فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام

فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام0%

فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: شخصیت های اسلامی

فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام

نویسنده: احمد صادقى اردستاني
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 8436
دانلود: 1969

توضیحات:

فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8436 / دانلود: 1969
اندازه اندازه اندازه
فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام

فاطمه علیها السلام، دختر امام حسین علیه السلام

نویسنده:
فارسی

فصل چهاردهم: زندگى جديد و برگ آخر

همان طور كه در فصل هاى نخستين اين كتاب اشاره كرديم، و با توجه به شواهد تارخى به دست آورديم، روزگارى كه فاطمه دختر سيدالشهداعليه‌السلام ، در نهضت عاشوراى سال ۶۱ هجرى، در كربلا حضور يافته بود، حدود بيست سال داشته است.

آن گاه هم كه وى از كربلا به مدينه بازگشت، با شوهر بزرگوار خود «حسن مثنى» كه بهبودى يافته بود، ساليانى زندگى كرد، و از او داراى سه فرزند به نامهاى: عبدالله و حسن و ابراهيم گرديد، كه شرح آن را در فصل يازده مطالعه كرديم.

اما وقتى «حسن مثنى» شوهر نازنين فاطمه دختر امام حسينعليه‌السلام  به دستور «وليد بن عبدالملك مروان» به وسيله زهر مسموم گرديد، و در ۳۵ سالگى شهيد شد، و در قبرستان «بقيع مدينه» به خاك آرميد، همان طور كه در فصل يازدهم بيان كرديم، فاطمه دختر امام حسينعليه‌السلام  آن قدر علاقه به «حسن» داشت، و براى او تجليل به عمل مى آورد كه، روى قبر شوهر خيمه اى زد، مدت يك سال در آن اقامت گزيد، و شب را به شب زنده دارى و عبادت، و روزها را به روزه دارى مى گذرانيد، و آن گاه كه يك سال از اين وضع گذشت، به خدمتگزاران خويش دستور داد: همين كه شب فرا رسيد، خيمه را جمع كنند، و سوگوارى يك ساله را پايان دهند.

اما آن گاه كه خيمه را بر مى چيدند، كه به داخل شهر و خانه نقل مكان كنند، صدايى - كه شايد از سوى مخالفان بوده - شنيدند كه: آيا آنچه را از دست داده بودند يافتند؟ در آن حال كس ديگرى - كه شايد باز هم از مخالفان بوده - پاسخ داد: بلكه مايوس شدند و به مكان و خانه خويش ‍ بازگشتند.(۳۴۶)

به هر حال، فاطمه دختر حضرت حسينعليه‌السلام  پس از وفات شوهر خود، مدت طولانى خانه نشين شد، و روزگار خود را با غم و اندوه فاجعه كربلا و سوك شوهر مى گذرانيد، كه «عبدالله بن عمرو عثمان» با اصرار زياد به خواستگارى فاطمهعليها‌السلام آمد و با وى ازدواج كرد.(۳۴۷)

گفت وگو پيرامون ازدواج

درباره ازدواج فاطمه دختر سيدالشهداعليه‌السلام  با عبدالله بن عمرو بن عثمان «ابوالفرج اصفهانى» كه مرام زيدى داشته، و نيز ديگران مطالب آشفته اى آورده اند، مبنى بر اين كه، اولا حسن مثنى به هنگامى كه در بستر مرگ قرار داشت نسبت به «عبدالله بن عمرو بن عثمان » حساسيت داشت كه، پس از مرگ او در صدد ازدواج با فاطمه است! و ثانيا فاطمه هم پس از پايان «عده وفات» بدون فاصله «با عبدالله بن عمرو» ازدواج كرد!(۳۴۸) كه هر دو قسمت اين موضوع قابل تامل است، و علماى شيعه و حتى ساير مورخان آن را نپذيرفته اند. زيرا نسبت دادن چنين مطلبى به «حسن مثنى» با آن سطح فكرى و ايمانى، و با آن شخصيت متعالى سازگار نيست و اضافه بر اين، چنين مطلبى در منابع معتبرى هم نيامده است.

