کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 100828
دانلود: 8168

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 100828 / دانلود: 8168
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

معارف اسلامی

در شب دوشنبه سیزدهم ماه رمضان سال هزار هجری ، قران نحسین (مریخ و مشتری ) در برج سرطان روی دهد، و آن ، بر روی دادن فتنه ای بزرگ در جهان ، و زیادی هرج و مرج و ویرانی ساختمان ها و تحرکات نظامی دلالت دارد اما، این امور، چندان نمی پاید، بلکه به صلاح می انجامد و به سرعت نظم می گیرد و بیشتر آن ها رفع می شود اوامر و نواهی دینی بویژه در سال چهارم این رویداد، منظم می شود و خدا داناتر است .

معارف اسلامی

در شب پنج شنبه ، بیست و دوم رجب سال یکهزار و دوازده هجری ، قران علویین ، در برج قوس روی می دهد و آن ، بر دگرگونی اوضاع مردم و حتی در دین ها و ملت ها دلالت دارد و نیز بسیاری از شهرهای نامی ویران شود و بخشی از خشکی ها زیر آب رود و بسی ناموران هر قوم که هلاک شوند و دیگران پدید آیند و دولت به شوکتمندی انتقال یابد، که از او خوارق عادت پدید آید، و اینهمه به شمشیر ظاهر شود و او، بیشتر بر شتر نشیند و مملکت را روبراه کند و عالمان و نیکان و بزرگان از او بهره برند و در روزگار او، کارهای بزرگ صورت گیرد و شاید که وی ، مهدی موعود باشد که به آخرالزمان ظهور خواهد کرد در آن روزگار، مردم ، به پوشیدن جامه هایی که از پنبه و پشم و رنگ های تیره درست شده است ، مایل باشند و در جهان رویدادهای بزرگ پدید آید و قدر مردمان قهستان و گرگان و دماوند و بغداد و اسفهان بالا گیرد و در کارهای مملکت دخالت کنند و از سلطنت آن پادشاه بهره مند باشند و او را یاری دهند و در یاری دادن او پایداری کنند و آن پادشاه را در تعبیر خواب قدرتی ست و خداوند به حقایق کارها داناتر است .

شعر فارسی

از نشناس :

دلم ز وصل تسلی نمی شود امروز

اگر غلط نکنم ، هجر یار نزدیکست

خوی با ما کن ! و با بیخبران خوی مکن !

دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن !

اول و آخر تو، عشق ازل خواهد بود

چون زن فاحشه ، هر شب تو دگر شوی مکن !

روی را پاک بشو! عیب بر آیینه منه !

نقد خود را سره کن ! عیب ترازوی مکن

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

والیس حکیم را به دیوانگی نسبت داده اند و از سخنان اوست که گفت : مال ، میخ شرست و دوستی شر: میخ عیب هاست و او را پرسیدند: کدام یک از دو پادشاه یونان و ایران برترند؟ و او گفت : آن که خشم و شهوت خویش در اختیار دارد و نیز او را گفتند: پادشاه ، ترا دوست دارد، و او گفت : شود که سلطان ، بی نیاز از خویش را دوست دارد؟ و نیز گفت : حق نفس خویش بده ! زیرا، اگر به درستی حق او نپردازی ، با تو دشمنی کند .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمی گفت : پادشاهی همچو کوهی ست که در آن همه میوه ها هست و همه درندگان بالا رفتن از آن سختست و ماندن در آن سخت تر .

دیگری گفت : مثل یاران پادشاه ، مثل کسانی است که به کوه بررفته و فروافتاده اند و آن که بالاتر رفته است ، به مرگ نزدیک ترست .

شعر فارسی

از ظهیر فاریایی :

مرا زدست هنرهای خویشتن فریاد!

که هر یکی ، به دگرگونه داردم ناشاد

تنم گداخته شد در عنا، چو موم از فکر

که آتش از چه فتاده ست در دل فولاد؟

چمن چگونه برآراست قامت عرعر؟

صبا چگونه بپیراست طره شمشاد

دلم چه مایه جگر خورد؟! تا بدانستم

که آدمی زچه پیدا شد و پری زچه زاد؟

ولیک ، هیچ ازین ، در عراق حاصل نیست

خوشا فسانه شیرین و قصه فرهاد!

تنعمی که من از فضل ، در جهان دیدم

همان جفای پدر بود و سیلی استاد

و این بیت ، از ابیات همین قصیده است که در مدح گفته شده :

امل زرغبت او در سخا همی نازد

چو دایگان عروس ، از حریصی داماد

حکایات پیامبران الهی

سلیمان بن داوود (ع ) بر درختی می گذشت که پرنده ای بر آن می خواند همراهان خویش را گفت : دانید که چه می گوید؟ گفتند خدا و پیامبر او داناترند و سلیمان گفت : گوید: اکنون نصف خرما خورده ام اف بر دنیا باد!

سخن عارفان و پارسایان

عارفی گفت : چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است و چون درونش نیک تر از برون باشد، فضل است و آنگاه که بیرونش نیکوتر از درون باشد هلاک است .

شعر فارسی

شعر:

صید جویی ، به دشت دام نهاد

آهوی وحشیش به دام افتاد

بست پایش ، چو بود در دل وی

که برد زنده تا نواحی حی

نانهاده ز دشت پا بیرون

شد دچار وی از قضا مجنون

دید آن پای بسته آهو را

از دل خسته خاست آه او را

گفتش : این صید را چه آزاری ؟

دست و پا بسته اش چرا داری ؟

او، به صورت ، مشابه لیلاست

گر، به لیلی ببخشی اش اولی ست

نرگسش را نداده سرمه جلا

ورنه بودی بعینه لیلا

گردنش را نسوده عقد گهر

ورنه لیلی بدی همه یکسر

خواند از شوق یار فرزانه

صدا زاین سان فسون و افسانه

رام شد صید پیشه ز افسونش

داد رشته به دست مجنونش

دست خود، طوق گردن او ساخت

به زبان تفقدش بنواخت

بوسه بر چشم و گردن او داد

رشته از دست و پای او بگشاد

گفت : رو! رو! فدای لیلی باش !

