و درنگ انجام گرفته پشيمانى به دنبال نياورده بلكه همواره مورد رضايت واقع شده و در نكوهش اين صفت همين بس است كه هر عجول سبكى در چشم مردمان خوار و در دلها بى وقع و اعتبار است و كسى كه در كارها تامّل مى كند مى داند كه باعث و سبب بزرگ در فروختن و معاوضه كردن آخرت و حيات جاويد به مزخرفات پست دنيا عجله و شتابكارى است.

بيان مطلب : شكى نيست كه بالاترين لذّات براى نفس انسان غلبه و برترى و استيلاست، كه اين از صفات پروردگار است و طبعا براى نفوس مجرّد مطلوب است(۱۱۵) و سرّ اين آن است كه هر معلولى از سنخ علّت خودش ‍ است و در صفات و آثار با آن متناسب است و بالاترين ابتهاج و لذّت او آن است كه متّصف به كمالات علّت خود گردد و از اين رو گفته اند: هر چيز كه از چيزى ديگر برآيد ممكن نيست كه از هر جهت عين او باشد و هم از جهت او نباشد بلكه از جهتى اوست و از جهتى او نيست. »

و اين است معنى كلام حكماى پيشنى كه «هرممكنى زوج تركيبى است»(۱۱۶)

و شكّى نيست كه همه موجودات معلول واجب سبحانه و صادر از وجود محض و تراويده از فيض وجود او هستند و او غايت همه و همه به سوى كمالات او در تكاپو و در طلبند. جز اينكه هر كسى كه در سلسله موجودات صادر از او به او نزديك تر است و واسطه بين او و مبداء اول كمتر است، مناسبتش با او تمامتر و شوقش به كمال او شديدتر است و بى شك ذوات مجرّده نوريّه كه از عالم امر و مقتبس از چراغدان نور او و در سلسه صدور در نهايت قرب او هستند، به اتّصاف به صفتى از كمال او شوق شديد دارند. و نفس انسانى كه از آنها و از عالم امر است، چنانكه خداى تعالى مى فرمايد:

 «قال الرّوح من امر ربى» (اسراء ۸۵)

« بگو روح از امر پروردگار من است»

در قرب او، سبحانه و تعالى مانند آنهاست و به غايت شائق اتّصاف به صفات و كمالات اوست كه از جمله غلبه و برترى و تسلّط است و اين طلب ناپسند و مذموم نيست، زيرا براى هر بنده اى شايسته است كه ملك و سلطنت بى پايان بخواهد و سعادت دائمى زوال ناپذير بدون فنا و عزّت خالى از ذلّت و امن بدون خوف و غناء بى فقر كمال بى نقصان بجويد و اينها همه از صفات خدايى است و خواستار آنها ناگزير طالب علوّ و عزّت و كمال است.

اما آن رياست و استيلا كه مذموم است به سبب اشتباه و غلطى است كه براى نفس بر اثر فريب شيطان رانده شده از عالم امر پيش آمده زيرا شيطان چون انسان را از عالم امر ديد حسد او را برداشت كه در صدد اغواى انسان از راه عجله و شتابكارى برآيد و در نظر او ملك و رياست فانى را كه آلوده به انواع دردها و رنجهاست به اين وسوسه كه نزديك و زودرس (عاجل) است جلوه و زينت داد و او را از ملك جاويد دائم كه هيچ كدورتى به آن نياميخته و از زوال و فنا بركنار است به اين بهانه كه نسيه و در آينده (آجل) است بازداشت.

بيچاره فرزند آدم از آنجا كه عجول و شتابكار خلق شده به نقد و زودرس ‍ راغب است و وقتى شيطان مطرود از عالم امر نزد او آمد به عجله كه مقتضاى طبع آدمى است متوسّل شد و او را به وسيله آنچه نقد و زودياب (عاجل) است فريب داد و دلش را از جهان آينده و ديرياب (آجل) برگرداند.

و دنياى حاضر را در چشمش آراست، و با وعده غرور و آرزوى بيجا نسبت به آخرت او را فريفت. و انسان بيچاره به وعده غرورآميز او به طلب زيورهاى فناپذير دنيا مشغول شد، و سرورى و پادشاهى ابدى آخرت را رها كرد و مسكين بخت برگشته فكر نكرد كه ملك و رياست دنيا برترى و سرورى حقيقى و كمال نيست بلكه نقص است و انسان را از كمال حقيقى و رياست معنوى باز مى دارد.

مثال اين مطلب اين است كه بى شك عشق و محبّت صفت كمال است ولكن وقتى كه بجا واقع شود يعنى به محبوب شريف كه در ذات و صفات كامل است تعلّق گيرد. بنابراين حبّ خداى سبحان شريفترين صفات كمال است و حبّ جمادات و حيوانات پست بدترين رذائل نفسانى است. پس ‍ هر كه از حقايق امور ناآگاه باشد به واسطه غرور خود فريب مى خورد و ملك عاجل فانى را بر سلطنت آجل باقى مى گزيند و امّا كسى كه از باطن كار آگاه و توفيق ربّانى با اوست به ريسمان شيطان و غرور خود به چاه نمى رود و از عاجل روى مى گرداند و آجل را اختيار مى كند.

و چون ملعون دام مكر را در راه همه خلاق گسترد خداوند پيغمبران را فرستاد تا مردم را از اين خانه و ملك مجازى كه ريشه و دوامى ندارد به ملك و مملكت حقيقى كه زوال ناپذير است بخوانند و در ميان آنها ندا كنند كه :

 «يا ايّها الّذين آمنوا ما لكم إ ذا قيل لكم انفروا فى سبيل اللّه اثاقلمتم إ لى الارض اءرضيتم بالحياة الدّينا من الاخرة فما متاع الحياة الدّنيا فى الاخرة الاّ قليل» (توبه ۳۸)

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! شما را چه رسيده كه وقتى به شما گويند در راه خدا بيرون شويد به زمين سنگينى مى كنيد مگر به زندگى دنيا به جاى آخرت دل خوش كرده ايد و حال آنكه متاع دنيا در قبال آخرت بسيار اندك است»

و كسانى را كه دنياى نقد فانى را بر آخرت جاويد برگزيده اند مورد سرزنش و نكوهش قرار دادند، چنانكه خداى سبحان مى فرمايد:

 «إ نّ هولاء يحبّون العاجله و يذرون وراءهم يوما ثقيلا» (دهر ۲۷)

« اينان زودرس (دنيا) را دوست دارند و از پس خود روز سخت و گران را وامى گذارند»

و نيز مى فرمايد:  «كلاّ بل تحبّون العاجله، و تذرون الاخره» (قيامت ۲۱-۲۰)

« اصلا شما (اين جهان) شتافته را دوست داريد، و آخرت را فرومى گذاريد»

پس غرض از فرستادن و برانگيختن انبياء جز براى دعوت مردم به جهان جاويد نيست تا به سبب قرب به خداى تعالى تاج پادشاهى و سرورى برسرنهند و به زندگى باقى كه فنا ندارد فايز گردند و عزّتى كه ذلّت در پى اش ‍ نيست و به شادى و سرورى كه پنهان است و كسى از آن آگاه نيست نائل شود. ولى شيطان آنان را به شتاب مى اندازد و ايشان را به سرورى دنياى فانى مى خواند چون مى داند كه آنچه سرورى دنيا مى نامند از همّ و غم و نزاع و كدورت كه آدمى را از ياد آخرت غافل مى كند خالى نيست. زيرا دنيا ؤ آخرت دو هوو هستند. بلكه از زهد و سبكبارى كه پادشاهى نقد است باز مى ماند زيرا زهد يعنى مالك شهوت و غضب خود بودن. و اين دو به فرمان دين و اشاره ايمان منقاد مى شوند و پادشاهى حقيقى همين است و بدان وسيله آدمى آزاد مرد مى باشد. ولى با استيلاء شهوت بنده شكم و غريزه و ديگر اعضاء خود مى گردد و چون چارپايى مسخّر مى شود، و مملوكى كه زمام شهوت او را به هر جا كه بخواهد مى برد.

چه مغرور است انسانى كه با اين بردگى پندارد كه پادشاه است و بنده خواهش نفس باشد و گمان كند خداوند است. آيا چنين كسى در دنيا جز نگون بختى و در آخرت جز نكبت زدگى و سرنگونى نصيبى خواهد داشت ؟ بدين سان از آنچه گفته شد معلوم شد كه منشاء خسران در دنيا و آخرت عجله و شتابكارى است.

و راه علاج آن اين است كه : آدمى فساد و سوءعاقبت آن را به ياد آورد و سبكى و خوارى و ندامت و خسران آن را متذّكر شود و آنگاه شرافت ضدّ آن يعنى وقار را كه خوى پيامبران و نيكان است به خاطر آورد. پس با خود قرار دهد كه كارى جز با تامّل و مهلت نكند و آرامش و سكون درونى و بيرونى را در همه احوال و حركات و سكات از دست ندهد. وچون مدّتى بدين شيوه علم كرد -ولو به تكلّف - اين حالت عادّى وى خواهد شد و صفت عجله از وى زايل خواهد گشت و وقار و آرامش پديد خواهد آمد.

پيوست : درنگ و تاءنّى و وقار و آرامش

 ضدّ عجله وقار و تانّى است. و آن حالتى است در دل كه باعث احتياط و تامّل در امور و درنگ و تانّى در گفتار و كردار است.

توقف (درنگ) به تاءنّى نزديك است و فرق بين آنها اين است كه توقف سكون قبل از شروع به كار است و تانّى سكون و آرامش بعد از اقدام به عمل است به طورى كه حق هر جزء كار ادا شود.

وقار شامل تقوف و تانّى هر دو است و آن نتيجه آرامش و سكون نفس در گفتار و كردار و حركات پيش از اقدام و بعد از اقدام به آنهاست و آن نتيجه قوّت و بزرگى نفس است و در ميان فضائل نفسانى كم صفتى است كه به شرافت آن باشد و از اين رو انبياء و اصفياء به آن مدح شده اند و در اخبار آمده است كه «مؤمن البته متّصف به صفت وقار است» و طمانينه در افعال و حركات پيش از آنكه ملكه شود وقار ناميده مى شود و چون ملكه شد سكينه خوانده مى شود زيرا سكينه آرامش باطن است و وقار آرامش ظاهر. و از آنهاست

سوءظن به خالق و مخلوق

 سوءظّن و بد دلى از نتايج جبن و ضعف نفس است زيرا هر جا جبان ضعيف النّفسى هر فكر فاسدى را به خاطرش مى گذرد و به واهمه اش درآيد مى پذيرد و پى آن مى رود و بدگمانى گاهى موجب بيم و اندوه مى شود و از مهلكات بزرگ است و خداى سبحان مى فرمايد:

 «يا ايّها الّذين آمنوا اجتنبوا كثيرا من الظّنّ إ نّ بعض الظّنّ إ ثم» (حجرات ۱۲)

« اى كسانى كه ايمان داريد، از بسيارى گمانها بپرهيزيد كه بعضى از گمانها گناه است. »

و نيز فرمود:

 «و ذلكم ظّنّكم الّذى ظننتم بربّكم ارادكم» (فصلت ۲۳)

« اين گمان شما كه به خداى خود برديد شما را هلاك كرد» و فرمود:

 «و ظننتم ظّنّ السّوء و كنتم قوما بورا» (فتح ۱۲)

«و گمان بد برديد و گروهى هلاك زده شديد»

و اميرالمؤمنانعليه‌السلام فرمود: «ضع اءمر اءخيك على احسنه حتّى ياتيك مايغلبك منه ، و لاتظّنّنّ بكلمه خرجت من اءخيك سوعا و اءنت تجد لها فى الخير محملا»

«كار برادر دينى خود رابه بهترين وجه و محمل توجيه و حمل كن تا به قدرى كه ظنّ غالب (از بدى او) براى تو پيدا شود و از سخنى كه از (دهان) برادرت بيرون آيد تا وقتى كه مى توانى محمل خوبى براى آن بيا بى گمان بد مبر»

و بى شك كسى كه با گمان بد نسبت به ديگرى حكم مى كند شيطان او را وامى دارد كه از او غيبت كند يا در بزرگداشت و احترام او بى اعتنايى و سستى نمايد و در اداى حقوق او كوتاهى كند يا به ديده حقارت به او بنگرد و خود را از او بهتر بداند واين همه مهلكات است. به علاوه بدگمانى به مردم از لوازم پليدى و خبث باطن است، و چنانكه خوش گمانى از نشانه هاى سلامت و طهارت دل به شمار مى رود پس هر كه نسبت به مردم سوءظّن داشته باشد و عيوب و لغزشهاى آنان را بجويد خبيث النّفس و بيمار دل است و هر كه به مردم گمان نيك داشته باشد و عيوب آنان را بپوشاند پاكدل و خوش باطن است. بدين گونه مؤمن خوبيهاى برادر مؤمن خود را آشكار مى سازد و منافق بديهاى مسلمان را افشاء مى كند و از كوزه همان برون تراود كه در اوست.

و سراينكه بدگمانى علامت خباثت و از اغواى شيطان است و در شرع از آن نهى شده اين است كه : اسرار قلوب را جز علاّم الغيوب نمى داند و هيچ كس ‍ حق ندارد نسبت به ديگرى اعتقاد بد داشته باشد مگر اينكه بديش به نحو آشكار كه قابل تأویل به خير نباشد معلوم شود زيرا در اين صورت نمى تواند به علم خود و آنچه به عيان ديده معتقد نباشد. و امّا چيزى را كه نديده و نشنيده فقط از راهى كه نمى داند به دلش افتاده پس شيطان آن گمان را به دل او انداخته و بايد آن را تكذيب كند زيرا شيطان از هر فاسقى فاسق تر است و خداوند مى فرمايد:

 «إ ن جاء كم فاسق بنباء فتبيّنوا اءن تصيبوا قوما بجهالة»

« اگر فاسقى شما را خبرى آورد بررسى و تحقيق كنيد مبادا گروهى را از روى جهالت آسيب زنيد»

بنابراين براى اهل ايمان جايز نيست كه شيطان لعين را در خبرى كه به دل افكنده چنانچه قابل تاويل به خلاف آن باشد تصديق كنند، اگر چه بعضى قرائن فساد همراه آن باشد. مثلا اگر عالمى را در خانه امير ظالمى ببينى گمان مبر كه به طمع مال حرام آجا رفته زيرا محتمّل است كه رفتنش براى دادرسى و كمك به مظلومى باشد و اگر از دهان مسلمانى بوى شراب يا بى جزم نكنى كه شراب حرام آشاميده و حسد بر او واجب شده زيرا ممكن است آن را مضمضه كرده و ريخته باشد يا به جبر و قهر به كامش ريخته باشند به هر حال سوءظّن مباح نيست مگر آن گونه كه در مورد اموال مسلمين مباح است و آن مشاهده صريح و يا قيام بيّنه (دليل روشن) و شهود است.

و اگر يك عادل به بدى مسلمانى خبر دهد واجب است در خير او درنگ كنى و تصديق كنى و نه تكذيب زيرا تكذيب عادل خيانت به اوست يعنى گمان دروغ گفتن او خود سوءظّن است و همچنين اگر ظّن عداوت و حسد برى كه اين گمان خود تهمت و به منزله ردّ شهادت اوست. و اگر او را تصديق نمايى به مسلمانى كه از او خبر داده شده خيانت كرده اى زيرا به او گمان بد برده اى با اينكه احتمال مى رود كه آن عادل سهو كرده يا امر بر او مشتبه شده باشد به طورى كه در خبر خلاف واقع خود گناهكار و فاسق هم نباشد. و بالجمله : سزاوار نيست كه به يكى حسن ظّن و به ديگرى سوءظّن داشته باشى و بنابراين بايد كسى را كه به بدى ياد شده به همان حال سابق بنگرى و خبر بد را در پرده نگه دارى و زيرا دليلى قطعى يا حجتى شرعى كه قبولش واحب باشد بر سوء حال او نيافته اى و خبر شخص عادل را بايد بر امكان سهو و اشتباه كه در خبر دادن ممكن است پيش آيد حمل كنى.

امّا مراد از سوءظّن اين است كه گمان بد را به دل راه دهى و نفس را به آن مايل كنى لكن مجرّد گذشتن چيزى به خاطر بلكه شك كردن ظّن بد نيست. زيرا آنچه در آيات و اخبار از آن نهى شده ظّن است. وظّن طرف راجح است كه موجب ميل نفس به آن مى شود و نشانه هاى تمايز سوءظّن از مجرّد خطور امرى به دل اين است كه به واسطه سوءظّن تغييرى در دل از الفت و محبّت به كراهت و نفرت پيدا مى شود و يا رفتار و معاشرت نسبت به گذشته تفاوت مى كند و دليل اين بيان گفتار پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است كه فرمود:

 «ثلاث فى المؤمن لاتستحسن و له منهنّ مخرج ، فمخرجه من سوء الظنّّاءلاّ يحقّقه . »

«سه چيز است كه براى مؤمن پسنديده نيست مادام كه براى او راه گريزى از آنها هست راه گريز از سوءظّن اين است كه آن را به عمل نياورد»

يعنى در دل به گمان خود معتقد نشود و به معرض عمل درنياورد نه در قلب و نه در جوارح.

مطلب ديگر اين است كه چون سوءظّن از مهلكات است شارع مقدّس براى اينكه نفوس مردم از سوءظّن مصون بماند از اينكه كسى خود را در معرض ‍ تهمت قرار دهد نهى كرده و فرموده است :

 «اتّقوا مواقع التّهم (۱۱۷)» «ازمواضع و جاهاى تهمت بپرهيزد. »

و امير المؤمنانعليه‌السلام فرمود:

 «من عرّض نفسه التّهمه فلا يلومن منّ اساء به الظّنّ»

« كسى كه خود را در معرض تهمت قرار دهد ملامت نكند كسى را كه به او بدگمان شود»

و روايت شده است پيغمبر با همسر خود صفيه دختر حيىّ بن اخطب (در بيرون خانه) سخن مى گفت، مردى از انصار بر حضرت گذشت و رسول خدا او را صدا زد و فرمود: اى فلان ! اين همسر من صفيه است ! وى عرض ‍ كرد: يا رسول اللّه ! مگر ما به تو جز گمان نيك مى بريم ؟ فرمود: شيطان همچون خون در آدمى جريان دارد، ترسيدم كه در تو نيز داخل شود. »

بنگر كه چگونه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بر دين او شفقت دارد و آن را پاس مى دارد و چگونه به امّت خود طريق احتراز ازتهمت را مى آموزد تا آنجا كه حتّى عالم پارساى معروف به تقوى و ديندارى نپندارد كه مردم گمان نيك به او نمى برند و اين باعث خودستايى و غرور او نشود زيرا آنچه درباره سرور و اشرف انبياء امكان دارد درباره ديگرى چگونه امكان ناپذير است هرچند به درجه بالاى علم و ورع رسيده باشد.

سر مطلب اين است كه : آدمى هر چند پارسا و عالم باشد مردم همه او را يكسان و به يك نظر نمى بينند بلكه اگر بعضى او را به ديده رضا و احترام مى نگرند بعضى ديگر با چشم دشمنى و نفرت نگاه مى كنند:

و عين الرّضا عن كلّ عيب كليله

و لكنّ عين السّخط تبدى المساويا

چشم رضا و دوستى از ديدن هر عيبى ضعيف و ناتوان است

وامّا چشم نفرت و دشمنى بديها را ظاهر مى كند.

و هر دشمن حسودى جز باچشم دشمنى نمى نگرد. خوبيها را مى پوشاند و بديها را جستجو مى كند و هر آدم بدى به ديگران جز گمان بد نمى برد و هر معيوب رسوايى ديگران را عيب ناك و رسوا مى خواهد و عيوبشان را در ميان مردم ظاهر مى كند.

به دو جهت : يكى اينكه بلا و مصيبت وقتى شايع و عمومى شد بى اهميّت و عادّى مى گردد و ديگر اينكه زبان مردم از او كوتاه مى شود. پس بر هر مؤمنى لازم است كه خود را از موضع تهمت دور نگه دارد تا مردم به او گمان بد نبرند كه در اين صورت شريك گناه آنان خواهد بود زيرا هر كه سبب معصيت ديگرى شود او هم درگناه با او شريك خواهد بود از اين رو خداى تعالى فرمود:

 «و لاتسبّوا الّذين يدعون من دون اللّه فيسبّوا اللّه عدوا بغير علم» (انعام ۱۰۸)

« [بتها و معبودهاى] كسانى را كه غير خدا را مى خوانند دشنام مدهيد كه از دشمنى و نادانى خدا را دشنام دهند. »

و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: چگونه مى بينيد كسى را كه پدر و مادر خود را دشنام گويد؟ گفتند: آيا ممكن است كسى پدر و مادر خود را دشنام گويد؟ فرمود: آرى پدر و مادر ديگرى را دشنام دهد تا او هم پدر و مارد او را دشنام دهد»

راه علاج سوءظّن : اين است كه بعد از ملاحظه فساد آن و تذّكر شرافت ضدّش كه گمان نيك است، بايد مواظب باشى كه هر گمان بدى كه از مسلمانى به خاطر تو بگذرد آن را دنبال نكنى و دل خود را به آن شخص بد نسازى و رفتار خود را با او تغيير ندهى و همان دلجويى و گراميداشت و اعتماد پيشين را كم نكنى و بلكه در مراعات و اكرام و احترام او بيافزايى و براى او دعاى خير كنى كه اين كار شيطان را ماءيوس مى كند و از تو مى راند. و ديگر گمان بد را به خاطر تو نيفكند كه مباد براى دفع آن به دعا و گرامى داشت بيشتر بپردازى. و اگر خطا و لغزشى از مسلمانى ديدى بايد او رادرخلوت نصيحت كنى نه اينكه به غيبت و بدگويى او بپردازى و بهنگام نصيحت و موعظه او شاد و مسرور مباش كه از عيب وى آگاهى كه به او به ديده حقارت بنگرى يا اينكه او ترا به چشم تعظيم مى نگرد بلكه بايد قصد تو نجات او از گناه باشد و بايد از لغز ش او محزون باشى چنانكه به عيب و نقص خود اندوهگين مى شوى و بايد بيشتر دوست داشته باشى كه بدون نصيحت تو آن عيب را ترك كند تا با نصيحت تو. و هرگاه چنين كردى بين دو اجر و پاداش جمع كرده اى، اجر نصيحت و پاداش اندوه بر مصيبت او اجر كمك به آخرت او.

پيوست : حسن ظن

 دانستى كه ضدّ بدگمانى به خالق و مخلوق (حسن ظّن) به آنهاست و چون سوء ظّن از لوازم ضعف و كوچكى نفس است پس حسن ظّن از نتايج قوّت و ثبات نفس مى باشد و فوائد بدگمانى از حد شمار بيرون است. و اخبارى كه در مدح و فضيلت آن وارد شده قبلا ذكر گرديد.

پس شايسته است كه هيچ مؤمنى از لطف خدا ماءيوس نباشد و نپندارد كه خدا به رحم نخواهد كرد و حتما از عذاب و عقاب او رهايى ندارد و گمان نكند كه بلاها و مصيبت هايى كه در دنيا به او مى رسد شرّو عقوبت است. بلكه سزاوار است كه خدا را مهربانتر از پدر و مادر بداند و معتقد باشد كه او را آفريده تا وجود و فيض خود برخوردارش سازد. و بنابراين در سراى آخرت بر او ترحم خواهد كرد و اورا از عذاب ابدى نجات خواهد داد و به نعمتهاى سرمدى بهشت خواهد رساند و مصيبتها و بلاهايى كه در دنيا به او وارد مى شود خير و صلاح او و ذخيره اى براى آخرت او خواهدبود

و همچنين نبايد به مسلمانان گمان بد برد و گفتار و كردار ايشان را مادام كه مى توان به وجه صحيحى كرد نبايد بر بدى حمل كند. بلكه بايد هر عملى كه از آنها مى بيند و هر سخنى كه مى شنود به بهترين وجوه حمل كن و خيال و وهم خود را تكذيب و تخطئه نمايد و خويشتن را بر اين روش مكلف سازد تا حسن ظّن به تدريج ملكه او شود و سوءظّن بكلّى از خاطر او مرتفع گردد. بلى حمل بر وجه صحيح با اين فرض كه اگر با واقع مطابق نباشد (يعنى اگر گمان بد راست و مطابق واقع باشد) باعث ضرر مالى يا فساد دينى يا از ميان رفتن عرض و آبرو مى شود لازم است كه حزم و احتياط را رعايت كند و امور دين و دنياى خود را به او وانگذارد تا خسران و ضرر بر او وارد نشود و ننگ و رسوايى دامنش را نگيرد.

و از آن هاست :

غضب

 و آن كيفيّتى نفسانى است كه باعث حركت روح از درون به بيرون براى غلبه و پيروزى مى شود و مبدا و سرچشمه آن انتقام جويى است. غضب طرف افراط است و اگر شديد باشد موجب حركت شديد مى شود كه به سبب آن حركت حرارتى در مغز و اعصاب پديد مى آيد و همچون رودى تيره نور عقل را مى پوشاند و كار و اثر آن را ضعيف مى كند و از اين رو پند و اندرز در خشمگين اثر نمى بخشد. بلكه بر درشتى و شدّت آن مى افزايد. يكى از علماى اخلاق گفته است : خشم شعله اى است كه آتشى كه خدا برافروخته جز اينكه فقط از دلها برآيد و در لابه لاى دلها پنهان است همچون آتش زير خاكستر و آن را غيرت و حميت دنيى از دلهاى مؤمنان و يا حميّت جاهلى و كبر و خودخواهى از دل هاى جباران كه رگى از شيطان لعين دارند بيرون مى آورد كه شيطان گفت:

 «خلقتنى من نار و خلقته من طين» (اعراف ۱۲)

« مرا از آتش آفريده اى و او را از گل آفريدى»

شاءن گل سكون و وقار است و كار آتش شعله ورى و افروختگى. و حركت قوّه غضبيّه يابراى دفع اذيّت و ضررى است كه هنوز واقع نشده و محتمل الوقوع است يا براى تشفّى و انتقام اگر واقع شده باشد. بنابراين ميل به آن و لذّتى كه در آن است به يكى از اين دو بستگى دارد و جز با يكى از اين دو آرام نمى گيرد. پس اگر غضب نسبت به كسى باشد كه مى توان از او انتقام گرفت و شخص خشمگين خود را بر انتقام توانا مى بيند، خون منبسط مى شود و از درون بدن به ظاهر ميل مى ماند و رنگ او سرخ مى شود و اين خشم حقيقى است و اگر نسبت به كسى باشد كه قوى تر است و خود را از انتقام گرفتن ناتوان مى داند خون منقبض مى شودو به درون بدن ميل مى كند. و اندوهگين مى شود و اگر در مورد كسى باشد كه در انتقام او شكّ وجود داشته باشد خون گاهى منبسط و گاهى منقبض مى شود و چهره گاه سرخ و گاه زرد مى گردد و حالت اضطراب پديد مى آيد.

فصل ۱۳: افراط و تفريط و اعتدال در قوه غضب

 مردم درباره قوه غضب بر سه قسمند: در افراط، در تفريط، در اعتدال. افراط در خشم اين است كه اين صفت چنان بر آدمى چيره شود كه از اطاعت عقل و شرع بيرون رود و فكر و بصيرتى برايش باقى نماند. و تفريط اين است كه اين قوه را فاقد باشد يا به قدرى در او ضعيف شود كه در مواردى كه شرعا و عقلا غضب لازم است هيچ غضب نكند و اعتدال اين است كه غضب او به موقع و بجا باشد و به طورى كه از حدّ شرع و عقل بيرون نرود. بلكه در غضب و عدم آن تابع شرع و عقل باشد و خشم و انتقامش به فرمان اين دو باشد. و شكّى نيست كه حدّ اعتدال آن مذموم نيست و در حقيقت از غضب به شمار نمى آيد بلكه از شجاعت به شمار مى رود. و به طرف تفريط آن مذموم و جبن و خوارى است و بسا هست كه غضب بدتر است زيرا كسى كه فاقد اين قوهّ است غيرت و حميّت ندارد و واقعا ناقص است و از آثار آن بى غيرتى نيست به ناموس و كوچكى نفس و تحمّل خوارى از مردم پست و سازشكارى و مداهنه در امر معروف و نهى از منكر و فحشاء است و از اين رو گفته اند: «كسى كه در مورد غضب به غضب نيايد خر است»(۱۱۸) و خداوند در وصف نيكان صحابه رسول فرموده است :

 «اشدّاء على الكفّار» (فتح، ۲۹)

«بر كافران سخت گيرند»

و به پيغمبر خودصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خطاب مى كند كه : «واغلظ عليهم» (توبه، ۷۳)

«بر آنها - كافران و منافقان - سخت بگير. »

و سختگيرى و غلظت از آثار قوه غضب است، و بنابراين از دست دادن اين قوه به طور كامل يا ضعف آن مذموم است و آشكار است كه خشمى كه از رذائل محسوب مى شود حدّ افراط است كه آدمى را از مقتضاى عقل و دين خارج مى كند. و حدّ تفريط هر چند رذيله اى است امّا غضب نيست بلكه ضدّ آن و از جبن (ترسويى) است و حدّ اعتدال فضيلت و ضدّ آن است و از شجاعت شمرده مى شود. پس غضب منحصر است به قسم اوّل.

امّا مردم همان طور كه در اصل قوه غضب با هم مختلفند، در حدوث و زوال آن از لحاظ سرعت وكندى نيز متفاوتند. به اين معنى كه بعضى از مردم زود به خشم مى آيند و بعضى ديگر دير و به كندى. و بعضى زود خشمگين مى شوند و دير از خشم بازمى آيند. و بعضى به عكس. و در بعضى از اين دو حال متوسّط بين سرعت و كندى است. به هرحال هريك از اينها اگر به اشاره عقل باشد ستوده و پسنديده است و از اوصاف شجاعت به شمار مى رود و در غيراينصورت مذموم و ناپسند است و از آثار غضب يا جبن محسوب مى شود.

فصل ۱۴: غضب

 غضب از مهلكات بزرگ است و چه بسا كه به شقاوت ابدى انجامد، مانند قتل نفس و قطع عضو و از اين رو گفته اند: «غضب جنونى است كه دفعة عارض مى شود. »

اميرالمؤمنين فرمود: «الحدّة ضرب من الجنون ، لا نّ صاحبها يندم ، فان لم يندم فجنونه مستحكم»

«خشم شديد نوعى ديوانگى است زيرا صاحب آن پشيمان خواهد شد، و اگر پشيمان نشود ديوانگيش ريشه دار و استوار است»

و چه بسيار كه فشار خون و حرارت بدن بالا مى رود و موجب مرگ ناگهانى گردد. يكى از حكما گفته است : «كشتيى كه به گرداب افتاده و گرفتار طوفانهاى شديد و وحشتناك و امواج هول انگيز شده به خلاص و نجات نزديك تر است از كسى كه شعله غضبش برافروخته گشته است»

و در اخبار و آثار از غضب نكوهش و مذمّت شده است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «الغضب يفسد الايمان كما يفسد الخلّ العسل . »

«غضب ايمان را فاسد مى كند چنانكه سركه عسل را»

و امام باقرعليه‌السلام فرمود: «انّ هذا الغضب جمرة من الشّيطان توقد فى قلب ابن آدم و إ نّ اءحدكم إ ذا غضب احمرّت عيناه و انتفخت اوداجه و دخل الشّيطان فيه فإ ذا خاف اءحدكم ذلك من نفسه فليلزم الارض ، فإ نّرجز الشّيطان ليذهب عند ذلك . »

« اين غضب آتش پاره اى است از شيطان كه در دل آدميزاد برافروخته مى شود و چون كسى از شما خشمگين شود چشمهاى او سرخ مى گردد و رگهايش ورم مى كند و شيطان در درون او داخل مى شود. پس هرگاه يكى از شما از اين حالت خويش بترسد به زمين بنشيند كه در اين هنگام پليدى و وسوسه شيطان از وجود او بيرون رود. »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «و كان ابى عليه‌السلام يقول : اى شى ء اشدّ من الغضب ؟ انّ الرّجل يغضب فيقتل النّفس الّتى حرّم اللّه و يقذف المحصنة»

«پدرم فرمود: سخت تر از غضب چه چيز است ؟ مرد غضب مى كند و مرتكب قتل نفس كه خدا حرام كرده مى شود. زن پاكدامن را متهّم مى سازد. »

و فرمود:(۱۱۹)  «انّ الرّجل ليغضب فما يرضى اءبدا حتّى يدخل النّار . »

«همان مرد غضب مى كند و تا داخل دوزخ نشود هرگز راضى نگردد»(۱۲۰)

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «الغضب مفتاح كلّ شرّ» «غضب كليد هر بدى است»

و نيز فرمود: «من لم يملك غضبه لم يملك عقله» «كسى كه مالك غضب خود نيست مالك عقل خود نيست. »

اما علاوه براينكه غضب يكى از مهلكات بزرگ است لوازم و آثار زشت و زيان آورى نيز دارد مانند رها شدن زبان به فحش و دشنام و آشكار ساختن بدى مسلمين و شماتت ايشان و فاش كردن اسرار و پرده درى و استهزاء آنان و غير اينها از سخنان زشتى كه عُقلا از آنها شرم دارند.

