حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى0%

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده: محمد جواد صاحبی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 12100
دانلود: 2839

توضیحات:

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12100 / دانلود: 2839
اندازه اندازه اندازه
حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

حكايتها و هدايتها در آثار استاد شهيد مرتضى مطهرى

نویسنده:
فارسی

فصل پنجم: حكايتها و هدايتهايى از حماسه هاى حسين و حسينيان

 

رياست طلبى فاجعه آفريد

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

«مغيره بن شعبه» از نقشه كش ها و زيركهاى عرب است وى مدتى حاكم كوفه بود، معاويه ابن ابى سفيان او را از كار بركنار كرد اما مغيره به سبب طمعى كه به حكومت كوفه داشت از اين موضوع به شدت ناراحت شد. از اين رو براى اينكه دو مرتبه به حكومت كوفه برگردد نقشه اى كشيد؛ به اين صورت كه به شام آمد و با يزيد بن معاويه ملاقات نمود و به او گفت:

نمى دانم چرا معاويه درباره تو كوتاهى مى كند ديگر معطلى چيست؟ چرا تو را به عنوان جانشين خودش به مردم معرفى نمى كند؟

يزيد گفت: پدرم فكر مى كند كه اين قضيه عملى نيست.

مغيره جواب داد: نه عملى است! شما از كجا بيم داريد؟ فكر مى كنيد مردم كدام سامان عمل نخواهند كرد؟ هر چه معاويه بگويد مردم شام اطاعت مى كنند و از آنها نگرانى نيست.

اما مردم مدينه اگر فلان كس را به آنجا بفرستيد او اين وظيفه را انجام مى دهد و بنابراين آنجا هم مشكلى نيست.

از همه جا مهمتر و خطرناكتر عراق (كوفه) است اين هم به عهده من كه انجام بدهم.

يزيد پيش معاويه مى رود و مى گويد: مغيره چنين حرفى گفته است.

معاويه مغيره را فرا مى خواند.

مغيره نزد معاويه آمده و با چرب زبانى و بيان قوى خود او را قانع مى سازد كه زمينه آماده است و كار كوفه را كه از همه جا سخت تر و مشكل تر است خودم انجام مى دهم.

معاويه براى بار دوم به نام مغيره ابلاغ صادر مى كند و او را به حكومت كوفه منصوب مى نمايد. اما مردم كوفه و مدينه اين پيشنهاد را قبول نكردند.

معاويه مجبور شد كه خود به مدينه برود.

او روساى اهل مدينه يعنى كسانى كه مورد احترام مردم بودند، افرادى مانند حضرت امام حسين عليه‌السلام ، عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر را خواست.

با چرب زبانى كوشيد تا به عنوان اينكه مصلحت اسلام فعلا اينطور ايجاب مى كند كه حكومت ظاهرى در دست يزيد باشد ولى كار در دست شما تا اختلافى ميان مردم رخ ندهد شما بياييد فعلا بيعت كنيد عملا زمام امور در دست شما باشد آنها را قانع كند. ولى آنها قبول نكردند. آنطورى كه بايد و معاويه مى خواست عملى نشد. بعد از آن با نيرنگى در مسجد مدينه مى خواست به مردم چنين وانمود كند كه آنها حاضر شدند و قبول كردند كه آن نيرنگ هم نگرفت.

معاويه هنگام مردن سخت نگران وضع پسرش يزيد بود و نصايحى به او كرد، گفت تو براى بيعت گرفتن با عبداللّه بن زبير اينطور رفتار كن، با عبداللّه بن عمر آنطور برخورد كن، مخصوصا دستور داد كه با امام حسين  عليه‌السلام  با رفق و نرمى زيادى رفتار نمايد، گفت: او فرزند پيغمبر است جايگاه عظيمى درميان مسلمين دارد و بنابراين بترس از اينكه با حسين بن على  عليه‌السلام  با خشونت رفتار كنى!

