53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام36%

53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام رضا علیه السلام

۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15099 / دانلود: 4290
اندازه اندازه اندازه
53 داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا علیه السلام

نویسنده:
فارسی

در اين مجموعه طي دو بخش، ۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا (ع) به رشته تحرير درآمده است .در بخش اول، مخاطبان با داستان‌هايي از زندگاني حضرت امام رضا (ع)، جريان روي كارآمدن مامون، اثر ولايتعهدي در مردم و مامون، مرگ مامون و شهادت حضرت امام رضا(ع) آشنا مي‌شوند .داستان‌هاي بخش دوم با مضاميني چون :آداب و سنن زيارت حضرت امام رضا (ع)، اهميت زيارت حضرت امام رضا (ع) و كرامات و عنايات آن حضرت شكل گرفته است.


1

2

3

4

5

6

تا طلوع فجر در حرم مطهر بودم آنگاه به مسجد گوهر شاد رفته، وضو ساختم، نماز خواندم و سپس به حرم برگشته، تا طلوع آفتاب در آنجا بودم و پس از آن با شوهرم به منزل برگشتم.

ميرزاابوالقاسم خان پس از نقل اين جريان مى گويد:

من آن شب در آن منزل خوابيده بودم؛ اهل خانه نيز همه در خواب بودند؛ در حدود ساعت شش يا هفت شب گذشته ناگاه متوجه شدم كه در خانه را مى زنند رفتم در را باز كردم ديدم؛ چند نفر از خدام حرم مطهرند؛ گفتم: چه خبر است؟

گفتند: امشب كسى از منزل شما به حرم آمده است؟ گفتم: آرى.

زنى را كه هفت ماه است دست و پايش شل شده است با مادرش براى استشفا به حرم برده اند؛ مگر در حرم مرده است؟

گفتند: نه. حضرت رضاعليه‌السلام او را شفا داده؛ ما براى تحقيق وضع او آمده ايم ميرزاابوالقاسم خان گفت: اين جريان را در روزنامه مهر منير درج كردند. دكتر لقمان الملك نيز صحت اين معجزه را شهادت داده و صورت شهادتنامه او اين است.

در تاريخ هشتم ماه رجب بنده با دكتر سيد مصطفى خان، عيال مشهدى على اكبر نجار را كه تقريبا شانزده سال دارد؛ معاينه نموديم يك دست و نصف بدنش مفلوج و متشنج بود؛ و يك ماه بود قدرت يك قاشق آب خوردن را نداشت.

بعد از چندين روز معالجه موفق به باز شدن دهان او شديم كه خودش مى تواند غذا بخورد؛ ولى ساير اعضاء به همان حال باقى بود؛ دو ماه مى شد كه خويشاوندان مشاراليه از بهبود او ماءيوس بودند و بنده هم اميدى به بهبود او نداشتم.

حال كه شنيدم بعد از استشفا از دربار اقدس ‍ طبيب الهى و التجا به خاك مطهر بقعه سنيه( ۱۵۳ ) رضويه ارواح العالمين له الفداء شفا گرفته و بهبود يافته است حقيقة بغير از اعجاز، چيز ديگرى به نظر نمى رسد و از قوه طبيعيه بشريه طبقات رعيت خارج است. و الله متم نوره و لوكره الكافرون( ۱۵۴ ) ( ۱۵۵ )

دكتر عبدالحسين لقمان الملك

كرامات بيست پنجم: بچه هايت در منزل گريه مى كنند

شب چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ هجرى قمرى زنى خديجه نام، دختر مشهد يوسف تبريزى خامنه اى، از امراض مهلكه شفا يافت. مختصر جريان آن به شرح زير است:

ميرزاابوالقاسم خان( ۱۵۶ ) نقل كرد: شوهر آن زن حاج احمد تبريزى قالى فروش كه در سراى محمديه، حجره تجارت دارد. گفت: يك سال پس از ازدواج با اين زن دچار بيمارى شديدى گرديد؛ هر چه پزشكان كوشيدند، نتوانستند بيمارى او را علاج و درمان كنند.

بطورى كه به جاى بهبود بيمارى مرضش ‍ شدت بيشترى هم يافت تا چند روز قبل از شفا يافتن، طورى او را مرض حمله مى گرفت كه در شبانه روز دو ساعت بيشتر حالش خوب نبود؛ و قواى او به قسمى رو به تحليل رفته بود كه قدرت برخاستن نداشت، مگر به كمك ديگران.

چون در اين روزها شنيدم كه حضرت رضاعليه‌السلام باب مرحمت خاصه خود را به روى دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند ديگر هم تاكنون شفا داده؛ به طمع افتادم و اين زن را به همراه دو زن از خويشاوندانم با درشكه به حرم فرستادم كه تا صبح بمانند شايد نظر مرحمتى كنند و او را شفا دهند؛ و خود براى پرستارى اطفال كه به خاطر نبودن مادر، بى تابى مى كردند؛ در خانه ماندم.

حتى وقتى كه غذا براى اطفالم مى آوردم گريه مى كردند و مى گفتند: غذا نمى خوريم، مادرمان را مى خواهيم؛ خود هم با ديدن حال آنها نسبت به غذا بى اشتها شده بودم؛ به هر قسمى بود دخترم را خوابانيدم؛ ولى پسر بچه ام آرام نمى گرفت؛ لذا او را در بر گرفته، خواستم با او بخوابم؛ ناگه شنيدم كه در خانه را به شدت مى كوبند؛ با خود خيال كردم كه زنم چون طاقت نياورده است كه در حرم بماند، بازگشته؛ ناراحت شدم. كه عجب جنس قلبى است! طبق معروف كه مى گويند: مال قلب به صاحبش ‍ بر مى گردد.

آمدم در را باز كردم ديدم حاج ابراهيم قالى فروش و چند نفر از خدام حرم به پاى برهنه آمده اند و مى گويند بيا خودت زوجه ات را از حرم، به خانه بياور. حضرت رضاعليه‌السلام او را شفا داده است من اول باور نكردم؛ ايشان قسم ياد كردند كه او سه ربع قبل از اين شفا يافته است، لذا لباس پوشيده، با آنها مشرف شدم، زنم را سلامت يافتم؛ تقريبا چهار ساعت از شب گذشته بود كه با نهايت شادى برگشتيم و اطفال از ديدن مادرشان بسيار شادمان شدند.

كيفيت شفاى او:

خودش گفت: وقتى مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند، فورا مرض حمله مرا گرفت و بيهوش شدم؛ چون به حال آمدم زنهايى كه در آنجا بودند گفتند: ما از اين حال تو مى ترسيم؛ به همين جهت مرا به نزديك ضريح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسرى خود را به ضريح بسته، با دل شكسته به زبان تركى عرض كردم.

آقا مى دانى چرا به اين جا آمده ام؟ اگر مرا شفا ندهى از اينجا بيرون نمى روم؛ و سر به بيابان مى گذارم. بيحال شدم و در عالم بيحالى سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه سبز بر سر داشت، گمان مى كردم از خدام حرم است به تركى به من فرمود:

بوردان دورنيه اتور ماسان بردا بالا لاردن ايوده اغلولار. چرا اينجا نشسته اى؟ در حالى كه بچه هايت در خانه گريه مى كنند.

به زبان تركى عرض كردم: آقا! از اينجا نمى روم؛ آمده ام شفا بگيرم اگر شفا ندهيد، سر به بيابان مى گذارم.

فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.

برو به خانه كه بچه ها گريه مى كنند؛ عرض ‍ كردم: ناخوشم. فرمود: ناخوش ‍ ديرسن. مريض نيستى

تا اين فرمايش را فرمود فهميدم كه هيچ دردى ندارم. آن وقت يقين كردم كه آن شخص امامعليه‌السلام است، عرض كردم: مى خواهم به شهر خود، نزد مادر برادرم بروم و خرجى راه ندارم خجالت مى كشم به شوهر خود بگويم خرجى به من بده يا مرا ببرد.

آن حضرت به زبان تركى فرمود: بگير! نصف اين را به متولى بده و هزار تومان بگير براى دنياى خود و نصف ديگر را ذخيره آخرت خود كن؛ اين را فرمود: و چيزى در دست راست من نهاد.

من انگشتهاى خود را محكم روى آن نهاده؛ در اين هنگام به حال آمدم و هيچ دردى در خود نديدم شك ندارم كه آن چيز ميان دستم بود بعد از خوب شدن. از شوق برخاستم؛ خواهرم و آن زن ديگر كه با من بودند تا فهميدند كه امام مرا شفا داده فرياد كردند كه مريضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهايم را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.

در اين ميان نفهميدم كه دستم باز شد و آن چيز مفقود گرديد يا كسى از دستم ربود؛ شوهرش ‍ مى گفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش ‍ فرستاد كه شايد آن مرحمتى پيدا شود؛ افسوس كه پيدا نشد!( ۱۵۷ )

ز آستان رضايم خدا جدا نكند

من و جدايى از اين آستان خدا نكند

به پيش گنبد زرينش آفتاب منير

ز رنگ زردى خود دعوى بها نكند

به صحن اونكند كس به دل هواى بهشت

مگر كسى كه زروى رضا حيا نكند

ز درگه كرمش دست التجا نكشم

گدا كه دامن صاحب كرم رها نكند

به نزد حق نبود هيچ طاعتى مقبول

از آن كسى كه رضا را زخود رضا نكند

شها به زائر خود داده اى تو وعده لطف

كجا به گفته خود چون تويى وفا نكند

كرامت بيست و ششم: چگونه دختر شفا يافت؟ 

روز نهم شوال سال ۱۳۴۳ دست راست شل شده كوكب دختر حاج غلامحسين جابوزى( ۱۵۸ ) شفا داده شد؛ پدر دختر گفت: يك شب در خانه ما اتفاقى هولناك افتاد؛ اين دختر از هول اندوه؛ دست راستش به درد آمد تا سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حركت افتاد؛ او را از قريه خود براى معالجه به كاشمر آوردم؛ نزد پزشك رفتم؛ پزشك براى معالجه آن كوشيد؛ ولى بيمارى او بهبود نيافت.

