قصه های تربیتی چهارده معصوم

قصه های تربیتی چهارده معصوم0%

قصه های تربیتی چهارده معصوم نویسنده:
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه: سایر کتابها

قصه های تربیتی چهارده معصوم

نویسنده: محمد رضا اكبرى
محقق: علی عطائی اصفهانی
مترجم: علی عطائی اصفهانی
گروه:

مشاهدات: 8662
دانلود: 1655

توضیحات:

قصه های تربیتی چهارده معصوم
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 17 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8662 / دانلود: 1655
اندازه اندازه اندازه
قصه های تربیتی چهارده معصوم

قصه های تربیتی چهارده معصوم

نویسنده:
فارسی

فصل دوم: قصه های زندگی امام علی عليه‌السلام

امام علی عليه‌السلام : ارزش هر کس به کارهای نیکی است که انجام می دهد. (18)

بدرقه دیگران

امام علی عليه‌السلام به سمت کوفه حرکت می کرد که با یک کافر ذمی همراه شد. آن مرد به امام علی عليه‌السلام عرض کرد به کجا می روی؟

حضرت عليه‌السلام فرمود: به کوفه می روم.

وقتی بر سر دو راهی رسیدند و خواستند از یکدیگر جدا شوند امام عليه‌السلام از مسیر خود خارج شد و در مسیر او حرکت کرد.

مرد ذمی گفت: مگر به کوفه نمی روی؟

امام عليه‌السلام : بله به کوفه می روم.

مرد ذمی: چرا راه کوفه را رها کردی؟

امام عليه‌السلام : این کمال حسن همراهی است که مرد رفیق راهش را در هنگام جدائی چند قدمی بدرقه کند و این دستوری است که پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله به ما داده است.

مرد ذمی: پیامبر شما چنین دستوری داده است؟

امام عليه‌السلام : آری.

مرد ذمی: پس هر کس از او پیروی کرده است بخاطر همین رفتارهای بزرگوارانه بوده است و من تو را گواه می گیرم که پیرو دین تو باشم. آنگاه همراه امام عليه‌السلام به کوفه رفت و چون او را شناخت اسلام آورد. (19)

انفاق

ابوسعید خدری گوید: نزد رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله بودیم و جنازه ای را آوردند تا پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله بر آن نماز گذارد وقتی جنازه را بر زمین گذاردند حضرت سوال کردآیا این جنازه بدهکاری دارد؟

اصحاب جواب دادند: آری دو درهم بدهکار است.

حضرت فرمود: شما بر آن نماز گذارید.

امیر المؤ منین عليه‌السلام عرض کرد: ای رسول خدا من بدهی او را ادا می کنم.

آنگاه رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله بر او نماز گذارد و سپس نزد امیر المؤ منین عليه‌السلام آمد و گفت: خداوند به تو جزای خیر دهد و دین تو را ادا کند همان گونه که دین برادرت را ادا کردی. (20)

مهمانی ساده

حارث اعور که از دوستداران امام علی عليه‌السلام بود به خدمت آن حضرت رسید و عرض کرد: یا امیر المؤ منین! دوست دارم مرا مورد اکرام و عنایت خود قرار دهی و در منزل من میهمان شوی و غذا بخوری.

امام عليه‌السلام فرمود: می آیم بشرط آنکه خود را به تکلف و زحمت نیندازی.

حارث شرط امام عليه‌السلام را پذیرفت و آن حضرت به منزل او رفت.

میزبان که قول داده بود خود را به زحمت نیندازد مقداری نان که در منزل داشت برای حضرت آورد و امام شروع به خوردن کرد.

حارث با نشان دادن چند در همی که با خود داشت عرض کرد: اگر به من اجازه دهی چیزی غیر از نان هم برای شما خریداری می کنم.

امام عليه‌السلام فرمود: این نان چیزی است که در خانه تو بود و برای آوردن آن به زحمت نیفتادی. (و من با تو شرط کردم که برای خود را به زحمت و تکلف نیندازی) (21)

بخشش مشروط

امام علی عليه‌السلام از بازار خرما فروشان می گذشت که دید کنیزی گریه می کند. از او پرسید چرا گریه می کنی؟

عرض کرد: مولای من یک در هم به من داد و مرا فرستاد تا از این فروشنده خرما بخرم. وقتی خرما را خریدم و به نزد او بردم آنها را نپسندید و گفت: خرماها را برگردان و پول را از فروشنده بازگیرد، حال که آمده ام خرماها را پس دهم فروشنده نمی پذیرد از این رو نگرانم.

