قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان0%

قصه های قرآن به قلم روان نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: مفاهیم قرآنی

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 34673
دانلود: 6394

قصه های قرآن به قلم روان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 27 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 34673 / دانلود: 6394
اندازه اندازه اندازه
قصه های قرآن به قلم روان

قصه های قرآن به قلم روان

نویسنده:
فارسی

این کتاب از آثار مرحوم محمد محمدی اشتهاردی میباشد. ایشان شرح و داستان زندگی پیامبر اکرم را به همراه داستان زندگی بیست و شش تن از پیامبران دیگر که نامشان به طور صریح در قرآن آمده را در کنار داستانهای دیگری که در قرآن آمده با قلمی روان به رشته تحریر در آورده اند.

۲ - داستان هاى غیر پیامبران در قرآن

در فصل دوم این بخش به بیان داستان هاى غیر پیامبران كه در قرآن آمده مى پردازیم، منظور ما از این داستان ها، شأن نزول هاى قرآن نیست، بلكه داستان هایى است كه در متن قرآن به طور خلاصه یا مشروح آمده، و به كمك روایات توضیح داده شده است.

۱ - حضرت لقمانعليه‌السلام

یكى از حكماى صالح و وارسته بزرگ تاریخ، حضرت لقمانعليه‌السلام است كه نام مباركش در قرآن، دو بار(۹۴۹) آمده، و یك سوره قرآن (سوره سى و یكم) به نام او است. از این رو خداوند در این سوره از او یاد كرده كه فرزندش را به ده اندرز حكیمانه و بسیار مهم نصیحت كرده كه در قرآن در ضمن پنج آیه(۹۵۰) بیان شده است.

شیوه بیان قرآن نشان مى دهد كه لقمانعليه‌السلام پیغمبر بوده است، و در حدیثى از پیامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده فرمود:

( حقَّاً اَقُولُ لَم یكُن لُقمانُ نَبیاً وَ لكِن كانَ عبداً كَثِیرَ التَّفكُّرِ، حُسنَ الیقینِ، اَحبُّ اللهَ فَاحَبَّهُ، وَ منَّ عَلَیهِ بالحِكمَةِ؛ )

به حق مى گویم كه لقمانعليه‌السلام پیامبر نبود، ولى بنده اى بود كه بسیار فكر مى كرد، و یقینش عالى بود، خدا را دوست داشت، و خدا نیز او را دوست داشت و نعمت حكمت را به او عنایت فرمود.(۹۵۱)

ویژگى هاى حضرت لقمانعليه‌السلام

۱ - لقمانعليه‌السلام از كسانى بود كه عمر طولانى كرد، عمرش را از دویست تا ۵۶۰ سال و از هزار تا ۳۵۰۰ سال نوشته اند.

۲ - سلسله نسب او را چنین نوشته اند: لقمان بن عنقى بن مزید بن صارون، و لقبش ابوالاسود بود، بعضى او را پسر خاله، یا خواهرزاده حضرت ایوبعليه‌السلام مى دانند كه سلسله نسبش به ناحور بن تارَخ (برادر ابراهیم خلیل) مى رسد.

۳ - او از اهالى نوبه(۹۵۲) واقع در سرزمین آفریقا بود، از این رو سیاه چهره و داراى لبهاى ستبر و درشت بود، و قدمهاى گشاد و بلند داشت.

۴ - او مدتى چوپان و برده قین بن حسر (از ثروتمندان بنى اسرائیل) بود سپس بر اثر بروز حكمت از او، اربابش او را آزاد ساخت.(۹۵۳)

محدث و مورخ معروف، مسعودى مى نویسد: لقمان از اهالى نَوبه (واقع در آفریقا) بود ارباب او قین بن حسر نام داشت، لقمان در دهمین سال حكومت حضرت داوودعليه‌السلام به دنیا آمد، عبد صالح بود، خداوند نعمت حكمت را به او عطا كرد، او در نقاط مختلف زمین، عمر طولانى كرد، همواره حكمت و وارستگى از او آشكار مى شد و تا عصر حضرت یونسعليه‌السلام زندگى كرد.(۹۵۴)

۵ - در حدیثى آمده لقمان به پسرش گفت:

( یا بُنَىّ خدَّمتُ اَربَعَمَأَةِ نَبىّ، و اَخَذتُ مِن كلامِهِم اَربعَ كَلِمات، و هى: اذا كَنتَ فِى الصَّلواةِ فاحفَظ قَلبَكَ، و اِذا كُنتَ عَلَى المائدَةِ فَاحفَظ حَلقَكَ، وَ اذا كُنتَ فِى بَیتِ الغَیرِ فَاحفَظ عَینَك، وَ اِذا كُنتَ بَینَ الخَلقِ فَاحفَظ لِسانَك؛ )

اى پسر جان! من چهارصد پیامبر را خدمت كردم، و از گفتار آن ها چهار سخن برگزیدم:

۱ - هنگامى كه در نماز هستى حضور قلبت را حفظ كن. ۲ - هنگامى كه بر كنار سفره نشستى، گلویت را (از مال حرام) حفظ كن. ۳ - هنگامى كه به خانه دیگرى رفتى، چشم خود را (از نگاه حرام) حفظ كن. ۴ - و هنگامى كه بین انسان ها رفتى، زبانت را حفظ كن.(۹۵۵)

بر اساس این حدیث، لقمانعليه‌السلام علاوه بر این كه عمر طولانى كرده، همواره با پیامبران محشور بوده، به طورى كه با چهارصد پیامبر ملاقات نموده و از گفتار معنوى آن ها بهره جسته است.

۶ - به نظر مى رسد كه لقمانعليه‌السلام بیشتر عمرش را در خاورمیانه، به خصوص در فلسطین و بیت المقدس گذرانده است. و نقل شده كه قبرش در ایله یكى از بندرهاى فلسطین است. او عمرى را با حكمت نظرى و عملى و معرفت در سطح بالا گذراند، و همواره نام نورانیش در پیشانى تاریخ حكماى وارسته جهان مى درخشد.

از گفتنى ها این كه: او فرزندان بسیار داشت، آن ها را به گرد خود جمع مى كرد و به نصیحت آن ها مى پرداخت، به گفته بعضى گرچه او با جمله( یا بُنَىَّ؛ ) اى پسرك من نصیحت خود را آغاز مى كرد، ولى، خطاب او به همه پسران و فرزندانش بود، و با این خطاب (كه خطاب به پسر بزرگ بود)(۹۵۶) به شیوه سخنرانان توانا، همه فرزندانش را به خود جلب نموده و مورد پند و اندرز قرار مى داد.

در قرآن تنها بخش كوچكى از نصایح لقمانعليه‌السلام امده، و گرنه او نصایح بسیار دارد كه گردآورى همه آن ها، كتاب قطورى را تشكیل خواهد داد.(۹۵۷)

چرا لقمان، داراى مقام حكمت شد

در آیه ۱۲ سوره لقمان مى خوانیم:( وَ لَقَد آتَینا لُقمانَ الحِكمَةَ؛ ) ما به لقمان حكمت دادیم. و از اوج حكمت لقمان همین بس كه خداوند نصایح او را در قرآن ذكر مى كند، و نصایح خود را در درون نصایح لقمان (در آیه ۱۴ و ۱۵ سوره لقمان) مى آورد، گویى مى خواهد بگوید نصایح لقمان همان نصایح الهى است. طبق این آیه، حكیم بودن لقمان را امضاء كرده است. در این جا این سؤال پیش مى آید كه لقمانعليه‌السلام آن همه علم و حكمت سرشار را چگونه به دست آورد؟!

پاسخ این كه: لقمانعليه‌السلام یك انسان پاك و مخلص و با صفا بود، و در صراط سیر و سلوك و عرفان، زحمت ها كشید و بر اثر مخالفت با هوس هاى نفسانى و تحمل دشوارى و ریاضت و نفس كُشى، داراى چنان لیاقتى شد كه مشمول لطف خاص الهى قرار گرفت و خداوند چشمه هاى حكمت را در وجود او به جوشش در آورد، از ویژگى هاى او این كه: روح و روان خود را با فكر و عبرت گرفتن از حوادث، تربیت مى كرد.(۹۵۸)

مثلاً سلمانعليه‌السلام یك انسان خودساخته، بر اثر مخالفت با هواى نفس، و بر اثر پاكزیستى و كسب فیوضات معنوى، مقامش آن چنان ارجمند شد، كه امیرمؤمنان علىعليه‌السلام او را به لقمانعليه‌السلام تشبیه كرده مى فرماید:

بَخٍّ بخٍّ سلمانُ مِنَّا اَهلَ البَیتِ، وَ مَن لَكُم بِمِثلِ لُقمانِ الحَحكیمِ؟ عَلِمَ عِلمَ الاَوَّلِ وَ عِلمَ الآخَرِ؛

به به به مقام سلمان، او از ما اهل بیت است، شما در كجا مانند سلمان را مى یابید كه مثل لقمان حكیم است كه علم اول و آخر را مى داند، او دریایى بى پایان است.(۹۵۹)

بنابراین اگر لقمانعليه‌السلام كه شخصى آفریقایى و سیاه چهره ونازیبا بوده، به مقام ارجمندى از حكمت مى رسد، به خاطر روح و روان و دل با صفا و پاكى است كه او داشت، بر همین اساس در روایت آمده؛ شخصى از لقمان پرسید: تو مگر با ما چوپانى نمى كردى؟

لقمان گفت: آرى، چنین است.

