1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام0%

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام علی علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده: م‍ح‍م‍د رض‍ا رم‍زی‌ اوح‍دی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 34428
دانلود: 4617

توضیحات:

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 34428 / دانلود: 4617
اندازه اندازه اندازه
1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

1001 داستان از زندگانى امام على علیه السلام

نویسنده:
فارسی

۳۹۶- پاك طينتى ارادتمند علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه حلى (ره) مى گويد: پدرم براى من نقل كرد، روزى به طرف يكى از دروازه هاى بغداد رفتم وقتى كه از آن وارد شدم احساس كردم خيلى تشنه ام به بعضى از همراهان گفتم براى من آب بياوريد آنها براى تهيه آب رفتند و من و ساير دوستانم در انتظار آب در آنجا توقف كرديم در اين ميان دو كودك بازى مى كردند و يكى از آنها به ديگرى مى گفت: اما بر حق على بن ابيطالب امير مؤمنانعليه‌السلام است ولى ديگرى مى گفت: بلكه رهبر مردم بعد از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شخص ديگرى است به ناگه من اين حديث را به زبان آوردم و گفتم: راست گفت: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام كه با تو دوستى نمى كند مگر مؤمن و با تو دشمنى نمى كند مگر ولد حيض. ناگاه ديدم زنى كه سخن مرا شنيده بود نزديك آمد و گفت: اى آقاى من تو را به خدا آنچه را گفتى، بار ديگر براى من بگو گفتم حديثى بود كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت شده نيازى به ذكر مجدد آن نيست او اصرار كرد كه بايد حديث را بخوانى من هم حديث را براى او خواندم آن زن كه مادر آن دو كودك بود گفت: اى آقاى من سوگند به خدا اين خبر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راست است. اين دو گودك هر دو فرزند من هستند. آنكه علىعليه‌السلام را دوست دارد پاك زاده است ولى آنكه با علىعليه‌السلام دشمنى مى كند جهتش اين است كه من در حال حيض بودم كه نطفه او بسته شد.( ۴۶۳)

۳۹۷- غصب خلافت و مظلوميت علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى علىعليه‌السلام براى يك يهودى از امتحانات الهى كه آن حضرت از آنها سر بلند بيرون آمده است توضيح مى داد و در بن اين بيان ناله هاى مظلوميت آن حضرت بيشترين بخش تكان دهنده آن را تشكيل مى دهد هم اكنون اصل داستان:

علىعليه‌السلام در بين اصحاب خود بعد از جنگ نهروان در مسجد كوفه نشسته بود كه در پاسخ به سئوال يك يهودى مطالب زير را بيان فرمودند:

اى برادر يهودى كسى كه پس از پيغمبر براى امر خلافت مسلمين به پا خواست همه روزه وقتى كه مرا مى ديد از من عذر خواهى مى كرد و بر خلاف آنچه كه حق مرا غصب كرده و بيعت مرا شكسته بود با من رفتار مى كرد و از من حلاليت مى خواست... من با خود مى گفتم خلافت چند روزه او مى گذرد و سپس حقى كه خداوند براى من ايجاد نموده به آسانى به من باز مى گردد... در مطالبه حق خويش نزاعى به راه نيانداختم تا يك وقت يكى به صلاى من جواب مثبت دهد و ديگرى پاسخ منفى و در نتيجه كار به منازع و گفتگو و مشاجره بيانجامد جمعى از خواص اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه بخوبى مى شناختم و خير خواه خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قرآن و اسلام بودند پنهان و آشكار بنزد من در رفت و آمد بودند و مرا دعوت مى كردند كه حق خود را باز پس گيرم و آمادگى خودشان را براى فداكارى در راه اداى بيعتى كه از من بگردن آنها بود اعلام مى كردند ولى من مى گفتم آرام باشيد و اندكى صبر كنيد. شايد خداوند بدون جنگ و خون ريزى و به آسانى حق از دست رفته مرا به من بازگرداند... چون عمر زمامدار اولى (ابوبكر) به سر رسيد و مرگش فرا رسيد زمام امور را پس از خود بدست رفيقش (عمر بن خطاب) سپرد اين هم مانند گذشته، گرفتارى ديگرى براى من شد و دوباره حقى كه خداوند براى من قرار داده بود از من گرفته شد، باز اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه بعضى از آنان هم اكنون زنده اند و بعضى مرده اند گرداگرد من جمع شدند و همان را گفتند كه در جريان قبلى گفته بودند، من نيز از گفتار پيشين خود تعدى نكردم و آنان را به صبر و آرامش و يقين دعوت كردم چرا كه مى ترسيدم مبادا اجتماع مردم تباه شود آن اجتماعى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با سياستى عميق آن را تشكيل داده بود... مسلم يك چنين اجتماعى را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با خون دل فراهم آورد من از همه سزاوارتر بودم كه نگذارم از هم بپاشد و به راهى نكشانم كه روى نجات نبيند و تا پايان عمر گرفتار باشند و من اگر آنروز خود را كانديد خلافت مى كردم و مردم را به يارى خويش مى خواندم مردم درباره من يكى از دو كار را مى كردند يا پيروى از من مى كردند، و با مخالفين من مى جنگيدند كه اگر عده شان كم بود طبعا كشته مى شدند، و يا مردم از يارى من سرباز مى زدند كه آن وقت به واسطه اين سرباز زدن و تقصير در يارى از ولايت من و خوددارى از اطاعت من كافر مى شدند.

اى يهودى: ديدم چاره اى نيست جز اينكه جام هاى غم و اندوه را سركشم و آه هاى سرد را در قفس سينه نگهدارم و دامن صبر و شكيب از دست ندهم تا موقعى كه خداوند گشايشى عطا فرمايد يا هر طور كه صالح مى داند دادرسى فرمايد: سپس علىعليه‌السلام رو به اصحاب خود كرد و فرمود: آيا چنين نبود، همه آنها گفتند: چرا يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام .( ۴۶۴)

۳۹۸- علىعليه‌السلام از امتحانات الهى مى گويد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام بعد از جنگ نهروان در مسجد كوفه در پاسخ به سئوال يك يهودى از امتحانات الهى كه سربلند از آنها بيرون آمده است توضيح مى دهد و زندگى مظلومانه خود مى فرمايد:

... اى برادر يهودى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هنگامى كه زنده بود رياست همه امت خود را به من واگذار نمود و از همه آنانكه حضور داشتند بيعت گرفت كه بدستورات من گوش فرا دهند. (با نزديك شدن مرگ پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور فرمود: لشكرى در ركاب اسامة بن زيد تشكيل شود، با اينكه بيمارى و مرگ گريبان آن حضرت را گرفته بود از عرب زادگان و طائفه اوس و خزرج و ديگران كه بيم آن مى رفت بيعت مرا بشكنند و با من به ستيز برخيزند و يا به خاطر اينكه من پدر و يا فرزند و يا فاميل و يا دوستانشان را كشته بودم به ديده دشمنى به من نگاه مى كردند خواست تا در لشكر اسامة باشد لذا كسى نماند مگر اينكه (طبق فرمان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) همه به همراه اين لشكر رفتند حتى از مهاجرين و انصار و مسلمانانى كه سست عقيده بودند و منافقين همه را بزير پرچم اسامة كرد تا يك دسته از مردم پاكدل در حضور آن حضرت بمانند... و در خلافت و زمامدارى پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كسى نباشد كه با من مخالفت كند. سپس آخرين كلامى كه درباره كار امت فرمود: اين بود كه: دستور داد لشكر اسامة حركت كند و احدى از افراد لشكر حق بازگشت ندارد و دستور اكيد در اين باره صادر فرمود، و تا آنجا كه ممكن بود نسبت به اجراى اين دستور تاءكيد فرمود ولى همين كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات كرد، من ناگهان ديدم كه عده اى از افراد زير پرچم اسامة پادگان نظامى خود را ترك گفته و از محل خدمت سرباز زده و دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه فرموده بود در ركاب فرمانده خود باشند... زير پا گذاشتند... و سواره و شتابان به مدينه بازگشتند تا رشته بيعتى را كه خدا و رسولشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشتند بشكنند و شكستند و با هو و جنجال... بطور خصوصى پيمانى براى خود بستند بدون اينكه با يك نفر از ما بنى عبدالمطلب مشورتى كنند... من كه سرگرم تجهيز جنازه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم... اينان از اين فرصت استفاده نمودند و نقشه خود را عملى نمودند. اى برادر يهودى! در چنين موقعى كه من بزير با مصيبتى به آن سنگينى و فاجعه اى به آن عظمت قرار داشتم... اين گونه رفتار با من، نمكى بود بر زخم دل من، پاشيده شد ولى من دامن صبر از دست ندادم... سپس علىعليه‌السلام رو به اصحاب خود كه گرداگرد حضرتش را در مسجد كوفه فرا گرفته بودند كرد و فرمود: مگر چنين نبود. عرض كردند چرا يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام .( ۴۶۵)

