حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)

حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)0%

حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)

نویسنده: سيد مهدى مرعشى نجفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 22718
دانلود: 8982

توضیحات:

حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 22718 / دانلود: 8982
اندازه اندازه اندازه
حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)

حوادث الايام (گاه شمار تاریخ شیعه)

نویسنده:
فارسی

ربيع الاوّل

روز اول:

۱- مهاجرت حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه و ليلة المبيت.

در سال سيزدهم بعثت مردم مدينه با رسول خدا در مكه معظمه بيعت نمودند كه حضرت به مدينه مهاجرت كند و در مدينه مانند جان خود حفظ نمايند چون اين معاهده برقرار گشت مردم مدينه به وطن خود بازگشتند و كفار قريش را از پيمان ايشان با پيامبر آگاه شدند بر كين ايشان افزود و قرار بر اين گذاشتند كه از هر قبيله مردى دلاور انتخاب كرده تا با هم پيامبر را بكشند و خونش در ميان قبائل پراكنده گردد و عشيره پيامبر را قوت مقابله با تمام قبائل نمى شود اين جماعت شب اول ربيع الاول در اطراف خانه پيامبر جمع شده و قرار گذاشتند وقتى پيامبر به رختخواب رود بر سرش ‍ ريخته خونش بريزند خداوند متعال به پيامبر موضوع را اطلاع داد و آيه شريفه اذ يمكر بك الذين كفروا ليُثبتوك او يقتلوك او يُخرجوك و يمكرون و يمكر اللّه و اللّه خير الماكرين (سوره انفال آيه ۳۰) نازل شد و مأمور گشت كه امير المؤمنين را به جاى خود بخواباند و از مكه بيرون رود.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود خداوند امر كرده در جاى من بخوابى و من خارج شوم علىعليه‌السلام عرض كرد يا رسول الله اگر من در جاى شما بخوابم شما نجات مى يابى فرمود بلى در اين موقع عرض كرد الحمد الله الذى جعل نفسى وقاء لنفس رسول اللّه و سجده شكر بجا آورد و حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را دربرگرفت و بسيار گريست، جبرئيل نازل و دست آن حضرت را گرفت و از خانه بيرون بُرد و حضرت پيامبر اين آيه را تلاوت نمود وجعلنا من بين ايديهم سدّا و من خلفهم سدّا فاغشيناهم فهم لا يبصرون و كف خاكى به روى ايشان پاشيد و فرمود شاهت الوجوه (يعنى زشت شود رويها) مشركين حضرت را نديدند و پيامبر به غار ثور تشريف بردند و سه روز در آنجا ماندند روز چهارم روانه مدينه گرديده و در دوازدهم ربيع الاول وارد مدينه طيبه شدند و اين هجرت به اشاره امير المؤمنين مبدء تاريخ مسلمانان قرار گرفت چنانكه در اول كتاب مشروحا به اين موضوع پرداخته شده.

۲- حضرت امام حسن عسكرىعليه‌السلام را در اين روز مسموم نمودند ۲۶۰ ه

روز دوم:

۱- بناء تاريخ يزدجردى ۱۱ قمرى كه در اول كتاب توضيح داده شد.

۲- وفات محمد اعرج بن موسى ابى سُبْحه بن ابراهيم اصغر بن موسى بن جعفرعليه‌السلام مدفون در قم ۳۱۵ ق.

محمد اعرج عقبش فقط از موسى اصغر است و معروف بابرش مى باشد و موسى سه پسر داشت ابوطالب محسن - ابواحمد حسين - ابو عبدالله محمد.

ابواحمد حسين بن موسى ابرش سيدى فاضل و عالم و نقيب نقباء طالبيين در بغداد بود و از جانب بهاء الدوله قاضى القضاة گرديد و مكررا امير الحاجّ گشت.

ابواحمد حسين بن موسى ابرش دو فرزند داشت على و محمد.

على ملقب به رضى ذو حسبين كنيه اش ابوالحسن جامع كتاب نهج البلاغه مصنف كتاب المتشابه فى القران و غيرها كه احوال هر دو بزرگوار در محل خود خواهد آمد.

مرحوم سيد احمد گيلانى از نسب شناسان قرن دهم در سراج الانساب صفحه ۷۹ مى نويسد: ابوالقاسم على مرتضى علم الهدى و ابوالحسن محمد رضى رحمهما الله نسل هر دو منقرض شده.

روز سوم

حصين بن نمير كعبه معظمه را سنگ باران كرد و سوزانيد ۶۴ ق:

يزيد بن معاويه به مسلم بن عقبه نوشت هر وقت از مدينه فارغ شدى به جانب مكه معظمه برو و به قلع عبدالله بن زبير بپرداز چون مسلم از قتل و غارت اهل مدينه فارغ شد عزم مكه و قتل عبدالله و خراب كردن خانه خدا پرداخت و در راه آثار مرگ را در خود مشاهده كرد حصين بن نمير ملعون را خواند بامر يزيد سردارى لشكر را باو داد و گفت ملاحظه نكنى كه خانه خداست امر يزيد از او بالاتر است منجنيق ها را نصب كرده و از خرابى خانه خدا و قتل خويشان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرهيز مكن و بعد از اين سخنان بدرك واصل شد.

حصين با لشكر شام وارد مكه گرديد به كوه ابوقبيس و اطراف مكه منجنيقها را نصب كرد و آتش و سنگ مى انداختند در سوم ماه ربيع الاول سال ۶۴ ق اثواب و ابواب كعبه و مسجدالحرام را سوختند و بيت الله الحرام برهنه ماند.

روز چهارم:

خروج حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از غار ثور ۱۳ بعثت.

سه روز پيامبر اسلام در غار ثور بود و امير المؤمنين روزها به غار سر ميزد و روز سوم پيامبر تصميم گرفت به مدينه برود از امير المؤمنين سه شتر خواست تاشب حركت نمايد و حضرت على را جانشين و مؤ تمن خود قرار داد جهت ردّ امانات و اداء ديون و حركت دادن دختران و عيالات به مدينه.

حضرت امير با عبدالله بن اريقط شتران را فرستاد پيامبر اسلام شب چهارم ربيع الاول از غار خارج شد و هنگام خروج از مكه معظمه درنهايت حزن و اندوه بود به كعبه خطاب نمود، اى حرم الهى خدا مى داند علاقه مرا به تو و اگر اهل تو مرا بيرون نمى كردند غير از تو شهرى را اختيار نمى كردم من مى روم و از جدائى تو غمگينم.

جبرئيل نازل شد و آيه انّ الذى فرض عليك القرآن لرادّك الى معاد يعنى همان خدائى كه احكام قرآن را بر تو واجب كرد تو را به جايگاه و زادگاهت باز مى گرداند، خداوند پيامبر را تسلّى داد كه دوباره مراجعت خواهى نمود.

ابوبكر و عامر و عبدالله بن اريقط دليل راه و ملازم ركاب همايون بودند از بيراهه به مدينه رهسپار شدند و در راه كرامات متعدده از پيامبر ظاهر شد و مسلمين مدينه شب و روز در انتظار حضرت پيامبر بودند و هر روز از مدينه بيرون مى آمدند و ماءيوس برمى گشتند تا خبر مقدم مبارك را شنيدند و تا حيره به استقبال سيد عالم شتافتند.

روز پنجم:

۱- وفات جناب سكينه دختر حضرت امام حسينعليه‌السلام در سال ۱۱۷ ق:

سكينه با ضمّ سين و فتح كاف دختر امام حسينعليه‌السلام و والده ماجده اش رباب دختر امرءالقيس است سكينه زنى بزرگوار و عاقله و فصيحه و بليغه و از علم و ادب و شعر حظّ وافر داشت بعد از وفاتش به احترام آن خاتون خالدبن عبدالملك حاكم مدينه پيغام داد جنازه را حركت ندهند تا من بيايم از شب تا صبح جنازه به تاءخير افتاد و در اطراف آن جنازه عطر و عودها سوزانيدند بعضى نوشته اند در مدينه مدفون است و بعضى در مصر دانند و بعضى در مكه.

