صله ارحام، آثار و ثمرات آن

صله ارحام، آثار و ثمرات آن0%

صله ارحام، آثار و ثمرات آن نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

صله ارحام، آثار و ثمرات آن

نویسنده: سلمان زوّارى نسب ميانجى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 9303
دانلود: 2475

توضیحات:

صله ارحام، آثار و ثمرات آن
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 13 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9303 / دانلود: 2475
اندازه اندازه اندازه
صله ارحام، آثار و ثمرات آن

صله ارحام، آثار و ثمرات آن

نویسنده:
فارسی

۱۱ - داستان زندگى بهلول عاقل 

اسم او «وهب» است و از جهت علم و معرفت و عقل و عدالت در حد كامل بود وى از اهل كوفه است كه مشهور بود به بهلول ديوانه و از خواص شاگردان امام جعفر صادقعليه‌السلام است و در فنون حكمت و معارف و آداب كامل بوده و از كسانى بود كه اهل فتوى بودند به طريقه شيعه و بهلول در زمان خودش مورد قبول همه بوده است و پدرش عمرو عموى هارون الرشيد بود و رشيد وقتى كه تصميم بر از بين بردن اثر امام كاظمعليه‌السلام گرفت و دنبال حيله و بهانه بود كه مدرك به دست بياورد بر عليه امام كاظمعليه‌السلام كسى را فرستاد دنبال مجتهدين و اهل فتواى آن زمان از آنان سوال كرد كه ريختن خون امام معصومعليه‌السلام به جهت خروج بر عليه حاكم وقت جائز است يا نه؟ همگى غير از بهلول فتوا دادند بلى جائز است و بهلول هم از جمله مجتهدين و اهل فتوى بود مخفيانه خدمت حضرت امام موسى كاظمعليه‌السلام رفت و آن حضرت را در جريان كار گذاشت و از آن امام معصوم راه چاره خواست كه از اين بليه، نجات پيدا كند امام كاظمعليه‌السلام فرمودند: برو در جلوى چشم مردم خودت را به ديوانگى بزن و اظهار سفاهت كن و هذيان بگو به خاطر حفظ خود و دينت تا قادر باشى كه احقاق حق و ابطال باطل نمائى به طورى كه مى خواهى.

صاحب رضوات الجنات يك عامل ديگرى هم براى ديوانگى بهلول از سيد نعمت الله شوشترى نقل كرده است كه هارون الرشيد خواست براى قضاوت در بغداد يك نفر را معين كند با اطرافيانش مشورت كرد همگى گفتند فرد ديگرى صلاحيت ندارد براى قضاوت در بغداد مگر بهلول، هارون از بهلول خواست كه ما را در اين كار يارى كن بهلول گفت در كدام كار؟ هارون گفت اهل بغداد همگى اتفاق نظر دارند كه فقط شما براى اين كار صلاحيت داريد بهلول گفت : سبحان الله، به درستى كه من خودم را بهتر از آنان مى شناسم اينكه خودم خبر مى دهم به اينكه صلاحيت ندارم براى قضاوت از دو حال خارج نيست يا راست مى گويم كه مطلب همان است و يا دروغ مى گويم و اگر دروغ مى گويم، دروغگو صلاحيت ندارد بالاخره بر بهلول اصرار كردند و سخت گرفتند و گفتند شما را رها نمى كنيم الا اينكه اين عمل قضاوت را بايد بپذيرى بهلول گفت اگر ناچارم كه بايد قبول كنم پس امشب را به من مهلت دهيد تا فكر كنم او را مهلت دادند از پيش ‍ آنان خارج شد وقتى كه صبح شد خودش را به ديوانگى زد و يك نى سوار شد و داخل بازار مى رفت و مى گفت راه را باز كنيد اسب من شما را زير نگيرد مردم گفتند بهلول ديوانه شده است رفتند و به هارون الرشيد خبر دادند بهلول ديوانه شده هارون گفت ديوانه نشده است با اين وسيله خواسته دينش را حفظ كند و تا آخر عمرش به حالت ديوانگى باقى ماند.

بهلول و هارون الرشيد 

بهلول روزى بر هارون الرشيد داخل شد كه در بعضى از ساختمانهاى جديدش بود گفت اى بهلول در اين ساختمان چيزى بنويسيد بهلول به بعضى از ديوارهاى ساختمان نوشت كه گلها را بالا بردى و دينت را پائين آوردى آجرها را بلند كردى و روايات ائمه اطهارعليهم‌السلام را گذاشتى كنار اين همه پول اگر از مال خودت باشد اسراف است و خداوند اسراف كنندگان را دوست ندارد و اگر از مال غير باشد ظلم و ستم كردى و خداوند ستمكاران را دوست ندارد به بهلول گفتند ديوانگان را بشمار! گفت : اين به طول مى انجامد من عقلا را براى شما مى شمارم.

هارون گفت اى بهلول مرا موعظه كن! گفت من شما را به چه موعظه كنم اين قصرها و آن قبرها گفت باز موعظه كن! گفت هر كسى كه خداوند به او مال و جمال و سلطنت بدهد و آن كس كه مالش ‍ را انفاق كند و از حيث جمال عفت به خرج بدهد و در حكومتش با عدالت رفتار كند در ديوان خداوند از خوبان و نيكان نوشته مى شود.

هارون گفت اى بهلول با جايزه چطور هستى؟ بهلول گفت : جائزه ها را رد كن به آنهائى كه از آنها گرفته اى من به آنها نيازى ندارم.

هارون گفت اى بهلول اگر قرض داشته باشى ما آن را اداء مى كنيم گفت اى امير اينها اهل علم كوفه هستند و مى دانند كه اداء دين به دين جايز نيست «يعنى پولى كه شما مى خواهى با آن پول قرض مرا اداء نمائى مال خودت نيست بلكه خود مديون ديگران هستى».

گفت اى بهلول مى خواهم براى شما ماهانه، مستمرى قرار دهم بهلول گفت اى امير تو و من از عيال خداوند هستيم محال است كه خداوند شما را ياد كند ولى مرا فراموش فرمايد.

و در مناظرات بهلول با ابى حنيفه آمده است كه بهلول روزى شنيد كه ابى حنيفه مى گويد من از امام صادقعليه‌السلام سه مطلب را قبول دارم :

۱ - او مى گويد شيطان را آتش مى سوزاند در حالى كه شيطان از آتش خلق شده است و آتش چيزى را كه از خودش باشد اذيت نمى كند ۲ - او مى گويد خداوند موجود است با اينكه ديده نمى شود و هر چيزى موجود باشد، بايد ديده شود ۳ - امام صادقعليه‌السلام مى گويد اعمال و افعال انسانها به خودشان نسبت داده مى شود در حالى كه نص بر خلاف اوست بهلول خواست او را جواب عملى بدهد يك كلوخ را از زمين برداشت و زد به صورت ابى حنيفه و او را زخمى كرد و خون آمد و بهلول را دنبال كردند و گرفتند آوردند به دارالخليفه بهلول در حضور هارون الرشيد به ابى حنيفه گفت از من چه شكايتى دارى او گفت از دردى كه از ضربت تو در سر من بوجود آمده است بهلول گفت كجاست؟ اين دردى كه تو مى گوئى در حالى كه ديده نمى شود پس تو چطور اذيت شدى از كلوخى كه اصل شما از آن است كه خاك باشد چطور آن درد را به من نسبت مى دهى در حالى كه امر در اختيار من نيست ابو حنيفه مبهوت ماند و آنجا فهميد كه بهلول خواسته جواب عملى شبهات او را بدهد ابو حنيفه خجالت زده از مجلس بلند شد و رفت(۱۴۸)

۱۲ - آلام حضرت زهراعليه‌السلام  

به جاى پيوند و احترام با دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله او را اذيت كردند، ابى بصير عن ابى عبداللهعليه‌السلام قال و كان سبب و فاتها ان قنفذا مولى عمر لكزها بنعل السيف بامره فاسقطت محسنا و مرضت مرضا شديدا.(۱۴۹)

امام صادقعليه‌السلام فرمودند: علت وفات مادرم فاطمهعليه‌السلام ضربتى بود كه به دستور ثانى «توسط قنفذ» به آن وارد شد و موجب شد كه محسن را سقط كند و سبب مريض شديد آن بزرگوار گرديد.