به مشهد مقدس مشرف شديم ظاهرا براى معالجه؛ ولى باطنا براى استشفا از دربار حضرت رضاعليه‌السلام ؛ چند روزى نزد پزشكان ايرانى رفتيم فايده اى نديديم؛ بعدا به دكتر آلمانى مراجعه كرديم طبيب مذكور، براى معالجه، دختر را برهنه كرد، دختر گفت: وقتى خود را در نزد آن اجنبى كافر، برهنه ديدم بر من گران آمد و بر من سخت گذشت كه از خدا آرزوى مرگ كردم و گفتم: اى كاش مرده بودم! و ناموس خود را پيش اجنبى كافر، برهنه نمى ديدم.

دكتر دستور داد: چشمهاى دختر را بستند.

سپس به او گفت: به هر عضوى كه دست مى گذارم بگو. دست بر روى هر عضوى مى گذاشت دختر مى گفت: فلان عضو است تا وقتى دست، بر روى دست راست او نهاد دختر ابدا اظهار درد نكرد.

چون معلوم شد. كه احساس درد نمى كند؛ لباسهايش را به او پوشانده، چشمهايش را باز كرد و گفت: اين دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت: دست مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببريد مگر پيغمبر يا امام آن را علاج كند.

از اين سخن يقين كردم، بجز پناه بردن به طبيب حقيقى، حضرت رضاعليه‌السلام ، چاره اى نيست.

فكر بهبودخود اى دل! ز در ديگر كن

درد عاشق نشود به زمداواى طبيب

او را به حمام فرستادم تا پاكيزه شود و غسل نمايد.

شست و شويى كن و آنگه به خرابات، خرام

تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده

پاك و صافى شو و از چاه طبيعت به در آى

كه صفايى ندهد آب تراب آلوده

نزديك غروب بود كه مشرف به حرم امن و كعبه حقيقى شديم.

دخترم در پيش روى مبارك، جلو ضريح نشست و عرض كرد: يا امام رضاعليه‌السلام ! يا شفا يا مرگ.

من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضاعليه‌السلام عرض كردم و هر دو با هم بسيار گريستيم.

آن گاه به يادم آمد كه امروز نماز ظهر و عصر نخوانده ايم. به دخترم گفتم: برخيز! كه نماز نخوانده ايم از جا برخاسته، به مسجد زنانه اى كه در حرم شريف است - براى اداى نماز رفت؛ من هم در جلو مسجد؛ مشغول نماز شدم.

هنوز نماز تمام نشده بود، ديدم دختر، بسرعت از مسجد زنانه بيرون آمد و از جلو من گذشت پس از تمام كردن نماز به جستجوى او رفتم كه چنانچه به طرف منزل رفته باشد، او را ببينم كه به خاطر ندانستن راه خانه، سرگردان نشود.

ناگهان ديدم كه او در كنار ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مى كرد. و مى گفت: يا مرگ يا شفا.

گفتم: كوكب! برخيز. تا به منزل رفته، تجديد وضو كنيم و برگرديم گفت: اگر شما مايلى برو؛ ولى من از اينجا برنمى خيزم تا مرگ يا شفاى خود را نگيرم.

از انقلاب حال او، من هم منقلب شدم و شروع كردم به گريستن؛ سپس از حرم بيرون آمده، به منزل خود - كه در سراى گندم آباد بود - رفتم؛ با دوستان همسفرمان كه چاى حاضر كرده بودند؛ نشسته مشغول صرف چاى شدم كه ناگاه ديدم دخترم با عجله آمد.

تعجب كردم و گفتم: كوكب! تو گفتى تا مرگ يا شفاى خود را نگيرم از كنار ضريح مطهر بر نمى خيزم؛ چرا به اين زودى آمدى؟

گفت: پدرجان! حضرت رضاعليه‌السلام مرا شفا داد. گفتم: راست مى گويى؟ گفت نگاه كن و ببين.

در اين موقع دست شل شده خود را بلند كرده، فرود آورد؛ به طورى كه هيچ اثرى از فلج در آن نبود؛ آن گاه گفت: پيوسته خدمت حضرت رضاعليه‌السلام عرض مى كردم: يا مرگ يا شفا.

يك مرتبه حالتى مانند خواب به من دست داد و سرم را روى زانو گذاردم؛ سيد بزرگوارى را در ميان ضريح ديدم كه لباس سياه در بر و عمامه سبز بر سر داشت و صورتش در نهايت نورانى بود؛ دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود: دست تو عيبى ندارد؛ آن گاه انگشت پايم به درد آمد. چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمتگزاران حرم براى روشن كردن چراغهاى بالاى ضريح، كرسى نهاده؛ اتفاقا يك پايه آن روى انگشت پايم قرار گرفته است. از جاى برخاستم فهميدم كه امام هشتمعليه‌السلام در من به نظر مرحمت نگريسته و مرا شفا داده است؛ لذا بزودى خود را به خانه رسانيدم كه به شما بشارت دهم.

ميرزاابوالقاسم خان گفت: وقتى اولياء آستان قدس اطلاع يافتند، از آقاى اسماعيل خان ديلمى - كه از طرف اداره قزاقخانه، بعضى كارهاى آستان قدس به او واگذار شده بود. - در خواست كردند كه پيش دكتر آلمانى برود و در اين خصوص تصديقى بگيرد. صبح آن شب دختر و پدرش را پيش دكتر بردند. وقتى دست او را سالم ديد، چنين نوشت:

روز يكشنبه نهم شوال دست راست كوكب خانم دختر حاج غلامحسين ترشيزى را معاينه كردم.

از كتف تا پنجه لمس بود؛ بنابراين او را راهنماى كردم به حرم مطهر مشرف شود كه به دعا و ثنا معالجه گردد. امروز صبح دوشنبه دهم شوال، همان دست را بكلى سالم ديدم؛ يقين دارم كه اين معالجه همان دعا و ثنايى است كه در حرم مطهر شده است خدا مبارك كند.

دهم شوال ۱۳۴۳ دكتر فرانك

پس از امضاء در روزنامه مهر منير نيز به چاپ رسيد.

كرامت بيست و هفتم: در پى جريان قبل اتفاق افتاد.

در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال ۱۳۴۳ ه ق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفا يافت.

سيد اسماعيل حميرى در كتاب آيات الرضويه مى نويسد؛ شوهر آن گفت: همسرم پس از وضع حمل، بيمار شد و كم كم به تب دائم مبتلى گشت و پيوسته بين ۳۷ تا۴۰ درجه تب داشت. پزشكان سبزوار هر چه در معالجه او كوشيدند ثمرى نمى بخشيد؛ بلكه به امراض ‍ ديگرى هم مبتلى مى شد تا يكى از آنها گفت:

خوب است او را براى تغيير آب هوا به خارج شهر ببرى.

همينكه همسرم دستور او را شنيد گفت: حال كه طبيب چنين گفته است بيا و منتى بر من بگذار و مرا به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام ببر تا شفاى خود را از آن حضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم.

من راءى او را پسنديدم و او را به مشهد مقدس ‍ بردم؛ چهار روز او را نزد پزشكى به نام مؤ يد الاطباء بردم ليكن اثرى از بهبود مرضش ظاهر نشد.

پس از آن نزد دكتر آلمانى بردم او پس از معاينه گفت: دست كم يك سال بايد معالجه شود.

بيست روز از معالجه اش گذشت؛ مرضش به جاى بهبود، بيش از پيش شدت يافت به طورى كه زمين گير شد و نتوانست از جاى خود حركت كند.

من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال به قصد دستور گرفتن، رفتم حاجى غلامحسين جابوزى با چند نفر ديگر نزد دكتر آمده بودند.

حاجى غلامحسين به دكتر گفت: ديروز حضرت رضاعليه‌السلام دخترم را شفا مرحمت فرمود؛ اكنون او را آورده ام تا معاينه كنى وقتى كه دكتر دست دختر را سوزن زد فريادش از سوزش سوزن بلند شد.

دكتر فهميد كه دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت: من تو را به اين كار راهنمايى كردم در اين هنگام به مترجم خود گفت: بنويس كه من ديروز كوكب مشلوله را معاينه كردم، و علاجى براى او نيافتم؛ مگر به نظر پيغمبر يا وصى او. امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم.

حاج غلامعلى مى گويد: به مترجم دكتر گفتم: چرا مرا به متوسل شدن راهنماى نكردى؟

جواب داد: او مردى بيابانى است و به دلالت محتاج بود؛ ولى تو تاجر و با معرفتى و به راهنمايى احتياج ندارى.

من اجازه حمام خواستم. اجازه نداد. گفتم: براى به حرم بردن و به امامعليه‌السلام توسل جستن به ناچار بايد به حمام برود و پاكيزه شود؛ گفت: حال چنين است به حمام نيمگرم برود.

من پيش همسر مريضم آمدم و جريان شفا يافتن كوكب را برايش شرح دادم او بسيار گريست. گفتم: تو هم شب جمعه شفاى خود را امام هشتمعليه‌السلام بگير.

