سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)23%

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان) نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: مهدی احمدی
گروه: تاریخ اسلام

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)
  • شروع
  • قبلی
  • 15 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 13765 / دانلود: 5399
اندازه اندازه اندازه
سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

سیف الواعظين و الذاكرين (تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان)

نویسنده:
فارسی

 

كتاب حاضر مشتمل بر تاريخ تفصيلى غزوات ثلاثه جمل، صفيّن و نهروان است كه توسط ناكثين و قاسطين و مارقين، در طول حكومت قريب پنج ساله اميرالمؤمنين بر آن حضرت تحميل شد. تاريخ تفصيلى اين سه جنگ مهم در بدوِ امر توسط علامه مرحوم آية اللّه محمد حسن بن محمد ابراهيم اليزدى در سال ۱۲۵۲ ه. ش ‍ يعنى حدود ۱۷۰ سال قبل جمع آورى شد و حدود ۱۱۵ سال قبل به زيور چاپ آراسته شد. و از آن پس تجديد چاپ نشد تا اينكه اين حقير در سال ۱۳۷۹ ه ش ‍ سالى كه توسط مقام معظم رهبرى به سال امام على نامگذارى شد، به سبك فارسى روان بازنويسى نموده تا در اختيار علاقمندان و دوستداران حضرت امير قرار گيرد و همگان بيش از پيش به مظلوميت آن امام مظلوم تاريخ آشنا گردند.


1

2

3

4

5

فصل هشتم: دو لشگر در صفّين آماده جنگ تمام عيار مى شوند

معاويه اهل شام را تحريص بر جنگ كرد و صفوف را راست و مهيّا نمود. حضرت اميرالمؤمنين علىعليه‌السلام جناب هاشم بن عتبه را طلبيدند و فرمودند: اى هاشم عَلَم خود را بردار و خود را به اهل حمص در لشگر معاويه برسان چون ايشان تكيه گاه معاويه هستند و اعتماد معاويه به ايشان است. هاشم عَلَم را برداشت و جنگ كرد تا آنكه خود را به اهل حمص رساند و بر آنان غلبه كرد در حالى كه مشغول جنگ بودند، عمروعاص خواست تلافى كند لذا عَلَم را برداشت و با قبيله خود به جنگ مالك اشتر آمدند و مالك بر ايشان حمله كرد و با ضربتى كه بر عمروعاص زد او را مجروح كرد عمروعاص فرار كرد و مالك با چند نفر از بنى نخع پشت سر آنان براى تعقيب رفتند و هفتاد و هفت نفر از آنان را كشتند و بيش از صد نفر را مجروح نمودند و معاويه بسيار ترسيد تا نزديك غروب آفتاب طرفين دست از قتال برداشتند. و چون روز ديگر شد صفوف آراسته شد و قريب به پانصد نفر به ميدان آمدند و از طرف حضرت قيس بن سعد بن عباده انصارى با ده نفر بر ايشان حمله كرد. و در ميان مردم شام مردى بود شبيه معاويه لذا قيس گمان كرد كه او معاويه است خود را به او رساند و او را با شمشير دو نيمه كرد، آن وقت متوجه شد كه معاويه نيست پس غضبناك شد و در ميان ايشان رفت و مى كشت، قيس با آن ده نفر، پانصد نفر را مضطرب كرده بودند، پس معاويه فرياد كشيد اى اهل شام بپرهيزيد از قيس ‍ بن عباده كه شير ضرغام است، پس مردم از قيس دور شدند و هر چه مبارز طلبيد كسى اجابت نكرد پس قيس برگشت. در اين اثنا از جانب معاويه مردى به ميدان آمد كه نام او مخراق بن عبدالرحمن بود، مبارز طلبيد. مردى از لشگر اميرالمؤمنين به ميدان او رفت كه نام او مؤمن بن عبيداللّه مرادى بود. مخراق او را از اسب انداخت. آن ملعون پياده شد و شمشير خود را كشيد و سر مخلوق مومن را بريد و بدن او را برهنه كرد و دوباره بر اسبش نشست و مبارز طلبيد. سوار ديگرى از ياران حضرت به نام مسلم از بنى ازد به ميدان رفت و باز آن لعين اهل شام نيزه اى بر پهلوى او زد و او را به شهادت رساند و باز پياده شد و سرش را از تنش جدا كرد و بدنش را برهنه كرد و باز سوار بر اسب شد و مبارز طلبيد و شخص ديگرى به ميدان او آمد و با قطع شدن دستش بوسيله شمشير آن لعين به شهادت رسيد. خلاصه اينكه چهار نفر ديگر را نيز به شهادت رساند تا اينكه براى آخرين بار مبارز طلبيد و شخصى با پوشش وارد ميدان شد كه هيچكدام از دو لشگر او را نشناختند اتفاقا او اميرالمؤمنينعليه‌السلام بود. آن ملعون به جناب حضرت نيزه اى حواله كرد و حضرت دست را دراز كردند و نيزه را گرفتند و از كف دست او بيرون آوردند و بر دهانش ‍ زدند و او را با همان نيزه از اسب برداشتند و بر زمين زدند و ذوالفقار را بر گردنش ‍ زدند و سرش را از بدن نحس او جدا كردند و ليكن بدن او را برهنه نكردند ولى آن ملعون بدن چندين شهيد را كاملا برهنه نمود. حضرت مبارز خواستند و مبارزان از لشگر معاويه يكى پس از ديگرى جدا مى شدند و چون به ميدان مى رسيدند بر دست تواناى حيدر كرّار به بئس المصير روانه مى شدند تا آنكه هفتاد نفر را به جهنم فرستادند و ديگر كسى جراءت نكرد به ميدان آيد. طرفين از شجاعت اين سوار متعجب شدند چرا كه ناشناخته به ميدان رفت. معاويه چون ترس و رعب سپاه خود را ديد، غلامى داشت كه او را حَرب مى گفتند و بسيار شجاع بود و معاويه به شجاعت او اعتماد تمام داشت لذا به حرب گفت: واى بر تو بيرون رو و به جنگ اين سوار روانه شو مگر نديدى كه چقدر از اصحاب مرا كشت؟ غلام گفت اى معاويه به خدا قسم او را به نوعى مى بينم كه اگر تمام لشگر تو به جانب او روند تمام را هلاك خواهد كرد و من مى دانم كه در حمله اول مرا مى كشد. اكنون اگر مى گويى به ميدان بروم خواهم رفت و كشته شوم و اگر مى خواهى مرا بگذار براى شجاعان ديگر. معاويه گفت تو باش از براى ديگران، پس حضرت هر چه مبارزه طلبيد كسى به ميدان نرفت در اين لحظه حضرت مغفر خود را از سر مبارك خود برداشتند و فرمودند:

نام على صاحب الصمصامة

و صاحب الحوض لدى القيمة

اخو نبى اللّه ذى العامة

قد قال اذعممنى العمامة

انت اخى ومعدن الكرامة

و من له من بعدى الامة

منم على صاحب شمشير برّنده و ساقى حوض كوثر در قيامت و منم برادر رسول خدا و صاحب معجزه و منم آن كسى كه در روز خندق در وقتى كه پيغمبر عمامه خود را بر سر من بست و فرمود توئى برادر من و معدن كرامت و توئى آن كسى كه بعد از من امامت حقّ تو است. پس از خواندن اين اشعار مردم متوجه شدند كه اين مرد شجاع در ميدان، على بن ابى طالبعليه‌السلام بود. غلام به معاويه گفت آيا نگفتم كه من مرد ميدان او نيستم و اگر مى رفتم كشته مى شوم؟ پس مبارز ديگرى از لشگر شام كه نام او كُريب بن صياح بود بيرون آمد و چهار نفر از لشگر اميرالمؤمنينعليه‌السلام راكشت. پس حضرت خود به ميدان آمدند و فرمودند تو كيستى؟ گفت منم كُريب. حضرت فرمودند: تو را دعوت مى كنم به كتاب خدا و سنّت حضرت رسول اى كُريب از خدا بترس و دست از ضلالت بردار، تو را مرد شجاع و مبارزى مى بينم. كُريب گفت تو كيستى فرمودند منم مظهر العجائب على ابن ابى طالب. كُريب گفت نزديك من بيا كه مشتاق تو هستم. حضرت فرمودند مبادا معاويه تو را به دوزخ بفرستد كُريب گفت اين سخنان را رها كن اى پسر ابوطالب نزد من بيا كه آرزو داشتم كه خود را در روز مصاف در برابر تو ببينم. حضرت جلو آمد و آن ملعون شمشير خود را بلند كرد و هنوز فرود نيامده بود كه حضرت شمشير خود را به زير بغل او فرود آوردند كه يك دست و سر او را انداختند و تكبير گفتند و چهار نفر را نيز كشتند و فرمودند:

