کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 100826
دانلود: 8166

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 100826 / دانلود: 8166
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

ادهم ، دلقکی سیاهپوست بود وقتی والی ، دستور داد تا مردم با جامه های سیاه ، به طلب باران روند او نیز جامه های خود برکند و عریان به مصلا رفت .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

به روزگار (شریح ) اخته ای ازدواج کرد و همسرش فرزندی آورد مرد، بچه را از آن خود ندانست دعوا به قاضی بردند و شریح ، بچه را از آن مرد دانست و حکم کرد تا آن طفل را بر دوش خویش بردارد مرد، بدین حال از نزد قاضی بیرون رفت اخته دیگری او را دید و پرسید: از کجا می آیی ؟ گفت : مپرس ! و خویشتن را نجات ده ! که قاضی ، زنازادگان را بر اختگان بخش می کند و این نیز به من رسیده است .

شعر فارسی

از نشناس :

در گردش افلاک چو کردم نظری

از مردم و آدمی ندیدم اثری

هر جا که سری بود، فرو رفت به خاک

هر جا که خری بود، برآورد سری

شعر فارسی

از مثنوی :

جوش نطق از دل ، نشان دوستی ست

بستگی نطق ، از بی الفتی ست

دل که دلبر دید، کی ماند ترش ؟

بلبلی گل دید، کی ماند خمش ؟

لوح محفوظ است پیشانی یار

راز کونینت نماید آشکار

سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )

در باب نودوهفتم از کتاب (ربیع الابرار) آمده است که یهودی یی از پیامبر (ص ) پرسشی کرد و پیامبر(ص ) ساعتی درنگ کرد و او را پاسخ گفت آن مرد گفت : در آن چه می دانستی ، چرا درنگ کردی ؟ و او گفت : به پاس بزرگداشت دانش .

سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )

بحیر راهب ، ابوطالب را گفت : برادرزاده ات را پاس دار! که به زودی صاحب شاءنی شود و او گفت : پس ، خدا او را پاس خواهد داشت .

شعر فارسی

از نشناس :

خاک ره آن گر مروانیم ، که ننشست

بر دامنشان گرد، زویرانه عالم

چشمست به عشوه ره زده لب خوانده افسون دگر

دل می برند از عاشقان ، هریک به قانون دگر

سال ها شد که روی بر دیوار

دل برآرم به گرد شهر و دیار

تا بیابم نشان آدمی یی

کاید از وی نسیم محرمی یی

بروم ، خاک پای او باشم

نقد جان زیر پای او پاشم

دیدنش از خدا دهد یادم

کند از دیدن خود آزادم

سخنش را چو جا کنم در گوش

سازدم از سخنوری خاموش

وه ! کزین کس نشانه پیدا نیست

اثری در زمانه قطعا نیست

ور کسی را برم گمان که ویست

چون شود ظاهر آنچنان که ویست

یابمش معجبی به خود مغرور

طورش از اهل دین و دانش دور

نه ازین کار، در دلش دردی

نه ازین راه ، بر رخش گردی

نه ز علم درایتش خبری

نه ز سر روایتش اثری

سخن او به غیر دعوی نه

همه دعوی و هیچ معنی نه

طالبان را شود به توبه دلیل

بنماید به سوی زهد، سبیل

بر سر راه خلق ، چاه کنست

رهنما نیست او، که راهزنست

چون شود گم به سوی حق ره ازو

هست شیطان نعوذ باالله ازو

گر کسی را بود شکیبایی

وقت تنهایی است و یکتایی

خانه در سوی انزوا کردن

رو به دیوار عزلت آوردن

دل به یکباره در خدا بستن

خاطر از فکر خلق بگسستن

بر در دل نشستن از پی پاس

تا به بیهوده نگذرد انفاس

ور زغوغای نفس اماره

از جلیسی نباشدت چاره

شو! انیس کتاب های نفیس

انها فی الزمان خیر جلیس

مصحفی جوی ! روشن و خوانا

راست چون طبع مردم دانا

در حدیث صحیح مصطفوی

باشی از خلق و سیرت نبوی

وز تفاسیر، آن چه مشهورست

که زتحریف مبتدع دورست

وز فروع و اصول شرع هدی

آن چه لایق نماید و اولی

وز فنون ادب ، چه نحو و چه صرف

وان چه باشد در آن علوم شگرف

وز رسالات اهل کشف و شهود

وز مقالات اهل ذوق و وجود

آن چه باشد به عقل و فهم ، قریب

که شود منکشف به فهم لبیب

وز دواوین شاعران فصیح

وز مقالات ناظمان ملیح

آن چه قبضت کند به بسط بدل

چه قصاید، چه مثنوی ، چه غزل

چون ترا جمع گردد این اسباب

روی دل ، زاختلاط خلق بتاب !

