اسلام و مقتضیات زمان جلد ۱

اسلام و مقتضیات زمان0%

اسلام و مقتضیات زمان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: فرهنگ

اسلام و مقتضیات زمان

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 27126
دانلود: 4756

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 31 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 27126 / دانلود: 4756
اندازه اندازه اندازه
اسلام و مقتضیات زمان

اسلام و مقتضیات زمان جلد 1

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر بیست و شش سخنرانی از متفكر شهید،‌ تحت عنوان «اسلام و مقتضیات زمان» و نیز نوشته كوتاهی به قلم ایشان در همین موضوع «به عنوان مقدمه» می باشد. این كتاب حاوی بخشهایی جالب و دلكش در موضوع خود بوده و حلال مسائل مبتلابه زیادی در باب «اسلام و مقتضیات زمان» می باشد. خصوصاً‌ با توجه به موقعیت زمانی حاضر كه به یمن انقلاب شكوهمند اسلامی،‌ حكومت به صالحان رسیده و در پی اجرای احكام می باشیم و طبعاً‌ این سوال پیش می آید كه آیا با توجه به تغییرات و تحولات زمان، اسلام كه در چهارده قرن پیش نازل شده می تواند پاسخگوی مشكلات این زمان و هر زمان دیگری باشد؟ این كتاب پاسخگوی اینگونه سوالات است. ناگفته نماند كه استاد شهید بحثهایی در همین زمینه در سال 1351 ایراد نموده اند. این بحثها به همراه دو بحث دیگر و نیز نوشته هایی از استاد در این باب، جلد دوم این كتاب را تشكیل می دهد.

جلسه شانزدهم: قاعده ملازمه

قاعده ملازمه

( فلولا نفر من كل فرقه منهم طائفه لیتفقهوا فى الدین و لینذروا قومهم اذا رجعوا الیهم (۷۳) )

در شب گذشته عرض شد یكى از دستورهائى كه در دین مقدس اسلام هست، دستور تفقه است. تفقه همان معرفت به معارف و احكام و دستورهاى دین است، نه معرفت سطحى بلكه معرفت عمقى. دستور تفقه مى رساند كه در دین مقدس اسلام خاصیتى وجود دارد كه آن خاصیت با تفقه روشن مى شود یعنى در دستورات این دین ظاهرهائى هست و باطنهائى. البته اشتباه نشود، اینكه كلمه ظاهر و باطن مى گوئیم، در حدود همان مسائلى است كه دیشب عرض كردم و امشب هم نمونه هائى عرض مى كنم. این دین تفقه پذیر و به تعبیر دیگر اجتهادپذیر است. اجتهادپذیرى یا تفقه پذیرى این دین فرع براین است كه یك عمقى در دستورات آن و یك جریانهاى مخفى در آن وجود داشته باشد كه با نیروى تفقه و اجتهاد مى توان آنها را درك كرد.

یكى از مسائلى كه از صدر اول اسلام در میان مسلمین مطرح بوده اینست كه در این دین دستورى كه تعبد محض باشد محض باشد،

یعنى خالى از هر مصلحت و حكمتى و صرفا یك دستور اختراعى محض باشد، وجود ندارد. باید كلمه تعبد را معنى بكنم. تعبد به این معنى است كه ما نباید اینطور باشیم كه تاحكمت دستورى را كشف نكرده ایم، به آن عمل نكنیم. ما باید متعبد باشیم به این معنى كه باید به هر دستورى كه ثابت شد از ناحیه دین است عمل كنیم خواه اینكه حكمتش را فهمیده باشیم یا نفهمیده باشیم. ولى از ناحیه خود دین تعبد محض وجود ندارد، به این معنى كه هیچ دستورى كه خالى از حكمت و مصلحت باشد وجود ندارد. هر دستورى به واسطه یك حكمتى است. لهذا علما دو قاعده كه عكس یكدیگرند، بیان كرده و اسم آنها را قاعده ملازمه گذاشته اند. مى گویند بین حكم عقل و حكم شرع همیشه تلازم است یعنى هر چه را كه عقل حكم به لزوم آن بكند دین هم حكم به لزوم آن مى كند و هر چه را كه دین حكم به لزوم آن بكند عقل هم حكم مى كند، به این معنى كه اگر عقل یك مصلحتى را كشف كرد (كشف یقینى و قطعى نه كشف احتمالى و گمانى)، دراینجا باید حكم بكنیم كه حتما اسلام دستورش همین است ولو آن دستور به ما نرسیده باشد. فقها دارند مواردى كه فتوا مى دهند و حال آنكه دلیل نقلى از ناحیه شارع نرسیده است. فقط از باب اینكه عقل اینجور حكم مى كند فتوا مى دهند. مثلا مسئله اى هست در فقه به نام «ولایت حاكم» یعنى حاكم شرعى در بسیارى از موارد حق ولایت دارد. اگر شخصى بمیرد و وصیتى معین نكرده باشد و یك قیم شرعى هم وجود نداشته باشد تكلیف بچه هاى او چیست؟ مى گویند تكلیف اینها را باید حاكم شرعى معین بكند - در صورتى كه نه آیه اى هست و نه خبر صد در صد صحیح چون اسلام دینى است كه مصالح مردم را بلاتكلیف نمى گذارد. هرچه كه شارع حكم كرده است عقل هم حكم كرده است. معناى این جمله این نیست كه هر جا كه شارع حكمى وضع كرده، عقل هم الان حكمى دارد، مثلا اگر شارع گفته است گوشت خوك حرام است عقل هم مى فهمد كه چرا حرام است. نه، مقصود این است كه در هر حكم شارع رمزى وجود دارد كه اگر آن رمز رابراى عقل بگویند عقل هم تصدیق مى كند. این را مى گویند قاعده ملازمه.

