درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه

درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه0%

درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه

نویسنده: محمدمهدى باباپور گل افشانى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 9300
دانلود: 6215

توضیحات:

درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 8 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9300 / دانلود: 6215
اندازه اندازه اندازه
درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه

درآمدى بر سياست و حكومت در نهج البلاغه

نویسنده:
فارسی

فصل دوم : حكومت

۱. مفهوم حكومت 

معناى لغوى حكومت عبارت است از: فرمان دادن، امر كردن، فرمانروايى، سلطنت، پادشاهى، داورى و قضاوت.(۵۷)

حكومت و دولت در كاربرد كهن و نوين خود، به معانى متعددى به كار رفته اند كه در برخى از آن ها مرادف يك ديگر و در برخى از موارد متفاوت با يك ديگرند.

دولت در اصطلاح مدرن آن، عبارت از اجتماع انسان هايى است كه در سرزمين خاصى سكونت كرده اند و داراى حكومتى هستند كه بر آن ها اعمال حكومت مى كنند. بر اساس اين تعريف، دولت در معناى وسيع كلمه، داراى چهار ركن اساسى است : قلمرو و يا سرزمين، جمعيت يا ملت، حكومت (سه قوه) و حاكميت.(۵۸)

بنابراين، تعريف حكومت مرادف با دولت نيست؛ بلكه يكى از عناصر چهارگانه آن است، اما اگر دولت را قدرت سياسى سازمان يافته اى كه امر و نهى مى كند، تعريف كنيم، مرادف با حكومت مى شود. بر طبق اين تعريف، دولت به معناى قوه مجريه كشور و هياءت دولت كه وظيفه اجراى قانون را بر عهده دارد، نيست؛ بلكه به مفهوم هياءت حاكمه اى است كه مجموعه سازمان ها و نهادهاى قدرت را شامل مى شود، بنابراين، اين معنا را از حكومت و دولت مقصود ماست كه سه جنبه متمايز و در عين حال، مرتبط به هم دارد:

۱) حكومت و دولت صاحب اقتدار است و امر و نهى مى كند و فرمان مى راند.

اين آمريت و اقتدار ويژگى تفكيك ناپذير همه شكل هاى حكومت و دولت است.

۲) حكومت اعمال قدرت مى كند؛ يعنى وظايفى را بر عهده مى گيرد و در سطح جامعه و در برابر ديگر حكومت ها، داراى كاركرد است.

۳) حكومت داراى سازمان و ساختار است؛ يعنى ارگان ها و نهادهايى براى اعمال حاكميت خويش دارد.

بنابراين، حكومت قدرتى سياسى است كه امر و نهى مى كند، قانون گذارى و سياست گذارى و اجرا را بر عهده دارد و مسؤ وليت قضاوت و داورى و برقرارى نظم و امنيت را بر دوش مى كشد. البته معانى و تعاريف ديگرى هم براى حكومت شده است كه نزديك به هم هستند:

حكومت يا نظام سياسى عبارت است از مجموعه اى از سازمان هاى اجتماعى كه براى تاءمين روابط طبقات اجتماعى و حفظ انتظام جامعه به وجود مى آيند.(۵۹)

اين سازمان ها در جوامع ابتدايى وجود ندارند، جامعه ابتدايى به علت پيوستگى و تجانس عظيم خود، بدون متابعت از شخص يا سازمانى معين، عمل مى كند و فقط به هنگام حوادث مهم مانند جنگ كه تمركز نيروهاى جامعه و هدايت دقيق آن ها ضرورت مى يابد شخص يا اشخاص برجسته اى را كه در نظر مردم داراى توانايى هاى فوق العاده هستند به طور موقت به رياست انتخاب مى كنند. اما اين رياست معمولا پايدار و ريشه دار نمى باشد.(۶۰)

و يا به تعبيرى ديگر:

حكومت به معناى كوششى است كه براى تحت قاعده مشخص درآوردن و تبيين نحوه پيوند عناصر يك نظام سياسى خاص صورت مى گيرد. نظام سياسى را همچنين مجموعه محسوس، نهادها و انگيزه ها مى دانند كه ساخت قدرت را ممكن مى سازد.(۶۱)

و همچنين در تعريف ديگرى آمده است : حكومت عبارت است از: فرمان روايى يك شخص و يا يك هياءت حاكمه و يا هياءت هاى مختلف بر جامعه اى، به منظور تنظيم و اصلاح امور اجتماعى و انتظام امر معاش آن جامعه.(۶۲)

ژان ژاك روسو مى گويد: حكومت واسطه اى است بين رعايا و هياءت حاكمه كه آن ها را به هم ديگر مربوط مى سازد و اجراى قانون و حفظ آزادى سياسى را به عهده مى گيرد.(۶۳)

اما تاريخ بشر پيوسته شاهد دريافت مفهومى سلطه گرانه از مفهوم حكومت بوده است و اين مفهوم رايج از دريافت مفهوم حكومت به شمار مى آمده است. گاه صريح و آشكار و گاه غير مستقيم و در پرده و فريب كارانه دريافت متداول از مفهوم حكومت، حكمرانى، گردن كشى، گردن فرازى، سلطه، تجبر، تحكم، خودكامگى و برخوردارى گروه و طبقه خاصى از همه چيز و اعمال اراده خودى يا گروهى اندك بر اراده جمعى و گروه كثير بوده است.

بسيارى حكومت را به مفهوم تسلط بر جان، مال و ناموس مردم و تصرف در همه امور مردم مى دانستند. بر اين اساس، حكومت هاى خودكامه فردى يا جمعى را شكل داده اند و در بسيارى از موارد، چون حكومت شوندگان همين دريافت را از مفهوم حكومت داشتند، اين سلطه گرى و فرمان روايى را امرى طبيعى دانسته و بدان تن داده اند و به سلطه گرى رايج رضايت داده اند. و گاه حكومت از مفهوم واقعى خود چنان دور شده كه به مفهوم حكومت مطلقه و به صورت به بندگى كشيدن برخى ديگر جلوه كرده است.

در بسيارى از حكومت ها حاكمان مفهوم حكومت را با خودراءيى و خودكامگى مترادف مى ديدند و حكومت را حق خويش مى پنداشتند و بالطبع، براى ديگران هيچ حقى قائل نبوده اند و از اين رو، اجازه انديشيدن، سخن گفتن، انتخاب كردن، انتقاد كردن و نصيحت كردن به كسى نمى دادند، جز در آنچه آنان مى پسنديدند و بدان رضايت مى دادند.

اما مفهوم حكومت در نهج البلاغه و انديشه و سيره علىعليه‌السلام به مفهوم مديريت، هدايت، محبت، مشاركت و خدمت به مردم است. اين مفهوم به زيبايى تمام در سخن و عمل علىعليه‌السلام جلوه يافته است. آن حضرت تلاش كرد تا مفهوم بدى كه از حكومت در اذهان باقى مانده بود، را از بين ببرد و مفهوم درست و حقيقى آن را محقق سازد. امام علىعليه‌السلام در نامه اى كه به اشعث بن قيس، استاندار آذربايجان نوشته است، مفهوم درست و انسانى حكومت را مطرح مى كند.

اشعث بن قيس پيش از حكومت امامعليه‌السلام ، در دوران خليفه سوم به استاندارى آذربايجان منصوب شده بود و حكومت را آن گونه مى فهميد كه فهم رايج عصر خليفه سوم بود؛ يعنى تسلط، تجبر، خودمحورى و خودكامگى.

امام علىعليه‌السلام پس از مدتى كوتاه او را از استاندارى آذربايجان عزل نمود. نامه امام علىعليه‌السلام به اشعث بن قيس در تبيين نگاه آن حضرت به حكومت و دريافت حضرت از مفهوم حكومت بسيار در خور دقت و توجه است.

امام علىعليه‌السلام به اشعث بن قيس فرمود:

و ان عملك ليس لك بطعمه و لكنه فى عنقك امانه، و انت مسترعى لمن فوقك. ليس لك ان تفتات فى رعيه، و لا تخاطر الا بوثيقه، و فى يديك مال من مال الله عزوجل، و انت من خزانه حتى تسلمه الى، و لعلى الا اكون شر ولاتك لك، والسلام.(۶۴)

همانا پست فرماندارى براى تو وسيله آب و نان نخواهد بود، بلكه امانتى است در گردن تو، بايد از فرمانده و امامت اطاعت كنى، تو حق ندارى نسبت به رعيت استبداد ورزى، و بدون دستور به كار مهمى اقدام نمايى، در دست تو اموالى از ثروتهاى خداى بزرگ و عزيز است، و تو خزانه دار آنى تا به من بسپارى، اميدوارم براى تو بدترين زمامدار نباشم، با درود.

حضرت علىعليه‌السلام اين برداشت كه حكومت طعمه اى در اختيار زمامداران است كه هرگونه بخواهند مى توانند عمل كنند، را نفى مى كند و نقطه مقابل چنين برداشتى را اثبات مى كند؛ يعنى حكومت مسؤ وليت و امانتى است كه بر گردن زمامداران است و حكومت بايد پاسخگو باشد و براى اقدامات خود حجت روشن داشته باشد.

حاكمان در واقع، خزانه داران و وكيلان مردمند؛ حضرت علىعليه‌السلام فرمود:

ان السلطان لا مين الله فى الارض و مقيم العدل فى البلاد و العباد و وزعته فى الارض؛(۶۵)

همانا زمامدار، امين خدا در زمين، برپادارنده عدالت در جامعه و عامل جلوگيرى از فساد و گناه در ميان مردم است.

اگر كسى چنين تفكرى داشته باشد كه حكومت يعنى تسلط، تجبر و استبداد به رأی، اين امر باعث فساد دل و خرابى دين و دگرگونى حكومت مى شود.

علىعليه‌السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

و لا تقولن انى مومر امر فاطاع فان ذلك ادغال فى القلب و منهكه للدين و تقرب من الغير...؛(۶۶)

مبادا بگويى من اكنون بر آنان مسلطم، فرمان دادن از من است و از آنان اطاعت كردن، كه عين راه يافتن فساد در دل و خرابى در دين و نزديك شدن تغيير و تحول (در قدرت) است.

فهم خودكامانه و سلطه گرانه از حكومت، انسان را به تندى، سركشى، غرور و تكبر مى كشاند. همين كه انسان تصور كند كه بر ديگران مسلط است و از او فرمان دادن است و از ديگران بى چون و چرا فرمان بردن، از مرتبه انسانى بيرون مى شود و خرد و عقل خود را از دست خواهد داد.

علىعليه‌السلام در نامه اش به مالك اشتر چنين مى فرمايد:

و اذا احدث لك ما انت فيه من سلطانك ابهه او مخيله، فانظر الى عظم ملك الله فوقك، و قدرته منك على ما لا تقدر عليه من نفسك، فان ذلك يطامن اليك من طماحك، و يكف عنك من غربك، و يفى ء اليك بما عزب عنك من عقلك!(۶۷)

و اگر با مقام و قدرتى كه دارى، دچار تكبر يا خود بزرگ بينى شدى به بزرگى حكومت پروردگار كه برتر از تو است بنگر، كه تو را از آن سركشى نجات مى دهد، و تند روى تو را فرو مى نشاند، و عقل و انديشه ات را به جايگاه اصلى باز مى گرداند.

همچنين در اين زمينه مى فرمايد:

و اعتمدوا وضع التذلل على رؤ وسكم، و القاء التعزز تحت اقدامكم، و خلع التكبر من اعناقكم؛ و اتخذوا التواضع مسلحه بينكم و بين عدوكم ابليس و جنوده؛ فان له من كل امه جنودا و اعوانا، و رجلا و فرسانا.(۶۸)

تاج تواضع و فروتنى را بر سر نهيد و تكبر و خودپسندى را زير پا بگذاريد و حلقه هاى زنجير خود بزرگ بينى را از گردن باز كنيد، و تواضع و فروتنى را سنگر ميان خود و شيطان و لشكريانش قرار دهيد، زيرا شيطان از هر گروهى لشكريان و يارانى سواره و پياده دارد.

حضرت علىعليه‌السلام تفكر سلطه گرانه، درنده خويانه و خودكامگى را نفى مى كند و حاكمان را دعوت به محبت و مهربانى مى كند:

و اشعر قلبك الرحمه للرعيه، و المحبه لهم، و اللطف بهم، عليهم سبعا ضاريا تغتنم اكلهم، فانهم صنفان : اما اخ لك فى الدين، او نظير لك فى الخلق، يفرط منهم الزلل، و تعرض ‍ لهم العلل، ويوتى على ايديهم فى العمد و الخطا، فاعطهم من عفوك و صفحك مثل الذى تحب و ترضى ان يعطيك الله من عفوه و صفحه.(۶۹)

مهربانى با مردم را پوشش دل خويش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش، مبادا هرگز، چونان حيوان شكارى باشى كه خوردن آنان را غنيمت دانى، زيرا مردم دو دسته اند، دسته اى برادر دينى تو، و دسته ديگر همانند تو در آفرينش مى باشند، اگر گناهى از آنان سر مى زند، يا علتهايى بر آنان عارض مى شود، يا خواسته و ناخواسته، اشتباهى مرتكب مى گردند، آنان را ببخشاى و بر آنان آسان گير، آن گونه كه دوست دارى خدا تو را ببخشايد و بر تو آسان گيرد.

يعنى فهم سلطه گرانه و خودكامانه از حكومت انسان را تا جانورى درنده خوى تنزل مى دهد و باعث مى شود كه كرامت و عزت انسان ها و حريم آن ها شكسته شود.

شهيد مطهرىرحمه‌الله در رابطه با مفهوم حكومت در نهج البلاغه مى فرمايد:

در نهج البلاغه، با آن كه اين كتاب مقدس قبل از هر چيز كتاب توحيد و عرفان است و در سراسر آن سخن خدا است و در همه جا نام خدا به چشم مى خورد، از حقوق واقعى توده مردم و موقع شايسته و ممتاز آن ها در برابر حكمران و اين كه مقام واقعى حكمران امانتدارى و نگهبانى حقوق مردم است، غفلت نشد؛ بلكه بدان توجه شده است. در منطق اين كتاب شريف، امام و حكمران، امين و پاسبان حقوق مردم و مسؤ ول در برابر آن ها است.

