معارفى از قرآن

معارفى از قرآن0%

معارفى از قرآن نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

معارفى از قرآن

نویسنده: شهيد آيت الله دستغيب
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 24599
دانلود: 4001

معارفى از قرآن
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 48 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24599 / دانلود: 4001
اندازه اندازه اندازه
معارفى از قرآن

معارفى از قرآن

نویسنده:
فارسی

اين کتاب، مشتمل بر خلاصه‌اي از بيانات آيت‌الله «سيدعبدالحسين دستغيب» در تفسير سورة مبارکه «حديد» طي چهل و چهار جلسه است. آيت‌الله دستغيب در شرح و تفسير اين سورة شريف، مطالب متعدد و متنوعي را مدّنظر داشته که عمده‌ترين آن‌ها به شرح زير است: اسماء، صفات و افعال خداوند؛ شأن نزول سورة حديد؛ مالکيت خداوند؛ تسبيح همة موجودات و کائنات؛ دوران آفرينش آسمان‌ها؛ شرح معاني عرش؛ مبدأ و معاد؛ پاداش و جزاي آخرت؛ اختلاف ميان شب و روز به عنوان نشانة عظمت الهي؛ دستورات اخلاقي براي تهذيب نفس؛ علّت وجود نور مؤمن و ظلمت کافر در صراط؛ زمينة ايجاد ايمان وارتباط آن با خشوع دل؛ پيغمبران و کتاب‌هاي آسماني؛ عدل الهي و سفارش به پرهيزکاري. آن‌چه در اين کتاب جلب توجه مي‌کند، استفاده از آيات سورة حديد و تفسير آن‌ها در روشنگري ديني و سياسي است.

۳۱

بسم الله الرحمن الرحيم

وجود مدركات دليل بر تجرد روح

هر چه به اعضاء و جوارح درك مى‏شود، در نفس باقى است، آنچه گفته‏اى در حافظه‏ات هست، اگر كسى بخواهد بشمارد عدد كلماتى كه از اول عمرش تا حالا شنيده به حساب نمى‏آيد. يك ساعت كه اعضاء در حركت است تمام در ذات منعكس مى‏شود اگر بخواهند روى كاغذ بياورند نمى‏شود. اجمالاً لوحه مادى براى همه ادراكات در عالم ممكن نيست. اگر يك لوحى باشد از مشرق تا مغرب بخواهند در آن لوح آنچه را كه شما ديديد و شنيديد، گفتيد و خورديد، حس كرديد در اين لوح ثبت كنند باز هم جايش نمى‏شود ولى روح چيست؟ كه تمام اين نقوش در آن هست بدون تزاحم. آيا اين مطلب برهان نمى‏شود بر اينكه آدمى ذاتش ماده نيست بلكه حقيقت آدمى كه نفس ناطقه باشد و اين همه مدركات در آن جاى گرفته مجرد است. دو داستان براى شناخت روح و قدرت روح و فهميدن اينكه روح حاكم بر بدن است ذكر مى‏شود:

معالجه خوارزمشاه به كمك قوه روح

خوارزمشاه مبتلا به فلج شده بود. اطبائى كه در دسترس بودند معاينه كردند گفتند: فايده‏اى ندارد، متخصص در آن زمان استاد كل در طب محمد بن زكرياى رازى بوده، خوارزمشاه احضارش مى‏كند بعد از اينكه معاينه‏اش مى‏كند، متوجه مى‏شود كه اين درد به دواهاى عادى علاج شدنى نيست مگر اينكه از قوه روح استمداد بشود. خواست مداواى روحى كند رو كرد به سلطان گفت قول بده آنچه را كه در مداواى تو عمل كنم در امان باشم. بعد امر كرد حمام را گرم كنند و درجه حرارتش در اختيار طبيب باشد و سلطان را برهنه كنند، وسط حمام يك قطعه سنگ باشد و سلطان را روى سنگ داغ بنشانند و داخل حمام هيچ كس نباشد تا وقتى كه من خودم بروم براى مداوايش. محمد بن زكريا گفت آتش حمام را زياد كنيد (تا بخار زياد شود و مفاصلش را نرم كند) هنگامى كه عرق كرده مفصل‏ها همه رطوبتش زياد شده آن وقت شمشير برهنه‏اى به دست گرفت ( هيكلش هم قدرى موحش بوده است) در حمام را كه بسته بودند يكدفعه در را محكم زد و چند فحش به شاه داد شمشير كشيده رو به مريض آمد شاه هم از ترسش خودش را در خزينه انداخت. بالأخره بلند شد طبيب چنان مرعوبش كرد كه روح به ميدان آمد قوه واهمه بكار افتاد و بدن را بلند كرد خلاصه وقتى كه شاه خودش برخاست و به خزينه رفت محمد بن زكريا هم برگشت و لباسش را پوشيد، اسبش را سوار شد و فرار كرد سلطان متوجه شده صدا زد لباسم را بياوريد و آن وقت گفت محمد بن زكريا را بياوريد تا خلعتش بدهم، غرضم مسأله قدرت روح است.

واهمه محكوم به اعدام او را مى‏كشد

نظير آن دو نفر مقصر كه محكوم به اعدام بودند چشم يكى را مى‏بندند در مقابل ديگرى كه چشمش باز بوده، رگش را مى‏زنند خونش را مى‏گيرند، آنقدر خون مى‏آيد كه مى‏افتد و مى‏ميرد، دومى را مى‏آورند چشمش را مى‏بندند، اما رگش را نمى‏زنند، تنها اشاره‏اى به بدنش مى‏كنند چون چشمش بسته بود به خيالش رگش را زده‏اند از وضع رفيقش دقيقه شمارى مى‏كرد اجمالاً همان موعدى كه آن رفيقش افتاده بود او هم افتاد و مرد الى غير ذلك.