اين مخدره به عبدالله بن الحسن پسر عمويش كه در كربلا شهيد شده معقوده بود كه قبل از زفاف عبدالله به شهادت رسيد نوشته اند بعدا مصعب بن زبير بن عوام آن مخدره را تزويج نمود و بعد از آن عبدالله بن عثمان بن عفّان، نامش آمنه يا امينه بود كه مادرش رباب او را سكينه ملقب ساخت ناگفته نماند كه حضرت سيد الشهداء به اين خاتون علاقه بيشتر داشت و در كربلا به سن نسوان بود.

موقع وداع امام حسين اشك به صورت سكينه جارى شد به امام عرض كرد استسلمت للموت پدر جان مهياى مرگ شده اى فرمود كيف لا يستسلم للموت من لا ناصر له و لا معين چگونه مهياى مرگ نشود كسى كه يار و معينى ندارد آن مخدّره به شدّت گريست.

در منتخب طريحى آمده كه حضرت او را به سينه خود چسبانيد و اشك آنرا پاك مى كرد و با سوز دل مى فرمود:

سيطول بعدى يا سُكينة فاعلمى

منك البكاء اذا الحمام دهانى

لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة

مادام منّى الرّوح فى جُثمانى

بدان اى سكينه بعدازمن زياد خواهدشد

گريه تو زمانيكه مرگ مرا دريافت

با اشك حسرت قلب مرا نسوزان

ماداميكه روح در بدن من است

روز هشتم

۱- شهادت حضرت ابومحمد امام حسن عسكرى در اثر زهريكه معتمد بالله عباسى به آن حضرت داد ۲۶۰ ق و آن مظلوم ۲۸ سال داشت كه شهيد گرديد والده ماجده اش حُدَيث يا سليل يا سوسن كه از زنان متقيه و صالحه بود و حضرت جز امام غائب حضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه الشريف خلفى نداشت و همسرش نرجس خاتون بود.

نوشته اند دو نفر موقع رحلت اولادشان منحصر به يك پسر بود يكى امام حسن عسكرى و ديگرى امام رضاعليه‌السلام ولى در اولاد امام رضاعليه‌السلام اختلاف وجود دارد كه در جايش گفته شد.

ابوالاديان نامه هاى حضرت عسكرى را به شهرها مى برد روزى حضرت در مرض موت نامه هائى به ابوالاديان داد كه به مدائن ببرد حضرت فرمود پس ‍ از پانزده روز كه به سامراء وارد مى شوى مى بينى صداى ناله از خانه من بلند شده است.

ابوالاديان گويد عرض كردم اگر چنين است پس امام بعد از شما كيست فرمود هر كس كه جواب نامه هاى مرا از تو بخواهد، عرض كردم علامت ديگر، فرمود هر كس به جنازه من نماز بخواند، عرض كردم علامت ديگر، فرمود هر كس خبر دهد در هميان چيست.

نامه ها را به مدائن بردم جوابها را گرفته روز پانزدهم به سُرَّ مَن راى (سامراء) وارد شدم ديدم صداى ضجه و ناله از خانه حضرت بلند شده نزديك جعفر رفتم كه در درب خانه نشسته بود و مردم بر او تسليت مى گفتند سلام كردم و تسليت گفتم از من چيزى نخواست ناگاه عقيد خادم آن حضرت بيرون آمد گفت اى آقاى من جنازه حاضر است بيا نماز بخوان، برخاست مردم در اطراف او بودند جعفر جلو رفت نماز بخواند ناگاه طفلى بيرون آمد كه رويش مانند ماه مى درخشيد از عباى جعفر گرفته عقب كشيد و فرمود من اولايم بر پدرم نماز بخوانم جعفر عقب ايستاد حضرت امام عصرعليه‌السلام بر پدرش نماز خواند سپس جواب نامه را از من مطالبه كرد همه را دادم، با خود گفتم اين دو علامت ولى هميان باقى ماند، نشسته بوديم ناگاه چند نفر از اهل قم آمد از شهادت امام حسن عسكرىعليه‌السلام باخبر شدند پرسيدند امام پس از او كيست مردم جعفر را نشان دادند سلام كردند و تسليت گفتند اظهار كردند كه با ما نامه ها و مال هست اگر بگوئى نامه از كيست و مال چقدر است بر شما تحويل مى دهيم.

جعفر برخاست گفت مردم از ما علم غيب مى خواهند خادم بيرون آمد گفت با شما نامه هائى از فلان و فلان هست و هميانى كه در او بيست هزار دينار وجود دارد، نامه ها و مال را به خادم دادند و گفتند كسى كه ترا فرستاده امام اوست جعفر به معتمد خليفه خبر داد، از طرف معتمد به شدت امام غائب تحت تعقيب قرار گرفت ولى هر چه تفحص كردند چيزى نيافتند.

چون خبر شهادت منتشر شد بازارها تعطيل و مردم عزادار شدند از صبح تا شام جنازه حضرت در سر دست مردم بود ابى عيسى پسر متوكل ظاهرا بر حضرت عسكرىعليه‌السلام نماز خواند و جنازه مطهره را در سامراء خانه خود جنب پدر بزرگوارش دفن نمودند امام يك فرزند ذكور داشت كه قائم آل محمد است و مى نويسند يك دختر نيز داشت ولى نام و نشان آن در كتب ديده نشده.

احتجاج ص ۲۴۶ و كمال الدين ص ۴۸۴.

محمد بن يعقوب كلينى عن اسحق بن يعقوب قال سئلت محمد بن عثمان العمرى ان يوصل لى كتابا قد سئلت فيه عن مسائل اشكلت علىّ فورد التوقيع بخطّ مولينا صاحب الزمانعليه‌السلام امّاما سئلت عنه ارشدك الله و ثبّتك من امر المنكرين لى من اهل بيتنا و بنى عمّنا فاعلم انّه ليس بين الله عزّ و جلّ و بين احد قرابة من انكرنى فليس منّى و سبيله سبيل ابن نوح و امّا سبيل عمّى جعفر و ولده فسبيل اخوة يوسف.

در جواب سؤ الاتى كه از امام عصرعليه‌السلام شده امام در جواب با خط خود مرقوم نمودند آنچه از امر منكرين ولايت پرسيدى بين خدا و بين كسى قرابتى نيست هر كس مرا انكار كند از من نيست و راه آن راه پسر نوح است (يعنى گمراه است) اما راه عمويم جعفر مثل راه برادران يوسف مى باشد (يعنى جعفر مثل برادران يوسف توبه كرده و نادم شده بود).

عمدة الطّالب ص ۱۹۹: جعفر كه كنيه اش ابوعبدالله ملقّب به كذّاب است ابوكرين (بسيار از هر چيز) گفته اند زيرا ۱۲۰ نفر اولاد داشته و اولاد او را رضويّون گويند.

جعفر در سال ۲۷۱ قمرى ۴۵ ساله وفات كرد و قبرش در سامرّاء در خانه پدر بزرگوارش حضرت امام هادىعليه‌السلام است چون او ادعاى امامت به غير حق كرد لذا كذّاب گويند و اگر توقيع شريف صحيح باشد چنين برمى آيد كه جعفر توبه كرده.

در سراج الانساب مرحوم گيلانى ص ۷۳ آمده نسل جعفر مشهور از شش ‍ پسر است اسماعيل و طاهر و يحيى الصوفى و هارون و على و ادريس كه نسل بعضى در مصر و بعضى در سوريه و بعضى در اصفهان و بعضى در سبزوار مى باشد.

۲- بعد از رحلت امام حسن عسكرىعليه‌السلام امامت به فرزند يگانه اش لنگر زمين و آسمان و قطب دائره امكان و ناموس دهر و زمان يعنى حضرت مهدى عجّل الله تعالى فرجه الشريف انتقال يافت.

