تاریخ اسلام از منظر قرآن

تاریخ اسلام از منظر قرآن25%

تاریخ اسلام از منظر قرآن نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: تاریخ اسلام

تاریخ اسلام از منظر قرآن
  • شروع
  • قبلی
  • 10 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 17007 / دانلود: 6046
اندازه اندازه اندازه
تاریخ اسلام از منظر قرآن

تاریخ اسلام از منظر قرآن

نویسنده:
فارسی

 

در این کتاب، قرآن پژوه معاصر، حجت‌الاسلام یعقوب جعفری، به بررسی تاریخ صدر اسلام و زندگانی پیامبر (ص)، جنگهای صدر اسلام و دیگر پدیده‌های مهم این دوره، از منظر قرآن پرداخته است. البته در توضیح آیات به منظور ایجاد زمینه فهم درست محتوای آیات، از روایات تاریخی و منابع حدیثی نیز استفاده فراوان شده است.
این کتاب دارای یک مقدمه، ۵ فصل و یک خاتمه است. فصل یکم به موضوع فلسفه تاریخ و سنت‌های حاکم بر آن اختصاص یافته است. در فصل دوم، موضوع جاهلیت ابعاد و نشانه‌های آن مورد بررسی قرار گرفته است. فصل سوم به مهمترین حوادث دوران ولادت پیامبر اکرم (ص) تا بعثت آن حضرت پرداخته است و در فصل چهارم، و رخدادهای دوران بعثت تا هجرت مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. در فصل پنجم نیز پدیده‌های مهم و عبرت آموز ۱۱ سال هجرت پیامبر (ص) تا رحلت آن حضرت آمده است. در خاتمه نیز به اختصار به موضوع آینده بشریت از نظر قرآن توجه شده است.


1

فصل چهارم : از بعثت تا هجرت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله

در اين دوره از تاريخ اسلام كه سيزده سال طول كشيد رخدادهاى گوناگونى به وقوع پيوست كه در قرآن به برخى از آنها اشاره شده است و ما بدانها خواهيم پرداخت و از يادكرد رخدادهايى كه در قرآن به آنها اشاره نشده، خوددارى مى كنيم.

آغاز وحى

سالها بود كه حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله گاه و بيگاه از غوغاى شهر مكه مى گريخت و به غار حرا در كنار مكه مى رفت و با خداى خود خلوت مى كرد و به عبادت مى پرداخت؛ تا اينكه در شب مباركى(۱۴۲) در چهل سالگى آن جناب اراده خداوند بر اين تعلق گرفت كه آن حضرت را به پيامبرى برگزيند و مأموريت هدايت و رهبرى جامعه بشرى را به او واگذار كند. در آن شب بود كه براى نخستين بار حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله مخاطب جبرئيل شد و فرشته وحى پيام الهى را به او ابلاغ كرد.

ماجراى ملاقات پيامبر با جبرئيل در غار حرا كه نخستين بار اتفاق افتاد، به صورتهاى مختلف نقل شده و ما اكنون آنچه ابن هشام از زبان خود پيامبر نقل كرده است، مى آوريم.(۱۴۳)

پيامبر در غار حرا بود و آن شبى كه خداوند در آن پيامبرش را به رسالت خود گرامى داشت و لطف خود را بر بندگان شامل نمود، فرا رسيد و جبرئيل به فرمان خداوند فرود آمد. پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مى فرمايد: جبرئيل نزد من آمد و من خوابيده بودم و نوشته اى در پارچه اى از ديبا آورد و گفت: بخوان. گفتم چه بخوانم؟ او مرا فشار داد، به گونه اى كه گمان مرگ بردم. سپس رهايم ساخت و گفت: بخوان. گفتم چه بخوانم؟ پس باز فشارم داد كه پنداشتم مرگم فرا رسيد۰ است. سپس رهايم ساخت و گفت: بخوان. گفتم چه بخوانم؟ باز همان حالت براى سومين بار تكرار شد؛ تا اينكه جبرئيل گفت:

اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذي خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَق * اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ * الَّذي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَم (۱۴۴)

بخوان به نام پروردگارت كه آفريد انسان را از علق آفريد. بخوان، و پروردگار تو كريمترين [كريمان] است. همان كس كه به وسيله قلم آموخت. آنچه را كه انسان نمى دانست [بتدريج به او] آموخت.

پس من آن را خواندم و تمام شد و جبرئيل رفت و من از خواب برخاستم، در حالى كه گويا كتابى بر دلم نوشته شده است. از غار بيرون شدم. وقتى به ميان كوه رسيدم، صدايى از آسمان شنيدم كه مى گفت: اى محمد، تو پيامبر خدا هستى و من جبرئيل هستم. سرم را به سوى آسمان بالا بردم تا بنگرم، كه جبرئيل را به صورت مردى ديدم كه پاهايش را در افق آسمان گذاشته بود و مى گفت: اى محمد، تو پيامبر خدا هستى و من جبرئيل. من همچنان به او مى نگريستم و پس و پيش نمى رفتم و صورتم را در افقهاى آسمان مى گردانيدم و هيچ كجا نمى نگريستم، مگر اينكه او را آنجا مى ديدم؛ تا اينكه او رفت و من هم به سوى خانواده ام رفتم.

من نزد خديجه نشستم. او گفت: اى ابوالقاسم، كجا بودى؟ به خدا سوگند كه فرستادگانم را در جستجوى تو فرستادم، مكه را جستجو كردند و به سوى من بازگشتند. من آنچه ديده بودم به او گفتم. او گفت: اى پسر عمو، مژده باد بر تو و ثابت قدم باش. سوگند به كسى كه جان خديجه در دست اوست، اميدوارم كه تو پيامبر اين امت باشى.

در ادامه اين روايت، ابن هشام و ديگران نقل مى كنند كه پس از اين رويداد، خديجه نزد پسر عموى خود ورقة بن نوفل رفت و او نصرانى شده و كتابهاى آنها را خوانده و از اهل تورات و انجيل چيزها شنيده شده بود. خديجه ماجرا را به او نقل كرد. ورقه گفت: قدوس قدوس! سوگند به كسى كه جان ورقه در دست اوست، اى خديجه، اگر سخن مرا باور كنى مى گويم كه همانا ناموس اكبر كه نزد موسى مى آمد، آمده است و او پيامبر اين امت است. به او بگو: ثابت قدم باشد.

همچنين در ادامه اين روايت آمده است كه ورقة بن نوفل پس از اين با پيامبر ملاقات كرد و به او گفت: تو پيامبر خدا هستى و ناموس اكبر كه نزد موسى مى آمد نزد تو نيز آمده است. سپس سر او را بوسيد و رفت.

چنانچه نقل كرديم در آغاز نزول وحى جبرئيل سه بار پيامبر را فشار سختى داد. شايد اين مطلب اشاره به منزلت و هيبت وحى باشد. بعدها نيز وقتى به پيامبر وحى نازل مى شد گاهى از خود بيخود مى شد و غرق عرق مى گشت و حالتى شبيه بيهوشى بر او پديد مى آمد.(۱۴۵)

قرآن كريم نيز در آيه اى از منزلت و هيبت وحى چنين بيان مى كند:

إِنَّا سَنُلْقي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقيلا (۱۴۶)

به زودى بر تو گفتارى گرانبار القا مى كنيم.

ملاقات پيامبر با ورقة بن نوفل هرگز نشان از كوچك ترين شك و ترديد پيامبر يا خديجه ندارد، بلكه خديجه از خوشحالى فراوان آن را نزد پسرعموى خود مطرح ساخته است. در روايت ديگر ابن هشام مطالبى آمده كه با مقام پيامبر سازگار نيست، مانند دلدارى خديجه به او كه آنچه ديده شيطان نبوده، بلكه فرشته بوده است!(۱۴۷)

به هر حال با نزول پنج آيه نخست سوره علق بعثت آن حضرت آغاز شد و روز بعد كه پيامبر لباسى به خود پيچيده و خوابيده بود، براى بار دوم جبرئيل نازل شد و آياتى از سوره مدثر را آورد:(۱۴۸)

يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ * وَ رَبَّكَ فَكَبِّر (۱۴۹)

اى كشيده رداى شب بر سر، برخيز و بترسان و پروردگار خود را بزرگ دار.

مراحل سه گانه دعوت

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از بعثت مأموريت خود را به تدريج و در سه مرحله انجام داد:

الف) دعوت پنهانى

پيامبر تا سه سال دعوت خود را آشكار نكرد. چون زمينه براى آن فراهم نشده بود و به طور مخفيانه با كسانى كه آمادگى داشتند ملاقات مى كرد و آنان را به اسلام دعوت مى نمود و به تدريج افراد متعددى اسلام را پذيرفتند. نخستين كسى كه اسلام را پذيرفت خديجه همسر آن حضرت بود و نخستين مردى كه مسلمان شد على بن ابى طالبعليه‌السلام بود.(۱۵۰)

خداوند در قرآن كريم از اين افراد به عنوان پيشاهنگان در اسلام ياد مى كند كه به مقام قرب الهى رسيده اند:

وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ * أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ * في جَنَّاتِ النَّعيم (۱۵۱)

و سبقت گيرندگان مقدمند؛ آنانند همان مقربان [خدا]، در باغستانهاى پرنعمت.(۱۵۲)

در اين مرحله پيامبر و مسلمانان كه گروه اندكى بودند، دين خود را از مشركان مكه پنهان مى كردند و حتى نمازهاى خود را مخفيانه مى خواندند. در تواريخ نقل شده كه در آغاز اسلام هنگامى كه وقت نماز مى رسيد، پيامبر به يكى از دره هاى مكه مى رفت و على بن ابى طالب نيز به دور از خويشان، با او همراه بود و پس از اتمام نماز برمى گشتند؛ تا اينكه زيد بن حارثه مسلمان شد و او نيز با پيامبر و على نماز مى خواند.(۱۵۳)

ب) دعوت خويشاوندان

از آغاز بعثت تا سه سال دعوت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مخفيانه بود؛ تا اينكه از سوى خداوند مأموريت يافت به طور آشكار به تبليغ اسلام بپردازد. پيش از دعوت عمومى مأمور شد نخست خويشاوندان خود را تبليغ كند، اين مأموريت به صورت زير به آن حضرت ابلاغ شد:

وَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ * وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنين (۱۵۴)

و خويشان نزديكت را هشدار ده و براى آن مؤمنانى كه تو را پيروى كرده اند، بال خود را فرو گستر.

مورخان و مفسران گفته اند وقتى اين آيه نازل شد، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله خويشان خود را جمع و رسالت خود به آنان اظهار نمود.

تفصيل اين رويداد در كتابهاى تاريخى و تفسيرى با تفاوتهاى اندكى نقل شده و ما خلاصه اى از آن را از تاريخ طبرى نقل مى كنيم:

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از نزول آيهوَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ به على بن ابى طالبعليه‌السلام دستور داد غذايى از ران گوسفند و شير تهيه كند و فرزندان عبدالمطلب را جمع كند. علىعليه‌السلام مى گويد: من دستور پيامبر را انجام دادم و آنان را كه حدود چهل نفر بودند، از جمله عموهاى پيامبر، ابوطالب، حمزه، عباس و ابولهب را دعوت كردم. چون آنها اجتماع كردند پيامبر از من خواست كه غذايى بياورم و من آن را آوردم.

پيامبر خدا فرمود: با نام خدا شروع كنيد. آنها همگى خوردند و سير شدند، در حالى كه هنوز غذا باقى مانده بود. سپس به من فرمود: آنها را سيراب كن؛ و من كاسه بزرگ را آوردم، همگى خوردند و سيراب شدند. وقتى پيامبر خواست سخن خود را آغاز كند، ابولهب سخن آغاز كرد و گفت: رفيق شما، شما را جادو كرده است. پس آنها پراكنده شدند و پيامبر هم سخن خود را نگفت.

روز بعد پيامبر به من فرمود: اى على، اين مرد در سخن گفتن بر من پيشى گرفت و پيش از آنكه من سخن بگويم آنها متفرق شدند. غذايى همانند غذاى ديروز آماده ساز. سپس آنها را پيش من جمع كن. علىعليه‌السلام مى گويد: من چنين كردم و آنها مانند روز قبل غذا خوردند و سيراب شدند. آنگاه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله چنين فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب، به خدا سوگند، در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قوم خود بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، بياورد. همانا من براى شما خير دنيا و آخرت را آورده ام و خداوند به من فرمان داده كه شما را به سوى آن بخوانم. پس هر كس از شما در اين كار مرا يارى كند، برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما خواهد بود.

علىعليه‌السلام مى گويد: همه آن قوم ساكت شدند، ولى من كه از نظر سن از همه آنها كوچك تر بودم، گفتم: اى پيامبر خدا، من ياور تو هستم. پيامبر دست من را گرفت و گفت: اين برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شماست. پس به او گوش دهيد و از او اطاعت كنيد. آنها برخاستند و خنده كنان به ابوطالب مى گفتند: به تو دستور مى دهد كه به پسرت گوش دهى و از او اطاعت كنى.(۱۵۵)

مى نويسند: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آن سخن خود را سه بار تكرار كرد و هر بار على بن ابى طالبعليه‌السلام برمى خاست و مى گفت: من با تو بيعت مى كنم، و پيامبر مى فرمود: بنشين؛ تا اينكه بار سوم كه على برخاست و همان سخن را گفت، پيامبر او را تأیید كرد.(۱۵۶)

اين رويداد كه به حديث «يوم الانذار» معروف است در بسيارى از كتابهاى شيعه و اهل سنت با تفاوتهاى اندكى نقل شده است(۱۵۷) و مى توان آن را حديث مستفيض دانست كه از قوت و اعتبار كافى برخوردار است؛ جز اينكه طبرى در تفسير خود اين سخن پيامبر را كه فرمود: هر كس ‍ مرا يارى كند برادر من و وصى من و جانشين من در ميان شما خواهد بود، چنين نقل كرده كه پيامبر فرمود: «هر كس مرا يارى كند برادر من خواهد بود و چنين و چنان. » و به جاى «اخى و وصيّى و خليفتى» «اخى و كذا و كذا» آورده است!(۱۵۸) البته اين احتمال وجود دارد كه طبرى خود اين كار را نكرده است، بلكه نسخه نويسان تفسير طبرى بنا به مصلحتى اين كار را انجام داده اند.

عجيب تر از آن اينكه دكتر محمد حسين هيكل، نويسنده معروف معاصر مصرى در چاپ اول كتاب «حيات محمد» اين حديث را به همان صورت كامل آورده(۱۵۹) ولى در چاپهاى بعدى كتاب خود جمله اعلام برادرى و وصايت و جانشينى علىعليه‌السلام را به كلى حذف كرده است.(۱۶۰)

ج) دعوت عمومى

پس از تبليغ خويشاوندان، رسول گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله از جانب خداوند مأموريت يافت كه دعوت خود را آشكار كند و همگان را به اسلام دعوت نمايد و از مشركان اعراض كند و از ريشخند آنها نهراسد:

فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكينَ * إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئين (۱۶۱)

پس آنچه را بدان مأمورى آشكار كن و از مشركان روى برتاب، كه ما [شر] ريشخندگران را از تو برطرف خواهيم كرد.

به دنبال اين مأموريت بزرگ، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بارها در ميان جمعيتهاى مشركان حاضر شد و آنان را به سوى توحيد و اسلام دعوت نمود و از شرك و بت پرستى برحذر داشت.

ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روزى بالاى كوه صفا رفت و فرياد يا صباحاه برآورد. (اين كلمه را در موقع اعلام خطر مى گفتند.) قريش ‍ نزد او جمع شدند و گفتند: تو را چه شده است؟ گفت: به من بگوييد اگر به شما خبر دهم كه شامگاهان يا بامدادان دشمن به شما حمله خواهد كرد، آيا مرا تصديق خواهيد كرد؟ گفتند: آرى. فرمود: من شما را در مقابل خود از عذابى شديد بيم مى دهم! ابولهب گفت: واى بر تو، ما را براى اين جمع كردى؟ پس سوره تبت يدا ابى لهب تا آخر نازل گرديد.(۱۶۲)

چنين مى نمايد كه پيش از آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت خود را آشكار كند مشركان مكه سخنانى درباره پيامبر و هدفهاى او شنيده بودند و او را مسخره مى كردند. از اين رو در همين آيات كه پيامبر مأمور آشكار كردن دعوت خود است خداوند به او اطمينان مى دهد كه او را از شر مسخره كنندگان حفظ خواهد كرد.

پس از بيان خطبه، پيامبر خدا همواره و در هر مناسبت و اجتماعى مردم را به سوى توحيد دعوت مى كرد. آن حضرت در كوچه و بازار مى رفت و مى فرمود: اى مردم، بگوييد خدايى جز الله نيست تا رستگار شويد! و ابولهب دنبال او به راه مى افتاد و با سنگ او را مى زد و مى گفت: اى مردم او دروغگوست.(۱۶۳)

انقطاع وحى

پس از گذشت مدتى از آغاز نزول وحى، به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مدت زمانى نزول وحى قطع شد و اين باعث شد كه بعضى در اين باره از پيامبر سئوال كنند يا حتى به او طعنه زنند در برخى از منابع آمده است كه خديجه همسر پيامبر در اين باره با آن حضرت گفتگو كرد.(۱۶۴) ولى در بيشتر منابع چنين گزارش شده كه مشركان مكه با انقطاع وحى به پيامبر طعنه زدند.(۱۶۵) شايد هر دو مورد درست باشد و خديجه براى كسب آگاهى و مشركان با نيت ناروا اين مسئله را مطرح كرده باشند.

موضوع انقطاع وحى بر طبق برخى از روايات پس از نزول آيهوَ أَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ بود.(۱۶۶) به گفته ابن عباس اين مدت پانزده روز طول كشيد.(۱۶۷) مشركان مى گفتند: خداى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله او را رها كرده است؛ ولى پس از چند روز فاصله سرانجام فرشته وحى بار ديگر بر پيامبر نازل شد و سوره مباركه «والضحى» را فرود آورد كه در آن از پيامبر خدا دلجويى شده است:

وَ الضُّحى * وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى * ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى * وَ لَلاْخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولى (۱۶۸)

سوگند به روشنايى روز، سوگند به شب چون آرام گيرد، [كه] پروردگارت تو را وانگذاشته، و دشمن نداشته است. قطعا آخرت براى تو از دنيا نيكوتر خواهد بود.

بايد دانست كه نزول وحى با امر خداوند صورت مى گيرد و چنين نيست كه پيامبر هر وقت بخواهد به او وحى شود. در موارد بسيارى كه از آن حضرت چيزى پرسيده مى شد. چيزى از خود نمى گفت و منتظر نزول وحى بود؛ همان گونه كه در پرسش از «روح» پيامبر چيزى نگفت تا آيات الهى نازل شد.

در مورد تاءخيرهايى كه گاهى در نزول وحى پديد مى آمد در آيه ديگرى از قول فرشتگان گفته شده كه اين كار به دست خداست و تصريح شده كه خداوند پيامبر را فراموش نمى كند؛ يعنى انقطاع وحى خود داراى حكمت و معيار است و سبب آن اين نيست كه خداوند پيامبرش را رها يا فراموش ‍ نموده است:

وَ ما نَتَنَزَّلُ إِلا بِأَمْرِ رَبِّكَ لَهُ ما بَيْنَ أَيْدينا وَ ما خَلْفَنا وَ ما بَيْنَ ذلِكَ وَ ما كانَ رَبُّكَ نَسِيًّا * رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبادَتِهِ هَلْ تَعْلَمُ لَهُ سَمِيًّا (۱۶۹)

و [ما فرشتگان] جز به فرمان پروردگارت نازل نمى شويم. آنچه پيش روى ما و آنچه پشت سر ما و آنچه ميان اين دو است، [همه] به او اختصاص دارد و پروردگارت هرگز فراموشكار نبوده است. پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است. پس او را بپرست و در پرستش او شكيبا باش. آيا براى او همنامى مى شناسى؟

در تفسير اين آيه آمده است كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله به جبرئيل فرمود: مدتى بود كه نزد من نمى آمدى و من مشتاق ديدار تو بودم، جبرئيل گفت: اشتياق من به تو بيشتر بود، ولى من بنده اى مأمور هستم و جز به فرمان خداوند نازل نمى شوم.(۱۷۰)

همان گونه كه نزول وحى در دست خدا بود، انجام معجزه هم همان حالت را داشت و چنين نبود كه هر كس در هر وقت از پيامبر معجزه اى بخواهد، او بتواند به جاى آورد.

آزار پيامبر و ياران او از سوى مشركان

از هنگامى كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت خود را آشكار كرد، از بت و بت پرستى به شدت انتقاد كرد و چنين اظهار نمود كه مشركان قريش در گمراهى آشكارند و پدرانشان نيز در گمراهى بودند.

مشركان در برابر دعوت پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله واكنشهايى شديد نشان دادند و چون آن روز شمار مسلمانان اندك بود و توانى نداشتند، قريش بى مهابا به آزار پيامبر و مسلمانان پرداختند و گاهى برخى از مسلمانان را سخت شكنجه مى كردند.

آزار پيامبران و پيروان ايشان شيوه هميشگى مخالفان پيامبران در طول تاريخ بوده است و همه پيامبران از قوم خود آزار ديده و مورد مسخره قرار گرفته و تكذيب شده اند.

خداوند پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را در برابر اذيتها و تكذيبهاى مشركان در موارد متعددى دلدارى مى دهد و او را به شكيبايى و مقاومت مى خواند و يادآورى مى كند كه پيامبران همواره از سوى قوم خود مورد اذيت و تكذيب بوده اند، ولى سرانجام يارى خداوند نصيب آنان شده و پيروز گشته اند:

وَ لَقَدْ كُذِّبَتْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِكَ فَصَبَرُوا عَلى ما كُذِّبُوا وَ أُوذُوا حَتَّى أَتاهُمْ نَصْرُنا وَ لا مُبَدِّلَ لِكَلِماتِ اللَّهِ وَ لَقَدْ جاءَكَ مِنْ نَبَإِ الْمُرْسَلينَ (۱۷۱)

و پيش از تو نيز پيامبرانى تكذيب شدند، ولى بر آنچه تكذيب شدند و آزار ديدند شكيبايى كردند تا يارى ما به آنان رسيد، و براى كلمات خدا هيچ تغييردهنده اى نيست. و مسلما اخبار پيامبران به تو رسيده است.

هر چند همه پيامبران از قوم خود آزار ديدند، هيچ پيامبرى مانند پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مورد آزار و اذيت قرار نگرفت؛ همان گونه كه خود آن حضرت فرموده است:

ما اوذى نبى مثل ما اوذيت (۱۷۲)

هيچ پيامبرى مانند من آزار نديد.

ابولهب (عموى پيامبر) و همسرش ام جميل از كسانى بودند كه در آزار پيامبر تا توانستند كوشيدند. به سبب همين دشمنى ها و آزارها بود كه سوره اى در نفرين آنان و نكوهش كارهايشان نازل گرديد:

تَبَّتْ يَدا أَبي لَهَب وَ تَبَّ * ما أَغْنى عَنْهُ مالُهُ وَ ما كَسَبَ * سَيَصْلى ناراً ذاتَ لَهَب * وَ امْرَأَتُهُ حَمَّالَةَ الْحَطَبِ * في جيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَد (۱۷۳)

بريده باد دست ابولهب، و مرگ بر او باد. دارايى او و آنچه اندوخت، سودش نكرد. به زودى در آتشى پرزبانه درآيد و زنش، آن هيمه كش [آتش ‍ افروز]، بر گردنش طنابى از ليف خرماست.