اطباى جديد هم گفته‏اند تلقين مؤثر است اگر كسى تلقين مرض به خودش كند بالأخره از پاى مى‏افتد چنانچه تلقين اسلامى نيز مؤثر است حتى گفته شده مار گزيده، تا نفهميده مار او را گزيده است اميد خوب شدنش هست ولى تا فهميد كار مشكل است سرش اين است كه در اثر هول و هراس جريان سريعتر و زود سم به قلب مى‏رسد و از كار مى‏افتد.

كارى روان را از كار ديگر باز نمى‏دارد.

مى‏خواهم به برهان و داستان بفهمانم كه شما اين بدن نيستيد اين بدن مركب شماست اگر گفتى نشانم بده مى‏پرسم مى‏شود عقلت را نشان من بدهى موجود غير مادى ديدنى نيست بلكه آثارش را مى‏توان ديد آثار روحت جنبش بدن است كارهاى روح در اين بدنت نظير قوه حافظه كه عرض شد اى برهان‏هاى روح لا يشغله شأن عن شأن لقمه گذاشته در دهنش ذائقه درك مى‏كند شيرين است، در همان آن زبان مشغول حرف زدن است دندان هم مى‏جود و زبان هم حرف مى‏زند و در همان حال چشمش هم مى‏بيند، گوشش هم مى‏شنود در عين حالى كه حافظه‏اش كار مى‏كند، سراسر بدنش در كار است حتى دست و پا هم در همان آن در حركت است بدون اينكه دستگاهى مزاحم دستگاه ديگرى بشود قواى باطنيش در كار است در عين حال نفس هم مى‏كشد. خداوند براى نفس كشيدن آدمى مجراى ديگرى جز دهان قرار داده است و آن بينى است يكى از اسراسش آن است كه وقتى دهنت را پر كردى از لقمه، نفس راهى ندارد، دو سوراخ دماغ يدكى است كه اگر دهنت لقمه داخلش هست، از راه بينى نفس بكشى و دو تا سوراخ براى اين است كه اگر يكى بود خطر داشت ممكن است بند بيايد. اجمالاً لا يشغله شأن عن شأن‏(۳۵۲) تا بشر خداى را بشناسد.

توانائى خدا در حال مرگ، آشكار مى‏شود

دعاى جوشن كبير نامهاى نيك پروردگار است كه هميشه خوب است خوانده شود بالأخص ماه رمضان و شبهاى احياء به يك جمله از دعاى جوشن التفات كنيد يا من فى الممات قدرته هر كه بخواهد قدرت خدا را بفهمد ساعت مرگ كسى حاضر شود. اين همان بشرى بود كه چندين كيلو بلند مى‏كرد، همان بشرى بود كه با زبانش چقدر ذكرها مى‏خواند حالا يك كلمه مى‏خواهد بگويد زبانش نمى‏جنبند.

آنان كه به صد زبان سخن مى‏گفتند رو به گورستان دمى خاموش

آيا چه شنيدند كه خاموش شدند؟ آن سخن گويان خاموش را ببين

ساعت مرگ هر چه بخواهد كارى بكند نمى‏تواند، بر خلاف ساعتهاى ديگرش، قدرت ديگرى نيست، ساعت مرگ مى‏فهمد قدرت مال ديگرى بود.

جنازه اسكندر و دستهاى باز و خالى

گويند اسكندر ذوالقرنين در بين سلاطين مشهور است، حكيم بوده است موقعى كه خواست بميرد، وصيت كرد گفت: جنازه من را نپوشانيد يعنى در تابوت پوشش نمى‏خواهد آشكار بگذاريد و دو دستم را هم آشكار بگذاريد كسى هم نفهميد منظورش چيست. بعد از اينكه جنازه را حركت دادند علماء و دانشمندان جملاتى گفتند. مادرش رو كرد به جنازه اسكندر گفت: پسر جانم در حال حياتت خيلى خلق را موعظه كردى لكن موعظه امروزت از تمامش بالاتر است اينكه گفتى دست خاليم را نشان مردم بدهيد تا خلق ببينند با دست خالى مى‏خواهم زير خاك بروم. آدمى بايد شعور پيدا كند، شعور هم ساعت مرگ پيدا مى‏شود مى‏فهمد تمام اشتباه بود(۳۵۳) .

حكمتى از بهلول در گورستان

روزى وزير هارون الرشيد كنار قبرستان رد شد ديد جناب بهلول تنها در قبرستان استخوانها را جابجا مى‏كند، عقب چيزى مى‏گردد، گفت بهلول اينجا چكار مى‏كنى؟ گفت امروز آمده‏ام ميان اينها از هم جدايشان كنم فرق بگذارم بين وزير، دبير، سرهنگ، سرتيپ، تاجر، حمال، من مى‏خواهم ببينم داخل اينها كدامشان وزير هستند هرچه نگاه مى‏كنم مى‏بينم تمام مثل هم هستند اينها بى‏خود در دنيا توى سر هم مى‏زدند (مرد آخر بين مبارك بنده‏اى است) گفت خوب، بهلول تو چرا شهر را رها كردى آمده‏اى اينجا ماندنى شدى گفت حقيقتش اين است كه در شهر اذيتم مى‏كنند، اينجا كسى كارم ندارد گفت آيا گفتگو با مرده‏ها هم دارى؟ گفت بلى! گفت آيا جوابت مى‏دهند گفت: همه يك جواب مى‏دهند، من به آنها مى‏گويم اى قافله بار انداخته متى ترحلون چه وقت از اينجا حركت مى‏كنيد: آنها هم مى‏گويند حتى تجيئون ما اينجا بار انداخته‏ايم منتظر شما زنده‏ها هستيم كه با هم وارد صحراى محشر شويم‏(۳۵۴) .

