علم اخلاق اسلامی جلد ۳

علم اخلاق اسلامی0%

علم اخلاق اسلامی نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى
گروه: اخلاق اسلامی

علم اخلاق اسلامی

نویسنده: علامه مولى مهدى نراقى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: دكتر سيد جلال الدين مجتبوى
گروه:

مشاهدات: 12112
دانلود: 2908

جلد 1 جلد 2 جلد 3
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12112 / دانلود: 2908
اندازه اندازه اندازه
علم اخلاق اسلامی

علم اخلاق اسلامی جلد 3

نویسنده:
فارسی

كتاب حاضر، ترجمه و تلخيصي دقيق و روان از كتاب جامع السعادات عالم رباني علامه مولي نراقي (متوفي به سال 1029 هجري قمري) كه از بزرگان علماي اسلام و جامعه علوم عقلي و شرعي بوده است مي باشد كه يكي از بهترین آثار منتشره براي علاقمندان و بخصوص دانشجويان دانشگاهها در زمينه اخلاق اسلامي و اخلاق در تفكر اسلامي بوده و آنان را كه فرصت خواندن سه جلد ترجمه كامل كتاب را ندارند، بي نياز مي سازد. اين كتاب علاوه بر پرداختن به جنبه عقلي و فلسفي علم اخلاق به جنبه ديني آن نيز با سبك و اسلوب ويژه اي توجه داشته است.

مولف در ابتدا درباره نفس انسان و قوا و غرايز او سخن مي گويد هر يك از فضايل اخلاقي را به يكي از قواي نفس نسبت مي دهد و هر يك از رذايل اخلاقي را به غريزه اي مربوط مي سازد آنگاه به شناساندن هر يك از فضايل و رذايل قوا مي پردازد و مطالب خود را به آيات و روايات وارده مورد تاييد قرار مي دهد و در پايان راه معالجه و درمان را به شيوه حكيمانه بيان مي كند.

فصل ۶۳ : شكر گزارى نعمتى است كه شكرش واجب است

از آنجا كه حقيقت شكر عبارت است از شناخت اينكه همه نعمتها از خداست همراه با صرف نعمتها در جهت محبت و رضاى خدا، پس ‍ شكر هر نعمتى اين است كه آن را از جانب خدا بدانى و در راهى كه او دوست دارد مصرف كنى. و شكى نيست كه اين معرفت و اين بكار بردن نيز نعمتى از خداست، چون همه آنچه به اختيار ما درآمده نعمتى است از جانب خدا، زيرا اعضاء و جوارح ما و قدرت و اراده و انگيزه هاى ما و رساندن معارف به ما، و ديگر امورى كه اسباب حركات ماست، بلكه خود حركات ما از خداست.

بنابراين شكر هر نعمتى خود نعمت ديگرى است از خدا كه محتاج به شكر ديگر است، يعنى بداند كه اين شكر نيز نعمتى است از خداى سبحان، پس به آن شاد شود و به مقتضاى فرح خود عمل كند. و اين معرفت و شادى محتاج به سپاسگزارى ديگرى است، و همچنين تا بى نهايت.

پس، از شكر در هر حال گزيرى نيست، و ممكن نيست كه سلسله شكر به آنچه ديگر شكرى نخواهد منتهى شود. پس غايت شكر بنده اين است كه بداند از اداى حق شكر خداى تعالى عاجز است، زيرا شناختن عجز خود نتيجه شناختن همه نعمتها حتى شكر وى از خداست، و اين است نهايت آنچه براى بنده ممكن است.

گواه اين معنى اين روايت است كه : «خداى عز و جل به موسىعليه‌السلام وحى فرمود : اى موسى ! حق شكر مرا بجا آور.

گفت : پروردگارا! چگونه حق شكر تو را بجاى آرم و حال آنكه هيچ شكرى نيست كه به آن تو را شكر كنم مگر آنكه آن نيز نعمتى از تست ؟ فرمود : اى موسى ! اكنون مرا شكر كردى كه دانستى اين هم از من است».

و با عبارتى ديگر : «و شكر من نعمتى ديگر از تست، كه شكر آن بر من واجب است، پس فرمود : چون اين را دانستى مرا شكر كردى».

و در خبرى ديگر است : «چون دانستى كه نعمتها از من است، از همين سپاسگزارى تو راضى شدم».

روايت است كه : «حضرت سجادعليه‌السلام چون آيه و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها«اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را بشماريد از عهده شماره كردن آنها بر نيائيد» قرائت مى كرد مى فرمود : منزه است آن كه در هيچ يك از معرفت نعمتهاى خود مرتبه اى همانند معرفت به تقصير از معرفت قرار نداد! چنانكه در هيچ مرتبه اى از معرفت ادراك خود بالاتر از علم به اينكه نمى توان او را ادراك كرد قرار نداد».

پس شكر خداى تعالى همان اعتراف عارفان به تقصير از معرفت شكر اوست، و معرفت ايشان را به اين تقصير شكر قرار داد، چنانكه علم عارفان را به اينكه او را ادراك نمى كنند ايمان قرار داد، كه خود مى دانست كه استطاعت بندگان بيش از اين نيست، زيرا هيچ يك از مخلوقات به منتهاى عبادت او نمى رسد، پس چگونه مى توان به منتهاى عبادت او كه نهايت و كيفيتى ندارد رسيد؟ برتر است خدا از اين گمان، برترى بسيار.

و ابو الحسنعليه‌السلام فرمود :

من حمد الله على النعمة فقد شكره، و كان الحمد لله افضل من تلك النعمة.

«هر كه خدا را بر نعمتى سپاس و ستايش كند، او را شكر نموده، و سپاس و ستايش خدا برتر از آن نعمت است»، يعنى حمد و سپاس ‍ نعمتى ست بالاتر از آن نعمت، و شكرى ديگر مى طلبد.

فصل ۶۴ : مدارك باز شناختن آنچه محبوب خداست از آنچه مكروه اوست

چون دانستى كه شكر عبارت است از بكار بردن و صرف نعمتهاى خدا در آنچه دوست دارد، و كفران عبارت است از نقيض آن - يعنى ترك استعمال نعمتها در آنچه دوست دارد يا استعمال آنها در آنچه مكروه دارد -، ناگزير بايد آنچه را كه خشنودى و رضاى الهى در آنهاست و آنچه مكروه و خلاف رضاى اوست شناخت، و چيزهائى را كه محبوب اوست از چيزهائى كه مكروه اوست جدا كرد، تا بتوان اداى شكر و ترك كفران نمود، كه اين دو متوقف بر شناخت آن دو و جدا كردن آنهاست، و براى اين بازشناسى دو راه هست :

يكى - شرع، كه راه كشف جميع محبوبات و مكروهات الهى است، كه از اول به واجبات و مستحبات و از دوم به محرمات و مكروهات تعبير مى شود. و چنين معرفتى موقوف است بر شناخت همه احكام شرع در همه افعال بندگان، پس هر كه بر حكم شرع در همه افعال خود مطلع نباشد، نمى تواند حق شكر الهى را بجا آورد.

و ديگر - عقل و نظر كردن به ديده پند گرفتن، زيرا عقل فى الجمله مى تواند بعضى از حكمتها را در بعضى از موجودات دريابد، كه خداى سبحان چيزى را در جهان نيافريد مگر اينكه در آن حكمتهاى بسيار هست، و تحت هر حكمتى مقصود و مصلحتى است، و اين مقصود و مصلحت همان محبوب خداى تعالى است. پس هر كس ‍ چيزى را به نحوى بكار برد كه به مقاصد مطلوب و به جهتى كه براى آن آفريده شده رهنمون شود هر آينه نعمتهاى خداى تعالى را سپاسگزارى نموده، و اگر چيزى را چنان بكار برد كه به مقصود از آن نرساند يا در جهتى استعمال كند غير از آن كه براى آن خلق شده، نعمت خداى را ناسپاسى كرده است.

اما عقل نمى تواند حكمتهاى مطلوب هر چيزى را بشناسد، زيرا حكمتهاى مقصود از اشياء يا آشكار است يا پنهان. اما آشكار و هويدا : مانند حكمت پديد آمدن شب و روز از وجود خورشيد، و حكمت انتشار مردم و آرميدن آنها در وجود شب و روز، و حكمت شكافته شدن زمين به انواع گياهان در وجود ابر و نزول باران، و حكمت بينائى در چشم، و گرفتن و حمله كردن در دست، و راه رفتن در پا، و حصول فرزندان و بقاء نسل در آلات تناسل و خلق شهوت، و حكمت جويدن و آسيا كردن در آفرينش دندانها و امثال اينها.

و اما حكمتهاى پنهان : مانند حكمتهائى كه در خلقت ستارگان ثابت و سيار هست، و اختصاص هر يك به اندازه معين و جاى خاص، و حكمتهائى كه در برخى از اعضاء درونى حيوان است، از روده ها و زهره و كليه و رگها و اعصاب و عضلات، و آنچه در آنهاست از تجويفها (ميان تهى بودن ها) و پيچيدگى و درهم شدن و كژ و خم شدن و نازكى و ستبرى و غير اينها.

اين حكمتها و امثال اينها را هر كسى نمى شناسد، و آن هم كه مى شناسد جز اندكى از بسيار نمى شناسد. زيرا همه اجزاء جهان، آسمانش و ستارگانش، و آنچه در آنهاست از وضع و حركت و اختصاص هر يك، و عناصر چهارگانه آتش و هوا و آب و خاك، و درياها و كوهها و بادها، و معادن و نباتات و حيوانات، هيچ ذره اى از ذرات جهان خالى نيست از حكمتهاى بسيار از ده تا هزار يا بيشتر، و اندكى از اين حكمتها آشكار و ظاهر است و بيشتر آنها باريك و پنهان است، و بعضى در ظهور و خفاء متوسطاند و اهل تفكر در آفرينش ‍ آسمانها و زمين آنها را مى شناسند، و بيشتر حكمتها چنان باريك و دقيق است كه بجز آفريننده و موجد آنها كسى راه به شناختن آنها ندارد.

اما موجودات عالم، غير از انسان، از مجردات و ماديات و روحانيات و جسمانيات همه بر وفق حكمت روانند، و ذوات و اجزاء و متعلقات آنها بدانسان به كارند كه مقتضاى مصلحت مقصود از آنهاست. و اما انسان، از آنجا كه داراى اختيار و صاحب گزينش ‍ است، گاهى اشياء را بر خلاف حكمت و مصلحتى كه مقصود از آنهاست بكار مى برد و از اينرو نعمت خداى سبحان را كفران مى كند.

