سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)23%

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه: تاریخ اسلام

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13770 / دانلود: 5403
اندازه اندازه اندازه
سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنين بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال ۱۲۵۲ ه. ش ‍ يعنى حدود ۱۷۰ سال قبل جمع آورى شد و حدود ۱۱۵ سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال ۱۳۷۹ ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.


1

2

3

4

5

6

7

فصل دهم: با حيله عمروعاص، قرآنها بر سر نيزه ها مى روند

در اينجا بود كه حضرت خطبه خواندند كه بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند:

ايها الناس قد بلغ بكم الامر و بعدو كم ما قد رايتم ولم يبق منهم الا اخر نفس

اى مردم دشمن بيش از دشمن متحمل مشكلات شد و الان آخرين نفس را مى كشد پس نفس آخر را از آنان بستانيد. و آنان با آنكه بر باطل بودند صبر كردند ولى شما بر حقيد پس حمله كنيد. همين كه معاويه ابن مطالب را شنيد مضطرب شد و به عمروعاص گفت ويحك يا عمرو واى بر تو اى عمروعاص حال چه كنيم؟ حيله هاى تو چه شد در حالى كه تو در مكر و حيله بر عليه دشمنان معروف بودى. عمروعاص گفت چه مى خواهى؟ معاويه گفت اين جنگ را تسكين بده و فرون نشان و اين شمشيران بران را از سر اهل شام بردار و اگر امروز تا شام جنگ ادامه پيدا كند احدى از اهل شام باقى نمى ماند. عمروعاص كمى فكر كرد و گفت اى معاويه حيله تازه اى دارم، امر كن به همه لشگريان اهل شام كه هر كسى قرآن بر همراه خود دارد بر سر نيزه كند پس به امر معاويه قرآنها بر سر نيزه قرار گرفت كه حدود يكصد قرآن در برابر قلب لشگر بر سر نيزه ها رفت و مهمتر اينكه مصحف و قرآن بزرگ عثمان را بر سر چهار نيزه بستند و فرياد مى زدند

اللّه اللّه فى النساء و البنات و الابناء من الروم و الترك و اهل الفارس ‍ غدا.

اى اهل عراق اينك كتاب خدا در ميان ما و شما است و ما از مشركان و مرتدّان نيستيم و اگر ما همه كشته شويم كيست كه فردا در برابر ترك و ديلم و روم و كفار فارس بايستد ومردى از اهل شام بر اسب ابلقى سوار شده بود و در پيش روى اهل شام به آواز بلند قرآن مى خواند و بعضى از ايشان مى گفتند

اللّه اللّه فى دينكم هذا كتاب اللّه بيننا و بينكم.

پس با اين حيله عمروعاص و معاويه اختلاف در لشگر علىعليه‌السلام افتاد. عدىّ بن حاتم طائى از جا برخاست و عرض فداى تو شوم هر قدر از لشگر ما كشته شده بيشتر از آن از لشگر معاويه كشته شدند و مجروحان در هر دو لشگر بسيار است و باقى مانده از اصحاب ما بهتر از باقى مانده اهل شام است و اينك آثار فتح و پيروزى ظاهر شد، پس كار ايشان را تمام كن. بزرگان لشگر اميرعليه‌السلام دو گروه شدند بعضى به جنگ مايل بودند مانند مالك اشتر و عمروبن حمق و سعيد بن قيس همدانى و اويس قرنى و عبداللّه عباس و حجربن عدىّ و ابو ايّوب انصارى بودند و جمع كثيرى با آنان همراهى مى كردند. و جمع ديگرى همانند اشعث وزيد بن حصين و جمع ديگرى از قرّاء جنگ نكردند و بى ادبى نسبت به حضرت نمودند. اشعث بن قيس در حالى كه غضبناك بود آمد و عرض كرد يا على هيچ كس براى اهل عراق مهربان تر از من نيست و براى اهل شام دشمن تر از من نيست اما تو قوم مرا به كتاب خدا اجابت كن زيرا كه تو به آن سزاوارترى. حضرت فرمودند بلى من سزاوارترم ولى معاوية بن ابى سفيان و عمروبن عاص و ابن ابى محيط وابن مسلمه اصحاب دين و قرآن نيستند

انى اعرف بهم منكم و يحكم انها كلمة حق يراد بها الباطل.

من ايشان را از شما بهتر مى شناسم در كوچكى و بزرگى، كه در كوچكى بدترين كوچكها بودند و در بزرگى بدترين بزرگسالان مى باشند واى بر شما اين كلمه حق است ولى براى امر باطل مى گويند و ايشان قرآن را مى شناسند و عمل به آن نمى كنند و اين خدعه و مكر است. شما دستها و سرهاى خود را يك ساعت ديگر به خدا عاريه دهيد ك حق به محل قطع رسيده و هيچ نمانده مگر ريشه اين شجره خبيثه، و اگر امروز تا دو ساعت ديگر صبر كنيد اين ريشه را قطع مى كنيم. حدود بيست هزار نفر از لشگر اميرعليه‌السلام از حضرت جدا شدند كه همگى مسلح بودند و شمشيرهاى خود را كشيدند و بر دوش خود نهاده بودند و پيشانى آنان از كثرت سجود سياه شده بود و زيد بن حصين و مسعد و گروهى از قرّاء در ميان ايشان بودند پس فرياد بر آوردند و آن حضرت را به اسم خواندند و اميرالمؤمنين نگفتند بلكه مى گفتند يا على قوم را به سوى كتاب خدا اجابت كن و اگر مردم را دعوت نكنى تو را مى كشيم و به خدا قسم اگر اجابت نكنى اجراء خواهيم كرد. حضرت فرمودند:

ويحكم انا اول من دعا الى كتاب اللّه و اول من اجاب اليه

واى بر شما منم اول كسى كه به سوى كتاب خدا دعوت كردم و اول كسى كه آنرا اجابت كردم و با اين گروه براى همين قتال كردم كه به حكم قرآن راضى شوند و به كتاب خداوند عمل نمايند وليكن شما را خير مى دهم كه اين گروه با شما مكر كرده اند و اراده عمل نمايند وليكن شما را خبر مى دهم كه اين گروه با شما مكر كرده اند و اراده عمل به قرآن ندارند و در آن وقت مالك اشتر مشغول جنگ بود. گروهى به حضرت عرض كردند كه قاصدى را بفرست تا مالك را برگرداند پس آن حضرت يزيد بن هانى را به نزد مالك اشتر فرستادند و فرمودند به مالك بگو كه زود برگرد و جنگ را رها كن. چون يزيد بن هانى به نزد مالك رسيد نزديك بود كه مالك اشتر غالب شد پيغام حضرت را رسانيد. مالك گفت برگرد به خدمت حضرت و از طرف من عرض كن حال وقت آن نيست كه مرا از جنگ منع كنى زيرا كه آثار فتح و غلبه ظاهر شد. پس يزيد برگشت و صداها را بلند نمودند و غبار بسيارى برخاست و اهل شام به جزع آمدند آن گروه گفتند كه ما خواستيم كه مالك اشتر را از جنگ منع كنى نه آنكه مرا به جنگ كنى. حضرت فرمودند واى بر شما آيا من سر گوشى به قاصد گفتم؟ گفتند باز قاصدى بفرست و او از جنگ باز دار و الاّ با تو جنگ مى كنيم و تو را عزل مى كنيم. حضرت فرمودند اى يزيد بن هانى برو به مالك اشتر بگو كه برگرد زيرا كه فتنه بين اصحاب واقع شد و اگر مى خواهد مرا زنده ببيند برگردد و الاّ مرا خواهند كشت. يزيدبن هانى به مالك رسيد و پيغام را دوباره رساند مالك گفت گمان من اين است كه از بلند شدن اين مصفحها روى نيزه، فتنه بر پا شد، يزيد گفت بلى مالك گفت به خدا قسم از همان اول مى دانستم كه اين حيله باعث فتنه در لشگر اميرعليه‌السلام مى شود. مالك فرمود اى يزيد مگر نمى بينى فتح و پيروزى نزديك شد و مگر اضطراب و ناله هاى آنان را نمى شنوى؟ يزيد گفت اى مالك آيا راضى هستى كه تو در اينجا فاتح جنگ باشى ولى اميرالمؤمنين را به دست دشمن بدهى؟ مالك گفت سُبحان اللّه هرگز راضى نمى شوم. گفت پس برگرد، مالك با غضب برگشت و بر آن گروه كه حضرت را مجبور كرده بودند صيحه زد و گفت اى اهل عراق واى اهل سستى و خوارى، واى بر شما بر شما آيا در وقتى كه شما بر ايشان غالب شديد و خود را مغلوب و مقهور شما ديدند، شما را به كتاب دعوت مى كنند؟ اى اهل عراق به خدا قسم ايشان قرآن را ترك كردند و حرمت آنرا ضايع اكردند و سنت پيامبر را ترك نمودند و به حيله، قرآن را بر سر نيزه بلند كردند پس ‍ اجابت ايشان نكنيد و فريب ايشان را نخوريد و به اندازه دوشيدن شتر مرا مهلت دهيد، جواب دادند اگر تو را مهلت دهيم با تو در گناه شريك مى شويم. مالك گفت خوبان شما كشته شدند و بدان و اراذل شما باقى ماندند. پس فرياد زدند ما در راه خدا جنگ كرديم و در راه خدا هم جنگ را تعطيل كرديم و اطاعت تو نمى كنيم اى مالك از ما دور شو، مالك فرمود به خدا قسم شما را فريب دادند اى پيشانى سياهان فريب خورده ايد ما گمان مى كرديم كه نمازهاى شما از روى زهد و لقاى خداوند است و حال مى بينم كه به سوى دنيا مى گريزيد. اى شبيه شتران پير جلال بعد ازاين عزت نخواهيد ديد پس آن گروه مالك را دشنام دادند و نزديك بود كه با هم درگير شوند كه حضرت مانع شد. پس مالك اشتر عرض كرد يا اميرالمؤمنين بر اين صف مانده لشگر معاويه حمله كن تا كار تمام شود ولى مردم از همه اطراف فرياد مى زدند ك اميرالمؤمنين به حكم قرآن راضى شد پس مالك اگر حضرت فرمود و راضى شد من هم راضيم ولى حضرت در بين فريادهاى مردم ساكت بودند و هيچ نمى فرمودند و به زمين نگاه مى كردند. معاويه گفت همان زمانى كه حضرت قاصد فرستاد تا مالك اشتر دست از جنگ بردارد و به لشگرگاه خود بر گردد من اراده كرده بودم كه فرار، كنم و يا طلب امان از مالك كنم و تا آن روز چهل جنگ و درگيرى ميان اصحاب اميرعليه‌السلام و لشگر معاويه اتفاق افتاد و در همه آنها فتح با اميرعليه‌السلام بود. حضرت از جا برخاست و قوم ساكت شدند تا ببينند كه آن حضرت چه مى فرمايند خطبه اى خواندند و فرمودند:

ايها الناس انى كنت بالامس اميرالمومنين فاصبحت اليوم مامورا و كنت ناهيا فاصبحت منهيا وقد احببت البقاء

