1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام0%

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده: م‍ح‍م‍د رض‍ا رم‍زی‌ اوح‍دی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 34442
دانلود: 4619

توضیحات:

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 34442 / دانلود: 4619
اندازه اندازه اندازه
1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

فصل سوم: دوران خانه نشينى امام علىعليه‌السلام

۳۵۷- تفسير قرآن نمى دانم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

از ابوبكر راجع به آيه و فاكهته و ابا كه در سوره عبس مى باشد سئوال كردند كه معنى ابا چيست؟

ابوبكر گفت: كدام آسان را سايه سرم كنم و كدام زمين مرا در خود گيرد، اگر بگويم در تفسير كلام خدا علمى ندارم، من فاكهة را مى دانم چيست ولى ابا را خدا مى داند.

اين خبر به علىعليه‌السلام رسيد فرمود: سبحان الله آيا نمى داند كه ابا گياه را گويند كه حيوانات از آن منتفع مى شوند خداوند مى فرمايد: كه انعام كردم به شما و حيوانات شما، آنچه تقويت كند به آن بدن ها و نفسهاى شما را و تقويت كند جسد حيوانات را( ۴۲۱)

۳۵۸- شرابخوار در دستان علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وليد بن عقبه كه برادر مادرى عثمان بود توسط عثمان او را حاكم و استاندار كوفه شد وليد بواسطه ميگسارى، صبح هنگام با حالت مستى در مسجد جامع كوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گزارد در اثناى نماز بناى بد مستى نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون به حال خود نبود به جاى دو ركعت چهار ركعت نماز صبح را خواند سپس رو به جماعت پشت سر خود كرد و گفت: امروز نشاط خوبى دارم اگر بخواهيد مى توانم زيادتر هم بخوانم؟!

وليد استفراغ كرد و سپس بيهوش به زمين افتاد جمعى از حاضران كه ناظر اوضاع بودند انگشتر استاندار مست را از دستش خارج كردند يكى از اين چند نفر جندب بن زهير بود كه وقتى به عثمان قضيه را گفت: عثمان او را با تازيانه زد آنها پيش عايشه رفتند و بى اعتنايى عثمان را به حركت زشت وليد عنوان كردند، آنگاه خدمت علىعليه‌السلام رفتند. علىعليه‌السلام نزد عثمان آمد و فرمود: اجراى حكم الهى را درباره تبهكاران را تعطيل نمودى و افرادى را كه شهادت به فسق برادرت وليد دادند كتك زدى و احكام خدا را دگرگون ساختى با اين كه عمر بن خطاب به تو دستور داد كه مردان بنى اميه و مخصوصا اولاد ابى معيط را بر گردن مردم مسلط مكن! چرا اين فاسق را بر سر مردم مسلط كردى؟!

عثمان پرسيد: اكنون نظر شما چيست و چه بايد كرد؟ حضرت فرمود: بايد فورى وليد را از حكومت كوفه معزول نمائى و ديگر هيچ كارى به وى محول نكنى، سپس شهود را احضار كن اگر گواهى آنها از روى گمان و دشمنى نبود بايد حد شرابخوار را درباره وليد جارى نمايى.

عثمان؛ سعيد بن عاص را استاندار كوفه كرد؛ وليد وقتى وارد مدينه شد و نزد عثمان رسيد عثمان وليد را خواست و لباس فاخرى (به جاى لباس محكومين) به وى پوشانيد و با كمال عزت او را در اتاقى نشانيد آنگاه اعلام كرد هر كس مى خواهد برود و او را حد بزند!

هر كس براى حد زدن او مى رفت وليد او را به ياد خويشاوندى خود با خليفه مى انداخت و مى گفت: دست از من بردار و خليفه را نسبت به خود خشمگين مساز، و او هم خوددارى مى نمود.

همين كه علىعليه‌السلام اين صحنه سازى خليفه مسلمين را ديد، سخت خشمگين شد و به تازيانه به دست گرفت و در حالى كه فرزند بزرگش امام حسنعليه‌السلام نيز در خدمتش بود وارد اتاق شد. وليد باز همان سخنانى كه به ديگران گفته بود و آنها را فريب و مرعوب كرده بود را به زبان آورد، علىعليه‌السلام فرمود: ساكت باش! بنى اسرائيل چون اجراى حدود الهى را تعطيل نمودند نابود شدند اگر من هم به خاطر خويشاوندى تو با خليفه از اجراى حدود الهى صرف نظر كنم مؤمن نيستم وليد كه ديد حضرت مصمم است كه او را حد بزند برخاست تا از چنگ حضرت فرار كند ولى علىعليه‌السلام او را گرفت به زمين كوبيد آنگاه با تازيانه اى كه دو شاخه داشت وليد را به زير ضربات محكم و پى در پى خود گرفت و ۸۰ تازيانه به او زد. عثمان كه هيچ انتظار به زمين زدن برادرش، آن هم در حضور خود او را نداشت گفت: يا على! تو حق ندارى كه با وليد اين طور رفتار كنى حضرت فرمود: وليد شراب خورده و مرتكب فسق گرديده و مانع شده كه حكم خدا جارى شود او شايسته كيفرى بيش از اين است كه ديدى( ۴۲۲) .

۳۵۹- ثروت امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمود: حضرت علىعليه‌السلام روزى از كنار جمعى از قريش عبور مى كرد، آنها وقتى پيراهن كهنه و پاره آن حضرت را ديدند اظهار كردند كه علىعليه‌السلام فقير و تهيدست است و بر اثر فقر پيراهن پاره پوشيده است، هنگامى كه امام علىعليه‌السلام سخن آنها را شنيد به متصدى نخلستانهاى احداثى خود فرمود: امسال خرماها را به فقرانده بلكه خرماها را به بازرگانان بفروش و پول آنها را در همان انبارى كه خرماها را در آنجا جمع مى كردى بگذار.

متصدى طبق دستور علىعليه‌السلام رفتار نمود آنگاه جوالى پر از پول تهيه شد و آن را در انبار گذاشت.

سپس علىعليه‌السلام براى همان هايى كه حضرتش را تهيدست مى پنداشتند، پيام فرستاد و آنها را دعوت كرد آنان به حضور علىعليه‌السلام آمدند، سپس امام براى پذيرائى خرما طلبيد متصدى براى آوردن خرما از انبار بالا هنگام پائين آمدن پايش به جوال خورد و جوال پاره شد و پولهاى زياد آن در زمين پخش گرديد.

آن افراد از روى تعجب گفتند: ما هذا يا ابالحسن؛ اى على! اين پولهاى زياد چيست؟

آن حضرت در پاسخ آنها فرمود: هذا مال من لا مال له؛ اين مال كسى است كه مال ندارد! سپس جلو چشم آنها، آن پولها را تقسيم كرده و براى مستمندانى كه هر سال برايشان خرما مى فرستاد، فرستاد و به آنها نشان داد كه ساده زيستى علىعليه‌السلام به خاطر فقر آن حضرت نيست( ۴۲۳)

۳۶۰- زودتر مى دانست خليفه خواهد شد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه آن گروه شش نفره براى تعيين خليفه پس از عمر بن خطاب در خانه، شورا گرفتند. مقداد بن اسود كه از ياران ممتاز و مخلص علىعليه‌السلام بود آمد و به آنها گفت: مرا نيز با خود شركت دهيد كه من براى رضاى خدا نصيحتى داشته و خيرى برايتان در نظر دارم، آنها نپذيرفتند، مقداد گفت: پس لااقل بگذاريد سرم را در خانه داخل كنم و سخنى از من بنشويد، آنها اين را هم نپذيرفتند آنگاه گفت:

حال كه نمى پذيريد پس با آن مردى كه در جنگ بدر حضور نداشته، و در بيعت رضوان شركت نكرده و در جنگ احد فرار نموده بيعت نكنيد و او را خليفه نكنيد.

در اينجا عثمان كه جزو جلسه بود گفت: هان به خدا سوگند اگر زمام حكومت را بدست بگيرم تو را به صاحب اولت برمى گردانم. چون مرگ مقداد فرا رسيد گفت: به عثمان خبر دهيد كه من به صاحب اول و آخرم بازگشتم. چون خبر مرگ وى به عثمان رسيد (و خاطرش از مقداد آسوده شد رسم سياست و سياست بازان را بجا آورد) آمد تا بر سر قبرش رسيد و ايستاد و گفت: خدا تو را رحمت كند خوب بودى هر چند كه...( ۴۲۴)

۳۶۱- غصب خلافت از ديدگاه پدر ابوبكر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سعيد بن مسيب مى گويد: چون پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رحلت نمود شهر مكه از اين خبر ناگوار به لرزه افتاد، ابوقحافه (پدر ابوبكر) گفت: چه خبر است؟

گفتند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافته است. گفت: چه كسى زمام امور خلاف را بدست گرفته؟ گفتند: پسر تو ابوبكر!!!

گفت: آيا بنى شمس و بنى مغيره (دو قبله از عرب) به اين امر (خلافت) راضى شدند؟ گفتند: آرى، گفت: براى آنچه خدا بخشيد. جلوگيرى نيست، و نسبت به آنچه خدا بازداشته بخشنده اى نباشد، چه عجب است اين امر، شما (بنى عبد شمس و بنى مغيره) در امر نبوت نيز با پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزاع و جنگ برخاستيد و در امر خلافت (كه به ناحق غصب شده) با مسالمت عمل كرديد و آن را پذيرفتيد!!

