روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم) جلد ۱

روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم)0%

روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم)

نویسنده: سید تقی واردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 11569
دانلود: 2641

توضیحات:

جلد 1
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 59 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 11569 / دانلود: 2641
اندازه اندازه اندازه
روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم)

روزشمار تاریخ اسلام (ماه محرم) جلد 1

نویسنده:
فارسی

روز ۲۸ محرم - سال ۲۲۰ هجرى قمرى

ورود امام محمد تقىعليه‌السلام به بغداد بنا به درخواست معتصم عباسى.(۱۴۹)

امام محمد تقىعليه‌السلام معروف به جوادالاءئمه در ۱۰ رجب و به روايتى در ۱۹ رمضان سال ۱۹۵ قمرى در مدينه ديده به جهان گشود و جهان هستى را با نور خويش درخشان كرد.

پدرش، حضرت امام رضاعليه‌السلام و مادرش سبيكهعليه‌السلام است كه امام رضاعليه‌السلام وى را «خيزران» ناميده بود. اين بانوى پرهيزكار و زاهد، از اهالى «نوبه» در سرزمين مصر و از خاندان قبطيه (همسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ) بود.

امام محمد تقىعليه‌السلام كه يگانه فرزند ذكور امام رضاعليه‌السلام است، از دوران طفوليت در مكتب عدالت پرورى و حقيقت جويى پدرش ‍ بهره هاى وافر يافت و از كودكى، جامع تمام فضايل انسانى و اسلامى بود.

پدرش امام رضاعليه‌السلام در سال ۲۰۰ قمرى، در حالى كه امام محمد تقىعليه‌السلام تنها شش سال بيشتر نداشت، به اجبار و اكراه مامون عباسى عازم خراسان گرديد و فرزند خردسال خويش را در مدينه جانشين خود نمود و همگان را امر به پيروى از او كرد. امام محمد تقىعليه‌السلام در هشت سالگى، پس از شهادت پدر مهربانش به دست مامون عباسى، امامت شيعيان را بر عهده گرفت.

آن حضرت در طول عمر با بركت و كوتاه مدت خويش، دوباره به بغداد مسافرت نمود، كه هر دو بار، مصادف با ماه محرم بود.

بار نخست، بنا به دعوت مامون عباسى (پس از شهادت امام رضاعليه‌السلام در خراسان و بازگشت مامون در بغداد) عازم عراق گرديد و در محرم سال ۲۱۵ قمرى وارد بغداد شد. در همين هنگام مامون درصدد تجهيز نيروى نظامى عظيم براى نبرد با روميان بر آمده بود.(۱۵۰)

مامون، هنگامى كه به مقام علمى، حكمت، ادب و فضايل انسانى امام محمد تقىعليه‌السلام آگاهى پيدا كرد، از وى به گرمى استقبال نمود و او را بر سايران، اعم از عباسيان و علويان ترجيح و برترى داد و حتى دختر خود، ام الفضل را به عقد ازدواج آن حضرت درآورد.

عباسيان و درباريان مامون كه از تصميم وى در ازدواج دخترش با امام محمد تقىعليه‌السلام آگاهى يافته بودند. جملگى اقدام به سعايت و ايجاد بدگمانى نموده و مامون را از آينده اين امر برحذر داشتند. آنان به مامون گفتند: پيش از اين، ولايت عهدى را به پدرش على بن موسىعليه‌السلام واگذار كردى و اگر عمرش دوام مى يافت، پس از مرگ تو، خلافت از عباسيان به علويان منتقل مى گرديد. حال كه پدرش از دنيا رفته است و عباسيان از آن دغدغه خاطر رهايى يافته اند، بار ديگر علويان را بر ما مسلط مگردان! و محمد بن علىعليه‌السلام را به دامادى خود انتخاب نكن و دامادى ديگر براى خويش برگزين. مامون كه به گفتار بى اساس آنان اعتقادى نداشت و از سوى ديگر آگاهى كامل به كمالات و فضايل انسانى امام جوادعليه‌السلام داشت، در عين مخالفت عباسيان و درباريان خلافت، دختر خود را به عقد آن حضرت درآورد.