عبدالله بن عباس مى گويد: رسول خدا هنگام رحلت گريه مى كردند به حدى كه از چشم مباركش به محاسن شريفش سرازير شد گفتند يا رسول الله چرا گريه مى كنى فرمودند گريه مى كنم بر فرزندانم و آنچه به آنان از طرف امت ستمكار و شرورم مى رسد گو اينكه فاطمهعليهما‌السلام مورد ظلم و ستم قرار گرفته و ندا مى كند و كسى از امتم او را يارى نمى كند فاطمه اين كلام رسول خدا را شنيدند و گريه كردند رسول خدا فرمودند دخترم گريه مكن فاطمه (س) گفت : گريه من براى ستمهايى كه به من مى شود نيست بلكه براى مفارقت شماست رسول خدا او را بشارت دادند به اينكه تو اولين كسى هستى كه از اهل بيت من به من ملحق مى شود.(۱۵۰)

آن دو نفر (ابوبكر و عمر) از اصحاب رسول خدا از علىعليه‌السلام خواستند كه از آنها پيش فاطمه شفاعت كند تا به آنها اجازه ملاقات و عيادت بدهد اميرالمومنين از حضرت زهراعليهما‌السلام خواست كه اجازه بدهد تا آنان به عيادت بيايند وقتى كه داخل شدند به حضرت زهرا گفتند حالت چطور است؟ حضرت فرمودند بخير الحمد الله سپس به آنها فرمود آيا شنيده ايد رسول الله فرمودند فاطمه پاره تن من است هر كه او را اذيت كند مرا اذيت كرده است و كسى كه مرا اذيت كند خدا را اذيت كرده است؟ گفتند بلى شنيده ايم حضرت زهراعليهما‌السلام فرمودند: به خدا قسم شما دو نفر مرا اذيت نموديد آنان بلند شدند رفتند در حالى كه حضرت زهرا بر آنها خشمناك بود.

و يكى از وصيتهاى حضرت زهرا به علىعليه‌السلام اين بود كه يا على از كسانى كه به من ظلم كرده اند در تشييع جنازه من، حاضر نشوند و بر من نماز نخوانند.

حضرت زهراعليهما‌السلام هنگام شهادتش نظر حادى كردند و فرمودند السلام على جبرئيل السلام على رسول الله و بر ملك الموت هم سلام كردند و حس ملائكه ها را شنيدند و يك بوى خوش احساس كردند.(۱۵۱)

و در قسمتى از حديث ديگر آمده است كه وقتى كه آن اولى از عدم رضايت حضرت زهراعليهما‌السلام از آنان اظهار ناراحتى كرد دومى به او گفت تعجب دارم از مردمى كه چگونه شما را براى امور خودشان والى قرار دادند در حالى كه تو شيخى پيرى هستى از خشم يك زن جزع و ناراحتى مى كنى و به رضايت او خوشحال مى شوى.(۱۵۲)

محدث عالى مقام حاج شيخ عباس قمى از زكريا بن آدم در منتهى الامال نقل مى كند كه او مى گويد وقتى در خدمت امام رضاعليه‌السلام بودم كه امام جوادعليه‌السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى كه سن شريفش از چهار سال كمتر بود پس از آن جناب دست خود را بر زمين زد و سر مبارك را به جانب آسمان بلند كرد و مدت طويلى فكر نمود امام رضاعليه‌السلام فرمود جان من فداى تو باد! براى چه اين قدر فكر مى كنى عرض كرد فكرم در آن چيزى است كه با مادرم فاطمهعليهما‌السلام بجا آوردند، اما و الله لاخرجناهم ثم الا حرقنهما ثم لا ذرينهما ثم لانفسهما فى اليم نفسا پس امام رضاعليه‌السلام او را نزد خود طلبيد و ما بين ديدگان او را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد توئى شايسته از براى امامت.(۱۵۳)

على بن هلال از پدرش روايت كرده است كه گفت رفتم به خدمت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله در حالى كه آن حضرت از دنيا مفارقت مى كرد و حضرت فاطمهعليه‌السلام بالاى سر آن حضرت نشسته و گريه مى كرد چون صداى گريه آن حضرت بلند شد حضرت رسول سر به جانب او برداشت و فرمود اى حبيبه من فاطمه! چه چيز باعث گريه تو شده است فاطمه گفت : مى ترسم كه امت تو بعد از تو مرا ضايع كنند و رعايت حرمت من ننمايند...(۱۵۴)

قطع ارتباط بت پرستى

او از قبيله «مزينه» بود و نامش عبدالعزى (عزى اسم يكى از بتها است) در كودكى پدرش را از دست داد، عموى بت پرستش كفالت وى را به عهده گرفت، از او حمايت و سرپرستى نمود بزرگش كرد به جوانيش رسانيد و قسمتى از اموال و اغنام خود را به او بخشيد.

در آن موقع اسلام شور و تحركى در مردم بوجود آورده بود و همه جا پيرامون دين جديد بحث و گفتگو مى شد، عبدالعزى جوان نيز به جستجو و تحقيق برخاست و با عشق و علاقه مسائل اسلامى را دنبال مى كرد بر اثر شنيدن سخنان پيامبر اسلام و آگاهى از تعاليم الهى به فساد عقيده خود و خاندان خود پى برد، از بت پرستى و رسوم جاهليت دل بر گرفت و در باطن به دين خدا ايمان آورد اما به رعايت عموى خود اظهار اسلام نمى نمود.

تا به چندى وضع به همين منوال بود پس فتح مكه روزى به عموى خود گفت : مدتى در اين انتظار ماندم كه به خود آئى و مسلمان شوى و من نيز با تو قبول اسلام نمايم اينك مى بينم كه بت پرستى را ترك نمى گوئى و همچنان در كيش باطل خود پافشارى مى كنى پس موافقت كن من مسلمان شوم و به گروه مسلمانان بپيوندم عمو كه قبلا گرايش او به اسلام را حس كرده بود از شنيدن سخنان وى سخت بر آشفت و گفت هرگز اجازه نمى دهم و سپس قسم ياد كرد اگر تو راه محمديان را در پيش گيرى تمام اموالى را كه به تو داده ام پس مى گيرم عمو تصور مى كرد برادرزاده جوانش ‍ با تهديد پس گرفتن اموال تغيير عقيده خواهد داد و او از تصميم خود بر مى گردد فكر مسلمانى را از سر به در مى كند، و در بت پرستى پايدار مى ماند ولى او مسلمان واقعى بود و با تندى و خشونت و تهديد مالى اراده اش متزلزل نشد از تصميم خود دست نكشيد و در كمال صراحت و قاطعيت، اسلام باطنى خود را آشكار كرد و كمترين اعتنائى به تهديد مالى او ننمود.

سخنان بى پرده عبدالعزى، در قبول آئين اسلام، عمو را به عملى ساختن تهديد خود وادار كرد تمام اموال را از وى پس گرفت حتى جامه اى را كه در تن داشت از برش بيرون آورد او با بدن برهنه نزد مادر رفت و گفت : آهنگ مسلمانى دارم و از تو جز تن پوشى نمى خواهم مادر قطعه كتانى كه در اختيار داشت به فرزند خود داد او پارچه را گرفت به دو نيم كرد و خود را به آن دو قطعه پوشاند و براى شرفيابى محضر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله راه مدينه را در پيش گرفت. او دلباخته حق و حقيقت بود قلبى داشت كه از شور و هيجان، پاكى و خلوص، و صميمت و صفا لبريز بود و مانند مرغى كه از قفس آزاد و بال و پر گشوده باشد با سرعت مى رفت تا هرچه زودتر به رهبر اسلام برسد آزادانه از تعاليم حيات بخش او استفاده كند خود را به شايستگى بسازد و موجبات سعادت واقعى و كمال انسانى خود را فراهم آورد.

بين الطلوعين در موقعى كه مردم براى اداى فريضه گرد آمده بودند وارد مسجد شد و نماز صبح را با پيامبر به جماعت خواند پس از نماز رسول اكرم او را نزد خود طلبيد و فرمود كيستى؟ گفت نامم «عبدالعزى» و جريان خود را شرح داد حضرت فرمود: اسم تو عبدالله است و ديد خود را با دو جامه پوشانده است او را «ذوالبجادين» خواند و از آن پس بين مسلمين به همان لقبى كه پيامبر به او داده بود مشهور گشت.

او براى شركت در جنگ تبوك با ديگر مسلمانان در معيت پيامبر از مدينه خارج شد و در همين سفر از دنيا رفت، موقع دفنش پيامبر گرامى به احترام و تكريم او داخل شد و جسد عبدالله را گرفت و با دست خود در قبر خواباند. پس از پايان يافتن كار دفن رو به قبله ايستاد و دستها را بلند كرد و گفت : اللهم انى اميست عنه راضيا فارض عنه.

