تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء0%

تاریخ انبیاء نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ انبیاء

نویسنده: سید هاشم رسولی محلاتی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 24883
دانلود: 4447

تاریخ انبیاء
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 28 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 24883 / دانلود: 4447
اندازه اندازه اندازه
تاریخ انبیاء

تاریخ انبیاء

نویسنده:
فارسی

 

این کتاب شرح حال پیامبران الهی و انبیای بزرگواری است که خدای تعالی نامشان را در قرآن کریم آورده است.
سرفصلهای این کتاب عبارتند از : آغاز آفرینش ، فرزندان آدم (ع) ، شیث (ع) ، ادریس (ع) ، نوح (ع) ، هود (ع) ، صالح (ع) ، ابراهیم (ع) ، همسران و فرزندان ابراهیم (ع) ، اسحاق (ع) ، لوط (ع) ، یعقوب (ع) ، یوسف (ع) ، ایوب (ع) ، شعیب (ع) ، موسی (ع) ، انبیا بنی اسرائیل پس از موسی (ع) ، داود (ع) ، سلیمان (ع) ، یونس (ع) ، زکریا (ع) ، یحیی (ع) و عیسی (ع).
انبیای الهی، پاک ترین، آگاه ترین و امین ترین افراد برای هدایت انسان بوده اند، از همین رو خداوند متعال آنان را برانگیخت و با عنایت های خویش همراه نمود تا با دلیل و برهان، مردم را از شرک به یگانه پرستی و از نادانی به معرفت و آگاهی سوق دهد و حیات طیبه را برای آنان به ارمغان آورد.
زندگانی برگزیدگان حق، از تولد تا وفات، به ویژه در دوران ابلاغ رسالت، با حوادث گوناگون و شگفت انگیز و نیز ناملایمات فراوانی همراه بوده است، ولی سرانجام کامیاب گشتند و پیام های خداوند متعال را به مردم رساندند. مطالعه این داستانهای واقعی و اعجاب آور برای هر خواننده ای درس آموز و عبرت انگیز است. در این کتاب، تاریخ انبیا با استفاده از منابع معتبر و به دور از خیال پردازی و افسانه سازی با قلمی شیوا نوشته شده است.

۲- فرزندان آدم عليه‌السلام

 چنان كه گفته شد، خداى تعالى پس از خلقت آدم، حوّا را نيز آفريد تا ضمن اين كه آدم را از تنهايى مى رهاند، وسيله اى

طبيعى براى ازدياد نسل او در زمين فراهم سازد. آن دو به فرمان خداى سبحان با هم ازدواج كرده و داراى فرزند شدند. در تواريخ واحاديث، تعداد فرزندانى كه آدم از حوّا پيدا كرد مختلف نقل شده است. برخى آن ها را چهل فرزند در پاره اى از روايات صدنفر و برخى بيش از صدها فرزند ذكر كرده اند كه از آن جمله در پسران نام هاى: هابيل، قابيل(۴۲) و شيث (ياهبة اللّه) و در دختران نام هاى: عناق، اقليما، لوزا و... ذكر شده است.(۴۳)

اختلاف ديگرى كه در اين جا به چشم مى خورد، درباره كيفيت ازدواج فرزندان آدم و چگونگى ازدياد نسل او در زمين است.

بيشتر تاريخ نويسان و راويان اهل سنت گفته اند: حوّا در دو نوبت چهار فرزند زاييد. نخست قابيل و خواهرش اقليما و سپس هابيل و خواهرش لوزا به دنيا آمدند - يا بالعكس - و پس از آن كه به حد رشد و بلوغ رسيدند، خداوند سبحان امر فرمود (ياخود آدم به اين فكر افتاد) كه هر يك از دختران را به عقد برادر ديگرى درآورد؛ يعنى اقليما را به عقد هابل درآورد و لوزا را به ازدواج قابيل. به دنبال اين مطلب گفته اند: چون دخترى كه سهم هابيل شده بود زيباتر از همسر قابيل بود، قابيل به اين تقسيم و ازدواج راضى نشد و زبان به اعتراض گشود. سرانجام قرار شد هر كدام جداگانه قربانى اى به درگاه خدا ببرند و قربانى هر كدام كه قبول شد، آن دختر زيبا سهم او شود.(۴۴)

ولى روايات شيعه عمومااين مطلب را نادرست خوانده و گفته اند: خداوند براى همسرى هابيل حوريه اى فرستاد و براى قابيل همسرى از جنيان انتخاب كرد و نسل آدم از ان دو پديد آمد، علاوه بر اين در چند حديث همسر شيث را نيز حوريه اى از حوريه هاى بهشت ذكر كرده اند.(۴۵) در برخى از روايات نيز آمده كه همسر هابيل يا شيث از همان زيادى گل آدم و حوّا خلق شد، و موضوع اختلاف قابيل و هابيل را - كه منجر به قتل هابيل گرديد- موضوع وصيت و جانشينى آدم دانسته اند كه بعدا خواهد آمد.