اما اين كه فاطمه، پس از «عده وفات» و بدون فاصله ازدواج كرده باشد، اين هم با غيرت انسانى، به خصوص با شخصيت ايمانى و علمى و خانوادگى بانوى والا رتبه اى، چون فاطمه دختر حسينعليه‌السلام ، سازگارى ندارد، و منابع معتبرى هم آن را نقل نكرده اند، بلكه «ابوالفرج اصفهانى» و ديگران مطلبى آورده اند، كه حتى اين مطلب بر خلاف ادعاى اول «ابوالفرج» است.

ابوالفرج مى نويسد: احمد بن سعيد، به سند خود از اسماعيل بن يعقوب روايت كرده كه چون «عبدالله عمرو» از فاطمه خواستگارى كرد، فاطمه به خواستگاران او جواب رد داد، و حاضر به ازدواج با او نشد، ولى مادر فاطمه كه به آن ازدواج مايل بود، او را سوگند داد كه، همسرى «عبدالله» را بپذيرد، و براى اين منظور، به ميان آفتاب رفت و سوگند خورد كه، از آنجا برنمى خيزد، تا وقتى كه فاطمه ازدواج با «عبدالله» را بپذيرد، فاطمه هم ناچار به خاطر اصرار و براى جلب رضايت مادر (و مصالحى كه او در نظر داشت) ازدواج با «عبدالله» را پذيرفت.(۳۴۹) البته بعد از آن كه به اعتراف همه مورخان، فاطمهعليها‌السلام يك سال بر مزار همسر ۳۵ ساله شهيد خويش در «بقيع» خيمه زده و به عزادارى پرداخته بود.

اضافه بر اين، بايد توجه داشت، حساب «عبدالله بن عمرو» چون «عبدالله عمر» و «محمد بن ابى بكر» از نظر اهل بيتعليهم‌السلام با حساب آباء و اجداد آنان جدا بوده است، و آنان در اثر معاشرت با اهل بيتعليهم‌السلام و تحول شرايط زمان، به حدى رسيده بودند، كه بتوانند با دودمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خاندان رسالت، ارتباط و حتى پيوند ازدواج داشته باشند، چنانكه محدث قمى(۳۵۰) و ديگران اصل ازدواج فاطمهعليها‌السلام با «عبدالله بن عمرو بن عثمان» را مورد تاييد قرار داده اند.(۳۵۱)

علاوه بر اين، تعدادى از مورخين، عبدالله بن عمرو، را، مردى سخاوتمند، كريم، شريف، شجاع، نيكوكار، و راوى حديث از پدر خود (عمرو)، عبدالله بن عمر، ابن عباس، عبدالرحمن بن ابى عمره، حسين بن علىعليه‌السلام ، رافع بن خديج و ديگران دانسته اند.(۳۵۲) و علم و دانش و ديندارى و ارتباط او با معارف اهل بيتعليهم‌السلام مورد تاييد قرار گرفته است.

به هر حال، فاطمه دختر سيدالشهداءعليه‌السلام  با توجه به مصائب فراوان، به ازدواج مجدد چندان مايل نبود و شايد هم مى خواست بقيه عمر را، در سوك عزيزان كربلا و مرگ شوهر محبوب خود تنها بگذراند، اما بر اساس مصالح دينى و اجتماعى و اصرار مادر خود و جلب رضايت او ازدواج با «عبدالله» را پذيرفت.(۳۵۳)

فاطمه «با برقرارى پيوند ازدواج به خانه «عبدالله بن عمرو عثمان» وارد شد، و در آن خانه مورد محبت و علاقه فراوان عبدالله قرار گرفت، در قلب او جاى داشت، و عبدالله هم با همه وجود به خدمت او مى پرداخت، زيرا وى به همسر با شخصيت و بزرگوارى دست يافته، كه از نظر اصالت خانوادگى، و سخاوت و كمالات انسانى در سطح بلندى قرار داشت، و بايد گفت: فاطمهعليها‌السلام مظهر جمال و كمال بود، و كمتر زنى را مى توان يافت، كه اين دو خصلت ارزشمند در او تحقق يافته باشد، و به راستى هر زنى داراى اين دو خصلت باشد، به اوج عظمت و قله شخصيت عروج كرده، و بدين جهت فاطمهعليها‌السلام بر سويداى قلب عبدالله حكومت مى كرد و زندگى آنان سرشار از وفا و صفا مى گذشت».(۳۵۴)