البته كه اين از مشكلات روزگار است كه گريزى از آن نيست( ۴۲۵)

۳۶۲- نامه ابوبكر به پدر در مورد خلافت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه ابوبكر خليفه شد به پدر خود ابو قحافه نامه اى نوشت كه بسيار قابل توجه و تعمق است. و اما مضمون نامه:

اين نامه ايست از خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سوى ابو قحافه

اما بعد؛

بدرستى كه مردم راضى به خلافت من شدند، پس امروز خليفه خداوند هستم و اگر تو به سوى من بيايى از براى تو خوب خواهد بود!!( ۴۲۶) وقتى پدر ابوبكر نامه پسرش را خواند به حامل همراه نامه گفت:

چه چيزى باعث شد كه مردم از خلافت علىعليه‌السلام سر باز زنند؟

نامه رسان ابوبكر به ابو قحافه گفت: علىعليه‌السلام كم سن بود و بسيارى از بزرگان قريش بدست او كشته شده بودند و ابوبكر از علىعليه‌السلام در سن و سال بزرگتر بود لذا به اين جهت پسر تو را خليفه خدا كردند.

ابو قحافه گفت:

اگر امر امامت و خلافت به سن و سال است، من در سن بزرگترم از ابوبكر، پس من بدرستى كه بر علىعليه‌السلام ظلم كرده اند و حق او را غصب كرده اند. بدرستى كه من شاهد بودم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حضور ما با علىعليه‌السلام بيعت كرد و امر كرد به ما كه با علىعليه‌السلام بيعت كنيم.

سپس ابوقحافه جواب نامه پسرش ابوبكر را چنين نوشت:

نامه تو به من رسيد و يافتم مضمون آن نامه را.

اى مرد احمق! بعضى از مطالب در نامه تو با بعضى ديگر آن تناقض دارد؛

تو يك بار مى گويى من خليفه خدا هستم و يك بار مى گويى خليفه رسول و يكبار مى گويى كه مردم مرا انتخاب كردند و به امر خلافتم راضى شدند

پس او را از اين امر شنيع بسيار منع كرد و تصريح كرد كه انتخاب خليفه با خداست نه با راءى مردم!!!( ۴۲۷)

۳۶۳- اجل نگهبان مرد است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام در پاى ديوار كجى نشسته بود و ميان مردم داورى مى كرد. شخصى به آن حضرت گفت: اينجا منشين كه در شرف سقوط است. علىعليه‌السلام فرمود: اجل نگهبان من است. همين كه علىعليه‌السلام برخاست ديوار خراب شد. امام صادقعليه‌السلام فرمود: علىعليه‌السلام از اين گونه كارها مى كرد و اين يقين است.( ۴۲۸)

۳۶۴- قضا و قدر الهى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته گفت: علىعليه‌السلام از پاى ديوار كجى حركت كرد و پاى ديوار ديگر نشست، همين كه مورد اعتراض قرار گرفت كه يا علىعليه‌السلام مى خواهى از قضا و قدر الهى فرار كنى، حضرت پاسخ داد از قضا و قدرى به قضا و قدر ديگر فرار مى كنم.( ۴۲۹)

۳۶۵- چرا قصاص دو بار انجام شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى توسط شخص ديگرى كشته شد، برادر مقتول شخص قاتل را نزد عمر بود، عمر بن خطاب حكم كرد كه برادر مقتول شخص قاتل را قصاص كند و بكشد؛ برادر مقتول، شخص قاتل را به قدرى زد كه يقين پيدا كرد او را كشته است و او از دنيا رفته است. لذا جسم او را رها كرد و رفت، اولياى قاتل، او را برداشته دريافتند كه زنده است لذات به درمان او پرداختند و او را مداوار كردند و بعد از مدتى حال قاتل خوب شد، برادر مقتول وقتى او را سالم ديد مجدد مدعى قصاص و كشتن او شد و عمر بن خطاب نيز دوباره حكم قتل وى را صادر كرد. نزاع آنها ادامه داشت تا اينكه مطلب را نزد حضرت علىعليه‌السلام رسيده شد و از آن حضرت درخواست قضاوت را كردند. امامعليه‌السلام نزد عمر رفت و حكم او را لغو كرد و فرمود:

ابتدا قاتل بايد شكنجه هايى را كه توسط برادر مقتول بر او وارد شده قصاص كند. سپس او را بكشد، برادر مقتول چون جان خود را در خطر ديد از قصاص صرف نظر كرد. آنگاه عمر در پايان ماجرا دست به دعا برداشت و گفت: سپاس خداى را، يا اباالحسن! شما خاندان رحمت ايد. آنگاه گفت: اگر علىعليه‌السلام نبود عمر هلاك مى شد.

۳۶۶- شهيدى بر نخل خرما

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

رشيد از اصحاب و ياران خاص على بن ابيطالبعليه‌السلام و صاحب اسرار آن حضرت است و از ايشان علم بلايا منايا را آموخته بود. روايت كرده اند كه روزى حضرت اميرعليه‌السلام با اصحاب خود به نخلستانى آمد و در زير درخت خرمايى نشست و از ميوه آن درخت تناول كرد. رشيد عرض كرد: چه نيكو رطبى بود. حضرت فرمود: كه يا رشيد! تو را بر چوب اين درخت بر دار خواهند كشيد. از آن پس رشيد آن درخت را آبيارى مى كرد تا آنگاه كه درخت را قطع كردند و دانست كه مرگش نزديك است. چندى بعد ابن زياد او را احضار كرد و از او خواست كه از امام علىعليه‌السلام پيروى نكند. اما وى اعتنايى نكرد. ابن زياد از او پرسيد كه امام عاقبت تو را چگونه خبر داده است. رشيد گفت: كه امام فرمود: دستها و پاها و زبانم را خواهى بريد. ابن زياد به تصور باطل خود دانست دروغ امام را افشاء كند.

لذا دستور داد دستها و پاهاى او را ببرند و زبانش را سالم نگاه دارند. امام پس از مدتى متوجه شدند او از حال آينده مسلمانان سخن مى داند و نزديك است كه مردم را بر اين زياد بشوراند پس ابن زياد دستور داد زبان رشيد هجرى را نيز بريدند و او را شهيد كردند.

۳۶۷- او را رو سفيد مى بينم!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه خليفه دوم براى فتح بيت المقدس به مشورت با اصحابش نشست، نظر آنان را نپسنديد و چون با حضرت علىعليه‌السلام مشورت كرد و راهنمايى آن حضرت را دريافت، آن را پذيرفت. آنگاه رو به اصحابش كرد و گفت:

من جز به مشورت و سخن علىعليه‌السلام رفتار نمى كنم و او را در مشورت مى ستايم و او را رو سفيد مى بينم.( ۴۳۰)

و زمانى كه ابوبكر قصد لشكر كشى به شام را گرفت به مشاوره با اصحاب خويش پرداخت، لكن نظر آنان را نپسنديد و چون با علىعليه‌السلام مشورت كرد، پيشنهاد حضرت را پذيرفت و رو به مردم كرد و گفت: اين علىعليه‌السلام وارث علم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است هر كه در راستى او شكند منافق است.( ۴۳۱) و خليفه دوم مى گفت: خداوند مرا رها نكند در شهرى كه ابوالحسن در آن نباشد و مرا رها نكند در شرايطى كه او بر آن نباشد.( ۴۳۲)

۳۶۸- حق با علىعليه‌السلام است

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى در نزد عمر، امام علىعليه‌السلام را به خود خواهى متهم كرد، خليفه دوم رو به آن مرد كرد و گفت: كسى مانند على حق دارد كه تكبر ورزد به خدا سوگند اگر شمشير او نبود، اساس اسلام استوار نمى شد، علاوه بر آن او داناترين فرد اين امت است در قضاوت، و با سابقه ترين و شريف ترين آنان است.( ۴۳۳) لذا خليفه دوم براى دريافت خراج از پيروان اديان ديگر نظر حضرت علىعليه‌السلام عمل مى كرد( ۴۳۴) و بارها عمر در نزد مردم مى گفت: زنان عاجزند تا كسى چون علىعليه‌السلام را به دنيا آورند.( ۴۳۵)

۳۶۹- شهيد ولايت على بن ابى طالبعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مالك بن نويره از صحابه رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و از ياران باوفاى امام علىعليه‌السلام است. او از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده بود كه مقام جانشينى از آن على بن ابيطالبعليه‌السلام است. پس از ارتحال پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وارد مدينه شد تا جانشين راستين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بيابد. چون ابوبكر را بر منبر ديد از او سئوال كرد كه تو آن برادر تميمى ما نيستى؟ و چون جواب آرى شنيد؛ گفت: بر آن وصى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (علىعليه‌السلام چه پيش آمده كه مرا به ولايت او امر كرده اند؟ وقتى براى او ماجراى غصب خلافت را تعريف كردند و ديد حضرت علىعليه‌السلام خانه نشين شده است گريست و گفت: هيچ كارى حادث نشده بلكه شما در كار پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خيانت كرده ايد. سپس رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: چه كسى تو را بر اين منبر بالا برده؟ آنگه ابوبكر فرمان داد او را بيرون كنند مى گويند قنفذ و خالد بن وليد برخاستند و او را از مسجد بيرون كردند و او در حالى كه بر اسب خويش سوار مى شود بر پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درود مى فرستاد. شيعه و سنى نقل كرده اند كه چند روز بعد مالك به دست خالد بن وليد و طبق فرمان ابوبكر كشته شد و سر او را زير ديگ در آتش گذاشتند و در همان شب كه او را كشتند خالد با همسر او همبستر شد و و طايفه مالك را كشت و زنان ايشان را اسير كرد و به مدينه آورد. آنهم به علت صرفا نپذيرفتن حكومت و خلافت ابوبكر؟!!!