روز پنج شنبه به همراه زنى به حمام رفته، عصر به حرم مطهر مشرف شد و شفاى خود را به شرح زير گرفت: خودش گفت: وقتى خبر شفا يافتن كوكب

را شنيدم، دلم شكست با خود گفتم: من به اميد شفا به مشهد آمده ام؛ لكن چه كنم كه به مقصد نرسيدم؟ تا اينكه پيش از ظهر روز چهار شنبه خوابيده بودم در عالم رويا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه اى سياه بر سر و قرص نانى به زير بغل داشت آن نان را به يك طرف گذاشت و به زن سيدى كه پرستار من بود فرمود: اين نان را بردار.

اين سخن را فرمود و از نظر غائب شد؛ همينكه بيدار شدم قدرت برخاستن و نشستن، در خود يافتم، حال اينكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.

فهميدم كه تب قطع شده، ساعت به ساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه به حرم مطهر رفته، توسل جستم و به امامعليه‌السلام درد دلم را اظهار مى نمودم. عرض مى كردم: من از سبزوار به اميدى به دربارت آمده ام نه به اميد طبيب؛ حال يا مرگ يا شفا مى خواهم.

اتفاقا در حرم، پهلوى همسر حاج احمد بودم كه شفا يافت. من همين قدر ديدم كه نورى ظاهر شد كه دلم روشن گشت.

مانند شخص كورى كه يك مرتبه چشمانش بينا گردد. در آن حال هيچ درد كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتمعليه‌السلام .

شوهرش گفت: پس از سه روز او را پيش دكتر بردم؛ پرسيد: در اين چند روز گذشته كجا بودى؟ گفتم: نيامدن ما به واسطه اين بود كه امام هشتمعليه‌السلام همسرم را شفا داده است؟ او را آورده ام تا مشاهده نمايى. و درخواست كردم در اين خصوص گواهى صادر نمايند؛ دكتر آلمانى او را معاينه كرد و گفت: هيچ مرضى ندارد.

دكتر مضايقه نكرد و به مترجم گفت: بنويس. فاطمه زوجه حاج غلامعلى سبزوارى كه مدت يكماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاينه كردم و سلامت ديدم؛ سپس دكتر آلمانى زير آن را امضاء كرد( ۱۵۹ )

با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم

آشناى تو ندارد سر بيگانه و خويش

به عنايت نظرى كن كه من دلشده را

نرود بى مدد لطف تو كارى از پيش

آخراى پادشه حسن وملاحت چه شود؟

گر لب لعل تو ريزد نمكى بر دل ريش

حافظ

كرامت بيست هشتم: چقدر مهربان است! 

شيخ محمد، كفشدار روحانى، از موثقين اهل منبر مشهد، از دوست خود نقل كرد كه گفت: هنگام تحويل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام بودم.

با وجود تنگى جاى، در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته است. به من گفت: هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه.

من چون او را جوان متجددى ديدم، خيال كردم او از روى استهزاء اين حرف را مى زند، سپس گفت: خيال نكن كه من از روى بى اعتقادى اين حرف را زدم، حقيقت همين است؛ زيرا از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام. بعد شروع كرد به شرح آن معجزه.

گفت: من اهل كاشمرم پدرم در آنجا به من كم مرحمتى مى نمود؛ لذا بى اجازه او پياده به قصد زيارت اين بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون جايى را نمى دانستم و كسى را هم نمى شناختم يكسره به حرم مطهر مشرف شدم و زيارت نمودم؛ ناگاه در بين زيارت، چشمم به دخترى افتاد كه با مادر خود به زيارت آمده بود.

همينكه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فريفته او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت به طورى كه پريشان حال شدم. جلو ضريح رفتم و شروع كردم به گريه كردم عرض كردم: حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم؛ گريه و تضرع و زيادى كردم. بطورى كه بى حال شدم وقتى به خود آمدم ديدم؛ چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است؛ لذا نماز خواندم و با همان حال پريشانم باز جلو ضريح مطهر رفته و شروع كردم به گريه كردن.

عرض كردم: آقا! من دست از شما بر نمى دارم، تا به مطلب برسم و در حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايها المؤمنون فى امان الله.

من هم ديدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بيرون آمدم همينكه به كفشدارى رسيدم كه كفشم را بگيرم، ديدم كه يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش ‍ من كفش ديگرى هم نيست؛ آن شخص كه مرا ديد گفت: ميرزانصرالله كاشمرى تو هستى؟

گفتم:آرى. گفت:بسيار خوب.

آن گاه به نوكر خود گفت: برو به برادر زنم بگو بيايد؛ پس از اندك زمانى برادر زنش آمده نشست. آن مرد به برادر زنش گفت:

حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعد ظهر خوابيده بودم همشيره تو با دخترش براى زيارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب ديدم كه يك نفر در منزل آمده، گفت: حضرت رضاعليه‌السلام تو را مى خواهد فورا برخاسته تا ميان ايوان طلا رفتم؛ ديدم آن بزرگوار در ايوان، روى قاليچه نشسته است چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نموده، اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده است و او را از من مى خواهد.

حال تو دخترت را به او تزويج كن. وقتى بيدار شدم، نوكرم را فرستادم در كفشدارى تا او را پيدا كرده، بياورد و حالا او را كرده، آورده است؛ و او همين آقاى است كه اينجا نشسته، تو را طلبيدم تا ببينم در اين مورد چه راءيى دارى؟

كفت: جايى كه امام فرموده است من چه بگويم؟ آن جوان گفت: وقتى اين سخنان را شنيدم شروع كردم به گريه كردن.

بالاءخره آن دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضاعليه‌السلام به حاجت خود كه وصال آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد. اين است كه مى گويم هر چه مايلى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات به در خانه او بر آورده مى شود( ۱۶۰ )

كرامات بيست نهم: با چند وسيله خواسته اى را بر آورد 

سيد جليل سيد محمد موسوى، خادم حرم حضرت رضاعليه‌السلام - كه بيشتر اوقات به زيارت ائمه عراق مشرف مى شده - گفت:

سيد صالح، در كاظمين به من گفت: خوشا به حال تو! كه از خدمتگزاران عتبه مقدسه خراسانى؛ زيرا كار دنيا و آخرت من به بركت وجود مبارك آن حضرت اصلاح گرديد؛ و من از آن بزرگوار حكايتى دارم؛ شروع به نقل حكايت كرده، گفت:

من در بحرين در مدرسه اى مشغول به تحصيل بودم و در نهايت فقر و سختى مى گذراندم تا اينكه روزى براى كارى از مدرسه بيرون رفتم؛ ناگاه چشمم به دخترى آفتاب طلعت افتاد كه تازه از حمامى كه در مقابل مدرسه بود، بيرون مى آمد.

بمحض اينكه او را ديدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت.

غافل از اينكه او دختر ناصر لؤ لؤ يى است كه در بحرين از او متمولتر نيست بالاءخره صورت آن پرى رخسار، از نظرم محو نمى شد و كار به جاى رسيد كه از مطالعه و مباحثه باز ماندم.

تا اينكه خبر دار شدم گروهى تصميم قطعى گرفته اند كه براى زيارت حضرت رضاعليه‌السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم: دواى درد جانكاه تو از دربار حضرت رضاعليه‌السلام به دست مى آيد؛ مگر اينكه به وسيله آن حضرت به مقصود برسى بدين منظور، با آن گروه، همسفر شدم تا اينكه در اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم.

چون شب شد، در عالم رويا به خدمت آن حجت الهى رسيدم؛ به من فرمود: تو در اين ماه مهمان مايى و تو را بعد از آنم به بحرين مى فرستم و حاجت تو را روا مى كنيم.

بعد از بيدار شدن يك نفر سه تومان به عنوان هديه به من داد؛ تمام ماه مبارك رمضان را به وظايف و طاعات و عبادات كمر بستم. تا اينكه ماه رمضان به پايان رسيد؛ به خدمت حضرت رضاعليه‌السلام براى زيارت مشرف شدم و بعد از زيارت از روضه مطهر بيرون آمدم كه بروم، به پايان خيابان كه رسيدم؛ ناگاه از طرف راستم شخصى مرا صدا زد و به من گفت: الآن خواب ديدم، در عالم خواب خدمت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدم آن حضرت به من فرمود: طلبى كه از آن شخص دارى و از وصول آن ماءيوس شده اى من آن وجه را به تو مى رسانم به شرط آنكه الآن كه بيدار مى شوى و از خانه بيرون مى روى يك اسب و ده تومان به كسى دهى كه به در خانه، با تو مصادف مى شود:

آن مرد، به فرموده امامعليه‌السلام عمل كرد و يك اسب و ده تومان به من داد و من سوار بر آن شده، از شهر خارج گرديدم.

وقتى به منزل اول - كه طرق نام داشت - رسيدم؛ تاجرى به من رسيد كه به واسطه سد راه آنجا متحير بود؛ و امام هشتمعليه‌السلام را در خواب ديد كه آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان سيد بحرينى كه فردا به فلان شكل و لباس مى آيد بدهى، من تو را بسلامت به مقصد مى رسانم. آن مرد تاجر مرا ملاقات كرده، با من همراه شد و با هم حركت كرديم تا به اصفهان رسيديم در آنجا صد تومان به من داد، از آن وجه، اسباب دامادى خود را فراهم كردم و رو به راه نهادم و بسلامت به بحرين وارد شدم. و به همان مدرسه سابق خود رفتم. روز بعد ديدم؛ ناگهان شيخ ناصر لؤ لؤ يى كه پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به مدرسه وارد شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت كه ببوسد، ولى من در مقام امتناع در آمدم.

