سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)15%

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه: تاریخ اسلام

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13786 / دانلود: 5405
اندازه اندازه اندازه
سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنين بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال ۱۲۵۲ ه. ش ‍ يعنى حدود ۱۷۰ سال قبل جمع آورى شد و حدود ۱۱۵ سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال ۱۳۷۹ ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.


1

2

3

4

5

6

7

8

باب سوم: جنگ نهروان (مارقين) 

فصل اول: در مقدمات جنگ نهروان (خوارج) 

چون خبر فريب دادن عمروعاص، ابوموسى را به اميرالمومنينعليه‌السلام رساندند، حضرت فرمودند من شما را به اين واقعه خبر دادم قبل از آنكه زمينه آن مهيا گردد و كوشش كردم كه حَكَم شما غير ابوموسى باشد ولى شما قبول نكرديد و قول مرا انكار كرديد و اكنون مرا بجز جنگ راهى نيست و منتظرم كه مدتى را كه تعيين شد در عهد نامه بگذرد پس اهل عراق به عراق رفتند به آن ميدان كه بعد از انقضاى مدت بر سر جنگ حاضر شوند. حضرت اميرعليه‌السلام خطبه اى خواندند و فرمودند كه اين دو شخص كه شما اختيار كرديد حكم كتاب را كنار گذاشتيد و هريك تابع خواهش نفس خود شدند و به غير حجّت و سنّت حكم كردند و در حكم اختلاف كردند و هيچ يك از آنان را خداوند هدايت نكرد پس مهياى جهاد شويد و در فلان روز در فلان لشگرگاه جمع شويد. و بعد از آن چون اصحاب اميرالمؤمنينعليه‌السلام از نماز صبح و مغرب فارغ مى شدند معاويه و عمرو بن عاص و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمن بن خالد و ضحّاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت مى كردند. حتى خود حضرت آنان را لعنت مى كردند بلكه به روايتى حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله رئيس آنان ابوسفيان را لعن مى فرمودند. ابن بابويه از برّاء روايت كرد كه روزى ابوسفيان مى آمد و معاويه در عقب سر او مى آمد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله عرض ‍ كرد پروردگارا لعنت كن تابع و متبوع را (يعنى ابوسفيان و معاويه را لعنت كن).

ابن شهر آشوب از ابوهريره و ابن عباس نقل مى كند كه رسول خداعليه‌السلام در خانه هانى خوابيده بود ناگاه از خواب بيدار شد امّ هانى از كيفيت واقعه سوال كرد حضرت فرمودند: اى امّ هانى خداوند قيامت و احوال آنرا از بهشت و نعيم آن و دوزخ و عذاب هولناك را بر من عرضه كرد و در جهنم ملاحظه كردم ديدم كه در آتش جهنّم ايستاده اند و زبانيه سرهاى ايشان را به سنگهاى آتشين مى كوبند و مى گويند به ولايت على بن ابى طالب ايمان آوريد. و ديگر اينكه حضرت رسولعليه‌السلام ابن عباس را به طلب معاويه فرستادند چنان كه ابن عباس نقل مى كند كه من باكودكان مشغول بازى بودم كه حضرت رسولعليه‌السلام رسيدند من از شرمسارى در پشت درى پنهان شدم حضرت مرا به سراغ معاويه فرستادند تا او را نزد حضرت بياورم. پس ‍ معاويه را پيدا كردم و ديدم او مشغول خوردن است گفتم اى معاويه حضرت تو را مى طلبد، گفت حال مشغول خوردن طعام هستم پس آمدم عرض كردم يا رسول اللّه مشغول خوردن غذا هست و نمى آيد. حضرت فرمودند: الا اشبع اللّه بطنه يعنى خدا هرگز شكم او را سير نكند به دعاى حضرت هر چه مى خورد سير نمى شد. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله مكرر مى فرمود:

الطليق بن الطليق اللعين بن اللعين.

طليق يعنى آزاد شده چون وقتى حضرت مكه را فتح نمودند اهل مكه را از كشتن و اسير كردن آزاد فرمودند به خاطر همين آزاد شدن آنان را طُلَقا مى ناميدند و معاويه و پدرش ابوسفيان از آنان بودند و معاويه ملعون در مدت بعثت حضرت، مشرك بود و پنج ماه قبل از رحلت سيد انبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله اظهار اسلام كرد. و در روز فتح در مكه نبود و چون پدرش ابوسفيان در آن روز اسلام آورد معاويه شنيد كه پدرش اسلام آورده، براى پدرش نوشت كه از دين خود به دين محمد رفتى و ما را رسوا كردى كه از لات و عزّى برگشتى لذا پدر خود را سرزنش نمود. حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله حكم فرمودند كه هر كس معاويه را ديد بكشد، خوانش هدر مى باشد او ترسيد و از آنجا به مكه گريخت و از هيچ كس و هيچ جا ايمن نبود. معاويه از ترس حكم، خود را به عباس عموى پيامبر رساند و به دست پاى او افتاد و اظهار اسلام كرد عباس به خدمت پيامبر رفت تا شفاعتش كند و حضرت هم او را بخشيد و باز به شفاعت عباس او را كاتب نامه ها نمودند و اينكه اهل سنت او را كاتب وحى مى گويند غلط و دروغ است زيرا بعد از اكمال دين و نزول تمام آيات و نزول آيه شريفه

( اليوم اكملت لكم دينكم)

بود كه معاويه اسلام راپذيرفت و در زمان كفر هم به اتفاق همه علماى شيعه و سنى كاتب نبود. روزى معاويه درنزد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله نشسته بود و چيزى مى نوشت آن حضرت اشاره به پهلوى معاويه مى كردند و مى فرمودند هر كس روزى او را امير ببيند بايد كه پهلوى او را با شمشير بشكافد مردى كه اين سخن را از رسول خدا شنيده بود روزى معاويه را در شام ديد كه براى مردم خطبه مى خواند شمشيرش را كشيد وبه سوى معاويه دويد ولى مردم بين او و معاويه حايل شدند و سبب اين حركت را از او پرسيدند گفت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمود:

اذا رايتم معاوية بن ابى سفيان على المنبر فاضربوه بالسيف.

هرگاه ببينند معاوية بن ابى سفيان را كه بر روى منبر رفته او را با شمشير بزنيد گفت مگر نمى دانى عمر او را امير قرار داده است؟ ابن بابويه از مردى از اهل شام روايت مى كند كه گفت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمودند بدترين خلق خدا پنج نفرند: ابليس و قابيل پسر آدم كه هابيل را كشت و فرعون ذوالاوتاد و مردى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين بيرون كرد و مردى ازاين امت كه مردم در نزد دروازه لُدّ با او بيعت مى كنند و چون ديدم كه مردم در نزد دروازه لُدّ بامعاويه بيعت كردند قول رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به خاطرم آمد و لذابه علىصلى‌الله‌عليه‌وآله ملحق شدم و با آن حضرت بودم. در قاموس آمده است كه لُدّ قريه اى است در فلسطين كه حضرت عيسىعليه‌السلام دجّال را نزد دروازه آن قريه خواهند كشت. دركتاب بصائر الدرجات از امام باقرعليه‌السلام روايت كرده است كه فرمود پدرم على بن الحسينعليه‌السلام بر استر سوار بود و من درعقب سر آن حضرت سوار بودم كه ناگاه استر رم كرد، ديدم شخصى زنجير عظيمى در گردن دارد و كسى در عقب سر او مى آمد. آن پير گفت ياعلى بن الحسينعليه‌السلام مرا آب بده آن مردى كه عقب سرآن پير مى آمد و او را مى كشيد گفت يا حجة اللّه او را آب نده اين معاويه لعين است در اخبار بسيار آمده كه

ان تابوت معوية فى النار فوق تابوت فرعون

تابوت معاويه در جهنم يك درجه از تابوت فرعوت بالاتر است چون معاويه انا ربكم الاعلى نگفت ولى فرعون گفت لذا عذاب او بيشتر از معاويه است. روزى زيد بن ارقم نزد معاويه آمد و او را ديد كه با عمروعاص گفت جاى ديگرى نديدى كه بنشينى و آمدى در ميان من و امير نشستى؟ زيد گفت در غزوه اى از غزوات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود كه هر دو جانب حاضر بوديد آن حضرت وقتى شما را ديد كه با هم بوديد نظر شديد به جانب شماانداخت و روز دوم و سوم همان حال را مشاهده فرمود و به تندى نظر كرد پس فرمود:

اذا رايتم معاوية و عمروبن عاص مجتمعين ففرقوا بينهما لن يجتمعا على خير.

يعنى هرگاه معاويه و عمروعاص را باهم ببينيد كه جمع شده اند بينشان تفرقه و جدايى بيندازند زيرا كه ايشان بر امر خير جمع نمى شوند. عبداللّه بن عمر مى گويد روزى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود از اين درگاه مردى داخل مى شود كه در وقت مردن به سنت من نباشد، من ترسيدم كه مبادا پدرم داخل شود زيرا كه من از خانه كه بيرون مى آمدم او مشغول پوشيدن لباس بود ولى ديدم معاويه وارد شد معاويه مشغول امور شرّ بود. و در مدت عمرش خيرى ازدست او نيامد مگر آنكه عايشه را در چاه انداخت چنان كه در كاشف الحق مسطور است كه روزى معاويه در مدينه بالاى منبر حضرت بود و از مردم براى پسرش يزيد ملعون بيعت مى گرفت عايشه سر از حجره خود بيرون آورد و گفت اى معاويه، شيوخ كه قبل از تو بردند آيا براى فرزندان خود بيعت گرفتند؟ معاويه گفت نه، عايشه گفت پس تو در اين كار به چه كسى اقتدا كردى؟ معاويه در حضور مهاجر و انصار خجل و شرمنده و رسوا شد و از منبر پايين آمد و بيعت نگرفت و بعد از سه روز قاصدى فرستاد به نزد عايشه كه به نزد معاويه بيايد تا باعث فخر و جبران شرمندگى در نزد مهاجر و انصار بشود. پيش ‍ از آمدن در مكانى كه قرار بود عايشه بنشيند چاهى حفر كرد و پر از آهك نمود و روى آن فرشى گستراند و بر بالاى آن كرسى سبكى گذارد چون عايشه وارد شد معاويه او را تكليف به نشستن به بالاى آن كرسى كرد و چون عايشه بر كرسى نشست در چاه فرو رفت و معاويه گفت اى عايشه تو هنوز خام و نپخته اى در آنجا باش تا پخته شوى. پس بر سر چاه آمد و گفت وعده ما و تو در چاه ويل است و در آنجا حجّت خواهيم داشت. روزى عايشه به خانه معاويه رفته بود در حالى كه چشمانش ضعيف شده بود همينطور كه بر الاغى سوار بود بر روى فرش قيمتى معاويه رفت و آن خر بر يكى از فرشها سرگين انداخت و به فرش ديگر بول كرد مروان بن حكم عرق حميّت او حركت كرد اشاره به غلامان حجاز خود نمود كه الاغ را با سواره آن عايشه در چاهى كه در كنج خانه بود انداختند و كسى از واقعه مطلع نشد. و مدتى از عايشه خبرى نبود چون ابن عباس از امام حسنعليه‌السلام سوال كرد آن حضرت او را از اين واقعه آگاه فرمود كه اين واقعه در ذى الحجه سال پنجاه و هشت هجرى واقع شد. اخبارى كه دلالت بر كفر معاويه مى كند بيش از اين مقدار است كه بتوان ذكر كرد. حضرت امام جعفر صادقعليه‌السلام فرمودند: ما و آل سفيان گروهى بوديم كه پيوسته در راه خدا با هم دشمن بوديم ما مى گفتيم كه خداوند راست مى گويد ولى ابوسفيان و گروهش مى گفتند دروغ مى گويد. ابوسفيان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مقاتله كرد و معاويه با على بن ابى طالبعليه‌السلام و يزيد بن معاويه با حسين بن علىعليه‌السلام مبارزه كرد و سفيانى با قائم آل محمدعليه‌السلام مقاتله خواهد كرد و هميشه ما مظلوم بوديم و ايشان ظالم و انتقام ما را خواهد گرفت. در وقت ظهور آن سرور آن تعداد از دشمنان را بكشد كه مردم مى گويند اگر اين مرد فرزند فاطمه طاهره است اين قدر افراط در قتل نمى نمود و چون اين سخن به گوش آن سرور رسد، بند نعلين سيدالشهداء خامس آل عبا را بردارد وبر بالاى منبر رود و بفرمايد آنچرا تا حال كشتم جبران بند نعلين جدّم نشده است و با گريه از منبر به زير آمد و بقيّه دشمنان را به قتل برساند. آرى چه نيكو گفت مختار بن ابى عبيده ثقفى در وقتى كه سر عمر سعد و پسرش را در مجلس مختار گذاشته بودند مردى گفت سر عمر سعد به عوض سر سيدالشهداء و سر حفض پسر او به عوض سر على اكبر. مختار ناله اى كشيد و گفت اى احمق ترين مردمان كجا مى توان قياس كرد سرعمر سعد را به عوض سر پسر فاطمه، حاشا و كلّا كه آنچرا كه كشتم و اگر تمام عالم را بكشم با يك خال موى سر حسينعليه‌السلام برابرى نمى كند. روزى مختار، غضب بر او مستولى شد و بيم آن مى رفت كه تمام اميران را گردن بزند و از ترس سياست او تمام اميران و لشگريان در كوچه هاى كوفه و محلات مى گشتند و قاتلان را به سزاى اعمالشان مى رساندند و سرهاى ايشان را در پاى علم مى ريختند كه در حدود بيست هزار سر در آن روز در پاى علم مختار جمع شده بود و صداى گريه و ناله عظيمى در كوفه بلند شد. مختار گفت كه منادى ندا دهد كه اين ناله ها و گريه ها عوض ناله هايى است كه از خانه بنى هاشم بلند بود. كجا تلافى شد و كجا آن ناله هايى كه درخانه بنى هاشم بلند شد از خانه بنى اميه بلند گرديد؟ و كجا افواج غم و اندوهى كه متوجه بنى هاشم شد. روى بنى اميه آورده شد. حضرت صادق آل محمدعليه‌السلام به زرارة بن اعين فرمودند: زنى از قبيله ما خضاب نكرد و سرمه نكشيد و موى سر خود را شانه نكرد تا سر پسر زياد را از براى ما آوردند و اين موجب تشفّى دلهاى ما نشد بلكه ما بعد از اين مصيبت در گريه و ناله مى باشيم. اى زراره جدّم على بن الحسينعليه‌السلام هرگاه آن جناب را ياد مى كرد مى گريست كه محاسن مطهرش مملو از آب ديده اش مى شد و هر كس كه گريه او را مى شنيد دلش مى سوخت و از گريه او به گريه مى آمد اى زراره ملائكه اى كه در نزد قبر مطهر آن جناب هستند در مصيبت او چنان گريه مى كنند كه هر مَلَكى كه در هوا و آسمان است از گريه ايشان به گريه مى آيد. بخدا قسم گريستن آسمان و زمين عجب نيست عجب آن است كه چرا آسمانها پاره پاره نشدند و زمين سرنگون نشد و عالم خراب نشد. اى برادران اين معنا را بدانيد كه گريه و اندوه محنت هر كسى بر آن جناب به قدر محبت و اخلاص او است و محبت هر كس بقدر معرفت او است و از اينجا است كه اندوه محبّان بر آن بزرگواران بيش ‍ از ديگران است و گريه و زارى شيعيان بيشتر از محبّان است و اندوه و درد و گريه بنى هاشم زيادتر از ايشان بود. همه شنيده ايد و اگر نشنيده ايد مستمع باشيد كه قدرى از آن را براى شما ذكر كنم. اى دوستان هرگز بعد از واقعه كربلا لبهاى بنى هاشم به خنده گشوده نشد و لباس نفيس نپوشيدند بلكه لباس كهنه پوشيدند و از آن وقتى كه شنيديد بدن امام را برهنه كردند اينقدر گريستند كه رطوبت و اشك از ديده ايشان خشك گرديد. شب و روز به غير از گريه و نوحه چيزى نداشتند و در فكر غذا و خواب نبودند و سيد سجادعليه‌السلام بر ايشان مهيا مى كرد و به آنان مى داد امام صادقعليه‌السلام مى فرمايد: زنى از زوجات سيدالشهداء بعد از شهادت آن سرور، زنان را در خانه خود جمع كرد و ماتم بر پا كرد و گريه ها بسيار كردند. روزى آن زن، كنيزى از كنيزان خود را ديد كه اشك از چشم او جارى است سبب آن را پرسيد. آن كنيز گفت: اى سيده من چون ديدم كه اشك از چشمان من خشك شده غذايى به نام سويقى پختم و خوردم تا اينكه اشك چشم من جارى شود پس ان زن كه حرم محترم آن سرور بود امر كرد سويقى ساختند و از آن خوردند قوتى يافتند تا اينكه اشك چشمى داشته باشند. پس چه بود گريه و اندوه سيدالساجدين كه آن سرور چهل سال بر پدر بزرگوارش گريست. روزها روزه بود و چون وقت افطار نيز آن حضرت بر طعام و آب مى افتاد مى گريست و مى فرمود:

قتل ابن رسول اللّه جائعا قتل ابن رسول اللّه عطشانا

فرزند رسول خدا در حالى كه گرسنه و تشنه بود به شهادت رسيد. و چون آن حضرت در مجلس يزيد سر پدر بزرگوار خود را ديد از آن پس گوشت سر گوسفند را نخورد آرى اينها غريب و بعيد نيست و حال آنكه يك فرزند از يعقوب على نبيّنا و اله و عليه السّلام كم شد و او زنده بود ولى يعقوبعليه‌السلام آنقدر گريست كه چشمانش كور شد و پشتش خم شد و مويش سفيد شد. اگراسم يوسف را مى برد و يا مى شنيد غش مى كرد و وااسفا على يوسف مى گفت تا پير شد. با وجود آنكه مى دانست كه يوسف زنده است ولى امام سجاد به چشم خود ديد و شنيد آنچرا كه شنيد. از امام صادقعليه‌السلام سوال كردند حزن و اندوه حضرت يعقوبعليه‌السلام در چه مرتبه اى بود؟ حضرت فرمودند به اندازه اندوه هفتاد زنى كه عزيزترين فرزندان او را بر روى سينه او ذبح كرده باشند. البته غم حضرت يوسف نيز نزديك به غم يعقوبعليه‌السلام بود حال اى ياران محنت او كجا و محنت امام سجادعليه‌السلام كجا؟ غل و زنجير به گردن يوسف گذاشتند اما زمانش اندك بود چون همين كه برادران (فروشندگان) يوسف از او دور شدند زنجير را برداشتند ولى از كربلا تا شام غل و زنجير بر گردن امام سجاد بود. يوسف را بر قبرهاى آل يعقوب گذراندند ولى يوسف اين امت يعنى سيد سجاد را بر قتلگاه آل محمد عبور دادند يوسف از ديدن قبر مادرش خود را از روى شتر انداخت ولى سيد سجادعليه‌السلام از ديدن نعش پدر به قدرى متغير شد كه نزديك بود جان از تنش بيرون رود. حضرت يوسف از قبر مادرش وا والده، وا ابناه شنيد ولى امام سجادعليه‌السلام از حلقوم پدر بزرگوارش صداى قرائت قرآن شنيد. حضرت يوسف را به زندان محبت بردند ولى آن سرور را به خرابه عداوت بردند. و زنان مصر در وقتى كه يوسف را به زندان مى بردند مى گريستند و بجاى دست، سنگ بر سينه مى زدند به خلاف زنان شام كه مى خنديدند و شادى مى كردند بلكه زبانم لال باد كه سنگ به جانب ايشان مى انداختند و در وقتى كه يوسف وارد شهر مصر كردند جمع زيادى براى خريدارى يوسف آمدند تا جايى كه آن حضرت دل شكسته شدند كه پير مردى در گوشه اى فرياد كرد:

يا اهل المصر اقصروا اطما عكم فانه عزيز لا يشتريه الا عزيز.