روى این حساب علماى اسلام مى گویند هر دستورى از دستورات اسلام چه واجب، چه مستحب، چه حرام و چه مكروه حتما به خاطر یك مصلحت یا دفع یك مفسده است و به همین جهت خاصیت حكیمانه اى دارد. اسلام گزاف حرف نمى زند.

این پیوندى كه میان عقل و دین اسلام هست، در مورد هیچ دینى وجود ندارد. شما از علماى هر دین دیگرى بپرسید چه رابطه اى میان دین و عقل هست مى گوید هیچ، اصلا عقل را با دین چكار؟! مسیحیت از تثلیث شروع مى شود و در این مورد حرفى مى زنند كه اگر بگوئیم با عقل جور در نمى آید مى گویند در نیاید. آنها وقتى مى گویند ایمان و تعبد مقصودشان پشت پا به عقل زدن و تسلیم كوركورانه در مقابل دین است در اسلام تسلیم كوركورانه نیست، تسلیمى كه ضد عقل باشد نیست البته تسلیمى كه مافوق عقل باشد هست به همین معنا كه عوض كردم، كه آن خودش مطابق حكم عقل است. عقل هم مى گوید جائى كه اطلاعى ندارى حرف بزرگتر را بپذیر. همین مطلب به اسلام یك خاصیت جاویدان داده است كه دستورها انعطافى پیدا مى كنند. به اصطلاح فقها حساب اهم و مهم در كار مى آید. یعنى اگر در مقابل دو دستور از دستورهاى دین قرار مى گیرى و در آن واحد قادر نیستى هر دو را اطاعت بكنى، باید فكر بكنى كه از میان آن دو دستور كدامیك مهمتر است، آن را كه اهمیت كمترى دارد فداى آنكه اهمیت بیشترى دارد بكنى. مثال معروفى است كه همیشه براى طلبه ها این مثال را ذكر مى كنند. مى گویند زمینى است كه صاحبش راضى نیست كه شما در آن قدم بگذارید. شما مى بینید در داخل این زمین حوضى است و بچه اى در آن حوض افتاده است و غیراز شما شخص دیگرى نیست كه او را نجات بدهد. دراینجا شما یكى از این دو كار را مى توانید انجام دهید: یا علیرغم راضى نبودن صاحب این زمین داخل آن بشوید براى اینكه جان بچه را نجات بدهید، یا اینكه همانجا بایستید تا بچه تلف بشود. در اینجا مى گویند شما باید ببینید احترام مال بیشتر است یا احترام جان؟ البته احترام جان بیشتر است. پس شما باید آن كوچكتر را فداى بزرگتر بكنید.

مثال دیگر: اگر شما ببینید براى یك زن نامحرم حادثه اى پیش آمده مثلا تصادف كرده و افتاده است و باید همین الان او را به بیمارستان رساند، چنانچه بخواهى بایستى تا محرم او پیدا بشود ممكن است از بین برود. از طرف دیگر لمس كردن بدن نامحرم حرام است. شما چكار باید بكنى؟ یا باید همانجا بایستى تا محرمى پیدا بشود و او را به بیمارستان برساند یا اینكه فورا او را بلند كرده سوار تاكسى نموده به بیمارستان برسانى و دست جراح بسپارى و تازه جراح هم كه بایستى بدن او را لخت كرده شكمش را پاره بكند نامحرم است. گاهى شما دیده اید و اتفاق افتاده است كه زنى درحال وضع حمل مى باشد حال بسیار سختى پیدا مى كند. هر چه نزد این قابله و آن قابله مى رود، اثرى نمى بخشد. تمام قابله ها اظهار عجز كرده و مى گویند بایستى طبیب مرد بیاید او را عمل جراحى بكند. آیا شما این كار را مى كنید یانه؟ البته مى كنید. نمى شود انسان پافشارى بكند بگوید من نمى گذارم دست نامحرم به ناموس من بخورد، بمیرد بهتر از اینست كه به دست او بیفتد! و ممكن است خود زن این حرف را بزند. آیا اینطور درست است خیر، باید تسلیم شد و بدن این زن را تا آنجا كه ضرورت دارد به دست آن نامحرم سپرد. اینجا باید دید آیا اسلام جان یك انسان را محترمتر مى شمارد یا لمس نكردن مرد بدن یك نامحرم را؟ البته آن مهمتر است. این نكته را البته عرض بكنم كه در این زمینه ها یك گشاده دستى ها هم هست كه اسلام آنها را نمى پذیرد. نظیر اینكه هنوز هیچ چیزى نیست، از اولى كه این زن مى خواهد بزاید مى گوید من قابله زن نمى خواهم، براى من قابله مرد بیاورید. من این را در جاى دیگر عرض كردم كه زنهایى كه در تمام امور ادعاى تساوى با مردها مى كنند چرا در این مساءله تسلیم نیستند. قابلگى كار زن است، كار مرد نیست. ممكن است بگویند علت اینكه زنها در امور دیگر عقب تر هستند اینست كه كارها را در طول تاریخ به عهده زن نگذاشته اند. مثلا مى گویند اگر كار سیاست را ب دست زن مى سپردند، آن وقت معلوم مى شد كه چقدر زنها پیشرفت داشتند.

