شوّال المُكرّم
روز اول
۱- عيد فطر مسلمين.
در سال دوم هجرى يك يا دو روز به عيد مانده پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
دستور داد مسلمانان فطره خود را خارج كنند زيرا در اين سال زكات فطره واجب شد و روز فطر براى اقامه نماز عيد به صحرا رفتند و در اين سال نماز فطر مشروع گرديد و اين اوّلين نماز فطر و اوّلين زكات فطره بود در اسلام به عمل آمد (كامل ج ۲) و پيامبر بعنوان اسلحه عصائى در نماز بدست گرفته بود كه سر آن نيزه آهنى داشت.
نماز عيد فطر در زمان غيبت امام عصرعليهالسلام
مستحب است اگر چه با جماعت خوانده شود و در ركعت اول بعد از حمد و سوره بايد پنج تكبير بگويد و بعد از هر تكبير يك قنوت و بعد از قنوت پنجم تكبير ديگرى بگويد و به ركوع رود و در ركعت دوم چهار تكبير و بعد از هر تكبير قنوت بخواند و تكبير پنجم را بگويد و به ركوع رود و بعد از ركوع دو سجده كند و تشهّد بخواند و سلام دهد و در قنوت هر دعائى مى تواند بخواند.
زكات فطره اين است كه هر نفرى يك صاع كه تقريبا ۳ كيلوگرم جو يا خرما يا كشمش يا برنج يا ذرت و مانند اينها به مستحق بدهد و اگر پول اينها را بدهد كافى است.
۲- رد آفتاب بر حضرت امير المؤمنين على بن ابيطالبعليهالسلام
.
۳- غزوه قَرقَرة الكُدْر
(با هر دو قاف مفتوح و ضم كاف و سكون دال) نام آبى است از بنى سليم در سه منزلى مدينه، رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيد كه جماعتى از بنى سليم و بنى غطفان در سال دوم هجرت در قرقره الكدُر جمع شده كه شبيخون زنند حضرت پرچم اسلام را به حضرت امير المؤمنين داد و با دويست نفر از اصحاب دو روزه به آنجا تشريف برد وقتى رسيد كه آن جماعت رفته بودند حضرت مراجعت فرمود، بعضى اين غزوه را در سال سوم هجرت نوشته اند.
۴- خروج امام رضاعليهالسلام
به نماز عيد سال ۲۰۱ قمرى.
نزديك عيد مأمون از حضرت رضاعليهالسلام
تقاضا كرد كه جهت نماز عيد به مصلّا تشريف ببرند حضرت قبول نفرمود مأمون بسيار اصرار و تاكيد كرد حضرت در آخر فرمود اگر معذور ندارى به نحو نماز جدّم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
و علىعليهالسلام
به نماز خواهم رفت مأمون عرض كرد به هر نحو مى خواهيد تشريف ببريد مردم و دربانان و لشكريان را امر كرد صبح عيد بر در خانه حضرت حاضر شوند چون آفتاب طلوع كرد حضرت غسل نمود و لباس پوشيد و عمامه بر سر پيچيد يك طرف آن به سينه و طرف ديگر را مابين كتفين انداخت پا برهنه و جامه بالا زده تا نصف ساق چند قدم برداشت نظر به آسمان كرد و تكبير فرمود همه با آن حضرت تكبير گفتند امرا و لشكريان امام را با آن هيئت ديدند از مركبها پائين آمدند و كفشها بيرون كردند چنان حضرت تكبير گفت كه مردم نيز گفتند گويا آسمان و زمين و ديوارها با حضرت تكبير مى گفتند صداى ناله و فرياد از مردم برخاست خبر به مأمون رسيد فضل بن سهل گفت اگر حضرت رضا با اين وضع به مصلّا رود همه شيفته او خواهد شد مأمون خدمت حضرت كسى فرستاد كه ما شما را به زحمت انداختيم برگرديد آنكس كه هر سال نماز عيد مى خواند او بخواند حضرت كفش خود را طلبيد و پوشيد مراجعت فرمود.
روز دوم:
پيامبر اسلام عايشه را در ماه شوّال قبل از سوده تزويج كرد در حالى كه شش ساله يا هفت ساله بود و در سال اول هجرت ماه شوال در مدينه زفافش واقع شد و در آن زمان ده ساله بود و پيامبر ۵۳ ساله و همين يك زن در ميان زنان پيامبر باكره بود و بقيه ثيّبه بودند.
ناگفته نماند مردم عرفا عقد را در اين ماه خوب نمى دانند ولى مجلسى تصريح كرده بانّه لا نصّ على ما اشتهر من الكراهة يعنى كراهتى كه در ميان مردم مشهور شده روايتى نداريم.
روز سوم:
جعفر بن محمد بن هارون ملقب به متوكل روز سوم يا چهارم شوال سال ۲۴۷ قمرى كشته شد در سبب قتل او مى نويسند: متوكل حضرت علىعليهالسلام
را دشمن مى داشت و توهين مى كرد روزى برحسب عادت خود به آن جناب جسارت نمود منتصر باللّه فرزند متوكل در آن مجلس بود چون شنيد رنگش متغيّر گشت و غضبناك گرديد و متوكل او را دشنام داد منتصر در صدد قتل او درآمد چند نفر از غلامان خاص متوكل را براى كشتن او معين كرد شبى متوكل در قصر خود با نديمان خمر خورد و مست شد و مسئول و رئيس نديمان آنها را مرخص نمود فقط فتح بن خاقان نزد متوكل ماند غلامام كه مهياى كشتن متوكل بودند با شمشيرهاى برهنه داخل شدند و فتح الله خان فرياد كشيد واى بر شما امير المؤمنين را مى كشيد خود را روى متوكل انداخت غلامان هر دو را كشتند و به نزد منتصر باللّه رفتند و بر او به خلافت سلام كردند مدت خلافت متوكل ۱۴ سال و ده ماه شد و در ۴۱ سالگى هلاك گرديد متوكل مردى خبيث و بد سريره بود و با آل ابيطالب سخت دشمنى داشت پيوسته در صدد اذيت آنها بود و به ظنّ و تهمت آنها را گرفتار مى كرد لذا آنچه در ايام او بر علويين گذشت در ايام خلفاى ديگر چنين نبود حتى كسى كه به آل ابوطالب احسان مى كرد سخت او را تعقيب مى نمود و از احسان به آنها منع مى كرد تا اينكه مردم از رعايت آل ابوطالب دست كشيدند و كار برايشان سخت شد ولى بعد از هلاكت متوكل از فشار خارج شدند.
از كارهاى زشت متوكل منع كردن مردم از زيارت امام حسينعليهالسلام
بود يك نفر يهودى ديزج نام را براى شخم و محو كردن آثار قبر امام و سخت گيرى به زوار آن حضرت به كربلا فرستاد و ديزج با كارگران زياد در سال ۲۳۶ قمرى سر قبر امام حسين به كربلا رفتند و هيچكدام جرئت نكردند اقدامى كنند ولى ديزج يهودى بيلى بر دست گرفت و قبر شريف را خراب كرد بعد ساير كارگران اقدام نمودند و قبر را منهدم ساختند و دور قبر را شخم كردند و آب جارى نمودند و نگهبان گذاشتند تا كسى به زيارت نرود ولى بعضى از عاشقان اباعبدالله بعد از نيمه شب از جائى كه نگهبانان نبينند خود را به قبر شريف مى رسانيدند بدين روش بود تا متوكل كشته شد و شيعيان باز به زيارت آزادانه آمدند و قبر شريف را بهمان طريق سابق ساختند مرحوم شيخ عباس قمى در تتمه المنتهى ص ۳۴۷ ج ۲ از كتاب اربعين قمى نقل كرده هارون الرشيد در زمان خلافتش دستور داد عمارت و قبر امام را خراب كنند و تمام زمين حاير را شخم زدند و زراعت نمودند و درخت سدرى كه علامت قبر گذاشته بودند از ريشه درآوردند تا قبر ساخته نشود و بعد از هارون متوكل ملعون اين كار را كرد غير از اين دو ملعون كسى متعرض قبر مبارك نشد ولى مسترشد عباسى و پسرش راشد خزانه و اوقاف كربلا را گرفتند و در سال ۳۶۹ عضد الدوله ديلمى عمارت و بقعه و رواق در نجف و كربلا ساخت بعد از آنكه هارون بقعه در نجف ساخته بود آنرا خراب كرد.