گوشه یی گیر و گوش با خوددار!

دیده عقل و هوش با خوددار!

بگذر از نفس ! و صاحب دل باش !

حسب الامکان ، مراقب دل باش !

شعر فارسی

از جامی :

احسن شوقا الی دیار، لقیت فیها جمال سلمی

که می رساند از آن نواحی ، نوید لطفی به جانب ما؟

به وادی غم ، منم فتاده ، زمام فکرت زدست داده

نه بخت یاور، نه عقل رهبر، نه تن توانا، نه دل شکیبا

زهی جمال تو قبله جان ! حریم کوی تو کعبه دل

فان سجدنا، الیک نسجد، وان سعینا الیک نسعی

اگر به جورم بر آوری جان ، و گر، به تیغم بیفکنی سر

قسم بجانت ! که برنیارم سر ارادت زخاک آن پا

به ناز گفتی : فلان ! کجای ؟ چه بود حالت ، در این جدای ؟

مرضت شوقا و مت شوقا فکیف اشکو؟ الیک شکوی

بر آستانت کمینه جامی ، مجال دیدن ندید از آن رو

به کنج فرفت نشست محزون ، به کوی محنت گرفت ماءوا

شعر فارسی

از حافظ:

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی !

تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم ، خوش باش !

بیماری اندرین غم ، خوشتر زتندرستی

در مذهب طریقت ، خامی ، نشان کفرست

آری ! طریق رندان ، چالاکی است و چستی

عاشق شو! ارنه روزی ، کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود، از کارگاه هستی

آن روز دیده بودم این فتنه ها که برخاست

کز سرکشی ، زمانی با ما نمی نشستی

خار ارچه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهد

سهلست تلخی می ، در جنب ذوق مستی

رخت شده دم طاووس و غنچه شد سر طوطی

زحلق بلبله باید گشود خون کبوتر

ای عیش ! خوش دلیر به من رو نهاده ای

یک لحظه باش ! تا غم او را خبر کنم

منجم گفت : دیدم طالعت را

دروغی گفت ، من طالع ندارم .

شعر فارسی

از مولانا محتشم - از ابیات قصیده ای ، که در آن ، مرحومه پریخان خانم را ستوده است -

مهر فلک ، کنیزک خورشید نام اوست

کاندر پس سه پرده نشسته ست از حجاب

وز شرم ، کس نکرده نگه بر رخش درشت

از بسکه دارد از نظر مردم اجتناب

در خواب نیز تا نتواند نظر فکند

نامحرمی بر آن مه خورشید احتجاب

نبود عجب ، اگر کند از دیده ذکور

معمار کارخانه احساس ، منع خواب

خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند

ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب

فرمان دهد که عکس پذیری به عهد او

بیرون برد قضا هم از آیینه ، هم زآب

شعر فارسی

و نیز از اوست :

از نگارین صور جاریه های حرمش

صورتی را کشد از کلک مصور به جدار

ز اقتضای قرق عصمت او، شاید اگر

روی برتابد و از شرم کند بر دیوار

گر، به سیمای تو، از روزن جنت حوری

خفته خواب عدم را بنماید دیدار

تا نگوید که چه دیدم فلکش گر چه زنو

بدهد جان ، ولی از وی بستاند گفتار

گر زمین حرمش از نظر نامحرم

روز و شب ، مخفی و مستور بدارد جبار

سایه زان پیکر پر نور، نیفتد به زمین

نه به اعجاز، به میراث رسول مختار

شمع بزمش اگر از باد نشیند، مه و مهر

سر برآرند سراسیمه زجیب شب تار

سایه را خواهد اگر از حرم اخراج کند

مانع پرتو خورشید نگردد انوار

میان زهد و رندی ، عالمی دارم ، نمی دانم

که چرخ از خاک من ، تسبیح یا پیمانه می سازد .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

یکی از بزرگان بغداد، سحرگاهان ابوالعیناء را دید که به حاجتی از کوچه می گذشت از آن به شگفتی ماند و او را گفت : ای اباعبدالله از آن در شگفتم که بدین وقت از خانه بیرون آمده ای ! و ابوالعیناء او را گفت : شگفت است که در کار با من شریکی و در شگفتی ، تنها .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