اى مردم بدانيد كه من تا ديروز اميرالمؤمنين بودم ولى امروز مامورم و به من امر مى كنند و تا ديروز نهى مى كردم ولى امروز مرا نهى مى كنند و به تحقيق كه به شما بقاء در دنيا و زندگانى دنيا را دوست مى داريد ونمى شود كه شما را بر چيزى كه نمى خواهيد وادار كنم پس حضرت غضبناك نشستند و هر كس موافق خواهش و خواست خود سخن مى گفت ناگاه ابوالاعور آمد و قرآن بزرگى را بر سر نهاده بود تا نزديك لشگر اميرعليه‌السلام آمد و با صداى بلند گفت اى اهل عراق هيچ كس از ما، ديگرى را اطاعت نمى كند و عده زيادى كشته شدند و من با قرآن به نزد شما آمده ام تا موجب الفت و تسكين فتنه گردد و از اين پس قرآن حاكم باشد و از بين ما و شما دو نفر به قرآن حكم كنند پس يا على تو نيز راضى شو مردم فتنه فرياد زدند ما راضى شديم. ابوالاعور گفت خدا شما را توفيق دهد و برگريد پس مردم همه شمشيرها را در غلاف نمودند و سلاحها را پايين گذاشتند تو به حكم قرآن راضى شدند. عمروعاص به معاويه گفت رأی مرا چگونه ديدى در حالى كه در درياى اهل عراق غرق شده بودى تو را از آن نجات دادم؟ معاويه گفت آرى من تو را براى چنين كارهايى نگه داشته ام. در حديثى مشهور آمده است كه مردى از بنى اميه از ابن عباس سوال كرد كه تو اعلم امتى در رابطه با خون پشّه چه مى گويى، آيا وضو را باطل مى كند و آيا پاك است يا نجس؟ ابن عباس آهى كشيد و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، پس رو به اصحاب خود نمود و فرمود به اين ملعون نگاه كنيد كه از خون پشّه سوال مى كند ولى نمى پرسد كه حق تعالى از خون فرزند رسول خدا سؤ ال مى كند كه چگونه با آن حضرت برخورد كرده ايد و چرا او را با لب عطشان به شهادت رسانده ايد و چرا بعد از شهادت بر بدنش اسب دوانديد؟ حال كه صحبتى از خون شد بدان كه خون مبارك سيدالشهداء و قربت مقدس و اشك چشم گريه كنندگان بر مصائب او نور است بر مومنين و نار و آتش است بر كافرين.

لقطر الماء فى الاصداف درا

و فى بطن الافاعى صار سما

يعنى آب دريا در صدفها اگر قرار بگيرد تبديل به درّ گرانبها مى شود و اگر در شكم افعيها قرار بگيرد تبديل به سمّ مار و افعى مى شود. حال مَثَل خون مقدس حسينعليه‌السلام مانند همان قطره آب است كه اگر بر چشم كور و نابينا و دست و پاى فلج و شَل دختر يهودى بچكد موجب بينايى و شفاى او مى گردد و اگر همان خون مقدس بر ران نحس نجس و پليد عنيد ابن زياد مى چكد سوراخ مى كند و به زمين فرود مى رود و ران آن كافر را متعفّن مى كند. در مقتل شيخ فخرالدّين طريحى آمده است كه مرغ خون آلودى داخل مدينه شد و خون را به حرم رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله رساند و مى گفت الا الا قتل الحسين بكربلاء و چون شب فرا رسيد همان مرغ آمد و بر درخت يكى ازباغهاى خارج مدينه نشست.

در انتخاب حَكَمين بعد از اتمام جنگ صفين

ابن اعصم كوفى مى گويد در موضع حكمين بين دو لشگر، مدت يك سال را توافق كردند. اهل شام گفتند ما به عمروعاص و اشعث راضى شديم و جماعتى از اصحاب حضرت كه از خوارج شدند گفتند ما به ابوموسى اشعرى راضى مى شويم و او را حَكَم خود قرار مى دهيم. حضرت اميرعليه‌السلام قبول نفرمودند ولى اشعث و زيدبن حصين و عبداللّه بن الكوّا گفتند ما به غير از ابوموسى به ديگرى راضى نمى شويم. حضرت فرمودند: واى بر شما او از من مفارقت كرد مردم را از يارى نمودن من برگرداند و از من فرار كرد تا آنكه او را امان دام. لذا من عبداللّه بن عباس را حَكَم قرار مى دهم. قوم گفتند او نيز از تو اسست و در رأی مثل تو است. حضرت فرمودند مالك اشتر را حَكَم كنيد، گفتند مالك اشتر كسى است كه زمين را پر از آتش جنگ كرد و ميان اشعث و مالك سخنان تندى اتفاق افتاد. پس قوم بدون رضايت حضرت كسى را به نزد ابوموسى اشعرى فرستادند و او را طلبيدند وچون قاصد به ابوموسى خبر داد كه مردم شام و عراق دست از جنگ برداشتند و تو را حكم قرار دادند، گفت انا للّه و انا اليه راجعون. ابوموسى سوار بر اسب شد و به اردوى اميرعليه‌السلام آمد و مردم را جمع نمودند و نويسنده حضرت بنام عبداللّه ابى رافع هم حاضر شد. اميرالمومنين فرمودند بنويس

بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا تقاضى عليه امير المومنين و معاوية بن ابى سفيان.

معاويه اعتراض كرد كه اگر ما تو را اميرالمؤمنين مى دانستيم با تو جنگ نمى كرديم. حضرت اميرعليه‌السلام فرمودند اللّه اكبر رسول خدا مرا به اين واقعه در روز حُديبيّه خبر داد آن روزى كه مشركان، پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را از مكه برگرداندند و به صلح اتفاق كردند، پس رسول خدا مرا طلبيد و فرمودند يا على بنويس

بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا ما صلح عليه رسول اللّه و ابوسفيان

پس پدر اين معاويه كه ابوسفيان بن حرب گفت اى محمد اگر ما تو را بعنوان رسول خدا قبول مى داشتيم با تو جنگ نمى كرديم و ليكن اسم خود و پدر خود را بنويس. پس من آن را به امر رسول خداعليه‌السلام نوشتم و آن حضرت فرمودند يا على تو را هم نظير اين واقعه اتفاق خواهد افتاد و تو براى پسران ايشان بنويسى آنچه را كه من براى پدرانشان نوشتم. و من هم اكنون براى معاويه مى نويسم چنان كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله براى ابوسفيان نوشتند. عمروعاص گفت:

سبحان اللّه تشبهنا بالكفار و نحن مؤمنون الاخيار.

ما را به كافران قياس مى كنى و حال آنكه ما مومنانيم و حضرت اميرعليه‌السلام او را از جايش ‍ بلند كردند و فرمودند اى پسر نابغه و زناكار تو كسى هستى كه والى مشركان و دشمن مسلمانان بودى و در ضلالت بودى و در اسلام آوردن عقب تر از همه و تو كسى هستى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله جنگيدى و امت او را بعد از رحلت او در ضلالت افكندى و تو ابتر الْاَبتر و دشمن خدا و رسولى برخيز اى دشمن خدا و رسول كه سزاوار نيست كه مثل تو در اين مجلس حاضر باشد. عمروعاص هيچ نگفت و برخاست و از مجلس بيرون رفت و در گوشه اى نشست و معاويه هم سر به زير انداخته بود و اصلا سخن نمى گفت. پس مالك اشتر برخاست وگفت يا اميرالمؤمنين اين معاويه در نزد خدا خَلَف و بدلى ندارد ولى تو را در نزد خداوند خَلَف و بدلى است اگر به حكم حكمين راضى هستى توئى امام بحق و وصىّ مطلق و اگر راضى نيستى

فافرع الحديد بالحديد واستعن بااللّه المجيد

پس آهن را بر آهن بكوب و ما را اذن بده كه تا از سرگيريم و از حق تعالى يارى مى طلبيم. پس حضرت چون نفاق لشگر خود را ديدند فرمودند بنشين اى مالك خدا تو را رحمت كند كه آنچه بر تو بود بجا آوردى. مردم از سخنان مالك اشتر تعجب كردند و ديگران كه نشسته بودند هيچ نگفتند. حضرت كاتب خود عبداللّه بن ابى رافع را فرمودند بنويس:

هذا ما تقاضى عليه على بن ابى طالب

و معاوية بن ابى سفيان. ابوالاعور گفت ابتدا نام معاويه مى كنيم مالك خروشيد و گفت هرگز اين نخواهد شد اى جاهل نادان او را چه فضيلت است كه به نام او ابتدا كنيم؟ معاويه گفت يا مالك مقدم دار هر كه را مى خواهى و مؤ خّر دار هر كه را خواهى پس ‍ كاتب نام اميرالمؤمنين را مقدم داشت و آن صحيفه را نوشت و در آن درج كرد كه طرفى راضى شدند به حكم قرآن و حكم حكمين و عهد را از ايشان گرفتند كه خلاف نكنند و به آنچه در قرآن هست عمل كنند. اهل عراق با مهرهاى خود مُهر كردند و به اهل شام دادند و ايشان نوشته و مُهر كردند و به اهل عراق دادند مالك اشتر و عدىّ بن حاتم طائى و عمرو بن حمق و زجربن قيس جعفى و ديگران از بزرگان اصحاب اميرعليه‌السلام برخاستند و گفتند اى معاويه گمان مبر كه ما شك در ضلالت و فساد تو داريم، ولى چون استعانت به برداشتن مصحفها و ما را به كتاب خدا دعوت كرديد ما شما را اجابت كرديم اگر به حق حكم كنند فبها والاّ آماده جنگ باش كه ما بر سر جنگ خواهيم رفت تا كه از ما شما يكى هم نماند. پس ابن عباس با ابوموسى سخن بسيار گفت. از جمله ابوموسى گفت كه مردم راضى نشدند مگر به تو و جمعيت ايشان نه براى اين بود كه تو را فضيلتى هست كه ديگران را نيست بلكه مثل تو از مهاجر و انصار كه از تو پيشى دارند بسيارند ليكن اهل عراق راضى نشدند مگر به اينكه حَكَم يمنى باشد نه اهل كوفه و نه اهل شام و بدان كه با تو رفيق شده است كسى كه مكارترين عرب است و در معاويه هيچ صفتى نيست كه به آن مستحقّ خلافت باشد واو طليق اسلام است و پدر او رئيس كفار در روز اُحُد و احزاب بوده است و او ادّعاى خلافت مى كند بى آنكه باكسى مشورت كرده باشد يا بيعتى با او كرده باشند. ابوموسى گفت خدا تو را رحمت كند به خدا قسم كه مرا امامى به غير از على نيست و حق نزد من محبوب تر از معاويه و اهل شام است. پس معاويه اهل شام را به شام فرستاد و اهل عراق به عراق رفتند. ابوموسى در نزد حضرت آمد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين من از حوادث ايمن نيستم قومى را بفرست كه تا دومة الجندل بامن بيايند. پس حضرت اميرعليه‌السلام شريح بن هانى را با پانصد سوار با وى فرستاد و در بين راه شريح به ابوموسى گفت: اى ابوموسى تو را براى كار بزرگى فرستادند كه شكستگى آن هرگز درست نمى شود و گناه او عفو نمى شود و كسى را به تو انداختند كه او را دينى و آيينى نيست و حيله گرترين عرب است و دين خود را به دنيا فروخته، بپرهيز كه تا تو را فريب ندهد. ابوموسى گفت سزاوار نيست كه مرا بفرستد كه باطل را از ايشان دفع كنم، قومى كه مرا متهم كردند پس او را به دومة الجندل آوردند كه حصارى است بين عراق و شام و هر يك از بزرگان شيعيان او را نصيحت كردند و برگشتند. اميرالمومنينعليه‌السلام قصد كوفه كردند. در كتاب فضائل ابن شاذان و روضة الفضائل از ابن عباس روايت شده كه با اميرالمؤمنينعليه‌السلام از صفين برگشتيم، لشگر تشنه شدند و در آن زمين آب نبود پس به آن شهسوار عرصه لافتى و تا جدار سوره هل اَتى از تشنگى شكايت كردند. حضرت كمى گشتند تا در آن بيابان به سنگى عظيم رسيدند، ايستادند و فرمودند

السلام عليك ايتها الصخرة

آن سنگ بزرگ جواب داد:

السلام عليك يا وارث علم النبوة.