مسعودى نقل كرده منتصر پسر متوكل بر اهل بيت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
رؤ ف بود و به آل ابوطالب احسان مى كرد و از زيارت امام حسين كسى را منع نمى نمود و فدك را به اولاد امام حسن و امام حسينعليهالسلام
رد كرد و اوقاف آل ابوطالب را آزاد ساخت و مانع تعرض به شيعيان علىعليهالسلام
بود و بعد از شش ماه خلافت مريض شد و درگذشت ولى بعضى گويند مسموم كردند.
روز چهارم:
در سال هشتم قمرى جنگ حُنين به نوشته ناسخ اتفاق افتاد ولى شيخ بهائى ره در روز پنجم نوشته است.
بعد از فتح مكه اكثر قبائل عرب مسلمان و مطيع به پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
شدند لكن قبيله هوازن و ثقيف كه مردى دلاور بودند تمرّد كردند و با هم پيمان بستند با پيامبر جنگ كنند مالك بن عوف رئيس هوازن بود بعد از كمك طلبيدن بالاخره سى هزار مرد جمع نموده و در صحراى وسيعى بين مكه و طائف كه وادى حنين نام دارد جاى گرفتند از آن طرف رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
دوازده هزار لشكر فراهم آورد و كوچ كردند تابه حنين نزديك شدند نخست خالد بن وليد با جماعتى كه داراى سلاح نبودند خواستند عبور كنند تا به حنين برسند از لشكريان هوازن كه در راه كمين كرده بودند حمله نمودند ايشان گريختند از دنبال آنها مشركينى كه تازه مسلمان شده بودند فرار كردند.
پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود الى اين ايّها النّاس كجا فرار مى كنيد ولى همه رفتند جز ده نفر، پيغمبر با اصحاب اندك حمله كردند علىعليهالسلام
بسيار از شجاعان را دو نيم كرد و علم را سرنگون و علمدار دشمن را كشت چنانكه مشركين پا به فرار گذاشتند عباس اصحاب را ندا كرد يا معشر الانصار الخ مسلمانان رجوع كرده از عقب كفار تاختند حضرت پيغمبر مشتى به خاك بر آنها پراكند و فرمود شاهتِ الوجوه، در اين جنگ از مسلمانان چهار نفر كشته شدند و جنگ به نفع مسلمين خاتمه يافت.
روز پنجم:
۱- احضار آصف بن برخيا وزير سليمان تخت بلقيس را.
سليمان پس از آنكه از بناى بيت المقدس فارغ شد عازم حج گرديد پس از مدتى توقف مراجعت نمود و سليمان زبان پرندگان را مى فهميد و اگر مى خواست به دنبال مأموريتى مى فرستاد در راه مكه مى آمدند به آب احتياج شد جستجو كردند نيافتند براى رفع مشكل متوجه پرندگان شد و هدهد كه مى توانست كمك كند نيافت سوگند ياد كرد اگر براى غيبت خود عذرى موجه نياورد تنبيه يا ذبح كند، طولى نكشيد هدهد آمد گفت به چيزى مطلع شدم كه از آن خبر نداريد در مملكت سبا زنى بلقيس نام است كه بر مردم حكومت مى كند و همه گونه قدرت دارد ولى او و قوم وى به جاى خدا آفتاب را مى پرستند.
سليمان فرمود در اين باره تحقيق خواهم كرد تا به بينم تو راست مى گوئى يا نه، نامه اى نوشت و مهر كرد به هدهد داد كه ببر و نزد بلقيس بيفكن هدهد نامه را برد و نزد بلقيس انداخت آن زن باز كرد ديد از سليمان است نوشته:
بسم اللّه الرحمن الرّحيم بر من برترى مجوئيد و مطيعانه پيش من آئيد (يعنى من پيغمبر خدا هستم به من ايمان آوريد).
بلقيس به اطرافيان خود گفت چه بايد كرد آنها گفتند ما قدرتمنديم او با ما نمى تواند مقاومت كند از هر جهت نيرومند و آماده جنگ هستيم ولى بلقيس تحت تاثير واقع نشد گفت مصلحت است هديه اى بفرستم ببينم قبول مى كند يا نه و مقدار زيادى جواهرات و غلام و كنيز فرستاد.
هدهد به سليمان اطلاع داد سليمان دستور داد قصر را بياراستند و لشكريانش پيش روى آنها صف زدند تا جلالت سليمان در دل آنها جاى گيرد.
فرستادگان بلقيس وارد بيت المقدس شدند و آن همه جلالت كه ديدند به خود و هداياى خويش با ديده حقارت مى نگريستند بالاخره وارد قصر شده هدايا را دادند سليمان نپذيرفت فرمون من هرگز به مال تطميع نخواهم شد و از دعوت به حق دست نخواهم كشيد و فرمود برگرديد من لشكرى به جنگ آنها خواهم فرستاد كه تاب مقاومت نداشته باشند.
فرستادگان بلقيس برگشتند و آنچه ديده و شنيده بودند گفتند بلقيس فهميده كه تاب مقاومت ندارد تصميم گرفت خود با بزرگان مملكت به دربار سليمان رود، جبرئيل به سليمان اطلاع داد.
سليمان براى اينكه نبوت خود را اثبات كند و قبل از آمدن بلقيس تخت سلطنت او را بياورد به ياران و لشكريان خود گفت كداميك مى توانيد قبل از ورود آنها تخت بلقيس را نزد من حاضر كنيد.
ديوى عرض كرد پيش از آنكه از جاى خود برخيزى آنرا به نزد تو مى آورم سليمان مى خواست از آن هم زودتر باشد باز به اطراف نگريست تا اينكه آصف بن برخيا وزير سليمان كه از علم كتاب يعنى اسم اعظم بهره اى داشت عرض كرد من پيش از آنكه چشم بر هم زنى آنرا نزد تو حاضر مى كنم. از طريق طىّ الارض تخت را نزد سليمان حاضر كرد سپس در تخت تغييراتى دادند تا در وقت ورود بلقيس را امتحان كند چون بلقيس وارد شد گفتند آيا تخت تو چنين است گفت گوئى همانست ولى سخت در حيرت افتاد كه از كجا و كى باين مكان آورده شد.
به قصرى كه از شيشه ها ساخته شده بود وارد كردند بلقيس آن جلالت و عظمت را كه ديد گفت پروردگارا من به خويشتن ستم كردم و اكنون اسلام آورده و مطيع پروردگار جهانيان شدم.
۲- خروج حضرت علىعليهالسلام
به جنگ صفين ۳۶ ق.
۳- ورود جناب مسلم بن عقيل به كوفه ۶۰ ق.
جناب مسلم حسب الامر حضرت امام حسينعليهالسلام
، آن مظلوم را در مكه وداع و به مدينه آمد قبر حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
را زيارت و اهل و عشيره خود را ديدار و وداع نمود با دو راهنما متوجه كوفه گشت آن دو دليل راه را گم كردند و آب تمام شد آن دو از تشنگى مردند ولى مسلم خود را به قريه اى رسانيد و از آنجا نامه به حضرت امام حسين (عليهالسلام
) فرستاد و استعفاى خود را از سفر به كوفه نوشت ولى حضرت قبول نكرد و امر به رفتن نمود نامه به مسلم رسيد با سرعت تمام به سمت كوفه رهسپار شد تا روز پنجم شوال ۶۱ ق به كوفه وارد گشت و در خانه مختار نزول فرمود بروايت طبرى بر خانه مسلم بن عوسجه وارد شد مردم كوفه از شنيدن قدوم مسلم شاد و فوج فوج به خدمت آن جناب مى آمدند و مسلم نامه امام حسين را به ايشان مى خواند آنها از شوق گريه مى كردند و به مسلم بيعت مى نمودند تا اينكه هيجده هزار نفر از اهل كوفه بيعت كردند و خبر به نعمان بن بشير رسيد (بقيّه مطلب در نهم ذيحجه خواهد آمد).
