تاریخ اسلام از منظر قرآن

تاریخ اسلام از منظر قرآن0%

تاریخ اسلام از منظر قرآن نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ اسلام از منظر قرآن

نویسنده: یعقوب جعفری
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 15553
دانلود: 5234

تاریخ اسلام از منظر قرآن
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 15553 / دانلود: 5234
اندازه اندازه اندازه
تاریخ اسلام از منظر قرآن

تاریخ اسلام از منظر قرآن

نویسنده:
فارسی

 

در این کتاب، قرآن پژوه معاصر، حجت‌الاسلام یعقوب جعفری، به بررسی تاریخ صدر اسلام و زندگانی پیامبر (ص)، جنگهای صدر اسلام و دیگر پدیده‌های مهم این دوره، از منظر قرآن پرداخته است. البته در توضیح آیات به منظور ایجاد زمینه فهم درست محتوای آیات، از روایات تاریخی و منابع حدیثی نیز استفاده فراوان شده است.
این کتاب دارای یک مقدمه، 5 فصل و یک خاتمه است. فصل یکم به موضوع فلسفه تاریخ و سنت‌های حاکم بر آن اختصاص یافته است. در فصل دوم، موضوع جاهلیت ابعاد و نشانه‌های آن مورد بررسی قرار گرفته است. فصل سوم به مهمترین حوادث دوران ولادت پیامبر اکرم (ص) تا بعثت آن حضرت پرداخته است و در فصل چهارم، و رخدادهای دوران بعثت تا هجرت مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. در فصل پنجم نیز پدیده‌های مهم و عبرت آموز 11 سال هجرت پیامبر (ص) تا رحلت آن حضرت آمده است. در خاتمه نیز به اختصار به موضوع آینده بشریت از نظر قرآن توجه شده است.

فصل سوم : از ولادت تا بعثت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله روز دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول سال «عام الفيل» در شهر مكه متولد شد. از ولادت تا بعثت آن حضرت چهل سال طول كشيد و در اين مدت وجود مبارك او براى انجام كارى بس بزرگ و تاريخ ساز آماده مى شد؛ تا اينكه در چهل سالگى آمادگى لازم را براى دريافت وحى الهى به دست آورد و به عنوان آخرين حلقه از سلسله پيامبران (خاتم النبيين) معرفى شد.

در اين برهه حوادث بسيارى رخ داده كه در كتب سيره به تفصيل آمده است و ما در اينجا تنها به حوادث و موضوعاتى مى پردازيم كه در قرآن كريم به آنها اشاره شده است و با استفاده از كتابهاى تاريخى به شرح آنها مى پردازيم.

سال هجوم فيل سواران (عام الفيل)

عام الفيل سالى است كه سپاه ابرهه با فيل هاى خود قصد حمله به شهر مكه و ويران كردن كعبه را داشت كه سپاه او در نزديكى مكه از بين رفت و موفق به ويران ساختن كعبه نشد.

مورخان نوشته اند كه ذونواس يكى از پادشاهان آل حمير در يمن يهودى شد و مردم را كه به دين نصرانيت بودند به يهوديت دعوت كرد. مسيحيان نجران از پذيرش آن سر باز زدند و ذونواس دستور داد آنان را در آتش ‍ سوزانيدند.(۵۴) اين رويداد كه به رويداد اصحاب اخدود معروف است، در سوره بروج، آيات ۴ - ۸ نقل شده است. پس از اين واقعه مسيحيان حبشه به يمن لشكركشى كردند و حكومت ذونواس را برچيدند و پس از درگيرى هايى كه ميان دو فرمانده سپاه فاتح به نامهاى «ارباط» و «ابرهه» رخ داد، ابرهه بر رقيب خود پيروز شد. و حكومت يمن را در دست گرفت.(۵۵)

ابرهه كه خود را نماينده نجاشى در يمن مى دانست، دستور داد عبادتگاه مهمى در صنعا ساختند كه نام آن را «قليس» گذاشت و طى نامه اى به نجاشى نوشت كه من در صنعا كنيسه اى ساختم كه مانند آن ساخته نشده و مى خواهم حجاج عرب را به زيارت آن وادار كنم.(۵۶) به گفته ازرقى در ساختن اين معبد از سنگهاى قصر بلقيس در مآرب استفاده شد.(۵۷)

ابرهه مى خواست با اين اقدام، كعبه را كه قبايل عرب به زيارت آن مى رفتند از رونق بيندازد و كنيسه خود را جايگزين آن سازد. وقتى اين خبر به گوش ‍ عربها رسيد سخت ناراحت شدند يك نفر از قبيله كنانه به صنعا رفت و مخقيانه آن كنيسه را آلوده كرد و به مكه بازگشت. وقتى ابرهه از اين كار با خبر شد درباره كسى كه به كنيسه او توهين كرده بود پرسش كرد به او گفتند: اين كار بايد كار يكى از اهالى مكه باشد كه از تصميم تو خشمگين هستند. وى بسيار ناراحت شد و سوگند خورد كه كعبه را ويران خواهد كرد.(۵۸)

ابرهه براى عملى ساختن تصميم خود سپاهى گران آماده ساخت و همراه با سيزده فيل(۵۹) به سوى مكه حركت نمود. در بين راه از كسانى كه به قداست كعبه ايمان داشتند، گروههايى سر راه او قرار گرفتند، ولى همگى شكست خوردند و از آنها نفيل بن حبيب بود كه به دست ابرهه اسير شد و ابرهه او را وادار كرد كه براى رسيدن به مكه راهنماى آنان باشد. نفيل آنان را به طايف برد كه در آنجا عبادتگاهى به نام «اللات» بود. مردم طايف به ابرهه گفتند: محلى كه تو در صدد ويران كردن آن هستى در مكه است و كعبه نام دارد.(۶۰) او با سپاه خود رهسپار مكه شد و سرانجام سپاهش به نزديكى مكه رسيد و برخى از چارپايان را كه شمارى از شتران عبدالمطلب نيز بود تصرف نمود.

با شنيدن اين خبر شور و اضطراب مردم مكه را فرا گرفت. آنها خود را از مقابله با ابرهه و دفاع از مقدسات خود ناتوان ديدند و كار را به خدا واگذار نمودند. وقتى عبدالمطلب نزد ابرهه در بيرون شهر رفت، از وى فقط آزادى شترانش را خواست و چون گفتند كه چگونه از ابرهه نخواستى كه از ويران كردن كعبه منصرف شود، گفت: «انا رب الابل و للبيت رب سيمنعه: من صاحب شتران هستم و كعبه خود صاحبى دارد كه به زودى آن را حفظ خواهد كرد. »(۶۱)