پس كسى كه ديگرى را با دست خود بزند نعمت خدا را در دست ناسپاسى كرده، زيرا دست براى اين خلق شده كه وى بتواند از خود دفع زيان و آزار كند، و آنچه به او سود مى رساند بگيرد، نه اينكه ديگرى را اذيت و هلاك كند. و كسى كه به نامحرم نگاه كند نعمت چشم را كفران نموده، زيرا چشم براى ديدن چيزهائى آفريده شده كه در دين و دنياى او سودمند باشد و از آنچه به او زيان مى رساند باز داشته شود.

و كسى كه سيم و زر اندوزد و آنها را حبس كند نعمت خدا را در آنها ناسپاسى نموده، زيرا اين دو سنگهائى است كه در خود آنها نفعى نيست، و خداى تعالى آنها را آفريده تا در معامله و معاوضه و سنجش ميان اموال ناهمگون ملاك و داور باشند. پس از اين جهت با ارزش و گرانقدرند و گرنه در خود آنها مقصودى نيست، و نسبت آنها به ديگر اموال يكسان است. پس كسى كه مالك آنهاست گوئى همه چيز دارد نه مانند كسى كه مالك جامه اى است كه جز جامه مالك چيزى نيست.

و اگر به غذائى محتاج باشد بسا كه صاحب طعام به جامه رغبتى نداشته باشد، زيرا اين در ذات خود براى او مقصود نيست، بر خلاف سيم و زر، كه اين دو از حيث صورت ظاهر گوئى چيزى نيستند، و از حيث معنى گوئى همه چيزند. و نسبت اين گونه چيزها به اشياء مختلف يكسان است - وقتى صورت ويژه اى كه بخصوص ‍ به آن مقيدند نداشته باشند - مانند آئينه كه رنگى ندارد و از هر رنگى حكايت مى كند، و همچون حرف كه بخودى خود معنائى ندارد، بلكه باعث ظهور معانى در غير خود است، همچنين ست سيم و زر، با اينكه در خود آنها غرض و مقصودى نيست وسيله هر غرض و مقصودى اند.

پس حكمت در آفرينش آن دو اين است كه ميان اموال به عدالت داورى كنند، و مقادير مختلف بواسطه آنها شناخته شوند، و اشياء ناهمگون و متباين را با آنها بسنجند، و بوسيله آنها به ديگر اموال راه يابند.

پس لازم است كه آن دو را براى دست به دست گشتن رها و روان كنند، تا بوسيله آنها يكسانى در تبادل كالا و اشياء و منافع مختلف حاصل شود. پس هر كه آنها را حبس نمايد به آنها ستم كرده، و حكمتى را كه در آن دو هست ناديده گرفته، و نعمت خدا را درباره آنها كفران نموده، و مانند كسى است كه حاكم مسلمين را در زندان كند. و كسى كه آن دو را نيندوزد و زايد بر ما يحتاج را تصرف نكند و در راه خدا انفاق كند، هموست كه آنها را بر وفق حكمت بكار برده و نعمت خدا را درباره آنها سپاس داشته است. و چون بيشتر مردم از خواندن سطور الهى كه بر صفحات آن دو در فايده و حكمت آنها با خط الهى كه به حرف و صوت نيست نوشته شده ناتوان و عاجزند، خداى تعالى آنان را با اين گفتار خود خبر مى دهد :

و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. (توبه، ۳۵)

«كسانى كه زر و سيم را گنج مى نهند و آن را در راه خدا خرج نمى كنند، آنان را به عذابى دردناك مژده بده».

و از آنچه درباره وجه حكمت در آن دو گفتيم معلوم مى شود كه هر كه ظروف طلا و نقره سازد اين دو نعمت را كفران كرده، و همچنين هر كه در آنها معامله ربوى كند اين نعمت را ناسپاسى و به آن ستم كرده، زيرا آن دو براى غير خود خلق شده اند نه براى خودشان (كه از خود آنها سود ببرند)، زيرا غرض از خلق آنها خود آنها نيست و چون در عين آنها سوداگرى كنند آن دو را بر خلاف وضع حكمت بكار برده اند.

و همچنين حكمت در آفرينش خوراكها اين است كه غذاى مردم باشد، پس سزاوار نيست كه آنها را از جهت خود بگردانند و در دست نگاهدارند، بلكه بايد از دست بى نياز بيرون آيد و به نيازمند برسد. و از اينرو در شريعت از احتكار و معامله ربوى در طعامها نهى شده، زيرا اين موجب انحراف آنها از حكمتى است كه مقصود از آنهاست.

و چون اين را دانستى، جميع كردار و گفتار و حركات و سكنات خود را بر آن قياس كن، پس هر فعلى كه از تو سر مى زند يا شكر است يا كفران و بيرون از اين دو نيست، مثلا اگر به دست راست استنجا كنى نعمت هر دو دست را ناسپاسى كرده اى، زيرا خداوند دو دست آفريده و يكى را قويتر ساخته، و قويتر چون رجحان دارد بايد آن را افضل داشت، و برتر داشتن ناقص عدول از عدل است. و اين تفضيل به اين است كه قويتر را صرف افعال شريف نمائى، مانند برداشتن قرآن و خوردن طعام، و ضعيفتر را به كارهاى پست بگمارى، مانند ازاله نجاست، پس هر كه خلاف اين كند از عدل عدول كرده و حكمت را باطل و نعمت را كفران نموده است.

و همچنين اگر هنگام قضاى حاجت رو به قبله باشى، نعمت خدا را در آفرينش جهات و وسعت عالم كفران كرده اى، زيرا خداوند جهات را متعدد و گسترده آفريده و بعضى از جهات را بر بعضى شرافت داده به اينكه خانه خويش را در آن جهت قرار داده است. پس ‍ سزاوار است كه در افعال شريف، مانند نماز و نشستن براى ذكر و غسل و وضوء، رو بدان كنند، نه افعال پست مثل قضاى حاجت و انداختن آب دهان.

پس هر كه بسوى قبله قضاى حاجت كند يا آب دهان اندازه به آن ستم كرده و نعمت خدا را ناسپاسى نموده است.

و همچنين اگر كسى شاخ درختى را بدون حاجتى مهم و غرضى صحيح بشكند، نعمت خدا را در آفرينش درختان و در خلق دست خود كفران كرده، اما دست، براى اينكه بيهوده خلق نشده بلكه براى طاعتى معين آفريده شده. و اما درخت، زيرا خداى تعالى آن را آفريده و براى آن رگها قرار داده و آب را به سوى آن روان ساخته، و در آن قوه غذا خوردن و نمو آفريده تا به مرتبه اى برسد كه بندگان او از آن سود برند، پس شكستن آن پيش از آنكه به منتهاى نمو برسد، نه براى امرى كه نفع بندگان خدا در آن باشد، مخالف حكمت و عدول از عدالت است.

بلى اگر غرض درستى در ميان باشد شكستن آن جايز است. زيرا درخت و حيوان را خداوند فداى اغراض انسان كرده، و همه آنها فانى و نابود مى شوند، پس فدا كردن پست تر در بقاى شريفتر به عدل نزديكتر است تا تباه كردن همه آنها. و خداى تعالى به اين معنى اشاره فرموده :

و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض...

 (جاثيه، ۱۲)

«و آنچه را كه در آسمانها و زمين است رام شما كرد... ».

بارى، افعالى كه متصف به كفران و ناسپاسى اند، بعضى موجب نقصان قرب به خدا و پستى منزلت مى شود و برخى انسان را يكسره از حدود قرب به عالم بعد كه افق شياطين است مى راند. و از اينرو در زبان فقه بعضى مكروه غير ممنوع شمرده شده، با اينكه همه آنها عدول از عدل و كفران نعمت و نقصان از درجه اى است كه به قرب الهى مى رساند، زيرا مورد خطاب در آنها عوام اند كه مرتبه آنها به درجه چهارپايان نزديك است، و در ظلماتى [مثل جهل و دنيا طلبى] فرو رفته اند كه امثال اين ظلمتها نسبت به آنها چندان ظهور نمى كند، زيرا همه معاصى ظلمت است، ليكن بعضى بالاتر از بعضى ديگر و برخى در جنب برخى ديگر ناچيز و نابود است.

و از اين جهت مى بينى كه هر گاه بنده كارد آقاى خود را بدون اذن وى بكار ببرد او را عتاب مى كند، و ليكن اگر با اين كارد عزيزترين فرزند خود را بكشد ديگر براى استعمال بى اجازه كارد حكمى و مجازاتى باقى نمى ماند. و از اين رو صاحبدلان و اهل معرفت جميع اين مكروهات را ممنوع و حرام مى شمارند، و در كمترين آدابى كه انبياء و اولياء رعايت مى كردند سهل انگارى نمى كنند، حتى نقل شده است كه :

«يكى از ايشان خروارها گندم گرد آورد تا تصدق كند، از سبب آن پرسيدند گفت : يكبار به سهو نخست پاى چپ در پا افزار كردم، خواستم آن را به صدقه جبران كنم».

فصل ۶۵ : اقسام نعمتها و لذتها

نعمت عبارت است از هر خير و لذت و سعادتى، بلكه هر مطلوب و گزيده اى.

و آن بر دو گونه است :

۱ - آنچه لذاته مطلوب است نه براى غير آن، و فوق آن غايتى ديگر نيست.

اين گونه نعمت مخصوص به سعادت اخروى است كه بى پايان است، يعنى لذت نظر به وجه الله، و سعادت لقاء او، و ديگر لذات بهشت از بقائى كه فنا ندارد، و شادى و سرورى كه در آن غم نيست، و علمى كه جهل با آن نيست، و غنائى كه فقر از پى ندارد و غير اينها. اين نوع نعمت براى رسيدن به غايتى ديگر نيست، بلكه لذاته مطلوب است، و نعمت حقيقى و لذت واقعى است. و از اينرو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود : «عيشى (زندگانى خوشى) نيست مگر عيش آخرت».

و غالب اين نعمت و سعادت و قويتر و شريفتر آن لذت و بهجت عقلى است نه جسمانى - چنانكه اين معنى پوشيده و پنهان نيست - و تنها عقل آن را ادراك مى كند، و براى گوش و چشم و بويائى و شكم و دامن حظ و بهره اى در آن نيست.