او پرسید: پس این همه علم و حكمت از كجا نصیب تو شد؟ (تو كه به مدرسه نرفته اى) لقمانعليه‌السلام در پاسخ فرمود:

قَدرُ اللهِ وَ اداءُ الَامانَةِ وَ صِدقُ الحدِیثِ، وَ الصَّمتُ عَمَّا لا یعنِینى؛

این داشتن علم و حكمت به خواست خدا و اداى امانت، و راستگویى و سكوت در امور بیهوده و آن چه مربوط به من نبود، به دست آمده است.(۹۶۰)

این مطلب را با گفتار جالبى از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امام صادقعليه‌السلام به پایان مى بریم، آن دو بزرگوار فرمودند:

ما اَخلَصَ عَبدُ للهِ عَزَّ وَ جَلَّ اَربَعینَ صَباحاً الا جَرَت ینابِیعَ الحِكمَةِ مِن قَلبِهِ عَلى لِسانِهِ؛

هر بنده اى كه تنها براى خدا چهل روز اخلاص ورزد، خداوند چشمه هاى حكمت را از قلبش به زبانش جارى سازد.(۹۶۱) آرى:

آئینه شو جمال پَرى طلعتان طلب

جاروب كن تو خانه سپس میهمان طلب

گویا عین سؤال فوق را شخصى از امام صادقعليه‌السلام پرسید، امام صادقعليه‌السلام پرسید:

سوگند به خدا حكمتى كه از جانب خداوند به لقمان داده شد به خاطر نسب و مال و جمال و جسم او نبود، بلكه او مردى بود كه در انجام فرمان خدا نیرومند بود، از گناهان و شبهه ها دروى مى كرد، ساكت و خاموش بود (یعنى كنترل زبان و تفكر داشت) با دقت به امور مى نگریست. و بسیار فكر مى كرد، هشیار و تیزبین بود و هرگز در (آغاز) روز نخوابید، و در مجالس (به رسم مستكبران) تكیه نمى كرد، و آداب معاشرت را به طور كامل رعایت مى نمود، آب دهن نمى افكند، با چیزى بازى نمى كرد، و هرگز در حال نامناسبى دیده نشد، هیچگاه دو نفر را در حال نزاع ندید، مگر این كه آن ها را آشتى داد، و در عین حال دخالت بى جا نمى نمود. اگر سخن خوبى از كسى مى شنید حتماً مأخذ و تفسیر آن را سؤال مى كرد، با فقیهان و دانشمندان، بسیار همنشین یم شد، به سراغ علومى مى رفت كه آن علوم را وسیله تسلط بر هواى نفس قرار دهد، نفس خود را با نیروى اندیشه و عبرت، درمان مى نمود، و تنها به سراغ كارى مى رفت كه به سود (دنیا و دین) او بود، و از امور بیهوده دورى مى كرد.( فَبِذلكَ اُوتىَ الحِكمَةُ؛ ) از این رو به او از جانب خدا، حكمت داده شد.(۹۶۲) با این اشاره، نظر شما را به بخشى از داستان هاى زندگى حضرت لقمانعليه‌السلام جلب مى كنیم:

ده نصیحت بزرگ به پسر

بخشى از نصایح لقمان به پسرش كه به صورت نصیحت دهگانه در ضمن پنج آیه آمده مجموعه اى از عقاید، اخلاق و آداب معاشرت به این ترتیب است:

۱ -( یا بُنَىّ لا تُشرِك بِاللهِ اءنّ الشِّركَ لَظُلم عَظِیم؛ )

پسر جان! چیزى را شریك خدا قرار نده كه شرك ظلم بزرگى است. [اشاره به توحید]

۲ -( یا بُنَىّ اءنْ یكُ مِثقالَ حَبَّة مِن خَردَلٍ فَتَكُن فِى صَخرة اَو فِى السمواتِ اَو فِى الاَرضِ یأتِ بِها اءنّ اللهَ لطِیف خَبِیر؛ )

پسر جان! اگر به اندازه سنگینى خردلى (یعنى به اندازه تخم سیاه بسیار ریز گیاهى) عمل نیك یا بد باشد در دل سنگى یا در گوشه اى از آسمان ها و زمین قرار گیرد، خداوند آن را (در قیامت براى حساب) مى آورد، خداوند دقیق و آگاه است. [اشاره به معاد]

۳ و ۴ و ۵ و ۶ -( یا بُنَىّ اَقِمِ الصَّلوةَ وَ أمُر بِالمَعرُوفِ وَانهَ عَنِ المُنكَرِ وَ اصبِر عَلى ما اَصابَكَ اءنّ ذلكَ مِن عزمِ الاُمورِ؛ )

اى پسر جان! ۱ - نماز را بر پا دار. ۲ - و امر به معروف و نهى از منكر كن. ۴ - و در برابر مصائبى كه به تو مى رسد با استقامت و شكیبا باش كه از كارهاى مهم و اساسى است.

۷ -( وَ لا تُصَعِّر خَدَّكَ لِلنَّاسِ؛ ) با بى اعتنایى از مردم روى مگردان.

۸ -( وَ لا تَمشِ فِى الاَرضِ مَرَحاً اءنّ اللهَ لا یحبُّ كلَّ مُختالٍ فَخُورٍ؛ )

مغرورانه بر زمین راه نرو، كه خداوند هیچ متكبر مغرور را دوست ندارد.

۹و ۱۰ -( وَ اَقصِد فِى مَشیكَ وَ اَغضُض مِن صَوتِكَ اءنّ اَنكَرَ الاَصواتِ لَصَوتُ الحَمِیر؛ )

اى پسر جان! ۱ - در راه رفتن اعتدال را رعایت كن. ۲ - از صداى خود بكاه (و هرگز فریاد نزن) كه زشت ترین صداها صداى خران است.(۹۶۳)

در این اندرزهاى دهگانه، لقمان به توحید و معاد و نماز اشاره كرده، سپس به دو دستور اجتماعى امر به معروف و نهى از منكر پرداخته، آن گاه در مورد صبر و مقاومت در برابر حوادث سخت، سخن به میان آورده، سرانجام سه نكته مهم از آداب معاشرت را یادآورى نموده است كه به راستى اگر این ده دستور به طور صحیح رعایت گردد، مدینه فاضله اخلاقى و انسانى به وجود خواهد آمد.

آشكار شدن حكمت از زبان لقمانعليه‌السلام

از پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل شده: روزى لقمان در وسط روز براى استراحت خوابیده بود، ناگهان صدایى شنید كه: اى لقمان! آیا مى خواهى خداوند تو را خلیفه در زمین قرار دهد كه در میان مردم به حق قضاوت كنى؟

لقمان در پاسخ گفت: اگر پروردگارم مرا مخیر كند، راه عافیت را مى پذیرم، و تنه به این آزمون بزرگ نمى دهم، ولى اگر فرمان دهد فرمانش را به جان پذیرا مى شوم، زیرا مى دانم اگر چنین مسؤولیتى بر دوش من بگذارد، قطعاً مرا كمك مى كند، و از لغزش ها نگه مى دارد.

فرشتگان - در حالى كه لقمان آن ها را نمى دید - گفتند: اى لقمان! براى چه قضاوت را نمى پذیرى؟

لقمان گفت: براى این كه داورى در میان مردم سخت ترین منزل گاه ها و مهمترین مراحل است، و امواج ظلم و ستم از هر سو متوجه آن است، اگر خدا انسان را حفظ كند، شایسته نجات است، و اگر راه خطا برود، از راه بهشت منحرف شده است، كسى كه در دنیا سر به زیر، و در آخرت سربلند باشد، بهتر از كسى است كه در دنیا سربلند و در آخرت سر به زیر باشد، و كسى كه دنیا را براى آخرت برگزیند به دنیا نخواهد رسید، و آخرت را نیز از دست خواهد داد.

فرشتگان از منطق فرشتگان شگفت زده شدند، لقمان پس از این سخن، در خواب فرو رفت، خداوند نور حكمت را در دل او افكند، هنگامى كه بیدار شد، زبان به حكمت گشود، و حضرت داوودعليه‌السلام را با حكمت هاى سرشار خود (در حل مشكلات) موعظه و یارى مى كرد، حضرت داوودعليه‌السلام به او فرمود:

( طُوبى لَكَ یا لُقمانُ! اُعطِیتَ الحِكمَةُ؛ )

خوشا به سعادتت اى لقمان كه حكمت به تو عطا شده است.(۹۶۴)

آغاز آشكار شدن حكمت از لقمان

یكى از ثروتمندان هوسباز در كنار چشمه اى با یكى از دوستانش به قماربازى مشغول شد و در حال مستى با او شرط بندى كرد كه هر كس در قمار ببازد، یا باید همه این آب را بنوشد، و یا همه مال و همسرش را در اختیار برنده قرار دهد. در آن قمار، آن ثروتمند هوسباز باخت، برنده از او مطالبه مال و همسر كرد، او كه سخت در بن بست قرار گرفته بود، یك روز مهلت خواست، آن ثروتمند از لقمان خواست كه او را از بن بست در آورد (با توجه به این كه او ارباب لقمان بود، و لقمان در آن هنگام غلام و برده بود) لقمان به او گفت: من با یك شرط تو را از این بن بست نجات مى دهم، و آن شرط این است كه دیگر قمار بازى نكنى.