اگر بگوئى براى كارخانه یا پرستارى، زن مناسبتر است مى گویند نه هیچ فرقى نمى كند. مى گوئیم یكى از كارهاى دنیا قابلگى است. از همان اول این كار را زن متصدى بوده است. اولا خود عمل مربوط به زن است، مرد كه نمى زاید. ثانیا این كار را در طول تاریخ زن انجام مى داده است. پس چرا این زنها تا نزدیك وضع حملشان مى شود فورا به سراغ مردها مى روند. همین یك مطلب مى رساند كه مردها لیاقت بیشترى از زنها دارند. همین موضوع، الیق بودن مرد را مى رساند، كه تازه من قبول ندارم مردها دراین كار از زنها الیق باشند ولى مى خواهم ثابت بكنم كه تمام اینها روى هوا و هوس است. غرض از مثالى كه عرض كردم، این نیست كه حالا دیگر فرق نمى كند، پس هر زنى كه مى خواهد بزاید فورا به سراغ مرد برود! نه، اصلا قابله باید زن باشد، ولى اگر فرض كنیم واقعا كارد به استخوان برسد، به مرحله اى برسد كه خطر از دست رفتن جان در میان باشد، البته باید برود.

یكى از مسائلى كه مخصوصا دانشجویان سؤ ال مى كنند و براى بعضیها بهانه اى شده است كه به دین اسلام حمله بكنند و بگویند دین اسلام منطبق با زمان نیست و اگر كسى بخواهد پابند به دین خودش باشد باید از قافله تمدن عقب بماند، مساله تشریح است. مى گویند یكى از علوم دنیا علم طب است كه از قدیم الایام یكى از پایه هاى آن، علم تشریح بوده است. یك دانشجو جزء برنامه درسش باید تشریح اموات باشد و در تمام دنیا تشریح میت هست. روى غرض نیست، روى ضرورت علم است. از قدیم الایام تشریح مى كردند منتها گاهى بدن انسان را تشریح مى كردند گاهى بدن حیوان را. والبته تشریح بدن حیوان مفید است، كمك مى دهد اما تمام ساختمانهاى بدن حیوان و تمام فعالیتهاى اعضاى بدن حیوان مساوى با بدن انسان نیست. مسلم كارى كه از تشریح بدن انسان ساخته است از تشریح بدن حیوان ساخته نیست. از طرفى ما مى دانیم در دین اسلام جنازه مؤمن محترم است، اگر كسى بمیرد مردم دیگر حق ندارند به جنازه او توهین بكنند. یك تشریفاتى دارد كه اینها واجب است و از واجبات كفائى است كه هر چه زودتر و سریعتر باید میت را تجهیز كنند یعنى باید مقدمات غسل و كفن و دفن او را آماده بكنند، اول غسل بدهند بعد كفن كنند بعد هم دفن بكنند. نباید معطل كرد. حالا با تشریح اموات چه باید كرد؟

این مساله، مساله مهمى نیست، عین همان مطلبى است كه در مسائل پیش عرض كردم. اسلام اولا مى گوید بدن مومن احترام دارد. (البته هر بدنى را باید دفن كرد ولو بدن كافر باشد اگر چه بدن كافر غسل و این تجهیزات را ندارد ولى باید آن را دفن كرد، نباید لاشه اش را رها كرد.) شما مى گوئید تشریح، چیزى است كه پیشرفت علم طب متوقف به آن است. شناختن بسیارى از امراض و معالجه ها فرع بر این است كه یك بدن تشریح بشود. مى گوئیم خود این موضوع (طب) هم از نظر اسلام جزء واجبات كفائى است. همانطور كه تدفین یك میت از واجبات كفائى است، فرا گرفتن علم طب هم از واجبات كفائى است. باید در میان مردم افرادى باشند كه متخصص علم طب باشند و هر عملى كه كشف یك بیمارى و یا یك دارو متوقف بر آنست، به حكم مقدمه عمل واجب، واجب مى شود. پس بنابراین از نظر اسلام ما در اینجا دو تا واجب داریم. دانشجو باید بداند اگر مسلمان است دارد یك واجب كفائى را انجام مى دهد. یك وقت ممكن است با تشریح كردن بدن غیر مومن منظور علم طب را عملى كرد، اینقدر اجنبى هست كه آنها قانع مى شوند كه جنازه اش را در اختیار طب قرار بدهند. در این صورت بروید از بدن غیر مسلمانها كه این اشكال وجود ندارد بیاورید تشریح بكنید و حاجت علم طب را برآورید. اگر بگویند خیر آنها بدنهایشان را در اختیار ما نمى گذارند یا واقعا در دسترس ندارند مى گوئیم از نظر اسلام آیا پیشرفت علم طب مهمتراست یا احترام بدن مؤمن؟ مى گوئیم البته پیشرفت علم طب مهمتر است. آنوقت باید این كوچكتر را فداى بزرگتر كرد.

البته در اینجا یك ریزه كاریهائى هست كه یك نفر مجتهد مى تواند آنها را بررسى بكند. از یكى از علماى معاصر این سوال را كرده بودند، اینطور جواب داده بود: اگر ما فرض كنیم بدن غیر مسلمان به قدر كافى در دسترس نیست و هر چه هست بدن مسلمان است، در اینجا باز میان بدنهاى مسلمان فرق مى كند. یك وقت هست یك مسلمانى شخصیتش جزء شعارهاى دینى است، بدن او احترام بیشترى دارد همان طورى كه زنده هاى مسلمان همه یك احترام ندارند. آیا احترام آیه الله بروجردى مساوى بود با احترام یك مسلمان عادى؟ نه، بى احترامى به آن مرد بى احترامى به عموم مسلمین است چون او رئیس مسلمین است، سمبل مسلمین است. مسلما بدن او هم احترام بیشترى دارد. اگرفرض كنیم هزارها بدن مسلمان عادى هست، بدن شخصى مانند ایشان هم هست، البته باید سراغ بدنهاى دیگر رفت. باز در میان افراد عادى فرق است میان آن بدنى كه اولیاء آن بدن حى اند و حاضر، و بدنى كه اولیاء آن مجهولند.

