اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

اسلام و مقتضیات زمان18%

اسلام و مقتضیات زمان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: فرهنگ

جلد ۱ جلد ۲
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 30466 / دانلود: 5898
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانی از متفكر شهید،‌ تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهی به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» می باشد. این كتاب حاوی بخشهایی جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلابه زیادی در باب «اسلام و مقتضیات زمان» می باشد. خصوصاً‌ با توجه به موقعیت زمانی حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامی،‌ حكومت به صالحان رسیده و در پی اجرای احكام می باشیم و طبعاً‌ این سوال پیش می آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده می تواند پاسخگوی مشكلات این زمان و هر زمان دیگری باشد؟ این كتاب پاسخگوی اینگونه سوالات است. ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایی در همین زمینه در سال ۱۳۵۱ ایراد نموده اند. این بحثها به همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایی از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل می دهد.

اسلام و مقتضیات زمان

جلد اول

مؤلف: استاد شهید مرتضی مطهری (ره)

این کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنینعلیهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام نگردیده است.

پیشگفتار

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانى از متفكر شهید استاد مرتضى مطهرى تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهى به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» مى باشد. سخنرانیها در زمستان سال ۱۳۴۵ هجرى شمسى و در شبهاى ماه مبارك رمضان در مسجد اتفاق (تهران) و در یك جمع عمومى ایراد شده و به همین جهت بیانى ساده و روان دارد. لازم به ذكر است كه نوارهاى این سخنرانیها در دست نیست و كتاب حاضر تنظیم شده متنى است كه در همان زمان از نوار استخراج گردیده و در اختیار استاد شهید گذاشته شده است و البته استاد چهار جلسه اول آن را ملاحظه نموده و ضمن اصلاحات عبارتى، مطالبى بر آن افزوده اند. در تنظیم این مجموعه، جهت حفظ امانت، به اصلاحات اندك عبارتى اكتفا شده و حالت گفتارى مطالب حفظ گردیده است. عناوین سخنرانیها غیر از چهار جلسه اول كه عناوین آنها از استاد شهید است، از ویراستار مى باشد و حتى المقدور سعى شده است كه این عناوین از متن سخنرانیها استخراج شود.

ذكر این نكته ضرورى است كه رسم استاد بر این بود كه پس از تفكر و تعمق كافى درباره یك موضوع، در اطراف آن یك یا چند سلسله سخنرانى مى نمودند و اگر قرار مى شد كه آن سخنرانیها به صورت كتاب منتشر شود، متن پیاده شده از نوار را با توجه به سوالات حضار اصلاح و تكمیل مى كردند به طورى كه گاهى متن تنظیم شده چند برابر متن سخنرانیها مى گردید. بنابراین نباید انتظار داشت كه كتاب حاضر، بحثى كامل در موضوع مذكور است. با این حال این كتاب همچون دیگر آثار آن متفكر گرانقدر حاوى بحثهایى جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلا به زیادى در باب «اسلام و مقتضیات زمان» مى باشد، خصوصا با توجه به موقعیت زمانى حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامى، حكومت به صالحان رسیده و در پى اجراى احكام اسلام مى باشیم و طبعا این سوال پیش مى آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده مى تواند پاسخگوى مشكلات این زمان و هر زمان دیگرى باشد؟ این كتاب پاسخگوى اینگونه سوالات است.

ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایى در همین زمینه در سال ۱۳۵۱ در انجمن اسلامى پزشكان ایراد نموده اند. این بحثها به امید خدا همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایى از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل خواهند داد.

از خداى متعال توفیق بیشتر در نشر آثار چاپ نشده استاد شهید این متفكر گرانقدر و این حاصل عمر و پاره تن امام، مسئلت مى نمائیم.

۲۵/۱۲/۱۳۶۴

شوراى نظارت بر نشر آثار استاد شهید مرتضى مطهرى

به عنوان مقدمه، به قلم استاد شهید

اسلام و مقتضیات زمان

بسمه تعالى

براى روشنفكران مسلمان در عصر ما كه از نظر كیفیت زبده ترین طبقات اجتماعى مى باشند و از نظر كمیت خوشبختانه قشر قابل توجهى به شمار مى روند، مهمترین مسئله اجتماعى «اسلام و مقتضیات زمان» است.

دو ضرورت فورى، مسئولیتى سنگین و رسالتى دشوار بر دوش این طبقه مى گذارد. یكى ضرورت شناخت صحیح اسلام واقعى به عنوان یك فلسفه اجتماعى و یك ایدئولوژى الهى و یك دستگاه سازنده فكرى و اعتقادى همه جانبه و سعادتبخش، و دیگر ضرورت شناخت شرائط و مقتضیات زمان و تفكیك واقعیات ناشى از تكامل علم و صنعت از پدیده هاى انحرافى و عوامل فساد و سقوط.

براى یك كشتى كه مى خواهد اقیانوسها را طى كند و از قاره اى به قاره دیگر برود وجود قطب نما براى جهت یابى و هم لنگر محكم براى محفوظ ماندن و غرق نشدن و زیرپا گذاشتن جزر و مدها ضرورى است، همچنانكه شناخت وضع و موقعیت جغرافیائى دریا در هر لحظه امرى حتمى است. ما باید از طرفى اسلام را به عنوان یك راهنماى سفر و یك لنگر محكم و نگهدارنده از غرق شدن در جزر و مدها، و هم شرائط خاص زمان را به عنوان مناطق و منازل بین راه كه باید مرتبا به آنها رسید و گذشت كاملا بشناسیم تا بتوانیم در اقیانوس متلاطم زندگى به سرمنزل مقصود برسیم.

از نظر گروه نامبرده در اینجا مشكل لاینحلى وجود ندارد، فقط آشنا نبودن با حقایق اسلام و یا تمیز ندادن میان عوامل توسعه و پیشروى زمان و میان جریانها و پدیده هاى انحرافى كه لازمه طبیعت بشرى است ممكن است مسئله را به صورت معما جلوه دهد.

ولى افراد و طبقاتى هستند كه این مسئله را واقعا به صورت یك معماى لاینحل و به صورت یك تضاد آشتى ناپذیر مى نگرند و معتقدند

آیا اسلام و مقتضیات زمان دو پدیده غیر متوافق و ناسازگارند

«اسلام» و «مقتضیات زمان» دو پدیده غیر متوافق و ناسازگارند و از این دو حتما یكى را باید انتخاب كرد، یا باید به اسلام و تعلیمات اسلامى گردن نهاد و از هر گونه نوجوئى و نوگرائى پرهیز كرد و زمان را از حركت بازداشت و یا باید تسلیم مقتضیات متغیر زمان شد و اسلام را به عنوان پدیده اى متعلق به گذشته به بایگانى تاریخ سپرد. روى سخن در این مقاله با اینگونه افراد است.

استدلال این گروه اینست كه اسلام به حكم اینكه دین است بویژه كه دین خاتم است و دستوراتش جنبه جاودانگى دارد و باید همانطور كه روز اول بوده براى همیشه باقى بماند، یك پدیده ثابت و لایتغیر است و اما زمان در طبع خود متغیر و كهنه و نوكن است، طبیعت زمان اقتضاى دگرگونى دارد و هر روز اوضاع و احوال و شرائط جدیدى خلق مى كند مغایر با شرائط پیشین. چگونه ممكن است چیزى كه در ذات خود ثابت و لایتغیر است با چیزى كه در ذات خویش متغیر و سیال است توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آیا ممكن است تیرهاى برق و تلفن كه در منطقه معینى در كنار جاده ها نصب مى شوند با اتومبیلهائى كه مرتبا از جاده ها عبور مى كنند و در دو لحظه در یك نقطه نیستند توافق و هماهنگى داشته باشند؟ آیا ممكن است جامه اى كه براى یك كودك دو ساله دوخته مى شود تا بیست سالگى او مورد استفاده قرار گیرد در حالى كه جامه در طول بیست سال همان است كه بوده و تن كودك ماه به ماه و سال به سال رشد مى كند و بر ابعادش افزوده مى گردد؟!

باید اعتراف كرد كه مشكلى است و ارائه راه حل صحیح آن چندان آسان نیست. این مشكل آدمى را به یاد مشكلى مى اندزد كه فلاسفه الهى تحت عنوان «ربط متغیر به ثابت» و «ربط حادث به قدیم» طرح كرده و راه حل آن را ارائه كرده اند. مشكل فلاسفه از آنجا پیدا مى شود كه علت متغیر باید متغیر و علت ثابت باید ثابت باشد و همچنین علت حادث باید حادث و علت قدیم باید قدیم باشد پس چگونه است كه همه متغیرها و حادثه اى جهان در نهایت امر به یك علت ازلى غیر قابل تغییر منتهى مى گردد؟ فلاسفه «رابطى» كشف كرده اند كه از وجهه اى ثابت و ازلى است و از وجهه اى متغیر و حادث، و معتقدند كه او است پیوند دهنده متغیرها و حادثها به ذات قدیم و كامل ازلى.

اینجا طبعا این پرسش در ذهن مطرح مى شود كه آیا در مسئله «اسلام و مقتضیات زمان» نیز كه یك مسئله اجتماعى است پاى یك «رابط» در میان است؟ اگر چنین است آن «رابط» چیست و از چه مقوله اى است؟

استدلال به عدم امكان توافق میان اسلام و مقتضیات زمان نوعى مغالطه است

حقیقت اینست كه در استدلال فوق درباره عدم امكان توافق میان اسلام و مقتضیات زمان نوعى «مغالطه» به كار رفته است هم در ناحیه اسلام و هم در ناحیه مقتضیات زمان.

اما از ناحیه اسلام از آن نظر كه جاودانگى قوانین اسلام و نسخ ناپذیرى آن كه امرى قطعى و از ضروریات اسلام است با قابلیت انعطاف كه امرى است مربوط به سیستم قانونگزارى اسلام و خود اسلام خود بخود با مكانیسم مخصوص كه از مختصات سیستم قانونگزارى اسلام است به وجود مى آورد یكى فرض شده است و حال اینكه این دو تا كاملا از یكدیگر جدا هستند. قدرت شگرف جوابگوئى فقه اسلامى به مسائل جدید هر دوره اى نكته اى است كه اعجاب جهانیان را برانگیخته است. تنها در زمان ما مسائل جدید رخ ننموده است، از آغاز طلوع اسلام تا قرن هفتم و هشتم كه تمدن اسلامى در حال توسعه بود و هر روز مسائل جدید خلق مى كرد، فقه اسلامى بدون استمداد از هیچ منبع دیگر وظیفه خطیر خویش را انجام داده است. در قرون اخیر بى توجهى مسئولین امور اسلامى از یك طرف و دهشت زدگى در مقابل غرب از طرف دیگر موجب شد كه این توهم پیش آید كه قوانین اسلامى براى عصر جدید نارسا است.

اما از ناحیه مقتضیات زمان. مغالطه اى كه از این ناحیه به كار رفته از آن جهت است كه چنین فرض شده كه خاصیت زمان اینست كه همه چیز حتى حقایق جهان را نیز فرسوده و كهنه نماید. و حال آنكه آنچه در زمان كهنه و نو مى شود ماده و تركیبات مادى است، یك ساختمان، یك گیاه، یك حیوان، یك انسان محكوم به كهنگى و زوال است، اما حقایق جهان ثابت و لایتغیر است. آیا جدول فیثاغورث به حكم اینكه بیش از دو هزار سال از عمرش مى گذرد كهنه شده است؟ آیا گفته سعدى: «بنى آدم اعضاى یك پیكرند» چون هفتصد سال از عمرش مى گذرد منسوخ و غیرقابل عمل است؟ آیا به دلیل اینكه عدالت و مروت و وفا و نیكى چندین هزار سال است كه دهان به دهان مى گردد مندرس شده است؟ بلكه گفتن اینكه جدول فیثاغورث عمر چند هزار ساله دارد و گفته سعدى عمر هفتصد ساله، غلط است، محتواى جدول فیثاغورث و شعر سعدى حقایقى ازلى و ابدى مى باشند و آنان بازگو كننده آن حقایقند و بس.

اشكال و پاسخ

مى گویند قوانین عصر برق و هواپیما و فضانورد نمى تواند عینا همان قوانین عصر چراغ نفتى و اسب و قاطر و الاغ باشد. جواب اینست كه شك نیست كه در عصر برق و هواپیما مسائل جدیدى رخ مى نماید كه باید پاسخ خودش را باز یابد ولى هیچ ضرورتى ایجاب نمى كند كه الزاما چون برق به جاى چراغ نفتى و هواپیما به جاى الاغ آمده است باید مسائل حقوقى مربوط به اینها از قبیل خرید و فروش و غصب و ضمان و وكالت و رهن هم یكسره تغییر كند و یا چون والدین و فرزندان و زوجین اعصار گذشته الاغ سوار بوده اند و پدران و مادران و فرزندان و شوهران و زنان عصر ما هواپیماسوارند پس الزاما باید حقوق والدین بر اولاد و حقوق اولاد بر والدین و حقوق زوجین بر یكدیگر در عصر ما بكلى دگرگون شود.

اسلام راه است نه منزل و توقفگاه. خود اسلام از خود به عنوان راه (صراط مستقیم) یاد مى كند. غلط است كه بگوئیم چون منزلها عوض شود راه هم باید عوض شود. در هر حركت منظم دو عنصر اساسى وجود دارد: عنصر تغییر مواضع كه متوالیا صورت مى گیرد و عنصر ثبات راه و مدار حركت.

ثانیا آیا تنها اسلام است كه به عنوان یك ایدئولوژى و یك فلسفه اجتماعى و یك راهنماى سفر و حركت و تكامل مدعى جاودانگى است؟! آیا مكتبهاى اجتماعى دیگر كه خود بیش از همه سنگ اصل تغییر را به سینه مى زنند و هر پدیده اى را ناپایدار مى دانند خود آن مكتب را نیز متغیر و ناپایدار مى دانند؟ مى دانیم كه جهان بینى ماركسیسم بر اصل تغییر و عدم ثبات طبیعت بنا شده است ولى هرگز ماركسیستهاى اصیل، ماركسیسم را به عنوان پدیده اى كهنه و متعلق به قرن گذشته تلقى نمى كنند، هرگز نمى گویند به دلیل اینكه شخص كارل ماركس دوران جوانى را پشت سر گذاشت پیر شد و سپس مرد، ماركسیسم هم محكوم به پیرى و مرگ است، برعكس از ماركسیسم به عنوان اصولى پولادین و خلل ناپذیر یاد مى كنند.

لنین درباره ماركسیسم مى گوید: «شما نمى توانید حتى یكى از فرضیات اساسى یا یك جزء ذاتى از فلسفه ماركسیسم را حذف كنید بدون آنكه ترك حقیقت واقعى كرده باشید و بدون آنكه در آغوش دروغهاى ارتجاعیون بورژوا قرار گرفته باشید. فلسفه ماركس مانند یك قطعه محكم پولاد است»(۱)

چرا؟ آیا استثنائى در جهان رخ داده است؟ یا خیر، ماركسیسم از آن جهت این ادعا را دارد كه یك فلسفه است نه یك پدیده، و به علاوه فلسفه اى است كه به حسب ادعاى خود قوانین واقعى زندگى بشر را شناخته است.

بدیهى است كه ماركسیسم نمى تواند این ادعا را در انحصار خود قرار دهد. هر فلسفه اجتماعى مى تواند این ادعا را اظهار كند و دلیل خود را ارائه دهد. هیچ مكتب اجتماعى را به دلیل شناسنامه و تاریخ تولد نمى توان محكوم به زوال و فنا دانست.

قضاوت درباره اسلام و مقتضیات زمان نیاز به آشنائى با معارف اسلامى دارد

از اینرو ما اگر بخواهیم درباره اسلام و مقتضیات زمان قضاوت كنیم تنها راه اینست كه با معارف اسلامى آشنا شویم و روح قوانین اسلامى را درك كنیم و سیستم خاص قانونگزارى اسلامى را بشناسیم تا روشن شود كه آیا اسلام رنگ یك قرن معین و عصر مشخص دارد و یا از مافوق قرون و اعصار، وظیفه رهبرى و هدایت و سوق دادن بشر را به سوى تكامل بر عهده گرفته است.

البته توجه داریم كه نظریه اى درباره تاریخ وجود دارد كه مى توانیم آن را «مادیت تاریخ» بنامیم یعنى اینكه تاریخ از نظر ماهیت یك موجود صد در صد مادى است، نیروئى كه موتور تاریخ را به حركت مى آورد روابط اقتصادى جامعه بشرى است و سایر شؤ ون حیاتى اعم از فرهنگى و دینى و قضائى و اخلاقى تابعهاى متغیرى است از روابط اقتصادى، و روسازیهایى است بر روى این زیرسازیها، و طبعا با دگرگونى روابط تولیدى و اقتصادى، همه شؤ ون زندگى بالطبع دگرگون مى گردد. اگر این نظریه درست باشد جبرا و الزاما با تكامل ابزار تولیدى و روابط اقتصادى همه چیز باید تغییر كند.

اكنون مجال نقد این نظریه كه نیازمند به بسط زیادترى است نیست، همین قدر مى گوئیم این نظریه نتوانسته است توجیه درستى از تاریخ بیابد و هم نتوانسته تاءییدى از صاحبنظران مستقل الفكر و غیر مقلد به دست آورد. تاریخ، ساخته انسان و روابط انسانها است. در انسان و در روابط انسانى عناصر پایدار زیادى وجود دارد كه ثبات و بقاء خود را على رغم تغییرات روابط اقتصادى حفظ كرده است. اكنون نوبت آن است كه در مختصات سیستم قانونگزارى اسلام بحثى به عمل آوریم، همان مختصاتى كه سبب شده بدون آنكه اجازه بدهد نسخ و تبدیل در اصل قوانین اسلام رخ دهد و بدون آنكه بگذارد كوچكترین آسیبى به جاودانگى آن برسد آن را نرم و قابل انعطاف و انطباق با صور متغیر زندگى ساخته است.

جلسه اول: علت تغییر مقتضیات زمانها

دعوت فراوان قرآن كریم به تفكر

( انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال )

( فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا. (۲) )

این آیه شریفه قرآن كه تلاوت شد از آیات بسیار پرمعنى قرآن كریم است. اینكه عرض مى كنم پرمعنى است، با اینكه همه آیات قرآن پرمعنى مى باشد، از این نظر است كه بعضى از آیات قرآن به شكلى مطلب را عرضه مى دارد كه مردم را وادار به تفكر و تعمق مى كند.

قرآن كریم زیاد به تفكر دعوت مى كند یا به طور مستقیم و یا غیر مستقیم. دعوتهاى مستقیم قرآن كریم به تفكر همان آیاتى است كه رسما موضوع تفكر را عنوان كرده است، بى فكرى را مذمت و ملامت كرده است:

( ان شر الدواب عندالله الصم البكم الذین لا یعقلون ) (۳)

بدترین جنبندگان در نظر خدا كدامند؟ آیا آنهائى هستند كه ما آنها را نجس العین مى خوانیم؟ یا بدترین حیوانات آنهائى هستند كه ضرب المثل كودنى هستند؟ نه، بدترین جنبندگان در نظر خدا و با مقیاس حقیقت عبارت است از انسانهائى كه گوش دارند و كرند، زبان دارند و گنگ و لالند، قوه عقل و تمیز به آنها داده شده است ولى آن را به كار نمى اندازند و فكر نمى كنند. نظیر این آیه كه دعوت به تعقل شده است در قرآن زیاد است.

یك سلسله آیات داریم كه غیر مستقیم مردم را به تعقل دعوت كرده است. آنها هم چند دسته اند و نمى خواهیم همه آنها را عرض كنیم چون از مطلبى كه در نظر گرفته ام دور مى مانیم. یك دسته از این آیات آیاتى است كه مطلبى را با شكل و صورتى طرح مى كند كه عقل را برمى انگیزد به تفكر كردن و تاءمل كردن. این خود یك روش خاصى است كه براى تحریك عقول به كار برده شده است.

مقصود ازامانتى كه قرآن مى گوید بر انسان عرضه كردیم كدام امانت است

از جمله همین آیه است. در این آیه كه در موضوع انسان است، به شكلى مطلب بیان شده كه انسان وقتى این آیه را تلاوت مى كند فورا چند علامت سوال در جلو خودش مى بیند.

( انا عرضنا الامانة على السموات و الارض والجبال )

( فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا. )

ما امانت را بر آسمانها و زمین عرضه كردیم. این امانت چیست؟ كدام امانت است؟ چگونه عرضه كردیم؟ بر كى عرضه كردیم؟ بر آسمانها بر زمین و كوهها. چگونه امانتى را مى شود بر آسمان و زمین و كوه عرضه كرد؟ امانت را ما عرضه داشتیم بر آسمانها، بر زمین و بر كوهها اما آنها از اینكه این امانت را بپذیرند امتناع كردند. كلمه( ابین ان یحملنها ) آمده است، یعنى امتناع كردند از اینكه این امانت را به دوش بگیرند. معلوم مى شود نوع امانت نوعى است كه این موجودات كه این امانت بر آنها عرضه شده است باید تحمل بكنند، به دوش بگیرند، نه صرف اینكه بپذیرند. شما در امانتهاى معمول مى گوئید كه فلانى فلان امانت را پذیرفت، نمى گوئید به دوش گرفت. اما اینجا قرآن كریم مى فرماید اینها امتناع كردند از اینكه این امانت را به دوش بگیرند. این «امانت به دوش گرفتن» موضوعى در ادبیات عربى و فارسى شده است. حافظ مى گوید:

آسمان بار امانت نتوانست كشید

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

 ( و حملها الانسان )

اما انسان این امانت را به دوش گرفت.

فورا این سوال پیش مى آید كه ما همه انسانها را مى بینیم ولى روى دوش آنها چیزى نمى بینیم. كدام بار است كه بر دوش انسانها گذاشته شده است؟ پس معلوم مى شود این شكل دیگرى است، یك امانت جسمانى نبوده است كه خدا یك جسمى را عرضه بدارد به زمین، بگوید نه، به كوهها، بگوید نه، به آسمانها، بگوید نه، ولى به انسان بگوید تو، انسان بگوید بلى من حاضرم.

بعد مى فرماید:

( انه كان ظلوما جهولا )

انسان كه تنها موجودى بود كه حاضر شد این امانت را به دوش بگیرد ظلوم است. «ظلوم » از ماده ظلم است. ظلم یعنى ستمگرى. ظلوم مبالغه در ظالم بودن است. این موجودى كه این امانت را به دوش گرفت بسیار ستمگر است. جهل به معنى نادانى، و جهولا مبالغه در نادانى است: و بسیار نادان هم هست. این باز یك سلسله سوالهاى دیگر به وجود مى آورد: آیا خدا كه این امانت را عرضه داشت، عرضه داشت كه بپذیرند و به دوش بگیرند یا عرضه داشت كه به دوش نگیرند؟ مسلم عرضه داشت كه به دوش بگیرند. حالا كه هیچ مخلوق به خود اجازه نداده است و جرات نكرده است كه این امانت را به دوش بگیرد و تنها در میان صف مخلوقات، انسان قدم جلو گذاشته و گفته من حاضرم، حالا كه قبول كرده چرا این موجود را قرآن ظلوم و جهول خوانده است؟

موضوع ظلوم و جهول بودن

این قسمت آخر یعنى موضوع ظلوم و جهول بودن، بعد از موضوع امانت، از مشكل ترین موضوعاتى بوده است كه همیشه علماى اسلامى، مفسرین، عرفا، روى این موضوع فكر مى كردند كه معنى ظلوم و جهول بودن چیست؟

اینكه عرض كردم این آیه یك آیه پرمعنى مى باشد مقصودم همین بود كه عرض كردم. یعنى این آیه كریمه با زبانى مطلبى را بیان كرده است كه خود به خود سوالات زیادى را ایجاد مى كند و عقل بشر را وادار به فكر و اندیشه مى كند.

البته از نظر تمام مفسرین و از نظر اخبار شیعه و سنى هیچ جاى تردید نیست كه این امانت از نوع امور جسمانى و مادى نبوده است بلكه یك امر معنوى است. یعنى در میان مخلوقات یك امرى است كه خدا اسم آن را امانت گذاشته است. حالا چرا اسم آن را امانت گذاشته است بماند، بلكه توفیقى پیدا شد و عرض كردیم. یك موضوعى بوده كه خدا نام آن را امانت گذاشته است و در عالم تكوین بر تمام مخلوقات عرضه كرده ولى آنها نتوانستند به دوش بگیرند یعنى استعداد آن را نداشتند.

