کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی6%

کشکول شیخ بهائی نویسنده:
گروه: کتابخانه شعر و ادب

کشکول شیخ بهائی
  • شروع
  • قبلی
  • 82 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 109892 / دانلود: 9624
اندازه اندازه اندازه
کشکول شیخ بهائی

کشکول شیخ بهائی

نویسنده:
فارسی

1

2

3

4

حکایاتی کوتاه و خواندنی

پادشاهی : به دانشمندی محتضرگفت : در حق کسانت مرا سفارشی کن ! و دانشمند گفت : شرم دارم از آن که سفارش بنده ای را جز به خدا بکنم .

شعر فارسی

از مثنوی :

فرخ آن ترکی که استیزه کند!

اسب او از خندق آتش جهد

گرم گرداند فرس را آنچنان

که کند آهنگ هفتم آسمان

چشم را از غیر و غیرت دوخته

همچو آتش خشک و تر را سوخته

گر پشیمانی بر او عیبی کند

اول آتش در پشیمانی زند(۱)

شعر فارسی

دیگری گفته است :

دگر ز عقل ، حکایت به عاشقان منویس !

برات عقل به دیوان عشق ، مجری نیست

شعر فارسی

از مثنوی :

این ز ابراهیم ادهم آمده ست

کاو زراهی بر لب دریا نشست

دلق خود می دوخت آن سلطان جان

یک امیری آمد آنجا ناگهان

آن امیر از بندگان شیخ بود

شیخ را بشناخت ، سجده کرد زود

خیره شد در شیخ و اندر دلق او

که چه سان گشته ست خلق و خلق او

ترک کرده ملک هفت اقلیم را

می زند بر دلق ، سوزن چون گدا

شیخ واقف گشت از اندیشه اش

شیخ چون شیرست و دل ها بیشه اش

دل نگهدارید! ای بیحاصلان !

در حضور حضرت صاحبدلان

شیخ ، سوزن زود در دریا فگند

خواست سوزن را به آواز بلند

صد هزاران ماهی اللهی یی

سوزن زر در لب هر ماهی یی

سر بر آوردند از دریا حق

که : بگیر ای شیخ ! سوزن های حق

رو بدو کرد و بگفتش : ای امیر!

این چنین به ؟ یا چنان ملک حقیر؟

این ، نشان ظاهرست ، این هیچ نیست

گر، به باطن در روی ، دانی که چیست

سوی شهر از باغ ، شاخی آورند!

باغ و بستان را کجا آنجا برند؟

خاصه ، باغی کین فلک یک برگ اوست

آنهمه مغزست و دنیا جمله پوست

بر نمی داری سوی آن باغ گام

بوی آن دریاب کن و دفع زکام

تا که آن بو، جانب جانت شود

تا که آن بو، نور چشمانت شود .

پنج حس ، با یکدیگر پیوسته اند

رسته این هر پنج ، از شاخی بلند

چون یکی حس ، غیر محسوسات دید

گشت غیبی بر همه حس ها پدید

چون ز جو جست از گله ، یک گوسفند

پس پیاپی جمله زان جو بر جهند

گوسفندان حواست رابران

در چرای اخرج المرعی چران !

تا در آنجا سنبل و ریحان خورند

تا به گلزار حقایق پی برند

ای ز دنیا شسته رو! در چیستی ؟

در نزاع و در حسد، با کیستی ؟

کی از آن باغت رسد بوی به دل ؟

تا به کی چون خر بمانی پا به گل

چون خری در گل فتد از گام تیز

دم به دم جنبد برای عزم خیز

حسن تو از حسن خر کم تر بدست

که دل تو زین وحل ها بر نجست

در وحل تاءویل در می تنی

چون نمی خواهی کز آن ، دل بر کنی

کاین روا باشد مرا، من مضطرم

حق نگیرد عاجزی را از کرم

او گرفتارست و چون کفتار کور

این گرفتن را نبیند از غرور

می بگویند اینجا و کفتار نیست

از برون جویید، کاندر غار نیست

این ، همی گویند و پندش می نهند

او همی گوید ز من کی آگهند؟

گر زمن آگاه بودی این عدو

کی ندا کردی ؟ که : این کفتار کو؟

۲۹

سخن عارفان و پارسایان

صوفیی را گفتند: چیست ؟ که چو سخن گویی ، هر شنونده ای گرید و از سخن واعظ شهر، یک تن چنین نکند؟ گفت : گریه آن که به مزدوری گرید، همچون گریه زن فرزند مرده نیست و عارف رومی در مثنوی در این معنی گفته است : گر بود در ماتمی صد نوحه گر

آه صاحب درد باشد کارگر

همایون ، نزدیک به همین معنی گفته است :

ممتاز بود ناله ام از ناله عشاق

چون آه مصیبت زده در حلقه ماتم .