۱۳ - لذت عفو و گذشت 

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند: هيچ بنده اى نيست كه در احسان و بخشش را به رويش باز كند و پيوند با خويشان برقرار كند مگر اينكه خداوند در مال او بيفزايد محدث عالى مقام مرحوم نورى طبرسى صاحب كتاب شريف مستدرك الوسائل نقل فرموده است كه ابوبكر پيش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و فرد ديگرى هم حاضر بود ابوبكر را دشنام مى داد و ابوبكر ساكت بود و رسول خدا تبسم مى كرد سپس ابوبكر هم شروع كرد به جواب گفتن و بعضى از دشنامهاى او را بر او برگردانيد حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله غضب ناك و خشمگين شدند و بلند شدند و رفتند و ابوبكر هم بعد از حضرت بلند شد دنبال حضرت راه افتاد وقتى كه به حضرت رسيد گفت يا رسول الله آن مرد مرا دشنام مى داد و شما خنده مى كردى اما وقتى من شروع به جواب گفتن به بعضى از دشنامهاى او كردم شما خشمگين شدى و بلند شدى ما را ترك فرمودى حضرت فرمودند: بلى او شما را دشنام مى داد و تو ساكت بودى، يك ملك ايستاده بود و دشنام او را از شما رد مى كرد و من او را مى ديدم و تبسم مى كردم اما وقتى كه تو هم شروع به دشنام كردى آن ملك رفت و به جاى او شيطان آمد و من در جائى كه شيطان باشد نمى باشم اى ابابكر اين سه مطلب را از من بشنو:

۱ - هيچ بنده اى نيست كه بر او ستم شود و او عفو كند مگر اينكه خداوند متعال او را كمك مى كند و عزيزش مى گرداند. ۲ - و هيچ بنده اى نيست كه براى خودش در سوال كردن را باز كند تا به اين وسيله مالش را زياد كند مگر اينكه خداوند فقر و نيازمندى او را افزون مى كند. ۳ - هيچ بنده اى نيست كه به روى خودش در احسان و بخشش را باز كند و با اقوام و خويشاوندانش پيوند برقرار سازد مگر اينكه خداوند مال او را زياد مى كند.(۱۵۵)

۱۴ - نفرين پدر بر فرزندش 

امام حسينعليه‌السلام فرمودند من با پدرم اميرالمومنين در شب تاريكى در كنار بيت الله كه خلوت شده بود و زوار هم خوابيده بودند به طواف خانه خدا مشغول بوديم در اين هنگام متوجه ناله اى جانگداز و آهى آتشين شديم كه شخص دست نياز به درگاه پروردگار احديت دراز كرده و با سوز و گداز بى سابقه به تضرع و زارى مشغول است و مى گويد اى خدائى كه جواب درمانده در تاريكى را، تو مى دهى و اى خدائى كه بلا و گرفتارى و مرض را تو برطرف مى سازى اى خدايى كه عده اى در كنار بيت تو خواب هستند و عده اى بيدار و تو را مى خوانند اما به تو خواب راه ندارد به من احسان كن گناهم را ببخش! اى آن خدائى كه بندگانت در حرمت به تو اشاره مى كنند اگر عفو و بخشش تو شامل اسراف كار نشود پس كيست كه معصيت كار و محروم را نعمت دهد؟ پدرم فرمود اى حسين آيا مى شنوى ناله گناهكارى را كه به درگاه پروردگار خود پناه آورده و با قلبى پاك اشك ندامت و پشيمانى مى ريزد او را پيدا كن و پيش من بياور اباعبدالله فرمود در آن شب تاريك من اطراف خانه خدا را گشتم و مردم را در تاريكى يك طرف مى كردم تا او را در ميان ركن و مقام پيدا كردم و دقت كردم ديدم در حال قيام است و نماز مى خواند.

بر او سلام كردم و گفتم اى بنده اى كه به گناهت اقرار مى كنى و استغفار مى كنى اميرالمومنين پسر عموى پيامبر شما را مى طلبد در سجود و ركوعش تسريع كرد و اشاره كرد كه من جلو بيافتم و او را راهنمائى كنم او را خدمت اميرالمومنين علىعليه‌السلام آوردم حضرت ديد جوان زيبا و خوش اندام با لباسهاى زيبا و گران قيمت مى باشد فرمود تو كيستى؟ عرض كرد من از اعرابم حضرت فرمود اين ناله و سوز و گدازت براى چه بود؟ جوان جواب داد چگونه مى شود حال كسى كه عاق باشد و از من چه مى پرسى يا علىعليه‌السلام كه بار گناه پشتم را خميده و نافرمانى پدر و نفرين او اساس زندگى ام را در هم پاشيده است و سلامتى و تندرستى را از من ربوده است حضرت فرمود داستان تو چيست؟ گفت پدر پيرى داشتم كه به من خيلى مهربان بود ولى اوقات من به كارهاى زشت و بيهوده صرف مى شد هر چه پدرم مرا نصيحت مى كرد و راهنمائى مى نمود قبول نمى كردم و گاهى هم او را آزار رسانده دشنام مى دادم، يك روز پولى در نزد او سراغ داشتم و براى پيدا كردن آن پول به صندوقى كه در آن پول را پنهان كرده بود رفتم تا پول را بردارم پدرم از من جلوگيرى كرد من دست او را پيچيدم و بر زمين انداختم خواست از جاى برخيزد ولى از شدت درد نتوانست بلند شود من پولها را برداشتم و رفتم در آن لحظه شنيدم كه پدرم مى گفت به خانه خدا مى روم و تو را نفرين مى كنم چند روز، روزه گرفت و نماز خواند پس از آن آماده سفر شد بر شتر خود سوار شد و به طرف مكه حركت كرد بعد از آن پيمودن بيابانها و بالا رفتن از كوهها، خود را به كعبه رسانيد و من شاهد كارهايش بودم دست به پرده كعبه گرفت و با آهى سوزان مرا نفرين كرد به خدا سوگند هنوز نفرينش تمام نشده بود كه اين بيچارگى مرا فرا گرفت و تندرستى را از من سلب كرد امام حسينعليه‌السلام مى فرمايد در اين موقع پيراهن خود را بالا زده ديدم يك يك طرف بدن او خشك شده و، حركتى ندارد جوان گفت بعد از اين پيشامد بسيار پشيمان شدم و نزد پدرم رفتم عذرخواهى كردم ولى نپذيرفت و به طرف خانه خود برگشت سه سال به همين وضع گذراندم و مدام از او پوزش و عذرخواهى كردم ولى او قبول نمى كرد سال سوم در ايام حج از او درخواست كردم همانجائى كه مرا نفرين كرده اى دعا كن شايد خداوند سلامتى را به بركت دعاى تو، به من بازگرداند او قبول كرد و با هم به طرف مكه حركت كرديم.

تا به وادى اراك رسيديم «اراك چوبى است كه از آن براى مسواك استفاده مى كنند»شب تاريكى بود ناگاه مرغى از كنار جاده پرواز كرد و بر اثر بال و پر زدن او شتر پدرم رميد و او را پشت به زمين افكند پدرم در ميان دو سنگ قرار گرفت و همانجا از دنيا رفت و من او را همانجا دفن كردم و مى دانم اين گرفتارى من بواسطه نفرين و نارضايتى پدرم است.

اميرالمومنينعليه‌السلام فرمود اينك فرياد رس تو رسيده است دعائى كه پيامبر به من تعليم داده است به تو مى آموزم و هر كس آن دعا را كه اسم اعظم الهى در آن است بخواند، بيچارگى و اندوه و درد و مرض و فقر و تنگدستى از او برطرف مى شود و گناهانش آمرزيده مى شود، حضرت مقدارى از مزاياى آن دعا را بيان فرمودند امام حسينعليه‌السلام فرمود من از آن دعا، بيشتر از جوان، بر سلامتى خويش مسرور شدم.

