ترجمه امالى شيخ مفيد

ترجمه امالى شيخ مفيد0%

ترجمه امالى شيخ مفيد نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: حسين استاد ولى
گروه: متون حدیثی

ترجمه امالى شيخ مفيد

نویسنده: شيخ مفيد (رحمة الله عليه)
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: حسين استاد ولى
گروه:

مشاهدات: 17376
دانلود: 3476

توضیحات:

ترجمه امالى شيخ مفيد
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 47 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17376 / دانلود: 3476
اندازه اندازه اندازه
ترجمه امالى شيخ مفيد

ترجمه امالى شيخ مفيد

نویسنده:
فارسی

مجلس سى و هفتم : شنبه ۱۷ رمضان المبارك ۴۱۰

۱- ابو حمزه ثمالى گويد:

امام باقرعليه‌السلام فرمود: مؤمن دائما در حال نماز

است تا آنگاه كه ايستاده و نشسته و خوابيده بياد خدا باشد، خداى متعال مى فرمايد: «آنان كه ايستاده و نشسته و خوابيده ياد خدا مى كنند و در آفرينش آسمانها و زمين مى انديشند (و مى گويند) اى پروردگار ما تو اينها را بيهوده نيافريده اى! تو منزّهى، پس ما را از عذاب دوزخ نگهدار».

۲- ياسر گويد:

امام رضاعليه‌السلام فرمود: چون زمامداران دروغ پردازند باران قطع مى شود، و چون سلطان ستم كند پايه هاى دولتش سست مى گردد (و دولتش از چشم مردم مى افتد)، و چون زكات داده نشود چهار پايان مى ميرند.

۳- عبد اللّه محمّد فزارى از امام صادق و آن حضرت از امام باقرعليهما‌السلام ، و نيز جابر جعفى از امام باقرعليه‌السلام روايت كنند كه جابر بن عبد اللّه انصارى گفت:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به علىّ بن ابى طالب فرمود: آيا بتو بشارت ندهم، آيا تو را مژده ندهم؟ عرضكرد: چرا يا رسول اللّه. حضرت فرمود: من و تو از يك سرشت آفريده شديم، و مقدارى از آن سرشت زياد آمد و شيعيان ما از آن آفريده شدند، پس چون روز قيامت شود همه مردم بنام مادرانشان خوانده شوند جز شيعيان تو كه بنام پدرانشان خوانده شوند بجهت آنكه ولادتشان پاك است (و نسبت آنان بپدران خود حتمى و صحيح است).

۴- امىّ صيرفى گويد:

از امام باقرعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند بيزار باشد از آن كس كه از ما بيزارى جويد، و خداوند لعنت كند آن كس را كه ما را لعن مى كند، و خداوند هلاك سازد آن كس را كه با ما دشمن است. خداوندا! تو مى دانى كه ما سبب هدايت ايشانيم، و آنان بخاطر تو با ما دشمنى مى ورزند، پس تو خود بحساب آنان برس و آنان را كيفر ده.

۵- عبد اللّه بن سنان از امام صادق از پدرش از جدّشعليهم‌السلام روايت كند كه فرمود:

چون ابرهة بن صبّاح پادشاه حبشه آهنگ ويرانى مكّه كرد، لشكريان حبشه بسوى مكّه شتافتند و بر آنجا غارت بردند و شترانى چند از عبد المطّلب بن هاشم را تاراج كردند. عبد المطّلب نزد پادشاه رفت و اجازه ورود خواست، پادشاه اجازه داد- در حالى كه بر روى تخت خود در زير قبّه اى از ديبا آرميده بود- (عبد المطّلب وارد شد) و سلام داد، ابرهه جواب سلام داد و لحظاتى چند در صورت عبد المطّلب نگريست، و حسن و جمال و سيماى عبد المطّلب او را بشگفت آورد. پادشاه گفت: آيا مثل اين نور و جمالى كه در تو مى نگرم در پدرانت نيز وجود داشته؟ گفت: آرى، اى پادشاه، تمام پدران من داراى چنين نور و جمال و بهائى بوده اند. ابرهه گفت: همانا شما بر پادشاهان از جهت فخر و شرف سر آمده ايد، و حقّا شايسته تو است كه سرور قوم خود باشى. سپس او را در كنار خود بر روى تختش نشاند، و به فيلبان فيل بزرگ خود- كه فيلى سپيد و بزرگ جثّه بود و دو عاج مرصّع بانواع مرواريد و جواهرات داشت، و آن پادشاه بر تمام پادشاهان زمين بدان فيل افتخار مى كرد- گفت: آن فيل را نزد من آور، وى آن را آورد در حالى كه بهر زيور زيبائى آراسته شده بود، پس چون برابر عبد المطّلب قرار گرفت و در مقابل او بسجده افتاد، و هيچ گاه براى پادشاه خود سجده نكرده بود، و خداوند زبان او را بعربى گشود و بر عبد المطّلب سلام كرد.

پادشاه از ديدن اين قضيّه هراسيد و پنداشت كه سحر و جادو باشد، گفت: فيل را به جاى خودش باز گردانيد. سپس به عبد المطّلب گفت: براى چه آمده اى؟ همانا آوازه سخاوت و كرم و فضل تو بگوش من رسيده، و از هيئت و جمال و جلال تو چيزهائى ديدم كه شايسته است حاجت تو را برآورم، پس هر چه خواهى از من بخواه - و او فكر مى كرد عبد المطّلب از وى درخواست مى كند كه از مكّه بيرون برود- عبد المطّلب باو گفت: ياران تو بر چهار پايان من حمله آورده و آنها را برده اند، دستور ده شتران را بمن بازگردانند. پادشاه حبشه از اين سخن عصبانى شد و به عبد المطّلب گفت: از نظرم افتادى! تو آمدى در باره تعدادى از شتران خود از من درخواست مى كنى در حالى كه من براى ويرانى شرف تو و قوم تو و مكرمتى كه بدان سبب براى خود بر هر گروه و طايفه اى ديگر امتياز قائل هستيد آمده ام، و آن خانه اى است كه از هر نقطه اى از زمين آهنگ آن كنند، و تو درخواست از اين مسأ له را رها ساخته در باره شتران خود از من درخواست مى كنى؟! عبد المطّلب گفت: من صاحب خانه اى كه تو آهنگ ويرانى آن را دارى نيستم، من صاحب شترانى چند هستم كه ياران تو ربوده اند، و آمده ام در باره

چيزى كه صاحب آنم از تو درخواست كنم، و اين خانه را هم صاحبى است كه خودش از تمامى آفريدگان بيشتر حافظ آن است و خود از همه ب آن سزاوارتر است. پادشاه گفت: شتران او را به او برگردانيد، و بسوى خانه بتازيد و هر سنگ سنگ آن را از جاى بر آوريد. عبد المطّلب شتران خود را گرفت و بسوى مكّه بازگشت، و آن پادشاه با فيل بزرگ همراه سپاهيان خود براى ويرانى كعبه از پى عبد المطّلب براه افتادند. پس هر چه كردند فيل را داخل محوّطه حرم مكّه كنند فيل حركت نمى كرد و مى خوابيد، و چون آن را رها مى كردند هروله كنان به عقب بازمى گشت.

عبد المطّلب به پيشكارانش گفت: پسرم را صدا زنيد، عبّاس را آوردند، گفت: منظورم اين نيست، پسرم را صدا زنيد، ابو طالب را آوردند، گفت: منظورم اين نيست، پسرم را صدا زنيد، پس عبد اللّه پدر پيامبر: را آوردند، چون پيش آمد عبد المطّلب گفت: پسرم! ببالاى كوه ابو قبيس برو، و به ساحل دريا بنگر ببين چه چيز از آنجا مى آيد و بمن خبر بده.