شعر فارسی

از مثنوی :

زین جهان ، بسیار نیست

در میانه ، جز دمی دیوار نیست

هر کبوتر می پرد از جانبی

ما کبوتر جانب بی جانبی

ما، نه مرغان هوا، نه خانگی

دانه ما، دانه بیدانگی

زان فراخ آمد چنان روزی ما

که دریدن شد قبا و زی ما

شعر فارسی

دیگری گفته است :

(اذکرونی ) اگر نفرمودی

زهره نام او، که را بودی ؟

به قیاسات عقل یونانی

نرسد کس به ذوق ایمانی

عقل ، خود کیست تا به منطق رای

ره برد با جناب پاک خدای ؟!

گر، به منطق ، کسی ولی بودی

شیخ سنت ابو علی بودی

چشم عقل از حقایق ایمان

هست چون چشم اکمه از الوان

نکته های پندآموز، امثال و حکم

گفته اند: اندوه نیمی از پیری ست دوستی نیمی از خردمندی ست مؤلف گوید: اگر دوستی نیمی از خردمندی ست ، پس ، کینه توزی دیوانگی کامل است .

حکایاتی کوتاه و خواندنی

هنگامی که (ابن الرومی ) مسموم شد وو سم در ائو کارگر افتاد بر اثر غلبه تشنگی گفت :

هنگامی که آتش درون ، مرا چون درون زبانه آتش می سوزاند آب می نوشم اما، آب را بر سوزش خود بی اثر می بینم ، چنانست که گویی آب ، هیزمی ست در کام آتش .

شعر فارسی

گوینده اش را خداوند پاداش نیک دهد:

نیک و بد هر چه کنی ، بهر تو خوانی سازند

جز تو بر خوان بدو نیک تو مهمانی نیست

گنه از نفس تو می آید و شیطان بد نام

جز تو بر نفس بداندیش تو شیطانی نیست

ترجمه اشعار عربی

از دیوان منسوب به امیرالمؤمنین علی (ع ):

آنان که بناهای بلند ساختند و از مال و فرزند بهره مند شدند اینک بر بنای خانه هایشان باد می ورزد و چنانست که گویی بر وعده گاه حاضر شدند .

شعر فارسی

از نشناس : (شبستری - گلشن راز)

کسی کاو راست با حق آشنایی

نیاید هرگز از وی ، خودنمایی

همه روی تو در خلق است ، زنهار!

مکن خود را بدین غفلت گرفتار!

شعر فارسی

از خسرو:

ای میر همه شکر فروشان !

توبه شکن صلاح کوشان

عشاق ، ز دست چون تو ساقی

خونابه به جای باده نوشان

در میکده غمت ، سفالی

نرخ همه معرفت فروشان

یک خرقه ، رخت درست نگذاشت

در صومعه ها زخرقه پوشان

خوشوقت تو! کاگهی نداری

از آتش سینه های جوشان

از تو، سخنی به هر ولایت

خسرو به ولایت خموشان

حکایاتی از عارفان و بزرگان

یکی از سودگران نیشابور، کنیزک خویش را نزد ابوعثمان حمیری به امانت سپرد روزی نگاه شیخ بر او افتاد و فریفته او شد پس ، احوال خویش را به مراد خویش (ابو حفص حدّاد) نوشت و او، در پاسخ ، وی فرمان داد، تا به ری ، به نزد(شیخ یوسف ) برود ابو عثمان ، چون به ری رسید، و از مردم ، نشان شیخ یوسف را جویا شد، او را به نکوهش گرفتند که : مرد پرهیزگار چون تو، چگونه جویای خانه بدکاری همچون اوست ؟ پس ، به نیشابور بازگشت و آن چه گذشته بود، به شیخش باز گفت : و بار دیگر ماءمور شد تا به ری برود و شیخ یوسف را ملاقات کند پس ، بار دیگر به ری رفت و نشانی خانه او، در کوی میفروشانست پس ، به نزد او آمد و سلام کرد شیخ یوسف ، جوابش باز داد و تعظیم کرد و در کنار او کودکی زیبا روی نشسته بود و بر جانب دیگرش شیشه ای نهاده بود که پر از چیزی همچون شراب بود ابو عثمان ، او را گفت : چرا در این کوی منزل گزیده ای ؟ گفت : ستمگری ، خانه های یاران ما خرید و به میخانه بدل کرد اما به خانه من نیازی نداشت ابو عثمان پرسید: این پسر، کیست ؟ و این شراب چه ؟ گفت : این پسر، فرزندی منست و این شیشه سرکه است ابو عثمان گفت : چرا خویش در محل تهمت افکنده ای ؟ گفت : تا مردم ، گمان نبرند، که من امین و مورد اعتمادم و کنیزکشان به ودیعه به من نپرسند و به عشق آنان دچار نیابم ابو عثمان ، بسیار گریست و مقصود شیخ خویش دریافت .