۳۳۹- فريادرس يتيمان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

دو يا سه روز بود كه عثمان خليفه شده بود كه زن و مردى دست دختر ۱۴ ساله اى را گرفته و به پيش او در مسجد آوردند و گفتند: اين دختر يتيم بود و در ۷ سالگى پدر و مادرش را از دست داد هيچ چيزى نداشت ما به حكم اسلام و انسانيت او را تحت تكفل خود آورديم تا امروز در تربيت و نگهدارى او نيز همت گماشتم و همچون فرزندمان او را بزرگ كرديم اما او با يك جوان بر خلاف شرع خلاف كرده و دوشيزگى خود را از دست داده است. عثمان دستور داد تا قابله اى بيايد و دختر يتيم را ببيند تا اگر قضيه درست است به حد شرعى مجازاتش كند قابله هم پس از تحقيق تصديق كرد كه دختر با كره نيست. دختر سر بزير افكنده و مدام گريه مى كرد عثمان به او گفت: بگو ببينم مگر از حدود الهى باكى نداشتى كه عفاف خود را به هدر دادى و اين رسوايى را به بار آوردى. دختر گريه مى كرد و جواب داد، خدا مى داند من گناهى ندارم. زن آن مرد به عثمان گفت: من شاهد دارم كه اين دختر بى عفتى كرده و به جاى دو شاهد، شش شاهد دارم كه اين دختر، را با مردى بدكار نيمه عريان ديده اند و شاهدان را به عثمان معرفى كرد. آنها همه گواهى دادند كه آن دختر را با مردى ناشناس در خرابه اى ديده اند دختر هم گريه مى كرد و اظهار مى داشت كه خدا را گواه مى گيرم دست مردى به من نخورده عثمان درمانده شده بود نمى توانست با اطمينان خاطر فتوى دهد. لذا سخت بيچاره شده بود احساس مى كرد كه به علىعليه‌السلام سخت محتاج است اما رويش هم نمى شد كه دست به دامن علىعليه‌السلام بشود و از احاطه اش در فن قضاوت كمك بگيرد، بالاخره پيامى با اين لحن به علىعليه‌السلام داد. يا اباالحسنعليه‌السلام ادرك امة محمد يا على امت محمد را درياب علىعليه‌السلام به مسجد آمد و فرمود: هرگز از التفات و عنايت به مصالح مردم غفلت نمى ورزم. بگوييد چه پيش آمده است. عثمان جريان را گفت علىعليه‌السلام شاهدان قضيه را يك به يك جداگانه خواست، شاهد اول آمد و علىعليه‌السلام دستش را گرفت و به زاويه اى از مسجد برد و از او پرسيد خوب توضيح بدهيد اين دختر را در كجا، و چگونه ديده ايد؟ او گفت: در خرابه اى در سمت شرقى قبيله ى بنى نضير. حضرت از قيافه و سن مرد بدكاره نيز سئوال كرد. شاهد دوم را حضرت خواست حضرت به او فرمود اين دختر با آن مرد بدكاره كجا ديدى عرض كرد: يا علىعليه‌السلام در نخلستان آل وائل ديدم... و سئوالات بعد حضرت. حضرت فرمود: شهادت دادن كافى است قضيه روشن است، قنبر برو شمشيرم را بياور، علىعليه‌السلام با قيافه اى ملتهب و عصبانى پيش آمد و به آن زن انصارى گفت: اى زن مرا مى شناسى، عرض كرد بلى يا علىعليه‌السلام . در اين هنگام قنبر شمشير برهنه اى جلوى علىعليه‌السلام گذاشت. علىعليه‌السلام با آهنگى خشن فرمود: بحق قبر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اگر راست نگويى تو و گواهان ترا به همين شمشير در همين مسجد به سزايتان خواهم رسانيد بگوييد ببينم چه بلايى به سر اين دختر آورده ايد. قبل از آن زن، چهار شاهد جلو آمده عرض كردند: يا اباالحسنعليه‌السلام ما را ببخش از جان ما بگذر. ما در زندگى اين دختر انحرافى نديديم. اين زن همسايه ماست از ما خواست تا به نفعش شهادت دهيم زن نيز اقرار كرد و عرض كرد: يا علىعليه‌السلام اين دختر در خانه ى ما به سر مى برد بزرگ شد و قشنگ شد و من مى ترسيدم شوهرم از من دست بردارد و با او عروسى كند دستور دادم دست و پايش را با طناب بستند آن وقت خودم با انگشت مهر بكارت او را برداشت و بعد تهمتش زدم كه... قضيه تمام شد شوهر آن زن در آن مجلس آن زن نابكار را كه مايه ى چنين سر و صدايى شده بود، طلاق داد و بعد در همان مجلس دختر يتيم را به عقد خود در آورد. بعد علىعليه‌السلام دستور داد آن زن جنايت كار به پرداخت كابين بكارت آن دختر محكوم شود و گواهان هم هر يك جريمه اى بپردازند. عثمان جلو آمد و به علىعليه‌السلام گفت: يا علىعليه‌السلام اين فن را در قضاوت از كجا آموخته اى. اميرالمؤمنينعليه‌السلام تبسم كرد و گفت: از دانيالعليه‌السلام ، پيغمبر بنى اسرائيل...( ۴۶۶)

۴۰۰- قاتل ظاهرى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ماءموران حكومتى مدينه در خرابه اى در بيرون شهر سركشى كرده و در آنجا مردى را كشته شده يافتند و چند متر آن طرف تر او مردى را كه كارد خون آلودى در دست داشت يافتند، ماءموران جنازه بى سر را به همراه قاتل كارد بدست به حضور عمر بردند تا حكم قصاص را در حق او صادر كند قاتل نيز به قضيه قتل اعتراف كرد، عمر نيز حكم قصاص او را در ملاءعام صادر كرد. علىعليه‌السلام فرمود: اى عمر! قضيه را ساده نگير كسى كه آدم مى كشد به اين آسانى به جنايت خود اعتراف نمى كند. لذا علىعليه‌السلام قاتل را خواست و از او سئوال كرد، آنگاه به او فرمود: اين مرد را تو كشتى؟ بله يا اباالحسنعليه‌السلام . مقتول را مى شناسيد؟ نه يا اباالحسن. عىعليه‌السلام فرمود: حتما نسبت به وى كينه و عداوتى هم نداشتيد؟ عرض كرد: نه يا عم رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم . علىعليه‌السلام فرمود: پس چرا بيجهت سرش را از تنش جدا كردى آن مرد خاموش شد. علىعليه‌السلام فرمود: حرف بزن بگوئيد ببينم كسب و كار تو چيست؟ عرض كرد: قصابم. علىعليه‌السلام فرمود: قصابى، اينهم كارد قصابى توست. متهم عرض كرد: اجازه بدهيد آنچه حقيقت دارد تعريف كنم. من در كنار خرابه اى كه آن مرد كشته شده بود گوسفندى را كشته بودم و هنوز دست خود را نشسته بودم كه به قضاى حاجت احتياج پيدا كردم لذا وارد خرابه شدم تا به خرابه رسيدم مقتول را ديدم و همانجا هم دستگيرم كردند. لذا ديدم انكار با اين چنين وضعى (دست خونى، كارد بدست، و بر سر مقتول بودن) فايده و نتيجه اى ندارد. لذا اقرار كردم كه من كشتم. يا علىعليه‌السلام ولى در پرده اى قلبم اميدوار بودم كه پروردگار دانا و توانا بر بى گناهى من ترحم مى آورد و از مجازات ايمنم مى فرمايد. ناگهان در اين لحظه مردى وارد مجلس شد و گفت: يا علىعليه‌السلام قاتل من هستم و قصاب بى گناه است. قصاب آزاد شد و عمر قاتل حقيقى را بازجويى كرد. قاتل داستانى از مظالم و مفاسد مقتول گفت. ولى چون قاتل بود بايد قصاص مى شد. عمر دوباره رو به عىعليه‌السلام كرد و عرض كرد: يا اباالحسنعليه‌السلام فتواى شما درباره ى اين مرد چيست؟ حضرت فرمود: آزادش كنيد. عرض كرد: يا عى قاتل است خودش اقرار مى كند كه آدم كشته!! علىعليه‌السلام با استناد به آيه اى از قرآن آنكس كه بى جهت انسانى را از ميان بردارد چنانست كه همه ى مردم را كشته باشد و آنكس كه انسانى را زنده كند چنانست كه بهمه ى مردم نعمت حيات بخشد لذا فرمود: اين مرد قاتل حقيقى با اينكه قاتل است و به جرم خود اعتراف كرده ولى چون قصاب بى گناه را از اعدام نجات داد يعنى انسانى را زنده كرده. چنان است كه همه ى مردم را زنده كرده اين مرد بپاداش اين جوان مردى و فداكارى در راه يك انسان بى گناه از قصاص معاف خواهد بود و خونبهاى قاتل را نيز از بيت المال مسلمانان به ورثه اش پرداخت شود.( ۴۶۷)

۴۰۱- قضاوت خليفه!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى كه متاءهل بود در زمان خلافت عمر با زنى بر خلاف شرع هم خواب شد و بعد دستگير شد او را نزد عمر آوردند عمر به منبر خلافت نشسته بود و گفت: اين مرد چون زن داشته پس زانى محصن است. پس بايد سنگسارش كرد. سپس مرد را گرفته جهت اجراى حكم خليفه به سمت صحرا مى بردند. علىعليه‌السلام از راه رسيد و پس از بررسى فرمود: از آنجايى كه زن اين مرد در مدينه حضور نداشته او را نمى توان محصن ناميد (زن دار ناميد)بنابراين حد شرعى او سنگسار نيست. بلكه مجازات او صرفا يك صد تازيانه شلاق مى باشد آن مرد در سايه ى علم و فكر علىعليه‌السلام از مرگ حتمى نجات يافت.( ۴۶۸)

۴۰۲- شش زناكار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى شش نفر مرد زنا كردند، آنان را جهت صدور حكم شرعى و الهى بحضور عمر آورده بودند، تا دستور مجازات آنها را دريافت كنند عمر با عصبانيت گفت: هر شش نفر آنها را سنگسار كنيد. ولى علىعليه‌السلام فرمود: اى عمر، حكم بر خون و مال مردم نبايد اين قدر ساده باشد!! خوبست دستور دهى پيرامون زندگى اين شش مرد گناهكار بررسى به عمل آورند، عمر فرمايش علىعليه‌السلام را اطاعت كرد: معلوم شد كه نفر اول مردى مسيحى بود كه با زنى مسلمان هم بستر شده بود. علىعليه‌السلام فرمود گردنش را بزنيد زيرا اين مرد ذمى بود و در پناه حكومت اسلامى زندگى مى كرد و با اين تعدى قرار ذمه را درهم شكست. نفر دوم، مردى زن دار بود و زنش هم در كنارش به سر مى برد لذا علىعليه‌السلام فرمود: بنا به فرمان قرآن سنگسارش كنند.

نفر سوم، مردى عرب و مجرد بود و مجازاتش هم صد ضربه تازيانه بود كه حضرت حكم را فرمود.

نفر چهارم، برده اى بود كه مرتكب زنا شده بود لذا مجازات بردگان نيمى از مجازات احرار است. حضرت فرمود: بيش از پنجاه ضربه شلاق كيفر ندارد.