و اجمال آن چه از ائمه بزرگوارِ ما در اين باره رسيده اين است كه ازدواج برادر و خواهر در همه اديان حرام بوده و آدم ابوالبشر نيز چنين كارى نكرد و همان خدايى كه خود آدم و حوّا را از گِل آفريد، اين قدرت را داشت كه افراد ديگرى را نيز براى همسرى پسران آدم خلق كند يا از عالم ديگرى بفرستد.

از جمله حديث هاى كاملى كه در اين باره داريم، حديثى است كه عياشى در تفسير خود از سليمان بن خالد روايت كرده كه گويد: به امام صادقعليه‌السلام عرض كردم: قربانت گردم مردم مى گويند كه حضرت آدم دختر خود را به پسرش ‍ تزويج كرد؟ حضرت صادقعليه‌السلام فرمود: مردم چنين مى گويند، امّا اى سليمان! آيا ندانسته اى كه پيغمبر فرمود: اگر من مى دانستم آدم دختر خود را به پسرش تزويج كرده بود، من هم (دخترم) زينب را به پسرم (قاسم) مى دادم و از آيين آدم پيروى مى كرد.

سليمان گويد: گفتم قربانت گردم! مردم مى گويند سبب اين كه قابيل هابيل را كشت، آن بود كه به خواهرش رشك برد. امام فرمود: اى سليمان چگونه اين حرف را مى زنى. آيا شرم ندارى كه چنين سخنى را درباره پيغمبر خدا آدم مى گويى ؟

عرض كردم: پس علت قتل هابيل به دست قابيل چه بود؟ حضرت فرمود: درباره وصيّت بود. آن گاه ادامه داده فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى به آدم وحى فرمود كه وصيّت و اسم اعظم را به هابيل بسپارد با اين كه قابيل از او بزرگ تر بود. قابيل كه از موضوع مطّلع شد، غضبناك گشت و گفت: من سزاوارتر به وصيت بودم و از اين رو آدم بر طبق فرمان الهى به آن دو دستور داد تا قربانى كنند، و چون به درگاه خداوند قربانى بردند، قربانى هابيل قبول شد، ولى از قابيل پذيرفته نگشت. همين ماجرا سبب شد كه قابيل بر وى رشك برد و او را به قتل برساند.

عرض كردم: قربانت گردم! نسل فرزندان آدم از كجا پيدا شد؟ آيا به جز حوّا زنى و به جز آدم مردى بود؟ حضرت فرمود: اى سليمان! خداى تبارك و تعالى از حوّا قابيل را به آدم داد و پس از وى هابيل به دنيا آمد. هنگامى كه قابيل به حدّ بلوغ و رشد رسيد، زنى از جنّيان براى او فرستاد و به حضرت آدم وحى كرد تا او را به ازدواج قابيل در آورد. آدم نيز اين كار را كرد و قابيل هم راضى و قانع بود تا اين كه نوبت ازدواج هابيل شد و خدا براى او حوريه اى فرستاد و به آدم وحى فرمود كه او را به ازدواج هابيل در آورد. حضرت آدم اين كار را كرد و هنگامى كه قابيل برادرش هابيل را كشت، آن حوريه حامله بود و پس از گذشتن دوران حمل، پسرى زاييد و آدن نامش را هبة اللّه و به حضرت آدم وحى شد كه وصيت و اسم اعظم را به او بسپارد.

حوّا نيز فرزند ديگرى زاييد و حضرت آدم نامش را شيث گذارد. وقتى او به حدّ رشد و بلوغ رسيد، خداوند حوريّه ديگرى فرستاد و به آدم وحى كرد او را همسرى شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث درآورد. آدم نيز اين كار را كرد و شيث از آن حوريه دخترى پيدا كرد و نامش را حورة گذارد. وقتى آن دختر بزرگ شد، او را به ازدواج هبة اللّه در آورد و نسل آدم از آن دو به وجود آمد. در اين وقت هبة اللّه از دنيا رفت و خداوند به آدم وحى كرد كه وصيت و اسم اعظم را به شيث بسپارد و حضرت آدم نيز اين كار را كرد.(۴۶)

ولى مطابق روايات ديگرى كه شايد پس از اين ذكر شود، هبة اللّه لقب شيث يا معناى عربى شيث است، واللّه اعلم.