بادیه نشینی ، سقز می جوید بناگاه انداخت و گفت : بدا به حالش ! دندان ها را رنجه می دارد و گلو نیز از آن بهره ای ندارد .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

مردی در حمام از دوستی ختمی خواست و او نداد آن کس گفت : در شگفتم که نمی دهی و دو قفیز آن ، به درهمی ست آن مرد گفت : گیرم که دو قفیز به درهمی دهند، چه قدر از آن به رایگان به تو رسد؟

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

در باب نودوهفتم از (ربیع الابرار) از قول جاحظ گوید: گویند چیزها سه گروه اند نیک ، متوسط و بد و از نظر مردم ، متوسط هر چیزی ، از بد آن بهترست مگر (شعر) که بد آن از متوسطش بهترست چه ، آنگاه ، که گویند شعری متوسط است یعنی : بد است .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

بادیه نشینی فرزند خویش را گفت : پسرکم ! یا درنده ای دور از دیدگان مردم باش ! یا گرگی شجاع باش ! یا سگی نگهبان اما، آدمی ناتمام مباش .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

کسی بادیه نشینی را به سبب خویشانش نکوهش کرد اعرابی گفت : خویشان من ، ننگ منند اما تو ننگ خویشان خویشی .

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

غزالی به شیخ الرئیس نسبت داده است که معتقد به (معاد جسمانی ) نیست با آن که شیخ (ابن سینا) در پایان شفا و نجات ، معتقد به حشر جسمانی ست یکی از محققان متاءخر گفته است : شاید این نسبتی که غزالی به شیخ الرئیس داده است ، به سبب آنست که شیخ ، معتقد به ازلیت و ابدیت عالم است و این عقده ، با اندیشه معاد جسمانی منافات دارد .

شعر فارسی

از حافظ:

دست در حلقه آن زلف دو تا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

غیرتم کشت که محبوب جهانی ، لیکن

روز و شب ، عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چه گویم ؟ که ترا نازکی طبع لطیف

تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد

شعر فارسی

و نیز از اوست :

باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست ؟

شمشاد سایه پرور من ، از که کمترست ؟

از آستان پیر مغان ، سر چرا کشم ؟

دولت در این سرا و گشایش درین درست

در کوی ما، شکسته دلی می خرند و بس !

بازار خود فروشی ، از آن سوی دیگرست

یک قصه بیش نیست غم عشق و این عجب !

کز هر زبان که می شنوم ، نامکررست

ما، آبروی فقر و قناعت نمی بریم

یا پادشه بگوی ! که : روزی مقدرست

ای نازنین پسر! تو چه مذهب گرفته ای ؟

کت خون ما، حلال تر از شیر مادرست

شعر فارسی

و نیز از اوست :

عارفی کو؟ که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت ؟ و چرا باز آمد؟

نهم بر زخم پیکانش دمادم مرهمی دیگر

که بهر تیر دیگر، زنده باشم یک دمی دیگر

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

میان ادیبی با همسرش خلاف افتاد و ادیب ، مصمم به طلاق همسر شد زن ، او را گفت : طول زمان همنشینی را به یاد آور! و ادیب گفت : بخدا! که در نظر من ، جز این ، گناهی نداری .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

گروهی بر بهلول گرد آمدند یکی از آن میان گفت : دانی من کیم ؟ و بهلول گفت : آری بخدا! نسبت را نیز دانم تو، دنبلان کوهی هستی که اصل و فرعی نداری .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

بقراط، مردی را دید که با زنی سخن می گفت و او را گفت از دام دور شو! مباد که در آن افتی !

شعر فارسی

از نشناس :

عمری زپی وصال خوبان جهان

گردیدم و این تجربه کردم زیشان

یک راحت و صد هزار محنت ، وصلست

یک محنت و صد هزار راحت ، هجران

زهر بازیچه ، رمزی می توان خواند

زهر افسانه فیضی می توان یافت

از نظامی :

مخفت ای دیده ! چندان غافل و مست

چو هوشیاران برآور در جهان دست

که چندان خفت خواهی در دل خاک

که فرموشت کند دوران افلاک

از حسن دهلوی :

دایم دل خود به معصیت ، شاد کنی

چون غم رسدت ، خدای را یاد کنی

دنیا زتو رفته و ترا دعوی ترک

گنجشک پریده را چو آزاد کنی

از کمال اسماعیل :

با فاقه و فقر، همنشینم کردی

بی مونس و بی یار، غمینم کردی

این ، مرتبه مقربان در تست

آیا به چه خدمت اینچنینم کردی ؟

از نظامی :

به چشمی ناز بی اندازه کردن

به دیگر چشم ، عهدی تازه کردن

عتابش گرچه می زد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می پرسید در جنگ

دو شکر، چون عقیق آب داده

دو گیسو، چون کمند تاب داده .

