سيرى در رساله حقوق امام سجاد جلد ۳

سيرى در رساله حقوق امام سجاد9%

سيرى در رساله حقوق امام سجاد نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: امام سجاد علیه السلام

جلد ۱ جلد ۲ جلد ۳
  • شروع
  • قبلی
  • 23 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 23387 / دانلود: 4157
اندازه اندازه اندازه
سيرى در رساله حقوق امام سجاد

سيرى در رساله حقوق امام سجاد جلد ۳

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

5

6

۳۷ - حق معاشر

و اءمَّا حقُّ الخَليطِ فاءَن لا تَغُرَّهُ و لا تَغُشَّه و لا تُكَذِّبَه و لا تُغفِلَه و لا تَخدَعَه و لا تَعملَ فى انتفاضِهِ عَمَلَ العَدُوِّ الَّذى لا يُبقى على صاحبِهِ و انِ اطمَاءَنَّ اليكَ استَقصَيتَ له على نفسِكَ و عَمِلتَ اءَنَّ غَبنَ المُستَرسِلِ رِبا و لا قُوَّةَ الا باللهِ

«و اما حق معاشر اين است كه او را فريب ندهى، با او نيرنگ نكنى، به او دروغ نگويى، او را اغفال نكنى و با او از در مكر و خدعه وارد نشوى و همانند دشمنى كه حد نگه نمى دارد، عليه او كارشكنى ننمايى و اگر به تو اعتماد كرد، به نفع او بكوشى و بدانى كه مغبون كردن او و سوءاستفاده از اعتماد او مانند ريا است».

در اين گفتار از حقوق كسى بحث مى كنيم كه به نحوى با انسان معاشر است و دايره اين عنوان (خليط و معاشر) وسيع تر از همنشين، همسايه، دوست و شريك در كسب مى باشد. شامل همه كسانى مى شود كه انسان به نوعى با ايشان آميزش و رابطه قهرى دارد. در انطباق عنوان هاى سابق؛ مثل همنشين، همسايه و دوست، شايد بتوانيم قدرت انتخاب را شرط بدانيم كه انسان، همسايه، دوست، همسايه و شريك را خود انتخاب مى كند؛ اما در حق معاشر چنين نيست و انسان قدرت انتخاب ندارد؛ مثلا كسى كه در وسيله نقليه عمومى براى مدت زمانى كوتاه با انسان همراه مى شود، يا در كلاس درس با وى هم درس مى شود و امثال آن، معمولا از محدوده انتخاب و دايره اختيار انسان خارج است. با اين حال، صرف رابطه با معاشر، براى او حقوقى به وجود مى آورد كه انسان بايد اين حقوق را رعايت كند.

موارد نهى شده در معاشرت

درباره حقوق معاشر، به جز يك مورد، بيشتر به نبايدها توجه شده است و بايدهاى حقوق معاشر در هر يك از عنوان هاى خاص؛ مثل حق همنشينى شريك، همسر و دوست به تفصيل بيان شد.

روشهاى منفى كه در كلام امامعليه‌السلام به آن اشاره شده؛ عبارتند از:

لا تَغُرَّه؛ غرور در اين جا به معناى خَدَعَهُ و اءطمَعَه بالباطلِ(۴۵۴) است؛ يعنى نوعى فريبكارى و ديگران را به طمع انداختن؛ تا به كار ناشايسته و باطلى اقدام كرده، به آن تن در دهند.

لا تَغُشَّه؛ غش به معناى اءَظهَرَ له خِلافَ ما اءَضمَرَه و زَيَّنَ له غيرَ المصلحةِ(۴۵۵) ؛ يعنى نوعى نيرنگ بازى و پرده پوشى و بر مفسده و صالح نمايى و سالم نمايى.

لا تُكَذِّبَه؛ كذب به معناى عدمُ مطابقةِ القولِ مع الضميرِ والواقعِ(۴۵۶) . گفتارى كه هم با واقع خارجى و هم با ضمير گوينده مطابقت ندارد.

لا تُغفِلَه؛ اغفال و غفلت به معناى سهو يَعتَرى الانسانَ مِن قِلَّةِ التحفُّظِ و التَيَقُّظِ(۴۵۷) ديگرى را اغفال نمودن و از حقايق بى خبر نگه داشتن.

لا تَخدَعَه؛ خدعه به معناى انزالُ الغيرِ عمّا هو بِصَدده باءمر يُبديه على خلافِ ما يُخفيهِ(۴۵۸) با تظاهر به خير، ديگرى را از مسير صحيح به انحراف كشيدن؛

اين تعابير كه در كلام امام سجادعليه‌السلام مورد نهى واقع شده است، ناظر به مفهومى است كه موارد استعمال مختلفى دارد. دروغ، همان غرور و فريب و غش است ولى اين در گفتار است و آنها در رفتار.

نهايتا كسانى كه با ديگران مراوده دارد، نبايد از هيچ يك از روش هاى فريب كارانه در رفتار و گفتار استفاده كند؛ چرا كه استفاده از آنها نشانه آلودگى انسان به گناه، و انحراف از مسير صحيح انسانيت و حاكى از پستى نفس و لئامت او است، چون عمل او موجب ضرر رسيدن به افراد و جوامع انسانى است و از منظر معارف ما، هر گفتار و رفتارى كه موجب خسران و زيان معنوى ديگران شود ممنوع و حرام است.

كاربرد اين حربه ها و ابزار زمانى است كه انسان در سنگر و جايگاه نفاق پناه جويد؛ يعنى مى توان گفت؛ آنان كه از اين ابزار استفاده مى كنند، چهره واقعى خود را در پس پرده نفاق پنهان كرده اند كه اگر آن نفاق آشكار شود، بالطبع اين حربه كارايى خود را از دست خواهد داد. سخن دروغ را وقتى از كسى مى پذيرند كه درباره او گمان راست گويى باشد. وقتى در راه خطا و انحراف با كسى همراه مى شوند؛ كه او را امين و بلد راه بپندارند؛ اما اگر انسان بداند كه اين شخص خلاف مى گويد و قصد اغفال و فريب دارد، هرگز ادعاى او را نخواهد پذيرفت و با او همراه نخواهد شد.

نشانه هاى نفاق از ديدگاه اسلام

بدترين فريب كارى و نيرنگ آن است كه موجبات انحراف انديشه و فكر را فراهم آورد؛ چرا كه در نهايت به انحراف اعتقادى انسان منتهى مى شود. برخلاف نفاق كه براى انديشه بشر، از هر خطرى، تهديدآميزتر است، كفر آشكار نمى تواند هيچ تهديدى براى اعتقادات صحيح و سالم انسان ها باشد؛ به همين دليل است كه در شرع گفته مى شود آزادى انديشه، حق است، اما آزادى خدعه، نفاق و نيرنگ ممنوع است؛ چون كفر اگر آن گونه كه هست خود را نشان بدهد، احتمال انحراف به وسيله آن بسيار ضعيف است؛ چرا كه بطلان كفر آشكار و روشن است و با مسير فطرت و طبيعت سالم و اوليه انسان تعارض و تضاد كامل دارد. يعنى فطرت صحيح بشر، كفر را نمى پذيرد. اما اگر همين كفر در پس پرده نفاق عرضه شود، خطرناك است.

شايد سر اين كه در قرآن، منافقان را در فريب كارى منافقانه با خدا معرفى مى كند، همين نكته باشد؛ يعنى آنان در خدعه با خداى خويشند؛ قرآن مى گويد:

انَّ المُنافقينَ يُخادعونَ اللهَ(۴۵۹) .

«منافقان از در نيرنگ با خدا وارد مى شوند».

چون منافقان قادر به پنهان كردن خود در پس پرده نفاق هستند، معلوم مى شود از استعداد فوق العاده اى برخوردارند. اين خيلى بعيد است كه آنها ندانند خدا را نمى توانند فريب بدهند. در قرآن انتساب فريبكارى و خدعه با خدا از باب اهميت اين مسئله است كه منافقان وقتى با مؤمنان ساده انديش، مكر و خدعه مى كند، گويى باب خدعه و فريب را با خدا گشوده اند.