ثروتمند، پیشنهاد لقمان را پذیرفت، لقمان به او گفت: هنگامى كه برنده قمار نزد تو آمده و مطالبه آشامیدن آب یا همه مال و همسر نمود، به او چنین گو اگر منظور آن آبى است كه روز قبل (هنگام شرطبندى) در میان این رود بود، تا بیاشامم؟ آن را حاضر كن تا بیاشامم، و اگر منظور آبى است كه اكنون در میان رود است؟ سرچشمه هاى آن را ببند، تا آن چه ماند بنوشم، و یا اگر منظور آبى است كه در ساعات آینده در این رود جریان مى یابد، هنوز كه آینده نیامده، صبر كن.

ثروتمند همین مطلب را به برنده قمار گفت، برنده محكوم شد و چیزى نتوانست بگوید، از هیمن جا حكمت لقمان آشكار شد، و مردم او را شناختند.(۹۶۵)

طبق نقل تاریخ انبیاء، این ثروتمند هوسباز، ارباب لقمان به نام قین بود، كه لقمان را به سى مثقال طلا خریده بود، پس از این ماجرا، لقمان را آزاد ساخت.(۹۶۶)

چند داستان از لقمان و اربابش

چنان كه گفته شد، لقمان در آغاز كار، غلام سیاه آفریقایى بود كه مطابق رسم برده فروشى آن عصر، او را فروختند، و گویا چندین بار خرید و فروش شده، و در طول این مدت داراى اربابانى بوده و سرانجام آزاد شده است، در رابطه با اربابش (یا اربابانش) نظر شما را به چند داستان زیر جلب مى كنم:

۱ - تفكر طولانى

لقمان گاهى از مردم جدا مى شد و تنها در مكانى مى نشست و غرق در دریاى فكر و اندیشه مى شد، ارباب او كنارش مى آمد و مى گفت: اى لقمان! تو همواره تنها نشسته اى، برخیز به میان مردم بیا، و با آن ها مأنوس باش.

لقمان در جواب مى گفت: تنهایى طولانى براى فكر كردن، نتیجه بخش تر براى فهمیدن است، و اندیشیدنِ بسیار، دلیل راه بهشت است.(۹۶۷)

۲ - بهترین و بدترین غذا

روزى ارباب لقمان به لقمان گفت: گوسفندى را ذبح كن و دو عضو از بهترین عضوهایش را بپز و برایم بیاور، لقمان گوسفند را ذبح كرد، و قلب و زبان او را پخت و نزد اربابش نهاد.

روز دیگر اربابش گفت: دو عضو از بدترین عضوهاى آن گوسفند را بپز و نزد من بیاور، لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد، ارباب پرسید: از تو خواستم برترین عضو گوسفند را بیاورى و قلب و زبان آوردى، سپس بدترین را خواستم، باز قلب و زبان آوردى، علت چیست؟

لقمان گفت: این دو عضو برترین عضو هستند اگر پاك باشند، و بدترین عضو هستند اگر پلید باشند.(۹۶۸)

۳ - زیان نشستن طولانى در توالت

روزى ارباب لقمان به توالت رفت، و ماندن او در آن جا طولانى شد، لقمان با صداى بلند كه او بشنود گفت: نشستن طولانى در توالت موجب درد جگر و ایجاد بواسیر، و جذب حرارت آلوده توالت به مغز خواهد شد، به طور اعتدال بنشین، برخیز بیرون بیا. سپس مطلب را براى آموزش دیگران بر روى در بوستان كه توالت در آن جا بود، نوشت.(۹۶۹)

۴ - كشف راز و روسفیدى لقمان و روسیاهى بدخواهان او

ارباب لقمان، داراى باغ ها و غلامان بسیار بود، در میان غلامانش لقمان نیز دیده مى شد، ارباب كه ظاهر بین بود، غلامان سفید رو و زیبا را بر لقمان كه قیافه نازیبا داشت، ترجیح مى داد، مثلاً غلامان را براى میوه چیدن و میوه آوردن به باغ مى فرستاد، ولى لقمان را براى كارهاى سخت و پست مانند جارو كشیدن مى گماشت، و به این ترتیب لقمان را تحقیر مى كرد، با این كه لقمان از نظر سیرت و فكر و معرفت بر همه غلامان برترى داشت.

این شیوه نادرست ارباب باعث مى شد كه غلامان او نیز لقمان را ناچیز مى شمردند و ارزشى براى او قائل نبودند، و گاهى او را آزار مى دادند.

ارباب در یكى از موارد، غلامان را براى چیدن میوه به باغ فرستاد، آن ها به باغ رفتند و میوه هاى مختلفى چیدند و آوردند، ولى در غیاب ارباب، آن میوه ها را خوردند، هنگامى كه ارباب آمد و تقاضاى میوه تازه كرد، غلامان به دروغ گفتند: میوه ها را لقمان خورد.

ارباب نسبت به لقمان بدبین شد، و از آن پس با نظر خشم آلود به لقمان مى نگریست و با او بدرفتارى مى كرد.

لقمان از روى هوشیارى دریافت كه راز ناسازگارى و بدسلوكى ارباب او، تهمت ناجوانمردانه غلامان است، نزد ارباب رفت و چنین پیشنهاد كرد: اى آقاى من! بیا و ما را امتحان كن تا خوب و بد از میان ما براى شما آشكار گردد.

ارباب: چگونه شما را امتحان كنم؟

لقمان: به همه ما به مقدار فراوان از آب گرم بده و ما را مجبور كن كه آن را بنوشیم، سپس سار بر اسب شو و به سوى بیابان بتاز، و فرمان بده تا ما پیاده به دنبال تو بدویم، و با این كار، راز را كشف كن كه آیا میوه ها را من خورده ام یا آن ها خورده اند؟!

امتحان كن جمله ما را اى كریم

سیرمان در ده تو از آب حمیم(۹۷۰)

بعد از این ما را به صحراى كلان

تو سواره ما پیاده در دوان

آنگهان بنگر تو بد كردار را

صنع هاى كاشف اسرار را

ارباب همین امتحان را كرد، غلامان و لقمان را مجبور كرد كه آب داغ بیاشامند، سپس سوار بر اسب شد، و به آن ها گفت همه به دنبال من بدوید، آن ها به دنبال ارباب دویدند، چندان نگذشت، حال آن ها كه میوه ها را خورده بودند بر اثر دویدن دگرگون شد و آن چه از میوه ها را خورده بودند استفراغ كردند، ولى از دهان لقمان جز آب صافب چیزى بیرون نیامد.

به این ترتیب ارباب دریافت كه میوه ها را غلامان خورده اند و و لقمان از میوه ها نخورده، و غلامان به او تهمت زده اند، لقمان نزد ارباب روسفید شد، ولى غلامان روسیاه و شرمنده شدند.

بنابراین غافل مباش كه در روز قیامت نیز این گونه رازها فاش میگردد، و مجرمان از پاكان مشخص مى شوند.

حكمت لقمان چو تاند این نمود

پس چه باشد حكمت رَبِّ الوجو

یوم تبلى السرائر كلها

بان منكم كامِن لا یشتهى(۹۷۱)

نار از آن آمد عذاب كافران

كه حجر را نار باشد امتحان(۹۷۲)

۵ - سپاسگزارى و حق شناسى لقمان

لقمان حكیم، آن پیر روشن ضمیر و باتجربه، مدتى برده شخص دیگرى بود كه هم چندین غلام داشت. ولى در میان غلامان، لقمان را بسیار دوست داشت، تا آن جا كه هرگاه مى خواست غذا بخورد، نخست آن را نزد لقمان برده، تا او میل كند و بعد به عنوان تبرك جویى، نیم خورده لقمان را با میل و اشتیاق مى خورد.

در یكى از روزها خربزه اى براى ارباب لقمان به هدیه آوردند، ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را پاره كرد و قطعه قطعه نمود و به لقمان داد، لقمان آن قاچ هاى خربزه را از اربابش مى گرفت و مى خورد، و وانمود مى كرد كه بسیار شیرین است و از روى میل و اشتها مى خورد.

وقتى ارباب مشاهده كرد كه لقمان با علاقه مى خورد، همه خربزه را كه به صورت ۱۸ قاچ نموده بود جز یك قاچ، به لقمان داد، و لقمان همه را خورد، و ارباب همان یك قاچ را براى خود نگه داشت.

چون برید و داد او را یك برین

همچو شكر خوردش و چون انگبین

از خوشى كه خورد داد او را دوم

تا رسید آن كِرچها(۹۷۳) تا هفدهم

ماند كِرچى، گفت این را من خورم

تا چه شیرین خربزه ست این بنگرم

او چنین خوش می خورد كز ذوق او

طبعها شد مشتهى و لقمه جو

وقتى كه ارباب همان یك قاچ ته مانده خربزه را به دهان گذاشت، دریافت كه مثل زهر، تلخ است. از تلخى آن، زبانش آبله زد و گلویش سوخت و حالش به هم خورد.

چون بخورد ازتلخیش آتش فروخت

هم زبان كرد آبله هم حلق سوخت

ساعتى بی خود شد از تلخى آن

بعد از آن گفتش كه اى جان و جهان

نوش چون كردى تو چندین زهر را

لطف چون انگاشتى این قهر را

ارباب به لقمان گفت: این قاچ هاى بسیار تلخ را چگونه خوردى؟ با این كه همه تلخ بود، چرا از خوردن آن خوددارى نكردى، مى خواستى عذر و بهانه اى بیاورى و این قاچ هاى تلخ را نخورى؟!

لقمان در پاسخ گفت: ماه ها و سال ها تو به من غذاهاى شیرین و گوارا و مطبوع داده اى، اینك كه یك بار تلخ شده آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض كنم، و نمك خور و نمكدان شكن گردم، بلكه رسم حق شناسى و سپاسگزارى اقتضا كرد تا همان نیش ها را نوش بدانم و چهره در هم نگیرم.

