تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء8%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 29370 / دانلود: 5794
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۲- فرزندان آدم عليه‌السلام

 چنان كه گفته شد، خداى تعالى پس از خلقت آدم، حوّا را نيز آفريد تا ضمن اين كه آدم را از تنهايى مى رهاند، وسيله اى

طبيعى براى ازدياد نسل او در زمين فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با هم ازدواج كرده و داراى فرزند شدند. در تواريخ واحاديث، تعداد فرزندانى كه آدم از حوّا پيدا كرد مختلف نقل شده است. برخى آن ها را چهل فرزند در پاره اى از روايات صدنفر و برخى بيش از صدها فرزند ذكر كرده اند كه از آن جمله در پسران نام هاى: هابيل، قابيل(۴۲) و شيث (ياهبة اللّه) و در دختران نام هاى: عناق، اقليما، لوزا و... ذكر شده است.(۴۳)

اختلاف ديگرى كه در اين جا به چشم مى خورد، درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدياد نسل او در زمين است.

بيشتر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زاييد. نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - و پس از آن كه به حد رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (ياخود آدم به اين فكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى درآورد؛ يعنى اقليما را به عقد هابل درآورد و لوزا را به ازدواج قابيل. به دنبال اين مطلب گفته اند: چون دخترى كه سهم هابيل شده بود زيباتر از همسر قابيل بود، قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر كدام جداگانه قربانى اى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر كدام كه قبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.(۴۴)

ولى روايات شيعه عمومااين مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرى هابيل حوريه اى فرستاد و براى قابيل همسرى از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از ان دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث همسر شيث را نيز حوريه اى از حوريه هاى بهشت ذكر كرده اند.(۴۵) در برخى از روايات نيز آمده كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوّا خلق شد، و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را - كه منجر به قتل هابيل گرديد- موضوع وصيت و جانشينى آدم دانسته اند كه بعدا خواهد آمد.

و اجمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه ازدواج برادر و خواهر در همه اديان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود آدم و حوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.

از جمله حديث هاى كاملى كه در اين باره داريم، حديثى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گويد: به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: قربانت گردم مردم مى گويند كه حضرت آدم دختر خود را به پسرش ‍ تزويج كرد؟ حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: مردم چنين مى گويند، امّا اى سليمان! آيا ندانسته اى كه پيغمبر فرمود: اگر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود، من هم (دخترم) زينب را به پسرم (قاسم) مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كرد.

سليمان گويد: گفتم قربانت گردم! مردم مى گويند سبب اين كه قابيل هابيل را كشت، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود: اى سليمان چگونه اين حرف را مى زنى. آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم مى گويى ؟

عرض كردم: پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟ حضرت فرمود: درباره وصيّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيّت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد با اين كه قابيل از او بزرگ تر بود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت: من سزاوارتر به وصيت بودم و از اين رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى كنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابيل قبول شد، ولى از قابيل پذيرفته نگشت. همين ماجرا سبب شد كه قابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.

عرض كردم: قربانت گردم! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا زنى و به جز آدم مردى بود؟ حضرت فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى از حوّا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. هنگامى كه قابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اين كه نوبت ازدواج هابيل شد و خدا براى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواج هابيل در آورد. حضرت آدم اين كار را كرد و هنگامى كه قابيل برادرش هابيل را كشت، آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل، پسرى زاييد و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.

حوّا نيز فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريّه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را همسرى شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبة اللّه از دنيا رفت و خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و حضرت آدم نيز اين كار را كرد.(۴۶)

ولى مطابق روايات ديگرى كه شايد پس از اين ذكر شود، هبة اللّه لقب شيث يا معناى عربى شيث است، واللّه اعلم.

سبب قتل هابيل

 از حديث بالا اين مطلب هم معلوم شد كه مطابق روايات اهل بيت، علّت قتل هابيل همان مسئله جانشينى حضرت آدم بود، زيرا وقتى قابيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده، به وى حسادت برد تا آن جا كه درصدد قتل او برآمد؛ كه (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابيل، به وى رشك برد و او را به قتل رسانيد.

در حديثى كه مجلسى (ره) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، آن حضرت داستان را اين گونه بيان فرمود: خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارند همه را به هابيل بسپار. آدم نيز چنين كرد. و چون قابيل مطلّع شد خشمناك گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وى بزرگ تر و بدين منصب شايسته تر نيستم؟ آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مى رساند و خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد اگر چه تو از وى بزرگ تر هستى. اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايسته تر از آن ديگرى است.

نشانه پذيرفته شدن (قبول قربانى) در آن وقت، آن بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.

قابيل و هابيل - چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده - به درگاه خداى قربانى آوردند، به اين ترتيب كه - برطبق برخى از روايات - چون قابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوب خود را جدا و به درگاه خداوند برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترين قوچ ها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتش بيامد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را فرانگرفت.

شيطان نزد قابيل آمد و به وى گفت: اين پيش آمد در حال حاضر براى تو اهميّت ندارد، چون تو و هابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آن ها خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد، ولى قربانى پدر شما قبول نشد. اگر تو هابيل را بكشى، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار كند. بدين ترتيب قابيل را وادار كرد تا برادرش هابيل را به قتل برساند(۴۷) .

خداى سبحان در قرآن كريم ماجرا را چنين بيان فرموده است: و خبر دو فرزند آدم را برايشان بخوان، آن دم كه قربانى بردند و از يكى از آن دو پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. او (به آن ديگرى كه قربانيش قبول شده بود) گفت كه تو را خواهم كشت! و آن ديگرى در جواب گفت: اين مربوط به من نبود، بلكه قبولى قربانى به دست خداست و او هم از پرهيزگاران مى پذيرد.

و به دنبال آن ادامه داد: اگر تو هم دست به سوى من دراز كنى كه مرا به قتل برسانى، من براى كشتن دست به سوى تو دراز نمى كنم كه من از پرودگار جهانيان مى ترسم.

من مى خواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است.(۴۸)

قابيل تصميم بر كشتن برادر گرفت و نيروى عقل و خرد، عواطف برادرى، ترس از خدا و رعايت حقوق پدرومادر، هيچ كدام نتوانست جلوى توفان خشمى را كه كانونش همان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجام درصدد برآمد تا هرچه زودتر تصميم خود را عملى سازد. به همين منظور در پى فرصتى مى گشت تا اين كه وقتى هابيل سرگرم كار - يا به گفته طبرى - براى چراى گوسفندان خود در كوهى به خواب رفته بود، سنگى را بر سراو كوفت وبدين ترتيب او را كشت.

آرى اين صفت نفرت انگيز چه جنايت ها كه در دنيا نكرده و چه خون هاى به ناحقى كه نريخته و چه خانمان ها را كه بر باد نداده است. حسد نه فقط موجب به هم ريختن نظام اجتماع و به خاك و خون كشيدن محسودان مى گردد، بلكه خود شخص حسود را نيز دقيقه اى راحت و آسوده نمى گذارد و لذت زندگى را از كام او مى برد و پيوسته او را در آتش ‍ حسادت مى سوزاند و گوشت و استخوانش را آب مى كند و اگر او را به حال خود واگذارد هم چنان زبانه مى كشد تا بالاخره حسود را وادار كند عملى را در خارج انجام داده و دچار كيفر آن گردد يا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تاروپودش بر باد رود.

خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مى گويد:

نفس (سركش) قابيل درباره كشتن برادرش مطيع و رام او گرديد و (سرانجام) او را كشت و از زيان كاران گرديد(۴۹) .

بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را در روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كه پشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمى دانست چگونه جسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را به دوش كشيد و به اين طرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد وسرانجام خسته و كوفته شد. به تدريج كه نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.

خستگى جسمى از يك طرف و شكنجه هاى وجدانى - كه معمولا گريبان گير افراد جنايت كار را مى گيرد - از سوى ديگر او را تحت فشار قرار داد و به سختى از كرده خويش پشيمان شد، چنانچه خداى تعاى در دنبال اين ماجرا فرمود:فاصبح من النّادمين .