معاويه كاملا پيش بينى مى كرد كه اگر يزيد با امام حسين  عليه‌السلام  با خشونت رفتار كند و دست خود را به خون او آغشته كند، ديگر نخواهد توانست خلافت كند و خلافت از خاندان ابو سفيان بيرون خواهد رفت.

معاويه مرد بسيار زيركى بود، پيش بينى هاى او مانند پيش بينى هاى هر سياستمدار ديگرى غالبا خوب از آب در مى آيد. يعنى خوب مى فهميد و خوب مى توانست پيش بينى كند. اما برعكس، يزيد اولا خوان بود، و ثانيا مردى بود كه از اوّل روزگار را در اشراف زادگى و شاهزادگى گذرانده بود و با آن خو گرفته و بزرگ شده بود، از اين رو با لهو و لعب انس فراوانى داشت، سياست را واقعا درك نمى كرد، غرور جوانى و رياست، ثروت و شهوت داشت كارى كرد كه در درجه اوّل به زيان خاندان ابوسفيان تمام شد و اين خاندان بيش از همه در اين قضيه باخت. چون اينها كه هدف معنوى نداشتند و جز به حكومت و سلطنت به چيز ديگرى فكر نمى كردند آن را هم از دست دادند.

حسين بن على  عليه‌السلام  كشته شد، ولى به هدفهاى معنوى خودش رسيد در حالى كه خاندان ابو سفيان به هيچ شكل به هدفهاى خودشان نرسيدند.

 

سياست حسينى

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

بعد از اينكه معاويه در نيمه ماه رجت سال شصتم مى ميرد يزيد به حاكم مدينه كه از بنى اميه بو نامه اى مى نويسد و طى آن موت معاويه را اعلام مى كند و مى گويد: از مردم براى من بيعت بگير.

او مى دانست كه مدينه مركز است و چشم همه به آن دوخته شده در نامه خصوصى دستور شديد خودش را صادر مى كند، مى گويد:

حسين بن على زا بخواه و از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد سرش را براى من بفرست.

حاكم مدينه امام را خواست، در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند، عبداللّه بن زبير هم نزد ايشان بود.

مامور حاكم از هر دو دعوت كرد پيش حاكم بروند و گفت: حاكم صحبتى با شما دارد.

پاسخ دادند: تو برو بعد ما مى آييم.

عبداللّه بى زبير به امام  عليه‌السلام  عرض كرد: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته و شما چه حدس مى زنيد؟

امام  عليه‌السلام  فرمود: اظن ان طاغيتهم قد هلك، فكر مى كنم كه فرعون اينها تلف شده و ما را براى بيعت ميخواهد.

عبداللّه گفت: خوب حدس زديد، من هم همينطور فكر مى كنم، حالا چه مى كنيد؟

امام  عليه‌السلام  فرمود: من ميروم تو چه مى كنى؟

عبداللّه جواب داد: بعدا تصميم خواهم گرفت.

عبداللّه بن زبير از بيراهه به مكّه فرار كرد و در انجا متحصن شد.

امام  عليه‌السلام  آماده شد تا به نزد حاكم برود عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خودش برد و گفت: شما بيرون بايستيد، اگر فرياد من بلند شد بريزيد داخل ولى تا صداى من بلند نشده در همينجا بمانيد و از داخل شدن خوددارى كنيد.

مروان حكم اين اموى پليد معروف كه زمانى حاكم مدينه بود انجا حضور داشت.

حاكم نامه علنى را به امام رساند.

امام فرمود: چه مى خواهيد؟

حاكم شروع كرد به چرب زبانى صحبت كردن، گفت: مردم با يزيد بيعت كرده اند معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام در اين است بد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد، تمام نقايصى كه وجود دارد مرتفع مى شود.

امام  عليه‌السلام  فرمود: شما براى چه از من بيعت مى خواهيد؟ براى مردم مى خواهيد يعنى براى خدا كه نمى خواهيد؟ از اين جهت كه با بيعت من اين خلافت شرعى شود كه از من بيعت نمى خواهيد بلكه مى خواهيد تا مردم ديگر بيعت كنند؟

حاكم گفت: بله.