سپاه ابرهه در نزديكى مكه در محلى به نام «مُغمّس»(۶۲) اردو زد. (در وادى محسّر، ميان مزذلفه و منى) در همين جا بود كه وقتى ابرهه فيل خود را به سوى مكه حركت داد فيل از رفتن خوددارى نمود(۶۳) و ناگهان بلاى آسمانى بر ابرهه و سپاه او فرود آمد؛ بدين گونه كه پرندگانى كه از سمت درياى سرخ گروه گروه بالاى سر آنان ظاهر شدند و هر كدام سه سنگريزه، دو تا در چنگالها و يكى در منقار خود داشتند. پرندگان سنگريزه ها را بر سر آنان فرود آوردند و به هر كس كه مى خورد كشته يا مجروح مى گشت. بدين گونه آن سپاه در همان محل تار و مار شد. ابرهه و گروهى از سپاهيانش فرار كردند ولى در بين راه خود ابرهه و بعضى ديگر از فراريان كشته شدند. گفته شده كه تا آن زمان در ميان عرب بيمارى آبله و حصبه ديده نشده بود.(۶۴)

آنچه از روايات بر مى آيد اين است كه پرندگان سنگريزه هايى فرو ريختند كه داراى ميكروب بيمارى آبله بود. اين مطلب علاوه بر كتب تاريخى از امام باقرعليه‌السلام و امام صادقعليه‌السلام نيز روايت شده است.(۶۵) آن سنگريزه ها به اندازه نخود يا عدس بودند و به طورى كه خواهيم ديد قرآن كريم از آنها «سجيل» (سنگ و گل) تعبير مى كند.

اين رويداد ضمن يك سوره كوتاه قرآن كريم ياد شده است:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ * أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفيلِ * أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ في تَضْليل * وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابيلَ * تَرْميهِمْ بِحِجارَة مِنْ سِجِّيل * فَجَعَلَهُمْ كَعَصْف مَأْكُول (۶۶)

به نام خداوند رحمتگر مهربان. مگر نديدى پروردگارت با پيلداران چه كرد؟ آيا نيرنگشان را بر باد نداد؟ و بر سر آنها، دسته دسته پرندگانى «ابابيل» فرستاد [كه] بر آنان سنگهايى از گِل [سخت] مى افكندند. و [سرانجام، خدا] آنان را مانند كاه جويده شده گردانيد.

گفته مى شود كه در هنگام نزول اين آيات هنوز كسانى از شاهدان وقوع اين حادثه زنده بودند و قريش هرگز آن را فراموش نكرده بود و حتى سال وقوع اين حادثه را (عام الفيل) را مبداء تاريخ معاصر خود قرار داده بودند.

سوره قريش كه پس از سوره فيل قرار دارد ماجراى نابودى اصحاب فيل را مايه الفت قريش ياد مى كند و در برابر اين لطف الهى كه آنان را از نابودى نجات داد از آنها مى خواهد كه صاحب آن خانه مقدس را پرستش ‍ كنند:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم *ِلِإ يلافِ قُرَيْش * إ يلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ * فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ * الَّذي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوع وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْف (۶۷)

به نام خداوند رحمتگر مهربان. براى الفت دادن قريش. الفتشان هنگام كوچ زمستان و تابستان، [خدا پيلداران را نابود كرد.] پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند، همان [خدايى] كه در گرسنگى غذايشان داد، و از بيم [دشمن] آسوده خاطرشان كرد.

حمله فيل سواران در سال ولادت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله (۵۷۰م) رخ داد و اين يكى از «ارهاصات» ولادت آن حضرت بود. منظور از «ارهاصات » وقايع غيرعادى است كه همزمان با تولد پيامبر اتفاق افتاد. مانند خاموش شدن آتشكده فارس و شكستن كنگره هاى ايوان مداين و مانند آن.(۶۸) اين امر نظير حوادث غيرعادى است كه در زمان تولد حضرت موسىعليه‌السلام و عيسىعليه‌السلام اتفاق افتاد و در قرآن به آنها اشاره شده است.

نامها و لقبهاى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

در قرآن كريم از پيامبر اسلام با دو نفر با دو نام محمد و احمد و چندين صفت يا لقب ياد شده است: رسول، نبى، خاتم النبيين، داعى، شاهد، سراج، مدثر، مزمل، بشير، نذير و مانند آنها.

نام مبارك محمد در چهار مورد از قرآن كريم آمده است؛ نخست:

ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَليما (۶۹)

محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست، ولى فرستاده خدا و خاتم پيامبران است و خدا همواره بر هر چيزى داناست.

سه مورد ديگر: سوره آل عمران، آيه ۱۴۴، سوره محمد، آيه ۲ و سوره فتح، آيه ۲۹.

اين نام در ميان عربها مشهور نبود و پيش از اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان عربها كسى به نام محمد شناخته نشده است؛ جز چند نفر كه پدرانشان خبردار شده بودند كه در حجاز پيامبرى بدين نام مبعوث خواهد شد و زمان او نزديك شده است. و آنها عبارت بودند از: محمد بن سفيان بن مُجاشع، محمد جَشمى، محمد الاُسيّدى، محمد الفُقيمى.(۷۰)

به گفته مورخان در دوران حاملگى آمنه بنت وهب (مادر پيامبر) به او الهام شده بود كه نام فرزند خود را محمد بگذارد و او در همان دوران نورى را ديده بود كه از او بيرون آمد و به وسيله آن كاخهاى بُصرا در شام ديده شد.(۷۱) ابن هشام مى گويد: وقتى آمنه فرزندش را به دنيا آورد كسى را به دنبال عبدالمطلب فرستاد تا كودك را ببيند. وقتى عبدالمطلب آمد آمنه آنچه را كه در دوران باردارى ديده بود به او گفت؛ از جمله اينكه به او فرمان داده شده كه كودك را محمد نام گذارى كند.(۷۲)

بنابراين، انتخاب نام محمد يك امر الهى بود و در روايتى از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره دو نام محمد و احمد نقل شده كه فرمود: بدان سبب محمد ناميده شدم كه در زمين ستوده ام؛ اما احمد، چون در آسمان پسنديده ام.(۷۳) شايد منظور از اينكه آن حضرت در آسمان احمد نام دارد اين باشد كه اين نام در وحى بر پيامبران پيشين آمده است؛ همان گونه كه در قرآن كريم نام احمد براى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در يك مورد از زبان عيسى بن مريم نقل شده و آن هنگامى بود كه مسيح آمدن پيامبرى پس از خود را به نام احمد به حواريون مژده داد.

وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُول يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبين (۷۴)

و هنگامى كه عيسى پسر مريم گفت: «اى فرزندان اسرائيل، من فرستاده خدا به سوى شما هستم، تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى كنم و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او «احمد» است بشارتگرم. » پس وقتى براى آنان، دلايل روشن آورد، گفتند: «اين سحرى آشكار است. »

پيامبر اسلام در زمان خود به دو نام احمد و محمد معروف بود و نام احمد در شعر شاعرانى كه آن حضرت را ستوده اند بارها آمده است.

چندين نفر از پيامبران پيشين داراى دو نام بودند كه در قرآن هر دو نام آنها ذكر شده است. يعقوب و اسرائيل، يونس و ذوالنون، عيسى و مسيح.