اى اهل مصر طمعهاى خود را كوتاه كنيد و دست نگه داريد كه او عزيز است وكسى جز عزيز او را نخواهد خريد كه از اين سخن يوسف تسكين يافت ولى پيرمردى در خرابه شام به سيد سجاد گفت الحمدللّه كه خدا، مردان شما را كشت و مردم را از فتنه و شرّ شما خلاص كرد. اى دوستان وقتى كه اهل مصر به جهت خريدن يوسف مى آمدند طبق نقل از فصول ستّين، تنها فارغه از دختران شدّاد هزار شتر بار كرد تا يوسف را بخرد ولى همين كه نظرش به جمال حضرت يوسف افتاد پشيمان شد و گفت كم آوردم اين جوان لياقت سرورى و پادشاهى دارد نه بندگى و غلامى لذا هر آن مقدار كه آورده بود به نظرش حقير و كم آمد و همه را نثار يوسف كرد و وانهاد و رفت. آه آه اهل شام هم خوب پذيرايى و مهربانى كردند به نظرم آمد كه اين جمله را فقط به عنوان نمونه بگويم آن وقتى كه آن مرد سرخ موى از مجلس يزيد برخاست گفت اى يزيد من در خانه خودم كنيز و خادمه ندارم، اين دختر را به من بده در حالى كه اشاره به فاطمه دختر سيدالشهداء نمود لابد فاطمه هم صدا زد عمه جان زينب، آيا بعد از شهادت بابا مرا به كنيزى اين قوم ظالم مى دهى؟

الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

پادشاه روم امام حسنعليه‌السلام و يزيد را امتحان مى كند

در كتاب سُرور المؤمنين آورده شده كه بعد از جنگ صفين، اخبار به پادشاه روم رسيد از جمله اينكه دو نفر از اعراب پيدا شدند كه طلب ملك مى نمايند. پرسيد از كجا بيرون آمده اند؟ گفتند يكى از كوفه ديگرى از شام.

پادشاه روم به وزيرش گفت تفحّص نماييد و كسى از تجّار عرب را پيدا كنيد تا برايم اوصاف آن دو را و صف كند پس دو نفر از تجّار شام و ده نفر از تجّار كوفه را نزد پادشاه آوردند و او صفتهاى اميرالمؤمنينعليه‌السلام را از ايشان سوال كرد بعد از شنيدن اوصافِ حضرت، از خزينه داران خود صورتها و عكسهايى را طلبيد و چون آن دو جوان را مشاهده نمود گفت شامى ضالّ است و كوفى هادى. نامه اى بطور جداگانه به حضرت اميرالمؤمنينعليه‌السلام و معاوية بن ابى سفيان به اين مضمون نوشت كه:

ابعث الى اعلم اهل بيتك.

يعنى عالمترين و زاهدترين از اهل بيت و فرزندان خود را برايم بفرستيد تا حقايقى بر من آشكار گردد و در انجيل كه كتاب ما مسيحيان است نظر كنم تا به شما خبر مى دهم كه سزاوارترى به اين امر كيست. معاويه عليه اللعنة، يزيد لعين پسر خود را فرستاد و اميرالمؤمنينعليه‌السلام امام حسنعليه‌السلام را روانه روم كرد و چون يزيد به پادشاه روم رسيد دستش را گرفت و بوسيد و سر او را هم بوسه زد. بعد از او امام حسن مجتبىعليه‌السلام وارد بر پادشاه شد و فرمود:

الحمدللّه الذى لم يجعلنى يهودياولا نصرانيا ولا مجوسيا ولا عابدا للشمس و القمر ولا الصنم و البقر و جعلنى حنيفا مسلما و ما انا من المشركين تبارك اللّه رب العرش العظيم و الحمدللّه رب العالمين.

يعنى خدا را سپاس مى گويم كه مرا يهودى و مسيحى و مجوس قرار نداد و مرا پرستش كننده خورشيد و ماه و بت و گاو قرار ندارد بلكه مرا مسلمان خالص و پاك قرار داد و من مشرك نيستم آفرين بر خدايى كه صاحب عرش عظيم است و حمد و ستايش فقط براى پروردگار جهانيان است. پس امام حسنعليه‌السلام نشست و به مردم نگاه نكرد و چون پادشاه به آندو نظر كرد ايشان را از آن مجلس بيرون برد و آندو را از هم جدا كرد. اول يزيد بن معاويه ملعو را طلبيد و چون يزيد حاضر شد، پادشاه سيصد و سيزده صندوق از اتاقهاى خود بيرون آورد و حاضر نمود كه در آن صندوقها صورت و عكسهاى پيغمبران بود. پادشاه عكسها را از صندوق بيرون آورد و يكى يكى به يزيد نشان مى داد و از او مى پرسيد اين تصوير متعلق به چه كسى است؟ يزيد هيچ كدام از آن تصويرها را نشناخت و هر كدام از عكسها رابه يزيد نشان مى داد مى گفت نمى شناسم و هيچ نمى دانم. پس پادشاه از ارزاق خلايق و ارواح مومنين سوال كرد كه در كجا جمع مى شوند واز ارواح كفار پرسيد كه بعد از مردن در كجا مى باشند؟ يزيد هيچ جواب نداد. سپس پادشاه امام حسنعليه‌السلام راطلبيد گفت من اول يزيد را براى اين طلبيدم كه بداند كه تو مى دانى آنچرا كه او نمى داند و به تحقيق كه صفت پدر تو و پدر او را براى من ذكر كردند و من در كتاب انجيل نظر كردم كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله رسول خدا است و در اوصياء نظر كردم ديدم كه پدر تو علىعليه‌السلام وصىّ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله رسول خدا است و در اوصياء نيز نظر كردم ديدم كه پدر تو علىعليه‌السلام وصىّ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله است امام حسنعليه‌السلام فرمود اى پادشاه هر چه مى خواهى بپرس تا جواب گويم انشاء اللّه. پادشاه روم تصويرها را طلبيد و اول صورتى كه بر آن حضرت عرضه داشت كه به صورت ماه بوده فرمود كه اين صورت آدم ابوالبشر است و او ۹۳۰ سال زندگى كرد. پس تصوير ديگرى را نشان داد كه به صفت آفتاب بود فرمود اين صورت حوّا است. تصوير سوم را فرمود كه اين شيث بن آدم است اولين كسى كه مبعوث شد و او ۹۱۲ سال عمر كرد و به روايتى ۱۰۴۰ سال عمر كرد. پس صورت ديگرى را به امام حسنعليه‌السلام نشان داد فرمود اين صورت حضرت نوح است و صاحب كشتى است و ۱۴۰۰ سال عمر نمود كه ۹۵۰ سال در ميان قوم خود بود. صورت بعدى رانشان داد فرمود اين صورت ابراهيم خليل است كه سينه اش عريض و پيشانى وى بلند بود كه ۱۷۵ سال عمر كرد. صورت ديگرى را بيرون آورد فرمود اين اسرائيل پسر حضرت يعقوب است صورت بعدى تصوير اسماعيل است صورت بعدى كه نيكو صورت و سطبر ساق و گرد صورت و گشاده چشم و تنگ دهان، مقوّس ابرو و مجعّد مو بود، حضرت فرمود اين صورت يوسف بن يعقوب است كه عمر او به ۱۲۰ سال رسيد. تصوير بعدى را فرمود اين صورت موسى بن عمران است و او ۲۴۰ سال زندگى كرد و ميان او و ابراهيم ۵۰۰ سال فاطمه بود پس صورتهاى شعيب و زكرّيا و يحيى و بعد عيسى بن مريم را به امام حسنعليه‌السلام نشان داد و آن بزرگوار همه را يكى يكى به او شناساند و درباره عيسى فرمود كه عمرش در دنيا ۳۰۳ سال بود پس خدا او را به آسمان بالا برد و در دمشق به زمين فرود مى آيد و دجّال را خواهد كشت سپس عكسهاى همه پيامبران را نشان داد و امام حسنعليه‌السلام همه را شناخت و توصيف فرمود و بعد اسامى اوصياء و وزرا را يكى يكى شمرد و بعد صورتهاى پادشان رانشان داد و حضرت شناخت و معرفى كرد. اما امام حسنعليه‌السلام فرمود كه اوصاف اين پادشاهان و تصاوير آنان نه در كتاب تورات است و نه در انجيل و نه در زبور و نه در فرقان و اينها صورت پادشاهان است. پادشاه روم گفت شهادت مى دهم كه شما اهل بيت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله علم اولين و آخرين و علم تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم و الواح موسى عطا شده است. پس صورتى را به حضرت نشان داد كه بسيار مى درخشيد و چون آدم حضرت صورت را مشاهده كرد گريست پادشاه سوال كرد چرا گريه مى كنى؟ فرمود اين صورت جدّ من محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله است كه پهن سينه و بلند گردن و با پيشانى پهن و بينى كشيده و دندان گشاده و نيكو صورت و مجعّد مو و خوشبو و نيكو بيان و فصيح زبان بود و عمر مبارك آن حضرت ۶۳ سال بود و در زمان رحلت به غير از انگشترى كه در دست راست داشت كه در آن نقش الا اله الا اللّه محمد رسول اللّه بود و شمشيرى كه نام آن ذوالفقار بود و اسبى چند و عصا و پيراهن پشمى كه نه بريده بود و نه دوخته بود چيز ديگرى بجا نگذاشت. پادشاه ما در انجيل ديده ايم كه براى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله چيزى خواهد بود كه به دو سبط خود داده باشد آيا آن دو چيز در نزد شما باقى است؟ فرمود نه گفت اين اوّل فتنه است كه اين دو نفر بر پدر تو غالب شدند و بر ملك پيامبر شما غلب گرديدند و اين امت را بر ذرّيّه پيغمبر خود اختيار كردند و از شما است قائم بحق كه امر كننده به معروف و نهى كننده از منكر است. پس از امام حسنعليه‌السلام پرسيد كه كدام هفت حيوان است كه در رحم آفريده نشدند؟ امام حسنعليه‌السلام فرمود: آدم و حوّا و كبش ابراهيم (قوچ) و ناقه صالح (شتر) و ابليس لعين و مار و كلاغ كه خدا در قرآن ذكر كرده است. پادشاه از روزيهاى خلائق سوال كرد آن حضرت فرمود: روزيهاى خلائق در آسمان چهارم است و به اندازه فرود مى آيد و به همان اندازه تقسيم مى شود. پس از ارواح سوال كرد حضرت فرمود ارواح مؤمنان بعد از مردن در نزد صخره بيت المقدّس و در هر شب جمعه جمع مى شوند و آن عرش ادنى خدا است و از آنجا زمين را پهن گردانيد و محشر از آنجا است. از ارواح كفار سوال كرد فرمود در وادى حضرمت در آن طرف شهر يمن، پس خدا آتشى را از مشرق و آتشى از مغرب برانگيزاند و در عقب آنها دو باد شديد مى فرستد پس مردم را در نزد صخره بيت المقدس و اهل بهشت را در جانب راست صخره محشور مى كند و پرهيزكاران رستگار مى شوند و جهنم در طرف چپ صخره خواهد بود، در آخر زمين هفتم و در آنجا است فلق و سجّين و خلائق از جلوى صخره متفرق مى شوند. و هر كس از اهل بهشت است داخل بهشت مى شود و هر كس ازاهل آتش است داخل آتش مى شود و همين است كه خدا مى فرمايد:

فريق فى الجنة و فريق فى السعير.

پادشاه رو به يزيد كرد و گفت: دانستى كه اين علمى است كه كسى از آن آگاهى ندارد مگر پيغمبر مرسل يا وصىّ پيغمبر و اگر ديگرى ادّعا نمايد خدواند بر دل او مُهر گذاشته و دنيا را بر آخرت اختيار كرده و از ظالمان و ستمكاران خواهد بود. يزيد ساكت شد و چيزى نگفت پس پادشاه جايزه عظيمى به امام حسنعليه‌السلام داد و حضرت آن را بين فقراء بلد تقسيم كرد. پادشاه روم از امامعليه‌السلام خواست كه او را دعا كند تا دين پيغمبر خاتم را بپذيرد ولى اقرار كرد لذّت سلطنت و پادشاهى، ميان من و اين دين دفع شده است و پادشاه، زهر كشنده و عذاب درد آور است. پس يزيد به نزد معاويه برگشت و پادشاه به او نوشت كه آن كسى كه بعد از پيغمبر شما كه صاحب علم است و حكم مى كند و آنچه در تورات است و انجيل و آنچه در انجيل است و زبور و آنچه در زبور است و فرقان و آنچه در فرقان است حق و خلافت براى او خواهد بود كه على بن ابى طالب و فرزندان آن بزرگوار خواهند بود و نامه اى به اميرالمؤمنينعليه‌السلام نوشت كه حق و خلافت براى تو است و خاندان نبوت براى تو و اولاد تو است پس مقاتله كن با هر كسى كه با تو مقاتله نمايد زيرا خداوند او را بر دست تو عذاب خواهد كرد و در عذاب جهنم هم معذّب خواهد بود. ما در انجيل ديده ايم كه خدا و ملائكه و اهل آسمان و تمام مردم، آنها را لعنت مى كنند. در كتاب رجال كشّى از مردى ازاهل شام روايت كرده است كه محمد ابى حذيفه كه پسر دائى معاويه بود و از جمله دوستان و محبّان علىعليه‌السلام بود و چون حضرت از دنيا رفت معاويه محمد را گرفت و اراده قتل او كرد و او را در زندان حبس نمود و چون مدتى گذشت روزى معاويه گفت اين ديوانه يعنى محمدبن ابى حذيفه را بيرون آوريم و او را سرزنش كنيم و از گمراهى درآوريم و امر كنيم كه على را ناسزا گويد حاضران رأی خبيث او را پذيرفتند او را آزاد كردند و به نزد معاويه آوردند. معاويه گفت آيا بصيرت يافتى كه عثمان مظلوم كشته شد و عايشه و طلحه و زبير به طلب خون او بيرون آمدند و على در قتل او تدبير كرد و ما امروز خون او را طلب مى كنيم؟ محمد گفت: اى معاويه تو مى دانى كه من از همه كس به تو نزديكترم و به حال تو داناترم؟ گفت بلى. محمد گفت كسى را كه شراكتش در خون عثمان از تو بيشتر باشد نمى شناسيم زيرا كه تو و امثال تو را حاكم گردانيد و مهاجر و انصار از او سوال كردند كه اينها را عزل كن ولى عثمان قبول نكرد و كسى در قتل عثمان از اول تا آخر بيشتر از طلحه و زبير و عايشه مدخليّت نداشت و ايشان بر او شهادت دادند و مردم را شوراندند. و عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار و انصار با ايشان در اين امر شريك بودند. معاويه گفت چنين است كه مى گويى و من از تو دروغ نشنيدم. محمد بن ابى بكر حذيفه گفت به خدا قسم كه شهادت مى دهم از آن روزى كه تو را شناخته ام چه در جاهليت و چه در اسلام هيچ چيز در تو زياد نشد چون مرا ملامت مى كنى كه چرا على را دوست مى دارم و يا آنكه هر مومن صائم و قائم از مهاجر و انصار با على بودند و هر چه فرزندان منافقان طلقا و عتقا كه تو ايشان را در دين فريب داده بودى با تو بودند. اى معاويه بخدا قسم كه بر تو پوشيده نيست آنچرا كه انجام دادى. اگر به وجدان خود رجوع كنيد خواهيد يافت كه غضب خدا در اطاعت تو مى باشد و من على را دوست مى دارم براى رضاى خداو رسول او و تو را دشمن مى دارم براى رضاى خدا ورسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله . معاويه گفت من تو را هنوز در گمراهى مى بينم و امر كرد او را به زندان بردند و در همان زندان به رحمت پروردگار واصل گرديد رحمة اللّه عليه. در كتاب فضائل ابن شاذان از جابر بن عبداللّه انصارى نقل مى كند كه گفت روزى با معاويه در شام در موضعى نشسته بوديم و ابوالاعور سلمى و دو پسر معاويه خالد و يزيد و عمروعاص حاضر بودند. ديدم مرد پيرى از طرف بيابان مى آيد كه دو پاره آهن در دست داشت و پاره اى از ليف مقل كمربندش بود و نعلينى از ليف مقل در پا كرده بود و عبائى پوشيده بود كه پودش رفته بود و تارش ‍ مانده بود و ابروهايش بر روى چشمهايش افتاده بود و استخوانهاى صورتش ظاهر شده بود. معاويه گفت بر خيزيد كه به نزد اين مرد رويم و از او بپرسيم كه از كجا مى آيد. پس برخاستيم و به نزد آن مرد پير رفتيم. معاويه گفت:

من اين اقبلت يا شيخ و اين تريد.