۳۷۰- احتجاج امام علىعليه‌السلام با ابوبكر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت امام صادقعليه‌السلام از پدرانش روايت مى كند، چون ابوبكر پايه هاى خلافت خود را محكم يافت جهت عذر آوردن نزد امام عىعليه‌السلام مى رود و به حضرت مى گويد: يا اباالحسنعليه‌السلام به خدا سوگند ميل و رغبتى به خلافت نداشتم و خود را از ديگران به اين مقام سزاوارتر نمى دانم.

امام علىعليه‌السلام : اگر مساءله چنين است پس چه چيز تو را به اين كار وادار كرد؟

ابوبكر عرض كرد: از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: خداوند امت مرا به گمراهى جمع نمى كند، چون جماعت مردم را ديدم و مخالفانى مشاهده نكردم اين مقام را پذيرفتم.

امام علىعليه‌السلام : آيا من و گروهى چون سلمان، عمار، ابوذر و...( ۴۳۶) كه از بيعت با تو امتناع ورزيدند، افرادى از اين امت بودند يا نه؟

ابوبكر: آرى شما و همه ايشان از امت بوديد.

امام علىعليه‌السلام : در اين صورت حديث پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با مخالفت اين گروه را، براى خود دليل خلافت محسوب مى كنى؟

ابوبكر: من تا خاتمه كار خلافت، از مخالفت ايشان بى اطلاع بودم و چون مطلع شدم ترسيدم با كنار كشيدنم، مردم از دين برگردند.

امام علىعليه‌السلام : بگو چه خصوصياتى را خليفه بايد داشته باشد؟

ابوبكر: خيرخواهى و وفا و عدم چاپلوسى و نيك سيرتى و عدالت خواهى و عالم بودن به كتاب و فصل الخطاب و داشتن زهد و دفاع از مظلومين.

امام علىعليه‌السلام : تو را به خدا: اين صفاتى را كه گفتى، آيا در وجود خود مى يابى يا در وجود من؟

ابوبكر: در وجود تو يا اباالحسنعليه‌السلام .

امام علىعليه‌السلام : تو را به خدا: آيا دعوت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، نخست من اجابت كردم يا تو؟

ابوبكر: البته تو.

امام علىعليه‌السلام : آيا سوره برائت را در موسم حج به مشركان من ابلاغ كردم يا تو؟

ابوبكر: بلى؛ تو قرائت كردى.

امام علىعليه‌السلام : آيا در موقع هجرت حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم من جان خود را سپر آن حضرت قرار دادم يا تو؟

ابوبكر: الحق كه تو بودى.

امام علىعليه‌السلام : آيا در روز غدير من مولاى تو و همه مسلمانان شدم يا تو؟

ابوبكر: بلكه، تو.

امام علىعليه‌السلام : آيا در آيه زكات، ولايتى كه بر ولايت خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم رديف آمده مربوط به تو است يا من؟

ابوبكر: مربوط به تو است.

امام علىعليه‌السلام : آيا پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى مباهله مشركين نصارا با اهل و فرزندان من به سوى آنها خارج شد يا با تو و فرزندانت؟

ابوبكر: نه با شما و فرزندانت خارج شد.

امام علىعليه‌السلام : آيا آيه تطهير درباره من و اهل بيتم نازل شده يا درباره تو و اهل بيت تو؟

ابوبكر: يقينا براى تو و اهل بيت تو نازل شد.

امام علىعليه‌السلام : آيا در زير كساء من و همسرم و فرزندانم به دعاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشمول واقع شديم يا تو؟

ابوبكر: بلى تو و اهل و فرزندانت بودند.

امام علىعليه‌السلام : آيا منم صاحب آيه يوفون بالنذر و يخافون يوما كان شرده مستطيرا يا تو هستى؟

ابوبكر: البته تويى.

امام علىعليه‌السلام آيا تو بودى آنكه آفتاب براى او برگشت تا او نماز خود را خواند سپس آفتاب غروب كرد يا من بودم؟

ابوبكر: تو بودى.

امام علىعليه‌السلام : آيا تو بودى آنكه در روز احد از جانب آسمان او را چنين خطاب كردند. لا سيف الا ذوالفقار لا فتى الا على يا من بودم؟

ابوبكر: البته تو بودى...

امام علىعليه‌السلام : آيا آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را به سوى طايفه جن ماءموريت داد و او ماءموريت را پذيرفت تو بودى يا من؟

ابوبكر: يا على تو بودى.

امام علىعليه‌السلام : آيا منم كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علم قضا و فصل الخطاب دلالت كرد و فرمود: على اقضاكم يا تويى؟

ابوبكر: تو بودى

امام علىعليه‌السلام : آيا تو بودى آن كسى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او به فاطمهعليها‌السلام فرمود: تو با كسى ازدواج كردى كه از حيث ايمان و اسلام بر همه مقدم است يا من بودم؟

ابوبكر: آن شخص تو بودى.

امام علىعليه‌السلام : آيا تو بودى در روز بدر كه ملك هاى هفت آسمان به او سلام دادند، يا من بودم؟

ابوبكر: البته تو بودى( ۴۳۷) ...

امام علىعليه‌السلام از مناقب خويش مى گفت و ابوبكر آن را تصديق مى كرد. آنگاه امام به او فرمود: پس چه چيز تو را از خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دين خدا باز داشته و مقامى را كه اهليت آن را ندارى تصاحب كردى؟

ابوبكر در اين حال به گريه افتاد و عرض كرد: راست فرمودى امروز را به من مهلت بده تا در اين مبارزه بينديشم. آنگاه به سوى خانه خود مراجعه كرد. سحرگاه ابوبكر به خدمت امام علىعليه‌السلام آمد و گفت: يا اباالحسن دستت را باز كن تا با تو بيعت كنم و ماجراى خواب شب گذشته خود را كه حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او بى اعتنايى كرده و به او فرموده، كه حق را به اهلش بازگرداند را براى حضرت تعريف كرد.

علىعليه‌السلام دست خود را گشود و ابوبكر با امام دست بيعت داد و آنگاه امام علىعليه‌السلام به او فرمود: اين واقعه را براى مردم در مسجد بازگو كنند. ابوبكر به سوى مسجد روان شد، لكن در راه عمر با او برخورد كرد و چون ماجرا را شنيد او را از اين عمل بازداشت.( ۴۳۸)

۳۷۱- خدايا! اين جماعت مرا بيچاره كردند!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام براى اتمام حجت خويش بر مردم و هم براى دفاع از حقوق الهى خويش سه شب متوالى بعد از ارتحال پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در حالى كه حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را سوار مركب مى كرد و به همراه حسن و حسينعليه‌السلام شبانه در خانه مهاجران و انصار مى رفت و آنان را به بيعت با خود فرا مى خواند. حضرت زهراعليها‌السلام براى همسر خود از آنان استمداد مى كرد و آنان جز اظهار تأسف كارى نمى كردند و مى گفتند: اگر علىعليه‌السلام پيش از ابوبكر به ما روى مى آورد ما هرگز از او روى نمى گردانيديم. امام در پاسخ آنها مى فرمود: آيا شايسته بود كه من بدن مطهر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بدو غسل و كفن و دفن در خانه رها سازم و براى بدست آوردن خلافت به ستيز برخيزم. در اين ۳ شب فقط جمعا ۴۴ نفر به حضرت پاسخ مثبت دادند. در پايان حضرت به آنها فرمود: كه صبح با سرهاى تراشيده و اسلحه به دست براى عقد پيمان با مرگ آماده شويد اما صبح فقط ۴ نفر يعنى: سلمان، ابوذر، مقداد و زبير اجابت فرمان علىعليه‌السلام را كردند.

در آن هنگامه حضرت دست هاى خود را بالا برد و چنين گفت: خدايا! اين جماعت مرا بيچاره كردند، آنگونه كه بنى اسرائيل، هارون را، خداوندا تو پنهان و آشكار ما را مى دانى، سوگند به كعبه، سوگند به مسافران كعبه و... اگر نبود پيمانى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من رسانيده بود همه مخالفان را به رود مرگ مى انداختم و صاعقه هاى هلاكت را فرو مى باريدم، تا بعد از اندك زمانى حقيقت را بفهمند...

و هنوز ۱۰ روز از رحلت پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نگذشته بود كه فدك با علىعليه‌السلام اهدايى پيامبر به حضرت زهراعليها‌السلام به دستور خليفه ابوبكر!! اشغال شد و آنچه را كه نبايد مى شد...

۳۷۲- جانشين واقعى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى مردى نزد ابى بكر آمد و گفت: اى جانشين رسول خدا، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من وعده فرموده كه سه مشت خرما به من بدهد. ابوبكر گفت: على را نزد من بخوانيد، علىعليه‌السلام آمد، ابوبكر گفت: يا اباالحسن! اين مرد مى گويد: كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او وعده فرموده كه سه مشت خرما به او بدهد، پس شما به او بدهيد!!

حضرت سه مشت خرما به او داد. ابوبكر گفت: تعداد آن خرماها را به شماريد، وقتى شمردند ديدند كه هر مشت خرما شصت خرما بوده است.

