قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 34670
دانلود: 6394

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 34670 / دانلود: 6394
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

عصاى سلیمانعليه‌السلام كه نشانه برترى او گردید

شیخ صدوق رحمة الله علیه نقل مى كند: حضرت داوودعليه‌السلام طبق وحى الهى خواست حضرت سلیمانعليه‌السلام را خلیفه و جانشین خود قرار دهد.(۶۱۳)

هنگامى كه این موضوع را به بزرگان بنى اسرائیل خبر داد، از این خبر ناراحت شده و فریاد اعتراض بر آورده به داوود گفتند: آیا جوانى را خلیفه خود قرار مى دهى با این كه بزرگتر از او در میان ما وجود دارد؟

حضرت داوودعليه‌السلام سران طوایف دوازده گانه بنى اسرائیل را احضار كرد و به آن ها فرمود: اعتراض شما به من رسید، شما عصاهاى خود را بیاورید و نام خود را روى آن عصا بنویسید. سلیمانعليه‌السلام نیز عصایش را مى آورد و نامش را روى آن عصا مى نویسد. همه این عصاها را در درون اطاق بگذارید و درِ آن اطاق را ببندید و قفل كنید و شما سران و رؤساى طوایف (اسباط) یك شب از این اطاق نگهبانى نمایید تا كسى وارد آن نشود. فردا صبح درِ اطاق را باز كنید، عصاى هر كسى كه سبز شده و میوه داده باشد، صاحب آن عصا رهبر مردم بعد از من است.

سران قوم (اسباط) این پیشنهاد را پذیرفتند و عصاهاى خود را آورده و در میان اطاقى مخصوص قرار دادند و در آن را بستند و یك شب در آن جا نگهبانى دادند. صبح فرداى آن شب، به امامت داوودعليه‌السلام نماز خوانده شد. بعد از نماز درِ آن اطاق را باز كردند و دیدند تنها عصاى سلیمانعليه‌السلام سبز شده و میوه داده است. آن را به داوودعليه‌السلام تسلیم نمودند. داوودعليه‌السلام آن را به همه نشان داد و همه این نشانه را پذیرفتند. داوودعليه‌السلام خطاب به پسرانش گفت: اى پسرانم! چه عملى خنك تر از هر چیز است؟ گفتند: عفو خدا و عفو انسان ها از همدیگر. فرمود: اى پسرانم! چه چیز شیرین تر است؟ گفتند: محبت، كه روح خدا در میان بندگان مى باشد. داوودعليه‌السلام خشنود شد و در میان بنى اسرائیل عبور نموده و جانشینى سلیمانعليه‌السلام و رهبرى او بعد از خودش را به مردم اعلام كرد.(۶۱۴)

تواضع حضرت سلیمانعليه‌السلام در برابر خدا

با اینکه حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده ای داشت. به فرموده امام صادقعليه‌السلام غذای از گوشت و نان نرم گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می گذاشت و اهل و عیالش نان خشک و زبر می خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می خورد.(۶۱۵)

روزی حضرت سلیمانعليه‌السلام از بیت المقدس بیرون آمد در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهده دار آن بودند و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جن ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشگرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند؛ باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آنجا به منطقه اسطخر بازگشت و شب را در آنجا به سر برد. فردای آن شب به جزیره «برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده اید؟ » بعضی جواب دادند: نه هرگز چنین شکوه و عظمتی نه دیده ایم و نه شنیده ایم. فرشته ای از آسمان فریاد زد: پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آنچه شما مشاهده کردید.(۶۱۶)

بر همین اساس روزی حضرت سلیمانعليه‌السلام با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جن و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبود می نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پرشکوه سلیمان را دید به پیش آمد و گفت: «ای پسر داود! براستی خداوند سلطنت و امکانات عظمیمی در اختیارت نهاده است! »

حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود:

( لتسبیحه فی صحیفه مومن خیر مما اعطی لابن داود، فان ما اعطی ابن داود یذهب و التسبیح تبقی ) (۶۱۷)

ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مومن از همه آنچه خداوند به سلیمان داده بیشتر است زیرا ثواب آن تسبیح در نامه عمل باقی می ماند ولی سلطنت سلیمان از بین میرود.(۶۱۸)

آری سلیمانعليه‌السلام با آن همه امکانات و عظمت این گونه متواضع بود.

رژه نیروهاى رزمى از مقابل سلیمانعليه‌السلام

روزى حضرت سلیمانعليه‌السلام عصر هنگام از اسب هاى تیزرو و چابك خود كه آن ها را براى میدان جهاد آماده كرده بود، دیدن مى كرد. مأموران با آن اسب ها در پیش روى سلیمانعليه‌السلام رژه مى رفتند.

سلیمانعليه‌السلام با علاقه و اشتیاق مخصوص، آن اسب ها را روانه میدان نمودند. آن ها به گونه اى تند و تیز از مقابل سلیمان عبور كردند كه سلیمانعليه‌السلام با تمام وجود به آن ها مى نگریست، تا این كه آن ها از نظرش دور و پنهان شدند.

سلیمانعليه‌السلام كه به جهاد با دشمن و دفاع از حریم حق، علاقه فراوان داشت، گفت:

من این اسبها را به خاطر پروردگارم دوست دارم و مى خواهم از آن ها در راه جهاد استفاده كنم.

وقتى اسبها از نظر سلیمانعليه‌السلام دور و پنهان شدند، سلیمانعليه‌السلام به مأموران گفت:

آنها را برگردانید تا آن ها را بار دیگر مشاهده كنم. مأموران اسب ها را بز گرداندند.

سلیمان دست بر گردن و ساق هاى آن ها كشید و به این ترتیب آن ها را نوازش نمود و سوارانشان را تشویق كرد، و درس آمادگى در برابر دشمن را به همه آموخت.(۶۱۹)

مكافات یك ترك اولى

حضرت سلیمانعليه‌السلام همسران متعددى براى خود انتخاب كرد و هدفش این بود كه از آن همسران داراى فرزندان متعددى شود تا در اداره مملكت و جهاد با دشمن، به او كمك كنند. بر همین اساس گفت: من با آن ها همبستر مى شوم و به زودى فرزندان متعددى نصیبم شده و همه آن ها یاوران من و رزمندگان در جبهه جهاد خواهند شد.

او در این گفتار، تنها به همسران خودش اتكا كرد، خدا را از یاد برد و( اءن شاء الله؛ ) اگر خدا بخواهد نگفت و به این ترتیب بر اثر یك لحظه غفلت، لغزش پیدا كرد و ترك اولى نمود. از این رو وقتى كه در هنگامش به سراغ همسرانش رفت، تنها داراى یك فرزند از آن ها شد، آن هم ناقص الخلقه بود. جسد مرده آن فرزند را آوردند روى تخت او افكندند.

سلیمانعليه‌السلام دریافت كه در این آزمایش الهى، لغزیده است، توبه و انابه كرد و از درگاه خدا تقاضاى بخشش نمود، و گفت: خدایا مرا ببخش، و به من حكومت بى نظیر عنایت كن. خداوند حكمت بسیار با اقتدارى به او داد. باد را تحت فرمان او نمود، تا به فرمان او به نرمى حركت كند و هر جا او بخواهد برود. شیاطین و سركشان را نیز تحت تسخیر او در آورد، و او را داراى مقامات ارجمندى نمود.(۶۲۰)

گفتگوى سلیمانعليه‌السلام با مورچه

خداوند همه نعمت ها را به حضرت سلیمانعليه‌السلام عطا كرده بود، تا آن جا كه به سخن حیوانات آگاهى داشت و مى توانست با آن ها گفتگو كند.

روزى آن حضرت با لشكر عظیمش كه از جن و انس و پرندگان تشكیل مى شد با نظم و صف آرایى خاص، و شكوه بى نظیر حركت مى كردند تا به وادى مورچگان رسیدند. سلیمانعليه‌السلام نیز كنار تختش بود. و باد آن را با كمال نرمش و آرامش در فضا حركت مى داد.

در این هنگام مورچه اى خطاب به مورچگان گفت: اى مورچگان! به لانه هاى خود بروید تا سلیمان و لشكرش شما را پایمال نكند، در حالى كه نمى فهمند.(۶۲۱)

سلیمانعليه‌السلام صداى آن مورچه را شنید، از سخن او خندید و به یاد نعمت هاى الهى افتاد، كه خداوند آن چنان به او مقام ارجمند داده كه حتى صداى مورچه را مى شنود و از مفهوم آن آگاهى دارد. از این رو بى درنگ به یاد آن افتاد كه باید خدا را شكر نماید، براى تكمیل تشكرش از خدا، سه تقاضا كرد و گفت: خدایا! شكر نعمت هایى را كه بر من و پدر و مادرم عطا نموده اى به من الهام فرما، و توفیقم ده كه كارهاى شایسته انجام دهم تا موجب خشنودى تو گردد، و مرا در زمره بندگان شایسته ات قرار بده.(۶۲۲)

در مورد این واقعه از حضرت رضاعليه‌السلام نقل شده كه فرمودند: در حالى كه سلیمانعليه‌السلام بر روى تختش در فضا حركت مى كرد، باد صداى آن مورچه را به گوش سلیمانعليه‌السلام رسانید. سلیمانعليه‌السلام در همانجا توقف كرد و به مأمورانش فرمود: آن مورچه را نزد من بیاورید. مأموران بى درنگ آن مورچه را به حضور سلیمانعليه‌السلام بردند. سلیمان به آن مورچه فرمود: آیا نمى دانى كه من پیامبر خدا هستم و به هیچكس ظلم نمى كنم؟

مورچه عرض كرد: آرى، این را مى دانم.

