ترجمه انوارالبهیه

ترجمه انوارالبهیه0%

ترجمه انوارالبهیه نویسنده:
گروه: سایر کتابها

ترجمه انوارالبهیه

نویسنده: مرحوم شیخ عباس قمی
گروه:

مشاهدات: 40072
دانلود: 3648

ترجمه انوارالبهیه
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 111 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 40072 / دانلود: 3648
اندازه اندازه اندازه
ترجمه انوارالبهیه

ترجمه انوارالبهیه

نویسنده:
فارسی

خداوند برای نشان دادن راه درست زندگی و رساندن انسان ها به سعادت دنیوی و اخروی، پیامبران را به میان آن ها فرستاد. حضرت محمد (ص) آخرین پیامبر الهی بود و پس از ایشان، وظیفه هدایت مردم به امامان معصوم (ع) محول شد. در مکتب تشیع حضرت محمد (ص) با حضرت فاطمه (س)، حضرت علی (ع) و 11 امام پس از ایشان، 14 معصوم الهی هستند که این وظیفه را بر عهده داشتند. کتاب حاضر زندگی نامه ای تحلیلی از سیر زندگی، رفتار و ویژگی های خاص این 14 بزرگوار از زمان تولد حضرت محمد (ص) تا غیبت امام زمان (عج) است که توسط محدث بزرگ، مرحوم شیخ عباس قمی (ره) به اجمال نگاشته شده است. کتاب، ترجمه ای از "انوار البهیه فی تواریخ الحجج الالهیه" است.

پاره‌ای از دلائل و معجزات امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف‌

1- پاسخ عجیب حضرت مهدی عليه‌السلام در سنین کودکی‌

شیخ طوسی (ره) به اسناد خود، از محمّد بن احمد انصاری، نقل می‌کند که گفت: «گروهی از مفوّضه و مقصّره «1» شخصی به نام «کامل بن ابراهیم مدنی» را به حضور امام حسن عسکری عليه‌السلام فرستادند، تا درباره عقائد خودشان، با امام حسن عسکری عليه‌السلام مناظره و گفتگو کنند، کامل به سوی امام حسن عسکری عليه‌السلام حرکت کرد. او می‌گوید: «پیش خود فکر کردم که از امام حسن عسکری عليه‌السلام بپرسم؛ «هیچ‌کس، جز کسی که عقیده مرا دارد، وارد بهشت نمی‌شود»، به محضر امام حسن عسکری عليه‌السلام رسیدم، دیدم لباس سفید و نرمی در تن دارد.

با خود گفتم: «آیا ولیّ خدا و حجّت خدا لباس نرم و لطیف می‌پوشد و به ما امر کند که با برادران، مواسات کنیم (و در لباس و غذا خود را همردیف آنها نمائیم) و ما را از پوشیدن لباسهای لطیف، نهی می‌نماید! ».

هنوز چیزی نگفته بودم که امام حسن عسکری عليه‌السلام در حالی که خنده بر لب داشت فرمود: ای کامل! در این هنگام آستین‌هایش را بالا زد، ناگاه دیدم، لباس موئین زبری در زیر لباسش پوشیده است، آنگاه فرمود:

(1) گروهی که معتقد بودند خداوند همه چیز را به مخلوقات واگذار کرده، و کاری به کار آنها ندارد (مترجم)الأنوار البهیة، ص: 546

هذا للّه و هذا لکم

: «این لباس زیرین برای خدا است [که خشن باشد تا موجب تن‌پروری و سرکشی تن نشود] و این لباس روئین [که سفید و نرم است] برای شما است». [تا رعایت شئون جامعه را کرده باشم].

من از سخن امام عليه‌السلام شرمنده شدم، در کنار پرده‌ای که نزدیک در آویزان بود نشستم، باد آن پرده را کنار زد، ناگاه نوباوه‌ای را دیدم که چهره‌اش همچون پاره ماه می‌درخشید، و در حدود چهار سال داشت، (بدون مقدّمه) به من فرمود:

«ای کامل بن ابراهیم! »، با شنیدن این صدا، لرزه بر اندام شدم، و به من الهام شد که بگویم:

لبّیک یا سیّدی

: «بلی قربان! ای آقای من! ».

فرمود: «آمده‌ای که از ولیّ و حجّت و باب خدا بپرسی؛ آیا هیچ کس جز آن کسی که معتقد به آئین تو است، و سخن تو را می‌گوید، وارد بهشت می‌شود؟ ».

گفتم: «آری، سوگند به خدا، برای همین سؤال آمده‌ام».

فرمود: سوگند به خدا، آنان که وارد بهشت می‌شوند، اندکند، سوگند به خدا داخل بهشت می‌شوند قومی که به آنها «حقّیّه» می‌گویند.

عرض کردم: ای آقای من! «حقّیّه» چه کسانی هستند؟

فرمود: آنان هستند که به خاطر دوستی با علی عليه‌السلام ، به حقّ علی عليه‌السلام سوگند یاد می‌کنند... آنها کسانی هستند که آنچه بر آنها از شناخت خدا و رسول و امامان و... واجب است، شناخت مشروح ندارند، بلکه شناخت اجمالی دارند.