هلم الى فبارزنى ولا يقتلن الناس فيما بيننا

اى معاويه مردم را رها كن و بيا به ميدان من و مردم را از دو لشگر شام و عراق به كشتن مده. معاويه گفت مرا به مبارزت تو احتياج نيست، جمعى از شجاعان لشگر شام را كشتى تو را بس نيست؟ عمروعاص خنديد و رنگ چهره معاويه از ترس زرد شده بود. عمروعاص گفت اى معاويه حالا فرصت را غنيمت شمار زيرا كه حالا على بسيار جنگ نموده و خسته است و تو عجله كن و من گمان دارم كه خدا تو را بر او پيروز گرداند. معاويه گفت به خدا قسم تو اراده قتل مرا كردى تا بعد از من خلافت را تصاحب كنى و من فريب تو عمروعاص را نمى خورم. ولى حضرت اميرعليه‌السلام در ميدان شعر مى خواندند و شمشير مى زدند و مى فرمودند شمشير مى زنم اهل شام را ولى معاويه ارزق چشم و شكم گنده را نمى بينم پس معاويه اسب طلبيد و متغيّر شد و چون سوار شد پشيمان شد و به ميدان آن حضرت نيامد. آن وقت عروة بن دود از اهل شام فرياد كرد: اى پسر ابى طالب اگر معاويه به مبارزه تو بيرون نيامد من آمدم بسم اللّه. حضرت در آن وقت به لشگر مراجعت فرمودند و خواستند دوباره به ميدان برگردند كه شجاعان لشگر عرض كردند شما كمى صبر فرماييد تا ما خودمان شرّ اين ملعون را كفايت كنيم. حضرت فرمودند نبايد كسى جز من در مقابل او رود. پس آن حضرت به ميدان عروه آمدند و عروه حمله كرد و پيش دستى كرد و كمتر كسى بودند كه در جنگ با آن حضرت پيش دستى كنند. عروه شمشيرى حواله سر حضرت كرد آن جناب شمشير او را به سپر خود دفع كردند، پس ذوالفقار را كشيدند و عروه سپر خود را بر سر كشيد ولى حضرت شمشير را چنان بر سر و سپر او فرود آوردند كه سپر دو نيمه شد و خُود او بريده شد و تا بالاى زين اسب شكافته شد و فرمودند برو اى عروه، قوم خود را خبر ده به خدا قسم كه آتش جهنم را با چشم خود ديدى و از آنچه كردى پشيمان شدى. معاويه غمناك شد، يسربن ارطاة گفت اى معاويه تو را دل شكسته مى بينم خود را تسلى ده و بر جنگ صابر باش و قوى دل باشد زيرا كه تو كاتب پيغمبرى و عامل عمربن الخطّاب و ولىّ خليفه مظلومى، معاويه گفت راست گفتى اى يسر امّا على بن ابى طالب بر من غالب مى شود زيرا كه كسى از عرب مرا با او برابر نمى داند و او چندين فضيلت دارد كه من ندارم و سابقه اسلام و قرابت با سيد انام و شجاعت و فصاحت و علم او بر همگان روشن است. عمروعاص گفت اگر بناى بر شمردن فضائل در على بن ابى طالب است كه به شمارش در نمى آيد. اى معاويه پدر على سيد و مهتر در بنى هاشم بود و مادرش سيده بود و او است فقيه اسلام و پسر عمّ انام و او است علمدار رسول و شوهر فاطمه بتول. اى معاويه جدّ او عبدالمطلب است و جدّ تو حرب و پدر او ابوطالب است و پدر تو ابوسفيان و مادرش فاطمه دختر اسد است و مادر تو هند و پسرانش حسن و حسين دو سبط اين امت و پسران تو خالد و يزيد و سپاه او مهاجر و انصارند و سپاه تو كسانى كه مى بينى. اما اى معاويه با وجود اين همه فضائل در على با او مى جنگيم تا او را ذليل كنيم و يا كشته شويم. معاويه چون اين را شنيد تپشتش قوى شد و بر جنگ دلير شد و اين وقايع و گفتگو به سمع مبارك حضرت اميرعليه‌السلام رسيد. حضرت چون شدت عدوات و ضلالت ايشان را ديدند محزون شدند. قيس بن سعد بن عباده انصارى از پيش حضرت برخاست عرض كرد پدر و مادرم فداى تو با اميرالمؤمنينعليه‌السلام از سخن پسر هند و پسر عاص محزون مباش، به خدا قسم كه اگر همه ما را بكشند و يكى از ما زنده باشيم شك نمى كنيم و دست از يارى تو بر نمى داريم. حضرت اميرعليه‌السلام او را مرحبا گفتند و دعا فرمودند. پس قيس ‍ بانگ بر انصار زد و حمله شديدى كردند و بسيارى از اهل شام را كشتند و برگشتند. پس مردى از لشگر معاويه به ميدان آمد كه او را عمير بن اسيد مى گفتند و مبارز طلبيد و اسباب جنگش نيكو بود و او مردى بلند بالا بود و كسى جراءت نكرد به ميدان او برود. اهل حضرموت نقل كردند كه در ميان ما مردى بود كه او را هانى بن نمير مى گفتند و بيمار بود و تب داشت گفت چه چيز مانع شما است كه به جنگ اين بدبخت نمى رويد به خدا قسم اگر بيمار نبودم و ضعف بر من مستولى نشده بود خود به ميدان اين ملعون مى رفتم و باز شامى مبارز طلبيد و كسى به ميدان او نرفت. پس ‍ هانى متغير شد و تازيانه اى بر اسب خود زد و به ميدان رفت و از ضعف نزديك بود كه از اسب بر زمين افتد. اصحاب به او گفتند: سبحان اللّه تو مريضى چگونه به جهاد مى روى و حال آنكه جهاد از تو ساقط است. هانى گفت: به خدا قسم راضى نمى شوم كه او مبارز طلب كند با انكه بر باطل است و شما از اجابت اهمال مى كنيد با وجود آنكه شما برحقّيد و من اگر چه كشته شوم ميروم و چون به نزديك عُمير بن اسيد رسيد عمير او را شناخت و با يكديگر خويشى داشتند عمير گفت اى هانى من با تو خويشى دارم و تو بيمارى و من نمى خواهم كه تو به دست من كشته شوى اگر ديگرى بيايد مرا خوشتر مى آيد. هانى گفت اما خويشى ما رايارى كردن تو به معاويه و ترك يارى علىعليه‌السلام قطع نمود و من از خانه بيرون نيامدم مگر آنكه شهادت را بر خود قرار دادم و بر من يكسان است كه بدست ت وكشته شوم يا ديگرى و در حالت صحّت يا بيمارى. پس هر دو بهم حمله كردند هانى شمشيرش را كشيد و سر به سوى آسمان كرد و گفت خدا يا من در راه تو به يارى دين رسولت و كمك به ولىّ تو و پسر عمّ نبىّ تو به ميدان جهاد آمده ام. پس دو ضرب ميان ايشان ردّ و بدل شد پس هانى شمشير خود را بلند كرد. عمير بن اسيد سپر بر سر كشيد، هانى دست را كشيد و شمشير را بر صورت عمير زد و نصف سر او را انداخت و آواز تكبير از لشگر اميرعليه‌السلام بلند شد. پس قبيله ئ او برهانى حمله كردند و خواستند او را بكشند پس خويشان او به امر حضرت بيارى او رفتند و هنگامه جدال گرم شد و هفت نفر از لشگر حضرت كشته شدند و بيست و پنج نفر از لشگر شام بدرك واصل شدند. در آن وقت نود و نه نفر با اميرالمؤمنينعليه‌السلام بيعت كردند و حضرت فرمودند: كجا است يك نفر كه صد نفر تمام شود؟ به خدا قسم كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله مرا خبر داده است كه دراين روز صد نفر با من بيعت خواهند كرد. پس مردى آمد كه قباى پشمى پوشيده بود و دو شمشير داشت عرض كرد دست دراز كن تا با تو بيعت كنم حضرت فرمودند به چه چيز بيعت مى كنى؟ گفت بر آنكه جان خود را نثار راه تو كنم. حضرت فرمودند: كيستى؟ عرض كرد اُويس قرنى. پس بيعت كرد و به ميدان رفت و مقابله كرد تا شهيد شد و چون اويس شهيد شد حضرت اميرعليه‌السلام بانگ بر سپاه زدند كه حمله كنيد پس هر گروهى با لشگر مقابل خود حمله كردند و با شمشيرها و عمودهاى آهنين جنگ مى كردند و هيچ صدايى غير از صداى آهن بلند نبود و وقت نمازظهر و عصر گذشت و كسى را ميسّر نشد كه نماز به غير از تكبير و اشاره بخواند و تا وقت نماز مغرب جنگ ادامه پيدا كرد، وسط ميدان خالى ماند و بسيارى از طرفين كشته شدند. در آن روز امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام و محمد حنفيّه و عبداللّه جعفر و حضرت عبّاسعليه‌السلام و محمدبن ابى بكر شمشير مى زدند كه امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام بيش از همه شمشير زدند كه حدود پانصد نفر از اهل شام بدست پر توان آنان كشته شدند. عبداللّه بن خاطب از اصحاب حضرت نقل مى كند كه من در آخر آن روز به طلب برادرم سويد بن خاطب در ميان كشگان مى گشتم و هيچ قدمى بر نمى داشتم مگر آنكه بر روى كشته اى پا مى گذاشتم. ناگاه مجروحى كه در ميان كشته ها افتاده بود، دست دراز كرد و دامن مرا گرفت چون متوجه او شدم ديدم عبداللّه بن الرحمن كلده است گريستم و گفتم اناللّه و انّا اليه راجعون گفتم اى سيد ايا تشنه اى؟ گفت احتياجى به آب ندارم زيرا كه زخمى خورده ام كه نمى توانم آب بياشامم و گفت آيا پيغام مرا به اميرعليه‌السلام مى رسانى؟ گفتم آرى. گفت هرگاه حضرت را ديدى بگو كه عبدالرحمن سلام مى رساند وعرض ‍ مى كند كه مجروحان و زخم داران را فراموش مكن و تو در هيچ معركه ايشان را فراموش نمى كردى. همين راگفت و خاموش شد و من در آنجا بودم كه آن بزرگوار به رحمت الهى واصل شد. پس من به خدمت حضرت رفتم و عرض كردم فدايت شوم در قتلگاه در ميان شهداء بودم كه عبدالرحمن بن كلده شما را سلام مى رساند. حضرت فرمودند سلام بر او باد خودش در كجا است؟ عرض كردم در ميان شهداء افتاده بود و زخمى شديد خورده بود و از او جدا نشدم مگر آنكه به رحمت خدا واصل گرديد. ديدم اميرالمؤمنينعليه‌السلام فرمودند انّاللّه و انّا اليه راجعون و آب از چشم مباركش جارى شد و باآستين مبارك آب را از چشمان خود پاك كردند و چون اداى رسالت او كردم حضرت امر فرمودند منادى را كه در كلّ لشگر ندا كند كه مجروحان و زخميها را مردم به لشگرگاه آورند و به امور ايشان بپردازند. پس اكثر سپاه سوار شدند و مجروحان خود را به لشگر خود آوردند. شيوه مرضيّه آن جناب در همه جنگ ها چنين بود. آرى شيوه خاص آل عبا مظلوم دشت كربلا هم اين چنين بود. كه هر يك از اصحاب كه مجروح مى شدند و از اسب مى افتادند، آن جناب رابر سر بالين خود مى طلبيدند و حضرت بر سر ايشان بسرعت تمام حاضر مى شدند و از هيچ يك از مجروحين غافل نمى شدند از كهتر و مهتر، حرّ و غلام، سياه و سفيد، اقربا و غيراقربا، سيد و غير سيد هيچ يك فراموش نمى كردند و بسيارى از مجروحين را خودش در بغل مى گرفتند و يا جلوى زين اسب مى گرفتند و به خيمه ها مى آوردند. مى فرمودند كشتگان شما كشتگان پيغمبرند و مجرحى در روز عاشورا در ميدان باقى نمى ماند مگر آنكه سرور شهيدان ايشان را بيرون مى برد. در روز عاشورا كسى مجروح تر از سيدالشهداء نبود، يك مسلمان نبود كه بدن مجروح او را از معركه بيرون آورد. بلكه آن سرور با بدن مجروح در معركه افتاده بود و يك نفر نزد آن سرور مظلوم رفت و آمد نمى كرد بلى هر كسى كه بر بالين آن حضرت از اشقيا كه از هر جانب مى آمدند، سواره و پياده، ضربتى بر بدن مبارك مجروحش ‍ مى زدند. و بعضى از سواران كه به اين قصد فجيع نزديك مى شدند اسبهاى ايشان سرباز مى زدند و نزديك آن حضرت نمى آمدند ولى سواران از دور آنچرا كه در دست داشتند به جانب بدن حضرت مى انداختند و عده اى هم كه از كوفه براى تماشاى صحنه آمده بودند كه حدود دو هزار نفر بودند و هرگاه شهيدى بر زمين مى افتاد شاد مى شدند و تماشا مى كردند و چون آن مظلوم از بالاى ذوالجناح بر زمين افتاد، ايشان سر از تماشا باز زدند و تاب و تحمل مشاهده بدن مجروح آن حضرت را نياوردند. حدود چهل نفر از اشقياى ايشان گفتند برويم و ببينيم كه چند زخم بر بدن مباركش خورده و چگونه است. در حال رفتن شاد بودند پس بزودى برگشتند و همه مى گريستند و مى گفتند:

واللّه ما راينا شهيدا غريبا مظلوما احسن منه

گويا گفتند كه ما جنگ بسيار ديده ايم و كشته بسيار مشاهده نموديم و به خدا قسم هرگز نديده ايم شهيد غريب مظلومى كه از او نيكوتر باشد و كسى كه از اهل بيت بر سر بالين آن حضرت آمد، عبداللّه بن الحسنعليه‌السلام بود زيرا كه امام زين العابدينعليه‌السلام بيمار بود و قدرت بر حركت نداشتند. پس چون عبداللّه عموى بزرگوار خود را ديد كه در ميدان افتاده است از خيمه بيرون دويد. زينب خاتون با آن جلالت از عقبش ‍ دويد كه نگذارد بيرون رود چون حضرت فرمودند احبسيه يا اختاه اى خواهر او را نگاه دار و مگذار كه به ميدان آيد. پس آن طفل امتناع كرد و دست عمه خود را رها كرد و جواب داد

لا واللّه لا افارق عمى

نه به خدا قمس از عموى خود جدا نمى شوم، لذا آمد تا به خدمت عمو رسيد وقتى رسيد كه ابحربن كعب و يا حرملة بن كاهل شمشيرى بلند كرده بود كه بر آن مظلوم كربلا زند و آن طفل بعنوان دفاع از عموى مظلومش دست مبارك خود را بلند نمود و گفت

ويلك يابن الخبيثة اتقتل عمى

واى بر تو اى ولدالزّنا آيا مى خواهى عموى بزرگوار مرا بكشى؟ آن ملعون در غضب شد و شمشير خود را فرود آورد و دست آن طفل از بدن جدا شد و به پوست بر بدنش معلّق شد، آن طفل فرياد زد

يا عماه فقال لقد قطعوا يدى

اى عموى بزرگوار دستم را قطع كردند. حضرت فرمودند

يابن اخى صبرا على ما نزل بك

اى نور ديده برادر صبر كن بر آنچه بر تو واقع مى شود و او را بر دامن خود نشاندند و دست مبارك بر سر و صورت او مى كشيدند و به روايتى آن طفل نگاه به بالا كرد و عرض كرد ياعماه العطش العطش گويا هنوز سر مباركش بالا بود كه حرملة بن كاهل اسدى تيرى بر گلوى او زد و در دامن عمويش شهيد شد. زينبعليها‌السلام چون اين حالت را ديد گريست گفت

ليت الموت اعدمنى الحيوة

يعنى اى پسر برادر كاش مرده بودم و اين روز را نمى ديدم و كاش آسمان بر زمين مى افتاد و كاش كوهها پاره پاره مى شدند در اين لحظه سيدالشهداء گوشه چشمان خود را به جانب آسمان نمودند و فرمودند:

صبرا على قضائك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين

پس استغاثه كرد و كسى جوابش نداد و دادرس طلب مى كرد ولى كسى به دادش ‍ نمى رسيد. و چون آنچه درامم سابقه اتفاق افتاد بايد نظيرش در اين امت اتفاق بيفتد. در امتهاى سابقه ملائكه گريستند واز پروردگار براى حضرت ابراهيم خليل الرّحمن طلب يارى كردند و دراين امت نيز ملائكه گريستند و طلب يارى براى امام حسينعليه‌السلام كردند. در اخبار آمده است كه ملائكه در روز عاشورا چند مرتبه گريستند ليكن سخنى به پروردگار عرض نكردند مگر در اين وقت كه ملائكه با گريه عرض ‍ كردند:

يا رب اللهم انك ترى ما يفلعون بابن نبيك ولا تنتعم منهم و انت اشد المعاقبين.