از اين دو حكمران و مردم اگر بناست يكى براى ديگرى باشد، اين حكمران است كه براى توده مردم است نه توده مردم براى حكمران.(۷۰)

امير المؤ منينعليه‌السلام در بيان ديگرى، مفهوم حقيقى حكومت را پاسدارى از حرمت، حقوق و آزادى هاى مردم مى داند.

السلطان وزعه الله فى ارضه؛(۷۱)

حاكمان پاسبانان خدايند در زمين او.

بنابراين، در انديشه سياسى امام علىعليه‌السلام در مفهوم حكومت هيچ نشانه اى از تسلط، تجبر و خودكامگى نيست و اگر زمامداران خود را مسلط بر مردمان ببينند و احساس ‍ كنند كه بر هر تصميمى و بر هر عملى مجازند، بى گمان به خودكامگى و سلطه گرى كشيده مى شوند؛ بلكه مفهوم حكومت مديريت، امانتدارى، خدمتگزارى و مهرورزى و هدايت مسؤ وليت و پاسدارى از حقوق و آزادى هاى مردم مى باشد.

۲. ضرورت حكومت 

انسان موجودى اجتماعى و مدنى است. از طرف ديگر، عامل عقلانى و اختيارى در انتخاب زندگى اجتماعى مؤ ثر است؛ بدين معنا كه انسان چون در زندگى اجتماعى منافعى براى خويش مى بيند و ملاحظه مى كند نيازهاى مادى و معنوى اش بدون زندگى اجتماعى تاءمين نمى شود، يا به صورت مطلوب و كامل برآورده نمى شود، به زندگى اجتماعى تن مى دهد و شرايط آن را مى پذيرد.

از طرفى، لازمه زندگى اجتماعى وجود اصطكاك ها و برخوردها بين منافع افراد و جامعه است؛ يعنى وقتى مردم بخواهند زندگى اجتماعى داشته باشند و با يك ديگر همكارى كنند و دست آوردهاى اين همكارى را ميان خود تقسيم كنند، بين منافع و خواسته هاى آن ها برخوردهايى صورت مى گيرد؛ كسانى مى خواهند سهم بيش ترى ببرند، فلذا قوانين را براى جلوگيرى از اين اصطكاك و برخوردها وضع كرده اند چون طبيعت انسان بر خودخواهى، مال دوستى و رياست طلبى است.

از سوى ديگر، وضع قانون با تطبيق آن بر شرايط اجتماعى خاص، نياز به نهاد قانونگذار دارد. اجراى قانون و پياده كردن آن در سطح جامعه و نظارت شؤ ون عمومى مردم، برقرارى امنيت داخلى و دفاع در برابر تجاوز خارجى نيازمند به دستگاه اجرايى مناسب است. جلوگيرى از تخلفات افراد، گروه ها و اجراى عدالت، دستگاه قضايى ويژه اى را مى طلبد.

تعريفى كه ژان ژاك روسو از حكومت مى كند، بر ضرورت قانون و اجراى آن در جامعه اشاره مى كند:

حكومت واسطه اى است بين رعايا و هياءت حاكمه كه آن ها را به همديگر مربوط مى سازد و اجراى قانون و حفظ آزادى سياسى را بر عهده مى گيرد.(۷۲)

ارسطو مى گويد:

حكومت، لازمه طبيعت بشرى است، زيرا انسان يك موجود اجتماعى است و بدون وجود حكومت نمى تواند اجتماعى بودن خود را حفظ كند.(۷۳)

علىعليه‌السلام در نهج البلاغه بارها لزوم يك حكومت مقتدر را تصريح كرده است و با فكر خوارج كه در آغاز مدعى بودند با وجود قرآن از حكومت بى نيازيم، مبارزه كرده است.

شعار خوارج لا حكم الا لله بود. اين شعار از قرآن مجيد اقتباس شده است و مفادش اين است كه فرمان (قانون) تنها از ناحيه خداوند و يا از ناحيه كسانى كه خداوند به آنان اجازه قانونگذارى داده است، بايد وضع شود، ولى خوارج در ابتدا، طور ديگرى اين را تعبير كردند و به تعبير علىعليه‌السلام از اين كلمه حق، معناى باطل را در نظر گرفتند.

حاصل تعبير آنان اين بود كه بشر حق حكومت ندارد و حكومت منحصرا از آن خداست. علىعليه‌السلام در رد كلام خوارج مى فرمايد:

فى الخوارج لما سمع قولهم : لا حكم الا لله

قالعليه‌السلام : كلمه حق يراد بها باطل!

نعم انه لا حكم الا لله، ولكن هولاء يقولون : لا امره الا لله.

و انه لابد للناس من امير بر او فاجر يعمل فى امرته المؤ من، و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ الله فيها الاجل، و يجمع به الفى ء، و يقاتل به العدو، و تامن به السبل، و يوخذ به للضعيف من القوى؛ حتى يستريح بر، و يستراح من فاجر.

و فى روايه اخرى انهعليه‌السلام لما سمع تحكيمهم قال : حكم الله انتظر فيكم.

و قال : اما الامره البره فيعمل فيها التقى؛ و اما الامره الفاجره فيتمتع فيها الشقى؛ الى ان تنقطع مدته، و تدركه منيته.(۷۴)

وقتى على (ع) شنيد كه خوارج مى گويند: لا حكم الا لله، فرمود:

سخن حقى است، كه از آن اراده باطل شده!

آرى درست است، فرمانى جز فرمان خدا نيست، ولى اينها مى گويند زمامدارى جز براى خدا نيست، در حالى كه مردم به زمامدارى نيك يا بد، نيازمندند تا مؤ منان در سايه حكومت، بكار خود مشغول و كافران هم بهره مند شوند، و مردم در استقرار حكومت، زندگى كنند، به وسيله حكومت بيت المال جمع آورى مى گردد و به كمك آن با دشمنان مى توان مبارزه كرد، جاده ها امن و امان و حق ضعيفان از نيرومندان گرفته مى شود، نيكوكاران در رفاه و از دست بدكاران، در امان مى باشند.

منتظر حكم خدا درباره شما هستم.

و نيز فرمود: اما در حكومت پاكان، پرهيزكار به خوبى انجام وظيفه مى كند ولى در حكومت بدكاران، ناپاك از آن بهره مند مى شود تا مدتش سرآيد و مرگ فرا رسد.

امام علىعليه‌السلام در اين خطبه، ضرورت وجود دولت و حكومت براى جامعه را تا جايى كه حتى در شرايط اضطرار، حكومت ستمگر جائر به همه پليدى ها و زشتى هايى كه دارد را از بى حكومتى بهتر مى داند، و كار ويژه حكومت ها را ثبات سياسى و امنيت روحى و روانى و نظامى در دفع متجاوز و احقاق حقوق ضعفا برمى شمارد.

در كنزل العمال نيز از امير المؤ منينعليه‌السلام روايت شده است كه آن حضرت فرمود:

لا يصلح الناس الا امير بر او فاجر. قالوا: يا امير المومنين! هذا البر فكيف بالفاجر؟ قال :

ان الفاجر يامن الله به السبيل و يجاهد به العدو و يجى ء به الفى و يقام به الحدود و يحج به البيت و يعبد الله فيه المسلم امنا حتى ياتيه اجله.(۷۵)

مردم اصلاح نخواهند شد، مگر به وسيله حاكم، نيكوكار باشد يا بدكار. گفتند: اى امير المؤ منين اصلاح مردم توسط حاكم نيكوكار مشخص است، اما در حكومت حاكم بدكار فاجر چگونه؟ حضرت امير المومنينعليه‌السلام فرمود:

در حكومت فاجر نيز خداوند به وسيله او راه ها را امن و با دشمنان مبارزه و ماليات ها را جمع و حدود را اقامه و وسيله زيارت خانه خدا را فراهم مى كند و شخص مسلمان مؤ من در پناه امنيت، خدا را عبادت مى نمايند، تا اجل او فرا رسد و از دار دنيا برود.

و نيز آمده است :

دخل رجل المسجد فقال لا حكم الا لله فقال على لا حكم الا لله. ان وعد الله حق و لا يستخفنك الدين لا يوقنون فما تدرون ما يقولون هولاء؟ يقولون لا اماره ايها الناس انه لا يصلحكم الا امير بر او فاجر قالوا: قد عرفناه فما بال الفاجر؟ فقال يعمل المؤ من و يملى للفاجر و يبلغ الله الاجل و تامن سبلكم و تقوم اسواقكم و يقسم فيئكم و يجاهد عدوكم و يوخذ للضعيف من القوى او قال من الشديد منكم.(۷۶)

در كتاب مصنف ابن ابى شيبه نقل شده است :

مردى وارد مسجد شد و گفت : لا حكم الا لله. حضرت علىعليه‌السلام فرمود: بله! حكم نيست مگر براى خداوند. همانا وعده خدا حق است و كسانى كه يقين به مبداء و معاد ندارند تو را خفيف و ضعيف نكنند.

آن گاه حضرت رو به مردم نمود و فرمود: آيا مى دانيد اينان خوارج چه مى گويند؟ اينان مى گويند: امارت و حكومتى نبايد باشد. اى مردم! شما را اصلاح نخواهد كرد مگر فرمانده و امير، نيكوكار باشد يا بدكار.

گفتند: نيكوكار را مى دانيم اما بدكار چگونه؟

حضرت فرمود: مؤ من در آن حكومت استخدام شده و به وظايف خود عمل مى كند و فاجر براى نشان دادن خود مهلت داده مى شود و خداوند هر چيز را به سرآمد خود مى رساند. چنين اميرى راه هاى شما را امن و بازارهاى شما را با رونق و سرپا نگاه مى دارد، بيت المال را بين شما تقسيم و با دشمنانتان مبارزه و قتال مى كند و حق ضعيف را از افراد قوى (با افراد سرسخت و بدخو) مى گيرد.

اين كه حضرت فرمود:

مردم مجبور از حكومتند، نيكوكار باشد يا بدكار، آن حضرت نمى خواهد به حكومت افراد فاجر و بدكار مشروعيت ببخشد؛ بلكه به معناى رجحان عقلى است؛ يعنى حكومت ولو اين كه فاجر باشد، بر هرج و مرج، عقلا مقدم است.

شبيه همين روايت از پيامبر اسلام هم نقل شده است در كنز العمال آمده است:

لابد الناس من اماره بره او فاجره فاما البره فتعدل فى القسم و تقسم بينكم فيئكم بالسويه و اما الفاجره فيبتلى فيها المومن و الاماره خير من الهرج قيل يا رسول الله و ما الهرج. قال : القتل و الكذب.(۷۷)

مردم ناچارند از حكومت، نيكوكار باشد يا بدكار، اما حاكم نيكوكار در تقسيم به عدالت رفتار مى كند و اموال عمومى بيت المال را به صورت مساوى و عادلانه بين شما تقسيم مى كند و اما در حكومت فاجر، مؤ من مورد ابتلا و آزمايش قرار مى گيرد و حكومت بهتر از هرج است. گفته شد: يا رسول الله! هرج چيست؟ فرمود: كشتار و دروغ گويى.

روايت ذيل نيز مويد همين معنا است :

علىعليه‌السلام مى فرمايد:

و ال ظلوم غشوم خير من فتنه تدوم؛(۷۸)

ولى ستمگر كينه توز از فتنه و هرج و مرج مدام بهتر است.

حكومت راندن شخص ستمگر

ز هرج و مرج و فتنه هست بهتر

نيز مى فرمايد:

اسد حطوم خير من سلطان ظلوم و سلطان ظلوم خير من فتن تدوم؛(۷۹)

شير درنده بهتر از سلطان ستمگر و سلطان ستمگر بهتر از فتنه اى كه مداوم باشد.

و نيز:

افضل ما من الله سبحانه به على عباده علم و عقل و ملك و عدل؛(۸۰)

بهترين چيزى كه خداوند بر بندگان خويش منت نهاده، علم است و عقل و حكومت و عدالت.

نظير اين عباراتى كه از علىعليه‌السلام درباره لزوم حكومت و داشتن امير و حاكم ذكر كرديم، روايت معروفى است كه در كتاب علل شرايع، با سندى خوب و موثق از فضل بن شاذان آمده است كه امام رضاعليه‌السلام فرمود:

فان قال فلم جعل اولى الامر و امر بطاعتهم قيل لعلل كثيره : منها ان الخلق لما وقفوا على حد محدود و امروا ان لا يتعدوا ذلك الحد لما فيه امينا يمنعهم من التعدى و الدخول فيما خطر عليهم لانه ان لم يكن ذلك لكان احد يترك لذته و منفعته لفساد غيره، فجعل عليهم قيما يمنعهم من الفساد و يقيم فيهم الحدود و الاحكام.

و منها انا لا نجد من الفرق و لا مله من الملل بقوا و عاشوا الا بقيم و رئيس لما لا يدلهم من امر الدين و الدنيا. فلم يجز فى حكمه الحكيم ان يترك الخلق مما يعلم انه لا بدلهم منه و لا قوام لهم الا به فيقاتلون به عدوهم و يقسمون به فيئهم و يقيم لهم جمعتهم و جماعتهم و يمنع ظالمهم من مظلوم مظلومهم. و منها انه لو لم يجعل لهم اماما قيما امنا حافظا مستودعا لدرست المله و ذهب الدين و غيرت السنه و الاحكام و لزاد فيه المبتدعون و نقص منه الملحدون و شبهوا ذلك على المسلمين لاناقد وجدنا الخلق منقوصين محتاجين غير كاملين مع اختلافهم و اختلاف اهوائهم و تشتت انحائهم لو لم يجعل لهم قيما حافظا لما جاء به الرسول لفسدوا على نحو ما بينا و غيرت الشرائع و السنن و الاحكام و الايمان و كان فى ذلك فساد الخلق اجمعين.(۸۱)

اگر كسى بگويد كه چرا خداوند اولى الامر براى مردم قرار داده است، آنان را به پيروى از ايشان امر فرموده است، پاسخ داده مى شود كه اين امر علل بسيار دارد: از جمله اين كه خداوند حدود و قوانينى براى زندگى بشر تعيين فرموده است و به مردم فرمان داده است كه از آن حدود و قوانين تجاوز نكنند، چون فساد و تباهى براى آنان به ارمغان مى آورد.