معناى عرضه كردن چیست؟ معناى عرضه كردن اینست كه هر كمالى و هر فیضى از ناحیه خدا بر تمام مخلوقات عرضه مى شود، فقط آنكه استعداد دارد مى پذیرد و آنكه استعداد ندارد نمى پذیرد. مى توانید مثال بزنید به پیغمبرى، به امانت، به علم و به هر چه كه بخواهید. آیا این موهبت كه نامش رسالت است از طرف خداوند به بعضى از انسانها عرضه مى شود و از بعضى دیگر مضایقه مى شود؟ یعنى پیغمبرى را به پیغمبر عرضه كردند پذیرفت، به من عرضه نكردند، اگر به من هم عرضه مى كردند مى پذیرفتم؟ یا نه، آن حقیقتى كه نامش وحى است، رسالت است، نبوت است، یك حقیقتى است كه از ناحیه خداوند هیچگونه مضایقه اى (در عرضه آن) نیست، آن حقیقت بر همه مخلوقات عرضه مى شود، به سنگ هم اگر بتواند بپذیرد مى دهند ولى سنگ نمى تواند بپذیرد، حیوان نمى تواند بپذیرد، انسانها هم نمى توانند بپذیرند مگر افراد بخصوصى.

آن امانت هم كه خدا مى فرماید عرضه داشتیم، بر تمام مخلوقات عرضه كردند و هیچكدام از مخلوقات نتوانستند آن را بپذیرند مگر انسان. پس تا اینجا مى فهمیم كه در انسان یك استعدادى وجود دارد كه در موجودات دیگر آن استعداد وجود ندارد. انسان چون استعداد آن را داشت به او داده شد.

حالا آن امانت چیست؟ ما از خود همین كلمه

( یحملنها )

مى توانیم بفهمیم چیست. معلوم مى شود یك امرى است كه به دوش گرفتنى است. البته جسمانى و مادى نیست ولى تحمل كردنى است. وقتى به اخبار و روایات مراجعه مى كنیم مى بینیم آن چیزى كه تفسیر مى كرده اند با همین معنى جور درمى آید. آن امانت چیست؟ گفتند تكلیف و وظیفه و قانون. یعنى اینكه زندگى انسان زندگى اى باشد كه او باید در پرتو تكلیف و وظیفه آن را صورت بدهد یعنى براى او وظیفه معین بكنند و او هم بار تكلیف، بار قانون، بار مسئولیت را به دوش بگیرد، و این همان چیزى است كه در غیر انسان وجود ندارد یعنى غیر انسان، همه مخلوقات و موجودات وظایفى را كه انجام مى دهند بدون تحمل مسئولیت است، روى اجبار و الزام است. تنها انسان است كه مى شود براى او قانون طرح كرد و او را مختار و آزاد گذاشت و به او گفت اگر راه سعادت را مى خواهى طى كنى باید از اینجا بروى و اگر راه بدبختى را مى خواهى بروى از این طرف، و در هر حال اختیار با خودت است، حالا این تو هستى و این راه. این موضوع نامش تكلیف است.

مطلبى كه تا اینجا عرض كردم یك مطلب مقدماتى بود، بعد راجع به آن باز هم توضیح خواهم داد.

ضرورت بحث پیرامون نظر اسلام راجع به «مقتضیات زمان»

مسئله «مقتضیات زمان» مسئله مهمى است و البته بیشتر طبقه تحصیل كرده و دنیادیده درباره این مطلب سؤ ال مى كنند. من خودم از اینكه بیشتر با این طبقات تماس دارم و برخوردهاى زیادترى دارم احساس مى كنم كه این یك عقده روحى عجیبى است كه:

آیا انسان مى تواند مسلمان باشد و در عین حال خودش را با مقتضیات زمان تطبیق دهد یانه؟

گاهى مى پرسند اساسا با توجه به اینكه مقتضیات زمان تغییر مى كند چگونه مى شود انسان دیندار بماند، چون لازمه دیندارى اینست كه انسان خودش را در مقابل مقتضیات زمان نگاه دارد و مقتضیات زمان تغییر مى كند و چاره اى نیست.

گاهى از كیفیتش سؤ ال مى كنند كه چه جور بایستى انسان خودش را تطبیق بدهد. یك عده مى گویند انطباق پیدا كردن، ضد دین و مذهب است، یك عده هم این موضوع را بهانه قرار داده و علیه دین تبلیغ مى كنند، مى گویند به همین دلیل انسان نباید پایبند به دین باشد چون دین مانع تجدد و مانع نوخواهى و پیشروى است و انسان اگر بخواهد در این دنیا ترقى داشته باشد باید طرفدار تجدد و نوخواهى و دشمن كهنه باشد پس به همین دلیل انسان نباید دیندار باشد.

ممكن است بعضى به اهمیت این موضوع پى نبرند اما بدانند اگر این مساءله براى خودشان مطرح نیست براى بچه هایشان مطرح است و اگر براى فرزندانشان هم امروز مطرح نیست دو روز دیگر مطرح خواهد شد. پس خوب است كه ما این مساله را بشكافیم و ببینیم نظر اسلام راجع به «مقتضیات زمان» چیست و اصلا منطق چه اقتضا مى كند كه وقتى فردا با افرادى مواجه شدیم كه مى گویند باید با زمان پیشروى كرد و دائما به روحانیون مى گویند خودتان را با زمان تطبیق بدهید آیا پیشنهادشان صحیح است یانه؟

این موضوع به نظر من ارجح آمد كه چند شبى روى آن بحث كنیم. البته موضوعات زیادى در ضمن این موضوع پیش مى آید كه باید بحث كنیم. مثلا یك بحثى است راجع به «اخلاق». یك عده مى گویند اخلاق نسبى است، و این موضوع «نسبیت اخلاق» در نوشته ها بسیار به چشم مى خورد. مى گویند اخلاق خوب و بد به طور مطلق نداریم. یعنى اینكه اخلاق خوب همیشه خوب است و اخلاق بد همیشه بد است، اینطور نیست، بعضى از اخلاقیات براى مردم معینى و در زمان معینى خوب است و براى دیگران بد. اخلاق یك امر نسبى است، اخلاقى وجود ندارد كه براى همه مردم و در همه زمانها خوب باشد.

یك مساءله دیگر كه باز به همین مناسبت باید روى آن بحث كرد بحثى است راجع به زیر بناى تاریخ، و ماركسیست و غیر ماركسیست در این زمینه نظریاتى دارند و ما ناچاریم در ضمن مباحث خود از آن بحث كنیم.

تفاوت كلى زندگى اجتماعى حیوان و انسان

براى اینكه مفهوم این آیه روشن بشود یك مطلب را در نظر بگیرید: انسان زندگى اجتماعى دارد یعنى باید با اجتماع زندگانى بكند و الا منقرض مى شود. ولى انسان، تنها موجودى نیست كه باید زندگى اجتماعى داشته باشد. در میان حیوانات هم بسیارى وجود دارند كه زندگى اجتماعى دارند. مقصود این نیست كه آنها فقط با هم هستند چون صرف با هم بودن زندگى اجتماعى نیست. مثلا آهوها با هم به طور دسته و گله زندگى مى كنند، با هم چرا مى كنند، با هم حركت مى كنند، ولى زندگى اجتماعى ندارند، زیرا در میان آنها تقسیم كار و تقسیم مسئولیت و تشكیلات وجود ندارد. زندگى اجتماعى یعنى زندگى اى كه در آن تقسیم كار و تقسیم مسئولیت و نظم و تشكیلات وجود داشته باشد. بعضى از حیوانات واقعا زندگى اجتماعى و تشكیلاتى دارند، در زندگى آنها تقسیم كار هم وجود دارد، همینجور كه افراد بشر كارها را تقسیم كرده اند و تولید و توزیع دارند یعنى مایحتاج خودشان را تولید مى كنند و بعد روى حساب معینى تقسیم مى كنند، آنها هم تولید و توزیع دارند، تولیدهاى فنى مى كنند...

در چند سال پیش كتابى منتشر شد كه بسیار كتاب خوبى بود و من در نوشته هایم به آن كتاب استناد كرده ام به نام «راز آفرینش انسان» كه نویسنده آن یك پروفسور آمریكائى است و به فارسى ترجمه شده. در آن كتاب نوشته است: «بسیارى از حشرات كوچك هستند مانند بعضى از مورچگان كه اینها كشت و دامدارى دارند. بعضى از حشرات، حشرات دیگر را كه مایعى نظیر شیر در پستان دارند اهلى مى كنند و در مقابل از شیر آنها استفاده مى كنند و شیرها را در میان خودشان تقسیم مى كنند». همینطور كه در میان بشر تشكیلات هست آنها هم تشكیلات دارند، فرمانده دارند، فرمانبر دارند، سرباز دارند. كتابهائى كه راجع به این نوع حشرات نوشته شده قابل ملاحظه است. پس تنها موجودى كه زندگى اجتماعى دارد انسان نیست، خیلى از حیوانات هم هستند.

ولى یك تفاوت كلى وجود دارد. مطالعات علمى دانشمندان نشان مى دهد موجوداتى كه مانند انسان زندگى اجتماعى دارند از وقتى كه پا به دنیا گذاشته اند همین تشكیلات را داشته اند و تا امروز هم عوض نشده است یعنى برعكس تاریخ تمدن بشر كه ادوار زیادى دارد مثلا مى گوئیم انسان عهد جنگل، انسان عهد حجر، انسان عهد آهن، عهد بخار و بعد هم عهد اتم، حیوانات اینجور نیستند، هر نوع از انواع حیوانات یك نوع زندگى دارد، زندگى یك نوع متطور و متكامل نمى شود مگر آنكه خود نوع عوض شود و نوع دیگرى جاى آن را بگیرد و به عبارت دیگر حیوان در زندگى خود ابتكار و خلاقیت ندارد، نمى تواند وضع و طرز زندگى خود را عوض كند و شكل دیگر و تازه تر به آن بدهد، برخلاف انسان كه داراى چنین قدرت خلاقه و ابتكارى هست. براى حیوان تجدد و نوخواهى وجود ندارد ولى براى انسان وجود دارد. حال چرا؟ دلیلش:

( انا عرضنا الامانة على السموات... )

است. دلیلش اینست كه انسان فرزند بالغ و رشید خلقت است، انسان فرزندى است كه خلقت، حمایت و سرپرستى مستقیم خود را از روى او برداشته و او را از نعمت آزادى و اختیار و ابتكار و استعداد مسئولیت برخوردار كرده است، پیمودن راه تكامل را بر عهده خودش گذاشته است. انسان به حكم:

( و خلق الانسان ضعیفا )

از لحاظ «فعلیت» از همه حیوانات ناتوان تر پا به هستى مى گذارد، و از لحاظ استعداد و راهى كه مى تواند با قدم آزاد خود طى كند از همه كاملتر و مجهزتر به دنیا مى آید. به انسان قوه انتخاب و كشف و ابتكار و خلاقیت داده شده است. انسان قادر است شكل تولید و توزیع مایحتاج خود را عوض كند، ابزارها و وسایل نوتر و بهتر از پیش اختراع نماید، سیستم زندگى خود را عوض كند، در روابط اجتماعى خود و در طرز تربیت و اخلاق خود تجدید نظر نماید، محیط را و زمین را و زمان را به نفع خود تغییر دهد، شرایط و اوضاع و احوال اجتماع خود را عوض نماید. اینست كه مقتضیات زمان براى انسان وضع متغیرى دارد و براى حیوان وضع ثابتى دارد.

از همین جا این مساءله پیش مى آید كه اسلام به عنوان یك دین و یك آئین و به عنوان یك قانون زندگى با مقتضیات متغیر زمان چه مى كند؟ آیا نظر اسلام اینست كه باید با مقتضیات زمان نبرد كرد و در حقیقت جلو قدرت خلاقه و نیروى ابتكار بشر را گرفت و نگذاشت محیط و زمین و زمان را عوض كند؟ یا برعكس نظر اسلام اینست كه باید تسلیم زمان و مقتضیات زمان شد؟ و یا نظر سومى در كار است و لااقل توضیح و تفصیلى در میان است؟ به هر حال مساءله اسلام و مقتضیات زمان از اینجا آغاز مى شود كه در جلسات آینده درباره آنها باید بحث كنیم.

تهمت و دفاع

يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى در فرار مى كند. به آن جانب دويد تا نگذارد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همه وسايل بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين روز وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده، از پشت سر دست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گير و دار، پيرآهن يوسف از پشت سر دريد.

در اين ميان عزيز مصر شوهر زليخا از راه رسيد و يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.

زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده، نفس هاى بريده، جامه و آرايش، وضع مبهم و مشكوكى كه پيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او درصدد تحقيق بر مى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت: «سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده تو كرده چيست، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟ »

اما افراد با ايمان و مردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند و به خاطر او از هر آلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غير پروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شوند و براى پيشبرد هدفشان از حربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت: «مطلب اين گونه نيست، بلكه او بود كه از من كام مى خواست»(۴۷) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.

شايد اگر زليخا پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سراى خانواده اى كه حق نان و نمك بگردن او دارند چنين سخنى بر زبان نمى آورد.

اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(۴۸)

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان، كم و بيش چيزهائى دست گيرش شده بود با ديدن آن وضع مبهم و صحنه غير عادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است، اكنون با اظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد همسر برآيد، و يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفت و پاك دامنى او را در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديگر دلش راضى نمى شود همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را رد كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.

خداى سبحان در اين موقع حساس، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف را يارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان كه او را تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد و شاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخى نيز وى را خواهرزاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است)(۴۹) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد بنا به نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده بود و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پيراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است و اگر پيراهن او از عقب پاره شده زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است. »(۵۰)

اين دليل در عين سادگى، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت، زيرا واضح بود كه اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا مكش داشته است، اما اگر پيرآهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت.

و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. صدق گفتار حضرت را دريافت و رو به زليخا كرد و گفت: اين از نيرنگ شما زنان است، به راستى نيرنگ شما زنان بزرگ است»(۵۱) بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زر خريد بر وى ممكن است، حوادث ناگوارى را پيش آيد و يوسف يا زليخا درصدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادى از آنان سر زند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد رفته و كوس رسوايى شان بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب به دنبال اين سخنان، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.

عزيز مصر به يوسف چنين گفت: «اى يوسف از اين ماجرا درگذر»(۵۲) و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت: «از گناه خود استغفار كن»(۵۳) و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى»

نقشه زنان ديگر مصرى

عزيز مصر بدين وسيله مى خواست موضوع را مكتوم و پوشيده دارد، تا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخا نيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مطلع گردد. يوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضايى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز به گناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هر كس و ناكسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زر خريد كنعانى صحبت كند و توطئه كام جويى اش از اين غلام زر خريد و رد كردن غلام و سر سختى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.

ولى اين گونه محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيشتر مواقع از دوست و دشمن و احيانا جاسوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هستند كه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيه سوژه هاى هستند كه براى پيشبرد اهداف خود به ديگران گزارش كنند. و هر چه بود كه قضيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه در ماجرا موضوع را تا جايى نقل كرده و سبب شيوع آن گرديده. به هر تقدير دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصر نشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور (شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى) به چيز ديگرى نمى انديشند و نقل محفلشان معمولا مسائلى از اين قبيل است، سخن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته او را زنى افراطى خوانده و به گمراهى آشكارى منسوب داشتند. آنان گفتند: «زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته) به راستى كه ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»(۵۴)

اين ظاهر داستان بود، ولى حقيقت چيز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند، لذا در صدد بر آمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: «و چون همسر عزيز از مكرشان اطلاع يافت؛ نزد آنان كسى فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هر يك از آنان ميوه و چاقويى داد و به يوسف گفت: بر آنان در آى، پس چون زنان او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند و حيران شدند و از شدت هيجان دست هاى خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اى بزرگوار(۵۵) نيست»

كه با واژه مكر و حيله درخواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببيند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.

گرفتارى تازه

حيله زنان موثر واقع شد و همانطور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.

آنان كه منتظر چنين دعوتى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.

سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.

ناگفته پيداست كه اين مجلس چگونه مجلسى بوده و اميال نفسانى تا چه حد بر آن حاكم بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگترين و زيباترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز از وى يا از نظر شخصيت سياسى و اجتماعى قدرى بالاتر و پايين تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زندگى آنان را آرايش بهتر و لباس زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كامجويى بيشتر از وسائل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بخورند و برهنگى نديده اند كه در فكر پوشش برهنگان باشند و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان، و غم و اندوهشان در اطلاع از وضع مد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است... و صدها چيز ديگر كه حتى به فكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از در و ديوارش هوا و هوس مى بارد.

راستى كه براى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين محيطهاى آلوده و كثيفى چه قدر مشكل و تا چه حد ناگوار است و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است.

بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسام تنقلات و ميوه هايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت براى آنان مهيا كرد و به هر كدام چاقويى داد تا آماده خوردن ميوه باشند و در همين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سر سرا در آيد. زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سراغش را از زليخا و ديگر افراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت و حيا و عفت وارد شد.

آنان هيچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند و دستهايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند: «حاشا كه اين جوان بشر باشد؛ اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا توام كرده فرشته اى است در صورت انسان، و ملك بزرگوارى است در لباس آدميان! »

آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت كرديم، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم، ولى اكنون كه مى بينيم او بشر نيست و در زيبايى و جمال، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است، سخن خود را پس گرفته و حق را به تو مى دهيم! يا مى خواستند بگويند فردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ‌ها به سر مى برند و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مند مى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا - كه سمت فرمان روايى و بزرگى بر او دارد و در خلوت با كمال اصرار از وى كام مى خواهد، ولى او به خاطر خدا پاسخ رد به وى مى دهد و از خلوت گاهش مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است، مگر بشر معمولى مى تواند اين قدر طاقت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و در عنفوان جوانى تا اين حد خوددار و باتقوا و فداكار است.

عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بريدند، فرصتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتشين خود را بيان نمايد و پاسخ ملامت هاى بى جاى آنان را بدهد و با زبان حال به آنها بگويد:

گرش بينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:

«اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه) از وى كام خواستم، ولى او (از كام روا ساختن من) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شد و از افراد خوار (و بى مقدار) خواهد گرديد. »(۵۶)

يعنى شما كه تاب تحمل يك بار ديدن او را نداشتيد و با يك نظر فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كف داده و به جاى ترنج دست هاى خود را بريديد. پس من كه سالها در كنارش به سر مى برم و صبح و شام با او هستم و پيوسته در برابر چشمانم قرار دارد، چه كنم! اكنون دانستيد كه بى جا مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سبب بر كار من عيب جويى كرده و نسبت گمراهى به من داده ايد و من حق دارم كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقش سر از پا نشناسم؟

زليخا اين جمله ها را به صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كار برداشت و آن چه در دل داشت، اظهار كرد و گفت: آرى من از او كام مى خواستم، ولى او دست رد بر سينه ام زد و به درخواستم بى توجهى نمود و بر دل سوخته و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و توان از دستم رفته و كوس رسوايى ام بر سر هر كوى و برزن زده شده است. حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم.

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروائى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيرتى بود، از ارتباط همسرش با ديگران متاثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان مى گردند و كسى جرئت گفتن چون و چرا در برابرشان را ندارد. شايد اين مطلب اختصاص به محيط خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه محصور و كاخ ‌هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته و كسى سر از آنها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند ماجراى زليخا و مراوده عاشقانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است. معمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علتى براى آن پيدا كرد.

سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بر يوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در كاخ با عظمت، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت. به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و به صورت خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.

بلكه به گفته برخى از مفسران و راويان: هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديدند، زليخاى تازه اى براى يوسف شده و تقاضاى كام جويى و عشق بازى از وى كردند و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هر يك جداگانه نزد زليخا آمد و به او گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كنعانى مذاكره كنيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا ساختن تو آماده اش سازيم. زليخاى ساده دل و شيفته هم مى خواست تا با هر وسيله اى به مقصود خود نائل شود به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفتار خود، ماه رخسار كنعانى را متوجه خود سازند و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آورند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.

اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود - كه در هر پيش آمد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود - رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى كه به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحا گفته بود اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلت مى افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكمتر مى ساخت.

حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: «پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آنها متمايل مى شوم و از جاهلان(۵۷) مى گردم»

يعنى اگر قرار شود مرا مخير سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم و يا آن كه بقيه عمرم را در زندان سپرى كنم، سپرى كردن عمرى در زندان براى من محبوب تر و تحمل ناكامى ها و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين ها است، زيرا زندان مرا از قيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مرا با همه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جايگاه خوبى براى تبليغ و ارشاد مجرمان و اصلاح آلودگان به گناه است، ولى كاخ حاكم مصر كانون فسادها و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبكسرى است كه هر انسان پاكى را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.

راستى كه عشق و ايمان به خدا - چنان كه پيش از اين گفتيم - چه سنگر محكم و دژ مستحكمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نمى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايمان به خدا چه نيرويى مى تواند زندان وحشتناك و تاريك را به خاطر فرار از نافرمانى حق براى فرزند يعقوب از زندگانى در كاخ وسيع و پر نعمت نخست وزير مصر محبوب تر سازد؟ و چه قدرتى جز عشق به حق مى تواند تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.

اين قسمت از داستان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كرده و از انحرافات خود و ديگران جلوگيريى كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى استمداد كرده و نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حساس و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.

يوسف به دنبال تضرع خود افزود: «اگر كيد و نيرنگ آنان را از من نگردانى، به آنان متمايل شده و از جمله نادنان خواهم شد»(۵۸)

اين نيز درس آموزنده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقوا و عفت بيان مى كند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مرحله از ايمان و تقوا به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و براى مبارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر امداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.

بى عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سياه هستش ورق

در ضمن اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنان، و آلوده شدن به گناه از نادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.

لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حال اين بنده پاك دامن و فرمان بردار بوده و پيوسته از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربايى و افسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى در پى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نوميدى كرد و از مزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.

خداوند در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يادآور مى شود: «پس پروردگارش دعاى او را مستجاب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد و به راستى او شنواى داناست»(۵۹)

انتقال به زندان

غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال خانه و خارج كاخ و اصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد. زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديد و سبب شد تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از اين ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر را وادار شد تا براى پايان دادن به ماجرا تصميم جدى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.

براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم بر اين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولا سر و صداها از بين رود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.

اما شواهد پاك دامنى يوسف به حدى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خائن و گنه كار معرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين، اما زليخا با تسلطى كه بر شوهرش داشت و نيز زبونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، براى آنان راهى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هيچ گاه همسر خيانت كار خود را آزاد نمى گذاشت و غلام پاك دامنى را كه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خود را نگاه داشته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز به همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز و عمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غلامى شايسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.

اما كاخ عزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گردد؛ بلكه در آن جا تنها هوا و هوس - آن هم هوا و هوس زنان بوالهوس - حاكم بود و به جاى خائن خادم مجازات مى شد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قانون زور حكومت نداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نبود و او اميدوار نبود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات و سختى هاى زندان، احتمالا ممكن است رام وى گردد و حاضر به كامجويى اش شود، شايد يوسف عزيز را به قتل مى رساندند و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبران بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زندانى شدن يوسف را اين گونه بيان مى كند: «پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند»(۶۰)

ماه كنعان در زندان

يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هوا و هوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت. يوسف اگرچه از بهترين زندگى ها و نعمت ها به سخت ترين مكان ها منتقل شد، اما چون وجدانش آسوده و دلش آرام و توكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختيهاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن محيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايشش به مراتب لذت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كرد، اين بود كه آن حضرت محيط زندان را براى انجام ماموريت الهى كه به عهده اش بود، آماده تر مى ديد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، از اين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.

تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گرفتاران در خود احساس مى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيتى با محدوديت هايى كه در زندان داشت، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى برود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حد مقدور برطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق، گفتار متين، علم و دانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى سخت متوجه خود سازد و همگى شيفته و دلباخته او گردند و مشكلاتشان را با وى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آنها استمداد جويند.

هنگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در طول مدتى كه اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را مى ديدند، به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.

در اين ميان شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود كه در قيافه او آثار نجابت و بزرگى و در رفتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.

يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كند و از شرك و بت پرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنان از فرصت استفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم براى شراب، انگور مى فشارم»(۶۱)

ديگرى گفت: «من در عالم رؤيا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند»(۶۲)

اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند: «تعبير خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۶۳) و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده به زندانيان احسان مى نمائى، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير با صفايت مى كند و بهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى.

يوسف سخنانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هدايت آنان به خداى يگانه اقدام كرد و وظيفه سنگينى را كه از نظر نبوت بدو محول شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويند درست و صحيح بوده است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنان اظهار داشته و فرمود: «هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن (غذا و چگونگى آن) به شما خبر مى دهم »(۶۴)

در پى اين جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكر دهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد: «اين چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام»(۶۵)

با بيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خويش - كه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود - آماده نمود تا مرام توحيد و يگانه پرستى را بر آنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را - كه آن دو نيز از زمره آنها بودند - نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنبال آن گفت: «و من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست و كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين مرام مقدس از كرم خدا بر ماست (كه ما را بدان راهنمايى فرموده و همچنين) بر مردم (كه به وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پدران من آنها را به اين راه هدايت فرمود) ولى بيشتر مردم از اين كرم فضل الهى (و نعمت هاى بيشمار او) سپاسگذارى نمى كنند»(۶۶) و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!

