کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی0%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی

نویسنده: شیخ بهائی
گروه:

مشاهدات: 101580
دانلود: 8291

توضیحات:

کشکول شیخ بهائی
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 101580 / دانلود: 8291
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

حکایاتی کوتاه و خواندنی

پادشاهی : به دانشمندی محتضرگفت : در حق کسانت مرا سفارشی کن ! و دانشمند گفت : شرم دارم از آن که سفارش بنده ای را جز به خدا بکنم .

شعر فارسی

از مثنوی :

فرخ آن ترکی که استیزه کند!

اسب او از خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان

که کند آهنگ هفتم آسمان

چشم را از غیر و غیرت دوخته

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی بر او عیبی کند

اول آتش در پشیمانی زند(1)

شعر فارسی

دیگری گفته است :

دگر ز عقل ، حکایت به عاشقان منویس !

برات عقل به دیوان عشق ، مجری نیست

شعر فارسی

از مثنوی :

این ز ابراهیم ادهم آمده ست

کاو زراهی بر لب دریا نشست

دلق خود می دوخت آن سلطان جان

یک امیری آمد آنجا ناگهان

آن امیر از بندگان شیخ بود

شیخ را بشناخت ، سجده کرد زود

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

که چه سان گشته ست خلق و خلق او

ترک کرده ملک هفت اقلیم را

می زند بر دلق ، سوزن چون گدا

شیخ واقف گشت از اندیشه اش

شیخ چون شیرست و دل ها بیشه اش

دل نگهدارید! ای بیحاصلان !

در حضور حضرت صاحبدلان

شیخ ، سوزن زود در دریا فگند

خواست سوزن را به آواز بلند

صد هزاران ماهی اللهی یی

سوزن زر در لب هر ماهی یی

سر بر آوردند از دریا حق

که : بگیر ای شیخ ! سوزن های حق

رو بدو کرد و بگفتش : ای امیر!

این چنین به ؟ یا چنان ملک حقیر؟

این ، نشان ظاهرست ، این هیچ نیست

گر، به باطن در روی ، دانی که چیست

سوی شهر از باغ ، شاخی آورند!

باغ و بستان را کجا آنجا برند؟

خاصه ، باغی کین فلک یک برگ اوست

آنهمه مغزست و دنیا جمله پوست

بر نمی داری سوی آن باغ گام

بوی آن دریاب کن و دفع زکام

تا که آن بو، جانب جانت شود

تا که آن بو، نور چشمانت شود .

پنج حس ، با یکدیگر پیوسته اند

رسته این هر پنج ، از شاخی بلند

چون یکی حس ، غیر محسوسات دید

گشت غیبی بر همه حس ها پدید

چون ز جو جست از گله ، یک گوسفند

پس پیاپی جمله زان جو بر جهند

گوسفندان حواست رابران

در چرای اخرج المرعی چران !

تا در آنجا سنبل و ریحان خورند

تا به گلزار حقایق پی برند

ای ز دنیا شسته رو! در چیستی ؟

در نزاع و در حسد، با کیستی ؟

کی از آن باغت رسد بوی به دل ؟

تا به کی چون خر بمانی پا به گل

چون خری در گل فتد از گام تیز

دم به دم جنبد برای عزم خیز

حسن تو از حسن خر کم تر بدست

که دل تو زین وحل ها بر نجست

در وحل تاءویل در می تنی

چون نمی خواهی کز آن ، دل بر کنی

کاین روا باشد مرا، من مضطرم

حق نگیرد عاجزی را از کرم

او گرفتارست و چون کفتار کور

این گرفتن را نبیند از غرور

می بگویند اینجا و کفتار نیست

از برون جویید، کاندر غار نیست

این ، همی گویند و پندش می نهند

او همی گوید ز من کی آگهند؟

گر زمن آگاه بودی این عدو

کی ندا کردی ؟ که : این کفتار کو؟

29

سخن عارفان و پارسایان

صوفیی را گفتند: چیست ؟ که چو سخن گویی ، هر شنونده ای گرید و از سخن واعظ شهر، یک تن چنین نکند؟ گفت : گریه آن که به مزدوری گرید، همچون گریه زن فرزند مرده نیست و عارف رومی در مثنوی در این معنی گفته است : گر بود در ماتمی صد نوحه گر

آه صاحب درد باشد کارگر

همایون ، نزدیک به همین معنی گفته است :

ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق

چون آه مصیبت زده در حلقه ماتم .