۲ - آنچه براى غير آن قصد شود، يعنى براى غايتى خواسته شود كه آن لذاته مطلوب است، خواه اين غير بخودى خود مطلوب باشد يا نه.

و اين بر چهار قسم است :

قسم اول - كه نزديكترين و خاصترين است : فضائل نفسى است كه در اين كتاب ذكر شد، و جامع علم و عفت و شجاعت و عدالت است، و با اينكه خود اينها موجب لذت اند، همچنين وسيله اند براى نعمتى كه آن غايت غايات است بدون وساطت وسيله اى ديگر. و به اين دليل گفتيم : آنها نزديكترين و خاصترين وسائل اند. و شريفترين آنها علم است، و اشرف افراد علم : علم به خدا و صفات او و ملائكه و رسولان اوست، و علم به احوال جهان ديگر، و علم رفتار كه راجع به علم اخلاق است، زيرا اين علم بدون وساطت چيزى ديگر به سعادت حقيقى رهنمون مى شود، و ديگر علوم از اين حيث مقصودند كه وسائل رسيدن به اين علم اند. و اين فضائل در دنيا و آخرت لذت آور و سودمندند، يعنى به راحت هر دو سرا رهنمون مى شوند، و در همه احوال نيكو و زيبا و پسنديده اند.

و ضد آنها - يعنى جهل و اخلاق بد - در دو جهان الم انگيز و مطلقا زشت است. و ساير صفات جامع اين اوصاف نيست. زيرا خوردن طعامهاى نيكو و لذيذ هر چند موجب لذت و نفع يعنى راحت و خوشى در زمان حال است، و ليكن به مال زيان مى رساند، و ترك شهوتها به عكس اين است. اما لذت معرفت و فضائل اخلاقى جاويدان و همراه آدمى است و هيچگاه زايل نمى شود، نه در دنيا و نه در آخرت، و عقلى است يعنى تنها عقل آنها را ادراك مى كند نه ديگر حواس. و اما لذتهاى ديگر، در بعضى از آنها انسان و بعضى از حيوانات شريكند، مانند لذت غلبه و استيلا كه در شير و پلنگ نيز يافت مى شود.

و در برخى ديگر انسان و ساير حيوانات مشتركند مانند لذت شكم و فرج كه پست ترين لذات است، و از اين جهت همه حيوانات حتى كرمها و حشرات در آن شريكند. و هر كه از اين لذت فراتر رفت لذت غلبه و استيلا گريبانگير او مى شود، و اگر از آن هم فراتر رفت به لذات عقلى ارتقا مى يابد، و لذت معرفت براى او نزديكترين لذتها مى گردد، بخصوص لذت معرفت خدا و شناخت صفات و افعال او، و اين مرتبه صديقان است، و هنگامى به درجه كمال مى رسد كه حب رياست از دل بيرون رود، كه آخرين چيزى كه از سرهاى صديقان بيرون مى رود حب رياست و جاه است، و از اينرو بكلى ريشه كن كردن آن، به نحوى كه ديگر احساس نشود، تقريبا از توانائى بشر خارج است.

بلى بسا كه لذت معرفت چنان بر احوال آدمى غلبه كند كه احساس ‍ لذت جاه و رياست پديد نيايد، و ليكن اين حالت دوام ندارد، بلكه دستخوش سستى و ضعف مى شود، و به حالت بشرى باز مى گردد. و بنابراين، دلها بر چهار گونه است : دلى كه جز خدا دوست نمى گيرد، و جز به او شاد و خوش نمى گردد، و شادمانى او جز به افزونى معرفت و تفكر درباره او نيست، و جز به حب و انس او آرامش نمى يابد.

و دلى كه اغلب احوال او انس به خدا و لذت بردن از معرفت و تفكر درباره اوست، و ليكن در برخى اوقات و احوال به اوصاف بشرى باز مى گردد. و دلى كه در اغلب احوال به جاه و رياست و مال و ديگر شهوات بدنى لذت مى جويد، و در بعضى اوقات از علم و معرفت و حب خدا و انس به او لذت مى برد. و دلى كه از لذت معرفت و معنى انس به خدا بى خبر و تهى است، و لذت او به رياستها و شهوتهاست.

قسم اول، هر چند وجودش ممكن است ليكن بسيار نادر و كمياب است.

و دوم، نيز نادر است. و راز ندرت اين دو قسم اين است كه : كسى كه لذات او منحصر است به معرفت خدا و حب و انس او، يا اين گونه لذت بر او غلبه دارد، از پادشاهان آخرت است، و پادشاهان كم اند نه بسيار. پس همچنانكه در دنيا پادشاهى و استيلا به ندرت رخ مى نمايد و بيشتر مردم فروترند، همچنين است پادشاهى آخرت از آنرو كه دنيا آئينه آخرت است. زيرا دنيا عالم شهادت است و آخرت عالم غيب است، و عالم شهادت تابع عالم غيب است، چنانكه صورت در آئينه تابع صورت ناظر در آئينه است، و آن هر چند در مرتبه دوم وجود است، ليكن در امر ديدار در رتبه اول است، زيرا تو صورت خود را نخست در آئينه مى بينى، سپس خود را مى بينى، پس بواسطه صورتى كه در آئينه هست صورت خود را كه قائم به تست به طور ثانوى و بر سبيل شباهت و محاكاة مى شناسى. پس تابع در وجود در ديدن و شناختن متبوع مى گردد، و متاءخر متقدم مى شود. و اين نوع انعكاس و واژگونى ضرورت اين عالم است. و همچنين عالم ملك و شهادت از عالم غيب و ملكوت حكايت مى كند، و از مردم كسانى هستند كه در آئينه عالم شهادت جز به نظر عبرت نمى نگرند، و در چيزى از عالم ملك نظر نمى كنند مگر اينكه آن را گذرگاهى به عالم ملكوت مى دانند، و عبور آنان عبرت ناميده شده است، و مردم نيز به آن امر شده اند، چنانكه خداى تعالى مى فرمايد :

فاعتبروا يا اولى الابصار. (حشر، ۲)

« پس عبرت گيريد اى بينايان و صاحبان نظر!»

و از آنان بعضى نابينا و بى بصيرتند و پند و عبرت نمى گيرند، و در عالم ملك و شهادت محبوسند، و بزودى درهاى جهنم به روى آنان گشوده خواهد شد. و اما سوم، بيشتر مردم از اين گونه اند. و اما چهارم، از باده دنيا سرمستند، از آنرو كه بيشتر مردم از ادراك لذت علم كوتاه دست و ناتوانند، يا به سبب نچشيدن آن، كه هر كه نچشيد نشناخت و مشتاق نشد، زيرا شوق فرع ذوق است، و اين يا بواسطه كوتاهى فطرت آنهاست و [يا به سبب] متصف نشدن به صفتى كه از علم لذت مى جويد، همچون كودك شير خوارى كه لذت عسل را درنمى يابد، و جز به شير لذت نمى برد، حيات درونى آنها نيز همانند طفل است. و يا به علت بيمارى دل يا مرگ آن به سبب پيروى شهوات، مثل بيمارى كه لذت شيرينى را ادراك نمى كند، يا مرده اى كه از ادراك ساقط شده، آنها نيز بواسطه پيروى شهوات همانند بيماران يا مردگانند.

قسم دوم - فضائل بدنى : و آن چهار چيز است : تندرستى، و قوت، و طول عمر، و جمال.

قسم سوم - نعمتهاى بيرون از تن كه با تن نسبتى دارند : و عبارتند از مال، و جاه، و اهل، و بزرگى تبار و خويشان.

قسم چهارم - اسبابى كه از جهتى با فضائل نفسى مناسبت دارد، و به نعمتهاى توفيقى تعبير مى شود، و عبارتند از : هدايت و رشد الهى، و توفيق صواب و سداد از جانب خدا، و تاييد او.

و اين چهار قسم نعمت بعضى به بعضى ديگر بستگى دارد تا منتهى شود به سعادتى كه لذاته مطلوب است. و اين بستگى يا بر سبيل لزوم و ضرورت است، مانند بستگى سعادت آخرت به فضائل نفسى و بدنى، و بستگى فضائل نفسانى به تندرستى، يا بر سبيل نفع و كمك، مانند بستگى فضائل نفسى و بدنى به نعمتهاى خارج از بدن. و وجه مددكار و نافع بودن اين فضائل در تحصيل علم و تهذيب اخلاق و تندرستى روشن و آشكار است. و مددكار بودن جمال در كسب فضائل نفسانى و بدنى بر اين مبناست كه زشت رو ناپسند و نكوهيده است، و طبعها از او نفرت دارد، پس حاجات صاحب جمال به اجابت نزديكتر است، و جاه و منزلتش در دلها وسيعتر است. و همچنين غالبا جمال بر فضيلت نفس دلالت دارد، زيرا چون نور نفس تمام و كامل شود پرتو افشانيش به بدن مى رسد. و از اينرو هوشياران در معرفت مكارم نفس بر هيئت بدن تكيه و اعتماد كرده اند. اما مقصود ما از جمال آنچه برانگيزنده شهوت است نيست، كه اين صفت زنان است، بلكه منظور ما پاك و برى بودن از عيوب و كم و زيادى است، و نيز راست بودن قامت همراه با اعتدال در گوشت و هماهنگى اعضاء و تناسب خلقت چهره است، چنانكه دلها از نگاه كردن به وى نفرت نگيرد.

و اما احتياج فضائل جسمانى و خارجى به نعمتهاى توفيقى، براى اين است كه مراد از توفيقى هماهنگى و الفت بين اراده بنده و قضا و قدر الهى است، بشرط آنكه مراد و مقصود سعادت باشد، و به عبارت ديگر : روى آوردن و توجيه اسباب است به سوى مطلوب.

و اما هدايت را مراتبى است :

مرتبه اول : هدايت عامه، و آن ارائه راه خير و شناساندن آن است.

و مرتبه دوم : هدايت خاصه، و آن افاضات پياپى است كه از جانب خدا بر بعضى بندگان، با توجه به مجاهده ايشان، وارد مى شود.

و مرتبه سوم : هدايت مطلقه، و آن نورى است كه در عالم نبوت و ولايت مى تابد، و به توسط اين نور به آنچه عقل را بدان راه نيست هدايت مى شود. و بستگى تحصيل هر خير و فضيلتى به مساعدت قضا و قدر، و به شناخت راه خير، ظاهر و هويداست.