عبد اللّه بر بالاى كوه ابو قبيس رفت، درنگى كرد كه ناگهان ديد پرندگانى دسته دسته به سرعت سيل و سياهى شب آمدند، و بر بالاى ابو قبيس قرار گرفتند، سپس بسوى خانه كعبه رفته، هفت دور طواف كردند، آنگاه به سوى كوه

صفا و مروه رفته و هفت دور نيز آنجا طواف نمودند. عبد اللّه - رضى اللّه عنه - نزد پدرش آمد و اين خبر را باو گزارش داد. عبد المطّلب گفت: پسر جانم! بنگر ببين كار اينان بكجا مى انجامد، و مرا با خبر ساز. عبد اللّه نگاه كرد ديد آن پرندگان رو بسوى سپاه حبشه نمودند، عبد اللّه اين خبر را به عبد المطّلب رساند، پس عبد المطّلب [رحمه‌الله ] بيرون شد و مى گفت: اى اهل مكّه بسوى سپاه حبشه بيرون شويد و غنائم خود را برگيريد. آنان بطرف سپاه رفتند ديدند آنان مثل چوبهاى خشك و تراشيده و پوسيده بروى زمين افتاده اند، و هيچ پرنده اى نبود جز اينكه سه دانه ريگ - دو تا بدست و يكى به منقار- گرفته و با هر ريگى يك نفر از آنها را به قتل مى رسانيد، و چون همه تا آخر كشته شدند پرندگان بازگشتند، و نه پيش از آن وقت و نه بعد از آن هرگز آن پرندگان را نديدند. و چون تمامى آن قوم بهلاكت رسيدند عبد المطّلب بنزد خانه كعبه آمد و پرده هاى آن را گرفت و اين اشعار را سرود (ترجمه):

«اى باز دارنده فيل در ذى مغمّس (محلّى است در راه طائف)، كه او را بازداشتى مثل حيوانى كه واژگون شده است (يا مثل الاغى كه از راه مانده باشد»).

«در محبس و زندانى كه در آن جانها از پيكرها بدر رود» و از آنجا بازگشت در حالى كه در باره فرار قريش و ترس آنان از سپاه حبشه اين رجز را مى خواند (ترجمه):

«قريشيان همه گريختند وقتى سپاه را ديدند، و من تنها ماندم و انيس و ياورى براى خود نمى ديدم».

«و حتّى آواى بسيار خفيف و آهسته اى هم از آنان بگوشم نمى رسيد، جز برادر بزرگوار پر ارزشى كه با من ماند».

«آن كسى كه در ميان خانواده اش بزرگ و رئيس بود»

۶- ابو المجبّر گويد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: چهار چيز دلها را به تباهى مى كشاند: با زنان به خلوت نشستن، و گوش دادن ب آنان، و برأ ى آنان عمل نمودن، و همنشينى با مردگان، عرض شد: اى رسول خدا همنشينى با مردگان چيست؟ فرمود: همنشينى با هر كسى كه از راه ايمان گمراه، و با هر كس كه در صدور احكام و داوريها ستمكار است.

۷- محمّد بن جعفر از پدرش امام صادق و آن حضرت از پدر بزرگوارش امام باقرعليهما‌السلام روايت كند كه فرمود:

ابو لبابة بن عبد المنذر نزد ابو اليسر آمد تا طلب خود را از وى بازستاند، (از پشت در) شنيد كه ابو اليسر مى گفت:

بگوئيد: او اينجا نيست. ابو لبابه صدا زد: ابا اليسر! بيا بيرون، وى بيرون آمد، ابو لبابه گفت: چه چيز تو را واداشت چنين كنى؟ گفت: فشار و تنگدستى اى ابا لبابه. ابو لبابه گفت: تو را بخدا؟ گفت: آرى بخدا! ابو لبابه گفت: از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه مى فرمود: چه كسى دوست دارد در پناه سايه اى از آتش جوشان و پر حرارت دوزخ بسر برد؟ عرضكرديم: همه ما اين را دوست داريم اى رسول خدا. فرمود: چنين كس بايد بدهكار خود را مهلت دهد يا آدم تنگدست را رها سازد (يا براى بدهكار تنگدست دعا كند).