و نيز پريدن به مردم و كتك زدن و مجروح ساختن و دريدن و كشتن، و ناراحتى و رنج دل به واسطه كينه و حسد و دشمنى و نفرت. و همچنين از لوازم آن پشيمانى بعد از فرونشستن خشم، و دشمنى دوستان، و شماتت دشمنان و استهزاء اراذل و اوباش، و دگرگونى مزاج و تاءلّم روح و بيمارى تن و مكافات دنيوى و عقوبت اخروى است.

و عجب است از كسانى كه پندارند كه شدّت غضب از مردانگى است. با اينكه حركاتى كه از خشمگين سرمى زند كارهاى كودكانه و ديوانگان است نه كردار عاقلان و مردان. چنانكه از غضبناك حركات نامنظم و زشت و ناشايسته سر مى زند. از قبيل دشنام و هرزه گويى و سخنهاى ركيك به ماه و خورشيد و ابر و باد و باران و درخت و حيوان و جماد و چه بسيار كه كاسه و كوزه خود را بر زمين مى زند و حيوان و جماد را چنان كه گويى با عقلا سخن مى گويد مخاطب قرار مى دهد. و اگر تشفّى نيابد، جامه خويش مى درد و به صورت خود سيلى مى زند. و گاهى چون مستان مدهوش و متحيّر به هر سو مى دود و بسا كه بيهوش مى شود و به زمين مى افتد و نمى تواند برخيزد و چگونه چنين كارهاى زشتى نشانه مردى است و حال آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرموده است :

 «الشّجاع من يملك نفسه عند غضبه . »

« شجاع كسى است كه بهنگام غضب خود را تواند نگاه داشت».

فصل ۱۵: طرق معالجه غضب

 علماى اخلاق در اين اختلاف دارند كه آيا مى توان غضب را بكلّى از ميان برد يا نه. بعضى گفته اند: ريشه كن كردن غضب از دل غير ممكن است زيرا غضب مقتضاى طبع آدمى است. آنچه ممكن است شكستن شدّت و حدّت آن و تخفيف و تضعيف آن است به طورى كه دستخوش هيجان شديد نشود و مى دانى كه غضبى كه زايل كردن آن لازم است غضب افراطى و مذموم ماست زيرا غير آن كه به فرمان عقل و شرع باشد غضبى نيست كه اينك مورد بحث ماست بلكه از آثار شجاعت است و اتّصاف به آن لازم است گرچه احيانا به نحو حقيقت يا مجاز غضب ناميده مى شود. چنانكه از امير مؤمنانعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: «كان النبىّ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ لايغضب للدّنيا ، و اذا اءغضبه الحقّ لم يصرفه اءحد و لم يقم لغضبه شى ء حتّى لاينتصر له . »

« پيامبر براى دنيا هرگز خشمگين مى شد، امّا هر گاه براى حق غضبناك مى شد هيچ كس نمى توانست او را منصرف كند و هيچ چيز در برابر چشم او پايدارى نمى كرد تا حق را يارى كند. »

و شكّى نيست كه غضبى كه براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ پديد مى آيد غضب مذموم نيست بلكه غضب ممدوح و مقتضى مقام نبوت و توجيه شجاعت نبوى است. امّا غضب مذمون را مى توان زائل كرد و اگر امكان نداشت لازم مى آمد كه در انبياء و اوصياء هم وجود داشته باشد و بى شك اين ادّعا باطل است. امّا معالجه غضب متوقف است به چند امر و ممكن است به بعضى از آنها علاج شود:

(اوّل) زايل ساختن اسباب و عواملى كه باعث هيجان غضب مى شود زيرا علاج هر بيمارى ريشه كن كردن ماده آن است و انگيزه هاى غضب عبارتند از خودبينى و فخر و كبر و مكر و لجاج و مراء و مزاح و استهزا و عيب جويى و سرزنش و مخامصه و شدّت حرص نسبت به مال و جاه دنياى فانى و اينها همه اخلاق پست و هلاك كننده است و با وجود آنها خلاصى از غضب ممكن نيست. پس ابتدا بايد آنها را زائل كرد يا ازاله غضب آسان شود.

(دوّم) اينكه زشتى و سرانجام بد غضب و آنچه را كه در شرع در مذمّت آن وارد شده به يا آورد.

(سوّم) اخبارى و آثارى را كه در ستايش و پاداش دفع غضب رسيده متذّكر شود و فوائد خشم نكردن را به نظر آورد مانند اينها:

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «من كفّ غضبه عن النّاس كفّ اللّه تبارك و تعالى عنه عذاب يوم القيامة . »

« هر كه غضب خود را از مردم بازدارد خداى تعالى در روز قيامت عذاب خود را از باز مى دارد. »

و امام باقرعليه‌السلام فرمود: «مكتوب فى التّوراة ، فيما ناجى اللّه به موسى : امسك غضبك عمّن ملّكتك عليه اكّف عنك غضبى .

« در تورات در ضمن مناجات خدا با موسى آمده است كه : خشم خود را از كسى كه ترا بر او مسلّط ساخته ام بازگير تا خشم خود را از تو بازگيرم.

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «اوحى اللّه تعالى الى بعض انبيائه : يابن آدم ! اذكرنى فى غضبك اذكرك فى غضبى و لاامحقك فيمن امحق و اذا ظلمت بمظلمه فارض بانتصارى لك فإ نّ انتصارى لك خير من انتصارك لنفسك . »

«خداى تعالى به يكى از پيغمبرانش وحى فرستاد: اى پسر آدم ! در حال خشمت مرا ياد كن تا در حال خشمم ترا ياد كنم و با آنها كه نابودشان مى كنم نابودت نكنم و هرگاه به تو ستمى رسد به انتقام گرفتن من راضى باش. زيرا گرفتن من براى تو بهتر است از انتقام گيرى تو براى خودت. »

و نيز فرمود: «از پدرم شنيدم كه : مردى از اهل باديه به خدمت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و گفت : من مردى باديه نشين هستم مرا سخنى جامع ياد بده. فرمود: ترا امر مى كنم كه غضب مكن. و آن اعرابى سه بار خواسته خود را تكرار كرد و همان پاسخ را شنيد تا اينكه مرد به خود آمد و گفت : بعد از اين چيزى پرسش نخواهم كرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ مرا جز به خير فرمان نداده است. و فرمود: مردى نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و گفت : يا رسول اللّه ! مرا پندى بياموز تا از آن پند گيرم فرمود: «برو خشمگين مباش. سپس بازگشت و همين جمله را سه بار شنيد»

و نيز فرمود: «من كفّ غضبه ستر اللّه عورته» «هركه غضب خود را نگه دارد خداوند عيب او را مى پوشاند». و اخبار ديگرى نيز در اين خصوص رسيده است.

(چهارّم) آنكه فوائد ضدّ غضب يعنى حلم و فروخوردن غيظ و اخبارى را كه در ستايش آن وارد شده - چنانكه خواهد آمد - ملاحظه كند و خود را خواهى نخواهى بر آن بدارد و حلم و بردبارى را برخود ببندد و خشم خود را ظاهر نسازد، كه اگر مدّتى چنين كند حلم به تدريج عادت و بر نفس گوارا مى شود و غضب ريشه كن مى گردد.

(پنجم) اينكه فكر را بر هر كردار و گفتارى كه از او سرمى زند مقدّم دارد و خود را از صدر غضب محافظت كند.

(ششم) احتراز از مصاحبت و معاشرت با كسانى كه غضب بر آنان غالب است و در صدد تشفّى غيظ خود و پيروى از خشم خويش مى باشند و اين را مردى و شجاعت مى نامند ومى گويند: ما بر فلان امر و فلان امر صبر نداريم و از هيچ كس چيزى را تحمل نمى كنيم و مجالست با اهل حلم و كسانى كه خشم خود را فرومى خورند و عفو و گذشت دارند.

(هفتم) اينكه بداند كه هرچه واقع مى شود به قضا و قدر خداوند است و همه چيز مسخر قبضه قدرت اوست. هر چه در عالم وجود هست يكسره از اوست. و خدا هر چه براى بنده مقدّر كرده است خير و صلاح بنده در آن است. و بساكه مصلحت او در گرسنگى يا بيمارى يا فقر يا قتل يا امثال اينها باشد و چون اين را دانست توحيد بر وجودش غلبه مى كن و بر هيچ كس ‍ خشم نخواهد گرفت و نسبت به آنچه براو وارد مى شود غيظ نخواهد نمود زيرا در اين هنگام مى داند كه هر چيزى در قبضه قدرت اوست، همچون قلم به دست نويسنده. پس همان طور كه كسى كه پادشاهى به قتل او فرمان داده بر قلم خشم نمى گيرد، همين طور كسى كه خدا را شناخت و دانست كه اين نظام كلّى بر وقف حكمت و مصلحت از او صادر شده است و اگر ذرّه اى از آن كه هست دگرگون شود از اصلح بودن بيرون مى رود بر هيچ كس خشم نخواهد گرفت.

امّا غلبه توحيد به اين وجه مانند كبريت احمر كمياب است و توفيق دست يافتن به آن از جانب خداى بزرگ است. و اگر براى بعضى از كسانى كه از لباس تن مجرّد شده اند حاصل شود همچون برق رباينده است و طبيعتا دل دوباره به توجّه و التفات به وسائط برمى گردد و اگر دوام اين حال براى كسى تصوّر شود در مورد انبياء صدق خواهد كرد با اينكه التفات فى الجمله ايشان هم به وسائط انكار ناپذيراست.

(هشتم) آنكه متذّكر باشد كه غضب از بيمارى دل و نقصان عقل است و باعث آن ضعف و نقص نفس است نه شجاعت و قوّت نفس. و لذا ديوانه زودتر از عاقل خشمگين مى شود و مريض زودتر از سالم از جا در مى رود و پير زودتر از جوان و مرد زودتر از زن غضبناك مى شود و صاحب اخلاق بد و رذائل زشت زودتر از شخص با فضيلت به خشم مى آيد. چنانكه كسى كه پست و رذل است به از دست دادن يك لقمه خشمگين مى شود و بخيل به سبب تنگ چشمى وقتى حبه اى از مالش از كف برود غضب مى كند، حتّى بر عزيزان وفرزندان خود. امّا نفس نيرومند و با فضيلت شانش از اين والاتر است كه براى چنين امورى متغيّر و مضطرب گردد. بلكه همچون كوهى بلند است كه طوفانها تكانش مى دهد و از اين روست كه سيّد انبياصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «ليس الشّديد بالصّرعه ، انّما الشّديد الّذى يملك نفسه عند الغضب»

«نيرومندى به كشتى گرفتن نيست، نيرومند كسى است كه هنگام خشم خويشتن دار است»

و اگر در آنچه گفتيم شكّ دارى ديده بگشا و به احوال طبقات مردم بنگر. آنگاه كتابهاى سرگذشت و تاريخ را مطالعه كن و به داستانهاى گذشتگان گوش فرا ده تابدانى كه حلم و عفو و فروخوردن خشم خوى انبياء و حكماء و بزرگان و بخردان بوده و غضب خصلت جاهلان و بى خردان.

(نهم) آنكه به ياد آورد كه تسلّط و قدرت خدا بر او بيشتر و شديدتر است از قدرت وى بر اين ضعيفى كه بر او غلبه كرده و او در جنب قوّت قاهره خداوند بى نهايت ضعيفتر است از اين ضعيف ناتوان.

پس بايد بترسدو حذر كند از اينكه چون غضب خود را بر او جارى سازد خداوند غضب خود را در دنيا و آخرت بر او جارى كند. و روايت شده است كه : هيچ پادشاهى در بنى اسرائيل نبود مگر اينكه حكيمى دانشند با او بود. كه وقتى غضبناك مى شد نوشته اى را به وى مى داد كه بر آن نوشته بود: بر زيردستان رحم كن و از مرگ بترس و به ياد آخرت باش و چون آن پادشاه خشمگين مى شد آن را مى خواند و غضب او فرو مى نشست و در يكى از كتابهاى آسمانى آمده است : «اى فرزند آدم ! هنگام خشمت مرا ياد كن تا هنگام خشمم ترا ياد كنم و ترا با آنها كه نابودشان مى كن نابود نكنم. »(۱۲۱)

(دهم) اينكه متذّكر باشد كه ممكن است آن ضعيفى كه مورد خشم اوست روزى قوى شود و درصدد انتقام برآيد و زبان سرزنش و شماتت بگشايد و به جان و مال و اهل و عِرض وى آسيب رساند.

يازدهم) اينكه درباره سبب و انگيزه اى كه او ارا به غيظ و غضب مى خواند بينديشد. پس اگر آن انگيزه بيم از ذلّت و خوارى و موصوف شدن به عجز و ناتوانى و كوچكى نفس در نزد مردم است. بايد متوجه باشد كه بردبارى و فروخوردن خشم و دفع غضب از نفس نشانه ذلّت و خوارى نيست و از ضعف و كوچكى نفس ناشى نمى شود بلكه از آثار قوّت نفس و شجاعت انسان است. و اضداد آن از نقص و ضعف و ناتوانى نفس پديد مى آيد.

بنابراين دفع خشم از خود در واقع او را از بزرگى نفس خارج نمى كند و بر فرض اينكه در نظر جاهلان مردم چنين باشد نبايد به آن اعتنا كند و به يادآورد كه اتّصاف به ذلّت و كوچكى بعضى از اراذل و نابخردان بهتر است از خوارى در روز قيامت و رسوائى بزرگ در پيشگاه خداى بزرگ.

و اگر انگيزه آن، ترس از اين است كه چيز محبوبى از دستش برود بايد بداند كه آنچه از بيم فقدانش خشمگين مى شود يا براى هر كسى ضرورى است مانند خوراك و پوشاك و مسكن و تندرسى كه اين ها همان است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در باره آنها فرموده :

 «من اصبح آمنا فى سربه ، معافى فى بدنه ، و له قوت يومه ، فكاءنّما خيّرت له الدّنيا بحذافيرها» .

« هرگاه صبحگاه برخيزد در حالى كه داراى امنيّت و تن سالم و قوّت روز خويش بايد گويى سراسر دنيا از آن اوست»

يا براى هر كسى غير ضرورى است مانند جاه و منصب و اموال زائد. يا براى بعضى ضرورى است نه براى همه مانند كتاب براى عالم و ابزار صناعات براى صنعتگران. و شكّى نيست كه آنچه كه در زندگى كنونى بدان محتاج نيست ناگزير در آينده از دست مى دهد پس چرا عاقل آن را دوست بدارد و از فقدانش خشمگين شود كه اگر اين را مى دانست البتّه براى فقدان اين گونه چيزها غضب نمى كرد

امّا آنچه براى همه يا براى بعضى ضرورى است اگرچه خشم و اندوه از فقدان آنها مقتضاى طبع آدمى از جهت شدّت احتياج به آنهاست امّا عاقل وقتى تأمل كند در مى يابد كه اگر به دست آوردن چيزهاى ضرورى كه از دست داده ممكن باشد بدون غيظ و غضب هم امكان دارد واگر ممكن نيست با غضب هم امكان ندارد و به هر حال بعد از تأمل مى فهمد كه غضب جز رنج و ناخوشى دنيايى و عقوبت اخروى ثمرى نخواهد داشت و با درك اين مطلب ديگر غضب نخواهد كرد و اگر خشمى برايش پيش آيد به آسانى آن را از خود مى راند.

(دوازدهم) اينكه بداند خدا دوست دارد كه بنده خشم نكند و حبيب آنچه را كه محبوب مى خواهد البته اختيار مى كند پس اگر بنده دوستدار خداست شدّت دوستى او به خدا بايد آتش خشم وى را فرونشاند.

(سيزدهم) اينكه زشتى صورت و حركات خود هنگام غضب را به نظر آورده از اين راه كه چهره و حركات ديگران را در حال غضب يادآور شود.

تتميم

 بايد دانست كه بعضى از معالجات ياد شده مى تواند انگيزهاى غضب را قطع كند و مواد آن را ريشه كن سازد، به طورى كه دگر خشم به هيجان نيايد و بعضى ديگر از شدّت آن مى كاهد يا به موقع صدور و هيجان آن را فرو مى نشاند.

از جمله معالجات غضب اين است كه هنگام هيجان آن از شرّ شيطان به خدا پناه ببرد و اگر ايستاده است بنشيند و اگر نشسته است بخوابد و با آب سرد وضو بگيرد يا غسل كند و اگر خشم او بر كسى باشد كه يكديگر قرابت رحم دارد دست به بدن او بگذارد كه خشم آرام مى گيرد چنانكه در اخبار آمده است.(۱۲۲)

پيوست : فضيلت بردبارى و فرو بردن خشم

 دانستى كه حلم آرامش نفس است به طورى كه غضب به آسانى آدمى را حركت نمى دهد و ناملايمات او را بزودى آشفته و مضطرب نمى سازد و حلم ضدّ حقيقتى غضب است زيرا مانع از پديد آمدن هيجان است و كظم غيظ (فرو بردن خشم) نيز غضب را ضعيف و دفع مى كند و از اين جهت ضدّ آن است و ما اكنون به فضيلت و شرافت حلم و سپس به منافع كظم غيظ اشاره مى كنم تا كسى كه در پى از ميان بردن غضب است با اتّصاف به حلم جلوى خشم خود را بگيرد و با اتّصاف به كظم غيظ هيجان آن را دفع كند.

امّا حلم - اشراف كمالات نفسانى بعداز علم است، بلكه علم بدون آن سود نمى بخشد و از اين روست كه هرگها از ستايش علم سخن مى رود حلم نيز با آن ذكر مى شود. پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «اللّهمّ اءغننى بالعلم و زيّنّى بالحلم»

«خداوندا مرا به سبب علم بى نياز كن و با حلم زينت بخش»

و نيز فرمود: «پنج چز از روش مرسلين است» و حلم را يكى از آنها برشمرد و فرمود:

 « إ بتغو الرّفعة عند اللّه»  «مرتبه بلند را نزد خدا بجوييد، پرسيدند: چيست؟ فرمود:

 «تصل من قطعات ، و تعطى من حرمك ، و تحلم عمّن جهل عليك»

« هر كه دوستى ترا قطع كند با او پيوند كن و هر كه از نيكى خود ترا محروم سازد بااو نيكى كن و هر كه به نادانى با تو رفتار كند حلم بورز»

و فرمود: « إ نّ الرّجل المسلم ليدرك بالحلم درجة الصّائم القائم»

« مرد مسلمان به واسطه حلم به مرتبه كسى مى رسد كه روزها روزه گيرد و شبها را به عبادت بسر برد»

و فرمود: «إ نّ اللّه يحبّ الحيىّ الحليم ، و يبغض الفاحش البذىّ»

« خداوند بنده با حياى بردبار را دوست دارد و فحش گوى بى شرم را دشمن دارد»

و فرمود: «ثلاث من لم تكن فيه واحدة منهنّ فلاتعتدّوا بشى من عمله : تقوى تحجزه عن معاصى اللّه ، و حلم يكفّ به السّفيه ، و خلق تعيش به فى النّاس» .

« سه چيز است كه هر كه يكى از آنها را نداشته باشد هيچ عملى او را فايده نمى بخشند: تقوايى كه وى را ازگناه باز دارد و حلمى كه با سبكى سبكسران را كوتاه كند و اخلاقى كه با آن در ميان مردم زندگى كند. »

و فرمود: «چون خلايق در روز قيامت گرد آيند منادى ندا كند كه اهل فضل كجايند؟ گروهى برخيزند و به سوى بهشت شتاب كنند، ملائكه به ايشان برخورند و گويند: چرا به شتاب به سوى بهشت مى رويد؟ گويند: ما اهل فضيلت هستيم. پرسند: فضيلت شما چيست ؟ گويند: وقتى به ما ظلمى رسيد صبر كرديم و چون به ما بدى كردند عفو كرديم و اگر به ما سبكسرى شد حلم نموديم. فرشتگان گويند: به بهشت در آئيد كه پاداش اهل عمل چه نيك است».

و نيز فرمود: «ما اعزّ اللّه بجهل قطّ و لا اءذلّ بحلم قطّ»

«هر گز خدا به نادانى كسى را عزيز نكرد و هرگز با حلم كسى را ذليل نساخت. »

و اميرالمؤمنانعليه‌السلام فرمود: «ليس الخير اءن كيثر مالك و ولدك ، و لكنّ الخير ان يكثر علمك و يعظم حلمك» .

«خوبى آن نيست كه مال و اولاد تو بسيار باشد بلكه خير آن است كه علم تو بسيار و حلم تو عظيم باشد» و على بن الحسينعليه‌السلام فرمود: «انّه ليعجبنى الرّجل اءن يدر كه حلمه عنده غضبه»

« مردى كه به هنگام خشم حلمش او را دريابد مرا به شگفت مى آورد»

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «كفى بالحلم ناصرا» «حلم براى نصرت و ياورى هر كسى كافى است» و فرمود: «و إ ذا لم تكن حليما فتحلّم »  «و اگر حلم ندارى خوا رابه حلم وادار كن. »

و نيز فرمود: «وقتى ميان دو نفر نزاعى واقع شود دو فرشته فرود مى آيند و به سبكسر آن دو مى گويند: گفتى و گفتى و خود به آنچه گفتى سزاوارى و جزاى تو به تو خواهد رسيد و به آن كه حلم ورزد گويند: صبر كردى و حلم ورزيدى و اگر آن رابه انجام رسانى خدا ترا خواهد آمرزيد.

و حضرت سخن را چنين ادامه داد: او اگر حليم جواب سفيه را بازگويد آن دو فرشته بالا روند. »

روزى آن حضرت غلامى را براى كارى فرستاد، غلام دير كرد به دنبال او بيرون شد. او را در ميان راه خوابيده يافت. بر بالين ا و نشست و او را باد زد تا بيدار شد. به او فرمود: اى فلان ! اين قدر و اختيار ندارى كه شب و روز بخوابى، شب از تو و روزت از ماست !

و امام رضاعليه‌السلام فرمود: «لايكون الرّجل عابدا حتّى يكون حليما»

« مرد عابد نخواهد بود مگر آنكه حليم باشد».

امّا (كظم غيظ) اگر چه فضيلت و شرافت آن به مرتبه حلم نمى رسد زيرا كظم غيظ در واقع تحلّم يعنى خود رابه حلم بستن و تظاهر به حلم است ولكن اگر كسى بر آن مداومت كن تا عادت نمايد صفت حلم طبيعى براى او پديد مى آيد. به نحوى كه غيظ هيجان نمى يابد تا به فروخوردن آن نياز باشد و از اين رو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «انّما العلم بالتّعلّم و الحلم بالتّحلّم» «علم به تعلّم - فراگرفتن و آموختن - و حلم به تحلّم حاصل مى شود» و كسى كه طبعا حليم و بردبار نباشد ناگزير بايد در فرو بردن خشم نابهنگام هيجان آن بكوشد تا صفت حلم براى او پديد آديد و خداى سبحان فروبرندگان خشم (كاظمين غيظ) را در كتاب كريم خود ستوده و اخبار در شرافت آن و بزرگى اجر و ثواب آن متواتر است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «منّ كظم غيظا ولو شاء ان يمضيه امضاه ، ملا اللّه قلبه يوم القيامه رضا (۱۲۳)» « هر كه خشمى را فرو برد كه اگر بخواهد مى تواند آن را اعمال كند خدا روز قيامت دلش را از خوشنودى و رضا پر مى كند»

و نيز فرمود: «ما جرع عبد جرعة اءعظم اجرا من جرعه غيظ كظمها ابتغاء وجه اللّه تعلاى» .

« هيچ بنده اى جرعه اى نياشاميد كه اجر آن بيشتر باشد از جرعه غيظى كه براى خداى تعالى فرو برده است» و فرمود:

 «انّ لجهنّم بابا لايدخله إ لاّمن شفى غيظه بمعصيه اللّه تعالى»

« جهنم را درى است كه فقط كسانى كه خشم خود را به گناه خدا فرو نشانده باشند از آن داخل مى شوند»

و فرمود: «هر كه خشم خويش فرو برد در حالى كه مى تواند آن را به اجرا درآورد خداوند در روز قيامت در برابر خلائق او را بخواند تا هر حور بهشتى كه خواهد برگزيند. »

و فرمود: «من اءحبّ السّبيل الى اللّه جرعتان : جرعة غيظ يردّها بحلم ، و جرعة مصيبه يردّها بصير»

« محبوب ترين راه به سوى خدا تعالى نوشيدن دو جرعه است : جرعه خشمى كه با بردبارى فرويش برد و جرعه مصيبتى كه با صبرش پائين كشد»

حضرت سيّد السّاجدينعليه‌السلام فرمود: «و ماتجرّعت جرعة احبّ إ لىّ من جرعة غيظ لا اءكافى بها صاحبها»  «هيچ جرعه اى از جرعه خشمى كه طرف را بدان كيفر ندهم ننوشيده ام»

و امام باقرعليه‌السلام فرمود: «من كظم غيظا و هو يقدر على امضائه ، حشا اللّه تعالى قلبه اءمنا و ايمانا يوم القيامة»  «هر كه خشمى را فرو خورد كه بتوان آن را اعمال كند، خداى تعالى روز قيامت دلش را از ايمنى و ايمان پر كند. »

و به يكى از فرزندان خود فرمود:(۱۲۴)  « يابنى ! ما من شى ء اءقر لعين اءبيك من جرعة غيظ عاقبتها صبر و ما يسرّنى اءنّلى بذلّ (۱۲۵) نفسى حمر النّعم» .

«پسرم چيزى مانند جرعه خشمى كه به صبر پايان يابد چشم پدرت را روشن نخواهد كرد و شاد نخواهم شد كه در برابر فروتنى ام (يا مدارايم) شتران سرخ مو داشته باشم».

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «نعم الجرعه الغيظ لمن صبر عليها ، فإ نّ عظيم الاءجر لمن عظيم البلاء ، و ما اءحب اللّه قوما الاّ ابتلاهم» .

« نيكو جرعه اى است خشم براى كسى كه بر آن صبر كند كه پاداش بزرگ در برابر بلاى بزرگ است و خدا مردمى را كه دوست دارد مبتلاشان مى سازد. » و نيز فرمود:

 ما من عبد كظم غيظا إ لاّ زاده اللّه عزّو جلّ عزا فى الدّنيا و الاخره ، و قد قال اللّه عزّو جلّ: الكاظمين الغيظ و العافين عن النّاس و اللّه يحبّ المحسنين» (آل عمران ۱۳۴) و اثابه اللّه مكان غيظه ذلك».

«هيچ بنده اى خشمى فرو نخورد مگر اينكه خداى عزّو جلّ عزّت او را در دنيا و آخرت بيفزايد و خداى عزّو جلّ مى فرمايد: «و آنها كه خشم فرو خوردند و از مردم دنيا درگذرند و خدا نيكوكاران را دوست دارد و خدا او را به جاى فرو خوردن خشمش اين پاداش دهد»

و امام موسى بن جعفرعليه‌السلام فرمود:

 «إ صبر على اعداء النّعم ، فانّك لن تكافى من عصى اللّه فيك باءفضل من اءن تطيع اللّه فيه» .

« بر دشمنان نعمتها (يعنى حسودان) صبر كن، كه كسى كه درباره تو خدا را نافرمانى كرده هرگز نمى توانى بهتر از اطاعت خدا درباره او تلافى كنى».

و از آنهاست :

انتقام

 انتقام اين است كه اگر كسى با ديگرى بدى كند او هم درصدد بدى كردن مثل آنچه او كرده يا بيشتر از آن برآيد - اگر چه حرام باشد. زيرا هر انتقامى جايز نيست چنانكه نبايد غيبت را به غيبت و فحش را به فحش و بهتان را به بهتان و سخن چيزى نزد ظلمه را به مانند آن... و ديگر محرّمات را مكافات به مثل كرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «ان امرؤ عيّرك بما فيك فلا تُعَيِّره بما فيه»

«اگر مردى ترا به عيبى كه در تو هست سرزنش كند تو را به آنچه در اوست سرزنش مكن. »

و نيز فرمود: «المستبّان شيطانان يتهاتران» «دو نفر كه به يكديگر ناسزا مى گويند دو شيطان اند كه هم را تكذيب مى كنند. »

و روايت شده است كه شخصى در محضر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به ابوبكر دشنام داد و او ساكت بود و چون ابوبكر به تلافى آغاز كرد. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ برخاست و به او خطاب كرد: «فرشته از جانب تو به او جواب مى دهد و چون به سخن آمد فرشته رفت و شيطان آمد و در مجلسى كه شيطان در آن است من نمى نشينم. »

پس هر گفتار يا كردارى كه از روى ظلم از شخصى نسبت به ديگرى صادر شود اگر در شرع قصاص و غرامتى براى آن معيّن شده به همان اكتفا كند و از آن تجاوز نكن اگر چه باز عفو برتر و بهتر و به ورع و تقوى نزديك تر است و اگر در شرع جزائى معيّن براى آن نرسيده است بايد در انتقام و تشفّى به مقدارى كه در آن حرام و دروغ نباشد بس كند. مثل اينكه در مقابل كسى كه دشنام دهد يااز او بدگويى كند و مانند آن كه در شرع مكافاتى براى آن معيّن نشده همين اندازه كه بگويد كه : اى بى شرم ! اى بداخلاق ! اى بى آبرو... و مانند اينها اگر اين صفات را داشته باشد.

يا بگويد: خدا جزاى تو را دهد و از تو انتقام بگيرد! يا: تو كيستى (كه من جواب تو بگويم ؟) و يا: اى جاهل ! اى احمق ! و اين دروغ نيست زيرا هيچ كس از جهل و حمق خالى نيست. امّا جهل كه معلوم است و امّا حمق به دليل آنچه وارد شده كه مردم همه در شناختن ذات خدا احمقند.

و دليل بر جواز از اين مقدار از انتقام گفتار نبى اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است كه فرمود: «گناه دو ناسزا گو بر كسى است كه آغاز كرده بشرط آنكه مظلوم تجاوز نكند» و سخن امام كاظم درباره دو مردى كه يكديگر را دشنام دهند: «آغاز كننده به دشنام ستمكارتر است و گناه خود و گناه رفيقش به گردن اوست در صورتى كه آن كس كه به او ستم شده از حدّ بگذرد» اين دو حديث دلالت دارد بر اينكه كسى كه ناسزا و دشنام را آغاز كرده مى تواند مقابله به مثل كند بدون اينكه مرتكب گناه و تعدّى شود و معلوم است كه مراد از دشنام در اين دو حديث نمونه كلماتى است كه ياد شد نه فحش و سخنان دروغ.