وى براى نشان دادن شايستگى آن حضرت، جلسه مناظره علمى تشكيل داد و آن حضرت را با عالم ترين و مشهورترين فقيه درباره عباسيان، يعنى «يحيى بن اكثم» به مناظره و مباحثه علمى وادار كرد و از اين راه، موقعيت علمى و فضيلت علمى و فضيلت هاى ناشناخته آن حضرت را بر همگان اثبات نمود.(۱۵۱)

مامون در حد مطلوب از آن حضرت تكريم و احترام نمود ولى آن حضرت، تمايلى به زندگى اشرافى و معاشرت با آنان نداشت و به دنبال فرصتى بود كه خود را از آن محيط خارج گرداند.

امام جوادعليه‌السلام به بهانه زيارت خانه خدا از بغداد عازم مكه معظمه گرديد و پس از مراسم حج، به مدينه رفت و در همان جا ماندگار شد.

ام الفضل، همسر امام جوادعليه‌السلام كه در دربار خلافت پرورش يافته و از زندگى اشرافى برخوردار بود، تحمل زندگى زاهدانه و بى آلايش خاندان عصمت و طهارت را نداشت. به همين جهت از آغاز ورود به مدينه منوره، بناى ناسازگارى در پيش گرفت و اصرار به بازگشت به بغداد را مى نمود.

ام الفضل، چند بار در نزد پدرش مامون، از امام جواد شكايت و گلايه نمود كه آن حضرت، توجه چندانى به وى ندارد و به همسران ديگر خود بهاى بيشترى مى دهد. مامون، به اظهار نگرانى و شكوائيه هاى دخترش اعتنايى نمى كرد و وى را توصيه به زندگى مسالمت آميز با همسرش امام جوادعليه‌السلام مى كرد.

مامون تا زنده بود از احترام و تكريم امام جوادعليه‌السلام كوتاهى نكرد و از اين كه آن حضرت، دامادى وى را پذيرفته است، افتخار مى نمود.

سرانجام، مامون در هفدهم رجب سال ۲۱۸ قمرى در طرطوس شام بدرود حيات گفته و برادرش «معتصم عباسى» جانشين وى گرديد و زمام امور خلافت را بر عهده گرفت. معتصم با اين كه در ظاهر براى امام جواد احترام و اكرام قائل بود. ولى در باطن نسبت به مقام و منزلت آن حضرت و شايستگى وى براى رهبرى مسلمانان، رشك مى برد و درصدد تحقير و نابودى آن حضرت برآمد.

معتصم براى كنترل و مراقبت بيشتر آن حضرت، وى را به بغداد طلبيد. گر چه در ظاهر خواسته اش، صورت دعوت را داشت ولى در حقيقت، آن حضرت را به اكراه و اجبار به بغداد طلبيد و وى را در آن جا تبعيد نمود.

امام محمد تقىعليه‌السلام به ناچار عازم بغداد شد. آن حضرت فرزندش ‍ امام على نقىعليه‌السلام معروف به هادى را در مدينه جانشين خود كرد و به همراه همسرش ام الفضل به بغداد رفت. ورود آن حضرت به بغداد، دو روز مانده به آخر محرم سال ۲۲۰ قمرى بود.(۱۵۲)

معتصم در باطن، نسبت به آن حضرت و تمام خاندان عصمت و اهل بيتعليه‌السلام و شيعيان آنان دشمنى داشت و با بهانه هايى، محدوديت هاى تازه اى براى آنان قائل مى شد. امام محمد تقىعليه‌السلام در اين سفر، چند ماهى بيشتر در بغداد زندگى نكرد و سرانجام در آخر ذى قعده همين سال (۲۲۰) به وسيله زهرى كه همسرش ام الفضل به تحريك برادرش جعفر بن مامون و به دستور عمويش معتصم عباسى به آن حضرت خورانيد، مسموم گرديد و پس از چندى به شهادت رسيد(۱۵۳) و در مقابر قريش بغداد، در كنار جدش امام موسى كاظمعليه‌السلام كه هم اكنون معروف به كاظمين است، دفع گرديد.

امام جوادعليه‌السلام در ميان دوازده امام معصومعليهم‌السلام از نظر سنى، زودتر از همه به امامت نايل گرديد و از نظر سال هاى عمر، از همه كم سن تر بود.

آن حضرت در هشت سالگى به امامت رسيد و در ۲۵ سالگى به شهادت نايل آمد.

روز ۳۰ محرم - سال ۱۸۹ هجرى قمرى

كشته شدن جعفر بن يحيى بر مكى به دستور هارون الرشيد.(۱۵۴)

خالد بن برمك از بزرگ هواداران بنى عباس در ايران بود و در استوارى حكومت عباسيان نقش مهمى بر عهده داشت. منصور دوانقى (دومين خليفه عباسى) وى را امارت موصل و آذربايجان و پسرش يحيى را حكومت ارمينيه (ارمنستان) داد.