همچون من ، در دعای لیلی باش !

لاله می خور! به جای خار و گیاه

وز خدا سرخ روییش می خواه

سبزه می خور به گرد چشمه و جوی

بهر سر سبزیش دعا می گوی

تا زلیلی بود ترا بویی

کم مباد از وجود تو مویی !

شاد زی از عنایت مولی !

در حمای حمایت لیلی

شعر فارسی

از سعدی :

سال ها بر تو بگذرد، که گذر

نکنی سوی تربت پدرت

تو، به جای پدر، چه کردی خیر؟

که همان چشم داری از پسرت

شعر فارسی

گوینده اش را نمی دانم

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال ، شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

شعر فارسی

از اسکندرنامه :

جهان چیست ؟ بگذر زنیرنگ او!

رهایی به چنگ آر از چنگ او!

فلک در بلندی ، زمین در مغاک

یکی تشت خون و یکی تشت خاک

نبشته درین هر دو آلوده تشت

زخون سیاوش بسی سرگذشت

جهان گرچه آرامگاهی خوشست

شتابنده را نعل در آتشست

مقیمی نبینی درین باغ کس

تماشا کند هر یکی یک نفس

دو در دارد این باغ آراسته

در و بند ازین هر دو برخاسته

درآی از در باغ ! و بنگر تمام !

زدیگر در باغ ، بیرون خرام !

در او، هر دمی ، نوبری می رسد

یکی می رود، دیگری می رسد

نه ایم آمده از پی دلخوشی

مگر از پی رنج و محنت کشی

درین دم که داری ، به شادی بسیج !

که در آینده و رفته ، هیچست ، هیچ !

شعر فارسی

در تجرد - از مخزن الاسرار:

بگذر ازین خواب و خیالات او!

بر پر ازین خاک و خرابات او!

شحنه این غار، چو غارتگرست

مفسلی ، از محتشمی خوشترست

حکم ، چو بر عافیت اندیشی است

محتشمی ، بنده درویشی است

کیسه برانند درین رهگذر

هر که تهی کیسه تر، آسوده تر

شعر فارسی

در الفت ، از تحفة الاحرار:

سر مکش از صحبت صاحبدلان !

دست مدار از کمر مقبلان !

خار که هم صحبتی گل کند

غالیه در دامن سنبل کند

زنده بود طالع دولت پرست

بنده دولت شو! هر جا که هست

عارفان ، مشایخ صوفیه و پیران طریقت

در کتابی دیدم که عبدالله بن مبارک با یکی از صوفیان به مرغزاری بودند و صوفی ، گیاهی برکند عبدالله او را گفت : پنج چیز ترا حاصل شد خویش را از ذکر سرورت باز داشتی خویش را به کاری که ترا سودی ندهد، مشغول کردی راهی به دیگران نشان دادی که آنان نیز چون تو کنند تسبیح گویی را از ذکر خدا بازداشتی و خویش را به حجت بردن به روز قیامت مکلف ساختی .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

چون ابومسلم به مرو رسید، مرویان را گفت : در شهر شما حکیمی هست ؟ گفتند: آری ! حکیمی زرتشتی ! گفت : او را نزد من آورید چون بیامد، بومسلم او را گفت : چرا خویش را حکیم خوانی ؟ گفت : زیرا، مرا خدایی ست که هر صبح او را زیر پای خویش نهم بومسلم گفت : شمشیر بیاورید! حکیم گفت : ای امیر، مهلتی ! آنگاه گفت : مگر شما در کتاب خویش نخوانده اید: (اراءیت من اتخذ الهه هویه )؟ گفت : بلی گفت : من ، هوای نفس ، زیر پا نهاده ام که مبادا بر من پیروز گردد! بومسلم گفت : آن چه گفتی حق است .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

حکیمان ، برای انسان ، و روش او با خرد و هوی و آزش چنین مثال آورده اند، که آدمی ، همچون سواری ست که با خویش سگی دارد اگر سگ پیشاپیش برود، پسرو خویش را به هر مرداری می کشاند و گاه ، به چپ می رود و گاه ، به راست و سوار و اسب را به گمراهی و نیستی می برد و اگر اسب پیشرو باشد، به کوه ها و بیشه ها بالا رود و از راه ، دور شود و به خار و خاشاک پا نهد و هر سه را به رنج افکند و احوالشان به بدی انجامد اما، چون سوار رهنمونی کند، بهترین راه ، برگزیند و آن ها را به چشمه سارهای گوارا و بهترین مکان ها رساند و سوار و اسب و سگ به خوشحالی به سر برند .

شعر فارسی

از سخنان شیخ (نظامی ) در مخزن :

شرف خواهی ، به گردن مقبلان گرد

که زود از مقبلان مقبل شود مرد

چو هر سنبل چرد آهوی تاتار

نسیمش بوی مشک آرد پدیدار

بهای در بزرگ از بهر این است

کز اول با بزرگان همنشین است

از نشناس :

ای از تو مرا امید بهبودی نه

با ما تو چنان که پیش ازین بودی ، نه

می دانستم که عهد و پیمان مرا

درهم شکنی ، ولی بدین زودی نه

از کتاب لیلی و مجنون ،

زین ره ، که گیاش تیغ تیزست

بگریز! که مصلحت گریزست

این دیوکده ، نه جای نیل است

بر خیز! که رهگذر سیل است

چون بارت نیست ، باج نبود

بر ویرانه خراج نبود .