اما خداى تعالى به خاطر رعايت احترام آن بدن پاك، و تعليم نسل آدميان، كلاغى را معلّمش ساخت، زيرا به گفته بعضى: بر اثر آن سبك سرى، قابليّت وحى و الهام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغ تعليم مى گرفت. به هرصورت خداى تعالى دو زاغ را فرستاد و آن ها در پيش قابيل به نزاع برخاسته ويكى، ديگرى را كشت و سپس با چنگال و پاهاى خود گودالى حفر كرد و لاشه آن را در آن گودال انداخته و روى آن خاك ريخت و پنهانش كرد. در اين جا بود كه قابيل فرياد زد: واى برمن كه از اين زاغ ناتوان تر هستم!(۵۰) و به دنبال آن كشته برادر را دفن كرد و به سوى پدر بازگشت. حضرت آدم كه ديد هابيل با وى نيست، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مى گيرى؟ آدمعليه‌السلام روى سابقه عداوتى كه قابيل به هابيل داشت، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو واطلاع از قبولى قربانى هابيل، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است.

طبق برخى از نقل ها، آدم ابوالبشر از قتل هابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند براو او وحى كرد من به جاى هابيل، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاك و زيبايى زاييد كه نامش راشيثيا هبة اللّه يعنى بخشش خدا، ناميد چون او را بدو بخشيده بود و چنان كه برخى گفته اند: شيث لفظى عبرى و هبة اللّه معناى عربى آن است.(۵۱)

شيث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد واسرار نبوت را به وى سپرده، مختصات انبيا را نزد او گذارد و درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت: چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترينِ فرزندانت بسپار.

عمر حضرت آدم را به اختلاف روايات ۹۳۰، ۹۳۶، ۱۰۰۰، ۱۰۲۰ و ۱۰۴۰ سال گفته اند.(۵۲) وهنگامى كه از دنيا رفت، بدن او را در تابوتى گذارده و در غار كوه ابوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از توفان بيامد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى) به خاك سپرد. چنان كه در زيارت نامه اميرمؤمنانعليه‌السلام مى خوانيم:

السلام عليل و على ضجيعيك آدم و نوح ؛

سلام برتو و برآدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تواست.

مرگ حوّا

 گفته اند كه پس از وفات آدم، حوّا يك سال بيشتر زنده نبود و پس از پانزده روز بيمارى از دنيا رفت و او را در كنار جاى گاه آدم به خاك سپردند. ظاهرا آن چه در بين مردم معروف شده كه حوّا در جدّه مدفون است و به همين سبب نيز به جدّه موسوم گرديده، بى اساس است، زيرا جدهّ در لغت به معناى كنار دريا و نهر است و ناميدن شهر جدّه به اين نام، به همين مناسبت بوده كه در كنار دريا قرار دارد؛ نه به دليل آن كه مدفن حوّاست، و شايد اين سخن از آن جا پيدا شد كه در برخى از روايات - كه طبرى و ديگران نقل كرده اند - اين مطلب آمده كه حوّا هنگام هبوط از بهشت، در سرزمين جدّه فرود آمد، چنان كه آدم ابوالبشر در سرزمين هند و كوه سرانديب نازل شد، چنان چه پيش از اين نيز ذكر شد(۵۳) واللّه اءعلم.

آن چه بر آدمعليه‌السلام نازل شد

 براساس تعدادى از روايات كه شيعه و سنى از رسول خدا نقل كرده اند، خداوند در مجموع ۱۰۴ كتاب بر پيمبران خويش نازل فرموده كه ده كتاب از آن ها، تنها بر آدمعليه‌السلام نازل شده است. در روايتى كه از سيدبن طاووس در سعد السعود نقل شده، خداى تعالى كتابى به لغت سريانى بر حضرت آدم نازل كرد كه در ۲۱ ورق بود و آن نخستين كتاب نازل شده از سوى خداوند بر كرده زمين بود.(۵۴)

طبرى، ابن اثير و مسعودى در كتاب هاى خود ذكر كرده اند كه خداوند ۲۱ صحيفه بر آدم نازل فرموده و از ابوذر روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود: آدم از كسانى بود كه خداوند حكم حرمت مردار، خون و گوشت خوك را با حروف معجم در ۲۱ ورق بر وى نازل فرموده(۵۵) .

درحديثى كه كلينى، صدوق، برقى و ديگران از امام باقر و صادقعليه‌السلام روايت كرده اند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را - و در حديثى همه سخن را- در چهار جمله براى تو گرد آورده ام. يكى از آن ها مخصوص من است و ديگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است. آدم از خدا خواست تا آن ها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود: اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى؛ آ نچه خاصّ توست، آن است كه پاداش تو را در برابر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم؛ آن چه ميان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، و امّا آن چه مان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، وامّا آن چه ميان تو و مردم است، آن است كه هر چه براى خود مى پسندى براى مردم نيز بپسندى.(۵۶)

در حديث ديگرى كلينى (ره) ازامام باقر يا حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: آدم به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى هم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم در عوض آن مقرر نشود و چون انجام داد، آن را بنويسند واگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن را انجام نداد، يك حسنه برايش بنويسند واگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند. حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا بيفزا! خطاب شد: هر يك از آن ها كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا باز هم بيفزا! خطاب شد: توبه را بر ايشان مقدر داشتم كه وقتى كه نفَس به گلويشان برسد. يعنى تا آن هنگام هم توبه شان را مى پذيرم. در اين جا بود كه آدم خشنود شد و عرض كرد: مرا بس است.(۵۷)

۳- شيث عليه‌السلام

 چنان كه در فصل پيش گفته شد، آدمعليه‌السلام پس از حدود هزار سال از جهان برفت و شيث را وصىّ خود گردانيد. قابيل كه از اين موضوع مطلع شد، نزد شيث آمده. او را تهديد كرد و گفت: سبب اين كه من برادرت هابيل را كشتم، همين بود كه او مقام وصايت پدر را داشت و براى آن كه فرزندان او به بچه هاى من در آينده فخرفروشى نكنند، من او را كشتم. اكنون تو نيز اگر جايى اظهار كنى كه مقام وصايت پدر به تو رسيده، تو را نيز خواهم كشت.

و همان گونه كه ابن اثير و طبرى نقل كرده اند و در احاديث نيز آمده، خود آدم نيز به شيث سفارش كرد كه عِلم خود و مقام وصايت را كه پدر بدو داده بود از قابيل پنهان دارد مبادا همان گونه كه او به هابيل حسد برد، به وى نيز حسد برده و در صدد قتل او برآيد.

به همين دليل شيث پيوسته در حال ترس و تقيّه به سر مى برد.(۵۸) چنان كه گفته اند: شيث پس از كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به ۹۱۲ سال از دنيا رفت و خداى تعالى پنجاه صحيفه بدو داده بود كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به خداى يگانه دعوت كند. مسعودى گفته است كه بيست و نه صحيفه بر شيث نازل شد كه در آن ها تهليل و تسبيح بود.

اوصياى پس از وى تا ادريس

 پس از شيث، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد از وى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيز ذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است.

عمر هر يك از ايشان را به اختلاف بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند. چنان چه عمر انوش را ۹۰۵ يا ۹۶۵ سال ذكر كرده اند.(۵۹) در نام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها را انتخاب كرديم.

۴- ادريس عليه‌السلام

 چنان كه گفته اند، نسب ادريس به چهار واسطه به شيث مى رسد. از ابن اسحاق نقل شده كه ادريس ۳۰۸ سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه ۳۸۶ سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت.

نام عبرى آن حضر خنوخ و ترجمه عربى اش اخنوخ است. در بعضى نقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس الهرامسه يا هرمس حكيم گذارده اند، هرمس لفظ عربى است و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است. برخى گفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است.