خم گیسوش آب از دل کشیده

به گیسو سبزه را برگل کشیده

شده گرم از نسیم مشک بیزش

دماغ نرگس بیمار خیزش

از امیر خسرو دهلوی :

چه خوش باشد در آغاز جوانی !

دو دلبر را به هم ، سودای جانی

گه از ابرو عتاب آغاز کردن

گه از مژگان ، بیان راز کردن

گهی از دور باش غمزه راندن

گهی از گوشه های چشم ، خواندن

فشرده عشق ، در دل ها قدم سخت

خرد برده به صحرای عدم رخت

درون جان ، خیال زلف و بالا

چو دزد خانگی ، جاسوس کالا

می تلخست جور گلعذران

که هر چندش خوری ، باشد گواران

از حافظ:

بیا! که قصر امل ، سخت ، سست بنیاد است

بیار باده ! که بنیاد عمر بر باد است

غلام همت آنم ، که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد، آزاد است

چه گویمت ؟ که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم ، چه مژده ها داده ست ؟!

که : ای بلند نظر شاهباز سد ره نشین !

نشیمن تو، نه این کنج محنت آباد است

ترا از کنگره عرش می زنند صفیر

ندانمت که درین دامگه ، چه افتاده ست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه نغزم ز رهروی یاد است

حسد چه می بری ای سست نظم ! بر حافظ؟

قبول خاطر و لطف سخن ، خداداد است .

و نیز از اوست :

بحریست بحر عشق ، که هیچش کناره نیست

آنجا، جز آن که بسپارند، چاره نیست

آن دم که دل به عشق دهی ، خوش دمی بود

در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست

ما را به منع عقل مترسان ! و می بیار!

کاین شحنه ، در ولایت ما، هیچکاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی ! که این نشان

چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ روی

حیران آن دلم ، که کم از سنگ خاره نیست

از میرزا اشرف :

غمگین نیم ز صحبت گرم تو با رقیب

دانسته ام که مهر و وفای تو، تا کجاست

از امیر خسرو:

چون درد دلی گویم ، در خواب کنی خود را

این درد دلست آخر! افسانه نمی گویم

از خیام

گر علم لدنی همه ازبر داری

سودت نکند، چو نفس کافر داری

سر را به زمین چه می نهی بهر نماز؟

آن را به زمین بنه ! که در سر داری .

از جامی :

خوشحال مجردی ، جهان پیمایی

وز نیک و بد زمانه ، بی پروایی

خورشید صفت ، سیر کنان ، در عالم

هر روز به منزلی و هر شب جایی

از میر سید محمد جامه باف هروی :

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ریخت

صبرم شد و عقل رفت و دانش بگریخت

زین واقعه ، هیچ دوست دستم نگرفت

جز دیده که هر چه داشت در پایم ریخت .

23

حکایات تاریخی ، پادشاهان

در کتاب (لسان المحاضر و الندیم ) آمده است که ماءمون ، با یحیی بن اکثم ، از نیزاری می گذشتند، که مردی بانیی در دادخواهی بر سر آن بود، بیرون آمد و استر ماءمون رم کرد و نزدیک بود که وی را به زمین زند ماءمون گفت : او را نگاهدارید! و بخدا! که وی را خواهم کشت و آنگاه که میر غضبان ، او را برای کشتن آوردند، خطاب به ماءمون گفت : ای امیر! انسان اندوه دیده کار بزرگی در پیش دارد، که بر آن قادر است و می تواند که از حد ادب بگذرد و خود نیز به آن آگاهست و اگر تو، به روزگار نکبت من بنگری ، پاسخ مرا به نیکی خواهی داد و اگر خدا را در حالی ملاقات کنی و کسی را کشته باشی ماءمون به یحیی بن اکثم نگریست و گفت : سخنی بلیغ تر از این ، نشنیده ام و بخدا! که خواسته او را به انجام خواهم رساند .

آنگاه حاجت او بر آورد و جایزه اش داد .