اى شيخ از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ جواب نداد. عمروعاص گفت چرا اميرالمؤمنين را جواب ندادى؟ شيخ گفت

ان اللّه تعالى جعل التحية غير هذه

خداوند تحيّت و سلام را غير از اين قرار داده است. معاويه عليه اللعنة گفت راست مى گويى اى شيخ و ما خطا كرديم و تو نيكى نمودى و بدى از ما سر زد السلام عليك يا شيخ جواب داد عليك السلام معاويه گفت اسم تو چيست؟ گفت: جبل. معاويه گفت: از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ شيخ گفت از عراق مى آيم و اراده بيت المقدس دارم. معاويه گفت عراق را به چه نحو پشت سر گذاشتى؟ گفت با خير و بركت. معاويه گفت گويا از كوفه يعنى از غرى مى آيى. شيخ گفت غرى چيست؟ معاويه گفت آنجايى كه ابوتراب در آنجا است. شيخ گفت: ابوتراب كيست و غرض تو چيست؟ پسر ابوطالب را مى گويم. شيخ گفت: چرا نگفتى امام عادل، صراط مستقيم؟ و چرا نگفتى پدر يتيمان، پناه ضعيفان، شوهر بيوه زنان؟ و چرا نگفتى

و قاتل المشركين والناكثين و القاسطين والمارقين؟

و چرا نگفتى، شمشير خدا و پسر عمّ رسول و زوج بتول، تاج فقيهان و گنج فقيران و نفر دوم از خامس آل عبا، شير غالب، پدر حسن و حسين على بن ابى طالب عليه الصلواة والسلام؟ معاويه اى شيخ چنين مى بينم كه گوشت و خون تو با گوشت و خون على آميخته است پس وقتى كه على بميرد تو چه خواهى كرد؟ شيخ گفت پروردگار خود را متهم نمى دانم و حزن من بسيار خواهد بود اما مى دانم كه خدا سيد و امام مرا از دنيا نمى برد تا اينكه از اولاد او حجّتى تا روز قيامت قرار دهد. معاويه گفت اى شيخ چيزى را باقى گذاشته اى كه بعد از خود بر آن فخر نمايى؟ گفت اسب اشقر و سنگ و كلوخ و راهى كه هر كه ميتواند بيايد. عمروعاص گفت يا اميرالمؤمنين شايداين تو را نشناسد كه اينگونه سخن مى گويد؟ معاويه از شيخ پرسيد آيا مرا مى شناسى؟ شيخ گفت تو كيستى؟ گفت منم معاوية بن ابى سفيان شجره زكيّه و فروع عليّه و سيّد بنى اميّه. شيخ گفت بلكه توئى لعنت شده بر زبان پيغمبرعليه‌السلام دركتاب خدا آنجا كه مى فرمايد

( و الشجرة الملعونة فى القران)

توئى شجره خبيثه و عروق خسيسه كه بر خود و پروردگار خود ظلم كرده اى. توئى آن كسى كه پيغمبر درباره او فرموده است كه خلافت بر آل ابى سفيان حرام است. توئى پسر هند جگر خوار كه ظلم او براى همه ظاهر است. معاويه به غضب آمد و گلويش از فرط خشم گرفته شد، دست به شمشير برد كه او را بكشد ولى گفت اگر عفو نيكو نبود تو را مى كتشم. شيخ گفت بخدا قسم من به سعادت فايز مى شدم و تو به شقاوت فرو مى رفتى، به تحقيق كسى كه از تو بدتر بود مثل عثمان كشته شد و كسى كه از من بهتر بود مثل ابوذر كشته شد. معاويه گفت اى شيخ در روز خانه حاضر بودى؟ گفت روز خانه بودى؟ گفت روز خانه كدام است؟ گفت آن روز كه على عثمان را كشت. شيخ گفت بخدا گفت اگر عفو نيكو نبود تو را مى كشتم. شيخ گفت بخدا قسم من به سعادت فايز مى شدم و تو به شقاوت فرو مى رفتى، به تحقيق كسى كه از تو بدتر بود مثل عثمان كشته شد و كسى كه از من بهتر بود مثل ابوذر كشته شد. معاويه گفت اى شيخ در روز خانه حاضر بودى؟ گفت روز خانه كدام است؟ گفت آن روز كه على عثمان را كشت. شيخ گفت بخدا قسم كه على او را نكشت و اگر علىعليه‌السلام اراده مى كرد شمشيرهاى تيز و دستهاى محكم بر سر عثمان بلند مى شد و دراين عمل مطيع خدا و رسول بود. معاويه گفت: تو در صفين حاضر بودى؟ گفت: غايب نبودم. گفت در آن روز چه مى كردى؟ گفت اطفال لشگر تو را يتيم مى كردم و زنان ايشان را بيوه مى كردم و مثل شير بودم گاهى شمشير مى زدم و گاهى نيزه مى زدم، گاهى بر ميمنه بر ميسره حمله مى كردم. معاويه گفت آيا تيرى بسوى من هم حواله كردى؟ شيخ گفت هفتاد و سه تير بسوى تو انداختم و منم صاحب آن دو تيرى كه در سجاده تو افتاد و دو تير هم بر لباس تو فرود آمد و دو تير بر بازوى تو خورد و اگر از روى آن بردارى محلّ آن دو تير را به تو نشان مى دهم. معاويه گفت اى شيخ روز جمل حاضر بودى؟ گفت روز جمل كدام است؟ گفت روزى كه على با عايشه مقاتله كرد؟ گفت غايب نبودم. معاويه گفت حق با على بود يا عايشه؟ گفت حق با على بود. معاويه گفت مگر خدا زنان پيغمبر را مادر مومنان قرار نداده است و پيغمبر ايشان را امّ المومنين خطاب نكرد؟ شيخ گفت آيا تو نشنيده اى كه خداوند فرموده است كه در خانه بنشينند و بيرون نيايند و مگر پيامبر خدا به علىعليه‌السلام نفرمودند كه يا على تو خليفه منى بر زنان من و اهل من و طلاق ايشان بدست تو مى باشد آيا با وجود اينها مى توان گفت كه حق با عايشه است تا اينكه خونهاى مسلمين را بريزد و مالهاى ايشان را خواهند بود و اميرالمؤمنين عايشه و حفصه و خواهر تو را طلاق داد. معاويه گفت اى شيخ تو چيزى را وا گذاشتى تا بر آن احتجاج كنيم. اى شيخ بگو چه وقت ظلم بر اين امت واقع شد و فتنه ظاهر شد و قنديلهاى رحمت خاموش شد؟ شيخ گفت روزى كه تو امير ايشان شدى و عمروعاص وزير تو گرديد. معاويه چون اين جواب را شنيد خنديد كه از فرط خنده به پشت افتاد. معاويه گفت اى شيخ چيزى در نزد ما هست كه زبان تو را به آن قطع نمائيم؟ شيخ گفت آن چه چيز است؟ گفت بيست شتر سرخ مو كه گندم و روغن و عسل بار داشته باشد با ده هزار درهم كه به عنوان نفقه بر عيال خود صرف كنى. شيخ گفت قبول نخواهم كرد. پرسيد چرا؟ گفت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه فرمودند يك درهم حلال از هزار درهم حرام بهتر است. معاويه گفت اى شيخ اگر در دمشق بمانى گردن تو را خواهم زد. شيخ گفت من با تو در يك شهر نخواهم ماند زيرا كه همسايه خوك باشم بهتر است كه با تو باشم. معاويه گفت چرا؟ شيخ گفت چون خدا فرمود:

( ولا تركنوا الى الذين ظلموا...)

يعنى ميل نكنيد بسوى آن كسانى كه ظلم كرده اند و كيست براى شما غير از خدا از دوستان و بعد از آن يارى نمى شويد. اى معاويه توئى ظالم كه در اول ظالم بدى و در آخر هم ظالمى. پس آن شيخ متوجه بيت المقدس شد. آرى معاويه اول به علىعليه‌السلام ظلم كرد و آخر به امام حسن مجتبىعليه‌السلام ظلم نمود. معاويه لعن زهرى را براى مروان بن حكم فرستاد تا مروان به جُعده زوجه امام حسن مجتبى برساند و جعده هم طبق وعده هايى كه معاويه داده كه او را بعد از شهادت امام به عقد يزيد فرزند خود درآورد و قطعات زمين حلّه و كوفه را به او واگذار نمايد و هزار درهم پول نقد هم براى او بفرستد، اعلام آمادگى نموده و حاضر شد با آن زهر امامعليه‌السلام رابه شهادت برساند و در شب جمعه بود كه امامعليه‌السلام را مسموم كرد كه صد و هفتاد پاره از جگر پاره رسول خدا و قرة العين فاطمه بتولعليها‌السلام از اره حلقش به داخل طشت ريخت و آن جناب شيعيان خود را اجازه فرمود كه داخل خانه شوند و حضرت را وداع كنند و مسائل خود را سوال كنند تا اينكه حضرت بى قرار شد و فرمود اى برادرم حسين جان صورتم به چه رنگى متمايل گشت؟ امام حسينعليه‌السلام فرمود روى مبارك تو به رنگ سبز گشته است. حضرت فرمود: اى برادر سرّ حديث معراج ظاهر شده و دستها را به گردن امام حسينعليه‌السلام به جهت وداع درآورد كه حضّار مجلس بجاى اشك، خون از ديده هايشان جارى شد. گويا صداى الوداع الوداع و الفراق الفراق از همه اشياء و در و ديوار خانه بلند شد. عده اى از اصحاب سرّ حديث معراج را جويا شدند و حضرت فرمود: رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند كه در شب معراج دو قصر در بهشت ديدم كه در كنار هم قرار داشتند كه يكى از زمرّد سبز و ديگرى از ياقوت سرخ بود كه شعاع آنها چشمها را خيره مى كرد. از جبرئيل سوال كردم كه اين دو قصر از براى چه كسانى است؟ جبرئيل فرمود: قصر سبر از براى حسن است و قصر سرخ از براى حسين است سوال كردم اى جبرئيل هر دو به يك اندازه اند پس چرا به يك رنگ نيستند؟ گفت يارسول اللّه در اين سرّى است كه نگفتن آن بهتر است. من از جبرئيل با اصرار خواستم ولى جبرئيل ساكت شد و گفت از تو حياء مى كنم و باگريه گفت يا رسول اللّه حسن را به زهر شهيد مى كنند و در وقت رحلتش رخساره مباركش سبز خواهد شد لذا خداوند قصر او را در بهشت به رنگ سبز آفريد. و امام حسين چون به تيغ در كربلاء شهيد گردد و در دم جان دادن رخساره مبارك او از خون او سرخ خواهد گرديد لذا خداوند قصر او را از ياقوت سرخ آفريد. حضرت امام حسنعليه‌السلام بعد از نقل اين حديث فرمود: حسين جان كارم به آخر رسيد و به چشم خود پاره هاى جگرم را در طشت ديدم. و در برابر سوال امام حسينعليه‌السلام كه چه كسى تو را مسموم نموده و خاك مصيبت بر سر ما افشانيد فرمود اگر بگويم با او چه مى كنى؟ فرمود او را مى كشم، فرمود نمى گويم تا جدّم را ملاقات كنم. در اينجا مردم بيرون رفتند و اهل حرم براى وداع آخر وارد شدند. نمى دانم چه قيامتى در خانواده نبوّت بر پا شد و چون آن سرور، ايشان را نظر كرد جناب امّ كلثوم را طلبيد و فرمود اى خواهر، فرزندم قاسم را حاضر كن و چون قاسم حاضر شد او را در بغل گرفت و روى او را بوسيد و به امام حسينعليه‌السلام سفارش فرمود فاطمه را در آينده به نامزدى قاسم در آورد. و شايد آنچه را كه در روز عاشورا نقل مى شود بخاطر اين وصيت بوده باشد. در آن لحظه امام حسن مجتبىعليه‌السلام بيهوش شد و يك لحظه چشم گشود كه فرزندان و برادران و خواهران را گريان و نالان ديد. سپس سيدالشهداء را در بغل گرفت و فرمود وصيّت مرا بنويس كه در آخر وصيت خود فرمود كه مرا در كنار جدّم حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله دفن كن كه من احمقّم و سزاوارترم به آن حضرت نسبت به كسانى كه بدون رخصت داخل خانه آن حضرت شدند و اگر آن زن مانع شد تو را قسم مى دهم كه نگذارى در تشييع جنازه من خونى به زمين ريخته شود. ابن عباس مى گويد: سيدالشهداء فرمود اى برادر مى خواهم وقت احتضار شما را بدانم تا حال شما را در آن وقت مشاهده نمايم. امام حسنعليه‌السلام فرمود از جدّم شنيدم كه تا روح در بدن ما است، عقل از ما اهلبيت مفارقت نخواهد كرد. پس اى برادر جان دتس خود را به من بده هرگاه ملك الموت را زيارت كردم دست تو را مى فشارم. لذا دست امام حسينعليه‌السلام در دست آن حضرت بود اندك زمانى نگذشت كه آن حضرت دست امام حسينعليه‌السلام را فشرد و امام حسينعليه‌السلام عمامه رااز سر خود برداشت و از اهل بيت خروش و ناله بلند شد. و چون علامت شهادت برادر را شنيديد علامت قتل سيدالشهداء را نيز بشنويد. فاطمه دختر سيدالشهداء فرمود: من در خيمه بودم و فكر مى كردم كه بر سر پدرم چه خواهد آمد، ناگاه ديدم زمين خيمه در زير پايم مى لرزد. سر از خيمه بيرون آوردم، مشاهده كردم كه هوا تيره و تار شد و بادهاى مخالف وزيدن گرفت و خروش ‍ و افغان بلند شد به خيمه برادرم رفتم برادرم امام سجادعليه‌السلام سر از بستر برداشت و فرمود بيائيد زير بغل مرا بگيريد و دامن خيمه را كنار بزنيد تا ببينم كه بر سر پدر مظلومم چه آمده است و آن جناب وقتى نظر به ميدان نمود ناگاه ديدم بر سر كنيد و بند معجرهاى خود را محكم ببنديد، اينك پدر مرا كشتند. ابن عبّاس نقل مى كند كه چون جناب امام حسنعليه‌السلام به عالم بقاء رحلت نمود و خاك مصيبت بر سر عالميان ريخت، سيدالشهداء مرا و عبداللّه بن جعفر و على پسر مرا طلبيدند و آن حضرت را غسل دادند و جنازه را برداشتند و خواستند درِ روضه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله را بگشايند و حضرت را در كنار پيامبر خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دفن نمايند كه مروان حكم با فرزندان عثمان و فرزندان ابوسفيان و ساير بنى اميه مانع شدند و گفتند ما نمى گذاريم چرا كه عثمان در قبرستان يهوديها دفن شد و امام حسنعليه‌السلام در جوار رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله دفن گردد. و به روايتى مروان حكم بر استر خود سوار شد و به خانه عايشه آمد و واقعه را بيان كرد و گفت اى عايشه اگر امام حسن رابه نزد رسول خدا دفن كنند فخر پدر تو تا روز قيامت برطرف مى شود. عايشه گفت چه كنم؟ مروان گفت بر استر من سوار شو و مانع دفن آن حضرت شو و عايشه هم آمد و مانع شد و به روايتى حمل كنندگان جنازه را تيرباران كردند بطورى كه هفتاد چوبه تير بر جنازه آن مِهر مُنير زدند. بنى هاشم شمشير كشيدند و به بنى اميه فرمود اگر وصيت بردارم نبود كه فرمود مگذار در تشييع جنازه من خونى ريخته شود، هر آينه برادرم را در جوار جدّ بزرگوار خود دفن مى كردم و بينى شما را به خاك مى ماليدم. پس جنازه را به بقيع بردند و در نزد جدّه خود فاطمه بنت اسد مادر علىعليه‌السلام دفن نمودند. و در روايت آمده است كه اگر كسى او را در بقيع زيارت كند قدمش بر صراط ثابت گردد در روزى كه قدمها بر آن مى لرزد. و بنى هاشم بعد از دفن آن حضرت بر دور آن قبر شريف ايستادند و امام حسينعليه‌السلام قبر شريف برادر را در بركشيد و فرمود اى برادر بعد از تو از اين پس ‍ سرم را روغن نخواهم ماليد و بدن خود را خوشبو نخواهم كرد و حال آنكه سر مبارك تو و خاك آلود در زير خاك هست و اى برادر، بى وفا نيستم و بر تو خواهم گريست مادامى كه در عالم مرغى بخواند و باد صبا بوزد. گريه من براى تو طولانى است و اشكهاى چشمم چون باران باشد و تو از من دورى و قبر تو به من نزديك است برادرم تو غريبى با وجودى كه قبر تو به خانه هاى مدينه نزديك است. و اين به جهت آن است كه هر كه در زير خاك مى باشد غريب است اگرچه قبرش به ياران و خويشان متصل باشد. اى ياران، سيدالشهداء برادر بزرگوار خود را غريب مى خواند با وجود اينكه آن روز جنازه آن بزرگوار همگان برداشتند و كسى در مدينه نماند كه به تشييع جنازه آن حضرت حاضر نشود و همه گريان بودند و به عزادارى اقدام نمودند و امام حسينعليه‌السلام در عقب جنازه، بدون عمامه رداء و با پاى برهنه مى آمد و حدود با سيصد زن با معجزه هاى سياه گريان بودند اما غريب تر آن بزرگوار آن شهيدى بود كه بيش از سه روز بدن مباركش در خاك و خون افتاده بود و كسى در تشييع او حاضر نشد و كسى جنازه او را برنداشت و حتى او را در تابوت نگذاشتند. در ميان ائمهعليه‌السلام كسى غريب تر از امام رضاعليه‌السلام در روز وفات آن سرور نبود و جبرئيل تابوتى از چوب درخت طوبى از بهشت آورد ولى تابوت سيدالشهداء چوب تيرها و نيزه ها بود كه بر بدن مقدسش زده بودند امام محمدباقرعليه‌السلام مى فرمايند: در ابتدا وقوع آن مصيبت، امام حسينعليه‌السلام همه روزه به زيارت قبر برادرش امام حسن مجتبىعليه‌السلام مى رفتند كه تا چهل روز رفتند و بعد از زمانى هميشه عصر روز جمعه به زيارت آن بزرگوار مى رفتند ولى جانم به فداى آن غريبى كه تا چهل روز كسى بر سر قبرش نرفت و زيارتش نكرد مگر مرغان هوا و وحوش صحرا. بلى روز اربعين بود كه جابربن عبداللّه انصارى با جمعى از بنى هاشم به زيارت قبر مطهرش آمدند و بنا به روايتى همان روز بود كه سيد سجاد و زين العباد با عمه ها و خواهران خود وارد زمين كربلا شدند. الا لعنة اللّه على القوم الظالمين