در انجيل هاى كنونى كه در دست است، هرچند به نظر ما تحريف شده اند، اشارات روشنى درباره بشارت حضرت عيسى به آمدن پيامبرى به نام احمد وجود دارد. در انجيل يوحنا، باب ۱۴، جمله ۱۶، و باب ۱۵، جمله ۲۶، و موارد ديگر، مسيح از آمدن تسلى دهنده اى پس از خود خبر داده و پيروانش را به اطاعت او دعوت نموده است. بر طبق تحقيق زبان شناسان، «تسلى دهنده» در انجيل فارسى ترجمه كلمه «فارقليط» عبرى است كه به معناى ستوده يا همان احمد است.(۷۵)

دوران كودكى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله

نخستين موضوع در دوران كودكى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه قرآن بر آن تأکید دارد يتيم بودن آن حضرت است. هنگامى كه مادرش آمنه بنت وهب به او حامله بود، پدرش عبدالله بن عبدالمطلب از دنيا رفت و مادرش نيز در پنج يا شش ‍ سالگى آن حضرت در محلى به نام «ابواء» در نزديكى مدينه از دنيا رفت و بدين گونه آن حضرت از داشتن پدر و مادر محروم گرديد.

هر چند يتيم شدن يك كودك و محروميت او از مهر پدر و مادر، سخت ناگوار است، براى روحهاى بزرگ چنين محروميتهايى بسيار سازنده است.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «همانا خداوند متعال پيامبرش را يتيم كرد تا اطاعت هيچ كس بر گردن او نباشد. »(۷۶) امام رضاعليه‌السلام فرمود: «يتيم بودن پيامبر براى آن بود كه حق هيچ مخلوقى بر گردن او نباشد. »(۷۷)

خداوند در قرآن با يادآورى يتيم بودن پيامبر تأکید مى كند كه خداوند خود سرپرستى او را به عهده گرفت و به او پناه داد:

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَآوى (۷۸)

مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟

خداوند اين حالت را به عنوان نعمت خود به پيامبرش ياد مى كند و به راستى چه نعمتى بالاتر از اينكه كسى بدون واسطه در سرپرستى خداوند قرار گيرد و در پناه او باشد اين نوعى سرپرستى خاص بود و گرنه همه انسانها و موجودات در سرپرستى و قيوميت عام خداوند هستند. در روايتى از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل شده كه فرمود: «ادبنى ربى فاحسن تاءديبى : تاءديب مرا پروردگارم به عهده گرفت و نيكو تاءديبم نمود. »(۷۹)

در ادامه همين آيه از دو حالت ديگر پيامبر كه نظير حالت يتيمى است ياد مى شود:

وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى (۸۰)

و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟

منظور از سرگردانى پيامبر حالت سرگشتگى ويژه افراد يتيم است. آن حضرت به عنايت پروردگار به خوبى آن مرحله را پشت سر نهاد و چنان نشد كه يتيمى و سرگشتگى باعث گمراهى او و رفتن به دنبال باطل باشد يا كارى كند كه مايه شرمسارى او در بزرگسالى باشد. اين است كه بعدها كه به پيامبرى مى رسد سابقه درخشان زندگى خود را به مشركان يادآورى مى كند:

ِ فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُون (۸۱)

قطعا پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام آيا فكر نمى كنيد؟

آنگاه مى فرمايد:

وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْنى (۸۲)

و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟

شايد اين جمله اشاره به آشنايى و ازدواج پيامبر خدا با خديجه باشد. خديجه بانويى ثروتمند بود و پيش از ازدواج با پيامبر، آن حضرت را امين اموال تجارى خود كرده بود و پس از ازدواج هم تمام ثروت خود را در اختيار آن حضرت گذاشت و پيامبر پس از بعثت از اين ثروت در راه تبليغ اسلام استفاده مى كرد. پيامبر پس از خديجه همواره از وى به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود: او در حالى مرا تصديق كرد كه مردم تكذيب مى كردند و او در حالى كه مردم مرا محروم مى كردند با مال خود با من مواسات مى كرد.(۸۳)

پيامبر درس نياموخته

پيامبر خدا در دوران كودكى و جوانى هرگز نزد استادى درس نخواند و خواندن و نوشتن نياموخت و اين شايد يكى از عنايتهاى خاص خداوند بود كه وقتى آيات بلند قرآنى را بر مردم بخواند، كسى نپندارد كه او اين مطالب را از پيش خود ساخته يا از كتابها آموخته است. گفته اند در آن زمان در تمام قريش تنها هفده نفر بودند كه خواندن و نوشتن مى دانستند.(۸۴)

در چندين آيه پيامبر خدا «اُمى» خوانده شده و او كسى است كه درس نخوانده و از كتاب و قلم بيگانه است. «امى» برگرفته از «ام » به معناى مادر است؛ يعنى بر اصل ولادت خود از مادر باقى مانده و چيزى نياموخته است. به اعتقاد برخى از «امت» است؛ يعنى مردم عادى كه خواندن و نوشتن نمى دانند:

فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذي يُؤْمِنُ بِاللّه (۸۵)

پس به خدا و فرستاده او - كه پيامبر درس نخوانده است كه به خدا ايمان دارد - بگرويد.

هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُم... (۸۶)

اوست آن كس كه در ميان بى سوادان فرستاده اى از خودشان برانگيخت.

بعضى گفته اند اُمى نه به معناى درس نياموخته بلكه به معناى اهل مكه است. چون يكى از نامهاى مكه «ام القرى» است و در نسبت به آن امّى گفته مى شود؛ ولى اين سخن نادرست است. زيرا اولا بر طبق قاعده ادبى در نسبت به يك اسم عَلَم مركب كه از دو كلمه تشكيل شده كلمه دوم در نظر گرفته مى شود. بنابراين در نسبت به ام القرى بايد قروى گفته شود. دوم: در قرآن به كسانى از يهود كه سواد نداشتند امّى گفته شده است، در حالى كه آنان اهل مكه نبودند:

وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ إِلاّ أَمانِي (۸۷)

و [بعضى] از آنان بى سوادانى هستند كه كتاب [خدا] را جز خيالات خامى نمى دانند، و فقط گمان مى برند.

اگر آن حضرت خواندن و نوشتن مى دانستند پيروان باطل درباره حقيقت او و آياتى كه مى خواند ترديدهايى مطرح مى كردند قرآن در اين باره مى فرمايد:

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتاب وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُون (۸۸)

و تو هيچ كتابى را پيش از اين نمى خواندى و با دست [راست] خود [كتابى] نمى نوشتى، و گرنه باطل انديشان قطعا به شك مى افتادند.