نکته های پندآموز، امثال و حکم

ادیبی را گفتند: نیکوترین شعر کدامست ؟ گفت : آن که چشمه های ذوق در آن جاری باشد، زیبا باشد، به گوش خوش آید و بر دل دشوار نیاید و دیگری گفته است : نیکوترین شعر، آنست که پیش از آن که به گوش رسد، به دل رسد .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

متوکل ، وصیف خادم را دوست می داشت روزی وصیف با جامه هایی نیکو به نزدش آمد متوکل را خوش آمد و فتح بن خاقان را گفت : ای فتح ! وصیف را دوست داری ؟ و فتح گفت : دوستش دارم اما، نه از آن جهت که تو او را دوست داری ، بل ، از آن روی ، که او ترا دوست دارد .

شعر فارسی

از حافظ:

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کس بر حسب فهم ، گمانی دارد .

و نیز:

زاهد ظاهرپرست ، از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید، جای هیچ اکراه نیست

بر در میخانه رفتن ، کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست

هر که خواهد، گوبیا! و هر چه خواهد، گو! بگو:

کبر و ناز و حاجب و دربان ، در این درگاه نیست

هر چه هست ، از قامت ناساز بی اندام ماست

ورنه نشریف تو، بر بالای کس ، کوتاه نیست

نکته های علمی ، ادبی . مطالبی از علوم و فنون مختلف

حکیمی گفته است : قناعتگر، به دنیا عزیزست و به آخرت ثوابکار و نیز گفته اند: نومیدی ، درمانده را گرامی می سازد و امیر را بیچاره .

و نیز گفته اند: قناعت ، پادشاهی پنهانست و خرسندی به قضا، زندگی گواراست .

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

یکی از بزرگان مدینه ، دختر یتیمی را که تحت سرپرستی عبدالله بن عباس بود، خواستگاری کرد و ابن عباس گفت : او شایسته تو نیست گفت چرا؟ ابن عباس گفت از آن رو که او دزد است و چشم چران و بدزبان مرد گفت با اینهمه ، خواهمش و آنگاه ابن عباس گفت : اینک ! تو شایسته او نیستی .

شعر فارسی

از جامی :

شد خاک قدم طوبی ، آن سرو سهی قد را

ما اعظمه شاءنا! ما ارفعه قدرا!

ای پیکر روحانی ! از زلف بنه دامی !

در قید تعلق کش ! ارواح مجرد را

من زنده و تو خیزی ، خون دگران ریزی

هر لحظه ازین غصه ، خواهم بکشم خود را

عجائب و طرائف ، آداب و رسوم اقوام و ملل و . .

در کتاب (بستان الادباء) آمده است که در مدینه زنی شور چشم بود که به هر چه می نگریست ، آن را نابود می کرد و چون (اشعب ) بیمار شد، به بیمار پرسی او رفت و اشعب به حال مرگ افتاده بود و با دختر خویش سخن می گفت و به صدایی ضعیف چنین می گفت : ای دختر! چون بمیرم ، بر مرگ من نوحه و ندبه مکن ! و مردم سخنانت نشنوند که : وای بر پدرم ! که نماز نخواند و روزه نگرفت و فقه و قرآن ندانست که هم ترا تکذیب کنند و هم مرا به نفرین گیرند آنگاه اشعب نگریست و چون آن زن را دید، چهره اش را به دو دست پوشاند و او را گفت : ای زن ! ترا به خدا سوگند می دهم اگر از من چیزی ترا خوش آمده است بر پیامبر درود فرست ! زن گفت : چشم تو دردمندست و تو در چه حالی که مرا خوش آید؟ از زندگی تو رمقی بیش نمانده است .

اشعب گفت : این می دانم نباشد که آسان مردن و به سهولت جان بر آمدنم ترا خوش آید و به چشم زدنت ، جانم به سختی بر آید زن او را دشنام داد و پیرامونیان و حتی زن و فرزند او خندیدند و اشعب دیده فروبست و مرد .

مؤلف گوید: نظیر این حکایت ، آنست که از (ملا صنوف ) که از ظریفان فارسی زبان است نقل کرده اند که چون به حال مرگ افتاد، قاری یی آوردند، تا قرآن بخواند و او مردی بد صدا بود و چون خواندن خویش به درازا کشاند ملا صنوف گفت : (ملا بس کن ! من مردم ) و همان دم مرد .