مهم توجه به اين مطلب است كه روشهاى مذكور كه در حق معاشر مورد نهى واقع شده است، ريشه در نفاق دارد و كاربرد و تاثير آنها تا زمانى است كه پرده و حجاب نفاق وجود داشته باشد؛ وگرنه اگر دشمن با چهره واقعى خود به ميدان بيايد، طبعا انسان ها از او پرهيز داشته، از معاشرت با او خوددارى مى كنند و به يقين دچار آثار منفى و ارتباطات سوئى كه حاصل همنشينى با دشمن است، نمى شوند.

اين خطرها جايى است كه دشمن در چهره دوست و انسانى كه نسبت به او گمان دشمنى نيست، جلوه كند. قرآن نيز از نفاق به بيمارى تعبير مى كند:

اذ يَقولُ المنافقونَ والَّذينَ فى قلوبِهم مرَض (۴۶۰) .

«منافقان و آنها كه در دلهايشان بيمارى است مى گفتند... ».

در تعاليم ائمهعليهم‌السلام هم، چون برگرفته از وحى است به همين معانى تأکید شده است. اميرالمؤمنينعليه‌السلام در مذمت منافق مى فرمايند:

ما اءقبحَ بالانسانِ باطنا عَليلا و ظاهِرا جَميلا(۴۶۱) .

«چه زشت است كه انسان باطن بيمارى داشته باشد اما اين چهره را با ابزار فريبنده و گول زننده تغيير داده، زيبا جلوه دهد».

حال علت اين بيمارى كه هم قرآن و هم اميرالمؤمنينعليه‌السلام به آن اشاره مى كنند چيست؟ تعبير اميرالمؤمنينعليه‌السلام از علت بيمارى اين است:

نِفاقُ المَرءِ مِن ذُلّ يَجدُهُ فى نفسِهِ(۴۶۲) .

«منشا نفاق، ذلت و حقارتى است كه انسان در ضمير خود احساس ‍ مى كند».

همچنين از تعبيرات حضرت است كه مى فرمايند:

النفاقُ مَن اَثافى الذُّلِّ(۴۶۳) .

«نهال نفاق در سرزمين ذلت و حقارت جوانه مى زند».

ريشه بيمارى نفاق همان احساس ذلت، حقارت و زبونى نفس است. وقتى انسان تشخيص مى دهد در اجتماع آن طور كه مى خواهد مطرح نيست، آن گونه كه دوست دارد او را پذيرا نيستند، با اين كه شايستگى ها و صلاحيت هاى لازم را ندارد تا مطرح شود، خود را چنان جلوه مى كند كه گويا واجد ارزش و شايستگى هايى است. اين همان نفاق است. در سخنان معصومينعليهم‌السلام براى نفاق و منافق علايمى ذكر كرده اند؛ مثلا رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى فرمايند:

للمنافِقِ ثَلاثُ علامات اذَا حَدَّثَ كَذَبَ و اذَا وَعَدَ اءَخلَف و اذَا ائتُمِنَ خَانَ(۴۶۴) .

«منافق داراى سه نشانه است: هنگام سخن گفتن دروغ مى گويد؛ وقتى به ديگران وعده مى دهد، از وعده تخلف مى كند؛ اگر مورد اطمينان واقع شد، خيانت مى كند».

فريب كارى و غش، خدعه و نيرنگ، همه خيانت به انسان ها است. وقتى كسى به فروشنده اى اطمينان كرد كه كالاى خوب عرضه مى كند، اگر او كالاى نامرغوب را با مرغوبيت ظاهرى عرضه كند، غش كرده و فريب داده است.

اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى فرمايند:

انّى اءخافُ عليكم كلَّ عَليمِ اللِّسانِ، مُنافقِ الجَنانِ، يقولُ ما تعلمون و يفعل ما تُنكرونَ(۴۶۵) .

«من بر شما مردم مى ترسم، از انسان دانا زبان و منافق دلى كه آنچه را شما پسنديده مى دانيد مى گويد؛ و آنچه را ناپسند مى دانيد عمل مى كند».

يعنى فعل و قول او با هم منطبق نيست، از همين در وارد شده، با ديگران انس مى گيرد، به آنها مى پيوندد و با تزوير و خدعه، آنان را فريب مى دهد. ادعاى دين دارى مى كند، در حالى كه در باطن از دين گريزان است.

نمونه هاى تاريخى از نفاق

جالب اين كه همه حوادث تلخ و شومى كه در تاريخ بشريت، هنوز هم كام انسان را مى آزارد و بعد از گذشت قرن ها، براى انسان ها ناگوار مى نمايد، حوادثى است كه در پس پرده نفاق و به وسيله منافقان تحقق پيدا كرده است. واقعه صفين و فريب و نيرنگ معاويه - كه از نظر تاريخ، مسلم است كه كفر محض بود - در پى پرده نفاق و دين دارى صورت گرفت و آن شكست دردناك را بر پيكر اسلام وارد آورد.

بالا بردن قرآن ها بر نيزه توسط لشكر معاويه، براى پذيرفتن حكميت باعث عقب نشينى افرادى شد كه با قرآن انس داشتند، اما ساده انديش بودند.

نمونه ديگر واقعه اى است كه در عاشورا به وجود آمد. در حادثه شهادت سيدالشهداءعليه‌السلام بسيارى از افراد ساده انديش را به بهانه اين كه امام حسينعليه‌السلام در مقابل اميرالمؤمنين وقت خروج كرده است، به ميدان كشيدند و در آخر نيز آن حوادث دردناك شهر شام و استقبال بسيار ناگوار از اهل بيت سيدالشهداءعليه‌السلام را آفريدند.

انسان ها بايد از اين روش هايى كه در كلام امام سجادعليه‌السلام نهى شده، به دور باشند. به خصوص حاكمان در روابطشان با مردم و مردم با حاكمان. كسى كه در منصب و جايگاه حكومت بر مردم قرار مى گيرد، آنچه كه از او پسنديده و مطلوب است و عقل و شرع نيز آن را توصيه مى كنند خيرخواهى و يك رنگى در رابطه با مردم است. در غير اين صورت چنان كه تاريخ نشان داده منجر به شكست حكومت ها و از بين رفتن ملت ها خواهد شد.

سرنوشت دول اسلامى براى ما بسيار عبرت آموز است. وقتى اميرالمؤمنينعليه‌السلام به خلافت رسيدند، گروه هايى كه از در فريب و نيرنگ و دغل وارد شدند، عوارض سوئى از آنها بر جاى ماند كه به مراتب بيشتر از حوادث ديگر در تاريخ نمايان است. نمونه آن ماجراى طلحه و زبير است. آنها با اميرالمؤمنينعليه‌السلام از در نيرنگ وارد شدند و بعد از اين كه مطمئن شدند، اميال و مطامع آنها توسط اميرالمؤمنينعليه‌السلام برآورده نخواهد شد. به قصد عمره، از اميرالمؤمنينعليه‌السلام جدا شدند و بعد هم مردم را به خون خواهى خليفه مقتول تحريك كرده و به راه انداختند. بعد كه جنگ شروع شد، در بحبوحه جنگ، مروان طلحه را با تير زد. ديدند مروان مى گويد: انَّ دَمَ عثمانَ عندَ هذا قسم به خدا كه خون عثمان نزد اين مرد است و دامن او به خون عثمان آلوده است(۴۶۶) .

خلاصه آنهابه عنوان يك شهروند و تابع، به جاى اين كه منافع عمومى را در نظر بگيرند، مطامع شخصى خود را در نظر گرفتند و از باب فريب و اغفال مردم وارد شدند و باب فريب كارى را با حكومت بازكردند.

فرد ديگرى كه از نظر تاريخى در نيرنگ و فريب برجستگى دارد، معاوية بن ابى سفيان است كه او هم به خون خواهى عثمان وارد عرصه شد و آن مصائب ناگوار را براى آن مقطع تاريخ و مسلمان ها به وجود آورد.

جالب است كه براى بعضى اين سئوال پيش آمده بود كه اين فريب كارى ها و حركت هايى كه از معاويه و اصحاب او به خصوص عمروعاص سر مى زند، به دليل اين است كه از استعداد و هوش سرشارى برخوردارند كه امام و پيشواى ما توانايى مقابله با آنها را ندارد. اميرالمؤمنينعليه‌السلام در اين باره فرمودند:

لَولا التُّقى لَكُنتُ اءَدهَى العَرَبِ(۴۶۷) .