محل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكر كرده اند.

منصب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاى نبوت، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.

جهت نام گذارى آن حضرت به ادريس نيز در روايات، كثرت اشتغال وى به درس و كتاب ذكر شده است. طبق روايات و تواريخ، ادريس نخستين كسى است كه خط نوشت، جامه بدوخت و علم خياطى را تعليم داد، زيرا قبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار و معلّم بسيارى از علوم مانند نجوم، حساب، هندسه، هيئت و... دانسته اند.(۶۰) عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهى از منكر مشغول گرديد. مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آن زبان ها را به وى تعليم فرود. ادريس سياست، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنين طرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت ۱۸۸ شهر در روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(۶۱) بوده است.(۶۲)

شريعت و آيين ادريسعليه‌السلام

 ادريس مردم را به دين خدا، توحيد و عبادت پروردگار متعال دعوت مى كرد و به آن ها مى گفت: عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذاب آخرت مى گردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها را طبق برنامه خاصى مأمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براى روزه گرفتن مقرّر كرد و دستور جهاد به دشمنان دين را به آن ها داد. زكات مال را براى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آن ها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّر كرد كه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان، سلاطين و رعايا تقسيم كرد.

ساير احوال ادريس

 چنان كه از تاريخ برمى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاى ظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانب پروردگار متعال داشت، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيع و فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.

در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيسته و به ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است. هم چنين زنى زيبا داشته كه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است. آن ها براثر طغيان و ستم، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيز سال ها به قحطى و خشك سالى دچار شدند كه براى اطلاع بيشتر به كتاب اكمال الدين صدوق (ره)- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(۶۳)

در حديثى كه راوندى (ره) به سندش از وهب بن منبه نقل كرده آمده است: ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرام بود و هنگام راه رفتن، گام ها را كوتاه برمى داشت... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستين كسى بود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى و بزرگى او را ياد مى كرد، و در هر روز برابر با اعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت. در زمان آن حضرت، فرشتگان به ميان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند. سخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمان مردمانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پس از آن منقطع گرديد.(۶۴)

هم چنين راوندى در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجد سهله فرمود: هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار و حاجت هاى خود را از خدا بخواه، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى گزارد.

نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان

 در دو جاى قرآن كريم نام ادريس ذكر شده است. يكى در سوره مريم و ديگرى در سوره انبياء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده، ولى در سوره مريم خداى تعالى اوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است:

واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا (۶۵) ؛

در اين كتاب ادريس را ياد كن كه او پيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهى بلند، بالا برديم.

در معناى اين كه فرمودو رفعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است: دسته اى معتقدند يعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم. هم چنين در علّت و كيفيّت صعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است: در پاره اى از روايات آمده كه خداوند به يكى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد. بعد او را در جزيره اى انداخت و سال ها آن جا بود تا هنگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و از وى خواست به درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وى بگذرد و بال و پرش را به او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت و بال و پرش را به وى باز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض كرد: آيا حاجتى دارى؟ ادريس گفت: آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم، زيرا با ياد وى زندگى بر من گوارا نيست. فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريس پيش آمد. به ملك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى؟ جواب داد كه پروردگار به من فرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو را قبض روح كنم. من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمان چهارم با سوم و سوم با دوم و دوم با اوّل و هم چنين ميان آسمان اوّل با زمين است، من مأمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تو را ديدار كردم. سپس جانش را در همان جا بگرفت.(۶۶)

در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايراد بعضى واقع گرديده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعب الاخبار نقل شده است.

در حديثى كه راوندى در قصص الانبياء از ابن عباس نقل كرده، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايد و او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تا اين كه ادريس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداوند اجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد، ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(۶۷)

عمر ادريس

 درباره عمر ادريس نيز اختلاف است. برخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصد سال نوشته اند. ابن اثير در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه ۳۶۵ سال از عمرش گذشت، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آن حضرت را به آسمان بردند از عمر وى ۳۶۰ و يا ۳۵۰ سال گذشته بود.(۶۸)

صحف ادريس

 مسعودى و ديگران گفته اند كه خداوند سى صحيفه بر ادريس نازل كرد و در خبرى هم كه ابوذر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده، صحف ادريس را سى صحيفه بيان فرموده است.(۶۹)

مرحوم مجلسى در آخر كتاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويه نقل كرده است. ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار به عربى ترجمه كردم. هر يك از آن ها داراى نام جداگانه اى است؛ مانند صحيفه حمد، صحيفه خلق، صحيفه رزق، صحيفه معرفت و... كه چون بسيار طولانى بود از نقل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعه كتاب مزبور(۷۰) بر اهل علم و دانش لازم است. سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاى پراكنده اى از آن ها را نقل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد ۱۱ بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(۷۱)

هم چنين عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء كلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله است:

۱. احدى نمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاى آرد؛

۲. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است؛

۳. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛

۴. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است؛

۵. كسى كه قناعت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهد كرد.(۷۲)

۱- آغاز آفرينش

 از عمر اين جهان بى كران، سال ها و فرن هاى متمادى - كه تنها خدا مى داند- مى گذشت و جز خداى بزرگ و آفريننده آن، موجودى نبود، سپس اراده ازلى حق تعالى برآن تعلق گرفت كه موجوداتى بيافريند و بدين منظور آسمان ها، زمين و ستارگان را آفريد و آن ها را در اين فضاى بى كران معلق فرمود. مجهولات ما درباره اين پديده ها فراوان است:

اوّلين مخلوق چه بوده يا از عمر آسمان، زمين و ساير موجودات جاندار و غيرجاندار چقدر مى گذرد، زمين چيست و چگونه ايجاد شده و نخستين موجود زنده چگونه در آن پديده آمده است؟ سئوال هايى است كه هنوز نظر قاطعى درباره هيچ كدام از آن ها ابراز نشده و شايد قرن هاى ديگرى هم بگذرد و انسان نتواند جوابى براى آن ها به دست آورد، يا حتى به عجز خود در اين باره اقرار كند؛ چنان كه «جان فقر» مى گويد:

مسئله پيدايش ماده، اصولا مسئله اى كه بيرون از قلمرو تحقيقات و تفكرات ثمربخش است، بايستى ماده را مفروض و موجود پنداشت و از آن جا روند آفرينش كائنات را تعقيب كرد.

ديگرى مى گويد:

مسئله پيدايش حيات، يكى از جالب ترين مسائل علوم طبيعى است، امّا با آن كه تحقيقات فراوانى صورت گرفته، ولى هنوز حل نشده است، چنان كه كريسى موريسن استاد سابق آكادمى علوم در نيوريك، مى گويد: در اسرار پيدايش ‍ حيات، نكته اى است كه دانشمندان از درك آن عاجر مانده و به خاطر فقدان دليل، راجع به توضيح آن سكوت اختيار كرده اند. چگونگى پيدايش حيات آن چنان مرموز و عجيب است كه از فهم متعارف خارج مى باشد و حتى دانشمندترين علماى علم الحيات نيز در مقابل اسرار آن متحير مانده اند. يك دانشمند ممكن است نتواند به معجزه و خرق عادت دست داشته باشد، امّا در عين حال بر اثر تجربيات خود و آزمايش ديگران به چشم مى بيند كه همه موجودات جهان، از يك سلول ذرّه بينى سرچشمه مى گيرند و به تدريج رشدونمو مى كنند و به اين سلول اوّليه حيات، قدرتِ عجيبى تفويض شده است كه با سرعتى وصف ناكردنى به توالد و تناسل بپردازد و تمام سطح زمين و گوشه ها و زواياى آن را با هزاران نوع و شكل موجودات زنده پرنمايد.