اى خدا تو مى بينى آنچه مى كنند به پسر پيغمبر تو و انتقام نمى كشى ازايشان و توئى شديدترين انتقام كشندگان پس خداوند ندا كرد اى ملائكه من، به طرف راست عرش من نگاه كنيد و چون ملائكه نظركردند مردى را ديدند كه ايستاده بود و نماز مى كرد و مى گريست، ندا رسيد اى ملائكه به عزّت و جلالم قسم كه به همين مرد انتقام خواهم كشيد به جهت فرزند حبيب خود. اى ملائكه به جهت طلب خون يحيى پيغمبر هفتاد هزار نفر از بنى اسرائيل را كشتم و زود باش كه به جهت طلب خون اين مظلوم هفتاد برابر آن از بنى اميّه را بر دست آن مرد بكشم. پس ملائكه عرض كردند اين مرد كيست؟ فرمود مهدى قائم از آل محمد و از فرزندان اين مظلوم است. ابن طاوس و ابن نما نقل كرده اند كه هلال بن نافع نقل مى كند كه من در آن روز در نزد عمر سعد ايستاده بودم، ديدم مردى به سرعت تمام دويد به نزد عمر سعد و گفت

ابشر ايها الامير قد قتل الحسين.

اى امير بشارت باد كه حسين كشته شد. ابن سعد كفى از خاك بر روى آورنده پيغام پاشيد. هلال مى گويد من از صفهاى لشگر بيرون آمدم و پيوسته اسب خود را جولان مى دادم و مى دواندم تا به نزديك امام مظلوم رسيدم. وقتى رسيدم كه طاقت نشستن از آن جناب سلب شده بود و بر روى خاك تكيه كرده و از زخمهايش خون مى ريخت. شنيدم كه اين عبارت را زمزه مى فرمود:

اا تشقونى قبل طلوع روحى شربة من الماء

آيا يك شربت آب به من نمى دهيد پيش از آنكه روح از بدنم مفارقت كند. و زياده بر اين تاب نوشتن و خواندن و شنيدن نيست

الا لعنة اللّه على القوم الظالمين.

نيروهاى گمنام براى يارى حضرت چگونه از راه مى رسند

و چون ماندن سپاه در صفّين بطول انجاميد، اصحاب به خدمت اميرالمؤمنينعليه‌السلام آمدند و از كمى آذوقه و نداشتن علوفه براى حيوانات شكايت كردند و عرض كردند كه بيش از غذاى امروز ما، چيز ديگرى در نزد ما نيست. حضرت فرمودند: چيزهايى كه شما را كفايت كند فردا به شما خواهد رسيد و چون روز ديگر شد اصحاب صبح به خدمت آن جناب آمدند تا وعده روز گذشته را طلب كنند. پس حضرت بر تلّى بالا رفت و دعائى خواندند و از تلّ پايين آمدند و به جايگاه خود مراجعت فرمودند و هنوز آن حضرت ننشسته بودند كه قافله هاى زيادى پى در پى وارد لشگرگاه شدند و گوشت و خرما، آرد و گندم فراوان آوردند بطورى كه بيابان را پركردند و مايحتاج لشگر را آوردند حتى لباسهاى دوخته و پالان اسب حتى ريسمان و سوزن و نخ، تمام را ريخته و برگشتند و چيزى از آن را نفروختند.

ولم يدر احد من اى البقاع وردوا من الجن ام كانوا من الانس و تعجب الناس ‍ من ذالك

و كسى ندانست كه از كدامين زمين آمده بودند از انس بودند يااز جن و مردم تعجب كردند از اين ماجراى مهم. روزهاى ديگر دو طرف لشگر آماده قتال شدند و ميمنه و ميسره و قلب و جناح دو لشگر آراسته و عَلَمها از طرفين بر پا شد. ناگهان سوارى از سمت ميمنه لشگر اميرعليه‌السلام اسب خود را تاخت و به خدمت حضرت وارد شد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين

فى ميمنتك خلل فقالعليه‌السلام ارجع الى مقامك

كه در سمت راست لشگر خلل است و محكم نيست. حضرت فرمودد بجاى خود برگرد خدا تو را رحمت كند. آن مرد برگشت و مرد ديگرى آمد همان مطلب را عرض كرد و به همان جواب از حضرت سرافراز گرديد. پس مرد ديگرى آمد و تند مى دويد و چون خدمت آن سرور رسيد، همان جمله را گفت حضرت فرمودند در اين جا باش تا من امرميمنه لشگر خود را درست كنم. حضرت فرمود مالك اشتر را حاضر كنيد، مالك حاضر شد و گفت لبّيك يا اميرالمؤمنين حضرت فرمودند: ميمنه و ميسره لشگر معاويه كه در مقابل ميمنه لشگر ما است مى بينى؟ مالك عرض كرد بلى. فرمودند صاحب پرده و عَلَم آشكار را مى بينى كه جامه سرخ رنگ پوشيده است؟ عرض كرد بلى. حضرت فرمودند:

انطلق اليه فاتنى براءسه

برو صفهاى ايشان را بر هم بشكاف و سر او را بياور. مالك عرض كرد

سمعا و طاعة يا اميرالمؤمنين.

مالك شمشير خود را كشيد و اسب خود را حركت داد و به ميسره لشگر شام حمله كرد و خود را به آن مرد رسانيد. و به يك ضربت شمشير سر او را از بدنش جدا كرد و سر او را برداشت و در پيش روى اميرعليه‌السلام بر خاك انداخت پس حضرت التفات كردند و فرمودند كه اهل ميمنه لشگر ما را به عَلَم زيبا و زيورهاى اين مرد نگاه مى كردند و دل ايشان از رُعب و ترس پر مى شد از اين جهت خود خلل و سستى مى ديدند. پس حضرت به آن مرد كه پيغام سستى لشگر را آورده بود فرمودند كه تو را به خدا قسم مى دهم آيا چنين بود؟ عرض كرد بلى. حضرت فرمودند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله همه اين وقايع را به من خبر داد حتى اين واقعه را. پس به آن مرد فرمودند: بجاى خود برگرد. پس مردى از لشگر معاويه به ميدان آمد و قنبر غلام اميرعليه‌السلام با مرد ديگرى به ميدان آمد و جنگ آغاز شد و پس از مدتى مبارزه، عراقى ضربتى بر پاى مرد شامى زد و پايش قطع شد و پس از مدتى مقاومت دستش هم قطع شد و با دست ديگر شمشير را به سمت لشگر خود انداخت و فرياد زد اى اهل شام شمشير مرا بگيريد و با آن بجنگيد.

معاويه آن شمشير را از اولياء آن مرد به ده هزار اشرفى خريد و به غلام خود حرب گفت: اى حرب تو را شجاع مى بينم پيش رو و اصحاب على حمله كن، اگر مرا شاد كردى من هم تو را شاد مى گردانم و تو را آزاد مى كنم. پس حرب حمله كرد و حضرت اميرعليه‌السلام به قنبر خود فرمودند شّر او را كم كن. پس قنبر خود را به او رساند و نيزه اى بر شكم حرب زد و او را به جهنم فرستاد. معاويه خيلى ناراحت شد. پس ‍ به عبيداللّه عمر گفت امروز روز تو مى باشد پس عبيداللّه بن عمر آمد و عمامه سرخى بر سر نهاد و شمشير پدرش عمربن خطاب را حمايل كرد و مبارز خواست. محمد حنفيّه خواست به ميان رود كه حضرت مانع شد و خود حضرت خواست به ميدان رود پس عبيداللّه بر ميسره لشگر اميرعليه‌السلام حمله كرد ولى عبداللّه بن سواد نيزه اى بر تهيگاه وى زد و او را كشت و چون عبيداللّه را كشتند معاويه گفت: هفت عَلَم پيش ‍ بريد پس هفت عَلَمدار علمها را حركت دادند و به سوى اصحاب اميرعليه‌السلام حركت كردند و درعقب هر عَلَمى لشگر عظيمى بود. عمار ياسر و هاشم بن عتبه با جماعتى از اصحاب حضرت بيرون آمدند و سر راه لشگر معاويه قرار گرفتند و جنگ عظيمى اتفاق افتاد و تا مغرب ادامه داشت. عصر روز بعد گرد و غبار عظيمى بلند شد عمروعاص پرسيد در ميان اين غبار كيست؟ گفتند پسران تو عبداللّه و محمد. عمروعاص مضطرب شد و به سوى غلام گفت اى غلام عَلَم مرا جلو ببر. معاويه از ترس خود گفت اى عمرو بر پسران تو باكى نيست. عمروعاص گفت ايشان فرزندان من هستند نه تو پس من از سرنوشت آنان مى ترسم. مالك اشتر با اهل كوفه حمله كرد و عبداللّه با اهل بصره و حضرت با اهل حجاز حمله كردند و فرزندان آن حضرت هم حمله كردند و يك صف سالم در لشگر معاويه نماند و همه صفوف لشگر او شكسته شد و اهل شام به همديگر نظاره مى كردند و از دهشت سخن نمى توانستند بگويند. اصحاب هر چند مى جستند حضرت را نمى يافتند پس مالك اشتر به نزد ربيعه آمد و از بس جنگيده بود و تشنه بود، زبان او از دهان وى بيرون آمده بود و دو زخم هم خورده بود پس در ميدان به خدمت حضرت رسيده بود عرض كرد فداى تو شوم مردم شما را در قلب لشگر طلب مى كنند و از نيافتن شما مضطربند شما به قلب لشگر مراجعت كنيد الحمدللّه تا به حال فتح براى ما بود و چون حضرت اميرعليه‌السلام به قلب لشگر فرود آمدند و بعد از ساعتى امام حسنعليه‌السلام و امام حسينعليه‌السلام غبارآلود بااسلحه خون آلود آمدند. حضرت ايشان را كه ديدند از شادى گريستند و بعد از زمانى كوتاه جناب عبداللّه جعفر و محمد حنفيّه و حضرت عبّاس و محمد و ابى بكر و غيرايشان از اهلبيت با شمشيرهاى خون آلود آمدند. در آن روز كعب الاحبار از حمص به نزد معاويه آمد و معاويه او را گرامى داشت و حضرت اميرعليه‌السلام در آن روز فرمودند كه فردا صبح به سوى معاويه و لشگر شام مى رويم و با تمام نيرو به او حمله مى كنيم. و چون اين خبر به اهل شام رسيد محزون و پريشان حال شدند.

اصالت مهدويت از جهت ابتناء آن بر توحيد و يکتاپرستى

فرمود: با پدرم مشرف شدم به مکه معظمه فقط يک شتر داشتيم که پدرم سوار بود ومن پياده ملازم ومواظب خدمت او بودم در مراجعت به سماوه رسيديم.

استرى (قاطر) از اشخاصى که شغلشان جنازه کشى بين سماوه ونجف بود از شخص سنى تا نجف اجاره کرديم. چون شتر کندى مى کرد، وگاهى مى خوابيد وبه زحمت او را بلند مى کرديم؛ پدرم سوار قاطر ومن سوار شتر از سماوه حرکت کرديم. بين راه اغلب نقاط گلزار و باتلاق بود و شتر هميشه مسافتى عقب مى افتاد و به خشونت و درشتگویى مکارى سنى مبتلا بودم؛

تا اينکه برخورديم به جائيکه گل زياد بود شتر خوابيد و ديگر هر چه کرديم برنخواست. در اثر تعقيب در بلند کردن لباسهايم گل آلود شد وفائده نکرد ناچار مکارى هم توقف کرد تا لباسهايم را در آبى که در آنجا بود بشويم. من از آنها کمى فاصله گرفتم براى برهنه شدن و شستن لباس وفوق العاده مضطرب و حيران که عاقبت اينکار به کجا مى رسد، وآن وادى از جهت قطاع الطريق هم خطرناک بود ناچار متوسل شدم به ولى عصر ارواحنا فداه ولى بيابان همواره وتا حد مد بصر احدى پيدا نبود بغتتا ديدم جوانى نزديک من پيدا شد شباهت داشت به سيد مهدى پسر سيد حسين کربلائى (نظرم نيست که فرمود دو نفر بودند يا همان يک نفر) (و نظرم نيست کدام سبقت به سلام کرديم) عرض کردم شى اسمک فرمود سيد مهدى عرض کردم ابن سيد حسين فرمود:

نه ابن سيد حسن عرض کردم از کجا مى آئى فرمود من خضير (چون مقامى در آن بيابان بود به عنوان مقام خضرعليه‌السلام ) من خيال کردم مى فرمايد: از آن مقام آمدم فرمود چرا اينجا توقف کرده اى شرح خوابيدن شتر و بيچارگى خود را عرض کردم تشريف برد نزد شتر ديدم تا دست روى سر او گذارد شتر برخواست ايستاد و آن حضرت با او صحبت مى فرمايد و با انگشت سبابه به طرف چپ و راست به شتر نشان مى دهد بعد تشريف آورد نزد من فرمود ديگر چکار دارى عرض کردم حوائجى دارم ولى فعلا با اين حال اضطراب ونگرانى نمى توانم عرض کنم جایى را معين فرمایيد تا با حواس جمع مشرف شده عرض کنم فرمود مسجد سهله، بغتتا از نظرم غائب شد. آمدم نزد پدرم گفتم: اين شخص که با من صحبت مى کرد کدام طرف رفت؟ (مى خواستم بفهمم اينها هم حضرت را ديده اند يا نه) گفتند: احدى اين جا نيامد وتا چشم کار مى کند بيابان پيدا است.

گفتم: سوار شويد برويم. گفتند: شتر را چه مى کنى؟ گفتم: امرش با من است سوار شدند. من هم سوار شتر شدم شتر جلو افتاد وبه عجله مى رفت، مسافتى از آنها جلو افتاد مکارى صدا زد ما با اين سرعت نمى توانيم بيایيم.