ابوجهل(۱۷۴) نيز همواره پيامبر را دشنام مى داد و اذيت مى كرد. روزى وى سوگند خورد كه گردن آن حضرت را لگد كند. به او گفته شد كه آن حضرت در اين كنار نماز مى خواند او به سوى آن حضرت رفت، ولى به عقب برگشت و گفت: ميان من و او آتشى قرار داشت.(۱۷۵) سپس اين آيات نازل شد:

أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى * إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى * أَ رَأَيْتَ الَّذي يَنْهى * عَبْداً إِذا صَلَّى * أَ رَأَيْتَ إِنْ كانَ عَلَى الْهُدى * أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوى * أَ رَأَيْتَ إِنْ كَذَّبَ وَ تَوَلَّى* أَ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرى * كَلا لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ * ناصِيَة كاذِبَة خاطِئَة * فَلْيَدْعُ نادِيَهُ * سَنَدْعُ الزَّبانِيَة (۱۷۶)

آيا ديدى آن كس را كه باز مى داشت، بنده اى را آنگاه كه نماز مى گزارد؟ چه پندارى اگر او بر هدايت باشد يا به پرهيزگارى وادارد [براى او بهتر نيست]؟ [و باز] آيا چه پندارى [كه] اگر او به تكذيب پردازد و روى برگرداند [چه كيفرى در پيش دارد]؟ مگر ندانسته كه خدا مى بيند؟ زنهار، اگر باز نايستد، موى پيشانى [او] را سخت بگيريم؛ [همان] موى پيشانى دروغزن گناه پيشه را. [بگو] تا گروه خود را بخواند بزودى آتشبانان را فرا خوانيم.

شكنجه و آزار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله تا بدانجا ادامه يافت كه شكمبه شتر به روى او انداختند: اما حمايت دو عموى بزرگوار آن حضرت، ابوطالب و حمزه باعث گرديد كه اذيت مشركان كمتر شود، هرچند اذيت مسلمانان بى پناه به شدت ادامه داشت.

از كسانى كه به شدت شكنجه شدند خاندان ياسر بود. ياسر و همسرش ‍ سميه به شكنجه شهيد شدند و فرزندشان عمار پس از شكنجه هاى بسيار به ناچار سخنانى كه مشركان تلقين مى كردند به زبان آورد و آزاد شد. او نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و ماجرا را نقل كرد. پيامبر فرمود: آيا دل تو چه حالى داشت؟ گفت دل من به ايمان مطمئن بود. پس اين آيه نازل گرديد:

مَنْ كَفَرَ بِاللَّهِ مِنْ بَعْدِ إ يمانِهِ إِلا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإ يمان... (۱۷۷)

هر كس پس از ايمان آوردن خود، به خدا كفر ورزد [عذابى سخت خواهد داشت] مگر آن كس كه مجبور شده و[لى] قلبش به ايمان اطمينان دارد.

در اثر شكنجه هاى پياپى مشركان، به دستور پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله هشتادوسه نفر از مسلمانان به سرپرستى جعفر بن ابى طالب از مكه به حبشه هجرت كردند.(۱۷۸) و در آنجا زندگى آرامى داشتند. اينان باعث شدند كه برخى از مسيحيان حبشه و از جمله نجاشى (پادشاه حبشه) به اسلام علاقه مند شوند و درباره آن تحقيق كنند؛ به طورى كه چندين نفر از دانشمندان مسيحى از حبشه به ديدار پيامبر آمدند.

از مظاهر آزار رساندن به مسلمانان، محاصره آنها در شعب ابى طالب است كه سه سال طول كشيد و مسلمانان در آن روزگار صدمه هاى فراوان ديدند.(۱۷۹)

سرانجام مشركان تصميم به كشتن پيامبر گرفتند و پيامبر به دستور خداوند مكه را به قصد مدينه ترك كرد و با اين هجرت، فصل جديدى در تاريخ اسلام گشوده شد.

خداوند درباره مسلمانان كه در مكه اذيت ديدند و از آن شهر اخراج شدند، مى فرمايد:

 فَالَّذينَ هاجَرُوا وَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أُوذُوا في سَبيلي وَ قاتَلُوا وَ قُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّات تَجْري مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهار (۱۸۰)

پس كسانى كه هجرت كردند و از خانه هاى خود رانده شده و در راه من آزار ديده و جنگيده و كشته شده اند، بديهايشان را از آنان مى زدايم، و آنان را در باغهايى كه از زير[درختان] آن نهرها روان است در مى آورم.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله با هجرت به مدينه از آزار مشركان رهايى كامل نيافت. آنان به جنگ با وى شتافتند. آن حضرت در مدينه علاوه بر آزار مشركان از آزار يهوديان و منافقان نيز در رنج بود و خداوند در قرآن كريم، آزار دهندگان به پيامبر را لعنت مى فرستد:

إِنَّ الَّذينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهيناً (۱۸۱)

بى گمان، كسانى كه خدا و پيامبر او را آزار مى رسانند، خدا آنان را در دنيا و آخرت لعنت كرده و برايشان عذابى خفت آور آماده ساخته است.

اظهار نظر مشركان درباره قرآن

مشركان مكه گسترش دعوت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را خطر بزرگى براى خود و منافع سياسى و اقتصادى خود مى ديدند و به هيچ وجه حاضر نبودند اسلام به مثابه يك دين جديد كه همه بنيادهاى فكرى و فرهنگى و سياسى و اقتصادى آنها را فرو مى ريزد، استوار گردد.

مشكل بزرگ مشركان مكه، جذابيت و حلاوت قرآن بود كه مردم را به سوى خود جذب مى كرد. اين امر موجب نفوذ پيامبر اسلام در دلهاى مردم و در نتيجه آشنايى آنها با تعليمات اسلام و پذيرش دين مى شد. از اين رو مشركان مكه براى مقابله با اين خطر كه منافع آنها را تهديد مى كرد بايست درباره قرآن و نفوذ آن چاره اى مى انديشيدند. از طرفى جاذبه و حلاوت قرآن و اسلوب شگفت انگيز آن در حدى بود كه آنها نمى توانستند كوچك ترين عيب و نقصى در آن بيابند. درماندگى آنها به حدى بود كه براى جلوگيرى از نفوذ قرآن تهمتهاى واهى به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله روا مى داشتند او را ديوانه، ساحر، كاهن، شاعر، يا بسيار دروغگو ياد مى كردند.

قرآن كريم اين تهمتها را در آيات متعددى بيان مى كند:

وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذَّابٌ (۱۸۲)

و از اينكه هشدار دهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند، و كافران مى گويند: «اين ساحرى شياد است. »

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِر قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِن قَليلاً ما تَذَكَّرُون (۱۸۳)

و آن گفتار شاعرى نيست [كه] كمتر [به آن] ايمان داريد. و نه گفتار كاهنى [كه] كمتر [از آن] پند مى گيريد.

وَ قالُوا يا أَيُّهَا الَّذي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُون (۱۸۴)

و گفتند: «اى كسى كه قرآن بر او نازل شده است، به يقين تو ديوانه اى. »

مشركان اين تهمتها را در حالى بر پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله روا مى داشتند كه همه او را مى شناختند. او بيش از چهل سال در ميان مردم زندگى كرده بود. از اين رو نتوانستند بدين شيوه به نتيجه اى دست يابند و سران قريش و سردمداران كفر و شرك، به منظور پيدا كردن راهى براى كوبيدن قرآن و ايجاد خدشه در آن، جلسه اى در «دارالندوه» تشكيل دادند. «دارالندوه» خانه اى بود كه در آن به مسجدالحرام باز مى شد و از زمان قصى بن كلاب محل تصميم گيرى هاى قريش ‍ بود.(۱۸۵)

گردهمايى سران قريش در «دارالندوه» با حضور وليد بن مغيره مخزومى و سخنرانى او آغاز شد. وليد كه به حكيم عرب شهرت داشت سخنان خود را چنين آغاز كرد:

اى سران قريش، شما صاحبان كرامت و بزرگوارى هستيد. عربها نزد شما مى آيند و چون باز مى گردند سخنان گوناگونى از شما نقل مى كنند. اينك سخن خود را يكى كنيد و تصميم مشتركى بگيريد كه درباره آن مرد چه مى گوييد؟

گفتند: مى گوييم او شاعر است.

وليد چهره در هم كشيد و گفت: ما شعر زياد شنيده ايم. سخن او به شعر شباهت ندارد.

گفتند: مى گوييم او كاهن است.

وليد گفت: وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او مانند كاهنها سخن نمى گويد.

گفتند: مى گوييم او ديوانه است.

وليد گفت: وقتى سراغ او مى رويد مى بينيد كه او ديوانه نيست.

گفتند: مى گوييم او ساحر و جادوگر است.

وليد گفت: منظورتان از ساحر چيست؟

گفتند: ساحر كسى است كه دو دشمن را به هم نزديك مى كند و دو دوست را از هم جدا مى سازد.

در اين هنگام وليد پيشنهاد آنها را پذيرفت و گفت همه بگوييد او ساحر است. از آن مجلس بيرون آمدند و هر يك از آنها كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را مى ديدند، مى گفتند: تو ساحرى.(۱۸۶)

پس از اين بود كه آيات ۱۱ تا ۲۵ سوره مدثر نازل شد و از توطئه خبر داد.

طبرسى صورت ديگر اين داستان را چنين ياد مى كند:

هنگامى كه آيات اول سوره مؤمن بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل شد او به مسجد آمد و آن آيات را تلاوت كرد. وليد نزديك پيامبر بود و آن آيات را مى شنيد. وقتى پيامبر متوجه گوش سپارى او شد آن آيات را دوباره تلاوت كرد. وليد از آنجا بيرون آمد و به مجلس قبيله خود (بنى مخزوم) رفت و در آنجا چنين اظهار داشت:

«از محمد سخنى شنيدم كه نه كلام انسان است و نه كلام جن. براى آن حلاوت و زيبايى و طراوتى است. فراز آن ميوه مى دهد و پايين آن همچون باران تند است. بر همه برترى دارد و چيزى از آن برتر نمى شود. »

چون وليد اين سخنان را گفت و به منزل خود رفت، قريش با يكديگر گفتند: به خدا قسم كه وليد از دين خود خارج شده و دين محمد را پذيرفته است و اگر او چنين كند تمام قريش از او پيروى خواهند كرد. چون وليد به ريحانه قريش معروف است.

ابوجهل گفت: كار او را به من واگذاريد. اين بگفت و نزد وليد آمد؛ در حالى كه اظهار ناراحتى و اندوه مى كرد. وليد گفت: اى پسر برادر، تو را چه شده است كه چنين اندوهگين هستى؟ ابوجهل گفت: ناراحتى من از آنجاست كه قريش بر تو كه سالمندى ايراد مى گيرند و گمان مى كنند كه تو سخن محمد را بيشتر جلوه دادى.

وليد با ابوجهل از خانه بيرون آمد و به مجلس قوم خود وارد شد. سپس ‍ گفت: شما گمان مى كنيد كه محمد ديوانه است! آيا هيچ ديده ايد كه كار ديوانگان را كند؟ همه گفتند: نه. گفت: گمان مى كنيد كه او كاهن است! آيا هيچ علامتى از كهانت در او ديده ايد؟ همه گفتند: نه. گفت: گمان مى كنيد كه او دروغگو است! آيا تا به حال از او دروغى شنيده ايد؟ همه گفتند: نه. او پيش از نبوت به راستگوى امين شهرت داشت. در اينجا قريش به وليد گفتند: تو درباره او چه مى گويى؟ وليد مقدارى فكر كرد و آن سو و اين سو نگريست. سپس گفت: محمد چيزى جز ساحر و جادوگر نيست. آيا نمى بينيد كه چگونه ميان مرد و خانواده و فرزندان و برده هايش جدايى مى افكند. بنابراين او ساحر است و آنچه مى گويد سحر تاءثيرگذارى است.(۱۸۷)

در آيات ۱۱ تا ۲۵ سوره مدثر درباره اين اظهار نظر وليد بن مغيره چنين آمده است:

ذَرْني وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحيداً * وَ جَعَلْتُ لَهُ مالاً مَمْدُوداً * وَ بَنينَ شُهُوداً * وَ مَهَّدْتُ لَهُ تَمْهيداً * ثُمَّ يَطْمَعُ أَنْ أَزيدَ * كَلاّ إِنَّهُ كانَ لاِياتِنا عَنيداً * سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً * إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ * فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ * ثُمَّ نَظَرَ * ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ * ثُمَّ أَدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ * فَقالَ إِنْ هذا إِلاّ سِحْرٌ يُؤْثَرُ * إِنْ هذا إِلاّقَوْلُ الْبَشَر (۱۸۸)

مرا با آنكه [او را] تنها آفريدم واگذار. و دارايى بسيار به او بخشيدم، و پسرانى آماده [به خدمت دادم]، و برايش [عيش خوش] آماده كردم. باز [هم] طمع دارد كه بيفزايم. ولى نه زيرا او دشمن آيات ما بود. به زودى او را به بالارفتن از گردنه [عذاب] وادار مى كنم. آرى، [آن دشمن حق] انديشيد و سنجيد. كشته بادا، چگونه [او] سنجيد؟ [آرى،] كشته بادا، چگونه [او] سنجيد. آنگاه نظر انداخت سپس رو ترش نمود و چهره درهم كشيد. آنگاه پشت گردانيد و تكبر ورزيد، و گفت: «اين [قرآن] جز سحرى كه [به برخى] آموخته اند نيست. اين غير از سخن بشر نيست. »

داورى وليد بن مغيره درباره قرآن كه پس از مشورتها و انديشيدن هاى بسيار، قرآن را سحر ناميد، نشانگر نهايت درماندگى مشركان در برابر عظمت قرآت است.

براى مبارزه با گسترش روزافزون نفوذ قرآن در ميان مردمى كه دلباخته قرآن شده بودند و با گوش سپردن به آن، دين جديد را مى پذيرفتند، كفار قريش ‍ نغمه ديگرى ساز كردند و آن تحريم گوش دادن به قرآن بود. آنها مردم به خصوص افراد تازه وارد به مكه را از شنيدن قرآن باز مى داشتند و آشكارا شنيدن قرآن را ممنوع كردند و حتى دستور دادند كه اگر در جايى با محمد روبرو شديد و ديديد كه قرآن مى خواند با ايجاد هياهو و خواندن شعر و رجز با آن معارضه كنيد تا آيات قرآنى شنيده نشود.

قرآن كريم اين تصميم كفار قريش را چنين نقل مى كند:

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا لا تَسْمَعُوا لِهذَا الْقُرْآنِ وَ الْغَوْا فيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُون (۱۸۹)

و كسانى كه كافر شدند گفتند: «به اين قرآن گوش مدهيد و سخن لغو در آن اندازيد، شايد شما پيروز شويد. »

جذابيت و دلنشينى قرآن به حدى بود كه وضع كنندگان اين قانون كه با سرسختى مردم را از شنيدن قرآن باز مى داشتند، خود اولين كسانى بودند كه قانون شكنى كردند و مخفيانه به شنيدن قرآن پرداختند!

بر طبق نوشته ابن هشام پس از تحريم گوش سپارى به قرآن سه تن از سران قريش (ابوسفيان، ابوجهل و اخنس بن شريق) يك شب بدون اطلاع از يكديگر از خانه هاى خود بيرون آمدند و در كنار خانه پيامبر هر كدام در گوشه اى مخفى شدند تا به قرآن گوش دهند. آنها تا صبح همانجا بودند و بامدادان كه راه خانه خود را پيش گرفتند هر سه به يكديگر رسيدند و همديگر را سرزنش كردند و گفتند: اگر ديگران از وضع ما باخبر شوند به ما چه خواهند گفت! تصميم گرفتند كه ديگر اين كار را نكنند، اما شب دوم نيز هر يك به خيال اينكه ديگرى نخواهد آمد، كنار خانه پيامبر آمدند و هنگام صبح باز همديگر را ديدند و شرمنده شدند و تصميم گرفتند كه ديگر تكرار نكنند؛ ولى شب سوم نيز همان برنامه تكرار شد و اين بار تصميم جدى گرفتند كه ديگر اين كار را ترك كنند.(۱۹۰)

عقبة بن ربيعه (ابوالوليد) كه يكى از دانايان و سران قريش بود، از سوى قريش مأموريت يافت كه با پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله گفتگو كند. او نزد پيامبر رفت و سخنان بسيارى گفت و به آن حضرت وعده داد كه اموال بسيارى در اختيار ايشان بگذارد و او را بزرگ قريش معرفى كند؛ در مقابل، او از دين خود دست بردارد. پيامبر كه به سخنان او گوش مى داد فرمود: اى ابوالوليد، سخنانت تمام شد؟ گفت: آرى. فرمود: حال از من بشنو! سپس بخش ‍ نخست سوره فصلت را تا آيه سجده براى او تلاوت كرد و آنگاه به سجده رفت. آنگاه فرمود: اى ابوالوليد آيا شنيدى؟ اكنون اختيار با توست.

عقبه نزد يارانش رفت. بعضى از آنها به بعضى ديگر گفتند: ابوالوليد به حالى غير از حالتى كه در موقع رفتن داشت، بر مى گردد. وقتى نشست، پرسيدند چه ديدى اى ابوالوليد؟ گفت: سخنى شنيدم كه هرگز مانند آن نشنيده بودم. به خدا كه آن نه شعر است و نه سحر و نه كهانت. اى گروه قريش، مرا اطاعت كنيد و اين مرد را با خواسته هايش رها كنيد. به خدا سوگند، از آن سخنانى كه من شنيدم، خبرى بزرگ در راه است. اگر عرب كار او را بسازد ديگران زحمت شما را كم كرده اند و اگر او به عرب پيروز شود سلطنت او سلطنت شما و عزت او عزت شماست و شما به وسيله او خوشبخت ترين مردم مى شويد. آنها گفتند: اى ابوالوليد، به خدا سوگند كه او با زبانش تو را جادو كرده است. گفت: اين نظر من است. آنچه مى خواهيد بكنيد.(۱۹۱)

ديگر تهمتهاى مشركان

درماندگى مشركان در برابر انتشار سريع اسلام و به خطر افتادن منافع آنها سبب شد كه مشركان همزمان با شكنجه و آزار مسلمانان، تهمتهايى به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله روا دارند تا شايد مقام و مرتبه و اعتبار او را پايين بياورند و اسلام و قرآن را در نظر مردم خرد كنند و از گرايش مردم به اسلام جلوگيرى نمايند.

قرآن از اين تهمتها چنين ياد مى كند:

الف) معلم داشتن پيامبر

مشركان مى گفتند مطالب و موضوعات قرآن وحى آسمانى نيست، بلكه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله آنها را از برخى از دانايان عصر خود يا از دانشمندان يهود و نصارا گرفته و سپس به صورت قرآن عرضه كرده است. آنها قرآن را همان افسانه هاى پيشينيان يا افترا بر خدا ياد مى كردند كه در ساختن آن، افرادى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را يارى كرده اند:

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فَقَدْ جاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً * وَ قالُوا أَساطيرُ الْأَوَّلينَ اكْتَتَبَها فَهِيَ تُمْلى عَلَيْهِ بُكْرَةً وَ أَصيلا (۱۹۲)

كافران گفتند اين دروغى بيش نيست كه خود آن را بافته و ديگران به او كمك كرده اند. آنان با اين سخن، ظلم و زور رواداشته اند. و كسانى كه كفر ورزيدند، گفتند: «اين [كتاب] جز دروغى كه آن را بربافته [چيزى] نيست، و گروهى ديگر او را بر آن يارى كرده اند. » و قطعا [با چنين نسبتى] ظلم و بهتانى به پيش آوردند.

مشركان براى توجيه اين تهمت، چندتن را كه در زمان پيامبر خواندن و نوشتن مى دانستند نام بردند و مدعى بودند كه پيامبر اسلام مطالب را از آنها مى گيرد. آنها افرادى مانند بحيراى راهب، بلعام رومى، سلمان فارسى، يعيش، يسار حضرمى و عداس رومى را معلمان پيامبر نام مى بردند.(۱۹۳)

اينان اغلب افراد غير عرب بودند كه در مكه و حجاز زندگى مى كردند و به نظر مى رسد كه چون عربها زبان آنها را نمى فهميدند، تصور مى كردند آنها از دانش بسيارى برخوردارند؛ به خصوص اينكه مليت و فرهنگ ديگرى داشتند و سخنانى مى گفتند كه براى عرب مكه تازگى داشت.

بى پايگى اين تهمت از آنجا معلوم است كه اگر چنين گروهى وجود داشتند، شناخته مى شدند و خود به پيامبر ايمان نمى آوردند؛ در حالى كه اينان خود به آن حضرت ايمان آورده بودند.

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبينٌ (۱۹۴)

و نيك مى دانيم كه آنان مى گويند: «جز اين نيست كه بشرى به او مى آموزد» [نه چنين نيست، زيرا] زبان كسى كه [اين] نسبت را به او مى دهند غير عربى است و اين [قرآن] به زبان عربى روشن است.

واضح است كسى كه يك زبان را نداند نمى تواند در آن زبان كتابى پديد آورد كه از لحاظ فصاحت و بلاغت و نظم و گيرايى و شيوايى در اوج عظمت باشد و بزرگان و اديبان آن زبان در برابر جملات آن كتاب اظهار شگفتى و ناتوانى كنند.

قرآن كريم علاوه بر اين پاسخ، يك پاسخ كلى ديگر نيز ارائه مى كند كه جاى هيچ گونه ترديد و بحث باقى نمى گذارد:

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَة مِثْلِهِ وَ ادْعُوا مَنِ اسْتَطَعْتُمْ مِنْ دُونِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ * بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَمّا يَأْتِهِمْ تَأْويلُهُ كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الظّالِمين (۱۹۵)

يا مى گويند: «آن را به دروغ ساخته است؟ » بگو: «اگر راست مى گوييد، سوره اى مانند آن بياوريد، و هر كه را جز خدا مى توانيد، فرا خوانيد. » بلكه چيزى را دروغ شمردند كه به علم آن احاطه نداشتند و هنوز تاءويل آن برايشان نيامده است. كسانى [هم] كه پيش از آنان بودند، همين گونه [پيامبرانشان را] تكذيب كردند. پس بنگر كه فرجام ستمگران چگونه بوده است.

از اين آيه چند نكته استفاده مى شود:

نخست اينكه قرآن در برابر اين تهمتها آنها را به معارضه (تحدّى) با سوره هاى قرآن مى خواند و همه مى دانيم كه تاكنون نتوانسته اند چنين كارى انجام دهند.

دوم اينكه پس از اين مبارزطلبى، با روان شناسى خاص سخن خود را تحليل مى كند و اظهار مى دارد كه چون قرآن فراتر از دانش آنهاست، به تكذيب آن پرداختند.

سوم اينكه به سابقه اين كار در امتهاى گذشته اشاره مى كند و يادآورى مى شود كه همواره كسانى در برابر انبيا قرار گرفته و آنان را تكذيب كرده اند.