بشتاب ! که راحت از جهان رفت

آهسته مرو! که کاروان رفت

آن کس که در این دهش مقامست

آسوده دلی بر او حرامست

گیتی که سر وفا ندارد

گویی که کس آشنا ندارد

چون قامت ما برای غرقست

کوتاه و دراز را چه فرقست ؟

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

ادیبی گفت : در مجلس یکی از امیران بودم و طبقی از لوزینه پیش رو داشت ، که دیوانه ای شیرین کلام به مجلس او در آمد و امیر را گفت : این چیست ؟ امیر، دانه ای پیش او انداخت دیوانه گفت : (اذا ارسلنا الیهم اثنین ) امیر دانه ای دیگرش داد گفت : (فعززنا بثالث ) دانه سومین او را داد گفت : (فخذ اربعة من الطیر) چهارمین نزد او انداخت و دیوانه گفت : (و یقولون خمسة و سادسهم کلبهم ) پنجمین دانه به وی داد و او گفت : (فی ستة ایام ) و ششمین دانه گرفت آنگاه گفت : (سبع سموات طباقا) و هفتمین ستاند گفت : (ثمانیة ازواج ) دستور داد هشتمین او را دادند گفت : (تسعة رهط) و نهمین دانه گرفت آنگاه گفت : (تلک عشرة کاملة ) و ده دانه تمام گرفت و گفت : (احد عشر کوکبا) و یازدهمین گرفت و گفت : (ان عدة الشهور عندالله اثنی عشر شهرا) و دوازدهمین گرفت و گفت : (ان یکن منکم عشرون ) بیستمین به او رساندند و گفت : (یغلبوا ماءتین ) امیر دستور داد تا طبق را به او دادند دیوانه گفت : بخدا سوگند! اگر چنین نمی کردی ، از برایت می خواندم (فارسلناه الی مائة الف او یزیدون )

حکایات تاریخی ، پادشاهان

هشام بن عبدالملک ، معلم فرزند خویش را گفت : اگر از وی ، سخنی بی پرده شنیدی ، نزد دیگران او را نکوهش مکن ! چه بسا که به لغزش خویش آگاه شود و خویش ، از آغاز، آن را زشت شمرد و تو آن را نگاه دار! و آنگاه که با وی تنها بودی ، او را آگاه کن !

شعر فارسی

از جامی :

بهانه سازم و سویش روم ، ولی چو بپرسد

چه کار آمده ای ؟ کم کنم بهانه خود را

حکایات تاریخی ، پادشاهان

در یکی از کتابهای تاریخی دیدم که هادی عباسی ، فریفته کنیزکی بود (غادر) نام و او، به رخسار، زیباترین زنان بود و از ادب ، سرآمد آنان طبعی لطیف داشت و خوش می خواند شبی ، با هادی همنشین بود و برایش می خواند که بناگاه ، رنگ خلیفه دگرگون شد و نشانه اندوه ، بر چهره اش پدیدار شد کنیز او را گفت : ترا چه افتاد؟ خداوند، تو را ناخوشی نرساند! و او گفت : در این ساعت اندیشیدم که من می میرم و برادرم هارون به خلافت می نشیند و تو، با او خواهی بود، همچنان که اکنون با منی کنیز گفت : خدا مرا پس از تو زنده نگذارد! و آنگاه با او مهربانی کرد، تا این اندیشه از او دور کند هادی گفت : بناچار باید مرا سوگند سخت خوری که پس از من ، با کسی به خلوت ننشینی و زن بر آن سوگند خورد و پیمان های محکم کرد خلیفه سپس بیرون رفت و به نزد برادرش هارون فرستاد و او را سوگند داد، بر این که پس از وی ، با (غادر) ننشیند و بر آن ، پیمان گرفت .

چند ماهی نگذشت که هادی مرد و خلافت ، به هارون رسید و کنیز را به خویش خواند و آمد و او را فرمان به همنشینی با خویش داد کنیز گفت : چگونه امیر آن عهدها کرد و سوگندها خورد؟ هارون گفت کفاره آن سوگندهای تو و خویش داده ام آنگاه ، با او به خلوت نشست و زن در دلش به سختی جا گرفت چنان که ساعتی دوری از او نمی توانست تا شبی که زن ، بر دامن هارون خفته بود که پریشان برخاست هارون گفت فدایت شوم ! ترا چه می شود؟ گفت برادرت را دیدم که این ابیات می خواند:

چون به گورستانیان پیوستم ، پیمان مرا شکستی ! مرا از یاد بردی و همچون دورویان سوگند خویش شکستی ! به بیوفایی با برادر پیوستی ! آن که ترا (غادر) نامید، چه خوب نامید! همدم تازه ات مبارک مباد! و روزگار به کامت نگردد! امید که پیش از بامداد به من پیوندی و چنان شوی که بامدادی من شدم و پندارم که هم امشب بدو خواهم پیوست هارون گفت : فدایت شوم ! این خواب پریشانی است کنیز گفت : چنین نیست سپس لرزیدن گرفت و پیش روی او پریشان شد، تا مرد .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

(ابن سماک ) واعظی خوش سخن بود اما، در علوم دستی نداشت و سخنانش صوفیان را خوش می آمد، و در مجلس او مردم بسیاری گرد می آمدند روزی ، هنگامی که سخن می گفت : دانشجویی نامه ای به دستش داد، و چون گشود، پرسشی بود که می گفت : دانشمندان ، چه گویند درباره مردی که مرده است ، و از خود، وارثانی چنین و چنین به جا نهاده است و اموال او، چگونه باید تقسیم شود؟ ابن سماک ، نامه را از دست بیانداخت و با خشم گفت : ما، از کسانی سخن می گوییم که چون میرند، از خود، چیزی به جا نگذارند، و حاضران مجلس به شگفت ماندند، از بدیه گویی او .

سخن عارفان و پارسایان

کسی ، پارسایی را گفت : مرا پند ده ! و کوتاه گو! و او گفت : بدانچه در برابر خدا عهده دار شده ای بپرداز! یعنی : کمال توبه و آن چه را که خدا در برابر تو عهده دار شده است ، رها کن ! یعنی : روزی .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

پادشاهی شیفته کبوتربازی بود وقتی با یکی از خدمتگزاران خویش در یکی از روستاهای مصر مسابقه گذاشت پادشاه ، به وزیر خویش نوشت ، تا گزارش دهد که کدام کبوتر مسابقه را برده است وزیر ناخوش داشت ، تا بنویسد که کبوتر خادم ، در مسابقه پیش افتاده است و نمی دانست که چگونه بنویسد؟ و نویسنده او گفت : بنویس : ای سروری که بخت تو بر دیگران پیروزست ! پرنده تو پیش افتاد اما خدمتگزارش پیشاپیش او می آید پادشاه را خوش آمد و دستور داد تا جایزه اش دهند .