از نظر تاريخى هرگز رخ نداد كه پيامبر در طول عمر خود چيزى بنويسد. او براى نوشتن قرآن يا نامه ها و پيامهاى خود نويسندگانى ويژه داشت حتى در مواردى نقل شده كه كاتب آن حضرت چيزى را نوشته و كلمه اى مورد اختلاف واقع شده و حضرت فرموده دست مرا روى آن كلمه بگذاريد؛ مانند پيمان نامه ميان او و بنى ثقيف درباره ربا كه بايد بنى ثقيف از آن پرهيز مى كردند. چون در اين باره اختلاف شد حضرت فرمود: دست مرا روى آن كلمه (ربا) بگذاريد. وقتى گذاشتند آيه مربوط به حرمت ربا را تلاوت نمود و آن را پاك كرد.(۸۹)

همچنين در صلح حديبيه كه على بن ابى طالبعليه‌السلام صلح نامه ميان پيامبر و مشركان را نوشت مشركان به نوشتن عبارت «رسول الله» در كنار محمد اعتراض كردند و گفتند: بايد اين عبارت پاك شود، ما محمد را پيامبر نمى شناسيم. علىعليه‌السلام گفت: من نمى توانم اين كلمه را پاك كنم. پيامبر فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار تا من خودم پاك كنم.(۹۰)

از طرفى مى دانيم كه در روزهاى آخر عمر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى آن حضرت در بستر بيمارى بود و گروهى از اصحاب هم نزد او بودند، فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد. يكى از حاضران از اين كار جلوگيرى كرد و با جسارت تمام گفت: او هذيان مى گويد!(۹۱)

بعضى اين رويداد را دليل بر آن دانسته اند كه پيامبر خود مى توانست بنويسد؛ در صورتى كه اين امر هرگز نمى تواند دليل آن باشد چون هدف پيامبر نوشته شدن وصيت نامه بود و بر طبق معمول آن را يكى از كاتبان مى نوشت و اينكه نوشتن را به خود نسبت مى دهد بدان سبب است كه بزرگان معمولا كار كارگزاران را به خود نسبت مى دهند.

ديدار با بحيراى راهب

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سن نُه تا سيزده سالگى در يكى از سفرهاى تجارتى تابستانى قريش در حدود سال ۵۸۳ ميلادى همراه عمويش ابوطالب با كاروانى به شام مسافرت كرد. وقتى كاروان به نزديكى شهر بُصرا رسيد، راهبى كه آنجا در صومعه اش زندگى مى كرد، متوجه شد كه ابرى پيوسته بر سر يكى از كاروانيان سايه افكنده يا شاخه درخت سايه خود را بر او مى گستراند.

راهب مسيحى كه نامش «بحيرا» بود، از همه كاروانيان دعوت كرد مهمان او باشند، آنها پذيرفتند، اما محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را كه كودكى كوچك تر از همه بود جا گذاشتند. بحيرا در ميان مهمانانش آنچه را مى جست، نيافت؛ يعنى كسى كه چهره اش در كتابها به عنوان آخرين پيامبر ترسيم شده بود. از آنها پرسيد كه آيا آنها همگى آمده اند؟ وقتى فهميد يكى از آنها نيامده بر آمدن او تأکید كرد. وقتى آن بزرگوار آمد مدتى به چهره وى نگاه كرد و او را به لات و عزى سوگند داد كه به سئوالاتش به درستى پاسخ دهد. حضرت فرمود كه هرگز دروغ نگفته و از لات و عزى نفرت دارد. سپس راهب سئوالاتى كرده و پاسخ شنيد و از مهر نبوت پرسيد و آن را ديد. دستى بر آن كشيد. آن گفتگو و مهر نبوت او را مطمئن كرد كه اين كودك همان پيامبر موعود است.

راهب ابوطالب را خواست و از او پرسيد: با اين كودك چه نسبتى دارى؟ ابوطالب گفت: او پسر من است. راهب گفت: نبايد پدر او زنده باشد. ابوطالب گفت: او پسر برادر من است. راهب گفت: پدر او چه شده؟ ابوطالب گفت: وقتى مادرش به او حامله بود پدرش از دنيا رفت. راهب گفت: درست است. آنگاه به ابوطالب هشدار داد كه پسر برادرش را از شرّ يهود حفظ كند كه او به رسالتى بس بزرگ خواهد رسيد.(۹۲)

يكبار ديگر هم پيامبر خدا با راهبى در بصرا ملاقات كرده و اين بار در جوانى و همراه با كاروان تجارتى خديجه و در كنار ميسره غلام خديجه بود. پيامبر در كنار درختى در نزديكى دير راهب نشسته بود كه راهب از ميسره پرسيد: اين شخص كيست؟ او گفت: مردى از قريش است. راهب گفت: زير اين درخت جز پيامبر نمى نشيند.(۹۳) در ملاقات دوم نام راهب در بيشتر منابع ذكر نشده(۹۴) و معلوم نيست كه همان راهب قبلى يا راهب ديگرى بوده است.

اين ملاقاتها بهانه اى شد كه بعضى از معاندان و مخالفان اسلام پس از بعثت پيامبر و نزول آيات قرآنى، پيامبر را متهم كنند كه او مطالب خود را از راهبان دير بصرا فراگرفته و البته غير از اين راهب كسان ديگرى را هم به عنوان معلمان موهوم پيامبر معرفى مى كردند تا از ارزش و عظمت آيات قرآنى بكاهند و اين تهمت بعدها هم از سوى مسيحيان تكرار شد و در طول تاريخ، همواره آن را مطرح كردند و كتابى به نام مكاشفه بحيرا جعل كردند و آن را به راهب عصر پيامبر نسبت دادند و اين موضوع را در آن گنجاندند.(۹۵)

رويداد ملاقات پيامبر با راهب در قرآن ذكر نشده ولى تهمتهاى دشمنان اسلام و موضوع تعيين معلم براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در قرآن كريم ياد شده است:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبين (۹۶)

و نيك مى دانيم كه آنان مى گويند: «جز اين نيست كه بشرى به او مى آموزد. » [نه چنين نيست، زيرا] زبان كسى كه [اين] نسبت را به او مى دهند غير عربى است و اين [قرآن] به زبان عربى روشن است.

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُون (۹۷)

و كسانى كه كفر ورزيدند، گفتند: «اين [كتاب] جز دروغى كه آن را بر بافته [چيزى] نيست، و گروهى ديگر او را بر آن يارى كرده اند. »

دين پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از بعثت

شك نيست كه پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از آنكه در چهل سالگى به پيامبرى برسد، خداشناس و اهل عبادت بود. آنچه مورد پرسش است اينكه آن حضرت در آن دوران چه دينى داشت و به محتواى كدام دين عمل مى كرد؟

قرآن كريم در اين باره پاسخ مى دهد:

وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإ يمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدي إِلى صِر اط مُسْتَقيم (۹۸)

و همين گونه، روحى از امر خودمان به سوى تو وحى كرديم. تو نمى دانستى كتاب چيست و نه ايمان [كدام است؟] ولى آن را نورى گردانيديم كه هر كه از بندگان خود را بخواهيم به وسيله آن راه مى نماييم، و به راستى كه تو به خوبى به راه راست هدايت مى كنى.

منظور از كتاب در اين آيه قرآن و منظور از ايمان اسلام است و بر طبق اين آيه نمى توان گفت كه او پيش از نبوت به دين خود عمل مى كرد!

در اين باره چند فرضيه وجود دارد:

اول: آن حضرت به پيروى از هيچ دينى تكليف نداشت و فقط به يافته هاى عقلى خود عمل مى كرد.