ب) تهمت جادوگرى

مشركان مكه با مشاهده جاذبه و نفوذ قرآن در دلها آن را چنين توجيه كردند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله يك ساحر و جادوگر است و قرآن سحر اوست. اين تهمت به صورت فراگير در مكه شايع شد دانايان ايشان تهمت سحر را بهترين روش مقابله با پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دانستند:

وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّاب (۱۹۶)

و از اينكه هشداردهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند، و كافران مى گويند: «اين، ساحرى شيّاد است. »

وَ لَمّا جاءَهُمُ الْحَقُّ قالُوا هذا سِحْرٌ وَ إِنّا بِهِ كافِرُون (۱۹۷)

و چون حقيقت به سويشان آمد، گفتند: «اين افسونى است و ما منكر آنيم. »

آنچه باعث مى شود كه مشركان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را به جادوگرى و سحر متهم كنند، اين بود كه مى ديدند افرادى از يك خانواده به او ايمان مى آورند و در نتيجه ميان آنها و ساير اعضاى خانواده جدايى مى افتد. آنها مى گفتند: اين همان سحر است كه ميان انسان و برادرش جدايى مى اندازد.

ج) تهمت ديوانگى

چون آنان سخنان رسول خدا را بر خلاف عقايد و سنتهاى خود مى ديدند، مى گفتند: او ديوانه شده است و سخنان نامربوط مى گويد:

وَ إِنْ يَكادُ الَّذينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصارِهِمْ لَمّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَ يَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ * وَ ما هُوَ إِلاّ ذِكْرٌ لِلْعالَمين (۱۹۸)

و آنان كه كافر شدند، چون قرآن را شنيدند چيزى نمانده بود كه تو را چشم بزنند و مى گفتند: «او واقعا ديوانه اى است. » و حال آنكه [قرآن] جز تذكارى براى جهانيان نيست.

وقتى پيامبر خدا از جهان پس از مرگ و زنده شدن مردگان سخن مى گفت، چون اين سخن در باور ايشان نمى گنجيد بيان آن را جنون مى شمردند.

أَفْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعيد (۱۹۹)

آيا [اين مرد] دروغى بسته يا جنونى در اوست؟ بلكه [نه] آنان كه به آخرت ايمان ندارند در عذاب و گمراهى دور و درازند.

أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّة إِنْ هُوَ إِلاّ نَذيرٌ مُبين (۲۰۰)

آيا نينديشيده اند كه همنشين آنان هيچ جنونى ندارد؟ او جز هشدار دهنده اى آشكار نيست.

تهمت سحر و جنون، ابتكار تازه مشركان مكه نبود، بلكه اين تهمتها را به پيامبران ديگر هم روا مى داشتند:

كَذلِكَ ما أَتَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ * أَ تَواصَوْا بِهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ طاغُون (۲۰۱)

بدين سان بر كسانى كه پيش از آنها بودند هيچ پيامبرى نيامد جز اينكه گفتند: «ساحر يا ديوانه است. » آيا همديگر را به اين [سخن] سفارش كرده بودند؟ [نه!] بلكه آنان مردمى سركش بودند.

د) تهمت شاعر يا كاهن بودن

جملات موزون قرآن كريم با نثر خاص و نظم بديع خود، براى عرب جاهلى پديده اى نو و شگفت آور بود. آنها چون به خدا و وحى ايمان نداشتند در توجيه مادى اين متن شگفت آور مى گفتند كه آن يا شعر است و پيامبر شاعرى متفاوت و نوآور است و يا آن جملاتى است همانند جملات موزون و مسجع كاهنان. بنابراين، پيامبر را گاهى شاعر و گاهى كاهن مى ناميدند.

فَلا أُقْسِمُ بِما تُبْصِرُونَ * وَ ما لا تُبْصِرُونَ * إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُول كَريم * وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِر قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِن قَليلاً ما تَذَكَّرُونَ * تَنْزيلٌ مِنْ رَبِّ الْعالَمينَ (۲۰۲)

پس نه [چنان كه مى پنداريد]، سوگند ياد مى كنم به آنچه مى بينيد، و آنچه نمى بينيد كه [قرآن] قطعا گفتار فرستاده اى بزرگوار است. و آن گفتار شاعرى نيست [كه] كمتر [به آن] ايمان داريد و نه گفتار كاهنى [كه] كمتر [از آن] پند مى گيريد. [پيام] فرود آمده اى است از جانب پروردگار جهانيان.

ه) تهمت دروغگويى

مشركان كه به خدا ايمان داشتند ولى بتها را شريك او مى دانستند، مى گفتند:

إِنْ هُوَ إِلاّ رَجُلٌ افْتَرى عَلَى اللّهِ كَذِباً وَ ما نَحْنُ لَهُ بِمُؤْمِنينَ (۲۰۳)

او جز مردى كه بر خدا دروغ مى بندد نيست و ما به او اعتقاد نداريم.

وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ * لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ * فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَد عَنْهُ حاجِزينَ (۲۰۴)

و اگر [او] پاره اى گفته ها بر ما بسته بود، دست راستش را سخت مى گرفتيم، سپس رگ قلبش را پاره مى كرديم، و هيچ يك از شما مانع از [عذاب] او نمى شد.

بنابراين، اينكه خداوند همواره پيامبر خود را مورد مرحمت و عنايت قرار داده، دليل بر اين است كه او هر چه از خدا نقل مى كند راست است و گرنه به شدت مؤ اخذه مى شد.

بهانه جويى هاى مشركان

اذيتها و تهمتهاى مشركان هرگز نتوانست تلاش خستگى ناپذير پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را در جهت تبليغ دين و مبارزه با شرك و بت پرستى متوقف سازد.

مشركان مكه كه خود را در تنگنا ديدند و در برابر دعوت پيامبر و اصرار آن حضرت به ترك بت پرستى درمانده شدند، بهانه ها و عذرهايى آوردند تا خود را از تنگنا برهانند.

برخى از بهانه هاى مشركان مكه عبارت اند از:

الف) اگر اسلام را بپذيريم مشركان ديگر ما را مى آزارند و ما را از سرزمينمان بيرون خواهند كرد.

قرآن پاسخ مى دهد كه آنها در حرم امن الهى هستند و همه گونه نعمت در اختيارشان است و چنين چيزى اتفاق نخواهد افتاد:

وَ قالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُدى مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنا أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْء رِزْقاً مِنْ لَدُنّا وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لايَعْلَمُون (۲۰۵)

و گفتند: «اگر با تو از [نور] هدايت پيروى كنيم، از سرزمين خود ربوده خواهيم شد. » آيا آنان را در حرمى امن جاى نداديم كه محصولات هر چيزى - كه رزقى از جانب ماست - به سوى آن سرازير مى شود؟ ولى بيشترشان نمى دانند.

ب) چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از مكه يا طائف نازل نشده است!

مشركان مى گفتند: پيام رسانى از جانب خداوند كار بزرگى است و چنين كسى بايد شخصيت بزرگى باشد، نه يتيم عبدالله:

وَ قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ هذَا الْقُرْآنُ عَلى رَجُل مِنَ الْقَرْيَتَيْنِ عَظيم (۲۰۶)

و گفتند: «چرا اين قرآن بر مردى بزرگ از [آن] دو شهر فرود نيامده است؟ »

به گفته مفسران(۲۰۷) منظور آنها از آن مرد بزرگ، وليد بن مغيره از مكه و عروة بن مسعود از طائف بود.

أَ هُمْ يَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّكَ نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ رَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْض دَرَجات... (۲۰۸)

آيا آنانند كه رحمت پروردگارت را تقسيم مى كنند؟ ما [وسايل] معاش آنان را در زندگى دنيا ميانشان تقسيم كرده ايم، و برخى از آنان را از [نظر] درجات، بالاتر از بعضى [ديگر] قرار داده ايم.

بدين گونه به آنان خاطرنشان مى سازد كه خداوند خود بهتر مى داند كه چه كسى را به پيامبرى برگزيند.

ج) اگر مسلمان شويم مال و فرزندانمان كم خواهد شد.

از آنجا كه در آغاز، بيشتر مسلمانان افراد تنگدست بودند، مشركان همواره فقير بودن ايشان را بهانه تبليغ بر ضد اسلام قرار داده بودند و ضمن ريشخند به مسلمانان فقير مى گفتند: اسلام باعث تنگدستى مى شود و ما بر دين خود باقى مى مانيم تا مال و فرزند زيادى داشته باشيم:

أَ فَرَأَيْتَ الَّذي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً * أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْدا (۲۰۹)

آيا ديدى آن كسى را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت: «قطعا به من مال و فرزند [بسيار] داده خواهد شد»؟ آيا بر غيب آگاه شده يا از [خداى] رحمان عهدى گرفته است؟

اساسا معيار فضيلت نزد مشركان ثروت و قدرت بود و از نظر آنان كسى مى توانست به پيامبرى برسد كه ثروت و فرزند بسيارى داشته باشد. اين يك فرضيه پذيرفته شده نزد كافران ثروتمند و برخوردار بود كه قرآن آنان را «مترفين» ياد مى كند.

وَ ما أَرْسَلْنا في قَرْيَة مِنْ نَذير إِلاّ قالَ مُتْرَفُوها إِنّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ * وَ قالُوا نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبين (۲۱۰)

و [ما] در هيچ شهرى هشداردهنده اى نفرستاديم جز آنكه خوشگذرانان آنها گفتند: «ما به آنچه شما بدان فرستاده شده ايد كافريم» و گفتند: «ما دارايى و فرزندانمان از همه بيشتر است و ما عذاب نخواهيم شد. »

آنها داشتن مال و فرزند بيشتر را دليل نزديك بودن به خدا مى دانستند و معتقد بودند هر كس كه مال و فرزند بيشترى داشته باشد، او دوست خدا و مورد عنايت اوست. قرآن كريم در ادامه همين آيات اين پندار باطل را رد مى كند و معيار دوستى خداوند را ايمان و عمل صالح معرفى مى كند:

وَ ما أَمْوالُكُمْ وَ لا أَوْلادُكُمْ بِالَّتي تُقَرِّبُكُمْ عِنْدَنا زُلْفى إِلاّ مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا... (۲۱۱)

و اموال و فرزندانتان چيزى نيست كه شما را به پيشگاه ما نزديك گرداند، مگر كسانى كه ايمان آورده و كار شايسته كرده باشند.

د) آنچه از پدرانمان به ما رسيده ما را بس است و ما نمى توانيم از آيين پدرانمان دست برداريم.

وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا أَ وَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْلَمُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُون (۲۱۲)

و چون به آنان گفته مى شود: «به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر[ش] بياييد»، مى گويند: «آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم ما را بس است. » آيا هر چند پدرانشان چيزى نمى دانسته و هدايت نيافته بودند؟

اين همان منطقى است كه امتهاى پيشين در برابر پيامبران، پيش گرفته بودند. قوم حضرت ابراهيمعليه‌السلام نيز بت پرستى خود را با همين منطق غلط توجيه مى كردند.(۲۱۳)

تقليد از پدران و سنتهاى قومى و ملى نمى تواند راه درست شناخت حقيقت باشد؛ البته احترام به عقايد و سنتهاى گذشتگان در صورتى كه با عقل و شرع مطابق باشد، خوب است.

ه) چرا فرشته اى همراه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نيست و چرا گنجى به او نرسيده است!

وَ قالُوا ما لِهذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَ يَمْشي فِي الْأَسْواقِ لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيراً * أَوْ يُلْقى إِلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْها... (۲۱۴)

و گفتند: اين چه پيامبرى است كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ چرا فرشته اى به سوى او نازل نشده تا همراه وى هشداردهنده باشد؟ يا گنجى به طرف او افكنده نشده يا باغى ندارد كه از [بار و بر] آن بخورد؟

قرآن كريم در پاسخ به اين سخن مشركان مى فرمايد اگر فرشته اى هم پيامبر مى شد بايد به صورت يك مرد معمولى ميان مردم ظاهر مى شد. چون مردم توانايى و ابزار آن را ندارند كه فرشته را به صورت اصلى ببينند.

وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَكاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً وَ لَلَبَسْنا عَلَيْهِمْ ما يَلْبِسُون (۲۱۵)

و اگر او را فرشته اى قرار مى داديم، حتما وى را [به صورت] مردى در مى آورديم و امر را همچنان بر آنان مشتبه مى ساختيم.

بهانه هاى ديگر مشركان كه چرا براى او گنج يا باغى نيست، طلب معجزه است و آوردن معجزه هاى پيشنهادى به صلاح نبود. چون اگر درخواست آنها عملى مى شد و باز ايمان نمى آوردند، هلاك مى شدند. (تفصيل اين مطلب را در بخش بعدى خواهيم خواند).

و) اگر خدا مى خواست ما مشرك نبوديم.

يكى ديگر از بهانه هاى مشركان اين بود كه خواست خدا چنين بوده كه ما و پدرانمان مشرك باشيم. اين همان سخن جبريون است كه گناه گناهكاران و شرك مشركان را به خدا نسبت مى دهند:

سَيَقُولُ الَّذينَ أَشْرَكُوا لَوْ شاءَ اللّهُ ما أَشْرَكْنا وَ لا آباؤُنا وَ لا حَرَّمْنا مِنْ شَيْء كَذلِكَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ حَتّى ذاقُوا بَأْسَنا قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْم فَتُخْرِجُوهُ لَنا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ تَخْرُصُونَ (۲۱۶)

كسانى كه شرك آورده اند به زودى خواهند گفت: «اگر خدا مى خواست، نه ما و نه پدرانمان شرك نمى آورديم و چيزى را [خودسرانه] تحريم نمى كرديم. » كسانى هم كه پيش از آنان بودند، همين گونه [پيامبران خود را] تكذيب كردند تا عقوبت ما را چشيدند. بگو: «آيا نزد شما دانشى هست كه آن را براى ما آشكار كنيد؟ شما جز از گمان پيروى نمى كنيد، و جز دروغ نمى گوييد. »

البته اين سخن مشركان از نظر تكوينى سخن درستى است و شايد آنها همين نكته را از پيامبر ياد گرفته بودند و مى خواستند او را به پذيرش سخن خود وادارند. چون بارها پيامبر از مشيت مطلق خداوند سخن گفته بود؛ ولى نتيجه اى كه آنان در عالم تشريع به دست مى آوردند غلط بود. مسلم است كه اگر خداوند مى خواست مى توانست آنها را به اجبار مؤمن كند، ولى اراده خدا چنين بوده كه انسان در انتخاب خود آزاد باشد. خدا كسى را بر شرك يا ايمان مجبور نكرده است، ولى همين كه كسى شرك يا ايمان را انتخاب كند، مطابق با مشيت تكوينى خدا عمل كرده و مى توان كار او را به خدا نسبت داد. چون تمام ابزار اين انتخاب را خداوند به او داده است و مشيت خدا مانند علم او به صورت تعليقى كارهاى بندگان را زير پوشش ‍ دارد.

علامه طباطبايى مى گويد: اساسا اين استدلال آنها به نتيجه دلخواه آنها نمى انجاميد. زيرا اگر خدا نمى خواست آنها مشرك شوند، چنين نبود كه آنها را به ايمان مجبور كند؛ بلكه آزاد مى گذاشت تا با اختيار خود ايمان بياورند.(۲۱۷)

پيشنهادهاى مشركان

چون مبارزه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله با شرك و بت پرستى شديدتر شد، واكنش ‍ مشركان نيز گوناگون گرديد. آنان مرحله به مرحله عقب نشينى كردند و سرانجام نرمش نشان دادند و ايمان آوردن خود را به انجام پيشنهادهايى منوط دانستند. لحن سخن آنان به گونه اى بود كه اگر پيامبر آن پيشنهادها را مى پذيرفت، ايمان مى آوردند. البته اين بار نيز درصدد بهانه جويى بودند و نمى خواستند ايمان بياورند.

برخى از آن پيشنهادها:

الف) درخواست انجام معجزه هاى خاص

همه پيامبران براى اثبات حقانيت خود معجزه اى خاص داشتند كه ارتباط آنها را با عالم غيب ثابت مى كرد؛ ولى چنين نبود كه پيامبر هر معجزه درخواست شده را عملى سازد. زيرا اگر چنين بود هر كس بيهوده درخواست معجزه مى كرد و نظام عالم به هم مى خورد و هدف اصلى پيامبران (تربيت و هدايت مردم) به فراموشى سپرده مى شد و كار پيامبران شبيه كار شعبده بازان مى شد كه در هر مجلسى چشمه اى از كارهاى خود را نشان مى دهند.

از اين گذشته بر طبق يك سنت الهى اگر كسى معجزه اى درخواست كند و پيامبر آن معجزه را انجام دهد و او ايمان نياورد، دچار عذاب الهى مى شود و چون احتمال اينكه درخواست كننده ايمان نياورد و آن معجزه را سحر و جادو بشمرد همواره وجود دارد، بنابراين عملى ساختن چنين درخواستهايى به ضرر درخواست كننده است و شايد در هدايت او اثر نكند و او را در معرض عذاب و بلاى الهى قرار دهد. از اين رو پيامبران درخواست آنها را گاه عملى نمى كردند. يكى از اين موارد درخواست سران قريش (عتبه، شيبه، ابوسفيان، وليد بن مغيره و...) از پيامبر است كه قرآن از آن چنين ياد مى كند:

وَ قالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّى تَفْجُرَ لَنا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً * أَوْ تَكُونَ لَكَ جَنَّةٌ مِنْ نَخيل وَ عِنَب فَتُفَجِّرَ الْأَنْهارَ خِلالَها تَفْجيراً * أَوْ تُسْقِطَ السَّماءَ كَما زَعَمْتَ عَلَيْنا كِسَفاً أَوْ تَأْتِيَ بِاللّهِ وَ الْمَلائِكَةِ قَبيلاً * أَوْ يَكُونَ لَكَ بَيْتٌ مِنْ زُخْرُف أَوْ تَرْقى فِي السَّماءِ وَ لَنْ نُؤْمِنَ لِرُقِيِّكَ حَتّى تُنَزِّلَ عَلَيْنا كِتاباً نَقْرَؤُهُ قُلْ سُبْحانَ رَبِّي هَلْ كُنْتُ إِلاّ بَشَراً رَسُولاً (۲۱۸)

و گفتند: «تا از زمين چشمه اى براى ما بجوشانى، هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد. يا [بايد] براى تو باغى از درختان خرما و انگور باشد و آشكارا از ميان آنها جويبارها روان سازى، يا چندانكه ادعا مى كنى، آسمان را پاره پاره بر [سر] ما فرو اندازى، يا خدا و فرشتگان را در برابر [ما حاضر] آورى، يا براى تو خانه اى از طلا [كارى] باشد، يا به آسمان بالا روى، و به بالا رفتن تو [هم] اطمينان نخواهيم داشت، تا بر ما كتابى نازل كنى كه آن را بخوانيم» بگو: «پاك است پروردگار من، آيا [من] جز بشرى فرستاده هستم؟ »

بخشى از اين درخواستها به موجب وضع جغرافيايى مكه است كه سرزمين بى آب و علفى بوده و آنها درخواست جارى شدن چشمه ها و نهرها و ايجاد باغهايى مانند باغهاى شام و فلسطين را مى كردند. بخشى ديگر به سبب فقير بودن پيامبر بود كه از او خانه اى پر از طلا مى خواستند. بخشى ديگر برگرفته از عناد آنها بود كه مى خواستند پيامبر اگر راست مى گويد براى آنها عذابى نازل كند و يا... شگفت اينكه آنها اين درخواستها را از خود پيامبر داشتند و نمى گفتند كه از خداى خود بخواه كه چنين و چنان كند.

پيامبر خدا مأمور شد كه در پاسخ آنها خداوند را پيراسته بداند و خود را جز بشرى پيامبر نشمرد. او از جنبه بشرى مانند ساير افراد بشر بود و هيچ بشرى قدرت انجام چنين كارهاى فوق العاده يا محال را ندارد و از جنبه پيامبرى هم انجام معجزه در دست خداست و پيامبر قدرت ندارد كه بدون اراده الهى معجزه اى بياورد.

ب) طرد مسلمانان فقير

در آغاز اسلام بيشتر كسانى كه به اسلام مى گرويدند تنگدست بودند و مشركان ثروتمند به پيامبر ايراد مى گرفتند كه فقيران و بردگان گرد اويند. گاهى نيز اظهار مى كردند كه اگر پيامبر فقيران را از خود براند، آنان ايمان خواهند آورد.

روايت شده است كه گروهى از بزرگان قريش نزد پيامبر آمدند و ديدند كه خباب بن ارت، صهيب، بلال و عمار كه از فقيران و بردگان بودند، نزد آن حضرت هستند. گفتند: اى محمد، آيا مى خواهى ما هم پيروان اينان باشيم!(۲۱۹) نيز روايت شده كه عتبة بن ربيعه، شيبة بن ربيعه، مطعم بن عدى و حارث بن نوفل با اشراف بنى عبدمناف نزد ابوطالب رفتند و به او گفتند: اگر پسر برادرت محمد بردگان و ضعيفان ما را از خود براند، در ما تاءثير زيادى خواهد داشت و نزد ما سزاوار اطاعت خواهد بود و او را تصديق نماييم. ابوطالب نزد حضرت آمد و سخنان آنها را نقل كرد. عمر بن خطاب به پيامبر گفت: بهتر است چنين كنى تا ببينيم آنها چه مى كنند و چگونه قول خود را عملى مى سازند. در اين حال اين آيه نازل شد:(۲۲۰)

وَ لا تَطْرُدِ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْء وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْء فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظّالِمينَ (۲۲۱)

و كسانى كه پروردگار خود را بامدادان و شامگاهان مى خوانند - در حالى كه خشنودى او را مى خواهند - مران. از حساب آنان چيزى بر عهده تو نيست، و از حساب تو [نيز چيزى] بر عهده آنان نيست، تا ايشان را برانى و از ستمكاران باشى.

چنين به نظر مى رسيد كه اگر آنان ايمان بياورند ثروت و قدرت خود را وقف پيامبر و اسلام مى كردند؛ ولى حقيقت آن است كه هدف مشركان ايمان آوردن نبود. آنها مى خواستند گروه اندك ايمان آوردگان را نيز از گرد پيامبر پراكنده كنند و اگر هم پيشنهاد آنها صادقانه بود از نظر خداوند نبايد ارزشها را فداى مصلحت انديشى ها كرد.

نظير اين پيشنهاد را برخى از اشراف قوم نوح نيز مطرح كردند، ولى نوح آن را نپذيرفت و در پاسخ فرمود:

ِ وَ ما أَنَا بِطارِدِ الَّذينَ آمَنُوا إِنَّهُمْ مُلاقُوا رَبِّهِمْ وَ لكِنِّي أَراكُمْ قَوْماً تَجْهَلُونَ (۲۲۲)

و كسانى را كه ايمان آورده اند طرد نمى كنم. قطعا آنان پروردگارشان را ديدار خواهند كرد، ولى شما را قومى مى بينم كه نادانى مى كنيد.

ج) درخواست تشريك بتها در عبادت

گروهى از قريش نزد پيامبر آمدند و به او گفتند: اى محمد، بيا تو از دين ما پيروى كن و ما هم از دين تو پيروى كنيم؛ به اين صورت كه يك سال تو خدايان ما را پرستش كن و يك سال ما خداى تو را. اگر آنچه تو آورده اى از آنچه پيش ماست بهتر باشد ما در آن شريك شده ايم و سهم خود را به دست آورده ايم، و اگر آنچه نزد ماست بهتر از آن باشد كه نزد توست، تو در كار ما شريك شده اى و سهم خود را گرفته اى.