فصل دوم: در ذكر احوالات خروج خوارج

ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه روايت كرده كه چون حضرت اميرعليه‌السلام از صفين مراجعت فرمودد و وارد كوفه شدند، خوارج در كوفه جمع شدند و به جانب صحراى كوفه كه آن را ضرورا مى گويند رفتند و فرياد مى كردند

لا حكم الا للّه و لو كره المشركون

كه معاويه و على هر دو در حكم خدا مشرك شدند و تعداد آنان چهار هزار نفر بودند و بيش از هزار نفر ديگر به ايشان پيوستند. سپس آن دوازده هزار نفر عبداللّه بن كوار را بر خود امير قرار دادند. حضرت اميرعليه‌السلام عبداللّه بن عباس را طلبيدند و فرمودند به نزد اين گروه برو و ببين چه مى گويند و به چه سبب از ما جدا شدند. عبداللّه بن عباس سوار بر اسب شد و به نزد ايشان آمد در حالى كه پيراهن نازكى بر تن داشت آنان سوال كردند اى عبداللّه بن عباس تو زاهدترين ما بودى و تو اين لباس ‍ را پوشيده اى؟ يكى گفت اى عبداللّه تو نيز به خداوند خود كافر شدى همانند على بن ابى طالب. ابن عباس گفت من با تمام شما نمى توانم سخن بگويم ولكن عالمتر خود را بيرون آوريد تا با او سخن بگويم. مردى از جمعيت بيرون آمد كه او را ابن اعور ثعلبى مى گفتند در برابر ابن عباس ايستاد و غلام خود را گفت كه قرآنى در پيش روى گشود و او نظر مى كرد و حجّت مى آورد و ابن عباس گفت من براى تو مثلى مى آورم بشنو. خارجى گفت بگو، ابن عباس گفت به من بگو كه خانه اسلام از كيست و آن را چه كسى بنا كرده؟ گفت پروردگار عالم و به انبياء فرمود كه امت را بگوييد كه جز او را نپرسيد و آخرين پيامبر حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. ابن عباس فرمود راست گفتى. اكنون بگو كه وقتى حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله را كه به خانه اسلام فرستادند آيا آن خانه را مثل انبياى ديگر بنا كرد و عمارت آن را محكم گردانيد و امت را به راههاى آن واقف گردانيد و شرايع و احكام آن را به ايشان آموخت يا نه؟ خارجى گفت بلى. ابن عباس ‍ گفت آيا اين سرور از اين خانه دنيا رفت يا باقى ماند؟ خارجى گفت رفت در هنگامى كه عمارت آن خانه تمام محكم بود. ابن عباس گفت خبر ده مرا كه آيا، حضرت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله هيچ كس بود كه به عمارت اين خانه بعد از او قيام نمايد؟ خارجى گفت ياران و اهل بيت و فرزندان او بودند. ابن عباس فرمود آيا ايشان بعد از حضرت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله تعمير آن خانه كردند يا نه؟ خارجى گفت بلكه خراب است. ابن عباس ‍ گفت آيا فرزندان آن حضرت اين خانه را خراب كردند يا امت؟ گفت امت او. فرمود تو از امّتى يا از ذرّيّه او؟ گفت از امّت او هستم. ابن عباس حالا بگو كه چگونه اميد نجات از آتش جهنم دارى و حال آن كه تو از امّتى كه خانه خدا و رسول مرا خراب كردى؟ خارجى گفت انّاللّه و انّا اليه راجعون بخدا كه حيله كردى و بر من غالب شدى يابن عباس چه كنم كه از اين مهلكه نجات يابم؟ ابن عباس گفت سعى كن در عمارت كه آنچه خراب كردى جبران سازى. خارجى گفت چگونه تعمير خانه دين كنم؟ ابن عباس گفت بايد آن كسى كه خانه دين را خراب كرده بشناسى و با او مبارزه نمايى وبا كسى كه آن خانه را تعمير مى كند دوست باشى. خارجى گفت من الان حافظى از براى آن خانه به غير از پسر عمّ تو على بن ابى طالب نمى بينم البته اگر ابوموسى را حكم نكرده بود در حقى كه براى او بود. ابن عباس گفت ويحك يا عباب حكومت در كتاب خدا است. سپس خوارج با صداى بلند به ابن عباس گفت آيا عمروعاص در نزد تو عادل بود در حالى كه در جاهليت از همه جلوتر بود و در اسلام آوردن عقب تر و او ابتدا ابن الابتر است كسى كه با حضرتصلى‌الله‌عليه‌وآله قتال كرد و امت او را فتنه افكند؟ ابن عباس گفت واى بر شما عمرو بن عاص حكم ما نبود او حكم معاويه بود و اميرالمؤمنينعليه‌السلام خواست مرا براى حكميّت بفرستد و شما قبول نكرديد و گفتيد ما به ابوموسى اشعرى راضى شديم و او را فرستاديم و انجام داد آنچه را ك انجام داد و حال ما را نيازى به بحث عمروعاث و ابوموسى نيست و ازخداى خود بترسيد و به حالت اول برگرديد و اطاعت از اميرالمومنين كنيد و آن سرور منتظر است كه در موعدى كه قرار شده است وارد شود و بر سر آن قوم بريزد و حق خود را طلب نمايد. خوارج گفتند هيهات يابن عباس ما بعد از اين روز هرگز از على پيروى نكنيم، تو برو به نزد او و بگو خودش به نزد ما آيد و ما حجتهاى خود را به او بگوييم و سخن او را را هم بشنويم شايد سخنان او در ما اثر كند. در كتاب احتجاج آمده است كه خود حضرت در جايى قرار گرفت كه گفتگوى آنان را مى شنيد كه خوارج در آخر كار گفتند اى ابن عباس، ما از صاحب و پسر عم تو چند صفت را انكار مى كنيم كه هريك از آنها باعث كفر و ضلالت او مى باشد و او را به جانب آتش مى برد اول آنكه اسم اميرالمؤمنين رااز خود برداشت و ميان خود و معاويه عهدنامه نوشت پس ‍ هرگاه او اميرالمؤمنين نباشد و ما مومنانيم پس او امير ما نخواهد بود. دوم آنكه على در امر خود شك دارد زيرا به حكمين گفت اگر معاويه حق است برگزينيد و اگر من بر حقم مرا برگزينيد، پس او در شكست هست و نمى داند كه او بر حق است يا معاويه. سوم اينكه انتخاب حكميّت را به اختيار ديگران گذاشت در حال كه او در نزذ ما حكم كننده ترين از همه مردم بود. چهارم اينكه در روز بصره حيوانات و سلاح را در ميان ما قسمت كرد ولى از زنان و غرزندان آن گروه ما را منع كرد. پنجم آنكه او وصىّ بود و وصيّت را ضايع كرد. ابن عباس به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا اميرالمؤمنين تو خود سخن اين گروه را شنيدى و خودت به جولاب سزاوارترى. حضرت به خوارج فرمودند آيا شما به حكم خدا و رسول راضى هستيد يا نه؟ گفتند بلى راضى هستيم. فرمودند من شروع مى كنم به آنچه كه شما شروع كرديد بدانيد كه من نويسنده رسول خدا بودم كه وحى و قضايا و شروط و امان را مى نوشتم و در روزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله در حديبيّه با ابوسفيان و سهيل بن عمرو بن عمرو صلح مى كرد نوشتم بسم اللّه الرحمن الرحيم اين صلحنامه اى است در ميا محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله رسول خدا و ابوسفيان. ولى سهيل بن عمرو گفت ما رحمن و رحيم را نمى شناسيم و اقرار به آن نداريم و تو را هم بعنوان رسول خدا نمى شناسيم و ليكن براى شرف تو قبول مى كنيم كه اسم خود را بر اسم ما مقدّم كنى هر چند از تو بزرگتريم و پدرم از پدر تو بزرگتر است پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من امر فرمودند كه بجاى بسم اللّه الرحمن الرحيم جمله باسمك اللهم را بنويسم و كلمه رسول اللّه را محو كردم و بجاى آن محمد بن عبداللّه را نوشتم. حضرت فرمودند يا على با تو هم مثل من برخورد خواهند كرد و تو اجابت خواهى كرد و من در صلحنامه معاويه و عمروعاص نوشتم كه اين صلحنامه است ميان اميرالمؤمنين و معاويه و عمروعاص ايشان گفتند كه ما اگر تو را امير خود مى دانستيم چرا با تو مى جنگيديم و اگر اميرالمؤمنين بودى جنگ با تو ظلم محسوب مى شد لذا مجبور شدم به اسم فقط اكتفاء كنم و نوشتم علىّ بن ابى طالب، چنان كه رسول خدا نيز اينگونه عمل كرد. گفتند از اين طلب در گذز و باقى مطالب را بگو. حضرت فرمودند: گفتيد كه من در امر خود شك داشتم ولى هيچ شكىّ در باب حكمين نداشتم ولى در سخن انصاف بكار بردم و گفتم اگر احقّ بر معاوين هستم مرا امير خود قرار دهيد چنان كه خداوند فرمود

و انا او اياكم لعلى هدى او فى ضلال مبين

و همانا ما با شما در هدايت يا گمراهى آشنا هستيم و خدا مى داند كه پيامبرش در حق است گفتند از اين هم بيرون آمدى. حضرت فرمودند اينكه گفتيد كه من حكميّت را به ديگرى واگذاشتم و خود در نزد شما احكم الحاكمين بودم، رسول خداعليه‌السلام هم در روز بنى قريضه حكم را به سعد بن معاذ واگذاشت و در حالى كه خودش اَحكم بودند و خداوند فرمود

( لقد كان لكم فى رسول اللّه اسوة حسنة)

و من از رسول خدا پيروى كردم. خوارج گفتند از اين هم بيرون آمدى. حضرت فرمودند آنچه گفتيد كه من در روز بصره حيوان و سلاح را بين شما تقسيم كردم و شما را از زنان و فرزندان ايشان منع نمودم بخاطر اينكه بر اهل بصره منّت نهادم چنان كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بر اهل مكه منت نهاد. اگر ايشان به ما تعدّى كردند ما ايشان را به گناه خود مؤ اخذه نموديم و ما گناه كوچك را به گناه بزرگ نمى گيريم و علاوه بر اين كدام يك از شما حاضر بوديد كه عايشه همسر پيامبرعليه‌السلام رابه سهم خود برداريد. خوارج گفتند ازاين مسئله هم بيرون آمدى. حضرت فرمودند اينكه گفتيد من وصىّ او بودم و وصيّت را ضايع كردم لذا كافر شدم بايد بگويم كه شما خودتان كافر شديد كه ديگرى را بر من مقدم داشتيد و بر اوصياء واجب نيست كه مردم را به سوى خود دعوت نمايند بلكه انبياء كه مبعوث مى شوند مردم را دعوت مى كنند و وصىّ براى كسانى است كه ايمان به خدا و رسول داشته باشند و اگر مردم حج را ترك نمايند، كعبه به جهت آنكه مردم او را ترك كردند كافر نمى شود بلكه مردم به ترك او كافر مى شوند زيرا كه خداوند او را براى نشانه غضب كرده است و همچنين رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا نيز بعنوان نشانه نصب نمود و فرمود يا على تو به منزله كعبه هستى كه ديگران به نزد تو مى آيند و تو به نزد ايشان نروى. خوارج گفتند از اين امر مهم هم جواب دادى و بيرون آمدى پس بعضى از آن گروه بازگشت كردند و عده اى ماندند و به جانب نهروان رفتند و عبداللّه بن وهب و ابن زهير بجلى را بعنوان امير خود انتخاب كردند و روانه نهروان شدند. حضرت اميرعليه‌السلام خطبه اى خواندند و مردم را امر فرمودند كه به مدائن روند و در آنجا لشگرگاه بسازند. چهار نفر به نامهاى شيعث بن ربعى و عمرو بن حريث و اشعث بن قيس و جوير بن عبداللّه با چهار هزار نفر ديگر به نزد حضرت اميرعليه‌السلام آمدند و گفتند ما را اذن بده كه چند روزى در كوفه بمانيم و زود به تو ملحق مى شويم. حضرت فرمودند اراده بدى كرده ايد بخداقسم شما كارى در كوفه نداريد و من مى دانم كه در دلهاى شما چيست و زود باشد كه به شماها بگويم، مى خواهيد كه مردم را از بيرون آمدن باز داريد و گويا من شما را مى بينم كه در سرزمين خورنق نشسته ايد و سفره طعام گسترده ايد كه سوسمارى بر شما مى گذرد و شما كودكان رابه گرفتن آن امر كنيد و چون سوسمار را صيد كردند مرا رها مى كنيد و به آن سوسمار بيعت مى كنيد. پس حضرت روانهئ مدائن شدند و آن جماعت بيرون آمدند و به خورنق رسيدند و طعام مهيّا كردند و در آن وقت كه بر دور سفره نشسته بودند سوسمارى گذشت و كودكان رابه گرفتن آن امر كردند و چون صيد نمودند، آن را بستند و عمرو بن حريث دست آن سوسمار را باز گرفت و گفت بيعت كنيد با اين كه اميرالمؤمنين است و هفت نفر با او بيعت كردند و در آخر عمروبن حريث بيعت كردند و دستهاى خود را به دست او نهادند چنان كه آن حضرت خبر داده بودند و روانه مدائن شدند. اميرالمؤمنينعليه‌السلام در آن وقت در مسجد مشغول خواندن خطبه بودند كه آن جماعت با همان هيئت كه بودند داخل مسجد شدند چون نظر اميرالمؤمنينعليه‌السلام بر آن گروه افتاد فرمودند ايهاالناس، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هزار حديث پنهانى به من تعليم كرد كه در هر حديثى هزار در قرار دارد و از براى هر درى هزار كليد است و من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله شنيدم كه مى فرمود روزى باشد كه هر كسى را با امام خود بخوانند و من قسم ياد مى كنم كه هشت نفر در روز قيامت مبعوث خواهند شد كه امام ايشان سوسمار باشد و اگر بخواهم اسامى آنان را بگويم مى توانم. راوى مى گويد عمرو بن حريث را ديدم كه لرزه بر اعضايش ‍ افتاده بود همانند شاخه درخت كه تكان داده شود. حضرت فرمودند گويا مى بينم ايشان در قيامت كه آن سوسمار آنان را به جانب آتش مى كشد و اگر منافقانى با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بودند با من نيز هستند پس روى مبارك را به جانب شيث و عمرو كردند و فرمودند: بخدا قسم اى شيث و اى پسر حريث شما با فرزند من حسين مقاتله خواهيد نمود و او را مظلومانه شهيد خواهد كرد و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا چنين خبر داد و البته اين واقع خواهد شد. روزى حضرت اميرعليه‌السلام در مسجد كوفه در بالاى منبر بودند و خطبه مى خواندد كه مشتمل بر وعظ و نصيحت بود مردى از جاى خود برخاست و عرض كرد يا اميرالمؤمنين دعا كن بر خالدبن عرفطه كه در فلان وادى از شام وفات كرده است. حضرت فرمودند خالد نمرده و باز مشغول خطبه شدند كه دوباره آن مرد سخن را اعاده كرد حضرت فرمودند او نمرده است و براى مرتبه سوم آن مرد گفت من به شما خبر مى دهم كه خدلد مرده است ولى شما مى فرماييد خالد زنده است. حضرت فرمودند واللّه خالد نمرده است پس آب از ديده مباركش جارى شد و فرمودند زود باشد كه خالدب عرفطه سردار جمعى از لشگر شود و گروهى را بر دارد و ازاين باب كنده بيرون رود و علمدار او حبيب بن حماد باشد و به جنگ فرزندم حسين بروند. حبيب بن حماد در آن مجلس حاضر بود و برخاست و گفت واللّه من از شيعيان تو هستم آيا علمدار آنان خواهم بود؟ حضرت فرمودند تو كيستى؟ عرض كرد من حبيب بن حمادم. فرمودند اگر تو حبيب بن حماد هستى البته علم را خواهى برداشت و آنچه گفتم واقع خواهد شد. راوى گفت در كوفه بودم ديدم غلغله اى برخاست ناگاه ديدم خالدبن عرفطه كه با پنج هزار نفر مسلح از باب كنده بيرون مى روند و حبيب بن حماد هم علمى در دست داشت گفتم اين جماعت به كجا مى روند؟ گفتند به جنگ حسين بن على بن ابى طالب گفتم صدق اميرالمؤمنين راست گفت علىعليه‌السلام . شيخ مفيد و شيخ طبرسى نقل فرمودند كه روزى حضرت اميرعليه‌السلام خطبه مى خواندند و فرمودند

سلونى قبل ان تفقدونى.