غرض قضيه برعکس سابق شد. مکارى تعجب کنان گفت: چه شد اين شتر همان شتر است و راه همان راه؟ گفتم: سرى است در اين امر ناگهان نهر بزرگى سر راه پيدا شد. من باز متحير شدم که با اين آب چه کنيم تا فکر مى کردم شتر رفت ميان نهر متصل به طرف راست و چپ مى رفت مکارى وپدرم لب آب رسيدند فرياد زدند: کجا مى روى غرق مى شوى اين آب قابل عبور نيست؟ ولى چون ديدند من با کمال سرعت با شتر مى روم وطورى هم نيست جرأت کردند. گفتم: از اين راهى که شتر مى رود به طرف چپ و راست همانطور بيائيد آنها هم آمدند و به سلامت از آب عبور کرديم.

من متذکر شدم که آن وقتى که حضرت انگشت سبابه به طرف راست وچپ حرکت مى داد اين آب را اشاره مى فرمود خلاصه آمديم شب وارد شديم. بر جمعى کوچ نشين آنجا منزل کرديم همه آنها با تعجب از ما مى پرسيدند: از کجا مى آئيد؟ گفتيم: از سماوه. گفتند: پل خراب شده و راهى نيست مگر کسى با طراده از اين آب عبور کند و از همه بيشتر مکارى متحير مانده بود.

گفت: بگو بدانم چه سرى در اين کار بود؟ گفتم: من آنجا که شتر خوابيد به امام دوازدهم شيعيان متوسل شدم. آن حضرت تشريف آورد و اين مشکلات را حل نمود (نظرم نيست که گفت او وآن جماعت مستبصر شدند يا نه) غرض به همان حال آمديم تا چند فرسخى نجف اشرف باز شتر خوابيد. سرم را نزديک گوش او بردم گفتم: تو مامورى ما را به کوفه برسانى تا اين کلمه را گفتم برخواست. وبه راه ادامه داد در خانه در کوفه زانو به زمين زد من هم او را نفروختم، ونکشتم تا مرد روزها مى رفت در بيابان کوفه چرا و شبها در خانه مى خوابيد بعد به ايشان عرض کردم در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار مشرف شديد فرمود: بلى ولى در گفتن شرح او مجاز نيستم ملتمس دعا هستم اقل آقا امام سدهي).

دوم - معجزه شفا يافتن همسر محترمه عالم جليل وفاضل بزرگوار جناب آقاى آقا شيخ محمد متقى همدانى سلمه الله تعالى است، که از فضلاء همدانيان حوزه علميه قم وبه تقوى وطهارت نفس معروف وخود اينجانب سالها است ايشان را به ديانت واخلاق حميده مى شناسم.

چندى پيش اين معجزه را شفاها وسپس کتبا براى حقير مرقوم داشته بودند که چون فراموشم شده است که آن نوشته را کجا گذارده ام؛ مجددا از ايشان خواستم وايشان هم فتوکپى شرحى را که در آخر کتاب مستطاب نجم الثاقب نوشته اند فرستادند که عين متن آن را در اينجا نقل مى شود.

«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم وظالميهم ومنکرى فضائلهم ومناقبهم إلى قيام يوم الدين آمين ربّ العالمين

مناسب ديدم ذکر نمايم توسلى که به حضرت بقيه الله فى الارضين حجة ابن الحسن العسکرى نموده و توجهى که آن جناب فرمودند چون موضوع کتاب در اثبات وجود آن حضرت است از طريق معجزات وخرق عادات.

روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال هزار وسيصد و نود و هفت مهمى پيش آمد که سخت مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود. يعنى همسر اينجانب محمد متقى همدانى در اثر غم و اندوه و گريه و زارى دو سال که از داغ دو جوان خود که در يک لحظه در کوههاى شميران جان سپردند در اين روز مبتلا به سکته ناقص شدند.

البته طبق دستور دکترها مشغول به معالجه و مداوا شديم؛ ولى نتيجه اى به دست نيامد تا شب جمعه ۲۲ ماه صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سکته، شب جمعه ساعت يازده تقريبا رفتم در غرفه خود استراحت کنم.

پس از تلاوت چند آيه از کلام الله وخواندن دعائى مختصر از دعاهاى شب جمعه از خداوند تعالى خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله عليه و على آبائه المعصومين را ماذون فرمايد: که به داد ما برسد وجهت اينکه متوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارک وتعالى مستقيما حاجت خود را نخواستم اين بود تقريبا از يک ماه قبل از اين حادثه دختر کوچکم فاطمه از من خواهش مى کرد که من قصه ها وداستانهاى کسانى که مورد عنايت حضرت بقيه الله روحى وارواح العالمين له الفداء قرار گرفتند و مسئول عواطف واحسان آن مولا شده اند.

براى او بخوانم من هم خواهش اين دخترک ده ساله را پذيرفتم وکتاب نجم ثاقب حاجى نورى را براى او خواندم در ضمن من هم به اين فکر افتادم که مانند صدها نفر ديگر چرا متوسل به حجت منتظر امام ثانى عشر عليه سلام الله الملک الاکبر نشوم؛ لذا همانطور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت يازده شب متوسل شدم به آن بزرگوار وبا دلى پر از اندوه وچشمى گريان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه طبق معمول بيدار شدم.

ناگاه احساس کردم از اطاق پائين که مريض سکته کرده ما آنجا بود صداى همهمه مى آيد - سر وصدا قدرى بيشتر شد وساکت شدند و ساعت پنج ونيم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پایين ناگهان ديدم صبيه بزرگم که معمولا در اين وقت در خواب بود بيدار وغرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده بدهم. گفتم: چه خبراست؟

من گمان کردم خواهرم يا برادرم از همدان آمده اند گفت :بشارت مادرم را شفا دادند! گفتم: که شفا داد؟ گفت: مادرش چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بيدار کرد. چون براى مراقبت مريض دخترش و برادرش حاج مهدى و خواهرزاده اش مهندس غفارى که اين دو نفر اخير از طهران آمده بودند، تا مريضه را به تهران ببرند براى معالجه اين سه نفر در اطاق مريض بودند.

که ناگهان داد وفرياد مريضه که مى گفت: برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! مى بيند که تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته خودش که چهار روز بود نمى توانست حرکت کند.

از جا مى پرد دنبال آقا تا دم در حياط مى رود دخترش که مراقب حال مادر بود در اثر سر و صداى مادر که آقا را بيدار کنيد بيدار شده بود دنبال مادر تا دم در حياط مى رود ببيند که مادرش کجا مى رود دم درب حياط مريضه به خود مى آيد ولى نمى تواند باور کند که خودش تا اينجا آمده. از دخترش زهرا مى پرسد: که زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم. دخترش پاسخ مى دهد که: مادرجان تو را شفا دادند. آقا کجا بود که مى گفتى آقا را بدرقه کنيد ما کسى را نديديم. مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم سيد عالي قدرى که خيلى جوان نبود پير هم نبود به بالين من آمد.

گفت: برخيز خدا تو را شفا داد .گفتم: نمى توانم برخيزم با لحنى تندتر فرمود: شفا يافتيد برخيز. من از مهابت آن بزرگوار برخواستم فرمود: تو شفا يافتيد ديگر دوا نخور وگريه هم مکن وچون خواست از اطاق بيرون رود من شما را بيدار کردم که او را بدرقه کنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد خودم از جا برخواستم ودنبال آقا رفتم بحمد الله تعالى پس از اين توجه و عنايت حال مريضه فورا بهبود يافت، وچشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد.

پس از چهار روز که اصلا ميل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بياوريد يک ليوان شير که در منزل بود به او دادند با کمال ميل تناول نمود رنگ رويش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گريه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد وضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل رماتيسم داشت از لطف حضرتعليه‌السلام شفا يافت با آنکه اطباء نتوانستند معالجه کنند.

ناگفته نماند که در ايام فاطميه در منزل مجلسى به عنوان شکرانه اين نعمت عظمى منعقد کرديم جناب آقاى دکتر دانشور که يکى از دکترهاى معالج اين بانو بود شفا يافتن او را برايش شرح دادم دکتر اظهار فرمود: آن مرض سکته که من ديدم از راه عادى قابل معالجه نبود مگر انکه از طريق خرق عادات واعجاز شفا يابد.

الحمد لله ربّ العالمين وصلَّى الله على محمّد وآله المعصومين لاسيّما امام العصر وناموس الدهر قطب دايره إمکان سرور وسالار إنس وجان صاحب زمين وزمان مالک رقاب جهانيان حجة بن الحسن العسکرى صلوات الله وسلامه عليه وعلى آبائه المعصومين إلى قيام يوم الدين ابن محمد تقى متقى همداني).

سوم - حکايت بسيار عجيب تشرف عالم جليل وسيد بزرگوار مرحوم آقا سيد حسين حائرى است وآن را مرحوم عالم فاضل زاهد صاحب تاليفات بسيار حاج شيخ على اکبر نهاوندى در کتاب (العبقرى الحسان فى احوال مولانا صاحب العصر والزمانعليه‌السلام ) نقل فرموده وبعض ديگر از بزرگان وموثقين از او نقل نموده اند چون مفصل وطولانى است علاقمندان به آن کتاب مراجعه نمايند وعلامه نهاوندى مذکور صاحب مکاشفه مهمى است که بر عظمت مقام استاد ما مرحوم زعيم عاليقدر آيت الله بروجردى قدس سره واينکه مشمول عنايات غيبى وتوجهات ائمهعليهم‌السلام بوده اند دارد.

چنانکه در داستانهاى شگفت نيز حکايتى ذکر شده که دلالت بر اين دارد که ايشان بحق داراى مقام نيابت عامه بوده اند وهم چنين حکايت تشرف مرحوم فاضل کامل آقا شيخ احمد فقيهى قمى نيز دلالت بر تقدير از موضع ايشان دارد که از شرح اين حکايات چون موجب طولانى شدن کلام مى شود خوددارى شد.

چهارم حکايت ومعجزه اى است که مولف بشارت ظهور بدون واسطه احدى آن را نقل نموده است اين حکايت نيز دلالت بر شفاء مريضه اى در شب مبارک نيمه شعبان دارد که به بيمارى صعب العلاجى که اطباء حاذق از معالجه عاجز شده وحتى به اطباء خارجى نيز مراجعه کرده بودند مبتلا بوده است.

که چون کتاب بشارت ظهور چاپ شده ونسخه حقير را هم در حال نوشتن اين رساله براى نمايشگاه کتاب گرفته اند علاقمندان را به خود آن کتاب ارجاع مى دهم که حتما اين حکايت ومعجزه راکه از دلائل صحت مذهب است مطالعه فرمايند.

پنجم وششم وهفتم وهشتم معجزاتى است که در ضمن حکايت ۲۳ و۳۴ و۸۳ و۱۰۸ کتاب داستانهاى شگفت تاريخ عالم عاليقدر آقاى دستغيب شيرازى دامت برکاته مذکور است.

نهم - عالم عاليمقام آيت الله حائرى دامت برکاته در کتابى که متضمن وقايع ومعجزاتى از ائمه طاهرينعليهم‌السلام وبعض روياى صادقه است در ارتباط با موضوع تشرف به محضر حضرت بعض حکايات نيز نقل کرده اند که هر کدام شواهد محکم بر وجود امامعليه‌السلام است.

وبالاخره دهمين حکايتى که در اينجا به آن اشاره مى نمائيم حکايت مربوط به مسجدى است که در ابتداء شهر مقدس قم در سمت چپ کسى که وارد شهر مى شود ساختمان شده وبه نام مسجد امام حسن مجتبىعليه‌السلام ناميده شده است اين حکايت را که خود حقير بدون واسطه از صاحب آن شنيده ام ونوار آن هم موجود است. در پاورقى کتاب (پاسخ به ده پرسش) نقل کرده ام. از اينگونه حکايات وشواهد ومويدات اگر در مقام پرسش وضبط برآئيم بسيار است که حداقل همه دلالت بر وجود آن حضرت ومداخله ايشان در امور (در حدى که مصلحت است) دارند اميد است خداوند متعال توفيق درک اين گونه سعادتها را به همه مشتاقان حقيقى ومنتظران واقعى عطا فرمايد.

اصالت مهدويت از جهت ابتناء آن بر توحيد و يکتاپرستى

هسته مرکزى ومحور اصلى تمام مسائل اعتقادى وتربيتى وبرنامه هاى سياسى وانتظامى ايمان به وحدانيت ويکتائى ويگانگى خداوند متعال است که خالق ورازق وحاکم ومالک کل وبى نياز از کل است حق تعيين ونصب حاکم وولى وامام تشريع وفرمان وامر ونهى وتکليف والزام وولايت مطلق بر کليه امور مختص به او است. هرحاکميت وولايت ومالکيتى که به اذن او نباشد استعلا وطغيان واستبداد است.

قبول والتزام والزام به نظامات وقوانينى که منبع ومبناى شرعى ومصدر واعتبار الهى ندارد خواه در امور عبادى يا در امور سياسى ومالى وسائر امور باشد پرستش شيطان وشخص ومقام وهيئت وجامعه اى است که آن قوانين را وضع کند ووضع اين قوانين اظهار شرکت با خدا وتصرف در شئون خدا است.