«قسم به خدا كه اگر حصار پرهيزگارى نبود، من از همه مردم زيرك تر و باهوش تر بودم».

در تعبير ديگرى از اميرالمؤمنينعليه‌السلام نقل شده است كه فرمودند:

لَولا اءَنَّ المَكرَ والخَديعَةَ فى النَّارِ لَكُنتُ اءَمكَرَ النَّاسِ(۴۶۸) .

«اگر اين نبود كه نتيجه مكر و فريب كارى با ديگران، آتش است، من از هر كس ديگرى، به راه و رسم حيله آشناترم».

جالب اين است كه آن حضرت براى اين كه انسان ها را از استفاده از اين حربه هاى مذموم بازدارد، مى فرمايند:

آفةُ الذُّكاءِ المكرُ(۴۶۹) .

«آفت زيركى، مكر و حيله است».

كسانى كه با خدعه و نيرنگ قصد رسيدن به هدفى را دارند، با اين بيمارى به مرور آن ذكاوت و زرنگى خود را از دست خواهند داد. ما به هيچ شكل و توجيهى مجاز نيستيم كه باب خدعه و حيله گرى را با ديگران بگشاييم.

غشّ، نشانه پستى و دنائت

درباره موارد مختلفى كه در كلام امام سجادعليه‌السلام به عنوان مصداق حيله و نيرنگ آمده، تعبيرات تندى نيز در مذمت استفاده از اين شيوه ها و روش ها وارد شده است. امام صادقعليه‌السلام در روايت مستندى مى فرمايند:

لَيسَ منَّا مَن غشَّنَا(۴۷۰) .

«كسى كه باب غش با ما را بگشايد - با امام و پيشواى خود باب فريب را بگشايد - از ما نيست».

يا در روايت ديگرى از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است كه:

نَهَى رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عن اءَن يُشابَ اللَّبَنُ بالمَاءِ للبَيعِ(۴۷۱) .

«رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مخلوط كردن شير با آب براى معامله نهى فرموده اند».

اگر كسى قصد فروش شير دارد، مجاز نيست آن را با آب مخلوط كند؛ چون نوعى غش در معامله است. روايت هاى زيادى نيز در اين باب وجود دارد؛ در روايتى از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين مطلب بهتر بيان شده است:

مَن غشَّ مُسلما فى شِرَاء اءَو بَيع فَلَيسَ مِنَّا و يُحشَرُ يَومَ القيامَةِ معَ اليَهودِ لاءَنَّهم اءَغَشُّ الخَلقِ للمُسلمينَ(۴۷۲) .

«كسى كه در خريد و فروش با مسلمان غش در معامله كند، از ما نخواهد بود و در روز قيامت با قوم يهود برانگيخته خواهد شد؛ به خاطر اين كه آنها باب فريب كارى با مسلمانان را بازكردند».

عجيب اين است كه در روايت ها تعبير قابل توجهى را از رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى يابيم كه مى فرمايند:

مَن باتَ و فى قَلبِهِ لِاءَخيهِ المُسلمِ بَاتَ فى سَخَطِ الله و اءَصبحَ كذلكَ و هوَ فى سَخَطِ الله حتَّى يَتوبَ و يُراجِعَ و ان مَاتَ كذلكَ مَاتَ على غيرِ دِينِ الاسلامِ(۴۷۳) .

«اگر كسى صبح كند در حالى كه در خيال فريب كارى برادر مسلمانش را در سر مى پرورانده، خود را با سخط و خشم خدا همراه كرده است؛ مگر توبه كند و پشيمان شود. چنانچه در اين انديشه بميرد، مسلمان از دنيا نرفته است».

معارف و دستورات تربيتى ما به تصحيح فكر و انديشه و سلامت روحى انسان ها اهتمام وافرى دارند. حتى انسان نبايد اجازه بدهد كه در مخيله او فريب كارى، خدعه و نيرنگ با ديگران ريشه كند. حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى فرمايند:

الغِشُّ مِن اءخلاقِ اللِّئامِ(۴۷۴) .

«غش و فريب كارى، علامت پستى و دنائت روحى است».

اگر كسى به كرامت انسانى خود پايبند باشد، و براى خود، شخصيت و هويت انسان قائل باشد، به طور طبيعى نبايد در روابط خود از اين روش ها استفاده كند. حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام در تعبير ديگرى فرموده اند كه:

الغِشُّ شرُّ المَكرِ(۴۷۵) .

«بدترين مكر و فريب، غش است».

از اين تعبير امامعليه‌السلام استفاده مى شود كه اين نوع مكر، زننده تر و ناپسندتر از ساير موارد است. و در نهايت بايد گفت كه منشا همه اين رذايل اخلاقى، روح دنائت و نفاق است.

پرهيز از خدعه و نيرنگ در معاشرت

روايتى از حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام نقل شده است كه مى فرمايند:

ايَّاكَ والخَديعَةَ فانَّها مِن خُلُقِ اللَّئيمِ(۴۷۶) .

«از خدعه و نيرنگ دورى نما، زيرا كه خدعه كار انسان هاى پست و لئيم است».

تعبيرهاى حضرت بيشتر براى تربيت انسان هاى مومن است. بنابراين مى فرمايند كه بر شما مسلمان ها فرض است كه از خدعه و فريب كارى پرهيز كنيد.

بهره جويى از اين روش در زندگى از خصوصيات انسان هاى پست و فرومايه است.

انسان مسلمان و مومن هرگز نمى تواند به سوى پستى و دنائت حركت كند.

صرف نظر از اين كه خدعه، نشانه پستى و دنائت نفس است، نوعى خودفريبى است. از تعبيرات حضرت است كه مى فرمايند:

غَرَّ عقلَهُ مَن اءَتبَعَه الخُدَعَ(۴۷۷) .

«كسى كه عقل را وسيله فريب كارى ديگران قرار مى دهد، در واقع عقل خود را فريب داده است».

تعبيرى ديگر، آن مثال معروف است كه در كلام حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام آمده است:

مَن حَفَرَ بِئرا لِاءَخيهِ وَقَعَ فيها(۴۷۸) .

«اگر انسان براى برادرش چاهى بكند - كه او را گرفتار سازد - خود در آن خواهد افتاد».

اگر كسى به پشتوانده هوش و استعداد خود، در صدد فريب ديگران برآيد، واقعا عقل خود را فريب داده است و وقتى انسان عقل خود را فريب دهد، معنى اش اين است كه نتوانسته از آن نيروى خدادادى خود استفاده بهينه كند. تعبير ديگرى از حضرت به اين مضمون آمده است كه:

لا دينَ لِخَدَّاع(۴۷۹) .

«خدعه كننده، دين ندارد».

كسى كه زندگى اش بر خدعه و نيرنگ استوار است، به يقين نمى تواند خود را در حصار و چهارچوبه دين و دين دارى نگه دارد. ناچار بايد پا را از اين محدوده بيرون بگذارد؛ چون لازمه فريب كارى، ارتكاب بسيارى از محرمات شرعى است: بايد دروغ بگويد؛ به ديگران تهمت بزند، نمامى كند، به اموال ديگران تجاوز كند و همه آنچه را كه شرع مقدس ممنوع كرده است، انجام دهد، اين انسان به دنبال فريب كارى است و مبناى روابط اجتماعى و زندگى شخصى او بر اساس نيرنگ و فريب قرار داده شده است، از اين رو نمى تواند در حصار دين زندگى خود را ادامه بدهد. حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى فرمايند:

المَكرُ سَجِيَّةُ اللِّئام(۴۸۰) .

«حيله، روش بخيلان افراد پست است».

براى عده اى مكر و حيله، به صورت سجيه درمى آيد؛ ملكه اخلاقى مى شود. اين ملكه در كسى رسوخ پيدا ميكند كه ابتدا تن به پستى و لئامت داده باشد. وقتى پستى اخلاقى را پذيرفت، مكر هم از جمله ملكه هاى اخلاقى او مى شود.

نفس گناه و اخلاق سوء در هر جا و نسبت به هر كس، ناپسند و زشت و مذموم است؛ به خصوص اگر كسى به انسان اطمينان پيدا كند و از آن اطمينان سوءاستفاده كند. در بعضى از تعبيرات آمده است كه:

المَكرُ بِمَن ائتَمَنَكَ كُفر(۴۸۱) .

