دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء0%

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده: سيد محمد صوفى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 23978
دانلود: 4863

توضیحات:

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 54 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23978 / دانلود: 4863
اندازه اندازه اندازه
دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

دوره كامل قصه هاى قرآن از آغاز خلقت تا رحلت خاتم انبياء

نویسنده:
فارسی

جنگ بدر

  و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلكم تشكرون.

(سوره آل عمران: ۱۲۳)

كاروان قريش با كالاهاى تجارى به رهبرى ابوسفيان، از شام به سوى مكه رهسپار بود. اين كاروان مطابق معمول بايد از كنار چاهى كه معروف به بدر بود، بگذرد. عبور از اين مسير كه با مدينه چندان فاصله اى نداشت، در دل رهبر كاروان تشويشى مجهول بوجود آورده بود. ساعتها بود كه ابوسفيان سر به گريبان و ترسان بنظر مى رسيد. او مى انديشيد كه مبادا مسلمانان از وضع قافله مطلع شوند و آن را مورد حمله قرار دهند.

نزديك چاه بدر، اين احتمال قوى تر شد و آثارى از مسلمانان در آن حدود بدست ابوسفيان آمد. وى براى اينكه علاج واقعه را قبل از وقوع بنمايد، مردى را به ده سكه زر سرخ و يك شتر صحرا نورد، اجير كرد كه سه روزه خود را به مكه برساند و اشراف مكه را از وضع راه و كاروان خبر دار سازد.

آنگاه فرمان داد قافله از همانجا برگردد و از ساحل درياى سرخ خود را به جده رسانيد.

سه روز بعد، ندائى در شهر مكه به گوش مردم رسيد كه همه را غرق در وحشت كرد. صاحب ندا مى گفت: اى مردم مكه! اى اشراف قريش! مال التجاره شما مورد حمله محمد صلى‌الله‌عليه‌وآله و پيروانش واقع شده است. بشتابيد و آنها را سركوب كنيد و كاروان خود را نجات دهيد. بر اثر اين ندا، قريشيان به تجهيز سپاه پرداخته و سپاهى در حدود نهصد و پنجاه نفر به سوى جبهه حركت دادند.

رجال قريش و اشراف مكه، از قبيل: عتبه، شيبه، وليد بن عتبه، ابوجهل، ابوالبخترى، نوفل بن خويلد، امية بن خلف و جمعى ديگر كه همه از سران قوم بودند در اين سپاه شركت داشتند.

چون مقدارى از مكه دور شدند، قاصد ابوسفيان به آنان رسيد و گزارش داد كه قافله بدون خطر گذشته و به زودى به مكه خواهد رسيد.

با رسيدن اين خبر، ديگر دليلى براى رفتن سپاه به نظر نمى رسيد. ولى ابوجهل كه سخت شيفته جنگ بود، گفت: اين محال است كه به مكه بازگرديم. ما بايد تا لب چاه بدر برويم، آنجا بساط ميگسارى بگسترانيم، ساعتهائى به خوشى بگذرانيم و به محمد و يارانش بفهمانيم كه با چه نيروى عظيمى مواجه هستند و مانورهاى آنان بازى با آتش است و سرانجام خوشى براى آنها نخواهد داشت.

اصرار و سرسختى ابوجهل، سايرين را نيز كه با اين اقدام موافق نبودند، خواه ناخواه به سوى جبهه جنگ كشانيد و پيامبر اسلام هم با سيصد و سيزده تن از مسلمانان، از مدينه به آن سوى آمدند و در كنار چاه بدر اين دو نيرو در برابر هم قرار گرفتند.

سپاه اسلام كه در آغاز به عزم حمله به كاروان تجارى حركت كرده بود، چندان تجهيزاتى نداشت. ولى وعده هاى رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله كه از منبع وحى سرچشمه مى گرفت، آنان را به حدى دلگرم ساخته بود كه با كمى عدد، خود را بر دشمن غالب مى ديدند و كوچكترين ترسى در دلهاى آنان وجود نداشت.