از اثر پى به مؤثر مى‏بريم

كلام در بيان خودشناسى و خداشناسى بود و براى حديث مشهور از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من عرف نفسه فقد عرف ربه‏(۳۵۵) تطبيقهائى ذكر گرديد چشم آدمى خداى را نمى‏بيند و چون نمى‏تواند ببيند نبايد گفت خداى ناديده را چگونه باور كنم اين خلاف عقل است چشم حيوانى مى‏تواند جسم سايه اندازى را ببيند، پس اگر جسم لطيفى باشد مثل هوا، چشم آن را نمى‏بيند تا چه رسد كه اصلاً مادى نباشد خلاصه اگر چيزى لطيف شد چشم آدمى نمى‏تواند آن را ببيند نه اينكه آن جسم نيست.

رجوع به نفس خودت كن آيا كسى مى‏تواند منكر هستى خودش بشود؟ آيا خودت را هم مى‏توانى ببينى، اينكه مى‏بينى خودت نيستى اين آلت و مركب است، روح تو، مجرد است جسم نيست، به چشم ديده نمى‏شود، خداى عالم هم به چشم ديده نمى‏شود چنانكه از آثار روح مى‏فهميم موجود است از آثار و مراتب آفرينش خداوند يقين به هستى او پيدا مى‏گردد.

روح آدمى جائى ندارد

ديگر از وجوهى كه براى اين روايت است بعضى گفته‏اند اشاره به اين است كه خدا مكان ندارد جائى كه جسم در آن باشد به حكم عقل نمى‏شود گفت خدا كجا هست آيا مى‏شود گفت؟ در آسمان، زمين، عرش زير زمين است، اين حرفها غلط است زيرا جسم مكان مى‏خواهد، نه خالق جسم.

امامعليه‌السلام مى‏فرمايد: اين الاين خداى ما مكان خلق كن است‏(۳۵۶) آسمان آفرين است نه اينكه جايش در آسمان است، اجمالاً خداى عالم مكان ندارد، شاهدش نفس خودت است، روح من و تو هست، پس كجا هست؟

اگر كسى بپرسد جان تو كجاست اصل سؤال غلط است.

از مغز سر تا انگشت پا، هر كجا دست بگذارى بگوئى اينجا روح است غلط است، اينجا روح نيست، جان موجود مجرد منورى است كه محيط به بدن است، ظاهر و باطن بدن را گرفته است نه اينكه حال و محل است، نه اينكه جان چيزى باشد كه داخل سرت رفته باشد روح انسان سايه انداز نيست كه مكان بخواهد، مى‏شود در بدن زنده‏اى كه جان نباشد! يا من لا يحويه مكان ولا يخلوا عنه مكان اى خدائى كه جا ندارى جائى هم نيست كه نباشى الا انه بكل شى‏ء محيط خداى عالم محيط به تمام عوالم است، اما جائى ندارد جا خلق كن است، مثل روحت از سر تا پايت جائى نيست كه جان نباشد، اگر جان نداشته باشد فلج يا مرده است، تمام اجزاء عالم هستى نه جاى خداست و نه از خدا خالى است، هر كجا برويد خدا حاضر است، هو معكم اينما كنتم هر كجا باشى خدا با توست در عين حالى كه مكان هم ندارد مثل جانت.

حقيقت خداى را چون حقيقت روح ندانيم

ديگر از وجوهى كه ذكر كرده‏اند چنانكه روح فقط از آثار و نشانه‏هايش آدمى يقين به آن دارد اما فهميدن حقيقتش محال هيچ بشرى كنه روح را ندانسته است‏(۳۵۷) با اينكه شكى در بودن آن و آثارش نيست بلكه شرف بدن، روح است.

تن آدمى شريف به جان آدميت

نه همين لباس زيباست نشان آدميت

ولى حقيقت جان آدمى را هيچ كس نمى‏داند، كسى هنوز از جان خودش سر در نياورده كه حقيقتش چيست فقط كارهايش را مى‏بيند چنانكه پى به ذات خدا نمى‏تواند ببرد. اى بشر، تو كه جان خودت را نمى‏دانى چطور مى‏توانى ذات خدا را بشناسى.

كار عزرائيل حيرت آور است

اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى‏فرمايد(۳۵۸) مخلوقى از مخلوقهاى خدا جناب عزرائيل است تو در كار عزرائيل حيرانى، توى اطاق در بسته كه سر سوزنى وزنه‏اى نيست آيا حس مى‏كنى وقتى عزرائيل از در بسته جانش را گرفت، وقتى ملك جان كسى را مى‏گيرد آيا تو مى‏بينى از اين بالاتر بچه در شكم مادر، ملك الموت جانش را مى‏گيرد آيا ملك الموت در شكم مادر مى‏رود و جان بچه را مى‏گيرد يا اينكه تا اشاره كرد قوه جاذبه الهيه كه به ملك الموت داده است جان بچه را حذب مى‏كند. اجمالاً اى انسان تو در كار يك ملك حيرانى، كارش را مى‏بينى خودش را نمى‏بينى.