شرمم آمد كه یكى تلخ از كفت

من ننوشم اى تو صاحب معرفت

چون همه اجزام از انعام تو

رسته اند و غرق دانه و دام تو

گر ز یك تلخى كنم فریاد و داد

خاك صد ره بر سر اجزام باد

لذت دست شكربخشت بداشت

اندرین بطیخ(۹۷۴) تلخى كى گذاشت

آرى:

از محبت تلخها شیرین شود

از محبت مسها زرین شود

از محبت خارها گل مى شود

وز محبت دیو حورى مى شود

از محبت خارها گل مى شود

وز محبت سركه ها مُل(۹۷۵) مى شود

از محبت سقم(۹۷۶) صحت مى شود

وز محبت قهر رحمت مى شود(۹۷۷)

پس اى بنده خدا تو غرق نعمت هاى خداوند هستى، هرگاه در زندگى، مختصر تلخى دیدى ناشكرى نكن.

۶ - داغ برادر

لقمان به سفر رفت، و سفر او چندین سال طول كشید، هنگام بازگشت در نزدیكى وطن با غلام خود ملاقات كرد، و بین آن ها گفتگوى زیر رخ داد:

لقمان: از پدرم چه خبر؟

غلام: او از دنیا رفت.

لقمان: بر امور خودم مالك شدم، از همسرم چه خبر؟

غلام: او نیز از دنیا رفت.

لقمان: بسترم تجدید شد (ناگزیر باید با همسر دیگر ازدواج كنم) از خواهرم چه خبر؟

غلام: او نیز از دنیا رفت.

لقمان: ناموسم پوشیده شد، از برادرم چه خبر؟

غلام: او نیز از دنیا رفت.

لقمان:( اِنقَطَعَ ظَهرِى؛ ) پشتم شكست.(۹۷۸)

۷ - رضایت خدا، نه رضایت خلق

لقمانعليه‌السلام به پسرش چنین وصیت كرد: پسرم! قلبت را به خشنودى مردم و تعریف و تكذیب آن ها وابسته نكن، چرا كه چنین چیزى هر چند انسان كوشش فراوان كند به دست نمى آید.

پسر گفت: مى خواهم در این مورد، مثال یا نمونه عملى بنگرم تا موضوع را به روشنى دریابم.

لقمانعليه‌السلام فرمود: برخیز از خانه بیرون برویم، تا موضوع را به تو نشان دهم.

لقمان و پسرش از خانه خارج شدند، الاغى نیز داشتند، لقمان سوار بر آن شد، پسرش پیاده به دنبال او به راه افتاد، تا به گروهى رسیدند، آن گروه تا این منظره را دیدند گفتند: این پیرمرد را ببین چقدر سنگدل و نامهربان است، خود سوار بر مركب شده و پسرش پیاده به دنبالش حركت مى كند، به رسایت كه این كار، بدكارى است.

لقمان به پسرش گفت: آیا سخن آن ها را شنیدى؟ پسر گفت: آرى، لقمان گفت: اینك من پیاده مى شوم و تو سوار شو، لقمان پیاده شد و پسرش سوار گردید و حركت كردند، تا به گروهى رسیدند، آن گروه وقتى این منظره را دیدند، گفتند: این پدر و پسر هر دو پدرِ بد و پسرِ بد هستند، پدر از این رو بد است كه پسرش را تربیت نكرده به گونه اى كه پسر بر مركب سوار شده، و پدر پیرش پیاده حركت مى كند، پسر نیز بد است از این رو كه با این بى رحمى، به پدرش جفا نموده است، زیرا پدر شایسته تر است كه احترام شود و سوار گردد.

لقمان به پسرش گفت: سخن آن ها را شنیدى، پسر گفت: آرى، لقمان فرمود: این بار هر دو سوار مى شویم.

آن ها هر دو سوار بر مركب شدند و حركت نمودند تا به گروهى رسیدند، آن گروه تا این منظره را دیدند، گفتند: در دل این دو سوار یك ذره رحم نیست، دو نفرى سوار بر این حیوان زبان بسته شده اند، كمر این حیوان را شكستند، چرا بیش از توان این حیوان به او تحمیل كرده اند؟ بهتر این بود، كه یكى سوار گردد و دیگرى پیاده حركت كند.

لقمان به پسرش گفت: سخن آن ها را شنیدى؟ پس گفت: آرى، لقمان فرمود:

بیا این بار هر دو پیاده شویم و به دنبال الاغ حركت كنیم، آن ها هر دو پیاده شدند، و به دنبال الاغ حركت نمودند، این بار به گروهى رسیدند، آن گروه گفتند: به راستى این دو نفر عجب آدمهاى جاهل هستند، خود پیاده حركت مى كنند و الاغ را بدون سواره رها كرده اند، چقدر بى فكر هستند.

لقمانعليه‌السلام به پسرش فرمود: سخن آن ها را شنیدى؟ او عرض كرد: آرى. لقمانعليه‌السلام فرمود: آیا دیگر هیچگونه چاره اى براى كسب رضایت مردم وجود دارد؟ اكنون كه چنین است رضایت آن ها را محور قرار نده بلكه رضایت خدا را محور و هدف قرار بده تا به سعادت و رستگارى دنیا و آخرت نایل شوى.(۹۷۹)

چند فراز از حكمت لقمان

لقمانعليه‌السلام داراى گفتار حكیمانه و پر محتوا و پخته و نغز بسیار بوده، كه در احادیث چهارده معصومعليهم‌السلام دیده مى شود، در این جا نظرشما را به چند فراز از آن ها كه گلچینى از آن ها است جلب مى كنیم تا آنها را با دقت توجه كنیم و بهره جوییم:

( یا بُنَىّ اءنّ الدّنیا بَحر عَمِیق، وَ قَد هَلكَ فِیها عالَم كثِیر، فَاجعَل سَفِینَتَكَ فِیها الاِیمانُ باللهِ، وَاجعَل شِراعَها التَّوَكُّل عَلى اللهِ، وَاجعَل زادَكَ فِیها تَقوَى اللهِ، فَاِن نَجَوتَ فَبِرَحمَةِ اللهِ، وَ اءن هَلَكتَ فَبِذُنُوبِكَ؛ )

اى پسر جان! دنیا دریاى عمیقى است، كه خلق بسیارى در آن غرق شده اند، تو ایمان به خدا را كشتى خود در این دنیا قرار بده، بادبان آن كشتى را توكل بر خدا و زاد و توشه در آن را تقوى الهى مقرر كن، اگر از این دنیا نجات یابى به بركت رحمت خداست بو اگر غرق و هلاك شوى، به خاطر گناهانت مى باشد.(۹۸۰)

( یا بُنىّ مَن ذَا الَّذِى اِبتَغَى اللهَ فَلَم یجِدهُ؟ مَن ذَا الَّذِى لَجَأَ اِلَى اللهِ فَلَم یدافِعُ عَنهُ؟ اَم مَن ذَا الَّذِى تَوَكَّلَ عَلى اللهِ فَلَم یكفِهِ؟ ؛ )

اى پسر جان! چه كسى است كه خدا را بجوید و او را نیابد؟ چه كسى است كه به خدا پناه ببرد و خداوند از او دفاع ننماید؟ یا چه كسى است كه بر خدا توكل نماید و خدا او را كافى نباشد؟!(۹۸۱)

( یا بُنَىّ اِتَّعِظ بالنَّاسِ قَبلَ اَن یتَّعِظَ الناسُ بِكَ، یا بُنىّ اِتَّعِظ بِالصَّغِیرِ قَبلَ اَن ینزِلَ بِكَ الكَبِیر، یا بُنَىّ اِملِك نَفسَكَ عِندَ الغَضَبِ، حتّى لا تَكُونَ لِجَهنّم حَطَباً، یا بُنَىّ الفَقرُ خَیر مِن اَن تَظلِم وَ تَطغِى، یا بُنَىّ ایاك اَن تَستَدینَ فَتَخُونَ فِى الدِّینِ؛ )

اى پسر جان! با دیدن حوادثى كه براى مردم رخ میدهد پند بگیر، قبل از آن كه مردم از حوادث تو پند گیرند، از حوادث و گرفتارى هاى كوچك عبرت بگیر قبل از آن كه دستخوش گرفتارى هاى بزرگ گردى، اى پسر جان! خود را هنگام خشم كنترل كن تا هیزم دوزخ نشوى، اى پسرم! فقر و تهیدستى بهتر از ثروتى است كه موجب ظلم و طغیان گردد، اى پسر جان! از قرض گرفتن دورى كن تا دچار خیانت در اداى دَین نگردى.

فرزند عزیز! هزار دوست به دست آور و بدان كه هزار دوست اندك است، و یك دشمن میندوز، و بدان كه یك دشمن بسیار است.

آداب مسافرت از مكتب لقمانعليه‌السلام

امام صادقعليه‌السلام فرمود: لقمان (در مورد آداب مسافرت) به پسرش چنین مى فرمود:

هنگامى كه با جمعى مسافرت مى كنى، در كارهایت با آن ها مشورت كن، و با لبخند فراوان با آن ها روبرو شو، در مورد زاد و توشه ات، نسبت به آن ها سخاوتمند باش، هنگامى كه تو را صدا زنند، دعوت آن ها را اجابت كن، و اگر از تو كمك خواستند، آن ها را یارى كن، در سه چیز بر آن ها پیش دستى كن:

۱ - سكوت طولانى.

۲ - زیاد خواندن نماز.