سبب قتل هابيل

 از حديث بالا اين مطلب هم معلوم شد كه مطابق روايات اهل بيت، علّت قتل هابيل همان مسئله جانشينى حضرت آدم بود، زيرا وقتى قابيل ديد كه حضرت آدم برادرش هابيل را به اين مقام برگزيده، به وى حسادت برد تا آن جا كه درصدد قتل او برآمد؛ كه (طبق نظر اهل سنت) به خاطر همسر هابيل، به وى رشك برد و او را به قتل رسانيد.

در حديثى كه مجلسى (ره) در بحار از معاوية بن عمّار از امام صادقعليه‌السلام روايت كرده، آن حضرت داستان را اين گونه بيان فرمود: خداوند به آدم وحى كرد: اسم اعظم من و ميراث نبوت و اسمايى را كه به تو تعليم كرده ام و هر آن چه مردم بدان احتياج دارند همه را به هابيل بسپار. آدم نيز چنين كرد. و چون قابيل مطلّع شد خشمناك گشته، نزد آدم آمد و گفت: پدر جان مگر من از وى بزرگ تر و بدين منصب شايسته تر نيستم؟ آدم فرمود: اى فرزند! اين كار به دست خداست و او هر كه را بخواهد به اين منصب مى رساند و خداوند او را مخصوص اين منصب قرار داد اگر چه تو از وى بزرگ تر هستى. اگر مى خواهيد صدق گفتار مرا بدانيد هر كدام يك قربانى به درگاه خداوند ببريد و قربانى هر يك قبول شد، او شايسته تر از آن ديگرى است.

نشانه پذيرفته شدن (قبول قربانى) در آن وقت، آن بود كه آتشى مى آمد و قربانى را مى خورد.

قابيل و هابيل - چنان كه خداوند در قرآن بيان فرموده - به درگاه خداى قربانى آوردند، به اين ترتيب كه - برطبق برخى از روايات - چون قابيل داراى زراعت بود، براى قربانى خويش مقدارى از گندم هاى بى ارزش و نامرغوب خود را جدا و به درگاه خداوند برد، ولى هابيل كه گوسفنددار بود، يكى از بهترين قوچ ها و گوسفندان چاق و فربه خود را جدا كرد و براى قربانى برد. در اين هنگام آتش بيامد و قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را فرانگرفت.

شيطان نزد قابيل آمد و به وى گفت: اين پيش آمد در حال حاضر براى تو اهميّت ندارد، چون تو و هابيل برادر هستيد، امّا بعدها كه از شما دو نفر فرزندان و نسلى به وجود آيد، فرزندان هابيل به فرزندان تو فخرفروشى كرده و به آن ها خواهند گفت كه ما فرزندان كسى هستيم كه قربانيش قبول شد، ولى قربانى پدر شما قبول نشد. اگر تو هابيل را بكشى، پدرت ناچار خواهد شد تا منصب او را به تو واگذار كند. بدين ترتيب قابيل را وادار كرد تا برادرش هابيل را به قتل برساند(۴۷) .

خداى سبحان در قرآن كريم ماجرا را چنين بيان فرموده است: و خبر دو فرزند آدم را برايشان بخوان، آن دم كه قربانى بردند و از يكى از آن دو پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد. او (به آن ديگرى كه قربانيش قبول شده بود) گفت كه تو را خواهم كشت! و آن ديگرى در جواب گفت: اين مربوط به من نبود، بلكه قبولى قربانى به دست خداست و او هم از پرهيزگاران مى پذيرد.

و به دنبال آن ادامه داد: اگر تو هم دست به سوى من دراز كنى كه مرا به قتل برسانى، من براى كشتن دست به سوى تو دراز نمى كنم كه من از پرودگار جهانيان مى ترسم.

من مى خواهم تا خود دچار گناه نگردم و گناه كشتن من و مخالفت تو هر دو به خودت بازگردد و از دوزخيان گردى و البته كيفر ستم كاران همين است.(۴۸)

قابيل تصميم بر كشتن برادر گرفت و نيروى عقل و خرد، عواطف برادرى، ترس از خدا و رعايت حقوق پدرومادر، هيچ كدام نتوانست جلوى توفان خشمى را كه كانونش همان صفت نكوهيده و زشت حسد بود، بگيرد. سرانجام درصدد برآمد تا هرچه زودتر تصميم خود را عملى سازد. به همين منظور در پى فرصتى مى گشت تا اين كه وقتى هابيل سرگرم كار - يا به گفته طبرى - براى چراى گوسفندان خود در كوهى به خواب رفته بود، سنگى را بر سراو كوفت وبدين ترتيب او را كشت.