۳- شهادت شيخ بزرگوار زين العابدين شهيد ثانى ۹۶۵ يا ۹۶۶ ق:

از جمله علماء و مفاخر شيعه در قرن دهم هجرى افضل المتاخرين و اكمل المتبحرين زين الدين معروف به شهيد ثانى مى باشد كه در زهد و ورع مشار اليه با لبنان بود.

علماى عامّه از توجه مردم به اين فقيه حسد مى بردند دو نفر براى مرافعه به نزدش آمدند حكم صادر نمود محكوم عليه غضبناك شده به سوى قاضى صيدا شكايت كرد قاضى كسى فرستاد كه شهيد را بياورد و آن جناب به مكه مشرف شده بود قاضى صيدا به سلطان سليمان پادشاه آل عثمان نوشت.

انّه و جد ببلاد الشام رجل مبدع خارج عن المذاهب الاربعة يعنى در بلاد شام مردى بدعت گذار پيدا شده كه خارج از مذاهب اربعه است، سلطان كسى فرستاد تا شهيد را بياورند و با علماء مباحثه كند تا به مذهب او مطلع شوند قاصد از حال شهيد استفسار نمود گفتند به مكه رفته در اثناء راه مكه به او رسيد آن جناب فرمود با من باش تا حج بياورم قبول كرد، بعد از فراغ روانه اسلامبول شدند نزديك به بلاد اسلامبول در قريه با يزيد شخصى آمد پرسيد اين كيست گفت از علماى شيعه اماميّه، مى خواهم به نزد سلطان ببرم گفت در راه اذيت داده اى در نزد سلطان شكايت مى كند و كسانى هم پيدا مى شوند كه به اين مرد اعانت مى نمايند و باعث هلاكت تو شود خوبست سرش را جدا كنى و نزد سلطان ببرى، آن شخص چنين كرد و سر آن مظلوم را كنار دريا جدا نمود و ببرد.

طايفه اى از تركمانان در آن شب نورها ديدند كه از آسمان به آن مكان نزول كرده و بالا مى رود آن بدن طيب را در آن مكان مدفون ساختند و قبّه اى بر روى آن بنا نهادند و قاتل را بعد از محاكمه در نزد سلطان به قتل رسانيدند.

شرح لمعه آخرين تاءليفات اين شهيد است كه در شش ماه و شش روز تمام كرد و در سال ۹۶۵ يا ۹۶۶ قمرى پنجم ربيع الاول شربت شهادت نوشيد كه آن مظلوم ۵۴ يا ۵۵ سال داشت از تاءليفاتش ۸۳ كتاب نوشته اند از جمله: الروضة البهيّه - روض الجنان - شرح الفيّه - مسالك الافهام شرح بسمله - اسرار الصّلوة - تمهيد القواعد - كشف الرّيبه - منية المريد - مناسك حجّ و غيرها.

۴- وفات شيخ بزرگوار حسين حارثى والد مرحوم شيخ بهائى در بحرين ۹۸۴ قمرى يكى از علماى بزرگ شيعه است.

روز نهم:

كشته شدن عمر بن خطاب ۲۳ قمرى يا كشته شدن عمر بن سعد (وقايع الشهور بيرجندى) ۶۶ قمرى.

ولى بين الفريقين مشهور است كه عمر در اواخر ذيحجة الحرام كشته شده كه تفصيلا در آن جا ذكر گرديده.

لكن محمد بن طبرى از علماى عامه گويد: المقتل الثانى يوم التاسع من شهر ربيع الاول و صاحب جواهر از علماى شيعه در جلد پنجم ص ‍ ۴۳ به اين قول تمايل نموده.

كشته شدن عمر بن سعد لعين

مرحوم سيد حسن عاملى در اصدق الاخبار مى فرمايد: عمر بن سعد موقع خروج مختار پنهان شده بود عبدالله بن جعدة را كه خواهرزاده حضرت امير المؤمنين نزد مختار بسيار محترم بود واسطه نمود تا از مختار امان نامه بگيرد مختار نوشت عمر بن سعد در امان است ماداميكه احداث حدث نكند (او چنين فهميد كه كار تازه اى انجام ندهد) امام باقر مى فرمايد منظور مختار اين است كه بيت الخلا نرود.

بعد از امان نامه عمر بن سعد ازمخفى گاه بيرون آمد و نزد مختار مى رفت و مختار نيز احترام مى نمود و در پهلوى خود مى نشاند يزيد بن شراحيل به زيارت محمد بن حنفيه رفت صحبت از مختار شد محمد گفت مختار خيال مى كند كه او از شيعيان ماست در صورتيكه قاتلان حسينعليه‌السلام را نزد خود جاى مى دهد و صحبت مى كند يزيد آن را در كوفه به مختار رساند مختار تصميم گرفت عمر بن سعد را به قتل رساند.

روزى مختار به دوستان خود گفت فردا كسى را خواهم كشت كه پاهاى بزرگ و چشم هاى فرو رفته و ابروهاى پر مو دارد و با كشتن او مؤمنان شاد شوند.

هيثم نخعى در آن جا بود به خيالش آمد كه مختار عمر بن سعد را مى گويد لذا پسر خود را نزد عمر بن سعد فرستاد و جريان را خبر داد عمر بن سعد گفت چگونه مرا مى كشد كه امان نامه داده بالاخره فرزندش حفص را به پيش مختار فرستاد از وفادارى به امان نامه سوال كرد مختار گفت بنشين بعد از ابوعمره كيسان را آهسته دستور داد كه رفته عمر بن سعد را بكشد و دو نفر ديگر نيز همراه كرد.

ابوعمره نزد ابن سعد رفت و گفت امير ترا مى خواهد عمر سعد خواست برخيزد كه پايش در جبّه اش گير كرد و افتاد ابوعمره با شمشير زد و كشت و سرش را بريد و در دامن خود پيش مختار برد مختار به حفص گفت اين سر را مى شناسيد حَفص گفت انّا لله و انّا اليه راجعون بلى مى شناسم پس از او زندگى خيرى ندارد مختار گفت راست گفتى تو نيز بعد از او زنده نمى مانى دستور داد او را نيز بكشند و سرش را كنار سر پدرش نهادند مختار گفت عمر در مقابل حسين و پسرش در مقابل على اكبر و مسلما برابر نمى باشد به خدا سوگند اگر چه سه چهارم قريش را بكشم عرض يك بند انگشت امام نمى شود سپس سر عمر بن سعد و پسرش را پيش محمد بن حنفيّه فرستاد محمد بعد از ديدن سرها سر به سجده نهاد و شكر نمود و گفت بعد از اين مختار را سرزنش و مذمتى نيست و خدايا اين روز را از مختار فراموش مكن و به او از خاندان پيامبر بهترين پاداش را بده.

مخفى نماند كه حضرت امير المؤمنين از شهيد كردن عمر بن سعد امام حسينعليه‌السلام را به سعد وقّاص خبر داده بود كه در سوم محرم مشروحا ذكر گرديد و در كامل ابن اثير ج ۴ ص ۲۴۲ آمده: ابن سيرين گويد حضرت علىعليه‌السلام به عمر بن سعد فرمود چگونه خواهى بود كه ميان بهشت و آتش مخيّر شوى ولى تو آتش را اختيار كنى.

روز دهم:

۱- رحلت حضرت لوط پيغمبر در ۸۲ سالگى و آن حضرت پسر هارون برادر حضرت ابراهيمعليه‌السلام است كه هر دو پسر تارخ مى باشند و لوط در شهر اردن نزول كرد و آنهارا هدايت مى نمود و به زراعت اشتغال داشت.

۲- وفات جناب عبدالمطّلب سال هشتم از عامّ الفيل:

عبدالمطّلب جدّ ابى حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بعد از وفات جناب آمنه به كفالت آن حضرت به پرداخت و پيغمبر هشت ساله بود كه عبدالمطلب در مكه وفات كرد بعد از آن ابوطالب به كفالت آن حضرت قيام نمود، قبر شريف عبدالمطلب در مكه قبرستان معلى معروف به قبرستان ابوطالب است و ۱۲۵ يا ۱۲۰ سال زندگانى كرد.