۳ - سخاوت در مورد مركب و آب و غذا، هرگاه همراهان از تو گواهى به حق طلبیدند، گواهى ده، و اگر خواستند با تو مشورت كنند، براى به دست آوردن نظر صحیح كوشش كن، و بدون اندیشه و توجه و دقت كامل، پاسخ مگو، و تمام نیروى تفكرت را براى جواب مشورت به كار گیر، كه هر كس در پاسخ مشورت، خالص ترین نظر خود را اظهار كند، خداوند نعمت تشخیص و اندیشه را از او مى گیرد.

هنگامى كه ببینى همراهان تو راه مى روند و تلاش میكنند، با آن ها همكارى كن، دستور كسى را كه از تو بزرگتر است بشنو.

( وَ اِذا اَمَرُوكَ بِاَمرٍ وَ سَأَلُوكَ فَقُل نَعَم، وَ لا تَقُل لا، فَانَّ لا، عَىّ وَلُومٌ؛ )

اگر از تو تقاضاى مشروع كردند، جواب مثبت بده و بگو آرى، نگو نه، زیرا نه گفتن نشانه عجز و ناتوانى و موجب سرزنش است.

هرگز نماز را از اول وقتش تاخیر مینداز، و فورى این دَین را ادا كن، و با جماعت نماز بخوان هر چند در سخت ترین شرایط (روى آهن تیز) باشى، اگر مى توانى از هر غذایى كه مى خواهى بخورى، قبلاً مقدارى از آن را در راه خدا انفاق كن... در سفر به هر جا كه وارد شدى، و مدتى در آن جا استراحت كردى، قبل از نشستن، دو ركعت نماز بخوان، هنگام كوچ كردن نیز دو ركعت نماز در آن جا بخوان، و با آن مكان وداع كن، و بر آن و اهلش سلام كن، چرا كه هر زمینى داراى اهل از فرشتگان است، تا سواره هستى كتاب الهى را تلاوت كن، هنگام كار، خدا را تسبیح كن، و هنگام فراغت دعا كن.(۹۸۲)

فرازهاى دیگر از حكمت لقمان

اى پسر جان! از دنیا ایمن مباش كه گناهان و شیطان در آن قرار دارند...

دنیا را زندان خود ساز تا آخرت بهشت تو گردد، اى پسرم! تو نمى توانى كوه را از جاى بر كنى، و تكلیف به چنین كارى نخواهى شد، پس بلا را بر دوش خود حمل نكن، و خودت را به دست خود به هلاكت نرسان، با شاهان همسایه نشو كه تو را مى كشند، و از آن ها پیروى نكن كه كافر مى گردى، با مستضعفان و مستمندان همنشینى كن و با آن ها همدم باش.

پسرم! براى یتیم مانند پدرمهربان، و براى بیوه زن همچون شوهر دلسوز باش. اى پسر جان! هر كسى كه به خدا عرض كرد: مرا ببخش، آمرزیده نمى شود، زیرا انسان با عمل و اطاعت الهى آمرزیده خواهد شد، اى پسرم! اول همسایه بعد خانه، اول رفیق، بعد سفر، اى پسرم، تنهایى بهتر از همنشینى با نااهل است، همنشین صالح بهتر از تنهایى است، حمل سنگ و آهن سنگین بهتر از همنشین بد است...

اى پسرم! هر كس زبانش را كنترل نكند، پشیمان مى شود.

اى پسرم! با بزرگ ترها مشورت كن، و از مشورت با كوچك ترها شرم نكن، از همنشینى با فاسقان بپرهیز، زیرا آن ها سگهایى هستند، اگر چیزى را در نزد تو بیابند مى خورند، وگرنه تو را سرزنش و رسوا مى سازند، دوستى آن ها اندك و ناپایدار است.(۹۸۳)

از گفتار لقمان است: خوش خو، از خویش بیگانه است، بدخو بیگانه خویش است.

پاسخ لقمان به چند سؤال

شخصى از لقمان پرسید: كدام انسانى، بدترین انسان است؟

لقمان فرمود: آن كس كه باكى ندارد كه مردم او را بدكار بنگرند.

شخصى به لقمان گفت: چقدر نازیبا هستى؟

لقمان در پاسخ فرمود: از قیافه من عیب مى گیرى، یا از نقاش قیافه من (خدا).(۹۸۴)

این نصیحت یادآور آن حكایتى است كه شخصى هیكل ناهنجار شترى را دید، و گفت: همه اعضاى تو ناقوار و نامناسب و زشت است، شتر گفت: عیب نقاش مى كنى، زنهار!(۹۸۵)

موعظه تكان دهنده لقمان

اى پسر جان! اگر درباره مرگ شك دارى، خواب را از خود بران، در صورتى كه قدرت بر این كار ندارى، و اگر درباره روز قیامت شك دارى، بیدارى از خواب را از خود دفع كن، در صورتى كه چنین قدرتى ندارى، و اگر در این دو مورد بیندیشى مى بینى كه جان تو در دست دیگرى است، زیرا خواب بسان مرگ است و بیدارى پس از خواب بسان برپا شدن قیامت، پس از مرگ است.(۹۸۶)

از اندرزهاى تكان دهنده لقمان به پسرش این بود:

( یا بُنَى تَعَلَّمتَ سَبعَةَ آلافٍ مِنَ الحِكمَةِ، فَاحفَظ مِنها اَربعَاً وَ مُرمَعِى الى الجَنَّةِ: اَحكِم سفینتك، فانَّ بَحرَكَ عَمِیق، و خَفِّف حَملَكَ فانَّ كَؤُودٌ، و اَكثِرِ الزَّادَ، فانَّ السَّفَر بَعِیدٌ، وَ اخلِصِ العَمَلَ فانَّ النَّاقِدَ بَصِیر؛ )

اى پسرجان! هفت هزار حكمت آموختم، از میان این حكمت ها چهار حكمت را فرا گیر و به آن عمل كن، آن گاه همراه من به بهشت حركت كن:

۱ - كشتى خود را محكم و استوار كن، چرا كه دریاى (زندگى) ژرف و عمیق است.

۲ - بار گناه خود را سبك كن چرا كه گردنه عبور، بسیار سخت است.

۳ - زاد و توشه فراوان براى راه سفر آخرت فراهم كن، زیرا این سفر طول و دراز است.

۴ - عمل خود را خالص كن، چرا كه بررسى كننده اعمال، تیزبین و دقت نگر است.(۹۸۷)

سؤال از چهار چیز

امام صادقعليه‌السلام فرمود: لقمان، روزى پسرش را چنین موعظه كرد:

اى پسر جان! مردم قبل از تو، براى فرزندانشان اموالى انباشتند، ولى نه آن اموال باقى ماند، و نه آن فرزندان باقى ماندند، بدان كه تو همچون بنده مزدبگیرى هستى كه او را به كارى دستور داده اند، و مزدى براى كارش وعده داده اند، بنابراین كارت را تمام كن و تمام مزدت را بگیر، و در این دنیا مانند گوسفندى مباش كه در میان زراعت سرسبز افتاده و آن قدر از آن بخورد تا چاق گردد و مرگش همراه چاقیش باشد، بلكه دنیا را مانند پل روى نهرى بدان كه بر آن مى گذرى و آن را وا مى گذارى، و دیگر به آن باز نمى گردى، خرابش كن و آبادش مساز كه مأمور ساختنش نیستى (منظور دنیاى مادى است كه هدف قرار گرفته و پل غرور و مستى شود) و بدان كه فرداى قیامت وقتى در پیشگاه عدل خدا قرار گرفتى، از چهار چیز از تو بازخواست مى كنند:

۱ - از جوانیت كه در چه راه به پایان رساندى.

۲ - عمرت را در چه راه تمام كردى.

۳ - مالت را از چه راه به دست آوردى.

۴ - آن را در چه راه مصرف كردى؟!

بنابراین آماده پاسخ به این پرسش ها باش، و از آن چه در دنیا از دستت رفته افسوس مخور، زیرا اندكِ دنیا دوام ندارد، و بسیارش از بلا ایمن نیست، پس آماده و هوشیار باش و در كارت جدى بوده و پرده غفلت را از چهره دلت بردار، و متوجه احسان خدا و شكر در برابر آن باش، و همواره توبه را در دلت تجدید نما، و قبل از فرا رسیدن مرگ، از فرصت ها استفاده كن.(۹۸۸)

سه نصیحت لقمان به پسرش

روایت شده: لقمان حكیم روزى این سه پند را به پسرش آموخت و به او چنین گفت:

پسرجانم! به تو سفارش مى كنم كه این سه پند را به خاطر بسپار و به آن عمل كن:

۱ - راز خود را به زن (همسر) خود نگو.

۲ - با عَوان [مأمور حسابرسى و دفتردار نگهبانان دولتى] دوستى مكن.(۹۸۹)

۳ - از نوكیسه [آن كس كه تازه ثروتمند شده] وام نگیر.

پس از آن كه لقمان از دنیا رفت، پسرش خواست این پنده را بیازماید، و آشكارا بنگرد كه زیان آن ها چیست كه پدر حكیمش به آن وصیت نموده است. گوسفندى را كشت و بعد كشته شده آن را در میان جوالى نهاد و سر جوال را بست و آن را به خانه آورد و در زیر تختش گودالیكند و آن را در همان جا دفن كرد و به همسرش گفت: من دشمنى داشتم او را كشتم و در این جا دفن كردم، مراقب باش كه این راز را بپوشى و به كسى نگویى.