سلیمانعليه‌السلام فرمود: پس چرا مورچگان را از ظلم من هشدار دادى؟

مورچه عرض كرد: ترسیدم مورچگان حشمت و شكوه تو را بنگرند و مرعوب و شیفته زرق و برق دنیا شوند و در نتیجه از خداوند دور گردند، خواستم آن ها به لانه هایشان بروند و شكوه تو را مشاهده نكنند...

سپس مورچه به سلیمانعليه‌السلام عرض كرد: آیا مى دانى چرا خداوند در میان آن همه نیروهاى عظیم مخلوقاتش، باد را تحت تسخیر تو قرار داد؟ سلیمان گفت: راز این موضوع را نمى دانم.

مورچه گفت: مقصود خداوند این است كه اگر همه مخلوقاتش را مانند باد در تحت تسخیر تو قرار مى داد، زوال و فناى همه آن ها مانند زوال و فناى باد است (بنابراین اكنون كه بنیاد جهان بر باد است، به آن مغرور مشو). سلیمان از این نصیحت پرمعناى مورچه خندید. (كه این خنده، خنده عبرت بود).(۶۲۳)

خواجوى كرمانى به همین مناسبت مى گوید:

پیش صاحب نظران ملك سلیمان بادست

بلكه آنست سلیمان كه ز ملك آزاد است

این كه گویند كه برآب نهادست جهان

مشنو اى خواجه كه چون درنگرى بر باد است

خیمه انس مزن بر در این كهنه رباط

كه اساسش همه بى موقع و بى بنیاد است

دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند

كاین عروسیست كه در عقد بسى داماد است

گزارش عجیب هُدهُد به سلیمانعليه‌السلام

حضرت سلیمانعليه‌السلام با تمام حشمت و شكوه و قدرت بى نظیر بر جهان حكومت مى كرد. پایتخت او بیت المقدس در شام بود. خداوند نیروهاى عظیم و امكانات بسیار در اختیار او قرار داده بود، تا آن جا كه رعد و برق و باد و جن و انس و همه پرندگان و چرندگان و حیوانات دیگر تحت فرمان او بودند. و او زبان همه آن ها را مى دانست.

هدف حضرت سلیمانعليه‌السلام این بود كه همه انسان ها را به سوى خدا و توحید و اهداف الهى دعوت كند و از هر گونه انحراف و گناه باز دارد و همه امكانات را در خدمت جذب مردم به سوى خدا قرار دهد.

در همین عصر در سرزمین یمن، بانویى به نام بلقیس بر ملت خود حكومت مى كرد و داراى تشكیلات عظیم سلطنتى بود ولى او و ملتش به جاى خدا، خورشیدپرست و بت پرست بودند و از برنامه هاى الهى به دور بوده و راه انحراف و فساد را مى پیمودند. بنابراین لازم بود كه حضرت سلیمانعليه‌السلام با رهبرى ها و رهنمودهاى خردمندانه خود آن ها را از بیراه ها و كجروى ها به سوى توحید دعوت كند. و مالاریاى بت پرستى را كه واگیر نیز بود، ریشه كن نماید.

روزى حضرت سلیمان بر تخت حكومت نشسته بود. همه پرندگان كه خداوند آن ها را تحت تسخیر سلیمان قرار داده بود با نظمى مخصوص در بالاى سر سلیمان كنار هم صف كشیده بودند و پر در میان پر نهاده و براى تخت سلیمان سایه اى تشكیل داده بودند تا تابش مستقیم خورشید، سلیمان را نیازارد. در میان پرندگان، هدهد (شانه به سر) غایب بود، و همین امر باعث شده بود به اندازه جاى خالى او نور خورشید به نزدیك تخت سلیمان بتابد.

سلیمان دید روزنه اى از نور خورشید به كنار تخت تابیده، سرش را بلند كرد و به پرندگان نگریست و دریافت هدهد غایب است. پرسید: چرا هدهد را نمى بینم، او غایب است. به خاطر عدم حضورش او را تنبیهى شدید كرده یا ذبح مى كنم مگر این دلیل روشنى براى عدم حضورش بیاورد.

چندان طول نكشید كه هدهد به محضر سلیمانعليه‌السلام آمد، و عذر عدم حضور خود را به حضرت سلیمانعليه‌السلام چنین گزارش داد:

من از سرزمین سبأ، (واقع در یمن) یك خبر قطعى آورده ام. من زنى را دیدم كه بر مردم (یمن) حكومت مى كند و همه چیز مخصوصا تخت عظیمى را در اختیار دارد.

من دیدن آن زن و ملتش خورشید را مى پرستند و براى غیر خدا سجده مى نمایند، و شیطان اعمال آن ها را در نظرشان زینت داده و از راه راست باز داشته است و آن ها هدایت نخواهند شد، چرا كه آن ها خدا را پرستش نمى كنند...! آن خداوندى كه معبودى جز او نیست و پروردگار و صاحب عرش عظیم است.(۶۲۴)

حضرت سلیمانعليه‌السلام عذر غیبت هدهد را پذیرفت، و بى درنگ در مورد نجات ملكه سبا و ملتش احساس مسؤولیت نمود و نامه اى براى ملكه سبا (بلقیس) فرستاد و او را دعوت به توحید كرد. نامه كوتاه اما بسیار پرمعنا بود و در آن چنین آمده بود: به نام خداوند بخشنده مهربان - توصیه من این است كه برترى جویى نسبت به من نكنید و به سوى من بیایید و تسلیم حق گردید.(۶۲۵)

سلیمانعليه‌السلام نامه را به هدهد داد و فرمود: ما تحقیق مى كنیم تا ببینیم تو راست مى گویى یا دروغ؟ این نامه را ببر و بر كنار تخت ملكه سباء بیفكن، سپس برگرد تا ببینیم آن ها در برابر دعوت ما چه مى كنند؟!

هدهد نامه را با خود برداشت و از شام به سوى یمن ره سپرد و از همان بالا نامه را كنار تخت بلقیس انداخت.

ردّ هدهد بلقیس از جانب سلیمانعليه‌السلام

بلقیس در كنار تخت خود نامه اى یافت كه پس از خواندن آن دریافت كه نامه از طرف شخص بزرگى براى او فرستاده شده است و مطالب پرارزشى دارد. بزرگان كشور خود را به گرد هم آورد و با آن ها در این باره مشورت كرد. آن ها گفتند: ما نیروى كافى داریم و مى توانیم بجنگیم و هرگز تسلیم نمى شویم.

ولى بلقیس اتخاذ طریق مسالمت آمیز را بر جنگ ترجیح مى داد و این را دریافته بود كه جنگ موجب ویرانى مى شود، و تا راه حلى وجود دارد نباید آتش جنگ را برافروخت. او پیشنهاد كرد كه: هدیه اى گرانبها براى سلیمان مى فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبر مى آورند.(۶۲۶)

بلقیس در جلسه مشورت گفت: من با فرستادن هدیه براى سلیمان، او را امتحان مى كنم. اگر او پیامبر باشد میل به دنیا ندارد و هدیه ما را نمى پذیرد، و اگر شاه باشد، مى پذیرد. در نتیجه اگر دریافتیم او پیامبر است، قدرت مقاومت در مقابل او نخواهیم داشت و باید تسلیم حق گردیم.

بلقیس گوهر بسیار گرانبهایى را در میان حُقّه (ظرف مخصوصى) نهاد و به فرستادگان گفت: این گوهر را به سلیمان مى رسانید و اهداء مى كنید.(۶۲۷)

فرستادگان ملكه سبا به بیت المقدس و به محضر حضرت سلیمانعليه‌السلام آمدند و هدایاى ملكه سبأ را به حضرت سلیمانعليه‌السلام تقدیم نمودند، به گمان این كه سلیمان از مشاهده آن هدایا، خشنود مى شود و به آن ها شادباش مى گوید.

اما همین كه با سلیمان روبرو شدند، صحنه عجیبى در برابر آنان نمایان شد. سلیمانعليه‌السلام نه تنها از آن ها استقبال نكرد، بلكه به آن ها گفت: آیا شما مى خواهید مرا با مال خود كمك كنید در حالى كه این اموال در نظر من بى ارزش است، بلكه آن چه خداوند به من داده از آن چه به شما داده برتر است. مال چه ارزشى در برابر مقام نبوت و علم و هدایت دارد، این شما هستید كه به هدایاى خود شادمان مى باشید.( فَما آتانِىَ اللهُ خَیرٌ ممَّا آتاكُم بَل انتُم بِهَدیتِكُم تَفرَحُون )

آرى این شما هستید كه مرعوب و شیفته هدایاى پر زرق و برق مى شوید، ولى این ها در نظر من كم ارزشند.

سپس سلیمانعليه‌السلام با قاطعیت به فرستاده مخصوص ملكه سبأ فرمود:

به سوى ملكه سبأ و سران كشورت باز گرد و این هدایا را نیز با خود ببر، اما بدان ما به زودى با لشگرهایى به سراغ آن ها خواهیم آمد كه توانایى مقابله با آن را نداشته باشند، و ما آن ها را از آن سرزمین آباد (یمن) خارج مى كنیم در حالى كه كوچك و حقیر خواهند بود.(۶۲۸)

پیوستن بلقیس به سلیمانعليه‌السلام و ازدواج با او

فرستاده مخصوص سلیمان با همراهان به یمن بازگشتند و عظمت مقام و توان و قدرت سپاه سلیمان و نپذیرفتن هدیه را به ملكه سبأ گزارش دادند.