روز هشتم:
۱- وفات عضدالدوله ديلمى ۳۷۲ ق چهارمين پادشاه از آل بويه.
عضد الدوله ابوشجاع فناخسرو در ۳۲۴ ق در اصفهان به دنيا آمد و در سال ۳۳۸ ق به پادشاهى نشست و مدت ۳۴ سال سلطنت كرد گويند مانند او در ميان پادشاهان ديالمه در عدالت و احسان نمودن وجود نداشت، فقهاء و محدثان و فضلاء و شعراء و اطبا و ضعفا را از احسان خود بهره مند ساخته بود.
از آثار خيريه او بناء قبر حضرت امير المؤمنينعليهالسلام
و حاير حضرت سيد الشّهداء و دارالشفاى بغداد و درالشفاى شيراز و غيرها است.
عضدالدوله در سال ۳۷۲ ق به مرض صرع درگذشت و در نجف الاشرف در روضه مقدسه حضرت علىعليهالسلام
دفن گرديد و بر صندوق مرقدش نوشته شده و كلبُهم باسط ذراعيه بالوصيد.
او چهارمين سلطان از آل بويه و اولين كسى است كه به شاهنشاه ملقب شد نوشته اند موقع وفات فقط اين آيه به زبانش جارى بود: ما اغنى عنّى ماليه هلك عنّى سلطانيه.
۲- فرقه ضالّه و هابيّه قبور ائمه بقيع را خراب كردند ۱۳۴۴ ق.
ابن بلهيد قاضى القضاة و هّابيّين بود از علماى مدينه جبرا فتواى هدم قبور متبركه را گرفت و در اين روز به اين قضيه هايله يعنى تخريب بقعه ائمه بقيع دست زد در منتخب التواريخ از كتاب روح و ريحان نقل كرده كه قبّه مطهره ائمه بقيع را جناب مجدالملك ابوالفضل اردستانى بنا نموده و ايشان مستوفى سلطان بركيارق سلجوقى بود لشكريان او را متهم ساختند به اينكه با آنها رفتار خوبى ندارد و بر او خروج كردند و او را خواستند و شاه مجبور شد تسليم كند ولى گفت او را نكشيد قبول نكردند كشتند و او شيعه بود.
از آثارش بقعه ائمه بقيع و چهار طاق عثمان بن مظعون در بقيع و بناء حرم و رواق مطهر كاظمين و بناء قبه حضرت عبدالعظيم و غيرها كه همگى از آثار آن مرحوم است.
روز نهم:
وفات محمد بن سيرين ۱۱۰ ق.
محمد بن سيرين بصرى مكنّى به ابوبكر از اكابر فقهاء و روات و محدّثين تابعين مى باشد كه با ورع و تقوى موصوف بود پدرش سيرين آزاد كرده انس بن مالك صحابى بود مادرش صفيه آزاد كرده ابوبكر بود نوشته اند سى تن اولاد داشته.
محمد بن سيرين با حسن بصرى مصاحب و به وى محبت داشت بعدا محبت دل به عداوت و ترك مصاحبت شد به حدى كه از يكديگر نفرت داشتند و عداوت آنها ضرب المثل شد جالِسِ الحسن او ابن سيرين.
حكايت شده كه ابن سيرين بزاز و مردى زيبائى بود زنى عاشق او شد از او مقدارى پارچه خريد و درخواست نمود كه اجناس را به خانه او بياورد بعد از آمدن ابن سيرين زن او را داخل خانه كرد و مقصود خود را گفت ابن سيرين فرمود معاذ اللّه و شروع كرد در مذمّت زنا، ولى در زن اثر نكرد سپس ابن سيرين به بهانه قضاء حاجت از نزد زن متوجه مستراح شد و خود را به مدفوعات آلوده كرد و مراجعت نمود هنگامى كه زن آن را بدين شكل ديد از او متنفر شد و از خانه اخراج كرد منقول است پس از اين جريان علم تعبير خواب به وى الهام شد و دو كتاب تعبير الرؤ يا و منتخب الكلام فى تفسير الاحلام را بابن سيرين نسبت مى دهند.
روز دهم:
وفات ابوعلى محمد بن على بن حسين بن مقله سال ۳۲۸ ق، و او ناقل خطّ كوفى به عربى است با اينكه در فقه و تفسير و انشاء و تجويد و ادبيات يد طولائى داشت ولى چون در خوشنويسى يگانه عصر خود بود لذا بعنوان خطاط شهرت يافته و خط نسخ را به وجود آورد و در سال ۳۱۰ ق به اين طرف اين رواج گرفت و ناسخ خطوط ديگر شد لذا نسخ ناميدند و نام آن بديع بود.
ابن مقله علاوه بر كمالات متنوعه دراثر وفور دانش متصدّى وزارت سه خليفه مقتدر باللّه و قاهر باللّه و راضى باللّه عباسى گرديد در تاريخ آمده در خلال اين احوال بعزل و تبعيد و مصادره اموال و از همه بالاتر در عاقبت كار دست راست و زبانش نيز بريده شد.
روز يازدهم:
وفات سلطان محمود غازان برادر سلطان محمد خدابنده ۷۰۳ ق و در شنب غازان تبريز مدفون است و حكايت شده كه در ترويج دين مبين اسلام كوشيد و بنياد عدل و داد نهاد و هفت سال و نه ماه پادشاهى كرد.
روز دوازدهم:
وفات شيخ بزرگوار حاوى فنون نحرير و دانشمند شيعه بحر زخّار بهاء الملّة و الدّين محمد بن حسين حارثى مشهور به شيخ بهائى ۱۰۳۱ ق در اصفهان و به مشهد مقدس نقل و در خانه خود نزديك به مرقد مطهر حضرت رضاعليهالسلام
دفن گرديد و بهاء الدين لقب اين بزرگوار بود در روز تولد هفدهم محرم مختصرى از زندگى اين مرحوم را نوشتيم.
روز سيزدهم:
ولادت با سعادت افضل المتاءخرين و اكمل المتبحّرين شيخ زين الدين بن على عاملى معروف به شهيد ثانى ۹۱۱ ق كه شرح حال اين شهيد در هشتم ربيع الاول گذشت.
روز چهاردهم:
۱- رفع عذاب از قوم حضرت يونس پيغمبر.
يونسعليهالسلام
در سى سالگى مأمور ارشاد مردم شهر نينوا در سرزمين موصل بود و سى و سه سال در ميان مردم به ارشاد مشغول بود جز دو نفر به نام روبيل و تنوخاكس ديگرى به او ايمان نياورد.
روبيل از خاندان علم و نبوت بود ولى تنوخا عابد و ازعلم بهره اى نداشت يونس ديد كه غير از دو نفر به او ايمان نمى آورند از خداوند درخواست عذاب كرد ولى روبيل از روى دلسوزى و علم و حكمتى كه داشت مانع چنين درخواستى مى شد تا حوصله يونس تنگ گرديد و نفرين نمود خداوند متعال خبر داد كه درفلان روز عذاب بر آنهانازل خواهد شد و يونس به روبيل اطلاع داد روبيل هر چه خواست او را منصرف كند نتوانست و يونس پيش مردم آمد و وعده عذاب از طرف الهى را اطلاع داد و مردم او را تكذيب كرده از خود راندند يونس تنوخا را برداشته از شهر خارج شد و در نزديكى آن مسكن گزيدند و منتظر عذاب الهى بودند.