شكّى نيست كه نگاه داشتن خود و اقتصار بر مجرّد آنچه بعد از شروع در جواب جائز شناخته شده مشكل است و شايد سكوت از جواب و حواله انتقام به رب الارباب آسانتر و برتر است. البته تا حدّى كه به بى غيرتى و بى حميّتى نكشد. زيرا بيشتر مردم در وقت غضب از ضبط خود عاجزند و حال آنها در حدوث و زوال غضب مختلف است.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: بنى آدم بر طبقات گوناگون آفريده شده اند: بعضى دير به غضب مى آيند و زودبرمى گردند (آرام مى گيرند) و بعضى زود به خشم مى آيند و زود برمى گردند و و گروهى زود به غضب مى آيند و دير آرام مى گيرند و بعضى دير خشمگين و دير آرام مى شوند. و بهترين اينها كسانى هستند كه دير غضبناك و زود راضى مشوند، و بدترين آنها كسانى اند كه زود به خشم مى آيند و دير راضى و آرام مى شوند». و در خبر ديگر آمده است كه : «مؤمن سريع الغضب و سريع الرّضاست، و اين به جاى آن».

امّا راه علاج در ترك انتقام اين است كه : در بدى عاقبت آن در دنيا و آخرت بينديشد و فوائد ترك آن را به ياد آورد، و بداند كه واگذاشتن آن به منتقم حقيقى بهتر و برتر است، كه انتقام او شديدتر و قويتر است. آنگاه در فوائد عفو و فضيلت

آن تأمل كند، چنانكه بيان آن اكنون مى آيد:

پيوست : (عفو)

 ضدّ انتقام «عفو» و بخشش است. و عفو صرف نظر كردن از حقّ قصاص يا غرامت است. و فرق آن با حلم و كظم غيظ روشن است. و آيات و اخبار در مدح و حسن آن بيش از حدّ شمار است. خداى تعالى مى فرمايد:

 «خذ العفو و اءمر بالعرف» (اعراف، ۱۹۹) «عفو را فرا گير و به نيكى امر كن».

و نيز فرمود:  «و ليعفوا و ليصفحوا» (نوح، ۲۲)

«بايد عفو و گذشت داشته باشند و چشم بپوشند».

و فرمود:  «و اءن تعفوا اءقرب للتّقوى» (بقره، ۲۳۷)

«و گذشت كردن شما به تقوى نزديكتر است».

و پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «ثلاث والّذى نفسى بيده إ ن كنت حالفا لحلفت عليهنّ: مانقصت صدقة من مال فتصدّقوا ، و لا عفا رجل من مظلمة يبتغى بها وجه اللّه إ لا زاده اللّه بها عزّا يوم القيامة ، و لا فتح رجل على نفسه باب مساءلة الاّ فتح اللّه عليه باب فقر . »

«سه چيز است كه به خدائى كه جان من در قبضه قدرت اوست اگر بخواهم درباره چيزى قسم ياد كنم درباره آنها قسم مى خورم : صدقه مال را هيچ كم نكند پس صدقه بدهيد، و هيچ كس براى خشنودى خدا ستمى را كه بر او رفته است نبخشد مگر آنكه خداوند روز قيامت عزّت او را خواهد افزود، و هيچ كس درى از سؤ ال (نياز به ديگران بردن و گدائى) را بر خود نگشايد مگر آنكه خداوند درى از فقر بر او مى گشايد».

و فرمود: «العفو لا يزيد العبد إ لاّ عزّا ، فاعفوا يعزّكم اللّه . »

«گذشت جز عزّت بنده را نيفزايد، گذشت كنيد تا خدا شما را عزيز كند. »

و فرمود:اءلا اءخبرك باءفضل اءخلاق اءهل الدّنيا و الا خرة : تصل من قطعك و تعطى من حرمك و تعفو عمّن ظلمات . »

«مى خواهى بهترين اخلاق اهل دنيا و آخرت را به تو نشان دهم : با آن كس ‍ كه از تو بريده پيوند كنى و به كسى كه محرومت ساخته ببخشى و از كسى كه به تو ستم كرده در گذرى. »

و فرمود: «موسى گفت : پروردگارا! كدام يك از بندگان تو نزد تو عزيزترند؟ فرمود: آن كه در وقت قدرت عفو كند».

امام سجّادعليه‌السلام فرمود:اذا كان يوم القيامة جمع اللّه الاءوّلين و الآخرين فى صعيد واحد ، ثمّ ينادى مناد: اين اءهل الفضل ؟ قال : فيقوم عنق من النّاس ‍ فتلقّاهم الملائكة ، فيقولون : و ما فضلكم فيقولون كنّا نصل من قطعنا ، و نعطى من حرمنا ، و نعفو عمّن ظلمنا ، قال : فيقال لهم : صدقتم ، ادخلوا الجنّة . »

«چون روز قيامت شود خداى تعالى پيشينيان و پسينيان را در يك سرزمين گرد آورد، آنگاه يك منادى ندا مى كند: اهل فضل كجايند؟ گروهى از مردم بر مى خيزند و فرشتگان آنان را مى بينند و مى گويند كه فضل شما چه بوده ؟ گويند: ما به كسى كه از ما مى بريد مى پيوستيم و به آن كه ما را محروم مى كرد مى بخشيديم و از كسى كه به ما ستم مى نمود گذشت مى كرديم، پس به آنها گويند: راست گفتيد، داخل بهشت شويد. »

و امام باقرعليه‌السلام فرمود: «النّدامة على العفو اءفضل و اءيسر من النّدامة على العقوبة. »

«پشيمانى از عفو بهتر و آسانتر است تا پشيمانى از كيفر».

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «ثلاث من مكارم الدّنيا و الا خرة : تعفو عمّن ظلمك ، و تصل من قطعك ، و تحلم اذا جهل عليك . »

«سه چيز از خوبيهاى دنيا و آخرت است : گذشت از كسى كه به تو ستم كرده و پيوند با آن كه از تو بريده و خويشتن دارى وقتى با تو نادانى كنند. »

و امام موسى بن جعفرعليه‌السلام فرمود: «مسا التقت فئتان قطّ إ لاّ قصر اءعظمهما عفوا . »

«هيچ دو گروه متخاصمى با هم برنخوردند مگر آن كه گذشتش بيشتر بود نصرت يافت و پيروز شد.

براى فضيلت و شرافت عفو همين بس كه جميل ترين صفات الهى است و در مقام خضوع و تذلّل، خدا را به اين صفت مى ستايند. حضرت سجّادعليه‌السلام در مناجات خود مى گويد:

 «اءنت الّذى سمّيت نفسك بالعفو ، فاعف عنى . »

«تو آنى كه خود را به عفو و گذشت نام نهادى، پس از من در گذر. »

و نيز گفت : «اءنت الّذى عفوه ، على من عقابه . »

«تو آنى كه عفوت بيش از عقاب است. »

و از آنهاست :

عنف : (درشتى و سختگيرى)

 عنف يعنى غلظت و درشتى در گفتار يا حركات. اين صفت از نتايج قوه غضب است و ضدّ آن رفق است يعنى نرمى و آن از نتايج حلم است. شكّى نيست كه غلظت و درشتى در گفتار و كردار باعث نفرت مردم از آدمى مى گردد و امر معاش و معاد را مختل مى سازد، و از اين رو خداى سبحان در مقام ارشاد پيامبر خود را از آن نهى مى كند و مى فرمايد:

 «و لو كنت فظّا غليظ القلب لا نفضّوا من حولك . » (آل عمران، ۱۵۹)

«اگر درشتخو و سختدل بودى از دور تو پراكنده مى شدند. »

و از سلمان روايت شده است كه گفت : «هر گاه خدا بخواهد بنده اى را هلاك كند حيا را از او مى گيرد،

و چون حيا از او گرفته شد جز خيانتكار و خيانت شده خدا را ملاقات نخواهد كرد، و چون خائن باشد امانت از او مى رود، وقتى امانت از او رخت بربست جز بدخوى سختدل خدا را ديدار نكند، و چون چنين باشد بند ايمان از گردنش جدا مى شود و چون بند ايمان از او گسست جز شيطانى ملعون (دور از رحمت خدا) به ملاقات خدا نرود».

از اين سخن بر مى آيد كه اهل غلظت و درشتخوئى در حقيقت شيطان است. پس بر هر عاقلى واجب است كه كاملا از آن احتراز جويد و در هر كارى كه مى خواهد بكند و هر سخنى كه مى خواهد بگويد در آن بينديشد، تا خود را از غلظت و بدخوئى نگه دارد، و فضيلت مدارا و رفق را به ياد آورد، و خود را ولو به تكلّف بر آن بدارد تا ملكه او گردد و آثار عنف بكلّى از او زايل شود.

پيوست : (فضيلت رفق و نرمى)

 اخبار درباره فضيلت رفق و مدارا بيشمار است، و ما در اينجا به قسمتى از آنها اشاره مى كنيم، پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «لو كان الرّفق خلقا يرى ، ما كان فيما خلق اللّه شى ء اءحسن منه» .

«اگر رفق مخلوقى مى بود كه ديده مى شد، در ميان مخلوقات خدا از او نيكوتر نبود. »

و نيز فرمود: «انّ اللّه رفيق يحبّ الرّفق ، و يعطى على الرّفق مالايعطى على العنف (۱۲۶)» .

«خدا مهربان و صاحب رفق است و كسى را كه چنين باشد دوست دارد و پاداشى كه بر رفق و نرمى مى دهد بر عنف و درشتى نمى دهد. »

و فرمود: «ما اصطحب اثنان إ لاّ كان اءعظمهما اءجرا و اءحبّهما إ لى اللّه تعالى ارفقهما بصاحبه» .

«هيچ دو نفرى با هم مصاحبت و همدمى نداشته اند مگر اينكه مدارا كننده تر آن دو پاداشش نزد خداى تعالى بزرگتر و محبوبيّتش بيشتر است. »

و فرمود: «الرّفق يمن و الخرق شؤ م» .

«رفق و ملايمت ميمنت دارد و خشونت و درشتى شوم است. »

و فرمود: «من كان رفيقا فى امره نال ما يريده من النّاس» .

«هر كه در كار خود رفق داشته باشد به آنچه از مردم بخواهد مى رسد. »

و فرمود: «إ ذا احبّ اللّه اءهل بيت اءدخل عليهم الرّفق» .

«خدا اگر خانواده اى را دوست بدارد رفق و نرمى به آنان مى دهد. »

و فرمود: «هر كه را رفق و نرمى دادند خير دنيا و آخرت را به او دادند و هر كه را از رفق محروم ساختند او را از خير دنيا و آخرت محروم كردند. » و فرمود: «خداوند اگر بنده اى را دوست دارد رفق و مدارا به او مى دهد، و كسى كه از رفق محروم باشد از همه خيرات محروم است. » و فرمود: «مى دانيد چه كسى بر آتش دوزخ حرام است ؟ هر نرمخوى آسانگير. (به دلها) نزديك. »

و امام كاظمعليه‌السلام فرمود: «الرفق نصف العيش» «نرمى و مدارا نصف زندگى است». و نيز به كسى كه بين او و مردى از آن قوم سخن در گرفته بود (با يكى از مخالفان نزاع مى كرد) فرمود:

 «ارفق بهم ، فإ نّ كفر اءحدكم فى غضبه ، و لا خير فيمن كان كفره فى غضبه

«با آنها نرمى كن، زيرا كفر هر يك از شما در خشم اوست، و خيرى نيست در كسى كه كفرش در خشمش باشد. »

به تجربه رسيده است كه انجام امور و نيل به مقاصد بستگى به مدارا و نرمخوئى با مردم دارد. هر پادشاهى كه به لشكر و رعيّت خود مهربان و نرم است امر مملكتش منتظم و سلطنتش با دوام است، و اگر درشتخوى و سختگير باشد امرش مختل مى گردد و مردم از دور او پراكنده مى شوند و سلطنتش به اندك مدّتى برباد مى رود. و همچنين ديگر طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و معاملات و صنايع و پيشه ها.

تكمله : (مدارا)

 «مدارا» از حيث معنى نزديك به رفق است، زيرا مدارا نرمى و ملايمت و حسن معاشرت با مردم و تحمّل ناگوارى و آزار آنهاست. گاهى بين رفق و مدارا مى توان تفاوتى قائل شد به اين اعتبار كه در مدارا تحمّل آزار مردم هست و در رفق نيست. درباره ستايش و فوائد دنيوى و اخروى مدارا اخبار بسيارى رسيده است مانند قول پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «المدارة نصف الا يمان» «مدار يك نيمه ايمان است. »

و نيز قول آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «ثلاث من لم يكنّ فيه لم يتمّ عمله : ورع يحجزه عن معاصى اللّه ، و خلق يدارى به النّاس ، و حلم يردّ به جهل الجاهل . »

«سه چيز است كه در هر كه نيست كارش انجام نگيرد: تقوائى كه وى را از گناه باز دارد و اخلاقى كه با مردم بسازد و مدارا كند و حلمى كه با آن سبكى نادان سبكسر را دفع كند. »

و نيز گفتار آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : امرنى ربّى بمداراة النّاس كما امرنى باءداء الفرائض. »

«پروردگارم مرا به مدارا و سازش با مردم امر فرمود چنانكه به انجام واجبات امر فرمود. »

و قول امام باقرعليه‌السلام : «در توراة نوشته است - در آنچه خداى عزّوجلّ به موسى فرمود اين بود - كه : اى موسى ! راز پنهان مرا در باطن خويش ‍ پوشيده دار، و در ظاهر خود مدارا با دشمنان من و دشمنان خود را آشكار كن... » (تا آخر حديث). و قول امام صادقعليه‌السلام : «جبرئيل نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و گفت : اى محمّد! پروردگارت سلام مى رساند و مى فرمايد: با مخلوقم مدارا كن. »و نيز قول آن حضرتعليه‌السلام : «گروهى از قريش با مردم كم سازگارى كردند و از قريش رانده شدند. به خدا قسم در حسبهاى آنها (ازنظر خانوادگى) عيبى نبود، و گروهى از غير قريش با مردم مدارا و خوشرفتارى نمودند و به دودمان عالى و بلند پيوستند... سپس فرمود: هر كه دست خود را از مردم نگه دارد يك دست از آنان نگه داشته و دستهاى بسيار از او باز داشته مى شود. »

و از آنهاست :

بدخلقى : (به معنى اخصّ)

 سوء خلق يا بدخوئى همان تنگدلى و ترشروئى و بد زبانى و امثال اينهاست و از نتايج غضب است، چنانكه ضدّ آن - يعنى حسن خلق به معنى اخصّ - نرمخوئى و خوش سخنى و گشاده روئى از نتايج حلم است. و بيشتر آنچه در اخبار از سوء خلق سخن به ميان آمده مراد همين معنى است.

شكّى نيست كه بدخوئى و كج خلقى انسان را از خدا و خلق دور مى كند، و تجربه گواه است به اينكه طبع مردم از بدخو متنفّر است و هر بد اخلاقى همواره مسخره مردم مى باشد، و لحظه اى از اندوه و رنج خالى نيست، و از اين رو امام صادقعليه‌السلام فرمود: «من ساء خلقه عذّب نفسه» «هر كه بدخوست خود را شكنجه مى دهد. » و گاه زيانهاى بزرگ به او مى رسد. و علاوه بر اينها به سوء عاقبت در آخرت و عذاب ابدى گرفتار مى شود، و لذا در شريعت مورد مذمّت شديد واقع شده است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «چون خداوند ايمان را آفريد، ايمان گفت : خدايا مرا نيرو ده، خدا او را به حسن خلق و سخاوت نيرو بخشيد، و چون كفر را آفريد، كفر گفت : خدايا مرا نيرو ده، خداوند او را به سوء خلق و بخل نيرو داد. » و روايت شده است كه به آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ گفتند: «فلان زن روزها روزه مى گيرد و شبها را به عبادت مى پردازد ولى بدخوست و با زبانش همسايگان را مى آزارد. فرمود: هيچ خيرى در او نيست ! و او از دوزخيان است. »

و نيز از آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است : «سوء الخلق يفسد العمل كما يفسد الخّل العسل . »

«بدخوئى عمل را تباه سازد چنانكه سركه عسل را فاسد كند. »

و نيز از آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است : «بنده با بدخوئى خود به پائين ترين دركات دوزخ مى رود. » و از اوصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ است :

 «ابى اللّه لصاحب الخلق السّيىّء بالتّوبة ، قيل : فكيف ذاك يا رسول اللّه ؟ قال : لا نّه اذا تاب من ذنب وقع فى ذنب اءعظم منه . »

«خداوند قبول توبه بدخلق را منع كرده است. گفتند: اى رسول خدا اين چگونه باشد؟ فرمود: به جهت آنكه هر گاه از گناهى توبه كند در گناه بزرگتر مى افتد. »

و نيز فرمود: «سوء الخلق ذنب لا يغفر» «بدخوئى گناهى است كه آمرزيده نمى شود. »

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «اگر خداوند بنده اى را در اصل خلقت كافر آفريده باشد آن بنده نميرد تا اينكه خدا بدى را محبوب او سازد، و در نتيجه به آن نزديك شود و دست يازد، پس او را به كبر و نخوت مبتلا كند، و سنگدل و بدخو و ترشرو گردد، و فحش او ظاهر و حياء او كم شود، و خداوند رازش ‍ را فاش سازد، و از محرّمات دست باز ندارد، آنگاه معاصى خدا را مرتكب شود و نسبت به طاعت او بيزارى و دشمنى نمايد، و پيوسته بر مردم بتازد و از خصومتها سير نشود. پس خواستار عافيت (ازاين بيماريها) از خدا باشيد و آن را از او طلب كنيد». يكى از بزرگان گفته است : «اگر با فاسق خوش خلقى مصاحبت كنم دوست تر دارم تا با عابد بدخو و كج خلقى همنشين شوم».

معالجه و ازاله اين صفت ناپسند اين است كه ابتدا مفاسد دنيوى و اخروى آن را متذكّر شود، و در نظر بگيرد كه اين صفت خدا و خلق را با او دشمن مى كند، پس خود را آماده كند كه آن را برطرف سازد. آنگاه براى هر حركتى و هر سخنى بينديشد كه بدخوئى و كج خلقى از او سر نزند و خود را ولو به تكلّف از آن محافظت كند، و آنچه را كه در ستايش حسن خلق كه ضدّ آن است وارد شده - چنانكه مى آيد - به ياد آورد، و چندان مواظبت كند تا بتدريج آثار آن بكلّى از ميان برود.

پيوست : (راههاى اكتساب خوش خوئى)

 دانستى كه ضدّ سوءخلق، حسن خلق (به معنى اخصّ) است. و يكى از راههاى علاج بدخوئى اين است كه آدمى بر ضدّ آن يعنى خوش خوئى مواظبت كند تا آثار كج خلقى بكلّى برطرف شود. و نيرومندترين انگيزه بر كسب آن و مواظبت بر آن اين است كه متذكّر شرافت و ستودگى آن در نزد عقل و شرع باشد:

امّا حكم عقل بر ستودگى آن چنان آشكار است كه نيازى به بيان ندارد.

و امّا دليل نقلى، اخبارى كه در اين باره رسيده از حدّ شمار بيرون است، و ما بخشى از آنها را به عنوان پند و يادآورى براى كسانى كه پند مى پذيرند ذكر مى كنيم :

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «ما يوضع فى ميزان امرء يوم القيامة ، فضل من حس الخلق . »

«در ترازوى اعمال آدمى در روز قيامت چيزى بهتر از حسن خلق گذاشته نمى شود. » و فرمود:

 «يا بنى عبد المطّلب ! انّكم لن تسعوا النّاس باءموالكم ، فالقوهم بطلاقة الوجه ، و حسن البشر . »

«اى فرزندان عبدالمطّلب !شما نمى توانيد با اموال خود به همه مردم گشايش دهيد پس با آنها با گشاده روئى و خوشروئى برخورد كنيد. »

و فرمود: «انّ اللّه استخلص هذا الدّين لنفسه ، و لا يصلح لدينكم إ لاّ السّخاء و حسن الخلق ، اءلا فزيّنوا دينكم بهما . »

«خداوند اين دين را خاصّ خود كرده است، با دين شما جز سخاوت و خوش خلقى سازگار نيست، دين خود را به اين دو صفت آرايش دهيد. »

و فرمود: «حسن الخلق خلق اللّه الاءعظم» «نيكخوئى خلق بزرگ خداوند است».

از آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ پرسيدند: كدام مؤمن برترين ايمان را دارد؟ فرمود:«احسنهم خلقا» «خوشخوترين آنها».

و فرمود: «انّ احبّكم الىّ و اقربكم منى مجلسا يوم القيامة اءحسنكم خلقا . »

«محبوبترين و نزديكترين شما به من در روز قيامت خوشخوترين شماست. »

و فرمود: «ثلاث من لم تكن فيه واحدة منهنّ فلا يعتدّ بشى ء من علمه : تقوى تحجزه عن محارم اللّه ، و حلم يكفّ به السّيّئة ، و خلق يعيش به فى النّاس» .

«سه چيز است كه در هر كه يكى از آنها نيست چيزى از علم او قابل توجّه و اعتماد نيست : تقوايى كه جلوگير او از محرّمات خدا باشد، و حلمى كه با آن بدى را از خود باز دارد، و اخلاقى كه به وسيله آن با مردم زندگى كند. »

و فرمود: «حسن خلق گناه را مى گدازد همچنانكه خورشيد يخ را مى گدازد. » و فرمود: «بنده به وسيله خوش خلقى به درجات بزرگ آخرت و برترين مراتب نائل مى شود... » و به امّ حبيبه (همسر خود) فرمود: «آدم خوش خلق خوبى دنيا و آخرت را به دست آورده است». و به او، بعد از آنكه پرسيد اگر زنى در دنيا دوشوى كرده باشد و در آخرت هر دو شوهر به بهشت بروند اين زن از آن كدام يك است ؟ فرمود: «او از آن خوش خلق تر است».

و فرمود: «انّ حسن الخلق يبلغ بصاحبه درجة الصّائم القائم . » (۱۲۷)

«بيشتر چيزى كه امّتم را به بهشت مى برد، تقواى خدا و حسن خلق است. »

و نيز فرمود: «اكثر ما يلج به امّتى الجنّة تقوى اللّه و حسن الخلق . »

«بيشتر چيزى كه امّتم را به بهشت مى برد، تقواى خدا و حسن خلق است. »

و نيز فرمود: «اءفاضلكم اءحسنكم اءخلاقا ، الموطّؤ ن اءكنافا الّذين ياءلفون و يؤ لفون . »

«بهترين و برترين شما كسانى اند كه اخلاقشان نيكوتر است، مردم دور آنها جمع و به آنها نزديك مى شوند، آنها با مردم انس مى گيرند و مردم با آنها انس مى گيرند. »

امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «المؤمن ماءلوف ، و لا خير فيمن لاياءلف و لا يؤ لف»

«مؤمن الفت گير است و كسى كه الفت نگيرد و بسا با او الفت نگيرند خيرى ندارد. » شكّى نيست كه طبع مردم از بدخو متنفّر است، و بنابراين باوى الفت نمى گيرند. امام باقرعليه‌السلام فرمود: «انّ اءكمل المؤمنين ايمانا اءحسنهم خلقا. »

«كاملترين مردم از لحاظ ايمان خوشخوترين آنانند. »و فرمود: «مردى به خدمت رسول خدا آمد و گفت : يا رسول اللّه ! مرا وصيّتى كن، حضرت او را چند وصيّت فرمود و از جمله آنها اين بود كه : با برادر (مؤمن) خود با روى گشاده ملاقات كن. »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «ما يقدم المؤمن على اللّه - عزّوجلّ - بعمل بعد الفرائض اءحبّ الى اللّه تعالى من اءن يسع النّاس بخلقه . »

«مؤمن پس از واجبات، عملى محبوبتر از اين به پيشگاه خدا تقديم نمى دارد كه مردم را به وسيله خلقش گشايش دهد. »

و فرمود: «البرّ و حسن الخلق يعمر ان الديّار و يزيدان فى الا عمار»

«نيكوكارى و حسن خلق خانه ها را آباد و عمرها را دراز مى كند. »

و فرمود:انّ اللّه تبارك و تعالى ليعطى العبد من الثّواب على حسن الخلق كما يعطى المجاهد فى سبيل اللّه يغدو عليه و يروح . »

«خداى تبارك و تعالى بنده را به حسن خلق ثواب كسى مى دهد كه هر صبح و شام در راه خدا جهاد كند. »

و فرمود: «ثلاث من اءتى اللّه بواحدة منهنّ اءوجب اللّه له الجنّة : الانفاق من إ قتار ، والبشر لجميع العالم ، و الانصاف من نفسه . »

«سه چيز است كه هر كه يكى از آنها را به پيشگاه خدا آورد، خدا بهشت را براى او واجب مى كند: انفاق در تنگدستى و خوشروئى براى همه مردم و انصاف دادن از خود (به اينكه حق را بگويد اگرچه به زيانش باشد»).

و فرمود: «صنايع المعروف و حسن البشر يكسبان المحبّة و يدخلان الجنّة ، والبخل و عبوس الوجه يبعّدان من اللّه و يدخلان النّار . »

«كارهاى نيك و خوشروئى جلب محبّت مى كنند و آدمى را به بهشت در مى آورند، و بخل و ترشروئى از خدا دور مى كنند و به دوزخ در مى آورند. »

هر كه در اين اخبار بينديشد و به وجدان خويش و به تجربه مراجعه كند، و احوال مردم بدخو و خوشخو را مورد مطالعه قرار مى دهد، در مى يابد كه بداخلاق از خدا و رحمت او دور است، و مردم او را دشمن دارند و از او متنفرّند، و بنابر اين از نيكى و پيوند با آنها محروم است. و هر خوش خلقى نزد خدا و خلق محبوب است، و پيوسته مردم رحمت و فيوضات الهى است، و چون مردم از او منتفع مى شوند و خيرش به آنها مى رسد مرجع ايشان است و مقاصد و خواسته هاى آنان از او بر آورده مى شود. و از اين رو خداى سبحان هيچ پيغمبرى را برنينگيخت مگر اينكه اين فضيلت در او تامّ و كامل بود، بلكه خوش خلقى برترين صفات پيغمبران و شريفترين اعمال صدّيقان است، و از اين جهت خداى تعالى در مقام مدح و ثناى حبيب خود و يادآورى نعمت خويش مى فرمايد:

 «و انّك لعلى خلق عظيم» (قلم، ۴)

«و تو خلقى عظيم دارى. »

و به سبب بزرگى شرافت اين صفت فاضله رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به آخرين درجه آن دست يافت، و به اوج و نهايت آن رسيد، تا آنجا كه روايت شده است : «روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در مسجد نشسته بود كه كنيز يكى از انصار داخل شد و انصارى هم ايستاده بود. كنيز خود را به آن حضرت رسانيد و گوشه جامه او را گرفت، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ چون مطّلع شد (به گمان اينكه كارى دارد) از جاى برخاست ولى او سخنى نگفت و حضرت نيز با او چيزى نفرمود تا سه بار اين كار تكرار شد، بار چهارم برخاست و كنيز پشت سرش ‍ بود، آنگاه كنيز رشته اى از جامه حضرت را بر گرفت و بازگشت. مردم به او گفتند: خدا ترا چنين و چنان كند! سه بار رسول خدا را برخيزانيدى و چيزى نگفتى ! از پيغمبر چه مى خواستى ؟ زن گفت : ما بيمارى داريم. اهل خانه مرا فرستادند كه پاره اى از جامه حضرت را برگيرم كه آن را به بيمار بندند تا شفا يابد. امّا هربار كه خواستم برگيرم مرا ديد و برخاست و من شرم كردم كه از او خواهش كنم كه پاره اى از جامه به من بدهد. »

و از آنهاست :

كينه

 حقد (كينه) پنهان كردن دشمنى در دل است، و آن را ثمره غضب است، زيرا غضب وقتى (به سبب عجز از انتقام) نتوانست تشفّى پيدا كند و ناچار فرو خورده شد به باطن مى رود و در آنجا به صورت حقد و كينه در مى آيد. كينه از مهلكات بزرگ است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «المؤمن ليس بحقود» «مؤمن كينه توز نيست. » غالبا كينه ملازم آفاتى است از قبيل : حسد، و دورى و بريدن از شخص مورد كينه، ايذاء او، و دست زدن به محرّماتى از قبيل دروغ و غيبت و بهتان و فاش كردن راز و پرده درى، اظهار عيب، و شماتت نسبت به بلائى كه به وى رسيده و خوشحالى به آن، و شادى از ظهور لغزشها و خطاهاى او، و استهزاء و مسخره كردن وى، و اعراض از او در جهت خوار شمردنش، و ادا نكردن حقوق او مانند دين يا صله رحم ؛ و همه اينها حرام است و به تباهى دين و دنيا مى انجامد. و ضعيفترين مرتبه كينه اين است كه از آفات مذكور احتراز نمايد و براى كينه مرتكب گناه نشود، و لكن (بر فرض كه هيچ يك از اينها پديد نيايد) خود كينه از امراضى است كه بر باطن آدمى سنگينى مى كند و روح از آن متاءلّم و در آزار مى باشد.

كينه همچنين انسان را از بساط قرب الهى و از وصول به ملكوت اءعلى و همدمى ساكنان عالم قدس باز مى دارد، و صاحب خود را از آنچه شيوه اهل ايمان است و از بشاشت و شكفتگى و رفق و مهربانى و فروتنى و واكوشيدن براى حوائج مردم و همنشينى با آنان و رغبت به يارى و غمخوارى آنها منع مى كند، و همه اينها درجات او را در دين كاهش مى دهد و بين او و رفاقت با مقرّبان حائل مى شود.

از آنجاست كه كينه عبارت است از دشمنى باطنى، بنابر اين همه اخبارى كه درباره ذمّ و نكوهش دشمنى و عداوت رسيده دلالت بر مذمّت و ناپسندى آن نيز دارد. مانند قول پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «هيچ وقت جبرئيل نزد من نيامد مگر اينكه گفت : اى محمّد! از دشمنى و عداوت مردم احتراز كن. » و قول آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «جبرئيل هرگز در هيچ امرى اين قدر سفارش نكرد كه در خصوص دشمنى مردم. » و قول حضرت صادقعليه‌السلام : «من زرع العداوة حصد ما بذر» ، «هر كه تخم عداوت بكارد همان را كه كشته است مى درود»... و بر اين قياس ديگر اخبار.

راه علاج اين خوى بد اين است كه : آدمى متذكّر باشد كه اين عداوت باطنى در دنيا ثمرى ندارد، زيرا بيچاره كينه توز لحظه اى از درد و رنج آسوده نيست، و در آخرت گرفتار عذاب خواهد بود. و با وجود اين به محقود (آن كه او را دشمن دارد) هيچ زيانى نمى رسد. و عاقل حاضر نيست در حالتى باقى بماند كه براى او زيان آور و براى دشمنش سودمند باشد. و بعد از اين تذكّر بايد سعى كند كه با شخصى كه عداوت دارد همانند دوستان رفتار نمايد، با شكفتگى و مهربانى ملاقات كند و براى برآوردن حوائج وى بكوشد، بلكه بيش از ديگران به او نيكى و احسان كند تا نفس را گوشمال داده و بينى شيطان را بر خاك بمالد، و پيوسته اين روش را ادامه دهد تا آثار اين خوى زشت بكلّى از ميان برود.