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

بشر بن مفضل حکایت کرد که به قصد حج بیرون رفتیم و به قبیله ای رسیدیم گفتند: در این قبیله ، زنی ست که مارگزیده ها را درمان کند و او، در نهایت زیبایی ست ما را خوش آمد که او را ببینیم و با دوستی از آن خود به نزد او رفتیم و پای او را به چوبی خراش دادیم ، تا خونین شد و آنگاه زخم را بستیم و او را به قبیله بردیم و گفتیم : مار گزیده است زنی چون آفتاب بیرون آمد و به زخم نگریست و گفت : مارش نگزیده است بل ، به چوبی مجروح شده است که ماری بر آن شاشیده است و تا فرو شدن آفتاب خواهد مرد گفت : روز دیگر هنوز آفتاب ، بالا نگرفته بود که مرد و از آن ، به شگفت ماندیم .

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

بزرگان عرب ، پدر (قیس ) (مجنون ) را گفتند تا او را به مکه برد و طواف دهد و از خدا بخواهد، تا او را از گرفتاریش برهاند اما، به هنگامی که در منی بودند، زنی ، خواهر خویش (لیلی ) نام را صدا زد و مجنون بیهوش شد چنان که پدرش پنداشت که مرده است و چون به هوش آمد گفت :

هنگامی که در خیف منی بودم ، یکی دیگری را خواند اشتیاق دل مرا برانگیخت و نمی دانست که به نام لیلی ، لیلی دیگری را می خواند و با این نام ، پرنده ای را که گویی در دل من بود، به پرواز در آورد .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمی گفته است : برترین مردم ، آنست که با بلندی قدر، فروتن باشد و با توانائی ، درگذرد، و با توانمندی ، انصاف ورزد .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

ادیبی گفت : هر که گوید: چارو داری خوشخوی دیده است ، یا واسطه ای بدخوی ، یا شتربانی که جو ندزدد، یا خیاطی که از آن چه دوزد، ندزدد، یا کوری که گرانجان نباشد و معلمی که تهیدست نبود یا کوتاه قدی که تکبر نورزد و یا بلند قدی که راست قامت بود، باورش مکن .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

زنی به نزد خوابگزاری آمد و گفت : به خواب دیدم که سنبله گندمی از سر انگشتانم روییده است و او گفت : ای فلان ! از نخ ریسی گذران می کنی ؟ گفت : آری

حکایات تاریخی ، پادشاهان

(ابن هرمه ) به نزد خلیفه (منصور) آمد او را گرامی داشت و گفت : از من چیزی بخواه ! گفت : خواهم که به کارگزار خویش در مدینه بنویسی که چون مرا مست بگیرند، حد نزنند منصور گفت : فرو گذاردن حدود را راهی نیست چیز دیگر بخواه ! گفت : جز این ، خواستی ندارم منصور پافشاری کرد و ابن هرمه از خواست دیگر خودداری پس ، منصور گفت : به کارگزار مدینه بنویسید: آن که ابن هرمه را به مستی بیاورد، او را هشتاد تازیانه زنید! و آورنده را صد تازیانه از آن پس ، ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی او را متعرض نمی شد .

فرازهایی از کتب آسمانی

در کافی پس از باب (استدراج )، از ابوعبدالله (ع ) روایت شده است که مردی را گفت : تو را پزشک نفس خود کرده اند بیماریت را به تو آموخته اند و نشانه سلامتی را می شناسی به دارو نیز رهنمایی کرده اند بنگر! که چگونه به نفس خویش پردازی ؟

دیگری گفته است : دل خود را همنشین نیکوکار و پدر و مادر خویش کن ! دانشت را پدر خویش بدان ! و پیرویش کن ! و نفس خویش را دشمنی خود دان ! و با او بستیز! و مال خویش را عاریه ای دان که باید باز و پس دهی .

شعر فارسی

از مخزن الاسرار- در شکایت از تنهایی و نداشتن دوست و یاور-:

معرفت از آدمیان برده اند

آدمیان را ز میان برده اند

با نفس هر که بر آمیختم

مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس ، فر همایی نداشت

صحبت کس ، بوی وفایی نداشت

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

شان عسل ، خانه زنبور گشت

معرفت اندر گل آدم نماند

اهل دلی در همه عالم نماند

شعر فارسی

از خسرو و شیرین نظامی - در عشق -:

فلک جز عشق ، محرابی ندارد

جهان بی خاک عشق ، آبی ندارد .

غلام عشق شو! کاندیشه ای اینست

همه صاحبدلان را پیشه اینست

جهان ، عشقست و دیگر زرق سازی

همه بازیست الا عشقبازی

کسی کز عشق خالی شد، فسرده ست

گرش صد جان بود، بی عشق ، مرده ست

مبین در عقل ! کان سلطان جانست

قدم در عشق نه ! کان جان جانست

و همین مضمون را لیلی و مجنون سروده است :

چون عشق ، سرشته شد به گوهر

چه باک پدر؟ چه بیم مادر؟

پند، ارچه هزار سودمندست

چون عشق آید، چه جای پندست ؟!

در عشق ، شکستگی کند سود

خورشید به گل نشاید اندود

عشقی که نه عشق جاودانی ست

بازیچه شهوت جوانی ست

عشق آینه بلند نورست

شهوت زحساب عشق ، دورست

در خاطر هر که عشق ورزد

عالم همه حبه ای نیرزد

چون عاشق را کسی بکاود

معشوق ، از او برون تراود

چون عشق ، به صدق ره نماید

یک خوبی دوست ، ده نماید

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

در احکام ستاره دنباله دار:

چون ستاره دنباله در، در برج (حمل ) دیده شود، نشانه مرگ پادشاه ، بهم خوردگی کشور، کمیابی و مرگست .

چون در (ثور) دیده شود، خشک سالی ، راهزنی ، ویرانی و خونریزی را در پی دارد .