این، معناى آنست كه اسلام دین حساب است، حساب اهم و مهم را مى كند، مى گوید در موقع لزوم آن چیزى را كه اهمیت كمترى دارد فداى چیزى كه اهمیت بیشترى دارد بكن. این خودش یكى از امورى است كه به اسلام انعطاف بخشیده است. این انعطاف را ما نداده ایم خودش اینجور ساخته شده و به دست ما داده شده است. اگر ما مى خواستیم به زور یك نرمش به آن بدهیم حق نداشتیم، ولى این، یك نوع نرمشى است كه خود اسلام به خودش داده است، حسابى است كه خودش به دست ما داده است.

غیراز مساله اهم و مهم مساله دیگرى هست. ما وقتى كه به متن دین اسلام نگاه مى كنیم مى بینیم به دستورهائى كه صریحا از خود دین رسیده است در شرایط مختلف شكلهاى مختلف داده است آنهم با چه سهولتى! مثلا به ما مى گوید نماز بخوانید، روزه بگیرید. براى نماز وضو بگیرید، غسل بكنید. تمام، دستورهاى موكد و واجب. اما مى گوید اگر مریضى و نمى توانى ایستاده نماز بخوانى، نشسته نماز بخوان. اگربگوئى اینقدر مریضم كه نمى توانم نشسته بخوانم مى گوید همانطور خوابیده بخوان، اصلا نماز تو در اینجا همین است كه فقط ذكرها را بگوئى. اگر طبیب گفته باشد حرف هم نباید بزنى مى گوید باید با ایماء واشاره بخوانى. اینجا دیگر جاى لجاجت و یكدندگى نیست. چند سال پیش مرد عالمى بود كه البته در عتبات سكونت داشت و چون مریض شده بود به تهران آمده بود. چشم او را عمل جراحى كرده بودند و البته عمل هم با موافقیت انجام یافته بود. اطبا او را از شستشو منع كرده بودند ولى او آدمى بود كه حالت یكدندگى داشت مى گفت اطبا نمى فهمند فقط جراحى را كه آنهم از نوع خیاطت و دوزندگى است مى فهمند دیگر هیچ چیز نمى فهمند. پس از چندى بدون اجازه طبیب به قم رفت و در آنجا به یكى از حمامها رفت و داخل خزینه كثیف آن شد وبه همین جهت چشم او چرك كرد و بالاخره به كلى كور شد. آیا این آدم مطابق دستور اسلام عمل كرد یا برخلاف دستور اسلام؟ البته برخلاف دستور اسلام اسلام مى گوید وقتى وضو برایت خطر دارد باید تیمم بكنى، اگر وضو بگیرى اصلا نمازت باطل است. اگر اطبا گفته باشند كه روزه برایت ضرر دارد یا خوف ضرر داشته باشى، نمى توانى بگوئى مگر چطور مى شود كه من در این ایام احیاء روزه بگیرم! چون اگر روزه بگیرى اصلا روزه ات باطل است، بعد هم باید قضاى آن را بگیرى.

بنابراین خود دستورهاى دین آنچنان شكلهاى مختلف دارد كه انسان حیرت مى كند این، براى اینست كه مصلحتها فرق مى كند و همان حساب اهم و مهم است. مى گوید در سفر كه مى روى نمازت را شكسته بخوان، روزه هم نگیر، قرآن مى فرماید:

( فمن كان منكم مریضا او على سفر فعده من ایام اخر )

هر كه مریض یا در سفراست نباید روزه بگیرد، بگذارد براى روزهاى بعد. چرا؟ خود آیه دلیلش را مى گوید:

( یریدالله بكم الیسرولایرید بكم العسر (۷۴) )

خدا در تكالیفى كه براى شما معین مى كند، آسانى و سهولت را مى خواهد نه سختى. این شریعت، شریعت سهله و سمحه است. ولى اغلب مردم قبول نمى كنند. در صدر اسلام كه تازه تكالیف روزه آمده بود در ماه رمضان جنگ بدر پیش آمد. پیغمبر اكرم فرمود چون درحال سفر هستید نباید روزه بگیرید. مردم مى گفتند چطور مى شود ما در ماه رمضان روزه نگیریم؟ واقعا ناراحت بودند كه روزه خودشان را افطار بكنند. مرحوم آقا شیخ عبدالكریم دراین اواخر پیر شده و مریض احوال بودند، ولى در ماه رمضان گاهى روزه مى گرفتند. به ایشان گفتند فتواى خود شما برخلاف این است، در فقه مى گوئید اگر كسى خوف ضرر داشته باشد نباید روزه بگیرد. اصلا خود شیخ و شیخه (مرد پیر و زن پیر) موضوعیت دارد. خودشان از مستثناها هستند كه لازم نیست احتمال ضرر بدهند. اینها اگر مشقت هم برایشان باشد نباید روزه بگیرند. مى گفتند فتواى خودم این است ولى آن رگ عوامیم نمى گذارد كه من روزه ام را بخورم. البته همینجور است ولى دستور اسلام غیر از این است.