در ليلة المعراج رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ملك الموت فرمود در آن واحد اگر بشرى مشرق و ديگرى مغرب باشد و عمرش تمام شده باشد چه مى‏كنى؟ گفت يا رسول الله خداى عالم تمام دنيا را براى من مثل سفره‏اى قرار داده كه در اختيار من است در آن واحد هر نقطه‏اى از زمين تحت قدرت من است.

روح هزار كار مى‏كند و يكى است

تو كه در اين ملك حيرانى آيا مى‏توانى در خدا فكر كنى؟ حرام است كسى در ذات خدا فكر كند كه خدا چگونه است، غير از اينكه از آثارش يقين كنى كه خدا همه جا حاضر و ناظر است هر كجا رو مى‏كنى مى‏بينى صنع خداست، هر گياهى كه از زمين رويد وحده لاشريك له گويد از وحدت فعل پى مى‏برى به وحدت فاعل، يعنى تمام دستگاه يكى است يك مدبر دارد، صدها، هزارها، ميليونها، ميلياردها مراتب خلقت است تمام برگشتش به يكى است لا اله الا الله.

روح تو صدها كار مى‏كند ولى يكى است وحدت روح در بدن گواه است بر وحدت ذات بى‏زوال احديت در بن عالم وجود جزئى و كلى كارها به دست خداست مثل بدنت از سر تا پايت زير نظر روح توست كه يك مرتبه احساس مى‏كند دندانش درد مى‏كند، خارى به پايش خليده زود آن را بيرون مى‏آورد. غرضم تدبير است چنان كه مدبر بدن با صدها كار يكى است. مدبر عالم وجود ميلياردها مراتب هستى، يكى است لا اله الا الله. اين بحث مهمى است از معرفه النفس كه در آن معرفت رب است. خدا را نمى‏بينى كارهايش را كه مى‏بينى گواهى مى‏دهى اشهد ان لا اله الا الله مثل جانت آن را نمى‏بينى ولى كارهايش را مى‏بينى پس من جان دارم چون كارهايش را مى‏بينم.

كارهاى روح به وسيله بدن

يك قسمت كارهاى روح در بدن و با اين آلت است يك قسمت كارهاى روح دارد كه آن جداى از بدن است بالاستقلال بدون آلت كارهايى انجام داده مى‏شود آنچه به توسط اين بدن است بينائى، شنوائى، بويائى، غذا خوردن، تغذيه، تنيمه، دستگاه هاضمه، دستگاه جهاز تنفس اين كارهاى جان است در بدن.

ساعتى كه جان از بدن فاصله گرفت تمام دستگاهها از كار مى‏افتد، يك لحظه پيش از مرگ چشم مى‏ديد، گوش مى‏شنيد، زبان حرف مى‏زد يك دفعه خاموش شد اين چه نورى بود؟ معلوم مى‏شود اين چشم نبود كه مى‏ديد ساعت مرگ با لحظه قبلش گواه است بر وجود روح گوش پيش از مرگ خيلى تيز بود كه اگر كسى كوچكترين صدائى مى‏كرد مى‏شنويد، جان كه رفت هيچ نمى‏شنود. پس معلوم مى‏شود شنوائى مال اين گوش نبود، اين زبانى كه حالا مى‏جنبد پيش از مرگ و بعد از مرگ يكى است، هيچ تفاوتى نكرده چطور شد تا مرگ آمد زبان گنگ شد، پس معلوم شد گويائى مال اين تكه گوشت نبود و هكذا تمام اين افعالى كه در اين بدن ظهور دارد گواه است بر اينكه جانى هست هر چند حقيقتش را نمى‏شناسند.

خواب نشانه‏اى از تجرد روح

دليل ديگرى براى وجود روح كارهائى است كه به غير اين آلت بدن انجام مى‏دهد مستفاد از كلمات درربار كشاف حقائق جعفر بن محمد الصادقعليه‌السلام در حديث مشهورى كه براى آن مرد هندى مى‏خواست تجرد روح را ثابت كند ما دين به خيالشان همين گوشت و پوست است، مليين برايشان روشن است كه اين گوشت يك آلت بيش نيست، اصل ادراك مال روح است چند مثال امام مى‏زند از جمله مى‏فرمايد: گاهى در خواب متوجه شده‏اى كه مى‏خندى يا گريه مى‏كنى گفت: فراوان. فرمود: آيا در خواب ديده‏اى صورتهاى لذت بخش را و صورتهاى وحشت‏انگيز را گفت: فراوان فرمود: آيا در خواب ديده‏اى خوراك مى‏خورى و مى‏آشامى لذت مى‏برى گفت بله، فرمود: اين كيست كه مى‏خورد دهان روى هم است امام مى‏بينى مى‏خورى پس جان تو غير از اين پوست و گوشت است، معلوم مى‏شود ذات تو غير از پوست و گوشت است كه بعد از اينكه بيدار شدى براى رفقايت نقل مى‏كنى بعد سؤال كودكانه‏اى مى‏كند حضرت هم جواب خوبى به او مى‏دهد، مى‏گويد: خوابهائى كه آدم مى‏بيند تمام سراب است وقتى بيدار مى‏شود خبرى نيست حضرت مى‏فرمايد:

گاهى در خواب ديده‏اى كه عروسى كرده‏اى گفت: بله فرمود هرگاه بلند شدى خبرى بود يا نه؟! معلوم مى‏شود حقيقتى در كار است و هم ادراك كننده‏اى موجود است، ماده شعور ندارد صد هزارها بلكه ميليادرها اتم متصل كنند يك ذره شعور پيدا نمى‏شود، روح آدمى چيزهائى درك مى‏كند كه هيچ ربطى به ماده ندارد مجلس را به داستانى ختم كنم.