گفت: چگونه دست و پايت را نبوسم؟ حال آنكه من به بركت تو سزاوار آن حضرت شدم كه حضرت رضاعليه‌السلام از من شفاعت كند. زيرا ديشب در خواب در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا مى خواهى، فردا بايد به فلان مدرسه و فلان حجره - كه سيدى از اهل اين شهر به زيارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروى - و دخترت را به او بدهى، من در روزى كه لاينفع مال و لا بنون. (روزى كه مال و فرزند سودى ندارد)از تو شفاعت خواهم كرد.

اين بود كه شيخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز امام هشتمعليه‌السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: به سوى نجف برو من نيز رفتم يك سال در آنجا توقف كردم؛ باز آن بزرگوار را در عالم رويا زيارت كردم؛ فرمود: يكم سال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا باز امر من به تو رسد.

اكنون در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود تا ببينم بعدا چه امر فرمايد.

اى شاهنشاه خراسان شه معبود صفات!

آسمان بهر تو بر پا و زمين يافت ثبات

منشيان در دربار تو اى خسرو دين

قدسيانند نويسند برات و حسنات

شرط توحيد تويى كس نرود سوى بهشت

تا نباشد به كفش روز حساب از تو برات

ساعتى خدمت قبر تو ايا سبط رسول

بهتر از زندگى خضر و هم از آب حيات

خوشتر از سلطنت و زندگى جاويد است

دادن جان به سر كوى تو هنگام ممات

گرد خاك حرمت توشه قبر است مرا

در كف مقدم زوار تو روز عرصات

غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد

غير لطف تو كه را دهى از لجه نجات

كى پسندى؟ كه به ما اهل جهنم گويند:

اى بهشتى! زچه گشتى تو زاهل دركات؟!

كرامت سى ام: با اعتراض تمام شفاى خود را گرفت 

صاحب كرامات رضويه در ج ۱ ص ۱۶۵ مى نويسد:

سال ۱۳۵۴ سيده علويه موسوى مريض، همسر حاج سيد رضا موسوى ساكن گرگان شفا يافت به طورى كه سيد رضا خود، شرحش را به خط خويش براى حقير نوشت؛ من اكنون مختصر آن را مى نگارم:

همسرم نه ماه تمام به مرض مالاريا مبتلى گرديده بود، پزشكان گرگان هر چه معالجه كردند، بهبود نيافت، لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم بهترين دكتر كيست؟

دكتر غنى سبزوارى را به ما معرفى كردند و به او مراجعه نموديم؛ و قريب هل روز به دستور او عمل كرديم؛ ولى روز بروز مرض شدت بيشتر مى شد، ناچار روزى به دكتر گفتم: من كه خسته شده ام حال اگر منظورتان گرفتن حق ويزيت است؛ من حاضرم حق نسخه دو ماه شما را تقديم كنم تا در عوض شما زودتر مريضه ما را علاج كنيد و اگر هم مى دانيد كه در مشهد علاج نمى شود بگوئيد تا او را از اينجا ببرم.

دكتر در جواب گفت: چه كنم؟ مرض او مزمن است و طول مى كشد، نسخه داد و ما به منزل برگشتيم؛ همينكه خواستم، براى خريد دارو برم همسرم گفت: ديگر دارو نمى خواهم چون مرض من خوب شدنى نيست و شروع كرد به گريه كردن؛ فهميدم كه او از شنيدن كلمه مزمن از دكتر، خيال كرده كه كلمه مزمن يعنى خوب شدنى نيست.

گفتم: منظور دكتر از مرض مزمن اين بوده است كه اين مرض زود علاج نمى شود و بايد صبر كرد. او سخنم را باور نكرد و گريان گفت: شما هر چه زودتر مرا به گرگان ببر، ولى من به سخن او توجهى نكردم و داروهايى كه دكتر تجويز كرده بود گرفته، آوردم؛ اما او نخورد و پيوسته به فكر مردن بود؛ اين برخورد او با من هم مرا بيشتر پريشان حال كرد و هم در شب تبش بيشتر شدت گرفت.

من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم ديوانه وار بدون اذن دخول مشرف شدم و بابى ادبى، ضريح را گرفته، عرض كردم چهل روز است كه من مريضم را آورده ام و استدعاى شفا نموده ام؛ ولى شما توجهى نفرموده ايد ميدانم اگر نظر مرحمتى مى فرموديد مريض ‍ من خوب مى شد.

پس از يك ساعت گريه كردن عرض كردم: به حق جده ات زهراعليها‌السلام اگر آقايى نفرمايى، به جدم موسى بن جعفرعليه‌السلام شكايت مى كنم؛ زيرا كه اگر من قابل نبودم، مهمان شما كه بودم.

از حرم بيرون آمدم؛ شب ديگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابيده بودم؛ نصف شب علويه مرا بيدار كرده، گفت: برخيز! آقايمان تشريف آورده اند. فورا برخاستم؛ ولى كسى را نديدم؛ خيال كردم. همسرم به واسطه شدت تب اين حرف را مى زند، دوباره خوابيدم تا يك ساعت به صبح مانده، بيدار شدم؛ ديدم همسرم كه حال از جا برخاستن نداشت، برخاسته، به اتاق ديگر رفت كه چاى حاضر كند. تا او را چنين ديدم گفتم چرا با اين شدت بى حالى و ناراحتى خود برخاسته اى؟ مى بايستى براى انجام اين كار خادمه ات را بيدار مى كردى. گفت: خبر ندارى؟ عموى محترم تو من، همين الآن مرا شفا داد.

از توجه حضرت رضاعليه‌السلام هيچ كسالتى ندارم؛ چون حالم خوب است، نخواستم كسى را زحمت دهم تا از خواب بيدار شود؛ پرسيدم چه پيش آمد؟ برايم بگو.

گفت: نصف شب در حال شدت مرض بودم؛ ديدم پنج نفر به بالينم آمدند؛ يكى عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند. تو هم پايين پاى من نشسته بودى؛ پس از آن، آن آقاى معمم، به آن چهار نفر فرمود: شما ببينيد اين مريض چه ناراحتى دارد؟ هر يك از آنان مرا معاينه نمودند و هر كدام تشخيص مرضى را دادند آن گاه به آن آقاى معمم عرض كردند شما هم توجهى فرمائيد!كه چه مرضى دارد؟

آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب است و مرضى ندارد چون چنين فرمود، پزشكان اجازه مرخصى گرفتند و رفتند؛ در اين هنگام آن بزرگوار رو به شما كرده، فرمود: سيد رضا، مريضه شما خوب است؛ چرا اين قدر جزع و فزع و بيتابى مى كنيد؟

از جا حركت كرد تا برود؛ شما هم برخاستى و تا در منزل او را همراهى و اظهار تشكر كردى. آن حضرت هم خداحافظى كرد و رفت.

شنيده ام كه عيادت كنى مريضان را

تبم گرفت ودلم خوش به انتظار نشست

شوهرش نوشته است كه همسرم از آن شب كه شفا داده شد تا كنون كه سال ۱۳۸۲ قمرى مى باشد دچار تب نشده است.

كرامت سى و يكم: در روزنامه نوشتند و نقاره زدند. 

در شب جمعه اول ذيقعده ۱۳۸۱ جوان افليجى از اهل تبريز به نام سيد على اكبر شفا يافت؛ خبر شفاى او به همگان رسيد و نقاره زدند و جريان آن در روزنامه خراسان به شماره ۳۶۹۲ با عكس آن جوان به شرح زير درج شد:

شب گذشته در مشهد جوان افليجى در حرم مطهر حضرت رضاعليه‌السلام شفا يافت؛ كسبه بازار روز و شب گذشته جشن گرفتند و دكانهاى خود را با پرچمهاى سه رنگ و چراغهاى الوان تزئين كردند؛ خبرنگار ما كه با اين جوان تماس رفت، جريان مشروع آن را چنين گزارش داد.

اين جوان به نام سيد على اكبر گوهرى كه سنش در حدود بيست هشت سال و از اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاى به اين مرض عطر فروشى در بازار تبريز بوده، به خبرنگار ما اظهار داشته است كه:

من از كودكى به مرض حمله قلبى و تشنج اعصاب مبتلى بودم و چون به شدت از اين مرض رنج مى بردم، بنا به توصيه پزشكان تبريز، براى معالجه به تهران رفتم و در بيمارستان فيروز آبادى بسترى شدم.

روز عمل جراحى دقيق فرا رسيد و قرار شد كه لكه خونى كه روى قلب من بود به وسيله اشعه برق از بين ببرند و آن را بسوزانند ولى معلوم نيست به خاطر چه اشتباهى، مدت برق به روى قلب بيشتر شد كه بر اثر آن نصف بدنم فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينايى افتاد.

مدت پنج ماه براى معالجه مرض جديد در بيمارستان چهرازى بسترى بودم پس از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اى خوب شد و چشمم بينايى خود را باز يافت ولى پاى چپم همان طور باقى ماند به طورى كه حتى با اعصا هم نمى توانستم خوب حركت كنم؛ پس با نااميدى زياد به تبريز برگشتم و در آنجا خيلى براى معالجه خرج كردم و هر كس هر چه گفت و تجويز كرد، انجام دادم.

دكان عطر فروشى و خانه و زندگانيم را به پول تبديل كرده، صرف خرج معالجه كردم؛ دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروى مراجعه كردم؛ ولى آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثرى ندارد و پاى تو براى هميشه فلج خواهد بود؛ بنابراين باز به تبريز برگشتم، روز اول عيد نوروز به خانه يكى از پزشكان تبريز به نام دكتر منصور اشرافى - كه با خانواده ما و همچنين با مرض من آشنايى كامل داشت - رفتم و با التماس از او خواستم كه اگر راهى براى معالجه پايم باقى است، بگويد و اگر هم ممكن نيست، اظهار نمايد تا من ديگر به اين در و آن در نزنم.