امام علی عليه‌السلام به فروشنده فرمود: ای بنده خدا این خریدار یک کنیز است و اختیار ندارد درهم او را برگردان و خرماها را از او بازگیرد.

خرما فروش مه امام عليه‌السلام را نمی شناخت برخاست و با اعتراض به او مشتی به آن حضرت زد.

مردم گفتند: این امیرالمومنین است.

فروشنده شد متاثر و رنگ از چهره اش پرید و خرماها را گرفت و در هم را به کنیز برگرداند.

آنگاه کفت: یاامیرالمومنین از من راضی شو.

حضرت فرمود: راضی نمی شوم مگر اینکه خود را اصلاح کنی و حقوق مردم را بپردازی. (22)

هدف از ریاست

وقتی امیر المومنین عليه‌السلام عازم بصره گردید تا بیعت شکنان جنگ جمل را سرکوب کند در بین راه در ربذه فرود آمد در این هنگام آخرین گروه حج در زبده اجتماع کردند تا سخنان امام عليه‌السلام را استماع کنند.

ابن عباس گوید: من به خدمت امام عليه‌السلام رسیدم و دیدم کفش خود را وصله می کند.

عرض کردم: رد دلال حاضر ما به اصلاح خود نیازمندتر از اصلاح این کفش هستیم.

اما حضرت جوابی نداد تا از و صله کردن خود فارغ گردید. سپس هر دو لنگه کفش را کنار یکدیگر قرار داد و فرمود: اینها را قیمت کن عرض کردم: اینها ارزشی ندارد.

فرمود: هر چه می ارزند.

عرض کردم: کمتر از یک درهم ارزش دارند.

فرمود: واللّه لهما احب الی من امرکم هذا الا ان اقیم حقا او ادفع باطلا به خدا سوگند این دو لنگه کفش را زیارت بر شما بیشتر دوست دارم مگر اینکه حقی را به پا دارم یاطلبی را دور سازم. (23)

الگوی کارگزاران

روزی عقیل به محضر برادرش امیر المومنین عليه‌السلام حاضر شد و به امام حسن عليه‌السلام عرض کردم: عمویت را بپوشان.

امام حسن عليه‌السلام پیراهن و عبائی را که داشت به او داد. وقتی شب شد و شام شام آوردند، غذای حاضر در سفره نان و نمک بود.

فقیل گفت: غیر از آنچه می بینم نیست؟

امام عليه‌السلام فرمود: مگر اینها نعمتهای الهی نیست و شکر فراوان برای خداست.

عقیل که برای دریافت کمکهای مالی به خدمت برادر رسیده بود عرض کردم: پولی به من ده تا قرضم را ادا کنم و زود مرخص و آزاد کن تا از نزد تو بروم.

امام عليه‌السلام فرمود: قرض تو چه اندازه است؟

عقیل: صدهزار درهم.

امام عليه‌السلام : نه واللّه من این اندازه ندارم که قرض تو را ادا کنم اما صبر کن تا حقوق (ماهیانه ام) پرداخت پرداخت شد بیشتر آن را به تو خواهم داد و اگر مخارج خانواده به عهده ام نبود همه را به تو می دادم.

عقیل گفت: بیت المال در دست توست و به من وعده می دهی که در آینده حقوق خود را به من خواهی داد؟ و مگر حقوق تو چه اندازه است؟ اگر همه آن را هم به من دهی چیزی نخواهد بود.

امام عليه‌السلام : من و تو جز به عنوان یک مسلمان نخواهیم بود حضرت و برادرش عقیل بر بالای قصر حکومتی که مشرف بر گاو صندوقهای بازاریان بود صحبت می کردند که امام عليه‌السلام به او فرمود: اگر حرف مرا نمی پذیری و بر موضع خود را داری برو و قفل بعضی از این گاو صندوقها را بشکن و آنچه می خواهی بردار.

عقیل: چه چیزی در این گاو صندوقهاست؟

امام عليه‌السلام : اموال تجار.