عبدالمطلب در زمان حيات چاه زمزم را حفر نمود و آب آنرا جارى ساخت بعد از آن به سيّدالبطحاء و ساقى الحجيح و حافر الزمزم لقب يافت و ملاذ و پناهگاه مردم در مصيبت و قحط سالى بود.

مادرش سلمى و والد ماجدش هاشم بن عبد مناف مى باشد، و عبدالمطلب ده پسر و شش دختر داشت و يكى از آنها عبدالله كه والد ماجد حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود.

۳- ازدواج پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با جناب دختر خويلد بن اسد بن عبدالعزّى بن قصىّ بن كلاب ۱۵ سال قبل از بعثت.

آن مخدّره را ملكة العرب مى گفتند در ثروت وجود و عطا و جمال و عفت و فصاحت و بلاغت بين زنان عرب بى نظير بود، از بزرگان عرب او را خواستگارى كردند ردّ نمود.

جناب خديجه از مشاهده كرامات و معاجز از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم علاقه بيشتر به حضرت پيدا كرد و خود تقاضاى ازدواج با اشراف كائنات نمود و از طرف حضرت پيغمبر نيز مورد قبول واقع گرديد.

خديجه ۴۰ ساله و در اين روز به همسرى اشرف موجودات مفتخر شد و آن حضرت ۲۵ سال داشت.

۴- غزوه ابواء (قريه ايست بين مكه و مدينه) و قبر آمنه خاتون والده معظمه اشرف كائنات در آنجاست و در اين غزوه كار به صلح كشيد و حضرت بدون محاربه مراجعت نمود و حامل لوا در اين جنگ جناب حمزه ره بود.

۵- ابتداى خلافت بنى اميه: موقعيكه ابوبكر به رياست يزيد بن ابى سفيان به طرف شام لشكر فرستاد معاويه بن ابى سفيان در آن لشكر بود يزيد بن ابى سفيان درشام مُرد ابوبكر رياست شامات را به معاويه واگذار نمود و او در شامات همچنين مستقر بود تا دهم ربيع الاول سال ۴۱ قمرى حضرت امام حسنعليه‌السلام با او صلح كرد معاويه از سال ۴۱ غصبا داراى منصب خلافت شد تا نيمه رجب سال ۶۰ هجرى در هشتاد سالگى به جهنم واصل گرديد.

روز دوازدهم:

۱- هلاكت معتصم بالله محمد عباسى پسر هارون الرشيد

در سامرّاء ۲۲۷ ق و اين شهر از بناهاى اوست، اين ملعون عموى ام الفضل كه عيال حضرت جوادعليه‌السلام بود و امّ الفضل به امر معتصم به آن حضرت زهر خورانيد.

او را خليفه مثمن گويند زيرا هشتم از خلفاى عباسيين است و هشتم از اولاد عبدالمطلب و هشتم از اولاد هارون الرشيد و هشت سال و هشت ماه و هشت روز خلافت كرد و هشت اولاد ذكور و هشت اولاد اناث داشت.

۲- ورود حضرت رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه ۱۳ بعثت:

اهالى مدينه شادى كنان به استقبال پيامبر رفتند و حضرت در ۱۲ ربيع الاول موقع ظهر وارد مدينه شد و مردم اطراف ناقه آن بزرگوار را گرفتند و استدعاى نزول مى نمودند حضرت فرمود اى مردم ناقه را رها كنيد كه او مأموريت دارد به درب خانه هر كسى بنشيند من به آنجا وارد خواهم شد تا در درب خانه ابوايّوب انصارى بر زمين نشست او فقيرترين اهل مدينه بود و پيامبر وارد خانه او شد.

۳- انقراض حكومت بنى اميّه ۱۳۲ ق.

به همت والاى ابومسلم مروزى صالح بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب عموى سفاح چهاردهمين از خلفاى بنى اميه را كه مروان حمار بود در قريه اى از قراء مصر به قتل رسانيد و دولت بنى اميه در سال ۱۳۲ ق منقرض شد و ۹۱ سال و دو روز كه هزار و نود و دو ماه و دو روز مى شود حكومت نمودند و ۱۴ نفر از بنى اميه حاكم شده اند.

مروان حمار:

در طفوليت انگشت خود را در ميان حلقه نمود و آن حلقه در انگشت بند شد پس به زحمت بسيار از انگشت بيرون آوردند بعد از مدتى خواست خود را امتحان كند كه چاق شده يا نه دوباره انگشت خود را در ميان حلقه فرو برد و انگشت او بند شد هر چه سعى كرد بيرون نيامد تا سوهانى آورده آنرا سوهان نمودند و انگشت رها شد در اين اثنا پدرش حاضر شد از مطلب باخبر گرديد باو گفت واللّه انت الحمار و اللّه تو الاغى پس از آن وقت به اين لقب ملقب شد.

روز چهاردهم:

۱- هلاكت يزيد لعين پسر معاويه ملعون و مادرش ميسون نام داشت و در حواريين شام در سال ۶۴ ق به مرض ذات الجنب در ۳۸ سالگى و مدت حكومت منحوسش ۳ سال و نه ماه بود و سه كار خطرناك انجام داد.

در سال اول حضرت امام حسين و يارانش را در كربلا شهيد كرد كه در دهم محرم توضيح داده شد.

در سال سوم واقعه حرّه را واقع ساخت كه در ۲۸ ذيحجة الحرام ذكر خواهد شد.

در سال سوم مكه را محاصره و خانه خدا را با منجنيق خراب نمود كه در سوم ربيع الاول مشروحا بيان شده است.

در كتاب پيشگوئيهاى آخر الزمان جناب آقاى على فلسفى ص ۶۳ نقل از كتاب صفريه (ج ۱ ص ۷۳ آقاى على فلسفى):

يزيد از حضرت سجادعليه‌السلام پرسيد چه كنم خداوند مرا مورد بخشش قرار دهد فرمود مگر به فريادت نماز غفيله برسد حضرت زينب در وقت ديگر با حال حزن اين سوال و جواب را به حضرت سجادعليه‌السلام بازگو كرد حضرت فرمود اى عمّه كار ما ارشاد و راهنمائى است هشيار باش ايزد متعال او را توفيق نخواهد داد، هر وقت يزيد مى خواست اين نماز را بخواند به درد دل دچار مى شد.

در مفاتيح از اخبار الدول نقل كرده كه يزيد به مرض ذات الجنب در حوران درگذشت و بدمشق آوردند.

ولى خواند امير در حبيب السير جلد دوم صفحه ۱۳۰ مى نويسد: روزى يزيد به شرب شراب اقدام نمود و در وقتى كه مست و بى شعور شد برخاست رقص كرد در اثنا بيفتاد و سرش بر زمين خورد به درك واصل گرديد معاويه بن يزيد بر او نماز خواند و از خوارى به دمشق بردند، يزيد دوازده پسر و دو دختر داشت.

۲- خروج جناب مختار در سال ۶۶ قمرى.

موقعى كه عبدالله بن مطيع حاكم كوفه بود مختار باز به عبدالله بن عمر شوهر خواهرش نامه نوشت به توسط او از زندان آزاد شد و شيعيان را دور خود جمع كرد عبدالله بن مطيع مختار را طلبيد او دانست براى چه طلب نموده خود را به تمارض زد مختار مخفيانه ياران خود را گفت حالا وقت خروج است ياران از محمد بن حنفيه در مدينه استيذان كردند و بعد از اجازه و بيعت جناب ابراهيم بن مالك اشتر با مختار در چهارده ربيع الاول سال ۶۶ قمرى مختار خروج كرد و در دارالاماره رفت و نشست و بزرگان قبائل به او بيعت نمود و ابن مطيع را از كوفه اخراج كردند و مختار هيجده ماه حكومت كرد بالاخره با يارى ابراهيم بن مالك قتله حضرت سيد الشهداء را به قتل رسانيدند با اين عمل به قلب سوخته حضرت زهرا آب پاشيد و بعد مختار سر ابن زياد را با سر چندين نفر از ملعونين به پيش ‍ محمد بن حنفيه فرستاد و او هم پيش حضرت امام سجادعليه‌السلام فرستاد امام به سجده افتاد و فرمود الحمد للّه الذى ادرك لى ثارى من عدوى و جزى اللّه المختار خيرا.