روبيل مردم را از عذاب الهى و راندن يونس ترسانيد آن عالم موعظه نمود و در آنهااثر كرد و قرار شد همه با مشاهده عذاب به صحراها روند و بچه ها را از مادران جداكرده ناله كنند و توبه نمايند بعضى گفته اند ابرتاريكى آسمان را گرفت و دود غليظى از ابر بيرون آمد و سراسر شهر را تاريك كرد همچنان پائين مى آمد تا به بامها رسيد مردم از ديدن عذاب همانطور كه اتفاق كرده بودند به صحرا ريختند و ضجه و ناله از زنان و بچه ها و مردان بلند شد و توبه نمودند خداوند عذاب را از آنها دور كرد و يونس خشمناك از مردم نزديك دريا آمد ديد كشتى آماده مسافرت است و جمعى سوار شده از آنها خواست او را نيز سوار كنند او را سوار كردند و كشتى براه افتاد (بقيه مطلب در نهم محرّم).
۲- وفات عالم متبحّر و فقيه نقّاد و محقق ثقه ابوالحسن سعيد بن هبة الله معروف به قطب الدين راوندى ۵۷۳ ق در صحن بزرگ حضرت معصومهعليهالسلام
در قم مدفون است و قبرش از سطح حيات بلندتر و معلوم مى باشد چهل و سه تاليف داشته از جمله: خرايج و جرايح - قصص الانبياء - لب اللباب - دعوات - منهاج البراعة در شرح نهج البلاغة و غيرها، راوند قريه اى است بين كاشان و اصفهان و از قراء كاشان مى باشد.
روز پانزدهم:
۱- جنگ اُحُد ۳ ق.
مشركين قريش بعد از جنگ بدر ناراحت بودند و به خيال راهى خود شب و روز درصدد از بين بردن پيغمبر اسلام مى گشتند به فرماندهى ابوسفيان با لشكر مهمى بيك فرسخى مدينه يعنى احد به جنگ پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
آمدند و پيغمبر با لشكر اسلام به آنجا تشريف آورد جنگ شروع شد قسمتى از مشركين از كمين گاه به مسلمين از پشت هجوم آوردند عبدالله بن عمرو بن حزام انصارى (پدر جابر) را با جماعتى كشتند برخى از مسلمانان فرار نمودند و عده اى اطراف پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
را گرفتند مشركين يك مرتبه رسول خدا را احاطه كرده با شمشير و تير حمله نمودند دندان مبارك از سنگ شكست و لب زيرين مجروح گشت و سنگى به پيشانى حضرت رسيد كه خون از جبين مبارك جارى شد و شمشيرهاى متعدد به آن جناب زدند ولى حضرت نفرين نفرمود و به خدا عرض كرد الهى اين قوم را به بخش كه اينها نمى دانند.
در منتخب التواريخ ص ۵۱ آمده:
در جنگ احد ابى وقاص بر لب و دندان نازنين پيامبر سنگى زد كه دندان رباعى آن بزرگوار از طرف زيرين شكست خطاب رسيد يا رسول الله ياد كن على را باين كلمات: ناد عليا مظهر العجائب تجده عونا لك فى النّوائب كلّ همّ و غمّ سينجلى بولايتك يا على يا على يا على.
عده اى از مسلمين در اين جنگ شهيد شدند و از مشركين (يا شيطان) آواز برآوردند كه محمد كشته شد مسلمين مضطرب گشته فرار كردند ولى حضرت فرمود من رسول خدا هستم كجا فرار مى كنيد زنده ام.
على تنها مراقب پيامبر بود و از آن جناب دفاع مى كرد تا نود زخم به سر و صورت و سينه و دست و پاى علىعليهالسلام
رسيد منادى از آسمان ندا كرد: لافتى الّا على لا سيف الّا ذوالفقار، خلاصه لشكر مشركين در مقابل شير خدا مقاومت نتوانستند بكنند رو به فرار نهادند و مغلوب شدند در حاليكه علىعليهالسلام
۲۱ ساله بود و در اين جنگ هفتاد نفر از مسلمانان به شهادت رسيدند كه افضل و اعظم آنها جناب حمزه مى باشد.
۲- شهادت جناب حمزه:
حمزه در جنگ احد در ۶۰ سالگى سوم هجرت به شهادت رسيد او ملقب به سيدالشهداء شد و پس از شهادت امام حسينعليهالسلام
اين لقب را به امام حسين دادند.
قاتل حمزه مردى بنام وحشى (غلام جبير بود كه بعدا ايمان آورد و توبه كرد) از پشت شمشيرى يا تيرى به آن جناب زد كه به زمين افتاد و شهيد گشت و آن شقى جگر جناب حمزه را بيرون آورد و نزد هند ملعونه مادر معاويه برد او از شدت عداوت به دندان گرفت و هند جگرخوار مشهور گرديد.
پيامبر اسلام به جناب حمزه خنوط و كفن كرد زيرا برهنه كرده بودند و به او نماز خواند و به تمام شهداى ديگر نيز نماز خواند و در احد همه آنها را دفن نمودند.
(وسائل الشيعه فى صلوة الجنازه باب ۶) پيامبر اسلامصلىاللهعليهوآلهوسلم
به حمزه سيد الشهداء هفتاد تكبير گفت و امثال اين قضيه اتفاق افتاده مثلا علىعليهالسلام
به سهل بن حُنيف ۲۵ تكبير گفت يا پيامبر اسلام به فاطمه بنت اسد ۴۰ تكبير گفت يا امام صادق مى فرمايد لمّا مات سهل جزع امير المؤمنين جزعا شديدا و صلّى عليه خمس صلوات.
زراره عن ابى جعفرعليهالسلام
فى حديث انّ رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
على حمزة سبعين صلوة (اى دعاء) و كبر عليه سبعين تكبيرة.
عن الرضاعليهالسلام
عن آبائه عن على قال كبّر رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
على حمزة خمس تكبيرات و كبّر على الشهداء بعد حمزة خمس تكبيرات فاصاب حمزة سبعين تكبيرة،
يعنى پيامبر اسلام به حمزه با ۵ تكبير نماز خواند و بعد از آن كه به شهداء نماز خواند ولى به هر يك با ۵ تكبير نماز خواند به حمزه ۷۰ تكبير اصابت كرد چون تدريجا يكجا مى گذاشتند.
عن ابى جعفرعليهالسلام
قال كبّر رسول اللّه على حمزة سبعين تكبيرة و كبّر علىّعليهالسلام
عندكم على سهل بن حُنيف خمسا و عشرين تكبيرة قال كبّر خمسا و خمساكلما ادركه الناس قال يا امير المؤمنين لم ندرك الصّلوة على سهل فيضعه فيكبّر عليه خمسا حتى انتهى الى قبره خمس مرّات يعنى پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
به حمزه ۷۰ تكبير گفت و علىعليهالسلام
به سهل ۲۵ تكبير، ولى پنج پنج هر زمانى كه يكى از مردم مى رسيد مى گفت من به سهل نماز نخواندم حضرت سهل را به زمين مى گذاشت و با ۵ تكبير نماز مى خواند تابه نزد قبر رسيدند ۵ نماز خوانده بودند كه ۲۵ تكبير مى شود.
انّ النبىصلىاللهعليهوآلهوسلم
صلّى على فاطمة بنت اسد امّ امير المؤمنين صلوة لم يصل على احد قبلها مثل تلك الصّلوة كبّر عليها اربعين فقال له عمار لم كبّرت عليها اربعين تكبيرة يا رسول اللّه قال نعم يا عمار التفت الى يمينى فنظرت الى اربعين صفا من الملائكه فكبّرت لكل صف تكبيرة، يعنى پيامبر اسلام به فاطمه بنت اسد نماز خواند و ۴۰ تكبير فرمود عمار عرض كرد چرا ۴۰ تكبير فرموديد اى رسول خدا حضرت فرمود به طرف راست نگاه كردم ديدم ۴۰ صف از ملائكه است به هر صف تكبيرى گفتم.