فرمود: پس اين بيعت من در اين اطاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم براى شما چه فايده اى دارد؟

حاكم گفت: درست است پس باشد براى بعد.

امام  عليه‌السلام  فرمود: من بايد بروم.

حاكم گفت: بسيار خوب تشريف ببريد.

مروان حكم، رو به حاكم كرد و گفت چه مى گويى؟ اگر حسين از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمى كنم، ايا اگر از اينجا برود بيعت خواهد كرد؟!

فرمان خليفه را اجرا كن!

امام  عليه‌السلام  گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد و فرمود: تو كوچكتر از اين حرفها هستى.

امام بيرون رفت، بعد از آن سه شب ديگر هم در مدينه ماند.

سبها سر قبر پيغمبر  صلى‌الله‌عليه‌وآله  مى رفت و دعا مى كرد، مى گفت: خدايا راهى جلوى من بگذار كه رضاى تو در اوست.

در شب سوّم امام سر قبر پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  مى رود دعا مى كند و بسيار مى گريد و همانجا خوابش مى برد، در عالم رويا پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  را مى بيند خوابى كه براى او حكم الاهى و وحى داشت.

حضرت فرداى آن روز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه نه از بيراهه به طرف مكّه رفت.

بعضى از همراهان عرض كردند: يا بن رسول اللّه! لو تنكبت الطريق الاعظم.... بهتر است شما از شاهراه نرويد ممكن است مامورين حكومت شما را برگردانند مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردى صورت گيرد.

فرمود: من دوست ندارم شكل يك آرم ياغى و فرارى را به خود بگيرم از همين شاهراه مى روم هر جه خدا بخواهد همان خواهد شد.(۲۱۹)

با مطالعه اين فراز تاريخ اين سوال پيش مى ايد كه چرا امام حسين  عليه‌السلام  در مدينه نماند و حتى بيعت ظاهرى را نپذيرفت تا از حوادث و خطرات آينده در امان بماند؟

جواب اين است: كه امام  عليه‌السلام  دو مفسده در بيعت با يزيد مى ديد كه حتى در مورد معاويه وجود نداشت. يكى اينكه بيعت با يزيد تثبيت خلافت موروثى از طرف امام حسين  عليه‌السلام  بود، يعنى مسئله خلافت يك فرد نبود مسئله خلافت موروثى بود. موضوع دوم، كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مى كرد، شخصيت خاص يزيد بود. او نه تنها مرد فاق و فاجرى بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگى سياسى هم نداشت. معاويه و بسيارى از خلفاى آل عباس هم مردان فاسق و فاجرى بودند ولى يك مطلب را كاملا درك مى كردند و آن اينكه مى فهميدند كه اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقى بماند بايد تا حدود زيادى مصالح اسلامى را رعايت كنند، شئون اسلامى را تا حدودى حفظ كنند اين را درك مى كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.

مى دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاى مختلف چه در آسيا، چه در آفريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در امده اند و از حكومت شام يا بغداد پيروى مى كنند فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند به قران اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه اسلامى مى دانند. والا اولين روزى كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است، چه اعلام استقلال مى كنند.

و براى اين خلفايى كه عاقل، فهميده و سياستمدار بودند اين را مى فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادى مصالح اسلام را رعايت كنند، ولى يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت. آدم متهتكى بود، خوشش مى آمد به مردم و اسلام بى اعتنايى كند حدود اسلامى را بشكند! معاويه هم شاند شراب مى خورد ولى هرگز تاريخ نشان نمى دهد كه معاويه در يك مجلس علنى شراب خورده باشد يا در حالتى كه مست است وارد مجلس شده باشد. در حالى كه اين مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد، مست لايعقل مى شد بعد شروع مى كرد به ياوه سرايى. تمام مورخين معتبر نوشته اند: كه اين مرد، ميمون باز و يوزباز بود ميمونى داشت كه به آن كنيه اباقيس داده بود، اين ميمون را خيلى دوست داشت. چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش ‍ هم در باديه بزرگ شده بود اخلاق باديه نشينى هم داشت با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه بخصوصى داشت. ميمون را لباسهاى حرير و زيبا مى پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشورى و لشكرى مى نشاند! اين است كه امام حسين  عليه‌السلام  فرمود: و على الاسلام السلام اذ بلى الامه براع مثل يزيد.