اینهابراى اینست كه ما درك بكنیم كه دین اسلام چگونه خودش، خودش رابا احوال و اوضاع مختلف تطبیق مى دهد نه اینكه ما آن را تطبیق بدهیم البته یك كارهائى است كه ما پیش خود مى خواهیم بكنیم، همانطور كه عرض شد مثل اینكه

( حى على خیرالعمل )

را از اذان برداریم و چیز دیگرى جایش بگذاریم یا نماز را به تركى بخوانیم. اینها جهالت است. یك حسابهائى است كه خود اسلام آنها را در متن خودش گنجانده است. ما باید متفقه باشیم بصیر باشیم، از همان حسابها استفاده بكنیم و بهره مند بشویم.

جلسه هفدهم: علىعليه‌السلام شخصیت همیشه تابان

علىعليه‌السلام شخصیت همیشه تابان

( والشمس وضحیها والقمراذاتلیها (۷۵) )

بحثى كه در این چند شب داشتیم در اطراف قوانین ثابت و قوانین متغیربود. عرض شد به طور كلى قوانین اصلى و قوانین فطرى كه اصول هستند، ثابت ولایتغیرند ولى یك سلسله قوانین هستند كه مربوط به اوضاع واحوال و شرایط و محیط و زمان و مكان اند كه فرع وشاخه مى باشند. این فرعها و شاخه ها متغیرند. در مقام مثال كل قوانین مانند یك درخت است. درخت ریشه دارد، تنه دارد، شاخه دارد، شاخه هاى كوچك دارد، برگ دارد. ریشه و تنه درخت كه اساس درخت راتشكیل مى دهد سالهاى سال دوام دارد اما برگ هر سالى اختصاص به همان سال دارد وبراى سال دیگر باقى نمى ماند این، تنه و ریشه است كه هر سال این برگها را نتیجه مى دهد. این بحث راجع به قوانین بود و قاعده اقتضا مى كند كه امشب یعنى شب نوزدهم ماه مبارك رمضان و شب احیاء و هم شب ضربت خوردن مولا علىعليه‌السلام بیاید وبحثى كه انسان مى كند هیچگونه ارتباطى با مولاى متقیان نداشته باشد.

بحثى كه امشب مى كنیم تا اندازه اى مربوط به مطالب گذشته است و هم مربوط به امشب و صاحب امشب است.

همانطور كه قوانین دنیا، قوانین زندگى بشر بر دو قسم است: ثابت و متغیر، شخصیتهاى انسانى هم همینطورند. یعنى بعضى از افراد، بعضى از شخصیتها شخصیت همه زمانها هستند، مرد همه زمانها هستند، چهره هائى هستند كه در تمام زمانها درخشانند هیچ زمانى نمى تواند آنها را كهنه و منسوخ بكند، ولى بعضى از چهره ها مربوط به یك زمان و دوره خاصى است. تا آن دوره هست، چهره هم درخشندگى دارد، افراد را به دنبال خود مى كشاند، در دوره خودش از آن كار ساخته است، ولى وقتى كه اوضاع عوض شد به كلى آن شخصیت از آنچه كه هست سقوط مى كند، مردم نسبت به او یك برودت و سردى نشان مى دهند. در اینجا نمى خواهم مثالى ذكر بكنم ولى خودتان مى توانید این را تشخیص بدهید. شما یك وقت مى بینید شخصیتى طلوع مى كند، در یك رشته اى بروز مى كند به حدى كه تمام مردم از او حرف مى زنند، از او تعریف مى كنند، یكمرتبه نام او همه جا را پر مى كند، ولى همین شخصیت ممكن است دوره اش مثلا ده سال، بیست سال، پنجاه سال باشد، بالاخره غروب كردنى است، كهنه و مندرس مى شود. در شخصیتهاى سیاسى این جریان هست. مى بینید هركس چهار صباحى مرد میدان است در شخصیتهاى علمى هم همینطور است. تاریخ سراغ مى دهد شخصیتهاى علمى اى را كه مردم را پرستش مى كردند، دانشمندان آنها را تقدیس مى كردند، یك مرتبه سقوط مى كرد، شكست مى خورد. دراین جهت شاید كسى مانند ارسطو نباشد. این فیلسوف معروف یونانى در تمام علوم متبحر بوده است، حیوان شناس، ریاضیدان منجم و طبیب بوده است. این مرد در زمان خودش طلوع كرد به طورى كه او را معلم بشر نامیدند یعنى كسى كه در تمام علوم استاد است. كم كم آنچنان شخصیتى پیداكرد كه هیچ فیلسوف و عالمى جراءت نمى كرد بگوید ارسطو اینجور گفته است و من اینجور مى گویم. مى گفتند تو برخلاف ارسطو حرف مى زنى؟! مردى مانند ابن سینا در مقدمه حكمه المشرقیه مى گوید ما احیانا اگر در یك جا عقائدى داشتیم كه مخصوص به خودمان بود جراءت نمى كردیم اظهار بكنیم كه آنها عقاید خود ما است آنها را در لابلاى عقاید ارسطو ذكر مى كردیم تا مردم قبول بكنند و اگر در لابلاى عقائد ارسطو ذكر نمى كردیم اصلا كسى قبول نمى كرد كه حرفى برخلاف حرف ارسطو وجود داشته باشد. ابن رشد كه اهل اندلس است جزء متعصبین نسبت به ارسطو است. او با ابن سینا دشمنى داشت براى اینكه ابن سینا در بسیارى از موارد از عقائد ارسطو پیروى نكرده و از خودش عقائد مستقل ابراز داشته است. اروپائیها مى گویند طبیعت را ارسطو شناساند و ارسطو را ابن رشد، چون ارسطو را ابن رشد به اروپائیها معرفى كرد، زیرا آثار ارسطو را ابن رشد شرح كرد كه در قرن یازدهم و دوازدهم در اختیار اروپائیها قرار گرفت، و یكى از مبادى تحول علوم جدید همین ترجمه هائى است كه از ناحیه ابن رشد و دیگران شده است. ولى آیا ارسطو این چهره اینچنین، پایدار ماند؟ خیر آخرش زیراب او را زدند. در خود مشرق زمین افرادى پیدا شدند كه با آنهمه احترامى كه براى ارسطو قائل بودند بسیارى از عقائد او را خراب كرده، افكار دیگرى بجاى آن گذاشتند. در مغرب زمین بیشتر. آنچنان ارسطو شكسته شد كه یك عده اصلا راه اغراق و مبالغه را پیموده، ارسطو را مسئول انحراف فكرى بشر دانستند و گفتند انحطاط علمى بشر از ارسطو است و ارسطو سیر علمى بشر را دو هزار سال متوقف كرد. یعنى ارسطو منسوخ شد. واقعا الان ارسطو یك شخصیت منسوخ شده است. شما هیچ عالمى از علماى معروف چه علماى اسلامى و چه از غیراسلامى را پیدا نمى كنید كه لااقل صدى هشتاد از آراء و عقائدش منسوخ نشده باشد. خود ابن سینا را مى بینید كه نیمى از عقائد او كهنه شده است. دكارت منسوخ شده است، حالا به افكار او مى خندند. وقتى كه انسان «عده» شیخ طوسى را مى بیند و با «رسائل» شیخ انصارى مقایسه مى كند، مى بیند «عده» را فقط باید دركتابخانه ها به عنوان آثار قدیم نگهدارى كرد دیگر ارزش اینكه انسان آن را یك كتاب درسى قرار بدهد ندارد منسوخ است. شیخ صدوق همینطور، محقق حلى همینطور. شما نمى توانید یك نفر را پیدا بكنید كه كتاب او صد در صد زنده مانده باشد. مى بینید علماى بعد حرفهائى زده اند كه حرفهاى قبلى، خود به خود منسوخ شده است. نمى خواستند منسوخ بكنند ولى شده است. اما در میان افراد بشر چهره هائى هست منسوخ نشدنى، كهنه نشدنى، چهره هائى كه در تمام زمانها افراد را جذب مى كنند.