بارى، زندگى تازه فاطمهعليها‌السلام با عبدالله بن عمرو، در مدينه هم چنان ادامه مى يافت و فاطمه از همسر جديد هم داراى سه فرزند گرديد، كه به نامهاى: محمد، قاسم و رقيه ناميده شده اند.(۳۵۵)

عبدالله بن عمرو، غير از علم و دانش و روايت حديث و ارتباط با معارف دينى، در زمينه شعر و شاعرى هم قدرت و توانايى داشت و غزلهايى هم مى سرود، به همين جهت، محدث قمى مى نويسد: عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان، از شعراى مشهور «بنى هاشم» بود، به غزل سرايى شهرت داشت، و يك بار هم درباره «جيداء» مادر «محمد بن هشام مخزومى» دايى «هشام بن عبد الملك» حاكم مكه، غزل طنزآميزى سرود، و محمد او را در مكانى ميان مكه و نزديك طائف، به نام «عرج» زندانى كرد. قبل از آن او را در بازار گردانيدند، مدت نه سال به زندان محكوم كردند، و او را آن قدر شلاق زدند، كه جان خود را از دست داد، و به همين جهت كه او در «عرج» زندانى شده بود، با عنوان شاعرانه «عرجى» شهرت يافته است.(۳۵۶)

علاوه بر اين، به «عبدالله بن عمرو» لقب «مطرف» هم داده بودند، زيرا وى مرد زيبا و خوش سيمايى نيز بود، و به خاطر زيبايى او «مدرك بن حصن» سروده بود: من هر گاه به حضور «عبدالله بن عمرو» وارد مى شوم، در برابر جلوه زيبايى او به خضوع مى افتم و احساس آرامش مى كنم.(۳۵۷)

چنانكه «عبدالله» وقتى هم، كه در زندان «محمد بن هشام» در «عرج» به سر مى برد، سروده بود: مثل اين كه من در ميان آنان آدم بى اصل و نسبى بودم، و با آل «عمرو» نسبت و قوم و خويشى نداشتم.

آنان مرا ذليل و تباه كردند، اما چه جوانمردى را به ذلت كشاندند، و روزگار زشت و غير قابل توصيفى را براى او به وجود آوردند.

من به هنگام هجوم سختى ها و گرفتارى ها، صبر و مقاومت را پيشه مى سازم، در حالى كه سر نيزه هاى آنان به گلوى من فشار مى آورد.

هر روز مرا در ميان مردم مى گردانند، و من از اين ظلم و آوارگى به خدا شكايت مى برم.(۳۵۸)

فرزندان ديگر

همان طور كه در فصل يازده مطالعه كرديم، فاطمه دخت ارجمند حسينعليه‌السلام  از همسر اول خود «حسن مثنى» داراى سه فرزند پسر شده بود. همچنين مورخين نوشته اند: فاطمه از همسر دوم خود «عبدالله بن عمرو» هم داراى سه فرزند به نامهاى: محمد، قاسم و رقيه گرديده بود(۳۵۹) كه از خصوصيات زندگى قاسم و رقيه در تاريخ جز نام و نشان چيزى به دست نياورديم، فقط «ابن قتيبه دينورى» مى نويسد: قاسم بن عبدالله، از خود نسلى به جاى نگذاشته است.(۳۶۰)

اما درباره فرزند اول او، يعنى «محمد بن عبدالله بن عمرو» خوشبختانه تاريخهاى مختلف، مطالب لازم و در خور توجهى را بيان داشته اند، كه به مطالعه آن مى پردازيم:

محمد ديباج

فرزند اول فاطمه دختر سيدالشهداعليه‌السلام  از «عبدالله بن عمرو بن عثمان» محمد است، كه به خاطر زيبايى و جمال پر جلوه اى كه داشته است، او را «محمد ديباج» ناميده اند(۳۶۱) و به نظر مى رسد «ديباج» همان عربى شده «زيبا» باشد.