فرزند خردمند يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته تحرير سخن را درباره خداپرستى به دست گرفت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانيم، آيا (به راستى) خدايان پراكنده (و بى حقيقت براى پرستش) بهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ اى دوستان زندانى آن چه شما به جز از خدا پرستش مى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آنها را (به اين اسم) ناميده ايد و خدا دليلى بر پرستش آنها نازل كرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كه جز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است، ولى بيشتر مردم نمى دانند»(۶۷)

استدلال يوسف براى پرستش خداى يگانه

اگر بخواهيم استدلال فوق را واضح تر و با شرح بيشترى بيان داريم و به صورت صغرا و كبرى درآوريم، كه از آن نتيجه گيرى كنيم بهتر است اين سخنان را به صورت چند جمله مجزا و جداى از هم ذكر كنيم:

۱. آيا براى پرستش، معبودان پراكنده بهترند يا خداى يگانه قهار؟

۲. در صورتى كه خداى يگانه قهار براى پرستش بهتر است، پس چرا اين موجودات بى شعور و بى جان چون بت، ماه، خورشيد، درياى نيل، و امثال آنها يا بت هاى جان دار ولى قدرت محكوم قدرت خداى جهان - مانند فرشتگان و غيره - را پرستش مى كنيد؟ با اين كه اينان به خودى خود هيچ گونه تاثيرى در خوبى ها و بدى ها و خير و شر كسى ندارند، بلكه تمام اين موجودات محكوم فرمان خداى يگانه قهارند!

۳. اگر منطق عموم بت پرستان را داريد و اينها را واسطه و شفيع درگاه خدا مى دانيد، ناگزير مى خواهيد از راه پرستش اينها به خداى يگانه تقرب جوييد! اما اين هم منطق درستى نيست، زيرا در صورتى كه اينها داراى چنين مقام و منزلتى بودند و مى توانستند ديگران را به خدا نزديك يا از وى دور سازند، مى بايستى خداوند چنين منزلتى به آنها داده باشد و آنها را به چنين منصب و مقامى منصوب كرده باشد، اما خداى عزوجل چنين منصبى به آنها نداده و شما نيز دليلى بر آن نداريد و شما پيش خود آنان را به اين منصب خوانده و چنين مقامى به آنها داده ايد و نام واسطه و شفيع درگاه خدا را روى آنها نهاده ايد، از اين رو بدانيد اين نام ها حقيقت ندارد و چون اسمهاى بى مسمايى است كه شما و پدرانتان اين نام ها را بر آنها گذارده ايد.

۴. فرمان پرستش بايد تنها از جانب خدا صادر شود و اوست كه مى تواند دستور پرستش موجودى را به بندگان خود بدهد يا از آن جلوگيرى كند و او هرگز چنين دستورى نداده كه اين مجسمه هاى بى جان يا موجودات جاندار ديگر را از روى طمع يا ترس يا ساير اغراض پرستش كنيد، بلكه فرمان او اين است كه تنها وى را پرستش كرده و جز او هيچ موجود ديگرى را نپرستيد و اين دين و آيين محكمى است و كه مى تواند همه جوامع بشرى را به سعادت رهبرى كند و از بدبختى ها برهاند، اما متاسفانه بيشتر مردم از درك اين حقيقت عاجزند.

مجموع سخنان يوسف (عليه‌السلام ) كه به طور اختصار به آن دو رفيق زندانى اش گفته و خداوند متعال نيز در قرن كريم آن را بيان فرموده، يك استدلال بيش نيست كه بيان چند مقدمه از آن نتيجه گرفته و راه گريز را بر دشمن بسته است و مطابق نقل قرآن گاهى پيامبران بزرگ ديگر الهى نيز نظير اين گفت و گو را با مردم بت پرست زمانشان داشته و اين حقيقت را به آنها گوشزد مى نمودند.

تعبير خواب

خوابى كه آن دو غلام ديده بودند و براى تعبير آن نزد يوسف آمدند، فرصتى به دست اين پيغمبر بزرگوار داد تا چند جمله درباره خداشناسى و هدايت آنان بگويد و آن دو غلام را تحت تاثير بيان شيرين و منطقى سخنان گرم و گيراى خود درباره توحيد قرار دهد، آنان منتظر بودند تا يوسف خوابشان را تعبير كند، به ويژه وقتى كه اطلاع يافتند كه وى از علوم غيبى هم آگاهى دارد و از آينده نيز مى تواند خبر بدهد، بيشتر تشنه شنيدن تعبير خوابشان از زبان رفيق خردمند و حكيم زندانى خود گشته، آن دو دريافته ديگر مى خواستند هر چه زودتر بدانند كه آيا راهى براى تبرئه و آزادى آنها وجود دارد يا نه؟

يوسف نيز كه متوجه اين نكته روانى بود، بيشتر از اين نخواست كه آن دو را منتظر بگذارد، از همين رو شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانى، يكى از شما دو نفر (تبرئه شده و از زندان آزاد خواهد شد و) به آقاى خود شراب خواهد نوشاند و اما ديگرى (محكوم به اعدام شده و) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سرش مى خورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد به همين نحو كه بيان كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۸)

از روى تناسب تعبيرى كه يوسف (عليه‌السلام ) براى خواب آن دو نفر كرد مى توان فهميد شخصى كه در خواب ديده بود براى شراب انگور مى فشارد كه بعضى گفته اند ساقى شاه بود آزاد مى شود و دوباره به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود، نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود، آنان نيز پس از كمى تامل دانستند كدام يك از آن دو نفر آزاد و كدام اعدام مى شوند. علت اين كه يوسف به صراحت اعدامى را تعيين نفرمود، شايد نمى خواست به طور مستقيم او را ناراحت سازد و اين خبر ناگوار را به او اظهار نمايد. بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبير يوسف، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. آنگاه غلام دومى - يعنى آن كسى كه خواب ديده بود نان روى سر دارد و پرنده ها از آن مى خورند و به گفته برخى: مامور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود - از تعبير يوسف ناراحت شد و طبق بعضى روايت ها به يوسف چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يوسف (عليه‌السلام ) در جوابش فرمود: «آن چه از من پرسيديد و تعبيرى كه كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۹) و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

پرونده آن دو رفيق زندانى بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. ماموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوست خردمند و دانشمند خود يوسف صديق آمدند، يوسف به آن يكى كه مى دانست تبرئه و آزاد مى شود گفت: «مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن»(۷۰) و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهيم را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد!

پر واضح است كه اين درخواست منافاتى با مقام توكل و تسليم يوسف به خداى تعالى نداشت و اين كه برخى خواسته اند عمل يوسف را بر غفلتش از ياد خدا حمل كنند و لغزشى برايش فرض كنند و آيه شريف را نيز به همين گونه تفسير كرده اند، بى مورد است و روايت هايى نيز كه بدان استشهاد نموده اند، چندان اعتبارى ندارد؛ بلكه به گفته برخى از استادان بزرگوار مخالف با نص قرآن كريم بوده و مورد اعتماد نيست و معناى آيه شريفه «فاءنساه الشيطان ذكر ربه» نيز اين است كه شيطان از ياد آن - جوان آزاد شده - برده بود يوسف را نزد شاه يادآورى كند و جوابش را بدو بگويد، نه آن كه شيطان خدا را از ياد يوسف برد.

بارى يوسف از وى خواست كه نامش را نزد شاه ببرد و اوضاعش را بازگو كند، اما از آنجا كه انسان فراموش كار است، همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يا گرفتارى يوسف را از ياد برد و گزارش حال او را به شاه نداد و در نتيجه يوسف عزيز بدون جرم و گناه چند سال ديگر در زندان ماند، كه بسيارى از مفسران آن را هفت سال ذكر كرده اند.

خواب شاه و نجات يوسف از زندان

سالهايى كه مقدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و ناكامى سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد، خواب هولناكى كه شاه ديد و حكايت از آينده تاريكى براى مردم مصر مى كرد، سبب شد تا همان جوان آزاده شده از زندان - كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود - به ياد يوسف بيفتد و نامش به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير مى كند و از آينده خبر مى دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.

خوابى كه شاه مصر ديد چنين بود كه گفت: من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گاو) لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم»(۷۱) وى براى تعبير آن جمعى از كاهنان و معبران را خواست و خواب را برايشان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد!

كاهنان و معبران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جايى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: «اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم»(۷۲)

آنان به سبب غرورى كه داشتند، حاضر نشدند به جهل خود درباره تعبير اين خواب عجيب اعتراف كنند و آن را در زمره خواب هاى آشفته و بى تعبير قرار داده و سپس گفتند: ما به اين گونه خواب هاى آشفته و پريشانى كه معمول افكار پريشان پيش از خواب است، آگاه و دانا نيستيم.

در اين جا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانى اش افتاد و به نظرش آمد كه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مطابق تعبير وى واقع گرديد، لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت: «من تعبير اين خواب را به شما خبر مى دهم»(۷۳) به شرطى كه مرا نزد دوست زندانيم بفرستيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هر چه او گفت به شما خبر دهم، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى مى داند.

شاه مصر كه سخن معبران نگرانى و پريشانيش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خواب هولناك فكر مى كرد، از اين پيشنهاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.

يوسف مانند هر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گرفتار خود سرگرم بود، كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خداحافظى و آزادى اش، يوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود نزد وى آمد و با بى صبرى از يوسف مى خواست تا سوالش را پاسخ گويد.

فرزند بزرگوار يعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و ساقى لب گشوده و گفت: «اى يوسف (عزيز و) اى مرد(۷۴) راستگوى»(۷۵) بزرگوارى كه هر چه مى گويى راست و درست است، «تو تعبير اين خواب را به ما خبر ده كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيده ديگر»(۷۶) و تعبير آن را بگو «شايد من نزد مردم»(۷۷) يعنى نزد بزرگان و دانشمندان و ساير مردم كه مى خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شوند، «بازگردم و آنها نيز»(۷۸) از تعبير آن «آگاه شوند»(۷۹) و از مقام علمى و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو بر ايشان مكشوف شود.

سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى اش به ميان آورد كه چند سال يوسف را فراموش كرد و شرط رفاقت را به جاى نياورده بود با بزرگوارى و جوانمردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خانوادگى و مقام نبوتش مى نمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: «هفت سال»(۸۰) فراخى و پر آبى در پيش داريد «طبق عادتى كه داريد»(۸۱) يا از روى جديت و كوشش بيشتر «بايد زراعت و كشت كنيد»(۸۲) به دنبال آن هفت سال قطحى در پيش است. در اين هفت سال فراخى بجز اندكى كه براى سد جوع لازم داريد، مابقى را «هر چه درو كرديد»(۸۳) و تمام محصولى را كه برداشت كرديد «همه را در همان خوشه اش انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد برداريد» و بقيه را همان طور كه گفتم ذخيره و انبار كنيد تا در سال هاى قحطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آن چه را در اين هفت سال ذخيره كرده ايد بخوريد و تا آن سالها نيز بگذرد و به دنبالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبير كننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سالها در كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقامش آگاه نبود. از اين بالاتر آن كه اين تعبير، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى دربرداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط، هم كه شده براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

بزرگوارى يوسف

يوسف در اين ماجرا از نظر عادى و معمولى كمال مردانگى و بزرگوارى را نشان داد، زيرا فرزند عزيز يعقوب كه سالها بدون هيچ گونه جرم و گناهى آن همه مرارت و سختى زندان را كشيده و حتى براى استخلاص خود از همين رفيق بى وفا و فراموش كار استمداد كرده، در اين جا مى توانست از اين فرصت پيش آمده پيش از بيان تعبير خواب، چند جمله به صورت درد دل و شكوه از او اظهار كند و فراموش كاريش را به رخش بكشد و سپس خواب را تعبير كند و بلكه تعبير خواب را به آزادى از زندان موكول كند، و اگر اين كار را مى كرد به خصوص با اين كه جرمى از وى سراغ نداشتند و بى صبرانه مى خواستند تعبير مناسب اين خواب را بشنوند، حتما مورد قبول شاه و درباريان و دانشمندان مصرى قرار مى گرفت و ممكن بود يوسف (عليه‌السلام ) همان گونه كه پيش از آن هنگام تعبير خواب دو رفيق زندانى براى مقام علمى خود آن جمله را به آن دو اظهار كرد و فرمود: «من پيش از آن كه خوراكى براى شما بياورند از چگونگى و خصوصيات آن به شما خبر مى دهم؛ » تا آن دو را براى شنيدن سخنان بعدى خود آماده سازند، در اين جا نيز بدين وسيله شاه و بزرگان مصر را از مقام خود آگاه سازد و خبرهايى از آينده شاه و مردم مصر بدهد و سپس آن تعبير عجيب را اظهار كند.

به علاوه مى توانست در آن وقت فقط خواب شاه را تعبير كند و بگويد هفت گاو چاق و لاغر، هفت سال فراخى و هفت سال قحطى است كه در پيش داريد و به همين مقدار اكتفا كند و ديگر آن تدبير عاقلانه و بزرگ را به فكر هيچ يك از عالمان و بزرگان مصر نمى رسيد براى جلوگيرى از نابود شدن مردم و نگهدارى آذوقه و گندم نمى كرد.

از نظر عادى يوسف بزرگوار، گذشت و جوانمردى زيادى از خود نشان داد، اما اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه حضرت يوسف در آن زمان يك انسان عادى و معمولى نبود بلكه او در آن وقت يكى از پيامبران الهى بود كه مسئوليت سنگين و با اهميت نبوت را قبول كرده بود و براى هدايت و نجات مردم از گرفتارى هاى روحى و مادى از هر نظر خود را آماده كرده و مانند ساير انبياى الهى به هر گونه فداكارى در اين راه آماده شده بود، از اين رو ما نمى توانيم رفتار او را با رفتار مردمان معمولى ديگر بسنجيم و كار مردان بزرگ آسمانى را با كار ديگران قياس كنيم.

آرى از افراد عادى، اين همه گذشت و بزرگوارى شگفت انگيز است و شايد يك انسان معمولى اين همه جوان مردى و مردانگى از خود نشان ندهد، اما از مردان الهى و پيامبران نمى توان جز اين انتظار داشت، چنان كه در حالات انبياى ديگر از اين نمونه فداكارى ها و گذشت ها فراوان ديده مى شود.

از اين رو آنچه در برخى از روايت ها و سخنان ديده مى شود كه گويند پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر من به جاى يوسف بودم هنگامى كه فرستاده شاه نزد من آمد، با آن شرط مى كردم كه مرا آزاد كنيد تا تعبير خواب را بگويم... قابل اعتماد نيست و روايت معتبرى بر طبق آن نرسيده تا ناچار به تاويل باشيم، بلكه اين سخن با مقام انبياى الهى و به خصوص پيغمبر بزرگوار اسلام نيز سازگار نيست و به گفته گروهى از بزرگان اگر بخواهيم اين گونه روايت ها را بپذيريم يكى از دو محذور لازم آيد اول آن كه ما عمل يوسف را تخطئه كنيم با اين كه يوسف (عليه‌السلام ) در اين مورد كمال بزگوارى و مردانگى و حسن تدبير را انجام داده بود. ديگر آن كه پيغمبر گرامى اسلام را شخصى عجول و بى صبر بدانيم كه اين هم با مقام آن بزرگوار كه در گذشت از دشمنان خونخوارى چون ابوسفيان و ديگران در داستان فتح مكه و جاهاى ديگر زبانزد همه است، سازگار نيست.

اشتياق شاه به ديدار يوسف

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق يوسف در زندان بود، پس از شنيدن آن تعبير عجيب كه ضمنا پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز محسوب مى شد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب و چشم به راهش بودند، ايستاده و به دقت تعبير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.

شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند، از تعبير عجيب يوسف به سختى در شگفت ماندند و همگى مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند و كم كم به اين فكر افتادند كه چرا بايد چنين مرد خردمند و حكيمى در زندان باشد و به چه جرمى او را به زندان افكنده اند. به ويژه شخص شاه مى بيند معمايى كه هيچ يك از دانشمندان و عالمان دربارش نتوانستند حل كنند و خوابى كه حكايت از آينده سختى براى مردم مصر مى كرد و آنان بر اثر بى اطلاعى و غرور، حمل بر خواب هاى پريشان و آشفته كردند، اين جوان دانشمند زندانى به بهتر وجهى تعبير كرده و تدبيرى هم براى اداره آينده سخت كشور مصر نموده است.

از اين رو شاه مصر مى خواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.

همين موضوع سبب شد تا فرمان بدهد كه «اين جوان را نزد من آوريد» و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.

فرستاده مخصوص شاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد، وى تصور مى كرد با ابلاغ فرمان يوسف بى درنگ از زندان خارج شده و به دربار مى رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص چنين گفت: «نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريده اند چه بوده است؟ و البته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است»(۸۴)

براى فرستاده مخصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انگيز بود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان خارج شده و نزد شاه برود و تعجب مى كردند كه چگونه يك فرد زندانى پس از اين كه سالها در زندان مانده و اكنون به بهترين وجهى وسيله نجاتش فراهم شده و شاه مملكت مشتاق ديدار اوست، از رفتن به نزد وى خوددارى مى كند و مى خواهد بى گناهى خود را پيش شاه و بزرگان مملكت ثابت كند.

از نظر ظاهر نيز اين محاسبه درست بود، اما اين پيغمبر بزرگ الهى به همان اندازه كه به آزادى خود از آن محيط خفقان آور و تاريك و زندگى سخت و دشوار علاقه مند است، بيش از آن نيز به شرف و حيثيت و آبرويش مى انديشد و نمى خواهد هنگام ورود به قصر سلطنتى، زمام دار مصر و درباريان و معبران كشور مصر به عنوان يك فرد آلوده به او نگاه كنند و به نام يك زندانى متهم و گناه كار او را بشناسند و با ديدن او داستان معاشقه نامشروع با زنان مصرى و كام جويى از آنها براى آنها تداعى كند، بلكه مى خواست تا براى شاه و ديگران روشن شود كه وى به جرم پاكى به زندان افتاده و دامن او از هر گونه تهمتى پاك و مبراست. و اين زنان آلوده مصرى بودند كه مى خواستند او را به گناه و آلودگى بكشانند و او با كمال شهامت و تقوا دست رد به سينه شان زد و از جاده عفت و پاك دامنى منحرف نشد.

تبليغ يكتاپرستى و گذشتى ديگر

و اين كه يوسف در پيغام خود به شاه مصر و تحقيق از حال زنان، نامى از زليخا نبرد با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاى يوسف به دست وى انجام شده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجرا كشانيد - دليل ديگرى بر جوانمردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نام زليخا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميان آيد و به خاطر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويى نامشروع زليخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجرا كه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نمود و نام همسر عزيز مصر را به ميان نياورد. مطلب ديگرى كه از جمله «ان ربى بكيدهن عليم» به دست مى آيد، اين مطلب است كه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفاده كرد و نام خداى يكتا و داناى به امور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر و بزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى به آنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش مى دانم و پروردگار من است، از نيرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مى داند، اما شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را، تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقت بر شما مكشوف گردد.

تحقيق و بررسى

فرستاده مخصوص دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواى مصر كه تازه از وجود چنين مرد دانش مندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام در صدد برآمد تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست و موضوع را از آن ها پرسيد.

از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز از روى ميل با اكراه، در جلسه مزبور حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.

قرآن كريم سئوالی كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونه بيان كرده است: «داستان شما (چيست؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى) خواستيد چه منظورى داشتيد؟ »(۸۵)

زنان در پاسخ اظهار داشتند: «پناه بر خدا! يوسف از آلودگى مبرا و پاك است ما بدى و گناه از او سراغ نداريم» اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايره عفت و تقوا پا فراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.

زن عزيز هم ديگر نتوانست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت: «اكنون حقيقت آشكار شد» و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم، به راستى كه وى كوچك ترين انحرافى پيدا نكرد «و من بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مى گويد بى گناه به زندان رفته) از راستگويان است»(۸۶)

قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصر مطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميان مفسران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان پس از آزادى از زندان گفت.

ترجمه آن دو آيه اين است: «و اين بدان سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را به هدف نمى رساند و من خود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس اماره انسان را به كار بد وامى دارد، مگر آن كس كه خدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.»(۸۷)

آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است، مى گويند اين سخنان چسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گفتار را به سوى يوسف بر گردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جمله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه «چون موضوع را به يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحقق كند) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانت نكردم و... » بلكه دو آيه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمى آيد.

ولى آنان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسك جسته اند:

اولا؛ در آنجا كه مى گويد: «اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوت كردم»(۸۸) و به گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آنگاه چگونه دنبالش مى گويد: «اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم» اگر منظورش از «او» شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم بدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.

ثانيا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرست بود و چنين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پر ارجى را كه داراى معارف عالى توحيدى و حاكى از ايمان و تقوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است، اظهار كرده باشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: «و ان الله لايهدى كيد الخائنين »(۸۹) يا بگويد: «... الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم... »(۹۰)

از مجموع سخنان طرفين با توجه به نكته هايى كه در آيه شريفه است؛ قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غير مصرى كه در اين باره قلم فرسايى كرده اند، اصرار دارند قول اول را ثابت كرده و قول دوم را رد كنند.

به هر صورت بر اساس قول اول، معناى آيه با توضيحى مختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديگران گفت: «اين كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بودم كه مى خواستم از او كام جويى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى ام، به دليل آن كه من در غياب وى بدو خيانت نكرده و به راست گويى و پاك دامنى او گواهى دادم. و ديگر آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيش شوهرم و ديگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان افكندم، ولى اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه به حقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مگر آن كه خداوند به انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومت بدهد و گرنه مهار كردن آن مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد، ولى اينك اميدارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است »

طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و چنان كه گفته شد مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.

و به هر ترتيب اين اعتراف زنان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نگذاشت كه يوسف (عليه‌السلام ) بدون هيچ گونه جرم و گناهى به زندان رفته و سال ها بى سبب در زندان بوده است. در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظر آلودگى در دوران زندگى كاخ نشينى اين جوان دانشمند و بزرگوار ديده نمى شود و كاخ نشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويى از اين جوان با تقوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى غيرتش كه با اطلاع از مراوده همسرش با يك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جمله كوتاه «استعفرى لذنبك»(۹۱) كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است.

كشف اين ماجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و به همان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آنجا كه گفته اند كشف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد. و چنان كه در صفحه هاى بعد خواهد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدين ترتيب يوسف صديق، عزيز مصر گرديد.

تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف

پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين كند و كاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرا خود انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند: «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى»(۹۲)

شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته و از بزرگترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد. از نظر تقوا و عفت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى است. در ضمن اين مطلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان بزرگ، مرد بلند همت و شريفى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد متملق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله مشتبث مى شوند تا به پست و مقامى برسند يا به ديدار شاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و ملاقاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز را فراموش نمى كند. خلاصه، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.

بارى فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.

يوسف (عليه‌السلام ) ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده بود تا بدين وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيشترى در كشور مصر رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى ندارد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پاسخ را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.

شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.

شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت و گو كرد و هر جمله اى كه ميان آن دو رد و بدل مى شد، علاقه شاه به او بيشتر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت و گوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام علمى و عقل و تدبير و همچنين شخصيت ايمان، تقوا، امانت و پاك دامنى اش قابل سنجش با افراد ديگر نيست، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات او گرديد و تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كرد و گفت: «تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى»(۹۳) و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مى كنيم.

يوسف (عليه‌السلام ) ميان همه پست هاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: «خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانائى هستم».(۹۴) انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كرد مى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مملكتى مستقيما تحت نظر و دستور او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيه را بدون كم و كاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود؛ جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سال هاى قطحى از هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلى قبول كردن اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بود كه خطر بزرگى تنها در آينده آنها را تهديد كرده و وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد. و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

و اين پاسخى است به برخى از افراد كوته بين كه خواسته اند اين پيشنهاد و قبول مسئوليت را بر يوسف بزرگوار خرده گرفته و زير علامت سوال ببرند.

از اين رو در روايت ها آمده است يوسف در تمام سال هاى قحطى هيچگاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير مى كنى؟ در جواب فرمود: «مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم. »

و با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سوال باقى نخواهد ماند كه چرا يوسف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كافرى را پذيرفت؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذار كننده اين پست و مقام، زمام دار خداشناس و موحدى باشد و يا شخص كافر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اولياء و دانشمندان بزرگ الهى.

در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم على بن موسى الرضا (عليه‌السلام ) ايراد گرفت و گفت: چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود: «آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ » آن مرد گفت: البته پيغمبر. حضرت باز فرمود: «آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ » آن مرد گفت: بلكه مسلمان.

امام (عليه‌السلام ) در جواب آن مرد گفت: «عزيز مصر مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينه دارى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد»(۹۵)

به هر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.

درس آموزنده ديگرى از قرآن

از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسان ها است و بيشتر جنبه تربيتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب، اين هدف عالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نتيجه بسيار عالى گرفته و درس آموزنده اى به ساير انسان ها داده و چنين مى گويد: «و اين چنين يوسف را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هر گونه و (در هر جا) كه مى خواهد در كارها تصرف (و امر و نهى) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (و ضايع) نمى كنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (و زيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. »(۹۶)

قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.