«مكر با كسى كه به تو اطمينان كرده؛ و تو را امين دانسته، كفر است».

براساس اين روايت، گناه برخورد مكارانه و فريبنده با كسى كه به انسان اطمينان كرده، با گناه انكار توحيد برابرى مى كند. طبعا به اهل فضل و ادرا ك هم توصيه شده كه مكاران و حيله گران را مشاور خود قرار ندهيد و امانتى به آنها نسپاريد چرا كه نمى توانند امين باشند.

لا اءمانةَ لِمَكور(۴۸۲) .

«براى بسيار مكركننده امانتى نيست».

نكته ديگر روايت اين كه اگر كسى در روابط خود با مردم، از در فريب كارى وارد شود و باب مراودات خود را با مكر و حيله و فريب بگشايد، خداوند اثر وضعى اين عمل را چنين مقرر فرموده كه همه مكر و حيله، به خود او برمى گردد:

مَن مكَر بالناسِ رَدَّ الله سبحانَه مكرَه فى عُنُقه(۴۸۳) .

«هركه نسبت به مردم مكر نمايد، خداوند سبحان مكرش را به او بازمى گرداند».

عقاب بسيارى از حقوق الناس، اثر سريع دنيوى است كه گويى قيامتى در همين دنيا برپا مى شود و او به مكافات عمل خود مى رسد. از آن جمله عقاب مكر و حيله با مردم است.

نكته ديگرى كه در كلام امامعليه‌السلام نهى شده اين است كه فرد علاوه بر فريب كارى رفتار، نبايد فريب كارى در گفتار داشته باشد. دروغ نگويد، غيبت نكند، تهمت نزند، نمامى نكند و... پروا و پرهيز از اين رذايل نيز لازم است. با اين كه قبح و زشتى اين امور در ميان همه انسان ها، پذيرفته شده است، در جوامع امروزى عمل به آن خيلى كم رنگ است. امام حسن عسكرىعليه‌السلام درباره دروغ چنين مى فرمايند:

حُطَّتِ الخَبائثُ فى بَيت و جُعِلَ مِفتاحُهُ الكَذِبَ(۴۸۴) .

«همه زشتى ها و رذايل و سيئات اخلاقى را در خانه اى ذخيره كرده اند و كليد ورود به آن را دروغ قرار داده اند».

اگر كسى خود را به گناه دروغ آلوده كند، احتمال هرگونه خطا درباره او منتفى نيست. حتى قتل نفس، تجاوز به نواميس، ترك همه كرامت هاى اخلاقى و... بنابراين اصل از انسان كذاب به عدوّالله تعبير مى شود. دشمنى خدا، كليد بسيارى از گناهان است در واقع بسيارى از گناهان در اعمال عبادى انسان تاثير آن چنانى ندارد؛ اما دروغ در بعضى از اعمال عبادى اثر منفى مى گذارد. دروغ بستن به خدا و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ائمهعليهم‌السلام توسط روزه دار، باعث بطلان روزه او مى شود، بنابراين امامعليه‌السلام علاوه بر اين كه از خدعه و نيرنگ در روابط نهى مى فرمايند، در روابط اجتماعى، بهره گيرى از حربه و ابزار دروغ را هم منع مى كنند.

كارشكنى نكردن در معاشرت

عبارت ديگرى كه امام سجادعليه‌السلام در قسمت پايانى حق معاشر ذكر فرموده اند اين است:

و لا تَعملَ فى انتفاضِهِ عَمَلَ العَدُوِّ الَّذى لا يُبقى على صاحبِهِ

«در كار معاشر خود، مانند دشمنى كه اصلا بناى دوستى با او ندارى، كارشكنى نكن».

اين تعبير امامعليه‌السلام عجيب است. در واقع مثال مى آورند و مى فرمايند: مبادا حتى در ارتباط كوتاه با ديگران، چنين تصور كنى كه او دشمن تو است و بنا نداشته باشى هرگز با او رفاقت كنى و بپندارى كه در بقيه عمر او را نخواهى ديد و بر اين اساس با فريب او منافع خود را تامين كنى. انسان موظف است روابط كوتاه مدت را به دوستى هاى ريشه دار تبديل كند؛ كثرت دوستان و ايجاد رابطه با انسان هاى ديگر، هرچه بيشتر باشد، فوايد و منافع دنيوى و اخروى بيشترى در بر خواهد داشت.

كسانى كه دوستان بيشترى دارند، مى توانند در مشكلات زندگى از افراد متعدد و مختلفى استمداد كنند. روابط وسيع، منافع بيشترى درپى دارد. علاوه بر آن، بر اساس معارف اسلامى، در آخرت هم آثار مثبتى به همراه دارد. امام صادقعليه‌السلام در اين باره مى فرمايند:

استَكثروا مِنَ الاخوانِ فانَّ لكُلِّ مؤمن شَفَاعة و قالَ اءَكثِروا مِن مُؤَاخاةِ المؤمنين فانَّ لهُم عندَ اللهِ يَدا يُكَافِئُهُم بها يومَ القيامَةِ(۴۸۵) .

«براى خود برادران بيشترى برگزينيد كه هر مومنى حق شفاعت در قيامت دارد. برادران دينى خود را زياد كنيد تا در قيامت نزد خداوند كمك كار داشته باشيد».

امام رضاعليه‌السلام دراين باره مى فرمايند:

مَنِ استَفادَ اءَخا فى اللهِ استَفَادَ بَيتا فى الجَنَّةِ(۴۸۶) .

«اگر كسى در دنيا يك برادر داشته باشد، از يك خانه در بهشت برخوردار خواهد بود».

حال با توجه به اين توصيه هاى مؤ كّد اگر انسان بخواهد در ملاقات و برخورد مقطعى، كسى را فريب دهد تا از جانب او منفعتى ببرد، استفاده ابزارى از ديگران بوده و اصرار به اين رفتار، سيئه اخلاقى و غيرمشروع است.

عدم خيانت در معاشرت

امام سجادعليه‌السلام مى فرمايند:

و انِ اطمَاءَنَّ اليكَ استَقصَيتَ له على نفسِكَ و عَمِلتَ اءَنَّ غَبنَ المُستَرسِلِ رِبا

«اگر او در ارتباط كوتاه و ابتدايى، به تو اطمينان كرد، كوشش كن كه نام او را لكه دار نكنى و به اعتماد او خيانت نكنى و بدانى اگر با خيانت به او منفعتى به دست آوردى، اين منفعت، به منزله رباخوارى خواهد بود».

در مباحث قبل، درباره خيانت، مواردى بيان شد؛ اين جا نيز به چند نكته ديگر اشاره مى كنيم:

اگر انسان، ديگران را وسيله رسيدن به منافع خود قرار دهد، مرتكب ريا شده است. همان گونه كه نقل كرديم يكى از زشت ترين پديده هاى اقتصادى، ربا در اشكال مختلف آن است.

علت ممنوعيت ربا اين است كه روح خيرخواهى، مروت و مردانگى را سلب مى كند و هر چيزى كه منتهى به نابود كردن روح خيرخواهى ديگران شود، مورد نهى واقع شده است. اين جا هم اگر كسى به انسان اعتماد كند و انسان به اعتماد او خيانت يا بى اعتنايى كند و اعتقاد او اين باشد كه براى او هر اتفاقى افتاد، بيفتد، فقط به منافع ما لطمه اى وارد نشود، به نوعى باعث نابودى روح معروف خواهى و خيرطلبى مى شود.

تعبير امامعليه‌السلام اين است كه اگر كسى با بى اعتنايى به اعتماد ديگران و عدم كوشش براى حفظ اعتماد آنها منافعى به دست آورد، اين منافع به منزله ربا است و به همان دليلى كه ربا حرام و مذموم است، اين عمل نيز حرام است. حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام مى فرمايند:

لا تَخُن مَنِ ائتَمَنَكَ و ان خَانَكَ(۴۸۷) .

«اگر كسى كه تو را امين خود مى داند به تو خيانت كرد، تو حق خيانت ندارى».

از حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام روايت شده است كه فرمودند:

اذا ظَهَرتِ الخياناتُ ارتَفَعتِ البَرَكاتُ(۴۸۸) .

«اگر خيانت رايج شود، خداوند بركاتش را از ميان امت برمى دارد».