خلاصه، محمد ديباج برادر مادرى «عبدالله بن حسن محض» به برادر خود «عبدالله» علاقه زيادى داشت، عبدالله هم محمد را بسيار دوست مى داشت و با او در مسايل ظلم ستيزى با خلفاى جور در ارتباط بود، و در جلسه اى كه در «ابواء» براى تصميم گيرى براى مبارزه با «منصور دوانيقى» تشكيل داده بودند محمد شركت داشت.(۳۶۲)

به همين دليل وقتى «منصور دوانيقى» از اين محبت و ارتباط مبارزاتى با خبر شد، دستور داد «محمد ديباج» را به مدينه بياورند، آن گاه او را مورد سرزنش زياد قرار داد، و دستور داد شصت ضربه شلاق به او بزنند، و او را به زندان بيندازند.(۳۶۳)

«ابن قتيبه دينورى» و ديگران نوشته اند: به خاطر زيبايى «محمد» به او لقب ديباج دادند، او مرد خردمند و با شخصيتى بود، نمازهاى طولانى مى خواند، و مردم درباره او مى گفتند: همنام پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و همنام فرزند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است، و به خصوص در نظر مردم «شام» داراى آن قدر احترام و عظمت بود، كه مى خواستند براى پيشوايى مبارزه با ظلم و ستم خلفاى غاصب با او بيعت كنند.(۳۶۴)

«محدث قمى» مى نويسد: فرزندان امام حسنعليه‌السلام  تا مدت سه سال در مدينه زندانى بودند، در سال ۱۴۴ هجرى، منصور دوانيقى وقتى از حج بر مى گشت، در محل «ربذه» توقف نمود و دستور داد: ابوازهر، زندانبان او، كه مرد خشن و تند خويى بود، زندانيان مدينه را به «ربذه» ببرد.

وقتى زندانيان را از مدينه حركت دادند، «محمد ديباج» هم در حالى كه سخت به غل و زنجير كشيده شده بود، در ميان آنان قرار داشت، و آن گاه كه امام صادقعليه‌السلام  اين منظره دل خراش را از پشت پنجره اطاق خود مشاهده مى كرد، سخت گريه كرد، تا جايى كه محاسن او از اشك چشم خيس گرديد و اشك از صورت او مى ريخت، و بر بى وفايى «انصار» كه موجب لوث شدن بيعت با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و آوارگى فرزندان و نواده هاى آن حضرت گرديده بودند، نفرين فرستاد.(۳۶۵)

مرثيه مدينه

آن روز كه ذريه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه به اسارت منصور دوانيقى در آمدند و به غل و زنجير كشيده شده بودند، حدود سال ۱۴۴ هجرى بود و ۱۳۳ سال از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى گذشت.

مدينه به خاطر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعتبار يافت و عنوان «دارالايمان» گرفت و ميزبانان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم لقب امتياز آفرين «انصار» را دريافت داشتند. انصار از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ميزبانى خوبى به عمل آوردند و در شعاع نور هدايت قرآن كريم، عزت و عظمت و شوكت و شخصيت انسانى يافتند. در و ديوار و كوى و برزن اين شهر شاهد اين عزتها و عظمتها بود، اما پس از گذشتن حدود يك قرن، اين شهر شاهد است، كه در اثر سست عنصرى هاى «انصار» به بيان امام صادقعليه‌السلام  در مورد حمايت نكردن از حق و خلافت مسلم علىعليه‌السلام ، چنان آب زلال خلافت از مجراى خود به بيراهه رفته، كه در مدينه الرسول، آل رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام  به اسارت گرفته مى شوند و به غل و زنجير كشيده مى شوند، و امام صادقعليه‌السلام  بر آن فاجعه اشك مى ريزد.

بنابراين، بر اين فاجعه، مدينه هم مرثيه مى سرايد و لباس سوك به تن كرده است، چنانكه بر بى وفايى «انصار» و اسارت و مظلوميت اهل بيتعليهم‌السلام ، من هم اشك مى فشانم، اگر چه حركت آن مبارزان به طور كامل مرضى نظر امام صادقعليه‌السلام  نبود، و آنان براى دفاع از اسلام و اجراى امر به معروف و نهى از منكر، توصيه هاى حضرت امام صادقعليه‌السلام  را مورد توجه دقيق قرار ندادند!