مختار در سال اول هجرت متولد شد و لقبش كيسان و پدرش ابوعبيده ثقفى از نيكان و در زمان عمر بن خطاب سپهسالار لشكر اسلام بود خواهر مختار صفيه زوجه عبدالله بن عمر بن خطاب است.

۳- ابتداى حكومت بنى عباس

سال ۱۳۲ قمرى و اولين حاكم از عباسيين ابوالعباس عبدالله بن سفاح بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بود و بعضى در سيزده اين ماه نوشته و حكومت بنى عباس تا سال ۶۵۶ ق ادامه داشت و آخرين خليفه ابواحمد مستعصم باللّه كه سى و هفتمين خليفه بود.

روز شانزدهم:

ابن سيرين مى گويد مسلمانان مدينه قبل از آمدن پيامبر به مدينه جمع شدند گفتند براى يهود و نصارى در هر هفته روزيست كه جمع مى شوند پس روزى را انتخاب كرده در آن روز جمع شده ياد خداوند را بكنيم روز شنبه براى يهود و يكشنبه براى نصارى است روز عروبه را انتخاب كردند و پيش اسعد بن زراره رفتند و با او در آن روز نماز خواندند و خدا را ياد كردند چون اجتماع شد آن روز را جمعه ناميدند و بعضى گويند كعب بن لوى جمعه نام نهاد و آيه يا ايّها الذين آمنوا اذا نودى للصّلوة من يوم الجمعه فاسعوا الى ذكر اللّه الى آخر نازل شد.

پيامبر اسلام موقع هجرت از مكه به مدينه در محله قبا فرود آمد و روز دوشنبه ۱۲ ربيع الاول وقت چاشت بود و چهار روز در آنجا ماندند و مسجد قبا براى بنى عمر و بن عوف تاءسيس كردند بعضى نوشته كه بانى آن عمار ياسر بود، روز جمعه حضرت متوجه مدينه گرديد چون به صحراى بنى سالم بن عوف رسيد وقت نماز جمعه شد حضرت فرمود مسجدى ساختند پس از خواندن خطبه نماز جمعه را با جماعت اقامه نمودند و اين اولين خطبه و اولين نماز جمعه بود كه حضرت اقامه نمود بعد وارد مدينه شد و اولين نمازى كه در مدينه خواند نماز عصر بود (مجمع البيان ج ۱۰ صفحه ۲۹۶).

در منهج الصادقين جلد ۴ صفحه ۳۱۵ نوشته زمانيكه بنو عمر و بن عوف مسجد قبا را ساختند و از حضرت دعوت نمودند يك نماز جماعت در آنجا بخواند بنو عثم بن عوف پسر عموهاى بنو عمر و بن عوف از روى حسد گفتند مسجدى در مقابل آن بسازيم و خودمان در آنجا نماز بخوانيم و به نماز محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نرويم تا اينكه مسجد را ساختند و اينها ۱۲ يا ۱۵ نفر بودند به راهنمائى ابوعامر به اين كار اقدام نمودند به قصد اينكه ابوعامر راهب از شام مراجعت كند او را امام مسجد نمايند ابوعامر نيز باين مضمون از شام به ايشان نامه نوشت و ابوعامر پدر حنظله (غسيل الملائكه) بود در حاليكه ابوعامر هميشه از اوصاف حضرت به اهل مدينه مى گفت چون حضرت به مدينه هجرت نمود و اهالى از ابوعامر رو گردانيدند و به طرف آن برزگوار متوجه شدند ابوعامر حسد برد تا جائيكه قسم ياد كرد محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با هر قومى جنگ كند از آن قوم باشد و به منافقان نوشت كه درمقابل مسجد قبا مسجدى در محله خويش براى من بسازيد چنانكه ذكر شد بعد از اتمام از حضرت دعوت كردند در آن مسجد نماز بخواند و غرض ايشان استحكام بخشيدن به كار خود بود و حضرت به جنگ تبوك عازم بود فرمود بعد از مراجعت مى خوانيم بعد از بازگشت اهل مسجد آمدند همان استدعا را كردند جبرئيل نازل شد آيه ۱۰۷ از سوره توبه را آورد: والّذين اتّخذوا مسجدا ضرارا و كفرا و تفريقا بين المؤمنين الخ يعنى اهل نفاق كسانى هستند كه مسجد را براى ضرر رساندن و تفرقه افكندن در بين مؤمنين ساختند و براى انتظار كشيدن بر آن كسيكه پيش از بناء مسجد با خدا و رسولش ‍ محاربه كرد (مراد ابوعامر است) تا مى فرمايد در آن مسجد هرگز نماز نخوان حضرت امر كرد برويد و آن مسجد را ويران كنيد و بسوزانيد ايشان رفته و آتش زندند اهالى مسجد گريختند و رسول خدا فرمود آنجا را مزبله نمائيد و ابوعامر در شام غريب و تنها مرد و بنا كننده مسجدا ضرار ۱۲ يا ۱۵ نفر بودند به رهبرى ابوعامر بن نعمان صيفى راهب نصرانىّ بود كه مسجد را جهت اضرار اهل اسلام بنا كردند و حضرت ابوعامر را فاسق ناميد.

روز هفدهم:

ولادت باسعادت اشرف كاينات حضرت خاتم الانبياء رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در عام الفيل.

در هفده ماه ربيع الاول قريب طلوع فجر در مكه معظمه به عهد كسرى در عام الفيل مفخر موجودات قدم به دنيا نهاد چون متولد شد در كعبه برو افتاد و ايوان كسرى بلرزه درآمد و درياچه ساوه فرو رفت آتشكده هزار ساله فارس خاموش گشت و مختون از طرف لايزال روى به طرف كعبه در حال سجده با انگشت مبارك اشاره كرد و فرمود لا اله الّا اللّه، آمنه صدائى شنيد كه بهترين خلق متولد شد او را محمد نام كن و هاتفى ندا كرد جاء الحق و زهق الباطل انّ الباطل كان زهوقا.

بعقيده بعضى از علماى شيعه حضرت در دوازدهم اين ماه متولد شده.

۲- ولادت با سعادت امام ناطق حضرت ابوعبداللّه جعفر الصادقعليه‌السلام سال ۸۳ قمرى در مدينه و والده معظمه اش فاطمه مسماة بام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر.

روز هيجدهم:

۱- هلاكت قوم نمرود:

چنانكه قبلا متذكر شديم نمرود از حضرت ابراهيم استدعاى جنگ كرد و حضرت قبول نمود در روز موعود نمرود سپاه بسيار به صحرا آورده بود ولى ابراهيم تنها در جلو لشكر ايستاد مردم از تهور ابراهيم متحير شدند ناگاه به فرمان الهى لشكر پشه در رسيد و سر و روى نمروديان را گزيد چنانكه همه اش منهزم شدند اما نمرود به قصر خود پناهنده شد كه پشه اى لبش را گزيد بعد به دماغش رفت مغزش را مى خورد مدت ۴۰ سال با مرض و ملال گذرانيد سپس به دوزخ شتافت و مدت سلطنتش ۴۰۰ سال بود. امام صادقعليه‌السلام فرمود چهار نفر مالك تمام روى زمين شدند دو نفر مؤمن سليمان و ذوالقرنين و دو نفر كافر نمرود و بخت نُصَّر.