پس از اين احاديث بدست مى آيد كه نماز همان با ۵ تكبير است جنازه جناب حمزه در مصلّى مانده شهداى ديگر را آوردند حضرت به آنها نماز خواند در خاتمه ديدند به حمزه ۷۰ تكبير اصابت كرده.
سفينة البحار ص ۵۹۶ ج ۱
انّ رسول اللّهصلىاللهعليهوآلهوسلم
خصّ حمزة بسبعين تكبيرة قال ابن ميثم اى فى اربع عشرة صلوة و ذلك انّ كلّما كبّر عليه خمسا حضرت جماعة من الملائكه فصلّى بهم عليه ايضا و ذلك من خصائص حمزة رضى اللّه تعالى عنه.
۳- وفات حضرت شاهزاده عبدالعظيم حسنى در رى ۲۵۰ قمرى.
امام حسنعليهالسلام
از ذكور و اناث پانزده فرزند داشت يكى جناب زيد بود كه با لبابه دختر عبدالله بن عباس ازدواج كرد كه قبلا لبابه زوجه حضرت قمر منير بنى هاشمعليهالسلام
بود بعد از شهيد شدن آن حضرت با زيد ازدواج نمود و دوفرزند آورد يكى به نام حسن و دومى نفيسه حسن مكنّى بابى محمد بود و داراى هفت پسر كه يكى بنام ابوالحسن على ملقب به شديد (سديد) و على را يك پسر بنام عبدالله خداوند اعطا كرد و عبدالله را نه پسر عنايت نمود كه يكى از آنها جناب عبدالعظيم بود.
عبدالعظيم مكنّى بابى القاسم بن عبدالله بن على الشّديد بن حسن الامير بن يزيد بن الامام الحسنعليهالسلام
معروف به شاه عبدالعظيم وارد رى شد در حاليكه از سلطان گريخته بود و در خانه يكى از شيعيان در سردابى منزل نموده و عبادت خدا را مى كرد روزها روزه مى گرفت و شبها مشغول عبادت و گاهى مخفيانه به زيارت قبرى كه مقابل قبر شريف خودش هست مى رفت و مى فرمود اين قبر يكى از اولاد حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام
است و اين بزرگوار سال ۲۵۰ در رى نزديك طهران وفات نمود و در مسجد شجره رى مدفون گشت و قبر شريفش مَزار و مَطاف مى باشد.
ناگفته نماند كه بناى حرم مطهر آن حضرت يادگار مجدالملك قمى است و بنيان ايوان و رواق را شاه طهماسب بن شاه اسماعيل صفوى در سال ۹۴۴ قمرى گذاشته و ضريح نقره از آثار فتحعلى شاه قاجار در سال ۱۲۲۲ قمرى مى باشد و طلاكارى گنبد مبارك را ناصرالدين شاه قاجار كرد و آئينه بندى و نقاشى ايوان مطهر را ميرزا آقا جان نورى صدر اعظم نموده است.
حضرت عبدالعظيم از اكابر محدثين و اعاظم علماء و زهّاد و عباد و از اصحاب امام جواد و امام هادى عليهما السلام است او همان بزرگوار بود كه خدمت حضرت هادىعليهالسلام
مشرف شد و عقايد خود را عرض نمود و حضرت فرمود اى اباالقاسم قسم به ذات خدا اين عقايد دين خداست.
اين بزرگوار يك پسر بنام محمد داشت كه مردى بزرگ منزلت و زاهد و عابد بود و محمد عقبى ندارد چنانكه در عمدة الطالب صفحه ۹۴ آمده.
در تنقيح المقال ممقانى جلد دوم صفحه ۱۵۷ آمده وقد نصّ على زيارته الامام على بن موسى الرضاعليهالسلام
قال من زار قبره و جبت له الجنّة كه بعض نسّابين آورده اشتباه است زيرا در آن وقت يعنى در زمان امام رضاعليهالسلام
جناب عبدالعظيم وفات نكرده بود شايد راوى ابوالحسنعليهالسلام
گفته و مرادش ابوالحسن ثالث يعنى امام هادىعليهالسلام
است و اشتباها ابوالحسن را به على بن موسى الرضا تفسير كرده اند يعنى امام هادى فرموده من زار قبره وجبت له الجنّة ناگفته نماند فخر رازى در كتاب شجره مباركه صفحه ۶۴ مى نويسد اين بزرگوار را در رى شهيد كردند.
ثواب الاعمال ص ۲۲۱: محمد بن يحيى العطّار عمّن دخل على ابى الحسن علىّ بن محمد الهادىعليهالسلام
من اهل الرّى قال دخلت على ابى الحسن العسكرىعليهالسلام
فقال اين كنت؟ فقلت زرت الحسينعليهالسلام
قال اما انّك لوزرت قبر عبدالعظيم عندكم لكنت كمن زارالحسين بن علىعليهالسلام
يعنى محمد بن يحيى مى گويد مردى كه به حضور امام هادى رفته بود گفت به حضور امام هادى رسيدم فرمود كجا بودى عرض كردم رفته بودم به زيارت امام حسينعليهالسلام
حضرت فرمود: آگاه باش عبدالعظيم كه نزد شماست هرگاه او را زيات كنى مثل اينكه امام حسينعليهالسلام
را زيارت كردى.
درباره اين حديث بايد گفت يا اين حكم مخصوص همان مرد بود كه شايد اعتقادى به مقام شامخ حضرت عبدالعظيم نداشت يا مرد مريض بود با خيلى زحمات به زيارت امام حسينعليهالسلام
رفته بود حضرت فرمود اگر به زيارت اين بزرگوار بروى مثل اينكه به زيارت امام حسين رفته اى و اين در صورتى است حديث واقعا از امام باشد والا حال آن مرد گوينده (من دخل) براى ما معلوم نيست و نمى دانيم او چه كسى است راستى از امام شنيده به ما مى گويد يا نه، چون ثواب زيارت حضرت عبدالعظيم برابر ثواب زيارت سيد الشهداء بودن خيلى بعيد است.
۴- شيخ العلماء و محقق رجالى و فخر الشيعه شيخ عبدالله مامقانى در سال ۱۲۹۰ در ربيع الاول در نجف الاشرف متولد شد و او عالمى عالم و فقيهى كامل كه اصولى و رجالى و محدث و اديب و داراى كمالات نفسانيّه بود و در نيمه شعبان سال ۱۳۵۱ ق در نجف الاشرف وفات يافت و درمقبره والد بزرگوارش مدفون گرديد ايشان قريب به هيجده كتاب كه مشهورترين آنها تنقيح المقال فى علم الرجال در سه مجلّد است نوشته كه مورد استفاده فضلا واقع شده است.
۵- جنگ بنى قَينُقاع در دوم هجرت:
قينقاع طايفه اى از يهوديان مدينه بودند كه حضرت با آنها شرط كرده بود كه با مسلمانان جنگ نكنند و به دشمنان آنها نيز يارى نكنند ولى بنى قينقاع اين عهد را شكست و سببش اين بود كه در بازار زنى از مسلمانان بر در دكان زرگرى نشسته بود مرد يهودى براى بردن جامه آن زن پشت او را چاك زد آن زن بى خبر برخاست و سرينش پيدا شد يهوديان بخنديدند آن زن صيحه كشيد مردى از مسلمانان آن يهودى را به جزاى اين كار زشت كشت يهوديان جمع شدند و آن مرد مسلمان را كشتند اين قضيه را پيامبر شنيد رسولى به پيش بزرگ يهوديان فرستاد و فرمود چرا نقض عهد كرديد از خدا بترسيد و مرا به رسالت قبول كنيد آنها قبول نكردند و حضرت را تهديد نمودند پيامبر پرچم اسلام را به حمزه داد و به قصد جنگ با يهوديان خارج شد جماعت يهود چون قوت مقابله نداشتند به حصارهاى خود پناه بردند پانزده روز در محاصره لشكر اسلام ماندند بالاخره از حصار بيرون آمدند حكم خدا را گردن نهادند پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود دستهاى آنها را از پشت ببنديد عبدالله بن ابىّ در ميان مسلمانان مردى منافق بود از حضرت درخواست نمود كه در حق ايشان احسان فرمايد و خيلى اصرار نمود حضرت از ريختن خون آنها بگذشت ولكن فرمود از آنجا بروند و اموال ايشان ماند.