بلقیس دریافت كه ناگزیر باید تسلیم فرمان سلیمان (كه فرمان حق و توحید است) گردد و براى حفظ و سلامت خود و جامعه هیچ راهى جز پیوستن به امت سلیمان ندارد. به دنبال این تصمیم با جمعى از اشراف قوم خود حركت كردند و یمن را به قصد شام ترك گفتند، تا از نزدیك به تحقیق بیشتر بپردازند.

هنگامى كه سلیمان از آمدن بلقیس و همراهانش به طرف شام اطلاع یافت، به حاضران فرمود: كدام یك از شما توانایى دارید، پیش از آن كه آن ها به این جا آیند، تخت ملكه سبا را براى من بیاورید.

عفریتى از جن (یعنى از گردنكشان جنیان) گفت: من آن را نزد تو مى آورم، پیش از آن كه از مجلست برخیزى. اما آصف بن برخیا كه از علم كتاب آسمانى بهره مند بود گفت: من آن تخت را قبل از آن كه چشم بر هم زنى، نزد تو خواهم آمد.

لحظه اى نگذشت كه سلیمان، تخت بلقیس را در كنار خود دید و بى درنگ به ستایش و شكر خدا پرداخت و گفت:

( هذَا مِن فَضلِ رَبِّى لِیبلُونى ءَاشكُرِ اَم اَكفُرُ؛ )

این موهبت، از فضل پروردگار من است تا مرا آزمایش كند كه آیا شكر او را به جا مى آورم، یا كفران مى كنم.(۶۲۹)

سپس سلیمانعليه‌السلام دستور داد تا تخت را اندكى جابجا كرده و تغییر دهند تا وقتى كه بلقیس آمد، ببینند در مقابل این پرسش كه آیا این تخت تو است یا نه، چه جواب مى دهد.

طولى نكشید كه بلقیس و همراهان به حضور سلیمان آمدند. شخصى به تخت او اشاره كرد و به بلقیس گفت: آیا تخت تو این گونه است؟!

بلقیس دریافت كه تخت خود اوست و از طریق اعجاز، پیش از ورودش به آن جا آورده شده است. او با مشاهده این معجزه، تسلیم حق شد و آیین حضرت سلیمان را پذیرفت. او قبلا نیز نشانه هایى از حقانیت نبوت سلیمان را دریافته بود، به هر حال به آیین سلیمان پیوست و به نقل مشهور با سلیمان ازدواج كرد و هر دو در ارشاد مردم به سوى یكتاپرستى كوشیدند.(۶۳۰)

چگونگى ملاقات بلقیس با سلیمانعليه‌السلام ، و ایمان آوردن او

قبل از ورود بلقیس به قصر سلیمان، سلیمانعليه‌السلام دستور داده بود صحن یكى از قصرها را از بلور بسازند، و از زیر بلورها آب جارى عبور دهند. [و این دستور به خاطر جذب دل بلقیس، و یك نوع اعجاز بود]

هنگامى كه ملكه سبأ با همراهان وارد قصر شد، یكى از مأموران قصر به او گفت: داخل صحن قصر شو!

ملكه هنگام ورود به صحن قصر گمان كرد كه سراسر صحن را نهر آب فرا گرفته است، از این رو تا ساق، پاهایش را برهنه كرد تا از آن آب بگذرد، در حالى كه حیران و شگفت زده شده بود كه آب در این جا چه مى كند؟! اما به زودى سلیمانعليه‌السلام او را از حیرت بیرون آورد و به او فرمود: این حیاط قصر است كه از بلور صاف ساخته شده است، این آب نیست كه موجب برهنگى پاى تو شود.(۶۳۱)

پس از آن كه ملكه سبأ نشانه هاى متعددى از حقانیت دعوت سلیمانعليه‌السلام را مشاهده كرد و از طرفى دید كه با آن همه قدرت، او داراى اخلاق نیك مخصوصى است كه هیچ شباهتى به اخلاق شاهان ندارد، از این رو با صدق دل به نبوت سلیمانعليه‌السلام ایمان آورد و به خیل صالحان پیوست. چنان كه قرآن از زبان او مى فرماید:

( قالَت رَبّ اءِنِّى ظَلَمتُ نَفسِى وَ اَسلَمتُ مَعَ سلیمانَ للهِ رَبّ العالَمِینَ؛ )

ملكه سبأ گفت: پروردگارا!! من به خود ستم كردم و با سلیمانعليه‌السلام براى خداوندى كه پروردگار جهانیان است اسلام آوردم.(۶۳۲)

آرى زبانحال بلقیس این بود كه: من در گذشته در برابر آفتاب سجده مى كردم، بت مى پرستیدم، غرق تجمل و زینت بودم و خود را برترین انسان در دنیا مى پنداشتم، اما اكنون مى فهمم كه قدرتم تا چه اندازه ناچیز بود، و اصلا این زرق و برق ها، روح انسان را سیراب نمى كند.

خدایا! من همراه رهبرم سلیمان به درگاه تو آمدم، از گذشته پشیمانم، و سر تسلیم به آستانت مى سایم.

به سوى تو در كنار رهبر حق و با پذیرش رهبر الهى مى آیم، چرا كه راه یافتن به درگاه تو بدون پذیرش رهبر حق، بى نتیجه و كوركورانه است.

شكایت پشّه به درگاه سلیمانعليه‌السلام

حضرت سلیمانعليه‌السلام كه بر همه موجودات حكومت مى كرد، زبان همه را مى دانست و در ستیزها بین آن ها داورى مى كرد.

روزى پشه اى از روى علف ها برخاست و به حضور سلیمانعليه‌السلام آمد و گفت: به دادم برس، و مرا از ظلم دشمنم نجات بده!

سلیمان گفت: دشمن تو كیست؟ و شكایت تو از چیست؟

پشه گفت: دشمن من باد است، و شكایتم از باد این است كه هر وقت به من مى رسد مرا مانند پر كاهى به این دشت و آن دشت مى برد و سرنگون مى سازد.

سلیمان گفت: در دادگاه عدل من، باید هر دو خصم حاضر باشند تا حرف هاى آن ها را بشنوم و بین آن ها قضاوت كنم.

خصم تنها گر بر آرد صد نفیر

هان و هان، بى خصم قول او مگیر

پشه گفت: حق با تو است، كه باید خصم دیگر حاضر گردد.

حضرت سلیمان به باد صبا فرمان داد تا در دادگاه حاضر شود، و به اعتراض شاكى جواب دهد.

باد بى درنگ به فرمان سلیمان تن نهاد و در جلسه دادگاه حاضر شد. سلیمان به پشه گفت: همین جا باش، تا میان شما قضاوت كنم.

پشه گفت: اگر باد اینجا باشد من دیگر نیستم، زیرا باد مرا مى گریزاند.

گفت: اى شه! مرگ من از بود اوست

خود سیاه این روز من از دود اوست

او چون آمد من كجا یابم قرار

كاو برآرد از نهاد من دمار(۶۳۳)

اى برادر! این جریان را خوب دریاب، و بدان كه اگر خواسته باشى نسیم خدایى و بهشتى بر روح و جان تو بوزد، پشه هاى گناه را از وجود خود دور ساز. وقتى كه روح و جان تو، فرودگاه پشه هاى مادیت گردد، بدان كه در آن جا نسیم روحبخش الهى و نور خدایى نیست، چرا كه وقتى نور تابید، تاریكى ها را از بین مى برد.

شكایت پیرزن از باد

خداوند سلیمانعليه‌السلام را بر همه موجودات مسخر كرده بود. روزى پیرزنى كه بر اثر وزش باد از بام به زمین افتاده بود و دستش شكسته بود نزد سلیمان آمد و از باد شكایت كرد.

حضرت سلیمانعليه‌السلام باد را طلبید و شكایت پیرزن را به او گفت. باد گفت: خداوند مرا فرستاد تا فلان كشتى را كه در حال غرق شدن بود، به حركت در آورم و سرنشینان آن را نجات دهم. در بین راه، به این پیرزن كه بر پشت بام بود برخوردم، پاى او لغزید و از بام به زمین افتاد و دستش شكست. (من چنین قصدى نداشتم، او در راه من بود و چنین اتفاقى افتاد).

حضرت سلیمانعليه‌السلام از قضاوت در این مورد درمانده شد و عرض كرد: خدایا چگونه در مورد باد قضاوت كنم؟

خداوند به او وحى كرد: به هر اندازه كه به آن پیرزن آسیب رسیده، به همان اندازه (مزد درمان آن را) از صاحبان آن كشتى كه به وسیله باد از غرق شدن نجات یافته اند بگیر و به آن پیرزن بده، زیرا به هیچ كس در پیشگاه من نباید ستم شود.(۶۳۴)

عدالت و پارسایى سلیمان

براى یك رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایى از مهم ترین ویژگى هایى است كه موجب عدالت گسترى و امنیت و سلامتى جامعه شده، و مردم را از دلبستگى هایى كه موجب دورى از خداپرستى خالص مى گردد حفظ مى كند.

حضرت سلیمانعليه‌السلام در عین آن كه داراى آن همه قدرت و مكنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایى و ساده زیستى خارج نگردید. و اگر داراى قصرهاى عالى و بلورین بود، آن قصرها را براى زندگى مرفه خود نمى خواست بلكه یك نوع اعجاز مقام پیامبرى او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوى خداى یكتا و بى همتا جذب كند.