نظامات غير الهى تحت هر رژيم ونظام باشد غير شرعى است وواجب الاطاعه نيست خواه استبدادى باشد يا دموکراسى يا به صورتهاى ديگر.

دعوت همه انبيا همه براى تحقق حکومت (الله) در زمين ولغو حکومتهاى ديگر است.

حکومت (الله) حکومت براى همه است که در آن هيچ رنگ ونژاد وزبان ومنطقه اى مطرح نيست وهمانطور که خدا حکومت تکوينى دارد در امور اختيارى وتشريعى نيز کسى که حق حکم وفرمان دارد خدا است وهر حکومتى که به غير اذن خدا وخودسرانه وخارج از محدوده حکومت الهى باشد حکومت جاهليت است واصالت ندارد اگرچه جاهليت آن در شکل جديد وبه اسم دموکراتيک يا سوسياليست يا جمهورى خلق باشد نه اکثريت ونه استبداد ونه اشتراکيت، هيچيک اصالت ندارند واصالت بخش نمى باشند.

همه چيزها وهمه ارتباطات وهمه راه ها ونظامها اگر اضافه به خدا نداشته باشند اصالت ندارند ومحترم نيستند فقط او اصل است وهمه اصالتها فرع او وقائم به مشيت واراده او وتبعى وعين تعلق به او مى باشند.

از روايت معروف (من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة الجاهلية) که در موضوع شناختن امام اين همه تاکيد شده است که هر کس بميرد وامام زمان خود را نشناسد مرده است مردن جاهليت استفاده مى شود که در هر عصرى امام وولى امر منحصر به فرد است وبنابراين اولياء امور متعدد ورهبران منطقه اى واين تعدد حکومتها که در هر گوشه اى از جهان نظامى ودر هر منطقه اى فردى يا گروهى استيلا واستعلا دارند واز هر سرزمينى کوچک يا بزرگ وطنى ساخته وعالم اسلام را که بايد تحت نظام واحد امامت وقانون واحد اسلام باشد تجزيه کرده واين تفاوتها غير قابل قبول را بين مسلمين ايجاد کرده اند که درآمد سرانه يک کشور مسلمان نشين شايد بيش از صد برابر يک کشور ديگر باشد ودر حالى که يک کشورى مثل کويت نمى داند پولهاى خود را چه کند ودر کدام بانک بگذارد.

کشورى مثل بنگلادش در فقر وپريشانى وسختى بگذارند يا کشورى مثل عربستان به اصطلاح سعودى با آن همه ولخرجيهاى شاهزادگان و درباريان وهابى مسلک آن پولهايشان در بانکهاى خارجى ذخيره و سرمايه استعمار باشد در حالى که خود عربستان سعودى اکثريت در فقر و فلاکت به سر مى بردند.

اين بدبختيها همه در اثر تسلط حکومتهاى دست نشانده خارجى، وتحميل نظامات غير اسلامى ومتعدد به مسلمين وشرک آنها به حکومت خدا است.

واگر مسلمانان از همين حديث الهام بگيرند ونظام واحدى را که امت اسلام بايد داشته باشد ورهبران آن نظام را که امام زمان هر عصر است بشناسند وبه سوى اين حکومت بروند واين تجزيه ها وتفرقه ها را محکوم کنند يقينا به عزت وعظمتى که خدا به آنها وعده داده است مى رسند.

امروز در اثر اين نظامات متعدد ونشناختن امام زمان سپاهيان وقواى مسلح مسلمانان در هر نقطه اى به جاى پاسدارى از توحيد وحق وعدالت نگهبان يکى از طاغوتهاى دست نشانده شرق يا غرب مى باشند وافسران وسربازانى که بايد سرباز اسلام ومجاهد فى سبيل الله باشند سرباز افرادى مثل خود يا بدتر وکمتر از خود شده واز بوالبهوسيها وکامرانيها واستبداد اين وآن پاسدارى مى نمايند.

در اردن اين سربازان بدبخت واز اعتبار انسانى واسلامى افتاده نگهبان قدرت ملک حسين نوکر آمريکا هستند در عربستان به اصطلاح سعودى نگهبان رژيم منحط ومنحرف از اسلام ملک خالد ودر مصر پاسدار حکومت تحميلى وصهيونيسم خواه سادات ودر يمن جنوبى نگهبان حکومت الحاد ودست نشانده شوروى ودر ليبى پاسدار حکومت قذافى مستبد وطرفدار ملوک شرق در عراق نگهبان رژيم خونخوار وضد انسانى صدام وخلاصه در هرکجا (غير از ايران که اميدواريم ارتشش در پرتو قوانين انقلاب به طور اسلامى بازسازى شود).

اين سربازان که ايده اسلامى ندارند يا اسير وفدائى مزدوران شوروى يا نوکران آمريکا هستند نظام واحد امامت همه را در يک خط وعمال حکومت خدا وهدف همه را خدا وجهاد همه را فى سبيل الله قرار مى دهد ومطلب ديگر که از اين روايت استفاده مى شود نقش معرفت امام زمان در سرنوشت انسان وعوالم بعد از اين دنياى او است که اگر امام را نشناسد به مردن جاهليت خواهد مرد وبه نظر ما نکته اى که در اين روايت بسيار مهم است وبسيارى از آن غفلت دارند اين است که چگونه مردن در حال نشناختن امام مساوى است با مردن جاهليت اما با اين توضيحاتى که ما داديم معلوم مى شود که اين به واسطه ارتباط عقيده به نظام امامت با عقيده توحيد است نشناختن امام ونظامى که بايد از آن تبعيت شود نشناختن حکومت خدا وقبول نظامات ديگران است.

قرآن مى فرمايد:( اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ) خدا ولى ومتصرف امور وصاحب اختيار مومنان است آنها را از تاريکيها (دوگانگيها ونظامات مشرکانه و ولايت اين و آن) به سوى نور (به سوى حکومت خدا وهدايت خدا وقوانين خدا) خارج مى سازد( وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ ) آنانکه کافر شدند اولياء آنها (و رهبران ونظامات حاکم بر آنها) طاغوت است آنها را از نور به سوى تاريکيها خارج مى نمايد.

از اينگونه آيات معلوم مى شود که چرا مردن کسى که امام زمان را نشناسد مردن جاهليت است چون نظام امامت نظام توحيد و ولايت خدا وخلافت از جانب خدا است وتسليم وتن در دادن به اطاعت از آن اطاعت از خدا است لذا آيه( وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ) تفسير شده است به اينکه در ولايت ورهبرى کسى را با امام زمان شريک قرار ندهد يعنى در کنار او ومقابل او کسى را واجب الاطاعه نداند.

اينها معانى بلندى است که بايد هر چه بيشتر وگسترده تر به ملت مسلمان وخصوص شيعه تفهيم شود تا ابعاد سازنده و انقلابى و انسانى اسلام را درک کنند و از ذلت تواضع و پرستش در برابر مستکبران کوچک وبزرگ نجات يابند. بايد مسلمان رژيم اسلام را بشناسد و خود را فقط در برابر آن مسئول ومتعهد بداند.

اين مسئله شناخت نظام وتابعيتى که بايد شخص از آن داشته باشد در بين مسلمانان غير شيعه رسما از اهميت افتاده ولذا چنانکه گفتيم هر گوشه اى نظامى وهرجا حاکمى وسلطانى واميرى بر مردم تحميل شده وعملا صدها مليون مسلمان تسليم اين نظامها شده وبلکه بسيارى اين نظامها را واجب الاطاعه وزمامداران آن را اولو الامر مى دانند و بدتر آنکه به همان رسوم کثيف آريا مهرى سابق در آغاز کارهاى رسمى يا نامه هاى رسمى به جاى (بسم الله الرحمن الرحيم) که شعار اسلام وشعار کسانى است که آزادى انسان را احساس مى کنند (بسم سمو الامير) يا (بسم جلالة الملک) مى گويند وبيش از مشرق تا مغرب از اسلام عزيز واز کرامت انسانيت فاصله مى گيرند ودر بين شيعيان نيز با اينکه مسئله امامت را از اول وعصر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مفهوم ومحتواى اصيل وتوحيدى آن شناخته وبعد از رحلت آن حضرت نيز از آن منحرف نشده ودر تمام چهارده قرنى که تا امروز بر اسلام گذشته اين شيعه بود که به اين اصل در بعد وسيع وعامش متمسک بوده است.

معذلک عملا به جنبه هاى منفى ومثبت آن چنانکه شايسته است بسيارى توجه نداشته اند در جنبه منفى مثلا نفى حکومت هاى طاغوتى ونظامهاى غير شرعى حائز اهميت است که بايد هميشه اين عقيده از اين جهت مورد استفاده باشد ودر ابعاد مختلف مثل مبارزات منفى ادامه داشته باشد ودر جنبه مثبت نيز بايد اقدامات وحرکات لازم هميشه براى برقرارى اين نظام انجام شود که اگرچه برقرار شدن آن در سطح جهانى ودر حد کامل وجامع آن موقوف به حصول شرايط وآمادگى جهان وظهور امام زمان حضرت ولى عصر ارواحنا فداه است اما برقرار کردن آن در سطوح محدودتر بحسب شرايط وامکانات هر زمان امکان پذير است وولايت فقيه ونيابت عامه علماء وفقهاء آن را قابل عمل وبلکه عملى کرده است.

لذا مى بينيم تقريبا در تمام اعصار غيبت وقبل از آن حکومتهائى که زمام امور مسلمين را به غصب وقهر به دست گرفتند واعمال وروشهائى داشتند که هرگز با دعوت اسلام وعدالت اسلام قابل تطبيق وتصحيح نبوداز نظر شيعه حکومت ظلمه خوانده مى شد واز يارى واعانت آنها جز در حدودى که حفظ مصالح کلى واساس اسلام ودفاع از هجوم وتسلط کفار بر آن توقف داشت خوددارى مى کردند و شيعيان متعهد در امور خود به فقهاء عادل هر عصر رجوع مى کردند وحتى علاوه بر مالياتهاى رسمى که به دولتهاى غاصب مى دادند وجوه شرعى خود را که به آنها تعلق مى گرفت به فقهاء مى رساندند که اگرچه در ظاهر تحت رژيم نظام حکومت جبار بودند تابعيت واقعى آنها تابعيت از نظام امامت بوده وهست.

اين از خصائص مذهب شيعه است که در برابر حکومتهاى جائر وغير مشروع همواره موضع عدم قبول وهمکارى نداشتن داشته است.

و اين است اثر عقيده توحيد وايمان به صفات جلال وجمال خدا واين است معنى ظهور عقيده توحيد در برداشت و تلقى موحد از نظام سياست وحکومت و اين است معناى ارتباط و ابتناء نظام جامعه و عقيده به مهدويت بر توحيد و يکتاپرستى که اصالتى از اين محکمتر و واقعى تر نيست وخلاصه آن مفاد اين دو آيه است:

( وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ * أَفَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ) .

اصالت مهدويت از جهت نقش آن در عمل و برقرارى عدالت

در اينکه صدها ميليون مسلمان که در جهان زندگى مى کنند تحت تاثير اسلام ونفوذ معنوى آن قرار دارند واسلام بخشهاى مهمى از زندگى آنها را فرا گرفته است شکى نيست.

مسلمانان ايران وافغانستان وپاکستان وبنگلادش واندونزى وهند وچين وتايلند وفيليپين ومالزى وترکيه ويوگسلاوى وقبرس وعراق وکويت وبحرين وعربستان وحضرموت وعمان واردن وسوريا ولبنان ومصر والجزاير ومراکش ويمن وتونس وتانزانيکا وساحل عاج و اتيوپى واريتره و سودان و ليبى و استراليا و آلبانى وکشورهاى مسلمان نشين تحت سلطه شوروى وديگر کشورهائى که مسلمانان در آنها اکثريت دارند يا در اقليت مى باشند همه تحت نفوذ تعاليم اسلام قرار دارند واگر چه جوامع آنها اسلامى خالص نيست وجاهليت در آنها ريشه کن نشده است اما عقيده به اسلام در آنها اثر گذارده وبسيارى از آثار جاهليت وعادات ورسوم غير اسلامى آنها را از ميان برده است.

اسلام در معاملاتشان در معاشراتشان در عباداتشان در ازدواجشان در همسردارى وفرزند دارى در فرهنگشان واخلاقشان واز تولد تا مرگ ودفن اموات اثر گذارده ونقش عملى اسلام در آنها ديده مى شود هر چند اسلام عامل ومحرک وبرانگيزنده منحصر بفرد آنها نيست ودر وجود آنها وجامعه آنها به مقاصدش نرسيده وآنها را با خود وخود را با آنها متحد نساخته باشد اما اين مقدار هم قابل انکار نيست که اسلام در وجود آنها ودر رفتار و اعمالشان نقش دارد، وچنانکه برخى تبليغ مى کنند که اسلام از اثر افتاده ونقشى ندارد يا نمى تواند نقشى در عمل وسازندگى فرد وجامعه داشته باشد نيست.