ابوبكر گفت: به راستى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب هجرت كه از مكه به سوى مدينه بيرون مى شديم درست فرمودند: كه اى ابابكر، كف من و كف (دست) على در عدل (يا عدد) برابر است.( ۴۳۹)

۳۷۳- حق طرفداران اندكى دارد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى عبدالرحمن بن ابى ليلى در حضور اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام برخاست و عرض كرد:اى اميرمؤمنانعليه‌السلام از شما پرسش مى كنم تا چيزى را از شما فرا گيرم، البته منتظر بوديم كه درباره كار خودت چيزى بفرمايى اما چيزى نفرمودى. آيا از كار خويش به ما خبر نمى دهى كه آيا (اين سكوت شما) به دليل سفارش پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است يا نظر خودتان چنين است؟ همانا ما درباره شما گفتار فراوانى گفته ايم، و مطمئن ترين آنها همان است كه از زبان خودتان بشنويم و از شما بپذيريم. ما مى گفتيم: اگر حكومت پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست شما مى رسيد احدى با شما به نزاع نمى پرداخت، به خدا سوگند اگر از من در اين باره بپرسند نمى دانم چه بگويم؟

آيا چنين خيال كنيم كه اين جماعت به آنچه كه در آنند از شما شايسته ترند؟ اگر چنين بگويم پس به چه دليل رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در بازگشت از حجة الوداع شما را نصب نمود و فرمود: اى مردم هر كه من مولاى اويم پس على مولاى اوست و اگر شما از آنان نسبت به آنچه كه آنها در آنند شايسته ترى پس براى چه ما ولايت آنها را بپذيريم؟

اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام فرمود: اى عبدالرحمان همانا خداى متعال پيامبر خودصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به نزد خود برد و من در آن روز نسبت به مردم از شايستگى خود به اين لباسم شايسته تر بودم و همانا از جانب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من سفارشى شده بود كه اگر مرا مسخر خود نموديد، بخاطر اطاعت از خدا اقرار كنم و بپذيريم و همانا نخستين چيزى كه پس از آن حضرت (يا پس از غصب خلافت) از حقمان كاسته و ضايع شد ابطال حق ما در خمس بود پس چون كار ما سست گشت، چوپانى چند از قريش در ما طمع ورزيدند و همانا مرا حقى بر مردم است كه اگر بدون درخواست و درگيرى به من بازگردانند مى پذيرم و به انجامش بر مى خيزم و آن تا مدت معلومى ادامه خواهد يافت و من بسان مردى هستم كه از مردم در مدت معينى طلبى دارد، اگر در پرداخت مال او تسريع كنند آنرا بگيرد و سپاسشان گويد: و اگر به تأخیر اندازند بالاخره آن را مى ستاند بدون اينكه ديگر مورد سپاس قرار گيرد، و من مانند مردى باشم كه راه سهولت و نرمى را پيش مى گيرد اما در نظر مدرم بسان حيوان چموشى جلوه مى كند.

جز اين نيست كه هميشه حق از اين راه شناخته مى شود كه طرفداران اندكى از مردم دارد، پس هرگاه سكوت كردم از من صرفنظر كنيد كه اگر مطلبى پيش آيد كه نيازمند پاسخ باشيد شما را هدايت خواهم كرد، پس تا آنگاه كه من دست مى دارم شما نيز دست از من بداريد. عبدالرحمن گفت: اى اميرمؤمنان بجان خودت سوگند كه شما همانطور كه پيشينيان گفته اند:

بجانب سوگند كه هر كس را خواب بود بيدار نمودى، و بگوش هر كسى كه گوش شنوا داشت رسانيدى( ۴۴۰)

۳۷۴- بيعت اجبارى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عدى بن حاتم مى گويد: به خداوند سوگند! ددر طول عمرم هرگز دلم به حال كسى آنطور كه به حال علىعليه‌السلام در هنگام بردنش نزد ابوبكر براى بيعت نسوخته است؛ مهاجمان در حالى كه بازوان علىعليه‌السلام را بسته بودند حضرت را كشان كشان پيش خليفه بردند. در ميان اين مهاجمان خالد بن وليد، عبدالرحمان بن عوف، عمربن خطاب، زيدبن سالم، قنفذ، اسيدبن حضير و سلمة بن اسلم به چشم مى خوردند. سلمان مى گويد: چون حضرت را نزد ابوبكر بردند عمر از او خواست تا بيعت كند و گرنه او را خواهد كشت. حضرت فرمود: با كشتن من بنده خدا و برادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كشته ايد و دلايل خود را بر ولايت خود بيان داشت.

سرانجام چون ابوبكر مقاومت امام را ديد گفت: اگر بيعت نكنى تو را به آن مجبور نمى كنم. آنگاه حضر به عنوان تظلم خود را به قبر پاك پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسانيد و با ناله سوزناك همان آيه اى را كه هارون در وقت شكايت از بنى اسرائيل به حضرت موسىعليه‌السلام خوانده بود را قرائت كرد:

اى برادر پس از تو اين گروه مرا ناتوان شمردند و نزديك بود كه مرا بكشند...

۳۷۵- خليفه در منزل عباس بن عبدالمطلب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در ميان بزرگان، عباس بن عبدالمطلب عموى حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در جمع مسلمانان از موقعيت بالايى برخوردار بود و بايد به طريقى او را به امر بيعت با خليفه متقاعد مى ساختند.

بنابراين دو شب پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر به همرده عمر و ابوعبيده و مغيرة بن شعبه راهى خانه عباس شدند و ابوبكر ماجراى خلافت خويش را بيان كرد و از او خواست كه از سايرين تبعيت كند... سپس به او نيز وعده ها داد.

عباس در جواب او چنين گفت:

... تو اى ابوبكر، اگر اين امر را به واسطه نزديكى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دست آوردى؟ كه در واقع حق ما را تصاحب كرده اى. اگر با راءى و اجماع مسلمانان به خلافت رسيدى كه ما نيز از مؤمنان هستيم و ما به خلافت تو رضايت نداريم. و اما آنچه را كه مى خواهى به من و فرزندانم بدهى، اگر حق خلافت به تو اختصاص دارد كه براى خود نگهدار، اما اگر حق مؤمنان است كه مسلما تو را در بخشش آن حقى نيست. آنان وقتى كه چنين ديدند از نزد عباس ناميدانه خارج شدند.( ۴۴۱)

۳۷۶- تو در رديف كافرانى!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از غصب فدك ماءموران خليفه بازور سرنيزه كارگران حضرت فاطمهعليها‌السلام را از باغ فدك بيرون كردند و خود امور آنجا را به دست گرفتند. حضرت فاطمهعليها‌السلام با گروهى از زنان بنى هاشم به قصد بازگيرى حق خود در مسجد پيش خليفه حاضر شد. ابتدا حضرت براى محاكمه او خطبه مفصلى را ايراد كرد، آنگاه به ابوبكر فرمود: چرا مرا از حق مسلم خويش بازداشتى؟ ابوبكر پاسخ داد: از پدرت شنيدم كه فرمود: پيامبران از خود چيزى به ارث نمى گذارند. حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود: فدك را پدرم در حال حيات خود به من بخشيده بود (يعنى ارث نبود بلكه بخششى بوده در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و من در زمان او مالك فدك بودم.

خليفه از حضرت فاطمهعليها‌السلام شاهد طلبيد!!!

حضرت در جواب فرمود: آيا از من كه از محصول آن برداشت مى كردم و فدك در اختيارم بوده شاهد مى خواهى، يا از آنان كه فقط ادعايى بيش ندارند؟

ابوبكر راضى نشد كه فدك را پس دهد؛ لذا حضرت فاطمهعليها‌السلام امام علىعليه‌السلام و حسنينعليهم‌السلام و ام ايمن و غلامى از غلامان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نام رياح و اسماء بنت عميس را بعنوان شاهد معرفى كردند.

همه گواهان معرفى شده، مالكيت حضرت فاطمهعليها‌السلام را در مورد فدك در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تأئید كردند، در آن ميان باز علىعليه‌السلام پس از اقامه شهادت شهود، خليفه را به اشتباه خود متوجه ساخت، زيرا از كسى خليفه طلب شاهد كرده كه خود مالك قطعى آن با علىعليه‌السلام بوده است.

خليفه از علىعليه‌السلام گواه خواست.

حضرت فرمود: مدت هاست كه فدك در اختيار ماست و اضافه كرد: آيه انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق چه كسانى نازل شده است؟ در حق ما، يا در حق غير از ما؟

ابوبكر گفت: اين آيه در حق شما نازل شده!!!

امام فرمود: با اين حساب اگر شهودى بالفرض شهادت به گناه دختر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دهد، چه حكمى خواهى داد؟

ابوبكر گفت: مانند ساير زنان مسلمان عمل كرده و به او حد جارى مى كنم!!!

حضرت فرمود: در اين صورت تو در رديف كافران قرار مى گيرى، زيرا شهادت خدا را به طهارت و پاكى فاطمهعليها‌السلام رد كردى و شهادت مردم را بر عليه او قبول مى كنى.

اكنون نيز در مورد فدك چنين مى كنى!!!