شیوه زندگى او چنین بود كه وقتى صبح مى شد، از اشراف و ثروت مندان روى مى گردانید و نزد مستمندان و فقیران مى رفت و كنار آن ها مى نشست و مى گفت:

( مِسكینَ مَعَ المِساكینِ، )

مسكین و بى نوایى همنشین مسكینان و بینوایان است.

وقتى كه شب مى شد، لباس زِبر مویین مى پوشید، و آن را به شدت بر گردنش مى بست، و همواره تا صبح گریان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبیل هایى كه مى بافت، غذاى مختصرى تهیه مى كرد و مى خورد، و راز این كه درخواست ملك و حكومت بى نظیر از خدا كرد این بود كه بر كافران و حكومت آن ها غالب و پیروز گردد.

از عدالت و مهربانى او نسبت به زیردستان این كه: امام سجادعليه‌السلام فرمود: علت این كه بر سر پرنده قُنبَره(۶۳۵) كاكلى مانند تاج قرار دارد، این است كه حضرت سلیمانعليه‌السلام دست مرحمت بر سر او كشید، و چنین تاجى بر اثر آن، در سر او پدیدار گشت، كه داستانش چنین است:

روزى قُنبَره نر مى خواست با قُنبَره ماده همبستر شود، ولى قنبره ماده امتناع مى ورزید. قنبره نر به او گفت: از من جلوگیرى نكن مى خواهم از تو داراى فرزندى شوم كه ذاكر خدا باشد.

قنبره ماده با شنیدن این سخن، تقاضاى همسرش را پذیرفت. سپس وقتى كه خواست تخم بگذارد، در مورد مكان تخم گذارى حیران بود. قنبره نر به او گفت:

راى من این است كه در نزدیك جاده تخم گذارى كنى. كه هر كس تو را دید گمان كند تو براى جمع كردن دانه از جاده به آن جا آمده اى، در نتیجه كارى به تو نداشته باشد.

قنبره ماده پیشنهاد شوهرش را پذیرفت و در كنار جاده تخم گذارى كرد و روى تخمش نشست، تا وقتى كه زمان بیرون آمدن جوجه اش از تخم نزدیك گردید.

روزى این دو پرنده نر و ماده ناگهان با خبر شدند كه حضرت سلیمان با لشكر عظیمش به حركت در آمده اند، و پرندگان بر روى سپاه او سایه افكنده اند. قنبره ماده به همسرش گفت: این سلیمانعليه‌السلام است كه با لشگرش به طرف ما مى آیند كه از این جا عبور كنند، من ترس آن دارم كه خودم و تخم هایم زیر پاى آن ها نابود شویم.

قنبره نر گفت: سلیمانعليه‌السلام مردى مهربان است، ناراحت نباش، آیا در نزد تو چیزى هست كه آن را براى جوجه هایت اندوخته باشى؟ قنبره ماده گفت: آرى نزد من ملخى هست كه آن را براى جوجه ها اندوخته ام آیا در نزد تو چیزى هست؟

قنبره نر گفت: در نزد من یك دانه خرما وجود دارد كه براى جوجه ها اندوخته ام.

قنبره ماده گفت: تو خرمایت، و من ملخم را بر گیریم و وقتى كه سلیمانعليه‌السلام از اینجا عبور كرد، نزد او برویم و آن ها را به او اهداء كنیم، زیرا سلیمانعليه‌السلام هدیه را دوست دارد.

قنبره نر خرماى خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بین دو پایش گرفت و نزد سلیمانعليه‌السلام رفتند. سلیمانعليه‌السلام بر بالاى تختش بود. از آن ها استقبال كرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سلیمانعليه‌السلام از آن ها احوالپرسى كرد و آن ها نیز ماجراى زندگى خود را به عرض سلیمان رساندند.

سلیمانعليه‌السلام هدیه آن ها را پذیرفت و لشكرش را از آن جا دور ساخت تا آن ها و تخم هایشان را پایمال كنند، و بر سر آن ها دست مرحمت كشید و براى آن ها دعا كرد. بر اثر دعا و مسح دست سلیمانعليه‌السلام تاجى زیبا بر سر آن ها روئیده شد.(۶۳۶)

حضرت سلیمانعليه‌السلام به قدرى به یاد خدا بود، كه نه تنها آن همه قدرت و مكنت او را از یاد خدا غافل نساخت، بلكه آن را پلى براى یاد خدا قرار داده بود. روزى شنید: گنجشكى به همسرش مى گوید: نزدیك من بیا تا با تو همبستر شوم، شاید خداوند فرزندى به ما دهد كه ذكر خداوند متعال بگوید. سایه عمر ما به لب دیوار سیده. شاید چنین یادگارى بگذاریم! سلیمانعليه‌السلام از سخن او تعجب كرد و گفت:

( هذهِ النیةُخیرٌ مِن مَملِكَتِى؛ )

این نیت (داشتن فرزند ذاكر) بهتر از همه مملكت من است.(۶۳۷)

عشق و دلدادگى سلیمانعليه‌السلام به خدا

روزى حضرت سلیمانعليه‌السلام گنجشك نرى را دید كه به همسرش مى گفت: چرا خود را از من دور مى كنى، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمانعليه‌السلام را به منقار مى گیرم و آن را به درون دریا مى افكنم!

سلیمانعليه‌السلام از سخن او خندید، سپس آن گنجشك را احضار كرد، به گنجشك نر فرمود: تو چگونه مى توانى قبه قصر سلیمان را به منقار بگیرى و به دریا بیفكنى؟!

گنجشك گفت: نه، اى رسول خدا! چنین توانى ندارم! ولى مرد گاهى نزد همسرش خود را بزرگ جلوه مى دهد و لاف و گزاف مى گوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.

حضرت سلیمانعليه‌السلام به گنجشك ماده گفت: چرا خود را در اختیار همسرت قرار نمى دهى، با این كه او تو را دوست دارد؟

گنجشك ماده در پاسخ گفت: اى پیامبر خدا او عاشق نیست بلكه ادعاى عشق مى كند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق مى ورزد.

این سخن اثر عمیقى در قلب سلیمان نهاد، به طورى كه گریه شدیدى كرد، و از مردم دورى نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد.(۶۳۸)

غذارسانى به كرمى در درون سنگى در میان دریا

روزى حضرت سلیمانعليه‌السلام در كنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه اى افتاد كه دانه گندمى را با خود به طرف دریا حمل مى كرد. سلیمانعليه‌السلام همچنان به او نگاه مى كرد كه دید او به نزدیك آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغه اى سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتى در این مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مى كرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولى دانه گندم را همراه خود نداشت.

سلیمانعليه‌السلام آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت: اى پیامبر خدا! در قعر این دریا سنگى تو خالى وجود دارد، و كرمى در درون آن زندگى مى كند، خداوند آن را در آنجا آفرید، او نمى تواند از آن جا خارج شود، و من روزىِ او را حمل مى كنم. خداوند این قورباغه را مأمور كرده مرا در درون آب دریا به سوى آن كرم حمل كرده و ببرد. این قورباغه مرا به كنار سوراخى كه در آن سنگ است مى برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ مى گذارد، من از دهان او بیرون آمده، و خود را به آن كرم مى رسانم و دانه گندم را نزد او مى گذارم و سپس باز مى گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مى شوم، او در میان آب شناورى كرده و مرا به بیرون آب دریا مى آورد و دهانش را باز مى كند و من از دهان او خارج مى شوم.

سلیمان به مورچه گفت: وقتى كه دانه گندم را براى آن كرم مى برى، آیا سخنى از او شنیده اى؟ مورچه گفت: آرى، او مى گوید:

( یا مَن لا ینسانِى فِى جَوفِ هذِهِ الصَّخرَةِ تَحتَ هذِهِ اللُّجَّةِ بِرِزقِكَ، لا تَنسِ عِبادِكَ المومنینَ بِرحمَتِكَ؛ )

اى خدایى كه رزق و روزى مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمى كنى، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نكن.(۶۳۹)

شكایت مار از سلیمانعليه‌السلام و مسؤولیت خطیر وقف

روزى یك مار نزد سلیمانعليه‌السلام آمد و گفت: فلان شخص دو فرزندم را كشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام كنید.

سلیمانعليه‌السلام فرمود: انسان مسلمان را به خاطر كشتن مار نمى كشند.

مار گفت: اى پیامبر خدا، در این صورت از شما مى خواهم كه او را سرپرست اوقاف كنید تا (بر اثر عدم مراقبت در اجراى صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهاى آن جا از او انتقام بگیرم.(۶۴۰)

این روایت بیانگر آن است كه مسؤولیت سرپرستى چیزى كه وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. كسانى كه چنین مسؤولیتى را مى پذیرند باید به طور كامل متوجه باشند كه در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفته اند، مبادا در مورد اجراى صحیح آن موقوفه، كوتاهى یا سهل انگارى كنند، كه كیفرش بسیار شدید و طاقت فرسا است.

پذیرش رأى خارپشت از جانب سلیمانعليه‌السلام

حضرت جبرئیلعليه‌السلام از جانب خداوند به حضور سلیمانعليه‌السلام آمد و ظرفى پر از آب آورد و گفت: این آب، آب حیات است [یعنى اگر از آن بنوشى همیشه تا روز قیامت زنده و جاوید مى مانى]خداوند تو را مخیر نموده است كه از آن بنوشى یا ننوشى.

سلیمانعليه‌السلام با جن و انس و حیوانات در این باره مشورت كرد، همه گفتند: باید از آن بنوشى تا زندگى جاوید پیدا كنى.