مهدى عباسى (سومين خليفه عباسيان) ، يحيى بن خالد را به سرپرستى و تربيت فرزند خود هارون گماشت. يحيى در تربيت و تعليم هارون تلاش ‍ بليغى نمود و او را از هر جهت براى خلافت آماده كرد و آن هنگامى كه هادى عباسى (چهارمين خليفه عباسيان) تصميم گرفت كه به جاى پدرش ‍ هارون، فرزند خود را ولى عهد نمايد و هارون را از ولايت عهدى خلع كند، يحيى، وى را از اين كار بازداشت و به شدت با تصميم وى مخالفت ورزيد.

به همين جهت، به دستور هادى عباسى، زندانى شد و مورد خشم وى قرار گرفت. ولى پس از هلاكت هادى عباسى، برادرش هارون به تخت خلافت تكيه زد و يحيى را از زندان آزاد و مقامش را گرامى داشت و وى را به وزارت خويش منصوب و امور كشور را به وى سپرد.

علاوه بر يحيى، فرزندان او چون جعفر، فضل و محمد نيز همانند پدر در خدمت هارون الرشيد بوده و در استوارى حكومت وى، تلاش هاى وافرى به عمل آوردند.

فضل بن يحيى، برادر رضاعى هارون الرشيد بود. زيرا هر دو از خيزران، مادر هارون شير خورده بودند.(۱۵۵)

به همين جهت، هارون، يحيى را پدر خطاب مى كرد. هارون به يحيى و فرزندان او مناصب و پست هاى مهم كشورى و دولتى بخشيد. گاهى فضل و جعفر را حكم وزارت مى داد و گاهى جعفر را بر مصر و سپس بر خراسان و پس از آن بر شام، امارت داد.

فضل را حكومت مصر، سپس خراسان و پس از آن براى دفع قيام يحيى بن عبدالله علوى به ديلم و شمال ايران گسيل داشت. هارون در سال ۱۸۲ قمرى، فرزند خود مامون را پس از امين، ولايت عهد خويش گردانيد و جعفر بن يحيى را براى كفالت وى برگزيد.

به اين ترتيب، برمكيان در تمام اجزاى حكومت هارون الرشيد نقش ‍ حساسى بر عهده داشته و چندين سال خلافت عباسيان را با درايت و مديريت خويش اداره كردند.

اما رقيبان برمكيان در حكومت بنى عباس، مانند فضل بن ربيع كه با وجود تركتازى هاى برمكيان، خود را منفعل و حاشيه نشين مى ديدند، درصدد تضعيف موقعيت آنان برآمدند و با بهانه هايى واقعى يا واهى در نزد هارون، بر ضد آنان سعايت مى كردند و هارون را از افزايش قدرت آنان بيم مى دادند.

از سوى ديگر، فضل بن يحيى كه وزارت هارون را بر عهده داشت، در نهان با علويان و بزرگان آنان ارتباط داشته و براى آنان احترام ويژه اى قائل بود و على رغم درخواست هارون، با آنان بدرفتارى نمى كرد. اين امر بر هارون پوشيده نمى ماند و خبرچينان، او را از اين گونه امور با خبر مى كردند.

به تدريج، هارون نسبت به آنان بدگمان شد و بناى ناسازگارى و شدت عمل در پيش گرفت. هارون در آخر محرم سال ۱۸۹ (يا ۱۸۷) قمرى پس از بازگشت از مراسم حج، در شهر «انبار» دستور قتل جعفر بن يحيى را صادر كرد. در پى آن، «مسرور» خادم هارون با گروهى شبانه بر وى حمله آورده و سرش را از بدن جدا كردند.

در همان شب، برادرش فضل بن يحيى را دستگير و به زندان منتقل كردند و پدرشان يحيى بن خالد را در يكى از خانه هاى قصرش محبوس گردانيدند و تمام دارايى ها و بردگان برمكيان را از آنان مصادره نمودند.

هارون از شدت خشم دستور داد، پيكر بى جان جعفر بن يحيى را دو تكه كرده و بر جسر بغداد نصب نمايند. بسيارى از برمكيان و هواداران آنان دستگير و زندانى شده و در زندان ها با آنان بدرفتارى و خشونت كردند.