حضرت فرمودند اين الماء آب كجاست؟ عرض كرد درتحت من اى وصىّ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پس حضرت مردم را خبر دادند به آنچه آن سنگ خبر داده بود. صد نفر آمدند تا آن سنگ را حركت دهند نتوانستند. حضرت فرمودند كنار رويد، لبان مبارك را حركت داد و به يك چشم بهم زدن سنگ را از جا كندند و در زير آن آب نمايان شد آبى كه از عسل شيرين تر و از برف سردتر بود و مسلمانان از آن آب گوارا نوشيدند و اسبان را آب دادند و آب بسيارى هم برداشتند، پس حضرت به سنگ فرودند عودى الى موضعك بجاى خود برگرد. ابن عباس مى گويد: آن سنگ همانند توپى در ميدان غلطيد و بجاى خود برگشت. حضرت آب برداشتند و خواستند به جهت قضاء حاجت بروند. بعضى از منافقين لشگر كه نفاق اياشن در روز صفين ظاهر شد گفتند پشت سر حضرت مى رويم و او را در حال تخلّى مى بينيم و آنچه از او خارج مى شود را مشاهده مى كنيم زيرا كه مرتبه نبوت را از براى خود ادّعا مى كند و به دروغ مردم را خبر مى دهيم. حضرت به قنبر فرمودند برو به آن دو درخت بگو

ان وصى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله تاءمركما ان تتلاصقا فقال قنبر يا اميرالمؤمنين ايبلغهما صوتى.

بگو وصىّ پيغمبر امر مى كند كه شما دو درخت بهم بچسبيد، قنبر گفت آيا صداى من به آن دو درخت مى رسد؟ حضرت فرمودند اى قنبر

الذى يبلغ بصر عينيك الى السماء يبلغهما صوتك.

آن كسى كه بينايى چشم تو را به آسمان مى رساند و حال آنكه ميان تو و آسمان پانصد سال راه است، صداى تو را به آن دو درخت هم مى رساند. پس قنبر رفت و به آنچه ماءمور بود عمل كرد و آن دو درخت مانند دو دست باز شده به هم چسبيدند. بعضى از آن منافقين صحنه را كه ديدند گفتند على سحر رسول اللّهعليه‌السلام را تازه كرد. نه پسر عمّ او پيغمبر بود و نه على امام است بلكه هر دو ساحرند و جادوگر. حال ما بر دور اين دو درخت مى گرديم و از پشت اين دو درخت عورت او را مى بينيم و آنچه از او دفع مى شود را خواهيم ديد. خداوند صداى ايشان را به گوش ‍ مبارك حضرت رساند. حضرت با صداى بلند قنبر را صدا زدند و فرمودند كه منافقين اراده مكر با من دارند و گمان مى كنند كه اين درخت بين من و ايشان حايل مى شوند. برگرد به آن دو درخت بگو كه وصىّ پيغمبر امر كردند كه به مكان خود برگرديد به مجرد اينكه قنبر اين امر را گفت آن درختان از هم جدا شدند مثل كسى كه از فرد شجاعى بگريزد پس حضرت بدون حايل در ميان صحرا رفتند و براى تخلّى نشستند در آن حال منافقين نگاه كردند ولى نابينا شدند به طورى كه هيچ نمى ديدند پس روى خود را برگرداندند بينا شدند، دوباره به حضرت نگاه كردند باز كور شدند و هيچ نمى ديدند تا هشتاد مرتبه تكرار كردند تا اينكه حضرت برخاستند و به منزل خود مراجعت نمودند. پس منافقين خواستند بروند به آن مكانى كه حضرت براى تخلّى تشريف بردند تا اينكه آنچه از حضرت خارج شد را ببينند ولى همين كه اراده رفتن مى كردند نتوانستند از جاى خود برخيزند و زمين گير شدند ولى چون خواستند بروند، زمين گير شدند و نتوانستند حركت كنند تا صد مرتبه اين واقعه بر ايشان تكرار شد كه در آن وقت جويريه منادى حضرت ندا داد كه لشگر كوچ كنند. با وجود مشاهده اين معجزه عظيم، عداوت ايشان نسبت به حضرت و كفر و عناد و طغيان آنان بيشتر شد و بايكديگر گفتند كه اگر اينها معجزه بود پس چرا از معاويه و يزيد عاجز شد كه ناگاه صداى زنجير شنيدند و نگاه كردند ديدند ملائكه معاويه و يزيد را بستند و حاضر نمودند. حضرت اميرعليه‌السلام آن منافقين را به اسم صدا زدند فرمودند: ببينيد اينها معاويه و يزيد و اعوان و انصار ايشانند. واگر مى خواستم همه را مى كشتم و ليكن ايشان را تا روز قيامت مهلت دادم واينكه از امير خود مى بينيد نه عجز است و نه ذلت و ليكن از جانب خدا است تا آنكه مشاهده كنيد كه خودتان چه مى كنيد و امتحان و آزمايش مى شويد ولى اگر شما بر من لعن مى زنيد پيش از اين كافران به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هم لعن مى زدند و مى گفتند

من طاف ملكوت السموات والجنان و ليلة و رجع كيف يحتاج ان يهرب و يدخل فى الغار.

يعنى كسى كه در يك شب معراج در همه آسمانها و بهشت مى رود و به مكه بر مى گردد پس چگونه محتاج مى شود كه از مكه فرار مى كند و به غارى پناهنده مى شود و يازده روز از مكه تا مدينه راه مى رود. ليكن اين از امتحانات خداوند است تا مؤمن از منافق تميز داده شوند و خداوند خلق را به آنچه كراهت دارند امتحان مى كند. حضرت آمدند تا به كنار فرات رسيدند. صدا زدند اى رودخانه من كيستم؟ ناگاه فرات به اضطراب آمد و موجهاى آن از هم جدا شد و مردم نگاه مى كردند و صدايى از فرات شنيدند كه مى گفت

اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و ان اميرالمؤمنين حجة اللّه على خلقه.

پس حضرت آنچه تير در تركش داشت بيرون آوردند و بعد از آن چوب زردى از تركش بيرون آورده و بر فرات زدند و فرمودند: انفجرى پس فرات شكافته شد و به دوازده قسم تقسيم شد و هر قسمى مثل كوه ايستادند و مردم تماشا مى كردند. پس حضرت سخنى فرمودند كه كسى نفهميد، ناگهان در تمام ماهيان آمدند در حالى كه سرها را بلند كرده بودند و تكبير و تهليل مى گفتند صدا زدند:

السلام عليك يا حجة اللّه فى ارضه خذلك قومك بصفين كما خذل هرون بن عمران قومه.

سلام بر تو اى حجت خدا در زمين، قوم تو را در صفّين وا گذاشتند چنانكه جمعى هارون بن عمران را واگذاشتند. حضرت فرمودند آيا شنيده ايد؟ عرض كردند بلى. فرمودند:

فهذه اية لى عليكم و قد اشهد بكم عليه.

اين آيتى است براى من بر شما كه من شما را بر آن شاهد مى گيرم. حضرت حركت كردند به ضدود رسيدند، طايفه بنى سعد به خدمت آن سرور آمدند و التماس ‍ كردند كه در منزل ايشان فرود آيد و شب را در آنجا به روز آورد. حضرت قبول فرمودند وشب را با ياران در آنجا ماندند و فرداى آن شب از نخيله گذشتند. عبدالرحمن بن جندب مى گويد كه چون خانه هاى كوفه نمايان شد ناگاه مرد پيرى را ديديم كه در زير سايه ديوار خانه خود نشسته بود و آثار بيمارى از چهره او ظاهر بود. حضرت به جانب آن پيرمرد رفت و سلام كرد و ما نيز سلام كرديم. آن مرد جواب نيكو داد. حضرت فرمودد ظاهرى بيمار دارى و از آن كراهت دارى، عرض ‍ كرد آرى دوست ندارم. حضرت فرمودند: آيا از آن اميد خير و ثواب ندارى؟ عرض ‍ كرد دارم. فرمودند بشارت باد به رحمت پروردگار و آمرزش گناهان، حال بگو كيستى اى بنده خدا؟ عرض كرد صالح بن سليم بن منصور هستم. فرمودند سبحان اللّه چه نيكو است اسم تو و پدرت و اسم قبيله تو و اسم آن كسى كه به او منسوب هستى آيا در اين جنگ با ما حاضر بودى؟ گفت نه، مى خواستم حاضر شوم ولى تب مرا مانع شد حضرت فرمودند بر شما واجب نبود و معذور بوديد. حال بگو مردم چه مى گويند از آنچرا كه بين ما و اهل شام واقع شد؟ عرض كرد اغنيا از آن شادند و آن گروه كه ناصح و خيرخواه مسلمانند متاءسفند. حضرت فرمودند راست گفتى، خداوند اين مرض تو را كفاره گناهان تو قرار دهد. بدرستى كه مرض را در نزد خداوند اجرى نمى باشد ولى گناهان را بر طرف مى سازد و اجر در گفتار و كردار است و خداوند به نيت و نيكى باطن، بندگان خود را داخل بهشت مى كند. حضرت حركت كردند چون قدرى راه رفتند عبداللّه بن وديعه انصارى را ملاقات نمودند و به او فرمودند كه مردم چه مى گويند؟ عرض كرد بعضى به آن راضى هستند و بعضى انكار مى كنند. حضرت فرمودند: منكرين چه مى گويند؟ عرض كرد مى گويند على جمعيت عظيمى داشت آنها را متفرق كرد و حصار محكمى داشت خرابش كرد، كى بنا خواهد كرد آنچرا كه ويران كرده است؟ و اگر در اين هنگام كه عاصيان عصيان نمودند قتال مى كردند ظفر مى يافتند يا تمام كشته مى شدند كه بهتر از اين بود. حضرت فرمود آيا من خراب مى كردم يا ايشان ومن متفرق كردم يا ايشان متفرق نمودند؟ و آنچه مى گويند كه بهتر اين بود كه جنگ كنيم يا پيروز شويم يا كشته شويم بلى ما را نيز همين رأی بود و ما به دنيا بى رغبتيم امانگاه كردم به حسن و حسين كه در پيش روى من بودند و گفتيم اگر هلاك شوند نسل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان امت منقطع مى شود به همين جهت اجابت مردم را قبول كردم و ترك مقاتله نمودم تا جان حسن و حسين حفظ شود. آرى عبث نبود كه در روز عاشورا در عرصهئ كربلا وقتى كه صداى استغاثه خامس آل عبا بلند شد و بيمار كربلا نيزه اى برداشت و از خيمه بيرون آمد و از شدت ضعف، بدن مباركش مى لرزيد و نيزه را بر خاك مى كشيد و جناب سيدالشهداء نظر به آن بزرگوار نمود و فرمود: اى ام كلثوم او را برگردان كه دنيا از نسل آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خالى نماند. جناب زينب خواستند كه آن جناب را برگردانند فرمود عمه جان مگر تو ناله پدرم را نشنيدى؟ بگذار بروم اين نيمه جانم را به فداى پسر فاطمه كنم و جناب ام كلثوم جلو آمد و ايشان را به خيمه برگرداند و صبر نمودند. موافق روايت سيدبن طاوس حضرت در آن وقت جلوى خيمه آمد و به خواهر خود زينب فرمود:

ناولينى ولدى الصغير حتى اودعه.