فرماندهى اين جنگ را پيامبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله شخصا عهده دار شد و دستور فرمود: سه پرچم برافراشتند. يكى پرچم مهاجرين كه به مصعب بن عمير سپرده شد. پرچم دوم بدست حباب بن منذر، رهبر قبيله خزرج و سومين پرچم را به سعد بن معاذ، سيد قبيله اوس سپردند.

قريش براى اينكه از نفرات و تجهيزات سپاه مسلمين اطلاعات كافى داشته باشد، عمير بن وهب را كه كارشناس مسائل نظامى بود، مأمور تحقيق پيرامون اين موضوع نمود. عمير بر اسبى نشست و بر فراز تپه هائى كه اطراف سپاه اسلام بود، بالا رفت و با دقت همه جانب را زير نظر گرفت و سپس باز گشت و نتيجه تحقيقات خود را به اين شرح به استحضار اشراف قريش رسانيد:

پس از جستجوهائى كه به عمل آمد، دانسته شد كه تعداد سربازان محمد در حدود سيصد نفرند. كمينى هم ندارند ولى نكته اى كه نبايد از نظر دور داشت، چگونگى حال آنها است. من در قيافه آنها خواندم و در حركات آنها ديدم كه مردمى خاموش ولى آماده مرگند. مثل اينكه شترانشان بار مرگ حمل كرده اند. من آنها را به وضعى ديدم كه فرار نمى كنند تا كشته شوند و كشته نمى شوند تا به تعداد خودشان از ما را بكشند. اينك بر شما است كه در اطراف اين مطلب خوب بيانديشيد كه جنگ با اين قوم، كارى سهل و ساده نيست.

عتبه و ربيعه از اقدام به جنگ منصرف شدند. ولى ابوجهل و جمعى از نادانان، جنگ را طالب بودند و فكر مى كردند كه در اين جنگ ريشه اسلام را از جاى درخواهند آورد و اثرى از مسلمين باقى نخواهند گذاشت.

در اين موقع فرستاده رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله به نزد اشراف قريش رسيد و پيام آن حضرت را به اين مضمون ابلاغ كرد:

آگاه باشيد كه مرا تصميم به مبادرت به جنگ شما نيست. شما خويشان و بستگان و اهل قبيله من هستيد. از شما نيز انتظار مى رود كه چندان در راه عناد و دشمنى من قدم برنداريد. مرا با عرب به حال خود بگذاريد. اگر موفقيت نصيب من بود، وجودم براى شما مايه افتخار است و اگر از پاى درآمدم، شما بدون تحمل رنج و محنت به آرزوى خود رسيده ايد.

عتبه پس از شنيدن اين پيام گفت: اى بزرگان قريش! از من بشنويد و حق محمد را كه از شريف ترين افراد قبيله شما است، مراعات كنيد. سر از پيام او مپيچيد و بدانيد هر كس به راه لجاج برود، پايان كارش جز پشيمانى نخواهد بود.

ابوجهل بر آشفت و گفت: اى عتبه! چه آشوب است بر پا كرده اى؟ ترس ‍ مرگ بر دل تو مسلط شده و راه فرار مى جوئى؟ عتبه در حالى كه از خشم مى لرزيد، از شتر پائين جست و ابوجهل را از اسب به زير آورد و گفت: مرا جبان و ترسو مى خوانى؟! بيا تا من و تو با هم بجنگيم تا مردم بدانند بزدل كيست و شجاع كدام است؟

اشراف قريش ميانجيگرى كردند و آتش فتنه را فرو نشاندند و در همين هنگام جنگ ميان دو نيرو آغاز شد و از دو طرف اشخاصى به ميدان قدم گذاشتند.

عتبه بن ربيعه و برادرش شبيه و پسرش وليد، نخستين كسانى بودند كه به ميدان كارزار آمدند و از لشكر اسلام عبدالله بن رواحه و عوف و معود پسران حارث، اسب به ميدان جهاندند. عتبه كه از شخصيت هاى برجسته دودمان قريش بود، گفت: ما شما را شايسته جنگ خود مى دانيم و جز عموزادگان خود كسى را حريف و كفو خويش نمى شناسيم.