به دنبال اين تحولات و پس از آفرينش آسمان ها، زمين و ساير موجودات، خداى سبحان اراده نمود تا سرآمدِ مخلوقات و اشرف آن ها يعنى انسان را بيافريند و او را خليفه و جانشين خويش گرداند و زمين را جولانگاه او سازد، پس به فرشتگان خود فرمود: من در زمين جانشينى (براى خود) قرار مى دهم. فرشتگان گفتند: كسى را قرار مى دهى كه در زمين تباهى كند و خون ها بريزد، در حالى كه ما تو را به پاكى مى ستاييم و تقديس مى كنيم. خداوند در پاسخ فرمود: من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.(۴)

علت اعتراض - يا سئوال - فرشتگان

 فرشتگان به چه دليل و با چه سابقه اى انسان را به فساد در زمين و جنگ و خون ريزى متّهم كردند و اساسا آيا اين كلامشان پرسش بود يا اعتراض؟ در اين مورد نظريات گوناگونى ابزار شده است. در روايات ائمه دينعليه‌السلام نيز علّت هاى مختلفى براى آن ذكر شده كه از مجموع آن ها به دست مى آيد كه اين سخن، اعتراض به خدا و عيب جويى بر آدميان نبوده است، زيرا فرشتگان بندگانِ فرمان بردار خدايند كه حتى فكر گناه و نافرمانى هم به ذهنشان خطور نمى كند، بلكه منظورشان كشف حقيقت واطلاع از حكمت اين آفرينش بوده است.

البته اين سئوال پيش مى آيد كه چرا براى كشف حقيقت گفتند: مى خواهى كسى را در زمين قرار دهى كه فساد كند و خون ها بريزد. آن ها از كجا مى دانستند كه: نسل انسان در زمين فساد و خون ريزى مى كند؟ براى طرح اين سئوال نيز چند علت ذكر شده است:

۱. هنگامى كه خداى بزرگ به آن ها خبر دادمن در زمين جانشينى قرار مى دهم. فرشتگان كه مطلع شدند انسان موجودى است زمينى، مادّى و مركّب از غضب و شهوت، و دنيا هم دنياىِ برخورد و داراى جهات محدود و پر از مزاحمت است، پى بردند كه ادامه حيات براى چنين موجودى و زندگى او با افراد ديگر، خواه ناخواه منجرّ به فساد و خون ريزى خواهد شد.

۲. پيش از خلقت آدم، افراد ديگرى از جنّيان يا آدميان روى زمين زندگى مى كردند كه آن ها به افساد، خون ريزى و جنگ با يكديگر اقدام كردند در نتيجه منقرض گشتند، يا فرشتگان الهى مأمور شدند تا به زمين آمده و آن ها را نابود كنند و حتى بعضى معتقدند شيطان فرشتگان الهى مأمور شدند تا به زمين آمده و آن ها را نابود كنند و حتى بعضى معتقدند شيطان نيز از آن ها بود كه پس از انقراض ايشان، فرشتگان او را به آسمان برده و ميان خود جاى دادند. فرشتگان به سبب سابقه اى كه از فساد و خون ريزى افراد ماقبل آفرينش انسان داشتند، به صورت اعتراض يا سئوال به درگاه پروردگار زبان گشودند و براى اين علّت نيز شواهدى در روايات وجود دارد.

۳. خداى سبحان وقتى كه فرشتگان را از اراده خويش آگاه ساخت و به آنان فرمود: من در زمين جانشينى قرار مى دهم. فرشتگان پرسيدند: اين جانشين كيست و رفتارش چگونه است؟ خداى تعالى ضمن معرفى او، آن ها را از افساد و خون ريزى هايى كه در روى زمين مى كند باخبر ساخت؛ در اين وقت بود كه فرشتگان گفتند:اتجعل فيها من يفسد فيها ... .

۴. ممكن است روى هيچ سابقه اى اين حرف را نزده باشند، بلكه مى خواستند تا مقام خليفة اللهى و جانشينى حق را در روى زمين به خود اختصاص دهند از اين رو به دنبال آن گفتند:

و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك ؛

وما پيوسته تو را تسبيح گفته و به پاكى مى ستاييم.

در هرحال سئوال آن ها گذشته از اين كه جنبه نافرمانى و ايراد نداشت، بلكه شايد از روى عشق و علاقه اى بود كه به حق تعالى داشتند و مى خواستند تا به هروسيله اى شده جلوى نافرمانى و گناه را بگيرند، و مانع آفرينش موجودى شوند كه در زمين عَلَمِ مخالفت با خداى بزرگ را برافراشته و درصدد طغيان و سركشى برآيد، و شايد اين هم كه گفتند:و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك ...  يعنى، خدايا! هر چه تسبيح و تقديس بخواهى ما انجام مى دهيم و نيازى نيست تا موجودى ديگر را به اين منظور خلق كنى، چون ممكن است اين موجود به فساد و خون ريزى دست بزند. اما خبر نداشتند كه آغاز نافرمانى خدا از ميان خود آن ها شروع خواهد شد و در بين آن ها فردى چون عزازيل - كه بعدا به ابليس موسو گرديد - وجود دارد كه غريزه خودخواهى و تكبر او را به نافرمانى از خدا وادار خواهد نمود. به همين دليل بسيارى از مفسران احتمال داده اند كه معناى اين كه خدا در پاسخشان فرمود:انّى اعلم ما لاتعلمون ؛ من به چيزى آگاهم كه شما نمى دانيد اين بود كه شما از ضمير افراد رياكارى مثل ابليس كه ميان شما زندگى كرده و بهترين عبادت ها را انجام مى دهى خبر نداريد و نمى دانيد كه ابليس فردى متكبر، حسود و خودبين است و و همين تكبر و خودبينى او را به نافرمانى و رانده شدن از درگاه من وادار مى كند و آن چه را در باطن دارد ظاهر و آشكار مى سازد.

پاسخ خداوند به فرشتگان

 به هرحال خداى سبحان در پاسخ فرشتگان فرمود: انّى اعلم ما لاتعلمون؛ من به چيزى آگاهم كه شما نمى دانيد. يعنى شما از آفرينش اين موجود بى خبريد، شايد منظور حق تعالى اين بود كه: شما همين افساد و خون ريزى ظاهرى را مى بينيد، اما خبر نداريد كه چه مردان پارسا و بزرگى در ميان اين ها به وجود خواهند آمد، كه عالى ترين فرد شما يعنى جبرئيل امين هم نمى تواند به مقام و مرتبه آنان برسد و لودنوت انملة لاحترقت(۵) مى گويد. و در مجموع، آن ها نمى دانستند كه مصلحت خلقت اين موجود به مراتب بيش از مفسده اش خواهد بود.

يا اين كه منظور فرشتگان اين بود كه مى خواستند خود به مقام خليفة اللهى حق تعالى نايل گرديده و در زمين ساكن شوند. خداى سبحان با اين سخن، به طور سربسته به آن ها جواب داد كه شما مصلحت خود را نمى دانيد و من بهتر مى دانم كه چه كسى بايد در آسمان، و چه موجودى در زمين ساكن شود.

يا همان طور كه در بالا اشاره شد، خداوند با اين جمله به آن ها فهماند كه به اين تسبيح ظاهر خود توجه نكنيد،

زيرا هنگام امتحان معلوم خواهد شد آن هايى كه شما عابدترين خود مى دانيد، نمى توانند در برابر غريزه تكبر، خود را حفظ كنند و نافرمانى مرا خواهند كرد. يا اگر نيروى شهوت و غضبى را كه در وجود اين هاست در شما قرار دهم، آن وقت مى فهميد كه قدرت تقوا و پرهيز شما از گناه و نافرمانى چه اندازه اندك است و شما نمى توانيد به اسرار كار من واقف گرديد!

اين ها وجوهى است كه گفته اند و حقيقت برما معلوم نيست. اما در هر حال، فرشتگان با اين جمله فهميدند كه گويا جاى چنين سئوال و اعتراضى نبوده و شايد خطايى از آنان سرزده، به اين سبب درصدد جبران برآمدند و طبق بعضى روايات، سال ها به استغفار و توبه مشغول شدند و از خطاى خود آمرزش خواستند.(۶) آن ها در اوّلين فرصت - به شرحى كه خواهد آمد- زبان به عذر خواهى گشوده و در مقام تنزيه حق تعالى برآمدند و به همين منظور گفتند: پروردگارا تو پاكى و ما جز آن چه تو تعليممان كرده اى علمى نداريم و به راستى كه تو دانا و فرزانه اى(۷) .