آرى اين صفت نفرت انگيز چه جنايت ها كه در دنيا نكرده و چه خون هاى به ناحقى كه نريخته و چه خانمان ها را كه بر باد نداده است. حسد نه فقط موجب به هم ريختن نظام اجتماع و به خاك و خون كشيدن محسودان مى گردد، بلكه خود شخص حسود را نيز دقيقه اى راحت و آسوده نمى گذارد و لذت زندگى را از كام او مى برد و پيوسته او را در آتش ‍ حسادت مى سوزاند و گوشت و استخوانش را آب مى كند و اگر او را به حال خود واگذارد هم چنان زبانه مى كشد تا بالاخره حسود را وادار كند عملى را در خارج انجام داده و دچار كيفر آن گردد يا در همان آتش خانمان برانداز حسد بسوزد و تاروپودش بر باد رود.

خداى بزرگ به دنبال اين موضوع مى گويد:

نفس (سركش) قابيل درباره كشتن برادرش مطيع و رام او گرديد و (سرانجام) او را كشت و از زيان كاران گرديد(۴۹) .

بدين ترتيب قابيل اوّلين خون به ناحق را در روى زمين ريخت و چندان طولى هم نكشيد كه پشيمان گرديد. و با اين كار خشمش فرو نشست و انتقام خود را از برادر گرفت، اما نمى دانست چگونه جسد بى جان برادر را بپوشاند و از انظار ناپديد كند. چندى آن را به دوش كشيد و به اين طرف و آن طرف برد، ولى فكرى به خاطرش نرسيد وسرانجام خسته و كوفته شد. به تدريج كه نداى وجدان او را به جُرم جنايتى كه كرده بود، به باد ملامت گرفت و شروع به سرزنش او كرد.

خستگى جسمى از يك طرف و شكنجه هاى وجدانى - كه معمولا گريبان گير افراد جنايت كار را مى گيرد - از سوى ديگر او را تحت فشار قرار داد و به سختى از كرده خويش پشيمان شد، چنانچه خداى تعاى در دنبال اين ماجرا فرمود:فاصبح من النّادمين .

اما خداى تعالى به خاطر رعايت احترام آن بدن پاك، و تعليم نسل آدميان، كلاغى را معلّمش ساخت، زيرا به گفته بعضى: بر اثر آن سبك سرى، قابليّت وحى و الهام را هم نداشت و به همين دليل بايست براى دفن جسد برادر از زاغ تعليم مى گرفت. به هرصورت خداى تعالى دو زاغ را فرستاد و آن ها در پيش قابيل به نزاع برخاسته ويكى، ديگرى را كشت و سپس با چنگال و پاهاى خود گودالى حفر كرد و لاشه آن را در آن گودال انداخته و روى آن خاك ريخت و پنهانش كرد. در اين جا بود كه قابيل فرياد زد: واى برمن كه از اين زاغ ناتوان تر هستم!(۵۰) و به دنبال آن كشته برادر را دفن كرد و به سوى پدر بازگشت. حضرت آدم كه ديد هابيل با وى نيست، پرسيد: هابيل چه شد؟ وى در پاسخ پدر گفت: مگر مرا به نگهبانى او گماشته بودى كه اكنون سراغش را از من مى گيرى؟ آدمعليه‌السلام روى سابقه عداوتى كه قابيل به هابيل داشت، احساس كرد كه اتفاقى افتاده و پس از جست و جو واطلاع از قبولى قربانى هابيل، به يقين دانست كه قابيل او را كشته است.

طبق برخى از نقل ها، آدم ابوالبشر از قتل هابيل به شدت متاءثر شد و چهل شبانه روز در مرگ او گريست تا خداوند براو او وحى كرد من به جاى هابيل، پسر ديگرى به تو خواهم داد. پس از آن حوّا حامله شد و پسر پاك و زيبايى زاييد كه نامش راشيثيا هبة اللّه يعنى بخشش خدا، ناميد چون او را بدو بخشيده بود و چنان كه برخى گفته اند: شيث لفظى عبرى و هبة اللّه معناى عربى آن است.(۵۱)

شيث بزرگ شد و طبق دستور خداوند، آدم او را وصى خود گردانيد واسرار نبوت را به وى سپرده، مختصات انبيا را نزد او گذارد و درباره دفن و كفن خود به او سفارش كرد و گفت: چون من از دنيا رفتم مرا غسل بده و كفن كن و بر من نماز بگذار و بدنم را در تابوتى بنه و تو نيز هنگام مرگ آن چه به تو آموختم و نزدت گذاشتم به بهترينِ فرزندانت بسپار.

عمر حضرت آدم را به اختلاف روايات ۹۳۰، ۹۳۶، ۱۰۰۰، ۱۰۲۰ و ۱۰۴۰ سال گفته اند.(۵۲) وهنگامى كه از دنيا رفت، بدن او را در تابوتى گذارده و در غار كوه ابوقبيس دفن كردند تا وقتى كه نوح پس از توفان بيامد و آن تابوت را با خود برداشت و در كشتى نهاده به كوفه برد و در غرى (شهر نجف كنونى) به خاك سپرد. چنان كه در زيارت نامه اميرمؤمنانعليه‌السلام مى خوانيم:

السلام عليل و على ضجيعيك آدم و نوح ؛

سلام برتو و برآدم و نوح كه در كنار تو خفته و قبرشان در كنار قبر تواست.

