کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 101717
دانلود: 8297

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 101717 / دانلود: 8297
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

سخن عارفان و پارسایان

عارفی را گفتند: بلایی شناسی که چون کسی بدان درمانده او را رحم نکنند؟ و نعمتی دانی که منعمش را حسد نورزند؟ گفت : فقر .

سخن عارفان و پارسایان

گویند: عارفی چون این سخن مشهور شنید که : دو نعمت است که سپاس داشته نشده است : سلامتی و امنیت ، گفت : این دو، سومی نیز دارند، که ناسپاس مانده است ، چه ، سلامتی و امنیت را گاه ، سپاس دارند او را گفتند: آن ، چیست ؟ گفت : فقر و آن ، نعمتی است که بر منعمانش پوشیده مانده است جز آنان که خدایشان نگاه داشته است .

شعر فارسی

رومی (مولوی ) گوید:

باشدابن الوقت صوفی ، ای رفیق !

نیست فردا گفتن از شرط طریق

شعر فارسی

از نشناس :

آن را که دل از عشق ، مشوش باشد

هر قصه که گوید، همه دلکش باشد

تو، قصه عاشقان همی کم شنوی

بشنو! بشنو! که قصه شان خوش باشد

نکته های پندآموز، امثال و حکم

از سخنان بزرگان : هر سخن که مکرر افتد، بی رونق شود .

سخن عارفان و پارسایان

از سخنان عارفان :

عارف را در زیر هر واژه ای ، نکته ایست و در هر داستانی ، بهره ای و در میانه هر اشارتی ، مژده ای و در ضمن هر حکایتی ، کنایه ای و از این روست که در سخنانشان ، حکایت های گونه گون گویند، تا هر شنونده ای در خور استعداد، بهره خودگیرد و از مردم ، هر کسی مشرب خویش دانسته است و از این روست که آمده است که : همانا قرآن را ظاهریست و باطنی و آن باطن را هفت باطنست از این رو، گمان مدار! که منظور، نقل قصه ها و حکایاتی ست که در قرآن آمده است و دیگر هیچ ! چه ، سخن پروردگار، از این فراترست .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

زنی بیابان نشین را گفتند: از کجا زندگی گذارنید؟ گفت : اگر از آنجا که دانیم ، گذارن نکنیم ، زنده نمانیم .

بادیه نشینی ، نماز خویش تخفیف داد و او را بر آن ، نکوهیدند گفت : بستانکار بخشنده است .

این سماک ، صوفی یی را گفت : اگر جامه هایتان با درون شما سازگارست خواهم که مردم نیز بدان آگاه شوند و اگر نیست ، هلاک شده اید .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

امیری معلم فرزند خویش را گفت : پیش از نوشیدن ، او را شناگری بیاموز! چه ، او، کسی را یابد که به جایش بنویسد و کسی را نیابد تا به جایش شنا کند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

عرب را رسم چنان بود، که چون کسی را به قاصدی می فرستادند، او را می گفتند: از هیبت باک مدار! که ترا زیان دارد و فرصت را غنیمت دان که اندوه را ببرد و چون به کاری دست یازی ، پیشرو باش ! نه دنباله رو .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

زنی بادیه نشین را گفتند: خواری چیست ؟ گفت : ایستادن گرانمایه ای بر درگاه فرومایه ای و آنگاه اجازه نیابد و نیز او را پرسیدند: بزرگی چیست ؟ گفت : بند منت بر گردن مردان نهادن .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

ایاس قاضی را گفتند: ترا عیبی نیست مگر آن که در داوری شتابناکی بی آن که در آن ژرف بنگری ایاس دست فرا داشت و گفت : چند انگشت دارد؟ گفتند: پنج گفت : شتاب کردید و نگفتید: یک ، دو، سه ، چهار، پنج گفتند: چون دانیم ، نشمریم گفت : من نیز حکمی را که به روشنی دانم ، به تاءخیر نیفکنم .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

مردی اعمش را گفت : تو درهم دوست داری و او گفت : از آن روی که بی نیازی از خواستن از کسی چون تو را دوست دارم .