آب دريا را اگر نتوان كشيد

هم به قدر تشنگى بايد چشيد

ترا تيشه دادند هيزم كنى

نوشته‏اند وقتى كه نادرشاه شب آخر عمرش بود خوابش نمى‏برد و وحشت داشت، آخر عمرش خيلى كثافتكارى داشته، يك نفر حسن على معين الممالك نسبت به او خيلى خصوصى بود، هميشه اسرارش را به او مى‏گفته آن شب معين الممالك پرسيد كه چه خبر است و نادر هم گفت به شرطى كه به هيچ كس نگوئى حقيقتش اين است كه قبل از سلطنت يك شب در خواب ديدم دو نفر مأمور با احترام من را آوردند در محلى كه در آن امامان هستند، آقائى كه بزرگ آنها بود تا نزديك شدم فرمود: شمشير را آوردند به كمر من بست فرمود: تو را فرستادم براى اصلاح ايران، به شرط آنكه با بندگان خدا خوش سلوكى كنى، اين را فرمود من هم از خواب بيدار شدم از فردا زمينه پيشرفت من پيش آمد تا حالا كه مى‏بينى كه هند را هم فتح كردم و ايران را از شر افغان نجات دادم (ولى وااسفا در آخر چه اشخاصى كه چشمشان را بيرون آورد و چه بيگناهى را كه كشت).

گفت: شب گذشته تا خوابم برد در خواب ديدم آن دو مأمورى كه آن سال مرا احضار كردند همانها هستند در مرتبه اول با لطف و مهر من را بردند حالا با تو سرى مرا بردند حضور همان آقائى كه شمشير به كمر من بسته بود، تا حضور رسيدم به من نهيب كرد فرمود: آيا بايد چنين سلوك كنى؟ شمشيرش را باز كردند و با تو سرى بيرونش كردند.

شبى كه اين خواب را ديد فهميد آنكه او را بالا برده بود پائينش آورد، سحر تا خواب رفت يك دفعه كودتا شد(۳۵۹) و نادرشاه را خلاص كردند شاعر هم شعرى مى‏گويد:

سر شب سر قتل و تاراج داشت

سحرگه نه تن سر نه سر تاج داشت

ضمناً اين را بدانيد اگر سلطنت و مال به كسى داده مى‏شود نه اينكه آن شخص آدم خوبى است و اهليت دارد اصلاً مال و جاه براى امتحان است به هر فردى كه داده شود بعداً كشف مى‏شود خير بوده يا شر. اگر از سلطنتش عدل و حسن سلوك و فرياد رسى ديده شد معلوم مى‏شود به خيرش تمام شده اگر به سلطنت و مالش ملت را پايمال كرد نقش بر آبى بيشتر نبوده است. غرضم خواب ديده نادرشاه است كه مربوط به روح و ادراك آن است نه ماده.

پس روح خودت را مواظبت كن

حالا كه چنين است جان شما گوهر ديگرى است كه بدن را اداره مى‏كند و آن همه ادراكات و عوالم را سير مى‏كند به خودت برسى از امروز ذاتت را خوشگل كن تا فردا نزد خوشگلهاى عالم وجود راه پيدا كنى.

نوعاً خانم‏ها رودرواسى دارند افسوس كه پيش خانمهائى مثل خودشان رودرواسى دارند كدام زن است كه پيش فاطمه زهراعليها‌السلام رودرواسى داشته باشد، فاطمه زهراعليها‌السلام نگاه اعمالت مى‏كند نه ظاهرت، شكلت شكل حيوانى است، طاووس هم قشنگ است، نمى‏خواهد كه تو به خودت بنازى، حقيقت تو شكل روح تو است، گاه مى‏شود حيوان موحشى مى‏باشد كه اهل عقل بعضى كشف كرده‏اند عفن‏ترين بوها در تو پيدا مى‏گردد هزار مثقال عطر هم به گورت بزنى فايده ندارد مى‏فرمايد گاه مى‏شود كسى دروغى مى‏گويد بوى گندى از او بالا مى‏رود كه تا عرش ملائكه را اذيت مى‏كند، ملائكه لعنتش مى‏كنند هر چند ظاهر بدنش قشنگ باشد، پس هر چه زودتر ذاتت را صفا بده، نگاه خوشگلى بدنت نكن بيا جمال حقيقى را به دست آور، جمال محمدى و هر كس محمدىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شد آنجا جمال روح به كارت مى‏خورد، روح تو لباس مى‏خواهد اگر لباس تو(۳۶۰) آتش باشد، اگر چنانچه باطن ستمكاران را بينى پارچه آتش آنها را پوشانده است، خوراكش، لباسش، خوابش، بالا، پائين، فرش، مكان، تمام آتش است، جميع شؤونش اين قسم است پس آدمى بايد به خودش برسد پيش از اينكه جانش از بدن جدا شود و زن و حسابى روى خودش بگذارد.

دنيا شما را از ياد خدا باز ندارد

قرآن مى‏فرمايد(۳۶۱) دنيا سرگرمتان نكند، اى پولدارها دنيا سرگرمتان نكند(۳۶۲) كه از خود غافل بشوى، سرگرم زياد كردن ثروت باشى تا مرگ برسد(۳۶۳) دنيا فريبتان ندهد، به ايمانتان برسيد.