هنوز هم نفوذ اسلام در پيروانش فوق العاده است ومايه ى گسترش و فراگير شدن نفوذش در آن برجا است واز آن چيزى کاسته نشده است وآنچه پشت استعمار را مى لرزاند واز آن نگران است.

همين نفوذ اسلام است اگر ديده مى شود که تاثير اسلام در عمل افراد وجامعه ها متفاوت است وشدت وضعف دارد بايد توجه داشت که اين تفاوتها کم وبيش هست وعلل وعواملى در آن مداخله دارد ودرجات عقيده ها وحالات معتقدان نيز موثر است بايد براى اينکه قلمرو نفوذ اسلام بيشتر شود اين علل وعوامل را از ميان برد نه اينکه گمان کنيم زمان اينکه اسلام نقش عملى داشته باشد.

گذشته است يا نقش سازنده اسلام را با همه موانع ودرگيريها در اين عصر ودر چهارده قرن گذشته کم وناچيز بگيريم اسلام هميشه موثر بوده ودر زندگى تمام مسلمانان وبلکه بيگانگان نقش داشته است واگر نقش نداشت از بين رفته بود. بنابراين سخنى که وابستگان ومزدوران شرق ياغرب مى زنند وسازندگى اسلام ونقش عملى آن را خصوص در رهبرى جنبش ها وحرکات آزادى بخش انکار مى کنند يک ياوه سرائى بيش نيست وانقلاب اسلامى ايران عليه استعمار آمريکا ومقاومت دليرانه مسلمانان افغانستان در برابر تجاوز وحشيانه شوروى نشان داد که اسلام تا چه حد در بين پيروانش از نفوذ معنوى برخوردار است ونيروى بسيج کننده رهایى بخش آن چگونه مى تواند عليه مستکبران انقلاب کند.

فقط به نيروى ايمان ورهنمودهاى اسلام حکومت ستمگرى که خود را وارث دو هزار وپانصد سال استکبار واستبعاد مى شمرد وبر قدرت نظامى ابرقدرتهاى جهان تکيه داشت وخود به پيشرفته ترين ومدرن ترين سلاحهاى جنگى مجهز بود ساقط گرديد.

آرى اسلام دين عمل است ودر متجاوز از سيصد وبيست مورد در قرآن مجيد واژه ى عمل ومشتقات آن آورده شده است.

فقه وسيع اسلام وکتابهاى بزرگ که فقهاء عاليقدر ما نوشته اند مثل جواهر که اخيرا در چهل جلد تجديد طبع شده حکم عمل وارشادات وتعاليم عملى است.

در عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم اسلام در عمل همه وهر فرد نقش مطلق ومساوى نداشت فردى مانند علىعليه‌السلام ابرمرد اسلام وافرادى مانند شهداء بدر واحد وحمزه وجعفر وزيد بن حارثه وسلمان وابوذر ومقداد وعمار بودند که نقش اسلام در عملشان ظاهر بود افرادى هم مانند منافقين بودند يا از اشخاصى بودند که درجه ايمان مثل سلمان وابو ذر ومقداد را نداشتند.

معذلک نقش رهبرى وحرکت وکنترل کننده اسلام هميشه ادامه داشته واکنون هم در پيروان اديان ومکتبها نقش اسلام از سايرين بيشتر است.

اين نفوذ معنوى اسلام ونقش سازنده وکنترل کننده ى نيرومندى که دارد اين نويد را مى دهد که اسلام روزى دين جهان شود که اکنون در اين موضوع نمى خواهيم سخن را طولانى سازيم فقط مى خواهيم به اين تهمت که برخى مى گويند اسلام وعقيده به مهدويت در عصر حاضر يا از مدتها قبل در عمل مسلمانان نقشى ندارد پاسخ بگوئيم.

بديهى است اين موضوع را که نقش اسلام بايد کاملتر وکاملتر شود تا فراگير همه جهات وهمه افراد گردد نيز تاييد مى کنيم وآن را رسالتى مى دانيم که بر عهده فرد فرد مسلمانان خصوص علماء ونويسندگان وگويندگان وروشنفکران است.

اسلام هنوز وهميشه بايد نقش جهانى خود را ايفا نمايد تا به اهداف خود برسد وما همه در انتظار عملکرد اسلام وآن روزى هستيم که اسلام به تمام هدفهايش برسد وبخشهاى مهمى از دستورات وبرنامه هاى آن خصوص در رشته نظام وسياست وحکومت که متروک واز محدوده عمل خارج شده عملى شود.

اصالت مهدويت از جهت ابتناء آن بر توحيد و يکتاپرستى

فرمود: با پدرم مشرف شدم به مکه معظمه فقط يک شتر داشتيم که پدرم سوار بود ومن پياده ملازم ومواظب خدمت او بودم در مراجعت به سماوه رسيديم.

استرى (قاطر) از اشخاصى که شغلشان جنازه کشى بين سماوه ونجف بود از شخص سنى تا نجف اجاره کرديم. چون شتر کندى مى کرد، وگاهى مى خوابيد وبه زحمت او را بلند مى کرديم؛ پدرم سوار قاطر ومن سوار شتر از سماوه حرکت کرديم. بين راه اغلب نقاط گلزار و باتلاق بود و شتر هميشه مسافتى عقب مى افتاد و به خشونت و درشتگویى مکارى سنى مبتلا بودم؛

تا اينکه برخورديم به جائيکه گل زياد بود شتر خوابيد و ديگر هر چه کرديم برنخواست. در اثر تعقيب در بلند کردن لباسهايم گل آلود شد وفائده نکرد ناچار مکارى هم توقف کرد تا لباسهايم را در آبى که در آنجا بود بشويم. من از آنها کمى فاصله گرفتم براى برهنه شدن و شستن لباس وفوق العاده مضطرب و حيران که عاقبت اينکار به کجا مى رسد، وآن وادى از جهت قطاع الطريق هم خطرناک بود ناچار متوسل شدم به ولى عصر ارواحنا فداه ولى بيابان همواره وتا حد مد بصر احدى پيدا نبود بغتتا ديدم جوانى نزديک من پيدا شد شباهت داشت به سيد مهدى پسر سيد حسين کربلائى (نظرم نيست که فرمود دو نفر بودند يا همان يک نفر) (و نظرم نيست کدام سبقت به سلام کرديم) عرض کردم شى اسمک فرمود سيد مهدى عرض کردم ابن سيد حسين فرمود:

نه ابن سيد حسن عرض کردم از کجا مى آئى فرمود من خضير (چون مقامى در آن بيابان بود به عنوان مقام خضرعليه‌السلام ) من خيال کردم مى فرمايد: از آن مقام آمدم فرمود چرا اينجا توقف کرده اى شرح خوابيدن شتر و بيچارگى خود را عرض کردم تشريف برد نزد شتر ديدم تا دست روى سر او گذارد شتر برخواست ايستاد و آن حضرت با او صحبت مى فرمايد و با انگشت سبابه به طرف چپ و راست به شتر نشان مى دهد بعد تشريف آورد نزد من فرمود ديگر چکار دارى عرض کردم حوائجى دارم ولى فعلا با اين حال اضطراب ونگرانى نمى توانم عرض کنم جایى را معين فرمایيد تا با حواس جمع مشرف شده عرض کنم فرمود مسجد سهله، بغتتا از نظرم غائب شد. آمدم نزد پدرم گفتم: اين شخص که با من صحبت مى کرد کدام طرف رفت؟ (مى خواستم بفهمم اينها هم حضرت را ديده اند يا نه) گفتند: احدى اين جا نيامد وتا چشم کار مى کند بيابان پيدا است.

گفتم: سوار شويد برويم. گفتند: شتر را چه مى کنى؟ گفتم: امرش با من است سوار شدند. من هم سوار شتر شدم شتر جلو افتاد وبه عجله مى رفت، مسافتى از آنها جلو افتاد مکارى صدا زد ما با اين سرعت نمى توانيم بيایيم.

غرض قضيه برعکس سابق شد. مکارى تعجب کنان گفت: چه شد اين شتر همان شتر است و راه همان راه؟ گفتم: سرى است در اين امر ناگهان نهر بزرگى سر راه پيدا شد. من باز متحير شدم که با اين آب چه کنيم تا فکر مى کردم شتر رفت ميان نهر متصل به طرف راست و چپ مى رفت مکارى وپدرم لب آب رسيدند فرياد زدند: کجا مى روى غرق مى شوى اين آب قابل عبور نيست؟ ولى چون ديدند من با کمال سرعت با شتر مى روم وطورى هم نيست جرأت کردند. گفتم: از اين راهى که شتر مى رود به طرف چپ و راست همانطور بيائيد آنها هم آمدند و به سلامت از آب عبور کرديم.

من متذکر شدم که آن وقتى که حضرت انگشت سبابه به طرف راست وچپ حرکت مى داد اين آب را اشاره مى فرمود خلاصه آمديم شب وارد شديم. بر جمعى کوچ نشين آنجا منزل کرديم همه آنها با تعجب از ما مى پرسيدند: از کجا مى آئيد؟ گفتيم: از سماوه. گفتند: پل خراب شده و راهى نيست مگر کسى با طراده از اين آب عبور کند و از همه بيشتر مکارى متحير مانده بود.

گفت: بگو بدانم چه سرى در اين کار بود؟ گفتم: من آنجا که شتر خوابيد به امام دوازدهم شيعيان متوسل شدم. آن حضرت تشريف آورد و اين مشکلات را حل نمود (نظرم نيست که گفت او وآن جماعت مستبصر شدند يا نه) غرض به همان حال آمديم تا چند فرسخى نجف اشرف باز شتر خوابيد. سرم را نزديک گوش او بردم گفتم: تو مامورى ما را به کوفه برسانى تا اين کلمه را گفتم برخواست. وبه راه ادامه داد در خانه در کوفه زانو به زمين زد من هم او را نفروختم، ونکشتم تا مرد روزها مى رفت در بيابان کوفه چرا و شبها در خانه مى خوابيد بعد به ايشان عرض کردم در مسجد سهله خدمت آن بزرگوار مشرف شديد فرمود: بلى ولى در گفتن شرح او مجاز نيستم ملتمس دعا هستم اقل آقا امام سدهي).

دوم - معجزه شفا يافتن همسر محترمه عالم جليل وفاضل بزرگوار جناب آقاى آقا شيخ محمد متقى همدانى سلمه الله تعالى است، که از فضلاء همدانيان حوزه علميه قم وبه تقوى وطهارت نفس معروف وخود اينجانب سالها است ايشان را به ديانت واخلاق حميده مى شناسم.

چندى پيش اين معجزه را شفاها وسپس کتبا براى حقير مرقوم داشته بودند که چون فراموشم شده است که آن نوشته را کجا گذارده ام؛ مجددا از ايشان خواستم وايشان هم فتوکپى شرحى را که در آخر کتاب مستطاب نجم الثاقب نوشته اند فرستادند که عين متن آن را در اينجا نقل مى شود.

«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله ربّ العالمين والصلاة والسلام على محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله على أعدائهم وظالميهم ومنکرى فضائلهم ومناقبهم إلى قيام يوم الدين آمين ربّ العالمين

مناسب ديدم ذکر نمايم توسلى که به حضرت بقيه الله فى الارضين حجة ابن الحسن العسکرى نموده و توجهى که آن جناب فرمودند چون موضوع کتاب در اثبات وجود آن حضرت است از طريق معجزات وخرق عادات.

روز دوشنبه هيجدهم ماه صفر از سال هزار وسيصد و نود و هفت مهمى پيش آمد که سخت مرا و صدها نفر ديگر را نگران نمود. يعنى همسر اينجانب محمد متقى همدانى در اثر غم و اندوه و گريه و زارى دو سال که از داغ دو جوان خود که در يک لحظه در کوههاى شميران جان سپردند در اين روز مبتلا به سکته ناقص شدند.

البته طبق دستور دکترها مشغول به معالجه و مداوا شديم؛ ولى نتيجه اى به دست نيامد تا شب جمعه ۲۲ ماه صفر يعنى چهار روز بعد از حادثه سکته، شب جمعه ساعت يازده تقريبا رفتم در غرفه خود استراحت کنم.

پس از تلاوت چند آيه از کلام الله وخواندن دعائى مختصر از دعاهاى شب جمعه از خداوند تعالى خواستم که امام زمان حجة بن الحسن صلوات الله عليه و على آبائه المعصومين را ماذون فرمايد: که به داد ما برسد وجهت اينکه متوسل به آن بزرگوار شدم و از خداوند تبارک وتعالى مستقيما حاجت خود را نخواستم اين بود تقريبا از يک ماه قبل از اين حادثه دختر کوچکم فاطمه از من خواهش مى کرد که من قصه ها وداستانهاى کسانى که مورد عنايت حضرت بقيه الله روحى وارواح العالمين له الفداء قرار گرفتند و مسئول عواطف واحسان آن مولا شده اند.

براى او بخوانم من هم خواهش اين دخترک ده ساله را پذيرفتم وکتاب نجم ثاقب حاجى نورى را براى او خواندم در ضمن من هم به اين فکر افتادم که مانند صدها نفر ديگر چرا متوسل به حجت منتظر امام ثانى عشر عليه سلام الله الملک الاکبر نشوم؛ لذا همانطور که در بالا تذکر دادم در حدود ساعت يازده شب متوسل شدم به آن بزرگوار وبا دلى پر از اندوه وچشمى گريان به خواب رفتم، ساعت چهار بعد از نيمه شب جمعه طبق معمول بيدار شدم.