آن سه نفر كه از انصار بودند بجاى خود بازگشتند و بجاى آنها على بن ابيطالبعليه‌السلام و حمزة بن عبدالمطلب و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب پا به ميدان نهادند و خود را معرفى كردند. عتبه گفت: اين سه تن همتاى ما هستند و شايستگى جنگ ما را دارند.

علىعليه‌السلام با وليد در آويخت و در حمله اول بازوى وليد را از جاى درآورد. وليد دست قطع شده خود را به سوى آن حضرت پرتاب كرد و به سوى پدر گريخت. ولى علىعليه‌السلام در بين راه با ضربت ديگرى او را از پاى درانداخت و سپس به كمك عمويش حمزه شتافت و با يك ضربه شمشير شيبه را به هلاكت رسانيد.

عبيدة بن حارث با عتبه بن ربيعه كوشيدند تا هر دو از پاى افتادند. علىعليه‌السلام به سراغ عتبه رفت و او را نيز كه هنوز زنده بود، به قتل رسانيد و عبيده را كه سخت مجروح بود، به كمك حمزه به حضور پيغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله آوردند. ولى عبيده بعدا با همان زخمى كه از حريف خورده بود، از دنيا رفت.

قتل اين سه تن كه هر سه نيرومندترين افراد قريش بودند، پشت سپاه مكه را شكست و قريش بكلى روحيه خود را باخت. مسلمانان، سخت مى كوشيدند و روزگار كفار قريش را سياه مى كردند. علىعليه‌السلام با بيدارى و هوشيارى خاص خود به جوانب مختلف ميدان مى تاخت و دشمنان را از پاى مى انداخت و تعداد كشته شدگان بدست او بالغ بر سى و شش نفر گرديد.

در اين جنگ علاوه بر عتبه و شيبه و وليد، ابوجهل و جمعى ديگر از سران قريش هم به هلاكت رسيدند و هفتاد نفر از رجال مكه هم بدست مسلمانان اسير شدند.

جنگ بدر، به اين ترتيب به نفع مسلمانان خاتمه يافت و اولين حمله مسلحانه اسلام بر شرك و بت پرستى، با پيروزى بزرگى مواجه شد.

اشراف قريش، فيل صفتان مكه، عزيزان بى جهت، و خود خواهان گردنكش، در كنار چاه بدر به زانو درآمدند و پس از يك عمر سرسختى و لجاج، به وادى خاموشان شتافتند.

اين جنگ در تاريخ اسلام اثر مهمى داشت. زيرا اين نخستين بار بود كه مسلمانان با مخالفان خود جنگ مى كردند و در نتيجه نيروى ايمان و فداكارى، با آنكه سپاه دشمن، از لحاظ عدد و تجهيزات سه برابر آنها بود، غالب شدند و درسى سراسر عبرت به دشمنان خود دادند.

جنگ احد

  و اذ غدوت من اهلك تبوى ء المومنين مقاعد للقتال و الله سميع عليم.

(سوره آل عمران: ۱۲۱)

پس از جنگ بدر، بت پرستان مكه، احساس كردند كه لكه ننگى به دامن افتخار آنها نشسته كه جز با انتقام از مسلمين با هيچ آبى شسته نمى شود و تا خونخواهى كشتگان را ننمايند، آرامشى در دل خود نخواهند يافت. از اين رو ابوسفيان كه قيادت و رياست مكه را اخيرا بدست گرفته بود، اعلام كرد كه هيچ خانواده اى از قريش حق ندارد بر كشتگان خود عزادارى كند و اشگ بريزد. زيرا اشگها و ناله ها، عقده هاى دل را سبك مى سازد و قدرت انتقام را ضعيف مى كند.

اين عقده ها بايد در دلها بماند تا در وقت مناسب منفجر شود و با انفجارش، آتشى از كين برافروزد كه خرمن عمر دشمنان را بسوزاند.

حدود يكسال از حادثه بدر مى گذشت. ابوسفيان سرگرم تهيه مقدمات جنگ بود. جمعى از افراد سخنور و فصيح عرب را به قبائل مختلف اعزام نمود تا با تشريح جنگ بدر، مردم را تحريك كنند كه براى خونخواهى از دشمن مشترك آماده گردند.