بدين ترتيب ستاره برمكيان پس از هفده سال و هفت ماه و پانزده روز افول كرد و آنان از اوج قدرت به حضيض ذلت و خوارى مبتلا گرديدند.

سرانجام يحيى بن خالد در سال ۱۹۰ قمرى در زندان كوفه و پسرش فضل در محرم سال ۱۹۳ قمرى در زندان رقه با وضعيت رقت بارى وفات يافتند.(۱۵۶)

در پايان، داستانى را كه مرحوم شيخ عباسى قمى درباره عاقبت برمكيان بيان كرده است، عينا نقل مى نمايم: از محمد بن عبدالرحمن هاشمى منقول است كه گفت: روز عيد قربان بود كه داخل شدم بر مادرم. ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم مى كند. مادرم به من گفت: اين زن را مى شناسى؟ گفتم: نه.

گفت: اين «عباده» مادر جعفر برمكى است. پس من رو به جانب «عباده» كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آن كه از او پرسيدم كه اى مادر! از عجايب دنيا چه ديدى؟

گفت: اى پسر جان! روز عيدى چنين روز بر من گذشت در حالى كه چهارصد كنيز به خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم: پسرم جعفر، حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمت كاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است و بر من مى گذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگرى را لحاف خود نمايم.

محمد گفت: من پانصد درهم به او دادم، چنان خوش حال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى «عباده» نزد ما مى آمد تا از دنيا رفت.

بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بى وفايى دنيا.(۱۵۷)

سال شمار ماه محرم

در اين بخش به رويدادهايى اشاره مى گردد كه وقوع آن ها در ماه محرم، قطعى است ولى تاريخ روز وقوع آن ها نامشخص است. دليل نامشخص ‍ بودن آنها به خاطر اين است كه در منابع تاريخى، آن روزها، مشخص و معين نشده اند و مورخان، تنها به اشاره به ماه و سال وقوع آن ها كرده اند و يا بدين جهت كه نويسنده اين كتاب، با در اختيار داشتن منابع محدود به آن دسترسى پيدا نكرده است. بدين جهت ممكن است در منابع ديگرى در اختيار نويسنده نبوده، روز وقوع آن ها نيز مشخص و معين شده باشد.

به هر تقدير در اين بخش، رويدادهايى كه در ماه محرم واقع شده باشند، به ترتيب سال وقوع، مورد بررسى قرار مى گيرند.

ماه محرم - سال سوم هجرى قمرى

وقوع غزوه ذوامر

ذو امر، نام دره اى است در سرزمين حجاز، در راه فيد و مدينه كه در سه منزلى مدينه قرار دارد. چون جنگ مسلمانان با مشركان در اين دره، در كنار دهكده نخيل واقع گرديد، معروف به غزوه ذواءمر شد.

ابن خلدون، تاريخ اين غزوه را ماه محرم مى داند.(۱۵۸) ولى واقدى آن را در دوازدهم ربيع الاول كه آغاز بيست و پنجمين ماه هجرت بود، ذكر كرده است.(۱۵۹)

سبب وقوع اين غزوه آن بوده است كه به پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خبر رسيد كه گروهى از قبايل ثعلبه و محارب از طايفه غطفان در «ذواءمر» گرد آمده و مهياى نبرد بر ضد مسلمانان شده اند.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در راس يك گروه چهارصد نفرى از مدينه خارج شد و به سوى ذواءمر حركت نمود و عثمان بن عفان را جانشين خويش در مدينه كرد. سپاه اسلام كه به ذواءمر رسيد، منطقه را از وجود دشمن خالى ديد. زيرا دشمنان از حركت سپاه اسلام با خبر شده و از ترس ‍ آنان، از آن محل دور شده و به كوه هاى اطراف پراكنده شدند و از دور مسلمانان را تحت نظر خويش داشتند.

مسلمانان در «ذواءمر» فرود آمده و آن جا را لشكريان خويش قرار دادند. پس از ورود مسلمانان به دره ذواءمر، باران شديدى باريدن گرفت و مسلمانان را بارانى و خيس نمود. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه براى قضاى حاجت از لشكرگاه دور شده بود، لباس خود را از تن خارج كرد و پس از فشردن و تميز كردن، آن را بر شاخه درختى آويزان نمود و خود در زير درخت آرميد.