مرگ حوّا

 گفته اند كه پس از وفات آدم، حوّا يك سال بيشتر زنده نبود و پس از پانزده روز بيمارى از دنيا رفت و او را در كنار جاى گاه آدم به خاك سپردند. ظاهرا آن چه در بين مردم معروف شده كه حوّا در جدّه مدفون است و به همين سبب نيز به جدّه موسوم گرديده، بى اساس است، زيرا جدهّ در لغت به معناى كنار دريا و نهر است و ناميدن شهر جدّه به اين نام، به همين مناسبت بوده كه در كنار دريا قرار دارد؛ نه به دليل آن كه مدفن حوّاست، و شايد اين سخن از آن جا پيدا شد كه در برخى از روايات - كه طبرى و ديگران نقل كرده اند - اين مطلب آمده كه حوّا هنگام هبوط از بهشت، در سرزمين جدّه فرود آمد، چنان كه آدم ابوالبشر در سرزمين هند و كوه سرانديب نازل شد، چنان چه پيش از اين نيز ذكر شد(۵۳) واللّه اءعلم.

آن چه بر آدمعليه‌السلام نازل شد

 براساس تعدادى از روايات كه شيعه و سنى از رسول خدا نقل كرده اند، خداوند در مجموع ۱۰۴ كتاب بر پيمبران خويش نازل فرموده كه ده كتاب از آن ها، تنها بر آدمعليه‌السلام نازل شده است. در روايتى كه از سيدبن طاووس در سعد السعود نقل شده، خداى تعالى كتابى به لغت سريانى بر حضرت آدم نازل كرد كه در ۲۱ ورق بود و آن نخستين كتاب نازل شده از سوى خداوند بر كرده زمين بود.(۵۴)

طبرى، ابن اثير و مسعودى در كتاب هاى خود ذكر كرده اند كه خداوند ۲۱ صحيفه بر آدم نازل فرموده و از ابوذر روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود: آدم از كسانى بود كه خداوند حكم حرمت مردار، خون و گوشت خوك را با حروف معجم در ۲۱ ورق بر وى نازل فرموده(۵۵) .

درحديثى كه كلينى، صدوق، برقى و ديگران از امام باقر و صادقعليه‌السلام روايت كرده اند، آن دو بزرگوار فرمودند كه خداى تعالى به حضرت آدم وحى كرد كه من همه خير را - و در حديثى همه سخن را- در چهار جمله براى تو گرد آورده ام. يكى از آن ها مخصوص من است و ديگرى خاصّ توست و سومى ما بين من و توست و چهارمى ميان تو و مردم است. آدم از خدا خواست تا آن ها را براى او شرح دهد و خداوند فرمود: اما آن چه مخصوص من است، آن كه مرا بپرستى و چيزى را شريك من نسازى؛ آ نچه خاصّ توست، آن است كه پاداش تو را در برابر عمل و كردارت به بهترين صورتى كه بدان نيازمند هستى بدهم؛ آن چه ميان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، و امّا آن چه مان من و توست، آن است كه تو دعا كنى و من اجابت كنم، وامّا آن چه ميان تو و مردم است، آن است كه هر چه براى خود مى پسندى براى مردم نيز بپسندى.(۵۶)

در حديث ديگرى كلينى (ره) ازامام باقر يا حضرت صادقعليه‌السلام روايت كرده كه فرمود: آدم به درگاه خدا شكوه كرد و گفت: پروردگارا شيطان را بر من مسلّط كردى هم چون خونى كه در بدنم جريان دارد! خداوند فرمود: اى آدم در عوض آن مقرر نشود و چون انجام داد، آن را بنويسند واگر كسى قصد كار نيكى كرد، ولى آن را انجام نداد، يك حسنه برايش بنويسند واگر انجام داد، ده حسنه براى او ثبت كنند. حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا بيفزا! خطاب شد: هر يك از آن ها كه گناهى انجام داد و استغفار كرد او را مى آمرزم حضرت آدم عرض كرد: پروردگارا باز هم بيفزا! خطاب شد: توبه را بر ايشان مقدر داشتم كه وقتى كه نفَس به گلويشان برسد. يعنى تا آن هنگام هم توبه شان را مى پذيرم. در اين جا بود كه آدم خشنود شد و عرض كرد: مرا بس است.(۵۷)

۳- شيث عليه‌السلام

 چنان كه در فصل پيش گفته شد، آدمعليه‌السلام پس از حدود هزار سال از جهان برفت و شيث را وصىّ خود گردانيد. قابيل كه از اين موضوع مطلع شد، نزد شيث آمده. او را تهديد كرد و گفت: سبب اين كه من برادرت هابيل را كشتم، همين بود كه او مقام وصايت پدر را داشت و براى آن كه فرزندان او به بچه هاى من در آينده فخرفروشى نكنند، من او را كشتم. اكنون تو نيز اگر جايى اظهار كنى كه مقام وصايت پدر به تو رسيده، تو را نيز خواهم كشت.