آنچه مربوط به زندگى اين جهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى با نشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزت و ذلت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهد روى حب و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.

البته خداى متعال نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چيزى را از كسى نمى گيرد؛ بلكه عمل خود افراد و لياقت آن زمينه اى را براى اعطاى نعمت ها و منصب ها فراهم ساخته، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.

اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند به اين حقيقت واقف شدند كه عزت و ذلت به دست آنها و امثال آنها نيست؛ بلكه به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهان هستى است؛ از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند و به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت. آنها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف را فراهم ساخت.

همه اين عزت و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.

اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و چنان كه گفتيم تمام نعمت ها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى و بى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهنده اى كه به گل نكهت و به گل جان داد

به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد(۹۷)

اين راجع به زندگى ناپايدار اين جهان و نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد و تا افراد باايمان و پرهيزكار (و بلكه همگان) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان در آخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيشتر از اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال ناپايدار و محدود است؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هر گونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.

تهمت و دفاع

يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى در فرار مى كند. به آن جانب دويد تا نگذارد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همه وسايل بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين روز وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده، از پشت سر دست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گير و دار، پيرآهن يوسف از پشت سر دريد.

در اين ميان عزيز مصر شوهر زليخا از راه رسيد و يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.

زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده، نفس هاى بريده، جامه و آرايش، وضع مبهم و مشكوكى كه پيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او درصدد تحقيق بر مى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت: «سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده تو كرده چيست، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟ »

اما افراد با ايمان و مردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند و به خاطر او از هر آلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غير پروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شوند و براى پيشبرد هدفشان از حربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت: «مطلب اين گونه نيست، بلكه او بود كه از من كام مى خواست»(۴۷) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.

شايد اگر زليخا پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سراى خانواده اى كه حق نان و نمك بگردن او دارند چنين سخنى بر زبان نمى آورد.

اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(۴۸)

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان، كم و بيش چيزهائى دست گيرش شده بود با ديدن آن وضع مبهم و صحنه غير عادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است، اكنون با اظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد همسر برآيد، و يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفت و پاك دامنى او را در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديگر دلش راضى نمى شود همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را رد كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.

خداى سبحان در اين موقع حساس، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف را يارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان كه او را تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد و شاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخى نيز وى را خواهرزاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است)(۴۹) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد بنا به نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده بود و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پيراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است و اگر پيراهن او از عقب پاره شده زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است. »(۵۰)

اين دليل در عين سادگى، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت، زيرا واضح بود كه اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا مكش داشته است، اما اگر پيرآهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت.

و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. صدق گفتار حضرت را دريافت و رو به زليخا كرد و گفت: اين از نيرنگ شما زنان است، به راستى نيرنگ شما زنان بزرگ است»(۵۱) بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زر خريد بر وى ممكن است، حوادث ناگوارى را پيش آيد و يوسف يا زليخا درصدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادى از آنان سر زند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد رفته و كوس رسوايى شان بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب به دنبال اين سخنان، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.

عزيز مصر به يوسف چنين گفت: «اى يوسف از اين ماجرا درگذر»(۵۲) و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت: «از گناه خود استغفار كن»(۵۳) و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى»

نقشه زنان ديگر مصرى

عزيز مصر بدين وسيله مى خواست موضوع را مكتوم و پوشيده دارد، تا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخا نيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مطلع گردد. يوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضايى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز به گناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هر كس و ناكسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زر خريد كنعانى صحبت كند و توطئه كام جويى اش از اين غلام زر خريد و رد كردن غلام و سر سختى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.

ولى اين گونه محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيشتر مواقع از دوست و دشمن و احيانا جاسوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هستند كه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيه سوژه هاى هستند كه براى پيشبرد اهداف خود به ديگران گزارش كنند. و هر چه بود كه قضيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه در ماجرا موضوع را تا جايى نقل كرده و سبب شيوع آن گرديده. به هر تقدير دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصر نشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور (شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى) به چيز ديگرى نمى انديشند و نقل محفلشان معمولا مسائلى از اين قبيل است، سخن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته او را زنى افراطى خوانده و به گمراهى آشكارى منسوب داشتند. آنان گفتند: «زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته) به راستى كه ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»(۵۴)

اين ظاهر داستان بود، ولى حقيقت چيز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند، لذا در صدد بر آمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: «و چون همسر عزيز از مكرشان اطلاع يافت؛ نزد آنان كسى فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هر يك از آنان ميوه و چاقويى داد و به يوسف گفت: بر آنان در آى، پس چون زنان او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند و حيران شدند و از شدت هيجان دست هاى خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اى بزرگوار(۵۵) نيست»

كه با واژه مكر و حيله درخواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببيند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.

گرفتارى تازه

حيله زنان موثر واقع شد و همانطور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.

آنان كه منتظر چنين دعوتى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.

سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.

ناگفته پيداست كه اين مجلس چگونه مجلسى بوده و اميال نفسانى تا چه حد بر آن حاكم بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگترين و زيباترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز از وى يا از نظر شخصيت سياسى و اجتماعى قدرى بالاتر و پايين تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زندگى آنان را آرايش بهتر و لباس زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كامجويى بيشتر از وسائل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بخورند و برهنگى نديده اند كه در فكر پوشش برهنگان باشند و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان، و غم و اندوهشان در اطلاع از وضع مد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است... و صدها چيز ديگر كه حتى به فكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از در و ديوارش هوا و هوس مى بارد.

راستى كه براى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين محيطهاى آلوده و كثيفى چه قدر مشكل و تا چه حد ناگوار است و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است.

بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسام تنقلات و ميوه هايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت براى آنان مهيا كرد و به هر كدام چاقويى داد تا آماده خوردن ميوه باشند و در همين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سر سرا در آيد. زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سراغش را از زليخا و ديگر افراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت و حيا و عفت وارد شد.

آنان هيچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند و دستهايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند: «حاشا كه اين جوان بشر باشد؛ اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا توام كرده فرشته اى است در صورت انسان، و ملك بزرگوارى است در لباس آدميان! »

آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت كرديم، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم، ولى اكنون كه مى بينيم او بشر نيست و در زيبايى و جمال، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است، سخن خود را پس گرفته و حق را به تو مى دهيم! يا مى خواستند بگويند فردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ‌ها به سر مى برند و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مند مى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا - كه سمت فرمان روايى و بزرگى بر او دارد و در خلوت با كمال اصرار از وى كام مى خواهد، ولى او به خاطر خدا پاسخ رد به وى مى دهد و از خلوت گاهش مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است، مگر بشر معمولى مى تواند اين قدر طاقت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و در عنفوان جوانى تا اين حد خوددار و باتقوا و فداكار است.

عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بريدند، فرصتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتشين خود را بيان نمايد و پاسخ ملامت هاى بى جاى آنان را بدهد و با زبان حال به آنها بگويد:

گرش بينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:

«اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه) از وى كام خواستم، ولى او (از كام روا ساختن من) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شد و از افراد خوار (و بى مقدار) خواهد گرديد. »(۵۶)

يعنى شما كه تاب تحمل يك بار ديدن او را نداشتيد و با يك نظر فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كف داده و به جاى ترنج دست هاى خود را بريديد. پس من كه سالها در كنارش به سر مى برم و صبح و شام با او هستم و پيوسته در برابر چشمانم قرار دارد، چه كنم! اكنون دانستيد كه بى جا مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سبب بر كار من عيب جويى كرده و نسبت گمراهى به من داده ايد و من حق دارم كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقش سر از پا نشناسم؟

زليخا اين جمله ها را به صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كار برداشت و آن چه در دل داشت، اظهار كرد و گفت: آرى من از او كام مى خواستم، ولى او دست رد بر سينه ام زد و به درخواستم بى توجهى نمود و بر دل سوخته و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و توان از دستم رفته و كوس رسوايى ام بر سر هر كوى و برزن زده شده است. حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم.

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروائى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيرتى بود، از ارتباط همسرش با ديگران متاثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان مى گردند و كسى جرئت گفتن چون و چرا در برابرشان را ندارد. شايد اين مطلب اختصاص به محيط خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه محصور و كاخ ‌هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته و كسى سر از آنها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند ماجراى زليخا و مراوده عاشقانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است. معمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علتى براى آن پيدا كرد.

سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بر يوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در كاخ با عظمت، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت. به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و به صورت خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.

بلكه به گفته برخى از مفسران و راويان: هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديدند، زليخاى تازه اى براى يوسف شده و تقاضاى كام جويى و عشق بازى از وى كردند و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هر يك جداگانه نزد زليخا آمد و به او گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كنعانى مذاكره كنيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا ساختن تو آماده اش سازيم. زليخاى ساده دل و شيفته هم مى خواست تا با هر وسيله اى به مقصود خود نائل شود به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفتار خود، ماه رخسار كنعانى را متوجه خود سازند و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آورند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.

اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود - كه در هر پيش آمد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود - رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى كه به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحا گفته بود اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلت مى افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكمتر مى ساخت.

حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: «پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آنها متمايل مى شوم و از جاهلان(۵۷) مى گردم»

يعنى اگر قرار شود مرا مخير سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم و يا آن كه بقيه عمرم را در زندان سپرى كنم، سپرى كردن عمرى در زندان براى من محبوب تر و تحمل ناكامى ها و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين ها است، زيرا زندان مرا از قيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مرا با همه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جايگاه خوبى براى تبليغ و ارشاد مجرمان و اصلاح آلودگان به گناه است، ولى كاخ حاكم مصر كانون فسادها و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبكسرى است كه هر انسان پاكى را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.

راستى كه عشق و ايمان به خدا - چنان كه پيش از اين گفتيم - چه سنگر محكم و دژ مستحكمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نمى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايمان به خدا چه نيرويى مى تواند زندان وحشتناك و تاريك را به خاطر فرار از نافرمانى حق براى فرزند يعقوب از زندگانى در كاخ وسيع و پر نعمت نخست وزير مصر محبوب تر سازد؟ و چه قدرتى جز عشق به حق مى تواند تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.

اين قسمت از داستان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كرده و از انحرافات خود و ديگران جلوگيريى كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى استمداد كرده و نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حساس و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.

يوسف به دنبال تضرع خود افزود: «اگر كيد و نيرنگ آنان را از من نگردانى، به آنان متمايل شده و از جمله نادنان خواهم شد»(۵۸)

اين نيز درس آموزنده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقوا و عفت بيان مى كند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مرحله از ايمان و تقوا به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و براى مبارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر امداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.

بى عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سياه هستش ورق

در ضمن اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنان، و آلوده شدن به گناه از نادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.

لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حال اين بنده پاك دامن و فرمان بردار بوده و پيوسته از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربايى و افسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى در پى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نوميدى كرد و از مزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.

خداوند در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يادآور مى شود: «پس پروردگارش دعاى او را مستجاب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد و به راستى او شنواى داناست»(۵۹)

انتقال به زندان

غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال خانه و خارج كاخ و اصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد. زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديد و سبب شد تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از اين ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر را وادار شد تا براى پايان دادن به ماجرا تصميم جدى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.

براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم بر اين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولا سر و صداها از بين رود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.

اما شواهد پاك دامنى يوسف به حدى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خائن و گنه كار معرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين، اما زليخا با تسلطى كه بر شوهرش داشت و نيز زبونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، براى آنان راهى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هيچ گاه همسر خيانت كار خود را آزاد نمى گذاشت و غلام پاك دامنى را كه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خود را نگاه داشته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز به همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز و عمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غلامى شايسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.

اما كاخ عزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گردد؛ بلكه در آن جا تنها هوا و هوس - آن هم هوا و هوس زنان بوالهوس - حاكم بود و به جاى خائن خادم مجازات مى شد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قانون زور حكومت نداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نبود و او اميدوار نبود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات و سختى هاى زندان، احتمالا ممكن است رام وى گردد و حاضر به كامجويى اش شود، شايد يوسف عزيز را به قتل مى رساندند و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبران بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زندانى شدن يوسف را اين گونه بيان مى كند: «پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند»(۶۰)

ماه كنعان در زندان

يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هوا و هوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت. يوسف اگرچه از بهترين زندگى ها و نعمت ها به سخت ترين مكان ها منتقل شد، اما چون وجدانش آسوده و دلش آرام و توكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختيهاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن محيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايشش به مراتب لذت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كرد، اين بود كه آن حضرت محيط زندان را براى انجام ماموريت الهى كه به عهده اش بود، آماده تر مى ديد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، از اين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.

تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گرفتاران در خود احساس مى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيتى با محدوديت هايى كه در زندان داشت، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى برود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حد مقدور برطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق، گفتار متين، علم و دانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى سخت متوجه خود سازد و همگى شيفته و دلباخته او گردند و مشكلاتشان را با وى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آنها استمداد جويند.

هنگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در طول مدتى كه اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را مى ديدند، به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.

در اين ميان شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود كه در قيافه او آثار نجابت و بزرگى و در رفتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.

يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كند و از شرك و بت پرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنان از فرصت استفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم براى شراب، انگور مى فشارم»(۶۱)

ديگرى گفت: «من در عالم رؤيا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند»(۶۲)

اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند: «تعبير خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۶۳) و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده به زندانيان احسان مى نمائى، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير با صفايت مى كند و بهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى.

يوسف سخنانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هدايت آنان به خداى يگانه اقدام كرد و وظيفه سنگينى را كه از نظر نبوت بدو محول شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويند درست و صحيح بوده است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنان اظهار داشته و فرمود: «هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن (غذا و چگونگى آن) به شما خبر مى دهم »(۶۴)

در پى اين جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكر دهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد: «اين چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام»(۶۵)

با بيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خويش - كه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود - آماده نمود تا مرام توحيد و يگانه پرستى را بر آنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را - كه آن دو نيز از زمره آنها بودند - نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنبال آن گفت: «و من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست و كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين مرام مقدس از كرم خدا بر ماست (كه ما را بدان راهنمايى فرموده و همچنين) بر مردم (كه به وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پدران من آنها را به اين راه هدايت فرمود) ولى بيشتر مردم از اين كرم فضل الهى (و نعمت هاى بيشمار او) سپاسگذارى نمى كنند»(۶۶) و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!

فرزند خردمند يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته تحرير سخن را درباره خداپرستى به دست گرفت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانيم، آيا (به راستى) خدايان پراكنده (و بى حقيقت براى پرستش) بهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ اى دوستان زندانى آن چه شما به جز از خدا پرستش مى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آنها را (به اين اسم) ناميده ايد و خدا دليلى بر پرستش آنها نازل كرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كه جز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است، ولى بيشتر مردم نمى دانند»(۶۷)

استدلال يوسف براى پرستش خداى يگانه

اگر بخواهيم استدلال فوق را واضح تر و با شرح بيشترى بيان داريم و به صورت صغرا و كبرى درآوريم، كه از آن نتيجه گيرى كنيم بهتر است اين سخنان را به صورت چند جمله مجزا و جداى از هم ذكر كنيم:

۱. آيا براى پرستش، معبودان پراكنده بهترند يا خداى يگانه قهار؟

۲. در صورتى كه خداى يگانه قهار براى پرستش بهتر است، پس چرا اين موجودات بى شعور و بى جان چون بت، ماه، خورشيد، درياى نيل، و امثال آنها يا بت هاى جان دار ولى قدرت محكوم قدرت خداى جهان - مانند فرشتگان و غيره - را پرستش مى كنيد؟ با اين كه اينان به خودى خود هيچ گونه تاثيرى در خوبى ها و بدى ها و خير و شر كسى ندارند، بلكه تمام اين موجودات محكوم فرمان خداى يگانه قهارند!

۳. اگر منطق عموم بت پرستان را داريد و اينها را واسطه و شفيع درگاه خدا مى دانيد، ناگزير مى خواهيد از راه پرستش اينها به خداى يگانه تقرب جوييد! اما اين هم منطق درستى نيست، زيرا در صورتى كه اينها داراى چنين مقام و منزلتى بودند و مى توانستند ديگران را به خدا نزديك يا از وى دور سازند، مى بايستى خداوند چنين منزلتى به آنها داده باشد و آنها را به چنين منصب و مقامى منصوب كرده باشد، اما خداى عزوجل چنين منصبى به آنها نداده و شما نيز دليلى بر آن نداريد و شما پيش خود آنان را به اين منصب خوانده و چنين مقامى به آنها داده ايد و نام واسطه و شفيع درگاه خدا را روى آنها نهاده ايد، از اين رو بدانيد اين نام ها حقيقت ندارد و چون اسمهاى بى مسمايى است كه شما و پدرانتان اين نام ها را بر آنها گذارده ايد.

۴. فرمان پرستش بايد تنها از جانب خدا صادر شود و اوست كه مى تواند دستور پرستش موجودى را به بندگان خود بدهد يا از آن جلوگيرى كند و او هرگز چنين دستورى نداده كه اين مجسمه هاى بى جان يا موجودات جاندار ديگر را از روى طمع يا ترس يا ساير اغراض پرستش كنيد، بلكه فرمان او اين است كه تنها وى را پرستش كرده و جز او هيچ موجود ديگرى را نپرستيد و اين دين و آيين محكمى است و كه مى تواند همه جوامع بشرى را به سعادت رهبرى كند و از بدبختى ها برهاند، اما متاسفانه بيشتر مردم از درك اين حقيقت عاجزند.

مجموع سخنان يوسف (عليه‌السلام ) كه به طور اختصار به آن دو رفيق زندانى اش گفته و خداوند متعال نيز در قرن كريم آن را بيان فرموده، يك استدلال بيش نيست كه بيان چند مقدمه از آن نتيجه گرفته و راه گريز را بر دشمن بسته است و مطابق نقل قرآن گاهى پيامبران بزرگ ديگر الهى نيز نظير اين گفت و گو را با مردم بت پرست زمانشان داشته و اين حقيقت را به آنها گوشزد مى نمودند.

تعبير خواب

خوابى كه آن دو غلام ديده بودند و براى تعبير آن نزد يوسف آمدند، فرصتى به دست اين پيغمبر بزرگوار داد تا چند جمله درباره خداشناسى و هدايت آنان بگويد و آن دو غلام را تحت تاثير بيان شيرين و منطقى سخنان گرم و گيراى خود درباره توحيد قرار دهد، آنان منتظر بودند تا يوسف خوابشان را تعبير كند، به ويژه وقتى كه اطلاع يافتند كه وى از علوم غيبى هم آگاهى دارد و از آينده نيز مى تواند خبر بدهد، بيشتر تشنه شنيدن تعبير خوابشان از زبان رفيق خردمند و حكيم زندانى خود گشته، آن دو دريافته ديگر مى خواستند هر چه زودتر بدانند كه آيا راهى براى تبرئه و آزادى آنها وجود دارد يا نه؟

يوسف نيز كه متوجه اين نكته روانى بود، بيشتر از اين نخواست كه آن دو را منتظر بگذارد، از همين رو شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانى، يكى از شما دو نفر (تبرئه شده و از زندان آزاد خواهد شد و) به آقاى خود شراب خواهد نوشاند و اما ديگرى (محكوم به اعدام شده و) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سرش مى خورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد به همين نحو كه بيان كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۸)

از روى تناسب تعبيرى كه يوسف (عليه‌السلام ) براى خواب آن دو نفر كرد مى توان فهميد شخصى كه در خواب ديده بود براى شراب انگور مى فشارد كه بعضى گفته اند ساقى شاه بود آزاد مى شود و دوباره به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود، نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود، آنان نيز پس از كمى تامل دانستند كدام يك از آن دو نفر آزاد و كدام اعدام مى شوند. علت اين كه يوسف به صراحت اعدامى را تعيين نفرمود، شايد نمى خواست به طور مستقيم او را ناراحت سازد و اين خبر ناگوار را به او اظهار نمايد. بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبير يوسف، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. آنگاه غلام دومى - يعنى آن كسى كه خواب ديده بود نان روى سر دارد و پرنده ها از آن مى خورند و به گفته برخى: مامور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود - از تعبير يوسف ناراحت شد و طبق بعضى روايت ها به يوسف چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يوسف (عليه‌السلام ) در جوابش فرمود: «آن چه از من پرسيديد و تعبيرى كه كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۹) و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

پرونده آن دو رفيق زندانى بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. ماموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوست خردمند و دانشمند خود يوسف صديق آمدند، يوسف به آن يكى كه مى دانست تبرئه و آزاد مى شود گفت: «مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن»(۷۰) و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهيم را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد!

پر واضح است كه اين درخواست منافاتى با مقام توكل و تسليم يوسف به خداى تعالى نداشت و اين كه برخى خواسته اند عمل يوسف را بر غفلتش از ياد خدا حمل كنند و لغزشى برايش فرض كنند و آيه شريف را نيز به همين گونه تفسير كرده اند، بى مورد است و روايت هايى نيز كه بدان استشهاد نموده اند، چندان اعتبارى ندارد؛ بلكه به گفته برخى از استادان بزرگوار مخالف با نص قرآن كريم بوده و مورد اعتماد نيست و معناى آيه شريفه «فاءنساه الشيطان ذكر ربه» نيز اين است كه شيطان از ياد آن - جوان آزاد شده - برده بود يوسف را نزد شاه يادآورى كند و جوابش را بدو بگويد، نه آن كه شيطان خدا را از ياد يوسف برد.

بارى يوسف از وى خواست كه نامش را نزد شاه ببرد و اوضاعش را بازگو كند، اما از آنجا كه انسان فراموش كار است، همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يا گرفتارى يوسف را از ياد برد و گزارش حال او را به شاه نداد و در نتيجه يوسف عزيز بدون جرم و گناه چند سال ديگر در زندان ماند، كه بسيارى از مفسران آن را هفت سال ذكر كرده اند.

خواب شاه و نجات يوسف از زندان

سالهايى كه مقدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و ناكامى سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد، خواب هولناكى كه شاه ديد و حكايت از آينده تاريكى براى مردم مصر مى كرد، سبب شد تا همان جوان آزاده شده از زندان - كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود - به ياد يوسف بيفتد و نامش به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير مى كند و از آينده خبر مى دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.

خوابى كه شاه مصر ديد چنين بود كه گفت: من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گاو) لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم»(۷۱) وى براى تعبير آن جمعى از كاهنان و معبران را خواست و خواب را برايشان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد!

كاهنان و معبران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جايى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: «اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم»(۷۲)

آنان به سبب غرورى كه داشتند، حاضر نشدند به جهل خود درباره تعبير اين خواب عجيب اعتراف كنند و آن را در زمره خواب هاى آشفته و بى تعبير قرار داده و سپس گفتند: ما به اين گونه خواب هاى آشفته و پريشانى كه معمول افكار پريشان پيش از خواب است، آگاه و دانا نيستيم.

در اين جا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانى اش افتاد و به نظرش آمد كه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مطابق تعبير وى واقع گرديد، لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت: «من تعبير اين خواب را به شما خبر مى دهم»(۷۳) به شرطى كه مرا نزد دوست زندانيم بفرستيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هر چه او گفت به شما خبر دهم، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى مى داند.

شاه مصر كه سخن معبران نگرانى و پريشانيش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خواب هولناك فكر مى كرد، از اين پيشنهاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.

يوسف مانند هر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گرفتار خود سرگرم بود، كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خداحافظى و آزادى اش، يوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود نزد وى آمد و با بى صبرى از يوسف مى خواست تا سوالش را پاسخ گويد.

فرزند بزرگوار يعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و ساقى لب گشوده و گفت: «اى يوسف (عزيز و) اى مرد(۷۴) راستگوى»(۷۵) بزرگوارى كه هر چه مى گويى راست و درست است، «تو تعبير اين خواب را به ما خبر ده كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيده ديگر»(۷۶) و تعبير آن را بگو «شايد من نزد مردم»(۷۷) يعنى نزد بزرگان و دانشمندان و ساير مردم كه مى خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شوند، «بازگردم و آنها نيز»(۷۸) از تعبير آن «آگاه شوند»(۷۹) و از مقام علمى و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو بر ايشان مكشوف شود.

سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى اش به ميان آورد كه چند سال يوسف را فراموش كرد و شرط رفاقت را به جاى نياورده بود با بزرگوارى و جوانمردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خانوادگى و مقام نبوتش مى نمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: «هفت سال»(۸۰) فراخى و پر آبى در پيش داريد «طبق عادتى كه داريد»(۸۱) يا از روى جديت و كوشش بيشتر «بايد زراعت و كشت كنيد»(۸۲) به دنبال آن هفت سال قطحى در پيش است. در اين هفت سال فراخى بجز اندكى كه براى سد جوع لازم داريد، مابقى را «هر چه درو كرديد»(۸۳) و تمام محصولى را كه برداشت كرديد «همه را در همان خوشه اش انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد برداريد» و بقيه را همان طور كه گفتم ذخيره و انبار كنيد تا در سال هاى قحطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آن چه را در اين هفت سال ذخيره كرده ايد بخوريد و تا آن سالها نيز بگذرد و به دنبالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبير كننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سالها در كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقامش آگاه نبود. از اين بالاتر آن كه اين تعبير، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى دربرداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط، هم كه شده براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

بزرگوارى يوسف

يوسف در اين ماجرا از نظر عادى و معمولى كمال مردانگى و بزرگوارى را نشان داد، زيرا فرزند عزيز يعقوب كه سالها بدون هيچ گونه جرم و گناهى آن همه مرارت و سختى زندان را كشيده و حتى براى استخلاص خود از همين رفيق بى وفا و فراموش كار استمداد كرده، در اين جا مى توانست از اين فرصت پيش آمده پيش از بيان تعبير خواب، چند جمله به صورت درد دل و شكوه از او اظهار كند و فراموش كاريش را به رخش بكشد و سپس خواب را تعبير كند و بلكه تعبير خواب را به آزادى از زندان موكول كند، و اگر اين كار را مى كرد به خصوص با اين كه جرمى از وى سراغ نداشتند و بى صبرانه مى خواستند تعبير مناسب اين خواب را بشنوند، حتما مورد قبول شاه و درباريان و دانشمندان مصرى قرار مى گرفت و ممكن بود يوسف (عليه‌السلام ) همان گونه كه پيش از آن هنگام تعبير خواب دو رفيق زندانى براى مقام علمى خود آن جمله را به آن دو اظهار كرد و فرمود: «من پيش از آن كه خوراكى براى شما بياورند از چگونگى و خصوصيات آن به شما خبر مى دهم؛ » تا آن دو را براى شنيدن سخنان بعدى خود آماده سازند، در اين جا نيز بدين وسيله شاه و بزرگان مصر را از مقام خود آگاه سازد و خبرهايى از آينده شاه و مردم مصر بدهد و سپس آن تعبير عجيب را اظهار كند.

به علاوه مى توانست در آن وقت فقط خواب شاه را تعبير كند و بگويد هفت گاو چاق و لاغر، هفت سال فراخى و هفت سال قحطى است كه در پيش داريد و به همين مقدار اكتفا كند و ديگر آن تدبير عاقلانه و بزرگ را به فكر هيچ يك از عالمان و بزرگان مصر نمى رسيد براى جلوگيرى از نابود شدن مردم و نگهدارى آذوقه و گندم نمى كرد.

از نظر عادى يوسف بزرگوار، گذشت و جوانمردى زيادى از خود نشان داد، اما اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه حضرت يوسف در آن زمان يك انسان عادى و معمولى نبود بلكه او در آن وقت يكى از پيامبران الهى بود كه مسئوليت سنگين و با اهميت نبوت را قبول كرده بود و براى هدايت و نجات مردم از گرفتارى هاى روحى و مادى از هر نظر خود را آماده كرده و مانند ساير انبياى الهى به هر گونه فداكارى در اين راه آماده شده بود، از اين رو ما نمى توانيم رفتار او را با رفتار مردمان معمولى ديگر بسنجيم و كار مردان بزرگ آسمانى را با كار ديگران قياس كنيم.

آرى از افراد عادى، اين همه گذشت و بزرگوارى شگفت انگيز است و شايد يك انسان معمولى اين همه جوان مردى و مردانگى از خود نشان ندهد، اما از مردان الهى و پيامبران نمى توان جز اين انتظار داشت، چنان كه در حالات انبياى ديگر از اين نمونه فداكارى ها و گذشت ها فراوان ديده مى شود.

از اين رو آنچه در برخى از روايت ها و سخنان ديده مى شود كه گويند پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر من به جاى يوسف بودم هنگامى كه فرستاده شاه نزد من آمد، با آن شرط مى كردم كه مرا آزاد كنيد تا تعبير خواب را بگويم... قابل اعتماد نيست و روايت معتبرى بر طبق آن نرسيده تا ناچار به تاويل باشيم، بلكه اين سخن با مقام انبياى الهى و به خصوص پيغمبر بزرگوار اسلام نيز سازگار نيست و به گفته گروهى از بزرگان اگر بخواهيم اين گونه روايت ها را بپذيريم يكى از دو محذور لازم آيد اول آن كه ما عمل يوسف را تخطئه كنيم با اين كه يوسف (عليه‌السلام ) در اين مورد كمال بزگوارى و مردانگى و حسن تدبير را انجام داده بود. ديگر آن كه پيغمبر گرامى اسلام را شخصى عجول و بى صبر بدانيم كه اين هم با مقام آن بزرگوار كه در گذشت از دشمنان خونخوارى چون ابوسفيان و ديگران در داستان فتح مكه و جاهاى ديگر زبانزد همه است، سازگار نيست.

اشتياق شاه به ديدار يوسف

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق يوسف در زندان بود، پس از شنيدن آن تعبير عجيب كه ضمنا پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز محسوب مى شد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب و چشم به راهش بودند، ايستاده و به دقت تعبير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.

شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند، از تعبير عجيب يوسف به سختى در شگفت ماندند و همگى مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند و كم كم به اين فكر افتادند كه چرا بايد چنين مرد خردمند و حكيمى در زندان باشد و به چه جرمى او را به زندان افكنده اند. به ويژه شخص شاه مى بيند معمايى كه هيچ يك از دانشمندان و عالمان دربارش نتوانستند حل كنند و خوابى كه حكايت از آينده سختى براى مردم مصر مى كرد و آنان بر اثر بى اطلاعى و غرور، حمل بر خواب هاى پريشان و آشفته كردند، اين جوان دانشمند زندانى به بهتر وجهى تعبير كرده و تدبيرى هم براى اداره آينده سخت كشور مصر نموده است.

از اين رو شاه مصر مى خواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.

همين موضوع سبب شد تا فرمان بدهد كه «اين جوان را نزد من آوريد» و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.

فرستاده مخصوص شاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد، وى تصور مى كرد با ابلاغ فرمان يوسف بى درنگ از زندان خارج شده و به دربار مى رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص چنين گفت: «نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريده اند چه بوده است؟ و البته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است»(۸۴)

براى فرستاده مخصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انگيز بود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان خارج شده و نزد شاه برود و تعجب مى كردند كه چگونه يك فرد زندانى پس از اين كه سالها در زندان مانده و اكنون به بهترين وجهى وسيله نجاتش فراهم شده و شاه مملكت مشتاق ديدار اوست، از رفتن به نزد وى خوددارى مى كند و مى خواهد بى گناهى خود را پيش شاه و بزرگان مملكت ثابت كند.

از نظر ظاهر نيز اين محاسبه درست بود، اما اين پيغمبر بزرگ الهى به همان اندازه كه به آزادى خود از آن محيط خفقان آور و تاريك و زندگى سخت و دشوار علاقه مند است، بيش از آن نيز به شرف و حيثيت و آبرويش مى انديشد و نمى خواهد هنگام ورود به قصر سلطنتى، زمام دار مصر و درباريان و معبران كشور مصر به عنوان يك فرد آلوده به او نگاه كنند و به نام يك زندانى متهم و گناه كار او را بشناسند و با ديدن او داستان معاشقه نامشروع با زنان مصرى و كام جويى از آنها براى آنها تداعى كند، بلكه مى خواست تا براى شاه و ديگران روشن شود كه وى به جرم پاكى به زندان افتاده و دامن او از هر گونه تهمتى پاك و مبراست. و اين زنان آلوده مصرى بودند كه مى خواستند او را به گناه و آلودگى بكشانند و او با كمال شهامت و تقوا دست رد به سينه شان زد و از جاده عفت و پاك دامنى منحرف نشد.

تبليغ يكتاپرستى و گذشتى ديگر

و اين كه يوسف در پيغام خود به شاه مصر و تحقيق از حال زنان، نامى از زليخا نبرد با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاى يوسف به دست وى انجام شده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجرا كشانيد - دليل ديگرى بر جوانمردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نام زليخا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميان آيد و به خاطر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويى نامشروع زليخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجرا كه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نمود و نام همسر عزيز مصر را به ميان نياورد. مطلب ديگرى كه از جمله «ان ربى بكيدهن عليم» به دست مى آيد، اين مطلب است كه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفاده كرد و نام خداى يكتا و داناى به امور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر و بزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى به آنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش مى دانم و پروردگار من است، از نيرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مى داند، اما شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را، تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقت بر شما مكشوف گردد.

تحقيق و بررسى

فرستاده مخصوص دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواى مصر كه تازه از وجود چنين مرد دانش مندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام در صدد برآمد تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست و موضوع را از آن ها پرسيد.

از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز از روى ميل با اكراه، در جلسه مزبور حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.

قرآن كريم سئوالی كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونه بيان كرده است: «داستان شما (چيست؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى) خواستيد چه منظورى داشتيد؟ »(۸۵)

زنان در پاسخ اظهار داشتند: «پناه بر خدا! يوسف از آلودگى مبرا و پاك است ما بدى و گناه از او سراغ نداريم» اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايره عفت و تقوا پا فراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.

زن عزيز هم ديگر نتوانست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت: «اكنون حقيقت آشكار شد» و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم، به راستى كه وى كوچك ترين انحرافى پيدا نكرد «و من بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مى گويد بى گناه به زندان رفته) از راستگويان است»(۸۶)

قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصر مطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميان مفسران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان پس از آزادى از زندان گفت.

ترجمه آن دو آيه اين است: «و اين بدان سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را به هدف نمى رساند و من خود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس اماره انسان را به كار بد وامى دارد، مگر آن كس كه خدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.»(۸۷)

آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است، مى گويند اين سخنان چسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گفتار را به سوى يوسف بر گردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جمله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه «چون موضوع را به يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحقق كند) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانت نكردم و... » بلكه دو آيه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمى آيد.

ولى آنان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسك جسته اند:

اولا؛ در آنجا كه مى گويد: «اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوت كردم»(۸۸) و به گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آنگاه چگونه دنبالش مى گويد: «اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم» اگر منظورش از «او» شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم بدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.

ثانيا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرست بود و چنين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پر ارجى را كه داراى معارف عالى توحيدى و حاكى از ايمان و تقوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است، اظهار كرده باشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: «و ان الله لايهدى كيد الخائنين »(۸۹) يا بگويد: «... الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم... »(۹۰)

از مجموع سخنان طرفين با توجه به نكته هايى كه در آيه شريفه است؛ قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غير مصرى كه در اين باره قلم فرسايى كرده اند، اصرار دارند قول اول را ثابت كرده و قول دوم را رد كنند.

به هر صورت بر اساس قول اول، معناى آيه با توضيحى مختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديگران گفت: «اين كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بودم كه مى خواستم از او كام جويى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى ام، به دليل آن كه من در غياب وى بدو خيانت نكرده و به راست گويى و پاك دامنى او گواهى دادم. و ديگر آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيش شوهرم و ديگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان افكندم، ولى اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه به حقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مگر آن كه خداوند به انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومت بدهد و گرنه مهار كردن آن مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد، ولى اينك اميدارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است »

طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و چنان كه گفته شد مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.

و به هر ترتيب اين اعتراف زنان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نگذاشت كه يوسف (عليه‌السلام ) بدون هيچ گونه جرم و گناهى به زندان رفته و سال ها بى سبب در زندان بوده است. در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظر آلودگى در دوران زندگى كاخ نشينى اين جوان دانشمند و بزرگوار ديده نمى شود و كاخ نشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويى از اين جوان با تقوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى غيرتش كه با اطلاع از مراوده همسرش با يك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جمله كوتاه «استعفرى لذنبك»(۹۱) كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است.

كشف اين ماجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و به همان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آنجا كه گفته اند كشف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد. و چنان كه در صفحه هاى بعد خواهد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدين ترتيب يوسف صديق، عزيز مصر گرديد.

تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف

پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين كند و كاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرا خود انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند: «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى»(۹۲)

شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته و از بزرگترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد. از نظر تقوا و عفت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى است. در ضمن اين مطلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان بزرگ، مرد بلند همت و شريفى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد متملق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله مشتبث مى شوند تا به پست و مقامى برسند يا به ديدار شاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و ملاقاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز را فراموش نمى كند. خلاصه، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.

بارى فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.

يوسف (عليه‌السلام ) ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده بود تا بدين وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيشترى در كشور مصر رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى ندارد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پاسخ را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.

شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.

شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت و گو كرد و هر جمله اى كه ميان آن دو رد و بدل مى شد، علاقه شاه به او بيشتر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت و گوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام علمى و عقل و تدبير و همچنين شخصيت ايمان، تقوا، امانت و پاك دامنى اش قابل سنجش با افراد ديگر نيست، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات او گرديد و تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كرد و گفت: «تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى»(۹۳) و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مى كنيم.

يوسف (عليه‌السلام ) ميان همه پست هاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: «خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانائى هستم».(۹۴) انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كرد مى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مملكتى مستقيما تحت نظر و دستور او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيه را بدون كم و كاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود؛ جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سال هاى قطحى از هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلى قبول كردن اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بود كه خطر بزرگى تنها در آينده آنها را تهديد كرده و وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد. و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

و اين پاسخى است به برخى از افراد كوته بين كه خواسته اند اين پيشنهاد و قبول مسئوليت را بر يوسف بزرگوار خرده گرفته و زير علامت سوال ببرند.

از اين رو در روايت ها آمده است يوسف در تمام سال هاى قحطى هيچگاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير مى كنى؟ در جواب فرمود: «مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم. »

و با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سوال باقى نخواهد ماند كه چرا يوسف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كافرى را پذيرفت؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذار كننده اين پست و مقام، زمام دار خداشناس و موحدى باشد و يا شخص كافر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اولياء و دانشمندان بزرگ الهى.

در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم على بن موسى الرضا (عليه‌السلام ) ايراد گرفت و گفت: چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود: «آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ » آن مرد گفت: البته پيغمبر. حضرت باز فرمود: «آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ » آن مرد گفت: بلكه مسلمان.

امام (عليه‌السلام ) در جواب آن مرد گفت: «عزيز مصر مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينه دارى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد»(۹۵)

به هر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.

درس آموزنده ديگرى از قرآن

از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسان ها است و بيشتر جنبه تربيتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب، اين هدف عالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نتيجه بسيار عالى گرفته و درس آموزنده اى به ساير انسان ها داده و چنين مى گويد: «و اين چنين يوسف را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هر گونه و (در هر جا) كه مى خواهد در كارها تصرف (و امر و نهى) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (و ضايع) نمى كنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (و زيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. »(۹۶)

قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.

آنچه مربوط به زندگى اين جهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى با نشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزت و ذلت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهد روى حب و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.

البته خداى متعال نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چيزى را از كسى نمى گيرد؛ بلكه عمل خود افراد و لياقت آن زمينه اى را براى اعطاى نعمت ها و منصب ها فراهم ساخته، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.

اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند به اين حقيقت واقف شدند كه عزت و ذلت به دست آنها و امثال آنها نيست؛ بلكه به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهان هستى است؛ از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند و به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت. آنها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف را فراهم ساخت.

همه اين عزت و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.

اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و چنان كه گفتيم تمام نعمت ها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى و بى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهنده اى كه به گل نكهت و به گل جان داد

به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد(۹۷)

اين راجع به زندگى ناپايدار اين جهان و نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد و تا افراد باايمان و پرهيزكار (و بلكه همگان) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان در آخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيشتر از اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال ناپايدار و محدود است؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هر گونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.

تهمت و دفاع

يوسف با نيرويى شكست ناپذير، تصميم خود را به فرار از آن خلوت گاه شهوت زا و گناه آلود گرفت و بى درنگ به طرف در دويد تا از مكر زليخا بگريزد. او نيز وقتى متوجه شد كه يوسف به سوى در فرار مى كند. به آن جانب دويد تا نگذارد وى در را باز كند، زيرا پس از تحمل اين همه رنج و تهيه آن همه وسايل بر وى گران بود كه به اين سادگى معشوق از دستش بگريزد يا مى خواست به طريقى انتقام خود را از محبوب بى اعتنا و گريز پا بگيرد. از اين روز وقتى يوسف را چابك تر و مصمم تر ديده، از پشت سر دست انداخته و پيراهنش را گرفت و در اين گير و دار، پيرآهن يوسف از پشت سر دريد.

در اين ميان عزيز مصر شوهر زليخا از راه رسيد و يا دم در نشسته بود كه ناگهان يوسف و زليخا را ميان در، نفس زنان و نگران مشاهده كرد.

زليخا كه در عشقش ناكام مانده بود، مترصد فرصتى بود تا انتقامش را از يوسف بگيرد و از طرفى با آن رنگ پريده، نفس هاى بريده، جامه و آرايش، وضع مبهم و مشكوكى كه پيدا كرده بود مى دانست كه خواه ناخواه حس كنجكاوى شوهر را برانگيخته و او درصدد تحقيق بر مى آيد و ممكن است حقيقت آشكار شود و كار به رسوايى بكشد. زليخا در اين جا پيش دستى كرده و براى تبرئه خود، رو به شوهرش نمود و گفت: «سزاى كسى كه قصد خيانت به خانواده تو كرده چيست، جز آن كه زندانى شود يا عذابى دردناك ببيند و بدين ترتيب گوش مالى و تنبيه شود؟ »

اما افراد با ايمان و مردمان با تقوا چون به خداوند اعتماد دارند و به خاطر او از هر آلودگى و گناهى پرهيز مى كنند، از غير پروايى ندارند و هيچ گاه از دايره حقيقت پا بيرون نگذارده و از راستى و راست گويى منحرف نمى شوند و براى پيشبرد هدفشان از حربه خيانت كاران استفاده نمى كنند. از اين رو يوسف صديق و معصوم با كمال شهامت و صداقت پرده از روى كار برداشت و حقيقت را چنين گفت: «مطلب اين گونه نيست، بلكه او بود كه از من كام مى خواست»(۴۷) و من هيچ گاه قصد خيانت نداشته ام.

شايد اگر زليخا پيش دستى زيركى نكرده بود و اين تهمت را به او نمى زد، يوسف عزيز ناچار به اظهار حقيقت و دفاع از خود نمى گشت و به سبب شرم و حيايى كه داشت و نيز به خاطر حفظ آبروى بانوى حرم سراى خانواده اى كه حق نان و نمك بگردن او دارند چنين سخنى بر زبان نمى آورد.

اما زليخا خود سبب اين پرده درى گشت و او را وادار كرد تا لب به سخن بگشايد و حقيقت را بيان كند و در ضمن از آبروى خويش كه بازيچه آن زن بوالهوس قرار گرفته بود، دفاع نمايد.(۴۸)

عزيز مصر كه شايد قبل از اين سخنان، كم و بيش چيزهائى دست گيرش شده بود با ديدن آن وضع مبهم و صحنه غير عادى حدس مى زد توطئه اى در كار بوده است، اكنون با اظهارات آنان به فكر فرو رفت كه آيا يوسف را تصديق كند و در صدد همسر برآيد، و يا سخن همسرش را باور كند و يوسف را به كيفر برساند.

از طرفى سابقه درخشان يوسف و عفت و پاك دامنى او را در تمام مدت حضورش در قصر به نظر آورد و نتوانست باور كند كه او قصد خيانت به ناموسش را داشته است و از سوى ديگر دلش راضى نمى شود همسر خود را به خيانت پيشگى بشناسد و با اين وضع مبهم علاقه خود را از وى قطع كند و با سماجتى كه او در تبرئه خويش و اتهام يوسف دارد، رو در رو سخنش را رد كند. از اين رو به فكر فرو رفته و دچار حيرت و ترديد شد.

خداى سبحان در اين موقع حساس، اولياى خود و افراد باتقوايى چون يوسف را يارى مى كند و پاكى آنان را آشكار ساخته و از آلودگى و اتهام حفظشان مى فرمايد و همان كه او را تا به آن روز همه جا محافظت نموده بود، در اين جا نيز با لطف و عنايت ياريش كرد و شاهد و گواهى از نزديكان خود زليخا (كه بعضى گفته اند پسر عمويش بود و برخى نيز وى را خواهرزاده او مى دانند. به هر صورت گروهى از مفسران عقيده دارند وى مردى حكيم و فرزانه بوده است)(۴۹) پيدا شد و چون از قضيه مطلع گرديد و تحير عزيز مصر را ديد بنا به نقلى داخل خواب گاه شد و اوضاع را از نزديك ديده بود و از موضوع پاره شدن پيراهن يوسف نيز مطلع گرديد آن گاه رو به عزيز مصر كرد و گفت: «اگر پيراهن او از جلو پاره شده، زليخا راست گفته و يوسف از دروغگويان است و اگر پيراهن او از عقب پاره شده زن دروغ گفته و يوسف از راست گويان است. »(۵۰)

اين دليل در عين سادگى، حقيقت را به خوبى روشن كرد و جاى ابهامى باقى نگذاشت، زيرا واضح بود كه اگر پيراهن از جلو پاره شده بود، نشان دهنده اين است كه يوسف قصد خيانت داشته و زليخا ممانعت كرده و حضرت از پيش رو با زليخا مكش داشته است، اما اگر پيرآهن از عقب دريده شده بود، معلوم مى شود زليخا قصد كام جويى از يوسف را داشته است و يوسف از خواب گاه گريخته و او در تعقيب وى از بيرون آمدنش جلوگيرى كرده و ناچار به پيراهن او در آويخته و در نتيجه از پشت سر دريده است! از اين رو عزيز مصر بى درنگ به تماشاى پيراهن پرداخت.

و هنگامى كه ديد پيراهن يوسف از عقب دريده شده است. صدق گفتار حضرت را دريافت و رو به زليخا كرد و گفت: اين از نيرنگ شما زنان است، به راستى نيرنگ شما زنان بزرگ است»(۵۱) بعد از بيان اين جمله پيش خود فكر كرد با اين لحن تند و محكوم كردن بانوى كاخ و حاكم ساختن غلامى زر خريد بر وى ممكن است، حوادث ناگوارى را پيش آيد و يوسف يا زليخا درصدد انتقام از يكديگر برآيند و اوضاع بدتر شده و اقدامات حادى از آنان سر زند و از همه مهم تر قصه مزبور بر سر زبان ها بيفتد و آبروى خاندان عزيز مصر بر باد رفته و كوس رسوايى شان بر سر هر كوى و برزن به صدا درآيد. به همين سبب به دنبال اين سخنان، براى خاتمه دادن به ماجرا يك جمله به يوسف گفت و جمله ديگرى هم به زليخا.

عزيز مصر به يوسف چنين گفت: «اى يوسف از اين ماجرا درگذر»(۵۲) و آن را ناديده بگير و در جايى ديگر، سخنى، از اين داستان به ميان نياور، و به زليخا گفت: «از گناه خود استغفار كن»(۵۳) و توبه نما كه خطا از توست و تو از خطاكاران بوده اى»

نقشه زنان ديگر مصرى

عزيز مصر بدين وسيله مى خواست موضوع را مكتوم و پوشيده دارد، تا از داخل خانه به خارج سرايت نكند و يوسف و زليخا نيز هيچ كدام نمى خواستند كسى از ماجرا مطلع گردد. يوسف نيز به سبب شرافت و فضيلت خانوادگى اش ملاحظه بانو و آقاى خويش را مى كرد و به خصوص با تقاضايى كه از وى شده بود، مطلب را ناديده گرفت و ديگر سخنى به ميان نياورد، زليخا كه مى دانست گناه كار و مجرم است و شوهرش نيز به گناهش گواهى داده بود، به هيچ وجه نمى خواست كه نامش بر سر زبان ها بيفتد و هر كس و ناكسى درباره عشق و علاقه وى به غلام زر خريد كنعانى صحبت كند و توطئه كام جويى اش از اين غلام زر خريد و رد كردن غلام و سر سختى او نقل مجالس و محافل شريف و وضيع گردد.