خلاصه، فرزندان و نواده هاى امام حسنعليه‌السلام  با «محمد ديباج» در حالى كه در طى آن مسافت همه در غل و زنجير بودند، آنان را به «ربذه» وارد كردند، آنان را مدت زيادى ميان آفتاب داغ نگه داشتند، اما بعد يكى از ماموران «منصور» از ميان جمعيت در بند، سراغ «محمد ديباج» را گرفت، محمد خود را معرفى كرد، و او را نزد «منصور» بردند، اما طولى نكشيد كه صداى ضربه هاى تازيانه هايى كه ماموران «منصور» بر بدن «محمد ديباج» مى نواختند، فضا را پر كرد و ضجه هاى او را افراد اسير و دربند مى شنيدند!

وقتى «محمد ديباج» را نزد ياران و برادران برگرداندند، صورت زيبا و پوست سفيد بدن او يك پارچه سياه شده، و در اثر ضربه شلاق يك چشم او هم از حدقه بيرون پريده بود! و از شدت تشنگى هم بسيار رنج مى برد، اما كسى از يارانش هم به خاطر وضع خشمناك و خطرناكى كه «منصور» به وجود آورده بود، جرات نمى كرد نزديك شود و آبى به او بدهد، كه در اينجا برادر او «عبدالله محض» فرياد زد: آيا كسى نيست كه به فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آب بدهد؟ آن وقت مردى از اهل خراسان نزديك رفت و مقدارى آب به او داد.

آن طور كه تاريخ مى نويسد: ضربه هاى تازيانه هايى كه به دستور منصور بر بدن «محمد ديباج» زده بودند، بدن را چنان مجروح و غرق در خون ساخته بود، كه وقتى خواستند لباس را از بدن او بيرون آورند ممكن نمى شد، بدين جهت لباس و بدن را با روغن زياد خيس كردند و آن لباس ‍ را از بدن بيرون آوردند، اما مشاهده كردند پوست بدن هم با لباس او كنده مى شود!(۳۶۶)

علامه شيخ عبدالحسين امينى نوشته است: به دستور «منصور» دويست و پنجاه ضربه تازيانه بر بدن ديباج «محمد بن عبدالله عمرو» زدند و شاعر معروف شيعى «ابو نواس حمدانى» هم، در حالى كه ستم آن ظالمان را مورد سرزنش سخت قرار مى دهد، مى سرايد:

شما بد پاداشى به «بنى حسن» داديد، آخر پدر و مادر آنان پيشوايان هدايت و بزرگوارى بودند.

هيچ قانونى شما را از ريختن خون آنان باز نداشت، و به راستى شما براى هيچ سوگند و قوم و خويشى و عهد و پيمانى مرزى نگه نداشتيد.

چگونه اين افراد را به اسارت در آورديد، در صورتى كه اجداد آنان در «جنگ بدر» اسيران شما را مورد عفو و مهربانى قرار دادند؟

چرا به بدن «ديباج» شلاق نواختيد، و چرا دختران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مورد دشنام و اهانت قرار داديد؟(۳۶۷)

به سوى زندان كوفه

پس از آن مرحله شكنجه فرزندان امام حسينعليه‌السلام  و نواده او «محمد ديباج» در بيابانهاى «ربذه» منصور دوانيقى دستور داد آنان را براى بردن به «كوفه» حركت دهند.

منصور و مزدوران وى و از جمله «ربيع حاجب» حركت كردند، منصور در محملى نشسته بود و فرزندان حسنعليه‌السلام  را با شكم گرسنه و لب تشنه در حالى كه بر شترهاى بى جهاز و با غل و زنجير بسته بودند، به سوى كوفه حركت مى دادند.