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: به خدا پناه مى برم از اينكه جز او را شريك او قرار دهم. در همين حال سوره كافرون نازل گرديد.(۲۲۳)

در روايت ابن هشام، نامهاى پيشنهادكنندگان چنين آمده است: اسود بن مطلب، وليد بن مغيره، امية بن خلف و عاص بن وائل. در اين روايت از اينكه آنها يك سال به بتها عبادت كنند و يك سال به خدا، سخنى به ميان نيامده، ولى در هر دو روايت آمده كه سوره كافرون در همين موقع نازل شد.(۲۲۴)

قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ * لا أَعْبُدُ ما تَعْبُدُونَ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * وَ لا أَنا عابِدٌ ما عَبَدْتُّمْ * وَ لا أَنْتُمْ عابِدُونَ ما أَعْبُدُ * لَكُمْ دينُكُمْ وَ لِيَ دين (۲۲۵)

بگو: «اى كافران، آنچه مى پرستيد، نمى پرستم. و آنچه مى پرستم، شما نمى پرستيد. و نه آنچه پرستيديد من مى پرستم و نه آنچه مى پرستم شما مى پرستيد. دين شما براى خودتان، و دين من براى خودم. »

با نزول اين سوره پيشنهاد غير منطقى قريش به شدت رد شد و آيات تكرارى سوره براى تأکید مطلب است تا آنان به كلى از پذيرش پيشنهاد خود نوميد گردند و ديگر آن را تكرار نكنند. اين سوره هنگامى نازل شد كه پيامبر در مكه بود و قدرت مقابله با آنان را نداشت. بعدها در مدينه درباره كافران تصميمهاى ديگرى گرفته شد.

آيه زير اشاره به همين پيشنهاد نابخردانه ايشان است:

قُلْ أَ فَغَيْرَ اللّهِ تَأْمُرُونِّي أَعْبُدُ أَيُّهَا الْجاهِلُون (۲۲۶)

بگو: «اى نادانان، آيا مرا وادار مى كنيد كه جز خدا را بپرستم؟ »

د) درخواست تغيير برخى آيات قرآنى

برخى از مشركان مانند عبدالله بن اميّه، وليد بن مغيره و مكرز بن حفض و چند تن ديگر به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پيشنهاد كردند كه قرآن ديگرى بياور يا آن را تغيير بده و آياتى را كه در آنها عبادت بتها منع شده از آن بردار.(۲۲۷)

گويا آنها مى خواستند پيامبر اسلام مطالب ناخوشايند نزد آنان را از قرآن حذف كند و مطالبى بياورد كه مطابق سليقه آنهاست، تا آنها دين اسلام را بپذيرند. آنها مى پنداشتند كه تغيير و تبديل آيات قرآنى در دست پيامبر است.

وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّنات قالَ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنَا ائْتِ بِقُرْآن غَيْرِ هذا أَوْ بَدِّلْهُ قُلْ ما يَكُونُ لي أَنْ أُبَدِّلَهُ مِنْ تِلْقاءِ نَفْسي إِنْ أَتَّبِعُ إِلاّ ما يُوحى إِلَيَّ إِنِّي أَخافُ إِنْ عَصَيْتُ رَبِّي عَذابَ يَوْم عَظيم (۲۲۸)

و چون آيات روشن ما بر آنان خوانده شود، آنان كه به ديدار ما اميد ندارند مى گويند: «قرآن ديگرى جز اين بياور، يا آن را عوض كن. » بگو: «مرا نرسد كه آن را از پيش خود عوض كنم. جز آنچه را كه به من وحى مى شود، پيروى نمى كنم. اگر پروردگار را نافرمانى كنم. از عذاب روزى بزرگ مى ترسم. »

فرق اين دو پيشنهاد آن است كه در اولى خواستار بودند كه پيامبر به طور كلى اين قرآن را كنار بگذارد و قرآن ديگرى بياورد و در دومى مى خواستند كه پيامبر آياتى از قرآن را تغيير بدهد. هر دو پيشنهاد براى آن بود كه در قرآن مطالبى مى ديدند كه برخلاف ميل آنان بود. قرآن آنها را از شرك و بت پرستى و نيز انجام بعضى از كارها مانند شراب خوارى و قماربازى و رباخوارى منع مى كرد و اين مطالب مورد پسند مشركان نبود.

قرآن كريم بر اين مطلب تأکید دارد كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگز از روى هوس ‍ سخن نمى گويد و آنچه از آيات قرآنى مى خواند، چيزى است كه به او وحى شده است.

وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى * إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى (۲۲۹)

و از سر هوس سخن نمى گويد اين سخن بجز وحيى كه وحى مى شود نيست.

ديدار مشركان با ابوطالب

با وجود همه مخالفتها و توطئه هاى مشركان، اسلام همچنان در مكه گسترش مى يافت و اين امر باعث نگرانى كفار مكه مى شد. آنها از هر راهى كه توانستند كوشيدند تا پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله سخنان خود را، به ويژه آنچه درباره بت و بت پرستى مى گويد، رها سازد.

در پى گيرى همين هدف، سرانجام تصميم گرفتند نزد ابوطالب (عمو و حامى پيامبر) بروند و او را واسطه قرار دهند تا او پيام آنان را به پيامبر برساند. به نوشته مفسران و مورخان ۲۵ نفر از اشراف قريش، از جمله وليد بن مغيره، ابوجهل، اميّة و ابىّ (پسران خلف) و عتبه و شيبه (پسران ربيعه) و نضر بن حارث نزد ابوطالب آمدند و گفتند: تو بزرگ ما هستى. نزد تو آمده ايم تا ميان ما و پسر برادرت داورى كنى. او احساسات ما را جريحه دار كرده و به خدايان ما بد گفته است.

ابوطالب، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را دعوت كرد و گفت: اى پسر برادر، اينان قوم تو هستند و از تو درخواستى دارند. پيامبر فرمود: درخواست آنها چيست؟ وى پاسخ داد: گفتند: ما را با خدايانمان رها كن، ما هم تو را با خدايت رها مى كنيم.

پيامبر در پاسخ آنان فرمود: يك سخن بگوييد و با آن سرور عرب و عجم شويد. ابوجهل گفت: خدا پدرت را بيامرزد. حاضريم ده سخن بگوييم. فرمود: بگوييد معبودى جز الله نيست. [و آنچه جز او مى پرستيد رها كنيد. آنها دستهاى خود را به هم زدند و گفتند: اى محمد، آيا مى خواهى خدايان متعدد را يك خدا قرار بدهى! همانا كار تو شگفت آور است.

آنگاه به همديگر گفتند: به خدا سوگند كه اين مرد آنچه شما مى خواهيد به شما نخواهد داد. برويد و دين پدران خود را حفظ كنيد، تا خدا ميان ما و او داورى كند. سپس متفرق شدند.](۲۳۰) در اين رويداد بود كه آيات نخست سوره ص بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله نازل گرديد:

وَ عَجِبُوا أَنْ جاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ وَ قالَ الْكافِرُونَ هذا ساحِرٌ كَذّابٌ * أَ جَعَلَ الاْلِهَةَ إِلهاً واحِداً إِنَّ هذا لَشَيْءٌ عُجابٌ * وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ إِنَّ هذا لَشَيْءٌ يُراد (۲۳۱)

و از اينكه هشداردهنده اى از خودشان برايشان آمده در شگفتند، و كافران مى گويند: «اين ساحرى شيّاد است. آيا خدايان [متعدد] را خداى واحدى قرار داده؟ اين واقعا چيز عجيبى است. » و بزرگانشان روان شدند [و گفتند:] «برويد و بر خدايان خود ايستادگى نماييد كه اين امر قطعا هدف [ما]ست. »

طبرسى پس از نقل اين رويداد مى افزايد: پس از رفتن مشركان، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به ابوطالب فرمود: اى عمو، به خدا سوگند كه اگر آفتاب در دست راست من و ماه در دست چپ من گذاشته شود، اين سخن را رها نمى كنم، تا وقتى كه آن را پيش ببرم و يا كشته شوم. ابوطالب به او گفت: كار خود را دنبال كن كه به خدا سوگند، من هرگز مانع آن نخواهم بود.(۲۳۲)

ابن جوزى مى افزايد: چون قريش دانستند كه ابوطالب پيامبر را رها نخواهد كرد، عمارة بن وليد را نزد ابوطالب بردند و گفتند: اين عمارة بن وليد است كه زيباترين جوان قريش است. او را به فرزندى بپذير و به جاى او پسر برادرت را كه مخالف دين تو و پدران توست و ميان قوم تو تفرقه انداخته به ما بده تا او را بكشيم. ابوطالب گفت: چه معامله بدى پيشنهاد مى كنيد! آيا شما فرزند خود را به من مى دهيد كه او را غذا بدهم و من فرزند خودم را به شما بدهم كه او را بكشيد؟! به خدا سوگند، هرگز چنين نخواهد شد.(۲۳۳)

مشورت مشركان با يهود درباره پيامبر

از آنجا كه مشركان مكه مى دانستند يهوديان اطلاعاتى درباره پيامبران و مدعيان نبوت دارند، جمعى از آنان نزد يهود رفتند و با آنان وارد مذاكره شدند. اين موضوع در كتابهاى تفسيرى و تاريخى به دو صورت نقل شده است. آنچه ما در اينجا مى آوريم متن معتبرى است كه على بن ابراهيم با سندى معتبر از امام صادقعليه‌السلام نقل كرده است و با متن ابن هشام و برخى از كتابهايى كه از ابن هشام نقل كرده اند، تفاوتهايى دارد كه ذكر خوهد شد.

على بن ابراهيم مى نويسد: امام صادقعليه‌السلام فرمود: قريش سه تن را به نامهاى نضير بن حارث بن كلده و عقبة بن ابى معيط و عاص بن وائل سهمى به نجران فرستادند تا از يهود و نصارى مسايلى بياموزند تا آنها را از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بپرسند. آنها به نجران رفتند و با دانشمندان يهود ديدار كردند و از آنها نظر خواستند. علماى يهود گفتند: از او سه مسئله بپرسيد، اگر چنانكه ما مى دانيم پاسخ داد بدانيد كه او راستگوست. آنگاه از وى يك مسئله بپرسيد، اگر ادعا كرد كه آن را مى داند، او دروغگوست. مشركان گفتند: آن مسئله ها چيست؟ گفتند: از او درباره چند جوانى كه در روزگاران پيشين بودند و [از شهرشان] بيرون رفتند و غايب شدند و خوابيدند و اينكه تا چه مدتى در خواب خود ماندند تا بيدار شدند و تعدادشان چقدر بود و چه چيزى همراه آنان بود و داستانشان چگونه بود، بپرسيد.

نيز از داستان موسى بپرسيد كه هنگامى كه خداوند به او فرمان داد كه از دانشمندان پيروى كند و از ايشان ياد بگيرد. آن دانشمند چه كسى بود و چگونه از او پيروى كرد و داستان ايشان چگونه بود؟ همچنين از او درباره شخص گردشگرى بپرسيد كه مغرب و مشرق را سير كرد تا به سد ياءجوج و ماءجوج رسيد. او كه بود و داستانش چگونه بود؟

آنگاه پاسخ اين سه مسئله را به مشركان ياد دادند و گفتند: اگر آنچنان كه به شما ياد داديم پاسخ داد او راستگوست و اگر بر خلاف آن بود او را تصديق نكنيد. گفتند: مسئله چهارم چه بود؟ يهود گفتند: از او بپرسيد كه قيامت كى برپا خواهد شد؟ اگر ادعا كرد كه وقت آن را مى داند، او دروغگوست. چون وقت برپايى قيامت را جز خداوند نمى داند.

آنها به مكه برگشتند و نزد ابوطالب رفتند و گفتند: پسر برادر تو گمان مى كند كه خبر آسمان به او مى رسد! ما از او مسايلى مى پرسيم، اگر به ما پاسخ داد مى دانيم كه او راستگوست و گرنه مى دانيم كه دروغگوست.

ابوطالب گفت: هر چه مى خواهيد از او بپرسيد.

آنها مسايل سه گانه را از وى پرسيدند و پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: به شما پاسخ خواهم داد؛ و «ان شاءالله» نگفت. چهل روز به او وحى نازل نشد و پيامبر اندوهگين شد و مؤمنان به شك افتادند و قريش شادمان شدند و او را مسخره كردند و آزردند و ابوطالب محزون شد. پس از چهل روز جبرئيل سوره كهف را نازل كرد. پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به او فرمود: اى جبرئيل، دير كردى! گفت: اگر خداوند اجازه ندهد ما توانايى آن را نداريم كه نازل شويم.(۲۳۴)

در سوره كهف هر سه داستان مورد نظر يهود (داستان اصحاب كعف، داستان موسى و خضر و داستان ذوالقرنين و سدّ ياءجوج و ماءجوج) به تفصيل ذكر شده است، اما مسئله چهارم آنها كه پرسش از زمان وقوع قيامت بود، در سوره اعراف آمده است:

يَسْئَلُونَكَ عَنِ السّاعَةِ أَيّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي... (۲۳۵)

از تو درباره قيامت مى پرسند [كه] وقوع آن چه وقت است؟ بگو: «علم آن، تنها نزد پروردگار من است. »

اين داستان در سيره ابن هشام(۲۳۶) و برخى كتابهاى برگرفته از آن(۲۳۷) تفاوتهايى با متن على بن ابراهيم دارد، از جمله اينكه آنها نزد يهود مدينه رفتند، نه يهود نجران، بيشتر مردم نجران مسيحى بودند و يهوديان گروه اندكى را تشكيل مى دادند. نيز اينكه آنها سه مسئله را مطرح كردند و سومى پرسش از روح بود. گفتند: اگر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله از حقيقت آن اظهار بى اطلاعى كرد، راستگوست. همچنين وى مى نويسد: آنان پس از بازگشت از نزد يهود خود پيش پيامبر رفتند؛ در حالى كه بر طبق روايت على بن ابراهيم نخست نزد ابوطالب رفتند. و اينكه نزول وحى پانزده روز به تاءخير افتاد و در روايت على بن ابراهيم چهل روز ياد شده است.

بر طبق روايت ابن هشام، پاسخ دو مسئله اصحاب كهف و ذوالقرنين در سوره كهف آمده و پاسخ از روح در سوره اسراء:

وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاّقَليلاً (۲۳۸)

و درباره روح از تو مى پرسند، بگو: «روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است، و به شما از دانش جز اندكى داده نشده است. »

در هر حال به نظر مى رسد كه ماجراى رفتن چند تن از مشركان نزد يهود و فراگيرى چند مسئله مهم براى آن نبود كه در صورت پاسخگويى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به او ايمان بياورند. در دنباله روايت نيز نيامده است كه آنها پس از نزول سوره كهف و دريافت پاسخهاى صحيح به پيامبر ايمان آورده باشند.

ً وَ إِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَة لا يُؤْمِنُوا بِها... (۲۳۹)

و اگر هر معجزه اى را ببينند به آن ايمان نمى آورند.

در قرآن كريم مسايل ديگرى هم از پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله سئوال شده بود كه برخى در مكه و برخى در مدينه بوده است.

استهزاكنندگان پيامبر

قرآن كريم در آيات متعددى خبر مى دهد كه همواره هر پيامبرى در ميان قوم خود مورد تمسخر قرار مى گرفته است:

وَ ما يَأْتيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُن (۲۴۰)

و هيچ پيامبرى برايشان نيامد جز آنكه او را به مسخره مى گرفتند.

يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ ما يَأْتيهِمْ مِنْ رَسُول إِلاّ كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ (۲۴۱)

اى دريغ بر بندگان! دريغا بر اين بندگان! هيچ فرستاده اى بر آنان نيامد مگر آنكه او را ريشخند مى كردند.

خداوند به منظور دلدارى پيامبر، به او وعده داد كه شر مسخره كنندگان را از او دور مى سازد:

إِنّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئينَ * الَّذينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ (۲۴۲)

كه ما [شر] ريشخندگران را از تو برطرف خواهيم كرد. همانان كه با خدا معبودى ديگر قرار مى دهند. پس به زودى [حقيقت را] خواهند دانست.

مورخان نامهاى برخى از كسانى را كه همواره پيامبر را مسخره مى كردند با ذكر قبيله آن ها بيان كرده اند؛ مانند اسود بن مطلب از قبيله بنى اسد، وليد بن مغيره از قبيله بنى مخزوم، حارث بن طلاطله از قبيله بنى خزاعه، و عاص ‍ بن وائل از قبيله بنى سهم.(۲۴۳)

همان گونه كه قرآن خبر داده بود، اين مسخره كنندگان هر كدام در دنيا به سزاى اعمال خود رسيدند و به بلايى گرفتار شدند كه تا پايان عمر با آنان بود. تفصيل بلاهايى كه اينان به آن گرفتار شدند در كتب تفسيرى و تاريخى آمده است.(۲۴۴)

يكى از آنان عاص بن وائل بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را «ابتر» مى گفت. چون تنها پسر پيامبر تازه از دنيا رفته بود و در ايام جاهليت كسى را كه پسر نداشت به مسخره «ابتر» (دم بريده) مى گفتند. منظورشان اين بود كه نسل او قطع خواهد شد. در روايت ديگرى آمده كه عاص پس از مرگ پسر پيامبر مى گفت: چون او از دنيا برود ياد و نام او از ميان خواهد رفت و از او آسوده خاطر مى شويد. درباره گفتار عاص بن وائل سوره مبارك كوثر نازل گرديد:(۲۴۵)

إِنّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ * فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ * إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَر (۲۴۶)

ما تو را [چشمه] كوثر داديم؛ پس براى پروردگارت نماز گزار و قربانى كن. دشمنت خود بى تبار خواهد شد.

منظور از كوثر در اين سوره مبارك خير فراوان و بركتى است كه خداوند به پيامبر ارزانى كرده است و از جمله آن ازدياد و بقاى نسل اوست كه همگى به وسيله فاطمه (س) دختر پيامبر به آن حضرت مى رسد. اين در حالى است كه كسى از نسل عاص بن وائل اكنون شناخته نمى شود.

يكى ديگر از مسخره كنندگان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله ، امية بن خلف(۲۴۷) (از ثروتمندان قريش) بود كه هرگاه پيامبر را مى ديد با اشاره چشم و ابرو به او طعنه مى زد و دشنام مى داد. خداوند در رد او سوره «همزه» را نازل كرد:

وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَة لُمَزَة * الَّذي جَمَعَ مالاً وَ عَدَّدَهُ * يَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَه (۲۴۸)

واى بر هر بدگوى عيب جويى، كه مالى گرد آورد و بر شمردش. پندارد كه مالش او را جاويد كرده.

علاوه بر پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مسلمانان نيز مورد مسخره كافران و مشركان بودند. آنها مؤمنان تهيدست را به سبب فقرشان و ثروتمندان را به علت اجتناب شان از بعضى از محرمات مانند شراب و قمار مسخره مى كردند:

زُيِّنَ لِلَّذينَ كَفَرُوا الْحَياةُ الدُّنْيا وَ يَسْخَرُونَ مِنَ الَّذينَ آمَنُوا وَ الَّذينَ اتَّقَوْا فَوْقَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ اللّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشاءُ بِغَيْرِ حِساب (۲۴۹)

زندگى دنيا در چشم كافران آراسته شده است، و مؤمنان را ريشخند مى كنند و [حال آنكه] كسانى كه تقواپيشه بوده اند، در روز رستاخيز، از آنان برترند و خدا به هر كه بخواهد بى شمار روزى مى دهد.

در اين آيه انگيزه كافران در مسخره كردن مؤمنان، همان تفكر مادى و وابستگى آنها به مظاهر مادى زندگى بيان شده است. در پايان به اين موضوع اشاره مى كند كه چنين نيست كه مؤمن هميشه فقير شود. روزى دست خداست و به هر كس كه بخواهد مى دهد.

رنجهاى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله

آزارها و شكنجه ها و توطئه هاى مشركان و سرسختى آنها در برابر دعوت پيامبر، و هدايت نشدن آنها، پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را آزرده خاطر مى كرد و غمى جانكاه در دل او مى نشست. در قرآن كريم در آيات متعددى خداوند به پيامبر خود دلدارى داده و او را به شكيبايى دعوت كرده است.

با بررسى اين آيات معلوم مى شود كه رنج و اندوه پيامبر از سه چيز بوده است:

الف) توطئه كافران: پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مى ديد كه مشركان نه تنها ايمان نمى آورند، با توطئه ها و نيرنگ هاى گوناگون مانع ايمان آوردن مردم و پيشرفت اسلام مى شوند.

وَ اصْبِرْ وَ ما صَبْرُكَ إِلاّ بِاللّهِ وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ في ضَيْق مِمّا يَمْكُرُون (۲۵۰)

و صبر كن و صبر تو جز به [توفيق] خدا نيست و بر آنان اندوه مخور و از آنچه نيرنگ مى كنند دلتنگ مدار.

ب) سخنان زشت: مشركان گاهى آن حضرت را دروغگو، ديوانه، شاعر يا كاهن مى ناميدند و به تكذيب او مى پرداختند:

قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لا يُكَذِّبُونَكَ وَ لكِنَّ الظّالِمينَ بِآياتِ اللّهِ يَجْحَدُون (۲۵۱)

به يقين مى دانيم كه آنچه مى گويند تو را سخت غمگين مى كند. در واقع آنان تو را تكذيب نمى كنند ولى ستمكاران آيات خدا را انكار مى كنند.

آنها در مسئله نبوت او را تكذيب مى كردند ولى در موضوعات شخصى، آن حضرت را راستگو و امين مى دانستند.

گاهى مشركان سخنان ماءيوس كننده و ناراحت كننده به پيامبر مى گفتند و عظمت و برخوردارى و توانايى خود را بر مى شمردند و از ضعف و ناتوانى و كمبود نيرو و امكانات پيامبر سخن مى گفتند و اين باعث اندوه پيامبر مى شد. چون در مكه مسلمانان قدرتى نداشتند و مشركان نيرومند بودند.

وَ لا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلّهِ جَميعاً هُوَ السَّميعُ الْعَليم (۲۵۲)

سخن آنان تو را غمگين نكند، زيرا عزّت، همه از آن خداست. او شنواى داناست.

در آيه ديگرى براى كاستن غمهاى پيامبر و غلبه بر نگرانى ها، دستورى چنين مى رسد:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ كُنْ مِنَ السّاجِدين (۲۵۳)

و قطعا مى دانيم كه سينه تو از آنچه مى گويند تنگ مى شود. پس با ستايش ‍ پروردگارت تسبيح گوى و از سجده كنندگان باش.

ج) هدايت نشدن مخالفان: مهم ترين عامل نگرانى و اندوه پيامبر كه بيش از هر چيز او را رنج مى داد، اين بود كه مى ديد با تمام تلاش او، مشركان به راه حق نمى روند و هدايت نمى شوند.

خداوند در چند آيه اين موضوع را مطرح مى كند و از پيامبر مى خواهد كه به سبب ايمان نياوردن مردم جان خود را به خطر نياندازد:

فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ أَسَفا (۲۵۴)

شايد، اگر به اين سخن ايمان نياورند، تو جان خود را از اندوه، در پيگيرى [كار]شان تباه كنى.

ُ فَلا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرات إِنَّ اللّهَ عَليمٌ بِما يَصْنَعُون (۲۵۵)

پس مبادا به سبب حسرتها[ى گوناگون] بر آنان، جانت [از كف] برود، قطعا خدا به آنچه مى كنند داناست.

ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى (۲۵۶)

ما قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به رنج افتى.