نفر پنجم، پسرى بود كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود علىعليه‌السلام دستور داد كه تعزيرش كنيد يعنى تنبيهش كنند تا ديگران از اين غلطها نكنند

نفر ششم، را حضرت دستور داد آزادش كنند چرا كه آن مرد ديوانه بود اينجا بود كه عمر به علىعليه‌السلام عرض كرد: لا ابقانى الله بعدك يا على، پس از تو خدا زنده ام نگذارد زيرا اگر تو نباشى به لغزش هاى بزرگى دچار خواهم شد.( ۴۶۹)

۴۰۳- يا علىعليه‌السلام چاره كار چيست؟

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زنى حامله زنا كرده بود به فتواى عمر كه خليفه ى وقت بود از مسجد او را بيرون بردند تا سنگسارش كنند. علىعليه‌السلام وقتى قضيه را بررسى كرد فرمود: اى عمر درست است كه اين زن زنا كرده و حد شرعى او رجم است ولى آيا مى دانى آن طفل كه در رحم اين زن پنهان است گناهى نكرده شما اين زن را مى توانيد بكشيد ولى جنين معصومش به چه جرمى بايد رجم و سنگسار شود عمر با دست پاچگى گفت: يا اباالحسن چاره ى كار چيست؟ حضرت فرمود: صبر كنيد تا دوران حمل و باردارى او به پايان رسد و بچه بدنيا بيايد و پرستارش مشخص شود آنوقت مادرش را به سزاى كردارش برسانيد. آنگاه عمر گفت: تا آن زن را تا پايان حمل از مجازات معاف بدارند دست بر قضا آن زن هنگام وضع حمل مرد وقتى عمر مطلع شد بى اختيار گفت: لولا على لهلك عمر!( ۴۷۰)

۴۰۴- مير ميدان قضاوت علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى پيرمرد سالخورده با دوشيزه اى عروسى كرد. در شب زفاف در همان حال كه عروس را به آغوش داشت مرگش فرا رسيد به هنگام سحر جنازه اش را از حجله به گورستان بردند ولى پس از چندى آثار حاملگى در عروس يك شبه آشكار شد اين پير مرد از زنان ديگرش پسران و دختران بزرگ داشت فرزندان او يكباره جنجال براه انداختند كه عروس جوان باكس ديگرى هم بستر شده و مى خواهد فرزند حرام زاده ى خود را در ميراث ما شريك كند ولى عروس ادعا مى كرد كه اين از همان شوهر پيرمرد مى باشد و محصول شب زفاف آنهاست دوره ى حمل به سر آمد و نوزاد پسر بچه بود از اين ماجرا سه چهار سال گذشت اما فرزندان آن پيرمرد اين بچه را حرام زاده مى شمردند و ميراثش را تسليم نمى كردند اين داورى را به خليفه عمر واگذار كردند وقتى عمر جريان را مطلع شد برايش روشن شد اين عروس يك شبه زنى بدكاره است و فقط بخاطر ثروت آن مرد اين وارث حرام زاده را درست كرده باز هم طبق هميشه با خشم و خشونت دستور داد، زن را سنگسار كنند ولىعليه‌السلام فرمود: شتاب نكنيد، آيا پدر شما با اين زن هم بستر شده يا نه. عرض كردند: بله يا اباالحسن. ولى فقط يك شب آنهم يكبار و در همان حال از دنيا رفت. علىعليه‌السلام كودك را خواست و بعد وادارش كرد با چهار پنج كودك ديگر به همان سن و سال كه در گوشه اى بازى مى كردند بازى كند. بچه ها مشغول بازى شدند. علىعليه‌السلام مشتى خرما بدست گرفت و چند قدم دور از بازيگاه، بچه ها را صدا كرد فرمود: هر كدام از شما كه زودتر بطرف من بدود از اين خرما هم بيشترى خواهد داشت بچه ها به اشتياق خرما هر كدام به سرعت خود را به علىعليه‌السلام رساند ولى اين بچه ى مشكوك وقتى خواست برخيزد دو دستش را بر زمين گذاشت و باسستى از جايش برخاست و ديرتر از همه به دنبال ساير بچه هاى ديگر خود را به علىعليه‌السلام رساند. علىعليه‌السلام به عمر و حاضرين فرمود: به علت همين سستى و بدليل همين ضعف كه اين كودك دارد از نطفه ى آن پيرمرد بوجود آمده است. زيرا بى آنكه بيمار باشد از همسالان خود عقب مانده است. فرزندان پيرمرد از تهمت خود معذرت خواستند و پسر را به برادرى خود گرفتند.( ۴۷۱)

۴۰۵- همراز و همراه فاطمهعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمار ياسر نقل مى كند: روزى حضرت فاطمهعليها‌السلام خطاب به حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام گفت: على جان نزديك بيا تا اطلاع دهم شما را از آنچه در گذشته اتفاق افتاده و آنچه در حال وقوع پيوستن است و آنچه در آينده رخ خواهد داد تا روز قيامت، هنگام بر پايى رستاخيز عمومى.( ۴۷۲)

۴۰۶- علىعليه‌السلام روح صبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه حضرت علىعليه‌السلام را كشان كشان براى بيعت به مسجد مى بردند مردى يهودى كه آن وضع و حال را ديد بى اختيار لب به تهليل گشود (تهليل در لغت عرب يعنى لااله الاالله گفتن) و مسلمان شد. وقتى سبب مسلمان شدنش را پرسيدند گفت: من اين شخص (علىعليه‌السلام را مى شناسم او همان كسى كه وقتى در ميدانهاى جنگ ظاهر مى شد دل رزمجويان را ذوب مى كرد و لرزه بر اندامشان مى افكند او همان كسى است كه قلعه هاى مستحكم خيبر را گشود و در آهنين آن را كه بوسيله چهل مرد باز و بسته مى شد با يك تكان از جا كند و به زمين انداخت اما حالا در برابر جنجال يك مشت آشوبگر هرزه سكوت كرده است و اين سكوت خالى از حكمت نيست. سكوت او براى حفظ دين اوست و اگر اين دين حقيقت و باطن نداشت او در برابر اين اهانتها صبر و تحمل نمى كرد. براى اين حق بودن اسلام بر من ثابت شد و من مسلمان شدم ابن ابى الحديد مى نويسد: علىعليه‌السلام شجاعى بود كه نام گذشتگان را محو كرد و محلى براى آيندگان باقى نگذاشت در قوت ساعد و نيروى بازو نظيرى نداشت و يك ضربت او براى قوى ترين شجاعان مرگ و هلاكت را پيش مى آورد، چنانكه هيچ مبارزى از دست او جان سالم بدر نبرد و هيچ ضربه اى با شمشير خود نزد، كه احتياج به ضربه دوم داشته باشد و در ليلة الهرير (يكى از شبهاى جنگ صفين) شماره تكبيراتش به ۵۲۳ رسيد و معلوم شد كه ۵۲۳ نفر از ابطال نامى را در آن شب به ديار عدم فرستاده است.( ۴۷۳)

۴۰۷- پناه مردم و مؤمنان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابن بابويه از حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام روايت كرده كه فرمود: در زمان ابوبكر و عمر زلزله شديدى در مدينه رخ داد به طورى كه عموم مردم ترسيدند و نزد ابوبكر و عمر رفتند. مردم مشاهده كردند آن دو نفر از شدت ترس به شتاب به حضور اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى روند مردم هم به تبعيت آنها حضور آن حضرت رسيدند.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام از منزل خارج شدند ابوبكر و عمر و عموم مردم در عقب آن حضرت رفتند. آن حضرت بر روى زمين نشست. مردم هم اطراف او نشستند ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت مى كرد: اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مى زدند يا علىعليه‌السلام به فرياد ما برس. هرگز چنين لرزه اى نديده ايم لبهاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير. زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت. مردم از اطاعت زمين از اميرالمؤمنينعليه‌السلام تعجب كردند آنگاه حضرت فرمود: شما تعجب كرديد كه زمين اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم قرار بگير. عرض كردند: بلى يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمود: من همان كسى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد و قال الانسان مالها من به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى را كه بر روى تو انجام شده و به من بگو عملهايى را كه مردم در روى تو بجا آورده اند، پس از آن حضرت فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مى فرمايد: زمين به من اخبار خود را مى داد ولى اين زلزله آن زلزله نيست.( ۴۷۴)