چون كينه توزى عداوت باطنى است و در حقيقت بدخواهى پنهانى و نخواستن خير براى دشمن است، ضدّش «نصيحت» است كه به معنى خيرخواهى و نخواستن شرّ است. بنابراين از معالجات كينه اين است كه متذكّر خوبى و فوائد نصيحت باشد - چنانكه خواهد آمد - تا اين امر او را در ازاله آن يارى كند.

و از آنهاست :

دشمنى آشكار

 دشمنى آشكار از لوازم كينه به شمار مى رود، زيرا عداوت وقتى چنان نيرومند شود كه با وجود آن ديگر نتوان مجامله كرد آشكارا ظاهر مى شود. اخبارى كه در ذمّ آن رسيده بسيار است و برخى از آنها ذكر شد. و علاج آن همان است كه در حقدو كينه گفته شد، و ضدّ آن نصيحت و خيرخواهى آشكار و علنى است، يعنى فعل خير و صلاح نه مجرّد نيّت و قصد آن. بنابراين كسى كه به عداوت با ديگرى مبتلاست بايد خود را به اين گونه خيرخواهى مكلّف سازد تا ملكه او شود و عداوت از ميان برود.

و از آنهاست :

زدن و دشنام گفتن و لعن و طعن

 اينها غالبا از دشمنى و كينه است، و بسا كه از مجرّد غضب و سوء خلق صادر شوند، و فحش و دشنام ممكن است از عادت معاشرت و همنشينى با اوباش و اراذل پديد آيد، و گاهى انگيزه آن در بعضى از افراد دوستى مال و از دست دادن آن است كه از رذائل قوه شهوت به شمار مى رود، جز اينكه فاعل مباشر اين امور قوه غضب و هيجان آن است، اگرچه اين هيجان به سبب كار قوه شهوت حاصل شده باشد. و به هر تقدير بنا بر قاعده ما از رذائل قوه غضبيّه است، و از اين رو آن را فقط تحت رذائل قوه غضب مى آوريم.

شكّى نيست كه اين امور مذموم و قبيح و در شرع مقدّس حرام است، و موجب تباه شدن اعمال انسان و خسران مآل و سرانجام اوست. و همه آنچه بر ذمّ ايذاء و زيان رساندن دلالت دارد بر نكوهش آنها نيز دلالت دارد، زيرا اين امور بعضى از افراد و مصاديق آن دو مى باشند. و عقل و شرع بر شدّت زشتى هر يك از آنها و اينكه موجب هلاك است متّفقند.

امّا (زدن) - در اين شكّى نيست كه هر عاقلى زدن مسلمان را بدون جهت شرعى قبيح مى داند، و همه طوايف بنى آدم حتّى بيدينان آن را مذموم مى شمارند.

و اخبارى كه در ذمّ آن وارد شده است و در بعضى از آنها تصريح شده است كه :

 «من ضرب رجلاً سوطا لضربه اللّه سوطا من النّار . »

«هر كه مردى را تازيانه اى زند خداوند او را تازيانه اى از آتش خواهد زد. »

و امّا (فحش و دشنام و بدزبانى) - منش، فحش و دشنام و هرزه گوئى خباثت نفس است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «ليس المؤمن بالطّعّان و لا اللّعّان ، و لا الفاحش و لا البذى»

«مؤمن طعنه زن و لعنتگر و فحش گو و بدزبان نيست. »

و نيز فرمود: «إ يّاكم و الفحش ، فإ نّ اللّه لا يجبّ الفحش و التّفحّش . »

«از فحش و دشنام بپرهيزيد، كه خداوند بدزبانى و هرزه گوئى را دوست ندارد. »

و فرمود: «الجنّة حرام على كلّ فاحش اءن يدخلها . »

«ورود به بهشت بر هر فحش دهنده و دشنام گوئى حرام است. »

و فرمود: «إ نّ الفحش و التّفحّش ليسا من الاسلام فى شى ء»

«بدگوئى و هرزه زبانى از صفات اسلام نيست (با اسلام سازگار نيست). »

و فرمود: «البذاء و البيان شعبتان من شعب النّفاق»

«هرزه گوئى و پرده درى دو شعبه از شعبه هاى نفاق و دوروئى است» (و روايت شده است كه مراد از «بيان» (در اينجا): كشف و اظهار چيزى است كه كشف و اظهار آن جائز نيست. و فرمود: «چهار نفرند كه دوزخيان از آنها در رنجند... »

و يكى از آنها مردى است كه پيوسته چرك از دهان او روان است و او كسى است كه در دنيا فحش گوى بوده.

و فرمود: «لا تسبّوا النّاس فتكسبوا العداوة منهم . »

«به مردم دشنام مدهيد تا در نتيجه از آنها كسب عداوت و دشمنى كنيد. »

و فرمود:انّ اللّه حرّم الجنّة على كلّ فحّاش بذىّ قليل الحياء لايبالى ما قال و لا ما قيل له ، فانّك إ ن فتشته لم تجده إ لاّ لغيّة او شرك شيطان . »

«خداوند بهشت را بر هر فحّاش بى آبرو و كم شرمى كه باكى از آنچه گويد و آنچه به او گويند ندارند حرام كرده است، زيرا اگر درباره او كنجكاوى و بازرسى كنى يا از زناست يا از شركت شيطان... »(۱۲۸)

و فرمود: «انّ اللّه ليبغض الفاحش البذىّ و السّائل الملحف»

«خداوند دشنام دهنده بدزبان و گداى مُصرّ را دشمن دارد. »

و فرمود: «انّ من شرار عباد اللّه من تكره مجالسته لفحشه»

«از جمله بدان و اشرار بندگان خدا كسى است كه مردم به جهت دشنام - گوئيش از همنشينى با او كراهت داشته باشند. »

و فرمود: «سباب المؤمن فسوق ، و قتاله كفر ، و اءكل لحمه معصية و حرمة ماله كحرمة دمه»

«دشنام گوئى به مؤمن فسق است، و جنگيدن با او كفر است و خوردن گوشتش (به وسيله غيبت) گناه است، و حرمت مال او مانند حرمت خون اوست. »

و فرمود: «سباب المؤمن كالمشرف على الهلكة . »

«دشنام گوئى به مؤمن مانند كسى است كه در پرتگاه هلاكت است. »

و فرمود: «شرّ النّاس عنداللّه تعالى يوم القيامة الّذين يكرمون اتّقاء شرّهم . »

«بدترين مردم نزد خدا در قيامت كسانى اند كه مردم از بيم شرّ آنها اكرام و احترامشان كنند. »

و فرمود: «المتسابّان شيطانان متعاديان و متهاتران»

«دو ناسزاگو به يكديگر دو شيطان مخالف و دشمن يكديگرند كه هم را تكذيب مى كنند. »

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود:

 «من علامات شرك الشّيطان الّذى لا يشكّ فيه اءن يكون فحّاشا لايبالى ما قال ولا ما قيل فيه»

«از نشانه هاى شركت شيطان كه ترديدى در آن نيست اين است كه فحّاش ‍ باشد كه باكى از آنچه بگويد و از آنچه به او بگويند نداشته باشد. »

و فرمود: «البذاء من الجفاء ، و الجفاء فى النّار»

«بدزبانى از جفاكارى است، و جفاكارى در آتش است. »

و فرمود: «من خاف النّاس لسانه فهو فى النّار . »

«هر كه مردم از زبان او بترسند در آتش خواهد بود. »

و از امام كاظمعليه‌السلام درباره دو مردى كه به يكديگر ناسزا گويند روايت شده است كه فرمود:

 «البادى منهما اظلم ، و وزره و وزر صاحبه عليه مالم يتعدّ المظلوم»

«آن كه به دشنام آغاز كرد ستمكارتر است، و گناه او و گناه رفيقش بر اوست مادام كه مظلوم تجاوز نكند. »

(تنبيه) - فحش چيست ؟ فحش عبارت است از اظهار كردن امور زشت و قبيح با الفاظ و عبارت صريح، و بيشتر اوقات به وسيله الفاظ وقاع (آميزش) و آلات و متعلّقات آن به كار مى رود، و اهل فساد و بى شرمان آن عبارات را صريحا اظهار مى كنند، و اهل صلاح و شرف متعرّض آنها نمى شوند، بلكه اگر ذكر آنها ضرور شود به كنايه و با رمز به آنها اشاره مى كنند. يكى از صحابه گفته است : «خداوند با حيا و كريم است عفّت مى ورزد و به كنايه سخن مى گويد، از جماع به لمس تعبير مى كند. » پس مسّ و لمس و دخول و صحبت كناياتى است از آميزش، و در عين حال زشت و ركيك نيست. اين ادب و عفّت كلام در قرآن و كلام الهى مخصوص به آميزش (وقاع) نيست بلكه از قضاء حاجت و بول و غايط به كنايه تعبير مى كند و اين به رمز گفتن اولى است از الفاظ مستهجن و ركيك. و همين طور در مورد همسر شايسته نيست كه الفاظ صريح ذكر شود بلكه ادب و عفّت اين است كه با كنايه سخن رود مثلاً نبايد گفت : زن تو يا زن من بلكه بگويد پرده نشينان خانه تو يا خانه من يا مادر فرزندان و مانند اينها (مثلا در خانه چنين گفتند). همچنين اگر كسى عيب و نقصى دارد كه از آن شرم مى كند، اگر ذكر آن ضرور شود شايسته نيست كه با الفاظ صريح بيان شود مثل پيسى و كچلى و امثال اينها (مثلا اگر كسى بخواهد علّت پيسى يا كچلى را بپرسد نگويد تو در چه وقت پيس يا كچل شدى ؟) بلكه به كنايه و با عبارات غير صريح بگويد: اين عارضه كى براى شما روى داد؟ و مانند آن، زيرا تصريح به اينها داخل در فحش است.

پس همه الفاظ فحش بى شك ممنوع و مذموم است، اگرچه بعضى بدتر و زشت تر است، و بنابراين گناهش بيشتر است، خواه به عنوان دشنام و ايذاء گفته شود يا در مقام شوخى و مزاح يا به عنوانى ديگر.

بدين سان چون الفاظ و عبارات فحش و دشنام مختلف است بعضى از بعض ديگر بدتر است، و گاهى برحسب عادت در ميان شهرها و اقوام مختلف متفاوت است. به هر حال بعضى از اين الفاظ و عبارات مكروه و بعضى حرام و ممنوع است. و امّا (لعن) - به معنى راندن و دور كردن از خداى تعالى است و بنابراين بى شك مذموم است. لعن كردن جايز نيست مگر در مورد كسى كه متّصف به صفتى باشد كه به نصّ شريعت موجب دورى از خداست. لعن كردن در اخبار سخت مذموم شمرده شده است.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «المؤمن ليس بلعّان» ، «مؤمن لعن كننده نيست. » از امام باقرعليه‌السلام روايت شده است كه : «روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ ضمن خطبه اى فرمود: مى خواهيد بدترين شما را معرّفى كنم ؟ گفتند: آرى اى رسول خدا! فرمود: كسى كه عطاى خود را از ديگران منع مى كند، بنده خدا را مى زند، و تنها سفر مى كند. مردم گمان كردند كه خدا كسى را بدتر از اين نيافريده، سپس فرمود: مى خواهيد بدتر از اين را به شما معرّفى كنم ؟ گفتند: آرى، فرمود: دشنام دهنده لعن كننده كه هر گاه نام مؤمنان نزد او ياد شود آنان را لعن كند و وقتى نام او به ميان آيد مؤمنان لعنش كنند. » و حضرت باقرعليه‌السلام فرمود: «چون لعنت از دهان گوينده اش بيرون آيد ميان او و شخصى كه به او لعنت شده رفت و برگشت مى كند اگر آن شخص سزاوار لعن باشد به او تعلّق مى گيرد و اگر نباشد به صاحبش بر مى گردد. »

از آنجا كه لعن عبارت است از حكم به دورى از خدا يا دورى خواستن براى كسى از خدا، اوّلى غيب است كه جز خدا كسى بر آن آگاه نيست، و دومى جايز نيست جز در مورد كسى كه متّصف به صفتى باشد كه او را از خدا دور مى كند. بنابراين لعن كردن كسى جايز نيست مگر اينكه صاحب شرع لعن او را تجويز كرده باشد. و آنچه در شرع تجويز شده لعن بر كافران و ظالمان و فاسقان است، چنانكه در قرآن وارد شده است. بنابراين شكّى در جواز لعن با لفظ مطلق و به طور عموم نيست چنانكه گوئى : لعنت خدا بر كافران. يا به صورتى كه مخصوص بعضى از اصناف كافران باشد.

امّا راجع به شخص معيّنى كه يقينا متّصف به صفت كفر يا ظلم يا فسق باشد لعن او حقّا جايز است. و امّا اينكه بعضى گفته اند كه لعن كسى جايز نيست مگر اينكه از طرف شرع ثابت شده باشد مانند فرعون و ابوجهل، زيرا هر شخص معيّنى كه يكى از صفات سه گانه را دارد ممكن است از آن توبه كند و مسلمان و با توبه از دنيا برود و بنابراين به خداوند نزديك است و از او دور نيست، راهى براى قبول اين سخن نيست، زيرا آنچه از كلام خداى تعالى و گفتار رسول اوصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و سخنان ائمّه ماعليهم السلام استفاده مى شود اين است كه نسبت دادن آن به شخص معيّن جايز است، بلكه از آنها استفاده مى شود كه لعن كردن بعضى از اهل انكار (جحود) و عناد از محبوبترين عبادتها و بهترين راههاى تقرّب به خداى تعالى است. خداى سبحان مى فرمايد:

 «اولئك عليهم لعنة اللّه و الملائكة و النّاس اءجمعين» (بقره، ۱۶۱)

«لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر آنها باد. »

و نيز مى فرمايد:

 «اولئك يلعنهم اللّه و يلعنهم الّلاعنون. » (بقره، ۱۵۹)

«خدا و لعنت كنندگان لعنشان مى كنند. »

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «لعن اللّه الكاذب و لو كان مازحا»

«خدا دروغگو را لعنت كند اگرچه به مزاح دروغ گويد. » و درباره ابوسفيان كه در هزار بيت آن حضرت را هجو كرده بود گفت : «خدايا! من نه شعر مى توانم گفت و نه سزاوار من شعر گفتن است، خداوندا! به عوض هر حرفى از اين اشعار او را هزار لعنت كن. » و امير مؤمنانعليه‌السلام جماعتى را لعن كرد. و روايت است كه آن حضرت در قنوت نماز واجب معاويه و عمروعاص و ابوموسى اشعرى و ابواءعورالاسلمى را لعن كرد، با اينكه حلم او از همه بيشتر و گذشت او نسبت به كسى كه به او بدى كرده از همه افزونتر بود. پس اگر لعن آنان از طاعات نبود امام در نمازهاى يوميه آنها را لعن نمى فرمود.

شيخ طوسى روايت مى كند كه : «حضرت صادقعليه‌السلام با لعن چهار كس نماز را تمام مى كرد. » و اگر كسى در آنچه بين امام حسنعليه‌السلام و معاويه و ياران او رخ داد و اينكه امام آنها را لعن فرمود، و اخبارى كه در «كافى» و غير آن از كتابهاى اخبار و ادعيه در لعن مستحقّين آن از رؤ ساى ضلالت و تصريح به نامهاى آنها رسيده تتبّع كند، مى داند كه اين گونه لعن از شعائر دينى است. امّا آنچه از آن حضرتعليه‌السلام رسيده كه «لا تكونوا لعّانين» «لعنتگر نباشيد» و مانند آن، در نهى از لعن كسى است كه سزاوار آن نباشد. و اينكه از امير مؤمنانعليه‌السلام روايت شده كه از لعن اهل شام نهى فرمود، اگر صحيح باشد، شايد به اين اميد بود كه به اسلام و حقّ رو آورند، كه اين شاءن و روش ‍ رئيس مشفق بر رعيّت است.

بالجمله : لعن كردن به رؤ ساى ظلم و ضلالت و تظاهر كنندگان به كفر و فسق جايز بلكه مستحبّ است، ولى نسبت به ديگر مسلمين جايز نيست مگر اينكه به يكى از صفات موجب لعن يقين حاصل شود، و به مجرّد گمان نمى توان آنها را متّصف به آن صفت دانست، زيرا جايز نيست كه كسى مسلمانى را بدون تحقيق به كفر و فسق متّهم كند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «لا يرمى رجل رجلا بالكفر فلا يرميه بالفسق إ لاّ ارتدّ عليه إ ن لم يكن كذلك . »

«نبايد هيچ مردى مرد ديگر را به كفر متّهم كند و هيچگاه كسى ديگرى را به فسق متّهم نمى كند مگر اينكه اگر چنين نباشد به خودش بر مى گردد. »

امّا لعن كردن مردگان گناهش بيشتر و وبال آن افزونتر است كه پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «لاتسبّوا الاءموات ، فانّهم قد افضوا الى ما قدّموا . »

«مردگان را دشنام مدهيد كه آنان به آنچه از پيش فرستاده اند رسيده اند. » و لعن كردن جماد و حيوان نيز شايسته نيست كه روايت شده : «هيچ كس زمين را لعن نمى كند مگر اينكه زمين مى گويد لعنت بر هر كدام كه گناهكارتريم» و نيز روايت شده كه : «پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ زنى را كه ناقه اى را لعن كرد و مردى را كه شترى را لعن كرد مورد سرزنش قرار داد. »

دعاى بد و نفرين كردن به مسلمان نيز مانند لعن كردن است و سزاوار نيست هر چند كه ظالم باشد مگر آنكه از شرّ و اذيّت و ضرر او آدمى به ستوه آيد و ناچار گردد، و در حديث است كه گاهى مظلوم بقدرى به ظالم نفرين مى كند كه مكافات ظلم او مى شود و زياد مى آيد و اين زيادتى براى ظالم باقى مى ماند و روز قيامت طلبكار مى شود. امام علىّ بن الحسينعليه‌السلام فرمود:

 «انّ الملائكة اذا سمعوا المؤمن يذكر اخاه بالسّوء و يدعو عليه قالوا: بئس الا خ لا خيك ! كفّ ايّها المستّر على ذنوبه و عورته ، و اربع على نفسك ، و احمد اللّه الّذى ستر عليك !(۱۲۹)

«فرشتگان وقتى بشنوند كه مؤمن به برادر خود بد مى گويد و او را نفرين مى كند مى گويند: تو برادر بدى براى برادر خود هستى ! زبان خود را نگه دار، اى كه بر گناهانت پرده پوشى شده، و به خود بنگر (كه چه اندازه گناه و عيب دارى)، و خدائى را كه گناهان و عيوب تو را پوشيده سپاس گزار!»

امّا ضدّ نفرين كه دعاى خير براى برادر مسلمان باشد از بهترين طاعات و برترين وسائلى است كه بنده را به خدا نزديك مى سازد، و فوائد آن بيشمار است بلكه در حقيقت كسى كه دعا براى ديگرى مى كند به خود دعا مى كند. رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «اذا دعا الرّجل لاءخيه فى ظهر الغيب قال الملك : ولك مثل ذلك»

«وقتى مردى براى برادر خود در غياب او دعا مى كند فرشته گويد: براى تو هم مثل اين باشد. »

و فرمود: «يستجاب للرّجل فى اخيه مالا يستجاب له فى نفسه»

«گاه است كه دعاى كسى كه در حقّ خودش مستجاب نمى شود در حقّ برادر مؤمنش مستجاب مى شود. »

و علىّ بن الحسينعليه‌السلام فرمود:إ نّ الملائكة اذا سمعوا المؤمن يدعو لا خيه المؤمن بظهر الغيب او يذكره بخير قالوا: نعم الا خ انت لا خيك تدعوا له بالخير و هو غائب عنك و تذكره بخير ، قد اعطاك اللّه عزّوجلّ مثلى ما ساءلت له و اثنى عليك مثلى ما اثنيت عليه و لك الفضل عليه . »

«چون فرشتگان بشنوند كه مؤمن براى برادر مؤمن خود پشت سر او دعا مى كند يا به نيكى از او ياد مى كند گويند: تو چه نيكو برادرى هستى براى برادرت كه براى او دعاى خير مى كنى با اينكه او از تو غايب است و او را به نيكى ياد مى كنى، خداى عزّوجلّ دو برابر آنچه براى او خواستى به تو داد و دو برابر آنچه تو او را به نيكى ياد كردى بر تو ثنا گفت و تو بر او برترى دارى. »

و نظير همين روايت از امام باقرعليه‌السلام نيز رسيده است. و اخبار در فضيلت دعا براى برادران مؤمن بيشمار است، و چه كرامتى از اين بالاتر كه از تو به مؤمنى كه در زير خاك خفته است هدايائى از استغفار و دعا برسد، و هيچ مى دانى كه روح او با اين كار چه اندازه از تو شاد مى شود؟ كه اهل و فرزندان او ميراث وى را قسمت مى كنند و با مال او عيش و تنعّم مى كنند، و تو در تاريكيهاى شب غمخوار اوئى و او را ياد مى كنى و از خدا آمرزش او را مى طلبى.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «ميّت در قبر مانند كسى است كه در دريا غرق شده باشد به هر چيز چنگ مى زند كه نجات يابد، و منتظر دعائى از فرزندان و پدر يا برادر يا خويشان و نزديكان است، و از دعاى زندگان نورهايى مانند كوهها داخل قبور اموات مى شود و اين مثل هديّه اى است كه زندگان براى يكديگر مى فرستند، پس (وقتى كسى براى مرده اى استغفار يا دعا مى كند) فرشته آن را بر طبقى از نور مى گذارد و بر ميّت وارد مى شود و مى گويد: اين هديّه اى است كه فلان برادرت يا فلان خويشت براى تو فرستاده و مرده همانند زنده از دريافت آن هديّه شاد مى شود. »(۱۳۰)

و امّا (طعن) - طعن (يا طعنه) زدن نيز از كارهاى مذموم است و موجب ضرر دنيوى و عذاب اخروى مى شود. حضرت باقرعليه‌السلام فرمود:

 «ايّاكم و الطّعن على المؤمنين»

«از طعن زدن به مؤمنان بپرهيزيد. »

و فرمود: «ما من انسان يطعن فى عين مؤمن إ لاّ مات بشرّ ميتة ، و كان قمنا ان لا يرجع إ لى خير . »

«هيچ انسانى روياروى مؤمنى به او طعنه نمى زند جز اينكه به بدترين مردنها مى ميرد، و سزاوار است كه به خير باز نگردد. »

و بدان كه بحث درباره اين امور - يعنى فحش و لعن و طعن و امثال اينها، مثل غيبت و دروغ و بهتان و استهزاء و مزاح و فرو رفتن در باطل و سخن نابجا و نامربوط - در جاى خود يعنى آفات زبان خواهد آمد، و گفته خواهد شد كه همه آفات زبان ضدّ عامّى دارد كه سكوت و خاموشى است، و بيان فضيلت و فوائد آن خواهد آمد. و اخبارى كه درباره آفات و ذمّ لسان رسيده و اينكه شرّ آن از شرّ ديگر اعضاء بيشتر است ذكر خواهد شد، و آن اخبار با عموميّتى كه دارد بر ذمّ اين امور دلالت مى كند.

و از آنهاست (يعنى از رذائل قوه غضبيّه):

عجب (خودبينى)

 عجب اين است كه آدمى به جهت كمالى كه در خود مى بيند خود را بزرگ شمارد، خواه آن كمال را داشته باشد و خواه نداشته باشد، و خواه آن صفت در واقع كمال باشد يا نباشد. و بعضى گفته اند: «عجب آن است كه نعمتى را كه دارد بزرگ شمارد و به آن ميل و اعتماد نمايد و از منعم آن فراموش كند. » اين معنى نزديك است به همان معنى اوّلى كه ذكر شد.

در مفهوم عجب (خودبينى) اين شرط معتبر نيست كه كسى خود را در اين كمال و اين نعمت فوق ديگرى ببيند. و به همين معنى عجب از كبر متمايز مى شود. زيرا كبر اين است كه آدمى براى خود مزيّتى در صفت كمال بر غير خود ببيند، و به عبارت ديگر فرق عجب و كبر اين است كه متكبّر خود را بالاتر از غير بداند و مرتبه خود را برتر شمارد. و خلاصه كبر دو طرف دارد: متكبّر و كسى كه بر او تكبّر مى شود. ولى در عجب پاى غير در ميان نيست بلكه اگر تنها يك فرد انسان خلق شده بود تصوّر مى رفت كه همو معجب (خودبين) باشد، و حال آنكه متكبّر نمى شود مگر اينكه با غير باشد و خود را در صفت كمال بالاتر از او بينگارد.

اينكه آدمى خود را بزرگ شمارد كافى نيست تا متكبّر باشد زيرا ممكن است خود را بزرگ شمارد و در عين حال ديگرى را از خود بزرگتر يا برابر با خود بداند و بنابراين بر او تكبّر نخواهد كرد. در اين صورت او معجب است نه متكبّر. و نيز كافى نيست كه ديگرى را تحقير كند تا متكبّر باشد، زيرا ممكن است خود را كوچكتر و حقيرتر از او يا همانند با او بداند، كه در اين صورت متكبّر نيست بلكه متكبّر كسى است كه براى خود مرتبه اى و براى غير خود مرتبه اى قائل باشد آنگاه مرتبه خود را بالاتر از مرتبه غير خود بينگارد.

حاصل آنكه عجب و خودبينى عبارت است از اينكه كسى به جهت كمال يا نعمتى خود را بزرگ شمارد، و يا خود كمال و نعمت را همراه با ميل و تكيه به آنها بزرگ شمارد و فراموش كند كه آن دو (نعمت و كمال)از خداست. امّا اگر بر آنها تكيه و اعتماد نكند و از زوال نعمت يا دگرگونى آن ترسان باشد، يا اينكه شادى او از اين حيث باشد كه اين نعمتى است خداداد و آن را به خود نسبت ندهد چنين شخصى معجب نخواهد بود. پس معجب بر زوال نعمت خائف نيست بلكه به آن مطمئن و سرمست است و شادى و فرح او از اين جهت است كه آن صفت كمال خود به خود او منسوب است نه عطاى خداى تعالى. و هر گاه بر دل او اين عقيده غالب شود كه آن نعمت از خداست و اگر بخواهد مى گيرد عجب برطرف شده است.

امّا اگر مُعجب در دل معتقد باشد كه حقّى بر خدا دارد و يا مرتبه اى براى خود در پيش خدا قائل باشد و استبعاد كند كه خدا آن نعمت را سلب كند و يا مكروهى به او برساند و از خدا براى عمل خود توقّع كرامت و پاداش ‍ بزرگ داشته باشد، اين را «ادلال» (دلال و ناز) به عمل نامند، و گويى براى خودش بر خدا ناز و دلال دارد. اين صفت از عجب بدتر است زيرا صاحب اين صفت عجب دارد و بالاتر از آن. و بسا كه معجب ناز و دلال ندارد، زيرا عجب عبارت است از مجرّد بزرگداشت نعمت و كمال خود و فراموشى نسبت دادن آن به خدا بدون توقّع پاداش بر عمل خويش، و حال آنكه در ادلال توقّع پاداش بر عمل هست، زيرا صاحب اين صفت توقّع اجابت دعا دارد وردّ آن را در باطن خود ناپسند مى شمارد و از آن تعجّب مى كند. پس ‍ ادلال عجب است با چيزى زائد بر آن.

بدين سان كسى به ديگرى چيزى مى دهد اگر آن را بزرگ بشمارد و بر او منّت نهد معجب است، و اگر او را علاوه بر اين به خدمت گيرد و از او توقّعاتى داشته باشد و تخلّف از بر آوردن آنها را بعيد بشمرد بر آن شخص ‍ ناز و دلال خواهد داشت. و همان طور كه عجب گاه به صفتى است كه صاحبش آن را كمال مى داند و در حقيقت كمال نيست، همين طور عجب گاه به صفتى است كه صاحبش آن را كمال مى داند و در حقيقت كمال نيست، همين طور عجب گاه به عملى است كه هيچ فايده اى ندارد و او آن را به خطا خوب مى انگارد، چنانكه خداى سبحان مى فرمايد:

 «اءفمن زيّن له سوء عمله فرآه حسنا» (فاطر، ۸)

«آيا اين كه بدكاريش براى او آرايش يافته و آن را نيك مى بيند... »

و امام ابوالحسنعليه‌السلام فرمود:

 «العجب درجات : منها اءن يزيّن للعبد سوء عمله فيراه حسنا فيعجبه و يحسب انّه يحسن صنعا ، و منها اءن يؤ من العبد بربّه فيمنّ على اللّه عزّوجلّ و للّه عليه فيه المنّ . »

«عجب چند درجه دارد: از جمله اين است كه كردار بد بنده به نظرش جلوه كند و آن را خوب پندارد و از آن خوشش آيد و گمان كند كه كار خوبى مى كند، و از جمله اين است كه چون بنده به پروردگارش ايمان دارد بر خداى عزّوجلّ منّت مى نهد، در صورتى كه خدا بر او منّت دارد [كه به ايمان هدايتش كرده]».