اين اثر وضعى خيانت است. جالب اين است كه در كلام ديگرى اميرالمؤمنينعليه‌السلام تصريح فرموده اند:

الخيَانَةُ رَاءسُ النِّفاقِ(۴۸۹) .

«خيانت، ريشه در نفاق دارد».

قوام و دوام نفاق در دل، موقوف به قوت خيانت انسان ها است.

همه نكاتى كه از فرمايش امامعليه‌السلام ذكر كرديم، روش هاى ناپسندى است كه در برخورد با ديگران نبايد به كار گرفته شود و امامعليه‌السلام استفاده از اين ابزار و روش ها را در معاشرت با ديگران - شخصى يا اجتماعى، فردى يا گروهى، مسلمان يا غيرمسلمان و در هر صنف و شغلى - ممنوع و حرام دانسته اند.

احتمالا كسانى كه اين حقوق - حقوق همنشين، همراه، همسايه، معاشر و طبقات مختلف - را مطالعه مى كنند، تصور كنند كه چون رعايت اين حقوق، بسيار مشكل است، بهتر است از جامعه دورى كنيم و ارتباطات خود را كم كرده يا بسته نگه داريم. اين تفكرى ناپسند است؛ چون در اسلام، به توسعه روابط و حضور فعال در جامعه توصيه شده است.

حضور در جامعه و معاشرت با ديگران، همراه با رعايت قواعد و قوانين معاشرت و زندگى مهم است وگرنه اگر انسان در خانه بنشيند و رهبانيت و گوشه نشينى و انزوا اختيار كند، كمال نفسانى نخواهد بود. انسان زمانى به كمال مى رسد كه در متن اجتماع و يا مردم، در خوشى ها و ناخوشى ها و لذت ها و آلام همراه باشد؛ وگرنه، مثل كسى است كه سعدى در شعر خود به او اشاره دارد:

بديدم عابدى در كوهسارى

قناعت كرده از دنيا به غارى

گفتم به شهر اندر نيايى؟

كه بارى بند از دل برگشايى

بگفت آن جا پرى رويان نغزند

چو گِل بسيار شد پيلان بلغزند

٣٢ - تشرف عمه مكرمه سيد على صدرالدين

جناب آقاى سيد على صدرالدين از علويه مكرمه عمه شان نقل فرمودند كه ايشان گفت : در سرداب مقدس غيبت , مشرف بودم.

چون مشغول نماز گرديدم , ديدم شخصى ازنور به شكل و هيئت يك انسان كامل نمودار گرديد, لكن جسم و جسد او رانمى ديدم.

خواستم نماز را بهم زنم و خـود را به حضرتش برسانم , ترسيدم كه ايشان ازشكستن نماز ناراحت شوند.

از طرفى مى ترسيدم كـه اگـر نـماز را تمام كنم شايدتشريف ببرند, لذا با عجله نماز را تمام كردم , ولى به مجرد سلام دادن از نظرم غايب گرديدند و غم و اندوه , سراسر وجودم را در خود گرفت(٧) .

٣٣ - تشرف ابن هشام

ابوالقاسم جعفر بن محمد قولويه مى فرمايد: مـن در سـال ٣٣٧, هـجرى كه اوايل غيبت كبرى بود, (همان سالى كه قرامطه ,حجرالاسود را به مـسجد الحرام برگردانده بودند) به عزم زيارت بيت اللّه , وارد بغدادشدم و بيشترين هدفم ديدن كـسـى بـود كـه حجرالاسود را به جاى خود نصب مى كند,زيرا در كتابها خوانده بودم كه آن را از جـايـش كـنـده و بـيـرون مـى بـرنـد و پس از آوردن ,حجت زمان و ولى رحمان حضرت بقية اللّه ارواحـنافداه آن را در جايش نصب مى كنند.

(چنانچه در زمان حجاج لعنة اللّه عليه از جايش كنده شـد و هر كس خواست آن را در جاى خود نصب كند ممكن نشد تا آن كه امام زين العابدين و سيد الساجدينعليه‌السلام به دست مبارك خود, آن را بر جايش قرار دادند.

) در بغداد سخت بيمار شدم , به طورى كه خود را در شرف مرگ ديدم , لذا از آن مقصدى كه داشتم (تـشـرف بـه بيت اللّه الحرام ) نااميد شدم.

مردى را كه به ابن هشام مشهور بود از جانب خود نايب نـمودم , نامه اى سر به مهر به او سپردم و در آن از مدت عمر خود سؤال كرده بودم و اين كه , آيا در اين بيمارى از دنيا مى روم يا نه ؟ و به اوگفتم : عمده هدف من آن است كه اين رقعه را به كسى كه حجرالاسود را به جاى خودنصب مى كند, برسانى و جوابش را از او بگيرى , زيرا من تو را فقط براى همين كارمى فرستم.

ابـن هـشـام گفت : وقتى به مكه معظمه وارد شدم و خواستند, حجرالاسود را در جاى خود نصب نـمـايند, مبلغى به خدام دادم تا بتوانم كسى كه آن سنگ را بر جاى خود قرارمى دهد ببينم.

چند نـفـر از ايشان را نزد خود نگاه داشتم , تا مرا از ازدحام جمعيت حفظنمايند.

هركس كه مى خواست حجرالاسود را در جاى خود نصب نمايد, سنگ اضطراب داشت و بر جاى خود قرار نمى گرفت.

در آن حال جوانى گندمگون وخوشرو پيدا شد.

ايشان آمد و حجر را بر جاى خود گذارد.

سنگ در آن جا, قرارگرفت , به طورى كه گويا اصلا و ابدا از جاى خود برداشته نشده است.

بـعـد از مـشـاهـده اين حال , صداى جمعيت به تكبير بلند گرديد و آن جوان پس از اين كار از در مسجد الحرام خارج شد.

من نيز به دنبال او رفتم و مردم را از جلوى خوددور مى كردم و راه را باز مى نمودم , به طورى كه آنها گمان كردند ديوانه يا مريض هستم و راه را باز مى نمودند.

چشم از آن جوان بر نمى داشتم تا آن كه از بين مردم به كنارى رفت و با وجودى كه من با سرعت راه مى رفتم و ايـشان با كمال تانى حركت مى كرد, باز به او نمى رسيدم , تا به جايى رسيد كه جز من كسى نبود كه او را ببيند.

توقف نمود و فرمود: چيزى را كه همراه دارى بياور.

رقعه را به او دادم.

بدون آن كه آن را باز و نگاه كند, فرمود: به صاحب رقعه بگو, او در اين بيمارى فوت نمى كند, بلكه سى سال ديگر, از دنيا خواهد رفت.

ابن هشام گفت : آنگاه چنان گريه اى بر من غلبه كرد كه قادر بر حركت كردن نبودم.

جوان مرا به همان حال گذاشت و رفت , تا آن كه از نظرم غايب شد.

ابوالقاسم بن قولويه مى فرمايد: ابن هشام بعد از مراجعت از حج , اين واقعه را به من خبر داد.

نـاقـل اصل قضيه مى گويد: پس از آن كه سى سال از جريان گذشت , ابن قولويه مريض شد و در صـدد تـهيه كارهاى آخرت خود برآمد: وصيت نامه خود را نوشت و كفن خود را آماده كرد و محل قبر خود را معين نمود.

به او گفتند: چرا از اين بيمارى مى ترسى ؟ اميد داريم كه خداوند تفضل كرده و تو راعافيت دهد.

جواب داد: اين همان سالى است , كه خبر فوت مرا در آن داده اند.

در آن سال , و با همان مرض وفات كرد و به رحمت الهى رسيد(٨).

٣٤ - تشرف يكى از شيعيان صالح اهل بيتعليهم‌السلام

مردى صالح از شيعيان اهل بيتعليهم‌السلام نقل مى كند: سـالـى بـه قـصـد تـشرف به حج بيت اللّه الحرام , به راه افتادم.

در آن سال , گرما بسيار شديدبود و بادهاى سموم خيلى مى وزيد.

به دلايلى از قافله عقب ماندم و راه را گم كردم , ازشدت تشنگى و عـطـش از پـاى درآمـده و بر زمين افتادم و مشرف به مرگ شدم.