اين فرضيه پذيرفته نيست. چون از نظر روايات تاريخى مسلم است كه او قبل از بعثت عبادت مى كرد و طواف خانه خدا مى نمود و به يك سلسله اصول و آداب پايبند بود و اين به خوبى نشان مى دهد كه از شريعتى پيروى مى كرده است.

دوم: آن حضرت از يكى از پيامبران الهى مانند نوح، ابراهيم، موسى يا عيسىعليهم‌السلام پيروى مى كرد.

پيروى از نوح و موسىعليهما‌السلام بسيار بعيد مى نمايد. چون دين اين دو پيامبر با آمدن ابراهيم و عيسىعليهما‌السلام نسخ شده بود. پس بايد آن حضرت از دين عيسى پيروى مى كرد. چون در آن زمان دين حق همان دين عيسى بود؛ اما بايد گفت كه در زمان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دين عيسى تحريف شده بود و به قول شيخ طوسى در آن زمان شريعت عيسى قطع شده و نقل آن مندرس گرديده بود و تا عيسى اتصال نداشت.(۹۹) از آن گذشته پيامبر در محيطى زندگى مى كرد كه هيچ گونه اطلاعى از دين عيسى نداشتند و بيشتر مردم بت پرست بودند و اندكى هم كه خداشناس بودند خود را از حنفا (پيروان ابراهيم) مى دانستند و هرگز نقل نشده كه پيامبر در دوران قبل از بعثت با مسيحيان تماس بگيرد و چون درس نخوانده بود از كتابهاى آنان نيز استفاده نكرده بود.

بعضى گفته اند: پيروى پيامبر از يكى از پيامبران گذشته سبب مى شود كه آن پيامبر از پيامبر اسلام افضل باشد و اين برخلاف مسلمات است و پيامبر اسلام حتى پيش از بعثت از تمام پيامبران افضل بوده است.

سيد مرتضى در پاسخ به اين اشكال گفته است: به فرض پيروى اسلام از پيامبر سابق، لازم نمى آيد كه وى غير برترر باشد. چون ممتنع نيست كه خداوند آنچه از شرايع پيشين بر آن حجت قائم شده بر او واجب كند و اين به صورت اقتدا و اتباع نباشد.(۱۰۰) پيروى از دين يك پيامبر در واقع پيروى از دين خداست و اين گوياى افضل بودن يا نبودن نيست. پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله حتى پس از بعثت نيز به پيروى از ابراهيم مأمور مى شود و اين دليل بر افضل بودن ابراهيم نيست.

سوم: آن حضرت به شريعت سابق متعبد نبود، بلكه به شرع خود عمل مى كرد و پيش از شريعت هم به او وحى مى شد و فرشته اى از جانب خداوند احكام شرع را به او ياد مى داد، ولى او مأمور تبليغ نبود و در چهل سالگى كه به رسالت نايل گرديد به تبليغ مأمور شد.

برخى از متكلمان و دانشمندان مانند شيخ طوسى، ميرزاى قمى و علامه مجلسى اين فرضيه را پسنديده اند.

شيخ طوسى مى گويد: پيامبر به شرع خود متعبد بود و پيش از بعثت مطالبى كه مخصوص خود آن حضرت بود به او وحى مى شد و او به وحى عمل مى كرد.(۱۰۱) ميرزاى قمى حديث معروفى را دليل اين قول فرض كرده كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين: من در آن هنگام كه آدم ميان آب و گل بود، پيامبر بودم. »(۱۰۲)

مرحوم مجلسى نيز بر اين قول اصرار دارد و آن را به آثار معتبر و اخبار مستفيض مستند مى داند.(۱۰۳) اين در حالى است كه از مجموع روايات علامه مجلسى در اين باب جز سه روايت، دلالت چندانى بر مدعاى او ندارد. آن سه روايت عبارتند از:

۱. امام باقرعليه‌السلام فرمود: «نبى» كسى است كه در خواب [فرشته را] مى بيند، مانند رؤ ياى ابراهيمعليه‌السلام و نيز آنچه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از وحى در زمينه نبوت مى ديد، تا اينكه جبرئيل از جانب خداوند نزد او آمد.(۱۰۴)

۲. روايت مشهور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين. در برخى از روايات چنين آمده است: كنت نبيا و آدم بين الروح و الجسد:(۱۰۵) من پيامبر بودم در حالى كه آدم ميان آب و گل و يا ميان روح و جسم بود.

۳. روايت اميرمؤمنانعليه‌السلام درباره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه فرمود:

َ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَك مِنْ مَلَائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَه (۱۰۶)

به تحقيق از وقتى كه پيامبر از شير گرفته شد، خداوند بزرگ ترين فرشته خود را مأمور تربيت او كرد تا شب و روز او را به راههاى بزرگوارى و زيبايى هاى اخلاقى عالم راهنمايى كند.

به اعتقاد ما روايت نخست بر مدعاى مرحوم مجلسى دلالت روشنى ندارد. چون در آن روايت تنها از رؤ ياى پيامبر پيش از رسالت سخن گفته شده و آن ممكن است درباره اصول اعتقادات يا آماده سازى پيامبر براى رسالت باشد و اين منافات با آن ندارد كه پيامبر در آن زمان در احكام شرع از پيامبران پيشين پيروى مى كرده است؛ بخصوص اينكه تاريخ نماز و روزه و زكات و برخى از احكام، در كتابهاى تاريخى مشخص شده و معلوم است كه مربوط به دوران پس از بعثت است.

روايت دوم، حديث مرسلى است كه از طريق شيعه سندى براى آن ديده نشد و از اين گذشته اين حديث درباره عالم ارواح پيش از خلقت آدم است كه گاهى از آن به عالم ذر تعبير آورده مى شود و در روايات معتبر نقل شده كه روح محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نخستين چيزى است كه آفريده شد. نيز خداوند به عيسىعليه‌السلام وحى كرد كه به محمد ايمان بياور و امت خود را فرمان بده كه به او ايمان بياورند.(۱۰۷) اين مطالب تنها دليل بر شرافت و فضيلت و برترى شاءن و مرتبه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به پيامبران ديگر است و اينكه همه پيامبران مژده دهنده وجود مقدس آن حضرت بودند و اين روايت دليل آن نمى شود كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از بعثت هم پيامبر بوده و به شرع خود عمل مى كرده است.

روايت سوم درباره تأیید پيوسته پيامبر از سوى خداست و اينكه او هميشه موفق به انجام كارهاى نيك و داشتن مكارم و محاسن اخلاق بوده است و دليل داشتن شريعت حتى پيش از بعثت نيست؛ به طورى كه قرآن به آن تصريح مى كند. پيامبر خدا پيش از بعثت انتظار نزول قرآن را نداشت:

وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقى إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلاّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ ظَهيراً لِلْكافِرين (۱۰۸)

و تو اميدوار نبودى كه بر تو كتاب القا شود، بلكه اين رحمتى از پروردگار تو بود. پس تو هرگز پشتيبان كافران مباش.