اى خواهر طفل صغيرم را بياور تا او را وداع نمايم پس زينب آن طفل را آورد عرض ‍ كرد سه روز است آب نخورده شربت آبى از اين گروه برايش طلب نما. حضرت طفل را گرفت و تا نزديك پسر سعد آمد و آن طفل را خوب بلند كرد كه عارفانِ محرمِ راز و واقفان اسرار مى گويند كه گويا مقصود حضرت از بلند كردن قنداقه على اصغر اين بود كه اى خدا تو واقفى كه غير از اين گوهر گرانبها در خزانه من چيزى نمانده است و من آن را نثار تو مى كنم و فرمود اى قوم شما شيعيان و اهل بيت مرا كشتيد و بيعت مرا شكستيد شربت آبى به اين طفل شير خوار بدهيد. واى بر شما اين طفل شيرخوار را ببينيد كه چگونه از فرط تشنگى به خود مى پيچد. اى قوم ستمكار آيا اين از انصاف شمااست كه از اين آب هر ترك و ديلمى بياشامند و اهل بيت پيغمبر شما از تشنگى بميرند؟ همينطور كه حضرت مشغول صحبت بود ناگاه حرملة بن كاهل اسدى تيرى بر چلّه كمان گذاشت و به جانب آن امام مظلوم انداخت آن تير بر گلوى مبارك آن طفل نشست و گلوى او را در هم شكافت و آن جناب چون متوجه اين شقاوت شد تير را از گلوى على اصغر كشيد و دست مبارك خود را به زير گلوى آن طفل گرفت و چون پر از خون شد بسوى آسمان پاشيد و فرمود اين شهادت در محضر خدا و در برابر حق تعالى است لذا بر من سهل است آنچرا كه دشمنان انجام مى دهند. و به روايت ابو مخنف ابن لوط بن يحيى حضرت به پيشگاه خدا عرض كرد: خدايا فرزند من در نزد تو كمتر از بچه ناقه صالح نمى باشد، آنچه اگر مقدر شده است كه ما بر ايشان نصرت نيابيم اينها را از براى آخرت ما قرار مده و چون عادت طفلان است كه در وقت رفتن نظر بر روى پدر يا مادر مى كنند على اصغر يك نظر بسوى پدر كرد و از شدت درد دستها را از قنداقه برآورد و به گردن پدر حمايل كرد كه تمام كائنات به جزع در آمدند. ابن ابى الجمهور ذكر مى كند كه سيدالشهداء بر لبهاى كبود شده طفل نگاه مى كردند گويا متحير بودند كه با او چه كند و بر حضرت مشكل بود كه كشته آن طفل را هم در خيمه برند در اين وقت منادى از آسمان ندا داد كه او را واگذار كه خداوند در بهشت شير دهنده اى براى او قرار داده است. در مهيج از حميد بن مسلم منقول است كه مى گويد من در لشگر پسر زياد بودم و به آن طفل نظر مى كردم كه بر روى دست پدرش بود و او حيران و خجالت زده از اهل حرم مانده بود كه بر سر نعش آن طفل چه كند. ناگاه زنى نورانى را ديدم كه گاهى مى نشست و گاهى بر مى خواست و مى گفت

وا ولده وا قتيلاه وا مهجة قلباه

تا به نزد آن طفل آمد و خود را بر روى نعش او انداخت و دختران چندى را ديدم كه از خيمه مضطرب بيرون مى آمدند و آن شهيد را در برگرفتند و در آن حال امامعليه‌السلام مشغول گفتگو با قوم بودند. چون متوجه آن صحنه شد فورا به كنار آن زن رفت و او را موعظه و نصيحت كرد و با ملاطفت او را به خيمه برگرداند. من از كسانى كه در اطرافم بودند پرسيدم اين زن كيست؟ گفتند امّ كلثوم دختر اميرالمؤمنين است. گفتم آن سه دختر كيانند؟ يكى گفت سكينه و فاطمه و رقيّه هستند. صاحب احتجاج مى گويد خود آن حضرت از اسب فرود آمدند و با غلاف شمشير خود زمين را كندند و بدن آن طفل شيرخوار را به خونش رنگين كردند و دفن نمودند. شيعيان يكى از فضلا در وقت ذكراين مصيبت به مسمعين مى گويد چرا از من نمى پرسيد كه سبب دفن على اصغر چه بود كه هيچ يك از آن هفتاد و دو نفر را دفن نكردند ولى بدن على اصغر را دفن كردند؟ شايد نكته مهم آن اين باشد كه امامعليه‌السلام با علم امامت مى دانستند كه سه روز اين بدنهاى شهداء بر روى زمين گرم كربلا مى ماند و كسى متوجه دفن اجساد طيّبه آنان نمى شود ولى چون پدر نسبت به طفل كوچك مهربان تر است و بدن ضعيف على اصغر شيرخوار تاب و تحمل آفتاب گرم صحراى كربلا را ندارد لهذا بدن آن طفل را دفن نمودندالا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

مكر و حيله عمروعاص به ابو موسى اشعرى

از ابوالحباب كلينى نقل شده است كه وقتى ابوموسى و عمرو بن عاص همديگر را در دومة الجندل ملاقات كردند عمرو، ابوموسى را در كلام مقدم مى داشت و مى گفت تو پيش از من به خدمت رسول خدا رسيده اى و سنّ تو بيشتراز من است، تو اول سخن بگو و اين را به عنوان سنت وعادت قرار داده بود البته غرض او مكر و خدعه بود و او را در صدر مجلس مى نشاند و در نماز و طعام او را بر خود مقدم مى داشت و به اسماء زيبا او را صدا مى زد. مثلا مى گفت يا صاحب رسول اللّه يعنى اى همنشين و صحابى رسول خدا. تا آنكه ابوموسى مطمئن شد و گمان كرد كه با او مكر نمى كند و چون امر محكم شد روزى عمروعاص از ابوموسى پرسيد كه مرا خبر ده كه رأی تو در اين امر مهم چيست؟ اى ابوموسى اگر تو با عثمان در روز قتل او حاضر بودى چه مى كردى؟ ابوموسى گفت او را يارى مى كردم اما معتقدم معاويه با على بن ابى طالب برابر نيست عمروعاص گفت راست مى گويى. اما اگر كسى ادعا كرد كه على ازكشندگان عثمان است بشنو و سخن او را قبول كن چون كشندگان عثمان را در نزد خود جاى داد و ياران عثمان را در روز جمل كشت. اى ابوموسى اگر صلاح بدانى على را عزل كن و من هم معاويه را عزل مى كنم و خلافت رابه عبداللّه بن عمربن الخطاب كه مرد زاهد و عابدى است وا مى گذاريم او در اين جنگ حاضر نشده است. و چون ابوموسى از جمله دوستان عمر بود گفت راست گفتى خدا تو را جزاى خير دهد عمرو گفت چه موقعى اين كار را انجام مى دهيم؟ ابوموسى گفت اگر مى خواهى امروز و اگر نه فردا كه روز دوشنبه است و روز مباركى است. پس عمروعاص روز ديگر با جماعتى از شاهدان به نزد ابوموسى آمد و تمام مردم جمع شدند و منتظر بودند كه ببينند رأی ايشان به چه تعلّق گرفته است و چه سخنهايى خواهند گفت. اول عمروعاص گفت اى ابوموسى بگو آيا عثمان را مظلوم كشتند يا ظالم؟ گفت مظلوم. عمروعاص گفت آيا كشنده او را قصاص ‍ كنند يا نه؟ ابوموسى گفت بلى. عمروعاص گفت اكنون كشنده عثمان را چه كسى قصاص كند؟ ابوموسى گفت اولياى عثمان. عمروعاص گفت آيا تو مى دانى كه معاويه از جمله اولياى عثمان است؟ ابوموسى گفت بلى. عمروعاص گفت: اى مردم شاهد باشيد به آنچرا كه ابوموسى گفته است. ابوموسى اشعرى گفت اى عمروعاص حال برخيز معاويه را عزل كن و طبق رأی ديروز كه با هم توافق نموديم عمل كن عمروعاص از راه مكر و خدعه گفت سبحان اللّه كه من پيش از تو برخيزم و سخن بگويم و حال آنكه خداوند تو را در ايمان و هجرت بر من مقدم داشته است بلكه تو برخيز و آنچه مى خواهى بگو تا من بعد از تو برخيزم و آنچرا قرار شد بگويم پس ‍ ابوموسى برخاست و خطبه خواند. و گفت اى گروه مردمان ما مدتى در اين امر تفكر كرديم و بهتر از اين راهى رانيافتيم و رأی من و عمروعاص بدين قرار گرفت كه على بن ابى طالب و معاويه را عزل كنيم و خلافت را در ميان مسلمانان به شورى واگذار كنيم كه هر كس را مى خواهند بر خود امير و والى قرار دهند و الان من على بن ابى طالب و معاويه را خلع كردم، شما متوجه امر خود شويد و هر كس راكه اهل خلافت بدانيد بر خود امير سازيد. پس عمروعاص از جاى خود برخاست و حمد وثناى الهى بجا آورد و گفت آنچه اين مرد گفت شنيديد و صاحب خود معاويه را برخلاف ثابت گرداندم زيرا كه ولىّ عثمان و طالب خون او معاويه خواهد بود و اولى به ماقم عثمان او است. ابوموسى گفت تو را چه شد اى عمرو خدا تو را لعنت كند و تو را توفيق ندهد و لعنت خدا و رسول و ملائكه بر تو باد اى بد قولِ بد عهد كذّاب غدّار بى فا اى جامع صفات زشت مَثَل تو مَثَل سگى است كه اگر بر او حمله كنى زبان بيرون مى آورد و اگر حمله نكنى زبان بيرون مى آورد. چنان كه خداوند فرموده است:

فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث

عمروعاص گفت مثل تو مثل حمار است كه اسفار بر او بار كرده باشند. پس يكديگر را دشنام دادند. شريح بن هانى كه از جانب اميرالمؤمنينعليه‌السلام با ابوموسى آمده بود كه عمروعاص حمله كرد و تازيانه بر سر عمروعاص زد و عمروعاص هم بر او حمله كرد و مردم برخاستند و ايشان را جدا كردند. پس مردم فرياد برآوردند كه اين مكر و فريب بود كه با ما كرديد و ما با اين راضى نيستم شريح گفت اى كاش بجاى تازيانه، شمشير بر فرق عمروعاص مى زدم اصحاب علىعليه‌السلام ابوموسى را طلب كردند و او بر شتر خود سوار شده و به جانب مكه گريخت. پس اهل شام شماتت بر اهل عراق كردند و عمروعاص نامه اى به معاويه نوشت كه مشتمل بر تهنيت و تبريك خلافت معاويه بود. سعيد بن قيس همدانى از اكابر شيعيان برخاست و گفت بخدا قسم گمراهى ابوموسى و عمروعاص ضررى به ما نمى رساند و ما امروز بر آنيم كه ديروز بوديم همه يكى پس از ديگرى ابراز اخلاص نسبت به حضرت كردند به غير از اشعث بن قيس كه خاموش بود. مالك به او گفت اول كسى كه به اين امر راضى است توئى اى ملعون.

۱۳ - تشرف حسن بن مثله جمکرانی

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانیرحمه‌الله , می گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم

ناگاه نیمه شب جـمعی به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدی صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم

صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنی این پیراهن مال تو نیست

خـواستم شلوار را بپوشم

صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنی این شلوار, شلوار تو نیست

شلوار خودت را بپوش

من هم شلوار خودم را پوشیدم

خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم

صدایی آمد که الباب مفتوح , یعنی در بازاست

وقتی از منزل خارج شدم , عده ای از بزرگان را دیدم

سلام کردم

جواب دادند وخوش آمد گویی کردند.

بعد هم مرا, تا جایی که الان محل مسجد است , رساندند.

وقتی خوب نگاه کردم , دیدم تختی گذاشته شده و فرش نفیسی بر آن پهن است وبالشهای خوبی روی آن قـرار دارد.

جـوانـی سی ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است

پیرمردی در مـحـضـرش نشسته و کتابی در دست دارد و برایش می خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز می خوانند: بعضی از آنها لباسهای سفید و بعضی لباس سبز به تن داشتند.