شما كه روزه هستيد و آنها كه روزه نيستند چه فرقى كرديد شما مرده‏ايد يا آنها؟ مى‏ترسد روزه بگيرد كه شعيف بشود گول و فريب شيطانى است.

بدانيد در قيامت سرگرمى هيچ نيست اين اوضاع مال دنياست پس از مرگ، خودت هستى و عملت.

امام زين العابدينعليه‌السلام مى‏فرمايد: هر چه نامه عملم را زير و رو مى‏كنم عملى از خودم سراغ ندارم غير از يك راه مانده و آن فضل و كرم تو است، غير از آنكه دست گدائى بلند كنم و بگويم يا كريم العفو *.

۳۲

بسم الله الرحمن الرحيم

توحيد اسلامى، در صفات و افعال خدا(۳۶۴)

اساس دين، كمال و سعادت آدمى، تأمين حيات دنيوى و اخرويش، توحيد است قولوا لا اله الا الله تفلحوا اگر چنانچه همه بشر اين قول را مى‏پذيرفتند، همه مى‏شدند اهل لا اله الا الله دنيا و آخرتشان تضمين مى‏شد از هر رذيله‏اى لا اله الا الله پاك مى‏كند، كسى كه اهل توحيد شد حيات طيبه اخرويه‏اش را تضمين كرده است.

لكن مراد از توحيد، در مقام ذات نيست، توحيد در مقام مبدأ قولى است كه جملگى بر آنند جميع مليين آدم مبدأ عالم را يكى مى‏دانند حتى بت‏پرستها هم عقيده‏شان بر آن است كه اين بتها خداى كوچك است ولكن خداى بزرگ الله است‏(۳۶۵) يا مثلاً مظاهرى كه براى بت‏پرستى است تعبير به خداهاى كوچك مى‏كنند و اما خداى بزرگ يعنى مبدأ آفرينش يكى است. مگر طايفه ثنويه كه خدا را قبول ندارند آنچه كه اسلام زيادتى دارد و به آن مى‏خواند و توضيح زياد در قرآن مجيد براى آن ذكر فرموده، توحيد در الوهيت و ربوبيت است. اهل لا اله الا الله شدن يعنى اى انسان، عاقل و هوشيار باش چنانچه اصل ايجادت و پيدا شدنت از خداست، پرورشت هم از پروردگار عالم است. جميع شوون زندگيت چه در دنيا و چه در آخرت از خداست، از يك نفس كشيدنت تا گفتار و كارهايت، از موقعى كه در شكم مادر متولدت كرد همه چيز به تو عنايت كرد، روز به روز يك آن به خودت واگذارت نكرد اگر يك لحظه به خودت واگذارت مى‏كرد، هلاك مى‏شدى، دستگاههاى بدنت را آفريد.

رازقيت خدا نسبت به جنين

در شكم مادر بودى كه خدا رزقت را آماده كرد، رزقى كه غير از آن نمى‏شد، بچه وقتى كه متولد مى‏شود لطيف است، معده بچه كوچك، طاقت خوراك و مركبات ندارد، معده لطيف خوراكى هم لطيف‏تر از شير تصور نمى‏گردد.

ثقلى در معده ندارد، آن هم مبدأش از خون است، خون رنگش سرخ است بدل به سفيدى شد، طعمش را چگونه گوارا كرد و آن وقت از چه مجرائى، پستان تا بچه در دهنش بگذارد، به اختيار خودش بخورد؟ سر پستان سوراخ است اما از آن نمى‏چكد تبارك الله احسن الخالقين و اگر به اختيار خودش نبود، بچه خفه مى‏شد، غرضم رزق تو، اى انسان! از خدا است.

اين شيرى كه در بدن بچه مى‏رود، بدل به مايتحلل مى‏شود، مبدل مى‏شود به خون و پخش مى‏شود به تمام اجزاء به هر جرئى اضافه بر آن جزء مى‏گردد تا مى‏رسد به جائى كه زياديش به صورت موى بدن و ناخن و به وسيله مدفوع خارج مى‏گردد. دستكاه عظيم بدن در هر آنى مشغول كار است اين رزق از كيست؟ آن وقت هر گاه بزرگ شدى خوراكهاى مركبه، چه كسى جزء بدن تو مى‏كند و هكذا. همه چيزت از خدا است، بايد اين معنى را يقين كرد.

همه نعمت‏ها از خدا است

قرآن تمامش توحيد است، توحيد در ربوبيت است آبا پرونده تو غير از آن است كه تو را خلق كرده؟ لباس تنت هم از خدا است، در سابق از پنبه و پشم بوده حالا كه مى‏گويند از ماده نفتى است. آيا نفت از كيست؟ چه كسى اين خاصيتها را در نفت قرار داد؟ چه كسى هوش به اين بشر داد كه نفت را استخراج و تصفيه كند و به اين صورت درآورد؟ رسيدنش به دست من و تو هم، از خدا است هر چه حسابش كنى از خدا است از هر طرف رو كنى آيا غير از خدا چه كسى به تو چيزى رسانده است؟ هر كسى مى‏بينى، آفريده شده اوست؟ اين هندوانه‏اى كه اول افطار مى‏خورى و شكر خدا مى‏كنى، ساخته كيست و كى به دست تو رسانده است؟ كى شيرينى را در ميوه‏ها قرار داده؟ توحيد در ربوبيت يعنى، بر تو واجب است يقين كنى لا اله الا الله پرورش دهنده خدا است و بس. روزى دهنده خدا است و بس، تا جائى كه جان دادن از خدا و گرفتنش هم از خدا است يحيى و يميت تعقيبى كه بعد از هر نمازى مى‏خوانيد با التفات بخوانيد لا اله الا الله سه مرتبه وحده وحده وحده براى تكرار است سه تا توحيد يعنى توحيد ذات و صفات و افعال. هر صفات كماليه‏اى از خداست، نعمت دهنده، نجات دهنده، فريادرس، آورنده، برنده، حيات ده، جان گيرنده، تمام از خدا است‏(۳۶۶) .