آیه اى كه در آغاز سخن خواندم این بود:

( والشمس و ضحیها و القمر اذا تلیها )

قسم به خورشید و آن روشنائى خورشید، قسم به ماه در آن موقعى كه بعداز خورشید طلوع مى كند. ظاهر مفهوم آیه همین خورشید است و همین ماه، ولى در روایات تعبیر لطیفى شده است خورشید، پیغمبر است و ماه امیرالمؤمنین كه پیرو و دنباله رو و مقتبس از روشنائى او است. پیغمبر اكرم در باب قرآن فرمود:

( القرآن یجرى كما یجرى المشس والقمر )

قرآن جریان دارد همانطور كه خورشید و ماه جریان دارند. یعنى همانگونه كه ماه و خورشید در یك جا ثابت نیستند كه فقط بر یك سرزمین معین بتابند و از آن سرزمین تجاوز نكنند، قرآن كتابى نیست كه مال مردم معینى باشد، از مختصات یك ملت نیست بلكه دائما درحال طلوع كردن است اگر مردمى از قرآن رو برگرداندند خیال نكنید قرآن از بین رفت، اقوام دیگرى در دنیا خواهند بود كه خیلى بهتر و بیشتراز آنها قرآن را استقبال مى كنند. یكى از اعجازهاى قرآن كه واقعا براى كسى كه اهل مطالعه باشد اعجاز است نسبتى است كه قرآن با تفسیرهاى قرآن دارد. قرآن چهارده قرن است كه نازل شده. از همان قرن اول مفسرین آن را تفسیر كردند. بسیارى از مفسرین از صحابه بودند مانند عبدالله بن عباس و عبدالله بن مسعود. طبقه بعد طبقه تابعین بودند مانند سدى و ابن شبرمه. در هر دوره اى مردم از قرآن همان را مى فهمیدند كه تفسیر مى كردند بعد دوره عوض شده، علوم فهم مردم تغییر كرده است، تفاسیرى آمده تفاسیر قبل را نسخ كرده است. مردم مى دیدند كه تفاسیر قبل قابل مطالعه كردن نیست ولى خود قرآن زنده است. مى دیدند قرآن با آنچه كه امروز تفسیر شده بهتر تطبیق مى كند تا آنچه كه در گذشته تفسیر كرده بودند. یعنى قرآن جلو مى آید، تفسیر قرن اول هجرى را همانجا مى گذارد. درقرن دوم هم تفاسیرى بر قرآن نوشته اند. درقرن سوم علوم توسعه پیدا مى كند، بشر عالمتر مى شود، تفسیر دیگرى نوشته مى شود. مردم این قرن مى بینند این تفسیر انطباق بهترى با خود قرآن دارد و آن تفسیر قبلى مسخره است و به هیچ قیمتى نمى شود آن را زنده كرد. قرآن قرن به قرن جلو آمده و تفاسیر قرنهاى پیش را كنار گذاشته است.