دليل ديگر مرحوم علامه مجلسى اين است كه حضرت عيسى و يحيىعليهما‌السلام بر طبق آيات قرآنى در كودكى پيامبر بوده اند و چون پيامبر اسلام افضل پيامبران است بايد اين فضيلت در او هم باشد.

اثبات اين مطلب دشوار است و افضل بودن پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله به نحو كلى است و لازمه آن بهره مند بودن از همه معجزات پيامبران گذشته نيست و مى دانيم كه پيامبر اسلام عصايى چون عصاى موسى نداشت.

به نظر مى رسد كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در دوران پيش از بعثت از شريعت ابراهيم پيروى مى كرد و در آن زمان افرادى كه در مكه خداشناس بودند خود را حنيف و پيرو آيين ابراهيم مى دانستند و حنيف يعنى كسى كه دين درستى دارد.(۱۰۹) و اين لقب دين ابراهيم است. در قرآن هم آيين ابراهيم دين حنيف معرفى شده است و جالب اينكه به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داده شده كه از آيين پدرش ابراهيم پيروى كند و از زبان پيامبر نقل شده كه من پيرو دين حنيف ابراهيم هستم:

ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكين (۱۱۰)

سپس به تو وحى كرديم كه: «از آيين ابراهيم حق گراى پيروى كن، [چرا كه] او از مشركان نبود».

قُلْ إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صِراط مُسْتَقيم ديناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكين (۱۱۱)

بگو: «آرى! پروردگارم مرا به راه راست هدايت كرده است: دينى پايدار، آيين ابراهيم حق گراى! و او از مشركان نبود. »

بر طبق اين آيات پيروى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله از آيين توحيدى و پاك ابراهيم نه تنها براى او نقص نبود، كه به آن افتخار مى كند.

دين ابراهيم ريشه اسلام و پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله تكميل كننده دين اوست:

ْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمّاكُمُ الْمُسْلِمين... (۱۱۲)

و در دين بر شما سختى قرار نداده است. آيين پدرتان ابراهيم [نيز چنين بوده است] او بود كه قبلا شما را مسلمان ناميد.

حال مى گوييم: وقتى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله حتى پس از بعثت خود، خود را پيرو آيين ابراهيم مى داند، آيا درست تر آن نيست كه بگوييم: آن حضرت پيش از بعثت نيز به شريعت ابراهيم عمل مى كرد؛ همان گونه مردم موحد مكه، پيرو دين حنيف ابراهيم بودند و در تاريخ از افرادى مانند ورقة بن نوفل و عبيدالله بن جحش و عثمان بن حُويرث و زيد بن عمرو نام برده شده كه در مكه پيرو دين حنيف ابراهيم بودند.(۱۱۳) اينان با دين مسيح - كه دين بر حق آن زمان بود - آشنايى نداشتند و حنيفيت را بهترين دين مى دانستند. امية بن ابى الصلت كه خود از حنفا و اهل «تحنّث»(۱۱۴) بود، مى گويد:

كل دين يوم القيامة عندالله

الاه دين الحنيفية زور(۱۱۵)

ديگر اينكه پدر و نياكان پيامبر اسلام همگى بر دين حنيف ابراهيم بودند. اصبغ بن نباته از اميرمؤمنانعليه‌السلام نقل مى كند كه فرمود: «به خدا سوگند كه نه پدرم و نه جدم عبدالمطلب و نه هاشم و نه عبدمناف هرگز بتى را پرستش نكردند. گفته شد: پس به چه چيزى عبادت مى كردند؟ فرمود: آنها مطابق دين ابراهيم عبادت مى كردند. و به سوى كعبه نماز مى خواندند و به اين دين ملتزم بودند. »(۱۱۶)

يهود و پيامبر موعود

پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دانشمندان يهود به استناد كتابهايى كه در اختيارشان بود، نزديك بودن بعثت پيامبرى را در مكه پيش بينى مى كردند. قوم يهود، يهود را از برانگيخته شدن پيامبر موعود آگاه كرده بودند و با توجه به همين پيش بينى ها بود كه هرگاه ميان قوم يهود و مشركان مكه درگيرى رخ مى داد يهودى ها به مشركان مى گفتند: به زودى پيامبرى در مكه مبعوث خواهد شد و جبهه توحيد و خداشناسى به وسيله او بر جبهه شرك غلبه خواهد كرد. بدين گونه آنها از پيروزى نزديك خود بر مشركان سخن مى گفتند.

ابن هشام(۱۱۷) از چند تن از اهل مكه نقل مى كند كه گفته اند: ما اهل شرك و بت پرستى بوديم و يهود اهل كتاب. آنها دانشى داشتند كه ما نداشتيم. همواره ميان ما درگيرى بود و هر گاه ما كارى مى كرديم كه خوشايند آنان نبود، به ما مى گفتند: زمان آمدن پيامبرى نزديك شده است و ما همراه با او با شما خواهيم جنگيد و شما را مانند كشته شدن عاد و ارم خواهيم كشت. ما اين سخن را بارها از آنان شنيده بوديم، اما چون خداوند پيامبرش را مبعوث كرد ما او را كه به سوى خدا دعوت مى كرد، اجابت نموديم و دانستيم كه او همان است كه يهود به ما وعده مى دادند. ما به سوى او پيشى گرفتيم و به او ايمان آورديم، ولى يهود به او كفر ورزيدند و اين آيه از سوره بقره درباره ما و آنان نازل شده است:

وَ لَمّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكافِرين (۱۱۸)

و هنگامى كه از جانب خداوند كتابى كه مؤ يد آنچه نزد آنان است برايشان آمد، و از ديرباز [در انتظارش] بر كسانى كه كافر شده بودند پيروزى مى جستند؛ ولى همين كه آنچه [كه اوصافش] را مى شناختند برايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خدا بر كافران باد.

الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُون (۱۱۹)

كسانى كه به ايشان كتاب داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [=محمد] را مى شناسند؛ و مسلما گروهى از ايشان حقيقت را نهفته مى دارند، و خودشان [هم] مى دانند.

البته تنها شمار اندكى از يهوديان در سايه همين آگاهى ها به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله ايمان آوردند. ابن هشام علت مسلمان شدن چند تن از يهود بنى قريظه را چنين مى آورد كه دو سال پيش از بعثت پيامبر، يك مرد يهودى به نام ابن هيبان از شام به مدينه آمد. او مردى عابد و زاهد و حاجت روا بود. وقتى مرگ او فرا رسيد و دانست كه به زودى خواهد مرد، به يهوديان گفت: اى گروه يهود، مى دانيد كه چرا من از سرزمين خرّم (شام) به سرزمين قحطى (حجاز) آمدم؟ گفتند: خودت بهتر مى دانى. گفت: به اين سرزمين آمدم و در انتظار ظهور پيامبرى بودم كه زمان او نزديك شده است و اين شهر محل هجرت اوست. اميدوار بودم كه مبعوث شود و من از او پيروى كنم. اى قوم يهود، بر او پيشى نگيريد.