يك نمونه از اندوه فراوان پيامبر به سبب هدايت نشدن مردم، داستان سفر او به طائف است كه پس از وفات ابوطالب و خديجه صورت گرفت. آن حضرت هر چه سران آن شهر را به سوى خدا و اسلام دعوت كرد آنها نپذيرفتند و پيامبر را سخت آزردند. او خسته و نوميد از شهر خارج شد و در بيرون شهر به ديوار باغى تكيه داد و اندوه خود را چنين به زبان آورد:

اللهم اليك اشكو ضعف قوتى و قلة حيلتى و هوائى على الناس يا ارحم الراحمين... (۲۵۷)

خدايا به تو شكايت مى كنم از ناتوانى و درماندگى و خوار شدنم در برابر مردم، اى مهربان ترين مهربانان...

معراج پيامبر

از حوادث بسيار مهم دوران بعثت تا هجرت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله سفر تاريخى آن حضرت به آسمانهاست كه از آن به معراج ياد مى شود. آن حضرت در يكى از شبها از مسجدالحرام به مسجدالاقصى و از آنجا به آسمان برده شد تا آيات و نشانه هاى خدا را مشاهده كند.

اين سفر شگفت انگيز دو مرحله داشت: مرحله اول از مكه به مسجدالاقصى (اسراء) و مرحله دوم از مسجدالاقصى به آسمانها (معراج) است. درباره مرحله اول در قرآن كريم چنين آمده است:

سُبْحانَ الَّذي أَسْرى بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الْأَقْصَى الَّذي بارَكْنا حَوْلَهُ لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا إِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ (۲۵۸)

منزّه است آن [خدايى] كه بنده اش را شبانگاهى از مسجدالحرام به سوى مسجدالاقصى - كه پيرامون آن را بركت داده ايم - سير داد، تا از نشانه هاى خود به او بنمايانيم، كه او همان شنواى بيناست.

گفته شده كه اين سفر تاريخى در شب ۲۷ ربيع الثانى، يك سال پيش از هجرت، انجام يافته و پيامبر در آن شب در خانه ام هانى خواهر اميرالمؤ منينعليه‌السلام و همسر هيبرة بن ابى وهب مخزومى بود و از همان جا به مسجدالاقصى برده شد و مسجدالحرام مورد اشاره آيه شامل همه شهر مكه مى شود. پيامبر نماز عشا را در مكه خواند و براى نماز صبح به همان جا مراجعت نمود.(۲۵۹)

هدف از اين سفر شگفت آور اين بود كه خدا مى خواست برخى از نشانه ها و آيات خود را چنان كه به حضرت ابراهيم نشان داد، به پيامبر نشان دهد، تا قلب او آرامش و قوت بيشترى يابد.

در اين آيه درباره مسجدالقصى چنين آمده كه اطراف آن بركت داده شده است. منظور بركتهاى مادى مانند وفور نعمت و سرسبزى و خرمى، و بركتهاى معنوى مانند حضور بسيارى از پيامبران الهى در آن است.

در اين سفر، جبرئيل پيامبر را همراهى مى كرد و آن حضرت بر مركبى به نام براق سوار شد و آن مركب قيافه و اندامى مانند چند حيوان داشته است و چون به مسجدالاقصى رسيد، بر روى صخره اى نشست و مرحله دوم سفر را از روى آن انجام داد.(۲۶۰) بر طبق رواياتى از امام صادقعليه‌السلام ، جبرئيل محرابهاى پيامبران را در مسجدالاقصى به پيامبر اسلام نشان داد و آن حضرت در آنها نماز خواند.(۲۶۱)

درباره مرحله دوم اين سفر (از مسجدالاقصى به سوى آسمانها) در قرآن كريم چنين مى خوانيم:

وَ النَّجْمِ إِذا هَوى * ما ضَلَّ صاحِبُكُمْ وَ ما غَوى * وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى* إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى * عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى * ذُو مِرَّة فَاسْتَوى * وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْلى * ثُمَّ دَنا فَتَدَلّى * فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى * فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى * ما كَذَبَ الْفُؤ ادُ ما رَأ ى * أَ فَتُمارُونَهُ عَلى ما يَرى * وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى * عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى * عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى * إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى * ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى * لَقَدْ رَأ ى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى (۲۶۲)

سوگند به اختر[=قرآن] چون فرود مى آيد [كه] باز شما نه گمراه شده و نه در نادانى مانده؛ و از سر هوس سخن نمى گويد. اين سخن به جز وحيى كه وحى مى شود نيست. آن را [فرشته] شديدالقوى به او فراآموخت، [سروش] نيرومندى كه [مسلط] در ايستاد. در حالى كه او در افق اعلى بود؛ سپس ‍ نزديك آمد و نزديك تر شد، تا [فاصله اش] به قدر [طول] دو [انتهاى] كمان يا نزديك تر شد، آن گاه به بنده اش آنچه را كه بايد وحى كند وحى فرمود. آنچه را در دل ديد انكار[ش] نكرد. آيا در آنچه ديده است با او جدال مى كنيد؟ و قطعا بار ديگرى هم او را ديده است، نزديك سدرة المنتهى؛ در همان جا كه جنة الماوى است. آنگاه كه درخت سدر را آنچه پوشيده بود، پوشيده بود. ديده [اش] منحرف نگشت و [از حدّ] در نگذشت به راستى كه [برخى] از آيات بزرگ پروردگار خود را بديد.

در توضيح اين آيات ذكر چند نكته ضرورى است:

۱. براى بيان اهميت موضوع، سخن با سوگند به ستاره در حال غروب آغاز مى شود.

۲. از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به عنوان «صاحبكم» ياد مى شود؛ يعنى پيامبر دوست شما و از خود شماست. اين بيان جنبه عاطفى دارد. آنگاه راستى و درستى پيامبر را مورد تأکید قرار مى دهد و اظهار مى دارد كه او با عالم غيب ارتباط دارد و هرچه مى گويد وحى الهى است و از روى هواى نفس سخن نمى گويد و پيام الهى را فرشته نيرومند وحى (جبرئيل) به او ياد مى دهد.

۳. مى فرمايد جبرئيل در افق اعلا بر پيامبر آشكار شد. گويا اين نخستين بار بود كه جبرئيل با شكل اصلى خود بر پيامبر نمايان مى شد.

۴. جبرئيل پيامبر را به آسمانها برد و به اندازه فاصله دو كمان يا دو سر يك كمان و يا حتى نزديكتر از آن با عرش الهى فاصله داشت.

۵. در آيات بعدى اظهار مى دارد كه پس از اين سير شگفت آور، يك بار ديگر پيامبر جبرئيل را نزديك «سدرة المنتهى» ديد. منظور درخت سدرى است كه در بالاى آسمانهاست و گفته امام باقرعليه‌السلام آنجا آخرين مرحله اى است كه فرشتگان اعمال مردم را به آنجا مى برند.(۲۶۳) در روايت ديگر آمده است كه علم همه آفريدگان و اعمالشان به آنجا راه مى يابد.(۲۶۴)

ديدار مسيحيان حبشه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در مكه

پس از هجرت ۸۳ نفر از مسلمانان به حبشه، كه به دستور پيامبر و سرپرستى جعفر بن ابى طالب صورت گرفت، حضور چند ساله آنان در حبشه و آشنايى مسيحيان آنجا از جمله نجاشى (پادشاه حبشه) با اسلام، سبب شد كه آنان به پيامبر اسلام خوشبين شوند و در حمايت از مسلمانان مهاجر در برابر فشارهاى قريش، ترديد نكنند.

تماس دانشمندان مسيحى با مسلمانان، با توجه به زمينه فكرى ايشان، كه مشخصات پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را در كتابهاى خود خوانده بودند، آنان را وادار كرد كه هیأتى را براى بررسى و تحقيق به مكه بفرستد تا از نزديك با پيامبر گفتگو كنند و بتوانند با قاطعيت درباره او داورى نمايند. اين بود كه بيست نفر از دانشمندان آنان به مكه آمدند و پيامبر را در مسجدالحرام يافتند و با او گفتگو كردند و مسايلى پرسيدند. اين در حالى بود كه گروهى از قريش نيز در اطراف كعبه نشسته، نظاره گر بودند. وقتى پرسشهاى آنان تمام شد، پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آنان را به سوى خدا دعوت كرد و بر آنان قرآن تلاوت نمود. زمانى كه آنها آيات قرآن را شنيدند، اشك از ديدگانشان سرازير شد. سپس خدا را اجابت كردند و به پيامبر ايمان آوردند.

هیأت اعزامى حبشه از نزد پيامبر رفتند. در اين حال جمعى از كفار قريش به آنان اعتراض كردند و ابوجهل به آنها سخنان نامناسب و زشتى گفت و آنان را احمق خواند. در اين هنگام آيات زير بر پيامبر نازل گرديد:(۲۶۵)

الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ * وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنّا بِهِ إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا إِنّا كُنّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمينَ * أُولئِكَ يُؤْتَوْنَ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْنِ بِما صَبَرُوا وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ * وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلين (۲۶۶)

كسانى كه قبل از آن، كتاب [آسمانى] به ايشان داده ايم، آنان به [قرآن] مى گروند و چون برايشان فرو خوانده مى شود، مى گويند: «بدان ايمان آورديم كه آن درست است [او] از طرف پروردگار ماست؛ ما پيش از آن [هم] از تسليم شوندگان بوديم. » آنانند كه به [پاس] آنكه صبر كردند و [براى آنكه] بدى را با نيكى دفع مى نمايند و از آنچه روزى شان داده ايم انفاق مى كنند، دوبار پاداش خواهند يافت. و چون لغوى بشنوند از آن روى بر مى تابند و مى گويند: «كردارهاى ما از آن ما و كردارهاى شما از آن شماست. سلام بر شما، جوياى [مصاحبت] نادانان نيستيم. »

بر طبق نقل ابن عاشور، پس از مراجعت اين هیأت به حبشه، نجاشى و بعضى از مسيحيان حبشه مسلمان شدند.(۲۶۷)

البته اينان غير از آن گروه ۶۲ نفرى مسيحيان حبشه است كه در سال هفتم هجرى (سال فتح خبير) همراه با جعفر بن ابى طالب در مدينه به خدمت پيامبر رسيدند و سلام و ارادت نجاشى را به آن حضرت ابلاغ كردند و پيامبر در حضور آنان آياتى از قرآن كريم را كه گويا چند آيه از سوره يس بود، تلاوت فرمود و اين آيات تاءثير فراوانى در اين افراد گذاشت؛ به گونه اى كه اشك از ديدگانشان جارى شد و اين آيه در حق آنان نازل گرديد:(۲۶۸)

وَ إِذا سَمِعُوا ما أُنْزِلَ إِلَى الرَّسُولِ تَرى أَعْيُنَهُمْ تَفيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ يَقُولُونَ رَبَّنا آمَنّا فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدين (۲۶۹)

و چون آنچه را به سوى اين پيامبر نازل شده، بشنوند، مى بينى بر اثر آن حقيقتى كه شناخته اند، اشك از چشمهايشان سرازير مى شود. مى گويند: پرردگارا، ما ايمان آورده ايم؛ سپس ما را در زمره گواهان بنويس.

نجاشى پادشاه حبشه كه مسلمانان مهاجر را در آن دوران سخت و غربت اسلام پناه داد و بعدها مسلمان شد، همواره مورد توجه و مرحمت پيامبر اسلام بود و وقتى كه در ماه رجب سال نهم هجرى در حبشه از دنيا رفت، پيامبر خدا مردم را از مرگ او آگاه كرد و در قبرستان براى او نماز خواند و اين آيه نازل شد:(۲۷۰)

وَ إِنَّ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَمَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ خاشِعينَ لِلّهِ لا يَشْتَرُونَ بِآياتِ اللّهِ ثَمَناً قَليلاً أُولئِكَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِنَّ اللّهَ سَريعُ الْحِساب (۲۷۱)

و البته از ميان اهل كتاب كسانى هستند كه به خدا و بدانچه به سوى شما نازل شده و به آنچه به سوى خودشان فرود آمده ايمان دارند. در حالى كه در برابر خدا خاشعند و آيات خدا را به بهاى ناچيزى نمى فروشند. اينانند كه نزد پررودگارشان پاداش خود را خواهند داشت. آرى خدا زودشمار است.

مى گويند پسر نجاشى به نام ابونيزر، آزاده شده حضرت علىعليه‌السلام بود. گويا تاجرى او را از حبشه ربوده و به مكه آورده بود. علىعليه‌السلام او را خريد و در برابر خوشرفتارى پدرش با مسلمانان او را آزاد كرد.(۲۷۲) در بعضى از روايات آمده كه وى در كودكى مسلمان شد و از حبشه به مدينه آمد و نزد پيامبر بود و پس از وفات او همواره نزد اميرالمؤمنينعليه‌السلام به سر مى برد. داستان چاه ابونيزر و وقف كردن امير المومنين آن را به فقراى مدينه معروف است.(۲۷۳)

نزول برخى از آيات درباره موضوعات مختلف

در دوران مكه كه هنوز اسلام تشكيلاتى نيافته بود، پيامبر اسلام بيشتر به فرهنگ سازى و تقويت بنيادهاى فكرى و عقيدتى مى پرداخت و آياتى كه بر آن حضرت نازل مى شد، نيز در همين زمينه بود و بيشتر به تحكيم مبانى توحيد و مبارزه با شرك و بت پرستى و مظاهر آن و پاسخگويى به اعتراضهاى مشركان و مقابله با توطئه ها و بهانه جويى هاى آنان اختصاص ‍ داشت.

در اين دوران، سوره ها و آيات بسيارى درباره رخدادهاى خاص نازل شد كه هر كدام شاءن نزول ويژه داشت و بيان كننده طرز فكرها، برخوردها و نيازهاى آن زمان بود. ما در اينجا برخى از آن آيات را با ذكر شاءن نزولهاى آنها مى آوريم.

۱. «وَ لا تَسُبُّوا الَّذينَ مِنْ دُونِ اللّهِ »:

پيش از نزول اين آيه بعضى از مسلمانان در مكه به بتهاى مشركان دشنام مى دادند و از آنها بدگويى مى كردند. بعضى از مشركان مانند ابوجهل به پيامبر گفت: اگر شما دشنام دادن به خدايان ما را ترك نكنيد ما نيز به خداى شما دشنام خواهيم داد. در اين هنگام آيه زير نازل شد:(۲۷۴)

وَ لا تَسُبُّوا الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّوا اللّهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْم... (۲۷۵)

و آنهايى كه جز خدا مى خوانند دشنام مدهيد كه آنان از روى دشمنى [و] به نادانى خدا را دشنام خواهند داد.

با نزول اين آيه پيامبر و مسلمانان از دشنام دادن به مقدسات مشركان منع شدند.

۲. «و ان كادو ليفتنونك »:

يكى از پيشنهادهاى كفار قريش به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله اين بود كه اگر مى خواهى حجرالاسود را استلام كنى بايد به بتهاى ما هم دست بكشى، يا اينكه گفتند: وقتى ما نزد تو هستيم برده هايى را كه مسلمان شده اند بيرون كن. بنى ثقيف پيشنهاد كردند كه ما مسلمان مى شويم، ولى بايد به ما اجازه دهى كه تا يك سال بت خود را نگه داريم. پيامبر به سبب اشتياق فراوان به مسلمان شدن آنها خواست اندكى نرمش نشان دهد كه اين آيه نازل شد:(۲۷۶)

وَ إِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذي أَوْحَيْنا إِلَيْكَ لِتَفْتَرِيَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ إِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَليلاً * وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَليلاً * إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ثُمَّ لا تَجِدُ لَكَ عَلَيْنا نَصيراً (۲۷۷)

و چيزى نمانده بود كه تو را از آنچه به سوى تو وحى كرده ايم گمراه كنند تا غير از آن را بر ما ببندى و در آن صورت تو را به دوستى خود بگيرند. و اگر تو را استوار نمى داشتيم، قطعا نزديك بود كمى به سوى آنان متمايل شوى. در آن صورت، حتما تو را دو برابر [در] زندگى و دو برابر [پس از] مرگ [عذاب] مى چشانيديم، آنگاه در برابر ما براى خود ياورى نمى يافتى.

از اين آيات معلوم مى شود كه هنوز پيامبر به آنان گرايش نكرده بود و فقط انديشه اين گرايش در او پديد آمده بود، كه لطف الهى او را از اين كار باز داشت و اين همان مقام عصمت پيامبران است، البته عصمت جبرآور نيست، ولى لطف خداوند همواره به او مدد مى رساند.

۳. «قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن »:

مشركان مكه خدا را با نام «الله» مى شناختند و براى تقرب به او بتها را مى پرستيدند، ولى با نام «رحمان» كه يكى ديگر از نامهاى خداست آشنايى نداشتند. وقتى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله خدا را با اين نام مى خواند، گمان مى كردند كه آن حضرت از دو خدا سخن مى گويد: «الله» و «رحمان». مى گفتند: رحمان چيست؟ آيه زير در اين باره نازل شد:(۲۷۸)

قُلِ ادْعُوا اللّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ أَيًّا ما تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى... (۲۷۹)

بگو: «خدا را بخوانيد يا رحمان را بخوانيد، هر كدام را بخوانيد، براى او نام هاى نيكوتر است. »

۴. «افراءيت الذى كفر »؟

گفته شده كه عاص بن وائل (از سران مشركان) به خبّاب بن ارت كه از مسلمانان بود، مبلغى بدهى داشت. وقتى خباب آن بدهى را از عاص طلب كرد، او به مسخره گفت: در قيامت كه مال و فرزند خواهم داشت بدهى تو را مى دهم؛ و اين آيه نازل شد:(۲۸۰)

أَ فَرَأَيْتَ الَّذي كَفَرَ بِآياتِنا وَ قالَ لَأُوتَيَنَّ مالاً وَ وَلَداً * أَطَّلَعَ الْغَيْبَ أَمِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً (۲۸۱)

آيا ديدى آن كسى را كه به آيات ما كفر ورزيد و گفت: «قطعا به من مال و فرزند [بسيار] داده خواهد شد؟ آيا بر غيب آگاه شده يا از [خداى] رحمان عهدى گرفته است؟

۵. «يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ »

ابى بن خلف. عقبة بن ابى محيط از سران مشركين با همديگر دوستى نزديكى داشتند. گاهى عقبه در مجلس پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله حاضر مى شد و به سخنان او گوش مى داد. اين كار به گوش ابى بن خلف رسيد. او نزد عقبه آمد و گفت: شنيده ام كه در مجلس محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله حاضر مى شوى و به سخنان او گوش مى دهى! سوگند مى خورم كه اگر باز به سخنان او گوش ‍ دهى ديدن تو را بر خود حرام كنم و با تو هرگز سخن نگويم. تو بايد به او توهين كنى. عقبه به خاطر سخنان دوستش نزد پيامبر آمد و به او توهين كرد. پس اين آيه نازل شد:(۲۸۲)

وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّالِمُ عَلى يَدَيْهِ يَقُولُ يا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبيلاً * يا وَيْلَتى لَيْتَني لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَليلاً (۲۸۳)

و روزى است كه ستمكار دستهاى خود را مى گَزد [و] مى گويد: «اى كاش با پيامبر راهى بر مى گرفتم» «اى كاش فلانى را دوست [خود] نگرفته بودم. »

۶. «و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس لك به علم »:

قبل از هجرت پيامبر، شخصى به نام عيّاش بن ابى ربيعه مخزومى در مكه مسلمان شد و از ترس خانواده اش به مدينه رفت. مادر او به نام اسماء بنت مخزومه از مسلمان شدن پسرش بسيار ناراحت شد و سوگند خورد كه آب و غذا نخورد و سرش را نشويد و وارد خانه نگردد تا فرزندش از دين اسلام برگردد. برادران عياش كه وضع مادر را چنين ديدند به مدينه رفتند و عياش ‍ را به مكه بازگردانيدند و او در اثر اصرار مادر از اسلام دست برداشت. اين آيه در اين باره نازل شده است و البته حكم كلى دارد:

وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ حُسْناً وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما... (۲۸۴)

به انسان سفارش كرديم كه به پدر و مادر خود نيكى كند، و[لى] اگر آنها با تو در كوشند تا چيزى را كه بدان علم ندارى با من شريك گردانى، از ايشان اطاعت مكن.

۷. «و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه »:

يكى از مشركان به نام ابىّ بن خلف استخوان پوسيده اى را به دست گرفت و نزد پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و گفت: اى محمد تو گمان مى كنى خداوند اين استخوان را پس از پوسيدن زنده خواهد كرد؟ اين را گفت و استخوان را خورد كرد و گرد و غبار آن را به سوى پيامبر فوت كرد. پيامبر فرمود: آرى، من چنين مى گويم. خداوند اين استخوان و تو را بر انگيخته خواهد كرد و تو را وارد جهنم خواهد نمود. سپس اين آيه نازل شد:(۲۸۵)

وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِيَ خَلْقَهُ قالَ مَنْ يُحْيِ الْعِظامَ وَ هِيَ رَميمٌ * قُلْ يُحْييهَا الَّذي أَنْشَأَها أَوَّلَ مَرَّة وَ هُوَ بِكُلِّ خَلْق عَليم (۲۸۶)

و براى ما مَثَلى آورد و آفرينش خود را فراموش كرد، گفت: «چه كسى اين استخوآنهارا كه چنين پوسيده است زندگى مى بخشد؟ » بگو: «همان كسى كه نخستين بار آن را پديد آورده و اوست كه به هر [گونه] آفرينشى داناست. »

۸. «ويل لكل افّاك اءثيم »:

روزى پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در مسجدالحرام نشست و مردم را به اسلام دعوت كرد و آياتى از قرآن تلاوت نمود و قريش را از عذابى كه بر امتهاى پيشين نازل شده بود خبر داد. در اين هنگام يك نفر از مشركان به نام نضربن حارث به گفتن داستانهاى رستم و اسفنديار و پادشاهان فارس پرداخت. سپس ‍ گفت: به خدا سوگند كه محمد زيباتر از من سخن نمى گويد و سخنان او همان افسانه هاى پيشينيان است. درباره اين گفته نضربن حارث چند آيه نازل شد، از جمله اين آيه:(۲۸۷)

وَيْلٌ لِكُلِّ أَفّاك أَثيم * يَسْمَعُ آياتِ اللّهِ تُتْلى عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها فَبَشِّرْهُ بِعَذاب أَليم (۲۸۸)

واى بر هر دروغزن گناه پيشه! [كه] آيات خدا را كه بر او خوانده مى شود، مى شنوند و باز به حال تكبر - چنانكه گويى آن را نشنيده است - سماجت مى ورزد. پس او را از عذابى پردرد خبر ده.

۹. «إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثيمِ »:

پيامبر خدا گاهى مشركان را از درختى به نام «زقوم» كه در جهنم است بيم مى داد يك روز ابوجهل مسخره كنان گفت: اى مردم قريش، آيا مى دانيد كه درخت زقوم كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله شما را از آن مى ترساند، چيست؟ گفتند نه. گفت: هما خرماى يثرب است كه همراه با كره خورده شود! به خدا اگر آن را به دست آوريم زياد از آن مى خوريم! در اين هنگام اين آيه نازل شد:

إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ * طَعامُ الْأَثيمِ * كَالْمُهْلِ يَغْلي فِي الْبُطُونِ * كَغَلْيِ الْحَميم (۲۸۹)

آرى! درخت زقوم، خوراك گناه پيشه است. چون مس گداخته در شكمها مى گدازد همانند جوشش آب جوشان.