سلیمانعليه‌السلام با خود اندیشید كه آیا دیگر هیچ حیوانى هست كه با او در این باره مشورت نكرده باشم؟ فكرش به اینجا رسید كه با خارپشت مشورت نكرده است. اسبش را به حضور طلبید و به او گفت: نزد خارپشت برو و او را به حضور من بیاور.

اسب رفت و پیام سلیمانعليه‌السلام را به خارپشت داد، ولى خارپشت همراه اسب نیامد، اسب تنها بازگشت و موضوع را به سلیمانعليه‌السلام خبر داد این بار سلیمانعليه‌السلام سگى را نزد خارپشت فرستاد، سگ رفت و خارپشت همراه سگ نزد سلیمانعليه‌السلام آمد، حضرت سلیمانعليه‌السلام به او گفت: قبل از آن كه با تو مشورت كنم، بگو بدانم چرا، من اسب را كه بهترین جاندار بعد از انسان است نزد تو فرستادم، با او نیامدى، ولى سگ را كه خسیس ترین حیوان است فرستادم با او آمدى؟

خارپشت پاسخ داد: زیرا اسب - گرچه حیوانى شریف است - ولى بى وفا است، چنان كه شاعر گوید:

نشاید یافت اندر هیچ برزن

وفا در اسب و در شمشیر و در زن

ولى سگ گر چه خسیس است اما وفادار مى باشد، كه اگر لقمه نانى از كسى به او برسد، نسبت به او همیشه وفادار است. از این رو با سخن بى وفایان همراهشان نیامدم، ولى با اشاره وفاداران آمدم.

سلیمان گفت: جامى از آب حیات را نزد من آورده اند، و مرا مخیر ساخته اند كه آن را بنوشم تا عمر جاودانه بیابم یا ننوشم و عمر معمولى كنم، نظر تو چیست؟

خارپشت گفت: آیا این آب حیات را اختصاص به شخص تو داده اند، یا فرزندان و بستگان و یاوران نزدیكت نیز مى توانند از آن بنوشند؟

سلیمانعليه‌السلام فرمود: مخصوص من است.

خارپشت گفت: صواب آن است كه از آن ننوشى، زیرا همه دوستان و زن و فرزندان تو قبل از تو بمیرند و تو را همواره داغدار و غمگین نمایند، زندگى آمیخته با غم و اندوه چه فایده اى دارد؟ زندگى بدون دوستان و عزیزان زندگى خوشى نخواهد بود.

سلیمانعليه‌السلام سخن خارپشت را پذیرفت و از نوشیدن آب حیات خوددارى نموده و آن را رد كرد.(۶۴۱)

آرى، باید به سراغ آن زندگى جاودان و خوشى رفت كه در آن غم و اندوه نباشد و چنین زندگى در بهشت جاودان الهى وجود دارد، كه در پرتو ایمان و عمل صالح مى توان به آن رسید. سعادتمند كسى است كه دنیا و زندگى فانى آن را پلى براى وصول به رضوان خدا و بهشت قرار دهد، تا به زندگى طیب و ابدى دست یابد كه گفته اند: براى افراد سعادتمند، مرگ گامى است به سوى كمال، نه دامى به سوى زوال.

گیاه هشداردهنده مرگ

روایت شده: حضرت سلیمانعليه‌السلام در مسجد بیت المقدس گاه به مدت یك سال و گاه دو سال و گاه یك ماه و دو ماه، اعتكاف مى نمود، روزه مى گرفت و به عبادت و شب زنده دارى مى پرداخت. در آن سال آخر عمر، هر روز صبح كناره گیاه تازه اى كه در صحن مسجد روییده مى شد مى آمد و نام آن را از همان گیاه مى پرسید، و نفع و زیانش را از آن سؤال مى كرد، تا این كه دریكى از صبح ها گیاه تازه اى را دید، كنارش رفت و پرسید: نامت چیست؟ پاسخ داد: خُرنُوب.

سلیمانعليه‌السلام پرسید: براى چه آفریده شده اى؟ خرنوب گفت: براى ویران كردن. (با ریشه هایم زیر ساختمان ها مى روم و آن را خراب مى كنم.

سلیمانعليه‌السلام دریافت كه مرگش نزدیك شده است، به خدا عرض كرد: خدایا! مرگ مرا از جنیان بپوشان، تا هم بناى ساختمان مسجد را به پایان برسانند، و هم انسان ها بدانند كه جن ها علم غیب نمى دانند.

سلیمانعليه‌السلام به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالى كه ایستاده بود و بر عصایش تكیه داده بود، از دنیا رفت مدتى به همان وضع ایستاده بود و جن ها به تصور این كه او زنده است و نگاه مى كند، كار مى كردند. سرانجام موریانه اى وارد عصاى او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سلیمانعليه‌السلام به زمین افتاد. آن گاه همه فهمیدند كه او از دنیا رفته است.(۶۴۲)

مولانا در كتاب مثنوى، این داستان را نقل كرده، و در پایان داستان چنین ذكر نموده كه سلیمانعليه‌السلام پس از آن كه فهمید اجلش نزدیك شده گفت: تا من زنده ام به مسجد اقصى آسیب نمى رسد.

آن گاه چنین نتیجه گیرى مى كند:

مسجد اقصاى دل ما تا آخر عمر با ما است، ولى عوامل هوى و هوس و همنشینان نااهل، مانند گیاه خُرنُوب در آن ریشه دوانیده و سرانجام كاشانه دل را ویران مى سازد.

بنابراین همان هنگام كه احساس كردى چنین گیاهى قصد راهیابى به دلت را نموده، با شتاب از آن بگریز و علاقه خود را به آن قطع كن. خودت را همچون سلیمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سلیمان است، مسجد آسیب نمى بیند، زیرا سلیمان مراقب عوامل ویرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگیرى خواهد شد.

وا ستان از دست بیگانه سلاح

تا ز تو راضى شود علم و صلاح

چون سلاحش هست و عقلش نى، ببند

دست او را ورنه آرد صد گزند

تیغ دادن در كف زنگى مست

به كه آید علم، ناكس را به دست(۶۴۳)

چگونگى مرگ سلیمانعليه‌السلام و بى وفایى دنیا

خداوند تمام امكانات دنیوى را در اختیار حضرت سلیمانعليه‌السلام گذاشت تا جایى كه او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود. او روزى گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت كنم و شاد باشم.

فرداى آن روز فرا رسید. سلیمان وارد قصر شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هیچكس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلاى قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگریست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسى وارد قصر نشود.

ناگهان سلیمان دید جوانى زیباچهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: چه كسى به تو اجازه داد كه وارد قصر گردى، با این كه من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!

جوان گفت: با اجازه خداى این قصر وارد شدم.

سلیمان گفت: پروردگارا قصر، از من سزاوارتر به قصر است، اكنون بگو بدانم تو كیستى؟

جوان گفت:( انا مَلَكُ المَوتِ؛ ) من عزرائیل هستم.

سلیمان گفت: براى چه به این جا آمده اى؟

عزرائیل گفت:( لِاَقبِضَ رُوحِكَ؛ ) آمده ام تا روح تو را قبض كنم.

سلیمان گفت: هرگونه مأمور هستى، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانى و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادى من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.

همان دم عزرائیل جان او را قبض كرد، در حالى كه به عصایش تكیه داده بود. مردم و جنیان و سایر موجودات خیال مى كردند كه او زنده است و به آن ها نگاه مى كند. بعد از مدتى بین مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سلیمانعليه‌السلام نه غذا مى خورد، نه آب مى آشامد و نه مى خوابد و همچنان نگاه مى كند. بعضى گفتند: او خداى ما است، واجب است كه او را بپرستیم.

بعضى گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان مى دهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولى در حقیقت چنان كه مى نگریم نیست.

مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر مى كند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانه اى به درون عصاى او فرستاد. درون عصاى او خالى شد، عصا شكست و جنازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جن ها از موریانه ها تشكر و قدردانى مى كنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سلیمانعليه‌السلام دست از كارهاى سخت كشیدند.(۶۴۴)

آرى، خداوند این گونه سلیمانعليه‌السلام را از دنیا برد تا روشن سازد كه:

چگونه انسان در برابر مرگ، ضعیف و ناتوان است، به طورى كه اجل حتى مهلت نشستن یا خوابیدن در بستر را به سلیمانعليه‌السلام نداد.

و چگونه یك عصاى ناچیز او را مدتى سر پا نگهداشت؟! و چگونه موریانه اى ضعیف او را بر زمین افكند، و تمام رشته هاى كشور او را در هم ریخت؟!

تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سلیمانعليه‌السلام نمى رسند، او چگونه از دنیاى فانى رخت بر بست، به خود آیند و مغرور نشوند. بدانند كه در برابر عظمت خدا همچون پر كاهى در مسیر طوفان، هیچگونه اراده اى ندارند.