۴۰۸- آسمان علم، آفتاب فكر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يك روز صبح، عمر خليفه ى وقت به مسجد رفت تا نماز صبح خود را ادا كند. وقتى خواست داخل محراب رود، ديد زنى در محراب خوابيده است به غلام خود يرفى گفت: اين زن را بيدار كن: غلام عمر، ديد كه جنازه زنى است، يرفى جلوتر رفت ناگهان وحشت زده برگشت و گفت: در محراب جنازه زنى است بى سر، عمر گفت: برو به دنبال ابو طلحه، بگو: بيايد اينجا، ابوطلحه امور انتظامى مدينه را اداره مى كرد ابوطلحه جنازه را از محراب خارج كرد سپس متوجه شد جسد زن بى سر، زن نيست بلكه مردى است كه لباس زنانه بر تن دارد، سر آن مرد را در كنج محراب پيدا كردند. عمر نماز صبح را به جماعت خواند، بعد دستور داد جنازه آن مرد را دفن كنند. ابوطلحه نيز در بررسى اين قتل بسيار تلاش كرد ولى به جايى نرسيد. ۹ ماه از اين پيش آمد گذشت اما باز هم يك روز در سپيده دم كه عمر به مسجد آمد بجاى همان جنازه قنداقه كودكى را يافت. عمر به غلامش يرفى دستور داد براى كوك دايه اى بگيرد و حقوقش را از بيت المال بپردازد ولى در فكر رفته بود كه اين كارها چيست؟ كه در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى شود. عمر با اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد اين قضيه مشورت كرد، ولى بجايى نرسيد عمر با ناراحتى گفت: اگر ابوالحسنعليه‌السلام به من كمك كند من از راهنمايى همه بى نياز خواهم شد، در اين هنگام علىعليه‌السلام از راه رسيد، عمر خوشحال شد و به پاى حضرت برخاست و علىعليه‌السلام را به آغوش كشيد و گفت: بنشين اى شهر علم، اى آسمان علم، اى آفتاب فكر، عمر ماجرا را براى حضرت تعريف كرد و راه چاره را سئوال كرد. علىعليه‌السلام دايه كودك را خواست و دستور داد هفته ديگر روز دوشنبه كه عيد قربان است كودك را مى آرايى و او را به صحراى پشت مدينه كه گردشگاه عمومى است مى برى سعى كن همه ترا ببيند در آن هنگام زنى خواهد رسيد و اين بچه را نوازش خواهد كرد همان زن را بگيريد و نزد من بياوريد بعد حضرت به عمر فرمود: ميان اين جنازه و نوزاد حكايتى است دايه كودك اين كار را اجرا كرد. زن دستگير شد و او را وارد مسجد كردند. عمر در كنار علىعليه‌السلام ايستاده بود و مات و مبهوت، علىعليه‌السلام لبخندى زد و فرمود: نترس دخترم حرف بزن. اما احتياط كن كه دروغ نگويى. زن جوانى اندكى نشست آن وقت به شرح ماجرا پرداخت عرض كرد: يا علىعليه‌السلام اسم من جميله است از طايفه انصارم و تنها دختر عامر بن سعد خزرجى هستم كه در جنگ احد در ركاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به شهادت رسيد، مادرم در زمان ابوبكر فوت كرد اما چون ثروتمند بوديم در خانه با عفاف و تقوى بسر مى بردم روز با دختران همسن خود مشغول صحبت بودم كه پير زنى آمد و با يك يك ما صحبت كرد و از من سراغ مادرم را گرفت. گفتم: مادرم مرده است او گفت: اى كاش من مى توانستم مادر تو باشم. من از فرط تنهايى استقبال كردم پير زن را به خانه ى خود بردم و برايش غذا بردم، ولى او اظهار داشت روزه است و مشغول عبادت خداوند شد، تا صبح كه پيش من بود نماز خواند بعد صبح رفت و گفت: من دخترى دارم كه بايد به او هم سر بزنم من از او خواهش كردم دخترش را نيز به منزل ما بياورد آن پير زن با حيله گرى مرا فريب داد روز ديگر پير زن به ظاهر صالح و مؤمن با دخترش به منزل ما آمد و دخترش را در منزل ما گذاشت و گفت: من به مسجد اعظم مى روم پير زن رفت ناگهان در زير لباس زنانه مردى مست ظاهر شد او به من تجاوز كرد و چون مست بود، جلوى اتاق خوابش برد من نيز با خنجر خودش او را كشتم و جنازه او را در لاى چادرى پيچيدم و به مسجدش رسانيدم پس از چندى نطفه حرام در رحم من رشد كرد، شبى كه دردم شد در گوشه ى ناشناسى از شهر مدينه اين بچه را بدنيا آوردم و او را همانجا كه نعش پدرش را گذاشته بودم، گذاشتم، اما چشمم به دنبالش بود عمر مات و مبهوت مانده بود، علىعليه‌السلام فرمود: نترس جميله تو دختر شجاع و شريفى بوده اى، چون تو از شرافت و عصمت خود دفاع كردى، تو را قاتل نمى شود شمرد. عمر گفت: يا علىعليه‌السلام پس خونبهاى مقتول. علىعليه‌السلام فرمود: اين مقتول خونبها ندارد. زيرا خونش را به شهوتش فروخته است. عمر خاموش شد و علىعليه‌السلام به جميله فرمود: آن پير زن كجاست. جميله گفت: يابن عم رسول الله به من سه روز مهلت بدهيد او را خدمت شما مى آورم هنوز روز دوم به پايان نرسيده بود كه در بيرون شهر مدينه پير زنى را مردم سنگ سار مى كردند اين محكوم به رجم همان پير زن حيله گر نانجيب بود.( ۴۷۵)

۴۰۹- منطق ابوبكر در قضيه فدك

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: چون ابوبكر كار خلافت را محكم نمود و از اكثر مهاجرين و انصار بيعت گرفت، كسى را فرستاد تا وكيل و كارگران حضرت فاطمهعليها‌السلام را از باغ فدك بيرون كند، آن حضرت به نزد ابوبكر آمد و فرمود: به چه سبب وكيل مرا از فدك بيرون كردى و حال آنكه پدرم به فرمان خدا آن را به من داده است؟ ابوبكر گفت: بر آنچه مى گويى گواه بياور!! فاطمهعليها‌السلام ام ايمن را آورد وام ايمن به ابوبگر گفت: من تا حجت بر تو تمام نكنم گواهى نمى دهم ترا به خدا سوگند آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق من گفته است كه ام ايمن اهل بهشت است؟ ابوبكر گفت: بلى. ام ايمن گفت: من گواهى مى دهم كه حق تعالى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وحى فرستاد كه حق ذى القربى را به او بده و رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به امر خدا به فاطمهعليها‌السلام داد حضرت علىعليه‌السلام نيز آمد و به همين نحو گواهى داد و به روايتى حسنينعليه‌السلام نيز شهادت دادند. ابوبكر نامه اى درباره فدك نوشته و به فاطمه داد. آنگاه عمر پيدا شد و گفت: اين چه نامه اى است؟ ابوبكر گفت: فاطمهعليها‌السلام دعوى فدك را نمود وام ايمن و علىعليه‌السلام بر او گواهى دادند، لذا من نيز اين نامه را نوشتم. عمر نامه را گرفت و پاره كرد و گفت فدك فى ء همه مسلمين است و گذشته از اين علىعليه‌السلام شوهر فاطمهعليها‌السلام است و به نفع او گواهى دهد، روز ديگر خود حضرت اميرعليه‌السلام در حالى كه مهاجرين و انصار در نزد ابوبكر جمع بودند در آنجا حضور يافت و فرمود: اى ابابكر چرا وكيل فاطمهعليها‌السلام را از فدك بيرون كردى؟ در صورتى كه در حيات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمه مالك و متصرف فدك بود. ابوبكر گفت: فدك فى ء همه مسلمين است اگر فاطمهعليها‌السلام اقامه شهود كند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به او داده است من هم فدك را به او مى دهم و الا او را در آن حقى نباشد!

علىعليه‌السلام فرمود: اى ابابكر آيا درباره ما بر خلاف حكم خداوند كه در مورد مسلمين است حكم مى كنى؟ گفت: نه. حضرت فرمود: بگو ببينم اگر در دست مسلمانى چيزى باشد، مالك و متصرف آن است و من بيايم و آن را براى خود ادعا كنم تو از چه كسى طلب بينه (دليل و مدرك) مى كنى؟ گفت: از تو. حضرت فرمود: پس چرا در مورد فدك از فاطمهعليها‌السلام بينه و شاهد طلب مى كنى در حالى كه فاطمهعليها‌السلام مالك فدك بوده است. ابوبكر سكوت كرد. عمر گفت: اين سخنان را واگذار ما را توانايى احتجاج با تو نيست، اگر گواهان عادلى بياوريد فدك را مى دهيم و الا تو و فاطمهعليها‌السلام را در آن حقى نيست. علىعليه‌السلام به ابوبكر فرمود: آيا قرآن خوانده اى؟ گفت: بلى. فرمود: مرا خبر ده از گفتار خداى تعالى:

انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شده يا ديگران؟ ابوبكر گفت: در حق شما. حضرت فرمود: پس اگر دو نفر نزد تو شهادت دهند كه فاطمهعليها‌السلام كار زشتى مرتكب شده چه مى كنى؟ گفت: مانند ساير مردم اقامه حد مى كنم. فرمود: اگر چنين كنى در نزد خدا از كافران محسوب شوى. ابوبكر گفت: چرا؟ علىعليه‌السلام فرمود: براى آنكه شهادت خدا را به طهارت فاطمهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رد كرده و شهادت مردم را پذيرفته اى همچنانكه حكم خدا و رسولشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را كه فدك را به فاطمهعليها‌السلام داده اند و او در حال حيات پدرش آن را تصرف كرده است را رد كردى و شهادت يك نفر اعرابى را كه بر پاشنه خود بول مى كند مى پذيرى و فدك را از فاطمهعليها‌السلام گرفتى... در اين موقع صدا و همهمه از ميان مردم برخاست و همگى سخنان علىعليه‌السلام را تأئید كردند در اينجا بود كه عمر و ابوبكر توطئه قتل علىعليه‌السلام در سر نماز را توسط خالد بن وليد طراحى كردند.( ۴۷۶)

۴۱۰- خليفه تراشى اسباب امتحان الهى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه علىعليه‌السلام با تنى چند از بنى هاشم مشغول شستن و تكفين پيكر مطهر رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند خبر رسيد كه جمعى از مهاجرين و انصار در سقيفه بنى ساعده براى تعيين خليفه محاجه و گفتگو مى كنند و طولى نكشيد كه خبر ديگرى رسيد كه ابوبكر به سمت خليفه مسلمين انتخاب گرديد در اين موقع به نقل شيخ مفيد قدس رحمة حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم - الم -احسب الناس ان يتركو ان يقولوا امنا و هم لا يفتنون؟ آيا مردم گمان كردند كه فقط با گفتن ايمان اينكه آورديم رها شده و ديگر مورد آزمايش قرار نخواهد گرفت؟ و مقصود حضرت اين بود كه عمرم مردم جز چند نفر از اين آزمايش نتوانستند موفق بيرون آيند.( ۴۷۷)

۴۱۱- توطئه قتل علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از غصب فدك علىعليه‌السلام در جلسه اى ابوبكر و عمر را با دلايل متعدد محكوم نمود بعد از اتمام جلسه بود كه ابوبكر، عمر را خواست و گفت: ديدى على امروز با ما چه كرد؟ اگر در يك مجلس ديگر با ما چنين معارضه كند كار ما را بر هم مى زند اكنون نظر تو در اين باره چيست؟ عمر گفت: به نظر من دستور دهيم او را به قتل برسانند! ابوبكر گفت: چه كسى جراءت اينكار را دارد؟ عمر گفت: خالد بن وليد! آنگاه خالد را طلبيدند و گفتند مى خواهيم يك امر خطيرى را به تو واگذار كنيم خالد گفت: هر چه باشد حاضرم ولو كشتن علىعليه‌السلام باشد. آنها گفتند: مقصود ما نيز همين است خالد گفت: چه موقع اينكار را انجام دهم؟ ابوبكر گفت: هنگام نماز در مسجد، پهلوى او بايست و چون من سلام نماز را گفتم فورا برخيز و گردنش را بزن. خالد پذيرفت و خود را آماده نمود. اسماء بنت عميس كه در آن موقع زن ابوبكر بود سخن آنها را شنيد و فورا كنيز خود را به خانه علىعليه‌السلام فرستاد و گفت: سلام مرا به علىعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام برسان و اين آيه را تلاوت كن ان الملاء ياتمرون بك ليقتلوك فاخرج انى لك من الناصحين( ۴۷۸) . كنيز اسما به خانه علىعليه‌السلام آمد و آيه را تلاوت كرد و آن حضرت فرمود: به اسماء بگو خداوند نخواهد گذاشت كه اراده آنها انجام بگيرد. آنگاه آن حضرت موقع نماز به مسجد آمد و پشت سر ابوبكر ايستاد، خالد نيز كه شمشيرش را زير جامه خود بسته بود آمد و در كنار حضرت قرار گرفت! ابوبكر نماز را شروع كرد و چون به تشهد نشست از هيبت علىعليه‌السلام مرعوب بود و با خود انديشيد كه خالد چگونه مى تواند چنين كارى را انجام دهد لذا از شجاعت آن حضرت به ترس و لرزه افتاد و جراءت گفتن سلام نماز را نمى كرد لذا تشهد را تكرا مى كرد و سلام نماز را نمى گفت و مردم گمان مى كردند كه نماز منصرف شد. لذا پيش از آنكه سلام نماز خود را بگويد گفت: يا خالد لا تفعلن ما امرتك به (اى خالد مبادا آنچه را كه به تو دستور داده ام انجام دهى) و سپس سلام نماز خود را گفت و نماز را پايان داد. علىعليه‌السلام از خالد پرسيد چه دستورى به تو داده بود؟ خالد گفت: دستور اين بود كه پس از سلام نماز، گردن ترا بزنم! حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: آيا تو هم چنين كارى را مى كردى؟ خالد گفت: آرى به خدا سوگند اگر پيش از سلام آن جمله را نمى گفت: من هم ترا مى كشتم!! علىعليه‌السلام خالد را از جايش بلند كرد و بر زمين كوبيد. عمر گفت: به خداى كعبه، الان خالد را مى كشد و به روايتى ديگر گردن خالد را با دو انگشت سبابه و وسطى خود چنان فشار داد كه خالد نعره زد و رنگش سياه شد و جامه اش را خراب كرد و دست و پا مى زد ابوبكر فورا از عباس بن عبدالمطلب خواست كه شفاعت خالد را بكند. عباس نزد علىعليه‌السلام رفت و او را به قبر و صاحب قبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و حسنينعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام قسم داد و پيشانى آن حضرت را بوسيد تا حضرت از خالد دست برداشت.( ۴۷۹)