مال التجاره اى هم كه بر سر آن، جنگ بدر بر پا شده بود و جمعى از سهامداران بزرگش در آن، به خاك غلطيده بودند، هنوز در دست ابوسفيان بود و تصميم گرفت كه آن ثروت سرشار را صرف در راه انتقام و خونخواهى كند.

با فعاليت هاى پى گير و همه جانبه، سپاهى نيرومند كه داراى پنج هزار مرد مسلح بود، آماده گرديد. ميان اين عده سه هزار و دويست نفر پياده نظام بودند و از لحاظ تجهيزات نظامى و آذوقه در بهترين شرايط قرار داشتند.

وقتى خبر حركت اين سپاه به مدينه رسيد، هيجانى غير قابل وصف در ميان مسلمانان پديد آمد. زيرا حادثه اى پيش آمده بود كه نسبت به حوادث و جنگ هاى گذشته قابل قياس نبود.

پيامبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله در اين مورد با ياران خود به مشورت پرداخت. جمعى عقيده داشتند كه برج و باروى مدينه را محكم كنند و در مدينه بمانند تا سپاه دشمن برسد و در كنار شهر به جنگ بپردازند. ولى گروهى ديگر معتقد بودند كه اين كار، كار مردم ناتوان است و بايد به استقبال دشمن شتافت و سر راه بر او گرفت.

رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله با نظر گروه دوم موافقت فرمود و فرمان بسيج داد. سربازانى كه از مدينه حركت كردند، در ابتدا بالغ بر هزار نفر بودند. ولى هنوز چيزى از راه نپيموده بودند كه ناگهان عبدالله ابى(۴۰) با سيصد نفر از طرفدارانش، از سپاه اسلام جدا شد و به بهانه اينكه پيغمبر با عقيده من (درباره ماندن در مدينه) مخالفت كرده است، به مدينه بازگشت و رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله به بقيه سپاه كه به هفتصد نفر تنزل كرده بود، به راه ادامه داد، تا در كنار كوه احد فرو آمدند. آنگاه به تنظيم صفوف پرداخت و لشگر را طورى تعبيه فرمود كه كوه احد در پشت و كوه عينين در طرف چپ و مدينه در مقابل رو قرار داشت.

در كوه عينين شكافى بود كه احتمال داشت دشمن از آن استفاده كند و ناگهان به سپاه اسلام بتازد. براى جلوگيرى از خطر محتمل، به امر رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله ، عبدالله بن جبير با پنجاه تيرانداز ورزيده، در آن شكاف مستقر شدند و به آنان دستور داده شد كه در صورت موفقيت يا شكست سپاه اسلام، آنها از جاى خود نجنبند و شكاف را خالى نگذارند.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله پس از آن، روى به مسلمين نمود و خطابه اى كه خلاصه آن چنين است، ايراد نمود:

اى مردم! به شما آن مى گويم كه خداوند به من فرمود و آن وصيت كنم كه در كتاب آسمانى خود مرا به آن توصيه كرد.

به من امر فرمود كه دستورهاى او را به كار بندم و از آنچه حرام نموده، دورى گزينم. هميشه پرهيزكار و پاكدامن باشم.

امروز شما در جايگاه مزد و پاداش خداوندى قرار گرفته ايد و روش شما سرمشق آيندگان خواهد بود. شما بايد خود را بر صبر و كوشش و فداكارى، وادار كنيد. جنگ با دشمن و تحمل زخمها كارى است دشوار و فداكارى بسيار بايد تا در جنگ ها افتخار موفقيت و پيروزى نصيب شود.

قدم در ميدان جهاد بگذاريد و مردانه بكوشيد و از خداوند متعال درخواست كنيد كه شرف و افتخار را نصيب شما گرداند. من خواهان رشد و موفقيت شما هستم و از تفرقه و پريشانى شما بيمناكم.