اصلا وجود اين شخص (يزيد) تبليغ عليه اسلام بود. براى چنين شخصى از امام حسين  عليه‌السلام  بيعت مى خواهند امام از بيعت امتناع مى كرد و مى فرمود: من به هيچ و جه بيعت نمى كنم. انها هم بيعت نكردن را خطرى براى رژيم حكومت خودشان مى دانستند، خوب هم تشخيص داده بودند و همين جور هم بود. بيعت نكردن امام، يعنى معترض بودن، قبول نداشتن اطاعت يزيد را لازم نشمردن بلكه مخالفت با او را واجب دانستن. از اين رو آنها مى گفتند: كه بايد بيعت كنيد و امام مى فرمود: به اين ذلت تن نمى دهم.

مى گفتند: اگر بيعت نكنيد كشته مى شويد.

جواب اين بود كه: من حاضرم كشته شوم ولى بيعت نكنم.

در اينجا جواب حسين  عليه‌السلام  يك «نه» است.

 

عزم شهادت

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حسين  عليه‌السلام  در آخر ماه رجب كه اوايل حكومت يزيد بود براى امتناع از بيعت از مدينه خارج شد و چون مكّه را حرم امن آلهى مى داند و در آنجا امنيت بيشترى وجود دارد و مردم مسلمان، احترام بيشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حكومت هم مجبور است نسبت به مكّه احترام بهترى مى داند بلكه براى اينكه مكّه را مركز اجتماع بيشترى مى يابد. زيرا:

در ماه رجب و شعبان كه ايام عمره است مردم از اطراف و اكناف به مى ايند و بهتر مى توان مردم را ارشاد كرد و آگاهى داد. بعد هم موسم حجّ فرا ميرسد كه فرصت مناسبترى براى تبليغ است.

بعد از حدود دو ماه توقف در مكّه نامه هاى مردم كوفه مى رسد.(۲۲۰)

و اين در حالى است كه امام  عليه‌السلام  دريافته است كه اگر در ايام حجّ در مكه بماند ممكن است در همان حال احرام كه قاعدتا كسى مسلح نيست، مامورين مسلح بنى اميه خون او را بريزند هتك خانه كعبه شود، هتك خانه كعبه شود هتك حجّ و هتك اسلام شود، هم فرزند پيغمبر در حريم خانه خدا كشته شود و هم خونش هدر رود. بعد شايع كنند كه حسين بن على با فلان شخص، اختلافى داشت و او حضرت را كشت و قاتل هم خودش را مخفى كرد، در نتيجه خون امام به هدر رود.(۲۲۱)

از اين رو آن حضرت با وصول نامه هاى مردم كوفه كه در آنها امام  عليه‌السلام  را، دعوت به كوفه كرده و وعده يارى و حمايت آن حضرت داده بودند به جانب كوفه حركت كرد.

كوفه، ايالت بزرگ و مركز ارتش اسلامى بود. اين شهر كه در زمان عمر بن الخطاب ساخته شده بود، يك شهر لشكر نشين(۲۲۲) بود و نقش بسيار موثرى در سرنوشت كشورهاى اسلامى داشت و اگر مردم كوفه در پيمان خود باقى مى ماندند احتمالا امام حسين  عليه‌السلام  موفق مى شد.

در آغاز حركت، عده اى از خويشان و نزديكان دور او جمع شدند و بناى توصيه و نصيحت را گذاردند تا شايد حسين  عليه‌السلام  را از اين كار منصرف كنند.