ولى اين گونه محيطهاى سياسى و قصرهاى آن چنانى در بيشتر مواقع از دوست و دشمن و احيانا جاسوسان و افراد مشكوك خالى نيست و همه افراد چون يوسف، پاك دامن و وظيفه شناس نيستند كه به خاطر آبرو و حيثيت ارباب و بانو چيزى ابراز نكنند، بلكه كسانى هستند كه روى اغراض سياسى و مقاصد ديگر، در صدد تهيه سوژه هاى هستند كه براى پيشبرد اهداف خود به ديگران گزارش كنند. و هر چه بود كه قضيه از داخل قصر به بيرون سرايت كرد و اين احتمال نيز وجود دارد كه همان شخص شاهد و گواه در ماجرا موضوع را تا جايى نقل كرده و سبب شيوع آن گرديده. به هر تقدير دل باختگى زليخا به غلام كنعانى و توطئه وى به گوش زنان اعيان شهر و بانوان قصر نشين ديگر رسيد و روى رقابت شديد زنان با يكديگر و به ويژه زنانى هم چون زليخا كه غم زندگى ندارند و جز به اين گونه امور (شهوت و هوا و هوس هاى نفسانى) به چيز ديگرى نمى انديشند و نقل محفلشان معمولا مسائلى از اين قبيل است، سخن ها گفتند و درباره آن چه شنيده بودند، قضاوت ها كردند. قرآن كريم نقل كرده كه آنان زليخا را به باد ملامت گرفته او را زنى افراطى خوانده و به گمراهى آشكارى منسوب داشتند. آنان گفتند: «زن عزيز، غلام خود را به كام گرفتن از خويش خوانده و در دوستى او فريفته شده (و راه افراط را پيش گرفته) به راستى كه ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم»(۵۴)

اين ظاهر داستان بود، ولى حقيقت چيز ديگرى بود، وقتى كه زنان مزبور موضوع دل دادگى زليخا را به جوان كنعانى شنيدند، و پيش از آن نيز كم و بيش وصف زيبايى خيره كننده يوسف را از خود زليخا و كاخ نشينان عزيز مصر شنيده بودند، لذا در صدد بر آمدند تا وسيله اى فراهم ساخته و نقشه اى بكشند كه اين جوان ماه رو و عفيف را از نزديك ببينند، از اين رو قرآن كريم به دنبال اين آيه، لحن سخن را تغيير داده و حقيقت را چنين بيان مى كند: «و چون همسر عزيز از مكرشان اطلاع يافت؛ نزد آنان كسى فرستاد و محفلى برايشان آماده كرد و به هر يك از آنان ميوه و چاقويى داد و به يوسف گفت: بر آنان در آى، پس چون زنان او را ديدند، وى را بس شگرف يافتند و حيران شدند و از شدت هيجان دست هاى خود را بريدند و گفتند: منزه است خدا، اين بشر نيست، اين جز فرشته اى بزرگوار(۵۵) نيست»

كه با واژه مكر و حيله درخواست زنان مصرى را بازگو مى كند؛ يعنى براى اين كه يوسف را از نزديك ببيند اين نقشه را كشيدند و اين حيله را به كار بردند.

گرفتارى تازه

حيله زنان موثر واقع شد و همانطور كه پيش بينى مى كردند، زليخا مجلسى ترتيب داد و از آنان دعوت كرد تا معشوقش را نشان دهد و علت گرفتارى و عشق جانسوزش را آشكارا به ايشان بنماياند، تا غلام ماه سيماى كنعانى را كه موجب اين همه رنج و ناكامى و در نهايت باعث رسوايى زليخا گرديده است، از نزديك ببيند و بيش از اين زبان به ملامت و سرزنش زليخا نگشايند.

آنان كه منتظر چنين دعوتى بودند، همگى دعوت زليخا را پذيرفته و براى مجلس مزبور بهترين لباس ها را تهيه كرده و به انتظار فرا رسيدن روز موعود لحظه شمارى كردند.

سرانجام روز موعود فرا رسيد و زليخا كاخ را آماده پذيرايى ايشان كرد و انواع خوراكى ها و ميوه ها را تهيه نمود. براى هر يك از بانوان تشك و بالش مخصوصى گذاردند و مجلس را از هر نظر آراستند و زنان يكى پس از ديگرى به قصر عزيز مصر آمدند و هر كدام در جاى گاه مخصوص خود قرار گرفتند.

ناگفته پيداست كه اين مجلس چگونه مجلسى بوده و اميال نفسانى تا چه حد بر آن حاكم بود. محفلى كه دعوت كننده اش يكى از بزرگترين و زيباترين زنان مصر و ميهمانان نيز هم طراز از وى يا از نظر شخصيت سياسى و اجتماعى قدرى بالاتر و پايين تر از او هستند و ثروت بى شمارى نيز در اختيار دارند و محور زندگى آنان را آرايش بهتر و لباس زيباتر و رسيدگى به سر و وضع خود و كامجويى بيشتر از وسائل زندگى تشكيل مى دهد، گرسنه نبوده اند كه غم گرسنگان بخورند و برهنگى نديده اند كه در فكر پوشش برهنگان باشند و نقل مجالسشان تعريف از زيبايى و زشتى فلان زن يا فلان جوان، و غم و اندوهشان در اطلاع از وضع مد روز و طرز دوخت جامه و آرايش سر و وضع خود است... و صدها چيز ديگر كه حتى به فكر ما نيز خطور نمى كند و از آن اطلاعى نداريم، پايه و اساس چنين محفلى شهوت است و از در و ديوارش هوا و هوس مى بارد.

راستى كه براى شخص پاك دامن و جوان با ايمانى چون يوسف صديق زندگى در چنين محيطهاى آلوده و كثيفى چه قدر مشكل و تا چه حد ناگوار است و تحمل ناملايماتى كه از نزديك مى بيند، چه اندازه سخت و دشوار است.

بارى زليخا پيش از تشكيل مجلس، يوسف را در اتاقى براى انتظار آمدن ميهمانان نشانيد و همين كه مجلس كاملا آراسته شد و ميهمانان همگى آمدند، انواع و اقسام تنقلات و ميوه هايى را كه در آن فصل در شهر وجود داشت براى آنان مهيا كرد و به هر كدام چاقويى داد تا آماده خوردن ميوه باشند و در همين وقت نزد يوسف آمد و به او تكليف كرد به سر سرا در آيد. زنان مصرى كه براى ديدار يوسف دقيقه شمارى مى كردند و شايد از همان لحظه ورود سراغش را از زليخا و ديگر افراد كاخ مى گرفتند، ناگهان ديدند كه در باز شد و جوانى در كمال زيبايى و آراستگى و در عين حال با يك دنيا وقار و متانت و حيا و عفت وارد شد.

آنان هيچ گاه تصور نمى كردند غلام كنعانى زليخا به اين اندازه زيبا باشد، يك باره مبهوت جمال خيره كننده يوسف گرديدند و آن چنان از خود بى خود گشته و محو ديدار يوسف شدند كه نفهميدند و دستهايشان را به جاى ميوه بريدند و بى اختيار فرياد زدند: «حاشا كه اين جوان بشر باشد؛ اين جوان با زيبايى بى نظيرش كه آن را با حيا و وقار و عفت و تقوا توام كرده فرشته اى است در صورت انسان، و ملك بزرگوارى است در لباس آدميان! »

آنان با بيان اين جمله شايد مى خواستند به زليخا بگويند ما كه تو را در عشق اين جوان ملامت كرديم، براى آن بود كه او را بشرى مانند ساير افراد بشر مى دانستيم، ولى اكنون كه مى بينيم او بشر نيست و در زيبايى و جمال، فوق افراد بشر و هم چون فرشته اى است، سخن خود را پس گرفته و حق را به تو مى دهيم! يا مى خواستند بگويند فردى مانند اين جوان كه در عنفوان شباب و كمال قواى بدنى ميان بهترين كاخ ‌ها به سر مى برند و از بهترين غذاها و راحتى ها بهره مند مى شود و همسرى هم ندارد، يكى از زيباترين بانوان مصرى يعنى زليخا - كه سمت فرمان روايى و بزرگى بر او دارد و در خلوت با كمال اصرار از وى كام مى خواهد، ولى او به خاطر خدا پاسخ رد به وى مى دهد و از خلوت گاهش مى گريزد! راستى اين جوان بشر نيست و فرشته است، مگر بشر معمولى مى تواند اين قدر طاقت و توان داشته باشد. به خصوص جوان زيبايى كه همسر هم ندارد و در عنفوان جوانى تا اين حد خوددار و باتقوا و فداكار است.

عملى كه بى اختيار و در حال بهت و حيرت از آنها سر زد و به جاى ميوه ها دستشان را بريدند، فرصتى به دست زليخا داد تا درد دلش را به آنان بازگويد و علت عشق آتشين خود را بيان نمايد و پاسخ ملامت هاى بى جاى آنان را بدهد و با زبان حال به آنها بگويد:

گرش بينى و دست از ترنج بشناسى

روا بود كه ملامت كنى زليخا را

خداى سبحان سخن او را در آن هنگامه اين گونه بيان فرمود:

«اين است آن جوانى كه مرا درباره عشق او ملامت مى كرديد. آرى من (صريحا مى گويم كه) از وى كام خواستم، ولى او (از كام روا ساختن من) خوددارى كرد و اگر دستور مرا انجام ندهد قطعا زندانى خواهد شد و از افراد خوار (و بى مقدار) خواهد گرديد. »(۵۶)

يعنى شما كه تاب تحمل يك بار ديدن او را نداشتيد و با يك نظر فريفته و مدهوش شديد و اختيار از كف داده و به جاى ترنج دست هاى خود را بريديد. پس من كه سالها در كنارش به سر مى برم و صبح و شام با او هستم و پيوسته در برابر چشمانم قرار دارد، چه كنم! اكنون دانستيد كه بى جا مرا به باد ملامت گرفته ايد و بى سبب بر كار من عيب جويى كرده و نسبت گمراهى به من داده ايد و من حق دارم كه اين چنين شيفته اين غلام زيبا گردم و در عشقش سر از پا نشناسم؟

زليخا اين جمله ها را به صورت سرزنش در پاسخ زنان مصرى گفت و سپس پرده از روى كار برداشت و آن چه در دل داشت، اظهار كرد و گفت: آرى من از او كام مى خواستم، ولى او دست رد بر سينه ام زد و به درخواستم بى توجهى نمود و بر دل سوخته و عشق جانسوزم رحمى نكرد. اكنون ديگر كاسه صبرم لبريز شده و تاب و توان از دستم رفته و كوس رسوايى ام بر سر هر كوى و برزن زده شده است. حال اگر درخواستم را نپذيرد و گوش به فرمانم ندهد، او را به زندان مى افكنم و به زارى و ذلت دچارش مى كنم.

اين صراحت لهجه زليخا و بى پروائى اش در معاشقه با يك جوان بيگانه گواهى براى گفتار آن دسته از مفسران است كه گفته اند: شوهر زليخا مرد بى غيرتى بود، از ارتباط همسرش با ديگران متاثر نمى شد و نيز مى تواند دليلى بر تسلط فوق العاده وى بر شوهرش باشد. چنان كه در اين گونه محيطهاى آلوده و آماده براى عياشى و خوش گذرانى عموما زنان زيبا و بوالهوسى هم چون همسر عزيز، اختيار شوهران را به دست مى گيرند و فرمانروايى مطلق العنان مى گردند و كسى جرئت گفتن چون و چرا در برابرشان را ندارد. شايد اين مطلب اختصاص به محيط خانه عزيز و ساير رجال سياسى و اعيان مصر نداشته باشد. در واقع در ساير محيطها نيز عموما چنين بوده است و چه جنايت ها و رسوايى ها كه در داخل اين قلعه محصور و كاخ ‌هاى به ظاهر معمور به وقوع پيوسته و كسى سر از آنها در نياورده و گاهى به طور اتفاق مانند ماجراى زليخا و مراوده عاشقانه او به خارج كاخ سرايت كرده يا بر اثر توطئه هاى سياسى و غيره وسيله اى براى تبليغ مخالفان گرديده است. معمولا در چنين محيطهايى وقتى جنايتى اتفاق مى افتد، همان جا دفن شده و آثار آن را نيز از بين مى برند و كسى سر از آن در نمى آورد. حالا چه چيزى سبب سرايت اين داستان به بيرون شد؟ شايد از مطالعه صفحه هاى قبلى بتوان علتى براى آن پيدا كرد.

سرانجام اين جسارت و تهديد و بى پروايى، كار را بر يوسف پاك دامن و معصوم بسيار سخت كرد و زندگى در كاخ با عظمت، وسيع زيبا را براى فرزند با ايمان يعقوب از سياه چال تاريك زندان مشكل تر ساخت. به خصوص وقتى كه زنان مصرى هم با زليخا هم داستان شده و به صورت خيرخواهى، يوسف را به تسليم در برابر زليخا دعوت كردند و از سرسختى و مخالفت با وى بيمش دادند.

بلكه به گفته برخى از مفسران و راويان: هر يك از زنانى كه يوسف را در آن مجلس ديدند، زليخاى تازه اى براى يوسف شده و تقاضاى كام جويى و عشق بازى از وى كردند و براى دست رسى به يوسف و ملاقات خصوصى با وى نقشه تازه اى ريختند و هر يك جداگانه نزد زليخا آمد و به او گفتند: اجازه بده تا ما در خلوت با اين جوان كنعانى مذاكره كنيم و او را به تسليم در برابر تو سفارش نموده و براى كام روا ساختن تو آماده اش سازيم. زليخاى ساده دل و شيفته هم مى خواست تا با هر وسيله اى به مقصود خود نائل شود به كام دل برسد، شرايط اين ملاقات خصوصى را در داخل كاخ فراهم مى كرد و زنان مزبور جداگانه پيش يوسف مى رفتند، اما به محض ورود سخن از عشق خود به ميان كشيده و دور از چشم زليخا و ديگران سعى مى كردند با گفتار و رفتار خود، ماه رخسار كنعانى را متوجه خود سازند و دل او را بربايند و تنها چيزى كه از آن سخنى به ميان نمى آورند، بحث زليخا و عشق و علاقه اش به يوسف و تقاضاى ترحم بر دل سوخته و قلب تفتيده او بود.

اين اوضاع و احوال يوسف را وادار كرد تا به معشوق حقيقى و دلبر واقعى خود - كه در هر پيش آمد ناگوارى او را نگهدارى و محافظت فرموده بود - رو آورده و نجات خود را از اين دام خطرناكى كه زنان مصرى سر راهش نهاده بودند، از وى بخواهد. به ويژه وقتى كه به ياد جمله تهديدآميز زليخا مى افتاد كه قدرت خود را به رخ يوسف و ديگران كشيده و صريحا گفته بود اگر رام و مطيع نشود، او را به سياه چال زندان مى اندازم و از اين عزت و مناعت به خوارى و ذلت مى افكنم، تصميمش را در دعا به درگاه پروردگار مهربان، محكمتر مى ساخت.

حضرت سرانجام خواسته دل را به پيشگاه خداى تعالى بر زبان آورد و روى تضرع به سويش و دست استمداد به درگاهش دراز كرد و گفت: «پروردگارا زندان نزد من محبوب تر است از آن چه اينان مرا بدان مى خوانند و اگر نيرنگ آنان را از من دور نكنى، به آنها متمايل مى شوم و از جاهلان(۵۷) مى گردم»

يعنى اگر قرار شود مرا مخير سازند تا تقاضاى نامشروع اينان را بپذيرم و يا آن كه بقيه عمرم را در زندان سپرى كنم، سپرى كردن عمرى در زندان براى من محبوب تر و تحمل ناكامى ها و مشكلات زندان بر من آسان تر از انجام تقاضاى نامشروع اين ها است، زيرا زندان مرا از قيد اسارت شهوت و هوس مى رهاند، ولى اين كاخ با عظمت ممكن است مرا با همه فراخى و زيبايى و نعمتش اسير شهوت و پاى بند هوا و هوس سازد. زندان آرامش روح و آسايش جان به من مى دهد، ولى قصر عزيز روحم را تيره و جانم را عذاب مى دهد. زندان محيط آسوده و خلوتى براى پرستش حق و احيانا مكان و جايگاه خوبى براى تبليغ و ارشاد مجرمان و اصلاح آلودگان به گناه است، ولى كاخ حاكم مصر كانون فسادها و عياشى ها و فرمانروايى زنان هوسران و سبكسرى است كه هر انسان پاكى را آلوده مى سازد و هر نيرو و قدرتى را مقهور نيروى خود مى سازد.

راستى كه عشق و ايمان به خدا - چنان كه پيش از اين گفتيم - چه سنگر محكم و دژ مستحكمى است براى جلوگيرى از آلودگى ها و انحرافات و اساسا هيچ نيروى ديگرى نمى تواند در چنين مراحل خطرناكى جاى آن را بگيرد و انسان را از انحراف حفظ كند! جز ايمان به خدا چه نيرويى مى تواند زندان وحشتناك و تاريك را به خاطر فرار از نافرمانى حق براى فرزند يعقوب از زندگانى در كاخ وسيع و پر نعمت نخست وزير مصر محبوب تر سازد؟ و چه قدرتى جز عشق به حق مى تواند تحمل سختى ها و شكنجه هاى زندان را به خاطر آلوده نشدن به گناه از آغوش گرم زنان مصرى دلپذيرتر كند.

اين قسمت از داستان يوسف درس خوبى براى كسانى است كه مى خواهند با گناه مبارزه كرده و از انحرافات خود و ديگران جلوگيريى كنند تا با تلاش بسيار از خداى تعالى استمداد كرده و نيروى ايمان را در خود و ديگران تقويت كنند و در اين گونه مواقع حساس و خطرناك با كمك آن نيروى غيبى خود را حفظ كنند و از انحراف و آلودگى مصون بمانند.

يوسف به دنبال تضرع خود افزود: «اگر كيد و نيرنگ آنان را از من نگردانى، به آنان متمايل شده و از جمله نادنان خواهم شد»(۵۸)

اين نيز درس آموزنده ديگرى است كه قرآن كريم درباره اين فرشته تقوا و عفت بيان مى كند كه نمونه و الگوى ديگران باشد و اين تذكر را مى دهد كه انسان در هر مرحله از ايمان و تقوا به هر اندازه به خود مطمئن و اميدوار باشد، بايد باز هم در وقت احساس خطر به نيروى خود متكى نباشد و خود را از خداى تعالى بى نياز نداند و براى مبارزه با خطر از او استمداد كند و بداند كه اگر امداد او نباشد و از جهان غيب كمك نگيرد نمى تواند در مبارزه پيروز گردد.

بى عنايات حق و خاصان حق

گر ملك باشد سياه هستش ورق

در ضمن اين حقيقت را نيز گوشزد مى كند كه پاسخ مثبت دادن به خواسته هاى نامشروع زنان، و آلوده شدن به گناه از نادانى و جهالت است و شخص عالم و دانشمند به هيچ وجه حاضر نمى شود آلت دست زنان بوالهوس شده و خود را به گناه آلوده سازد.

لطف خداى سبحان كه همه جا شامل حال اين بنده پاك دامن و فرمان بردار بوده و پيوسته از بلاها و فتنه هاى سخت محافظتش فرموده، در اين جا نيز به كمكش شتافت و كيد زنان را از وى بگردانيد و تمام آن دلربايى و افسون ها و سخنان فريبنده زنان مصرى نتوانست يوسف معصوم را تحت تاثير قرار دهد و تزلزلى در اراده آهنينش ايجاد كند و تدريجا شكست هاى پى در پى كه در راه رام كردن اين جوان كنعانى نصيبشان شد، آنان را مجبور به عقب نشينى و دچار ياءس و نوميدى كرد و از مزاحمت او دست كشيدند و در نتيجه ماه كنعان پيروزمندانه و فاتح از ميدان آزمايش بيرون آمد.

خداوند در قرآن كريم يكى ديگر از نعمت هايش را كه به فرزند يعقوب عنايت كرده چنين يادآور مى شود: «پس پروردگارش دعاى او را مستجاب كرد و كيد زنان را از وى بگردانيد و به راستى او شنواى داناست»(۵۹)

انتقال به زندان

غرور و خودخواهى همسر عزيز سبب شد تا تهديد خود را عملى سازد، از اين رو به شوهرش پيشنهاد داد كه يوسف بى گناه را زندانى كند. عزيز مصر نيز گرچه خيانت همسرش و بى گناهى يوسف را مى دانست و نشانه هاى ديگرى هم براى پاك دامنى يوسف ديده بود، ولى اوضاع و احوال خانه و خارج كاخ و اصرار زليخا او را در محذور و ناراحتى و فشار شديدى قرار داد. زيرا داستان زليخا و يوسف و تقاضاى كام جويى زليخا از يوسف و امتناع وى از اين كار، در خارج شايع گرديد و سبب شد تا مردم تحقيق بيشترى درباره آن بكنند و شايد كار به جايى كشيده بود كه بيشتر زنان و مردان مصرى مشتاق ديدار اين جوان ماه روى كنعانى گشته و دردسرى براى عزيز مصر و كاخ نشينان فراهم كرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمايى درآمده و مخالفان عزيز مصر نيز از اين ماجرا به عنوان حربه اى عليه او استفاده مى كردند و از طرفى ترسيدند كه به دنبال وقايع گذشته، زليخا رسوايى تازه اى به بار آورد و عزيز مصر را وادار شد تا براى پايان دادن به ماجرا تصميم جدى بگيرد و به هر صورت كه ممكن است غائله را خاتمه دهد.

براى اين كار با مشاورانش مشورت كرد و تصميم بر اين شد كه يوسف را چندى به زندان افكنند تا اولا سر و صداها از بين رود و ثانيا با زندانى كردن يوسف در خارج چنين منعكس كنند كه وى گناه كار است و در صدد خيانت بوده و همسر عزيز، گناهى در اين ماجرا نداشته است.

اما شواهد پاك دامنى يوسف به حدى بود كه با اين صحنه سازى ها نمى توانستند او را خائن و گنه كار معرفى كنند و زليخا را پاك دامن و امين، اما زليخا با تسلطى كه بر شوهرش داشت و نيز زبونى عزيز مصر و مشاورانش در برابر اراده و فرمان زليخا، براى آنان راهى جز اين نبود. اگر مرد غيور و با اراده ديگرى به جاى عزيز مصر بود هيچ گاه همسر خيانت كار خود را آزاد نمى گذاشت و غلام پاك دامنى را كه سال ها با كمال پاكى و صداقت و امانت در خانه او انجام وظيفه كرده بود، بدون هيچ جرم و گناهى به زندان نمى انداخت، بلكه چنين غلام پاك دامنى كه اين گونه حرمت ولى نعمت خود را نگاه داشته و حاضر به خيانت به عزيز مصر و تجاوز به همسرش نشده است و به خصوص پس از اثبات پاك دامنى اش نزد عزيز و عمل به درخواست او كه از افشاى قضيه خوددارى كند و حاضر به رسوايى او نشود چنين غلامى شايسته همه گونه جايزه و پاداش نيكى از جانب عزيز مصر بود و جاى آن داشت كه با آن همه نشانه پاكى و فضيلت كه از وى ديده بودند، رعايت او را كرده و بهترين مقام را به وى تفويض كنند.

اما كاخ عزيز مصر جايى نبود كه عدالت در آن حكومت داشته باشد و خادم از خائن متمايز گردد؛ بلكه در آن جا تنها هوا و هوس - آن هم هوا و هوس زنان بوالهوس - حاكم بود و به جاى خائن خادم مجازات مى شد؛ البته در چنين محيطى راهى جز اين راه و قانونى به جز اين قانون زور حكومت نداشت و شايد اگر يوسف به خاطر زيبايى اش مورد علاقه زليخا نبود و او اميدوار نبود كه يوسف پس از رفتن به زندان و ديدن ناملايمات و سختى هاى زندان، احتمالا ممكن است رام وى گردد و حاضر به كامجويى اش شود، شايد يوسف عزيز را به قتل مى رساندند و اين جوان معصوم و فرزند پاك پيامبران بزرگ الهى قربانى توطئه ها و هوسرانى ها و عياشى هاى كاخ نشينان مصر مى گرديد. قرآن كريم زندانى شدن يوسف را اين گونه بيان مى كند: «پس از ديدن آن نشانه ها (پاك دامنى يوسف) صلاح ديدند كه او را تا مدتى زندانى كنند»(۶۰)

ماه كنعان در زندان

يوسف بى گناه به جرم پاك دامنى و عفت به زندان افتاد و كاخ آلوده به هوا و هوس و شهوت و بى عدالتى را براى عزيز مصر و همسر هوس رانش گذاشت. يوسف اگرچه از بهترين زندگى ها و نعمت ها به سخت ترين مكان ها منتقل شد، اما چون وجدانش آسوده و دلش آرام و توكل و اعتمادش به خداى رحمان بود، سختيهاى زندان در وى اثرى نكرد و زندگى در آن محيط تاريك و سخت برايش از كاخ عزيز مصر با آن همه فراخى و آسايشش به مراتب لذت بخش تر بود و آن چه به خصوص آن زندگانى سخت را برايش جان بخش تر مى كرد، اين بود كه آن حضرت محيط زندان را براى انجام ماموريت الهى كه به عهده اش بود، آماده تر مى ديد تا رسالتى را كه از نظر ارشاد و تبليغ مردم دارد، ميان افراد زندانى بهتر انجام دهد، از اين رو از همان آغاز ورود به زندان شروع به تبليغ مرام مقدس توحيد و ارشاد افراد زندانى نمود.

تربيت صحيح و اصالت خانوادگى و مسئوليتى كه در رسيدگى به وضع بيچارگان و گرفتاران در خود احساس مى كرد، او را وادار كرد كه در هر فرصت و موقعيتى با محدوديت هايى كه در زندان داشت، به دل جويى از گرفتاران و عيادت بيماران زندانى برود و رفع گرفتارى و پرستارى آنان را به عهده گيرد و مشكلاتشان را در حد مقدور برطرف سازد. اين اخلاق پسنديده با زيبايى صورت و شيوايى منطق، گفتار متين، علم و دانشى كه خداوند بدو عنايت فرموده بود، موجب شد تا زندانيان را در همان روزهاى سخت متوجه خود سازد و همگى شيفته و دلباخته او گردند و مشكلاتشان را با وى در ميان بگذارند و از فهم و عقلش در رفع آنها استمداد جويند.