عقیل: بروم قفل ضصندوقهای کسانی که را اموال خود را در آن گذارند و توکل بر خدا کرده اند را بشکنم؟ امام عليه‌السلام : تو به دستور می دهی مه بیت المال مسلمین را باز کنم و اموال آنها را به تو بدهم؟

مسلمانانی که تو با توکل بر خدا اموال خود را در آن گذارند و بر آن قفل زدند؟

اگر می خواهی شمشیرهایمان را برداریم و به حیره برویم در آنجا تجار پولداری هستند به سراغ آنها برویم و مالشان را بگیریم.

عقیل: دزدی کنیم؟

امام عليه‌السلام : از یک نفر بدزدی بهتر از این است که از همه مسلمانان بدزدی! (24)

کمک به فامیل

وقتی امیرالمومنین عليه‌السلام بسوی بصره حرکت می کرد در میان راه در ربذه فرود آمد. مردی از قبیله محارب به خدمت او به مشرف شد و عرض کرد: یاامیرالمومنین! من از قبیله خود غرامتی را به عهده گرفتم اما از عده ای از آنها که تقاضای کمک می کنم از فقر و تنگدستی سخن می گویند.

ای امیر مومنان! به آنها امر فرما که کمک کنند آنها را وادار به یاری من نما.

حضرت فرمود: آنها کجا هستند؟

عرض کرد: گروهی از آنها هستند که مشاهده می کنی. حضرت مرکب خود را بسرعت بسوی آنها رسید و سلام کرد، سپس پرسید چرا فامیل خود را یاری نمی کنید؟

آنها نیز او شکایت کردند.

عليه‌السلام فرمود: هر کس باید با فامیل خود پیوند داشته باشد. اقوام به کمک و یاری رساندن به یکدیگر سزاورترند تا اگر مشکلی برای هر یک از اقوام آنها پیش آمد و وضع آنها ناگوار شد به یکدیگر یاری دهند که کمک کاران و کسانی که پیوند فامیلی را حفظ می کنند از اجر الهی برخوردارند و آنها که قطع رابطه کرده به یکدیگر پشت می کنند سنگین بارند. آنگاه مرکب خود را حرکت داد. (25)

انفاق

امام علی عليه‌السلام شبی تا صبح نخلستان شخصی را آبیاری کرد و در برابر، مقداری جو دریافت نمود. وقتی جوها را به منزل برد یک سوم آن را آرد کردند و از آن غذائی تهیه نمودند. چون غذا پخته و آماده شد مسکینی آمد و در خواست کمک کرد و آنها غذا را به او دادند.

دیگر جوها را آرد کردند و از آن غذائی تهیه نمودند، در این هنگام نیز یتیمی آمد و از آنان کمک در خواست. آنها هم غذای تهیه شده را به او دادند و از یک سوم باقیمانده غذائی مهیا کردند پس از آماده شدن غذا اسیری آمد و در خواست کمک کرد و آنها نیز غذای خود را به او دادند و حضرت و همسر و فرزندانش گرسنه ماندند.

خدای تعالی که ازنیت پاک آنان آگاه بود و می دانست بخاطر خدا چنین انفاقی کرده اند و به پاداش الهی امید دارند ضمن آیه ای از آنها تجلیل کرد و به آنها احسان نمود و پاداش بزرگ آخرتی داد و درباره آنها فرمود:

و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا

و برای محبت به خدا به مسکین و یتیم و اسیر غذا می دهند. (26)

شیعه واقعی

شخصی به امیر المؤ منین عليه‌السلام گفت: فلانی بسیار گناه می کند اما در عین حال از شیعیان شماست.

امیر المؤ منین عليه‌السلام فرمود: یک یا دو دروغ در نامه اعمال تو نوشته شد. اگر بسیار گناه می کند و ما در دوست دارد و دشمن دشمنان ماست یک دورغ گفتی زیرا او دوستدار ما است نه شیعه ما. در حالی که تو گفتی او شیعه ماست. (شیعه که اهل گناه نیست) (27)

دادرسی مظلومان

سعد بن قیس همدانی گوید: در زمان خلافت امیر المؤ منین عليه‌السلام روزی او را در کنار دیواری دیدم. عرض کردم: ای امیر مومنان چرا در این هنگام (که هوا گرم و زمان استراحت است) بیرون آمدی؟

حضرت فرمود: بیرون نیامدم مگر اینکه مظلومی را یاری دهم یا به فریاد داد خواهی رسیدگی کنم در این هنگام بود که زنی به سوی او آمد که ترس و وحشت او راگرفته بود و نمی دانست به کجا مراجعه کند. نزد امام عليه‌السلام ایستاد و گفت: ای امیر مؤ منان! همسرم به من ستم و تعدی کرده و قسم یاد کرده است که مرا کتک زند. شما با من بیا و ما را صلح ده.