آنگاه اميرالمومنين به جوان فرمود در شب دهم ذيحجه دعا را بخوان و صبحگاه پيش من بيا تا تو را ببينم و نسخه دعا را به او داد صبح روز دهم جوان با خوشحالى پيش ما آمد و نسخه دعا را تسليم نمود امام حسينعليه‌السلام مى فرمايد: وقتى كه از او جسستجو كرديم متوجه شديم كه سالم شده و ناراحتى ندارد جوان گفت به خدا اين دعا اسم اعظم دارد سوگند به پروردگار كعبه دعايم مستجاب و حاجتم بر آورده گرديد حضرت فرمود: قصه شفا يافتن خود را بگو: گفت در شب دهم همين كه ديده هاى مردم به خواب رفت دعا را به دست گرفتم و به درگاه خداوند ناليده و اشك ندامت ريختم براى مرتبه دوم خواستم بخوابم آوازى بر آمد كه اى جوان! كافى است خدا را به اسم اعظم قسم دادى و مستجاب شد پس از لحظه اى به خواب رفتم پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله را ديدم كه دست بر بدن من گذاشت و فرمود: « احتفظ بالله العظيم فانك على خير » از خواب بيدار شدم و خود را سالم يافتم(۱۵۶)

۱۵ - عامل وسعت روزى 

مرحوم محدث عالى مقام « نورى طبرسى» در مستدرك نقل نموده است كه در بنى اسرائيل مردى صالح و شايسته بود اين مرد يك شب در خواب ديد كه به او مى گويند: خداوند عمر تو را در دو قسمت كرده است مدت قسمت اول عمر تو اين مقدار است و مدت قسمت دوم اين مقدار، نصف عمرت را خداوند در رفاه و وسعت روزى قرار داده است و نصف ديگر را در مضيقه و تنگدستى كدام قسمت را اول مى خواهى؟ مرد گفت مرا زنى است صالح و شايسته او شريك زندگى من است مرا مهلت دهيد تا با او در اين مورد مشورت كنم بعد بيائيد تا شما را خبر دهم كه كدام قسمت را اول مى خواهم وقتى كه صبح كرد مرد به زنش گفت در خواب اين چنين ديدم بعد از مشورت با زن، او گفت : اى مرد اختيار كن در نصف اول حالت وسعت مالى را شايد خداوند به ما رحم كرد و نعمتش را به ما تمام كرد و ادامه داد وقتى كه شب دوم شد در خواب به او گفتند كدام قسمت را اول اختيار كردى مرد گفت قسمت رفاه و وسعت روزى را گفت قبول است نعمتهاى دنيا به او اقبال كرد و وسعت مال فراوان پيدا كرد وقتى كه نعمت فراوان به دست آنها رسيد زنش گفت اى مرد! از خويشاوندان و مستمندان صله مالى به جاى بياور و به وضع آنها رسيدگى كن و به آنها احسان كن و همسايه ها و برادرانت را فراموش مكن وقتى كه نصف اول عمرش به پايان رسيد مرد همان كسى را كه در خواب ديده بود رويت نمود و گفت اين خيرات و احسانات شما، مورد قبول خداوند عالم قرار گرفت و خداوند عالم در تمام عمرت، وسعت روزى، و فراوانى نعمت را به تو مرحمت فرمود.(۱۵۷)

۱۶ - مادرى كه فرزند نوزاد خويش را با آتش مى سوزانيد 

محدث كبيره و علامه والا مقام مجلسى (ره) در بحار نقل فرموده است كه زنى بود كه عمل خلاف عفت، انجام مى داد و هر اولادى كه به دنيا مى آورد او را با آتش مى سوزانيد به خاطر ترس از خويشاوندانش و از اين قضيه غير از مادرش كسى اطلاع نداشت وقتى كه اين زن خلاف كار مرد و دفنش كردند زمين او را قبول نكرد خويشاوندانش آمدند خدمت امام صادقعليه‌السلام و قصه اين زن را به خدمت آن حضرت بيان كردند امام صادقعليه‌السلام به مادر آن زن فرمودند او در حال حياتش كدام گناه را مرتكب مى شده مادرش عين واقعيت را به امام گفت حضرت فرمودند: زمين او را قبول نخواهد كرد چون او خلق خدا را « نوزاد را» به عذاب خدا «آتش» عذاب مى كرده مقدارى از تربت جدم امام حسينعليه‌السلام را در قبر او بگذاريد دستور حضرت را عملى كردند آن وقت خداوند آبروى او را بپوشانيد.(۱۵۸)

۱۷ - قال امام صادقعليه‌السلام : اءنها كم ان تطر حو التراب على  ذوى الارحامفان ذالك يورث القسوة

علامه مجلسى ره در بحار نقل فرموده است كه فرزند يكى از اصحاب امام صادقعليه‌السلام مرد امام صادقعليه‌السلام در تشييع جنازه او حاضر شد وقتى كه او را در لحد قبر گذاشتند پدرش ‍ آمد جلو كه به روى جنازه فرزندش بريزد امام صادقعليه‌السلام دست او را گرفت و فرمود تو بر روى جنازه او خاك نريز و كسانى هم كه با اين ميت خويشاوندى دارند آنها هم خاك نريزند مردم گفتند يا بن رسول الله آيا ما را نهى مى فرمائيد از اين كار امامعليه‌السلام فرمودند نهى نمى كنم شما را از اينكه خاك بريزيد بر روى جنازه كه خويشاوندتان باشد به درستى كه اين كار موجب قساوت و سختى قلب مى شود و كسى كه قلب او سخت باشد از خداوند عزوجل دور مى شود.(۱۵۹)

و مرحوم علامه مجلسى در ذيل حديث مى فرمايد از اين حديث منع ريختن خاك به وسيله خويشاوند بر روى جنازه ميت استفاده مى شود و مشهور كراهت اين كار است و در روايات فراوانى منع از اين كار شده است كه حمل بر كراهت گردد.

۱۸ - پيوند با امام رضاعليه‌السلام  موجب نزول باران.

علامه والا مقام محدث كبير مرحوم محمد باقر مجلسى و همچنين محدث عالى مقام صاحب كتاب شريف «اثبات الهداة» مرحوم شيخ محمد بن الحسن الحر العاملى نقل كرده اند كه وقتى كه امام رضاعليه‌السلام را ماءمون وليعهد خود قرار داد باران قطع شد بعضى از اطرافيان متعصب مامون مى گفتند نگاه كنيد وقتى كه امام رضا وليعهد ما شد خداوند بارانش را از ما قطع كرد اين سخنان به گوش مامون رسيد و حال او دگرگون شد به امام گفت باران قطع شده اگر بخواهيد دعا كنيد كه خداوند بر مردم باران بفرستد امام رضاعليه‌السلام فرمودند انشاء الله دعا مى كنم مامون گفت چه وقت اين درخواست اين در خواست مامون روز جمعه بود» امام فرمودند در روز دوشنبه دعا مى كنم به درستى كه جدم رسول خدا ديشب به خوابم آمد كه امام علىعليه‌السلام هم با آن حضرت بودند حضرت به من فرمودند فرزندم! منتظر باش و در آن روز به صحرا برو و از خداوند باران بخواه به درستى كه خداوند به مردم باران خواهد فرستاد و به مردم بگو كه خداوند چيزى را كه نمى دانيد به شما نشان خواهد داد تا علم مردم به مقام و فضل شما «امام رضا» در پيشگاه خداوند فزون شود.

وقتى كه روز دوشنبه رسيد امام رضاعليه‌السلام عازم صحرا شدند و مردم خارج شدند نگاه مى كردند امام رضاعليه‌السلام بالاى منبر رفت پس از حمد و ثناى الهى عرضه داشت خداوندا تو بزرگ فرمودى حق ما اهل بيت را مردم به ما توسل كرده اند همانطورى كه تو دستور داده اى و آرزوى فضل و رحمت ترا دارند و احسان و نعمت تو را متوقع هستند خداوندا به آنها بارانى كه نفع عمومى داشته باشد و تاخير و زيان در آن نباشد مرحمت فرما و خدايا شروع باران رحمتت بعد از رسيدن اينها « مردم» به مقر و منزلشان باشد.