سپس اندکی سکوت کرد، آنگاه فرمود: «آمده‌ای از عقیده «مفوّضه» بپرسی، آنها دروغ گفتند [بر اینکه خداوند انسان و موجودات را پس از آفرینش، کاملا به حال خودشان واگذار نموده است] بلکه دلهای ما، ظرفهای مشیّت خدا است، هرگاه خدا خواست، ما هم می‌خواهیم، خداوند (در آیه 30 سوره انسان) می‌فرماید:

الأنوار البهیة، ص: 547

وَ ما تَشاؤُنَ إِلَّا أَنْ یَشاءَ اللَّهُ*

: «و شما چیزی را نمی‌خواهید، مگر اینکه خدا بخواهد».

سپس آن پرده به حال اوّل، آویخته شد، و من قدرت نداشتم تا آن را کنار بزنم، در این هنگام امام حسن عسکری عليه‌السلام در حالی که خنده بر لب داشت، به من نگریست و فرمود: «ای کامل! دیگر برای چه نشسته‌ای، حجّت خدا بعد از من (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) پاسخ تو را داد».

کامل ابن ابراهیم می‌گوید: «در این هنگام برخاستم و بیرون آمدم، و دیگر آن نوباوه (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) را ندیدم».

2- ورشکستگی دژخیمان معتضد عبّاسی‌

از قنبری، از فرزندان قنبر کبیر غلام آزاد شده حضرت رضا عليه‌السلام روایت شده: که «رشیق حاجب» [یکی از نظامیان قلدر دربار معتضد عبّاسی، شانزدهمین خلیفه عبّاسی] گفت: معتضد عبّاسی، به ما که سه نفر بودیم فرمان داد هر کدام بر اسبی سوار شده، و اسب دیگری را همراه خود یدک ببریم، و سبکبار، با شتاب به سامرّاء برویم، خانه امام حسن عسکری عليه‌السلام را به ما نشان داد، و گفت: «وقتی که به در خانه او (امام حسن عسکری عليه‌السلام ) رسیدید، غلام سیاهی را در آنجا می‌بینید، ناگاه بی‌خبر وارد خانه شوید، هر کسی را که در آن خانه دیدید، بکشید و سرش را برای من بیاورید».

ما به شهر سامرّاء رفتیم، و خود را به در خانه امام حسن عسکری عليه‌السلام رساندیم، همان گونه که گفته بود، غلام سیاهی را در دالان خانه آن حضرت دیدیم، که به بافتن بند زیر جامه، مشغول بود. از او پرسیدیم: «صاحب این خانه کیست، و اکنون در خانه چه کسی هست؟ ».

غلام در جواب گفت: «صاحب خانه (حضرت مهدی عجّل اللّه فرجه) در آن است».

الأنوار البهیة، ص: 548

سوگند به خدا، آن غلام توجّهی به ما نکرد، و از ما نترسید، و ما طبق فرمان (معتضد عبّاسی) بی‌خبر وارد خانه شدیم. خانه نفیسی دیدیم، پرده‌ای بر در خانه دیدیم که هرگز بهتر از آن را ندیده بودیم، گویا تازه دوخته بودند و دستی به آن نخورده بود، و در خانه هیچ کس نبود، آن پرده را کنار زدیم، ناگاه اطاق بزرگی دیدیم، گویا دریائی در آن بود، و در انتهای خانه، حصیری افتاده بود، فهمیدیم که آن حصیر، روی آب قرار دارد، و روی آن حصیر شخصی که خوش‌اندام و زیبا چهره بود، روی آب ایستاده بود نماز می‌خواند، او به ما و وسائل ما اعتنا نکرد.

یکی از همراهان ما به نام «احمد بن عبد اللّه» به جلو رفت و پا در خانه گذاشت [تا کنار آن نمازگزار (که حضرت مهدی عليه‌السلام بود) برود و او را دستگیر کند].

احمد در آب غرق شد، و در میان آب دست و پا می‌زد و سخت در اضطراب بود، که دستش را گرفتم و نجاتش دادم، وقتی که او را از میان آب بیرون کشیدم، افتاد و بی‌هوش شد، و پس از ساعتی به هوش آمد. رفیق دوّم من خود را به آب زد، او نیز همانند احمد، در اضطراب سختی قرار گرفت و فروماند. من حیرت زده ماندم، به صاحب خانه (حضرت مهدی عليه‌السلام ) عرض کردم: «معذرت می‌خواهم از خدا، و از شما، سوگند به خدا خبر نداشتم که موضوع چیست و برای دستگیری چه کسی می‌رویم؟ ، من در پیشگاه خدا توبه می‌کنم».

آن حضرت، اعتنائی به گفتار ما نکرد، و همچنان به نماز خود ادامه می‌داد، ما ترسیدیم و به سوی بغداد بازگشتیم.

