سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
در (کافی ) از امام صادق (ع ) نقل شده است که پیامبر (ص ) فرمود: ای بینوایان ! جان های خویش را پاک کنید! و به دل ، از خدا خشنود باشید! تا تهیدستی تان را ثواب دهد و اگر چنان نکنید، شما را پاداشی نیست .
شعر فارسی
از مثنوی
آهویی را کرد صیادی شکار
اندر آخور کردش آن بی زینهار
در میان آخور پر از خران
حبس آهو کرد چنین استمگران
آهو از وحشت ، به هر سو می گریخت
او به پیش آن خران چون کاه ریخت
از مجاعت و اشتها هر گاو و خر
کاه می خوردند همچون نیشکر
گاه ، آهو می رمید از سو به سو
گه ز دودوگرد، گه می تافت رو
هر که را با ضد وی بگماشتند
آن عقوبت را چو مرگ انگاشتند
زین بدن ، اندر عذابی سر به سر
مرغ روحت بسته با حبس دگر
روح باز است طبایع بازها زاغها
دارد از زاغان ، تن او داغ ها
او بمانده در میانشان خوار و زار
همچو بوبکری میان سبزوار
حد ندارد این سخن ، و آهوی ما
می گریزد اندر آخور جابه جا
آن خرک از طعمه و از خوردن بماند
پس ، به رسم دعوت ، آهو را بخواند
سر بجنبانید: سیرم ای فلان !
اشتهایم نیست ، هستم ناتوان
گفت : می دانم : که نازی می کنی
یا زناموس ، احترازی می کنی
گفت آهو یا خر! این طعمه ی تواست
زان که اجزای توزین زنده ی تواست
من ، الیف مرغزاری بوده ام
در ظلال و روضه ها آسوده ام
گر قضا انداخت ما را در عذاب
کی رود آن خوی و طبع مستطاب ؟!
گر گدا گشتم ، گدا رو کی شوم ؟!
گر لباسم کهنه گردد، من نوم
گفت خر: آری ! همی زن لاف لاف
در غریبی خوش بود گفتن گزاف
گفت : نافم بس گواهی می دهد
منتی بر عود و عنبر می نهد
لیک ، آن را بشنود صاحب مشام
بر خر سرگین پرست آمد حرام
بهر این گفت آن نبی مستجیب
انماالاسلام فی دنیا غریب
زان که خویشانش همه از وی رمند
گرچه یارانش ملایک همدمند
پنج وقت آمد نماز رهنمون
عاشقان هم فی صلواة دائمون
نه به پنج آرام گیرد آن خمار
که در آن سرهاست نه با صد هزار
نیست زرغبا میان عاشقان
سخت مستسقی ست جان عاشقان
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
از امام صادق (ع ) روایت شده است که فرمود: امیرالمؤمنین (ع ) بر منبر گفت : هیچیک از شما، مزه ایمان را نمی چشد، مگر این که بداند که آن چه که باید به او برسد، خطا نمی کند و آن چه خطا می کند، از آن او نیست .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
امام صادق (ع ) فرمود: کسی زندانی ست ، که دنیایش او را از دسترسی به آخرت باز داشته است .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
از امام صادق (ع ) روایت شده است که : موسی ، خضر را گفت : مرا پندی ده ! و او گفت : خود را به چیزی پیوسته دار! که با او از چیزی زیان نبینی همچنان که بی آن ، از چیزی سود نبینی مقنول از کافی .
شعر فارسی
از شیخ آذری :
شنیده ام که در این طارم زراندودست
خطی که عاقبت کار، جمله محمودست
ز تاب قهر، میندیش ! و ناامید مباش !
که زیر سایه جودست ، هر چه موجودست
مرا زحال قیامت شد این قدر معلوم
که لطف دوست همه آن کند، که بهبودست
مگر که هم کرم او کند تدارک ما
وگرنه کیست که او دامنی نیالوده ست ؟
حذر کن از نفس گرم آذری ، زنهار!
که آه سوخته ، مقبول حضرت جودست
داد از ستم نرگس دایم مستش !
وز لطف پریشان بلند و پستش
می ترسم از آن که همچنان در عرصات
خون ریزد و هیچکس نگیرد دستش
شعر فارسی
از مولانا مؤمن حسین یزدی :
بخشای ! بر آن که بخت ، یارش نبود
جز خوردن اندوه تو، کارش نبود
در عشق تو حالتیش باشد، که در آن
هم با تو و هم بی تو قرارش نبود .
سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی
از وصیت پیامبر (ص ) به ابوذر:
ای ابوذر! چون بامداد کردی ، در اندیشه شبانگاه مباش ! و چون به شامگاه رسیدی ، از بامداد یاد مکن ! از تندرستی ات بیش از بیماری برخوردار شو! و زندگیت را پیش از مردن قدر بدان ! چه ، ندانی که فردا، نام تو، چه خواهد بود ای ابوذر! به زندگیت ، بیش از مالت علاقه مند باش ابوذر! آن که علم آموزد، تا مردم را به خویش توجه دهد، نسیم بهشت را در نخواهد یافت ابوذر! به کوچکی گناه ، منگر! بل ، بنگر! تا چه کسی را عصیان می ورزی ای ابوذر! آن چه را که از آن بهره ای نداری ، رها کن ! و از سخنی که ترا سودی نرساند، بپرهیز! همچنان که ثروت خویش را نگه می داری ، زبان خود را نگاه دار! ابوذر! اگر به مرگ و مسیر آن بنگری ، آرزو و غرور را به خشم می نگری .
شعر فارسی
از ملا محمد صوفی :
می بارم اشک سرخ بر چهره زرد
باشد که دلت نرم شود زین غم و درد
حال من دلخسته چه پرسی ؟ که مرا
پولاد، به آب نرم می باید کرد .
شعر فارسی
از میرزا احسانی :
شب از خیال تو ممنون شدیم بیش از پیش
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد .
شعر فارسی
از سلطان مصطفی :
داده ام جان ، که به دست آمده دامان غمش
نوبت تست دلا! جان تو و جان غمش
هر چه باداباد! حرفی چند می گویم به او
کار خود در عاشقی این بار، یکسر می کنم
شعر فارسی
از فغانی :
مجلس عیش است ، کوته کن فغانی درد دل !
این حرارت جای دیگر کن که ما خود آتشیم
شعر فارسی
ولی دشت بیاضی :
در بزم تو، دل بار غم عیش کشید
یک جرعه زکام دوستکامی نچشید
با دشمنیت ، چه دوستی ها که نکرد!
وز دوستیت ، چه دشمنی ها که ندید!
شعر فارسی
و نیز از اوست :
هر چند سگش وفا زما می بیند
از یار دلم همان جفا می بیند
چون ترک جفا کند؟ نگاری که به خلق
هر چند جفا کند، وفا می بیند
و نیز از اوست :
ای دل ! چو آشنای غمی ، ترک او مکن !
هر روز با کسی نتوان آشنا شدن
شعر فارسی
از بهاء ولد - فرزند عارف رومی :
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
هرگز بر هیچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت مرا بی کس و آمد بر تو
نیکو دارش ! که من نکو داشتمش
شعر فارسی
انوری ، در تسلیت به یکی از شاهان معاصر خویش که به روزگار پیری ، بینایی از دست داده بود، سروده است :
شاها! به دیده ای که دلم را خدای داد
در دیده تو معنی نیکو بدیده ام
چون کردگار، ذات شریفت بیافرید
گفت : ای کسی که بر دو جهانت گزیده ام
راضی نیم به آن که به غیری نظر کنی
زیرا که از برای خودت پروریده ام
چشم جهانیان ز پی دیدن جهان
و آن تو بهر دیدن خویش آفریده ام
تکحیل آن ، ز هیچکس اندر جهان مدان !
کان کحل غیر تست که من در کشیده ام
شعر فارسی
از ضمیری :
چو می بینم کسی از کوی او دلشاد می آید
فریبی کز وی اول خورده بودم ، یاد می آید
شعر فارسی
از عبید زاکانی :
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من ، بیدار گردد
برآن درگاه خواهم داد ازین دل
مسلمانان ! مرا فریاد ازین دل !