اما اجراى اين قوانين و رعايت حدود شرعى صورت تحقق نمى پذيرد، مگر آن كه خداوند زمامدارى امين بر ايشان بگمارد، تا آنان را از تعدى از حدود و ارتكاب محرمات بازدارد، در غير اين صورت، چه بسا افرادى باشند كه از لذت و منفعت شخصى خود به بهاى تباه شدن امور ديگران صرف نظر نكنند، از اين رو خداوند سرپرستى براى مردم تعيين فرموده است، تا ايشان را از فساد و تباهى بازدارد و احكام و قوانين اسلامى را در ميان آنان اقامه كند.

ديگر آن كه، ما هيچ گروه يا ملتى را نمى يابيم كه بدون زمامدار و سرپرست زندگى كرده، ادامه حيات داده باشد، زيرا اداره امور دينى و دنيوى آنان به زمامدارى مدبر نيازمند است، از حكمت خدا به دور است كه آفريدگان خود را بدون رهبر و زمامدار رها كند. حال آنكه خود به خوبى مى داند كه مردمان به ناچار بايد حاكمى داشته باشند كه جامعه را قوام و پايدارى بخشد و مردم را در نبرد با دشمنانشان رهبرى كند و اموال عمومى را ميانشان تقسيم كند و نماز جمعه و جماعات آنان را برپا دارد و از ستم ستمگران نسبت به مظلومان جلوگيرى كند. و ديگر آن كه، چنانچه خداوند براى مردم زمامدارى امين، حفيظ و مورد اطمينان قرار نمى داد، به يقين، آيين و دين الهى از بين مى رفت؛ احكام و سنن خداوندى تغيير مى كرد، بدعت ها در دين افزايش مى يافت؛ بى دينان در مذهب الهى دست مى بردند و آن را دچار نقايص و كاستى ها مى كردند و شبهاتى درباره اسلام در ميان مسلمانان رواج مى دادند؛ چون مى دانيم مردم ناقص و نيازمندند و افكار و تمايلات آنان مختلف است. پس اگر حضرت حق زمامدارى را كه از ره آوردهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پاسدارى كند، تعيين نمى فرمود، مردم فاسد و تباه مى شدند؛ آئين و سنت و احكام خداوند تغيير مى يافت؛ ايمان مردم متزلزل مى شد و تمامى خلق به تباهى و ضلالت مى افتادند.

مى بينيم امام رضاعليه‌السلام لزوم و ضرورت حكومت را يك امر پذيرفته شده در ميان همه ملت ها مى داند و مهم ترين دلايل ضرورت حكومت و داشتن والى و حاكم را اجراى قوانين، توزيع عادلانه اموال و ثروت عمومى، بسيج مردم در مقابله با دشمن، جلوگيرى از فتنه فساد و هرج و مرج، جلوگيرى از ظلم و ستم ظالمان و احقاق حقوق مظلومان و اداره صحيح زندگى بشر و ايجاد نظم و قانون در جامعه مى داند.

امام خمينىقدس‌سره در كتاب حكومت اسلامى، دلائل لزوم تشكيل حكومت را تشريح مى كند و مى فرمايد:

همان دلايل كه لزوم امامت پس از نبوت را اثبات مى كند، عينا لزوم حكومت در دوران غيبت حضرت ولى عصرعليه‌السلام را در بر دارد و سپس با توجه به جامعيت مكتب اسلام (كه در همه زمينه هاى سياسى، اقتصادى، اجتماعى و عبادى احكام دارد) و جاودانگى احكام اسلام (احكام اسلامى اعم از قوانين اقتصادى، سياسى و حقوقى، تا روز قيامت باقى و لازم الامر است) و ماهيت و كيفيت قوانين اسلام (احكام مالى، دفاعى، حقوقى و...) لزوم مؤ سسات اجرايى و تشكيلات حكومتى را امرى بديهى، ضرورى و لازم مى داند.(۸۲)

۳. جايگاه حكومت 

اين كه علىعليه‌السلام حكومت را امر ضرورى و لازم مى داند نه به عنوان يك هدف و يا يك شاءن و مقام؛ بلكه اين از را به عنوان يك وظيفه تلقى مى كند، تا با آن بتواند هدف هاى عالى خود را تحقق بخشد.

شهيد مطهرىرحمه‌الله در اين رابطه مى فرمايد:

علىعليه‌السلام مانند هر مرد الهى و رجل ربانى ديگر، حكومت و زعامت را به عنوان يك پست و مقام دنيوى كه اشباع كننده حس جاه طلبى بشر است و به عنوان هدف و ايده آل زندگى، سخت تحقير مى كنند و آن را پشيزى نمى شمارد، آن را مانند ساير مظاهر مادى دنيا از استخوان خوكى در دست انسان خوره دارى باشد بى مقدار مى شمرد، اما همين حكومت و زعامت را براى اجراى عدالت و احقاق حق و خدمت به اجتماع فوق العاده مقدس مى شمارد.(۸۳)

بنابراين حضرت، حكومت را براى رياست و سيادت دنيايى و ارضاى غرائز نفسانى و برترى طلبى و انتقام از دشمنان و رقيبان نمى داند.

در كتاب توسعه سياسى در نهج البلاغه آمده است :

نگرش آن حضرت به قدرت و حكومت از يك زاويه نگرشى عارفانه و زاهدانه است به طورى كه امام آن را از آب بينى بز كم ارزش تر و پست تر دانسته و ارزش يك جفت كفش ‍ مندرس را از حكومت بر مردم بالاتر مى داند، مگر آن كه بتواند انگيزه ها و اهداف والاى خود از حكومت را عملى سازد.(۸۴)

علىعليه‌السلام در موارد متعددى از نهج البلاغه، نگاه ابزارى به حكومت را متذكر مى شود و فى نفسه براى آن هيچ ارزشى قائل نيست. اينك به چند مورد از آن اشاره مى شود:

۱) قال عبدالله بن عباس رضى الله عنه دخلت على امير المومنينعليه‌السلام بذى قار و هو يخصف نعله، فقال فى :

ما قيمه هذا النعل؟ فقلت : لا قيمه لها! فقالعليه‌السلام : و الله لهى احب الى من امرتكم، الا ان اقيم حقا، او ادفع باطلا.(۸۵)

ابن عباس مى گويد در سرزمين ذى قار(۸۶) ، خدمت امام رفتم كه داشت كفش خود را پينه مى زد، تا مرا ديد، فرمود: قيمت اين كفش چقدر است؟ گفتم بهايى ندارد، فرمود:

بخدا سوگند، همين كفش بى ارزش نزد من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر اينكه حقى را با آن بپا دارم، يا باطلى را دفع نمايم.

علىعليه‌السلام پس از قبول حكومت نيز، بى ارزشى آن را يادآور مى شود و انگيزه خود را از پذيرفتن حكومت چنين ذكر مى كند:

اما و الذى فلق الحبه، وبرا النسمه، لولا حضور الحاضر، و قيام الحجه بوجود الناصر، و ما اخذ الله على العلماء الا يقاروا على كظه ظالم، و لا سغب مظلوم، لا لقيت حبلها على غاربها، و لسقيت آخرها بكاس اولها، و لا لفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطه عنز!(۸۷)

سوگند بخدايى كه دانه را شكافت و جان را آفريد، اگر حضور فراوان بيعت كنندگان نبود، و ياران حجت را بر من تمام نمى كردند، و اگر خداوند از علماء عهد و پيمان نگرفته بود كه برابر شكم بارگى ستمگران و گرسنگى مظلومان، سكوت نكنند، مهار شتر خلافت را بر كوهان آن انداخته، رها مى نمودم و آخر خلافت را كه كاسه اول آن سيراب مى كردم، آنگاه مى ديديد كه دنياى شما نزد من از آب بينى گوسفندى بى ارزش تر است.

بنابراين مهم ترين علت پذيرش حكومت، گذشته از حضور بيعت كنندگان، عهد و پيمانى است كه خداوند از دانايان و دانشمندان گرفته است كه در برابر سيرى ظالم و گرسنگى مظلوم، ساكت ننشينند و در دفاع از مظلوم و ستمديده تلاش كنند.

فلذا برداشتن شكاف طبقاتى و فقر از جامعه، رسيدگى به ثروت هاى بادآورده و ايجاد نظم سالم اقتصادى، از وظايف مهم حاكمان مى باشد.

۲) علىعليه‌السلام در فرازى ديگر از فرمايشات خود در نهج البلاغه، هدف از تشكيل حكومت را چنين بيان مى كند:

اللهم انك تعلم انه لم يكن الذى كان منا منافسه فى سلطان، و لا التماس شى ء من فضول الحطام، ولكن لنرد المعالم من دينك، و نظهر الاصلاح فى بلادك، فيامن المظلومون من عنادك، و تقام المعطله من حدودك.(۸۸) خدايا تو ميدانى كه جنگ و درگيرى ما براى به دست آوردن قدرت و حكومت، و دنيا و ثروت نبود، بلكه مى خواستيم نشانه هاى حق و دين تو را در جايگاه خويش بازگردانيم و در سرزمين هاى تو اصلاح را ظاهر كنيم، تا بندگان ستمديده ات در امن و امان زندگى كنند، و قوانين و مقررات فراموش شده تو بار ديگر اجراء گردد.

در اين جا نيز علىعليه‌السلام هدف و انگيزه خود را از قبول حكومت، نه به عنوان يك پست و مقام دنيوى؛ بلكه براى حاكميت قانون الهى، برچيدن ظلم و ستم، انجام اصلاحات و ايجاد امنيت و اجراى حدود الهى شمرده است.

علىعليه‌السلام اصلاحات را جزء وظيفه هاى خود و خود را به عنوان يك اصلاح طلب معرفى مى كند و ايجاد امنيت سياسى، اجتماعى و اقتصادى را از اهداف حكومت خود مطرح مى كند.

امنيت ملى كه توسط مقام معظم رهبرى در سال على بن ابى طالبعليه‌السلام به عنوان يك اصل اساسى و شعار مهم مطرح شده است، از وظايف مهم حكومت و حاكمان جامعه است كه بايد به آن توجه شود.

از سخنان حضرت علىعليه‌السلام معلوم مى شود كه اگر به خاطر اهداف فوق نبود، آن حضرت حكومت را نمى پذيرفت، چون در جاى ديگر، همين مطلب را بيان مى كند:

و الله ما كانت لى فى الخلاقه رغبه، و لا فى الولايه اربه، ولكنكم دعوتمونى اليها، و حملتمونى عليها، فلما افضت الى نظرت الى كتاب الله و ما وضع لنا، و امرنا بالحكم به فاتبعته، و ما استن النبىصلى‌الله‌عليه‌وآله فاقتديته.(۸۹)

بخدا سوگند! من به خلافت رغبتى نداشته و به ولايت بر شما علاقه اى نشان نمى دادم و اين شما بوديد كه مرا به آن دعوت كرديد و آن را بر من تحميل نموديد، روزى كه خلافت به من رسيد در قرآن نظر دوختم، هر دستورى كه داده، و هر فرمانى كه فرموده پيروى كردم، به راه و رسم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اقتدا كردم.

اين جا نيز حضرت بى علاقگى خود را به حكومت نشان مى دهد و آن را يك وظيفه تلقى مى كند و وظيفه خود را اجراى قانون الهى و ارزش هاى اسلامى و سنت نبوى مى داند.

يكى از بحث هاى مهمى كه در نهج البلاغه آمده، بحث حقوق است. همان طورى كه حكومت يك سرى تكاليف و وظايفى دارد كه بايد انجام دهد، حقوقى هم دارد كه مردم بايد آن ها را اداء كنند؛ همان طور كه مردم نيز در كنار تكاليف و وظايفى كه دارند، حقوقى هم دارند كه حكومت بايد آن ها را ادا كند؛ به عبارتى، حكومت و مردم حقوق و تكاليف متقابل دارند.

شهيد مطهرىرحمه‌الله در اين رابطه مى فرمايد:

در منطق اين كتاب شريف (نهج البلاغه) امام و حكمران، امين و پاسبان حقوق مردم و مسؤ ول در برابر آن ها است، از اين دو (حكمران و مردم) اگر بناست يكى براى ديگرى باشد، اين حكمران است كه براى توده محكوم است، نه توده محكوم براى حكمران.

سعدى همين معنى را بيان كرده، آن جا كه گفته است :

گوسفند از براى چوپان نيست

بلكه چوپان براى خدمت او است

واژه رعيت عليرغم معناى منفورى كه تدريجا در زبان فارسى به خود گفته است، مفهومى زيبا و انسانى داشته است. استعمال كلمه راعى را در مورد حكمران و كلمه رعيت را در مورد توده مردم اولين مرتبه در كلمات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله ، سپس به وفور در كلمات علىعليه‌السلام مى بينيم.

اين لغت از ماده رعى است كه به معنى حفظ و نگهبانى است. به مردم از آن جهت كلمه رعيت اطلاق شده است كه حكمران، عهده دار حفظ و نگهبانى جان، مال، حقوق و آزاديى هاى آن ها است.(۹۰)

قبل از اين كه به حقوق متقابل حاكم و مردم بپردازيم، آيه اى از قرآن را در اين رابطه (حقوق متقابل حاكم و مردم) ذكر مى كنيم، تا روشن شود آنچه علىعليه‌السلام بيان فرمود، عينا همان چيزى است كه از قرآن كريم استنباط مى شود.

در سوره مباركه نساء، آيه ۵۸ چنين مى خوانيم :

مان الله يامركم ان تودوا الامانات الى اهلها و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل

خداوند فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان برگردانيد و در وقتى كه ميان مردم حكم مى كنيد، به عدالت حكم كنيد.