سپس در همسایگى او عوانى [سردفتر نگهبانان دولتى] بود، و دوست شد و هر روز او را نزد خود مى آورد و برنامه روابط دوستى را با او انجام مى داد و نیز در آن محله اى كه سكونت داشت، جوانى بود كه اصالت خانوادگى نداشت او با سعى و كوشش ثروتى اندوخته بود و تازه ثروتمند شده بود و به ثروت خود افتخار مى كرد، پسر لقمان چند درهم از او وام گرفت، و آن را در گوشه خانه اش نهاد.

تا این كه روزى بین پسر لقمان و همسرش دعوا و نزاعى رخ داد، در آن حال زن او فریاد زد: اى قاتل بدكار و اى خونریز فتنه انگیز، مسلمانى را به ناحق كشتى و در خانه خود دفن كردى؟ اینك میخواهى مرا نیز بكشى....؟

صداى او به گوش همسایه اش عوان رسید، با این كه پسر لقمان با عوان دوست بود، بى درنگ او رفت و ماجراى قتل را به پادشاه خبر داد.

پادشاه فرمان داد كه كسى باید قاتل را احضار كند. همان عوان گفت: من او را احضار مى كنم. عوان به خانه پسر لقمان آمد و او را با كمال ذلت و اهانت از خانه اش بیرون كشید و برنامه دوستى خود با او را به كلى فراموش كرد و كشان كشان او را به سراى شاه مى برد، در مسیر راه آن شخص نوكیسه، پسر لقمان را در آن حال دید، در برابر مردم و با شتاب و خشونت نزد او آمد و دامنش را گرفت و گفت: اگر تو را قصاص كنند، مال من تلف مى شود، هم اكنون طلب مرا بده. [با این برخورد ناجوانمردانه آبروى پسر لقمان را برد.]

به این ترتیب گروهى اجتماع كردند و پسر لقمان را با اهانت بسیارى به سوى سراى شاه روانه كردند.

هنگامى كه فرزند لقمان در برابر شاه قرار گرفت، بین آن ها چنین گفتگو شد:

شاه: تو كه پسر لقمان هستى، شایسته نبود كه از تو خونریزى و فتنه انگیزى سر زند.

پسر لقمان: من هرگز خون به ناحق نریخته ام و اصلاً آدمیزادى را نكشته ام.

عوان: او دروغ میگوید، بلكه مردى را كشته و جنازه اش را در خانه اش دفن كرده است.

پسر لقمان: از پادشاه میخواهم فرمان دهد تا آن مقتول را حاضر كنند، و او در میان جوالى است كه من در فلان جا دفن كرده ام.

پادشاه فرمان داد تا آن جنازه را حاضر كنند، مأموران به خانه پسر لقمان آمدند، همسر پسر لقمان محل دفن را نشان داد، آن ها از آن جا خاكبردارى كردند، جوالى را از آن جا بیرون آورده و همچنان سربسته نزد شاه آوردند، وقتى كه سر جوال را گشودند، دیدند جسد یك گوسفند است كه ذبح شده است. حاضران حیران و شگفت زده شدند.

شاه: اى فرزند لقمان! چرا گوسفند را ذبح كرده و دفن كرده اى؟ گونگى این حادثه را برایم بیان كن.

پسر لقمان: پدرم به من چنین وصیت كرد:

۱ - راز خود را به همسرت نگو.

۲ - عوان (مأمور حسابرسى به امور نگهبانان) را به عنوان دوست خود نگیر.

۳ - از نوكیسه وام نگیر. من خواستم این پندهاى پدرم را بیازمایم، وقتى كه آزمودم به حكمت و صدق گفتار پدرم پى بردم و برایم روشن شد كه سخن او عین حقیقت است و بر هر كس كه این نصیحت را بشنود سزاوار است كه راز خود را به همسرش نگوید، از نوكیه وام نگیرد و با عوان دوستى نكند و خانه دلش را از دوستى با ناكسان بزداید تا به خوشبختى دنیا و آخرت دست یابد...(۹۹۰)

۲ - داستان اصحاب كهف

سؤال كافران از سه چیز

روایت شده: قبل از هجرت، نمایندگان كفار قریش در مكه به مدینه سفر كردند و از دانشمندان یهود در مورد مبارزه با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استمداد نمودند، دانشمندان یهود به آن ها گفتند: سه سؤال از محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بپرسید، اگر پاسخ شما را داد، او پیامبر و رسول است وگرنه، به دروغ ادعاى پیامبرى مى كند، و با او هر گونه كه صلاح مى دانید مبارزه كنید. این سؤال ها عبارتند از:

۱ - در مورد اصحاب كهف بپرسید كه سرگذشت آن ها چیست؟

۲ - از ماجراى ذوالقرنین كه بر مشرق و مغرب دست یافت بپرسید.

۳ - از روح بپرسید كه چیست؟

و طبق روایتى، گفتند: اگر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به دو سؤال نخست پاسخ داد و در مورد روح پاسخ نداد، او پیامبر است.

نمایندگان قریش به مكه بازگشتند، و ماجرا را به كفار قریش گفتند، آن ها به محضر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفته و این سه سؤال را مطرح كردند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن ها فرمود: پاسخ شما را مى دهم، ولى( اءنْ شاءَ الله ) نگفت، كافران رفتند. پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پانزده شب منتظر وحى الهى بود، ولى جبرئیل نیامد، به گونه اى كه كافران شماتت و شایعه سازى كردند، این موضوع موجب رنجش خاطر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گردید، آن گاه جبرئیل نازل شد و سوره كهف را نازل كرد(۹۹۱) (آرى نگفتن اءن شاء الله موجب تاخیر وحى مى گردید) در سوره كهف، به سؤال اول (داستان اصحاب كهف) و دوم (داستان ذوالقرنین) پاسخ داده شده، و در مورد روح، آیه ۸۵ اسراء نازل شد كه حقیقت روح را تنها خدا مى داند.

داستان اصحاب كهف

ماجراى اصحاب كهف در قرآن همانگونه كه در قرآن معمول است، به طور فشرده (از آیه ۹تا ۲۷ سوره كهف) آمده است، و در روایات اسلامى، و گفتار مفسران و مورخان، مختلف نقل شده، بعضى به طور مشروح و بعضى به طور خلاصه، و یا بعضى بخشى از داستان را ذكر كرده اند و بخش دیگر را ذكر نكرده اند، ما در این جا بهتر دیدیم كه چكیده مطلب را از مجموع روایات - با توجه به عدم مخالفت آن با قرآن - بیاوریم.

از سال ۲۴۹ تا ۲۵۱ میلادى، طاغوتى به نام دقیانوس (دقیوس)، به عنوان امپراطور روم در كشور پهناور روم سلطنت مى كرد، و شهر اُفْسوس (در نزدیكى اِزمیر واقع در تركیه فعلى یا در نزدیك عمان پایتخت اردن) پایتخت او بود، او مغرور جاه و جلال خود شده بود و خود را (همچون فرعون) خداى مردم مى دانست، و آن ها را به بت پرستى و پرستش خود دعوت مى نمود و هر كس نمى پذیرفت او را اعدام مى كرد. خفقان و زور و وحشت عجیبى در شهر اُفسوس و اطراف آن حكمفرما بود.

او شش وزیر داشت كه سه نفر آن ها در جانب راست او و سه نفرشان در اطراف چپ او مى نشستند، آن ها كه در جانب راست او بودند، نامشان تملیخا، مكسلمینا و میشیلینا بود، و آن ها كه در جانب چپ او بودند، نامشان مرنوس، دیرنوس و شاذریوس بود، كه دقیانوس در امور كشور با آن ها مشورت مى كرد.(۹۹۲)

دقیانوس در سال، یك روز را عید قرار داده بود، مردم و او در آن روز جشن مفصلى مى گرفتند.

در یكى از سال ها، در همان روز عید در كاخ سلطنتى، دقیانوس، جشن و دیدار شاهانه برقرار بود، فرماندهان بزرگ لشگر در طرف راست او، و مشاوران مخصوصش در طرف چپ قرار داشتند، یكى از فرماندهان به دقیانوس چنین گزارش داد: لشگر ایران وارد مرزها شده است.

دقیانوس از این گزارش به قدرى وحشت كرد كه بر خود لرزید و تاج از سرش فرو افتاد. یكى از وزیران كه تملیخا نام داشت با دیدن این منظره، دل دل گفت: این مرد (دقیانوس) گمان مى كند كه خدا است، اگر او خدا است پس چرا از یك خبر، این گونه دگرگون و ماتم زده مى شود؟!

این وزیران ششگانه هر روز در خانه یكى از خودشان، محرمانه جمع مى شدند، آن روز نوبت تملیخا بود، او غذاى خوبى براى دوستان فراهم كرد، ولى با این حال پریشان به نظر مى رسید، همه دوستان (وزیران) آمدند، و در كنار سفره نشستند، ولى دیدند تملیخا ناراحت به نظر مى رسد و تمایل به غذا ندارد، علت را از او پرسیدند.

تملیخا چنین گفت: مطلبى در دلم افتاده كه مرا از غذا و آب و خواب انداخته است.

آن ها گفتند: آن مطلب چیست؟

تملیخا گفت: این آسمان بلند كه بى ستون بر پا است، آن خورشید و ماه و ستارگان و این زمین و شگفتى هاى آن، همه و همه بیانگر آن است كه آفریننده اى توانا دارند، من در این فكر فرو رفته ام كه چه كسى مرا از حالت جنین به صورت انسان در آورده است؟ چه كسى مرا به شیر مادر و پستان مادر در كودكى علاقمند كرد؟ چه كسى مرا پروراند؟ چه كسى چه كسى؟ از همه این ها چنین نتیجه گرفته ام كه این ها سازنده و آفریدگار دارند.