آفرينش آدمعليه‌السلام و نافرمانى شيطان

 پس از اين گفت وگو ميان خداى بزرگ و فرشتگان بود كه خداوند خلقت آدم و سرسلسله نوع بشر را آغاز كرد. به تصريح قرآن كريم، انسان را از گِل آفريد و سپس از روح خويش در آن دميد(۸) ، سپس به فرشتگان دستور داد كه به آدم سجده كنند و آنان نيز همگى به جز ابليس بر آدم سجده كردند و فرمان الهى را انجام دادند.(۹) تنها شيطان بود كه تكبر كرد و يا از روى حسدى كه به مقام آدم برد از انجام اين فرمان سرپيچى نمود و تا هنگام رستاخيز رانده درگاه الهى شد.

وقتى خداوند سبحان علت اين سرپيچى و تمرّد را از وى پرسيد و فرمود: چه چيز مانع سجده تو شد؟ شيطان گفت: من از او بهترم، چون مرا از آتش آفريده اى و او را از گِل خلق كرده اى.(۱۰) و با اين سخن تكبر و سركشى خود را آشكار ساخت.

آرى، بعضى صفات ناپسند به قدرى در بدبختى انسان مؤ ثر است كه يك خودنمايى چند لحظه اى، سعادت معنوى انسان را بر باد داده و زحمات چندين ساله او را از بين مى برد. علىعليه‌السلام در همين باره مى فرمايد:

فاعتبروا بما كان من فعل اللّه بابليس اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد - و قد كان عبداللّه ستّة الاف سنة لايدرى امن سنى الدنيا ام من سنى الاخرة - عن كبر ساعة واحدة؛(۱۱)

از رفتارى كه خداوند درباره ابليس انجام داد، عبرت بگيريد كه عبادت هاى طولانى و كوشش هاى بسيار او را به خاطر تكبر يك ساعت تباه ساخت، همان شيطانى كه شش هزار سال عبادت خدا را كرد، سال هايى كه معلوم نيست از سال هاى دنيا بود يا از سال هاى آخرت.

جلال الدين رومى در اين باره گفته است:

ابتداى كبروكين از شهوت است

راسخىّ شهوتت از عادت است

چون زعادت گشت محكم خوى بد

خشم آيد بر كسى كت واكشد

چون كه كرد ابليس خو با سرورى

ديد آدم را به تحقير از خرى

كه به از من سرورى ديگر بود

تا كه او مسجود چون من كس شود

سرورى چون شد دماغت را نديم

هركه بشكستت شود خصم قديم

در جاى ديگر گويد:

ور حسد گيرد تو را ره در گلو

در حسد ابليس را باشد غلوّ

كو زآدم ننگ دارد از حسد

با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه زين صعب تر در راه نيست

اى خنك آن كش حسد همراه نيست

اين حسد خانه حسد آمد بدان

كز حسد آلوده گردد خاندان

خانمان ها از حسد گردد خراب

بازِ شاهى از حسد گردد غراب

خاك شو مردان حق را زيرپا

خاك بر سركن حسد را هم چو ما

آرى، سركشىِ شيطان يا حسدى كه به مقام آدم برد او را از درگاه پرفيض الهى دور كرد و از رحمت بى كرانش محروم ساخته و براى هميشه رانده درگاه الهى كرد. و اين فرمان درباره اش صادر شود:

فاخرج منها فانّك رجيم و انّ عليك لعنتى الى يوم الدّين (۱۲) ؛

از آسمان ها (و صفوف ملائكه) خارج شود كه تو رانده درگاه منى. و مسلما لعنت من بر تو تا روز قيامت خواهد بود.

شيطان كه متوجّه شد همه مشقت هايى كه در راه عبادت كشيده بود تا به مقام قرب حق تعالى برسد از بين رفت، نوميدانه گفت: پروردگارا حال كه چنين است، پس مرا تا روز بازپسين مهلت بده و زنده ام بگذار!(۱۳) خداى تعالى قسمتى از حاجتش را برآورد و بدو فرمود: تو تا آن روزِ معيّن، مهلت داشته و زنده خواهى ماند.(۱۴) اما از ان جا كه اساس همه خوارى هايى كه دچار شده بود از وجود آدم و سجده نكرده به او مى دانست، كينه او و فرزندانش را بردل گرفت و عداوت آن ها براى هميشه در قلبش جاى گير شد. و از اين رو نتوانست خوددارى كند و پس از اين كه خداوند درخواستش را پذيرفت پرده از روى كينه قلبى خود برداشت و بلكه خدا را نيز در اين باره مقصّر دانست و گفت: حال كه مرا گمراه كردى من هم بر سر راه راست تو در كمين آن ها مى نشينم و (براى گمراه ساختنشان راه را بر ايشان مى بندم) از پيش رو و پشت سر و قسمت راست و چپشان بر آن ها در مى آيم (و به هرترتيبى شده گمراهشان مى سازم) و خواهى ديد كه بيشترشان شرط سپاس تو را نخواهند گزارد.(۱۵) براى اين منظور انواع كارهاى بد را برايشان جلوه خواهم داد و با وعده و وعيد آرزومندشان مى كنم و تنها بندگان با اخلاص مى توانند از گمراهى من در امان بمانند و مرا بدان ها راهى نيست، وگرنه ما بقى آن ها را اغوا كرده و گمراه خواهم ساخت.

خداى متعال نيز براى آن كه آدم و فرزندانش دچار وسوسه هاى شيطان نشوند، در جاهاى بسيارى هشدار داد كه شيطان دشمن آشكار شماست، هشيار باشيد تا شما را از راه راست به در نكند و (همان گونه كه خود بدبخت شد) سبب بدبختى شما نشود و به دست او به شقاوت نيفتيد. آگاه باشيد كه وعده هاى شيطان دروغ است و شما را جز به كارهاى زشت و منكر وادار نكند، و اين مضمون را در چند جا تكرار كرد:

ولايصدنكم الشيطان انه لكم عدون مبين (۱۶)

و شيطان شما را (از راه خدا) باز ندارد كه او دشمن آشكار شماست.

هم چنين به زبان پيمبران خود و در جهان ديگرى از انسان ها پيمان گرفت كه از شيطان پيروى نكنند، از راه راست دست نكشند و دشمن آشكار خود را از ياد نبرند و اين پيمان را به پيغمبر بزرگوار وحى فرمود: آيا اى پسران آدم به شما نسپردم كه شيطان را پرستش نكنيد كه وى دشمن آشكار شماست!(۱۷)

از سوى ديگر شيطان و پيروانش را از دوزخ و عذاب هاى سخت روز جزا بيم داده و فرمود: بدان كه محققا جهنم را از تو و پيروانت پُر خواهم كرد... و وعده گاه گمراهانى كه از تو پيروى كنند دوزخ خواهد بود... و همگى بدانند كه حزب شيطان مردمان زيان كارى هستند(۱۸)

تعليم اسماء

 به دنبال آن چه گذشت خداى تعالى روى حكمت و صلاحى كه خود مى دانست اراده فرمود تا پرتوى از نور علم خويش را به دل اين مخلوق بتاباند و به همين منظور اسماء را به وى تعليم فرمود و نام ها، يا رموز و حقايقى را بدو ياد داد و امانتى را كه آسمان ها و زمين و حتى فرشتگان تاب تحمل آن را نداشتند بردوش او گذاشت، و در ضمن بدين وسيله پاسخ مشروح ديگرى به فرشتگان خود كه مى خواستند به راز اين خلقت پى ببرند داد، و سبب آن همه عظمت و بزرگى اين مخلوق را به آن ها شناساند.