و اما رشد، مراد از آن عنايت الهى است، كه به انسان هنگامى كه به مقاصد خويش روى آورد مدد مى رساند، و او را بر آنچه صلاح وى در آن است تقويت مى كند، و از آنچه تباهى او در آن است باز مى دارد، و اين امر از باطن است. و به عبارت ديگر : رشد هدايتى است كه انگيزه و محرك به سوى سعادت است. و احتياج تحصيل خير و سعادت به آن از مفهوم آن روشن است.

و اما تسديد (توفيق صواب و سداد)، عبارت است از توجيه حركات به سوى مطلوب و آسان شدن آنها بر او، تا بزودى به مقصود برسد. پس هدايت شناخت صرف است، و رشد بيدار كردن انگيزه است تا به حركت در آيد، و تسديد كمك و يارى كردن به وسيله تحريك اعضاء است به سوى صواب و سداد. و وجه كمك بودن تسديد در طلب خير نيز از خود معناى آن روشن و واضح است.

و اما تاييد، جامع همه اينهاست، زيرا عبارت است از تقويت امر او با بصيرت، پس از اين جهت گوئى از درون است، و به سبب نيرو و صلابت و مساعدت اسباب از بيرون است. و عصمت به اين نزديك است، و آن عبارت است از امرى الهى كه بواسطه آن در باطن آدمى مانعى پديد مى آيد، و بدان وسيله انسان بر جستجوى خير و دورى از شر تقويت مى شود، تا جايى كه همچون مانعى درونى و غير محسوس مى گردد كه از شر باز مى دارد. و همين است مراد از برهان پروردگار در قول او - تعالى - :

و لقد همت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه. (يوسف، ۲۴)

«وى (آن زن) آهنگ يوسف كرد و يوسف، اگر برهان پروردگار خويش نمى ديد، آهنگ وى مى كرد».

آگاهى و بيدار باش

بدان كه نعمتهاى اخروى، كه بخودى خود غايات مطلوب هستند، و تفصيل آنها و اسباب آنها و آنچه وجود آنها به آن بستگى دارد، تا منتهى شود به مسبب الاسباب، درك آنها ممكن نيست، و عقول بشرى از فهم اندكى از آنها قاصر است تا چه رسد به بسيار آنها.

و اما آن وسائل چهارگانه نعمتهايى است كه هر يك از آنها نيز به چهار قسم منقسم مى شود، كه مجموع آنها شانزده قسم مى گردد، و هر يك از اين شانزده قسم اسبابى را مى طلبد، و آن اسباب اسبابى ديگر را، تا سرانجام منتهى شود به مسبب - الاسباب و موجد كل. و كسى كه تفكر كند مى داند كه هر يك از آنها متوقف است بر نعمتها و اسباب ديگرى كه بهم پيوسته و از حد شمار بيرون است. مثلا تحقق نعمت تندرستى كه از نعمتهاى واقع در مرتبه متاءخر است موقوف است بر اسباب و نعمتهايى از جمله نعمت غذا خوردن، كه شمردن اسباب آن هر چند ممكن نيست، ليكن ما به بعضى از آنها به اجمال نه استقصاء (بر شمردن دقيق) اشاره مى كنيم تا بقيه بر آن قياس ‍ شود.

پس مى گوئيم :

نعمت غذا خوردن متوقف است بر ادراك و شناختن غذا و اسباب آن، و بر ميل و رغبت به آن و اراده و عزم خوردن، و بر قدرت تحصيل غذا و اسباب آن، و بر وجود غذائى كه توان خورد، و بر اصلاح آن بعد از يافت شدن، و بر اسبابى كه آن را به هر انسانى برساند، و بر اسباب جويدن و جذب و هضم و دفع و ديگر افعال درونى تا جزو بدن شود، و بر فرشتگانى كه بر افعال مذكور گماشته شده اند. و ما اينها را در چند فصل به اجمال و اشاره ياد مى كنيم :

فصل ۶۶ : خوردن

خوردن بستگى دارد نخست به ادراك و شناخت غذاى خوردنى به اينكه آن را ببيند و لمس كند و ببويد و بچشد، زيرا تا هنگامى كه آن را نديده است تميز و طلب آن ممكن نيست، و اگر لمس نكند نمى تواند بعضى از اوصافى را كه لازمه خوردن است بفهمد، و چون آن را نبويد آنچه را بوى آن ناخوش است از آنچه خوش است تشخيص نمى دهد، و بسا كه تحصيل آن موقوف بر بوئيدن آن است، بخصوص براى بعضى از حيوانات، و اگر نچشد نمى فهمد كه با او سازگار و موافق است يا ناسازگار و مخالف، و از اينرو آشكار است كه خوردن متوقف است بر آفرينش حواس ادراك كننده ظاهرى، پس ‍ خداى سبحان اين حواس را آفريد، و نيز اسبابى را كه خلق اين حواس بستگى به آنها دارد و بى پايان است، و ما متعرض بيان آنها نمى شويم. و بعد از ادراك غذا - بنابر آنچه گفتيم - ناگزير بايد قوه اى ديگر باشد كه اوصاف غذائى را كه قبلا چشيده در خاطر خود نگهدارد و چون بار ديگر آن را ببيند سازگار يا ناسازگار بودن آن را بفهمد، و اين قوه همان حس مشترك است كه همه محسوسات در آن جمع مى شوند، چنانكه وقتى مثلا چيز زردى را خوردى و آن را تلخ و مخالف طبع خود يافتى و دور انداختى، هر گاه دوباره ببينى، اگر حس مشترك نباشد مادام كه نچشى نمى دانى كه تلخ است، زيرا چشم زردى را مى بيند و تلخى را ادراك نمى كند، و چشايى تلخى را ادراك مى كند نه زردى را، پس ناگزير حاكمى بايد باشد كه زردى و تلخى با هم نزد او گرد آيند، تا وقتى زردى را ديد حكم كند كه تلخ است، و از باز خوردن آن خوددارى نمايد. و آفرينش اين قوه - يعنى حس مشترك - موقوف است بر اسباب و نعمتهايى كه شمارش آنها ممكن نيست.

اما اگر ادراك و فهميدن انسان منحصر بود به حواس ظاهر و حس ‍ مشترك، كه در آن با ديگر حيوانات اشتراك دارد، ناقص بود. زيرا چهار پا چيزى را مى خورد كه اكنون لذت بخشد ولى در آينده زيان آور و موجب بيمارى و مرگ است، كه احساس او فقط به چيز حاضر است، و راهى به ادراك پيامدها ندارد.

پس تميز صلاح و فساد عواقب امور به قوه ديگرى بستگى دارد. بنابراين خدا عقل را براى انسان آفريد كه بواسطه آن سود و زيان آينده خوراكها را دريابد، و با آن چگونگى پختن و تركيب آنها و آماده ساختن اسباب آنها را بفهمد، و بوسيله عقل از آن خوردنى كه سبب تندرستى است سود برد، و اين پست ترين فايده هاى عقل و كمترين حكمتهاى آن است، زيرا حكمتها و فايده هايى كه بر آن مترتب است از حد شمار افزون است، و بزرگترين حكمتهاى موجود در آن معرفت خدا و شناخت صفات و افعال اوست. و عقل بمنزله سلطان در كشور تن است، و حواس پنجگانه مانند جاسوسها و خبر پژوهان و گماشتگان در نواحى كشور است، كه هر يك به امر خاصى گماشته شده است. پس يكى از رنگها خبر مى دهد و ديگرى از آوازها و ديگرى از بوها و ديگرى از مزه ها و ديگرى از گرما و سرما و درشتى و هموارى و نرمى و سختى. پس اين خبر پژوهان و كارآگاهان خبرها را از اطراف كشور بدست مى آورند و به حس مشترك مى سپارند، و اين حس در پيشگاه مغز، همانند صاحب نامه ها و خبرها بر درگاه پادشاه، نشسته و گفته ها و نوشته هاى رسيده از نواحى كشور را جمع مى كند و بر آن مهر نهاده و به عقل مى سپارد، زيرا كار او جز گرفتن و حفظ آنها نيست، و اما شناخت حقايقى كه در آنها هست به او واگذار نشده است.

و لكن وقتى به دل عاقل كه امير و پادشاه است راه يابد آنها را سر به مهر مى سپارد، و پادشاه آنها را پژوهش و كاوش مى كند و بر اسرار كشور آگاه مى شود، و به احكام شگفت آورى حكم مى كند كه بر شمردن آنها ممكن نيست، و به حسب احكام و مصالحى كه براى او پديد آمده است سپاهيان - يعنى اعضاء - را در جستجو يا گريز يا تكميل تدبيرهايى كه براى او پديدار شده به حركت در مى آورد. اما درك شگفتيهاى عقل و اسبابى كه آفرينش آن موقوف بر آنهاست در توانائى بشر نيست.

اين است ادراكات و اسبابى كه خوردن متوقف بر آنهاست.

فصل ۶۷ : غذا اگر از روى ميل و رغبت نباشد سودى ندارد

چون غذا ادراك و شناخته شد، مادامى كه خواهش و ميل و رغبتى به آن نباشد فايده نمى بخشد. زيرا اگر ميل به آن نباشد ادراك آن به هر حس و قوه اى بيهوده و هيچكاره است. مگر نمى بينى كه بيمار غذا را مى بيند و مى فهمد كه بهترين چيزها براى اوست، و ليكن ميل و رغبتى به آن ندارد و بدان دست نمى يازد، و بينايى و ادراك آن معطل و مهمل مى ماند؟ پس خوردن بستگى دارد به ميل به موافق، كه «خواهش و اشتها» ناميده مى شود، و نفرت از مخالف، كه «كراهت» ناميده مى شود. از اينرو خدا گرسنگى و خواهش طعام را آفريد و بر انسان مسلط كرد مثل طلبكارى كه او را ناچار سازد تا وام خويش باز گيرد، و اگر اين خواهش بعد از فرا گرفتن قدر حاجت آرام نشود در خوردن زياده روى كند و خويشتن را به هلاكت افكند، پس ‍ هنگام سيرى كراهت از طعام را آفريد تا آن را ترك نمايد، و آدمى را مانند كشت قرار نداد كه هر گاه آب در بيخ و بن آن روان باشد به خودش مى كشد تا تباه گردد، و از اين جهت محتاج به شخصى است كه غذاى او را بقدر حاجت معين كند، گاهى آن را آب دهد و گاهى قطع كند.