حضرت سرش را پائین انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: نه و اللّه می روم تا اینکه مظلوم حقش را با صراحت و قاطعیت بگیرد. منزلت کجاست؟

آن زن گفت: فلان جاست.

امام عليه‌السلام با او حرکت کرد تا به منزلش رسیدند. زن گفت: اینجا خانه ماست.

حضرت کنار درب منزل ایستاد و بر اهل خانه سلام کرد. در این هنگام جوانی که پیراهن بلند و رنگارنگ پوشیده بود از خانه بیرون آمد.

امام عليه‌السلام به او فرمود: از خدا بترس و تقوا پیشه کن، تو همسر خودت را ترسانده ای؟

جوان گفت: مسائل خانوادگی ما چه ربطی به شما دارد؟ به خدا سوگند او را بخاطر سخن تو به آتش می کشم.

امام عليه‌السلام همواره شمشیر خود را به همراه داشت. در این هنگام که جوان گستاخی کرد ضربه شمشیر حضرت را احساس کرد. آنگاه به او فرمود:

من به تو امر به معروف نهی از منکر می کنم و تو رد می کنی؟ همین آلان توبه کن و گرنه تو را خواهم کشت.

مردم به خدمت حضرت رسیدند و اطراف اوجمع شدند.

جوان جسور که طرف خود را شناخته و وحشت زده شده بود عرض کرد: یا امیر المؤ منین! مرا ببخش خداوند تو را مورد بخشش خود قرار دهد. به خدا سوگند فرش زمین خواهم شد تا همسرم پا بر روی من گذارد.

در اینجا بود که امام عليه‌السلام به همسرش فرمود: به منزل وارد شود و شوهر داری کند و با خود این آیه را تلاوت می کرد:

لا خیر فی کثیر من نجویهم الا من امر بصدقه او معروف او اصلاح بین الناس.

خیر در سخنان آنان نیست مگر کسی که امر به صدقه یا کار خیری کند یا بین مردم را اصلاح نماید.

حمد خدائی را که بوسیله من بین زن و مردی را اصلاح کرد. (28)

صفات مومن

روزی امیر المؤ منین عليه‌السلام از کنار عده ای از قریش که نشسته بودند می گذشت. آنها از لباسهائی سفید و صورتهائی خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار می خندیدند، و هر کسی از کنار آنها می گذشت با انگشت به او اشاره می کردند وی را مورد تمسخر قرار می دادند.

آنگاه به گروهی از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنی لاغر و ضعیف و رنگی زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع می ورزیدند.

حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلى‌الله‌عليه‌وآله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمی گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده ای دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت: همه آنها افرادی مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.

رسول خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله سر به زیر انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست. و آن ویژگیها عبارتند از:

حضور در نماز، دادن زکات، اطعام مسکین، دست کشیدن بر سر یتیم، پاکیزگی لباس، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتی سخن می گویند راست می گویند و هنگامی که وعده می دهند خلاف وعده نمی کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمی ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت می کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه می روند و در تشییع جنازه شرکت می کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد. (29)

دلداری به دیگران

در جنگ جمل امیر المؤ منین عليه‌السلام فرزندش محمد حنفیه را خواست و نیزه ای به او داد و فرمود: با این نیزه به لشکر دشمن حمله کن.

محمد حنفیه نیزه را گرفت و حمله کرد اما عده ای از دشمن جلوی او را گرفتند و در نتیجه نتوانست پیشروی کند. وقتی به سوی پدر بازگشت امام حسن عليه‌السلام نیزه را از او گرفت و بر دشمن حمله برد و او را طعمه نیزه خویش ساخت و پیروزمندانه با نیزه خون آلود بسوی پدر بازگشت.

محمد حنفیه که این شجاعت را مشاهده کرد از شکست خود سرافکنده شد.

امام علی عليه‌السلام به او فرمود: ناراحت نباشد او فرزند پیامبر و تو فرزند علی.