۲- وفات فاضل متبحّر

و جامع فنون و مروّج احكام سيد شمس الدين محمد بن على موسوى جبعى عاملى صاحب مدارك الاحكام در سال ۱۰۰۹ ق در ۶۲ سالگى و در جمع عامل به خاك سپرده شد اين بزرگوار دخترزاده شهيد ثانى است و صاحب ۶ تاءليف مى باشد: حاشيه بر استبصار - حاشيه بر الفيّه - حاشيه بر تهذيب - حاشيه بر روضه البهيّه - شرح مختصر النافع - مدارك الاحكام.

روز نوزدهم

جنگ داودعليه‌السلام با جالوت:

بنى اسرائيل در اثر اختلاف و ظلم و گناه شوكت و قدرتشان را از دست دادند و دشمنان بر آنها چيره شدند حتى جالوت يكى از پادشاهان و دشمنان بنى اسرائيل آنها را به دادن جزيه مجبور كرد و ايشان زبون و خوار بودند.

خداوند اشموئيل يا شموئيل پيغمبر را مبعوث كرد و توانست تا اندازه اى به وضع بنى اسرائيل سر و سامانى داده و قسمت عمده آنها را از بت پرستى نجات دهد و بنى اسرائيل براى جنگ با دشمنان و بازگرفتن سرزمينهاى از دست رفته از آن پيغمبر خواستند براى آنها پادشاهى تعيين كند تا با دشمنان به جنگند از طرف خداوند متعال طالوت معين شد و او با هشتاد يا هفتاد هزار نفر لشكر حركت كردند.

دو لشكر بهم رسيدند در ميان لشكر طالوت سه برادر بودند كه پدر پيرى داشتند به نام ايشا و برادر كوچكى به نام داود، خلاصه داود فَلاخَن خود را كه معمولا هنگام چرانيدن گوسفندان همراه داشت تا جانوران را بدان دور كند با خود برداشت همينكه وارد ميدان شد از سربازان شنيد كه از دلاورى جالوت سخن مى گفتند داود گفت چرا مرعوب سطوت جالوت شده ايد به خدا اگر من او را ديدار كنم به قتلش مى رسانم، سربازان سخن داود را به گوش طالوت رساندند طالوت او را خواست و از نيروى او سوال كرد بالاخره روز ديگر دو لشكر برابر هم قرار گرفتند داود گفت جالوت را به من نشان دهيد سنگى در فلاخن گذارد پيشانى او را هدف قرار داد سنگ را به سمت او پرتاب كرد سر جالوت را بشكافت سنگ دوم و سوم را به دنبال آن رها كرد جالوت را سرنگون ساخت و لشكريانش در هم شكست و اين سبب شد كه نام داود بر سر زبانها بيافتد و تدريجا عظمت و شوكت پيدا كرده و بنى اسرائيل ويرا به سلطنت و فرمانروائى انتخاب كنند و خداوند متعال نيز او را به نبوّت برگزيد.

روز بيست و يكم:

هلاكت قوم لوطعليه‌السلام

چون لواط به تعليم شيطان در ميان قوم لوط شيوع پيدا كرد و لوط در شهر سَدوم هر چند نصيحت و موعظه نمود اثرى نداشت بلكه بيشرمى آنها روزبروز افزونتر شد خداوند فرشتگانى فرستاد به نامهاى جبرئيل - ميكائيل - اسرافيل - كروبيل يا سه نفر يا يازده نفر يا نه نفر هم نوشته اند.

لوط در بيرون شهر به زراعت مشغول بود مأموران الهى نزديك آن حضرت آمدند و سلام كردند سپس با هم وارد شهر شدند و ميهمان لوط بودند زن لوط آتش روشن كرد تا مردم بفهمند كه پيامبر الهى ميهمان دارد به سرعت مردم اطراف خانه لوط جمع شدند جسارت را به آنجا رساندند كه مى خواستند به مهمانان لوط كه مأمورانى الهى بودند آزار برسانند و لوط تا آنجائيكه حاضر شد از دخترانش به آنها تزويج كند قبول نكردند مهمانان چون فشار مردم را به لوط مشاهده كردند گفتند اى لوط مترس كه ما فرستادگان پروردگاريم براى نابودى اين مرد آمده ايم مردم وارد خانه شدند ولى با يك اشاره انگشت جبرئيل همه به عقب بازگشتند و نابينا شدند مردم براى تهديد لوط گفتند چون صبح شد سزاى اين كارت را به تو مى دهيم تو براى ما افراد ساحر مى آورى، لوط فرمود اى جبرئيل حالا كه براى عذاب كردن مردم آمده ايد پس شتاب كنيد هر چه زودتر آنها را نابود گردانيد، جبرئيل در جواب گفت موعد هلاكت صبح است و براى دلدارى او گفت آيا صبح نزديك نيست سپس جبرئيل گفت اى لوط چون مقدارى از شب گذشت تو و خاندانت از شهر بيرون رويد و تنها زن تو به عذاب دچار خواهد شد لوط و خاندان و پيروانش شب از شهر خارج شدند وقتى كه صبح شد عذاب خدا رسيد فرشتگان الهى آن شهر را زير و رو كردند سپس ‍ بارانى از سنگ ريزه بر آنها باريد به قولى چهار هزار نفر هلاك شدند و شهر سدوم به صورت تلّ خاك درآمد.

روز بيست و دوم

جنگ بنى نَضير ۴ قمرى

يهوديان بنى نضير هزار تن بودند كه در مدينه مسكن داشتند و در امان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودند به شرط آنكه دشمنان را بر رسول خدا نشورانند و با اعداء همدست نشوند، اتفاقا مردى از قبيله قُريظه يك تن از بنى النضير را كشت وارث مقتول بنا به پيمانيكه قبلا بسته بودند خواست هم قاتل را بكشد و هم ديه بگيرد ولى بنى قريظه گفتند اين حكم با تورات راست نيايد يا قاتل را بكشيد يا ديه بگيريد بالاخره سخن بدانجا ختم شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ميان آنها حكم كند حضرت فرمود اين پيمان با تورات راست نمى آيد چنانكه بنى قريظه مى گفتند و حكم حضرت نفوذ يافت ولى بنى النضير برنجيدند و در دل داشتند كه از پيغمبر انتقام كشند تا موضوعى پيش آمد كه پيغمبر ديه دو نفر را از بنى النضير قرض كند به جانب حصار آنها رفت و داخل نشد پشت مبارك بر حصار ايشان داده بنشست بنى النضير گفتند هرگز محمد به اين آسانى بدست نيايد يك نفر به بام رود و سنگى به سر حضرت بياندازد در حال جبرئيل نازل و انديشه آنها را به حضرت اطلاع و حضرت راه مدينه را پيش گرفت چون به مدينه رسيد محمد بن مَسلمه را به نزد آنها فرستاد كه با من غدر كرديد و عهد خويش بشكستيد از شهر خارج شويد ولى با پشتگرمى عبدالله بن ابى خارج نشدند و اطلاع دادند كه هر چه خواهى بكن پيغمبر رايت را به امير المؤمنين داد و از پيش فرستاد و خود از دنبال آن با عجله رفت و در بنى النضير نماز خواند و ايشانرا محاصره فرمودند جهودان پانزده شبانه روز در حصار ماندند و دستور داد درختان خرماى ايشان را بكندند تا جهودان به كلى نااميد شوند چون كار را اينطور ديدند اجازه خواستند كوچ كنند از طرف حضرت اجازه صادر شد ولى زياده از آنچه شتران حمل كنند اجازه حمل اموال ندادند.

يهود قبول نكردند ولى پس از چند روز راضى شدند حضرت فرمود چون اول قبول نكرديد پس هر چه داريد بگذاريد و برويد جهود هراسان شدند و فهميدند كه اين نوبت ممكن است جان سلامت نيز بدر نبرند.

ايشان خانه هاى خود را خراب كردند تا به دست مسلمانان نرسد و به قولى رخصت يافتند ششصد شتر كه مال ايشان بود هر چه توانستند برداشتند و حمل كردند زمين هاى كشاورزى آنان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ماند و آن حضرت مقدارى به على بن ابيطالبعليه‌السلام بخشيد.