مرحوم طبرسى در مجمع البيان ذيل اين آيه مى گويد:

در معنى اين آيه چند قول است :

يكى اين كه مقصود مطلق امانت ها است، اعم از الهى و غير الهى و اعم از مالى و غير مالى. دوم اين كه مخاطب حكمرانانند. خداوند با تعبير لزوم اداء امانت حكمرانان را فرمان مى دهد كه به رعايت مردم قيام كنند.

سپس مى فرمايد: مويد اين معنى اين است كه بعد از اين آيه بلافاصله مى فرمايد:

يا ايها الذين امنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم

در اين آيه مردم موظف شده اند كه امر خدا و رسول و ولايت امر را اطاعت كنند. در آيه پيش حقوق مردم و در اين آيه متقابلا حقوق ولايت امر يادآورى شده است. از ائمهعليهم‌السلام روايت رسيده است كه از اين دو آيه يكى مال است (مبين حقوق ما بر شما است) و ديگرى ما شما است (مبين حقوق شما بر ما است.)(۹۱)

امام باقرعليه‌السلام فرمود:

اداى نماز، زكات، روزه و حج از جمله امانات است. از جمله امانت ها اين است كه به واليان امر دستور داده شده است كه صدقات و غنائم و غير اين ها از آنچه بستگى به حقوق رعيت دارد، را تقسيم نمايند.

در تفسير الميزان نيز در بحث روايى كه در ذيل اين آيه آمده است، از درالمنثور روايت شده است : علىعليه‌السلام فرمود:

حق على الامام ان يحكم بما انزل الله و ان يودى الامانه فاذا فعل ذلك فحق على الناس اين يسمعوا الله و ان يطيعوا و ان يجيبوا اذا دعوا؛

بر امام لازم است كه آن چنان حكومت كند در ميان مردم كه خداوند دستور آن را فرود آورده است و امانتى كه از جانب خداوند به او رسيده است، ادا كند. هرگاه چنين كند، بر مردم است كه فرمان او را بشنوند و اطاعتش را بپذيرند و دعوتش را اجابت كنند.(۹۲)

قرآن كريم حاكم و سرپرست اجتماع را به عنوان امين و نگهبان اجتماع مى شناسد و حكومت عادلانه را نوعى امانت كه به او سپرده شده است و بايد ادا نمايد، تلقى مى كند، حال به حقوق متقابل حاكم و مردم از ديدگاه علىعليه‌السلام در نهج البلاغه مى پردازيم.

علىعليه‌السلام در موارد مختلف به ويژه در نامه هايى كه براى والى و حاكمان خود مى فرستد، حقوق متقابل حاكم و مردم را بيان مى كند، كه يكى از مهم ترين آن ها در خطبه ۲۱۴ و ديگرى در نامه ۵۳ آمده است. چند نكته را در ابتدا متذكر شده، سپس به بيان كلام آن حضرت مى پردازيم.

۱ حقوق حاكمان بر مردم، امتياز ويژه اى براى آن ها نيست؛ بلكه اختيارات و امتيازاتى است كه ضرورتا براى اداره اصلاح و هدايت جامعه در مسير ترقى و كمال به آنان عطا شده است و به همين دليل است كه از ديدگاه امير المومنينعليه‌السلام زمامدارى حق شخصى براى رهبران پديد نمى آورد و آن ها در ساير حقوق اجتماعى با تمام مردم برابر هستند، بر مبناى اين عقيده بود كه علىعليه‌السلام خطاب به حاكم بصره مى نويسد:

اياك و الاستئثار بما الناس فيه اسوه

بترس از به خود اختصاص دادن آنچه كه مردم در آن يكسانند (غنائم جنگى، جنگل ها و...).(۹۳)

۲ مردم تا زمانى بايد به اداى حقوق و تعهدات خود پايبند باشند كه حكومت حقوق خود نسبت به مردم را ادا كند و به تعهدات خود عمل نمايد، اطاعت مردم از رهبران و اداى حقوق آنان منوط به عملكرد نخبگان است.(۹۴)

۳ تمام تعهدات طرفين، در جهت رشد و ترقى جامعه و رسيدن به كمال است. اطاعتى كه امام از مردم انتظار دارد، اطاعت كوركورانه نيست؛ بلكه اطاعتى است كه از روى شناخت و آگاهى است و در جهت سازندگى كشور به كار بسته شود.

جامعه مطلوب از ديدگاه امام علىعليه‌السلام آن است كه از حاكمان و مردم به وظايف و تعهدات خود آشنا باشند و به آن ها عمل نمايند.

امام علىعليه‌السلام درباره حقوق متقابل حكومت و مردم فرمود:

اما بعد، فقد جعل الله سبحانه لى عليكم حقا بولايه امركم، ولكم على من الحق مثل الذى لى عليكم، فالحق اوسع الاشياء فى التواصف، و اضيقها فى التناصف، لا يجرى لاحد الا جرى عليه، و لا يجرى عليه الا جرى له.

ولو كان لاحد ان يجرى له ولا يجرى عليه، لكان ذلك خالصا لله سبحانه دون خلقه، لقدرته على عباده، و لعدله فى كل ما جرت عليه صروف قضائه، ولكنه سبحانه جعل حقه على العباد ان يطيعوه، و جعل جزاء هم عليه مضاعفه الثواب تفضلا منه، و توسعا بما هو من المزيد اهله.

ثم جعل سبحانه من حقوقه حقوقا افترضها لبعض الناس على بعض، فجعلها تتكافا فى وجوهما، و يوجب بعضها بعضا، و لا يستوجب بعضها الا يبعض.

و اعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالى على الرعيه، و حق الرعيه على الوالى، فريضه فرضها الله سبحانه لكل على كل فجعلها نظاما لا لفتهم، و عزا لدينهم. فليست تصلح الرعيه الا بصلاح الولاه، و لا تصلح الولاه الا باستقامه الرعيه، فاذا ادت الرعيه الى الوالى حقه، وادى الوالى اليها حقها عز الحق بينهم و قامت مناهج الدين، و اعتدلت معالم العدل، وجرت على اذلالها السنن، فصلح بذلك الزمان، و طمع فى بقاء الدوله، و يئست مطامع الاعداء.

و اذا غلبت الرعيه و اليها، او اجحف الوالى برعيته، اختلفت هنالك الكلمه، و ظهرت معالم الجور، و كثر الادغال فى الدين، و تركت محاج السنن، فعمل بالهوى، و عطلت الاحكام، و كثرت علل النفوس، فلا يستوحش لعظيم حق عطل و لا لعظيم باطل فعل! فهنالك تذل الابرار، و تعز الاشرار، و تعظم تبعات الله سبحانه عند العباد.

فعليكم بالتناصح فى ذلك، و حسن التعاون عليه.(۹۵)

پس از ستايش پروردگار! خداوند سبحان براى من، بر شما به جهت سرپرستى حكومت، حقى قرار داده، و براى شما همانند حق من، حقى تعيين فرموده است، پس حق گسترده تر از آن است كه توصيفش كنند، ولى به هنگام عمل تنگنايى بى مانند دارد.

حق اگر به سود كسى اجرا شود، ناگريز به زبان او نيز روزى به كار رود و چون به زبان كسى اجراء شود روزى به سود او نيز جريان خواهد داشت.

اگر بنا باشد حق به سود كسى اجراء شود و زبانى نداشته باشد، اين مخصوص خداى سبحان است نه ديگر آفريده ها، به خاطر قدرت الهى بر بندگان و عدالت او بر تمام موجوداتى كه فرمانش بر آنها جارى است، لكن خداوند حق خود را بر بندگان، اطاعت خويش قرار داده، و پاداش آن را دو چندان كرده است، از روى بخشندگى و گشايشى كه خواسته به بندگان عطا فرمايد.

پس خداى سبحان! برخى از حقوق خود را براى بعضى از مردم واجب كرد، و آن حقوق را در برابر هم گذاشت، كه برخى از حقوق برخى ديگر را واجب گرداند، و حقى بر كسى واجب نمى شود مگر همانند آن را انجام دهد.

و در ميان حقوق الهى بزرگ ترين حق، حق رهبر بر مردم، و حق مردم بر رهبر است، حق واجبى كه خداى سبحان بر هر دو گروه لازم شمرد، و آن را عامل پايدارى پيوند ملت و رهبر و عزت دين قرار داد.

پس رعيت اصلاح نمى شود جز آن كه زمامداران اصلاح كردند و زمامداران اصلاح نمى شوند جز با درستكارى رعيت و آنگاه كه مردم حق رهبرى را اداء كنند و زمامدار حق مردم را بپردازد، حق در آن جامعه عزت يابد و راههاى دين پديدار و نشانه هاى عدالت برقرار، و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله پايدار گردد، پس روزگار اصلاح شود، و مردم در تداوم حكومت اميدوار، و دشمن در آرزوهايش مايوس مى شود.

اما اگر مردم بر حكومت چيره شوند، يا زمامدار بر رعيت ستم كند، وحدت كلمه از بين مى رود، نشانه هاى ستم آشكار، و نيرنگ بازى در دين فراوان مى گردد، و راه گسترده سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله متروك، هواپرستى فراوان، احكام دين تعطيل، و بيماريهاى دل فراوان گردد مردم از اينكه حق بزرگى فراموش مى شود، يا باطل خطرناكى در جامعه رواج مى يابد، احساس نگرانى نمى كنند، پس در آن زمان نيكان خوار و بدان قدرتمند مى شوند و كيفر الهى بر بندگان بزرگ و دردناك خواهد بود، پس بر شماست كه يكديگر را نصيحت كنيد، و نيكو همكارى نماييد.

چنان كه در قرآن كريم آمده است :

و لوشاء ربك لامن من فى الارض كلهم جميعا افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ؛(۹۶)

اگر پروردگار تو بخواهد هر كه در زمين است ايمان مى آورد، آيا تو مردم را به اكراه وادار به ايمان آوردن مى نمايى

يعنى تو توانايى ندارى كسى را به اجبار مؤ من گردانى و در هر چه قضا و قدر گوناگون او جارى گردد، عادل و دادگر است، پس اگر اعمال بندگان را هم پاداش ندهد، عادل است؛ زيرا بنده كه او را در تمام حيات پرستش مى نمايد، حق يكى از كوچك ترين نعمت هاى او را ادا ننموده است.

همان طور كه ملاحظه مى شود، حضرت علىعليه‌السلام در ابتدا، اين حقوق را كاملا متقابل و دو طرفه مى داند و فقط خداوند را از اين اصل استثنا مى كند آن حضرت حقوق متقابل والى و مردم را از بزرگ ترين حقوق مى داند. چون اين حقوق جنبه اجتماعى و عمومى پيدا مى كند و صلاح و فساد آن بسيار بزرگ تر است از حقوقى كه جنبه شخصى و فردى دارد.

سپس آن حضرت به فايده هاى مهم اداى اين حقوق اشاره مى كند و اجراى عدالت احقاق حقوق، نظم و آرامش، امنيت و آسايش، اصلاح امور، دوام و بقاى حكومت و اجراى دستورهاى شريعت را منوط به اداى حقوق متقابل و انجام تعهد دو طرفه مى داند، اگر اين حقوق ادا نشود، اختلاف و تشتت در جامعه پديد مى آيد: نشانه هاى ظلم و ستم آشكار مى شود، به هوا و هوس عمل مى شود؛ شريعت اجرا نمى گردد؛ گرفتارى ها، مصيبت ها و دردهاى اجتماعى، اقتصادى و سياسى از جمله ناامنى، اضطراب، تورم، گرانى، احتكار و گروه گرايى و اختلاف زياد مى شود؛ اصل شايسته سالارى و لياقت كنار مى رود؛ شايستگان خوار مى گردند؛ اصل رابطه بازى حاكم مى گردد؛ و بدكاران عزيز مى شوند و كسى از اجرا نشدن حق ناراحت و از اجراشدن باطل نگران نمى شود.

نيز در اين خطبه مى فرمايد:

و ليس امرو و ان عظمت فى الحق منزلته، و تقدمت فى الدين فضيلته - بفوق ان يعان على ما حمله الله من حقه، و لا امرو و ان صغرته النفوس، و اقتحمته العيون بدون ان يعين على ذلك او يعان عليه.(۹۷)

هيچ كس هر چند قدر او در حق بزرگ، و ارزش او در دين بيشتر باشد، بى نياز نيست كه او را در انجام حق يارى رسانند، و هيچ كس گرچه مردم او را خوار شمارند، و در ديده ها بى ارزش باشد، كوچك تر از آن نيست كه كسى را در انجام حق يارى كند يا ديگرى به يارى او برخيزد.

همچنين علىعليه‌السلام در نامه اى به بعضى از اين حقوق اشاره مى كند:

الا و ان لكم عندى الا احتجز دونكم سرا الا فى حرب، و لا اطوى دونكم امرا الا فى حكم، و لا اوخر لكم حقا عن محله، و لا اقف به دون مقطعه، و ان تكونوا عندى فى الحق سواء.

فاذا فعلت ذلك وجبت لله عليكم النعمه، ولى عليكم الطاعه؛ و الا تنكصوا عن دعوه، و لا تفرطوا فى صلاح، و ان تخوضوا الغمرات الى الحق، فان انتم لم تستقيموا لى على ذلك لم يكن احد اهون على ممن اعوج منكم، ثم اعظم له العقوبه، و لا يجد عندى فيها رخصه.

فخذوا هذا من امرائكم، و اعطوهم من انفسكم ما يصلح الله به امركم والسلام.(۹۸)

آگاه باشيد! حق شما بر من آن است كه جز اسرار جنگى هيچ رازى را از شما پنهان ندارم، و كارى را جز حكم شرع، بدون مشورت با شما انجام ندهم، و در پرداخت حق شما كوتاهى نكرده و در وقت تعيين شده آن بپردازم، و با همه شما بگونه اى مساوى رفتار كنم.