از جمله «ابن عباس» وقتى كه امام  عليه‌السلام  را در تصميم خويش استوار يافت به او پيشنهاد كرد: حالا كه قصد عزيمت از مكّه را دارى پس به يمن و كوهستانهاى اطراف آن برو و آنجا را پناهگاه قرار ده.(۲۲۳)

ولى حسين  عليه‌السلام  آگاهانه تصميم گرفته است و اين سخنان در عزم راسخ او نمى تواند خللى ايجاد كند بنابراين به راه خود ادامه مى دهد.

در بين راه يكى از امام مى پرسد:

چرا بيرون آمدى؟

معنى سخنش اين بود كه تو در مدينه جاى امنى داشتى آنجا در حرم جدت كنار قبر پيغمبر كسى معترض نمى شد. يا در مكّه مى ماندى كنار بيت اللّه الحرام، اكنون كه بيرون آمدى براى خودت خطر ايجاد كردى!

امام  عليه‌السلام  در جواب فرمود: اشتباه مى كنى، من اگر در سوراخ يك حيوان هم پنهان شوم، آنها مرا رها نخواهند كرد، تا اين خون را از قلب من بيرون بريزند، اختلاف من با آنها اختلاف آشتى پذيرى نيست آنها از من چيزى مى خواهند كه من به هيچ وجه حاضر نيستم زير بار آن بروم من هم چيزى مى خواهم كه آنها به هيچ وجه قبول نمى كنند.(۲۲۴)

قافله امام به سر حد كوفه مى رسد در اين هنگام با لشكر حر مواجه مى گردد،

حسين  عليه‌السلام  در اينجا خطاب به مردم كوفه مى فرمايد: شما مرا دعوت كرديد، و من هم اجابت كردم، اما اگر منصرف شديد و نمى خواهيد بر مى گردم. البته اين معنايش اين نيست كه برمى گردم و با يزيد بيعت مى كنم و از تمام حرفهايى كه در باب امر به معروف و نهى از منكر شيوع فسادها و وظيفه مسلمانان، در اين شرايط گفته ام، صرف نظر مى كنم، بيعت كرده و در خانه خدا مى نشينم و سكوت مى كنم! خير، من اين حكومت را صالح نمى دانم و براى خود وظيفه اى قائل هستم.

شما مردم كوفه مرا دعوت كرديد گفتيد: اى حسين! تو را در هدفى كه دارى يارى مى دهيم، اگر بيعت نمى كنى، نكن. تو به عنوان امر به معروف و نهى از منكر اعتراض دارى، از اينرو قيام كرده اى، ما تو را يارى مى كنيم من هم آمده ام سراغ كسانى كه به من وعده يارى داده اند، حالا مى گوييد: مردم كوفه به وعده خودشان عمل نمى كنند بسيار خوب! ما هم به كوفه نمى رويم، برمى گرديم به جايى كه مركز اصلى خودمان است. به مدينه يا به حجاز يا به مكّه مى رويم تا خدا چه خواهد؟ بخر حال ما بيعت نمى كنيم ولو بر سر بيعت كردن كشته شويم.(۲۲۵)

 

حسين  عليه‌السلام 
و شهادت مسلم

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام حسين  عليه‌السلام  در هشتم دى الحجه در همان جوش و خروشى كه حجاج وارد مكّه مى شدند و در همان روزى كه بايد به جانب منا و عرفات حركت كنند، پشت به مكّه كرد و حركت نمود و آن سخنان غراى معروف را كه نقل از سيد بن طاووس است، انشاء كرد. منزل به منزل آمد تا به نزديكيهاى سر حد عراق رسيد.

در كوفه حالا جه خبر است و چه مى گذرد خدا عالم است. داستان عجيب و اسف انگيز جناب مسلم در آنجا رخ داده است.