۳۳۷- شوراى ساختگى، نقشه اى شيطانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبدالفتاح عبدالمقصود در كتاب الامام علىعليه‌السلام مى نويسد: عمربن خطاب اگر چه در وصيت خود شخص معينى را در مقام خلافت انتخاب نكرد اما بر اساس نقشه اى ميان ۶ نفر، خلافت را محدود كرد. بعد اضافه مى كند نويسنده كه: آيا خليفه با ترسيم اين نقشه، علىعليه‌السلام را از خلافت محروم نكرد؟ و اگر شورا اين است است، پس عمر چه حق انتخابى براى مردم قايل مى شود؟ به هر حال وقتى عمر اعضاى شورا را به حضور خواست و پس از گفتگويى كوتاه رو به ابوطلحه انصارى كرد و گفت: پس از آنكه مرا به خاك سپردند، ۵۰ نفر از انصار را جمع كنيد و شمشيرها را از نيام بيرون كشيد. اين ۶ نفر( ۴۴۲) را در خانه اى محبوس كنيد و ۳ روز به آنها مهلت دهيد. در اين ۳ روز آنها بايد از ميان خودشان يك نفر را به خلافت انتخاب كنند؛ اگر پس از ۳ روز؛ ۵ نفر از آنها به انتخاب يكى از آن ۶ تن، موافق بودند و يكى مخالف بود، گردن آن يك نفر مخالف را با شمشير بزنيد، و اگر ۴ نفر از آنها موافق بودند و دو نفر ديگر مخالفت ورزيدند، سر آن دو نفر مخالف را با شمشير از تن جدا كنيد، اگر براى انتخاب هر دو طرف بربر شدند، يعنى ۳ راءى در يك طرف و ۳ راءى در طرف ديگر جمع شد، در آن حال عبدالله بن عمر را حكم قرار دهيد و اگر به حكم او نيز گردن ننهادند، آن سه نفرى راءى شان معتبر است كه عبدالرحمان بن عوف جزو آنهاست و شما بايد جانب آنها را بگيريد. سپس اگر آن سه نفر ديگر مخالفت كردند، گردن بزنيد و اگر پس از انقضاى مدت سه روز، راءى ايشان به چيزى تعلق نگرفت و با هم مخالفت كردند در اين صورت هر ۶ نفر را به ديار عدم بسپاريد و مسلمانان براى خود زمامدار ديگرى انتخاب كنند.

گفتنى است سعدابى وقاص و عبدالرحمان بن عوف هر دو از قبيله زهره بودند ضمنا عبدالرحمن بن عوف علاوه بر پيمان اخوت با عثمان؛ با خواهر ناتنى عثمان نيز ازدواج كرده بود از طرفى طلحة بنى تميمى مخالف علىعليه‌السلام بود پس بدين صورت علىعليه‌السلام فقط يك راءى مى آورد، از سوى ديگر عبدالله بن عمر با امام علىعليه‌السلام نيز ميانه خوبى نداشت و حكميت او نيز به نفع علىعليه‌السلام يقينا تمام نمى شد...

همين كه وصيت عمر در ميان مردم خوانده شد عباس بن عبدالمطلب بزرگ خاندان بنى هاشم و عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى درنگ نزد علىعليه‌السلام آمد و گفت: اى برادرزاده بهتر است در اين شورا شركت نكنى، زيرا عمر به اين ترتيب خواسته است كه امر خلافت را به عثمان وا گذارد.

امام فرمود: عمو! من همه اينها را خوب مى دانم، با اين همه در شورا شركت مى كنم تا ثابت شود كه با عضويت من در شورا، عمر مرا شايسته خلافت دانسته است و با اينكه پيش از اين هميشه او مى گفت، نبوت و خلافت در يك خانواده جمع نمى شود و براى اثبات مدعاى خود آن را به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نسبت مى داد لذا من امروز در شورا شركت مى كنم تا معلوم شود كه عمل خليفه با روايت خود او در تناقض است.

به هر تقدير، بعد از دفن خليفه، برگزيدگان عمر، در خانه اى در بسته جمع شدند و به گفتگو پرداختند و ابوطلحه جلو خانه ايستاد و در پى او ۵۰ نفر مرد مسلح آماده باش بودند در جلسه پس از سخنان عوف، طلحه كه مى دانست با وجود علىعليه‌السلام و عثمان كسى به او راءى نمى دهد و در ثانى رابطه اش نيز با علىعليه‌السلام تيره بود راءى خود را فورا به عثمان داد و به نفع او كنار رفت، زبير راءى خود را به علىعليه‌السلام داد و كنار رفت. سعدابى وقاص كه عداوت و كينه اى ديرينه با علىعليه‌السلام داشت راءى خود را به عبدالرحمن داد در اين لحظه عبدالرحمن رو به علىعليه‌السلام و عثمان كرد و گفت كداميك حاضر است حق خود را به ديگرى واگذار كند و به نفع او كنار رود؟ و چون سكوت آن دو را ديد گفت: من شما را گواه مى گيرم كه خود را از صحنه خلافت بيرون مى برم تا يكى از شماها را برگزينم. آنگاه مردم را در مسجد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جمع كرد تا در حضور مردم راءى خود را اعلام كند. سپس رو به امام علىعليه‌السلام كرد و گفت: يا اباالحسن آيا دست بيعت به تو بدهم تا بر طبق كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و روش و برنامه شيخين (ابوبكر و عمر) عمل كنى؟ حضرت با كمال مردانگى فرمود: من برنامه ديگران را قبول ندارم و فقط مطابق كتاب خدا و سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نظر خود عمل مى كنم.

آنگاه عوف رو به عثمان كرد و كف دست خود را به دست عثمان داد و همان جمله را تكرار كرد عثمان هم فى الفور گفت: سوگند مى خورم كه جز طريق شيخين به راهى نروم. در اين هنگام عبدالرحمن بن عوف خلافت را به عثمان تبريك گفت و براى سومين بار طبقه نقشه اى شيطانى حكومت از مسير ولايت منحرف شد آنگاه امام علىعليه‌السلام رو به عبدالرحمن و مردم قريش كرد و با لحن تاءثرآميزى فرمود: امروز اولين روزى نيست كه شما به سبب دشمنى با ما، پشت در پشت هم داده ايد به خدا سوگند كه تو عثمان را به كرسى خلافت سوار نكردى، مگر به اميد اينكه روزى عثمان خلافت را به تو برگرداند. اما در نزد خدا هر روزى شاءنى دارد و هر وقتى اقتضايى.

۳۷۸- خوشحالى بنى اميه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

تاريخ سلطنت بنى اميه در روز زمامدارى عثمان شروع شد. آنان پس از انتخاب او در شورا در اين روز شادى كردند و به تشكيل جلسه اى پرداختند. عثمان در روز اول خلافت خود چون وارد خانه شد آنجا را مملو از اقوام خود ديد و ابوسفيان كه پيرى فرتوت و از دو چشم نابينا بود شخصا در آن جلسه شركت كرد و از ديگران سئوال كرد كه بيگانه اى در بين آنان نيست و چون مطمئن شد، انگار نيروى جوانى خويش را به دست آورده بود رو به حاضرين گفت: اى فرزندان اميه اين حكومت را مانند توپ دست به دست بگردانيد سپس اضافه كرد: نه عذابى هست و نه حسابى و نه بهشتى و نه دوزخى نه حشرى و نه قيامتى. آنگاه از خانه خارج شد و در كنار قبر شريف حمزه سيدالشهداءعليه‌السلام عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاد و در حالى كه بر آن لگد مى زد مى گفت: اى ابا عماره! آن چيز كه براى بدست آوردن آن با شمشير به هم مى تاختيم اينك به دست بچه هاى ما افتاده است و آنها باهم بازى مى كنند!!! عثمان بعد از حكومت؛ بنى اميه را از بيت المال مسلمين سيراب كرد و با علىعليه‌السلام فدك را با يك ميليون درهم پول نقد به مروان بن حكم بخشيد و معاويه و مروان بن حكم و وليدبن عقبه و عمرو عاص و... را بر مسلمانان مسلط كرد و آنها هم به فساد و چپاول مردم پرداختند و در كنار آنها طلحه و عبدالرحمن بن عوف و سعدابى وقاص و زيدبن ثابت و تمامى آنها كه در روى كار آمدن عثمان نقشى داشتند ثروتهاى كلانى اندوختند و عمارتهاى مجللى بنا كردند كه مفصل بخشش هاى عثمان به اطرافيان خود در جلد ۸ كتاب شريف الغدير مضبوط است.