شعر فارسی

از اوحدی (۶۷۳ - ۷۳۸)

اوحدی ، شصت سال سختی دید

تا شبی روی نیکبختی دید

سال ها چون فلک به سرگشتم

تا فلک وار، دیده ور گشتم

از برون ، در میان بازارم

وز درون خلوتی ست با یارم

کس نداند جمال سلوت من

ره ندارد کسی به خلوت من

سر گفتار ما مجازی نیست

باز کن دیده ! کاین به بازی نیست

شعر فارسی

از مثنوی :

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نور بین

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهود، به از خفتگی

اندرین ره ، می تراش و می خراش

تا دم آخر، دمی غافل مباش

شعر فارسی

از مجیر بیلقانی (درگذشته به سال ۵۸۶)

سرو امل به باغ عدم تازه گشت باز

پایی برون نه از در دروازه جهان !

عزلت طلب ! که از غم این چار میخ دهر

گردون هفت خانه به عزلت دهد امان

افعی دهر، اگر بزند بر دلت ، مترس !

کاوراست زهر و مهره به یک جای در دهان

از تاب فقرت از بن ناخن شود کبود

انگشت در مزن به سینه کاسه جهان !

با تشنگی بساز! که در شط کاینات

با هر دو قطره آب ، نهنگی ست جان ستان

جان ده بهای یکشبه وحدت ! ای حریف

گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان

راحت طمع مدار! که غفلت به دست نفس

ماهی در آتش ست و سمندر در آبدان

۳۰

شعر فارسی

کسی ، مصرع معروف منسوب به یزید بن معاویه را بدین سان تضمین کرده است :

مضی فی غفلة عمری ، کذالک یذهب الباقی

ادر کاءساء و ناولها، الا یا ایها الساقی

حکایات پیامبران الهی

امیرالمؤمنین (علی ) (ع ) شنید که مردم سوگند می خورد: (به آن که در هفت پرده آسمان پنهانست ) که چنان نبوده است (علی ) (ع ) فرمود: وای بر تو! پروردگار در هیچ پرده ای پنهان نیست مرد گفت : به گناه سوگند باید کفاره بپردازم ؟ امام (ع ) گفت : نه ، زیرا سوگند به غیر خدا کفاره ای ندارد .

مرد تمام آن که نگفت و بکرد

وان که نگوید، بکند، نیم مرد

وان که بگوید، نکند، زن بود

نیم زنست آن که نگفت و نکرد .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

از دیوان منسوب به امیرالمومنین علی (ع ):

فرزندم ! در میان مردان ، جانورانی یافت می شوند، که همچون آدمیان بینایی و شنوایی دارند و هر زیان مال خویش را نگرانند لیکن ، اگر به دینشان آسیبی رسد، اندوهی ندارند .

سخن پیامبر اکرم (ص ) و ائمه اطهار (ع )، پیامبران الهی

ونیز از اوست :

به هنگام آسودگی خاطر، دو رکعت نماز را غنیمت دان ! و آنگاه که به لهو و بیهودگی مشغولی ، به ذکر خدا به بپرداز!

معارف اسلامی

نخسین کسی که از سادات رضوی ، به قم وارد شد (ابو جعفر محمد بن یعنی موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا) و ورود او از کوفه به قم در سال ۲۵۶ بود سپس ، خواهرانش (زینب ) و (ام محمد) و (میمونه ) - دختران موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا- به او پیوستند .

ابو جعفر، در ربیع الاخر سال ۲۹۶ وفات یافت و در شهر قم مدفون شد پس از او، خواهرش (میمونه ) در گذشت و در مقبره (بابلان ) در بقعه متصل به بقعه (سیده فاطمه ) که - سلام بر او و پدرش و برادرش باد! - دفن شد اما، (ام محمد) در بقعه (سید فاطمه ) (علیه السلام ) در کنار زری دفع شده است بنابراین در این بقعه مقدس سه قبر است قبر (سید فاطمه ) (علیه السلام ) و قبر (ام محمد ) و قبر (ام اسحاق ) - کنیز محمد بن م

شعر فارسی

از مثنوی مولوی :

تو چه دانی قدر آب دیدگان ؟

عاشق نانی تو، چون نادیدگان

گر تو این انبان زنان خالی کنی

پر زگوهرهای اجلالی کنی

تا تو تاریک و ملول تیره ای

دان ! که با دیو لعین همشیره ای .