ناگهان شيهه اسبى به گوشم رسـيـد, وقـتى چشم باز كردم , جوانى خوشرو و خوشبو ديدم كه بر اسبى شهبا (خاكسترى رنگ ) سـوار بـود.

آبـى به من داد, آن را آشاميدم و ديدم ازبرف خنك تر و از عسل شيرين تر است.

آن آب مرااز هلاكت نجات داد.

گفتم : مولاى من , تو كيستى كه اين لطف را نسبت به من نموتدى ؟ فـرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقية اللّه (باقى مانده خيرات الهى ) در زمين.

منم آن كسى كه زمين را از عدل و داد پر مى كند, همان طورى كه از ظلم و ستم پر شده است.

منم فرزند حسن بـن على ابن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابيطالبعليه‌السلام .

بعد فرمود: چشمهايت را ببند.

چشمهايم رابستم.

فرمود: بگشا, گشودم.

ناگاه , خود را در پيش روى قافله ديدم و آن حضرت از نظرم غايب شدند(٩) .

٣٥ - تشرف سيد حمود بغدادى

حاج شيخ عبدالحسين بغدادى فرمود: سـيـد حمود بن سيد حسون بغدادى , از اخيار و رفقاى ايشان و در كمال تدين و عفت نفس و بلند نـظـر, بـود و بـا آن كـه مـبتلا به شعار صالحين , يعنى فقر بود, بااين حال جهت تشرف به خدمت حـضرت ولى عصر ارواحنافداه تصميم گرفت كه چهل شب جمعه به زيارت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام از بغداد به كربلا, برود.

به همين جهت حيوانى را براى اين امر خريدارى نموده و متحمل مخارج آن گرديده بود و خيلى وقـتـهـا مى شد كه بيشتر از يك قمرى نداشته , ولى به زاد توكل و توشه توسل بيرون مى آمد.

حق تـعـالى چنان محبت آن بزرگوار را در قلوب مردم انداخته بود كه اهل محموديه , كه اغلب ايشان اهل سنت و جماعتند, هميشه به انتظار آمدن ايشان بوده , و ديده به راه , به مجرد ورودش , گرد او جمع مى شدند و وى را تكريم نموده , آب و غذا براى خودش و علوفه براى مركبش مهيا مى كردند.

اهل اسكندريه كه همگى , سنيان متعصب مى باشند هم به اين شكل با ايشان , برخورد مى كردند.

زمـانـى كه يك چله آن بزرگوار به اتمام رسيد, در آخر, مردد شد كه اين شب , شب چهلم است يا شب سى و نهم , و آن شب مصادف با زيارت مخصوصه اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود.

وارد نـجف اشرف شده و شب چهارشنبه با جمعى از رفقا به مسجد سهله مشرف گرديد, تا آن كه روز چهارشنبه به سمت كربلا روانه شود.

اعمال مسجدسهله را بجاآورده با جماعتى به مسجد صعصعه مشرف شدند.

در آن جا دو ركعت نماز گذاردندو مشغول خواندن دعاى نوشته شده بر تابلو شدند.

رفقاى او به سجده رفتند و سيددعاى سجده را براى ايشان خواند.

بعد هم خودش به سجده رفـت و بـه رفقا گفت : شمادعاى سجده را براى من بخوانيد.

آنها چون سواد نداشتند و خط روى سنگ هم ناخوانا بود, نتوانستند درست بخوانند.

جناب سيد كه قدرى تند مزاج بود, برآشفت و به رفقا تندى كرد و گفت : اين چه وضعى است ؟ نـاگـهـان شعاع انوار كبريايى و لمعات جمال الهى در و ديوار مسجد را چون وادى مقدس طور و ذى طـوى پر نور و ضياء كرد.

نداى روح افزاى امام , چون نداى رب رحيم با موسى كليم , به گوش سـيـد و رفـقايش رسيد كه فرمود: ولدى حمود انا اتمم لك الدعاء (فرزندم حمود من دعا را برايت مـى خـوانـم ) و شروع به قرائت دعاى سجده نمود.

در آن حال در و ديوار مسجد به همراه او قرائت مـى كـردنـد و تـمام مؤمنين حاضر اين انوار و اسرار و قرائت اذكار را مى شنيدند و لكن , شخص را نمى ديدند.

سـيـد بزرگوار مى خواست سر از سجده بردارد و به دامان آن مسجود ملائكه دست توسل برآورد, ولـى عـقـل او را منع كرد و فرمايش امام را, كه تمام كردن دعا بود, به خاطر آورد.

خلاصه به هزار آرزو و انـتـظـار, سر از سجده بلند كرد.

در اين وقت جمال دل آراى آن امام مهربان را ديد كه تمام مسجد را مثل چراغى كه نورش به آسمان مى رفت , نورافشانى مى كند.

آن حضرت , با زبان گهربار خـود به سيد فرمود: شكر اللّه سعيك (خدا قبول كند).

اشاره به اين كه , اين عمل عظيم و مداومت بر زيارت حضرت سيدالشهداءعليه‌السلام از تو قبول باد و به مقصود خود نايل گشتى.

اين مطلب رافرمود و غايب شد و آن نور هم ناپديد گشت.

افـرادى كـه هـمـراه سـيد بودند, دوان دوان به اطراف و اكناف رفتند, ولى هر جاى صحرارا نگاه كردند هيچ اثرى نيافتند.

عده اى در مسجد سهله بودند, از جمله شيخ محمد حسين كاظمىرحمه‌الله , مصنف كتاب هداية الانام ايشان همان جا انوارى رااز مسجد صعصعه ديدند.

همگى بيرون دويدند و ديدند كه مؤمنين سراسيمه به دنبال آن ماه تابان مى دوند, لذا لباسهاى سيد را براى تبرك قطعه قطعه كردند و بردند, مگرقباى ايشان كه بجاى ماند.

به همين جهت , سيد حمود زيارت شب جمعه كربلا را ترك نكرد و بر آن مواظبت داشت.

تا چندى قبل كه وفات يافت(١٠).

٣٦ - تشرف محمد بن ابى الرواد و ابن جعفر دهان

محمد بن ابى الرواد رواسى مى گويد:

روزى در مـاه رجـب , بـا مـحـمـد بن جعفر دهان به سوى مسجدسهله به راه افتاديم.

محمدبه من گـفـت : مـرا به مسجد صعصعه ببر.

(اميرالمؤمنين و ائمه اطهارعليهم‌السلام در اين مسجدنماز خوانده و قدمهاى شريف خود را در آن جا گذاشته اند, لذا مسجد با بركتى است .)

به سوى آن مسجد حركت كرديم.

در آن جا در حال نماز خواندن ديديم , مرد شتر سوارى از راه رسيد.

از شتر خود پياده شد و در زير سايه اى زانويش را عقال كرد (زانويش را بست ).

آنگاه داخل مسجد شد و دو ركعت نماز خواند, ولى آن دو ركـعت را طول داد بعد هم دستهاى خود را بلندكرد و گفت : اللهم يا ذا المنن السابغه

تا آخـر دعا.

(اين دعا در كتب ادعيه در اعمال ماه رجب و اعمال مسجد صعصعه , معروف است ) آنگاه برخاست و نزد شتر خودرفت و بر آن سوار شد.

محمد بن جعفر دهان به من گفت : آيا برنخيزيم و نرويم تاسؤال كنيم كه ايشان كيست ؟ مـن قبول كردم , لذا برخاسته و به نزد او رفتيم و گفتيم : تو را به خداوند قسم مى دهيم به ما بگو كه كيستى ؟ فرمود: شما را به خداوند قسم مى دهم , فكر مى كنيد كه باشم ؟ ابن جعفر دهان گفت : فكر كردم خضر هستيد.

آن شـخـص بـه من فرمود: تو هم چنين تصورى داشتى ؟ عرض كردم : من هم فكر كردم كه خضر هستيد.

فـرمـود: واللّه مـن كـسـى هـسـتم كه خضر محتاج به ديدن او است.

برگرديد كه منم امام زمان شم(١١).

______________________________

يار صفحه:

(١) مـكـانهائى كه بخاطر ديده شدن معجزه يا كرامت و امثال اين موارد, مورد توجه واقع شده و كم كم زيارتگاه شده اند.

(٢) قسمتى از اتاق يا سالن كه كمى بلندتراز جاهاى ديگر ساخته مى شود.