امیرمؤمنان علىعليه‌السلام در ضمن خطبه اى مى فرماید:

فَلَوْ أَنَّ أَحَداً یجِدُ إلَى الْبَقَاءِ سُلَّماً، أَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِیلاً، لَكَانَ ذلِكَ سُلَیمانُ بْنُ داوود َعليه‌السلام ، الَّذِى سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ، مَعَ النُّبُوَّهِ وَ عَظِیمِ الزُّلْفَةِ، فَلَمَّا اسْتَوْفَى طُعْمَتَهُ، وَاسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ، رَمَتْهُ قِسِی الْفَنَاءِ بِنِبَالِ المَوْتِ؛

اگر كسى در این جهان نردبانى به عالم بقا مى یافت، و یا مى توانست مرگ را از خود دور كند، سلیمانعليه‌السلام بود كه حكومت بر جن و انس توأم با نبوت و مقام والا براى او فراهم شده بود، ولى وقتى كه پیمانه عمرش پر شد، تیرهاى مرگ از كمان فنا به سوى او پرتاب گردید...(۶۴۵)

پایان داستان هاى زندگى سلیمانعليه‌السلام

۲۰- حضرت یونسعليه‌السلام

حضرت یونسعليه‌السلام یكى از پیامبران و رسولان خداست، كه نام مباركش در قرآن، چهاربار آمده، و یك سوره قرآن (سوره دهم) به نام او است.

یونسعليه‌السلام از پیامبران بنى اسرائیل است كه بعد از سلیمان ظهور كرد، و بعضى او را از نوادگان حضرت ابراهیمعليه‌السلام دانسته اند،(۶۴۶) و به خاطر این كه در شكم ماهى قرار گرفت، با لقب ذوالنون (نون به معنى ماهى است) و صاحب الحوت خوانده مى شد.

پدر او متَّى از عالمان و زاهدان وارسته و شاكر الهى بود، به همین جهت خداوند به حضرت داوودعليه‌السلام وحى كرد كه همسایه تو در بهشت، متى پدر یونسعليه‌السلام است.

داوودعليه‌السلام و سلیمان به زیارت او رفتند و او را ستودند (چنان كه داستانش در ضمن داستان هاى حضرت داوودعليه‌السلام ذكر شد.)

به گفته بعضى، او از ناحیه پدر از نواده هاى حضرت هودعليه‌السلام ، و از ناحیه مادر از بنى اسرائیل بود.(۶۴۷)

ماجراى حضرت یونسعليه‌السلام غم انگیز و تكاندهنده است، ولى سرانجام شیرینى دارد. آن حضرت به اهداف خود رسید و قومش توبه كرده و به دعوت او ایمان آوردند، و تحت رهنمودهاى او، داراى زندگى معنوى خوبى شدند.

یونسعليه‌السلام در میان قوم خود در نَینَوا

به گفته بعضى یونسعليه‌السلام در حدود ۸۲۵ سال قبل از میلاد، در سرزمین نینوا ظهور كرد. نینوا شهرى در نزدیك موصل (در عراق كنونى) یا در اطراف كوفه در سمت كربلا بود. هم اكنون در نزدیك كوفه در كنار شط، قبرى به نام مرقد یونسعليه‌السلام معروف است.

شهر نینوا داراى جمعیتى بیش از صد هزار نفر بود. چنان كه در آیه ۱۴۷ سوره صافات آمده: و یونس را به سوى جمعیت یكصدهزار نفرى یا بیشتر فرستادیم.

مردم نینوا بت پرست بودند و در همه ابعاد زندگى در میان فساد و تباهى ها غوطه مى خوردند. آنان نیاز به راهنما و راهبرى داشتند تا حجت را بر آن ها تمام كند و آنان را به سوى سعادت و نجات دعوت نماید. حضرت یونسعليه‌السلام همان پیامبر راهنما بود كه خداوند او را به سوى آن قوم فرستاد.

یونسعليه‌السلام به نصیحت قوم پرداخت و با برنامه هاى گوناگون آن ها را به سوى توحید و پذیرش خداى یكتا، و دورى از هر گونه بت پرستى فراخواند.

یونس همچنان به مبارزات پى گیر خود ادامه داد، و از روى دلسوزى و خیرخواهى مانند پدرى مهربان به اندرز آن قوم گمراه پرداخت، ولى در برابر منطق حكیمانه و دلسوزانه چیزى جز مغلطه و سفسطه نمى شنید. بت پرستان مى گفتند: ما به چه علت از آیین نیاكان خود دست بكشیم و از دینى كه سال ها به آن خو گرفته ایم جدا شده و به آیین اختراعى و نو و تازه اعتقاد پیدا كنیم.

یونسعليه‌السلام مى گفت: بت ها اجسام بى شعور هستند و ضرر و نفعى ندارند، و هرگز نمى تواند منشأ خیر گردند چرا آن ها را مى پرستید؟

هر چه یونسعليه‌السلام آن ها را تبلیغ و راهنمایى مى كرد، آن ها گوش فرا نمى دادند، و یونسعليه‌السلام را از میان خود مى راندند و به او اعتنا نمى كردند.

یونسعليه‌السلام در سى سالگى به نینوا رفته و دعوتش را آغاز نموده بود. سى و سه سال از آغاز دعوتش گذشت اما هیچكس جز دو نفر به او ایمان نیاوردند، یكى از آن دو نفر دوست قدیمى یونسعليه‌السلام و از دانشمندان و خاندان علم و نبوت به نام روبیل بود و دیگرى، عابد و زاهدى به نام تنوخا بود كه از علم بهره اى نداشت.

كار روبیل دامدارى بود، ولى تنوخا هیزم كن بود، و از این راه هزینه زندگى خود را تأمین مى كرد.

یونسعليه‌السلام از هدایت قوم خود مأیوس گردید و كاسه صبرش لبریز شد، و شكایت آن ها را به سوى خدا برد و عرض كرد: خدایا! من سى ساله بودم كه مرا به سوى قوم براى هدایتشان فرستادى، آن ها را دعوت به توحید كردم و از عذاب تو ترساندم و مدت ۳۳ سال به دعوت و مبارزات خود ادامه دادم، ولى آن ها مرا تكذیب كردند و به من ایمان نیاوردند، رسالت مرا تحقیر نمودند و به من اهانت ها كردند. به من هشدار دادند و ترس آن دارم كه مرا بكشند، عذابت را بر آن ها فرو فرست، زیرا آن ها قومى هستند كه ایمان نمى آورند.

یونسعليه‌السلام براى قوم عنود خود تقاضاى عذاب از درگاه خدا كرد، و آن ها را نفرین نمود، و در این راستا اصرار ورزید، سرانجام خداوند به یونسعليه‌السلام وحى كرد كه:

عذابم را روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید بر آن ها مى فرستم، و این موضوع را به آن ها اعلام كن.

یونسعليه‌السلام خوشحال شد و از عاقبت كار نهراسید و نزد تنوخا (عابد) رفت و ماجراى عذاب و وقت آن را به او خبر داد.

سپس گفت: برویم این ماجرا را به مردم خبر دهیم. عابدعليه‌السلام كه از دست آن ها به ستوه آمده بود، گفت: آن ها را رها كن كه ناگهان عذاب سخت الهى به سراغشان آید، یونس گفت: به جاست كه نزد روبیل (عالِم) برویم و در این مورد با او مشورت كنیم، زیرا او مردى حكیم از خاندان نبوت است. آن ها نزد روبیل آمدند و ماجرا را گفتند.

روبیل از یونسعليه‌السلام خواست به سوى خدا بازگردد، و از درگاه خداوند بخواهد كه عذاب را از قوم به جاى دیگر ببرد، زیرا خداوند از عذاب كردن آن ها بى نیاز و نسبت به بندگانش مهربان است.

ولى تنوخا درست بر ضد روبیل، یونسعليه‌السلام را به عذاب رسانى تحریص كرد، روبیل به تنوخا گفت: ساكت باش تو یك عابد جاهل هستى.

سپس روبیل نزد یونسعليه‌السلام آمد و تأكید بسیار كرد كه از خدا بخواه عذاب را برگرداند، ولى یونسعليه‌السلام پیشنهاد او را نپذیرفت و همراه تنوخا به سوى قوم رفتند و آن ها را به فرا رسیدن عذاب الهى در صبح روز چهارشنبه در نیمه ماه شوال، هشدار دادند. مردم با تندى و خشونت با یونس و تنوخا برخورد كردند، و یونسعليه‌السلام را با شدت از شهر نینوا اخراج نمودند. یونس همراه با تنوخا از شهر بیرون آمد، تا از آن منطقه دور گردند، ولى روبیل در میان قوم خود ماند.

ترك اولى یونس، و قرار گرفتن او در شكم ماهى

حضرت یونسعليه‌السلام حق داشت كه ناراحت گردد زیرا ۳۳ سال آن ها را دعوت كرد، تنها دو نفر به او ایمان آوردند، از این رو به طور كلى از آن ها ناامید شد و بر ایشان نفرین كرد، و از میان آن ها بیرون آمد كه از عذاب آنها نجات یابد، ولى اگر او در میان قوم میماند و باز آن ها را دعوت مى كرد بهتر بود، چرا كه شاید در همان روزهاى آخر، ایمان مى آوردند، ولى یونس كه كاسه صبرش لبریز شده بود، آن كار بهتر را رها كرد و از میان قوم بیرون آمد، همین ترك اولى باعث شد كه دچار غضب سخت الهى گردید.(۶۴۸)

یونس از نینوا خارج شد و به راه خود ادامه داد تا به كنار دریا رسید. در آن جا منتظر ماند، ناگاه یك كشتى مسافربرى فرا رسید. آن كشتى پر از مسافر بود و جا نداشت، اما یونسعليه‌السلام از ملوان كشتى تقاضا و التماس كرد كه به او جا بدهند، سرانجام به او جا دادند، و او سوار كشتى شد و كشتى حركت كرد. در وسط دریا ناگاه ماهى بزرگى(۶۴۹) سر راه كشتى را گرفت، در حالى كه دهان باز كرده بود، گویى غذایى مى طلبید، سرنشینان كشتى گفتند به نظر مى رسد گناهكارى در میان ما است كه باید طعمه ماهى گردد. بین سرنشینان كشتى قرعه زدند، قرعه به نام یونسعليه‌السلام اصابت كرد، حتى سه بار قرعه زدند، هر سه بار به نام یونسعليه‌السلام اصابت نمود. یونس را به دریا افكندند، آن ماهى بزرگ او را بلعید در حالى كه مستحق ملامت بود.(۶۵۰)

ماهى یونسعليه‌السلام را به دریا برد، طبق روایتى كه از امام صادقعليه‌السلام نقل شده است:

یونسعليه‌السلام چهار هفته (۲۸ روز) از قوم خود غایب گردید، هفت روز هنگام رفتن به سوى دریا، هفت روز در شكم ماهى، هفت روز پس از خروج از دریا زیر درخت كدو، و هفت روز هنگام مراجعت به نینوا.(۶۵۱)

در مورد این كه: یونسعليه‌السلام چند روز در شكم ماهى بود، روایات گوناگون وارد شده، از نُه ساعت، سه روز، تا چهل روز گفته شده است، و این موضوع به خوبى روشن نیست.