امروز شما مى بینید یك عالم، یك مفكر امروزى وقتى قرآن را مطالعه مى كند احساس مى كند كه این كتاب یك كتاب مطالعه كردنى است و از خواندن آن لذت مى برد. «ادوارد براون» مستشرق معروف در جلد اول «تاریخ ادبیات» كه تاریخ فكرى ایرانیها را بیان مى كند، راجع به وضع ایرانیها در صدر اول اسلام بحث مى نماید. در آنجا حرفهاى بسیار خوبى دارد. البته یك حرفهائى هم دارد كه اشتباه است و اصلا یك نفر خارجى نمى تواند در اینگونه موارد اشتباه نكند. (یك كسى كه اهل یك فرهنگ است، البته وقتى وارد یك فرهنگ اجنبى مى شود، ممكن است اشتباه بكند.) ولى یك حرفهائى دارد كه حسابى است. مى گوید من كوشش مى كنم كه در این كتابم خودم را از یك اشتباه بزرگ كه بعضى از هموطنانم مرتكب شده اند مصون بدارم. آن اشتباه اینست كه بعضى از هموطنان من (كه نظرش به «سرجان ملكم» است كه كتاب تاریخ ایران را نوشته است) نام دو قرن اول اسلام براى ایران را دو قرن سكوت گذاشته اند كه بعد از دو قرن دولت طاهریان و بعد سامانیان و بعد صفاریان تشكیل شد. دراین دوقرن ایرانیها از خود حكومتى تشكیل نداده بودند و حكومت در دست عربها بود. البته اینكه حكومت تشكیل نداده بودند یعنى ایرانى پادشاه یا خلیفه نبود والا قدرتهائى به اندازه قدرت خلیفه تشكیل داده بودند، وزارت مى كردند به طورى كه به اندازه خود خلیفه قدرت داشتند مانند برامكه یا فضل ذوالریاستین. منظورشان این است كه دو قرن اول اسلام از نظر ایران دو قرن سكوت و خاموشى بوده است، یعنى ایرانى اسلام را به طوع و رغبت نپذیرفت، زور سیاسى بود كه بر آنها تحمیل شده بود و تا وقتى كه از خود پادشاهى نداشتند در سكوت و خاموشى به سر مى بردند. این حرف «سرجان ملكم» انگلیسى است. (كه درایران همین حرف را به صورت كتابى در آوردند و اسمش را دو قرن سكوت گذاشتند و در آن كتاب تا توانستند به اسلام حمله كردند.) این حرف را یك انگلیسى گفته است، بعد انگلیسى دیگر فاضلتر گفته است كه این اشتباه است، ولى خود ایرانیها این حرف را رها نمى كنند. ادوارد براون مى گوید ولى من كوشش مى كنم این اشتباه را مرتكب نشوم براى اینكه اگر ما به تاریخ ایران مراجعه بكنیم مى بینیم به اندازه اى كه ایرانى در آن دو قرن نشاط و فعالیت داشته است، هیچ ملتى در تاریخش نداشته است. این، دو قرن سكوت نیست، دو قرن نشاط است دو قرن فعالیت است.

و راستى اینطور است. اگر شما تمام دوره ساسانیان حتى قبل از ساسانیان را در نظر بگیرید، همان دوره اى كه ایران از نظر سیاسى و نظامى در اوج عظمت بوده وبا دولت روم رقابت مى كرده است، مى بینید ایرانى در تمام این دوره به اندازه نیمى از دویست سال دانشمند نداشته است. اتفاقا این دوقرن، دوره آزادى ملت ایران است. نه اینكه بخواهم از حكومت عرب كه همان حكومت بنى امیه است، دفاع بكنم. آنها كه از نظر ما وضعشان روشن است. در عین اینكه این مردم كثیف حكومت مى كردند، ملت ایران از لحاظ علم وفرهنگ آزادى اى داشته است كه در قبل نداشته است.

حرف دیگرى كه این مرد مى گوید راجع به زردشت است. مى گوید چطور شد اسلام كه آمد، دین زردشت منسوخ شد وحتى الفباى پهلوى رفت و الفباى عربى جاى آن را گرفت باز مى گوید بعضى از مستشرقین شاید در اینجا بخواهند زور را مستمسك قرار بدهند ولى تاریخ نشان مى دهد كه ملت ایران دین زردشت را از روى رضا و رغبت رها كرد و با كمال رغبت دین اسلام را انتخاب نمود. بعد مى گوید حقیقت هم اینست. ماكه یك نفر خارجى هستیم و نه مسلمانیم نه زردشتى، وقتى قرآن را جلویمان بگذاریم، كتاب «زند وپازند» را، آثار زردشت را هم كه مى گویند مال زردشت است (و الا زردشت آثار قطعى ندارد) جلویمان بگذاریم، مى بینیم اصلا با قرآن طرف نسبت نیست. اساسا قرآن یك كتاب زنده است، امروز هم یك كتاب زنده است و انسان خودش را از آن بى نیاز نمى بیند. اما آثار زردشت چیزى نیست كه قابل مطالعه باشد بعد هم مى گوید ایرانیان هزار ساله كه كور نبودند، از یك طرف قرآن را مى دیدند و از طرف دیگر كتاب زردشت را. مشاهده مى كردند كه این دو قابل مقایسه نیستند، قهرا قرآن را انتخاب مى كردند. این خودش دلیل بر رشد ملت ایران است، دلیل بر اینست كه ملت ایران در عین اینكه به ملیت خودش علاقمند بوده است، ولى تعصب ملى چشم او را هرگز كور نكرده است. یعنى به خاطر تعصبات ملى پا روى حقیقت نمى گذاشتند. مسلم از جنبه ملیت، ملت ایران با ملت عرب خوب نبودند. معلوم است دو ملت و دو نژاد بودند. این، طبیعت بشر است. ما مى بینیم مردم دو قریه نسبت به ده خودشان تعصب دارند، مردم دو شهر نسبت به شهرهاى خودشان تعصب دارند، مردم دو كشور هم نسبت به كشور خودشان تعصب دارند. این خاصیت بشر است و این را نمى شود به كلى از بشر گرفت مگر در مورد افراد معدودى.