دكتر پس از معاينه دقيق سوزنى به پايم فرو كرد و من هيچ احساس دردى نكردم آن گاه مقدارى از خون مرا براى تجزيه گرفت و گفت: سيد على! معالجه پاى تو ثمرى ندارد؛ متاءسفانه تو براى هميشه فلج خواهى بود.

من به خاطر اين اظهار نظر پزشك در آن روز بسيار ناراحت شدم؛ با اينكه آن روز، روز عيد هم بود و مردم همه غرق شادى سرور بودند؛ لكن من با دلى شكسته به خانه يكى از رفقاى خود رفتم؛ و سخنان دكتر را براى او شرح دادم. آن دوست كه مردى پير و سالخورده بود، مرا دلدارى داد و گفت: سيد على اكبر! تو كه جوان متدين و با تقواى؛ خوب است به طبيب واقعى يعنى، به حضرت رضاعليه‌السلام مراجعه كنى و براى زيارت آن حضرت به مشهد مقدس مشرف شوى؛ بمحض اينكه آن دوست چنين پيشنهاد كرد، اشكهايم جارى شد؛ همان دم تصميم گرفتم كه به پيشنهاد او جامه عمل بپوشانم.

در حال وسايل سفر را تهيه و به سوى مشهد مقدس حركت كردم.

ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد مشهد شدم؛ از آنجا كه خيلى اشتياق داشتم؛ بدون آنكه منزلى بگيرم و استراحتى كنم، با هر زحمتى كه بود خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف به حرم، برگشتم و غسل زيارت كردم.

تمام افرادى كه در حمام بودند به حال من تاءسف خوردند؛ به هر حال به حرم مشرف شدم و بيرون آمدم. چون خيلى گرسنه بودم، به بازار رفته، قدرى خوراكى تهيه كرده، خوردم؛ و دوباره به حرم بازگشتم؛ و ديگر خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اى نشستم. يكى از خدام حرم هم مواظب من بود كه زير دست و پاى زائرين و جمعيت انبوه لگدمال نشوم. در همين موقع با زحمت، خود را به ضريح مطهر رساندم.

و با صداى بلند به ناله و زارى پرداختم و آن قدر گريه كردم كه از حال طبيعى خارج شدم، در همان حالت اغماء و بيهوشى نورى به نظرم رسيد كه از آن صدايى بلند شد و امر كرده، گفت: سيد على اكبر! بلند شو، خدايت تو را شفا عنايت فرمود.

در حال اغماء خارج شدم و ديدم پايى را كه توانايى تحمل سنگينى آن را نداشتم و انگشتان آن را نمى توانستم تكان دهم به حركت آمد و بدون كمك عصا به كنارى رفتم و نماز خواندم و شكر خداى را به جاى آوردم.

در اين هنگام يكى از همشهريانم را - كه كاملا از حال من آگاه بود - در حرم مطهر ديدم؛ همينكه او چشمش به من افتاد خيلى از حال من تعجب كرد و مرا به اتاق خود در مسافرخانه ميانه برد. و كسبه بازار و كاركنان حمام هم كه مرا در حال بهبود ديدند، متعجب شدند و مرا به خدمت آيت الله سبزوارى بردند.

اشخاصى كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طى نامه اى به استان قدس رضوى نوشتند و بدين مناسبت ساعت ده صبح براى خشنودى مسلمانان نقاره زدند.

سپس با خود گفتم: هر چه زودتر به شهر خود بايد بروم و اين مژده بزرگ را به مادر و همسر و دو فرزند و شش بردارم بدهم و انشاءالله دوباره در اولين فرصت براى زيارت حضرت رضاعليه‌السلام باز گردم( ۱۶۱ )

اى شهريار توس، شاهنشاه دين رضا

وى ملجاء خلايق و وى مقتداى ما

اى آنكه انبيا به طواف حريم تو

دارند اشتياق، به هر صبح و هر مسا

اندر جوار قبر تو جمعى پريش حال

داريم روز و شب به درت روى التجا

درمانده ايم جمله، به فرياد ما برس

زيراكه نيست جزتو كسى دادرس به ما

شاها!مرا به حضرت تو عرض حاجتى است

كن حاجتم روا به حق سيده نسا

كرامات سى و دوم: مادرش در فراق او مى سوخت 

محدث نورى در دارالسلام و سيد نعمت الله جزائرى در زهرالربيع نقل مى كند: سالى كه من به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدم، در مراجعت به سال ۱۱۰۷ از راه استرآباد (گرگان) برگشتم.

در استرآباد يكى از افاضل سادات و صلحا براى من نقل كرد كه چند سال قبل، در حدود سال ۱۰۸۰ تركمنها به استرآباد حمله كردند و اموال مردنم را بغارت بردند و زنها را اسير كردند، از جمله دخترى را بردند كه مادرش ‍ بيچاره اش غير از او فرزندى نداشت اين پيرزن كه به چنين بلايى گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائما در فراق او مى سوخت.

تا اينكه با خود گفت: حضرت رضاعليه‌السلام براى كسى كه او را زيارت كند ورود به بهشت او را ضمانت كرده است چطور ممكن است كه بازگشت دختر مرا ضمانت نكند؟ خوب است به زيارت آن بزرگوار رفته، دختر خود را از آن حضرت بخواهم؛ به همين جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا كرد و دخترش ‍ را از آن حضرت خواست.

از طرفى آن دختر را كه اسير كرده بودند، به عنوان كنيزى، به تاجرى فروخته بودند تاجر بخارايى هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.

در بخارا شخص مؤمن و صالحى در خواب ديد كه در درياى عظيمى فرو رفته است و دست و پا مى زند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزديك بود كه به هلاكت رسد.

ناگاه مشاهده كرد كه دخترى پيدا شد، دست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا خارج كرد.

آن مرد از دختر اظهار تشكر كرد و بعد از آن به صورتش نگريست و از خواب بيدار شد؛ و فكر آن دختر، او را به خود مشغول كرد تا به حجره تجارى خود رفت؛ در اين هنگام، شخصى وارد حجره شد و گفت: من كنيزى براى فروش آورده ام! اگر مايل به خريد آن هستى به خانه من بيا، پس از ديدار، او را از من بخر.

بمحض اينكه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ ديد همان دخترى است كه ديشب او را در خواب از غرق شدن در دريا نجات داد. از ديدن او بسيار تعجب كرد.

با خوشحالى تمام: دختر را خريد و از حال و حسب و نسبش پرسيد. دختر شرح حال خود را به تفضيل بيان كرد؛ تاجر از شنيدن - داستان او دلش سوخت؛ ضمنا متوجه شد كه او دخترى با ايمان و شيعه است؛ به او گفت: مبادا اندوهگين و ناراحت شوى!

من چهار پسر دارم، تو هر كدام از آنها را كه بخواهى به عنوان شوهر خود، مى توانى اختيار كنى.

دختر گفت: هر كدام با من پيمان ببندد كه مرا با خود به مشهد مقدس به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام ببرد او را مى خواهم.

يكى از آن چهار پسر، شرط دختر را پذيرفت و دختر را به ازدواج خود درآورده، همسر خود را برداشت و به قصد زيارت ثامن الاءئمهعليه‌السلام حركت نمودند؛ ولى دختر در بين راه مريض شد؛ شوهرش به هر نحوى بود با حال بيمارى او را به مشهد مقدس رسانيد و محلى را براى سكونت، اختيار كرده، اجازه نمود و خود به پرستارى او مشغول شد؛ اما مى ديد كه از عهده پرستارى او بر نمى آيد. در حرم حضرت رضاعليه‌السلام از خدا درخواست كرد كه زنى پيدا شود تا توجه و پرستارى او را عهده دار شود.

چون حاجت خو را به پيشگاه پروردگار عرض ‍ نمود، از حرم شريف بيرون آمد؛ در دارالسياده( ۱۶۲ ) پيرزنى را ديد كه به طرف مسجد گوهر شاد مى رفت.

به آن پير زن گفت: مادر! من شخصى غريبم و زن بيمارى دارم كه از پرستارى او عاجزم؛ خواهش مى كنم چند روزى پيش ما بيا، و براى رضاى خدا، پرستارى مريضه ما عده دار شو.

پيرزن جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نيستم؛ كسى را هم ندارم؛ البته محض ‍ خشنودى امامعليه‌السلام مى آيم.

با يكديگر به طرف منزل رفتند وقتى داخل شدند مريض در بستر افتاده و لحاف را بر روى صورتش كشيده بود و ناله مى كرد.

پيرزن نزديك بستر رفت و روى او را باز كرد؛ ناگاه با كمال تعجب نگاه كرد و ديد مريض، دختر خود اوست. كه تا به حال از فراقش مى سوخت؛ از شوق، فريادى كشيد كه به خدا قسم اين دختر من است، دختر نيز با ديدن مادر، اشكهايش جارى شد؛ هر دو يكديگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام هشتمعليه‌السلام قطره هاى اشك بر رخسار خود مى باريدند.

بندگى بر در دربار رضا دين من است

رفتن خاك ره زائرش آيين من است

شكرلله كه مقيم سر كوى شه توس

مهر وى نقش به اين سينه بى كين من است

خاكروبى در بارگه آن شه دين

باعث مغفرت كرده ننگين من است

بايدى با مژگان خاك درش را رويم

كاين اين عمل نزدخرد موجب تحسين من است

برندارم زگدايى درش هرگز دست

چون گدائيش، دواى دل غمگين من است

دارد اميدمروج نظر لطف كند

به من زار كه اين خواهش ديرين من است

كرامت سى و سوم: پزشك اقرار مى كند 

در جلد اول كتاب الكلام يجر الكلام ص ۱۳۷ جريان شفا يافتن زنى را به خط دكتر لقمان الملك نقل مى كند كه نامه دكتر را كه به امر آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى، مشروح و جريان را نوشته، عينا درج مى كنيم.