گفتار تملیخا كه از دل برمى خاست در اعماق روح و جان آن ها نشست و آن چنان آن ها را كه آمادگى قلبى داشتند، تحت تأثیر قرارداد كه برخاستند و پا و دست تملیخا را بوسیدند و گفتند: خداوند به وسیله تو ما را هدایت كرد، حق با توست، اكنون بگو چه كنیم؟

تملیخا برخاست و مقدارى از خرماى باغ خود را به سه هزار درهم فروخت، و تصمیم گرفتند محرمانه از شهر خارج شوند و سر به سوى بیابان و كوه بزنند، بلكه از زیر یوغ بت پرستى و طاغوت پرستى نجات یابند. آن ها بر اسب ها سوار شدند و شبانه از شهر اُفسوس خارج شدند، و هنگامى كه بیش از یك فرسخ ره پیمودند، تملیخا به آن ها گفت: ما اكنون دل از دنیا بریده ایم و دل به خدا داده ایم و راه به آخرت سپرده ایم، بنابراین چنین راه را با این اسب هاى گران قیمت نمى توان پیمود. شایسته است اسب ها را رها كرده و پیاده این راه را طى كنیم تا خداوند گشایشى در كار ما ایجاد كند.

آن ها پیاده شدند و به راه ادامه دادند و هفت فرسخ راه رفتند، به طورى كه پاهایشان مجروح و خون آلود شد، تا به چوپانى رسیدند و از او تقاضاى شیر و آب كردند، چوپان از آن ها پذیرایى كرد، و گفت: از چهره شما چنین مى یابم كه از بزرگان هستید، گویا از ظلم دقیانوس فرار كرده اید.

آن ها حقیقت را براى چوپان بازگو كردند، چوپان گفت: اتفاقا در دل من نیز كه همواره در بیابان هستم و كوه و دشت و آسمان و زمین را مى نگرم همین فكر پیدا شده كه این ها آفریدگار توانا دارد. آن گاه دست آن ها را بوسید و گفت: آن چه در دل شما افتاده در دل من نیز افتاده است، اجازه دهید گوسفندان مردم را به صاحبانش برسانم، و به شما بپیوندم.

آنها مدتى توقف كردند، چوپان گوسفندان مردم را به صاحبانش سپرد، و سپس خود را به آن ها رسانید در حلى كه سگش نیز همراهش بود.

آن ها دیدند اگر سگ را همراه خود ببرند، ممكن است صداى او، راز آن ها را فاش كند، هر چه كردند كه سگ را برگردانند، سگ باز نگشت. سرانجام به قدرت خدا به زبان آمد و گفت: مرا رها كنید تا در این راه پاسدار شما از گزند دشمنان شوم.

آن ها سگ را آزاد گذاشتند، و به حركت خود ادامه دادند تا شب فرا رسید، كنار كوهى رسیدند. از كوه بالا رفتند، و به درون غارى پناهنده شدند.(۹۹۳)

در كنار غار چشمه ها و درختان و میوه دیدند، از آن ها خوردند و نوشیدند، براى رفع خستگى به استراحت پرداختند، و سگ بر در غار دست هاى خود را گشود و به مراقبت پرداخت.

رد این هنگام خداوند به فرشته مرگ دستور داد ارواح آن ها را قبض كند به این ترتیب خواب عمیقى شبیه مرگ بر آن ها مسلط شد.(۹۹۴)

و از این رو كه در عربى به غار، كهف مى گویند، آن ها به اصحاب كهف معروف شدند. به روایت ثعلبى، نام آن كوهى كه غار در آن قرار داشت انجلُس بود.(۹۹۵)

عكس العمل دقیانوس

دقیانوس پس از مراجعت از جشن عید، و با خبر شدن از ماجراى فرارِ شش نفر از وزیران، بسیار عصبانى شد، لشگرى را كه از هشتاد هزار جنگجو تشكیل مى شد مجهّز كرده، و به جستجوى فراریان فرستاد، در این جستجو، اثر پاى آن ها را یافتند و آن را دنبال كردند تا بالاى كوه رفتند و به كنار غار رسیدند، به درون غار نگاه كردند، وزیران را پیدا كردند و دیدند همه آن ها در درون غار خوابیده اند.

دقیانوس گفت: اگر تصمیم بر مجازات آن ها داشتم، بیش از این كه آن ها خودشان خود را مجازات كرده اند نبود، ولى به بنّاها بگویید بیایند و درِ غار را با سنگ و آهك بگیرند. (تا همین غار قبر آن ها شود) به این دستور عمل شد، آن گاه دقیانوس از روى مسخره گفت: اكنون به آن ها بگویید به خداى خود بگویند ما را از این جا نجات بده.(۹۹۶)

زنده شدن و بیدارى پس از ۳۰۹ سال

سیصد و نه سال قمرى (۳۰۰ سال شمسى) از این حادثه عجیب گذشت، در این مدت دقیانوس و حكومتش نابود شد و همه چیز دگرگون گردید.

اصحاب كهف پس از این خواب طولانى (شبیه مرگ) به اراده خدا بیدار شدند، و از یكدیگر درباره مقدار خواب خود سؤال كردند، نگاهى به خورشید نمودند دیدند بالا آمده، گفتند: یك روز یا بخشى از یك روز را خوابیده اند.

سپس بر اثر احساس گرسنگى، یك نفر از خودشان را (كه همان تملیخا بود) مأمور كردند و به او سكه نقره اى دادند كه به صورت ناشناس، با كمال احتیاط وارد شهر گردد و غذایى تهیه كند. تملیخا لباس چوپان را گرفت و پوشید تا كسى او را نشناسد.

او با كمال احتیاط وارد شهر شد، اما منظره شهر را دگرگون دید و همه چیز را بر خلاف آن چه به خاطر داشت مشاهده كرده، جمعیت و شیوه لباس ها و حرف زدن ها همه تغییر كرده بود، در بالاى دروازه شهر، پرچمى را دید كه در آن نوشته شده بود( اءله اءلا الله، عِیسى رَسُولُ الله ) تملیخا حیران شده بود و با خود مى گفت گویا خواب مى بینم تا این كه به بازار آمد، در آن جا به نانوایى رسید. از نانوا پرسید: نام این شهر چیست؟

نانوا گفت: افسوس.

تملیخا پرسید: نام شاه شما چیست؟

نانوا گفت: عبدالرحمن.

آن گاه تملیخا گفت: این سكه را بگیر و به من نان بده.

نانوا سكه را گرفت، دریافت كه سكه سنگین است از بزرگى و سنگینى آن، تعجب كرد، پس از اندكى درنگ گفت: تو گنجى پیدا كرده اى؟

تملیخا گفت: این گنج نیست، پول است كه سه روز قبل خرما فروخته ام و آن را در عوض خرما گرفته ام و سپس از شهر بیرون رفتم و شهرى كه كه مردمش دقیانوس را مى پرستیدند.

نانوا دست تملیخا را گرفت و او را نزد شاه آورد، شاه از نانوا پرسید: ماجراى این شخص چیست؟

نانوا گفت: این شخص گنجى یافته است.

پادشاه به تملیخا گفت: نترس، پیامبر ما عیسىعليه‌السلام فرموده كسى كه گنجى یافت تنها خمس آن را از او بگیرید، خمسش را بده و برو.

تملیخا: خوب به این پول بنگر، من گنجى نیافته ام، من اهل همین شهر هستم.

شاه: آیا تو اهل این شهر هستى؟

تملیخا: آرى.

شاه: نامت چیست؟

تملیخا: نام من تملیخا است.

شاه: این نام ها، مربوط به این عصر نیست، آیا تو در این شهر خانه دارى؟

تملیخا: آرى، سوار بر مركب شو بروم تا خانه ام را به تو نشان دهم.

شاه و جمعى از مردم سوار شدند و همراه تملیخا به خانه او آمدند، تملیخا اشاره به خانه خود كرد و گفت: این خانه من است و كوبه در را زد، پیرمردى فرتوت از آن خانه بیرون آمد و گفت: با من چه كار دارید؟

شاه گفت: این مرد تملیخا ادعا دارد كه این خانه مال اوست؟

آن پیرمرد به او گفت: تو كیستى؟

او گفت: من تملیخا هستم.

آن پیرمرد بر روى پاهاى تملیخا افتاد و بوسید و گفت: به خداى كعبه، این شخص، جدّ من است، اى شاه! اینها شش نفر بودند از ظلم دقیانوس فرار كردند.

در این هنگام شاه از اسبش پیاده شد و تملیخا را بر دوش خود گرفت، مردم دست و پاى تملیخا را مى بوسیدند. شاه به تملیخا گفت: همسفرانت كجایند.

تملیخا گفت: آن ها در میان غار هستند...

شاه و همراهان با تملیخا به طرف غار حركت كردند، در نزدیك غار تملیخا گفت: من جلوتر نزد دوستان مى روم و اخبار را به آن ها گزارش مى دهم، شما بعد بیایید، زیرا اگر بى خبر با این همه سر وصدا حركت كنیم و آن ها این صداها را بشنوند، تصور مى كنند مأموران دقیانوس براى دستگیرى آن ها آمده اند و ترسناك مى شوند.

شاه و مردم همان جا توقف كردند، تملیخا زودتر به غار رفت، دوستان با شوق و ذوق برخاستند و تملیخا را در آغوش گرفتند و گفتند: حمد و سپاس خدا را كه تو را از گزند دقیانوس حفظ كرد و به سلامتى آمدى.