۴۱۲- غم عميق علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شب دفن زهراى بتول سپرى شد. صبح شيخين و ديگران براى تشييع جنازه حضرت زهراعليها‌السلام بسوى منزل علىعليه‌السلام آمدند ولى مقداد به آنها گفت: جنازه زهراعليها‌السلام ديشب به خاك سپرده شده اس. عمر رو به ابوبكر نمود و گفت: لم اقل لك انهم سيفعلون؟ من به تو نگفتم كه آنها چنين خواهند نمود؟ عباس بن عبدالمطلب گفت: خود فاطمهعليها‌السلام چنين وصيت كرده بود كه شما دو نفر در نماز او حاضر نشود! عمر گفت: شما بنى هاشم اين حسد قديمى تان را كه به ما داريد هيچ گاه رها نمى كنيد... من تصميم گرفته ام كه قبر او را بشكافم و برايش نماز بخوانم اين خبر توسط سلمان به اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسيد، آن حضرت در حالى كه خشمگين و چشمانش سرخ گشته و رگهاى گردنش پر شده بود از خانه خود خارج شد و لباس زردى كه در مواقع جنگ مى پوشيد در بر كرده و ذوالفقار در دست گرفت، وارد بقيع شد در اين حال به مردمى كه در آنجا اجتماع كرده بودند خبر دادند كه علىعليه‌السلام قسم ياد كرده كه اگر يك سنگ از اين قبرها كنده شود همه را از دم شمشير خواهد گذراند عمر با ياران خود نزد آن حضرت آمد و گفت: چه شده، يا اباالحسنعليه‌السلام به خدا سوگند ما قبر فاطمهعليها‌السلام را نبش مى كنيم و برايش نماز مى خوانيم. علىعليه‌السلام با دست خود گريبان عمر را گرفت و او را از جا بلند نمود و بر زمين كوبيد و فرمود: اى پسر زن سياه براى اينكه مردم از دين بر نگردند از حق خود (خلافت) صرف نظر كردم و اما درباره قبر فاطمهعليها‌السلام صبر نمى كنم سوگند بدان كسى كه جانم در دست قدرت اوست اگر تو و يارانت بخواهند بدان دست بزنيد زمين را از خوش شما آبيارى مى كنم. ابوبكر كه وضع را خيلى وخيم ديد جلو رفته و عرض كرد: يا اباالحسنعليه‌السلام به حق رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و به حق من فوق العرش( ۴۸۰) به حق رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و به حق كسى كه در بالاى عرش است او را رها كن و ما كارى كه ترا خوشايند نباشد انجام نمى دهيم. علىعليه‌السلام دست از او برداشت و مردم نيز متفرق شده و از انجام اين كار منصرف شدند.( ۴۸۱)

۴۱۳- خطبه اى توحيدى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علىعليه‌السلام هفت روز پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و فراغت از جمع كردن قرآن خطبه عجيبى را انشا فرمود كه در قسمت اول آن اين چنين فرموده است:

الحمد لله الذى اعجزالاوهام ان تنال الا وجوده و حجب العقول عن ان تتخيل ذاته فى امتناعها من الشبه و الشكل...

يعنى: سپاس و حمد و ثناى وجود مقدس الله را سزاست كه اوهام را از اينكه جز وجود او را نائل شوند عاجز و زبون نموده و عقول را مانع گشته از اينكه ذات و حقيقت او را تصور كنند از اين جهت كه از هر گونه شبه و شكلى اباء و امتناع دارد بلكه اوست كه هرگز در ذات خود تفاوت و اختلاف پيدا نكرده و بواسطه عروض تجزيه عددى در كمالش پاره پاره نشده است. از اشباء جدايى گرفته نه بطور اختلاف مكانى و از اشياء متمكن شده و بر آنها تسلط يافته نه بطور آميزش و آنها را دانسته نه ابزارى كه بدون آن علم ميسر نشود ميان او و معلوم او علمى جز خودش نيست اگر گفته شود: بود، مرجعش اينست كه وجودش ازلى و غير مسبوق است و اگر گفته شود هرگز زوال ندارد منظور نفى عدم و نيستى از ذات او بوده پس ساحت او منزه و بسى بلند است از سخن آنان كه غير او را پرستيده و جز او خداى ديگرى گرفته اند.( ۴۸۲)

۴۱۴- ريا كارى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى جنازه اى را به سوى قبرستان مى بردند. حضرت علىعليه‌السلام پشت آن جنازه حركت مى كرد اما ابوبكر و عمر جلوى تابوت آن جنازه راه مى رفتند از آن حضرت پرسيده شد، كه يا على آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چرا جلوى جنازه حركت مى كنند حضرت فرمود: آنها هم خود مى دانند كه عقب جنازه راه رفتن ثواب بيشترى دارد اما مى خواهند بدينوسيله در نظر مردم ممتازتر از ديگران جلوه گرى كنند.( ۴۸۳)

۴۱۵- والكاظمين الغيظ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

قنبر غلام اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى گويد: در خدمت على بن ابيطالبعليه‌السلام نزد عثمان رفتم. عثمان مايل بود كه با علىعليه‌السلام تنها باشد پس آن حضرت به من اشاره فرمود: كه دور شوم. قنبر مى گويد: من مقدارى نه چندان دور از آنان كنارى ايستادم. شنيدم كه عثمان به درشتى و تندى با علىعليه‌السلام سخن مى گفت: در حالى كه علىعليه‌السلام سر بزير انداخته و چشم بر زمين دوخته بود. تا اينكه عثمان رو به علىعليه‌السلام نمود و گفت: چرا سخن نمى گويى؟ حضرت فرمود: اگر بگويم، سخنى خواهم گفت، مگر آنچه برخلاف خواسته توست و به سود تو چيزى سراغ ندارم...

مبرد مى گويد: تفسير فرمايش حضرت اين است كه اى عثمان اگر همانگونه كه تو به من پر خاش نمودى سخن بگويم مقابله به مثل خواهم كرد و نتيجتا پر خاش من تو را آزرده خواهد ساخت پس ترجيح مى دهم كارى نكنم اگر چه مورد پر خاش تو قرار گرفته ام و اين است معنى مظلوم عالمين فافهم!!( ۴۸۴)

۴۱۶- مظلوميت امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از دختران علىعليه‌السلام بنام ام كلثوم بود كه توسط عمر از على عليه السلام خواستگارى شد. حضرت علىعليه‌السلام عذر آورد كه او هنوز كوچك است و موقع ازدواجش نرسيده است.( ۴۸۵) به نقل مرحوم كلينى كه از حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده است عمر پيش عباس بن عبدالمطلب رفت و گفت: من از برادر زاده ات دخترش را خواستگارى كردم و او مرا رد نمود به خدا سوگند من هم افتخارات بنى هاشم را از بين مى برم و دو شاهد مى آورم كه او (علىعليه‌السلام دزدى كرده است و آنگاه به اتهام دزدى دستش را قطع مى كنم!! عباس نزد علىعليه‌السلام رفت و پس از گفتگو آن حضرت را راضى نمود كه كار ام كلثوم را به او واگذار كند.( ۴۸۶)

ام كلثوم ابتدا زوجه عمر شد و پس از كشته شدن او زوجه پسر عموى خود عون بن جعفر و بعد از او نيز زوجه محمد بن جعفر شد.

۴۱۷- خمس حق ماست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان عمر خمس غنائم شوش و جندى شاپور (ايران) به مدينه رسيد و تحويل عمر شد. علىعليه‌السلام مى فرمايد: من و مسلمانان به همراهى عباس نزد او بوديم عمر به ما گفت: چون خمس به شما زياد رسيده امروز نيازى به خمس نداريد و لازم است مسلمانان ديگر را كه نيازمند هستند غنى كنيم شما حق خود را در اين مال (خمس) به ما بدهيد تا بعدا آنرا پرداخت كنيم. علىعليه‌السلام مى فرمايد: من از پاسخ به او خوددارى كردم زيرا خمس را به عنوان وام تقاضا كرد و ترسيدم اگر درباره خمس با او صحبت كنم آنرا انكار كند و همان چيزى را بگويد كه درباره حق بزرگتر ما گفت، و آن ميراث خلافت پيغمبر بود كه درباره آن اصرار كرديم و آنرا اصلا انكار كرد، عباس به او گفت: اى عمر! درباره آنچه از آن ما است كوتاهى و چشم پوشى مكن زيرا خداوند اين حق را براى ما ثبت كرده... عمر در پاسخ او گفت: شما بايد به مسلمانها ارفاق و همراهى و كمك كنيد.( ۴۸۷)

۴۱۸- بدرقه ابوذر توسط امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

افشا گرى و آگاهى بخش ابوذر موجب شد كه عثمان تصميم بگيرد او را به صحراى سوزان ربذه تبعيد كند. هنگام تبعيد، عثمان دستور داد اعلام كنند كه بدرقه ابوذر ممنوع است و به مروان فرمان داد تا مراقب باشد و با خشونت جلو بدرقه كنندگان او را بگيرد. ولى امام علىعليه‌السلام به حكومت نظامى عثمان توجه نكرد و همراه حسن و حسينعليه‌السلام و برادرش عقيل و عمار ياسر به بدرقه ابوذر رفتند. امام حسنعليه‌السلام با ابوذر سخن مى گفت: مروان فرياد زد: اى حسن! خاموش باش مگر فرمان خليفه را نشنيده اى كه بدرقه كردن ابوذر ممنوع است. امام علىعليه‌السلام به مروان حمله كرد و بين گوش مركب مروان تازيانه زد و فرمود: دور شو خدا تو را به آتش هلاكت بيفكند( ۴۸۸) . مروان نزد عثمان رفت و برخورد خشن امام علىعليه‌السلام را به او گزارش داد سپس هر يك از بدرقه كنندگان سخنى به ابوذر گفتند. امام علىعليه‌السلام به او فرمود يا اباذر انك غضبت لله فارج من غضبت له ان القوم خاقوك على ديناهم و خفتهم على دينك...