طفل جان از شیر شیطان باز کن !

بعد از آنش با ملک انباز کن !

لقمه ای کان نور افزون و کمال

آن بود آورده از کسب حلال

لقمه تخمست و برش اندیشه ها

لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها

این سخن گفتند اهل دل تمام

جهل و غفلت زاید از نان حرام

زاید از نان حلال اندر دهان

میل خدمت ، عزم رفتن از جهان

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

از مؤلف - فریادهای سفر حجاز -

روزگار خویش را در قیل و قال مدرسه گذرانیم ای ندیم ! برخیز! که وقت تنگ شد از آن شراب (سلسبیل ) به من بنوشان ! آن باده ای که به نیکوترین راه هدایت می کند ای ندیم ! کفش از پای برآور! اینک ! آتش موسی می تابد آن شراب بهشتی را برایم بیاور! جام را رهاکن ! و مرا رطل گران بنوشان ! کوتاهی عمر، امان آلات و ابزار نمی دهد بدون آن که بفشاری ، بیاور! برخیز! و از چهره من زنگ غم بزدای ! که عمرم ، در طلب علوم رسمی تباه شد .

علم رسمی ، سر به سر، قلیست و قال

نه از آن ، کیفیتی حاصل ، نه حال .

طبع را افسردگی بخشد مدام

مولوی باور ندارد این کلام

علم ، نبود غیر علم عاشقی

مابقی ، تلبیس ابلیس شقی

هر که نبود مبتلای ماهروی

اسم او از لوح انسانی بشوی !

سینه خالی زمهر گلرخان

کهنه انبانی ست پر از استخوان

گر دلت خالی بود از عشق یار

سنگ استنجای شیطانش شمار!

وین علوم و این خیالات و صور

فضله شیطان بود بر آن حجر

تو، به غیر علم عشق ، از دل نهی

سنگ استجنا به شیطان می دهی

شرم بادت ! زان که داری ای دغل !

سنگ استجنای شیطان در بغل

لوح دل ، از فضله شیطان بشوی !

ای مدرس ! درس عشقی هم بگوی

چند؟ چند از حکمت یونانیان ؟

حکمت ایمانیان را هم بخوان !

دل منور کن به انوار جلی

چند باشی کاسه لیس بو علی ؟

سرور عالم ، شه دنیا و دین

سؤ ر مؤمن را شفا کن ، ای حزین !

سؤ ر رسطالیس ، سؤ ر بوعلی

کی شفا گفتش نبی معتلی ؟

سینه خود را برو! صد چاک کن !

دل ازین آلودگی ها پاک کن !

با دف و نی ، دوش آن مرد عرب

وه ! چه خوش می گفت ، از روی طرب !

ایها القوم الذی فی المدرسه

کلما حصلتموه وسوسه

فکر کم ان کان فی غیر الحبیب

مالکم فی النشاة الاخری نصیب

فاغسلوا بالرح فی لوح الفؤ اد

کل علم لیس تنجی فی المعاد

ساقیا! یک جرعه از روی کرم

بر بهائی ریز! از جام قدم

تا کند شق پرده پندار را

هم به چشم یار بیند یار را .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

آن که عمل گروهی را چه نیک و چه بد، دوست بدارد، چنانست که عمل خود اوست آن که پروردگار شصت سال او زنده بدارد، راه پوزش بر او باز نهاده است .

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: ای فریفته جاه و فرمانروایی ! در ما به چشم حقارت منگر!

ما شیر شکاران فضای ملکوتیم

سیمرغ به دهشت نگرد در مگس ما

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد!: دنیا را برای خودش مخواه ! بلکه لذات آن را بخواه ! و خردمند، دنیا را برای آن می خواهد که به نیکوکارانی که شایسته بخشش اند! ببخشد و نیز به بد کارانی که از آنان در بیم است .

دنیا به کسی ده ! که بگیرد دستت

یا پیش کسی نه که نگیرد پایت

سخنان مؤلف کتاب (نثر و نظم )

فرایاد: روزگار و مردم آن ، به فساد کشیده شده اند و کسانی عهده دار تدریس اند که دانششان کمتر است و نادانی شان بیشتر و پایگاه دانش و دانشمندان به انحطاط گراییده است و رسوم دانش نزد دانش خواهان نابود شده است .