در اين هنگام، يكى از دشمنان به نام «دعثور» كه در كمين مسلمانان بود، فرصت را غنيمت شمرد و با شمشير كشيده بر بالاى سر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حاضر گرديد و به وى گفت: اى محمد، اكنون چه كسى تو را از من حفظ خواهد كرد؟

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خدا

كلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تاثير شگفتى در دعثور آورد، به طورى كه از خود بى خود شد و چرخشى زد و به زمين افتاد و شمشير از دستش رها گرديد.

در اين هنگام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شمشيرش را گرفت و بر او حمله ور شد و فرمود: هم اكنون چه كسى تو را از من حفظ خواهد كرد؟ مرد عرب با ترس و لرز پاسخ داد: هيچ كس.

نگاه عاطفه انگيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، وى را تغيير داد و در اين هنگام، شهادتين را بر زبان جارى كرد و در زمره مسلمانان قرار گرفت.

وى به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت: به خدا سوگند، از اين پس هيچ گروهى را بر ضد تو گرد نياورده و هرگز با تو دشمنى نخواهم كرد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بامهربانى تمام، شمشيرش را به او پس داد. او، شمشير را گرفت و به راه افتاد. ولى اندكى نرفته بود كه برگشت و گفت: اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، تو از من بهترى و به اين شمشير سزاوارترى.

آن گاه به سوى ياران خويش برگشت و پس از تعريف ماجرا، آنان به دين اسلام فرا خواند.

غير از اين مورد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نيروهاى دشمن دسترسى پيدا نكرد و بدون مواجه شدن با گروهى، به مدينه برگشت. ولى همين حركت بجا و شايسته رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دشمن را خانه نشين كرد و از فكر هجوم به مسلمانان بازداشت.

مدت مسافرت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و رفت و بازگشت مسلمانان در ين غزوه، يازده روز ادامه يافت.(۱۶۰)

ماه محرم - سال ششم هجرى قمرى

وقوع غزوه بنى لحيان.

واقدى، نويسنده كتاب گرانسنگ «المغازى» گر چه در ابتدا، زمان اين غزوه را اول ربيع الاول سال ششم ذكر كرد، ولى در پايان اين واقعه تاريخى، زمان آن را ماه محرم دانست و گفت:وغاب رسول الله صلى الله عليه و سلم عن المدينة اربع عشرة ليلة، و كان استخلف عن المدينة ابن ام مكتوم و كانت سنة ست فى المحرم. (۱۶۱)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدت چهارده شب از مدينه دور بود و در اين مدت، «ابن مكتوم» را جانشين خويش در مدينه قرار داد، و اين واقعه در محرم سال ششم واقع شده است.

بن ليحان كه از تيره هاى بنى اسد بودند، از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مبلغانى را براى ارشاد و تبليغ درخواست نمودند تا با راهنمايى هاى آنان، با اسلام آشنا شده و مسلمانى اختيار نمايند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، شش ‍ تن از ياران خويش را به اين ماموريت تبليغى اعزام كرد. آنان عبارت بودند از مرثد غنوى، خالد ليثى، عاصم بن ثابت، خبيب بن عدى، زيد بن دثنه و عبدالله بن طارق.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مرثد را بر آنان امير ساخت و آنان را به توصيه هايى اعزام نمود. آنان، پس از آن كه از مدينه دور شده و به مكانى به نام «رجيع» رسيدند، مشركان خيانت و دشمنى خود را آشكار كرده و قصد جانشان نمودند.

مبلغان اسلامى، آماده دفاع از خود شدند و با دشمن خائن درگير شدند ولى به خاطر كمى افراد، كارى از پيش نبرده و سه تن از آنان به نام هاى: مرثد، خالد و عاصم در اين ميان به شهادت رسيدند و سه تن ديگر، اسير شدند. در ميان راه، يكى از اسيران به نام «عبدالله بن طارق» خود را از بند رهانيد و به نبرد با مشركان پرداخت، ولى مظلومانه به دست دشمن به شهادت رسيد. دو تن از اسيران بازمانده، يعنى خبيب و زيد، هم چنان در بند مشركان بوده تا اين كه به مكه برده شده و به سران قريش مكه تحويل داده شدند.(۱۶۲)

اين خبر ناگوار، پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان را بسيار نگران كرد و آنان را به عكس العمل به جا و بايسته واداشت.

پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با تجهيز دويست رزمنده، آماده نبرد با بنى لحيان شد. آن حضرت پس از آمادگى رزمندگان، در ظاهر به سوى شام رهسپار شد و قصد خود را آشكار نساخت، تا اين كه كه به مكانى به نام «بطن غران» رسيد كه در آن حوالى، مبلغان اسلامى به شهادت رسيده بودند. آن حضرت چون به اهالى غران رسيد، نسبت به آنان ترحم كرد و به آنان فرمود: گوارا باد بر شما شهادت!

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، با بيان شريف خود اهالى غران را در سوگ عزيزان از دست رفته سهيم دانست و كارى با آنان نداشت. افراد فتنه انگيز بنى لحيان از حضور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سرزمين خود باخبر شده و از ترس كيفر و تقاص جنايات خويش، به كوه ها و قله ها متوارى شدند.

آن حضرت، يكى دو روز در آن سرزمين به سر برد و بر كسى از دشمنان دست نيافت و براى پيدا كردن آنان، دسته هايى از سربازان اسلام را به اطراف فرستاد ولى آنان نيز به دشمن دست رسى پيدا نكردند.

آن حضرت به سوى سرزمين «عسفان» حركت كرد و از آن جا به «غميم» پيش رفت و بر كسى از مشركان دست نيافت.

آن حضرت، براى حفظ جان دو اسير مسلمان كه در دست قريش مكه اسير بودند، از ادامه مسير، خوددارى كرد و به سوى مدينه بازگشت نمود.

اما همان طورى كه گمان مى رفت، سران قريش به تكاپو افتاده و بر شدت خود نسبت به اسيران مسلمان افزودند و به آنان گفتند: ببينيد كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در ماه حرام با ما سر جنگ دارد ولى ما با اصحاب او كه در دست ما اسيرند، در ماه حرام تعرضى نداريم.(۱۶۳)

ولى قرش، پس از پايان ماه محرم، دو اسير خود را به وضع فجيعى به دار كشيده و به شهادت رسانيدند.

ماه محرم - سال ششم هجرى قمرى

ازدواج پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ريحانه زيد.(۱۶۴)

ريحانه دختر زيد بن عمر و بن خناقة بن شمعون بن زيد، از طايفه يهود «بنى نظير» بود كه با مردى از يهود طايفه «بنى قريظه» به نام «حكم» ازدواج كرده بود. طايفه بنى قريظه كه در يكى از محله هاى مدينه ساكن بودند، در هنگام هجوم مشركان و كافران عرب به مدينه و محاصره اين شهر و وقوع جنگ احزاب «خندق»، نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مسلمانان خيانت ورزيده و با مهاجمان، همنوايى و همكارى كرده بودند. بدين جهت پس از پايان جنگ احزاب، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مامور نبرد با خائنان و پيمان شكنان بنى قريظه گرديد.

يهوديان پس از مقاومت هاى فراوان و ستيزه جويى هاى بى امان، سر آخر تسليم شدند و همه مردان آنان محكوم به اعدام و فرزندان و زنان آنان اسير و دارايى هاى و املاك آنان به غنيمت مسلمانان در آمد.(۱۶۵)

از ميان زنان اسير، ريحانه زيد، سهم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد.

آن حضرت، وى را در خانه زنى به نام «ام منذر بنت قيس» ساكن گردانيد و دين اسلام را بر وى عرضه كرد. بنا به روايت ابى بكر بن عبدالله بن اءبى جهم، در آغاز ريحانه از پذيرش دين اسلام، امتناع ورزيد و بر كيش يهوديت اصرار مى نمود ولى پس از آشنايى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهداف دين مقدس اسلام، آمادگى خويش را براى پذيرش اسلام اعلام كرد و مسلمان شد.

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وى را از بند بردگى آزاد نمود و سپس با رضايت و اختيار وى، با او ازدواج كرد و مهريه اى همانند مهريه زنان ديگرش به وى پرداخت نمود.

بنا به روايت طبرى، تاريخ ازدواج پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ريحانه، محرم سال ششم هجرى بود.(۱۶۶) ريحانه از زنان صاحب فضل، ادب و جمال بود و اسلام را به نيكى آموخت و از آن پس تا آخر عمرش در خانه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مكتب رهاى بخش آن حضرت به سر برد.

سرانجام در اواخر سال دهم هجرى پس از بازگشت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از حجة الوداع، در مدينه وفات يافت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.(۱۶۷) مدت زندگانى وى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پنج سال بود و از آن حضرت صاحب فرزندى نگرديد.