يعنى: اى ابوذر! تو براى خدا خشم كردى پس به او اميدوار باش حاميلان عثمان به خاطر دنياى خود از تو ترسيدند و تو به خاطر دينت از آنها ترسيدى پس آنچه را كه آنها برايش در وحشتند (يعنى دنيا) به خودشان واگذار( ۴۸۹) .

امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام و... نيز با سخنانى ابوذر را به سوى تبعيدگاه ربذه بدرقه نمودند.

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان

چو على كه میتواند كه به سر برد وفا را(۴۹۰)

۴۱۹- برترى از آن ماست

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عصر خلافت عثمان بود، جمعيتى از مهاجران و انصار كه تعدادشان بيشتر از دويست نفر بود در مسجد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جمع شده بودند و گروه گروه با يكديگر مناظره مى كردند. گروهى در شاءن علم و تقوا سخن مى گفتند و از برترى قريش و سوابق درخشان آنها و گفتارى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در فضائل آنها فرموده بود سخن مى گفتند، و هر گروهى افتخارات دودمان خود را بر مى شمرد. در ميان افرادى از مهاجران مانند علىعليه‌السلام سعد وقاص و عبدالرحمن عوف، طلحه و زبير، مقداد، هاشم بن عتبه، عبدالله بن عمر، امام حسن و امام حسينعليه‌السلام ، ابن عباس، محمد بن ابوبكر، عبدالله بن جعفر بودند و از انصار نيز تعدادى حضور داشتند. اين بحث در بين آنها از بامداد تا ظهر ادامه يافت در حالى كه عثمان در خانه خود به سر مى برد اين در حالى بود كه علىعليه‌السلام و بستگانش سكوت كرده بودند. در اين هنگام جمعيت متوجه امام علىعليه‌السلام شدند و عرض كردند، يا علىعليه‌السلام شما چرا سخن نمى گوييد؟ در اين هنگام امام علىعليه‌السلام فرمود: هر دو گروه شما، از مهاجران و انصار هر كدام از مقام و شاءن خود (براى شايستگى به مقام رهبرى) سخن گفتيد ولى من از هر دو گروه شما مى پرسم: خداوند به خاطر چه اين افتخار و برترى را به شما عطا كرد؟ مهاجران و انصار گفتند: به خاطر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خاندان او به ما امتياز بخشيد. امام علىعليه‌السلام فرمود: راست گفتيد آيا نمى دانيد علت وصول شما به اين سعادت دنيا و آخرت تنها به خاطر ما خاندان نبوت بوده است؟... سپس علىعليه‌السلام پاره اى از فضائل خود را بر شمرد و حاضران را قسم داد كه آيا چنين است و حاضران اعتراف نمودند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شاءن علىعليه‌السلام آن فضائل را فرموده است از جمله فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم كه هر كس از شما سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را درباره خلافت من شنيده است برخيزد و گواهى دهد در اين هنگام افرادى مانند سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، زيدبن ارقم و براء بن عازب برخاستند و گفتند: ما گواهى مى دهيم كه سخن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به خاطر سپرده ايم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند به من فرمان داده تا امام شما و جانشين خودم و وصى و عهده دار كارهاى من بعد از خودم را كه خداوند اطاعت از او را بر مؤمنان واجب نموده را نصب كنم... اى مردم امام و مولا و راهنماى شما بعد از من برادرم علىعليه‌السلام است.( ۴۹۱)

۴۲۰- سزاى كتمان حق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام علىعليه‌السلام براى ما (كه جمعيت بسيارى بوديم) سخنرانى كرد و پس از حمد و ثناى خداوند فرمود: در پيشاپيش شما چهار نفر از اصحاب محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اينجا هستند كه عبارتند از: انس بن مالك، ۲- براء بن غازب انصارى، ۳اشعث بن قيس، ۴- خالدبن يزيد بجلى. سپس حضرت روبه يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد، اى انس مگر تو نشنيده اى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم بداند كه علىعليه‌السلام مولا و رهبر او است) چرا امروز گواهى به رهبرى من نمى دهى. آنگاه حضرت او را نفرين كرد و گفت: خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى) مبتلا كند. سپس به اشعث رو كرد، و فرمود: اى اشعث مگر نشنيده اى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق من چنين گفت؟ اما تو اى خالد بن يزيد مگر تو نيز چنين نشنيده اى و تو اى براء بن عازب تو نيز چنين فرمايشى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مگر نشنيده اى. آنها از اداى شهادت حق استنكاف كرده و حضرت هر يك از آنها را نفرين كرد.

جابربن عبدالله انصارى مى گويد: سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته بطور كه عمامه اش نمى تواند لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند و اشعث نيز طبق نفرين حضرت از هر دو چشم كور شد و مى گفت: سپاس خداوندى را كه نفرين علىعليه‌السلام در مورد كورى دو چشم من در دنيا بود و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اين صورت براى هميشه در آخرت عذاب مى شدم. خالدبن يزيد را نيز ديدم كه در منزلش مرد خانواده اش خواستند او را در منزل دفن كنند قبيله كنده با خبر شد و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار در خانه دفن كردند و به مرگ جاهليت دفن شد و اما براء بن عازب معاويه او را حاكم يمن كرد و او در يمن از دنيا رفت همانجايى كه از آنجا هجرت كرده بود آن هم در حالى كه حاكم و نماينده فرد ظالمى چون معاويه بود.( ۴۹۲)

۴۲۱- نفوذ كلام امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ابوبكر به همراهى عمر براى عيادت دختر پيغمبر به خانه فاطمهعليها‌السلام رفتند ولى آن حضرت به آنها اجازه ورود نداد. ابوبكر سوگند ياد كرد كه تا رضايت حضرت زهراعليها‌السلام را جلب نكند زير سايه و سقفى نرود از اين رو شب را در بقيع بيتوته نمود. عمر نزد علىعليه‌السلام آمد و عرض كرد: يا علىعليه‌السلام ابوبكر پير مردى رقيق القلب است و يار غار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، ما چند بار براى عيادت فاطمهعليها‌السلام آمده ايم اما به ما اجازه ورود نداده است شما در اين امر وساطت كنيد و براى ما از او اجازه عيادت بگيرد. علىعليه‌السلام نزد فاطمهعليها‌السلام آمد و مقصود آنها را بيان كرد ولى زهراعليها‌السلام نپذيرفت و سوگند ياد كرد كه من با آنها طرف صحبت نخواهم شد تا پدرم را ملاقات كنم و از ظلم و تعدى آنها به پدرم شكايت نمايم. حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: آنها مرا واسطه قرار داده اند و من هم به عهده گرفته ام كه از تو براى آنها اجازه عيادت بگيرم. زهراعليها‌السلام گفت: حال كه چنين است چون خانه، خانه تست و زن هم بايد از شوهر اطاعت كند البته من در هيچ امرى با تو مخالفت نمى كنم. علىعليه‌السلام بيرون آمد و به آنها اجازه ورود داد پس از ملاقات آن دو نفر حضرت فاطمه از آنها اقرار گرفت كه شنيده اند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: فاطمهعليها‌السلام بضعة منى و انا منها من اذاها فقد اذانى...

يعنى: فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است و من هم از او هستم هر كس او را بيازارد مرا آزارده است...

آنها به اين مطلب اقرار كردند آنگاه حضرت فرمود: پروردگارا تو شاهد باش كه اين دو نفر مرا بيازردند... ابوبكر صداى خود را به واويلا بلند كرد و گفت: اى كاش مادرم مرا نزائيده بود... آنگاه حضرت فاطمهعليها‌السلام فرمود: به خدا من در هر نمازى كه مى خوانم به تو نفرين مى كنم... آنگاه هر دو بدون كسب رضايت حضرت از خانه امامعليه‌السلام خارج شدند.( ۴۹۳)

۴۲۲- چشم خدا ديده و دست خدا زده!