اما تنها ميل و خواهش، تا انگيزه اى براى برداشتن و خوردن غذا نباشد، بسنده نيست. پس خداى تعالى در آدمى اراده - يعنى بر انگيخته شدن نفس به برداشتن و خوردن طعام - را آفريد. و بسا كه احتياج به قوه غضب نيز باشد تا ايذاء كننده و مخالف و كسى را كه مى خواهد غذاى او را بگيرد دفع نمايد. و براى هر يك از شهوت و كراهت و اراده و غضب اسبابى است كه شمارش آنها ممكن نيست.

اما مجرد ادراك و شناخت و ميل و رغبت و اراده غذا، مادامى كه جستجو و گرفتن بالفعل آن بوسيله آلات جستن و برداشتن تحقق نيابد، فايده ندارد. پس چه بسا زمين گيرى كه چيزى را كه دور از اوست ادراك مى كند و به آن شوق و ميل و اراده دارد، ليكن چون پا ندارد رفتن به سوى آن برايش ممكن نيست، يا به سبب نداشتن دست يا فلج بودن يا عذرى ديگر نمى تواند آن را بردارد و بخورد. پس ناگزير بايد آلات و اعضائى براى حركت و قدرتى بر حركت در اين آلات وجود داشته باشد تا حركت آنها به مقتضاى خواهش و طلب باشد. از اينرو خداى تعالى براى تو اعضائى آفريد كه ظاهر آنها را مى بينى و اسرار آنها را نمى شناسى. بعضى از آنها براى جستجوى غذاست، مانند پا براى انسان و بال براى پرندگان و چهار دست و پا براى چهار پايان. و برخى آلت دفع موذى و دفع مانع طلب غذاست، مانند شاخ براى بعضى از حيوانات و دندانها براى پاره اى ديگر و چنگال براى برخى ديگر، و براى انسان اسلحه آفريد كه بجاى آن آلت است. و بعضى از آنها آلت بر گرفتن غذا براى خوردن است، مانند دست در انسان. و براى هر يك از اين اعضاء اسباب و حكمتهاى بى شمار است، و اندكى از اين حكمتها و شگفتيها در باب تفكر ذكر شد.

فصل ۶۸ : شگفتيهاى خوردنيها

عمده آنچه خوردن به آن بستگى دارد و اصل و ملاك آن است، غذاهاى خوردنى است، و در آفرينش آنها عجايب بسيار و بى شمار و اسباب بى نهايت است.

و عدد غذاها و خوراكها چنان از حد افزون است كه شمارش آنها ممكن نيست، تا چه رسد به بيان شگفتيها و اسباب آنها. و ما همه را مى گذاريم، و از جمله آنها يكدانه گندم برمى گيريم و بعضى از اسباب و حكمتها و عجايب آن را بيان مى كنيم. پس مى گوئيم :

خداوند در دانه گندم قوه اى آفريد كه بدان وسيله غذا بگيرد همچنانكه در تو آفريد. زيرا كه فرق نبات با تو در حس و حركت است نه در خوردن، كه گياه به آب غذا را به خود مى كشد. و ما متعرض ذكر آلات نبات در كشيدن غذا به خود نمى شويم، بلكه به اندكى از كيفيت غذا خوردن دانه اشاره مى كنيم، و مى گوئيم :

دانه به هر چيزى غذا نمى خورد، بلكه خوردن آن موقوف است بر زمينى كه در آن آب باشد. و بايد زمين سست و داراى خلل و فرج باشد كه هوا داخل آن شود، پس اگر آن دانه را در زمين سخت و صلب بريزند به سبب فقدان هوا نمى رويد. و هوا به خودى خود به سوى آن حركت نمى كند، پس بايد اسباب حصول باد در ميان باشد تا هوا به حركت در آيد و در خاك به قهر و جبر نفوذ كند، و به اين معنى اشاره دارد قول خداى تعالى :

و ارسلنا الرياح لواقح. (حجر، ۲۲)

«و بادها را بارور كنان فرستاديم»

و اين بارورى نتيجه ازدواج ميان هوا و آب و خاك است.(۵۵)

اما اين امر در رويانيدن آن در سرماى زياد كافى نيست و به حرارت بهار و تابستان نياز دارد. پس اين چهار سبب است كه رويش دانه گندم به آنها محتاج است. و آب ناگزير بايد از درياها و رودخانه ها و چشمه ها و نهرها و جويها به زمين زراعت كشيده شود، پس بنگر كه چگونه خدا اين همه را آفريد. و چون بسيارى از زمينها بلند است كه آب چشمه ها و كاريزها به آن نمى رسد، خداوند ابرهاى متراكم پر آب را آفريد، و بادها را بر آنها گماشت تا آنها را به اطراف عالم از بلنديها و پستيها برانند، و بقدر حاجت به هنگام بهار و پائيز بر زمينها ببارند. و كوهها را آفريد تا آبهاى آنها محافظت شود و بتدريج قدر نياز از چشمه ها بيرون آيد، و اگر يكباره آنها بيرون مى آمد شهرها را به زير آب فرو مى برد و كشت و چهارپايان را تباه مى ساخت. و نعمتهاى خداى تعالى و شگفتيهاى صنع و حكمت او در ابرها و درياها و كوهها و بارانها را نمى توان بر شمرد.

و اما حرارت، چون ممكن نيست از آب و زمين كه هر دو سردند پديد آيد، خداوند خورشيد را آفريد، و آن را رام كرد، و با وجود دورى از زمين آن را به تناوب سبب حرارت گردانيد تا گرما و سرما بهنگام نياز حاصل شود. و اين از كمترين حكمتهاى بى شمار خورشيد است.

اما نباتات وقتى از زمين سر بر مى آورند و بلند مى شوند در ميوه هاى آنها سختى و صلابتى هست و به رطوبتى نياز دارند كه آنها را نرم كند، پس خداوند ماه را آفريد و در آن خاصيت تر و نرم كردن قرار داد، چنانكه شب هنگام چون سر خود را برهنه كنى براى تو روشن و آشكار مى شود، زيرا بر سر تو رطوبتى را كه به «زكام» تعبير مى شود چيره مى سازد، پس ماه به سبب خاصيت تر و نرم كردن ميوه ها را مى رساند و نرم مى گرداند، و آنها را به تقدير آفريدگار حكيم رنگين مى سازد. و اين نيز كمترين فوايد و حكمتهاى ماه است، و حكمتها و فوايد آن را نمى توان شمار كرد، بلكه هر ستاره اى در آسمان براى فوايد بسيار مسخر شده كه قواى بشرى براى بر شمردن آنها بسنده نيست. و همان طور كه در اعضاء بدن عضوى وجود ندارد كه بى فايده باشد، همچنين عضوى در بدن عالم نيست كه فايده يا فوايد بسيار نداشته باشد. و كل جهان مانند يك شخص است، و يكايك اجسام آن مانند اعضاء آن است، و تفاوت آنها مانند تفاوت اندامهاى بدن است، و شرح آن در توانائى بشر نيست، و همه آنها مسخر خداى سبحان و آثار قدرت كامله او و تراوشهايى از درياهاى عظمت آشكار اوست، و حال آنكه بخودى خود جز عدمهاى محض نيستند. پس صاحبدلانى كه خدا را مى شناسند و دوستدار او هستند، چون به ملكوت آسمانها و زمين و آفاق و انفس و حيوانات و نباتات مى نگرند، به آنها جز از اين جهت كه آثار قدرت پروردگارشان و تراوشهاى صفات اوست نظر نمى كنند، و تفكر و سعى ايشان در ديده ور شدن بر عجايب و حكمتهاى آنهاست، و شادمانى و شيفتگى و مهر قلبى آنان براى اين است.

همان گونه كه كسى كه عالمى را دوست دارد پيوسته شيفته بدست آوردن تصانيف اوست، و با افزايش وقوف بر عجايب علم او بر مهر او مى افزايد، همچنين است درباره عجايب صنع خدا، كه همه جهان، بلكه جميع مصنفان و دلهاى بندگان نيز، تصنيف اوست. پس ‍ اگر از تصنيفى به شگفت آمدى، از مصنف تعجب مكن، بلكه از كسى به شگفت آى كه آن مصنف را براى آن تألیف تسخير فرموده و او را بدان راه نموده و توفيق نصيب كرده و به ديگران شناسانده است، همان طور كه چون عروسكهاى شعبده باز را مى بينى كه بلند و پست مى شود و حركات موزون و متناسب مى كند، از بازيچه هاى او تعجب مكن، كه آنها را به حركت در آورده اند نه اينكه خود متحركند، و ليكن از مهارت آن شعبده باز كه آنها را با روابط باريك و دقيقى كه از چشمها پنهان است به حركت درمى آورد به شگفت آى. از آنچه گفتيم معلوم شد كه غذاى نبات جز به آب و هوا و خورشيد و ماه و ستارگان تمام نمى شود، و حركات آنها جز به فرشتگان آسمانى كه آنها را به حركت درآورند كامل نمى گردد، و همچنين اسباب به هم پيوسته است تا به مسبب الاسباب و غايت كل منتهى شود، و ما را راهى به فهميدن تفصيلها و استنباط شگفتيهاى حكمتها و مصلحتهاى دقيق و باريك آنها نيست.