شعر فارسی

از مثنوی :

زین جهان ، بسیار نیست

در میانه ، جز دمی دیوار نیست

هر کبوتر می پرد از جانبی

ما کبوتر جانب بی جانبی

ما، نه مرغان هوا، نه خانگی

دانه ما، دانه بیدانگی

زان فراخ آمد چنان روزی ما

که دریدن شد قبا و زی ما

شعر فارسی

دیگری گفته است :

(اذکرونی ) اگر نفرمودی

زهره نام او، که را بودی ؟

به قیاسات عقل یونانی

نرسد کس به ذوق ایمانی

عقل ، خود کیست تا به منطق رای

ره برد با جناب پاک خدای ؟!

گر، به منطق ، کسی ولی بودی

شیخ سنت ابو علی بودی

چشم عقل از حقایق ایمان

هست چون چشم اکمه از الوان

نکته های پندآموز، امثال و حکم

گفته اند: اندوه نیمی از پیری ست دوستی نیمی از خردمندی ست مؤلف گوید: اگر دوستی نیمی از خردمندی ست ، پس ، کینه توزی دیوانگی کامل است .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

هنگامی که (ابن الرومی ) مسموم شد وو سم در ائو کارگر افتاد بر اثر غلبه تشنگی گفت :

هنگامی که آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش می سوزاند آب می نوشم اما، آب را بر سوزش خود بی اثر می بینم ، چنانست که گویی آب ، هیزمی ست در کام آتش .

شعر فارسی

گوینده اش را خداوند پاداش نیک دهد:

نیک و بد هر چه کنی ، بهر تو خوانی سازند

جز تو بر خوان بدو نیک تو مهمانی نیست

گنه از نفس تو می آید و شیطان بد نام

جز تو بر نفس بداندیش تو شیطانی نیست

ترجمه اشعار عربی

از دیوان منسوب به امیرالمؤمنین علی (ع ):

آنان که بناهای بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند اینک بر بنای خانه هایشان باد می ورزد و چنانست که گویی بر وعده گاه حاضر شدند .

شعر فارسی

از نشناس : (شبستری - گلشن راز)

کسی کاو راست با حق آشنایی

نیاید هرگز از وی ، خودنمایی

همه روی تو در خلق است ، زنهار!

مکن خود را بدین غفلت گرفتار!

شعر فارسی

از خسرو:

ای میر همه شکر فروشان !

توبه شکن صلاح کوشان

عشاق ، ز دست چون تو ساقی

خونابه به جای باده نوشان

در میکده غمت ، سفالی

نرخ همه معرفت فروشان

یک خرقه ، رخت درست نگذاشت

در صومعه ها زخرقه پوشان

خوشوقت تو! کاگهی نداری

از آتش سینه های جوشان

از تو، سخنی به هر ولایت

خسرو به ولایت خموشان

حکایاتی از عارفان و بزرگان

یکی از سودگران نیشابور، کنیزک خویش را نزد ابوعثمان حمیری به امانت سپرد روزی نگاه شیخ بر او افتاد و فریفته او شد پس ، احوال خویش را به مراد خویش (ابو حفص حدّاد) نوشت و او، در پاسخ ، وی فرمان داد، تا به ری ، به نزد(شیخ یوسف ) برود ابو عثمان ، چون به ری رسید، و از مردم ، نشان شیخ یوسف را جویا شد، او را به نکوهش گرفتند که : مرد پرهیزگار چون تو، چگونه جویای خانه بدکاری همچون اوست ؟ پس ، به نیشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شیخش باز گفت : و بار دیگر ماءمور شد تا به ری برود و شیخ یوسف را ملاقات کند پس ، بار دیگر به ری رفت و نشانی خانه او، در کوی میفروشانست پس ، به نزد او آمد و سلام کرد شیخ یوسف ، جوابش باز داد و تعظیم کرد و در کنار او کودکی زیبا روی نشسته بود و بر جانب دیگرش شیشه ای نهاده بود که پر از چیزی همچون شراب بود ابو عثمان ، او را گفت : چرا در این کوی منزل گزیده ای ؟ گفت : ستمگری ، خانه های یاران ما خرید و به میخانه بدل کرد اما به خانه من نیازی نداشت ابو عثمان پرسید: این پسر، کیست ؟ و این شراب چه ؟ گفت : این پسر، فرزندی منست و این شیشه سرکه است ابو عثمان گفت : چرا خویش در محل تهمت افکنده ای ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، که من امین و مورد اعتمادم و کنیزکشان به ودیعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نیابم ابو عثمان ، بسیار گریست و مقصود شیخ خویش دریافت .