راوى مى گويد به خدا سوگند كه حضرت محمد را به حق نبوت فرستاده است باد در هوا ابرها را پيچيد و مردم به جنب و جوش آمدند هنگامى كه ديدند باران رحمت مى خواهد نازل شود امام رضاعليه‌السلام فرمود مردم! صبر كنيد اين ابر مال شما نيست اين مال فلان شهر است آن ابر رفت و هوا صاف شد سپس ابر ديگرى آمد كه توام با رعد و برق بود مردم به حركت در آمدند امام رضا فرمود صبر كنيد اين هم مال شما نيست و اين مربوط به اهالى فلان شهر است تا ده ابر آمد و رفت و هوا صاف شد و امامعليه‌السلام در هر كدام از ابرها كه ظاهر مى شد مى فرمود صبر كنيد اين ابر مال شما نيست بلكه مال فلان شهر است سپس ابر يازدهمى ظاهر شد امامعليه‌السلام فرمود: مردم! اين ابر را خداوند براى شما فرستاده است براى خاطر خدا بر شما شكر كنيد و بلند شويد برويد به منازل خودتان به درستى كه اين ابر علامت است بر شما در بالاى سرتان خواهد ايستاد تا شما داخل مقرتان بشويد آنگاه از خيرات الهى آن طور كه لايق و شايسته اوست به شما نازل خواهد شد و آنگاه از منبر پائين آمد مردم بگشتند و ابر بالاى سر مردم ايستاد تا مردم به منزل خود نزديك شدند باران شديدى درگرفت و دشت و صحرا گوديها، بيابانها پر شدند و مردم گفتند گوارا باد بر فرزند رسول خدا اين كرامت خدائى! سپس امام رضاعليه‌السلام حضور پيدا كرد در مقابل مردم و جماعت كثيرى جمع شدند امامعليه‌السلام فرمودند اى مردم بلكه تقوى داشته باشيد درباره نعمت خداوند و نعمت خدا را فرارى ندهيد با گناهان خود آن را ادامه دهيد به اطاعت و شكر او بر نعمتهايش و بدانيد كه شما بعد از ايمان و بعد از اعتراف به حقوق اولياء الله از آل محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله نمى توانيد شكر خدا را به جا بياوريد با چيزى كه محبوب شما باشد، از كمك كردن به برادران دينى تان بر دنياى آنها آن دنيائى كه محل عبور شماست به بهشت پروردگارتان به درستى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در اين باره سخنى دارند كه مى فرمايند: سزاوار نيست بر انسان در صورتى كه در فضل الهى و نعمت او فكر كند و بر نتيجه فكرش عمل كند اينكه اين انسان از نعمت الهى اعراض نمايد و نعمت الهى را از خود دور سازد.

اصحاب گفتند: يا رسول الله فلانى هلاك شد در اثر گناهانى كه مرتكب شد رسول خدا فرمودند: بلكه آن شخص نجات پيدا كرد و خداوند عمل او را ختم به خير مى كند و گناهان او را محو مى سازد و مبدل به حسنات مى فرمايد چون آن شخص روزى از راهى عبور مى كرد ديد عورت يك مومن پيداست و او نمى داند عورت خود را پوشانيد و به او خبر نداد به خاطر اينكه شايد خجالت بكشد سپس او مومن را شناخت و به او گفت خداوند ثواب شما را افزون كند و تو را در قيامت گرامى بدارد و در حساب تو دقت نكند خداوند دعاى او را درباره آن شخص قبول فرمود پس آن شخص عاقبت به خير نمى شد مگر بوسيله دعاى اين مومن.

اين سخن رسول خدا به آن شخص رسيد توبه كرد و برگشت و اقبال كرد به طاعت الهى هفت روز نگذشته بود كه غارتگران در مدينه اموال و حيوانات مردم را به غارت بردند كه رسول خدا عده اى را به دنبال آنها فرستاد كه آن شخص هم يكى از آنها بود و در معركه شهيد شد.

حضرت امام جوادعليه‌السلام مى فرمايد خداوند به بركت دعاى امام رضاعليه‌السلام خير و بركتش را در شهر فزون كرد و در اطراف مامون حسودانى بودند كه يكى از آنها بنام حميد بن مهران كه حاجب و وزير مامون بود به مامون گفت به خدا پناه مى برم كه اين خلافت از بنى العباس به خاندان فرزند علىعليه‌السلام منتقل نشود شما بر عليه خودت كمك مى كنى و خودت را هلاك مى سازى اين ساحر و فرزند ساحر «يعنى امام رضاعليه‌السلام » را كه نامى و نشانى از او نبود آوردى و او را ظاهر كردى و مقام او را بالا بردى و سحر و شعبده او به اين باران دنيا را پر كرده است من مى ترسم كه اين فرد خلافت را از خاندان بنى العباس خارج كند و به خاندان علىعليه‌السلام سوق بدهد بلكه مى ترسم كه با سحرش نعمت شما را زائل سازد و بر مملكت تو مستولى گردد آيا احدى مانند تو بر خودش اينطور جنايت مى كند مامون گفت ايشان مخفيانه مردم را به خودش دعوت مى كرده ما مى خواستيم او را وليعهدمان قرار دهيم تا مردم را به ما دعوت كند و ملك و خلافت ما را معرفى كند تا كسانى كه به او عقيده داشتند بدانند كه اين خلافت حق ما بوده نه حق آن اگر او را با اين حال رها كنيم مى ترسم كه از جانب او در خلافت شكافى بوجود بيايد كه قابل جبران نباشد و كارى پيش بيايد كه طاقت آن را نداشته باشيم حالا كه اين كار را «وليعهدى را» به او داده ايم و در اين كارمان خطا كرده ايم و در شرف هلاكت قرار گرفته ايم حالا جائز نيست كه در امر او سستى كرد ولكن احتياج داريم كه از مقام او كم كم بكاهيم تا اينكه مردم گمان كنند صلاحيت اين امر را ندارد سپس ريشه بلا او را از بين ببريم حاجب «وزير» گفت اى اميرالمومنين صحبت با او را به من واگذار كن كه من او را و اصحابش را ساكت خواهم كرد و از قدر و منزلت او خواهم كاست اى مامون اگر هيبت تو در دل من نبود به مردم روشن مى كردم كه او صلاحيت اين مقام را ندارد مامون گفت بهتر از اين چيزى نمى خواهم وزير گفت : اى مامون بزرگان مملكت و نظاميان و قضات و فقها را جمع كن تا من در حضور آنها نقص او را آشكار سازم تا علت پائين آوردن او را از مقامش براى همه معلوم كنم مامون در مجلسى بزرگ و مهم عده اى از مردم را جمع كرد و خودش هم نشست و امام رضاعليه‌السلام هم در جاى وليعهدى نشستند وزير مامون كه تعهد كرده بود كه از مقام امام رضاعليه‌السلام بكاهد رو كرد به امامعليه‌السلام و گفت مردم از شما خيلى حكايتها دارند و در وصف تو چيزهائى مى گويند كه اگر آگاهى پيدا كنى از آنها بيزارى خواهى جست نخستين آن چيزها اين است كه شما طلب باران كردى و آمدن باران هم وقتش بود و باران آمد آن را براى شما معجزه دانستند و آن را موجب بى نظيرى تو قرار دادند و اين اميرالمومنين مامون كه ملك او بقاء او را خداوند پايدار بدارد به احدى مقايسه نمى شود مگر اينكه به او رجحان خواهد داشت و شما را به مقامى كه مى دانى رسانيد آيا حق او بر شما اين نيست كه دروغگويان بر شما و بر او تكذيب كنى؟ امام رضاعليه‌السلام فرمودند من به دنبال شر و ستم نيستم و جلو صحبت مردم را كه در ارتباط با نعمت خداوند صحبت مى كنند نخواهم گرفت.

اما اى وزير! اينكه گفتى مامون مرا به مقامى رسانيده است بدان كه او مرا مقامى نداد مگر مقامى كه ملك مصر «پادشاه مصر» به يوسف داد و جريان آنها را هم مى دانى در اين وقت حاجب خشمگين شد و گفت اى پسر موسى بن جعفرعليه‌السلام از قدر و مقام خودت تجاوز كردى شما بارانى را كه خداوند براى آن وقت معين مقدر كرده بود و در آن دير و زودى نبود آن را براى خودت نشانه قرار دادى و مسئله را طول مى دهى گو اينكه شما هم مانند خليل بن ابراهيم كار بزرگى انجام داده اى كه او پرنده ها را وقتى كه كشت و به هم آويخت سر چند كوهى مقدارى از آنها را گذاشت و آنها را صدا كرد آمدند به خدمتش اگر شما راست گو هستى در مدعاى خودت زنده كن اين دو صورت را «دو صورت شيرى كه در مسند مامون بود» و آنها را مسلط كن بر من آن وقت اين معجزه مى شود براى شما اما بارانى كه چيزى عادى و متعارفانه است آمدنش سزاوار نيست كه گفته شود به دعاى شما آمد نه به دعاى ديگران، و وزير اشاره كرد به آن دو صورتى كه در پشتى و مسندى كه مامون به آن تكيه مى كرد بود.