فصل ۱۶: نكوهش عجب

 خودبينى از مهلكات بزرگ و از بدترين صفات زشت و نكوهيده است. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «ثلاث مهلكات : شحّ مطاع ، و هوى متّبع ، و إ عجاب المرء بنفسه»

«سه چيز هلاك كننده است : بخلى كه مطيع آن شوند، و هوى و هوسى كه از آن پيروى كنند، و اعجاب آدمى نسبت به خود. »

و فرمود: «هرگاه ببينى كه مردم از بخل و از هوى و هوس خود پيروى مى كنند و هر صاحب راءيى به رأی خود عجب مى نمايد و آن را صواب مى شمارد خود را محافظت كن. » و فرمود: «اگر هيچ گناهى نكنيد من از بدتر از گناه بر شما مى ترسم و آن عجب است. » و فرمود: «زمانى موسىعليه‌السلام نشسته بود كه شيطان سوى او آمد و كلاهى رنگارنگ به سر داشت، چون نزديك موسى رسيد كلاهش را برداشت و ايستاد و سلام كرد. موسىعليه‌السلام گفت : تو كيستى ؟ گفت : من ابليسم، گفت : شيطان توئى ؟! خدا آواره ات كند، شيطان گفت : من آمده ام براى منزلتى كه نزد خدا دارى به تو سلام كنم. موسى گفت : اين كلاه چيست ؟ گفت به وسيله اين كلاه دلهاى بنى آدم را مى ربايم(۱۳۱) موسى گفت : كدام گناه است كه چون آدمى مرتكب شود بر او مسلّط مى شوى ؟ گفت : هر وقت عجب نموده و عمل خود را بزرگ شمارد و گناهش در نظرش كوچك آيد. »

و نيز فرمود: «قال اللّه عزّوجلّ: يا داود! بشّر المذنبين و اءنذر الصدّيقين ، قال : كيف ابشر المذنبين و انذر الصّدّيقين ؟ قال : بشّر المذنبين اءنّى اءقبل التّوبة و اءعفو عن الذّنب ، و اءنذر الصّدّيقين اءلاّ يعجبوا باءعمالهم ، فإ نّه ليس ‍ عبد اءنصبه للحساب إ لاّ هلك . »

«خداى عزّوجلّ فرمود: اى داود! گناهكاران را مژده بده و صدّيقان(۱۳۲) را بترسان، عرض كرد، چگونه (و چرا) به گناهكاران مژده دهم و صدّيقان را بترسانم ؟ فرمود: گنهكاران را مژده ده كه من توبه را مى پذيرم و از گناه در مى گذرم، و صدّيقان را بترسان كه به اعمال خود عجب نكنند (مغرور و خودبين نشوند)، زيرا بنده اى نيست كه او را به پاى حساب آورم مگر آنكه هلاك مى شود. »

امام باقرعليه‌السلام فرمود: «دخل رجلان المسجد ، اءحدهما عابد و الا خر فاسق ، فخرجا من المسجد و الفاسق صدّيق و العابد فاسق ، و ذلك اءنّه يدخل العابد المسجد مدلاّ بعبادته يدلّ بها ، فتكون فكرته فى ذلك ، و تكون فكرة الفاسق فى النّدم على فسقه ، و يستغفر اللّه ممّا صنع من الذّنوب . »

«دو مرد داخل مسجد شدند يكى عابد و ديگرى فاسق چون از مسجد بيرون رفتند فاسق از جمله صدّيقان بود و عابد از جمله فاسقان و سبب آن اين بود كه عابد داخل مسجد شد در حالى كه به عبادت خود مى باليد و به آن مى نازيد و در اين فكر بود، ولى فكر فاسق در ندامت و پشيمانى از فسق بود، و در اين انديشه كه از گناهانى كه كرده از خدا آمرزش بخواهد. »

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «انّ اللّه علم اءنّ الذّنب خير للمؤمن من العجب و لولا ذلك ما ابتلى مؤمنا بذنب اءبدا . »

«خدا دانست كه گناه كردن براى مؤمن از خودبينى بهتر است، و اگر چنين نبود هرگز مؤمنى را به گناهى مبتلا نمى كرد. »

و فرمود: «من دخله العجب هلك»

«هر كه گرفتار خودبينى شود هلاك گردد. »

و فرمود:  «انّ الرّجل ليذنب الذّنب فيندم عليه، و يعمل العمل فيسرّه ذلك، فيتراخى عن حاله تلك،

فلان يكون على حاله تلك خير له ممّا دخل فيه. »

«مرد گناه مى كند و پشيمان مى شود و بعد عملى مى كند و به آن شاد و فرحناك مى شود و از حال پشيمانى دور مى افتد و اگر بر آن حال اول مى بود بهتر بود. »

و نيز فرمود: «اءتى عالم عابدا فقال له : كيف صلاتك ؟ فقال : مثلى يساءل عن صلاته ! و اءنا اءعبد اللّه منذ كذا و كذا ، قال : فكيف بكاؤ ك ؟ قال : اءبكى حتّى تجرى دموعى ، فقال له العالم : فإ نّ ضحك و انت خائف اءفضل من بكائك و اءنت مدلّ ، انّ المدلّ لا يصعد من عمله شى ء»

«عالمى نزد عابدى آمد و به او گفت : نماز تو چگونه است ؟ عابد گفت : مثل منى را از نماز مى پرسند! و حال آنكه من چنين و چنان عبادت خدا مى كنم، عالم گفت : گريه تو چگونه است ؟ گفت بقدرى مى گريم كه اشكهايم روان مى شود، عالم گفت : خنده تو در حالى كه ترسان باشى بهتر است از اين گريه اى كه به خود ببالى، هر كه به خود ببالد چيزى از عملش بالا نرود (پذيرفته نمى شود). »

و فرمود: «شگفتا از كسى كه به عمل خود عجب دارد و حال آنكه نمى داند پايان كار او چيست. پس هر كه به خود و عمل خود اعجاب داشته باشد از راه هدايت منحرف و گم شده است، و چيزى را ادّعا مى كند كه درخور او نيست، و مدّعى به غير حقّ دروغگوست و هرچند ادّعاى خود را پنهان كند و روزگارش دراز باشد. اول كارى كه با صاحب عجب مى كنند اين است كه او را از آنچه به او عجب كرده بى بهره سازند تا بداند كه عاجز و حقير است، و خود گواهى بر خود دهد تا حجّت بر او تمامتر باشد، همچنانكه با ابليس كردند، و عجب گياهى است كه بذر آن كفر و زمين آن نفاق و آب آن سركشى و تجاوز از حقّ است، و شاخه هاى آن نادانى و برگش گمراهى و ميوه اش لعنت و خلود در آتش دوزخ است. پس هر كه عجب كرد بذر كفر افشاند و نفاق كشت كرد و ناچار ميوه آن را خواهد چشيد. »

از آن حضرتعليه‌السلام پرسيده شد: «الرّجل يعمل العمل و هو خائف مشفق ثمّ يعمل شيئا من البرّ فيدخله شبه العجب به ؟ فقال : هو فى حالة الا ولى و هو خائف احسن حالا منه فى حال عجبه»

«مردى عملى مى كند و از آن ترسان و بيمناك است، سپس كار نيكى مى كند و شبه عجبى در او پديد مى آيد، امام فرمود: حالت اول او كه خائف بود از حالت عجب و خودبينى اش بهتر است. »

و فرمود: «از جمله سنّتهاى دين عيسى بن مريمعليه‌السلام سياحت و گردش در شهرها بود. در يكى از گردشها مرد كوتاه قدى از اصحاب او همراهش بود تا عيسىعليه‌السلام به دريا رسيد با يقين درست گفت : بسم اللّه و بر روى آب رفت، چون مرد كوتاه قد عيسىعليه‌السلام را ديد كه بر روى آب مى رود او هم با يقين درست گفت : بسم اللّه و بر آب روانه شد تا به عيسىعليه‌السلام رسيد. سپس ‍ خودبينى او را گرفت و گفت : اين عيسى روح اللّه است كه بر آب مى رود و من نيز روى آب مى روم، پس او را بر من چه فضيلتى است ؟! [چون اين به خاطرش گذشت] در آب فرو رفت، آنگاه عيسى را به فريادرسى خواست، عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او گفت : اى كوتاه قد! چه گفتى ؟ [كه در آب فرو رفتى]. گفت : گفتم : اين روح اللّه است كه روى آب مى رود و من هم روى آب مى روم و مرا خودبينى گرفت، عيسىعليه‌السلام به او فرمود: پا از حدّ خود، كه خدايت در آن قرار داده، بيرون گذاشتى ؛ خدا ترا به سبب اين گرفتار مبغوض داشت، از آنچه گفتى به خداى عزّوجلّ توبه كن ؛ پس توبه كرد و به مرتبه اى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت.

فصل ۱۷: آفات عجب

 آفات عجب (خودبينى) بسيار است. از جمله كبر است زيرا - چنانكه بيان آن خواهد آمد - يكى از اسباب كبر خودبينى است. و از جمله فراموشى گناهان و مهمل گذاردن آنهاست، كه آنها را به خاطر نمى گذراند و اگر گاهى به خاطرش بگذرد اعتنائى نمى كند و آن را بى اهمّيّت و ناچيز مى شمارد، و در نتيجه كوششى براى تدارك و تلافى گناهان نمى نمايد، بلكه گمان مى برد كه خدا آن را خواهد آمرزيد. امّا اگر عبادتى از او سرزند آن را بزرگ مى شمارد و به آن شاد مى شود و بر خدا منّت مى گذارد، و نعمت توفيق و قدرتى را كه خدا براى آن به او داده فراموش مى كند. و وقتى گرفتار چنين عجبى شد از درك آفات و معايب اعمال خود غافل مى شود. و كسى كه در انديشه واجستن آفات اعمال خود نباشد كوشش او به هدر مى رود، زيرا اعمال ظاهرى اگر خالص و از شائبه ها پاك نباشد كم اتّفاق مى افتد كه سود بخشد، و كسى آفات اعمال خود را باز مى جويد كه خائف و ترسان باشد نه گرفتار عجب. زيرا معجب به خود و رأی خود مغرور و از مكر خدا ايمن است، و مى پندارد كه نزد خدا منزلتى دارد، و به سبب اعمال خويش كه خود توفيق و نعمت الهى است براى خود حقّى بر خدا قائل است. و چه بسا عجب او را به خود ستائى وا مى دارد.

و اگر به رأی و عقل و علم خود اعجاب داشته باشد از پرسيدن و استفاده علمى و مشورت كردن باز مى ماند، و در نتيجه استبداد رأی پيدا مى كند و از سؤ ال از عالم تر از خود سر باز مى زند، و بسا كه به رأی خطائى كه نموده عجب و اصرار مى ورزد، و به رأی ديگران اعتنا نمى كند، پند كسى را نمى شنود و موعظه هيچ واعظى را نمى پذيرد، بلكه ديگران را خوار و حقير و نادان مى شمرد. اگر رأی فاسد او مربوط به امر دنيوى باشد به خود زيان مى رساند و كارش به رسوائى مى كشد، و اگر متعلّق به امر دينى باشد - بخصوص در اصول عقايد - گمراه و هلاك مى شود.

امّا اگر وى نفس خود را متّهم مى كرد و به رأی خود تكيه و وثوق نمى نمود، و از علماى دين مدد مى گرفت و از اهل بصيرت پرسش مى كرد، براى او بهتر و نيكوتر مى بود و به حق و يقين دست مى يافت. و از آفات عجب سستى و كاهش در جدّ و جهد است، زيرا صاحب اين صفت گرفتار اين خيال خام است كه از سعى و كوشش بى نياز است و به آنچه مايه نجات است دست يافته، و همين پندار بى ترديد هلاك صريح است.

فصل ۱۸: معالجه اجمالى و تفصيلى عجب

 براى بيمارى عجب دوگونه معالجه است : اجمالى و تفصيلى.

امّا معالجه اجمالى اين است كه پروردگار خود را بشناسد، و بداند كه عظمت و جلال و عزّت سزاوار غير او نيست، و به خود چنانكه شايسته است معرفت داشته باشد كه به خودى خود از هر ذليلى ذليلتر و از هر اندكى اندكتر است. و شكّى نيست كه وجود او ممكن است و هر ممكنى فى حدّ ذاته عدم محض است - چنانكه در حكمت متعاليه ثابت شده است - و وجود و تحقّق و كمال و آثار او همه از واجب الوجود حقّ است. پس عظمت و كبريائى فقط شايسته وجود فيض بخش او و كمالات بى نهايات اوست، نه براى وى كه عدم صرف و نبود محض است. پس اگر كسى بزرگى كند و به چيزى فخر نمايد بايد به پروردگار خود بزرگى و افتخار كند، و خود را حقير شمارد بلكه خود را ناچيز و عدم محض ببيند. و در اين معنى همه ممكنات شريكند.

امّا خوارى و ذلّتى كه مخصوص اين خودبين و نوع اوست از جمله اين است كه در آغاز نطفه اى پليد و بوناك و آخرش مردارى گنديده و متعفّن است، و در اين ميان حمّال نجاسات بدبوست. و اگر او را بصيرتى مى بود همين يك آيه كتاب خداى تعالى كافى است كه مى فرمايد:

 «قتل الا نسان ما اءكفره # من اىّ شى ء خلقه # من نطفة خلقه فقدّره # ثمّ السّبيل يسّره # ثمّ اءماته فاءقبره # ثمّ اذا شاء اءنشره (عبس، ۱۷ - ۲۲)

«مرگ بر انسان ! چه چيز او را به كفر (و ناسپاسى) واداشت. خدا او را از چه آفريد؟ از نطفه اى آفريدش و اندازه دادش. آنگاه راه را برايش آسان كرد. سپس وى را بميراند و در گور كرد. سپس وقتى بخواهد برانگيزدش. »

در اين آيه خداوند اشاره مى فرمايد كه انسان اول در كتم عدم بود و هيچ چيز نبود، سپس او را از پليدترين چيزها كه نطفه باشد آفريد، بعد از آن او را ميرانيد و مردارى گنديده و بوناك گردانيد. پس چه چيز پست تر و رذلتر از چيزى كه آغازش عدم و مادّه خلقتش از همه چيز نجس تر و آخرش مردارى متعفّن باشد. و آن بيچاره بين اين آغاز و انجام ناتوان و خوار است، نه از خود اختيارى دارد و نه بر كار خود و ديگرى توان و قدرتى، كه بيماريهاى هولناك و دردهاى سخت جانكاه بر او چيره است و آفات گوناگون و طبيعتهاى متضادّ (چهار خلط) بر او مسلّط است كه هر يك بر ضدّ ديگرى در ويران كردن اجزاء پيكرش در كار است. در هر لحظه خواهى نخواهى گرسنه يا تشنه مى شود و بيمارى و مرگ بى اختيار او به وى مى رسد، و مالك سود و زيان و خير و شرّ خود نيست. گاه مى خواهد چيزى را بداند نمى تواند، و گاه مى خواهد امرى را به ياد آورد فراموش مى كند و گاه مى خواهد چيزى را فراموش كند از خاطرش نمى رود. گاه مى خواهد دلش ‍ از چيزى منصرف شود برعكس وسوسه ها و انديشه ها بى اختيار او در ميدان خاطرش جولان مى دهند. پس قلب او مالك خود نيست و نفسش ‍ اختيار خود را ندارد.

گاه به چيزى ميل مى كند كه هلاكش در آن است، و از چيزى نفرت دارد كه حياتش در آن است. از چيزهائى كه كشنده اوست لذّت مى برد و به كامش ‍ شيرين است، و نسبت به آنچه سود و نجات او در آن است بى ميل و سير است. در يك دم از شب و روز ايمن نيست كه گوش و چشم و علم و قدرتش ‍ از دست برود، و به فلج اعضا گرفتار آيد، و عقلش مختل و جانش ربوده شود و همه آرزوهايش برباد رود. و اين همه را چاره اى نتواند كرد. اگر رهايش كنند نابود شود، و اگر به خود واگذارش كنند اجزاء وجودش از هم بپاشد. بنده اى است مملوك كه بر هيچ چيز خود و ديگران توانا نيست. پس، اگر خود را مى شناخت، چه چيز از او ذليلتر و پست تر است ؟ و اگر نادانى گريبانگيرش نبود چگونه مى توانست عجب و خود نمائى كند؟ اينها حال وسط و ميانى او (بين تولّد و مرگ) است.

امّا آخر كار او - يعنى مرگ - چنانكه مى دانى مردارى بدبو و پليد مى گردد، صورتش دگرگون و مضمحل مى شود و اعضايش مى فرسايد و استخوانهايش مى پوسد، و اجزائش از هم مى گسلد و سرانجام خوراك كرمها مى شود كه حتّى حيوانات از وى مى گريزند و هر انسانى به چشم پليدى به او مى نگرد. و تازه حال بهترش اين است كه به صورت اول يعنى خاك بر مى گردد و گاهى گل كوزه گران و زمانى خشت و آجر ساختمان مى شود.

و چه بهتر بود اگر اين خاك را به خال خود مى گذاشتند و ديگر با او كارى نداشتند. امّا هيهات ! بعد از روزگارى كه بر آن خاك كهنه مى گذرد باز او را زنده مى كنند تا بلاهاى شديد را ببيند. اجزاء پراكنده تنش گرد مى آيد و از گور بيرون مى رود و به صحنه قيامت رانده مى شود. در آن وقت آسمانى مى بيند شكاف خورده و زمينى دگرگون شده، كوههائى به حركت درآمده و ستارگانى تيره و خورشيدى گرفته، و جهنّمى برافروخته و بهشتى دلگشا و آراسته، ترازوى عدل الهى برپا و نامه هاى اعمال گشوده، آنگاه خود را در معرض محاسبه و مؤاخذه مى بيند و ملائكه درشتخو و سختگير را بر خود گمارده مى يابد. پس نامه عمل او را به دست راست يا چپ او مى دهند و هر چه كرده از خرد و كلان و اندك و بسيار در آنجا مشاهده مى كند.

در اين حال اگر بديها و گناهانش بر خوبيها و حسناتش غالب گردد و سزاوار عذاب و دوزخ باشد آرزو مى كند كه سگى و خوكى بود يا چون چهارپايان خاك مى گشت و گرفتار عذاب و عقاب نمى شد. و شكّى نيست كه حال سگ و خوك از حال بنده گناهكارى كه پروردگار قهّار خود را نافرمانى كرده بسى بهتر است، زيرا آغاز و انجام دد و دام خاك است و از عذاب و عقاب بر كنار. امّا اگر اهل دنيا كسى را كه در آتش دوزخ معذّب است ببينند از زشتى منظر و كراهت چهره او فرياد و فغان بر آرند. و اگر بوى او را استشمام كنند از گندش بميرند، و اگر قطره اى از آبى كه به او مى دهند به درياهاى دنيا بيفكنند از بوى مردار متعفّن تر گردد.

پس كسى را كه چنين حالى است با عجب و خود را بزرگ ديدن چه كار! و چقدر بايد از حال امروز و ديروز خود غافل باشد! كه اگر عذاب به او نرسد و از آتش دوزخ نجات يابد اين از عفو پروردگار است. زيرا هيچ بنده اى نيست مگر اينكه گناهى كرده است، و هر كسى كه مرتكب گناه شود مستحقّ عقوبت است. و اگر عقاب نشود فقط براى عفو الهى است. و شكّى نيست كه عفو و بخشش امرى يقينى و مسلّم نيست بلكه مشكوك و احتمالى است. پس كسى كه گناه كرده و نمى داند كه آيا مورد عفو و بخشش قرار خواهد گرفت يا نه بايد هميشه محزون و ترسان و شكسته دل باشد نه اينكه خود را بزرگ شمارد و عجب او را فرا گيرد.

بنگر به حال كسى كه جنايتى كرده كه مثلا مستحقّ هزار تازيانه است، و او را گرفته و زندانى كرده باشند و منتظر است كه او را به حضور مردم بياورند و عقوبت را درباره او اجرا كنند، و نمى داند كه آيا مورد عفو واقع مى شود يا نه، آيا چنين كسى حالت خودبينى و عجب خواهد داشت ؟! گمان نمى كنم كه چنين پندارى. پس هيچ بنده گناهكارى نيست كه اگرچه يك گناه كرده باشد مگر اينكه مستحقّ عقوبت الهى شده، و دنيا زندان اوست، و نمى داند كه كارش به كجا خواهد انجاميد. اين حال براى ترس و خارى و حقيرى او كافى است. پس ديگر چه جاى عجب و خود بزرگ بينى است.

اين بود علاج اجمالى عجب.

و امّا معالجه تفصيلى اين است كه اسباب عجب را از ميان ببرد. و اسباب عجب غالبا يا علم و معرفت است و يا عبادت و طاعت، و يا كمالات نفسانى مانند ورع و شجاعت و سخاوت و نسب و حسب و جمال و مال و قوّت و تسلّط و جاه و اقتدار و ياران بسيار، و زيركى و كياست و فطانت در دقايق امور، و رأی خطائى كه در نظرش جلوه كند.

امّا (عجب به علم): علاجش اين است كه بداند كه عالم حقيقى كسى است كه خود و پايان كار خويش را بشناسد، و بداند كه تنها خداى سبحان سزاوار عظمت و عزّت و كبريائى است و غير او هر چه هست رو به زوال است و فاقد كمال و صفات جلال. اين علم، خوف و ذلّت و حقيرى آدمى [در پيشگاه خدا] را زياد مى كند و وى را به قصور و تقصير خود در اداى حقوق الهى معترف مى سازد. و به همين جهت گفته اند كه : «هر كه علمش بيشتر دردش افزونتر». پس علمى كه چنين تأثیرى نداشته باشد بلكه عجب آور باشد، يا علم حقيقى نيست بلكه از علوم دنيوى است كه صناعات ناميده مى شود نه علوم، و صاحب آن چنان در آن فرو مى رود كه از تهذيب نفس غافل مى شود و همچنان گرفتار خباثت نفس و پستى اخلاق باقى مى ماند و كوششى در تزكيه نفس به وسيله مجاهدت و عبادت پروردگار نمى نمايد. و اگر علم حقيقى باشد جايگاه علم در خانه اى پليد از دل وى واقع شده و بنابراين بجز ميوه اى پليد بارى نمى دهد و اثر خيرى از آن ظاهر نمى شود. زيرا كه علم مانند بارانى است كه از آسمان فرود مى آيد پاك و گوارا كه درختان و گياهان از آن سيراب مى گردند. پس اگر درختى ميوه اش تلخ است تلخ ‌تر و اگر شيرين است شيرين تر مى شود. همچنين است علم كه وقتى به دل تاريك و خبيث برسد تاريكى و خباثت را فزونتر مى كند و دل پاك را صفا و روشنى بيشتر مى بخشد.

وقتى آدمى اين را دريافت، مى داند كه عجب به علم شايسته نيست. و نيز بايد بداند كه خداوند معجب و خودبين را دشمن دارد - به دليل اخبارى كه ذكر شد - و خداوند كسى را دوست دارد كه خود را خوار و حقير بداند، و توسط سفيران خود مى فرمايد: «اى بنده من، ترا در نزد من قدر و مرتبه اى است مادام كه خود را بى قدر بدانى، و چون براى خود قدر و منزلتى قائل باشى در پيش ما هيچ قدر و ارزشى ندارى. »(۱۳۳) و نيز فرمود: «خود را كوچك بشماريد تا مقامتان نزد من بزرگ شود. » پس عالم بايد خويشتن را به گونه اى بدارد كه مولاى او مى پسندد، و بداند كه حجّت خدا بر اهل علم محكمتر است، و آنچه از جاهل تحمّل مى شود يك دهم آن از عالم قابل تحمّل نيست. زيرا عالم اگر لغزيد بسيارى از مردم مى لغزند. و كسى كه با علم و معرفت خدا را معصيت كند جنايتش بدتر و خباثتش بيشتر است، زيرا حق علم را كه نعمتى است الهى ادا نكرده است، و از اين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «عالم را در روز قيامت مى آورند و به دوزخ مى افكنند به گونه اى كه روده هاى او بيرون مى افتد و بر دور آنها مى گردد همچون خرى كه دور آسيا مى گردد. پس او را به گرد دوزخ مى گردانند [تا همه دوزخيان او را بينند]. آنگاه به او گويند تو را چه افتاده است (چه كار كرده اى كه به چنين عذابى گرفتار شده اى)؟ مى گويد: من مردم را به خوبى دعوت و امر مى كردم و خود نمى كردم و از بدى منع و نهى مى كردم و خود مرتكب آن مى شدم. » و خداى تعالى علماء يهود را به خر مثال زده(۱۳۴) و بلعم بن باعور را به سگ تشبيه كرده(۱۳۵) ، چون به علم خود عمل نمى كردند.

و نيز پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «مردمى هستند كه قرآن مى خوانند ولى قرآن از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود، مى گويند ما قارى قرآنيم، چه كسى بهتر از ما قرآن مى خواند و كى از ما عالمتر است. آنگاه رو به اصحاب كرد و فرمود: «اى امّت ! اينان از ميان شما هستند، و آتشگيره هاى دوزخند. »

و فرمود: «انّ اهل النّار ليتاءذّون من ريح العالم التّارك لعلمه ، و إ نّ اءشدّ اءهل النّار ندامة و حسرة رجل دعا عبدا إ لى اللّه فاستجاب له و قبل منه ، فاءطاع اللّه فاءدخله اللّه الجنّة ، و اءدخل الدّاعى النّار بتركه علمه و اتّباعه الهوى و طول الاءمل . »

«دوزخيان از بوى گند عالم بى عمل در رنج و آزارند و ميان اهل جهنّم ندامت و حسرت كسى بيشتر و سخت تر است كه در دنيا بنده اى را به سوى خدا خوانده و او پذيرفته و اطاعت خدا كرده و خدا او را به بهشت برده و خود دعوت كننده را به سبب عمل نكردن و ترك علم خويش و پيروى هوى و هوس و درازى آرزو به دوزخ در آورده است. » و عيسىعليه‌السلام فرمود: «واى بر علماى بد كه چگونه آتش بر آنها افروخته خواهد شد. »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «يغفر للجاهل سبعون ذنبا قبل اءن يغفر للعالم ذنب واحد . »

«هفتاد گناه جاهل آمرزيده مى شود پيش از آنكه يك گناه عالم بخشوده شود. »

عالمى كه مردم را به فروتنى و تواضع امر مى كند و از عجب و كبر نهى مى كند و خود معجب و متكبّر است، از علماى بد و از كسانى خواهد بود كه به علم خود عمل نكرده اند، و مشمول اين اخبار است. در اين زمانها كدام عالم را مى توان يافت كه به همه علم خود عمل كرده باشد و هيچ يك از او امر پروردگار خود را ضايع و تباه نكرده باشد و دچار گناهان علنى و نهانى مانند ريا و حسد و عجب و دورروئى و غير اينها نشده باشد؟ و چگونه مى تواند مطمئن شود و قطع پيدا كند كه هر چه از او خواسته اند بجا آورده و تكاليف عمومى و خصوصى را به انجام رسانيده ؟ پس خطر و تشويش ‍ چنين كسى از ديگران بيشتر است. روايت شده است كه : «روزى حذيفه پيش نماز گروهى از مسلمانان شد، و چون سلام داد گفت : برويد و امام جماعتى ديگر بجوئيد يا تنها و فرادا نماز بخوانيد، كه در دل من گذشت كه در ميان اينها از من بهترى نيست. »

اگر همانند او از چنگ شيطان رهائى نيافت و از خطا در امان نبود چگونه ضعفاى آخرالزّمان اين امّت نجات يابند و در امان باشند، خصوصا در اين زمانها كه در آفاق زمين بسيار اندكند علماى متوجّه به آخرت كه به انجام تكاليف خود پرداخته و به كار خود روى آورده باشند و عظمت كار خويش ‍ آنان را از التفات به دنيا و زيورهاى آن بازداشته باشد، و خوف خدا در ظلمت شبها آنان را از خوابگاه خود برانگيزد، و به نعمتها و گرم و سرد دنيا دلبستگى نداشته باشند، و فكرشان جز يك فكر و در سرشان جز يك سودا و در دلشان جز يك كس نباشد. هيهات ! كه در آخرالزّمان امثال ايشان يافت شود. آنان جماعتى بودند كه در همان قرون اول گوى دولت از ميان ربودند و رفتند. بلكه در اين زمان چه بسيار كم عالمى باشد كه گردنكشى و كبر و نخوت نداشته باشد و بر فقرا متكبّر و نسبت به اغنيا متواضع نباشد. پس ‍ سزاوار هر عالمى اين است كه در احوال و اعمال خويش تأمل كند، و بينديشد كه از او چه خواسته اند و چه خطر بزرگى در راه اوست تا خضوع و شكستگى در او پديد آيد، و خوف و حزن در او ظاهر شود و كبر و عجب برطرف گردد.

امّا (عجب به عبادت و طاعت): علاجش اين است كه بداند غرض از عبادت اظهار ذلّت و خضوع است و عادت و ملكه شدن اينها براى نفس تا معنى بندگى و حقيقت آن حاصل شود. و عجب چون با اين غرض و مقصود از عبادت منافات دارد آن را باطل و بى اثر مى كند، و بعد از بطلان عبادت عجب چه معنى دارد.

همچنين آفات عبادت كه موجب بطلان و حبط آن مى شود و نيز شرايط و آدابى كه بدون آنها عبادت صحيح نيست بسيار است. بنابراين ممكن است كه آفتى به عبادت وارد شود يا بعضى از شرايط و آداب را فاقد گردد و خداوند آن را قبول نكند. با اين احتمال ردّ و عدم قبول عبادت عاقل چگونه به آن عجب مى كند؟ و كيست كه ادّعاى يقين دارد كه عبادات و طاعات او از همه آفات خالى و به سلامت است، و كسى كه چنين ادّعائى دارد بسى جاهل و از حقايق امور غافل است. به علاوه، عبادت وقتى ثمر و فايده دارد كه صاحب آن نزد خداوند سعادتمند و عاقبت به خير باشد، و كسى كه احتمال مى رود كه نزد خداوند شقى باشد و قلم قضاء الهى بر شقاوت او رقم خورده باشد، براى عبادت او چه سودى مى توان تصوّر كرد تا به آن عجب كند؟ و چون آدمى از اين احتمال خالى نيست، پس هيچ كس را نمى رسد كه به هيچ حال راهى به عجب و تكبّر پيدا كند.

و امّا (عجب به ورع و تقوى و صبر و شكر و سخاوت و شجاعت و ديگر فضائل نفسانى): علاج اين گونه عجب اين است كه بداند كه اين فضائل وقتى سودمند و نجات بخش است كه عجب با آنها نباشد و اگر عجب داخل آنها شود همه را باطل و فاسد مى كند. پس عاقل چرا مرتكب رذيله اى شود كه همه فضائل و صفات نيك او را ضايع و تباه كند، و چرا فروتنى و تواضع را پيشنهاد خود نسازد تا فضيلتى بر فضائلش افزايد و به سبب آن همه امورش ختم به خير شود و عاقبتش محمود گردد و كوشش و سعيش مورد قبول و سپاس قرار گيرد.

و نيز بايد بداند كه هر يك از اين فضائل را كه در خود مى بيند در بسيارى از همنوعان او بيشتر از آن وجود دارد، و چون دانست كه مردم در اين فضيلت با او شريكند عجب او زائل خواهد شد. گويند يكى از شجاعان مشهور وقتى در برابر دشمن قرار گرفت رنگش زرد شد و اندامش به لرزه در آمد و دلش مضطرب گشت. به او گفتند: اين چه حالت است و حال آنكه تو از همه مردم شجاعتر و نيرومندترى ؟ گفت : من خصم را نيازموده ام، شايد او از من دليرتر باشد. به علاوه، پيروزى و غلبه و سرانجام نيك با فروتنى و شكسته حالى است نه با غرور و عجب به قوّت و شجاعت كه خداوند با شكسته دلان است.

از معالجات سودمند براى عجب به هر يك از اين صفات و كمالات آنست كه : سبب آن را با ضدّش مقبال كند، زيرا هر بيمارى را مى توان به وسيله مقابله سبب آن با ضدّش علاج كرد. و چون علّت عجب جهل محض ‍ است، پس علاج آن كسب معرفتى است كه ضدّ آن باشد. بنابراين مى گوئيم :

كمالى كه آدمى به آن عجب مى كند يا عجب او از اين جهت است كه وى واجد آن كمال و محلّ و مجراى آن فضيلت است يا از اين روست كه اين كمال از او و به سبب نيرو و قدرت او پديد آمده است. اگر سبب اولى باشد كه به راستى جهل محض است، زيرا محلّ آن كمال يعنى آدمى مسخّر قدرت ديگرى است و او مجرائى است كه از ناحيه غير او به كار افتاده است، و او در واقع دخالتى در ايجاد و تحصيل آن ندارد. پس چگونه مى تواند به چيزى كه از خود او نيست عجب كند.

و اگر سبب دومى باشد، بجاست كه در قدرت و اراده و اعضاء و ديگر اسبابى كه به آنها كمال و عمل او تامّ و تمام مى شود بينديشد كه اينها از كجا در او پديد آمده : اگر چنين دانست كه همه اينها نعمتى است از جانب خدا كه بدون هيچ استحقاق قبلى به وى داده شده، پس سزاوار است كه اعجاب او به خود و فضل و كرم خداى تعالى باشد كه بدون استحقاق اين نعمتها را به وى ارزانى داشت و توفيق چنين فضيلتى به او كرامت فرمود.

امّا اگر گمان كند كه خداى تعالى توفيق اين عمل را به اين سبب به او داده كه متّصف به بعضى صفات باطنى نيكو و ستوده مثل حبّ خدا و مانند آن است، پس بايد به او گوشزد كرد كه : حبّ الهى و عمل دو نعمت از جانب خداست كه بى استحقاق تو به تو افاضه شده است. پس اعجاب تو بايد به جود خدا باشد كه وجود و صفات و اعمال و اسباب اعمال تو همه از اوست.