هنگامى كه يوسف زندانى شد، دو تن از غلامان شاه نيز كه به گفته بعضى يكى از آنها ساقى و ديگرى آشپز مخصوص شاه بودند، با يوسف به زندان افتادند. در طول مدتى كه اين دو زندانى هر صبح و شام يوسف را مى ديدند، به علم و عقل او واقف گشته و مانند زندانيان ديگر شيفته اخلاق و رفتار او شدند.

در اين ميان شبى آن دو خوابى ديدند كه حكايت از آينده آنان مى كرد، براى تعبير آن صلاح ديدند به رفيق زندانى خود كه در قيافه او آثار نجابت و بزرگى و در رفتارش نيكى و احسان ديده بودند، رجوع كنند و از وى بخواهند تا خواب آن دو را تعبير كند.

يوسف هم كه در صدد بود تا به هر وسيله اى، مردم بت پرست را به خداى يگانه دعوت كند و از شرك و بت پرستى برهاند، در انتظار چنين فرصتى بود تا با جلب توجه آنان از فرصت استفاده كند و مرام خداپرستى را به آنان گوشزد نمايد؛ از اين رو با گشاده رويى و كمال متانت از آن دو استقبال كرد و دقيقا به سخنانشان گوش فرا داد.

يكى از آن دو خواب خود را چنين نقل كرد: «من در خواب ديدم براى شراب، انگور مى فشارم»(۶۱)

ديگرى گفت: «من در عالم رؤيا ديدم كه بر سر خود (سبدهايى از) نان حمل مى كنم و پرندگان از آن مى خورند»(۶۲)

اين خواب ها را نقل كرده و به دنبال آن ادامه دادند: «تعبير خواب ما را خبر ده كه ما تو را از نيكوكاران مى بينيم»(۶۳) و تو تعبير خواب را نيكو مى دانى، يا چون تو شخص نيكوكارى هستى كه به بى چارگان نيكى مى كنى و از مستمندان دست گيرى نموده به زندانيان احسان مى نمائى، اين احسان و نيكى تو حكايت از قلب پاك و ضمير با صفايت مى كند و بهتر مى توانى از اين خواب هايى كه ما ديده ايم، آينده ما را پيش بينى كنى و سرنوشت ما را بيان دارى.

يوسف سخنانشان را گوش داد و قبل از آن كه تعبير خوابشان را بيان كند به ارشاد و هدايت آنان به خداى يگانه اقدام كرد و وظيفه سنگينى را كه از نظر نبوت بدو محول شده بود، در همين فرصت كوتاه نيز انجام داد و براى اين كه آن دو بدانند سخنانى كه مى گويند درست و صحيح بوده است و به او اعتماد و اطمينان پيدا كنند، سخن از علم خود به ميان كشيده و آن چه را خداوند از اخبار آينده و علوم غيبى به وى آموخته بود براى آنان اظهار داشته و فرمود: «هيچ خوراكى براى شما نمى آورند جز آنكه من پيش از آن كه به دست شما برسد از خصوصيات آن (غذا و چگونگى آن) به شما خبر مى دهم »(۶۴)

در پى اين جمله براى آن كه آن دو را به خداى جهان متوجه سازد و تذكر دهد كه اين نعمت بزرگ را خداوند به وى عنايت كرده و هر نعمتى چه بزرگ و چه كوچك از او به بندگان مى رسد، ادامه داد: «اين چيزهايى است كه پروردگارم به من آموخته است، من آيين قومى كه به خدا ايمان ندارند و منكر آخرتند رها كرده ام»(۶۵)

با بيان اين سخنان به تدريج آن دو را براى معرفى خود و ذكر حسب و نسب پرافتخار خويش - كه شايد تا به آن روز براى رفيقان زندانى او معلوم نبود - آماده نمود تا مرام توحيد و يگانه پرستى را بر آنان گوشزد كند و ناسپاسى مردم بت پرست را - كه آن دو نيز از زمره آنها بودند - نسبت به خداى يگانه يادآور شود و به همين منظور به دنبال آن گفت: «و من از آيين پدرانم ابراهيم، اسحاق و يعقوب پيروى نمودم و براى ما روا نيست و كه چيزى را شريك خداوند گردانيم و اين مرام مقدس از كرم خدا بر ماست (كه ما را بدان راهنمايى فرموده و همچنين) بر مردم (كه به وسيله پيامبرانى بزرگوار چون پدران من آنها را به اين راه هدايت فرمود) ولى بيشتر مردم از اين كرم فضل الهى (و نعمت هاى بيشمار او) سپاسگذارى نمى كنند»(۶۶) و او را نمى شناسند و سپاس او را نمى دارند و بت ها را به جاى او پرستش نموده و در عبادت برايش شريك قرار مى دهند!

فرزند خردمند يعقوب با بيان اين سخنان كوتاه و پرمعنا آن دو را به تفكر واداشت و مرام باطلى را كه داشتند، گوشزدشان فرموده و سپس رشته تحرير سخن را درباره خداپرستى به دست گرفت و دوستانه آن دو را مخاطب ساخته و با لحن صريح ترى به آنان چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانيم، آيا (به راستى) خدايان پراكنده (و بى حقيقت براى پرستش) بهترند يا خداى يكتاى مقتدر؟ اى دوستان زندانى آن چه شما به جز از خدا پرستش مى كنيد، نام هايى است كه شما و پدرانتان آنها را (به اين اسم) ناميده ايد و خدا دليلى بر پرستش آنها نازل كرده و حكم فقط مخصوص خداست و او فرمان داده كه جز او را پرستش نكنيد، آيين محكم (و دين پابرجا) همين است، ولى بيشتر مردم نمى دانند»(۶۷)

استدلال يوسف براى پرستش خداى يگانه

اگر بخواهيم استدلال فوق را واضح تر و با شرح بيشترى بيان داريم و به صورت صغرا و كبرى درآوريم، كه از آن نتيجه گيرى كنيم بهتر است اين سخنان را به صورت چند جمله مجزا و جداى از هم ذكر كنيم:

۱. آيا براى پرستش، معبودان پراكنده بهترند يا خداى يگانه قهار؟

۲. در صورتى كه خداى يگانه قهار براى پرستش بهتر است، پس چرا اين موجودات بى شعور و بى جان چون بت، ماه، خورشيد، درياى نيل، و امثال آنها يا بت هاى جان دار ولى قدرت محكوم قدرت خداى جهان - مانند فرشتگان و غيره - را پرستش مى كنيد؟ با اين كه اينان به خودى خود هيچ گونه تاثيرى در خوبى ها و بدى ها و خير و شر كسى ندارند، بلكه تمام اين موجودات محكوم فرمان خداى يگانه قهارند!

۳. اگر منطق عموم بت پرستان را داريد و اينها را واسطه و شفيع درگاه خدا مى دانيد، ناگزير مى خواهيد از راه پرستش اينها به خداى يگانه تقرب جوييد! اما اين هم منطق درستى نيست، زيرا در صورتى كه اينها داراى چنين مقام و منزلتى بودند و مى توانستند ديگران را به خدا نزديك يا از وى دور سازند، مى بايستى خداوند چنين منزلتى به آنها داده باشد و آنها را به چنين منصب و مقامى منصوب كرده باشد، اما خداى عزوجل چنين منصبى به آنها نداده و شما نيز دليلى بر آن نداريد و شما پيش خود آنان را به اين منصب خوانده و چنين مقامى به آنها داده ايد و نام واسطه و شفيع درگاه خدا را روى آنها نهاده ايد، از اين رو بدانيد اين نام ها حقيقت ندارد و چون اسمهاى بى مسمايى است كه شما و پدرانتان اين نام ها را بر آنها گذارده ايد.

۴. فرمان پرستش بايد تنها از جانب خدا صادر شود و اوست كه مى تواند دستور پرستش موجودى را به بندگان خود بدهد يا از آن جلوگيرى كند و او هرگز چنين دستورى نداده كه اين مجسمه هاى بى جان يا موجودات جاندار ديگر را از روى طمع يا ترس يا ساير اغراض پرستش كنيد، بلكه فرمان او اين است كه تنها وى را پرستش كرده و جز او هيچ موجود ديگرى را نپرستيد و اين دين و آيين محكمى است و كه مى تواند همه جوامع بشرى را به سعادت رهبرى كند و از بدبختى ها برهاند، اما متاسفانه بيشتر مردم از درك اين حقيقت عاجزند.

مجموع سخنان يوسف (عليه‌السلام ) كه به طور اختصار به آن دو رفيق زندانى اش گفته و خداوند متعال نيز در قرن كريم آن را بيان فرموده، يك استدلال بيش نيست كه بيان چند مقدمه از آن نتيجه گرفته و راه گريز را بر دشمن بسته است و مطابق نقل قرآن گاهى پيامبران بزرگ ديگر الهى نيز نظير اين گفت و گو را با مردم بت پرست زمانشان داشته و اين حقيقت را به آنها گوشزد مى نمودند.

تعبير خواب

خوابى كه آن دو غلام ديده بودند و براى تعبير آن نزد يوسف آمدند، فرصتى به دست اين پيغمبر بزرگوار داد تا چند جمله درباره خداشناسى و هدايت آنان بگويد و آن دو غلام را تحت تاثير بيان شيرين و منطقى سخنان گرم و گيراى خود درباره توحيد قرار دهد، آنان منتظر بودند تا يوسف خوابشان را تعبير كند، به ويژه وقتى كه اطلاع يافتند كه وى از علوم غيبى هم آگاهى دارد و از آينده نيز مى تواند خبر بدهد، بيشتر تشنه شنيدن تعبير خوابشان از زبان رفيق خردمند و حكيم زندانى خود گشته، آن دو دريافته ديگر مى خواستند هر چه زودتر بدانند كه آيا راهى براى تبرئه و آزادى آنها وجود دارد يا نه؟

يوسف نيز كه متوجه اين نكته روانى بود، بيشتر از اين نخواست كه آن دو را منتظر بگذارد، از همين رو شروع به بيان تعبير خوابشان نمود و چنين فرمود: «اى دو رفيق زندانى، يكى از شما دو نفر (تبرئه شده و از زندان آزاد خواهد شد و) به آقاى خود شراب خواهد نوشاند و اما ديگرى (محكوم به اعدام شده و) به دار آويخته مى شود و پرندگان از سرش مى خورند و (تعبيرى كه از من پرسيديد و) نظرى كه از من خواستيد به همين نحو كه بيان كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۸)

از روى تناسب تعبيرى كه يوسف (عليه‌السلام ) براى خواب آن دو نفر كرد مى توان فهميد شخصى كه در خواب ديده بود براى شراب انگور مى فشارد كه بعضى گفته اند ساقى شاه بود آزاد مى شود و دوباره به شغل نخست خود مشغول مى گردد و آن ديگرى كه خواب ديده بود، نان بر سر دارد و پرندگان از آن مى خورند، به دار آويخته مى شود، آنان نيز پس از كمى تامل دانستند كدام يك از آن دو نفر آزاد و كدام اعدام مى شوند. علت اين كه يوسف به صراحت اعدامى را تعيين نفرمود، شايد نمى خواست به طور مستقيم او را ناراحت سازد و اين خبر ناگوار را به او اظهار نمايد. بديهى است كه خود آن دو از روى تناسب خواب و تعبير يوسف، اين مطلب را دانستند و هر كدام تعبير خواب خود را فهميدند. آنگاه غلام دومى - يعنى آن كسى كه خواب ديده بود نان روى سر دارد و پرنده ها از آن مى خورند و به گفته برخى: مامور غذا يا آشپز مخصوص شاه بود - از تعبير يوسف ناراحت شد و طبق بعضى روايت ها به يوسف چنين گفت: من دروغ گفتم و چنين خوابى نديده بودم. ولى يوسف (عليه‌السلام ) در جوابش فرمود: «آن چه از من پرسيديد و تعبيرى كه كردم خواهد شد و حتمى است»(۶۹) و به او گوشزد كرد اين اتفاق خواهد افتاد.

درخواست يوسف از رفيق زندانى

پرونده آن دو رفيق زندانى بررسى شد: يكى تبرئه و ديگرى محكوم به اعدام گرديد. ماموران براى بيرون بردن آنان وارد زندان شدند، آن دو براى خداحافظى نزد دوست خردمند و دانشمند خود يوسف صديق آمدند، يوسف به آن يكى كه مى دانست تبرئه و آزاد مى شود گفت: «مرا نزد آقا و سرپرست خود ياد كن»(۷۰) و احوالم را به او گزارش بده تا بى گناهيم را بداند، شايد بدين طريق وسيله آزادى مرا از زندان فراهم سازد!

پر واضح است كه اين درخواست منافاتى با مقام توكل و تسليم يوسف به خداى تعالى نداشت و اين كه برخى خواسته اند عمل يوسف را بر غفلتش از ياد خدا حمل كنند و لغزشى برايش فرض كنند و آيه شريف را نيز به همين گونه تفسير كرده اند، بى مورد است و روايت هايى نيز كه بدان استشهاد نموده اند، چندان اعتبارى ندارد؛ بلكه به گفته برخى از استادان بزرگوار مخالف با نص قرآن كريم بوده و مورد اعتماد نيست و معناى آيه شريفه «فاءنساه الشيطان ذكر ربه» نيز اين است كه شيطان از ياد آن - جوان آزاد شده - برده بود يوسف را نزد شاه يادآورى كند و جوابش را بدو بگويد، نه آن كه شيطان خدا را از ياد يوسف برد.

بارى يوسف از وى خواست كه نامش را نزد شاه ببرد و اوضاعش را بازگو كند، اما از آنجا كه انسان فراموش كار است، همين كه جوان دربارى تبرئه و آزاد شد، از خوشحالى و يا گرفتارى يوسف را از ياد برد و گزارش حال او را به شاه نداد و در نتيجه يوسف عزيز بدون جرم و گناه چند سال ديگر در زندان ماند، كه بسيارى از مفسران آن را هفت سال ذكر كرده اند.

خواب شاه و نجات يوسف از زندان

سالهايى كه مقدر شده بود تا فرزند پاك دامن يعقوب در زندان بماند، با تلخى و ناكامى سپرى شد و دوران آزادى از زندان و عظمت يوسف فرا رسيد، خواب هولناكى كه شاه ديد و حكايت از آينده تاريكى براى مردم مصر مى كرد، سبب شد تا همان جوان آزاده شده از زندان - كه به شغل ساقى گرى شاه گمارده شده بود - به ياد يوسف بيفتد و نامش به عنوان يك دانشمند خردمند كه خواب هاى مهم را تعبير مى كند و از آينده خبر مى دهد، نزد شاه ببرد و وسيله آزادى و فرمانروايى او در كشور پهناور مصر فراهم گردد.

خوابى كه شاه مصر ديد چنين بود كه گفت: من (در خواب) ديدم هفت گاو چاق كه هفت (گاو) لاغر آنها را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشك ديدم»(۷۱) وى براى تعبير آن جمعى از كاهنان و معبران را خواست و خواب را برايشان نقل كرد و تعبيرش را جويا شد!

كاهنان و معبران سرشان را به زير انداخته و به فكر فرو رفتند، ولى فكرشان به جايى نرسيد و همگى در پاسخ شاه گفتند: «اينها خواب هاى پريشان و آشفته است و ما تعبير خواب هاى آشفته را نمى دانيم»(۷۲)

آنان به سبب غرورى كه داشتند، حاضر نشدند به جهل خود درباره تعبير اين خواب عجيب اعتراف كنند و آن را در زمره خواب هاى آشفته و بى تعبير قرار داده و سپس گفتند: ما به اين گونه خواب هاى آشفته و پريشانى كه معمول افكار پريشان پيش از خواب است، آگاه و دانا نيستيم.

در اين جا بود كه ناگهان ساقى شاه به ياد رفيق خردمند و عالم زندانى اش افتاد و به نظرش آمد كه چگونه آن جوان دانشمند و حكيم خواب او و رفيقش را تعبير كرد و همه چيز مطابق تعبير وى واقع گرديد، لذا بى درنگ رو به شاه كرد و گفت: «من تعبير اين خواب را به شما خبر مى دهم»(۷۳) به شرطى كه مرا نزد دوست زندانيم بفرستيد تا از وى جوياى تعبير آن شوم و هر چه او گفت به شما خبر دهم، زيرا او مرد خردمندى است كه تعبير خواب را به خوبى مى داند.

شاه مصر كه سخن معبران نگرانى و پريشانيش را برطرف نكرده بود و هم چنان درباره آن خواب هولناك فكر مى كرد، از اين پيشنهاد استقبال كرده و ساقى را به زندان نزد آن جوان دانشمند زندانى فرستاد.

يوسف مانند هر روز به دل جويى از زندانيان و رسيدگى به وضع رفيقان محبوس و گرفتار خود سرگرم بود، كه ناگهان به او خبر دادند آماده ديدار ساقى مخصوص شاه باشد كه از دربار آمده است. سپس يوسف متوجه شد همان رفيق زندانى اش است كه در وقت خداحافظى و آزادى اش، يوسف از وى آن درخواست مشروع را كرده بود نزد وى آمد و با بى صبرى از يوسف مى خواست تا سوالش را پاسخ گويد.

فرزند بزرگوار يعقوب آمادگى خود را براى شنيدن سخنانش به وى ابلاغ فرمود و ساقى لب گشوده و گفت: «اى يوسف (عزيز و) اى مرد(۷۴) راستگوى»(۷۵) بزرگوارى كه هر چه مى گويى راست و درست است، «تو تعبير اين خواب را به ما خبر ده كه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيده ديگر»(۷۶) و تعبير آن را بگو «شايد من نزد مردم»(۷۷) يعنى نزد بزرگان و دانشمندان و ساير مردم كه مى خواهند از تعبير اين خواب عجيب آگاه شوند، «بازگردم و آنها نيز»(۷۸) از تعبير آن «آگاه شوند»(۷۹) و از مقام علمى و دانش سرشارى كه تو دارى مطلع گردند و عظمت تو بر ايشان مكشوف شود.

سخن ساقى تمام شد و همان طور كه انتظار مى رفت، حضرت يوسف بدون آن كه سخنى از بى وفايى اش به ميان آورد كه چند سال يوسف را فراموش كرد و شرط رفاقت را به جاى نياورده بود با بزرگوارى و جوانمردى و روى بازى كه حكايت از اصالت خانوادگى و مقام نبوتش مى نمود، شروع به تعبير خواب كرد و چنين فرمود: «هفت سال»(۸۰) فراخى و پر آبى در پيش داريد «طبق عادتى كه داريد»(۸۱) يا از روى جديت و كوشش بيشتر «بايد زراعت و كشت كنيد»(۸۲) به دنبال آن هفت سال قطحى در پيش است. در اين هفت سال فراخى بجز اندكى كه براى سد جوع لازم داريد، مابقى را «هر چه درو كرديد»(۸۳) و تمام محصولى را كه برداشت كرديد «همه را در همان خوشه اش انبار كنيد و فقط به مقدارى كه براى خوراك خود مصرف داريد برداريد» و بقيه را همان طور كه گفتم ذخيره و انبار كنيد تا در سال هاى قحطى از آن استفاده كنيد و چون هفت سال قحطى و سختى پيش آمد، آن چه را در اين هفت سال ذخيره كرده ايد بخوريد و تا آن سالها نيز بگذرد و به دنبالش سال فراخى پيش آيد و اوضاع به حال عادى برگردد.

اين تعبير، گذشته از اين كه حكايت از كمال علم و دانش تعبير كننده آن مى كرد، معرف شخصيت علمى دانشمندى بود كه سالها در كنج زندان به سر مى برد و كسى از مقامش آگاه نبود. از اين بالاتر آن كه اين تعبير، پيش بينى مهمى را براى نجات ملت مصر از قحطى دربرداشت كه خواه و ناخواه شاه و درباريان و دانشمندان مصر را به فكر وامى داشت تا از روى احتياط، هم كه شده براى آينده دشوار و سختى كه در پيش دارند تدبيرى به كار برند و علاج واقعه را قبل از وقوع بكنند.

بزرگوارى يوسف

يوسف در اين ماجرا از نظر عادى و معمولى كمال مردانگى و بزرگوارى را نشان داد، زيرا فرزند عزيز يعقوب كه سالها بدون هيچ گونه جرم و گناهى آن همه مرارت و سختى زندان را كشيده و حتى براى استخلاص خود از همين رفيق بى وفا و فراموش كار استمداد كرده، در اين جا مى توانست از اين فرصت پيش آمده پيش از بيان تعبير خواب، چند جمله به صورت درد دل و شكوه از او اظهار كند و فراموش كاريش را به رخش بكشد و سپس خواب را تعبير كند و بلكه تعبير خواب را به آزادى از زندان موكول كند، و اگر اين كار را مى كرد به خصوص با اين كه جرمى از وى سراغ نداشتند و بى صبرانه مى خواستند تعبير مناسب اين خواب را بشنوند، حتما مورد قبول شاه و درباريان و دانشمندان مصرى قرار مى گرفت و ممكن بود يوسف (عليه‌السلام ) همان گونه كه پيش از آن هنگام تعبير خواب دو رفيق زندانى براى مقام علمى خود آن جمله را به آن دو اظهار كرد و فرمود: «من پيش از آن كه خوراكى براى شما بياورند از چگونگى و خصوصيات آن به شما خبر مى دهم؛ » تا آن دو را براى شنيدن سخنان بعدى خود آماده سازند، در اين جا نيز بدين وسيله شاه و بزرگان مصر را از مقام خود آگاه سازد و خبرهايى از آينده شاه و مردم مصر بدهد و سپس آن تعبير عجيب را اظهار كند.

به علاوه مى توانست در آن وقت فقط خواب شاه را تعبير كند و بگويد هفت گاو چاق و لاغر، هفت سال فراخى و هفت سال قحطى است كه در پيش داريد و به همين مقدار اكتفا كند و ديگر آن تدبير عاقلانه و بزرگ را به فكر هيچ يك از عالمان و بزرگان مصر نمى رسيد براى جلوگيرى از نابود شدن مردم و نگهدارى آذوقه و گندم نمى كرد.

از نظر عادى يوسف بزرگوار، گذشت و جوانمردى زيادى از خود نشان داد، اما اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه حضرت يوسف در آن زمان يك انسان عادى و معمولى نبود بلكه او در آن وقت يكى از پيامبران الهى بود كه مسئوليت سنگين و با اهميت نبوت را قبول كرده بود و براى هدايت و نجات مردم از گرفتارى هاى روحى و مادى از هر نظر خود را آماده كرده و مانند ساير انبياى الهى به هر گونه فداكارى در اين راه آماده شده بود، از اين رو ما نمى توانيم رفتار او را با رفتار مردمان معمولى ديگر بسنجيم و كار مردان بزرگ آسمانى را با كار ديگران قياس كنيم.

آرى از افراد عادى، اين همه گذشت و بزرگوارى شگفت انگيز است و شايد يك انسان معمولى اين همه جوان مردى و مردانگى از خود نشان ندهد، اما از مردان الهى و پيامبران نمى توان جز اين انتظار داشت، چنان كه در حالات انبياى ديگر از اين نمونه فداكارى ها و گذشت ها فراوان ديده مى شود.

از اين رو آنچه در برخى از روايت ها و سخنان ديده مى شود كه گويند پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: اگر من به جاى يوسف بودم هنگامى كه فرستاده شاه نزد من آمد، با آن شرط مى كردم كه مرا آزاد كنيد تا تعبير خواب را بگويم... قابل اعتماد نيست و روايت معتبرى بر طبق آن نرسيده تا ناچار به تاويل باشيم، بلكه اين سخن با مقام انبياى الهى و به خصوص پيغمبر بزرگوار اسلام نيز سازگار نيست و به گفته گروهى از بزرگان اگر بخواهيم اين گونه روايت ها را بپذيريم يكى از دو محذور لازم آيد اول آن كه ما عمل يوسف را تخطئه كنيم با اين كه يوسف (عليه‌السلام ) در اين مورد كمال بزگوارى و مردانگى و حسن تدبير را انجام داده بود. ديگر آن كه پيغمبر گرامى اسلام را شخصى عجول و بى صبر بدانيم كه اين هم با مقام آن بزرگوار كه در گذشت از دشمنان خونخوارى چون ابوسفيان و ديگران در داستان فتح مكه و جاهاى ديگر زبانزد همه است، سازگار نيست.

اشتياق شاه به ديدار يوسف

فرستاده شاه كه همان ساقى مخصوص و رفيق سابق يوسف در زندان بود، پس از شنيدن آن تعبير عجيب كه ضمنا پيش بينى و تدبيرى براى نجات مردم مصر از قحطى آينده نيز محسوب مى شد، به سرعت خود را به دربار شاه رسانيد و در حضور شاه و درباريان و دانشمندانى كه منتظر آمدن وى و شنيدن تعبير خواب و چشم به راهش بودند، ايستاده و به دقت تعبير يوسف را از خواب شاه گزارش داد و همه جزئياتى را كه يوسف گفته بود، براى آنان نقل كرد.