۸- داود بن سليمان غازى گويد:

از حضرت امام رضاعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: هر كس برادرى در راه خدا پيدا كند همانا خانه اى در بهشت بدست آورده است.

(شيخ مفيد) گويد: ابو الحسن رحبى نحوى اين اشعار را از حجّاج بن يوسف تميمى برايم خواند (ترجمه):

«و اگر مردى پنجاه سال عمر كند همانا به آبشخور خود (پايان زندگى و مرگ) نزديك شده است».

«هر گاه روزى از روزگار را پشت سر گذاشتى نگو يك روز پشت سر گذاشتم بلكه بگو بر من نگهبانى گماشته شده است».

«هر گاه آن عصرى كه تو در ميان مردم آن زيست مى كنى بگذرد و تو براى عصر ديگر باقى بمانى همانا در ميان مردم آن عصر غريب و تنها خواهى بود».

مجلس سى و هشتم : شنبه ۲۴ رمضان المبارك ۴۱۰

۱- ابو عبيده حذاء گويد:

امام صادقعليه‌السلام فرمود: تو را از دشوارترين چيزهائى كه خداوند بر بندگانش ‍ واجب ساخته خبر ندهم؟ با مردم در رابطه با خود به انصاف رفتار كردن، و مواسات و يارى رسانى برادران دينى، و ياد خدا بودن در هر حال، پس اگر طاعتى خدائى برايش پيش آمد بدان عمل كند، و اگر معصيتى برايش پيش ‍ آمد آن را ترك نمايد.

۲- ابو هريره گويد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: زبونترين مردم كسى است كه از دعا كردن عاجز باشد، و بخيل ترين مردم كسى است كه از سلام كردن بخل ورزد.

۳- عبد الرّحمن بن ابى ليلى گويد:

علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام فرمود:

پيامبر: مرا فرا خواند و چشمم درد مى كرد، پس آب دهان در چشمم افكند و عمامه بر سرم بست و عرضكرد: «خداوندا گرما و سرما را از وى دور ساز»، و من از آن پس هرگز گرما و سرما را در خود احساس نكردم.

۴- حارث گويد:

علىّ بن ابى طالبعليه‌السلام فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هر روز صبح نزد ما مى آمد و مى فرمود: نماز- خدا شما را رحمت كند- نماز!

«بدرستى كه خداوند اراده كرده كه فقط از شما خانواده هر گونه پليدى را بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند». احزاب: ۳۳.

۵- ابو هيّاج عبد اللّه بن عامر گويد:

چون خبر شهادت حسينعليه‌السلام به مدينه رسيد، اسماء دختر عقيل بن ابى طالب - رضى اللّه عنها- در ميان گروهى از زنان خاندانش بيرون شد تا به آرامگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسيد، پس خود را بقبر چسبانيد و ناله برآورد، سپس برو به مهاجرين و انصار كرد و اين اشعار را مى گفت:

(ترجمه) «شما چه جواب داريد اگر پيامبر: در روز قيامت به شما بگويد- و البتّه كه گفتار راست شنيده خواهد شد-».

«شما دست از يارى عترت و خاندان من برداشتيد يا اينكه غائب بوديد؟

در حالى كه حق نزد ولى أ مر محفوظ و فراهم بود».

«شما آنان را بدست ظالمان سپرديد، پس امروز بنفع هيچ يك از شما نزد خداوند كسى كه شفاعتش پذيرفته باشد وجود ندارد».

«چه شد كه شما در صبح روز طفّ (روز عاشورا كه در سرزمين طف يعنى كربلا واقع شد) آنان را بهنگامى كه با انواع بلاهاى مرگبار رو برو شدند يارى

ننموديد و آن بلاها بهيچ وجه از آنان دفع و ردّ نشد؟!».

راوى گفت: ما تا آن زمان بقدر آن روز مرد و زن گريان نديده بوديم.