حال: آن اسمايى كه به وى تعليم فرمود چه بود؟ آيا نام هاى معيّنى بود يا تمام نام ها - از هر موجود و هر زبان تا روز قيامت - بود و همين به تنهايى - سبب آن همه عظمت انسان گرديد؟ يا منظور از اسماء نه فقط يادگرفتن اسم و لفظ بود، بلكه خواص و رموز و معانى آن ها را هم خداوند به وى ياد داد، زيرا آگاهى از لفظ به تنهايى فضيلت چندانى ندارد. يعنى آن چه را آدم و فرزندان او تا روز قيامت بدان احتياج دارند اعمّ از خوراك، پوشاك، صنايع، لغات و... يعنى منظور از اسماء، موجودات و به اصطلاح مسمّياتى بودند كه داراى حيات، عقل، شعور و درك بوده و در پس پرده غيبت الهى پنهان بودند كه خداوند آدم را از وجود آن ها مطّلع گردانيد و حقيقت آنان را براى آدم آشكار ساخت؟ اينها نظرهايى است كه در روايات و تفاسير به اختلاف آمده و به هرحال خداوند انسان را به مقام علم و آگاهى از حقايقى مفتخر ساخت و به عظمت و استعداد او را به منصه ظهور رسانيد، و سپس آن حقايق و رموز، يا ان افراد پاك و مقدّس ‍ را برفرشتگان عرضه كرد و فرمود: اگر راست مى گوييد مرا از اسماء اين ها خبر دهيد؟(۱۹)

آن ها در پاسخ عجز خود را اظهار كردند، و ضمنا فرصتى به دست آوردند تا از سئوال و يا اعتراض قبلى خود پوزش ‍ بخواهند و از اين رو گفتند: پروردگارا تو منزّهى و ما جز آن چه تو به ما آموخته اى، علمى نداريم و به راستى كه تويى دانا و حكيم (۲۰)

خداى تعالى نيز براى اين كه آنان را به گوشه اى از اسرار كار خود واقف سازد و حكمتى از حكمت هاى خلقت خود را درباره انسان به آنان يادآور شود، و علّت امتياز اين خلقت را در ربودن منصب خليفة اللّهى بازگو نمايد فرمود: مگر به شما نگفتم كه من غيب آسمان ها و زمين را مى دانم و از هر آن چه آشكار كرديد و يا نهان داشتيد، آگاهم (۲۱)

آدم خاكى زحق آموخت علم

تا به هفتم آسمان افروخت علم

نام و ناموس ملك درهم شكست

كورى آن كس كه با حق درشك است

خلقت حوّا

 بدين ترتيب آدم ابوالبشر آفريده شد و مسجود فرشتگان گرديد و به اين مقام بزرگ نايل آمد كه شايسته منصب خليفة اللهى حق شود، اما نيروها و غرايزى كه از روى حكمت الهى در وجودش نهفته بود براى ادامه زندگى، نيازمندى هاى ديگرى برايش به وجود آورد، از طرفى هدف از اين خلقتِ با ارزش و امتيازهايى كه بدو داده شد، تنها شخص آدم و آن يك فرد به خصوص نبود، بلكه خدا مى خواست تا از او نسل هاى ديگر و انسان هاى بيشترى به وجود آورد و ارزش ‍ واقعى و گوهر اصلى اين نوع خلقت را ميان افراد باتقوا و بندگان با اخلاص خود به فرشتگان بنماياند. به همين جهت، به خلقت فرد ديگرى از اين نوع احتياج بود تا زوج وى گردد و نسل آدم از آن دو در جهان پديد آيد.

و از سوى ديگر آدم از تنهايى رنج مى برد و مونسى مى خواست تا موجب آرامش دل و آسايش جان او شود و از تنهايى برهد. به همين دليل بود كه خداى تعالى حوّا را از زيادىِ گِلى كه آدم را از آن خلق كرده بود، آفريد و جان و روح در كالبدش دميد و همانند آدم خلقتش را كامل گردانيد.

و در روايتى است كه خداوند حوّا را از بدنِ خود آدم آفريد، و چون مردان از آب و گِل خلق شده اند، همّت و هدفشان رسيدن به همان آب و گِل (و ازدياد آن) است، و زنان چون از مردان آفريده شده اند، همّت و هدفشان مردانند(يعنى تا جاى ممكن، بايد آن ها را از معاشرت با مردان حفظ كرد).(۲۲)

به هر صورت حوّا خلق شد و با خلقت وى، آدم ابوالبشر در دل خود احساس آرامش كرد و از وحشت تنهايى رهايى يافت، اما آن دو احتياج به خوراك، پوشاك و مسكن داشتند. خداى تعالى براى برطرف كردن اين نيازمندى ها و فراهم ساختن انواع نعمت ها، آندو را در بهشت سكونت داد، و بدين منظور خطاب زير را صادر فرمود:

يا آدم اسكن انت و زوجك و كلا منها رغدا حيث شئتما و لاتقربا هذه الشجرة فتكونا من الظالمين (۲۳) ؛

اى آدم تو و همسرت در بهشت مسكن گزينيد و از خوراكى هاى آن (وهرجاى آن) خواستيد به فراوانى و خوشى بخوريد، ولى به اين يك درخت نزديك نشويد كه از ستم گران خواهيد شد.

هم چنين خداوند به آن دو گوش زد كرد كه كينه اى را كه ابليس از شما در دل دارد فراموش نكنيد و از دشمنى او غافل نشويد و به هوش باشيد كه شيطان شما از بهشت بيرون نكند.

فقلنا يا آدم هذا عدوّ لك و لزوجك فلا يخرجنّكما من الجنّة فتشقى

پس گفتيم: اى آدم! اين (ابليس) دشمن تو و (دشمن) همسر توست؛ مبادا شما را از بهشت بيرون كند كه به زحمت خواهى افتاد.

آدم و حوّا در بهشت

 آدم و حوّا به دنبال اين فرمان با دستورى كه از طرف پروردگار صادر شد در بهشت مسكن گرفتند و از انواع نعمت ها و لذايذ بهشتى بهره مند شدند و بدون هيچ رنج و زحمتى روزگار خود را به سر مى بردند، نه به فكر گرسنگى بودند و نه از برهنه ماندن ترس داشتند، نه تشنه مى شدند و نه از سرما و گرما واهمه داشتند، زيرا خدا به آدم فرموده بود: تو را در بهشت اين نعمت هست كه نه گرسنه مى شوى و نه برهنه، نه تشنه خواهى شد و نه آفتاب زده(۲۴) .

شيطان كه همه بدبختى هاى خود و رانده شدن از درگاه الهى را از آدم مى دانست، چنان كه گفتيم كينه او را به سختى در دل گرفته بود و درصدد بود تا به هر ترتيبى موجبات گمراهى آدم و فرزندانش را فراهم سازد و حتّى به خدا سوگند ياد كرده بود كه به هر نحو و از هر سويى كه بتواند آدميان را گمراه نموده و مانند خودبدبخت و جهنّمى خواهد كرد، در چنين موقعيتّى چگونه مى تواند آسوده بنشيند و آدم را در آن لذّت هاى بى پايان مادى و معنوى غوطه ور ببيند و نصيب وى فقط حسرت و پشيمانى باشد، و شايد اگر انتقام هم در سر او نبود، همان حسد و تكبّرى كه داشت او را آسوده نمى گذاشت و در صدد از بين بردن نعمت هاى بى حدّ الهى از آدم و حوّا برمى آمد. مگر نه اين كه او سبب تكبرى كه به انسان ورزيد و خود را برتر از او دانست حاضر نشد در برابرش سجده كند و از فرمان پروردگار خود سرپيچى كرد و آن همه عبادت ها و زحمات چندهزار ساله خود را تباه ساخت، و به سبب رشك و حسدى كه به مقام آدم برد براى هميشه خود را مورد لعنت و رانده شده درگاه خداى خويش گردانيد.