پس عجب عالم به علم خود و عجب عابد به عبادتش و عجب شجاع به شجاعتش و جميل به جمالش و مالدار به مالش بى معنى است، زيرا همه اينها از فضل خداست، و آدمى جز محلّى براى فيضان جود و فضل الهى نيست. و خود اين محلّ نيز از جود و فضل اوست، كه او ترا و اعضاء ترا آفريد و در تو قوّت و قدرت و سلامت قرار داد، و براى تو عقل و علم و اراده خلق كرد كه اگر بخواهى يكى از اينها را از ميان ببرى نمى توانى. آنگاه حركات در اعضاء تو آفريد و در اين ابداع و اختراع ترا مشاركتى نبود. و آنها را به ترتيب خلق كرد مثلا حركت را پس از خلق قوه در عضو و اراده در قلب، و علم را پس از خلق دل كه جايگاه آن است آفريد. و اين تدريج در آفرينش يكى بعد از ديگرى، اين خيال را در تو برانگيخت كه تو در ايجاد عمل خود مستقلّى، و البتّه در اين پندار خطا كرده اى، كه تحريك انگيزه ها و رفع موانع و آماده ساختن اسباب همه از خداست و هيچ يك از آنها از تو نيست.

و از شگفتيها اين است كه به خود عجب كنى ولى به آن كه همه امور از اوست اعجاب نداشته باشى و از جود و كرم او در شگفت نباشى، كه ترا از فضل خود بر فاسقان برگزيده، زيرا اسباب شهوات و لذّات را در اختيار آنها قرار داده و ترا از آنها دور و بركنار ساخته، و در مقابل، انگيزه هاى خير را از آنها بازداشته و براى تو آماده كرده، تا خيرات بدون آنكه وسيله آن از خود تو باشد براى تو آسان شود.

روايت است كه ايّوبعليه‌السلام گفت : «خدايا تو مرا به اين بلا مبتلى ساختى و هيچ چيز براى من روى نداد مگر اينكه رضاى تو را بر رضاى خود و خواست ترا بر خواست خود مقدّم داشتم». پس از ميان ابرى بر بالاى سر او ده هزار آواز برآمد كه : اى ايّوب ! اين حالت از كى براى تو حاصل شد؟ ايّوب از اين خطاب به خود آمد و از نسيان خويش بازگشت و مشتى خاكستر برداشت و بر سر نهاد و گفت : از تو اى پروردگار من ! و به همين جهت خداى تعالى مى فرمايد:

 «و لولا فضل اللّه عليكم رحمته ما زكى منكم من اءحد ابدا» (نور، ۲۱)

«اگر فضل و رحمت خدا شامل شما نبود هرگز هيچ يك از شما پاك نمى شد. »

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «هيچ يك از شما نيست كه عملش باعث نجات او شود. » گفتند: شما نيز اى رسول خدا! فرمود: «من هم چنين نيستم مگر اينكه رحمت خدا مرا فرو گيرد. »

اگر گفته شود: آنچه درباره صفات و افعال و محلّ آنها ذكر كردى كه همه مستند به خداى تعالى است به جبر و نفى تكليف و بطلان ثواب و عقاب منجر مى شود، مى گوئيم : اين مطلب فرع بر مساءله اى است كه به علم ديگرى تعلّق دارد، و بيان آن در اينجا مناسب نيست.(۱۳۶) و جواب اجمالا اين است كه ما بكلّى سلب قدرت و اختيار از بنده درباره متعلّق تكليف - يعنى افعال خود او - نمى كنيم، بلكه استقلال او را در آنها انكار مى كنيم. بلى، در غير افعال او از اسباب و صفات لازم و توفيق و تحريك انگيزه ها و رفع موانع وى را اصلا قدرتى نيست، و اين بيان فساد و اشكالى در پى ندارد.

و امّا (عجب به حسب و نسب): علاجش دانستن چند چيز است :

اول - اينكه بداند كه فخر و بزرگى كردن به كمال ديگرى از غايت سفاهت و نادانى است، زيرا كسى كه در صفات خود پست و بى كمال باشد، كمال ديگرى اگرچه پدر يا جدّ او باشد چگونه پستى و نقص او را جبران مى كند، بلكه اگر آن ديگرى زنده بود مى توانست به او بگويد: اين فضيلت از من است ترا چه افتاده است و تو كرمى هستى كه از فضله من به هم رسيده اى، مگر كرمى كه از فضله انسان حاصل شود برتر از كرمى است كه از سرگين خرى است ؟! هيهات ! اين دم كرم در پستى يكسانند. همانا شرافت براى انسان است نه براى كرم. از اين جهت امير مؤمنانعليه‌السلام مى فرمايد:

انا ابن نفسى و كنيتى ادبى

من عجم كنت اءو من العرب

إنّ الفتى من يقول ها اءناذا

ليس الفتى من يقول كان اءبى

من فرزندخودهستم ونام ونشانم ادب من است

خواه از عجم باشم خواه از عرب

جوانمرد كسى است كه گويد من اينم

نه آنكه گويد پدرم كه بود

و گفته اند:

لئن فخرت بآباء ذوى شرف

لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا

اگر به پدران خود كه شريف و بزرگند بنازى

راست گفتى لكن بدفرزندى از آنان متولّد شده

روايت شده است كه : «روزى ابوذرّ در محضر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به مردى گفت : اى سياه زاده !، حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: اى اباذر! پيمانه سر خالى است پيمانه سر خالى است، كه سفيدزاده را بر سياه زاده فضيلتى نيست. ابوذر بر زمين بخفت و به آن مرد گفت : كف پاى خود را بر رخسار من نه. » و روايت است كه : «بلال چون در روز فتح مكّه بربام كعبه اذان مى گفت، جمعى گفتند كه اين بنده سياه اذان مى گويد! در آن وقت اين آيه نازل شد:

 «يا ايّها النّاس انّا خلقناكم من ذكر و اءنثى و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا انّ اكرمكم عنداللّه اءتقاكم» (حجرات، ۱۳)

«اى مردم ! ما شما را از مرد و زن آفريديم و جماعتها و قبيله ها كرديم تا همديگر را بشناسيد. گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست. »

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «انّ اللّه قد اءذهب عنكم عيبة الجاهليّة - اءى كبرها - كلّكم بنو آدم و آدم من تراب»

«خداوند عيب جاهليّت - يعنى كبر آن - را از شما برداشت، همه فرزندان آدميد و آدم از خاك است. » و نقل شده است كه : «يكى از بزرگان يونان بر غلامى فخرفروشى كرد، غلام گفت : اگر فخر تو به پدران توست پس برترى براى آنهاست نه براى تو، و اگر به سبب لباسى است كه پوشيده اى شرافت براى لباس توست نه تو، و اگر به مركبى است كه سوار شده اى فضيلت براى مركب توست، براى تو چيزى نيست كه به آن عجب و افتخار كنى. و از اين رو كامل كننده مكارم اخلاقصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «لاتاءتونى باءنسابكم و ائتونى باءعمالكم»

«نسب خود را نزد من نياوريد بلكه اءعمال خود را نزد من بياوريد. »

دوم - اينكه نسب حقيقى خويش را بشناسد، كه پدر نزديكش نطفه اى پليد است و جدّ دورش خاكى پست. و خدا اصل و نسب انسان را به او شناسانده و فرموده :

 «و بداء خلق الا نسان من طين # ثمّ جعل نسله من سلالة من ماء مهين» (سجده، ۷ - ۸)

«خدا خلقت انسان را از گِل آغاز كرد. آنگاه نسل او را از عصاراى از آب پست قرار داد. »

و كسى كه اصل او خاكى است كه لگدمال مى شود و مردم چيزهاى آلوده به آن را مى شويند براى او كه فرع آن است چه رتبه و رفعتى است !

سوم - آنكه بداند كه گذشتگانى كه به آنها عجب و افتخار مى كند، اگر از اهل ديانت و داراى خصال پسنديده و شرافت حقيقى بودند آشكار است كه از عجب دور و بركنار بودند بلكه شيوه ايشان فروتنى و شكسته نفسى و بزرگداشت خلق بوده است. پس اگر در اخلاق به آنها اقتدا كند خودبينى و بزرگ منشى سزاوار او نيست، ورنه به زبان حال و با همين عجب نسب خود را مورد طعن قرار داده است. و اگر از اهل ديانت واقعى و شرافت علمى و عملى نبودند، بلكه فقط بزرگى ظاهرى و شوكت عاريتى داشتند، مانند شاهان و ياران و اعوان آنها، اف بر كسى كه به آنها عجب و افتخار كند و به خاطر آنها بزرگى فروشد! زيرا خويشاوندى و انتساب به دام و دد و سگ و خوك بهتر است از خويشاوندى و انتساب به آنان. چگونه چنين نباشد و حال آنكه مغضوب درگاه خداوند و معذّب در آتش دوزخند، كه اگر صورتشان را در جهنّم ببيند و پليدى و تعفّن و نكبت آنان را ملاحظه كند از آنها و از انتساب به آنها بيزارى جويد. و به همين جهت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «قومى كه پدرانشان زغال دوزخ شده اند، يا در پيش خدا از جعلهائى(۱۳۷) كه نجاسات را مى گردانند و مى بويند پست ترند بايد فخر به آنها را رها كنند». و روايت است كه دو مرد پيش حضرت موسىعليه‌السلام فخرفروشى مى كردند. يكى از آنها گفت : من پسر فلان پسر فلانم تا نه پشت خود را شمرد، خداى تعالى به موسى وحى كرد كه : «به او بگوى كه همه آن نه نفر از اهل جهنّمند و تو دهم ايشانى !»

و امّا (عجب به جمال و زيبائى): علاجش اين است كه بداند كه آن بزودى دستخوش زوال است و به علّتها و بيماريها و دردها از ميان مى رود، و كدام عاقل به چيزى عجب مى كند كه تبى آن را بگيرد يا زخم و دملى آن را زائل كند يا آبله اى آن را تباه گرداند.

بر مال و جمال خويشتن غرّه مشو

ن را به شبى برند و اين را به تبى

و حسن و جمال اگر به بيمارى و عارضه اى زايل نشود بى شك به رفتن جوانى و آمدن پيرى از ميان مى رود و با مرگى كه هر كسى ناگزير آن را خواهد چشيد تباه خواهد شد. بنگر چه رخسارهاى زيبا و قامتهاى رعنا و بدنهاى نرم و نازك در خاك پوسيده و متعفّن شده كه هر طبعى از آنها متنفّر است.

به علاوه، اگر با بينش خردمندانه در همان حال كه در غايت زيبائى است به درون خود بنگرد چندان پليدى و كثافت مى يابد كه عجب و خود بزرگ بينى اش فرو مى نشيند. زيرا آلودگى و اقذار همه اعضائش را فرو گرفته : «بزاق» در دهان و «آب بينى» در بينى و «چرك» در گوش و «بوى تعفّن» زير بغل و «چرك» زير پوست و «فضولات» در معده و «غايط و كرم» در روده ها و «بول» در مثانه و «صفرا» در زهره. هر روز بارها به مستراح مى رود و با دست خود غايط خويش را مى شويد. اگر آنچه از او بيرون مى آيد به چشم ببيند متنفّر و مشمئز مى شود تا چه رسد به آنكه آن را ببويد يا به دست گيرد. آغاز خلقتش از پليديها و قذرها بوده : از نطفه و خون حيض و از چند مجراى كثيف يعنى از صلب و آلت پدر و رحم و عورت مادر گذر كرده است. اگر يك روز خود را رها كند و از كثافات پاك نسازد چرك و تعفّن او را فرا مى گيرد و از هر چارپائى كثيف تر مى گردد. اين حال اول و وسط اوست. و اگر به حال آخر خود بنگرد مردار گنديده اى خواهد بود كه همه نجاسات پليدتر است. پس عاقل چگونه مى تواند به هيئت و جمال بدن كه حقيقت آن اين است ناز و فخر و عجب كند!

و امّا (عجب به مال): عجب به چيزى است خارج از ذات انسان، و از زشت ترين انواع عجب است. و علاجش اين است كه آفات مال را در نظر بياورد و فكر كند كه مال در معرض زوال و نابودى است، گاهى دستبرد و غارت مى شود يا به ظلم و غصب مى رود و زمانى به آتش مى سوزد يا به آب غرق مى شود يا دستخوش آفات زمينى و آسمانى مى گردد. و به ياد آورد كه بسا از يهود و هندو مال ايشان افزونتر است، و اُف بر شرفى كه يهود و هندو در آن پيش باشند! و تفو بر بزرگيى كه دزد در يك لحظه آن را بربايد و صاحبش خوار و مفلس گردد! به علاوه رواياتى را كه در ذمّ مال و حقارت مالداران و در فضيلت فقر و شرافت فقرا رسيده است متذكّر شود. همچنين آنچه را كه بخصوص در عقوبت عجب كننده به ثروت وارد شده مطالعه كند مانند اين قول پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «مردى كه در باره جامه گرانبهايش در خودبينى فرو رفته، خداوند به زمين فرمان مى دهد كه او را فرو برد، و اين مرد تا قيامت به اين حال خواهد بود(۱۳۸) . » اين حديث به عقوبت اعجاب به مال و خودبينى اشاره دارد.

و چگونه مؤمن عاقل به مال شاد مى شود و به آن عجب مى كند با اينكه حقوق بسيار به آن تعلّق مى گيرد و شرور و مفاسد آن فراوان است و بازخواست و حساب آن در قيامت سخت و دشوار است، كه اگر حرام بوده عقوبت و وبال دارد و اگر حلال بوده نتيجه اش انحطاط مرتبه و پستى درجه است. بلكه سزاوار است كه مالدار ساعتى از خوف و بيم درباره اداء حقوق مالى و اينكه مال از حلال به دست آيد و در جاى حقّ و مشروع خرج شود خالى و فارغ نباشد.

و امّا (عجب به قوّت و قدرت تن): درمانش اين است كه آلام و امراضى را كه بر او مسلّط مى شود به ياد آورد و به خاطر داشته باشد كه تب يك روزه چگونه نيرو و قوّت او را ضعيف و بدن او را ناتوان و نحيف مى گرداند كه جبران آن مدّتى دراز لازم دارد، و اكر يك رگ از بدن او به درد آيد از هر عاجزى عاجزتر و از هر بيچاره اى بيچاره تر مى شود. اگر مگسى چيزى از او بربايد نتواند بازپس گيرد، و اگر پشه اى به بينى او بالا رود يا مورچه اى به گوشش داخل شود ممكن است او را بكشد، و اگر خارى در پايش بخلد عاجز گردد. به علاوه، هر چه او را قوّت باشد از خرى يا شترى يا فيلى يا گاوى بيشتر نخواهد بود، و عجب و افتخار به چيزى مى كند كه گاو و خر در آن از او برترند. وانگهى، غالبا كسى كه به قدرت تن مى نازد و عجب مى كند خداوند با كمترين آفتى كه بر او چيره مى سازد آن را از وى سلب مى كند.

و امّا (عجب به جاه و منصب و حكومت و كثرت پيروان و ياران : از اولاد و خويشان و قبيله و عشيره و خدمتكاران): درمانش اين است كه بداند كه همه اينها در معرض زوال است كه بزودى بين او و آنها جدائى واقع مى شود، يا به مرگ او يا به فنا و نابودى آنها، بلكه عاقل آنها را همچون سرابى مى بيند كه تشنگان بيابان را مى فريبد، يا خيالاتى كه به نظر چيزى مى آيد و چيزى نيست. تا چشم برهم زند بايد آنها را ترك كند و در خانه گور تنها و ذليل بماند كه ديگر نه اهل و اولاد با اويند و نه اعوان و پيروان، كه او را داخل قبر كرده و به كرم و مار و عقرب مى سپارند و بر مى گردند، و سودى براى او ندارند و دردى از او دوا نمى كنند، و حال آنكه در محتاجترين حالات به آنهاست. و شخص عاقل چگونه به كسانى كه در سخت ترين حالات از او جدا مى شوند عجب مى كند! اين ياران و خويشان در دنيا تا خواسته شان حاصل مى شود بر دور او جمعند و گرد او مى گردند، و او بايد خويشتن را در مهلكه ها افكند و خود را در معرض ناخشنودى و عقوبت خداوند قرار دهد تا از راههاى حرام اموالى به دست آورد و صرف آنها كند تا از دور او پراكنده نشوند. و اگر يك روز چيزى از خواسته هاشان كم شود سر از اطاعت او مى پيچند بلكه كمر دشمنى او را بر ميان مى بندند. همچنين كسى كه به حكومت و نزديكى به سلطان عجب مى كند بنياد كارش از ديگ جوشان بيشتر دستخوش دگرگونى است و بسا اين تغيّر حال به ذلّت و خوارى او بينجامد.

و امّا (عجب به عقل و تيزهوشى و زيركى): علاجش اين است كه بداند كه اينها با كمترين بيمارى كه به مغز او برسد زايل مى شود و گاه عقلش ناگهان از ميان مى رود. اگر يك شخص در واقع هوشمند و زيرك بود وقتى تدبير و كياستى از او ظاهر مى شد خدا را بر اين نعمت شكر مى كرد و فريفته عقل و فطانت خود نمى شد، تا خدا اين نعمت را بر او پايدار بدارد و به سبب عجبش آن را سلب نكند.

و امّا (عجب به رأی خطائى كه به سبب جهل در نظر جلوه مى كند): اين عجب زشتترين انواع آن است، زيرا همه اهل بدعت و گمراهى و فرقه هاى باطل و صاحبان آراء فاسد به سبب عجب به آراء و عقايد خود اصرار مى ورزند، و از اين رو به ديگران به واسطه مذاهب خويش مى بالند و افتخار مى كنند، و بدين جهت امّتها وقتى فرقه فرقه گشتند هلاك شدند و هر يك به رأی خود معجب بودند، و

 «كلّ حزب بما لديهم فرحون» (مؤمنون، ۵۳).

«هر فرقه اى به رأی و روش خود شادمان است».

پس هر كه رأی و عقيده خود را كه هوى و شبهه او را بدان كشانده نيك شمرد - با اين گمان كه آن حقّ است - اين عجب براى او پديد مى آيد، و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خبر داده است كه «اين نوع عجب در آخر زمان بر اين امّت غالب خواهد شد. »

درمان اين گونه عجب از علاج ديگر انواع آن دشوارتر است، زيرا صاحب رأی خطا از خطاى خود غافل و به غلط خود جاهل است، چنانكه اگر به خطاى خود پى برد آن را رها خواهد كرد. و كسى كه خود را مريض نمى داند درصدد معالجه خود بر نمى آيد. زيرا مردشناسا و عارف در صورتى مى تواند جاهلى را به جهلش آگاه كند و نادانى وى را برطرف سازد كه به رأی خود معجب نباشد، و اگر معجب و خودپسند باشد آن دانا را متّهم مى كند و به سخن او گوش نمى دهد تا مورد معالجه او قرار گيرد. پس بر او بلا و آفتى چيره شده كه او را به هلاكت مى برد و او آن را نعمت مى پندارد. و چگونه كسى كه چيزى را سبب سعادت مى داند مى تواند از آن بگريزد! درمان اين بيمارى فى الجمله اين است كه رأی خود را متّهم سازد و به آن مغرور نگردد، مگر اينكه دليل قاطع عقلى يا حجّت نقلى كه شكّ و شبهه اى بدان راه نيابد بر رأی خود داشته باشد.

و شناخت ادلّه شرعى و عقلى و شروط آن و مواضع سهو و خطا در آن، به عقل كامل و قريحه مستقيم بستگى دارد آن هم با كوشش بسيار و ممارست در كتاب (قرآن) و سنّت (حديث) و مصاحبت اهل علم و بحث و مطالعه علوم در سراسر عمر، و با اين همه باز آدمى از خطا ايمن نيست. پس ‍ صواب براى همه مردم - مگر كسانى كه خداوند آنان را به نيروى قدسى كه بدان وسيله مى توانند در درياى علوم غوطه ور شوند تأیيد كرده باشد - اين است كه در مذاهب باطل فرو نروند و به آنها گوش فرا ندهند، و در اصول و فروع از اهل وحى الهى و خانواده رسالت پيروى كنند.

پيوست : (شكسته نفسى)

 ضدّ عجب و خودپسندى شكسته نفسى و انكسار و حقير شمردن خود است. و همان طور كه عجب صرفا بزرگ شمردن خويش است بدون اينكه كوچك شمردن ديگرى در آن اعتبار شده باشد ضدّ آن مجرّد كوچك ديدن خود است بدون آنكه بزرگ شمردن ديگرى در معنى آن شرط شده باشد. زيرا اگر به عجب كوچك شمردن ديگران ضميمه شود تكبّر است و انكسار نيز اگر با بزرگداشت ديگران مشروط باشد تواضع است، و اين دو ضدّ همند.

در فوائد انكسار نفس و كوچك شمردن خود شكّى نيست، و هر كه به مرتبه بلند و ارجمندى رسيد به اين صفت رسيد، زيرا خداى تعالى با شكسته دلان است، و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «با هر كسى دو فرشته همراه است كه لگام وى در دست دارند، اگر وى خود را بزرگ شمرد لگام به زير كشند و گويند خداوندا! او را ذليل كن و افكنده دار، و اگر خود را حقير و كوچك شمرد لگام به بالا كشند و گويند خداوندا! او را بردار و رفعت ده(۱۳۹) . »

و روايت است كه : «خداى تعالى به موسىعليه‌السلام وحى فرستاد كه اى موسى ! هيچ مى دانى كه چرا ترا برگزيدم و همسخن خود اختيار كردم ؟ عرض كرد: پروردگارا به چه سبب بود؟ فرمود: من بندگانم را زيرورو (بررسى) كردم، هيچ يك را نديدم كه ذلّت ايشان براى من چون تو باشد، اى موسى ! تو هر وقت نماز مى گزارى رخسار خود را بر خاك مى نهى». و نيز روايت است : «چون خداى تعالى به كوهها وحى فرستاد كه من كشتى نوح را بر يكى از شماها مى نهم همه كوهها گردن كشيدند و سرافرازى كردند مگر كوه جودى كه خود را حقير شمرد و فروتنى كرد، و آن كوهى است نزد شما، پس كشتى سينه بر آن كوه گذاشت. در آن هنگام نوحعليه‌السلام به زبان سريانى گفت : «يا مارى اتقن» يعنى پروردگارا اصلاح كن(۱۴۰) . »

و از آنهاست :

كبر

 كبر عبارت است از حالتى كه آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند، و معتقد شود كه بر غير برترى و رجحان دارد، بنابراين مستلزم «متكبّر عليه» يعنى شخصى است كه متكبّر خود را از او بزرگتر مى بيند. و همين امر است كه آن را از عجب متمايز مى سازد. زيرا عجب مجرّد خودپسندى و خودبزرگ بينى است بدون اينكه پاى ديگران در ميان باشد. پس عجب سبب كبر و كبر از نتايج آن است.

كبر - يعنى عزيز و بزرگ شمردن خود بر ديگران - خلق و خوى باطنى است كه مقتضى اعمالى در ظاهر است كه اين اعمال آثار و ثمرات آن است، و ظاهر شدن اين اعمال كه از آن خوى صادر مى گردد تكبّر ناميده مى شود. و از اين روى هر كه تعزّز كند و در باطن خود را فوق ديگران ببيند بدون اينكه از اعضاء و جوارح او فعلى صادر شود آن را «كبر» گويند و چون اعمال ظاهر گردد «تكبّر» ناميده شود. اين اعمال ظاهرى كه آثار و ثمرات خوى كبر است افعال و اقوالى است كه باعث حقير و خوار شمردن ديگرى است مانند مضايقه داشتن از معاشرت و مصاحبت و همخوارگى با او و امتناع از پهلو نشستن يا رفاقت با او، و دور كردن او از خود و انتظار سلام كردن و توقّع ايستادن او پيش وى، و استنكاف از قبول پند او و درشتى كردن و سرپيچى در برابر ارشاد و راهنمائى او، و پيش افتادن از او در راه رفتن و تقدّم بر او در نشستن و بى التفاتى به او و به حقارت با او سخن گفتن.

و بالجمله : اعمال صادر از كبر بسيار است كه نيازى به شمارش آنها نيست كه مشهور و معروف است و از جمله آنها خرامان و دامن كشان راه رفتن است، زيرا متكبّر خود را فوق اكثر مردم مى داند و با اين رفتار خود قصد تحقير آنها را دارد. پس اين گونه راه رفتن از انواع تكبّر است و آنچه در ذمّ آنها وارد شده دلالت بر نكوهش تكبّر نيز دارد. و اين افعال كه از آنها به تكبّر تعبير مى شود گاهى از كينه يا حسد يا ريا صادر مى شود، اگرچه در نفس متكبّر عزّت و تعظيم خود وجود نداشته باشد.

فصل ۱۹: (مذمّت كبر)

كبر آفتى است بزرگ و شرّ و فسادى است هولناك. اين خوى خواصّ آدميان را به هلاك افكنده تا چه رسد به عوام. كبر بزرگترين حجاب و مانع براى وصول به اخلاق مؤمنان است. زيرا در كبر عزّ و خودبينى است كه آدمى را از تواضع و كظم غيظ و پندپذيرى و استمرار در صدق، و ترك خشم و كينه و حسد و غيبت و پست شمردن مردم و مانند آن مانع مى شود. و هيچ خوى بد و ناپسندى نيست مگر اينكه صاحب كبر گرفتار آن است تا بدان وسيله عزّ و بزرگ بينى خود را حفظ كند، و هيچ خلق نيك و پسنديده اى نيست مگر اينكه از آن عاجز است از بيم آنكه مبادا عزّ خود را از دست بدهد. به همين جهت آيات و اخبار در ذمّ آن بسيار است. خداى سبحان مى فرمايد:

 «كذلك يطبع اللّه على كلّ قلب متكبّر جبّار» (غافر، ۳۵).

«اين چنين خداوند بر قلب هر متكبّر ستمگرى مهر مى نهد».

و مى فرمايد:

 «ساءصرف عن آياتى الّذين يتكبّرون» (اعراف، ۱۴۶)

«كسانى را كه بزرگى مى كنند از آيه هاى خود برخواهم گرداند. »

و مى فرمايد:

 «و الملائكة باسطوا ايديهم اءخرجوا اءنفسكم» تا قول او:  «و كنتم عن آياته تستكبرون» (انعام، ۹۳).

«و فرشتگان دستهاى خود گشوده كه جانهاى خويش بر آريد... و از آيه هاى او گردنكشى مى كرديد».

و مى فرمايد:

 «ادخلوا ابواب جهنّم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبّرين . » (زمر، ۷۲)

«از درهاى جهنّم داخل شويد و جاودانه در آن باشيد كه جايگاه متكبّران چه بد است».

و مى فرمايد:

 «فالّذين لايؤ منون بالا خرة قلوبهم منكرة و هم مستكبرون»

(نحل، ۲۳)

«آنان كه به آخرت ايمان ندارند دلهايشان به انكار خو كرده و بزرگى فروشانند».

و مى فرمايد:

 «انّ الّذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنّم داخرين»

(غافر، ۶۰)

«كسانى كه از عبادت من بزرگى مى كنند به خوارى به جهنّم درون خواهند شد».

و مى فرمايد:  «ان فى صدورهم إ لاّ كبر ما هم ببالغيه» (غافر، ۵۶)

«در دلهايشان بزرگى است كه هرگز به آن نرسند. »

و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «لا يدخل الجنّة من كان فى قلبه مثقال حبّة من خردل من كبر . »

«هر كه بقدر يك دانه خردل در دل او كبر باشد به بهشت نمى رود. »

و فرمود: «من تعظّم فى نفسه و اختال فى مشيته ، لقى اللّه و هو عليه غضبان

«هر كه خود را بزرگ شمارد و در راه رفتن تكبّر كند خدا را ملاقات خواهد كرد در حالى كه بر او غضبناك است. »

و فرمود: «لا ينظر اللّه الى رجل يجرّ ازاره بطرا . »

«خدا به آن كس ننگرد كه از راه تكبّر و خراميدن به فخر جامه بر زمين كشد».

و فرمود: «قال اللّه : الكبرياء ردائى و العظمة ازارى ، فمن نازعنى فى واحد منهما اءلقيته فى جهنّم . »

«خداوند فرمود: كبريا و بزرگى روپوش من و عظمت و برترى زيرپوش من است(۱۴۱) ، هر كه در يكى از اين دو با من ستيزه كند او را به جهنّم خواهم افكند».

و فرمود: «لا يزال الرّجل يذهب بنفسه حتّى يكتب فى الجبّارين ، فيصيبه ما اءصابهم من العذاب . »

«مردى باشد كه خود بزرگ بينى پيشه كند تا آنگاه كه در زمره گردنكشان نوشته شود، و همان عذاب به او رسد كه به آنان رسيد. »

و فرمود: «از آتش دوزخ شعله اى بيرون خواهد آمد كه دو گوش و دو چشم و يك زبان دارد و خواهد گفت كه من بر سه گروه موكّلم : بر هر گردنكش ‍ ستيزه گر، و بر هر كس كه با اللّه خداى ديگرى بخواند، و بر صورت نگاران و پيكر سازان». و فرمود: «هيچ گردنكشى و هيچ بخيلى و هيچ بدخوئى به بهشت نمى رود».

و فرمود: «ثلاثة لا يكلّمهم اللّه و لا ينظر اليهم يوم القيامة و لا يزكّيهم و لهم عذاب اليم : شيخ زان ، و ملك جبّار ، و مقلّ مختال» .

«خدا در روز قيامت با سه كس سخن نگويد و به آنها ننگرد و پاكشان نسازد و براى آنها عذابى دردناك خواهد بود: پير زناكار و پادشاه جبّار و فقير متكبّر».

و فرمود: «بد بنده اى است بنده كه تكبّر و تعدّى نمايد و جبّار اءعلى را فراموش كند، بد بنده اى است بنده اى كه تبختر و فخرفروشى كند و كبير متعال را از ياد ببرد، بد بنده اى است بنده اى كه به غفلت و سهو بگذراند و گور و پوسيدن بدن را فراموش كند، بد بنده اى است بنده اى كه سركشى و ستمگرى نمايد و آغاز و انجام را از ياد ببرد. »

و فرمود: «اءلا اءخبركم باءهل النّار: كلّ عتلّ جوّاظ جعظرىّ متكبّر . »

«مى خواهيد شما را از دوزخيان خبر دهم : هر پرروى سركش خودخواه درشتخوى متكبّر».

و فرمود: «دشمن ترين شما نزد ما و دورترين شما از ما در آخرت پرگويان استهزاء كننده(۱۴۲) متكبّرند». و فرمود: «متكبّران در روز قيامت به صورت مور محشور مى شوند، و به سبب بيقدرى و خوارى آنها در نزد خدا مردم آنها را لگدمال مى كنند». و فرمود: «در جهنّم واديى است كه آن را هبهب گويند، و بر خدا حقّ است كه هر متكبّر جبّار را در آن جاى دهد». و فرمود: «در جهنّم قصرى است كه متكبّران را در آن جاى مى دهند و در به رويشان بسته مى شود». و فرمود: «وقتى امّت من متكبّرانه و با تبختر راه روند و پارسيان و روميان به خدمت آنها در آيند خداوند بعضى از آنها را بر بعض ‍ ديگر مسلّط سازد».