یونس در درون تاریكى هاى سه گانه: تاریكى درون دریا، تاریكى درون ماهى و تاریكى شب قرار گرفت، ولى همواره به یاد خدا بود، و توبه حقیقى كرد، و مكرر در میان آن تاریكى ها مى گفت:

( لا اءِلهَ اءِلَّا اَنتَ سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ؛ )

اى خداى بزرگ معبودى یكتا جز تو نیست، تو از هر عیب و نقصى منزه هستى و من از ستمگران مى باشم.

سرانجام خداوند دعاى او را به استجابت رسانید، و توبه او را پذیرفت و به ماهى بزرگ فرمان داد تا یونسعليه‌السلام را كنار دریا آورده و او را به بیرون اندازد، و او فرمان خدا را اجرا نمود.

آرى یونس حقیقتا توبه كرد و تسبیح خدا گفت و اقرار به گناه خود نمود تا نجات یافت، و در غیر این صورت، همچنان در شكم ماهى ماند، چنان كه در آیه ۱۴۳ و ۱۴۴ سوره صافات مى خوانیم:

( فَلَو لا اَنَّهُ كانَ مِنَ المُسَبِّحینَ - لَلَبِثَ فِى بَطنِهِ اِلى یومِ یبعَثُونَ؛ )

و ارگ آاز تسبیح كنندگان نبود تا روز قیامت در شكم ماهى مى ماند.(۶۵۲)

نقش دانشمند حكیم در نجات قوم از بلاى حتمى

یونسعليه‌السلام به قوم خود گفته بود كه عذاب الهى در روز چهارشنبه نیمه ماه شوال بعد از طلوع خورشید نازل مى شود، ولى قوم، او را دروغگو خواندند و او را از خود راندند و او نیز همراه عابد (تنوخا) از شهر بیرون رفت، ولى روبیل كه عالمى حكیم از خاندان نبوت بود در میان قوم باقى ماند. هنگامى كه ماه شوال فرا رسید، روبیل بالاى كوه رفت و با صداى بلند به مردم اطلاع داد و فریاد زد:

اى مردم! موعد عذاب نزدیك شد، من نسبت به شما مهربان و دلسوز هستم، اكنون تا فرصت دارید استغفار و توبه كنید تا خداوند عذابش را از سر شما برطرف كند.

مردم تحت تأثیر سخنان روبیل قرار گرفته و نزد او رفتند و گفتند: ما مى دانیم كه تو فردى حكیم و دلسوز هستى، به نظر تو اكنون ما چه كار كنیم تا مشمول عذاب نگردیم؟

روبیل گفت: كودكان را همراه مادرانشان، به بیابان آورید و آن ها را از همدیگر جدا سازید، و همچنین حیوانات را بیاورید و بچه هایشان را از آن ها جدا كنید، و هنگامى كه طوفان زرد را از جانب مشرق دیدید، همه شما از كوچك و بزرگ، صدا به گریه و زارى بلند كنید و با التماس و تضرع، توبه نمایید و از خدا بخواهید تا شما را مشمول رحمتش قرار دهد...

همه قوم سخن روبیل را پذیرفتند هنگام بروز نشانه هاى عذاب، همه آن ها صدا به گریه و زارى و تضرع بلند كردند و از درگاه خدا طلب عفو نمودند. ناگاه دیدند هنگام طلوع خورشید، طوفان زرد و تاریك و بسیار تندى وزیدن گرفت، ناله و شیون و استغاثه انسان ها حیوانات و كودكانشان از كوچك و بزرگ برخاست و انسان ها حقیقتاً توبه كردند.

روبیل نیز شیون آن ها را مى شنید و دعا مى كرد كه خداوند عذاب را از آن ها دور سازد. خداوند توبه آن ها را پذیرفت و به اسرافیل فرمان داد كه طوفان عذاب آن ها را به كوه هاى اطراف وارد سازد. وقتى مردم دیدند عذاب از سر آن ها برطرف گردید به شكر و حمد خدا پرداختند، روز پنجشنبه یونس و عباد، جریان رفع عذاب را دریافتند، یونس به سوى دریا رفت و از نینوا دور شد و سرانجام سوار بر كشتى شده در آن جا ماهى بزرگ او را بلعید (كه در داستان قبل ذكر شد) و تنوخا (عابد) به شهر بازگشت و نزد روبیل آمد و گفت: من فكر مى كردم به خاطر زهد بر تو برترى دارم، اكنون دریافتم كه علم همراه تقوا، بهتر از زهد و عبادت بدون علم است. از آن پس عابد و عالم رفیق شدند و بین قوم خود ماندند و آن ها را ارشاد نمودند.(۶۵۳)

نجات یونس و بازگشت او به سوى قوم خود

آرى، حضرت یونسعليه‌السلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا یونس را به ساحل دریا ببرد و او را به بیرون دریا بیفكند.

یونس همچون جوجه نوزاد و ضعیف و بى بال و پر، از شكم ماهى بیرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت.

لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دریا، كدوبُنى رویانید یونس در سایه آن گیاه آرمید و همواره ذكر خدا میگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازیافت.

در این هنگام خداوند كرمى فرستاد و ریشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.

خشك شدن آن درخت براى یونس، بسیار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: این درخت براى من سایه تشكیل مى داد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ریشه اش را خورد و خشك گردید.

خداوند فرمود: تو از خشك شدن یك ریشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگین شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر یا بیشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نینوا ایمان آورده اند و راه تقوى به پیش گرفتند و عذاب از آن ها رفع گردید، به سوى آن ها برو.

و به نقل دیگر: پس از خشك شدن درخت، یونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى یونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بیشتر، نسوخت ولى براى رنج یك ساعت، طاقت خود را از دست دادى.

یونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:

یا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى كنم.

یونس به سوى نینوا حركت كرد، وقتى كه نزدیك نینوا رسید، خجالت كشید كه وارد نینوا شود، چوپانى را دید نزد او رفت و به او فرمود:

برو نزد مردم نینوا و به آن ها خبر بده كه یونس به سوى شما مى آید.

چوپان به یونس گفت: آیا دروغ مى گویى؟ آیا حیا نمى كنى؟ یونس در دریا غرق شد و از بین رفت.

به درخواست یونس، گوسفندى با زبان گویا گواهى داد كه او یونس است، چوپان یقین پیدا كرد، با شتاب به نینوا رفت و ورود یونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنین خبرى را باور نمى كردند، چوپان را دستگیر كرده و تصمیم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چیست؟ جواب داد: برهان من این است كه این گوسفند گواهى مى دهد. همان گوسفند با زبان گویا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمینان یافتند، به استقبال حضرت یونسعليه‌السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نینوا نمودند و به او ایمان آوردند و در راه ایمان به خوبى استوار ماندند و سال ها تحت رهبرى و راهنمایى هاى حضرت یونسعليه‌السلام به زندگى خود ادامه دادند.(۶۵۴)

ملاقات یونس با قارون در اعماق زمین

از امیرمؤمنان علىعليه‌السلام نقل شده: هنگامى كه حضرت یونسعليه‌السلام در شكم ماهى بزرگ، قرار گرفت، ماهى در درون دریا حركت مى كرد به دریاى قُلزُم رفت و سپس از آن جا به دریاى مصر رفت، سپس از آن جا به دریاى طبرستان (دریاى خزر) رفت، سپس وارد دجله بصره شد، و بعد یونس را به اعماق زمین برد.

قارون كه در عصر موسىعليه‌السلام مشمول غضب خدا شده بود (و خداوند به زمین فرمان داده بود تا او را در كام خود فرو برد) فرشته اى از سوى خدا مأمور شده بود كه او را هر روز به اندازه طول قامت یك انسان، در زمین فرو برد. یونسعليه‌السلام در شكم ماهى، ذكر خدا مى گفت و استغفار مى كرد. قارون در اعماق زمین، صداى زمزمه یونسعليه‌السلام را شنید، به فرشته مسلط بر خود گفت: اندكى به من مهلت بده، من در این جا صداى انسانى را مى شنوم!

خداوند به آن فرشته وحى كرد به قارون مهلت بده. او به قارون مهلت داد، قارون به صاحب صدا (یونس) نزدیك شد و گفت: تو كیستى؟

یونس:( انَا المُذنِبُ الخاطِى ءُ یونُسُ بنِ مَتَّى؛ ) من گنهكار خطاكار یونس پسر متى هستم.