كتاب قلب سليم قسمت اولش كه باب توحيد است، اين مطالب مشروحاً نوشته شده است. واجب است بر هر مسلمانى كه توحيدش را درست كند، اصل كار توحيد است، دين يعنى توحيد به اين معنى كه بدانى كارت به دست يكى بوده و هست و خواهد بود، خلاصه يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله رئيس جمهور تا رفتگر.

واجب است بر هر مسلمانى كه بداند لا اله الا الله وحده وحده وحده ملك مالك مطلق، حاكم مطلق و به حق، همه خدا، خدا. تمام شؤون به پروردگار بر مى‏گردد، واجب است بر هر مسلمانى كه به خودش گوشزد كند كه يك مرتبه مبتلا به شرك نگردد. اگر خداى نكرده روزيت را از پول در بانك دانستى، آن را كه پول به تو مى‏دهد، رازقت گرفتى او را خدا قرار دادى مشرك مى‏شوى، گاه مى‏شود اين بشر نفهم خودش را مسلمان مى‏داند آنگاه براى حقوقى كه مى‏گيرد به او فرمان مى‏دهند برو فلانجا را كشتار يا غارت كن، فلان ملت را بكش، مى‏گويد چشم، چرا؟ چون ربش است، ربش را اين شخص دانسته است، اى مشرك! براى حقوقى كه مى‏گيرى اطاعت ظالم مى‏كنى؟ ظالم را عدل خدا قرار دادى، تو هم ظالمى، همين كه آدمى غير خدا را، كار كن داست بالاستقلال، غير خداى را مؤثر شناخت، اين مشرك است حتى اگر دكتر را مؤثر دانستى مشرك مى‏شوى، اگر طبيب را بر خوب شدن مستقل دانستى مشركى. شفى خداست نمى‏گويم دوا اثر ندارد اما اگر خدا بخواهد، اگر خدا نخواهد حاذق‏ترين دكترها تشخيص نمى‏دهد بهترين دواها را وقتى خدا نخواست اثر نمى‏كند، تا شخص به مرتبه توحيد نرسد از اسلام خيلى كم بهره است مگر وقتى كه برسد به جائى كه يقين كند تمام شؤون عالم هستى از خدا است و بس. خدا سيرى مى‏دهد نه نان.

شكم معاويه و هاويه جهنم

درباره چند نفر نوشته‏اند كه سير نمى‏شدند يكى از آنها معاويه است بدبخت معاويه در اثر نفرينى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او كرد براى نوشتن نامه دنبالش فرستاد گفت: خوراك مى‏خورم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خدا شكمش را سير نكند(۳۶۷) . به اين كلمه پيغمبر، تا آخر عمر معاويه در سفره‏اش فراوان خوراك مى‏گذاشتند، خود مردك آن قدر مى‏خورد كه آه مى‏كشيد و مى‏گفت: خسته شدم و سير نشدم، هيچ وقت سير نمى‏شد هميشه گرسنه بود، عرض مى‏كنم اگر خداى نخواهد خوراك مؤثر نيست.

بدتر از او سليمان بن عبدالملك است مى‏گويند كه به مكه آمده بود براى نهار خاص خليفه چندين مرغ بريان مى‏كردند، زهر مار مى‏كرد آخرش هم مى‏گفت آه سير نشدم، روزى هنگام صبح از حمام آمده بود ناشتا كرده بود، گرسنگى به او فشار مى‏آورد به آشپز گفت خوراكى چه داريد؟ گفت براى ظهرتان سه گوسفند آماده است! گفت: تا ظهر اگر نخورم مى‏ميرم، فكرى براى حالا بكن، آشپز رفت و دل و قلوه و روده گوسفندها را به سيخ كشيد، روى آتش گذاشت، خودش بلند شد و داد كشيد بياوريد كه مردم، نپخته و داغ، نوشته‏اند كه اين بدبخت يكجا فشار گرسنگى و يك جا هم داغ بودن خوراك تا دست مى‏گذاشت دستش مى‏سوخت آستين جبه سلطنتى را پائين مى‏كشيد با آستين گوشت را مى‏كند كه دستش نسوزد، مى‏گويند بعد از آنكه بنى اميه نابود شدند در زمان هارون روزى براى تماشا به خزينه اموى آمد جبه‏اى ديد كه آستين چرب است به اين نشانه فهميد كه جبه سلطنتى سليمان بن عبدالملك مروان است، نظائر اينها در تاريخ بى شمار است.

بايد يقين كنى سيرى و سيرآبى هم از خداست، يعنى تشنه‏اى آب كه مى‏خورى يقين بدان اگر خدا خواست آب رفع عطش مى‏كند اگر خدا نخواست نه يك ليوان، صدها ليوان هم بخورى رفع عطش نمى‏شود، همچنين گرسنگى، خيال نكن خوراك سير كننده است اگر خدا بخواهد از گلو پائين برود، در شكم هضم بشود بدل ما يتحلل بشود، رفع گرسنگى خواهد شد والا اگر خدا نخواهد نمى‏شود چنانكه مثالهائى زده شد(۳۶۸) .