۲- ظهور طوفان نوحعليه‌السلام :

حضرت نوحعليه‌السلام در ۱۵۰ يا ۲۵۰ يا ۳۵۰ سالگى به پيامبرى مبعوث شد و مدت طولانى يعنى ۹۵۰ سال به خداى يگانه مردم را دعوت كرد ولى قوم قبول نكردند واذيت ها نمودند، مرحوم طبرسى مى گويد گاهى آن قوم به قدرى او را مى زدند كه بى هوش مى شد و بعضى نوشته اند از دو گوشش خون مى آمد، بالاخره از قوم مقدارى ايمان آوردند ولى تدريجا آنهانيز گمراه شدند هفتاد و چند نفر بيشتر نماند.

آخر الامر نوحعليه‌السلام ماءيوس شد ايشانرا به سختى نفرين نموده عرض كرد پروردگارا ديّارى از كافران را روى زمين زنده مگذار اگر زنده بمانند بندگانت را گمراه كنند دعاى نوح مستجاب شد و عذاب چنان قطعى گرديد كه به نوح خطاب آمد درباره ستمگران مرا مخاطب ساز و وساطت مكن كه غرق شدنى هستند.

دستور ساختن كشتى زير نظر پروردگار متعال شروع شد شبها قوم مى آمدند آنچه نوح ساخته بود خراب مى كردند خداوند وحى مى نمود اى نوح سگى براى حراست برگير تا حضرت سگى را گرفت و روزها مشغول ساختن كشتى بود و شبها مى خوابيد و وقتى مردم مى آمدند خراب كنند سگ صدا مى كرد و حضرت بيدار مى شد و حيوان به سوى آنهاد مى دويد و مردم فرار مى كردند بدين گونه نوح كشتى را كاملا ساخت و منتظر فرمان الهى بود.

دستور رسيد كه چون ديدى نشانه هاى عذاب آمد و آب از تنور جوشيد از هر حيوان يك جفت بردار و خاندانت را بجز آنكس كه وعده عذاب داده شده با خود همراه كن نشانه عذاب جوشيدن آب از تنور بود كه در خانه نوح يا در خانه زن مؤمنه در جائيكه اكنون مسجد كوفه است قرار داشت ناگاه آب از تنور جوشيدن گرفت به نوح خبر دادند نوح مقدارى خاك روى آن ريخت به كنار كشتى آمد و كسانيكه قرار بود سوار كند به كشتى نشاند نوشته اند اول حيوانى كه به كشتى سوار كرد مورچه كوچك و آخرين حيوان الاغ بود. و برگشت خاك را از روى تنور برطرف نمود آب جوشيدن كرد و آسمان نيز مانند دهانه مشگ شروع به باريدن نمود رودهاى فرات و چشمه هاى ديگر نيز طغيان كرد و آب زمين را فرا گرفت بعضى گويند منطقه اى كه نوح مستقر بود آب آنجا را فرا گرفت نوشته اند ۷۲ نفر از قوم و شش نفر خانواده نوح نجات يافتند و كنعان پسر نوح نيز از غرق شدگان بود.

در مدت توقف نوح و مؤمنين در كشتى اختلاف است برخى به هفت روز قائلست و بعضى يك ماه و عده اى شش ماه و به قولى يك سال و ده روز، خلاصه بر كوه جودى كه در موصل است قرار گرفت از كشتى فرود آمدند و براى آغاز زندگى جديد به فعاليت پرداختند و نوحعليه‌السلام ۲۵۰ يا ۳۵۰ سال ديگر عمر كرد و بعد از اين عمر طولانى دار دنيا را وداع نمود و در كنار قبر كنونى مولاى متقيان على بن ابيطالبعليه‌السلام مدفون شد.

۲- در اين روز به پيغمبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نامگذارى كرده و عقيقه نمودند.

روز بيست و پنجم: وفات سيد مرتضى ره

سيد العلماء و محى آثار اجداده الائمه الطاهرين سيدنا ابوالقاسم الشريف على بن الحسين بن موسى الابرش بن محمد الاعرج بن موسى ابو سُبحه بن ابراهيم مرتضى بن الامام موسى الكاظمعليه‌السلام ملقب به سيد مرتضى علم الهدى پنج روز مانده از ربيع الاول سال ۴۳۶ ق دار فانى را وداع نمود و در سال ۳۵۵ ق متولد شده بود پس عمر با بركتش ۸۱ سال مى باشد و پسرش در كاظمين در خانه آن بزرگوار به او نماز خواند و دفن كرد سپس از آنجا انتقال داده و در كنار جدّش اباعبدالله الحسين دفن كردند.

نوشته اند بعد از خود هشتاد هزار جلد كتاب به جا گذاشت و اين مرحوم مصنفات كثيره دارد از جمله: الشافى فى الامامة - تنزيه الانبياء - الذريعة فى اصول الشريعة - الرسالة الباهرة - فى العترة الطاهرة - المسائل الناصريّه - المسائل التبانيات و غيرها كه قريب به ۷۲ كتاب است.

اين بزرگوار برادر سيد رضى صاحب نهج البلاغه است كه مادرشان مرحومه سيده فاطمه از زنان متدينه بوده چنانكه در حالات سيد رضى نوشته شد.

لقب علم الهدى:

سيد نوراللّه شوشترى مرعشى در مجالس المؤمنين صفحه ۲۱۶ مى نويسد: ابوسعيد محمد بن الحسين وزير قادر عباسى در سال ۴۲۰ بيمار شد و بيماريش طول كشيد تا آنكه حضرت على را در خواب ديد كه با او مى گويد به علم الهدى بگو كه بر تو دعائى بخواند تا شفا يابى.

محمد مى گويد سوال كردم على الهدى كيست فرمود على بن الحسين موسوى، وزير با آن لقب نامه اى به سيد مرتضى نوشت سيد از باب تواضع در جواب مرقوم نمود اللّه اللّه قبول كردن اين لقب بر من زشت است وزير به عرض سيد رسانيد كه واللّه من اين لقب را به شما ننوشتم الّا اينكه اميرالمؤمنين مرا به آن امر كرده بعد دعاى سيد مرتضى شفا يافت و واقعه را به خليفه عباسى رساند و خليفه گفت لقبى كه جدّت امير المؤمنين ترا ملقب ساخته قبول كن بالاخره اين لقب را قبولاند و از آن زمان به اين لقب مشهور گشت.

تذكر: ابراهيم مرتضى جدّ بزرگ سيد و پسر امام موسى بن جعفر غير از ابراهيم مجاب است كه اين پسر محمد عابد بن موسى بن جعفرعليه‌السلام است محمد را به جهت كثرت عبادت عابد مى گفتند و ابراهيم وقتى به حرم امام حسين وارد شد عرض كرد السّلام عليك يا اباعبداللّه جواب آمد و عليك السّلام يا ولدى از اين جهت مجاب گويند و قبر ابراهيم مجاب در حاير حسينى است. مرحوم سيد مرتضى بسيار كريم النفس و با شهامت و ثروتمند و در قرن چهارم هجرى مروّج مذهب اماميّه و مُجدِّد مذهب بود.

۲- معاويه لعين يزيد ملعون را به سلطنت منصوب كرد ۶۰ قمرى در سال ۵۵ قمرى معاويه براى پسرش اخذ بيعت نمود و او اول كسى بود كه براى پسرش بيعت گرفت و نامه اى به حاكم مدينه مروان بن الحكم بن ابى العاص ‍ بن اميّة نوشت كه از اهل مدينه بيعت بگيرد.

مروان در مدينه خطبه خواند و ولايت عهدى يزيد را تبليغ كرد و در سال ۶۰ ق بعد از هلاكت معاويه پسرش يزيد به سلطنت رسيد، نقل شده كه معاويه هنگام مرگ گفت سه گناه بزرگ كرده ام:

۱- در امر خلافت كه حق امير المؤمنين بود طمع كردم و از او گرفتم.