روز هفدهم: جنگ خندق (يا احزاب) ۵ قمرى.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
چون يهوديان بنى نضير را از مدينه بيرون نمود ايشان عداوت خود را با حضرت زياد كردند و رؤساى آنها با ابوسفيان و پنجاه نفر از بزرگان قريش معاهده بستند كه دست از جنگ پيامبر برندارند ابوسفيان با لشكر از مكه براى جنگ خارج شد اين خبر به پيامبر رسيد با اصحاب خويش مشورت كرد سلمان صلاح ديد خندق در دور شهر حفر كنند يك ماه طول كشيد پيامبر نيز دركندن خندق يارى مى كرد.
لشكر كفار ازديدن خندق متعجب شدند و ۲۴ يا ۲۷ روز مسلمانان را محاصره نمودند جنگ رخ نداد ولى به يكديگر تير و سنگ مى انداختند عمر و بن عبدوَدّ يكى از شجاعان و پهلوانان بنام كفار بود از كنار خندق جائى پيدا كرده از آنجا به اندرون آمد با ندائى بلند مبارز طلبيد پيامبر فرمود كيست جواب اين را بدهد هيچكس جواب نداد مگر على بن ابيطالب عرض كرد يا رسول الله منم، بازعمرو صدا زد شما فكر مى كنيد كه كشته شدگانتان به بهشت مى رود و كشته هاى ما به جهنم خواهد رفت آيا دوست نداريد به بهشت برويد يا دشمن خود را به جهنم بفرستيد آخرالامر گفت صداى من گرفت از بسكه مبارز خواستم.
پيامبر فرمود كيست اين را دفع كند هيچكس از ترس جواب نداد جز اسدالله على بن ابيطالب در حالى كه ۲۳ ساله بود پيامبر فرمود على او عمر و بن عبدودّ است على عرض كرد من هم على بن ابيطالبم، بعد اجازه خواست و وارد ميدان شد حضرت على رجز خواند كه معنايش اينست:
اى عمرو عجله نكن جواب دهنده آوازت آمد در حاليكه از مقاومت تو عاجز نيست صاحب نيت درست و در راه حق بينا و هر رستكار را نجات دهنده مى باشد من اميدوارم حالا بر پاكنم نوحه اى كه بر جنازه ها مى كنند از ضربت شكافنده اى كه آوازه اش بعد از جنگها باقى بماند.
پيامبر اسلام فرمود برز الايمان كلّه الى الشّرك كلّه يعنى تمام ايمان در مقابل تمام شرك قرار گرفته.
حضرت على فرمود اى عمرو يكى از سه چيز را قبول نما: يا مسلمان شو يا دست از جنگ با پيامبر بردار يا از اسب پائين بيا، عمرو سومى را قبول نمود ولى در باطن از على ترسناك بود و بهانه مى كرد كه على تو كوچك هستى و من با پدرت دوست بودم نمى خواهم در دست من كشته شوى على فرمود اين سخنان راترك كن من دوست دارم در راه خدا ترا بكشم.
جنگ شروع شد عمرو شمشير خود را بر حضرت فرود آورد آنجناب سپر را جلو داد شمشير عمرو سپر را دو نيمه كرد و سر آن جناب زخمى شد ولى على مثل شير زخم خورده چنان حمله كرد و شمشيرى بر پاى عمرو زد كه قطع گرديد عمرو به زمين افتاد و على روى سينه او نشست عمرو گفت يا على قد جلست منّى مجلسا عظيما اى على در جاى بزرگ نشسته اى چون مرا كشتى لباس مرا بيرون نياور حضرت فرمود اين كار بر من آسان است حضرت علىعليهالسلام
سر عمرو را جدا كرد و تكبير فرمود مسلمانان از شنيدن تكبير دانستند كه عمرو كشته شده اين بود كه رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
فرمود ضربة علىّ يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين يعنى ضربت روز جنگ خندق به عمرو بن عبدودّ افضل است از عبادت انس و جن (زيرا در اثر آن ضربت دين مقدس اسلام پايدار ماند) بعد از كشته شدن عمرو خواهرش بر بالين برادر آمد ديد كه زره عمرو كه مانند آن در عرب يافت نمى شد با ساير اسلحه و جامه در تن است گفت ما قتله الّا كفو كريم او را مردى بزرگوار كشته است بعداز اطلاع ديد على بن ابيطالب به قتل رسانده كه دو بيت شعر انشاء كرد مضمونش اين است: اگر قاتل عمرو غير على بود تا آخر عمر مى گريستم ولى قاتل او را نمى توان عيب كرد زيرا پدرش را بزرگ شهر مكه مى گفتند.
اصحاب پيامبر عرض كردند جان ها به لب آمد كلمه اى ياد دهيد تا آرامش يابيم حضرت فرمود بگوئيد اللّهم استُر عوراتنا و آمن روعاتنا خداوندا عيبهاى ما را بپوشان و بيم هاى ما را از بين ببر، منافقين نيز شروع به بد گفتن نمودند پيامبر به مسجد فتح آمد و دست به دعا برداشت و گفت يا صريخ المكروبين الخ خداوند باد صبا را بركفار فرستاد كه خيمه ها و ديكدانها را سرنگون مى ساخت طوريكه كفار از ترس و هيبت چاره نديدند جز به كوچ كردن.
روز هيجدهم:
به دعاى حضرت موسى زمين قارون را به خود فرو برد.
قارون پسر عموى موسى از بنى اسرائيل بود پس از موسى و هارون كسى در علم و دانش و زيبائى همانند او وجود نداشت تورات را از همه بهتر مى خواند و از نظر ثروت در زمان خود بى نظير بود و كليه انبارهايش را موقع حمل و نقل چندين نفر حمل مى كرد بعضى نوشته اند او بعلم كيميا دست يافته بود و از آن مال زياد اندوخته بود قدرت و ثروت قارون سبب شد تا با موسى مقابله كند بزرگان بنى اسرائيل صبح و شام به خانه قارون مى رفتند و مى خوردند و مذاكره مى نمودند.
موسى به جهت خويشى با او مدارا ميكرد و آزارهاى او را بر خود هموار مى ساخت تا اينكه آيه زكوة نازل شد و موسى براى گرفتن زكات كسى به نزد قارون فرستاد او نتوانست خود را به پرداختن زكات راضى سازد از اين رو در صدد برآمد تا مخالفت خود را با موسى علنى كند و مردم را از اطراف آن دور نمايد.
قارون گروه زيادى را از بنى اسرائيل درخانه خود جمع كرد و بدانها گفت موسى به هر چه فرمان داد پيروى كرديد اكنون مى خواهد اموال شما را بگيرد حاضران گفتند هر چه بگوئى انجام دهيم قارون گفت زن زناكارى بياوريد طشتى از طلا به او هديه كرد و قرار گذاشتند كه در ميان بنى اسرائيل برخيزد و موسى را به زناى با خود متهم كند.
روزديگر بنى اسرائيل را جمع كرد و به نزد موسى آمد گفت مردم در انتظار شما هستند تا حاضر شوى و دستورات الهى را به آنها بگوئى موسى آمد و موعظه كرد از آن جمله فرمود هر كس زنا كند و داراى همسرى نباشد صد تازيانه مى زنم و اگر داراى همسر باشد سنگسارش مى كنم در اين وقت قارون گفت اگر چه خودت باشى فرمود آرى.