وقتى «عبدالله بن حسنعليه‌السلام » مشاهده كرد، منصور خود در محمل زرنگار نشسته و فرزندان و نواده هاى امام حسنعليه‌السلام  را در آن بيابان سوزان، با آن وضع دل خراش حركت مى دهند، خطاب به او فرياد زد: اى ابو جعفر! ما با اسيران شما در روز «جنگ بدر» چنين كرديم؟ منظور او داستان اسارت «عباس» جد منصور و عموى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود، كه وقتى به اسارت ارتش اسلام در آمد، و او را به زنجير كشيدند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخت ناراحت شد و حتى خواب هم به چشم او نمى آمد، تا آن كه دستور داد، زنجير را از دست و پاى «عباس» باز كردند.(۳۶۸)

«ابوالفرج اصفهانى» نوشته است: منصور براى اذيت بيشتر به «عبدالله بن حسن» دستور داد: شترى را كه «محمد ديباج» مجروح را بر آن سوار كرده بودند، از جلوى عبدالله حركت دهند، اما وقتى چشم عبدالله كهنسال به بدن مجروح و خون آلود «محمد» افتاد چنان ضجه زد، كه كسى تا آن روز عبدالله را آنقدر ناراحت و بى تاب مشاهده نكرده بود.(۳۶۹)

زندان مخوف

بالاخره، محمد ديباج فرزند فاطمه دختر سيدالشهداعليه‌السلام  و ساير افراد جوان و كهنسال «بنى حسن» را به كوفه رساندند، و در زندانى كه براى حبس نمودن «بنى هاشم» تشكيل داده بودند، و در كنار «نهر فرات» و «پل كوفه» قرار داشت زندانى نمودند.

از وضع دردناك اين زندان، تاريخ داستانهاى غمبارى را بازگو مى كند: زندان در زير زمين قرار داشت و به قدرى تاريك بود، كه ميان شب و روز را نمى شد تشخيص داد.(۳۷۰) براى آن محل تقاضاى حاجت ترتيب نداده بودند، بدن هاى زندانيان در اثر رطوبت و هواى آلوده متورم و رنجور شده بود، آنان به درستى نمى توانستند وقت نماز خواندن را تشخيص دهند، بدين جهت نواده هاى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هر شبانه روز، حفظ يك ختم قرآن را انجام مى دادند، و هر ختم قرآن را به پنج قسمت تقسيم نموده، و پس از پايان هر قسمت، آن را وقت نماز محسوب مى داشتند و به انجام آن و فريضه اقدام مى نمودند و روزگار سختى و تلخى را پشت سر مى گذاشتند.(۳۷۱)

يوسف بن قزااوغلى بغدادى، متوفاى ۶۵۴ هجرى در دمشق(۳۷۲) و معروف به «سبط بن جوزى» مى نويسد: بيست نفر از فرزندان امام حسنعليه‌السلام  در آن زندان بسر مى بردند(۳۷۳) كه به قول «مسعودى»: «منصور دوانيقى» سليمان و عبدالله، فرزندان داوود بن «حسن مثنى» را، با موسى فرزند «عبدالله محض» و حسن بن جعفر (يعنى چهار نفر از بيست نفر) را آزاد كرد، و بقيه افراد در همان زندانى كه در «ساحل فرات» نزديك «پل كوفه» قرار داشت ماندند، سقف زندان بر سر آنان خراب شد، و جان خود را از دست دادند و در همان جا مدفون شدند، و مزار و مقبره آنان تا زمان ما، كه سال ۳۳۲ هجرى مى باشد، مشخص و برقرار است و زيارت گاه مردم مى باشد.(۳۷۴)

و سخن حضرت حسينعليه‌السلام  كه درباره فاطمه دختر خود پيش ‍ بينى كرده بود، و فاطمه آن را از پدر خود و ديگران روايت نموده بود، به وقوع پيوست.