چون پيامبر اسلام مبعوث شد (و به مدينه هجرت كرد) و يهود بنى قريظه را محاصره نمود، جوانانى كه سخنان ابن هيبان را شنيده بودند، گفتند: اى بنى قريظه، به خدا سوگند كه او همان پيامبرى است كه ابن هيبان از او خبر داده بود. آنها گفتند: او نيست. جوانان گفتند: به خدا اوست و همان صفت را دارد و مسلمان شدند و جان و مال و خانواده خود را نجات دادند.(۱۲۰)

قرآن كريم در مقايسه اين دو گروه از يهود - گروهى كه اسلام آوردند و گروه كثيرى كه از پذيرش اسلام سر بر تافتند - مى فرمايد:

لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ * يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاْخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصّالِحين (۱۲۱)

[ولى همه آنان] يكسان نيستند. از ميان اهل كتاب، گروهى درستكردارند كه آيات الهى را در دل شب مى خوانند و سر به سجده مى نهند. به خدا و روز قيامت ايمان دارند؛ و به كار پسنديده فرمان مى دهند و از كار ناپسند باز مى دارند؛ و در كارهاى نيك شتاب مى كنند، و آنان از شايستگانند.

كهانت و پايان يافتن آن با بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله كسانى به عنوان كاهن و جادوگر و غيبگو بودند كه مردم در مشكلات خود به آنها مراجعه مى كردند و از آنها راهنمايى مى خواستند. آنها مدعى بودند كه از عالم غيب خبر دارند و مى توانند از اسرار پنهانى مردم خبر دهند يا آينده ايشان را پيشگويى كنند.(۱۲۲)

ابن سينا درباره كهانت مى گويد: گاهى برخى از طبايع از برخى از كارها استفاده كنند. كه به سبب آن، حس و خيال دچار حيرت و ايستايى، و نيروى دريافت كننده غيب مستعد مى شود. خبردادن اينان از غيب گاهى برگرفته از ظن قوى و گاهى نيز شبيه به خطابى از يك جن يا هاتف غيبى است و گاهى هم به صورت ديدن روياروى با چشم است؛ به گونه اى كه صورت غيب را مشاهده مى كند.(۱۲۳) ابن خلدون معتقد است كه كهانت از خواص نفس انسانى است و نفس انسانى اين استعداد را دارد كه از بشر بودن خود بگلسد و به روحانيت كه بالاتر از بشريت است برسد؛ كه نمونه اعلاى آن پيامبران هستند كه بدون اكتساب و كمك گرفتن از كارهاى بدنى در يك چشم به هم زدن به آن مى رسند. گروه ديگرى هم هستند كه با پيامبران تفاوت اساسى دارند ولى با تحريك قوه عقلى و حركت فكرى به كارهاى محسوس يا خيالى... متشبث مى شوند و اين مبداء كهانت است. با اين كارها قوه خيالى آنها قوى و مانند آينه اى مى شود كه در آن جزييات را مى بينند و اينان هرگز به مرحله آنان در ادراك معقولات نمى رسند. چون وحى آنها وحى شيطان است.(۱۲۴)

ابن ميثم بحرانى كهانت را نوعى اطلاع از امور غيبى معرفى مى كند، ولى آن را بسيار ضعيف مى داند. به عقيده او كاهن مطالب خود را گاهى از ظن قوى و گاهى به وسيله ارتباط با جن و با صدايى كه صاحب آن ديده نمى شود، القا مى كند.(۱۲۵)

در كتب لغت هم كهانت را نوعى خبردادن از غيب، پيش گويى، ارتباط با شياطين و جن و فالگيرى و مانند آن تعريف كرده اند.

البته كهانت، مخصوص مكه در عصر پيش از بعثت پيامبر نيست. مسعودى از كاهنان پس از طوفان نوح كه در مصر بودند و ادعاى خبر دادن از غيب را داشتند گزارشهايى ارائه كرده است.(۱۲۶) همچنين وى در كتاب ديگرش ‍ از وجود كهانت در ميان حكماى يونان و روم خبر مى دهد. گويا آنها مدعى بودند كه علم غيب را از صفاى نفس پيدا كرده اند و برخى هم ادعاى ارتباط با جن را داشتند. مسعودى مى نويسد هيچ امتى نبود مگر آنكه ميان آن كاهنانى وجود داشتند و فلاسفه يونان كهانت را رد نمى كردند و ميان آنان معروف بود كه فيثاغورث به خاطر صفاى نفس و تجرد آن از غيب خبر دارد.(۱۲۷)

در آستانه بعثت پيامبر اسلام در مكه و يمن كاهنان بسيارى وجود داشتند كه مورد مراجعه مردم بودند. آنها ادعا مى كردند كه با جنيان رابطه دارند و جنيان اخبار غيبى را از آسمان مى گيرند و به آنها مى رسانند و هر كدام از كاهنان، جنّ مخصوص داشتند كه به او تابع جنّى مى گفتند كه از آسمانها اخبار را شنود مى كرد و آن را در اختيار كاهن قرار مى داد. با بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله جنيان از دسترسى به آسمان و اخبار غيبى منع شدند و كاهنان نتوانستند به آن اخبار دسترسى پيدا كنند.

امام صادقعليه‌السلام در پاسخ به سوالى درباره كهانت فرمود: كهانت در جاهليت بود و در هر فاصله زمانى ميان پيامبران به وجود مى آمد. كاهن به منزله حاكمى بود كه مردم در كارهايى كه برايشان مشتبه مى شد به آنان رجوع مى كردند و آنان نيز از كارهايى كه رخ مى داد، خبر مى دادند و اين از راههاى گوناگونى بود: تيزى چشم، ذكاوت قلب، وسوسه نفس، فتنه روح به كمك چيزى كه به قلب آنها افكنده مى شد. چون شيطان حوادث زمين را مى دانست و به كاهن القا مى كرد و آنچه در منازل و اطراف اتفاق مى افتاد، به او خبر مى داد و اخبار آسمان را شياطينى با نشستن در جايگاههايى شنود مى كردند. آنها آن زمان از اين كار منع نمى شدند و با شهاب سنگها تيرباران نمى شدند.(۱۲۸)

اين كاهنان در هر مشكلى اظهار نظر مى كردند و مردم درمان هر دردى را نزد آنها مى دانستند. كاهنان جملاتى مبهم ولى داراى سجع و قافيه مى گفتند كه به هر چيزى تاءويل مى شد. پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله كاهنان بسيارى وجود داشتند كه «سطيح» و «شقّ»(۱۲۹) از همه معروف ترند. سطيح بدنى نرم داشت و چون سفره جمع مى شد و «شقّ» تقريبا نصف بدن انسان را داشت و يك دست و يك پا و يك چشم داشت. اينان مدعى بودند كه با جنّيان رابطه دارند و از طريق آنها از آينده خبر مى دهند.(۱۳۰)

ابن الروض شاعر عرب گفته است:

لك راءى كانه راءى شقّ

و سطيح قريعى الكهان(۱۳۱)

كار بدين گونه بود تا اينكه خداوند حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به پيامبرى مبعوث كرد با بعثت آن حضرت درهاى آسمان به روى جنيان بسته شد و آنان نتوانستند در آن جايگاههاى خاص قرار گيرند و اسرار غيب را شنود كنند(۱۳۲) و به كاهنان وابسته خود برسانند و كاهنان و جنيان دانستند كه حادثه بزرگى اتفاق افتاده است. پس از بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگاه يكى از جنيان به آسمان نزديك مى شد تا شنود كند شهابهايى از آسمان به سوى آنها پرتاب مى شد و آنها نمى توانستند به آسمان نزديك شوند.