قارون احوال خویشان خود را از او پرسید، نخست گفت: از موسى چه خبر؟

یونس: موسىعليه‌السلام مدتى است كه از دنیا رفته است.

قارون: از هارون برادر موسىعليه‌السلام چه خبر؟

یونس: او نیز از دنیا رفت.

قارون: از كلثُم (خواهر موسى) كه نامزد من بود چه خبر؟

یونس: او نیز مرد.

قارون، گریه كرد و اظهار تاسف نمود (و دلش براى خویشانش سوخت و براى آن ها گریست)

( فَشَكَرَ اللهُ لَهُ ذالِك؛ ) همین دلسوزى او (كه یك مرحله اى از صله رحم است) موجب شد كه خداوند نسبت به او لطف نمود و به آن فرشته مأمور بر او خطاب كرد كه عذاب دنیا را از قارون بردار (یعنى همانجا توقف كند و دیگرى روزى به اندازه یك قامت انسان در زمین فرو نرود كه عذاب سختى براى او بود)

و در حدیث امام باقرعليه‌السلام آمده: هنگامى كه آن ماهى به دریاى مسجور رسید، قارون كه در آن جا عذاب مى شد زمزمه اى شنید، از فرشته موكلش پرسید: این زمزمه چیست؟ فرشته گفت: زمزمه یونسعليه‌السلام است...

آن فرشته به التماس قارون، او را نزد یونس آورد، قارون احوال خویشانش را از یونسعليه‌السلام پرسید، وقتى دریافت آن ها از دنیا رفته اند، گریه شدیدى كرد، خداوند به آن فرشته فرمود:( اِرفَع عَنهُ العَذابُ بَقیةَ الدُّنیا لِرَقَّتِهِ عَلى قَرابَتهِ ) [كه ترجمه اش ذكر شد(۶۵۵)

چند درس آموزنده و بزرگ از داستان یونسعليه‌السلام

در زندگى و داستان كوچك حضرت یونسعليه‌السلام كه در قرآن آمده، درسهاى بزرگ است كه در این جا به پاره اى از آن ها اشاره مى شود:

۱ - باید در امور به خصوص نفرین براى نابودى افراد، شتابزدگى نكرد، و تا احتمال هدایت وجود دارد، با كمال صبر و مقاومت و وقار، براى هدایت مردم تلاش نمود.

پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر همین اساس رفتار مى كرد، در یكى از موارد، سرسختى و لجاجت مشركان به جایى رسید كه نزدیك بود پیامبر اسلام آن ها را نفرین كند. خداوند به او خطاب نموده و فرمود:

۳ - خداوند در بیان نجات یونسعليه‌السلام مى فرماید:

( فَنَادَى فِى الظُّلُمَاتِ أَن لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فاستَجَبنا لَهُ وَ نَجَّیناهُ مِنَ الغَمِّ و كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنینَ؛ )

یونس در آن ظلمتهاى متراكم (داخل شكم ماهى) فریاد زد: خداوندا! جز تو معبودى نیست، تو منزّه هستى، و من از ستمكارانم - ما دعاى او را به اجابت رساندیم و او را از آن اندوه نجات دادیم و همین گونه مؤمنان را نجات مى دهیم.(۶۵۶)

از جمله:( وَ كَذلكَ نُنجِى المُؤمِنینَ؛ ) و همین گونه مؤمنان را نجات مى دهیم. فهمیده مى شود كه این یك قانون سرنوشت ساز براى همه مؤمنان است و اختصاصى به یونسعليه‌السلام ندارد، هر مؤمنى باید داراى این ویژگى ها باشد یعنى:

۱ - به حقیقت توحید و معبود یكتا توجه كند.

۲ - ذات پاك خدا را از هر گونه عیب و نقص منزه بداند.

۳ - به گناه خود اعتراف و اقرار كند.

چرا كه مجازات هاى الهى بر دو گونه است: ۱ - مجازات استیصال ۲ - مجازات تنبیهى، در مجازات تنبیهى قبل از ورود مجازات، اثر مجازات به بنده مى رسد، و اگر بنده خود را پاك سازد، نجات پیدا مى كند.

۴ - پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امامانعليهم‌السلام در مناجات و راز و نیاز خود به خدا عرض مى كردند:

( اَلّلهُمَّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَین اَبَداً؛ )

خدایا مرا به اندازه یك چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار.

ام سلمهعليها‌السلام شبى پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در این حال دید كه این دعا را مى كرد، علت را پرسید. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: ایمن نیستم. خداوند یك لحظه یونسعليه‌السلام را به خودش واگذارد، آن همه دچار بلا شد.(۶۵۷)

ابن ابى یعفور مى گوید: امام صادقعليه‌السلام را دیدم دستهایش را به طرف آسمان بلند كرده و قطرات اشكش از روى محاسنش جارى بود و مى گفت:

( رَبِّ لا تَكِلنِى الى نَفسِى طَرفَةَ عَین اَبَداً لا اَقَلَّ مِن ذلكَ و لا اَكثَرَ؛ )

پروردگار! مرا به اندازه یك چشم به هم زدن، و نه كمتر و نه زیادتر از این به خودم وانگذار.

سپس رو به من كرد و فرمود: خداوند یونسعليه‌السلام را به اندازه كمتر از یك چشم به هم زدن به خودش واگذاشت و چنان گناه (ترك اولى) و مكافاتى به سراغش آمد.

عرض كردم: آیا حالش به حالت كفران رسید؟ فرمود: نه، ولى اگر كسى در این گونه حالت باشد و (بى توبه) بمیرد، هلاك مى شود.(۶۵۸)

آرى، راه، بسیار باریك است، باید از درگاه خدا همواره استمداد نمود، وگرنه یك لحظه هوسرانى، یك عمر پشیمانى را به دنبال خواهد آورد.

۵ - عرفا گویند: (چنان كه در اشعار مثنوى آمده:) گرچه قرار گرفتن یونسعليه‌السلام در شكم ماهى یك نوع مكافات بود، ولى همان معراج او بود كه عجایب دریا را دید، و ساخته و تربیت شد و پاك و با صفا بازگشت. اگر معراج پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آسمان ها بود، معراج یونس در دریاها بود. براى خدا بالا و پایین فرقى ندارد.

بنابراین باید همچون یونسعليه‌السلام در سختى ها و شدت ها با گفتن( لا اءله اءلا الله سُبحانَكَ اءِنِّى كُنتُ مِنَ الظَّالِمینَ ) خود را به معراج ببریم، و در ملكوت اعلى سیر كنیم تا نجات یابیم.

به قول یكى از عرفا؛ یونسعليه‌السلام در چهار تاریكى امتحان شد:

۱ - تاریكى ذلت ۲ - تاریكى بیم و عقوبت ۳ - تاریكى دریا و تلاطم ۴ - تاریكى شكم ماهى.

پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود:( لا تُفَضِّلُونى عَلى یونُسَ بنِ مَتَّى؛ )

مرا (در این جهت كه یونس ترك اولى كرد و در شكم ماهى قرار گرفت) بر او ترجیح ندهید.

گفت پیغمبر كه معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا(۶۵۹)

آن من بالا و آن او نشیب

زآن كه قرب حق برون است از حسیب

قرب نى بالا، نه پستى رفتن است

قرب حق از حبس هستى رستن است

نیست را چون بالایست و زیر

نیست را نه رود و نه زود و نه دیر

كارگاه صنع حق در نیستى است

غَرّه هستى چه دانى نیست چیست

كوتاه سخن آن كه: چنان كه مولانا در این اشعار گوید: پله هاى معراج به محو شدن و خود را هیچ دانستن در برابر عظمت خدا است، كسى كه در حقیقت خدا را شناخت و با تمام وجود اقرار به تقصیر و ناچیزى خود كرد، در مسیر معراج قرار گرفته است. یونسعليه‌السلام چنین كرد، و به معراج رسید و سرانجام بر قله معراج راه یافت.

پایان داستان هاى حضرت یونسعليه‌السلام

۲۱- حضرت الیاسعليه‌السلام

یكى از پیامبران مرسل، حضرت الیاسعليه‌السلام است كه نام مباركش در قرآن در دو مورد آمده است، در یك جا به عنوان انسانى شایسته در ردیف زكریا و عیسى ویحیىعليهم‌السلام ذكر شده (انعام - ۸۵) و در جاهاى دیگر به عنوان پیامبر مرسل یاد شده است (صافات، ۱۲۳)

گرچه طبق بعضى از اقوال الیاسعليه‌السلام همان ادریس، یا خضر یا ایلیا است، ولى از ظاهر آیات قرآن استفاده مى شود كه او به طور مستقل، یكى از پیامبران است.

و در آیه ۱۳۰ سوره صافات مى خوانیم:( سَلامٌ عَلى اِلیاسِین؛ ) سلم بر الیاسین.

سپس در آیه ۱۳۲ مى فرماید:( اءِنَّه كانَ مِن عِبادِنا المومنینَ؛ ) او از بندگان مؤمن ما است.(۶۶۰)

كلمه الیاسین همان الیاس است كه یا و نون بر آن افزوده شده است، و نیز احتمال دارد نظر به این كه پدرش یاسین نام داشت، او را الیاسین خواندند.

الیاس از پیامبران بنى اسرائیل و از نواده هاى هارونعليه‌السلام (۶۶۱) برادر موسىعليه‌السلام است، و از امام صادقعليه‌السلام نقل شده كه الیاس از پیامبران عابد بنى اسرائیل بود.(۶۶۲)