و همان گونه كه ابن اثير و طبرى نقل كرده اند و در احاديث نيز آمده، خود آدم نيز به شيث سفارش كرد كه عِلم خود و مقام وصايت را كه پدر بدو داده بود از قابيل پنهان دارد مبادا همان گونه كه او به هابيل حسد برد، به وى نيز حسد برده و در صدد قتل او برآيد.

به همين دليل شيث پيوسته در حال ترس و تقيّه به سر مى برد.(۵۸) چنان كه گفته اند: شيث پس از كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به ۹۱۲ سال از دنيا رفت و خداى تعالى پنجاه صحيفه بدو داده بود كه با آن ها مردم زمان خود را كه همگى از نوه ها و نواده هاى آدم بودند، به خداى يگانه دعوت كند. مسعودى گفته است كه بيست و نه صحيفه بر شيث نازل شد كه در آن ها تهليل و تسبيح بود.

اوصياى پس از وى تا ادريس

 پس از شيث، فرزندش اَنوش - كه او را ريسان نيز ناميده اند - وصى او گرديد. بعد از وى پسرش قينان و پس از او مهلائيل يا حليث و بعد فرزندش يارد - كه بعضى يرد نيز ذكر كرده اند - يا غنميشا به اين مقام رسيدند و يارد پدر ادريس پيغمبر است.

عمر هر يك از ايشان را به اختلاف بين هشتصد تا هزار سال نوشته اند. چنان چه عمر انوش را ۹۰۵ يا ۹۶۵ سال ذكر كرده اند.(۵۹) در نام هاى آن ها نيز اختلاف است كه ما معروف ترين آن ها را انتخاب كرديم.

۴- ادريس عليه‌السلام

 چنان كه گفته اند، نسب ادريس به چهار واسطه به شيث مى رسد. از ابن اسحاق نقل شده كه ادريس ۳۰۸ سال از عمر آدم ابوالبشر را درك كرد و ابن اثير گفته كه ۳۸۶ سال از عمر ادريس گذشته بود كه حضرت آدم از دنيا رفت.

نام عبرى آن حضر خنوخ و ترجمه عربى اش اخنوخ است. در بعضى نقل هاست كه حكماى يونان نام آن حضرت را هرمس الهرامسه يا هرمس حكيم گذارده اند، هرمس لفظ عربى است و ترجمه يونانى آن ارميس به معناى عطارد است. برخى گفته اند كه نام يونانى او طرميس بوده است.

محل ولادت او را برخى سرزمين بابل و برخى شهر منف كه پايتخت مصر قديم بوده ذكر كرده اند.

منصب نبوت پس از آدم ابوالبشر و فرزندش شيث به آن حضرت رسيده و ويژگى هاى نبوت، اسم اعظم و مقام وصايت نصيب وى گرديد.

جهت نام گذارى آن حضرت به ادريس نيز در روايات، كثرت اشتغال وى به درس و كتاب ذكر شده است. طبق روايات و تواريخ، ادريس نخستين كسى است كه خط نوشت، جامه بدوخت و علم خياطى را تعليم داد، زيرا قبل از وى مردم با پوست حيوانات خود را مى پوشاندند. هم چنين آن حضرت را آموزگار و معلّم بسيارى از علوم مانند نجوم، حساب، هندسه، هيئت و... دانسته اند.(۶۰) عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء خود مى گويد: ادريس به مصر آمد و در آن جا سكونت گزيد و به دعوت مردم به اطاعت از حق و امر به معروف و نهى از منكر مشغول گرديد. مردم آن زمان به هفتاد و دو زبان سخن مى گفتند وخداى تعالى همه آن زبان ها را به وى تعليم فرود. ادريس سياست، آداب تمدن و قوانين مملكتى و هم چنين طرز اداره شهرها و بناى آن ها را به مردم آموخت و براثر تعليمات آن حضرت ۱۸۸ شهر در روى كره زمين بنا گرديد كه كوچك ترين آن ها رها(۶۱) بوده است.(۶۲)