حالا چه نقشه هايى براى فريب آدم و حوّا طرح كرد؟ و در چه لباس هايى درآمد؟ و به چه ترتيبى به بهشت راه پيدا كرد و خود را به آدم و حوّا رسانيد؟ و يا از خارج بهشت با آن ها سخن گفت و آن دو را وسوسه كرد و با همان وسوسه ها سبب اخراج آن دو از بهشت گرديد... درست معلوم نيست.

در قرآن كريم و احاديث معتبر صريحا چيزى در اين باره نرسيده است. در بعضى روايات غيرمتعبر آمده است كه در كالبد طاووس يا مار درآمد و وارد بهشت شد،(۲۵) كه بر فرض صحّت، بعيد نيست كنايه از فريبا بودن، زيبايى لباسى بوده كه با آن جامه نزد آدم و حوّا در آمد و بدين وسيله آن دو را فريب داد.

امّا طريقه فريب و راهى را كه بدين منظور انتخاب كرد و سخنانى كه به آدم و حوّا گفت، در قرآن و احاديث به تفصيل نقل شده است. و چنين استفاده مى شود كه گويا شيطان در فكر بوده تا نقطه ضعفى در انسان پيدا كند و از آن راه پيش ‍ آيد از طرز پيشنهادى كه در مورد خوردن ميوه آن درخت به آدم و حوّا يا به آدم تنها نمود، مى توان حدس زد كه از كدام يك از غرايز انسانى استفاده كرد.

شيطان براى پيش بردِ اين هدف، به صورت خيرخواهى دل سوزدرآمده و به آدم گفت: مى خواهى تاتورابه درخت ابديّت و ملك جاودانى راهنمايى كنم؟(۲۶) ياهر دوى آن هارا مخاطب ساخته چنين گفت: پروردگارتان از نزديك شدن به اين درخت نهيتان نكرد مكر ازبيم آن كه دوفرشته مجرّد شويد يازندگى جاودانه يابيد(۲۷) اگرازاين درخت بخوريد به صورت فرشتگان درآمده و براى هميشه در بهشت جاويدان مى مانيد، و به دنبال اين گفتار و براى اين كه سخنش در دل آن دو كارگر افتد و وسوسه ا اثر كند، به دروغ سوگندى هم براى ايشان ياد كرد كه من در اين گفتار نظرى جز خيرخواهى و دل سوزى شما ندارم.

در حديث ديگرى آمده است كه ابتدا نزد حضرت آدم آمد و هرچه خواست آدم را فريب دهد، وسوسه اش كارگر نشد از اين رو به سراغ حوّا رفت و او را با سخنان فريبنده اى كه گفت با خود همراه كرد و با هم نزد آدم آمدند و از طريق حوّا او را فريب داد.(۲۸)

از اين رو در روايات آمده است كه زنان دام شيطان اند(۲۹) و هرگاه شيطان دستش از همه جا كوتاه شود به سراغ آن ها مى رود.

در حديث است كه چون آدم به زمين هبوط كرد، جبرئيل نزد وى آمد و پرسيد: اى آدم مگر خدا تو را به دست قدرت خويش نيافريد و از روح خويش در تو ندميد و فرشتگان را به سجده بر تو مأمور نكرد؟ پس چرا با اين فضيلت و مقامى كه به تو داد نافرمانيش كردى؟ در پاسخ گفت: اى جبرئيل شيطان براى من قسم خورد كه خيرخواه من است و آن سخن را از روى دل سوزى مى گويد و من باور نمى كردم كه كسى بتواند به خدا قسم دروغ بخورد(۳۰)

در حديث ديگرى است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در شب معراج، شاهد مناظره موس و آدمعليه‌السلام بود. موسى گفت: اى آدم تو نبودى كه خداوند به دست قدرت خويش تو را آفريد و از روح خود در تو دميد، فرشتگان را به سجده ات مأمور و بهشتش را برتو مباح كرد، در جوار رحمت خود جايت داد و رو در رو با تو سخن گفت؟ آن گاه تو را از يك درخت نهى كرد، ولى تو نتوانستى خوددارى كنى تا سبب هبوط خود به زمين گشتى و خود را نگاه نداشته و فريب ابليس را خوردى و بدين وسيله ما را از بهشت بيرون آوردى؟

آدم گفت: فرزندم با پدر خود در اين مورد به آرامى سخن گوى كه دشمن از راه فريب و خُدعه پيش آمد و براى من قسم خوردم كه در گفتارش خيرخواه و دل سوز است، نزد من آمد و گفت: اى آدم من براى تو غمگينم! گفتم: چرا؟ گفت: براى آن كه من با تو ماءنوس گشته و از نزديك بودن با تو بهره مندم، اما مى دانم كه تو از اين جا مى روى و وضع ناخوشايندى پيدا مى كنى! گفتم: چاره چيست؟ گفت: چاره به دست توست. مى خواهى تو را به آن درختى كه سبب جاويدان ماندن و فرمان روايى بى زوال مى گردد راهنمايى كنم. تو با همسرت از آن بخوريد تا هميشه با من در بهشت باشيد؟ و به دنبال آن قسم دروغ خورد كه اين سخن را از روى خيرخواهى مى گويد. اى موسى، من گمان نمى كردم كه كسى بتواند قسم دروغ به خدا بخورد...(۳۱)

به هر صورت آدم را وادار كرد كه به آن درخت نزديك شود و يا بدان دست زند. و در اين كه آيا آدم با اين عمل، خلافى انجام داد يا اصلا خلافى نبود و بهتر آن بود كه آن كار ار نمى كرد، و اين كه خداوند از خوردن آن نهى فرمود، براى تذكر و ارشاد به اين حقيقت بود كه اگر بدان دست زند، از نعمت هاى بهشتى محروم مى گردد و چنان كه خدا فرمود: از ستمكاران گردند يا به بدبختى گرايند و به اصطلاح نهى ارشادى بود بحثى است و ظاهر همين است كه مرتكب خلاف و گناهى نشد و بهتر بود كه انجام ندهد. در هر حال همين عمل سبب شد تا از مرتكب خلاف و گناهى نشد و بهتر بود كه انجام ندهد. در هر حال همين عمل سببب شد تا از نعمت هاى بهشتى و سكونت در آن محروم گردد و به دنبال آن، خطاب شد:

اهبطا منها جمعيا بعضكم عدو فامّا ياتينّكم منّى هدى فمن اتّبع هداى فلا يضلّ و لايشقى ، و من اعرض عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيامة اعمى (۳۲) ؛

همگى فرود آييد كه بعضى از شما دشمن بعضى ديگر هستيد و اگر هدايتى از من به سوى شما آمد، هر كه پيروى هدايت من كند نه گمراه شود و نه تيره بخت، هر كه از ياد من روى بگرداند وى را روزگارى سخت خواهد بود و روز قيامت او را كور محشور مى كنيم.

و در اين كه آن بهشت در كجا بود، در زمين بود يا در آسمان؟ و اساسا همان بهشت موعود بوده يا غير آن؟ و آن درختى كه از خوردن آن نهى شده بودند درخت مادّى بود يا معنوى؟ درست معلوم نيست؟

برخى گفته اند: آن بهشت در هر كجا كه بود بهشت موعود نبود، به دليل آن كه اگر بهشت موعود و جنّة الخلد بود، شيطان در آن راه نداشت، و هم چنين تكليف به خوردن و نخوردن آن جا نيست و هر كه در آن جاى گرفت، ديگر بيرون نخواهد رفت. در مقابل اينان، دسته اى هم معتقدند كه همان بهشت موعود بود، زيرا هر كجا نامى از بهشت آمده، منظور همان بهشت است و اين كه گفته اند هر كه در آن جا درآيد بيرون نخواهد رفت، مربوط به زمان پس از حساب و قيامت است كه اهل ثواب داخل آن مى شوند نه پيش از آن.