در اين وقت امام رضا خشمگين شدند و فرياد برآوردند بر آن دو صورت كه بگيريد اين فاجر و پاره كنيد او را و از عين او اثرى باقى نگذاريد، آن دو صورت جستند و به صورت دو تا شير در آمدند وزير را گرفتند و پاره پاره كردند و او را خوردند و استخوانهاى او را شكستند و مردم نگاه مى كردند و از اين جريان متحير بودند وقتى كه آن دو شير از خوردن وزير، فارغ شدند رو كردند به امام رضاعليه‌السلام و گفتند يا ولى الله اى حجت خدا در روى زمين ديگر چه امرى داريد آيا مامون را به او ملحق كنيم؟ وقتى مامون سخن گفتن آن دو شير را با امام رضاعليه‌السلام شنيد بى هوش شد امام رضاعليه‌السلام خطاب به شيرها فرمودند توقف كنيد سپس امام فرمودند به او آب بريزيد و به هوشش بياوريد او را وقتى به هوش آوردند، آن دو تا شير دوباره به امام گفتند آيا او را هم به رفيقش ملحق سازيم امام رضاعليه‌السلام فرمودند نه به درستى كه خداوند درباره او مقدراتى دارد كه عملى مى كند گفتند ما را چه امر مى فرمائيد حضرت فرمودند: برگرديد به مقرتان همان طورى كه بوديد و برگشتند بر مسند همان طورى كه قبلا بودند.

مامون گفت الحمدالله كه خداوند شر حميد بن مهران را از ما كم كرد و گفت يابن رسول الله اين مقام «اعجاز» مال جدتان رسول خدا بود سپس مال شماست اگر بخواهى من از مقامى كه دارم كناره گيرى مى نمايم به نفع شما امام رضاعليه‌السلام فرمودند اگر مى خواستم نيازى به مناظره و سوال كردن نبود خداوند به ما عطا فرموده است از طاعات ساير مخلوقاتش مثل اينكه از اطاعت اين دو صورت كه ديدى مگر جهال مردم كه آنها از اطاعت ائمه اطهارعليهم‌السلام محرومند و از اين جهت زيان كارند اما براى مخلوقات خداوند در آنها عبرتى هست و خداوند مرا امر كرده است كه بر تو اعتراض نكنم، و اطاعت در زير فرمان تو را مامور هستم همان طور كه حضرت يوسفعليه‌السلام مامور شد كه در تحت فرمان فرعون مصر عمل كند.

راوى مى گويد تا شهادت امام رضاعليه‌السلام مامون خودش را مقابل حضرت حقير و كوچك مى ديد.(۱۶۰)

۱۹ - خويشاوندى، رسالت و شفاعت.  

ابو سعيد از پدرش نقل مى كند كه او گفت شنيدم از رسول خدا كه در بالاى منبر مى فرمود: چه شده است كه عده اى مى گويند به درستى كه خويشاوند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در روز قيامت شفاعت نمى كند به خدا سوگند خويشاوند من پيوند برقرار مى كند «با مومنين» هم در دنيا و هم در آخرت و اى مردم به درستى كه من قبل از شما وارد حوض مى شوم وقتى كه شما به من وارد شديد مردى از شما مى گويد يا رسول الله من فلان بن فلان هستم من مى گويم اما نسبت را شناختم ولكن شما بعد از من منحرف شديد و از خويشاوندانتان روگردان شديد.(۱۶۱)

۲۰ - شش سال قهر با فرزند 

سعيد بن يسار از امام صادقعليه‌السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله سر بالين جوانى كه در حال احتضار و جان كندن بود حاضر شد و به او فرمود بگو «لا اله الا الله» چون جوان خواست كه بگويد زبانش بند آمد و نتوانست كلمه شهادت را بگويد حضرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به زنى كه در بالاى سر آن جوان نشسته بود فرمودند آيا اين جوان مادر دارد گفت بلى من مادر او هستم حضرت فرمودند آيا تو از او ناراضى هستى گفت بلى شش سال است كه با او حرف نمى زنم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود از او راضى باش ‍ گفت خدا از او راضى باشد به خاطر رضايت تو يا رسول الله من هم راضى شدم آن وقت حضرت به آن جوان فرمود بگو لا اله الا الله جوان گفت لا اله الا الله حضرت فرمودند چه چيز را مى بينى گفت يك مرد با چهره زشت با لباس چركين و بوى بد و گنديده كه همين الان به سوى من آمد و گلوى من را مى فشارد رسول خدا به جوان فرمودند بگو اى خدائى كه عمل كم را مى پذيرد و از گناهان فراوان مى گذرد از من عمل كم را بپذير و از گناهان فراوانم درگذر به درستى كه تو بخشنده و مهربان هستى جوان اين جملات را گفت حضرت فرمودند نگاه كن ببين چه مى بينى؟ جوان گفت : يك مرد سفيد با صورت زيبا و با لباس تميز و بوى خوب به طرف من آمد و مى بينم كه مرد سياه چهره مى رود حضرت فرمودند آن جملات را تكرار كن جوان تكرار كرد آن وقت حضرت فرمودند چه مى بينى گفت ديگر مرد سياه چهره را نمى بينم و مرد سفيد را مى بينم كه پيش من آمد سپس جوان با اين حالت از دنيا رفت.(۱۶۲)

۲۱ - داستان حاج على بغدادى 

اين روايت را محدث عالى مقام همانند علامه شيخ حسين نورى طبرسى ره در جنة الماوى و مرحوم شيخ عباس قمى از النجم الثاقب و مفاتيح الجنان و سيد محمد كاظم قزوينى در الامام المهدى من المهد الى الظهور با اندك تفاوتى نقل فرموده اند.

و در النجم الثاقب فرموده است كه اگر نبود در اين كتاب شريف مگر اين حكايت متقنه صحيحه كه در آن فوائد بسيارى است و در اين نزديكيها واقع شده است هر آئينه كافى بود در شرافت و نفاست آن پس بعد از بيان مقدماتى فرموده است كه حاجى مذكور ايده الله نقل كرد كه در ذمه هشتاد تومان مال امامعليه‌السلام جمع شد پس رفتم به نجف اشرف بيست تومان از آنرا به جناب علم الهدى و التقى شيخ مرتضى اعلى الله مقامه دادم و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد كاظمينى و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقى و باقى ماند در ذمه من بيست تومان كه قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمد حسن كاظمين آل ياسين ايده الله پس چون مراجعت كردم به بغداد خوش داشتم كه تعجيل كنم در اداى آنچه باقى مانده بود در ذمه ام روز پنجشنبه بود كه مشرف شدم به زيارت امامين همامين كاظمينعليهما‌السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدرى از آن بيست تومان را دادم و باقى را وعده كردم كه بعد از فروش بعضى از اجناس به تدريج بر من حواله كنند كه به اهلش برسانم و عزم كردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز و جناب شيخ خواهش كرد كه بمانم متعذر شدم كه بايد مزد عمله كارخانه شعربافى را كه دارم بدهم چون رسم چنين بود كه مزد هفته را در عصر پنجشنبه ميدادم پس برگشتم چون ثلث از راه را طى كرده بودم سيد جليلى را ديدم كه از طرف بغداد رو به من مى آيد چون نزديك شد سلام كرد و دستهاى خود را گشود براى مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا در بغل گرفت و معانقه كرديم و هر دو يكديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشنى داشت و بر رخسار مباركش خال بزرگ سياهى بود پس ايستاد و فرمود حاجى على خير است به كجا مى روى گفتم كاظمينعليهما‌السلام را زيارت كردم و بر مى گردم به بغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد گفتم يا سيدى متمكن نيستم فرمود هستى برگرد تا شهادت دهم براى تو كه از مواليان جد من اميرالمومنين و از مواليان مائى و شيخ شهادت دهد زيرا كه خداى تعالى امر فرموده دو شاهد بگيريد، « و استشهدوا شهيدين من رجالكم »(۱۶۳)

و دو نفر مردان عادل خود را بر اين حق شاهد بگيريد». و اين اشاره بود به مطلبى كه در خاطر داشتم كه از جناب شيخ خواهش كنم نوشته اى به من دهد كه من از مواليان اهلبيتعليهم‌السلام م و آن را در كفن خود بگذارم پس گفتم تو چه مى دانى و چگونه شهادت مى دهى فرمود كسى كه حق او را به من مى رسانند چگونه آن رساننده را نمى شناسند گفتم حقى فرمود آنچه رساندى به وكيل من گفتم وكيل تو كيست فرمود شيخ محمد حسن گفتم وكيل تو كيست فرمود وكيل تو وكيل من است و به جناب آقا سيد محمد گفته بود كه در خاطرم خطور كرد كه اين سيد جليل مرا به اسم خواند با آنكه او را نمى شناسم پس به خود گفتم شايد او مرا مى شناسد و من او را فراموش كرده ام باز در نفس خود گفتم كه اين سيد از حق سادات از من چيزى مى خواهد و خوش دارم كه از مال امامعليه‌السلام چيزى به او برسانم پس گفتم كه اى سيد در نزد من از حق شما چيزى مانده بود رجوع كردم در امر آن به جناب شيخ محمد حسن براى آنكه ادا كنم حق شما يعنى سادات را به اذن او پس در روى من تبسمى كرد و فرمود آرى رساندى بعضى از حقوق ما را به سوى وكلاى ما در نجف اشرف پس گفتم آنچه ادا كردم قبول شد فرمود آرى پس در خاطرم گذشت كه اين سيد مى گويد: بالنسبه به علماء اعلام وكلاى مايند و اين در نظرم بزرگ آمد پس گفتم علماء وكلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهى...