از كلام عيسى بن مريمعليه‌السلام است كه : «همچنانكه كشت در زمين نرم مى رويد و در زمين سخت نمى رويد، همچنين حكمت در دل اهل تواضع جاى مى گيرد و در قلب متكبّر جاى نمى گيرد، نمى بينيد كه هر كه سر مى كشد كه به سقف رسد سقف سر او را مى شكند و هر كه سر خود را به زير افكند سقف بر سر او سايه مى افكند و او را مى پوشاند. » هنگامى كه وفات نوحعليه‌السلام فرا رسيد فرزندان خود را طلبيد و گفت : «شما را به دو چيز فرمان مى دهم و از دو چيز نهى مى كنم : از شرك و كبر نهى مى كنم و به گفتن لااله الاّاللّه و سبحان اللّه و بحمده امر مى كنم. » روزى سليمان بن داودعليه‌السلام به مرغان و جن و انس گفت : «بيرون آييد، پس با دويست هزار انسان و دويست هزار جنّ بيرون آمدند، سپس [بر بساط نشست و] چندان بالا رفت كه صداى تسبيح ملائكه را در آسمانها شنيد، آنگاه بقدرى فرود آمد كه كف پايش به دريا رسيد، در اين موقع صدائى شنيد كه مى گويد: اگر در دل صاحب شما (سليمان) ذرّه اى كبر مى بود او را بيشتر از آنچه بلند كردم به زمين فرو مى بردم. »

امام باقرعليه‌السلام فرمود: «الكبر رداء اللّه ، و المتكبّر ينازع اللّه رداءه»

«بزرگ منشى روپوش خداست، و متكبّر با روپوش خدا ستيزه دارد. »

و فرمود: «العزّ رداء اللّه ، و الكبر ازاره ، فمن تناول شيئا منه اكبّه اللّه فى جهنّم . »

«عزّت روپوش خدا و بزرگ منشى زيرپوش اوست، پس هر كه به آنها دست درازى كند خداوند او را در دوزخ سرنگون كند. »

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «انّ فى جهنّم لواديا للمتكبرين يقال له : سقر ، شكا الى اللّه شدّة حرّه و ساءله اءن ياءذن له اءن يتنفّس ، فتنفّس فاءحرق جهنّم . »

«در جهنّم واديى است براى متكبّران به نام سقر، كه از شدت حرارت خود به خدا شكايت كرد و اجازه خواست كه نفس بكشد، چون نفس كشيد جهنّم شعله ور شد. »

و فرمود: «انّ المتكبّرين يجعلون فى صور الذّر ، يتوطّاء هم النّاس حتّى يفرغ اللّه من الحساب . »

«متكبران [در روز قيامت] به صورت مور در آيند، و مردم آنها را پايمال كنند تا خدا از حساب آنها فارغ شود. »

و فرمود: «ما من رجل تكبّر اءو تحبّر الاّ لذلّة وجدها فى نفسه . »

«هيچ كسى تكبّر نمى كند يا لاف بزرگى نمى زند مگر اينكه در خود پستى و ذلّتى مى بيند (و مى خواهد آن را به تكبّر بپوشاند). »

و فرمود: «انّ فى السّماء ملكين موكّلين بالعباد ، فمن تواضع رفعاه ، و من تكبر وضعاه . »

«در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته اند كه هر كه تواضع كند بلند مرتبه اش كنند و هر كه تكبّر نمايد پست و خوارش سازند. »

و فرمود: «الجبّار الملعون من غمص النّاس و جهل الحقّ . »

«گردنكش ملعون كسى است كه مردم را خوار و حقير شمارد و به حقّ جاهل باشد. »

راوى گويد: من گفتم : «امّا الحقّ فلا اجهله ، و الغمص لا ادرى ما هو ، قال : من حقّر النّاس و تجبّر عليهم فذلك الجبّار . »

«نسبت به حقّ نادانى نكنم، امّا خوار شمردن را نمى دانم چيست، فرمود: كسى كه مردم را كوچك شمارد و بر آنها گردنكشى كند، جبّار است. »

و فرمود: «ما من عبد الاّ و فى راءسه حكمة و ملك يمسكها ، فإ ذا تكبّر قال له : اتّضع وضعك اللّه فلا يزال اءعظم النّاس فى نفسه و اصغر النّاس فى اءعين النّاس و اذا تواضع رفعه اللّه - عزّوجلّ - ثمّ قال له : انتعش نعشك اللّه ، فلا يزال اصغر النّاس فى نفسه و اءرفع النّاس فى اعين النّاس . »

«هيچ بنده اى نيست مگر بر سرش لگامى است و فرشته اى كه آن را نگه مى دارد، هر گاه تكبّر كند، فرشته به او گويد: فروتنى كن - خدا پستت كند - پس او در پيش خود از همه كس بزرگتر و در چشم مردم از همه كس كوچكتر باشد، و هر گاه تواضع كند، خداى عزّوجلّ او را بالا برد و فرشته به او گويد: سرافراز باش - خدا بلند مرتبه ات كند - سپس همواره نزد خود كوچكترين مردم و در چشم مردم بالاترين آنها باشد. »

فصل ۲۰: (تكبر بر خدا و بر مردم)

 تكبّر گاه نسبت به خداست، مثل تكبّر نمرود و فرعون، و سبب آن طغيان و جهل محض است، و اين زشت ترين انواع كبر است، و بزرگترين افراد كفر به شمار مى رود، و از اين رو در ذمّ آن آيات مكرّر آمده است، مانند اين آيه شريفه :

 «انّ الّذين يستكبرون عن عبادتى سيدخلون جهنّم داخرين» (غافر، ۶۰)

«آنان كه از بندگى و پرستش من بزرگى كنند به خوارى به جهنّم وارد خواهند شد. »

و آيه شريفه :

 «و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فيحشرهم اليه جميعا. »

(نساء، ۱۷۲)

«و هر كه از بندگى و پرستش خدا ابا ورزد و بزرگى كند همه را در پيشگاه خويش محشور خواهد كرد. »

و آيه شريفه :

 «ثمّ لننز عنّ من كلّ شيعة ايّهم اءشدّ على الرّحمن عتيا» (مريم، ۶۹)

«آنگاه از هر گروه هر كدام به خداى رحمان گردنكش تر است جدا مى كنيم.»

و آيه شريفه :

 «فالّذين لا يؤ منون بالا خرة قلوبهم منكرة و هم مستكبرون» (نحل، ۲۳)

«آنان كه به آخرت ايمان ندارند دلهايشان به انكار خو كرده و بزرگى فروشانند. »

تكبّر گاهى نسبت به پيامبران و فرستادگان الهى است به اين نحو كه خود را بالاتر داند كه از ايشان اطاعت و انقياد كند، مثل كسانى كه مى گفتند:

 «اءهولاء منّ اللّه عليهم من بيننا» (انعام، ۵۳)

«آيا اينانند كه خدا از ميان ما برايشان منّت نهاده (و موهبت پيامبرى داده)!» و مى گفتند:

 «اءنؤ من لبشرين مثلنا» (مؤمنون، ۴۷)

«آيا به دو انسان (موسى و هارون) مانند خود ايمان بياوريم. »

 «ان اءنتم الاّ بشر مثلنا» (ابراهيم، ۱۰)

«شما جز آدميانى مثل ما نيستيد. »

 «و لئن اءطعتم بشرا مثلكم انّكم اذا لخاسرون» (مؤمنون، ۳۴)

«و اگر مطيع بشرى مانند خود شويد زيانكار خواهيد بود. »

و مى گفتند:

 «لولا اءنزل علينا الملائكة او نرى ربّنا لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوّا كبيرا» (فرقان، ۲۱)

«چرا فرشتگان به ما نازل نمى شوند يا پروردگار خويش را نمى بينيم، همانا خود را بزرگ شمردند و سخت گردنكشى كردند. »

اين نوع تكبّر در بدى و زشتى نزديك است به تكبّر درباره خدا، اگرچه فروتر از آن است.

و گاه تكبّر درباره بندگان خداست كه خود را بزرگ ببيند و آنان را كوچك شمارد. اين گونه تكبّر اگرچه در بدى و زشتى از دو قسم اول كمتر است، لكن از اين جهت كه به مخالفت با خداى سبحان منجر مى شود از مهلكات بزرگ است، زيرا متكبّر وقتى حقّ را از كسى مى شنود از قبول آن استنكاف مى كند و با انكار خود نفرت و اكراه نشان مى دهد، و نيز از اين رو كه عزّت و عظمت و برترى مختصّ ذات خداوند علىّ اءعلى است. پس هر بنده اى كه تكبّر نمايد در صفتى از صفات خدا با او ستيزه كرده است، و لذا خداى سبحان مى فرمايد: «عظمت زيرپوش من و كبريا روپوش من است، و هر كس ‍ با من در اين دو منازعه كند او را در هم خواهم شكست. »

فصل ۲۱: (درجات كبر)

 كبر سه درجه دارد:

اوّل - آن است كه در دل او جايگير باشد و خود را بهتر و برتر از ديگران بيند و آن را در كردار و رفتار خود ظاهر كند: مثلا در مجالس بالاتر نشيند و خود را بر امثال و اقران خود مقدّم دارد و روى از آنان بگرداند و ترش كند و چين بر جبهه افكند. و در گفتار خود نيز به اين كه : مثلا كسى را كه در تعظيم او كوتاهى كند بر او انكار نمايد و اظهار فخر و مباهات كند و خود را بستايد، و در علم و عمل درصدد غلبه بر ديگران باشد. و اين درجه بدترين و زشت ترين درجات است، زيرا درخت كبر در دل صاحبش ريشه دوانيده و شاخ و برگش بلند شده و همه اعضا و جوارح او را فرا گرفته است.

دوم - مانند اوّل است، جز اينكه به زبان نياورد، و اين كمتر و خفيفتر از درجه اول است زيرا شاخه هايش كمتر است.

سوم - اينكه كبر در دل او جايگير شده باشد به طورى كه خود را بالاتر داند امّا در ظاهر به تواضع و فروتنى مى كوشد و در كردار و گفتار چنان مى نمايد كه ديگران را برتر از خود مى بيند. چنين شخصى اگر چه درخت كبر در دلش ‍ ريشه دوانيده امّا شاخ و برگ آن را بكلّى قطع كرده است. پس اگر به واسطه صفت كبر بر خود خشمگين باشد و درصدد ريشه كن كردن آن برآيد، هرچند به آسانى و به سرعت نتواند آن را برطرف سازد، زيرا نفس گهگاه بدون اختيار بدان ميل مى كند، و لكن از اين جهت كه در مقام مجاهده براى دفع آن است شايد چندان گناهى بر او نباشد، و خداوند به مقتضاى وعده خود(۱۴۳) توفيق وصول به مطلوب (اصلاح نفس و ازاله كبر) به او كرامت فرمايد.

فصل ۲۲: (علاج كبر از راه علم و عمل)

 چگونگى درمان كبر مانند معالجه عجب دو گونه است : اجمالى و تفصيلى، زيرا كبر معنى عجب - يعنى بزرگ شمردن خود - را در بر دارد و عجب منشاء كبر است. پس آنچه در علاج مطلق عجب ذكر كرديم درمان مطلق كبر نيز خواهد بود. امّا انگيزه هاى كبر و عجب عينا يكى است، و بنابراين آنچه براى معالجه عجب با توجّه به انگيزه هاى مذكور ياد شد ميان هر دو مشترك است.

از معالجات ويژه كبر اين است كه آيات و اخبارى را كه در مذّمت آن وارد شده و همچنين آنچه را كه در مدح ضدّ آن - يعنى تواضع - رسيده (چنانكه خواهد آمد) هميشه به ياد داشته باشد.

از آنجا كه كبر مشتمل بر چيزى زائد بر عجب است - يعنى خود را برتر از ديگران ديدن - سزاوار است كه بداند كه حكم به برترى خود نسبت به ديگران چيزى نيست مگر نهايت جهل و سفاهت. زيرا ممكن است در ديگرى اخلاق كريمه اى به طور پنهانى وجود داشته باشد كه نجات بخش ‍ اوست، ولى در وى صفات زشت و ناپسندى وجود داشته باشد كه هلاك كننده اوست. و انسان بصير چگونه جراءت مى كند كه خود را بر ديگرى ترجيح دهد، با اينكه اوّلا سرانجام كار بر او مبهم است و ثانيا اخلاق درونى ديگران بر او پنهان و پوشيده است و ثالثا همگان در انتساب به خداى تعالى و در صدور و تراوش از سرچشمه فيض او و در معلوليّت و مخلوقيّت نسبت به او يكسان و مشتركند.

بنابراين كسى كه به خطر پايان كار آگاه باشد و بستگى نجات و هلاك را به باطنها بداند براى خويشتن مزيّتى بر ديگرى نمى بيند، و كسى كه هر يك از افراد موجودات را اثرى از آثار ذات خداوند و پرتوى ازانوار صفات او بلكه تراوشى از تراوشات جود و فضل او و قطره اى از درياى فيض وجود او مى شناسد، به هيچ كس به نظر بدى و دشمنى نمى نگرد، بلكه همه را با ديده نيكى و دوستى مشاهده مى كند.

اشكال و حلّ آن

 اگر گفته شود: چگونه خوب و پسنديده است كه عالم پارساى پرهيزكار براى جاهل فاسق تواضع كند و او را بهتر از خود ببيند، با اينكه جهل و فسق او آشكار است، به اتّصاف خويش به علم و پارسائى و خالى بودنش از جهل و فسق يقين دارد؟ و چگونه رواست كه فاسق گمراه كافرى را دوست بدارد و براى او فروتنى كند و با او دشمن نباشد، و حال آنكه خدا او را دشمن دارد و او ماءمور است كه با وى دشمنى نمايد، و جمع بين دوستى و تواضع و دشمنى و بغض جمع بين نقيضين است ؟

پاسخ ما از اشكال اوّل اين است كه حقيقت تواضع به اين معنى است كه آدمى براى خود مزيّت واقعى و برترى حقيقى بر ديگران قائل نباشد، نه اينكه براى خود در هيچ چيز مزيّتى بر ديگرى نبيند يعنى در صفتى كه يقين دارد خويشتن متّصف به آن است و ديگرى متّصف به آن نيست، مانند علم و عبادت و سخاوت و عدالت و اجتناب از اموال حرام و... زيرا داناى به علمى ممكن نيست خود را عالم نداند يا عامى نادان را عالم بداند.

لكن مزيّت واقعى و خير و بهترى نفس الامرى همانا تقرّب به خدا و وصول به سعادت جاودانى است، و شكّى نيست كه اينها به مجرّد تعلّم بعضى از علوم و مواظبت بر بعضى از عبادات يا مانند اينها از صفات پسنديده حاصل نمى شود بلكه مناط حُسن خاتمه و سرانجام نيك است. و اين امرى است مبهم و نامعلوم، زيرا عواقب امور از بندگان پوشيده و پنهان است. و ممكن است كافر مسلمان شود و با ايمان از دنيا برود و اين عالم پارسا گمراه گردد و پايان كارش به كفر انجامد.

بنابراين هر بنده اى اگر كسى را ظاهرا بدتر از خود ببيند بايد با خود بگويد: شايد اين نجات يابد و من هلاك شوم، پس او را در واقع از خود بدتر نداند و از عاقبت كار ترسان باشد. و نيز بگويد: شايد خوبى اين نهفته و باطنى باشد به اين معنى كه در او خلق كريمى باشد بين او و خدا، و خدا او را مورد رحمت قرار دهد و عاقبت كارش با توبه و اعمال نيك پايان يابد، ولى نيكى من ظاهرى است كه ايمن از آفاتى كه آن را نابود كند نيست. و بالجمله : ملاحظه خاتمه و سابقه و فهميدن اينكه كمال در قرب به خدا و سعادت اخروى است نه به اعمال ظاهرى در دنيا، موجب نفى كبر و پديد آمدن تواضع براى هر كسى است.

و پاسخ اشكال دوم اين است كه دوستى و محبّت سزاوار است كه براى نسبت شريف مذكور (يعنى اينكه مخلوق خداست) باشد و تواضع براى ملاحظه عاقبت كار؛ و بغض و غضب نسبت به او براى كفر و فسقى است كه از او ظاهر شده است. پس منافاتى نيست ميان خشم براى خدا به جهت معصيتى كه از يكى از بندگان او صادر شده و ميان بزرگى نكردن بر او. زيرا خشم تو فقط براى خداست نه براى خود، و خدا بهنگام ديدن معاصى امر به غضب فرموده است. و تواضع و كبر نكردن نسبت به خود تست، كه خود را نجات يافته و رستگار و او را، در همان حال كه براى امر خدا مورد خشم قرار داده اى، از اهل شقاوت و هلاكت ندانى. بلكه ترس بر خود به سبب گناهان پنهانى كه از تو صادر شده بيش از ترس بر آن شخص، با جهلى كه به پايان كار دارى، باشد. پس لازمه غضب و بغض براى خدا بر كسى اين نيست كه قدر خود را برتر از او بدانى و تكبّر كنى.

مثال : اگر بزرگى را فرزندى و غلامى باشد، و غلام را بر فرزند خود بگمارد كه مراقب او باشد و وقتى خلافى از او سرزد تاءديبش كند، و هر گاه از او چيزى كه درخور او نيست صادر شد بر او خشم گيرد، اگر غلام مطيع و دوستدار مولاى خود باشد بايد براى اطاعت از امر آقاى خود وقتى كار بدى از فرزندش سر زد او را ادب كند امّا چون فرزند آقاى اوست او را دوست دارد و تكبّر نمى كند بلكه تواضع و فروتنى مى نمايد، و قدر فرزند را پيش مولى برتر از خويش مى بيند زيرا فرزند به هر حال از غلام عزيزتر است.

دنباله : (درمان عملى كبر)

 آنچه براى معالجه كبر ذكر كرديم علاج علمى بود، و امّا درمان عملى اين است كه براى خدا و خلق همواره فروتنى كند و بر رفتار و اخلاق متواضعان مداومت نمايد و خود را چندان بر اين شيوه وادارد تا ريشه ها و شاخه هاى درخت كبر از دلش كنده و قطع شود و تواضع ملكه او گردد. براى ريشه كنى درخت كبر و حصول ملكه تواضع بايد به آزمايش و امتحان دست بزند تا اينكه به تواضع خود مطمئن شود. زيرا نفس آدمى گاهى ادّعاى خالى بودن از كبر را مى كند ولى چون آن واقعه پيش آيد و گاه امتحان رسد به طبع خود باز مى گردد و معلوم مى شود كه اين بيمارى در او وجود دارد. اين آزمايشها و علاماتى كه آدمى به آنها حالت نفس خود را از كبر و تواضع باز مى شناسد عبارتند از:

اوّل - با امثال و اقران خود در بعضى از مسائل به گفتگو پردازد، و چون حقّى از زبان آنان شنيد اگر با مسرّت و رضايت آن را پذيرفت و به آن اعتراف كرد و از ايشان سپاسگزارى نمود كه او را به نادانى و غفلتش آگاه ساختند، اين علامت تواضع است، و اگر قبول حقّ و اعتراف به آن بر او گران باشد و از اينكه ديگرى حق را گفته اظهار خرّمى و شادمانى نكند اين دليل است بر اينكه كبر در او باقى است و بايد از دو راه علم و عمل در معالجه آن بكوشد:

راه علم اين است كه بدى عاقبت و پستى و خباثت نفس را از اينكه قبول حق بر او گران است متذكّر شود. و راه عمل اين است كه خود را با هر زحمتى به اعتراف به حق و سپاسگزارى از گوينده آن وادار سازد، و به عجز و قصور خود اعتراف كند و به گوينده حق بگويد: آفرين بر هوش و فهم تو، مرا به حق ارشاد كردى، خدا جزاى خيرت دهد. پس چون چند مرتبه پى در پى بر اين روش مواظبت نمايد، اين حالت براى او طبيعى مى شود، و ديگر قبول حق بر او سنگين نخواهد بود و پذيرش آن گوارا خواهد شد.

و اگر قبول حق در حضور مردم بر او گران باشد، در اين حال كبر نخواهد داشت بلكه به بيمارى ريا مبتلاست، و بايد به معالجه ريا، به نحوى كه خواهد آمد، بپردازد.

دوم - اقران و امثال را در مجالس و محافل بر خود مقدّم دارد و فروتر از آنان نشيند و در راه رفتن عقب همه راه رود، كه اگر چنين كارى بر او گران نباشد متواضع است وگرنه متكبّر است و بايد با سختى و تكلّف زيردست امثال خود بنشيند و عقب ايشان راه رود و از اين كار اظهار خرسندى و رضايت كند تا گرانى و سنگينى آن برطرف شود.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «انّ من التّواضع اءن يجلس الرّجل دون شرفه . »

«از تواضع است كه آدمى در مكانى نشيند كه پائين تر از جا و مقام او باشد».

و فرمود: «من التّواضع اءن ترضى بالمجلس دون المجلس ، و اءن تسلّم على من تلقى ، و اءن تترك المراء و إ ن كنت محقا ، و اءن لا تجبّ اءن تحمد على التّقواى . »

«از تواضع است كه در نشستن به پائين مجلس راضى باشى، و به هر كه برخورى سلام كنى، و مجادله را رها كنى، اگرچه حق با تو باشد، و دوست نداشته باشى كه ترا به تقوى بستايند. »

و بعضى از متكبّران وقتى در صدر مجلس جايى نيابند در صفّ نعال و دم در مى نشينند، يا ميان خود و اقران فرومايگانى را قرار مى دهند و زير دست امثال خود نمى نشينند، و غرضشان از اين كار تحقير اقران است، يا وانمود كردن كه ترك مجلس و دم در نشستن از جهت فضيلت اوست، اين نوع كبر شديدترين انواع تكبّر است.

سوم - دعوت فقير بينوا را اجابت كند، و به دنبال حاجت دوستان و نزديكان به كوى و بازار برود، و نياز آنان و نياز خود را به خانه آورد. اگر اين كارها در خلوت و در نظر مردم بر او گران نباشد در او كبر و ريائى نيست. و اگر در هر دو حال گران باشد كبر و ريا در او هست. و اگر در خلوت گران نباشد و در حضور مردم گران باشد ريا دارد ولى كبر ندارد.

امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «برداشتن و بردن چيزى به خانه براى رفع نياز خانواده از كمال مرد چيزى نمى كاهد». و روايت است كه : «روزى آن حضرت يك درهم گوشت خريد و بر دستمال (ياگوشه رداى) خويش گرفته به خانه مى برد، شخصى عرض كرد: يا امير المؤمنين به من ده تا بياورم. فرمود: نه ! پدر خانواده به بردن آن سزاوارتر است. » و روايت شده كه : «امام صادقعليه‌السلام مردى از اهل مدينه را ديد كه چيزى براى خانواده اش خريده و با خود مى برد. چون آن مرد امام را ديد خجالت كشيد، حضرت به او فرمود: براى خانواده ات خريد كرده اى و به خانه مى برى، به خدا اگر اهل مدينه نبودند (كه خرده گيرى كنند) دوست داشتم براى خانواده ام خريد كنم و آن را خود به خانه برم».

چهارم - اينكه پوشيدن جامه هاى سبك و درشت و كهنه بر او گران نباشد، كه در اين صورت كبر و ريا در او نيست وگرنه متكبّر يا رياكار است. پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «هر كه خود شترش را ببندد و لباس پشمينه بپوشد از كبر عارى و پاك است». و فرمود: «من بنده اى هستم كه روى خاك مى نشينم و غذا مى خورم، و لباس درشت مى پوشم و شتر را مى بندم و انگشتان خود را مى ليسم، و چون بنده مملوكى مرا بخواند دعوت مى كنم، پس هر كه روش ‍ مرا ترك كند از من نيست».

به سلمان گفتند:، چرا لباس نو نمى پوشى ؟ گفت : «من بنده اى هستم، هر گاه از بندگى آزاد شدم لباس نو خواهم پوشيد» - مراد او آزادى در آخرت (از عذاب الهى) بود. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «جامه كم قيمت و پست پوشيدن از ايمان است». و امير مؤمنانعليه‌السلام جامه اى پر وصله به تن داشت. بعضى از ياران به او عتاب كردند، فرمود: «مؤمن در اين كار به من اقتدا مى كند، و به اين وسيله دل خاشع و متواضع مى شود».

پنجم - آنكه با خدمتكاران و مستضعفان در يك سفره طعام خورد، كه اگر بر او سخت و گران نباشد متواضع است وگرنه متكبّر است. شخصى از اهل بلخ روايت مى كند كه : «من با حضرت رضاعليه‌السلام در سفر خراسان همراه بودم، روزى مرا به غذا دعوت فرمود، آنگاه حضرت خادمان و غلامان سياه و غيره را بر سفره جمع كرد. من عرض كردم : فدايت شوم ! اگر براى اينها سفره جدا قرار دهى بهتر است. فرمود: خداى همه يكى، دين يكى، پدر يكى، مادر يكى، و پاداش و جزاى هر كس به اعمال اوست».

امتحانات و آزمايشهاى كبر منحصر به آنچه ذكر شد نيست بلكه آثار آن بسيار است مانند: اينكه دوست دارد كه كسى پيش او بايستد.

امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «من اءراد اءن ينظر الى رجل من اءهل النّار فلينظر الى رجل قاعد و بين يديه قوم قيّام . »

«هر كه خواهد مردى از اهل جهنّم را ببيند به كسى نگاه كند كه نشسته و در برابر او عدّه اى ايستاده اند». يكى از صحابه نقل كرده است كه : «نزد اصحاب رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ هيچ كس عزيزتر و محبوبتر از او نبود، و چون نشسته بودند و حضرت وارد مى شد از جاى خود بر نمى خاستند، زيرا مى دانستند كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ از آن كراهت دارد».

ديگر اينكه دوست دارد كه به دنبال او راه بيفتند. روايت است كه «آدمى وقتى كسى در عقب او راه مى رود از خدا دور مى شود». و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وقتى با اصحاب خويش راه مى پيمود اصحاب را پيش مى انداخت و خود در ميان آنان راه مى رفت.

ديگر اينكه بر او گران است كه به خانه بعضى از اشخاص برود، هر چند اين ديدار فايده دينى داشته باشد؛ و نيز از همنشينى با فقرا و معلولان و بيماران مضايقه مى كند.

روايت است كه مردى بر پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ وارد شد كه آبله بر آورده و آبله او چرك برداشته بود، و آن حضرت با اصحاب مشغول خوردن بودند. آن شخص پهلوى هر كس نشست وى از كنارش برخاست. حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ او را كنار خود نشانيد.

روزى آن حضرت با جمعى از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردى وارد شد كه بيمارى مزمنى داشت و مردم از او متنفّر بودند حضرت او را پهلوى خود نشانيد و به او فرمود: «بخور». يكى از قريش از او نفرت و اشمئزاز نمود، و خود وى پيش از مرگ به همين مبتلا گشت.

حضرت سجّادعليه‌السلام در حالى كه سوار بر الاغش بود گذرش بر جذاميانى كه مشغول خوردن صبحانه بودند افتاد. كلامعليه‌السلام را به صبحانه دعوت كردند. فرمود: «اگر روزه دار نبودم مى پذيرفتم» و چون به منزل رسيد، دستور فرمود غذائى خوب و لذيذ بسازند، آنگاه براى صبحانه از آنها دعوت كرد و خود هم با آنها صبحانه خورد... و به همين قياس امتحانات ديگرى هست.

رفتار رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ جامع جميع علامات آزمايش تواضع و خالى از همه افعال و حركات كبر بود، و سزاوار است كه همه مؤمنان به او اقتدا كنند. ابو سعيد خدرى روايت مى كند كه : «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خود ستور و شتر را علف مى داد، و شتر را مى بست، و خانه را مى روفت، و گوسفند را مى دوشيد، و نعلين را پينه مى كرد، و جامه را وصله مى زد، و با خدمتكار خويش غذا مى خورد، و چون خادم از دستاس كردن خسته مى شد او را يارى مى داد، و از بازار چيزى مى خريد و به دست يا به گوشه جامه خويش مى گرفت و به خانه مى آورد. با درويش و توانگر و خرد و بزرگ دست فرا مى داد و به هر كسى از نمازگزاران كه مى رسيد، كوچك و بزرگ و سياه و سفيد و آزاد و بنده، ابتدا به سلام مى كرد. جامه خانه و بيرون او يكى بود. هر ژوليده و غبارآلوده كه او را به دعوت مى خواند از اجابت آن شرمگين نبود و آنچه را كه به آن دعوت مى كردند حقير نمى شمرد اگر چه بجز خرماى پوسيده چيزى نبود. صبحانه را براى شام و شام را براى صبح نمى گذاشت. كم خرج، خوش خلق و نرمخو و كريم الطّبع و نيكو معاشرت و گشاده رو و متبسّم بود بى خنده، و اندوهناك بود بى تروشروئى. در امر دين محكم و استوار بود بى درشتى. متواضع بود بى مذلّت و خوارى، سخىّ بود بى اسراف، به همه خويشان مهربان و با همه مسلمانان و اهل ذمّه نزديك بود. دل او رقيق و نازك بود، پيوسته سر به پيش افكنده، هرگز چندان نمى خورد كه تخمه كند، و هيچگاه دست طمع به چيزى دراز نمى كرد».

امام رضاعليه‌السلام فرمود: «التّواضع اءن تعطى النّاس ما تجبّ اءن تعطاه» .

«تواضع اين است كه به مردم آنچه را مى خواهى به تو دهند بدهى (يا با مردم چنان رفتار كنى كه مى خواهى با تو رفتار كنند»).

و از آن حضرت از حقيقت تواضع كه اگر كسى آن را رعايت كند متواضع خواهد بود پرسيدند، فرمود:

 «التّواضع درجات : منها اءن يعرف المرء قدر نفسه فينزلها منزلتها بقلب سليم ، لا يجبّ اءن ياءتى الى احد الاّ مثل ما يؤ تى اليه ، ان رأی سيّئة دراءها بالحسنة ، كاظم الغيظ عاف عن النّاس ، و اللّه يحبّ المحسنين . »

«تواضع را درجاتى است : يكى از آنها اين است كه انسان قدر خود را بشناسد و با قلبى سليم خود را در جايگاه شايسته خود قرار دهد، و با هيچ كس رفتارى نكند كه دوست ندارد با او مثل آن رفتار كنند، اگر از كسى بدى ديد آن را با نيكى رفع كند، خشم خويش فرو خورد و از مردم بگذرد، و خدا نيكوكاران را دوست دارد».

پيوست : (تواضع و ستايش آن)

 اشاره شد كه ضدّ كبر «تواضع» است، و تواضع يعنى شكسته نفسى كه مانع شود كه آدمى خود را برتر و بالاتر از ديگرى بيند. لازمه تواضع كردارها و گفتارهائى است كه موجب بزرگداشت و اكرام غير باشد، و مداومت بر اينها نيرومندترين درمان براى ازاله كبر است. در اينجا بايد به اخبارى كه در ستايش و فوائد تواضع رسيده است اشاره شود تا طالبان تواضع را به سعى در تحصيل آن كه موجب دفع ضدّ آن است بر انگيزد، و اين اخبار بسيار و بيشمار است، و ما به ذكر بعضى از آنها اكتفا مى كنيم :

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «ما تواضع احد للّه إ لاّ رفعه اللّه»

«هيچ كس براى خدا تواضع نكرد مگر اينكه خدا او را رفعت بخشيد».

و فرمود: «طوبى لمن تواضع فى غير مسكنة ، و اءنفق مالا جمعه من غير معصية ، و رحم اءهل الذّلّة و المسكنة ، و خالط اءهل الفقه و الحكمة . »

«خوشا به حال آن كه در غير مسكنت تواضع كند، و مالى را كه بدون معصيت فراهم آورده انفاق كند، و بر اهل ذلّت و مسكنت رحمت آرد، و با اهل دانش (فقه) و خرد (حكمت) بياميزد. »

روايت است كه : «خداى سبحان به موسىعليه‌السلام وحى كرد كه : من نماز كسى را مى پذيرم كه براى عظمت من تواضع كند و بر مخلوقات من بزرگى نكند و خوف مرا در دل خود جاى دهد و روز را به ياد من به پايان رساند و خود را به جهت من از خواهشهاى نفس باز دارد».