معتضد عبّاسی در انتظار ما به سر می‌برد، و به دربانان سفارش کرده بود که هر وقت ما رسیدیم، به ما اجازه ورود بدهند، شبانه به خانه معتضد عبّاسی رسیدیم، او ما را نزد خود برد، و از ما پرسید: «ماجرا به کجا کشید؟ ».

ما آنچه را دیده بودیم، برای او بازگو کردیم.

معتضد گفت: «وای بر شما! آیا قبل از من کسی را دیده‌اید و داستان خود را به او گفته‌اید».

الأنوار البهیة، ص: 549

گفتیم: «نه».

گفت: «من فرزند زنا هستم که اگر این خبر را نقل کردید، شما را نکشم».

معتضد سوگندهای شدید خورد که اگر شما این راز را فاش نمودید، قطعا گردنتان را می‌زنم، و ما هم جرئت گفتن این ماجرا را نداشتیم، تا معتضد از دنیا رفت، آنگاه مطلب را فاش ساختیم.

3- بازگرداندن، پارچه غیر شیعه‌

شیخ صدوق (ره) از اسحاق بن حامد، چنین نقل می‌کند: در شهر قم، یک نفر بزّاز (پارچه‌فروش) بود، که پیرو مذهب شیعه بود، ولی شریکی داشت که در مذهب مرجئه (غیر شیعه) بود. پارچه خوبی به دستشان رسید، شیعی گفت: «این پارچه برای مولای من خوب است».

مرجئی گفت: «من مولای شما را نمی‌شناسم، ولی اختیار با خودت است، هر کار می‌خواهی بکن».

شیعی، آن پارچه را برای حضرت مهدی امام زمان عليه‌السلام فرستاد، آن حضرت، آن پارچه را در طولش دو نصف کرد، و نصف آن را برگردانید و پیام داد که: «من مال مرجئی را نمی‌پذیرم».

4- امداد غیبی در خدمت حسین بن روح، سوّمین نایب خاصّ امام عصر (عج)

شیخ صدوق (ره) می‌نویسد: حسین بن علی بن محمّد قمّی معروف به «ابو علی بغدادی» گفت: من در شهر بخارا بودم، شخصی به نام «ابن جاوشیر» به من ده شمش طلا داد و گفت اینها را در بغداد به «شیخ أبو القاسم، حسین بن روح» [سوّمین نایب خاصّ امام عصر عجّل اللّه فرجه] برسان، آن طلاها را همراه خود حمل کردم، وقتی که به «امویه» [شهری که در راه بخارا، از راه مرو، قرار دارد و در جانب غربی جیحون می‌باشد] رسیدم، یکی از آن شمش‌ها گم شد، و نفهمیدم که در کجا افتاد،

الأنوار البهیة، ص: 550

تا اینکه وارد بغداد شدم، آن شمش‌ها را در آوردم که به حسین بن روح (ره) بپردازم، دیدم یکی کم است، بجای آن، یک شمش طلا خریدم، و نزد شیخ أبو القاسم، حسین بن روح (ره) رفتم و ده شمش را نزدش نهادم، به من فرمود: آن یکی را که خریده‌ای بردار (و با دست به آن یکی اشاره کرد) مال خودت باشد، آنکه گم شده به ما رسیده است، آن را بیرون آورد، دیدم همان است که گم شده بود.

ابو علی بغدادی افزود: «همان سال در بغداد، زنی مرا دید و گفت: وکیل مولای شما کیست؟ یکی از اهالی قم، به او گفت: «ابو القاسم، حسین بن روح» است، و به من اشاره کرد (که من جایگاه وکیل را می‌دانم)، همراه آن بانو نزد شیخ حسین بن روح (ره) رفتیم. آن زن از شیخ حسین بن روح پرسید: «در نزد من چیست؟ »، شیخ گفت: هر چه در نزد تو هست، آن را به رود دجله بیفکن، سپس نزد من بیا تا به تو خبر دهم که آن چیست که در نزد تو است.

آن زن رفت و هر چه داشت آن را در میان دجله انداخت، سپس بازگشت و نزد شیخ أبو القاسم، حسین بن روح (ره) آمد.

شیخ أبو القاسم (ره) به کنیزش گفت: آن حقّه «1» را بیاور، کنیز آن حقّه را آورد، شیخ به آن زن گفت: «این همان حقّه است که همراه تو بود و آن را به دجله افکندی، آیا می‌خواهی از آنچه در درون آن است خبر دهم، یا خودت خبر می‌دهی؟

زن گفت: «بلکه تو خبر بده مرا».

شیخ أبو القاسم گفت: «در این حقّه، یک جفت دستبند طلا و یک حلقه بزرگ گوهرنشان، و دو حلقه کوچک گوهرنشان، و دو انگشتر فیروزه و عقیق وجود دارد»، آنگاه سر حقّه را باز کردند، همان گونه که شیخ گفته بود، همان در میان آن بود، آن حقّه را به آن بانو نشان دادند، خوب نگاه کرد، گفت: «این همان است که آن را عینا حمل نموده و به دجله انداختم».

(1) حقّه: قوطی، یا ظرف کوچک در بسته.

الأنوار البهیة، ص: 551