(٣) ج ١, ص ١٠٣, س ٢٠.

(٤) ج ١, ص ١٠٣, س ٣٦.

(٥) ج ١, ص ١٠٣, س ٤٠.

(٦) ج ١, ص ١٠٤, س ٨.

(٧) ج ١, ص ١٠٥, س ١٥.

(٨) ج ٢, ص ٥٧, س ٣.

(٩) ج ٢, ص ٦٠, س ٨.

(١٠) ج ١, ص ١٠٨, س ٢٦.

(١١) ج ٢, ص ٦٠, س ٢٨.

٣٧ - تشرف سيد عطوه علوى حسنى

سيد باقر بن عطوه علوى حسنى مى گويد: پدرم - عطوه - زيدى مذهب بود.

ايشان مريض شد و مرضش طورى بود كه اطباء از علاج آن عاجز بـودند.

در ضمن از ما - پسران خود - به جهت اين كه شيعه دوازده امامى بوديم آزرده بود.

و مكرر مـى گـفـت : من شما را تصديق نمى كنم و به مذهبتان روى نمى آورم , مگر وقتى كه صاحب شما مهدىعليه‌السلام بيايد و مرا از اين مرض نجات دهد.

اتـفـاقـا شـبـى در وقـت نـماز عشاء, ما همه يك جا جمع بوديم.

ناگهان فرياد پدر راشنيديم كه مـى گـويـد: بشتابيد.

وقتى با سرعت به نزدش رفتيم , گفت : بدويد و صاحب خود را دريابيد, كه همين لحظه از پيش من بيرون رفت.

مـا هـر قدر دويديم كسى را نديديم.

برگشتيم و سؤال كرديم : جريان چيست ؟ گفت :شخصى به نزد من آمد و گفت : يا عطوه.

گـفتم : تو كيستى ؟ فرمود: من صاحب الزمان و امام پسرانت هستم , آمده ام تو را شفابدهم.

بعد از آن دست دراز كرد و بر موضع درد كشيد و من چون به خود نگاه كردم اثرى از آن ناراحتى نديدم.

بعد از آن سيد عطوه علوى مدتهاى مديدى زنده بود و با قوت و توانايى زندگى كرد(١) .

٣٨ - تشرف شيخ ابن ابى الجواد نعمانى

شـيخ ابن ابى الجواد نعمانى از كسانى است كه - به فرمايش بعضى از بزرگان - به حضور حضرت ولـى عـصـر ارواحـنافداه رسيده است و در آن جا به حضرت عرض مى كند:مولاى من , براى شما مقامى در نعمانيه و مقامى در حله است , چه اوقاتى در اين دومكان تشريف داريد؟ فـرمودند: در شب و روز سه شنبه در نعمانيه , و شب و روز جمعه در حله مى باشم , امااهل حله به آداب مـقـام من , رفتار نمى كنند.

هيچ شخصى نيست كه به مقام من واردشود و به آداب آن عمل كند, يعنى بر من و ائمه اطهارعليهم‌السلام سلام كند و دوازده بارصلوات بفرستد بعد هم دو ركعت نماز با دو سوره بخواند و در آن دو ركعت با خداى تعالى مناجات كند, مگر آن كه خداى تعالى آنچه را كه مى خواهد به او عطامى فرمايد.

عـرض كـردم : مولاجان , آن مناجات را به من تعليم فرماييد.

فرمودند: اللهم قد اخذالتاءديب منى حـتـى مـسـنـى الـضر و انت ارحم الراحمين و ان كان ما اقترفته من الذنوب استحق به اضعاف ما ادبتنى به و انت حليم ذو انات تعفو عن كثير حتى يسبق عفوك و رحمتك عذابك.

و سه مرتبه اين دعا را بر من تكرار فرمود, تا حفظشدم(٢).

٣٩ - تشرف حاج محمد حسين تاجر

تاجر متقى حاج محمد على گفت : روزى در بـازار بـودم.

حـاج محمد حسين كه از تجار بود, به من رسيد و سؤال كرد: اهل كجاييد؟ گفتم : اهل دزفول هستم.

هـمـيـن كـه اسـم دزفـول را از من شنيد, بناى مصافحه و معانقه و اظهار محبت كردن به من را گذاشت و گفت : امشب براى صرف غذا به منزل من تشريف بياوريد.

كمى ترسيدم كه بدون هيچ سابقه اى به منزل او بروم , لذا تامل نمودم.

ايشان از حال من , مطلب را دريافت , لذا گفت : اگر هم مى ترسيد, مى توانيد هر كس را بخواهيد باخود بياوريد, مانعى ندارد.

من وعده دادم و ايشان نشانى خانه را داد.

شب به آن جا رفتم , ديدم تشريفات وتداركات زيادى بجا آورده است.

ايشان به من گفت : سبب اظهار محبت من نسبت به شما آن هم به اين كيفيت , آن است كه من از دزفـول شـمـا فـيضى عظيم برده ام , لذا چون شنيدم شما از اهل آن جاييد,خواستم قدرى تلافى كرده باشم.

جريان اين است كه من ثروت زيادى دارم , ولى قبلاهيچ اولادى نداشتم و به اين دليل مـحزون بودم و غصه مى خوردم , تا آن كه به كربلا ونجف مشرف شدم.

در آن جا از اهل علم سؤال كردم : براى حاجات مهم , چه توسلى در اين جا مؤثر است.

گـفتند: (به تجربه ثابت شده است , كه اعمال مسجدسهله در شب چهارشنبه , موجب توجه امام عصرعليه‌السلام مى شود).

مـن مـدتى شبهاى چهارشنبه را به آن جا مى رفتم و اعمالش را آن گونه كه ياد گرفته بودم , بجا مـى آوردم.

تـا آن كـه شبى در خواب كسى به من فرمود: جواب مشكل تو نزدمشهدى محمد على نـساج (بافنده ) در شهر دزفول است.

من تا آن روز, اسم دزفول رانشنيده بودم , لذا از بعضى افراد, نام و راه آن جا را پرسيدم , و به آن طرف حركت كردم.

وقتى به آن جا رسيدم , نزديك صبح به نوكر خـود گـفـتـم : من مى خواهم كسى را در اين شهر پيدا كنم تو در منزل بمان اگر هم دير شد, به جستجوى من بيرون نيا تا خودم برگردم.

از خانه خارج شدم , اما تا عصر در هر كوچه و محله اى كه رفتم و سراغ مشهدى محمد على نساج را گرفتم , كسى او را نمى شناخت , تا آن كه آخرالامر به كوچه اى رسيدم و از شخصى پرسيدم : مغازه مشهدى محمد على بافنده كجا است ؟ گفت : سر اين كوچه دكان او است.

وقتى به آن جا رسيدم , ديدم دكان بسيار كوچكى دارد و در همان جا هم نشسته است.

به مجرد آن كه مرا ديد, فرمود: حاج محمد حسين , سلام عليك.

خداوند چند اولادپسر به تو مرحمت مى كند و تعداد آنها را گفت كه الان به همان تعداد, اولاد پسردارم.

من بسيار تعجب كردم كه ايشان بدون سابقه مرا شناخت و مقصد مرا هم گفت.

در دكان او نشستم.

دانست كه من غذا نخورده ام لذا يك سينى و كاسه چوبى آورد كه در آن قدرى مـاسـت و دو تـا نـان جو بود.

وقتى خوردم و نماز خواندم , به ايشان گفتم :من امشب مهمان شما مى باشم.

فرمود: حاجى منزل من همين جا است و هيچ رواندازى ندارم.

گفتم : من به همين عباى خود اكتفا مى كنم.

او هم اجازه ماندن داد.

همين كه شب شد, ديدم اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند.

بعد از آن هم سينى و كاسه را با ماست و چهار دانه نان جو آورد, و بعد از صرف غذا خوابيد ومن هم خوابيدم.

اول اذان صبح برخاست و اذان گفت و نماز خواند و سر كار خود نشست.

من پرسيدم : شما اسم و مقصد مرا از كجا دانستيد؟ فرمود: حاجى به مقصد خود رسيدى ديگر چه كار دارى ؟ اصرار كردم.

فـرمود: اين خانه عالى را مى بينى ؟ (از دور خانه مجللى ديده مى شد).

اين جا منزل يكى از اعيان و اشـراف لـر است.