فاطمه روايت كرده است: پدرم حسين بن علىعليه‌السلام  فرموده: هفت نفر از فرزندان تو، در كنار نهر فرات مدفون مى گردند، كه (جز امامان معصومعليه‌السلام ) از اولين و آخرين، كسى به مقام آنان نمى رسد.(۳۷۵)

اما درباره «محمد ديباج» گويا همان روزهايى كه «بنى حسن» در زندان كوفه بسر مى بردند، منصور دستور داد او را از زندان بيرون آوردند، و تازيانه بزنند، آن گاه دستور داد سر او را از تن جدا كنند و ماموران، سر بريده «محمد ديباج» را به منطقه خراسان، كه «محمد بن عبدالله محض» طرفداران زيادى داشت ببرند و سوگند ياد كنند: اين سر بريده «محمد بن عبدالله» فرزند فاطمه دختر حسينعليه‌السلام  است(۳۷۶) تا مردم مايوس شوند و از خروج و قيام عليه حكومت صرف نظر نمايند.(۳۷۷)

بدين ترتيب فاطمه دختر حضرت حسين بن علىعليه‌السلام ، كه روزگارى در نهضت كربلا حضور يافته بود، زمانى با از دست دادن عزيزان خويش در كربلا به سوك مبتلا شده بود، ساليانى را هم با درد اسارت و آوارگى و زندانى شدن و شهادت فرزندان و نواده ها و همچنين همسر دوم خود گذرانده بود، داغ شهادت فرزند ديگر يعنى «محمد ديباج» را نيز به جان خريد، و همچنان مقاوم و صبورانه، روزگار مى گذرانيد.

وفات و آرامگاه

فاطمه دختر سيدالشهداعليه‌السلام  هم غم ها و دردها را تحمل مى كرد، و هم خانه اش در مدينه محل مراجعه زنان و مردانى بود، كه براى دريافت فضايل اخلاقى و آموختن احكام دين بدانجا مى آمدند و با معرفت و آگاهى باز مى گشتند.

آن طور هم كه عموم مورخان نوشته اند، فاطمه در واپسين سال هاى آخر عمر، از مدينه با بعضى از فرزندان خود به مصر هجرت كرده، و در آنجا به زندگى خود ادامه مى داده است، ولى علت اين هجرت چه چيزى بوده است؟ نمى دانيم! و شايد هم دست تقدير الهى، براى حفظ خون و پيام امامت و شهيدان كربلا، اين يادگار و پيام آور كربلا را به آن سامان كشانده، تا پرچم حق در آنجا نيز همچنان برافراشته بماند.

محدث قمى، نوشته است: فاطمه دختر حسينعليه‌السلام  به سال ۱۱۷ هجرى در مدينه چشم از جهان فرو بست.(۳۷۸) اما عموم مورخين وفات فاطمهعليها‌السلام را به سال ۱۱۰ هجرى و در «مصر» دانسته اند(۳۷۹) با اين حساب كه تا كنون سن فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام  را در عاشوراى سال ۶۱ هجرى حدود بيست سال تخمين زديم، وى در سال ۴۱ هجرى در مدينه چشم به جهان گشوده، و به سال ۱۱۰ هجرى قمرى كه خواهرش «آمنه» معروف به «سكينه» در مدينه چشم از جهان فرو بست.(۳۸۰) فاطمه هم به بستر خاك مصر آرميده و حدود هفتاد سال داشته است.

به هر حال، مورخين آرامگاه فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام  را در محل «درب احمر» در كوچه اى كه اكنون «كوچه فاطمه نبوىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نام دارد، و در آنجا مقام و مسجد شكوهمندى هم تاسيس گرديده مى دانند.(۳۸۱)

ابن بطوطه ابو عبدالله، محمد بن محمد بن عبدالله طنجى، جهانگرد معروف متولد ۷۰۳ در طنجه و متوفاى سال ۷۷۹ هجرى در «مراكش» در سفرنامه خويش به نام تحفه النظار فى غرائب الامصار،(۳۸۲) در مورد مسافرت خود به «مصر» و درباره آرامگاه فاطمه سيدالشهداعليه‌السلام  مى نويسد: نزديك آن مسجد بزرگ، اتاقى هست كه قبر فاطمه دختر حسين بن علىعليه‌السلام  در آن قرار دارد و در قسمت بالا و پايين قبر، دو قطعه سنگ مرمر نصب شده، كه با خط بسيار زيبايى روى يكى از آن ها نوشته شده است:

بسم الله الرحمن الرحيم، عزت و بقا از آن خداست، او زنده مى كند و مى ميراند، و مرگ را براى همه موجودات مقرر داشته است، پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم بايد براى همه شما سرمشق زندگى باشد، اين هم قبر ام سلمه، فاطمه دختر حسينعليه‌السلام  است.