شعر فارسی

از نظامی :

ز یک جو اگر روضه ای آب خورد

چو روید از او سنبل و خار و ورد

نه این یک بود سرخ و آن یک سیاه

از اینسان بود فیض الطاف شاه

زعشقی که شد عاشق خسته زرد

بود روی معشوق از آن ، همچو ورد

بلی ! آن زمین تا به ایوان عرش

مقیمان کرسی ، نزیلان فرش

زیک می همی مست گشتند، لیک

بود در میان ، فرق ها نیک نیک

ز مهری که شد زعفران زرد از او

بود سرخی لاله و ورد از او

به قدر ظروف و اوانی خویش

برند آب ازین بحر زاخر، نه بیش

شعر فارسی

از اهلی :

گذشت یار، تغافل کنان ز ما، اهلی !

چو بی زبان شده نامراد، آهی کن !

و نیز از اوست :

رفت آن که چشم راحت خوش می غنود ما را

عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را

امروز کو؟ که بیند سرمست و بت پرستیم

آن کاو به نیک نامی دی می ستود ما را

ممکن نگشت ما را توبه زخوبرویان

گیتی به محنت و غم ، چند آزمود ما را؟

شعر فارسی

از شیخ ادری :

دی ، زلف عبیر بیز عنبر سایت

از طرف بنا گوش سمن سیمایت

افتاده به پای تو، بزاری می گفت :

سر تا پایم فدای سر تا پایت

شعر فارسی

از مثنوی :

گفت پیغمبر که : معراج مرا

نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من ، بر چرخ و آن او به شیب

زان که قرب حق برونست از حسیب

قرب ، نه بالا و پستی رفتنست

قرب من از جنس هستی رستنست

شعر فارسی

از حافظ:

از سادگی و سلیمی و مسکینی

وز سر کشی و تکبر و خودبینی

در آتش اگر نشانیم ، بنشینم

بر دیده اگر نشانمت ، ننشینی

شعر فارسی

از ضمیری :

در وعده گاه وصل تو دل را قرار نیست

تمکین صبر و حوصله انتظار نیست

صد زخم بر تنم بود از ضرب تیغ عشق

اما، یکی ز معجز عشق ، آشکار نیست

گویی از این گفته سعدی گرفته است :

کشته بینندم و قاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق ، نهان می آید

و نیز:

مستغرق فراقم و جویای وصل یار

کشتی شکسته ، چشم امیدش به ساحلست

حکایاتی کوتاه و خواندنی

چون حطیئه را مرگ فرا رسید، او را گفتند: زن و فرزند خویش را وصیتی کن ! گفت : شما را خبر خواهم کرد .

شماخ بن ضرار- از شاعران بزرگ عرب - به نزع افتاد او را گفتند: بی چیزان را از مال خویش وصیتی کن گفت : وصیتشان می کنم که گدایی را دوام دهند که تجارتی بی کساد است .

گفتند: ما را وصیتی کن ! گفت : مرا بر خر نشانید! باشد که نمیرم و آنگاه چنین سرود: هر تازه ای را لذتی ست جز آن که تازه مرگ را بی لذت یافتم او را گفتند: شاعرترین عرب کیست ؟ به خویش اشاره کرد و گریست گفتندش : از مرگ می نالی ؟ گفت : نه و اما، وای بر شاعر! که کسی شعر وی را بد روایت کند .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمی گفته است : اگر خواهی دانشمندی را رنجور داری ، او را با نادانی همنشین کن .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

پارسایی نزد فروشنده ای رفت ، تا از او پیراهنی بخرد یکی از حاضران ، فروشنده را گفت : این فلان پارساست ! بهایش را از او کمتر بستان ؟ زاهد گفت : ما آمده ایم ، تا با پولمان پیراهن بخریم ، نه به زهدمان و از آنجا رفت .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

همسر مالک بن دینار در مجادله ای ، شوی خویش را گفت : ای زناکار! و مالک گفت : بلی ! این نامی ست که چهل سال روزگار، کسی جز تو از آن ، آگاه نبوده است .