پس وقتى من مسؤ وليت هاى ياد شده را انجام دهم، بر خداست كه نعمتهاى خود را بر شما ارزانى دارد و اطاعت من بر شما لازم است، و نبايد از فرمان من سرپيچى كنيد، و در انجام آن چه صلاح است سستى ورزيد، و در سختيها براى رسيدن به حق تلاش كنيد، حال اگر شما پايدارى نكنيد، خوارترين افراد نزد من انسان كج رفتار است، كه او را به سختى كيفر خواهم داد، و هيچ راه فرارى نخواهد داشت، پس دستور العمل هاى ضرورى را از فرماندهانتان دريافت داشته، و از فرماندهان خود در آن چه كه خدا امور شما را اصلاح مى كند، اطاعت كنيد، با درود

در نامه ۵۳ كه علىعليه‌السلام به مالك اشتر والى مصر مى نويسد، به طور جامع، وظايف و تكاليف حاكمان را در برابر مردم بيان مى كند كه به قسمتى از آن اشاره مى شود:

۱. زمامدار اسلامى بايد رحمت، محبت و لطف را از اعماق قلب خود براى مردم دريافت كند:

و اشعر قلبك الرحمه للرعيه و المحبه لهم و اللطف بهم و لا تكون عليهم سبعا ضاربا تغتنم اكلهم فانهم صنفان اما اخ لك فى الدين او نظير لك فى الخلق

رحمت بر رعيت و محبت و لطف به آنان را به قلبت قابل دريافت بگردان و براى آنان درنده اى خونخوار مباش كه خوردن آنان را غنيمت بشمارى، زيرا آنان بر دو صفتند، يا برادر دينى تواند و يا هم نوع تو در خلقت.

۲. برخوردار ساختن مردم از عفو و اغماض در مواردى كه امكان دارد:

يفرط منهم الزلل و تعرض لهم العلل و يؤ تى عليهم فى العهد و الخطا: فاعطيهم من عفوك و صفحك مثل الذى تحب و ترضى ان يعطيك الله من عفوه و صفحه مالكا.

بر رعيت خود رحمت، لطف و محبت بورز، زيرا آنان انسانند و در معرض تجاوز و افتادن در لغزش ها و ورود به اشتباهات خطايى و انحرافات عمدى قرار مى گيرند. بنابراين آنان را (در مواردى كه ممكن است) از عفو و گذشت خود بهره مند نما، همان گونه كه دوست دارى خدا تو را از عفو و گذشت برخوردار كند.

۳ بايد محبوب ترين امور در نزد زمامدار اسلامى رساترين آن ها در حق و فراگيرترين آن ها در عدل و جامع ترين آن ها براى رضايت عدم مردم باشد (نه طيف و جناح خاصى):

و ليكن احب الامور اليك اوسطها فى الحق و اعمها فى العدل و اجمعها لرضى لرعيه.

۴. مقدم ترين مردم در نزد زمامدار اسلامى بايد كسانى باشند كه حق را، حتى در تلخ ‌ترين حالات آن، گوياتر از ديگران گوشزد مى كنند:

ثم ليكن اثرهم عندك اقولهم لمر الحق.

۵. زمامدار اسلامى بايد عوامل حسن ظن بر رعيت را به وجود بياورد:

و اعلم انه ليس شى بادعى الى حسن ظن راع برعيته.

۶. زمامدار اسلامى همان گونه كه خود نبايد از مردم عيب جويى كند، بايد اشخاص عيب جو را از خود دور كند:

و ليكن ابعد رعيتك منك و اشناهم عندك.

۷. زمامدار نبايد انسان هاى نيكوكار و بدكار در نزد زمامدار و ديگر گردانندگان جامعه يكسان باشند:

و لا يكون المحسن و المسى عندك بمنزله سواء.

۹. زمامدار اسلامى موظف است از مقدم داشتن و ترجيح خويشاوندان و وابستگان بر ديگر مردم جدا خوددارى نمايد:

فاحسم ماده اولئك؛

قطع كن ماده پيوند دهنده آنان را با خودت.

۱۰. زمامدار نبايد در آن موارد كه همه مردم در آن مساويند، خود را مقدم بدارد:

و اياك و الاستئثار بما الناس فيه اسوه.

حضرت علىعليه‌السلام در خطبه ۳۴، درباره حقوق متقابل حكومت و بر مردم مى فرمايد:

ايها الناس، ان لى عليكم حقا، ولكم على حق : فاما حقكم على فالنصيحه لكم، و توفير فيئكم عليكم، و تعليمكم كيلا تجهلوا، و تاديبكم كيما تعلموا.

و اما حقى عليكم فالوفاء بالبيعه، و النصيحه فى المشهد و المغيب، و الاجابه حين ادعوكم، و الطاعه حين آمركم.(۹۹)

اى مردم، مرا بر شما و شما را بر من حقى واجب شده است، حق شما بر من، آن كه از خيرخواهى شما دريغ نورزم و بيت المال را ميان شما عادلانه تقسيم كنم و شما را آموزش ‍ دهم تا بى سواد و نادان نباشيد و شما را تربيت كنم تا راه و رسم زندگى را بدانيد، و اما حق من بر شما اين است كه با من وفادار باشيد، و در آشكار و نهان خيرخواهى كنيد، هرگاه شما را فرا خواندم اجابت نماييد و فرمان دادم اطاعت كنيد.

يكى از موضوعات مهم در فلسفه سياسى، مفهوم مشروعيت حكومت هاست. در زبان انگليسى براى واژه legitimacy معادل هاى زير وجود دارد: حقانيت، قانونيت، مقبوليت و مشروعيت.

بر همين اساس در اصطلاح حقوقدانان، جامعه شناسان و صاحبنظران علوم سياسى و روابط بين الملل اين واژه عبارت از:

يكى و يگانه بودن چگونگى به قدرت رسيدن رهبران و زمامداران با نظريه و باورهاى همگانى يا اكثريت مردم جامعه در يك زمان و مكان معين كه نتيجه اين باور، پذيرش حق فرمان دادن براى رهبران و وظيفه فرمان بردن براى اعضاى جامعه يا شهروندان مى باشد.

بنابراين در اين نگاه مشروعيت و مقبوليت به يك معناست و هر حكومتى كه مشروعيت دارد مقبوليت دارد و بالعكس. اما واژه عربى مشروعيت از شرع گرفته شده، يعنى حكم خدا، دين خدا و در اصطلاح يعنى چيزى كه بر اساس حكم خدا و منطبق بر قوانين شرع باشد. و مقبوليت در اين نگاه يعنى اقبال عمومى و پذيرش مردمى كه با واژه مشروعيت فرق دارد و دو مقوله جداست.

ممكن است يك حكومتى مشروعيت داشته باشد ولى مقبوليت نداشته باشد و بالعكس. يعنى تلازمى بين مشروعيت و مقبوليت نيست. خلاصه اينكه مشروعيت در اصطلاح دينى و فقهى با مشروعيت مصطلح در علوم سياسى و جامعه شناسى سياسى و حقوقى اساسى متفاوت است. در اين قسمت ما بر اساس اصطلاح دينى و فقهى بحث مى كنيم. درباره ملاك مشروعيت حكومت ها نظريات زيادى وجود دارد كه عبارتند از: قرارداد اجتماعى يا اراده عمومى كه رضايت و قرارداد شهروندان را ملاك مشروعيت مى دانند (جان لاك، ژان ژاك روسو، منتسكيو و ژان بدن طرفداران اين نظريه هستند.).

نظريه زور: الحق لمن غلب، كه ملاك مشروعيت را پيروزى و غلبه يافتن مى داند.

ماكس وبر، ملاك مشروعيت را سنت (مهم ترين وجوه مشروعيت سنتى عبارت است از: ورائت، ابوت، خون، نژاد و نخبه گرايى)، كاريز ماتيك (داشتن ويژگى ها و خصوصيات خاص و خارق العاده) و قانون مى داند.(۱۰۰)

مبناى مشروعيت در ديدگاه اسلام خداست. خداوند تنها منبع ذاتى مشروعيت و حقانيت است و هر مشروعيتى بالعرض است. مشروعيت بالعرض بايد از منبع مشروعيت بالذات كسب مشروعيت نمايد. مساءله امامت ائمه معصومينعليهم‌السلام هم از همين قبيل است؛ يعنى انتصاب آنان از ناحيه خداست. نقشى كه مردم دارند، در اعطاى ولايت و امامت نيست؛ بلكه در اعمال ولايت است.

به عبارت ديگر، ما بايد بين دو مقوله مشروعيت الهى و مقبوليت مردمى (كارآمدى) فرق بگذاريم.

آيات بى شمارى در قرآن، از جمله آيه ولايت(۱۰۱) و آيه اكمال(۱۰۲) و احاديث متواترى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله اين مطلب را ثابت مى كند، اما چون بحث ما پيرامون نهج البلاغه است، ما موضوع مشروعيت الهى و مقبوليت مردمى را از ديدگاه نهج البلاغه پى مى گيريم.

علىعليه‌السلام (همان طورى كه در فصل قبلى اشاره شد) به حقوق مردم اهميت فراوانى مى دهد اما هرگز رأی و انتخاب مردم را در مشروعيت حكومت و ولايت خود دخيل نمى داند؛ بلكه نقش مردم را در اعمال ولايت و تحقق بخشيدن آن مى داند. براى اثبات اين نكته، به كلام علىعليه‌السلام استناد مى جوييم و عباراتى كه شائبه اى در خلاف اين مطلب را مى رساند، توضيح مى دهيم.

الف) علىعليه‌السلام درباره ائمهعليهم‌السلام مى فرمايد:

و انما الائمه قوام الله على خلقه، و عرفاوه على عباده؛ و لا يدخل الجنه الا من عرفهم و عرفوه، و لا يدخل النار الا من انكرهم و انكروه.(۱۰۳)

همانا! امامان دين، از طرف خدا، تدبير كنندگان امور مردم و كارگزاران آگاه بندگانند، كسى به بهشت نمى رود جز آن كه آنان را شناخته، و آنان او را بشناسند، و كسى در جهنم سرنگون نگردد جز آن كه منكر آنان باشد و امامان دين هم وى را نپذيرند.

ب) در خطبه شقشقيه مى فرمايد:

ارى تراثى نهبا...؛(۱۰۴)

حق موروثى خود را مى ديدم كه به غارت برده مى شود.

حق موروثى كنايه از وراثت معنوى و الهى است. ابن ابى الحديد در ذيل جمله فوق مى گويد: كلماتى مانند جمله هاى بالا از علىعليه‌السلام مبنى بر شكايت از ديگران و اين كه حق مسلم او به ظلم گرفته شده، به تواتر نقل شده و مؤ يد نظريه اماميه است كه مى گويند:

علىعليه‌السلام با نص مسلم تعيين شد و هيچ كس حق نداشت به هيچ عنوان بر مسند خلافت نشيند، ولى نظر به اين كه حمل اين كلمات بر آنچه كه از ظاهر آن استفاده مى شود، مستلزم تفسيق و يا تكفير ديگران است، لازم است آن ها را تأویل كنيم. اين كلمات مانند آيات متشابه قرآن است كه نمى توان ظاهر آن را گرفت.(۱۰۵)

ج) فو الله مازلت مدفوعا عن حقى مستاثرا على منذ قبض الله نبيه حتى يوم الناس هذا؛(۱۰۶)

به خدا سوگند! از روزى كه خدا جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خويش را تحويل گرفت، تا امروز، همواره حق مسلم من از من سلب شده است.

شهيد مطهرىرحمه‌الله در اين باره مى گويد:

در موارد زيادى، علىعليه‌السلام از حق خويش چنان سخن مى گويد كه جز با مساءله تنصيص و مشخص شدن حق خلافت براى او به وسيله پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قابل توجيه نيست. در اين موارد سخن علىعليه‌السلام اين نيست كه چرا مرا با همه جامعيت شرايط كنار گذاشتند و ديگران را برگزيدند سخنش اين است كه حق قطعى و مسلم مرا از من ربودند. بديهى است كه تنها با نص و تعيين قبلى از طريق رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه مى توان از حق مسلم و قطعى دم زد. صلاحيت و شايستگى حق بالقوه ايجاد مى كند نه حق بالفعل و در مورد حق بالقوه سخن از ربوده شدن حق مسلم و قطعى صحيح نيست.(۱۰۷)

د) علىعليه‌السلام پس از بيعت مردم، طى نامه اى به همه كارگزاران خود در سراسر قلمرو اسلامى، چنين اظهار مى دارد: پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من فرمود:

اى پسر ابى طالب، ولايت بر امت من از آن توست، اگر با رضا و رغبت تو را به ولايت خويش برگزيدند و با رضايت بر خلافت تو اجتماع كردند، ولايت آن ها را بر عهده بگير و اگر بر خلافت تو اختلاف نمودند، آن ها را به حال خود واگذار....(۱۰۸)

ممكن است كسى بخواهد اين روايت را دليلى بر مشروعيت مردمى بگيرد و به ذيل روايت استناد بكند، اما با توضيحى كه داده خواهد شد، روشن مى شود كه اتفاقا اين حديث دقيقا بر مشروعيت الهى و مقبوليت مردمى اشاره دارد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مى فرمايد: ولايت بر امت من از آن توست

معنايش اين است كه اى على! تا شما هستى، كسى هيچ گونه حق ولايت بر امت را ندارد. در ذيل روايت، اشاره به مقبوليت شده است.

اگر با رضا و رغبت ولايت تو را پذيرفتند در امر حكومت آن ها قيام كن و اگر نپذيرفتند، آن ها را به حال خود بگذار

كه اين جمله، با صراحت اقبال عمومى و مقبوليت مردمى را مى رساند.

با يك مثال، اين موضوع روشن تر مى شود.

اگر به دكتر متخصص بگويند: درمان اين گروه مريض فقط بر عهده شماست، اگر آن ها با رضايت و رغبت خودشان حاضر شدند و طبابت شما را پذيرفتند، آن ها را مداوا كن و اگر حاضر نشدند، آن ها را به حال خودشان واگذار. از كجاى اين جمله تلقى مى شود كه مقام طبيب و عنوان پزشك بودن به اختيار بيماران است؟ اگر بيمارها به مداوا و عمل جراحى رضايت ندهند، دكتر از مقام طبابت خلع مى شود؟!

اگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله رضايت و رغبت را مطرح مى كند، بدين دليل است كه اعمال ولايت، بدون مقبوليت و پذيرش مردم ممكن نيست، نه به معناى آن است كه امامت آن ها تنصيصى از جانب خدا نيست.