آنگاه فرمود برگرد جدم را زيارت كن پس برگشتم و دست راست او در دست چپ من بود چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست ما نهر آب سفيد و صاف جارى است و درختان ليمو و نارنج و انار و انگور و غير آن همه با ميوه در يك وقت با آنكه موسم آنها نبود بر بالاى سر ما سايه انداخته اند گفتم اين نهر و اين درختها چيست؟ فرمود هر كس از مواليان ما كه زيارت كند جد ما را و زيارت كند ما را اينها با هست پس گفتم مى خواهم سوالى كنم فرمود سوال كن گفتم شيخ عبدالرزاق مرحوم مردى بود مدرس روزى نزد او رفتم شنيدم كه مى گفت كسى كه در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره بجاى آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان اميرالمومنين نباشد براى او چيزى نيست فرمود آرى والله براى او چيزى نيست پس از حال يكى از خويشان خود پرسيدم كه از مواليان اميرالمومنين است فرمود آرى او و هر كه متعلق به تو پس گفتم سيدنا براى من مسئله اى است فرمود بپرس گفتم روضه خوانان تعزيه امام حسينعليه‌السلام مى خوانند كه سليمان اعمش آمد نزد شخصى و از زيارت سيد الشهداءعليه‌السلام پرسيد گفت بدعت است پس در خواب ديد سودجى را ميان آسمان و زمين پس سوال كرد كه كيست در آن سودج گفتند به او فاطمه زهراعليهما‌السلام و خديجه كبرىعليهما‌السلام پس گفت به كجا مى روند گفتند به زيارت امام حسينعليه‌السلام در امشب كه شب جمعه است و ديد رقعه هائى را كه از هودج مى ريزد و در آن مكتوبست : امان من النار لزوار الحسينعليه‌السلام فى ليلة الجمعة امان من النار يوم القيامة » اين حديث صحيح است؟ فرمود آرى راست و تمام است.

گفتم سيدنا صحيح است كه مى گويند هر كس زيارت كند حسينعليه‌السلام را در شب جمعه پس براى او امان است فرمود آرى والله و اشك از چشمان مباركش جارى شد و گريست گفتم سيدنا مسئله اى دارم فرمود بپرس گفتم سنه هزار دويست و شصت و نه حضرت رضا را زيارت كرديم و در درود يكى از عربهاى شروقيه را كه از باديه نشينان شرقى نجف اشرفند ملاقات كرديم و او را ضيافت كرديم و از او پرسيديم كه چگونه است ولايت امام رضاعليه‌السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است كه من از مال خود حضرت رضاعليه‌السلام خورده ام چه حق دارد منكر و نكير كه در قبر نزد من بيايند گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئيده در مهمان خانه آن جناب اين صحيح است على بن موسى الرضاعليه‌السلام مى آيد و او را از منكر و نكير خلاص مى كند؟فرمود آرى والله جد من ضامن است گفتم يا سيدنا مسئله كوچكى است فرمود آرى والله جد من ضامن است گفتم سيدنا مسئله كوچكى است مى خواهم بپرسم فرمود بپرس ‍ گفتم زيارت من حضرت رضاعليه‌السلام را مقبولست فرمود قبول است انشاء الله گفتم سيدنا سوال ديگر دارم فرمود بسم الله گفتم حاجى محمد حسين بزاز باشى پسر مرحوم حاجى احمد بزاز باشى زيارتش قبول است يا نه؟ و او با من رفيق و شريك در مخارج بود در راه مشهد امام رضاعليه‌السلام فرمود عبد صالح زيارتش قبول است گفتم سيدنا سوال ديگرى دارم فرمود بسم الله گفتم فلانى كه از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ پس ساكت شد گفتم سيدنا مسئلة فرمود بسم الله گفتم اين كلمه را شنيدى يا نه زيارت او قبول است يا نه جوابى نداد حاجى مذكور نقل كرد كه ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد كه در اين سفر پيوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را نيز كشته بود پس رسيديم در راه به موضعى از جاده وسيع كه دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه كاظمين است و موضعى از آن جاده كه متصل است به بساتين از طرف راست آن كه از بغداد مى آيد و آن مال بعضى از ايتام سادات بود كه حكومت به ستم آن را داخل در جاده كرد و اهل تقوى و ورع سكنه اين دو بلد هميشه كناره مى كردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را كه در آن قطعه راه مى رود پس گفتم اى سيد من اين موضع مال بعضى از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضع مال جد ما اميرالمومنين و ذريه او و اولاد ماست حلال است براى مواليان ما تصرف در آن و در قرب آن مكان در طرف راست باغى است مال شخصى كه او را حاجى ميرزا هادى مى گفتند و از متولين معروف عجم بود كه در بغداد سكونت مى ورزيد گفتم : سيدنا راست است كه مى گويند زمين باغ حاجى ميرزا هادى مال حضرت موسى بن جعفرعليه‌السلام است فرمود چه كار دارى به اين؟ و از جواب اعراض نمود پس رسيديم به ساقيه آب كه از شط دجله مى كشند براى مزارع و بساتين آن حدود، و از جاده مى گذرد و آنجا دو راه مى شود به سمت شهر يكى راه سلطانى است و ديگرى راه سادات و آن جناب ميل كرد به راه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعنى راه سلطانى برويم فرمود نه از اين راه خود مى رويم پس آمديم و چند قدمى نرفتيم كه خود را در صحن مقدس و در نزد كفشدارى ديديم و هيچ كوچه و بازارى را نديديم پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد كه از سمت شرقى و طرف پائين پا است و در رواق مكث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در درب حرم ايستاد پس فرمود زيارت بكن، گفتم من قادر نيستم فرمود براى تو بخوانم گفتم آرى پس فرمود، ءادخل يا الله السلام عليك يا رسول الله السلام عليك يا اميرالمومنين.

همچنين سلام كردند بر هر يك از ائمهعليهم‌السلام تا رسيدند در سلام به حضرت عسكرىعليه‌السلام و فرمود: السلام عليك يا ابا محمد الحسن العسكرى آنگاه فرمود امام زمان خود را مى شناسى گفتم چرا نمى شناسم، فرمود سلام كن بر امام زمان خود گفتم : السلام عليك يا حجت الله يا صاحب الزمان يا بن الحسن پس تبسم نمود و فرمود عليك السلام و رحمة الله و بركاتة پس ‍ داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم پس فرمود به من زيارت كن گفتم من قارى نيستم فرمود زيارت بخوانم براى تو؟گفتم آرى فرمود كدام زيارت را مى خواهى گفتم هر زيارت كه افضل است مرا به آن زيارت ده فرمود زيارت امين الله افضل است آنگاه مشغول شد به خواندن و فرمود: السلام علسكما يا امين الله فى ارضه و حجته على عباده الخ و چراغهاى حرم را در اين حال روشن كردند پس شمعها را ديدم روشن است ولكن حرم روشن و منور است به نورى ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغى بودند كه روز در آفتاب روشن نمايند و مرا چنين غفلت گرفته بود كه هيچ ملتفت اين آيات بينات نمى شدم چون از ريارت فارغ شد از سمت پائين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقى ايستادند و فرمودند: آيا زيارت مى كنى جدم حسين را گفتم آرى زيارت مى كنم شب جمعه است پس پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند پس به من فرمود نماز كن و ملحق شو به جماعت پس تشريف آوردند در مسجد پشت حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذى او و من داخل شدم در صف اول و برايم مكانى پيدا شد چون فارغ شدم او را نديدم پس از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحص كردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات كنم و چند قرانى به او بدهم و شب او را نگاه دارم كه مهمان من باشد آنگاه به خاطرم آمد كه آن سيد كه بود و آيات و بينات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت به آن شغل مهم كه در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آنكه او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اينكه من شهادت مى دهم و ديدن نهر جارى و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه گذشت كه سبب شد براى من يقين حاصل شود به اينكه او حضرت مهدىعليه‌السلام است خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت حسن عسكرىعليه‌السلام كه امام زمان خود را مى شناسى چون گفتم مى شناسم فرمود سلام كن چون سلام كردم تبسم كرد و جواب داد پس آمدم در نزد كفشدار و از حال جنابش سوال كردم گفت بيرون رفت و پرسيد كه اين سيد رفيق تو بود؟گفتم بلى پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم چون صبح شد رفتم به نزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقل كردم پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهى نمود از اظهار اين قصه و افشاء اين سر و راز و فرمود خداوند تو را موفق كند پس آن را مخفى مى داشتم و به احدى اظهار ننمودم تا آنكه يك ماه از اين قضيه گذشت روزى در حرم مطهر بودم سيد جليلى را ديدم كه آمد نزديك من و پرسيد كه چه ديدى و اشاره كرد به قصه آن روز گفتم چيزى نديدم باز اعاده كرد آن كلام را به شدت انكار كردم پس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم.(۱۶۴)