قارون گفت بنى اسرائيل مى گويد تو با فلان زن زنا كرده اى، موسى فرمود آن زن را بياوريد موسى پرسيد اى زن من با تو زنا كرده ام و او را سوگند داد حقيقت را بگويد آن زن تاءملى كرد گفت نه اينان دروغ مى گويند قارون پول و وعده ها داده تا چنين تهمتى به تو زنم قارون به سختى شرمنده شد و در برابر مردم رسوا گرديد موسى سر به سجده گذاشت و گريست عرض كرد خداوندا دشمن تو مرا آزرد و رسوائى مرا مى خواست اگر من پيامبر توام انتقام مرا بگير خداوند وحى فرستاد كه زمين را در فرمان تو قرار دادم، موسى رو به بنى اسرائيل كرد فرمود هر كه با قارون است در جاى خود باشد و هر كه با من است از وى كناره گيرد همه از نزد او دور شدند جز دو نفر، در اين وقت موسى فرمود.
اى زمين آنها را در كام خود بگير، زمين آنها را تا زانو در خود گرفت بار دوم موسى فرمود زمين دركام خود بگير تا كمر رفتند و باز موسى به زمين فرمود در كام خود بگير بار سوم تا گردن در زمين رفتند بار چهارم در زمين فرو رفتند.
قصص قرآن قاضى زاهدى ره صفحه ۵۰۳ آمده كه قارون و رفقايش تضرع كردند و موسى را به حق خويش قسم دادند و استغاثه نمودند اما موسى از شدت غضبى كه داشت توجهى نكرد.
سپس به موسى وحى رسيد كه اى موسى قارون ترا به حق رحم سوگند داد و ترا استغاثه نمود نجات ندادى و باو رحم ننمودى و بداد او نرسيدى اما اگر قارون مرا خوانده بود و به من استغاثه مى كرد من بداد او مى رسيدم.
روز بيستم:
به دستور هارون الرشيد حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام
را در مدينه گرفتند و به بصره آوردند.
هارون به قصد حج از بغداد حركت كرد و در مدينه دستور داد امام موسى بن جعفرعليهالسلام
را بگيرند حضرت در روضه مطهره رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
در حال نماز بود با آن وضع گرفتند آن جناب عرض كرد يا رسول الله به تو شكايت مى كنم اهل مدينه چون حضرت را چنين ديدند ضجّه و ناله نمودند ولى هارون مردم را فريب داد شبانه امامعليهالسلام
را در محمل سر پوشيده به بصره روانه كرد و به عيسى بن جعفر عباسى حاكم بصره تحويل دادند او حضرت را يكسال در بصره زندانى نمود و مكرّر هارون به قتل حضرت امر مى كرد او حاضر نمى شد جواب مى داد در اين مدت من از او جز تضرّع و مناجات و توجه به خدا چيزى نمى بينم و به حبس او راضى نيستم.
روز بيست و پنجم:
شهادت حضرت امام جعفر صادق ۱۴۸ ق در ۶۵ سالگى در اثر زهرى كه منصور دوانقى در انگور به حضرت خورانيد و قبر مباركش در قبرستان بقيع در مدينه است كنيه آن جناب ابوعبدالله و اشهر القابش صادق مى باشد والده معظمه اش فاطمه مسمّاه بام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر كه از زنان نيكوكار و متّقيه و مؤمنه بود حضرت ده اولاد داشت هفت پسر و سه دختر: اسماعيل - عبدالله - ام فروه - حضرت موسى بن جعفرعليهالسلام
- اسحق - محمد - عباس - على - اسماء - فاطمه - اسماعيل از همه فرزندان بزرگتر بود و حضرت علاقه بيشتر به او داشت تا جائيكه عده اى گمان كردند اسماعيل قائم به امر خلافت و امامت بعد از پدر خواهد شد لذا بعد از حضرت صادق عده اى در اين عقيده بودند كه آنها را اسماعيليّه گويند اما اسماعيل در حيات حضرت صادق در قريه عريض ازدنيا رفت گروهى از اين عقيده منصرف شدند و عده قليلى در همان عقيده ماندند و آنها دو دسته شدند برخى گويند بعد از اسماعيل امامت به اولاد اسماعيل منتقل مى شود و دسته اى گويند اسماعيل زنده است.
اما عبدالله كه بعد از اسماعيل از همه فرزندان حضرت صادقعليهالسلام
بزرگ بود بعد از پدر ادعاى امامت كرد و دليلش بر امامت كبر سن بود و بعد از آزمايش، عده اى از آن اعتقاد برگشت ولى گروهى همچنان در آن عقيده بودند و عبدالله را امام مى دانستند آن گروه را افطحيّه گويند (افطح يعنى پيل پا و پهن پا) شايد پاهاى عبدالله پهن بود لذا افطح گفته اند.
ناگفه نماند امام صادقعليهالسلام
در زمانى زندگى مى كرد كه دولت بنى اميه سر به زوال گذاشته بود و بنى عباس ظهور مى كرد زوال بنى اميه و ظهور بنى عباس آرامشى داد كه طايفه ناجيه اماميّه و خاندان رسول الله توانستند از فرصت بهره ورد شوند و به نشر عقايد حقه بپردازند چون ظهور و بروز نشر عقائد حقه اماميّه بدست تواناى امام ناطق شد لذا مذهب اماميه اثنى عشريه را مذهب جعفرى نيز گويند.
مذهب جعفرى
بعد از رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
ظاهرا امر خلافت به ابوبكر و بعد به عمرو بعد از آن به عثمان قرار گرفت ولى در دوره خلافت در بعض امور با حضرت على مشورت مى كردند و مطابق فرموده حضرت عمل مى نمودند پس از شهادت آن حضرت زمام امور بدست بنى اميه رسيد و مقام امامت كاملا در محاق افتاد بنى اميه منتهاى ظالم را به حضرات معصومينعليهالسلام
كردند، امام حسن و امام حسين و امام زين العابدين به سختى در تحت فشار امويها بودند و تمام طرق را بر حضرات مسدود نمودند و جز عده قليل از شيعيان خالص موفق به ديدار و اخذ علوم نبودند تا عاقبت هر يكى را به طريقى از بين بردند.
دراوائل قرن دهم هجرى كه مردم از ظلم و تعدّى و فجايع اعمال امويها به جان رسيده بودند براى انداختن حكومت از اطراف قيام نمودند جنگهاى خونين بين داعيان بنى عباس و بين اميه درگرفت و در آن موقع كه امويها مشغول دفاع از حكومت بودند آن سختگيريها را بر اهل بيت نمى كردند وقت مناسبى بر امام ناطق حضرت جعفر صادقعليهالسلام
شد امامعليهالسلام
از فرصت استفاده كرده خانه را باز نموده و در مسجد به منبر رفت و به نشر علوم و احكام و قواعد دين پرداخت تا چهار هزار در آن مجلس حاضر بودند و از مبانى علمى آن حضرت بهره بردارى مى كردند شاگردان چهار صد نفر اصل نوشتند كه معروف باصول اربعماءه شد و اكثر آنها به جهت حوادث روزگار از ميان رفته ولكن علماى ما آنچه بدست آمده آنها را در كتب مصنّفه خود نوشتند كه بهترين آنها كتب اربعه مى باشد بنام كافى تاءليف محمد بن يعقوب كلينى - من لا يحضره الفقيه تاءليف محمد بن بابويه - تهذيب الاحكام و استبصار را شيخ ابوجعفر طوسى ره تاليف كرده و اكابر علماى عامه از شاگردان آن حضرت بودند مانند ابوحنيفه و يحيى بن سعيد و غيرهما و چنين رياست علمى از حيث ظهور براى احدى از حضرات ميسور نشد كه بدون مانع بتواند نشر احكام كند در حقيقت ظهور بى پرده تشيّع و نشر معارف بوسيله حضرت امام صادقعليهالسلام
شد فلذا اين مذهب حق بنام حضرت معروف گرديد.