بساط سبزه لگدکوب شده به پای نشاط

زبسکه عارف و عامی ، به رقص برخستند .

حکایاتی از عارفان و بزرگان

فرایاد: روزی در مجلسی بلند پایه و محفلی والا، سخن از من به میان آمد، و مرا گفتند که یکی از حاضران ، که دعوی یگانگی دارد، اما شیوه نفاق می پیماید، و اظهار محبت می کند، اما خویش دشمنی ست ، زبان گشود و از من به زشتی یاد کرد و به من دروغ بست و آن نسبت ها داد، که خود او داراست و سخن خداوند متعال را فراموش کرد که می فرماید:(آیا دوست دارید که یکی از شما، گوشت برادر مرده اش را بخورد!) و چون دانست که از این رویداد، آگاه شده ام ، و برگفتار او خبر یافته ام ، نامه ای طولانی به من نوشت سرشار از ابراز پشیمانی و در آن ، از من خوشنودی خواست و در خواست چشم پوشی کرد و من به او نوشتم که : خدا تو را پاداش نیک دهد! از ثوابی که به من هدیه کرده ای و از آن سخنان ، به کارهای نیک من در روز رستاخیز، افزوده ای .

برای ما روایت شده است که سرور آدمیان و شفیع پذیرفته شده روز رستاخیز، گفت در روز قیامت ، بنده ای را می آورند آنگاه کارهای نیکش در کفه ای از ترازو گذارده می شود و کارهای بدش در کفه دیگر در آغاز، بدی هایش سنگینی می کند که پاره کاغذی می آورد و در کفه خوبیهایش می نهند که نسبت به بدیهایش سنگینی می کند آنگاه بنده می گوید: پروردگارا! این پاره کاغذ چیست ؟ من در شبانه روز خویش عملی را انجام نداده ام ،جز آن چه در نامه عملم آمده است پس پرورگار بزرگ می فرماید این ، تهمت هایی ست که در حق تو گفته شده و تو از آن بیزاری بوده ای .

مضمون این حدیث نبوی ، بر من واجب ساخته است که از نعمتی که تو به من بخشیده ای ، سپاسگذار باشم خدا خیر تو را زیاد کند! و روزیت را فراوان کند! و اگر به فرض ، نادانی و بهتانی را که بر من روا داشتی ، از تو رو در رو می دیدم ، و تو رویا رو با من به بی شرمی و دشمنی عمل می کردی ، و همچنان شب و روز در اشاعه بدگویی خود نسبت به من اصرار می ورزیدی ، جز با صفا با تو روبرو نمی شدم و جز به مودت و وفا با تو رفتار نمی کردم که این صفت ، از عادت نیکوست و کاملترین خوشبختی هاست و بازمانده دوران زندگی ، گرامی تر از آنست که جز در جبران گذشته بگذرد و ایام مانده این عمر کوتاه ، گنجایش باز خواست دیگران را به سبب خطاهایشان ندارد و خدا پاداش نیک دهد کسی را که گفت ! و چه نیکو گفته است !

خاموش دلا زتیره گویی !

می خور جگری به تازه رویی

چون گل ، به رحیل ، جوش می زن !

بر دست برنده بوس می زن !

گرچه من اگر در پی مجازات دشمنان و به سزا رساندن بد گویان بودم ، در نابودی شان امکانات وسیعی داشتم و برای فنای آنان راهی نزدیک به همان سان که در گذشته گفته ام :

عادت ما نیست رنجیدن زکس

وربیازارد، نگوییمش به کس

ور برآرد دود از بنیاد ما

آه آتشبار ناید یاد ما

ورنه ، ما شوریدگان ، در یک سجود

بیخ ظالم را براندازیم زود .

رخصت ار یابد ز ما باد سحر

عالمی در دم کند زیر و زبر

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش

حکایت ١٨

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت دست کرم بر گشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ برسپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگی بایدت بخشندگی کن

که دانه تا نیفشانی نروید

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجی کنی بر عامیان بخش

رسد هر کدخدایی را به رنجی

چرا نستانی از هر یک جوی سیم

که گرد آید ترا هر وقت گنجی

ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

حکایت ١٩

آورده‌اند که نوشین روان عادل را در شکار گاهی صید کباب کردند و نمک نبود غلامی به روستا رفت تا نمک آرد نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد گفتند از این قدر چه خلل آید گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است هر که آمد برو مزیدی کرده تا بدین غایت رسید

هاگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی

بر آورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ بر سیخ

حکایت ٢٠

غافلی را شنیدم که خانه رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند بی خبر از قول حکیمان که گفته‌اند هر که خدای را عزّوجلّ بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را برو گمارد تا دمار از روزگارش بر آرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سر جمله حیوانات گویند که شیر است و اذلّ جانوران خر و به اتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بی تمیزست

جون بار همی ‌برد عزیزست

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل، ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت

حاصل نشود رضای سلطان

تا خاطر بندگان نجویی

خواهی که خدای بر تو بخشد

با خلق خدای کن نکویی

آورده‌اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت:

نه هر که قوّت بازوی منصبی دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو بردن استخوان درشت

ولی شکم به درد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند برو لعنت پایدار

حکایت ٢١

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی‌داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی گفت من فلانم و این همان سنگست که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی گفت از جاهت اندیشه همی‌کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایی را که بینی بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نداری ناخن درنده تیز

با ددان آن به که کم گیری ستیز

هر که با پولاد بازو پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش بر آر

حکایت ٢٢

یکی را از ملوک مرضی هایل بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولی طایفه حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف بفرمود طلب کردن

دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند، پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوی داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد پسر سر سوی آسمان بر آورد و تبسم کرد ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است؟ گفت ناز فرزندان بر پدران و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند وداد از پادشه خواهند اکنون پدر و مادر به علّت حطام دنیا مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوی داد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی‌بیند، به جز خدای عزّوجل پناهی نمی‌بینم.

پیش که بر آورم ز دستت فریاد

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل از این سخن به هم بر آمد و آب در دیده بگردانید و گفت هلاک من اولی ترست از خون بی گناهی ریختن سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت

پیل بانی بر لب دریای نیل

زیر پایت گر بدانی حال مور

همچو حال توست زیر پای پیل

حکایت ٢٣

یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش برفتند و باز آوردند، وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیش عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

اما به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی اجازت فرمای تا وزیر را بکشم آن گه به قصاص او بفرمای خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی ملک را خنده گرفت، وزیر را گفت چه مصلحت می‌بینی؟ گفت ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند .گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانی شکستی

چو تیر انداختی بر روی دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستی

حکایت ٢٤

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگان را در مواجهه خدمت کردی و در غیبت نکویی گفتی اتفاقاً از او حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردندی و زجر و معاقبت روا نداشتندی،

صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که تورا

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را

سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود از عهده بعضی به در آمد و به بقیتی در زندان بماند آورده‌اند که یکی از ملوک نواحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزّتی کردند اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمام تر سعی کرده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر.

خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشید و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید بر قفای ورق نبشت و روان کرد یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسله دارد ملک به هم بر آمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفتند و رسالت بخواندند نبشته بود که:

حسن ظنّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست به حکم آن که پرورده نعمت این خاندان است و به اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنان که گفته‌اند:

آن را که به جای توست هر دم کرمی

عذرش بنه ار کند به عمری ستمی

ملک را سیرت حق شناسی از او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تورا بی جرم و خطا آزردن گفت یا خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی‌بیند تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولی تر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته‌اند:

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هر دو در تصرف اوست

گر چه تیر از کمان همی‌گذرد

از کمان دار بیند اهل خرد

حکایت ٢٥

یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی ‌گفت مرسوم فلان را چندان که هست مضاعف کنید که ملازم درگاهست و مترصد فرمان و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغول اند و در ادای خدمت متهاون. صاحب دلی بشنید و فریاد و خروش از نهادش بر آمد، پرسیدندش چه دیدی ؟گفت مراتب بندگان به درگاه خداوند تعالی همین مثال دارد.

دو بامداد اگر آید کسی به خدمت شاه

سیم هر آینه در وی به لطف کند نگاه

مهتری در قبول فرمان است

ترک فرمان دلیل حرمان است

هرکه سیمای راستان دارد

سر خدمت بر آستان دارد

حکایت ٢٦

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح، صاحب دلی برو گذر کرد و گفت:

ماری که تو هرکرا ببینی بزنی

یا بوم که کجت نشینی نکنی

زورت ار پیش می ‌رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندی مکن بر اهل زمین

تا دعایی بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت در هم کشید و برو التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد و سایر املاکش بسوخت وز بستر نرمش به خاکستر گرم نشاند.

اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران همی‌گفت ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت: از دل درویشان.