شاهد اين مطلب، فرمايشات مكرر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است، از جمله فرمود:

ان هذا (على) اخى و وصيى و خليفتى فيكم يا على هو الامام و الحجه بعدى(۱۰۹) .

وقتى از حضرت زهراعليها‌السلام سؤ ال شد: آيا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قبل از وفاتش، امامت علىعليه‌السلام را تنصيص فرمود؟،

حضرت فرمود: انسيتم يوم غدير خم؟!

آيا روز غدير خم را فراموش كرديد.(۱۱۰)

ه)... لولا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر... لا لقيت حبلها على غاربها.(۱۱۱)

بعضى ها ممكن است در اين قسمت هم حضور مردم و نقش مردم را در بعد مشروعيت توجيه كنند، اما دقت در اين عبارت خلاف آن را ثابت مى كند.

منظور آن حضرت اين است كه با آمدن مردم و پيدا شدن يار و ياور، حجت بر من تمام شد و بايد زمام امور را در دست بگيرم، نه اين كه حضور مردم و اعلان وفادارى در اصل اعطاى مقام امامت نقشى داشته باشد؛ بلكه در تصدى و اجراى آن مؤ ثر بوده است و بدون حضور مردم اعمال ولايت ممكن نيست، چون خود آن حضرت در خطبه ۲۷ فرمود:لا رأی لمن لا يطاع، كه ناظر به مرحله مقبوليت و كارآمدى حكومت است، نه مشروعيت آن. فلذا شيعه قائل است علىعليه‌السلام در مدت ۲۵ سالى كه خانه نشين بود، هم امام بود و داراى مقام ولايت و امامت بود، اما مبسوط اليد نبود كه اعمال ولايت بكند.

در اين جا شايد سؤ الى به ذهن خطور كند كه اگر حكومت و ولايت يك منصب الهى است چرا علىعليه‌السلام آن را بى ارزش مى داند:

والله ما كانت لى فى الخلافه رغبه و لا فى الولايه اربه

به خدا سوگند! نه به خلافت رغبتى دارم و نه در ولايت طمعى.(۱۱۲)

يكى از محققان در پاسخ به اين سؤ ال مى فرمايد:

در فهم اين نكته، دو معناى ولايت ظاهرى را بايد از يك ديگر جدا كرد، يكى منصب خلافت كه با جعل الهى است و ديگرى، تصدى خلافت كه با قدرت مردم است. منصب الهى كه زمينه ساز ما حكم بين الناس بالعدل است. ظهور حكمت و عدالت الهى نمايان گر شايستگى و كمال منصوب است. از اين رو نمى تواند براى اولياى الهى مرغوب عنه باشد، ولى تصدى كه متوقف بر حضور حاضر است، هميشه حكم يكسانى ندارد و گاه شرايط اجتماعى چنان آشفته و فضاى جامعه چنان تاريك است كه با تصدى، اميد چندانى به اصلاح اجتماع نمى رود. از آن رو، رغبتى براى بدست گرفتن امور وجود ندارد.

سخن امام را مى توان به عدم رغبت در تصدى مربوط دانست كه ناشى از نامساعد بودن اوضاع اجتماعى براى پذيرش و تحقق حكومت عمومى است و ارتباطى به منصب الهى ندارد.

شاهد اين تفسير آن است كه حضرت بلافاصله از اصرار مردم سخن مى گويد:

و لكنكم دعوتمونى اليها و حملتونى عليها.(۱۱۳)

و) دعونى و التمسوا غيرى؛ فانا مستقبلون امرا له وجوه و الوان؛ لا تقوم له القلوب، و لا تثبت عليه العقول. و ان الافاق قد اغامت، و المحجه قد تنكرت.

و اعلموا انى ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم، ولم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب، و ان تركتمونى فانا كاحدكم؛ و لعلى اسمعكم و اطوعكم لمن و ليتموه امركم، و انا لكم وزيرا، خير لكم منى اميرا!(۱۱۴)

مرا بگذاريد و ديگرى را به دست آريد،(۱۱۵) زيرا ما به استقبال حوادث و امورى مى رويم كه رنگارنگ و فتنه آميز است، و چهره هاى گوناگون دارد و دلها بر اين بيعت ثابت و عقلها بر اين پيمان استوار نمى ماند، چهره افق حقيقت را (در دوران خلافت سه خليفه) ابرهاى تيره فساد گرفته و راه مستقيم حق ناشناخته ماند.

راه روشن (حقيقت احكام اسلام) تغيير يافته است و بدانيد اگر من دعوت (بيعت) شما را بپذيرم، طبق آنچه خود مى دانم رفتار خواهم نمود و شما را بر مركب حق سوار مى نمايم و در راه راست سوق مى دهم و بر خلاف رضا و خشنودى خدا و رسول سخنى نمى گويم و قدمى برنمى دارم.

حضرت علىعليه‌السلام با مردم اتمام حجت مى كند كه بعد از بيعت كردن، اگر بر خلاف خواهش هاى آنان رفتار نمود، ايراد نكنند كه ما نمى دانستيم چنين رفتار مى نمايى وگرنه با تو بيعت نمى نموديم، فلذا معناى دعونى و التمسوا غيرى (رهايم كنيد و ديگران را انتخاب كنيد) به معناى نفى انتصاب آن حضرت از جانب خدا و مشروعيت انتخاب از ناحيه مردم نيست؛ بلكه اتمام حجت و شرايط خاص زمانه است كه حضرت فرمود:

و ان الافاق قد اغامت

آفاق را ابر سياه ظلم و ستم گرفته است

كه كاملا بيان كننده شرايط نامساعد سياسى و اجتماعى است.

جنگ ها و نزاع هايى كه در دوران حكومت حضرت علىعليه‌السلام به وجود آمد، مؤ يد اين است كه مردم تحمل عدالت علىعليه‌السلام را نداشتند.

حضرت علىعليه‌السلام فرمود:

ايها الناس، ان احق الناس بهذا الامر اقواهم عليه، و اعلمهم بامر الله فيه، فان شغب شاغب استعتب، فان ابى قوتل.

و لعمرى، لئن كانت الامامه لا تنعقد حتى يحضرها عامه الناس، فما الى ذلك سبيل، ولكن اهلها يحكمون على من غاب عنها، ثم ليس للشاهد ان يرجع، و لا للغائب ان يختار. الا و انى اقاتل رجلين، رجلا ادعى ما ليس له، و آخر منع الذى عليه.(۱۱۶)

اى مردم! سزاوارترين اشخاص به خلافت، آن كه در تحقق حكومت نيرومندتر، و در آگاهى از فرمان خدا داناتر باشد، تا اگر آشوب گرى به فتنه انگيزى برخيزد، به حق بازگردانده شود، و اگر سرباز زد با او مبارزه شود.

بجانم سوگند! اگر شرط انتخاب رهبر، حضور تمامى مردم باشد هرگز راهى براى تحقق آن وجود نخواهد داشت، بلكه آگاهان داراى صلاحيت و رأی و اهل حل و عقد (خبرگان ملت) رهبر و خليفه را انتخاب مى كنند، كه عمل آنها نسبت به ديگر مسلمانان نافذ است، آنگاه نه حاضران بيعت كننده، حق تجديد نظر دارند و نه آنان كه در انتخابات حضور نداشتند حق انتخابى ديگر را خواهند داشت.

آگاه باشيد! من با دو كس پيكار مى كنم، كسى چيزى را ادعا كند كه از آن او نباشد و آن كس كه از اداى حق سرباز زند.

در عبارتى كه ذكر شد، ممكن است اين توهم به وجود آيد كه مشروعيت امامت با رأی مردم منعقد مى شود، در پاسخ اين توهم بايد گفته شود:

اولا، آن حضرت با ان شرطيه اين مطلب را ذكر كرد، اين طور نيست كه آن را پذيرفته باشد.

آن حضرت مى فرمايد: امامت منعقد نمى شود، مگر با حضور همه مردم.

اين امر ممكن نيست؛ چون نمى توان همه مردم را در يك جا جمع كرد.

ثانيا، اين جمله در جواب معاويه است، چون معاويه در بيان دليل مخالفت خود با امير المومنينعليه‌السلام به اهل شام مى گفت : من در امر خلافت حاضر نبودم و بيعت نكردم و امامعليه‌السلام در چنين شرايطى بر مبناى ديدگاه آن ها كه مشروعيت را به آراى مردم مى دانستند، پاسخ داد و فرمود كه اگر حضور همه مردم هنگام بيعت لازم باشد، اين امر ممكن نيست، چون نمى شود همه مردم را در يك امرى جمع كرد، حتى يك نفر هم غايب نباشد.

اگر امام بر مبناى ديدگاه خودش (نصب) جواب مى داد، آن ها اصلا نمى پذيرفتند، فلذا ديدگاهشان را بر اساس مبناى خودشان باطل كرد.

روايت نسبتا مفصلى است از علىعليه‌السلام كه دلايل فوق را كاملا اثبات مى كند.

در كتاب سليم بن قيس آمده است : هنگامى كه نامه معاويه توسط ابو درداء و ابو هريره به دست امامعليه‌السلام رسيد و آن حضرت به مضمون آن كه درخواست بازگردانيدن قاتلان عثمان به معاويه، به منظور كشتن آنان بود مطلع گرديد، در پاسخ فرمود:

قد بلغتمانى ما ارسلكما به معاويه، فاسمعامنى ثم ابلغاه عنى و قولا له : ان عثمان بن عفان لا يعد و ان يكون احد رجلين اما امام هدى حرام الدم واجب النصره لا تحل معصيه و لا سع الامه خذلانه او امام ضلاله حلال الدم لا تحل ولايته و لا نصرته فلا يخلو من احدى الخصلتين.

و الواجب فى حكم الله و حكم الاسلام على المسلمين بعد ما يموت امامهم او يقتل ضالا كان او مهتديا، مظلوما كان او ظالما حلال الدم او حرام الدم، ان لا يعملوا عملا و لا يحدثوا حدثا و لا يقدموا يدا و لا رجلا و لا يبدؤ وا بشى قبل ان يختاروا لا نفسهم اماما عفيفا عالما و رعا عارفا بالقضا و السنه يجمع امرهم و يحكم بينهم و ياءخذ للمظلوم من الظالم حقه و يحفظ اطرافهم و يجيى ء فيئهم و يقيم حجتهم(۱۱۷) و يحيى صدقاتهم ثم يحتكمون اليه فى امامهم المقتول ظلما ليحكم بينهم بالحق. فان كان امامهم قتل مظلوما حكم لاوليائه بدمه و ان كان قتل ظالما نظر كيف الحكم فى ذلك

هذا اول ما ينبغى(۱۱۸) ان يفعلوه ان يختاروا اماما يجمع امرهم ان كانت الخيره لهم و يتابعوه و يطيعوا و ان كانت الخيره الى الله عزوجل و الى رسوله فان الله قد كفاهم النظر فى ذلك و الاختيار و رسول الله و رسول الله قدرضى لهم اماما و امرهم بطاعه و اتباعه و قد بايعنى الناس بعد قتل عثمان و بايعنى المهاجرون و الانصار بعد ما تشاوروا فى ثلاثه ايام و هم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان و عقدوا امامتهم ولى ذلك اهل بدر و السابقه من المهاجرين و الانصار غير انهم بايعوهم قبلى على غير مشوره من العامه و ان بيعنى كانت بمشوره من العامه فان كان الله جعل الاختيار الى الامه و هم الذين يختارون و ينظرون لا نفسهم و اختيار هم لا نفسهم و نظرهم لها خير لهم من اختيار الله و رسوله لهم و كان من اختاروه و بايعوه بيعته بيعته هدى و كان اماما واجبا على الناس طاعته و نصرته فقد تشاوروا فى و اختارونى با جماع منهم و ان كان الله عزوجل الذى يختار و له الخيره فقد اختارنى للامه و استخلصنى عليهم و امرهم بطاعتى و نصرتى فى كتابه المنزل و سنه نبيه، فذلك اقوى لحجتى و اوجب لحقى.(۱۱۹)

ابو هريره! اى ابو درداء! شما پيام و نامه معاويه را به من رسانديد، اينك توجه كنيد آنچه را براى شما مى گويم، براى معاويه باز گوييد، به معاويه بگوييد:

جريان عثمان بن عفان از دو صورت خارج نيست، يا اين كه رهبر و امام صالحى بود كه مردم را به هدايت دعوت مى كرد كه در اين صورت ريختن خون او حرام و يارى كردن او واجب بود و هيچ كس حق نداشت از فرمان او سرپيچى نموده و در شكست و ذلت او تلاش كند و يا رهبر و امامى بود گمراه و ستمگر كه در آن صورت، ريختن خون او حلال و يارى كردن او حرام و غير جايز بود. در هر دو صورت، بعد از مرگ يا كشته شدن امام و حاكم در هر زمان، چه بر حق بوده يا بر باطل، چه ظالم بوده يا مظلوم، چه مهدورالدم بوده باشد يا مهدورالدم نباشد، بر مسلمانان لازم و واجب است دست از پا خطا نكنند و هيچ عملى انجام ندهند تا اين كه امام و رهبرى عفيف، عالم، پارسا و آگاه به قضاوت و سنت را براى سر و سامان دادن به امور پراكنده گرفتن حق مظلوميت از ستمگران، حفظ استقلال و تماميت كشور اسلامى، جمع آورى ماليات ها و حفظ نظام برگزينند پس از آن، جريان پى گيرى قتل امام مقتول خود را كه گمان مى رود، مظلوم كشته شده است، از او درخواست كنند. در آن صورت، اگر مظلوم كشته شده بود، امام حكم مطالبه خونش را به اوليائش ‍ صادر خواهد كرد و اگر ظالم و ستمگر بوده است، طبق مصالح هرگونه صلاح دانست، حكم خواهد نمود.

اين اولين وظيفه اى است كه مردم پس از كشته شدن امامشان دارند، در صورتى كه انتخاب رهبر به دست آنان باشد. اگر تعيين امام به عهده خدا و رسولش باشد، خدا و رسول امام را مشخص كرده و از عهده اين مهم برآمده اند و مردم را به اطاعت و فرمان بردارى از او ماءمور نموده اند. خدا مردم را بى نياز از اعمال نظر و انتخاب كرده و شخص پيامبر، امام بعد از خود را معين و مردم را ملزم اطاعت از او نموده است.