تا مى‏توانيد با دقت قرآن بخوانيد كه در آن تمام توحيد است شناساندن خدا به خلق ست، تا بشر خداشناس گردد، مشرك نشود كه اگر مشرك شد نكبت دنيا و آخرت براى او است هر كس مشرك شد بداند هم در دنيا و هم در آخرت محروم است، مشرك ابواب رحمت به روى او باز نمى‏گردد(۳۶۹) همين كه مشرك نباشد چيزهاى ديگر قابل مغفرت است‏(۳۷۰) خداوند غافر الذنب است، شرك اگر در كار آمد بطور كلى اصل كار خراب مى‏شود ان الشرك لظلم عظيم.

توحيد توبه از شرك است

هيچ چيز شرك را پاك نمى‏كند مگر توحيد، يعنى هر گناهى آدمى مى‏كند اگر استغفار كند آمرزيده مى‏شود ولى شرك گناهى است كه هيچ چيز پاكش نمى‏كند مگر توحيد، ظلماتى است كه نور توحيد آن را پاك مى‏نمايد، تا كارش برسد به جائى كه فهميده همه شؤونش از خدا است آنگاه خوف و رجائش هم يكى مى‏شود اميد در خوف و رجاء لازمه توحيد افعالى خدا است وقتى كه اهل توحيد يقين كرد تمام كارها به دست خدا است، ديگر اميد به غير خدا پيدا نخواهد كرد، هر كس به غير خدا اميد دارد براى اين است كه كار را از خدا نمى‏بيند. در مورد خوف هم اگر كسى يقين كرد هر چيزى به اذن خدا است مى‏ترسد نكند خدا به خودم من را واگذار كند. نكند خدا جلوى فلان بلا را نگيرد. تمام از خدا مى‏ترسد، از غير خدا از هيچ‏چيز نمى‏ترسد.

تنها اميد به رحمت خدا و ترس از گناه

علىعليه‌السلام مى‏فرمايد: شش كلمه است كه اگر شما سفرها برويد كه مركب زير پايتان از بين برود، براى دانستن اين حكمتها سزاوار است: تنها اول و دومش را بگويم لا يرجون احد منكم الا ربه و لا يخافن الا ذنبه‏(۳۷۱) موحد، اهل توحيد، كسى است كه غير از خدا از كسى نترسد(۳۷۲) نه از فقر و نه از بلا، نه از صاحب قدرت نه از صاحب مقامى... خوفى نداشته باشند كارش برسد به جائى كه عوض شود، اميدش ز غير خدا بريده شود كسى كه مدح ظالم كند مشرك است، اهل توحيد نيست، كسى كه طمع به مخلوق دارد از خدا بريده براى اينكه ظالم پولش بدهد، مدحش كند، مشرك شده است. بايد طمع و تملق فقط از خدا باشد كه نشانه توحيد است اگر كسى اهل توحيد شد، خوف و ترسش فقط مختص به خدا مى‏گردد، نمى‏ترسد و باك ندارد مگر از گناه، لرزان نمى‏شود مگر از گناهش اميد و طمعى ندارد مگر به پروردگارش، به غير خدا به احدى اميد ندارد و از غير خدا هم هيچ توقعى ندارد. اين نشانه توحيد است.

موحد جان را فداى دوست مى‏كند

ضمناً بدانيد توحيد هم به آسانى نصيب شخص نمى‏گردد مثل دستگاه رنگرزى نيست كه پارچه در خم رنگى بزنند و بيرون بياورند زحمتها و مشقتها دارد با بى بند و بارى به دست نمى‏آيد.

موحد خوف و رجائش به جائى مى‏رسد كه از بذل جان هم براى خدا مضايقه ندارد و از مرگ هم نمى‏ترسد مگر مرگى كه براى خدا نباشد. در رشته رجائش آن قدر طمع به خدا دارد كه مى‏خواهد همه چيزش را با خدا معامله كند حتى جانش را(۳۷۳) .

مثلى بزنم، اگر كسى گوهرى دارد، مشتريهائى هم دارد، دستگاه سلطنتى هم مشتريش هست. آيا سلطان را رها مى‏كند با فلان تاجر يا كاسب معامله كند. هيهات چون هر كس هر چه بدهد در حد خودش مى‏دهد، سلطانى كه رحيم و كريم است خواستار گوهر رعيتش شده بدبخت باشد كسى كه با غير او معامله كند.

خداى عالم مشترى جان مؤمن است لذا مؤمن هم با اميد به او معامله با او مى‏كند: حاضر نيست با غير خدا معامله كند هر چند به نفس كشيدنى باشد. دريغ ندارد از معامله با خدا حتى به بذل نفس باشد، جانش را مى‏دهد شاد است التماس هم مى‏كند.

كسى كه به صدائى مى‏ترسد، حاضر نيست زخمى به بدنش بخورد در راه خدا، مثل كاه است ارزشى ندارد، خوف و رجائش روى هوا و هوس خودش است، طرف معامله رجاء و اميدش خدا نيست خصوصاً امروزه خيلى اسلام نياز به ياور دارد، حداقل معامله امروز براى مسلمين حضور در جماعت است.

بالاترين برها شهادت است‏(۳۷۴) هر برى، هر خيرى بالاترى دارد تا كشته شدن در راه دين خدا. مسلمان آرزو دارد تا كشته در راه خدا گردد تا بهشتى گردد.

چگونه سرزخجالت برآوردم بردوست

كه خدمتى به سزا برنيامد از دستم