بعضى از ملل، این تعصبات چشم آنها را كور مى كند یعنى آنقدر تعصب دارند كه وقتى در مقابل حقیقت قرار مى گیرند به آن پشت مى كنند. ولى بعضى دیگر از ملل در عین حال تعصب آنها را كور و كر نمى كند این، فخر ملت ایران است كه تعصب او را كور و كر نكرد. نگفت چون قرآن از میان ملت ما برنخاسته است، هر چه هم خوب باشد آن را نمى خواهیم، بلكه گفت خوب راباید گرفت.

اگر از میان ملت خودش هم چیزى برخاسته بود كه آن را حقیقت نمى دانست، با آن مبارزه كرد، چنانكه با مانویت مبارزه كرد، با بابك خرم دین مبارزه كرد، افشین را كه یك سردار ایرانى است كشت پس ملت ایران رشد خودش را در این جهت كه اگر حقیقتى را ببیند ولو از خارج باشد آن را مى پذیرد، ثابت كرده است همانطور كه اسلام را پذیرفت، واگر باطلى را ببیند ولو از میان ملت خودش باشد زیر بارش نمى رود. این، نشانه رشد این ملت است. غرضم حرف «ادوارد براون» بود راجع به قرآن.

على بن ابى طالب از آن شخصیتهائى است كه مخصوص به زمان معینى نیست، مربوط به تمام زمانها است. على شخصیتى دارد، حالتى دارد، جنبه اى دارد، كلامى دارد كه هر چه زمان بگذرد نمى تواند آن را كهنه بكند. پس معلوم مى شود شخصیتها بر دو گونه اند: شخصیتهاى ابدى پابرجا و شخصیتهاى متغیر و مرد روز. جبران خلیل جبران یك عرب مسیحى و اهل لبنان است. در دوازده سالگى به آمریكا رفته است، به دو زبان عربى وانگلیسى كتابهائى نوشته كه شاهكار است. این مرد با اینكه مسیحى است جزء شیفتگان مولاى متقیان است. من در آثارش دیده ام كه او به هر تناسبى كه باشد وقتى مى خواهد از شخصیتهاى بزرگ دنیا نام ببرد، نام عیساى مسیح و على بن ابى طالب را مى برد. از جمله سخنان او درباره حضرت امیر این است كه: من از این راز دنیا سر درنمى آورم كه چرا بعضى از افراد از زمان خودشان اینقدر جلو هستند. مى گوید به عقیده من على بن ابى طالب مال آن زمان نبود به این معنى كه آن زمان مال على بن ابى طالب نبود یعنى آن زمان ارزش على را نداشت، على قبل از زمان خودش متولد شده بود. مى گوید:

وفى عقیدتى ان على بن ابى طالب اول عربى جاور الروح الكلیه وسامرها

به عقیده من على بن ابى طالب اول شخصى است از عنصر عرب كه همیشه دركنار روح كلى عالم است یعنى همسایه خدا است و او مردى بود كه شبها با روح كلى عالم بسر مى برد.

على خودش درباره افرادى مى فرماید:

اللهم بلى لاتخلو الارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا

تا آنجا كه مى فرماید:

هجم بهم العلم على حقیقه البصیره و باشروا روح الیقین... وانسوابما استوحش منه الجاهلون (۷۶)

(دلم مى خواست لااقل به اندازه اى كه من در اثر آشنائى اى كه با زبان عربى دارم، ارزش این جملات را مى فهمم شما هم مى فهمیدید، آنوقت مى دیدید كه این جمله ها، جمله هائى است كه امكان ندارد در دنیا كهنه بشود. نشان مى دهد كه این سخن حقیقت است، كانه سراسر هستى است كه این حرف را مى زند.) مى فرماید هستند افرادى كه علم از باطن به آنها هجوم آورده است. در حقیقت روشنائى یعنى علمشان غیر از این علمهاى متغیر نسخ شدنى است به آن عمق حقیقت رسیده اند (دیگربدل ندارد) و با روح یقین مباشر و متصل شده اند. (خودش مى فرماید: لكشف الغطاء ما ازددت یقینا

اگر پرده برداشته شود بر یقین من افزوده نمى شود.) و براى مردم عیاش، كارى كه در آن معنویتى باشد سخت است.

وصحبوا الناس بابدان ارواحها معلقه بالمحل الاعلى (۷۷)

بدنهایشان با مردم است ولى روحهایشان در ملا اعلى است.

آنوقت ببینید چقدر سخت و دشوار است این مساله كه: «روح را صحبت ناجنس عذابى است الیم» على، یك همچومردى مى خواهد با خوارج بسر ببرد. اصلا تصور كردنى نیست آن قصه جنگ صفین. كدام درد از این بالاتر است؟! آن، قصه خوارج. غیر خوارج جور دیگر. حتى به یكى از خویشاوندانش نامه اى مى نویسد كه حال كه دیدى روزگار بر من سخت است تو هم رفتى؟ براستى براى على مرگ آسایش بود. به فرزندش امام حسن فرمود:

ملكتنى عینى وانا جالس... (۷۸)