امام حسين  عليه‌السلام  در بين راه شخصى را ديدند كه از طرف كوفه مى آيد به اين طرف (در سرزمين عربستان جاده و راه شوسه نبوده كه از كنار يكديگر رد بشوند. بيابان بوده است و افرادى كه در جهت خلاف هم حركت مى كردند با فواصلى از يكديگر رد مى شدند) لحظه اى توقف كردند به علمت اينكه من با تو كار دارم و ميگويند اين شخص امام حسين  عليه‌السلام  را مى شناخت و از طرف ديگر حامل خبر اسف آورى بو فهميد كه اگر برود نزديك امام حسين از او خواهد پرسيد كه از كوفه چه خبر؟ بايد خبر بدى را به ايشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد لذا راهش را كج كرد و رفت طرف ديگر.

دو نفر ديگر از قبيله بنى اسد كه در مكّه بودند و در اعمال حجّ شركت كرده بودند بعد از آنكه كار حجشان به پايان رسيد، چون قصد نصرت امام حسين را داشتند به سرعت از پشت سر ايشان حركت كردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبداللّه.

اينها تقريبا يك منزل عقب بودند برخورد كردند با همان شخصى كه از كوفه مى آمد، به يكديگر كه رسيدند به رسم عرب انتساب كردند يعنى بعد از سلام و عليك اين دو نفر از او پرسيدند: نسبت را بگو، از كدام قبيله هستى؟

كفت من از قبيله بنى اسد هستم.

اينها گفتند: عجب نحن اسديان ما هم كه از بنى اسد هستيم پس بگو پدرت كيست، پدر بزرگت كيست؟

او پاسخ گفت، اينها هم گفتند تا همديگر را شناختند.

بعد اين دو نفر كه از مدينه مى آمدند گفتند: از كوفه چه خبر؟

گفت: حقيقت اين است كه از كوفه خبر بسيار ناگوارى است و ابا عبداللّه كه از مكّه به كوفه مى رفتند وقتى مرا ديدند توقفى كردند و من چون فهميدم براى استخبار از كوفه است نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضاياى كوفه را براى اينها تعريف كرد.

اين دو نفر آمدند تا رسيدند به حضرت. به منزل اولى كه رسيدند حرفى نزدند صبر كردند تا آنگاه كه ابا عبداللّه در منزلى فرود آمدند كه تقريبا يك شبانه روز از آن وقت كه با آن شخص ملاقات كرده بودند فاصله زمانى داشت.

حضرت در خيمه نشسته و عده اى از اصحاب همراه ايشان بودند كه آن دو نفر آمدند و عرض كردند: يا ابا عبداللّه، ما خبرى داريم، اجازه مى دهيد آن را در همين مجلس به عرض شما برسانيم يا مى خواهيد در خلوت به شما عرض كنيم؟

فرمود: من از اصحاب خودم چيزى را مخفى نمى كنم هر چه هست در حضور اصحاب من بگوييد.

يكى از آن دو نفر عرض كرد: يابن رسول اللّه، ما با آن مردى كه ديروز با شما برخورد كرد ولى توقف نكرد ملاقات كرديم، او مرد قابل اعتمادى بود ما او را مى شناسيم، هم قبيله ماست از بنى اسد است. ما از او پرسيديم در كوفه چه خبر است؟ خبر بدى داشت گفت: من از كوفه خارج نشدم مگر اينكه به چشم خود ديدم كه مسلم و هانى را شهيد كرده بودن و بدن مقدّس آنها را در خالى كه ريسمان به پاهايشان بسته بودند در ميان كوچه ها و بازارهاى كوفه مى كشيدند.

اباعبداللّه خبر مرگ مسلم را كه شنيد چشمهايش پر از اشك شد ولى فورا اين آيه را تلاوت كرد: مِن المؤمنين رجالٌ صدقوا ما عاهدوا اللّه عليه فمنهم من قضى نحبَه و منهم من ينتظر و ما بدَّلوا تبديلا.