تقديم به حضور مبارك حضرت مستطاب حجة السلام آيت الله فى الارضين، آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى - ادام الله ظله - على رؤ وس المسلين.

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد الله رب العالمين و الصلوة على اشرف خلقه محمد المصطفى و افضل السلام على حجة و مظاهر قدرته الاءئمة الطاهرين و العنة على اعدائهم و المنكرين لفضائلهم و الشاكين فى مقاماتهم العالية الشامخة.

شرع اعجازى كه راجع به يك نفر مريضه محترمه ظهور نمود، به قرار ذيل است.

اين مخدره تقريبا بين ۴۴ تا ۴۶ سال سن دارد و متجاوز از يك سال مبتلى به رحم بود كه خود بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدت مى نمود.

با شور و مشورت با آقاى دكتر ابوالقاسم خان قوام رئيس صحيه شرق مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاديم؛ بنده توصيه اى به رئيس مريضخانه نوشتم كه مادام كپى و خانمهاى طبيبه معاينه نموده، تشخيص مرض را بنويسند.

ايشان پس از معاينه نوشته بودند؛ رحم زخم است و احتياج به عمل جراحى دارد و چند دفعه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و مريضه راضى به عمل نشده بود بعد از آن مشاراليها را براى تكميل تشخيص نزد مادام اخايوف روسى فرستاديم ايشان هم با آنها هم عقيده بودند و باز هم براى اطمينان خاطر و تحقق تشخيص، نزد پروفسور اكوبيانس و مادام اكوبيانوس فرستاديم ايشان پس از يك ماه تقريبا معاينه و معالجه به بنده نوشته بودند كه اين مرض سرطان است و قابل معالجه نيست؛ خوب است به تهران برود، شايد با وسائل قوه برقى و الكتريكى نتيجه گرفته شود.

چنانچه آقاى دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول، همين تشخيص سرطان را داده بوديم، مشاراليها، علاوه بر اينكه حاضر به رفتن تهران نبود؛ مزاجا به قدرى عليل و لاغر شده بود در دو فرسخى حركت، تلف شود.

در اين هنگام زير شكم كاملا متورم شده بود و يك غده در زير شكم در محل رحم، تقريبا به حجم يك انار بزرگ به نظر آمد كه غالبا سبب فشار مثانه و حبس البول مى شد و بعد پستانها متورم و سخت شده و خواب و خوراك از مريضه به كلى سلب شده بود.

كه ناچار بوديم براى مختصر تخفيف درد، روزى دو آمپول دو سانتى كنين مرفين تزريق نمايم كه اخيرا آن هم بى فايده و بى اثر ماند، تا يك شب بكلى مستاءصل شده و مقدارى زيادى ترياك خورده بود كه خود را تلف نمايد؛ بنده را خبر دادند كه جلوگيرى از خطر ترياك به عمل آمد.

چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه محترمين و معروفين اين شهرند؛ مربوط و طرف مراجعه بودند خيلى اهتمام داشتم كه فكرى جهت اين بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت ماءيوس بودم زيرا يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاى خود را به خارج رحم و مبيضه ها(تخمدانها)دوانيده و مزاج هم بكلى قواى خود را از دست داده است.

براى قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتم آقاى دكتر معاضد رئيس بيمارستان رضوى مه متخصص در جراحى است معاينه نمايند. ايشان پس از معاينه به بنده گفتند چاره منحصر به فرد به نظر من خارج كردن تمام رحم است؛ من هم به مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحى هستيد چاره منحصر است؛ و الاء بايد همين طور بمانيد.

گفت: بسيار خوب. اگر در عمل مردم كه نعم المطلوب و اگر هم نمردم شايد چاره اى شود؛ تصميم براى عمل گرفت. و از همان روز كه روز چهار شنبه اواخر ربيع و الثانى سنه ۱۳۵۳ بود تا يك هفته ديگر، بنده او را ملاقات ننمودم يعنى از عيادتش خجالت مى كشيدم و خودش ‍ هم از خواستن من خجالت مى كشيد.

پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى به مطب بنده آمده؛ و اظهار خوشوقتى نمود؛ قضيه را پرسيدم گفت: بلى. شما كه به من آخرين اخطار را نموديد و عقيده دكتر معاضد را گفتيد؛ با اشك ريزان و قلب بسيار شكسته از همه جا ماءيوس، گفتم: يا على بن موسى الرضاعليه‌السلام تا كى من خانه دكترها بروم؟

و بالاءخره ماءيوس شوم، يك هفته شروع به روضه خانى نمودم و متوسل به حضرت موسى بن جعفر شدم - ارواح و العالمين فداه شدم.

شب هشتم (شب شنبه) در خواب ديدم يك نفر خانم از دوستان من كه شوهرش سيد و آستان قدس رضوى است يك قدرى خاك آورده، به من داد كه آقا (يعنى شوهرش) گفته است كه اين خاك را من از ميان ضريح مقدس ‍ آورده ام، كه خانم به شكمش بمالد من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بشتاب آمد كه خانم! برخيز! دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده دكتر لقمان) و مى گويد به خانم بگوييد برويم پيش دكتر بزرگ.

من هم با عجله بيرون آمده، ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد و گفتيد:بيايد برويم و من هم به راه افتادم تا رسيديم به يك ميدان محصورى؛ ديدم يك نفر بزرگوار آنجا ايستاده است و جمعيتى كثير در پشت سرش بودند؛ من او را نمى شناختم؛ اما نزد او رسيده، دستش را گرفتم و گفتم: يا حجة بن الحسن (عجل الله تعالى فرجه) به داد من برس!

اول با حالت عتاب به من فرمود: كه به شما گفت پيش فلان دكتر برويد؟ يكى از پزشكان را نام بردند (كه بنده نمى خواهم نام آن را ببرم) پس ‍ از آن به قدمهايش افتادم و باز گفتم: به داد من برس. ثانيا فرمود: كه به شما گفت: پيش فلان دكتر برويد؟

استغاثه كردم فرمود: برخيز! تو خوب شدى و مرضى ندارى، از خواب بيدار شدم؛ ديدم اثرى از مرض باقى نمانده است بنده تا دو هفته از نشر اين قضيه عجيب براى اطمينان كامل، از عدم عود مرض، خوددارى نمودم و بعد، از پروفسور (اكوبيانس) تصديق كتبى گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل طبى و جراحى بهبود يابد بكلى خارج از قانون طبيب است و آقاى دكتر معاضد هم نوشت كه چاره منحصر به فرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم مى دانستم و حالا چهار ماه است كه تقريبا به هيچ وجه از مرض مزبور خبرى نيست.

پس از اين قضيه، مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل نمود و اثرى در رحم و پستانها نديده است؛ از همان ساعت، خواب و خوراك مريضه به حال صحت برگشته است و سوء هضمى مزمن هم كه در سابق داشته بكلى رفع شده است.

(الا قل العاصى دكتر عبدالحسين لقمان الملك تبريزى)

كرامت سى چهارم: آفريدگار جهان نگهدار ماست 

جريانى كه در زير نقل مى شود به خط آقاى دكتر محمد عرفانى رئيس بيمارستان درگز كه نسخه آن در نزد مؤ لف است شاهد زندى است كه خداوند حافظ و نگهدار بندگان است و توسل به ائمه طاهرينعليه‌السلام اثرى بس ‍ عجيب و فورى دارد؛ اينك اصل جريان به قلم خود آقاى دكتر عرفانى از نظر خوانندگان مى گذرد:

يكى از مواردى كه انسان احساس مى كند، دستى ديگر او را به طرفى مى كشاند كه جائى بدان بسته است سرگذشتى است كه خود، ناظر آن بودم.

در سال ۱۳۴۰ در بهدارى خواف منطقه تربت حيدريه انجام وظيفه مى كردم، يك روز اطلاع دادند كه بيمارى در مژن آباد هفت فرسخى مركز بخش، احتياج به عيادت دارد؛ لذا بعد از ظهر با يك موتور كه راننده آن يك نفر از اهالى محل بود كه كاملا به راه آشنايى داشت و سالها از همان راه رفت و آمد كرده بود به طرف مژن آباد حركت كرديم.

ضمنا بايد عرض كنم كه راههاى آن منطقه عموما بر اثر اياب و ذهاب زياد، خود به خود به وجود آمده است و جاده شوسه وجود ندارد. پس از رسيدن به محل عيادت از مريض و تجويز داروهاى لازم، به طرف مركز بخش ‍ حركت كرديم و مقدارى از راه را طى نموديم، جاده به نظرمان نا آشنا آمد. مقارن غروب آفتاب بود و هوا رو به تاريكى مى رفت؛ مقدارى ديگر كه راه پيموديم يك آبادى در سمت چپ جاده در منطقه نسبتا دورى نمايان شد و تصميم گرفتيم به طرف آن آبادى حركت كنيم.