شريعت و آيين ادريسعليه‌السلام

 ادريس مردم را به دين خدا، توحيد و عبادت پروردگار متعال دعوت مى كرد و به آن ها مى گفت: عمل صالح در اين دنيا، موجب آزادى از عذاب آخرت مى گردد. ادريس مردم را به زهد در دنيا و عدالت ترغيب مى فرمود و آن ها را طبق برنامه خاصى مأمور به خواندن نماز كرد. هم چنين روزهاى معيّنى در ماه را براى روزه گرفتن مقرّر كرد و دستور جهاد به دشمنان دين را به آن ها داد. زكات مال را براى كمك به ضعيفان و دستور تطهير از جنابت و پرهيز از سگ و خوك را بر آن ها واجب و مشروبات مست كننده را نيز بر آن ها حرام فرمود. هم چنين عيدهايى براى مردم مقرّر كرد كه در آن روزها قربانى كنند. ادريس مردم را به آمدن پيغمبران بعد از خود بشارت داد و اوصاف پيغمبراسلام را نيز براى آن ها بيان فرمود و مردم را بر سه طبقه كاهنان، سلاطين و رعايا تقسيم كرد.

ساير احوال ادريس

 چنان كه از تاريخ برمى آيد، ادريس از پيمبران بزرگوارى است كه خداوند مقام هاى ظاهرى و معنوى را براى او گِرد آورده بود و گذشته از مقام نبوت و رسالتى كه از جانب پروردگار متعال داشت، در صورت ظاهر نيز به قدرت و عظمت رسيد و مردم آن زمان مطيع و فرمان بردار وى بوده و با ديده احترام به وى مى نگريستند.

در روايات شيعه نام پادشاهى جبّار و ستم گر نيز ياد شده كه در زمان ادريس مى زيسته و به ظلم و ستم زمين زراعتى و دارايى مردم را مى گرفته است. هم چنين زنى زيبا داشته كه در كارها با او مشورت نموده و به دستور او رفتار مى كرده است. آن ها براثر طغيان و ستم، به نفرين ادريس گرفتار شده و به همراه پيروانشان نابود شدند. و مردم نيز سال ها به قحطى و خشك سالى دچار شدند كه براى اطلاع بيشتر به كتاب اكمال الدين صدوق (ره)- كه خوشبختانه ترجمه شده است - مراجعه كنيد.(۶۳)

در حديثى كه راوندى (ره) به سندش از وهب بن منبه نقل كرده آمده است: ادريس مردى بلند بالا و فراخ سينه با صدايى آهسته و گفتارى آرام بود و هنگام راه رفتن، گام ها را كوتاه برمى داشت... تا آن جا كه مى گويد: وى نخستين كسى بود كه جامع دوخت و هرگاه سوزن مى زد خداى را تسبيح مى گفت و به يگانگى و بزرگى او را ياد مى كرد، و در هر روز برابر با اعمال تمامى مردم آن زمان تنها از وى عمل نيك به آسمان بالا مى رفت. در زمان آن حضرت، فرشتگان به ميان مردم مى آمدند. با مردم دست مى دادند و بر آن ها سلام مى كردند. سخن مى گفتند و نشست و برخاست و مجالست داشتند و اين بدان سبب بود كه مردم آن زمان مردمانى صالح و شايسته بودند. اين جريان تا زمان حضرت نوح نيز ادامه داشت و پس از آن منقطع گرديد.(۶۴)

هم چنين راوندى در حديثى از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده كه آن حضرت در باب فضيلت مسجد سهله فرمود: هرگاه به كوفه رفتى به مسجد سهله برو و در آن جا نماز بگزار و حاجت هاى خود را از خدا بخواه، زيرا مسجد سهله خانه ادريس پيغمبر بوده كه در آن خياطى مى كرد و نماز مى گزارد.

نام ادريس در قرآن و صعود وى به آسمان

 در دو جاى قرآن كريم نام ادريس ذكر شده است. يكى در سوره مريم و ديگرى در سوره انبياء. در سوره انبياء فقط نام آن حضرت برده شده، ولى در سوره مريم خداى تعالى اوصافى نيز براى آن حضرت بيان فرموده است:

واذكر فى الكتاب ادريس انّه كان صدّيقا نبيا و رفعناه مكانا عليّا (۶۵) ؛

در اين كتاب ادريس را ياد كن كه او پيغمبرى راستى پيشه بود، و ما را به جايگاهى بلند، بالا برديم.