قبل از آن كه من از ميان شما بروم هر سوالى داريد بپرسيد و بخدا قسم سوال نكنيد از من گروهى كه گمراه كنند گروهى را و يا هدايت كنند تا روز قيامت مگراينكه شما راخبر دهم كه پيشرو و امير ايشان را نيز بگويم. پس مردى از حضّار برخاست و گفت مرا خبر ده كه چند مو در سر و ريش من وجود دارد؟ حضرت فرمودند حبيبم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داد به آنچه تو سوال كردى و مرا خبر داد كه به عدد هر موئى كه در سر تو است ملكى هست كه تو را لعنت مى كند و به عدد هر موى از ريش تو شيطانى است كه تو را گمراه مى كند و آن سرور مرا خبر داده كه در خانه تو فرزندى است كه فرزند دختر رسول خدا را مى كشد و اين در آينده واقع خواهد شد و فرزند ملعون تو فرزند مرا و سرور سينه مرا مى كشد و در آن وقت آن ملعو را در خانه كودكى بود كه هنوز درست راه نيفتاده بود. شيخ فخرالدين طريحى نقل كرده كه آن كودك، خولى بن يزيد اصبحى بود آن ملعونى كه نيزه اى بر سينه مبارك سيدالشهداء زد كه از پشت سرش بيرون آمد و حضرت بر رو افتاد و در خود مى غلطيد و شكايت آن ظالمان را به پروردگار خود مى كرد. آن ملعو در روز عاشورا به عنوان علمدار لشگر شقاوت عبيداللّه بن زياد بود و شبيلى برادرش سردار لشگر شقاوت اثر بصره بود و خولى در آن رو زبا دست ناپاك خودش جمعى از اصحاب و اقرباء سيدالشهداء را شهيد نمود كه از آن جمله عثمان بن اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود كه بيست و يك سال عمر شريفش گذشته بود و حضرت او را عثمان ناميده بودند تا همنام عثمان بن مظعون كه از اكابر زهّاد و اصحاب سيد ابرارصلى‌الله‌عليه‌وآله و از جمله اخلاص كيشان اميرالمؤمنين بود باشد. او چهارده نفر را در يارى برادر بزرگوارش ‍ كشت و بيست و دو نفر را زخمى نمود كه همين ظالم تيرى بر چله كمان گذاشت و بر پيشانى مقدّسش زد كه از اسب به زمين افتاد و اسحق بن اشعث شمشيرى به او زد و بر او هجوم آورد و او هم برادر خود را به يارى خويش طلبيد و هنوز ابا عبداللّهعليه‌السلام به او نرسيده بودند كه ملعونى از فرزندان ابان بن حازم سر او را براى عمر سعد برده بود. و ديگر اينكه جعفر بن على كه مادرش ليلى دختر مسعود دار مى بود و كينه او امّ البنين بود برادر مادرى حضرت عباسعليه‌السلام بود كه از آن سرور كوچكتر بود و نوزده سال از عمر شريفش گذشته بود و در ميدان جنگ بودند كه همين دخولى لعين تيرى بر گلوى او زد كه از اسب افتاد كه مرغ روحش از شاخساران بدن به جنّة الماوى پرواز كرد. و حركت زشت ديگر ملعون اين بود كه سر مقدس سيدالشهدا را به خانه اش برد و در ميان تنور بر روى خاكستر گذاشت و صبح كه شد آن سر مطهّر را برداشت و بر سر نيزه كرد و به لشگر ملحق شد و در بازار كوفه آمد و در برابر جناب زينب قرار داد و دل آن مظلومه را به درد آورد و موجب شكساتن پيشانى آن سيده زنان عالميان گرديد و در روزى كه اهل بيت آن مظلوم را وارد شهر شام مى كردند همين خولى فخريّه مى خواند. موافق روايت سيّد عبدالكريم بن طاوس و صاحب مناقب وقتى كه ابا عبداللّهعليه‌السلام خامس آل عبا در زمين كربلا افتاده بود و حال آنكه از تشنگى زبان و دهان مقدّسش خشك شده بود و در خون مبارك غوطه ور گرديد و جميع ذرّات كائنات به مظلومى او به جزع آمده بودند، آن وقتى كه آن جناب به يك چشم اهل بيت خود را مى ديدند و به چشم ديگر ملاحظه مى فرمود كه از كدام جانب دشمنان قصد آن امامعليه‌السلام را مى نمايند و آن زمانى كه پانزده نفر از شجاعان لشگر به قصد قتل آن سرور با شمشيرهاى برهنه دويدند. همين دخولى ملعون بود كه به قصد قتل حضرت پيش رويد و چون نزديك حضرت رسيد دستهايش لرزيد و ضعف به نحوى بر او مستولى شد كه به زانو درآمد و زانوهايش بر زمين آمد. دست راستت در زنجير غضب و دست چپت شل باد اى شقى بدبخت و خداود تو را از رحمت خود دور گرداند اى دشمن خدا و رسول چه خيال عظيمى كرده اى، آيا مى خواهى سر رئيس رؤ ساى اهل اسلام را جدا نمايى؟ مگر نمى شناسى او را كه مصدر نشين بر صدر نشين مجلس قرب و رئيس بار يافتگان محفل اُنسل مى باشد. اى قاصد تيز رو در شب و روز، آرام مگير و خود را به مدينه برسان از براى آنكه پيغام غريب عراق را به اهل زمين حجاز رسانى و بر احدى مخفى نيست كه قريش عظيم ترين قبايل عرب بودند و اشرف قبايل قريش قبيله عبد مناف بودند و اشرف قبيله عب مناف، هاشم هستند و اى قاصد. قريش و بنى هاشم را بگو كه بزرگ و امام شما را در كربلا بدون سر بر زمين انداختند و از براى او قبر و لحدى ترتيب ندادند و بگو به آنان كه بزرگ و سيّد شما از دنيا رفت و با لبى عطشان و شكمى گرسنه به شهادت رسيد. و بگو اى قاصد به بنى هاشم در مكه و مدينه كه سيّد شما را زير سمّ اسبان پايمال نمودند و سر بريده اش را براى حرام زاده كافر بنى اميه به هديه فرستادند الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

فصل سوم: جنگ نهروان بوسيله خوارج شكل مى گيرد

پس از جنگ صفّين، خوارج در نخليه توقف كردند تا جمعيت ايشان زياد شد و حرقوس بن ظهير سعدى و رعدبن و هب برج طائى را امير خود قرار دادند و اراده كردند كه در نهروان لشگر گاه بسازند لذا حركت كردند و در بين راه مردى را ديدند كه مى گريخت و قرآنى در گردن او بود، دور او را گرفتند و گفتند كارى با تو نداريم بگو كيستى؟ گفت من عبدللّه بن حباب مى باشم كه پدرم از اصحاب سيّد انبياءصلى‌الله‌عليه‌وآله بود. خوارج گفتند آيا هيچ حديثى از پدرت بياد دارى كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله نقل كند؟ گفت بلى از پدرم شنيدم كه مى گفت رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود كه بعد از من فتنه اى ظاهر خواهد شد و در آن فتنه دل مردم بميرد چنانكه بدن آنان مى ميرد و در قبل از صبح مؤمن هستند ولى چون صبح مى شود كافر مى شوند و كسى كه در آن فتنه نشسته باشد بهتر است از كسى كه ايستاده باشد و ايستادن در آن بهتر از راه رفتن است و راه رفتن بهتر از دويدن است. پس خهر كس در آن فتنه مقتول باشد بهتر است از آنكه قاتل باشد. گفتند اعتقاد تو در حكميت و حكومت چيست؟ جواب داد كه بخداقسم اميرالمؤمنينعليه‌السلام از شما داناتر است و دين خود را بهتر نگاه مى دارد و به قريش در امر دين از هركس بيشتر است پس يكى از خوارجى شمشيرى بر سرش زد و او را كشت و شهيدش كرد و به روايتى او را در كنار نهر ذبح كردند و خوارج به خانه و اهل و عيال او را كشتند در حالى كه همسر او حامله بود و خانه او را غارت كردند. خواستند درخت خرمايى از مرد نصرانى بخرند كه آن مرد گفت من اين درخت را به شما دادم گفتند قبول نمى كنيم مگر به قيمت آن. نصرانى گفت واعجباه شما مثل عبداللّه بن حباب را مى كشيد ولى درخت خرما را قبول نمى كنيد! پس خوارج از آن قريه بيرون رفتند و به جانب نهروان رفتند. اين خبر به اميرالمؤمنينعليه‌السلام رسيد فرمودند مندى ندا دهد تا مردم در مسجد جمع شوند. پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله حضرت خطبه اى خواندند كه بعد از حمد پروردگار و درود و صلوات بر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمودند شما آنچراكه از اين جماعت سر زد آگاه شديد كه خون مردم را مى ريزند و اموال آنان را غارت مى كنند و ايشان از دين خارج شدند، پس ‍ آلات جنگ را آماده كنيد كه من به جنگ با تاين فاسقان ميروم انشاءاللّه از منبر پائين آمدند و به خانه تشريف بردند. و اهل كوفه آن سرور را اجابت نكردند مگر عده كمى كه باعث غضب آن حضرت شد و روز ديگر نيز بالاى منبر تشريف بردند و خطبه خواندند و سخنانى كه دلالت بر دلتنگى آن حضرت و بى فاويى اهل كوفه امام به قتال خواهيد رفت و كدام خانه بعد از خانه من نگه خواهيد داشت؟ اگر شما را امرى مى كنم مخالفت من مى كنيد و اگر سخن شما را مى شنوم پراكنده مى شويد پروردگارا بين من و شما جدايى بيندازد و مرا فرجى عطا فرمايد پس محزون به خانه تشريف بردند. عده زيادى به خانه حضرت رفتند و عرض كردند فداى تو شويم دلتنگ مباش. اينك مانزد تو ايستاده ايم و آنچه بفرمايى اطاعت مى كنيم و مال و جان خود را نثار تو مى كنيم. پس روز ديگر آن سرور بر بالاى منبر رفتند و مردم كوفه را به جهاد دعوت كردند و مردم با تعجيل، آن امام را اجابت كردند و حدود چهار هزار نفر دور آن حضرت جمع شدند. طبرسى در تاريخ خود مى گويد كه چون از كوفه به عزم نهروان بيرون آمد، منجّمى در ميان اصحاب عرض كرد يا على در اين ساعت بيرون مرو و چون سه ساعت از روز بگذرد بيرون بيرون برو و اگر دراين ساعت بيرون بروى به تو و اصحاب تو ضرر بسيار و اذيت بى شمار خواهد رسيد و اگر در آن ساعت كه من مى گويم بروى ظفر خواهى يافت. حضرت اميرعليه‌السلام فرمود آيا تو مى دانى كه در شكم اين اسبى كه من سوارم كرّه نر هست يا ماده؟ عرض كرد اگر حساب كنم مى دانم. حضرت فرمود كه كسى تو را تصديق نمى كند بلكه قرآن اين كار تو را تكذيب مى كند. آيا گمان مى كنى كه مى توانى هدايت كنى به آن ساعتى كه نفع ببينند و يا باز بدارى از ساعتى كه در آن ضرر باشد؟ پس هر كسى تو را در اين دعوى تصديق نمايد از استعانت جستن به خدا بى نياز خواهد بود از دور كردن بديها از او سزاوار است براى كسى كه به قول تو يقين كند مه حمد تو را بجا آورد نه حمد خدا را زيرا كه تو او را هدايت و دلالت كردى به آن ساعتى كه اگر در آن ساعت روانه شود نفع مى بيند و او را باز مى دارى از ساعتى كه حركت كردن در آن موجب ضرر و بدى او مى شود. پس هر كس به تو ايمان آورد من ايمن نيستم از اينكه براى ضدّ و شريك قرار داه باشد. ما مخالفت تو مى كنيم و در همين ساعت كه تو نهى مى كنى ما حركت مى كنيم

اللهم لاخير الا خيرك و لا اله غيرك.

پس فرمود كه اى گروه از منجّم به همان قدر كه در تاريكيها و صحرا و در بيابان راه پيدا كنيد دورى كنيد چون منجّم مانند كاهن است و كاهن مثل ساحر و ساحر مثل كافر است و كافر هم در آتش خواهد بود و سپس به منجّم فرمود اگر به من خبر برسد كه تو به نجوم عمل مى كنى تو را در زندان حبس خواهم كرد و تا زنده ام تو را از عطا محروم خواهم كرد. و حضرت در همان ساعت حركت كردند و پيروز شدند و فرمودند اگر ما از آن مرد منجّم اطاعت مى كرديم مردم مى گفتند بخاطر پيش بينى او پيروز شديم و بدانيد اى مردم كه جناب محمد مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله از منجّم استفاده نكرد و ما بعد از آن حضرت كه بلاد كسرى و قيصر را فتح كرديم از هيچ منجّمى بهره نگرفتيم بلكه بر خدا توكل كرديم و شما هم به خدا اعتماد و توكل كنيد زيرا كه او هر چيزى را كفايت مى كند، پس روانه شدند. در كتاب تحفة المجالس شيخ معين الدين ذكر شده است كه در بين راه نهروان لشگر به ديرى رسيدند و راهب پيرى از بالاى دير نعره زد كه صاحب و امير اين لشگر كجا است؟ خبر را به حضرت رساندند و آن سرور هم عنان مركب خود را به جانب آن دير معطوف داشتند و به سمت آن راهب آمدند. راهب عرض كرد با اين جمعيت به كجاى مى روى؟ فرمودند به مجادله با دشمنان. راهب گفت تو با لشگر چند روزى در پاى دير من توقّف كنيد و فرود آييد چون فلان ستاره در هبوط است و طالع اهل ضعيف است لذا چند روزى صبر كن تا آن كوكب هابط، رو به صعود و بالا كند و طالع مسلمانان قوتى بگيرد. حضرت فرمودند ت وكه ادعاى علم آسمانى مى كنى مرا خبر ده از سير فلان كوكب. راهب گفت من تا به حال اسم اين كوكب را نشنيده ام. حضرت نام چند ستاره ديگر را فرمودند ولى راهب ندانست. حضرت فرمودند تو از احوال آسمان اطلاعى ندارى از زمين سوال مى كنم بگو اى راهب كه در زير قدم تو كه الان ايستاده اى چه چيز مدفون است؟ راهب متحيّر ايستاده بود گفت نمى دانم. حضرت فرمودند ظرفى از مس در زير قدم تو مدفون است. و هفت دينار در آن هست، ونقش و سكه هاى آنها را هم فرمودند. پير راهب گفت تو اين سخن را از كجا مى گويى؟ فرمودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داد و آگاه باش كه آن حضرت مرا خبر داده است كه تو با اين جماعت جنگ مى كنى و از لشگر تو كمتر از ده نفر كشته شوند و از لشگر ايشان كمتر از ده نفر باقى نمانند و همه بگريزند. صاحب دير متحيّر شد و گفت پس زير پاى خودم را شكافيد، شكافتند و آن ظرف مسى را درآوردند و عدد دينار و نقش و سكّه ها همان بود كه حضرت فرمودند. پيرمرد راهب فورا از دير خارج شد و خود را به پشت پاى مقدس آن حضرت انداخت وبه شرف اسلام مشرّف شد و آن حضرت با يارانش روانه نهروان شدند و عدىّ بن حاتم طائى پيشاپيش جمعيت مى رفت و شعر مى خواند. و چون قدرى راه آمدند منجّم ديگرى به خدمت حضرت آمد و از رفتن منع كرد و حضرت خبر پيروزى خود را به او داد و منجّم گفت آتش در برجطالع تو مشتعل است. حضرت فرمودند روشنى و نور آن آتش از ما است و سوزش و ظلمت آن و خروش براى دشمنان ما است. حضرت فرمودند اى منجم كه ادّعاى پيشگويى دارى آيا خبر دارى كه ديشب سرانديب غرق شد و مناره هند خراب شد و حصار اندلس شكست و پادشاه افريقيه هلاك شد، اينها خبر دور بود حال از اخبار نزديك سوال مى كنم كه در آن وقت سعدبن مسعده خارجى در نزد حضرت اميرعليه‌السلام ايستاده بود و اين لعين جاسوس معاويه بود و مالك اشتر مى خواست او را بكشد كه حضرت مانع شدند و فرمودند اى منجّم آيا خبر دارى كه عمر او به آخر رسيده، آن ملعون گمان كرد كه حضرت امر به قتل او خواهد كرد پس از ترس زهره شكافت و بر زمين افتاد آن منجّم از ديدن اين غرائب به سجده افتاد و ايمان او كامل شد. حضرت با لشگر خود در دو فرسخى نهروان فرود آمدند و قنبر را پيشاپيش فرستادند تا به خوارج بگويد كه حضرت مى فرمايند كه شما را چه بر اين داشت كه بر من خروج كرديد و من در ميان شما به علامت رفتار كردم و كوچك و بزرگ شما را حرمت داشتم و شما را به زندگى خود نگرفتم و مالهاى شمارا به غنيمت نگرفتم. اى قنبر اگر آنان دشنام مى دهند جوابشان مده. قنبر به نزد خوارج رفت و تبليغ رسالت از جانبحضتر نمود. مردى از لشگر خوارج پيش آمد و گفت به نزد مولاى خود برگرد و ما هرگز اجابت دعوت تو نخواهيم كرد وما مى ترسيم كه علىعليه‌السلام با زبان نرمى كه دارد ما را برگرداند چنان كه عبداللّه بن الكوّار را برگردانيد. برو به مولايت بگو كه جمع شدن ما در اينجا براى جنگ است. پس ‍ قنبر جواب خوارج را به حضرت عرض كرد و سپس نامه اى به خوارج نوشتند

بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبداللّه اميرالمؤمنين على بن ابيطالب اخى رسول اللّه الى عبداللّه وهب و حرقوص بن ظهير المارقين من دين الاسلام و شريعة سيد الانام

اين نامه اى است از بنده خدا اميرالمؤمنين على ابن ابيطالب برادر رسول خدا محمد بن عبداللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله به عبداللّه وهب و حرقوص بن ظهير كه از دين اسلام و شرعيت حضرت مصطفىصلى‌الله‌عليه‌وآله خارج شدند پس بدرستى كه خبر خروج شما به من رسيد و جمع نمودن اين جماعت جاهل كه خبر از خير و شر ندارند و به مقاتله و مجادله بعد از بيعت با من حاضر شده ايد. پس عهد خود را شكستيد و قسمهاى خود را باطل كرديد و به آن قناعت نكرديد و عبداللّه بن حباب را بدون جرم و گناه كشتيد و او پسر حباب قاصد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله بود و من او را طلب خواهم كرد پس قاتل او قاتل اهل و عيال او را به من تسليم كنيد تا انتقام از ايشان بكشم. بخدا قسم اگر قاتل او را به من واگذار نكنيد بر نخواهم گشت تا آنچه مقصودم است حاصل كنم و استعانت از خداوند دارم و توكل بر ذات اقدس او مى نمايم والسلام. حضرت نامه را به عبداللّه بن ابى عتبه دادند و نامه را به عبداللّه بن وهب داد در هنگامى كه در كنار نهروان نشسته بود و شمشير حمايل كرده بود و حرقوص و رؤ ساى خوارج دور او نشسته بودند نامه را به عداللّه داد. عبداللّه بن وهب و حرقوص نامه را خواندند و عبداللّه بن وهب به عبداللّه بن عتبه كه قاصد حضرت بود گفت اگر تو رسول نبودى گردن تو را مى زدم پس جواب نامه را اينگونه نوشت:

بسم اللّه الرحمن الرحيم من عبداللّه بن وهب الى على بن ابى طالب.