دلی دارم که از جان بر گرفته
امید از کفر و ایمان بر گرفته
(دلی ریشی ، غم اندوزی ، بلایی
به دام عشق خوبان مبتلایی )
دلی شوریده شکلی ، بیقراری
دلی دیوانه و آشفته کاری
(دلی دارم ، غم دوری کشیده
زچشم یار، رنجوری کشیده )
دلی ، کاو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق ، آرزمی ندارد
به خون آغشته ای ، سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
مشقت خانه عشق آشیانی
محبت نامه بی دودمانی
سیه روی پریشان روزگاری
چو زلف دلبران آشفته کاری
همیشه در بلای عشق ، مفتون
سراپای وجودش ، قطره خون
درون خویش دایم ریش خواهد
بلا هر چند بیند، بیش خواهد
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه ، دشمن می پرستم
حکایات تاریخی ، پادشاهان
چون علقمه خارجیه را به اسیری گرفتند، و به نزد حجاجش آوردند، و پیش از آن ، میان او و حجاج ، جنگهای سخت رفته بود حجاج ، او را گفت : ای دشمن خدای ! همچون ماده شتری کور، به شمشیر خویش ، مردم را به رنج افکندی و علقمه ، همچنان که سر به زیر افکنده بود، گفت : وای بر تو! بر من رعد و برق می زنی ؟ آنچنان از خدا ترسانم ، که تو در نظرم از مگسی کمتری حجاج گفت : سر بر گیر! و مرا بنگر! علقمه گفت : خوش ندارم کسی را بنگرم که خدا او را نمی نگرد حجاج گفت : ای مردم شام ! درباره خون او چه گویید! همگان گفتند: ای امیر! خونش ترا حلال باد! و علقمه گفت : وای بر تو! که همنشینان برادرت - فرعون - از همنشینان تو، ستوده تر بودند که چون درباره موسی و هارون از آنان نظر خواست گفتند: او و بردارش را نگاه دار! و این بدکاران به کشتن من فرمان می دهند آنگاه حجاج ، گفت تا بکشندش .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
شقیق بلخی مردی را گفت : فقیرانتان چه می کنند؟ گفت : اگر یابند، خورند و نیابند، بردباری کنند شقیق گفت : سگان بلخ نیز چنین کنند مرد گفت : شما چه کنید شقیق گفت : اگر یابیم ، ایثار کنیم و نیابیم - شکر بگزاریم .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
عربی با معاویه غذا می خورد، معاویه در لقمه اش مویی دید و او را گفت : موی از لقمه ات برگیر! مرد گفت : آنچنان مرا می نگری ، که موی در لقمه می بینی ! بخدا که زین پس ، با تو غذا نخورم .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
دیگری با معاویه همسفره بود و بزغاله بریانی را که بر سفره بود، می درید و به اشتهای تمام می خورد معاویه او را گفت : چنان او را می دری که گویی مادرش شاخت زده است و او گفت : تو چنان بر او مهر می ورزی ، که گویی مادرش ترا شیر داده است .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
کسی با حسن بصری در باره ازدواج دخترش مشورت کرد و حسن او را گفت : او را به مردی پرهیزگاری ده ! که اگر او را دوست دارد، گرامی دارد و اگر دوست ندارد، نیازارد .
حکایاتی کوتاه و خواندنی
راغب در (محاضرات ) گفته است : اعشی ، شاعری دائم الخمر بود و از اشعار او اینست که :
و کاءس شربت علی لذة
و اخری تداویت منها بها
اعشی ، در خانه یک میفروش فارسی زبان مرد میفروش را سبب مرگ اعشی پرسیدند گفت : (منها بها بکشتش )
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
حکیمی گفت : خیر مرد، در نیمه دوم زندگی او پدید آید که : نادانیش برود، کارش فزونی گیرد، رایش جمع شود و شر زن در نیمه دوم عمر پدید آید یعنی : خویش زشتی گیرد، زبانش تیز شود و نازا شود .
سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .
شهرزوری گفت : شوخی ، هیبت را نابود کند، همچنان که آتش ، هیزم را .