۱۰. «اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ »

پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله علاوه بر معجزه جاويدان خود قرآن، معجزات ديگرى هم داشت كه براى مردم آن زمان مشاهده شد. يكى از آن معجزات رويداد شق القمر (دو نيم شده قرص ماه) در يكى از شبها بود. آن شب در مقابل ديدگان مشركان قريش با اشاره پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله ماه شب چهارده به دو نيم شد و دوباره به هم پيوست و همگى آن را ديدند؛ ولى از روى عناد گفتند: محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله ما را جادو كرده است.(۲۹۰) قرآن كريم از اين معجزه بزرگ و واكنش مشركان چنين خبر مى دهد:

اقْتَرَبَتِ السّاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ * وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِر (۲۹۱)

نزديك شد قيامت و از هم شكافت ماه و هر گاه نشانه اى ببينند روى برگردانند و گويند: «سحرى دايم است. ».

منظور از نزديك شدن قيامت اين است كه با بعثت پيامبر آخرالزمان (واپسين سفير الهى) و با مرگ او ارتباط انسان با وحى قطع خواهد شد و قيامت نزديك مى شود. چون پس از او تا قيامت ديگر پيامبرى نخواهد آمد.

توطئه مشركان براى كشتن پيامبر

با وجود همه آزارها و توطئه هاى مشركان مكه براى نابودى اسلام، آئين جديد همچنان در مكه و اطراف آن گسترش مى يافت و پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله بى توجه به اين دشمنى ها در تبليغ دين الهى كوشش فراوان مى كرد و از جمله در موسمهاى خاصى مانند موسم حج كه از قبايل اطراف و شهرهاى ديگر به مكه مى آمدند، دين اسلام را به آنان عرضه مى كرد و آنها را به سوى توحيد دعوت مى نمود.(۲۹۲)

دعوت پيامبر گاهى تاءثير مى بخشيد و برخى از افراد و حتى سران قبايل به او گرايش پيدا مى كردند در يكى از اين موسمها، پيامبر با گروهى از قبيله خزرج كه از يثرب (مدينه فعلى) آمده بودند ملاقات كرد و اسلام را به آنان عرضه كرد. آنان كه از يهوديان ساكن يثرب، اوصاف و نشانه هاى پيامبرى را شنيده بودند كه در اين نزديكى مبعوث خواهد شد، اين اوصاف را در وجود پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله مشاهده كردند.(۲۹۳) پس از مشاوره و گفتگو با يكديگر به آن حضرت ايمان آوردند. آنان پس از بازگشت به يثرب در ميان مردم اسلام را تبليغ كردند و جمع بسيارى به اسلام گرويدند.

سال بعد دوازده نفر از مسلمانان يثرب (ده نفر از قبيله خزرج و دو نفر از قبيله اوس) در موسم حج با پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ملاقات كردند و در كنار جمره عقبه در منى با او بيعت كردند.(۲۹۴) اين نخستين بيعت در اسلام بود. بر اساس اين بيعت آنها متعهد شدند كه براى خدا شريك قرار ندهند و دزدى و زنا نكنند و فرزندان خود را نكشند و تهمت نزنند و از پيامبر نافرمانى نكنند. اين موضوعات همان است كه در سال هشتم هجرت زنان مسلمان در بيعت با پيامبر به آن پايبند شدند. (آيه ۱۲ از سوره مبارك ممتحنه)! پس ‍ از اين بيعت، پيامبر خدا مصعب بن عمير را به عنوان نماينده خود با آنها به يثرب اعزام كرد.(۲۹۵)

يك سال پس از آن، باز در موسم حج، ۷۳ نفر از مسلمانان يثرب همراه با مصعب بن عمير به مكه آمدند و در كنار عقبه با پيامبر بيعت كردند. (بيعت عقبه دوم) آنان پس از موسم به يثرب برگشتند و گروهى از مسلمانان مكه نيز به آن شهر هجرت كردند و بدين گونه زمينه براى هجرت پيامبر به يثرب فراهم شد.(۲۹۶)

كفار قريش با اطلاع از اين برنامه ها به شدت خشمگين شدند و در صدد برآمدند كه براى سركوب فعاليتهاى پيامبر اقدام جدى كنند. به همين منظور در «دارالندوه» (محل رايزنى هاى قريش) اجتماع كردند و درباره اقداماتى كه بايد درباره پيامبر دنبال كنند به گفتگو و مشورت نشستند.

سخن از زندان و تبعيد او به ميان آمد، اما آنها اين راءى را نتيجه بخش ‍ ندانستند.

ابوجهل بن هشام گفت: به نظر من از هر قبيله جوانى چابك انتخاب شود كه ميان ما موقعيتى داشته باشد. آنگاه به هر كدام از اين جوانها شمشير برنده اى مى دهيم و آنها به طور جمعى به محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله حمله مى كنند و او را مى كشند و ما از او آسوده مى شويم. وقتى آنها اين كار را انجام دادند خون او ميان قبيله هاى مختلف پخش مى شود و قبيله او نمى تواند با همه قبايل بجنگد از اين رو مجبور مى شود كه به گرفتن خونبهاى او راضى شود و ما خونبهاى او را مى دهيم.

در اين هنگام همه حاضران اين نظر را پذيرفتند و متفرق شدند.(۲۹۷)

وحى الهى از اين توطئه پرده برداشت و پيامبر اسلام را از آن باخبر ساخت:(۲۹۸)

وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللّهُ وَ اللّهُ خَيْرُ الْماكِرين (۲۹۹)

و [ياد كن] هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشند يا بكشند يا [از مكه] اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند و خدا تدبير كرد، و خدا بهترين تدبيركنندگان است.

سوره انفال در مدينه نازل شده است، ولى مفسران گفته اند كه هفت آيه از آن (آيه ۳۰ تا ۳۷) در مكه نازل شده، ولى به دستور پيامبر در اين قمست از سوره انفال جاى داده شده است.(۳۰۰)

پيامبر توسط جبرئيل از اين توطئه آگاه شد و دانست كه گروه انتخابى قريش ‍ تصميم گرفته اند كه شب همان روز به خانه او هجوم آورند و او را در بستر خود بكشند. اين بود كه على بن ابى طالبعليه‌السلام را به حضور طلبيد و او را از اين توطئه آگاه كرد و از وى خواست كه آن شب را به جاى وى در بستر او بخوابد. با اينكه اين كار بسيار خطرناك بود و مشركان مى خواستند كسى را كه در آن بستر خوابيده با شمشير بكشند، علىعليه‌السلام به منظور حفظ جان پيامبر بى درنگ اين پيشنهاد را پذيرفت و پيامبر از خانه بيرون رفت.

علىعليه‌السلام آن شب را كه بعدها «ليلة المبيت» نام گرفت در بستر پيامبر خوابيد و ملافه مخصوص پيامبر را به روى خود كشيد. حمله كنندگان ناگهان به آن بستر هجوم بردند على از بستر برخاست و آنها دانستند كه پيامبر بيرون رفته است.(۳۰۱)

اين فداكارى على بن ابى طالبعليه‌السلام در راه حفظ جان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خشنودى خداوند را به دنبال داشت و بر طبق برخى از روايات، آن شب خداوند به وجود علىعليه‌السلام به فرشتگان مباهات كرد و اين آيه نازل شد:(۳۰۲)

وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ اللّهُ رَؤُفٌ بِالْعِباد (۳۰۳)

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله آن شب را در غار ثور پنهان شد، در حالى كه ابوبكر نيز همراه او بود. كفار قريش كه پيامبر را در خانه خود نيافته بودند به سركردگى سراقة بن مالك به دنبال او شتافتند و به وسيله شخصى كه در رديابى معروف بود تا دهانه غار آمدند. اين بار نيز خداوند به كمك پيامبر خود آمد و آنها ديدند كه در دهانه غار تار عنكبوتى تنيده شده و كبوترى بر در غار لانه كرده و چندين تخم گذاشته است كه نشان مى داد كسى وارد اين غار نشده است و ماءيوسانه از آنجا برگشتند. هنگامى كه كفار قريش به دهانه غار رسيدند پيامبر و همراه او صحبتهاى آنها را مى شنيدند ابوبكر بسيار نگران شد و ترسيد و اظهار بيتابى كرد و پيامبر به او دلدارى مى داد. اين رويداد در آيه زير بيان شده است:

إِلاّ تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذينَ كَفَرُوا ثانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُما فِي الْغارِ إِذْ يَقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْه... (۳۰۴)

اگر او [پيامبر] را يارى نكنيد، قطعا خدا او را يارى كرد هنگامى كه كسانى كه كفر ورزيدند، او را [از مكه] بيرون كردند و او نفر دوم از دو تن بود، آنگاه كه در غار [ثور] بودند، وقتى به همراه خود مى گفت: «اندوه مدار كه خدا با ماست» پس خدا آرامش خود را بر او فرو فرستاد.

اين آيه در مدينه نازل شده و خطاب به تخلف كنندگان از جهاد است. مى فرمايد: اگر شما پيامبر را يارى نكنيد خدا خود او را يارى خواهد كرد، همان گونه كه در رويداد پنهان شدن او در غار ثور او را يارى كرد.

منظور از كسى كه خدا آرامش خود را به او نازل كرد فقط پيامبر است و نه همراه او، چون مرجع تمام ضميرهاى مفرد در اين آيه پيامبر است و نمى توان گفت كه تمام ضميرها مخصوص اوست، جز در وسط آيه. اينكه بعضى گفنه اند كه پيامبر خود آرامش داشت و نيازى به نزول آرامش مجدد نبود سخن ناصوابى است. چون قرآن بارها از نزول آرامش بر پيامبر خبر داده است؛ مانند اين آيه:

ِ فَأَنْزَلَ اللّهُ سَكينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنين (۳۰۵)

پس خدا آرامش خود را بر فرستاده خويش و بر مؤمنان فرو فرستاد.

بر اساس برخى از روايات، پيامبر خدا سه روز در آن غار ماند و مشركان به كلى از پيدا كردن ايشان نااميد شدند. بعضى از ياران نزديك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله از مخفى گاه او آگاهى داشتند و علىعليه‌السلام بارها براى ايشان غذا و آب آورد و نيز توشه راه و مركب فراهم كرد، تا آنگاه كه راهى شهر يثرب شدند.(۳۰۶) پيامبر فاصله ميان مكه تا يثرب را از راه غير معمول طى كرد. آن شب حضرت شب پنج شنبه اول ربيع الاول از غار خارج شد و روز دوشنبه دوازدهم همان ماه وارد يثرب شد.(۳۰۷)

هجرت پيامبر و بيرون شدن او از مكه در چند آيه ديگر نيز ياد شده است. در جايى خداوند در اين باره چنين به پيامبر دلدارى مى دهد كه خداوند اقوامى را كه خيلى نيرومندتر از قريش بودند هلاك كرد:

وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَة هِيَ أَشَدُّ قُوَّةً مِنْ قَرْيَتِكَ الَّتي أَخْرَجَتْكَ أَهْلَكْناهُمْ فَلان اصِرَ لَهُم (۳۰۸)

و بسا شهرها كه نيرومندتر از آن شهرى بود كه تو را [از خود] بيرون راند، كه ما هلاكشان كرديم و براى آنها يار [و ياور] نبود.

در جاى ديگر براى كاستن از اندوه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه دلبستگى خاصى به مكه و مسجدالحرام داشت، به او وعده مى دهد كه به زودى خداوند تو را به آنجا باز مى گرداند:(۳۰۹)

إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعاد... (۳۱۰)

در حقيقت، همان كسى كه اين قرآن را بر تو فرض كرد، يقينا تو را به سوى وعده گاه باز مى گرداند.

پيش از هجرت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله بسيارى از مسلمانان به دستور پيامبر از مكه به يثرب هجرت كرده بودند.(۳۱۱) آنان كه از هجرت پيامبر باخبر شده بودند، در محلى به نام «قبا» در شش كيلومترى يثرب در انتظار آن حضرت بودند و پيامبر در ميان استقبال گرم مسلمانان وارد قبا شد و ۲۲ روز در آنجا اقامت كرد و سپس به سوى يثرب حركت كرد.(۳۱۲)

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پس از رسيدن به قبا دستور داد مسجدى در آنجا بنا كردند و در آنجا با مسلمانان نماز جماعت گزارد. اين مسجد نخستين مسجدى بود كه در اسلام بنا شد و از فضيلت بسيارى برخوردار است و مسجدالنبى در مدينه پس از مسجد قبا بنا شده است. خداوند بعدها درباره مسجد قبا چنين فرمود:(۳۱۳)

لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْم أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فيهِ فيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا... (۳۱۴)

چرا كه مسجدى كه از روز نخستين بر پايه تقوا بنا شده، سزاوارتر است كه در آن [به نماز] ايستى. [و] در آن، مردانى كه دوست دارند خود را پاك سازند.

در مدتى كه پيامبر در قبا بود، علىعليه‌السلام نيز همراه با گروهى ديگر از مسلمانان مكه مانند فاطمه دختر پيامبر، فاطمه دختر اسد و فاطمه دختر زبير، به آن حضرت پيوستند و اين پس از آن بود كه علىعليه‌السلام در مكه بدهى هاى پيامبر را پرداخته بود.(۳۱۵) سرانجام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول به همراه تعدادى از مسلمانان به سمت يثرب حركت كرد و پس ‍ از ورود به شهر، يثرب «مدينة الرسول» نام گرفت و اين ورود با شكوه مبدء تاريخ اسلامى قرار داده شد. اين كار با اشاره علىعليه‌السلام و در زمان خليفه دوم انجام گرفت.(۳۱۶) هر چند برخى معتقدند كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله خود آن را مبدء تاريخ قرار داده است.(۳۱۷)

فصل سوم : از ولادت تا بعثت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله روز دوازدهم يا هفدهم ربيع الاول سال «عام الفيل» در شهر مكه متولد شد. از ولادت تا بعثت آن حضرت چهل سال طول كشيد و در اين مدت وجود مبارك او براى انجام كارى بس بزرگ و تاريخ ساز آماده مى شد؛ تا اينكه در چهل سالگى آمادگى لازم را براى دريافت وحى الهى به دست آورد و به عنوان آخرين حلقه از سلسله پيامبران (خاتم النبيين) معرفى شد.

در اين برهه حوادث بسيارى رخ داده كه در كتب سيره به تفصيل آمده است و ما در اينجا تنها به حوادث و موضوعاتى مى پردازيم كه در قرآن كريم به آنها اشاره شده است و با استفاده از كتابهاى تاريخى به شرح آنها مى پردازيم.

سال هجوم فيل سواران (عام الفيل)

عام الفيل سالى است كه سپاه ابرهه با فيل هاى خود قصد حمله به شهر مكه و ويران كردن كعبه را داشت كه سپاه او در نزديكى مكه از بين رفت و موفق به ويران ساختن كعبه نشد.

مورخان نوشته اند كه ذونواس يكى از پادشاهان آل حمير در يمن يهودى شد و مردم را كه به دين نصرانيت بودند به يهوديت دعوت كرد. مسيحيان نجران از پذيرش آن سر باز زدند و ذونواس دستور داد آنان را در آتش ‍ سوزانيدند.(۵۴) اين رويداد كه به رويداد اصحاب اخدود معروف است، در سوره بروج، آيات ۴ - ۸ نقل شده است. پس از اين واقعه مسيحيان حبشه به يمن لشكركشى كردند و حكومت ذونواس را برچيدند و پس از درگيرى هايى كه ميان دو فرمانده سپاه فاتح به نامهاى «ارباط» و «ابرهه» رخ داد، ابرهه بر رقيب خود پيروز شد. و حكومت يمن را در دست گرفت.(۵۵)

ابرهه كه خود را نماينده نجاشى در يمن مى دانست، دستور داد عبادتگاه مهمى در صنعا ساختند كه نام آن را «قليس» گذاشت و طى نامه اى به نجاشى نوشت كه من در صنعا كنيسه اى ساختم كه مانند آن ساخته نشده و مى خواهم حجاج عرب را به زيارت آن وادار كنم.(۵۶) به گفته ازرقى در ساختن اين معبد از سنگهاى قصر بلقيس در مآرب استفاده شد.(۵۷)

ابرهه مى خواست با اين اقدام، كعبه را كه قبايل عرب به زيارت آن مى رفتند از رونق بيندازد و كنيسه خود را جايگزين آن سازد. وقتى اين خبر به گوش ‍ عربها رسيد سخت ناراحت شدند يك نفر از قبيله كنانه به صنعا رفت و مخقيانه آن كنيسه را آلوده كرد و به مكه بازگشت. وقتى ابرهه از اين كار با خبر شد درباره كسى كه به كنيسه او توهين كرده بود پرسش كرد به او گفتند: اين كار بايد كار يكى از اهالى مكه باشد كه از تصميم تو خشمگين هستند. وى بسيار ناراحت شد و سوگند خورد كه كعبه را ويران خواهد كرد.(۵۸)

ابرهه براى عملى ساختن تصميم خود سپاهى گران آماده ساخت و همراه با سيزده فيل(۵۹) به سوى مكه حركت نمود. در بين راه از كسانى كه به قداست كعبه ايمان داشتند، گروههايى سر راه او قرار گرفتند، ولى همگى شكست خوردند و از آنها نفيل بن حبيب بود كه به دست ابرهه اسير شد و ابرهه او را وادار كرد كه براى رسيدن به مكه راهنماى آنان باشد. نفيل آنان را به طايف برد كه در آنجا عبادتگاهى به نام «اللات» بود. مردم طايف به ابرهه گفتند: محلى كه تو در صدد ويران كردن آن هستى در مكه است و كعبه نام دارد.(۶۰) او با سپاه خود رهسپار مكه شد و سرانجام سپاهش به نزديكى مكه رسيد و برخى از چارپايان را كه شمارى از شتران عبدالمطلب نيز بود تصرف نمود.

با شنيدن اين خبر شور و اضطراب مردم مكه را فرا گرفت. آنها خود را از مقابله با ابرهه و دفاع از مقدسات خود ناتوان ديدند و كار را به خدا واگذار نمودند. وقتى عبدالمطلب نزد ابرهه در بيرون شهر رفت، از وى فقط آزادى شترانش را خواست و چون گفتند كه چگونه از ابرهه نخواستى كه از ويران كردن كعبه منصرف شود، گفت: «انا رب الابل و للبيت رب سيمنعه: من صاحب شتران هستم و كعبه خود صاحبى دارد كه به زودى آن را حفظ خواهد كرد. »(۶۱)

سپاه ابرهه در نزديكى مكه در محلى به نام «مُغمّس»(۶۲) اردو زد. (در وادى محسّر، ميان مزذلفه و منى) در همين جا بود كه وقتى ابرهه فيل خود را به سوى مكه حركت داد فيل از رفتن خوددارى نمود(۶۳) و ناگهان بلاى آسمانى بر ابرهه و سپاه او فرود آمد؛ بدين گونه كه پرندگانى كه از سمت درياى سرخ گروه گروه بالاى سر آنان ظاهر شدند و هر كدام سه سنگريزه، دو تا در چنگالها و يكى در منقار خود داشتند. پرندگان سنگريزه ها را بر سر آنان فرود آوردند و به هر كس كه مى خورد كشته يا مجروح مى گشت. بدين گونه آن سپاه در همان محل تار و مار شد. ابرهه و گروهى از سپاهيانش فرار كردند ولى در بين راه خود ابرهه و بعضى ديگر از فراريان كشته شدند. گفته شده كه تا آن زمان در ميان عرب بيمارى آبله و حصبه ديده نشده بود.(۶۴)

آنچه از روايات بر مى آيد اين است كه پرندگان سنگريزه هايى فرو ريختند كه داراى ميكروب بيمارى آبله بود. اين مطلب علاوه بر كتب تاريخى از امام باقرعليه‌السلام و امام صادقعليه‌السلام نيز روايت شده است.(۶۵) آن سنگريزه ها به اندازه نخود يا عدس بودند و به طورى كه خواهيم ديد قرآن كريم از آنها «سجيل» (سنگ و گل) تعبير مى كند.

اين رويداد ضمن يك سوره كوتاه قرآن كريم ياد شده است:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ * أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفيلِ * أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ في تَضْليل * وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبابيلَ * تَرْميهِمْ بِحِجارَة مِنْ سِجِّيل * فَجَعَلَهُمْ كَعَصْف مَأْكُول (۶۶)

به نام خداوند رحمتگر مهربان. مگر نديدى پروردگارت با پيلداران چه كرد؟ آيا نيرنگشان را بر باد نداد؟ و بر سر آنها، دسته دسته پرندگانى «ابابيل» فرستاد [كه] بر آنان سنگهايى از گِل [سخت] مى افكندند. و [سرانجام، خدا] آنان را مانند كاه جويده شده گردانيد.

گفته مى شود كه در هنگام نزول اين آيات هنوز كسانى از شاهدان وقوع اين حادثه زنده بودند و قريش هرگز آن را فراموش نكرده بود و حتى سال وقوع اين حادثه را (عام الفيل) را مبداء تاريخ معاصر خود قرار داده بودند.

سوره قريش كه پس از سوره فيل قرار دارد ماجراى نابودى اصحاب فيل را مايه الفت قريش ياد مى كند و در برابر اين لطف الهى كه آنان را از نابودى نجات داد از آنها مى خواهد كه صاحب آن خانه مقدس را پرستش ‍ كنند:

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم *ِلِإ يلافِ قُرَيْش * إ يلافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَ الصَّيْفِ * فَلْيَعْبُدُوا رَبَّ هذَا الْبَيْتِ * الَّذي أَطْعَمَهُمْ مِنْ جُوع وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْف (۶۷)

به نام خداوند رحمتگر مهربان. براى الفت دادن قريش. الفتشان هنگام كوچ زمستان و تابستان، [خدا پيلداران را نابود كرد.] پس بايد خداوند اين خانه را بپرستند، همان [خدايى] كه در گرسنگى غذايشان داد، و از بيم [دشمن] آسوده خاطرشان كرد.

حمله فيل سواران در سال ولادت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله (۵۷۰م) رخ داد و اين يكى از «ارهاصات» ولادت آن حضرت بود. منظور از «ارهاصات » وقايع غيرعادى است كه همزمان با تولد پيامبر اتفاق افتاد. مانند خاموش شدن آتشكده فارس و شكستن كنگره هاى ايوان مداين و مانند آن.(۶۸) اين امر نظير حوادث غيرعادى است كه در زمان تولد حضرت موسىعليه‌السلام و عيسىعليه‌السلام اتفاق افتاد و در قرآن به آنها اشاره شده است.

نامها و لقبهاى پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله

در قرآن كريم از پيامبر اسلام با دو نفر با دو نام محمد و احمد و چندين صفت يا لقب ياد شده است: رسول، نبى، خاتم النبيين، داعى، شاهد، سراج، مدثر، مزمل، بشير، نذير و مانند آنها.

نام مبارك محمد در چهار مورد از قرآن كريم آمده است؛ نخست:

ما كانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَد مِنْ رِجالِكُمْ وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كانَ اللّهُ بِكُلِّ شَيْء عَليما (۶۹)

محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست، ولى فرستاده خدا و خاتم پيامبران است و خدا همواره بر هر چيزى داناست.

سه مورد ديگر: سوره آل عمران، آيه ۱۴۴، سوره محمد، آيه ۲ و سوره فتح، آيه ۲۹.