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى امام علىعليه‌السلام در اطراف كعبه مشغول طواف بود در اين هنگام مردى در حال طواف به زن نامحرمى نگاه كرد. امام علىعليه‌السلام چشم چرانى اين مرد را ديد. لذا بعد از طواف آن مرد را به حضور خود طلبيد و به عنوان تأدیب چند سيلى به صورت او زد. آن مرد در حالى كه صورتش را با دستش گرفته بود با آه و ناله به عنوان شكايت نزد عمر بن خطاب رفت و چنين شكايت كرد: اى امير مسلمانان! علىعليه‌السلام به صورتم زده بايد قصاص شود چرا مرا زده است... عمر، علىعليه‌السلام را خواست و سئوال كرد، يا اباالحسنعليه‌السلام به اين مرد سيلى زده اى؟ حضرت فرمود: در طواف ديدم اين شخص چشم چرانى مى كند و به زن نامحرم نگاه مى كند. عمر به آن مرد گفت: (قد راءى عين الله و ضرب يدالله يعنى: چشم خدا ديده و دست خدا زده است) و با اين تعبير چشم چران را محكوم كرد.( ۴۹۴)

۴۲۳- امير مؤمنان واقعى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سليم بن قيس مى گويد: ابوذر در عصر خلافت عمر بيمار شد به عيادتش رفتم و امام علىعليه‌السلام را در آنجا ديدم همه كنار بستر ابوذر بوديم كه ناآگاه ديديم عمر بن خطاب براى عيادت ابوذر آمد. ابوذر وصيت خود را به علىعليه‌السلام كرد و آن حضرت را وصى خود قرار داد پس از آنكه عمر رفت يكى از بستگان ابوذر به او گفت: چرا به رئيس مؤمنان عمر وصيت نكردى؟ ابوذر گفت: من به آن كسى كه در حقيقت امير مؤمنان است و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ما كه هشتاد نفر عرب و چهل نفر عجم بوديم امر كرد كه به علىعليه‌السلام به عنوان امير مؤمنان سلام كنيم و ما بر آن حضرت به اين عنوان سلام كرديم...، وصيت كردم، سليم مى گويد: به امام علىعليه‌السلام و سلمان و مقداد كه در آنجا بودند عرض كردم آيا اين موضوع را كه ابوذر گفت: (دستور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبنى بر سلام كردن به علىعليه‌السلام با عنوان امير مؤمنان) را تصديق مى كنيد؟ هر سه نفر گفتند: خدا را شاهده مى گيريم كه ابوذر راست مى گويد: سپس از اين چهار نفر خواستم كه نام آن هشتاد نفر را ذكر كنند: سلمان نام فرد فرد آن هشتاد نفر را گفت و امام علىعليه‌السلام و ابوذر و مقداد قول سلمان را تصديق كردند (از جمله اين ۸۰ نفر: ابوبكر، عمر ابوعبده، معاذ، طلحه، عثمان، سعد بن ابى وقاص، زبير، عمار ياسر... بودند)( ۴۹۵)

۴۲۴- سازش كران بى غيرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

به نقل ابوبصير امام باقرعليه‌السلام فرمود: بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جمعى از مهاجران و انصار و غير آنها به حضور علىعليه‌السلام آمده و گفتند: يا علىعليه‌السلام سوگند به خدا تو امير مؤمنان هستى، سوگند به خدا تو از همه مقدمتر و شايسته تر نزد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشى (ابوبكر غصب خلافت كرده است) دستت را بده تا با تو بيعت كنيم بيعت جان نثارى، كه تا حد مرگ بپاى اين بيعت ايستادگى كنيم. علىعليه‌السلام به آنها فرمود: اگر در ادعاى خود صادق هستيد فردا با سرهاى تراشيده نزد من بيائيد. فردا كه شد خود علىعليه‌السلام سرش را تراشيد و بعد تنها سلمان و ابوذر و مقداد با سر تراشيده آمدند و به قول بعضى عمار و ابوسنان و ابو عمرو با سر تراشيده آمدند (جمعا ۷ نفر) سپس آنها متفرق شدند. علىعليه‌السلام بار ديگر اعلام كرد باز جز همين افراد ياد شده كسى سرش را نتراشيد لذا علىعليه‌السلام تكليف خود را در سكوت كردن ديد.( ۴۹۶)

۴۲۵- حيله گر درمانده

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان خلافت عمر دو نفر حيله گر نقشه كشيدند تا با نيرنگ مال زنى را از چنگش در آورند آنها با هم مالى را نزد آن زن بردند و گفتند: اين مال نزد شما به عنوان امانت باشد هر گاه هر دو نفر ما با هم آمديم اين امانت را به ما مى دهى و اگر تنها آمديم اين مال را به هيچكدام از ما نمى دهى. زن قبول كرد پس از چندى يكى از آن دو مرد نزد زن آمد و گفت: مال امانتى ما را بده. زن گفت: نمى دهم مگر اينكه رفيق تو نيز حاضر شود. مرد به زن گفت: شرط ما حضور هر دوى ما بوده ليكن رفيق من مرده است. سرانجام زن گول خوردو امانت را به يكى از آنها تحويل داد بعد از چند روز مرد دوم نزد زن براى مطالبه امانت آمد زن جريان را برايش توضيح داد كه رفيقش مال او را گرفته است. مرد دوم گفت: تو شرط ما را نقض كردى و ضامن هستى بايد جبران كنى.

جهت حل قضيه نزد عمر آمدند. عمر به زن گفت: تو ضامن هستى و بايد به هر نحو كه شده مال اين مرد را جبران كنى زن گفت: اى عمر، علىعليه‌السلام را در ميان ما حاكم قرار بده تا او داورى كند. عمر پيشنهاد زن را پذيرفت. علىعليه‌السلام آمد و به مرد دوم فرمود: امانت تو نزد من است ولى تو با رفيقت شرط كردى با هم بياييد امانت را بگيريد برو رفيقت را پيدا كن و با هم بياييد تا من امانت را به شما دو نفر بدهم مرد دوم رفت و به ناچار ديگر نيامد. سپس علىعليه‌السلام فرمود: اين دو مرد با هم اين نقشه را طرح كرده بودند كه اموال اين زن را ببرند.( ۴۹۷)

۴۲۶- حد شراب خوار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى به نام قدامة بن مظعون شراب خورد. عمر خواست او را حد شرعى (در اين مورد هشتاد تازيانه) بزند، قدامه گفت: زدن حد بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: بر آنكه ايمان آورده و كردار نيكو كرده اند، در چيزهايى كه مى خوردند تا آنگاه كه تقوى و عمل صالح داشته باشند باكى نيست( ۴۹۸) عمر او را حد نزد. خبر به حضرت علىعليه‌السلام رسيد، لذا آن حضرت نزد عمر آمد و بازخواست فرمود: كه چرا قانون خداوند را اجرا نكردى عمر همان آيه را خواند، قدامه مشمول اين آيه نيست زيرا آنها كه ايمان به خدا آورده اند و كار نيكو انجام مى دهند، حرام خدا را حلال نمى كنند، قدامه را بازگردان و از او توبه بخواه، اگر توبه كرد بر او حد خدا را جارى كن و گرنه بايد به قتل برسد زيرا با انكار حرمت شرابخوارى از اسلام خارج شده است. قدامه شنيد و آمد توبه كرد و از گناه دست كشيد. اما عمر نمى دانست حد او چقدر است، سپس از امامعليه‌السلام پرسيد. آن حضرت فرمود: هشتاد تازيانه.( ۴۹۹)

۴۲۷- پناه و امان امت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از دنيا رفت على بن ابيطالبعليه‌السلام زياد نام ابن عمش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مى برد و مى فرمود: مسلمانان شما دو امان و پناه داشتيد يكى از آنان رفت و ديگرى برخاست، امان اول محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و امان دوم شما استغفار است كه تا توبه كنيد خدا نيز قبول مى كند.

اگر رسول خدا از دنيا رفته است استغفار را رها نكنيد.

و ما كان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما كان الله معذبهم و هم يستغفرون( ۵۰۰)

۴۲۸- برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان عمر سپاه اسلام ايران را فتح كرده و با فرار، و سپس كشته شدن يزدجر سوم حكومت ساسانيان منقرض شد. سپاهيان اسلام وقتى به مدينه رسيدند گروهى ايرانى از زن و مرد را كه اسير كرده بودند همراه خود به مدينه آورند. عمر تصميم گرفت كه زنان اسير را به عنوان برده بفروشد و مردان آنها را برده و غلام مردم عرب قرار دهد. علىعليه‌السلام در آنجا حاضر بود فرمود: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: بزرگان قوم را هر چند با شما مخالفت كنند احترام كنيد و گرامى بداريد و اين مردم فارس (ايرانى) افراد آگاه و بزرگوارى هستند كه اسلام را با ميل پذيرفتند و تسليم شدند من به مقدار حق خود و بنى هاشم آنها را آزاد كردم. مهاجران و انصار به آن حضرت گفتند: ما نيز حق خود را به شما اى برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخشيديم. امام علىعليه‌السلام عرض كرد: خداوندا گواه باش اينها حق خود را بر من بخشيدند و من هم به اندازه حق آنها پذيرفتم و اسيران را آزاد نمودم.

عمر گفت: على بن ابيطالبعليه‌السلام از ما سبقت گرفت و عزم مرا در مورد عجم ها نقض كرد آخرالامر حكم علىعليه‌السلام اجرا شد در اين ميان جمعى از دختران و بستگان شاهان ايرانى كه آزاد بودند اظهار تمايل كردند كه ازدواج كنند. علىعليه‌السلام فرمود: آنها را در انتخاب همسر آزاد بگذاريد در مورد شهربانو دختر يزيجرد سوم آخرين آخرين شاه ساسانى خواستگاران متعددى وجود داشت. ليكن او با شرمسارى پاسخ منفى داد به او گفته شد اى خانمى كه در ميان خاندانت بزرگ بودى در ميان اين خواستگاران كدام را بر مى گزينى؟ آيا مى خواهى شوهر كنى؟ او سكوت كرد. علىعليه‌السلام فرمود: راضى شد. (و شكوتش حاكى از رضايت در اصل ازدواج است) اينك، بايد انتخاب، يكى از خواستگاران را به عنوان شوهر؛ با زبان اقرار كند. شهربانو گفت: من در ميان خواستگاران هرگز نور پر فروغ و شهاب درخشنده يعنى حسينعليه‌السلام را با ديگران هم سطح قرار نمى دهم اگر در واقع در انتخاب آزاد هستم. علىعليه‌السلام فرمود: چه كسى را ولى (وكيل) خود قرار مى دهى؟ شهربانو گفت: شما را. امام علىعليه‌السلام خذيفه بن يمان را ماءمور كرد كه عقد ازدواج او را با حسينعليه‌السلام منقعد نمايد حذيفه اين ماءموريت را انجام داد. امام سجادعليه‌السلام از اين بانو متولد شد و گويند آن هنگام كه بيش از چند روز از تولد امام سجادعليه‌السلام نمى گذشت شهربانو از دنيا رفت و طبق نقل ديگر امام علىعليه‌السلام خواهر شهربانو را به همسرى محمد بن ابى بكر در آورد و قاسم بن محمد از آن بانو متولد شد. بنابراين قاسم و امام سجادعليه‌السلام پسر خاله هم هستند و دختر قاسم كه ام فروه نام داشت همسر امام باقرعليه‌السلام شد و امام صادق از او متولد شد.( ۵۰۱)

۴۲۹- راهنمائى هاى جنگى امام علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى عمربن خطاب با حضرت علىعليه‌السلام مشورت كرد كه ارتشى به قادسيه و ايران فرستاده ام ولى سران لشگرم به توسط خبرگزارى خود به من اطلاع داده اند كه پيروزى ما در اين جنگ منوط به آمدن خليفه در ميدان جنگ است. مشاورين من نيز پس از صحبت هاى مكرر نتيجه را چنين اعلام كرده اند كه خود در جبهه حاضر شوم تا به شكوه و ابهت لشكر اضافه شود و فتح و پيروزى زودتر انجام گيرد. آنگاه عمر رو به حضرت اميرعليه‌السلام كرد و گفت: شما نظرتان را بفرمائيد. حضرت فرمود: صلاح نيست خودت به جبهه جنگ بروى بلكه ارتشى ديگرى با تاكتيك هاى جنگى گسيل دار آنگاه حضرت دليل و راهنمايى هاى لازم را فرمودند. چون لشكر اسلام پيروز شد همگى اقرار و اعتراف كردند به برترى نظريه آن حضرت بر همه مشاورين خليفه.