قرآن كريم اين موضوع را از زبان جنيان چنين نقل مى كند:

وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجال مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً * وَ أَنَّهُمْ ظَنُّوا كَما ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللّهُ أَحَداً * وَ أَنّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَديداً وَ شُهُباً * وَ أَنّا كُنّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الاْنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً * وَ أَنّا لا نَدْري أَ شَرٌّ أُريدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَدا (۱۳۳)

و مردانى از آدميان به مردانى از جن پناه مى بردند و بر سركشى آنها مى افزودند. و آنها [نيز] آن گونه كه [شما] پنداشته ايد، گمان بردند كه خدا هرگز كسى را زنده نخواهد گردانيد. و ما بر آسمان دست يافتيم و آن را پر از نگهبانان توانا و تيرهاى شهاب يافتيم و در آسمان براى شنيدن، به كمين مى نشستيم، [اما] اكنون هركه بخواهد به گوش باشد، تير شهابى در كمين خود مى يابد. و ما[درست] نمى دانيم كه آيا براى كسانى كه در زمينند خواسته شده يا پروردگارشان برايشان هدايت خواسته است؟

از اين آيات و آيات ديگر چنين بدست مى آيد كه شياطين و جنيان در گذشته از آسمان خبرهايى كسب مى كردند و در اختيار مردانى از جنس بشر مى گذاشتند؛ ولى پس از نزول قرآن از اين كار منع شدند و اگر كسى از آنان در صدد خبرگيرى از آسمان بود، آتش او را مى سوزاند و به وسيله شهاب يا تيرهاى آسمانى مورد هدف قرار مى گرفت و بدين گونه ارتباط آنها با آسمان قطع شد.

در اين باره به دو آيه ديگر توجه فرماييد:

وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنّاها لِلنّاظِرينَ * وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجيم * إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبين (۱۳۴)

و به يقين، ما در آسمان برجهايى قرار داديم و آن را براى تماشاگران آراستيم. و آن را از هر شيطان رانده شده اى حفظ كرديم. مگر آن كس كه دزديده گوش فرا دهد كه شهابى روشن او را دنبال مى كند.

إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزينَة الْكَواكِبِ * وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطان مارِد * لايَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب * دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ * إِلاّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِب (۱۳۵)

ما آسمان اين دنيا را به زيور اختران آراستيم و [آن را] از هر شيطان سركشى نگاه داشتيم. [به طورى كه] نمى توانند به انبوه [فرشتگان] عالم بالا گوش ‍ فرادهند، و از هر سوى پرتاب مى شوند. با شدت به دور رانده مى شوند، و برايشان عذابى دايم است. مگر كسى كه [از سخن بالاييان] يكباره استراق سمع كند، كه شهابى شكافنده از پى او مى تازد.

در روايتى از امام صادقعليه‌السلام تصريح شده كه شيطان پيش از تولد پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله به آسمانها رفت و آمد مى كرد، ولى پس از تولد آن حضرت از آسمانها منع شد و از آن پس شياطين به وسيله ستارگان تيرباران مى شوند.(۱۳۶)

هنوز علم بشر به اين حقيقت پى نبرده كه شهابهاى آسمانى همان شهابهايى است كه به سوى شياطين به هنگام استراق سمع پرتاب مى شد.

از ظاهر آيات و روايات معلوم مى شود كهانت كه به پشتوانه جنيان انجام مى گرفت پس از تولد يا بعثت و نزول قرآن باطل شد و اين وضع همچنان ادامه دارد و كاهنان هرگز نخواهند توانست كارى كنند؛ ولى ابن خلدون باطل شدن كهانت را براى هميشه نمى پذيرد. او مى گويد: دليلى بر آن نداريم. چون همان گونه كه علوم كاهنان ممكن است از شياطين باشد چه بسا از نفوس خودشان باشد ديگر اين كه قطع رابطه با آسمان در زمان نبوت بود شايد بعد از آن پايان پذيرفته باشد زيرا اين چيزها در زمان نبوت خاموش مى شود، همان گونه ستارگان و چراغها با وجود طلوع آفتاب خاموش به نظر مى رسند. نبوت نور بزرگى است كه هر نورى با وجود آن پنهان مى شود. سپس از بعضى از حكما نقل مى كند كه كهانت همواره پيش ‍ از بعثت يك پيامبر پيدا مى شود، سپس قطع مى شود.(۱۳۷)

در روايتى كه پيش از اين نقل كرديم نيز امام صادقعليه‌السلام فرمود: كهانت در دوران جاهليت بود و در هر فاصله زمانى ميان پيامبران، به وجود مى آمد.(۱۳۸) اين بيان سخن آن حكيم را تأیید مى كند.

و اما اينكه آيا كهانت به كلى باطل شده است يا نه، سخن ابن خلدون درست به نظر مى رسد. چون كهانت همان گونه كه در روايت امام صادقعليه‌السلام نقل كرديم تنها از جنيان نيست بلكه گاهى از تيزهوشى و ذكاوت قلب است و مى توان گفت: اين نوع كهانت باطل نشده است و اين كه در اسلام كهانت كارى ناروا معرفى شده و كسى كه به آن مشغول شود مورد لعن قرار گرفته، دليل بر امكان كهانت پس از اسلام است. شيخ مرتضى انصارى نيز نظرى مشابه نظر ابن خلدون دارد و كهانت را تركيبى از اخبار جنيان و فطانت روح كاهن مى داند و مى گويد: منظور از اين كه كهانت قطع شده، كهانت كامل است.(۱۳۹) يعنى كهانتى كه از طريق جن و فطانت هر دو باشد.

درباره حرمت كهانت روايات متعددى نقل شده است كه از جمله آنهاست روايت امام صادقعليه‌السلام كه فرمود:

مَنْ تَكَهَّنَ أَوْ تُكُهِّنَ لَهُ فَقَدْ بَرِئَ مِنْ دِينِ مُحَمَّد صلى‌الله‌عليه‌وآله (۱۴۰)

هر كس كهانت كند يا براى او كهانت شود، از دين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بيرون مى رود.

مشركان مكه كه با سخنان كاهنان آشنايى داشتند، با شنيدن آيات قرآن، پيامبر را گاهى شاعر و گاهى كاهن ناميدند. قرآن اين تهمت را چنين رد مى كند:

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِر قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِن قَليلاً ما تَذَكَّرُون (۱۴۱)

و آن گفتار شاعرى نيست [كه] كمتر [به آن] ايمان داريد و نه گفتار كاهنى [كه] كمتر [از آن] پند مى گيريد.