۲- وفات سيد جليل عابد زاهد جامع خصال حسنه عالم بعلوم عقليه و نقليه محمد بن ابى تراب حسينى معروف به ميرزا علاءالدين گلستانه ۱۱۰۰ قمرى و معظم له برادر زن علامه مجلسى بود كه عالمى مدقق و از ثقات محدثين و زاهد اهل زمانه به شمار مى رفت آن مرحوم كتب نفيسه دارد از جمله: حدائق الحدائق شرح كبير نهج البلاغه - بهجة الحدائق شرح صغير نهج البلاغه - روضة الشهداء - منهج اليقين - شرح اسماء الحسنى.
روز بيست و نهم:
فرعون ساحران را در مقابل موسى جمع نمود و آن حضرت بر سحره غلبه كرد و اين جريان در يوم الزينة عيد مصريان واقع شد. موسى و هارون به جهت هدايت نزد فرعون رفتند و مكالمات زيادى در بين آنها انجام گرفت بالاخره موسى گفت اگر براى تو حجتى آشكار بياورم ايمان مى آورى عرض كرد بياور، موسى عصاى خويش را انداخت بصورت اژدهائى عظيم درآمد و دست در گريبان برد چون بيرون آورد نورى از آن برتافت كه شعاعش چشم بينندگان را خيره كرد فرعون براى فريب دادن موسى خواست به او ايمان آورد ولى هامان وزير او نگذاشت اطرافيان فرعون چون خداى خود يعنى فرعون را چنين مرعوب و زبون ديدند گفتند مأموران بفرست هر جا جادوگر ماهرى كه هست به نزد تو بياورند تا با موسى معارضه كنند فرعون به موسى گفت و آن حضرت نيز قبول كرد، بعضى نوشته اند هفتاد نفر جادوگر به معارضه موسى آوردند، جادوگران موقعى كه به ميدان آمدند چشمشان به انبوه جماعت و طرفداران بى اندازه كه داشتند افتاد ترديدى در پيروزى خود نكردند گفتند سوگند بعزت فرعون كه ما پيروزيم موسى در اول بايشان موعظه كرد در عده اى موثر افتاد ولى فرعون باز آنها را فريفت و دلگرمى داد.
ساحران جلو آمدند به موسى گفتند تو ابزار سحرت را مى اندازى يا ما بياندازيم، موسى فرمود شما بياندازيد، همه ساحران ريسمانها و عصاهائى كه قبلا آماده كرده بودند بر زمين انداختند در نظر مردم بصورت مارهائى درآمد كه راه مى رفتند.
موسى بدون درنگ عصاى خود را انداخت بصورت اژدهائى درآمد و همه آلات سحره را بلعيد تماشاگران پا به فرار نهادند غوغاى عظيمى برپا شد صدها نفر زير پا ماندند در اين وقت ساحران پيش روى موسى بخاك افتادند و ايمان آوردند.
ساحرهايكه به موسى ايمان آوردند فرعون دستور داد دست وپاى آنهارا بريدند و شهيد نمودند.
آسيه دختر مزاحم زوجه فرعون بود تا آن زمان ايمان خود را پنهان مى داشت اظهار نمود و با فرعون درباره موسى احتجاج كرد و آنرا به ايمان آوردن تحريص نمود فرعون كينه اى كه از آسيه به واسطه تربيت موسى در سينه داشت ظاهر كرد و به شكنجه آسيه فرمان داد نوشته اند دست و پايش را ميخكوب نمود در مقابل آفتاب انداخت و امر كرد سنگ بزرگى روى آسيه بگذارند چون شدت تعذيب ظلمه درباره آسيه بيشتر شد آسيه با خداى خود مناجات كرد و گفت:
ربّ ابن لى عندك بيتا فى الجنّه و نجّنى من فرعون و عمله و نجّنى من القوم الظالمين، دعاى آسيه مستجاب گشت روح پرفتوحش به بهشت خراميد.
دركشف الغمّه ج ۲ ص ۵ آمده عايشه به فاطمه زهراعليهالسلام
عرض كرد به تو بشارت مى دهم كه از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنيدم مى فرمود سيده زنان اهل بهشت چهار نفرند: مريم دختر عمران - فاطمه دختر محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم
خديجه دختر خويلد - آسيه دختر مزاحم زن فرعون.
يازده زن را خداوند در قرآن مجيد صراحتا يا كنايتا مدح فرموده: حواء زوجه آدم - ساره زوجه ابراهيم - ام كلثوم زوجه حضرت زكريا - بلقيس زوجه سليمان - رَحِمَه دختر مزاحم زوجه ايوب - صفوراء زوجه موسى - زليخا زوجه يوسف - آسيه زوجه فرعون - مريم والده عيسى - خديجه زوجه خاتم الانبياء - فاطمه دختر رسول خدا.
۳ زن را خداوند در قرآن مذمت فرموده: ام جميل زوجه ابولهب - والعه زوجه لوط - واله زوجه نوح.
روز سى ام:
۱- حضرت رسول اكرمصلىاللهعليهوآلهوسلم
ام سلمه هند را كه دختر ابى اميّه بود در مدينه در سال ۴ قمرى تزويج كرد و در ۶۱ قمرى در مدينه وفات نمود و در بقيع به خاك سپرده شد ام سلمه آخرين زوجه آن حضرت بود كه از دنيا رفت.
۲- در اين روز حضرت موسى بر مادرش مريم برگردانده شد.
چون موسى پسر عمران در آن محيط وحشتناك به دنيا آمد بعضى نوشته سه ماه در نزد مادرش يوكابد مانده بود، خداوند به مادرش الهام كرد كه او را به دريا افكند و اندوهناك مباش كه ما او را به تو باز مى گردانيم و از پيغمبرانش مى كنيم.
مادر موسى او را در ميان پارچه و پنبه پيچيد در صندوق نهاد اطراف آنرا قير اندود كرد و منفذها را گرفت شبانه كنار روز نيل آمد و بدريا انداخت چنانكه ذكر شده.
خاندان فرعون گرفته نزد همسر فرعون آوردند كه زنى صالحه بود به فرعون گفت او را به فرزندى بردار، مو يعنى آب و سا به معناى درخت چون از ميان آب و درخت گرفته بودند موسى ناميدند، زنان شيرده از جمله يوكابد به دربار احضار شدند پستان هيچ كدام را نگرفت موقعى كه يوكابد شير داد از او شير خورد و خداوند مى فرمايد ما او را به مادرش بازگردانديم تا ديده اش روشن شود و غم نخورد، سپس ماهيانه مقرر شد كه در قصر فرعون بماند و به بچه شير دهد ولى يوكابد گفت من خانه و فرزند دارم نمى توانم از آنها صرفنظر كنم اگر مايل باشيد به خانه ببرم و در آنجا شير دهم و تربيتش كنم همسر فرعون با اين امر موافقت كرد.
ناگفته نماند از روزى كه مادر موسى او را به دريا انداخت تا روى كه به مادرش برگشت سه روز بيشتر طول نكشيد.
در قرآن آمده مادر موسى به دختر خود كه خواهر موسى باشد گفت در اثر موسى برو و خبر از او طلب كند خواهر موسى به جستجوى برادر رضيع خود موسى برآمد و رفت تا درب قصر فرعون، ديد كسى دنبال مرضعه ها مى گردد به مادرش خبر داد برگشت و جانب قصر فرعون، هر چه مرضعه آوردند تا موسى را شير دهد موسى پستان هيچيك را قبول نكرد آسيه حيران مانده بود چه كند خواهر موسى گفت آيا شما را دلالت نكنم بر اهل بيتى كه اين طفل را نگهدارى كند و ناصح و خيرخواه است به راهنمائى خواهر موسى مادر موسى را آوردند و پستان او را گرفت وناگفته نماند وقتى مادر موسى به او آبستن شد اثر حمل اصلا در او ظاهر نبود تا وقت ولادتش كه در آنوقت اثر حمل نمايان شد.