در معناى اين كه فرمودو رفعناه مكانا عليّا ميان مفسران اختلاف است: دسته اى معتقدند يعنى قدر او را بالا برديم و در عالم بالا جاى داديم. هم چنين در علّت و كيفيّت صعود آن حضرت به آسمان نيز اختلاف نظر است: در پاره اى از روايات آمده كه خداوند به يكى از فرشتگان خود خشم گرفت و بال و پرش را قطع كرد. بعد او را در جزيره اى انداخت و سال ها آن جا بود تا هنگامى كه خداوند ادريس را مبعوث فرمود. فرشته مزبور نزد آن حضرت آمد و از وى خواست به درگاه خداوند دعا كند تا خداوند از وى بگذرد و بال و پرش را به او بازگرداند. ادريس هم دعا كرد و خدا از وى درگذشت و بال و پرش را به وى باز داد. فرشته مزبور به آن حضرت عرض كرد: آيا حاجتى دارى؟ ادريس گفت: آرى مى خواهم مرا به آسمان ببرى تا ملك الموت را ديدار كنم، زيرا با ياد وى زندگى بر من گوارا نيست. فرشته مزبور، ادريس را به آسمان چهارم آورد و در آن جا ملك الموت را ديد كه نشسته است و سر خود را از روى تعجب حركت مى دهد. ادريس پيش آمد. به ملك الموت سلام كرد و پرسيد: چرا سرت را تكان مى دهى؟ جواب داد كه پروردگار به من فرمان داد تا جان تو را ميان آسمان چهارم و پنجم گرفته و تو را قبض روح كنم. من در فكر بودم كه چگونه با اين همه فاصله بسيارى كه ميان آسمان چهارم با سوم و سوم با دوم و دوم با اوّل و هم چنين ميان آسمان اوّل با زمين است، من مأمور شده ام كه در آسمان چهارم جان تو را بگيرم تا اكنون كه تو را ديدار كردم. سپس جانش را در همان جا بگرفت.(۶۶)

در روايت طبرى و فريد وجدى و ديگران، موضوع غضب و خشم پروردگار- كه مورد ايراد بعضى واقع گرديده - ذكر نشده و مابقى آن با مختصر اختلافى به همين نحو از كعب الاخبار نقل شده است.

در حديثى كه راوندى در قصص الانبياء از ابن عباس نقل كرده، ملك الموت از خداى تعالى اجازه گرفت كه براى زيارت ادريس به زمين بيايد و او را ديدار كند. خداوند به وى اجازه داد و نزد ادريس آمد و مدتى با وى ماءنوس شد تا اين كه ادريس او را شناخت و از وى خواست كه او را به آسمان برد. ملك الموت از خداوند اجازه گرفت و ادريس را به آسمان برد و پس از اين كه جهنم و بهشت را به وى نشان داد، ادريس وارد بهشت شد و ديگر از آن جا بيرون نيامد.(۶۷)

عمر ادريس

 درباره عمر ادريس نيز اختلاف است. برخى مانند يعقوبى عمر آن حضرت را سيصد سال نوشته اند. ابن اثير در كامل گفته است كه خداوند ادريس را پس از آن كه ۳۶۵ سال از عمرش گذشت، به آسمان برد. مسعودى در اثبات الوصيه گويد: روزى كه آن حضرت را به آسمان بردند از عمر وى ۳۶۰ و يا ۳۵۰ سال گذشته بود.(۶۸)

صحف ادريس

 مسعودى و ديگران گفته اند كه خداوند سى صحيفه بر ادريس نازل كرد و در خبرى هم كه ابوذر از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت كرده، صحف ادريس را سى صحيفه بيان فرموده است.(۶۹)

مرحوم مجلسى در آخر كتاب دعاى بحارالانوار، بيست و نه صحيفه آن را از ابن متويه نقل كرده است. ابن متّويه در آغاز آن مى گويد كه من اين صحف را پس از زحمات بسيار به عربى ترجمه كردم. هر يك از آن ها داراى نام جداگانه اى است؛ مانند صحيفه حمد، صحيفه خلق، صحيفه رزق، صحيفه معرفت و... كه چون بسيار طولانى بود از نقل و ترجمه آن خوددارى شد، اگر چه مشتمل بر مواعظ و نصايح بسيارى است و مطالعه كتاب مزبور(۷۰) بر اهل علم و دانش لازم است. سيدبن طاووس و ديگران نيز قسمت هاى پراكنده اى از آن ها را نقل كرده اند كه براى اطلاع بيشتر نيز مى توانيد به جلد ۱۱ بحارالانوار چاپ جديد مراجعه فرماييد.(۷۱)

هم چنين عبدالوهاب نجّار در قصص الانبياء كلمات حكمت آميز و مواعظى از آن حضرت نقل كرده كه از آن جمله است:

۱. احدى نمى تواند شكر نعمت هاى خدا را مانند اكرام و نعمت بخشى به خلق وى به جاى آرد؛

۲. خوبى دنيا موجب حسرت و بدى آن موجب پشيمانى است؛

۳. از كسب هاى پست بپرهيزيد؛

۴. زندگى و حيات جان به حكمت و فرزانگى است؛

۵. كسى كه قناعت نداشته و از حدّ كفاف بگذرد، هيچ چيز او را بى نياز و سير نخواهد كرد.(۷۲)