بناچار از جاده - كه همان كوره راه اصلى باشد - خارج شديم و از داخل زمينهاى غير زراعى و لم يزرع پياده به طرف آن آبادى حركت كرديم. وقتى كه به آبادى رسيديم، چون هوا تاريك شده بود، كسى در بيرون قلعه ديده نمى شد؛ لذا به طرف درب قلعه رهسپار شديم؛ ديديم كه دو نفر در جلو در قلعه ايستاده اند و مى خواهند در قلعه را ببندند پرسيدند: شما كه هستيد؟ و به كجا مى رويد؟

راهنماى من اظهار داشت: ايشان آقاى دكتر عرفانى است؛ در مژن آباد به عيادت بيمارى رفتيم و در مراجعت با وجود اينكه من محلى هستم و به راه آشنايم مع ذالك راه را گم كردم خواه و نخواه بدين جا رسيديم. آن دو نفر اظهار داشتند؛ اين قلعه محمد آباد است و شما از راه خواف خيلى منحرف شده ايد؛ ولى خداوند شما را بدينجا فرستاده است؛ شما مى بايد راه را گم كنيد زيرا تازه عروسى كه يك ماه است به اين قلعه به خانه شوهر آمده است سخت بيمار و در بستر بيمارى در حال احتضار است.

يكى از اين دو نفر به بمحض اطلاع كه طبيبى، راه را گم كرده و بر حسب اتفاق به محمد آباد آمده است؛ شتابان به داخل قلعه رفت و مژده آن دكتر را به پدر و مادر داماد و اهالى ده اعلام نمود.

در اين موقع يك عده از اهالى ده به اتفاق كسان مريض به استقبال ما آمدند و بنده را به بالين مريض راهنمايى نمودند.

مريض دختر جوانى بود كه در بستر بيمارى رو به قبله خوابيده بود و تقريبا حالش خراب بود و قدرت تكلم نداشت.

پدر و مادرش هم به بالينش نشسته اشك مى ريختند. و ائمه اطهار را به كمك مى طلبيدند واقعا منظره اى رقت انگيز بود - ديدن دختركى جوان در دهى دوردست در حال جان كندن و شوهر و عزيزانش هم مانند ابر بهار اشكريزان.

همينكه پدر و مادر عروس بيمار فهميدند كه من طبيب هستم و بدون دعوت آمده ام از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيدند.

از مريض معاينه به عمل آمد و معلوم شد كه بيمار به بيمارى حصبه مبتلى شده است و در شدت بت مى سوزد و كاملا بى حال است؛ مقدارى داروى لازم كه به همراه داشتم تجويز شد و آمپولهاى مورد نياز تجويز گرديد و براى بقيه داروهاى لازم، دستور دادم، تا يك نفر به مركز بخش آمد و بقيه داروهاى لازم را براى بيمار برد؛ هنوز دو هفته از اين جريان نگذشته بود كه ديدم پيرمردى به مطب من آمد - كه دختركى زيبا و معصوم كه محسوس بود دوران نقاهتى را پشت سر گذاشته - به همراه او بود.

پيرمرد با يك دنيا خوشحالى از برخوردش ‍ آشكار بود گفت: آقاى دكتر! اين دختر را مى شناسى؟

من كه هنوز نتوانسته بودم، خاطره آن روز را به ياد بياورم، با ترديد گفتم: به چشمم آشناست؛ گفت: چطور او را نمى شناسى؟ اين، دختر من است؛ اين همان بيمارى است كه ده روز قبل، خدا شما را برى نجات او به محمد آباد فرستاد؛ اكنون براى عرض تشكر از شما به همراه خودش آمدم تا ببينيد چگونه خداوند شما را وسيله نجات يك جوان قرار داد؟ او را شناختم و منظره رقت انگيز آن شب را به خاطر آوردم.

و با شاداب و خوشحال ديدن آن دختر در جلو خود، نيز در دل خدا را شكر كردم و ضمنا مقدارى داروى تقويتى هم تجويز نمودم و آنان به محل خود مراجعت كردند.

كرامت سى و پنجم: چه پشت و پناهى؟!

در جلد سوم رايت راهنماء دانشمند جليل القدر آقاى سيد على علم الهدى مى نويسد: دوستم شيخ عبدالرحيم، را در ماه ذى حجه ۱۳۴۱ بعد از ظهر در مسجد گوهر شاد، پريشان حال ديدم؛ گفتم: چرا غمگينى؟

گفت: همسرم دير زمانى است كه بيمار است و بيمارى او بسيار طولانى شده است.

از شما مى خواهم كه دعا كنيد تا خدا مرگ او را برساند. گفتم: مگر از معالجه او ماءيوس ‍ شده اى؟ گفت: بلى؛ چون او به مرض ‍ استسقا( ۱۶۳ ) گرفتار شده است و تاكنون سه مرتبه او را به بيمارستان آمريكايى برده ام و ميل زده اند. و آب شكمش را بيرون آورده اند، باز آب آورده است و به پاى او ريخته و نفسش ‍ تنگ شده است؛ به طورى كه او را امروز به زحمت تمام نزد پزشك بردم. پزشك گفت؛ مرضش علاج ندارد هر چه زودتر او را از اينجا ببر كه شكمش پاره خواهد شد.

چند روز از اين ملاقات گذشت؛ باز او را در مسجد ديدم؛ به خيال اينكه زوجه اش از دنيا رفته است به او تسليت گفتم؛ ولى او گفت: زوجه ام نمرده است بلكه حضرت رضاعليه‌السلام او را شفا داد.

گفتم چگونه شفا يافت؟جريان را شرح داد و رفت.

گفت: آن روز كه من از شما جدا شدم و شب فرا رسيد من در خانه از ناله آن زن بى طاقت شدم و از منزل بيرون آمدم و به حرم حضرت رضاعليه‌السلام مشرف شدم؛ اتفاقا آن شب، در حرم شريف را نبستند و من تا صبح در مقابل قبر امام هشتمعليه‌السلام به سر بردم و به آن حضرت عرض كردم؛

آقاى من! اگر مصلحت در شفاى مريض من نيست مرحمتى بفرماييد زودتر راحت شود؛ زيرا طاقت من طاق شده است.

شب به پايان رسيد نماز صبح را خواندم و به خانه رفتم؛ تا ببينم حالش چطور است؛ همينكه به خانه رسيدم، در خانه را باز ديدم؛ يقين كردم كه زنم ديشب مرده است و همسايگان صبح زود او را به غسالخانه برده اند.

داخل حياط شدم، ديدم گوسفندى در منزل داشتيم قصاب آن را كشته و به پوست كندنش ‍ مشغول است و مادر زنم هم مثل مصيبت زده ها با صداى بلند مى گريد.

با ديدن اين حال يقين كردم كه زنم از دنيا رفته است. پرسيدم: جنازه را برده اند؟

مادر زنم گفت: مگر نمى بينى كه زنت در كنار حوض نشسته است. و دست خود را مى شويد.

نگاه كردم او را زنى ضعيف و لاغر ديدم؛ خيال كردم كه او مرا مسخره كرده است. با شتاب به درون اتاقى كه مريضم در آنجا بسترى بود، رفتم؛ ولى در آنجا كسى را نديدم بسرعت بازگشتم. و گفتم: من به غسالخانه مى روم؛ مادر زنم وقتى ديد رفتنم به غسالخانه جدى است؛ گفت: مرد! كجا مى روى؟ اين زن تو است كه اينجا نشسته است. نزديك رفتم؛ گفتم: بتول! تويى! گفت: بلى. تا جواب داد از صدايش او را شناختم و گفتم: آن هيكل و هيبتى كه داشتى با آبهاى شكمت چه شد؟

گفت: حضرت رضاعليه‌السلام مرا شفا داد. برخاستم و به اتاق رفتيم. آن گاه پرسيدم: چطور شفا يافتى؟

گفت: ديشب كه شما نيامديد، حال من بسيار سخت بود؛ هنگام سحر ناگاه آقاى بزرگوارى وارد شد و فرمود: بر خيز! عرض كردم: قدرت برخاستن ندارم؛ مگر شما كيستيد؟ فرمود: من امام رضايم.

دست مبارك خود را بر سرم گذاشت و تا پايم كشيد و فرمود: بر خيز! كه مرضى ندارى. برخاستم و كسى را نديدم؛ ولى اتاق معطر بود.

تعجب من اين است كه بستر خوابم خشك است من نفهميدم آن همه آب شكم چه شده است؟

مادرم را صدا زدم و قضيه خود را گفتم: او بسيار خوشحال شد و گفت: گوسفند را بكشند و گوشتش را در راه خدا به مستحقان بدهند.

دكتر قاسم رسا درباره آن حضرت چنين سروده است:

اى شه توس كه سرچشمه الطاف خدايى

جان ما باد فدايت كه ولينعمت مايى

ميوه باغ رسالت شه اقليم ولايت

بحر و مواج علوم و كرم و لطف و رضايى

ما ضعيفيم و پناهنده بدين حصن ولايت

رحمتى كن به ضعيفان كه معين الضعفايى

ما گداييم و تو سلطان چه شود كز ره احسان

نظر و لطف عنايت فكنى سوى گدايى

زد به نام تو خدا سكه تسليم رضا را

كه تو شايسته اين سكه تسليم رضايى

گره از كار فرو بسته ما كس ‍ نگشايد

تو مگر عقده زدلهاى پريشان بگشايى

كوته از دامنت اى شه منما دست رسا را

كه تواش ضامن و فريادرس روز جزايى

كرامت سى و ششم: امامعليه‌السلام از ناراحتى دوستان و سادات ناراحت مى شود

باز هم در كتاب رايت راهنما. آقاى علم الهدى مى نويسد: مشهدى محمد ترك چندين سال بود كه به من اظهار ارادت مى نمود و به نماز جماعت حاضر مى شد؛ ولى چون مردم درباره او گمان خوبى نداشتند من چندان به او اظهار محبت نمى كردم؛ تا اينكه نمى دانم چه پيش ‍ آمد شده بود كه چشمهاى او كور و به فقر و پريشانى گفتار شد.