سیره پیامبر اکرم و ائمه اطهار (ع )

ابن جوزی ، از شقیق بلخی نقل کرده است که به سال 149 به قصد حج برخاستم ، و به قادسیه فرود آمدم در آنجا، جوانی دیدم زیباروی ، گندمگون ، جامه ای پشمین پوشیده با روپوشی در بر و نعلینی بر پا که در جایی بر کنار از مردم ، نشسته بود با خود گفتم : این جوانی ست از صوفیان که خواهد تا بر دوش دیگران باشد بخدا! که نزد او روم و نکوهشش کنم و آنگاه ، به او نزدیک شدم و چون مرا دید، که به سوی او می آیم گفت : ای شقیق ! (اجتنبوا کثیرا من الظن ان بعض الظن اثم ) و به خویش گفتم : این جوان ، از بندگان نیکوکارست خویش را به او رسانم و از وی بپرسم که از چشم من پنهان شد و چون به (واقصه ) فرود آمدیم ، دیدم که نماز می خواند و اعضایش می لرزید و اشکش می ریخت گفتم : به نزد او بروم و عذر بخواهم و او نماز خویش به ایجاز خواند و آنگاه مرا گفت : ای شقیق ! (انی لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثمم اهتدی ) و به خویش گفتم که این ، از ابدال است که دوبار، از ضمیر من ، سخن گفت و چون به (زباله ) فرود آمدیم ، او بر سر چاه ایستاده بود و مشکی به دست داشت و آب می خواست که مشک ، از دست او به چاه افتاد آنگاه ، نگاهی به آسمان کرد و گفت :

آنگاه که تشنه شوم تو پروردگار منی و نیز آنگاه که گرسنه شوم ای سرور من ! کسی جز تو ندارم .

شقیق گفت : خدا را سوگند! دیدم که آب از چاه بر آمد و او، مشک خویش بر گرفت و پر کرد و وضو ساخت و چهار رکعت خواند سپس ، به پشته شنی که آنجا بود، نزدیک شد و مشتی برگرفت و در مشک ریخت و نوشید او را گفتم : از آن چه پروردگار، ترا روزی کرده است مرا نیز بده ! گفت : ای شقیق ! پیوسته از خدا، ما را نعمتهای آشکار و پنهان است گمان خویش به خدایت نیکو ساز! آنگاه از مشک مرا نوشاند که گویی مزه ای از شکر و آرد بریان داشت که تا آنگاه لذیذتر و خوش بوتر از آن ، ننوشیده بودم سپس ، او را ندیدم ، تا به مکه رسیدیم که نیمشبی او را بر کنار گنبد (میزاب ) دیدم که به زاری و گریه نماز می خواند و چون فجر دمید، نماز خواند و طواف کرد و بیرون رفت و من نیز از پی او رفتم که با او حواشی و اموال و غلامان دیدم بر خلاف وضعی که او را در راه دیده بودم و مردم پیرامون او می گشتند، و بر وی سلام می کردند و تبرک می جستند من از آنان پرسیدم که : این کیست ؟ و گفته شد موسی بن جعفر - الکاظم - (ع ) گفتم : اگر این برتری و شگفتی ها، از کسی جز او بود، به شگفتی می ماندم - پایان سخن شیخ ابوالفرج بن جوزی .

شعر فارسی

از نشناس :

اندر آن معرض ، که خود را زنده سوزند اهل دل

ای بسا مرد خدا کاو کمتر از هندو زنی ست

از نظامی :

اگر صد سال مانی ، در یکی روز

بباید رفت ازین کاخ دل افروز

چه خوش باغی ست ! باغ زندگانی

گر ایمن بودی از باد خزانی

خوشست این کهنه دیر پر فسانه

اگر مردن نبودی در میانه

از آن ، سرد آمد این کاخ دلاویز

که چون جا گرم کردی ، گویدت : خیز!

شاعری در وصف فانوس گفته است :

فانوس را آنگاه که از اشتیاق می سوخت نگریستم

و مرا گفت :

مرا برگیر! و بنگر! که چه سان پیکرم در آتش محبت می سوزد

و آن را پنهان داشته ام

از آذری :

عشقبازان که تماشای نگار اندیشند

ننگشان باد! اگر زان که زعار اندیشند

کسوت مردم عیار بر آن قوم ، حرام !

که در اندیشه گنجند، ز مار اندیشند

آذری ! از گل این باغ به بویی نرسند

نازکانی که زآزردن خار اندیشند

فرازهایی از کتب آسمانی

نفس انسانی ، چون مسخر نیروهای حیوانی شود و به طبیعت بدنی گراید، (نفس اماره ) است که آدمی را به لذات و شهوات حسی می کشاند و دل را به سوی پستی مایل می کند، که جایگاه شر و منبع خوی های پست و کردارهای نکوهیده است و خدای تعالی گفته است : (ان النفس لامارة بالسوء)

و اگر بر نیروهای حیوانی چیره شود و در اختیار قوای ملکی قرار گیرد، خوی های پسندیده در آن استوار می شود و آن ، (نفس مطمئنه ) است که به سوی عالم قدس می رود و از پلیدی ها بر کنارست و کردارهای نیک پیشه می کند تا جایی که به حضرت ربوبیت می پیوندد و پروردگار در این باره گفته است : (یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی ) .