در چنين موقعيتى ابا عبداللّه نمى گويد كوفه را كه گرفتند مسلم كه كشته شد هانى كه كشته شد پس كارمان تمام شد ما شكست خورديم، از همين جا برگرديم. جمله اى گفت كه رساند مطلب چيز ديگرى است. اين آيه قرآن را كه ظاهرا درباره جنگ احزاب است. يعنى بعضى مومنين به پيمان خودشان با خدا وفا كردند و در راه حق شهيد شدند و بعضى ديگر انتظار مس كشند كه كى نوبت جانبازى آنها برسد را تلاوت كرد و سپس فرمود: مسلم وظيفه خودش را انجام داد نوبت ماست.

كاروان شهيد رفت از پيش

وان راه رفته گير و مى انديش

او به وظيفه خودش عمل كرد ديگر نوبت ماست. البته در اينجا هر يك سخنانى گفتند. عده اى هم بودند كه در بين راه به ابا عبداللّه ملحق شده بودن افراد غير اصيل كه ابا عبداللّه در فواصل مختلف آنها را از خودش دور كرد. اينها همين كه فهميدند در كوفه خبرى نيست، يعنى آش و پلوئى نيست بلند شدند و رفتند(مثل همه نهضتها)

ام يبق معه الا اهل بيته و صفوته، فقط خاندان و نيكان اصحابش ‍ با او باقى ماندند كه البته عده آنها در آن وقت خيلى كم بود (در خود كربلا عده اى از كسانى كه قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشكر عمر سعد يك يك بيدار شدند و به ابا عبداللّه ملحق گرديدند)، شايد بيست نفر بيشتر همراه ابا عبداللّه نبودند، در چنين وضعى خبر تكاند هنده مسلم و هانى به اباعبداللّه و ياران او رسيد. صاحب لسان الغيب مى گويد: بعضى از مورخين نقل كرده اند: امام حسين  عليه‌السلام  جه چيزى را از اصحاب خودش پنهان نمى كرد بعد از شنيدن اين خبر مى بايست به خيمه زنها و بچّه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد در حالى كه در ميان آنها خانواده مسلم هست، بچه هاى كوچك مسلم هستند برادران كوچك مسلم هستند خواهر مسلم و بعضى از دختر عموها و كسان مسلم هستند.

حالا الا عبد اللّه به چه شكل به آنها اطلاع بدهد.

مسلم دختر كوچكى داشت امام حسين وقتى كه نشست او را صدا كرد، فرمود: بگوييد بيايد.

دختر مسلم را آوردند او را نشاند روى زانوى خودش و شروع كرد به نوازش ‍ كردن.

دخترك زيرك و با هوش بود ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است، پدرانه است لذا عرض كرد يا اباعبداللّه يا ابن رسول اللّه، اگر پدرم بميرد چطور...؟

ابا عبداللّه متاثر شد فرمود: دختركم من به جاى پدرت هستيم بعد از او من جاى پدرت را مى گيرم.

صداى گريه از خاندان اباعبداللّه بلند شد.

ابا عبد اللّه رو كرد به فرزندان عقيل و فرمود: اولاد عقيل شما يك مسلم داديد كافى است، از بنى عقيل يك مسلم كافى است شما اگر مى خواهيد برگرديد، برگرديد.

عرض كردند: يا ابا عبداللّه، يا ابن رسول اللّه، ما تا حال كه مسلمى را شهيد نداده بوديم، در ركاب تو بوديم، حالا كه طلبكار خون مسلم هستيم، رها كنيم؟ ابدا ما هم در خدمت شما خواهيم بود تا همان سرنوشتى كه نصيب مسلم شد نصيب ما هم بشود.(۲۲۶)

راستى در قرآن آيه اى مناسبتر از آيه بيست سوّم سوره احزاب براى چنين موقعى پيدا مى كنيد؟