بيشتر اوقات مى ديدم بچه اى دست او را گرفته به عنوان گدايى مى برد و به زبان تركى شعر مى خواند. و مردم هم چيزى به او مى دادند، خيلى وقتها در حرم حضرت رضاعليه‌السلام ملاقاتش مى كردم، كه دست به شبكه ضريح مطهر گرفته بود و طواف مى كرد و با صداى بلند چيزى مى خواند و اغلب از پهلوى من مى گذشت و چون كور بود مرا نمى ديد.

خدام او را مى شناختند و مانع صداى گريه او نمى شدند قريب هفت سال بر اين منوال گذشت؛ روزى از كسى شنيدم كه مى گفت:

حضرت رضاعليه‌السلام مشهدى محمد را شفا داده است؛ وى من به اين سخن اعتنايى نكردم تا دو ماه گذشت.

يك روز او را در بست پايين خيابان با چشم بينا و صورت و لباسى نظيف ديدم كه به سرعت مى رفت؛ گفتم: مشهدى محمد! تو كه كور بودى و چشمانت خشكيده بود مگر چه شد كه حال مى بينى؟

به تركى جواب داد: قربان جد شما بشوم مرا شفا داد؛ و تفصيل شفاى خود را به شرح زير بيان كرد.

يك روز عصر به خانه آمدم و همسرم بى بى را گريان و ناآرام ديدم؛ وقتى علتش را پرسيدم، جوابى نداد.

چاى آورده، در اطاق گذاشت و با چشم گريان خارج شد از بچه هايم پرسيدم: آنان گفتند: مادرمان با زن صاحبخانه نزاع كرده است. از بى بى پرسيدم، براى چه نزاع كرده اى؟

او گريان گفت: اگر خدا ما را دوست مى داشت، اين گونه پريشان و بدحال نمى شديم و تو هم گور نمى گشتى تا زن صاحبخانه اين قدر بر ما منت نهد و بگويد، اگر شما آدم خوبى بوديد؛ كور پريشان نمى شديد.

من از شنيدن سخنان بى بى خيلى منقلب شدم و فورا برخاسته، عصايم را برداشتم تا از خانه بيرون روم؛ بچه ها فرياد زدند، مادر! بيا! كه پدرمان مى خواهد برود. بى بى آمده، گفت: چاى نخورده كجا مى روى؟

گفتم: شمشير برداشته ام بروم با جدت بجنگم يا چشمم را بگيرم و يا كشته شوم تو ديگر مرا نخواهى ديد. هر چه كوشيد تا مرا برگرداند نپذيرفتم و از خانه خارج شدم و يكسره به حرم مطهر مشرف شدم و فريادزنان گفتم: من جدت على و حسينعليه‌السلام را كشته ام؟ من چشمم را مى خواهم.

يكى از خدام دست روى شانه ام گذاشته، گفت: اين قدر داد نزن اكنون وقت اذان مغرب است؛ مگر تو نماز نمى خوانى؟ چون در بالاى سر مبارك بودم، گفتم: مرا رو به قبله كن. مرا در مسجد بالا سر رو به قبله كرد و مهر و نمازى هم به من داد، گفت: نماز بخوان و لكن اين را هم بدان كه دو شخص محترم پشت سرت نشسته اند مبادا كه آنان را اذيت كنى! من مناز مغرب را خواندم و باز شروع به ناله و استغاثه نمودم، ناگاه يكى از آن دو نفر گفت: اين سگ، هر چه فرياد مى زند حضرت رضاعليه‌السلام جواب فرياد او را نمى دهد.

اين سرزنش بيشتر در من اثر كرد و دلم بى نهايت شكست. و چند قدم جلوتر رفته، خود را به ضريح رساندم و سرم را به شدت به ضريح كوبيدم تا هلاك شوم؛ آن گاه حالت ضعف به من دست داد؛ در اين حال از يكى شنيدم كه مى گفت: چه مى گويى؟ اگر چشم مى خواهى، به تو داديم.

از وحشت آن صدا سر بلند كرده، نشستم و ديدم همه جا را مى بينم و مردم هم بعضى ايستاده و برخى نشسته مشغول زيارت خواندن بودند و چراغها روشن بود از شدت شوق باز سرم را به ضريح كوبيدم؛ در آن حال ديدم ضريح شكافته شد و آقاى ايستاده و تبسم كنان به من نگاه مى كند. به من فرمود: محمد محمد! باز چه مى گويى؟ چشم مى خواستى به تو داديم.

آن بزرگوارى بود از مردم بلندتر و جسيم تر و داراى چشمانى درشت و محاسنى گرد و لباس ‍ سفيد در بر و شالى سبز بر كمر بسته بود و تسبيحى در دست داشت كه مى درخشيد، نمى دانم چه جواهرى بود؟ كه مثل آن را هرگز نديده بودم. آن حضرت پيوسته مى فرمود: چه مى گويى چه مى خواهى؟ من به آن جناب نگاه مى كردم و نگاهى هم به مردم. و با خود مى گفتم، چرا مردم متوجه آن حضرت نيستند مثل اينكه آن حضرت را نمى بينند.

هر چه فرمود: چه مى خواهى؟ مطلبى به نظرم نى رسيد كه عرض كنم. پس از آن فرمود: به بى بى بگو اينقدر گريه نكند؛ زيرا گريه اش دل ما را مى سوزاند. من برخاستم: خادم حرم مرا بينا ديد، گفت: شفا يافتى؟ گفتم آرى.

عرض كردم: بى بى آرزوى زيارت خواهرت را دارد فرمود: مى رود در اين هنگام از نظر غائب شد و ضريح هم به هم آمد.

زوار متوجه شدند و بر سرم ريختند و لباسهايم را پاره پاره كردند. براى اينكه از دست آنها رها شوم خودم را به كورى زدم و فرياد زدم از من كور چه مى خواهيد؟ زود از حرم بيرون رفتم و از در دارالسياده، خود را به كفشدارى رساندم و به كفشدارى گفتم: كفشم را بده مى خواهم زودتر بروم؛ كفشدار كه مرا بينا ديد در شگفت شد؛ و گفت: مشهدى محمد! مگر مى بينى؟ گفتم: بلى. حضرت رضاعليه‌السلام مرا شفا داده است.

پس از آن كفشهايم را گرفته، زود بيرون رفتم.

همينكه به ميان صحن رسيدم ديدم، صحن خلوت است؛ با خود فكر كردم؛ حالا چگونه با دست خالى به خانه بروم؟

بچه ها گرسنه اند و غذايى ندارند؛ ضمنا قند و چاى هم لازم دارند؛ از همانجا توجهى به قبر نموده عرض كردم! آقا! به من چشم دادى. با گرسنگى خود و بچه ها چه كنم؟

ناگهان ديدم دستى پيدا شد - كه صاحب دست را نديدم - و چيزى در دست من نهاد نگاه كرده، ديدم، اسكناسى ده تومانى بود.

به بازار رفته، نان و لوازم ضرورى ديگر خريدم و به سوى خانه رفتم. در ميان راه همسايه ام را ديدم پرسيد: مشهدى محمد! چه با عجله مى روى؟ مگر بينا شده اى؟ گفتم: آرى. حضرت رضاعليه‌السلام مرا شفا داد. تو كجا مى روى؟ گفت: مادرم حالش خوب نيست؛ عقب دكتر مى روم.

گفتم: نيازى به دكتر نيست. لقمه اى از اين نان بگير كه عطاى خود حضرت رضاعليه‌السلام است - و به او بخوران؛ شفا مى يابد.

او لقمه نان را گرفته، برگشت؛ من نيز به خانه رفتم.

اول خودم را به كورى زدم و لوازم خانه را به زوجه ام دادم. وقتى كه او وسايل چاى مرا آورد. بچه ها دور من جمع شده بودند، همسرم از اتاق بيرون رفته بود. من گفتم: قورى جوشيده بچه ها گفتند: مگر مى بينى؟ گفتم: آرى. فرياد كردند مادر! بيا! بيا پدر بينا شده است.

بى بى وارد شد. جريان را كه برايش شرح دادم بسيار خوشوقت شد و شب را به شادى گذرانديم. صبح زود بعد، احوال مادر همسايه را پرسيدم. گفتند: قدرى از آن نان را در دهان او نهاديم و به هر زحمتى كه بود به او خورانديم. وقتى كه لقمه از گلويش پايين رفت حالش بهتر شد و اكنون سلامت است.( ۱۶۴ )

تو كيميا فروشى نظر به سوى ما كن

كه بضاعتى نداريم و فكنده ايم دامى

گدايى در جانانه طرفه اكسيرى است

گراين عمل بكنى خاك زر توانى كرد

كرامت سى و هفتم: صفاى باطن 

جناب حاجى اشرفى، علامه فقيد، حاج ملا محمد بن محمد مهدى، از مشاهير علماء، صاحب كتاب شعائر الاسلام، ساكن بار فروش ‍ مازندران كه اكنون بابل ناميده مى شود - در عبادت و تهجد( ۱۶۵ ) مرتبه خاصى داشته است در كتاب قصص العلماء مى نويسد:

از نيمه شب تا صبح به عبادت و تضرع و زارى و مناجات با خداى تعالى مشغول بوده و گاهى هم به سر و سينه مى زده است.

شخص موثقى، از زائران امام هشتمعليه‌السلام ، در رمضان سال ۱۳۵۳ جريان زير را به شرح زير از آقا ميرزا حسن الاطباء، براى من نقل كرد:

زمانى به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام عازم شدم كه حاجى اشرفى در زادگاه خود؛ اشرف،( ۱۶۶ ) زندگى مى كرد؛ من به جهت امر وصيت نامه خود به خدمت او رفتم؛ و چون دانست كه به زيارت حضرت رضاعليه‌السلام مى روم؛ پاكتى به من داد و فرمود:

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش


11