اين نام در ميان عربها مشهور نبود و پيش از اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان عربها كسى به نام محمد شناخته نشده است؛ جز چند نفر كه پدرانشان خبردار شده بودند كه در حجاز پيامبرى بدين نام مبعوث خواهد شد و زمان او نزديك شده است. و آنها عبارت بودند از: محمد بن سفيان بن مُجاشع، محمد جَشمى، محمد الاُسيّدى، محمد الفُقيمى.(۷۰)

به گفته مورخان در دوران حاملگى آمنه بنت وهب (مادر پيامبر) به او الهام شده بود كه نام فرزند خود را محمد بگذارد و او در همان دوران نورى را ديده بود كه از او بيرون آمد و به وسيله آن كاخهاى بُصرا در شام ديده شد.(۷۱) ابن هشام مى گويد: وقتى آمنه فرزندش را به دنيا آورد كسى را به دنبال عبدالمطلب فرستاد تا كودك را ببيند. وقتى عبدالمطلب آمد آمنه آنچه را كه در دوران باردارى ديده بود به او گفت؛ از جمله اينكه به او فرمان داده شده كه كودك را محمد نام گذارى كند.(۷۲)

بنابراين، انتخاب نام محمد يك امر الهى بود و در روايتى از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله درباره دو نام محمد و احمد نقل شده كه فرمود: بدان سبب محمد ناميده شدم كه در زمين ستوده ام؛ اما احمد، چون در آسمان پسنديده ام.(۷۳) شايد منظور از اينكه آن حضرت در آسمان احمد نام دارد اين باشد كه اين نام در وحى بر پيامبران پيشين آمده است؛ همان گونه كه در قرآن كريم نام احمد براى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در يك مورد از زبان عيسى بن مريم نقل شده و آن هنگامى بود كه مسيح آمدن پيامبرى پس از خود را به نام احمد به حواريون مژده داد.

وَ إِذْ قالَ عيسَى ابْنُ مَرْيَمَ يا بَني إِسْرائيلَ إِنِّي رَسُولُ اللّهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُول يَأْتي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّا جاءَهُمْ بِالْبَيِّناتِ قالُوا هذا سِحْرٌ مُبين (۷۴)

و هنگامى كه عيسى پسر مريم گفت: «اى فرزندان اسرائيل، من فرستاده خدا به سوى شما هستم، تورات را كه پيش از من بوده تصديق مى كنم و به فرستاده اى كه پس از من مى آيد و نام او «احمد» است بشارتگرم. » پس وقتى براى آنان، دلايل روشن آورد، گفتند: «اين سحرى آشكار است. »

پيامبر اسلام در زمان خود به دو نام احمد و محمد معروف بود و نام احمد در شعر شاعرانى كه آن حضرت را ستوده اند بارها آمده است.

چندين نفر از پيامبران پيشين داراى دو نام بودند كه در قرآن هر دو نام آنها ذكر شده است. يعقوب و اسرائيل، يونس و ذوالنون، عيسى و مسيح.

در انجيل هاى كنونى كه در دست است، هرچند به نظر ما تحريف شده اند، اشارات روشنى درباره بشارت حضرت عيسى به آمدن پيامبرى به نام احمد وجود دارد. در انجيل يوحنا، باب ۱۴، جمله ۱۶، و باب ۱۵، جمله ۲۶، و موارد ديگر، مسيح از آمدن تسلى دهنده اى پس از خود خبر داده و پيروانش را به اطاعت او دعوت نموده است. بر طبق تحقيق زبان شناسان، «تسلى دهنده» در انجيل فارسى ترجمه كلمه «فارقليط» عبرى است كه به معناى ستوده يا همان احمد است.(۷۵)

دوران كودكى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله

نخستين موضوع در دوران كودكى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه قرآن بر آن تأکید دارد يتيم بودن آن حضرت است. هنگامى كه مادرش آمنه بنت وهب به او حامله بود، پدرش عبدالله بن عبدالمطلب از دنيا رفت و مادرش نيز در پنج يا شش ‍ سالگى آن حضرت در محلى به نام «ابواء» در نزديكى مدينه از دنيا رفت و بدين گونه آن حضرت از داشتن پدر و مادر محروم گرديد.

هر چند يتيم شدن يك كودك و محروميت او از مهر پدر و مادر، سخت ناگوار است، براى روحهاى بزرگ چنين محروميتهايى بسيار سازنده است.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: «همانا خداوند متعال پيامبرش را يتيم كرد تا اطاعت هيچ كس بر گردن او نباشد. »(۷۶) امام رضاعليه‌السلام فرمود: «يتيم بودن پيامبر براى آن بود كه حق هيچ مخلوقى بر گردن او نباشد. »(۷۷)

خداوند در قرآن با يادآورى يتيم بودن پيامبر تأکید مى كند كه خداوند خود سرپرستى او را به عهده گرفت و به او پناه داد:

أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتيماً فَآوى (۷۸)

مگر نه تو را يتيم يافت، پس پناه داد؟

خداوند اين حالت را به عنوان نعمت خود به پيامبرش ياد مى كند و به راستى چه نعمتى بالاتر از اينكه كسى بدون واسطه در سرپرستى خداوند قرار گيرد و در پناه او باشد اين نوعى سرپرستى خاص بود و گرنه همه انسانها و موجودات در سرپرستى و قيوميت عام خداوند هستند. در روايتى از پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل شده كه فرمود: «ادبنى ربى فاحسن تاءديبى : تاءديب مرا پروردگارم به عهده گرفت و نيكو تاءديبم نمود. »(۷۹)

در ادامه همين آيه از دو حالت ديگر پيامبر كه نظير حالت يتيمى است ياد مى شود:

وَ وَجَدَكَ ضَالاًّ فَهَدى (۸۰)

و تو را سرگشته يافت، پس هدايت كرد؟

منظور از سرگردانى پيامبر حالت سرگشتگى ويژه افراد يتيم است. آن حضرت به عنايت پروردگار به خوبى آن مرحله را پشت سر نهاد و چنان نشد كه يتيمى و سرگشتگى باعث گمراهى او و رفتن به دنبال باطل باشد يا كارى كند كه مايه شرمسارى او در بزرگسالى باشد. اين است كه بعدها كه به پيامبرى مى رسد سابقه درخشان زندگى خود را به مشركان يادآورى مى كند:

ِ فَقَدْ لَبِثْتُ فيكُمْ عُمُراً مِنْ قَبْلِهِ أَ فَلا تَعْقِلُون (۸۱)

قطعا پيش از [آوردن] آن، روزگارى در ميان شما به سر برده ام آيا فكر نمى كنيد؟

آنگاه مى فرمايد:

وَ وَجَدَكَ عائِلاً فَأَغْنى (۸۲)

و تو را تنگدست يافت و بى نياز گردانيد؟

شايد اين جمله اشاره به آشنايى و ازدواج پيامبر خدا با خديجه باشد. خديجه بانويى ثروتمند بود و پيش از ازدواج با پيامبر، آن حضرت را امين اموال تجارى خود كرده بود و پس از ازدواج هم تمام ثروت خود را در اختيار آن حضرت گذاشت و پيامبر پس از بعثت از اين ثروت در راه تبليغ اسلام استفاده مى كرد. پيامبر پس از خديجه همواره از وى به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود: او در حالى مرا تصديق كرد كه مردم تكذيب مى كردند و او در حالى كه مردم مرا محروم مى كردند با مال خود با من مواسات مى كرد.(۸۳)

پيامبر درس نياموخته

پيامبر خدا در دوران كودكى و جوانى هرگز نزد استادى درس نخواند و خواندن و نوشتن نياموخت و اين شايد يكى از عنايتهاى خاص خداوند بود كه وقتى آيات بلند قرآنى را بر مردم بخواند، كسى نپندارد كه او اين مطالب را از پيش خود ساخته يا از كتابها آموخته است. گفته اند در آن زمان در تمام قريش تنها هفده نفر بودند كه خواندن و نوشتن مى دانستند.(۸۴)

در چندين آيه پيامبر خدا «اُمى» خوانده شده و او كسى است كه درس نخوانده و از كتاب و قلم بيگانه است. «امى» برگرفته از «ام » به معناى مادر است؛ يعنى بر اصل ولادت خود از مادر باقى مانده و چيزى نياموخته است. به اعتقاد برخى از «امت» است؛ يعنى مردم عادى كه خواندن و نوشتن نمى دانند:

فَآمِنُوا بِاللّهِ وَ رَسُولِهِ النَّبِيِّ الْأُمِّيِّ الَّذي يُؤْمِنُ بِاللّه (۸۵)

پس به خدا و فرستاده او - كه پيامبر درس نخوانده است كه به خدا ايمان دارد - بگرويد.

هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الْأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُم... (۸۶)

اوست آن كس كه در ميان بى سوادان فرستاده اى از خودشان برانگيخت.

بعضى گفته اند اُمى نه به معناى درس نياموخته بلكه به معناى اهل مكه است. چون يكى از نامهاى مكه «ام القرى» است و در نسبت به آن امّى گفته مى شود؛ ولى اين سخن نادرست است. زيرا اولا بر طبق قاعده ادبى در نسبت به يك اسم عَلَم مركب كه از دو كلمه تشكيل شده كلمه دوم در نظر گرفته مى شود. بنابراين در نسبت به ام القرى بايد قروى گفته شود. دوم: در قرآن به كسانى از يهود كه سواد نداشتند امّى گفته شده است، در حالى كه آنان اهل مكه نبودند:

وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتابَ إِلاّ أَمانِي (۸۷)

و [بعضى] از آنان بى سوادانى هستند كه كتاب [خدا] را جز خيالات خامى نمى دانند، و فقط گمان مى برند.

اگر آن حضرت خواندن و نوشتن مى دانستند پيروان باطل درباره حقيقت او و آياتى كه مى خواند ترديدهايى مطرح مى كردند قرآن در اين باره مى فرمايد:

وَ ما كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتاب وَ لا تَخُطُّهُ بِيَمينِكَ إِذاً لاَرْتابَ الْمُبْطِلُون (۸۸)

و تو هيچ كتابى را پيش از اين نمى خواندى و با دست [راست] خود [كتابى] نمى نوشتى، و گرنه باطل انديشان قطعا به شك مى افتادند.

از نظر تاريخى هرگز رخ نداد كه پيامبر در طول عمر خود چيزى بنويسد. او براى نوشتن قرآن يا نامه ها و پيامهاى خود نويسندگانى ويژه داشت حتى در مواردى نقل شده كه كاتب آن حضرت چيزى را نوشته و كلمه اى مورد اختلاف واقع شده و حضرت فرموده دست مرا روى آن كلمه بگذاريد؛ مانند پيمان نامه ميان او و بنى ثقيف درباره ربا كه بايد بنى ثقيف از آن پرهيز مى كردند. چون در اين باره اختلاف شد حضرت فرمود: دست مرا روى آن كلمه (ربا) بگذاريد. وقتى گذاشتند آيه مربوط به حرمت ربا را تلاوت نمود و آن را پاك كرد.(۸۹)

همچنين در صلح حديبيه كه على بن ابى طالبعليه‌السلام صلح نامه ميان پيامبر و مشركان را نوشت مشركان به نوشتن عبارت «رسول الله» در كنار محمد اعتراض كردند و گفتند: بايد اين عبارت پاك شود، ما محمد را پيامبر نمى شناسيم. علىعليه‌السلام گفت: من نمى توانم اين كلمه را پاك كنم. پيامبر فرمود: انگشت مرا روى آن كلمه بگذار تا من خودم پاك كنم.(۹۰)

از طرفى مى دانيم كه در روزهاى آخر عمر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله وقتى آن حضرت در بستر بيمارى بود و گروهى از اصحاب هم نزد او بودند، فرمود: كاغذ و قلمى بياوريد تا چيزى بنويسم كه پس از من هرگز گمراه نشويد. يكى از حاضران از اين كار جلوگيرى كرد و با جسارت تمام گفت: او هذيان مى گويد!(۹۱)

بعضى اين رويداد را دليل بر آن دانسته اند كه پيامبر خود مى توانست بنويسد؛ در صورتى كه اين امر هرگز نمى تواند دليل آن باشد چون هدف پيامبر نوشته شدن وصيت نامه بود و بر طبق معمول آن را يكى از كاتبان مى نوشت و اينكه نوشتن را به خود نسبت مى دهد بدان سبب است كه بزرگان معمولا كار كارگزاران را به خود نسبت مى دهند.

ديدار با بحيراى راهب

پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در سن نُه تا سيزده سالگى در يكى از سفرهاى تجارتى تابستانى قريش در حدود سال ۵۸۳ ميلادى همراه عمويش ابوطالب با كاروانى به شام مسافرت كرد. وقتى كاروان به نزديكى شهر بُصرا رسيد، راهبى كه آنجا در صومعه اش زندگى مى كرد، متوجه شد كه ابرى پيوسته بر سر يكى از كاروانيان سايه افكنده يا شاخه درخت سايه خود را بر او مى گستراند.

راهب مسيحى كه نامش «بحيرا» بود، از همه كاروانيان دعوت كرد مهمان او باشند، آنها پذيرفتند، اما محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را كه كودكى كوچك تر از همه بود جا گذاشتند. بحيرا در ميان مهمانانش آنچه را مى جست، نيافت؛ يعنى كسى كه چهره اش در كتابها به عنوان آخرين پيامبر ترسيم شده بود. از آنها پرسيد كه آيا آنها همگى آمده اند؟ وقتى فهميد يكى از آنها نيامده بر آمدن او تأکید كرد. وقتى آن بزرگوار آمد مدتى به چهره وى نگاه كرد و او را به لات و عزى سوگند داد كه به سئوالاتش به درستى پاسخ دهد. حضرت فرمود كه هرگز دروغ نگفته و از لات و عزى نفرت دارد. سپس راهب سئوالاتى كرده و پاسخ شنيد و از مهر نبوت پرسيد و آن را ديد. دستى بر آن كشيد. آن گفتگو و مهر نبوت او را مطمئن كرد كه اين كودك همان پيامبر موعود است.

راهب ابوطالب را خواست و از او پرسيد: با اين كودك چه نسبتى دارى؟ ابوطالب گفت: او پسر من است. راهب گفت: نبايد پدر او زنده باشد. ابوطالب گفت: او پسر برادر من است. راهب گفت: پدر او چه شده؟ ابوطالب گفت: وقتى مادرش به او حامله بود پدرش از دنيا رفت. راهب گفت: درست است. آنگاه به ابوطالب هشدار داد كه پسر برادرش را از شرّ يهود حفظ كند كه او به رسالتى بس بزرگ خواهد رسيد.(۹۲)

يكبار ديگر هم پيامبر خدا با راهبى در بصرا ملاقات كرده و اين بار در جوانى و همراه با كاروان تجارتى خديجه و در كنار ميسره غلام خديجه بود. پيامبر در كنار درختى در نزديكى دير راهب نشسته بود كه راهب از ميسره پرسيد: اين شخص كيست؟ او گفت: مردى از قريش است. راهب گفت: زير اين درخت جز پيامبر نمى نشيند.(۹۳) در ملاقات دوم نام راهب در بيشتر منابع ذكر نشده(۹۴) و معلوم نيست كه همان راهب قبلى يا راهب ديگرى بوده است.

اين ملاقاتها بهانه اى شد كه بعضى از معاندان و مخالفان اسلام پس از بعثت پيامبر و نزول آيات قرآنى، پيامبر را متهم كنند كه او مطالب خود را از راهبان دير بصرا فراگرفته و البته غير از اين راهب كسان ديگرى را هم به عنوان معلمان موهوم پيامبر معرفى مى كردند تا از ارزش و عظمت آيات قرآنى بكاهند و اين تهمت بعدها هم از سوى مسيحيان تكرار شد و در طول تاريخ، همواره آن را مطرح كردند و كتابى به نام مكاشفه بحيرا جعل كردند و آن را به راهب عصر پيامبر نسبت دادند و اين موضوع را در آن گنجاندند.(۹۵)

رويداد ملاقات پيامبر با راهب در قرآن ذكر نشده ولى تهمتهاى دشمنان اسلام و موضوع تعيين معلم براى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله در قرآن كريم ياد شده است:

وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّما يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسانُ الَّذي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هذا لِسانٌ عَرَبِيٌّ مُبين (۹۶)

و نيك مى دانيم كه آنان مى گويند: «جز اين نيست كه بشرى به او مى آموزد. » [نه چنين نيست، زيرا] زبان كسى كه [اين] نسبت را به او مى دهند غير عربى است و اين [قرآن] به زبان عربى روشن است.

وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا إِنْ هَذا إِلاّ إِفْكٌ افْتَراهُ وَ أَعانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُون (۹۷)

و كسانى كه كفر ورزيدند، گفتند: «اين [كتاب] جز دروغى كه آن را بر بافته [چيزى] نيست، و گروهى ديگر او را بر آن يارى كرده اند. »

دين پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از بعثت

شك نيست كه پيامبر گرامى اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از آنكه در چهل سالگى به پيامبرى برسد، خداشناس و اهل عبادت بود. آنچه مورد پرسش است اينكه آن حضرت در آن دوران چه دينى داشت و به محتواى كدام دين عمل مى كرد؟

قرآن كريم در اين باره پاسخ مى دهد:

وَ كَذلِكَ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنا ما كُنْتَ تَدْري مَا الْكِتابُ وَ لاَ الْإ يمانُ وَ لكِنْ جَعَلْناهُ نُوراً نَهْدي بِهِ مَنْ نَشاءُ مِنْ عِبادِنا وَ إِنَّكَ لَتَهْدي إِلى صِر اط مُسْتَقيم (۹۸)

و همين گونه، روحى از امر خودمان به سوى تو وحى كرديم. تو نمى دانستى كتاب چيست و نه ايمان [كدام است؟] ولى آن را نورى گردانيديم كه هر كه از بندگان خود را بخواهيم به وسيله آن راه مى نماييم، و به راستى كه تو به خوبى به راه راست هدايت مى كنى.

منظور از كتاب در اين آيه قرآن و منظور از ايمان اسلام است و بر طبق اين آيه نمى توان گفت كه او پيش از نبوت به دين خود عمل مى كرد!

در اين باره چند فرضيه وجود دارد:

اول: آن حضرت به پيروى از هيچ دينى تكليف نداشت و فقط به يافته هاى عقلى خود عمل مى كرد.

اين فرضيه پذيرفته نيست. چون از نظر روايات تاريخى مسلم است كه او قبل از بعثت عبادت مى كرد و طواف خانه خدا مى نمود و به يك سلسله اصول و آداب پايبند بود و اين به خوبى نشان مى دهد كه از شريعتى پيروى مى كرده است.

دوم: آن حضرت از يكى از پيامبران الهى مانند نوح، ابراهيم، موسى يا عيسىعليهم‌السلام پيروى مى كرد.

پيروى از نوح و موسىعليهما‌السلام بسيار بعيد مى نمايد. چون دين اين دو پيامبر با آمدن ابراهيم و عيسىعليهما‌السلام نسخ شده بود. پس بايد آن حضرت از دين عيسى پيروى مى كرد. چون در آن زمان دين حق همان دين عيسى بود؛ اما بايد گفت كه در زمان پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دين عيسى تحريف شده بود و به قول شيخ طوسى در آن زمان شريعت عيسى قطع شده و نقل آن مندرس گرديده بود و تا عيسى اتصال نداشت.(۹۹) از آن گذشته پيامبر در محيطى زندگى مى كرد كه هيچ گونه اطلاعى از دين عيسى نداشتند و بيشتر مردم بت پرست بودند و اندكى هم كه خداشناس بودند خود را از حنفا (پيروان ابراهيم) مى دانستند و هرگز نقل نشده كه پيامبر در دوران قبل از بعثت با مسيحيان تماس بگيرد و چون درس نخوانده بود از كتابهاى آنان نيز استفاده نكرده بود.

بعضى گفته اند: پيروى پيامبر از يكى از پيامبران گذشته سبب مى شود كه آن پيامبر از پيامبر اسلام افضل باشد و اين برخلاف مسلمات است و پيامبر اسلام حتى پيش از بعثت از تمام پيامبران افضل بوده است.

سيد مرتضى در پاسخ به اين اشكال گفته است: به فرض پيروى اسلام از پيامبر سابق، لازم نمى آيد كه وى غير برترر باشد. چون ممتنع نيست كه خداوند آنچه از شرايع پيشين بر آن حجت قائم شده بر او واجب كند و اين به صورت اقتدا و اتباع نباشد.(۱۰۰) پيروى از دين يك پيامبر در واقع پيروى از دين خداست و اين گوياى افضل بودن يا نبودن نيست. پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله حتى پس از بعثت نيز به پيروى از ابراهيم مأمور مى شود و اين دليل بر افضل بودن ابراهيم نيست.

سوم: آن حضرت به شريعت سابق متعبد نبود، بلكه به شرع خود عمل مى كرد و پيش از شريعت هم به او وحى مى شد و فرشته اى از جانب خداوند احكام شرع را به او ياد مى داد، ولى او مأمور تبليغ نبود و در چهل سالگى كه به رسالت نايل گرديد به تبليغ مأمور شد.

برخى از متكلمان و دانشمندان مانند شيخ طوسى، ميرزاى قمى و علامه مجلسى اين فرضيه را پسنديده اند.

شيخ طوسى مى گويد: پيامبر به شرع خود متعبد بود و پيش از بعثت مطالبى كه مخصوص خود آن حضرت بود به او وحى مى شد و او به وحى عمل مى كرد.(۱۰۱) ميرزاى قمى حديث معروفى را دليل اين قول فرض كرده كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود: «كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين: من در آن هنگام كه آدم ميان آب و گل بود، پيامبر بودم. »(۱۰۲)

مرحوم مجلسى نيز بر اين قول اصرار دارد و آن را به آثار معتبر و اخبار مستفيض مستند مى داند.(۱۰۳) اين در حالى است كه از مجموع روايات علامه مجلسى در اين باب جز سه روايت، دلالت چندانى بر مدعاى او ندارد. آن سه روايت عبارتند از:

۱. امام باقرعليه‌السلام فرمود: «نبى» كسى است كه در خواب [فرشته را] مى بيند، مانند رؤ ياى ابراهيمعليه‌السلام و نيز آنچه پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از وحى در زمينه نبوت مى ديد، تا اينكه جبرئيل از جانب خداوند نزد او آمد.(۱۰۴)

۲. روايت مشهور پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه كنت نبيا و آدم بين الماء و الطين. در برخى از روايات چنين آمده است: كنت نبيا و آدم بين الروح و الجسد:(۱۰۵) من پيامبر بودم در حالى كه آدم ميان آب و گل و يا ميان روح و جسم بود.

۳. روايت اميرمؤمنانعليه‌السلام درباره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله كه فرمود:

َ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً أَعْظَمَ مَلَك مِنْ مَلَائِكَتِهِ يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ وَ مَحَاسِنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَه (۱۰۶)

به تحقيق از وقتى كه پيامبر از شير گرفته شد، خداوند بزرگ ترين فرشته خود را مأمور تربيت او كرد تا شب و روز او را به راههاى بزرگوارى و زيبايى هاى اخلاقى عالم راهنمايى كند.

به اعتقاد ما روايت نخست بر مدعاى مرحوم مجلسى دلالت روشنى ندارد. چون در آن روايت تنها از رؤ ياى پيامبر پيش از رسالت سخن گفته شده و آن ممكن است درباره اصول اعتقادات يا آماده سازى پيامبر براى رسالت باشد و اين منافات با آن ندارد كه پيامبر در آن زمان در احكام شرع از پيامبران پيشين پيروى مى كرده است؛ بخصوص اينكه تاريخ نماز و روزه و زكات و برخى از احكام، در كتابهاى تاريخى مشخص شده و معلوم است كه مربوط به دوران پس از بعثت است.