درباره آن درخت نيز اختلاف نظر فراوان است. برخى آن را خوشه گندم و برخى درخت انگور يا انجير ذكر كرده اند. شيخ طوسى (ره) در كتاب تبيان آن را درخت كافور نوشته وجمعى هم درخت عناب گفته اند. در بعضى روايات نيز آن را درخت حسد يا شجره علم دانسته اند، واللّه اعلم.(۳۳)

به هرحال هرچه بود، سبب زوال نعمت هاى بهشتى از آن دو گرديد و آنان را از جاى امن و آسودگى، به اين جهان پر از بلا و گرفتارى در آورد. شيطان نيز بدين وسيله توانست بزرگ ترين ضربه انتقامى خود را به آدم زده و عداوت خود را با آن دو به ظهور برساند. خداى تعالى نيز در يكى از جاهايى كه داستان آدم را نقل كرده و پس از بيان آن داستان اين هشدار و تذكر را به فرزندان آدم نيز مى دهد:

يا بنى آدم لا يفتننّكم الشّيطان كما اخرج ابويكم من الجنّة (۳۴) ؛

اى فرزندان آدم! شيطان شما رانفريبد، آن گونه كه پدرو مادر شما رااز بهشت بيرون كرد.

بارى آدم و حوّا به زمين هبوط كردند و چنان كه طبرى و ديگران گفته اند، آدمعليه‌السلام در كوه سرانديب قرار گرفت و حوّا در جدّه. و سپس حضرت آمدم به دنبال حوّا آمد تا او را در سرزمين مكه ديدار كرد، و زندگى خود را شروع كردند.

توبه آدم و حوّا

 چيزى كه نگذشت كه آدم و حوّا از كرده خود به سختى پشيمان شدند و براى مخالفت دستور پروردگار متعال و محروميت از نعمت هاى بهشتى حسرت ها خوردند، به ويژه هنگامى كه در زمين مسكن گزيده و با مشكلات اين جهان مواجه شدند. خدا مى داند چند سال به منظور توبه و هم چنين در فراق بهشت گريستند و چه تاسف ها خورد تا آن گاه كه خداوند آن دو را مخاطب ساخت و فرمود: مگر من شما را از اين درخت نهى نكرده و به شما نگفتم كه شيطان دشمن آشكارى براى شماست؟

آن دو در جواب به تقصير خود اعتراف كردند و در مقام توبه برآمدند و گفتند: پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم و اگر تو ما را نيامرزى و به ما رحم نكنى، حتما از زيان كاران خواهيم بود(۳۵) .

اما كار از كار گذشته و دستور هبوط به زمين صادر شده بود. آدم و حوّا نيز در زمين مسكن گزيده بودند و تاءسف و حسرتاها نتوانست آن ها را به جاى اوّل بازگرداند. ولى خداى تعالى از روى رحمت، در ديگرى براى وصول به سعادت به روى آن دو گشود و وسيله ديگرى براى جلب توجّه خود به آن ها ياد داد و آن توبه و استغفار به درگاه حق تعالى بود و شايد به گفته بعضى از دانشمندان، جبران گناه از راه توبه، جزء همان علومى بود كه خداوند در داستان تعليم اسماء به او ياد داده بود.

از آن جا كه داستان هاى قرآن جنبه آموزندگى دارد، ظاهرا خداى سبحان مى خواهد ضمن اين قسمت از داستان آدم ابوالبشر اين نكته را هم به فرزندان او ياد دهد كه در هر حال انسان نبايد ماءيوس باشد و هر زمان دچار گناه و نافرمانى حق گرديد، بايد از راه توبه و استغفار به درگاه حق تعالى درصدد جبران آن برآيد و مانند ساير واجبات توبه را برخود واجب بداند، چنان كه علما به وجوب آن فتوا داده اند.

قرآن كريم در اين جا- با مختصر توضيحى كه ما مى دهيم - اين گونه بيان مى فرمايد: حضرت آدم از پروردگار خود كلماتى را فراگرفت و با ذكر و يادآورى آن ها به درگاه خدا توبه كرد و خدا توبه اش را پذيرفت...  (۳۶) و درباره آن كلمات نيز روايات مختلف است. در بسيارى از روايات شيعه و سنى است كه آن كلمات اين بود:

لااله الا انت ، سبحانك الهم و بحمدك ، عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفرلى و انت خير الغافرين ، لا ابه الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فارحمنى ، و انت خير الغافرين ، لااله الا انت سبحانك اللّهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فارحمنى و انت خير الراحمين ، لااله الا انت سبحانك الّلهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفرلى ، وتب علىّ انّك انت التوّاب الرّحيم (۳۷)

در روايات ديگرى كه باز شيعه و سنى روايت كرده اند، آن حضرت خدا را به حق محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم (۳۸) يا خمسه طيّبة سوگند داد كه توبه اش را بپذيرد و خداوند هم توبه او را قبول كرد(۳۹) و عنايات خاصه خود را به او ابلاغ فرمود.

حالا ديگر آدم و حوّا در زمين قرار گرفته، و به رنج و مشقت افتاده بودند. ايشان تا در بهشت بودند، نه رنج گرسنگى مى بردند و نه احتياجى به تهيّه غذاو فراهم ساختن آب و نان داشتند، و نه براى تهيّه پوشاك و مسكن در زحمت بودند، اما اكنون كه به زمين آمدند بايد همه را تهيّه كرده و براى ادامه زندگى دست به تلاش وكوشش مى زدند. اين كار اوّلا به وسايل و ابزار آن احتياج داشت، و ثانيا دانشى مى خواست تا راه به دست آوردن خوراك و پوشاك و هم چنين به كارگيزر اين ابزار را بياموزد. خداى سبحان تمام اين وسايل ار براى حضرت آدم آماده كرد و طرز استفاده آن ها و راه تهيّه موادّ خوراكى و پوشاكى و مسكن، و خلاصه همه راهنمايى هاى لازم در مورد زندگى مادى و رفع نيازمندى هاى جسمى را به وى آموخت و شايد در همان داستان، اسماء را هم به او تعليم داده بود، اما چون آدم و فرزنداناو نيازمندى هاى ديگرى هم از نظر روحى - و به تعبير بعضى زا محقّقان - از نظر زندگى آسمانى داشتند، لازم بود براى هدايت به راه سعادت و پرهيز از طريق شقاوت معنوى هم راهنمايى شده و راه ورسم آن را نيز بياموزند. خداى رحمان پس از فرمان هبوط آن ها، ضمن يك جمله آن راه را نيز به ايشان ياد داده و چنين مى فرمايد:

فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون (۴۰) ؛

هرگاه هدايتى از طرف من براى شما آمد، كسانى كه از آن پيروى كنند، نه ترسى بر آن هاست و نه غم گين شوند.

با اين جمله كوتاه، گويا خداوند سبحان مى خواهد اين نكته را نيز به آدم متذكر شود كه فقط ياد گرفتن راه و رسم زندگى ظاهرى و رفع احتياجات جسمى، آرامش و آسودگى خيال بدو نمى دهد، بلكه بايد براى رفع اندوه درونى، از هدايت خداى تعالى پيروى كند وگرنه با تاءمين همه اين احتياجات و آشنا شدن با تمام قوانين زندگى مادّى اگر درصدد تاءمين نيازهاى روحى و درونى خود برنيايد، باز هم زندگى بر او دشوار مى شود. چنان كه در جاى ديگرى به دنبال هبوط آدم وحوّا، بدان اشاره كرده و مى فرمايد:

قال اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فامّا ياتينّكم منّى هدى فمن اتبع هداى فلا يضلّ و لايشقى و من اعرض ‍ عن ذكرى فانّ له معيشة ضنكا ...  (۴۱) ؛

(خداوند) فرمود: هر دو از آن (بهشت) فرود آييد در حالى كه دشمن يك ديگر خواهيد بود، ولى هرگاه هدايت من به سراغ شما آيد، هركس از هدايت من پيروى كند، نه گمراه مى شود و نه در رنج خواهد بود. و هركس از ياد من روى گردان شود، زندگى (سخت و) پرفشارى خواهد داشت.


3

4

5

6

7

8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23