گذشته از اين مردم پس از كشته شدن عثمان با من بيعت كردند و نيز مهاجرين و انصار پس از سه روز مشورت در مورد خلافت من، به همين نتيجه رسيدند و اينان همان كسانى هستند كه قبلا با ابوبكر و عثمان بيعت كرده و خلافت آن ها را تثبيت نموده بودند و اين معنا را اهل بدر و پيشتازان مهاجرين و انصار، متصدى شدند. علاوه بر اين، امتيازى كه براى من است، اين است كه بيعت با ديگران (ابوبكر، عمر و عثمان) بدون مشورت با مردم انجام شد و حال آن كه بيعت با من، با حضور و مشورت مردم انجام گرفت.

پس اگر خداوند سبحان اختيار انتخاب امام را به مردم واگذار كرده است و اين مردم هستند كه حق اختيار و انتخاب را دارند و هر كس را انتخاب كنند. از اختيار و تعيين خداى سبحان و رسولش مقدم است و چنين شخصى بر هدايت است و امام آنان محسوب مى شود و بر مردم واجب است كه از او اطاعت نموده و بالاجماع مرا انتخاب كرده اند و اگر خداوند سبحان امام را انتخاب مى كند و اختيار به دست اوست، همانا خداوند مرا براى امامت برگزيده و مرا خليفه خدا قرار داده است و در كتاب و سنت، مردم را به اطاعت از من فرا خوانده است و اين انتخاب خداى سبحان محبت مرا قوى تر و حقم را مسلم مى سازد و...

در ابتدا حضرت علىعليه‌السلام بر لزوم حكومت در تمام زمان ها و مكان ها و وجوب اهتمام مردم به تشكيل حكومت و مقدم داشتن آن بر هر كار ديگرى اشاره مى كند و سپس ‍ آثار مثبت و فوائد مهم اين كار را گوشزد مى كند، سپس به مساءله مشروعيت حاكم و حكومت مى پردازد و دو ديدگاه متفاوت را بيان مى كند: يكى، مشروعيت مردمى و ديگرى مشروعيت الهى و ديدگاه خودش را صراحتا بيان مى دارد و مى فرمايد كه اگر بر اساس ديدگاه خود شما عمل كنيم كه حاكم و حكومت بايد مشروعيت مردمى داشته باشند، من كه اين شرط را دارم؛ چون همه مردم آمدند و با من بيعت كردند و اگر بر اساس مشروعيت الهى باشد كه خداوند مرا انتخاب كرد و خداوند مرا به امامت برگزيده و در كتاب و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله مردم را به اطاعت از من فراخوانده است، بنابراين حضرت علىعليه‌السلام به انتصاب الهى خود تصريح كرده و جاى هيچ گونه شك و شبهه اى را باقى نگذاشته است.

حال كه مشروعيت امام به نصب الهى است، پس چرا آن حضرت اين همه بحث بيعت و رأی و رضايت مردم را مطرح مى كند؟ آيه الله مؤ من در پاسخ به اين سؤ ال مى فرمايد:

زمينه هايى كه به وجود آمد، محيط محيطى بود كه مردم ۲۵ سال در يك محيطى بودند كه رهبرى غير اسلامى داشت كه نمى خواهيم جهات ديگر را بگوييم. قاعدتا اين ها بايد با هر چيزى كه وجود آنان در تزاحم بوده است درگير مى شدند. حكومت معاويه را هم با بيعت درست كردند. حضرت امير در چنين محيطى آمد.

مشروعيت الهى را كه همين خطبه شقشقيه فى الجمله به آن اشاره دارد، آن مسؤ وليت را از طريق بيعت بر گردن مى گيرد. در اين محيطى كه ذهن ها به خاطر عادت كردن آن ها به بيعت مشوب شده، عهده دار حكومت شد در اين جا مانعى ندارد كه حضرت براى بيعت يك حسابى باز كند و به طلحه و زبير بگويد كه من كه نيامدم به شما زور بگويم كه بيعت كنيد؛ بلكه شما خودتان بيعت كرديد و وقتى كه بيعت كردند بايد بر بيعت خود استوار باشيد. اين بيعت را از ادله استفاده مى كنيم كه بيعت كردن با كسى كه حق دارد كه عهده دار ولايت شود خودش موضوع براى وجوب بيعت است. اين مطلب را ما از ادله استفاده كنيم و آن گاه حضرت به معاويه مى گويد اگر بيعت نقش داشته باشد آن بيعت براى آن كسانى نقش دارد كه با عمر و ابوبكر بيعت كردند و به اصطلاح اهل سنت اهل حل و عقد بودند و در مدينه بودند.

همانا كسانى كه با عمر و ابوبكر بيعت كردند با من بيعت كردند. بيعت ارزشش بسته به نظر آن هاست و تو حق ندارى كه اين حرف ها را بزنى، شما كجا بوديد؟ بالاخره مقصود اين است كه پيش كشيدن مساءله بيعت به خاطر جريان روز است كه مردم با آن آموزش عملى ديده بودند.(۱۲۰)

در رابطه با ولايت فقيه هم مشهور فقهاى اماميه، به ويژه امام خمينىقدس‌سره قائل به مشروعيت الهى و مقبوليت مردمى است؛ با اين فرق كه در معصومينعليهم‌السلام انتصاب بالتنصيص مى باشد، ولى در ولايت فقيه انتصاب بالتوصيف كه تفصيل آن را به محلش ارجاع مى دهيم.(۱۲۱)

پايان اين فصل را متبرك مى كنيم به حديثى از حضرت ولى عصر ارواحنا له فدا درباره فلسفه انتصاب.

يكى از اصحاب امام زمانعليه‌السلام درباره فلسفه انتصابى بودن امام، از آن حضرت سؤ ال كرد: چرا مردم از انتخاب امام و رهبرى خود ممنوع شدند؟

امام فرمود: امام مصلح و يا مفسد؟

عرض كردم : البته مصلح.

فرمود: آيا با اين كه احدى از مردم از صلاح و فساد درونى اشخاص آگاهى ندارند، آيا ممكن است شخصى را كه انتخاب مى كنند اتفاقا بر خلاف تشخيص آن ها مفسد از كار درآيد؟

عرض كردم : بلى! ممكن است.

فرمود: علت ممنوعيت مردم همين است كه من آن را به صورت برهان برايت ايراد كردم.(۱۲۲)

اين بحث (مشروعيت حكومت) مى تواند پاسخى به مقاله چرا ديگر از على و نهج البلاغه حرفى نيست كه در مجله ايران فردا، شماره ۶۵ آمده است باشد.

۴. بيعت 

يكى از بحث هايى كه ذيل بحث مشروعيت مطرح است، بيعت است. آيا بيعت موجب مشروعيت حاكم و حكومت است، به نحوى كه اعطاى ولايت به حاكم شود؟ آيا بيعت وسيله اعتراف به ولايتى است كه از پيش تحقق يافته و در جهت تقويت آمده است؟ آيا بيعت موجب تحقق و كارآمدى ولايت و حكومت است؟

قبل از اين كه اين موضوع را از نهج البلاغه پى بگيريم، مقدمه اى درباره بيعت ذكر مى كنيم.

در مفردات راغب آمده است :

با سلطان بيعت كرد (بايع السلطان)، يعنى در مقابل خدماتى كه سلطان انجام مى دهد، اطاعت و شنوايى از وى را بر عهده گرفت. به اين بيعت و مبايعه گفته مى شود.(۱۲۳)

در لسان العرب آمده است :

البيعه، دست به هم دادن بر ايجاب و انشاء معامله و نيز دست به هم دادن براى بيعت و اطاعت است. در حديث نيز آمده است : الا تبايعونى على الاسلام كه به معناى قرارداد بستن و معاهده است. گويا هر يك از آنان آنچه را در اختيار دارد، به رفيقش مى فروشد و جان، اطاعت و دخالت در كار خويش را در اختيارى ديگرى مى گذارد.(۱۲۴)

در بيعت، بيعت كنندگان تعهد مى كنند كه از امير و يا فرمانده اطاعت كنند و از او فرمان ببرند.

در قرآن كريم هم آمده است :

يا ايها النبى اذ جاءك المومنات يبايعونك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا تقتلن اولادهن و لا ياءتين بهتان يفترنه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصيك فى معروف فبايعهن و استغفر لهن الله ان الله غفور رحيم؛ (۱۲۵)

اى پيغمبر! چون زنان مؤ من آيند كه با تو بر ايمان بيعت كنند كه ديگر هرگز شرك به خدا نياورند و سرقت و زناكارى نكنند و اولاد خود را به قتل نرسانند و بر كسى افترا و بهتان ميان دست و پاى خود نبندند و با تو در هيچ امر معروفى (كه به آن ها مى كنى) مخالفت نكنند، بدين شرايط با آن ها بيعت كن و بر آنان از خدا آمرزش و غفران طلب، كه خدا بسيار آمرزنده و مهربان است.

همچنين مى فرمايد:

لقد رضى الله عن المومنين اذا يبايعونك تحت الشجره فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينه عليهم و اتابهم فتحا قريبا ؛(۱۲۶)

خداوند از مومنانى كه زير درخت (معهود حديبيه) با تو بيعت كردند، به حقيقت خشنود گشت و از وفا و خلوص قلبى آن ها آگاه بود كه وقار و اطمينان كامل بر آنان نازل فرمود و آنان را به فتحى نزديك پاداش ده.

نيز مى فرمايد:

ان الذين يبانعوك انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيوتيه اجرا عظيما ؛(۱۲۷)

اى پيامبر!مومنانى كه با تو (در حديبيه) بيعت كردند، در حقيقت، با خدا بيعت كردند. دست خدا بالاى دست آن هاست. پس از آن، هر كس نقض بيعت كند، در حقيقت، بر زبان و هلاكت خويش اقدام كرده است و هر كس به عهدى كه با خدا بسته است، وفا كند، به زودى، خدا به وى پاداشى بزرگ عطا خواهد كرد.

اين دو آيه در ارتباط با بيعت حديبيه كه در سال ششم هجرى واقع شده است، مى باشد. به مناسبت كلمه رضى در آيه شريفه، اين بيعت در تاريخ به بيعت رضوان شناخته مى شود. در روايت آمده است : از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى مى خواست با زنان بيعت كند، فرمود: من با زن ها دست نمى دهم. آن گاه قدحى از آب فراخواند و دست خويش در آب زد و بيرون آورد و فرمود: دست خويش را در اين آب فرو ببريد.(۱۲۸)

در كتاب احتجاج مرحوم طبرسى، در رابطه با داستان غدير خم از امام باقرعليه‌السلام روايت ذكر شده است كه آن حضرت فرمود:

و اين چنين پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله براى علىعليه‌السلام بر خلافت به تعداد اصحاب حضرت موسى بيعت گرفت، ولى آنان بيعت را شكستند... (و خداوند متعال مى فرمايد) او را علم و پرچم مردم قرار ده و عهد و ميثاق و بيعت وى را تجديد كن و آن بيعت و ميثاقى كه با من داشتند و عهدى كه با من بسته بودند در مورد ولايت ولى من و مولاى آنان و مولاى هر زن و مرد مؤ من، يعنى ولايت على بن ابى طالب را به يادشان آر... و اى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ! علىعليه‌السلام را علم قرار ده و از آنان بر خلافت وى بيعت بگير... (و در ادامه به نقل از گفتار پيامبر مى فرمايد) اى مردم! من مسائل را براى شما بيان كرده و مطالب را به شما فهماندم و اين علىعليه‌السلام است كه پس از من مسائل را به شما گوشزد مى كند. آگاه باشيد كه پس از پايان سخن من، براى بيعت با وى دست به دست من بدهيد و اقرار به ولايت او كنيد. آن گاه بعد از من نيز براى بيعت دست به دست او (علىعليه‌السلام ) بدهيد، بدانيد كه من با خدا بيعت نموده و پيمان بسته ام و علىعليه‌السلام با من بيعت كرده و من از سوى خداوند براى او بيعت مى گيرم و آن كس كه پيمان بشكند عليه خويش پيمان شكسته است. اى مردم! از خدا بترسيد و با على، حسن، حسين و ساير ائمهعليهم‌السلام بيعت كنيد. اينان كلمه پاك و جاويدان هستند. خداوند آن كه مكر كند را هلاك و آن كه وفادار ماند را رحمت كند.

در اين هنگام مردم ندا دادند: شنيديم و امر خدا و رسول وى را و با دل ها و زبان ها و دست هايمان اطاعت كرديم. پس براى بيعت با پيامبر خدا و علىعليهم‌السلام هجوم آوردند و به آنان دست دادند و از آن هنگام دست دادن (در اسلام) سنت و رسم شد و كسانى كه حق خلافت نيز نداشتند، آن را به كار گرفتند.(۱۲۹)

با توجه به آيات و روايات فوق، كاملا روشن است كه بيعت براى تاكيد بر وفادارى و اطاعت از دستورهاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله است و هيچ گونه نقشى در اعطاى نبوت يا ولايت به پيامبر و ائمه معصومينعليهم‌السلام ندارد، به ويژه در روايت فوق، كه امام باقرعليه‌السلام تصريح مى كند كه ولايت و امامت علىعليه‌السلام از جانب خداست و قبول بيعت و پذيرش آن ولايت و امامت خدادادى است و اين بيعت امكان تحقق عملى آن ولايت و امامت را فراهم مى كند.

آيه الله معرفت در اين باره مى گويد:

بيعت در آن عهد براى تاكيد بر وفادارى و فراهم ساختن امكانات بوده است و همان گونه كه در امر رسالت دخالتى نداشته، در امر زعامت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نيز دخالتى نداشته است، زيرا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از جانب خداوند به هر دو مقام منصوب گرديده بود و تاكيد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله بر گرفتن بيعت، تنها براى تحكيم و تثبيت پايه هاى حكومت خود و فراهم ساختن امكانات بوده است.