۲- زوجه حضرت امام حسنعليه‌السلام را فريب دادم تا به او زهر داد.

۳- يزيد را وليعهد خود گردانيدم.

ناگفته نماند مادر يزيد ميسون دختر بجدل كلبيّه بود.

۳- صلح حضرت امام حسن مجتبى با معاويه در سال ۴۱ ق. ملخصه:

امام حسنعليه‌السلام بعد از وفات حضرت علىعليه‌السلام به منبر رفت خطبه بليغى خواند و در ضمن حقانيت خود را اثبات كرد پس فرمود اطاعت كنيد ما را كه اطاعت ما از جانب پروردگار بر شما واجب است تا اينكه فرمود از پدرم طلا و نقره نماند مگر هفتصد درهم و مى خواست خادمى براى اهل خود بخرد پس گريه گلوى آن حضرت را گرفت.

عبدالله بن عباس برخاست و مردم را بر بيعت آن حضرت خواند مردم با آن حضرت بيعت نمودند اين واقعه در بيست و يكم رمضان در چهلم هجرت واقع شد و آن حضرت سى و هفت سال داشت سپس از منبر پائين آمد و عمّال خود را به اطراف فرستاد.

موقعى كه خبر شهادت علىعليه‌السلام و بيعت مردم به حضرت امام حسنعليه‌السلام به گوش معاويه رسيد مرتبا جواسيس مى فرستاد حضرت جاسوس را طلبيد وگردن زد به معاويه نوشت جاسوس مى فرستى و مكرها و حيله ها مى كنى گمان مى كنم اراده جنگ دارى اگر چنين است ما نيز مهياى آن هستيم معاويه جواب ناملايم نوشت و پيوسته مكاتبه بين امام و معاويه مى شد تا معاويه لشكر گرانى متوجه عراق گردانيد و جمعى از منافقان و خارجيان در ميان اصحاب حضرت بودند وحضرت چون شنيد بر منبر رفت مردم را به جنگ با معاويه دعوت نمود هيچ كس جواب آن حضرت را نگفت عدى بن حاتم برخاست گفت بد گروهى هستيد امام و فرزند پيغمبر شما را به جهاد دعوت مى كند اجابت نمى كنيد و از ننگ و عار پروا نمى كنيد جماعتى موافقت كردند حضرت فرمود راست مى گوئيد بسوى نخيله برويد و حضرت متوجه نُخَيله شد اكثر آنها كه اظهار اطاعت كرده بودند وفا نكردند و حاضر نشدند حضرت چند مرتبه سرلشكر با جمعى لشكر به طرف معاويه فرستاد و معاويه وعده رياست داده و مقدارى پول مى فرستاد و آنرا فريب مى داد حتى كار به جائى كشيد كه عبيدالله بن عباس سر لشكر سپاه امام حسن بود معاويه پول فرستاد و فريفت تا به لشكرگاه معاويه گريخت چون امام كار را بدين منوال ديد تصميم گرفت كه بامعاويه صلح كند چون ديد اكثر مردم منافق هستند و شيعه خاص و مؤمن اندك مى باشند كه مقاومت با لشكر شام را نمى توانند بكنند و بى وفائى اكثر لشكر به جائى رسيد كه رؤساى لشكر به معاويه نوشتند ما مطيع توئيم زود متوجه عراق شو چون نزديك شوى ما حسن را گرفته به تو تسليم مى كنيم، امام كه تمايل به صلح نمود، منافقان گفتند كفرواللّه الرجل يعنى به خدا حسن كافر شده و به خيمه آن حضرت ريختند و اسباب هرچه يافتند غارت كردند و مُصلّاى آن حضرت را از زير پايش ‍ كشيدند و ردايش از دوش برداشتند، حضرت به اسب خود سوار شد و با قليلى از شيعيان از تاريكيهاى ساباط مدائن عبور مى كرد كه ملعونى از قبيله بنى اسد به نام جرّاح بن سِنان رسيد گفت اى حسن كافر شدى و خنجرى مسموم بر ران آن حضرت زد و حضرت را به مدائن خانه سعد بن مسعود ثقفى بردند و اين مرد عموى مختار بود مرحوم شيخ عباس نوشته مختار به عم خود گفت بيا حسن را بدست معاويه دهيم شايد معاويه ولايت عراق را به ما بدهد سعد گفت واى بر تو خدا روى ترا قبيح كند من از جانب او و پيش از او از جانب پدرش والى بودم آيا حق نعمت ايشان را فراموش كنم و فرزند رسول خدا را بدست معاويه دهم شيعيان مى خواستند مختار را بكشند ولى عمويش شفاعت نمود.

معاويه نامه اى درباره صلح به امام حسن نوشت و نامه هائيكه از لشكر امام به او فرستاده بودند آنها را نيز فرستاد و در نامه نوشت كه اصحاب تو با پدرت موافقت نكردند با تو نيز موافقت نخواهند كرد امام مجبور شد كه به صلح اقدام كند زيرا اين نفاقها و بى وفائيها را كه از لشكريان ديد و دانست كه با عده قليلى نمى تواند با لشكر معاويه مقابله كند، حضرت كسى به نزد معاويه فرستاد كه عهدها از او بگيرد و صلح نامه نوشته شود.

ابن صباح مالكى در كتاب فصول المهمّه عهد نامه صلح را چنين نوشته:

بنام خداوند بخشنده مهربان

اين عهدنامه ايست كه براساس آن حسن بن على بن ابيطالب با معاويه بن ابى سفيان صلح نموده است و امر حكومت مسلمين را به او سپرده، معاويه وظيفه دارد كه روش حكومت خود را قرآن و سنت قرار دهد - او نمى تواند براى خود جانشينى برگزيند - در حكومت او بايد همه مردم از هر سرزمينى كه هستند شام و يمن و عراق و حجاز آزاد و مصون باشند - شيعيان وياران علىعليه‌السلام بايد نسبت به جان و مال وناموس و اولادشان در هر كجا هستند امنيّت داشته باشند - معاويه نبايد نسبت به حسن بن على و برادرش حسن و هيچ يك از افراد خانواده پيامبر كمترين بدى را بخواهد خواه آشكار و خواه پنهان - نبايد در هيچ نقطه اى از حكومت خود كمترين هراسى ايجاد كند.

مرحوم صدوق نقل مى كند كه صلح بر اساس چند شرط شد:

۱- معاويه نام امير المؤمنين را بر خود مگذارد.

۲- نزد وى شهادتى اقامه نگردد.

۳- از شيعيان امير المؤمنينعليه‌السلام كسى را تعقيب نكند براى آنها مصونيّت در نظر گيرد و معترض هيچ يك از آنان نگردد و حق هر يك را به خودشان باز پس دهد.

۴- مبلغى برابر با يك ميليون درهم را بين همه كشته شدگان صفين و جمل در ركاب امير المؤمنين را تقسيم كند و اين مبلغ را از منطقه دارا بجرد مقرّر نمايد.

۵- دشنام امير المؤمنين را در نماز ترك كنند.

بعد از وقوع صلح معاويه با لشكر خود وارد نخيله شد و امر كرد مردم حاضر شوند معاويه به منبر رفت و خطبه خواند در ضمن گفت:

واللّه من براى نماز و روزه و حج و زكوة با شما جنگ نمى كردم زيرا شما آنها را مى كنيد من براى امير شدن بر شما جنگ مى كردم كه خداوند اعطا كرد ولى شما نمى خواستيد، بدانيد هر چه با حسن بن على شرط كردم زير پايم گذاشتم و در اول ربيع الثانى سال ۴۱ بر تخت سلطنت مستقر گرديد و ابتداى خلافت بنى اميه از اين وقت بود.

روز بيست و هشتم:

ابوغالب محمد بن على واسطى ملقب به فخرالملك وزير بهاءالدوله پسر عضدالدوله بنام سلطان الدوله او را حبس نمود و كشت در سال ۴۰۷ و اين شخص سور حائر امام حسينعليه‌السلام را بنا نهاد.