۳۷۹- وقف كردن چاه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

باغبان حضرت اميرعليه‌السلام مى گويد: باغى كه ما داشتيم كم آب بود در اين باغ حضرت كند و كاو كردند، حضرت مى خواست چاه يا چشمه اى را در اين باغ احداث كند، چندين بار مى آمد و كلنگ مى زد ولى آب نمى جوشيد و بالا نمى آمد تا اينكه روزى آمد و كلنگ را گرفت و شروع به كار كرد تا اينكه نفس هاى على بن ابيطالبعليه‌السلام در اثر خستگى كار به گوشم مى رسيد. آنقدر كند و كاوها كرد تا آب جوشيد. همين كه آب از چشمه يا چاه جوشيد من ديدم صيغه وقف را على بن ابيطالبعليه‌السلام جارى كرد و فرمود: هذه صدقة و ديگر مهلت نداد.( ۴۴۳)

۳۸۰- سلام جبرئيل و همراهان به علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام به اصحاب شوراى فرمايشى كه عمر دستور تشكيل آن را داده بود فرمود: آيا در بين شما كسى هست كه چون من باشد كه در يك ساعت سه هزار ملائكه كه جبرئيل و ميكائيل هم در ميانشان بودند بر او سلام كند. آن شبى كه در چاه بدر رفتم تا در اجراى امر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از چاه آب بياورم؟ همه اعضاى شوراى تعيين خليفه گفتند: نه، كسى به منزلت تو نيست. (اما شرح ماجرا) در شب جنگ بدر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اصحاب خود فرمود كيست امشب براى ما برود آب بياورد اصحاب همگى سكوت كردند، حضرت علىعليه‌السلام مشك آبى برداشت و به طرف چاه بدر آب رسيد و آن چاهى بود بسيار گود و تاريك، آن حضرت دلو آب را نيافت تا از چاه آب بكشد، لاجرم خود به درون چاه رفت و مشك را پر از آب كرد و بيرون آمد وقتى به سمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى رفت ناگهان باد سختى در گرفت كه حضرت از شدت آن باد نشست تا آن برطرف شد. سپس برخاست و حركت كرد، مجدد باد سختى درگرفت كه حضرت از شدت آن نشست تا آن باد برطرف شد، سپس برخاست و حركت كرد، ولى مجدد باد سختى همانند آن باد قبلى آمد، آن حضرت نشست تا آن نى رد شود، سپس حضرت برخاست و خود را به حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رساند. حضرت پرسيد: يا اباالحسن براى چه دير آمدى؟ عرض كرد: سه مرتبه باد شديدى وزيدن گرفت كه بسيار سخت بود و مكث من به جهت برطرف شدن آن بادها بود. حضرت فرمود: يا علىعليه‌السلام مى دانى آنها چه بود؟ عرض كرد شما بفرماييد حضرت فرمود: اولين بار جبرئيل بود با هزار فرشته كه بر تو سلام كردند و پس از آن اسرافيل با هزار فرشته بود كه بر تو سلام كردند اينها براى كمك به ما فرود آمده اند.( ۴۴۴)

۳۸۱- شخصيت مستقل و مستحكم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روز جمعه اى بود و خليفه دوم عمر بر روى منبر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود در اين هنگام امام حسينعليه‌السلام كه كودك خردسالى بود وارد مسجد شد و به خليفه گفت: از منبر پدرم به زير آى! عمر گريه كرد و گفت: راست گفتى اين منبر پدر توست، نه منبر پدر من. علىعليه‌السلام در آن مجلس حضور داشت و احتمال مى رفت كه عده اى خيال كنند كه امام حسينعليه‌السلام به تحريك و هدايت علىعليه‌السلام چنين سخنى را گفته باشد. لذا آن حضرت در وسط مجلس برخاست و با صداى بلند فرمود: به خدا سوگند گفته حسينعليه‌السلام از ناحيه من نيست. عمر نيز قسم ياد كرد و گفت: يا اباالحسنعليه‌السلام راست مى گويى من هرگز شما را در گفته فرزندت متهم نمى كنم، يعنى حسينعليه‌السلام را مى شناسم او با اين كه كودك است شخصيت ممتاز و مستقلى دارد.( ۴۴۵)

۳۸۲- شفاعت علىعليه‌السلام از عمار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابويحيى مولاى معاذبن عفراء انصارى مى گويد: روزى عثمان كسى را نزد ارقم بن عبدالله خزانه دار بيت المال فرستاد و گفت: صدهزار درهم به من وام ده، ارقم گفت: يك قبض رسيد براى اطمينان خاطر مسلمين بنويس. عثمان گفت: اى بى مادر بتو چه مربوط است؟ تو خزانه دار ما هستى. چون ارقم اين را شنيد نزد مردم آمد و گفت: اى مردم مواظب مال خودتان باشيد من تا به حال فكر مى كردم خزانه دار شما هستم و تا امروز نمى دانستم كه خزانه دار عثمان هستم، اين را گفت و به منزل خود رفت اين خبر به گوش عثمان رسيد آنگاه او به سوى مردم در مسجد رفت سپس بر منبر رفت و گفت...

مردم! همانا ابوبكر، بنى تيم را بر ديگران مقدم مى داشت و عمر نيز بنى عدى( ۴۴۶) را بر همه مردم مقدم و برتر مى داشت به خدا سوگند من بنى اميه را بر تمامى مردم مقدم و برتر خواهم داشت... اين بيت المال از آن ماست هر گاه به آن نيازمند شديم. از آن برگيريم، هر چند بر ديگران ناخوش آيد، عماربن ياسر گفت: اى مسلمانان گواه باشيد كه اين كار براى من ناخوشايند است. عثمان گفت: هان توهم اينجائى؟ سپس از منبر فرود آمد و عمار را زير دست و پاى خود انداخت و آنقدر لگد به وى زد تا او از هوش رفت آنگاه عمار را به منزل ام سلمه بردند، اين واقع بسيار بر مسلمانان گران آمد... راوى گويد به عثمان خبر دادند عمار نزد ام سلمه است عثمان كسى را نزد ام سلمه فرستاد و گفت: اين جماعت با اين مرد فاجر به چه جهت در منزل تو گرد آمده اند؟ همه آنها را از نزد خود بيرون كن. ام سلمه گفت: به خدا جز عمار و دو دختر او كسى ديگر نزد ما نيست، اى عثمان! از ما درو شو و قدرت خود را به جاى ديگرى ببر اين مرد يار و همدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است كه بخاطر اعمال تو در حال جان دادن است. عثمان از كار خود پشيمان شد و طلحه و زبير را فرستاد تا نزد عمار رفته از او دلجويى كنند، اما عمار آنها را نپذيرفت پس از آن عمار كمى بهبود يافت و بسوى مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت.

در همين حال كسى بر عثمان وارد شد و خبر مرگ ابى ذر را از زبده آورد عمار كه در آنجا بود گفت: خداوند اباذر را از جانب همه ما رحمت فرستد، عثمان به وى گفت: پس از اين هم تو به آنجا خواهى رفت... (در اينجا عثمان دشنام و فحش زشتى به عمار داده) و ادامه داد: تو گمان مى كنى من از اينكه او را تبعيد كرده بودم پشيمانم؟ عمار گفت: نه بخدا سوگند من چنين پندارى ندارم، عثمان گفت: تو نيز به همانجايى كه ابوذر بود برو، و تا ما زنده هستيم باز نگرد، عمار گفت: مى روم به خدا سوگند مجاورت با درندگان بيابان براى من محبوب تر از مجاورت با توست. پس عمار براى خروج مهيا شد ولى بنى مخزوم نزد اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام رفتند و از آن حضرت درخواست كردند كه با آنها نزد عثمان آيد و او را از تبعيد عمار منصرف سازد. علىعليه‌السلام با آنان رفت و با نرمش از عثمان خواست كه از تبعيد عمار صرف نظر كند تا اينكه او درخواست حضرت را پذيرفت.( ۴۴۷)

۳۸۳- خانه نشين مظلوم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از مراسم تدفين و نماز بر پيكر مقدس رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جماعتى از بزرگان بنى هاشم در خانه مولى علىعليه‌السلام جمع شدند زبير بن عوام از جمله آنها بود در اين جلسه زبير شمشير خود را از نيام بركشيد و گفت: شمشير به نيام نمى كنم مگر آن كه مردم با علىعليه‌السلام بيعت كنند اين خبر به ابوبكر و كارگزاران خلافت گزارش شد. عمر با جمعى از مهاجرين و انصار به خانه علىعليه‌السلام آمد، عمربن خطاب فرياد كشيد! بايد جملگى از خانه خارج شويد و با ابوبكر بيعت كنيد و گرنه به خدا سوگند كه خانه را آتش مى زنم زبير با شمشير برهنه خارج شد، ولى پايش به زمين گرفت و افتاد و مهاجمان شمشير زبير را گرفته و به ديوار كوبيدند، ديگر افراد نيز از خانه علىعليه‌السلام خارج شدند و مهاجمان گرداگرد آنها را محاصره كرده و اجبارا به حضور ابوبكر آوردند و گفتند: اگر بيعت نكنيد خون شما به هدر خواهد رفت. بنى هاشم بيعت كردند و عمر به علىعليه‌السلام گفت: بيعت كن، علىعليه‌السلام فرمود: اگر بيعت نكنم چه خواهى كرد؟ عمر گفت: در آن صورت تو را خواهيم كشت. علىعليه‌السلام فرمود: آيا برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى كشيد. عمر گفت: تو را رها نخواهيم كرد جز اين كه خواه ناخواه بيعت كنى. علىعليه‌السلام فرمود: پستان خلافت را بدوش كه نيم دوشاب، از آن توست اساس حكومت او را استوار كن تا فردا زمام خلافت را در دست تو بگذارد، بخدا سوگند كه من سخنت را نمى پذيرم و از تهديد تو باكى ندارم. امامعليه‌السلام در آن مجلس فرمود: كارها را به فساد كشاندى و مشورت نكردى و حقوق ما را ناديده گرفتى، حضرت در ادامه اقدامات خود جهت بيدارى مردم به همراه حضرت فاطمهعليها‌السلام در اوائل كار بيعت با ابوبكر شبانه به در خانه هاى مردم مدينه مى رفتند و ياد آور بيعت كهن و ميثاق آنها با خط ولايت مى شدند ليكن حمايتى و اقدامى از طرف مردم نشد و شروع دردناك ۲۵ سال خانه نشينى حضرت آغاز گرديد.( ۴۴۸) لذا علىعليه‌السلام فرمود: دست خويش را از بيعت كردن بازداشتم، تا آن كه ارتداد مردمان را ديدم كه به محو نابودى دين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى انجاميد لذا هراسان شدم كه مبادا اگر اسلام و مسلمانان را يارى نكنم، در آن رخنه و يا نابودى را ببينم و آن مصيبتى دردناكتر از تغيير مسير ولايت بود.( ۴۴۹)