ناگاه احساس کردم از اطاق پائين که مريض سکته کرده ما آنجا بود صداى همهمه مى آيد - سر وصدا قدرى بيشتر شد وساکت شدند و ساعت پنج ونيم که آن روزها اول اذان صبح بود به قصد وضو آمدم پایين ناگهان ديدم صبيه بزرگم که معمولا در اين وقت در خواب بود بيدار وغرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده بدهم. گفتم: چه خبراست؟

من گمان کردم خواهرم يا برادرم از همدان آمده اند گفت :بشارت مادرم را شفا دادند! گفتم: که شفا داد؟ گفت: مادرش چهار بعد از نيمه شب با صداى بلند و شتاب و اضطراب ما را بيدار کرد. چون براى مراقبت مريض دخترش و برادرش حاج مهدى و خواهرزاده اش مهندس غفارى که اين دو نفر اخير از طهران آمده بودند، تا مريضه را به تهران ببرند براى معالجه اين سه نفر در اطاق مريض بودند.

که ناگهان داد وفرياد مريضه که مى گفت: برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! برخيزيد آقا را بدرقه کنيد! مى بيند که تا اينها از خواب برخيزند آقا رفته خودش که چهار روز بود نمى توانست حرکت کند.

از جا مى پرد دنبال آقا تا دم در حياط مى رود دخترش که مراقب حال مادر بود در اثر سر و صداى مادر که آقا را بيدار کنيد بيدار شده بود دنبال مادر تا دم در حياط مى رود ببيند که مادرش کجا مى رود دم درب حياط مريضه به خود مى آيد ولى نمى تواند باور کند که خودش تا اينجا آمده. از دخترش زهرا مى پرسد: که زهرا من خواب مى بينم يا بيدارم. دخترش پاسخ مى دهد که: مادرجان تو را شفا دادند. آقا کجا بود که مى گفتى آقا را بدرقه کنيد ما کسى را نديديم. مادر مى گويد: آقاى بزرگوارى در زى اهل علم سيد عالي قدرى که خيلى جوان نبود پير هم نبود به بالين من آمد.

گفت: برخيز خدا تو را شفا داد .گفتم: نمى توانم برخيزم با لحنى تندتر فرمود: شفا يافتيد برخيز. من از مهابت آن بزرگوار برخواستم فرمود: تو شفا يافتيد ديگر دوا نخور وگريه هم مکن وچون خواست از اطاق بيرون رود من شما را بيدار کردم که او را بدرقه کنيد ولى ديدم شما دير جنبيديد خودم از جا برخواستم ودنبال آقا رفتم بحمد الله تعالى پس از اين توجه و عنايت حال مريضه فورا بهبود يافت، وچشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد.

پس از چهار روز که اصلا ميل به غذا نداشت در همان لحظه گفت گرسنه ام براى من غذا بياوريد يک ليوان شير که در منزل بود به او دادند با کمال ميل تناول نمود رنگ رويش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که گريه مکن غم واندوه از دلش برطرف شد وضمنا خانم مذکوره از پنج سال قبل رماتيسم داشت از لطف حضرتعليه‌السلام شفا يافت با آنکه اطباء نتوانستند معالجه کنند.

ناگفته نماند که در ايام فاطميه در منزل مجلسى به عنوان شکرانه اين نعمت عظمى منعقد کرديم جناب آقاى دکتر دانشور که يکى از دکترهاى معالج اين بانو بود شفا يافتن او را برايش شرح دادم دکتر اظهار فرمود: آن مرض سکته که من ديدم از راه عادى قابل معالجه نبود مگر انکه از طريق خرق عادات واعجاز شفا يابد.

الحمد لله ربّ العالمين وصلَّى الله على محمّد وآله المعصومين لاسيّما امام العصر وناموس الدهر قطب دايره إمکان سرور وسالار إنس وجان صاحب زمين وزمان مالک رقاب جهانيان حجة بن الحسن العسکرى صلوات الله وسلامه عليه وعلى آبائه المعصومين إلى قيام يوم الدين ابن محمد تقى متقى همداني).

سوم - حکايت بسيار عجيب تشرف عالم جليل وسيد بزرگوار مرحوم آقا سيد حسين حائرى است وآن را مرحوم عالم فاضل زاهد صاحب تاليفات بسيار حاج شيخ على اکبر نهاوندى در کتاب (العبقرى الحسان فى احوال مولانا صاحب العصر والزمانعليه‌السلام ) نقل فرموده وبعض ديگر از بزرگان وموثقين از او نقل نموده اند چون مفصل وطولانى است علاقمندان به آن کتاب مراجعه نمايند وعلامه نهاوندى مذکور صاحب مکاشفه مهمى است که بر عظمت مقام استاد ما مرحوم زعيم عاليقدر آيت الله بروجردى قدس سره واينکه مشمول عنايات غيبى وتوجهات ائمهعليهم‌السلام بوده اند دارد.

چنانکه در داستانهاى شگفت نيز حکايتى ذکر شده که دلالت بر اين دارد که ايشان بحق داراى مقام نيابت عامه بوده اند وهم چنين حکايت تشرف مرحوم فاضل کامل آقا شيخ احمد فقيهى قمى نيز دلالت بر تقدير از موضع ايشان دارد که از شرح اين حکايات چون موجب طولانى شدن کلام مى شود خوددارى شد.

چهارم حکايت ومعجزه اى است که مولف بشارت ظهور بدون واسطه احدى آن را نقل نموده است اين حکايت نيز دلالت بر شفاء مريضه اى در شب مبارک نيمه شعبان دارد که به بيمارى صعب العلاجى که اطباء حاذق از معالجه عاجز شده وحتى به اطباء خارجى نيز مراجعه کرده بودند مبتلا بوده است.

که چون کتاب بشارت ظهور چاپ شده ونسخه حقير را هم در حال نوشتن اين رساله براى نمايشگاه کتاب گرفته اند علاقمندان را به خود آن کتاب ارجاع مى دهم که حتما اين حکايت ومعجزه راکه از دلائل صحت مذهب است مطالعه فرمايند.

پنجم وششم وهفتم وهشتم معجزاتى است که در ضمن حکايت ۲۳ و۳۴ و۸۳ و۱۰۸ کتاب داستانهاى شگفت تاريخ عالم عاليقدر آقاى دستغيب شيرازى دامت برکاته مذکور است.

نهم - عالم عاليمقام آيت الله حائرى دامت برکاته در کتابى که متضمن وقايع ومعجزاتى از ائمه طاهرينعليهم‌السلام وبعض روياى صادقه است در ارتباط با موضوع تشرف به محضر حضرت بعض حکايات نيز نقل کرده اند که هر کدام شواهد محکم بر وجود امامعليه‌السلام است.

وبالاخره دهمين حکايتى که در اينجا به آن اشاره مى نمائيم حکايت مربوط به مسجدى است که در ابتداء شهر مقدس قم در سمت چپ کسى که وارد شهر مى شود ساختمان شده وبه نام مسجد امام حسن مجتبىعليه‌السلام ناميده شده است اين حکايت را که خود حقير بدون واسطه از صاحب آن شنيده ام ونوار آن هم موجود است. در پاورقى کتاب (پاسخ به ده پرسش) نقل کرده ام. از اينگونه حکايات وشواهد ومويدات اگر در مقام پرسش وضبط برآئيم بسيار است که حداقل همه دلالت بر وجود آن حضرت ومداخله ايشان در امور (در حدى که مصلحت است) دارند اميد است خداوند متعال توفيق درک اين گونه سعادتها را به همه مشتاقان حقيقى ومنتظران واقعى عطا فرمايد.

اصالت مهدويت از جهت ابتناء آن بر توحيد و يکتاپرستى

هسته مرکزى ومحور اصلى تمام مسائل اعتقادى وتربيتى وبرنامه هاى سياسى وانتظامى ايمان به وحدانيت ويکتائى ويگانگى خداوند متعال است که خالق ورازق وحاکم ومالک کل وبى نياز از کل است حق تعيين ونصب حاکم وولى وامام تشريع وفرمان وامر ونهى وتکليف والزام وولايت مطلق بر کليه امور مختص به او است. هرحاکميت وولايت ومالکيتى که به اذن او نباشد استعلا وطغيان واستبداد است.

قبول والتزام والزام به نظامات وقوانينى که منبع ومبناى شرعى ومصدر واعتبار الهى ندارد خواه در امور عبادى يا در امور سياسى ومالى وسائر امور باشد پرستش شيطان وشخص ومقام وهيئت وجامعه اى است که آن قوانين را وضع کند ووضع اين قوانين اظهار شرکت با خدا وتصرف در شئون خدا است.

نظامات غير الهى تحت هر رژيم ونظام باشد غير شرعى است وواجب الاطاعه نيست خواه استبدادى باشد يا دموکراسى يا به صورتهاى ديگر.

دعوت همه انبيا همه براى تحقق حکومت (الله) در زمين ولغو حکومتهاى ديگر است.

حکومت (الله) حکومت براى همه است که در آن هيچ رنگ ونژاد وزبان ومنطقه اى مطرح نيست وهمانطور که خدا حکومت تکوينى دارد در امور اختيارى وتشريعى نيز کسى که حق حکم وفرمان دارد خدا است وهر حکومتى که به غير اذن خدا وخودسرانه وخارج از محدوده حکومت الهى باشد حکومت جاهليت است واصالت ندارد اگرچه جاهليت آن در شکل جديد وبه اسم دموکراتيک يا سوسياليست يا جمهورى خلق باشد نه اکثريت ونه استبداد ونه اشتراکيت، هيچيک اصالت ندارند واصالت بخش نمى باشند.

همه چيزها وهمه ارتباطات وهمه راه ها ونظامها اگر اضافه به خدا نداشته باشند اصالت ندارند ومحترم نيستند فقط او اصل است وهمه اصالتها فرع او وقائم به مشيت واراده او وتبعى وعين تعلق به او مى باشند.

از روايت معروف (من مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة الجاهلية) که در موضوع شناختن امام اين همه تاکيد شده است که هر کس بميرد وامام زمان خود را نشناسد مرده است مردن جاهليت استفاده مى شود که در هر عصرى امام وولى امر منحصر به فرد است وبنابراين اولياء امور متعدد ورهبران منطقه اى واين تعدد حکومتها که در هر گوشه اى از جهان نظامى ودر هر منطقه اى فردى يا گروهى استيلا واستعلا دارند واز هر سرزمينى کوچک يا بزرگ وطنى ساخته وعالم اسلام را که بايد تحت نظام واحد امامت وقانون واحد اسلام باشد تجزيه کرده واين تفاوتها غير قابل قبول را بين مسلمين ايجاد کرده اند که درآمد سرانه يک کشور مسلمان نشين شايد بيش از صد برابر يک کشور ديگر باشد ودر حالى که يک کشورى مثل کويت نمى داند پولهاى خود را چه کند ودر کدام بانک بگذارد.

کشورى مثل بنگلادش در فقر وپريشانى وسختى بگذارند يا کشورى مثل عربستان به اصطلاح سعودى با آن همه ولخرجيهاى شاهزادگان و درباريان وهابى مسلک آن پولهايشان در بانکهاى خارجى ذخيره و سرمايه استعمار باشد در حالى که خود عربستان سعودى اکثريت در فقر و فلاکت به سر مى بردند.

اين بدبختيها همه در اثر تسلط حکومتهاى دست نشانده خارجى، وتحميل نظامات غير اسلامى ومتعدد به مسلمين وشرک آنها به حکومت خدا است.

واگر مسلمانان از همين حديث الهام بگيرند ونظام واحدى را که امت اسلام بايد داشته باشد ورهبران آن نظام را که امام زمان هر عصر است بشناسند وبه سوى اين حکومت بروند واين تجزيه ها وتفرقه ها را محکوم کنند يقينا به عزت وعظمتى که خدا به آنها وعده داده است مى رسند.

امروز در اثر اين نظامات متعدد ونشناختن امام زمان سپاهيان وقواى مسلح مسلمانان در هر نقطه اى به جاى پاسدارى از توحيد وحق وعدالت نگهبان يکى از طاغوتهاى دست نشانده شرق يا غرب مى باشند وافسران وسربازانى که بايد سرباز اسلام ومجاهد فى سبيل الله باشند سرباز افرادى مثل خود يا بدتر وکمتر از خود شده واز بوالبهوسيها وکامرانيها واستبداد اين وآن پاسدارى مى نمايند.

در اردن اين سربازان بدبخت واز اعتبار انسانى واسلامى افتاده نگهبان قدرت ملک حسين نوکر آمريکا هستند در عربستان به اصطلاح سعودى نگهبان رژيم منحط ومنحرف از اسلام ملک خالد ودر مصر پاسدار حکومت تحميلى وصهيونيسم خواه سادات ودر يمن جنوبى نگهبان حکومت الحاد ودست نشانده شوروى ودر ليبى پاسدار حکومت قذافى مستبد وطرفدار ملوک شرق در عراق نگهبان رژيم خونخوار وضد انسانى صدام وخلاصه در هرکجا (غير از ايران که اميدواريم ارتشش در پرتو قوانين انقلاب به طور اسلامى بازسازى شود).