حذر کن ز درد درون های ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

به هم بر مکن تا توانی دلی

که آهی جهانی به هم برکند

وبر تاج کیخسرو نبشته بود:

چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست ملک آمد است به ما

به دست های دگر همچنان بخواهد رفت

حکایت ٢٧

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی.

مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین به زور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را جندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم

یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من

که مرا عاقبت نشانه نکرد

حکایت28

درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد.

سلطان از آن جا که سطوت سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک

پادشه پاسبان درویش است

گرچه رامش به فرّ دولت اوست

گوسپند از برای چوپان نیست

بلکه چوپان برای خدمت اوست

یکی امروز کامران بینی

دیگری را دل از مجاهده ریش

روزکی چند باش تا بخورد

خاک مغز سر خیال اندیش

فرق شاهی و بندگی برخاست

چون قضای نبشته آمد پیش

ملک را گفت درویش استوار آمد گفت : از من تمنا بکن. گفت آن همی‌خواهم که دگر باره زحمت من ندهی، گفت: مرا پندی بده، گفت:

دریاب کنون که نعمتت هست به دست

کین دولت و ملک مى رود دست به دست

حکایت29

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و به خیرش امیدوار و از عقوبتش ترسان ذوالنّون بگریست و گفت اگر من خدای را عزّوجلّ چنین پرستیدمی که تو سلطان را از جمله صدّیقان بودمی

گرنه امید و بیم راحت و رنج

پای درویش بر فلک بودی

ور وزیر ازخدا بترسیدی

همچنان کز ملک، ملک بودی

حکایت30

پادشاهی به کشتن بیگناهی فرمان داد، گفت: ای ملک به موجب خشمی که تورا بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس به سر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخی و خوشی و زشت وزیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که جفا بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سود مند آمد و از سر خون او برخاست.

حکایت31

وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی‌کردند و هر یکی از ایشان دگرگونه رای همی ‌زدند و ملک همچنین تدبیری اندیشه کرد بزرجمهر را رای ملک اختیار آمد وزیران در نهانش گفتند رای ملک را جه مزیّت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت به موجب آن که انجام کارها معلوم نیست و رای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا پس موافقت رای ملک اولی تر است تا اگر خلاف صواب آید، به علت متابعت از معاتبت ایمن باشم.

خلاف رای سلطان رای جستن

به خون خویش باشد دست شستن

اگر خود روز را گوید شبست این

بباید گفتن آنک ماه و پروین

حکایت32

شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام.

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم.

معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.

گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت:

غریبی گرت ماست پیش آورد

دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ

اگر راست میخواهی از من شنو

جهان دیده بسیار گوید دروغ

ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

حکایت33

یکی از وزرا به زیر دستان رحم کردی و صلاح ایشان را به خیر توسط نمودی اتفاقاً به خطاب ملک گرفتار آمد همگان در مواجب استخلاص او سعی کردند و موکلان در معاقبتش ملاطفت نمودند وبزرگان شکر سیرت خوبش بافواه بگفتند تا ملک از سر عتاب او در گذشت صاحب دلی برین اطلاع یافت و گفت:

تا دل دوستان به دست آری

بوستان پدر فروخته به

پختن دیک نیک خواهان را

هر چه رخت سراست سوخته به

بابد اندیش هم نکویی کن

دهن سگ به لقمه دوخته به

حکایت34

یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهگ زاده مرا دشنام مادر داد.

هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی، هارون گفت ای پسر کرم آن است که عفو کنی و گر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد درگذرد آن گاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم دمان پیکار جوید.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آنکس است از روی تحقیق

که چون خشم آیدش باطل نگوید

حکایت35

با طایفه بزرگان به کشتی در نشسته بودم زورقی در پی ما غرقه شد دو برادر بگردابی در افتادند. یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هر دو را که بهر یکی پنجاه دینارت دهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد گفتم بقیت عمرش نمانده بود ازین سبب در گرفتن او تأخیر کرد و در آن دگر تعجیل ملاح بخندید و گفت آن چه تو گفتی یقین است و دگر میل خاطر برهانیدن این بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم، مرا بر شتری نشانده و ز دست آن دگر تازیانه ای خورده‌ام در طفلی.

گفتم

تا توانی درون کس متراش

کندر این راه خارها باشد

کار درویش مستمند بر آر

که تورا نیز کارها باشد

حکایت36

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت37

کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد گفت شنیدم که فلان دشمن تورا خدای عزّوجل برداشت گفت هیچ شنیدی که مرا بگذاشت.