بيعتى را كه پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله در روز غدير از مسلمانان درباره مقام ولايت براى امير المومنانعليه‌السلام گرفت بر همين منوال بود. پس از آن كه به طور صريح علىعليه‌السلام را براى خلافت و امامت پس از خود منصوب نمود از مردم پيمان وفادارى گرفت تا امكانات خود را همان گونه كه در اختيار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله قرار داده اند در اختيار علىعليه‌السلام نيز قرار دهند و در تثبيت پايه هاى حكومت وى بكوشند.(۱۳۰)

همچنين آقاى رسول جعفريان مى فرمايد:

اين كه آيا بيعت به معناى راى دادن بود يا نه؟ مسلم است كه چنين امرى درباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و يا هر شخص ديگرى كه قدرتش از ناحيه خداوند تامين شده، مصداق نمى يابد. اگر كسى بيعت را به معناى راى دادن و حق طبيعى فرد معنا كند، لزوما درباره رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و بيعتى كه در قرآن از آن ياد شده است دچار مشكل خواهد شد.(۱۳۱)

بيعت گرچه اصل بسيار مهمى است و تاثيرات مهمى، به ويژه در مسائل سياسى و اجتماعى دارد، لكن به عنوان ابزار مشروعيت بخشى نيست؛ بلكه با بيعت، ولايت انتصابى از جانب خداوند تحقق پيدا مى كند و حاكم مبسوط اليد مى شود و با پشتوانه مردمى كه توسط بيعت حاصل مى كند. قدرت پيدا مى كند، تا شريعت را اجرا كند و با دشمنان بجنگند.

علىعليه‌السلام در نهج البلاغه با همين نگرش مساله بيعت را طرح مى كند، كه اينك به آن مى پردازيم.

در نهج البلاغه آمده است :

و منه : فاقبلتم الى اقبال العوذ المطافيل على اولادها، تقولون : البيعه البيعه! قبضت كفى فبسطتموها، و ناز عتكم يدى فجاذبتموها.

اللهم انهما قطعانى و ظلمانى، ونكثا بيعتى، و البا الناس على؛ فاحلل ما عقدا، و لا تحكم لهما ما ابرما، و ارهما الماساءه فيما املا و عملا، و لقد استثبتهما قبل القتال، و استانيت بهما امام الوقاع، فغمطا النعمه، وردا العافيه.(۱۳۲)

شما مردم! براى بيعت كردن به سوى من يورش آورديد، چونان مادران تازه زاييده كه به طرف بچه هاى خود مى شتابند. و پياپى فرياد كشيديد، بيعت! بيعت! من دستان خويش فرو بستم، اما شما به اصرار آن را گشوديد، من از دست دراز كردن، سرباز زدم، و شما دستم را كشيديد.

خدايا! طلحه و زبير پيوند مرا گسستند، بر من ستم كرده و بيعت مرا شكستند و مردم را براى جنگ با من شوراندند، خدايا آن چه را بستند تو بگشا، و آن چه را محكم رشته اند پايدار مفرما، آرزوهايى كه براى آن تلاش مى كنند بر باد ده، من پيش از جنگ از آنها خواستم تا بازگردند، و تا هنگام آغاز نبرد انتظارشان را مى كشيدم لكن آنها به نعمت پشت پا زدند و بر سينه عافيت دست رد گذاردند.

باز در نهج البلاغه آمده است :

اما بعد، فقد علمتما، و ان كتمتا، انى لم ارد الناس حتى ارادونى، ولم ابايعهم حتى بايعونى، و انكما ممن ارادنى و بايعنى.

و ان العامه لم تبايعنى لسلطان غالب، و لا لعرض حاضر، فان كنتما بايعتمانى طائعين، فارجعا و توبا الى الله من قريب؛ و ان كنتما بايعتمانى كارهين، فقد جعلتما لى عليكما السبيل باظهاركما الطاعه، و اسراركما المعصيه.

و لعمرى ماكنتما باحق المهاجرين بالتقيه و الكتمان، و ان دفعكما هذا الامر من قبل ان تدخلا فيه، كان اوسع عليكما من خروجكما منه، بعد اقراركما و قد زعمتما انى قتلت عثمان، فبينى و بينكما من تخلف عنى و عنكما من اهل المدينه، ثم يلزم كل امرى بقدر ما احتمل.

فارجعا ايها الشيخان عن رايكما، فان الان اعظم امركما العار، من قبل ان يتجمع العار و النار، والسلام.(۱۳۳)

پس از ياد خدا و درود! شما مى دانيد گرچه پنهان مى داريد. كه من براى حكومت در پى مردم نرفته، آنان به سوى من آمدند، و من قول بيعت نداده تا آن كه آنان با من بيعت كردند، و شما دو نفر از كسانى بوديد كه مرا خواستيد و بيعت كرديد.

همانا بيعت عموم مردم با من نه از روى ترس قدرتى مسلط بود، و نه براى به دست آوردن متاع دنيا، اگر شما دو نفر از روى ميل و انتخاب بيعت كرديد تا دير نشده باز گرديد، و در پيشگاه خدا توبه كنيد، و اگر در دل با اكراه بيعت كرديد خود دانيد، زيرا اين شما بوديد كه مرا در حكومت بر خويش راه داديد، اطاعت از من را ظاهر، و نافرمانى را پنهان داشتيد.

به جان خودم سوگند! شما از ساير مهاجران سزاوارتر به پنهان داشتن عقيده و پنهان كارى نيستيد، اگر در آغاز بيعت كنار مى رفتيد آسان تر بود كه بيعت كنيد و سپس به بهانه سرباز زنيد.

شما پنداشته ايد كه من كشنده عثمان مى باشم، بياييد تا مردم مدينه بين من و شما داورى كنند، آنان كه نه به طرفدارى من برخواستند نه شما، سپس هر كدام به اندازه جرمى كه در آن حادثه داشته مسؤ وليت آن را پذيرا باشد.

اى دو پيرمرد، از آن چه در انديشه داريد باز گرديد، هم اكنون بزرگ ترين مسئله شما عار است، پيش از آن كه عار و آتش خشم پروردگار دامنگيرتان گردد. با درود

امام علىعليه‌السلام در نامه اى به معاويه مى نويسد:

انه بايعنى القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان على ما بايعوهم عليه، فلم يكن للشاهد ان يختار، و لا للغائب ان يرد. و انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا على رجل و سموه اماما كان ذلك لله رضى، فان خرج عن امرهم خارج بطعن او بدعه زدوه الى ما خرج منه، فان ابى قاتلوه على اتباعه غير سبيل المومنين، وولاه الله ما تولى.

و لعمرى، يا معاويه، لئن نظرت بعقلك دون هواك لتجدنى ابرا الناس من دم عثمان، و لتعلمن انى كنت فى عزله عنه الا ان تتجنى؛ فتجن ما بدالك! والسلام.(۱۳۴)

همانا كسانى با من بيعت كرده اند كه با ابابكر و عمر و عثمان، با همان شرايط بيعت نمودند، پس آن كه در بيعت حضور داشت نمى تواند خليفه اى ديگر برگزيند، و آن كه غايب است نمى تواند بيعت مردم را نپذيرد، و همانا شوراى مسلمين از آن مهاجرين و انصار است، پس اگر بر امامت كسى گرد آمدند، و او را امام خود خواندند، خشنودى خدا هم در آن است. حال اگر كسى كار آنان را نكوهش كند يا بدعتى پديد آورد، او را به جايگاه بيعت قانونى باز مى گردانند، اگر سرباز زد با او پيكار مى كنند، زيرا كه به راه مسلمانان در نيامده خدا هم او را در گمراهيش وا مى گذارد.

بجانم سوگند! اى معاويه اگر دور از هواى نفس، به ديده عقل بنگرى، خواهى ديد كه من نسبت به خون عثمان پاك ترين افرادم، و مى دانى كه من از آن دور بوده ام، جز اينكه از راه خيانت مرا متهم كنى، و حق آشكارى را بپوشانى، با درود.

باز در نهج البلاغه آمده است :

لانها بيعه واحده لا يثنى فيها النظر، و لا يستانف فيها الخيار. الخارج منها طاعن، و المروى فيها مداهن.(۱۳۵)

همانا بيعت براى امام يك بار بيش نيست، و تجديد نظر در آن ميسر نخواهد بود، و كسى اختيار از سرگرفتن آن را ندارد، آن كس كه از اين بيعت عمومى سر باز زند، طعنه زن و عيب جو خوانده مى شود، و آن كس كه نسبت به آن دو دل باشد منافق است.

باز در نهج البلاغه آمده است :

و بسطتم يدى فكفقتها، و مددتموها فقيضتها، ثم تداككتم على تداك الابل الهيم على حياضها يوم وژدها، حتى انقطعت النعل، و سقط الرداء و وطى الضعيف، و بلغ من سرور الناس ببيعتهم اياى ان ابتهج بها الصغير، و هدج اليها الكبير، و تحامل نحوها العليل، و حسرت اليها الكعاب.(۱۳۶)

دست مرا براى بيعت مى گشوديد و من مى بستم، شما آن را به سوى خود مى كشيديد و من آن را مى گرفتم، سپس چونان شتران تشنه كه به طرف آبشخور هجوم مى آورند بر من هجوم آورديد، تا آن كه بند كفشم پاره شد و عبا از دوشم افتاد، و افراد ناتوان پايمال گرديدند، آنچنان مردم در بيعت با من خشنود بودند كه خردسالان شادمان و پيران براى بيعت كردن لرزان به راه افتادند، بيماران بر دوش خويشان سوار، و دختران جوان بى نقاب به صحنه آمدند.

نيز در نهج البلاغه آمده است :

اولم يبايعنى بعد قتل عثمان؟ لا حاجه لى فى بيعته! انها كف يهوديه، لو بايعنى بكفه لغدر بسبته اما ان له امره كلعقه الكلب انفه، و هو ابو الاكبش الاربعه، و ستلقى الامه منه و من ولده يوما احمر!(۱۳۷)

مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟ مرا به بيعت او نيازى نيست! دست او دست يهودى است، اگر با دست خود بيعت كند، در نهان بيعت را مى شكند.

آگاه باشيد، او حكومت كوتاه مدتى خواهد داشت، مانند فرصت كوتاه سگى كه با زبان بينى خود را پاك كند.

او پدر چهار فرمانرواست قوچ هاى چهارگانه و امت اسلام از دست او و پسرانش روز خونينى خواهند داشت.(۱۳۸)

باز در نهج البلاغه آمده است :

لم تكن بيعتكم اياى فلته، و ليس امرى و امركم واحدا، انى اريدكم لله و انتم تريدوننى لا نفسكم. ايها الناس، اعينونى على انفسكم، و ايم الله لا نصفن المظلوم من ظالمه، و لا قودن الظالم بخزامته، حتى اورده منهل الحق و ان كان كارها.(۱۳۹)

بيعت شما مردم با من بى مطالعه و ناگهانى نبود، و كار من و شما يكسان نيست، من شما را براى خدا مى خواهم و شما مرا براى خود مى خواهيد.

اى مردم براى اصلاح خودتان مرا يارى كنيد، بخدا سوگند! كه داد ستمديده را از ظالم ستمگر بستانم، و مهار ستمگر را بگيرم و به آبشخور حق وارد سازم گرچه تمايل نداشته باشد.

از مجموع اين گفتار مى توان چنين نتيجه گرفت :

۱) بيعت با علىعليه‌السلام از سوى همه مردم بود. مردم بودند كه براى بيعت سوى علىعليه‌السلام آمدند، نه اين كه حضرت علىعليه‌السلام به سوى آن ها رفته باشد.

۲) بيعت كاملا با رغبت و ميل انجام گرفت.

۳) بيعت كاملا از روى آگاهى و انديشه بود، نه اين كه ناگهانى و بى انديشه صورت گرفته باشد.

۴) بيعت امر لازم الاجرايى است. فلذا كسانى كه نقض بيعت كردند، حضرت علىعليه‌السلام ابتدا آن ها را نصيحت كرد و سپس به خدا شكايت نمود و در نهايت، با آن ها برخورد نمود.

۵) علىعليه‌السلام در خطبه ۳۴، يكى از حقوق خود بر مردم را وفاى نسبت به بيعت و اطاعت از خود بيان مى كند.

۶) بيعت نقش يك وظيفه و تكليف شرعى در رابطه با فراهم ساختن امكانات لازم براى اولياى امور را ايفا مى كند و مقام ولايت و زعامت سياسى پيامبر و امامان معصومعليهم‌السلام از مقام نبوت و امامت آنان نشات گرفته و بر مردم واجب است كه امكانات لازم را براى آن ها فراهم سازند، تا بتوانند با پشتوانه و مقبوليت مردمى مسؤ وليت اجراى عدالت را به بهترين شكل به انجام رسانند، بيعت نفيا و اثباتا در امامت و زعامت نقشى ندارد و تنها در ايجاد توان و قدرت اجرايى نقش دارد.

بيعت در عصر غيبت نيز همين معنا را دارد، طبق مقبوله عمر بن حنظله : فانى قد جعلته عليكم حاكما؛ همانا ما او را (فقيه را) بر شما حاكم قرار داديم و نيز بنا بر توقيع شريف فانهم حجتى عليكم و انا حجه الله عليهم؛ همان طور كه ما حجت بر شمائيم، آن ها (فقهاء) حجت ما بر شما هستند. ولى فقيه منصوب از جانب خداوند تبارك و تعالى و ائمه معصومينعليهم‌السلام است. با اين فرق كه در معصومينعليهم‌السلام انتصاب به اشخاص است و در غير معصوم انتصاب به اوصاف، فلذا مردم به وسيله خبرگان خود، آن فقيهى كه واجد اوصاف و شرايط شايستگى مقام ولايت را باشد، كشف مى كنند و مردم نيز با او بيعت مى كنند.

مشروعيت ولايت فقيه همان طور كه قبلا گفته شد الهى است و راى و بيعت مردم باعث اعمال آن ولايتى مى شود كه شارع مقدس به او اعطا نموده است. به عبارتى، اعطاى ولايت از جانب شارع و اعمال آن از ناحيه مردم مى باشد.(۱۴۰)