امام  عليه‌السلام  با خواندن اين آيه، مى خواهد بفهماند كه ما فقط براى كوفه نيامديم. كوفه سقوط كرد كه كرد. حركت ما فقط معلول دعوت مردم كوفه كه نبوده است. اين يكى از عوامل بود كه براى ما اين وظيفه را ايجاد مى كرد كه عجالتا از مكّه بياييم به طرف كوفه. ما وظيفه بزرگتر و سنگين ترى داريم. مسلم به پيمان خود وفا كرد و كارش گذشت، شهيد شد. آن سرنوشت مسلم را بايد ما هم پيدا كنيم.(۲۲۷)

 

پيش به سوى مرگ!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

كاروان حسينى در حركت است، در حين حركت، ابا عبداللّه  عليه‌السلام  را خواب فرا گرفت، سر را بر روى قاشه اسب يا به اصطلاح خراسانى ها بر قربوس زين گذاشت.

طولى نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود: ايا للّه و انا اليه راجعون.

تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه استرجاع را بزبان آورد، همه به يكديگر گفتند: اين جمله براى چه بود؟ ايا خبر تازه اى است؟

در اين هنگام فرزند عزيز حسين، يعنى على اكبر همان كسى كه ابا عبداللّه  عليه‌السلام  او را بسيار دوست داشت و اين را اظهار مى كرد، علاوه بر همه مشخصاتى كه فرزندى را براى پدر محبوب ميكند خصوصيت ديگرى هم داشت كه باعث مخبوبيت بيشتر او در نزد پدر مى شد و آن شباهت كاملى بود كه به پيغمبر اكرم  صلى‌الله‌عليه‌وآله  داشت جلو آمد و عرض كرد: يا ابتا لم استرجعت؟ چرا انا للّه و انا اليه راجعون گفتى؟

امام فرمود: در عالم خواب صداى هاتفى به گوشم رسيد كه گفت: القوم يسيرون و الموت تيسر بهم.

يعنى: اين قافله دارد حركن مى كند ولى مرگ است كه اين قافله را حركت مى دهد.

هم اكنون ما داريم به سوى سرنوشت قطعى مرگ مى رويم.

على اكبر عرض كرد: پدر جان! اَوَ لَسنا عَلى الحَق؟ مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟

- چرا فرزند عزيزم.

- پس وقتى مطلب از اين قرار است ما به سوى هر سرنوشتى كه مى رويم. خواه سرنوشت مرگ باشد يا حيات تفاوتى نمى كند، اساس اين است كه ما روى جاده حق قدم مى زنيم يا نه؟

بقدرى ابا عبداللّه  عليه‌السلام  از اين سخن به وجد آمد و مسرور شد كه فرمود:

من قدر نيستم پاداشى را كه شايسته پسرى چون تو باشد بدهم. (از اين رو) از خدا ميخواهم: خدايا! تو آن پاداشى را كه شايسته اين فرزند است به جاى من عطا فرما، جزاكَ اللّه عنَّى خير الجَزاء(۲۲۸)

 

توبه مقبول

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حر بن يزيد رياحى مردى شجحاع و نيرومند است، اولين بار كه عبيداللّه ين زياد حاكم كوفه مى خواهد هزار سوار براى مقابله با حسين بن على  عليه‌السلام  بفرستد او را به فرماندهى اين گروه انتخاب مى كند.

اينك حر آماده شده است تا با حسين  عليه‌السلام  بجنگد، صحنه اى عجيب تماشايى است كوشها منتظر اين خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نيرومندى و دليرى با حسين  عليه‌السلام  چه ميكند؟

راوى مى گويد: برخلاف تصور و انتظار، «در آن هنگام حر بن يزيد رياحى را در لشكر عمر ديدم در حالى كه مثل بيد مى لرزيد!»

من تعجب كردم رفتم جلو گفتم: حر! من تو را مرد بسيار شجاعى مى دانستم بطورى كه اگر از من مى پرسيدند شجاع ترين مردم كوفه كيست؟ از تو نمى توانستم بگذرم.

اينك تو چطور برسيده اى؟ كه اينگونه لرزه بر اندامت افتاده است؟!

حر جواب داد: اشتباه كرده اى من از جنگ نمى ترسم.