۶- غياث بن ابراهيم گويد:

امام صادقعليه‌السلام فرمود: يك روز صبح امّ سلمه - رحمها اللّه - گريه مى كرد، باو گفته شد: از چه مى گريى؟ گفت: ديشب فرزندم حسين [ ع] كشته شد، زيرا از زمانى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله وفات يافته بود حضرتش را نديده بودم جز ديشب كه آن حضرت را بسيار لاغر و رنگ پريده و پژمرده و غمگين ديدم، عرضكردم: اى رسول خدا چرا شما را رنگ پريده و غمگين مى بينم؟ فرمود: ديشب يكسره مشغول كندن قبر براى حسين و ياران او [عليهم‌السلام ] بودم.

۷- محفوظ بن منذر گويد:

پير مردى از بنى تميم كه در رابيه سكونت داشت بمن خبر داد كه: از پدرم شنيدم كه مى گفت: ما از شهادت حسينعليه‌السلام

خبر نداشتيم تا اينكه شب عاشورا فرا رسيد، كه من با يكى از مردان قبيله در رابيه نشسته بوديم و شنيديم كه هاتفى اين اشعار را مى گفت (ترجمه):

«بخدا سوگند من نزد شما نيامدم تا اينكه ديدم او (حسين (ع» گلو بريده و گونه بخاك سائيده در سرزمين طفّ بروى زمين افتاده بود».

«و در اطراف او جوانانى بخاك افتاده بودند كه از گلوى همگى خون سرازير بود و آنان همچون چراغهائى بودند كه نور آنها بر سياهى شب برترى داشت».

«و البتّه من شتر بلند پاى خود را بسرعت راندم تا شايد ب آنان برسم پيش از آنكه با حوريان بهشتى هم آغوش شوند».

«ولى قدر خداوندى كه آن را بانجام رساند مرا مانع شد، و البتّه اين امر مقدّرى بود كه خداوند آن را بانجام شوند».

«ولى قدر خداوندى كه آن را بانجام رساند مرا مانع شد، و البتّه اين امر مقدّرى بود كه خداوند آن را بانجام برد». «حسينعليه‌السلام چراغ پرفروغى بود كه از او كسب نور مى شد، و خداوند مى داند كه من سخن دروغ و بى پايه نمى گويم».

«خداوند درود فرستد بر جسمى كه قبر حسينعليه‌السلام آن را در آغوش گرفته، همان جسمى كه ملازم و هم پيمان نيكى ها بود و حال به قبر سپرده شده است».

«او در حال در غرفه هاى بهشتى در مجاورت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله و حضرت وصى (على بن ابى طالب)عليه‌السلام و جعفر طيّار شاد و مسرور بسر مى برد».

باو گفتيم: تو كه هستى - خدايت رحمت كناد-؟ گفت: من و پدرم از جن هاى نصيبين هستيم، خواستيم كه با جان خود، حسينعليه‌السلام را يارى دهيم، و چون از سفر حجّ باز گشتيم ديديم حضرت بشهادت رسيده است.

۸- حذلم بن ستير گويد:

در سال ۶۱ هجرى بكوفه وارد شدم و اين مصادف بود با زمانى كه علىّ بن الحسين (امام سجّاد)عليه‌السلام با زنان خانواده از (سفر جانسوز) كربلا بازمى گشتند و مأ موران (يزيدى) دور آنان حلقه زده، مردم براى تماشاى آنان از خانه ها بيرون ريخته بودند. چون اهل بيت را سواره بر شتران بى جهاز پيش آوردند زنان كوفه شروع بگريه و زارى نمودند، پس از علىّ بن الحسينعليهما‌السلام - در حالى كه بيمارى وى را لاغر ساخته و بند و زنجير در گردن مباركش بود و دستهاى آن حضرت بگردن مباركش بسته بود- شنيدم كه با آوازى بس ضعيف مى فرمود: هان، اين زنان بر ما مى گريند! پس چه كسى (جز مردان ايشان) افراد ما را بقتل رسانده است؟ و زينب دخت گرامى علىّعليه‌السلام - و براستى كه هرگز زنى با شرم و آزرم سخنورتر از او نديده بودم گوئى از زبان امير المؤ منينعليه‌السلام سخن مى گفت - را ديدم كه با دست بسوى مردم اشاره فرمود كه ساكت شويد، در حال تمام نفسها خاموش و همه صداها فرو نشست سپس فرمود:

«سپاس از آن خدا است، و درود بر پدرم رسول خدا. امّا بعد، اى كوفيان، اى دغلبازان و اى خودداران از يارى، اشكتان خشك، و ناله و فريادتان خاموش مباد، داستان شما نيست جز بمانند «آن زنى كه رشته خود را پس از محكم بافتن مى گشود، شما سوگندهاى خود را سبب مكر و خيانت ميان خودتان قرار داده ايد». هلا، آيا در ميان شما جز مردمى چاپلوس و ننگ آور و كينه توز كه در ميدان نبرد بزدل، و در برابر دشمنان زبون اند، و مردمى پيمان شكن و بيوفايند پيدا مى شود؟! راستى كه چه پيشكش زشتى با دستهاى خود براى خويشتن پيش فرستاده ايد كه آن خشم خدا بر شماست، و در عذاب دوزخ جاويدان خواهيد بود.

آيا مى گرييد؟! آرى - بخدا سوگند- بسيار بگرييد و كم بخنديد، همانا كه شما به ننگ و رسوائى آن دست يافتيد، و هرگز نتوانيد پليدى آن را از خويش بزدائيد. آيا زاده ختم رسولان، و سرور جوانان بهشتى، و پناه خوبانتان، و پناهگاه گرفتاريتان، و نشانه راهتان، و راه پهناور دليلتان را ترك يارى گفتيد، و براى او بهم بافتيد؟! هان چه بد بار سنگينى از گناه بر دوش ‍ كشيديد، پس هلاكت و سرنگونى بر شما، راستى كه كوششها بنوميدى رسيد، و دستها بخاك نشست (كنايه از آنكه به هيچ خير و بركتى نرسيد)، و سودا بزيان انجاميد، و به خشمى از جانب خدا باز گشتيد، و مهر خوارى و فقر و گرفتارى بر شما نهاده شد. واى بر شما آيا مى دانيد چه جگرى از رسول خدا بريديد؟! و چه خونى از او ريختيد؟! و چه عضو مهم و محترمى را از آن حضرت برگرفتيد؟! «راستى كه كار زشت و ناپسندى مرتكب شديد كه نزديك است آسمانها از آن بشكافد و زمين دهان باز كند و كوهها پاره پاره بروى زمين ريزد». همانا اين عمل را بگونه اى احمقانه و زشت بجاى آورديد كه فضاى زمين و آسمان را از قبح آن پرساختيد. آيا شگفت داريد از اينكه آسمان خون ببارد؟! البتّه كه عذاب آخرت خواركننده تر است، پس ‍ اين مهلت زودگذر حلم شما را نربايد (و در نتيجه بگناه ادامه دهيد) كه هيچ گاه خشم و غضب، خدا را به شتاب نيندازد، و بيم از دست رفتن خونخواهى و انتقام بر او نرود، چنين نيست، همانا پروردگار تو در كمينگاه است». راوى گويد: سپس حضرت ساكت شد، و ديدم كه مردم همه متحيّر مانده، انگشت تحيّر بدهان برده اند، و ديدم پيرمردى بقدرى گريست كه ريش او از اشك چشمش تر شد و اين شعر را گفت (ترجمه):

«پيرانشان بهترين پيران اند، و نسل آنان بهنگام بر شمارى نسل و اولاد بگونه اى است كه هرگز به پستى و خوارى نمى گرايد».

۹- ابراهيم بن داحه گويد:

نخستين شعرى كه در رثاء و نوحه گرى براى حسين بن علىعليهما‌السلام سروده شد گفتار عقبة بن عمرو سهمى از بنى سهم بن عوف بن غالب است كه: «اگر بنا باشد كه در زندگانى دنيا چشم روشن باشد ولى شما در دنيا در خوف و بيم بسر بريد آن چشم هرگز روشن مباد».