اين سربازان که ايده اسلامى ندارند يا اسير وفدائى مزدوران شوروى يا نوکران آمريکا هستند نظام واحد امامت همه را در يک خط وعمال حکومت خدا وهدف همه را خدا وجهاد همه را فى سبيل الله قرار مى دهد ومطلب ديگر که از اين روايت استفاده مى شود نقش معرفت امام زمان در سرنوشت انسان وعوالم بعد از اين دنياى او است که اگر امام را نشناسد به مردن جاهليت خواهد مرد وبه نظر ما نکته اى که در اين روايت بسيار مهم است وبسيارى از آن غفلت دارند اين است که چگونه مردن در حال نشناختن امام مساوى است با مردن جاهليت اما با اين توضيحاتى که ما داديم معلوم مى شود که اين به واسطه ارتباط عقيده به نظام امامت با عقيده توحيد است نشناختن امام ونظامى که بايد از آن تبعيت شود نشناختن حکومت خدا وقبول نظامات ديگران است.

قرآن مى فرمايد:( اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ ) خدا ولى ومتصرف امور وصاحب اختيار مومنان است آنها را از تاريکيها (دوگانگيها ونظامات مشرکانه و ولايت اين و آن) به سوى نور (به سوى حکومت خدا وهدايت خدا وقوانين خدا) خارج مى سازد( وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ ) آنانکه کافر شدند اولياء آنها (و رهبران ونظامات حاکم بر آنها) طاغوت است آنها را از نور به سوى تاريکيها خارج مى نمايد.

از اينگونه آيات معلوم مى شود که چرا مردن کسى که امام زمان را نشناسد مردن جاهليت است چون نظام امامت نظام توحيد و ولايت خدا وخلافت از جانب خدا است وتسليم وتن در دادن به اطاعت از آن اطاعت از خدا است لذا آيه( وَلا يُشْرِكْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ) تفسير شده است به اينکه در ولايت ورهبرى کسى را با امام زمان شريک قرار ندهد يعنى در کنار او ومقابل او کسى را واجب الاطاعه نداند.

اينها معانى بلندى است که بايد هر چه بيشتر وگسترده تر به ملت مسلمان وخصوص شيعه تفهيم شود تا ابعاد سازنده و انقلابى و انسانى اسلام را درک کنند و از ذلت تواضع و پرستش در برابر مستکبران کوچک وبزرگ نجات يابند. بايد مسلمان رژيم اسلام را بشناسد و خود را فقط در برابر آن مسئول ومتعهد بداند.

اين مسئله شناخت نظام وتابعيتى که بايد شخص از آن داشته باشد در بين مسلمانان غير شيعه رسما از اهميت افتاده ولذا چنانکه گفتيم هر گوشه اى نظامى وهرجا حاکمى وسلطانى واميرى بر مردم تحميل شده وعملا صدها مليون مسلمان تسليم اين نظامها شده وبلکه بسيارى اين نظامها را واجب الاطاعه وزمامداران آن را اولو الامر مى دانند و بدتر آنکه به همان رسوم کثيف آريا مهرى سابق در آغاز کارهاى رسمى يا نامه هاى رسمى به جاى (بسم الله الرحمن الرحيم) که شعار اسلام وشعار کسانى است که آزادى انسان را احساس مى کنند (بسم سمو الامير) يا (بسم جلالة الملک) مى گويند وبيش از مشرق تا مغرب از اسلام عزيز واز کرامت انسانيت فاصله مى گيرند ودر بين شيعيان نيز با اينکه مسئله امامت را از اول وعصر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مفهوم ومحتواى اصيل وتوحيدى آن شناخته وبعد از رحلت آن حضرت نيز از آن منحرف نشده ودر تمام چهارده قرنى که تا امروز بر اسلام گذشته اين شيعه بود که به اين اصل در بعد وسيع وعامش متمسک بوده است.

معذلک عملا به جنبه هاى منفى ومثبت آن چنانکه شايسته است بسيارى توجه نداشته اند در جنبه منفى مثلا نفى حکومت هاى طاغوتى ونظامهاى غير شرعى حائز اهميت است که بايد هميشه اين عقيده از اين جهت مورد استفاده باشد ودر ابعاد مختلف مثل مبارزات منفى ادامه داشته باشد ودر جنبه مثبت نيز بايد اقدامات وحرکات لازم هميشه براى برقرارى اين نظام انجام شود که اگرچه برقرار شدن آن در سطح جهانى ودر حد کامل وجامع آن موقوف به حصول شرايط وآمادگى جهان وظهور امام زمان حضرت ولى عصر ارواحنا فداه است اما برقرار کردن آن در سطوح محدودتر بحسب شرايط وامکانات هر زمان امکان پذير است وولايت فقيه ونيابت عامه علماء وفقهاء آن را قابل عمل وبلکه عملى کرده است.

لذا مى بينيم تقريبا در تمام اعصار غيبت وقبل از آن حکومتهائى که زمام امور مسلمين را به غصب وقهر به دست گرفتند واعمال وروشهائى داشتند که هرگز با دعوت اسلام وعدالت اسلام قابل تطبيق وتصحيح نبوداز نظر شيعه حکومت ظلمه خوانده مى شد واز يارى واعانت آنها جز در حدودى که حفظ مصالح کلى واساس اسلام ودفاع از هجوم وتسلط کفار بر آن توقف داشت خوددارى مى کردند و شيعيان متعهد در امور خود به فقهاء عادل هر عصر رجوع مى کردند وحتى علاوه بر مالياتهاى رسمى که به دولتهاى غاصب مى دادند وجوه شرعى خود را که به آنها تعلق مى گرفت به فقهاء مى رساندند که اگرچه در ظاهر تحت رژيم نظام حکومت جبار بودند تابعيت واقعى آنها تابعيت از نظام امامت بوده وهست.

اين از خصائص مذهب شيعه است که در برابر حکومتهاى جائر وغير مشروع همواره موضع عدم قبول وهمکارى نداشتن داشته است.

و اين است اثر عقيده توحيد وايمان به صفات جلال وجمال خدا واين است معنى ظهور عقيده توحيد در برداشت و تلقى موحد از نظام سياست وحکومت و اين است معناى ارتباط و ابتناء نظام جامعه و عقيده به مهدويت بر توحيد و يکتاپرستى که اصالتى از اين محکمتر و واقعى تر نيست وخلاصه آن مفاد اين دو آيه است:

( وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ وَلا تَتَّبِعْ أَهْواءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّما يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ وَإِنَّ كَثِيراً مِنَ النَّاسِ لَفاسِقُونَ * أَفَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ) .

اصالت مهدويت از جهت نقش آن در عمل و برقرارى عدالت

در اينکه صدها ميليون مسلمان که در جهان زندگى مى کنند تحت تاثير اسلام ونفوذ معنوى آن قرار دارند واسلام بخشهاى مهمى از زندگى آنها را فرا گرفته است شکى نيست.

مسلمانان ايران وافغانستان وپاکستان وبنگلادش واندونزى وهند وچين وتايلند وفيليپين ومالزى وترکيه ويوگسلاوى وقبرس وعراق وکويت وبحرين وعربستان وحضرموت وعمان واردن وسوريا ولبنان ومصر والجزاير ومراکش ويمن وتونس وتانزانيکا وساحل عاج و اتيوپى واريتره و سودان و ليبى و استراليا و آلبانى وکشورهاى مسلمان نشين تحت سلطه شوروى وديگر کشورهائى که مسلمانان در آنها اکثريت دارند يا در اقليت مى باشند همه تحت نفوذ تعاليم اسلام قرار دارند واگر چه جوامع آنها اسلامى خالص نيست وجاهليت در آنها ريشه کن نشده است اما عقيده به اسلام در آنها اثر گذارده وبسيارى از آثار جاهليت وعادات ورسوم غير اسلامى آنها را از ميان برده است.

اسلام در معاملاتشان در معاشراتشان در عباداتشان در ازدواجشان در همسردارى وفرزند دارى در فرهنگشان واخلاقشان واز تولد تا مرگ ودفن اموات اثر گذارده ونقش عملى اسلام در آنها ديده مى شود هر چند اسلام عامل ومحرک وبرانگيزنده منحصر بفرد آنها نيست ودر وجود آنها وجامعه آنها به مقاصدش نرسيده وآنها را با خود وخود را با آنها متحد نساخته باشد اما اين مقدار هم قابل انکار نيست که اسلام در وجود آنها ودر رفتار و اعمالشان نقش دارد، وچنانکه برخى تبليغ مى کنند که اسلام از اثر افتاده ونقشى ندارد يا نمى تواند نقشى در عمل وسازندگى فرد وجامعه داشته باشد نيست.

هنوز هم نفوذ اسلام در پيروانش فوق العاده است ومايه ى گسترش و فراگير شدن نفوذش در آن برجا است واز آن چيزى کاسته نشده است وآنچه پشت استعمار را مى لرزاند واز آن نگران است.

همين نفوذ اسلام است اگر ديده مى شود که تاثير اسلام در عمل افراد وجامعه ها متفاوت است وشدت وضعف دارد بايد توجه داشت که اين تفاوتها کم وبيش هست وعلل وعواملى در آن مداخله دارد ودرجات عقيده ها وحالات معتقدان نيز موثر است بايد براى اينکه قلمرو نفوذ اسلام بيشتر شود اين علل وعوامل را از ميان برد نه اينکه گمان کنيم زمان اينکه اسلام نقش عملى داشته باشد.

گذشته است يا نقش سازنده اسلام را با همه موانع ودرگيريها در اين عصر ودر چهارده قرن گذشته کم وناچيز بگيريم اسلام هميشه موثر بوده ودر زندگى تمام مسلمانان وبلکه بيگانگان نقش داشته است واگر نقش نداشت از بين رفته بود. بنابراين سخنى که وابستگان ومزدوران شرق ياغرب مى زنند وسازندگى اسلام ونقش عملى آن را خصوص در رهبرى جنبش ها وحرکات آزادى بخش انکار مى کنند يک ياوه سرائى بيش نيست وانقلاب اسلامى ايران عليه استعمار آمريکا ومقاومت دليرانه مسلمانان افغانستان در برابر تجاوز وحشيانه شوروى نشان داد که اسلام تا چه حد در بين پيروانش از نفوذ معنوى برخوردار است ونيروى بسيج کننده رهایى بخش آن چگونه مى تواند عليه مستکبران انقلاب کند.

فقط به نيروى ايمان ورهنمودهاى اسلام حکومت ستمگرى که خود را وارث دو هزار وپانصد سال استکبار واستبعاد مى شمرد وبر قدرت نظامى ابرقدرتهاى جهان تکيه داشت وخود به پيشرفته ترين ومدرن ترين سلاحهاى جنگى مجهز بود ساقط گرديد.

آرى اسلام دين عمل است ودر متجاوز از سيصد وبيست مورد در قرآن مجيد واژه ى عمل ومشتقات آن آورده شده است.

فقه وسيع اسلام وکتابهاى بزرگ که فقهاء عاليقدر ما نوشته اند مثل جواهر که اخيرا در چهل جلد تجديد طبع شده حکم عمل وارشادات وتعاليم عملى است.

در عصر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هم اسلام در عمل همه وهر فرد نقش مطلق ومساوى نداشت فردى مانند علىعليه‌السلام ابرمرد اسلام وافرادى مانند شهداء بدر واحد وحمزه وجعفر وزيد بن حارثه وسلمان وابوذر ومقداد وعمار بودند که نقش اسلام در عملشان ظاهر بود افرادى هم مانند منافقين بودند يا از اشخاصى بودند که درجه ايمان مثل سلمان وابو ذر ومقداد را نداشتند.

معذلک نقش رهبرى وحرکت وکنترل کننده اسلام هميشه ادامه داشته واکنون هم در پيروان اديان ومکتبها نقش اسلام از سايرين بيشتر است.

اين نفوذ معنوى اسلام ونقش سازنده وکنترل کننده ى نيرومندى که دارد اين نويد را مى دهد که اسلام روزى دين جهان شود که اکنون در اين موضوع نمى خواهيم سخن را طولانى سازيم فقط مى خواهيم به اين تهمت که برخى مى گويند اسلام وعقيده به مهدويت در عصر حاضر يا از مدتها قبل در عمل مسلمانان نقشى ندارد پاسخ بگوئيم.

بديهى است اين موضوع را که نقش اسلام بايد کاملتر وکاملتر شود تا فراگير همه جهات وهمه افراد گردد نيز تاييد مى کنيم وآن را رسالتى مى دانيم که بر عهده فرد فرد مسلمانان خصوص علماء ونويسندگان وگويندگان وروشنفکران است.

اسلام هنوز وهميشه بايد نقش جهانى خود را ايفا نمايد تا به اهداف خود برسد وما همه در انتظار عملکرد اسلام وآن روزى هستيم که اسلام به تمام هدفهايش برسد وبخشهاى مهمى از دستورات وبرنامه هاى آن خصوص در رشته نظام وسياست وحکومت که متروک واز محدوده عمل خارج شده عملى شود.


9

10

11

12

13