اگر در (جوزا) دیده شود، نشانه ویرانی پاره ای از شهرها و دگرگونی دولت ها و بدی حال کشاورزان و مرگ و ستم است .

اگر در (سرطان ) دیده شود، نشانه مرگ پادشاه به زهر و خونریزی و هجوم دشمنان به کشور و رویدادهای آسمانی ست .

اگر در برج (اسد) به نظر آید، بیماری ها و ویرانی و وبا، با خود دارد .

اگر در (سنبله ) پدید آید، ستم و ویرانی با شمشیر به همراه دارد .

در (میزان ) نشانه مرگ حیواناتست .

در (عقرب ) مرگ پرهیزگاران و پارسایان و دانشمندان و آفت های آسمانی و ویرانی در پی برف زیاد با خود آرد .

در (قوس ) مرگ پادشاه و جعل نامه ، که به سبب آن ، ویرانی پدید آید و پدید آمدن کمیابی .

در (جدی ) نشانه آتش سوزی در شهر، یا آب گرفتگی و برف و جنگ و ویرانی در کوهستان ها و کمیابی ست .

در (دلو) نشانه جنگ و اسیری و ستم و دگرگونی در اخلاق و اوضاع و در (حوت ) نشانه ویرانی شهرها و سوختن و آب گرفتگی و بدی احوال است .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

در یکی از کتاب های تاریخی دیدم که (مانی نقاش ) به روزگار شاپور ذوالاکتاف ، خود را پیامبر خواند و از معجزاتش آن بود، که با دست ، دایره هایی می کشید که چون پرگار بر آن ها می نهادند، هیچ نادرستی نداشت و قطر برخی از این دایره ها به پنج ذرع می رسید و بی خط کش ، خطهایی می کشید، که چون خط کش بر آن ها می گذاردند، با آن ها هماهنگ بود .

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

(محمد بن سلیمان بن فطرس ) ادیبی یگانه بود، و در حل (لغز) چیره دست بود و بی اندیشه ای ، آن ها را حل می کرد .

شرح حال مشاهیر، مردان و زنان بزرگوار

صاحب (معجم الادبا) گفته است محمد بن سلیمان بن فطرس در سال 544 به دنیا آمد و در 646 مرد .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

بزرگی گفته است : اگر عیب دنیا، تنها این باشد که عاریتی ست ، صاحب همت را واجب می آید، که بدان ننگرد، همچنان که جوانمردان ، از عاریه گرفتن اسباب تجمل می پرهیزند .

شعر فارسی

از جامی :

کنگر ایوان شه ، کز کاخ کیوان برترست

رخنه هادان ، کش به دیوار حصاردین ، درست

چون سلامت ماند از تاراج نقد این حصار

پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدی دیگرست

گرندارد سیم وزر دانا، منه نامش گدا!

در برش دل بحردان و او شه بحروبرست

کیسه خالی باش ! بهر رفعت یوم الحساب

صفر چون خالیست ، زار قام عدد بالاترست

زرنه ! و مردی کن ! و دست کرم بگشا! که زر

مرد را بهر کرم ، زن را برای زیورست

نیست سرخ از اصل گوهر، تنگه زر گوئیا

بهر داغ بخل کیشان گشته سرخ از آذرست

هرکه را خر ساخت شهوت ، نیم خر دل گوبه عقل !

خود به فهم خرد بینان ، نیم خردل هم خرست

دست ده با راستان ! در قطع پستی های طبع

بی عصا مگذر! که در راه تو بس جوی و جرست

چون کنند اهل حسد توفان ، طریق حلم گیر!

گاه موج ، آرام کشتی دار، ثقیل لنگرست

باحسودان ، لطف خوش باشد، ولی نتوان به آب

کشتن آتش ، که اندر سنگ ، آتش مضمرست

هست مرد تیره دل ، در صورت اهل صفا

چون زن هندو، که از جنس سفیدش چادرست

گر ندارد سیم و زر دانا، منه نامش گدا!

زان که اندر بحر دانش ، او، شه بحرو برست

چیست زرناب ؟ روشن گشته خاکی ز آفتاب

هر که کرد افسر ز زرناب ، خاکش بر سرست

عاشق همیان شدی ، لاغر میانش کن ! ز بذل

خوبی محبوب زیبا، در میان لاغرست

معنی زر، ترک آمد، مقبلی کاوبرد بو

زامتثال امر زر، در ترک دنیابوذرست

لب نیالایند اهل همت از خوان خسان

هر که قانع شد به خشک وتر، شه بحروبرست

طامعان ازبهر طعمه ، پیش هر خس سر نهند

قانعان را خنده بر شاه و امیر کشورست

ماکیان ، از بهر دانه ، می برد سر زیرکاه

قهقه بر کوه و دره ، شیوه کبک نرست

هرچه سفله پیر شد، حرصش فزون تر، تا به گور

زان که سگ چون پیرگردد، علت مرگش گرست

مرد کاسب ، در مشقت می کند کف را درشت

بهر ناهمواری نفس دغل سوهان گرست

سفله را منظور نتوان داشتن ، کان خوبروست

میخ را در دیده نتوان کوفتن ، کاو از زرست

نیکی آموز از همه ! وزکم ببر! کاخر چو نیست

راستی در جدول زرگر ز چوبین مسطرست

حکمت اندر رنج تن ، تهذیب جان و عقل تست

قصد واعظ زجر اصحاب ولگد برمنبرست

هر خلل کاندر عمل بینی ، زنقصان دلست

رخنه کاندر قصر بینی ، از قصور قیصرست

نقش پهلو، نسخه تفصیل رنج شب بس است

جامه چاکی را که تا صبح از حصیرش بسترست

طعنه ازکس خوش نباشد، گرچه شیرین گو بود

زخم نی بردیده سختست ، ارهمه نی شکرست

گر عروج نفس خواهی ، بال همت برگشا!