روايت دوم، حديث مرسلى است كه از طريق شيعه سندى براى آن ديده نشد و از اين گذشته اين حديث درباره عالم ارواح پيش از خلقت آدم است كه گاهى از آن به عالم ذر تعبير آورده مى شود و در روايات معتبر نقل شده كه روح محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله نخستين چيزى است كه آفريده شد. نيز خداوند به عيسىعليه‌السلام وحى كرد كه به محمد ايمان بياور و امت خود را فرمان بده كه به او ايمان بياورند.(۱۰۷) اين مطالب تنها دليل بر شرافت و فضيلت و برترى شاءن و مرتبه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله نسبت به پيامبران ديگر است و اينكه همه پيامبران مژده دهنده وجود مقدس آن حضرت بودند و اين روايت دليل آن نمى شود كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله پيش از بعثت هم پيامبر بوده و به شرع خود عمل مى كرده است.

روايت سوم درباره تأیید پيوسته پيامبر از سوى خداست و اينكه او هميشه موفق به انجام كارهاى نيك و داشتن مكارم و محاسن اخلاق بوده است و دليل داشتن شريعت حتى پيش از بعثت نيست؛ به طورى كه قرآن به آن تصريح مى كند. پيامبر خدا پيش از بعثت انتظار نزول قرآن را نداشت:

وَ ما كُنْتَ تَرْجُوا أَنْ يُلْقى إِلَيْكَ الْكِتابُ إِلاّ رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ فَلا تَكُونَنَّ ظَهيراً لِلْكافِرين (۱۰۸)

و تو اميدوار نبودى كه بر تو كتاب القا شود، بلكه اين رحمتى از پروردگار تو بود. پس تو هرگز پشتيبان كافران مباش.

دليل ديگر مرحوم علامه مجلسى اين است كه حضرت عيسى و يحيىعليهما‌السلام بر طبق آيات قرآنى در كودكى پيامبر بوده اند و چون پيامبر اسلام افضل پيامبران است بايد اين فضيلت در او هم باشد.

اثبات اين مطلب دشوار است و افضل بودن پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله به نحو كلى است و لازمه آن بهره مند بودن از همه معجزات پيامبران گذشته نيست و مى دانيم كه پيامبر اسلام عصايى چون عصاى موسى نداشت.

به نظر مى رسد كه پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله در دوران پيش از بعثت از شريعت ابراهيم پيروى مى كرد و در آن زمان افرادى كه در مكه خداشناس بودند خود را حنيف و پيرو آيين ابراهيم مى دانستند و حنيف يعنى كسى كه دين درستى دارد.(۱۰۹) و اين لقب دين ابراهيم است. در قرآن هم آيين ابراهيم دين حنيف معرفى شده است و جالب اينكه به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دستور داده شده كه از آيين پدرش ابراهيم پيروى كند و از زبان پيامبر نقل شده كه من پيرو دين حنيف ابراهيم هستم:

ثُمَّ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكين (۱۱۰)

سپس به تو وحى كرديم كه: «از آيين ابراهيم حق گراى پيروى كن، [چرا كه] او از مشركان نبود».

قُلْ إِنَّني هَداني رَبِّي إِلى صِراط مُسْتَقيم ديناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ ما كانَ مِنَ الْمُشْرِكين (۱۱۱)

بگو: «آرى! پروردگارم مرا به راه راست هدايت كرده است: دينى پايدار، آيين ابراهيم حق گراى! و او از مشركان نبود. »

بر طبق اين آيات پيروى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله از آيين توحيدى و پاك ابراهيم نه تنها براى او نقص نبود، كه به آن افتخار مى كند.

دين ابراهيم ريشه اسلام و پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله تكميل كننده دين اوست:

ْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمّاكُمُ الْمُسْلِمين... (۱۱۲)

و در دين بر شما سختى قرار نداده است. آيين پدرتان ابراهيم [نيز چنين بوده است] او بود كه قبلا شما را مسلمان ناميد.

حال مى گوييم: وقتى پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله حتى پس از بعثت خود، خود را پيرو آيين ابراهيم مى داند، آيا درست تر آن نيست كه بگوييم: آن حضرت پيش از بعثت نيز به شريعت ابراهيم عمل مى كرد؛ همان گونه مردم موحد مكه، پيرو دين حنيف ابراهيم بودند و در تاريخ از افرادى مانند ورقة بن نوفل و عبيدالله بن جحش و عثمان بن حُويرث و زيد بن عمرو نام برده شده كه در مكه پيرو دين حنيف ابراهيم بودند.(۱۱۳) اينان با دين مسيح - كه دين بر حق آن زمان بود - آشنايى نداشتند و حنيفيت را بهترين دين مى دانستند. امية بن ابى الصلت كه خود از حنفا و اهل «تحنّث»(۱۱۴) بود، مى گويد:

كل دين يوم القيامة عندالله

الاه دين الحنيفية زور(۱۱۵)

ديگر اينكه پدر و نياكان پيامبر اسلام همگى بر دين حنيف ابراهيم بودند. اصبغ بن نباته از اميرمؤمنانعليه‌السلام نقل مى كند كه فرمود: «به خدا سوگند كه نه پدرم و نه جدم عبدالمطلب و نه هاشم و نه عبدمناف هرگز بتى را پرستش نكردند. گفته شد: پس به چه چيزى عبادت مى كردند؟ فرمود: آنها مطابق دين ابراهيم عبادت مى كردند. و به سوى كعبه نماز مى خواندند و به اين دين ملتزم بودند. »(۱۱۶)

يهود و پيامبر موعود

پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله دانشمندان يهود به استناد كتابهايى كه در اختيارشان بود، نزديك بودن بعثت پيامبرى را در مكه پيش بينى مى كردند. قوم يهود، يهود را از برانگيخته شدن پيامبر موعود آگاه كرده بودند و با توجه به همين پيش بينى ها بود كه هرگاه ميان قوم يهود و مشركان مكه درگيرى رخ مى داد يهودى ها به مشركان مى گفتند: به زودى پيامبرى در مكه مبعوث خواهد شد و جبهه توحيد و خداشناسى به وسيله او بر جبهه شرك غلبه خواهد كرد. بدين گونه آنها از پيروزى نزديك خود بر مشركان سخن مى گفتند.

ابن هشام(۱۱۷) از چند تن از اهل مكه نقل مى كند كه گفته اند: ما اهل شرك و بت پرستى بوديم و يهود اهل كتاب. آنها دانشى داشتند كه ما نداشتيم. همواره ميان ما درگيرى بود و هر گاه ما كارى مى كرديم كه خوشايند آنان نبود، به ما مى گفتند: زمان آمدن پيامبرى نزديك شده است و ما همراه با او با شما خواهيم جنگيد و شما را مانند كشته شدن عاد و ارم خواهيم كشت. ما اين سخن را بارها از آنان شنيده بوديم، اما چون خداوند پيامبرش را مبعوث كرد ما او را كه به سوى خدا دعوت مى كرد، اجابت نموديم و دانستيم كه او همان است كه يهود به ما وعده مى دادند. ما به سوى او پيشى گرفتيم و به او ايمان آورديم، ولى يهود به او كفر ورزيدند و اين آيه از سوره بقره درباره ما و آنان نازل شده است:

وَ لَمّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْكافِرين (۱۱۸)

و هنگامى كه از جانب خداوند كتابى كه مؤ يد آنچه نزد آنان است برايشان آمد، و از ديرباز [در انتظارش] بر كسانى كه كافر شده بودند پيروزى مى جستند؛ ولى همين كه آنچه [كه اوصافش] را مى شناختند برايشان آمد، انكارش كردند. پس لعنت خدا بر كافران باد.

الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ وَ إِنَّ فَريقاً مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ يَعْلَمُون (۱۱۹)

كسانى كه به ايشان كتاب داده ايم، همان گونه كه پسران خود را مى شناسند، او [=محمد] را مى شناسند؛ و مسلما گروهى از ايشان حقيقت را نهفته مى دارند، و خودشان [هم] مى دانند.

البته تنها شمار اندكى از يهوديان در سايه همين آگاهى ها به پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله ايمان آوردند. ابن هشام علت مسلمان شدن چند تن از يهود بنى قريظه را چنين مى آورد كه دو سال پيش از بعثت پيامبر، يك مرد يهودى به نام ابن هيبان از شام به مدينه آمد. او مردى عابد و زاهد و حاجت روا بود. وقتى مرگ او فرا رسيد و دانست كه به زودى خواهد مرد، به يهوديان گفت: اى گروه يهود، مى دانيد كه چرا من از سرزمين خرّم (شام) به سرزمين قحطى (حجاز) آمدم؟ گفتند: خودت بهتر مى دانى. گفت: به اين سرزمين آمدم و در انتظار ظهور پيامبرى بودم كه زمان او نزديك شده است و اين شهر محل هجرت اوست. اميدوار بودم كه مبعوث شود و من از او پيروى كنم. اى قوم يهود، بر او پيشى نگيريد.

چون پيامبر اسلام مبعوث شد (و به مدينه هجرت كرد) و يهود بنى قريظه را محاصره نمود، جوانانى كه سخنان ابن هيبان را شنيده بودند، گفتند: اى بنى قريظه، به خدا سوگند كه او همان پيامبرى است كه ابن هيبان از او خبر داده بود. آنها گفتند: او نيست. جوانان گفتند: به خدا اوست و همان صفت را دارد و مسلمان شدند و جان و مال و خانواده خود را نجات دادند.(۱۲۰)

قرآن كريم در مقايسه اين دو گروه از يهود - گروهى كه اسلام آوردند و گروه كثيرى كه از پذيرش اسلام سر بر تافتند - مى فرمايد:

لَيْسُوا سَواءً مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ أُمَّةٌ قائِمَةٌ يَتْلُونَ آياتِ اللّهِ آناءَ اللَّيْلِ وَ هُمْ يَسْجُدُونَ * يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاْخِرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسارِعُونَ فِي الْخَيْراتِ وَ أُولئِكَ مِنَ الصّالِحين (۱۲۱)

[ولى همه آنان] يكسان نيستند. از ميان اهل كتاب، گروهى درستكردارند كه آيات الهى را در دل شب مى خوانند و سر به سجده مى نهند. به خدا و روز قيامت ايمان دارند؛ و به كار پسنديده فرمان مى دهند و از كار ناپسند باز مى دارند؛ و در كارهاى نيك شتاب مى كنند، و آنان از شايستگانند.

كهانت و پايان يافتن آن با بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله كسانى به عنوان كاهن و جادوگر و غيبگو بودند كه مردم در مشكلات خود به آنها مراجعه مى كردند و از آنها راهنمايى مى خواستند. آنها مدعى بودند كه از عالم غيب خبر دارند و مى توانند از اسرار پنهانى مردم خبر دهند يا آينده ايشان را پيشگويى كنند.(۱۲۲)

ابن سينا درباره كهانت مى گويد: گاهى برخى از طبايع از برخى از كارها استفاده كنند. كه به سبب آن، حس و خيال دچار حيرت و ايستايى، و نيروى دريافت كننده غيب مستعد مى شود. خبردادن اينان از غيب گاهى برگرفته از ظن قوى و گاهى نيز شبيه به خطابى از يك جن يا هاتف غيبى است و گاهى هم به صورت ديدن روياروى با چشم است؛ به گونه اى كه صورت غيب را مشاهده مى كند.(۱۲۳) ابن خلدون معتقد است كه كهانت از خواص نفس انسانى است و نفس انسانى اين استعداد را دارد كه از بشر بودن خود بگلسد و به روحانيت كه بالاتر از بشريت است برسد؛ كه نمونه اعلاى آن پيامبران هستند كه بدون اكتساب و كمك گرفتن از كارهاى بدنى در يك چشم به هم زدن به آن مى رسند. گروه ديگرى هم هستند كه با پيامبران تفاوت اساسى دارند ولى با تحريك قوه عقلى و حركت فكرى به كارهاى محسوس يا خيالى... متشبث مى شوند و اين مبداء كهانت است. با اين كارها قوه خيالى آنها قوى و مانند آينه اى مى شود كه در آن جزييات را مى بينند و اينان هرگز به مرحله آنان در ادراك معقولات نمى رسند. چون وحى آنها وحى شيطان است.(۱۲۴)

ابن ميثم بحرانى كهانت را نوعى اطلاع از امور غيبى معرفى مى كند، ولى آن را بسيار ضعيف مى داند. به عقيده او كاهن مطالب خود را گاهى از ظن قوى و گاهى به وسيله ارتباط با جن و با صدايى كه صاحب آن ديده نمى شود، القا مى كند.(۱۲۵)

در كتب لغت هم كهانت را نوعى خبردادن از غيب، پيش گويى، ارتباط با شياطين و جن و فالگيرى و مانند آن تعريف كرده اند.

البته كهانت، مخصوص مكه در عصر پيش از بعثت پيامبر نيست. مسعودى از كاهنان پس از طوفان نوح كه در مصر بودند و ادعاى خبر دادن از غيب را داشتند گزارشهايى ارائه كرده است.(۱۲۶) همچنين وى در كتاب ديگرش ‍ از وجود كهانت در ميان حكماى يونان و روم خبر مى دهد. گويا آنها مدعى بودند كه علم غيب را از صفاى نفس پيدا كرده اند و برخى هم ادعاى ارتباط با جن را داشتند. مسعودى مى نويسد هيچ امتى نبود مگر آنكه ميان آن كاهنانى وجود داشتند و فلاسفه يونان كهانت را رد نمى كردند و ميان آنان معروف بود كه فيثاغورث به خاطر صفاى نفس و تجرد آن از غيب خبر دارد.(۱۲۷)

در آستانه بعثت پيامبر اسلام در مكه و يمن كاهنان بسيارى وجود داشتند كه مورد مراجعه مردم بودند. آنها ادعا مى كردند كه با جنيان رابطه دارند و جنيان اخبار غيبى را از آسمان مى گيرند و به آنها مى رسانند و هر كدام از كاهنان، جنّ مخصوص داشتند كه به او تابع جنّى مى گفتند كه از آسمانها اخبار را شنود مى كرد و آن را در اختيار كاهن قرار مى داد. با بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله جنيان از دسترسى به آسمان و اخبار غيبى منع شدند و كاهنان نتوانستند به آن اخبار دسترسى پيدا كنند.

امام صادقعليه‌السلام در پاسخ به سوالى درباره كهانت فرمود: كهانت در جاهليت بود و در هر فاصله زمانى ميان پيامبران به وجود مى آمد. كاهن به منزله حاكمى بود كه مردم در كارهايى كه برايشان مشتبه مى شد به آنان رجوع مى كردند و آنان نيز از كارهايى كه رخ مى داد، خبر مى دادند و اين از راههاى گوناگونى بود: تيزى چشم، ذكاوت قلب، وسوسه نفس، فتنه روح به كمك چيزى كه به قلب آنها افكنده مى شد. چون شيطان حوادث زمين را مى دانست و به كاهن القا مى كرد و آنچه در منازل و اطراف اتفاق مى افتاد، به او خبر مى داد و اخبار آسمان را شياطينى با نشستن در جايگاههايى شنود مى كردند. آنها آن زمان از اين كار منع نمى شدند و با شهاب سنگها تيرباران نمى شدند.(۱۲۸)

اين كاهنان در هر مشكلى اظهار نظر مى كردند و مردم درمان هر دردى را نزد آنها مى دانستند. كاهنان جملاتى مبهم ولى داراى سجع و قافيه مى گفتند كه به هر چيزى تاءويل مى شد. پيش از بعثت پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله كاهنان بسيارى وجود داشتند كه «سطيح» و «شقّ»(۱۲۹) از همه معروف ترند. سطيح بدنى نرم داشت و چون سفره جمع مى شد و «شقّ» تقريبا نصف بدن انسان را داشت و يك دست و يك پا و يك چشم داشت. اينان مدعى بودند كه با جنّيان رابطه دارند و از طريق آنها از آينده خبر مى دهند.(۱۳۰)

ابن الروض شاعر عرب گفته است:

لك راءى كانه راءى شقّ

و سطيح قريعى الكهان(۱۳۱)

كار بدين گونه بود تا اينكه خداوند حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را به پيامبرى مبعوث كرد با بعثت آن حضرت درهاى آسمان به روى جنيان بسته شد و آنان نتوانستند در آن جايگاههاى خاص قرار گيرند و اسرار غيب را شنود كنند(۱۳۲) و به كاهنان وابسته خود برسانند و كاهنان و جنيان دانستند كه حادثه بزرگى اتفاق افتاده است. پس از بعثت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله هرگاه يكى از جنيان به آسمان نزديك مى شد تا شنود كند شهابهايى از آسمان به سوى آنها پرتاب مى شد و آنها نمى توانستند به آسمان نزديك شوند.

قرآن كريم اين موضوع را از زبان جنيان چنين نقل مى كند:

وَ أَنَّهُ كانَ رِجالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجال مِنَ الْجِنِّ فَزادُوهُمْ رَهَقاً * وَ أَنَّهُمْ ظَنُّوا كَما ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ يَبْعَثَ اللّهُ أَحَداً * وَ أَنّا لَمَسْنَا السَّماءَ فَوَجَدْناها مُلِئَتْ حَرَساً شَديداً وَ شُهُباً * وَ أَنّا كُنّا نَقْعُدُ مِنْها مَقاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الاْنَ يَجِدْ لَهُ شِهاباً رَصَداً * وَ أَنّا لا نَدْري أَ شَرٌّ أُريدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَدا (۱۳۳)

و مردانى از آدميان به مردانى از جن پناه مى بردند و بر سركشى آنها مى افزودند. و آنها [نيز] آن گونه كه [شما] پنداشته ايد، گمان بردند كه خدا هرگز كسى را زنده نخواهد گردانيد. و ما بر آسمان دست يافتيم و آن را پر از نگهبانان توانا و تيرهاى شهاب يافتيم و در آسمان براى شنيدن، به كمين مى نشستيم، [اما] اكنون هركه بخواهد به گوش باشد، تير شهابى در كمين خود مى يابد. و ما[درست] نمى دانيم كه آيا براى كسانى كه در زمينند خواسته شده يا پروردگارشان برايشان هدايت خواسته است؟

از اين آيات و آيات ديگر چنين بدست مى آيد كه شياطين و جنيان در گذشته از آسمان خبرهايى كسب مى كردند و در اختيار مردانى از جنس بشر مى گذاشتند؛ ولى پس از نزول قرآن از اين كار منع شدند و اگر كسى از آنان در صدد خبرگيرى از آسمان بود، آتش او را مى سوزاند و به وسيله شهاب يا تيرهاى آسمانى مورد هدف قرار مى گرفت و بدين گونه ارتباط آنها با آسمان قطع شد.

در اين باره به دو آيه ديگر توجه فرماييد:

وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنّاها لِلنّاظِرينَ * وَ حَفِظْناها مِنْ كُلِّ شَيْطان رَجيم * إِلاّ مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ مُبين (۱۳۴)

و به يقين، ما در آسمان برجهايى قرار داديم و آن را براى تماشاگران آراستيم. و آن را از هر شيطان رانده شده اى حفظ كرديم. مگر آن كس كه دزديده گوش فرا دهد كه شهابى روشن او را دنبال مى كند.

إِنّا زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِزينَة الْكَواكِبِ * وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطان مارِد * لايَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلَإِ الْأَعْلى وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جانِب * دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذابٌ واصِبٌ * إِلاّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِب (۱۳۵)

ما آسمان اين دنيا را به زيور اختران آراستيم و [آن را] از هر شيطان سركشى نگاه داشتيم. [به طورى كه] نمى توانند به انبوه [فرشتگان] عالم بالا گوش ‍ فرادهند، و از هر سوى پرتاب مى شوند. با شدت به دور رانده مى شوند، و برايشان عذابى دايم است. مگر كسى كه [از سخن بالاييان] يكباره استراق سمع كند، كه شهابى شكافنده از پى او مى تازد.

در روايتى از امام صادقعليه‌السلام تصريح شده كه شيطان پيش از تولد پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله به آسمانها رفت و آمد مى كرد، ولى پس از تولد آن حضرت از آسمانها منع شد و از آن پس شياطين به وسيله ستارگان تيرباران مى شوند.(۱۳۶)

هنوز علم بشر به اين حقيقت پى نبرده كه شهابهاى آسمانى همان شهابهايى است كه به سوى شياطين به هنگام استراق سمع پرتاب مى شد.

از ظاهر آيات و روايات معلوم مى شود كهانت كه به پشتوانه جنيان انجام مى گرفت پس از تولد يا بعثت و نزول قرآن باطل شد و اين وضع همچنان ادامه دارد و كاهنان هرگز نخواهند توانست كارى كنند؛ ولى ابن خلدون باطل شدن كهانت را براى هميشه نمى پذيرد. او مى گويد: دليلى بر آن نداريم. چون همان گونه كه علوم كاهنان ممكن است از شياطين باشد چه بسا از نفوس خودشان باشد ديگر اين كه قطع رابطه با آسمان در زمان نبوت بود شايد بعد از آن پايان پذيرفته باشد زيرا اين چيزها در زمان نبوت خاموش مى شود، همان گونه ستارگان و چراغها با وجود طلوع آفتاب خاموش به نظر مى رسند. نبوت نور بزرگى است كه هر نورى با وجود آن پنهان مى شود. سپس از بعضى از حكما نقل مى كند كه كهانت همواره پيش ‍ از بعثت يك پيامبر پيدا مى شود، سپس قطع مى شود.(۱۳۷)

در روايتى كه پيش از اين نقل كرديم نيز امام صادقعليه‌السلام فرمود: كهانت در دوران جاهليت بود و در هر فاصله زمانى ميان پيامبران، به وجود مى آمد.(۱۳۸) اين بيان سخن آن حكيم را تأیید مى كند.

و اما اينكه آيا كهانت به كلى باطل شده است يا نه، سخن ابن خلدون درست به نظر مى رسد. چون كهانت همان گونه كه در روايت امام صادقعليه‌السلام نقل كرديم تنها از جنيان نيست بلكه گاهى از تيزهوشى و ذكاوت قلب است و مى توان گفت: اين نوع كهانت باطل نشده است و اين كه در اسلام كهانت كارى ناروا معرفى شده و كسى كه به آن مشغول شود مورد لعن قرار گرفته، دليل بر امكان كهانت پس از اسلام است. شيخ مرتضى انصارى نيز نظرى مشابه نظر ابن خلدون دارد و كهانت را تركيبى از اخبار جنيان و فطانت روح كاهن مى داند و مى گويد: منظور از اين كه كهانت قطع شده، كهانت كامل است.(۱۳۹) يعنى كهانتى كه از طريق جن و فطانت هر دو باشد.

درباره حرمت كهانت روايات متعددى نقل شده است كه از جمله آنهاست روايت امام صادقعليه‌السلام كه فرمود:

مَنْ تَكَهَّنَ أَوْ تُكُهِّنَ لَهُ فَقَدْ بَرِئَ مِنْ دِينِ مُحَمَّد صلى‌الله‌عليه‌وآله (۱۴۰)

هر كس كهانت كند يا براى او كهانت شود، از دين محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بيرون مى رود.

مشركان مكه كه با سخنان كاهنان آشنايى داشتند، با شنيدن آيات قرآن، پيامبر را گاهى شاعر و گاهى كاهن ناميدند. قرآن اين تهمت را چنين رد مى كند:

وَ ما هُوَ بِقَوْلِ شاعِر قَليلاً ما تُؤْمِنُونَ * وَ لا بِقَوْلِ كاهِن قَليلاً ما تَذَكَّرُون (۱۴۱)

و آن گفتار شاعرى نيست [كه] كمتر [به آن] ايمان داريد و نه گفتار كاهنى [كه] كمتر [از آن] پند مى گيريد.


4

5

6

7

8