بدان كه رسول و نامه تو به من رسيد نوشته بودى كه قاتل عبداللّه را تحويل شما دهيم، بدان كه ما همگى او را كشتيم و اينكه نوشتى كه به جنگ ما مى آيى كه ما به جنگ با تو عازم هستيم، پس نامه را قاصد به نزد حضرت آورد و حضرت پس از مطلع شدن از مضمون نامه امر فرمودند كه لشگر به جانب نهروان حركت كنند. وقتى لشگر به خوارج نزديك شدند صداى قرائتقرآن آنان همانند زنبور عسل مى پيچيد و در ميان ايشان زهّاد و عبّاد بودند و پيشانيها و زانوهاى ايشان از كثرت عبادت پينه بسته بود يكى از ياران حضرت مى گويد وقتى من اين صحنه ها را ديدم از لشگرگاه دور شدم و به شك افتادم و از اسب فرود آمدم و نيزه خود را به زمين زدم و سپر خود را پايين گذاشتم و زره را بر روى نيزه انداختم و به نماز ايستادم و دعا مى كردم و گفتم خدايا اگر رضاى تو در قتال با جدال با اين گروه هست پس به من چيزى را بنما كه شك از دل من برداشته شود و اگر سخط تو در آن است مرا از آن دور كن. ناگاه ديدم كه حضرت آمد و بر استر رسول خدا سوار بود پياده شدند و به نماز ايستادند ناگهان مردى با اسب با سرعت تمام آمد و گفت يا اميرالمؤمنين خوارج از نهر گذشتند و مرد ديگرى هم آمد و گفت خوارج گفت يا على خوارج از نهر عبور كردند حضرت فرمودند سبحان اللّه آنان از نهر نگذشتند واللّه نخواهند گذشت و دراين طرف نهر تمام كشته خواهند شد مگر كمتر از ده نفر و اين وعده اى است كه خداوند و رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به من داده پس فرمودند اى جندب اين تل را مى بينى؟ عرض كردم بلى فرمودند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرموده است كه ايشان نزد اين تّل كشته خواهند شد. پس فرمودند اى جندب ما رسولى به نزد ايشان خواهيم فرستاد كه ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت نمايد و چون رسول ما به نزد ايشان برود، تيرها به جانب او خواهند انداخت و او را خواهند كشت. پس ما به نزد خوارج آمديم و ديديم كه خوارج در لشگرگاه خود هستند و نرفته اند پس شكّ من برطرف شد. پس اميرعليه‌السلام امر كرد تا مردم را جمع كنند و فرمودند كيست كه اين قرآن را بگيرد و به نزد اين گروه رود و ايشان را به كتاب خدا و سنت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله دعوت نمايد و در نهايت كشته خواهد شد و بهشت براى او باشد. هيچ كس جواب آن حضرت را نداد مگر جوانى از بنى عامربن صعصعه و چون آن حضرت جوانى آن جوان را ديد فرمودند به جاى خود برگرد. پس مرتبه ديگر همان سخن را اعاده فرمودد و كسى ديگر به غير از آن جوان اجابت ننمود، حضرت فرمودند برگرد و باز براى بار سوم تكرار شد و حضرت فرمودند بدان كشته خواهى شد. آن جوان كتاب خدا را برداشت و به جانب خوارج حركت كرد و چون به جايى رسيد كه صداى آنان را مى شنيد، تيرها را به جانب او انداختند و چون آن جوان رو به ما كرد ديديم كه از بسيارى تيرها همانند خارپشت شده است و به شهادت رسيد. جندب مى گويد چون اين صحنه را ديدم شكّ از خاطرم برطرف شد لذا حركت كردم و هشت نفر از ايشان را كشتم. اى مسلمان تعجب كردى كه اين جماعت صداى تلاوت قرآن از اردوى ايشان بلند بود و پيشانيها و زانوهاى ايشان از شدت عبادت پينه بسته بود. ولى آن ظالمانى كه در روز عاشورا با سيدالشهدا جنگ نمودند و در ميان ايشان كسانى بودند كه قارى قرآن بودند.

رب تال القران و القران يلعنه.

چه بسا قاريان قرآن كه خود قرآن آنان را لعنت مى كند. و همانطور قاتلان امام حسينعليه‌السلام هم از كسانى بودند كه قرآن تلاوت مى كردند. در زمان قيام مختار بود كه مردى از قاتلان در كربلا را به نزد مختار آوردند. مختار فرمود اى ملعون چرا به كربلا رفتى و با سرور شهيدان جنگيدى؟ آن ملعون گفت من تنها نبودم بلكه صد هزار نفر كه همگى عابد و قارى قرآن بودند حضور داشتند. مختار گفت خداوند تو را و همه آن جماعت را لعنت كند. شبى از شبهاى بعد از واقعه كربلا هاتفى در بصره نداء داد: بدرستى كه آن نيزه هايى كه در كربلا بر سينه حسينعليه‌السلام وارد مى شوند كتاب خدا مقاتله و مجادله مى كنند، تكبير و تهليل مى گويند به اينكه تو كشته شده اى و حال آنكه به كشتن تو تكبير و تهليل را كشتند و حق پرستى و خداپرستى را برطرف كردند. گويا به كشتن تو جدّ امجد تو را كشتند كه صلوات خدا و جبرئيل بر او باد. آرى آن بى شرمان بى حياء و ظالمان پر جفا در روز عاشورا چون سر مقدس ‍ سيدالشهداء را بر سر نيزه كردند، صداى تكبير از آن ظالمان بلند شد كه دلهاى اهل بيت از آن صدا از جا كنده شد. بى شرمى را ببينيد كه به نقل از معصومين كه فرمودند

جددت بالكوفة اربعة مساجد فرحا لقتل الحسين

كه چهار مسجد در كوفه به جهت شكرانه شهادت امام حسينعليه‌السلام احداث كردند و به نامهاى مسجد جرير، مسجد سمام، مسجد اشعث و مسجد شبث بن ربعى ساخته شد. از اينها عجيب تر اينكه اهل شام نذر كردند كه اگر امام حسينعليه‌السلام كشته شود و خلافت آل ابى سفيان قرار گيرد روز قتل او را عيد بگيرند و چنان ديده بصيرت ايشان كور شده بود كه يهود و نصارى از عمل ايشان عبرت مى گرفتند و از ظلم و عدوان ايشان تعجب مى كردند و خود آنان هم كور و كر بودند كه حقايق را نمى ديدند و نمى شنيدند. ولى زنان و كودكان ايشان بر ظلم آنان مى گريستند و ناله مى كردند. شنيده ايد كه وقتى اهل بيت را وارد كوفه نمودند صداى گريه عظيمى از زنان كوفيان بلند شد كه آن دختر شهسوار عرب جناب زينب فرمود بس كنيد اى اهل كوفه و اى اهل مكر و حيله، مردان شما مردان ما را مى كشتند و زنان شما بر ما گريه مى كنند. حميد بن مسلم مى گويد روز عاشورا وقتى كه لشگردست به غارت اهل بيت خامس آل عبا زدند، زنى را ديدم كه از قبيله بكر بن و ابل همراه شوهرش ‍ در لشگر عمر سعد بود چون ديد آن قوم بى حياء دست به بى حيايى به جانب دختران خيرالنّساء دراز كردند و ايشان را غارت مى كردند، دست به شمشير برد و به جانب خيمه ها روان شد و گفت اى آل بكربن وابل

اتسلب بنات رسول اللّه

آيا دختران پيغبمر را برهنه مى كنند و شما ايستاده ايد؟ سپس فرياد زد

يا لثارات رسول اللّه

كجائيد اى طلب كنندگان خون رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله .

پس شوهر ملعون آن زن شجاع آمد و او را به سوى منزل خود برگردانيد. اللّه اللّه ازاين شقاوت و نعوذ باللّه از اين كفر و ضلالت و غفلت آشكار عجيب تر آنكه همه روز صحنه هاى معجزه آسا و فارق العادت بسيارى را مشاهده مى كردند كه بسيارى از كفار از ديدن آنها متنبّه و به شرف اسلام مشرف مى شدند و شخصى نقل مى كند كه در پشت كوفه جمعيتى را ديدم و فوج كثيرى را ديدم كه بعضى از ايشان بر گردن و بعضى بر دوش بعضى سوار بودند. آمدم تا ملاحظه كنم كه چه خبر است، ديدم سر مقدس جناب امام حسينعليه‌السلام را كه بر درخت آويخته بودند كه سوره اى از سوره هاى قرآن را تلاوت مى كرد. حارث بن وكيده نقل مى كند كه من از آن كسانى بودم كه سر مقدس را برداشته بودند شنيدم كه آن حضرت سوره كهف تلاوت مى فرمود و من در تحيّر فرو رفتم كه چگونه سر بى تن سخن مى گويد در همين حيرت بودم كه يك مرتبه ديدم به من فرمود:

يابن وكيدة اما علمت انا معاشر الائمة احياه عند ربنا نرزق

اى پسر وكيده آيا نمى دانى كه ما معاشر امامان هميشه زنده مى باشيم و مرگ ما را فانى نخواهد كرد؟ حارث مى گويد چون اين سخن را شنيدم بيشتر تعجب كردم كه نبايد سر مطهّر و منوّر امامعليه‌السلام در دست اين جماعت بدگهر باشد لذا از ايشان مى گيرم و به كربلا مى روم و به بد مطهرش ملحق مى سازم چون اين به خاطر من گذشت ناگهان آن سر مبارك فرمود

يابن وكيده ليس لك الى ذلك سبيل

اى پسر وكيده به اين فكرى كه كرده اى راهى نخواهى يافت اى حارث ريختن خون من در نزد خدا عظيم تر است از گردانيدن سر در راهها و شهرها، بگذار هر چه خواهند بكنند زود باشد كه قبح عمل خود را بدانند.

اذ الاغلال فى اعناقهم و السلاسل يسحبون.

الا لعنة اللّه على القوم الظالمين

فصل دهم: با حيله عمروعاص، قرآنها بر سر نيزه ها مى روند

در اينجا بود كه حضرت خطبه خواندند كه بعد از حمد و ثناى الهى فرمودند:

ايها الناس قد بلغ بكم الامر و بعدو كم ما قد رايتم ولم يبق منهم الا اخر نفس

اى مردم دشمن بيش از دشمن متحمل مشكلات شد و الان آخرين نفس را مى كشد پس نفس آخر را از آنان بستانيد. و آنان با آنكه بر باطل بودند صبر كردند ولى شما بر حقيد پس حمله كنيد. همين كه معاويه ابن مطالب را شنيد مضطرب شد و به عمروعاص گفت ويحك يا عمرو واى بر تو اى عمروعاص حال چه كنيم؟ حيله هاى تو چه شد در حالى كه تو در مكر و حيله بر عليه دشمنان معروف بودى. عمروعاص گفت چه مى خواهى؟ معاويه گفت اين جنگ را تسكين بده و فرون نشان و اين شمشيران بران را از سر اهل شام بردار و اگر امروز تا شام جنگ ادامه پيدا كند احدى از اهل شام باقى نمى ماند. عمروعاص كمى فكر كرد و گفت اى معاويه حيله تازه اى دارم، امر كن به همه لشگريان اهل شام كه هر كسى قرآن بر همراه خود دارد بر سر نيزه كند پس به امر معاويه قرآنها بر سر نيزه قرار گرفت كه حدود يكصد قرآن در برابر قلب لشگر بر سر نيزه ها رفت و مهمتر اينكه مصحف و قرآن بزرگ عثمان را بر سر چهار نيزه بستند و فرياد مى زدند

اللّه اللّه فى النساء و البنات و الابناء من الروم و الترك و اهل الفارس ‍ غدا.

اى اهل عراق اينك كتاب خدا در ميان ما و شما است و ما از مشركان و مرتدّان نيستيم و اگر ما همه كشته شويم كيست كه فردا در برابر ترك و ديلم و روم و كفار فارس بايستد ومردى از اهل شام بر اسب ابلقى سوار شده بود و در پيش روى اهل شام به آواز بلند قرآن مى خواند و بعضى از ايشان مى گفتند

اللّه اللّه فى دينكم هذا كتاب اللّه بيننا و بينكم.

پس با اين حيله عمروعاص و معاويه اختلاف در لشگر علىعليه‌السلام افتاد. عدىّ بن حاتم طائى از جا برخاست و عرض فداى تو شوم هر قدر از لشگر ما كشته شده بيشتر از آن از لشگر معاويه كشته شدند و مجروحان در هر دو لشگر بسيار است و باقى مانده از اصحاب ما بهتر از باقى مانده اهل شام است و اينك آثار فتح و پيروزى ظاهر شد، پس كار ايشان را تمام كن. بزرگان لشگر اميرعليه‌السلام دو گروه شدند بعضى به جنگ مايل بودند مانند مالك اشتر و عمروبن حمق و سعيد بن قيس همدانى و اويس قرنى و عبداللّه عباس و حجربن عدىّ و ابو ايّوب انصارى بودند و جمع كثيرى با آنان همراهى مى كردند. و جمع ديگرى همانند اشعث وزيد بن حصين و جمع ديگرى از قرّاء جنگ نكردند و بى ادبى نسبت به حضرت نمودند. اشعث بن قيس در حالى كه غضبناك بود آمد و عرض كرد يا على هيچ كس براى اهل عراق مهربان تر از من نيست و براى اهل شام دشمن تر از من نيست اما تو قوم مرا به كتاب خدا اجابت كن زيرا كه تو به آن سزاوارترى. حضرت فرمودند بلى من سزاوارترم ولى معاوية بن ابى سفيان و عمروبن عاص و ابن ابى محيط وابن مسلمه اصحاب دين و قرآن نيستند

انى اعرف بهم منكم و يحكم انها كلمة حق يراد بها الباطل.

من ايشان را از شما بهتر مى شناسم در كوچكى و بزرگى، كه در كوچكى بدترين كوچكها بودند و در بزرگى بدترين بزرگسالان مى باشند واى بر شما اين كلمه حق است ولى براى امر باطل مى گويند و ايشان قرآن را مى شناسند و عمل به آن نمى كنند و اين خدعه و مكر است. شما دستها و سرهاى خود را يك ساعت ديگر به خدا عاريه دهيد ك حق به محل قطع رسيده و هيچ نمانده مگر ريشه اين شجره خبيثه، و اگر امروز تا دو ساعت ديگر صبر كنيد اين ريشه را قطع مى كنيم. حدود بيست هزار نفر از لشگر اميرعليه‌السلام از حضرت جدا شدند كه همگى مسلح بودند و شمشيرهاى خود را كشيدند و بر دوش خود نهاده بودند و پيشانى آنان از كثرت سجود سياه شده بود و زيد بن حصين و مسعد و گروهى از قرّاء در ميان ايشان بودند پس فرياد بر آوردند و آن حضرت را به اسم خواندند و اميرالمؤمنين نگفتند بلكه مى گفتند يا على قوم را به سوى كتاب خدا اجابت كن و اگر مردم را دعوت نكنى تو را مى كشيم و به خدا قسم اگر اجابت نكنى اجراء خواهيم كرد. حضرت فرمودند:

ويحكم انا اول من دعا الى كتاب اللّه و اول من اجاب اليه

واى بر شما منم اول كسى كه به سوى كتاب خدا دعوت كردم و اول كسى كه آنرا اجابت كردم و با اين گروه براى همين قتال كردم كه به حكم قرآن راضى شوند و به كتاب خداوند عمل نمايند وليكن شما را خير مى دهم كه اين گروه با شما مكر كرده اند و اراده عمل نمايند وليكن شما را خبر مى دهم كه اين گروه با شما مكر كرده اند و اراده عمل به قرآن ندارند و در آن وقت مالك اشتر مشغول جنگ بود. گروهى به حضرت عرض كردند كه قاصدى را بفرست تا مالك را برگرداند پس آن حضرت يزيد بن هانى را به نزد مالك اشتر فرستادند و فرمودند به مالك بگو كه زود برگرد و جنگ را رها كن. چون يزيد بن هانى به نزد مالك رسيد نزديك بود كه مالك اشتر غالب شد پيغام حضرت را رسانيد. مالك گفت برگرد به خدمت حضرت و از طرف من عرض كن حال وقت آن نيست كه مرا از جنگ منع كنى زيرا كه آثار فتح و غلبه ظاهر شد. پس يزيد برگشت و صداها را بلند نمودند و غبار بسيارى برخاست و اهل شام به جزع آمدند آن گروه گفتند كه ما خواستيم كه مالك اشتر را از جنگ منع كنى نه آنكه مرا به جنگ كنى. حضرت فرمودند واى بر شما آيا من سر گوشى به قاصد گفتم؟ گفتند باز قاصدى بفرست و او از جنگ باز دار و الاّ با تو جنگ مى كنيم و تو را عزل مى كنيم. حضرت فرمودند اى يزيد بن هانى برو به مالك اشتر بگو كه برگرد زيرا كه فتنه بين اصحاب واقع شد و اگر مى خواهد مرا زنده ببيند برگردد و الاّ مرا خواهند كشت. يزيدبن هانى به مالك رسيد و پيغام را دوباره رساند مالك گفت گمان من اين است كه از بلند شدن اين مصفحها روى نيزه، فتنه بر پا شد، يزيد گفت بلى مالك گفت به خدا قسم از همان اول مى دانستم كه اين حيله باعث فتنه در لشگر اميرعليه‌السلام مى شود. مالك فرمود اى يزيد مگر نمى بينى فتح و پيروزى نزديك شد و مگر اضطراب و ناله هاى آنان را نمى شنوى؟ يزيد گفت اى مالك آيا راضى هستى كه تو در اينجا فاتح جنگ باشى ولى اميرالمؤمنين را به دست دشمن بدهى؟ مالك گفت سُبحان اللّه هرگز راضى نمى شوم. گفت پس برگرد، مالك با غضب برگشت و بر آن گروه كه حضرت را مجبور كرده بودند صيحه زد و گفت اى اهل عراق واى اهل سستى و خوارى، واى بر شما بر شما آيا در وقتى كه شما بر ايشان غالب شديد و خود را مغلوب و مقهور شما ديدند، شما را به كتاب دعوت مى كنند؟ اى اهل عراق به خدا قسم ايشان قرآن را ترك كردند و حرمت آنرا ضايع اكردند و سنت پيامبر را ترك نمودند و به حيله، قرآن را بر سر نيزه بلند كردند پس ‍ اجابت ايشان نكنيد و فريب ايشان را نخوريد و به اندازه دوشيدن شتر مرا مهلت دهيد، جواب دادند اگر تو را مهلت دهيم با تو در گناه شريك مى شويم. مالك گفت خوبان شما كشته شدند و بدان و اراذل شما باقى ماندند. پس فرياد زدند ما در راه خدا جنگ كرديم و در راه خدا هم جنگ را تعطيل كرديم و اطاعت تو نمى كنيم اى مالك از ما دور شو، مالك فرمود به خدا قسم شما را فريب دادند اى پيشانى سياهان فريب خورده ايد ما گمان مى كرديم كه نمازهاى شما از روى زهد و لقاى خداوند است و حال مى بينم كه به سوى دنيا مى گريزيد. اى شبيه شتران پير جلال بعد ازاين عزت نخواهيد ديد پس آن گروه مالك را دشنام دادند و نزديك بود كه با هم درگير شوند كه حضرت مانع شد. پس مالك اشتر عرض كرد يا اميرالمؤمنين بر اين صف مانده لشگر معاويه حمله كن تا كار تمام شود ولى مردم از همه اطراف فرياد مى زدند ك اميرالمؤمنين به حكم قرآن راضى شد پس مالك اگر حضرت فرمود و راضى شد من هم راضيم ولى حضرت در بين فريادهاى مردم ساكت بودند و هيچ نمى فرمودند و به زمين نگاه مى كردند. معاويه گفت همان زمانى كه حضرت قاصد فرستاد تا مالك اشتر دست از جنگ بردارد و به لشگرگاه خود بر گردد من اراده كرده بودم كه فرار، كنم و يا طلب امان از مالك كنم و تا آن روز چهل جنگ و درگيرى ميان اصحاب اميرعليه‌السلام و لشگر معاويه اتفاق افتاد و در همه آنها فتح با اميرعليه‌السلام بود. حضرت از جا برخاست و قوم ساكت شدند تا ببينند كه آن حضرت چه مى فرمايند خطبه اى خواندند و فرمودند:

ايها الناس انى كنت بالامس اميرالمومنين فاصبحت اليوم مامورا و كنت ناهيا فاصبحت منهيا وقد احببت البقاء

اى مردم بدانيد كه من تا ديروز اميرالمؤمنين بودم ولى امروز مامورم و به من امر مى كنند و تا ديروز نهى مى كردم ولى امروز مرا نهى مى كنند و به تحقيق كه به شما بقاء در دنيا و زندگانى دنيا را دوست مى داريد ونمى شود كه شما را بر چيزى كه نمى خواهيد وادار كنم پس حضرت غضبناك نشستند و هر كس موافق خواهش و خواست خود سخن مى گفت ناگاه ابوالاعور آمد و قرآن بزرگى را بر سر نهاده بود تا نزديك لشگر اميرعليه‌السلام آمد و با صداى بلند گفت اى اهل عراق هيچ كس از ما، ديگرى را اطاعت نمى كند و عده زيادى كشته شدند و من با قرآن به نزد شما آمده ام تا موجب الفت و تسكين فتنه گردد و از اين پس قرآن حاكم باشد و از بين ما و شما دو نفر به قرآن حكم كنند پس يا على تو نيز راضى شو مردم فتنه فرياد زدند ما راضى شديم. ابوالاعور گفت خدا شما را توفيق دهد و برگريد پس مردم همه شمشيرها را در غلاف نمودند و سلاحها را پايين گذاشتند تو به حكم قرآن راضى شدند. عمروعاص به معاويه گفت رأی مرا چگونه ديدى در حالى كه در درياى اهل عراق غرق شده بودى تو را از آن نجات دادم؟ معاويه گفت آرى من تو را براى چنين كارهايى نگه داشته ام. در حديثى مشهور آمده است كه مردى از بنى اميه از ابن عباس سوال كرد كه تو اعلم امتى در رابطه با خون پشّه چه مى گويى، آيا وضو را باطل مى كند و آيا پاك است يا نجس؟ ابن عباس آهى كشيد و فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، پس رو به اصحاب خود نمود و فرمود به اين ملعون نگاه كنيد كه از خون پشّه سوال مى كند ولى نمى پرسد كه حق تعالى از خون فرزند رسول خدا سؤ ال مى كند كه چگونه با آن حضرت برخورد كرده ايد و چرا او را با لب عطشان به شهادت رسانده ايد و چرا بعد از شهادت بر بدنش اسب دوانديد؟ حال كه صحبتى از خون شد بدان كه خون مبارك سيدالشهداء و قربت مقدس و اشك چشم گريه كنندگان بر مصائب او نور است بر مومنين و نار و آتش است بر كافرين.

لقطر الماء فى الاصداف درا

و فى بطن الافاعى صار سما

يعنى آب دريا در صدفها اگر قرار بگيرد تبديل به درّ گرانبها مى شود و اگر در شكم افعيها قرار بگيرد تبديل به سمّ مار و افعى مى شود. حال مَثَل خون مقدس حسينعليه‌السلام مانند همان قطره آب است كه اگر بر چشم كور و نابينا و دست و پاى فلج و شَل دختر يهودى بچكد موجب بينايى و شفاى او مى گردد و اگر همان خون مقدس بر ران نحس نجس و پليد عنيد ابن زياد مى چكد سوراخ مى كند و به زمين فرود مى رود و ران آن كافر را متعفّن مى كند. در مقتل شيخ فخرالدّين طريحى آمده است كه مرغ خون آلودى داخل مدينه شد و خون را به حرم رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله رساند و مى گفت الا الا قتل الحسين بكربلاء و چون شب فرا رسيد همان مرغ آمد و بر درخت يكى ازباغهاى خارج مدينه نشست.

در انتخاب حَكَمين بعد از اتمام جنگ صفين

ابن اعصم كوفى مى گويد در موضع حكمين بين دو لشگر، مدت يك سال را توافق كردند. اهل شام گفتند ما به عمروعاص و اشعث راضى شديم و جماعتى از اصحاب حضرت كه از خوارج شدند گفتند ما به ابوموسى اشعرى راضى مى شويم و او را حَكَم خود قرار مى دهيم. حضرت اميرعليه‌السلام قبول نفرمودند ولى اشعث و زيدبن حصين و عبداللّه بن الكوّا گفتند ما به غير از ابوموسى به ديگرى راضى نمى شويم. حضرت فرمودند: واى بر شما او از من مفارقت كرد مردم را از يارى نمودن من برگرداند و از من فرار كرد تا آنكه او را امان دام. لذا من عبداللّه بن عباس را حَكَم قرار مى دهم. قوم گفتند او نيز از تو اسست و در رأی مثل تو است. حضرت فرمودند مالك اشتر را حَكَم كنيد، گفتند مالك اشتر كسى است كه زمين را پر از آتش جنگ كرد و ميان اشعث و مالك سخنان تندى اتفاق افتاد. پس قوم بدون رضايت حضرت كسى را به نزد ابوموسى اشعرى فرستادند و او را طلبيدند وچون قاصد به ابوموسى خبر داد كه مردم شام و عراق دست از جنگ برداشتند و تو را حكم قرار دادند، گفت انا للّه و انا اليه راجعون. ابوموسى سوار بر اسب شد و به اردوى اميرعليه‌السلام آمد و مردم را جمع نمودند و نويسنده حضرت بنام عبداللّه ابى رافع هم حاضر شد. اميرالمومنين فرمودند بنويس

بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا تقاضى عليه امير المومنين و معاوية بن ابى سفيان.

معاويه اعتراض كرد كه اگر ما تو را اميرالمؤمنين مى دانستيم با تو جنگ نمى كرديم. حضرت اميرعليه‌السلام فرمودند اللّه اكبر رسول خدا مرا به اين واقعه در روز حُديبيّه خبر داد آن روزى كه مشركان، پيامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله را از مكه برگرداندند و به صلح اتفاق كردند، پس رسول خدا مرا طلبيد و فرمودند يا على بنويس

بسم اللّه الرحمن الرحيم هذا ما صلح عليه رسول اللّه و ابوسفيان

پس پدر اين معاويه كه ابوسفيان بن حرب گفت اى محمد اگر ما تو را بعنوان رسول خدا قبول مى داشتيم با تو جنگ نمى كرديم و ليكن اسم خود و پدر خود را بنويس. پس من آن را به امر رسول خداعليه‌السلام نوشتم و آن حضرت فرمودند يا على تو را هم نظير اين واقعه اتفاق خواهد افتاد و تو براى پسران ايشان بنويسى آنچه را كه من براى پدرانشان نوشتم. و من هم اكنون براى معاويه مى نويسم چنان كه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله براى ابوسفيان نوشتند. عمروعاص گفت:

سبحان اللّه تشبهنا بالكفار و نحن مؤمنون الاخيار.

ما را به كافران قياس مى كنى و حال آنكه ما مومنانيم و حضرت اميرعليه‌السلام او را از جايش ‍ بلند كردند و فرمودند اى پسر نابغه و زناكار تو كسى هستى كه والى مشركان و دشمن مسلمانان بودى و در ضلالت بودى و در اسلام آوردن عقب تر از همه و تو كسى هستى كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله جنگيدى و امت او را بعد از رحلت او در ضلالت افكندى و تو ابتر الْاَبتر و دشمن خدا و رسولى برخيز اى دشمن خدا و رسول كه سزاوار نيست كه مثل تو در اين مجلس حاضر باشد. عمروعاص هيچ نگفت و برخاست و از مجلس بيرون رفت و در گوشه اى نشست و معاويه هم سر به زير انداخته بود و اصلا سخن نمى گفت. پس مالك اشتر برخاست وگفت يا اميرالمؤمنين اين معاويه در نزد خدا خَلَف و بدلى ندارد ولى تو را در نزد خداوند خَلَف و بدلى است اگر به حكم حكمين راضى هستى توئى امام بحق و وصىّ مطلق و اگر راضى نيستى

فافرع الحديد بالحديد واستعن بااللّه المجيد

پس آهن را بر آهن بكوب و ما را اذن بده كه تا از سرگيريم و از حق تعالى يارى مى طلبيم. پس حضرت چون نفاق لشگر خود را ديدند فرمودند بنشين اى مالك خدا تو را رحمت كند كه آنچه بر تو بود بجا آوردى. مردم از سخنان مالك اشتر تعجب كردند و ديگران كه نشسته بودند هيچ نگفتند. حضرت كاتب خود عبداللّه بن ابى رافع را فرمودند بنويس:

هذا ما تقاضى عليه على بن ابى طالب

و معاوية بن ابى سفيان. ابوالاعور گفت ابتدا نام معاويه مى كنيم مالك خروشيد و گفت هرگز اين نخواهد شد اى جاهل نادان او را چه فضيلت است كه به نام او ابتدا كنيم؟ معاويه گفت يا مالك مقدم دار هر كه را مى خواهى و مؤ خّر دار هر كه را خواهى پس ‍ كاتب نام اميرالمؤمنين را مقدم داشت و آن صحيفه را نوشت و در آن درج كرد كه طرفى راضى شدند به حكم قرآن و حكم حكمين و عهد را از ايشان گرفتند كه خلاف نكنند و به آنچه در قرآن هست عمل كنند. اهل عراق با مهرهاى خود مُهر كردند و به اهل شام دادند و ايشان نوشته و مُهر كردند و به اهل عراق دادند مالك اشتر و عدىّ بن حاتم طائى و عمرو بن حمق و زجربن قيس جعفى و ديگران از بزرگان اصحاب اميرعليه‌السلام برخاستند و گفتند اى معاويه گمان مبر كه ما شك در ضلالت و فساد تو داريم، ولى چون استعانت به برداشتن مصحفها و ما را به كتاب خدا دعوت كرديد ما شما را اجابت كرديم اگر به حق حكم كنند فبها والاّ آماده جنگ باش كه ما بر سر جنگ خواهيم رفت تا كه از ما شما يكى هم نماند. پس ابن عباس با ابوموسى سخن بسيار گفت. از جمله ابوموسى گفت كه مردم راضى نشدند مگر به تو و جمعيت ايشان نه براى اين بود كه تو را فضيلتى هست كه ديگران را نيست بلكه مثل تو از مهاجر و انصار كه از تو پيشى دارند بسيارند ليكن اهل عراق راضى نشدند مگر به اينكه حَكَم يمنى باشد نه اهل كوفه و نه اهل شام و بدان كه با تو رفيق شده است كسى كه مكارترين عرب است و در معاويه هيچ صفتى نيست كه به آن مستحقّ خلافت باشد واو طليق اسلام است و پدر او رئيس كفار در روز اُحُد و احزاب بوده است و او ادّعاى خلافت مى كند بى آنكه باكسى مشورت كرده باشد يا بيعتى با او كرده باشند. ابوموسى گفت خدا تو را رحمت كند به خدا قسم كه مرا امامى به غير از على نيست و حق نزد من محبوب تر از معاويه و اهل شام است. پس معاويه اهل شام را به شام فرستاد و اهل عراق به عراق رفتند. ابوموسى در نزد حضرت آمد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين من از حوادث ايمن نيستم قومى را بفرست كه تا دومة الجندل بامن بيايند. پس حضرت اميرعليه‌السلام شريح بن هانى را با پانصد سوار با وى فرستاد و در بين راه شريح به ابوموسى گفت: اى ابوموسى تو را براى كار بزرگى فرستادند كه شكستگى آن هرگز درست نمى شود و گناه او عفو نمى شود و كسى را به تو انداختند كه او را دينى و آيينى نيست و حيله گرترين عرب است و دين خود را به دنيا فروخته، بپرهيز كه تا تو را فريب ندهد. ابوموسى گفت سزاوار نيست كه مرا بفرستد كه باطل را از ايشان دفع كنم، قومى كه مرا متهم كردند پس او را به دومة الجندل آوردند كه حصارى است بين عراق و شام و هر يك از بزرگان شيعيان او را نصيحت كردند و برگشتند. اميرالمومنينعليه‌السلام قصد كوفه كردند. در كتاب فضائل ابن شاذان و روضة الفضائل از ابن عباس روايت شده كه با اميرالمؤمنينعليه‌السلام از صفين برگشتيم، لشگر تشنه شدند و در آن زمين آب نبود پس به آن شهسوار عرصه لافتى و تا جدار سوره هل اَتى از تشنگى شكايت كردند. حضرت كمى گشتند تا در آن بيابان به سنگى عظيم رسيدند، ايستادند و فرمودند

السلام عليك ايتها الصخرة

آن سنگ بزرگ جواب داد:

السلام عليك يا وارث علم النبوة.

حضرت فرمودند اين الماء آب كجاست؟ عرض كرد درتحت من اى وصىّ محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله پس حضرت مردم را خبر دادند به آنچه آن سنگ خبر داده بود. صد نفر آمدند تا آن سنگ را حركت دهند نتوانستند. حضرت فرمودند كنار رويد، لبان مبارك را حركت داد و به يك چشم بهم زدن سنگ را از جا كندند و در زير آن آب نمايان شد آبى كه از عسل شيرين تر و از برف سردتر بود و مسلمانان از آن آب گوارا نوشيدند و اسبان را آب دادند و آب بسيارى هم برداشتند، پس حضرت به سنگ فرودند عودى الى موضعك بجاى خود برگرد. ابن عباس مى گويد: آن سنگ همانند توپى در ميدان غلطيد و بجاى خود برگشت. حضرت آب برداشتند و خواستند به جهت قضاء حاجت بروند. بعضى از منافقين لشگر كه نفاق اياشن در روز صفين ظاهر شد گفتند پشت سر حضرت مى رويم و او را در حال تخلّى مى بينيم و آنچه از او خارج مى شود را مشاهده مى كنيم زيرا كه مرتبه نبوت را از براى خود ادّعا مى كند و به دروغ مردم را خبر مى دهيم. حضرت به قنبر فرمودند برو به آن دو درخت بگو

ان وصى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله تاءمركما ان تتلاصقا فقال قنبر يا اميرالمؤمنين ايبلغهما صوتى.

بگو وصىّ پيغمبر امر مى كند كه شما دو درخت بهم بچسبيد، قنبر گفت آيا صداى من به آن دو درخت مى رسد؟ حضرت فرمودند اى قنبر

الذى يبلغ بصر عينيك الى السماء يبلغهما صوتك.

آن كسى كه بينايى چشم تو را به آسمان مى رساند و حال آنكه ميان تو و آسمان پانصد سال راه است، صداى تو را به آن دو درخت هم مى رساند. پس قنبر رفت و به آنچه ماءمور بود عمل كرد و آن دو درخت مانند دو دست باز شده به هم چسبيدند. بعضى از آن منافقين صحنه را كه ديدند گفتند على سحر رسول اللّهعليه‌السلام را تازه كرد. نه پسر عمّ او پيغمبر بود و نه على امام است بلكه هر دو ساحرند و جادوگر. حال ما بر دور اين دو درخت مى گرديم و از پشت اين دو درخت عورت او را مى بينيم و آنچه از او دفع مى شود را خواهيم ديد. خداوند صداى ايشان را به گوش ‍ مبارك حضرت رساند. حضرت با صداى بلند قنبر را صدا زدند و فرمودند كه منافقين اراده مكر با من دارند و گمان مى كنند كه اين درخت بين من و ايشان حايل مى شوند. برگرد به آن دو درخت بگو كه وصىّ پيغمبر امر كردند كه به مكان خود برگرديد به مجرد اينكه قنبر اين امر را گفت آن درختان از هم جدا شدند مثل كسى كه از فرد شجاعى بگريزد پس حضرت بدون حايل در ميان صحرا رفتند و براى تخلّى نشستند در آن حال منافقين نگاه كردند ولى نابينا شدند به طورى كه هيچ نمى ديدند پس روى خود را برگرداندند بينا شدند، دوباره به حضرت نگاه كردند باز كور شدند و هيچ نمى ديدند تا هشتاد مرتبه تكرار كردند تا اينكه حضرت برخاستند و به منزل خود مراجعت نمودند. پس منافقين خواستند بروند به آن مكانى كه حضرت براى تخلّى تشريف بردند تا اينكه آنچه از حضرت خارج شد را ببينند ولى همين كه اراده رفتن مى كردند نتوانستند از جاى خود برخيزند و زمين گير شدند ولى چون خواستند بروند، زمين گير شدند و نتوانستند حركت كنند تا صد مرتبه اين واقعه بر ايشان تكرار شد كه در آن وقت جويريه منادى حضرت ندا داد كه لشگر كوچ كنند. با وجود مشاهده اين معجزه عظيم، عداوت ايشان نسبت به حضرت و كفر و عناد و طغيان آنان بيشتر شد و بايكديگر گفتند كه اگر اينها معجزه بود پس چرا از معاويه و يزيد عاجز شد كه ناگاه صداى زنجير شنيدند و نگاه كردند ديدند ملائكه معاويه و يزيد را بستند و حاضر نمودند. حضرت اميرعليه‌السلام آن منافقين را به اسم صدا زدند فرمودند: ببينيد اينها معاويه و يزيد و اعوان و انصار ايشانند. واگر مى خواستم همه را مى كشتم و ليكن ايشان را تا روز قيامت مهلت دادم واينكه از امير خود مى بينيد نه عجز است و نه ذلت و ليكن از جانب خدا است تا آنكه مشاهده كنيد كه خودتان چه مى كنيد و امتحان و آزمايش مى شويد ولى اگر شما بر من لعن مى زنيد پيش از اين كافران به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله هم لعن مى زدند و مى گفتند

من طاف ملكوت السموات والجنان و ليلة و رجع كيف يحتاج ان يهرب و يدخل فى الغار.