روى سنگ مرمر ديگرى هم نوشته شده: به خط «محمد بن سهل» نقاش مصرى، و در زير آن نوشته هم، اين سه شعر مكتوب گرديده است: كسى كه يك روز در شكم مادر آرميده بود، اكنون كه من زنده هستم، او در ميان سنگ ها و ريگ ها قرار گرفته است.

اين قبر فاطمه، دختر فاطمه زهراعليها‌السلام است، و دختر امامانى مى باشد، كه چون ستارگان درخشان بر تارك تاريخ فروغ مى افشانند.

اى قبر كه در دل خود، بخشى از ديندارى و پرهيزگارى، عفاف و نجابت، و اصالت و بزرگوارى را پنهان ساخته اى؟ جاويدان و سر بلند بمانى.(۳۸۳)

خلاصه، اين كه مدفن فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام  را به «مصر» بدانيم و مثل دكتر محمد هادى امينى، اجماع نظر مورخان را هم براى اين مطلب مطرح كنيم(۳۸۴) ادعاى صد درصد درستى نمى باشد، زيرا «محدث قمى » وفات فاطمهعليها‌السلام را مدينه دانسته(۳۸۵) و شيخ عبدالرحمن اءجهورى مصرى، متوفاى ۹۶۱(۳۸۶) نيز پس از آن كه موضوع مدفن فاطمهعليها‌السلام را از قول ديگران در «مصر» نقل مى كند، آن را غير صحيح مى داند و مى گويد: ممكن است آرامگاهى كه در «مصر» وجود دارد، به جاى «معبد» و محل عبادت فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام  ساخته شده، يا آن جا آرامگاه فاطمه ديگرى از فاطمه هاى خاندان نبوت باشد.(۳۸۷)

شيخ مومن بن حسن مومن شبلنجى مصرى متولد ۱۲۵۰ هجرى، پس از آنكه نظريه «اجهورى» را مبنى بر اينكه، آرامگاه در مصر ممكن است متعلق به فاطمه ديگرى از خاندان نبوت باشد تاييد مى كند، مى نويسد: آن آرامگاه متعلق به سيده صفيه دختر اسماعيل بن محمد بن اسماعيل بن قاسم بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن مثنى بن حسن بن على بن ابى طالبعليه‌السلام  است كه، شب ۵ شنبه ۹ محرم سال ۳۸۳ هجرى، زندگى را بدرود گفته، و در آن جا مدفون گرديده است، و اين مطلب به خط بعضى از فضلاى بزرگ، در كتاب الانساب شيخ منصور بن عبدالحق اءهريتى فيومى هم آمده است.(۳۸۸)

بنابراين آرامگاه منسوب به فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام  در «مصر» متعلق به «صفيه دختر اسماعيل» است، كه با هفت واسطه به امام حسن مجتبىعليه‌السلام  مى رسد، و احترام و تكريم او هم لازم مى باشد، و مدفن فاطمه دختر امام حسينعليه‌السلام  در «مدينه» را آنطور كه محدث قمى و شبلنجى اعتراف كرده اند، و نيز دليل و شاهدى هم مبنى بر هجرت فاطمهعليها‌السلام از «مدينه» و وفات وى در «مصر» نمى يابيم، بهتر مى توان پذيرفت و آن را مورد تاييد قرار داد، و قهرا آرامگاه فاطمهعليها‌السلام مانند عموم بنى هاشم، در قبرستان «بقيع» قرار داشته، كه به خاطر تخريب ساير مقابر، از سوى آل سعود، اكنون اثرى از آن به چشم نمى خورد!

در هر حال، درود و رحمت الهى، نثار فاطمه بنت الحسينعليه‌السلام ، و همه فاطمه هايى كه حيات و ممات آنان در راه احياى حق و معارف اهل بيتعليهم‌السلام صورت گرفته است.