«بر مزار حسين در كربلا گذر كردم، و اشك فراوانى از ديده ام جارى گشت».

«من پيوسته بر مصائب حسين مرثيه گويم و بر غمهاى او گريه كنم، و چشم من به اشك و ناله ام كمك و يارى مى رساند».

«و پس از حسينعليه‌السلام بر گروهى مى گريم كه قبر از اطراف گرد آنان را فرا گرفته است».

«سلام بر اهل قبور در كربلا، و اندك سلام از جانب من حضور آنان نثار مى شود و ب آنان مى رسد».

سلام در ساعات شب و روز بر آنان، سلامى كه باد تند و غبارهاى برخاسته آن را برساند».

«و پيوسته بوى و نسيم مشك و عبير قبور آنان بر ميهمانان و زائرشان مى وزد».

۱۰- يحيى بن اكثم قاضى گويد:

مأ مون، دعبل بن على خزاعى -رحمه‌الله - را نزد خود فرا خواند و او را امان داد. چون نزد مأ مون حاضر شد- و من نيز در برابر مأ مون نشسته بودم - باو گفت: آن قصيده بزرگ و طولانى خود را كه سروده اى برايم بخوان. دعبل آن را انكار كرد و از وجود چنان قصيده اى اظهار بى خبرى نمود. مأ مون گفت: من تو را در مورد آن در امان مى دارم همان گونه كه بخودت نيز امان دادم. پس دعبل اين اشعار را خواند (ترجمه):

«همسرم از آنگاه كه كناره گيرى مرا از خودش ديده متأ سف و اندوهگين شده، و اين خرد و بردبارى را در من گناهى نابخشودنى قلمداد نموده است».

«وى پس از آنكه مويش سپيد گشته هنوز آرزوى سرگرمى و بازيچه هاى جوانى در سر دارد، و حال آنكه در ميدان مسابقه پيرى در ميان همسالان خود گام نهاده است».

«همسرم! سپيدى موى سرم رستاخيز را بياد من آورده و از سرنوشتى كه قلم تقدير الهى برايم مقرّر ساخته خرسندم نموده است».

«اگر بنا باشد بدنيا و زيور آن دل بندم و بمانم، نتيجه اى جز گريه و زارى بر كسانى كه تك تك از دستم مى روند عايد من نخواهد شد».

«روزگار، پيوستگى خاندانم را از هم گسيخت چونان كه ضربه سنگى بزرگ، اجزاء كاسه سفالين را از هم بپاشد و هر تكّه از آن را بسوئى افكند.

(اين چنين با ما خاندان رفتار كرد) «پاره اى از آنان بجا مانده، و پاره اى ديگر را آواگر مرگ ندا در داده، و بازماندگان نيز از پى آنان روان مى شوند».

«مى ترسم آن كس كه بازمانده نيز راه جدائى پيش گيرد، و باز گشت آن كس ‍ را كه روى برتافته و در گذشته است ديگر نمى توان چشم داشت ».

«بگونه اى من از اهل و اولادم گزارش مى دهم همانند شخص خوابى كه خوابى بيند و داستان خواب خويش را پس از مدّتى بازگو مى كند».

(اگر چشمانم براى آنان كه از خاندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درگذشته اند بگريه سرگرم نبود (و فراغت مى داشت) هرگز قرار و آرام نمى گرفتم (و بر مصيبت آنان سرشك مى باريدم»).

«و دوستى در ميان دوستان تو سرگرم است باينكه شب را تا صبح با اندوه بر يك يك شما كه از دست رفته اند بسر برد».

«چه دستهاى قلم شده اى كه در سرزمين طفّ (كربلا) از پيكرها جدا افتاده، و چه گونه هاى برافروخته اى كه بر خاك تيره سائيده گشته است».

«شبانگاه بدان هنگام كه كاروانيان، بر مزار حسين گذر مى كنند زمزمه كنان گويند كه اين بخاك و خون طپيده سرور آدميان است».