فصل ۶۹ : آماده كردن غذا به هزاران اسباب نياز دارد

آنچه از زمين مى رويد، و از حيوانات حاصل مى شود، خائيدن و خوردن آن به همان صورت ممكن نيست، بلكه در هر يك ناگزير بايد به اصلاح و پاك كردن و پختن و تركيب نمودن پرداخت، بعضى را دور افكند و پاره اى را نگهداشت، و ديگر اعمالى كه بيشمار است، و اصلاح هر يك از طعامها موقوف است بر امور ويژه بسيار، و بر شمردن آنها در هر طعامى به درازا مى كشد. پس گرده نانى را مى گيريم و به بعضى از آنچه نياز دارد تا گرده نان شود و شايسته خوردن گردد مى نگريم، زيرا بيان همه آنچه بدان نيازمند است تا يك گرده نان شود ممكن نيست، پس مى گوئيم :

نخستين چيزى كه اين گرده نان به آن بستگى دارد زمين است، سپس ‍ افكندن تخم در آن، سپس گاو نرى كه آن را شيار كند و آلات شخم، آنگاه پاك كردن زمين از خس و خار، و رسيدگى به آب دادن تا آن دانه بسته شود و هنگام درو فرا رسد، سپس درو كردن و دسته كردن و پاك و صاف نمودن، سپس آسيا كردن و پس از آن خمير كردن و آنگاه نان پختن. و بنگر در شمار اين افعال، و به ياد آور ديگر افعالى را كه ذكر نكرديم، سپس شمار اشخاصى را كه به اين امور مى پردازند متذكر شو، و نيز عدد آلاتى كه به آنها نياز هست از آهن و چوب و سنگ و غير اينها. و به كارهاى صنعتگران در ساختن و اصلاح آلات كشاورزى و گندم پاك كردن و آسيا كردن و نان پختن از تجارت و آهنگرى و امثال اينها نظر كن، و احتياج هر يك را به آلات بسيار به ياد آر.

آنگاه ملاحظه كن كه چگونه خداى سبحان ميان دلهاى اين صنعتگران و تعمير كاران الفت و همسازى برقرار كرده، و بر آنها انس ‍ و محبت را مسلط ساخته، تا گرد هم آيند و شهرها و آباديها بسازند، و خانه هاى خود را در كنار يكديگر ترتيب دهند، و بازارها و كاروانسراها و امثال اينها بنا كنند. و اگر آراء ايشان متفرق بود و خوى و طبع آنان مانند سرشت و طبيعت وحوش از يكديگر متنفر بود پراكنده مى شدند و دورى مى كردند و از يكديگر منتفع نمى شدند.

و چون در طبع و طينت انسان خشم و عداوت و حسد و طمع و همچشمى و انحراف از حق بود، چه بسا محبت بين بعضى براى مال و كالا از ميان مى رفت و بر سر اسباب دنيوى به ايذاى يكديگر پرداخته و درباره آن رقابت و همچشمى مى كردند، و بسا كه به ناسازى و رميدگى و رويارو شدن منجر مى شد، پس خدا پيامبران را با شريعت و قوانين فرستاد تا مردم هنگام كشمكش و تنازع به آنها رجوع كنند و نزاع از ميان برخيزد. سپس علماء را كه وارثان پيغمبرانند براى حفظ شريعت و علم به آن جانشين ايشان ساخت. و فرمانروايان مقتدر را بر انگيخت تا مردم را اگر اراده تخلف از شريعت نمايند قهرا بر آن وا دارند. و هيبت و بيم آنان را در دل مردم افكند و اصلاح حال بندگان را به ايشان نمود تا رئيسان و قاضيان و حاكمان و زندان و بازار ترتيب دهند و خلق را به قانون شرع و عدل ناگزير سازند، و آنان را به الفت و تعاون وادارند و از پراكندگى و دشمنى با يكديگر باز دارند. پس اصلاح حال رعايا و اهل صنعت و پيشه به سلاطين است، و اصلاح سلاطين به علماء و اصلاح علماء به انبياء و اصلاح انبياء به ملائكه و اصلاح ملائكه به ملائكه بالاتر، تا منتهى شود به حضرت ربوبيت كه سرچشمه هر نظام و خاستگاه هر حسن و جمال و منشاء هر ترتيب و تألیف است.

و از آنچه گفتيم معلوم شد كه : هر كه پژوهش و كاوش كند مى داند كه يك گرده نان براى خوردن اصلاح نمى پذيرد مگر بواسطه عمل هزاران هزار ملائكه و اهل صنعت و حرفه از آدميان.

فصل ۷۰ : رام كردن خدا بازرگانان را براى فراهم ساختن غذا

اما همه طعامها در هر جايى يافت نمى شود، زيرا براى هر يك شرايطى مخصوص هست كه ممكن نيست در همه جا يافت شود، و مردمان در روى زمين پراكنده اند، و بعضى از خوردنيها كه به آنها نيازمندند از آنان دور است، و ميان ايشان و آن طعامها بيابانها و درياها فاصله است، پس خداى تعالى تجار را مسخر ساخت و بر آنان حرص مال و آز سود را مسلط گردانيد، تا سختيها و رنجها را تحمل كنند، و در پيمودن بيابانها و درياها پذيراى خطرها شوند، و خوراكها و ما يحتاج مردم را از شرق به غرب و از غرب به شرق ببرند.

پس ديده بصيرت بگشا و ببين كه چگونه خداوند ساختن كشتيها و كشتيرانى و سوار شدن در آنها را به آنان آموخت، و چگونه حيوانات باركش را آفريد، و شتران را براى حمل و نقل و سوارى در بيابانها و كوهستانها رام ساخت، تا تن به بارهايى گران داده و بر گرسنگى و تشنگى صبر نمايند، و اسبان را و كيفيت سرعت سير و حركت آنها را، و خران را و صبر بر زحمت و تعب آنها را كه بارها را به مقصد مى رسانند، و بنگر كه چگونه خداوند ما يحتاج كشتيها و اين حيوانات را از اسباب و غذا، تا حدى كه نمى توان آنها را برشمرد، خلق فرمود.

فصل ۷۱ : نعمتهاى خدا در آفرينش فرشتگان براى انسان

اما مجرد وجود و حضور غذا و اصلاح آن تا هنگامى كه خورده نشود و جزء بدن نگردد فايده اى ندارد. و اين بسته است به كارهاى بسيار، و نيازمند است به اسباب بى شمار، از جويدن و جذب و هضم معدى و كبدى و غير اينها از افعالى كه هر يك محتاج به اسباب بسيار است. و ما به اندكى از چگونگى آن در باب تفكر اشاره كرديم (به آن رجوع نمائيد).

و در اينجا به نمونه اى از نعمت خدا در آفرينش ملائكه اشاره مى كنيم، و مى گوئيم :

كثرت ملائكه نه به حدى است كه تصور تفصيلى يا اجمالى آن ممكن باشد.

و ايشان را طبقات و اصنافى است : از آن جمله : طبقات فرشتگان زمينى. و از جمله :

ملائكه آسمانى. و يك صنف : حاملان عرش عظيم، و صنفى ديگر : مسلسلين (فرشتگان پياپى و به هم پيوسته)، و طبقه اى ديگر مهيمنين (نگاهبانان و مراقبان)...

و غير اينها كه نه نام ايشان را شنيده ايم و نه از كار آنان خبر داريم، و جز خداى سبحان به ايشان احاطه ندارد. و هيچ يك از ساخته هاى خداوند در زمين و آسمان از فرشته يا فرشتگانى كه به آن گماشته شده اند خالى نيست. پس بنگر كه خداوند چگونه آنان را بر آنچه مربوط است به غذا خوردن كه سخن ما در آن است گمارده، و اين از جمله افعال خداوندى، از وحى به پيامبران و هدايت و ارشاد و غير اينهاست، كه برشمردن همه آنها در توان بشر نيست. پس مى گوئيم : هر جزء از بدن تو بلكه هر يك از اجزاء نبات غذا نمى خورند مگر اينكه فرشتگانى كه تعداد آنها را نمى توان بيان كرد به آن گماشته شده اند.

بيان مطلب : معنى غذا خوردن اين است كه بخشى از غذا جاى آن جزء را كه از بدن تلف شده بگيرد. و اين موقوف است بر حركات و تغييرات و دگرگونيهائى براى غذا تا جزئى از بدن شود، مانند جذب و هضم و گوشت و استخوان شدن. و معلوم است كه غذا و خون و گوشت اجسامى هستند كه قدرت و معرفت و اختيارى ندارند تا بخودى خود حركت و تغيير كنند، و مجرد طبع در گوناگون شدن آنها كافى نيست، همچنانكه گندم بخودى خود آرد و خمير و نان نمى شود مگر بواسطه صنعتگران، و اهل صنعت در باطن همان فرشتگانند، چنانكه صنعتگران در ظاهر اهل شهرند. پس غذا، بعد از گذاشتن در دهان تا هنگامى كه خون گردد از فرشتگانى چند ناگزير است، و ما متعرض بيان و تعداد آنها نيستيم، و مى گوئيم : پس از آنكه خون شد تا آنكه جزء بدن گردد، محتاج به هفت فرشته است، زيرا ناچار است از فرشته اى كه خون را به گوشت و استخوان رساند، كه خون بخودى خود حركت نمى كند، و فرشته اى ديگر ضرور است تا غذا را در كنار گوشت نگهدارد، و فرشته سومى بايد كه صورت خون را از آن بگيرد، و چهارم تا صورت گوشت و استخوان و رگ و پى را به آن بپوشاند، و پنجم تا مواد زائد را دفع كند، و ششم تا آنچه را صفت گوشتى پيدا كرده به گوشت سابق بچسباند، و آنچه را صفت استخوانى كسب نموده به استخوان متصل سازد، و آنچه را رگ و پى شده به آنها بپيوندد تا جدا و منفصل نباشند، و ناگزير است از فرشته هفتمى تا مقدار لازم را در اينها مراعات كند و اشكال هر يك را به مطابق آنها پيوند دهد، و به هر عضوى آنچه مناسب و لايق و محتاج است برساند.

مثلا اگر براى بينى كودك آنچه مناسب ران اوست جمع آيد بينى او بزرگ مى شود و تجويف (ميان تهى بودن) آن از ميان مى رود و صورتش زشت مى گردد، بلكه فرشته اى بايد تا به پلك چشم با آن نازكى و به ران با آن ستبرى و به حدقه با آن صفا و به استخوان با آن صلابت آنچه مناسب و در خور هر يك از حيث اندازه و شكل است برساند، و غذا را به عدل تقسيم كند، و گرنه هيئت و خلقت آدمى تباه و زشت مى شد و بعضى جاها نازك و برخى ضعيف مى گشت. پس مراعات اين هندسه به فرشته اى واگذار شده است. و زنهار تا نپندارى كه خون به طبيعت خود شكل خود را مى سازد، كه هر كه اين امور را به طبع احاله كند جاهل است و نمى داند چه مى گويد. زيرا اگر از طبيعت قوه بى شعور را اراده كند و بگويد :

هر يك از اين افعال موكول به قوه اى است كه شعور ندارد، مى گوئيم : اين خود دليل است بر عظمت خدا و حكمت و قدرت او، چه شكى نيست كه آنچه شعور ندارد بخودى خود نمى تواند هيچ فعلى بجا آورد، تا چه رسد به اينكه افعال متين و استوار و محكمى كه مشتمل بر حكمتهاى باريك و دقيق و مصالح آشكار و پنهان است انجام دهد. پس اينها شرايط ناقصى است براى ايجاد بيواسطه اين افعال از جانب خداى سبحان، يا بواسطه شمارى از اين قوا از ملائكه.