و اگر نه چیزی از اخلاق پسندیده و نه از رذایل در آن نفوذ کند بلکه گاه به خیر گراید، و گاه به شر و اگر بدی از او سرزند، نفس خویش را به نکوهش گیرد آن را (نفس لوامه ) گویند که از انوار الهی آن مقدار حاصل کرده است که از خواب غفلت بیدارش کند و به اصلاح حال خویش پردازد و به حضرت ربوبیت و حقیقت گراید و اینک ! هرگاه ، به مقتضای سنخیت نخستین خویش ، چون به بدی گراید، آن آگاهی که در او هست ، وی را متنبه سازد و توبه و استغفار کند و به خدای خویش روی آورد و به این مناسبت خدای تعالی گفته است : ( و لا اقسم بالنفس اللوامه )

شعر فارسی

از حافظ:

در خرقه چو آتش زدی ، ای سالک عارف !

جهدی کن و سر حلقه رندان جهان باش !

شعر فارسی

از حافظ:

هاتفی از گوشه میخانه دوش

گفت ببخشند گنه ، می بنوش !

عفو الهی بکند کار خویش

مژده رحمت برساند سروش

این خرد خام ، به میخانه بر!

تا می لعل آوردش خون به جوش

گرچه وصالش نه به کوشش دهند

آن قدر ای دل ! که توانی ، بکوش !

رندی حافظ، نه گناهیست صعب

با کرم پادشه جرم پوش

ترا چنان که تویی ، هر نظر کجا بیند؟

به قدر بینش خود، هر کسی کند ادراک

ای در این خوابگه بی خبران !

بی خبر، خفته چو کوران و کران

سر برآور! که در این پرده سرای

می رسد بانگ سرود از همه جای

بلبل از منبر گل ، نغمه نواز

قمری از سرو سهی ، زمزمه ساز

بانگ برداشته مرغ سحری

کرده بر خفته دلان نوحه گری

چرخ در گردش ازین بانگ و نوا

کوه در رقص ، از این صوت و صدا

هیچ از جای نمی خیزی تو

الله الله ! چه گران خیزی تو!

ساعتی ترک گرانجانی کن !

شوق را سلسله جنبانی کن !

بگسل از پای خود این لنگر گل

گامزن شو به سوی کشور دل

آستین بر سر عالم افشان !

دامن از طینت آدم افشان !

سنگ بر شیشه ناموس انداز!

چاک در خرقه سالوس انداز!

همه ذرات جهان در رقصند

رو نهاده به کمال از نقصند

تو هم از نقص ، قدم نه به کمال

دامن افشان ز سر جاه و جلال !

خواب بگذار! که بی خوابی ، به

دیده را سرمه بیخوابی ده !

لطیفه ها، سخنان نغز و شیرین

بهلول ، در آسیا پناه می جست ، و عصایی داشت ، که هیچگاه از او دور نمی شد و کودکان بر او گرد می آمدند و آزارش می دادند و چون اذیت آنان زیاد می شد، به آسیابان می گفت : تنور جنگ داغ شد و جنگ شعله ور شد و رویارویی ، دلپذیر شد اینک ! با دلیلی که از جانب خدا دارم ، بر من لازم است که با دشمن روبرو شوم نظر تو چیست ؟ و او می گفت : اختیار با توست آنگاه ، از جا می جست و کودکان را دنبال می کرد آنان می افتادند و عورتشان آشکار می شد آنگاه می ایستاد و می گفت : عورت مؤمن ، پناهگاه اوست و اگر این نبود، عمرو (بن عاص ) به روز صفین به نیستی می پیوست آنگاه ، کودکان برپا می خاستند و می گریختند و او نیز باز می گشت و می گفت : امیرالمؤمنین ، ما را فرمان داده است که گریختگان را دنبال نکنیم و بر زخمدار، حمله نبریم سپس ، به آسیا باز می گشت و عصایش را به زمین می انداخت