شاه و حاضران مجلس كه با دقت به گفتار ساقى گوش مى دادند، از تعبير عجيب يوسف به سختى در شگفت ماندند و همگى مشتاق ديدار اين شخصيت بزرگوار و حكيم خردمند گرديدند و كم كم به اين فكر افتادند كه چرا بايد چنين مرد خردمند و حكيمى در زندان باشد و به چه جرمى او را به زندان افكنده اند. به ويژه شخص شاه مى بيند معمايى كه هيچ يك از دانشمندان و عالمان دربارش نتوانستند حل كنند و خوابى كه حكايت از آينده سختى براى مردم مصر مى كرد و آنان بر اثر بى اطلاعى و غرور، حمل بر خواب هاى پريشان و آشفته كردند، اين جوان دانشمند زندانى به بهتر وجهى تعبير كرده و تدبيرى هم براى اداره آينده سخت كشور مصر نموده است.

از اين رو شاه مصر مى خواهد تا هر چه زودتر اين عالم را از نزديك ببيند و از علم و دانش و تدبيرش در كارهاى مهم مملكتى استفاده كند.

همين موضوع سبب شد تا فرمان بدهد كه «اين جوان را نزد من آوريد» و با اين فرمان او را به دربارش احضار كرد.

فرستاده مخصوص شاه براى ابلاغ اين فرمان به زندان آمد، وى تصور مى كرد با ابلاغ فرمان يوسف بى درنگ از زندان خارج شده و به دربار مى رود، اما برخلاف انتظار، يوسف در پاسخ اين فرمان به فرستاده مخصوص چنين گفت: «نزد سرپرست و آقاى خود بازگرد و از او بپرس حال زنانى كه دست هاى خود را بريده اند چه بوده است؟ و البته پروردگار من به نيرنگشان آگاه است»(۸۴)

براى فرستاده مخصوص و زندانيان ديگر كه از موضوع مطلع شدند، اين سخن شگفت انگيز بود و شايد هر كدام اصرار داشتند حضرت بى درنگ از زندان خارج شده و نزد شاه برود و تعجب مى كردند كه چگونه يك فرد زندانى پس از اين كه سالها در زندان مانده و اكنون به بهترين وجهى وسيله نجاتش فراهم شده و شاه مملكت مشتاق ديدار اوست، از رفتن به نزد وى خوددارى مى كند و مى خواهد بى گناهى خود را پيش شاه و بزرگان مملكت ثابت كند.

از نظر ظاهر نيز اين محاسبه درست بود، اما اين پيغمبر بزرگ الهى به همان اندازه كه به آزادى خود از آن محيط خفقان آور و تاريك و زندگى سخت و دشوار علاقه مند است، بيش از آن نيز به شرف و حيثيت و آبرويش مى انديشد و نمى خواهد هنگام ورود به قصر سلطنتى، زمام دار مصر و درباريان و معبران كشور مصر به عنوان يك فرد آلوده به او نگاه كنند و به نام يك زندانى متهم و گناه كار او را بشناسند و با ديدن او داستان معاشقه نامشروع با زنان مصرى و كام جويى از آنها براى آنها تداعى كند، بلكه مى خواست تا براى شاه و ديگران روشن شود كه وى به جرم پاكى به زندان افتاده و دامن او از هر گونه تهمتى پاك و مبراست. و اين زنان آلوده مصرى بودند كه مى خواستند او را به گناه و آلودگى بكشانند و او با كمال شهامت و تقوا دست رد به سينه شان زد و از جاده عفت و پاك دامنى منحرف نشد.

تبليغ يكتاپرستى و گذشتى ديگر

و اين كه يوسف در پيغام خود به شاه مصر و تحقيق از حال زنان، نامى از زليخا نبرد با اين كه وى اساس فتنه بود و گرفتارى هاى يوسف به دست وى انجام شده بود و نيز او بود كه پاى زنان ديگر را به اين ماجرا كشانيد - دليل ديگرى بر جوانمردى و گذشت او است كه نمى خواست در اين داستان نام زليخا و شوهرش كه چند سال سمت سرپرستى و كفالت او را به عهده داشتند، به ميان آيد و به خاطر اثبات پاك دامنى اش آنان را رسوا كرده و موضوع تقاضاى كام جويى نامشروع زليخا و امتناع خود را دوباره زنده كند. از اين رو تنها به گوشه اى از ماجرا كه تحقيق و بررسى آن بى گناهيش را اثبات مى كرد، اكتفا نمود و نام همسر عزيز مصر را به ميان نياورد. مطلب ديگرى كه از جمله «ان ربى بكيدهن عليم» به دست مى آيد، اين مطلب است كه يوسف از اين فرصت نيز بار ديگر براى رسالت الهى خود استفاده كرد و نام خداى يكتا و داناى به امور نهانى را به حساس ترين مقام سياسى مصر و بزرگان و دانش مندان آن كشور گوشزد كرد و آيين و مرام خود را نيز به طور ضمنى به آنان خبر داد، يعنى آن پروردگار بزرگى كه من او را خداى خويش مى دانم و پروردگار من است، از نيرنگ زنان مصرى به خوبى آگاه است و علت بريدن دست هاى آن ها را مى داند، اما شما كه به چنين خدايى ايمان نداريد، داستان را، تحقيق و بررسى كنيد تا حقيقت بر شما مكشوف گردد.

تحقيق و بررسى

فرستاده مخصوص دوباره بازگشت و پيغام يوسف را به شاه رسانيد و فرمان رواى مصر كه تازه از وجود چنين مرد دانش مندى ميان زندانيان آگاه شده بود با اين پيغام در صدد برآمد تا علت زندانى شدن او را تحقيق كند و به همين منظور زنان را خواست و موضوع را از آن ها پرسيد.

از دنباله داستان معلوم مى شود كه پادشاه مصر پس از تحقيق دستور احضار زليخا را نيز در آن جلسه صادر كرد. زليخا نيز از روى ميل با اكراه، در جلسه مزبور حضور پيدا كرد و به پاك دامنى يوسف اعتراف كرد.

قرآن كريم سئوالی كه پادشاه يا قضات در اين باره از زنان مصرى كردند اين گونه بيان كرده است: «داستان شما (چيست؟) در آن وقتى از يوسف كام (مى) خواستيد چه منظورى داشتيد؟ »(۸۵)

زنان در پاسخ اظهار داشتند: «پناه بر خدا! يوسف از آلودگى مبرا و پاك است ما بدى و گناه از او سراغ نداريم» اين ما بوديم كه او را به ناپاكى دعوت كرديم، ولى او از دايره عفت و تقوا پا فراتر ننهاد و هيچ گونه انحرافى پيدا نكرد.

زن عزيز هم ديگر نتوانست حقيقت را كتمان كند و بى پرده گفت: «اكنون حقيقت آشكار شد» و من هم به پاكى و عفت يوسف اعتراف مى كنم، به راستى كه وى كوچك ترين انحرافى پيدا نكرد «و من بودم كه از او كام خواستم و بى شك (در سخن خود كه مى گويد بى گناه به زندان رفته) از راستگويان است»(۸۶)

قرآن كريم در دنباله گفتار همسر عزيز مصر مطلبى را در دو آيه ديگر بيان كرده كه ميان مفسران اختلاف است كه آيا تتمه گفتار همسر عزيز است يا سخن يوسف صديق است كه در زندان پس از آزادى از زندان گفت.

ترجمه آن دو آيه اين است: «و اين بدان سبب بود كه بداند من در غياب وى خيانتى بدو نكردم و به راستى خداوند نقشه خيانت كاران را به هدف نمى رساند و من خود را تبرئه نمى كنم كه همانا نفس اماره انسان را به كار بد وامى دارد، مگر آن كس كه خدا بدو رحم كند و حتما پروردگار من آمرزنده و مهربان است.»(۸۷)

آنان كه معتقدند اين سخنان دنباله گفتار زليخا در مجلس بازپرسى است، مى گويند اين سخنان چسبيده به گفتار همسر عزيز مصر بوده و وجهى ندارد ما سياق عبارت را به هم زده و روى گفتار را به سوى يوسف بر گردانيم تا ناچار شويم براى ارتباط مطلب جمله اى را در تقدير بگيريم و مثلا بگوييم اين جمله در تقدير است كه «چون موضوع را به يوسف گفتند، يوسف علت اين عمل خود را كه براى شاه پيغام داد (موضوع را تحقق كند) اين گونه ذكر كرد كه من اين كار را كردم تا عزيز مصر بداند من در غياب او خيانت نكردم و... » بلكه دو آيه را دنباله گفتار زليخا مى گيريم و محذورى هم لازم نمى آيد.

ولى آنان كه عقيده دارند اين دو آيه گفتار يوسف است و تناسبى با گفتار زليخا ندارد، به چند دليل تمسك جسته اند:

اولا؛ در آنجا كه مى گويد: «اكنون حقيقت آشكار شد كه من يوسف را به كام جويى دعوت كردم»(۸۸) و به گناه و خيانت خويش اعتراف مى كند، آنگاه چگونه دنبالش مى گويد: «اين براى آن بود كه بداند من در غيابش خيانتى بدو نكردم» اگر منظورش از «او» شوهرش باشد تناقض گفته است، چون يك جا اعتراف به خيانت خود كرده و بلافاصله خيانت را از خود دور ساخته است و اگر منظورش يوسف باشد، باز هم بدو خيانت كرد كه او را مجرم معرفى كرده و به زندانش افكند.

ثانيا، چنان كه مى دانيم زليخا زنى كينه توز و هوس باز و از همه بالاتر بت پرست بود و چنين زنى چگونه مى تواند اين سخنان بلند و پر ارجى را كه داراى معارف عالى توحيدى و حاكى از ايمان و تقوا و توكل گوينده آن به خداى يكتا است، اظهار كرده باشد، زيرا وى خداى يكتا را نمى شناخت تا بگويد: «و ان الله لايهدى كيد الخائنين »(۸۹) يا بگويد: «... الا ما رحم ربى ان ربى غفور رحيم... »(۹۰)

از مجموع سخنان طرفين با توجه به نكته هايى كه در آيه شريفه است؛ قول دوم صحيح تر به نظر مى رسد، اگر چه جمعى از نويسندگان مصرى و غير مصرى كه در اين باره قلم فرسايى كرده اند، اصرار دارند قول اول را ثابت كرده و قول دوم را رد كنند.

به هر صورت بر اساس قول اول، معناى آيه با توضيحى مختصر چنين مى شود كه زليخا در حضور شاه مصر و ديگران گفت: «اين كه من صريحا اعتراف مى كنم يوسف قصد خيانت به من نداشت و من بودم كه مى خواستم از او كام جويى كنم به دو علت بود: يكى براى اين كه يوسف بداند من هنوز در عشق او صادق و در محبت به وى صميمى ام، به دليل آن كه من در غياب وى بدو خيانت نكرده و به راست گويى و پاك دامنى او گواهى دادم. و ديگر آن كه من در طول اين چند سال با همه نقشه هاى خائنانه ام مى خواستم يوسف را پيش شوهرم و ديگران گناه كار و خود را بى گناه جلوه دهم و به همين منظور او را به زندان افكندم، ولى اكنون مى بينم همه اين كارها نتيجه معكوس داد و به زيان من تمام شد و خداى بزرگ وضع را طورى پيش برد كه همه چيز به نفع يوسف و رسوايى من تمام شد. از اين رو دانستم كه خداوند نقشه خائنان را به ثمر نمى رساند و بهتر است كه به حقيقت اعتراف كنم. اعتراف من به اين كار به سبب فرمان نفس سركش انسان به بدى است، مگر آن كه خداوند به انسان رحم كرده و در برابر خواهش هاى نفسانى توفيق مقاومت بدهد و گرنه مهار كردن آن مقدور نيست. اين نفس سركش بود كه مرا به اين كار زشت وادار كرد، ولى اينك اميدارم كه خدا مرا ببخشد، كه به راستى او آمرزنده و مهربان است »

طبق قول دوم كه گفتار يوسف باشد، معناى آيه روشن است و نيازى به توضيح ندارد و چنان كه گفته شد مناسب تر همين است كه بگوييم گفتار يوسف صديق است و بيان اين معارف عالى از شخصى مانند همسر عزيز مصر بعيد به نظر مى رسد.

و به هر ترتيب اين اعتراف زنان مصرى، براى شاه و ديگران جاى ترديدى باقى نگذاشت كه يوسف (عليه‌السلام ) بدون هيچ گونه جرم و گناهى به زندان رفته و سال ها بى سبب در زندان بوده است. در صورتى كه هيچ نقطه ابهام و تاريكى از نظر آلودگى در دوران زندگى كاخ نشينى اين جوان دانشمند و بزرگوار ديده نمى شود و كاخ نشينانى چون بانوى عزيز مصر و زنان ديگر مصرى بوده اند كه نقشه كام جويى از اين جوان با تقوا و عفيف را كشيده و شكست خورده اند، يا شوهر بى غيرتش كه با اطلاع از مراوده همسرش با يك جوان بيگانه خم به ابرو نياورده و با جمله كوتاه «استعفرى لذنبك»(۹۱) كه به همسرش گفته، موضوع را ناديده گرفته و بى گناه را به جاى مجرم و گناه كار به زندان افكنده است.

كشف اين ماجرا علاقه و اشتياق شاه و ديگران را به ديدار يوسف چند برابر كرد و به همان اندازه عزيز مصر و همسرش را از چشم او انداخت و موقعيت وى را لكه دار ساخت تا آنجا كه گفته اند كشف اين ماجرا منجر به عزل وى از آن منصب مهم گرديد. و چنان كه در صفحه هاى بعد خواهد خواند شاه مصر، يوسف را به جاى وى به آن منصب گماشت و بدين ترتيب يوسف صديق، عزيز مصر گرديد.

تقاضاى مجدد شاه براى ديدار يوسف

پيغام يوسف سبب شد تا شاه مصر درباره داستان زنان مصرى و همسر عزيز تحقيق و بررسى كند و اين كند و كاو موجب شد تا پادشاه اشتياق بيشترى به ديدار يوسف پيدا كرده و تصميم بگيرد او را به سمت مشاور مخصوص و محرم اسرا خود انتخاب نموده و در كارهاى مهم مملكتى از عقل و درايت و كاردانى وى استفاده كند، از اين رو براى بار دوم فرستاده مخصوص خود را با دستورى ويژه براى آوردن يوسف به زندان فرستاد. قرآن كريم متن دستور شاه مصر را اين گونه نقل مى كند: «پادشاه گفت: او را نزد من آوريد تا براى (كارهاى مهم مملكتى) خود برگزينم (و محرم خويش گردانم) و چون با او گفت و گو كرد (و عقل و درايت او را ديد) بدو گفت تو امروز در نزد ما داراى منزلت و مقام و امين، هستى»(۹۲)

شاه مصر پيش از ديدن وى، يكى از بزرگترين منصب هاى مهم مملكتى را براى او در نظر گرفت و دانست كه اين جوان بزرگوار گذشته و از بزرگترين مقامى كه از نظر علم و دانش و فرزانگى دارد. از نظر تقوا و عفت نيز بى نظير است و قدرتش در برابر نيروهاى اهريمنى نفس و مهار كردن هواهاى نفسانى فوق العاده و بلكه فوق قدرت بشرى است. در ضمن اين مطلب هم براى او روشن شد كه اين قهرمان بزرگ، مرد بلند همت و شريفى است و از آن افراد بسيار نادر و اندكى است كه شرف و حيثيت خود را بيش از هر چيز دوست دارد و مانند ساير افراد متملق و چاپلوسى نيست كه به هزاران وسيله مشتبث مى شوند تا به پست و مقامى برسند يا به ديدار شاه نائل گردند و از وى درخواستى بنمايند. وى مردى است كه رفتن به دربار فرعون مصر و ملاقاتش را براى خود افتخارى نمى داند و با اظهار علاقه او به ملاقاتش همه چيز را فراموش نمى كند. خلاصه، اين جوان همان كسى است كه پادشاه مصر مى خواهد و اگر مقامى را بپذيرد، از هر نظر آراسته و لايق آن مقام است و مانند افرادى نيست كه عاشق پست و منصب هستند، اگر چه لياقت آن را نداشته باشند.

بارى فرستاده مخصوص به زندان آمد و نزد يوسف رفت و دستور پادشاه مصر را به وى ابلاغ نمود و تحقيق و بررسى از زنان مصرى را نيز به اطلاعش رسانيد و از شهادتى كه زنان و به خصوص همسر عزيز مصر در پاك دامنى و برائت ساحت قدس او داده بودند، آگاهش كرد.

يوسف (عليه‌السلام ) ديگر وجهى براى توقف خود در زندان نديد و از سويى فرصتى برايش پيش آمده بود تا بدين وسيله مرام مقدس توحيد را با قدرت و نفوذ بيشترى در كشور مصر رواج دهد و از نظر مادى هم با گرفتن اختياراتى از پادشاه مصر به خوبى مى تواند مردم را در دوران قحطى از گرسنگى و هلاكت نجات بخشد و بزرگ ترين خدمت را به مردم مصر نمايد، او ديگر دليلى ندارد كه فرستاده شاه را نااميد برگرداند و پاسخ را ندهد، از اين رو موافقت خود را اعلام كرده و به همراه فرستاده مخصوص به سوى كاخ سلطنتى حركت نمود.

شاه و بزرگان دربار و دانشمندان معبر همگى چشم به راه آمدن يوسف بودند و براى ديدار اين مرد فوق العاده و ملكوتى و دانشمند بزرگ و گمنام، دقيقه شمارى مى كردند كه ناگهان فرستاده مخصوص وارد سرسرا شد و پس از تعظيم متعارف، ورود يوسف را به كاخ اطلاع داد و سپس خود يوسف - كه گويند در آن ايام سى سال از عمرش گذشته بود - وارد مجلس شد.

شاه او را نزد خود نشاند و با او گفت و گو كرد و هر جمله اى كه ميان آن دو رد و بدل مى شد، علاقه شاه به او بيشتر مى شد. پادشاه مصر با همان گفت و گوى مختصر دانست كه او خيلى بالاتر و دانشمندتر از آن است كه وى تصور مى كرد و مقام علمى و عقل و تدبير و همچنين شخصيت ايمان، تقوا، امانت و پاك دامنى اش قابل سنجش با افراد ديگر نيست، از اين رو بى اندازه شيفته كمالات او گرديد و تا آنجا كه بدون درنگ و بى آن كه با درباريان و مشاوران مخصوص خود مشورت كند رو به وى كرد و گفت: «تو امروز در پيشگاه ما داراى منزلت و امين هستى»(۹۳) و هر چه بخواهى مى توانى انجام دهى و هر منصبى را بپذيرى، به تو واگذار مى كنيم.

يوسف (عليه‌السلام ) ميان همه پست هاى مهم مملكتى منصب خزينه دارى سرزمين مصر را انتخاب كرد و در پاسخ شاه چنين گفت: «خزينه هاى مملكت را در اختيار و فرمان من قرار ده كه من شخص نگهبان و دانائى هستم».(۹۴) انتخاب اين پست نيز فقط براى آن بود كه با آگاهى و اطلاعى كه از وضع آينده مردم مصر و قحطى داشت و خواب شاه هم حكايت از آن مى كرد مى خواست كار كشت و برداشت محصول و واردات و صادرات غله در خزانه هاى مملكتى مستقيما تحت نظر و دستور او باشد تا در هفت ساله اول كه دوران وسعت و فراخى نعمت و پر محصولى است، اضافه بر مايحتاج زندگى مردم مصر، بقيه را بدون كم و كاست در خزينه ها ذخيره كند و از اسراف هايى كه معمولا در اين دستگاه ها مى شود؛ جلوگيرى كند و مردم بى پناه مصر را سرپرستى كرده تا در سال هاى قطحى از هلاكت و نابودى محافظت كند. به طور كلى قبول كردن اين سمت تنها به خاطر حفظ جان ميليون ها انسانى بود كه خطر بزرگى تنها در آينده آنها را تهديد كرده و وسيله خوبى براى پيشبرد هدف مقدس توحيدى او محسوب مى شد. و گرنه يوسف طالب مقام و رياست و خوشى و لذت نبود كه با مقام معنوى و شخصيت روحانى او منافاتى داشته باشد.

و اين پاسخى است به برخى از افراد كوته بين كه خواسته اند اين پيشنهاد و قبول مسئوليت را بر يوسف بزرگوار خرده گرفته و زير علامت سوال ببرند.

از اين رو در روايت ها آمده است يوسف در تمام سال هاى قحطى هيچگاه شكم خود را سير نكرد و غذاى سير نخورد و وقتى از او پرسيدند با اين كه تمام خزينه هاى مملكت مصر در دست توست، چرا گرسنگى مى كشى و خود را سير مى كنى؟ در جواب فرمود: «مى ترسم خود را سير كنم و گرسنه ها را فراموش نمايم. »

و با توضيحى كه ذكر شد ديگر جاى اين سوال باقى نخواهد ماند كه چرا يوسف با آن كه مقام نبوت داشت مسئوليت خزانه دارى كافرى را پذيرفت؟ زيرا پس از احساس مسئوليت در پذيرفتن مقام فرق نمى كند واگذار كننده اين پست و مقام، زمام دار خداشناس و موحدى باشد و يا شخص كافر و بت پرست و پذيرنده اين مقام پيغمبر باشد يا امام يا يكى از اولياء و دانشمندان بزرگ الهى.

در روايتى آمده كه مردى به امام هشتم على بن موسى الرضا (عليه‌السلام ) ايراد گرفت و گفت: چگونه ولى عهدى ماءمون را پذيرفتى؟ امام در جوابش فرمود: «آيا پيغمبر بالاتر است يا وصى پيغمبر؟ » آن مرد گفت: البته پيغمبر. حضرت باز فرمود: «آيا مسلمان برتر است يا مشرك؟ » آن مرد گفت: بلكه مسلمان.

امام (عليه‌السلام ) در جواب آن مرد گفت: «عزيز مصر مشركى بود و يوسف پيغمبر خدا بود و ماءمون مسلمان است و من هم وصى پيغمبرم. يوسف خود از عزيز درخواست منصب كرد و گفت مرا بر خزينه دارى مملكت بگمار كه من نگهبان و دانا هستم، ولى مرا ماءمون ناچار به قبول كردن ولى عهدى خود كرد»(۹۵)

به هر صورت پذيرفتن منصب هاى ظاهرى يا درخواست آن از طرف مردان الهى در صورتى كه مصلحتى در كار باشد، هيچ گونه منافاتى با شاءن و مقام روحانى و الهى آنان ندارد و موجب ايراد و اشكال نيست.

درس آموزنده ديگرى از قرآن

از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادن بندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس و كمال انسان ها است و بيشتر جنبه تربيتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب، اين هدف عالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اين فصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى به بزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يك نتيجه بسيار عالى گرفته و درس آموزنده اى به ساير انسان ها داده و چنين مى گويد: «و اين چنين يوسف را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هر گونه و (در هر جا) كه مى خواهد در كارها تصرف (و امر و نهى) كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش مخصوص داريم و پاداش نيكوكاران را تباه (و ضايع) نمى كنيم و همانا پاداش آخرت بهتر (و زيادتر) است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. »(۹۶)

قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهان ناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان.

آنچه مربوط به زندگى اين جهان است، اين كتاب بزرگ آسمانى با نشان دادن يك نمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مى دهد كه عزت و ذلت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كه هر كه را بخواهد روى حب و بغض ها عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكه دادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كه خواهد بگيرد.

البته خداى متعال نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيز چيزى را از كسى نمى گيرد؛ بلكه عمل خود افراد و لياقت آن زمينه اى را براى اعطاى نعمت ها و منصب ها فراهم ساخته، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقتى ايشان است كه زمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.

اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر و برادرانش كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند به اين حقيقت واقف شدند كه عزت و ذلت به دست آنها و امثال آنها نيست؛ بلكه به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهان هستى است؛ از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند و به همان اندازه خداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وى حسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از او دريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبت فرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت. آنها با تشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيله همان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف را فراهم ساخت.

همه اين عزت و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايره عبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براى دريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به او عنايت فرمود.

اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است، بلكه درباره همه افراد اين گونه است و داستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و چنان كه گفتيم تمام نعمت ها و عطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى و بى عدالتى در دستگاه پروردگار متعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهنده اى كه به گل نكهت و به گل جان داد

به هر كه هر چه سزا ديد حكمتش آن داد(۹۷)

اين راجع به زندگى ناپايدار اين جهان و نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جا تذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهان آينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد و تا افراد باايمان و پرهيزكار (و بلكه همگان) بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان در آخرت آماده كرده و در آن جهان به آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيشتر از اين جهان خواهد بود و قابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهان و مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد و زوال ناپايدار و محدود است؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و با انواع ناكامى ها و محنت ها تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدون رنج و عذاب نيست، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هر گونه ناراحتى و محنتى پاك و خالص بوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.


5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22