کانچه در پرواز دارد اعتبار، اول پرست

حکمت یونانیان ، پیغام نفس است و هوا

حکمت ایمانیان ، فرموده پیغمبرست

نامه کش عنوان نه قال الله ، یاقال الرسول

حامل مضمون آن ، خسران روز محشرست

نیست از مردی عجوز دهر را گشتن زبون

زن که فایق گشت برشوهر، به معنی شوهرست

نکته های پست کامل ، هست طالب را بلند

نقطه های پای حیدر، تاج فرق قنبرست

چاره در دفع خواطر، صحبت پیرست و بس

رخنه بر یاءجوج بستن ، خاصه اسکندرست

در جوانی سعی کن ! گر بی خلل خواهی عمل

میوه بی نقصان بود، گر از درخت نوبرست

عالم عالی مقام ، از بهر جر خواند علوم

چون علی کش معنی استعلا و کار او جرست

جامی احسنت ! این نه شعر از باغ رضوان روضه ایست

کاندر و هر حرف ، طرفی از شراب کوثرست

حجة الاسلام اگر سازم لقب او را، سزاست

زان که از اسرار دین ، بحر لبالب گوهرست

سال تاریخش اگر فرخ نویسم ، هم سزاست

زان که سال از دولت تاریخ این فرخ فرست

معارف اسلامی

به روزگار خلافت متوکل ، آب دجله ، کاملا زرد شد و مردم بیمناک شدند و به دعا، به درگاه پروردگار، نالیدند سپس ، به حالت عادی برگشت و زلزله ، بستام و گرگان و تبرستان و نیشابور و اسفهان و کاشان را در ساعتی از یک روز لرزاند در همان روزگار، در یکی از روستاهای مصر به نام (سویدا) بارانی از سنگ بارید، که وزن هر یک از آن سنگ ها دو رطل بود و در اثر زلزله ، یکی از روستاهای یمن ، جابه جا شد .

معارف اسلامی

در تاریخ (قوام الملکی ) در رویدادهای سال 304 آمده است که گروهی از مردم خراسان آمدند و خلیفه (المقتدر) را آگاه کردند که برجی از باروی قندهار ویران شده است و در سوراخی از آن ، نزدیک به هزار سر به زنجیر کشیده یافته اند، که در گوش بیست و نه سر از آن سرها رقعه ای پشمین است که بر آن نام صاحب سر نوشته شده و از آن نام هاست : شریح بن حیان ، حیان بن زید، خلیل بن موسی ، و برخی از آن رقعه های تاریخ سال هفتاد هجری را دارد .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

یکی از معتمدان گفت : با دوستی ، از بیابانی می گذشتیم و به زنی بادیه نشین بر خوردیم که چون پاره ای ماه بود و ما را به مهمانی خویش خواند چون به خرگاه او رفتیم ، در آن ، گوری دیدیم ، و از او، درباره آن پرسیدیم آه سردی کشید و گفت : این ، گور دوستی ست که مرا دوست داشت و به من نیکی می کرد و چون مرد، نزد خویش ، به خاکش ، به خاکش سپردم گفت : او را گفتم : رای تو درباره کسی که ترا دوست داشته است و در نیکی به تو دریغ نداشته است ، چیست ؟ رنگ چهره اش دگرگون شد و اشکش سرازیر شد با ناله ای سوزناک برخاست و همچنان که بیرون می رفت به اندوه گفت :

با آن که خاک گور، میان من و او جدایی افکنده است ، چنان از او شرم دارم ، که شما از دیدن من آزرم دارید اینک ! اگر اشتیاق مرا به او بخواهید، ای مردان ! چنانم که خود را گروگان گور او می دانم و دیگر بازنگشت ، تا بیرون رفتیم .

شعر فارسی

از نشناس :

جهان را از آن ، فتنه با هر سری ست

که رنج یکی ، راحت دیگری ست

معارف اسلامی

روزگار خلافت بنی امیه 91 سال بود به این ترتیب که - خدا لعنتشان کند -:

نام سال های زندگی سال های فرمانروایی مرگ

معاویه 78 19 سال و اندی 60 - جلوس 41

یزید 38 3 ساله و هشت ماه 64

مروان بن حکم 63 کمتر از یک سال -

عبدالملک بن مروان 61 یا 57 21 -

ولیدبن عبدالملک 49 9 سال و 5 ماه 96

سلیمان بن عبدالملک 45 2 سال و اندی 99

عمربن عبدالعزیزبن مروان 39 2 سال و 5 ماه 101

یزیدبن عبدالملک 40 4 سال و اندی 105

هشام بن عبداالملک 62 و اندی 19 سال و 9 ماه 125

ولیدبن یزیدبن عبدالملک 39 یک سال و سه ماه 126

یزیدبن ولیدبن عبدالملک 46 6 ماه 127

ابوابراهیم بن ولیدبن عبدالملک 36 سه ماه 127

مروان بن محمدبن مروان 69 5 سال و اندی 132

شعر فارسی

از خسرو دهلوی :

ما را به کوی تو، نه سرایی ، نه خانه ای

کز بهر آمدن ، بود آنجا بهانه ای

گر یاد این شکسته کنی ، کی بود غریب ؟

خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند

نکته های علمی ، ادبی ، مطالبی از علوم و فنون مختلف

هر جسمی ، صورتی دارد و تا صورت اول ، کاملا از میان نرود، صورت دیگری نپذیرد مثلا جسمی که به صورت مثلث باشد، نمی تواند، صورت مربّع بپذیرد یا شکل های دیگر مگر آن که شکل مثلّث از آن زایل شود همچون شمعی که نقشی را پذیرفته است ، نقش دیگری نمی پذیرد مگر آن که شکل نخستین آن ، کاملا زدوده شود که اگر اندکی از نقش نخستین بماند، نقش دیگری نمی گیرد بلکه دو نقش ، در هم می آمیزد و ما، می بینیم که نفس ما، صورت چیزها را با گوناگون یی که دارند - چه محسوس ، و چه معقول - کاملا می پذیرد، بی آن که صورت نخستین را زایل کند و نقش دوم را نیز کاملا می پذیرد سپس ، پیوسته نقش ها را پی در پی می پذیرد بی آن که در آن ، ضعف و گسستگی ایجاد شود بلکه به سبب نقش نخستین قدرتش در نقش پذیری افزون می شود از این رو، هر چه انسان ، دانش افزون شود، فهم و کیاستش بیشتر می شود و آمادگی اش برای پذیرفتن و آموختن افزوده می شود و این ویژگی ، بر خلاف ویژگی ، بر خلاف ویژگی جسم هاست و از این روست که نفس آدمی ، جسم نیست .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