و به هر تقدير، اشخاص هفتگانه از مخلوق خداى سبحان مسخر در باطن توست كه به اين افعال گماشته شده اند، و در كار تو مشغولند، و تو در خواب در استراحتى، و به غفلت در رفت و آمدى، و آنان غذا را در درون تو براى جذب آماده و اصلاح مى كنند و تو را خبرى از ايشان نيست. و همچنين بر هر جزئى از اجزاء بدن تو فرشتگانى موكلند، تا آنجا كه بعضى از اجزاء - مانند چشم و قلب - به بيش از صد فرشته نيازمندند. و اين فرشتگان زمينى از فرشتگان آسمانى به ترتيبى معين مدد مى گيرند كه جز خدا به كنه آن احاطه ندارد، و مدد ملائكه آسمانى از حاملان عرش است، و منعم جميع آنان به تاييد و تسديد و هدايت، خداى مهيمن قدوس است كه در ملك و ملكوت و عزت و جبروت يكتاست. و هر كه بخواهد اجمالا كثرت ملائكه آسمانها و زمينها و گياهان و حيوانات و ابرها و هوا و درياها و كوهها و بارانها و غير اينها را بداند بايد به اخبارى كه از ائمه -عليهم‌السلام رسيده مراجعه نمايد.

پس هر فعلى از افعال هفتگانه مذكور بايد به فرشته اى واگذار شده باشد و ممكن نيست كه همه آنها به يك فرشته تفويض شده باشد، چنانكه يك فرد انسان نمى تواند هفت عمل درباره گندم، مانند آرد كردن و جدا ساختن نخاله و دفع فضله از آن و ريختن آب بر آن و خمير كردن و پاره نمودن و گرد كردن و نازك ساختن و چسباندن به تنور، را انجام دهد. زيرا فرشته تك صفت است و در او آميختگى و تركيب از اجزاء متضاد نيست، پس هر يك از ايشان فعلى يگانه دارد، چنانكه در قول خداى تعالى به آن اشاره شده است :

و ما منا الا له مقام معلوم. (صافات، ۱۶۴)

«هيچ كس از ما [فرشتگان] نيست مگر مقامى معين دارد».

و از اينرو، ميان فرشتگان حسد و همچشمى نيست. و مثال ايشان در تعيين مرتبه هر يك و عدم مزاحمت يكديگر مانند حواس پنجگانه است، و نه مانند انسان كه پذيرنده كارهاى مختلف مى شود، و سبب اين امر اختلاف صفات و انگيزه هاى اوست، زيرا آدميان چون تك صفتى نيستند تك فعلى نيز نيستند، و از اينرو مى بينى كه آدمى گاهى طاعت خدا مى كند و گاه ديگر عصيان مى ورزد، و حال آنكه ملائكه چنين نيستند، بلكه سرشت ايشان بر طاعت نهاده شده و معصيت درباره آنان متصور نيست، و هر يك را طاعتى خاص و معين است. پس راكع ايشان همواره راكع است و ساجدشان هميشه ساجد، و قائمشان پيوسته قائم است، در افعال ايشان اختلاف و ضعف و سستى نيست و براى هر يك مقامى معلوم و معين است.

و چون عدد فرشتگان زمينى را كه از ملائكه آسمانى در بعضى از افعال تنها غذا خوردن استمداد مى كنند دانستى، ساير افعال غذا خوردن و ديگر اعمال باطنى و ظاهرى خود را بر آن قياس كن. و آنگاه همه صناعات الهى و افعالى را كه در عوالم جبروت و ملكوت و عالم ملك و شهادت از آسمانها و زمين و آنچه ميان و زير و بالاى آنهاست رخ مى دهد به اجمال بر آنها قياس كن و بدان كه شمار فرشتگانى كه بر اينها گماشته شده اند نامتناهى است، و در حالى كه طبقات و انواع ملائكه را نمى توان برشمرد، چگونه مى توان تعداد افراد آن طبقات را معلوم كرد؟

و چون دانستى كه هر نعمتى بر نعمتهاى پياپى بسيار كه خدا آفريده و بعضى به بعضى ديگر اتصال و ارتباط دارند موقوف است روشن و آشكار مى شود كه :

هر كه يك نعمت را كفران كند همه نعمتها را ناسپاسى كرده، مثلا اگر كسى به نامحرمى نظر كند، با گشودن چشم نعمت خدا را در پلكها كفران نموده، و چون پلكها به چشم و چشم به سر و سر به همه بدن بسته است و برپائى بدن به غذاست و غذا به آب و زمين و هوا و ابر و باران و خورشيد و ماه و ستارگان و آسمانها بسته است، و كار كرد اينها به فرشتگان محتاج است، و همه اينها مانند يك شخص است كه بعضى به بعضى ديگر بسته و مربوط است همچون بستگى و ارتباط اعضاء بدن به يكديگر، پس آن شخص هر نعمتى را كه موجود است از ثرى تا ثريا ناسپاسى كرده، و در اين هنگام هيچ جماد و نبات و حيوان و آب و هوا و ستاره و فلك و ملكى نيست مگر اينكه او را لعنت مى كنند.

و از اينرو در اخبار وارد شده است كه : «جايگاهى كه مردم در آن گرد آيند، چون پراكنده شوند يا آنان را لعنت مى كند يا براى ايشان آمرزش مى خواهد».

و نيز وارد شده است كه : «فرشتگان بر گناهكاران لعنت مى كنند».

و در خبر است : «هر چيزى، حتى ماهيان در دريا، براى عالم استغفار مى كنند».

و امثال اين اخبار كه به مقصود دلالت مى كند بيرون از شمار است، و اين همه اشاره است به اينكه گناهكار در يك چشم بهم زدن بر جميع ملك و ملكوت جنايت مى كند.

و همه آنچه گفتيم تنها به بخشى از خوراك و خوردن مربوط است، پس غير آن را در نظر بگير. آنگاه تأمل كن كه آيا براى كسى ممكن است كه از عهده شكر برآيد؟ و حال آنكه خدا را در هر چشم به هم زدنى بر بنده نعمتهاى بسيار و بيرون از شمار است ؟ و از جمله : در هر نفسى كه فرو رود و بر آيد دو نعمت هست، زيرا با بيرون آمدن آن دود سوخت و سوز درون آدمى خارج مى شود، و اگر خارج نشود هلاك مى گردد، و با فرو رفتن آن هواى لطيف به درون مى رود، و اگر داخل نشود كار قلب گسيخته و منقطع مى گردد و مرگ در پى خواهد بود. و چون هر شبانه روز بيست و چهار ساعت است، و در هر ساعتى نزديك هزار نفس هست، پس در هر ساعتى هزار شكر لازم است، و چون اين را در نظر بگيرى و ديگر نعمتها را بر آن قياس كنى، در هر شبانه روز براى تو هزاران هزار نعمت در هر جزء از اجزاء بدن تو، بلكه در هر جزء از اجزاء عالم، موجود است كه نمى توان آنها را برشمرد، و از اينرو خداى تعالى مى فرمايد :

و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها. (ابراهيم، ۳۴، نحل، ۱۸)

«و اگر بخواهيد نعمتهاى خدا را بشماريد شماره كردن آن نتوانيد».

و روايت است كه : «هر كه نعمتهاى خدا را در خوردن و آشاميدن خود نشناسد، علمش كم و عذابش آماده است». پس شخص بصير ديده خود در عالم بر چيزى نيفكند، و خاطر خويش به موجودى متوجه نسازد، مگر اينكه به تحقيق مى داند كه خدا را در آن بر او نعمتى است. و از اينرو موسى بن عمرانعليه‌السلام گفت :

«خدايا! تو را چگونه شكر كنم و حال آنكه تو را بر من در هر موى تنم دو نعمت است : يكى اينكه بيخ آن را نرم ساختى، و ديگر آنكه سر آن را ستردى».

فصل ۷۲ : اسباب مانع شكرگزارى

سببى كه مانع اكثر مردم از شكر گزارى است : يا كوتاهى معرفت ايشان است به اين كه همه نعمتها از خداى سبحان است، يا كمى معرفت و احاطه آنان به اصناف و افراد نعمتهاست، يا جهل آنهاست به حقيقت شكر و استعمال نعمت در تمام كردن حكمتى كه مراد از آن نعمت است، و گمانشان به اينكه حقيقت شكر تنها گفتن الحمد لله يا الشكر لله است، يا غفلت ناشى از غلبه شهوت و استيلاى شيطان است كه به فكر شكر گزارى نمى افتند، چنانكه در ديگر فضائل و طاعات چنين است، يا بعضى چيزها را به سبب عام و شامل بودن براى همه مردم و در جميع حالات نعمت نمى شمارند. و از اين جهت جمله نعمتها را سپاس نمى دارند، زيرا همه خلق از آنها برخوردارند و همواره در دسترس ايشان است.

بنابراين يك فرد آن را مخصوص به خود نمى داند و نعمت نمى شمارند، بخصوص كه به آنها الفت گرفته و عادت كرده اند و خلاف آن را تصور نمى كنند، و مى پندارند كه هر انسانى لازم است بر اين احوال باشد، و از اينرو مى بينى كه خدا را بر نعمت هوا و آب و سلامت چشم و گوش و امثال اينها شكر نمى كنند. و حال آنكه اگر اينها را باز گيرند بيچاره و نابود مى شوند، چنانكه اگر هوا از ايشان قطع شود يا در حمامى كه هواى آن داغ باشد و يا در چاهى كه هواى قابل تنفس نداشته باشد گرفتار آيند، مى ميرند. پس اگر كسى به چيزى از اينها مبتلا شود و سپس نجات يابد، چه بسا قدر آن نعمت را بداند و خدا را شكر كند. و همچنين شخص بينا اگر كور شود سپس ‍ بينائى خود را باز يابد آن را نعمت مى شمارد و در مقام شكر برمى آيد، ولى اگر به كورى گرفتار نگردد و پيوسته بينا باشد از شكر گزارى غافل مى ماند. و اين از غايت نادانى است، زيرا شكر آنان موقوف است بر سلب نعمت و سپس بازگشت آن در زمانى ديگر، و حال آنكه نعمتى كه همواره هست به شكر گزارى سزاوارتر است. و چون رحمت خدا گسترده است كه همه خلق را در جميع احوال فرا مى گيرد نادانان آن را نعمت نمى شمارند. و مثل آنان مانند بنده بدى است كه اگر او را نزنند گردنكشى كند و سپاسگزارى را ترك نمايد، و اگر در غالب اوقات زده شود و ساعتى او را نزنند شكر آقاى خود را بجا آورد.