۳۸۴- سردارى لايق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر و عمر و عثمان هر كدام در گرفتاريهاى سياسى؛ اجتماعى؛ دينى؛ فقهى؛ جنگى؛ خود از حضرت علىعليه‌السلام استفاده مى كردند؛ ولى هيچ كدام از آنها با اطلاع به شايستگى هاى حضرت، به واگذارى مسئوليتهاى حساس حكومت خود به علىعليه‌السلام پرهيز مى كردند. ابوبكر در زمينه جنگ با روم با اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشورت كرد، راءى قانع كننده اى از آنها نگرفت لذا از علىعليه‌السلام سئوال كرد حضرت فرمود: ان فعلت ظفرت اگر انجام دهى پيروز خواهى شد و در جريان جنگ با مرتدين (جنگ ذوالقصه) ابوبكر قصد كرد كه از مدينه خارج شود و در جنگ حضورى مستقيم داشته باشد، ليكن امام مانع اين تصميم او شد ابن اثير در نام كارگزاران حكومتى خليفه اول نوشته است ابوعبيده امور مالى را بر عهده گرفت و عمر قضاوت را داشت و على بن ابيطالبعليه‌السلام و زيدبن ثابت و عثمان نامه ها را مى نوشتند.( ۴۵۰) در همين زمينه امام باقرعليه‌السلام مى فرمايد موقعى كه مردم با ابوبكر بيعت كردند اميرالمؤمنينعليه‌السلام از ادعاى خلافت دست كشيد چرا كه مى ترسيد مسلمانان يك باره بسوى بت پرستى بازگردند و نداى لااله الاالله محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فراموش شود. علىعليه‌السلام چنان صلاح انديشيد كه حق را مسكوت بگذارد تا همه معارف و احكام ريشه كن نشود( ۴۵۱) البته حضرت با خلقى امام گونه خود را از كسى دريغ نمى كرد و به كليه مراجعات خلفا پاسخ مى داد از جمله اينكه: روزى عمر با صحابه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره زمينه اراضى كوفه مشورت كرد برخى گفتند: آنان را بين ما تقسيم كن اما او با علىعليه‌السلام مشورت كر. حضرت فرمود: اگر آن را تقسيم كنى براى نسل آينده چيزى نمى ماند آنان را در دست اهالى آن باقى بگذار تا كشت زرع كنند بعد از آنها خراج بگير تا منبع درآمدى بارى مسلمانان باشد. البته در اين دوره (خانه نشينى حضرت) عده اى از ياران آن حضرت در مشاغل حكومتى راه يافتند بى ترديد نمى توان اين حركت را از آنان بدون رضايت امام دانست، چند نمونه از اين موارد عبارتند از ۱- استاندارى سلمان فارسى بر مدائن. ۲نصب عمار ياسر بر فرماندهى جنگ و امامت جماعت كوفه. ۳- انتصاب عثمان بن حنيف و حذيفة بن يمانى براى مساحى و خراج گذارى اراضى كوفه و نصب عمار ياسر در امارت كوفه را مى توان نام برد.

۳۸۵- كوتاه و گويا!!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى علىعليه‌السلام به عمر فرمود: اى عمر در مقام مديريت جامعه سه موضوع را در كارهاى خود انجام بده كه در بر دارنده كليه مسائل مى باشد و تو را از انجام بسيارى از كارها كفايت مى كند و هر گاه اين سه مطلب را مد نظر نگيرى: ديگر اعمال تو نيز سودى نخواهد داشت. عمر پرسيد: آن سه عمل كه جنبه ريشه اى براى يك مدير دارند كدامند؟

علىعليه‌السلام فرمود: اقامه الحدود على القريب و البعيد، و الحكم بكتاب الله فى الرضا و السخط، و القسم بالعدال بين الاحمر والاسود.

۱- اجرا كردن قانون خدا در مورد نزديكان و بيگانگان، ۲- قضاوت كردن به كتاب خدا در حال خشنودى و خشم، ۳- توزيع اموال عمومى به عدالت يعنى بين همه بدون در نظر گرفتن هيچ رابطه و تبعيض بين سياه پوست و سرخ پوست.( ۴۵۲)

عمر پس از شنيدن اين سخنان گفت: به جان خودم چه كوتاه و رسا سخن گفتى.

۳۸۶- تجارت و بازرگانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در عصر خلافت عمر بن خطاب روزى جمعى از موالى (مانند اسيران ايرانى و افراد غير عرب) به حضور امام علىعليه‌السلام آمدند و از سران قوم خود شكايت كردند و گفتند: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در تقسيم بيت المال، يا در مساءله ازدواج، ميان عرب و غير عرب، هيچ گونه تبعيضى قائل نبود. سلمان و صهيب در عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با زنان عرب ازدواج كردند ولى اكنون اعراب (سران قوم) ميان ما و خودشان تفاوت قائلند. امام علىعليه‌السلام در اين باره با سران قوم گفتگو كرد تا براى رفع تبعيض اقدام جدى كنند ولى سفارش آن حضرت اثرى نبخشيد و آنها فرياد مى زدند: چنين چيزى ممكن نيست، چنين چيزى ممكن نيست. امام علىعليه‌السلام در حالى كه از اين جريان خشمناك شده بود نزد شكايت كنندگان آمد و به آنها فرمود: متأسفانه سران قوم حاضر نيستند با شما روش مساوات را پيش گيرند و مانند يك مسلمان داراى حقوق، بطور مساوى با شما رفتار نمايند اكنون كه چنين است.

فاتجرو بارك الله لكم فانى قد سمعت رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يقول: الرزق عشرة اجزاء تسعة اجزاء فى التجاره و واحدة فى غيرها.

يعنى: برويد تجارت كنيد خداوند به شما بركت خواهد داد همانا من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود: طريق بدست آوردن معاش روزانه داراى ده شاخه است نه شاخه آن از طريق تجارت است و يك شاخه آن از راههاى ديگر است.( ۴۵۳)

۳۸۷- تعيين مبداء سال هجرى قمرى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى عمر بزرگان اهل مدينه را دعوت كرد و گفت: بهتر است ما همچو ساير اديان، مبداء سال، براى خود تعيين كنيم. مسيحيان مبداء سال را از تولد حضرت عيسىعليه‌السلام مى دانند، لذا ما مسلمانان نيز مبداء سال براى خود تعيين كنيم. هر يك از مشاورين وى نظريه اى دادند، آنگاه عمر رو به حضرت اميرعليه‌السلام و عرض كرد: شما هم نظرتان را بفرمائيد، زيرا نظريه شما بر همه نظرات برترى دارد. حضرت فرمود: مبداء سال را از زمان هجرت پيغمبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به طرف مدينه طيبه معين كنيد و آنگاه دلايلى هم بيان فرمود، لذا با راهنمايى دلايل علىعليه‌السلام هجرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را، اول سال تاريخ اسلامى قرار داده شد.( ۴۵۴)

۳۸۸- عالمترين مردم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابن ابى الحديد در چند جا به مناسباتى نقل مى كند كه عمر بن خطاب بارها به علىعليه‌السلام گفته است كه يا علىعليه‌السلام من نسبت به شما در شگفتم، زيرا در مورد هر مشكلى كه از شما سئوال مى شود، كلمه نمى دانم به زبان خود جارى نمى كنى و بدون تأمل، پاسخ سئوال كننده را مى گويى. حضرت علىعليه‌السلام پنج انگشت دست خود را به عمر نشان داد و فرمود: عمر اينها چند انگشت است عمر فورا در جواب عرض كرد: پنج انگشت. آنگاه حضرت علىعليه‌السلام فرمود: آگاه باش تمامى علوم و پاسخ هر مشكلى و سئوالى در نزد من به همين آسانى است.

۳۸۹- شعر وداع

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت امير در حين دفن همسر خود فاطمه الزهراعليها‌السلام فرمود:

لكل اجتماع من خليليل فرقة

و كل الذى دون الفراق قليل

و ان افتقادى واحدا بعد واحد

دليل على ان لا يدوم خليل

يعنى: براى هر جمع دوستانه اى بالاخره جدايى است و آنچه جداى ناپذير باشد بس كم و اندك است.

و فقدان يكى (يعنى فاطمهعليها‌السلام ) بعد از ديگرى (يعنى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) براى من دليل آنست كه هيچ رفاقت و انسى را دوام نيست.( ۴۵۵)

۳۹۰- گردآورنده قرآن كريم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نخستين كسى كه به گردآورى و ضبط آيات قرآن پرداخت اميرالمؤمنين على بن ابى طالبعليه‌السلام بود، لذا حضرت علىعليه‌السلام سوگند ياد كرد ردا بر دوشش نيفكند مگر آنكه قرآن را جمع آورى نمايد و فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من وصيت كرد كه پس از دفن او از خانه خارج نشوم مگر زمانى كه قرآن را گرد آورده باشم...