«اى امّت زشت كردار! شما احمد: را كه بدستور كتاب و آيتها آن همه صبر و پايدارى در برابر مشكلات نمود پاداش خير نداديد».

«پس از او شما در ميان اولادش چنان جانشينى كرديد، كه گرگ در نجات ذى بقر كرد».

يحيى گويد: در اينجا مأ مون مرا بدنبال كارى فرستاد، من آن را بانجام رسانده و باز گشتم، و دعبل باين فراز از قصيده رسيده بود:

«هيچ يك از طايفه ها و قبيله هائى كه ما مى شناسيم از ذى يمان و بكر و مضر باقى نماند جز اينكه همگى در ريختن خون اين عزيزان شركت جستند چنان كه سرپرستان تقسيم گوشت حيوانى كه بر سر آن قمار باخته اند بر سر آن گرد مى آيند». (كارشان كشتن و باسارت بردن و ايجاد وحشت و تاراج كردن بود، همان كارى كه جنگاوران در سرزمين روم و خزر مى كردند».

«من بنى اميّه را در كشتن اهل بيت (تا حدودى) معذور مى دانم، (زيرا بنى هاشم نيز عده اى از آنان را در راه اسلام كشته اند) ولى براى بنى عبّاس جاى هيچ گونه عذرى نمى بينم (زيرا كه دست بنى هاشم بخون احدى از آنان آلوده نگشته بود»).

« (اى بنى هاشم) همان قومى كه شما نخستين كسان ايشان را بحكم اسلام كشتيد، چون به حكومت رسيدند شما را بحكم كفر مجازات و كيفر نمودند».

«آنان همان فرزندان حرب و مروان و خاندان آنان و اولاد معيط هستند كه سر رشته داران حقد و كينه توزى اند».

«هان! در سرزمين طوس بر مزار آن امام پاك بايست، اگر در مورد نيازمندى خود درمانده گشته و انتظار رهائى مى برى».

«دريغا! كه هر مردى در گرو اعمال خود است، حال هر چه را خواهى انجام ده يا كوتاه بيا». (يا دست بردار).

يحيى گفت: در اينجا مأ مون عمامه خود را بر زمين زد و گفت: اى دعبل - بخدا سوگند- راست گفتى.

۱۱- ابو سعيد خدرى از پدرش روايت كند كه گفت:

از پيامبر: شنيدم كه بر بالاى منبر مى فرمود: چه نظرى دارند گروهى كه مى گويند:

خويشاوندى رسول خدا در روز قيامت سودى نمى بخشد؟ آرى، بخدا سوگند خويشاوندى من در دنيا و آخرت بريده نخواهد شد. اى مردم، در قيامت من از همه شما پيشتر بر سر حوض كوثر وارد مى شوم، سپس وقتى شما وارد مى شويد مردى گويد: اى رسول خدا، من فلانى پسر فلانى هستم. و من گويم: نسب تو را مى شناسم و ليكن شما پس از من راه چپ پيش ‍ گرفتيد و بر اعقاب جاهلى خود باز پس گشتيد.

۱۲- ابو بصير از امام باقر از پدرانشعليهم‌السلام روايت كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود:

اى على حال تو چگونه است آنگاه كه صراط بر روى دوزخ كشيده شود، و تو بر لب پرتگاه دوزخ ايستاده باشى، و بمردم گفته شود: عبور كنيد، و تو به دوزخ گوئى: اين شخص از آن من، و اين شخص از آن تو؟ علىعليه‌السلام عرضكرد: اى رسول خدا اينان (كه من براى خود بر مى گيرم) كيانند؟ فرمود:

آنان شيعيان تواند، و هر كجا كه باشى با تو خواهند بود.

۱۳- عبد العظيم بن عبد اللّه حسنى -رحمه‌الله - گويد:

از امام جوادعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود: ديدار برادران (دينى) موجب حفظ و نگهدارى و رشد و نموّ خرد است هر چند كه بسيار اندك باشد.