آن پیرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانید.

امام زمان , حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد می کنی و می کاری و ما آن را خراب می کنیم و پنج سال است که در آن کشت می کنی

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه ای و مشغول آباد کردنش می باشی , ولی دیگر اجازه نداری در این زمین کـشـت کـنی و باید هر استفاده ای که از آن به دست آورده ای برگردانی , تا در این محل مسجدی بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفی است و حق تعالی آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالی که تو آن را به زمین خود ملحق کرده ای , به همین علت , خدای تعالی دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدی و اگر کاری که دستور داده ایم , انجام ندهی , حق تعالی تورا در فشار قرار می دهد, به طوری که متوجه نشوی

حـسـن بـن مـثـله می گوید,عرض کردم : سیدی و مولای , برای این مطالبی که فرمودیدنشانه و دلیلی قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامة (ما علامتی قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده های چند ساله ای را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بنای مسجد را شروع کـنـنـد.

کسری آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.

ما نـصـف رهق را برای این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.

به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامی بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.

دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتی به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.

وقتی نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند.

بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلشعليه‌السلام صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلی فی البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمکرانی می گوید: من وقتی این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند که برو.

مـقـداری از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانی گله دار, بزی هست که باید آن را بخری

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـی

فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن

آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانی که مرض سختی دارند بده , زیرا خدای تعالی همه را شفا می دهد.

آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهای زیادی دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.

بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان می باشد.

اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعدة الحرام و روزبزرگی است ).

حـسن بن مثله می گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم

بـعـد از نـماز, سراغ علی بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم

با هم تاجایی که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانی و علامتی که امامعليه‌السلام این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایی است که دراین جا هست

سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم

وقتی به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم

آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست

آیا اهل جمکرانی ؟ گـفـتـم : بـلـی

همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم

ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامی داشت و پیش از آن که چیزی بگویم , گفت : ای حسن بن مثله من خواب بـودم

در عالم رؤیا شخصی به من گفت : کسی به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو می آید.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنی

از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام

در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت

سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.

وقتی نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, می برد.

حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزی که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او می آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز می بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمی شد, تا الان که پیش شما آمد.

بـز را هـمان طوری که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.

بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.

استفاده های زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.

سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت

همه بیماران و دردمندان به منزلش می رفتند و خود را به آن زنجیرها می مالیدند و خدای تعالی آنان را به سرعت شفا می داد و خوب می شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر می گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است

بعد از او یکی از فرزندانش مریض شد.

خواستند از همان زنجیرها برای شفایش بهره بگیرند.

در صندوق را باز کردند, اماچیزی نیافتند

۱۴ - تشرفی به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه

سید بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـی روز یـکـشـنبه ای در بیداری خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را با این جملات زیارت می نمود.

الـسـلام علی الشجرة النبویة و الدوحة الهاشمیة المضی ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام علیک و علی ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و علی اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و علی الملائکة المحدقین بک والحافین بقبرک یامولای یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنی یا مولای و اجرنی فانک کریم تحب الضیافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین

[روزهای یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهراعليه‌السلام است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]

۱۵ - تشرف زهری در غیبت صغری

زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به این خواسته نرسیدم

تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروی نایب دوم حضرت در غیبت صغری رفتم و مدتی ایشان را خدمت نمودم

روزی التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نکرد, ولی چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم

دیدم شخصی آمد که جوانی خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسی با خود داشت

در این جا عمروی به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که می خواهی

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم

بعدحضرت , به درخـانه ای که خیلی مورد توجه نبود, رسیدند و خواستند داخل آن خانه شوند که عمروی گفت : اگر سؤالی داری بپرس , که دیگر او را نخواهی دید.

رفـتـم که سؤالی بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسی که نماز مغرب را تا وقتی که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.

ملعون است , ملعون است , کسی که نماز صبح را تا وقتی که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد))

۱۶ - تشرف ازدی در غیبت صغری

ازدی می گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانی خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت می فرمود, به طوری که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم

نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکی به او گردید.

از مردی پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , که سالی یک بار برای خواص (دوستان خصوصی ) خود ظاهر می شود و برای آنها حدیث می فرماید.

وقـتـی ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من برای هدایت به خدمت شما آمده ام و می خواهم مرا راهنمایی کنید.

تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه های مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتی به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایی است

بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم

نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کوری از چشم تو رفت

آیا مراشناختی ؟ عرض کردم : نه , نشناختم

فرمود: منم مهدی

منم قائم زمان

منم آن که زمین را پر از عدل و داد می کنم , همان طوری که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستی که زمین از حجت خالی نخواهد بودو خدای تعالی مردم را در حیرت و سرگردانی رها نمی کند.

بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدی نزد تو امانت است , آن را برای برادران مؤمنت نقل کن

۱۷ - تشرف ابوسعید کابلی در غیبت صغری

ابن شاذان می گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلی در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوی آن هدایت شده است و از کابل , برای تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.

به همین جهت در فکر بودم او را ببینم

تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من برای رسیدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زیادی کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتی در آن جا اقامت نمودم

در این باره با هرکس صحبت می کردم , مرا نهی می نمود.

تـا آن کـه شیخی از بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات نمودم

او گفت :آن کسی که تو به دنبالش هستی , در صاریا می باشد.

باید به آن جا بروی

وقـتـی این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم

در آن جا به دهلیزی که آن راآب پاشی کرده بـودنـد, وارد شـدم

ناگاه غلام سیاهی از خانه ای بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهی کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمی روم و به التماس افتادم

وقتی این حالت مرا دید, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتی داخل شدم , مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.

همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامی که کسی غیر از نزدیکانم در کابل نمی دانستند, خواندند.

عرض کردم : مولاجان خرجی من از بین رفته است - در حالی که این طور نبود -وقتی حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجی ات هست , اما به خاطراین دروغی که گفتی , از بین خواهد رفت

بعد هم مبلغی عطا فرمودند و من هم برگشتم

طولی نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغی را که به من عطا کرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالی یافتم و کسی در آن جانبود

۱۸ - تشرف غانم هندی در غیبت صغری

ابوسعید غانم هندی می گوید: مـن در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند.

ما برکرسیهایی کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, می نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.

روزی در خصوص سید انبیاء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتی شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم

مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی که با خود, مال و ثروت زیادی برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم

دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم

به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم

آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند.

به کابل وارد شدم

حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.

والی در آن زمان , داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.

مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام , لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.

فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام , خارج شده ام

گفتند: نام آن پیامبر چه می باشد؟ گفتم : نام او محمد است

گفتند: این شخص , پیغمبر ما است

از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم

آنها تا حدی مرا آگاه نمودند.

گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است , اما نمی دانم این که شما می گویید, همان است یا نه

جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی که به یاد دارم , جویا شوم

اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم , به او ایمان می آورم

گفتند: او از دنیا رفته است

گفتم : وصی و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.

گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است

گفتم : نسب پیغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگویید.

نسب او را بیان کردند.

گـفـتـم : آن پـیـغمبری که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پی اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموی او در نسب , شوهر دخترش در سبب می باشد.

ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولادخلیفه خود ندارد.

وقـتـی این سخنان را شنیدند, آشوبی به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است

گـفتم : ای مردم , من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم

مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر برای یافتن او, و این که شمامی گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.

والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکریعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندی مناظره کن

حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.

گـفت : نه , بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.

حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو می خواهی همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.

وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است

او همسر فاطمهعليها‌السلام - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزندپیامبر - است

غـانـم مـی گـویـد: وقـتی این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـی خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که می خواستم , پیدا کردم

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش

هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت

تا آن که روزی به او گفتم : ما در کتابهای خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست

دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است

پس از آن با وصی بعد از وصی ,یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست

حال بگو وصی وصی محمد چه کسی است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین می باشد و بعد از او پسران حسینعليه‌السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسید.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکری نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم

بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم می گوید: بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمی کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومة بوده است ) رفتم

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم

ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت : تو فلانی هستی ؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله

گـفـت : مولای خود را اجابت کن

وقتی این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم

او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم

تا آن که وارد خانه و باغی شد.

من هم داخل شدم

در آن جا مـولای خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدی ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.

بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی ؟ عرض کردم : آری , مولای من

فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.

پس از آن کیسه ای که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانی - نام او را ذکر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نکن

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است ) برگشته اند.

و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد

۱۹ - تشرف عیسی بن مهدی جوهری در غیبت صغری

عیسی بن مهدی جوهری می گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثری از حضرت به دست آمده بود.

در بـین راه مریض شدم و وقتی که از فید (منزلی در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادی به خوردن ماهی و خرما پیدا کردم

تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم

ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.

لـذا بـه صاریا رفتم

وقتی به آن جا رسیدم , کاخی را مشاهده کردم و دیدم تعدادی بزماده , داخل قصر می گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس برای زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم

ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولی عصرعليه‌السلام صدا می زند: ای عیسی بن مهدی جوهری داخل شو.

تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثنای الهی به طرف قصر براه افتادم

وقتی به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره ای را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولای من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتی (وقتی که از فید خارج شدی ), از این سفره بخور.

این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزی که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافی است , یعنی یقین می کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولای خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: ای عیسی , از غذا بخور که مرا خواهی دید.

وقـتـی بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهی تازه پخته هست , به طوری که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایی در یک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبیه به خرماهای خودمان بود.

کنار خـرمـا, شیر بود.

با خود فکر کردم که من مریض هستم

چطورمی توانم از این ماهی و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک می کنی ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را می شناسی ؟ وقتی این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم

عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر می داشتم , جای دستم را در آن نمی دیدم ,یعنی گویا از آن , چیزی برنداشته ام

آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمی دیدم

آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: ای عیسی , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهای بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است

من هم خوردم و هر قدر می خوردم , سیر نمی شدم

عرض کردم : مولای من , دیگر مرابس است

فرمودند: به نزد من بیا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: ای عیسی می خواهی دست خود را از چه چیزی بشویی ؟ این غذا که آلودگی ندارد.

دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است

به نزد آن بزرگواررفتم

دیدم نـوری ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است

آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسی , گاهی برای شما امکان پیدا می شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانی می گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـی وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسی او را دیده ویا چه چیزی از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایی را به شما خبر داده و چه معجزه ای برایتان آورده ؟ یعنی به خاطر این که آنـها این سخنان را می گویند, ما خود راگاهی اوقات برای بعضی از شما ظاهر می کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکی به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسی ما را نبیند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگی ندارد.

سـپس فرمودند: ای عیسی , دوستان ما را به آنچه دیدی خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنی

عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت , مرا نمی دیدی , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردی به رشد و هدایت رسیده ای

بعد از فرمایش حضرت , در حالی که خدا را به خاطر این نعمت شکر می کردم , خارج شدم

۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغری

ابومحمد حسن بن وجناء می گوید: سـالـی کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا می آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع می نمودم

ناگاه شخصی مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.

سـر بـرداشتم

دیدم زنی زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالی کنم , روانه شدم

تا آن که به خانه حضرت خدیجهعليها‌السلام رسیدیم

خـانـه , اتـاقـی داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانی گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا می رفت

آن زن بالا رفت و صدایی آمد که یا حسن بالا بیا.

من هم رفتم و کناردر ایستادم

در این موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: یا حسن بر من نترسیدی ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودی ؟) به خدا قسم در هیچ سالی به حج مشرف نشدی ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم

تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روی زمین افتادم

بعد ازدقایقی به خود آمدم و برخاستم

فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمی خواهد به فکر باشی , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است

حسن بن وجناء می گوید عرض کردم : مولای من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.

فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, می بینی و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم

پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بیرون نمی رفتم ,مگر برای وضو یـا خـواب یا افطار.

وقتی هم برای افطار وارد خانه می شدم , می دیدم کاسه ای گذاشته شده و هر غـذایـی که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر کفایت می خوردم

لباس زمستانی و تابستانی هم در وقت خود می رسید.

از طـرفـی مردم برای من آب می آوردند و من آب را در میان خانه می پاشیدم

غذا هم می آوردند, ولـی چـون احـتـیـاجـی نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسی بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق می نمودم

۱۳ - تشرف حسن بن مثله جمکرانی

شیخ بزرگوار, حسن بن مثله جمکرانیرحمه‌الله , می گوید: شب سه شنبه , هفدهم ماه مبارک رمضان سال نود و سه , در خانه ام خوابیده بودم

ناگاه نیمه شب جـمعی به در منزل آمدند و مرا از خواب بیدار کرده و گفتند: برخیز و دعوت امام مهدی صاحب الزمانعليه‌السلام را اجابت کن که تو را خواسته اند.

برخاستم و آماده شدم و به آنها گفتم : بگذارید پیراهنم را بپوشم

صدایشان بلند شد: هو ما کان قمیصک , یعنی این پیراهن مال تو نیست

خـواستم شلوار را بپوشم

صدایشان آمد که لیس ذلک منک فخذ سراویلک , یعنی این شلوار, شلوار تو نیست

شلوار خودت را بپوش

من هم شلوار خودم را پوشیدم

خواستم به دنبال کلید در خانه بگردم

صدایی آمد که الباب مفتوح , یعنی در بازاست

وقتی از منزل خارج شدم , عده ای از بزرگان را دیدم

سلام کردم

جواب دادند وخوش آمد گویی کردند.

بعد هم مرا, تا جایی که الان محل مسجد است , رساندند.

وقتی خوب نگاه کردم , دیدم تختی گذاشته شده و فرش نفیسی بر آن پهن است وبالشهای خوبی روی آن قـرار دارد.

جـوانـی سی ساله بر آن تخت نشسته و به بالش تکیه کرده است

پیرمردی در مـحـضـرش نشسته و کتابی در دست دارد و برایش می خواند,و حدود شصت مرد در آن مکان در اطراف او نماز می خوانند: بعضی از آنها لباسهای سفید و بعضی لباس سبز به تن داشتند.

آن پیرمرد حضرت خضرعليه‌السلام بود.

او مرا نشانید.

امام زمان , حضرت بقیة اللّه الاعظم ارواحنافداه مرا به نام خودم صدا زده و فرمودند: برو به حسن بن مسلم بگو, تو چند سال است که این زمین را آباد می کنی و می کاری و ما آن را خراب می کنیم و پنج سال است که در آن کشت می کنی

امسال هم دو بـاره از سـر گـرفـتـه ای و مشغول آباد کردنش می باشی , ولی دیگر اجازه نداری در این زمین کـشـت کـنی و باید هر استفاده ای که از آن به دست آورده ای برگردانی , تا در این محل مسجدی بـسـازنـد.

و به حسن بن مسلم بگو, این جا زمین شریفی است و حق تعالی آن را برگزیده و بزرگ دانـسـته است , درحالی که تو آن را به زمین خود ملحق کرده ای , به همین علت , خدای تعالی دو جـوان ازتو گرفت , اما متوجه نشدی و اگر کاری که دستور داده ایم , انجام ندهی , حق تعالی تورا در فشار قرار می دهد, به طوری که متوجه نشوی

حـسـن بـن مـثـله می گوید,عرض کردم : سیدی و مولای , برای این مطالبی که فرمودیدنشانه و دلیلی قرار دهید, چون این مردم حرف بدون دلیل را قبول نخواهند کرد.

حضرت فرمودند: انا سنعلم هناک علامة (ما علامتی قرار خواهیم داد تا شاهد صدق قول تو باشد).

تـو بـرو و پـیـام مـا را بـرسـان و بـه سید ابوالحسن بگو به همراه تو بیاید و آن مرد را حاضر کند و اسـتـفاده های چند ساله ای را که برده است , از او بگیرد و به دیگران بدهد, تا بنای مسجد را شروع کـنـنـد.

کسری آن را از رهق که در ناحیه اردهال و ملک مااست , آورده و مسجد را تمام کنند.

ما نـصـف رهق را برای این مسجد وقف کردیم , که هر ساله پول آن را آورده , صرف ساختمان مسجد کـنـند.

به مردم هم بگو به این مکان رو آورده و آن را گرامی بدارند و در این جا چهار رکعت نماز بـخـوانـنـد, به این صورت که دو رکعت آن را به قصد تحیت مسجد و در هر رکعت یک بار حمد و هـفـت بارقل هو اللّه و در رکوع و سجود, هفت مرتبه تسبیح بگویند.

دو رکعت دیگر را به نیت نماز امـام صـاحـب الـزمانعليه‌السلام بجا آورند, به این صورت که حمد را بخوانند, وقتی به ایاک نعبد و ایاک نـسـتـعـین رسید, آن را صد بار بگویند و بعد از آن حمد را تا آخربخوانند.

رکعت دوم را هم به این تـرتیب عمل کنند و در رکوع و سجود هفت بارتسبیح بگویند.

وقتی نماز تمام شد, تهلیل (لااله الا اللّه ) گـفـتـه و تسبیح حضرت فاطمه زهراعليها‌السلام را بخوانند.

بعد از تسبیح سر به سجده بگذارند و صـد بار بر پیغمبر و آلشعليه‌السلام صلوات بفرستند, فمن صلیها فکانما صلی فی البیت العتیق (هرکس این دورکعت نماز را بخواند, مثل این است که دو رکعت نماز در خانه کعبه خوانده باشد).

حـسـن بـن مـثله جمکرانی می گوید: من وقتی این جملات را شنیدم , با خود گفتم گویامحل مسجد همان است که حضرت در آن جا تشریف دارند.

بعد به من اشاره فرمودند که برو.

مـقـداری از راه را کـه آمدم , دوباره مرا خواستند و فرمودند: در گله جعفر کاشانی گله دار, بزی هست که باید آن را بخری

اگر مردم روستا پولش را دادند, با پول آنهابخر, وگرنه باید از پول خود بـدهـی

فـردا شـب آن بـز را بـه این محل بیاور و ذبح کن

آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان گوشتش را به بیماران و کسانی که مرض سختی دارند بده , زیرا خدای تعالی همه را شفا می دهد.

آن بز ابلق (سفید و سیاه )است و موهای زیادی دارد.

هفت علامت در او هست : سه علامت در یک طرف وچهارتا طرف دیگر.

بـعـد از این فرمایشات , براه افتادم که بروم , اما باز مرا خواستند و فرمودند: ما تا هفتاد یاهفت روز ایـنـجاییم (اگر بگوییم هفت روز, دلیل است بر شب قدر, که بیست و سوم رمضان می باشد.

اگر بگوییم هفتاد روز, شب بیست و پنجم ذیقعدة الحرام و روزبزرگی است ).

حـسن بن مثله می گوید: به خانه برگشتم و همه شب را در فکر بودم , تا صبح شد و نمازخواندم

بـعـد از نـماز, سراغ علی بن المنذر آمدم و اتفاقات را برایش گفتم

با هم تاجایی که شب قبل مرا بـرده بـودند, رفتیم

در آن جا گفتم : به خدا قسم , نشانی و علامتی که امامعليه‌السلام این مطالب را به من فرموده اند, این زنجیرها و میخهایی است که دراین جا هست

سـپس به طرف منزل سید ابوالحسن الرضا رفتیم

وقتی به در منزلش رسیدیم ,خدمتگذاران او را دیدیم

آنها به من گفتند: سید ابوالحسن از اول صبح در انتظار تواست

آیا اهل جمکرانی ؟ گـفـتـم : بـلـی

همان وقت نزد سید ابوالحسن رفتم و سلام کردم

ایشان جواب سلام مرابه نحو احسن داد و مرا گرامی داشت و پیش از آن که چیزی بگویم , گفت : ای حسن بن مثله من خواب بـودم

در عالم رؤیا شخصی به من گفت : کسی به نام حسن بن مثله از جمکران نزد تو می آید.

هر چـه گـفـت سـخـن او را تـصدیق کن و بر قولش اعتماد کن ,چون سخن او سخن ما است و نباید گفته اش را رد کنی

از خواب بیدار شدم و تا الان منتظر تو بوده ام

در ایـن جـا حـسـن بن مثله وقایع را مشروحا به او گفت

سید همان وقت فرمود که اسبهارا زین کـنـند بعد سوار شدند.

وقتی نزدیک ده رسیدند, جعفر چوپان را دیدند که گله رادر کنار مسیر, می برد.

حـسن بن مثله میان گله رفت و آن بزی که حضرت اوصافش را داده بودند, آخر گله دید, که به طـرف او می آید! او هم آن بز را گرفت و خواست قیمتش را به جعفر بدهد.

جعفر سوگند یاد کرد کـه مـن ایـن بـز را هـرگز ندیده ام و در گله من نبوده است , جز آن که امروز می بینم و هر طور خواسته ام آن را بگیرم , برایم ممکن نمی شد, تا الان که پیش شما آمد.

بـز را هـمان طوری که حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه دستور داده بودند, به آن جا آوردند وکشتند.

بعد هم در حضور سید ابوالحسن الرضا, حسن بن مسلم را حاضر کردند.

استفاده های زمین را از او گرفته و درآمد رهق را هم آورده و به آن اضافه کردند.

سپس مسجد جمکران را ساخته و با چوب پوشاندند.

سـیـد ابـوالـحـسـن الـرضـا زنجیر و میخها را به قم برد و در منزل خود گذاشت

همه بیماران و دردمندان به منزلش می رفتند و خود را به آن زنجیرها می مالیدند و خدای تعالی آنان را به سرعت شفا می داد و خوب می شدند.

ابـوالـحـسـن مـحـمـد بـن حیدر می گوید: از چند نفر شنیدم که سید ابوالحسن الرضا درمحل مـوسـویـان , در شـهـر قـم مدفون است

بعد از او یکی از فرزندانش مریض شد.

خواستند از همان زنجیرها برای شفایش بهره بگیرند.

در صندوق را باز کردند, اماچیزی نیافتند

۱۴ - تشرفی به نقل سید بن طاووس در روز یکشنبه

سید بن طاووسرحمه‌الله فرمود: شـخـصـی روز یـکـشـنبه ای در بیداری خدمت حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام رسید که آن حضرت , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را با این جملات زیارت می نمود.

الـسـلام علی الشجرة النبویة و الدوحة الهاشمیة المضی ئة المثمرة بالنبوة المونقة بالامامة السلام علیک و علی ضجیعیک ادم و نوح السلام علیک و علی اهل بیتک الطیبین الطاهرین السلام علیک و علی الملائکة المحدقین بک والحافین بقبرک یامولای یا امیرالمؤمنین هذا یوم الاحد و هو یومک و بـاسـمک و انا ضیفک فیه وجارک فاضفنی یا مولای و اجرنی فانک کریم تحب الضیافة و ماءمور بـالاجـارة فـافعل ما رغبت الیک فیه و رجوته منک بمنزلتک و ال بیتک عنداللّه و منزلته عندکم و بـحـق ابن عمک رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله و سلم و علیکم اجمعین

[روزهای یکشنبه مـتـعـلـق به حضرت امیرالمؤمنین وحضرت فاطمه زهراعليه‌السلام است و این زیارت در کتاب مفاتیح الجنان ذکر شده است .]