از وصیت های افلاطون الهی ، به نقل محقق توسی : خدایت را بشناس ! و حق او را پاس دار! و تعلیم را مداومت ده ! دانشمندان را به فزونی کردارشان میازمای ، بل احوال آنان را در دوری از بدی و فساد مراقبت کن ! از خدای چیزی مخواه که سود آن پیوسته نیست و یقین دار! که همه بخشش ها نزد اوست از خدا، نعمت های پایدار و سودهایی که از تو دور نمی شوند، بخواه ! و بدان ! که انتقام خدا از بندگانش به نکوهش نیست که به تاءدیب است به زندگی نیکویی که مرگ آمیخته به خشنودی خدا در آن نباشد، اکتفا مکن ! و مخسب ! مگر آنگاه که نفس خویش را در سه چیز به حساب گیری :

نخست آن بیندیشی که در آن روز خطایی از تو سر زده است ، یا نه ؟

دوم آن که بنگری که در آن روز خیری به دست آورده ای یا نه ؟

سوم آن که با تقصیر خویش ، عبادتی را از دست داده ای ، یا نه ؟ کار کسی را به تاءخیر مینداز! که کار جهان دستخوش و دگرگونی و نیستی ست و چیزی از بضاعت خود را بیرون از ذات خویش منه ! و حکیم مشمار کسی را که به لذتی از دنیا شادمان ، یا به رنجی از آن ، اندوهگین شود و پیوسته به یاد مرگ باش ! و بسیار بیندیش ! و کم بگو: چنین کنم که حال ها دگرگونی می پذیرد برای هر کس دوستی اندرزگر باش ! به گاه رنج ، درماندگان را یاری ده ! جز آنان که به کرداری ناپسند درمانده اند و تنها، به زبان (حکیم ) مباش ! بل گفتار و کردار به هم بیامیز! که حکمت گفتاری بدین جهان ماند و حکمت کرداری به جهانی دیگر پیوندد و در آنجا می ماند اگر در انجام کار نیک ، ترا رنجی رسد، آن رنج پایدار نماند و کردار نیک تو ماند و اگر به گناه ، لذتی یابی ، آن خوشی نماند و کردار بد تو ماند یقین دار! که بازگشت تو، به جایی ست که در آنجا خادم و مخدوم ، به ارزش برابرند از این رو، در اینجا، به افزونی اندوخته مپرداز! و به ذخیره توشه ابدی بپرداز! که ندانی که هنگام کوچ ، کی فرا رسد؟

و بدان ! که از بخشش های پروردگاری ، بخششی بزرگ تر از حکمت نیست و حکیم ، کسی ست که اندیشه و گفتار و کردارش همسان باشد نیکی را روادان ! و از بدی ، به پاس نشان یافتن از کارهای این جهانی - هر چند که بزرگ باشد - بگذار! در لحظه ای از لحظات ، سستی مکن ! و بدی را وسیله ای برای دستیابی نیکی قرار مده ! از کار برتر به سبب دست یابی به شادمانی گذرا روی مگردان ! که آن ، روی گرداندن از شادی پایدار است دوستی دنیا را از خویش دور دار! به هیچ کاری پیش از وقت ، دست میاز! به بی نیازی خویش فریفته مباش ! و مصیبت ها را ناخوش مدار! در داد و ستد خویش با دوست چنان باش ! که نیازمند فرمان نباشی .

هیچکس را به نادانی خطاب مکن ! با همه فروتن باش ! و فروتن را کوچک مشمار! در آن چه خویش را بر آن معذور می دانی ، برادرت را نکوهش مکن ! به بیکارگی شادمان مباش ! و بر کوشش اعتماد مکن ! از کردار نیک پشیمان مباش ! و باکسی ستیزه مکن ! و دادگری و پایداری را بردوام دار! و نیکی ها را مراقب باش ! و این ، پایان وصیت افلاطون در اخلاق است که محقق توسی گزینش و نقل کرده است .

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

در یکی از کتابهای تاریخی که بر آن اعتماد دارم ، دیدم که به روزگار فرمانروایی متوکل ، پرنده ای بزرگ تر از کلاغ ، بر درختی نشست و به آواز فصیح ، فریاد زد: (ایهاالناس ! اتقوالله ) (ای مردم ! از خدا بترسید!) و این سخن ، چهل بار باز گفت سپس به روز دوم و سوم ، بازگست و همین گفت .

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

(ابن مقله ) کتاتب معروف ، دستش بریده شد و سپس زبانش و با یک دست ، از چاه ، آب می کشید تاریخ نگاران گفته اند: ابن مقله ، سه بار به وزارت خلیفه ها رسید و سه قرآن نوشت و سه بار به سفر رفت و به خاک سپرده شد و سه بار، گور او گشوده شد .

معارف اسلامی

شاهان اسماعیلی ، در رودبار و قهستان فرمانروایی داشتند و روزگار حکومتشان یکصد و دوازده سال بود .

1 - حسن بن علی - معروف به حسن صباح - 35 سال

2 - بزرگ امید رودباری 14 سال و دو ماه بیست روز

3 - محمد بن بزرگ امید 24 سال و هشت ماه و هفت روز

4 - حسن بن محمد - معروف به علی ذکره السلام 4 سال

5 - محمد بن حسن 26 سال

6 - جلال الدین بن حسن - معروف به نومسلمان - 11 سال و نیم

7 - علاءالدین محمد بن جلال الدین حسن 35 سال و چند ماه

8 - رکن الدین خور شاه بن علاء الدین بن محمد 1 سال .

معارف اسلامی

پادشاهان مغول که در ایران فرمان راندند چهارده تن بودند و روزگار فرمانروایی شان یکصدوسی و هفت سال بود یعنی از 599 - سال ظهور چنگیز - تا سال 736 که از میان رفتند .