شعر فارسی

از اوحدی (673 - 738)

اوحدی ، شصت سال سختی دید

تا شبی روی نیکبختی دید

سال ها چون فلک به سرگشتم

تا فلک وار، دیده ور گشتم

از برون ، در میان بازارم

وز درون خلوتی ست با یارم

کس نداند جمال سلوت من

ره ندارد کسی به خلوت من

سر گفتار ما مجازی نیست

باز کن دیده ! کاین به بازی نیست

شعر فارسی

از مثنوی :

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نور بین

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهود، به از خفتگی

اندرین ره ، می تراش و می خراش

تا دم آخر، دمی غافل مباش

شعر فارسی

از مجیر بیلقانی (درگذشته به سال 586)

سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز

پایی برون نه از در دروازه جهان !

عزلت طلب ! که از غم این چار میخ دهر

گردون هفت خانه به عزلت دهد امان

افعی دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس !

کاوراست زهر و مهره به یک جای در دهان

از تاب فقرت از بن ناخن شود کبود

انگشت در مزن به سینه کاسه جهان !

با تشنگی بساز! که در شط کاینات

با هر دو قطره آب ، نهنگی ست جان ستان

جان ده بهای یکشبه وحدت ! ای حریف

گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان

راحت طمع مدار! که غفلت به دست نفس

ماهی در آتش ست و سمندر در آبدان

30

شعر فارسی

کسی ، مصرع معروف منسوب به یزید بن معاویه را بدین سان تضمین کرده است :

مضی فی غفلة عمری ، کذالک یذهب الباقی

ادر کاءساء و ناولها، الا یا ایها الساقی

حکایات پیامبران الهی

امیرالمؤمنین (علی ) (ع ) شنید که مردم سوگند می خورد: (به آن که در هفت پرده آسمان پنهانست ) که چنان نبوده است (علی ) (ع ) فرمود: وای بر تو! پروردگار در هیچ پرده ای پنهان نیست مرد گفت : به گناه سوگند باید کفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زیرا سوگند به غیر خدا کفاره ای ندارد .

مرد تمام آن که نگفت و بکرد

وان که نگوید، بکند، نیم مرد

وان که بگوید، نکند، زن بود

نیم زنست آن که نگفت و نکرد .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از دیوان منسوب به امیرالمومنین علی (ع ):

فرزندم ! در میان مردان ، جانورانی یافت می شوند، که همچون آدمیان بینایی و شنوایی دارند و هر زیان مال خویش را نگرانند لیکن ، اگر به دینشان آسیبی رسد، اندوهی ندارند .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

ونیز از اوست :

به هنگام آسودگی خاطر، دو رکعت نماز را غنیمت دان ! و آنگاه که به لهو و بیهودگی مشغولی ، به ذکر خدا به بپرداز!

معارف اسلامی

نخسین کسی که از سادات رضوی ، به قم وارد شد (ابو جعفر محمد بن یعنی موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا) و ورود او از کوفه به قم در سال 256 بود سپس ، خواهرانش (زینب ) و (ام محمد) و (میمونه ) - دختران موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا- به او پیوستند .