۱۵ - تشرف زهری در غیبت صغری

زهری می گوید: من تلاش فراوانی برای زیارت حضرت صاحب الامرعليه‌السلام داشتم , اما به این خواسته نرسیدم

تا آن که بـه حـضور محمد بن عثمان عمروی نایب دوم حضرت در غیبت صغری رفتم و مدتی ایشان را خدمت نمودم

روزی التماس کردم که مرا به محضرآن حضرت برساند.

قبول نکرد, ولی چون زیاد تضرع کردم , فرمود: فردا, اول روز بیا.

روز بـعـد, اول وقـت بـه نزد او رفتم

دیدم شخصی آمد که جوانی خوشرو و خوشبو درلباس تجار همراه او بود و جنسی با خود داشت

در این جا عمروی به آن جوان اشاره کرد, که این است آن که می خواهی

مـن بـه حـضـور آن حـضـرت رفـتم و آنچه خواستم سؤال کردم و جواب شنیدم

بعدحضرت , به درخـانه ای که خیلی مورد توجه نبود, رسیدند و خواستند داخل آن خانه شوند که عمروی گفت : اگر سؤالی داری بپرس , که دیگر او را نخواهی دید.

رفـتـم که سؤالی بپرسم , اما حضرت گوش ندادند و داخل خانه شدند و فرمودند:((ملعون است , مـلـعـون است , کسی که نماز مغرب را تا وقتی که ستاره در آسمان زیادشود, تاخیر اندازد.

ملعون است , ملعون است , کسی که نماز صبح را تا وقتی که ستاره ها غایب شوند, تاخیر اندازد))

۱۶ - تشرف ازدی در غیبت صغری

ازدی می گوید: من مشغول طواف خانه خدا بودم

شش دور رفتم و قصد داشتم دور هفتم را شروع کنم که ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند! جوانی خوشرو و خوشبو با مهابت تمام نزد ایشان ایستاده و صحبت می فرمود, به طوری که بهتر از سخن او و دلنشین تر از گفتارش نشنیده بودم

نزدیک رفتم که با او صحبت کنم , اما ازدحام جمعیت مانع از نزدیکی به او گردید.

از مردی پرسیدم : این جوان کیست ؟ گـفـت : پسر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است , که سالی یک بار برای خواص (دوستان خصوصی ) خود ظاهر می شود و برای آنها حدیث می فرماید.

وقـتـی ایـن مـطـلـب را شنیدم , خود را به او رسانده و عرض کردم : مولاجان , من برای هدایت به خدمت شما آمده ام و می خواهم مرا راهنمایی کنید.

تا این گفته را شنیدند, دست بردند و از سنگریزه های مسجد برداشتند و به من دادند.

وقتی به آن نـگـاه کردم , دیدم تکه طلایی است

بعد از آن که این موضوع عجیب رامشاهده کردم , براه افتادم

نـاگـاه دیدم آن بزرگوار پشت سر من آمدند و به من فرمودند:حجت بر تو ثابت شد و حق برایت ظاهر گردید و کوری از چشم تو رفت

آیا مراشناختی ؟ عرض کردم : نه , نشناختم

فرمود: منم مهدی

منم قائم زمان

منم آن که زمین را پر از عدل و داد می کنم , همان طوری که از ظلم و ستم پر شده باشد, به درستی که زمین از حجت خالی نخواهد بودو خدای تعالی مردم را در حیرت و سرگردانی رها نمی کند.

بعد هم فرمودند: آنچه را که دیدی نزد تو امانت است , آن را برای برادران مؤمنت نقل کن

۱۷ - تشرف ابوسعید کابلی در غیبت صغری

ابن شاذان می گوید: بـه گـوشم خورده بود, که ابوسعید کابلی در کتاب انجیل صحت و حقانیت دین مقدس اسلام را دیـده و لذا به سوی آن هدایت شده است و از کابل , برای تحقیق از اسلام خارج گشته , و به آن جا رسـیده بود.

به همین جهت در فکر بودم او را ببینم

تا آن که ملاقاتش کردم و از احوالش پرسیدم , او این طور نقل کرد: من برای رسیدن به محضرحضرت صاحب الامرعليه‌السلام زحمت زیادی کشیدم , تا آن کـه وارد مـدیـنـه مـنـوره گشته ,مدتی در آن جا اقامت نمودم

در این باره با هرکس صحبت می کردم , مرا نهی می نمود.

تـا آن کـه شیخی از بنی هاشم به نام یحیی بن محمد عریضی را ملاقات نمودم

او گفت :آن کسی که تو به دنبالش هستی , در صاریا می باشد.

باید به آن جا بروی

وقـتـی این خبر را شنیدم , به طرف صاریا براه افتادم

در آن جا به دهلیزی که آن راآب پاشی کرده بـودنـد, وارد شـدم

ناگاه غلام سیاهی از خانه ای بیرون آمد و مرا ازنشستن در آن جا نهی کرد و گفت : از این جا بلند شو و برو.

هر قدر اصرار کرد, من قبول نکردم و گفتم : نمی روم و به التماس افتادم

وقتی این حالت مرا دید, داخل خانه شد.

بعد از لحظاتی بیرون آمد و گفت : داخل شو.

وقـتی داخل شدم , مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته اند.

همین که نظرمبارک حضرت بر من افتاد, مرا به آن نامی که کسی غیر از نزدیکانم در کابل نمی دانستند, خواندند.

عرض کردم : مولاجان خرجی من از بین رفته است - در حالی که این طور نبود -وقتی حضرت این جـمله را از من شنیدند, فرمودند: نه , خرجی ات هست , اما به خاطراین دروغی که گفتی , از بین خواهد رفت

بعد هم مبلغی عطا فرمودند و من هم برگشتم

طولی نکشید که آنچه با خود داشتم , از بین رفت و مبلغی را که به من عطا کرده بودند,ماند.

سال دوم هم به صاریا مشرف شدم , اما آن خانه را خالی یافتم و کسی در آن جانبود

۱۸ - تشرف غانم هندی در غیبت صغری

ابوسعید غانم هندی می گوید: مـن در یکی از شهرهای هند (کشمیر) بودم و دوستانی داشتم که چهل نفر بودند.

ما برکرسیهایی کـه در طـرف راسـت سـلـطان بود, می نشستیم و همه کتب اربعه (تورات ,انجیل , زبور و صحف ابراهیم ) را خوانده , با آنها در میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین را به ایشان تعلیم و در حلال و حرام نظر می دادیم سلطان و رعیت هم به ما رجوع می کردند.

روزی در خصوص سید انبیاء, رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم , صحبتی شد و بین خودمان گفتیم ,این پیغمبر که در کـتـابها نامش برده شده وضعش بر ما مخفی می باشد, پس واجب است که به دنبال او باشیم و آثارش را جستجو کنیم

در آن مـجـلـس نـظـر تـمام ایشان بر این موضوع قرار گرفت که من برای جستجو خارج شده و سـیـاحـت کـنـم

مـن هـم بـا ایـن عزم در حالی که با خود, مال و ثروت زیادی برداشته بودم , از هندوستان , خارج شدم

دوازده ماه سیر نمودم , تا آن که به نزدیکی شهر کابل رسیدم

به طایفه ای از ترکمن ها برخورد نمودم

آنها مرا غارت و جراحات شدیدی بر من وارد آوردند.

به کابل وارد شدم

حاکم کابل از حال من مطلع شد و مرا روانه بلخ کرد.

والی در آن زمان , داوود بن عباس بن ابی الاسود بود.

مطلع شد که من از هندوستان برای تحقیق از دیـن اسـلام بـیـرون آمده و در این باره با فقهاء و علماء علم کلام مناظره کرده ام و زبان فارسی را آموخته ام , لذا کسی را فرستاد و مرا در مجلس خود احضارکرد.

فقهاء را هم حاضر کرد و آنها با من مناظره نمودند و من هم به آنها خبر دادم که ازهند برای یافتن این پیغمبری که در کتابهای خود نام او را دیده ام , خارج شده ام

گفتند: نام آن پیامبر چه می باشد؟ گفتم : نام او محمد است

گفتند: این شخص , پیغمبر ما است

از شـریـعـت و دیـن او سـؤال کردم

آنها تا حدی مرا آگاه نمودند.

گفتم : من می دانم که محمد پیغمبر است , اما نمی دانم این که شما می گویید, همان است یا نه

جایش را به من بگویید تا نزد او بـروم و از علائمی که به یاد دارم , جویا شوم

اگر او همان پیغمبری بود که می شناسم , به او ایمان می آورم

گفتند: او از دنیا رفته است

گفتم : وصی و خلیفه او کیست ؟ گفتند: ابوبکر.

گفتم : این کنیه است , نام او را بگویید.

گفتند: عبداللّه بن عثمان و او از قریش است

گفتم : نسب پیغمبر خود محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بگویید.

نسب او را بیان کردند.

گـفـتـم : آن پـیـغمبری که من به دنبال او هستم , این شخص نیست , زیرا آن که در پی اوهستم , خـلـیـفـه اش برادر او در دین , پسرعموی او در نسب , شوهر دخترش در سبب می باشد.

ایشان پدر اولاد او است و آن پیغمبر در روی زمین اولادی غیر از اولادخلیفه خود ندارد.

وقـتـی این سخنان را شنیدند, آشوبی به پا شد و گفتند: ایها الامیر این مرد از شرک خارج و وارد کفر گردیده و خون او حلال است

گـفتم : ای مردم , من خود دینی دارم و از آن دست بر نمی دارم تا آن که دین بهتری بدست آورم

مـن اوصاف این مرد را در کتب پیغمبران گذشته این طور دیده ام و ازشهر و دیار و عزت و دولت خود بیرون نیامدم , مگر برای یافتن او, و این که شمامی گویید مطابق با اوصاف این پیغمبر موعود نیست , دست از سر من بردارید.

والـی وقـتـی ایـن مـطلب را دید, حسین بن اسکیب را که از اصحاب امام حسن عسکریعليه‌السلام بود, خواست و به او گفت : با این مرد هندی مناظره کن

حسین گفت : خدا امیر را حفظ کند, فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من داناترو بیناترند.

گـفت : نه , بلکه همان طوری که می گویم در خلوت با او مناظره کن و کمال ملاطفت رارعایت نما.

حسین مرا به خلوت برده و با من مدارا نمود و گفت : آن کس که تو می خواهی همین محمد است کـه ایـنـها گفتند.

وصی و خلیفه او علی بن ابیطالب بن عبد المطلبعليه‌السلام است

او همسر فاطمهعليها‌السلام - دختر آن حضرت - و پدر حسن و حسین - دو فرزندپیامبر - است

غـانـم مـی گـویـد: وقـتی این سخنان را شنیدم , گفتم : اللّه اکبر, این شخص همان است که من مـی خـواهـم , لذا به نزد داوود بن عباس آمدم و گفتم : ایها الامیر آن کس را که می خواستم , پیدا کردم

اشهد ان لااله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه

داوود به من احسان و اکرام نمود و متوجه حسین شد و گفت : مراقب حال او باش

هـمـراه حـسـیـن رفتم و با او انس گرفتم و مسائل دین خود را از او آموختم : نماز و روزه و سایر واجـبـات را به من آموخت

تا آن که روزی به او گفتم : ما در کتابهای خوددیده ایم که این محمد خـاتـم پیغمبران می باشد و بعد از او پیغمبری نیست

دیگر آن که کارها بعد از او با وصی و وارث و خـلیفه او است

پس از آن با وصی بعد از وصی ,یعنی این امر در اعقاب و فرزندانش تا قیامت هست

حال بگو وصی وصی محمد چه کسی است ؟ گـفـت : حسن و بعد از او حسین می باشد و بعد از او پسران حسینعليه‌السلام و خلاصه نام ایشان را ذکر کـرد, تـا آن کـه بـه صاحب الزمانعليه‌السلام رسید.