۲۲ - كلام امام باقرعليه‌السلام در پيوند با اهل بيت عليه‌السلام

ميسر مى گويد در خدمت امام باقرعليه‌السلام بودم و در خيمه آن حضرت حدود پنجاه نفر مرد بودند بعد از سكوت طولانى ما امامعليه‌السلام فرمودند چرا حرف نمى زنيد؟ شايد گمان مى كنيد كه من پيامبر شما هستم به خدا سوگند من پيامبر نيستم ولكن من فرزند و خويشاوند رسول خدا هستم كسى كه با ما پيوند برقرار كند خدا با او پيوند مى كند و كسى كه ما را دوست بدارد خداوند او را دوست مى دارد و كسى كه از ما احترام كند خداوند حرمت او را نگه مى دارد آنگاه حضرت فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين پيش خداوند افضل است؟ راوى مى گويد كسى از ما نتوانست جواب گويد حضرت خودشان فرمودند: اين مكه است كه خداوند آن را براى خودش حرم انتخاب فرمود و بيتش را در آنجا قرار داد سپس فرمودند آيا مى دانيد كدام زمين در مكه افضل است؟ پيش خداوند از جهت احترام باز كسى از ما حرف نزد و حضرت خودشان جواب فرمودند كه اين مسجدالاحرام است سپس فرمودند آيا مى دانيد كدام قسمت مسجدالحرام افضل است در پيشگاه الهى؟ از نظر احترام باز كسى از ما جواب نداد حضرت فرمودند اين محل بين ركن و مقام در كعبه است و حضرت اسماعيل آنجا نماز خواند به خدا سوگند اگر بنده اى از بندگان خدا در اين مكان شب را به روز با عبادت بياورد و روز را به شب با روزه گرفتن برساند در حالى كه حق حرمت ما اهل بيتعليهم‌السلام را نشناسد خداوند چيزى را از او قبول نخواهد فرمود.(۱۶۵)

۲۳ - پيوند با فرزندان امام حسينعليه‌السلام.  

محدث عالى مقام مرحوم «نورى طبرسى» در «مستدرك الوسائل» نقل فرموده است كه يكى از اعيان مغرب به مقصد زيارت بيت الله الحرام از شهر خودش عازم مكه معظمه شد مردى از اهل خير و صلاح يكصد دينار به او داد و گفت اين صد دينار را به مدينه منوره برسان و در آنجا به يكى از سادات صحيح النسب حسينى از فرزندان امام حسينعليه‌السلام برسان تا به دين وسيله با جد بزرگوارشان صله و پيوند برقرار كرده باشيم و در روزى كه نه مال و نه اولاد سودى نخواهد داشت مگر كسى كه قلب سليم داشته باشد بدين وسيله به آن حضرت نزديك باشم.

آن مرد مغربى پول را گرفت وقتى كه وارد مدينه منوره شد سئوال كرد از سادات صحيح النسب حسينى به او گفتند شبهه اى در صحت نسب اينها «سادات مدينه منوره» نيست مگر اينكه اينها اهل سنت و مخالفين «سنيها» را دشمن مى دارند و آنها را سب و دشنام مى دهند دشنام دادنشان را هم علنى و آشكار انجام مى دهند.

و قضاوت و ايراد خطبه هاى نماز جمعه و سخنرانيها و رهبريت مسلمانها هم در دست آنهاست و احدى غير از آنها دخالتى در امور ندارد مرد مغربى مى گويد متحير و به فكر فرو رفتم و به ياد سفارشى افتادم كه صاحب مال كرده بود كه بايد به يك سيد صحيح النسب حسينى بدهم با يكى از آنها يك جا خلوت كردم و از مذهب او پرسيدم گفت به شما درست گفته اند كه ما شيعه علىعليه‌السلام هستيم و اين مذهب پدران و اجداد ما است از زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله .

مرد مغربى مى گويد براى من ثابت شد و يقين حاصل كردم كه او شيعه است و مخالفين را سب مى كند و من متحير و مبهوت و با حالت فكر ماندم كه چه كار كنم پول را به او بدهم يا نه؟

گفتم اى سيد اگر شما از اهل سنت (يعنى سنى مذهب) بودى پول را به شما مى دادم و مقدار پول هم اين قدر است آن سيد بزرگوار شكايت از مستمندى و نياز شديد خودش را به من كرد و از من التماس كرد مقدارى از پول را به او بدهم گفتم امكان ندارد به تو اين پول را بدهم سيد گفت ممكن نيست كه من هم دين و مذهب حق و صحيح خود را به چند دينار پول دنياى پست بفروشم من هم خدائى دارم.

مرد مغربى مى گويد از هم جدا شديم و من در همان شب در خواب ديدم گويا قيامت بر پا شده است و مردم از پل صراط رد مى شوند من هم خواستم عبور كنم فاطمه زهراعليهما‌السلام امر فرمودند و جلوى مرا گرفتند و مانع شدند كه عبور نمايم استغاثه كردم كسى پيدا نشد كه از من حمايت و شفاعت كند ناگاه ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تشريف مى آوردند به آن حضرت استغاثه نمودم و گفتم يا رسول الله : من از امت تو هستم و دختر بزرگوارتان امر فرموده است كه مانع شوند از عبور من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به حضرت فاطمه زهراعليهما‌السلام فرمودند: چرا دستور داديد از اين مرد جلوگيرى كنند حضرت فاطمهعليهما‌السلام عرض كرد يا رسول الله اين مرد جلوى روزى فرزند مرا گرفت رسول خدا به طرف من التفات كردند و فرمودند چرا مانع روزى فرزند فاطمهعليهما‌السلام شدى؟ گفتم يا رسول الله چون او شيعه مذهب بود و دشمن اهل سنت را و دشنام مى داد به صحابه تو، رسول خدا فرمودند به تو چه ربطى دارد كه در ميان فرزندان و اصحاب من دخالت مى كنى ناگاه از خواب بيدار شدم با حالت اضطراب و تشويش كننده تمام پول را برداشتم و از مال خودم هم يكصد دينار به او افزودم و با اين پول، خدمت آن سيد بزرگوار «مهنا بن سنان» رسيدم دست او را بوسيدم ديدم سيد حمد خدا را گفت و از خداوند تشكر كرد و ثنا گفت آن طورى كه سزاوار خداوند بود سپس به من فرمود تعجب از شماست كه من ديروز از شما التماس كردم مقدار كمى از اين پول را و شما نداديد و اما الان تمام پول را به اضافه پولى كه از خودت به آن اضافه كردى آورده اى؟ اين امر خيلى عجيب است، از شما مى پرسم آيا جدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را در خواب ديدى؟ و جده ام فاطمه زهراعليهما‌السلام شما را امر كرده است كه اين پول را به من بدهى بعد از آنكه شما را منع فرمود از عبور كردن بر پل صراط مرد مغربى مى گويد گفتم بلى به خدا سوگند اى فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مطلب همان است كه فرمودى آن وقت آن سيد بزرگوار فرمودند: اگر شما آن بزرگواران و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و فاطمه زهراعليهما‌السلام را در خواب نمى ديدى پيش من نمى آمدى و اگر شما پيش من نمى آمدى من در صحت نسبم با آنها (رسول خدا و فاطمه زهرا) شك مى كردم و در اينكه مذهب من مانند آنهاست نيز به شك مى افتادم اكنون اين شك و ترديد من برطرف شد.(۱۶۶)