نام سال مرگ

چنگیزخان 624

اوکتای قاآن بن چنگیزخان 639

گیوک خان بن اوکتای قاآن 648 (647)

منکوقاآن بن تولی بن چنگیز 655 (657)

هلاکوخان بن تولی 663

اباقاآن بن هلاکو 680

احمدخان بن هلاکو - (681 - 683)

ارغون خان بن ابقا 683

نام سال مرگ

گیخاتوبن ابقا 694

بایدوخان بن طراغای - (جمادی الاولی 694 - ذیقعده 694)

غازان خان بن ارغون 703

سلطان محمد خدابنده بن ارغون 719 (716)

سلطان ابو سعید بن سلطان محمد 736

محمدخان بن امیر حسین خان

طغا تیمور

ساقی

جهان تیمور

انوشیروان

حکایات تاریخی ، پادشاهان

از مغولان ، نخستین کسی که اسلام پذیرفت ، (غازان خان ) بود .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

چنگیز از قاضی وجیه الدین قوشچی پرسید: پیامبر شما از برخاست من آگاهی داده است ؟ گفت : گفتم : آری ! و برخی خبرهای ستیزها و ظهور ترکان را بر او بر شمردم از آن ، خوشحال شد و گفت : از من ، در میان مردم یادی بزرگ باز خواهد ماند او را گفتم : اجازه دهی تا سخن گویم ؟ گفت : بگو! گفتم : اگر از فرزندان آدم ، کسی بازماند، یاد تو باز خواهد ماند اما اگر شیوه کنونی را ادامه دهی ، به راستی که رشته زندگی آدمیان گسسته خواهد شد .

آنگاه ، چه کسی باز خواهد ماند؟ تا یاد تو را پراکنده سازد گفت : چنگیز به خشم آمد چنان که رگ های گردنش برخاست که من بر زندگی خویش ترسیدم .

داستان بالا، به سرگذشت زیر شباهت دارد، که حکایت شده است که امیری ، به روستایی فرود آمد شب هنگام ، خروسی از خروسان ده آواز برداشت امیر را از آن ، بد آمد و دستور داد، تا همه خروسان ده را بکشند و کشتند امیر، چون خواست بخوابد، خدمتگر خویش را گفت ! خروس خوان گاه ، مرا بیدار کن ! و او گفت : ای امیر! تو یک خروس نیز به جا نگذاشتی پس به بانگ کدام خروس بیدارت کنم ؟

شعر فارسی

از نشناس :

با همه خلق جهان ، گرچه از آن

بیشتر گمره و کمتر برهند

تو چنان زی ، که بمیری ، برهی

نه چنان زی ، که بمیری ، برهند

شعر فارسی

از نشناس :

با ما جانا! تو دوستی ، یکدله کن !

مهر دگران اگر توانی ، یله کن !

یک روز، به اخلاص بیا بر در ما

گر کار تو از ما نگشاید، گله کن !

شعر فارسی

از نشناس :

اگر لذّت ترک لذّت بدانی

دگر لذت نفس ، لذّت نخوانی

هزاران در، از خلق بر خود ببندی

گرت باز باشد در آسمانی

تو این صورت خود چنان می پرستی

که تا زنده ای ، ره به معنی ندانی

سفرهای علوی کند مرغ جانت

گر از چنبر آز، بازش رهانی

ولیکن ترا صبر عنقا نباشد

که در دام شهوت ، به گنجشک مانی

چنان می روی ساکن و خواب در سر

که می ترسم از کاروان بازمانی

وصیت همینست ، جان برادر!

که اوقات ضایع مکن ، تا توانی

همه عمر، تلخی کشیده ست سعدی

که نامش برآمد به شیرین زبانی

شعر فارسی

و نیز از سعدی ست :

ایهاالناس ! جهان ، جای تن آسانی نیست

مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست

حذر از پیروی نفس ! که در راه خدا

مردم افکن تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی ، همه طفلان رهند

مرد اگر هست ، بجز عالم ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی ، روی

کالتماس تو بجز راحت جسمانی نیست

آخری نیست تمنای سروسامان را

سروسامان به ازین بی سروسامانی نیست

آن که را خیمه به صحرای قناعت زده اند

گر جهان جمله بلرزد، غم ویرانی نیست

شعر فارسی

افسرده بهار شادمانی بی تو

پژمرده نهال کامرانی بی تو

چشمم همه دم به خونفشانی بی تو

حاصل که حرام زندگانی بی تو

شعر فارسی

از اوحدی (637 - 697 ه)

میوه وصلت به ما کمتر رسد

زان که بر شاخ بلندی بسته ای

عاشقانی را که در دام تواند

کشته ای چندی و چندی بسته ای

شعر فارسی

از امیر همایون :

از سر کوی تو شب ها ره صحرا گیرم

تا بنالم به مراد دل غمناک آنجا

شعر فارسی

از امیر خسرو:

ای دل ! علم به ملک قناعت بلند کن !

چشم خرد، زننگ جهان ، بی گزند کن !

تا چند زاغ مزبله ؟! لختی همای باش

خود را به نانمودن خود، ارجمند کن !

دشمن اگر ز پستی همت لگد زند

تو خاک راه او شو! و همت بلند کن !

در خلوت رضا، ز سوی الله روزه گیر!

ابلیس را به سلسله شرع بند کن !

این آشیان چوملک کسی نیست ، عارضی ست

خسرو! برو! تو هیچکس را پسند کن !

شعر فارسی

از فغانی :

من ، از تو مثل گشتم و یعقوب ، ز یوسف

در هیچ زمان ، مهر و وفا ننگ نبوده ست

شوق برون زحدّ صبوری ، قرار یافت

آخر میان ما و تو، دوری قرار یافت

هرگز دل من ، از تو جدایی طلب نبود

این وضع ، در میانه ضروری قرار یافت .

در پای گنه ، شد دل بیمارم پست

یا رب ! چه شود، اگر مراگیری دست ؟

گر در عملم آن چه ترا باید نیست

اندر کرمت ، آن چه مرا باید، هست .