بعد هم مرا از آنچه واقع گشته , خبر داد, لذا فکری نداشتم , مگر آن که به دنبال ناحیه مقدسه براه بیفتم

بـعـد از آن در سـال ۲۶۴, غـانم به شهر قم آمد و با اهل قم و طایفه امامیه بود تا آن که بابرخی از ایشان روانه بغداد شد و با او رفیقی از اهل سنت بود که ابتداء هم مذهب بودند.

غـانـم می گوید: بعضی از اخلاق آن رفیق را نپسندیدم , لذا از او جدا شده و سفرمی کردم , تا وارد سامرا شدم و از آن جا به سوی عباسیه (مسجد بنی عباس که حالامخروبه و معروف به خلفاء است و سابقا دارالحکومة بوده است ) رفتم

در آن جا نمازرا خوانده و درباره چیزی که قصد داشتم به فکر فرو رفتم

ناگهان دیدم کسی نزد من آمد و گفت : تو فلانی هستی ؟ و مرا به آن اسمی که در هند داشتم , نام برد.

گفتم : بله

گـفـت : مولای خود را اجابت کن

وقتی این مطلب را شنیدم , به همراهش روانه شدم

او در میان کوچه ها می رفت و من به دنبالش بودم

تا آن که وارد خانه و باغی شد.

من هم داخل شدم

در آن جا مـولای خـود را دیـدم که نشسته اند و به من توجه کردند و به زبان هندی فرمودند: مرحبا یا فلان (خوش آمدی ), حالت چطور است ؟ حال فلان وفلان (تمام چهل نفر از دوستان مرا نام برد) چطور است ؟ و راجع به هر یک از ایشان جداگانه سؤال فرمود.

بعد هم مرا به وقایعی که برایم اتفاق افتاده بود, خبر داد و تمام این سخنان را به زبان هندی فرمود.

بعد فرمود: می خواهی با اهل قم به حج بروی ؟ عرض کردم : آری , مولای من

فـرمـود: بـا ایـشان مرو, امسال صبر کن و سال آینده برو.

پس از آن کیسه ای که نزدحضرتش بود, بـرداشت و به من مرحمت کرد و فرمود: این را برای مخارجت بردار ودر بغداد بر فلانی - نام او را ذکر فرمود - وارد شو و او را بر چیزی مطلع نکن

بعد از آن غانم برگشت و به حج نرفت

پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حجاج در آن سال از عقبه (محلی است ) برگشته اند.

و به این وسیله , علت منع حضرت از تشرف به حج , دانسته شد.

غـانـم هـم بـه خـراسـان مراجعت کرده و در سال بعد به حج مشرف شد و برای ما هدیه فرستاد و برگشت بعد به خراسان رفته و همان جا توقف نمود, تا آن که وفات کرد

۱۹ - تشرف عیسی بن مهدی جوهری در غیبت صغری

عیسی بن مهدی جوهری می گوید: سال ۲۶۸, به قصد حج از شهر و دیار خود خارج شدم و ضمنا قصد تشرف به مدینه منوره را داشتم , زیرا اثری از حضرت به دست آمده بود.

در بـین راه مریض شدم و وقتی که از فید (منزلی در بین راه کوفه و مکه ) خارج شدم ,میل زیادی به خوردن ماهی و خرما پیدا کردم

تا آن که وارد مدینه شدم و برادران خود (شیعیان ) را ملاقات کردم

ایشان مرا به ظهورآن حضرت در صاریا بشارت دادند.

لـذا بـه صاریا رفتم

وقتی به آن جا رسیدم , کاخی را مشاهده کردم و دیدم تعدادی بزماده , داخل قصر می گشتند.

در آن جا توقف کرده و منتظر فرج بودم , تا آن که نمازمغرب و عشاء را خواندم و مـشـغـول دعـا و تضرع و التماس برای زیارت حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه بودم

ناگاه دیدم بدر, خادم حضرت ولی عصرعليه‌السلام صدا می زند: ای عیسی بن مهدی جوهری داخل شو.

تـا ایـن صدا را شنیدم , تکبیر و تهلیل گویان با حمد و ثنای الهی به طرف قصر براه افتادم

وقتی به حـیـاط قصر وارد شدم , دیدم سفره ای را پهن کرده اند.

خادم مرا بر آن سفره دعوت کرد و گفت : مولای من فرموده اند هر چه را در حال مرض دوست داشتی (وقتی که از فید خارج شدی ), از این سفره بخور.

این مطلب را که شنیدم با خود گفتم : این دلیل و برهان که مرا از چیزی که قبلا در دلم گذشته , خـبر بدهند, مرا کافی است , یعنی یقین می کنم که آن بزرگوار, امام زمان من هستند.

بعد از آن با خود گفتم : چطور بخورم و حال آن که مولای خود را هنوزندیده ام ؟ ناگاه شنیدم که مولایم فرمودند: ای عیسی , از غذا بخور که مرا خواهی دید.

وقـتـی بـه سـفـره نگاه کردم , دیدم که در آن ماهی تازه پخته هست , به طوری که هنوز ازجوش نـیـفـتـاده و خرمایی در یک طرف آن گذاشته اند.

آن خرما شبیه به خرماهای خودمان بود.

کنار خـرمـا, شیر بود.

با خود فکر کردم که من مریض هستم

چطورمی توانم از این ماهی و خرما و شیر بخورم ؟ نـاگـاه مولایم صدا زدند: آیا در آنچه گفته ایم شک می کنی ؟ مگر تو بهتر از ما منافع ومضرات را می شناسی ؟ وقتی این جمله حضرت را شنیدم , گریه و استغفار نمودم و از تمام آنچه که در سفره بود, خوردم

عـجـیـب ایـن که از هر چیز بر می داشتم , جای دستم را در آن نمی دیدم ,یعنی گویا از آن , چیزی برنداشته ام

آن غذا را از تمام آنچه در دنیا خورده بودم , لذیذترمی دیدم

آن قدر خوردم که خجالت کشیدم , اما مولایم صدا زدند: ای عیسی , حیامکن و بخور, زیرا که این غذا از غذاهای بهشت است و دست مخلوقات به آن نرسیده است

من هم خوردم و هر قدر می خوردم , سیر نمی شدم

عرض کردم : مولای من , دیگر مرابس است

فرمودند: به نزد من بیا.

با خود گفتم : با دست نشسته چطور به حضور ایشان مشرف شوم ؟ فرمودند: ای عیسی می خواهی دست خود را از چه چیزی بشویی ؟ این غذا که آلودگی ندارد.

دسـت خـود را بـوییدم , دیدم که از مشک و کافور, خوشبوتر است

به نزد آن بزرگواررفتم

دیدم نـوری ظـاهـر شد که چشمم خیره شد و چنان هیبت حضرت مرا گرفت که تصور کردم هوش از سرم رفته است

آن بـزرگـوار مـلاطـفت کردند و فرمودند: یا عیسی , گاهی برای شما امکان پیدا می شودکه مرا زیارت نمایید, این به خاطر آن است که تکذیب کنندگانی می گویند امام شماکجا است ؟ و در چه زمـانـی وجـود دارد؟ و چه وقت متولد شده ؟ چه کسی او را دیده ویا چه چیزی از طرف او به شما رسـیده ؟ او چه چیزهایی را به شما خبر داده و چه معجزه ای برایتان آورده ؟ یعنی به خاطر این که آنـها این سخنان را می گویند, ما خود راگاهی اوقات برای بعضی از شما ظاهر می کنیم , تا آن که از ایـن سخنان , شکی به قلب شما راه پیدا نکند, والا حکم و تقدیر خدا بر آن است که تا زمان معلوم (ظهورحضرت ) کسی ما را نبیند.

بـعد از آن فرمودند: واللّه , مردم , امیرالمؤمنینعليه‌السلام را ترک نمودند و با او جنگ کردند,و آن قدر به آن حـضـرت نیرنگ زدند تا او را کشتند.

با پدران من نیز چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند و آنان را ساحر و کاهن دانستند و مرتبط با اجنه گفتند, پس این امور درباره من تازگی ندارد.

سـپس فرمودند: ای عیسی , دوستان ما را به آنچه دیدی خبر ده , و مبادا دشمنانمان را ازاین امور آگاه کنی

عرض کردم : مولاجان , دعا کنید خدا مرا بر دین خود ثابت بدارد.

فـرمودند: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت , مرا نمی دیدی , پس برو, چون با این دلیل وبرهان که آن را ملاحظه کردی به رشد و هدایت رسیده ای

بعد از فرمایش حضرت , در حالی که خدا را به خاطر این نعمت شکر می کردم , خارج شدم

۲۰- تشرف حسن بن وجناء در غیبت صغری

ابومحمد حسن بن وجناء می گوید: سـالـی کـه پنجاه و چهارمین حج خود را بجا می آوردم , در زیر میزاب (ناودان خانه کعبه ), بعد از نماز عشاء, در سجده بودم و دعا و تضرع می نمودم

ناگاه شخصی مراحرکت داد و گفت : یا حسن بن وجناء, برخیز.

سـر بـرداشتم

دیدم زنی زرد و لاغر, به سن چهل سال یا بیشتر بود.

زن براه افتاد و من پشت سر او بدون آن که سؤالی کنم , روانه شدم

تا آن که به خانه حضرت خدیجهعليها‌السلام رسیدیم

خـانـه , اتـاقـی داشـت که در آن وسط دیوار بود و نردبانی گذاشته بودند که به طرف دراتاق بالا می رفت

آن زن بالا رفت و صدایی آمد که یا حسن بالا بیا.

من هم رفتم و کناردر ایستادم

در این موقع حضرت صاحب الزمانعليه‌السلام فرمودند: یا حسن بر من نترسیدی ؟ (کنایه از این که چقدر به فکر من بودی ؟) به خدا قسم در هیچ سالی به حج مشرف نشدی ,مگر آن که من با تو (و همیشه به یاد تو) بودم

تا این مطلب را شنیدم , از شدت اضطراب بیهوش شدم و روی زمین افتادم

بعد ازدقایقی به خود آمدم و برخاستم

فـرمـودنـد: یا حسن در مدینه ملازم خانه جعفر بن محمدعليه‌السلام باش و در خصوص آذوقه و پوشاک نمی خواهد به فکر باشی , بلکه مشغول طاعت و عبادت شو.

بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج و صلوات بر خودشان بود, عطا کردند وفرمودند: این دعا را بـخـوان و همان طور بر من صلوات فرست و آن را به غیر ازشیعیان و دوستانم نده , زیرا که توفیق در دست خدا است

حسن بن وجناء می گوید عرض کردم : مولای من , آیا بعد از این شما را زیارت نخواهم کرد.

فـرمـودنـد: یـا حـسن , هر وقت خدا بخواهد, می بینی و در این هنگام مرا مرخص کردندو من هم مراجعت نمودم

پس از آن همیشه ملازم خانه امام جعفر صادقعليه‌السلام بودم و از آن جا بیرون نمی رفتم ,مگر برای وضو یـا خـواب یا افطار.

وقتی هم برای افطار وارد خانه می شدم , می دیدم کاسه ای گذاشته شده و هر غـذایـی که در روز به آن میل پیدا کرده بودم , با یک نان برایم قرار داده شده بود.

از آن غذا به قدر کفایت می خوردم

لباس زمستانی و تابستانی هم در وقت خود می رسید.

از طـرفـی مردم برای من آب می آوردند و من آب را در میان خانه می پاشیدم

غذا هم می آوردند, ولـی چـون احـتـیـاجـی نـداشـتـم , آن را به خاطر این که کسی بر حالم اطلاع پیدانکند, تصدق می نمودم


11

12

13