تملیخا گفت: سخن از دقیانوس بگویید، شما چه مدتى در غار خوابیده اید؟

گفتند: یكروز یا بخشى از یك روز.

تملیخا گفت: بلكه ۳۰۹ سال خوابیده اید(۹۹۷) دقیانوس مدتها است كه مرده است، پادشاه دیندارى كه پیرو دین حضرت مسیحعليه‌السلام است با مردم براى دیدار شما تا نزدیك غار آمده اند.

دوستان گفتند: آیا مى خواهى ما را باعث فتنه و كشمكش جهانیان قرار دهى؟

تملیخا گفت: نظر شما چیست؟

آن ها گفتند: نظر ما این است كه دعا كنیم خداوند ارواح ما را قبض كند، همه دست به دعا بلند كردند و همین دعا را نمودند، خداوند بار دیگر آن ها را در خواب عمیقى فرو برد.

و درِ غار پوشیده شد، شاه و همراهان نزدیك غار آمدند، هرچه جستجو كردند كسى را نیافتند و درِ غار را پیدا نكردند، و به احترام آن ها، در كنار غار مسجدى ساختند.(۹۹۸)

درسهاى مهم از ماجراى اصحاب كهف

در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عمیقى براى ما هست از جمله:

۱ - باید تحت تأثیر جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه باید استقلال فكرى داشت.

۲ - براى حفظ جان، باید گاهى در پشت سپر تقیه و به طور تاكتیكى كار كرد، تا نیروها به هدر نرود.

۳ - باید از تقلید كوركورانه پرهیز كرد.

۴ - باید در بعضى از موارد، از محیطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.

۵ - باید در سختى ها به خدا توكل نمود.

۶ - حتما امدادهاى غیبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسید.

۷ - باید با تفكر و بحث هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانید.

۸ - از آزادگى اصحاب كهف همین بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنیا كندند و به حق پیوستند، مانند یوسفعليه‌السلام كه از زلیخا و كاخ او برید و گفت: زندان بهتر از آن چیزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مى كنند.(۹۹۹)

۹- قرآن (در آیه ۱۰ سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتیه (جوانمردان) یاد كرده است.(۱۰۰۰)

بنابراین جوانمرد كسى است كه ویژگى هاى بالا را داشته باشد.

سلام اصحاب كهف بر علىعليه‌السلام و مكافات كتمان حق

وه، چه مجلس خوبى و چه مجمع مفیدى، گروهى از دانش دوستان بصره با شورى خاص به گرد انس بن مالك آمده و از محضر وى كه مدتها از محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم معارف اسلامى را آموخته بودند؛ استفاده مى كردند.

او نیز با اشتیاق تمام احادیث را كه از پیامبر اسلام به یاد داشت براى شاگردان بازگو مى كرد.

ولى روزى بر خلاف روزهاى دیگر، یكى از شاگردان برجسته او پرسشى عجیب كرد با این كه انس مایل نبود پاسخ این پرسش داده شود، ولى در شرایطى قرار گرفت كه ناگزیر از پاسخ آن بود.

پرسش این بود كه آن شاگرد با قیافه جدى در حضور شاگردان به انس رو كرد و گفت: این لكه هاى سفیدى كه در صورت شما است از چیست؟ گویا این ها نشانه بیمارى برص است با این كه به گفته پدرم، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: خداوند مؤمنان را به بیمارى برص و جذام مبتلا نمى كند چه شده با این كه شما از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى، مبتلا به این بیمارى مى باشى؟

وقتى كه انس این سؤال را شنید، با كمال شرمندگى سر به زیر افكند و در خود فرو رفت، اشك در چشمانش حلقه زد و گفت: این بیمارى در اثر دعاى بنده صالح خدا امیرمؤمنان علىعليه‌السلام است!

شاگردان تا این سخن را از اَنس شنیدند، نسبت به او بى علاقه شدند، و آن ارادت سابق به عداوت و دشمنى تبدیل شده، اطرافش را گرفتند و گفتند: باید حتما ماجراى این دعا را بگویى وگرنه از تو دست بر نمى داریم و به شدت باعث ناراحتى تو مى گردیم.

اَنس همواره طفره مى رفت، بلكه اصل واقعه فاش نشود ولى در برابر ازدحام جمعیت و اصرار آنان راهى جز بیان آن را نداشت، از این رو شروع به سخن كرد و چنین گفت: روزى در محضر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم، قطعه فرشى را گروهى از مؤمنین از راه دور نزد آن جناب به عنوان هدیه آورده بودند پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من فرمود: تا ابوبكر، عمر، عثمان، طلحه، زبیر، سعد، سعید، و عبدالرحمن را به حضورش بیاورم، اطاعت كردم وقتى كه همه حاضر شدند، و روى فرش نامبرده نشستیم، حضرت علىعليه‌السلام هم در آن جا بود، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علىعليه‌السلام فرمود: به باد فرمان بده تا سرنشینان این فرش را سیر دهد. حضرت علىعليه‌السلام به باد فرمود: به اذن پروردگار ما را سیر بده، ناگاه مشاهده كردیم كه همه ما در هوا سیر مى كنیم، پس از پیمودن مسافتى در فضاى بسیار وسیع كه وصفش را جز خدا نمى داند، حضرت علىعليه‌السلام به باد امر فرمود كه ما را فرود آورد، وقتى كه بر زمین قرار گرفتیم، آن حضرت فرمود: آیا مى دانید این جا كجاست؟ گفتیم: خدا و رسول او و وصى او بهتر مى دانند.

فرمود: این جا غار اصحاب كهف است اى اصحاب رسول خدا! سلام بر اصحاب كهف كنید، به ترتیب اول ابوبكر بعد عمر، بعد طلحه و زبیر و... سلام كردند جوابى شنیده نشد، من و عبدالرحمن سؤال كردیم و من گفتم: من اَنَس نوكر در خانه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم، جوابى نشنیدیم.

در آخر حضرت علىعليه‌السلام بر آنان سلام كرد بى درنگ ندایى شنیدیم كه جواب سلام آن حضرت را دادند. آن جناب فرمود: اى اصحاب كهف! چرا جواب سلام اصحاب پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ندادید؟ گفتند: اى خلیفه رسول خدا! ما جوانانى هستیم كه به خداى یكتا ایمان آورده ایم، خداوند ما را هدایت نموده است، ما از ناحیه خداوند مجاز نیستیم جواب سلام كسى بدهیم، مگر آن كه پیامبر یا وصى او باشد و شما وصى پیامبر اسلامصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستید.

حضرت علىعليه‌السلام به ما رو كرد و فرمود: سخن اصحاب كهف را شنیدید؟ گفتم: آرى. فرمود: در جاى خود قرار گیرید، روى فرش قرار گرفتیم، به باد فرمان داد، در فضاى بى كران سیر كردیم. هنگام غروب آفتاب به باد فرمود: ما را فرودبیاور، در زمینى كه زعفرانى رنگ بود فرود آمدیم كه در آن جا هیچگونه مخلوق و آب و گیاهى نبود. گفتم: اى امیرمؤمنان هنگام نماز است، براى وضو آب نیست، آن جناب پاى مبارك خود را بر زمین زد، چشمه آبى پدید آمد و از آب آن چشمه وضو ساختیم، فرمود: اگر شتاب نمى كردید آب بهشتى براى وضوى ما حاضر مى شد. سپس نماز را خواندیم و تا نصف شب در آن جا بودیم، حضرت علىعليه‌السلام همچنان مشغول نماز بود، پس از فراغت از نماز فرمود: در جاى خود قرار گیرید، تا به نماز صبح پیامبر برسیم به باد فرمود: حركت كن، پس از حركت ناگاه دیدیم در مسجد پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستیم، نماز را با پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواندیم آن حضرت پس از نماز رو به من كرد و فرمود: اى انس ماجراى شما را من بیان كنم یا شما بیان كنید عرض كردم: شما بفرمایید آن حضرت تمام ماجرا را از اول تا آخر بى كم و كاست بیان كرد، كه گویى همراه ما بوده است.

انس كه با این گفتار خود شاگردان را غرق در حیرت كرده بود، و شاگردان سراسر گوش شده بودند و با تمام وجود داستان این حادثه عجیب را مى شنیدند، و فراز و نشیب هاى آن را در قیافه رنگ به رنگ انس مى دیدند، به اینجا كه رسید، احساسات پرشور آن ها هماهنگ تغییر قیافه انس آنان را در مرحله دیگرى قرار داد و یك درس بسیار سودمندى كه همیشه سودمند بود و مى توان گفت مغز و شاهكار درس ها است كه از این ماجرا آموختند.

انس گفت: شاگردان من! پیامبر رو به من كرد و گفت: اى اَنَس روزى خواهد آمد كه علىعليه‌السلام (براى محكوم نمودن رقباى خود) از تو شهادت و گواهى مى خواهد، آیا در آن وقت شهادت خواهى داد؟!

گفتم: البته و صد البته!

این ماجرا در همین جا متوقف شد، خاطره عجیب و شگفت آورش همواره در یاد من بود، تا این كه ماجراى جانسوز رحلت پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خلافت ابوبكر پیش آمد، موضوع خلافت ابوبكر به دستیارى یارانش تحقق یافت تا روزى كه حضرت علىعليه‌السلام مردم را به حضور ابوبكر آورد و درباره خلافت سخن به میان آمد، حضرت علىعليه‌السلام در حضور ابوبكر و مردم رو به من كرد و فرمود: اى اَنَس دیدنى هاى خود را راجع به آن فرش و سیر كردن و سلام اصحاب كهف و سفارش پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بگو.