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ به اصحاب خود فرمود: «چرا حلاوت عبادت را در شما نمى بينم ! عرض كردند: حلاوت عبادت چيست ؟ فرمود: تواضع». و فرمود: «بنده اى كه تواضع كند خداوند او را تا آسمان هفتم بالا مى برد». و فرمود: «چون خداوند بنده اى را به اسلام هدايت كند و صورتى زيبا به او بدهد و وى را در جائى قرار دهد كه دون شاءن او نباشد و با اين همه او را تواضع ارزانى دارد، وى از برگزيدگان خداست». و فرمود: «چهار چيز است كه خدا نمى بخشد مگر به كسى كه او را دوست دارد: خاموشى و آن اوّل عبادت است، و توكّل بر خدا، و تواضع، و زهد در دنيا». و فرمود: «به شگفتى و خوشحالى مى آيم كه مردى با دست خود چيزى را به جهت خدمت به خانواده خود برداشته و مى برد و با اين كار كبر را از خود دفع مى كند. » و فرمود: «هر كه براى خدا فروتنى كند خدايش رفعت دهد و هر كه تكبّر كند خدا او را پست كند، و هر كه اقتصاد و ميانه روى كند خدا او را روزى دهد، و هر كه تبذير كند خدا او را محروم گرداند، و هر كه بسيار ياد مرگ كند خدا او را دوست دارد، و هر كه ياد خدا كند خدا او را در بهشت در سايه (پناه) خود جاى دهد. »

روايت است كه فرشته اى نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ آمد و گفت : «خداى تعالى ترا مخيّر ساخته كه بنده و رسول و متواضع باشى يا پادشاه و رسول، حضرت به جبرئيل نگريست، او با دست اشاره كرد كه تواضع را انتخاب كن. پس پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: بنده و متواضع و رسول را اختيار كردم، فرشته گفت : با اينكه در هر حال از درجه اى كه نزد پروردگارت دارى چيزى كم نشود».

عيسى بن مريمعليه‌السلام فرموده است : «خوشا به حال تواضع كنندگان در دنيا، كه در قيامت بر تختها نشينند. خوشا به حال اصلاح دهندگان ميان مردم در دنيا، كه در قيامت وارث فردوسند. خوشا به حال كسانى كه در دنيا پاكدلانند، كه در قيامت به خداى تعالى نظر دارند».

پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «تواضع مايه رفعت است، تواضع كنيد تا خدا شما را رفعت دهد». خداى تعالى به داودعليه‌السلام وحى كرد: «اى داود! همچنانكه نزديكترين مردم به خدا متواضعانند، همچنين دورترين مردم از خدا متكبّرانند». و روايت است كه : «سليمان بن داود صبحگاهان از حال اغنياء و بزرگان مى پرسيد تا مى رسيد به مساكين با آنها مى نشست و مى گفت : مسكينى با مساكين (نشسته»).

روايت است كه : دو برادر دينى - پدر و پسر - بر امير مؤمنانعليه‌السلام وارد شدند. حضرت برخاست و آنان را گرامى داشت و بر صدر مجلس نشانيد و خود برابر آنها نشست و فرمود طعامى آوردند و آن دو خوردند.

قنبر طشت و آفتابه و حوله آورد تا بر دست مرد آب ريزد. حضرت از جاى برخاست و آفتابه را گرفت تا بر دست مرد بريزد. آن مرد خود را بر خاك ماليد و گفت : يا اميرالمؤمنين ! خدا مرا در حالى ببيند كه تو آب بر دست من ريزى ! حضرت فرمود: بنشين و دست بشوى كه خداى عزّوجلّ ترا در حالى مى بيند كه برادرت كه فرقى با تو ندارد و از تو جدا نيست خدمتت مى كند، و مى خواهد كه با اين خدمت در بهشت ده برابر همه اهل دنيا در خدمت او باشند. پس مرد نشست، و علىعليه‌السلام فرمود: ترا قسم مى دهم به حقّ عظيمى كه براى من مى شناسى آسوده خاطر و با آرامش دست خود را بشوئى همچنانكه اگر قنبر به دست تو آب مى ريخت. آن مرد چنين كرد، و چون تمام شد حضرتعليه‌السلام آفتابه را به محمّد بن حنفيّه داد و فرمود: پسرم ! اگر اين پسر در حضور پدر نبود من آب بر دستش مى ريختم، و لكن خداوند ابا دارد كه بين پدر و پسر وقتى در جائى با هم هستند يكسان رفتار شود. پدر بر دست پدر آب ريخت و پسر بايد بر دست پسر ريزد، محمّد بن حنفيّه بر دست پسر آب ريخت(۱۴۴) . »

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «تواضع اصل هر شرف و بزرگى نفيس و مرتبه بلندى است، و اگر تواضع زبانى داشت كه مردم مى فهميدند از حقايق و عاقبتهاى پنهان سخن مى گفت. تواضع آن است كه براى خود و در راه خدا باشد، و غير آن كبر است و هر كه براى خدا تواضع كند خدا او را بر بسيارى از بندگان شرافت مى دهد. و اهل تواضع را سيمائى است كه ملائكه آسمانها و دانايان و عارفان زمين آن را مى شناسند. خداى عزّوجلّ مى فرمايد:

 «و على الا عراف رجال يعرفون كلاّ بسيماهم» (اعراف، ۴۶).

«و بر اءعراف (جاى بلند) مردانى هستند كه همه [كسان] را از سيمايشان (علامتشان) مى شناسند».

و اصل تواضع از بزرگ شمردن خداوند در درك هيبت و عظمت اوست. و هيچ عبادتى براى خدا نيست كه آن را بپسندد و قبول كند مگر اينكه در آن تواضع است. و حقيقت معنى تواضع را نمى فهمند مگر بندگان مقرّبى كه به وحدانيّت خدا رسيده اند. خداى عزّوجلّ مى فرمايد:

 «و عباد الرّحمن الّذين يمشون على الا رض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما» (فرقان، ۶۳).

«بندگان خاصّ خداى رحمان كسانى اند كه با آرامش و بى تكبّر بر زمين راه مى روند و چون جاهلان خطايشان كنند سخنى مسالمت آميز گويند».

و خداى عزّوجلّ گرامى ترين خلق و سرور بندگان خود محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ را به تواضع امر فرمود:

 «و اخفض جناحك لمن اتّبعك من المؤمنين» (شعراء، ۲۱۵).

«براى مؤمنانى كه پيرويت كرده اند فروتنى و ملايمت كن».

تواضع مزرعه خضوع و خشوع و خشيت و حيا است. و اين صفات جز از تواضع و در تواضع پديد نمى آيد. و شرف تامّ حقيقى مسلّم نيست مگر براى كسى كه در نزد خداى تعالى متواضع باشد.(۱۴۵) حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام فرمود: «هر كه حقوق برادران (ايمانى) خود را بهتر بشناسد و آنها را بهتر ادا كند شاءن و مقامش در پيشگاه الهى بزرگتر است، و هر كه در دنيا براى برادران (مؤمن) خود تواضع كند، در نزد خدا از صدّيقان است و حقّا از شيعيان علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام خواهد بود»(۱۴۶) .

تتميم : (ذلّت)

 قبلا دانسته شد كه هر فضيلتى حدّوسط است و دو طرف افراط و تفريط آن مذموم است. پس صفت تواضع حدّوسط است و طرف افراط آن «كبر» است، كه شناخته شد، و طرف تفريط آن «ذلّت» و پستى است. و همچنانكه كبر مذموم است همچنين خوار و ذليل كردن خود ناپسند است. زيرا هر دو طرف افراط و تفريط مذموم و نكوهيده است. و صفت پسنديده، تواضع است بدون تمايل به هر يك از دو طرف. زيرا محبوبترين امور نزد خداوند حدّ وسط آنهاست، و آن اين است كه حقّ هر صاحب حقّى داده شود و اين همان عدل است، و اگر به طرف تفريط افتاد و دچار نقصان شد بايد خود را بالا ببرد زيرا براى مؤمن جايز نيست كه خود را ذليل و پست كند.

پس اگر كفشدوزى، مثلا بر عالمى وارد شود و آن عالم از جاى خود برخيزد و او را در مكان خود بنشاند، و درس و تعليم را (براى حرمت او) ترك كند، و چون برخيزد تا در خانه دنبال او بدود، خود را ذليل و خوار كرده است. و اين كار ناپسند است و بايد در اين حال خود را رفعت دهد تا به حدّوسط كه صراط مستقيم است برگردد.

بنابراين عدل اين است كه به طريقى كه ذكر شد براى امثال خود و كسانى كه مرتبه ايشان نزديك به اوست تواضع كند. و امّا تواضع عالم براى بازارى اين است كه با او گشاده رو باشد و نيك سخن گويد و با مهربانى و ملايمت به سؤ ال و جواب پردازد و دعوت او را اجابت كند و در رفع نياز او بكوشد و مانند اينها و خود را بهتر از او نداند (از نظر خطر خاتمه).

و سزاوار است كه متكبّران را تواضع نكنند. زيرا انكسار و فروتنى و تذلّل براى كسى كه متكبّر است علاوه بر اينكه تن به پستى و ذلّت دادن است موجب گمراهى و زيادى تكبّر خود او مى شود. و وقتى مردم براى او تواضع نكنند و بر او تكبّر نمايند بسا ممكن است متنبّه شود و تكبّر را رها كند. زيرا متكبّر به تحملّ مذلّت و اهانت از طرف مردم خشنود نيست. و به همين جهت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود:

 «إ ذا راءيتم المتواضعين من امّتى فتواضعوا لهم ، و إ ذا راءيتم المتكبّرين فتكبّروا عليهم ، فإ نّ ذلك لهم مذلّة و صغار . »

«هرگاه متواضعان امّت مرا ببينيد براى ايشان تواضع كنيد و هرگاه متكبّران را ببينيد بر آنها تكبّر كنيد كه اين باعث ذلّت و كوچكى آنهاست».

و از آنهاست :

افتخار: (فخر فروشى)

 افتخار يا مباهات به زبان به واسطه چيزى است كه آن را كمال خود مى پندارد. مباهات غالبا به امورى است كه بيرون از ذات مباهات كننده است و از اقسام تكبّر به شمار مى رود - چنانكه به آن اشاره شد - پس ‍ هرچه در ذمّ تكبّر وارد شده بر ذمّ فخرفروشى نيز دلالت مى كند، و انگيزه هاى آن همان اسباب و عوامل تكبّر است. و گفته شد كه هيچ يك از اين عوامل و انگيزه ها صلاحيّت آن را ندارد كه منشاء افتخار قرار گيرد. بنابراين افتخار ناشى از جهل محض و سفاهت است.

حضرت سجّادعليه‌السلام فرمود: «عجبا للمتكبّر الفخور الّذى كان بالا مس نطفة هو غدا جيفة»

«عجب است از متكبّر بر خود بالنده كه ديروز نطفه اى بود و فردا مردارى مى شود». و امام باقرعليه‌السلام فرمود:

 «عجبا للمختال الفخور ، و انّما خلق من نطفة ثمّ يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لا يدرى ما يصنع به . »

«عجب است از متكبّرى كه به خود مى نازد، و حال آنكه از نطفه اى آفريده شده سپس مردار مى شود،

و در اين ميان نمى داند با او چه خواهند كرد. » و نيز فرمود: «پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ روز فتح مكّه بالاى منبر رفت و فرمود: اى مردم ! خداوند نخوت جاهليّت و تفاخر به پدران را از شما برد، بدانيد كه همه از آدميد و آدم از خاك است، آگاه باشيد كه بهترين بنده خدا بنده اى است كه تقوى داشته باشد».

عقبة بن بشير اسدى به امام باقرعليه‌السلام گفت : من داراى حسب (خاندان) بزرگ و در ميان قوم خود عزيزم. امام به او فرمود: «به حسب خود بر ما منّت مى نهى ! خدا به وسيله ايمان مقام كسى را كه مردم او را پست مى شمردند در صورتى كه مؤمن بالا برده است، و آن كه مردم او را شريف مى خواندند به سبب كفر در صورتى كه كافر باشد پس و زبون ساخته است. پس كسى را بر كسى برترى نيست جز به وسيله تقوى».

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «قال رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : آفة الحسب الا فتخار و العجب . »

«رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: آفت حسب (شرافت خانوادگى) به خود باليدن و خودپسندى است».

و فرمود: «اءتى رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ رجل ، فقال : يا رسول اللّه ! اءنا فلان بن فلان ... حتّى عدّ تسعة ، فقال له رسول اللّه صلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : اءما انّك عاشرهم فى النّار . »

«مردى به حضور رسول خدا آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من فلان پسر فلانم و تا نه تن از پدران خود را برشمرد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: تو دهمين آنانى در دوزخ».

نقل شده است كه روزى قريش در حضور سلمان بر يكديگر تفاخر مى كردند. سلمان گفت : امّا من از نطفه اى نجس خلق شده ام و مردارى گنديده خواهم شد، سپس به پاى ميزان اعمال خواهم رفت. اگر ترازوى اعمالم سنگين باشد بزرگوار خواهم بود و اگر سبك باشد پست و فرومايه خواهم بود».

امّا ضدّ افتخار، حقير شمردن خود و ترجيح دادن ديگران است بر خود به زبان و سخن.

و از آنهاست :

بغى : (ستم و سركشى)

 بغى كه بذخ (گردنكشى) نيز ناميده مى شود، و آن سركشى از فرمان كسى است كه اطاعت او واجب است. و گاه به مطلق علوّ و گردنكشى گفته مى شود، خواه با عدم انقياد از كسى كه اطاعت او واجب است واقع شود يا در ضمن يكى از كارهاى كبرآميز، يا در ضمن ستم و تجاوز به ديگرى تحقّق پذيرد. و به هر حال بغى بدترين انواع كبر است. زيرا اطاعت نكردن كسى كه اطاعت او واجب است - مانند پيغمبران و اوصياى ايشان - به كفرى كه موجب هلاك ابدى است منجر مى شود. وبيشتر طوايف كفّار، مانند يهود و نصارى و كفّار قريش و غير آنها، به اين جهت هلاك شدند. و همچنين است ظلم و تعدّى بر مسلمان و ذليل كردن او از راه قهر و غلبه كه از مهلكات بزرگ است، و از اين رو در ذمّ آن روايات متعدّدى رسيده است :

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «انّ اءعجل الشّرّ عقوبة الغبى . »

«عقوبت بغى زودتر از عقوبت هر بدى ديگرى مى رسد».

و فرمود: «حقّ على اللّه عزّوجلّ اءلاّ يبغى شى ء على شى ء الاّ اءذلّه اللّه ، و لو اءنّ جبلا بغى على جبل لهدّ اللّه الباغى منهما . »

«بر خدا حقّ است كه هر چيز كه بر چيزى ستم و تجاوز كند او را خوار گرداند، و اگر كوهى به كوهى تجاوز نمايد خداوند گردنكش متجاوز را درهم مى شكند».

امير مؤمنانعليه‌السلام فرمود: «ايّها النّاس ! انّ البغى يقود اءصحابه الى النّار و انّ اوّل من بغى على اللّه عناق بنت آدم ، فاءول قتيل قتله اللّه عناق ، و كان مجلسها جريبا فى جريب و كان لها عشرون اصبعا فى كلّ اصبعا ظفران مثل المنجلين فسلط اللّه عليها اءسدا كالفيل و ذئبا كالبعير و نسرا مثل البغل ، فقتلنها و قد قتل اللّه الجبابرة على اءفضل اءحوالهم و آمن ما كانوا . »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «يقول ابليس لجنوده : اءلقوا بينهم الحسد و البغى فإ نّهما يعدلان عنداللّه الشّرك . »

«شيطان به سپاه خود مى گويد: بين آدميان حسد و ستم (و سركشى) بيفكنيد، كه اين دو در نزد خدا معادل شر كند. » و به يكى از اصحاب خود نوشت :

 «انظر اءلاّ تكلّمنّ بكلمة بغى اءبدا ، و ان اعجبتك نفسك و عشيرتك»

«مواظب باش كه هرگز سخنى به ستم و سركشى نگوئى هرچند از خود و فاميلت خوشت آيد. »

علاج بغى اين است كه اوّلا اخبارى را كه در ذمّ و بدى آن وارد شده به ياد آورد و ثانيا آنچه را كه در مدح ضدّ آن - يعنى تسليم و انقياد نسبت به كسى كه اطاعت و پيروى او واجب است - رسيده متذكّر شود، مثل اين قول ايشانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ كه : «شيعه ما تسليم اند. » و آيات و اخبارى را كه در وجوب اطاعت خدا و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ و اءولوالا مر و غير ايشان از علما و فقهائى كه در زمان غيبت نايبان ايشانند وارد شده به ياد داشته باشد. و خود را به اطاعت و تابعيّت كسانى كه اطاعتشان واجب است وادارد، و در گفتار و كردار براى آنان خضوع نمايد تا اين كار ملكه او شود.

خودستائى : (تزكيه نفس)

 تزكيه نفس يعنى نفى نقائص از خود و اثبات كمالات براى خود، و آن از نتايج عجب و خودپسندى است. و زشتى آن آشكار است و پنهان كردنى نيست. زيرا كسى كه حقيقت (ممكن الوجود)خود را شناخت و به آفرينش ‍ انسان واقف گرديد، مى داند كه قصور و نقصان لازم ذات انسان است و ديگر زبان به مدح خود نمى گشايد. علاوه بر اينكه امرى است در نظر همه مردم قبيح كه ذوق سليم و وجدان پاك بر آن گواهى مى دهد. و از اين رو امير مؤمنان فرمود: «تركيه المر لنفسه قبيحه» « ستايش انسان خود را قبيح است. » و آنچه درباره شناخت حقارت و پستى انسان گذشت براى قبح خودستائى كافى است.

ضذّ خودستائى برى نداستن خود از عيوب بلكه اقرار به آنها و اثبات نقائص براى خود است. و اگر خود را به آن مكلّف سازد و پى در پى چنين كند، اين كار براى او عادت مى شود و عادت خودستائى و مدح و تعريف خود كردن از او زايل مى گردد.

و از آنهاست :

عصبيّت

 عصبيّت عبارت است از سعى در حمايت خود يا چيزى كه به خود نسبت دارد از دين و خويشاوندان و نزديكان و همشهريها به قول يا فعل، و اين بر دو گونه است : اگر آنچه حمايت مى كند و در رفع بدى از آن مى كوشد چيزى است كه حفظ و حمايت آن لازم است، و حمايت آن بحق و بدون خروج از انصاف و بى ارتكاب خلاف شرع انجام مى شود، اين گونه عصبيّت غيرت است و ستوده و پسنديده و از فضائل قوه غضب به شمار است - چنانكه گذشت. و اگر حمايت آن لازم نيست يا در حمايت از حق و انصاف تجاوز مى كند و حمايتش به باطل است و مرتكب حرام شرعى مى شود، اين گونه عصبيّت تعصّب مذموم و ناپسند است و از رذائل قوه غضب شمرده مى شود. و سخن حضرت سجّادعليه‌السلام به اين معنى اشاره دارد كه وقتى از عصبيّت پرسيدند فرمود:

 «العصبيّة الّتى ياءثم عليها صاحبها اءن يرى الرّجل شرار قومه خيرا من خيار قوم آخرين ، و ليس من العصبيّة اءن يحبّ الرّجل قومه و لكن من العصبيّة اءن يعين قومه على الظّلم . »

«عصبيّتى كه صاحب آن گناهكار است اين است كه كسى بدان قوم خود را از نيكان قوم ديگر بهتر داند، عصبيّت آن نيست كه كسى قوم خود را دوست بدارد، و لكن كمك كردن كسى قوم خود را بر ستم از جمله عصبيّت است. »

در اخبار غالبا عصبيّت مذموم اطلاق شده است، و از اين رو مورد نكوهش ‍ قرار گرفته است، مانند قول پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ :

 «من تعصّب اءو تعصّب له فقد خلع ربق الايمان من عنقه . »

«كسى كه تعصّب ورزد يا براى او تعصّب نمايند (و او به آن خشنود باشد)

رشته ايمان را از گردن خويش باز كرده است. »

و قول آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ : «من كان فى قدمه حبّة من خردل من عصبيّة بعثه اللّه يوم اليامة مع اعراب الجاهليّة . »

«هر كه در دلش بقدر دانه خردلى عصبيّت باشد خدا در روز قيامت او را با اعراب جاهليّت برخواهد انگيخت. »

و حضرت سجّادعليه‌السلام فرمود: «لم يدخل الجنّة حميّة غير حميّة حمزة بن عبد المطّلب، و ذلك حسن اسلم، غضبا للنّبىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فى حديث السّلى الّذى القى على النّبىّصلى‌الله‌عليه‌وآله‌

«هيچ حميّتى به بهشت نمى رود، مگر حميّت حمزة بن عبدالمطلّب زمانى كه براى حمايت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ خشم و حميّت كرد و مسلمان شد، در داستان شكمبه اى كه [مشركان] بر سر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ افكندند. »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود:  «انّ الملائكة كانوا يحسبون انّ إ بليس منهم و كان فى علم اللّه انّه ليس منهم،

فاستخرج ما فى نفسه بالحميّة و الغضب، فقال :

 «خلقتنى من نار و خلقته من طين» (اعراف، ۱۲ - ص، ۷۶)

«فرشتگان چنان پنداشتند كه ابليس از ايشان است و خدا مى دانست كه از آنان نيست. پس به سبب حميّت و غضب خلقت وى ظاهر كرد كه گفت : «مرا از آتش آفريدى و او (آدم) را از خاك. »

و از آنهاست :

كتمام حق و منحرف شدن از آن

 انگيزه كتمان حقّ يا عصبيّت است يا جبن، و آن از نتايج يكى از اين دو مى باشد. در صورت اول از رذائل قوه غضب از طرف افراط است، و در صورت دوم از رذائل آن از طرف تفريط است. و گاهى سبب آن طمع در مال است جز اينكه منشاء و فاعل مباشر آن ضعف نفس همراه با پستى قوه غضب است، چنانكه در مورد خود غضب چنين است، زيرا مادام كه در نفس ضعفى و در قوه غضبيّه خمودگيى پديد نيايد كتمان و پوشيدن حقّ تحقّق نمى يابد. و در ضمن اين صفت بد صفات ناپسند ديگرى هست مانند جور و ستم در حكم ميان مردم، و كتمام شهادت، و شهادت دروغ و ناحق، و تصديق باطلگو، و تكذيب حقّگو و امثال اينها.

و آيات و اخبارى كه در مذمّت آن و در ذمّ هر يك از اصناف مندرج تحت آن وارد شده بسيار است، و چون مشهور است نيازى به ذكر آنها نيست.

امّا علاج عصبيّت و كتمان حق اين است كه : اوّلا متذكّر باشد كه اين دو صفت موجب ناخشنودى و دشمنى خداوند است، و بسا به كفر مى انجامد، و ثانيا فوائد ضدّ آن دو - يعنى انصاف و استقامت بر حق - را به ياد داشته باشد. سپس خود را بر اظهار حق و عمل به آن مكلّف سازد، ولو با مشقّت بسيار، تا اينكه به آن عادت كند، و تعصّب و كتمان حق كه براى او ملكه شده بود از وى زايل و برطرف گردد.

پيوست : (انصاف و ايستادن بر حق)

 چون ضدّ عصبيّت و كتمان حق، انصاف و استقامت (ايستادن) بر حق است، به بعضى از اخبارى كه در مدح اين دو رسيده اشاره مى كنيم تا دوستداران و خواستاران آن دو را تشويق و تحريكى باشد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ فرمود: «لا يستكمل العبد الا يمان حتّى يكون فيه ثلاث خصال : اءلا نفاق من الا قتار و الا نصاف من نفسه و بذل السّلام . »

«ايمان بنده كامل نشود تا در او سه خصلت باشد: انفاق در راه خدا با وجود تنگدستى و انصاف درباره خود و سلام كردن. »

و آن حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در پايان خطبه خود مى فرمود:

 «طوبى لمن طاب خلقه ، و طهرت سجّيته ، و صلحت سريرته ، و حسنت علانيته ، و انفق الفضل من ماله ، و اءمسك الفضل من قوله ، و اءنصف النّاس ‍ من نفسه . »

«خوشا به حال كسى كه خلق و خوى او پاك و پاكيزه، و باطنش شايسته، و ظاهرش نيكو باشد، و فزونى مال خويش انفاق كند و فزونى گفتار خويش ‍ نگه دارد، و درباره مردم از خود انصاف نشان دهد. »

و فرمود: «سيد الا عمال إ نصاف النّاس من نفسك ... »

«سيّد و سرور اعمال انصاف دادن مردم از خود است... »

و فرمود: «من واسى الفقير من ماله و اءنصف النّاس من نفسه ، فذلك المؤمن حقّا . »

«كسى كه در مال خود با فقير مواسات كند و با مردم به انصاف رفتار نمايد، او مؤمن حقيقى است. »

و فرمود: «ثلاث خصال من كنّ فيه اءو واحدة منهنّ كان فى ظلّ عرش اللّه يوم لا ظلّ إ لاّ ظلّه : رجل اءعطى النّاس عن نفسه ماهو سائلهم ... »

(تا آخر حديث)

«سه خصلت است كه هر كه هر سه يا يكى از آنها را داشته باشد، در سايه عرش خداست روزى كه سايه و پناهى جز آن وجود ندارد: آنچه را كه از مردم مى خواهد خود به آنها بدهد... »

امير مؤمنان علىعليه‌السلام در ضمن كلامى فرمود: «اءلا إ نّه من ينصف من نفسه لم يزده اللّه عزّا . »

«بدانيد كه هر از خود به مردم انصاف دهد خدا بر عزّت او مى افزايد. »

و امام صادقعليه‌السلام فرمود: «من يضمن لى اءربعة باءربعة ابيات فى الجنّة ؟: انفق و لا تخف فقرا ، و اءفش السّلام فى العالم ، و اترك المراء و إ ن كنت محقّا ، و اءنصف النّاس من نفسك . »

«كيست كه چهار چيز را در برابر چهار خانه در بهشت برايم عهده دار شود؟: انفاق كن و از فقر مترس، و سلام را در جهان منتشر كن، و بحث و مجادله را رها كن، اگرچه حق با تو باشد، و از خود به مردم انصاف ده [كه محتاج داور ديگرى نباشى]».

و فرمود: «اءلا اءخبركم باءشد مافرض اللّه على خلقه» ، فذكر ثلاثة اءشياء اءوّلها: «إ نصاف النّاس من نفسك»

«مى خواهيد سخت ترين واجبات خدا را به شما خبر دهم ؟ آنگاه سه چيز را بيان فرمود كه نخستينش انصاف دادن مردم از خود بود. »

و فرمود: «من اءنصف النّاس من نفسه رضى به حكما لغيره . »

«هر كه خود به مردم انصاف دهد (ولو به زيان خود) براى داروى ميان ديگران مورد رضايت خواهد بود. »

و فرمود: «ما تدارى اثنان فى اءمر قطّ فاءعطى اءحدهما النّصف صاحبه فلم يقبل منه إ لاّ اءديل منه . »

«هرگز دو نفر در امرى نزاع نكردند كه يكى از آنها به ديگرى انصاف دهد و او نپذيرد مگر اينكه آن ديگرى مغلوب مى گردد. »

و فرمود: «ثلاثة هم اءقرب الخلق الى اللّه تعالى يوم القيامة حتّى يفرغ من الحساب : رجل لم تدعه قدرة فى حال غضبه الى اءن يحيف على من تحت يده ، و رجل مشى بين اثنين فلم يمل مع احدهما على الا خر بشعيرة ، و رجل قال بالحقّ فيما له و عليه . »

«سه كس روز قيامت نزديكترين خلق به خداى متعال هستند تا از حساب مردم فارغ شود: مردى كه قدرتش در حال غضب او را وادار نكند كه به زيردست خود ستم كند، و مردى كه ميان دو نفر ميانجى شود و به اندازه جوى از يكى عليه ديگرى طرفدارى نكند، و مردى كه حق بگويد چه به سودش باشد يا به زيانش. »

و فرمود: «انّ للّه جنّة لا يدخلها الاّ ثلاثة ، احدهم من حكم فى نفسه بالحقّ .(۱۴۷) »

«خدا را بهشتى است كه جز سه كس داخل آن نشوند يكى از آنها كسى است كه درباره خود به حق داورى كند. » و از آنهاست :

قساوت

 قساوت و سخت دلى حالت و ملكه اى است كه آدمى به سبب آن از درد و رنج همنوع خود متأثر نمى گردد. و شكّى نيست كه اين خوى از غلبه درندگى و سبعيّت ناشى مى شود. و اكثر صفات ذميمه مانند ظلم و ايذاء و به داد مظلومان نرسيدن و با فقرا و محتاجان مواسات نكردن و امثال اينها بر اين خوى مترتّب مى شود.

ضدّ قساوت، رقّت قلب و نازك دلى است و آن عبارت است از تاءثّر از مشاهده درد و رنج همنوعان خود. و بر اين خوى صفات پسنديده اى مترتّب مى شود كه اضداد صفات مذكور (ناشى از قساوت) است. و اخبار بسيار درباره مدح و ترغيب به آن رسيده است، مانند گفتار پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ :

 «يقول اللّه تعالى : اطلبوا الفضل من الرّحماء من عبادى تعيشوا فى اكنافهم ، فانّى جعلت فيهم رحمتى ، و لا تطلبوه من القاسية قلوبهم ، فانّى جعلت فيهم سخطى . »

«خداى تعالى مى فرمايد: نيكى را از بندگان رحيم دل من بطلبيد و در پناه ايشان زندگى كنيد، كه من رحمت خود را در ميان آنان نهادم، و آن را از سنگدلان آنها مخواهيد كه من ناخشنودى و خشم خود را در ميان آنها قرار دادم. »

و مانند قول امام صادقعليه‌السلام : «اتّقوا اللّه و كونوا إ خوة بررة متحابّين فى اللّه متواصلين متراحمين ... »

«از خدا پروا كنيد و برادرانى نيكوكار و خوش رفتار باشيد، در راه خدا با هم دوستى كنيد و پيوند و همبستگى داشته باشيد و با هم مهربان باشيد... »

و فرمود: «يحقّ على المسلمين الا جتهاد فى التّواصل ، و التّعاون على التّعاطف ، و المواساة لا هل الحاجة ، و تعاطف بعضهم على بعض حتّى تكونوا كما امركم اللّه عزّوجلّ: «رحماء بينهم» متراحمين مغتمين لما غاب عنكم من امرهم على ما مضى عليه معشر الا نصار على عهد رسول اللّه (ص»)

«سزاوار است كه مسلمين در پيوستن با هم و كمك كردن بر مهرورزى با هم و مواسات با نيازمندان و عطوفت با يكديگر كوشا باشند تا همانگونه كه خداى عزّوجلّ شما را ام فرموده : «با يكديگر مهربانند» با هم رحيم دل باشيد و نسبت به امرى كه مربوط به مسلمين است و [به سبب غفلت] از شما فوت شده غمگين، به همان روش كه گروه انصار در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ بودند. »

و روايت است كه : هر كه بر بندگان ترحّم كند خداوند بر او رحم خواهد كرد. و اخبارى كه در فضيلت رحمت و در فضيلت ويژه هر يك از موارد و مصاديق آن وارد شده از قبيل : كمك به محتاج، و دادرسى مظلوم، و مواسات با فقير، و اندوه نسبت به مصائب مؤمنان و امثال اينها بى شمار است.

امّا برطرف كردن قساوت و كسب مهروزى و رحمت بسيار دشوار است، زيرا قساوت صفتى است كه در دل استوار شده و ترك آن به آسانى ميسّر نيست. بنابراين راه علاج و درمان آن اين است كه لوازم و افعال ظاهرى را كه آثار آن است ترك كند، و بر صفات اختيارى كه مترتّب بر رحمت و مهربانى است مواظبت نمايد، و خود را بر اين كار مكلّف سازد تا به تدريج قساوت از ميان برود و رحمدلى پديد آيد.