روح الامين به قلب من القا كرده كه هر جاندارى تا روزى خود را به طور كامل در اين جهان بدست نياورد، نخواهد مرد و روزيش كم نخواهد شد. ممكن است روزى مقدر خود را كمى ديرتر بدست آورد، ولى محال است از آن محروم گردد. بنابراين در طلب روزى، حرص مورزيد و خود را به حرام آلوده نكنيد و در آن راه به معصيت خداوند اقدام ننمائيد. زيرا آنچه سرنوشت و بهره شما است به شما خواهد رسيد و حرص و شتاب و بى پروائى شما، جز گناه و آلودگى اثرى به بار نخواهد آورد.

اى مردم مسلمان! منزلت يك مومن نسبت به ساير مومنين، منزلت سر است نسبت به بدن. پس اگر مومنى به سختى و مشقت افتد، بايد سايرين از رنج و عذاب او، رنجور و افسرده شوند. والسلام عليكم.

سپاه قريش صفهاى خود را مرتب ساخت. پرچم در دست جوانان عبدالدار بود. خالد بن وليد در ميمنه و عكرمة بن ابى جهل در ميسره و عمرو بن العاص و صفوان بن اميه فرمانده سواران و عبدالله بن ربيعه فرمانده تيراندازان و بت بزرگ (هبل) كه قريش از مكه با خود آورده بودند، پيشاپيش آنان قرار داشت.

هند (زن ابوسفيان) با گروهى از زنان مكه كه براى تحريك و تحريص ‍ سربازان، به جبهه آمده بود، در انتهاى جنگجويان قرار گرفته، به خواندن سرودهاى مهيج پرداختند.

نخستين كسى كه از سپاه قريش به ميدان آمد، طلحة بن ابى طلحه، پرچم دار كفر بود. مبارز طلبيد. علىعليه‌السلام به ميدان شتافت و او را از پاى درآورد. رسول خدا تكبير گفت و مسلمانها هم، صداى تكبير بلند كردند. نفر دوم و سوم و چهارم از بنى عبدالدار پى درپى به ميدان آمدند. همه بدست علىعليه‌السلام كشته شدند.

وحشت و هراسى عظيم بر دلهاى سپاهيان مكه افتاد. در آن حال مسلمانان به يك حمله شديد دست زدند و صفوف دشمنان را به هم ريختند. جمعى از آنان پا به فرار گذاشتند و شيرازه لشگر از هم پاشيده شد.

جنگجويان اسلام در گوشه و كنار ميدان، جانبازى مى كردند و صميمانه از اسلام حمايت مى نمودند. تا جائى كه بت بزرگ (هبل) را سرنگون كردند و قواى خصم را درهم شكستند. رفته رفته، ميدان جنگ از سربازان مكه خالى شد و مسلمانان به جمع آورى غنائم جنگى و ضبط سلاحها و اموال دشمن پرداختند.

يك اشتباه خطرناك:

 نيروهاى احتياطى كه به دستور صريح پيغمبر اسلام، شكاف كوه عينين را اشغال كرده بودند، از دور، ميدان جنگ را تماشا مى كردند. منظره جمع آورى غنيمت ها و اموال دشمن، يعنى يك مسئله مادى خيره كننده، آنها را تحريك كرد كه در جمع غنائم شركت كنند. فرمانده آنان، عبدالله بن جبير، كوشش كرد كه آنها را از اين تصميم باز دارد. ولى موثر واقع نشد و كم كم خط دفاعى شكاف، ضعيف گرديد تا به جائى رسيد كه فرمانده با چند تن معدود باقى ماندند.

در آن حال يك ستون از نيروى مكيان وارد شكاف گرديد، كسانى را كه در محل بودند، به قتل رسانيد و از پشت سر بمسلمانان حمله كرد.

پرچم كفر ديگر باره برافراشته شد و فراريان از گوشه و كنار به زير پرچم گرد آمدند و صفوف از هم پاشيده مسلمين را محاصره كردند.

يكى از مشركين با صداى بلند فرياد زد: محمد كشته شد! اين خبر وحشت آور، و اين حمله شديد و غير مترقبه موجب شد كه مسلمانها پا به فرار نهادند و از ميدان گريختند. رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان دشمن قرار گرفته بود. علىعليه‌السلام مانند سپرى متحرك دور آن حضرت مى چرخيد و از هر سو، دشمنان را دفع مى كرد.