ابو جعفر، در ربیع الاخر سال 296 وفات یافت و در شهر قم مدفون شد پس از او، خواهرش (میمونه ) در گذشت و در مقبره (بابلان ) در بقعه متصل به بقعه (سیده فاطمه ) که - سلام بر او و پدرش و برادرش باد! - دفن شد اما، (ام محمد) در بقعه (سید فاطمه ) (علیه السلام ) در کنار زری دفع شده است بنابراین در این بقعه مقدس سه قبر است قبر (سید فاطمه ) (علیه السلام ) و قبر (ام محمد ) و قبر (ام اسحاق ) - کنیز محمد بن م

شعر فارسی

از مثنوی مولوی :

تو چه دانی قدر آب دیدگان ؟

عاشق نانی تو، چون نادیدگان

گر تو این انبان زنان خالی کنی

پر زگوهرهای اجلالی کنی

تا تو تاریک و ملول تیره ای

دان ! که با دیو لعین همشیره ای .

طفل جان از شیر شیطان باز کن !

بعد از آنش با ملک انباز کن !

لقمه ای کان نور افزون و کمال

آن بود آورده از کسب حلال

لقمه تخمست و برش اندیشه ها

لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها

این سخن گفتند اهل دل تمام

جهل و غفلت زاید از نان حرام

زاید از نان حلال اندر دهان

میل خدمت ، عزم رفتن از جهان

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از مؤلف - فریادهای سفر حجاز -

روزگار خویش را در قیل و قال مدرسه گذرانیم ای ندیم ! برخیز! که وقت تنگ شد از آن شراب (سلسبیل ) به من بنوشان ! آن باده ای که به نیکوترین راه هدایت می کند ای ندیم ! کفش از پای برآور! اینک ! آتش موسی می تابد آن شراب بهشتی را برایم بیاور! جام را رهاکن ! و مرا رطل گران بنوشان ! کوتاهی عمر، امان آلات و ابزار نمی دهد بدون آن که بفشاری ، بیاور! برخیز! و از چهره من زنگ غم بزدای ! که عمرم ، در طلب علوم رسمی تباه شد .

علم رسمی ، سر به سر، قلیست و قال

نه از آن ، کیفیتی حاصل ، نه حال .

طبع را افسردگی بخشد مدام

مولوی باور ندارد این کلام

علم ، نبود غیر علم عاشقی

مابقی ، تلبیس ابلیس شقی

هر که نبود مبتلای ماهروی

اسم او از لوح انسانی بشوی !

سینه خالی زمهر گلرخان

کهنه انبانی ست پر از استخوان

گر دلت خالی بود از عشق یار

سنگ استنجای شیطانش شمار!

وین علوم و این خیالات و صور

فضله شیطان بود بر آن حجر

تو، به غیر علم عشق ، از دل نهی

سنگ استجنا به شیطان می دهی

شرم بادت ! زان که داری ای دغل !

سنگ استجنای شیطان در بغل

لوح دل ، از فضله شیطان بشوی !

ای مدرس ! درس عشقی هم بگوی

چند؟ چند از حکمت یونانیان ؟

حکمت ایمانیان را هم بخوان !

دل منور کن به انوار جلی

چند باشی کاسه لیس بو علی ؟

سرور عالم ، شه دنیا و دین

سؤ ر مؤمن را شفا کن ، ای حزین !

سؤ ر رسطالیس ، سؤ ر بوعلی

کی شفا گفتش نبی معتلی ؟

سینه خود را برو! صد چاک کن !

دل ازین آلودگی ها پاک کن !

با دف و نی ، دوش آن مرد عرب

وه ! چه خوش می گفت ، از روی طرب !

ایها القوم الذی فی المدرسه

کلما حصلتموه وسوسه

فکر کم ان کان فی غیر الحبیب

مالکم فی النشاة الاخری نصیب

فاغسلوا بالرح فی لوح الفؤ اد

کل علم لیس تنجی فی المعاد

ساقیا! یک جرعه از روی کرم

بر بهائی ریز! از جام قدم

تا کند شق پرده پندار را

هم به چشم یار بیند یار را .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

آن که عمل گروهی را چه نیک و چه بد، دوست بدارد، چنانست که عمل خود اوست آن که پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: ای فریفته جاه و فرمانروایی ! در ما به چشم حقارت منگر!