ابن ابى الحديد در ذيل اين روايت مى نويسد: حضرت علىعليه‌السلام در آن جلسه مشورتى عمر خيانت نكرد و الا اگر عمر به جبهه مى رفت كشته و يا مجروح مى شد زيرا در آن مقطع چندين مرتبه لشكر اسلام شكست خورده بود. يا در جلسه اى ديگر عمر شورايى تشكيل داده بود آنگاه به اعضاى جلسه گفت ارتش اسلام به نزديكى شهر مدائن كه پايتخت ايران است رسيده است و فرمانده هانم به من نوشته اند كه خليفه خودت هم به جبهه بيا آنگاه گفت: حالا من بروم يا آنكه فرمان دهم ارتش عقب نشينى كند يا دستور دهم حمله نمايند در آن جلسه حضار نظرات مختلفى دادند تا اينكه حضرت اميرعليه‌السلام فرمود: هيچ كدام از اين راءى ها به صلاح تو و آنان نيست، بلكه من دستوراتى مى دهم با آن فرامين عمل كن تا پيروزى حاصل شود آنگه حضرت فرامينى را دادند آنها هم اجرا و اطاعت كردند و سپس پيروز شدند در فتح بيت المقدس وقتى كه ارتش مسلمانان شهر شام را فتح كرد قصد فتح بيت المقدس را داشتند لذا نامه اى به عمربن خطاب نوشته و مشورت نمودند كه آنجا را فتح نمايند؟ عمر مشاورين خود را جمع كرد و با آنان راجع به آن مشورت كرد. تمامى مشاورين عمر گفتند صلاح نيست وارد بيت المقدس شويم. حضرت اميرعليه‌السلام مخالفت كرده و عمر نظر حضرت را به آنان نوشت و آنها پس از جنگ فراوان و اجراى فرامين امام علىعليه‌السلام بيت المقدس را فتح كردند.( ۵۰۲)

۴۳۰- امانت دارى حجرالاسود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حلبى از امام باقر و امام صادقعليه‌السلام روايت مى كند: اولين سالى كه عمربن خطاب در عهد خلافتش حج مى كرد مهاجرين و انصار و علىعليه‌السلام به همراه حسنين عليهماالسلام و عبدالله بن جعفر حج مى نمودند. موقع احرام عبدالله لباس احرامى را كه با قرمز رنگ شده بود پوشيد و در حالى كه لبيك مى گفت در كنار حضرت علىعليه‌السلام حركت مى كرد عمر از پشت سر گفت اين چه بدعتى است كه در حرم روا داشته اى؟

حضرت علىعليه‌السلام رو به او كرده فرمود: كسى نمى تواند سنت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را به ما بياموزد. عمر گفت: راست گفتى يا اباالحسنعليه‌السلام به خدا نمى دانستم شماييد.

راوى مى گويد اين يك واقعه كوچكى بود كه در آن سفر رخ داد سپس داخل مكه شدند و طواف خانه نمودند عمر حجرالاسود را دست مى زد و مى گفت: به خدا قسم مى دانم تو سنگى بيش نيستى كه نه سودى مى رسانى و نه زيانى اگر اين نبود كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را دست زد به تو دست نمى زدم. علىعليه‌السلام فرمود: خاموش باش. رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بى جهت به اين سنگ دست نزد اگر قرآن خوانده بودى و آنچه از تاءويلش را كه همه جز تو؛ آن را مى دانند مى دانستى و هر آينه مى فهميدى كه هم زيان مى زند و هم سود مى رساند و او چشم و لب و زبان گويا و رسا دارد و گواهى مى دهد وفادارى كسى را كه وفا كرده. عمر گفت: آيه مربوطه را به من نشان بده؟ امام علىعليه‌السلام فرمود: خداوند فرموده واذا اخذ ربك من بنى آدم من ظهور هم ذريتهم واشهد هم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى... يعنى: هنگامى كه خداى تو از پشت آدم فرزندان و ذريه آنها را برگرفت: و آنها را برخود گواه ساخت، فرمود كه من پروردگار شما نيستم؟ همه گفتند: آرى ما به خداوندى تو گواهى مى دهيم سپس موقعى كه اقرار كردند بنى آدم به اطاعت و به اين كه او پروردگار و آنها بندگان او هستند از آنها براى حج بيت الله الحرام پيمان گرفت پس صفحه نازكى لطيف تر از آب آفريد و به قلم فرمان داد كه بنويس وفادارى خلقم را به خانه ام قلم هم وفادارى بنى آدم را در آن صفحه نوشت پس به حجرالاسود گفته شد دهانت را باز كن آن صفحه را در دهانش فرو كرد و به حجر فرمود نگهدار و گواهى بده براى بندگانم وفادارى را، حجر هم مطيعانه فرود آمد. اى عمر مگر نه موقعى كه حجر را دست مى زنى مى گويى امانتم را ادا و به پيمانم وفا كردم تا گواهى به وفادارى من بدهى. عمر گفت به خدا آرى. پس علىعليه‌السلام فرمود ايمان بياور به آنچه گفتم.

۴۳۱- سياست بازى نامشروع

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از ماجراى سقيفه و حوادث سياسى بعد از رحلت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خانه نشينى حضرت اميرعليه‌السلام ابوسفيان پدر معاويه از حكومت ابوبكر و عمر دل خوشى نداشت با جمعى به حضور امام علىعليه‌السلام رسيد تا با آن حضرت بيعت نمايد و در ضمن گفتارى عرض كرد اگر اجازه دهى با سپاهى فراوان پياده و سواره از تو حمايت مى كنم امام علىعليه‌السلام كه به سابقه سوء طينت ناپاك ابوسفيان فرصت طلب آگاهى داشت گول سخنان او را نخورد و در پاسخ او سخنانى فرمود: اى مردم امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات (علم و ايمان و وحدت) درهم بشكنيد از راه اختلاف و پراكندگى كنار آييد و تاج بلند پروازى و برترى جويى را از سر بنهيد( ۵۰۳)

۴۳۲- فعاليتهاى كشاورزى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگامى كه پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت علىعليه‌السلام را از حكومت بر كنار نمودند و فدك را كه يك منبع مهم اقتصادى از براى خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود از دست آنها گرفتند، امام علىعليه‌السلام براى تاءمين معاش شيعيان و خاندان رسالت و مستمندان به فعاليت كشاورزى پرداخت و به احداث قناتها و چشمه سارها و باغها و نخلستانها پرداخت براى نمونه امام صادقعليه‌السلام فرمود: كان اميرالمؤمنين صلوات الله عليه يضرب بالمر و يستخرج الارضين... و ان اميرالمؤمنين اعتق الف مملوك من ماله وكد يده، اميرمؤمنان علىعليه‌السلام در زمين بيل مى زد و مواهب زمين را (بر اثر كشاورزى) خارج مى نمود و همانا اميرالمؤمنينعليه‌السلام هزار برده را از مال شخصى خود و از محصول دسترنج خود خريد و آزاد كرد.( ۵۰۴)

۴۳۳- كاتب مصحف فاطمه الزهراعليها‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادقعليه‌السلام فرمود: حضرت زهراعليها‌السلام پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بسيار محزون و غمگين شد خداوند در آن ايام (۷۵ يا ۹۵ روز بعد از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) فرشته اى

را نزد فاطمهعليها‌السلام فرستاد تا او را دلدارى دهد. فاطمهعليها‌السلام ماجراى سخن گفتن خود را با فرشته الهى به شوهر خود حضرت علىعليه‌السلام گفت: علىعليه‌السلام فرمود: وقتى كه آمدن فرشته را احساس كردى به من بگو. فاطمهعليها‌السلام آمدن فرشته را به حضرت عىعليه‌السلام خبر داد و فاطمهعليها‌السلام آنچه را از فرشته مى شنيد، به علىعليه‌السلام خبر مى داد و عىعليه‌السلام آن را مى نوشت تا اينكه آن گفتار به صورت مجموعه اى به نام مصحف در آمده سپس امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد:

اما نه ليس فيه شيى من الحلال و الحرام و لكن فيه علم ما يكون

بدانيد كه در آن مصحف چيزى از حلال و حرام نيست بلكه در آن علم به حوادث آينده است.( ۵۰۵)

۴۳۴- حاميان خلافت علىعليه‌السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زيدبن وهب مى گويد: آنانكه با ابى بكر بعنوان خليفه مخالفت كردند از مهاجرين و انصار فقط ۱۲ مرد بودند، از مهاجرين مقداد و عمار ياسر و ابوذر غفارى و سلمان فارسى و عبدالله بن مسعود و... و از انصار خزيمة بن ثابت، ذوالشهادتين و سهل بن حنيف و ابوايوب انصارى و ديگران بودند همين كه ابوبكر در مسجد به منبر رفت آنها با يكديگر مشورت كردند بعضى از آن ۱۲ نفر پيشنهاد كردند كه ابوبكر را از منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پايين بياوريم. ديگران گفتند: چنين كارى جز به زحمت انداختن خويشتن نيست و خداى متعال مى فرمايد خود را با دست خود به هلاكت نيندازيد بهتر اين است كه همگى نزد علىعليه‌السلام برويم و در اين باره با او مشورت كنيم همه آنها خدمت علىعليه‌السلام آمدند و عرض كردند يا اميرالمؤمنينعليه‌السلام ... حقى را كه سزاوارتر به آن بودى رها كردى ما تصميم داشتيم كه نزد اين مرد (ابوبكر) برويم و او را از منبر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پايين كشيم... ولى خواستيم بدون مشورت با شما او را از منبر پايين نكشيم.