در آن روز بدن علىعليه‌السلام نود زخم برداشته و خون بسيار از بدنش ريخته بود. ولى از پاى درنيامد و همچنان به جهاد و دفاع ادامه مى داد. جبرئيل كه شاهد فداكارى و از خودگذشتگى علىعليه‌السلام بود، فرياد زد:

 لا فتى الا على لا سيف الا ذوالفقار

«جوانمردى جز على و شمشيرى جز ذوالفقار نيست». تاريخ اسلام، به شهادت دوست و دشمن، علىعليه‌السلام را در روز احد، تنها يار و ياور پيامبر شناخته و شهامت و ايمان و پايدارى او را با تجليل فراوان ياد مى كند.

لحظه به لحظه، حلقه محاصره تنگ تر مى شد و دشمنان با جسارت بيشتر به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله نزديك مى شدند. ولى چون به واسطه شجاعت علىعليه‌السلام نمى توانستند، خود را به رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله برسانند، سنگ مى پراندند. يكى از سنگها به پيشانى پيامبر رسيد و خون به صورتش جارى شد. سنگ ديگرى به وسيله عتبه بن ابى وقاص بر لب و دندان رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله آمد كه دندانش شكست. شمشيرى بر شانه او زده شد. ولى چون دو زره در بر داشت، كارگر نيفتاد و آن پيامبر عظيم الشان با تمام اين مصائب كه از دشمنان مى ديد، لب به نفرين آنان نگشود. بلكه از خداوند بزرگ هدايت و نجات آن قوم را مسالت مى فرمود.

از حوادث ناگوارى كه در آن روز واقع شد، شهادت حمزه سيدالشهداء، عموى بزرگوار پيغمبر بود. وى در حالى كه مردانه مى كوشيد و از دين خدا و پيغمبرش حمايت مى كرد، با حربه اى كه وحشى به سوى او پرتاب كرد، از پاى درآمد و به زمين افتاد. وحشى پهلوى او را شكافت و جگرش را

درآورده، براى هند، زن ابوسفيان به ارمغان برد.

هند، پاره اى از جگر پاك حمزه را در دهان گذاشت كه ببلعد، و با اين كه چيزى از گلوى او پائين نرفت معروف به «جگر خوار» شد و مردم معاويه و اولاد او را «فرزندان هند جگر خوار» مى ناميدند.

جنگ احد به نفع قريشيان پايان يافت. سپاهيان مكه در حالى كه از موفقيت خود لبخند بر لب داشتند، ميدان جنگ را به سوى مكه ترك گفتند. پيامبر اسلام، كنار كوه ايستاده و به آن تكيه داده بود. يارانش از گوشه و كنار به دور او جمع مى شدند. ولى از آمدن حمزه خبرى نبود. رسول اكرم صلى‌الله‌عليه‌وآله با نگرانى و تشويش، علىعليه‌السلام را براى كسب خبر و اطلاع از حمزه به ميدان فرستاد. مدتى گذشت از بازگشت علىعليه‌السلام هم خبرى نشد.

رسول خدا، شخصا به ميدان قدم گذاشت و به جستجو پرداخت. ناگهان منظره اى هولناك و وحشت آور در برابر آن حضرت آشكار شد.

آه! حمزه را كشته اند و او را مثله كرده اند. اشگ از ديدگان آن حضرت جارى شد و مطابق اخبار اهلبيت عليهم السلام، روزى سخت تر و ناگوارتر از آن روز، در سراسر زندگانى رسول الله صلى‌الله‌عليه‌وآله نبوده است.

پيغمبر اسلام صلى‌الله‌عليه‌وآله عباى مبارك را از دوش برداشت و بر جسد پاك و مطهر عموى عالى مقام خود افكند و به اين وسيله آن منظره رقت بار را از انظار دوستان و بستگان مستور نمود. سپس بر جنازه حمزه نماز گذارد و در آن نماز هفتاد مرتبه «الله اكبر» گفت و او را به لقب سيدالشهداء مفتخر فرمود.