هر سال پنج الى شش ماه مى آيد و چند سرباز به همراه خود مى آورد.

يك سال در مـيـان سـربـازها, شخصى لاغر اندام بود كه روزى نزد من آمدو گفت : تو براى تهيه نان خود چه مى كنى ؟ گفتم : اول سال به اندازه روزى چهار دانه نان جو كه لازم دارم , جو مى خرم و آردمى كنم و از آن آرد, هر روز مى دهم برايم نان بپزند.

گفت : ممكن است من هم پول بدهم و همان قدر براى من جو تهيه كنى و نان مراتامين نمايى ؟ قبول كردم.

او هر روز مى آمد و چهار دانه نان جو از من مى گرفت.

تا آن كه يك روز ظهر نيامد.

قدرى طول كشيد.

رفتم و از رفقاى او پرسيدم.

گفتند: امروز كسالت پيدا كرده و در مسجد خوابيده است.

به آن مسجد رفتم , تا او را عيادت كنم.

وقتى حالش را پرسيدم , گفت : من امروز درفلان ساعت از دنـيا مى روم و كفن من فلان جا است و تو در دكان خود مواظب باش هر كس آمد و تو را خواست , اطاعت كن.

هر چه هم از جو باقى مانده , خودت بردار.

بـه دكـان آمدم.

چند ساعتى كه از شب گذشت , شخصى آمد و مرا صدا زد.

برخاستم و بااو و چند نفر ديگر كه همراهش بودند, به مسجد رفتم.

جـوان از دنـيـا رفته بود.

آن شخص دستورى داد و او را با كفن برداشتيم تا بيرون شهرنزد چشمه آبى آورديم.

بعد هم غسل و كفن كرده , به خاك سپرديم.

آنها رفتند من هم بدون اين كه سؤالى از ايشان بنمايم به دكان خود برگشتم.

تقريبا يك ماه گذشت.

يك شب ديدم , باز كسى مرا صدا مى زند.

در را گشودم , آن شخص فرمود: تو را خواسته اند.

برخاستم و با ايشان تا بيرون شهر آمدم.

ديدم درصحراى وسيعى جمع بسيارى از آقـايان دور يكديگر نشسته اند.

به قدرى آن صحرادر آن موقع روشن بود و صفا داشت كه به وصف نمى آيد.

آن آقـايى كه ميان آنها از همه محترم تر بودند, به من فرمودند: مى خواهم تو را به جاى آن سرباز به پاداش خدمتى كه به او كرده اى (در امر تهيه نان او را كمك كردى ) نصب كنم.

مـن چون اصل مطلب را متوجه نشده بودم , عرض كردم : من كجا از عهده سربازى برمى آيم ؟ تازه ايـن چـه كـارى است , يعنى اگر خيلى ترقى داشته باشد منصب سلطانى پيدا مى كند.

(آن هم كه فايده ندارد.)

فـرمـوند: اين طور نيست كه تو فكر مى كنى.

در اين جا شخصى كه با ايشان آمده بودم ,فرمود: اين بزرگوار حضرت صاحب الامرعليه‌السلام مى باشند.

من به حضرتش عرض كردم : سمعا و طاعة.

فرمودند: تو را به جاى او گماشتم.

به جاى خود باش هر زمان به تو فرمانى داديم ,انجام بده.

من برگشتم.

يكى از آن فرمانها پيغامى بود كه به تو دادم(٣) .

٤٠ - تشرف يوسف بن احمد جعفرى

يوسف بن احمد جعفرى مى گويد: در سـال ٣٠٦ بـه حج بيت اللّه الحرام مشرف شدم و سه سال در مكه ماندم.

بعد از آن به طرف شام به راه افـتادم.

اتفاقا يك روز در بين راه , نماز صبحم قضا شد, در عين حال ازمحمل بيرون آمدم تا آمـاده نـمـاز شـوم.

نـاگـهـان ديـدم , چهار نفر بر يك محمل سوارند!تعجب كرده , به ايشان نگاه مى كردم.

يك نفر از آنها به من گفت : از چه چيز تعجب مى كنى ؟ ديدى نمازت قضا شد؟ گفتم : از كجا فهميدى ؟ گفت : مى خواهى صاحب زمان خود را ببينى ؟ گفتم : آرى.

او به يكى از چهار نفر كه روى محمل سوار بودند, اشاره كرد.

گفتم : براى يقين به اين مساله , دلائل و علامتهايى لازم است.

گـفـت : دلـيـل درستى اين را مى خواهى چه باشد؟ مى خواهى اين محمل و هر كه در آن است به سوى آسمان بالا رود؟ يا آن كه محمل به تنهايى بالا رود؟ گفتم : هر يك از اين دو امر واقع شود, قبول است.

ناگهان ديدم , محمل با آن چهار نفر به طرف آسمان بالا رفت.

ضمنا آن مردى كه به اواشاره شد, مـردى بـود گـنـدمگون كه رنگ مباركش از زردى به طلايى مى نمود و درميان دو چشم او اثر سجده بود(٤).

٤١ - تشرف جنگجوى غزوه صفين

يكى از شيعيان خاندان عصمت وطهارتعليهم‌السلام مى گويد: روزى نزد پدرم بودم.

مردى را ديدم كه با او صحبت مى كرد.

ناگاه در بين سخن گفتن ,خواب بر او غلبه كرد و عمامه از سرش افتاد.

اثر زخم عميقى بر سرش ظاهر شد.

از اوسؤال كردم جريان اين جراحت كه به ضربات شمشير مى ماند چيست ؟ گفت : اينها از ضربه شمشير در جنگ صفين است.

حـاضرين تعجب كرده به او گفتند: جنگ صفين مربوط به قرنها پيش است و يقينا تودر آن زمان نبوده اى , چطور چنين چيزى امكان دارد؟ گـفـت : بله , همين طور است كه مى گوييد.

من روزى به طرف مصر سفر مى كردم و دربين راه مـردى از طـايـفه غره با من همراه شد.

با هم صحبت مى كرديم و در بين صحبت از جنگ صفين , يـادى شـد.

آن مرد گفت : اگر من در آن جا حاضر بودم , شمشير خود رااز خون على و اصحابش سيراب مى كردم.

من هم گفتم : اگر من حاضر بودم , شمشير خود را از خون معاويه و يارانش رنگين مى كردم.

آن مرد گفت : على و معاويه و آن ياران كه الان نيستند, ولى من و تو كه از ياران آنهاييم.

بيا تا حق خـود را از يـكـديـگر بگيريم و روح ايشان را از خود راضى نماييم.

اين را گفت و شمشير را از نيام خارج نمود.

من هم شمشير خود را از غلاف كشيدم و به يكديگردرآويختيم.

درگيرى شديدى واقع گرديد.

ناگاه آن مرد ضربه اى بر فرق سرم وارد كرد كه افتادم واز هوش رفتم.

ديگر ندانستم كه چه اتفاق افتاد, مگر وقتى كه ديدم مردى مرا با ته نيزه خود حركت مى دهد و بـيـدار مـى نـمـايد, چون چشم گشودم , سوارى را بر سر بالين خود ديدم كه از اسب پياده شد.

دستى بر جراحت و زخم من كشيد, گويا دست اودارويى بود كه فورا آن را بهبودى بخشيد و جاى ضربه را خوب كرد.

بعد فرمود: كمى صبر كن تا برگردم.

آن مرد بر اسب خود سوار شد و از نظرم غايب گرديد.

طولى نكشيد كه مراجعت نمودو سر آن مرد را كـه بـه من ضربه زده بود, بريده و در دست داشت و اسب او و اثاثيه مرا باخود آورد.

فرمود: اين سر, سر دشمن تو است , چون تو ما را يارى كردى , ما هم تو رايارى نموديم ولينصرن اللّه من ينصره (يقينا خداى تعالى , كسى كه او را يارى كند,ياريش مى نمايد.

) وقتى اين قضيه را ديدم مسرور گشته و عرض كردم : اى مولاى من تو كيستى ؟ فـرمـود: مـن م ح م د ابن الحسن , صاحب الزمان هستم.

بعد فرمودند: اگر راجع به اين زخم از تو پرسيدند: بگو آن را در جنگ صفين به سرم زده اند.

اين جمله را فرمود و ازنظرم غايب شد(٥).


9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21