و هر كه تأمل كند مى داند كه نعمت خدا بر او در شربت آبى هنگام تشنگى از پادشاهى همه زمين بهتر و برتر است، چنانكه منقول است كه : «يكى از علما بر يكى از پادشاهان وارد شد در حالى كه در دست وى كوزه آبى بود و مى خواست بياشامد، پس به آن عالم گفت : مرا پندى ده. گفت : اگر اين آشاميدنى را از تو باز گيرند و به تو ندهند مگر به بذل همه اموال و پادشاهى، كه اگر ندهى همچنان تشنه بمانى، آيا مى دهى ؟ گفت : آرى ! گفت : پس چگونه به اين پادشاهى شاد مى شوى كه از يك جرعه آب كمتر است !» به علاوه، هر بنده اى اگر در حال خويش به دقت بنگرد، در مى يابد كه او را از جانب خدا نعمت يا نعمتهاى بسيار است كه مخصوص اوست و هيچ كس با او در آنها شريك نيست، يا اندكى از مردم با او انبازند، يا در عقل، يا در خلق و خو، يا در ورع و تقوى، يا دين، يا در صورت و شخص وى، يا اهل و فرزندان، يا مسكن و شهر او، يا دوستان و نزديكان، يا عزت و جاه، يا طول عمر و تندرستى، يا غير اينها از آنچه محبوب اوست. بلكه مى گوئيم : اگر كسى به هيچ يك از اينها مخصوص نباشد، شكى نيست كه در نفس خود معتقد است كه در بعضى از اينها بر ديگر مردم اختصاص و برترى دارد، چنانكه بيشتر مردم بر اين باورند كه خردمندترين مردم يا خوشخوترين ايشانند، با اينكه در واقع چنين نيست. و از اينرو از كمى عقل شكايتى ندارند و حال آنكه از كمى مال شكايت مى كنند، و از خدا نمى خواهند كه به آنها عقل عطا فرمايد در صورتى كه افزونى مال را خواستارند، و از غير خود عيوب و رفتارى مى بينند كه آنها را نا پسند و مذموم مى شمارند، و ليكن اينها را درباره خود گمان نمى كنند.

و بالجمله : هر كس در نفس خويش از دوست داشتنى ها و صفات كمال چيزى گمان مى برد كه در غير خود نمى بيند، هر چند مطابق با واقع نباشد. و از اين جهت اگر او را مخير كنند كه مال او را بگيرند و آنچه ويژه ديگران است به او بدهند راضى نمى شود. بلكه بيشتر مردم چنين اند كه هيچ يك راضى نمى گردد كه در جميع صفات و افعال دين و دنيا مثل شخص ديگرى باشد. بلكه اگر به او اختيار دهند و بگويند : مخيرى كه مثل هر كسى از مردم كه مى خواهى باشى، جز خويشتن نمى گزيند. و به اين معنى اشاره دارد قول خداى سبحان :

كل حزب بما لديهم فرحون. (مؤمنون، ۵۴، روم، ۳۲)

«هر گروهى به آنچه نزد ايشان است شادند».

و چون چنين است، پس چرا بر اينها (قطع نظر از نعمتهاى عام) خدا را شكر نمى كند؟ و اگر براى كسى از نعمتهاى خدا چيزى نبود مگر امنيت و تندرستى و روزى، نعمت درباره او عظيم است و از عهده شكر آن بر نمى آيد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود :

من اصبح آمنا فى سربه، معافى فى بدنه، و عنده قوت يومه، فكانما خيرت له الدنيا بحذافيرها.

«هر كه در راه (يا جماعت) خود ايمن است، و تنش سالم است، و قوت روز خويش دارد، گوئى سراسر دنيا از آن اوست».

و اگر احوال مردم را بررسى كنى، مى بينى كه شكايت ايشان از چيزهاى ديگر (غير از اين سه چيز) است، با اينكه رنج و وبال ايشان است. بلكه اگر براى انسان نعمتى بجز ايمان نباشد كه بوسيله آن به نعمت و آسايش پاينده و دارائى عظيم مى رسد، سزاوار است كه آن نعمت را بزرگ شمارد و عمر خود را در شكر گزارى صرف نمايد.

بلكه عاقل بايد بجز معرفت و يقين و ايمان به چيزى شاد نگردد. و از علما كسانى را مى شناسيم كه اگر همه آنچه تحت تسلط و تصرف پادشاهان روى زمين از شرق و غرب است، از اموال و پيروان و ياران و شهرها و كشورها به او بدهند و در عوض يك صدم از علم و معرفت او را بگيرند نمى گيرد، زيرا اميدوار است كه نعمت علم او را به قرب خداى تعالى در آخرت برساند. بلكه اگر همه اينها را بجاى لذت علم در دنيا، و نيل به آنچه در آخرت اميد دارد، به او بدهند نمى گيرد و به آن راضى و خرسند نمى شود، زيرا مى داند كه علم دائم و پاينده است، و امرى است پايدار كه به دزدى و غارت نمى رود، و پاك و صافى است كه بر خلاف لذات دنيا تيرگى و كدورتى در آن نيست.

فصل ۷۳ : راه تحصيل سپاسگزارى

راه تحصيل شكر گزارى به چند امر است :

اول - معرفت و تفكر در صنايع الهى و انواع نعمتهاى ظاهرى و باطنى و عمومى و خصوصى او.

دوم - نظر كردن به / از خود در امر دنيا و به بالاتر از خود در امر دين.

سوم - حضور در گورستان و ياد آورى اين كه مردگان بيش از همه چيز دوست دارند و از خدا مى خواهند كه به دنيا برگردانده شوند و متحمل رياضت و مشقت عبادتها گردند تا در آخرت از عذاب رهائى يابند يا بر ثواب آنان افزوده شود و درجاتشان بالاتر رود. پس بايد خود را از ايشان بينگارد كه دعاى او به اجابت رسيده و به دنيا باز گشته است، پس بقيه عمر خود را صرف امورى كند كه مردگان براى آن خواستار بازگشت به دنيا هستند.

چهارم - بعضى از آنچه را كه در ايام عمر بر او روى داده از مصيبتهاى بزرگ و بيماريهاى صعب كه به سبب آنها گمان هلاك خود مى برد به ياد آورد، و چنين فرض كند كه هلاك شده، و زندگانى و نعمتهاى كنونى خود را غنيمت شمارد، و خدا را بر آن شكر كند، و از آنچه بر او وارد مى شود و مخالف طبع اوست رنجور و اندوهگين نگردد.

پنجم - در هر مصيبت و بلائى از مصائب و بلاهاى دنيا شكر كند كه مصيبتى بزرگتر از آن به او نرسيده، و مصيبتى در دين بر او وارد نشده است. و از اينرو عيسىعليه‌السلام در دعاى خود گفت : «خدايا مصيبت مرا در دينم قرار مده !» و مردى به يكى از اهل معرفت گفت : «دزدى به خانه من آمد و كالاى مرا برگرفت» گفت :

«خدا را شكر كن كه اگر بجاى آن دزد شيطان به خانه دل تو مى آمد و ايمان و توحيد تو را تباه مى ساخت، چه مى كردى ؟»

و نيز از اين جهت كه هر مصيبتى عقوبت گناهى است كه از او سرزده، هر گاه اين عقوبت به او برسد از عقوبت آخرت نجات مى يابد، چنانكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود : «هر گاه بنده گناهى كند و سختى يا بلائى در دنيا به او رسد خدا كريمتر از آن است كه دوباره او را عذاب كند».

و اين معنى به طرق متعدد از ائمه ماعليهم‌السلام نيز وارد شده، پس ‍ بايد خدا را بر اين عقوبت زودرس و عدم تاءخير آن به آخرت شكر كند. و از اين حيث كه اين مصيبت بر او نوشته شده كه البته به او مى رسد بايد شكر كند كه آمد و از آن آسوده شد.

و از اينرو كه ثواب آن مصيبت بالاتر از خود آن است (چنانكه در باب صبر و بزرگى ثواب ابتلا به مصائب دنيا خواهد آمد) و آن پاداش بهره او شده بايد خدا را سپاس دارد. و نيز از اين جهت كه هر مصيبتى محبت دنيا و ميل به آن را در دل مى كاهد، و شوق به آخرت و لقاى خداى سبحان را مى افزايد. زيرا شك نيست كه هر كه نعمتهاى دنيا بر وفق مراد او باشد، بدون آميختگى به بلا و مصيبتى، اين باعث مى شود كه دلش به دنيا آرامش و اطمينان پيدا كند و به آن انس گيرد، تا جائى كه دنيا براى او مانند بهشت گردد، و هنگام مرگ به سبب جدائى و مفارقت از آن بلا و حسرت او عظيم شود، و حال آنكه اگر مصائب بر او فرود مى آمد دلش از دنيا كنده و سرد مى شد و به آن انس نمى گرفت، و دنيا براى او چون زندان مى گرديد، و نجات او از آن مانند رهائى از زندان بود.

و از اينرو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود :

الدنيا سجن المؤمن و جنة الكافر.

«دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است».

پس رنجها و مصيبتها و سختيهاى دنيا موجب بركنده شدن نفس از آن و التفات به عالم اصلى خود و آرزومندى نمودن به خروج از دنيا و رغبت به لقاء الله و آنچه در آخرت براى اهل آن آماده شده مى گردد.

و اگر بگوئى : غايت آنچه در بلا و مصيبت تصور مى شود اين است كه بر آن صبر كنند، و اما شكر گزارى بر آن متصور نيست، زيرا شكر كردن لازمه نعمت و شادى است، و بلا و مصيبت مستلزم درد و اندوه است، پس چگونه بر آن شكر كرده مى شود؟ و بنابراين صبر و شكر بر يك امر جمع نمى شوند، كه