سپس اجساد ساير شهيدان را از نقاص مختلف ميدان جمع آورى كردند و بر آنها نماز خواندند و به خاك سپردند.

تازه داماد در آغوش شهادت:

 در بين اجساد پاك شهيدان احد، جسدى ديده مى شد كه سند زنده فداكارى و جانبازى سربازان مسلمان بود. حنظله جوانى بود كه حدود بيست و چهار سال از عمرش گذشته و درست در همان شبى كه روز آن جنگ احد اتفاق افتاد، مقدمات زفافش فراهم شده بود.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به اين جوان اجازه فرمود كه براى انجام زفاف در مدينه بماند و سپس به مجاهدين بپيوندد.

در ضيافتى كه به عنوان وليمه دامادى بر پا شده بود، گروهى از مسلمين با اينكه عازم جنگ بودند، حضور يافتند و پس از صرف شام، داماد را به حجله فرستادند و رفتند.

سحرگاه، تازه عروس، حنظله را ديد كه زره مى پوشد و سلاح جنگ بر تن مى كند. اين عمل براى او عجيب و باور نكردنى بود. با حيرت پرسيد: مگر رسول خدا تو را از جنگ معاف نفرموده است؟!

حنظله زير لب گفت: چرا. زن پرسيد: پس براى چه زره پوشيده و شمشير بسته اى؟! گفت: مى خواهم به سپاه اسلام ملحق شوم. گفت: پس مرا به كه مى سپارى؟! حنظله در حاليكه صدايش از ايمان محكم و تصميم قاطع او حكايت مى كرد، گفت: به خدا مى سپارم.

عروس براى منصرف ساختن حنظله به گريه و التماس و زارى متوسل شد. ولى اثرى در اراده داماد ننمود. در آخرين لحظات كه حنظله مى خواست قدم از اطاق بيرون بگذارد، زن گفت: لحظه اى صبر كن! آنگاه با شتاب از خانه بيرون جست و چند تن از همسايگان را با خود به خانه آورد و رو به شوهر خود كرد و گفت: در حضور اين چند نفر اقرار كن كه با من زفاف كرده اى. حنظله گفت: اقرار مى كنم ولى منظور تو از اين اقرار چيست؟

عروس در حالى كه گريه راه گلويش را گرفته بود، رو به حضار كرد و گفت: ديشب در خواب ديدم كه درهاى آسمان باز شد و حنظله به سوى بالا پرواز كرد و از نظرم ناپديد گرديد. من مى دانم كه شوهرم از اين جنگ برنخواهد گشت. خواستم شما گواه باشيد كه اگر فرزندى از من بوجود آمد، به شوهرم حنظله متعلق خواهد بود.

اين موانع كه بر سر راه حنظله بوجود آمده بود، روى قاعده طبيعى بايد او را از تصميم خود باز دارد. ولى ايمان به خدا و عشق به جانبازى كه در اعماق قلبش ريشه دوانده بود، مانند جاذبه نيرومند او را به سوى ميدان جنگ مى كشانيد. آخرالامر با همسر عزيزش خداحافظى كرد و پشت پا به عيش و نوش دنيا زد و خود را به جبهه جنگ رسانيد.

حنظله در ميدان احد، مردانه به صفوف حمله مى كرد و از دين خدا حمايت مى نمود. ناگاه از سپاهيان قريش نيزه خود را به شكم او فرو برد. وى به جاى اينكه به عقب برگردد تا از فشار نيزه در امان بماند، جلو رفت و با جلو رفتن، نيزه از پشتش به در آمد. ولى در آخرين رمق، كه كاملا به قاتل خود نزديك شده بود، با شمشيرش سر از بدن او برداشت.

به اين ترتيب حنظله به شهادت رسيد و خوابى كه همسرش ديده بود، تعبير شد و مطابق نقل مورخين، چون اين جوان موفق نشده بود غسل جنابت بجاى آورد، فرشتگان آسمان وى را غسل دادند و به اين جهت او را غسيل الملائكه ناميدند.