يعنى كسى كه در يك شب معراج در همه آسمانها و بهشت مى رود و به مكه بر مى گردد پس چگونه محتاج مى شود كه از مكه فرار مى كند و به غارى پناهنده مى شود و يازده روز از مكه تا مدينه راه مى رود. ليكن اين از امتحانات خداوند است تا مؤمن از منافق تميز داده شوند و خداوند خلق را به آنچه كراهت دارند امتحان مى كند. حضرت آمدند تا به كنار فرات رسيدند. صدا زدند اى رودخانه من كيستم؟ ناگاه فرات به اضطراب آمد و موجهاى آن از هم جدا شد و مردم نگاه مى كردند و صدايى از فرات شنيدند كه مى گفت

اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه و ان اميرالمؤمنين حجة اللّه على خلقه.

پس حضرت آنچه تير در تركش داشت بيرون آوردند و بعد از آن چوب زردى از تركش بيرون آورده و بر فرات زدند و فرمودند: انفجرى پس فرات شكافته شد و به دوازده قسم تقسيم شد و هر قسمى مثل كوه ايستادند و مردم تماشا مى كردند. پس حضرت سخنى فرمودند كه كسى نفهميد، ناگهان در تمام ماهيان آمدند در حالى كه سرها را بلند كرده بودند و تكبير و تهليل مى گفتند صدا زدند:

السلام عليك يا حجة اللّه فى ارضه خذلك قومك بصفين كما خذل هرون بن عمران قومه.

سلام بر تو اى حجت خدا در زمين، قوم تو را در صفّين وا گذاشتند چنانكه جمعى هارون بن عمران را واگذاشتند. حضرت فرمودند آيا شنيده ايد؟ عرض كردند بلى. فرمودند:

فهذه اية لى عليكم و قد اشهد بكم عليه.

اين آيتى است براى من بر شما كه من شما را بر آن شاهد مى گيرم. حضرت حركت كردند به ضدود رسيدند، طايفه بنى سعد به خدمت آن سرور آمدند و التماس ‍ كردند كه در منزل ايشان فرود آيد و شب را در آنجا به روز آورد. حضرت قبول فرمودند وشب را با ياران در آنجا ماندند و فرداى آن شب از نخيله گذشتند. عبدالرحمن بن جندب مى گويد كه چون خانه هاى كوفه نمايان شد ناگاه مرد پيرى را ديديم كه در زير سايه ديوار خانه خود نشسته بود و آثار بيمارى از چهره او ظاهر بود. حضرت به جانب آن پيرمرد رفت و سلام كرد و ما نيز سلام كرديم. آن مرد جواب نيكو داد. حضرت فرمودد ظاهرى بيمار دارى و از آن كراهت دارى، عرض ‍ كرد آرى دوست ندارم. حضرت فرمودند: آيا از آن اميد خير و ثواب ندارى؟ عرض ‍ كرد دارم. فرمودند بشارت باد به رحمت پروردگار و آمرزش گناهان، حال بگو كيستى اى بنده خدا؟ عرض كرد صالح بن سليم بن منصور هستم. فرمودند سبحان اللّه چه نيكو است اسم تو و پدرت و اسم قبيله تو و اسم آن كسى كه به او منسوب هستى آيا در اين جنگ با ما حاضر بودى؟ گفت نه، مى خواستم حاضر شوم ولى تب مرا مانع شد حضرت فرمودند بر شما واجب نبود و معذور بوديد. حال بگو مردم چه مى گويند از آنچرا كه بين ما و اهل شام واقع شد؟ عرض كرد اغنيا از آن شادند و آن گروه كه ناصح و خيرخواه مسلمانند متاءسفند. حضرت فرمودند راست گفتى، خداوند اين مرض تو را كفاره گناهان تو قرار دهد. بدرستى كه مرض را در نزد خداوند اجرى نمى باشد ولى گناهان را بر طرف مى سازد و اجر در گفتار و كردار است و خداوند به نيت و نيكى باطن، بندگان خود را داخل بهشت مى كند. حضرت حركت كردند چون قدرى راه رفتند عبداللّه بن وديعه انصارى را ملاقات نمودند و به او فرمودند كه مردم چه مى گويند؟ عرض كرد بعضى به آن راضى هستند و بعضى انكار مى كنند. حضرت فرمودند: منكرين چه مى گويند؟ عرض كرد مى گويند على جمعيت عظيمى داشت آنها را متفرق كرد و حصار محكمى داشت خرابش كرد، كى بنا خواهد كرد آنچرا كه ويران كرده است؟ و اگر در اين هنگام كه عاصيان عصيان نمودند قتال مى كردند ظفر مى يافتند يا تمام كشته مى شدند كه بهتر از اين بود. حضرت فرمود آيا من خراب مى كردم يا ايشان ومن متفرق كردم يا ايشان متفرق نمودند؟ و آنچه مى گويند كه بهتر اين بود كه جنگ كنيم يا پيروز شويم يا كشته شويم بلى ما را نيز همين رأی بود و ما به دنيا بى رغبتيم امانگاه كردم به حسن و حسين كه در پيش روى من بودند و گفتيم اگر هلاك شوند نسل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله در ميان امت منقطع مى شود به همين جهت اجابت مردم را قبول كردم و ترك مقاتله نمودم تا جان حسن و حسين حفظ شود. آرى عبث نبود كه در روز عاشورا در عرصهئ كربلا وقتى كه صداى استغاثه خامس آل عبا بلند شد و بيمار كربلا نيزه اى برداشت و از خيمه بيرون آمد و از شدت ضعف، بدن مباركش مى لرزيد و نيزه را بر خاك مى كشيد و جناب سيدالشهداء نظر به آن بزرگوار نمود و فرمود: اى ام كلثوم او را برگردان كه دنيا از نسل آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله خالى نماند. جناب زينب خواستند كه آن جناب را برگردانند فرمود عمه جان مگر تو ناله پدرم را نشنيدى؟ بگذار بروم اين نيمه جانم را به فداى پسر فاطمه كنم و جناب ام كلثوم جلو آمد و ايشان را به خيمه برگرداند و صبر نمودند. موافق روايت سيدبن طاوس حضرت در آن وقت جلوى خيمه آمد و به خواهر خود زينب فرمود:

ناولينى ولدى الصغير حتى اودعه.

اى خواهر طفل صغيرم را بياور تا او را وداع نمايم پس زينب آن طفل را آورد عرض ‍ كرد سه روز است آب نخورده شربت آبى از اين گروه برايش طلب نما. حضرت طفل را گرفت و تا نزديك پسر سعد آمد و آن طفل را خوب بلند كرد كه عارفانِ محرمِ راز و واقفان اسرار مى گويند كه گويا مقصود حضرت از بلند كردن قنداقه على اصغر اين بود كه اى خدا تو واقفى كه غير از اين گوهر گرانبها در خزانه من چيزى نمانده است و من آن را نثار تو مى كنم و فرمود اى قوم شما شيعيان و اهل بيت مرا كشتيد و بيعت مرا شكستيد شربت آبى به اين طفل شير خوار بدهيد. واى بر شما اين طفل شيرخوار را ببينيد كه چگونه از فرط تشنگى به خود مى پيچد. اى قوم ستمكار آيا اين از انصاف شمااست كه از اين آب هر ترك و ديلمى بياشامند و اهل بيت پيغمبر شما از تشنگى بميرند؟ همينطور كه حضرت مشغول صحبت بود ناگاه حرملة بن كاهل اسدى تيرى بر چلّه كمان گذاشت و به جانب آن امام مظلوم انداخت آن تير بر گلوى مبارك آن طفل نشست و گلوى او را در هم شكافت و آن جناب چون متوجه اين شقاوت شد تير را از گلوى على اصغر كشيد و دست مبارك خود را به زير گلوى آن طفل گرفت و چون پر از خون شد بسوى آسمان پاشيد و فرمود اين شهادت در محضر خدا و در برابر حق تعالى است لذا بر من سهل است آنچرا كه دشمنان انجام مى دهند. و به روايت ابو مخنف ابن لوط بن يحيى حضرت به پيشگاه خدا عرض كرد: خدايا فرزند من در نزد تو كمتر از بچه ناقه صالح نمى باشد، آنچه اگر مقدر شده است كه ما بر ايشان نصرت نيابيم اينها را از براى آخرت ما قرار مده و چون عادت طفلان است كه در وقت رفتن نظر بر روى پدر يا مادر مى كنند على اصغر يك نظر بسوى پدر كرد و از شدت درد دستها را از قنداقه برآورد و به گردن پدر حمايل كرد كه تمام كائنات به جزع در آمدند. ابن ابى الجمهور ذكر مى كند كه سيدالشهداء بر لبهاى كبود شده طفل نگاه مى كردند گويا متحير بودند كه با او چه كند و بر حضرت مشكل بود كه كشته آن طفل را هم در خيمه برند در اين وقت منادى از آسمان ندا داد كه او را واگذار كه خداوند در بهشت شير دهنده اى براى او قرار داده است. در مهيج از حميد بن مسلم منقول است كه مى گويد من در لشگر پسر زياد بودم و به آن طفل نظر مى كردم كه بر روى دست پدرش بود و او حيران و خجالت زده از اهل حرم مانده بود كه بر سر نعش آن طفل چه كند. ناگاه زنى نورانى را ديدم كه گاهى مى نشست و گاهى بر مى خواست و مى گفت

وا ولده وا قتيلاه وا مهجة قلباه

تا به نزد آن طفل آمد و خود را بر روى نعش او انداخت و دختران چندى را ديدم كه از خيمه مضطرب بيرون مى آمدند و آن شهيد را در برگرفتند و در آن حال امامعليه‌السلام مشغول گفتگو با قوم بودند. چون متوجه آن صحنه شد فورا به كنار آن زن رفت و او را موعظه و نصيحت كرد و با ملاطفت او را به خيمه برگرداند. من از كسانى كه در اطرافم بودند پرسيدم اين زن كيست؟ گفتند امّ كلثوم دختر اميرالمؤمنين است. گفتم آن سه دختر كيانند؟ يكى گفت سكينه و فاطمه و رقيّه هستند. صاحب احتجاج مى گويد خود آن حضرت از اسب فرود آمدند و با غلاف شمشير خود زمين را كندند و بدن آن طفل شيرخوار را به خونش رنگين كردند و دفن نمودند. شيعيان يكى از فضلا در وقت ذكراين مصيبت به مسمعين مى گويد چرا از من نمى پرسيد كه سبب دفن على اصغر چه بود كه هيچ يك از آن هفتاد و دو نفر را دفن نكردند ولى بدن على اصغر را دفن كردند؟ شايد نكته مهم آن اين باشد كه امامعليه‌السلام با علم امامت مى دانستند كه سه روز اين بدنهاى شهداء بر روى زمين گرم كربلا مى ماند و كسى متوجه دفن اجساد طيّبه آنان نمى شود ولى چون پدر نسبت به طفل كوچك مهربان تر است و بدن ضعيف على اصغر شيرخوار تاب و تحمل آفتاب گرم صحراى كربلا را ندارد لهذا بدن آن طفل را دفن نمودندالا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

مكر و حيله عمروعاص به ابو موسى اشعرى

از ابوالحباب كلينى نقل شده است كه وقتى ابوموسى و عمرو بن عاص همديگر را در دومة الجندل ملاقات كردند عمرو، ابوموسى را در كلام مقدم مى داشت و مى گفت تو پيش از من به خدمت رسول خدا رسيده اى و سنّ تو بيشتراز من است، تو اول سخن بگو و اين را به عنوان سنت وعادت قرار داده بود البته غرض او مكر و خدعه بود و او را در صدر مجلس مى نشاند و در نماز و طعام او را بر خود مقدم مى داشت و به اسماء زيبا او را صدا مى زد. مثلا مى گفت يا صاحب رسول اللّه يعنى اى همنشين و صحابى رسول خدا. تا آنكه ابوموسى مطمئن شد و گمان كرد كه با او مكر نمى كند و چون امر محكم شد روزى عمروعاص از ابوموسى پرسيد كه مرا خبر ده كه رأی تو در اين امر مهم چيست؟ اى ابوموسى اگر تو با عثمان در روز قتل او حاضر بودى چه مى كردى؟ ابوموسى گفت او را يارى مى كردم اما معتقدم معاويه با على بن ابى طالب برابر نيست عمروعاص گفت راست مى گويى. اما اگر كسى ادعا كرد كه على ازكشندگان عثمان است بشنو و سخن او را قبول كن چون كشندگان عثمان را در نزد خود جاى داد و ياران عثمان را در روز جمل كشت. اى ابوموسى اگر صلاح بدانى على را عزل كن و من هم معاويه را عزل مى كنم و خلافت رابه عبداللّه بن عمربن الخطاب كه مرد زاهد و عابدى است وا مى گذاريم او در اين جنگ حاضر نشده است. و چون ابوموسى از جمله دوستان عمر بود گفت راست گفتى خدا تو را جزاى خير دهد عمرو گفت چه موقعى اين كار را انجام مى دهيم؟ ابوموسى گفت اگر مى خواهى امروز و اگر نه فردا كه روز دوشنبه است و روز مباركى است. پس عمروعاص روز ديگر با جماعتى از شاهدان به نزد ابوموسى آمد و تمام مردم جمع شدند و منتظر بودند كه ببينند رأی ايشان به چه تعلّق گرفته است و چه سخنهايى خواهند گفت. اول عمروعاص گفت اى ابوموسى بگو آيا عثمان را مظلوم كشتند يا ظالم؟ گفت مظلوم. عمروعاص گفت آيا كشنده او را قصاص ‍ كنند يا نه؟ ابوموسى گفت بلى. عمروعاص گفت اكنون كشنده عثمان را چه كسى قصاص كند؟ ابوموسى گفت اولياى عثمان. عمروعاص گفت آيا تو مى دانى كه معاويه از جمله اولياى عثمان است؟ ابوموسى گفت بلى. عمروعاص گفت: اى مردم شاهد باشيد به آنچرا كه ابوموسى گفته است. ابوموسى اشعرى گفت اى عمروعاص حال برخيز معاويه را عزل كن و طبق رأی ديروز كه با هم توافق نموديم عمل كن عمروعاص از راه مكر و خدعه گفت سبحان اللّه كه من پيش از تو برخيزم و سخن بگويم و حال آنكه خداوند تو را در ايمان و هجرت بر من مقدم داشته است بلكه تو برخيز و آنچه مى خواهى بگو تا من بعد از تو برخيزم و آنچرا قرار شد بگويم پس ‍ ابوموسى برخاست و خطبه خواند. و گفت اى گروه مردمان ما مدتى در اين امر تفكر كرديم و بهتر از اين راهى رانيافتيم و رأی من و عمروعاص بدين قرار گرفت كه على بن ابى طالب و معاويه را عزل كنيم و خلافت را در ميان مسلمانان به شورى واگذار كنيم كه هر كس را مى خواهند بر خود امير و والى قرار دهند و الان من على بن ابى طالب و معاويه را خلع كردم، شما متوجه امر خود شويد و هر كس راكه اهل خلافت بدانيد بر خود امير سازيد. پس عمروعاص از جاى خود برخاست و حمد وثناى الهى بجا آورد و گفت آنچه اين مرد گفت شنيديد و صاحب خود معاويه را برخلاف ثابت گرداندم زيرا كه ولىّ عثمان و طالب خون او معاويه خواهد بود و اولى به ماقم عثمان او است. ابوموسى گفت تو را چه شد اى عمرو خدا تو را لعنت كند و تو را توفيق ندهد و لعنت خدا و رسول و ملائكه بر تو باد اى بد قولِ بد عهد كذّاب غدّار بى فا اى جامع صفات زشت مَثَل تو مَثَل سگى است كه اگر بر او حمله كنى زبان بيرون مى آورد و اگر حمله نكنى زبان بيرون مى آورد. چنان كه خداوند فرموده است:

فمثله كمثل الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث

عمروعاص گفت مثل تو مثل حمار است كه اسفار بر او بار كرده باشند. پس يكديگر را دشنام دادند. شريح بن هانى كه از جانب اميرالمؤمنينعليه‌السلام با ابوموسى آمده بود كه عمروعاص حمله كرد و تازيانه بر سر عمروعاص زد و عمروعاص هم بر او حمله كرد و مردم برخاستند و ايشان را جدا كردند. پس مردم فرياد برآوردند كه اين مكر و فريب بود كه با ما كرديد و ما با اين راضى نيستم شريح گفت اى كاش بجاى تازيانه، شمشير بر فرق عمروعاص مى زدم اصحاب علىعليه‌السلام ابوموسى را طلب كردند و او بر شتر خود سوار شده و به جانب مكه گريخت. پس اهل شام شماتت بر اهل عراق كردند و عمروعاص نامه اى به معاويه نوشت كه مشتمل بر تهنيت و تبريك خلافت معاويه بود. سعيد بن قيس همدانى از اكابر شيعيان برخاست و گفت بخدا قسم گمراهى ابوموسى و عمروعاص ضررى به ما نمى رساند و ما امروز بر آنيم كه ديروز بوديم همه يكى پس از ديگرى ابراز اخلاص نسبت به حضرت كردند به غير از اشعث بن قيس كه خاموش بود. مالك به او گفت اول كسى كه به اين امر راضى است توئى اى ملعون.


11

12

13