و حضرت اميرعليه‌السلام نيز چنين كرد و چون از گردآورى قرآن فارعلىعليه‌السلام شد گفت: هذا كتاب الله و و قد جمعته من اللوحين البته قرآن كريم قبلا بطور پراكنده موجود بود. لذا حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به حضرت علىعليه‌السلام فرمود: قرآن در قطعه هاى حرير و كاغذ و پوست پراكنده است و تو آن را جمع آورى كن لذا على بن ابيطالبعليه‌السلام بدين منظور تلاش كرد و قرآن را در پارچه زرد رنگى گردآورى نمود و بر آن مهر زد.( ۴۵۶)

۳۹۱- شروع خانه نشينى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سايبانى در مدينه بود كه مشرف بر بازار مدينه بود، به رسم و آداب ملى اعراب در بروز مسائل و مشكلات مهم مردم زير آن سايبان جمع مى شدند كه به آن سايبان، سقيفه بنى ساعده مى گفتند و امور خود را به مشورت مى گذاشتند.( ۴۵۷)

على ابن ابيطالبعليه‌السلام و زبير بن عوام و طلحه بن عبيدالله در خانه فاطمهعليها‌السلام بودند موقعى كه علىعليه‌السلام مشغول غسل پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و ابوبكر در مسجد راجع به مرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخن مى گفت به عمر خبر دادند كه انصار در سقيفه بنى ساعده مشغول تعيين خليفه هستند عمر ابوبكر را خبر كرد. آنگاه هر دو با هم به طرف سقيفه رفتند در راه ابوعبيدة بن جراح را كه از هم پيمانان آنها بود را ديدند انصار، اوس و خزرج همه در آنجا جمع بودند. رئيس خزرج سعد بن عباده با حال بيمارى نشسته بود و همه مشغول گفتگو بودند و هر كسى از خود و قوم خود در برترى چيزى گفت و تاءكيد كرد خلافت حق مهاجرين است چرا كه خويشاوندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستند!!!

بالاخره يكى از آنها پيشنهاد كرد يك نفر خليفه از انصار و ديگرى از مهاجرين باشد كه هيچ يك نپذيرفتند، دامنه اين گفتگو به مسجد كشيد و برخى از صحابه مانند سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و غيره به مخالفت برخواستند و نصب خلافت علىعليه‌السلام را در ۸۱ روز قبل از آن در واقعه غدير خم كه همه شاهد آن بودند را مطرح و يادآورى كردند. ليكن بيعت در روز دوشنبه ۱۲ ربيع انجام شد و روز سه شنبه ابوبكر در مسجد نشست تا مردم براى بيعت دسته دسته بيايند. عمر نيز با صحبت هاى مهيجى فضائل ابوبكر را بر شمرد. علىعليه‌السلام كه در آن وقت سى و سه سال داشت از جمله كسانى بود كه براى احقاق حق خود تلاش كرد ليكن پس از تجهيز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علىعليه‌السلام را به مسجد بردند. علىعليه‌السلام در مسجد با ابوبكر و ابوعبيده احتجاج كرد و حاضر به بيعت نگرديد و فاطمه زهراعليها‌السلام نيز در مسجد آمد و از ولايت حضرت دفاع كرد. سلمان، اباذر و بسيارى از اصحاب براى خلافت آن حضرت تلاش كردند ولى در پايان حضرت براى حفظ دين خدا سكوت را در قبال خلافت ابوبكر اتخاذ كرد.( ۴۵۸)

۳۹۲- حجر الاسود گواهى مى دهد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابو سعيد خدرى مى گويد: ما با عمر بن خطاب در اولين حجى كه در زمان خلافتش كرد، رفتيم وقتى عمر داخل مسجد الحرام شد به حجر الاسود نزديك شد و آن را بوسيد و به آن دست ماليد، آنگاه گفت: من حقا مى دانم كه تو سنگى بيش نيستى نه نفعى از تو ساخته و نه ضررى و اگر من نمى ديدم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را مى بوسد و دست به تو مى مالد هر آينه من هيچ گاه تو را نمى بوسيدم و دستهاى خود را به تو نمى سودم در اين حال علىعليه‌السلام فرمود: اى عمر! اين سنگ هر آينه نفع مى دهد و ضرر مى رساند. خداوند تعالى مى فرمايد: و به ياد آور اى پيامبر، آن زمانى كه خداوند ذريه بنى آدم را از پشت هايشان بيرون كشيد و انان را بر خودشان گواه گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم. همه آنها گفتند: آرى. و چون آنان را بر امر توحيد گواه گرفت و آنها اقرار و اعتراف كردند به آنكه خداوند پروردگار آنها است اين عهد و پيمان را بر روى پوست نازكى نوشت و به اين سنگ (حجرالاسود) خورانيد، آگاه باش، اى عمر اين سنگ سياه دو چشم دارد و يك زبان و دو لب و در روز قيامت گواهى به برخوردها و آمدن هاى مردم به اينجا را مى دهد و اين سنگ امين خداوند عز و جل در اين مكان است. عمر گفت: اى اباالحسنعليه‌السلام خداوند مرا در جايى كه تو نباشى زنده نگذارد.( ۴۵۹)

۳۹۳- تدابير علىعليه‌السلام در توسعه كشاورزى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جريان فتح ايران به دست مسلمانان كه در زمان خليفه دوم انجام شد يكى از غنائمى كه به دست مسلمانان افتاد قالى بزرگ زربافت كاخ سفيد مدائن بود، اين قالى بيش از ۳۵۰ متر طول داشت كه مورخان از آن به عنوان بهارستان كسرى ياد كرده اند وقتى كه اين قالى را به چندين قطعه قابل استفاده در آوردند و قطعات آن را بين مسلمانان تقسيم كردند. امام علىعليه‌السلام سهميه خود از آن قالى را بهمراه ساير غنائم براى توسعه كشاورزى و توليد به كار برد. آنگاه قنات ويران شده اى را خريد و بازسازى كرد و سيصد هزار هسته خرما كاشت و آنها را با آب همان قناعت آبيارى كرد و به اين ترتيب نخلستان عظيمى را به وجود آورد و غذاى هر روز مردم را تاءمين نمود. آنگاه يك قسمت از آن نخلستان و قنات را براى مجاهدان در راه و قسمت ديگرش را براى مستمندان وقف كرد تا محصول هر ساله آن دو راه مصرف گردد.( ۴۶۰)

۳۹۴- علىعليه‌السلام در كنار سلمان فارسى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سلمان در مدائن بيمار شد او ساعات آخر عمر خود را مى گذراند به همسرش بقيره گفت: منتظر باش كه به زودى مرا در بسترم بى روح مى يابى. سپس به اطرافيان خود حذيفه، سعد و قاص و اصبغ بن نباته فرمود: خانه را خلوت كنيد، ناگاه امام علىعليه‌السلام وارد خانه شد و پرسيد حال سلمان چطور است؟ سپس به بالين سلمان آمد و روپوش را به كنارى زد سلمان لبخندى زد. امامعليه‌السلام به سلمان فرمود: آفرين بر تو اى بنده صالح خدا هنگامى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ملاقات نمودى چگونگى رفتار اين قوم، با برادرش را برايش تعريف كن. سلمان از دنيا رفت. امام علىعليه‌السلام جنازه او را غسل داد و كفن كرد و بر كفن او اين دو بيعت شعر را نوشت:

و فدت على الكريم بغير زاد

من الحسنات و القلب السليم

و حمل الزاد اقبح كل شيى

اذا كان الوفود على الكريم

يعنى: بر شخص كريم و بزرگوارى وارد شدم بى آنكه توشه نيك و قلب پاك داشته باشم ولى هنگام ورود به محضر شخص بزرگوار بردن توشه نزد او قبيح ترين چيز است.( ۴۶۱)

۳۹۵- اتمام حجت علىعليه‌السلام با ابوبكر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نشستن ابوبكر بر مسند خلافت، روزى علىعليه‌السلام با ابوبكر ملاقات كرد و به عنوان اعتراض به او فرمود: ظلمت و فعلت يعنى: ظلم كردى و بر مسند خلافت نشستى ابوبكر گفت: از كجا معلوم مى شود كه امروز من ظلم كرده باشم و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شما را شايسته خلافت دانسته نه مرا!!

علىعليه‌السلام : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر اين كار آگاهى دارد و مرا حق و تو را باطل مى داند.

ابوبكر: چگونه من با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اينكه از دنيا رفته ملاقات كنم و از او سئوال كنم و حق و باطل قضيه را بفهمم مگر اينكه در عالم خواب به حضورش برسم و جريان را به من بفرمايد.

علىعليه‌السلام : من حاضرم كه هم اكنون تو را نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ببرم و آن حضرت حقيقت را به تو بگويد.

ابوبكر اعلام آمادگى كرد و همراه علىعليه‌السلام با هم به مسجد قبا رفتند. علىعليه‌السلام در آن مسجد به اعجاز الهى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به ابوبكر نشان داد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نشسته بود و به ابوبكر رو كرد و فرمود: (اعتزل عن ظلم اميرالمؤمنين از ظلم كردن به امير مؤمنان علىعليه‌السلام دورى كن. ) ابوبكر از مسجد بيرون آمد و تصميم گرفت زمام امور خلافت را به دست علىعليه‌السلام بسپارد در مسير راه با عمر ملاقات كرد و جريان ديدار خود را با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مسجد قبا و گفتار پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را براى عمر شرح داد، عمر به او تندى گفت: (اسكت اما عرفت قديما سحر بنى هاشم بن عبدالمطلب خاموش باش اى ابوبكر آيا از قديم الايام سحر و جادوگرى فرزندان هاشم پسر عبدالمطلب را نشناخته اى)؟!( ۴۶۲)