اگر بمرد عدو جای شادمانی نیست

که زندگانی ما نیز جاودانی نیست

حکایت ٣٨

گروهی حکما به حضرت کسری در به مصلحتی سخن همی‌گفتند و بزرگمهر که مهتر ایشان بود خاموش.

گفتندش چرا با ما در این بحث سخن نگویی گفت وزیران بر مثال اطبا اند و طبیب دارو ندهد جز سقیم را پس چو بینم که رای شما بر صوابست مرا بر سر آن سخن گفتن حکمت نباشد.

چو کارى بى فضول من بر آید

مرا در وى سخن گفتن نشاید

و گر بینم که نابینا و چاه است

اگر خاموش بنشینم گناه است

حکایت39

هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان.

سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمدو تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.

اگردانش به روزی در فزودی

زنادان تنگ روزی تر نبودی

به نادانان چنان روزی رساند

که دانا اندر آن عاجز بماند

اوفتاده است در جهان بسیار

بی تمیز ارجمند و عاقل خوار

کیمیاگر به غصه مرده و رنج

ابله اندر خرابه یافته گنج

حکایت40

یکی را از ملوک کنیزکی چینی آوردند خواست تا در حالت مستی با وی جمع آید کنیزک ممانعت کرد ملک در خشم رفت و مرو را به سیاهی بخشید که لب زبرینش از پره بینی در گذشته بود و زیرینش به گریبان فرو هشته. هیکلی که صخرالجن از طلعتش برمیدی و عین القطر از بغلش بگندیدی.

تو گویی تاقیامت زشت رویی

برو ختم است و بر یوسف نکویی

چنان که ظریفان گفته‌اند:

شخصی نه چنان کریه منظر

کز زشتی او خبر توان داد

آنگه بغلی نعوذ بالله

مردار به آفتاب مرداد

آورده‌اند که سیه را در آن مدت، نفس طالب بود و شهوت غالب؛ مـِهرش بجنبید و مـُهرش برداشت. بامدادان که مَلِک کنیزک را جست و نیافت، حکایت بگفتند.

خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق به قعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیک‌ محضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت:

سیاه بی‌چاره را درین خطایی نیست که سایر بنده‌گان و خدمت‌کاران به نوازش خداوندی متعودند. گفت: اگر در مفاوضه‌ی او شبی تاخیر کردی، چه شدی؟

که من او را افزون از قیمت کنیزک دل‌ داری کردمی. گفت: ای خداوند روی زمین! نشنیده‌ای؟:

تشنه ‌ی سوخته در چشمه‌ی روشن چو رسید

تو مپندار که از پیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه در خانه‌ی خالى برخوان

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

مَلِک را این لطیفه پسند آمد و گفت: اکنون سیاه تو را بخشیدم؛ کنیزک را چه کنم؟ گفت: کنیزک، سیاه را بخش که نیم ‌خورده‌ی او، هم او را شاید.

هرگز آن را به دوستى مپسند

که رود جاى ناپسندیده

تشنه را دل نخواهد آب زلال

نیم خورده دهان گندیده

حکایت41

اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق و مغرب به چه گرفتی که ملوک پیشین را خزاین و عمر و ملک و لشکر بیش از این بوده است ایشان را چنین فتحی میسر نشده گفتا به عون خدای عزّوجل هر مملکتی را که گرفتم رعیتش نیازردم و نام پادشاهان جز به نکویی نبردم.

بزرگش نخوانند اهل خرد

که نام بزرگان به زشتى برد

باب دوم در اخلاق درویشان

حکایت ١

یکی از بزرگان گفت پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند گفت بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

هر که را جامه پارسا بینی

پارسا دان و نیکمرد انگار

ور ندانی که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چه کار

حکایت2

درویشی را دیدم سر بر آستان کعبه همی‌مالید و می‌گفت یا غفور یا رحیم تو دانی که از ظلوم و جهول چه آید!

عذر تقصیر خدمت آوردم

که ندارم به طاعت استظهار

عاصیان از گناه توبه کنند

عارفان از عبادت استغفار

عابدان جزای طاعت خواهند و بازرگانان بهای بضاعت من بنده امید آورده ام نه طاعت و به دریوزه آمده ام نه به تجارت

.بر در کعبه سائلی دیدم

که همی گفت و می گرستی خوش

می‌نگویم که طاعتم بپذیر

قلم عفو بر گناهم کش


8

9

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19

20

21

22

23

24

25

26

27

28

29

30

31

32

33

34

35

36

37

38

39

40

41

42

43