حکایاتی کوتاه و خواندنی

مردی ، مالی نزد دیگری به امانت نهاد و به حج رفت چون بازگشت و مال خویش خواست امانت دار، انکار کرد صاحب مال ، به نزد قاضی (ایاس ) رفت و شکایت به نزد او برد قاضی ، گفت : این کار، پنهان دار! آنگاه ، امانت دار را خواست و او را گفت : مال شخص غایبی به نزد منست و من امانتداری تو بشنیده ام خانه خویش محکم ساز! و کسی مورد اعتماد بفرست ! تا آن مال ، بدانجا برد آنگاه ، صاحب مال را خواند و او را گفت : به نزد امانتدار رو! و مال خویش طلب کن ! و او را بگوی ! که اگر امانت من باز پس ندهی ، شکایت به قاضی برم و چون به نزد او رفت ، از بیم آن که مالی که نزد قاضی ست از کفش برود، امانت او، باز پس داد آنگاه ، قاضی را خبر داد و ایاس ، از آن بخندید و گفت : ثروتت بر تو مبارک باد!

حکایاتی کوتاه و خواندنی

قاضی (حمص ) روزی به گونه ای حکم می کرد و روز دیگر به گونه ای دیگر او را از سبب آن پرسیدند و گفت : داوری سرزمینی گشاده است و درختی بارور .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

خلیفه ای به یکی از کارگزاران خویش نوشت : سی مرد، از آنان که کشتن آنها واجب است ، بفرست ! تا پاره پاره شان کنم و اگر در زندانت این شمار نیست ، از نویسندگان دیوانت بفرست ! که آنان در خور کشتن اند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

بازرگانی ، در نزاعی که با دیگری داشت ، به یکی از پادشاهان توسل جست و پادشاه ، با وی به محضر قاضی رفت قاضی گفت : آن که در نزاع خویش به پادشاهان توسل جوید، باید داوری از شیطان خواهد .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

ابن عباس را پرسیدند که خشم و اندوه ، کدامیک سخت تر است ؟ گفت : خاستگاه هر دو، یکی ست و کلمات ، گوناگون اما، آن که با ناتوان تر از خویش ستیز کند، آن چه بر او ظاهر شود، خشم نامیده می شود و آن که با تواناتر از خویش بستیزد، و آن را آشکار نکند، اندوه گویند .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

انوشیروان بر یکی از دشمنان خویش پیروز شد، و او را گفت : خدای را سپاس ! که مرا بر تو پیروزی داد و آن دیگری گفت : همان بس ! که خواسته خویش را برابر با خواسته تو داشت .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

گنه کاری را به نزد منصور آوردند و فرمان به قتل او رفت آنگاه گنه کار گفت : (ان الله یاءمر بالعدل و الاحسان ) اگر درباره دیگران به عدل رفتار کرده ای ، در حق من نیز احسان کن ! و منصور دستور به رهایش داد .

حکایات تاریخی ، پادشاهان

مردی را به گناه (زندقه ) به نزد هارون الرشید آوردند و هارون گفت : ترا چندان بزنم ، که به زندقه خویش ، اقرار کنی و مرد گفت : این ، خلاف فرمان الهی ست که امر کرده است که بزنند تا ایمان آورند و تو خواهی مرا بزنی ، تا به کفر اقرار آورم و هارون از او درگذشت .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

علی بن الحسین - زین العابدین - (ع ) فرمود: هیچکس را بر دیگری برتری نیست که همگان بنده اند و سرور یکی ست .

سخن حکیمان و دانشمندان ، مشاهیر . .

حکیمی را گفتند: گفت کدام حقیقت روا نیست ؟ گفت : آن که مرد از نیکی های خود بگوید .

و نیز گفته اند: شوخی شکوه آدمی را می برد و نیز: ارزش سکوت را به سخن بیقدر، مبر!

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

در (محاضرات ) آمده است که یکی از یاران پیامبر(ص ) به محضر ایشان آمد و شاعری را دید که بر پیامبر شعر می خواند آن صحابی ، رسول (ص ) را گفت : با وجود قرآن ، چرا شعر؟! و پیامبر گفت : آن به جای خویش و این به جای خویش .

شعر فارسی

از نشناس :

به دوست گرچه عزیزست ، راز دل مگشای !

که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز

حکایات تاریخی ، پادشاهان

یزید بن اسید، از عباس برادر منصور (خلیفه ) به وی شکایت برد و منصور او را گفت : نیکی هایی را که از ما دیده ای ، در برابر بدی هایی که از بردارمان دیده ای ، بگذار! که باهم برابرند و یزید گفت : اگر این دو برابر بودند، فرمانبری ما از شما، فضل ما به شمار می آمد .