ما شیر شکاران فضای ملکوتیم

سیمرغ به دهشت نگرد در مگس ما

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد!: دنیا را برای خودش مخواه ! بلکه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنیا را برای آن می خواهد که به نیکوکارانی که شایسته بخشش اند! ببخشد و نیز به بد کارانی که از آنان در بیم است .

دنیا به کسی ده ! که بگیرد دستت

یا پیش کسی نه که نگیرد پایت

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: روزگار و مردم آن ، به فساد کشیده شده اند و کسانی عهده دار تدریس اند که دانششان کمتر است و نادانی شان بیشتر و پایگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراییده است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است .

بساط سبزه لگدکوب شده به پای نشاط

زبسکه عارف و عامی ، به رقص برخستند .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

فرایاد: روزی در مجلسی بلند پایه و محفلی والا، سخن از من به میان آمد، و مرا گفتند که یکی از حاضران ، که دعوی یگانگی دارد، اما شیوه نفاق می پیماید، و اظهار محبت می کند، اما خویش دشمنی ست ، زبان گشود و از من به زشتی یاد کرد و به من دروغ بست و آن نسبت ها داد، که خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش کرد که می فرماید:(آیا دوست دارید که یکی از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!) و چون دانست که از این رویداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر یافته ام ، نامه ای طولانی به من نوشت سرشار از ابراز پشیمانی و در آن ، از من خوشنودی خواست و در خواست چشم پوشی کرد و من به او نوشتم که : خدا تو را پاداش نیک دهد! از ثوابی که به من هدیه کرده ای و از آن سخنان ، به کارهای نیک من در روز رستاخیز، افزوده ای .

برای ما روایت شده است که سرور آدمیان و شفیع پذیرفته شده روز رستاخیز، گفت در روز قیامت ، بنده ای را می آورند آنگاه کارهای نیکش در کفه ای از ترازو گذارده می شود و کارهای بدش در کفه دیگر در آغاز، بدی هایش سنگینی می کند که پاره کاغذی می آورد و در کفه خوبیهایش می نهند که نسبت به بدیهایش سنگینی می کند آنگاه بنده می گوید: پروردگارا! این پاره کاغذ چیست ؟ من در شبانه روز خویش عملی را انجام نداده ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است پس پرورگار بزرگ می فرماید این ، تهمت هایی ست که در حق تو گفته شده و تو از آن بیزاری بوده ای .

مضمون این حدیث نبوی ، بر من واجب ساخته است که از نعمتی که تو به من بخشیده ای ، سپاسگذار باشم خدا خیر تو را زیاد کند! و روزیت را فراوان کند! و اگر به فرض ، نادانی و بهتانی را که بر من روا داشتی ، از تو رو در رو می دیدم ، و تو رویا رو با من به بی شرمی و دشمنی عمل می کردی ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگویی خود نسبت به من اصرار می ورزیدی ، جز با صفا با تو روبرو نمی شدم و جز به مودت و وفا با تو رفتار نمی کردم که این صفت ، از عادت نیکوست و کاملترین خوشبختی هاست و بازمانده دوران زندگی ، گرامی تر از آنست که جز در جبران گذشته بگذرد و ایام مانده این عمر کوتاه ، گنجایش باز خواست دیگران را به سبب خطاهایشان ندارد و خدا پاداش نیک دهد کسی را که گفت ! و چه نیکو گفته است !

خاموش دلا زتیره گویی !

می خور جگری به تازه رویی

چون گل ، به رحیل ، جوش می زن !

بر دست برنده بوس می زن !

گرچه من اگر در پی مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گویان بودم ، در نابودی شان امکانات وسیعی داشتم و برای فنای آنان راهی نزدیک به همان سان که در گذشته گفته ام :

عادت ما نیست رنجیدن زکس

وربیازارد، نگوییمش به کس

ور برآرد دود از بنیاد ما

آه آتشبار ناید یاد ما

ورنه ، ما شوریدگان ، در یک سجود

بیخ ظالم را براندازیم زود .

رخصت ار یابد ز ما باد سحر

عالمی در دم کند زیر و زبر