معارف اسلامی
جدول سالهای خلافت عباسیان و سالهای زندگی و خلافت آنان
نام تولد خلافت وفات نام تولد خلافت وفات
سقاح ۱۰۳ ۱۳۲ ۱۳۶ راضی ۲۹۷ ۳۲۲ ۳۲۹
منصور ۹۴ ۱۳۶ ۱۵۸ متقی ۲۹۸ ۳۲۹ ۳۵۷
مهدی ۱۲۶ ۱۵۸ ۱۶۹ مستکفی ۲۹۲ ۳۳۳ ۳۳۸
هادی ۱۴۴ ۱۶۹ ۱۷۰ مطیع ۳۰۰ ۳۲۲ ۳۶۴
رشید ۱۴۸ ۱۷۰ ۱۹۳ طایع ۳۲۰ ۳۶۳ ۳۹۳
امین ۱۷۰ ۱۹۸ ۲۱۸ قادر ۳۳۵ ۳۸۱ ۴۲۲
ماءمون ۱۷۰ ۱۹۸ ۲۱۸ قائم ۳۹۱ ۴۲۲ ۴۶۷
معتصم ۱۸۰ ۲۱۸ ۲۲۷ مقتدی ۴۵۷ ۴۶۷ ۴۸۷
واثق ۱۹۵ ۲۲۷ ۲۳۲ متسظهر ۴۷۰ ۴۸۷ ۵۱۲
متوکل ۲۰۳ ۲۳۲ ۲۴۷ مسترشد ۴۸۵ ۵۱۲ ۵۲۹
منتصر ۲۲۳ ۲۴۷ ۲۴۸ راشد ۴۸۸ ۵۲۹ ۵۳۱
مستعین ۲۱۷ ۲۴۸ ۲۵۲ مقتفی ۴۸۹ ۵۳۱ ۵۵۵
معتز ۲۱۳ ۲۵۲ ۲۶۰ مستنجد ۵۱۸ ۵۵۵ ۵۶۶
مهتدی ۲۱۳ ۲۵۵ ۲۵۶ مستضیء ۵۳۶ ۵۶۶ ۵۷۵
معتمد ۲۴۶ ۲۵۶ ۲۹۹ ناصر ۵۵۴ ۵۷۵ ۶۴۲
معتضد ۲۵۰ ۲۷۹ ۲۸۹ ظاهر ۵۷۲ ۶۲۲ ۶۲۳
مکتفی ۲۴۸ ۲۸۹ ۲۸۹ مستنصر ۵۸۹ ۶۲۴ ۶۴۰
مقتدر ۲۸۵ ۲۸۹ ۳۲۰ مستعصم ۶۱۰ ۶۴۰ ۶۵۶
قاهر ۲۸۷ ۳۲۰ ۳۳۹
۱۸
شعر فارسی
در نکوهش زنان و تعلق به آنان و پرهیز از مکر ایشان از خردنامه اسکندری :
حذر کن ز آسیب جادوزنان
به دستان سر انداز پا افکنان
به روی زمین دام مردان مرد
بساط وفا و مروت نورد
از ایشان در درج حکمت بلند
وز ایشان نگون ، قدر هر سر بلند
از ایشان خردمند را پایه پست
وز ایشان سپاه خرد را شکست
دهد طعم شهد و شکر زهرشان
مجو زهر را چون شکر بهرشان
بیا! ای چو عیسی تجرد نهاد
ترازین تجرد، تمرد مبادا!
چو عیسی عنان از تعلق بتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن ، دست و پا بستن است
تجرد، از آن بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسمان بجنبد زجای ؟
زشهوت اگر مرد، دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل ، بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد؟
دل و دین به باد هوا می دهد؟
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آسان گران
که صد کوه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیر
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار، برخیزدش
که نا گه سلیمی زتدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
زجان پدر گیرد آن بار را
کند طوق جان ، غل ادبار را
یکی شاد، کانش زگردن فتاد
یکی خوش ، که آن را به گردون نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
چو در گرانمایه ، روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
شعر فارسی
یکی از شاعران فارسی زبان گفته است :
ژاله از نرگس فرو بارید و گل را آب داد
وز تگرگ روح پرور، مالش عناب داد
شعر فارسی
از شیخ آذری :
خوش آن کاو جز می و ساغر نداند
در این میخانه ، بام و در نداند
کسی ذوق از شراب عشق دریافت
که سر از پا و پا از سر نداند
دلم ، بالای او را سرو از آن گفت
کز آن تشبیه ، بالاتر نداند
و نیز از اوست :
در کوی وفا، اگر دری یافتمی
یا خود به عدم رهگذری یافتمی
بگریختمی هزار منزل ز وجود
گر سوی عدم ، راهبری یافتمی .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
کسی به بیمار پرسی کسی رفت و دیر نشست و بیمار را پرسید: از چه می نالی ؟ گفت : از بسیار نشستن تو .
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
مردی را شتری جرب بود او را گفتند: درمانش نکنی ؟ گفت ما را در خانه پیرزنی صالحه است ، که به دعای او توکل داریم گفتندش : چنین است اما، با دعای او، اندکی قطران همراه کن !
لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین
در اسفهان ، مردی سردرد گرفت و بر آن ، فلفل و قرنفل ضماد کرد طبیب ، او را گفت : سری را که در تنور نهند، چنین کنند .